گفتار نخست
صدۀ هشتم هجرى یا قرن حافظ
(سخنرانى در کنگرۀ حافظ ١٣۶٧)
در میان نامهاى معروفى که در تاریخ صدۀ هشتم هجرى از جهات گوناگون مورد مقابله و سنجش دقیق قرار گرفتهاند فىالواقع نامى شایستهتر و برازندهتر و پسندیدهتر از نام حافظ شاعر به نظر نمىرسد که در طىّ هفت قرن متوالى همواره بر دامنه شهرت و وسعت میدان نفوذ و میزان دلبستگى مردم به معرفت آثار بازمانده از او افزوده شده است.
در صدۀ هفتم مولوى از بلخ و سعدى از شیراز در این زمینه، همتا و همسنگ و انباز، اتفاق افتاده بودند و از فروغ اندیشه و سخن هریک بطور مشابه بر عرصه قرن منظور، یکسان پرتو افکنده شده بود.
در قرن نهم شاید جامى را بتوان چون اخترى به انگشت نشان داد ولى تفاوت و فاصله در میان ماه ما با ماه گردون فضاى پهناورى را در برمىگیرد که زمین و آسمان را از هم جدا مىسازد.
متأسفانه از صدۀ نهم تا کنون در میان هزاران چهرۀ خرد و کلان معروف و نیمه معروف و نامعروف که در عالم شعر و ادب ایران ذکرى از ایشان رفته یا بر دفتر ایام از آنان اثرى نمودار شده یکى به حافظ والامقام ما نرسیده است.
بنابراین رابطۀ حافظ با صدۀ هشتم هجرى در همان مقام و مرتبهاى قرار مىگیرد که در میان فردوسى و قرن چهارم هجرى از حیث اعتبار و انحصار وجود دارد، با این تفاوت که صده چهارم هجرى در کنار چهرۀ درخشان شاعر شاهنامه، صورت جهانآراى ابن سینا را در عالم دانش و فرهنگ دربرمىگیرد.
حافظ مانند مولوى در اثناى قرن منسوب به خود زاده و زیسته و مرده است و کمتر بخاطر مىرسد سخنور نامدار دیگرى که ستارۀ تابان افق قرن خود شمرده شود در این اختصاص و انحصار بتواند با حافظ شریک امتیاز باشد.
حتّى سعدى را که سال وفاتش در صدۀ هفتم با تاریخ وفات حافظ در قرن هشتم کاملا متقارن بوده، باز مىنگریم که میلادش صد و بیست و اندى سال بر زمان تولّد حافظ سبقت زمانى داشته و ازاینرو چندین سال از اواخر قرن ششم را فراگرفته است.
سال وفات حافظ که اندکى بعد از وقوعش در مقدّمه قدیمى دیوانش به حروف و کلمات عربى واضح «احدى و تسعین و سبعمائه» ثبت کردهاند، درست صدسال بعد از وفات سعدى در شیراز که به سال ششصد و نود و یک بوده، رو داده است و تردید نویسندگان سابق و لاحق که آن را به ناحق یک سال دیرتر به حساب آورده بودند در ضمن تحقیقى دقیق کوشیدهایم تا برطرف شود. بفرض اینکه این حادثه در سال ٧٩١ یا ٧٩٢ و یا ٧٩۴ رو داده باشد، در هر سه صورت از حدود صدۀ هشتم بیرون نمىافتد.
راجع به زمان تولّد او در آثارى که از حافظ نامى و یادى رفته است رقمى و موقعى بنظر نمىرسد که میلاد او را تعیین کرده باشد و براى تحقیق این معنى باید به گفتههاى خود شاعر و طول عمرى نگریست که دیگران براى او در برخى از تذکرهها ثبت کردهاند.
یکى از معاصرین ما چنانکه به خاطرم مىرسد طول عمر حافظ را چهل و پنج سال شمرده بود امّا وجود شعرى که در آن، از سلطان مسعود شاه و سلطان غیاث الدین کیخسرو برادران بزرگ سلطان جمال الدّین ابو اسحاق فرزندان شاه محمود انجو، اسمى برده شده که بعد از مرگ پدرشان در فاصله ٧٣۶ تا ٧۴١ بلکه تا ٧۵۴ بر شیراز حکومت مىکردهاند این طول عمر را از درجه اعتبار ملاحظه هم ساقط مىکند تا چه رسد به بحث و نقد و قبول و رد.
صاحب تذکرۀ میخانه که در جمع اخبار مربوط به زندگانى حافظ حتى از منقولات عوام هم استفاده مىکند طول عمر حافظ را شصت و پنج سال ضبط کرده است.
بنابراین اگر ۶۵ را از ٧٩١ تفریق کنیم ٧٢۶ بدست مىآید که مدّت ده سال بر تاریخ ٧٣۶ که در آن حکومت غیاث الدین کیخسرو انجو در شیراز آغاز مىشد، تقدّم زمانى دارد. چنین اتفاقى از نظر عادت و طبیعت تاریخى، امرى معقول و قابل قبول بنظر مىرسد که در تاریخ مزبور حافظ را کودکى دهساله در مکتب شیراز پنداشت که قرآن را مىتوانسته به صوت خوش خود چنانکه از معلّم مىشنیده است بخواند و سواد فارسى او هم در محیط تعلیم و تربیت پهلوىگویان شیراز که مردم آنجا غالبا به زبان بومى شیرازى سخن مىگفتند، شاید بدان درجه رسیده بود که مىتوانست قسمت شیرازى از ملمّع سه زبانه یا مثلّثات سعدى و غزلهاى شمس شیرازى را در زبان شیرازى بخواند و دریابد ولى درک مفهوم غزل فارسى درى سعدى و عراقى و شعر مثنوى نظامى گنجوى و فردوسى طوسى براى او هنوز خالى از دشوارى و ممارست بیشتر، نمىتوانسته باشد.
بنابراین سرودن شعر شیوائى مانند این غزل «ساقى حدیث سرو و گل و لاله مىرود (الخ)» که در اثناى آن به حضور خود در مجلس جشن و سرور نوروز سلطان غیاث الدّین، اظهار اشتیاق مىکند و به موازات آن وجود غزلى عربى از او در همین زمینه و زمان، به خوبى نشان مىدهد که در میان ٧٣۶ و ٧٣٨ که دو حدّ حکومت و زندگانى کوتاه سلطان غیاث الدین کیخسرو باشد، شاعر بایستى در دهه سوّم از زندگانى خود به سر مىبرده باشد. چه آثار شور جوانى و روانى طبع و ذوق استفاده از زندگانى شباب و تهیدستى و میل به ارتباط یا اشتیاق به دستگاه کامرانى که در بارگاه سلطان برپا بود، از سخن او به خوبى استنباط مىشود.
در تکمیل این بحث مىتوان از یک قطعۀ شعر حافظ که بعد از مرگ برادرش در سال ٧٧۵ هجرى سروده است استمداد نمود. این شعر در ردیف مقطّعات یا قطعهها از ترتیب تَبویب دیوان حافظ چنین ضبط شده است:
«برادر خواجه عادل طابَ مَثواهپس از پنجاه و نه سال از حیاتش
بسوى روضۀ رضوان روان شدخدا راضى ز افعال و صفاتش
خلیل عادتش پیوسته برخوانوز آنجا فهم کن سال وفاتش.»
این برادر حافظ که اگر نامش «عادل» تنها نباشد باید «خلیل» مضاف به عادل را اسم کامل و مادّهتاریخ وفات او شمرد، در سال جمع حروف خلیل عادل (۶٠٠+٣٠+١٠+٣٠+٧٠+١+۴+٣٠ ٧٧۵) در هفتصد و هفتاد و پنج هجرى به پنجاه و نه سالگى جان سپرده است. بنابراین تاریخ تولّد برادرش باید در ٧١۶ هجرى اتفاق افتاده باشد.
از طرف دیگر مؤلف تذکره میخانه چنین نقل کرده است:
«بعد از فوت پدرش بهاء الدین سه پسر از او مانده و کوچک ایشان شمس الدین محمّد بوده است.» عبد الغنى قزوینى گویا از مقایسه همین روایت منقول خود با سال مربوط به قطعۀ دیوان حافظ که متضمن تاریخ وفات و طول عمر و هنگام تولّد خواجه عادل برادر او مىشود، این مدّت شصت و پنج سال را براى عمر حافظ در ٧٩١ بیرون آورده و او را ده سال جوانتر از عادل شمرده باشد.
هر چند این قطعۀ مادّهتاریخ دیوان حافظ جز دعاى خیر و تاریخ وفات برادرش عادل و به کار بردن کلمه خواجه بیش از عادل که گواه انتساب این خانواده به خواجگان شهر بوده است، مشتمل بر قید و اضافه مطلب دیگرى نیست، ولى سیاق سخن شاعر براى ارباب تتبّع این نکته را به خاطر نمىآورد که برادر کوچکى در سخن خود دارد در مصیبت برادر بزرگترش سخن مىگوید بلکه همچون برادرى بزرگ درباره برادرى کوچک مطلب را خالى از غلوّ و مبالغه و ساده در قید بیان مىآورد. ازاینرو نباید بدانچه در میخانه راجع به توالى و تناسب سال عمر برادران نقل شده تکیه کرد زیرا در هیچ مأخذ مقدّم دیگرى در این بابت چیزى ذکر نشده که این ترتیب زمانى را تأیید کند و مىتوان خواجه حافظ را برادر بزرگ خواجه عادل دانست. زیرا نخستین اثر شعرى این برادر در فاصلۀ تاریخ ٧٣۶ و ٧۴١ پدید آمده است. آنهم شعرى فصیح و بلیغ که گویندۀ آن در موقع نظمش نمىتوانسته کمتر از بیست سال سابقۀ تجربه عمر و سواد شاعرى داشته باشد.
در این صورت اگر خواجه حافظ را باصطلاح عوام یک شیر عمر که از سهتا پنج سال میان دو ولادت فاصله پیدا مىکند، از برادرش خواجه عادل بزرگتر به شمار آوریم، تاریخ تولّد حافظ از سال ٧١۴ بطور مسلّم دیرتر نمىتواند اتفاق افتاده باشد و اگر در سال ٧١٣ هجرى فرض شود چندان دور از واقعیّت نخواهد بود.
بنابراین طول عمر حافظ را بتاریخ قمرى نمىباید کمتر از هفتاد و هشت سال به حساب آورد که عمرى بس خجسته و دراز و پربرکت بوده است.
غزل معروف «ساقى حدیث سرو و گل لاله مىرود. وین بحث با ثلاثه غسّاله مىرود» بیتى بدین مضمون دارد که « شکّرشکن شوند همه طوطیان هند، زین قند پارسى که به بنگاله مىرود.» حافظ در این سخن شیوا که نوعروس چمن زیر نظرش را در حدّ حسن مىنگرد و مىستاید و وزش باد بهارى را از باغ گلستان شاه در شیراز با ریزش ژاله در قدح لاله طورى ترکیب مىکند که همچون سرو و گل گوئى از محاسن معهود و معروف شیراز بحساب مىآید و در بیت محذوفى از نسخۀ خلخالى که در نسخه قدیمى محیط موجود است و موضوع را مانند شىء مشهود و منظورى چنین بیان مىکند که:
«خوى کرده مىخرامد و بر عارضش سمن
از رشک روى او عراق از ژاله مىرود»
معانى دلپذیرى که در غزل بکار برده همه از مقولۀ موضوعات معهود و مأنوس محیط زندگى شاعر است ولى کلمههاى طوطى هند و شکر بنگاله در شعر او برخى از خوانندگان را متوجّه بدین معنى نموده که حافظ غزل را براى سلطان غیاث الدین فرمانرواى بنگاله سروده و به هند فرستاده است و در شأن نظم آن با استفاده از الفاظ سرو و گل و لاله در مصراع اوّل، داستانى بر اساس پیوند این کلمهها به یکدیگر پرداختهاند که در برخى از متون تاریخى فارسى هندوستان جاى خاصّى را به خود اختصاص داده است.
