زندگینامه حضرت امام کاظم (ع)

زندگینامه امام موسی کاظم (ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال)قسمت اول در ولادت واسم ولقب وکنیت تا شهادت

باب نهم : در تاریخ حضرت باب الحوائج الى اللّه تعالى جناب امام موسى کاظم علیه السلام است ودر آن چند فصل است

فصل اول : در ولادت واسم ولقب وکنیت امام کاظم علیه السلام

ولادت با سعادت آن حضرت در روز یکشنبه هفتم ماه صفر سنه صد وبیست و هشت در ابواء ـ کـه نـام مـنـزلى اسـت مـابـیـن مکه ومدینه ـ واقع شده ، اسم شریف آن حضرت موسى وکنیت مـشـهـورش ابـوالحـسـن وابـوابراهیم ، والقاب آن جناب : کاظم وصابر وصالح وامین است ولقـب مـشـهـورش هـمـان کـاظـم اسـت یـعنى خاموش وفرو برنده خشم چه آن حضرت از دست دشـمـنـان کـشید آنچه کشید وبر ایشان نفرین نکرد، حتى آنکه در ایام حبس مکرر در کمین در آمـدنـد واز آن حـضـرت یـک کـلمـه سـخـن خـشـم آمـیـز نـشـنـیـدنـد. وابـن اثیر که از متعصبان اهل سنت است گفته : آن حضرت را کاظم لقب دادند به جهت آنکه احسان مى کرد با هرکس که بـا اوبـدى مـى کـرد واین عادت اوبود همیشه ولکن اصحابش به جهت تقیه گـاهـى از آن جناب به ( عبد صالح ) وگاهى به ( فقیه ) و( عالم ) وغـیـر ذلک تـعـبـیـر مـى کـردنـد، ودر مـیـان مـردم به ( باب الحوائج ) معروف است وتـوسـل بـه آن حـضـرت بـراى شـفـاء امـراض وبـیماریها ورفع امراض ظاهرى وباطنى ودردهـاى اعـضـاء خـصوصا درد چشم مجرب است . ونقش ‍ خاتم آن حضرت ( حَسْبِىَ اللّهُ ) وبه روایت دیگر ( اَلْمُلْکُ للّهِ وَحْدَهُ ) بوده . وواده آن حضرت عـلیـا مـخـدره حـمـیـده مـصـفـّاه اسـت که از اشراف اعاظم بوده . حضرت صادق علیه السلام فـرمـوده کـه حـمـیـده تـصفیه شده از هر دنس وچرکى مانند شمش طلا، پیوسته ملائکه اورا حـراسـت وپـاسـبـانى مى نمودند تا رسید به من به سبب آن کرامتى که از حق تعالى است براى من و حجت بعد از من .

شیخ کلینى وقطب راوندى ودیگران روایت کرده اند که ابن عکاشه اسدى به خدمت حضرت امـام مـحمدباقر علیه السلام آمد وحضرت امام جعفر صادق علیه السلام در خدمت آن حضرت ایـسـتاده بود حضرت اورا اعزاز واکرام نمود و انگورى براى اوطلبید، در اثناى سخن ابن عکاشه عرض کرد که یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم ! چرا جعفر را تزویج نـمى نمایى به حد تزویج رسیده است ؟ وهمیان زرى نزد حضرت گذاشته بود، حضرت فرمود که در این زودى برده فروشى از اهل بربر خواهد آمد ودر خانه میمون فرود خواهد آمد وبه این زر از براى اوکنیزى خواهد خرید. راوى گفت : بعد از چند روز دیگر به خدمت آن حـضـرت رفـتم ، فرمود که مى خواهید شما را خبر دهم از آن برده فروشى که من گفتم بـراى جـعـفـر از اوکـنـیـز خـواهـم خرید، اکنون آمده است بروید وبه این همیان از او کنیزى بخرید.

چـون بـه نـزد آن بـرده فـروشـى رفتیم ، گفت : کنیزانى که داشتم همه را فروخته ام و نـمـانـده است نزد من مگر دوکنیز، یکى از دیگرى بهتر است گفتیم بیرون آور ایشان را تا بـبـیـنـیـم ، چـون ایـشـان را بـیـرون آورد گـفـتـیـم : آن جاریه که نیکوتر است به چند مى فـروشـى ؟ گـفـت : قـیمت آخرش هفتاد دینار است ، گفتیم : احسان کن واز قیمت چیزى کم کن ، گفت : هیچ کم نمى کنم ، ما گفتیم به آنچه در این کیسه است ما مى خریم ، مرد ریش سفیدى نزد اوبود گفت بگشایید مهر اورا وبشمارید، نخاس ‍ گفت : عبث نگشایید که اگر یک حبه از هـفـتـاد دیـنـار کـمـتـر اسـت نـمـى فروشم . آن مرد پیر گفت : بگشایید وبشمارید! چون شمردیم هفتاد دینار بود نه زیاد ونه کم !

پـس آن جـاریـه را گـرفـتـیـم وبـه خـدمـت حـضرت آوردیم وحضرت امام جعفر صادق علیه السلام نزد آن حضرت ایستاده بود وآنچه گذشته بود به خدمت آن حضرت عرض کردیم ، حـضـرت مـا را حـمـد کرد واز جاریه سؤ ال نمود که چه نام دارى ؟ گفت : حمیده نام دارم ، حضرت فرمود که پسندیده اى در دنیا وستایش کرده خواهى بود در آخرت .

مـؤ لف گـویـد: کـه آنـچـه بـر مـن ظـاهر شده از بعض روایات آن است که آن مخدره چندان فـقـیـهـه وعـالمـه بـه احـکـام ومـسایل بوده که حضرت صادق علیه السلام زنها را امر مى فرموده که رجوع به اونمایند در اخذ مسایل واحکام دین .

شیخ کلینى وصفار ودیگران از ابوبصیر روایت کرده اند که گفت : در سالى که حضرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام مـتولد شد من در خدمت حضرت صادق علیه السلام به سفر حج رفـتـم ، چـون بـه مـنـزل ( ابواء ) رسیدیم حضرت براى ما چاشت طلبید وبسیار ونیکوآوردند، در اثناى طعام خوردن پیکى از جانب حمیده به خدمت آن حضرت آمد وعرض کرد که حمیده مى گوید اثر وضع حمل در من ظاهر شده است وفرموده بودى که چون اثر ظاهر شـود تـورا خـبـر کـنـم کـه ایـن فـرزنـد مـثـل فـرزنـدان دیـگـر نـیـسـت . پـس حضرت شاد وخـوشحال برخاست ومتوجه خیمه حرم شد وبعد از اندک زمانى معاودت نمود شکفته وخندان ودل تورا شادان بدارد وحال حمیده چگونه شده ؟ حضرت فرمود که حق تعالى پسرى به مـن عـطـا کـرد کـه بـهـترین خلق خدا است وحمیده مرا به امرى خبر داد از اوکه من از اومطلعتر بـودم بـه آن ، ابـوبـصـیـر گـفـت : فداى توشوم ! چه چیز خبر داد تورا حمیده ؟ حضرت فـرمـود کـه حـمـیده گفت : چون آن مولود مبارک به زمین آمد دستهاى خود را بر زمین گذاشت وسـر خـود را بـه سوى آسمان بلند کرد، من به اوگفتم که چنین است علامت ولادت حضرت رسالت وهر امامى که بعد از اوهست .

روایـت کـرده شـیـخ برقى از منهال قصاب که گفت : بیرون شدم از مکه به قصد تشرف جستن به مدینه همین که گذشتم به ابواء دیدم که حق تعالى مولودى به حضرت صادق علیه السلام عطا فرموده پس من زودتر از آن حضرت به مدینه وارد شدم و آن حضرت یک روز بـعد بعد از من وارد شد. پس سه روز مردم را طعام داد ومن یکى از آن مردم بودم که در طـعـام آن حـضرت حاضر مى شدند وچندان غذا مى خوردم که دیگر محتاج به طعام نبودم تا روز دیـگـر که بر سفره آن جناب [حاضر مى ] شدم وسه روز من از طعام آن حضرت خوردم چندانکه شکمم پر مى گشت واز ثقل طعام تکیه بر بالش مى دادم ودیگر چیزى نمى خوردم تـا فـرداى آن روز. وروایـت شده که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که محبت شما نسبت به پسرت موسى علیه السلام تا چه حد رسیده ؟ فرمود: به آن مـرتـبـه کـه دوسـت دارم کـه فـرزنـدى غـیر از اونداشتم که تمام محبت من براى اوباشد و دیگرى شریک اونشود.

شـیـخ مـفـیـد روایـت کـرده از یـعـقـوب سـراج کـه گـفـت : داخـل شـدم بـر حـضـرت امـام جـعـفـر صـادق عـلیه السلام دیدم ایستاده نزدیک سر پسرش ابوالحسن موسى علیه السلام و اورا در گهواره است پس با اوراز گفت : زمان طولانى ، من نـشـسـتـم تـا فارغ شد پس ‍ برخاستم به سوى آن حضرت ، حضرت فرمود: برونزدیک مـولاى خـود وسـلام کـن بـر او، مـن نزدیک ابوالحسن موسى علیه السلام شدم وبر اوسلام کردم ، آن حضرت به زبان فصیح سلام مرا جواب داد وآنگاه فرمود: بروتغییر بده اسم دخـتـرت را ک دیـروز نـام اونـهـاده اى زیـرا اواسـمى است که حق تعالى مبغوض دارد آن را، یـعـقوب گفت که حق تعالى به من دخترى کرامت فرموده بود ومن اورا ( حمیراء ) نام گـذاشـتـه بودم ، حضرت صادق علیه السلام فرمود: اِنْتَهِ اِلى اَمْرِهِ تُرْشَدْ؛ یعنى اطاعت کـن امـر مـولاى خود را تا رشد، یعنى راه راست نصیب توشود. پس من تغییر دادم اسم دخترم را.

فـصـل دوم : در مـکـارم اخـلاق ومـخـتـصرى از عبادت وسخاوت ومناقب ومفاخر حضرت امام موسى علیه السلام

کمال الدّین محمّد بن طلحه شافعى در حق اوفرموده : اواست امام کبیرالقدر، عظیم الشاءن ، کـثیرالتهجد، مجد در اجتهاد مشهور به عبادات ، مواظب بر طاعات ، مشهور به کرامات ، شب را بـه روز مـى آورد به سجده وقیام وروز را به آخر مى رسانید به تصدق وصیام وبه سبب بسیارى حملش وگذشتش از جرم تقصیر کنندگان در حقش ( کاظم ) خوانده شد. جـزا مـى داد کـسـى را کـه بـدى کـرده بود با اوبه احسان به اووکسى را که جنایتى بر اووارد آورده بـه عـفـواز اووبـه جـهـت کـثـرت عـبادتش نامیده شده به ( عبد صالح ) ومـعـروف شـده در عـراق بـه ( بـاب الحـوائج الى اللّه ) ؛ زیـرا کـه هـر کـه متوسل به آن جناب شده به حاجت خود رسیده . کِراماتُهُ تَحارُ مِنْهَا الْعُقُولُ وَ تَقْضى بِاَنَّ لَهُ عِنْدَاللّهِ تَعالى قَدَمَ صِدْقٍ لاتَزِلُّ وَ لاتَزُولُ. انتهى .

بـالجـمـله ؛ حـضـرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام عـابـدتـریـن اهـل زمـان خـووافـقـه از هـمـه و سـخـتى تر وگرامى تر بود. وروایت شده که شبها براى نـوافل شب بر مى خاست و پیوسته نماز مى گذاشت تا نماز صبح وچون فرض صبح را ادا مـى کـرد تـعـقـیـب مى خواند تا طلوع آفتاب سپس براى خدا سجده مى کرد وپیوسته در سـجـود و تـحـمـیـد بـود وسـر بـر نـمـى داشـت تـا نـزدیـک زوال واین دعا را بسیار مى گفت :( اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ الرّاحَهَ عِنْدَ الْمُوْتِ وَ الْعَفْوَ عِنْدَ الْحِساب ، ومکرر مى کرد این را، ونیز از دعاى آن حضرت بود: عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ. )

وچـنـدان گـریـه مـى کـرد از خـوف خدا که محاسنش از اشک چشمش تر مى شد. واز همه مردم صـله واحسانش نسبت به اهل وارحامش بیشتر بود وپرستارى مى کرد فقراء مدینه را. شبها کـه مـى شـد بـر دوش مـى گـرفـتـه زنـبـیـلى کـه در آن بـود پـول وطـلاو نـقـره وآرد وخـرما ومى برد براى ایشان ، وفقراء نمى دانستند که از چه جهت است این . وآن بزرگوار کریم بود، وهزار بنده آزاد کرد.

وابـوالفـرج گـفـتـه کـه چـون بـه آن جـنـاب خـبـر مـى رسـیـد کـه مـردى پـریـشـان وبد حـال اسـت بـراى اوصـرّه دیـنـارى مـى داد، وهـمـیانهاى آن جناب مابین سیصد دینار بود تا دویست دینار وصرّه هاى آن جناب در بسیارى مال مثل بود. و روایت کرده اند مردم از آن جناب ، وبسیار روایت کرده اند وافقه اهل زمان خود، و احفظ همه بود کتاب خدا را، وصوتش در خواندن قرآن از همه نیکوتر بود، وبـه حـزن ، قـرآن مـجـید را تلاوت مى نمود به حدى که هر که مى شنید تلاوتش را، مى گـریـسـت ! ومـردم مدینه آن حضرت را ( زین المجتهدین ) مى گفتند و نامیده شد به کاظم به جهت کظم غیظش وصبرش بر آنچه وارد مى شد بر جنابش از ظلم ظالمین تا آنکه در حـبـس وبـنـد ایشان مقتول از دنیا مى رفت . مى فرمود که من استغفار مى کـنـم در هـر روزى پـنـج هـزار مـرتـبـه . و خـطـیـب بـغـدادى کـه از اعـاظـم اهل سنت وموثقین از مورخین وقدماء ایشان است گفته که موسى بن جعفر علیه السلام را عبد صـالح مـى گـفـتند، از شدت عبادت و کوشش واجتهادش ، وگفته روایت شده که آن حضرت داخـل مـسـجـد پـیـغـبـر صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم شـد وبـه مـسـجـد رفـت در اول شب ، شنیدند که پیوسته مى گوید: ( عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عـِنـْدِکَ ) وایـن را مـکـرر گـفت تا داخل صبح شد. ودر خبرى از ماءمون نقل شده در ورود حضرت موسى بن جعفر علیه السلام بر هارون الرشید، ماءمون گفت :( اِذْ دَخَلَ شَیْْخٌ مُسَخَّدٌ قَدْ اَنْهَکَتْهُ الْعِبادَهُ کَاَنَّهُ شنّ بالٍ قَدْ کَلَمَ السجُودُ وَجْهَهُ وَ اَنْفَهُ ) ؛
یـعـنـى وارد شـد بر پدرم پیردمردى که صورتش از بیدارى شب وعبادت ، زرد و ورم دار شـده بود، وعبادت ، اورا رنجور ولاغر کرده بود به حدى که مانند مشک پوسیده شده بود وکـثـرت سـجـده صورت وبینى اورا مجروح کرده بود.ودر صلوات بر آن حضرت در وصف آن جناب گفته شده :حَلیفُ السَّجْدَهِ الطَّویلَهِ وَالدُّمُوع الْغَزیرَهِ.
مـؤ لف گـویـد: شـایسته دیدم در اینجا چند روایت در مناقب ومفاخر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ایراد کنم :

اول ـ در سجدات وعبادات آن حضرت در شبانه روز

روایـت کـرده شـیـخ صـدوق از عـبـداللّه قـزویـنـى کـه گـفـت : روزى بـر فـضـل بـن ربـیـع داخـل شـدم بـر بـام خانه خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طـلبـیـد، چون نزدیک رفتم گفت : از این روزنه نظر کن در آن خانه چه مى بینى ؟ گفتم : جـامـه اى مـى بـیـنـم کـه بـر زمـیـن افـتـاده اسـت ، گـفـت : نـیـک نـظـر کـن ، چـون تـاءمـل کـردم گـفـتم : مردى مى نماید که به سجده رفته باشد، گفت : مى شناسى اورا؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـت : ایـن مـولاى ت اسـت ، گـفـتـم : مـولاى مـن کـیـسـت ؟ گـفـت : تـجـاهـل مى کنى نزد من ؟ گفتم : نه ، من مولایى براى خود گمان ندارم . گفت : این موسى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام اسـت ، مـن در شـب وروز تـفـقـد احوال اومى نمایم واورا نمى یابم مگر بر این حالتى که مى بینى چون نماز بامداد را ادا مـى کند تا طلوع آفتاب مشغول تحقیق است ، پس به سجده مى رود و پیوسته در سجده مى بـاشـد تـا زوال شـمـس وکـسـى را مـوکـل کـرده اسـت کـه چـون زوال شـمـس شـود اورا خبر کند، چون زوال شمس مى شود بر مى خیزد وبى آنکه وضویى تـجـدیـد کـند مشغول نماز مى شود، پس مى دانم که به خواب نرفته بوده است در سجود خـود وچـون نـمـاز ظهر وعصر را با نوافل ادا مى کند باز به سجده مى رود ودر سجده مى باشد تا غروب آفتاب وچون شام مى شود به نماز بر مى خیزد وبى آنکه حدثى کند یا وضـویـى تـجـدیـد نـمـایـد مـشـغـول نـمـاز مـى گـردد وپـیـوسـتـه مـشـغـول نـمـاز و تـعـقـیـب مـى بـاشـد تـا وقـت نـمـاز خـفـتـن داخـل مـى شود ونماز خفتن را ادا مى کند، و چون از تعقیب نماز خفتن فارغ مى شود افطار مى نـمـاید بر بریانى که برایش ‍ مى آورند، پس تجدید وضومى نماید وبعد از آن سجده بـه جـا مى آورد. وچون سر از سجده برمى دارد اندک زمانى بر بالین خواب استراحت مى نـمـایـد پـس بـر مـى خـیـزد وتـجـدیـد وضـومـى نـمـایـد وپـیـوسـتـه مـشـغـول عـبـادت ونـمـاز ودعـا وتـضـرع مـى بـاشـد تـا صـبـح وچـون صـبـح طـالع شـد مـشـغـول نـمـاز صبح مى گردد وتا اورا به نزد من آورده اند عادت اوچنین است وبه غیر این حـالت چـیـزى از اوندیده ام . چون این سخن را از اوشنیدم گفتم : زیرا که هیچ کس بد نسبت بـه ایـشـان نـکـرده اسـت مـگـر آنـکـه بـه زودى در دنـیـا بـه جـزاى خـود رسـیـده اسـت . فـضـل گـفـت کـه مـکـرر بـه نـزد مـن فـرسـتـاده انـد کـه او را شـهـیـد کـنـم ومـن قـبـول نکردم واعلام کردم ایشان را که این کار از من نمى آید واگر مرا بکشند نخواهم کرد آنچه از من توقع دارند.

دوم ـ در دعاى آن حضرت است به جهت خلاصى از حبس

ونـیـز روایت کرده از ( ما جیلویه ) از على بن ابراهیم از پدرش که گفت : شنیدم از بـعـضـى اصـحـاب کـه مـى گـفت وقتى که رشید، موسى بن جعفر علیه السلام را محبوس سـاخـت مـى تـرسـیـد از جانب اوکه اورا بکشد چون شب درآمد وضوتازه کرد وروى به قبله نمود وچهار رکعت نماز کرد سپس این دعا بر زبان راند:( یـاَ سَیِّدى نَجِّنى مِنْ حَبْسِ هارون الرَّشیدِ وَ خَلِّصْنى مِنْ یَدِهِ یا مُخَلَّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَیْنِ رَمْلٍ وَ طینٍ وَ ماءٍ وَ یا مُخَلَّصَ اللَّبَنِ مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ وَ یا مُخَلَّصَ الْوَلَدِ مِنَ بَیْنِ مـَشـیـمـَهٍ وَ رَحـِمٍ وَ یا مُخَلِّصَ النّارٍ مِنْ بَیْنِ الْحَدیدِ وَ الْحَجَرِ وَ یا مُخَلَّصَ الرُّوحِ مِنْ بَیْنِ الاَحْشاءِ وَ الاَمْعاَءِ خَلِّصْنى مِنْ یَدَىْ هارونَ ) .

گفت : چون موسى علیه السلام این دعا کرد مردى سیاه در خواب هارون آمد شمشیرى برهنه در دست داشت وبر سر اوبایستاد ومى گفت یا هارون ! رها کن موسى بن جعفر علیه السلام را وگـرنـه گـردنـت را بـا این شمشیر مى زنم ، هارون بترسید وحاجب را بخواند وگفت : بـروبـه زنـدان ومـوسـى را رهـا کن . حاجب بیرون آمد ودر زندان بکوفت . زندانبان گفت : کـیـسـت ؟ گـفـت : خـلیـفه ، موسى را مى خواند، زندانبان گفت : یا موسى ! خلفه تورا مى خـوانـد، آن حـضـرت بـرخـاسـت هـراسـان وگـفـت : مـرا میان شب جز براى شرّ نخواند، پس گـریـان وغـمـگین نزد هارون آمد وسلام کرد، هارون جواب گفت ، وگفت : به خدا تورا قسم مـى دهـم کـه هیچ در این شب دعایى کردى ؟ گفت : آرى ، گفت : چه بود؟ فرمود: وضوتازه کـردم وچـهـار رکـعـت نـماز گزاردم وچشم به آسمان برداشتم وگفتم : اى سیدم مرا از دست هـارون وشـر اوخـلاص ‍ گـردان ، هـارون گـفـت : خـداى عـز وجـل دعـاى تـورا اجـابـت نـمـود! پـس آن جـناب را سه خلعت داد واسب خود را مرکوب اوساخت واکـرامـش نـمـود وندیم خود گردانید. پس گفت این کلمات را به من تعلیم کن پس اورا به حـاجـب سـپـرد تـا بـه خـانـه رساند و موسى علیه السلام نزد او، شریف وکریم شد وهر پـنجشنبه نزد اومى آمد تا بار دوم اورا حبس نمود ورها نکرد تا به سندى بن شاهک سپرد، آن ملعون اورا به زهر شهید کرد.

سوم ـ در متعبده شدن کنیز هارون است به برکت آن حضرت

روایـت شـده کـه هـارون رشـیـد فـرسـتاد به نزد حضرت موسى بن جعفر علیه السلام در وقـتـى کـه در حـبـس بـود، کـنـیـزى عـاقله وصاحب جمال که آن جناب را خدمت کند در زندان ، وظـاهـرا نـظـرش در ایـن کـار بـود کـه شـایـد آن حـضـرت بـه سـوى اومـیـل نماید و قدر اودر نظر مردم کم شود یا آنکه براى تضییع آن جناب بهانه به دست آورد و خـادمـى فـرستاد که تفحص از حال اونماید، خادم دید آن کنیز را که پیوسته براى خـدا در سـجده است وسر بر نمى دارد ومى گوید: ( قُدُّوسٌ قُدُّوسٌ سُبْحانَکَ سُبْحانَکَ سـُبـْحـانَکَ! ) پس بردند اورا به نزد هارون ، دیدند از خوف خدا مى لرزد وچشم به آسـمان دوخته ومشغول گشت به نماز از اوپرسیدند: این چه حالت است که پیدا کرده اى ؟ مـى گـفـت : عـبـد صـالح را دیـدم کـه چـنـیـن بـود، وپـیـوسـتـه آن کـنـیـز بـه هـمـیـن حـال بـود تـا وفـات کـرد، وابـن شـهـر آشـوب ایـن روایـت را مـفـصـل نـقـل کـرده ، وعـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه آن را در ( جلاءالعیون ) نوشته .

