زندگینامه حضرت ولی عصر (ع)

زندگینامه حضرت ولی عصر(ع) به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اول در بـیـان ولادت بـا سـعـادت حـضـرت صـاحـب الزمـان عـلیـه السـلام واحـوال والده مـاجـده آن

بـاب چـهـاردهـم : در تـاریـخ امـام دوازدهـم ( حجّه اللّه عَلى عِبادِهِ وَ بَقیَّتِه فى بِلادِهِ کاشِف الا حزان وخلیفه الرّحمان

حضرت حجه بن الحسن صاحب الزمان صلوات اللّه علیه و على آبائه مادامَِت السَّمواتُ وَالاَرْضُ وَ کَرَّ الْجَدیدان ) .


و در آن چند فصل است :


فـصـل اول : در بـیـان ولادت بـا سـعـادت حـضـرت صـاحـب الزمـان عـلیـه السـلام واحـوال والده مـاجـده آن
حـضـرت و

ذکـر بـعـضـى از اسـمـاء و القـاب شـریـفـه وشمائل مبارکه آن جناب


علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جلاءالعیون ) فرموده : اشهر در تاریخ ولادت شریف آن حـضـرت آن اسـت که در سال دویست و پنجاه و پنجم هجرت واقع شد و بعضى پنجاه و شش و بعضى پنجاه و هشت نیز گفته اند و مشهور آن است که روز ولادت شب جمعه پانزدهم مـاه شـعبان بود و بعضى هشتم شعبان هم گفته اند و به اتفاق ، ولادت آن جناب در سرّ من راءى واقـع شد، و به اسم و کنیت با حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم موافق است و در زمان غیبت ، اسم آن جناب را مذکور ساختن جائز نیست و حکمت آن مخفى است و القاب شریف آن جناب مهدى و خاتم و منتظر و حجت و صاحب است .


ابـن بابویه و شیخ طوسى به سندهاى معتبر روایت کرده اند از بشر  بن سـلیمان برده فروش که از فرزندان ابوایوب انصارى بود و از شیعیان خاص امام على نـقـى عـلیـه السـلام و امـام حسن عسکرى علیه السلام و همسایه ایشان بود در شهر سرّ من راءى ، گـفـت کـه روزى کـافـور خـادم امام على نقى علیه السلام به نزد من آمد و مرا طلب نمود، چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود که تو از فرزندان انصارى ، ولایت و مـحـبـت مـا اهـل بـیـت هـمـیـشـه در مـیـان شـمـا بـوده اسـت از زمـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم تـا حـال و پـیـوسـتـه مـحـل اعـتماد ما بوده اید و من تو را اختیار مى کنم و مشرف مى گردانم به تفصیلى که به سـبـب آن بر شیعیان سبقت گیرى در ولایت ما و تو را به رازهاى دیگر مطلع مى گردانم و به خریدن کنیزى مى فرستم ، پس نامه پاکیزه نوشتند به خط فرنگى و لغت فرنگى و مهر شریف خود بر آن زدند و کیسه زرى بیرون آوردند که در آن دویست و بیست اشرفى بـود، فـرمودند: بگیر این نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جـسـر حـاضـر شـو چـون کـشـتـیهاى اسیران به ساحل رسد جمعى از کنیزان در آن کشتى ها خـواهى دید و جمعى از مشتریان از وکیلان امراء بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب خواهى دیـد کـه بـر سر ایشان جمع خواهند شد، پس از دور نظر کن به برده فروشى که عمرو بن یزید نام دارد در تمام روز تا هنگامى که از براى مشتریان ظاهر سازد کنیزکى را که فلان و فلان صفت دارد و تمام اوصاف او را بیان فرمود و جامه حریر آکنده پوشیده است و ابـا و امـتـنـاع خواهد نمود آن کنیز از نظر کردن مشتریان و دست گذاشتن ایشان به او، و خـواهـى شـنـیـد کـه از پس پرده صداى رومى از او ظاهر مى شود،

پس بدان که به زبان رومـى مـى گـویـد واى کـه پـرده غـفـتـم دریـده شد. پس یکى از مشتریان خواهد گفت که من سیصد اشرفى مى دهم به قیمت این کنیز، عفت او در خریدن ، مرا راغب تر گردانید، پس آن کـنـیـز بـه لغت عربى خواهد گفت به آن شخص که اگر به زىّ حضرت سلیمان بن داود ظـاهـر شـوى و پـادشـاهـى او را بـیـابـى مـن بـه تـو رغـبـت نـخـواهـم کـرد مـال خـود را ضـایع مکن و به قیمت من مده . پس آن برده فروش گوید که من براى تو چه چاره کنم که به هیچ مشترى راضى نمى شوى و آخر از فروختن تو چاره اى نیست ، پس آن کـنـیـزک گـویـد کـه چـه تـعـجـیـل مـى کـنـى البـتـه بـایـد مـشـتـرى بـه هـم رسـد کـه دل من به او میل کند و اعتماد بر وفا و دیانت او داشته باشم . پس در این وقت تو برو به نـزد صـاحـب کنیز و بگو که نامه اى با من هست که یکى از اشراف و بزرگواران از روى ملاطفت نوشته است به لغت فرنگى و خط فرنگى و در آن نامه کرم و سخاوت و وفادارى و بـزرگوارى خود را وصف کرده است ، این نامه را به آن کنیز بده که بخواند اگر به صـاحـب ایـن نـامـه راضـى شـود مـن از جـانـب آن بـزرگ وکـیـلم که این کنیز را از براى او خـریـدارى نـمایم . بشر بن سلیمان گفت که آنچه حضرت فرموده بود واقع شد و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم ، چون کنیز در نامه نظر کرد بسیار گریست و گفت به عـمـرو بـن یزید که مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگندهاى عظیم یاد کرد که اگر مرا به او نفروشى خود را هلاک مى کنم ، پس با او در باب قیمت گفتگوى بسیار کردم تا آنـکـه بـه هـمـان قیمت راضى شد که حضرت امام على نقى علیه السلام به من داده بودند پـس زر را دادم و کـنـیـز را گرفتم و کنیز شاد و خندان شد و با من آمد به حجره اى که در بـغـداد گـرفـته بودم ، و تا به حجره رسید نامه امام را بیرون آورد و مى بوسید و بر دیده ها مى چسبانید و بر روى مى گذاشت و به بدن مى مالید، پس من از روى تعجب گفتم نـامـه اى را مـى بـوسى که صاحبش را نمى شناسى ، کنیز گفت : اى عاجز کم معرفت به بـزرگـى فـرزنـدان و اوصـیـاى پـیـغـمـبـران ، گـوش خـود بـه مـن بـسـپـار و دل براى شنیدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براى تو شرح دهم .


مـن مـلیـکه دختر یشوعاى فرزند قیصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا وصى حضرت عیسى علیه السلام است تو را خبر دهم به امر عجیب :
بـدان که جدم قیصر خواست که را به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامى که سیزده سـاله بـودم پـس جـمـع کـرد در قصر خو از نسل حواریون عیسى و از علماى نصارى و عباد ایشان سیصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد کس و از امراى لشکر و سرداران عسکر و بـزرگـان سپاه و سرکرده هاى قبایل چهارهزار نفر، و فرمود: تختى حاضر ساختند که در ایـام پـادشـاهـى خـود بـه انـواع جـواهـر مـرصـع گـردانیده بود و آن تخت را بر روى چـهـل پایه تعبیه کردند و بتها و چلیپاهاى خود را بر بلندیها قرار دادند و پسر برادر خـود را در بـالاى تـخـت فـرسـتـاد، چون کشیشان انجیلها را بر دست گرفتند که بخوانند بـتـهـا و چـلیپاها سرنگون همگى افتادند بر زمین و پاهاى تخت خراب شد و تخت بر زمین افـتـاد و پـسـر بـرادر مـلک از تـخـت افـتـاد و بـى هـوش شـد، پـس در آن حـال رنگهاى کشیشان متغیر شد و اعضایشان بلرزید. پس بزرگ ایشان به جدم گفت : اى پادشاه ! ما را معاف دار از چنین امرى که به سبب آن نحوستها روى نمود که دلالت مى کند بر اینکه دین مسیحى به زودى زائل گردد.


پـس جـدم این امر را به فال بد دانست و گفت به علما و کشیشان که این تخت را بار دیگر بـرپـا کـنـید و چلیپاها را به جاى خود قرار دهید، و حاضر گردانید بردار این برگشته روزگـار بـدبـخـت را کـه ایـن دخـتـر را بـه او تـزویج نماییم تا سعادت آن برادر دفع نـحـوسـت این برادر بکند، چون چنین کردند و آن برادر دیگر را بر بالاى تخت بردند، و چـون کـشـیـشـان شـروع بـه خـوانـدن انـجـیـل کـردنـد بـاز هـمـان حـالت اول روى نمود و نحوست این برادر و آن برادر برابر بود و سرّ این کار را ندانستند که این از سعادت سرورى است نه نحوست آن دو برادر، پس مردم متفرق شدند و جدم غمناک به حـرم سـراى بـازگـشـت و پـرده هـاى خـجالت درآویخت ، چون شب شد به خواب رفتم ، در خواب دیدم که حضرت مسیح و شمعون و جمعى از حواریین در قصر جدم جمع شدند و منبرى از نـور نـصـب کـردنـد که از رفعت بر آسمان سربلندى مى کرد و در همان موضع تعبیه کـردنـد کـه جـدم تخت را گذاشته بود. پس حضرت رسالت پناه محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلم بـا وصـى و دامـادش عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام و جـمـعـى از امـامان و فرزندان بزرگواران ایشان قصر را به قدوم خویش منور ساختند، پس حضرت مسیح به قدوم ادب از روى تعظیم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الا نبیاء صلى اللّه علیه و آله و سلم شتافت و دست در گردن مبارک آن جناب درآورد پس حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که یا روح اللّه ! آمده ایم که ملیکه فرزند وصى تو شمعون را بـراى ایـن فـرزنـد سعادتمند خود خواستگارى نماییم و اشاره فرمود به ماه برج امامت و خـلافـت حـضـرت امـام حسن عسکرى علیه السلام فرزند آن کسى که تو نامه اش را به من دادى پس حضرت نظر افکند به سوى حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهانى به تو روى آورده ، پـیـونـد کـن رحـم خـود را بـه رحم آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم . پس شـمـعـون گـفـت کـه کـردم ، پـس هـمـگـى بـر آن مـنـبـر بـرآمـدنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم خطبه اى انشاء فرمودند و با حضرت مسیح مرا به حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام عـقـد بـسـتـنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم با حواریون گواه شدند، چون از آن خواب سعادت مـآب بـیـدار شـدم از بـیـم کـشـتـن ، آن خـواب را بـراى جـدم نـقـل نـکـردم و ایـن گنج رایگان را در سینه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشید فلک امامت روز بـه روز در کانون سینه ام مشتعل مى شد و سرمایه صبر و قرار مرا به باد فنا مى داد تا به حدى که خوردن و آشامیدن بر من حرام شد و هر روز چهره ، کاهى مى شد و بدن مـى کـاهید و آثار عشق نهانى در بیرون ظاهر مى گردید، پس در شهرهاى روم طبیى نماند کـه مـگـر آنـکـه جـدم بـراى مـعـالجـه مـن حـاضـر کـرد و از دواى درد مـن از او سـؤ ال کرد و هیچ سودى نمى داد.


چـون از علاج درد من ماءیوس ماند روزى به من گفت : اى نور چشم من ! آیا در خاطرت چیزى و آرزویى در دنیا هست که براى تو به عمل آورم ؟ گفتم : اى جد من ! درهاى فرج بر روى خـود بـسـتـه مـى بـیـنـم اگـر شـکنجه و آزار از اسیران مسلمانان که در زندان تواند دفع نمایى و بندها و زنجیرها از ایشان بگشایى و ایشان را آزاد کنى امیدوارم که حضرت مسیح و مـادرش عـافـیـتـى بـه مـن بخشند، چون چنین کرد اندک صحتى از خود ظاهر ساختم و اندک طـعـامـى تـنـاول نـمودم پس خوشحال و شاد شد و دیگر اسیران مسلمانا را عزیز و گرامى داشـت . پـس بـعد از چهارده شب در خواب دیدم که بهترین زنان عالمیان فاطمه زهرا علیها السـلام بـه دیـدن من آمد و حضرت مریم با هزار کنیز از حوریان بهشت در خدمت آن حضرت بـودند. پس مریم به من گفت : این خاتون بهترین زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام اسـت . پـس به دامنش درآویختم و گریستم و شکایت کردم که امام حسن علیه السـلام بـه مـن جـفـا مى کند و از دیدن من ابا مى نماید، پس آن حضرت فرمود که چگونه فـرزنـد من به دیدن تو بیاید و حال آنکه به خدا شرک مى آورى و بر مذهب ترسایى و ایـنـک خـواهـرم مـریـم و دخـتـر عـمـران بـیـزارى مـى جـویـد بـه سوى خدا از دین تو، اگر مـیـل دارى کـه حـق تعالى و مریم از تو خشنود گردند و امام حسن عسکرى علیه السلام به دیدن تو بیاید پس بگو:
( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) .


چـون بـه این دو کلمه طیبه تلفظ نمودم حضرت سیده النساء مرا به سینه خود چسبانید و دلدارى فـرمـود و گـفـت : اکـنـون مـنـتـظر آمدن فرزندم باش که من او را به سوى تو مى فرستم . پس بیدار شدم و آن دو کلمه طیبه را بر زبان مى راندم و انتظار ملاقات گرامى آن حـضـرت مـى بـردم ، چـون شـب آیـنـده در آمـد بـه خـواب رفـتـم خـورشـیـد جـمـال آن حـضـرت طـالع گـردیـد گـفتم : اى دوست من ! بعد از آنکه دلم را اسیر محبت خود گردانیدى چرا از مفارقت جمال خود مرا چنین جفا دادى ؟ فرمود که دیر آمدن به نزد تو نبود مـگـر بـراى آنـکـه مـشرف بودى اکنون که مسلمان شدى هر شب به نزد تو خواهم بود تا آنـکـه حـق تـعـالى مـا و تـو را در ظـاهـر بـه یـکـدیـگـر بـرسـانـد و ایـن هـجـران را بـه وصـال مـبـدل گـرداند، پس از آن شب تا حال ، یک شب نگذشته است که درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرماید.


بشر بن سلیمان گفت : چگونه در میان اسیران افتادى ؟ گفت : مرا خبر داد امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام در شـبـى از شـبـهـا کـه در فلان روز جدت لشکرى به جنگ مسلمانان خواهد فـرسـتاد، پس از عقب ایشان خواهد رفت ، تو خود را در میان کنیزان و خدمتکاران بینداز به هیئتى که تو را نشناسند و از پى جد خود روانه شو و از فلان راه برو. چنان کردم طلایه لشـکـر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسیر کردند و آخر کار من آن بود که دیدى و تا حـال کسى به غیر از تو ندانسته است که من دختر پادشاه رومم و مردى پیر که در غنیمت ، من به حصه او افتادم از نام من سؤ ال کرد گفتم نرجس نام دارم ، گفت : این نام کنیزان است . بشر گفت : این عجب است که تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نیک مى دانى ؟ گفت : از بـسـیارى محبتى که جدم نسبت به من داشت مى خواست مرا به یاد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مـتـرجـمى را که زبان فرنگى و عربى هر دو مى دانست مقرر کرده بود که هر صبح و شام مى آمد و لغت عربى به من مى آموخت تا آنکه زبانم به این لغت جارى شد.


بشر گوى که من او را به سرّ من راءى بردم به خدمت امام على نقى علیه السلام رسانیدم ، حـضـرت کـنـیـزک را خـطاب کرد که چگونه حق سبحانه و تعالى به تو نمود عزت دین اسلام را و مذلت دین نصارى را و شرف و بزرگوارى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و اولاد او را؟ گفت : چگونه وصف کنم براى تو چیزى را که تو از من بهتر مى دانى یابن رسول اللّه ! پس حضرت فرمود که مى خواهم تو را گرامى دارم ، کدام یک بهتر است نزد تـو، ایـنـک ده هـزار اشـرفـى بـه تـو دهم یا تو را بشارت دهم به شرف ابدى ؟ گفت : بشارت به شرف را مى خواهم و مال نمى خواهم . حضرت فرمودند که بشارت باد تو را بـه فـرزنـدى کـه پـادشـاه مـشـرق و مـغـرب عـالم شـود و زمـیـن را پـر از عدل و داد کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد، گفت : این فرزند از کى به وجود خـواهـد آمـد؟ فـرمـود: از آن کـسـى که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم تو را بـراى او خـواسـتـگارى کرد، پس از او پرسید که حضرت مسیح و وصى او تو را به عقد کـى درآورد؟ گـفت : به عقد فرزند تو امام حسن عسکرى علیه السلام ، حضرت فرمود که آیـا او را مـى شـنـاسـى ؟ گـفت : از آن شبى که به دست بهترین زنان مسلمان شده ام شبى نـگـذشـته است که او به دیدن من نیامده باشد. پس حضرت کافور خادم را طلبید و گفت : بـرو و خـواهـرم حـکـیـمـه خـاتـون را طـلب کـن . چـون حـکـیـمـه داخـل شـد حـضـرت فـرمـود کـه ایـن آن کـنـیـز اسـت کـه مـى گـفـتـم ، حـکـیـمـه داخـل شـد حـضـرت فـرمـود کـه ایـن آن کـنیز است که مى گفتم ، حکیمه خاتون او را در بر گـرفـت و بـسـیـار نـوازش کـرد و شـاد شـد. پـس حـضـرت فـرمـود کـه اى دخـتـر رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم او را ببر خانه خود و واجبات و سنت ها را به او بیاموز که او زن حسن عسکرى و مادر صاحب الا مر علیه السلام است .


کـلینى و ابن بابویه و شیخ طوسى و سید مرتضى و غیر ایشان از محدثین عالى شاءن به سندهاى معتبر روایت کرده اند از حکیمه خاتون که روزى حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام بـه خـانـه مـن تـشـریف آوردند و نگاه تندى به نرجس خاتون کردند، پس عرض کـردم کـه اگر شما را خواهش او هست به خدمت شما بفرستم ، فرمود که اى عمه ! این نگاه تند از روى تعجب بود؛ زیرا که در این زودى حق تعالى از او فرزند بزرگوارى بیرون آورد کـه عالم را پر از عدالت کند بعد از آنکه پر شده باشد از ظلم و جور، گفتم : او را بفرستم به نزد شما؟ فرمود که از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در این باب .


حـکـیمه خاتون گوید که جامه هاى خود را پوشیدم و به خانه برادرم امام على نقى علیه السـلام رفـتـم ، چـون سـلام کـردم و نـشستم بى آنکه من سخنى بگویم حضرت از ابتداء فـرمـود کـه اى حـکیمه ! نرجس را بفرست براى فرزندم ، گفتم : اى سید من ! من از براى همین مطلب به خدمت تو آمدم که در این امر رخصت بگیرم . فرمود: که اى بزرگوار صاحب بـرکـت ! خـدا مـى خـواهـد کـه تو را در چنین ثواى شریک گرداند و بهره عظیمى از خیر و سعادت به تو کرامت فرماید که تو را واسطه چنین امرى کرد. حکیمه گفت : به زودى به خـانـه خـود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه خود واقع ساختم . بعد از چـند روزى آن سعد اکبر را با آن زهره منظر به خانه خورشید انوار یعنى والد مطهر او بـردم و بـعـد از چـنـد روز، آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقاء غروب نمود و ماه برج خـلافـت امـام حـسـن عـسکرى علیه السلام در امامت جانشین او گردید، و من پیوسته به عادت مقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر مى رسیدم . پس روزى نرجس خاتون آمد و گفت : اى خاتون ! پا دراز کن که کفش از پایت بیرون کنم ، گفتم : تویى خاتون و صاحب من بلکه هـرگـز نگذارم که تو کفش از پاى من بیرون کنى و مرا خدمت کنى بلکه من تو را خدمت مى کـنـم و مـنـت بـر دیده مى نهم ، چون حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام این سخن را از من شـنـیـد گـفت : خدا تو را جزاى خیر دهد اى عمه . پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفـتـاب پـس صدا زدم به کنیز خود که بیاور جامه هاى مرا تا بروم ، حضرت فرمود: اى عـمه ! امشب نزد ما باش که در این شب متولد مى شود فرزند گرامى که حق تعالى به او زنده مى گرداند زمین را به علم و ایمان و هدایت بعد از آن که مرده باشد به شیوع کفر و ضلالت ، گفتم : از کى به هم مى رسد اى سید من و من در نرجس هیچ اثر حملى نمى یابم ، فـرمـود کـه از نـرجـس بـه هم مى رسد نه از دیگرى . پس جستم پشت و شکم نرجس را و مـلاحـظـه کـردم ، هـیـچـگـونـه اثـرى نیافتم ، پس ‍ برگشتم و عرض کردم حضرت تبسم فـرمـود و گـفـت : چـون صـبـح مـى شـود اثـر حـمـل بـر او ظـاهـر خـواهـد شـد و مـثـل او مـثـل مـادر مـوسـى اسـت کـه تا هنگام ولادت هیچ تغییرى بر او ظاهر نشد و احدى بر حـال او مـطلع نگردید؛ زیرا که فرعون شکم زنان حامله را مى شکافت براى طلب حضرت موسى و حال این فرزند نیز در این امر شبیه است به حضرت موسى .