محقق مشهور هند، شبلى نعمان در شعر العجم این داستان را در عرصۀ زندگانى حقیقى حافظ جا داده و براون هم در تاریخ ادبیّات ایران خود آن را از شبلى گرفته و پذیرفته و در نظر بعضى از حافظ شناسان تازه کار هم قابل قبول و نقل واقع شده است، در صورتى که توجّه به مفهوم ادبى شعر که حکایت از مناسبت مطلب با محیط شیراز بیش از بنگاله پیدا مىکند و آنگاه اشکال تطبیق زمان شاعر با دوران سلطنت غیاث الدّین بنگالى و وجود سلطانى در آغاز جوانى و شاعرى حافظ، به نام سلطان غیاث الدین در شیراز، انطباق کامل صاحب این نام را که حافظ شوق حضور در مجلس او را ناگزیر در شیراز داشته با شخص سلطان غیاث الدین برادر مهتر شاه شیخ ابو اسحاق فرمانرواى شیراز، خوب توجیه و تأیید مىکند.
وقتى پسر بزرگ محمود شاه انجو سلطان مسعود شاه که از ٧٣۶ تا ٧۴١ بطور مشترک با برادر دوّم خود و سپس منفردا بر فارس استیلا داشت، حافظ در قطعه دیگرى که اشاره به غلبۀ مسعود بر وابستگان حکومت ایلخانى در شیراز دارد، از مسعود شاه و سر کرده سپاه او، شاه سلطان جاندار طورى اسم مىبرد که مىتوان از خلال آن به آغاز دوران شاعرى حافظ در حدود ٧٣٨ هجرى ره جست.
نخست قطعه را از نسخۀ چاپ قزوینى که او هم از دیوان خطى مکتوب در سال ۴٢٧ برگرفته است نقل مىکنیم:
خسروا دادگرا شیر دلا بَحرکَفا
اى جلال تو به انواع هنر ارزانى
همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد.
صیت مسعودى و آوازۀ شه سلطانى
گفته باشد مگرت مُلهم غیب، احوالم
این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانى
در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر،
همه بربود به یکدم فلک چوگانى
دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانى
بسته بر آخور او اَستَر من جو مىخورد
تُبره افشاند و به من گفت مرا میدانى؟
هیچ تعبیر نمىدانمش این خواب که چیست؟
تو بفرماى که در فهم ندارى ثانى.»
وجود خطاب «اى جلال تو» در آغاز مصراع دوّم از بیت اوّل، دلالت دارد بر اینکه مخاطب شاعر همان جلال الدین مسعود شاه انجو بوده که از ٧٣٨ تا ٧۴١ در فارس کرّوفرّى داشت و قرینه مىنماید که این قطعه بعد از غلبه مسعود شاه بر پیر حسین چوپانى در ٧۴٠ و تصرّف شیراز و بازگشت مسعود به شیراز در ستایش و مطالبه خسارت وارد، از مسعود شاه سروده شده است.
در اثناى کشمکش میان پیر حسین چوپانى و مسعود شاه که چندى جمع میان حکومت فارس و وزارت امیر پیر حسین چوپانى را کرده بود، وقتى کار به شکست و خروج مسعود شاه از شیراز منجر شد و سپاهیان پیر حسین دست به آزار و مصادره اموال مردم شیراز زدند و در این میان هر چه به دست آنان افتاده بود بعد از شکست پیر حسین و اجبار به فرار، نصیب سپاهیان مسعود شاه گردید که پیروزمندانه به شیراز درآمده بودند. از این قطعه معلوم مىشود شاه سلطان جاندار سرکردۀ سابق سپاه محمود شاه انجو در این پیروزى مددکار و دستیار سلطان مسعود شاه بوده است، موضوعى که در تواریخ مربوط، بدان برنمىتوان خورد. از طرف دیگر معلوم مىشود از سال ٧٣٨ تا ٧۴٠ حافظ به جلال الدین مسعود بستگى داشته و هر چه در این سه سال از مسعود که جمع میان وزارت چوپانى و عنوان شاهى یا فرماندارى شیراز را مىکرد، اندوخته بود بر باد غارت رفت. چنانکه خبر از وجود استرسوارى خود را در اصطبل شاهى مىدهد که از غارتگران به سود خود بازگرفته بودند و بدین حسن تصویر و تعبیر آن را مطالبه مىکند.
این قطعه سندى است بر اینکه در سال ٧۴٠ حافظ سه سال بوده که در دستگاه مسعود شاه به کار شاعرى و شاید قرآن خوانى هم اشتغال داشته است. از سوى دیگر این نکته ارتباط او را با غیاث الدّین کیخسرو از قبل هم تأیید مىکند که در فاصله ٧٣۶ و ٧٣٨ از طرف برادر بزرگتر در شیراز فرمانده بود و سپس حکومت شیراز را از دست برادر بزرگ بیرون آورد و متکفّل آن گردید.
شاید موضوع تولّد حافظ را در حدود ٧١٣ هجرى، بیت دوم از غزل معروف:
«دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود»
که در آن مىگوید:
«چل سال رنج و غصّه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود»
بهتر و واضحتر خاطرنشان و معلوم سازد.حافظ این غزل را در حدود سال هفتصد و پنجاه و چهار هجرى باید در توضیح و تفسیر وضع ناگوار شاه شیخ ابو اسحاق سروده باشد که در برابر امیر مبارز مظفرى عنان صبر و استقامت را از کف داده بود و براى آرامش خاطر دست به دامن شراب دوساله زده و شب و روز خود را به میگسارى مىگذراند و گوئى از زبان شعر حافظ چنین وصف الحال خود مىکرد:
«از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و مى در پیاله بود
بر آستان میکده خون مىخورم مدام
روزى ما ز خوان قَدَر این نواله بود»
که اشاره به شکستهاى متوالى در مبارزه با امیر مبارز دارد.
در پایان این غزل بیتى شامل تخلّص حافظ است که گوئى کلید این در بسته را به دست اندیشه مىسپارد:
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت از این قصیده ١به از صد رساله بود»
که اشاره به نظم قصیدهاى جامع و شامل در مدح شیخ ابو اسحاق مىکند.
قضا را از سه قصیدهاى که حافظ در مدح شاه ابو اسحاق و شاه شجاع و شاه منصور دارد آن قصیدهاى که به مطلع «سپیده دم که صبا بوى لطف جان گیرد الخ» در مدح شاه شیخ ابو اسحاق است و مراجعه بدان نشان مىدهد که این قصیده همان قصیده مقصود شاعر در بیت غزل مزبور است. زیرا این چند بیت از اواخر آن قصیده به تلمیح زیباتر از تصریح، مورد منظور در غزل را نشان مىدهد:
«ملالتى که کشیدى سعادتى دهدت
که مشترى نَسَق کار خود از آن گیرد.
از امتحان تو ایّام را غرض آنست
که از صفاى ریاضت، دلت نشان گیرد.
وگرنه پایۀ عزّت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد.
مَذاق جانش ز تلخى غم شود ایمن
کسى که شِکر شُکر تو در دهان گیرد.
چو جاى جنگ نبیند به جام یازد دست
چو وقت کار بود تیغ جانستان گیرد.
زِ لطف غیب به سختى رُخ از امید متاب
که مغز نَغز مقام اندر استخوان گیرد.
اگر چه خصم تو گستاخ مىرود حالى
تو شاد باش که گستاخیش چنان گیرد،
که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
جزاش در زن و فرزند و خانومان گیرد.»
بدیهى است مضامین این ابیات بطور کلّى حکایت از وضع و حال نامطلوبى مىکند که در حدود ٧۵۴ براى شاه ابو اسحاق پیش آمده بود و خود را سرگرم مستى و وقتگذرانى مىکرد.
امّا خواجه حافظ که نسبت به شاه مزبور دلبستگى شاعرانهاى داشت در عین تأثر نمىخواست او را از راه تعریض و سرزنش آزرده خاطر سازد بلکه ویرا به صبر و استقامت و امیدوارى دعوت مىکند.
بنا بدانچه در این مورد به عرض رسید از راه دقّت در شناخت مواقع مربوط به قطعۀ مادّهتاریخ وفات خواجه عادل برادر حافظ و مقایسۀ آن با زمان سرودن قطعۀ درخواست جبران خسارتى که هنگام وقوع کشمکش میان مسعود شاه انجو و پیر حسین چوپانى نمایندۀ حکومت ایلخانى در شیراز بر شاعر وارد آمده بود و همچنین غزلى که در موقع پریشان خاطرى و استیصال شاه شیخ ابو اسحاق در برابر امیر مبارز الدین مظفّرى سروده و در آن به چهل سالگى خود تصریح کرده است، شاید توانسته باشیم تاریخ ولادت حافظ را به تقریب در حدود سال ٧١٣ هجرى به اثبات رسانیم و نشان بدهیم که حافظ متولّد ٧١٣ و متوفّى در ٧٩١، هفتاد و هشت سال در این جهان به سر برده و پنجاه و چهار سال متوالى سخن سروده است.
حافظ که در اوایل دهۀ دوّم از صدۀ هفتم هجرى (٧١٣) تا نخستین سال از دهۀ دهم از همان صده (٧٩١) در قید حیات بوده، لحظهاى از زندگانى خود را بیرون از حیطۀ این قرن نگذرانده است و استحقاق آن را داشته که او را صاحبقرن خوانیم و صدۀ هفتم هجرى را قرن مخصوص به حافظ بشناسیم زیرا در این قرن سخنور دیگرى همانند او در سراسر ایران و آسیاى صغیر و هندوستان هم سراغ نداریم که بتواند با حافظ در این صاحبقرنى شرکت کند.
حافظ در شیراز به دنیا آمد و در این شهر زندگانى طولانى خود را گذراند و با غالب افراد صاحب اسم و رسمى که در شیراز به مقام شاه و وزیر و امیر و عالم و قاضى و متعهّد خدمت به مردم، رسیده بودند آشنائى و ارتباط داشت و خود هم پیشواى ادبا و شعرا و ملک القرّاء شیراز بلکه منظور و مطلوب معاصرانش در ایران و ترکستان و هندوستان بوده است.
غالب حوادث مهمى که در اثناى این قرن در ایران رخ مىداده باعکس العمل شعرى او مواجه مىشده است و در کتابهاى تاریخ ضمن نقل هر قضیّهاى از قضایاى تاریخى، شعر او را هم به عنوان شاهد ذکر مىکردهاند.
در قتل عام خوارزم به دست تیمور و سپاهیانش که حادثهاى بس دلخراش و دردناک در همه جا تلقّى شد، این بیت حافظ که در غزل معروف:
«سحر با باد مىگفتم حدیث آرزومندى
جوابم گفت واثق شو به الطاف خداوندى»
پس از تحذیر و تنبیه شاه شجاع با این بیت دیگر که:
«الا اى یوسف مصرى که کردت سلطنت مغرور،
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندى؟»
سرانجام غزل بدین شاه بیت محکم و مؤثّر خاتمه مىپذیرد که آئینه نمودار سرگذشت و سر نوشت شهر خوارزم بوده است:
«به ترکان (یا خوبان) دل مده حافظ ببین آن بىوفائىها
که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندى.»
همان بیتى که پس از تسلیم شیراز در ٧٩١ هجرى به تیمور براى رفع شر انتقام او و اعوان خونریزش ناگزیر بدین بیت عامّهپسند تغییر یافت:
«به شعر حافظ شیراز مىکوبند و مىرقصند
سیهچشمان کشمیرىّ و ترکان سمرقندى»
که بر عکس این سخن، دور از حضور سیهچشمان کشمیرى و پیش چشم مخمور غزالان غزلسراى شیراز براى دریافت وجه اَمانى یا جریمۀ مقرّر خانوارى، بر سر مردم شیراز مىکوفتند و از ایشان مطالبه وجه مىکردند و خود حافظ را هم از چنان تحمیلى معاف نمىداشتند.
در اوایل صدۀ هشتم که آن را به حق باید قرن حافظ شمرد، ایلخانیان بر فارس مستولى بودند و خاندان انجو که از طرف این حکومت بر فارس فرمان میراند در نیمۀ دوّم قرن جاى خود را به آل مظفّر داد که قبلا بر یزد و کرمان حکومت مىکردند و سپس به فارس منتقل گشتند و در کنار ایشان خاندان ایلکانى که در بغداد و تبریز نظیر آل انجو شمرده مىشدند، فرمانروا بودند.
در جنوب فارس ملوک هرمز که بر بندرها و جزیرههاى خلیج فارس و دریاى عمان مستولى بودند در ظاهر از فرمانروایان فارس در شیراز تبعیّت مىکردند.
