
باب دوم
انسان کامل خلیفه اللّه است
اولئک خلفاء اللّه فى أرضه و الدعاه الى دینه[۲۰](ب) و این چنین انسان خلیفه اللّه است چه إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً[۲۱] دال است که وصف دائمى حقیقه الحقائق جاعلى این چنین است پس همواره مجعولى آنچنان باید زیرا جاعل است نه جعلت و اجعل و نحو هما. و جاعل مقید به شخص خاص و زمان خاص نیست تا چون إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً و یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ محدود باشد.
و خلیفه باید به صفات مستخلف عنه و در حکم او باشد و گرنه خلیفه او نیست، لذا فرمود: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها[۲۲] که جمع محلى به الف و لام مؤکّد به کلّ آورد. و از جهت اهمیت به خلیفه آن را بر خلیفه مقدم داشت امام صادق علیه السّلام فرمود: الحجه قبل الخلق و مع الخلق و بعد الخلق.
پس آیه بر لزوم وجود خلیفه الى یوم القیمه از امهات و محکمات است و چنانکه بر معنى مذکور دالّ است نیز دلالت دارد که تعیین خلیفه بر امت نیست، فافهم.
تعریف اسم و توقیفیت و اشتقاق آن مطلب مهم در این مقام، معرفت به معنى اسم در اصطلاح اهل تحقیق اعنى اهل معرفت و ولایت است که همان اسم در لسان کتاب و سنّت است در بیان آن گوییم:
بر مبناى قویم وحدت شخصى وجود، محض وجود بحت به حیثى که از ممازجت غیر و از مخالطت سوى، مبرّى باشد از آن به غیب هویّت و لا تعیّن تعبیر مىکنند؛ و حضرت اطلاق ذاتى نیز گویند که مجال هیچ وجه اعتبارات حتى همین اعتبار عدم اعتبار نیز در آن نیست، و مشوب به هیچگونه لواحق اعتبارى نمىباشد و اصلا ترکیب و کثرت در آن راه ندارد و این مقام لا اسم و لا رسم است، زیرا که اسم ذات مأخوذ با صفتى و نعتى است یعنى متن ذات و عین آن به اعتبار معنایى از معانى- خواه آن معانى وجودیه باشند و خواه عدمیّه- اخذ شود، آن معنى را صفت و نعت مى گویند.
و إن شئت قلت:
ذات با اعتبار تجلىاى از تجلیاتش اسم است چون رحمن و رحیم و راحم و علیم و عالم و قاهر و قهار که عین ذات مأخوذ به صفت رحمت و علم و قهر است، و اسماى ملفوظه متداوله، اسماى این اسماى عینىاند. فرق دو تعبیر این است که اول چون حقیقت وجود مأخوذ به تعینى از تعیّنات صفات کمالیه او است اسم ذاتى است، و دومى که ذات باعتبار تجلى خاصى از تجلیات الهیه اخذ شده است اسم فعلى است که تفصیل آن خواهد آمد. از این بیان مذکور در تعریف اسم، مراد روایاتى که از اهل بیت عصمت وارد شده است که اسم غیر مسمّى است، و نیز مراد اهل تحقیق در صحف عرفانیه که اسم عین مسمى است، معلوم مىگردد که هم غیر صحیح است و هم عین صحیح است عارف جندى در رسالهاش گوید:مقتضى الکشف و الشهود أن الاسم اللّه لیس عین المسمى من جمیع الوجوه بل من وجه کسائر الاسماء[۲۳]، این کلام جندى ناظر به مقام واحدیت است نه احدیت.
قیصرى در اول شرح فص آدمى «فصوص الحکم» گوید: أن جمیع الحقائق الاسمائیه فى الحضره الاحدیه عین الذات و لیست غیرها، و فى الواحدیه عینها من وجه و غیرها من آخر[۲۴]، یعنى عینها من وجه المصداق و الوجود، و غیرها من وجه المفهوم و الحدود.
و نیز مراد از توقیفیت اسماء الهیه در منظر اعلاى اهل معرفت دانسته مىشود چنانکه صائن الدین على بن ترکه در تمهید القواعد که در شرح رساله قواعد التوحید جدّ او ابو حامد محمّد ترکه است افاده فرمود که:أن لکلّ اسم مبدا لا یظهر ذلک الّا فى موطن خاص من مواطن تنوعات الذات و مرتبه مخصوصه من مراتب تنزلاتها لا یطلق ذلک الاسم علیها إلا بذلک الاعتبار و هذا معنى من معانى ما علیه ائمه الشریعه رضوان اللّه علیهم أن أسماء الحق توقیفیه[۲۵].
توضیحا گوییم: اسماء، حقائق عینیهاند که ظهورات و بروزات تجلیات هویت مطلقهاند، و این هویت مطلق وجود و وجود مطلق به اطلاق سعى کلى است که صمد است، یعنى لا جوف و لا خلاء له و از این ظهور و بروز تجلى تعبیر به اسم مىشود و به حسب غلبه یکى از اسماء در مظهرى آن مظهر به اسم آن غالب نامیده مى شود.
قید غلبه را از این جهت آوردهایم که هرکجا سلطان وجود نزول اجلال فرمود جمیع عساکر اسماء و صفات در معیت او هستند که از لوازم اویند، جز این که این لوازم در بعضى از مظاهر ظاهر و در بعضى باطناند چنانکه در بعد بحث تفصیلى آن خواهد آمد.
اسم بر دو قسم است: یکى اسم تکوینى عینى خارجى که همان شأنى از شئون ذات واجب الوجودى است که کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ[۲۶] و دیگر اسم اسم است که لفظ است و مرتبه عالیه اسم قرآنى و عرفانى اول است نه دوم وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها[۲۷] هرچند هر یک از اسم و اسم اسم را به حکم محکم شرع مطهر احکام خاصه است قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى[۲۸].
در این کریمه فله را مرجع نبود پس حکم مىفرماید که «هو» را اسماى حسنى است، آرى لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ[۲۹].
تمثیلا گوییم: ذات با صفت معینى که اسم است به مثل چنین است که امواج دریا تطورات شئون و شکنهاى آب دریایند. هر موجى، آب متشأن به شکن و حدّى است و این امواج را استقلال وجودى نیست اگرچه هیچ یک دریا نیستند لیک جداى از دریا هم نیستند. ذات آب با شکن خاصّى موجى است و این موج یکى از اسماء است. و موجى دیگر اسمى دیگر است. و چون بخواهیم براى این اسماى شئونى دریا الفاظى به اقتضاى خواص آب در این مظاهر، و به حسب غلبه وصفى از اوصاف آن وضع کنیم این الفاظ اسماى آن اسماى شئونى هستند که اسماى اسمایند.
اى برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
چنین صواب مىبینیم که کلماتى چند از اساطین فن عرفان در تعریف اسم به عنوان زیادت بصیرت نقل کنیم: عبد الرزاق قاسانى در اصطلاحات فرمود:
أن الاسم باصطلاحهم لیس هو اللفظ بل هو ذات المسمّى باعتبار صفه وجودیه، کالعلیم و القدیر، او سلبیه کالقدوس و السّلام.
قیصرى در فصل دوم مقدمات شرح فصوص الحکم گوید:
و الذات مع صفه معیّنه، و اعتبار تجلّ من تجلیاته تسمّى بالاسم فانّ الرحمن ذات لها الرحمه، و القهار ذات لها القهر. و هذه الاسماء الملفوظه هى أسماء الاسماء و من هنا یعلم أن المراد بأن الاسم عین المسمى ما هو[۳۰]. انتهى ما اردنا من نقل کلامه.
هرگاه عین ذات یعنى حقیقت وجود با صفت معینى از صفات کمالیهاش، أخذ شود اسم ذاتى است، و هرگاه ذات با اعتبار تجلى خاصى از تجلیاتش أخذ شود اسم فعلى است. و دراینباره تحقیقات و توضیحات بیشتر از کلام متأله سبزوارى نقل مىشود. و ما در تعبیر خودمان عین و متن را از این جهت آوردهایم تا با اسم مشتق در اصطلاح علوم رسمى تمیز یابد، فتبصّر.
عنایتى که قیصرى پس از تعریف اسم بکار برده که گفت: و من هنا یعلم أن المراد بأنّ الاسم عین المسمّى ما هو، ازاینرو است که نزاعى کلامى ریشهدار در مؤلفات دائر است که آیا اسم عین مسمّى است و یا غیر آن است و بدین علت از ائمه هداه مهدیین نیز در این باب سؤالاتى شده است که اسم آیا عین مسمى است و یا غیر آن است و در جوامع روائى مثلا در باب معانى اسماء کتاب توحید اصول کافى روایت شده است. به اسنادش روایت کرده است:
عن هشام بن الحکم انه سأل ابا عبد اللّه علیه السّلام عن أسماء اللّه و اشتقاقها، اللّه مما هو مشتق؟ فقال: یا هشام اللّه مشتق من اله و اله یقتضى مالوها، و الاسم غیر المسمى فمن عبد الاسم دون المعنى فقد کفر و لم یعبد شیئا. و من عبد الاسم و المعنى فقد أشرک و عبد اثنین. و من عبد المعنى دون الاسم فذاک التوحید. أ فهمت یا هشام؟
قال: قلت زدنى. قال: للّه تسعه و تسعون اسما فلو کان الاسم هو المسمّى لکان لکل اسم منها الها و لکن اللّه معنى یدلّ علیه بهذه الاسماء و کلّها غیره. یا هشام الخبز اسم للمأکول، و الماء اسم للمشروب، و الثوب اسم للمبلوس، و النار اسم للمحرق، أ فهمت یا هشام فهما تدفع به و تناضل به أعداءنا المتخذین مع اللّه عزّ و جلّ غیره؟
قلت: نعم، فقال: نفعک اللّه به و ثبّتک یا هشام. قال: فو اللّه ما قهرنى أحد فى التوحید متى قمت مقامى هذا.
شیخ اکبر محیى الدین عربى در فص شیثى فصوص الحکم فرمود: و على الحقیقه فما ثمه إلا حقیقه واحده تقبل جمیع هذه النسب و الاضافات التى یکنّى عنها بالاسماء الالهیه.
و شارح آن قیصرى گوید:
أى و إن کانت الاسماء متکثره و لکن على الحقیقه ما ثمه الا ذات واحده تقبل جمیع هذه النسب و الاضافات التى تعتبر الذات مع کل منها و تسمى بالاسماء الالهیه.
قال صدر المتألهین فى شرح آیه الکرسى
و التکثّر فى الاسماء بسبب تکثّر الصفات، و ذلک التکثّر أنما یکون باعتبار مراتبها الغیبیه التى هى مفاتیح و هى معان معقوله فى عین الوجود الحق بمعنى أن الذات الالهیه بحیث لو وجد فى العقل أو أمکن أن یلحظها الذهن لکان ینتزع منه هذه المعانى و یصفها به فهو فى نفسه مصداق لهذه المعانى. انتهى.
قال الفیض المقدس فى علم الیقین
انما یفیض اللّه سبحانه الوجود على هیاکل الموجودات بواسطه أسمائه الحسنى قال عزّ و جلّ و للّه الاسماء الحسنى فادعوه بها. و الاسم هو الذات من حیث تقیّده بمعنى، أى الذات الموصوفه بصفه معینه کالرحمن، فانه ذات لها الرحمه، و القهار ذات لها القهر، و من هنا قال سبح اسم ربک. فاسمه سبحانه لیس بصوت فانه لا یسبح بل یسبح به، و قال: تبارک اسم ربک ذوالجلالوالاکرام و الاکرام. فوصفه بذلک یدل على انه حىّ لذاته فالاسم هو عین المسمّى باعتبار الهویه و الوجود و أن کان غیره باعتبار المعنى و المفهوم فهذه الاسماء الملفوظه هى أسماء الاسماء.
سئل الامام الرضا علیه السّلام عن الاسم ما هو؟ قال: صفه لموصوف. و عن الصادق علیه السّلام: من عبد اللّه بالتوهم فقد کفر، و من عبد الاسم دون المعنى فقد کفر، و من عبد الاسم و المعنى فقد اشرک، و من عبد المعنى بایقاع الاسماء علیه بصفاته التى وصف بها نفسه فعقد علیه قلبه به و نطق به لسانه فى سرّ أمره و علانیته فاولئک هم المؤمنون حقا[۳۱].
قال المتأله السبزوارى فى شرح الاسماء (بند ۵۶ یا من له الاسماء الحسنى)
الاسم عند العرفاء هو حقیقه الوجود مأخوذه بتعین من التعینات الصفاتیه من کمالاته تعالى، أو باعتبار تجلّ خاص من التجلیات الالهیه (و هذا اسم فعلى و الاول اسم ذاتى. و هذا ظهور على الماهیه الامکانیه کماهیه العقل الکلى، و الاول ظهور بمفهوم الصفه الواجبه الذاتیه). فالوجود الحقیقى مأخوذا بتعین الظاهریه بالذات و المظهریه للغیر الاسم النور، و بتعین کونه ما به الانکشاف لذاته و لغیره الاسم العلیم، و بتعین کونه خیرا محضا و عشقا صرفا الاسم المرید، و بتعین الفیّاضیّه للنوریه عن علم و مشیه الاسم القدیر، و بتعین الدراکیه و الفعالیه الاسم الحى، و بتعین الاعراب عما فى الضمیر المخفى و المکنون الغیبى الاسم المتکلم و هکذا.
و کذا مأخوذا بتجلّ خاص على ماهیه خاصه بحیث یکون کالحصه التى هى الکلى المضاف الى خصوصیه تکون الاضافه بما هى اضافه و على سبیل التقید لا على سبیل کونها قیدا داخله و المضاف الیه خارجا لکن هذه بحسب المفهوم و التجلى بحسب الوجود اسم خاص، و المقصود أنه کما انّ مغایره الکلى و الحصه اعتباریه اذ التغایر لیس الا بالاضافه و هى اعتباریّه و المضاف الیه خارج کذلک التجلى لیس الا ظهور المتجلى و ظهور الشىء لا یباینه الا أن الکلى و الحصه یطلقان فى عالم المفاهیم و المتجلى و التجلى یطلقان على الحقیقه.
فنفس الوجود الذى لم یلحظ معه تعیّن ما بل بنحو اللاتعیّن البحت هو المسمّى، و الوجود بشرط التعیّن هو الاسم، و نفس التعین هو الصفه، و المأخوذ بجمیع التعیّنات الکمالیه اللائقه به المستتبعه للوازمها من الاعیان الثابته الموجوده، بوجود الاسماء کالاسماء بوجود المسمّى هو مقام الاسماء و الصفات الذى یقال له فى عرفهم المرتبه الواحدیه کما یقال للموجود الذى هو اللاتعیّن البحت: المرتبه الاحدیه. و المراد من اللاتعیّن عدم ملاحظه التعین الوصفى (قد یطلق التعین و یراد به التشخّص أى ما به یمنع عن الصدق على الکثره، و یقال له الهویه و لا هو الا هو، و قد یطلق و یراد به الحد و الضیق، و اللاتعیّن هنا بهذا المعنى و منه:
وجود اندر کمال خویش سارى است
تعینها امور اعتبارى است
و اما بحسب الوجود و الهویه فهو عین التشخص و التعیّن و المتشخص بذاته و المتعیّن بنفسه. و هذه الالفاظ و مفاهیمها مثل الحى العلیم المرید القدیر المتکلم السمیع البصیر و غیرها أسماء الاسماء.
اذا عرفت هذا عرفت أن النزاع المشهور المذکور فى تفسیر البیضاوى و غیره من أن الاسم عین المسمى أو غیره مغزاه ما ذا، فان الاسم علمت أنه عین ذلک الوجود الذى هو المسمى، و غیره باعتبار التعین و اللاتعین، و الصفه ایضا وجودا و مصداقا عین الذات و مفهوما غیره، فظهر أن بیانهم فى تحریر محل النزاع غیر محرر بل لم یأتوا ببیان، حتى أنّ شیخنا البهائى- أعلى اللّه مقامه- قال فى حاشیته على ذلک التفسیر: قد تحیّر نحاریر الفضلاء فى تحریر محل البحث على نحو یکون حریّا بهذا التشاجر حتى قال الامام فى التفسیر الکبیر: أن هذا البحث یجرى مجرى العبث و فى کلام المؤلف ایماء الى هذا ایضا انتهى کلامه- رفع مقامه-.
قوله: حتّى قال الامام … لانّه ان ارید به اللفظ فلا ریب انه غیر المسمّى، او المعنى فلا شک انه عینه، أو الصفه فهو مثلها فى العینیه و الغیریه و الواسطه عند الاشعرى، و الفرق بین الاسم و الصفه کالفرق بین المشتق و مبدئه فالعلیم و القدیر مثلا اسم و العلم و القدره صفه فالنزاع عبث لا طائل تحته.
و انا اقول: لو تنزلنا عما حررنا على مذاق العرفاء الشامخین نقول: یجرى النزاع فى اللفظ بل فى النقش اذ لکل شىء وجود عینى و ذهنى و لفظى و کتبى و الکل وجوداته و أطواره و علاقتها معه اما طبیعیه أو وضعیه فکما أنّ وجوده الذهنى وجوده، کذلک وجوده اللفظى و الکتبى اذا جعلا عنوانین له آلتین للحاظه فانّ وجه الشىء هو الشىء بوجه و ظهور الشىء هو هو فاذا سمع لفظ السماء مثلا أو نظر الى نقشه یستغرق فى وجوده الذهنى الذى هو أربط و أعلق به و لا یتلفت الى انه کیف مسموع أو مبصر بل جوهر بجوهریّته و ظهور من ظهوراته و طور من أطواره، و من ثم لا یمسّ نقش الجلاله بلا طهاره و یترتب على تعویذه و تعویذ أسماء الانبیاء والائمه علیهم السّلام الآثار، و من هاهنا قیل:
دائم به روى دست و دعا جلوه مىکنى
هرگز ندیده است کسى نقش پاى تو
و کذا خطّ المصحف و من ثم یصحح قول المتکلم القائل بأن کلام اللّه قدیم حتى ما بین الدّفتین لانّ القرآن له منازل عالیه و مجالى شامخه الى العلم العنائى حتى ان المشّائین عندهم الصور العملیه القدیمه کلمات اللّه و کل واحده منها کالکاف و النون لانها عله لما یکون و خطاب لم یزل بما لا یزال أن الکلام لفى الفؤاد، و الحروف فى نقطه المداد.
ثم انه یمکن أن یراد بالاسماء الحسنى فى هذا الاسم الشریف الائمه الاطهار کما ورد عنهم علیه السّلام: نحن الاسماء الحسنى الذین لا یقبل اللّه عملا الّا بمعرفتنا. و فى کلام امیر المؤمنین على علیه السّلام: انا الاسماء الحسنى، فان الاسم من السمه و هى العلامه و لا شک أنهم علائمه العظمى و آیاته الکبرى کما قال النبى صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: من رآنى فقد رأى الحق. و لانّ مقام الاسماء و الصفات مقامهم علیهم السّلام و حقّ معرفته حاصل لهم و التحقق بأسمائه و التخلّق بأخلاقه حقهم فهم المرحومون برحمته الصّفتیّه، و المستفیضون بفیضه الاقدس کما انهم مرحومون برحمته الفعلیه و الفیض المقدس، و اما معرفه کنه المسمى و المرتبه الاحدیه فهى مما استأثرها اللّه لنفسه. (قولنا و لان مقام الاسماء و الصفات مقامهم أى الاسماء و الصفات التى فى المرتبه الواحدیه کما یقال لها سدره المنتهى لانها منتهى مسیر الکمل و ظهور الذات بها رحمته الصّفتیّه کما أن اشراقه على الماهیات الامکانیه رحمته الواسعه الفعلیه و لا یقبل اللّه عملا بمعرفتنا لانّا وسائط الحادث بالقدیم و الاسماء الحسنى روابط و مخصّصات لفیضه المطلق و لولاها لم یتحقق عالم الکثره[۳۲]). پایان کلام مرحوم حاجى در شرح اسماء که با تعلیقاتش در میان هلالین نقل کرده ایم.
آن جناب در مراتب وجود شىء در «لئالى منظومه» در منطق نیز در شرح و حواشى مطالب مفید دارد آنجا که گوید:
اذ فى وجودات الامور رابطه
ترشد کم صناعه المغالطه
و تلک عینى و ذهنى طبع
ثمه کتبى و لفظى وضع
علامه شیخ بهاى رحمه اللّه در «کشکول» گوید:
اعلم أن ارباب القلوب على أنّ الاسم هو الذات مع صفه معیّنه و تجل خاص و هذا الاسم هو الذى وقع فیه التشاجر من انه هو عین المسمّى او غیره، و لیس التشاجر فى مجرد اللفظ کما ظنّه المتکلمون فسوّدوا قراطیسهم و أفعموا کرادیسهم بما لا یجدى بطائل و لا یفوق العالم به على الجاهل[۳۳].
این بود کلامى چند از اساتید فن در تعریف اسم و صفت که نقل آنها را براى مزید بصیرت در رفع هرگونه ابهامى در معنى اسم که از اهم امور در مسائل موضوع رساله است، لازم دانسته ایم.
در جمع بین واحد به وحدت شخصى بودن وجود، و در عین حال این حقیقت و ذات واحده را نسب و اضافاتى باشد که چون ذات با هر یک آنها اعتبار شود از آنها تعبیر به اسماء الهیه مىگردد، خلاصه وحدت ظاهر و کثرت و تعدد مظاهر که در واقع شئون و ظهورات و بروزات و تجلیات هویت مطلقه یعنى همان وحدت حقه حقیقیه ظاهراند؛ تدقیق فکر و تلطیف سرّ لازم است و چنان است که علامه شیخ بهائى در کشکول نقل کرده است که:
قال السیّد الشریف فى حاشیه شرح التجرید: إن قلت: ما تقول فى من یرى أن الوجود مع کونه عین الواجب و غیر قابل للتجزّی و الانقسام قد انبسط على هیاکل الموجودات و ظهر فیها فلا یخلو منه شىء من الاشیاء بل هو حقیقتها و عینها و انما امتازت و تعیّنت بتقیّدات و تعیّنات و تشخّصات اعتباریه و یمثل بالبحر و ظهوره فى صوره الامواج المتکثّره مع انه لیس هناک الا حقیقه البحر فقط؟
قلت: هذا طور وراء طور العقل لا یتوصل الیه الا بالمجاهده الکشفیه دون المناظرات العقلیه و کلّ میسر لما خلق له[۳۴].
اسمى که موجب اعتلاى جوهر انسانى است عینى است
آن اسمى که موجب ارتقاء و اعتلاى گوهر انسان است که تا درجه درجه به جایى مىرسد که در ماده کائنات تصرف مىکند همان اسم عینى است که چون انسان به حسب وجود و عین به هر اسمى از اسماى الهیه که کلمات کن او هستند متصف شود سلطان آن اسم و خواص عینى او در او ظاهر مىشود که همان اسم مىگردد، و آنگاه دیگران هم بکنند آنچه مسیحا مىکرد.
دم چو فرورفتها است هواست چو بیرون رود
یعنى از او در همه هر نفسى هاىوهو است
این حدیث شریف را جناب صدوق در باب ۲۱۶ «معانى الاخبار» به اسنادش روایت کرده است: عن ابى اسحاق الخزاعى عن ابیه قال: دخلت مع ابى عبد اللّه علیه السّلام على بعض موالیه یعوده، فرأیت الرجل یکثر من قوله آه، فقلت: یا اخى اذکر ربّک و استغث به، فقال ابو عبد اللّه علیه السّلام إن آه اسم من اسماء اللّه عزّ و جلّ فمن قال آه فقد استغاث باللّه تبارک و تعالى[۳۵]. در این روایت فهم بنما مدّعا را.
تجلّیات اسمائى و غایت حرکت وجودى و ایجادى
تجلّیات که همان ظهورات است در لسان قرآن مجید و روایات اهل عصمت و وحى که در حقیقت مرتبه نازله قرآن و به مثابت بدن آن، و قرآن اصل و روح آنها است، تعبیر به یوم شده است. کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ[۳۶]. این تجلّیات و ظهورات، انفطار موجودات از ذات واجب تعالى و اشتقاق این کلمات وجودیه از مصدرشان که وجود واجب است مىباشد، و همگى قائم به اویند به نحو قیام فعل به فاعل و معلول به علّت و فرع به اصل، کما یقال: انفطر النور من الشجر.
اسماى الهى معرف صفات جمالى و جلالى ذات اقدس حقاند و این اسماء به اعتبار جامعیت، بعضى را بر بعضى فضل و مزیت و مرتبت است تا منتهى مىشوند به کلمه مبارکه جلاله اللّه که اسم اعظم و کعبه جمیع اسماء است که همه در حول او طائفاند، همچنین مظهر اسم اعظم و تجلّى اتمّ آن انسان کامل کعبه همه است و فردى از او شایستهتر نیست و در حقیقت اسم اعظم الهى است، آن مظهر اتم و کعبه کل اسم اعظم الهى در زمان غیبت خاتم اولیاء قائم آل محمّد مهدى موعود حجّه بن الحسن العسکرى علیهما السّلام است، و دیگر اوتاد و ابدال کمّل و آحاد و افراد غیر کمّل به فراخور حظّ و نصیبشان از تحقق به اسماى حسنى و صفات علیاى الهیه به آن مرکز دائره کمال، قرب معنوى انسانى دارند، چنانکه در این رساله به امداد ممدّ و مفیض على الإطلاق و به توجّهات اولیاى حق و استمداد از آن ارواح قدسیه کالشمس فى السماء الصاحیه به ظهور خواهد رسید.
مطلب اهم از آن اتصاف و تخلق انسان به حقائق اسما است که دارایى واقعى انسان این اتصاف و تخلق است و سعادت حقیقى این است، حافظ گوید:
مرا تا جان بود در تن بکوشم
مگر از جام او یک جرعه نوشم
این یک جرعه از دریاها فزونتر است. آگاهى به لغات اقوام و السنه آنان هر چند فضل است ولى آنچه که منشأ آثار وجودى و موجب قدرت و قوت نفس ناطقه انسانى و سبب قرب او به جمال و جلال مطلق مىشود، مظهر اسماء شدن آن است که حقائق وجودیه آنها صفات و ملکات نفس گردند و گرنه:
گر انگشت سلیمانى نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینى
اگر تعلیم اسماء در کریمه وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها[۳۷] تعلیم الفاظ و لغات باشد چگونه موجب تفاخر آدم و اعتلاى وى بر ملائکه خواهد بود، انسانى که به لغت بیگانه آگاهى یافته است فوقش این است که از این حیث به پایه یک راعى عامى اهل آن لغت رسیده باشد، و یا شاید این حدّ هم صورت نپذیرد. لذا امین الاسلام طبرسى در تفسیر شریف مجمع در تفسیر کریمه وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها فرمود:
اى علّمه معانى الاسماء اذ الاسم بلا معان لا فائده فیها و لا وجه لاشاره الفضیله بها تا این که گوید: و قد روى عن الصادق علیه السّلام انّه سئل من هذه الآیه، فقال:
الارضین و الجبال و الشعاب و الاودیه. ثم نظر الى بساط تحته فقال: و هذا البساط ممّا علمه.
از بیانى که در اسم و مسمّى تقدیم شد استنتاج مىگردد که این تجلیات و ظهورات انفطار موجودات از ذات واجب تعالى و اشتقاق این کلمات وجودیه از مصدرشان که وجود واجب است مىباشد و همگى قائم به اویند بنحو قیام فعل به فاعل و معلول به علّت و فرع به اصل کما یقال انفطر النور من الشجر، حدیث شریف اشتقاق در این مقام چقدر شیرین سخن است:
حدیث اشتقاق و بعضى اشارات و لطائف مستفاد از آن از مطالبى که در بحث اسم تقدیم داشتهایم معنى اشتقاق اسماء از ذات واجب تعالى، و حدیث نحن الاسماء الحسنى و نظایر آن که در جوامع روایى که از وسائط بین قدیم و حادث علیهم السّلام روایت شده است دانسته مى شود.
اشتقاق صرفى ادبى نمودارى از این اشتقاق است چه سلسله طولیه عوالم در جمیع احکام وجودیّه شان بطور حقیقت و رقیقت از یکدیگر حکایت مىکنند که مرتبت عالى حقیقتدانى، و منزلتدانى رقیقت عالى است.
در تفسیر صافى مرحوم فیض ضمن آیه کریمه إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً[۱] این حدیث شریف آمده است که به نقل آن تبرّک مىجوئیم:
قال على بن الحسین علیه السّلام: حدثنى ابى عن ابیه عن رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم قال: یا عباد اللّه ان آدم لمّا رأى النور ساطعا من صلبه اذ کان اللّه قد نقل اشباحنا من ذروه العرش الى ظهره، رأى النور و لم یتبیّن الاشباح فقال یا رب ما هذه الانوار؟ فقال عزّ و جلّ:
انوار اشباح نقلتهم من اشرف بقاع عرشى الى ظهرک، و لذلک امرت الملائکه بالسجود لک اذ کنت وعاء لتلک الاشباح. فقال آدم: یا رب لو بینتها لى، فقال اللّه عزّ و جلّ: انظر یا آدم الى ذروه العرش. فنظر آدم علیه السّلام و وقع نور اشباحنا من ظهر آدم على ذروه العرش فانطبع فیه صور انوار اشباحنا التى فى ظهره کما ینطبع وجه الانسان فى المرآه الصافیه فرأى اشباحنا فقال: ما هذه الاشباح یا ربّ؟ قال اللّه: یا آدم هذه اشباح افضل خلائقى و بریّاتى هذا محمّد و انا الحمید المحمود فى فعالى شققت له اسما من اسمى.
و هذا على و انا العلى العظیم شققت له اسما من اسمى. و هذه فاطمه و انا فاطرالسموات و الارض فاطم اعدائى من رحمتى یوم فصل قضائى و فاطم اولیائى عمّا یعیرهم و یشینهم، فشققت لها اسما من اسمى.
و هذا الحسن و الحسین و انا المحسن المجمل شققت اسمیهما من اسمى. هؤلاء خیار خلیقتى و کرام بریّتى بهم آخذ و بهم اعطى و بهم اعاقب و بهم اثیب، فتوسّل بهم إلىّ. یا آدم اذا دهتک داعیه فاجعلهم إلىّ شفعاؤک فإنّى آلیت على نفسى قسما حقا الا اخیب بهم آملا و لا اردّ بهم سائلا. فلذلک حین زلّت منه الخطیئه دعا اللّه عزّ و جلّ بهم فتیب علیه و غفرت له.
این حدیث شریف ناطق است که عرش را مراتب و درجات است براى این که فرمود: من ذروه العرش، من اشرف بقاء عرشى.
و تعبیر تقابل ظهر و وجه چقدر عظیم المنزله است، بخصوص کلمه ظهر که هم مشعر است بر این که ظهور آن اشباح در نشئه عنصرى در ظهر و وراى آدم است.
علاوه این که آدم را معرفى کرد که او مرآتى است قابل انطباع صور و حقایق انوار مجرده، وانگهى داراى دستگاه و کارخانهاى است که انوار مجرّده را تمثل مىدهد و به هیئت اشباح در مىآورد فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیًّا[۲]. سبحان اللّه چقدر شأن انسان را عظیم آفریده است؟!
فى باب الروح من توحید الکافى باسناده عن محمّد بن مسلم قال سألت ابا جعفر علیه السّلام عمّا یروون أن اللّه خلق آدم على صورته، فقال: هى صوره محدّثه مخلوقه و اصطفاها اللّه و اختارها على سائر الصور المختلفه، فأضافها الى نفسه کما اضاف الکعبه الى نفسه و الروح الى نفسه فقال بیتى و نفخت من روحى.
اى دل به کوى دوست گذارى نمى کنى
اسباب جمع دارى و کارى نمى کنى
و دیگر سخن از تعبیر شققت له اسما من اسمى است که فرمود: شققت نه جعلت یا تعبیرات دیگر مشابه آن. این اشتقاق، انشقاق و انفطار اسمى از ذات بىچون سبحان است، اسمى بدان معنى که گذشت، بخصوص اسمى أسمى و کلمتى علیا که به حسب ذات و صفات و افعالش مظهر اتم و ناطق به اوتیت جوامع الکلم است که چون مصدر و مصدر خود در فعال خود حمید و محمود است.
در اشتقاق ادبى که ظل این اشتقاق است چه، «صورتى در زیر دارد آنچه در بالاستى»، هر صیغه مشتق، مصدر متعین به تعین خاصى است و صیغه فعله است که بیان هیئت و چگونى فعل مىکند که ریخته شده خاصى است و زرگر را چون کارش ریختهگرى است و زر را به صیغهها و هیئتهاى گوناگون در مىآورد صائغ مىگویند و در این معنى نیکو گفته شد که:
مصدر به مثل هستى مطلق باشد
عالم همه اسم و فعل مشتق باشد
چون هیچ مثال خالى از مصدر نیست
پس هرچه در او نظر کنى حق باشد
و دیگر اشتقاق اسم حضرت وصى على علیه السّلام از دو اسم اعظم على و عظیم است.
الحدیث الثانى من باب حدوث الاسماء من توحید الکافى[۳] مسندا عن ابن سنان قال: سألت ابا الحسن الرضا علیه السّلام هل کان اللّه عزّ و جلّ عارفا بنفسه قبل أن یخلق الخلق؟ قال: نعم، قلت یراها و یسمعها؟ قال: ما کان محتاجا الى ذلک لانه لم یکنیسألها و لا یطلب منها، هو نفسه و نفسه هو، قدرته نافذه فلیس یحتاج أن یسمى نفسه و لکنه اختار لنفسه اسماء لغیره یدعوه بها لانه اذا لم یدع باسمه لم یعرف. فأول ما اختار لنفسه: العلى العظیم، لانه أعلى الاشیاء کلها فمعناه اللّه و اسمه العلى العظیم هو اوّل أسمائه علا على کلّ شىء.
نکته جالب دیگر اینکه امام حسن و امام حسین علیهما السّلام هر دو از محسن و مجمل مشتقاند یعنى هم امام حسن علیه السّلام در سیرتش محسن و مجمل است و هم امام حسین علیه السّلام، هم صبر و تحمّل امام حسن علیه السّلام در مقابل بنى امیه به مصلحت دین و امت بود و هم قیام امام حسین علیه السّلام، قال صلّى اللّه علیه و آله و سلم: «الحسن و الحسین إمامان قاما أو قعدا[۴]، و قال ابو جعفر علیه السّلام: انه (یعنى الامام الحسن المجتبى) علیه السّلام اعلم بما صنع لو لا ما صنع لکان امر عظیم و خود امام مجتبى علیه السّلام فرمود: ما تدرون ما فعلت و اللّه للذى فعلت خیر لشیعتى مما طلعت علیه الشمس[۵] چنانکه امیر علیه السّلام از حق خود سکوت کرد براى حفظ اسلام و مسلمین، خطبه شقشقیه یکى از مدارک بسیار مهمّ در این موضوع است.
احسان را مراتب است و جمیع مراتب آن را انسان کامل حائز است، شیخ اکبر محیى الدین عربى در باب چهارصد و شصت فتوحات مکیّه در اسلام و ایمان و احسان سخن گفته است و از جمله افادات او این است:
ورد فى الخبر الصحیح الفرق بین الإیمان و الإسلام و الإحسان فالاسلام عمل و الإیمان تصدیق و الإحسان رؤیه او کالرؤیه. فالإسلام انقیاد و الایمان اعتقاد و الإحسان اشهاد. فمن جمع هذه النعوت و ظهرت علیه احکامها عم تجلى الحقّ له فى کل صوره.
و بخصوص در باب پانصد و پنجاه و هشت آن در حضرت احسان، بحثى مفید دارد از آن جمله اینکه:
قال جبرئیل علیه السّلام لرسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم: ما الاحسان؟ فقال رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم: الاحسان أن تعبد اللّه کأنک تراه فانک إن لا تراه فانه یراک و فى روایه فان لم تکن تراه فانه یراک. فأمره أن یخیله و یحضره فى خیاله على قدر علمه به فیکون محصورا له، و قال تعالى: هل جزاء الاحسان الا الاحسان فمن علم قوله: أن اللّه خلق آدم على صورته، و علم قوله- علیه الصلاه و السّلام-: من عرف نفسه عرف ربه، و علم قوله تعالى:
و فى انفسکم أ فلا تبصرون و قوله: سنریهم آیاتنا فى الآفاق و فى انفسهم علم بالضروره انه اذا رأى نفسه هذه الرؤیه فقد رأى ربه بجزاء الاحسان و هو أن تعبد اللّه کانک تراه امّا الاحسان و هو انک تراه حقیقه کما أریته نفسک، الخ.
ابن فنارى در فصل اوّل فاتحه مصباح الانس به تفصیل در احسان و مراتب آن بحث کرده است و شواهدى نقلى، نقل کرده است و خلاصه آن را علامه قیصرى در شرح فص شعیبى (ص ۲۸۲) و در اوّل فص اسحاقى (ص ۱۸۹) و در اول فص لقمانى فصوص الحکم آورده است که:
الاحسان لغه فعل ما ینبغى أن یفعل من الخیر بالمال و القال و الفعل و الحال کما قال صلّى اللّه علیه و آله و سلم: أنّ اللّه کتب الاحسان على کلّ شىء فاذا ذبحتم فاحسنوا الذّبحه. و اذا قتلتم فأحسنوا القتله، الحدیث و فى ظاهر الشرع: أن تعبد اللّه کانک تراه کما فى الحدیث المشهور، و فى باطنه و الحقیقه شهود الحق فى جمیع المراتب الوجودیه اذ قوله صلّى اللّه علیه و آله و سلم: «کانک تراه» تعلیم و خطاب لأهل الحجاب.
فللاحسان مراتب ثلاث:
اوّلها: اللغوى و هو أن تحسن على کل شىء على من أساء الیک و تعذره و تنظر على الموجودات بنظر الرحمه و الشفقه.
و ثانیها: العباده بحضور تام کأنّ العابد یشاهد ربّه.
و ثالثها: شهود الرّبّ مع کلّ شىء و فى کل شىء کما قال تعالى: و من یسلم وجهه الى اللّه و هو محسن فقد استمسک بالعروه الوثقى اى مشاهد للّه تعالى عند تسلیم ذاته و قلبه الیه. این بود کلام موجز قیصرى در بیان احسان و مراتب آن.
جناب وصىّ على امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: قیمه کلّ امرئ ما یحسن، جاحظ در «بیان و تبیین»[۶] پس از نقل کلام مذکور گوید:
فلو لم نقف من هذا الکتاب الا على هذه الکلمه لوجدناها شافیه کافیه و مجزئه مغنیه. بل لوجدناها فاضله عن الکفایه، و غیر مقصّره عن الغایه، و أحسن الکلام ما کان قلیله یغنیک عن کثیره و معناه فى ظاهر لفظه، و کان اللّه عزّ و جلّ قد البسه من الجلاله و غشّاه من نور الحکمه على حسب نیّه صاحبه و تقوى قائله.
و دیگر از نکات مهم حدیث اشتقاق مذکور اینکه در ذیل آن در وصف انوار نام برده فرمود:
هؤلاء خیار خلیقتى و کرام بریّتى بهم آخذ و بهم اعطى و بهم اعاقب و بهم أثیب. همین تعبیر درباره عقل نیز آمده است. چنانکه ثقه الاسلام کلینى آن را در اول «اصول کافى» روایت کرده است و اولین حدیث آن است:
به اسنادش روایت کرده است: عن محمّد بن مسلم عن ابى جعفر علیه السّلام قال: لما خلق اللّه العقل استنطقه ثم قال له: أقبل فأقبل ثم قال له: أدبر فأدبر. ثم قال: و عزّتى و جلالى ما خلقت خلقا هو أحب الىّ منک و لا اکملتک الّا فى من أحب، اما انىایاک آمر و ایّاک انهى و ایّاک أعاقب و ایاک أثیب.
این حدیث شریف در جوامع فریقین به اسناد و صور گوناگون روایت شده است و مفصّل و مبسوط در باب پنجاه و سوم ارشاد القلوب دیلمى نقل شده است و حدیث اول آن باب است و در آن دقایقى بسیار ارزشمند آمده است.
غرض این است که اوصاف وسائط فیض الهى در حدیث انشقاق، در این حدیث درباره عقل آمده است که از تألیف این دو حدیث نتیجه حاصل مىگردد که انسان کامل عقل است، و همچنین نتائج بسیار دیگرى که براى مستنتج حقائق از ضم این دو مقدمه اعنى دو حدیث مذکور حاصل مىگردد که أحادیث مانند آیات مفسر یکدیگر و بعضى از آنها شاهد دیگرى، و ناطق دیگرى است، قال الصادق علیه السّلام: احادیثنا یعطف بعضها على بعض فان أخذتم بها رشدتم و نجوتم، و إن ترکتموا ضللتم و هلکتم. فخذوا بها و انا بنجاتکم زعیم،[۷] لسان سفراى الهى همه رمز است، خداوند توفیق فهم اسرار و رموز آنان را مرحمت فرماید. نکات دیگر نیز از حدیث اشتقاق مذکور، مستفاد است و لکن ورود در بحث از آنها شاید موجب خروج از موضوع رساله گردد.
مراد از تعلیم اسماء
فیض مقدس در تفسیر تعلیم اسماء افاضه فرمود که:
المراد بتعلیم آدم الاسماء کلّها خلقه من أجزاء مختلفه و قوى متباینه حتى استعدّ لادراک انواع المدرکات و من المعقولات و المحسوسات و المتخیّلات و الموهومات و إلهامه معرفه ذوات الاشیاء و خواصها و أصول العلم و قوانین الصناعات و کیفیه آلاتها و التمیز بین اولیاء اللّه و اعدائه فتأتى له بمعرفه ذلک کله مظهریّته لاسماء اللّه الحسنى کلها و بلوغه مرتبه احدیّه الجمع التى فاق بها سائر انواع الموجودات و رجوعه الى مقامه الأصلى الّذى جاء منها و صار منتخبا لکتاب اللّه الکبیر الذى هو العالم الکبیر.
این بیان مفید همان است که گفتهایم مراد از تعلیم اسماء داشتن استعداد و خلقتى است که با این سرمایه تواند کون جامع گردد. سخن در این بود که دلالت آیه مبارکه إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً صریح بر استمرار وجود خلیفه منصوب از جانب حق تعالى است و خلیفه باید به صفات مستخلف عنه باشد و چون ذات واجب الوجود مستجمع جمیع اسماى حسنى و صفات علیا است خلیفه او نیز باید متصف به صفاتش باشد لذا فرمود: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها و چنین کسى مطاع ملائکه است.
خلیفه اللّه جامع جمیع اسماء اللّه است
در این آیه مبارکه إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ بلحاظ تعدّد اسماى الهیه و اتصاف خلیفه به صفات مستخلف عنه، وجوب استمرار وجود انسان کامل در زمین تمام است که پیوسته در افراد نوع انسان، فرد اکمل از جمیع افراد کائنات در جمیع اسماء و صفات جمالى و جلالى موجود است تا نماینده حضرت اله باشد.
مثلا حق تعالى واحد احد است که دلالت بر یگانگى ذات او در کمال مىنمایند، در افراد نوع انسانى که اکمل و اتم و اشرف انواع است نیز او را مظهرى باید که در تمام کمال یگانه باشد.
و حق جلّ الجلاله عالم و علیم است که دلالت بر احاطه او به جمیع ما سوى دارند، او را مظهرى در افراد انسانى باید که علمش اتم از علم همه ما سوى باشد.
و هکذا در صفات قادر، قدیر، سامع، سمیع، بصیر، خبیر و دیگر اسماى بىنهایت او عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها حتى در اسماى مستأثره الهى به یک معنى.
اللّه در فاتحه مکرر نیست
اسماى الهى معرف صفات جمالى و جلالى ذات اقدس حقاند، و این اسما به اعتبار جامعیت بعضى را بر بعض فضل و مزیت و مرتبت است تا منتهى مىشوند به کلمه مبارکه جلاله که اللّه ذاتى است. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ و همین اللّه ذاتى به برهان توحید در ذات و در الهیت بحسب وجود، اللّه وصفى است که ربّ عالمین است الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ لذا اللّه در فاتحه مکرر نیست، و اسم جلاله اسم اعظم و کعبه جمیع اسما است که همه در حول او طائفاند همچنین مظهر اسم اعظم و تجلى اتمّ آن انسان کامل که کعبه همه است و فردى از او شایستهتر نیست، پس انسان کامل اسم اعظم الهى است و بعضى از بزرگان فرمودهاند علم اسم اعظم الهى است و یکى از اکابر اهل معنى گفت عقیده دارم یقین اسم اعظم است همه حق است و به حسب وجود عینى یک چیز بیش نیستند هرچند به حسب مفهوم متعددند.
در فص ثمین آدمى منقوش است- و چه خوش نقشى نموده از خط یار- که:
فسمّى هذا المذکور یعنى الکون الجامع انسانا و خلیفه: فاما انسانیّته فلعموم نشأته و حصره الحقائق کلّها و هو للحق بمنزله انسان العین من العین الذى به یکون النظر و هو المعبّر عنه بالبصر فلهذا سمّى انسانا فانه به نظر الحق الى خلقه فرحمهم فهو الانسان الحادث الازلى و النشء الدائم الابدى، و الکلمه الفاصله الجامعه. فتمّ العالم بوجوده فهو من العالم کفص الخاتم من الخاتم الذى هو محلّ النقش و العلامه التى بها یختم الملک على خزائنه و سمّاه خلیفه من أجل هذا لانه تعالى الحافظ بهخلقه کما یحفظ بالختم الخزائن، فما دام ختم الملک علیها لا یجسر أحد على فتحها الّا باذنه فاستخلفه فى حفظ العالم فلا یزال العالم محفوظا ما دام فیه هذا الانسان الکامل، الا تراه اذا ازال و فک من خزانه الدنیا لم یبق فیها ما اختزنه الحق فیها و خرج ما کان فیها و التحق بعضه ببعض و انتقل الامر الى الآخره فکان ختما على خزانه الآخره ختما ابدیا.
فظهر جمیع ما فى الصوره الإلهیه من الاسماء فى هذه النشأه الانسانیه فحازت رتبه الاحاطه و الجمع بهذا الوجود و به قامت الحجه على الملائکه.
خلافت مرتبه ایست جامع جمیع مراتب عالم
خلافت مرتبهاى است جامع جمیع مراتب عالم، لاجرم آدم را آینه مرتبه الهیه گردانیده تا قابل ظهور جمیع اسما باشد و این مرتبه انسان کامل را بالفعل بود، و غیر کامل را ظهور اسماء بقدر قابلیت و استعدادش از قوّه به فعل رسد. علاوه اینکه انسان را فوق مقام خلافت کبرى است چنانکه ابن فنارى در «مصباح الانس» بدان اشارت فرموده است:
انّ للانسان ان یجمع بین الاخذ الاتمّ عن اللّه تعالى بواسطه العقول و النفوس بموجب حکم امکانه الباقى، و بین الاخذ عن اللّه تعالى بلا واسطه بحکم وجوبه فیحلّ مقام الانسانیّه الحقیقیه التى فوق الخلافه الکبرى[۸].
انسان کامل اسم اعظم الهى است
در اللّه ذاتى و وصفى، و در اسم اعظم اشارتى نمودهایم. برهان مطلب نخستین را در اول الهیات اسفار طلب باید کرد که از فصل نخستین تا هشتم موقف اوّل آن در توحید و معرفت اللّه ذاتى است، و هشتم آن در توحید و معرفت اللّه وصفى که الوهت یعنى وصف عنوانى اله و رب عالم بودن است چنانکه در مفتتح فصل گوید: فى اثبات وجوده و الوصول الى معرفه ذاته و در مفتتح هشتم گوید:
فى أن واجب الوجود لا شریک له فى الإلهیه و أن اله العالم واحد[۹].و نیز الهیت را در آخر فصل چهارم موقف ثانى الهیات معنى و تفسیر کرده است[۱۰]. و مقصود از تشعیب این است که همان ذات واجب الوجود یکتا اله و رب عالمین است، فافهم، بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه رب العالمین و سلطان بحث الوهت را بنحو مستوفى در «مصباح الانس» در شرح خاتمه «تمهید» جملى کلى طلب باید کرد[۱۱]. و در شرح قیصرى بر فص نوحى «فصوص الحکم»[۱۲]، و بر ابراهیمى آن[۱۳] و بر یعقوبى آن[۱۴] و در این بیان امام صادق علیه السّلام در نیل بدین سرّ مقنع تدبّر شود که فرمود: اسم اللّه غیره الخ[۱۵] و چون موضوع رساله انسان کامل است در مطلب نخستین به همین ایماء اکتفا مىکنیم و در اسم اعظم به اجمال و اختصار سخن مىگوئیم:
بدانکه اسماء لفظى، اسماء اسماء و اظلال آنهایند، و عمده خود اسمایند که حقائق نوریه و اعیان کونیهاند، و به این ظل و ذى ظل اشاره کردهاند که «للحروف صور فى عوالمها» چنانکه شیخ محیى الدین عربى در در مکنون و جوهر مصون در علم حروف آورده است و شیخ مؤید جندى هم در شرح فصوص گوید:
اعلم أن الاسم الاعظم الذى اشتهر ذکره و طاب خبره و وجب طیه و حرم نشره من عالم الحقائق و المعانى حقیقه و معنى، و من عالم الصور و الالفاظ صوره و لفظا، الخ[۱۶].
کیف کان در استرواح از این سرّ مقنع گوییم: سرّ هر چیز لطیفه و حقیقت مخفى او است که از آن تعبیر به حصّه وجودى آن نیز مىکنند و همین سرّ و حصّه وجودى، جدول ارتباط به بحر بیکران متن اعیان است.
جدولى از بحر وجودى حسن
بى خبر از جدول و دریاستى
حال بدانکه الوهت چون ظل حضرت ذات است و امّهات اسماء الوهت که حى و عالم و مرید و قادراند به منزلت ظلالات اسماء ذاتند پس اعظم اسماء حقیقت الوهیت، اسم اللّه است.
و اسم اعظم در مرتبه افعال اسم قادر و قدیر است که اماند، زیرا اسم خالق و بارى و مصوّر و قابض و باسط و امثال آنها بهمنزله سدنه اسم قادرند.
و اعظمیّت اسماء را مرتبت دیگر نیز هست که اختصاص به تعریف دارد پس هر اسمى که در تعریف حق سبحانه اتمّ از دیگرى است اعظم از آن است خواه تعریف در مرتبت لفظ و کتابت باشد و خواه در مرتبت خارج از آن که عین خارجى خواهد بود و این راجع به همان سر و حصّه یاد شده است که اسم اعظم اختصاص به انسان کامل مىیابد من رآنى فقد رأى اللّه پس وجود خاتم اعظم اسماء اللّه است و همچنین دیگر کلمات تامه و اسماى حسنى الهى. تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ[۱۷]، وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلى بَعْضٍ[۱۸]. و در کافى به اسنادش از معاویه بن عمار از ابى عبد اللّه علیه السّلام روایت کرده است: فى قوله اللّه عزّ و جلّ وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها، قال: نحن و اللّه الاسماء الحسنى التى لا یقبل اللّه من العباد عملا الا بمعرفتنا[۱۹].
اسم اعظم خاتم صلّى اللّه علیه و آله و سلم نصیب کسى دیگر نمىشود. آرى، بدانقدر که به آن حضرت تقرب عینى جستى نه أینى، به اسم اعظم حق نزدیک شدى. و چون قرآن بین دفتین، صورت کتبیه خاتم است این اسم کتبى نیز اسم اعظم است چنانکه دانسته شد.
از این بیان تعریفى وجه جمع روایات عدیده در اسم اعظم را بدست آوردهاى حال با توجه به اصول مذکور در این چند نقل دقت شود:
الف: در تفسیر اخلاص مجمع روایت شده است: عن امیر المؤمنین علیه السّلام أنه قال: رأیت الخضر فى المنام قبل بدر بلیله فقلت له: علّمنى شیئا أنتصر به على الاعداء. فقال، قل: یا هو یا من لا هو الّا هو، فلمّا أصبحت قصصت على رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم. فقال: یا على علمت الاسم الاعظم الحدیث.
ب: حجت کافى باسناده، عن ابى جعفر علیه السّلام قال: أن اسم اللّه الاعظم على ثلاثه و سبعین حرفا و انما کان عند آصف منها حرف واحد، فتکلم به فخسف بالارض ما بینه و بین سریر بلقیس حتى تناول السریر بیده، ثم عادت الارض کما کانت أسرع من طرفه العین، و نحن عندنا من الاسم الاعظم اثنان و سبعون حرفا، و حرف واحد عند اللّه تعالى استاثر به فى علم الغیب عنده و لا حول و لا قوّه الا باللّه العلى العظیم[۲۰].
ج: باب نوزدهم مصباح الشریعه: سئل رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم عن اسم اللّه الاعظم، فقال: کل اسم من أسماء اللّه أعظم ففرّج قلبک عن کلّ ما سواه و ادعه بأى اسم شئت فلیس فى الحقیقه للّه اسم دون اسم بل هو اللّه الواحد القهّار.
در حدیث معراجى که رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم مخاطب به یا احمد یا احمد است امر به «عظّم اسمائى» فرموده است.
کأنّ عارف بسطامى از این کلمه سامى اقتباس کرده است که شخصى از او پرسید اسم اعظم کدام است؟ گفت: تو اسم اصغر به من بنماى که من اسم اعظم به تو بنمایم، آن شخص حیران شد، پس گفت: همه اسماء حق عظیماند.
د: باقر علوم الاولین و الآخرین علیه السّلام در دعاى عظیم الشأن اسحار شهر اللّه مبارک و غیر آن فرمود: اللهم انى اسألک من أسمائک بأکبرها و کل أسمائک کبیره.
ه: در تفسیر ابو الفتوح رازى است که حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام را پرسیدند از مهمترین نام اسم اعظم حضرت فرمود او را: در این حوض سرد رو، در آن آب رفت و هرچه خواست بیرون آید، فرمود: منعش کردند تا گفت: یا اللّه أغثنى فرمود: این اسم اعظم است. پس اسم اعظم به حالت خود انسان است.
و: فى البحار باسناده الى أبى هاشم الجعفرى قال: سمعت أبا محمّد علیه السّلام یقول:
بسم اللّه الرحمن الرحیم أقرب الى اسم اللّه الاعظم من سواد العین الى بیاضها[۲۱].و قریب بدین حدیث در اول فاتحه تفسیر صافى آمده است: العیاشى عن الرضا علیه السّلام: انها أقرب الى اسم اللّه الاعظم من ناظر العین الى بیاضها، و رواه فى التهذیب عن الصادق علیه السّلام.
ر: سیّد اجل علیخان شیرازى مدنى در کتاب «کلم طیّب» نقل فرموده که اسم اعظم خداى تعالى آن است که افتتاح او اللّه و اختتام او هو است و حروفش نقطه ندارد و لا یتغیر قراءته أعرب ام لم یعرب و این در قرآن مجید در پنج آیه مبارکه از پنج سوره است بقره و آل عمران و نساء و طه و تغابن.
راقم گوید: که آن شش آیه در شش سوره است که یکى هم در سوره نمل است.
اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ[۲۲] تا آخر آیه الکرسى.
اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ وَ أَنْزَلَ التَّوْراهَ وَ الْإِنْجِیلَ مِنْ قَبْلُ، هُدىً لِلنَّاسِ وَ أَنْزَلَ الْفُرْقانَ[۲۳].
اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَیَجْمَعَنَّکُمْ إِلى یَوْمِ الْقِیامَهِ لا رَیْبَ فِیهِ وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِیثاً[۲۴].
اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى[۲۵].
اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ[۲۶].
اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ[۲۷].
بلکه باید گفت که این اسم اعظم در هفت آیه قرآن کریم است که آیه شصت و سه سوره مبارکه غافر که سوره مؤمن است از آن جمله است:
ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّى تُؤْفَکُونَ.
این آیه کریمه همان است که عالم جلیل محمود دهدار متخلص به عیانى در کنوز الاسماء در تحصیل اسم اعظم فرموده است:
حنّه در سوره انجیل بخوان
به درستى که همانست همان
هست در مصحف ما بعد سه میم
در میانهاى سور در حم
زیرا حنّه ما در مریم علیهما السّلام است و آن سج است، و انجیل به بعد ابجدى (م) است که غافر قرآن است چه مؤمن چهلمین سوره آن است و بیت بعد توضیح قبل است زیرا که سه میم به بعد مذکور که آن را اعداد اجزاى جفرى و عدد وسط ابجدى نیز گفتهاند چنانکه ناظم در اول جواهر الاسرار آورده است و از حضرت وصى علیه السّلام روایت کرده است، «لط» است که بعد سه میم غافر است؛ فتدبّر.
دلدادهاى درباره همین کریمه گفته است:
دلم دربند دلدارى به دام است
که نامش کعبه هر خاص و عام است
نشانت مىدهم گر مىشناسى
دو میم و چار کاف و هشت لام است
ح: در غالب مقامات مقالات بیت وحى که در زبر آل محمّد علیهم السّلام از اسم اعظم سخن رفت در «الحى القیوم» اشتراک دارند.
در جواب سؤال صد و سى و یکم باب هفتاد و سوم فتوحات مکیه گوید:
ما رأس اسمائه الذى استوجب منه جمیع الاسماء؟ الجواب: الاسم الاعظم الذى لا مدلول له سوى عین الجمع و فیه الحىّ القیوم[۲۸].
شرط هریک از اسماى ذات و صفات و افعال، حیوه است و امهات اسماء و صفات هفت است:حیوه و علم و اراده و قدرت و سمع و بصر و کلام است که آنها را ائمه سبعه گویند و امام ائمه صفات حیوه است و امام ائمه اسماء حى که درّاک فعّال است، فتبصّر.
اسم مفرد محلّى به الف و لام افاده استغراق و شمول مىکند و جمله اسمیه بخصوص خبر محلّى به الف و لام و مخصوصا اگر کنایه در بین فاصله باشد، افادت انحصار به وجه تام نماید؛ فافهم.
قیّوم فوق قائم است، چنانکه کثرت مبانى حاکم است که هم قائم به ذات خود است و هم نگهدار غیر است یعنى ما سواه قائم به او هستند به این معنى که متن أعیان است و اعیان شئون و اطوار سبحان اللّه عمّا یصفون الا عباد اللّه المخلصین. فهو سبحانه قیّوم کل شىء ممّا فى السموات و الارض، الممسک لهما أن تزولا و لئن زالتا أن أمسکهما من أحد بعده.
خواجه طوسى در آخر نمط چهارم شرح اشارات شیخ رئیس در تفسیر آن گوید:
القیّوم برىء عن العلائق اى عن جمیع أنحاء التعلّق بالغیر، و عن العهد أى عن أنواع عدم الاحکام و الضّعف و الدّرک و ما یجرى مجرى ذلک، یقال فى الامر عهده أى لم یحکم بعد، و فى عقل فلان عهده أى ضعف، و عهدته على فلان أى ما أدرک فیه من درک فاصلاحه علیه، و عن الموادّ أى الهیولى الاولى و ما بعدها من الموادّ الوجودیه؛ و عن المواد العقلیه کالماهیات، و عن غیرها ممّا یجعل الذات بحال زائده اى عن المشخصات و العوارض التى یصیر المعقول بها محسوسا أو مخیّلا أو موهوما.
این تفسیر بىدغدغه نیست چه آن بر مبناى توحید متأخرین از مشاء است که تنزیهى است و در عین تشبیه سبحان اللّه عما یصفون، فتدبّر.
غرض اینکه چون ذات واجبى حى قیوم است و الحىّ امام الائمه است والقیوم قائم بالذات و مقیم ما سواه است پس الحى القیوم اسم اعظم است اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ.
ط: در «دو چوب و یک سنگ» گوید: «تقریر مهم، بعضى از بزرگان فرمودهاند علم اسم اعظم الهى است. و شنیدم یکى از اکابر اهل معنى در اطراف اسم اعظم خیال کرد و بعد گفت عقیده دارم یقین اسم اعظم است ولى به شرط یقین و یقین دو قسم است طریقى و موضوعى و نیز فعلى است و انفعالى؛ فلیتدبر»[۲۹].
مرحوم کفعمى در «مصباح»، یقین را در عداد اسماء حق تعالى آورده است در حرف یا در فصل سى و دو که در خواص اسماء حسنى و شرح آنها است چنین آورده است: اللهم انى اسألک باسمک یا یقین یا ید الواثقین یا یقظان لا یسهو، الخ.
پس از بعضى از اکابر که در «دو چوب و یک سنگ» حکایت شد بر این مبناى رصین است.
آنکه فرمود: ولى به شرط یقین، چون خود یقین بسیار رصین و وزین است در این دو حدیث شریف به دقت تدبر شود:
حدیث اول: فى الکافى عن أبى الحسن الرضا علیه السّلام (حدیث سوم باب حدوث العالم و اثبات المحدّث از کتاب التوحید[۳۰]) و ساق الحدیث الى أن قال: فقال أى رجل من الزنادقه قال أوجدنى کیف هو و این هو؟ فقال: ویلک أن الذى ذهبت الیه غلط هو أیّن الاین و کیّف الکیف بلا کیف، فلا یعرف بالکیفوفیه و لا بأینونیه و لا یدرک بحاسه و لا یقاس بشىء.
فقال الرجل: فاذا انه لا شیئى اذا لم یدرک بحاسّه من الحواسّ؟ فقال ابو الحسن علیه السّلام: ویلک لمّا عجزت حواسّک عن ادراکه أنکرت ربوبیته، و نحن اذا عجزت حواسّنا عن ادراکه أیقنّا أنه ربّنا بخلاف شىء من الاشیاء.
پس بدانکه یقین اسم حق تعالى است به اعتبار خروج او از حدّ تشبیه، و بودن او به خلاف شیئى از اشیاء، فتدبر.
حدیث ثانى: فى الکافى باسناده عن اسحاق بن عمّار، قال سمعت أبا عبد اللّه علیه السّلام یقول:
أنّ رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم صلّى بالناس الصبح فنظر الى شابّ فى المسجد و هو یخفق و یهوى برأسه مصفرّا لونه، قد نحف جسمه و غارت عیناه فى رأسه، فقال له رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم: کیف أصبحت یا فلان؟ قال: أصبحت یا رسول اللّه موقنا، فعجب رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم من قوله، و قال: أن لکل یقین حقیقه فما حقیقه یقینک؟ فقال: أنّ یقینى یا رسول اللّه هو الذى أحزننى و أسهر لیلى و أظمأ هو اجرى، فعزفت نفسى عن الدنیا و ما فیها حتى کأنّى انظر الى عرش ربّى و قد نصب للحساب و حشر الخلائق لذلک و أنا فیهم، و کأنى انظر الى أهل النار و هم فیها معذّبون مصطرخون، و کأنى الآن أسمع زفیر النار یدور فى مسامعى. فقال رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم لاصحابه: هذا عبد نوّر اللّه قلبه بالایمان، ثم قال له: الزم ما انت علیه، فقال الشابّ: ادع اللّه یا رسول اللّه أن أرزق الشهاده معک، فدعا له رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم فلم یلبث أن خرج فى بعض غزوات النبى صلّى اللّه علیه و آله و سلم فاستشهد بعد تسعه نفر و کان هو العاشر[۳۱].
از ظاهر حدیث بعد از آن استفاده مىشود که شاب مذکور حارثه بن مالک است و در این حدیث به رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلم عرض کرد که: و کأنى انظر أهل الجنّه یتزاورون فى الجنّه و کأنى أسمع عواء أهل النار فى النار.
و این واقعه در مثنوى عارف رومى به زید بن حارثه اسناد داده شده آنجا که در اواخر دفتر اول گوید:
گفت پیغمبر صباحى زید را
کیف اصبحت اى رفیق با صفا
در علم حروف برخى از آنها را اسم اعظم دانستهاند و از علّامه شیخ بهائى منقول است که:
اى که هستى طالب اسرار و رمز غامضات
اسمى از اسماى اعظم با تو گویم گوش دار
که ناظر به اوتاد بدوح است چه اجهزط و ازواج آن را در جداول اوفاق اسرار پرفتوح و در عداد سرّ مقنعاند و دروس اوفاقى ما مستوفى در آن وافى و موفى است.
و نیز در «ادذرزولا» در باب هفتاد و سوم «فتوحات مکیه» از سؤال صد و سى و یک تا سؤال صد و چهل و سه از صد و پنجاه و پنج سؤال حکیم محمّد بن على ترمذى و جواب آنها، از اسم اعظم سخن رفت.
اسماى الهى گاهى به «هو» منتهى مىشود، و گاهى به «ذوالجلالوالاکرام»، و گاهى به «اللّه» و «تبارک و تعالى»، و گاهى به «هو الاوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن» اولى در حدیث یاد شده خضر، دومى در سوره الرحمن، سوم در اول سوره حدید. و گاهى به ائمه سبعه: الحىّ العالم المرید القادر السمیع البصیر المتکلّم، و و گاهى به تسعه و تسعین که از فریقین به صور عدیده مأثور است: أنّ للّه تسعه و تسعین اسما مائه الا واحدا من أحصاها دخل الجنّه. و گاهى به هزار، و هزار و یک چون جوشن کبیر و غیر آن. و گاهى به چهار هزار کما روى عن النبى صلّى اللّه علیه و آله و سلم انه قال: أن للّه أربعه آلاف اسم، الحدیث[۳۲] و گاهى به وَ ما یَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلَّا هُوَ[۳۳]. به باب (ما اعطى الائمه علیهم السّلام من اسم اللّه الاعظم) از کافى[۳۴] و به جزء دوم مجلد نوزدهم بحار[۳۵] رجوع شود که روایات صادره از مخزن ولایت در اسم اعظم همه نوراند.
در مصباح الانس در مقام سوم از فصل دوم تمهید جملى[۳۶] انصافا در اسم اعظم تحقیق دقیق و شریف و عمیق دارد. دفتر دل نگارنده هم در این مقام از لطف بهرهاى شاید داشته باشد. و اسفار (ج ۴، ص ۱۶۸، ط ۱) و اللّه سبحانه ولىّ التوفیق.
باب سوم
انسان کامل قطب زمان است
(ج) و این چنین انسان قطب زمان است: إن محلّى منها محلّ القطب من الرّحى[۳۷] لذا تعدد آن در زمان واحد صورتپذیر نیست.
رحى بر قطب دور مىزند و بر آن استوار و بدان پایدار است، همچنین خلافت الهیه قائم به انسان کامل است که قطب عالم امکان است، و گرنه خلافت الهیه نیست.
تعدد در قطب راه ندارد
مقام قطب همان مرتبت امامت و مقام خلافت است که نه تعدد در آن راه دارد و نه انقسام به ظاهر و باطن و نه شقوق اعلم و اعقل و غیرها. انقسام خلافت به ظاهر و باطن حق سکوتى است که اوهام موهون را بدین قسمت ضیرى اقناع و ارضاء مىنمایند.
به بسط کریمه: لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا امام در هر عصر بیش از یک شخص ممکن نیست و آن خلیفه اللّه و قطب است و کلمه خلیفه به لفظ واحد در کریمه إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً اشاره به وجوب وحدت خلیفه در هر عصر است. در مقام چهارم سرّ العالمین منسوب به غزالى بدین سرّ تفوّه شده است که:
و العجب من حق واحد کیف ینقسم ضربین و الخلافه لیست بجسم ینقسم و لا بعرض یتفرق و لا بجوهر یحد فکیف توهب أو تباع.
و فى الکافى باسناده عن الحسین بن ابى العلاء قال: قلت لابى عبد اللّه علیه السّلام تکون الارض لیس فیها امام؟ قال لا، قلت یکون امامان؟ قال لا الا و أحدهما صامت[۳۸].
باب چهارم
انسان کامل مصلح بریّه اللّه است
(د) و این چنین انسان مصلح بریّه اللّه است انما الائمه قوام اللّه على خلقه و عرفائه على عباده لا یدخل الجنه الّا من عرفهم و عرفوه و لا یدخل النار الّا من انکرهم و انکروه[۳۹] چه واسطه در فیض و مکمّل نفوس مستعدّه است.
امام باقر علیه السّلام فرمود:
إذ قام قائمنا وضع یده على رءوس العباد فجمع بها عقولهم و کملت به أحلامهم.
و در تفسیر عیّاشى از باب الحوائج الى اللّه امام هفتم علیه السّلام است که:
لا یبقى فى المشارق و المغارب أحد الّا وحّد اللّه.
و اعظم فوائد سفراى الهى علیهم السّلام تکمیل قوه علمیه و عملیه خلق است.
بقاى تمام عالم به بقاى انسان کامل است
و بریّه به معنى خلق است اولئک هم خیر البریّه و اصلاح بریّه به معنى دیگر ادقّ اینکه: چون انسان کون جامع و مظهر اسم جامع است و ازمّه تمام اسما در ید قدرت او است، صورت جامعه انسانیه غایه الغایات تمام موجودات امکانیه است بنابراین دوام مبادى غایات دلیل استمرار بقاى علّت غائیه است پس به بقاى فرد کامل انسان بقاى تمام عالم خواهد بود. فى الکافى باسناده عن ابى حمزه قال قلت لابى عبد اللّه علیه السّلام أ تبقى الارض بغیر امام؟ قال: لو بقیت الارض بغیر امام لساخت[۴۰].
باب پنجم
انسان کامل معدن کلمات اللّه است
(ه) و این چنین انسان معدن کلمات اللّه است، فیهم کرائم القرآن و هم کنوز الرحمن[۴۱] و در صحف پیروان ولایت معبّر به صاحب مرتبه عمائیه است که مضاهى مرتبه الهیه است. مرتبه عمائیه عبارت أخرى مرتبه انسان کامل است که جمع جمیع مراتب الهیه و کونیه از عقول و نفوس کلیّه و جزئیه و مراتب طبیعت در اصطلاح اهل اللّه تا آخر تنزّلات و تطوّرات وجود است و فرق و تمیز ربوبیّت و مربوبیّت است چنانکه قائم آل محمّد علیهم السّلام در توقیع شهر ولایت رجب بدان تصریح و تنصیص فرمود.
بیان نکتهاى در توقیع ناحیه
توقیع مبارک را سیّد اجل ابن طاوس در اقبال با سلسله سند روایى آن روایت کرده است:
و من الدعوات فى کل یوم من رجب ما رویناه عن جدّى ابى جعفر رحمه اللّه فقال اخبرنى جماعه عن ابن عیّاش قال ممّا خرج على ید الشیخ الکبیر ابى جعفر محمّد بن عثمان بن سعید رحمه اللّه من الناحیه المقدسه ما حدثنى به خیر بن عبد اللّه قال کتبته من التوقیع الخارج الیه:
بسم اللّه الرحمن الرحیم ادع فى کل یوم من ایام رجب: اللهم انى أسألک بمعانى جمیع ما یدعوک به ولاه أمرک المأمونون على سرّک، المستبشرون بأمرک، الواصفون لقدرتک، المعلنون لعظمتک. و أسألک بما نطق فیهم من مشیتک فجعلتهم معادن لکلماتک و أرکانا لتوحیدک و آیاتک التى لا تعطیل لها فى کل مکان یعرفک بها من عرفک، لا فرق بینک و بینها الّا انهم عبادک و خلقک، الخ.
دو ضمیر بینها الّا أنهم مانند دو ضمیر کریمه وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ است، و توقیع شریف خود آیتى از آیات انسان کامل و متنى به تمام در اصول و امهات مسائل ولایت و امامت است. و صحف کریمه ارباب قلوب را حول این لطیفه الهیه لطائفى است از آن جمله علّامه قیصرى در اواخر فصل اول مقدّمات شرح فصوص الحکم فرماید:
و مرتبه الانسان الکامل عباره عن جمع جمیع المراتب الالهیه و الکونیه من العقول و النفوس الکلیه و الجزئیه و مراتب الطبیعیه (یعنى طبیعه الوجود) الى آخر تنزلات الوجود و تسمّى بالمرتبه العمائیه ایضا فهى مضاهیه للمرتبه الالهیه و لا فرق بینهما الّا بالربوبیّه و المربوبیّه و لذلک صار خلیفه اللّه[۴۲].
و نیز در اول شرح فص آدمى فرماید:
و الکون الجامع هو الانسان المسمّى بآدم، و غیره لیس له هذه القابلیه و الاستعداد.
باب ششم
انسان کامل حجه اللّه است
(و) و این چنین انسان حجه اللّه است اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم للّه بحجه اما ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا[۴۳] و الحجه قبل الخلق و مع الخلق و بعد الخلق (امام صادق علیه السّلام) چه در حکمت متعالیه مبرهن است که هیچ زمانى از ازمنه خالى از نفوس مکتفیه نیست و هر نفسى از نفوس مکتفیه که اتم و اکمل از سائر نفوس خواه مکتفیه و خواه غیر مکتفیه باشد حجه اللّه است پس هیچ زمانى از ازمنه خالى از حجه اللّه نباشد.
در دعاى چهل و هفتم صحیفه سجادیه که دعاى عرفه است مى خوانى:
اللهم انّک ایّدت دینک فى کلّ أوان بامام أقمته علما لعبادک و منارا فى بلادک بعد أن وصلت حبله بحبلک، و الذریعه الى رضوانک، الخ.
و این حجت خواه ظاهر باشد و خواه غائب شاهد است، شاهدى قائم که هیچگاه قعود ندارد. در تعبیر امام باقر علوم الاولین و الآخرین علیه السّلام آمده است: اذا قام قائمنا، و در تفسیر صادق آل محمّد علیه السّلام الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ را آمده است:
من اقرّ بقیام القائم علیه السّلام أنّه حقّ، و در کلام ثامن الحجج علیه السّلام: لا تخلو الارض من قائم منّا ظاهر أو خاف، و همچنین در روایات دیگر که اتکاء به قائم است. غور کن و تدبر نما که چرا امام زمان قائم است.
انتفاع به حجت در زمان غیبت
بدانکه فائده وجود امام منحصر به جواب دادن سؤالهاى مردم نیست بلکه موجودات و کمالات وجودیه آنها بسته به وجود او هستند و در حال غیبت افاضه و استفاضه او مستمر است. از لسان قائم آل محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم در حل این معما گوش دل باز کن و از احتجاج طبرسى در توقیع ثانى وکلاى اربعه محمّد بن عثمان عمرى در جواب اسحاق به یعقوب فهم کن:
و أما وجه الانتفاع بى فى غیبتى فکالانتفاع بالشّمس اذا غیّبها عن الابصار السّحاب.
و همین بیان را امام صادق علیه السّلام به سلیمان به مهران اعمش فرمود:
قال سلیمان فقلت للصادق علیه السّلام:
فکیف ینتفع الناس بالحجّه الغائب المستور؟ قال: کما ینتفعون بالشّمس اذا سترها السّحاب. بلکه همین بیان را خاتم الانبیاء به جابر انصارى در غیبت خاتم الائمه علیه السّلام فرمود، آرى:
آن شاخ گل ارچه هست پنهان ز چمن
از فیض وجود اوست عالم گلشن
خورشید اگر چه هست در ابر نهان
از نور ویست باز عالم روشن
علاوه اینکه باید دید که آیا خلیفه اللّه غائب است یا ما حاضر نیستیم و در حجابیم و اسم خود را بر سرّ آن شاهد هر جایى مىگذاریم.
یا ربّ به که بتوان گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایى
ما را که براهین ایقانى عقلى و نقلى به تواتر از بیت وحى است نیاز به تمسک اقناعیات نیست مگر اینکه در استیناس و رفع استیحاش بعضى از نفوس را مفید افتد گوییم: باخه که سنگپشت و لاکپشتش هم گویند درباره او به احجیّه گفتهاند:
آسمان پشت و زمین پیکر
مرده را زنده مىکند به نظر
لاکپشت از دور توجّه به تخم خود مىکند و آن را براى وجود لاکپشتى مستعد مىگرداند آیا نفس کلى قدسى خلیفه اللّه و ولى اللّه و حجه اللّه به خلق در حال غیبت از توجّه نفس لاکپشت به تخم وى کمتر است؟!
برهان بر امکان دوام بدن عنصرى
أهمّ معارف در معرفت وسائط فیض الهى معرفت نفس انسانى است، بلکه معرفت نفس قلب و قطب جمیع مباحث حکمیه، و محور تمام مسائل علوم عقلیّه و نقلیّه و اساس همه خیرات و سعادات است، و معرفت آن اشرف معارف. چون جنس این گوهر نفیس شناخته شود، صولت إنکار در اینگونه مسائل ضرورى نظام احسن ربّانى مبدّل به دولت اقرار مىگردد.
و مطلب عمده همین است که این بزرگترین کتاب الهى به نام انسان را فهمیده ورق نزدهایم، و به مطالعه مطالع کلمات و آیات آن بسر نبردهایم، و از آن در همین حد عادى غاذى و نامى و متحرک بالاراده آگاهى یافتهایم.
غرض این است که در راه اعتلاى به معارج مقامات انفسى، و وقوف به مواقف این صحیفه الهى باید استاد خدمت کرد، استادى سفر کرده و زبان فهم. من هم مدّعى نیستم که عهدهدار تحدید حقیقى و تعریف واقعى آن هستم، و لکن از استمداد انفاس قدسى اولیاى حق، با بضاعت مزجاتم در حدّ استطاعت و وسع، به وصف اسم و رسم آن مىپردازیم، و در ارتباط با موضوع شریف رساله، هدایائى که برخى از نتائج بحث است اهداء مىنمائیم، انّ الهدایا على مقدار مهدیها.
انسان یک حقیقت ممتد از فرش تا عرش است که ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ[۴۴]، مرتبه نازله او بدن اوست که در این نشئه بدن عنصرى اوست که با همین وصف عنوانى بدن در حقیقت روح متجسد است، و ان شئت قلت:
گوهرى جسمانى است که به اوصاف جسم چون شکل و صورت و کیفیّت و کمیّت و غیرها متّصف است. روح او گوهرى نورانى است که از مشاین طبیعت منزّه است، و آن را مراتب تجرّد برزخى و عقلانى و فوق تجرّد عقلانى است که حد یقف ندارد، و در هر مرتبه حکمى خاص دارد و در عین حال احکام همه مراتب، ظهور اطوار وجودى اوست، ما لَکُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَکُمْ أَطْواراً[۴۵].
مرتبه نازله آن محاکى مرتبه عالیه اوست چنانکه در سلسله طولیه وجود هر دانى ظل عالى است و نشئه أولى مثال نشئه أخرى است، وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَهَ الْأُولى فَلَوْ لا تَذَکَّرُونَ[۴۶]. از صادق آل محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم مأثور است که: انّ اللّه عزّ و جلّ خلق ملکه على مثال ملکوته، و أسّس ملکوته على مثال جبروته لیستدل بملکه على ملکوته و بملکوته على جبروته[۴۷].
بدن عنصرى از عالم طبیعت است که همیشه در تجدّد است و صورت عالم طبیعت لا ینقطع تبدیل مىشود چه آسمانها و چه زمینها زیرا که طبیعت مبدأ قریب حرکت است و علّت حرکت باید متجدد باشد چنانکه در حکمت متعالیه مبرهن است که الحجّه العمده على الحرکه فى الجوهر هى أن جمیع الحرکات سواء کانت طبیعیه أو ارادیه أو قسریه مبدأها هو الطبیعه و مبدأ المتجدّد یجب أن یکون متجددا فالطبیعه یجب أن تکون متجدّده بحسب الذّات.
و آیات قرآنیه از قبیل: بَلْ هُمْ فِی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِیدٍ[۴۸]، وَ هِیَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ[۴۹] و یَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَیْرَ الْأَرْضِ[۵۰] را به این معنى گرفته اند.
بنابراین عالم غایتى دارد که به تکمیل از هیولاى أولى و اتّحاد به صور بسیطه و مرکبه حیوانیه، و انسانیه، و عقلیه به مراتب عالیه و فناى محض مىرسد که کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ[۵۱]، فانّ نهایات الحراک سکون.
پس نفس به واسطه طبیعت داراى جنبه تجدّد است که بقاء و ثبات ندارد، و خود بذاتها جنبه بقاء است که: خلقتم للبقاء لا للفناء. و به عبارت أخرى: نفس به جنبه حسى در تبدل است و به جنبه عقلى ثابت.
در عین حرکت طبیعت، صورت شىء به تجدد أمثال محفوظ است. انسان دائما به حرکت جوهرى و تجدد أمثال در ترقى است، و از جهت لطافت و رقّت حجاب، ثابت مىنماید. حجاب همین مظاهر متکثرهاند که به یک معنى حجاب ذاتند- تقدست أسمائه-. در فص شعیبى گوید:
و من أعجب الامر أن الانسان فى الترقّى دائما و لا یشعر بذلک للطافه الحجاب و رقّته و تشابه الصور مثل قوله تعالى: وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً[۵۲].
و لطافت و رقت حجاب به این معنى است که صانع واهب الصور به اسم شریف مصوّر و به حکم کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ آن فآن و لحظه فلحظه آنچنان ایجاد أمثال مىنماید که محجوب را گمان رود همان یک صورت پیشینه ودیرینه است.
به مثل کسى در کنار نهر آب تندرو عکس خود را در زمان ممتدّ، ثابت و قارّ مىبیند و حال این که عکس از انعکاس نور بصر در آب است و آب قرار ندارد و دمبهدم عکس جدیدى مثل سابق احداث مىشود.
هر نفس نو مى شود دنیا و ما
بىخبر از نو شدن اندر بقا
این درازى مدّت از تیزى صنع
مىنماید سرعتانگیزى صنع
پس انسان ثابت سیّال است. سیّال است در طبیعت، و ثابت است در گوهر روح که مغتذى به صور نوریه مجرده حقائق علمیه است، فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ[۵۳] انسان من حیث هو انسان طعام او غذاى مسانخ اوست باقر علوم نبیین به زید شحام در تفسیر طعام فرمود: علمه الذى یأخذه عمّن یأخذه.
غذاء با همه اختلاف انواع و ضروب آن، مظهر صفت بقاء و از سدنه اسم قیّوم و با مغتذى مسانخ است و تغذّى حبّ دوام ظهور اسم ظاهر و احکام آن است.
حقائق علمیه صور فعلیهاند که به کمال رسیدهاند و حرکت در آنها راه ندارد و گرنه باید بالقوه باشند و لازم آید که هیچ صورت علمیهاى متحقّق نباشد و به فعلیت نرسیده باشد پس علم و وعاى علم مجرد و منزّه از ماده و احکام آنند.
و چون انسان ثابت سیّال است، هم براهین تجرد نفس در وى بر قوّت خود باقى است، و هم ادلّه حرکت جوهر طبیعت صورت جسمانیه.
نتیجه بحث این که: علم و عمل عرض نیستند بلکه دو گوهر انسان سازند و نفس انسانى به پذیرفتن علم و عمل توسع و اشتداد وجودى پیدا مىکند و گوهرى نورانى مىگردد. علم سازنده و مشخّص روح انسانى، و عمل سازنده و مشخص بدن انسانى، در نشئات أخروى است. و انسان را بدنهاى در طول هم به وفق نشئات است و تفاوت ابدان به نقص و کمال است.
و چون روح انسان بر اثر ارتقاء و اشتداد وجودى نورى، از سنخ ملکوت و عالم قدرت و سطوت مىگردد، هرگاه طبیعتش را مسخّر خود کند و بر آن غالب آید، احکام عقول قادسه و اوصاف اسماى صقع ربوبى بر وى ظاهر مىگردند تا به حدى که وعاى وجودش، وعاى وجود مجردات قاهره و بسائط نوریه دائمه گردد و متخلق به اخلاق ربوبى شود.
صدر قونوى در فکوک در واسطه فیض بودن انسان کامل سخنى به کمال دارد که:
الانسان الکامل الحقیقى هو البرزخ بین الوجوب و الامکان و المرآه الجامعه بین صفات القدم و أحکامه، و بین صفات الحدثان و هو الواسطه بین الحق و الخلق و به؛ و من مرتبته یصل فیض الحقّ و المدد الذى هو سبب بقاء ما سوى الحق فى العالم کلّه علوا و سفلا، و لولاه من حیث برزخیته التى لا تغایر الطرفین لم یقبل شىء من العالم المدد الالهى الواحدانى لعدم المناسبه و الارتباط و لم یصل المدد الیه.
نتیجه بىدغدغهاى که از این تحقیق حاصل است امکان دوام چنین انسانى که کامل حقیقى برزخ بین وجوب و امکان مىباشد در نشأت عنصرى است.
خواجه طوسى در تنسوخنامه در صفت زر گوید:
اما صورت جوهر زر به هیچچیز از کیفیّات عناصر اربعه فساد نپذیرد، و هیچ قوت عنصرى او را باطل نتواند کرد، و بیشتر فلزاتى را که با او امتزاج دهند او را بسوزاند و زر خالص بماند و غش را از او پاک گرداند. و اگر زر خالص را مدّتهاى مدید در زیر زمین پنهان دارند هیچچیز از او کم نگردد و لون آن متغیر نشود بخلاف جواهر دیگر.
و در صفت نقره گوید: نقره زر است امّا پایندگى آن چندان نیست که از آن زر، و زود به داروها سوخته و ناچیز گردد، و در زمین به روزگار دراز خاکستر شود.
این بود کلام خواجه از کتاب یاد شده، و غرضم از نقل آن این است که کیمیاگر به علم و صنعت خود نقره را زر خالص مىگرداند که نقره ناپایدار زر پایدار مىگردد. اگر انسان کامل کیمیاکار بلکه به علم کیمیا آفرینش بدن عنصریش را قرنها پاینده و پایدار بدارد چه منعى متصور است؟
مرحوم حاج زین العابدین شیروانى در کتاب شریف بستان السیاحه در ذکر آن جناب گوید:
حضرت واهب العطایا آن حضرت را مانند یحیى علیه السّلام در حالت طفولیت حکمت عطا فرمود، و در صغر سنّ امام انام گردانید. و بسان عیسى بن مریم علیهما السّلام در وقت صباوت به مرتبه ارجمند رسانید. عجب است از اشخاصى که قائلاند بر این که خواجه خضر و الیاس از انبیاء، و شیطان و دجّال از اعداء در قید حیاتند، و انکار دارند وجود ذى جود صاحب الزمان را، و حال آنکه آن حضرت افضل است از انبیاء سلف، و اوست ولد صاحب نبوّت مطلقه و ولایت کلیه.
عجبتر آنکه بعضى از متصوفه که خود را از اهل دانش شمارند و از ارباب بینش پندارند قائلند بر این که در ملک هندوستان در میان برهمنان و جوکیان مرتاضان و ریاضت کشان مىباشند که به سبب حبس نفس و قلّت اکل چند هزار سال عمر کرده و مىکنند، با وجود این منکر وجود آن حضرتاند.
فقیر گوید: انکار وجود آن حضرت در حقیقت انکار قدرت بارى تعالى است منّت خداى را که فقیر را همچنان آفتاب روشن که کیمیاگر از اجزاى متفرقه اکسیرى ساخته بر نقره طرح مىکند و آن نقره را طلاى احمر مى سازد و حال آنکه نقره در اندک زمان پوسیده و نابود مىشود و طلا بر عکس آن چند هزار سال بر یک منوال است و نابود نمىشود، پس اگر ولىّ خدا مانند آن کیمیاگر از
اکسیر التفات خویش بدن خود را همرنگ روح گرداند و باقى و دائم سازد بعید نخواهد بود. آنان که منکر وجود آن حضرتند و لفظ مهدى و صاحب الزمان را تأویل مىکنند از کوردلى ایشان است و الّا به اندک شعورى چه جاى انکار است، و اللّه یهدى من یشاء الى صراط مستقیم[۵۴].
این بود کلام محققانه مرحوم شیروانى در بستان السیاحه که به عنوان مزید بصیرت نقل آن را مغتنم دانسته ایم.
علاوه اینکه اعاجیب تأثیرات تکوینى نفس از حبس دم و دیگر ریاضات و مجاهدات حتى از طوائفى با وجود کفر آنان از حدّ عدّ و احصا خارج است و بسیارى از آنها در زبر مربوطه مسطور است، تا چه رسد در خواص نفسى که قدسى، و عقل فعال مصادف وجود طبیعى است. و تا حدّى در دم و وهم و غیر آنها که مرتاضان را است در باب سى و نهم کتاب غایه المراد فى وفق الاعداد که از اصول و امّهات کتب علم شریف اوفاق است، عنوان شده است که موجب اعجاب آدمى است و ما از جهت خوف اطناب از عنوان آن اعراض کردهایم.
اثر کیمیا و مومیا و نفس انسان کامل
از کیمیا بگفتیم از مومیا بگوییم: کیمیا فلز را از جنسى به جنسى تبدیل مىکند و به او عمر بسیار دراز مىبخشد، امّا مومیا حبوبات و اجساد مرده را از فساد حفظ مىکند. مومیا چیزى شبیه به قیر بلکه قیر به کمال نهایى رسیده است و آن کلمه یونانى به معنى حافظ الاجساد است به فارسى مومیایى گویند و به عربى عرق الجبال چون از درزها و شکافهاى بعضى جبال از قبیل کوه داراب از توابع فارس و اصطهبانات و نواحى آن بیرون مىآید که گویا عرق کوه است که از بدن اومى چکد.
مومیاگر بدن مرده را به مومیایى کردن از فساد حفظ مى کند، اگر بدن زنده در دست تصرف مومیا سازى که اسم اعظم الهى است از زوال و بوار مصون بماند چه ایرادى متوجّه است؟!تاریخ اهرام مصر و دوام دانه گندم[۵۵]
___________________________________________________
[۱] ( ۱) بقره/ ۳۱.
[۲] ( ۱) اصول کافى معرب، ج ۱، ص ۱۰۴.
[۳] ( ۱) اصول کافى، معرب، ج، ۱ ص ۸۸
[۴] ( ۱) بحار الانوار، ج ۱۰، ص ۱۰۱
[۵] ( ۲) الإمامه و السیاسه للدینورى، ص ۲۰۳.
[۶] ( ۱) ج ۱، ص ۸۳، ط مصر.
[۷] ( ۱) خصائص فاطمیه، ص ۲۵.
[۸] ( ۱) مصباح الانس، چاپ رحلى سنگى، ص ۳۳.
[۹] ( ۱) ج ۳، ص ۱۹، ط ۱
[۱۰] ( ۲) ص ۲۹
[۱۱] ( ۳) مصباح الانس، چاپ سنگى، ص ۱۱۹
[۱۲] ( ۴) فصوص الحکم، ط ۱، ص ۱۴۸
[۱۳] ( ۵) فصوص الحکم، ص ۱۷۳
[۱۴] ( ۶) فصوص الحکم، ص ۲۱۷
[۱۵] ( ۷) اصول کافى معرب، ج ۱، ص ۸۸
[۱۶] ( ۱) فصوص الحکم، ص ۷۰، ط ۱.
[۱۷] ( ۱) بقره/ ۲۵۴.
[۱۸] ( ۲) اسراء/ ۵۶.
[۱۹] ( ۳) اصول کافى معرب ج ۱، ص ۱۱۱.
[۲۰] ( ۱) اصول کافى معرب ج ۱، ص ۱۷۹.
[۲۱] ( ۲) بحار الانوار طبع کمپانى، ج ۱۹، جزء دوم، ص ۱۸.
[۲۲] ( ۱) بقره/ ۲۵۶.
[۲۳] ( ۲) آل عمران/ ۳.
[۲۴] ( ۳) نساء/ ۸۸.
[۲۵] ( ۴) طه/ ۹.
[۲۶] ( ۵) نمل/ ۲۷.
[۲۷] ( ۶) تغابن/ ۱۴.
[۲۸] ( ۱) فتوحات مکیه، طبع بولاق، ج ۲، ص ۱۳۳.
[۲۹] ( ۱) ص ۵۴، ط ۱.
[۳۰] ( ۲) اصول کافى، معرب، ج ۱، ص ۶۱.
[۳۱] ( ۱) اصول کافى، معرب، ج ۲، ص ۴۴، باب حقیقه الایمان و الیقین از کتاب الایمان و الکفر.
[۳۲] ( ۱) بحار الانوار طبع کمپانى، ج ۲، ص ۱۶۴.
[۳۳] ( ۲) مدثر/ ۳۲.
[۳۴] ( ۳) اصول کافى، معرب، ج ۱، ص ۱۷۹.
[۳۵] ( ۴) ص ۱۸، ط ۱.
[۳۶] ( ۵) مصباح الانس، ص ۱۱۵ ۱۱۷ ط ۱.
[۳۷] ( ۱) نهج البلاغه، خطبه شقشقیه.
[۳۸] ( ۱) اصول کافى، معرب، ج ۱، ص ۱۳۶.
[۳۹] ( ۱) نهج البلاغه، خطبه ۱۵۰.
[۴۰] ( ۱) اصول کافى، معرب، ج ۱، ص ۱۳۷.
[۴۱] ( ۱) نهج البلاغه، خطبه ۱۵۲.
[۴۲] ( ۱) شرح فصوص قیصرى، ص ۱۱، ط ۱.
[۴۳] ( ۱) نهج البلاغه، کلام امیر علیه السّلام به کمیل.
[۴۴] ( ۱) احزاب/ ۴.
[۴۵] ( ۲) نوح/ ۱۳.
[۴۶] ( ۳) واقعه/ ۶۲.
[۴۷] ( ۴) انسان کامل عزیز نسفى، ط ۱، ص ۳۷۵.
[۴۸] ( ۱) ق/ ۱۵.
[۴۹] ( ۲) نمل/ ۸۸.
[۵۰] ( ۳) ابراهیم/ ۴۸.
[۵۱] ( ۴) قصص/ ۸۸.
[۵۲] ( ۵) بقره/ ۲۵.
[۵۳] ( ۱) عبس/ ۲۴.
[۵۴] ( ۱) بستان السیاحه، چاپ سنگى، ص ۵۳۹.
[۵۵] علامه حسن زاده آملى، انسان کامل از دیدگاه نهج البلاغه، ۱جلد، الف لام میم – تهران، چاپ: اول، ۱۳۸۳.