 
چهارم ـ در حسن خلق آن حضرت است نسبت به عمرى بدکردار

شـیـخ مـفـیـد ودیـگـران روایـت کـرده اند که در مدینه طیبه مردى بود از اولاد خلیفه دوم که پـیـوسـتـه حضرت امام موسى علیه السلام را اذیت مى کرد، ناسزا به آن جناب مى گفت ، وهر وقت که آن جناب را مى دید به امیرالمؤ منین علیه السلام دشنام مى داد. تا آنکه روزى بـعـضـى از کـسـان آن حـضرت عرض کردند که بگذارید ما این فاجر را بکشیم ، حضرت ایـشـان را نـهـى کرد از این کار نهى شدیدى وزجر کرد ایشان را وپرسید که آن مرد کجا اسـت ؟ عـرض کردند در یکى از نواحى مدینه مشغول زراعت است حضرت سوار شد از مدینه به دیدن اوتشریفه برد، وقتى رسید که او در مزرعه خود توقف داشت ، حضرت به همان نـحـوکـه سـوار بـر حـمـار خـود بـود داخـل مـزرعـه شـد آن مـرد صـدا زد کـه زراعـت مـا را نـمـال ، از آنـجا نیا، حضرت به همان نحوکه مى رفت رفت تا به اورسید ونشست نزد او، وبـا اوبـه گـشـاده رویـى وخـنـده سـخـن گـفـت وسـؤ ال کـرد از اوکه چه مقدار خرج زراعت خود کرده اى ؟ گفت : صد اشرفى ، فرمود: چه مقدار امـیـد دارى از آن بهره ببرى ، گفت : غیب نمى دانم ، حضرت فرمود: من گفتم چه اندازه امید دارى عـایـدت بشود؟ گفت : امیدوارم که دویست اشرفى عاید شود، پس حضرت کیسه زرى بیرون آوردند که در آن سیصد اشرفى بود وبه آن مرحمت کردند وفرمودند این را بگیر وزراعـت نـیـز بـاقـى است و حق تعالى روزى خواهد فرمود تورا در آنچه امید دارى ، عمرى بـرخـاسـت وسر آن حضرت را بوسید واز آن جنا درخواست که از تقصیرات اوبگذرد واورا عـفـو فـرمـاید، حضرت تبسم فرمود وبرگشت وپس از آن عمرى را در مسجد دیدند نشسته چـون نـگـاهـش بـه آن حـضـرت افـتـاد گـفـت : ( اَللّهُ اَعـْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ ) اصـحـابـش بـه وى گـفـتـنـد کـه قصه توچیست توپیش از این غیر این مى گفتى ؟! گفت : شنیدید آنچه گفتم باز بشنوید. پس شروع کرد به آن حضرت دعا کردن ، اصحابش با اومـخـاصـمـه کـردند اونیز، با ایشان مخاصمه کرد پس حضرت فرمود به کسان خود که کـدام یـک بـهـتـر بود، آنچه شما اراده کرده بودید یا آنچه من اراده کردم ، همانا من اصلاح کردم امر اورا به مقدار پولى وکفایت کردم شر اورا به آن .

پنجم ـ در جلوس آن حضرت است در روز نوروز در مجلس تهنیت به امر منصور

ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده که روز نوروزى بود که منصور دوانیقى امام موسى علیه السـلام را امـر کـرد که آن جناب در مجلس تهنیت بنشیند ومردم به جهت ( مبارک باد ) اوبـیـایـنـد وهـدایـا وتـحـف خـویـش را نـزد اوبـگـذارنـد وآن جـنـاب قـبـض امـوال فـرمـایـد. حـضـرت فـرمـود: مـن در اخـبـارى کـه از جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله و سـلم وارد شـده تـفـتـیـش کردم از براى این عید چیزى نـیـافـتم واین عید سنتى بوده از براى فرس واسلام اورا محونموده وپناه مى برم به خدا از آنـکه احیا کنم چیزى را که اسلام محوکرده باشد آن را، منصور گفت که این کار به جهت سـیـاسـت لشـکـر و جـنـد مـى کـنـم ، وشـمـا را بـه خـداونـد عـظـیـم سـوگـنـد مـى دهـم کـه قـبـول کـنـى ودر مجلس ‍ بنشینى ، پس حضرت قبول فرمود ودر مجلس تهنیت بنشست وامراء واعـیـان لشـکـر بـه خـدمـتـش شرفیاب شدند تواورا تهنیت مى گفتند وهدایا وتحف خود مى گـذرانـیـدنـد ومـنـصـور خـادمـى را مـوکـل کـرده بـود ودر نـزد آن جـنـاب ایـسـتـاده بـود، امـوال را کـه مـى آوردند ثبت سیاه مى کرد، پس چون مردمان آمدند آخر ایشان پیرمردى وارد شـد عـرض کـرد: یـابن رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم ! من مردى فقیر مى باشم ومالى نداشتم که از براى شما تحفه آورم ولیکن تحفه آوردم از براى شما سه بیتى را که حدم در مرثیه جدت حسین بن على علیهما السلام گفته وآن سه بیت این است :

عَجِبْتُ لِمَصْقُولٍ عَلاکَ فِرِنْدُهُ

 

یَوْمَ الْهِیاجِ وَ قَدْ عَلاکَ غُبارٌ

 

وَ لاَسْهُمٍ نَفَذَتْکَ دُونَ حَرائِرَ

 

یَدْوعُونَ جَدَّکَ وَ الدُّمُوعُ غِزارٌ

 

اَلاّ تَقَضْقَضَتِ السَّهامُ وَعاقَها

 

عَْن جِسْمِکَ الاِجْلالُ وَ الاِکْبارُ

حـضرت فرمود: قبول کردم هدیه تورا، بنشین بارک اللّه فیک ، پس سر خود را به جانب خـادم مـنـصـور بـلنـد کـرد وفـرمـود: بـرونـزد امـیـر اورا خـبـر ده کـه ایـن مـقـدار مال جمع شده واین مالها را چه باید کرد، خادم رفت وبرگشت وگفت : منصور مى گوید که تـمـام را به شما بخشیدم در هرچه خواهى صرف کن ، پس حضرت به آن مرد پیر فرمود که تمام این مالهارا بردار وقبض کن ، همانا من تمام را به تو بخشیدم .

ششم ـ در نوشتن آن حضرت است کاغذى به والى در توصیه در حق مؤ منى

عـلامـه مجلسى در ( بحار ) در احوال حضرت موسى بن جعفر علیه السلام از کتاب ( قـضـاء حـقـوق المـؤ مـنـیـن ) نـقـل کـرده کـه اوبـه اسـنـاد خـود از مـردى از اهل رى روایت کرده کته گفت : یکى از کتّاب یحیى بن خالد بر ما والى شد، وبر گردن من بـود از سـلطان بقایا خراج ملک که اگر از من مى گرفتند فقیر وبى چیز مى شدم ، چون آن شـخـص والى شـد مـرا بـیـم گـرفـت از آنـکـه مـرا بـطـلبـد والزام کـنـد بـه دادن مـال ، بـعـضـى بـه مـن گـفـتـنـد کـه ایـن شـخـص والى اهل این مذهب است وادعاى تشیع مى کند، باز من خائف بودم که مبادا شیعه نباشد وچون من نزد اوبـروم مـرا حـبـس کـند ومطالبه مال نماید ومرا آسیبى برساند لاجرم راءیم بر آن قرار گـرفـت کـه پـنـاه بـه حـق تـعـالى بـرم وخـدمـت امـام زمـان خـویـش مـشـرف شـوم وحال خود را براى آن حضرت بگویم تا چاره اى براى من کند، پس من سفر حج کردم وخدمت مـولاى خـود حـضـرت صـابـر، یـعـنـى مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام ، رسـیـدم واز حال خود شکایت کردم وچاره کار خویش طلبیدم ، آن حضرت کاغذى براى والى نوشت وبه من عطا فرموکه به اوبرسانم وآنچه در آن نامه مرقوم فرموده بود این کلمات بود:( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحیمِ اِعْلَمْ اَنَّ للّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلا لایَسْکُنُهُ اِلاّ مَنْ اَسْدى اِلى اَخیهِ مَعْرُوفَا اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ کُرْبَهً اَوْ اَدْخَلَ عَلى قَلْبِهِ سُرُورا وَ هذا اَخُوکَ وَالسَّلامُ؛ )

یـعنى بدان به درستى که از براى خداوند تعالى در زیر عرشش سایه رحمتى است که جاى نمى گیرد در آن مگر کسى که نیکویى واحسان کند به برادر خود یا آسایش ‍ دهد اورا از غمى یا داخل کند بر اوسرورى واین برادر تواست والسلام .

پس چون از حج برگشتم شبى به منزل والى رفتم واذن خواستم وگفتم خدمت والى عرض کنید که مردى از جانب حضرت صابر علیه السلام پیغامى براى شما آورده ، چون این خبر بـه آن والى خـداپـرسـت رسـیـد خودش از خوشحالى پابرهنه آمد تا در خانه ودر را باز کـرد ومـرا بـوسـیـد ودر بـر گـرفـت ومـکـرر مـابـیـن چـشـمـان مرا بوسه داد وپیوسته از احـوال امـام عـلیـه السـلام مـى پـرسید وهر زمان که من خبر سلامتى او را مى گفتم شاد مى گـشـت وشـکـر خـداى بـه جـا مـى آورد پـس مـرا داخل خانه کرد ودر صدر مجلس خود نشانید وخـودش مـقـابل من نشست . پس من کاغذ امام علیه السلام را بیرون آوردم وبه اودام ، چون آن مـکـتـوب شـریـف را گـرفـت ایـسـتـاد وبـبوسید وقرائت کرد وچون بر مضمون آن مطلع شد مـال خـود وجـامـه هـاى خـود را طلبید و هرچه درهم ودینار وجامه بود با من بالسویه قسمت کـرد وآنـچـه از امـوال که ممکن نبود قسمت شود قیمتش را به من عطا کرد وهرچه را که با من قـسـمـت مى کرد در عقبش مى گفت : اى برادر! آیا مسرورت کردم ؟ مى گفتم : بلى ! به خدا سوگند زیاده مسرورم کردى . سپس دفتر مطالبات را طلبید وآنچه به اسم من در آن بود مـحـوکـرد و نـوشـتـه اى بـه مـن داد مـشتمل بر برائت ذمه من از آن مالى که سلطان از من مى خـواسـته پس من با اووداع کردم واز خدمتش بیرون آمدم وبا خود گفتم که این مرد آنچه به مـن احـاسـان کـرد مـن قدرت مکافات آن ندارم بهتر آن است که سفر حج گزارم وبراى اودر مـوسـم دعا کنم وهم خدمت مولاى خود شرفیاب شوم واحسان این مرد را نسبت به خودم برایش نـقـل کـنم تا آن جناب نیز دعا کند براى او، پس به جانب حج رفتم وخدمت مولاى خود رسیدم وشـروع کـردم بـه نـقل کردن قضیه مرد والى ، من حدیث مى کردم وپیوسته صورت مبارک امام از خوشحالى وسرور افروخته مى شد، عرض کردم : اى مولاى من ! مگر کارهاى این مرد شـمـا را مـسـرور کـرد؟ فـرمـود: بـلى ! بـه خـدا سـوگـند همانا کارهاى اومرا مسرور کرد. امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام را مـسـرور کـرد واللّه جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم را مـسـرور کـرد، هـمـانـا حـق تـعـالى را مـسـرور کرد.

هفتم ـ در سبب شدن آن حضرت است براى توبه بشر حافى

عـلامه حلى در ( منهاج الکرامه ) نقل کرده که بر دست حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام بـشـر حـافـى توبه کرد، وسببش آن شد که روزى آن حضرت گذشت از در خانه اودر بغداد، شنید صداى سازها وآواز غناها ونى ورقص که از آن خانه بیرون مى آید، پس بـیـرون آمـد از آن خـانـه کـنیزکى ودر دستش خاکروبه بود، آن خاکروبه را ریخت بر در خـانـه ، حـضرت به او، فرمود: اى کنیزک ! صاحب این خانه آزاد است یا بنده است ؟ گفت : آزاد اسـت ! فـرمـود: راسـت گـفـتـى اگـر بـنـده بود از مولاى خود مى ترسید! کنیزک چون برگشت آقاى اوبشر بر سر سفره شراب بود پرسید: چه باعث شد تورا که دیر آمدى ؟ کنیزک حکایت را براى بشر نقل کرد، بشر با پاى برهنه بیرون دوید وخدمت آن حضرت رسید وعذر خواست وگریه کرد واظهار شرمندگى نمود واز کار خود توبه کرد بر دست شریف آن حضرت .

مـؤ لف گـوید: که بشر را سه خواهر بوده که بر طریقه اوسلوک مى کردند وصوفیه را اعـتـقـاد تـمـامـى اسـت بـه اوواورا ( حـافـى عـ( مى گفتند به واسطه آنکه همیشه پابرهنه بود وسبب پابرهگیش ظاهرا آن بوده که پابرهنه خدمت حضرت امام موسى علیه السـلام دویـده وبـه سـعـادت عـظـمـى رسـیـده ، وبـعـضـى نـقـل کرده اند که سرّ پابرهنگى اورا از خودش پرسیدند در جواب گفت : ( وَاللّهُ جَعَلَ لَکُمْ الاَرْضَ بِساطا )  ادب نباشد که بر بساط شاهان با کفس روند. وفات کرد سنه دویست وبیست وشش .

هشتم ـ در اهتمام آن حضرت است به اعانت مرد پیر

روایـت شـده از زکریاى اعور که گفت : دیدم حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام را که ایـسـتـاده بـود بـه نـماز ونماز مى خواند ودر پهلوى آن حضرت پیرمردى سالخورده بود قصد کرد از جاى برخیزد، عصایى داشت مى خواست عصاى خود را به دست آورد حضرت با آنکه در نماز ایستاده بود خم شد عصاى پیر را برداشته به دستش ‍ داد سپس برگشت به موضع نماز خود.

مـؤ لف گـویـد: کـه از ایـن روایـت مـعـلوم مـى شـود کـثـرت اهـتمام در امر پیر مرد واعانت او واجـلال وتـوقـیـر او. هـمـانا روایت شده که هر که توقیر کند پیرمردى را به جهت سپیدى مـویـش ، حـق تـعـالى اورا ایـمـن کـنـد از تـرس بـزرگ روز قیامت . و آنکه تـجـلیـل خـدا اسـت تـجـلیـل کـسـى کـه در اسـلام مـوى خـود را سـپـیـد کـرده . واز حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم مروى است که فرمود گرامى دارید پیران را همانا از تـجـلیـل خـدا اسـت گـرامـى داشتن پیرمردان ، ونیز روایت شده که فرمود: بـرکـت بـا پـیـران شـمـا اسـت ، وپـیـرمـرد در مـیـان اهـل خـود مـانـند پیغمبر است در میان امت خود.

نهم ـ در ورود آن حضرت است بر هارون وتوقیر هارون آن حضرت را

شیخ صدوق در ( عیون ) روایت کرده از سفیان بن نزار که گفت : روزى بالاى سر مـاءمون ایستاده بودم گفت : مى دانید که تعلیم کرد به من تشیع را؟ همه گفتند: نه ! به خـدا نـمـى دانـیـم ، گـفـت : رشـیـد مـرا آمـوخـت . گـفـتـنـد: ایـن چـگـونـه بـود وحال آنکه رشید اهل بیت را مى کشت ؟ گفت : براى ملک مى کشت ؛ زیرا که ملک عقیم است (عقیم کسى را گویند که اورا فرزند نشود، یعنى در ملک وسلطنت نسب فایده نمى کند؛ زیرا که شـخـص در طـلب آن ، پـدر وبرادر وعمووفرزند خود را مى کشد) آنگاه ماءمون گفتم من با پـدرم رشـیـد سالى به حج رفتیم وقتى که به مدینه رسید به دربان خود گفت : باید کـسـى بـر مـن داخـل نـشود از اهل مکه یا مدینه از پسران مهاجر وانصار وبنى هاشم وسایر قـریـش مـگـر آنـکـه نـسـب خـود بـاز گـویـد، پـس ‍ کـسـى کـه داخل مى شد مى گفت من فلان بن فلانم تا به جد بالاى خود هاشم یا قریش یا مهاجر ویا انـصـار بـر مـى شـمرد، پس اورا اعطایى مى داد وپنج هزار زر سرخ وکمتر تا دویست زر سرخ به قدر شرف ومهاجرت پدرانش .

پس من روزى ایستاده بودم که فضل بن ربیع درآمد وگفت : یا امیرالمؤ منین ! بر در، کسى ایـسـتـاده است واظهار مى دارد که اوموسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابـى طـالب اسـت ، پـدرم روبـه مـا کـرد ومن وامین ومؤ تمن وسایر سرهنگان بالاى سرش ایـسـتـاده بـودیـم وگفت : خود را محافظت کنید، یعنى حرکت نالایق نکنید. پس گفتن اذن دهید اورا فـرمـود نـیـایـد مـگـر بـر بـسـاط مـن ،ومـا در ایـن حـال بـودیم که داخل شد پیرمردى که از کثرت بیدارى شب وعبادت زرد رنگ ، گران جسم وآماسیده روى بود وعبادت اورا گداخته بود، همچومشک کهنه شده و سجود، روى وبینى اورا خـراش وزخـم کرده بود وچون رشید را بدید خود را از حمارى که بر آن سوار بود فرود افکند، رشید بانگ زد. لاواللّه ! فرمود: میا مگر بر بساط من پس دربانان اورا پیاده شدن مانع گشتند، ما همه به نظر اجلال واعظام در اونظر مى کردیم واوهمچنان بر حمار سواره بـیـامـد تا نزد بساط وسرهنگان همه گرد اودرآمده بودند پس فرود آمد، ورشید برخاست وتـا آخـر بـسـاط، اورا اسـتـقـبال نمود ورویش ودوچشمش ببوسید ودستش بگرفت واورا به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود، اورا تا نشانید وبا اوسخن مى کرد وروى به اوداشت از اواحـوال مـى پـرسـیـد، پـس گـفـت : یـا ابـاالحـسـن ! عـیـال تـوچـنـد مـى شـود؟ فـرمـود: از پانصد در مى گذرند، گفت : همه فرزندان تواند؟ فـرمود: نه ، اکثرشان موالى وخادمانند اما فرزندان من سى وچند است ، این قدر پسر واین قـدر دخـتـر، گـفـت : چرا دختران را با بنى اعمام واکفاء ایشان تزویج نمى کنى ؟ فرمود: دسـتـرسـى آن قـدر نـیـسـت ، گـفـت : مـلک ومـزرعـه تـوچـون اسـت ؟ فـرمـود: گـاه حـاصل مى دهد وگاه نمى دهد، گفت : هیچ قرض دارى ؟ فرمود: آرى ، گفت : چندى مى شود؟ فـرمـود: ده هـزار دیـنـار تـخـمـیـنـا مـى شـود. گـفـت : یـابـن عـم ! مـن مـى دهـم تورا آن قدر مال که پسران را کدخدا [داماد] کنى ودختران را عروس کنى ومزرعه را تعمیر کنى ، حضرت دعا کرد اورا وترغیب فرمود اورا بر این کار.

آنـگـاه فـرمـود: اى امـیـر! خـداى ـ عـز وجـل ـ واجب کرده است بر والیان عهد خود، یعنى ملوک وسلاطین که فقیران امت را از خاک بردارند واز جانب ارباب ویان وامهاى ایشان را بگذارند وصـاحـب عـیـالان را دسـتـگـیرى کنند وبرهنه را بپوشانند، و به اعانى یعنى اسیران محنت وتـنـگـدسـتـى ، مـحـبـت ونـیـکـى کـنـند وتواولى از آنان که این کار کنند، گفت : مى کنم یا اباالحسن ، بعد از آن برخاست ورشید با اوبرخاست و دوچشمش ورویش ببوسید، پس روى به من وامین ومؤ تمن کرد وگفت : یا عبداللّه ویا محمّد ویا ابراهیم ! بروید همراه عموى خود وسـیـد خـود ورکـاب اورا بگیرید و اورا سوار کنید وجامه هایش را درست کنید وتا منیز اورا مـشـایـعـت نمایید. پس ما چنان کردیم که پدر گفته بود، ودر راه که در مشایعت اوبودیم ، حضرت ابوالحسن علیه السلام پنهان روى به من کرد ومرا به خلافت بشارت داد وگفت : چـون مالک این امر شوى با والد من نیکویى کن ، پس بازگشتیم ومن از فرزندان یگر بر پـدر جـراءت بـیشتر داشتم چون مجلس خالى شد با اوگفتم : یا امیرالمؤ منین ! این مردکى بـود کـه تـواورا تـعـظـیـم وتـکـریـم نـمـودى وبـراى اواز مـجـلس خـود بـرخـاسـتـى واستقبال نمودى وبر صدر مجلس نشاندى واز اوفروتر نشستى ، بعد از آن ما را فرمودى تـا رکـاب اوگـرفـتـیـم ؟ گـفت : این امام مردمان وحجت خدا است بر خلق وخلیفه او است میان بـنـدگـان . گـفـتـم : یـا امـیرالمؤ منین ! نه آن است این صفتها که گفتى همه از ان تست در تـواسـت ، گـفت : من امام جماعتم در ظاهر به قهر وغلبه وموسى بن جعفر علیه السلام امام حـق اسـت واللّه ! اى پـسـرک مـن کـه اوسـزاوارتـر اسـت بـه مـقـام رسـول خـدا صلى اللّه علیه وآله وسلم از من واز همه خلق وبه خدا که اگر تودر این امر، یـعـنـى دولت وخـلافـت با من منازعت کنى سرت که دوچشمت در اوست بردارم ؛ زیرا که ملک عـقـیـم اسـت ، وچـون خـواست از مدینه به جانب مکه رحلت کند فرمود تا کیسه سیاهى در آن دویـسـت دیـنـار کـردنـد وروى بـه ( فضل ) کرد وگفت : این را نزد موسى بن جعفر عـلیـه السـلام بـبر وبگوامیرالمؤ منین مى گوید ما در این وقت دست تنگ بودیم وخواهد آمد عـطـاى مـا بـه تـوبـعـد از ایـن ، مـن بـرخـاسـتـم وپـیـش ‍ رفـتـم گـفتم : یا امیرالمؤ منین ! تـوپـسـرهـاى مـهـاجـران وانـصـار وسـایـر قـریـش وبنى هاشم را وآنانکه نمى دانى حسب ونـسبشان را پنج هزار دینار ومادون آن را مى دهى و موسى بن جفعر علیه السلام را دویست دیـنـار مـى دهـى کـه کـمـر وخـسـیـس تـر عـطـاى تـو اسـت کـه کـه بـا مـردمـان مـى کـنـى وحـال آنـکـه اورا آن اکـرام واجـلال واعـظام نمودى ؟ گفت :: اسکت لاامّ لک ! خاموش باش مادر مبادا تورا که اگر من مال بسیار عطا کنم اورا ایمن نباشم از اوکه فردا بزند بر روى من صـد هـزار شـمـشـیـر از شیعیان وتابعان خود؛ وآنکه تنگدست وپریشان باشند اواهلبیتش بهتر است براى من وبراى شما از اینکه فراخ باشد دستشان وچشمشان .