در نسخه دیوان چهار پنج هزار بیتى حافظ که مشتمل بر چند صد غزل و پنج قصیده و یک ساقىنامه و چندین قطعه کوتاه مىباشد کمتر شاه و وزیر و امیر و کارگزار و قاضى و فقیه و شاعر مشهورى در ایران قرن حافظ مىتوان سراغ کرد که به نحوى از آن یادى نشده باشد.
گوئى حافظ به یاد عهد سلف و ارشاد نسل خلف چنان توجّهى معطوف نمىکرده که به عصر حاضر و معاصران خود داشته است.
آرى! حافظ شاعر عصر خود بود و اگر از معاصران در سخن خویش خوش و خوب یاد کرده باشد با مراعات کفّ نفس و حفظ شخصیت انسانى توأم بوده است و به همین نظر، این جنبه توجّه به فرد معیّن و مشخص در زیر چهرۀ غزل محفوظ و مصون از تعریض و تعرّض مانده است. در همین حال باید قبول کرد که میان برخى از صاحبان اسم و رسم مذکور در اثناى سخنان حافظ کسانى هم بودهاند که از شفقت و عطوفت او مانند فرزند عزیز یا دوست صمیمى برخوردار بودهاند.
در این میان شاه شیخ ابو اسحاق از آل انجو و شاه منصور از مظفریّان بیش از برادران و خویشاوندان دیگرشان که در قلمرو فارس و یزد و کرمان و خوزستان فرمانروائى داشتند مورد تحسین و تمجید حافظ قرار گرفتهاند چنانکه گوئى منظور و محبوب شاعر شیراز بودهاند.
تنها کسى که از این میانه چندان مشمول عنایت او قرار نگرفت بلکه از او به تعریض هم یاد کرده همانا شاه یحیى مظفرى بود که حافظ وقتى به یزد هم رفت و به یاد ساکنان شهر یزد، شعرى شیوا گفت و به وجود او اشارهاى کرد عاقبت او را سزاوار تعریف و تمجید نیافت.
شاه شجاع بیش از یکچهارم عمر حافظ را به دوران سلطنت خود مشغول داشته بود و از دیگران در تشخیص مراتب فضل و ادب حافظ تواناتر بود و چون خود هم داعیه سخنورى و ادبورزى داشت، در عین احتیاط و ملاحظه چنانکه بایستى نتوانسته بود جلب نظر عنایت حافظ را بکند. با وجود این شاه شجاع و رجال عصر او سهم فراوانى از سخن شیوا و سخته حافظ را در دیوان او به خود اختصاص دادهاند.
تیمور که عنصرى بیگانه و ناشناخته بود چون به فارس درآمد و به بهانه وصیّت شاه شجاع در سال ٧٩٠ هجرى تشکیلات آل مظفر را برهمزد، پیش از آنکه گوهر اصلى خود را نشان بدهد و چنانکه باید و شاید شناخته شود، در پایان همان سال به سمرقند بازگشت ولى شاه منصور ترتیب مقرر تیمور را برهمزد و به شیراز آمد و حافظ را در هفتاد و هفت سالگى بار دیگر به تجدید پیمان با شعر و شاعرى ترغیب کرد. چنانکه در ضمن قصیده و مثنوى و غزل این تحول و تجدد روحى را با ذکر نام منصور و پسرش سلطان غضنفر آشکارا به ثبت رسانیده است.
وقتى حافظ در ٧٩١ مرد، منصور منظور او هنوز مالک الرّقاب فارس و در دست حکم برقرار بود و ذوق ادراک صفاى زودگذر عصر او گوئى بر غمهاى دل خونین شاعر مرهمى گذارد که با روح مطمئن سرانجام در ٧٩١ جان سپرد و در صحراى کَتِ شیراز که سعدى در کنارۀ شرقى آن به خاک سپرده شده بود او هم در جوار مصلاّى غربى کت یا «تخت مصلى» مدفون شد. همان تخت مصلایى که از صدۀ دهم هجرى به شهادت مقدّمه سوّم دیوان حافظ، اعداد حروف آن تاریخ وفات حافظ را تعیین مىکند و میان حافظ و تخت مصلّى پیوند تاریخى را نگه مىدارد.
گفتار دوّم
تخلّص حافظ
خطابه مرزهاى دانش رادیو
حافظ، تخلّص یا نام شعرى شمس الدّین محمّد شیرازى شاعر غزلسراى معروف صدۀ هشتم هجرى بوده که تخلّص او از کثرت شهرت جاى لقب و اسم او را گرفته است. چنانکه اگر امروز کلمۀ حافظ مطلق براى تسمیۀ کسى بر زبانى بگذرد، شنوندهاى که با تاریخ و ادبیات ایران آشنائى داشته باشد فورا خواجه شیراز را به یاد مىآورد و به دیگرى جز او هرگز نمىاندیشد. مگر اینکه لفظ حافظ را با صفت و نسبت اضافى دیگرى همراه آورند مانند حافظ حلوائى و حافظ ابرو و حافظ یارى و حافظ صابونى و غیره.
از صدههاى اول اسلامى تا دوران مغول، به کسانى حافظ، گفته مىشد که در کار جمعآورى و نقل و حفظ و روایت اخبار منسوب به حضرت رسول وارد بودند زیرا در صدۀ اوّل تا نیمۀ دوم از صدۀ دوم هجرى هنوز اخبار نبوى در گنجینۀ حافظهها نگهدارى مىشد و به ندرت کسى به قلمبند کردن آنها مىپرداخت.
صحابۀ پیامبر نخستین طبقه از حفّاظ حدیث بودند و تابعین که علم شریعت را از صحابه فرا گرفته بودند پس از صحابه مرجع مسلمانان درباره اخبار و احکام منسوب به پیامبر شناخته مىشدند. پس از پراکنده شدن صحابه و تابعین در اطراف و اکناف ممالک مفتوحۀ اسلامى و تفرقه راویان حدیث،کسانى که جویاى ضبط حدیث بودند رنج سفر را براى شنیدن و آموختن حدیث بر خود مىنهادند و از شهرى به شهرى بلکه از مملکتى به مملکتى مسافرت مىکردند تا اخبار نبوى را از زبان آنها بشنوند و به حافظه خود بسپارند و بعدها در بسیارى از شهرهاى دور و نزدیک کانونهاى حفظ حدیث در پیرامون اقامتگاه این گونه افراد به وجود آمد.
از صده دوم هجرى که سلسله اسامى روات حدیث دنبالهاى طولانى پیدا کرده و با مرور زمان و اختلاف روات در کیفیّت و کمیّت آنها تفاوت ضبطى به وجود آمده بود، ضبط و کتابت آنها در دفتر و کتاب ضرورت یافت، به تدریج از گردآورى آنها موادّ اصلى صحاح ستّه و کتب اربعه براى مسلمانان سنّى و شیعه فراهم گشت.
پیش از اینکه احادیث نوشته شود هر خبرى سلسلۀ روایت خاصى داشت که گاهى عبارتى و جمله کوتاهى از گفتار پیامبر را در دنبال چند سطر اسامى راویان آن قرار مىداد و بعدها که حدیث در شش کتاب صحاح و مُسنَد و چهار کتاب معروف اخبار گرد آمد اجازه روایت مجموعه کامل یا قسمتى از آن را با قید اسامى روات متأخر متن براى اجازۀ روایت همراه مىآوردند.
به هر صورت راویان و جامعان احادیث نبوى طبقۀ حفّاظ را تشکیل مىدادند که جمع حافظ باشد و در صدههاى بعد که متون گردآمده هم موضوع درس و بحث شده بود باز نام حافظ براى عالم به علم حدیث کما فى السّابق معروف و معمول بود. شمس الدّین محمّد ذهبى که در صدۀ نهم هجرى مىزیسته کتاب معروف تذکره الحفّاظ (تذکره حافظان) را در معرّفى طبقات مختلف اهل حدیث در قرون متوالى نوشته است.
خواجه حافظ شاعر شیرازى با وجود مقام دانش و فضیلتى که داشته و در اشعار خود غالبا بدان اشاره مىکرده و آن را شرط توفیق در زندگانى عصر خود مىدانسته و مىگفته است:
«حافظا علم و ادب ورز
الخ» یا آنکه«علم و فضلى که به چل سال دلم حاصل کرد»
یا آنکه«دیدى دلا که آخر پیرى و زهد و علم
الخ» با وجود این او را از طبقه حافظان حدیث و راویان اخبار نبوى نمىشناختهاند. بلکه کار او به قرائت کلام خدا و درس قرآن مجید و یا تفسیر و تجوید آن و ادبیات عربى اختصاص داشته است و به درس و بحث حدیث و فقه شافعى که مذهب غالب اهل فارس بود ارتباط خاصى نداشت که تخلّص خود را از آن بابت اختیار کرده باشد.
چنانکه مىدانیم قرآن بعد از نزول وحى وقتى بر زبان پیامبر خدا مىگذشت، معدودى از یاران آن بزرگوار که تازه با خطّ و سواد عربى متداول آشنائى یافته بودند، آیهها و سورههاى نازلشده را بر روى سفال و سنگ و استخوان حیوانات و هر وسیلهاى که براى کتابت در دسترس خود مىیافتند، مىنوشتند.
از آنجا که غالب صحابۀ پیامبر از نعمت سواد خواندن و نوشتن محروم بودند، تنها آن را به حافظه خود مىسپردند و با تکرار قرائت و تمرین پیاپى آنها را از آفت فراموشى حفظ مىکردند.
چند ماه بعد از وفات حضرت رسول (ص) و در دوره خلافت ابو بکر، مسلمانان به جمعآورى قرآن پرداختند و اجزاء و سورههائى که بطور پراکنده در حافظۀ صحابه و بر نوشتههاى کاتبان وحى ضبط شده بود، به دستیارى همان نویسندگان معتمد در مجموعهاى منظّم و مدوّن گرد آوردند که به احتمال قوى تا امروز به همان صورت جمعآورى نخستین خود باقى و معروف و متداول مانده است.
چند سال بعد از آن در عهد عثمان که گسترش قلمرو حکومت اسلامى از مرز ترکستان تا مغرب اقصى و از دامنه جبال قفقاز تا باب المندب رسیده بود ضرورت ایجاب کرد که از روى نسخۀ نخست که بعد از مرگ عمر خلیفۀ ثانى، پیش حفصه دختر او و زن پیامبر محفوظ بود، چند نسخه استناخ کنند و به مراکز مهم سیاسى و دینى آن عصر بفرستند. این نسخهها را اَحرُف یا حرفها مىگفتند که به مصر و شام و عراق و حجاز فرستاده شد تا در مساجد فسطاط و مکّه و دمشق و بصره نگاهدارى شود و هنگام بروز اختلاف قرائت مورد مراجعه قاریان قرار گیرد زیرا عاده مسلمانان هنوز قرآن را از بر مىخواندند.
کسانى که قرآن مىدانستند و مىخواندند از همان اول قارى یا خواننده خوانده مىشدند و دانش لازم براى حسن قرائت را هم علم القراءه نامیده بودند.
طبقه قاریان در جامعۀ اسلامى از عزّت و حرمت خاصى برخوردار بودند و چنین مرسوم بود که قارى استاد در فنّ قرائت، متن کامل قرآن را از بر داشت و هنگام تلاوت آیهها را از بر مىخواند، در مجلسى که على الرّسم بایستى آیاتى یا سورهاى خوانده شود قارى این کار را از حافظه خود انجام مىداد. در نتیجه تعلیم فنّ قرائت هم در آغاز امر کارى حفظى بود. با وجود این خوانندۀ قرآن را قارى مىگفتند و عنوان حافظ را به همان راوى حدیث اختصاص داده بودند. در صورتى که مىخواستند این فضیلت قارى را هم در قالب لفظى بیاورند او را حافظ قرآن مىگفتند.
در صدۀ هشتم که کار قرائت قرآن و فنّ تجوید و علم تفسیر رونقى به سزا یافته بود شیراز در میان شهرهاى ایران بدین فضیلت امتیاز داشت. مسلم است حافظ قرآن در شیراز بودن امتیازى بزرگ محسوب مىشد و کسانى که بدین هنر و موهبت آراسته بودند حرمت جانب ایشان محفوظ و ناگزیر از محل اوقاف، موظّف به دریافت راتبى بودند. . .