و در روایـت دیـگـر ایـن اسـت کـه حـضـرت فـرمـود کـه حـمـل مـا اوصـیاى پیغمبران در شکم نمى باشد و در پهلو مى باشد و از رحم بیرون نمى آیـد بـلکـه از ران مـادران فـرود مـى آیـیـم ؛ زیـرا کـه مـا نورهاى حق تعالى ایم و چرک و نـجـاسـت در از مـا دور گـردانـیـده اسـت . حـکـیـمـه گـفـت کـه بـه نـزد نـرجـس رفـتـم و این حـال را بـه او گـفـتـم ، گـفـت : اى خـاتـون ! هـیـچ اثـرى از حـمـل در خـود مـشـاهـده نـمـى نـمـایـم . پـس شب در آنجا ماندم و افطار کردم و نزدیک نرجس خـوابـیـدم و در هـر سـاعـت از او خـبـر مـى گـرفـتـم و او بـه حال خود خوابیده بود، هر ساعت حیرتم زیاده مى شد و در این شب بیش از شبهاى دیگر به نماز و تهجد برخاستم و نماز شب ادا کردم چون به نماز وتر رسیدم نرجس از خواب جست و وضـو ساخت و نماز شب را به جاى آورد چون نظر کردم صبح کاذب طلوع کرده بود پس نـزدیـک شـد شکى در دلم پدید آید از وعده اى که حضرت فرموده بود ناگاه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام از حجره خود صدا زد که شک مکن که وقتش نزدیک رسیده . پس در ایـن وقـت در نـرجـس اضـطـراب مـشـاهده کردم پس او را در برگرفتم و نام الهى را بر او خـواندم باز حضرت صدا زدند که سوره اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَیْلَهِ الْقَدْرِ را بر او بخوان . پـس از او پـرسـیدم که چه حال دارى ؟ گفت : ظاهر شده است اثر آنچه مولایم فرمود. پس چـون شـروع کـردم بـه خـوانـدن سـوره اِنـّا اَنـْزَلْنـاهُ فـى لَیـْلَهِ الْقـَدْرِ، شـنـیـدم کـه آن طـفـل در شـکـم مـادر بـا مـن هـمـراهـى مى کرد در خواندن و بر من سلام کرد، من ترسیدم پس حـضـرت صـدا کـرد کـه تـعـجب مکن از قدرت حق تعالى که طفلان ما را به حکمت گویا مى گـردانـد و مـا را در بزرگى حجت خود ساخته است در زمین . پس چون کلام حضرت امام حسن عـسـکـرى عـلیـه السـلام تـمـام شـسد نرجس از دیده من غائب شد گویا پرده اى میان من و او حـائل گـردیـد، پـس دویـدم بـه سوى حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فریادکنان ، حـضـرت فـرمود: برگرد اى عمه ! که او را در جاى خود خواهى دید، چون برگشتم پرده گـشـوده شد و در نرجش ‍ نورى مشاهده کردم که دیده مرا خیره کرد و حضرت صاحب را دیدم کـه رو بـه قـبـله بـه سجده افتاده به زانوها و انگشتان سبابه را به آسمان بلند کرده ومى گوید:


( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ اللّهِ وَ اَنَّ اَبى اَمیرُالمُؤ مِنینَ وَصِىُّ رَسُولُ اللّهِ ) .
پس یک یک امامان را شمرد تا به خودش رسید فرمود:
( اَللّهـُمَّ اَنـْجـِزْلِى وَعـْدى وَ اَتـْمـِمْ لى اَمـْرى وَ ثَبِّتْ وِطْاءَتى وَ امْلاِ اَلارْضَ بى عَدْلا وَ قِسْطا ) ؛

یـعـنـى خـداونـدا! وعده نصرت که به من فرموده اى وفا کن و امر خلافت و امامت را تمام کن اسـتـیـلاء و انـتـقـام مـرا از دشـمـنـان ثـابـت گـردان و پـر کـن زمـیـن را بـه سـبـب مـن از عدل و داد.


و در روایـت دیـگـر چـنـان اسـت کـه چـون حـضرت صاحب الا مر متولد شد نورى از او ساطع گردید که به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفید دیدم که از آسمان به زیر مى آمدند و بـالهـاى خـود را بـر سـر و روى و بـدن آن حـضـرت مى مالیدند و پرواز مى کردند پس حـضـرت امام حسن عسکرى علیه السلام مرا آواز داد که اى عمه فرزند مرا بگیر و به نزد مـن بـیـاور چـون بـرگـرفتم او را ختنه کرده و ناف بریده و پاک و پاکیزه یافتم و بر ذراع راسـتـش نـوشـتـه بود که ( جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الباطِلَ کانَ زَهُوقا ) ؛ یـعـنـى حـق آمـد و بـاطـل مـضـمـحـل شـده و مـحو گردید پس به درستى که بـاطـل مـضـمـحـل شـدنـى اسـت و ثـبـات و بـقـا نـدارد. پس ‍ حکیمه گفت که چون آن فرزند سـعـادتـمـنـد را به نزد آن حضرت بردم همین که نظرش ‍ بر پدرش افتاد سلام کرد پس حـضرت او را گرفت و زبان مبارک بر دو دیده اش مالید و در دهان و هر دو گوشش زبان گـردانـیـد و بـر کـف دسـت چپ او را نشانید و دست بر سر او مالید و گفت اى فرزند سخن بگو به قدرت الهى ، پس صاحب الا مر استعاذه فرموده و گفت :
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمـنِ الرَّحـیمِ وَ نُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَرْضِ وَ نـَجـْعـَلَهـُمْ اَئِمَّهَ وَ نـَجـْعـَلهـُمُ الْوارِثـیـنَ وَ نـُمـَکِّنَ لَهـُمْ فِى الاَرْضِ وَ نُرِىَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا یَحْذَرُون ) .


ایـن آیـه کـریـه مـوافـق احـادیـث مـعـتبره در شاءن آن حضرت و آباء بزرگوار آن حضرت نـازل شـده و تـرجمه ظاهرش این است : که مى خواهم منت گذاریم بر جماعتى که ایشان را سـتمکاران در زمین ضعیف گردانیده اند و بگردانیم ایشان را پیشوایان در دین و بگردانیم ایـشـان را وارثان زمین و تمکن و استیلا بخشیم ایشان را در زمین و بنماییم فرعون و هامان را و لشکرهاى ایشان را و از آن امامان آنچه را حذر مى کردند.


پـس حـضـرت صـاحب الا مر علیه السلام ، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت امیرالمؤ مـنـیـن و جـمـیـع امـامـان فـرسـتـاد تـا پـدر بـزرگـوار خـود، پـس در ایـن حـال مـرغان بسیار نزدیک سر مبارک آن جناب جمع شدند پس به یکى از آن مرغان صدا زد کـه ایـن طـفـل را بـردار و نـیـکـو مـحـافـظـت نـمـا و هـر چـهـل روز یـک مـرتبه به نزد ما بیاور، مرغ آن جناب را گرفت و به سوى آسمان پرواز کرد و سایر مرغان نیز از عقب او پرواز کردند، پس حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فـرمـود: سـپـردم تـو را بـه آن کـسى که مادر موسى ، موسى را به او سپرد، پس نرجس خاتون گریان شد، حضرت فرمود: ساکت شو که شیر از پستان غیر تو نخواهد خورد و بـه زودى آن را بـه سـوى تـو بـر مـى گـردانـد چـنـانـچـه حضرت موسى را به مادرش برگردانیدند؛ چنانچه حق تعالى فرموده است که پس برگردانیدیم موسى را به سوى مـادرش تـا دیده مادرش به او روشن گردد.  پس حکیمه پرسید که این مرغ کـى بـود کـه صـاحـب را بـه او سـپـردى ؟ فـرمـود کـه او روح القـدس اسـت کـه مـوکـل اسـت بـه ائمـه کـه ایـشـان را موفق مى گرداند از جانب خدا و از خطا نگاه مى دارد و ایـشـان را بـه عـلم زیـنـت مـى دهـد. حـکـیـمـه گـفـت : چـون چـهـل روز گـذشـت بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم چـون داخـل شـدم دیـدم طـفـلى در مـیـان خـانـه راه مـى رود گـفـتـم : اى سـیـد مـن ! ایـن طـفـل دوسـاله از کـیـسـت ؟ حـضرت تبسم نمود و فرمود که اولاد پیغمبران و اوصیاء ایشان هـرگـاه امام باشند بخلاف اطفال دیگر نشو و نما نمى کنند و یک ماهه ایشان مانند یکساله دیـگران است و ایشان در شکم مادر سخن مى گویند و قرآن مى خوانند و عبادت پروردگار مـى نـمـایند و در هنگام شیر خوردن ، ملائکه فرمان ایشان مى برند و هر صبح و شام بر ایـشـان نـازل مـى شـونـد. پـس حـکـیـمـه فـرمـود کـه هـر چـهـل روز یـک مـرتـبه به خدمت او مى رسیدم در زمان امام حسن عسکرى علیه السلام تا آنکه چـنـد روزى قـبـل از وفـات آن حـضـرت او را مـلاقـات کـردم بـه صـورت مـرد کامل نشناختم او را، به فرزند برادر خود گفتم : این مرد کیست که مرا مى فرمایى نزد او بـنـشـیـنم ؟ فرمود که این فرزند نرجس است و خلیفه من است بعد از من و عنقریب من از میان شـمـا مـى روم بـایـد سـخـن او را قـبول کنى و امر او را اطاعت نمایى . پس بعد از چند روز حـضـرت امـام حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام بـه عـالم قـدس ارتـحـال نـمود و اکنون من حضرت صاحب الا مر علیه السلام را هر صبح و شام ملاقات مى نـمـایـم و از هرچه سؤ ال مى کنم مرا خبر مى دهد و گاهى است که مى خواهم سؤ الى بکنم هنوز سؤ ال نکرده جواب مى فرماید:


و در روایـت دیـگـر وارد شـده کـه حیکمه خاتون گفت که بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحب الا مر علیه السلام مشتاق لقاى او شدم رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام پرسیدم که مولاى من کجا است ؟ فرمود که سپردم او را به آن کسى که از ما و تو بـه او احـق و اولى بـود، چون روز هفتم شود بیا به نزد ما و چون روز هفتم رفتم گهواره اى دیـدم بـر سـر گهواره دویدم مولاى خود را دیدم چون ماه شب چهارده بر روى من خندید و تـبـسـم مـى فـرمـود، پـس حـضرت آواز داد که فرزند مرا بیاور، چون به خدمت آن حضرت بردم زبان در دهان مبارکش گردانید و فرمود که سخن بگو اى فرزند! حضرت صاحب الا مر علیه السلام شهادتین فرمود و صلوات بر حضرت رسالت پناه و سایر ائمه علیهم السلام فرستاد و بسم اللّه گفت و آیه اى که گذشت تلاوت فرمود. پس حضرت امام حسن عـسـکـرى عـلیـه السـلام فـرمـود کـه بـخـوان اى فـرزنـد آنچه حق سبحانه و تعالى بر پیغمبران فرستاده است . پس ‍ ابتدا نمود از صحف آدم و به زبان سریانى خواند و کتاب ادریـس و کـتـاب نوح و کتاب هود و کتاب صالح و صحف ابراهیم و تورات موسى و زبور داود و انـجـیـل عـیـسـى و قرآن جدم محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلم را خواند پس ‍ قصه هاى پیغمبران را یاد کرد. پس حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود که چون حـق تـعـالى مـهدى این امت را به من عطا فرمود و ملک فرستاد که او را به سراپرده عرش رحـمـانـى بـرند پس حق تعالى به او خطاب نمود که مرحبا به تو اى بنده من که تو را خلق کرده ام براى یارى دین خود و اظهار امر شریعت خود و تویى هدایت یافته بندگان من ، قـسـم بـه ذات خـودم مى خورم که به اطاعت تو ثواب مى دهم و به نافرمانى تو عقاب مى کنم مردم را و به سبب شفاعت و هدایت تو بندگان را مى آمرزم و به مخالفت تو ایشان را عـقـاب مـى کـنـم ، اى دو مـلک بـرگردانید او را به سوى پدرش و از جانب من او را سلام بـرسـانـیـد و بـگـویـید که او در پناه حفظ و حمایت من است او را از شر دشمنان حراست تا هـنـگـامـى کـه او را ظـاهـر نـمـایـم و حـق را بـا او بـرپـا دارم و بـاطـل را بـا او سـرنـگـون سـازم و دین حق براى من خالص باشد. تمام شد آنچه از ( جلاءالعیون ) نقل کردیم .


و در ( حـق الیـقـیـن ) نـیـز ولادت شـریـف آن حـضـرت را بـه هـمـیـن کـیـفـیـت نـقـل کرده با بعضى روایات دیگر، از جمله فرموده : محمّد بن عثمان عمرى روایت کرده که چـون آقـاى مـا حـضـرت صـاحب الا مر علیه السلام متولد شد حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام پـدرم را طـلبید و فرمود که ده هزار رطل که قریب به هزار من مى باشد نان و ده هزار رطل گوشت تصدق کنند بر بنى هاشم و غیر ایشان و گوسفند بسیارى براى عقیقه بـکـشـنـد. و نـسـیـم و مـاریـه کنیزان حضرت عسکرى علیه السلام روایت کرده اند که چون حـضـرت قـائم عـلیـه السلام متولد شد به دو زانو نشست و انگشتان شهادت را به سوى آسـمـان نـمـود و عطسه کرد و گفت : ( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّد وَ آلِهِ ) ، پس گفت گمان کردند ظالمان که حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصت گـفـتـن بدهد خدا، شکى نخواهند ماند. و ایضا نسیم روایت کرده که یک شب بعد از ولادت آن حـضـرت بـه خـدمـت او رفـتـم و عـطـسـه کـردم فرمود که ( یَرْحَمَکِ اللّهُ ) من بسیار خوشحال شدم پس ‍ فرمود: مى خواهى بشارت دهم تو را در عطسه ؟ گفتم : بلى ، فرمود: امان است از مرگ تا سه روز.


و اما اسماء و القاب شریفه آن حضرت علیه السلام ، پس بدان که شیخ ما مرحوم ثقه الا سلام نورى رحمه اللّه در ( نجم ثاقب ) یک صد و هشتاد و دو اسم براى آن حضرت ذکر کرده و ما در اینجا به ذکر چند اسم از آن اسماء مبارکه تبرک مى جوییم .
اول ـ ( بقیه اللّه ) : روایت شده که چون آن حضرت خروج کند پشت کند به کعبه و جمع مى شود سیصد و سیزده مرد و اول چیزى که تکلم مى فرماید این آیه است :
( بَقیَّهُ اللّهِ خَیْرٌ لَکُمْ اِنْ کُنْتُمُْمْؤ مِنینَ )  آنگاه مى فرماید: منم بقیه اللّه و حـجـت او و خـلیفه او بر شما. پس سلام نمى کند بر او سلام کننده اى مگر آنکه مى گوید: ( اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَقِیَّهَ اللّهِ فى اَرْضِهِ ) .


دوم ـ ( حـجـت ) : و این از القاب شایعه آن حضرت است که در بسیارى از ادعیه و اخـبـار به همین لقب مذکور شده اند و بیشتر محدثین آن را ذکر نموده اند، و با آنکه در این لقـب سائر ائمه علیهم السلام شریک اند، و همه حجت هایند از جانب خداوند بر خلق و لکن چـنان اختصاص به آن جناب دارد که در اختیار هرجا بى قرینه و شااهدى ذکر شود مراد آن حضرت است ، و بعضى گفته اند لقب آن جناب حجه اللّه است به معنى غلبه یا سلطنت خدا بر خلایق چه این هر دو به واسطه آن حضرت به ظهور خواهد رسید، و نقش خاتم آن جناب اَنَا حُجَّهُ اللّه است .

سـوم ـ ( خـلف ) و ( خلف صالح ) : که مکرر به این لقب در السنه ائمه عـلیـهـم السـلام مـذکور شده ، و مراد از ( خلف ) جانشین است . آن حضرت خلف جمیع انـبیاء و اوصیاء گذشته بود و دارا بود جمیع علوم و صفات و حالات و خصایص آنها را و مـواریـث الهـیـه کـه از آنـها به یکدیگر مى رسد و همه آنها در آن حضرت و در نزد نزد او جمع بود. و در حدیث لوح معروف که جابر در نزد صدیقه طاهره علیها السلام دید مذکور اسـت بـعـد از ذکـر عـسـکـرى عـلیـه السـلام کـه آنـگـاه کـامـل مـى کـنـم ایـن را بـه پـسـر او خـلف کـه رحـمـت است براى جمیع عالمیان ، بر او است کمال صفوت آدم و رفعت ادریس و سکینه نوح و حلم ابراهیم و شدت موسى و بهاء عیسى و صـبـر ایـوب . و در حـدیث مفضل مشهور است که چون آن جناب ظاهر شود تکیه کند به پشت خود به کعبه و بفرماید: اى گروه خلایق ! آگاه باشید که هرکه خواهد نظر کند به آدم و شـیـث ، پـس ایـنـک مـنـم آدم و شـیـث و بـه هـمـیـن نـحـو ذکـر نـمـایـد نوح و سام و ابراهیم و اسـمـاعـیـل و مـوسى و یوشع و شمعون و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و سایر ائمه علیهم السلام را.

چـهارم ـ ( شرید ) : مکرر به این لقب مذکور شده است در لسان ائمه علیهم السلام خـصـوص حضرت امیرالمؤ منین و جناب باقر علیهما السلام ، و ( شرید ) به معنى رانـده شده است یعنى از این خلق منکوس که نه جنابش را شناختند و نه قدر وجود نعمتش را دانـسـتـنـد و نـه در مـقـام شـکـرگـزارى و اداء حـقـش ‍ بـرآمـدنـد، بـلکـه پـس از یـاءس اوایل ایشان از غلبه و تسلط بر آن جناب و قتل و قمع ذریه طاهره اخلاف ایشان به اعانت زبـان و قـلم در مـقـام نـفـى و طـردش از قـلوب بـرآمـدنـد و ادله بـر اصـل نـبـودن و نـفـى تـولدش اقـامـه نـمـودند و خاطرها را از یادش محو نمودند، و خود آن حـضـرت بـه ابـراهـیـم بـن عـلى بـن مـهـزیـار فـرمـود کـه پـدرم بـه مـن وصـیت نمود که منزل نگیرم از زمین مگر جایى از آن که از همه جا مخفى تر و دورتر باشد به جهت پنهان نـمـودن امـر خـود و مـحـکـم کـردن مـحـل خـود از مـکـائد اهـل ضلال ، تا آنکه مى فرماید: پدرم به من فرمود: بر تو باد اى پسر من به ملازمت جاهاى نـهـان از زمـیـن و طـلب کـردن دورتـریـن آن ؛ زیـرا کـه براى هر ولیى از اولیاى خداوند تعالى دشمنى است مغالب و ضدى است منازع .

پـنـجـم ـ ( غـریـم ) : از القاب خاصه آن حضرت است و در اخبار اطلاق آن بر آن حـضرت ، شایع است . و ( غریم ) هم به معنى طلبکار است و هم به معنى بدهکار و در ایـنـجـا ظـاهرا به معنى اول است و این لقب مثل غلام در تغبیر از آن حضرت از روى تقیه بوده که چون شیعیان مى خواستند مالى نزد آن حضرت یا وکلایش بفرستند یا وصیت کنند یا از جانب جنابش مطالبه کنند به این لقب مى خواندند و از غالب ارباب زرع و تجارت و حـرفـه و صـنـاعـت طـلبـکـار بـود چـنـانـکـه گـذشـت ایـن مـطـلب در حال محمّد بن صالح در ذکر اصحاب حضرت عسکرى علیه السلام . و علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده : ممکن است ( غریم ) به معنى بدهکار باشد و نام بردن از آن حضرت به این اسم از جهت تشبه آن جناب باشد به شخص مدیون که خود را مخفى مى کند از مردم بـه علت دیون خود یا آنکه چون مردم آن حضرت را طلب مى کنند که اخذ علوم و شرایع از حضرتش نمایند آن جنب مى گریزد از ایشان به جهت تقیه پس آن حضرت غریم مستتر است . صلوات اللّه علیه .