دهم ـ حدیث هندى واسلام آوردن راهب وراهبه به دست آن حضرت

شیخ کلینى از یعقوب بن جفعر روایت کرده که گفت : بودم نزد حضرت ابوابراهیم موسى بـن جـعـفر علیه السلام که آمد نزد اومردى از اهل نجران یمن از راهبهاى نصارى وبا اوبود زنـى راهـبـه پـس رخـصـت طـلبـیـد بـراى دخـول آنـهـا فـضل بن سوار، امام علیه السلام در جواب اوفرمود: چون فردا شود بیاور ایشان را نزد چـاه ام الخـیـر. راوى گفت : ما فردا رفتیم به همان جا دیدیم ایشان را که آمده اند، پس امام امر فرمود بوریایى که از برگ خرما ساخته بودند آوردند وزمین را با آن فرش کردند پـس ‍ حـضـرت نـشـسـت وایـشـان نـشـسـتـنـد پـس آن زن شـروع رد بـه سـؤ ال ومسایل بسیارى پرسید، وحضرت تمامى آنها را جواب داد، آن وقت حضرت از اوپرسید چـیـزهـایـى کـه آن زن جـواب آنـهـا را نـداشـت تا بگوید پس اسلام آورد، آنگاه آن مرد راهب شروع کرد به سؤ ال کردن وحضرت جواب مى داد از هرچه اوپرسید، پس آن راهب گفت که م در دیـن خـود مـحـکـم بودم ونگذاشتم در روى زمین مردى از نصارى را که علم او به علم من بـرسـد، وبـه تـحـقـیـق شـنـیـدم که مردى در هند مى باشد که هر وقت بخواهد مى رود بیت المـقـدس در یـک شـبـانـه روز بـر مـى گـردد وبـه مـنـزل خـود در زمـیـن هند، پس ‍ پرسیدم که این مرد در کدام زمین هند است گفته شد در سندان اسـت وپـرسـیـدم از آن کـس کـه مـرا بـه احوال اوخبر ده که آن مرد از کجا این قدرت به هم رسـانـیـده ، گـفت : آموخته آن اسمى را که آصف وزیر سلیمان به آن اسم ظفر یافت وبه سـبب آن آورد آن تختى را که در شهر سبا بود وحق تعالى ذکر فرمود آن را در کتاب شما وبـراى مـا کـه صـاحـبـان دیـنـیـم در کـتـابـهاى ما.

پس حضرت امام موسى علیه السلام از اوپـرسـید که از براى خدا چند اسم است که برگردانیده نمى شود، به این معنى که دعا البـتـه مـستجاب مى شود؟ راهب گفت : اسمهاى خدا بسیار است واما محتوم از آنها که سائلش رد کـرده ونـومـید نمى شود هفت است . حضرت فرمود: خبر بده مرا به آنچه از آنها در حفظ دارى . راهب گفت : نه قسم به خدایى که فرستاده تورات را به موسى وگردانید عیسى را عـبـرت عـالمـیـن وامـتـحـان بـراى شـکـرگـزارى صـاحـبـان عـقل و گردانید محمّد صلى اللّه علیه وآله وسلم برکت ورحمت وگردانید على علیه السلام را عـبـرت وبـصـیـرت ، یعنى سبب عبرت گرفتن مردمان وبینایى ایشان در دین وگردانید اوصـیـاء را از نـسـل محمّد وعلى علیهما السلام که نمى دانم آن هفت اسم را واگر مى دانستم مـحـتـاج نـمـى شـدم در طـلب آن بـه کـلام تـوونـمـى آمـدم بـه نـزد تـوو سـؤ ال نـمـى کـردم از تـو. پـس حـضرت به اوفرمود: برگرد به ذکر آن شخص هندى ، راهب گـفـت : شـنـیـدم این اسمها را ولکن نمى دانم باطن آنها را ونه ظاهر آنها را و نمى دانم که چـیـسـت آنـهـا وچـگـونه است وعلمى ندارم به خواندن آنها پس روانه شدم تا وارد شدم به سـنـدان هـنـد، پـس پرسیدم از احوال آن مرد، گفتند که اودیرى بنا کرده در کوهى وبیرون نـمـى آیـد ودیـده نـمـى شـود مـگـر در هـر سـالى دومـرتـبـه واهـل هـنـد را گـمـان ایـن است که خداوند تعالى روان کرده است براى اوچشمه اى در دیرش وگـمـان کـرده انـد کـه براى اوزراعت روییده مى شود بدون تخم پاشیدن و کشت مى شود بـراى اوبـدون آنـکـه عـمـل کـنـد در کـشـت ، پـس رفـتـم تـا رسـیـدم بـه در مـنـزل اوپس ماندم در آنجا سه روز. نمى کوفتم در را وکارى هم نمى کردم براى گشودن آن ، پس چون روز چهارم شد گشود حق تعالى در را به اینکه آمد ماده گاوى که بر اوهیزم بـود ومى کشید پستان خود را از بزرگى آن نزدیک بود بیرون بیاید آنچه در پستان او بـود از شـیـر، پـس زور آورد بـه در، در گـشـوده شـد، مـن از پـى اورفـتـم وداخـل شدم یافتم آن مرد را ایستاده نظر مى کرد به آسمان مى گریست ونظر مى کرد بر زمین وگریه مى کرد ونظر مى افکند به کوه ها مى گریست .

پـس مـن از روى تـعـجـب گـفـتـم سـبـحـان اللّه ! چـقـدر کـم اسـت مـثـل تـودر ایـن زمانه ، او گفت : به خدا قسم که نیستم من مگر حسنه اى از حسنات مردى که واگـذاشتى اورا در پشت سر خود در وقتى که متوجه اینجا شدى (یعنى حضرت موسى بن جـفـعـر عـلیـه السـلام ) پـس گـفـتـم به اوکه به من خبر داده اند که نزد تواسمى است از اسـمـهـاى خـداى تـعـالى کـه مى رى به مدد آن در یک شبانه روز به بیت المقدس وبرمى گـردى بـه خـانـه خـود گفت : آیا مى شناسى بیت المقدس را؟ گفتم : من نمى شناسم مگر بیت المقدسى که در شام است ، گفت : نیست آن نیست آن بیت المقدس ولکن اوآن بیتى است که مقدس وپاکیزه شده است وآن بیت آل محمّد علیهم السلام است . گفتم اورا آنچه من شنیده ام تا امـروز بـیـت المقدس همان است که در شام است ، گفت : آن محرابهاى پیغمبران است وآنجا را ( حظیره المحاریب ) مى گفتند، یعنى محوطه اى که محرابهاى پیغمبران در آنجا است تـا آنـکـه آمـد زمـان فـتـرت آن زمـانـى کـه واسـطه بود مابین محمّد وعیسى علیهما السلام ونـزدیـک شـد بـلا بـه اهـل شـرک وَ حـَلَّتِ النَّقـِمـاتُ فى دُوْرِ الشَّیاطینِ وفرود آمد نقمتها وعـذابـهـا در خـانـه هـاى شـیاطین . وبعضى جَلَتِ النَّغَمات به جیم وغین خوانده اند؛ یعنى بـلنـد و آشکارا شد سخنان آهسته در خانه هاى شیاطین ، یعنى بدعتها وشبهه هاى باطله در مدارس ومجالس علماى اهل ضلالت ، پس تحویل ونقل دادند نامها را از جاها به جاهاى دیگر وعوض کردند نامها را به نامها واین است مراد از قـول خـداى تـعـالى ( اِنَّ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ) .

 
بـطـن آیـه بـراى آل مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام اسـت وظـاهـرش مثل است ، پس گفتم من به آن مرد هندى که من سفر کردم به سوى تواز شهرى دور ومرتکب شـدم در تـوجـه بـه سـوى دریاها وغمها واندوه ها وترسها وروز وشب مى کردم به حالت مـاءیوسى از آنکه ظفر یابم به حاجت خود اوگفت نمى بینم مادرت را که حامله به توشد مـگـر بـر حـالى کـه حـاضـر شـده نـزد اوملکى کریم ونمى دانم پدرت را وقتى که اراده نـزدیـکـى داشـتـه بـا مـادرت مـگـر آنـکـه غـسـل کـرده ونـزد مـادرت آمـده بـا حـال پـاکـیـزگـى ، وگـمـان نـمـى کـنـم مـگـر ایـن را کـه پـدرت خـوانده بود سفر چهارم انـجـیـل با تورات را در آن بیدارى شب خود که عافبت اووتوبه خیر شده ، برگرد از هر جا که آمدى پس روان شوتا فرود آیى در مدینه محمّد صلى اللّه علیه وآله وسلم که آن را طیبه مى گویند، و نام آن در زمان جاهلیت یثرب بوده . پس متوجه شوبه سوى موضعى از آن کـه آن را ( بـقـیـع ) گـویـنـد، پـس بـپـرس کـه دار مـروان کـجـا اسـت آنـجـا مـنـزل کـن وسـه روز در آنـجـا درنـگ کن تا از تعجیل نفهمند که براى چه کار آمده اى ، پس بـپـرس از آن پیرمرد سیاه که مى باشد بر در آن سراى ، بوریا مى بافد ونام بوریا در شـهـرهـاى ایـشان ( خصف ) است ، پس مهربانى کن با آن پیرمرد وبگوبه اوکه فـرسـتـاده اسـت مـرا بـه سـوى تـوخـانـه خـواه تـوکـه مـنـزل مـى کـرد در کـنـج خـانـه در آن اطـاقـى کـه چـهـارچـوب دارد، یـعـنـى در نـدارد وسـؤ ال کـن از اواحـوال فـلان بـن فـلان فـلانـى ، یـعـنـى مـوسى بن جعفر علوى علیه السلام وبـپـرس از اوکه کجا است مجلس اووبپرس که کدام ساعت گذر مى کند در آن مجلس پس هر آیـنه خواهد نمود آن پیرمرد تورا آن کس که گفتم یا نشانى اورا بیان مى کند براى تو، پـس مى شناسى اورا به آن نشانى و من بیان مى کنم وصف اورا براى تو، گفتم : هرگاه مـلاقـات کـردم اورا چه کار کنم ؟ گفت : بپرس از اوآنچه شده است واز آنچه خواهد شد واز معالم دین هر که گذشته وهرکه باقى مانده .

چـون کـلام راهـب بـه ایـنـجـا رسـیـد حـضرت ابوابراهیم موسى بن جفعر علیه السلام به اوفرمود: به تحقیق نصیحت کرده تورا یار توکه ملاقات کردى اورا، راهب گفت : چیست نام اوفـدایـت گـردم ؟ فـرمـود: مـتم بن فیروز واواز ابناء عجم است واز کسانى است که ایمان آورده به خداوند یکتا که شریک ندارد وپرستیده اورا به اخلاص و یقین وگریخته از قوم خود چون ترسیده از ایشان که دین اورا ضایع کنند پس ‍ بخشید اورا پروردگار اوحکمت ، وهـدایـت فـرمـود اورا بـه راه راسـت وگردانید اورا از متقیان وشناسایى انداخت میان اوومیان بـنـدگان مخلصین خود ونیست هیچ سالى مگر آنکه اوزیارت مى کند مکه را وحج مى گزارد ودر سـر هـر مـاهـى یـک عـمـره بـه جـا مـى آورد ومـى آیـد از جـاى خـودش از هـند تا مکه به فـضـل واعـانت خدا، و همچنین جزا مى دهد خداوند شکر گزارندگن را، پس راهب پرسید از آن حـضـرت از مـسـایـل بـسـیـار، حـضـرت هـریـک را جـواب مـى داد. وحضرت پرسید از راهب از چیزهایى که نبود نزد راهب از آنها جوابى پس حضرت اورا خبر داد به جواب آنها، بعد از آن راهـب گـفـت : خـبـر بده مرا از هشت حرفى که نازل شده از آسمان ، پس ظاهر شد در زمین چـهـار از آنـهـا وبـاقـى مـانـد در هـوا چـهـار از آنـهـا یـعـنـى مـضـمـون آنـهـا هـنـوز بـه فـعـل نـیـامـده در زمـیـن مـانـنـد چـیـزى کـه در هـوا مـعـلق بـاشـد، بـر کـى نـازل شـود آن چهارى که در هوا است وکى تفسیر خواهد کرد آنها را؟ فرمود: قائم ما علیه السـلام خـداونـد نـازل خـواهـد فـرمـود آن را بـر اوواوتـفـسـیـر خـواهـد کـرد آن را ونـازل خواهد فرمود چیزى را که نازل نفرموده بر صدیقان ورسولان وهدایت شوندگان . پـس راهـب گـفت که خبر بده مرا از دوحرف از آن چهار حرفى که در زمین است که آن چیست ؟ فرمود: خبر مى دهم تورا به همه آن چهار حرف :( اَمّا اُولیهُنَّ فَلااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ باقِیا؛ وَالثّانِیَهَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم مُخْلِصا ) .

امـا اول آنـهـا پـس تـوحـیـد اسـت بـر حـالى کـه بـاقـى بـاشـد بـر جـمـیـع احـوال ؛ ودوم رسالت حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه وآله وسلم است بر حالى که خالص شده باشد از آلایش ؛ وسوم آنکه ما اهل بیت پیغمبریم ؛ وچهارم آنکه شیعیان ما از ما مـى باشند وما از رسول خداییم ورسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم از خدا به سببى ، یـعـنـى ایـن اتـصـال وتعلق شیعه ما به ما وما به پیغمبر وپیغمبر به خدا به واسطه حـبل وریسمانى است که مراد از آن ، دین است با ولایت ومحبت ، پس ‍ راهب گفت : ( اَشْهَدْ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّه وَحـْدَهُ لاشـَریـکَ لَهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدا رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه علیه وآله وسلم ) ؛ یـعـنـى شـهـادت مى دهم که مستحق عبادتى نیست مگر خداى یکتا که شریک نیست اورا واینکه محمّد صلى اللّه علیه وآله وسلم رسول خدااست واینکه آنچه آورده است از نزد خداى تعالى ، حـق اسـت وایـنـکـه شـما برگزیده خدا هستید از مخلوقین واینکه شیعیان شما پاکیزگانند وخـوار شـمـرده شـدگـانـنـد واز بـراى ایـشان است عاقبتى که خدا قرار داده . ومى فرمود: وَالْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقینَ؛ یعنى سرانجام نیکوکه ظفر ونصرت است در دنیا وبهشت پر نعمت در عـقـبـى وحـمـد وسـتایش خداى را که پروردگار عالمین است ، پس طلبید حضرت ، جبّه خزى وپـیراهن قوهستانى طیلسانى وکفش وکلاهى وآنها را داد، به اوونماز ظهر گذاشت وفرمود به آن مرد که خود را ختنه کن اوگفت من ختنه شدم در هفتم .

مؤ لف گوید: که فاضل نبیل جناب ملاخلیل در ( شرح کافى ) در شرح کلام راهب که گفت اسماء اللّه محتومى کـه سـائلش رد نـمى شود هفت است ، فرموده : مراد به هفت ، اسم هفت امام است که على وحسن وحـسـیـن وعـلى ومـحـمـّد و جعفر وموسى علیهم السلام است ، پس در این زمان دوازده اسم است وگـذشـت در کـتـاب التـوحید در حدیث چهارم باب بیست وسوم که ( نَحْنُ واللّهِ الاَسْماءُ الْحُسْنَى الَّتى لایَقْبَلُ اللّهُ مِنَ الْعِبادِ عَمَلا اِلاّ بِمَعْرِفَتِنا ) .

فـقیر گوید: خوب بود ایشان مراد به هفت اسم تمام معصومین علیهم السلام را مى گفتند: زیـرا کـه اسـامى مبارکه ایشان هفت است واز آن تجاوز نمى کند واین است آن نامهاى مبارک : مـحـمـّد، عـلى ، فـاطـمـه ، حـسـن ، حـسـیـن ، جـعـفـر، مـوسـى عـلیـهـم السـلام . وبـه هـمـیـن تـاءویـل شده ( سبع المثانى ) در قول خداى تعالى ( وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعا مِنَ الْمَثانِىَ وَ الْقُرْآنَ الْعَظیمَ ) .
واما معنى این آیه شریفه ( اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ) .
وبـطـن وظـاهـر آن آنـسـت کـه ایـن آیـه مـبـارکـه در سـوره النـجـم اسـت وقـبـل از آن ایـن آیـات است : ( اَفَرَاَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى وَ مِنوهَ الثّالِثَهَ الاُخْرى ، اَلَکُمُ الذِّکـْرُ وَ لَهُ الاُنـْثـى ، تـِلْکَ اِذا قـِسـْمَهٌ ضَیزى ، اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ الا یه ) .

وحاصلش آنکه مشرکین سه بتى داشتند براى هر کدام اسمى گذاشته بودند یکى را ( لات عـ( ودیگرى را ( عزى ) وسومى را ( منات ) و اطلاق این نامها بر آنها بـه اعـتـبـار آنـکـه لات مـسـتـحـق آن اسـت کـه نزد اومقیم شدند براى عبادت وعزى آنکه اورا معززومکرم دارند ومنات سزاوار آنکه نزد اوخون قربانى بریزند، حق تعالى مى فرماید: نـیـسـت ایـن بتها که شما ایشان را خداى خود قرار داده اید مگر اسمهایى چند بى مسمى که نـام نـهـاده ایـد آنـهـا را شـما وپدران شما، نفرستاده است خداى تعالى به صدق آنها هیچ برهانى .

وتـتـمـه ایـن آیـه ایـن اسـت ( اِنْ یِتَّبِعُونَ اِلاّ الظَّنَّ وَ ما تَهَوَى الاَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبَّهُمُ الْهُدى ) ؛
یـعـنـى پـیـروى نـمـى کـنـند مشرکین مگر گمان را ومگر آنچه را که خواهش مى کند نفسهاى ایـشـان وبـه تـحـقیق که آمده است ایشان را از جانب پروردگارشان آنچه سبب هدایت ایشان اسـت . ظـاهـر آیه معلوم شد در بتهاى ظاهره ا ست وامام باطن آیه پس ‍ در خلفاى جور وسه بت بزرگ است که براى آنها اسمهاى بى مسمى ونامهاى بى وجه گذاشتند، مثلا امیرالمؤ مـنـیـن کـه لقـب آسـمـانـى حـضـرت شـاه ولایـت بـود بـه جـایـى دیـگـر تحویل دادند وهکذا.

فـصـل سـوم : در ذکـر چـنـد مـعـجـزه بـاهـره از دلایـل ومعجزات حضرت کاظم علیه السلام است

اول ـ اخبار آن حضرت است از ضمیر هشام بن سالم

شیخ کشى روایت کرده از هشام بن سالم که من وابوجعفر مؤ من الطاق در مدینه بودیم بعد از وفـات حـضـرت صـادق عـلیه السلام ومردم جمع شده بودند بر آنکه عبداللّه پسر آن حـضـرت امـام اسـت بعد از پدرش ، من وابوجعفر نیز بر اووارد شدیم دیدیم مردم بر دور اوجمع شده اند به سبب آنکه روایت کرده اند که امر امامت در فرزند بزرگ است مادامى که صـاحـب عـاهـت [آفت ] نباشد. ما داخل شدیم واز او مساءله پرسیدیم همچنان که از پدرش مى پرسیدیم .

پـس پـرسـیـدیـم از اوکـه زکـات در چه مقدار واجب است ؟ گفت : در دویست درهم پنج درهم ، گـفـتـیـم : در صـد درهم چه کند؟ گفت : دودرهم ونیم زکات بدهد، گفتیم : واللّه مرجئه چنین چـیـزى نمى گویند که تومى گویى ، عبداللّه دستها به آسمان بلند کرد وگفت : واللّه کـه مـن نـمـى دانم مرجئه چه مى گویند، ما از نزد اوبیرون شدیم به حالت ضلالت . من وابـوجـعـفـر در بعض کوچه هاى مدینه نشستیم گریان وحیران ، نمى دانستیم کجا برویم وکـه را قـصـد کـنـیم ، مى گفتیم به سوى مرجئه رویم یا به سوى قدریه یا زیدیه یا مـعـتزله یا خوارج ؟ در این حال بودیم که من دیدم پیرمردى را که نیم شناختم اورا که به سوى من اشاره کرد با دست خود که بیا، من ترسیدم که او جاسوس منصور باشد، چون در مـدیـنـه جـاسـوسـان قـرار داده بـود که ملاحظه داشته باشند شیعه امام جعفر صادق علیه السـلام بـر هـر کـس اتـفاق کرد اورا گردن بزنند، من ترسیدم که اواز ایشان باشد به ابـوجـعـفر گفتم که تودور شوهمانا من خائفم بر خودم وبر تو، لکن این مرد مرا خواسته نه تورا پس دور شوکه بى جهت خود را به کشتن در نیاورى ، ابوجعفر قدرى دور شد، من همراه آن شیخ رفتم وگمان داشتم که از دست اوخلاص نخواهم شد پس مرا برد تا در خانه حـضـرت موسى بن جعفر علیه السلام وگذاشت ورفت . پس دیدم خادمى بر در سراى است بـه مـن گـفـت : داخـل شـوخدا تورا رحمت کند، داخل شدم دیدم حضرت ابوالحسن موسى علیه السـلام اسـت ،پـس فـرمـود ابـتـداءً به من نه بسوى مرجئه ونه قدریه ونه زیدیه ونه معتزله ونه بسوى خوارج ، به سوى من ، به سوى من ، به سوى من ، گفتم : فدایت شوم پدرت از دنیا درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم : به موت درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم : فـدایـت شـوم کـى از بـراى مـا است بعد از او؟ فرمود: اگر خدا بخواهد هدایت تورا، هدایت خـواهـد کـرد تـورا، گـفـتـم : فـدایت شوم عبداللّه گمان مى کند که اواست بعد از پدرت ، فـرمـود: یـُریـدُ عـَبـْدُاللّهَ اَنْ لایـُعـْبـَدَ اللّه ؛ عبداللّه مى خواهد که خدا عبادت کرده نشود، دوبـاره پرسیدم که کى بعد از پدر شما است ؟ حضرت همان جواب سابق فرمود، گفتم : تـویـى امـام ؟ فـرمـود: نـمـى گـویـم ایـن را، بـا خـود گـفـتـم سـؤ ال را خـوب نـکـردم ، گـفـتـم : فـدایت شوم بر شما امامى هست ؟ فرمود نه ، پس چندان هیبت وعـظـمـت از آن حـضـرت بر من داخل شد که جز خدا نمى داند زیاده از آنچه از پدرش بر من وارد مـى شـد در وقـتـى کـه خـدمـتـش مـى رسـیـدیـم گـفـتـم : فـدایـت شـوم سـؤ ال کـنـم از شـمـا آنـچـه از پـدرت سـؤ ال مـى کـردم ؟ فـرمـود: سـؤ ال کـن وجـواب بـشـنـووفـاش مکن که اگر فاش کنى بیم کشته شدن است . گفت : پس سؤ ال کـردم از آن حـضـرت ، یـافتم که اودریایى است ، گفتم : فدایت شوم شیعه تووشیعه پـدرت در ضـلالت وحیرت اند آیا مطلب تورا القا کنم به سوى ایشان وبخوانم ایشان را بـه امـامت تو؟ فرمود: هر کدام را که آثار رشد وصلاح از اومشاهده کنى اطلاع ده واگر از ایـشـان عـهـد کـه کـتمان نمایند و اگر فاش کنند پس آن ذبح است واشاره کرد به دست مبارکش بر حلقش .

پـس هـشـام بـیرون آمد وبه مؤ من طاق ومفضل بن عمر وابوبصیر وسایر شیعیان اطلاع داد، شیعیان خدمت آن حضرت مى رسیدند ویقین مى کردند به امامت آن حضرت ومردم ترک کردند رفـتـن نـزد عـبـداللّه را ونـمى رفت نزد اومگر کمى ، عبداللّه از سبب آن تحقیق کرد گفتند: هشام بن سالم ایشان را از دور تومتفرق کرد، هشام گفت جماعتى را گماشته بود که هرگاه مرا پیدا کنند بزنند.