شیخ ابو اسحاق، انجو پادشاه همزمان با دورۀ کمال جوانى حافظ، در درون مسجد جامع قدیم شهر، بیت المصحف یا دار القرّاء و یا قرائت خانهاى بنیاد نهاد که هنوز کاشیهاى بازماندۀ کتیبۀ قدیمى پیرامون آن از عمل خیر شاه شیخ ابو اسحاق حکایت مىکند که این بنا را در سال ششم (و) از تاریخ جمالى احداثى خود (از مبدأ جلوس ابو اسحاق) ساخته است و آن را بعدها خداخانه نامیده بودند.
داستانهاى قدیم محلّى شیراز حکایت مىکرد که خواجه حافظ شبانه پیرامون این بنا مىگشته و قرآن مىخوانده و مناجات مىکرده است. اشعارى که دلالت بر این شبزندهدارى و ذکر دعا و ورد و درس قرآن سحرگاهى دارد در دیوان حافظ به چشم مىخورد. نسخهاى از سى جزء قرآنى که به امر همسر دیندار شیخ ابو اسحاق به خط یحیى کاشى خوشنویس و موسیقىدان عصر او براى حفظ و تلاوت در این قرائتخانه نوشته شده هنوز چند جزوه از آن در موزه شیراز موجود و مشهود است. شاید این جزوههاى بازمانده روزى هم زیر نظر حافظ شاعر که قارى موظّف و ملکالقرّاى عصر خود بوده در زیر سقف همین دار القراء قرار گرفته و ازاینرو اهمیّت خاص داشته باشد.
تصور مىکنم بلکه یقین دارم و در این تردیدى نتوان کرد که شمس الدّین محمّد شیرازى شاعر، تخلص شعریش را از کار قرائت قرآن خود اقتباس کرده باشد چنانکه بعید نیست شمس الدّین محمّد حافظ شیرازى دیگر و کاتب خط نسخ که دیوانهائى به خطّ او موجود است لقب حافظ را از خواجه عبد القادر مراغهاى، حافظ ادوار موسیقى گرفته باشد زیرا خطّ نیکو نیز همواره یکى از سه فضیلت مشترک ارباب خطّ و موسیقى و تصویر محسوب مىشد.
عبد التبى فخر الزمانى قزوینى که دویست سال بعد از حافظ و چهار قرن پیش از این مفصلترین ترجمه احوال حافظ را در کتاب میخانه نوشته است راجع به اصل و نسب و خانواده و تعلیم و تربیت دوره طفولیت حافظ شرحى دارد که در اسناد دیگر نظیر آن دیده نمىشود، در پایان کار سوادآموزى حافظ چنین مىنویسد: «. . . تا به اندک زمانى به توفیق ایزد بىچون. . . حافظ قرآن و سواد خوان شد.» آنگاه در پى مطالبى که راجع به طى مراحل سیر و سلوک او در راه وصول به مقام شامخ سخنورى و غزلسرائى و استفاضهاى که از منبع فیض غیبى نصیب او شده بود شهرت او را به لفظ حافظ چنین توجیه و تفسیر مىکند:
«ارباب خبر آوردهاند که یکى از اکابر به خواجه فرموده که چون از سعادت قرآندانى و فرقانخوانى مستفید و بهرهور شدهاى باید که تخلّص خود حافظ نمائى، شمس الدّین بنا بر گفتار آن بزرگوار تخلّص خود حافظ نمود.» شمس الدّین محمّد گل اندام شاعر و منشى شیرازى که هم عصر و آشنا با حافظ بوده در مقدمهاى که بر مجموعه اشعار حافظ نوشته و قدیمترین روایت کتبى آن را که در ٨٢۴ نوشته شده و در دیوان چاپ آقایان جلالى نایینى و نذیر احمد استاد علیگر انتشار یافته است، راجع به کار علمى حافظ چنین مىنویسد:
«محافظت درس قرآن و ملازمت شغل تعلیم سلطان و تحشیۀ کشاف و مفتاح و مطالعۀ مطالع و مصباح و تحصین قوانین ادب و تحسین دواوین عرب، از جمع اشتات غزلیاتش مانع آمدى و از تدوین و اثبات ابیاتش رادع گشتى. مسوّد این وَرَق عفا اللّه عمّا سَبَق در درسگاه دین پناه مولانا و سیّدنا استادُ البشر قوام الملّه و الدّین عبد اللّه. . . که به مذاکره رفتى در اثناء محاوره گفتى که این قلاید پرفوائد را همه در یک عقد باید کشید و آن جناب حوالت دفع و منع آن به ناروائى روزگار کردى و نقض و غدر اهل عصر، عذر آوردى.» محافظت درس قرآن که در دیوان حافظ از آن یاد شده با قید درس صبحگاهى همانا کار کسى بوده که بنا به تصریح خود شاعر، حافظ شهر خویش بوده و نکات قرآنى را نیکو مىدانسته و به داوطلبان تحصیل آن مىآموخته است. او که در سخن خویش به حافظ شهر بودن شاید ارزش فوقالعاده نمىنهاد در یکى از قدیمترین مجموعههاى دیوانش که در مقدمۀ چاپ قزوینى از آن به نسخه نخ شناخته شده و معلوم نیست با سایر نسخههاى حافظ مجموعه دکتر غنى به کجا رفته و در کجا نهفته است، کاتب نسخه نخ در آخر دیوان حافظ مىنویسد:
«تمّ الدیوان لمولى العالم الفاضل ملک القرّاء و افضل المتأخّرین شمس المله و الدین مولانا محمد الحافظ. . .» و چنانکه مرحوم قزوینى استنباط کرده است از لقب ملک القرّاء که کاتب در حقّ او استعمال کرده به نحو وضوح معلوم مىشود که خواجه از معاریف قرّاء عصر خود محسوب مىشده و به همین سمت سر آمدى خصوصا در زمان خود مشهور بوده و این بیت او که گوید:
«عشقت رسد به فریادگر خود به سان حافظ
قرآن زِبَر بخوانى با چهارده روایت»
و امثال این که در دیوان او فراوان است بکلى در حق او صادق و به هیچ وجه این گونه تصریحات از قبیل اغراق و مبالغۀ شاعرانه نبوده و تخلّص حافظ یعنى حافظ قرآن بکلى اسمى با مسمى و صفت بارز او بوده است.
براى تکمیل این معنى مىافزاید روایت دیگرى از این بیت مورد استشهاد قزوینى که در نسخۀ قدیمى کتابخانۀ محیط به جاى «قرآن زبر بخوانى» چنین ضبط شده است:
«هر هفت سبع خوانى با چهارده روایت» اشاره به تجزیه قرآن در ازاى سى جزو متداول، به هفت بخش براى سهولت تحریر و ضبط و تجلید و حفظ آن در آغاز امر بوده است که هر بخشى از آن را «سبع» مىگفتند و احیانا این ترتیب در برخى از نسخههاى بازمانده قدیمى اینک به یادگار دیده مىشود.
غالبا قاریان قرآن که در مجالس مختلف فاتحه و خاتمه هر مجلسى را با تلاوت و قرائت آیاتى از قرآن آغاز و انجام مىدادند، صاحبان الحان پسندیده و مردمى خوش لهجه و خوشخوان بودهاند و صوت خوش ایشان وسیله جذب دلهاى مستمعان مىگردید که بنا به دستور مؤکّد بایستى هنگام قرائت قرآن سراپا گوش باشند. بنابراین هر قرآنخوان یا حافظ کلام اللّه مجید وقتى از موهبت لحن دلکش و آواز خوش نصیبى داشت بر رونق کارش مىافزود و بدین سبب باید گفت که شمس الدّین محمّد حافظ هم از این موهبت بىنصیب نبود، چنانکه به خوشخوانى و خوشکلامى و خوش آوازى خود در سخن خویش مىبالیده است و وقتى کار خود را در شیراز بىرونق مىدیده عزم ترک وطن مىکرد و مىگفت:
«سخندانى و خوشخوانى نمىورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکى دیگر اندازیم»
حال اگر در دوران جوانى غزلى را هم خوش مىسرود و خوش مىخواند، دلیل آن نمىشود که او را از قاریان جدا سازیم و به طبقه حافظان ادوار موسیقى ملحق کنیم و پیش خود چنین پنداریم که او تخلّص خویش را از حافظ ادوارى گرفته باشد که ممکن بوده خوشخوان روز خود هم نباشد.
زیرا هنر حافظ ادوار در ترکیب نغمهها و تلفیق آوازهها و مقامها و تنظیم تصنیفها و اجزاء آنها بر روى سازها و حنجرهها بوده است، هنرى که در سراسر سخن حافظ و ترجمه احوال او گواهى بر اتّصاف حافظ شاعر بدانها دیده نمىشود. زیرا قید خوشکلامى و خوشخوانى و خوشآوازى و خوشلهجگى به کار قرائت قرآن بیش از سازندگى و نوازندگى و بزمآرائى و خنیاگرى و خوانندگى تناسب داشته است.
در آنجا که حافظ کار خود را دام تزویر و ریا مىخواند و مىگوید:
مى ده که شیخ و حافظ و مفتى و محتسب
چون نیک بنگرى همه تزویر مىکنند.
یا آنکه:
حافظا مى خور و رندى کن و خوش باش و لیک
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را!
قرینه تصریح مىکند که منظور حافظ از حافظ، حافظ قرآن شهر بوده که با شیخ شهر و مفتى شهر و محتسب شهر در انجام خدمات مذهبى براى جلب توجّه مردم شریک بوده است:
در جاى دیگرى که مىخواهد فهم زاهد را کوتاه و محروم از درک مراد خود معرّفى کند و مىگوید:
زاهد از رندى حافظ نکند فهم مراد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
صریحا به قرآنخوانى خود اشاره مىکند و مىنماید که مفهوم لفظ حافظ در پیش او حافظ قرآن بوده نه کسى که در سازندگى و نوازندگى دست داشته و بدین سبب به این لقب معروف شده باشد.
محمّد گل اندام در مقدمه دیوان حافظ کوشیده است که به ذکر اسباب شهرت شعر حافظ در دوران حیات او کلیدى براى حل این نکته در اختیار خواننده دیوان بگذارد و همه موجبات توفیق را در وصول به درجه عالى سخنورى و کمال مرتبه شاعرى چنین توجیه و تعلیل کند: (به تلخیص) «گوهر سخن در اصل خویش سخت قیمتى و با صفا و کلام منظوم در نفس خود عظیم گرانبها و نفیس است. . . امّا تفنّن اسالیب کلام و تنوّع تراکیب نثر و نظم بسیار و بىشمارست و تفاوت حالات سخنوران و تباین درجات هنرپروران به حسب مناسبت نفوس و طباع و رعایت رسوم و اوضاع بود. . .
و هر شاعر ماهر که به کنه این نکته رسد. . . رخسارۀ عبارت او نضارت گیرد و جمال مقالت او طراوت پذیرد تا به جائى رسد که یک بیت او نایب مناب قصیدهاى شود و یک غزل او واقع موقع دیوانى گردد و از قطعهاى،
مملکتى اقطاع یابد و به رباعىاى از ربع مسکون خراج ستاند. . . و بىتکلّف، مخلص این کلمات و متخصص این مقدّمات، ذات ملک صفات مولانا الاعظم السعید المرحوم الشهید مفخر العلماء استاد نحاریر الادبا معدن اللطائف الرّوحانیه مخزن المعارف السّبحانیه شمس الملّه و الدین محمّد الحافظ الشیرازى بود که در هر باب سخنى مناسب حال گفته و براى هر کسى معنىهاى غریب و لطیف انگیخته معانى بسیار در الفاظ اندک خرج کرده و انواع ابداع در درج انشاء و انشاد درج کرده غزلهاى جهانگیرش در ادنى مدّتى به حدود اقالیم ترکستان و هندوستان رسیده و سخنان دلپذیرش در اقلّ زمان به اطراف و اکناف عراقین و آذربایجان کشیده، سماع صوفیان بىغزل شورانگیز او گرم نشدى و بزم پادشاهان بىنقل سخن ذوق او زیب و زینت نداشتى. . . چنانچه شاعر گوید:
غزلسرائى حافظ بدان رسید که چرخ
نواى زهره و رامشگرىِ بِهِشت از یاد
بداد دادِ بیان در غزل بدان وجهى
که هیچ شاعر ازاینگونه دادِ نظم نداد.»