شـشم ـ ( قائم ) : یعنى برپا شونده در فرمان حق تعالى چه آن حضرت پیوسته در شـب و روز مـهـیاى فرمان الهى است که به محض اشاره ظهور فرماید. و روایت شده که آن حـضـرت را قـائم نـامـیـدد براى آنکه قیام به حق خواهد نمود و در روایت صقر بن ابى دلف اسـت کـه بـه حـضـرت امـام مـحمّد تقى علیه السلام عرض ‍ کردم که چرا آن جناب را قـائم نـامیدند؟ فرمود: براى آنکه به امامت اقامت خواهد نمود بعد از خاموش شدن ذکر او و مـرتـد شدن اکثر آنها که قائل به امامت آن حضرت بودند. و از ابوحمزه ثمالى مرى است کـه گـفـت : سـؤ ال کـردم از امـام مـحـمـّد بـاقـر عـلیـه السـلام کـه یـابـن رسـول اللّه ! آیـا هـمه شما قائم به حق نیستند؟ فرمود: بلى همه قائم به حقیم ، گفتم : پـس چـگـونـه حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السلام را قائم نامیدند؟ فرمود که چون جدم حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السلام شهید شد ملائکه در درگاه الهى صداى گریه و ناله بـلنـد کـردنـد و گـفـتـنـد اى خـداونـد و سـیـد مـا آیـا غـافـل مـى شـودى از قـتـل بـرگـزیـده خـود و فرزند پیغمبر پسندیده خود و بهترین خلق خود؟ پس حق تعالى وحـى کـرد بـه سـوى ایـشـان کـه اى مـلائکـه مـن ! قـرار گـیـریـد قـسـم بـه عـزت و جـلال خـود کـه هـر آیـنـه انـتـقـال خـواهم کشید از ایشان هرچند بعد از زمانها باشد، پس حق تعالى حجابها را برداشت و نور امامان از فرزند حسین را به ایشان نمود و ملائکه به آن شـاد شـدنـد پـس یـکـى از آن انـوار را دیـدنـد کـه در مـیـان آنـهـا ایـسـتـاده بـود بـه نماز مـشـغـول بـود حـق تـعـالى فـرمـود کـه بـا ایـن ایـسـتـاده از ایـشـان انتقال خواهم کشید.

 
فـقـیـر گـویـد: بـیـایـد در فصل ششم کلامى در باب برخاستن از براى تعظیم این اسم مبارک .
هـفـتـم ـ ( مـُحـَمَّد صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ وَ اءَهْلِ بَیْتِهِ ) : اسم اصلى و نام اولى الهـى آن حـضـرت اسـت چـنـانـچـه در اخـبـار مـتـواتـره خـاصـه و عـامـه اسـت کـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که مهدى همنام من است و در خبر لوح مستفیض اسم ان حضرت به این نحو ضبط شده ابوالقاسم محمّد بن الحسن هو حجه اللّه القائم . و لکـن مـخـفـى نـمـانـد کـه بـه مـقتضاى اخبار کثیره معتبره حرمت بردن این اسم مبارک است در مـجـالس و مـحـافل تا ظهور موفور السرور آن حضرت و این حکم از خصائص آن حضرت و مسلم در نزد قدماى امامیه از فقها و متکلمین و محدثین است حتى آنکه از کلام شیخ اقدم حسن بن مـوسـى نـوبختى ظاهر مى شود که این حکم از خصائص مذهب امامیه است و از احدى از ایشان خـلافـى نـقـل نـشـده تـا عـهـد خـواجـه نـصـیـرالدّیـن طـوسـى کـه آن مـرحـوم قـائل بـه جـواز شـدنـد و بـعـد از ایـشـان از کـسـى نـقـل خلاف نشده جز از صاحب کشف الغمه ، و در عصر شیخ بهائى این مساءله نظرى شد و در مـیـان فـضـلاء، مـحـل تـشـاجـر شـد تـا آنـکـه در آن رسـائل منفرده تاءلیف شد مانند ( شرعه التسمیه ) محقق داماد و رساله ( تحریم التسمیه ) شیخ سلیمان ماخورى و ( کشف التعمیه ) شیخنا الحر العاملى رضى اللّه عنه و غیر ذلک و تفصیل کلام در ( نجم ثاقب ) است .

هـشـتـم ـ ( مـهدى ) صلوات اللّه علیه : که اشهر اسماء و القاب آن حضرت است در نزد جمیع فرق اسلامیه .
نـهـم ـ ( مُنْتََظر ) (به فتح ظاء): یعنى انتظار برده شده که همه خلایق منتظر مقدم مبارک اویند.

 
دهـم ـ ( مـآءٌ مـَعـیـنٌ ) : یـعـنـى آب ظـاهـر جـارى بـر روى زمـیـن ، در ( کـمـال الدّیـن ) و ( غـیـبت شیخ ) مروى است از حضرت باقر علیه السلام که فـرمـود در آیـه شـریفه : ( قُلْ اَرَایَتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مَاؤُکُم غَوْرا فَمَنْ یَاءْتیکم بِماءٍ مَعینٍ عـ( ؛(۱۹) خبر دهید که اگر آب شما فرو رفت در زمین پس ‍ کیست که بیاورد براى شما آب روان . پس فرمودند: این آیه نازل شده در قائم علیه السلام . مى فرماید خـداونـد، اگـر امام شما غایب شد از شما که نمى دانید او در کجا است پس کیست که بیاورد بـراى شـمـا امـام ظـاهـرى کـه بـیـاورد بـراى شـمـا اخـبـار آسـمـان و زمـیـن و حـلال خـداونـد عـز و جـل و حـرام او را، آنـگـاه فـرمـود: نـیـامـده تـاءویـل ایـن آیـه و لابـد خـواهـد آمد تاءویل آن ، و قریب به این مضمون چند خبر دیگر در آنـجا و در ( غیبت نعمانى ) و ( تاءویل الا یات ) هست ، و وجه مشابهت آن جناب بـه آب کـه سـبب حیات هر چیزى است ظاهر است بلکه آن حیاتى که به سبب آن وجود معظم آمـده و مـى آیـد بـه چـندین رتبه اعلى و اتم و اشد و ادوم از حیاتى است که آب آورد بلکه حـیـات خـود آب از آن جناب است . و در ( کمال الدّین ) مروى است از جناب باقر علیه السـلام کـه فـرمـود در آیه شریفه ، ( اِعْلَمُوا اَنَّ اللّه یُحْیِى الاَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها ) : بـدانـیـد کـه خـداى تـعـالى زنده مى کند زمین را بعد از مردنش ، فرمود: خداوند زنده مى کند به سبب قائم علیه السلام زمین را بعد از مردنش به سبب کفر اهلش و ( کافر ) مرده است . و به روایت شیخ طوسى در آیه مذکوره خداوند اصلاح مى کن زمـیـن را بـه قـائم آل مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام بـعـد از مـردنـش یـعـنـى بـعـد از جـور اهل مملکتش .

مـخـفـى نـمـانـد کـه چـون در ایـام ظـهـور مـردم از ایـن سـرچـشـمـه فـیـض ربـانـى بـه سـهـل و آسـانى استفاضه کنند و بهره ماند تشنه اى که در کنار نهرى جارى و گوارایى باشد که جز اغتراف حالت منتظره نداشته باشد لهذا از آن جناب تعبیر فرمودند به ( مـاء مـعـیـن ) و در ایـام غـیـبـت کـه لطـف خـاص حـق از خـلق بـرداشته شده به جهت سوء کـردارشـان بـاید به رنج و تعب و عجز و لابه و تضرع انابه از آن حضرت فیض به دسـت اورد و چیزى گرفت و علمى آموخت مانند تشنه که بخواهد از چاه عمیق تنها به آلات و اسـبـابـى کـه بـایـد بـه زحـمت به دست آورد آبى کشى و آتشى فرو نشاند لهذا تعبیر فـرمـوده انـد از آن حـضـرت به ( بئر معطله ) و مقام را گنجایش شرح زیاده از این نیست .

 
و امـا شـمائل مبارکه آن حضرت : همانا روایت شده که آن حضرت شبیه ترین مردم است به حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم در خـلق و خـلق . و شـمـایـل او، شـمـایـل آن حـضـرت اسـت و آنـچـه جـمـع شـده از روایـات در شـمـائل آن حـضـرت آن است که آن جناب ابیض است که سرخى به او آمیخته و گندم گون است که عارض ‍ شود آن را زردى از بیدارى شب و پیشانى نازنینش فراخ و سفید و تابان اسـت و ابـروانـش بـه هم پیوسته و بینى مبارکش باریک و دراز که در وسطش فى الجمله انحدابى دارد و نیکورو است و نور رخسارش چنان درخشان است که مستولى شده بر سیاهى مـحـاسـن شـریف و سر مبارکش ، گوشت روى نازنینش کم است ، بر روى راستش ( خالى ) اسـت که پندارى ستاره اى است درخشان ، ( وَ عَلى رَاءْسِهِ فَرْقٌ بَیْنَ وَفْرَتَیْنِ کَاَنَّهُ اَلِفٌ بَیْنِ وا وَیْنِ ) ، میان دندانهایش گشاده است ، چشمانش سیاه و سرمه گون و در سـرش عـلامـتـى اسـت ، میان دو کتفش عریض ‍ است ، و در شکم و ساق مانند جدش امیرالمؤ منین علیه السلام است .

و وارد شده : ( اَلْمَهْدِىُّ طاوُسُ اَهْلَ الْجَنَّهِ، وَجْهُهُ کَالْقَمَرِ الدُّرِّىِّ عَلَیْهِ جَلابیبُ النّورِ ) ؛ یـعـنـى حـضـرت مهدى علیه السلام طاوس اهل بهشت است ، چهره اش ‍ مانند ماه درخشنده است . بـر بـدن مـبـارکـش جـامه ها است از نور، ( عَلَیْهِ جُیُوبُ النُّورِ تَتَوَقَّدُ بِشُعاعِ ضِیاءِ الْقـُدْسِ ) ؛ بر آن جناب جامه هاى قدسیه و خلعتهاى نور انیه ربانیه است که متلا لا اسـت بـه شـعـاع انـوار فـیـض و فـضـل حـضـرت احـدیـت و در لطـافـت و رنـگ چـون گـل بابونه و ارغوانى است که شبنم بر آن نشسته و شدت سرخى اش را هوا شکسته ، و قـدش چـون شـاخـه بان درخت بیدمشک یا ساقه ریحان ، ( لَیْسَ بِالطَّویلِ الشّامِخ وَ لا بـِالْقـَصـیـر الْلازِقِ ) ؛ نـه دراز بـى اندازه و نه کوتاه بر زمین چسبیده ، ( بَلْ مَرْبُوعُ اَلْقامَهِ مُدَوَّرُ الْهامَهِ ) ؛ قامتش معتدل و سر مبارکش ( مُدَوَّر، عَلى خَدِّهِ الاَیْمَنِ خالٌ کـَاَنَّهُ فَتاهُ مِسْکٍ عَلى رَضْراضَهِ عَنْبَرٍ ) ؛ بر روى راستش ( خالى ) است که پـنـدارى ریزه مشکى است که بر زمین عنبرین ریخته ، ( لَهُ سَمْتٌ ماراتِ الْعُیُونُ اَقْصَدَ ) مـِنـْهُ هـیـئت نـیـک خـوشـى داشـت کـه هـیـچ چـشـمـى هـیـئتـى بـه آن اعـتـدال و تـنـاسـب نـدیده . ( صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ عَلى آباءِ الطّاهِرینَ ) .

فصل دوم : در ذکر جمله اى از خصائص حضرت صاحب الزمان علیه السلام است

اول ـ امتیاز نور ظل و شبح آن جناب است در عالم اظله بین انوار ائمه علیهم السلام ، چنانکه در جـمـله اخـبار معراجیه و غیره است که نور آن جناب در میان انوار ائمه علیهم السلام مانند ستاره درخشان بود در میان سائر کواکب . 

دوم ـ شرافت نسب ؛ چه آن جناب داراست شرافت نسب همه آباء طاهرین خود را علیهم السلام کـه نـسـبـشـان اشـراف انـسـاب اسـت و اخـتـصـاص دارد بـه رسیدن نسبش از طرف مادر به قـیاصره روم و منتهى مى شود به جناب شمعون الصفا وصى حضرت عیسى علیه السلام که منتهى مى شود نسبش به بسیارى از انبیاء و اوصیاء علیهم السلام .

سـوم ـ بـردن دو ملک آن جناب را در روز ولادت به سراپرده عرش و خطاب حق تعالى به او کـه مـرحـبـا بـه تـو اى بنده من براى نصرت دین من و اظهار امر من و مهدى عباد من ، قسم خـوردم بـه درسـتـى کـه مـن بـه تـو بـگـیـرم و بـه تـو بـدهـم و بـه تـو بـیامرزم الخ .

چهارم ـ ( بیت الحمد ) : روایت است که از براى صاحب این امر علیه السلام خانه اى است که او را بیت الحمد گویند و در آن چراغى است که روشن است از آن روز که خروج کند با شمشیر و خاموش نمى شود. 

پنجم ـ جمیع میان کنیه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و اسم مبارک آن حضرت ، و در ( مناقب ) مروى است که فرمود اسم مرا بگذارید و کنیه مرا نگذارید.

ششم ـ حرمت بردن نام آن جناب چنانکه گذشت .

هفتم ـ ختم وصایت و حجت در روى زمین به آن حضرت .

هـشـتـم ـ غـیـبـت از روز ولادت و سـپرده شدن به روح القدس و تربیت شدن در عالم نور و فضاى قدسى که هیچ جزیى از اجزاء آن حضرت به لوث قذارت و کثافت و معاصى بنى آدم و شیاطین ملوث نشده و مؤ انست و مجالست با ملا اعلى و ارواح قدسیه .

نـهـم ـ عدم معاشرت و مصاحبت با کفار و منافقین و فساق به جهت خوف و تقیه و مدارات با آنـهـا هـمـانـا از روز ولادت تـا کـنـون دسـت ظالمى به دامنش نرسیده و با کافر و منافقى مصاحبت ننموده و از منازلشان کناره گرفته .

دهـم ـ نـبـودن بـیـعـت احـدى از جـبـارین در گردن آن حضرت ، در ( إ علام الورى ) از حـضـرت امـام حـسن علیه السلام روایت کرده که فرموده نیست از ما احدى مگر آنکه واقع مى شـود در گـردن او بـیـعـتى طاغیه زمان او مگر قائمى که نماز مى کند روح اللّه عیسى بن مریم علیه السلام خلف او.

یـازدهـم ـ داشـتـن در پـشـت عـلامـتـى مـثـل عـلامـت پـشـت مـبـارک حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم که آن را ختم نبوت گویند، و شاید در آن جناب اشاره به ختم وصایت باشد.

دوازدهـم ـ اخـتـصـاص دادن حـق تـعالى آن جناب را در کتب سماویه و اخبار معراجیه از سایر اوصـیـاء علیهم السلام به ذکر او به لقب ، بلکه به القاب متعدده و نبردن نام شریفش .

سـیـزدهـم ـ ظـهور آیات غریبه و علامات سماویه و ارضیه براى ظهور موفورالسرور آن حـضـرت کـه براى تولد و ظهور هیچ حجتى نشده بلکه در ( کافى ) مروى است از جـنـاب صـادق عـلیه السلام که آیات در آیه شریفه ( سَنُریهِمْ آیاتِنا فِى الا فاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ حَتّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ ) ؛ یعنى زود بنماییم آنها را آیـات خـود در آفـاق و اطـراف و در تـن هـایشان تا روشن شود ایشان را که آن حق است . تفسیر فرمو به آیات و علامات قبل از ظهور آن حضرت و تبین حق را به خروج قائم علیه السـلام و فـرمـود کـه آن حـق اسـت از نـزد خـداونـد عـز و جـل کـه مـى بـیـنـد آن را خـلق و لابد است از خروج آن جناب و آن آیات و علامات بسیار است بلکه بعضى ذکر کردند که قریب به چهارصد است .

چـهاردهم ـ نداى آسمانى به اسم آن جناب مقارن ظهور؛ چنانچه در روایات بسیار وارد شده و عـلى بـن ابـراهـیـم در تـفـسیر آیه شریفه ( وَاسْتَمِعْ یَوْمَ یُنادِ الْمُنادِ مِنْ مَکانٍ قَریبٍ )  از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: منادى ندا مى کـند به اسم قائم و پدرش علیهما السلام .  و در ( غیبت نعمانى ) مروى است از جناب باقر علیه السلام که فرمود در خبرى پس ندا مى کند منادى از آسمان به اسم قائم علیه السلام پس مى شنود کسى که در مشرق است و کسى که در مغرب است نـمـى مـانـد خـوابیده اى مگر آنکه بیدار مى شود و نه ایستاده اى مگر آنکه مى نشیند و نه نـشـسـتـه اى مـگـر آنـکـه بـر مـى خـیـزد از خـوف آن صـدا از جـبـرئیل است در ماه رمضان در شب جمعه بیست و سوم . و بر این مضمون اخبار بسیار بلکه متجاوز از حد تواتر است و در جمله اى از آنها آن را از محتومات شمردند. 

پانزدهم ـ افتادن افلاک از سرعت سیر و بطؤ حرکت آنها؛ چنانچه روایت کرده شیخ مفید از ابـى بـصـیـر از حـضـرت باقر علیه السلام در حدیثى طولانى در سیر و سلوک حضرت قـائم عـلیـه السـلام تـا آنـکـه فـرمـود: پـس درنـگ مـى کـنـد بـر ایـن سـلطـنـت هـفـت سال مقدار هر سالى ده سال از این سالهاى شما، آنگاه احیاء مى کند خداوند آنچه را که مى خـواهـد، گفت : گفتم فداى تو شوم ! چگونه طول مى کشد سالها؟ فرمود: امر مى فرماید خـداونـد فـلک را بـه درنـگ کـردن و قـلت حـرکـت پـس بـراى ایـن طول مى کشد روزها و سالها، گفت : گفتم که ایشان مى گویند اگر فلک تغییر پیدا کرد فـاسـد مـى شود یعنى عالم ، فرمود: این قول زنادقه است اما مسلمین پس راهى نیست براى ایـشان به این سخن و حال آنکه خداوند ماه را شق نمود براى پیغمبر خود صلى اللّه علیه و آله و سـلم و آفـتـاب را بـرگـردانـد بـراى یـوشـع بـن نـون و خـبـر داد بـه طول روز قیامت و اینکه آن مثل هزار سال است از آنچه شما مى شمردید.

 
شـانـزدهـم ـ ظـهـور مـصـحـف امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام کـه بـعـد از وفـات رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم جـمـع نـمـود بـى تـغـیـیـر و تـبـدیـل ، و دارا اسـت تـمـام آنـچـه را کـه بـر سـبـیـل اعـجـاز بـر آن حـضـرت نـازل شـده بـود و پس از جمع عرض نمود بر صحابه ، اعراض نمودند، پس آن را مخفى نـمـود و بـه حال خود باقى است تا آنکه بر دست آن جناب ظاهر شود و خلق ماءمور شوند کـه آن را بخوانند و حفظ نمایند و به جهت اختلاف ترتیب که با این مصحف موجود دارد که با او ماءنوس شدند حفظ آن را از تکالیف مشکله مکلفین خواهد بود.

هـفـدهـم ـ سایه انداختن ابر سفید پیوسته بر سر آن حضرت و ندا کردن منادى در آن ابر بـه نـحـوى کـه بـشـنـود آن را ثـقـلیـن و خـافـقـیـن کـه او اسـت مـهـدى آل مـحـمّد علیهم السلام پر مى کند زمین را از عدل چنانکه پر شده از جور. و این ندا غیر از آن است که در چهاردهم گذشت .

هـیـجـدهـم ـ بـودن مـلائکـه و جن در عسکر آن حضرت و ظهور ایشان براى انصار آن حضرت .

نـوزدهـم ـ تـصـرف نـکـردن طـول روزگـار و گـردش لیـل و نـهـار و سیر فلک دوار در بنیه و مزاج و اعضاء و قوى و صورت و هیئت آن حضرت بـه ایـن طـول عـمـر کـه تـاکـنـون هـزار و نـود و پـنـج سال از عمر شریف گذشته و خداى داند که تا ظهور به کجاى از سن مى رسد، جوان ظاهر شـود در مرد سى یا چهل ساله باشد، و چون طویل الا عمار از انبیاى گذشته و غیر ایشان نباشد که یکى هدف تیر پیرى ( اِنَّ هذا بَعْلى شَیْخا )  باشد، و دیـگـرى بـه نـوحـه گـرى ( اِنـّى وَهـَنَ الْعـَظـْمُ مـِنـّى وَاشْتَعَلَ الرَّاءْسُ شَیْبَا )  از ضعف پیرى خویش بنالد.