دوم ـ خبر شطیطه نیشابوریه وجمله اى از دلایل ومعجزات آن حضرت است در آن

ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده از ابـوعـلى بن راشد وغیر اودر خبر طولانى که گفت جمع شـدنـد شـیـعیان نیشابور واختیار کردند از بین همه ، محمّد على بن نیشابورى را پس سى هـزار دیـنـار وپنجاه هزار درهم ودوهزار پارچه جامه به اودادند که براى امام موسى علیه السـلام بـبـرد. وشـطیطه که زن مؤ منه بود یک درهم صحیح وپاره اى از خام که به دست خـود آن رشته بود وچهار درهم ارزش داشت آورد وگفت : ( اِنَّ اللّهَ لایَسْتَحیى مِنَ الْحَقِّ؛ ) یعنى اینکه من مى فرستم اگر چه کم است ، لکن از فرستادن حق امام علیه السلام اگـر کـم باشد نباید حیا کرد ( قالَ فَثَنَّیْتُ دِرْهَمَها ) ، پس آن جماعت آوردند جزوه اى کـه در آن سـؤ الاتـى بـود ومـشـتـمـل بـود بـر هـفـتـاد ورق ، در هـر ورقـى یـک سـؤ ال نـوشـتـه بـودنـد ومـابـقـى روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد کـه جـواب آن سـؤ ال در زیـرش نـوشـتـه شـود وهـر دوورقـى را روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد ومـثـل کمربند سه بند بر آن چسبانیده بودند وبر هر بندى مهرى زده بودند که کسى آن را بـاز نکند وگفتند این جزوه را شب بده به امام علیه السلام وفرداى آن شب بگیر آن را پـس هرگاه دیدى مهرها صحیح است پنبه مهر از آنها بشکن و ملاحظه کن ببین هرگاه جواب مسائل را داده بدون شکستن مهرها پس اوامامى است که مستحق مالها است پس بده به اوآن مالها را والاامـوال مـا را بـرگـردان بـه مـا. آن شـخـص مـشـرف شـد بـه مـدیـنـه وداخل شد بر عبداللّه افطح وامتحان کرد اورا یافت که اوامام نیست .

بیرون آمد ومى گفت : ( رَبِّ اَهْدِنى اِلى سَواءِ الصِّراطِ ) ؛ پروردگارا مرا هدایت کن بـه راه راسـت ، گـفـت : در ایـن بـیـن که ایستاده بودم ناگاه پسرى را دیدم که مى گوید اجـابـت کـن آن کـس را کـه مـى خـواهـى پس برد مرا به خانه حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام پـس چـون آن حـضرت مرا دید فرمود به من براى چه نومید مى شوى اى ابوجعفر وبراى چه آهنگ مى کنى به سوى یهود ونصارى ، به سوى من آى منم حجه اللّه وولى خدا، آیـا نـشـناسانید تورا ابوحمزه بر در مسجد جدم ، آنگاه فرمود که من جواب دادم از مسایلى کـه در جـزوه اسـت بـه جـمـیـع آنـچـه مـحتاج الیه تواست در روز گذشته پس بیاور آنرا وبیاور درهم شطیطه را که وزنش یک درهم ودودانق است ودر کیسه اى است که چهارصد درهم واز وارى در آن اسـت و بـیـاور آن پـاره خـام اورا در پـشـتـواره جـامـه دوبرادرى است که از اهل بلخ ‌اند.

راوى گـفـت : از فـرمـایـش آن حـضـرت عـقـلم پـریـد وآوردم آنـچه را که امر فرموده بود و گـذاشـتـم پـیـش آن حـضـرت پـس بـرداشـت درهم شطیطه را با پارچه اش وروکرد به من وفـرمـود: ( اِنَّ اللّهَ لایـَسـْتـَحْیى مِنَ الْحَقِّ ) ، اى ابوجعفر! برسان به شطیطه سـلام مرا وبده به اواین همیان پول را وآن چهل درهم بود پس فرمود: بگوهدیه فرستادم براى توشقه اى از کفنهاى خودم که پنبه اش از قریه خودمان قریه صیدا قریه فاطمه زهـرا عـلیـهـا السـلام اسـت وخـواهـرم حـلیمه دختر حضرت صادق علیه السلام آن را رشته وبـگـوبـه شـطـیـطـه کـه تـوزنـده مـى بـاشـى نـوزده روز از روز وصـول ابـوجـعـفـر و وصول شقه ودراهم ، پس شانزده درهم از آن همیان را خرج خودت مى کـنـى و بـیـسـت وچـهـار درهـم آن را قرار مى دهید صدقه خودت وآنچه لازم مى شود از جانب تـوومـن نـمـاز خواهم خواند بر تو، آنگاه فرمود به آن مرد اى ابوجعفر! هرگاه مرا دیدى کـتـمـان کـن ؛ زیرا که آن بهتر نگاه مى دارد تورا، پس فرمود: این مالها را به صاحبانش بـرگـردان وبـاز کـن از ایـن مـهـرهـا کـه بـر جـزوه زده شـده اسـت وبـبـیـن کـه آیـا جـواب مسایل را داده ام یا نه پیش از آنکه آن را بیاورى ، گفت : نگاه کردم به مهرها دیدم صحیح ودسـت نـخـورده اسـت پـس گـشودم یکى از وسطهاى آن را دیدم نوشته است چه مى فرماید عـالم در ایـن مـساءله که مردى گفت من نذر کردم از براى خدا که آزاد کنم هر مملوکى که در مـلک مـن بـوده از قـدیـم ودر مـلک اواسـت جـمـاعتى از بنده ها یعنى کدام یک از آنها باید آزاد شـونـد؟ حـضـرت بـه خـط شریف خود نوشته بود: جواب : باید آزاد شود هر مملوکى که پـیـش از شـش مـاه در مـلک اوبـوده ، ودلیـل وصـحـت آن قول خداى تعالى است :
( وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّىَ عادَ کَالْعُرْجُونِ الْقَدیمِ ) .مراد آنکه حـق تـعـاى در ایـن آیـه شـریـفـه تـشـبـیـه فـرمـوده مـاه را بـعـد از سـیـر در منازل خود به چوب خوشه خرماى کهنه وتعبیر از اوبه قدیم فرموده ، وچون چوب خوشه خـرمـا در مـدت شـش مـاه صـورت هـلالیـت پـیـدا مى کند پس قدیم آن است که شش ماه بر او بـگـذرد و( تـازه عـ( که خلافت ( قدیم ) است مملوکى است که شش ماه در ملک اونبوده .

راوى گـویـد: پس باز کردم مهرى دیگر دیدم نوشته بود چه مى فرماید ( عالم ) در ایـن مـسـاءله کـه مـردى گـفـت بـه خـدا قـسـم صـدقـه خـواهـد داد مـال کـثـیـرى ، چـه مـقـدار بـایـد صـدقـه دهـد؟ حـضـرت در زیـر سـؤ ال بـه خـط شـریـف خـود نـوشـتـه بـود: جـواب : هـرگـاه آن کـس که سوگند خورده مالش گـوسفند است ، هشتاد وچهار گوسفند صدقه دهد واگر شتر است هشتاد وچهار شتر تصدق دهـد واگـر درهـم اسـت هـشـتـاد وچـهـار درهـم ، ودلیـل بـر ایـن قول خداى تعالى است ( وَ لَقَدْ نَصَرَکُم اللّهُ فِى مَواطِنَ کَثیرهٍ ) (۴۰) ؛ یعنى به تحقیق که یارى کرد شما را خداوند در موطنهاى بسیار. شمردیم موطنهاى پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم را پیش از نزول این آیه ، یافتیم هشتاد وچهار موطن بوده که حق تعالى آن موطنها را به ( کثیر ) وصف فرموده .
راوى گـویـد: پس شکستم مهر سوم را دیدم نوشته بود چه مى فرماید ( عالم ) در این مساءله که مردى نبش کرد قبر مرده اى را پس سر مرده را برید و کفنش را دزدید؟

مرقوم فرموده بود به خط خود: جواب : دست آن مرد را مى برند به جهت دزدیدنش ‍ کفن را از جاى حرز واستوار، ولازم مى شود اورا صد اشرفى براى بریدن سر میت ؛ زیرا که ما قرار داده ایم مرده را به منزله بچه در شکم مادر پیش از آنکه روح اورا، دمیده شود وقرار دادیم در نطفه بیست دینار، تا آخر مساءله . پس آن شخص برگشت به خراسان ، چون به خـراسـان رسـیـد دیـد اشـخـاصـى را کـه حـضـرت امـوالشـان را قـبـول نـفـرمود ورد کرد فطحى مذهب شده اند وشطیطه بر مذهب حق باقى است ، پس ‍ سلام حـضـرت را بـه اورسـانـیـد وهـمـیـان وشـقـه کـفـن کـه حـضرت براى اوفرستاده بود به اورسـانـیـد، پس نوزده روز زنده بود همچنان که حضرت فرموده بود، وچون وفات یافت حـضـرت بـراى تـجـهـیـز اوآمد در حالى که سوار بر شتر بود، وچون از امر اوفارغ شد سـوار بـر شـتـر خـود شـده وبـرگـشت به طرف بیابان وفرمود آگاهى ده یاران خود را وبـرسـان بـه ایـشـان سـلام مـرا وبگوبه ایشان که من وکسى که جارى مجراى من است از امـامـان لابـد ونـاچـاریـم از آنـکـه باید حاضر شویم به جنازه هاى شما در هر شهرى که باشید پس از خدا بپرهیزید در امر خودتان .

 
مـؤ لف گوید: که در جواب سؤ ال از بریدن سر میت جواب حضرت را بالتمام در روایت نـقـل نـکـرده ان ، روایـتـى در بـاب از حضرت صادق علیه السلام وارد شده که در ذکر آن جـواب حضرت کاظم علیه السلام معلوم مى شود، وآن ، روایت این است که ابن شهر آشوب نـقـل کـرده کـه ربـیـع حـاجـب رفـت نزد منصور در حالى که در طواف خانه بود وگفت : یا امیرالمؤ منین ! شب گذشته فلان که مولاى تست مرده ووسر او را بعد از مردنش بریده اند، منصور برافروخته شد وغضب کرد وگفت به ابن شبرمه وابن ابى لیلى وجمعى دیگر از قـاضـیـهـا وفـقها که چه مى گویند در این مساءله ، تمامى گفتند که نزد ما در این مساءله چـیـزى نـیـسـت ومـنـصـور مـى گـفـت بـکـشـم آن شخص را که این کار کرده یا نکشم ، در این حـال گـفـتـنـد بـه مـنـصـور کـه جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـلیـه السـلام داخـل در سـعـى شـد مـنـصـور بـه ربـیـع گـفـت برواین مساءله را از اوبپرس ، ربیع چون پرسید از آن حضرت جواب فرمود که بگوباید آن شخص صد دینار بدهد چون گفت به منصور فقها گفتند که بپرس از اوکه چرا باید صد اشرفى بدهد. حضرت صادق علیه السـلام فـرمود: دیه در نطفه بیست دینار است ودر علقه شدن بیست دینار ودر مضغه شدن بـیـسـت دیـنـار ودر رویـیدن استخوان بیست دینار ودر بیرون آوردن لحم بیست دینار، یعنى بـراى هـر مـرتـبـه بیست دینار زیاد مى شود تا مرتبه اى که خلقتش تمام مى شود وهنوز روح ندمیده صد دینار مى شود، وبعد از این اطوار حق تعالى اورا روح مى دهد وخلق آخر مى شود ومرده به منزله بچه در شکم است که این مراتب را سیر کره وهنوز روح در آن ندمیده ، ربـیـع برگشت وجواب حضرت را نقل کرد همگى از این جواب به شگفت درآمدند آنگاه گفت بـرگـرد وبـپـرس از آن حـضـرت کـه دیـه ایـن مـیـت بـه کـه مـى رسـد مـال ورثـه اسـت یـا نـه ؟ حـضـرت در جـواب فـرمـودنـد: هـیـچ چـیـز از آن مـال ورثـه نـیـسـت ؛ زیـرا که این دیه در مقابل آن چیزى است که به بدن اورسیده بعد از مـردنـش بـایـد بـه آن مـال حج داد براى میت یا صدقه داد از جانب اویا صرفش کرد در راه خیر.

 
سـوم ـ حـدیـث ابـوخـالد زبـالى وآنـچـه مـشـاهـده کـرد از دلایل آن حضرت

شـیـخ کـلیـنـى روایـت کرده از ابوخالد زبالى که گفت : وقتى که مى بردند حضرت امام مـوسـى عـلیـه السـلام را بـه نـزد مـهـدى عـبـاسـى وایـن اول مـرتـبـه بـود کـه حـضـرت را از مـدیـنـه بـه عـراق آوردنـد مـنـزل فـرمـود آن حـضـرت بـه زبـاله ، پس من با اوسخن مى گفتم که غمناک دید فرمود: ابـوخـالد چـه شـده مـرا کـه مـى بـیـنـم تـورا غـمـنـاک ؟ گـفـتـم : چـگـونـه غـمـنـاک نـباشم وحال آنکه تورا مى برند به نزد این ظالم بى باک ونمى دانم که با جناب توچه خواهد کـرد، فـرمـود: بـر مـن بـاکـى نـخـواهـد بـود، هـرگـاه فـلان روز از فـلان مـاه شـود اسـتـقبال کن مرا در اول میل ، ابوخالد گفت : من همّى نداشتم جز شمردن ماهها وروزها تا روز مـوعود رسید پس رفتم نزد میل وماندم نزد آن تا نزدیک شد که آفتاب غروب کند وشیطان در سـینه من وسوسه کرد وترسیدم که به شک افتم در آنچه آن حضرت فرموده بود که نـاگـاه نـظـرم افـتـاد بـه سـیـاهـى قـافـله کـه از جـانـب عـراق مـى آمـد پـس استقبال کردم ایشان را دیدم امام علیه السلام را که در جلوقطار شتران سوار بر استر مى آمـد فـرمـود: ( اَیـْهـا یـا اَبـاخالِدٍ! ) دیگر بگوى اى ابوخالد! گفتم : لبیک یابن رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم ! فرمود: شک مکن البته دوست داشت شیطان که تورا به شک افکند، گفتم : حمد خدایى را که نجات داد تو را از آن ظالمان ، فرمود: به درسـتـى کـه مـن را بـه سـوى ایـشـان بـرگـشـتـنـى است که خلاص ‍ نخواهم شد از ایشان .

چهارم ـ در اخبار آن حضرت است به غیب

ونـیـز کـلیـنى روایت کرده از سیف بن عمیره از اسحاق بن عمار که گفت : شنیدم از ( عبد صـالح ) یعنى حضرت امام موسى علیه السلام که به مردى خبر مردن اورا داد، من از روى اسـتـبـعاد در دل خود گفتم که همانا اومى داند که چه زمان مى میرد مردى از شیعیانش ! چون در دل من گذشت آن حضرت روبه من کرد شبیه آدم غضبناک وفرمود: اى اسحاق ! رشید هـجـرى مى دانست علم مرگها وبلاهایى که بر مردم وارد مى شود وامام سزاوارتر است به دانـسـتـن آن ، بـعـد از آن فـرمود: اى اسحاق ! بکن آنچه مى خواهى بکنى ؛ زیرا که عمرت تـمـام شـده وتـوتـا دوسـال دیـگـر خـواهـى مـرد وبـرادران تـوواهل بیت تومکث نخواهند کرد بعد از تومگر اندکى تا آنکه مختلف مى شود کلمه ایشان وخـیـانـت مـى کـند بعضى از ایشان با بعضى تا آنکه شماتت مى کند به ایشان دشمنشان ( فـَکانَ هذاَ فِى نَفْسِکَ ) . اسحاق گفت : گفتم من استغفار مى کنم از آنچه به هم رسیده در سینه من .

راوى گـویـد: پـس درنـگ نـکـرد اسـحـاق بـعـد از این مجلس مگر اندکى ووفات کرد، پس ‍ نـگـذشـت بـر اولاد عـمـار مـگـر زمـان کـمـى کـه مـفـلس شـدنـد وزنـدگـى ایـشـان بـه امـوال مـردم شـد یـعـنـى بـه عـنـوان قـرض ومـضـاربـه ومـثـال آن زنـدگـى مـى کـردنـد بـعـد از آنـکـه خـودشـان مال بسیار داشتند.

پنجم ـ درآمدن آن حضرت است به طىّ الارض از مدینه به بطن الرّمّه

شـیـخ کـشـى روایـت کـرده از اسماعیل بن سلام وفلان بن حمید که گفتند: فرستاد على بن یقطین به سوى ما که دوشتر رونده بخرید واز راه متعارف دور شوید واز بیراهه بروید بـه مـدیـنـه وداد به ما اموال وکاغذهایى وگفت اینها را برسانید به ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام وباید احدى به امر شما اطلاع نیابد، پس ما آمدیم به کوفه ودوشتر قـوى خـریـدیـم وزاد وتـوشـه سـفـر بـرداشـتیم واز کوفه بیرون شدیم واز بیراهه مى رفتیم تا رسیدیم به بطن الرّمّه ، ـ وآن وادى است به عالیه نجد، گویند آن منزلى است در راه مدینه که اهل بصره وکوفه در آنجا با هم مجتمع مى شوند ـ از راحله ها فرود آمدیم آنـهـا را بستیم وعلف نزد آنها ریختیم ونشستیم غذا بخوریم که ناگاه در این بین سوارى روکـرد بـه آمـدن وبـا اوبـود چـاکـرى ، همین که نزدیک ما رسید دیدیم حضرت امام موسى علیه السلام است پس برخاستیم براى آن حضرت و سلام کردیم وکاغذها ومالها که با ما بود به آن حضرت دادیم . پس بیرون آورد از آستین خود کاغذهایى وبه ما داد وفرمود: این جـوابـهـاى کاغذهاى شما است ، ما گفتیم که زاد وتوشه ما به آخر رسیده پس اگر رخصت فـرمـایـیـد داخـل مـدیـنـه شـویـم و زیـارت کـنـیـم حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم را وتوشه بگیریم ، فرمود: بیاورید آنچه با شما است از توشه ، ما بیرون آوردیم توشه خود را به سوى آن حضرت ، آن جناب آن را به دسـت خـود گـردانـیـد وفـرمـود: ایـن مـى رسـانـد شـمـا را بـه کـوفـه ! وامـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم پس دیدید شما به درستى که من نماز صبح را بـا ایـشـان گـذاشته ام ومى خواهم نماز ظهر را هم با ایشان به جا مى آورم برگردید در حفظ خدا.

 
مـؤ لف گـویـد: فـرمـایـش آن حـضرت که ( رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم را دیـدیـد ) دومعنى دارد: یکى آنکه نزدیک به مدینه شدید وقرب به زیارت ، در حکم زیـارت اسـت ، دوم آنـکـه رؤ یـت مـن بـه مـنـزله رؤ یـت رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم اسـت ، چون مرا دیدید پس پیغمبر را دیده اید، وایـن مـعـنـى درسـت اسـت هـرگـاه از آن مـحل که بودند تا مدینه مسافت بعدى باشد. علامه مجلسى فرموده معنى اول اظهر است واحقر گمان مى کنم که معنى دوم اظهر بـاشـد و مـؤ یـد ایـن مـعـنـى روایـتـى اسـت کـه ابـن شـهـر آشـوب نـقـل کـرده کـه وقـتى ابوحنیفه آمد بر در منزل حضرت صادق علیه السلام که از حضرت استماع حدیث کند، حضرت بیرون آمد در حالى که تکیه بر عصا کرده بود، ابوحنیفه گفت : یـابن رسول اللّه ! شما نرسیده اید از سن به حدى که محتاج به عصا باشید، فرمود: چـنـیـن اسـت کـه گفتى لکن این عصا، عصاى پیغمبر است من خواستم تبرک بجویم به آن ، پس برجست ابوحنیفه به سوى عصا واجازه خواست که ببوسد آن را، حضرت صادق علیه السلام آستین از ذراع خود بالازد وفرمود به او: به خدا سوگند! دانسته اى که این بشره رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم است واین از موى آنحضرت است و نبوسیده اى آنرا ومى بوسى عصا را.

 
ششم ـ در اطلاع آن حضرت است بر مغیبات

حمیرى از موسى بن بکیر روایت کرده که حضرت امام موسى علیه السلام رقعه اى به من داد که در آن حوائجى بود وفرمود به من که هرچه در این رقعه است به آن رفتار کن من آن را گـذاشـتـم در زیـر مـصلاى خود وسستى وتهاون کردم درباره آن ، پس ‍ گذشتم به آن حـضـرت دیـدم کـه آن رقعه در دست شریف آن جناب است ، پس ‍ پرسید از من که رقعه کجا اسـت ؟ گـفـتـم : در خـانـه اسـت ، اى مـوسـى ! هـرگـاه امـر کـردم تـو را بـه چـیـزى عـمـل کـن بـه آن واگـر نـه غضب خواهم کرد بر تو، پس دانستم که آن رقعه را بعضى از بچه هاى جن به آن حضرت داده اند.

هفتم ـ در نجات دادن آن حضرت است على بن یقطین را از شرّ هارون

در ( حـدیـقـه الشیعه ) در ذکر معجزات حضرت امام موسى علیه السلام است که از جـمـله مـعـجزات دوچیز است که نسبت به على بن یقطین که وزیر هارون الرشید واز شیعیان مخلص بود واقع شده :
یـکـى آنـکه : روزى رشید جامه قیمتى بسیار نفیس به على مذکور عنایت کرده ، بعد از چند روز عـلى آن جـامـه را بـا مـال وافر به خدمت آن حضرت فرستاد، امام علیه السلام همه را قـبـول نموده جامه را پس فرستاد که این جامه را نیکومحافظت کن که به این محتاج خواهى شـد، عـلى را در خـاطر مى گذشت که آیا سبب آن چه باشد و لیکن چون امر شده بود آن را حـفـظ نـمـود وبـعـد از مـدتـى یـکـى از غـلامـان را کـه بـر احوال اومطلع بود به جهت گناهى چوبى چند زده ، غلام خود را به رشید رسانیده گفت که على بن یقطین هر سال خمس مال خود را با تحف وهدایا به جهت موسى کاظم مى فرستد، واز جمله چیزهایى که امسال فرستاده آن جامه قیمتى است که خلیفه به اوعنایت کرده بود. آتش غـضـب رشـیـد شعله کشیده گفت : اگر این حرف واقعى داشته باشد اورا سیاست بلیغ مى کـنـم ، فـى الفـور عـلى را طـلبـیده گفت : آن جامه را که فلان روز به تودادم چه کردى حـاضـر کـن کـه غـرضـى به آن متعلق است . على گفت : آن را خوشبوى کرده در صندوقى گـذاشـتـم از بـس آن را دوست مى دارم نمى پوشم ، رشید گفت : باید که همین لحظه اورا حـاضـر کـنـى ، على غلامى را طلبیده گفت : برووفلان صندوق را که در فلان خانه است بـیـاور، چـون آورد در حـضـور رشـیـد گـشـود ورشـیـد آن را بـه هـمـان طـریـق کـه عـلى نـقـل کـرده بـود با زینت وخوشبویى دید آتش غضبش فرونشست وگفت : آن را به مکان خود بـرگـردان وبـه سـلامـت بـروکه بعد از این سخن هیچ کس را در حق تونخواهم شنید، چون عـلى رفـت غـلام را طـلبـیـده فـرمود که اورا هزار تازیانه بزنید وچون عدد تازیانه به پانصد رسید غلام دنیا را وداع کرده وبر على بن یقطین ظاهر شد که غرض از رد آن جامه چـه بـوده ، بـعـد از آن بـار دیـگـر بـه خـاطـر جـمـع آن را بـا تـحـفه دیگر به خدمت امام فرستاد.

دومـش آنـکه : على بن یقطین به آن حضرت نوشت که روایات در باب وضومختلف است مى خـواهـم بـه خـط مـبـارک خود مرا اعلام فرمایید که چگونه وضومى کرده باشم ؟ امام علیه السـلام بـه اونـوشـت کـه تـورا امر مى کنم به آنکه سه بار روبشویى ، و دستها را از سر انگشتان تا مرفق سه بار بشویى وتمام سر را مسح کن ظاهر دوگوش ‍ را مسح نماى وپاها را تا ساق بشوى به روشى که حنفیان مى کنند. چون نوشتنه به على رسید تعجب نـمـوده بـا خـود گـفـت ایـن عـمـل مـذهـب اونـیـسـت ومـرا یـقـیـن اسـت کـه هـیـچ یـک از ایـن اعمال موافق حق نیست ، اما چون امام علیه السلام مرا به این ماءمور ساخته مخالفت نمى کنم تا سرّ این ظاهر شود وبعد از آن همیشه آن چنان وضو مى ساخت تا آنکه مخالفان ودشمنان گـفتند به هارون ، على بن یقطین رافضى است وبه فتواى امام موسى کاظم علیه السلام عمل مى کند واز فرموده اوتخلف روا نمى دارد. ورشید در خلوت با یکى از خواص خود گفت کـه در خـدمـت عـلى تـقصیرى نیست اما دشمنانش بجدند که اورافضى است ومن نمى دانم که امتحان او به چه چیز است که بکنم وخاطرم اطمینان یابد، آن شخص گفت شیعه را با سنى مـخـالفتى که در باب وضواست در هیچ مساءله وفعلى آن قدر مخالفت نیست اگر وضوى اوبـا آنـهـا مـوافـق نـیـسـت حـرف آن جـمـاعـت راسـت اسـت والاّ فـلا. رشـیـد را معقول افتاده روزى اورا طلبید ودر یکى از خانه ها کارى فرمود وبه شغلى گرفتار کرد کـه تـمـام روز وشـب مى بایست اوقات صرف کند حکم نمود که از آنجا بیرون نرود وبه غـیـر از غلامى در خدمت اوکسى را نگذاشت وعلى را عادت بود که نماز را در خلوت مى کرد، چون غلام آب وضورا حاضر ساخت فرمود که در خانه را بسته برود وخود برخاسته به هـمـان روشـى کـه مـاءمـور بـود وضـوسـاخـت وبـه نـمـاز مـشـغـول شـد ورشـیـد خود از سوراخى که از بام خانه در آنجا بود نگاه مى کرد، وبعد از آنـکه دانست على از نماز فارغ شده آمد وبه اوگفت : اى على ! هرکه تورا از رافضیان مى دانـد غـلط مـى گـویـد ومـن بـعـد سـخـن هـیـچ کـس دربـاره تـومـقـبـول نـیـسـت و بـعد از این حکایت به دوروز نوشته اى از امام علیه السلام رسید که طریق وضوى درست موافق مذهب معصومین علیهم السلام در آن مذکور بود واورا امر نمود که بـعـد از ایـن وضـورا مـى باید به این روش مى ساخته باشى که آنچه از آن بر تو مى ترسیدم گذشت ، خاطر جمع دار واز این طریق تخلف مکن .

 
هشتم ـ در اخبار آن حضرت است به غیب

ونـیـز در ( حـدیـقـه ) از ( فـصـول المـهـمـه ) و( کـشـف الغمه ) نقل کرده : در آن وقت که هارون امام موسى علیه السلام محبوس ‍ داشت ، ابویوسف ومحمّد بن الحسن که هر دومجتهد عصر بودند به مذهب اهل سنت وشاگرد ابوحنیفه با هم قرار دادند که بـه نـزد امـام عـلیه السلام روند ومسائل علمى از اوپرسند وبه اعتقاد خود با اوبحث کنند وآن حـضـرت را الزام دهـند. چون به خدمت آن حضرت رسیدند مقارن رسیدن ایشان مردى که بر آن حضرت موکل بود از قبل سندى بن شاهک آمده گفت نوبت من تمام شد وبه خانه خود مـى روم و اگـر شـمـا را خـدمـتـى وکـارى هـست بفرمایید که چوباز نوبت من شود آن کار را سـاخـتـه بـیـایـم ، امـام فرمود: بروخدمتى وکارى ندارم وچون مرد روانه شد روبه ایشان کـرده گـفـت : تـعـجـب نـمـى کنید از این مرد که امشب خواهد مرد وآمده که فردا قضاى حاجت من نـمـایـد، پـس هـر دوبـرخـاسـتـه وبـیـرون رفـتـنـد وبـا هـم گـفتند که ما آمده بودیم ک از اومـسـایـل فـرض وسـنـّت بشنویم اوخود از غیب خبر مى دهد وکسى فرستادند تا بر در آن خانه منتظر خبر نشست ، وچون نصفى از شب گذشته فریاد وفغان از آن خانه برآمد وچون پـرسـیـد کـه چـه واقـع شـده گـفـتـند آن مرد به علت فجاءه بمرد بى آنکه اورا بیمارى ومـرضـى بـاشد. فرستاده رفت وهر دورا خبر کرد وایشان باز به خدمت امام علیه السلام آمـده پـرسیدند که ما مى خواهیم بدانیم که شما این علم را از کجا به هم رسانیده بودید؟ فـرمـود: ایـن عـلم از آن عـلمـها است که رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم به مرتضى على علیه السلام تعلیم داده بود واز آن علمها نیست که دیگرى را راهى به آن باشد وهر دومـتـحـیـر ومـبـهـوت شـده هـر چـنـد خـواسـتـنـد کـه دیـگـر حرفى توانند زد نتوانستند وهر دوبـرخـاسـتـه شـرمـنـده بـرگـشـتـنـد وصـبـر بـر کـتـمان هم نداشتند وخود روایت نمودند ونقل کردند تا در روز قیامت بر ایشان حجت باشد.

 
نهم ـ در امر آن حضرت است شیر پرده را بدریدن افسونگرى

ابـن شـهـر آشوب از على بن یقطین روایت کرده که وقتى هارون الرشید طلب کرد مردى را که باطل کند به سبب اوامر حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام را وخجالت دهد آن حضرت را در مجلس پس اجابت کرد اورا به جهت این کار مردى افسونگر، پس چون ( خـوان طـعـام ) حاضر شد آن مرد حیله کرد در نان پس چنان شد که هرچه قصد کرد خادم حضرت که نانى بردارد ونزد حضرت گذارد نان از نزد اوپرید. هارون از این کار چندان خـوشـحـال وخـنـدان شـد کـه خـوددارى نـتـوانست کند وبه حرکت درآمد پس چندان نگذشت که حضرت امام موسى علیه السام سر مبارک بلند کرده به سوى شیرى که کشیده بودند آن را بـه بـعـضـى از آن پـرده هـا، فـرمود: اى اسداللّه ! بگیر دشمن خدا را، پس برجست آن صـورت به مثل بزرگترین شیران وپاره کرد آن افسونگر را، هارون وندیمانش از دیدن ایـن امـر عـظـیـم غـش کـرده وبـر رودر افـتـادنـد وعـقـلهـایـشـان پـریـد از هـول آنـچـه مشاهده کردند وچون به هوش آمدند بعد از زمانى هارون به حضرت امام موسى عـلیـه السـلام عـرض کـرد کـه درخـواسـت مـى کـنـم از توبه حق من بر توکه بخواهى از صـورت کـه بـرگـردانـد ایـن مـرد را، فـرمـود: اگر عصاى حضرت موسى علیه السلام بـرگـردانـیـد آنـچـه را که بلعید از ریسمانها وعصاهاى ساحران این صورت نیز بر مى گرداند این مرد را که بلعید.

مـؤ لف گـویـد: کـه بـعـضـى از فـضـلاء وشـایـد کـه آن سـیـد اجـل آقـا سـیـد حـسـیـن مفتى باشد روایت کرده این حدیث را از شیخ بهائى به این طریق که فـرمـود: حـدیـث کـرد مـرا در شـب جـمـعـه هـفـتـم جـمـادى الا خـر سـنـه هـزار وسـه در مـقـابـل دوضـریـح امـامین معصومین حضرت موسى بن جعفر وابوجعفر جواد علیهم السلام از پـدرش شـیـخ حسین از مشایخ خود پس آنها را نام برده تا به شیخ صدوق از ابن الولید از صفار و سعد بن عبداللّه از احمد بن محمّد بن عیسى از حسن بن على بن یقطین از برادرش ‍ حسین از پدرش على بن یقطین ورجال این سند تمامى ثقات وشیوخ طایفه هستند پس حدیث را ذکـر کـرده مـثـل آنـچـه ذکـر شـد ومخالفتى با این حدیث ندارد جز آنکه در آن خادم ندارد بـلکـه دارد خـود حـضـرت مى خواست نان بردارد، ودیگر آنکه صورت شیر در بعضى از صحنهاى منزل بود نه در پرده وبقیه مثل همند، وبعد از این روایت گفته که شیخ بهائى ـ ادام اللّه ایّامه ـ انشاد کرد براى من سه بیتى که در مدح حضرت امام موسى وامام محمّد جواد عـلیـهـم السـلام گـفـتـه بـود وآن سـه بـیـت ایـن است ، بهترین اشعارى است که در مدح آن دوبزرگوار گفته شده :

اَلایا قاصِدَ الزَّوْراءِ عَرِّجْ

 

عَلَى الْغَرْبِىِّ مِنْ تِلْکَ الْمَغانى

 

وَ نَعْلَیْکَ اخْلَعَنْ وَاْسجُدْ خُضوُعا

 

اِذا لاحَتْ لَدَیْکَ الْقُبَّتانِ

 

فَتَحْتَهُما لَعَمْرُکَ نارُ مُوسى

 

وَ نوُرُ مُحَمَّدٍ مُتَقارِنانِ

یـازدهـم ـ خـبـر شـقـیـق بـلخـى وآنـچـه مـشـاهـده کـرده از دلایل آن حضرت

شـیـخ اربـلى از شـقـیـق بـلخـى روایـت کـرده کـه در سـال صـد وچهل ونهم به حج مى رفتم چون به ( قادسیه ) رسیدم نگاه کردم دیدم مـردمـان بـسـیـار بـراى حـج حـرکـت کـرده انـد وتـمـامـى بـا زیـنـت وامـوال بـودنـد، پـس نـظرم افتاد به جوان خوشرویى که ضعیف وگندم گون بود وجامه پـشـمینه بالاى جامه هاى خویش پوشیده بود و شمله اى در بر کرده بود ونعلین در پاى مـبـارکش بود واز مردم کناره کرده وتنها نشسته بود. من با خود گفتم که این جوا از طایفه صوفیه است ومى خواهد بر مردم کلّ باشد وثقالت خود را بر مردم اندازد در این راه ، به خدا سوگند که نزد اومى روم واورا سرزنش مى کنم ، چون نزدیک اورفتم وآن جوان مرا دید فرمود:
( یاَ شَقیقُ! اِجْتَنِبُوا کَثیرا مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ ) .

ایـن بـگـفـت وبـرفـت ، مـن بـا خـود گـفـتـم ایـن امـر عـظـیـمـى بـود کـه ایـن جـوان آنچه در دل مـن گـذشـتـه بود بگفت ونام مرا برد، نیست این جوان مگر بنده صالح خدا بروم واز او سـوال کـنـم کـه مرا حلال کند، پس به دنبال اورفتم وهرچه سرعت کردم اورا نیافتم ، این گـذشـت تـا بـه مـنـزل ( واقصه ) رسیدیم آنجا آن بزرگوار را دیدم که نماز مى خواند واعضایش مضطرب اس واشک چشمش جارى است ، من گفتم این همان صاحب من است که در جـسـتجوى اوبودم بروم واز اواستحلال جویم ، پس ‍ صبر کردم تا از نماز فارغ شد. به جانب اورفتم چون مرا دید فرمود:
یـاَ شـَقـیـقُ! ( وَ اِنّى لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحا ثُمَّ اْهتَدى ) .

ایـن بـفـرمـود وبـرفـت ، مـن گـفـتـم بـایـد ایـن جـوان از ابـدال بـاشـد؛ زیـرا کـه دومـرتـبـه مـکنون من را بگفت . پس دیگر اورا ندیدم تا به ( زبـاله ) رسـیـدیم دیدم آن جوان رکوه اى در دست دارد لب چاهى ایستاده مى خواهد آب بـکـشـد کـه نـاگاه رکوه از دستش در چاه افتاد من نگاه کردم دیدم سر به جانب آسمان کرد وگفت :
( اَنْتَ رَبّى اِذا ظَمِئْتُ اِلِى الْماءِ وَ قُوتى اِذا اَرَدْتُ طَعاما؛ )
(یعنى تویى سیرایى من هرگاه تشنه شوم به سوى آب وتوقوت منى هر وقتى که اراده کنم طعام را.)

پـس گـفـت خـداى مـن وسید من ، من غیر از این رکوه ندارم از من مگیر اورا. شقیق گفت : به خدا سـوگـنـد! دیـدم کـه آب چـاه جـوشـیـد وبـالاآمـد، آن جـوان دست به جانب آب برد ورکوه را بـگـرفـت وپـر از آب کـرد ووضـوگـرفـت وچـهـار رکـعـت نـمـاز گـزارد پـس ‍ بـه جـانـب تـل ریـگـى رفـت واز آن ریـگـها گرفت ودر رکوه ریخت وحرکت داد و بیاشامید من چون چنین دیدم نزدیک اوشدم وسلام کردم وجواب شنیدم . سپس ‍ گفتم به من مرحمت کن از آنچه خدا به تـونـعـمـت فـرمـوده ، فـرمود: اى شقیق ! همیشه نعمت خداوند در ظاهر وباطن با ما بوده پس گـمـان خـوب بـبـر بـر پـروردگـارت ، پـس ‍ رکوه را به من داد چون آشامیدم دیدم سویق وشـکـر اسـت وبـه خـدا سـوگند که هنوز لذیذتر وخوشبوتر از آن نیاشامیده بودم ! پس سـیـر وسـیـراب شـدم بـه حـدى کـه چـنـد روز مـیل به طعام وشراب نداشتم . پس دیگر آن بـزرگـوار را نـدیـدم تـا وارد مـکـه شـدم ، نـیـمه شبى اورا دیدم در پهلوى قبّه السّراب مـشـغـول بـه نـمـاز است وپیوسته مشغول به گریه وناله بود وبا خشوع تمام نماز مى گزارد تا فجر طلوع کرد، پس در مصلاى خود نشست وتسبیح کرد وبرخاست نماز صبح ادا کـرد پـس از آن هـفـت شـوط طـواف بـیـت کـرده وبـیـرون رفـت ، مـن دنبال اورفتم دیدم اورا حاشیه وغلامان است بر خلاف آن وضعى که در بین راه بود یعنى اورا جـلالت ونـبـالت تـمـامى است و مردم اطراف اوجمع شدند وبر اوسلام میکردند، پس من بـه شـخـصـى گـفـتم که این جوان کیست ؟ گفتند: این موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام است ! گفتم : این عجایب که من از اودیدم اگر از غیر اوبود عجب بود لکن چون از این بزرگوار است عجبى ندارد.

مـؤ لف گـویـد: کـه شقیق بلخى یکى از مشایخ طریقت است ، با ابراهیم ادهم مصاحبت کرده واز اواخـذ طریقت نموده واواستاد حاتم اصم است ، در سنه صد و نود وچهار در غزوه کولان از بلاد ترک به قتل رسید.
در ( کـشـکـول بـهـائى ) وغـیـره نـقـل شـده کـه شـقـیـق بـلخـى در اول امـر، صـاحب ثروت ومکنت زیاد بوده وبسیار سفر مى کرده براى تجارت پس در یکى از سـالهـا، مـسـافـرت بـه بـلاد تـرک نـمـود بـه شـهـرى کـه اهـل آن پـرسـتش اصنام مى کردند، شقیق به یکى از بزرگان آن بت پرستان ، گفت : این عـبـاداتـى کـه شـمـا بـراى بتها مى کنید باطل است ، اینها خدا نیستند واز براى این مخلوق خالقى است که مثل ومانند اوچیزى نیست واوشنوا ودانا است ، واوروزى دهنده هر چیز است . آن بت پرست در جواب اوگفت که قول تومخالف است با کار تو، شقیق گفت : چگونه است آن ؟ گفت : تومى گویى که خالقى دارى رازق وروزى دهنده مخلوق است وبا این اعتقاد خود را بـه مـشـقت مسافرت درآورده اى در سفر کردن تا به اینجا براى طلب روزى ، شقیق از این کـلمـه متنبه شده وبرگشت به شهر خود وهرچه مالک بود تصدق داد و ملازمت علما وزهاد را اختیار کرد تا زنده بود. 
وبـدان کـه ایـن حـکـایـت را کـه شـقـیـق از حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام نقل کرده جمله اى از علماى شیعه وسنى آن را نقل کرده اند ودر ضمن اشعار نیز در آورده اند وآن ابیات این است :

سَلْ شَقیقَ البَلْخِىِّ عَنْهُ بِماشا

 

هَدَمِنْهُ وَ مَا الَّذى کانَ اَبْصَرَ

 

قالَ لَمّا حَجَجْتُ عایَنْتُ شَخْصا

 

ناحِلَ الْجِسْمِ شاحِبَ اللَّوْنِ اَسْمَرِ

 

سائرا وَحْدَهُ وَ لَیْسَ لَهُ زا

 

دُفَمازِلْتُ دائما اَتَفَکَّرُ

 

وَ تَوَهَّمَتُ اَنَّهُ یَسْئَلُ النّاسَ

 

وَ لَمْ اَدْرانَّهُ الْحَجُّ الاَکْبَرُ

 

ثُمَّ عایَنْتُهُ وَ نَحْنُ نُزوُلٌ

 

دوُنَ فَیْدٍ عَلَى الْکُثیِّبِ الاَحْمَرِ

 

یَضَعُ الرَّمُلُ فى الاِنا وَ یَشرَبُهُ

 

فَنادَیْتُهُ وَ عَقْلى مُحَیَّرُ

 

اِسْقِنى شَرْبَهً فَلَمّا سَقانى

 

مِنْهُ عایَنْتُهُ سَویقا وَ سُکَّرُ

 

فَسَئَلْتُ الْحَجیجَ مَنْ یَکْ هذا

 

قیلَ هذا الامامُ مُوسَى بن جَعفرٍ !

دوازدهم ـ در اخبار آن حضرت است به غیب

شـیـخ کـشـى از شـعیب عقرقوفى روایت کرده که روزى خدمت حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام بودم که ناگهان ابتداء از پیش خود مرا فرمود که اى شعیب ! فردا ملاقات خواهد کـرد تـورا مـردى از اهـل مـغـرب واز حـال مـن از تـوسـؤ ال خواهد کرد، تودر جواب اوبگوکه اواست به خدا سوگند امامى که حضرت صادق علیه السـلام از بـراى مـا گـفـتـه ، پـس هـر چـه از تـوسـؤ ال کند از مسایل حلال وحرام تواز جانب من جواب اوبده . گفتم : فدایت شوم ! آن مرد مغربى چـه نـشـانـى دارد؟ فـرمود: مردى به قامت طویل وجسم است ونام اویعقوب است وهرگاه اورا مـلاقـات کـنـى بـاکـى نـیـسـت که اورا جواب گویى از هرچه مى پرسد، چه اویگانه قوم خویش است واگر خواست به نزد من بیاید اورا با خود بیاور. شعیب گفت : به خدا سوگند که روز دیگر من در طواف بودم که مردى طویل وجسیم روبه من کرد وگفت مى خواهم از تو سـؤ الى کـنـم از احـوال صـاحبت ، گفتم : از کدام صاحب ؟ گفت : از فلان بن فلان ! یعنى حـضـرت مـوسـى بـن جعفر علیه السلام ، گفتم : چه نام دارى ؟ گفت : یعقوب ، گفتم : از کـجـا مـى بـاشـى ؟ گـفـت : از اهل مغرب ، گفتم : از کجا مرا شناختى ؟ گفت : در خواب دیدم کسى مرا گفت که شعیب را ملاقات کن وآنچه خواهى از اوبپرس ، چون بیدار شدم نام تورا پـرسـیـدم تـورا به من نشانى دادند، گفتم : بنشین در این مکان تا من از طواف فارغ شوم وبـه نـزد تـوبـیـایـم . پـس طواف خود نمودم وبه نزد اورفتم وبا او تکلم کردم ، مردى عـاقـل یـافـتـم اورا، پـس از مـن طـلب کـرد کـه اورا بـه خدمت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ببرم .


پـس دسـت اورا گـرفـتم وبه خانه آن حضرت بردم وطلب رخصت کردم چون رخصت یافتم داخـل خـانـه شـدیـم ، چـون امـام عـلیـه السـلام نگاهش به آن مرد افتاد فرمود: اى یعقوب ! تودیروز اینجا وارد شدى ومابین تووبرادرت در فلان موضع نزاعى واقع شد وکار به جـایـى رسید که همدیگر را دشنام دادید واین طریقه ما نیست ودین ما ودین پدران ما بر این نـیـسـت ومـا امـر نـمـى کـنـیـم احـدى را بـه این نحو کارها پس از خداوند یگانه بى شریک بپرهیز، همانا به این زودى مرگ مابین توو برادرت جدایى خواهد افکند وبرادرت در همین سـفر خواهد مرد پیش از آنکه به وطن خویش برسد وتوهم از کرده خود پشیمان خواهید شد وایـن بـه سـبـب آن شـد کـه شـمـا قـطـع رحـم کـردیـد؛ خدا عمر شماها را قطع کرد. آن مرد پـرسـیـد: فـدایـت شـوم ! اجـل مـن کـى خـواهـد رسـیـد؟ فـرمـود: هـمـانـا اجـل تـونـیـز حـاضـر شـده بـود لکـن چـون در فـلان مـنـزل بـا عـمـه ات صـله کـردى ورحـم خـود را وصـل کـردى بـیـسـت سال بر عمرت افزوده شد، شعیب گفت : بعد از این مطلب یک سالى آن مرد را در طریق حج دیدم واحوال پرسیدم خبر داد که در آن سفر برادرش به وطن نرسیده که وفات یافت ودر بـیـن راه بـه خـاک رفـت .(۶۰) وقـطب راوندى این حدیث را از على بن ابى حمزه روایت کرده به نحومذکور.


سـیـزدهـم ـ خـبـر عـلى بـن مـسـیـّب هـمـدانـى وآنـچـه مـشـاهـده کـرده از دلائل آن حضرت


مـحـقـق بـهـبـهـانـى رحـمـه اللّه در تـعـلیـقـه بـر ( رجال کبیر ) در احوال على بن مسیب همدانى فرموده که در بعض کتب معتمده است که اورا بـا حضرت موسى بن جعفر علیه السلام گرفتند ودر بغداد اورا در همان محبس موسى بن جـعـفـر عـلیـه السـلام حـبس کردند وچون طول کشید مدت حبس اووشوق سختى پیدا کرد به مـلاقـات عـیـال خـویـش ، حـضـرت فـرمـود: غـسـل کـن . چـون غـسـل کـرد حـضـرت فـرمـود: چشم را بر هم گذار، پس فرمود: بگشا، چشمان خود را. چون گـشـود خـود را نـزد قـبـر امـام حـسـین علیه السلام دید پس نماز گزاردند نزد آن حضرت وزیـارت نمودند. پس ‍ فرمود: دیدگان را بر هم نه بعد فرمود: بگشا! چون گشود خود را نـزد قـبـر حـضـرت پـیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم دید در مدینه . فرمود: این قبر پـیـغـمـبـر اسـت پـس بـرو بـه نـزد عـیال خود تجدید عهد کن ومراجعت کن به نزد من ، رفت وبرگشت . دوباره فرمود: چشم به هم گذار، پس فرمود: باز کن چون چشم گشود خود را بـا آن حـضـرت در بـالاى کـوه قـاف دیـد ودر آنـجـا چـهل نفر از اولیاء اللّه دید که تمام اقتدا کردند به امام موسى علیه السلام وبعد از آن فرمود: چشم به هم نه وبگشا، چون گشود خود را باآن حضرت در زندان دید!
مـؤ لف گـویـد: کـه در اصـحـاب حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام در احوال زکریا بن آدم بیاید ذکر على بن مسیب مذکور.


فـصـل چـهـارم : در ذکـر پـاره اى از کلمات شریفه ومواعظ بلیغه حضرت موسى بن جعفرعلیه السلام است


( اوّل ـ قالَ علیه السلام (عِنْدَ قَبْرٍ حَضَرَهُ) اِنَّ شَیْئَا هذا آخِرُهُ لَحقیقٌ اَنْ یُزْهَدَ فى اَوَّلِهِ وَ اِنَّ شَیئا هذا اَوَّلُهُ لِحَقیقٌ اَنْ یَخافَ آخِرُهُ ) ؛
یـعـنـى حـضـرت مـوسـى بن جعفر علیه السلام نزد قبرى حاضر بود واین مطلب را بیان فـرمـود: هـمـانـا چـیـزى کـه ایـن اخـر اواسـت سـزاوار اسـت کـه مـیـل ورغـبـتـى نـشـود بـه اول آن ، وبـه درسـتـى کـه چـیـزى کـه ایـن اول آن است ، یعنى آخرتى که قبر منزل اول آن است ، سزاوار است که ترسیده شود از آخر آن .


مـؤ لف گـویـد: کـه از بـراى قـبـر وحـشـت وهـول عـظـیـم است ودر ( کتاب مَنْ لایَحْضُرُهُ الْفـَقـیه ) است (۶۳) که چون میت را به نزدیک قبر آورند، به ناگاه اورا داخـل قـبـر نـکـنـنـد بـه درسـتـى کـه از بـراى قـبـر هـولهـاى بـزرگ اسـت وپـنـاه بـرد حامل آن به خداوند تعالى از هول مطلع وبگذارد سر میت را نزدیک قبر واندکى صبر نماید تـا اسـتـعداد دخول را بگیرد پس اندکى اورا پیشتر برد واندکى صبر کند آنگاه اورا به کنار قبر برد.


مجلسى اول رحمه اللّه در شرح آن فرموده : ( هرچند روح از بدن مفارقت کرده است وروح حـیـوانـى مـرده اسـت امـا نـفـس نـاطـقـه زنـده اسـت وتـعـلق اواز بـدن بـالکـلیـه زایل نشده است وخوف ضعطه قبر وسؤ ال منکر ونکیر ورومان فتّان قبور وعذاب برزخ هست بـا آنـکـه از جـهـت دیـگران عبرت است که تفکر کنند چنین واقعه اى در پیش دارند. ودر ( حـدیـث حـسـن ) از یونس منقول است که گفت : حدیثى از حضرت امام موسى کاظم علیه السـلام شـنیده ام که در هر خانه اى که به خاطرم مى رسد آن خانه با وسعتش بر من تنگ مـى شـود وآن آنـسـت کـه فرمودند چون میت را به کنار قبر برى ، ساعتى اورا مهلت ده تا استعداد سؤ ال نکیر ومنکر [پیدا] بکند ) . انتهى .


وروایت شده از براء بن عازب که یکى از معروفترین صحابه است که ما در خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه علیه وآله وسلم بودیم که نظرش افتاد بر جماعتى که در محلى جمع گـشـتـه بودند، پرسیدند: بر چه این مردم اجتماع کرده اند؟ گفتند: جمع شده اند قبر مى کـنند، براء گفت : چون حضرت اسم قبر شنید شتاب کرد در رفتن به سوى آن تا خود را بـه قـبـر رسـانـیـد پـس بـه زانـونـشـسـت کـنـار قـبـر. مـن رفـتـم بـه طـرف دیـگـر مقابل روى آن حضرت تا تماشا کنم که آن حضرت چه مى کند، دیدم گریست به حدى که خاک را از اشک چشم خود تر کرد پس از آن ، روکرد به ما وفرمود: ( اِخْوانى ! لِمِثْلِ هذا فَاَعِدّوُا ) ؛ یعنى برادران من ! از براى مثل این مکان تهیه ببینید وآماده شوید.
شیخ بهائى نقل کرده که بعضى از حکما را دیدند که در وقت مرگ خود دریغ و حسرت مى خـورد، بـه اوگـفـتـنـد که این چه حالى است که از تومشاهده مى شود؟ گفت : چه گمان مى بـریـد بـه کسى که مى رود به سفر طولانى بدون توشه وزاد وساکن مى شود در قبر وحشتناکى بدون مونسى ووارد مى شود بر حاکم عادلى بدون حجتى .


وقـطـب راونـدى روایت کرده که حضرت عیسى علیه السلام صدا زد مادر خود حضرت مریم عـلیـهـا السـلام را بـعـد از مـردنـش وگـفـت : اى مـادر! با من تکلم کن آیا مى خواهى به دنیا بـرگـردى ؟ گـفـت : بـلى ! بـراى آنکه نماز گزارم براى خدا در شب بسیار سرد وروزه بـگـیـرم در روزى بـسـیـار گـرم ، اى پـسـر جان من ! این راه بیمناک است . وروایت شده که حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـا السـلام در وصیت خود به امیرالمؤ منین علیه السلام گفت : چون وفـات کـردم شـمـا مـرا غـسـل بـده وتـجـهـیـز کـن ونـمـاز بـگـزار بـر مـن و مـرا داخـل در قـبـر کـن ودر لحـد بـسـیـار وخـاک بـر روى مـن بـریـز وبـنـشـیـن نـزد سـر مـن مقابل صورتم وقرآن ودعا براى من بسیار بخوان ؛ زیرا که آن ساعت ساعتى است که مرده محتاج است به انس گرفتن با زنده ها.


وسـیـد بـن طاوس رحمه اللّه از حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم روایت کرده که فـرمـود: نـمـى گـزارد بـر مـیـت سـاعـتـى سـخـت تـر از شـب اول قـبـر، پـس رحـم نـمـائیـد مردگان خود را به صدقه واگر نیافتى چیزى که صدقه بـدهـى پـس یـکـى از شـمـاهـا دو رکـعـت نـمـاز کـنـد وبـخـوانـد در رکـعـت اول ( فـاتـحـه الکـتـاب ) یـک مـرتـبـه و( قـل هـواللّه احـد ) دومـرتـبـه ودر رکـعـت دوم ( فاتحه ) یک مرتبه و( الهکم التّکاثر ) ده مرتبه وسلام دهد وبگوید:
( اَللّهـُمَّ صـَلِّ عـَلى مـُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ابْعَثْ ثَوابَها اِلى قَبْرِ ذلِکَ الْمَیِّتِ فُلانِ بْنِ فُلانِ ) .

پـس حق تعالى مى فرستد همان ساعت هزار ملک به سوى قبر آن میت با هر ملکى جامه وحله اى اسـت وتـنـگـى قـبـر اورا وسعت دهد تا روز نفخ صور وعطا کند به نمازه کننده به عدد آنـچـه آفـتـاب بـر آن طـلوع مـى کـنـد حـسـنـات وبـالابـرده شـود بـراى او چـهـل درجـه .(۶۷) ودر کتاب ( مَن لایَحْضُرُهُ الْفَقیه ) است که چون ( ذرّ ) پسر ابوذر وفات کرد، ابوذر رضى اللّه عنه بر قبر اوایستاد ودست بر قبر مالید وگفت : رحمت کند خدا تورا اى ذر! به خدا سوگند که تونسبت به من نیکوکار بودى وشـرط فـرزنـدى را بـه جا مى آورد والحال که تورا از من گرفته اند من از توخشنودم ، بـه خـدا قـسم که از رفتن توباکى نیست بر من ونقصانى به من نرسید ( وَ مالى اِلى اَحـَدٍ سـِوَى اللّهِ مـِنْ حـاجـَهٍ ) ؛ ونیست از براى من به غیر از حق تعالى به احدى حاجت واگـر نـبـود هـول مـطلع ، یعنى جاهاى هولناک آن عالم بعد از مرگ دیده مى شود، هر آینه مـسـرور مـى شـدم که من به جاى تورفته باشم ولکن مى خواهم چند روزى تلاقى مافات کـنـم وتـهـیـه آن عـالم را بـبـیـنـم وبـه تـحـقـیـق کـه انـدوه از بـراى تـومـرا مـشـغـول سـاخـتـه اسـت از اندوه بر تو، یعنى همیشه در غم آنم که عبادات وطاعاتى که از براى تونافع است بکنم واین معنى مرا باز داشته است از آنکه غم مردن وجدایى تورا از خـود بـخـورم ، واللّه کـه گـریـه نـکـردم از جـهـت توکه مرده اى واز من جدا شده اى ولیکن گـریـه بـر تـوکـردم کـه حال توچون خواهد بود، و چون بگذرد. ( فَلَیْتَ شِعرى ما قُلْتُ وَ ما قیلَ لَکَ ) ؛ پس کاش مى دانستم که توچه گفتى وبه توچه گفتند، خداوندا! به اوبخشیدم حقوقى را که بر اوواجب کرده بودى از براى من پس توهم ببخش حقوق خود را که بر اوواجب گردانیده بودى چه آنکه توسزاوارترى به جود وکرم از من .

دوم ـ ( قالَ علیه السلام لِعَلِىِّ بْنِ یَقْطین : کَفّارَهُ عَمِلِ السُّلْطانِ الاِحْسانُ اِلَى اْلاَخْوانِ ) ؛
فرمود به على بن یقطین : کفاره کارگرى براى سلطان ، نیکى کردن به برادران دینى است . 
سـوم ـ فـرمـود کـه هـر زمـانـى کـه پـدیـد آوردند مردمان گناهانى را که یاد نداشتند، حق تعالى پدید آورد براى ایشان از بلاها چیزهایى که آنها را بلا نمى شمردند.

مـؤ لف گـویـد: کـه در زمان ما خوب ظاهر شد صدق این کلام ؛ زیرا که گناهان ومعاصى تـازه در مـیـان مـرد ظـاهـر شد وبدعتها پدید آمد ومردم پا از جاده شریعت واطاعت حق تعالى بـیـرون گـذاشـتـنـد وکـمـالات خـود را در ارتکاب بعض معاصى ومناهى پنداشتند وامر به مـعروف ونهى از منکر از میان رفت حق تعالى نیز مردم را به انواع بلاها مبتلاکرده که هیچ وقـت در خـاطـرشـان خـطور نمى کرد وگمان آن را نمى بردند و مصدوقه این آیه شریفه گشتند:
( وَ ضـَرَبَ اللّهُ مـَثـَلا قـَرْیـَهً کـانـَتْ آمـِنـَهً مـُطْمَئِنَّهً یَاءْتِیَها رَزْقُها رَغَدا مِنْ کُلِّ مَکانٍ فـَکـَفـَرَتْ بـِاَنـْعـُمِ اللّهِ فَاَذاقَهَا اللّهُ لِباَس الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِما کاَنُوا یَصْنَعُون ) .

حق تعالى مثل زده براى کافر نعمتان به اهل قریه اى که در امن وآسایش بودند مى رسید روزى فـراخ بـراى ایـشـان از اطـراف وجـوانـب پـس کـافـر شدند به نعمتهاى خدا وشکر نـکـردند پس چشانید حق تعالى ایشان را لباس گرسنگى وترس بدانچه بودند که مى کردند از عملهاى ناشایست .
چـهـارم ـ فـرمـود: مـصـیـبـت بـراى صـبـر کـنـنـده یـکـى است وبراى جزع کننده دومصیبت است .
فقیر گوید: که بیاید در کلمات حضرت هادى علیه السلاهمین کلمه شریفه ومراد از آن .
پـنـجـم ـ فـرمـود: شـدت وسـخـتى جور را کسى مى داند که حکم به جور در حق اوشده است .

 
مـؤ لف گـویـد: کـه روایت شده از حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم که فرمود: سـلطـان ظـل اللّه اسـت در زمـیـن ، پـنـاه وجـاى مى گیرد به آن مظلوم . پس هر سلطانى که عدالت کرد از براى اواست اجر وبر رعیت شکر، وهر سلطانى که ستم کرد از براى اواست وزر وبر رعیت است صبر تا بیاید ایشان را فرجى . شیخ سعدى گفته :

شنیدم که خسروبه شیرویه گفت

 

در آن دم که چشمش ز دیدن نهفت

 

بر آن باش تا هر چه نیت کنى

 

نظر در صلاح رعیت کنى

 

چراغى که بیوه زنى برفروخت

 

بسى دیده باشى که شهرى بسوخت

 

بد ونیک چون هر دومى بگذرند

 

همان به که نامت به نیکى برند

 

الاتا به غفلت نخوابى که نوم

 

حرام است بر چشم سالار قوم

 

نیاید به نزدیک دانا پند

 

شبان خفته وگرگ در گوسفند

 

غم زیردستان بخور زینهار

 

بترس از زبردستى روزگار

 

توناکرده بر خلق بخشایشى

 

کجا بینى از دولت آسایشى

شـشـم ـ فـرمـود: بـه خـدا قـسـم اسـت کـه نـازل مـى شـود مـعـونـه بـه قـدر مـؤ نـه ونـازل مـى شـود صـبـر بـه قـدر مـصـیبت وکسى که میانه روى کند وقناعت نماید نعمت بر اوبـمـانـد، و کـسـى کـه تـبـذیـر واسـراف کـنـد نـعـمـت از اوزایـل گردد، وادا کردن امانت وراستى در گفتار، روزى بیاورد، وخیانت ودروغ فقر ونفاق آورد، وهـرگـاه خـدا خـواهـد کـه بـه مـورچـه شـرّى بـرسـد بـراى اودوبال برویاند آنگاه مورچه بپرد ومرغ هوا اورا بخورد. 

مـؤ لف گـویـد: کـه ایـن فـقـره اخـیـر شـایـد اشـاره بـاشـد بـه آنـکـه آدم شـکـسـتـه بـال ضعیف الحال در سلامت است وهرگاه مال واعوان پیدا کرد سر جنبان شود آنها که بالا دسـت اومـى بـاشـنـد سر اورا بکوبند واورا هلاک کنند، وابوالعتاهیه همین مطلب را به نظم درآورده وگفته :

وَ اِذا اسْتَوَْت لِلنَّمْلِ اَجْنِحَهٌ

 

حَتّى تَطیرَ فَقَدْدنا عَتَبُهُ

گـویـنـد: هـارون الرشـیـد در ایـام نـکـبـت بـرامـکـه بـه ایـن شـعـر مـکـرر متمثل مى شد.
هـفـتـم ـ فـرمـود: بـپـرهـیـز از آنـکـه مـنـع کنى مال خود را در طاعت خدا که انفاق خواهى کرد دومثل آن را در معصیت .

 
هـشـتـم ـ فـرمـود: کـسـى که دوروزش ، یعنى روز گذشته اش وروزى که در آن است مساوى بـاشـد، مـغـبـون اسـت وکـسـى کـه روز دومـش بدتر از روز اولش ، یعنى روز گذشته اش بـاشـد، پس اوملعون است وکسى که زیادتى در نفس خود نمى یابد در نقصان است وکسى که روبه نقصان است مرگ از براى اوبهتر از حیات است .

 
نـهـم ـ ( عَنِ الدُّرَّهِ الباهِرَهِ: قالَ الکاظِمُ علیه السلام : المَعْروفُ غُلُّ لایَفُکُّهُ اِلاّ مُکافاهٌ اَوْ شُکْرٌ، لَوْ ظَهَرَتِ الا جالُ افْتَضَحَتِ الا مالُ، مَن وَلَّدَهُ الْفَقْرُ اَبْطَرَهُ الْغِنى ، منْ لَمْ یَجِدْ لِلاسـآئهِ مـَضـَضـا لَمْ یـَکُنْ لِلا حْسانِ عِنْدَهُ مَوْقِعٌ، ما تَسآبَّ اِثْنانِ اِلاّ انْحَطَّ اْلاَعْلى اِلى مَرْتَبَهِ اْلاَسْفَلِ ) .

این فرمایش حضرت مشتمل است بر پنج کلمه حکمت آمیز که باید به آب طلا نوشته شود، ومعنى آنها این است :
۱ ـ احـسـان غـلى اسـت بـر گـردن آن کسى که به اواحسان شده که بیرون نمى آورد آن را مگر مکافات واحسان نمودى به احسان کننده یا شکر اورا نمودن ؛
۲ ـ اگر ظاهر شود اجلها رسوا شود آرزوها؛
۳ ـ کسى که متولد وپروریده شد در فقر، سرگشته وحیران کند اورا توانگرى ؛
۴ ـ کـسـى کـه نـمـى یـابـد از بـد کـردن بـه اوسـوزش دل واندوهى ، نخواهد بود از براى احسان نزد اوموقعى ؛
۵ ـ دونـفـر هـمـدیگر را دشنام ندهند مگر آنکه بالاتر است فرود خواهد آمد به مرتبه آنکه پست تر است .
دهـم ـ فـرمـود آن حـضـرت بـه بـعـض اولاد خـود که : اى پسرک من ! بپرهیز از آنکه ببیند خداوند تورا در معصیتى که نهى کرده تورا از آن وبپرهیز از آنکه نبیند تورا نزد طاعتى کـه امـر کـرده تـورا بـه آن وبـر توباد به کوشش وجد والبته جنان ندانى که بیرون رفـتـه اى از تـقـصـیر در عبادت وطاعت خدا؛ زیرا که عبادت نشده حق تعالى به نحوى که شایسته عبادت اواست .
فـقـیـر گـویـد: کـه هـمـیـن مـعـنـى مـراد اسـت از ایـن دعـا کـه آن حـضـرت تـعـلیـم فـضـل بـن یـونـس ‍ فـرمـوده : ( اَللّهـُمَّ لاتـَجـْعـَلْنـى مـِنَ الْمُعارینَ  وَ لاتُخْرِجْنى مِنَ التَّقْصیرِ ) .
فـرمـود: وبـپرهیز از مزاح ؛ زیرا که آن مى برد نور ایمان تورا وسبک مى کند مروت تو را، وبـپـرهـیـز از مـلولى وکـسـالت ؛ زیـرا کـه این دومنع مى کند حظ تورا از دنیا و آخرت .

مـؤ لف گـویـد: کـه نـهـى آن حـضرت از مزاح ظاهرا مراد افراط در مزاح وشوخى است که بـاعـث سـبـکـى وکـم وکـم وقـارى ومـوجـب سـقـوط حـصـول مـهـابـت وحـصـول خوارى مى گردد ودل را مى میراند واز آخرت غفلت مى آورد وبسا باشد که باعث عـداوت ودشـمـنـى یـا سـبـب آزردن وخجالت مؤ منى گردد، ولهذا گفته شده که هر چیزى را تـخـمـى اسـت وتـخـم عداوت شوخى است ، واز مفاسد آن آنست که دهان را به هرزه خندى مى گـشـایـد وخـنده بسیار دل را تاریک وابروووقار را تمام مى کند ولکن پوشیده نماند که اگـر افـراط در مـزاح نـشـود وتـولید مفاسد مذکوره ننماید مذموم نیست بلکه ممدوح است ، ومـکـرر مـزاح از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله و سلم وامیرالمؤ منین علیه السلام صادر شده به حدى که منافقین مزاح را در حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام عیب شمردند، وهـمـچـنـیـن خـنـده مـذمـوم ، قـهـقـه است که با صدا باشد نه تبسم که آن محمود وذکر آن در اوصاف حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم مشهور است .

یـازدهـم ـ فـرمـود: مـؤ مـن مـثل کفه ترازواست هرچه زیادتر شود در ایمانش ، زیاد شود در بلایش !

دوازدهـم ـ روایـت شـده کـه روزى آن حـضـرت اولاد خـود را جـمـع کـرد وفـرمود به آنها: اى پـسـران مـن ! وصـیـت مـى کـنـم شـمـا را بـه وصیتى پس هر کدام که این وصیت را حفظ کند تـرسـانـیـده  وبـى آرام نـخـواهـد شـد با آن وصیت ، وآن وصیت این است ، هرگاه آمد به نزد شما شخصى ودر گوش راست شما سر گذاشت وشنوانید شما را کلمات نـاخـوش ونـاپـسـنـدیـده ، پس سر گذاشت به گوش چپ وعذرخواهى کرد وگفت : من نگفتم چیزى ، قبول کنید عذر اورا. یعنى با اوکج خلقى نکنید ونگویید مثلا دروغ مى گویى ، چه قدر بى حیایى ، الا ن به گوشم ناسزا و ناپسند گفتى .
مؤ لف گوید: که بیاید در فصل مواعظ حضرت جواد علیه السلام آنچه که مناسب به این مطلب است .
قریب به همین را سید رضى در شعر خود در حکم ایراد کرده در آنجا فرموده :

کُنْ فِى الاَنامِ بِلاعَیْنٍ وَ لااُذُنٍ

 

اَوْ لافَعِشْ اَبَدَ الاَیامِ مَصْدورا

 

وَ النّاسُ اُسْدٌ تُحامى عَنْ فَرائسِها

 

اَمّا عَقَرْتَ وَ اِمّا کُنْتَ مَعْقُورا

وبـدان کـه سـیـد بـن طـاوس رحـمـه اللّه نـقـل کـرده کـه جـمـاعـتـى بـودنـد از خـواص اهـل بـیـت وشـیعیان حضرت موسى بن جعفر علیه السلام که حاضر مى گشتند در مجلس آن حضرت وبا ایشان بود لوحهاى لطیف ونازکى از آبنوس ومیلهایى ، پس هرگاه آن حضرت نطق مى فرمود به کلمه اى وفتوى مى داد در مساءله اى ، آن جماعت مى نوشتند در آن لوحها آنچه را که مى شنیدند؛ واز کلمات آن حضرت است وصیت طولانى که به هشام فرموده ودر آن جـمـع است حکمتهاى جلیله وفوائد عظیمه ، هرکه طالب آن است رجوع کند به کتاب ( تحف العقول ) و( اصول کافى ) وغیره . 

فـصـل پـنـجـم : در بـیان شهادت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام وذکر بعضى از ستمها که بر آن امام مظلوم واقع شده

اشهر در تاریخ شهادت آن حضرت آن است که در بیست وپنجم رجب سنه صد و هشتاد وسه در بـغـداد در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـک واقـع شد وبعضى پنجم ماه مذکور گفته اند. وعمر شـریـفـش در آن وقـت پـنـجـاه وپـنـج سـال وبـه روایـت ( کـافـى ) پـنجاه وچهار سـال بـود. وبـیـسـت سـاله بـود کـه امـامـت بـه آن جـنـاب مـنـتـقـل شـد ومـدت امـامـتـش سى وپنج سال بوده که مقدارى از آن در بقیه ایام منصور بوده واوبـه ظـاهـر مـتـعـرض آن حـضـرت نـشـد وبـعـد از اوده سال و کسرى ایام خلافت مهدى بود واوحضرت را به عراق طلبید ومحبوس گردانید وبه سـبـب مـشـاهـده مـعجزات بسیار جراءت بر اذیت به آن حضرت ننمود وآن جناب را به مدینه بـرگـردانـیـد وبـعـد از آن یـک سـال وکـسـرى مدت خلافت هادى بود واونیز آسیبى به آن حضرت نتوانست رسانید.

صـاحـب ( عمده الطالب ) گفته : هادى آن حضرت را گرفت ودر حبس ‍ نمود، امیرالمؤ منین علیه السلام را در خواب دید که به اوفرمود:( فـَهـَلْ عـَسـَیـْتـُمْ اِنْ تـَوَلَّیـْتـُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَکُمْ؟ )

چـون بـیـدار شـد مـراد آن حضرت را دانست ، امر کرد حضرت امام موسى علیه السلام را از حـبـس رهـا کـردنـد، بـعـد از چـنـدى بـازخـواسـت آن حـضـرت را حـبـس کـنـد واذیـت رسـانـد، اجل اورا مهلت نداد وهلاک شد، چون خلافت به هارون الرشید رسید آن حضرت را به بغداد آورد ومـدتـى مـحـبـوس داشـت ودر سـال چـهـاردهم خلافت خویش آن حضرت را به زهر شهید کرد.

 
امـا سـبـب گـرفـتـن هارون آن جناب را وفرستادن اورا به عراق چنانکه شیخ طوسى و ابن بـابـویـه ودیـگران روایت کرده اند آن بود که چون رشید خواست که امر خلافت را براى اولاد خود محکم گرداند از میان پسران خود ـ که چهارده تن بودند ـ سه نفر را اختیار کرد، اول مـحـمـّد امـیـن پـسـر زبـیده را ولیعهد خود گردانید وخلافت را بعد از او براى عبداللّه ماءمون وبعد از اوبراى قاسم مؤ تمن قرار داد وچون جعفر بن محمّد بن اشعث را مربى ابن زبـیـده گـردانـیده بود یحیى برمکى که اعظم وزراى هارون بود اندیشه کرد که بعد از اواگر خلافت به محمّد امین منتقل شود ابن اشعث مالک اختیار اوخواهد شد ودولت از سلسله من بـیـرون خواهد رفت ، در مقام تضییع ابن اشعث برآمد ومکرر ومکرر نزد هارون از اوبدى مى گفت تا آنکه اورا نسبت داد به تشیع واعتقاد به امامت موسى بن جعفر علیه السلام وگفت : اواز مـحبان وموالیان امام موسى علیه السلام است واورا خلیفه عصر مى داند وهرچه به هم رسـانـد خـمـس آن را بـراى آن جـناب مى فرستد وبه این سخنان شورانگیز، هارون را به فکر آن حضرت انداخت تا آنکه روزى هارون از یحیى ودیگران پرسید که آیا مى شناسید از آل ابـى طـالب کـسـى را کـه طـلب نـمـایـم وبـعـضـى از احوال موسى بن جعفر را از اوسؤ ال نمایم ؟

ایشان على بن اسماعیل بن جعفر برادرزاده آن حضرت را که آن جناب احسان بسیار نسبت به اومـى نـمـود وبـر خـفایاى احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعیین کردند. (به روایت دیگر، محمّد بن اسماعیل برادرزاده آن جناب بود).
پـس به امر خلیفه نامه اى به پسر اسماعیل نوشتند واورا طلبیدند، چون آن جناب بر آن امـر مـطـلع شد اورا طلبید وگفت : اراده کجا دارى ؟ گفت : اراده بغداد، فرمود که براى چه مـى روى ؟ گفت : پریشان شده ام وقرض بسیارى به هم رسانیده ام ، آن جناب فرمود که مـن قـرض تـورا اداء مـى کـنـم وخـرج تـورا مـتـکـفـل مـى شـوم ، اوقـبول نکرد وگفت : مرا وصیتى کن ! آن جناب فرمود: وصیت مى کنم که در خون من شریک نـشوى واولاد مرا یتیم نگردانى ، باز گفت : مرا وصیت کن ! حضرت باز این وصیت فرمود تـا سـه مرتبه ، پس سیصد دینار طلاوچهار هزار درهم به اوعطا فرمود، چون اوبرخاست حـضـرت بـه حـاضـران فـرمـود: بـه خـدا سوگند که در ریختن خون من سعایت خواهد کرد وفـرزنـدان مـرا بـه یـتـیـمـى خـواهـد انـداخـت ! گـفـتـنـد: یـابـن رسـول اللّه ! اگـر چـنـیـن اسـت چـرا بـه اواحـسـان مـى نـمـایـى وایـن مال جزیل را به او مى دهى . فرمود:
( حـَدَّثـَنـى اَبـى عـَنْ آبـائِه عـَنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم : اِنَّ الرَّحِمَ اِذاقُطِعَتْ فَوُصِلَتْ قَطَعَهَا اللّهُ ) ؛
حـاصـل روایـت آنـکـه ، پـدران مـن روایـت کـرده انـد از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله و سـلم کـه چون کسى که با رحم خود احسان کند واودر بـرابـر بـدى کـنـد وایـن کس قطع احسان خود را از اونکند حق تعالى قطع رحمت خود را از اومى کند واورا به عقوبت خود گرفتار مى نماید.

وبـالجـمـله ؛ چـون على بن اسماعیل به بغداد رسید، یحیى بن خالد برمکى اورا به خانه برد وبا اوتوطئه کرد که چون به مجلس هارون رود امرى چند نسبت به آن حضرت دهد که هـارون را بـه خـشـم آورد، پـس اورا بـه نـزد هـارون بـرد. چـون بـر او داخـل شـد سـلام کـرد وگفت : هرگز ندیده ام که دوخلیفه در یک عصر بوده باشند، تو در این شهر خلیفه وموسى بن جعفر در مدینه خلیفه است ، مردم از اطراف عالم خراج از براى اومـى آورنـد وخـزانـه ها به هم رسانیده وملکى را به سى هزار درهم خریده ونام اورا ( یسیره ) گذاشته . پس هارون دویست هزار درهم حواله کرد به اوبدهند، چون آن بدبخت بـه خـانـه بـرگـشـت دردى در حـلقـش به هم رسید و هلاک شد واز آن زرها منتفع نشد. وبه روایـت دیـگـر بـعـد از چـندى اورا زحیرى عارض شد وجمیع اعضا واحشاء اوبه زیر آمد ودر همان حال که زر را براى او آوردند در حالت نزع بود، واز این پولها جز حسرت چیزى از براى اوحاصل نشد و زرها را به خزانه خلیفه برگردانیدند.

وبالجمله ؛ در همان سال که سال صد وهفتاد ونهم هجرى بود وهارون براى استحکام خلافت اولاد خـود بـه گـرفتن امام موسى علیه السلام اراده حج کرد و فرمانها به اطراف نوشت کـه عـلمـا وسـادات واعـیـان وواشـراف هـمـه در مـکه حاضر شوند که از ایشان بعیت بگیرد وولایت عهد اولاد اودر بلاد اومنتشر گردد.

اول بـه مـدیـنـه طـیبه آمد، یعقوب بن داود روایت کرده است که چون هارون به مدینه آمد، من شـبـى بـه خـانـه یـحـیـى بـرمـکـى رفـتـم واونقل کرد که امروز شنیدم که هارون نزد قبر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم بـا اومـخاطبه مى کرد که پدر ومادرم به فداى توباد یا رسول اللّه ، من عذر مى طلبم در امرى که اراده کرده ام در باب موسى بن جعفر، مـى خـواهـم اورا حـبس کنم براى آنکه مى ترسم فتنه برپا کند که خونهاى امت توریخته شـود، یـحـیـى گـفـت : چـنـیـن گمان دارم که فردا اورا خواهد گرفت . چون روز شد، هارون فـضـل بـن ربـیـع را فـرسـتـاد در وقـتـى کـه آن حـضـرت نـزد جـد بـزرگـوار خـود رسـول خـدا صـلى اللّه علیه وآله وسلم نماز مى کرد، در اثناى نماز آن جناب را گرفتند وکـشـیـدند که از مسجد بیرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد وگفت : یا رسـول اللّه ! بـه تـوشـکـایـت مـى کـنـم از آنـچـه از امـت بـدکـردار تـوبـه اهـل بـیـت بـزرگـوار تو مى رسد، ومردم از هر طرف صدا به گریه وناله وفغان بلند کردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاى بسیار به آن جناب گفت ، وامر کرد کـه آن جـنـاب را مـقید گردانیدند ودومحمل ترتیب داد براى آنکه ندانند که آن جناب را به کـدام نـاحـیـه مـى بـرنـد، یـکـى را بـه سوى بصره فرستاد ودیگرى را به جانب بغداد وحـضرت در آن محمل بود ک به جانب بصره فرستاد، وحسان سروى را همراه آن جناب کرد کـه آن حـضـرت را در بـصـره بـه عـیسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور که امیر بصره و پسر عموى هارون بود تسلیم نمود، در روز هفتم ماه ذى الحجه یک روز پیش از ترویه ، آن جـنـاب را داخـل بـصـره نـمودند ودر روز علانیه آن جناب را تسلیم عیسى نمودند، عیسى آن حـضـرت را در یـکـى از حـجـره هـاى خـانـه خـود کـه نـزدیـک به دیوانخانه اوبود محبوس گردانید ومشغول فرح وسرور عید گردید وروزى دو مرتبه در آن حجره را مى گشود، یک نـوبـت بـراى آنـکـه بیرون آید ووضوبسازد، نوبتى دیگر براى آنکه طعام از براى آن جـنـاب بـبرند. محمّد بن سلیمان نوفلى گفت که یکى از کاتبان عیسى که نصرانى بود وبـعـد، اسـلام اظـهـار کرد رفیق بود با من ، وقتى براى من گفت که این عبد صالح وبنده شـایـسته خدا، یعنى موسى بن جعفر علیه السلام در این ایام که در این خانه محبوس بود چـیـزى چـنـد شـنید از لهوولعب وساز و خوانندگى وانواع فواحش ومنکرات که گمان ندارم هرگز به خاطر شریفش آنها خطور کرده باشد.

وبـالجـمـله ؛ مـدت یـک سال آن حضرت در حبس عیسى بود ومکرر هارون به او نوشت که آن جـنـاب را شـهید کند. اوجراءت نکرد که به این امر شنیع اقدام کند، جمعى از دوستان اونیز اورا از آن مـنـع کـردنـد، چـون مـدت حـبـس آن حـضـرت نـزد او بـه طـول انـجـامـیـد، نـامـه اى بـه هـارون نـوشـت کـه حـبـس مـوسـى عـلیـه السـلام نـزد مـن طـول کـشـیـد ومـن بـر قـتـل وى اقـدام نـمـى نـمـایـم ، مـن چـنـدان کـه از حـال اوتفحص مى نمایم به غیر عبادت وتضرع وزارى وذکر ومناجات با قاضى الحاجات چیزى نمى شنوم و نشنیدم که هرگز به تویا بر من یا بر احدى نفرین نماید یا بدى از ما یاد نماید بلکه پیوسته متوجه کار خود است به دیگرى نمى پردازد، کسى را بفرست که من اورا تسلیم اونمایم والاّ اورا رها مى کنم ودیگر حبس وزجر اورا بر خود نمى پسندم . یـکـى از حـواسـیـس عـیـسـى کـه بـه تـفـحـص احـوال آن جـنـاب مـوکـل بـود گـفـتـه کـه من در آن ایام بسیار از آن جناب مى شنیدم که در مناجات با قاضى الحـاجـات مـى گـفـت : خـداونـدا! مـن پـیـوسـته سؤ ال مى کردم که زاویه خلوتى وگوشه عزلتى وفراخ خاطرى از جهت عبادت وبندگى خود مرا روزى کنى اکنون شکر مى کنم که دعـاى مـرا مستجاب گردانیدى ، آنچه مى خواستم عطا فرمودى . چون نامه عیسى به هارون رسـیـد کـس فـرسـتـاد وآن جـنـاب را از بـصـره بـه بـغـداد بـرد ونـزد فضل بن ربیع محبوس ‍ گردانید.(۹۳) ودر این مدتى که محبوس بود پیوسته مشغول عبادت بود و بیشتر اوقات در سجده بود.

شـیـخ صدوق از ثوبانى روایت کرده است که جناب امام موسى علیه السلام در مدت زیاده از ده سـال هـر روز کـه مـى شـد بـعـد از روشـن شـدن آفـتـاب بـه سـجـده مـى رفـت و مـشـغـول دعـا وتـضـرع مـى بـود تا زوال شمس ودر ایامى که در حبس بود بسا مى شد که هـارون بـر بام خانه مى رفت ونظر مى کرد در آن حجره که آن جناب را در آنجا حبس ‍ کرده بودند، جامه اى مى دید که بر زمین افتاده است وکسى را نمى دید، روزى به ربیع گفت : این جامه چیست که مى بینم در این خانه ؟ ربیع گفت : این جامه نیست بلکه موسى بن جعفر اسـت ، کـه هـر روز بـعـد از طـلوع آفـتـاب بـه سـجـده مـى رود تـا وقـت زوال گـفـت : هـرگـاه مـى دانى که اوچنین است چرا اورا در این زندان تنگ جا داده اى ؟ هارون گـفـت : هـیهات ! غیر از این علاجى نیست ،(۹۴) یعنى براى دولت من در کار است که اوچنین باشد.

در کـتـاب ( درّالنـّظـیـم ) اسـت کـه فـضـل بـن ربـیـع از پـدرش نـقـل کـرده کـه گـفـت : فـرسـتـاد مرا هارون رشید نزد موسى بن جعفر علیه السلام براى رسـانـیـدن پـیـامـى ودر آن وقـت آن حـضـرت در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـک بـود. مـن داخـل مـحـبـس شـدم دیـدم مـشغول نماز است ، هیبت آن جناب نگذاشت مرا که بنشینم لاجرم تکیه کـردم بـه شمشیر خود وایستادم دیدم که آن حضرت پیوسته نماز مى گذارد واعتنایى به مـن نـدارد ودر هـر دورکـعـت نـمـاز کـه سـلام مى دهد بلافاصله براى نماز دیگر تکبیر مى گـویـد وداخل نماز مى شود، پس چون طول کشید توقف من وترسیدم که هارون از من مؤ اخذه کـنـد همین که خواست آن حضرت سلام دهد من شروع کردم در کلام ، آن وقت حضرت به نماز دیـگـر داخـل نـشـد وگـوش کرد به حرف من ، من پیام رشید را به آن حضرت رسانیدم وآن پـیـام ایـن بـود کـه بـه مـن گـفـتـه بود مگوبه آن حضرت که امیرالمؤ منین مرا به سوى توفرستاده بلکه بگوبرادرت مرا به سوى توفرستاده و سلام به تومى رساند ومى گـوید به من رسیده بود از توچیزهایى که مرا به قلق و اضطراب درآورده بود. پس من تـورا از مـدیـنـه آوردم وتـفـحص از حال تونمودم ، یافتم تورا پاکیزه حبیب ، برى از عیب دانـسـتـم کـه آنچه براى توگفته بودند دروغ بوده پس فکر کردم که تورا به منزلت بـرگـردانـم یـا نزد خودم باشى ، دیدم بودنت نزد من سینه مرا از عداوت توبهتر خالى مى کند ودروغ بدگویان تورا بیشتر ظاهر مى گرداند، صلاح دیدم بودن تورا در اینجا لکـن هـر کـس را غـذایـى مـوافـق اسـت وبـا آن طـبـیعتش الفت گرفته وشاید شما در مدینه غـذاهایى میل مى فرمودید وعادت به آن داشتید که در اینجا نمى یابى کسى را که بسازد بـراى شـمـا، ومـن امـر کـردم ( فـضـل ) را کـه بـراى شـمـا بـسـازد هـر چـه مـیل دارید، پس امر فرما اورا به آنچه دوست دارید ومنبسط وگشاده روباشید در هر چه که اراده دارید.
راوى گفت : حضرت جواب داد به دوکلمه بدون آنکه التفات کند به من فرمود:( لاحاضِرٌ لى مالى فَیَنْفَعُنى وَ لَمْ اُخْلَقْ سَؤُلا، اَللّهُ اَکْبَرُ ) ؛

یـعـنـى مـالم حـاضـر نـیـسـت کـه مـرا نـفـعـى رسـانـد، یـعـنـى هـرچـه بـخـواهـم دسـتـورالعـمـل بـدهـم بـرایـم درسـت کـنـنـد وخـدا مـرا خـلق نـکـرده سـؤ ال کـنـنـده واز کـسـى چـیـزى طـلب کـنـنـده . ایـن را فـرمـود وگـفـت : اَللّهُ اَکـْبـَرُ! وداخـل نـمـاز شـد. راوى گـفـت : مـن بـرگـشـتـم بـه نـزد هـارون وکـیـفـیـت را بـراى اونـقـل کـردم هـارون گـفـت : چـه مصلحت مى بینى درباره او؟ گفتم : اى آقاى من ! اگر خطى بکشى در زمین وموسى بن جعفر داخل در آن شود و بگوید بیرون نمى آیم از آن ، راست مى گـویـد بـیـرون نـخـواهـد آمـد از آن ، گـفـت چـنان است که مى گویى ، لکن بودنش نزد من مـحـبـوبـتـر است به سوى من ، وروایت شده که هارون به وى گفت که این خبر را با کسى مگو، گفت تا هارون زنده بود این خبر را به احدى نگفتم .

شـیـخ طـوسى رحمه اللّه از محمّد بن غیاث روایت کرده که هارون رشید به یحیى بن خالد گـفت : برونزد موسى بن جعفر علیه السلام وآهن را از اوبردار وسلام مرا به او برسان وبگو:( یـَقـُولُ لَکَ اِبـْنُ عـَمِّکَ اِنَّهُ قـَدْ سـَبـَقَ مـِنـّى فـیـک یـَمینٌ اَنّى لااُخَلّیکَ حَتّى تُقِرَّلى بـاْلاِسـائهِ وَ تـَسـْئَلَنـى الْعَفْوَ عَمّا سَلَفَ مِنْکَ وَ لَیْسَ عَلَیْکَ فى اَقْرارِکَ عارُ وَ لافى مَسْئَلَِتکَ اِیّاىّ مَنْقَصَهٌ ) ؛

یـعـنـى پـسـر عمویت مى گوید که من پیش از این قسم خورده ام که تورا رها نکنم تا آنکه اقـرار کـنـى بـراى مـن بـه آنـکـه بـد کـرده اى واز مـن سـؤ ال وخـواهـش کـنـى کـه عـفـوکـنـم از آنچه از توسر زده ونیست در این اقرارت به بدى بر تـوعـارى ونـه در ایـن خـواهـش ‍ وسـؤ الت بـر تـونـقـصـانـى وایـن یـحـیى بن خالد ثقه ومـحـل اعـتـمـاد مـن ووزیـر مـن و صـاحـب امـر مـن اسـت از اوسـؤ ال وخـواهـش کـن بـه قـدرى کـه قـسـم به من عمل آمده باشد وخلاف قسم نکرده باشم ، پس هـرکجا خواهى بروبه سلامت . محمّد بن غیاث راوى گوید که خبر داد مرا موسى بن یحیى بـن خـالد که موسى بن جعفر علیه السلام در جواب یحیى ، فرمود اى ابوعلى ! من مردنم نزدیک است واز اجلم یک هفته باقى مانده است .

وروایـت شـده کـه در ایـامـى کـه در حـبـس فـضـل بـن ربـیـع بـود، فـضـل گـفـت : مـکـرر نـزد مـن فـرسـتـادنـد کـه اورا شـهـیـد کـنـم مـن قـبـول نـکـردم واعـلام کـردم کـه ایـن کـار از مـن نـمـى آیـد و چـون هـارون دانـسـت کـه فـضـل بن ربیع بر قتل آن حضرت اقدام نمى کند آن جناب را از خانه اوبیرون آورد ونزد فضل بن یحیى برمکى محبوس گردانید. فضل هر شب ( خوانى ) براى آن جناب مى فرستاد ونمى گذاشت که از جاى دیگر طعام براى آن جناب آورند. ودر شب چهارم که خوان را حـاضر کردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند کرد وگفت : خداوندا! تومى دانى که اگر پیش از این روز چنین طعامى مى خوردم هر آینه اعانت بر هلاکت خود کرده بودم وامشب در خـوردن ایـن طـعـام مـجـبـور مـعـذورم ، وچـون از آن طـعـام تـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن شـریفش ظاهر شد ورنجور گردید، چون روز شد طبیبى بـراى آن حـضـرت آوردنـد چون طبیب احوال آن حضرت پرسید جواب اونفرمود، چون بسیار مـبـالغـه کـرد، آن جـناب دست مبارک خود را بیرون آورد وبه اونمود وفرمود که علت من این اسـت . چون طبیب نظر کرد دید که کف دست مبارکش سبز شده وآن زهرى که به آن جناب داده انـد در آن مـوضـع مـجتمع گردیده .پس طبیب برخاست ونزد آن بدبختان رفت وگفت : به خـدا سـوگـنـد کـه اوبـهتر از شما مى داند آنچه شما بااوکرده اید. واز آن مرض به جوار رحمت الهى انتقال نمود.

وبـه روایـت دیـگـر چـنـدانـکـه فـضـل بـن یـحـیـى را تـکـلیـف بـر قـتـل آن جـنـاب کـردنـد اواقدام نکرد بلکه اکرام وتعظیم آن جناب مى نمود وچون هارون به رقّه رفت خبر به او رسید که آن جناب نزد فضل بن یحیى مکرم ومعزز است ، اهانت وآسیبى نـسـبـت بـه آن جـنـاب روا نـمـى دارد، مـسـرور خـادم را بـه تـعـجـیـل فـرسـتـاد بـه سـوى بـغـداد بـا دونـامـه کـه بـى خـبـر بـه خـانـه فضل درآید وحال آن جناب را مشاهده نماید اگر چنان بیند که مردم به اوگفته اند یک نامه را به عباس بن محمّد ودیگرى را به سندى بن شاهک برساند که ایشان آنچه در آن نامه نـوشـتـه بـاشـد بـه عـمـل آورنـد، پـس ( مـسـرور ) بـى خـبـر داخل بغداد شد وناگهان به خانه فضل رفت وکسى نمى دانست که براى چه کار آمده است ، چـون دید که آن جناب در خانه اومعزز و مکرم است ، در همان ساعت بیرون رفت وبه خانه عـبـاس بـن مـحـمـّد رفـت نـامـه هـارون را بـه اوداد، چـون نـامـه را گـشـود فضل بن یحیى را طلبید واورا در عقابین کشید وصد تازیانه بر اوزد ومسرور خادم آنچه واقـع شده بود به هارون نوشت ، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت که آن جناب را بـه سـنـدى بـن شـاهـک تـسـلیـم کـنـنـد. ودر مجلس دیوانخانه خود به آواز بلند گفت : فـضـل بـن یحیى مخالفت امر من کرده است من اورا لعنت مى کنم ، شما هم اورا لعنت کنید. پس جمیع اهل مجلس صدا به لعن اوبلند کردند، چون این خبر به یحیى برمکى رسید مضطرب شـد خـود را بـه خـانـه هـارون رسـانـیـد واز راه دیـگـر غـیـر مـتـعـارف داخـل شـد واز عـقـب هـارون درآمـد وسـر در گـوش اوگـذاشـت وگـفـت اگـر پـسـر مـن فـضـل مـخـالفـت تـوکـرده مـن اطـاعـت تـومـى کـنـم وآنـچـه مـى خـواهـى بـه عمل مى آورم .

پـس هـارون از یـحـیـى وپـسـرش راضـى شـده روبـه سـوى اهـل مجلس کرد وگفت : ( فضل ) مخالفت من کرده بود من اورا لعنت کردم اکنون توبه وانابه کرده است من از تقصیر اوگذشتم شما از اوراضى شوید، همگان آواز بلند کردند کـه مـا دوسـتیم با هر که تودوستى ودشمنیم با هر که تودشمنى . پس یحیى به سرعت روانـه بـغـدا شـد، از آمدن اومردم مضطرب شدند هر کسى سخنى مى گفت لکن اواظهار کرد کـه مـن از بـراى تـعـیـمـر قـلعـه وتـفـحـص احـوال عـمـال بـه ایـن صـوب آمـده ام وچند روز مـشـغـول آن اعـمـال بود، پس سندى بن شاهک را طلبید وامر کرد که آن امام معصوم را مسموم گـردانـد ورطـبـى چـند به زهر آلوده کرد به ابن شاهک داد که نزد آن جناب ببرد ومبالغه نـمـایـد در خـوردن آنـهـا ودسـت از آن جـنـاب بـر نـدارد تـا تناول نمود، و موافق روایتى سندى خرماهاى زهرآلود را براى آن حضرت فرستاد وخود آمد بـبـیـنـد تـنـاول کـرده اسـت یـا نـه ، وقـتـى رسـیـد کـه حـضـرت ده دانـه از آن تـنـاول فـرمـوده بـود، گـفـت : دیـگـر تناول نما، فرمود که در آنچه خوردم مطلب توبه عـمـل آمـد وبـه زیـاده احـتـیـاجـى نـیـسـت . پس پیش از وفات آن حضرت به چند روز قضات وعـدول را حـاضـر کـرد و حـضـرت را بـه حـضـور ایـشان آورد وگفت : مردم مى گویند که مـوسـى بـن جـعـفـر در تنگى وشدت است ، شما حال اورا مشاهده کنید وگواه شوید که آزار وعلتى ندارد وبر اوکار را تنگ نگرفته ایم ، حضرت فرمود که اى جماعت ! گواه باشید کـه سـه روز اسـت کـه ایشان زهر به من داده اند وبه ظاهر صحیح مى نمایم ولکن زهر در انـدرون مـن جـا کـرده اسـت ودر آخـر ایـن روز سرخ خواهم شد به سرخى شدید وفردا زرد خـواهـم شـد زردى شـدیـد وروز سـوم رنـگـم بـه سـفـیـدى مـایـل خـواهد شد وبه رحمت حق تعالى واصل خواهم شد، چون آخر روز سوم شد روح مقدسش در ملاء اعلى به پیغمبران وصدیقان وشهداء ملحق گردید.
به مقتضاى کریمه : ( وَ اَمّا الّذینَ اَبْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفى رَحْمَهِ اللّهِ ) ، روسفید به رحمت الهى منتقل شد. رحمه اللّه
شـیـخ صـدوق وغـیـره ، از حـسـن بـن مـحـمـّد بـن بـشـّار روایـت کـرده کـه گـفـت : شـیخى از اهـل ( قـطـیـعـه الرّبـیـع ) کـه از مـشاهیر عامه بود وبسیار موثق بود واعتماد بر قـول اوداشـتـیـم ، مـرا خـبـر داد کـه روزى سندى بن شاهک مرا با جماعتى از مشاهیر علما که جملگى هشتاد نفر بودیم جمع کرد وبه خانه اى درآورد که موسى بن جعفر علیه السلام در آن خـانـه بـود. چـون نـشـسـتـم سـنـدى بـن شـاهـک گـفـت : نـظـر کـنـیـد بـه احـوال ایـن مـرد یعنى موسى بن جعفر علیه السلام که آیا آسیبى به اورسیده است ؛ زیرا کـه مـردم گـمـان مى کنند که اذیتها وآسیبها به اورسانیده ایم واورا در شدت و مشقت داریم ودر ایـن بـاب سـخـن بـسـیـار مـى گـویـنـد، مـا اورا در چـنـیـن مـنـزل گشاده بر روى فرشهاى زیبا نشانیده ایم . خلیفه نسبت به اوبدى در نظر ندارد، بـراى ایـن اورا نگاه داشته که چون برگردد با اوصحبت بدارد ومناظره کند، اینک صحیح وسـالم نشسته است ودر هیچ باب بر اوتنگ نگرفته ایم اینکه حاضر است از اوبپرسد و گواه باشید. آن شیخ گفت که در تمام مجلس همت ما مصروف بود در نظر کردن به سوى آن امـام بـزرگـوار ومـلاحـظـه آثـار فـضـل وعـبادت وانوار سیادت ونجابت و سیماى نیکى وزهـادت کـه از جـبین مبینش ساطع ولامع بود، پس حضرت فرود که اى گروه ! آنچه بیان کـرد در بـاب تـوسـعـه مکان ومنزل ورعایت ظاهر چنان است که او گفت ولکن بدانید وگواه بـاشـیـد کـه اومـرا زهـر خـورانـیده است در نه دانه خرما وفردا رنگ من زرد خواهد شد وپس فـردا خـانـه رنـج وعنا رحلت خواهد کرد وبه دار بقاء ورفیق اعلنى محلق خواهد شد، چون حضرت این سخن فرمود، سندى بن شاهک به لرزه در آمد مانند شاخه هاى درخت خرما بدون پلیدش مى لرزید.

ومـوافـق بـعـضـى روایـات پـس حـضـرت از آن لعـیـن سـؤ ال کـرد کـه غـلام مـرا نـزد مـن بـیـاور کـه بـعـد از فـوت مـن مـتـکـفـل احـوال مـن گـردد، آن لعـیـن گـفـت : مـرا رخـصـت ده کـه از مـال خـود تـورا کـفـن کـنـم ، حـضـرت قـبـول نـکـرد فـرمـود کـه مـا اهـل بـیـت مـهـر زنـان مـا وزر حـج مـا وکـفـن مـردگـان مـا از مـال پـاکیزه ما است وکفن من نز من حاضر است . چون آن حضرت از دنیا رحلت کرد ابن شاهک لعـین ، فقها واعیان بغداد را حاضر کرد براى آنکه نظر کنند که اثر جراحتى در بدن آن حـضـرت نـیست وبر مردم تسویل کنند که هارون را در فوت آن حضرت تقصیرى نیست پس آن حـضـر را در سر جسر بغداد گذاشتند وروى مبارکش را گشودند ومردم را ندا کردند که این موسى بن جعفر است که رافضه گمان مى کردند اونمى میرد، از دنیا رحلت کرده است ، بـیـایـیـد اورا مـشـاهـده کـنـیـد، مـردم مـى آمـدنـد وبـر روى مـبـارک آن حـضـرت نـظـر مـى کردند.


شیخ صدوق از عمر بن واقد روایت کرده است که سندى بن شاهک در یکى از شبها به نزد مـن فـرسـتـاد ومـرا طـلب داشـت ومن در بغداد بودم . پس من ترسیدم که قصد بدى در حق من داشته باشد که در این وقت شب مرا طلب کرده پس وصیت کردم به عیالم در آنچه حاجت به اوداشتم وگفتم : اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونْ وسوار گشتم وبه نزد سندى رفتم ، همین که مـرا مقابل خود دید وگفت : اى ابوحفص ! شاید ما تورا به ترس وفزع در آورده باشیم ؟ گـفـتـم : بلى ، گفت : این طلبیدن نیست مگر به جهت خیر. گفتم : پس کسى را بفرست به مـنـزل مـن کـه اهـل مـرا خبر دهد به امر من گفت : بلى ، پس گفت : اى ابوحفص ! آیا مى دانى تورا براى چه خواسته ام ؟ گفتم : نه ، گفت : آیا مى شناسى موسى بن جعفر را؟ گفتم : بـلى ، بـه خـدا سـوگـنـد! مـن اورا مـى شـنـاسـم و روزگـارى است که مابین من واودوستى وصـداقـت اسـت . پـرسـى کـیـسـت در بـغـداد کـه بـشـنـاسـد اورا از کـسـانـى کـه قـولش مقبول باشد، من جماعتى را نام بردم ودر دلم افتاد که باید موسى به جعفر علیه السلام فـوت کـرده بـاشـد، پـس فـرسـتـاد وآن جـمـاعـت را آوردنـد مثل من آنگاه از ایشان پرسید که مى شناسید اشخاصى را که موسى بن جعفر را بشناسند، ایـشـان نـیـز پرسید که مى شناسید اشخاصى را که موسى بن جعفر را بشناسند، ایشان نیز جمعى را نام بردند، فرستاد وایشان را نیز آوردند، چون صبح شد پنجاه وچند نفر در منزل سندى جمع شده بودند از اشخاصى که موسى بن جعفر علیه السلام را مى شناختند ومـصـاحـبـت بـا اونـمـوده بـودنـد. پـس سـنـدى بـرخـاسـت وداخـل انـدرون شـد ومـا نـمـاز بـه جـا آوردیم آن وقت کاتب اوبیرون آمد با طومارى ونوشت نـامـهـاى مـا را ومـنـازل مـا وصورتهاى ما وکردارهاى ما را، بعد از آن نزد سندى رفت و( سندى ) بیرون آمد ودست بر من زد وگفت : برخیز یا اباحفص ! جامه از روى موسى بن جعفر بردار، جامه برداشتم دیدم که اووفات کرده ، بگریستم واسترجاع نمودم بعد از آن به جماعت ، گفت : همه نظر کنید! یک یک نزدیک آمدند وبدیدند، پس گفت : شاهد شدید که ایـن مـوسى بن جعفر است ؟ گفتیم : آرى . گفت : یا غلام ! بر عورت اوپارچه اى بپوشان واورا بـرهـنـه گـردان ، چـنـان کـرد. گفت : هیچ در تن اونشانى مى بینید که آن را ناخوش بـیـنـیـد؟ گـفـتـیـم : نـمـى بـیـنـیـم غـیـر آنـکـه اومـرده اسـت ، گـفت : همین جا باشید تا اورا غـسـل دهـیـد وکـفـن کـنـیـد ودفـن نـمـایـیـد مـا بـمـانـیـدیـم تـا غـسـل داده شد وکفن کرده شد وجنازه مبارکش برداشتند و سندى بر اونماز کرد ودفن کردیم وبازگشتیم .

 
صـاحـب ( عـمده الطالب ) گفته که در ایام شهادت آن حضرت هارون به شام رفت ویـحـیـى بـن خـالد، سـنـدى بـن شـاهـک را امـر کـرد بـه قـتـل آن حـضرت . پس ‍ گفته شده که آن حضرت را زهر دادند وبه قولى آن حضرت را در میان بساطى گذاشتند وچندان آن را پیچیدند تا آن حضرت شهید شد. پس جنازه نازنینش را در محضر مردم آوردند که تماشا کنند که اثر جراحتى در اونیست ومحضرى تمام کردند که آن حـضرت به مرگ خود از دنیا رفته است وسه روز آن حضرت را در میان راه مردم نهادند کـه هـر کـه از آنجا بگذرد آن حضرت را ملاحظه کند وشهادت خود را در آن محضر بنویسد پس دفن شد به مقابر قریش انتهى .


روایـت شـده کـه چـون سـنـدى بن شاهک جنازه آن امام مظلوم را برداشت که به مقابر قریش نـقـل نـمـایـد کـسـى را وا داشـتـه بـود کـه در پـیـش جـنـازه نـدا مى کرد: هذا اِمام الرّافِضَهِ فـَاعـْرِفـُوهُ؛ یـعـنى این امام رافضیان است بشناسید اورا. پس آن جنازه شریف را آوردند در بازار گذاشتند ومنادى ندا کرد که این موسى بن جعفر است که به مرگ خود از دنیا رفته ، آگـاه بـاشید ببینید اورا، مردم دورش جمع شدند ونظر افکندند اثرى از جراحت یا خفگى در آن حـضـرت نـدیـدند.ودیدند در پاى مبارکش اثر حنّاء است ، پس امر کردند علما وفقها را که شهادت خود را در این باب بنویسند، تمامى نوشتند مگر احمد بن حنبل که هرچه اورا زجر کردند چیزى ننوشت .وروایت شده که آن بازارى کـه نـعـش شـریـف در آن گـذاشـتـه بـودند نامیده شد به ( سوق الریاحین ) ودر آن مـوضـع شریف بنایى ساختند ودرى بر آن قرار دادند که مردم پا بر آن موضع نگذارند بـلکـه تـبـرک بـجـویـنـد، بـه آن وزیـارت کـنـنـد آن محل را.

ونقل شده از مولى اولیاء اللّه صاحب ( تاریخ مازندران ) که گفته من مکرر به آن موضع مشرف گشته ام وآن محل را بوسیده ام .
شـیـخ مـفـید رحمه اللّه فرمود که جنازه شریف را بیرون آوردند وگذاشتند بر جسر بغداد وندا کردند که این موسى بن جعفر است وفات کرده نگاه کنید به او، مردم مى آمدند ونظر بـه صـورت مـبـارکـش مـى نـمـودند ومى دیدند وفات کرده .(۱۰۷) وابن شهر آشـوب فـرمـوده کـه سـنـدى بـن شـاهک جنازه را بیرون آورد وگذاشت بر جسر بغداد وندا کـردنـد کـه ایـن مـوسى بن جعفر است که رافضى ها گمان مى کردند نمى میرد، پس نظر کـنـیـد بر او. واین را براى آن گفتند که واقفه اعتقاد کرده بودند که آن حضرت امام قائم اسـت وحـبـس اورا غـیـبـت اوگـمـان کـرده بـودنـد، پـس در ایـن حـال کـه سندى ومردمان در روى جسر اجتماع کرده بودند اسب سندى بن شاهک رم کرد واورا در آب افـکـنـد پس سندى غرق شد در آب و خداوند تعالى متفرق کرد جماعت یحیى بن خالد را.

ودر روایـت شـیـخ صـدوق اسـت کـه جـنـازه را آوردنـد به آنجا که مجلس شرطه بود، یعى محل عسس ونوکران حاکم بلد وچهار کس را بر پا داشتند تا ندا کردند که اى مردمان هر که مـى خـواهد ببیند موسى بن جعفر را بیرون آید، پس در شهر غلغله افتاد، سلیمان بن ابى جـعـفر عموى هارون قصرى داشت در کنار شط چون صداى غوغاى مردم را شنید واین ندا به گـوشـش رسـیـد از قصر به زیر آمد وغلامان خود را امر کرد که آن جنبشیان را دور کردند وخـود عـمـامـه از سـر انـداخـت وگریبان چاک زد پاى برهنه در جنازه آن حضرت روانه شد وحکم کرد که در پیش جنازه آن حضرت ندا کنند که هر که خواهد نظر کند به طیب پسر طیب بـیـاید نظر کند به سوى جنازه موسى بن جعفر علیه السلام ، پس جمیع مردم بغداد جمع شـدنـد وصداى شیون و فغان از زمین به فلک نیلگون مى رسید، چون نعش آن حضرت را بـه ( مـقـابـر قـریـش ) آوردنـد بـه حـسـب ظـاهـر، خـود ایـسـتـاد مـتـوجـه غـسـل وحـنـوط وکـفـن آن حـضـرت شـد وکـفنى که براى خود ترتیب داده بود که به دوهزار وپـانـصـد دیـنـار تـمـام کـرده بـود وتـمـام قـرآن را بـر آن نـوشـتـه بـود بـر آن جـناب پـوشـانـیـدنـد، به اعزاز واکرام تمام آن جناب را در ( مقابر قریش ) دفن نمودند، چـون ایـن خـبـر بـه هـارون رسـید به حسب ظاهر براى رفع تشنیع مردم نامه به اونوشت واورا تـحـسـیـن کـرد و نـوشـت کـه سـنـدى بـن شـاهـک مـلعـون آن اعـمـال را بـى رضـاى مـن کـرده ، از تـوخـشـنـود شـدم کـه نـگـذاشـتـى بـه اتـمـام رساند.


شـیـخ کلینى رحمه اللّه روایت کرده از یکى از خادمان حضرت امام موسى علیه السلام که چـون حـضـرت مـوسى علیه السلام را از مدینه به جانب عراق بردند آن جناب حضرت امام رضـا عـلیـه السـلام را امـر کـرد کـه هـر شـب تـا مـادامـى که من زنده ام و خبر وفاتم به تونرسیده باید که بر در خانه بخوابى ، راوى گوید که هر شب رختخواب آن حضرت را در دهلیز خانه مى گشودیم چون بعد از عشاء مى شد مى آمد ودر دهلیز خانه به سر مى بـرد تـا صـبـح ، چـون صـبـح مـى شـد بـه خـانـه تـشـریـف مـى بـرد، وچـهـار سال بدین حال به سر مى برد تا صبح ، چون صبح مى شد به خانه تشریف مى برد، وچـهـار سـال بدین حال به سر برد تا یک شبى فراش آن حضرت را گستردیم آن جناب نـیـامـد بـه ایـن سـبب خاطر زاکیه اهل وعیال مستوحش شد وما هم از نیامدن آن حضرت ترسان ووحـشـتـنـاک شـدیـم تـا صـبح ، چون صبح طالع گردید آن خورشید رفعت وجلالت طالع گـردید ودر خانه تشریف برد ورفت نزد ام احمد که بانوى خانه بود وفرمود بیاور آن ودیـعـتـى کـه پـدر بزرگوارم به توسپرده تسلیم من نما، ام احمد چون این سخن استماع نـمـود آغـاز تـوجـه وزارى کـرد واز سـیـنـه پـر درد آه سـرد بـرآورد کـه واللّه آن مـونـس دل دردمندان وانیس جان مستمندان این دار فانى را وداع گفته ، پس آن جناب وى را تسلى داده از زارى وبـیـقرارى منع نمود وفرمود که این راز را افشا مکن واین آتش حسرت را در سینه پنهان دار تا خبر شهادت آن حضرت به والى مدینه رسد.


پـس ام احـمـد ودائعـى کـه در نـزد اوبـود بـه آن حـضـرت سـپـرد وگـفـت : روزى کـه آن گـل بـوستان نبوت وامامت مرا وداع مى فرمود، این امانتها را به من سپرد وفرمود که کسى را به این امر مطلع نساز وهرگاه که من فوت شدم پس هریک که از فرزندان من نزد توآمد واز تـومـطـالبـه آنـها نمود به اوتسلیم کن وبدان که در آن وقت من دنیا را وداع کرده ام . پس حضرت آن امانتها را قبض فرمود وامر کرد که از شهادت پدر بزرگوارش لب ببندد تـا خـبـر بـرسـد، پس دیگر حضرت در دهلیز خانه شب نخوابید، راوى گوید که بعد از چند روزى خبر شهادت حضرت امام موسى علیه السلام به مدینه رسید، چون معلوم کردیم در همان شب واقع شده بود که جناب امام رضا علیه السلام به تاءیید الهى از مدینه به بـغداد رفته مشغول تجهیز وتکفین والد ماجدش گردیده بود آنگاه حضرت امام رضا علیه السـلام واهـل بـیـت عـصـمـت بـه مـراسـم مـاتـم حـضـرت مـوسى بن جعفر علیه السلام قیام نمودند.


مـولف گـویـد: کـه سـیـد بـن طاوس علیه السلام در ( مصباح الزائر ) در یکى از زیارات حضرت موسى بن جعفر علیه السلام این صلوات را بر آن حضرت که محتوى است بـر شـمـه اى از فـضـائل ومـنـاقـب وعـبـادات ومـصـائب آن جـنـاب نقل کرده ، شایسته است من آن را در این جا نقل کنم :( اَللّهـُمَّ صـَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ الطّاهِرینَ وَ صَلِّ عَلى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَصىِّ الاَبـْرارِ وَ اِمـامِ الاَخـْیارِ وَ عَیْبَهِ اْلاَنْوارِ وَ وارِثِ السَّکینَهِ وَالْوِقارِ وَ الْحِکَمِ وَ اْلا ثارِ، الَّذى کانَ یُحیِى اللَّیلَ بِالسَّهَرِ اِلَى السَّحَرِ بِمُواصَلَهِ الاْسْتِغْفارِ، حَلیفِ السَّجْدَهِ الطَّویلَهِ وَ الدُّمـُوعِ الْغـَزیـرَهِ وَ الْمُناجاتِ الْکَثِیرَهِ وَ الضُّراعاتِ الْمُتَّصِلَهِ وَ مَقَرِّ النُّهى وَ الْعَدْلِ وَ الْخـَیـْرِ وَالْفـَضـْلِ وَالنَّدى وَالْبـَذْلِ وَ مـَاءْلَفِ الْبـَلْوى وَالْصَّبـْرِ وَالْمـُضْطَهَدِ بِالظُّلمِ وَالْمـَقـْبُورِ بِالْجَوْرِ وَالْمُعَذَّبِ فى قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطامیرِ، ذِى السّاقِ الْمَرضوضِ بِحَلَقِ الْقُیُودِ وَالْجَنازَهِ الْمُنادى عَلَیْها بِذُلِّ الاِسْتِخْفافِ وَالْوارِدِ عَلى جَدِّهِ الْمُصْطَفىَ وَ اَبـیـهِ الْمُرْتَضى وَ اُمِّهِ سَیِدَهِ النِّسآءِ بِاِرْثِ مَغْصُوبٍ وَ وَلاءٍ مَسْلُوبٍ وَ اَمْرٍ مَغْلُوبٍ وَ دَمٍ مـَطـْلُوبٍ وَ سـَمٍّ مـَشْرُوبٍ. اَللّهُمَّ وَ کَما صَبَرَ عَلَى غَلیظِ الْمِحَنِ وَ تَجَرُّعِ غُصَصِ الْکُرَبِ وَاسـْتـَسْلَمَ لِرِضاکَ وَ اَخْلَصَ الطّاعَهَ لَکَ وَ مَحَضَ الْخُشُوعَ وَاسْتَشْعَرَ الْخُضُوعَ وَ عادَى الْبـِدْعـَهَ وَ اَهْلَها وَ لَمْ یَلْحَقْهُ فِى شَى ءٍ مِنْ اَوامِرِکَ وَ نَواهیَک لَوْمَهٌ لائمٍ، صَلِّ عَلَیْهِ صَلَوهً نـامـِیـَهٌ مـُنـیـفـَه زاکـِیـَهً تـُوجـِبُ لَهُ بِها شَفاعَهَ اُمَمٍ مِنْ خَلْقِکَ وَ قُروُنٍ مِنْ بَرایاَکَ وَ بَلِّغْهُ عَنّاتَحِیَّهً وَ سَلامَا وَ آتِنا مِنْ لَدُنْکَ فِى مُوالاتِهِ فَضْلا وَ اِحْسانا وَ مَغْفِرَهً وَ رِضْوانَا، اِنَّکَ ذُوالْفـَضـْلِ الْعـَمـیـمِ وَ التَّجـاوُزِ الْعـَظـیم ، بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ. )


ودر احـادیـث بـسـیـار وارد شـده کـه زیـارت آن حـضـرت مثل زیارت حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم است . ودر روایتى مـثـل آن اسـت کـه کـسـى زیـارت کـرده بـاشـد حـضـرت رسـول وامـیـرالمـؤ مـنـیـن ـ صـلوات اللّه عـلیـهـمـا ـ را  ودر روایـت دیـگـر مـثـل آن است که امام حسین علیه السلام را زیارت کند  ودر حدیث دیگر هر که آن حضرت را زیارت کند بهشت از براى اوست . سلام اللّه علیه .


خطیب در ( تاریخ بغداد ) از على بن خلال نـقـل کـرده کـه گفت : هیچ امر دشوارى مرا رونداد که بعد از آن بروم به نزد قبر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ومتوسل به آن جناب شوم مگر آنکه خداى تعالى از براى من آسان کرد.

ادامه دارد…

 

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=