بنابراین، آنچه شِعر حافظ را در درجه اول سخن فارسى درى قرار داده جمع معانى و لطائف و نکات ادبى و حکمى و قرآنى بوده که وقتى با یکدیگر فراهم مىشد مجالى مهیا مىساخت که در آن گوى سخن توان زد.
حافظ این توفیق را از برکت درس و بحث و قرائت قرآنى مىدانست که آن را در سینه داشت ولى نباید از تاثیر کمالات ادبى و فضیلت علمى او نیز غافل ماند که در نیکو جلوه دادن آن لطایف و نکات اثرى به سزا داشته و تیغ سخن او را از برق شمشیر تیمور هم درخشندهتر و جهانگیرتر ساخته بود و به خود مىگفت:
عراق و فارس گرفتى به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
که در آنجا بساط سلطنت سلطان اویس ایلکانى گسترده بود و اگر اویس روزى هم آرزوى دیدار حافظ را مىکرد براى آن نبود که از ساز و آواز و موسیقىدانى فرضى او استفاده کند بلکه براى ادراک فیض سخنورى بود که هر تنعم و دولتى که در دنیا و آخرت نصیب او شده بود از برکت درس و بحث قرآن به دست آورده بود و هرگز در سخن خویش از سابقۀ موسیقىدانى و اشتغال خود به ساختن و نواختن یادى نکرده بلکه هرجا مجالى در سخن به دست آورده بود از پیوند فکرى و روحى خود با قرآن ذکرى در میان آورده است.
آنجا که به قوام الدّین محمّد صاحب عیار، نخستین وزیر شاه شجاع در فاصله ٧۶٠-٧۶۴ مىگوید:
شنیدهام که ز من یاد مىکنى گهگه
ولى به مجلس خاص خودم نمىخوانى
طلب نمىکنى از من سخن، جفا اینست
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانى
زِ حافظانِ جهان کس چو بَنده جمع نکرد
لطایف حکمىّ کتاب قرآنى
و در موارد دیگر به همین معنى اشاره مىکند و بر خود مىبالد که:
هیچ حافظ نکند در خم محراب فلک
این تنعّم که من از دولت قرآن کردم
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یُمن دعاى شب و درس سحرى بود
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
زِ ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهاى تار
تا بود درست دعا و درس قرآن غم مخور
به هیچ ورد دگر نیست حاجتى حافظ!
دعاى نیمشب و درس صبحگاهت بس
ذوق لبت برد از یاد حافظ
ورد شبانه درس سحرگاه
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنى که اندر سینه دارى
حافظ این قصه درازست به قرآن که مپرس!
درس صبحگاهى و سحرگاهى او، ناگزیر درس قرائت قرآن بوده که داوطلبان را از فیض فضیلت شاعر قارى ما در وقتى که براى نماز صبح به مسجد جامع مىآمد در زیر سقف قرآنخانه بهرهمند مىساخت و ذکر ورد نیمشب او هم آنچه را که از شبزندهدارى و طواف او در گرد قرآنخانه یا خداخانه جامع قدیم شیراز، نقل کردهاند، مىتواند تایید کند.
بنابراین ذکر صفت خوش لهجه و خوش آواز و خوش کلام و خوش سخن که لازمۀ هنر قرائت قرآن در مجالس ذکر و وعظ و مساجد هنگام برگزارى عبادات بوده است، براى حافظ نباید ما را از راه صواب چندان دورسازد که به اعتبار اشتراک لفظ حافظ میان حافظ قرآن با حافظ ادوار موسیقى شاعر قارى را از طبقه خنیاگران و رامشگران به حساب آوریم و از رابطهاى که در میان خوش کلام و خوش سخن و خوش لهجه در خوشخوانى قرآن وجود دارد غافل مانده او را از عمله طرب جوان خلوت شاه شیخ ابو اسحاق و ندیم مجلس شرب و عیش شاه شجاع به شمار آوریم و چنین پنداریم که شاعر ما تخلص خود را از حرفۀ مطربى گرفته نه فضیلت قرآن خوانى و قرآندانى و قرآنآموزى که تاریخ و دیوان او بدان معترف است.
گفتار بیستم
ششصدمین سال
وفات حافظ
از برنامۀ مرزهاى دانش (١٣۴٩) با اندکى تصرّف
در آخرین برنامۀ مرزهاى دانش سال گذشته که به هزارۀ شیخ طوسى اختصاص داشت چنین خاطرنشان گردید که هفتصدمین سال وفات شیخ سعدى و ششصدمین سال درگذشت خواجه حافظ را در پیش داریم و بدین نکته اشاره رفت چنانکه دانشگاه مشهد به اقامه کنگرهاى شایسته مقام بزرگترین فقیه شهر خود همت ورزیده مىسزد که دانشگاه شهر سعدى و حافظ نیز در بزرگداشت سخنوران بزرگ شیراز پیشقدم گردد.
خوشبختانه این یادآورى به موقع قبول قرار گرفت و در شیراز و تهران زمینههائى براى تجلیل از مقام شیخ و خواجه فراهم گردید و چنانکه در اخبار رادیو و جراید کشور دیده و شنیده شد در اردیبهشت سال ١٣۵٠ شمسى هجرى که مطابق با اوایل ربیع الاوّل سال ١٣٩١ قمرى خواهد بود شیراز شاهد تشکیل کنگرهاى در مقیاس وسیعى بدین مناسبت خواهد بود.
در نخستین سخنرانى از برنامه مرزهاى دانش امسال که به هفتصدمین سال درگذشت شیخ اختصاص یافت راجع به کیفیت اختلافاتى که در تاریخ وفات شیخ سعدى رویداده و تفاوتهائى که در رقم حقیقى آن به ظهور پیوسته تحقیقى مجمل ولى وافى از عرض شما گذشت و در نتیجه سال ۶٩١ هجرى قمرى تاریخ واقعى حادثه شناخته شد. قضا را چنین اختلافى در مورد تاریخ وفات خواجه نیز وجود دارد که رفع آن در این مورد خالى از فایده نخواهد بود.
اینک در گفتار امروز سعى مىشود که درباره سال حقیقى تاریخ خواجه حافظ چند کلمه با علاقهمندان به صحّت مسائل تاریخى و ادبى، سخن در میان آید.
قضا را در ترجمۀ احوال غالب گویندگان پارسى زبان ایران اختلاف درباره اسم و رسم و تاریخ تولد و وفات تقریبا عمومیت دارد و به ندرت مىتوان کسى نظیر مولانا جلال الدین بلخى را یافت که از این اصل بر کنار مانده باشد.
فردوسى، منوچهرى، بابا افضل، سعدى، حافظ و خیام شاعر یا خیّامى حکیم ریاضى از این حیث به یکدیگر شباهت دارند.
چنانکه به یاد دارم در سال ١٣١٣ وقتى از شرکتکنندگان داخلى و خارجى در کنگره فردوسى پرسیده شد که نام اصلى فردوسى چیست؟ حیرت و بهتى بر همگان چیره شد زیرا کنیه او ابو القاسم کاملا جاى اسم را گرفته بود و وقتى نتیجه تحقیق در اسم فردوسى و پدرش به صورت منصور بن حسن منتهى گشت براى آنکه این نام جاى نامى که در مقدّمۀ شاهنامه و تذکرهها ثبت شده بود بنشیند با دشوارى قبول و تطبیق روبرو شدیم.
تاریخ وفات بابا افضل تا شصت سال و از آن خیام شاعر بخارائى با خیّامى فیلسوف نیشابورى تا نیم قرن اختلاف زمان پیدا مىکند. بنابراین اگر در تاریخ وفات شیخ سعدى و حافظ به اندازه یک تا پنج سال اختلاف روایت در متون ادبى و تاریخى دیده شود، چندان امر عجیبى نیست. و آنگهى براى خواجه این مزیّت محفوظ است که لقب و نام او مانند لقب و اسم شیخ سعدى دستخوش تغییر و تبدیلى از مقولۀ نام فردوسى نشده بلکه شمس الدین محمّد حافظ شیرازى همواره صورت ثابت آن شناخته مىشده است.
سال وفات خواجه در میان سالهاى ٧٩١ و ٧٩٢ و ٧٩۴ و ٧٨١ در مأخذها مورد تحدید و تردید قرار گرفته و با وجودى که روایت نخست به قبول ذهن نزدیکتر است باز رفع شبهه و تردید اقتضاى بحث و تحقیقى را مىکند و چنین امرى بالتّبع نباید برخى از علاقهمندان به این برنامه را از تصوّر سنگینى مطلب تحقیقى ولى لازم، ناراضى سازد. زیرا در چنین موردى که نخستین اقدام شامل و جامع رسمى و دسته جمعى براى تجلیل و معرّفى از دو شخصیت ادبى و تاریخى شیخ و خواجه در مقیاسى وسیع صورت مىپذیرد، زوال این گونه شبههها کمال ضرورت را پیدا مىکند.
نخستین موردى که یکى از معاصران خواجه در مقدّمۀ مجموعۀ غزلیات او، از سال وفات شاعر سخن گفته رقم،٧٩١ را به کار برده است.
شمس الدین محمد گلاندام (یا گلندام) منشى و مورّخ و شاعر شیرازى که در دوران جوانى خویش از فیض صحبت خواجه در مدرس قوام الدّین عبدالله شیرازى برخوردار گشته و شاهد تکلیفى بوده است که به خواجه براى جمعآورى غزلیّات پراکندۀ او مىشد و امتناع خواجه را از بیم غدر اهل زمانه و ناسازگارى زمان از زبان او شنیده بود، پس از آنکه دیر زمانى را در خارج از شیراز به خدمت انشاء و تاریخ در درگاه پادشاهان عصر خود از آل مظفّر گذراند و با غلبۀ تیمور و فروریختن دستگاههاى مربوط، حبّ وطن او را به بازگشت و تجدید اقامت در شیراز وادار کرد و دریافت که حافظ شاعر رخت از سراى عاریت بربسته و به جهان جاوید پیوسته است، آنگاه به ترتیب غزلیات او پرداخت و در مقدمهاى که بر دیوان گرد آمده نوشت پس از اشاره به سوابق امر، سال رحلت خواجه را احدى و تسعین و سبعمائه یا ٧٩١ به رسم آن زمان در صورت لفظ عربى قید کرد.
امّا قطعه شعر فارسى که در دنبالۀ تاریخ حادثه مىآورد و به احتمال قوى باید از جنس سخن منظوم خودش باشد چنین است:
به سال با و صاد و ذال اَبجَدز روز هجرت میمون احمد
به سوى جنّت اعلى روان شدفرید عهد شمس الدین محمد
به خاک پاک او چون بر گذشتم نگه کردم صفا و نور مرقد
چنانکه مىدانید در حساب معروف به ابجدى (ب) مساوى دو و (ص) نود و (ذ) از ابجد عدد هفتصد را نشان مىدهد پس حاصل جمع این سه حرف رقم هندسى ٧٩٢ را نشان مىدهد که صورت دوّمى از تاریخ وفات او را به خواننده القا مىکند.
مرحوم قزوینى در وجود شخصیتى بنام محمد گلاندام که جامع غزلیات و نویسندۀ مقدمه باشد به سبب گمنامى و نبودن اشارهاى به اسم و رسم او، تردید داشت و این تردید مورد قبول غالب پژوهندگان قرار گرفت.
امّا پس از دسترسى به سندى مربوط به ربع اوّل از صدۀ نهم هجرى اکنون مىتوانیم او را یک شخصیت واقعى تاریخى بشناسیم و معرّفى کنیم.
تنها اشارهاى که به زمان زندگانى شمس الدین محمّد گلاندام در شیراز از قبل معهود بود همانا درک فیض صحبت خواجه و حضور در درس قوام الدین عبدالله قبل از وفات این دانشمند در سال ٧٨٢ است.
در قصیدۀ وصف الحالى که گلاندام در مدح ابراهیم سلطان پسر شاهرخ والى فارس از ٨١٧ تا ٨٣۴، سروده و از سوابق زندگانى ادبى و شعرى و سیاسى خود در آن یاد کرده زمینۀ رفع تردید در وجود شخصیّت خود را فراهم آورده است.