شـیـخ صدوق روایت کرده از ابوالصلت هروى ، گفت : گفتم به جانب رضا علیه السلام کـه چست علامت قائم شما چون خروج نماید؟ فرمود: علامتش آن است که در سن پیر باشد و بـه صـورت جـوان تـا به مرتبه اى که نظر کننده به آن حضرت گمان برد که در سن چهل سالگى یا کمتر از چهل سالگى است .

بـیـستم ـ رفتن وحشت و نفرت است از میان حیوانات بعضى یا بعضى و میان آنها و انسان و بـرخـاسـتـن عـداوت از مـیـان هـمـه آنـهـا چـنـانـکـه پـیـش از کـشـتـه شـدن هابیل بود. از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام مروى است که فرمود: اگر قائم ما خروج کـنـد صـلح شـود مـیـان درندگان و بهائم حتى اینکه زن راه مى رود میان عراق و شام نمى گـذارد پـاى خـود را مـگر بر گیاه و بر سر او زینتهاى او است به هیجان نمى آورد او را درنده و نمى ترساند او را.

بـیـسـت و یـکـم ـ بـودن جـمـعـى از مـردگـان در رکـاب آن حـضـرت ، شـیـخ مـفـیـد نقل کرده است که بیست و هفت نفر از قوم موسى و هفت نفر از اصحاب کهف و یوشع بن نون و سلمان و ابوذر و ابودجانه انصارى و مقداد و مالک اشتر از انصار آن جناب خواهند بود و حـکـام مـى شـونـد در بـلاد. و روایـت شـده کـه هـرکـه چـهـل صـبـاح دعـاى عـهد: اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ را بخواند از انصار آن حضرت باشد و اگـر پـیـش از آن حـضرت بمیرد بیرون آورد او را خداوند از قبرش که در خدمت آن حضرت باشد.

بـیـسـت و دوم ـ بـیـرون کـردن زمین ، گنج ها و ذخیره هایى را که در او پنهان و سپرده شده .

بـیـست و سوم ـ زیاد شدن باران و گیاه و درختان و میوه ها و سایر نعم ارضیه به نحوى کـه مـغـایـرت پـیـدا کـنـد حـالت زمـیـن در آن وقـت بـا حالت آن در اوقات دیگر و راست آید قـول خـداى تـعـالى : ( یـَوْمَ تـُبـَدِّلُ الاَرْضُ غـَیـْرَ الاَرْضِ ) .  

بـیـست و چهارم ـ تکمیل عقول مردم به برکت وجود آن حضرت و گذاشتن دست مبارک بر سر ایـشـان و رفـتـن کـینه و حسد از دلهایشان که طبیعت ثانیه بنى آدم شده از روز کشته شدن هـابـیـل تـاکنون و کثرت علوم و حکمت ایشان علم قذف شود در دلهاى مؤ منین پس محتاج نمى شـود مـؤ مـن بـه عـلمـى کـه در نـزد بـرادر او اسـت ، و در آن وقـت ظـاهـر مـى شـود تـاءویـل ایـن آیه شریفه ( یُغْنِ اللّهُ کُلا مِنْ سَعَتِهِ ) .

بـیـسـت و پنجم ـ قوت خارج از عادت در دیدگان و گوشهاى اصحاب آن حضرت به حدى کـه بـه قـدر چهار فرسخ از آن حضرت دور باشند حضرت با ایشان تکلم مى فرماید و ایشان مى شنوند و نظر مى کنند به سوى آن جناب .

بـیـسـت و ششم ـ طول عمر اصحاب و انصار آن حضرت ، روایت شده که عمر مى کند مرد در ملک آن جناب تا اینکه متولد مى شود براى او هزار پسر.

بیست و هفتم ـ رفتن عاهات و بلایا و ضعف از ابدان انصار آن حضرت . 

بـیـسـت و هشتم ـ دادن قوت چهل مرد به هر یک از اعوان و انصار آن حضرت و گردیده شود دلهـاى ایـشـان مـانـنـد پـاره آهـن کـه اگـر خـواسـتـنـد بـه آن قـوت ، کـوه را بـکنند خواهند کند.

بـیـسـت و نـهـم ـ اسـتغفاى خلق به نور آن جناب از نور آفتاب و ماه ؛ چنانکه روایت شده در تفسیر آیه شریفه ( وَ اَشْرَقَتِ الاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها )  آنکه مربى زمین امام زمان است صلى اللّه علیه و على آبائه .

سى ام ـ بودن رایت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم با آن جناب .

سى و یکم ـ راست نیامدن زره حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم مگر بر قد شریف آن حضرت و بودن آن بر بدن آن حضرت هـمـچـنان که بر بدن مبارک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم بوده .

سى و دوم ـ از براى آن جناب است ابرى مخصوص که خداى تعالى آن را براى آن حضرت ذخـیـره کـرده کـه در آن است رعد و برق پس حضرت سوار مى شود بر آن پس مى برد آن حضرت را در راه هاى هفت آسمان و هفت زمین . 

سى و سوم ـ برداشته شدن تقیه و خوف از کفار و مشرکین و منافقین و میسر شدن بندگى کـردن خـداى تـعالى و سلوک در امور دنیا و دین حسب نوامیس الهیه و فرامین آسمانیه بدون حـاجـت بـه دسـت بـرداشـتـن از پـاره اى از آنـهـا از بـیـم مـخـالفـیـن و ارتـکـاب اعمال ناشایسته مطابق کردار ظالمین ؛ چنانچه خداى تعالى وعده فرموده در کلام خود:
( وَعـَدَ اللّهُ الَّذیـن آمـَنـُوا وَ عـَمـِلُوا الصـّالِحاتِ مِنْکُمْ لِیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الاَرْضِ کَمَا اسـْتـَخـْلَفَ الَّذیـنَ مـِنْ قـَبـْلِهِمْ وَ لِیُمَکِنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذى ارْتَضى لَهُمْ وَ لَیُبَدِلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ امِنا یَعْبُدُونَنى لایُشْرِکُونَ بى شَیئا ) .

وعـده دادن خـداى تـعـالى آنـان را کـه ایمان آورده اند از شما و کردند کارهاى شایسته که هـرآینه البته خلیفه گرداند ایشان را چنانچه خلیفه گردانید آنان را که بودند پیش از ایشان و هرآینه البته متمکن خواهد کرد براى ایشان دین ایشان را که پسندید براى ایشان و هرآینه البته تبدیل خواهد کرد مر ایشان را از پس ترس ایشان ایمنى که بپرستند مرا و شریک قرار ندهند براى من چیزى را.

سى و چهارم ـ فرو گرفتن سلطنت آن حضرت تمام زمین را از مشرق تا مغرب و برّ و بحر و معموره و خراب و کوه و دشت ، نماند جایى که حکمش جارى و امرش نافذ نشود و اخبار در ایـن مـعـنـى مـتـواتـر اسـت ( وَ لَهُ اَسـْلَمَ مـَنْ فـِى السَّمواتِ وَ الاَرْضِ طَوْعَا وَ کَرْها ) .

سـى و پـنـجـم ـ پـر شـدن تـمام روى زمین از عدل و داد چنانکه در کمتر خبر الهى یا نبوى خاصى یا عامى ذکر یا از حضرت مهدى علیه السلام شده که این بشارت و این منقبت براى آن جناب مذکور نباشد در آن .

سى و ششم ـ حکم فرمودن آن حضرت در میان مردم به علم امامت و نخواستن بینه و شاهد از احدى مثل حکم داود و سلیمان علیهما السلام .

سـى و هـفـتـم ـ آوردن احـکـام مـخـصـوصـه کـه تـا عـهـد آن حـضرت ظاهر و مجرى نشده بود مـثـل آنـکـه پیرزنى و مانع زکات را مى کشد و میراث دهد برادر را از برادرش در عالم ذرّ، یـعنى هر دو نفر که در آنجا در میانشان عقد اخوت بسته شد در اینجا از یکدیگر میراث مى بـرنـد. و شـیخ طبرسى رحمه اللّه روایت کرده که آن جناب مى کشد مرد بیست ساله را که علم دین و احکام مسایل خود را نیاموخته باشد.

سـى و هـشـتـم ـ بـیـرون آمدن تمام مراتب علوم چنانچه قطب راوندى در ( خرائج ) از جناب صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: علم بیست و هفت حرف است پس جمیع آنچه پیغمبران آوردند دو حرف بود و نشناختند مردم تا امروز غیر از این دو حرف را، پس هرگاه خـروج کـرد قـائم مـا عـلیـه السلام بیرون آورد بیست و پنج حرف را پس پراکنده مى کند آنـهـا را در مـیـان مـردم و ضم مى نماید به آن دو حرف دیگر را تا آنکه منتشر مى فرماید تمام بیست و هفت حرف را.

سـى و نـهـم ـ آوردن شـمـشـیـرهاى سمائى براى انصار و اصحاب آن حضرت .

چهلم ـ اطاعت حیوانات ، انصار آن حضرت را.

چـهـل و یـکـم ـ بـیـرون آمـدن دو نفر از آب و شیر پیوسته در ظهر کوفه که مقرّ سلطنت آن حـضـرت اسـت از سـنـگ جـنـاب موسى علیه السلام که با آن حضرت است ؛ چنانچه در ( خرائج ) مروى است از حضرت باقر علیه السلام که فرمود: چون قائم علیه السلام خـروج کـنـد و اراده مـکه نماید که متوجه کوفه شود منادى آن حضرت ندا کند آگاه باشید کـه کـسـى حـمل نکند طعامى و نه آبى و حمل نماید حجر موسى را که جارى شده بود از آن دوازده چـشـمـه آب پـس فـرمـود: نـمـى آیند در منزلى مگر آنکه نصیب مى فرماید آن را پس جارى مى شود از آن چشمه ها پس هرکه گرسنه باشد سیر مى شود و هرکه تشنه باشد سیراب مى گردد پس آن سنگ توشه ایشان است تا وارد نجف شوند پشت کوفه پس چون فـرود آمـدنـد در ظـهـر کـوفه جارى مى شود از آن پیوسته آب و شیر پس هرکه گرسنه باشد سیر مى شود و هرکه تشنه باشد سیراب مى گردد.

چـهـل و دوم – نـزول حـضـرت روح اللّه عـیسى بن مریم علیه السلام از آسمان براى یارى حضرت مهدى علیه السلام و نماز کردن حضرت علیه السلام در خلف آن جناب ؛ چنانکه در روایات بسیار وارد شده بلکه خداى تعالى آن را از مدائح و مناقب آن جناب شمرده ؛ چنانکه در ( کـتـاب مـخـتصر (بصائر الدرجات ) ) حسن بن سلیمان حلى مروى است در خبر طولانى که خداوند تبارک و تعالى به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود در شـب مـعـراج کـه عـطـا فـرمـودم بـه تـو اینکه بیرون بیاورم از صلب او یعنى على علیه السـلام یـازده مـهـدى کـه هـمـه از ذریـه تـو بـاشـنـد از بـکـر بـتـول ، آخـر مرد ایشان نماز مى کند در خلف او عیسى بن مریم علیه السلام ، پر مى کند زمین را از عدل چنانچه پر شده از ظلم و جور، به او نجات مى دهم از مهلکه و هدایت مى کنم از ضلالت و عافیت مى دهم از کورى و شفا مى دهم به او مریض را.

چهل و سوم ـ قتل دجّال لعین که از عذابهاى الهى است براى اهل قبله چنانچه در تفسیر على بن ابراهیم مروى اسـت از جـنـاب بـاقـر عـلیـه السلام که تفسیر فرموده عذاب در آیه شریفه : ( قُلْ هُوَ الْقـادِرُ عـَلى اَنْ یـُبـْعـَثَ عـَلَیـْکـُمْ عـَذابـا مـِنْ فـَوْقـِکـُمْ ) بـه دجـال و صـیـحـه و فـرمـودنـد: هـیـچ پـیـغـمـبـرى نـیامد مگر آنکه ترساند مردم را از فتنه دجال .

چـهـل و چـهـارم ـ جـایـز نـبـودن هـفت تکبیر بر جنازه احدى بعد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام جز بر جنازه آن حضرت ؛ چنانکه در حدیث وفات حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام و وصیت آن حضرت به امام حسن علیه السلام ذکر شد.

چـهـل و پـنـجـم ـ بـودن تـسبیح آن حضرت است از هیجدهم ماه تا آخر ماه ، بدان که از براى حـجج طاهره علیهما السلام تسبیحى است در ایام ماه : تسبیح پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم در روز اول مـاه اسـت ، تـسـبـیـح امـیـرالمـؤ منین علیه السلام در روز دوم ماه ، تسبیح حـضرت زهراء علیها السلام در روز سوم ماه ، و به این ترتیب تسبیح باقى ائمه علیهم السلام است تا حضرت امام رضا علیه السلام که تسبیح آن حضرت در دهم و یازدهم است ، و تسبیح حضرت جواد علیه السلام در دوازدهم و سیزدهم است ، و تسبیح حضرت هادى علیه السلام ، در چهاردهم و پانزدهم است ، و تسبیح حضرت عسکرى علیه السلام در شانزدهم و هـفـدهم است ، و تسبیح حضرت حجت علیه السلام در هیجدهم ماه است تا آخر ماه ، و تسبیح آن حضرت این است :
( سـُبـْحـانَ اللّهِ عـَدَدَ خـَلْقـِهِ، سـُبْحانَ اللّهِ رِضا نَفْسِهِ، سُبْحانَ اللّهِ مِدادَ کَلِماتِهِ، سُبْحانَ اللّهِ زَنَهَ عَرْشِهِ، وَالْحَمْدُللّهِ مِثْلَ ذلِکَ ) .

چـهـل و شـشم ـ انقطاع سلطنت جبابره و دولت ظالمین در دنیا به وجود آن جناب که دیگر در روى زمـیـن پـادشـاهـى نـخـواهـنـد کـرد، و دولت آن حـضـرت مـتـصـل شـود بـه قـیـامت یا به رجعت سایر ائمه علیهم السلام یا به دولت فرزندان آن حضرت ، و نقل شده که حضرت صادق علیه السلام مکرر به این بیت مترنم بود:

لِکُلِّ اُناسٍ دَوْلَهٌ یَرْقُبُونَها

وَ دَوْلَتُنا فى آخِرِ الدَّهْرِ یَظْهَرُ

فـصـل سـوم : در اثـبـات وجـود مـبـارک امـام دوازدهـم حـضـرت حـجـت عـلیـه السلام و غیبت آن حضرت


و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به آنچه علامه مجلسى رحمه اللّه در کتاب ( حق الیقین ) ذکـر کـرده و هـرکه طالب تفصیل است رجوع کند به کتاب ( نجم ثاقب ) و غیر آن . فـرمـوده : بـدان کـه احـادیـث خـروج مهدى علیه السلام را خاصه و عامه به طرق متواتره روایت کرده اند چنانکه در ( جامع الا صول ) از ( صحیح بخارى ) و ( مسلم ) و ( ابـى داود ) و ( تـرمـذى ) از ابوهریره روایت کرده است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: به حق آن خداوندى که جانم در دست قدرت او اسـت نـزدیـک اسـت نـازل شـود فـرزنـد مـریـم کـه حـاکـم عـادل بـاشـد پـس چـلیـپـاى نـصـارى را بشکند و خوکها را بکشد و جزیه را برطرف کند، یـعـنـى از ایـشـان بـه غـیـر اسـلام چـیـزى قـبـول نـکـنـد و چـنـدان مـال فـراوان گـردانـد کـه مـال را دهـنـد و کـسـى قـبـول نکند پس گفت : رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: چگونه خواهید بود در وقـتـى کـه نـازل شـود در مـیـان شما فرزند مریم و امام شما از شما باشد یعنى مهدى علیه السلام .


و در ( صـحـیـح مـسـلم ) از جـابـر روایـت کـرده اسـت کـه رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: پیوسته طایفه اى از امت من مقاتله بر حق خـواهـنـد کـرد و غالب خواهند بود تا روز قیامت پس فرمود: خواهد آمد عیسى پسر مریم پس امـیـر ایـشـان خـواهد رفت بیا با تو نماز کنیم ، او خواهد گفت نه شما بر یکدیگر امیرید براى آنکه خدا این امت را گرامى داشته است .


و در ( مـسـنـد ابـوداود ) و تـرمـذى از ابـن مـسـعـود روایـت کـرده اسـت کـه حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فـرمـود که اگر از دنیا نمانده باشد مگر یک روز البته حق تعالى آن روز را طولانى خواهد کرد تا آنکه برانگیزاند در آن روز مردى از امت مـن یا از اهل بیت مرا که نام او موافق نام من مباشد و پر کند زمین را از عدالت چنانچه پر از ظـلم و جور شده باشد. و به روایت دیگر منقضى نشود دنیا تا پادشاه عرب شود مردى از اهل بیت من که نامش موافق نام من باشد.


و از ابـوهـریـره روایـت کـرده انـد کـه اگـر بـاقـى نـمـانـد از دنـیـا مـگـر یـک روز خـدا طـول دهد آن روز را تا پادشاه شود مردى از اهل بیت من که موافق باشد نام او با نام من . و در ( سـنـن ابـوذر ) روایـت کـرده اسـت از عـلى عـلیـه السـلام کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم فرمود که اگر از دهر و روزگار باقى نماند مگر یـک روز البـتـه بـرانـگـیـزانـد خـدا مـردى را از اهـل بـیـت مـن کـه پـر کـنـد زمـیـن را از عـدل چنانچه پر شده باشد از جور.و ایضا در ( سنن ابوداود ) از ام سلمه روایت کرده است که حضرت فرمود که مهدى از عترت من از فرزندان فاطمه است . و ابـوداود و تـرمـذى روایـت کـرده انـد از ابـوسـعـید خدرى که حضرت فرمود که مهدى از فـرزنـدان مـن گـشـاده پـیـشـانـى و کشیده بینى باشد و زمین را مملو کند از قسط و عدالت چـنـانـچه مملو شده باشد از ظلم و جور و هفت سال پادشاهى کند. و باز روایت کرده اند که ابوسعید گفت که ما مى ترسیدیم که بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم بدعتها بـه هـم رسـد پـس سـؤ ال کـردیم از آن حضرت ، فرمود: در امت من مهدى خواهد بود بیرون خواهد آمد و پنج سال یا نه سال پادشاهى کند پس مردى به نزد او خواهد آمد و خواهد گفت اى مـهـدى عطا کن به من ، حضرت آن قدر زر در دامنش بریزد که دامنش پر شود.


و در ( سـنـن ترمذى ) از ابواسحاق روایت کرده است که حضرت امیر علیه السلام نظر کرد روزى به پسر خود حسین علیه السلام پس فرمود: این پسر من ، سید و مهتر قوم اسـت چنانکه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را سید نام کرد، و از صلب او مـردى بیرون خواهد آمد که نام پیغمبر شما را دارد و شبیه است به او در خلقت و شبیه است به او در خلق و زمین را پر از عدالت خواهد کرد.


