زندگینامه حضرت رسول اکرم(ص)

زندگینامه خاتم الا نبیاء حضرت محمّد مصطفی (ص)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت دوم معجزات حضرت رسول اکرم(ص)

فصل پنجم : در ذکر پاره اى از معجزات رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم

پیامبر اسلام ۴۴۴۰ معجزه داشت

بـدان کـه از بـراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم معجزاتى بوده که از بـراى غـیـر آن حـضـرت از پـیـغـمـبـران دیـگـر نبوده و نظیر معجزات جمیع پیغمبران از آن حـضـرت بـه ظـهـور آمـده اسـت و (ابـن شـهـر آشـوب ) نـقـل کـرده کـه چـهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت ، که سه هزار از آنها ذکر شده است .(۸۴)

فـقـیـر گـویـد: کـه جـمـیـع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار آن حـضرت به غائبات چنانکه مى آید انشاء اللّه تعالى اشاره به آن ، بعلاوه آن معجزاتى کـه قـبـل از ولادت آن حـضـرت و در حـیـن ولادت شـریـفـش ظـاهـر شـده چـنـانـچـه بـر اهل اطّلاع ظاهر و هویداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت ، قرآن مجید است که از اتیان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود گردن نهادند و هرکس در مـقـابـل قـرآن کـلمـه اى چـنـد به هم پیوست مفتضح و رسوا گشت مانند مُسَیْلمه کذّاب و اَسود عَنْسى و غیره . از کلمات مُسَیْلمه است که در برابر سوره (والذّاریات )، گفته :

(وَالزّارِعـاتِ زَرْعـا، فـَالْحـاصـِداتِ حـَصـدا، فـَالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا فَالا کِلاتِ اَکْلاً)
و در برابر سوره (کوثر)، گفته :
(اِنّا اَعْطَیْناک الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْکافِرُ)
و از کلمات اَسود است که مقابل سوره (بروج ) آورده :
(والسَّمآءِ ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَیْلِ ذاتِ السُّرُوج وَ نَحْنُ عَلَیها نَمُوجُ بَیْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج )
و این کلمات نیز از او است :
(یـا ضـَفْدَعُ بَیْنَ ضفْدَعَیْن نَقىّ نَقىّ کَم تَنقیّنَ لاَ الشّارِبُ تمنعَین وَلاَ الْمآء تَکْدُرینَ اَعْلاکِ فی الْمآءِ وَ اَسْفَلُکِ فى الطّینِ)

ایـن مـعـجـزه قـرآن مجید است که این کلمات ناهموار را مُسیلمه و اَسود به هم ببندند و آن را وحـى مـُنـزل گـویـنـد و در مـقـابل جماعت کثیر قرائت کنند ؛ زیرا که مُسیلمه و اَسود، عرب بودند و هیچ عرب چنین کلام ناستوده نمى گوید و اگر گوید قبح آن را بداند و بر کس نـخـوانـد و کـسـى کـه خـواهـد بـر مختصرى از اعجاز قرآن مطّلع شود رجوع کند به باب چـهاردهم جلد دوم (حیاه القلوب ) علامه مجلسى (رضوان اللّه علیه ) ؛ زیرا که این کتاب گنجایش ذکر آن ندارد.
بالجمله ، ما در این کتاب مبارک اشاره مى کنیم به چند نوع از معجزات آن حضرت .

معجزات نوع اول

نـوع اوّل : مـعـجـزاتـى اسـت کـه مـتـعلّق است به اجرام سماویّه مانند شقّ قمر و ردّ شمس ‍ و تظلیل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعامها و میوه ها براى آن حضرت از آسمان و غیر ذلک و ما در اینجا به ذکر چهار امر از آنها اکتفا مى کنیم :

شق القمر

اوّل : در شقّ قمر است :
قـال اللّه تـعـالى (اِقـْتـَربـَتِ السّاعَهُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ یَرَوا آیَهً یُعْرِضُوا وَ یَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ)؛(۸۵)
یـعنى نزدیک شد قیامت و به دو نیم شد ماه و اگر ببینند آیتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گویند سِحْرى است پیوسته .(۸۶)

اکـثـر مـفـسـّران خـاصـّه و عـامـّه روایـت کـرده انـد کـه ایـن آیـات وقـتـى نـازل شـد کـه قریش در مکّه از آن حضرت معجزه طلب کردند حضرت اشاره به ماه فرمود، به قدرت حق تعالى به دو نیم شد و در بعضى روایات است که آن در شب چهاردهم ذیحجه بود.(۸۷)

ردّ الشمس

دوم : عـلمـاء خـاصـّه و عامّه به سندهاى بسیار از اسماء بنت عُمَیْس و غیر او روایت کرده اند کـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را پى کارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امیر علیه السّلام آمد و نماز عصر نکرده بود، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سر مبارک خـود را در دامـن آن حـضـرت گـزارد و خـوابـیـد و وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـد و سـر خـود را به جامه پیچیده و مشغول شنیدن وحى گردید تا نزدیک شد که آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: یا على ! نماز کرده اى ؟ گفت : نه یـا رسـول اللّه نـتـوانـسـتـم سـر مبارک ترا از دامن خود دور کنم . پس ‍ حضرت فرمود که خـداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس ‍ آفتاب را براى او برگردان ! اسماء گفت : واللّه ! دیدم که آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسید که بر زمینها تـابـیـد و وقـت فـضـیـلت عـصـر بـرگـشـت و حـضـرت نـماز کرد و باز آفتاب فرو رفت .(۸۸)

ریزش باران

سـوّم :ایـضـا خـاصـّه و عـامـّه روایـت کـرده انـد کـه چـون قـبـایـل عرب با یکدیگر اتّفاق کردند در اذیّت آن حضرت ، حضرت فرمود که خداوندا، عذاب خود را سخت کن بر قبایل مُضَر و بر ایشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان یوسف ؛ پـس بـاران هفت سال بر ایشان نبارید و در مدینه نیز قحطى به هم رسید، اعرابى به خـدمـت آن حـضـرت آمد و از جانب عرب استغاثه کرد که درختان ما خشکید و گیاههاى ما منقطع گـردیـد و شـیـر در پـسـتـان حـیوانات و زنان ما نمانده و چهار پایان ما هلاک شدند ؛ پس حضرت برمنبر آمد وحمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن حـضـرت بـاران جـارى شـد و یـک هـفـتـه بـاریـد و چـنـدان بـاران آمـد کـه اهل مدینه به شکایت آمدند و گفتند: یا رسول اللّه ! مى ترسیم غرق شویم و خانه هاى ما منهدم شود؛ پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت :

(اَللّ هـُمّ حـَوالَیـْنـا وَلا عـَلَیْنا)، خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران . و به هر طـرف کـه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدینه برطرف شد و بر دور مـدیـنـه مـانـنـد اکلیل حلقه شد و بر اطراف مانند سیلاب مى بارید و بر مدینه یک قطره نـمـى بـاریـد و یـک مـاه سیلاب در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگر ابوطالب زنده مى بود دیده اش روشن مى شد.
بعضى از اصحاب عرض کردند: مگر این شعر را از او به خاطر آوردید؟

شعر :

وَاَبْیَضُ یُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ

ثِمالُ الیَتامى عِصمَهٌ لِلاَرامِلِ

آن حضرت فرمود: چنین باشد.(۸۹)

تسبیح گفتن انگور

چـهـارم : بـه سـنـد مـعـتبر از امّ سلمه منقول است که روزى فاطمه علیهاالسّلام آمد به نزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و امـام حسن و امام حسین را برداشته بود و حـریـره سـاخـتـه بـود و بـا خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود که پسر عمّت را بـراى مـن بطلب . چون امیرالمؤ منین علیه السّلام حاضر شد امام حسن را در دامن راست و امام حـسـین را در دامن چپ و على و فاطمه را در پیش رو و پسِ سر خود نشانید و عباى خیبرى بر ایـشـان پـوشـانـیـد و سـه مـرتـبـه گـفـت : خـداونـدا! ایـنـهـا اهل بیت من اند؛ پس از ایشان دور گردان شکّ و گناه را و پاک گردان ایشان را پاک کردنى .

و مـن در مـیـان عـَتـَبـه در ایـسـتـاده بـودم ، گـفـتـم : یـا رسـول اللّه ! مـن از ایـشـانم ؟ فرمود: که بازگشت تو به خیر است امّا از ایشان نیستى . پـس جـبـرئیـل آمـد و طـبـقـى از انـار و انـگـور بـهـشـت آورد چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم انـار و انـگـور را در دست گرفت هر دو تسبیح خدا گـفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسین داد و در دست ایشان سبحان اللّه گـفـتـنـد و ایـشـان تـنـاول نـمـودنـد؛ پس به دست على علیه السّلام داد تسبیح گفتند و آن حـضـرت تـنـاول نـمـود؛ پـس شـخـصـى از صحابه داخل شد و خواست که از انار و انگور بـخـورد. جـبـرئیـل گفت : نمى خورد از این میوه ها مگر پیغمبر یا وصىّ پیغمبر یا فرزند پیغمبر.(۹۰)

معجزات نوع دوم

نوع دوم : معجزاتى است که از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام کردن سـنـگ و درخـت بـر آن حـضـرت (۹۱) و حـرکـت کـردن درخـت بـه امـر آن حـضـرت (۹۲) و تـسـبـیـح سـنـگـریـزه در دسـت آن حـضـرت (۹۳) و حـنـیـن جذع (۹۴) و شـمـشـیـر شـدن چـوب بـراى عـُکـّاشـه در بـَدْر(۹۵) و براى عـبـداللّه بـن جـَحـْش در اُحـُد(۹۶) و شـمـشـیـر شـدن بـرگ نـخـل بـراى ابـودُجـانـه بـه مـعـجزه آن حضرت (۹۷) و فرو رفتن دستهاى اسب سـُراقـه بـر زمـیـن در وقـتـى کـه بـه دنـبـال آن حـضـرت رفـت در اوّل هجرت (۹۸) و غیر ذلک و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

درخت حَنّانه

اوّل : خـاصـّه و عـامـّه بـه سـنـدهـاى بـسـیـار روایـت کـرده انـد کـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه مـدینه هجرت نمود و مسجد را بنا کرد در جانب مـسجد درخت خرمائى خشک کهنه بود و هرگاه که حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تکیه مى فرمود پس مردى آمد و گفت : یا رسول اللّه ، رخصت ده که براى تو منبرى بسازم که در وقـت خـطـبـه بـر آن قـرارگـیـرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت که سه پـایـه داشـت و حـضـرت بـر پـایـه سـوّم مـى نـشـسـت ، اوّل مـرتـبـه که آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى که ناقه در مـفارقت فرزند خود کند؛ پس حضرت از منبر به زیر آمد و درخت را در برگرفت تا ساکن شد؛ پس ‍ حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قیامت ناله مى کرد و آن را (حـَنـّانه ) مى گفتند و بود تا آنکه بنى امیّه مسجد را خراب کردند و از نو بنا کردند و آن درخـت را بـریـدنـد(۹۹) و در روایـت دیـگـر مـنـقـول اسـت کـه حـضـرت فـرمـود کـه آن درخـت را کـنـدنـد و در زیـر مـنـبـر دفـن کردند.(۱۰۰)

درخت متحرّک

دوم : در نـهـج البـلاغـه و غـیـر آن ، از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت که فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودم روزى که اشـراف قـریـش ‍ بـه خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: یا محمّد، تو دعوى بزرگى مى کنى کـه پـدران و خـویـشـان تـو نـکـرده انـد و مـا از تـو امـرى سـؤ ال مـى کـنـیـم اگـر اجـابـت مـا مـى نـمـائى مـى دانـیـم کـه تـو پـیـغـمـبـرى و رسـول و اگـر نـکـنـى مـى دانـیـم کـه سـاحـر و دروغـگـوئى . حـضـرت فـرمـود کـه سـؤ ال شـمـا چـیـسـت ؟ گفتند: بخوانى از براى ما این درخت را که تا کنده شود از ریشه خود و بیاید در پیش تو بایستد، حضرت فرمود که خدا بر همه چیز قادر است ، اگر بکند شما ایمان خواهید آورد؟ گفتند: بلى ، فرمود که من مى نمایم به شما آنچه طلبیدید و مى دانم که ایمان نخواهید آورد و در میان شما جمعى هستند که کشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند که لشکرها برخواهند انگیخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فـرمـود: اى درخـت ! اگـر ایـمـان بـه خـدا و روز قـیـامـت دارى و مـى دانـى کـه مـن رسـول خدایم پس کنده شو با ریشه هاى خود تا بایستى در پیش من به اذن خدا. پس به حـقّ آن خـداونـدى کـه او را بـه حـقّ فرستاد که آن درخت با ریشه ها کنده شد از زمین و به جـانـب آن حضرت روانه شد با صوتى شدید و صدائى مانند صداى بالهاى مرغان ، تا نـزد آن حـضـرت ایـسـتاد و سایه بر سر مبارک آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سـر آن حـضـرت گشودوشاخ دیگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن حضرت ایستاده بودم چون این معجزه نمایان را دیدند از روى علوّ و تکبّر گفتند: امر کن او را که برگردد و بـه دو نـیـم شـود و نـصـفـش بیاید و نصفش در جاى خود بماند.

حضرت آن را امر کرد و بـرگـشـت و نـصـفـش جـدا شـد و بـا صـداى عـظیم به نهایت سرعت دوید تا به نزدیک آن حـضـرت رسـیـد. گـفـتـنـد: بـفـرمـا کـه ایـن نـصـف بـرگـردد و بـا نـصـف دیـگـر مـتـّصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد که خواسته بودند؛ پس من گفتم : لا اِلهَ اِلا اللّهُ! اوّل کـسـى که به تو ایمان مى آورد منم و اوّل کس که اقرار مى کند که آنچه درخت کرد از بـراى تـصـدیـق پـیغمبرى و تعظیم تو کرد منم ؛ پس همه آن کافران گفتند: بلکه ما مى گـوئیـم کـه تـو سـاحـر و کـذّابـى و جـادوهـاى عـجـیـب دارى و تـرا تصدیق نمى کند مگر مثل این که در پهلوى تو ایستاده است .(۱۰۱)

شباهت درخت متحرک با جریان ابرهه

فـقـیـر گـوید: که (صاحب ناسخ ) نگاشته که این معجزه که حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در تـحـریـک درخـت نقل فرموده با قصّه (ابرهه ) و ظهور ابابیل مشابهتى دارد؛ زیرا که على علیه السّلام خود را وصىّ پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امام مفترض الطّاعه مى شمرد و خود را صـادق و مـصـدّق مى دانست در مسجد کوفه بر فراز منبر وقتى که بیست هزار کس در پاى مـنـبـر او گـوش بـر فـرمـان او داشـتـنـد نـتـوانـد بـود کـه بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم دروغ بـندد و بگوید پیغمبر درخت را پیش خود خـوانـد و درخـت فـرمـانـبـردار شـد ؛ چـه ایـن هنگام که على علیه السّلام این روایت مى کرد جـماعتى حاضر بودند که با على علیه السّلام هنگام تحریک درخت حاضر بودند و خطبه امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام را کس نتواند تحریف کرد ؛ چه هیچ کس را این فصاحت و بلاغت نـبوده و بر زیادت از صدر اسلام تا کنون خُطَب آن حضرت در نزد عُلما مضبوط و محفوظ است . انتهى .(۱۰۲)

درخت همیشه سبز

سـوّم : راونـدى از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت کـرده اسـت کـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به سوى (جِعرانه ) (نام موضعى است ) برگشت در جـنـگ حـُنین و قسمت کرد غنایم را در میان صحابه ، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند و سـؤ ال مـى کردند و حضرت به ایشان عطا مى فرمود تا اینکه ملجاء کردند آن حضرت را که به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانید و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مـى کـردند تا آنکه پشت مبارکش مجروح شد و ردایش بر درخت بند شد پس از پیش درخت به سوى دیگر رفت و فرمود که رداى مرا بدهید واللّه که اگر به عدد درختهاى مکّه و یـمـن گـوسـفـنـد داشـتـه بـاشـم هـمـه را در مـیـان شـما قسمت خواهم کرد و مرا ترسنده و بـخـیـل نـخـواهـیـد یـافـت . پـس در ماه ذیقعده از جعرانه بیرون رفت و از برکت پشت مبارک هـرگـز آن درخـت را خـشـک نـدیـدنـد و پـیـوسـتـه تـر و تـازه بـود در هـمـه فصل که گویا همیشه آب بر آن مى پاشیدند.(۱۰۳)

تازیانه نورانى

چـهـارم : (ابـن شـهـر آشـوب ) روایـت کـرده کـه قـریـش طـُفـَیـْل بـن عـَمـْرو را گـفـتـنـد کـه چـون در مـسـجـدالحـرام داخـل شـوى پـنبه در گوشهاى خود پر کن که قرآن خواندن محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را نـشـنوى مبادا ترا فریب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بیشتر فـرو مـى بـرد صداى آن حضرت را بیشتر مى شنید پس به این معجزه مسلمان شد و گفت : یـا رسـول اللّه ! مـن در مـیـان قوم خود سرکرده و مطاع ایشانم ، اگر به من علامتى بدهى ایـشـان را بـه اسلام دعوت مى کنم . حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى کرامت کن ؛ چون بـه قـوم خـود بـرگـشـت از سـر تـازیـانـه او نـورى مـانـنـد قندیل ساطع بود.(۱۰۴)

معجزات نوع سوم

نـوع سـوّم : مـعـجـزاتـى اسـت کـه در حـیـوانـات ظـاهـر شـده ، مـانـند تکلّم کردن گوساله آل ذریـح و دعـوت او مـردم را بـه نـبـوّت آن حـضـرت (۱۰۵) و تـکـلّم اطفال شیرخواره با آن حضرت (۱۰۶) و تکلّم گرگ و شتر و سوسمار و یعفور و گـوسـفند زهرآلوده و غیر ذلک (۱۰۷) از حکایات بسیار و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

تقاضاى آهو از پیامبر

اوّل : راونـدى و ابـن بـابـویـه از امّ سـلمـه روایـت کـرده انـد کـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنید که منادى ندا مى کـند: یا رسول اللّه ! حضرت نظر کرد کسى را ندید؛ پس بار دیگر ندا شنید و کسى را ندید و در مرتبه سوّم که نظر کرد آهوئى را دید که بسته اند، آهو گفت : این اعرابى مرا شـکـار کـرده اسـت و مـن دو طـفـل در ایـن کـوه دارم مرا رها کن که بروم و آنها را شیر بدهم و برگردم . فرمود: خواهى کرد؟ گفت : اگر نکنم خدا مرا عذاب کند مانند عذاب عشّاران ؛ پس حـضـرت آن را رها کرد تا رفت و فرزندان خود را شیر داد و به زودى برگشت و حضرت آن را بـسـت . چـون اعـرابـى آن حـال را مـشـاهـده کـرد گـفـت : یـا رسـول اللّه ! آن را رهـا کـن . چـون آن را رهـا کـرد دویـد و مـى گـفـت : اَشـْهـَدُ اَن لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّکَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب ) روایت کرده است که آن آهو را یهودى شـکـار کـرده بـود و چـون بـه نـزد فـرزنـدان خـود رفـت و قـصـّه خـود را بـراى ایـشـان نـقـل کـرد گـفـتند: حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ضامن تو گردیده و منتظر اسـت ، مـا شـیـر نـمـى خـوریـم تـا بـه خـدمت آن حضرت برویم ؛ پس به خدمت آن حضرت شـتـافـتـنـد و بـر آن حـضـرت ثـنـا گفتند و آن دو (آهو بچه ) روهاى خود را بر پاى آن حـضـرت مـى مـالیـدنـد ؛ پـس یـهـودى گریست و مسلمان شد و گفت آهو را رها کردم و در آن مـوضـع مـسـجـدى بـنـا کـردنـد و حـضرت زنجیرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود که حرام کردم گوشت شما را بر صیّادان .(۱۰۸)

شکایت شتر

دوم : جـمـاعـتى از مشایخ به سندهاى بسیار از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند کـه روزى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نـزدیـک آن حـضـرت خـوابـیـد سـر را بـر زمـیـن گـذاشـت و فـریاد مى کرد؛ عمر گفت : یا رسـول اللّه ، ایـن شـتـر تـرا سـجـده کـرد و مـا سـزاوارتریم به آنکه ترا سجده کنیم . حضرت فرمود: بلکه خدا را سجده کنید این شتر آمده است شکایت مى کند از صاحبانش و مى گـویـد کـه مـن از مـلک ایـشـان بـه هـم رسـیـده ام و تـا حـال مـرا کـار فـرمـوده انـد و اکـنون که پیر و کور و نحیف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بـکـشـنـد و اگـر امر مى کردم که کسى براى کسى سجده کند هر آینه امر مى کردم که زن بـراى شـوهر سجده کند (۱۰۹) پس ‍ حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبید و فـرمـود کـه این شتر از تو چنین شکایت مى کند. گفت : راست مى گوید ما ولیمه داشتیم و خـواسـتـیـم کـه آن را بـکـشـیـم حـضـرت فـرمـود کـه آن را نـکـشـیـد صـاحـبـش گـفـت چـنـیـن باشد.(۱۱۰)

سـوّم : راونـدى و غـیـر او از مـحدّثان خاصّه و عامّه روایت کرده اند که (سفینه ) آزاد کرده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گفت که حضرت مرا به بعضى از جنگها فـرستاد و بر کشتى سوار شدیم و کشتى ما شکست و رفیقان و متاعها همه غرق شدند و من بـر تـخته اى بند شدم موج مرا به کوهى رسانید و در میان دریا چون بر کوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به میان دریا برد و باز مرا به آن کوه رسانید و مکرّر چنین شد تـا در آخـر مـرا بـه ساحل رسانید و در میان دریا مى گردیدم ناگاه دیدم شیرى از بیشه بیرون آمد و قصد هلاک من کرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم : من بنده تو و آزاد کرده پیغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آیا شیر را بر من مسلّط مى گـردانـى ؟! پـس در دلم افـتـاد کـه گـفـتـم : اى سـَبـُع ! مـن سـفـیـنـه ام مـولاى رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه کـه چـون ایـن را گـفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گـاهـى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى مالید و بر روى من نظر مى کرد پس خـوابـیـد و اشـاره کرد به سوى من که سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جـزیـره رسـانـیـد که در آنجا درختان میوه بسیار و آبهاى شیرین بود؛ پس اشاره کرد که فرود آى و در برابر من ایستاد تا از آن آبها خوردم و از آن میوه ها برداشتم و برگى چند گـرفـتم و عورت خود را با آنها پوشانیدم و از آن برگها خُرجینى ساختم و از آن میوه ها پـر کـردم و جـامـه اى که با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم که اگر مرا به آب احـتـیـاج شـود آن بـیـفشرم و بیاشامم .

چون فارغ شدم خوابید و اشاره کرد که سوار شو چـون سـوار شدم مرا از راه دیگر به کنار دریا رسانید ناگاه دیدم کشتى در میان دریا مى رود پس جامه خود را حرکت دادم که ایشان مرا دیدند و چون به نزدیک آمدند و مرا بر شیر سـوار دیـدنـد بـسـیـار تـعـجـّب کـردنـد و تـسـبـیـح و تـهـلیـل خـدا کـردنـد. مـى گفتند: تو کیستى ؟ از جنّى یا از انسى ؟ گفتم : من سفینه مولاى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشم و این شیر براى رعایت حق آن بشیر نـذیـر اسیر من گردیده و مرا رعایت مى کند؛ چون نام آن حضرت را شنیدند بادبان کشتى را فرود آوردند و کشتى را لنگر افکندند و دو مرد را در کشتى کوچکى نشانیدند و جامه ها بـراى من فرستادند که من بپوشم و از شیر فرود آمدم و شیر در کنارى ایستاد و نظر مى کـرد کـه مـن چـه مى کنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشیدم و یکى از ایشان گفت کـه بـیـا بـر دوش مـن سـوار شـو تـا تـو را بـه کـشـتـى بـرسانم نباید شیر رعایت حق رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را زیاده از امت او بکند؛ پس من به نزد شیر رفتم و گـفـتم : خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم جزاى خیر بدهد؛ چون این را گـفـتـم ، واللّه دیـدم کـه آب از دیـده اش فـرو ریـخـت و از جـاى خـود حـرکـت نـکـرد تـا مـن داخل کشتى شدم و پیوسته به من نظر مى کرد تا از او غایب شدم .(۱۱۱)

چـهـارم : مـشـایـخ حـدیـث روایـت کـرده انـد کـه چـون حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسیار دور مى شد. روزى در بیابانى براى قضاء حاجت دور شد و موزه خود را کند و قضاى حاجت نموده وضو سـاخت و چون خواست که موزه را بپوشد مرغ سبزى ـ که آن را (سبز قبا) مى گویند ـ از هوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سیاهى از مـیانش بیرون آمد و به روایت دیگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به این سبب حضرت نهى فرمود از کشتن آن .(۱۱۲)

فـقـیـر گـویـد: کـه نـظـیـر ایـن از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام نقل شده و آن چنان است که (ابوالفرج ) از (مدائنى ) روایت کرده که سیّد حمیرى سوار بـر اسـب در کـنـاسـه کـوفـه ایـسـتـاد و گـفـت : هـر کـس یـک فضیلت از على علیه السّلام نقل کند که من او را به نظم نیاورده باشم این اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛ پـس مـحـدّثین شروع کردند به ذکر احادیثى که در فضیلت آن حضرت بود و سیّد اشعار خـود را کـه مـتـضـمـّن آن فـضـیـلت بـود انـشـاد مـى کـرد تـا آنکه مردى او را حدیث کرد از ابـوالزَّغـْل المـرادى کـه گـفـت : خـدمـت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـودم کـه مـشـغـول تـطـهـیـر شـد از بـراى نـمـاز و مـوزه خـود را از پـاى بـیـرون کـرد مـارى داخل کفش آن جناب شد پس زمانى که خواست کفش خود را بپوشد غُرابى پیدا شد و موزه را ربـود و بـالا بـرد و بیفکند، آن مار از موزه بیرون شد سیّد تا این فضیلت را شنید آنچه وعده کرده بود به وى عطا کرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت :

شعر :

اَلا یا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ

لِخُفِّ اَبىِالحسین وَلِلحُبابِ (الا بیات ).(۱۱۳)

معجرات نوع چهارم

نـوع چـهـارم : مـعجزات آن حضرت است در زنده کردن مردگان و شفاى بیماران و معجزاتى که از اعضاى شریفه آن حضرت به ظهور آمده مانند خوب شدن درد چشم امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـه بـرکـت آب دهـان مـبـارک آن حـضرت که بر آن مالیده و زنده کردن آهوئى که گوشت آن را میل فرموده و زنده کردن بزغاله مرد انصارى را که آن حضرت را میهمان کرده بـود بـه آن و تـکـلّم فـاطـمـه بـنت اَسَد ـ رضى اللّه عنهما ـ با آن حضرت در قبر و زنده کـردن آن حـضرت آن جوان انصارى را که مادر کور پیرى داشت و شفا یافتن زخم سلمه بن الا کوع که در خیبر یافته بود به برکت آن حضرت و ملتئم و خوب شدن دست بریده معاذ بن عفرا و پاى محمّد بن مسلمه و پاى عبداللّه عتیک و چشم قتاده که از حدقه بیرون آمده بود به برکت آن حضرت و سیر کردن آن حضرت چندین هزار کس را از چند دانه خرما و سیراب کردن جماعتى را با اسبان و شترانشان از آبى که از بین انگشتان مبارکش جوشید الى غیر ذلک (۱۱۴)

اثر دست مبارک پیامبر

اوّل : راونـدى و طـبـرسـى و دیـگـران روایـت کـرده انـد کـه کـودکـى را بـه خـدمـت حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آوردنـد کـه بـراى او دعـا کـنـد چـون سـرش را کـچـل دید دست مبارک بر سرش کشید و در ساعت مو برآورد و شفا یافت . چون این خبر به اهل یمن رسید طفلى را به نزد مُسَیْلمه آوردند که دعا کند، مُسیلمه دست بر سرش کشید آن طـفـل کـچـل شـد و مـوهـاى سـرش ریـخـت و ایـن بـدبـخـتـى بـه فـرزنـدان او نـیـز سـرایت کرد.(۱۱۵)

فـقـیـر گـویـد: از ایـن نـحـو مـعـجـزات واژگـونـه (۱۱۶) از مـُسـَیْلمه بسیار نقل شده از جمله آنکه آب دهان نحس خود را در چاهى افکند آب آن چاه شور شد و وقتى دلوى از آب را دهـان زد در چـاه ریـخـت که آبش بسیار شود آن آبى که داشت خشک شد و وقتى آب وضـوى او را در بـسـتانى بیفشاندند دیگر گیاه از آن بستان نرست و مردى او را گفت دو پـسـر دارم در حـق ایـشان دعائى بکن . مُسَیْلمه دست برداشت و کلمه اى چند بگفت چون مرد به خانه آمد یکى از آن دو پسر را گرگ دریده بود و دیگرى به چاه افتاده بود. و مردى را درد چشم بود چون دست بر چشم او کشید نابینا گشت با او گفتند این معجزات واژگونه را چه کنى ؟ گفت آن کس را که در حقّ من شک بود معجزه من بر وى واژگونه آید.

دندانهاى آسیب ناپذیر

دوم : سـیـّد مـرتـضـى و ابـن شـهـر آشوب روایت کرده اند که نابغه جَعْدى که از شُعراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم تعداد شده قصیده اى در خدمت آن حضرت مى خواند تا رسید به این شعر:

بَلَغْنَا السَّمآءَ مَجْدنا وَجدُودَنا

وَاِنّا لَنَرجُوفَوْقَ ذلِکَ مَظْهَرا

مـضـمـون شـعر این است که ما رسیدیم به آسمان از عزّت و کرم و امیدواریم بالاتر از آن را، حـضـرت فـرمـود کـه بـالاتـر از آسـمـان کـجـا را گـمـان دارى ؟ گـفـت : بـهـشـت یـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ! حضرت فرمود که نیکو گفتى خدا دهان ترا نـشکند: راوى گفت : من او را دیدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پـاکـیـزگـى و سـفیدى مانند گل بابونه بود و جمیع بدنش درهم شکسته بود به غیر از دهانش و به روایت دیگر هر دندانش که مى افتاد از آن بهتر مى روئید.(۱۱۷)

سـوّم : روایـت شـده کـه ابـو هـریـره خـرمـائى چـنـد بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و خواستار دعاى برکت شد پیغمبر آن خرما را در کـف دسـت مـبـارک پـراکـنـده گـذاشت و خداى را بخواند و فرمود اکنون در انبان خود افکن و هرگاه خواهى دست در آن کن و خرما بیرون آور.(۱۱۸) ابوهُریره پیوسته از آن مـِزْوَدِ خـرمـا خـورد و مهمانى کرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت کردند و آن انبان را نیز ببردند ابوهریره غمناک شد و این شعر در این مقام بگفت :

شعر :

لِلنّاسِ هَمُّ وَلی فى النّاسِ هَمَّانِ

هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَیْخ عُثْمانِ.

خرماى تازه از درخت خشک

چـهـارم : و نیز روایت شده که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم با گروهى از اصـحـاب بـه سـراى ابـوالهـَیـثـَم بـن التَّیِّهـان رفـت . اَبـُوالْهـَیـْثـَم گـفـت : مـرحبا به رسـول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم و اصحابِهِ، دوست داشتم که چیزى نزد من باشد و ایـثـار کـنـم و مـرا چـیـزى بـود بـر هـمـسایگان بخش کردم . حضرت فرمود: نیکو کردى جـبـرئیل چندان در حقّ همسایه وصیّت آورد که گمان کردم میراث برند، آنگاه نخلى خشک در کنار خانه نگریست ، على علیه السّلام را فرمود قدحى آب حاضر ساخت ، اندکى مضمضه کرده بر درخت بیفشاند، در زمان درخت خرماى خشک خرماى تازه آورد تا همه سیر بخوردند؛ این از آن نعمتها است که در قیامت شما را باشد.(۱۱۹)

زنده کردن دو بچه

پـنـجـم : راونـدى روایـت کرده است که یکى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح کرد به زوجـه خـود گـفـت کـه بـعـضـى را بـپـزیـد و بـعـضـى بـریـان کـنـیـد شـایـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم ما را مُشرّف گرداند و امشب در خانه ما افطار کند و بـه سـوى مـسـجـد رفت و دو طفل خُرد داشت چون دیدند که پدر ایشان بزغاله را کشت یکى بـه دیـگـرى گـفـت بـیـا تـو را ذبـح کـنـم و کارد را گرفت و او را ذبح کرد. مادر که آن حـال را مـشـاهـده کـرد فـریـاد کـرد و آن پسر دیگر از ترس گریخت و از غرفه به زیر افـتـاد و مـُرد. آن زن مـؤ منه هر دو طفل مرده خود را پنهان کرد و طعام را براى قدوم حضرت مـهـیـّا کـرد ؛ چـون حـضـرت داخـل خـانـه انـصـارى شـد جـبـرئیـل فـرود آمـد و گفت : یا رسول اللّه ! بفرما که پسرهایش را حاضر گرداند؛ چون پـدر بـه طـلب پـسرها بیرون رفت مادر ایشان گفت حاضر نیستند و به جائى رفته اند. برگشت و گفت : حاضر نیستند. حضرت فرمود که البتّه باید حاضر شوند و باز پدر بـیـرون آمـد و مـبـالغه کرد مادر او را بر حقیقت مطّلع گردانید و پدر آن دو فرزند مرده را نـزد حـضـرت حـاضـر کـرد حـضـرت دعـا کـرد و خـدا هـر دو را زنـده کـرد و عـمـر بـسـیـار کردند.(۱۲۰)

برکت در طعام ابوایّوب

شـشـم : از حـضـرت سـلمـان (ره) روایـت اسـت کـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم داخل مدینه شد به خانه ابوایّوب انصارى فرود آمد و در خـانـه او بـه غـیر از یک بزغاله و یک صاع گندم نبود. بزغاله را براى آن حضرت بـریان کرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد و حضرت فرمود که در میان مردم ندا کنند که هر که طعام مى خواهد بیاید به خانه ابوایّوب ؛ پس ابوایّوب ندا مى کرد و مـردم مـى دویـدنـد و مـى آمدند مانند سیلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سیر شدند و طـعـام کـم نـشد؛ پس حضرت فرمود که استخوانها را جمع کردند و در میان پوست بزغاله گـذاشـت و فرمود برخیز به اذن خدا! پس بزغاله زنده شد و ایستاد ومردم صدابه گفتن شهادتَیْن بلند کردند.(۱۲۱)

شفاى مشرک و ایمان آوردن او

هـفـتـم : شیخ طبرسى و راوندى و دیگران روایت کرده اند که اَبو بَراء ـ که او را (ملاعِبُ الا سـِنـّه ) مـى گـفـتـنـد و از بـزرگـان عـرب بود ـ به مرض استسقا مبتلا شد. لبید بن ربـیـعه را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چند شـتـر، حـضـرت اسـبـان و شـتـران را ردّ کـرد و فـرمـود کـه مـن هـدیـه مـشـرک را قـبـول نـمـى کنم لبید گفت که من گمان نمى کردم که کسى از عرب هدیّه ابوبراء را ردّ کـنـد. حـضـرت فـرمـود کـه اگـر مـن هـدیـّه مـشـرکـى را قـبـول مـى کردم البتّه از او را رد نمى کردم ؛ پس لبید گفت که علّتى در شکم ابوبراء بـه هـم رسـیـده و از تـو طـلب شـفا مى کند. حضرت اندک خاکى از زمین برداشت و آب دهان مـبـارک خـود را بـر آن انـداخـت و بـه او داد و گـفـت : ایـن را در آب بـریز و بده به او که بـخورد. لبید آن را گرفت و گمان کرد که حضرت به او استهزاء کرده چون آورد و به خوردِ ابوبراء داد در همان ساعت شفا یافت چنانچه گویا از بند رها شد.(۱۲۲)

برکت در گوسفند اُمّ معبد

هـشـتـم : از مـعـجـزات مـتـواتـره کـه خـاصـّه و عـامـّه نـقـل کـرده انـد آن اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم چون از مکّه به مدینه هجرت فرمود در اثناى راه به خـیـمه امّ مَعْبَد رسید و ابوبکر و عامر بن فُهَیْرَه و عبداللّه بن اءُرْیقَط (اءَرَْقَطّ به روایت طـبرى ) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بیرون خیمه نشسته بود چون به نزدیک او رسـیدند از او خرما و گوشت طلبیدند که بخرند. گفت : ندارم . و توشه ایشان آخر شده بـود؛ پـس ام مـَعـْبـَد گـفت : اگر چیزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصیر نمى کردم . حـضـرت نـظـر کـرد دیـد در کـنـار خـیـمـه او گـوسـفندى بسته است فرمود: اى ام معبد، این گـوسـفـنـد چیست ؟ گفت : از بسیارى ضعف و لاغرى نتوانست که با گوسفندان به چریدن بـرود بـراى ایـن ، در خـیـمـه مـانـده اسـت . حـضـرت فرمود که آیا شیر دارد؟ گفت : از آن نـاتـوانـتـر اسـت کـه تـوقـّع شیر از آن توان داشت مدّتها است که شیر نمى دهد. حضرت فـرمـود: رخـصـت مـى دهى من او را بدوشم ؟ گفت : بلى ، پدر و مادرم فداى تو باد! اگر شـیـرى در پـسـتـانـش مـى یـابـى بـدوش . حـضـرت گوسفند را طلبید و دست مبارکش بر پستانش کشید و نام خدا بر آن برد و گفت : خداوندا! برکت ده در گوسفند او؛ پس شیر در پستانش ریخت و حضرت ظرفى طلبید که چند کس را سیراب مى کرد و دوشید آنقدر که آن ظرف پر شد، به ام معبد داد که خورد تا سیر شد، پس به اصحاب خود داد که خوردند و سـیـر شـدنـد و خـود بعد از همه تناول نمود و فرمود که ساقى قوم مى باید که بعد از ایشان بخورد و بار دیگر دوشید تا آن ظرف مملو شد و باز آشامیدند و زیادتى که ماند نـزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد ـ که شوهر آن زن بود ـ از صحرا برگشت پـرسـیـد کـه ایـن شـیـر از کـجـا آورده اى ؟ ام مـعـبـد قـصـه را نـقـل کـرد. ابـومـعـبد گفت مى باید آن کسى باشد که در مکّه به پیغمبرى مبعوث شده است .(۱۲۳)

نهم : جماعتى از محدّثان خاصّه و عامّه روایت کرده اند که جابر انصارى گفت : در جنگ خندق روزى حـضـرت پـیـغـمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را دیدم که خوابیده و از گرسنگى سنگى بر شکم مبارک بسته ، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و یک صاع جـو، پـس زن خـود را گـفـتـم کـه مـن حـضـرت را بـر آن حـال مـشـاهـده کـردم ایـن گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر کنم . زن گفت : بـرو و از آن حـضـرت رخـصـت بـگـیـر اگـر بـفـرمـایـد بـه عـمـل آوریم ؛ پس رفتم و گفتم : یا رسول اللّه ! التماس دارم که امروز چاشت خود را به نزد ما تناول فرمائى . فرمود که چه چیز در خانه دارى ؟ گفتم : یک گوسفند و یک صاع جـو. فـرمـود کـه با هر که خواهم بیایم یا تنها؟ نخواستم بگویم تنها گفتم : هرکه مى خـواهـى و گـمـان کـردم که على علیه السّلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زن خـود را گـفـتـم کـه تـو جـو را بـه عـمـل آور و مـن گـوسـفـنـد را بـه عمل مى آورم و گوشت را پاره پاره کردم و در دیگ افکندم و آب و نمک در آن ریختم و پختم . و بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم و گـفـتـم : یـا رسول اللّه ، طعام مهیّا شده است . حضرت بـرخـاسـت و بـر کـنار خندق ایستاد و به آواز بلند ندا کرد که اى گروه مسلمانان !اجابت نـمـائیـد دعـوت جـابـر را؛ پـس جـمیع مهاجران و انصار از خندق بیرون آمدند و متوجّه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدینه که مى رسید مى فرمود اجابت کنید دعوت جابر را ؛ پـس بـه روایتى هفتصد نفر و به روایتى هشتصد و به روایتى هزار نفر جمع شدند. جـابـر گـفـت : مـن مـضـطـرب شـدم و بـه خـانه دویدم و گفتم گروه بى حدّ و احصا با آن حضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت که آیا به حضرت گفتى که چه چیز نزد ما هست ؟ گـفـتـم : بلى . گفت : بر تو چیزى نیست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود، پـس حـضـرت مـردم را امـر فـرمـود کـه در بـیرون خانه نشستند و خود و امیرالمؤ منین علیه السـّلام داخـل خـانـه شـدنـد. و بـه روایـت دیـگـر هـمـه را داخـل خـانـه کـرد و خـانـه گـنـجـایـش نـداشـت هـر طـایـفـه کـه داخل مى شدند حضرت اشاره به دیوار مى کرد و دیوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شد تـا آنـکـه آن خـانـه گـنجایش همه به هم رسانید پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مـبـارک خود را در تنور انداخت و دیگ را گشود و در دیگ نظر کرد و به زن گفت که نان را از تـنـور بـکن و یک یک به من بده . آن زن نان را از تنور مى کند و به آن حضرت مى داد حضرت با امیرالمؤ منین علیه السّلام در میان کاسه ترید مى کردند و چون کاسه پر شد فـرمود: اى جابر،یک ذراع گوسفند را با مرق بیاور. آوردم و بر روى ترید ریختند و ده نـفـر از صـحـابـه را طـلبـیـد که خوردند تا سیر شدند، پس بار دیگر کاسه را پر از تـریـد کـرد و ذراع دیگر طلبیده و ده نفر خوردند ؛

پس بار دیگر کاسه را پر از ترید کـرد و ذراع دیـگر طلبید و جابر آورد. و در مرتبه چهارم که حضرت ذراع از جابر طلبید جـابـر گـفـت : یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! گوسفندى بیشتر از دو ذراع نـدارد و مـن تـا حـال سه ذراع آوردم ؟! حضرت فرمود که اگر ساکت مى شدى همه از ذراع ایـن گـوسـفند مى خوردند؛ پس به این نحو ده نفر ده نفر مى طلبید تا همه صحابه سیر شدند، پس حضرت فرمود. اى جابر! بیا تا ما و تو بخوریم ؛ پس من و محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و عـلى عـلیـه السـّلام خـوردیـم و بـیـرون آمـدیـم و تـنـور و دیـگ بـه حـال خـود بـود و هـیـچ کـم نـشـده بـود و چـنـدیـن روز بـعـد از آن نـیـز از آن طـعـام خوردیم .(۱۲۴)

شفاى چشم جانباز

دهـم : روایـت شـده که قتاده بن النّعمان ـ که برادر مادرى ابوسعید خُدْرى است و از حاضر شـدگـان بـدر و احـد است ـ در جنگ اُحد زخمى به چشمش رسید که از حدقه بیرون آمد، به نـزدیـک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد عرض کرد: زنى نیکوروى دارم در خـانه که او را دوست دارم و او نیز مرا دوست مى دارد و روزى چند نیست که با او بساط عیش و عـرس گـسـتـرده ام سـخـت مـکـروه مـى دارم کـه مـرا بـا ایـن چـشـم آویـخـتـه دیـدار کـنـد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم چشم او را به جاى خود گذاشت و گفت :
(اَلل هـُمَّ اکـْسـِهِ الْجَمالَ) او از اوّل نیکوتر گشت (۱۲۵) و آن دیده دیگر گاهى بـه درد مى آمد لکن این چشم هرگز به درد نیامد و از اینجا است که یکى از پسران او بر عمربن عبدالعزیز وارد شد عمر گفت کیست این مرد؟ او در جواب گفت :

شعر :

اَنَا ابْنُ الَّذی سالَتْ عَلَى الخَدِّعَیْنُهُ

فَرُدَّت بِکَفِّ المُصطَفى اَحْسَنَ الرَّدِّ

فَعادَتْ کَما کانَتْ لاَِوّلِ مَرَّهٍ

فَیا حُسْنَ ما عَیْنٍ وَ یا حُسْنَ ما رَدٍّ

و نـظـیـر ایـن اسـت حـکایت زیادبن عبدالله پسر خواهر میمونه بنت الحارث ـ زوجه حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ـ وقـتـى بـه خـانه میمونه آمد چون حضرت پیغمبر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به خانه تشریف آورد میمونه عرض کرد: این پسر خواهر من اسـت . آنـگـاه حـضـرت بـه جـانب مسجد شد و (زیاد) ملازم خدمت بود و با آن حضرت نماز گـذاشـت ، حـضرت در نماز او را نزدیک خود جاى داد و دست مبارک بر سر او نهاد و بر دو طرف عارض و بینى او فرود آورد و او را به دعاى خیر یاد فرمود و از آن پس همواره آثار نـور و برکت از دیدار او آشکار بود و از اینجاست که شاعر پسر او را بدین شعر ستوده است :

شعر :

یابْنَ الّذی مَسَحَ النّبىّ بِرأ سِهِ
و دَعالَهُ بِالْخیرِ عِندَ الْمَسْجِدِ
مازالَ ذاکَ النُّور فی عرینِهِ
حتّى تبوّ برینه فی الملحدِ

معجزات نوع پنجم

نوع پنجم : در معجزاتى است که ظاهر شده از آن حضرت در کفایت شرّ دشمنان ، مانند هلاک شـدن مـُسـتـهـزئیـن و دریـدن شـیـر (عـُتـْبـَه بـن ابـى لهـب را و کـفـایـت شـرّ ابـوجـهـل و ابـولهـب و امّ جـمـیـل و عـامر بن طفیل و زید بن قیس و معمر بن یزید و نضر بن الحـارث و زُهَیر شاعر از آن حضرت الى غیر ذلک (۱۲۶) و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

توطئه ابوجهل

اوّل : عـلى بـن ابـراهـیـم و دیـگـران روایـت کـرده انـد کـه روزى حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـزد کـعـبـه نـمـاز مـى کـرد و ابوجهل سوگند خورده بود که هرگاه آن حضرت را در نماز ببیند آن حضرت را هلاک کند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بـلنـد کـرد دسـتـش در گـردنـش غـُل شـد و سـنگ بر دستش چسبید و چون برگشت و به نزدیک اصحاب خود رسید سنگ از دستش افتاد و به روایت دیگر به حضرت استغاثه کرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد؛ پس مرد دیگر برخاست و گفت : من مى روم که او را بـکـشـم ؛ چـون بـه نزدیک آن حضرت رسید ترسید و برگشت و گفت میان من و آن حضرت اژدهـائى مـانـنـد شـتـر فـاصـله شـد و دُم را بـر زمـیـن مـى زد و مـن تـرسـیـدم و بـرگشتم .(۱۲۷)

دوم : مـشـایـخ حـدیـث در تـفسیر آیه شریفه (اِنّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزئینَ)(۱۲۸) روایـت کرده اند که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خلعت با کرامت نبوت را پـوشـیـد اوّل کـسـى کـه به او ایمان آورد علىّ بن ابى طالب علیه السّلام بود، پس ‍ خـدیـجـه ـ رضـى اللّه عنها ـ ایمان آورد، پس ابوطالب با جعفر طیّار ـ رضى اللّه عنهما ـ روزى بـه نـزد حـضـرت آمد دید که نماز مى کند و على علیه السّلام در پهلویش نماز مى کـنـد، پـس ابوطالب با جعفر گفت که تو هم نماز کن در پهلوى پسر عم خود ؛ پس ‍ جعفر از جـانـب چـپ آن حـضـرت ایستاد و حضرت پیشتر رفت پس زید بن حارثه ایمان آورد و این پـنـج نـفـر نـمـاز مـى کردند و بس . تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت ، پس خداوند عـالمیان فرستاد که ظاهر گردان دین خود را و پروا مکن از مشرکان پس به درستى که ما کفایت کردیم شرّ استهزاء کنندگان را. و استهزاء کنندگان پنج نفر بودند:

ولیـد بـن مـغـیـره و عـاص بـن وائل و اَسـوَد بـْن مـطّلب و اَسْوَد بن عبد یغوث و حارث بن طـلاطـِله ؛ و بـعـضـى شـش نـفـر گـفـتـه انـد و حـارث بـن قـیـس را اضافه کرده اند. پس جـبـرئیـل آمـد و بـا آن حـضـرت ایـسـتـاد و چـون ولیـد گـذشـت جـبرئیل گفت : این ولید پسر مُغَیْره است و از استهزا کنندگان است ؟ حضرت فرمود: بلى ، پـس جبرئیل اشاره به سوى او کرد او به مردى از خُزاعه گذشت که تیر مى تراشید و پـا بر روى تراشه تیر گذاشت ریزه اى از آنها در پاشنه پاى او نشست و خونین شد و تـکـبـّرش نـگـذاشـت کـه خـم شـود و آن را بـیـرون آورد و جـبـرئیـل بـه هـمـیـن مـوضـع اشـاره کرده بود، چون ولید به خانه رفت بر روى کرسى خـوابـیـد (دخـترش در پایین کرسى خوابید) پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد که به فراش دخترش رسید و دخترش بیدار شد، پس دختر با کنیز خود گفت که چرا دهان مَشک را نبسته اى ؟ ولید گفت : این خون پدر تو است ، آب مَشک نیست ؛ پس طلبید فرزند خـود را و وصـیـّت کـرد و بـه جـهـنـّم پـیـوسـت ؛ و چـون عـامـر بـن وائل گـذشت جبرئیل اشاره به سوى پاى او کرد پس چوبى به کف پایش فرو رفت و از پـشـت پایش بیرون آمد و از آن بمرد و به روایتى دیگر خارى به کف پایش فرو رفت و بـه خارش آمد و آن قدر خارید که هلاک شد؛ و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به دیده اش کـرد او کـور شد و سر بر دیوار زد تا هلاک شد. و به روایت دیگر اشاره به شکمش کرد آن قدر آب خورد که شکمش پاره شد و اسود بن عبدیغوث را حضرت نفرین کرده بود کـه خـدا دیـده اش را کـور گـردانـد و بـه مـرگ فرزند خود مبتلا شود و چون این روز شد جبرئیل برگ سبزى بر روى او زد که کور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر که فرزندش کشته شد و خبر کشته شدن فرزند خود را شنید و مُرد؛ و حارث بن طلاطله را اشاره کرد جبرئیل به سر او، چرک از سرش آمد تا بمرد ؛ گویند که مار او را گـزیـد و مُرد؛ و نیز گویند که سموم به او رسید و رنگش سیاه و هیاءتش متغیر شد چون بـه خـانـه آمد او را نشناختند و آن قدر زدند او را که کشتندش و حارث بن قیس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد که مرد.(۱۲۹)

سـوم : راوندى و غیر او از ابن مسعود روایت کرده اند که روزى حضرت پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در پـیـش کـعـبـه در سـجـده بـود و شـتـرى از ابـوجـهـل کـشـتـه بـودند آن ملعون فرستاد بچه دان شتر را آوردند و بر پشت آن حضرت افـکـنـدنـد و حـضـرت فـاطـمـه عـلیهاالسّلام آمد و آن را از پشت آن حضرت دور کرد و چون حـضرت از نماز فارغ شد فرمود که خداوندا! بر تو باد به کافران قریش و نام برد ابـوجـهل و عُتْبه و شیبه و ولید و اُمیّه و ابن ابى مُعَیْط و جماعتى که همه را دیدم که در چاه بدر کشته افتاده بودند.(۱۳۰)

چـهـارم : ایـضـا راونـدى روایـت کـرده اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در بعضى از شبها در نماز سوره (تَبَّتْ یَد ا اَبى لَهـَب ) تـلاوت نـمـود، پس گفتند به امّ جمیل ـ خواهر ابوسفیان که زن ابولهب بود ـ که دیـشـب محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى کرد و شما را مذمّت مى کرد. آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بیرون آمد و مى گفت اگر او را ببینم سخنان بد به او خواهم شنوانید و مى گفت کیست که محمّد را به من نشان دهد؟ چون از دَرِ مـسـجـد داخـل شـد ابـوبـکـر بـه نـزد آن حـضـرت نـشـسـتـه بـود گـفـت : یـا رسـول اللّه ، خـود را پـنـهـان کـن کـه امّ جـمیل مى آید مى ترسم که حرفهاى بد به شما بـگـویـد. حـضـرت فـرمـود کـه مرا نخواهد دید ؛ چون به نزدیک آمد حضرت را ندید و از ابـوبکر پرسید که آیا محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را دیدى ؟ گفت : نه . پس به خـانـه خـود بـرگشت . پس حضرت باقر علیه السّلام فرمود که خدا حجاب زردى در میان حـضرت و او زد که آن حضرت را ندید و آن ملعونه و سایر کفّار قریش آن حضرت را مُذمَّم مى گفتند یعنى بسیار مذمّت کرده شده و حضرت مى فرمود که خدا نام مرا از زبان ایشان مـحـو کـرده اسـت کـه نـام مـرا نـمـى بـرنـد و مـذمـّم را مـذمـّت مـى گـفـتـند و مذمّم نام من نیست .(۱۳۱)

پـنـجـم : ابـن شـهر آشوب و اکثر مورّخان روایت کرده اند که چون کفّار قریش از جنگ بدر برگشتند ابولهب از ابوسفیان پرسید که سبب انهزام شما چه بود؟ ابوسفیان گفت : همین کـه مـلاقـات کـردیـم یکدیگر را گریختیم و ایشان ما را کشتند و اسیر کردند هر نحو که خـواسـتـنـد و مردم سفید دیدم که بر اسبان اَبْلَق سوار بودند در میان آسمان و زمین و هیچ کس در برابر آنها نمى توانست ایستاد.

ابـورافـع بـا امّ الفـضـل ـ زوجـه عـبّاس ـ گفت : اینها ملائکه اند. ابولهب که این را شنید بـرخـاست و ابورافع را بر زمین زد ام الفضل عمود خیمه را گرفت و بر سر ابولهب زد کـه سـرش شـکـسـت و بـعـد از آن هـفـت روز زنده ماند و خدا او را به (عدسه ) مبتلا کرد و (عدسه ) مرضى بود که عرب از سرایت آن حذر مى کردند، پس به این سبب سه روز در خـانـه مـانـد کـه پـسرهایش نیز به نزدیک او نمى رفتند که او را دفن کنند تا آنکه او را کـشیدند و در بیرون مکّه انداختند تا پنهان شد(۱۳۲) علامه مجلسى فرموده که اکنون بر سر راه عُمْرَه واقع است و هرکه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مـى انـدازد و تـل عـظـیـمـى شـده اسـت ؛ پـس تـاءمـّل کـن کـه مـخـالفـت خـدا و رسـول چـگـونـه صاحبان نسبهاى شریف را از شرف خود بى بهره گردانیده است و اطاعت خـدا و رسـول چـگـونـه مـردم بـى حـسب و نسب را به دَرَجات رفیع بلند ساخته است و به اهل بیت عزّت و شرف ملحق گردانیده است .(۱۳۳)

معجزات نوع ششم

نوع ششم : در معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شیاطین و جنّیان و ایمان آوردن بعض از ایشان و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:
اوّل : عـلى بـن ابـراهـیـم روایـت کـرده اسـت کـه حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از مکّه بیرون رفت با زید بن حارثه به جانب بازار عـُکـاظ کـه مـردم را بـه اسـلام دعـوت نـماید، پس هیچ کس اجابت آن حضرت نکرد، پس به سـوى مکه برگشت و چون به موضعى رسید که آن را (وادى مجنّه ) مى گویند به نماز شـب ایستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، پس گروهى از جن گذشتند و چون قرائت آن حـضـرت را شـنـیـدنـد بـعـضى با بعضى گفتند: ساکت شوید. چون حضرت از تلاوت فـارغ شـد بـه جـانـب قـوم خـود رفتند، انذارکنندگان گفتند اى قوم ما! به درستى که ما شنیدیم کتابى را که نازل شده است بعد از موسى در حالتى که تصدیق کننده است آنچه را که پیش ‍ از او گذشته است ، هدایت مى کند به سوى حقّ و به سوى راه راست ؛ اى قوم ! اجـابـت کـنـیـد داعى خدا را و ایمان آورید تا بیامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب الیم ؛ پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ایمان آوردند و آن جناب ایشان را تعلیم کـرد شـرایـع اسـلام ، و حـق تـعـالى سـوره جـن را نـازل گـردانـیـد و حـضـرت والى و حـاکـمى برایشان نصب کرد و در همه وقت به خدمت آن حـضـرت مـى آمـدنـد و امـر کـرد حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام را مـسـائل دیـن را تـعـلیـم ایـشـان نـمـایـد و در میان ایشان مؤ من و کافر وناصبى و یهودى و نصرانى ومجوسى مى باشد و ایشان از فرزندان (جانّ)اند.(۱۳۴)

دوم : شـیـخ مـفـیـد و طـبـرسـى وسـایـر مـحـدّثـیـن روایـت کـرده انـد کـه چـون حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه جـنگ بنى المصطلق رفت به نزدیک وادى ناهموارى فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئیل نـازل شـد و خـبـر داد کـه طـایـفه اى از کافران جنّ در این وادى جاکرده اند ومى خواهند به اصـحاب تو ضرر برسانند، پس ‍ امیرالمؤ منین علیه السّلام را طلبید و فرمود که برو به سوى این وادى و چون دشمنان خدا از جنّیان متعرض تو شوند دفع کن ایشان را به آن قـوتـى کـه خـدا تـرا عـطا کرده است و متحصن شو از ایشان به نامهاى بزرگوار خدا که تـرا بـه عـلم آنـهـا مخصوص گردانیده است و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه کـرد و فـرمـود کـه بـا آن حـضرت باشید و آنچه بفرماید اطاعت نمائید؛ پس امیرالمؤ منین علیه السّلام متوجه آن وادى شد و چون نزدیک کنار وادى رسید فرمود به اصحاب خود که در کـنـار وادى بـایـسـتید و تا شما را رخصت ندهم حرکت نکنید و خود پیش رفت و پناه برد بـه خـدا از شـر دشمنان خدا و بهترین نامهاى خدا را یاد کرد و اشاره نمود اصحاب خود را کـه نـزدیـک بـیـائیـد، چـون نـزدیـک آمـدنـد ایـشـان را آنـجـا بـازداشـت و خـود داخـل وادى شـد، پـس بـاد تـنـدى وزیـد نـزدیـک شـد که لشکر بر رو درافتند و از ترس قـدمـهـاى ایـشان لرزید، پس حضرت فریاد زد که منم علىّ بن ابى طالب علیه السّلام و وصـى رسـول خـدا و پـسـر عـمّ او، اگـر خـواهـیـد و تـوانـیـد در بـرابر من بایستید، پس صـورتـهـا پـیـدا شد مانند زنگیان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پیش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشیر خود را به جانب راست و چـپ حـرکـت مـى داد چون به نزدیک آنها رسید مانند دود سیاهى شدند و بالا رفتند و ناپیدا شدند.

پس حضرت ، اللّه اکْبَر گفت و از وادى بالا آمد و به نزدیک لشکر ایستاد، چون آثار آنها بـرطـرف شـد صـحـابـه گـفتند: چه دیدى یا امیرالمؤ منین ؟ ما نزدیک بود از ترس ‍ هلاک شویم و بر تو ترسیدیم . حضرت فرمود که چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند کـردم تـا ضـعـیف شدند و رو به ایشان تاختم و پروا از ایشان نکردم و اگر بر هیبت خود مـى مـانـدنـد هـمه را هلاک مى کردم ، پس خدا کفایت شرّ ایشان از مسلمانان نمود و باقیمانده ایـشـان بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رفتند که به آن حضرت ایـمان بیاورند و از او امان بگیرند و چون جناب امیرالمومنین علیه السّلام با اصحاب خود بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـرگـشـت و خـبـر را نـقـل کرد حضرت شاد شد و دعاى خیر کرد براى او و فرمود که پیش از تو آمدند آنها که خـدا ایـشـان را بـه تـو تـرسـانـیـده بـود و مـسـلمـان شـدنـد و مـن اسـلام ایـشـان را قبول کردم .(۱۳۵)

سـوم : ابـن شـهر آشوب روایت کرده است که (تمیم دارى ) در منزلى از منزلهاى راه شام فـرود آمـد و چـون خـواسـت بـخـوابـد گـفـت : امـشـب مـن در امـان اهـل ایـن وادیـم و ایـن قـاعـده اهـل جـاهـلیـّت بـود کـه امـان از جـنـیـان اهل وادى مى طلبیدند ناگاه ندائى از آن صحرا شنید که پناه به خدا ببر که جنّیان کسى را امـان نـمـى دهـند از آنچه خدا خواهد و به تحقیق که پیغمبر امّیان مبعوث شده است و ما در (حجون ) در پى او نماز کردیم و مکر شیاطین برطرف شد و جنّیان را به تیر شهاب از آسـمـان رانـدنـد بـرو بـه نـزد مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم رسول پروردگار عالمیان .(۱۳۶)

چهارم : شیخ طبرسى و غیر اواز زُهْرى روایت کرده اند که چون حضرت ابوطالب t دار فنا را وداع کـرد بـلا بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـدیـد شـد و اهـل مـکـّه اتـفـاق بـر ایـذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجّه طایف شد که شـایـد بـعـضـى از ایـشـان ایمان بیاورند؛ چون به طایف رسید سه نفر ایشان را ملاقات نـمـود کـه ایـشـان رؤ سـاى طـایـف بـودنـد و بـرادران بـودنـد. (عـبـیـدیـا لیل ) و (مسعود) و (حبیب ) پسران عمرو بن عمیر و اسلام را بر ایشان اظهار فرمود.

یـکـى از ایـشـان گفت : من جامه هاى کعبه را دزدیده باشم اگر خدا ترا فرستاده باشد. و دیگرى گفت : خدا نمى توانست از تو بهتر کسى براى پیغمبرى بفرستد؟
سـومـى گفت : واللّه ، بعد از این با تو سخن نمى گویم ؛ زیرا که اگر پیغمبر خدائى شاءن تو از آن عظیم تر است که با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گوئى سـزاوار نـیـسـت بـا تـو سـخـن گـفتن . و استهزاء نمودند به آن حضرت و چون قوم ایشان دیدند که سرکرده هاى ایشان با آن حضرت چنین سلوک کردند در دو طرف راه صف کشیدند و سـنـگ بـر آن حـضـرت مـى انـداخـتند تا پاهاى مبارکش را مجروح گردانیدند و خون از آن قدمهاى عرش پیما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ایشان آمد که در سایه درختى قـرار گـیرد، عُتْبه و شیبه را در آن باغ دید و از دیدن ایشان محزون گردید؛ زیرا که شـدَت عـداوت ایـشـان را با خدا و رسول مى دانست ، چون آن دو تن حضرت را دیدند غلامى داشـتـنـد کـه او را (عـداس ) مـى گـفـتـنـد و نـصـرانـى بـود از اهـل نـیـنـوا انـگـورى بـه او دادنـد و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت آن حـضـرت رسـیـد حـضـرت از او پـرسـیـد کـه از اهـل کـدام زمـیـنـى ؟ گـفـت : از اهل نینوا. حضرت فرمود که از اهل شهر بنده شایسته یونس بن مَتّى . عداس گفت : تو چه مى دانى که یونس کیست ؟ حضرت فرمود که من پیغمبر خدایم و خدا مرا از قصّه یونس خبر داده اسـت و قـصـّه یـونس را براى او نقل کرد. عداس به سجده افتاد و پاهاى آن حضرت را مى بوسید و خون از آن پاهاى مبارک مى چکید.

چـون عُتْبه و شیبه حال آن غلام را مشاهده کردند ساکت شدند و چون غلام به سوى ایشان برگشت گفتند: چرا براى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم سجده کردى ؟ و پاهاى او را بوسیدى ؟ و هرگز نسبت به ما که آقاى توئیم چنین نکردى ؟ گفت : این مرد شایسته است و خـبر داد مرا از احوال یونس بن متى پیغمبر خدا، ایشان خندیدند و گفتند: تو فریب آن را مـخـور کـه مـرد فـریبنده اى است و دست از دین (ترسائى ) خود بر مدار؛ پس حضرت از ایـشـان نـاامـیـد گـردیـده بـاز بـه سـوى مـکـّه مراجعت نمود و چون به (نَخْلِه ) (که اسم موضعى است ) رسید در میان شب مشغول نماز شد، پس در آن موضع گروهى از جنّ (نصیبین ) (که موضعى است از یمن ) بر آن حضرت گذشتند و آن حضرت نماز بامداد مى کرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود چون گوش دادند و قرآن شنیدند ایمان آوردند و به سوى قوم خود برگشتند و ایشان را به اسلام دعوت نمودند.

و بـه روایـت دیـگـر حـضرت ماءمور شد که تبلیغ رسالت خود نماید به سوى جنّیان و ایـشان را به سوى اسلام دعوت نماید و قرآن برایشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل (نصیبین ) به سوى آن حضرت فرستاد و حضرت با اصحاب خود گفت که مـن مـاءمـور شـده ام کـه امـشـب بـر جـنیان قرآن بخوانم کى از شماها از پى من مى آید؟ پس عبداللّه بن مسعود با آن حضرت رفت ؛ عبداللّه گفت : چون به اعلاى مکّه رسیدیم و حضرت داخـل دره (حـجـون ) شـد خـطّى براى من کشید و فرمود که در میان این خط بنشین و بیرون مـَرو تـا مـن بـه سـوى تـو بـیـایـم ، پـس آن حـضـرت رفـت و بـه نـمـاز مـشـغـول شـد و شروع کرد در تلاوت قرآن ناگاه دیدم که سیاهان بسیار هجوم آوردند که مـیـان مـن و آن حـضرت حایل شدند که صداى آن جناب را نشنیدم ، پس ‍ پراکنده شدند مانند پـاره هاى ابر و رفتند و گروهى از ایشان ماندند و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بـیـرون آمـد و فـرمـود: آیا چیزى دیدى ؟ گفتم : بلى ! مردان سیاه دیدم که جامه هاى سفید بـر خـود بـسته بودند. فرمود که اینها جنّ نصیبین بودند. و به روایت ابن عباس هفت نفر بـودنـد و حـضرت ایشان را رسول گردانید به سوى قوم ایشان و بعضى گفته اند نه نفر بودند.

معجزات نوع هفتم

نوع هفتم : در معجزات حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم است در اخبار از مَغْیبات . فـقـیـر گـویـد: که ما را کافى است در این مقام آنچه بعد از این ذکر خواهیم کرد از اخبار امـیـرالمؤ منین علیه السّلام از غیب ؛ زیرا که آنچه امیرالمؤ منین علیه السّلام از غیب خبر دهد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اخذ کرده و از مشکات نبوّت اقتباس کرده :
قـالَ شـیـخـنـَا الْبـهـائى رحـمه اللّه : (جَمیع اَحادیثنا اِلاّ مانَدَر تنتهى إ لى اءئمتنا الاثنى عـشـروَهـُمْ یـَنـْتـهُونَ اِلَى النَّبى صلى اللّه علیه و آله و سلّم لانّ عُلومهُمْ مُقتبسَه مِنْ تلکَ المشکاه .)
لکن ما به جهت تبرک و تیمّن به ذکر چند خبر اکتفا مى کنیم :

اوّل : حـِمـْیـَرى از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت کـرده کـه حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در روز بدر اشرفى هائى که عباس همراه داشت از او گـرفـت و از او طـلب (فـدا) نـمـود. او گـفـت : یـا رسـول اللّه مـن غـیـر ایـن نـدارم . فـرمـود: پـس چـه پـنـهـان کـردى نـزد امـّ الفـضـل زوجـه خود! عباس گفت : من گواهى مى دهم به وحدانیّت خدا و پیغمبرى تو؛ زیرا کـه هـیـچ کـس حاضر نبود به غیر از خدا در وقتى که آن را به او سپردم ، پس حقّ تعالى فـرسـتـاد کـه (بـگـو بـه آنـهـا کـه در دسـت شما هستند از اسیران که اگر خدا بداند در دل شـمـا نـیـکـى ، بـه شـمـا خـواهـد داد بـهـتـر از آنـچـه از شـمـا گـرفـتـه شـده اسـت )(۱۳۷) و آخـر عـبـّاس ‍ چـنان صاحب مال شد که بیست غلام او تجارت مى کردند که کمتر آنچه نزد هر یک بود بیست هزار درهم بود.(۱۳۸)

دوم : ابـن بـابـویـه و راونـدى روایت کرده اند از ابن عباس که ابوسفیان روزى به خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آمـد و گـفـت : یـا رسـول اللّه ! مـى خـواهـم از تـو سـؤ الى بـکـنـم ؟ حـضـرت فرمود که اگر مى خواهى من بگویم که چه مى خواهى بپرسى ؟ گفت : بگو! فرمود: آمده اى که از عمر من بپرسى که چـنـد سـال خـواهـد شـد. گـفـت : بـلى ، یـارسـول اللّه . حضرت فرمود که من شصت و سه سـال زنـدگـانـى خـواهـم کرد. ابوسفیان گفت : گواهى مى دهم که تو راست مى گوئى . حـضـرت فـرمـود کـه بـه زبـان گـواهـى مـى دهـى و در دل ایـمـان نـدارى ! ابـن عـباس گفت : به خدا سوگند که چنان بود که آن حضرت فرمود، ابـوسـفـیـان منافق بود یکى از شواهد نفاقش آن بود که چون در آخر عمر نابینا شده بود روزى در مـجـلسـى نـشسته بودیم و حضرت على بن ابى طالب علیه السّلام در آن مجلس بـود پـس مـؤ ذن اذان گـفت چون اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّدَا رَسُولُ اللّهِ گفت ، ابوسفیان گفت : کسى در این مجلس هست که از او باید ملاحظه کرد؟
شخصى از حاضران گفت : نه .

ابوسفیان گفت ببینید این مرد هاشمى نام خود را در کجا قرار داده است .
پس حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام گفت : خدا دیده ترا گریان گرداند اى ابوسفیان ، خدا چنین کرده است او نکرده است ؛ زیرا که حق تعالى فرموده است :
(وَ رَفـَعـْنالَکَ ذِکْرَکَ)(۱۳۹)؛ و بلند کردیم از براى تو نام ترا. ابوسفیان گـفت : خدا بگریاند دیده کسى را که گفت در اینجا کسى نیست که از او ملاحظه باید کرد و مرا بازى داد.(۱۴۰)
سـوّم : راوندى از ابوسعید خُدْرى روایت کرده است که در بعضى از جنگها بیرون رفتیم و نـُه نـفـر و ده نـفـر بـا یـکـدیـگـر رفـیـق مـى شـدیـم و عمل را میان خود قسمت مى کردیم و یکى از رفیقان ما کار سه نفر را مى کرد و از او بسیار راضـى بـودیـم ، چـون احـوالش را بـه حـضـرت عـرض کـردیـم فـرمـود: او مردى است از اهل جهنم ، چون به دشمن رسیدیم و شروع به جنگ کردیم آن مرد تیرى بیرون آورد و خود را کـشـت ، چـون بـه حـضـرت عـرض کـردنـد فـرمـود کـه گـواهـى مـى دهـم که منم بنده و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و خبر من دروغ نمى شود.(۱۴۱)

چـهـارم : راونـدى روایـت کـرده اسـت کـه مـردى بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم آمد و گفت : دو روز است که طعام نخورده ام . حضرت فـرمـود کـه بـرو بـه بـازار، چـون روز دیـگـر شـد گـفـت : یـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم دیروز رفتم به بازار و چیزى نیافتم و بى شـام خـوابـیـدم . فـرمـود که برو به بازار، چون به بازار آمد دید که قافله آمده است و مـتـاعى آورده اند، پس ، از آن متاع خرید و به یک اشرفى نفع از او خریدند و اشرفى را گـرفـت و بـه خـانـه بـرگشت روز دیگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت : در بازار چیزى نیافتم . حضرت فرمود که از فلان قافله متاعى خریدى و یک دینار ربح یافتى ! گفت : بلى . فرمود: پس چرا دروغ گفتى ؟ گفت : گواهى مى دهم که تو صادقى و از براى این انـکـار کـردم کـه بـدانم آنچه مردم مى کنند تو مى دانى یا نه و یقین من به پیغمبرى تو زیـاده گـردد؛ پـس حـضـرت فـرمـود کـه هـر کـه از مـردم بـى نـیـازى کـنـد و سـؤ ال نـکـند خدا او را غنى مى گرداند و هرکه بر خود دَرِ سؤ الى بگشاید خدا بر او هفتاد دَرِ فـقر را مى گشاید که هیچ چیز آنها را سدّ نمى کند؛ پس ‍ بعد از آن دیگر آن مرد از کسى سؤ ال نکرد و حالش نیکو شد.(۱۴۲)

پـنـجـم : روایـت شـده کـه چـون جـعـفـر بـن ابـى طـالب از حـبـشـه آمـد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را در سال هشتم به جنگ (مُؤْتَه ) فرستاد ـ و (مؤ ته ) (با همزه ) نام قریه اى است از قراى بلقا که در اراضى شام افتاده است و از آنجا تـا بـیـت المـقـدّس دو مـنزل مسافت دارد ـ پس حضرت او را با زید بن حارثه و عبداللّه بن رَواحـه بـه تـرتـیـب امـیـر لشکر کرد، پس چون به موته رسیدند، قیصر لشکرى عظیم براى جنگ آنها آماده کرد پس هر دو لشکر زمین جنگ تنگ گرفتند و صف راست کردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شیر شمیده شمشیر کشیده از پیشروى صف بیرون شد و مردم را ندا در داد کـه اى مـردم ! از اسـبـهـا فـرو شـوید و پیاده رزم دهید و این سخن از براى آن گفت که لشکر کفّار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پیاده شوند و بدانند که فرار نتوان کرد نـاچـار نیکو کارزار کنند. مسلمانان در پذیرفتن این فرمان گرانى کردند امّا جعفر خود از اسـب بـه زیـر آمـد و اسـب را پـى زد، پـس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انـبـوه شـد و کـافـران حـمـله ور گـشـتـنـد و در پـیـرامـون جعفر پرّه زدند و شمشیر و نیزه بـرآوردنـد و نـخـسـتین ، دست راست آن حضرت را قطع کردند عَلَم را به دست چپ گرفت و هـمچنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پیش روى بدو رسید و به روایتى نود و دو زخم نیزه و تـیـر داشـت ، پـس دسـت چـپـش را قـطـع کـردنـد ایـن هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خویش افـراشـتـه مـى داشـت کـافـرى چـون ایـن بدید خشمگین بر وى عبور داد و شمشیر بر کمر گاهش بزد و آن حضرت را شهید کرد و عَلَم سرنگون شد.

از جـابـر روایـت شـده کـه هـمـان روزى کـه جـعـفـر در مـُوتـَه شـهـیـد شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود کـه الحـال بـرادران شـمـا از مـسـلمـانـان بـا مـشـرکـان مـشـغـول کـارزار شـدنـد و حـمـله هـر یـک را و جـنـگ هـر یـک را نـقـل مـى کـرد تا گفت که زید بن حارثه شهید شد و عَلَم افتاد، پس فرمود: عَلَم را جعفر بـرداشـت و پـیـش رفـت و متوجّه جنگ شد، پس فرمود که یک دستش را انداختند و عَلَم را به دسـت دیـگـر گـرفـت ، پـس فـرمـود کـه دسـت دیـگرش را انداختند و عَلَم را به سینه خود چـسـبـانید، پس فرمود که جعفر شهید شد و عَلَم افتاد، پس ‍ فرمود که عَلَم را عبداللّه بن رَواحـه بـرداشت و از مسلمانان فلان و فلان کشته شدند و از کافران فلان و فلان کشته شـدنـد، پـس گـفـت کـه عـبـداللّه شـهـیـد شـد و عـَلَم را خالد بن ولید گرفت و گریخت و مسلمانان گریختند.

پـس از مـنـبـر به زیر آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبید و در دامن خود نـشانید و دست برسرش مالید والده او اَسْماء بِنَت عُمَیْس گفت : چنان دست بر سرش مى کشى که گویا یتیم است ! حضرت فرمود که امروز جعفر شهید شد و چون این را گفت ، آب از دیـده هـاى مـبـارکش روان شد. فرمود که پیش از شهید شدن ، دستهایش بریده شد و خدا به عوض آن دستها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز که اکنون با ملائکه در بهشت پرواز مى کند به هرجا که خواهد.(۱۴۳)

و از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فاطمه علیهاالسّلام را گفت برو و گریه کن بر پـسر عمّت و واثَکلاه مگو دیگر هرچه در حقّ او بگوئى راست گفته اى .(۱۴۴) و بـه روایـت دیـگـر فـرمـود بر مثل جعفر باید گریه کنند گریه کنندگان و به روایت دیـگـر حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـاالسّلام را امر فرمود که طعامى براى اَسْماء بِنْت عُمَیسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز.(۱۴۵)

فقیر گوید: که ما در اینجا اگرچه فى الجمله از رشته کلام خارج شدیم لکن شایسته و مناسب بود آنچه ذکر شد.
بـالجـمـله ؛ خـبـر داد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از نامه اى که حاطب ابنِ اَبى بـَلْتَعَه به اهل مکّه نوشته بود در فتح مکّه . و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذیتهائى که بـه او وارد خـواهـد شـد و آنـکـه تـنها زندگانى خواهد کرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفّق به غسل و کفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد که یکى از زنان من بر شترى سـوار خـواهـد شـد که پشم روى آن شتر بسیار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت چون به منزل (حَوْاءَب ) برسد سگان بر سر راه او فریاد کنند.

و خـبـر داد کـه عـمـّار را (فـئه بـاغـیه ) خواهند کشت و آخر زاد او از دنیا شربتى از لَبَن بـاشـد. و خـبـر داد کـه حـضـرت زهـرا عـلیـهـاالسـّلام اوّل کـسـى است از اهل بیتش که به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسیار، امیرالمؤ منین علیه السـّلام را خـبـر داد کـه ریشش از خون سرش خضاب خواهد شد و امیرالمؤ منین علیه السّلام پیوسته منتظر آن خضاب بود.

و هـم در مـجـالس بـسـیار، خبر داد از شهادت امام حسین علیه السّلام و اصحاب آن حضرت و مـکـان شـهـادت ایـشـان و کـشندگان ایشان و خاک کربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد که در هنگام شهادت حسین علیه السّلام این خاک خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضا علیه السـّلام و مـدفـون شـدن آن حـضـرت در خـراسـان و فـرمـود بـه زبـیـر، اوّل کـسـى کـه از عـرب بیعت امیرالمؤ منین علیه السّلام را بشکند تو خواهى بود و فرمود بـه عـبـّاس عـمـوى خـود که واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد که (ارضه ) صـحـیفه قاطعه را که قریش نوشته بودند لیسیده به غیر نام خدا که در آن است . و خبر داد از بـنـاء شـهـر بـغـداد و مـردن رفـاعـه بن زید منافق و هزار ماه سلطنت بنى امیّه و کشتن معاویه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم . و از واقعه حرّه و کور شدن ابن عباس و زید بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و کشته شدن اسود عَنْسى در یمن در همان شبى که کشته شد.

و خـبـر داد از ولادت مـحمّد بن الحنفیه براى امیرالمؤ منین علیه السّلام و نام و کُنْیت خود را بـه او بـخـشـیـد. و خـبر داد از دفن شدن ابو ایّوب انصارى نزد قلعه قسطنطنیه الى غیر ذلک .
علامه مجلسى در (حیاه القلوب ) بعد از تعداد جمله از معجزات آن حضرت فرموده :
(مـُؤ لف گـویـد: آنـچه از معجزات آن حضرت مذکور شد از هزار یکى و از بسیار، اندکى اسـت و جـمـیـع اقـوال و اطـوار و اخـلاق آن حـضرت معجزه بود، خصوصا این نوع معجزه که اخـبـار بـه امـور مـغـیـبـه اسـت کـه پـیـوسـتـه کـلام مـعـجـز نـظـام سـیـد اَنـام بـر ایـن نوع مـشـتـمـل بـوده و منافقان مى گفته اند که سخن آن حضرت را مگوئید که در و دیوار و سنگ ریـزه هـا هـمـه ، آن حـضـرت را خـبـر مـى دهـند از گفته هاى ما. و اگر عاقلى تفکّر نماید و عـقـل خـود را حـَکـَم سـازد هـر حـدیـثـى از احـادیـث آن حـضـرت و اهـل بـیت آن حضرت و هر کلمه از کلمات ظریفه ایشان و هر حکمى از احکام شریعت مقدّسه آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است .

آیا عاقلى تجویز مى کند که یک شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سـبـحـانـى شـریـعـتـى تـوانـد احـداث نـمـود کـه اگـر بـه آن عمل نمایند امور معاش و معاد جمیع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فِتَن و نزاع و فساد به آن مـسـدود گـردد و هـر فـتـنـه و فـسادى که ناشى شود از مخالفت قوانین حقّه او باشد و در خـصـوص هـر واقعه از بیوع و تجارات و مُضاربات و معاملات و منازعات و مواریث و کیفیت مـعـاشـرت پـدر و فـرزنـد و زن و شـوهـر و آقـا و بـنـده و خـویـشـان و اهل خانه و اهل بلد و امراء و رعایا و سایر امور قانونى مقرّر فرموده باشد که از آن بهتر تـخـیـّل نـتوان کرد و در آداب حسنه و اخلاق کریمه در هر حدیثى و خطبه اى اضعاف آنچه حکما در چندین هزار سال فکر کرده اند بیان نماید و در معارف ربّانى و غوامض ‍ معانى در مـدت قـلیـل رسـالت آن قدر بیان فرموده که با وجود تضییع و افساد طالبان حُطام دنیا آنـچـه بـه مـردم رسـیـده تـا روز قـیامت فحول عُلما در آنها تفکر نمایند به صد هزار یک اسرار آنها نمى توانند رسید(۱۴۶) انتهى .

فـصـل شـشـم : در وقـایع ایّام و سنین عمر شریف حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم
مـورّخـیـن گـفـتـه انـد کـه شـش هـزار و صـد و شـصـت و سـه سـال ۶۱۶۳ بـعـد از هُبوط آدم علیه السّلام ولادت با سعادت حضرت خاتم النبیین صلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم واقع شد و در ۶۱۶۹ وفات حضرت آمنه ـ رضى اللّه عنها ـ واقع شـد. هـمـانـا چون حضرت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم شش ساله شد آمنه به نزدیک عـبـدالمـطـلب آمـد و گـفت : خالان من (۱۴۷) از بنى عدى بن النّجارند و در مدینه سـکـونـت دارنـد اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ایشان را پرسشى کنم و محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را نـیـز بـا خـود خـواهـم بـرد تـا خـویـشـان مـن او را دیـدار کـنند. عـبـدالمـطـّلب آمـنه را رخصت داد و او پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را برداشته به اتفاق اُمّ اَیْمَن که حاضنه (دایه ) آن حضرت بود روانه مدینه گشت . و در دارالنّابغه که مـدفـن عـبـداللّه پدر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در آنجا است یک ماه سکون اختیار فـرمـود و خـویـشـان خـود را دیـدار کـرد و از آنـجـا بـه سـوى مکّه کوچ داد هنگام مراجعت در مـنـزل (اَبـوا) کـه مـیـانـه مـکـّه و مـدیـنـه اسـت مـزاج آن مـخدّره از صحّت بگشت و هم در آن مـنزل درگذشت . جسد مبارکش را در آنجا به خاک سپردند و اینکه در این اعصار قبر آمنه را در مـکـه نـشـان دهـنـد گـویـنـد بـراى آن اسـت کـه از (اَبـْوا) بـه مـکـّه نـقـل کـردنـد و چـون آمـنـه ـ رضـى اللّه عـنـهـا ـ وداع جـهـان گـفـت اُمّ اَیـْمـَن رسـول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم را برداشته به مکّه آورد عبدالمطّلب آن حضرت را در بـرگـرفـته رقّت نمود و از آن پس ‍ خود به کفالت آن حضرت بپرداخت . و هرگز بى او خوان طعام ننهادى و دست به خوردنى نبردى . گویند از بهر عبدالمطّلب فراشى بـود کـه هـر روز در ظـل کـعبه مى گستردند و هیچ کس از قبیله وى بر آن وِسادَه پاى نمى نـهـاد و هـمـیـن کـه عـبدالمطّلب بیرون مى شد بر آن فراش مى نشست و قبیله بیرون از آن وِسادَه جاى بر زمین مى کردند امّا حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم و چون درمى آمد بر آن فراش مى رفت و عبدالمطّلب او را در آغوش مى کشید و مى بوسید و مى گفت :
(مارَاَیْتُ قُبْلَهً اَطْیَبَ مِنْهُ وَلا جَسَدا اَلْیَنَ مِنْهُ)
و در ۶۱۷۱ کـه هـشـت سال از سنّ مبارک پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم گذشته بود عبدالمطّلب وفات فرمود.(۱۴۸)

نـقـل است که چون اجل آن بزرگوار نزدیک شد ابوطالب را طلبید و او را در باب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم سفارش بسیار کرد و فرمود: او را حفظ کن و او را به لسان و مال و دست نصرت کن زود باشد که او سیّد قوم شود، پس دست ابوطالب را گرفت و از وى عـهـد بـسـتاد آنگاه فرمود: مرگ بر من آسان گشت ، پس ‍ محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را بـر سـیـنـه خـود گـذاشت و بگریست و دختران خود را فرمود که بر من بگرئید و مـرثـیه گویید که قبل از مرگ بشنوم ، پس شش تن دختران او هر یک قصیده اى در مرثیه پـدر بـگـفتند و بخواندند. عبدالمطّلب این جمله شنید و از جهان بگذشت و این هنگام صد و بـیـسـت سـاله بـود و روایـات در مـدح عـبـدالمـطـّلب بـسـیـار اسـت و وارد شـده کـه او اوّل کـسـى بـود کـه قـائل شـد بـه بـدا و مـبعوث خواهد شد در قیامت با حُسن پادشاهان و سیماى پیغمبران .(۱۴۹)

پنج سنّت عبدالمطّلب

و نـیـز روایـت شـده کـه عبدالمطّلب در جاهلیت پنج سنّت مقرر فرمود حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانید:
اوّل آنکه زنان پدران را بر فرزندان حرام کرد و حق تعالى در قرآن فرستاد:
(وَلا تَنْکِحُوا مانَکَحَ آبآؤُکُمْ مِنَ النِّسآءِ.)(۱۵۰)؛
دوم آنکه گنجى یافت و خُمس آن را در راه خدا داد و خدا فرستاد:
(وَاعْلَموا اَنَّما غَنِمْتُمِ مِنْ شَىً فَاءَنَّ للّهِ خُمُسَهُ.)(۱۵۱)؛
سوّم آنکه چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقایه حاجّ نمود و خدا فرستاد:
(اَجَعَلْتُمْ سِقایَهَ الحآجِّ)(۱۵۲)؛
چـهـارم آنـکـه در دیـه کـشتن آدمى صد شتر مقرّر کرد و خدا این حکم را فرستاد، پنجم آنکه طواف نزد قریش عددى نداشت پس عبدالمطّلب هفت شوط مقرّر کرد و خدا چنین مقرّر فرمود.

عـبـدالمطلب به اَزْلا م قمار نمى کرد و بت را عبادت نمى کرد و حیوانى که به نام بت مى کـشتند نمى خورد و مى گفت من بر دین پدرم ابراهیم باقیم (۱۵۳). و بیاید در بـاب احـوال امـام رضـا عـلیـه السـّلام اشـعـارى از عبدالمطّلب که حضرت امام رضا علیه السـّلام فـرموده . و در سنه ۶۱۷۵ که دوازده سال و دو ماه و دو روز از سن شریف حضرت رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم گذشته بود، ابوطالب از بهر تجارت ، سفر شـام را تـصـمـیـم عـزم داد و روایـت شـده کـه چـون ابـوطـالب اراده سـفـر شـام کـرد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مهار ناقه او چسبید و گفت : اى عمّ! مرا به که مـى سـپـارى نـه پـدرى دارم و نـه مـادرى ؛ پس ابوطالب گریست و آن حضرت را با خود بـرد و هـرگـاه در راه هـوا گـرم مـى شـد ابـرى پـیدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سـایـه مـى افـکـنـد تـا آنـکـه در اثـنـاى راه بـه صـومـعـه راهـبـى رسـیـدنـد کـه او را (بحیرا)(۱۵۴)مى گفتند. چون دید که ابر با ایشان حرکت مى کند از صومعه خـود به زیر آمد و طعامى براى ایشان مهیا کرده ایشان را به سوى طعام خود دعوت نمود، پـس ابـوطـالب و سـایـر رفـقـا رفـتـنـد بـه صـومـعـه راهـب و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را نـزد متاع خود گذاشتند؛ چون (بحیرا) دید که ابـر بـر بـالاى قـافـله گـاه ایـسـتـاده اسـت پـرسـیـد: آیـا کـسـى هـسـت از اهـل قـافـله کـه بـه ایـنـجـا نـیـامده است ؟ گفتند: نه ، مگر یک طفلى که او را نزد متاع خود گـذاشـتـه ایم . بحیرا گفت : سزاوار نیست که کسى که از طعام من تخلّف نماید او را نیز بـطلبید؛ چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت به صومعه روان شد ابر نیز هـمـراه آن حـضـرت حـرکـت کـرد، پـس بـحـیـرا گـفـت کـه ایـن طـفـل کـیـسـت ؟ گفتند: پسر ابوطالب است . بحیرا با ابوطالب گفت : این پسر تو است ؟ ابـوطالب فرمود: این پسر برادر من است . پرسید که پدرش ‍ چه شد؟ فرمود: هنوز به دنـیـا نـیـامـده بـود کـه پـدرش وفـات نـمـود. بـحـیـرا گـفـت کـه ایـن طـفـل را به بلاد خود برگردان که اگر یهود او را بشناسند چنانکه من شناختم هرآینه او را بـکشند و بدان که شاءن او بزرگ است و او پیغمبر این امّت است که به شمشیر خروج خواهد فرمود.(۱۵۵)

فـقـیـر گـویـد: که در اینجا اختلاف است که آیا ابوطالب با آن حضرت به شام رفت یا به سبب کلام بحیرا از همانجا با حضرت مراجعت کرد یا حضرت را برگردانید و خود به شام رفت از براى هر یک قائلى است واللّه العالم .

و در سـنـه ۶۱۸۸ کـه بـیست و پنج سال از سنّ شریف حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم گـذشـتـه بـود خـدیـجـه ـ رضى اللّه عنها ـ را تزویج فرمود و آن مخدّره دختر خـویـلد بـن اسـد بـن عـبـدالعـزّى بـن قـصـىّ بـن کـلاب بـوده و نـخست زوجه عتیق بن عائذ المـخزومى بود و فرزندى از او آورد که (جاریه ) نام داشت و از پس عتیق زوجه ابوهاله ابـن مـنذر الا سدى گشت و از او هند بن ابى هاله را آورد و چون ابوهاله وفات کرد خدیجه از مـال خـویـش و شـوهـران ثـروتى عظیم به دست آورد و آن را سرمایه ساخته به شرط مـضـاربـه تـجـارت کـرد تـا از صـنـادیـد تـوانـگـران شـد چـنـدانـکـه نـقـل شـده کـه کـارداران او هـشـتـاد هزار شتر از بهر بازرگانى مى داشتند و روز تا روز مـال او افـزون مـى شد و نام او بلند مى گشت و بر بام خانه او قبّه اى از حریر سبز با طـنـابـهـاى ابـریـشـم راسـت کـرده بـودنـد بـا تـمـثـالى چـنـد. و قـصـّه تـزویـج او بـا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مفصّل است و ذکرش خارج از این مختصر است ولیکن ما در اینجا به یک روایت اکتفا مى کنیم :

شـیـخ کـلیـنـى و غـیـر او روایـت کـرده انـد کـه چـون حـضـرت رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم خواست که خدیجه بنت خویلد ـ رضى اللّه عنها ـ را بـه عـقـد خـود درآورد ابـوطـالب بـا آل خـود و جمعى از قریش رفتند به نزد ورقه بن نوفل عموى خدیجه پس ابتدا کرد ابوطالب به سخن و خطبه اى ادا کرد که مضمونش این است :

حـمـد و سپاس خداوندى را سزاست که پروردگار خانه کعبه است و گردانیده است ما را از زرع ابراهیم علیه السّلام و از ذریّه اسماعیل علیه السّلام و جاى داده است ما را در حرم امن و امـان و گـردانـیـده است ما را بر سایر مردم حکم کنندگان و مخصوص ‍ گردانیده است ما را بـه خـانـه خـود کـه مـردم از اطـراف جـهان قصد آن مى نمایند و حرمى که میوه هرجا را به سـوى او مـى آوردنـد و بـرکت داده است بر ما در این شهرى که در آن ساکنیم ؛ پس بدانید کـه پـسـر بـرادرم مـحمّد بن عبداللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به هیچ یک از قریش نـمـى سـنـجـنـد مـگـر آنکه او زیادتى مى کند و هیچ مردى را با او قیاس نکنند مگر آنکه او عـظـیـمـتـر اسـت و او را در مـیـان خـلق عـدیـل و نـظـیـر نـیـسـت و اگـر در مـال او کـمـى هـسـت پس مال اعطائى است از حق تعالى که جارى کرده بر بندگان به قدر حـاجـت ایـشـان و مـانـنـد سـایـه اى اسـت کـه به زودى بگردد. او را به خدیجه رغبت است و خدیجه را نیز با او رغبت است ، آمده ایم که او را از تو خواستگارى کنیم به رضا و خواهش او و هـر مـَهـْر کـه خـواهـیـد از مـال خـود مـى دهـیـم آنـچـه در حال خواهید و آنچه مؤ جّل گردانید و به پروردگار خانه کعبه سوگند مى خورم که او را شـاءنـى رفـیـع و مـنـزلتـى مـنـیـع و بـهـره اى شـامـل و دیـنـى شـایـع و راءیـى کامل است پس ابوطالب ساکت شد.

و ورقه عم خدیجه که از جمله قسّیسان و علماى عظیم الشاءن بود به سخن درآمد و چون از جواب ابوطالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست که نیک جواب بگوید.
چـون خـدیـجه آن حال را مشاهده نمود از غایت شوق به آن حضرت پرده حیا اندکى گشود و به زبان فصیح فرمود:

اى عـمّ مـن ! هـر چـنـد تـو از من اَوْلى هستى به سخن گفتن در این مقام امّا اختیار مرا بیش از من نـدارى . تـزویـج کـردم بـه تـو اى مـحـمـّد نـفـس خـود را و مـَهـْر مـن در مـال من است . بفرما عمّ خود را که ناقه اى براى ولیمه زفاف بکشد و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى ؛ پس ابوطالب فرمود که اى گروه گواه باشید که خدیجه خود را به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم تزویج کرد و مَهْر را خود ضامن شد.

پـس یکى از قریش گفت چه عجب است که مَهْر را زنان براى مردان ضامن شوند! ابوطالب در غـضب شده برخاست و چون آن جناب به خشم مى آمد جمیع قریش از او مى ترسیدند و از سـطـوت او حـذر مـى نـمـودنـد؛ پـس گـفـت کـه اگـر شـوهـران دیـگـر مـثل فرزند برادر من باشند زنان به گرانترین قیمتها و بلندترین مهرها ایشان را طلب خواهند کرد و اگر مانند شما باشند مهر گران از ایشان خواهند طلبید.

پـس ابـوطـالب شـتـر نـحر کرد و زفاف آن دُرّ صدف انبیاء و صدف گوهر خیر النّساء مـنعقد گردید. و چون خدیجه ـرضى اللّه عنها ـ به حباله حضرت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم درآمد، عبداللّه بن غنم که یکى از قریش است این اشعار را در تهنیت انشاد کرد:

شعر :

هَنیئا مرئیا یا خَدیجَهُ قَدْ جَرَتْ

لَکِ الطَّیْرُ فیما کانَ مِنکِ باَسْعَدٍ

تَزَوَّجْتِ مِنْ خَیْرِ الْبَرِیَّهِ کُلِها

وَ مَنْ ذَا الَّذى فِی النّاسع مِثْلَ مُحمّدٍ

بِهِ بَشَّرَ الْبِرّانِ عیسَى بْنُ مَرْیَمٍ

وَمُوسَى بْنُ عِمْرانَ فَیاقُرْبَ مَوْعِدٍ

اَقَرَّتْ بِهِ الْکُتّابُ قِدْما بِاَنَّهُ

رَسُولٌ مِنَ الْبَطْحآءِ هادٍ وَ مُهْتَدٍ(۱۵۶)

و در سـال ۶۱۹۳ کـه سـى سـال از ولادت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گـذشـته بود ولادت با سعادت امیرالمؤ منین علیه السّلام واقع شد چنانکه بیاید در باب سوّم ان شاء اللّه تعالى .

و در ۶۱۹۸ کـه سـى و پـنج سال از عمر آن حضرت گذشته باشد قریش کعبه را خراب کـردنـد و از سـر بـنـا کـردنـد و بـر طـول و عـرض خـانـه افـزودنـد و دیـوارهـا را بلند برآوردند به نحوى که در جاى خود نگارش یافته .

و در ۶۲۰۳ روز بـیـسـت و هـفـتـم شهر رجب که با روز نوروز مطابق بود حضرت محمّد بن عـبـداللّه بـه سـن چهل سالگى مبعوث به رسالت شد و به روایت امام حسن عسکرى علیه السـّلام چـون چـهـل سـال از سـنّ آن حـضـرت گـذشـت حـق تـعـالى دل او را بهترین دلها و خاشعتر و مطیعتر و بزرگتر از همه دلها یافت پس دیده آن حضرت را نور دیگر داد و امر فرمود که درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائکه به زمین مى آمدند و آن حضرت نظر مى کرد و ایشان را مى دید و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حـضـرت مـتـصل گردانید. پس جبرئیل فرود آمد و اطراف آسمان و زمین را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را حرکت داد و گفت : یا محمّد بخوان . فرمود: چه چیز بخوانم ؟ گفت :

(اِقْرَء بِاسْمِ رَبَّکَ الَّذی خَلَقَ، خَلَقَ الاِنْسانَ مِنْ عَلَق …)(۱۵۷)
پـس وحـیـهـاى خـدا را بـه او رسـانـیـد.(۱۵۸) و به روایت دیگر پس بار دیگر جـبـرئیـل بـا هـفـتـاد هـزار مـلک و مـیـکـائیـل بـا هـفـتـاد هـزار مـَلَک نـازل شـدنـد و کـرسـى عـزّت و کـرامـت بـراى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سـلطـان سـریر رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند بر این کرسى بالا رو و خداوند خود را حمد کن و به روایت دیگر آن کرسى از یاقوت سرخ بود و پایه اى از آن از زبرجد بود و پایه اى از مروارید .(۱۵۹)

پـس چـون مـلائکـه بـالا رفـتـنـد و آن حـضـرت از کـوه حـِراء بـه زیـر آمـد، انـوار جـلال او را فـرو گرفته بود که هیچ کس را یاراى آن نبود که به آن حضرت نظر کند و بـر هـر درخـت و گـیـاه و سـنـگ کـه مـى گـذشت آن حضرت را سجده مى کردند و به زبان فصیح مى گفتند: (اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نَبِىَّ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللّهِ).

و چـون داخـل خـانـه خـدیـجه شد از شعاع خورشید جمالش خانه منور شد. خدیجه گفت : یا مـحـمـّد صلى اللّه علیه و آله و سلم این چه نور است که در تو مشاهده مى کنم ؟ فرمود که این نور پیغمبرى است ، بگو: (لا اِل هَ ا لا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ).

خـدیـجـه گفت که سالها است من پیغمبرى ترا مى دانم ، پس شهادت گفت و به آن حضرت ایـمـان آورد؛ پـس حضرت فرمود: اى خدیجه ، من سرمائى در خود مى یابم جامه اى بر من بپوشان . چون خوابید از جانب حق تعالى ندا به او رسید:

(یا اَیُّهَا الْمُدَّثّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ وَرَبَّکَ فَکَبِّرْ)(۱۶۰)
اى جـامـه بـر خـود پـیچیده برخیز پس بترسان مردم را از عذاب خدا، و پروردگار خود را پـس تـکـبـیـر بـگـو و به بزرگى یاد کن ؛ پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت پس گفت :
اَللّهُ اَکْبَرُ اَللّهُ اَکْبَرُ.
پس صداى آن حضرت به هر موجودى رسید و همه با او موافقت کردند.(۱۶۱)

و در ۶۲۰۷ اظـهـار فـرمـود رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم دعوت خود را از پس ‍ آنـکـه مدت سه سال حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مردمان را پنهانى دعوت مـى فـرمـود و گـروهـى روش آن حـضـرت را گـرفـتـنـد و ایـمـان آوردنـد جـبـرئیـل ایـن آیـه مـبـارکـه آورد: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشرِکینَ اِنّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزِئینَ).(۱۶۲)

امر کرد آن حضرت را که آشکارا دعوت کند؛ پس آن حضرت به کوه صفا بالا رفت و مردم را انذار کرد و شرح دعوت آن حضرت مردم را به دین مبین و خواندن قرآن مجید برایشان و اذیـّت و آزارهائى که به آن حضرت رسید خارج از این مختصر است . و ما در نوع پنجم از معجزات آن حضرت اشاره کردیم به آنچه مناسب اینجا است ، به آنجا رجوع شود.

و از آن سـوى کفّار قریش در رنج و شکنجه مسلمانان سخت کوشیدند و بدان کس که قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زیان مى کردند و هرکه را قوم و عشیرتى نبود به عذاب و عـقـاب مـى کـشـیـدنـد و در رمـضاء مکّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند و زره در تن ایـشـان مـى کردند و به توقف در آفتاب حکم مى دادند چندان که از پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم تبرى جویند.
فـقـیر گوید که در ذکر اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در ذکر عمّار اشاره خواهد شد به صدمات و اذیتهاى کفار قریش بر مسلمانان .

و در سال ۶۰۲۸ هجرت اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به حبشه واقع شد. چـون مـسـلمـانـان از شـکـنـجه کفار قریش سخت به ستوه شدند و با ظلم کفار قریش صبر نـتوانستند، از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دستورى طلبیدند تا به شهر دیـگـر شـونـد. حـضـرت ایشان را اجازت داد که به ارض حبشه هجرت کنند؛ چه آنکه مردم حـبـشـه از اهل کتاب اند و نجاشى پادشاه حبشه به کسى ظلم نمى کند. و این هجرت نخستین اسـت کـه بـعـضـى از اصـحـاب بـه سـوى حـبـشـه کـوچ دادند و هجرت بزرگ آن بود که رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه سـوى مدینه کوچ داد و از کسانى که به حـبـشه هجرت کردند عُثمان بن عفّان و زوجه اش ‍ حضرت رقیّه و ابوحُذَیْفه بن عُتْبَه بن ربـیعه با زوجه اش سهله . و در حبشه محمّد بن ابوحذیفه را حق تعالى به او داد و دیگر زُبـَیـر بـن العـوّام و مـُصْعَب ابن عُمَیْر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار و عبدالرّحمن بن عـوف و ابـوسـلمه و زوجه اش امّ سلمه و عثمان بن مظعون و عامر بن ربیعه و جعفر بن ابى طالب t با زوجه اش اَسماء بنت عُمَیْس و عمرو بن سعید بن العاص و برادرش خالد و این هـر دو تـن با زن بودند و دیگر عبداللّه بن جَحْش با زوجه اش امّ حبیبه دختر ابوسفیان و ابوموسى اشعرى و ابو عبیده جراح و اشخاصى دیگر که جمیعا زیاده از هشتاد مرد باشند در مـاه رجـب از مـکـّه بـیـرون شدند کشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مـمـلکـت از کـین و کید قریش و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ایمن زیستند و بـه عـبـادت حـق تـعـالى پـرداختند و حضرت ابوطالب در تحریص ‍ نجاشى به نصرت پیغمبر فرموده :

شعر :

تَعَلَّمْ مَلیکَ الْحَبْشِ اَنَّ مُحَمّدا

نَبِىُّ کموُسى وَالْمَسیحِ بْنِ مَرْیَمٍ

اَتى بِهُدى مِثْلَ الَّذى اَتَیابِهِ

فکُلُّ بِاَمْرِ اللّهِ یَهْدى وَ یَعْصِمُ

وَ اِنَّکُمْ تَتلُونَهُ فى کِتابِکُمْ

بِصِدْقِ حَدیثٍ لاحَدیثِ الْـمُرجِّم (۱۶۳)

وَاِنَّکَ ما یَاْتیکَ مِنّا عِصابَهٌ

بِفَضْلِکَ اِلاّ عاوَدُوا بالَتّکَرُّمِ

فَلا تَجْعَلُوا للّهِ نِدًّا وَ اَسْلِمُوا

فَاِنَّ طَریقَ الْحَقِّ لَیْسَ بِمُظْلَمٍ (۱۶۴)

و در سال ۶۲۰۹ که پنج سال از بعثت گذشته باشد ولادت با سعادت حضرت فاطمه ـ صلوات اللّه علیها ـ واقع شد به نحوى که در باب دوم بیاید ان شاء اللّه تعالى .
و در سال ۶۲۱۰ حضرت رسول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه شـعـب درآمـد. و مجمل آن چنان است که چون مشرکین نگریستند که مسلمانان را پناه جائى مانند حبشه به دست شـد هـرکـس از مـسـلمـین بدان مملکت سفر کردى ایمن گشتى و هم آن مردمان که در مکّه سکونت دارنـد در پـنـاه ابـوطالب اند و در اسلام حمزه نیز ایشان را تقویتى شد، انجمنى بزرگ کـردنـد و تـمـامـى قریش بر قتل پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم همدست شدند؛ چون ابوطالب بر این اندیشه آگهى یافت آل هاشم و عبدالمطّلب را فراهم کرد و ایشان را با زن و فرزند به درهّاى که شِعْب ابوطالبش ‍ گویند جاى داد و اولاد عبدالمطّلب مسلمان و غـیـر مسلمانشان از بهر حفظ قبیله و فرمانبردارى ابوطالب در نصرت پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـوددارى نـکردند جز ابولهب که سر برتافت و با دشمنان ساخت . و ابـوطـالب بـه اتـفـاق خـویـشـان خـود بـه حـفـظ و حـراسـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم پرداخت و از دو سوى آن درّه را دیده بان بازداشت و فرزند خود على علیه السّلام را بسیار شب به جاى پیغمبر خفتن فرمود. و حمزه همه شب بـا شـمـشـیـر برگرد پیغمبر مى گشت ؛ چون کفّار قریش این بدیدند و دانستند که بدان حـضـرت دست نیابند چهل تن از بزرگان ایشان در دارالنّدوه مجتمع شدند و پیمان نهادند کـه بـا فـرزندان عبدالمطّلب و اولاد هاشم ، دیگر به رفق و مدارا نباشند و زن بدیشان نـدهـنـد و زن از ایشان نگیرند و بدیشان چیزى نفروشند و چیزى از ایشان نخرند و با آن جـمـاعـت کـار بـه صـلح نـکـنـنـد مـگـر وقـتـى کـه پـیـغـمـبر را به دست ایشان دهند تا به قـتل آورند و این عهد را استوار کردند و بر صحیفه نگار نموده و مهر بر آن نهادند و به امّ الجـلاس ـ خـاله ابـوجـهـل ـ سـپـردنـد تـا نیکو بدارد و از این معاهده بنى هاشم در شِعْب محصور ماندند و هیچ کس از اهل مکّه با ایشان نیروى فروختن و خریدن نداشت جز اوقات حج کـه مقاتلت حرام بود و قبائل عرب در مکّه حاضر مى شدند ایشان نیز از شعب بیرون شده چـیـزهـاى خـوردنى از عرب مى خریدند و به شعب برده مى داشتند و این را قریش نیز روا نـمـى دانستند و چون آگاه مى شدند که یکى از بنى هاشم چیزى مى خواهد بخرد بهاى آن را گـران مـى کـردند و خود مى خریدند و اگر آگاه مى شدند که کسى از قریش به سبب قرابت یکى از بنى عبدالمطّلب از اشیاء خوردنى چیزى به شِعْب فرستاده او را زحمت مى کـردنـد و اگـر از مـردم شـعـب کـسـى بـیرون مى شد و بر او دست مى یافتند او را عذاب و شکنجه مى کردند. و از کسانى که گاهى براى آنها خوردنى مى فرستاد ابوالعاص بن ربـیـع ـ دامـاد پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم ـ و هشام بن عمرو و حکیم بن حَزام بن خُوَیْلد ـ برادرزاده خدیجه ـ بود.

و نـقـل شـده کـه ابـوالعـاص شـتـران از گـنـدم و خـرمـا حمل داده به شعب مى برد و رها مى کرد و از اینجا است که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرموده که ابوالعاص حق دامادى ما بگذاشت .

بـالجـمـله ، سـه سـال کـار بـدیـنـگـونـه مـى رفـت و گـاه بـود کـه فـریـاد اطـفـال بـنـى عـبـدالمـطـّلب از شدت گرسنگى و جوع بلند بود تا بعضى مشرکین از آن پیمان پشیمان شدند.
و پـنـج نفر از ایشان که هِشام بن عمرو و زُهَیْر بْن اُمَیّه بن مُغیره و مُطْعِم بْن عَدِىّ و اَبُو البَخْتَرى و زَمْعَه بن الا سود بن المطلب بن اَسَد مى باشند با هم پیمان نهادند که نقض ‍ عهد کنند و آن صحیفه را بدرند. صبحگاه دیگر که صنادید قریش در کعبه فراهم شدند و آن پـنـج نـفـر آمدند و از این مقوله سخن در پیش آوردند که ناگاه ابوطالب با جمعى از مـردم خـود از شـعـب بـیـرون آمـده بـه کـعـبـه انـدرآمـد و در مـجـمـع قـریـش ‍ بـنـشـسـت . ابوجهل را گمان آنکه ابوطالب از زحمت و رنجى که در شعب برده صبرش ‍ تمام گشته و اکنون آمده که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را تسلیم کند. ابوطالب آغاز سخن کرد و فـرمود: اى مردمان سخنى گویم که جز بر خیر شما نیست ، برادرزاده ام محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـرا خبر داده که خداى (اَرَضه ) را بدان صحیفه برگماشت تا رُقُوم جـور و ظـلم و قطیعت را بخورد و نام خدا را به جا گذاشت اکنون آن صحیفه را حاضر کنید اگر او راست گفته است ، شما را با او چه جاى سخن است از کید و کینه او دست بردارید و اگـر دروغ گـویـد، هـم اکـنـون او را تـسـلیـم کـنـم تـا بـه قـتـل رسـانـیـد. مـردمـان گـفـتـند نیکو سخنى است پس برفتند و آن صحیفه را از اُمّ جلاس ‍ بگرفتند و بیاوردند چون گشودند تمام را (اَرَضه ) خورده بودجز لفظ بِسْمِکَ اللّهُمَّ که در جاهلیت بر سر نامه ها مى نگاشته اند. مردمان چون این بدیدند شرمسار شدند.

پـس مـُطـْعـِم بـن عـَدِىّ صحیفه را بدرید و گفت : ما بیزاریم از این صحیفه قاطعه ظالمه . آنـگـاه ابوطالب به شعب مراجعت فرمود. روز دیگر آن پنج نفر به اتفاق جمعى دیگر از قریش به شعب رفتند و بنى عبدالمطّلب را به مکّه آوردند و در خانه هاى خود جاى دادند و مـدّت سـه سـال بـود کـه در شـعـب جـاى داشـتـنـد. لکـن مـشـرکـیـن بـعـد از آنـکـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از شـعـب بـیـرون شـد هـم بر عقیدت نخست چندانکه تـوانـسـتـنـد از خـصـمـى آن حـضـرت خـویـشـتـن دارى نـکـردند و در اذیّت و آزار آن حضرت بکوشیدند به نحوى که ذکرش را مقام گنجایش ندارد.

و در سـال ۶۲۱۳ وفـات ابـوطـالب و خـدیجه رضى اللّه عنهما واقع شد. امّا ابوطالب ، پـس وفـاتـش ‍ در بـیـسـت و شـشـم رجـب آخـر سـال دهـم بـعـثـت اتـفـاق افـتـاد. حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در مـصـیـبـت او بـگـریـسـت و چـون جـنـازه اش را حمل مى کردند آن حضرت از پیش روى جنازه او مى رفت و مى فرمود:

اى عـمّ، صـله رحم کردى و در کار من هیچ فرونگذاشتى خدا تو را جزاى خیر دهد. و جلالت شـاءن ابـوطـالب و نـصـرتـش از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و دیـگـر فـضـائل او از آن گـذشـتـه اسـت کـه در ایـن مـخـتـصـر بـگـنـجـد و مـا در فـصـل خـویـشـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به مختصرى از آن اشاره خواهیم نمود.

و بـعـد از سـه روز و به روایتى سى وپنج روز، وفات حضرت خدیجه رضى اللّه عنها واقـع شـد و رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم او را بـه دسـت خـویش در (حَجُون )(۱۶۵)مـکـّه دفـن کـرد و بـعـد از وفـات ابـوطالب و خدیجه رضى اللّه عنهما چـنـدان غـمـنـاک بـود کـه از خـانـه کـمـتـر بـیـرون شـد و از ایـن روى آن سال را عامُالْحزْن نام نهاد. امیرالمؤ منین علیه السّلام در مرثیه آن دو بزرگوار فرموده :

شعر :

اَعَیْنَىَّ جُود ا بارَکَ اللّهُ فیکُما

عَلى هالِکَیْنِ ما تَرى لَهُما مِثْلاً

عَلى سَیِّدِ الْبَطْحآءِ وَ ابْنِ رَئیسها

وَ سَیّدَهِ النِّسوانِ اَوَّلَ مَنْ صَلّى

مُصابُهُما دْجى لِىَ الْجَوَّ وَالْـهَوا

فَبِتُّ اُقاسى مِنْهُما الْـهَمَّ وَالثَّکْلى

لَقَدْ نَصَرا فِی اللّهِ دینَ مُحَمَّدٍ

عَلى مَنْ بَغى فِی الدّینِ قَد رَعَیا اِلاّ

و هم آن حضرت در مرثیه ابوطالب فرموده :

شعر :

اَبا طالِبٍ عِصْمَهُ الْمُسْتَجیرِ

وَغَیْثَ الَْمحُول وَ نُورَ الظُّلَمِ

لَقَدْ هَدَّ فَقْدُکَ اَهْلَ الْحِفاظِ

فَصَلّى عَلَیْکَ وَلِىُّ النِّعَمِ

وَلَقّاکَ رَبُّکَ رِضْوانَهُ

فَقَدْ کُنْتَ لِلطُّهْرِ مِنْ خَیْرِعَمِّ

و بـعـد از وفـات ابـوطـالب مـشـرکـین عرب بر خصمى آن حضرت بیفزودند و زحمت او را پـیـشـنـهـاد خاطر کردند چنانکه یکى از سُفهاى قوم به اغواى آن جماعت ، روزى مشتى خاک بر سر مبارکش ریخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست .

و در سـال ۶۲۱۴ از جـهت دعوت مردم ، به طائف شد و ما قصه سفر آن حضرت را به طائف به نحو اختصار در صمن معجزات در استیلاء آن حضرت بر شیاطین و جنّیان ذکر کردیم .
و در سال ۶۲۱۴ حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سَوْدَه بنت زَمْعَه را تزویج فرمود. و این اوّل زنى بود که آن حضرت بعد از خدیجه تزویج فرمود.

حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم تـا خـدیـجـه زنده بود هیچ زن دیگر نـگـرفـت و هـم در آن سـال عایشه را خطبه کرد و آن هنگام او شش ساله بود و زفاف او در سال اوّل هجرت افتاد و هم در آن سال ابتداى اسلام انصار شد.
و در سال ۶۲۱۵ معراج پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اتفاق افتاد.

معراج پیامبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم

بـدان کـه از آیـات کـریـمـه و احـادیـث مـتواتره ثابت گردیده است که حق تعالى حضرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم را در یک شب از مکّه معظمه تا مسجد اَقْصى و از آنجا بـه آسـمـانـهـا تـا سـِدْرَه الْمـُنـْتَهى و عرش اعلا سیر داد. و عجائب خلق سموات را به آن حـضـرت نـمود. و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى به آن حضرت القا فرمود و آن حضرت در بـیـت المـعـمـور و تـحـت عرش به عبادت حق تعالى قیام نمود. و با انبیاء علیهماالسّلام ملاقات کرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده نمود.

و احادیث متواتره خاصّه و عامّه دلالت دارد که عروج آن حضرت به بدن بود نه به روح ، در بـیـدارى بـود نـه در خـواب ، و در میان قدماى علماى شیعه در این خلافى نبوده چنانچه عـلامـه مـجـلسى فرموده : و شکّى که بعضى در باب جسمانى بودن معراج کرده اند یا از عـدم تـتـبـع اخبار و آثار رسول خدا و ائمّه هُدى علیهماالسّلام است یا به سَبَب عَدم اعتماد بـر اخـبار حجّتهاى خدا و وثوق بر شبهات غیر متدیّنین از حکماست و اگر نه چون تواند بـود کـه شـخـص مـعـتـقـد چـنـدیـن هـزار حـدیـث از طـُرق مـخـتـلفـه در اصـل مـعـراج و کیفیّات و خصوصیّات آن بشنود که همه ظاهر و صریحند در معراج جسمانى بـه مـحـض اسـتـبـعـاد وَهـْم یـا شـُبـهـات واهـیـه حـکـمـا، هـمـه را انـکـار و تاءویل نماید.(۱۶۶)

و اگـر (عـَرَجـْتَ بـِهِ) در بـعـض نـُسـَخ (عـَرَجْتَ بِروُحِهِ) ذکر شده منافات ندارد. و این مـثـل (جـِئْتـُکَ بـروُحـى ) اسـت بـه بـیـانـى کـه مـقـام ذکـرش نـیـسـت و تفصیل آن را شیخ ما علامه نورى در (تحیّه الزّائر) ذکر فرموده .(۱۶۷)

و بـدان کـه اتفافى است که معراج پیش از هجرت واقع شد و آیا در شب هفدهم ماه رمضان ، یـا بـیـسـت و یـکـم مـاه مـزبـور، شـش مـاه پـیـش از هـجـرت واقـع شـده . یـا در مـاه ربـیـع الاوّل دو سـال بـعـد از بعثت ؟ اختلاف است و در مکان عروج نیز خلاف است که خانه امّ هانى بوده یا شِعْب ابى طالب یا مسجدالحرام ؟ و حق تعالى فرمود:

(سـُبـْحـانَ الّذى اَسـْرى بـِعـَبـْدِهِ لَیـْلاً مـِنَ الْمـَسـْجـِدِ الْحـَرامِ اِلَى الْمـَسـْجـِدِالاَْقـصـى …).(۱۶۸)
یـعـنـى مـنـزّه اسـت آن خـداونـدى کـه سیر داد بنده خود را در شبى از مسجدالحرام به سوى مـسجداقصى آن مسجدى که برکت داده ایم دور آن را براى آنکه نمایانیم او را آیات عظمت و جلال خود، به درستى که خداوند شنوا و داناست .

بـعـضـى گـفته اند که مراد از مسجدالحرام ، مکّه معظّمه است ؛ زیرا که تمام مکّه محلّ نماز و محترم است . و مشهور آن است که مسجد اقصى مسجدیست که در بیت المقدّس است . و از احادیث بسیار ظاهر مى شود که مراد، بیت المعمور است که در آسمان چهارم است و دورترین مسجدها است . و نیز اختلاف است که معراج آن حضرت یک مرتبه بوده یا دو مرتبه یا زیادتر؟ از احـادیـث معتبره ظاهر مى شود که چندین مرتبه واقع شد و اختلافى که در احادیث معراج هست مى تواند محمول بر این باشد. علما از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که حق تعالى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را صد و بیست مرتبه به آسمان برد و در هـر مـرتبه آن حضرت را در باب ولایت و امامت امیرالمؤ منین علیه السّلام و سایر ائمّه طاهرین علیهماالسّلام زیاده از سایر فرایض تاءکید و توصیه فرمود.(۱۶۹)

قال الْبُوصیرى :
شعر :

سَرَیْتَ مِنْ حَرَمٍ لَیْلاً اِلى حَرَمٍ

کَما سَرىَ الْبَدْرُ فی داجٍ مِنَ الظُّلَمِ

فَظِلْتَ تَرْقى اِلى اَنْ نِلْتَ مَنْزلَهً

مِنْ (قابَ قَوْسَیْنِ) لَمْ تُدْرَکْ وَلَمْ تُرم

وَقَدّمَتْکَ جَمیعُ الاَْنْبِیاءِ بِها

وَالرُّسُلُ تَقْدیمَ مَخْدوُمٍ عَلى خَدَمٍ

وَ اَنْتَ تَحْتَرِقُ السَّبْعَ الطِّباقَ بِهِمْ

فى مَوْکَبٍ کُنْتَ فیهِ صاحِبَ الْعَلَم

حَتّى اِذا لَمْ تَدَعْ شَاءْوا لِمُسْتَبِقٍ

مِنَ الدُّنُوِّ وَلا مَرْقىً لِمُسْتَنِمٍ

و در سـال ۶۲۱۶ بـیـعـت مـردم مـدیـنـه در عـقـبـه بـار دوم واقـع شـد و مـردم مـدیـنـه بـا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم عقد بیعت و شرط متابعت استوار کردند که جنابش ‍ را در مدینه مانند تن و جان خویش حفظ و حراست نمایند و آنچه بر خویشتن نپسندند از بهر او پـسـنـده ندارند. چون این معاهده مضبوط شد مردم مدینه به وطن خویش باز شدند و کفار قـریـش از پـیمان ایشان با پیغمبر آگاه گشتند این معنى بر کین و کید ایشان بیفزود کار به شورى افکندند، چهل نفر از دانایان مجرّب گزیده در دارالنّدوه جمع شدند شیطان به صـورت پـیـرى از قـبـیـله نـَجـْد داخـل ایـشـان شـد و بـعـد از تـبـادل افـکـار و اظهار راءیها، راءى همگى بر آن قرار گرفت که از هر قبیله مردى دلاور انـتـخاب کرده و به دست هر یک شمشیرى برنده دهند تا به اتّفاق بر آن جناب تازند و خـونـش بـریزند تا خون آن حضرت در میان قبائل پهن و پراکنده شود و عشیره پیغمبر را قـوّت مـقـاومـت بـا جـمـیـع قـبـائل نـبـاشـد لاجـرم کـار بـر دِیـَت افـتـد؛ پـس جـمـله دل بر این نهادند و به إ عداد این مهم پرداختند. پس آن اشخاصى که ساخته این کار شده بـودنـد در شـب اوّل ماه ربیع الا وّل در اطراف خانه آن حضرت آمدند و کمین نهادند از بهر آنـکـه چـون پـیـغـمـبـر بـه رخـتـخواب رود بر سرش ریخته و خونش بریزند. حق تعالى پـیـغـمـبـرش را از ایـن قـصـه آگـهـى داد و آیـه شـریـفـه (وَ اِذْ یـَمـْکـُرُ بـِکَ الَّذیـنـَ کَفَروُا)(۱۷۰)نازل شد و ماءمور گشت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را به جاى خـود بـخـوابـانـد و از مـدیـنـه بـیـرون شود. پس امیرالمؤ منین علیه السّلام را فرمود که مشرکین قریش امشب قصد من دارند و حق تعالى مرا ماءمور به هجرت کرده است و امر فرموده کـه بـروم بـه غـار (ثـور) و ترا امر کنم که در جاى من بخوابى تا آنکه ندانند که من رفته ام ، تو چه مى گوئى و چه مى کنى ؟ امیرالمؤ منین علیه السّلام عرض کرد: یا نبى اللّه ، آیا تو به سلامت خواهى ماند از خوابیدن من در جاى تو؟ فرمود: بلى ، امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام خـنـدان شـد و سـجـده شـکـر بـه جـاى آورد و ایـن اوّل سـجـده شـکـر بـود کـه در این امّت واقع شد؛ پس سر از سجده برداشت و عرض کرد: بـرو بـه هـر سـو که خدا ترا ماءمور گردانیده است ، جانم فداى تو باد و هر چه خواهى مـرا امـر فرما که به جان قبول مى کنم و در هر باب از حق تعالى توفیق مى طلبم ؛ پس حـضـرت او را در بـرگـرفـت و بـسـیـار گـریـسـت و او را بـه خـدا سـپـرد و جبرئیل دست آن حضرت را گرفت و از خانه بیرون آورد و حضرت خواند:

(وَجـَعـَلْنـا مـِنْ بـَیـْنِ اَیـْدیـهـِمْ سـَدّا وَ مـِنْ خـَلْفـِهـْمِ سـَدّا فـَاَغـْشـَیـْنـاهـُمْ فـَهـُم لایُبْصِروُنَ)(۱۷۱)
و کف خاکى بر روهاى ایشان پاشید و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ و به غار ثور تشریف برد.
و به روایتى به خانه امّ هانى تشریف برد و در تاریکى صبح متوجه غار ثور شد از آن طـرف امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام در جاى آن حضرت خوابید و رداى آن حضرت را بر خود پـوشـیـد. کـفـّار قـریش خواستند آن شب در خانه آن حضرت بریزند ابولهب که یک تن از ایـشـان بـود مـانـع شـد گـفـت : نـمـى گـذارم کـه شـب داخـل خـانـه شـویـد؛ زیـرا که در این خانه اطفال و زنان هستند امشب او را حراست مى نمائیم صـبـح بـر او مـى ریـزیـم . هـمـیـن کـه صـبـح خـواسـتـنـد قـصـد خـود را بـه عـمـل آورنـد امـیرالمؤ منین علیه السّلام مقابل ایشان برخاست و بانگ برایشان زد. آن جماعت گـفـتـنـد: یـا عـلى ، مـحمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم کجا است ؟ فرمود: شما او را به من نـسـپـرده بـودیـد، خـواستید او را بیرون کنید، او خود بیرون رفت ، پس دست از على علیه السّلام برداشته به جستجوى پیغمبر شدند.

حق تعالى این آیه در شاءن امیرالمؤ منین علیه السّلام فرو فرستاد:
(وَ مَنِ النّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرضاتِ اللّهِ)(۱۷۲)
پـس حـضـرت پـیـغـمـبـر صلى اللّه علیه و آله و سلّم سه روز در غار ثور بود و در روز چـهـارم روانـه مـدیـنـه شـد و در دوازدهـم مـاه ربـیـع الا وّل سـال سـیـزدهـم بـعثت وارد مدینه طیبه شد و این هجرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه مبدء تاریخ مسلمانان شد.

و در سـال اوّل هـجـرى بـعـد از پـنـج مـاه یـا هـشـت مـاه ، حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم عقد برادرى مابین مهاجر و انصار بست و امیرالمؤ منین علیه السّلام را برادر خود قرار داد و در ماه شوّال آن زفاف با عایشه فرمود.ادامه دارد…

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۸۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۸۹، تحقیق : دکتر بقاعى ، بیروت .
۸۵ـ سوره قمر (۵۴)، آیه ۱ ـ ۲ .
۸۶ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۶۳٫ تحقیق : بقاعى ، بیروت .
۸۷ـ (تفسیر قمى ) ۲/۳۴۱، چاپ دارالکتاب ، قم .
۸۸ـ (مـنـاقب ) خوارزمى ص ۳۰۶، حدیث ۳۰۱، چاپ انتشارات اسلامى . (کشف الیقین ). علاّمه حلّى ،ص ۱۱۲، چاپ انتشارات وزارت ارشاد.
۸۹ـ (خرائج ) راوندى ۱/۵۸؛ (بحار الانوار) ۱۷/۲۳۰ .
۹۰ـ (خرائج ) راوندى ۱/۴۸؛ (بحار الانوار) ۱۷/۳۵۹ .
۹۱ـ (امالى ) شیخ طوسى ص ۳۴۱، حدیث ۶۹۲، مجلس ۱۲ .
۹۲ـ (خرائج ) ۱/۱۵۵
۹۳ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۲۶ .
۹۴ـ همان ماءخذ .
۹۵ـ همان ماءخذ ۱/۱۶۰ .
۹۶ـ همان ماءخذ ۱/۱۶۱
۹۷ـ همان ماءخذ ۱/۱۶۱
۹۸ـ (خرائج ) راوندى ۱/۲۳ .
۹۹ـ (خرائج ) ۱/۱۶۵ ـ ۱۶۶؛ (بحار الانوار) ۱۷/۳۶۵ .
۱۰۰ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۳۱۱، حدیث ۴۱۷، چاپ الهادى ، قم .
۱۰۱ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۲۲۳، خطبه ۱۹۲ .
۱۰۲ـ (نـاسـخ التـواریـخ ) جـزء پنجم ، جلد دوم ، ص ۱۱۵، چاپ مطبوعات دینى ، قم .
۱۰۳ـ (خرائج ) راوندى ۱/۹۸ .
۱۰۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۵۹ ـ ۱۶۰ .
۱۰۵ـ (بحار الانوار) ۱۷/۳۹۸ .
۱۰۶ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۳۸ .
۱۰۷ـ ر.ک : (بحار الانوار) ۱۷/۳۹۰ ـ ۴۲۱، باب پنجم .
۱۰۸ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۳۲ .
۱۰۹ـ (بحار الانوار) ۱۷/۳۹۷ .
۱۱۰ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۲۸۶، حدیث ۳۸۳ .
۱۱۱ـ (خرائج ) راوندى ۱/۱۳۶ .
۱۱۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۷۹ ـ ۱۸۰؛ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۳۱۲، حدیث ۴۲۱ .
۱۱۳ـ (الا غانى ) ابوالفرج اصفهانى ،۷/۷-۲۷، (اخبارالسیّد) ،مرزبانى ، ص ۱۷۱
۱۱۴ـ ر.ک : (بحار الانوار) ۱۸/۱ ـ ۴۵، باب ۶ ـ ۷ .
۱۱۵ـ (خرائج ) راوندى ۱/۲۹، (اعلام الورى ) طبرسى ۱/۸۲ .
۱۱۶ـ در متن (باژگونه ) آمده بود.
۱۱۷ـ (امـالى ) سـیـد مـرتضى ۱/۱۹۲، (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۷ ؛ اشعار جعدى در ص ۲۱۴ (مناقب آمده است .
۱۱۸ـ (مناقب ) ابن شهرآشوب ، ۱/۱۱۸ .
۱۱۹ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۶۱ ـ ۱۶۲٫ با مقدارى تفاوت .
۱۲۰ـ (خرائج ) راوندى ۲/۹۲۶٫
۱۲۱ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۷۴
۱۲۲ـ (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۸۴ ـ ۸۵؛ (خرائج ) راوندى ۱/۳۳ .
۱۲۳ـ (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۷۶ ـ ۷۷ .
۱۲۴ـ (بحارالانوار) ۱۸/۳۲ ـ ۳۴ .
۱۲۵ـ (خرائج ) راوندى ۱/۴۲ .
۱۲۶ـ ر.ک : (بحار الانوار) ۱۸/۴۵ ـ ۷۵ .
۱۲۷ـ (تفسیر قمى ) على بن ابراهیم ۲/۲۱۲ .
۱۲۸ـ سوره حجر (۱۵)، آیه ۹۵٫
۱۲۹ـ (بحار الانوار) ۱۸/۵۳ ـ ۵۵ .
۱۳۰ـ (خرائج ) راوندى ۱/۵۱
۱۳۱ـ (خرائج ) راوندى ۲/۷۷۵ .
۱۳۲ـ (بحار الانوار) ۱۸/۶۴ .
۱۳۳ـ (حیاه القلوب ) علامه مجلسى ۳/۶۲۱ .
۱۳۴ـ (بحارلانوار) ۱۸/ ۸۹ ـ ۹۰٫
۱۳۵ـ (ارشـاد) شـیـخ مـفـیـد ۱/۳۳۹ ـ ۳۴۱، چـاپ آل البیت علیهماالسّلام ، قم .
۱۳۶ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۲۱ .
۱۳۷ـ سوره انفال (۸)، آیه ۷۰ .
۱۳۸ـ (قـرب الاسـنـاد) حـمـیـرى ص ۱۹، حـدیـث ۶۶، چـاپ آل البیت علیهماالسّلام قم .
۱۳۹ـ سوره شرح (۹۴)، آیه ۴ .
۱۴۰ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۲۹۳، حدیث ۳۹۴ .
۱۴۱ـ (خرائج ) راوندى ۱/۶۱ .
۱۴۲ـ (خرائج ) راوندى ۱/۸۹ .
۱۴۳ـ (بحار الانوار) ۲۱/۵۳ ـ ۵۴ .
۱۴۴ـ (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۲۱۴ .
۱۴۵ـ (بحار الانوار) ۲۱/۵۷ .
۱۴۶ـ (حیاه القلوب ) ۳/۶۶۶، انتشارات سرور، قم .
۱۴۷ـ دایى هاى من .
۱۴۸ـ (کمال الدین ) شیخ صدوق ص ۱۷۱ .
۱۴۹ـ (الکافى ) ۱/۴۴۷، حدیث ۲۳ .
۱۵۰ـ سوره انسان (۷۶)، آیه ۲۲ .
۱۵۱ـ سوره انفال (۸)، آیه ۴۱ .
۱۵۲ـ سوره توبه (۹)، آیه ۱۹ .
۱۵۳ـ (خصال ) شیخ صدوق ، ۱/۳۱۲، حدیث ۹۰
۱۵۴ـ (بحیرا) نامش جرجیس بن ابى ربیعه و بر شریعت حضرت عیسى ۷ و روش رهـبـانان بوده و مردى به غایت بزرگ بود؛ چنانکه انوشیروان بدو نامه مى کرد و او را بزرگوار مى داشت . (شیخ عباس قمى ؛)
۱۵۵ـ (کمال الدین ) شیخ صدوق ص ۱۸۷ .
۱۵۶ـ (الکافى ) ۵/۳۷۴ ـ ۳۷۵، حدیث ۹ .
حـاصـل مـضمون اشعار این است : گوارا باد ترا اى خدیجه که هماى سعادت نشان تو به سـوى کنگره عرش عزّت و شرف پرواز نمود و جفت بهترین اوّلین و آخرین گردیدى و در جـهـان مـثـل محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم کجانشان توان یافت . اوست که بشارت داده انـد بـه پـیـغـمـبرى او موسى و عیسى علیهماالسلام و به زودى اثر بشارت ایشان ظاهر خـواهـد گـردیـد و سالها است که خوانندگان و نویسندگان کتابهاى آسمانى اقرار کرده انـد کـه اوسـت رسـول بـطـحـاء و هـدایـت کـنـنـدگـان اهل ارض و سماء. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )

۱۵۷ـ سوره علق (۹۶)، آیه ۱ ـ ۲ .
۱۵۸ـ (بحار الانوار) ۱۷/۳۰۹ .
۱۵۹ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۷۲ .
۱۶۰ـ سوره مدّثّر (۷۴)، آیه ۱ ـ ۳ .
۱۶۱ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۷۳ ـ ۷۴ ؛ (بحار الانوار) ۱۸/۱۹۶ .
۱۶۲ـ سوره حجر (۱۵)، آیه ۹۴ .
۱۶۳ـ الرجم : التکلّم بالظن
۱۶۴ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۳۲۱، شماره ۴۳۲٫ یک بیت کم دارد.
۱۶۵ـ (حجون ) به تقدیم حاء مفتوحه بر جیم ، موضعى است در مکّه که مقبره است . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۶۶ـ (حـیـاه القـلوب ) علامه مجلسى رحمه اللّه ) ۳/۶۹۹، (بحار الانوار) ۱۸/۲۸۹ .
۱۶۷ـ (تـحـَیـّه الزائر) مـحـدّث نـورى ص ۲۶۰-۲۶۱ ، چـاپ سـنـگـى ، سال ۱۳۲۷ قمرى .
۱۶۸ـ سوره اسراء (۱۷)، آیه ۱ .
۱۶۹ـ (بحار الانوار) ۱۸/۳۸۷ .
۱۷۰ـ سوره انفال (۸)، آیه ۳۰ .
۱۷۱ـ سوره یس (۳۶) ،آیه ۹٫
۱۷۲ـ سوره بقره (۲)، آیه ۲۰۷ .

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=