بازگشت شمس الدین محمد گلاندام از خارج به شیراز باید در حدود زمان وفات خواجه صورت گرفته باشد و او از همۀ کسان دیگرى که از نزدیک و دور باین حادثه در آثار خود اشارهاى کردهاند واقفتر به نظر مىرسد که عدد سال وفات را در متن مقدمه بصورت رقم عربى احدى و تسعین و سبعمائه قید کرد تا از تصرّف خطّى کاتبان مصون بماند و در دهها نسخه از این مقدّمه که
٢۶٧از صدۀ نهم تا صده یازدهم در صدر عدهاى از نسخههاى خطّى دیوان به نظر رسیده تنها در یک نسخه مربوط به صدۀ یازدهم دیدم که احدى و سبعین و تسعمائه نوشته شده بود و در یک نسخه که به نظر مرحوم قزوینى رسیده «احدى» را به «اثنتى» مبدّل ساخته و به صورت اثنتى و تسعین و سبعمائه در آورده بود و تنها این روایت در میان چندین روایت دیگر مورد قبول قزوینى قرار گرفت که معاصرین را همواره در وثوق عقیده او تردیدى نبود. رقم ٧٩٢ و شعرى که در پى نقل تاریخ وفات حافظ در جمع میان دو مقدار نخستین بار از مقدمه شمس الدین محمد گلاندام بر دیوان خواجه به تاریخ فصیحى خوافى منتقل شده و در ذیل حوادث سال ٧٩٢ یا اثنتى و تسعین و سبعمائه از مجمل فصیحى چنین نوشته شد:
«وفات مولانا اعظم افتخار الافاضل شمس المله و الدین محمّد الحافظ شیرازى الشاعر شیراز مدفونا بکت و در تاریخ او گفتهاند.
به سال ب. و ص. و ذ. ابجدز روز هجرت میمون احمد
بسوى جنت اعلى روان شدفرید عصر شمس الدین محمد»
چنانکه ملاحظه مىشود بیت سوّم از قطعۀ منقول از مقدّمه در مجمل فصیحى حذف شده زیرا بقاى آن در پیوند میان این بیت و دو بیت قبل از آن که از مشاهدۀ مقبرۀ حافظ سخن در میان مىآورد، ابهام و تردیدى پدید مىآید.
جامى در نفحات الانس به پیروى از فصیحى همین سال را ذکر کرده و نوشته است:
«وفات وى در اثنتین و تسعین و سبعمائه بوده است» خواندمیر هم این رقم را از فصیحى یا جامى و یا منبع دیگرى برداشته و در جزو دوم از مجلد سوم حبیب السیر خود قید کرده است:
«خواجه حافظ در سنه اثنى و تسعین و سبعمائه بریاض رضوان شتافت»
قاضى نور اللّه و حاجى خلیفه و سودى مترجم ترکى دیوان حافظ با استفاده از این مأخذها که ذکر شد تاریخ ٧٩٢ را سال وفات حافظ شمردهاند. چنانکه قید شد در صدههاى نهم و دهم سال تاریخ وفات خواجه حافظ از رقم مضبوط در مقدمه شمس الدین محمد گلاندام و یا شعرى که در دنبال آورده بود پیروى مىکرد. دولتشاه سمرقندى بنا به شیوه معمول خود در خدشه و تخطئه روایات تاریخى ضمن ترجمۀ احوال خواجه به ذکر دو موضوع پرداخته که هیچکدام با سابقۀ امر و قراین دیگر تناسب ندارد:
یکى سال ملاقات امیر تیمور را با خواجه از حوادث ٧٩۵ و هجوم دوّم تیمور به شیراز آورده است.
در صورتى که بیست و هشت سال پیش از این در مجله محیط به استناد روایت یکى از مردم هم عصر خواجه که تازه به نسخۀ اصلى کتاب او (انیس النّاس) دسترس پیدا کرده بودم حادثه را مربوط به سفر اول تیمور در سال ٧٨٩ به شیراز مسلّم شمردم.
اشتباه دیگر دولت شاه در رقم سال وفات خواجه بوده که در تذکرۀ خود بدین سان نوشته است: «وفات خواجه حافظ در شهور سنۀ اربع و تسعین و سبعمائه بوده» که این سال را هیچ مدرک و قرینهاى تأیید نمىتواند بکند. و پیش از دولت شاه در جاى دیگرى دیده نشده و بعد از آن هم در هرجا که ذکر شده به نقل از همان تذکرهالشعراى دولتشاه سمرقندى بوده است.
در تذکرههاى هفت اقلیم و عرفات العاشقین و مرآت الخیال و میخانۀ عبد النبى قزوینى و لطیفۀ غیبیّۀ دارابى و غالب آثار مربوط به صدۀ یازدهم که از نظر گذشته است خاک مصلّى را رقم سال وفات خواجه نوشتهاند که از جمع صورت حرفى آنها ٧٩١ بوجود میاید و براى تأیید این تاریخ مادهتاریخ منظومى با قید خاک مصلّى ترتیب دادهاند و نقل کردهاند که قدیمترین مورد نقل آن را در ذیل نسخهاى از مقدّمۀ لسان الغیب دیدهام.
٢۶٩چراغ اهل معنى خواجه حافظکه شمعى بود از نور تجلّى
چو در خاک مصلّى یافت منزل بجو تاریخش از خاک مصلّى
این مادهتاریخ را بر سنگ قبر حافظ که در موقع تعمیر عهد کریم خان روى قبر حافظ نهادهاند کنده شده ولى سنگ مزبور در تجدید بناى سى و اندى سال پیش ضبط گردید.
در کتابهاى تذکره و تاریخى که در صدههاى بعد نوشته شده عموما این مادهتاریخ و سال خاک مصلى را نقل کردهاند و از کثرت نقل و روایت، متدرجا صورت تاریخ بىمنازع و معتبر وفات حافظ را یافته و توجه بتاریخ دیگرى را از میان برداشته است.
شدت نفوذ آن بدرجهاى رسیده که هرمان بیکنل Herman Bicknell صاحب کتاب «حافظ شیراز» به زبان انگلیسى، مادّهتاریخى لاتینى نظیر آن براى وفات حافظ ترتیب داده است بدین سان که از این عبارت انگلیسى Trie take thou from Mossall ‘s Easth its richest grains.
که ترجمۀ فارسى آن «تو بکوش و از خاک مصلّى گرانبهاترین محصولش را برگیر!» مىباشد.
حرفهاى L، M رومى را که ارزش عددى دارند بیرون آورده و آنگاه از C، I+I+I+C رومى را صد دانسته با سه رومى که جمعا مىشود صد و سه به دست آورده و آن را از سه حرف M+L+L که جمع آنها هزار و صد مىشود سه بار یعنى جمعا سیصد و نه را کم مىکند تا باقى مانده آن هفتصد و نود و یک شود و این تلاش مترجم انگلیسى براى تأیید اعتبار مادّهتاریخ (خاک مصلّى) مىباشد.
٢٧٠انتشار کتابهاى آتشکده و مجمع الفصحاء و ریاض العارفین که هر سه روایت ٧٩١ را با قید مادهتاریخ خاک مصلى ضبط کردهاند همه را در همه جا پیرو این روایت قرار داده است.
در نسخه جامعهاى از غزلیّات حافظ مشتمل بر قریب هشت هزار بیت که خواجه نظام الدین احمد صاحب مطبع نامى لکنهو به دستیارى سید جلال اندرابى از فضلاى هند از روى یکصد و چهار نسخه چاپى و خطّى در سال ١٣٢٢ قمرى فراهم کرد و به چاپ رسانید، اختلاف روایتها را در کنار صفحهها قید کرده است.
سید جلال اندرابى جامع واقعى نسخۀ جامعۀ چاپ لکنهو در حاشیۀ صفحۀ ۴ از مقدمه مزبور مىنویسد:
«در وفات خواجه اختلاف کردهاند بعضى هفتصد و نود و یک نوشتهاند و بعضى هفتصد و نود و دو» و آنگاه بدون آنکه مأخذ قول خود را ذکر کند، مىگوید:
«اتفاق است بر اینکه تاریخ وفات خاک مصلّى است براى اینکه عدد «صفاى نور مرقد» آنگاه موافق «خاک مصلّى» افتد اگر مصلّى را به (الف) گیریم، سال وفات خلاف روایات جمهور گردد و اگر «مصلّى» را به (یاى) تحتانیه گیریم تباین عددى واقع شود ناچار از مصراع اول که به «پاى خاک وى چون در گذشتم» باشد تتمیم عدد یاى تحتانیه از لفظ «وى» گرفته آید تا با اعداد خاک مصلّى برابر شود.
جلال اندرابى بىآنکه به ارزش عددى حروف در مصراع اول ب. و ص. و ذ. بیندیشد حروف مصراع دوم از بیت سوم قطعۀ مزبور را که شامل «صفاى نور مرقد»٩٠+٨٠+١+١٠+۵٠+۶+٢٠٠+۴٠+٢٠٠+١٠٠+۴ ٧٨١ باشد مادّهتاریخ وفات حافظ مىداند و آنگاه براى اینکه با ٧٩١ خاک مصلّى دمساز گردد در مصراع اول عبارت اصلى را که «خاک پاک وى» باشد به حاشیه برده و به جاى آن در متن «پاى خاک وى» را نهاده و آن را به صورت «به پاى خاک وى چون در گذشتم» در آورده است و براى جبران کسر عدد «یا» در کلمه «وى» پاى خاک وى را گذاشته و عدد ده را که مساوى ى پاى وى مىشود بر ٧٨١ افزوده است تا (٧٩١) مساوى خاک مصلّى شود.
قدسى شیرازى پس از توجه بدین ناسازگارى در میان تاریخ متن مقدّمه با قطعه مادّهتاریخ پیرو آن بجاى آنکه احدى را در (احدى و تسعین و سبعمائه) متن مقدمه مانند قزوینى به اثنى بدل کند تا تاریخ منثور و منظوم مقدمه را یکسان سازد در اصل مادهتاریخ تصرف جدیدى کرده و آن را به صورت (به سال ذال و صاد و حرف اول) در آورده است تا با خاک مصلّى ٧٩١ هم آهنگ و دمساز گردد.
در نقل مجمل فصیحى از مقدّمۀ دیوان که ذکر شد فصیحى بیت سوم از مادهتاریخ مقدمه را حذف کرده و بهمان دو بیت اولبه سال با
و صاد و ذال ابجدز روز هجرت میمون احمد
به سوى جنّت اعلى روان شدفرید عهد شمس الدین محمد
اکتفا ورزیده است زیرا براى بیت سوم ارزش تاریخى قائل نشده است که مربوط به حضور شاعر بر سر مرقد باصفاى حافظ مىباشد.
این تلاش براى مادهتاریخ مقدّمه دیوان با خاک مصلّى حروف کلمههاى (صفا و نور مرقد) را طرف توجه بیشتر قرار داده و ارزش عددى آنها را که ٧٨١ باشد به صورت روایت چهارمى از تاریخ وفات خواجه حافظ در آورده است. چنانکه میرزا ابو طالب خان تبریزى صاحب سفرنامۀ «مسیر طالبى» در تذکرۀ «خلاصه الافکار» خود در اوایل صدۀ سیزدهم هجرى وفات حافظ را در هفتصد و هشتاد و دو هجرى نوشته که مساوى حروف خاک مصلاّى با الف باشد و به احتمال قوى جلال اندرابى هم در حاشیهنویسى مقدمه زیر تأثیر او قرار داشته است.
با توجه به شخصیت حافظ و عظمت مقام ادبى و عرفانى او مىسزد که اقامه مراسم یادبود ششصدمین سال وفات او در بهار سال ١٣۵٠ شمسى که با ٧٩١ قمرى موافق خواهد بود برگزار گردد.
در صورتى که دانشگاه اصفهان به اعتبار اصالت خانوادگى حافظ و انتساب پدر او به یکى از نواحى تابع ولایت اصفهان افتخار شرکت در برگزارى این مراسم را براى بهار سال ١٣۵٠ بر عهده بگیرد خالى از مناسبت نخواهد بود زیرا از دو روایت مربوط به بوم و بر خانوادگى حافظ، روایت عبد النبى قزوینى در میخانه راجع به کوپائى بودن پدرش بیشتر در مظنّه قبول قرار دارد.
ابن بطوطه طنجهاى که در دوران نوجوانى خواجه حافظ بر شیراز گذشته و از اوضاع سیاسى و اجتماعى شیراز سخنها گفته است، تصریح مىکند که خانوادۀ انجو حاکم بر شیراز بخصوص شاه شیخ ابو اسحاق، اطرافیان و بستگان خود را از مردم اصفهان برگزیده بودند و چون از رهگذر شیرازیان مطمئن نبودند به مهاجران اصفهانى توجه بیشتر مبذول مىداشتند.
داستان مهاجرت پدر (پیر مرتضى على) اردستانى مرشد (پیر جمال الدین) اردستانى در همین قرن از ولایت اصفهان به شیراز و کشته شدن او در جنگهاى محلّى قرینهاى دیگر بر ارتباط مردم ولایت اصفهان اعمّ از کوپائى و اردستانى یا رودآورى با شیراز بوده است. و بعید نیست که پدر حافظ یکى از بازرگانان کوپائى تبار و مورد اعتماد پدر شاه شیخ ابو اسحاق بوده که به شیراز آمده و در آنجا رخت اقامت افکنده بود و محمد فرزند برومند او حافظ سخنور نامى شهر شیراز شده باشد.
در تعیین اصل و نسب و بر و بوم حافظ نباید نظر را چندان تنگ کرد که در میان رودآور و کوپا و شیراز جویاى آن بود، بلکه به اعتبار آنکه امروز از فراخناى کشور و قوم و حتى زبان مخصوصى هم تجاوز کرده و مورد قبول مردم جهانى قرار گرفته است باید بدان اندیشید و حافظ را مرد جهانى شناخت.
اینک سخن خود را با ذکر مقایسۀ حافظ با همعصران او که بهوسیله یکى از شعراى هم عصر او صورت گرفته است به پایان مىبریم.
حافظ از نیمه دوم صدۀ هشتم که چهل سالگى را پشت سر گذاشته تا امروز همواره در عرصه پهناور شعر و ادب کوس شاعرى و سرورى و رهبرى نواخته و کسى بعد از او نتوانسته خود را به مقام او برساند.
در عهد جوانى حافظ چهار شاعر غزلسراى بزرگ صدۀ هشتم مىزیستند که خواجو و عماد فقیه و سلمان سه رکن معتبر این کاخ همایون را برافراشته بودند.
بعد از مرگ عماد فقیه در ٧٧٢ شهرت و شخصیت در پیرامون سلمان سالخورده و حافظ کامل العیار دور مىزد.
روح الملّه و الدین ابو طاهر عطار شاعر و دانشمند شیرازى که وفات او هم شید در حدود سال ٧٧٢ اتفاق افتاده باشد در این جزء از زمان مورد پرسش منظومى دربارۀ شعر سلمان و حافظ قرار گرفت و چنین پاسخ داد:
نمودهاند چنین مالکان ملک سخن
که کردهاند مسخر جهان به تیغ بنان
به این کمیته که از پیر فکر خویش بپرس
که نطق حافظ به یا فصاحت سلمان
چو کردم این سخن از پیر عقل استفسار
کهاى خلاصه ادوار و زبدۀ ارکان
بگو که شعر کدامین از این دو نیکوتر
که بردهاند کنون گوى شهرت از میان
جواب داد که سلمان به دهر ممتاز است
به لفظ دلکش و معنى بکر و شعر روان
دگر طراوت الفاظ جزل حافظ بین
که شد بلاغت او رشک چشمۀ حیوان
یکى به گاه بیان طوطیى است شکر بار
یکى به نظم روان بلبلى است خوش الحان
ز برج خاطر این ماه نظم رخشنده
ز درج فکرت آن لؤلؤ سخن تابان
در این، محاسن اخلاق چون عنب بر بار
در آن، فنون فضائل چو دانه در ریحان
یکى به گلشن نظم است سوسن آزاد
یکى به باغ لطایف چو لاله نعمان
یکى موافق طبع لطیف همچون عقل
یکى مناسب چشم شریف همچون جان
هزار روح چو عیسى فداى مردۀ این
هزار جان گرامى نثار گفته آن
با دقت در مضامین قطعه و نکاتى که از طرف روح عطار در این باب به کار رفته معلوم مىشود در حدود ٧٧٠ حافظ در پیش صاحبنظران بر سلمان مزیت داشته است و همانطورکه طوطى و بلبل در نواى خود اختلاف ارزش دارند شاعر هم میان حافظ و سلمان تفاوت ارزش قائل شده است.
گفتار بیست و یکم
تحقیقى دربارۀ وفات حافظ
مقاله روزنامه پارس ١٣۴٣
٢٧٧قدیمترین مأخذ براى تعیین تاریخ وفات حافظ همان مقدمۀ شمس الدین محمد گلندام شیرازى منشى و شاعر هم عصر حافظ و ترتیبدهندۀ دیوان اوست که قبلا مورد تردید و انکار مرحوم قزوینى و به تبعیت از او مورد انکار غالب فضلا و پژوهندگان معاصر قرار گرفته بود. تا آنکه در اثر تحقیقى که چند سال پیش به عمل آمد و حاصل آن به صورت گفتارى در کنگرۀ جهانى سعدى و حافظ (١٣۵٠) منعقد در شیراز از لحاظ شرکتکنندگان داخلى و خارجى گذشت، وجود تاریخى این مقدمه نگار دیوان حافظ و قدمت تحریر مقدمۀ او به ثبوت پیوست و این موضوع بعدا مورد قبول و تصدیق غالب پژوهندگان قرار گرفت، چنانکه برخى بدون یادآورى کار قبلى که در کنگره شیراز صورت گرفته بود به عرضه داشت آن در آثار تازه مبادرت ورزیدند.
شمس الدین محمّد گلندام شیرازى که اسم و شغل و شعرش در جنگ متعلق به ابراهیم میرزا پسر میرزا شاهرخ والى فارس یاد شده و در دست است در مقدمهاى که بر نسخۀ جمعآورى کردۀ خود از دیوان حافظ نوشته است به ذکر اسباب مسامحۀ خواجه در تدوین اشعار پراکندۀ خود مىپردازد و سپس مىگویدکه مسود این ورق محمّد گلندام در درسگاه قوام الدین عبد اللّه هر بار که براى مباحثه و مذاکره مىرفت به حافظ خاطرنشان مىساخت که باید این گفتههاى سودمند را در یکجا گرد آورد و از نابودى حفظ کرد. اما خواجه به دفع الوقت مىگذارند و ناسازگارى روزگار و مردمش را بهانۀ چنین مسامحهاى قرار مىداد.
«تا در تاریخ شهور سنه احدى و تسعین و سبعمائه (٧٩١) ودیعۀ حیات به موکّلان قضا و قدر سپرد و روح پاکش. . . پس از مفارقت بدن همخوابۀ پاکیزه رویان حور العین گشت.
به سال با و صاد و ذال ابجدز روز هجرت میمون احمد
به سوى جنت اعلى روان شدفرید عصر شمس الدین محمد
به خاک پاک او چون برگذشتمنگه کردم صفا و نور مرقد،
سوابق حقوق صحبت و لوازم عهود محبت و ترغیب عزیزان با صفا و تحریض دوستان باوفا. . . حامل و باعث بر ترتیب این کتاب و تبویب این ابواب گشت.
امید به کرم واهب الوجود. . . آنکه قائل و ناقل و جامع و سامع را در خلال این احوال و اثناى اشتغال، حیاتى تازه و مسرتى بىاندازه کرامت گرداند.» در این قسمت که به طور فشرده و ملخص از همان مقدمۀ محمد گلندام نقل شد تاریخ وفات حافظ به عبارت مضبوط عربى سنۀ احدى و تسعین و سبعمائه (٧٩١) ثبت شده و در آن ارقام هندسى یا حروف ابجدى و یا اعداد سیاقى به کار برده نشده تا در آن امکان تصرّف و تصحیف و برداشت نادرست میسر باشد.
قضا را این سنۀ احدى و تسعین و سبعمائه در قدیمترین مأخذ وجود مقدمۀ گلندام که نسخۀ دیوان مکتوب در ٨٢۴ و موجود در گورکپور هندوستان است به همین صورت واضح و مضبوط وجود دارد.
مرحوم قزوینى که مقدمۀ دیوان را از روى چند نسخۀ خطّى مکتوب در صدههاى یازدهم و دوازدهم و سیزدهم موجود در طهران مطابقه و تصحیح مىکرده و صورت منقّح آن را در آغاز نسخۀ چاپى منسوب به خود از همان دیوان قرار داده است و جز در یک نسخه از آنها در بقیۀ نسخهها وضع را بر همین منوال دیده که سال را احدى و تسعین و سبعمائه ضبط کردهاند.
عجب است که آن مرحوم از میان یازده نسخۀ مقدمهدار موجود پیش او، نخستین جزء از رقم سال را در نه نسخه «احدى» و تنها در یک نسخۀ «اثنى» یافته و در یک نسخۀ دیگر هم «احدى» را تراشیده و به جاى آن «اثنى» نوشته بودهاند، با وجود این آن روایت منفرد «اثنى و تسعین و سبعمائه» را بر روایت ٧٩١ که دهها نسخۀ خطى و چاپى دیگر هم در سراسر عالم آن رقم را تأیید مىکنند، ترجیح داده است.
مسلم است اگر آن نسخۀ هندى مکتوب در ٨٢۴ که اخیرا به مساعى مشترک آقایان جلالى نایینى و دکتر نذیر احمد انتشار یافته، پیش از تصحیح مقدمۀ مزبور به دست مرحوم قزوینى افتاده بود بىشک از وقوع در چنین وهلهاى مصون مىماند، بلکه على الرسم بر نسخۀ اقدم تکیه مىنمود که ٧٩١ را ضبط کرده است.
مرحوم قزوینى به اتکاى اقوال فصیح خوافى و خوندمیر و سودى بسنهاى و قاضى نور اللّه و حاجى خلیفه که در کتابهاى مجمل فصیحى و نفحات الانس و حبیب السیر و شرح ترکى دیوان حافظ و مجالس المؤمنین و کشف الظنون که به اعتبار قطعۀ حروفى مذکور، همگى سال وفات خواجه را ٧٩٢ نوشتهاند، به همان روایت منفردى که در یک نسخه از مقدمۀ گلندامى دیدهاند اعتبار فوقالعاده بخشیده و بقیۀ روایات نسخههاى دیگر را که حاکى از ثبت رقم سال ٧٩١ به کلمات عربى باشد با آنچه که در آثار تذکرهنویسان دورۀ صفوى تا قاجارى در این باب آمده بود همه را از درجۀ اعتبار ساقط دانستهاند.
مصحح فاضل مقدّمه به وجود عبارت عربى در سنۀ احدى و تسعین و سبعمائه در متن کلیۀ نسخههاى خطّى و چاپى که منشأ حقیقى ضبط روایت ٧٩١ بوده اشاره کرده مىگوید: «به احتمال بسیار قوى منشأ این روایت همان قطعۀ مشهور بىاساسى مىباشد که در آخر غالب نسخ چاپى دیوان حافظ و بعضى تذکرهها چاپ شده است یعنى:
چراغ اهل معنى خواجه حافظکه شمعى بود از نور تجلى
چو در خاک مصلى یافت منزلبجو تاریخ از خاک مصلى.»
در صورتى که مأخذ و منشأ حقیقى روایت مشهور ٧٩١ همان تاریخ مصرّح سنۀ احدى و تسعین و سبعمائه منقول در مقدمۀ شمس الدین محمد گلندام بوده که علاوه بر ضبط در کلیۀ نسخههاى خطّى (جز یک نسخه) بعدها به دست شاعرى صورت قطعۀ مشهور مشتمل بر «خاک مصلى» را یافته است.
فىالواقع صورت حروفى مادهتاریخ خاک مصلى از درون همان احدى و تسعین و سبعمائه مقدّمۀ گلندامى بیرون آمده است نه آنکه اختیار سال ٧٩١ براى تعیین سال وفات حافظ در اکثر نسخههاى خطى مقدمه و کتابهاى تذکره، از قطعۀ مشتمل بر دو کلمۀ «خاک مصلى» بیرون آمده باشد و تاریخ ضبط آن قطعه به طور مسلم از ثبت احدى و تسعین و سبعمائه در نسخۀ دیوان مقدمه دار مورخ به سال ٧٢۴ قدیمتر نبوده است.