و حـافـظ ابـونـعـیـم کـه از مـحـدثـیـن مـشـهـور عـامـه اسـت چـهـل حـدیـث از صـحـاح ایـشـان روایـت کرده است (۸۸) که مشتملند بر صفات و احـوال و اسـم و نـسـب آن حـضـرت و از جـمـله آنـهـا از عـلى بـن هـلال از پـدرش روایـت کـرده اسـت کـه گـفـت : رفـتـم بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم در حـالتـى که آن حضرت از دنیا مفارقت مى کرد و حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـا السـلام نـزد سر آن حضرت نشسته و مى گریست ، چون صداى گـریه آن حضرت بلند شد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم سر به جانب او بـرداشـت و فرمود: اى حبیه من فاطمه ! چه چیز باعث گریه تو شده است ؟ فاطمه گفت : مـى تـرسـم کـه امـت تـو بـعد از تو مرا ضایع گذارند و رعایت حرمت من ننمایند، حضرت فـرمود: اى حبیبه من ! مگر نمى دانى که خدا مطلع شد بر زمین مطلع شدنى پس اختیار کرد از آن پدر تو را پس او را مبعوث گردانید به رسالت خود، پس بار دیگر مطلع گردید و برگزید شوهر تو را و وحى کرد به سوى من که تو را به او نکاح کنم . اى فاطمه ! خـدا بـه ما عطا کرده است هفت خصلت را که به احدى پیش از ما نداده است و به احدى بعد از مـا نـخـواهـد داد، مـنم خاتم پیغمبران و گرامى ترین ایشان بر خدا و محبوب ترین خلق بـه سـوى خـدا و مـن پدر توام و وصى من بهترین اوصیاء است و محبوب ترین ایشان است بـه سوى خدا و او شوهر تست ، و شهید ما بهترین شهیدان است و محبوب ترین ایشان است بـه سـوى خـدا و او حـمـزه عـم پـدر و [عـم ] شـوهـر تـسـت و از مـا اسـت آنـکـه دو بـال خدا به او داده است که پرواز مى کند در بهشت با ملائکه هرجا که خواهد و او پسرعم پـدر تـو و تـو و بـرادر شـوهـر تـست ، و از ما است دو سبط این امت و آنها دو پسر تواند حـسـنـیـن و ایـشـان بـهـتـریـن جوانان بهشتند، و پدر ایشان به حق آن خدایى که مرا به حق فـرسـتـاده است بهتر است از ایشان ، اى فاطمه ! به حق خداوندى که مرا به حق فرستاده اسـت کـه از حـسن و حسین به هم خواهد رسید مهدى این امت و ظاهر خواهد شد در وقتى که دنیا پـر از هـرج و مـرج شـود و فـتـنـه هـا ظـاهـر گردد و راه ها بسته شود و غارت آورند مردم بـعـضـى بـر بـعضى ، نه پیرى رحم کند بر کودکى و نه کودکى تعظیم کند پیرى را پس خدا برانگیزاند در آن وقت از فرزندان ایشان کسى را که فتح کند قلعه هاى ضلالت را و دلهـایـى را کـه غافل از حق باشند و قیام نماید به دین خدا در آخرالزمان ، چنانچه من قـیـام نـمـودم و پـر کـنـد زمـیـن را از عدالت ، چنانچه پر از ظلم و جور باشد. اى فاطمه ! اندوهناک مباش و گریه مکن که خداى عز و جل رحیم تر و مهربان تر است بر تو از من به سـبـب مـنـزلتـى کـه نـزد مـن دارى و مـحـبـتـى کـه از تـو در دل مـن اسـت ، و خـدا تـو را تـزویـج کـرده اسـت به کسى که حسبش از همه بزرگتر است و مـنـصـبـش از هـمـه گـرامـى تـر اسـت و رحـیـم تـریـن مـردم اسـت بـر رعـیـت و عـادل تـرین مردم است در قسمت بالسویه و بیناترین مردم است به احکام الهى و من از خدا سـؤ ال [ درخـواسـت ] کـردم کـه تـو اول کـسـى بـاشـى از اهل بیت من که به من ملحق شوند، و على علیه السلام فرمود که فاطمه علیها السلام نماند بعد از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم مگر هفتاد و پنج روز که به پدر خود ملحق گردید.


مـؤ لف [عـلامـه مجلسى ] گوید: که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم ، مهدى علیه السـلام را بـه حـسـنـیـن عـلیـهـمـا السـلام هـر دو نـسـبـت داد بـراى آنـکـه از جـهـت مـادر از نسل حضرت امام حسن علیه السلام است ؛ زیرا که مادر حضرت امام محمّد باقر علیه السلام دخـتـر امـام حـسـن عـلیـه السـلام بـود و چـنـد حـدیـث دیـگـر روایـت کـرده اسـت کـه از نـسـل حـضـرت امـام حـسین علیه السلام است . و دارقطنى که از محدثین مشهور عامه است همین حـدیـث را طـولانـى از ابـوسـعید خدرى روایت کرده است و در آخرش ‍ گفته است که حضرت فـرمـود: از مـا اسـت مـهـدى این امت که عیسى در عقب او نماز خواهد کرد، پس دست زد بر دوش حسین علیه السلام و فرمود که از این به هم خواهد رسید مهدى این امت .


و ایـضـا ابونعیم از حذیفه و ابوامامه باهلى روایت کرده است که مهدى علیه السلام رویش مـانـنـد سـتـاره درخـشـان اسـت و بـر جـانـب راسـت روى مـبـارکـش خـال سـیـاهـى اسـت ، و بـه روایـت عـبدالرحمن بن عوف دندانهایش گشوده است و به روایت عبداللّه بن عمر بر سرش ابرى سایه خواهد کرد و بر بالاى سرش ملکى ندا خواهد کرد کـه ایـن مـهدى است و خلیفه خدا است پس او را متابعت کنید. و به روایت جابر بن عبداللّه و ابوسعید عیسى علیه السلام پشت سر مهدى علیه السلام نماز خواهد کرد.


و صاحب کفایه الطالب محمّد بن یوسف شافعى که از علماى عامه است کتابى نوشته است در بـاب ظـهـور مـهـدى عـلیـه السـلام و صـفـات و عـلامـات او مشتمل بر بیست و پنج باب و گفته است که من همه را از غیر طریق شیعه روایت کرده ام و ( کتاب شرح السنه ) حسین بن سعید بغوى که از کتب مشهوره معتبره عـامـه اسـت نـسـخـه قـدیـمـى از آن نزد فقیر [مجلسى ] است که اجازات علماء ایشان بر آن نوشته است و در آن پنج حدیث از اوصاف مهدى از صحاح ایشان روایت کرده است و حسین بن مـسـعـود فـراء در ( مـصـبـاح ) کـه الحـال در مـیـان عـامـه متداول است پنج حدیث در خروج مهدى علیه السلام روایت کرده است و بعضى از علماء شیعه از کـتـب مـعـتـبـره عـامـه صـد و پـنـجـاه و شـش حـدیـث در ایـن بـاب نـقـل کـرده اسـت و در کـتب معتبره شیعه زیاده از هزار حدیث روایت کرده اند در ولادت حضرت مـهـدى عـلیـه السـلام و غـیـبـت او و آنـکـه امـام دوازدهـم اسـت و نـسـل امـام حسن عسکرى علیه السلام است و اکثر این احادیث مقرون به اعجاز است ؛ زیرا که خبر داده اند به ترتیب ائمه علیهم السلام تا امام دوازدهم و خفاى ولادت آن حضرت و آنکه آن حـضـرت را دو غـیـبـت خـواهـد بـود ثـانـى درازتـر از اول و آنـکه آن حضرت مخفى متولد خواهد شد با سایر خصوصیات و جمیع این مراتب واقع شـد و کـتـبـى کـه مشتملند بر این اخبار معلوم است که سالها پیش از ظهور این مراتب مصنف شـده اسـت ، پـس ایـن اخـبار قطع نظر از تواتر از چندین جهت دیگر افاده علم مى نماید. و ایـضا ولادت آن حضرت و اطلاع جمع کثیر بر آن ولادت با سعادت و دیدن جماعت بسیار آن حـضرت را از ثقات اصجاب از وقت ولادت شریف تا غیبت کبرى و بعد از آن نیز معلوم است در کـتـب مـعـتـبره خاصه و عامه مذکور است چنانچه بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى .


و صـاحـب ( فـصـول المـهـمـه ) و ( مـطـالب السـئول ) و ( شواهد النبوه ) و ابن خلکان و بسیارى از مخالفان در کتب خود ولادت آن حـضـرت را بـا سـایـر خـصـوصـیـات کـه شـیـعـه روایـت کـرده انـد نـقـل نـمـوده انـد؛ پس چنانچه ولادت آباء اطهار آن حضرت معلوم است ولادت آن حضرت نیز مـعـلوم اسـت و اسـتـبـعـادى کـه مـخـالفـان مـى کـنـنـد از طـول غـیـبـت و خـفـاى ولادت و طـول عـمـر شریف آن حضرت فایده نمى کند و امورى که به بـراهین قاطعه ثابت شده باشد به محض استبعاد نفى آنها نمى توان نمود؛ چنانچه کفار قریش انکار معاد مى نمودند به محض استبعاد که استخوانهاى پوسیده و خاک شده چگونه زنده مى توان شد با آنکه امثال آن در امم سابقه بسیار واقع شده در احادیث خاصه و عامه وارد شده است که آنچه در امم سابقه واقع شده در احادیث خاصه و عامه وارد شده است که آنـچـه در امم سابقه واقع شده مثل آن در این امت واقع مى شود تا آنکه فرموده و جمع کثیر کـه اسـمـاء ایـشـان مـعـروف اسـت بر ولادت با سعادت آن حضرت مطلع شدند مانند حکیمه خـاتـون و قـابـله اى کـه در سـرّ مـن راءى هـمـسـایه ایشان بود و بعد از ولادت تا وفات حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام جماعت بسیار به خدمت آن حضرت رسیدند و معجزاتى که در وقت ولادت آن حضرت در نرجس خاتون مادر آن حضرت ظاهر شد زیاده از حد و عد و و احـصـا اسـت . و در کـتـاب ( بـحـارالانـوار ) و ( جـلاءالعـیـون ) و رسائل دیگر ایرادنموده ام .


و نـیـز در ( حق الیقین ) فرموه : شیخ صدوق محمّد بن بابویه به سند صحیح از احـمـد بـن اسـحـاق روایت کرده است که گفت : رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام و مـى خـواسـتم از آن حضرت سؤ ال کنم که امام بعد از او کى خواهد بود، حضرت پـیـش از آنـکـه سـؤ ال کـنـم فـرمـود کـه اى احـمـد! خـداى عـز و جـل از روزى کـه آدم را خـلق کـرده اسـت تـا حـال ، زمین را خالى از حجت نگردانیده و تا روز قـیـامـت خـالى نـخـواهـد گذاشت از کس که حجت خدا باشد بر خلق و به برکت او دفع کند بـلاهـا را از اهـل زمـین و به سبب او باران از آسمان بفرستد و برکتهاى زمین را برویاند، گفتم : یابن رسول اللّه ! پس کى خواهد بود امام و خلیفه بعد از تو؟ حضرت برخاست و داخـل خـانه شد و بیرون آمد و کودکى بر دوشش مانند ماه شب چهارده [بود] و سه ساله مى نمود و گفت : اى احمد! این است امام بعد از من و اگر نه این بود که تو گرامى هستى نزد خـدا و حـجـت هـاى او ایـن را بـه تـو نمى نمودم ، این فرزند نام و کنیت او موافق نام و کنیت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم است و زمین را پر از عدالت خواهد کرد بعد از آنـکـه پـر از جـور و سـتـم شـده بـاشـد، اى احـمـد! مـثـل او در ایـن امـت مـثـل خضر و مثل ذوالقرنین است ، به خدا سوگند که غایب خواهد شد غائب شدنى که نجایت نـیـابـد از غـیبت او از هلاک شدن و گمراه گردیدن مگر کسى که خدا او را ثابت بدارد بر قـول بـه امـامـت او و تـوفـیـق دهـد خـدا او را کـه دعـا کـنـد بـراى تعجیل فرج او. گفتم : آیا معجزه اى و علامتى ظاهر مى تواند شد که خاطر من مطمئن گردد؟ پـس آن کـودک بـه سـخـن آمـد و بله لغت عربى فصیح گفت : منم بقیه اللّه در زمین و انتقام کـشـنـده از دشـمـنـان خـدا، و بـعـد از دیـدن دیـگـر طـلب اثـر مـکـن ، احـمـد گـفـت کـه شاد و خوشحال از خدمت آن حضرت بیرون آمدم . در روز دیگر به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم : یـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم ، عظیم شد سرور من به آنچه که انعام کردى بر من ، بیان کن که سنت خضر و ذوالقرنین که در آن حجت خواهد بود چیست ؟ حضرت فـرمـود کـه آن سـنـت طـول غـیـبـت اسـت اى احـمـد، گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ، غـیـبـت او بـه طول خواهد انجامید؟ فرمود: بلى به حق پروردگار من آن قدر بـه طـول خـواهـد انـجـامـیـد کـه بـرگـردنـد از دیـن اکـثـر آنـهـا کـه قـائل بـه امامت او باشند و باقى نماند بر دین حق مگر کسى که حق تعالى عهد و ولایت ما را در روز مـیثاق از او گرفته باشد و در دل او به قلم صنع ایمان را نوشته باشد و او را مـؤ ید به روح ایمان گردانیده باشد. اى احمد! این از امور غریبه خدا است و رازى است از رازهاى پنهان او و غیبى است از غیبهاى او پس بگیر آنچه که به تو عطا کردم و پنهان دار و از جـمـله شـکـر کـنـنـدگـان باش ، تا روز قیامت در علیین رفیق ما باشى .


و ایـضـا از یـعـقـوب بـن مـنقوش روایت کرده است که گفت : روزى به خدمت حضرت عسکرى عـلیـه السلام رفتم بر روى تختگاه نشسته بودند و از جانب راست آن ، حجره اى بود که پـرده اى بـر درگـاه آن آویـخته بود گفتم : اى سید من ! کیست صاحب امر امامت بعد از تو؟ فـرمـود: پـرده را بـردار، چـون بـرداشـتـم کـودکى بیرون آمد که قامتش پنج شبر بود و تـقـریـبـا مـى بـایـسـت هشت ساله باشد یا ده ساله با جبین گشاده و روى سفید و دیده هاى درخـشـان و دستهاى قوى و زانوهاى پیچیده و بر خدّ راست رویش ( خالى ) و کاکلى بـر سـر داشـت آمـد و بر ران پدر بزرگوار خود نشست حضرت فرمود: این است امام شما، پـس آن کـودک برخاست حضرت فرمود: اى فرزند گرامى ! برو تا وقت معلوم که براى ظـهـور تـو مـقـرر شـده اسـت . پـس بـه او نـظـر مـى کـردم تـا داخـل حـجـره شـد، پـس حـضـرت فـرمـود: اى یـعـقـوب ! نـظـر کـن کـى در ایـن حـجـره است ، داخل شدم و گردیدم هیچ کس را در حجره ندیدم .


و ایـضا به سند صحیح از محمّد بن معاویه و محمّد بن ایوب و محمّد بن عثمان عمرى روایت کرده که همه گفتند حضرت عسکرى علیه السلام پسر خود حضرت صاحب علیه السلام را به ما نمود و ما در منزل آن حضرت بودیم و چهل نفر بودیم و گفت : این است امام شما بعد از مـن و خـلیفه من بر شما، اطاعت او بنمایید و پراکنده مى شوید بعد از من که هلاک خواهید شـد در دین خود و بعد از این روز او را نخواهید دید. پس از خدمت آن حضرت بیرون آمدیم و بعد از اندک روزى حضرت عسکرى علیه السلام از دنیا مفارقت نمود.

 
و نـیـز در ( حق الیقین ) فرموده : شیخ صدوق و شیخ طوسى و طبرسى و دیگران به سندهاى صحیح از محمّد بن ابراهیم بن مهزیار و بعضى از على بن ابراهیم بن مهزیار روایـت کـرده انـد که گفت : بیست حج کردم به قصد آنکه شاید به خدمت حضرت صاحب الا مر علیه السلام برسم میسر نشد، شبى در رختخواب خود خوابیده بودم صدایى شنیدم که کـسى گفت : اى فرزند مهزیار! امسال بیا به حج که به خدمت امام زمان خود خواهى رسید. پـس بـیـدار شـدم فـرحـنـاک و خـوشـحـال و پـیـوسـتـه مـشغول عبادت بودم تا صبح طالع شد نماز صبح کردم و از براى طلب رفیق بیرون آمدم و رفـیـق چـنـد بـه هـم رسـانـیـدم و مـتـوجـه راه شـدم چـون داخـل کـوفـه شدم تجسس بسیار نمودم و خبرى به من نرسید باز متوجه مکه معظمه شدم و جـستجوى بسیار نمودم و پیوسته میان امیدوارى و ناامیدى متردد و متفکر بودم تا آنکه شبى از شـبـهـا در مـسـجـدالحـرام انـتـظـار مـى کـشـیـدم کـه دور مـکـه مـعـظـمـه خـلوت شـود مـشـغـول طـواف شـوم و بـه تـضـرع و ابـتـهـال از بـخـشـنـده بـى زوال سـؤ ال کـنـم کـه مـرا بـه کـعـبـه مـقـصـود خـویـش راهـنـمـایـى کـنـد، چـون خـلوت شد مـشـغـل طـواف شـدم نـاگـاه جوان با ملاحت خوشرویى و خوشبویى را در طواف دیدم که دو بـرد یـمـنى پوشیده بود یکى بر کمر بسته و دیگرى را بر دوش افکنده و طرف ردا را بر دوش دیگر برگردانیده ، چون نزدیک او رسیدم به جانب من التفات نمود و فرمود که از کدام شهرى ؟ گفتم : از اهواز، فرمود: ابن الخضیب را مى شناسى ؟ گفتم : او به رحمت الهـى واصـل شـد، گـفـت : خـدا او را رحمت کند در روزها روزه مى داشت و شبها به عبادت مى ایـسـتـاد و تـلاوت قـرآن بـسـیـار مـى نـمـود و از شیعیان و موالیان ما بود، گفت : على بن مهزیار را مى شناسى ؟ گفتم : من آنم ، فرمود: خوش آمدى اى ابوالحسن ، گفتم : چه کردى آن عـلامـتـى را کـه در مـیـان تو و حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام بود؟ گفتم : با من اسـت ، فـرمـود: بـیرون آور به سوى من ، پس بیرون آوردم انگشتر نیکویى را که بر آن محمّد و على نقش کرده بودندو به روایت دیگر یااللّه و یا محمّد و یا على نقش آن بود چون نـظرش بر آن افتاد آن قدر گریست که جامه هایش تر شد، گفت : خدا رحمت کند تو را اى ابومحمّد که تو امام عادل بودى و فرزند امامان بودى و پدر امام بودى حق تعالى تو را در فردوس اعلى با پدرانت ساکن گردانید. پس گفت : بعد از حج چه مطلب دارى ؟ گفتم : فرزند امام حسن عسکرى علیه السلام را طلب مى نمایم ، گفت به مطلب خود رسیده اى و او مـرا بـه سـوى تـو فـرسـتاده است برو به منزل خود و مهیاى سفر شو و مخفى دار و چون ثلث شب بگذرد بیا سوى شعب بنى عامر که به مطلب خود مى رسى .


ابـن مهزیار گفت به خانه خود برگشتم و در این اندیشه بودم تا ثلث شب گذشت پس ‍ سوار شدم و به سوى شعب روانه شدم چون به شعب رسیدم آن جوان را در آنجا دیدم چون مـرا دیـد گـفـت : خوش آمدى و خوشا به حال تو که تو را رخصت ملازمت دادند. پس همراه او روانـه شـدم تـا از منى به عرفات گذشت و چون به پایین عقبه طائف رسیدیم گفت : اى ابوالحسن ! پیاده شو و تهیه نماز کن . پس با او نافله شب را به جا آوردم و صبح طالع شد پس نماز صبح را مختصر ادا کردم پس سلام نماز گفت و بعد از نماز به سجده رفت و رو به خاک مالید و سوار شد و من سوار شدم تا بالاى عقبه رفتم ، گفت : نظر کن چیزى مـى بـینى ؟ چون نظر کردم بقعه سبز و خرمى را دیدم که گیاه بسیار داشت ، گفت : نظر کـن بـالاى تـلّ ریـگ چـیزى مى بینى ؟ چون نظر کردم خیمه اى از مو دیدم که نور آن تمام آسمان و آن وادى را روشن کرده بود، گفت : منتهاى آروزها در اینجا است دیده ات روشن باد، چـون از عـقـبـه بـیـرون رفـتـیـم گـفـت : از مـرکـب بـه زیـر بـیـا کـه در ایـنـجا هر صعبى ذلیل مى شود. چون از مرکب به زیر آمدیم ، گفت : دست از مهار شتر بردار و آن را رها کن ، گـفـتـم : نـاقـه را بـه کـى بـگـذارم ؟ گـفـت : ایـن حـرمـى اسـت کـه داخـل آن نـمـى شود مگر ولى خدا و بیرون نمى رود مگر ولى خدا. پس در خدمت او رفتم تا به نزدیک خیمه مطهره منوره رسیدم گفت : اینجا باش تا براى تو رخصت بگیرم ، بعد از اندک زمانى بیرون آمد و گفت : خوشا حال تو، تو را رخصت دادند.