با تکرار مراجعه و ملاحظۀ قطعهاى که در متن مقدمۀ گلندامى بعد از نقل تاریخ ٧٩١ ایراد شده، بهتر مىتوان دریافت و پذیرفت که وجود اختلاف کمیت در دو تاریخ که از پى هم به نثر و نظم در مقدّمۀ مزبور یاد شده باعث حقیقى بر تصرف در عبارت عربى ٧٩١ متن مقدمه گردیده و آن را به صورت اثنى و تسعین و سبعمائه در آورده و وارد نسخهاى از این مقدمه کرده است تا خواننده را از درک این اختلاف جزئى یکساله غافل نگهدارد، نه آنکه نویسندگان مقدمه در همه نسخههاى مکتوب موجود سنۀ احدى و تسعین و سبعمائه را از روى قطعۀ خاک مصلى اقتباس و ثبت کرده باشند.
محمّد گلندام بعد از تصریح به حادثۀ وفات خواجه در سال ٧٩١، آن قطعۀ سه بیتى را که بدان اشاره رفت در متن مقدمه مىآورد و سیاق عبارت نظم و نثر، حکایت از این نکته مىکند که اثر طبع خود اوست. زیرا شعر و نثر اتصال کامل دارند و در خلال آنها چیزى جاى داده نشده که دلالت بر نقل آن از دیگرى داشته باشد:
به سال با و صاد و ذال ابجدز روز هجرت میمون احمد
به سوى جنت اعلى روان شدفرید عصر شمس الدین محمد
آنگاه در پى این دو بیت که دلالت بر ارتباط آنها با حادثۀ وفات شمس الدین محمد دارد بیت سومى مىآورد، بدین صورت:
به خاک پاک او چون برگذشتمنگه کردم صفا و نور مرقد
که دلالت به حضور قطعهگو بر سر تربت منوّر و مصفاى خواجه حافظ مىکند و او را به اعتبار عبارت نثرى ما بعد قطعه به یاد گذشته خود با خواجه مىافکند.
فصیح خوافى بىآنکه التفات دقیقى به صورت احدى و تسعین و سبعمائه مقدم بر قطعه شعرى در این مقدمه کند تنها دو بیت اول از قطعه را که تاریخ وفات حافظ را مىرساند از بیت سوم که مربوط به زیارت مرقد او باشد جدا کرده و به اعتبار ارزش عددى حروف: با (٢) و صاد (٩٠) و ذال (٧٠٠) سال وفات را ٧٩٢ به حساب مىآورد و آن را به عبارت عربى اثنى و تسعین و سبعمائه در کتاب تاریخ خود مىآورد و به نقل همان دو بیت اول قطعه براى ارائه مأخذ و منبع نقل اکتفا مىورزد.
این عمل متصرفانۀ فصیحى مورّخ براى دیگران که پس از او به ذکر تاریخ وفات خواجه پرداختهاند مانند جامى و خواندمیر و پیروان ایشان سرمشق قبول تاریخ ٧٩٢ بوده که از مفاد دو بیت اول از قطعۀ گلندام گرفته شده است.
مراجعه بدانچه گلندام به نظم و نثر در این مقدمه دنبال هم آورده نشان مىدهد که قطعه در همۀ روایات مختلف مشتمل بر سه بیت است نه دوبیتى که فصیح خوافى بدان استشهاد مىکند و بیت سوم شامل حادثۀ دیگرى علاوه بر واقعه مرگ خواجه مىگردد که قبلا در متن منثور مقدمه مقیّد به سال ٧٩١ گشته بود و آن حادثۀ زیارت تربت شاعر و مشاهدۀ صفا و نور مقبرۀ او باشد.
اینکه گلندام پس از بیت سوم بىفاصله به تذکار حقوق صحبت قدیم و موضوع امتناع خواجه از جمعآورى اشعار پراکنده و مورد تشویق یاران به او در انجام چنین امرى، مىپردازد، قرینه به دست مىدهد که بیت سوم با مفاد عبارت منثور بعد از آن، بیش از آنچه پیش از ذکر بیت اول و دوم دربارۀ وفات حافظ به تاریخ صریح و مضبوط هفتصد و نود و یک گفته است بستگى پیدا مىکند.
مسلم است اگر بیت سوم وجود نداشت مضمون شعر به همان حادثه وفات محدود مىماند که قبلا ٧٩١ شناخته شد و در نتیجه جمع میان تاریخ احدى و تسعین و سبعمائه (٧٩١) و عدد با و صاد و ذال که ٧٩٢ مىباشد، اختلاف مقدارى بوجود مىآورد، اختلافى که براى رفع اشکال حاصل از آن وجه معقولى بنظر نمىرسید. مگر اینکه تصور تصرف و تحریف و تصحیفى در یکى از دو صورت عددى و یا حروفى مقدمۀ گلندامى در خاطر پژوهنده مرددى خطور کند. چنانکه مرحوم قزوینى به اتکاى روایت منفردى از مقدمه که قبلا مورد قبول و پیروى جامى و فصیحى و خواندمیر هم قرار گرفته بود عبارت عدد عربى مقدمه را که احدى و تسعین و سبعمائه باشد مصحف از اثنى و تسعین و سبعمائه در دیباچۀ محققانه خود شمرده و بر آن تأکید کرده است.
یا آنکه مانند مرحوم قدسى مصراع اول از بیت اول قطعه را مصحف و مقلوب از صورتى محتمل «به سال ذال و صاد و حرف اول» که الف باشد آن را اصلاح کند.
هر دو مصلح از تصحیف قدیمترى که دولتشاه در صورت غیر معلومى از قطعه دیده و ذال را دال پنداشته و تاریخ وفات را ٧٩۴ به حساب آورده است آگاه نبودهاند که گویى او در این کار گویى توجهى به وجود احدى و تسعین و سبعمائه در متن مقدمه نداشته است.
اندیشۀ دیگرى که ناشران چاپ نسخۀ گورکپور هند را در توضیح این اختلاف مسلم که در قدیمترین روایت مقدمۀ گلندامى همچون تازهترین آنها وجود داشته است به حل مشکل دلالت کرده، تصور وفات خواجه در سلخ ماه ذىالحجۀ ٧٩١ و دفن او در غرۀ محرم ٧٩٣ مىباشد که حادثۀ فوت و دفن در دو روز پیاپى از آخر و اول دو سال متوالى قابل قبول است. ولى بدین نکته نیندیشیدهاند که وفات خواجه در موقع غیبت شمس الدین محمد گلندام از شیراز اتفاق افتاده بود و چنانکه او در قصیدۀ شرح حال خود که در جنگ ابراهیم سلطان پسر میرزا شاهرخ ضبط شده سروده است بعد از غلبۀ امیر تیمور و اختلال شاهان آل مظفر در اطراف مملکت، از خدمت دیوانى که در خارج شیراز عهدهدار بود دست برداشت و به شیراز بازآمده بود و بیت سوم قطعه این قرینه را به دست مىدهد که او به زیارت تربت خواجه رسیده و مقبرۀ منور و مصفاى او را دیده است و این تاریخ را در مقدمۀ قطعهاى آورده که ضمنا از چنین اتفاقى مىخواهد حکایت کند.
بنا به تصریحى که همو قبلا در موقع ذکر وفات حافظ از سال ٧٩١ کرده پس باید قید این ٧٩٢ به زمان حضور او در شیراز بر سر تربت و زیارت مرقد منور و مصفاى شاعر و اخذ تصمیم براى جمعآورى و تدوین اشعار پراکندۀ او مربوط باشد.
بدیهى است وجود بیت دوم که در انتقال حافظ به بهشت برین اشاره دارد با وجود تاریخ مصرح و مضبوط ٧٩١ در متن عبارت مقدمه که پیش از ایراد قطعۀ حروفى نوشته است نباید تکرار همان حادثه و تاریخ یادشده باشد، بلکه به بیت سوم قطعه و عبارت بعد از آن برمىگردد که زیارت مرقد منور و مصفاى خواجه و همت براى تدوین اشعار او باشد.
هنگامى که در کنگرۀ جهانى حافظ شیراز به اثبات وجود تاریخى محمد گلندام و واقعى بودن شخصیت او مىپرداختم براى حل این مشکل و رفع اختلاف، راه دیگرى اندیشیده بودم و آن را از هر احتمالى مناسبتر مىپنداشتم که اینک بدان اشارۀ مجملى مىرود.
چنانکه در بیت اول از قطعۀ گلندامى دیده مىشود سال «بصذ» (٧٩٢) ، مادۀ تاریخ را از مبدأ روز هجرت پیامبر علیه السّلام به حساب مىآورد که بنا به اشهر اقوال روز نهم از ربیع الثانى سال اول هجرت بوده است.
بنابراین مىتوان دو گونه سال هجرى از خاطر گذرانید که یکى با اول محرم سال اول هجرت آغاز گردد و دیگرى سالى که از روز نهم ربیع الثانى سال اول هجرى که روز هجرت باشد شروع شده و به اندازۀ سه ماه و نه روز یا نود و هشت روز تقریبا از سال هجرى معمولى متأخر باشد. بنابراین از ٣۵۴ روز طول مدت یک سال هجرى تقریبى با مبدأ روز هجرت ٢۵۶ روز آن با سال هجرى متعارف مطابق است، ولى ٩٨ روز متمم، آن به سال بعد از آن مىپیوندد و سهماهۀ اول سال عادى هجرى را با سهماهۀ چهارم سال هجرى از مقولۀ دوم همگام مىسازد. بنابراین به قرینۀ تصریح مبدأ روز هجرت در قطعه براى سال تاریخ وفات حافظ را بعد از قید قبلى آن در ٧٩١ مىتوان بدینسان فرض نمود که سهماهۀ چهارم از سال ٧٩١ که با مبدأ روز هجرت آغاز شده بود با سهماهۀ اول از سال ٧٩٢ هجرى معمولى مطابق بوده است و ازاینقرار بایستى وفات حافظ در یکى از ایام شهور محرم یا صفر و یا ربیع الاول تا روز هشتم ربیع الثانى ٧٩٢ عادى اتفاق افتاده باشد که وابسته به اوایل و اواخر دو گونه سال هجرى مىباشند.
بعدها که در مدلول عبارت بیت سوم شعر و قسمت آخر از مقدمه که در دنبال آن آمده اندیشیدم به اعتبار نبودن چنین سابقۀ تاریخگذارى و زمانشناسى در مدارک قدیم و جدید ایران، از این وجه تفسیر و تحلیل خود براى رفع اختلاف صرف نظر کردم و مفاد بیت اول قطعه را با وجود ارتباط ظاهرى با حادثۀ وفات حافظ ناگزیر مربوط به بیت سوم قطعه دانستم و آن را تاریخ بازگشت شمس الدین محمد گلندام منشى مقدمه به شیراز و زیارت مرقد منور حافظ و آغاز اهتمام وى در جمعآورى اشعار خواجه براى رعایت حق دوستى او به حساب آوردم. چه تصریح مقدمه به ٧٩١ از قبل به عبارت کامل عربى احدى و تسعین و سبعمائه که در کلیۀ نسخ دیوان حافظ مقدمه دار-جز یک نسخۀ متوسط-دیده مىشود دیگر نیازى براى استفاده از سال «بصذ» باقى نمىگذارد و این سعى در گردآورى نسخههاى شعر و تدوین و تبویب دیوان بوده که نیاز به تعیین زمان داشته است.
در صورت قبول این راه حل دیگر ضرورتى به اعمال تصرف در عبارت نثر و نظم مقدمه یا فرض وفات و دفن حافظ در آخر و اول دو سال متوالى و یا تجزیۀ سال هجرى به دو گونۀ سال فرضى و عادى، باقى نمىماند و با قبول اینکه بیت دوم قطعه بهمنزلۀ حشو مکررى از ذکر وفات عبارت نثرى پیش از قطعه محسوب شود، زمینه براى پیوند مفاد بیتهاى اول با سوم فراهم مىآید.
باید بدین نکته اعتراف کرد پیش از مرحوم قزوینى تا جائى که به خاطر مىرسد کمتر کسى متوجه وجود اختلاف کمّى میان بخش منثور و منظوم از مقدمۀ دیوان شده و همگنان هر دو را مربوط به یک حادثه که وفات حافظ باشد مىپنداشتهاند. این سعى و همت مرحوم قزوینى قدّس سرّه است که دامنۀ این بحث را عجاله تا اینجا کشیده است، چه بسا که در آینده راه حل مناسبى دیگرى به دست آید.
انچه درباره حافظ باید دانست مجموعه از گفتارها ونوشتارهای استاد محمد محیط طباطبایی از سال ۱۳۲۱تا۱۳۶۷