چـون داخـل خـیـمـه شدم دیدم آن حضرت بر روى نمدى نشسته است و نطع سرخى بر روى نـمـد افـکـنده و بر بالشى از پوست تکیه داده است سلام کردم بهتر از سلام من جواد داد، رویـى مـشاهده کردم مانند ماه شب چهارده ، از طیش و سفاهت مبرا، نه بسیار بلند و نه کوتاه انـدکى به طول مائل ، گشاده پیشانى با ابروهاى باریک کشیده و به یکدیگر پیوسته و چـشـمهاى سیاه و گشاده و بینى کشیده و گونه هاى رو هموار و برنیامده در نهایت حسن و جـمـال ، بـر گـونـه راسـتش خالى بود مانند فتات مشکى که بر صفحه نقره افتاه باشد و موى عنبر بوى سیاهى بر سرش ‍ بود نزدیک به نرمه گوش آویخه ، از پیشانى نورانیش نور ساطع بود مانند ستاره درخشان با نهایت سکینه و وقار و حیا و حـسـن لقا، پس احوال یک یک شیعیان را از من پرسید، عرض کردم که ایشان در دولت بنى العـباس در نهایت مشقت و مذلت و خوارنى زندگانى مى کنند. فرمود: روزى خواهد بود که شـمـا مـالک ایـشـان مـى بـاشـیـد و ایـشـان در دسـت شـمـا ذلیل مى باشند، سپس فرمود: پدرم از من عهد گرفته است که ساکن نشوم از زمین مرگ در جـایـى کـه پـنـهـان تـر و دورتـریـن جـاهـا بـاشـد تـا آنـکـه بـر کـنـار بـاشـم از مکاید اهـل ضلال و متمردان جهال تا هنگامى که حق تعالى رخصت فرماید تا ظاهر شوم ، و به من گفت اى فرزند، حق تعالى اهل بلاد و طبقات عباد را خالى نمى گذارد از حجتى و امامى که مـردم پـیروى او نمایند و حجت حق تعالى به او بر خلق تمام باشد. اى فرزند گرامى ! تـو آنـى کـه مـهـیـا کـرده بـاشـد تـو را بـراى نـشـر حـق و بـرانـداخـتـن باطل و اعداى دین و اطفاء نائره مضلین .


پـس ملازم جاهاى پنهان باش از زمین و دور باش از بلاد ظالمین و وحشت نخواهد نبود تو را از تـنـهـایـى و بـدان کـه دلهـاى اهـل طـاعـت و اخـلاص مـایـل خـواهـد بـود بـه سـوى تـو مـانـند مرغان که به سوى آشیانه پرواز کنند و ایشان گـروهـى چـنـدنـد کـه بـه ظـاهـر در دسـت مـخـالفـان ذلیـل انـد و نـزد حـق تـعـالى گـرامـى و عـزیـزنـد و اهـل قناعت اند و چنگ در دامان متابعت اهل بیت زده اند و استنباط دین از آثار ایشان مى نمایند و مـجـاهـده بـه حجت با اعداى دین مى نمایند و خدا ایشان را مخصوص گردانیده است به آنکه صبر نمایند بر مذلتها که از مخالفان دین مى کشند تا آنکه در دار قرار به عزت ابدى فائز گردند. اى فرزند! صبر کن بر مصادر و موارد امور خود تا آنکه حق تعالى اسباب دولت تـو را میسر گرداند و علمهاى زرد و رایات سفید در مابین حطیم و زمزم بر سر تو بـه جـولان درآید و فوج فوج از اهل اخلاص و مصافات نزدیک حجرالا سود به سوى تو بـیـایـنـد و بـا تـو بیعت کنند در حوالى حجرالا سود و ایشان جمعى باشند که طینت ایشان پاک باشد از آلودگى نفاق و دلهاى ایشان پاکیزه باشد از نجاست شقاق و طبایع ایشان نـرم بـاشـد براى قبول دین و متصلب باشند در دفع فتنه هاى مضلین و در آن وقت حدائق مـلت و دیـن بـیـارایـد و صبح حق درخشان باشد و حق تعالى با تو ظلم و طغیان را از زمین بـرانـدازد و بـه جـهـت امـن و امـان در اطـراف جـهـان ظاهر شود و مرغان شرایع دین مبین به آشـیـانـهاى خود برگردند و امطار فتح و ظفر بساتین ملت را سرسبز و شاداب گرداند. پـس حـضـرت فـرمود که باید آنچه در این مجلس گذشت پنهان دارى و اظهار ننمایى مگر به جمعى که از اهل صدق و وفا و امانت باشند.


ابـن مـهـزیـار گـفـت : چـنـد روز در خـدمـت آن حـضـرت مـانـدم و مـسـایـل مـشـکـله را از آن جـنـاب سـؤ ال نـمـودم آنـگـاه مـرا مـرخـص فـرمـود کـه بـه اهل خود معاودت نماییم و در روز وداع زیاده از پنجاه هزار درهم با خود داشتم به هدیه به خـدمـت آن حـضـرت بـردم و التـمـاس بـسـیـار نـمـودم کـه قـبـول فـرمـایـنـد تـبـسـم نـمـود و فـرمـود: اسـتـعـانـت بـجـوى بـه ایـن مـال در بـرگـشـتـن به سوى وطن خود که راه درازى در پیش دارى . و دعاى بسیار در حق من نمود و برگشتم به سوى وطن ، و حکایت و اخبار در این باب بسیار است .

 
فـصـل چـهـارم : در مـعجزات باهرات و خوارق عادات که از حضرت صاحب الزمان علیه السلام صادرشده

است


سنگریزه طلایى


بدان معجزاتى که از آن حضرت نقل شده در ایام غیبت صغرى و زمان تردد خواص ‍ و نواب نـزد آن حـضـرت بسیار است و چون این کتاب را گنجایش بسط نیست لاجرم به ذکر قلیلى از آن اکتفا مى شود.
اول ـ شـیـخ کـلیـنـى و قـطـب راونـدى و دیـگـران روایـت کـرده انـد از مـردى از اهـل مـدائن کـه گـفـت : بـا رفـیـقـى به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بودیم جوانى نـزدیـک ما نشسته بود و ازارى و ردایى پوشیده بود که قیمت کردیم آنها را صد و پنجاه دیـنار مى ارزید و نعل زردى در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود پس سائلى از ما سؤ ال کـرد او را رد کـردیـم نـزدیـک آن جـوان رفـت و از او سـؤ ال کـرد جـوان از زمـیـن چـیـزى بـرداشـت و بـه او داد، سـائل او را دعـاى بـسـیـار نـمـود جـوان بـرخـاسـت و از مـا غـائب شـد. نـزد سـائل رفتیم و از او پرسیدیم که آن جوان چه چیز به تو داد که آن قدر او را دعا نمودى ؟ بـه مـا نـمـود سـنـگـریـزه طـلائى کـه مـانند ریگ دندانه ها داشت چون وزن کردیم بیست مثقال بود، به رفیق خود گفتم که امام ما و مولاى ما نزد ما بود و ما نمى دانستیم ؛ زیرا که به اعجاز او سنگریزه طلا شد. پس رفتیم و در جمیع عرفات گردیدیم و او را نیافتیم ، پـرسـیـدیم از جماعتى که در دور او بودند از اهل مکه و مدینه که این مرد کى بود؟ گفتند: جوانى است علوى هر سال پیاده به حج مى آید.


حکایت حاکم قم


دوم ـ قـطـب راونـدى در ( خرائج ) از حسن مسترق روایت کرده است که گفت : روزى در مـجـلس حسن بن عبداللّه بن حمدان ناصرالدوله بودم در آنجا سخن ناحیه حضرت صاحب الا مر علیه السلام و غیبت آن حضرت مذکور شد و من استهزاء مى کردم به این سخنان ، در این حـال عـموى من حسین داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را مى گفتم ، گفت : اى فرزند! من نـیـز اعـتـقـاد تـو را داشـتـم در ایـن بـاب تـا آنـکـه حـکـومت قم را به من دادند در وقتى که اهل قم بر خلیفه عاصى شده بودند، و هر حاکمى که مى رفت او را مى کشتند و اطاعت نمى کردند پس لشکرى به من دادند و به سوى قم فرستادند چون به ناحیه طرز رسیدم به شـکـار رفـتـم ، شـکارى از پیش من به در رفت از پى آن رفتم و بسیار دور رفتم تا به نـهـرى رسـیـدم در مـیـان نـهـر روان شـدم و هر چند مى رفتم وسعت آن بیشتر مى شد در این حـال سـوارى پـیدا شد و بر اسب اشهبى سوار و عمامه خز سبزى بر سر داشت و به غیر چشمهایش در زیر آن نمى نمود و دو موزه سرخ برپا داشت به من گفت : اى حسین و مرا امیر نـگـفت و به کنیت نیز یاد نکرد بلکه از روى تحقیر نام مرا برد، گفت : چرا غیب مى کنى و سـبـک مـى شـمـارى نـاحـیه ما را و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمى دهى ؟ و من صاحب وقار و شجاعتى بودم که از چیزى نمى ترسیدم ، از سخن او بلرزیدم و گفتم : مى نـمـایـم اى سـیـد مـن آنـچـه فـرمـودى ، گفت : هرگاه برسى به آن موضعى که متوجه آن گردیدى و به آسانى بدون مشقت قتال و جدال داخـل شـهـر شـوى و کـسـب کـنى آنچه کسب مى کنى خمس آن را به مستحقش برسان ، گفتم : شنیدم و اطاعت مى کنم ، پس ‍ فرمود: برو با رشد و صلاح . و عنان اسب خود را گردانید و روانـه شـد و از نـظـر مـن غـائب گـردید و ندانستم به کجا رفت و از جانب راست و چپ او را بـسـیـار طلب کردم و نیافتم . ترس و رعب من زیاده شد و برگشتم به سوى عسکر خود و ایـن حـکـایـت را نقل نکردم و فراموش کردم از خاطر خود و چون به شهر قم رسیدم و گمان داشـتـم کـه بـا ایـشان محاربه خواهم کرد، اهل قم به سوى من بیرون آمدند و گفتند هرکه مـخالف ما بود در مذهب و به سوى ما مى آمد با او محاربه مى کردیم و چون تو از مایى و بـه سـوى مـا آمـده اى مـیـان مـا و تـو مـخـالفـتـى نـیـسـت داخـل شـهـر شـو و تـدبـیـر شـهـر بـه هـر نـحـو کـه خـواهـى بـکـن ، مـدتى در قم ماندم و امـوال بـسـیـار زیـاده از آنـچـه تـوقـع داشـتـم جـمع کردم پس امراى خلیفه بر من و کثرت امـوال مـن حـسـد بـردنـد و مـذمـت مـن نـزد خـلیـفـه کـردنـد تـا آنـکـه مـرا عـزل کـرد و برگشتم به سوى بغداد و اول به خانه خلیفه رفتم و بر او سلام کردم و بـه خـانـه خـود بـرگـشـتـم و مـردم بـه دیـدن مـن مـى آمـدنـد. در ایـن حـال مـحمّد بن عثمان عمرى آمد و از همه مردم گذشت و بر روى مسند من نشست و بر پشتى من تکیه کرد، من از این حرکت او بسیار به خشم آمدم و پیوسته مردم مى آمدند و مى رفتند و او نـشـسـتـه بـود و حـرکـت نـمـى کرد، ساعت به ساعت خشم من بر او زیاده مى شد چون مجلس مـنـقـضـى شـد به نزدیک من آمد و گفت : میان من و تو سرى هست بشنو، گفتم : بگو، گفت : صاحب اسب اشهب و نهر مى گوید که ما به وعده خود وفا کردیم پس آن قصه به یادم آمد و لرزیدم و گفتم مى شنوم و اطاعت مى کنم و به جان منت مى دارم پس برخاستم و دستش را گـرفـتم و به اندرون بردم و در خزینه هاى خود را گشودم و خمس همه را تسلیم کردم و بـعـضى از اموال را که من فراموش کرده بودم او به یاد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از آن من در امر حضرت صاحب الا مر علیه السلام شک نکردم ، پس حسن ناصرالدوله گفت من نـیـز تـا ایـن قـصـه را از عـم خـود شـنـیـدم شـک از دل مـن زائل شد و یقین نمودم امر آن حضرت را.


دعاى امام زمان (عج ) براى تولد شیخ صدوق


سـوم ـ شـیـخ طـوسى و دیگران روایت کرده اند که على بن بابویه عریضه اى به خدمت حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السلام نوشت و به حسین بن روح رضى اللّه عنه داد و سؤ ال کـرده بـود در آن عـریـضـه که حضرت دعا کند از براى او که خدا فرزندى به او عطا کـنـد، حـضـرت در جـواب نـوشـت کـه دعـا کردیم از براى تو و خدا تو را در این زودى دو فرزند نیکوکار روزى خواهد کرد. پس در آن زودى از کنیزى حق تعالى او را دو فرزند داد یـکـى مـحـمـّد و دیـگـرى حـسین ، و از محمّد تصانیف بسیار ماند که از جمله آنها ( کتاب من لایـحـضره الفقیه ) است و از حسین نسل بسیار از محدثین به هم رسید و محمّد فخر مى کرد که به دعاى حضرت قائم علیه السلام به هم رسیده ام و استادان او، او را تحسین مى کـردنـد و مـى گفتند که سزاوار است کسى که به دعاى حضرت صاحب الا مر علیه السلام به هم رسیده چنین باشد.

درهم شکستن توطئه معتضد عباسى


چـهـارم ـ شیخ طوسى از رشیق روایت کرده است که ( معتضد خلیفه ) فرستاد مرا با دو نفر دیگر طلب نمود و امر کرد که هر یک دو اسب با خود برداریم یکى را سوار شویم و دیـگـرى را بـه جـنـبـیـت بـکـشـیـم یـعـنـى یـدک کـنـیـم و سـبـکـبـار بـه تعجیل برویم به سامره و خانه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام را به ما نشان داد و گـفـت بـه در خـانـه مـى رسـیـد کـه غـلام سـیـاهـى بـر آن در نـشـسـتـه اسـت پـس داخـل خـانـه شـویـد و هرکه در آن خانه بابید سرش را براى من بیاورید. چون به خانه حضرت رسیدیم در دهلیز خانه غلام سیاهى نشسته بود و بند زیر جامه در دست داشت و مى بافت پرسیدیم که کى در این خانه هست ؟ گفت صاحبش و هیچگونه ملتفت نشد به جانب ما و از مـا پـروا نـکـرد، چـون داخـل خـانـه شـدیـم خـانـه بـسـیـار پـاکـیـزه اى دیـدیـم و در مـقـابـل پـرده اى مـشـاهـده کـردیـم کـه هـرگـز از آن بـهـتـر نـدیـده بـودیـم کـه گـویـا الحـال از دسـت کـارگـر در آمـده است و در خانه هیچ کس نبود، چون پرده را برداشتم حجره بـزرگـى بـه نـظـر آمـد که گویا دریاى آبى در میان آن حجره ایستاده و در منتهاى حجره حصیرى بر روى آب گسترده است و بر بالاى آن حصیر مردى ایستاده است نیکوترین مردم بـه حسب هیئت و مشغول نماز است و هیچگونه به جانب ما التفات ننمود. احمد بن عبداللّه پا در حـجـره گذاشت که داخل شود در میان آن غرق شد و اضطراب بسیار کرد تا من دست دراز کردم و او را بیرون مى آوردم و بى هوش شد، بعد از ساعتى به هوش آمد پس رفیق دیگر اراده کـرد کـه داخـل شـد و حـال او بـدیـن مـنـوال گذشت پس من متحیر ماندم و زبان به عذر خواهى گشودم و گفتم معذرت مى طلبم از خدا و از تو اى مقرب درگاه خدا، و اللّه ندانستم کـه نـزد کـى مـى آیم و از حقیقت حال مطلع نبودم و اکنون توبه مى نمایم به سوى خدا از ایـن کـردار، پـس بـه هـیـچ وجـه مـتـوجـه گـفـتـار مـن نـشـد و مـشـغـول نـمـاز بـود، مـا را هـیبتى عظیم در دل به هم رسید و برگشتیم و ( معتضد ) انـتـظـار مـا را مـى کشید و به دربانان سفارش کرده بود که هر وقت برگردیم ما را به نـزد او بـرنـد، پـس در مـیـان شـب رسـیـدیـم و داخـل شـدیـم و تـمـام قـصـه را نقل کردیم ، پرسید که پیش از من با دیگرى ملاقات کردید و با کسى حرفى گفتید؟
گـفـتـیم : نه . پس سوگندهاى عظیم یاد کرد که اگر بشنوم که یک کلمه از این واقعه را بـه دیـگـرى نـقـل کـرده ایـد هـر آیـنـه ، هـمـه را گـردن بـزنـم . و مـا ایـن حـکـایـت را نقل نتوانستیم بکنیم مگر بعد از مردن او.


تکذیب ادعاى جعفر کذاب


پنجم ـ محمّد بن یعقوب کلینى روایت کرده است از یکى از لشکریا خلیفه عباسى که گفت مـن هـمراه بودم که نسیم غلام خلیفه به سرّ من راءى آمد و در خانه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام را شکست بعد از فوت آن حضرت ، پس حضرت صاحب الا مر علیه السلام از خـانـه بـیرون آمد و تبرزینى در دست داشت و به نسیم گفت : که چه مى کنى در خانه من ؟ نـسـیـم بـر خـود بلرزید و گفت : جعفر کذاب مى گفت که از پدرت فرزندى نمانده است ، اگـر خـانه از تست ما بر مى گردیم پس از خانه بیرون آمدیم . على بن قیس راوى حدیث گـویـد کـه یـکـى از خـادمـان خـانـه حضرت بیرون آمد، من از او پرسیدم از حکایتى که آن شخص نقل کرد، آیا راست است ؟ گفت : کى تو را خبر داد؟ گفتم : یکى از لشکریان خلیفه ، گفت : هیچ جیز در عالم مخفى نمى ماند.


فرمایش امام زمان علیه السلام درباره اموال قمى ها


شـشـم ـ شـیـخ ابـن بـابـویـه و دیـگران روایت کرده اند که احمد بن اسحاق که از وکلاى حـضـرت امـام حـسن عسکرى علیه السلام بود سعد بن عبداللّه را که از ثقات اصحاب است بـا خـود بـرد بـه خـدمـت آن حـضـرت کـه از آن حـضـرت مـسـاءله اى چـنـد مـى خـواسـت سؤ ال کـنـد، سـعـد بـن عـبـداللّه گـفـت که چون به در دولت سراى آن حضرت رسیدیم ، احمد رخـصـت دخـول از براى خود و من طلبید و داخل شدیم ، احمد با خود همیانى داشت که در میان عـبـا پـنـهـان کرده بود، و در آن همیان صد و شصت کیسه از طلا و نقره بود که هر یکى را یـکى از شیعیان مهر زده به خدمت حضرت فرستاده بودند چون به سعادت ملازمت رسیدیم در دامـن آن حـضـرت طـفـلى نـشـسـتـه بـود مـانـنـد ( مـشـتـرى ) در کـمـال حـسـن و جـمـال و در سـرش دو کـاکـل بـود و در نـزد آن حـضـرت گـوى طلا بود به شـکـل انـار کـه بـه نـگین هاى زیبا و جواهر گرانبها مرصع کرده بودند و یکى از اکابر بـصـره به هدیه از براى آن حضرت فرستاده بود و به دست آن حضرت نامه اى بود و کـتـابـت مـى فـرمـود چـون آن طـفـل مـانـع مـى شـد آن گـوى را مـى انـداخـت کـه طـفل از پى آن مى رفت و خود کتابت مى فرمود، چون احمد همیان را گشود و نزد آن حضرت نـهـاد، حـضرت به آن طفل فرمود که اینها هدایا و تحفه هاى شیعیان تست بگشا و متصرف شـو، آن طـفـل ـ یعنى حضرت صاحب الا مر علیه السلام ـ گفت : اى مولاى من ! آیا جایز است کـه مـن دسـت طـاهـر خـود را دراز کـنـم بـه سـوى مـالهاى حرام ؟! پس حضرت عسکرى علیه السـلام فرمود که اى پسر اسحاق بیرون آور آنچه در همیان است تا حضرت صاحب الا مر علیه السلام حلال و حرام را از یکدیگر جدا کند، پس احمد یک کیسه را بیرون آورد حضرت فرمود که این از فلان است که در فلان محله قم نشسته است و شصت و دو اشرفى (دینار) در این کیسه است چهل و پنج اشرفى از قیمت ملى است که از پدر به او میراث رسیده بود و فروخته است و چهارده اشرفى قیمت هفت جامه است که فروخته است و از کرایه دکان سه دینار است ،

حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود که راست گفتى اى فرزند، بگو چه چیز در میان اینها حرام است تا بیرون کند؟ فرمود: که در این میان یک اشرفى هست به سـکـه رى کـه بـه تـاریـخ فلان سال زده اند و آن تاریخ بر آن سکه نقش بوده و نصف نـقـشش محو شده است و یک دینار مقراض ‍ شده ناقصى هست که یک دانگ و نیم است و حرام در ایـن کـیـسـه هـمـیـن دو دیـنـار اسـت و وجـه حـرمـتـش ایـن اسـت کـه صـاحـبـش را در فـلان سـال در فـلان مـاه نـزد جـولایـى کـه از هـمسایگانش بود مقدار یک من و نیم ریسمان بود و مدتى بر این گذشت که دزد آن را ربود آن مرد جولا چون گفت که آن را دزد برد تصدیقش نـکـرد و تـاوان از او گرفت ریسمانى باریکتر از آنکه دزد برده بود به همان وزن و داد آن را بافتند و فروخت و این دو دینار از قیمت آن جامه است و حرام است .


چون کیسه را احمد گشود و دو دینار به همان علامتها که حضرت صاحب الا مر علیه السلام فرمود که مال فلان است که در فلان محله قم مى باشد و پنجاه اشرفى در این صره است و ما دست بر این دراز نمى کنیم ، پرسید چرا؟ فرمود که این اشرفى ها قیمت گندمى است کـه مـیـان او و بـرزگـرانـش مـشـتـرک بـود و حـصـه خـود را زیـاد کـیـل کـرد و گـرفت مال آنها در آن میان است ، حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود کـه راسـت گـفـتى اى فرزند، پس به احمد گفت که این کیسه ها را بردار و وصیت کن که بـه صـاحبانش برسانند که ما نمى خواهیم و اینها حرام است تا اینکه همه را به این نحو تـمـیـز فـرمـود. و چـون سـعـد بـن عـبـداللّه خـواسـت کـه مـسـایـل خـود را بپرسد حضرت عسکرى علیه السلام فرمود که از نور چشمم بپرس آنچه مـى خـواهـى و اشـاره بـه حـضـرت صـاحـب عـلیـه السـلام نـمـود. پـس جـمـیـع مـسـائل مـشـکـله را پرسید و جوابهى شافى شنید و بعضى از سؤ الها که از خاطرش محو شده بود حضرت از راه اعجاز به یادش آورد و جواب فرمود. (حدیث طولانى است در سایر کتب ایراد نموده ام .)


شیعه شدن غانم هندى


هـفـتـم ـ شیخ کلینى و ابن بابویه و دیگران رحمه اللّه روایت کرده اند به سندهاى معتبر از ( غانم هندى ) که گفت : من با جماعتى از اصحاب خود در شهر کشمیر بودیم از بـلاد هـند و چهل نفر بودیم و در دست راست پادشاه آن ملک بر کرسى ها مى نشستیم و همه تـورات و انـجـیـل و زبـور و صـحف ابراهیم را خوانده بودیم و حکم مى کردیم میان مردم و ایـشـان را دانـا مـى گـردانـیـدیـم در دیـن خـود و فـتـوى مـى دادیـم ایـشـان را در حلال و حرام ایشان و همه مردم رجوع به ما مى کردند پادشاه و غیر او.


روزى نـام حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را مـذکـور سـاخـتیم و گفتیم آن پـیـغـمـبـرى کـه در کـتـابها نام او مذکور است امر او بر ما مخفى است و واجب است بر ما که تفحص کنیم احوال او را و از پى آثار او برویم . پس راءى همه بر این قرار گرفت که مـن بـیـرون آیـم و از بـراى ایـشـان احـوال آن حـضرت را تجسس نمایم . پس بیرون آمدم و مـال بـسـیـار بـا خـود بـرداشـتـم پـس دوازده مـاه گـردیـدم تـا بـه نـزدیـک کـابـل رسـیـدم و جـمـاعـتـى از تـرکـان بـرخـوردنـد و زخـم بـسـیـار بـر مـن زدنـد و امـوال مرا گرفتند، حکم کابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در ایـن وقـت داود بن عباس ‍ والى بلخ بود، چون خبر من به او رسید که از براى طلب دین حق از هـنـد بـیرون آمده ام و لغت فارسى آموخته ام و مناظره و مباحثه با فقها و متکلمین کرده ام ، مرا به مجلس خو طلبید و فقها و علما را جمع کرد که با من گفتگو کنند، گفتم : من از شهر خـود بـیـرون آمـده ام که طلب نمایم و تجسس کنم پیغمبرى را که نام و صفات او را در کتب خـود خـوانده ایم ، گفتند: نام او کیست ؟ گفتم : محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، گفتند: آن پـیـغـمـبـر ما است که تو او را طلب مى نمایى . من شرایع و دین آن حضرت را از ایشان پـرسـیدم ، بیان کردند.

به ایشان گفتم : مى دانم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم پیغمبر است اما نمى دانم که آنچه شما مى گویید این است که من او را طلب مى کنم یا نه ؟ بـگـویـیـد او در کـجـا مـى بـاشـد تـا بـروم بـه نـزد او و سـؤ ال کنم از او علامتها و دلالتها که نزد من است ، و در کتب خوانده ام اگر آن باشد که من طلب مـى نـمـایـم ایـمـان بـیاورم به او. گفتند: او از دنیا رفته است . گفتم : وصى و خلیفه او کـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: ابوبکر. گفتم : نامش را بگویید این کنیت او است . گفتند: نامش عبداللّه پـسر عثمان است و نسب او را به قریش ذکر کردند. گفتم : نسب پیغمبر خود را بیان کنید، گـفـتـنـد: گفتم : این آن پیغمبر نیست که من طلب او مى نمایم ، آنکه من او را طلب مى نمایم خـلیـفـه او بـرادر او اسـت در دیـن و پـسـر عـم او اسـت در نـسب و شوهر دختر او است و پدر فـرزنـدان او است و آن پیغمبر را فرزندى نیست بر روى زمین به غیر فرزندان این مردى کـه خـلیـفه او است . چون فقهاء ایشان این سخنان را شنیدند برجستند و گفتند: اى امیر! من دیـنـى دارم و به دین خود متمسکم و از دین خود مفارقت نمى کنم من تا دینى قویتر از آن که دارم بـیابم . من صفات پیغمبر را خوانده ام در کتابهایى که خدا بر پیغمبرانش فرستاده اسـت ، و مـن از بـلاد هـنـد بـیـرون آمـده ام و دست برداشته ام از عزتى که در آنجا داشتم از بـراى طـلب او، چون تجسس کردم امر پیغمبر شما را از آنچه شما بیان کردید موافق نبود به آنچه من در کتب خوانده ام دست از من بردارید.


پس والى بلخ فرستاد حسین بن اسکیب را از اصحاب حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام بـود طـلبـیـد و گفت : با این مرد هندى مباحثه کن . حسین گفت : اصلحک اللّه نزد تو فقها و عـلمـا هستند و ایشان ابصر و اعلم اند به مناظره او، والى گفت : چنانچه من مى گویم با او مـنـاظـره کـن و او را بـه خلوت ببر و با او مدارا کن و خوب خاطرنشان او کن . پس حسین مرا بـه خـلوت بـرد بعد از آنکه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گردید گفت : آن پیغمبرى که طلب مى نمایى همان است که ایشان گفتند اما خلیفه او را غلط گفته اند آن پـیـغـمبر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم پسر عبداللّه پسر عبدالمطلب است و وصى او عـلى عـلیـه السـلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمه علیها السلام دختر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم است و پدر حسن و حسین علیهما السلام که دخترزاده مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم اند، غانم گفت : من گفتم همین است آنکه من مى خواستم و طلب مى کردم . پس رفتم به خانه داود والى بلخ و گفتم : اى امیر! یافتم آنچه طلب مى کردم ( وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) علیه السلام پس والى ، نـیـکـى و احـسـان بـسـیـار بـه مـن کـرد و بـه حـسـیـن گـفـت : کـه تـفـقـد احوال او بکن و از او باخبر باش . پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسایلى که به آن محتاج بودم موافق مذهب شیعه از نماز و روزه و سایر فرایض از او اخذ کردم ، و مـن بـه حـسـیـن گـفتم ما در کتب خود خوانده ایم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم خاتم پیغمبران است و پیغمبرى بعد از او نیست و امر امامت بعد از او با وصى و وارث و خلیفه او است و پیوسته امر خلافت خدا جارى است در اعقاب و اولاد ایشان و تا منقضى شود دنیا پس کیست وصى وصى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ؟ گفت : امام حسن و بعد از او امام حسین عـلیـهـما السلام دو پسر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، پس همه را شمرد تا حضرت صـاحـب الا مـر علیه السلام و بیان کرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصور ش بر آنکه طلب ناحیه مقدسه آن حضرت بنمایم شاید به خدمت او توانم رسید.


راوى گـفـت : پـس غـانـم آمـد بـه قـم و بـا اصـحـاب مـا صـحـبـت داشـت و در سـال دویـسـت و شـصـت و چـهار با اصحاب ما رفت به سوى بغداد و با او رفیقى بود از اهل سند که با و رفیق شده بود در تحقیق مذهب حق ، غانم گفت : خوشم نیامد از بعض اخلاق آن رفـیـق ، از او جـدا شـدم و از بـغـداد بـیـرون آمـدم تـا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنى عباس یا وارد قریه عباسیه شدم نماز کردم و متفکر بـودم در آن امـرى کـه در طـلب آن سـعـى مـى کـنـم نـاگاه مردى به نزد من آمد و گفت : تو فـلانـى و مـرا بـه نـامـى خواند که در هند داشتم و کسى بر آن مطلع نبود، گفتم : بلى ! گـفت : اجابت کن مولاى خود را که تو را مى طلبد. من با او روانه شدم و مرا از راه هاى غیر مـاءنـوس بـرد تـا داخـل خـانـه و بـسـتـانى شدم دیدم مولاى من نشسته است و به لغت هندى فـرمـود: خوش آمدى اى فلان ! چه حال دارى و چگونه گذاشتى فلان و فلان را؟ تا آنکه مـجـمـوع آن چـهـل نـفـر کـه رفـیـقـان مـن دارنـد نـام بـرد و احـوال هـر یـک را پـرسـید و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جمیع این سخنان را بـه کـلام هـنـدى و مـى فـرمـود و گـفـت : مـى خـواهـى بـه حـج روى بـا اهـل قـم ؟ گـفـتـم : بـلى ، اى سـیـد مـن ! فـرمـود: بـا ایـشـان مـرو در ایـن سال برگرد و در سال آینده برو. پس به سوى من انداخت صره زرى که نزد او گذاشته بود فرمود: این را خرجى خود کن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هیچ امر مطلع مگردان .


راوى گـفـت : بـعـد از آن غـانـم بـرگـشت و به حج نرفت ، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردنـد کـه حاجیان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد که حضرت او را بـراى ایـن مـنـع فـرمـوده بـودنـد از رفـتـن بـه سـوى حـج در ایـن سـال . پـس بـه جـانـب خـراسـان رفت و سال دیگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هـدیـه بـراى مـا از خـراسـان فـرسـتـاد و مـدتـى در خـراسـان مـانـد تا آنکه به رحمت خدا واصل گردید.


نصب حجرالا سود به دست امام زمان علیه السلام


هـشـتـم ـ قـطـب راوندى از جعفر بن محمّد بن قولویه استاد شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده اسـت کـه چـون قـرامـطـه اعنى اسماعیلیه ملاحده کعبه را خراب کردند و حجرالا سود را به کـوفـه آورده در مـسـجـد کـوفـه نـصـب کـردنـد و در سـال سـیـصـد و سـى و هـفـت کـه اوایـل غـیـبـت کـبـرى بـود خـواسـتـند که حجر را به کعبه برگردانند و در جاى خود نصب کنند، من به امید ملاقات حضرت صاحب الا مر علیه السلام در ان سال اراده حج نمودم ؛ زیرا که در احادیث صحیحه وارد شده است که حجر را کسى به غـیـر مـعـصـوم و امـام زمـان نـصـب نـمـى کـنـد چـنـانـچـه قـبـل از بـعـثـت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم کـه سـیـلاب کـعـبـه را خـراب کـرد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج که کعبه را بر سر عـبـداللّه بـن زیـبر خراب کرد چون خواستند بسازند هرکه حجر را گذاشت لرزید و قرار نگرفت تا آنکه حضرت امام زین العابدین علیه السلام آن را به جاى خود گذاشت و قرار گرفت .


لهـذا در آن سـال مـتوجه حج شدم چون به بغداد رسیدم علت صعبى مرا عارض شد که بر جـان خـود تـرسیدم و نتوانستم به حج بروم ، نایب خود گردانیدم مردى از شیعه را که او را ابـن هـشام مى گفتند و عریضه اى به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر کردم و در آن عـریـضـه سـؤ ال کـرده بـودم کـه مـدت عـمـر مـن چـنـد سـال خـواهد بود و از این مرض عافیت خواهم یافت یا نه ؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن اسـت که این رقعه را بدهى به دست کسى که حجر را به جاى خود مى گذارد و جوابش را بـگـیـرى و تـو را از بـراى هـمـیـن کـار مـى فـرسـتـم . ابـن هـشـام گـفـت کـه چـون داخل مکه مشرفه شدم مبلغى به خدمه کعبه دادم که در وقت گذاشتن حجر مرا حمایت کنند که بتوانم درست ببینم که کى حجرا به جاى خود مى گذارد و ازدحام مردم مانع دیدن من نشود، چون خواستند حجر را به جاى خود بگذارند خدمه مرا در میان گرفتند و حمایت من مى نمودد و مـن نـظـر مـى کـردم هـرکـه حـجـر را مـى گـذاشت حرکت مى کرد و مى لرزید و قرار نمى گـرفـت تا آنکه جوان خوشروى و خوشبوى و خوش موى گندم گونى پیدا شد و حجر را از دسـت ایشان گرفت و به جاى خود نصب کرد و درست ایستاد و حرکت نکرد پس خروش از مـردم بـرآمـد و صـدا بـلند کردند و روانه شدند و از مسجد بیرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را مى شکافتم و از جانب راست و چپ دور مى کردم و مى دویدم و مـردم گـمان کردند که من دیوانه شده ام و چشمم را از او بر نمى داشتم که مبادا از نظر مـن غایب شود تا اینکه از میان مردم بیرون رفتم و در نهایت آهستگى و اطمینان مى رفت و من هرچند مى دویدم به او نمى رسیدم و چون به جایى رسید که به غیر از من و او کسى نبود ایستاد و به سوى من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود دارى ! رقعه را به دستش ‍ دادم ، نـگـشـود و فـرمـود: بـه او بـگو بر تو خوفى نیست در این علت ، و عافیت مى یابى و اجل محتوم تو بعد از سى سال دیگر خواهد بود. چون این حالت را مشاهده کردم و کلام معجز نظامش را شنیدم خوف عظیمى بر من مستولى شد به حدى که حرکت نتوانستم کرد، چون این خـبـر بـه ابـن قـولویـه رسـیـد یـقـیـن او زیـاده شـد و در حـیـات بـود تـا سـال سـیـصـد و شصت و هفت از هجرت ، در آن سال اندک آزارى هم رسید وصیت کرد و تهیه کفن و حنوط و ضروریات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در این امور مى کرد و مردم به او مـى گـفـتند: آزار بسیار ندارى این قدر تعجیل و اضطراب چرا مى کنى ؟ گفت : مولاى من مـرا وعـده کـرده اسـت . پـس در هـمـان عـلت [ مـرض ] بـه مـنـازل رفـیـعـه بهشت انتقال نمود ( اَلْحَقَهُ اللّهُ بِمَوالیهِ الاَطْهارِ فى دارِ الْقَرارِ ) .


سبب تشیع همدانى ها


نـهـم ـ شـیـخ ابـن بابویه روایت کرده است از احمد بن فارس ادیب که گفت : من وارد شهر هـمـدان شدم و همه را سنى یافتم به غیر یک محله که ایشان را بنى راشد مى گفتند و همه شـیـعـه امـامـى مـذهـب بـودنـد، از سـبـب تـشـیـع ایـشـان سـؤ ال کردم مرد پیرى از ایشان که آثار صلاح و دیانت از او ظاهر بود گفت : سبب تشیع ما آن اسـت کـه جـد اعـلاى مـا کـه مـا هـمه به او منسوبیم به حج رفته بود گفت : در وقت مراجعت پـیـاده مـى آمـدم ، چـنـد مـنـزل کـه آمـدیـم در بـادیـه ، روزى در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم چون به خواب رفتم بیدار نشدم تـا آنـکـه گـرمـى آفـتـاب مـرا بـیـدار کـرد و قـافـله گـذشـت بـود و جاده پیدا نبود، به تـوکـل روانـه شـدم ، انـدک راهـى کـه رفـتـم رسـیـدم بـه صـحـراى سـبـز و خـرم پـر گـل و لاله کـه هـرگـز چـنـیـن مـکـانـى نـدیـده بـودم چـون داخـل آن بـسـتـان شـدم قـصـر عـالى به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسیدم دو خادم سفید دیدم نشسته اند سلام کردم جواب نیکویى گفتند و گفتند بنشین کـه خـدا خـیـر عـظیمى نسبت به تو خواسته است که تو را به این موضع آورده است ، پس یـکـى از آن خـادمـهـا داخـل آن قـصـر شـد و بـعـد از انـدک زمـانـى آمـد و گـفـت : بـرخـیـز و داخل شو! چون داخل شدم قصرى مشاهده کردم که هرگز به آن خوبى ندیده بودم خادم پیش رفـت و پـرده اى بـر در خـانـه بـود، پـرده را بـرداشـت و گـفـت : داخل شو! چون داخل شدم جوانى را دیدم که در میان خانه نشسته است و شمشیر درازى محاذى سر او از سقف آویخته است که نزدیک است سر شمشیر مماس سر او شود یعنى برسد به سـر او و آن جـوان مـانـنـد مـاهـى بـود که در تاریکى درخشان باشد، پس سلام کردم و با نـهـایت ملاطفت و خوش زبانى جواب فرمود و گفت : مى دانى من کیستم ؟ گفتم : نه واللّه ! فـرمـود: مـنـم قـائم آل مـحمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و منم آنکه در آخرالزمان به این شـمـشـیـر خـروج خـواهـم کرد و اشاره به آن شمشیر نمود و زمین را پر از عدالت و راستى خـواهـم کـرد بـعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روى در افتادم و رو را بر زمـیـن مـالیـدم ، فـرمـود: چـنـیـن مـکـن و سـر بـردار تـو فـلان مـردى از مـدیـنـه اى از بلاد جـبل که آن را همدان مى گویند، گفتم : بلى اى آقاى من و مولاى من ! پس فرمود: مى خواهى بـرگـردى بـه اهـل خـود؟ گـفـتـم : بـلى اى سـیـد مـن ! مـى خـواهـى بـه سـوى اهل خود بروم و بشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزى شده . پس اشاره فرمود بـه سوى خادم و او دست مرا گرفت و کیسه زرى به من داد مرا از بستان بیرون آورد و با من روانه شد اندک راهى که آمدیم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پیدا شد. گفت : مى دانى و مـى شـنـاسـى ایـن شـهر را؟ گفتم : نزدیک به شهر ما شهرى است که او را اسدآباد مى گـویـنـد، گـفـت : هـمـان اسـت بـرو بـا رشـد و صـلاح ، ایـن را گـفـت و نـاپـیـدا شـد، مـن داخـل اسـدآبـاد شـدم و در کـیـسـه چـهـل یـا پـنـجـاه اشـرفـى بـود، پـس وارد هـمـدان شدم و اهـل و خـویـشـان خـود را جـمـع کـردم و بشارت دادم ایشان را به آن سعادتها که حق تعالى بـراى مـن مـیـسـر کـرد و مـا هـمـیشه در خیر و نعمت بودیم تا از آن اشرفى ها چیزى باقى بود.

 
ملاقات نماینده مفوضه با امام زمان علیه السلام


دهـم ـ مـسـعـودى و شیخ طوسى و دیگران روایت کرده اند از ابونعیم محمّد بن احمد انصارى کـه گـفـت : روانـه نـمـودنـد قـومـى از مـفـوضـه و مـقـصـره ، کـامـل بن ابراهیم مدنى را به سوى ابى محمّد علیه السلام در سرّ من راءى که مناظره کند بـا آن جـنـاب در اوامـر ایـشـان ، کـامـل گـفـت : مـن در نـفـس خـود گـفـتـم کـه سـؤ ال مـى کـنـم از آن جـنـاب کـه داخـل نـمـى شـود در بـهـشـت مـگـر آنـکـه مـعـرفـت او مـثـل مـعـرفـت مـن بـاشـد و قـائل بـاشـد بـه آنـچـه مـن مـى گـویـم چـون داخل شدم بر سید خود ابى محمّد علیه السلام و نظر کردم به جامه هاى سفید و نرمى که در بر او بود در نفس خود گفتم ولى خدا و حجت او جامه هاى نرم مى پوشسد و ما را امر مى فـرمـایـد بـه مـواسـات اخـوان مـا و مـا را نهى مى کند از پوشیدن مانند آن ، پس با تبسم فـرمـود: اى کـامـل ! و ذراع خـود را بـالا بـرد پس دیدم پلاس سیاه زبرى که روى پوست بـدن مـبـارکـش بـود پـس فـرمـود: ایـن بـراى خـدا اسـت و ایـن بـراى شـمـا. پـس خـجـل شـدم و نشستم در نزد درى که پرده بر آن آویخته بود پس بادى وزید و طرفى از ان را بـالا بـرد پـس دیـدم جـوانـى را کـه گـویـا پـاره مـاه بـود چـهـار سـاله یـا مثل آن پس به من فرمود: اى کامل بن ابراهیم ! پس بدن من مرتعش شد و ملهم شدم که گفتم : لبـیـک اى سـیـد مـن ! پـس فـرمـود: آمـدى نـزد ولى اللّه و حـجـت او و اراده کـردى سـؤ ال کـنـى کـه داخـل بـهـشـت نـمـى شـود مـگـر آنـکـه عـارف بـاشـد مـانـنـد مـعـرفـت تـو و قـائل بـاشـد بـه مـقـاله تـو، پـس گـفـتـم : آرى ، واللّه ! فـرمـود: پـس در ایـن حـال کـم خـواهـد بـود داخـل شـونـدگـان در بـهـشـت واللّه ، بـه درسـتـى کـه داخـل بـهـشـت مـى شـونـد خـلق بـسیارى ، گروهى که ایشان را ( حقیه ) مى گویند، گـفـتـم : اى سید من ! کیستند ایشان ؟ فرمود: قومى که از دوستى ایشان امیرالمؤ منین علیه السـلام را ایـن اسـت کـه قـسـم مـى خـوردنـد بـه حـق او و نـمـى دانـنـد کـه فـضـل او چـیـسـت آنـگـاه سـاعـتـى سـاکـت شـد پـس فـرمـود: و آمـدى سـؤ ال کـنـى از آن جـنـاب از مـقـاله مـفـوضـه ، دروغ گـفـتـنـد بـلکـه قـلوب مـا مـحـل است از براى مشیت خداوند پس هرگاه درخواست خداوند ما مى خواهیم و خداى تعالى مى فـرمـایـد ( وَ مـا تـَشـآؤُنَ اِلاّ اَنْ یـَشـآءَ اللّهُ )  آنگاه پرده به حـال خـود بـرگـشـت پـس آن قـدرت نـداشتم که آن را بالا کنم پس حضرت ابومحمّد علیه السـلام بـه مـن نـظـر کـرد و تـبـسـم نـمـود فـرمـود: اى کـامـل بـن ابراهیم ! سبب نشستن تو چیست و حال آنکه خبر کرده تو را مهدى و حجت بعد از من بـه آنـچـه در نـفـس تـو بـوده و آمـدى کـه از آن سـؤ ال کـنـى ، گـفـت پـس ‍ بـرخـاستم و جواب خود را که در نفسم مخفى کرده بودم از امام مهدى عـلیـه السـلام گـرفـتـم و بـعـد از آن آن جـنـاب را مـلاقات نکردم ، ابونعیم گفت : پس من کامل را ملاقات کردم و او را از این حدیث سؤ ال کردم پس خبر داد مرا به آن تا آخرش بدون زیاده و نقصان .


یـازدهـم ـ شـیـخ مـحـدث فـقـیه عمادالدّین ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدى معاصر ابن شهر آشوب ، در کتاب ( ثاقب المناقب ) روایت کرده از جعفر بن احمد که گـفت : طلبید مرا ابوجعفر محمّد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با کیسه اى که در آن دراهمى بود پس به من گفت : محتاجیم که تو خود بروى به ( واسط ) در این وقـت و بـدهـى آنـچـه من به تو دادم به اول کسى که ملاقات کنى او را آنگاه که از کشتى درآمـدى بـه واسـط. گـفـت مـرا از ایـن غـم شـدیـدى پـیـدا شـد و گـفـتـم مـثل منى را براى چنین امرى مى فرستد و حمل مى کند این چیز اندک را، پس رفتم به واسط و از کـشـیـت در آمـدم پـس اول کـسـى را کـه مـلاقـات کـردم سـؤ ال کـردم از او از حـال حـسن بن قطاه صیدلانى وکیل وقف به واسط، پس ‍ گفت : من همان تو کـیـسـتـى ؟ پس گفتم : ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و این دو جامه و این کیسه را داده که تسلیم کنم به تو. پس گفت : الحمدللّه ، به درستى که محمّد بن عبداللّه حائرى وفـات کـرد و مـن بیرون آمدم به جهت اصلاح کفن او پس ‍ جامه را گشود دید که در آن است آنچه را به او احتیاج دارد از حبره و کافور و در آن کیسه کرایه حمالها است و اجرت حفار، گفت : پس تشییع کردیم جنازه او را و برگشتیم .


حکایت طلاى گمشده


دوازدهم ـ و نیز روایت کرده از حسین بن على بن محمّد قمى معروف به ابى على بغدادى که گـفت : در بخارا بودم پس شخصى که معروف بود به ابن جاشیر، ده قطعه طلا داد و امر کـرد مـرا کـه تسلیم کنم آنها را در بغداد به شیخ ابى القاسم حسین بن روح قدس سره پس حمل کردم آنها را با خود چون رسیدم به مفازه امویه یکى از آن سبیکه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آنکه داخل بغداد شدم و سبیکه ها را بیرون آوردم که تسلیم آن جناب کـنـم پـس دیـدم که یکى از آنها از من مفقود شده پس ‍ سبیکه اى به وزن آن خریدم و به آن نه اضافه نمودم آنگاه داخل شدم بر شیخ ابى القاسم در بغداد و آن سبیکه ها را نزدش گـذاردم پـس فـرمـود: بـگـیـر این سبیکه راو آن را که گم کردى رسید به ما، او این است آنگاه بیرون آورد آن سبیکه را که مفقود شد از من به امویه پس نظر کردم در آن شناختم آن را.


سـیـزدهـم ـ و نـیـز روایـت کـرده انـد از حـسـیـن بـن عـلى مـذکـور کـه گـفـت : زنـى از من سؤ ال کرد که وکیل مولاى ما کیست ؟ پس بعضى از قمیین گفتند به او که ابوالقاسم بن روح اسـت و او را بـه آن زن دلالت کـردنـد پس داخل شد در نزد شیخ و من در نزد آن جناب بودم پـس گـفـت : اى شـیخ ! چه با من است ؟ فرمود: با تو هرچه هست آن را در دجله بینداز. پس انـداخـت آن را و بـرگـشـت و آمـد نـزد ابـوالقـاسـم روحـى و مـن بـودم نـزد او پـس فـرمود ابـوالقـاسـم به ملوک خود، که بیرون بیاور حقه را براى ما پس حقه را نزد او آورد پس بـه آن زن ، فـرمـود: ایـن حـقـه اى اسـت کـه بـا تـو بود و انداختى در دجله ، گفت : آرى ، فرمود: خبر دهم تو را به آنچه در آن است یا تو خبر مى دهى مرا؟ گفت : بلکه تو خبر ده مرا. فرمود: در این حقه یک جفت دستینه  است از طلا و حلقه بزرگى که در آن جـوهـرى اسـت و دو حلقه صغیر که در آن جوهرى است و دو انگشترى یکى فیروزج و دیگرى عقیق ، و امر چنان بود که فرمود، چیزى را واگذار نکرد.


پـس حـقـه را بـاز کـرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر کرد به آن پس ‍ گـفـت : ایـن بعینه همان است که من برداشته بودم و در دجله انداختم پس من و آن زن از شعف دیـدن ایـن مـعـجـزه بـى خـود شدیم . ابى على بغدادى حسین مذکور بعد از ذکر این حدیث و حـدیـث سـابق گفت : شهادت مى دهم در نزد خداوند روز قیامت در آنچه خبر دادم به آن ، به هـمـان نحو است که ذکر کردم نه زیاد کردم در آن و نه کم کردم و سوگند خورد به ائمه اثـنـى عشر که راست گفتم در آن نه افزوده ام بر آن و نه کم نموده ام از آن .


در جستجوى امام زمان علیه السلام


چهاردهم ـ و نیز روایت کرده اند از على بن سنان موصلى از پدرش که گفت : چون حضرت ابـومـحـمـّد عـلیـه السـلام وفـات کـرد وارد شـد از قـم و بـلاد جـبـل جـمـاعـتـى با اموالى که مى آوردند حسب رسم و ایشان را خبرى نبود از آن حضرت پس حـضـرت رسـیدند به سرّ من راءى و سؤ ال کردند از آن جناب به ایشان گفتند که وفات کـرده ، گـفـتـنـد: پـس از او کـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: جـعـفـر بـرادرش پـس از او سـؤ ال کردند. گفتند: براى سیر و تنزه بیرون رفته و در زورقى نشسته در دجله شرب خمر مـى کـند و با او است سرود نوازنده ها، پس آن قوم با یکدیگر مشورت کردند و گفتند این صـفـت امـام نـیـسـت و بـعـضـى از ایـشـان گـفـتـنـد بـرویـم و ایـن امـوال را بـرگـردانـیـم به صاحبانش ، پس ‍ ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیرى قمى گفت : تـاءمـل کـنـیـد تـا ایـن مـرد بـرگـردد و در امـر درسـت تـفـحـص کـنـیـم ، گفت چون برگشت داخـل شـدنـد بـر او و سـلام کـردنـد و گـفـتـنـد: اى سـیـد مـا، مـا از اهـل قـم هـسـتـیـم ، در مـا اسـت جـمـاعـتـى از شـیـعـه و غـیـر شـیـعـه و مـا حمل مى کردیم براى سید خود ابومحمّد علیه السلام اموالى . پس گفت : کجا است آن مالها؟ گـفـتـیـم : بـا مـا اسـت ، گـفـت : حـمـل نـمـایـیـد آن را بـه نـزد مـن ، گـفـتـنـد: بـراى ایـن امـوال خـبـر دیـگـرى اسـت کـه آن را نـگـفـتـیـم ، گـفـت : آن چـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: ایـن اموال جمع مى شود و از عامه شیعه در او یک دینار و دو دینار و سه دینار هست آنگاه جمع مى کـنـنـد آن را در کیسه و سر آن را مهر مى کنند و ما هر وقت که مالها را مى آوردیم سید ما مى فـرمـود که همه مال فلان مقدار است ، از فلان این مقدار و از فلان این مقدار و از نزد فلان این مقدار تا آنکه تمام نامهاى مردم را خبر مى داد و مى فرمود که نقش مهر چیست . جعفر گفت : دروغ مى گویید و بر برادرم مى بندید چیزى را که نمى کرد، این علم غیب است . پس آن قـوم چـون سـخـن جـعـفـر را شـنـیـدنـد بـعـضـى بـه بـعـضـى نـگاه کردند، پس گفت : این مـال را بـردارید به نزد من آرید، گفتند: ما قومى هستیم که ما را اجاره کردند چونکه آن را دیـده بـودیـم از سـیـد خـود حـسن علیه السلام اگر تو امامى آن مالها را براى ما وصف کن وگـرنـه بـه صـاحـبـانـش بـر مـى گـردانـیـم هـرچـه مـى خـواهـنـد در آن مـال هـا بـکـنند. گفت پس جعفر رفت نزد خلیفه و او را در سرّ من راءى بود و از دست ایشان شـکـایـت کـرد پـس چـون در نـزد خـلیـفـه حـاضـر شـدنـد خـلیـفـه بـه ایـشـان گـفـت : ایـن امـوال را بـدهـیـد بـه جـعفر، گفتند: ( اَصَلَحَ اللّهُ الْخَلیفَهَ م ) ا جماعتى مزدوریم و وکیل ارباب این اموال و اینها از جماعتى است و ما را امر کردند که تسلیم نکنیم آنها را مگر بـه علامت و دلالتى که جارى شده بود با ابى محمّد علیه السلام ، پس خلیفه گفت : چه بـود آن دلالتى که جارى شده بود با ابى محمّد علیه السلام ، قوم گفتند: که وصف مى کـرد بـراى مـا اشرفى ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنین مى کرد مالها را به او تسلیم مى کردیم و چند مرتبه بر او وارد شدیم و این بود علامت ما با او و حال وفات کرده پس اگر این مرد صاحب این امر است پس به پا دارد براى ما آنچه را که بـه پـا مـى داشـت بـراى ما برادر او و الا مال را بر مى گردانیم به صاحبانش که آن را فـرسـتـادنـد بـه توسط ما. جعفر گفت : یا امیرالمؤ منین ! اینها قومى هستند دروغگو و بر بـرادرم دروغ مـى بـنـدند و این علم غیب است ، پس خلیفه گفت : این قوم رسولانند ( وَ ما عَلَى الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ . )

پـس جـعـفـر مـبهوت شد و جوابى نیافت پس آن جماعت گفتند امیرالمؤ مین بر ما احسان کند و فـرمان دهد به کسى که ما را بدرقه کند تا از این بلد بیرون رویم ، پس به نقیبى امر کـرد ایـشـان را بـیـرون کـرد چـون از بـلد بـیـرون رفـتـنـد پـسرى به نزد ایشان آمد که نـیـکـوتـریـن مـردم بود در صورت که گویا خادم بود پس ایشان را آواز داد که اى فلان پـسـر فـلان و اى فـلان پسر فلان اجابت کنید مولاى خود را. پس به او گفتند تو مولاى مـایـى ؟ گـفت : معاذاللّه ! من بنده مولاى شمایم پس بروید به نزد آن جناب ، گفتند پس ‍ با او رفتیم تا آنکه داخل شدیم خانه مولاى ما امام حسن علیه السلام پس دیدیم فرزند او قائم علیه السلام را بر سریرى نشسته که گویا پاره ماه است و بر بدن مبارکش جامه سـبـزى بـود پـس سـلام کـردیـم بـر آن جـنـاب و سـلام مـا را رد کـرد آنـگـاه فـرمـود: همه مـال فـلان قـدر اسـت و مـال فـلان چـنـیـن اسـت و پـیـوسـتـه وصـف مـى کـرد تـا آنـکه جمیع مـال را وصـف کـرد، پـس وصـف کـرد جـامه هاى ما را و سواریهاى ما را و آنچه با ما بود از چهارپایان پس افتادیم به سجده براى خداى تعالى و زمین را در پیش او بوسیدیم آنگاه سـؤ ال کـردیـم از هـرچـه خـواسـتـیـم پـس جـواب داد و امـوال را حـمل کردیم به سوى آن جناب و ما را امر فرمود که دیگر چیزى به سرّ من راءى حـمـل نـکـنـیـم و ایـنـکـه بـراى مـا شـخـصـى را در بـغـداد مـنـصـوب فـرمـایـد کـه امـوال را بـه سـوى او حـمل کنیم و از نزد او توقیعات بیرون بیاید. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت کردیم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیرى قمى از حنوط و کفن و به او فرمود: خداوند بزرگ نماید اجر تو را در نفس تو. راوى گفت : چون ابوالعباس بـه عـقـبـه هـمـدان رسـیـد تـب کـرد و وفـات نـمـود، بـعـد از آن امـوال حـمـل مـى شـد بـه بـغـداد نـزد مـنـصـوبـیـن و بـیرون مى آمد از نزد ایشان توقیعات .


دعا در زیر ناودان کعبه


پـانزدهم ـ  و نیز روایت کرده اند از ابى محمّد حسن بن وجنا که گفت : من در سجده بودم در تحت ناودان یعنى ناودان کعبه معظمه در حج پنجاه و چهارم . بعد از نماز عـشـاء و تـضـرع مـى کـردم در دعا که دیدم کسى مرا حرکت مى دهد پس ‍ فرمود: اى حسن بن وجـنـا! گـفـت پـس بـرخـاسـتـم دیـدم کـنـیـزک زرد چـهـره لاغـر انـدامـى است که گمان کردم چـهـل سـاله و فـوق آن اسـت پـس در پـیـش روى مـن بـه راه افـتـاد و مـن سـؤ ال نـکـردم او را از چیزى تا آنکه آمد در خانه خدیجه و در آنجا اطاقى بود که در وسط آن دیوارى بود و در آن پله هایى بود که از آنجا بالاى مى رفتند پس آن کنیزک بالا رفت و آوازى آمد که اى حسن بالا بیا پس بالا رفتم و ایستادم در نزد در، پس صاحب الزمان علیه السلام فرمود: اى حسن ! آیا پنداشتى که تو بر ما مخفى بودى ، واللّه هیچ وقتى در حج خود نبودى مگر آنکه من با تو بودم ، پس سخت بى هوش شدم و به روى در افتادم ، پس برخاستم فرمود به من اى حسن ! ملازم باش در مدینه خانه جعفر بن محمّد را و تو را مهموم نـکند طعام تو و نه شراب تو و نه آن چه عورت خود را به آن بپوشانى ، آنگاه دفترى بـه مـن عـطا فرمود که در آن بود دعاى فرج و صلواتى بر آن حضرت و فرمود به این دعـا پـس دعـا بـخـوان و چنین صلوات بفرست بر من و مده آن را مگر به اولیاى من پس به درسـتـى که خداوند عز و جل تو را توفیق عطا مى فرماید، پس گفتم : اى مولاى من تو را بـعـد از ایـن نخواهم دید؟ فرمود: اى حسن ! هرگاه خداى تعالى بخواهد. حسن گفت : پس از حج خود برگشتم و ملازم شدم خانه جعفر بن محمّد علیه السلام را و من بیرون نمى رفتم از آن خانه و بر نمى گشتم به سوى آن مگر به جهت سه حاجت : از براى تجدید وضو، یـا از بـراى خـوابـیـدن ، یـا از بـراى افـطـار کـردن . پـس هـر زمـانـى کـه داخـل مـى شـدم بـه خـانـه خـود وقـت افطار، رکوه [ کوزه ] خود را پر از آب مى دیدم و بر بـالاى آن گـرده نـانـى و بـر بـالاى نـان آنـچـه را کـه نـفـس مـیـل کـرده بـود و بـه آن پس آن را مى خوردم و مرا کافى بود، و لباس ‍ زمستانى در وقت زمستان و لباس تابستانى در تابستان و من آب به خانه مى بردم در روز و در خانه مى پـاشـیـدم و کـوزه را خـالى مى گذاشتم و طعام مى آوردند و مرا حاجتى به آن نبود پس مى گـرفـتـم و آن را تـصـدق مـى کـردم به جهت آنکه آگاه نشود بر آن مطلب کسى که با من بود.


مـؤ لف گـویـد: کـه شیخ ما در ( نجم الثاقب ) فرموده که یکى از القاب شریفه حـضـرت صـاحـب الزمان علیه السلام ( مبدى الا یات ) است ، یعنى ظاهر کننده آیات خداوندى یا محل بروز و ظهور آیات الهیه ؛ چه از آن روز که بساط خلافت در زمین گسترده شـد و انـبـیاء و رسل علیهم السلام به آیات بینات و معزات باهرات براى هدایت خلق بر آن بـسـاط پـا نـهـاده در مـقـام ارشـاد و اعـلام کـلمـه حـق و ازهـاق بـاطـل بـرآمـدنـد براى احدى خداى تعالى چنین تکریم و اعزاز نفرمود و به احدى آن مقدار آیات نفرستاد که براى مهدى خود علیه السلام فرستاد و روانه خواهد کرد عمرى به این طولانى که خداى داند به کجا خواهد کشید، چون ظاهر شود در هیئت و سن مردان سى ساله و پـیـوسـتـه ابـرى سـفـیـد بر سرش سایه افکند و به زبان فصیح از او ندا رسد مهدى آل م مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام بـر سـر شـیـعـیـانـش دسـت گـذارد عـقـولشـان کـامـل شـود در اردودى مـبـارکـش عسکرى [لشکرى ] باشد از ملائکه که ظاهر باشند و مردم بـبـیـنـند چنانچه در عهد ادریس نبى علیه السلام مى دیدند و همچنین عسکرى از جن ؛ از نور جـمـالش زمـیـن چـنـان نـورانـى و روشـن شـود کـه به مهر و ماه حاجت نیفتد، شر و ضرر از درندگان و حشرات برود، خوف و وحشت از آنها از میان برخیزد، زمین گنجهاى خود را ظاهر نماید و چرخ از سرعت سیر بماند، و عسکرش از روى آب راه روند و کوه و سنگ کافرى را کـه بـه آنـهـا خـود را مـخفى کردند نشان دهند و کافر را به سیما بشناسند و بسیارى از مردگان در رکاب مبارکش باشند و شمشیر بر فرق زنده ها زنند و اینها از آیات عجیبه و همچنین آیاتى که پیش از ظهور و خروج ظاهر شود که عدد آنها احصا نشود و بسیارى از آن در کـتـب غیبت ثبت شده که همه آنها مقدمه آمدن آن جناب است و عشرى از آن براى آمدن هیچ حجتى نشده .
ادامه دارد…

 

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا