زندگینامه حضرت رسول اکرم(ص)

زندگینامه خاتم الا نبیاء حضرت محمّدمصطفی (ص) به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال) قسمت سوم -وقایع سال دوم تا نهم هجری -جنگها وغزوات آن حضرت

وقایع سال دوم هجرى

در سـال دوم هـجـرى قـبـله مـسـلمـانـان از جـانـب بـیـت المـقدس به سوى کعبه گشت و در این سـال تـزویـج حـضـرت فـاطـمـه صـَلَواتُ اللّهِ عـَلَیْها با امیرالمؤ منین علیه السّلام شد بـعـضـى از مـحـقـّقـیـن گـفـتـه انـد کـه سـوره (هـَلْ اَتـى ) در شـاءن اهـل بـیـت عـلیـهـمـاالسـّلام نازل شده و حق تعالى بسیارى از نعمتهاى بهشت را در آن سوره مذکور داشته و ذکر حورالعین نفرموده ! (لَعَلَّ ذلِکَ اِجْلالاً لِفاطِمَهَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْها) و در آخـر شـعـبـان سـنـه دو، روزه مـاه رمـضـان فـرض ‍ شـد. و نـیـز در ایـن سال حکم قتال با مشرکین نازل شد.

و پـس از هـفـتـاد روز از سـنـه دو گـذشـتـه ، غـزوه (اَبـْواء) واقـع شـد و (اَبـْواء)(۱۷۳) نـام دهـى اسـت بـزرگ در مـیـان مـکـّه و مـدیـنـه و آن از اعـمـال (فـُرْع ) است از مدینه و در آنجا است قبر حضرت آمنه والده حضرت پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و هـم دهـى دیـگر در آنجا است که آن را (وَدّان )(۱۷۴) گویند و از اینجا است که این غزوه را، غزوه وَدّان نیز گویند.
و در ایـن غـزوه کـار بـه صـلح رفـت و حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدون محاربه مراجعت فرمود و حامل لواء در این غزوه حضرت حمزه بود. پس از این (سَرِیّه حمزه ) پیش آمد.

فرق غَزْوَه و سَرِیّه

باید دانست که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم لشکرى را به حرب مى گـمـاشـت و خود آن حضرت با آن لشکر بود آن را (غزوه ) گویند و اگر آن حضرت با ایـشان نبود آن را بعث و (سَرِیّه ) گویند و سَریّه (۱۷۵) طایفه اى از جیش را گـویـنـد که فرستاده شود براى دشمن ، اَقَلّش نُه نفر است و نهایتش چهارصد و بعضى گـفـتـه انـد کـه (سَرِیّه ) از صد است تا پانصد و زیادتر را (منس ) گویند واگر از هـشـتـصـد زیـادتـر شـد (جـیـش ) گـویـنـد و اگـر از چـهـارهـزار زیـادتـر شـد (حـَجـْفـَلْ)(۱۷۶) گـویند و در عدد غزوات آن حضرت اختلاف است از نوزده تا بیست و هفت گفته اند لکن قتال در نُه غزوه واقع شده .

در شـهـر ربـیـع الا خر غزوه بُواط پیش آمد و آن چنان بود که آن حضرت با دویست نفر از اصـحـاب بـه قـصـد کاروان قریش از مدینه تا ارض بُواط طىّ مسافت فرمود و با دشمن دُچـار نـشـده مـراجـعـت فـرمـود و بـواطـ(۱۷۷) کـوهـى اسـت از جـبـال جـهـیـنـه در نـاحـیه رَضْوى و رَضْوى (۱۷۸) کوهى است مابین مکّه و مدینه نزدیک به یَنْبَع که کیسانیه مى گویند محمّد بن حنفیّه در آنجا مقیم است ، زنده مى باشد تا خروج کند.

پس از غزوه بُواط، غزوه ذوالعُشَیْره پیش آمد و عُشَیره (۱۷۹) نام موضعى است از بـراى بـنـى (مـُدْلِجْ) بـه (یـَنـْبـُع ) در مـیـان مـکـّه و مـدیـنـه و آن چـنـان اسـت کـه رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنید که ابوسفیان با جماعتى از قریش به جهت تـجـارت مـسـافـر شـام انـد پـس سـر هـم بـا جـمـاعـتـى از اصـحـاب از دنبال او به ارض ذوالعُشیره آمد ابوسفیان را ملاقات نفرمود لکن بزرگان بنى مُدْلِجْ که در نـواحـى ذوالعـُشـَیـره بـودند به خدمت آن حضرت رسیدند و کار بر مصالحه و مهادنه نهادند.

در شـَهـْر جـُمـادى الا خره غزوه بَدْر الاُؤ لى روى نمود از این جهت که خبر به پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه کـُرْزِ بـْن جـابـر الفـِهْرى از مکّه به اتفاق جمعى از قریش ‍ بیرون شده به سه منزلى مدینه آمدند و شتران آن حضرت و چهار پایان دیگر مردم را از مراتع مدینه برانده و به مکّه بردند. رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم رایت جنگ را بـه عـلى عـلیـه السـّلام سـپـرد و بـا جـمـعـى از مـهـاجـر بـر نـشـسـتـه بـه منزل سَفَوان (۱۸۰) که از نواحى بدر است بر سر چاهى فرود شد و سه روز آنـجـا بـیـاسـود و از هر جانب فحص حال مشرکین فرمود و خبر ایشان نیافت لاجَرَم باز به مدینه شد و این وقت سَلْخ جُمادى الا خره بود.

و هـم در سـَنـَه دو، غزوه بدر کبرى پیش آمد و ملخّصش آن است که کفار قریش مانند عُتبَه و شَیْبَه و ولید بن عُتبه و ابوجهل و اَبُوالْبَخْتَرى و نَوْفَلِ بنِ خُوَیْلِدْ و سایر صنادید مـکـّه بـا جـمـاعـت بـسیار از مردمان جنگى که مجموع ایشان به نُهصد و پنجاه تن به شمار رفـتـه انـد اعـداد جـنگ با پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم کرده از مکّه بیرون شدند و ادوات طرب و زنان مُغَنّیه براى لهو و لعب با خود برداشتند و صد اسب و هفتصد شتر با ایشان بود.
و کـار بـر آن نـهـادنـد کـه هـر روز یـک تـن از بـزرگـان قـریـش عـلف و آذوقه لشکر را کـفـیـل بـاشـد و ده شـتـر نـَحـْر کـنـد و از آن طـرف حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با سیصد و سیزده تن از اصحاب خود از مدینه حرکت کردند تا به اراضى بدر درآمدند و بدر اسم چاهى است در آنجا که کشته هاى مشرکین را در آنجا افکندند و چون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در اراضى بدر قرار گرفت جـاى به جاى دست مبارک بر زمین اشاره نمود و مى فرمود: ه ذ ا مَصْرَعُ فُلانٍ و کشتنگاه هر یک از صنادید قریش را مى نمود و هیچ یک جز آن نبود که فرمود.
در ایـن وقـت لشـکـر دشـمـن پـدیدار گشت که از پیش روى بر سر تلّى برآمدند و نظاره لشـکـر پـیغمبر همى کردند. مسلمانان در نظر ایشان سخت حقیر و کم نمودند چنانکه ایشان نیز در چشم مسلمانان اندک نمودند.
ق الَ اللّهُ تـَعـالى : (وَ اِذْ یـُریـکـُمـُوهـُمْ اِذِالْتـَقـَیْتُمْ فی اَعْیُنِکُمْ قَلیلاً وَ یُقَلِّلُکُمْ فى اَعْیُنِهِمْ لِیَقْضِىَ اللّهُ اَمْرا کانَ مَفْعُولا.)(۱۸۱)
قـریش پس از نظاره پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در پشت آن تلّ فرود شدند و از آب دور بـودند و چون فرود آمدند عمیر بن وهب را با گروهى فرستادند که لشکر اسلام را احـتـیـاط کـند بلکه شمارِ ایشان را باز داند. پس عمیر اسب بر جهاند و از هر سوى به گـرد مـسـلمانان برآمد و بر گرد بیابان شد و نیک نظر کرد که مبادا مسلمانان کمین نهاده بـاشـنـد بـاز شـده و گفت در حدود سیصد تن مى باشند و کمینى ندارند لکن دیدم شتران یثرب حمل مرگ کرده اند و زهر مهلک در بار دارند.

اَمـا تـَرَوْنـَهـُمْ خـُرْسـاً لا یَتَکَلَّمُونَ یَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الاَفاعی مالَهُمْ مَلْجَاءٌ اِلاّ سُیُوفُهُمْ وَ ما اَری هُمْ یُوَلّوُنَ حَتّى یُقْتَلُوا وَ لایُقْتَلُونَ حَتّى یَقْتُلُوا بِعَدَدِهِمْ؛
یـعـنـى آیـا نـمـى بـینید که خاموشند و چون افعى زبان در دهان همى گردانند پناه ایشان شـمـشـیـر ایـشـان اسـت ، هـرگز پشت به جنگ نکنند تا کشته شوند و کشته نشوند تا به شـمـار خـویـش دشـمـن بـکشند؛ پشت و روى این کار را نیک بنگرید که جنگ با ایشان کارى سهل نتواند بود.(۱۸۲)

حـکیم بن حزام چون این بشنید از عتبه درخواست کرد که مردم را از جنگ بازنشاند عتبه گفت اگر توانى ابن حنظلیّه یعنى ابوجهل را بگو هیچ توانى مردم را بازگردانى و با محمّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و مـردم او کـه ابـنـاءِ عـمّ تـواَنـد رزم نـدهـى ؟ حـکـیـم نـزد ابـوجهل آمد و پیغام عتبه بگذاشت ابوجهل گفت : اِنْتَفَخَ سُحْرُه ؛ یعنى پر باد شده شُش او. کـنـایـه از آنـکـه ترس و بددلى عارض او شده و هم عتبه بر پسر خود ابوحذیفه که مسلمانى گرفته و با محمّد است مى ترسد.

حـکـیـم سـخـنـان ابـوجـهـل را بـراى عـتـبـه گـفـت کـه نـاگـاه ابـوجـهـل از دنبال رسید عتبه روى با او کرد و گفت : یا مُصَفِّر الاِسْت (۱۸۳) تـعـیـیـر مـى کـنـى مـرا، معلوم خواهد شد که کیست آن کس که شُش او پر باد گشته . از آن طـرف پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از بـهـر آنـکـه مـسـلمـانـان را دل بـه جـاى آیـد و کـمـتـر بـیـم جـنـگ کـنـنـد بـه مـفـاد (وَ اِنْ جـَنـَحـُوا لِلسِّلْم فـَاجـْنـَحـْ لَها)(۱۸۴) هر چند دانسته بود که قریش کار به صلح نکنند از بهر آنکه جاى سـخـن نـمـانـد پـیام براى قریش فرستاد که ما را در خاطر نیست که در حرب شما مبادرت کنیم ؛ چه شما عشیرت و خویشان منید، شما نیز چندان با من به معادات نروید مرا با عرب بـگذارید اگر غالب شدم هم از براى شما فخرى باشد و اگر عرب مرا کفایت کرد شما به آرزوى خود برسید بى آنکه رنجى بکشید.

قـریـش چـون این کلمات شنودند از میانه عتبه زبان برگشود و گفت : اى جماعت قریش هر کـه سـخـن بـه لجاج کند و سر از پیام محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بتابد رستگار نشود؛ اى قریش گفتار مرا بپذیرید و جانب محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را که مهتر و بـهـتـر شـمـا است رعایت کنید. ابوجهل بیم کرد که مبادا مردم به فرمان عتبه باز شوند گـفـت : هـان ، اى عـتـبه ! این چه آشوب است که افکنده اى همانا از بیم عبدالمطّلب از بهر مراجعت حیلتى کرده اى ؟ عتبه برآشفت و گفت : مرا به ترس ‍ نسبت دهى و خائف خوانى . از شتر به زیر آمد ابوجهل را از اسب بکشید و گفت : بیا تا ما با هم نبرد کنیم و بر مردمان مـکـشـوف سـازیم که جَبان (۱۸۵) کیست و شجاع کدام است ؟ اَکابر قریش پیش شدند و ایشان را از هم دور کردند در این وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى ، مردان کارزار به جوش و جنبش ‍ درآمدند.

اوّل کـس عـُتـْبـه بـود کـه آهـنـگ مـیـدان کرد از خشم آنکه ابوجهلش به جُبْن نسبت داد پس بیتوانى زره بپوشید و چون سرى بزرگ داشت در همه لشکر (خُودى ) نبود که بر سر او راسـت آیـد لاجـرم عِمامه به سر بست و برادرش شیبه و پسرش ولید را نیز فرمان داد که با من به میدان آیید و رزم دهید. پس هر سه تن اسب برجهاندند و در میان دو لشکر، کرّ و فـرّى نـمـوده مـبـارز طـلبیدند سه نفر از طایفه انصار به جنگ ایشان آمدند. عتبه گفت : شـمـا چـه کـسـانـید و از کدام قبیله اید؟ گفتند: ما از جمله انصاریم . عتبه گفت : شما کفو ما نیستید ما را با شما جنگ نباشد و آواز برداشت که اى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم از بـنـى اعـمـام مـا کـس بـیـرون فـرسـت تـا بـا مـا رزم دهـد و از اقـران و اکـفـاء مـا بـاشـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـیـز نمى خواست که نخستین انصار به مقاتله شـونـد؛ پـس على علیه السّلام و حمزه بن عبدالمطّلب و عبیده بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف را رخصت رزم داد و این هر سه تن چون شیر آشفته به میدان شتافتند. و حمزه گفت :

اَنـَا حـَمـْزَهُ بـنُ عـبـدالمـطـّلب اَسـَدُ اللّهِ وَاَسـَدُ رَسـُولِهِ. عـتـبـه گفت : کُفْوٌ کَریمٌ وَ اَنَا اَسَدُ الحُلَفاء.
و از ایـن سـخـن ، عـتـبـه خود را سیّد حُلفاى مطیّبین شمرده و ما در ذکر آباء پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم اشاره به حِلْف مطیّبین نمودیم .
بـالجـمـله : امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام با ولید دچار گشت و حمزه با شیبه و عُبیده با عُتْبه .
پس امیرالمؤ منین علیه السّلام این رجز خواند:

شعر :

انَا ابنُ ذىِ الْحَوْضَیْنِ عبدالمطّلب

وَهاشِمُ الْـمُطعِم فىِ الْعامِ السَّغَب

اُوْفی بِمیثاقى وَاَحْمى عَنْ حَسَبٍ

پـس شـمـشـیـرى بـر دوش ولید زد که از زیر بغلش بیرون آمد و چندان ذراعش ، سطبر و بزرگ بود که چون بلند مى کرد صورتش را مى پوشانید.
گـویـند آن دست مقطوع را سخت بر سر امیرالمؤ منین علیه السّلام بکوفت و به جانب عتبه پدرش گریخت . حضرت از دنبالش شتافت و زخمى دیگر بر رانش بزد که در زمان جان داد.

امـا حـمـزه و شـیـبه با هم درآویختند و چندان شمشیر بر هم زدند و به گرد هم دویدند که تـیـغـهـا از کـار شـد و سـپـرهـا درهم شکست ، پس تیغ به یک سوى افکندند و یکدیگر را بـچـسـبیدند. مسلمانان از دور چون آن بدیدند ندا در دادند که یا على نظاره کن که این سگ چسان بر عمّت غلبه کرده ، على علیه السّلام به سوى او شد و از پس حمزه درآمد و چون حـمـزه بـه قـامـت از شیبه بلندتر بود فرمود: اى عمّ! سر خویش به زیر کن ، حمزه سر فـرو کـرد پـس عـلى علیه السّلام تیغ براند و یک نیمه سر شیبه را بیفکند و او را هلاک کرد.

امـّا عبیده چون با عتبه نزدیک شد و این هر دو سخت دلاور و شجاع بودند پس ‍ بیتوانى با هـم حـمله بردند و عبیده تیغى بر فرق عتبه فرو کرد تا نیمه سر بدرید و همچنان عتبه در زیر تیغ شمشیرى بر پاى عبیده افکند چنانکه ساقش را قطع کرد از آن سوى امیرالمؤ مـنـین علیه السّلام چون از کار شیبه پرداخت آهنگ عتبه نمود هنوز رمقى در عتبه بود که جان او را نـیـز بگرفت ؛ پس حضرت در قتل این هر سه تن ، شرکت کرد و از اینجا است که در مصاف معاویه او را خطاب کرده مى فرماید:
عـِنـدى السَّیـْفُ الَّذى اَعـْضـَضْتُهُ(۱۸۶) اَخاکَ و خالَکَ وَجَدَّکَ یَوْمَ بَدرٍ)یعنى : شمشیرى که بر جد و دایى و برادرت در یک رزمگاه زدم ، نزد من است (۱۸۷)

پـس آن حـضـرت بـه اتـفـاق حـمـزه ، عـبـیـده را بـرداشـتـه بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم آورده پیغمبر سرش در کنار گرفت و چنان بگریست کـه آب چـشم مبارکش بر روى عبیده دوید و مغز از ساق عبیده مى رفت و هنگام مراجعت از بدر در ارض (رَوْحـآء) یـا (صـَفـْراء) وفـات یـافـت و در آنـجـا مـدفـون گـشـت و او ده سـال از آن حـضرت افزون بود و حق تعالى این آیه در حق آن شش تن که هر دو تن با هم مخاصمت کردند فرو فرستاد:
(هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فی رَبِّهِمُ فَالَّذینَ کَفَروُا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِیابٌ مِنَ النّارِ یُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِم الْحَمیمُ.)(۱۸۸)
بـالجـمـله : بـعـد از کـشـتـه شـدن ایـن سـه نـفـر رُعـْبـى در دل کـفـّار افـتاد، ابوجهل قریش را تحریص بر جنگ همى کرد. شیطان به صورت سراقه بن مالک شده قریش را گفت :
اِنّی جارٌ لَکُمْ اِدْفَعُوا اِلَىَّ ر ایتَکُمْ.
پـس رایـت مـیـسـره را بـه دسـت گـرفـتـه و از پـیـش روى صـف مـى دویـد و کـفـّار را قـویـدل مـى کـرد بـر جـنـگ . از آن طـرف پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اصحاب را فرمود:
غُضّوُا اَبْصارَکُمْ وَ عضّوُا عَلَى النَّواجِدِ.
و بر قلّت اصحاب خویش نگریست دست به دعا برداشت و از حق تعالى طلب نصرت کرد، حق تعالى ملائکه را به مدد ایشان فرستاد.
قال اللّه تعالى : (وَلَقَد نَصَرَکُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُم اَذِلَّهٌ … یُمْدِدْ کُمْ رَبُّکُمْ بِخَمْسَهِ آلا فٍ مِنَ المَلائکَهِ مُسَوِّمینَ)(۱۸۹)

پـس جـنـگـى عـظـیـم در پـیـوسـت شـیـظـان چـون چـشـمـش بـر جـبـرئیـل و صـفـوف فـرشـتـگـان افتاد عَلَم را بینداخته آهنگ فرار کرد، مُنَبَّه پسر حَجّاج گریبان او را گرفت و گفت : اى سراقه کجا مى گریزى ؟ این چه ناساخته کاریست که در این هنگام مى کنى و لشکر ما را در هم مى شکنى ، ابلیس دستى بر سینه او زد و گفت : دور شود از من که چیزى مى بینم که تو نمى بینى .
(قـالَ تـَعالى : فَلَمّا تَرائَتِ الْفِئَتانِ نَکَصَ عَى عَقِبَیْهِ وَ قالَ اِنّی بَرى ءُ مِنْکُمْ اِنّی اَرى ما لا تَرَوْنَ)(۱۹۰)

و حـضـرت اسداللّه الغالب على بن ابى طالب علیه السّلام چون شیر آشفته به هر سو حـمـله مـى بـرد و مـرد و مـرکـب بـه خـاک مـى افـکـنـد تـا آنـکـه سـى وشـش تـن از اَبـْطـال رجـال رااز حـیـات بـى بـهـره فـرمـود و از آن حـضـرت نقل است که فرمود عجب دارم از قریش ‍ که چون مقاتلت مرا با ولید بن عتبه مشاهده کردند و دیـدنـد کـه بـه یـک ضرب من هر دو چشم حنظله بن ابى سفیان بیرون افتاد چگونه بر حرب من اقدام مى نمایند؟!(۱۹۱)

بـالجمله ؛ هفتاد نفر از صنادید قریش به قتل رسیدند که از جمله آنها بود عتبه و شیبه و ولیـد بـن عـتـبـه و حـنـظـله بـن ابـى سـفـیـان و طـُعـَیـمـَه بـْن عـَدِىّ و عـاص بـن سـعـیـد و نوفَل بن خُوَیْلد و ابوجهل . و چون سر ابوجهل را براى پیغمبر بردند سجده شکر به جـاى آورد، پـس کـفـار هـزیـمـت کـردنـد و مـسـلمـانـان از دنـبـال ایـشان بشتافتند و هفتاد نفر اسیر کردند و این واقعه در هفدهم ماه رمضان بود. و از جـمـله اسـیران ، نضربن حارث و عُقْبَه بن ابى مُعَیْط بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم فـرمان قتل ایشان را داد و این هر دو دشمن قوى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـودنـد و عـُقـبـه هـمـان اسـت کـه بـه رضـاى اُمـیَّهِ بـْنِ خـَلَف کـه او نـیـز کشته شد خیو(۱۹۲) بر روى مبارک آن حضرت افکنده بود.
در خـبـر اسـت کـه چـون نـضـر بـن حـارث بـه دسـت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـه قتل رسید خواهرش در مرثیه او قصیده گفت که از جمله این سه بیت است :

شعر :

اَمُحَمَّدٌ(۱۹۳) وَلاَ نْتَ نَجْلُ نَجیبَهٍ

فی قَوْمِها وَالْفَحْلُ فَحْلُ مُعْرقٌ(۱۹۴)

ما کانَ ضَرَّکَ لَو مَنَنْتَ وَرُبَّما

مَنَّ الْفَتى وَ هُوَ الْمُغیظ الْـمُحْنَقُ

اَلنَّضْرُ اَقْرَبُ مَنْ اَسَرْتَ قِرابَهً

وَاَحَقُّهُمْ اِنْ کانَ عِتْقٌ یُعْتَقُ

چـون مـرثیه او به سمع مبارک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید فرمود: لَوْ کُنْتُ سَمِعْتُ شِعْرَها لَما قَتَلْتُهُ.(۱۹۵)
و در سنه دو نیمه شوال که بیست ماه از هجرت گذشته بود غزوه بَنى قَیْنُقاع پیش ‍ آمد و قـَیْنُقاع (۱۹۶) طایفه اى از یهودان مدینه مى باشند. بدان که کفار بعد از هـجـرت پـیـغـمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم با آن حضرت سه قسم بودند. قسمى آنان بـودنـد کـه حـضـرت بـا آنـها قرار گذاشته بود که جنگ نکنند با آن حضرت و یارى هم نکنند دشمنان آن حضرت را و ایشان جهودان بنى قُرَیْظه و بنى النَّضیر و بنى قَیْنُقاع بودند.

و قـسـم دوم آنـان بـودنـد کـه بـا آن حـضرت حرب مى کردند و دشمنى آن حضرت بپا مى داشتند و ایشان کفار قریش بودند.
قسم سوّم آنان بودند که کارى با آن حضرت نداشتند و منتظر بودند که ببینند چه خواهد شـد عـاقـبـت امـر آن حـضـرت مـانند طوائف عرب لکن بعضى از ایشان در باطن دوست داشتند ظهور امر آن حضرت را مانند قبیله خُزاعه و بعضى بعکس بودند مانند بنى بکر و بعضى بـودنـد کـه بـا آن حـضـرت بودند به ظاهر و با دشمنش بودند در باطن مانند منافقان و طوائف ثلاثه یهود غَدْر کردند؛ اوّل کسى که نقض عهد کرد از ایشان ، بنى قینقاع بودند.

و سببش آن شد که در بازار بنى قینقاع زنى از مسلمانان بر درِ دکان زرگرى نشسته پس از آن زرگر یا مرد دیگرى از یهود براى تسخیر جامه پشت او را چاک زد و گره بست ، آن زن بى خبر بود چون برخاست سرینش پیدا شد یهودیان بخندیدند آن زن صیحه کشید، مـردى از مـسـلمـا چون این بدید آن جهود را به کیفر این کار زشت بکشت . یهودان از هر سو مـجـتـمـع شـده آن مـرد مـسـلمـان را بـه قـتـل رسـانـیـدنـد و ایـن قـصـه در حـال بـه پـیـغمبر خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید، آن حضرت بزرگان یهود را طـلب کرد و فرمود: چرا پیمان بشکستید و نقض عهد کردید از خداى بترسید و بیم کنید از آنـچـه قـریـش را افـتـاد کـه بـا شما نیز تواند رسید و مرا به رسالت باور دارید؛ چه دانسته اید که سخن من بر صدق است . ایشان گفتند: اى محمّد! ما را بیم مده و از جنگ قریش و غـلبـه بـر ایـشان فریفته مشو همانا با قومى رزم دادى که قانون حرب ندانستند اگر کـار با ما افتد طریق محاربت خواهى دانست ، این بگفتند و برخاستند و دامن برافشاندند و بیرون شدند. این هنگام جبرئیل این آیه شریفه آورد:
(وَاِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِیانَهً فَانْبِذْ اِلَیْهِمْ عَلى سَوآءٍ.)(۱۹۷)

پـس حـضـرت اَبـوُلُبـابـه را در مـدینه خلیفتى بداد و رایت جنگ به حمزهt سپرد و لشکر ساخت و آهنگ ایشان کرد. جماعت یهود چون قوّت مقابله و مقاتله نداشتند به حصارهاى خویش پـنـاه جـسـتـنـد پانزده روز در تنگناى محاصره بودند تا کار بر ایشان تنگ شد و رعب و تـرس در دلشـان جاى کرد ناچار رضا دادند که از حصار بیرون شده حکم خداى را گردن نـهـنـد. پـس ابـواب حصارها گشوده بیرون آمدند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم امر فـرمـود مـُنـْذِر بـْنِ قـُدامـَه سلمى را، تا دست آن جماعت را از پشت ببندد و در خاطر داشت که ایـشـان را مـقـتـول سازد و ایشان هفتصد تن مرد جنگى بودند. عبداللّه بن اُبَىّ ـ که در میان مـسـلمـانـان مردى منافق بود ـ از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم درخواست کرد کـه در حـق ایـشـان احـسـان فـرمـاید و در این باب اصرار کرد؛ پس حضرت از ریختن خون ایـشـان بـگـذشـت ولکـن بـه امـر آن حـضـرت جـلاى وطـن کـردنـد و امـوال و اثـقـال و قـلاع و ضـیـاع ایـشان به جاى ماند و به اَذْرِعات (۱۹۸) شام پیوستند.

و نیز در سنه دو در ماه شوّال ، غزوه قَرقَرهُ الْکُدْر(۱۹۹) پیش آمد و آن آبى است از بـنـى سـُلَیـْم در سـه مـنـزلى مـدیـنـه . و سـبـب ایـن غـزوه آن شـد کـه رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مسموع افتاد که جماعتى از بنى سُلَیْم و بنى غـَطـْفـان در قَرقَره الکُدْر انجمن کرده اند که به خون قریش در مدینه شبیخون آرند، پس حـضـرت رایت جنگ را به امیرالمؤ منین علیه السّلام داد و با دویست نفر از اصحاب دو روزه بـه آنـجا تشریف برد وقتى رسید که آن جماعت رفته بودند از آن جماعت کسى دیدار نشد تـا حـضـرت مـراجـعـت فـرمـود و بـعـضـى ایـن غـزوه را در سال سوم ذکر کرده اند.

و نـیـز در سـنـه دو در عـُشْر آخر ذى القعده یا در ذى الحجه غزوه سَویق پیش آمد و سبب آن شد که ابوسفیان بعد از واقعه بدر نذر کرد که خود را به زن نچسباند و روغن به خود نـمـالد تـا ایـن کـین از محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم و اصحاب او باز جوید؛ پس با دویست تن از مکّه کوچ کرده تا عُرَیض که در ناحیه مدینه واقع است رسید و در آنجا یک تن از انصار را که مَعْبَد(۲۰۰) بن عمرو نام داشت با برزیگر او بگرفت و بکشت و یـک دو خـانـه بـا چـنـد نـخـله خـرمـا بـسـوخـت و دل بـر آن نـهـاد کـه بـه نـذر خـود عـمـل کـرده پـس بـه شـتاب برگشت . چون این خبر به محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسـیـد ابـولُبـابـه را بـه خـلیـفـتـى گـذاشـت و بـا دویـسـت نـفـر از مـهـاجـر و انصار از دنـبال ابوسفیان شتافت . چون ابوسفیان را معلوم گشت که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـا لشـکر به استعجال مى آید، هراسناک شد امر که لشکریان انبانهاى سویق را کـه بـه جـهـت زاد راه داشـتـنـد بـریـخـتـنـد تـا از بـهـر فرار سبکبار شوند و مسلمانان از دنـبـال رسـیـدنـد و آن انـبـانـهـا را بـرگـرفتند و از این جهت این غزوه را (ذات السّویق ) خـوانـدنـد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم تا اراضى قَرْقَرهُ الْکُدْر بر اثـر ایشان رفت و ایشان را نیافت پس به مدینه مراجعت فرمود. و مدّت این غزوه پنج روز بود و بعضى این غزوه را در سال سوّم دانسته اند.

و در سـنـه دو، بـه قـولى ولادت حـضـرت امـام حـَسـَن عـلیـه السـّلام واقع شد و بسیارى سال سوم گفته اند. و کیفیّت ولادت شریفش بیاید در باب چهارم .

وقایع سال سوم هجرت

در سـال سـوم غـزوه غـَطـْفـان (۲۰۱) پـیـش آمـد و ایـن غـزوه را غـزوه ذى اَمَر(۲۰۲)و غزوه اَنْمار نیز نامیده اند و آن موضعى است از نواحى نجد و سبب این غـزوه آن بود که رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مسموع افتاد که گروهى از بـنـى ثـَعـْلَبـَه و مـُحـارِبْ در (ذى اَمـَر) جـمع شده اند که اطراف مدینه را تاختنى کنند و غنیمتى به دست آرند و پسر حارث که نام او (دُعْثُور) است و خطیب او را (غَوْرَث ) گفته سـیـّد آن سـلسـله است ؛ پس پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم با چهارصد و پنجاه نفر بـه شـتـاب بـه (ذى امـَر) رفـت ، دُعـْثـور بـا مـردمـان خـویـش بـه قـُلَل جِبال گریختند و کسى از ایشان دیده نشد جز مردى از بنى ثَعْلَبَه که مسلمانان او را گرفتند خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بردند حضرت بر او اسلام عرضه کـرد اسلام آورد، پس باران سختى آمد چنانکه از تن و جامه لشکریان آب همى رفت مردمان از هر سو پراکنده شدند و به اصلاح کالاى خویش پرداختند و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیز جامه برآورد و بیفشرد و بر شاخه هاى درختى افکند و خود نیز در سایه آن درخت بیارمید، در این وقت دُعْثُور طمع در آن حضرت کرده با شمشیر به بالین آن حضرت آمـده و گـفـت : اى مـُحـمـّد مـَنْ یَمْنَعُک مِنّى الْیَوْم ؛ یعنى کیست که ترا از شرّ من امروز کفایت کـنـد؟ حـضـرت فـرمـود: خـداونـد عـَزّ و جـَلّ، در ایـن وقـت جـبـرئیـل بـر سـیـنـه اش زد کـه تـیـغ از دسـتـش افـتاد، و بر پشت افتاد. حضرت آن تیغ بـرگـرفـت و بـر سر او ایستاد و فرمود: مَنْ یَمْنَعُکَ مِنّی ؛ کیست که ترا حفظ کند از من ؟ گفت : هیچ کس ! دانستم که تو پیغمرى . پس شهادَتَیْن گفت . حضرت شمشیرش را به او ردّ کـرد پـس بـه نـزد قـوم خـود رفت و ایشان را به اسلام دعوت کرد. حق تعالى این آیه مبارکه را در اینجا فرستاد:
(یـا اَیُّهاِ الَّذینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَهَ اللّهِ عَلَیْکُمْ اِذْ هَمَّ قَوُمٌ اَنْ یَبْسُطُوا اِلَیْکُمْ اَیْدِیَهُمْ فَکَفَّ اَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ.)(۲۰۳)

پـس پـیـغـمـبر خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه مراجعت فرمود و مدّت این سفر بیست و یک روز بود.
و در سـَنـه سـه ، بـنـابـر قـولى کـعـب بـن اشـرف جـهـود در ۱۴ ربـیـع الاوّل مقتول گشت و او چندانکه توانستى از آزار مسلمانان دست باز نداشتى و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را هجا گفتى .

و نـیـز در سـنـه سـه ، غزوه بَحْران (۲۰۴) پیش آمد و آن موضعى است در ناحیه فـُرع و فـُرع (بـه ضـمّ) قـریـه اى اسـت از نواحى رَبَذه و سبب این غزوه آن شد که خدمت حـضـرت پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم ، عرض کردند که جماعت بنى سُلَیْم در (بـَحـْران ) انـجـمنى کرده اند و کیدى اندیشیده اند. حضرت با سیصد تن به آهنگ ایشان حرکت کرد بنى سُلیم در اراضى خود پراکنده شدند حضرت بى آنکه دشمنى دیدار کند مراجعت فرمود.

و هـم در سـنـه سـه ، ولادت امـام حـسین علیه السّلام واقع شد. و نیز در این سنه ، حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم حـَفـْصـَه را در شـعـبان و زینب بنت خُزَیْمَه را در ماه رمضان تزویج فرمود.
و نـیـز در مـاه شوال سنه سه ، غزوه اُحُد روى داد و آن جَبَلى است مشهور نزدیک به مدینه به مسافت یک فرسخ . همانا قریش بعد از واقعه بدر سخت آشفته بودند و سینه شان از کـیـن و کـیـد مسلمانان مملو بود و پیوسته در اِعداد کار بودند و تجهیز جیش مى نمودند تا پنج هزار کس فراهم شد که سه هزار شتر و دویست اسب در میان ایشان بود پس به قصد جـنـگ بـا پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به جانب مدینه کوچ دادند و جمعى از زنان خود را همراه برداشتند که در میان لشکر سوگوارى کنند و بر کشتگان خویش بگریند و مرثیه گویند تا کین ها بجوشد و دلها بخروشد.

از آن طـرف پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم چون خبردار شد اِعداد جنگ فرموده با لشکر خود به اُحُد تشریف بُرد و مکانى را براى حرب اختیار فرمود و صف آرائى لشکر فـرمـود و لشـکـر را چـنـان بـداشـت کـه کـوه اُحـُد در قـفـا و جـَبـَل عینین از طرف چپ و مدینه در پیش روى مى نمود و چون در کوه عَیْنَیْن شکافى بود کـه اگـر دشـمـن خواستى کمین بازگشادى عبداللّه بن جُبَیْر را با پنجاه تن کماندار در آنـجـا گـذاشـت کـه اَعـداء را از مرور آن شکاف مانع باشند و فرمود: اگر ما غلبه کنیم و غـنـیـمـت جـوئیـم قـسـمـت شما بگذاریم شما در فتح و شکست ما از جاى خود نجنبید. و چون از تسویه صفوف فارغ شد خطبه خواند و فرمود:
اَیُّهـَا النـّاسُ! اوُصیکُمْ بِما اَوْصانی بِهِ اللّهُ فى کِتابِهِ مِنَ الْعَمَلِ بِطاعَتِهِ وَالتَّناهى عَنْ مُحارِمِهِ (و ساقَ الْخُطبَه الشّریفَهَ اِلى قَوْلِهِ) قَد بَیَّنَ لَکُمْ الْحَلالَ وَالحَرامَ غَیْر اَنَّ بَیْنَهُما شُبَها مِنَ الاَْمْرِ لَمْ یَعْلَمْها کَثیرٌ مِنَ النّاسِ اِلاّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَکَها حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دینَهُ وَ مـَنْ وَقَعَ فیها کان کالرّاعى اِلى جَنْبِ الْحِمى اَوْشَکَ اَنْ یَقَعَ فیهِ وَلَیْسَ مَلِکٌ اِلاّ وَلَهُ حِمىً اَلا وَ اَنَّ حـِمـَى اللّهِ مـَحـارمـُهُ وَاَلْمـُؤ مِنُ مِنَ المُؤ مِنینَ کَالراءسِ مِنَ اْلْجَسَدِ اِذا اشْتَکى تَداعى عَلَیْهِ سایِرُ جَسَدِهِ وَالسَّلامُ عَلَیْکُم .

از آن سوى مشرکین نیز صفها برآراستند، خالد بن ولید با پانصد تن میمنه را گرفت و عـِکْرِمَه بن ابى جهل با پانصد نفر بر میسره بایستاد و صَفوان بن اُمیّه به اتفاق عمرو بـن العـاص سـالار سواران گشت و عبداللّه بن ربیعه قائد تیر اندازان شد و ایشان صد تـن کـمـانـدار بـودنـد و شـتـرى را کـه بـر آن بـت هـُبـَلْ حـمـل داده بـودند از پیش روى بداشتند و زنان را از پشت لشکریان واداشتند و رایت جنگ را به طلحه بن ابى طلحه سپردند. حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم پرسید که حـامـل لِواء کـفـار کـیست ؟ گفتند از قبیله بنى عبدالدار، حضرت فرمود: نَحْنُ اَحَقُّ بِالْوَفآءِ مـِنـْهـُمْ. پس ‍ مُصْعَب بن عُمَیْر را که از بنى عبدالدار بود طلبید و رایت نصرت را به او سپرد.

مـُصـْعـَب عـَلَم بـگـرفـت و از پـیش روى آن حضرت همى بود؛ پس طلحه بن ابى طلحه که (کـبـش کـتـیـبـه )(۲۰۵) و (صـاحـب عـلم مـشـرکین ) بود اسب بر جهاند و مبارز طـلبـیـد، هـیـچ کـس جـرئت مـیـدان او نـداشت ، امیرالمؤ منین علیه السّلام چون شیر غرّنده با شمشیر برنده به سوى او تاختن کرد و رجز خواند. طلحه گفت : اى قَصْم ! دانستم که جز تـو کـس بـه میدان من نیاید؛ پس بر آن حضرت حمله کرد و شمشیرى بر آن حضرت فرود آورد، حضرت با سپر، آن زخم را دفع داد آنگاه چنان تیغى بر فرقش زد که مغزش برفت و بر زمین افتاد و عورتش مکشوف شد، از على زنهار جست على علیه السّلام بازگشت .

رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از قتل او شاد گشت و تکبیرى بلند گفت ، مسلمانان بـانـگ تـکبیر بلند کردند. از پس طلحه برادرش مُصعب عَلَم بگرفت ، امیرالمؤ منین علیه السّلام نیز او را بکشت ؛ پس یک یک از بنى عبدالدار عَلَم گرفتند و کشته شدند تا آنکه از بنى عبدالدار دیگر کس نبود که علمدار شود، غلامى از آن قبیله که (صواب ) نام داشت آن علم را برافراشت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را نیز ملحق به ایشان نمود.

در خـبـر اسـت کـه ایـن غـلام حـبـشى بود و در بزرگى جثه مانند گنبدى بود و در این وقت دهانش کف کرده بود و دیده هایش سرخ شده بود و مى گفت : به خدا سوگند که نمى کشم به عوض آقایان خود غیر محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را، مسلمانان از او ترسیدند و جـراءت مـیدان او نکردند. امیرالمؤ منین علیه السّلام ضربتى بر او زد که او را از کمر دو نـیـم کـرد و بـالایش جدا شد و نیم پائین ایستاده بود. مسلمانان بر او نظر مى کردند و از روى تعجّب مى خندیدند. پس مسلمانان حمله بردند و کفار را در هم شکستند و هزیمت دادند و هـر کـس از مـشـرکـیـن بـه طـرفـى گـریـخـت و شـتـرى کـه هـُبـَلْ را حـمـل مـى کـرد در افـتـاد و هـُبـَلْ نـگـونـسـار شـد. پـس مسلمانان دست به غارت برآوردند کـمـانـداران کـه شـکاف کوه را داشتند دیدند که مسلمانان به نَهْب و غارت مشغولند قوّت طـامـعـه ایشان را حرکت داد از بهر غنیمت از جاى خود حرکت کردند هر چند عبداللّه بن جُبَیْر مـمانعت کرد، متابعت نکردند براى غارتگرى عزیمت لشکرگاه دشمنان کردند. عبداللّه با کـمـتـر از ده کـس بـاقـى مـانـد خـالد بـن ولیـد بـه اتـفـاق عـِکـْرِمـَه بـْن اَبـى جهل با دویست تن از لشکریان که کمین نهاده بودند بر عبداللّه تاختن کرده و او را با آن چند تن که به جاى بودند به قتل رسانیدند و از آنجا از قفاى مسلمانان بیرون شده تیغ بـر ایـشـان نهادند و عَلَم مشرکان بر پاى شد و هزیمت شدگان چون علم خود را بر پاى دیـدنـد روى بـه مـصـاف نـهـادنـد و شـیـطـان بـه صـورت جـُعـَیْل بْن سِراقَه درآمد و ندا در داد که اَلا اِنَّ مُحمَّدا قَدْ قُتِلَ؛ یعنى آگاه باشید که محمَّد کـشـته گشت .

مسلمانان از این خبر وحشت آمیز به خویشتن شدند و از دهشت تیغ بر یکدیگر نـهـادنـد بـه نـحـوى کـه (یـمـان ) پـدر حـُذیـفـه را بـه قتل رسانیدند و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را گذاشته رو به هزیمت نهادند و امیرالمؤ منین علیه السّلام پیش روى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رزم مى داد و از هر طرف که دشمن به قصد آن حضرت مى آمد، امیرالمؤ منین علیه السّلام او را دفع مى داد تـا آنـکـه نـود جـراحـت بـه سر و صورت و سینه و شکم و دست و پاى امیرالمؤ منین علیه السـّلام رسـیـد. و شـنـیـدنـد مـنـادى از آسـمـان نـدا کـرد لا فـَتـى اِلاّ عـَلىٌ وَ لا سـَیـْفَ اِلاّ ذُوالْفـِقـار.(۲۰۶)و جـبـرئیـل بـه پـیـغـمـبـر عـرض کـرد: یـا رسـول اللّه ! ایـن مـواسـات و جوانمردى است که على علیه السّلام آشکار مى کند. حضرت فـرمـود: اِنَّهُ مـِنـّی وَاَنـَا مـِنـْهُ؛ عـلى از مـن اسـت و مـن از عـلى ام . جبرئیل گفت : اَنَا مِنْکُما.(۲۰۷)

بـالجـمـله ، نـقل است که عبداللّه بن قَمِئَه که یک تن از مشرکان بود به آهنگ پیغمبر تیغ کشیده قصد آن حضرت نمود، چون مُصعَب بن عُمَیر عَلَمدار لشکر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود نخست قصد مصعب کرد دست راستش را قطع کرد علم را به دست چپ گرفت و دسـت چـپـش را نـیـز قـطـع کرد پس زخمى دیگر بر او زد تا شهید شد و عَلَم بیفتاد لکن مَلَکى به صورت مُصْعب شده و عَلَم را برافراخت . ابن قَمِئَه پس از شهادت مصعب سنگى چـنـد بـه دسـت کرده به سوى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم پرانید ناگاه سنگى بـر پیشانى مبارک آن حضرت آمد و در هم شکست و حلقه هاى خون بر پیشانیش فرو ریخت و خـون بـر صـورتـش جـارى شـد حـضرت آن خون را پاک مى کرد که مبادا بر زمین رود و عذاب از آسمان فرو شود، و مى فرمود:
کَیْفَ یُفْلِحُ قَوْمٌ شَجُّوا نَبِیَّهُمْ وَهُوَ یَدْعُوهُم اِلَى اللّهِ تَعالى .

و عـتـبـه بـن ابـى وقـّاص سـنـگـى بر لب و دندان آن حضرت زد و بعضى شمشیر بر آن حضرت فرود آوردند لکن چون زره بر تن مبارکش بود کارگر نشد.
و نـقـل شـده کـه در این گیرودار هفتاد ضرب شمشیر بر آن حضرت فرود آوردند و خدایش حافظ بود، با این همه زحمت که بدان مظهر رحمت رسید نفرین بر آن قوم نکرد بلکه گفت : اَللّهُمَّ اغفِرْ لِقَوْمی فَاِنَّهُمْ لا یَعْلَمُونَ.(۲۰۸)

شهادت حضرت حمزه رضى اللّه عنه

و هم در این حرب (وحشى ) ـ که عَبْد جُبَیْرِ بِنِ مُطْعِمْ بود ـ به کین حمزه بن عبدالمطّلب کـمـربـست در کمین آن جناب نشست در وقتى که آن جناب مانند شیر آشفته حمله مى برد و با کـفـّار رزم مـى نـمـود حـَربـه خـود را به سوى آن حضرت پرتاب داد چنانکه بر عانه آن جناب آمده و از دیگر سوى سر به در کرد؛ و به قولى بر خاصره آن حضرت رسید و از مثانه بیرون آمد، پس آن زخم آن حضرت را از پاى درآورد و بر زمین افتاد و شهید گردید.

پـس (وحـشـى ) بـه بالین حمزه آمد و جگرگاه آن جناب را بشکافت و جگرش را برآورده بـه نـزد هـنـد ـ زوجـه ابـوسـفـیـان ـ آورد، او بستد؛ چه خواست لختى از آن بخورد در دهان گـذاشـت حـق تـعالى در دهانش سخت کرد تا اجزاء بدن آن حضرت با کافر آمیخته نشود و لاجرم از دهان بیفکند از این جهت به (هند جگرخواره ) مشهور شد؛ پس هر حلى و زیورى که داشـت بـه (وحـشـى ) عـطـا کـرد آنـگـاه هـند به مَصْرَع حمزه آمد و گوشهاى آن حضرت و بعضى دیگر از اعضاى آن حضرت را بریده تا با خود به مکّه بَرَد، زنان قریش به هند تـاءسـّى کـرده بـه حربگاه آمدند و سایر شهیدان را مُثْله کردند، بینى بریدند و شکم دریـدنـد و اجـزاء قطع شده را به ریسمان کشیدند و دست برنجن ساختند و ابوسفیان بر مَصْرَع حمزه آمد و پیکان نیزه خود را بر دهان حمزه مى زد و مى گفت : بچش اى عاق .

حُلَیْس بْنِ عَلقمه چون این بدید بانگ کرد که اى بنى کنانه بنگرید این مرد که دعوى بـزرگـى قریش دارد با پسر عمّ کشته خود چه مى کند، ابوسفیان شرمگین شد گفت : این لغزشى بود از من ظاهر شد این را پنهان دار.
بالجمله ، در این غزوه از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم هفتاد تن شهید گشت بـه شـمـار اسـیران قریش که در بَدْر اسیر شدند و مسلمانان آنها را نکشتند و به رضاى خـود فـدیـه گـرفـتـنـد و رهـا کـردنـد کـه در عـوض بـه عـدد ایـشـان سال دیگر شهید شوند.

شایعه شهادت پیامبر در اُحُد

بـالجـمـله ، چـون خبر شهادت رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه پراکنده شـد چـهـارده تـن از زنـان اهل بیت و نزدیکان ایشان از مدینه بیرون شده تا جنگگاه بیرون آمـدند. نخست حضرت زهرا علیهاالسّلام پدر بزرگوار خود را با آن جراحات دریافت و آن حـضـرت را در برکشید و سخت بگریست ، پیغمبر نیز آب در چشم بگردانید آنگاه امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السّلام با سپر خویش آب همى آورد(۲۰۹)و فاطمه علیهاالسّلام از سـر و روى پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم خون همى شست و چون خون باز نمى ایـسـتاد قطعه اى از حصیر به دست کرده بسوخت و با خاکستر آن جراحت پیغمبر را ببست و از آن پـس رسـول خـداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم با استخوان پوسیده زخمهاى خود را دود همى داد تا نشان به جاى نماند.

عـلى بـن ابـراهـیـم قـمـى روایـت کـرده اسـت کـه چـون جـنـگ سـاکـن شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود کـه کـیـسـت مـا را از احوال حمزه خبر دهد؟ حارث بن صِمَّه (۲۱۰) گفت : من موضع او را مى دانم . چون بـه نـزدیـک او رسـیـد و حـال او را مـشـاهـده نـمـود نخواست که آن خبر را او برساند . پس حـضـرت فـرمـود: یا على ، عمویت را طلب کن . حضرت امیر علیه السّلام آمد و نزدیک حمزه ایـسـتـاد و نـخـواسـت که آن خبر وحشت اثر را به سیّد بشر برساند؛ پس حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـود بـه جـسـتـجـوى حـمـزه آمـد چـون حـمـزه را بـر آن حـال مـشـاهـده کـرد گـریـست و فرمود: به خدا سوگند که هرگز در مکانى نایستاده ام که بیشتر مرا به خشم آورد از این مقام اگر خدا مرا تمکین دهد بر قریش هفتاد نفر ایشان را به عـوض ‍ حـمـزه چـنـیـن تـمـثـیـل کـنـم و اعـضـاى ایـشـان را بـبـُرَم ؛ پـس جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
(لَئن عـاقـَبـْتـُمْ فـَعـاقـِبـُوا بـِمـِثـْلِ مـا عـُوقـِبـْتـُمْ بـِهِ وَلِئِنْ صـَبـَرتـُمْ لَهـُوَ خـیـرٌ لِلصّابِرینَ.)(۲۱۱)

یـعـنـى اگـر عـقـاب کنید پس عقاب کنید به مثل آنچه عقاب کرده شده اید و اگر صبر کنید البتّه بهتر است براى صبر کنندگان .
پس حضرت گفت که صبر خواهم کرد و انتقام نخواهم کشید، پس حضرت ردائى که از بُرد یـمـنـى بـر دوش مـبـارکش بود بر روى حمزه انداخت و آن رداء به قامت حمزه نارسا بود و اگـر بر سرش مى کشیدند پاهایش پیدا مى شد و اگر پاهایش را مى پوشانیدند سرش پیدا مى شد؛ پس بر سرش کشید و پاهایش را از علف و گیاه پوشانید و فرمود که اگر نـه آن بـود کـه زنـان عـبـدالمـطّلب اندوهناک مى شدند هر آینه او را چنین مى گذاشتم که درندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا روز قیامت از شکم آنها محشور شود؛ زیـرا کـه داهـیه هر چند عظیمتر است ثوابش بیشتر است .(۲۱۲) پس حضرت امر فـرمود که کشتگان را جمع کردند و نماز کرد برایشان و دفن کرد ایشان را و هفتاد تکبیر بر حمزه گفت در نماز و بعضى گفته اند که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود جـسـد حـمـزه را بـا خـواهرزاده اش عبداللّه بن جَحْش (۲۱۳) در یک قبر نهادند. و عـبـداللّه بـن عمرو بن حرام پدر جابر را با عَمْروبْن الْجَمُوح به یک قبر نهادند و از این گـونـه ، هـر کـس بـا کـسـى ماءلوف بود هر دو تن و سه تن را در یک لحد مى سپردند و آنـانکه قرائت قرآن بیشتر کرده بودند به لحد نزدیکتر مى نهادند و شهیدان را با همان جامه هاى خون آلود به خاک مى سپردند و آن حضرت مى فرمود:
(زَمِّلُوهـُمْ فـی ثِیابِهمِ وَ دِمآئِهِمُ فَاِنَّهُ لَیْسَ مِنْ کَلِمٍ کُلِمَ فِی اللّهِ اِلاّ وَهُوَ یَاْتِی اللّهَ یَوْمَ الْقیامه وَالْلَّوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَالرّیحُ ریحُ الْمِسْکِ.)(۲۱۴)

لکـن در حـدیـثـى وارد شـده کـه حـضـرت حـمـزه را کـفـن کـرد براى آنکه او را برهنه کرده بـودنـد(۲۱۵) و روایـت شـده کـه قـبـر عـبـداللّه و عـمـرو چـون در مـعـبـر سـیـل بـود وقـتى سیلاب بیامد و قبر ایشان را ببرد، عبداللّه را دیدند که دست بر جراحت خـویـش دارد چـون دست او را باز داشتند خون از جاى جراحت برفت لاجرم دست او را به جاى خـود گـذاشـتـنـد. جـابـر گـفـت کـه بـعـد از بـیـسـت و شـش سـال پـدرم را در قـبـر بـدون تـغـیـیـر جـسـد یـافـتـم گـویـا در خـواب بـود و عـلف حَرْمَل (اسپند) که بر روى ساقهایش ریخته بودند تازه بود.

بـالجـمله ؛ چون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم از کار شهدا پرداخت راه مدینه پیش ‍ داشـت بـه هـر قبیله اى که مى رسید مرد و زن بیرون شده بر سلامتى آن حضرت شکر مى کردند و کشتگان خود را از خاطر مى ستردند.
پـس (کـُبـَیـْشـه ) مـادر سَعْد بن مُعاذ به نزد آن جناب شتافت و در این وقت پسرش سعد عـنـان اسـب پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم داشـت پـس عـرض کـرد: یـا رسول اللّه ! اینک مادر من است که به ملازمت مى رسد. پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فـرمـود: مـرحـبـا بـِهـا، چـون کـُبـَیـْشه برسید رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم تـعـزیـت فـرزنـدش عـمـرو بـن مـعـاذ را بـاز داد. عـرض کـرد: یـا رسول اللّه ! چون ترا به سلامت یافتم هیچ مصیبت و اَلَمى بر من حملى و ثقلى نیفکند، پس حـضـرت دعـا کـرد کـه حـزن بـازماندگانشان برود و حق تعالى مصیبتشان را عوض و اجر مـرحـمـت فـرماید و به سعد فرمود که جراحت یافتگان قوم خود را بگوى که از مرافقت من باز ایستند و به منازل خود شده به مداواى خویش پردازند. پس سعد جراحت زدگان را که سـى تـن بودند امر کرد بروند و خود سعد چون حضرت را به خانه رسانید مراجعت کرد. ایـن هـنـگـام کـمتر خانه اى در مدینه بود که از آن بانگ ناله و سوگوارى بلند نشود جز خـانـه حـمـزه عـلیـه السـّلام پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اشک در چشمانش بگشت و فـرمـود: ولکـِنَّ حـَمـْزَهَ لا بـَواکی لَهُ الْیَوْم ؛ یعنى شهداى اُحُد گریه کننده دارند لکن حمزه گریه کننده امروز ندارد. سَعْد بن مُعاذ و اُسَیْدِ بن حُضَیْر که این را شنیدند زنان انصار را گفتند: دیگر بر کشتگان خود نگریید نخست بروید نزد حضرت فاطمه علیهاالسّلام و او را هـمـراهـى کـنید در گریستن بر حمزه ، آنگاه بر کشتگان خود گریه کنید. زنان چنان کـردنـد چـون صـداى گـریه و شیون ایشان را پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنید فـرمـود: بـرگـردید، خدا شما را رحمت کند همانا مواسات کردید.(۲۱۶) و از آن روز مـقـرر شـد کـه هـر مـصـیـبـتـى بـر اهـل مـدیـنـه واقـع شـود، اول بر حمزه نوحه کنند آنگاه براى خود.

و فـضـایـل حـمـزه بـسـیـار اسـت و شـعـراء بـسـیـار او را مـرثـیـه گـفـته اند و من در کتاب (کـحـل البـصـر فـى سـیـره سـیـّد البشر) به آن اشاره کرده ام و در (مفاتیح الجنان ) فـضـل زیـارت آن جـنـاب را بـا الفاظ زیاتش و زیارت شهداء اُحُد ذکر کردم این کتاب را مـجـال بـیـشـتـر از ایـن نـیـسـت و در ذکـر خـویـشـان حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیز مختصرى از فضیلت او ذکر مى شود. ان شاء اللّه تعالى .(۲۱۷)
و این واقعه در نیمه شوال سنه سه واقع شد و بعضى گفته اند که روز پنجشنبه پنجم شوال قریش به اُحُد رسیدند و جنگ در روز شنبه واقع شد. واللّه العالم .

غـزوه حـمـراء الاسـد: و آن مـوضـعـى اسـت کـه از آنـجـاتـا مـدیـنـه هـشـت مـیـل راه اسـت و مـلخـص ‍ خـبـرش آن اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به ملاحظه اینکه مبادا قریش ساز مراجعت کنند و به سوى مدینه تاختن آرند حکم فرمود تا بلال ندا در داد که حکم خداوند قادر و قاهر است که بـایـد آنـانـکـه در اُحُد حاضر بودند و جراحت یافتند به طلب دشمنان بیرون شوند؛ پس اصـحـاب کار معالجه و مداوا گذاشتند و بر روى زخمها سلاح جنگ پوشیدند و عَلَم را به دست امیرالمؤ منین علیه السّلام داد.

بـا آنـکـه در خـبـر اسـت کـه چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام از جنگ اُحد مراجعت نمود هـشـتـاد جـراحـت بـه بـدن مـبـارکـش رسـیـده بـود کـه فـتـیـله داخل آنها مى شد بر روى نطعى خوابیده بود پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم چون او را بـدیـد بـگریست . پس تا حمرآء الا سد از پى کفّار بتاخت و در آنجا چند روز ماند آنگاه مـراجـعـت فـرمـود و در مـراجعت معاویه بن مغیره اموى و اَبُو عَزَّه جُمَحى را گرفته به مدینه آوردنـد، حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـر قـتـل ابـوعـزّه فـرمـان داد؛ زیـرا کـه چـون در بدر اسیر شد پیمان نهاد که دیگر به جنگ مـسـلمـانـان بـیـرون نـشـود این مرتبه نیز آغاز ضراعت و زارى نهاد که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم او را رها کند حضرت فرمود: لا یُلْدَغُ الْمُومِنُ مِنْ جُحْرٍ مَرَتَیْنِ؛مؤ من از یک سـوراخ دوبـار گـزیـده نـمـى شـود پـس او را بـه قتل رسانیدند.(۲۱۸)

وقایع سال چهارم هجرى

در ایـن سـال در مـاه صـفـر، عـامـر بـن مـالک بن جعفر که مُکَنّى به ابو برآء و ملقّب به (مـُلاعـِبُ الاَسـِنَّه ) اسـت و در قـبـیـله بنى عامر بن صَعْصَعه صاحب حکم و فرمان بود از اراضـى نـَجـْد بـه مـدیـنـه سـفـر کـرد خـدمـت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید، حضرت اسلام بر او عرضه کرد، عرض کرد: مرا از بیعت و متابعت تو هراس ‍ و هربى نیست لکن قوم من گروهى بزرگند، روا باشد که جـمـاعـتى از مسلمانان را با من به نجد بفرستى تا مردمان را به بیعت و متابعت تو دعوت نـمـایـنـد. فرمود: من از مردم نجد ایمن نیستم و مى ترسم بر ایشان آسیبى رسانند. عرض کـرد: در جـوار و اَمان من باشند کسى را با ایشان تعرضى نیست ؛ پس حضرت هفتاد نفر و بـه قـولى چـهـل نـفـر از اَخـیـار اصـحاب انتخاب فرمود که از جمله مُنْذِر بْن عمرو و حِرام (۲۱۹)بن مِلْحان و برادرش سُلَیْم و حارث بن صِمَّه و عامر بن فُهَیْره و نافع بـن بـُدَیْل بن ورقاء الخزائى و عمرو بن اُمَیّه ضَمْرى (۲۲۰) و غیر ایشان که هـمـگـى از وجـوه صـحـابـه و قـُرّاء و عُبّاد بودند روزها هیزم مى کشیدند و مى فروختند و بـهـاى آن را از بهر اصحاب صُفَّه طعام مى خریدند و شبها را به نماز و تلاوت قرآن و عـبـادت بـه پـا مـى داشـتـنـد و هـم از بـراى حـجـرات طـاهـرات هـیـزم نقل مى دادند.

پـس پـیـغـمـبـر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مُنْذِر بن عَمْرو را در آن سَرِیّه امارت داد و به بـزرگـان نـجـد و قـبـیـله بـنى عامر مکتوب فرمود که تعلیم فرستادگان را در شرایع پذیرفتار باشید. ایشان همه جا طىّ مسافت کردند تا به بِئْر مَعُونه (۲۲۱) و آن ، چاه آبى است میان ارض بنى عامر و حرّه بنى سُلیم در عالیه نجد؛ پس آن اراضى را لشکرگاه کردند و شتران خود را به عمرو بن اُمیّه و مردى از انصار و به قولى حارث بـن صـِمَّه سـپردند تا بچرانند ؛ آنگاه مکتوب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به حـرام بـن مـلحان دادند تا به نزدیک عامر بن الطفیل بن مالک عامرى که برادرزاده عامر بن مـالک بـود بـبـرد و (حـِرام ) آن مـکـتـوب مـبـارک را به میان قبیله برده به عامر دهد، عامر قـبول نکرد و به قولى گرفت و بیفکند. (حرام ) چون این بدید فریاد برداشت که اى مردمان ، آیا مرا امان مى دهید که پیغام پیغمبر را بگذارم ، هنوز سخن تمام نکرده که یک تن از قـفـایـش درآمـده نـیـزه بـدو زد کـه از جانب دیگر سر به در کرد. (حِرام ) گفت : فُزْتُ بـِرَبِّ الْکـَعـْبـَهِ! ایـن وقـت عـامـر بـن الطـفـیـل قـبـیـله سـُلَیـم و عـُصـَیَّه و رِعْل و ذَکْوان را جمع کرده بعد از آنکه قبیله بنى عامر به واسطه زینهارى ابوبرآء به او هـمـراهـى نـکـردنـد پس ‍ آن جماعت را برداشته در بئر مَعونه بر سر مسلمانان تاختند و تـمـامـى را بـه قـتـل رسـانیدند جز کعب بن زید که در آن حربگاه با جراحت بسیار افتاده بود، کفّار او را مقتول پنداشتند و به جاى گذاشتند. پس او جان به در بُرد و در جنگ خندق شهید شد. و عمرو بن امیّه را گرفتند. عامر به ملاحظه آنکه عمرو از قبیله مُضَرْ است او را نکشت و گفت بر مادر من واجب شده است که بنده اى آزاد کند پس موى پیشانى عمرو را برید و در اِزاى نذر مادر، آزاد ساخت .

عـمـرو راه مـدیـنـه پـیش گرفت همین که به اراضى قَرْقَره رسید به دو مرد از قبیله بنى عامر برخورد و ایشان در زینهار رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودند و عمرو از این آگهى نداشت چون آن دو تن به خواب رفتند به عوض خون اصحاب خود، آن دو تن عامرى را بکشت چون به مدینه آمد و آن خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم گفت ، حـضـرت فـرمـود: ایـشـان در امـان مـن بـودنـد اداى دیـت ایـشـان بـایـد کـرد. و رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از شـهـادت شـهـداء بـئر مـَعـُونـه سـخـت مـلول گـشـت گـویـنـد یـک مـاه یـا چـهـل روز بـر قـبـائل رعـل و ذَکـوان و عـُصـَیَّه نـفـرین مى کرد(۲۲۲) و اضافه مى فرمود بر ایشان قـبـیـله بـنـى لحـیـان عـَضْل و قاره را؛ زیرا که سفیان بن خالد هُذَلى لِحْیانى جماعتى از عـضـل و قـاره را بـه حـیـله روانـه کرد تا به مدینه آمدند و اظهار اسلام کردند و ده تن از بزرگان اصحاب را مانند عاصم بن ثابت و مَرثَد بْن اَبى مَرْثَد و خُبَیْب بن عَدِىّ و هفت تـن دیـگـر را هـمراه بردند که در میان قبیله تعلیم شرایع کنند. چون به اراضى رَجیع ـ که آبى است از بنى هُذَیْل ـ رسیدند دور ایشان را احاطه کردند هفت تن ایشان را بکشتند و سه نفر دیگر را امان دادند و با ایشان نیز غدر کردند، آخِرُ الاَمر ایشان نیز کشته شدند و این سَرِیّه را (سَرِیّه رَجیع ) گویند.

بالجمله ؛ حسّان بن ثابت و کَعْب بن مالک در شکستن پیمان ابوبرآء شعرها انشاء کردند. ابـوبـرآء چـنـدان مـلول و حـزیـن شـد کـه در آن حـُزن و انـدوه بـمـرد و عـامـر بـن الطُّفـَیـْل به نفرین حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در خانه زنى سَلولیّه غُدّه اى چون غدّه شتران برآورد و هلاک شد.

و نـیـز در سـنـه چـهـار ، غـزوه بـنى النَّضیر پیش آمد. همانا معلوم باشد که جهودان بنى النَّضـیـر هـزار تـن بـودنـد و جـهـود بـنـى قـُریـْظـه هـفـتصد تن و چون بنى النّضیر هم سـوگـنـدان عـبـداللّه بـن اُبـَىِّ مـنـافـق بـودنـد قـوتـى بـه کمال داشتند و بر بنى قُرَیظه فزونى مى جستند چنانکه پیمان نهادند و سجلّ کردند که چون از قبیله قریظه یک تن از بنى النضیر بکشد خونخواهان دیت یک مرد تمام بگیرند و قـاتـل را نـیـز بـکـشـنـد و اگـر از بـنـى النـضـیـر یـک تـن از بـنـى قـریظه بکشد روى قاتل را قیر اندود کنند و واژگونه بر حِمارش ‍ نشانند و نیم دیت از وى ستانند.

و ایـن جمله در مدینه نشیمن داشتند و در امان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودند بـه شـرط آنـکـه دشمنان را بر رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم نشورانند و با اعداى دین همداستان نشوند.
نـاگـاه چـنـان افـتـاد کـه مـردى از قـبـیـله قـریـظـه یک تن از بنى النّضیر بکشت ، وارث مـقتول خواست تا بر حسب پیمان و سجلّ هم قاتل را بکشد و هم دیت بستاند در این وقت چون اسـلام قوت یافته بود و جهودان ضعیف بودند بنى قریظه پیمان بشکستند و گفتند این حـکـومـت بـا تورات راست نیاید اگر خواهید قصاص کنید وگرنه دیت ستانید، عاقبت سخن بـدانـجـا خـتـم شـد کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در میان ایشان حاکم باشد. چون این داورى به نزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آوردند حضرت ایـن پیمان را که با تورات راست نبود برانداخت و چنانکه بنى قریظه مى گفتند حکم آن حـضـرت نـفـاذ یـافـت . لاجـرم بـنـى النـّضـیـر بـرنـجـیـدنـد و در دل گـرفـتـند که چون وقت به دست کنند کیدى کنند تا اینکه قصّه عمرو بن امیه و کشتن او دو نفر عامرى را که در امان حضرت بودند پیش ‍ آمد. حضرت براى آنکه دیه آن دو نفر را از بـنـى النـضـیـر قـرض کـنـد یـا استعانتى از ایشان جوید به جانب حِصن ایشان رفت ، جـهـودان عـرض کـردنـد: آنـچـه فرمان دهى چنان کنیم لکن استدعا داریم آنکه به حصار ما درآمده امروز میهمان ما باشید، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به درون حصار شدن را روا نـدانست لکن فرود شده پشت مبارک بر حصار ایشان داده بنشست . جهودان گفتند هرگز مـحـمـد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـدین آسانى به دست نشود یک تن بر بام شود و سنگى بر سر او بغلطاند و ما را از زحمت او برهاند.

در حـال ، جـبـرئیـل انـدیـشـه ایـشـان را مـکـشـوف داشـت . رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از جاى خود حرکت فرموده راه مدینه پیش گرفت . چـون بـه مـدیـنه درآمد مُحَمَّد بْن مَسْلَمَه را فرمود که به نزدیک بنى النضیر مى شوى و ایشان را مى گوئى که با من غَدْر کردید و عهد خویش تباه ساختید لاجرم از دیار من به در شوید، اگر از پس ده روز یک تن از شما دیده شود عرضه هلاک گردد. جهودان مهیّاى کوچ شـدنـد عـبـداللّه بـن اُبَىّ ایشان را پیغام داد که شما هم سوگندان من مى باشید هرگز از خـانـه هاى خود بیرون مشوید و حصار خود را از بهر دفاع محکم کنید، من با دو هزار تن از قـوم خـود در یـارى شما حاضرم ، اگر رزم دهید مقاتلت کنیم و اگر بیرون شوید موافقت نمائیم .
قالَ اللّهُ تعالى : (اَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذینَ نافَقُوا یَقُولُونَ لاِخوانِهِم …)(۲۲۳)

یـهـودان در حـصانت حصون خویش پرداختند و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را پیام فرستادند که هرچه خواهى مى کن که ما از خانه خویش بیرون نشویم . چون این پیغام به حـضـرت رسـیـد تـکـبـیرگفت و اصحاب نیز تکبیر گفتند پس رایت جنگ را به امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام داد و از پـیـش بـفـرسـتـاد و خـود آن جـنـاب از دنـبـال شـتاب گرفت و نماز دیگر در بنى النضیر گذاشت و ایشان را محاصره فرمود و عبداللّه بن اُبَىّ از اعانت ایشان دست بازداشت .
(کـَمـَثـَلِ الشَّیْطانِ اِذْ قالَ لِلاِنْسانِ اکْفُرْ فَلَمّا کَفَرَ قالَ اِنّى بَرىٌّ مِنْکَ اِنّى اَخافُ اللّهَ رَبَّ العالَمینَ.)(۲۲۴)

جهودان پانزده شبانه روز در تنگناى حصار خویشتن دارى همى کردند. حضرت امر فرمود درختان خرماى ایشان را از بیخ بزنند جز یک نوع از خرما که عَجْوه نام داشت . گویند حکمت ایـن حـکـم آن بـود کـه جـهـودان از وقـوف در آن اراضـى یـک بـاره دل بـرگـیـرنـد. چـون کـار بـر جـهـودان صـعـب افـتـاد نـاچـار دل بـر جـلاى وطـن نـهـادنـد پـیـغـام فـرسـتـادنـد کـه مـا را امـان ده کـه امـوال و اَثـقـال خـود را حـمـل داده کـوچ کـنـیـم . حـضـرت فرمود: زیاده از آنچه شتران شما حـمـل تـوانـد کـرد بـا شـمـا نـگـذارم . ایشان رضا ندادند، پس از چند روزى ناچار راضى شـدنـد. حـضـرت فـرمـود: چـون نـخـسـت سـر برتافتید هرچه دارید بگذارید و بگذرید. جهودان هراسان شدند و دانستند که این نوبت به سلامت جان نیز دست نیابند سخن بر این نـهـادنـد و از غم آنکه خانه هاى ایشان بهره مسلمانان خواهد گشت به دست خویش خانه هاى خود را همى خراب کردند.
قـالَ اللّهُ تـعـالى :(یـُخـْرِبـُونَ بـُیـُوتـَهُمْ بِاَیْدیهِمْ وَاَیْدى الْمؤْمِنینَ فَاعْتَبِروُا یا اوُلىِ الاَبْصار).(۲۲۵)

رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم محمّد بن مَسْلَمَه را فرمان داد تا ایشان را کوچ دهد و هـر سـه تـن را یـک شـتـر و یـک مـَشک بداد و به قولى ششصد شتر که ایشان را بود، رخـصـت یـافـتـنـد کـه هـرچـه تـوانـسـتـنـد بـرگـرفـتـنـد و حمل دادند و دیگر اسباب و اسلحه خود را جا گذاشتند، دف زنان و سرود گویان از بازار مـدیـنـه عـبور کردند. کنایت از آنکه ما را از این بیرون شدن اندوهى و باکى نباشد. آنگاه جـمـاعـتـى بـه شـام و گـروهـى بـه اَذْرِعـات و بـرخـى بـه خـیـبـر شـدنـد و امـوال ایـشـان بـهـره رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم شد که هرچه خواهد بکند و به هرکه خواهد عطا فرماید؛ پس ‍ حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم انصار را مـخـتـار فرمود که اگر خواهید این مال را بر مهاجران قسمت کنم و حکم کنم که از خانه هاى شما بیرون شوند و خود کار خویش را کفیل باشند و اگر نه شما را از این غنیمت قسمت دهم و کـار شـمـا بـا مـهـاجـریـن بـرقرار باشد؛ چه از آن وقت که آن حضرت به مدینه هجرت فـرمـود و امـر فـرمـود کـه هرکس از انصار یک تن از مهاجران را به خانه خود جاى داده با مـال خـود شـریک کند و معاش او را کفیل باشد، سَعْد بن مُعاذ و سعد بن عُباده عرض کردند که این مال را جمله بر مساکین مهاجرین قسمت فرماى که ما بدان رضا داریم و همچنان ایشان را در خـانـه هـاى خـود بـداریـم و بـا اموال خود شریک و سهیم دانیم و تمامت انصار متابعت ایشان نمودند حضرت در حق ایشان دعا فرمود: قالَ: اَللّهُمَّ ارْحَمِ الاَنْصارَ وَاَبْنآءَ الاَنْصارِ وَاءبناء اَبْنآءِ الاَنْصار.
و هـم ایـن آیـه کـریـمـه در حـق ایـشـان نـازل شـد: (وَالَّذیـنَ تـَبـَوَّؤُ الدّارَ وَالایمانَ…)(۲۲۶)
رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آن مال را بر مهاجرین قسمت کرده و از انصار، جز سـهـل بـن حـنـیـف و اَبـُوُدجـانـَه ، کـس را بـهـره نـداد؛ زیـرا کـه ایـشـان را از امـوال بـه غـایـت تـهـى دسـت یـافـت . آنگاه مرابع و مزارع و آبار و اَنهار آن جماعت را به امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام بخشید و آن حضرت از بهر اولاد فاطمه علیهاالسّلام موقوف داشت .(۲۲۷)

وقایع سال پنجم هجرى

و در سال پنجم هجرى ، حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم زینب بنت جَحْش را بـه حـبـاله نـکـاح درآورد و هـنـگـام زفـاف او ، آیـه حـجـاب نازل گشت .
و نـیز در سنه پنجم ، غزوه مُرَیْسیع واقع شد و مُرَیْسیع (۲۲۸) نام چاهى است که بنى المُصْطلِق بر سر آن چاه نزول مى کردند. و آن آبى است از بنى خزاعه میان مکّه و مـدیـنـه از نـاحـیـه قـدیـد و ایـن غـزوه را غـزوه بـنـى المـصـطلق نیز گویند و مُصْطَلِق (۲۲۹) لقب جُذَیْمَه بن سعد است و ایشان بَطْنى از خزاعه مى باشند و سیّد قبیله و قـائد ایـشـان حـارث بـن ابـى ضـِرار بـود. و سـبـب این غزوه آن بود که حارث بن ابى ضـرار جـمـاعـتـى را بـا خود بر حرب رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم همداستان کـرد چون این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید تجهیز لشکر کرده روز دوشـنـبـه دوم شعبان از مدینه حرکت فرمود و از زوجات ، ام سلمه و عایشه ملازم آن حضرت بودند. در عرض راه به وادى خوفناکى درآمد و لشکریان فرود آمدند؛ چون پاسى از شب گـذشـت جـبـرئیـل عـلیـه السـّلام نـازل شـد و عـرض کـرد: یـا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! جماعتى از کفّار جنّ در این وادى انجمن شده اند و در خـاطـر دارنـد اگـر تـوانـنـد لشـکـریـان را گـزنـدى رسـانـنـد، پـس حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را طلبید و به جنگ ایـشـان فـرسـتـاد و امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام بر ایشان ظفر یافت . و ما این قصّه را در معجزات حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ذکر کردیم (دیگر تکرار نکینم ).

بالجمله ؛ پس از آن رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به اراضى مُرَیْسیع وارد شد و بـا حـارث و قـوم او جـهـاد کردند. صفوان ـ که صاحب لواى مشرکین بود ـ به دست قتاده کـشـتـه گـشـت و رایـت کـفـار سـرنـگون شد و مردى که مالک نام داشت با پسرش به دست امـیـرالمؤ منین علیه السّلام به قتل رسید. لشکر حارث فرار کردند مسلمانان از عقب ایشان بتاختند و ده تن از ایشان را به خاک انداختند و از مسلمانان یک تن شهید شد.

بـالجـمـله ؛ از پـس سـه روز کـه کـار بـه حـرب و ضـرب مى رفت و جمعى از کفار کشته گـردیـدنـد و جـمعى فرار نمودند بقیه اسیر و دستگیر گشتند از جمله دویست تن از زنان ایـشان گرفتار گشت و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند غنیمت لشکریان گشت و از جمله زنـان ، بـَرَّه دخـتر حارث بن ابى ضِرار بود که در سهم ثابت بن قیس بن شماس ‍ واقع شـد، (ثـابـت ) او را مـکـاتـب سـاخـت کـه بـهـاى خـود را تـحـصـیـل کـرده بـه او بـپـردازد و آنـگـاه آزاد بـاشـد. (بـَرَّه ) از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـواسـت کـه در اداء کـتـابت او اعانتى فرماید. فـرمـود: چـنـیـن کـنم و از آن بهتر در حق تو دریغ ندارم . گفت آن بهتر کدام است ؟ فرمود: وجه کتابت ترا بدهم آنگاه ترا تزویج کنم . عرض کرد: هیچ دولت با این برابر نبود. پـس حـضـرت نـجـم کـتابت وى بداد و او را از ثابت بن قیس ‍ بگرفت و نام او را جوَیْریَّه گـذاشـت و در سـلک زوجـات خـویـش مـنسلک ساخت . مسلمانان چون دانستند که جُوَیْریَّه خاصّ رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گـشـت ، گـفتند روا نباشد که خویشان ضجیع پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در قید اسر و رقیّت باشند؛ پس هر زن که از بنى المصطلق اسیر داشتند آزاد ساختند. عایشه گفت : هرگز نشنیدم زنى را در حقّ خویشاوندان خود آن فضل و برکت که جویریه را بود.

بـالجـمـله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم پس از حرب ، چهار روز دیگر در آن اراضـى اقـامـت داشـت آنـگاه طریق مراجعت پیش گرفت و در مراجعت از این غزوه ، قصّه جَهْجاه (جـَهـْجـاه بـن مـَسـْعـُود) بـن سعید غفارى و سنان جُهَنى روى داد و عبداللّه اُبىِّ منافق گفت : (لَئِنْ رَجـَعـْنـا اِلَى الْمـَدیـنـَهِ لَیـُخـْرجـَنَّ الاَعَزُّ مِنْهَا الاَذَلَّ)(۲۳۰) اگر به مدینه بـرگـشـتـیم آن کس که عزیزتر باشد ذلیلتر را بیرون کند. کنایت از آنکه عزیز منم و رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ـ نـَعـُوذُ بـِاللّهـِـ ذلیـل اسـت . زیـد بـن ارقـم کـه هـنـوز به حدّ بلوغ نرسیده بود کلمات او را شنیده براى حـضـرت پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرد. عبداللّه به نزد آن حضرت آمد و قـَسـَم خـورد که من نگفته ام و زید دروغ گفته است . زید آزرده خاطر بود که سوره : (اِذا جـآءَکَ الْمـُنـافـِقُونَ) نازل شد و صدق زید و نفاق ابن اُبىّ معلوم گشت و هم در مراجعت از این غزوه ، واقع شد قصّه اِفْک عایشه .

جنگ احزاب

و در شـوّال سـنـه پنج ، غزوه خندق پیش آمد و آن را غزوه احزاب نیز گویند؛ از بهر آنکه قـریـش از همه عَرَب استمداد نموده از هر قبیله حزبى فراهم کردند. و انگیزش این غزوه از آن بـود کـه چـون رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم جهودان بنى النضیر را از مدینه بیرون کرد عداوت ایشان با آن حضرت زیاد شد، پس بیست تن از بزرگان ایشان مـانـند حُیَىّ بن اءَخْطَب و سَلاّم (به تشدید لام ) بن اءبى الحُقَیْق (کزبیر) و کِنانه بن الرّبیع وهَوْذه (به فتح هاء) بن قیس و ابوعامر راهب منافق به مکّه شدند و با ابوسفیان و پنجاه نفر از صنادید قریش در خانه مکّه معاهده کردند تا زنده باشند از حرب محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم دست بازندارند و سینه هاى خود را به دیوار خانه چسبانده و به سـوگـنـد ایـن مـعـاهـده را مـحـکـم کـردنـد، پـس از آن قـریـش و یـهـودان از قـبـایـل و هـم سـوگندان خود استمداد کردند. ابوسفیان جمع آورى لشکر کرد پس با چهار هـزار مـرد از مـکـّه بـیـرون شـد و در لشـکر ایشان هزار شتر و سیصد اسب بود و چون به مـَرُّالظَّهـران رسـیـد دو هزار مرد از قبائل اَسْلَم و اَشْجَع و کِنانَه و فِزارَه و غَطفان بدیشان پـیـوسـت و پـیـوسـتـه مدد براى او مى رسید تا وقتى که به مدینه رسید ده هزار تن مرد لشکرى براى او جمع شده بود.

پیشنهاد سلمان در جنگ خندق

امـّا از آن سـوى ، چـون این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید با اصحاب در ایـن بـاب مـشـورت فـرمـود، سـلمـان رضـى اللّه عـنـه عـرض کرد که در ممالک ما چون لشـکـرى انـبـوه بـر سر بلدى تاختن کند از بهر حصانت گرد آن شهر را خندقى کنند تا روى جـنـگ از یـک سـوى بـاشـد، حضرت سخن او را پسندید اصحاب را امر به حَفْر خندق فرمود. هر ده کس را چهل ذَرْع و به روایتى ده ذرع بهره رسید و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیز با ایشان در حفر خندق مدد مى فرمود تا مدت یک ماه کار خندق را به پایان رسانیدند و طُرق آن را بر هشت باب نهادند و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمان داد تـا در هـر باب یک تن از مهاجر و یک تن از انصار با چند کس از لشکر حارس و حافظ بـاشـنـد و حـصـار مـدیـنـه را نـیـز اسـتـوار فـرمـوده زنـان و کـودکـان را بـا اموال و اثقال جاى دادند سه روز پیش از آمدن قریش این کارها به نظام شد.

امـّا از آن سـوى ابوسفیان حُیَىّبن اَخطب را طلبید و گفت : اگر توانى جهود بنى قریظه را از مـحـمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بگردانى نیکوکارى است . حُیَىّ ابن اخطب به در حـصـار کـعـب بـن اسد که قائد قبیله بنى قریظه بود آمد در بکوفت . کعب دانست که حُیَىّ اسـت و از بـهـر چـه آمـده پـاسـخ نـداد. دوباره سندان بکوفت و فریاد کرد که اى کعب در بـگـشـاى کـه عـزّت ابـدى آورده ام اشـراف قـریـش و قـبـائل عـرب هـمـدسـت و همداستان شده اینک ده هزار مرد جنگى در مى رسند. کعب گفت : ما در جـوار مـحمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم جز نیکوئى مشاهده نکرده ایم بى موجبى معاهده او را نشکنیم .

بـالجـمـله ؛ حـُیـَىّ بـن اءَخـطـب بـه حـیـله و شـیـطـنـت داخـل در حـصـار شـده و دل کـَعـْب را نـرم کرد و سوگند یاد کرد که اگر قریش از محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـازگـردنـد مـن بـه حـصـار تـو درآیـم تـا آنـچه از براى تو است مرا باشد آنگاه عـهـدنـامـه پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را گرفت و پاره کرد و بیرون شده به ابـوسـفـیـان پیوست و او را بدین نقض عهد مژده داد. چون نقض عهد قریظه در چنین وقت که لشکر قریش مى رسید خَطْبى عظیم بود مسلمانان را کسرى در قلوب افتاد، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ایشان را دل همى داد و از جانب خداى وعده نصرت نهاد.

در ایـن هـنگام لشکر کفّار فوج فوج از قفاى یکدیگر رسیدند بعضى از مسلمین که دلهاى ضـعـیـف داشـتـند چون این لشکر انبوه بدیدند چنان ترسیدند که چشمها در چشمخانه ها جا به جاى شد و دلها از فزع به گلوگاه رسید.
کـَمـا قـالَ اللّهُ تـعـالى : (اِذْ جـآؤُکـُمْ مـِنْ فـَوْقـِکـُمْ وَ مـِنْ اَسـْفـَلَ مـِنـْکـُمْ وَاِذْ زاغـَتـِ الاَبْصارُ.)(۲۳۱)
بالجمله ؛ لشکر کفّار از دیدن خندق شگفت ماندند؛ چه هرگز خندق ندانسته بودند. پس از آن سـوى خـنـدق بـیـسـت و چـهـار روز یـا بـیـست و هفت روز مسلمانان را حصار دادند. اصحاب پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در تنگناى محاصره گرفتار رنج و تَعَب بودند بعضى از منافقین مسلمانان را بیم داد و ایشان را بیاموخت که حفظ خانه هاى خود را بهانه کرده رو به سوى مدینه کنند.
قـالَ اللّهُ تـَعـالى : (وَیـَسـْتـَاْذِنُ فـَریـقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَ یَقُولُونَ اِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَهٌ وَ ماهِىَ بِعَوْرَهٍ اِنْ یُریدوُنَ اِلاّ فِرارا.)(۲۳۲)

بـالجـمله ؛ در ایّام محاصره حربى واقع نشد جز آنکه تیر و سنگ به هم مى انداختند. پس یـک روز عمرو بن عَبْدَودّ و نَوْفَلْ بن عبداللّه بن الْمُغَیْرَه و ضِرار بْن الْخَطّاب و هُبَیْرَه بـن اَبـى وَهـب و عـِکـْرِمـَه بن اَبى جَهْل و مِرْداس فِهْرى که همه از شُجْعان و فُرْسان قریش بـودنـد تـا کـنـار خـنـدق تـاخـتـن کـردنـد و مـضیقى پیدا کرده از آن تنگناى جستن کردند و ابـوسـفـیان و خالد بن الولید با جماعتى از مبارزان قریش در کنار خندق صف زدند، عمرو بـانـگ داد کـه شـمـا هـم درآئیـد. گـفتند شما ساخته باشید اگر حاجت افتد ما نیز به شما پیوسته شویم .

پس عمرو چون دیو دیوانه اسب بر جهاند و لختى گرد میدان براند و ندائى ضخم در داد و مـبـارز طـلبـیـد چـون عـمـرو را (فـارس یـَلْیـَل ) مـى نامیدند و او را با (هزار سوار) بـرابـر مـى نـهـادنـد واصحاب ، وصف شجاعت او را شنیده بودند لا جَرَم کَاَنَّ عَلى رُؤُسِهِمُ الطَّیـْرُ سـرهـا بـه زیـر افکندند. ابن الخطّاب به جهت عذر اصحاب سخنى چند از شجاعت عـمـرو تـذکـره کـرد کـه خـاطـر اصـحـاب شـکـسـتـه تـر شـد و مـنـافـقـان چیره تر شدند. رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم چون شنید که عمرو مبارز مى طلبد فرمود: هیچ دوستى باشد که شر این دشمن بگرداند؟ على مرتضى صلوات اللّه علیه عرض کرد: من به میدان او شوم و با او مبارزت کنم . حضرت خاموش شد. دیگر باره عمرو ندا در داد که کـیست از شما که به نزد من آید و نبرد آزماید و گفت اَیُّها النّاس شما را گمان آن است که کـشـتـگان شما به بهشت روند و کشتگان ما به جهنّم ، آیا دوست نمى دارد کسى از شما که سفر بهشت کند یا دشمن خود را به جهنّم فرستد؟ پس اسب خود را به جولان درآورد و گفت :

شعر :

وَلَقَدْ بَحِحْتُ مِنَ النِّداءیِجَم‍

‍عِکُمْ هَلْ مِنْ مبارز؟(۲۳۳)

یـعـنـى بـانـگ مـن درشـت و خـشـن شـد از بـس طـلب مـبـارز کـردم . حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمود: کیست که این سگ را دفع کند؟ کسى جواب نـداد، امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـرخاست و گفت : من مى روم او را دفع کنم . حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که : یا على ، این عمرو بن عَبْدَودّ است ! على علیه السّلام عرض کرد: من على بن ابى طالبم !
و چه نیکو گفته مرحوم ملک الشعرا در این مقام :

شعر :

پیمبر سرودش که عمرو است این

که دست یلى آخته زآستین

على گفت اى شاه اینک منم

که یک بیشه شیر است در جوشنم

پـس پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم زره خـود را کـه (ذات الفـضـول ) نـام داشت بر امیرالمؤ منین علیه السّلام پوشانید و عمامه سحاب خود را بر سـر او بـسـت و دعـا در حـق او کرد و او را به میدان فرستاد. امیرالمؤ منین علیه السّلام به سرعت آهنگ عمرو کرد و در جواب اشعار او فرمود:

شعر :

لاتَعْجَلَنَّ فَقَدْ اَتا

کُ مُجیبُ صَوتِکَ غَیْرَ عاجزٍ

ذُونِیَّهٍ وَبَصیرَهٍ

وَالصِدْقُ مُنْجى کُلَّ فائزٍ

اِنّى لاََرْجُو اَنْ اُقیمَ

عَلَیْکَ نائِحَهَ الْجَنائِزِ

مِنْ ضَرْبَهٍ نَجْلاء یَبْقى

صَوْتُها بَعْدَ الْـهَزائِز(۲۳۴)

ایـن وقـت پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: (بَرَزَ الا یمانُ کُلُّهُ اِلَى الشِّرکِ کـُلِهِ) (۲۳۵)پـس امـیـرالمؤ منین علیه السّلام عمرو را دعوت فرمود به یکى از سـه امـره یـا اسلام آورد، یا دست از جنگ پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدارد، یا از اسب پیاده شود.عمرو امر سوم را اختیار کرد امّا در نهان از جنگ با امیرالمؤ منین علیه السّلام تـرسـنـاک بـود. لاجـَرَم گـفت : یا على به سلامت باز شو هنوز ترا میدان و نبرد با مردان نـرسـیـده ، (هـنـوزت دهان شیر بوید همى ) و من اینک هشتاد ساله مَردم ، دیگر آنکه من با پـدرت دوست بودم و دوست ندارم که ترا بکشم و نمى دانم پسر عمّت به چه ایمنى ترا بـه جـنگ من فرستاد و حال آنکه من قدرت دارم ترا به نیزه ام برُبایم و در میان آسمان و زمین مُعلّق بدارم که نه مرده باشى و نه زنده .

امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود: این سخنان بگذار، همانا من دوست مى دارم که ترا در راه خدا بکشم . پس عمرو پیاده شد و اسب خود راپى کرد و با شمشیر کشیده بر سر امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام تـاخـت و بـا یـکدیگر سخت بکوشیدند که زمین از گرد تاریک شد و لشـکریان از دو جانب ایشان را نمى دیدند. آخِر الاَمر عمرو فرصتى کرد و شمشیر خود را بـر امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام فرود آورد، امیرالمؤ منین علیه السّلام سپر در سر کشید شـمشیر عمرو سپر را دو نیمه کرد و سر آن جناب را جراحتى رسانید، حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام چون شیر زخم خورده شمشیرى بر پاى او زد و پاى او را قطع کرد، عمرو به زمین افتاد، حضرت بر سینه اش نشست ، عمرو گفت : یا على ! قَدْ جَلَسْتَ مِنّی مَجْلِساً عَظیما، یعنى اى على ! در جاى بزرگى نشستى . آنگاه گفت : چون مرا کشتى جامه از تن من باز مکن ، فرمود این کار بر من خیلى آسان است .

کشته شدن عمرو بن عبدودّ به دست على علیه السّلام

و ابـن ابـى الحدید و غیر او گفته اند که چون امیرالمؤ منین علیه السّلام از عمرو ضربت خـورد چـون شـیـر خـشـمـناک بر عمرو شتافت و با شمشیر سر پلیدش را از تن بینداخت و بـانـگ تـکـبـیر برآورد مسلمانان از صداى تکبیر على علیه السّلام دانستند که عمرو کشته گـشـت . پـس رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که ضربت على در روز خندق بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قیامت .(۲۳۶)
شیخ اُزْرى قصّه قتل عمرو را در قصیده (هائیّه ) ایراد فرموده مناسب مى دانم در اینجا ذکر نمایم ؛ قالَ رحمه اللّه :

شعر :

ظَهَرَتْ مِنْهُ فِی الْوَرى سَطَواتٌ

ما اَتَى الْقَوْمُ کُلُّهُمْ ما اَت یه ا

یَوْمَ غَصَّتْ بِجَیْشِ عَمْرو بْنِ وَدٍّ

لَـهَواتِ الْفَلا وَضاقَ فَضاها

وَتَخَطّى اِلىَ الْمَدینَهِ فَرْدا

لایَهابُ الْعِدى وَلا یَخْشاها

فَدَعاهُمْ وَ هُمْ اُلوُفٌ وَل کِنْ

یَنْظُرُونَ الَّذی یَشِبُّ لَظاها

اَیْنَ اَنتُمْ مِنْ قَسْوَرٍ عامِری

تَتَّقِى الاُسْدَ بَاْسَهُ فی شَراها

اَیْنَ مَنْ نَفْسُهُ تَتُوقُ اِلَى الْجَنّاتِ

اَوْ یُورِدُ الْجَحیمَ عِداها

فَابْتَدَى الْـمُصْطَفى یُحَدِّثُ

عَمّایُوجَرُ الصّابِرُونَ فى اُخْری ها

قائلاً اِنَّ لِلْجَلیلِ جِنانا

لَیْسَ غَیْرَ الْمُهاجِرینَ یَراها

مَنْ لِعَمْرٍو وَقَدْ ضَمِنْتُ عَلَى اللّهِ

لَهُ مِنْ جِنانِهِ اَعْلاها

فَالْتَوَوْا عَنْ جَوابِهِ کَسَوامٍ(۲۳۷)

لا تَراها مُجیبَهً مَنْ دَعاها

فَاِذاهُمْ بِفارِسٍ قُرَشِی

تَرْجُفُ الاَرْضَ خیفَهً اَنْ یَطاها

قائلاً ما لَها(۲۳۸) سِواىَ کَفیلٌ

هذِهِ ذِمَّهٌ عَلَىَّ وَفاها

وَمَشى یَطْلُبُ الْبراز کَما

تَمْشی خِماصُ الْحشى اِلى مَرْعاها

فَانْتَضى مُشْرِفِیَّهً فَتلَقّى

سَاقَ عَمْروٍ بِضَرْبَهٍ فَبَراها

وَاِلَى الْحَشْرِ رَنَّهُ السَّیْف مِنْهُ

یَمْلاَءُ الْخافِقَیْنِ رَجْعُ صَداها

یا لَها ضَرْبَهً حَوَتْ مَکْرُماتٍ

لَمْ یَزِنْ ثِقْلَ اَجْرِها ثَقَلاها

ه ذِهِ مِنْ عُلاهُ اِحْدى الْـمَعالى

وَعَلى هذِهِ فَقِسْ ماسِواها

از جـابـر روایـت اسـت کـه چـون عـمـرو بـر زمـین افتاد رفقاى او گریختند و از خندق عبور کردند و نوفل بن عبداللّه در میان خندق افتاد، مسلمانان سنگ بر او مى افکندند او گفت مرا بـه ایـن مذلّت مکشید کسى بیاید و با من مقاتله کند. امیرالمؤ منین علیه السّلام پیش شده و بـه یـک ضـربـت کـارش بـسـاخت و هُبَیْره را ضربتى بر قرپوس زینش ‍ زد زره اش را افـکـند و بگریخت . پس جابر گفت : چه بسیار شبیه است قصّه کشتن عمرو به قصّه کشتن داود جالوت را!

بـالجـمـله ؛ آنـگـاه کـه جـنـگ بـه پـاى رفـت قـریـش کـس فـرسـتـادنـد کـه جـَسـَد عمرو و نـوفـل را از مسلمانان بخرند و ببرند، رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هُوَ لَکُمْ لا نَاْکُلُ ثَمَنَ الْمَوْت ى ؛ جسدها مال خودتان باشد ما بهاى مردگان نمى خواهیم .

چون اجازت برفت خواهر عمرو بر بالین او بنشست دید که زره عمرو که مانند آن در عرب یـافـت نـمـى شـد با سایر اسلحه و جامه از تن عمرو بیرون نکرده اند، گفت : ماقَتَلَهُ اِلاّ کُفْوٌ کَریمٌ؛ یعنى برادر مرا نکشته است مگر مردى کریم . پس پرسید: کیست کشنده برادر مـن ؟ گـفـتـنـد: عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام ! آنـگـاه ایـن دو بـیـت انـشـاء کرد:(۲۳۹)

شعر :

لَوْ کانَ قاتِلُ عَمرْوٍوغَیْرَ قاتِلهِ

لَکُنْتُ اَبْکی عَلَیْهِ اَّخِرَ الاَْبَدِ

ل کِنّ قاتِلَهُ مَنْ لایُعابُ بِهِ

مَنْ کانَ یُدْعى اَبُوهُ بَیْضَه الْبَلَدِ(۲۴۰)

یـعـنى اگر کُشنده عَمْرو، غیر کشنده او(یعنى على علیه السّلام ) مى بود، هر آینه گریه مـى کـردم بـر او تـا آخرالزمان . لیکن کشنده عمرو کسى است که عیب کرده نمى شود عمرو به کشته شدن از دست او آن کسى که خوانده مى شد پدرش مهتر مردم .

بالجمله ؛ در این محاصره قریش اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را، کار بر اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم که سخت بود.
ابوسعید خُدرى خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد: قَدْ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الحـَن اجـِرَ؛ جـانهاى ما به لب آمد آیا کلمه اى تلقین مى فرمایید که بدان ایمنى جوئیم ؟ حـضـرت فـرمود: بگویید اَلل هُمَّ استُرْ عَوْراتِنا وَ ا مِنْ رَوْعاتِنا. منافقین نیز زبان شناعت دراز داشـتـنـد، پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به مسجد فتح درآمد و دست به دعا برداشت و گفت : یاصَریخَ الْمَکْرُوبینَ (الدّعاء) و از حق تعالى خواست کفایت دشمنان را، حق تعالى باد صبا را بر ایشان فرستاد که زلزله در لشکرگاه کفّار درانداخت و خیمه ها و دیـگ آنـهـارا سـرنگون همى ساخت و به روایتى فرشتگان آتشها را مى نشاندند و میخهاى خـِیـام بـرمـى کـنـدنـد و طـنـابـهـا را مـى بـریـدنـد چـنـدان کـه کـفـار از هـول و هـیـبـت جـز فـرار و هـزیـمـت چـاره اى نـدیـدنـد و سـبـب انـهـزام مـشـرکـیـن عـمـده اش قتل عمرو و نوفل شد.

(وَکـَفـَى اللّهُ الْمـُؤ مـِنـیـنَ الْقـِتـالَ)(بـعـلى بـن ابـى طـالب ) (وَکـانَ اللّهُ قـَویـّا عَزیزا)(۲۴۱)
بعضى از عُلما گفته اند که اگر نه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رَحمَهً لِلْعالمین بودى این باد که بر اَحْزابْ وزید از باد عقیم عادیان در شدت و سورت افزون آمدى .

از حُذیقه نقل است که ابوسفیان گفت که دیرى است در این بلد ماندیم و چهارپایان خویش را سـقط کردیم و کارى نساختیم جهودان نیز با ما مخالفت کردند اکنون ببینید این باد با مـا چـه مـى کند، بهتر آن است که به سوى مکّه کوچ دهیم و از این زحمت برهیم . این بگفت و راه بـرگـرفـت ، قـریـش نـیـز جـنـبـش کـردنـد و بـه حمل اثقال مشغول گشتند و به ابوسفیان ملحق شدند.

خیانت بنى قریظه و حکم سعد بن معاذ

و نیز در سنه پنج ، غزوه بنى قُرَیْظَه واقع شد و آن (به ضمّ قاف بر وزن جُهَیْنه است ) ؛ چـون پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلم از جنگ خندق فارغ گشت به خانه فاطمه عـلیـهـاالسـّلام شـد و تـن بـشـسـت و مـجـمـره طـلبـیـد تـا بـخـور طـیـب کـنـد، جـبـرئیل آمد و عرض کرد که سلاح جنگ باز کردى و هنوز فرشتگان در سلاح جنگند اکنون ساخته جنگ باش و بر یهودان بنى قریظه تاختن فرماى سوگند به خداى من اینک بروم تـا حـصـار ایـشـان را مـانـنـد بـیـضـه مـرغـى کـه بـر سـنـگ شـکـنـنـد در هـم شـکـنـم . پس بـلال از جـانـب پـیـغـمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مردم را ندا داد که حرکت کنند و نماز عصر در بنى قریظه گذاشته شود. پس پانزده روز و به قولى بیست و پنج روز گرد حصار ایشان بودند و هر روز با سنگ و تیر حرب قائم بود تا آنکه حق تعالى هَوْلى در دل یـهـودان افـکـنـد و از محاصره اصحاب ایشان را به تنگ آمده بودند از قِلاع خویش به زیـر آمـدند و به حکومت سَعد بن مُعاذ در حقّ ایشان راضى شدند. سعد گفت : حکم من آن است کـه مـردان بـنـى قـریـظـه را بـکـشـیـد و زنـان و کـودکـانـشـان را بـرده گـیـریـد و امـوال ایـشـان را قـسـمـت کـنـیـد. پـس مـردان ایـشـان کـشته گشتند و زنانشان اسیر شدند و مالهایشان بهره مسلمانان شد.(۲۴۲)

قـال اللّه تـعـالى : (وَ اَنـْزَلَ الذَّیـنَ ظـاهـَرُوهـُمْ مـِنْ اَهْلِ الْکِتابِ مِنْ صَیاصیهِمْ وَقَذَفَ فى قُلوبِهِمُ الرُّعْبَ فریقا یَقْتُلُونَ وَ تاءْسِرونَ فرَیقا وَاَوْرَثَکُمْ اَرْضَهُمْ وَدِیارَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ وَاَرْضا لَمْ تَطَؤ ها وَکانَ اللّهُ على کُلِّ شَى ء قَدیرا).(۲۴۳)
و روایـت اسـت کـه در غـزوه خـنـدق تـیـرى بـه رگ اکـحـل سـَعْد بن مُعاذ رسید خون نمى ایستاد از حق تعالى خواست که خون بایستد تا انجام امـر بـنـى قـُریظه را بر مراد دیده آن وقت زخم باز شود. این است که کار بر مُراد او شد به همان جراحت از جهان فانى درگذشت . رَحْمهُ اللّه عَلَیْهِ.

و نـیـز در سـنـه پـنـج ، مـاه بـگـرفـت جـهـودان مـدیـنـه طـاس هـمـى زدنـد و رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـمـاز خـسـوف گـذاشـت . و هـم در ایـن سال غزوه دومه الجندل پیش آمد.
در آن اراضـى گـروهـى از اشـرار هـمـدسـت شده بر مجتازان و کاروانیان تاختن مى بردند رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در ۲۵ شـهـر ربـیـع الاوّل با هزار مرد رزم آزماى بیرون شده تا بدان نواحى تاختن برد. دزدان رهزن چون این بـدانـسـتـند بجستند، مسلمانان مال و مواشى ایشان را ماءخوذ داشته براندند و طریق مدینه پـیـش ‍ داشـتـنـد و بـیـسـتـم ربـیـع الثـانى وارد مدینه شدند و (دُومه )(۲۴۴) مـوضعى است در پنج منزلى شام نزدیک (جَبَل طىّ) و مسافتش تا مدینه مشرفه پانزده یـا شـانـزده روز اسـت چـون از سـنـگ بـنـا شـده دومـه الجندل گویند؛ چون که (جندل ) به معنى سنگ است .

وقایع سال ششم هجرى

در ایـن سـال بـه قـولى حـج کـعـبـه فـریـضـه شـد و آیـه کـریـمـه (وَاَتـِمُّوا الْحـَجَّ وَالْعـُمـْرَهَللّهِ)(۲۴۵)نـزول یـافـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد کـه وجـوب حـج در سال نهم نازل شد.
و هـم در ایـن سـال ، غـزوه ذات الرِّقـاعْ پـیـش آمـد و چنان بود که خبر به مدینه آوردند که جماعت غَطفان و بَنى مُحارِب و اَنْمار و ثَعْلَبه به قصد مدینه تجهیز لشکر کنند حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ابوذر را به خلیفتى گذاشت و در نیمه جُمادى الاُولى بـا چـهـارصـد یا هفتصد کس به جانب نجد بیرون تاخت تا به موضع (نخله ) رفت و از آنـجـا در ذات الرقـاع فـرود آمـد؛ چـون ایـشان از عزم پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آگهى یافتند هَوْلى بزرگ در دلشان جاى کرده فرار کرده در سر کوهها پناه جستند و از غایت دَهْشت بسیارى از زنان خود را نتوانستند کوچ داد پس ‍ مسلمانان رسیدند و زنان ایشان را بـرده گـرفـتـنـد در ایـن وقـت هـنـگـام نـمـاز رسـیـد مـسـلمـیـن بـیـم داشـتـند که به نماز مـشـغـول شـوند دشمنان ناگاه بر ایشان بتازند؛ چه آنکه دشمنان از دور و نزدیک نگران بودند در این وقت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نماز خوف گذاشت و موافق بعضى روایات این آیه مبارکه در این مقام نازل گشت :(وَاِذا کُنْتَ فیهِمْ فَاَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلوهَ فَلْتَقُمْ طائفَهٌ مِنْهُمْ مَعَکَ…)(۲۴۶)

و در وجه تسمیه این غزوه به (ذات الرقاع ) اختلاف است ؛ بعضى گفته اند که پاها از اثر پیاده رفتن مجروح شده بود رقعه ها و پاره ها بر پاها پیچیدند و به قولى رایتها از رقـعـه هـا کـرده بـودنـد. و بـعضى گفته اند که کوهى که در آن اراضى بود رنگهاى مختلف داشت چون جامه مُرَقَّع و بعضى آن را اسم درختى گرفته اند که پیغمبر در نزد آن فرود آمده و نقل شده که در این غزوه مسلمانان زنى را اسیر کردند که شوهرش ‍ غائب بود چـون شـوهـرش حـاضـر شـد از دنـبـال لشـکـر حـضـرت رفـت چـون حـضـرت در منزل فرود آمد، فرمود که کى امشب پاسبانى ما مى کند؟ پس یک تن از مهاجران و یک تن از انـصـار گـفـتـند ما حراست مى کنیم ؛ و در دهان درّه ایستادند و مهاجرى خوابید و انصارى را گـفـت کـه تو اوّل شب حراست بکن و من در آخر شب . پس ‍ انصارى به نماز ایستاد و شوهر آن زن آمـد. دیـد شخصى ایستاده است تیرى بر او انداخت آن تیر بر بدن انصارى نشست . انـصـارى تیر را کشید و نماز را قطع نکرد پس ‍ تیر دیگر انداخت آن را نیز کشید از بدن خود و نماز را قطع نکرد پس تیر سوم افکند آن را نیز کشید پس به رکوع و سجود رفت و سـلام گـفـت و رفیق خود را بیدار کرد و او را اعلام کرد که دشمن آمده است . شوهر آن زن دیـد کـه ایـشـان مـطـلع شـدنـد گـریـخـت و چـون مـهـاجـرى حـال انـصـارى را دیـد گـفـت : سـُبـحـان اللّه ! چـرا در تـیـر اوّل مـرا بـیـدار نـکـردى ؟ گفت : سوره مى خواندم و نخواستم آن سوره را قطع کنم و چون تـیـرهـا پـیـاپـى شـد بـه رکـوع رفـتم و نماز را تمام کردم وترا بیدار کردم و به خدا سـوگـنـد کـه اگـر نـه خوف آن داشتم که مخالفت آن حضرت کرده باشم و در پاسبانى تـقـصـیـر نـمـوده بـاشـم هـر آیـنـه جـانـم قطع مى شد پیش از آنکه آن سوره را قطع کنم !(۲۴۷)

فـقـیـر گوید: آن مرد مهاجرى ، عمار یاسر بود و انصارى ، عبّاد بن بشر و سوره اى که مى خواند سوره کهف بود.
و نـیـز در سنه شش ، غزوه بَنى لِحْیان اتفاق افتاد ـ و (لَحیان ) به کسر لام و فتح آن نـیـز لغـتـى اسـت ، ابـن هـُذَیـل بـْنِ مـُدْرِکـَه اسـت و ایـشـان دو طـایـفـه انـد (عـَضـَل ) و (قـارَّه ) از بـهـر آنـکـه از آن روز کـه قـبـیـله هـذیـل ، عـاصـم بـن ثـابـت و خـُبـَیـْبُ بـْنُ عـَدِىّ و دیـگـران را بـه قـتـل آوردنـد و بـا پـیـغـمـبـر غـَدر کـردنـد، پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در دل داشـت کـه ایـشـان را کیفر کند. پس با دویست تن به قصد ایشان از مدینه بیرون شد؛ چـون بـنـى لحـیـان از قـصـد آن حـضـرت آگـهـى یـافـتـنـد بـه قـُلَل جـِبـال شـتـافـته متحصّن شدند. پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم یک دو روز در اراضى ایشان بود و تا عُسْفان تشریف برده مراجعت فرمود. مدّت این سفر چهارده شبانه روز بود.

و هـم در سـنـه شـش ، غـزوه ذى قـَرَد اتـّفـاق افـتـاد و آن را غـزوه غـابـَه نـیـز گـویـنـد و (قـَرَد)(۲۴۸) آبـى اسـت نـزدیـک مـدیـنـه . و سـبـبـش آن بـود کـه حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیست شتر شیرده داشت که در غابه مى چرید و ابوذر غـفـارى نـگـهـبـان آنـهـا بـود پـس عـُیـَیـْنـَهِ ابـْنِ حـِصـْن (حـَصـیـن ) فـزارى بـا چهل سوار آنها را غارت کردند و پسرى از ابوذر شهید کردند و مردى از غفار نیز بکشتند و زوجـه او را نـیـز اسـیـر کـردنـد لکـن آن زن ایـشـان را غـافـل کـرده سـوار بر شترى از شتران پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شده شبانه فـرار کـرده به مدینه آمد چون به خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید عرض کـرد که من نذر کرده ام هرگاه نجات یافتم این شتر را نَحْر کنم . حضرت فرمود: این بد پـاداشـى اسـت کـه بـه این شتر مى کنى بعد از آنکه بر او سوار شدى و ترا به خانه آورد بخواهى او را کشتن و فرمود: لانَذْرَ فی مَعْصِیَهٍ وَلا لاَِحَدٍ فیما لایُمْلَکُ.

بالجمله ؛ چون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را آگهى دادند ندا بلند شد ی ا خَیْلَ اللّهِ اِرْکـَبـُوا؛ پـس سـوار شـده بـا پـانـصـد و بـه قـولى با هفتصد نفر حرکت فرمود و لِوائى بـه مـقـداد داده و او را جـلوتـر فـرسـتـاد مـقـداد بـه دنـبـال دشـمـن شـده به آخر ایشان رسیده پس اَبوقَتاده مِسْعَدَه را بکشت و سَلَمَه بْن اَکْوَعْ پیاده دنبال دشمن را گرفته و ایشان را مى زد و مى گفت :

خُذْها وَ اَنَا ابْنُ الاَکْوَعِ

وَالْیَومُ یَوْمُ الرُّضَعِ؛

یعنى بگیر این تیر را و بدان که منم پسر اکوع و امروز روز هلاک ناکسان و لئیمان است (مـِنْ قـَوْلِهـِمْ لَئیـمٌ راضـِعٌ اى رَضـَعَ اللُؤْمَ فـى بـَطـْنِ اُمَّهِ) کـفّار فرار کرده به شِعْبى درآمـدنـد کـه در آنـجـا چـشـمـه ذى قَرَد بود خواستند آبى بنوشند از ترس لشکر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیاشامیده فرار کردند.

و هم در سنه شش ، رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم آهنگ مکّه فرمود براى عمره در ماه ذى القعده و هفتاد شتر از بهر قربانى براند، از مسجد شَجَره اِحرام بر بست و هزار و پـانـصـد و بـیست یا چهارصد نفر همراه آن حضرت بود و از زنان ، امّ سَلَمه ملازم خدمت آن حـضـرت بـود. چـون ایـن خـبـر بـه مشرکین مکّه رسید با هم قرار دادند که حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را از زیـارت خـانـه بـاز دارنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در حـُدَیبیّه که یک منزلى مکّه است بر سر چاهى که انـدک آب داشـت لشـکـرگاه کرد و به اندک زمانى آب چاه تمام گشت ، مردم به آن حضرت شـکـایت بردند. آن جناب تیرى بیرون کرده فرمود تا به چاه فرو کردند، آن وقت چندان آب بجوشید که تمامى لشکر سیراب شدند!(۲۴۹)

صلح حدیبیّه

بـالجـمـله ؛ در حـُدَیـْبـِیَّه (۲۵۰) بـُدَیـل بـنِ وَرْقـاء خـُزاعـى از جانب قریش به حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد که قریش متفق اند که شما را از زیـارت کـعـبه منع کنند. حضرت فرمود: ما براى جنگ بیرون نشده ایم بلکه قصد عُمْرَه داریم و شتران خویش را نَحْر کنیم و گوشت آنها را براى شما بگذاریم و قریش ‍ که با ما آهنگ جنگ دارند زیان خواهند کرد. از پَسِ بُدَیْل ، عُرْوَه بن مسعود ثقفى آمد، حضرت آنچه با بُدَیْل فرموده بود با وى فرمود. عروه در نهانى اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نگران بود یعنى مى نگریست حشمت پیغمبر را در چشم ایشان مشاهده مى فرمود چون به میان قریش باز شد گفت : اى مردمان ! به خدا سوگند که من به درگاه کَسْرى و قـَیـْصـر و نجاشى شده ام ، هیچ پادشاهى در نزد رعیّت و سپاهش بدین عظمت نبوده است ، آب دهـان نـیـفـکـند جز آنکه مردمان بر روى و جلد خود مسح کنند و چون وضو سازد بر سر ربـودن آب وضویش مردم نزدیک است به هلاکت رسند اگر موئى از محاسنش بیفتد از بهر برکت برگیرند و با خود دارند و چون کارى فرماید هر یک از دیگرى سبقت جوید و چون سـخـن گـوید آوازها نزد او پست کنند و هیچ کس در وى تند نگاه نکند(۲۵۱) اینک بـر شـمـا امـرى فـرمـوده کـه رشـد و صـلاح شـمـا در آن اسـت بپذیرید؛ سوگند به خدا لشکرى دیدم که جان فدا کنند تا بر شما غالب شوند.

بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم عثمان را به مکّه فرستاد که قریش ‍ را از قـصـد آن حـضرت آگهى دهد و مسلمانان را بگویند که فَرَج نزدیک است . عثمان به جانب مکّه شد و ده نفر از مهاجرین از پس عثمان به مکّه شدند ناگاه خبر آوردند که عثمان با آن ده نـفـر در مـکـّه کـشـته گشتند و شیطان این سخن را در لشکر پیغمبر پهن کرد، پیغمبر فـرمـود از ایـنـجا باز نشوم تا سزاى قریش ندهم و در پاى درخت سمره که در آن موضع بـود بـنـشـسـت و بـا اصـحاب بیعت فرمود بر اینکه از جاى نروند و اگر حرب بر پاى شـود دسـت بـاز ندارند و این بیعت را بیعت الرّضوان گفته اند؛ زیرا که خداى تعالى در سوره فتح فرموده :
(لَقَدْ رَضِىَ اللّهُ عَنِ المؤ مِنینَ اِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَهِ…)(۲۵۲)

از این بیعت در دل قریش هولى عظیم افتاد سُهیل بن عمرو و حفص بن احنف را فرستادند تا در مـیـان قـریـش و آن حـضـرت کـار بـه مـصـالحـه کـنـنـد. پـس مـا بـیـن آن حـضـرت و سُهیل کار به صلح رفت و نامه صلح نوشتند که ملخصش این است که :
(ده سـال مـیـان مـسـلمـانـان و قـریـش مـحـاربـه نـبـاشـد و اموال و اَنْفُس یکدیگر را زیان نکنند و به بلاد یکدیگر بى زحمت و دهشت سفر کنند و هر کـه از کـافران مسلمانى گیرد قریش زحمت او نکند و هر کس به عهد قریش درآید مسلمانان بـه کین او نشوند و سال آینده رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم حج و عمره را قضا فـرمـایـد امـّا مسلمین سه روز افزون در مکّه نمانند و اسلحه خویش در غلاف بدارند و اگر کـسى بى اذن و اجازه ولىّ خود به حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیوسته شود هر چند مسلمان باشد او را نپذیرند و باز فرستند و هر کس از مسلمین بى اجازت ولىّ خود به نزد قریش شود او را نفرستند و در پناه خود نگاه بدارند.)

ناراحتى برخى از صحابه از قرار داد حدیبیّه

گـروهـى از صـحابه از این صلح دلتنگ بودند و برخى را خاطر مشوّش ، که چرا خواب پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم که به زیارت کعبه رفته و عمره گذاشته و کلید خـانـه بـه دسـت داشـتـه راسـت نـیـامـد و فـتـح مـکـّه نـشـد. و ابـن الخـَطـّاب ایـن سـخـن از دل به زبان آورد و گفت : (م ا شَکَکْتُ فی نُبُوَّه مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ و آلِهِ قَطُّ اِلاّ یَوْمَ الْحـُدَیـْبـیَّه ).(۲۵۳)یـعـنـى هـرگـز شک نکرده بودم در پیغمبرى و نبوت محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم چنان شکى که در روز حدیبیّه کردم !؟

و بـا پـیـغـمـبـر صلى اللّه علیه و آله و سلّم گفت : ما چگونه بدین خوارى گردن نهیم و بـدیـن مـصالحه رضا دهیم ؟ حضرت فرمود: من پیغمبر خدایم و کار جز به حکم خدا نکنم . گفت : تو ما را گفتى به زیارت کعبه رویم و عمره گزاریم چه شد؟ پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هیچ ، گفتم امسال این کار به انجام شود؟ گفت نه ، فرمود: پس چـرا سـتـیـزه کـنـى ؟ در غـم مـبـاش کـه زیـارت کـعـبـه خـواهى کرد و طواف خواهى گذاشت .(۲۵۴)
کَما قَالَ اللّهُ تَعالى : (لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحقِّ…)(۲۵۵)

وقایع سال هفتم هجرى

ذکر فتح خیبر

هـمـانا معلوم باشد که هنگام مراجعت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از حُدیبیه سـوره فـتـح بر آن حضرت نازل شد و این به فتح خیبر بشارتى مى کرد کَما قالَ اللّهُ تـعـالى : (وَاَثابَهُمْ فَتْحا قَریبا)(۲۵۶) و این خیبر راهفت حصن محکم بود و به این اسامى معروف بودند:

۱ ـ ناعِم ۲ ـ قَموص (کصبور کوهى است به خیبر و بر آن کوه است حصار ابوالعتق یهودى ) ۳ ـ کـَتـیـبـه (بـه تقدیم تاء مثنّاه کسفینه ) ۴ ـ شِق (به کسر شین و فتح نیز) ۵ ـ نَطاه (بـه فـتح نون ) ۶ ـ وطیح (به فتح واو و کسر طاء مهمله و آخر آن حاء مهمله بر وزن امیر) ۷ ـ سُلالِم (به ضمّ سین مهمله و کسر لام ).
بـعـد از مـراجعت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از حُدیبیّه قریب بیست روز در مدینه بودند. آنگاه فرمود اِعداد جنگ کنند پس با هزار و چهارصد تن راه خیبر پیش گرفت . جهودان چون از قصد پیغمبر آگاهى یافتند در حصارها متحصّن شدند.
روزى مـردم خـیـبـر از بـهـر کـار زرع و حـرث بـیـل هـا و زنـبـیـل ها گرفته از قلعه هاى خویش ‍ بیرون شدند ناگاه چشم ایشان بر لشکر پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم افتاد که در اطراف قِلاع پره زده اند فریاد برداشتند که سـوگـنـد به خداى اینک محمّد و لشکر او است این بگفتند و به حصارها گریختند. پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم چون این بدید فرمود:
(اللّهُ اَکْبَرُ خَرَبَتْ خَیْبَرُ اِنّا م ا نَزَلْنا بِساحَهِ قَوْمٍ اِلاّ فَسآءَ صَباحُ الْمُنْذَرینَ).

هـمـانـا بـیـل و زنـبیل را که آلات هدم است چون رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم در دسـت خـیـبـریـان مـعـایـنه فرمود به فال نیک گرفت که خیبر منهدم خواهد شد. از آن طرف جـهـودان دل بـر مـقاتلت نهاده زن و فرزند را در قلعه کتیبه جاى دادند و علف و آذوقه در حـصـن نـاعـِم و حـصار صعب برهم نهادند و مردان جنگ در قلعه نطاه انجمن گشتند. حباب بن مـنـذر عـرض کـرد ایـن جـهـودان ایـن درخـتـان نـخـل را از فـرزنـدان و اهـل و عـشـیـرت خود بیشتر دوست مى دارند اگر فرمان به قطع نخلستان رود اندوه ایشان فـراوان گـردد، پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود باکى نباشد. پس اصحاب چهارصد نخله قطع کردند.

بالجمله ؛ مسلمانان با جهودان جنگ کردند و بعضى از قلعه ها را فتح نمودند، آنگاه قلعه قـمـوص را مـحـاصـره کـردنـد و آن قـلعـه سـخـت و مـحـکـم بـود و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم دردى شدید در شقیقه مبارک پیدا شده بود که نمى تـوانست در میدان حاضر شود. لاجرم هر روز یک تن از اصحاب عَلَم بگرفت و به مبارزت شـتـافـت و شبانگاه فتح نکرده باز شد. یک روز ابوبکر رایت برداشت و هزیمت شده باز آمـد و روز دیـگـر عمر عَلَم بگرفت و هزیمت نموده برگشت چنانکه ابن ابى الحدید که از اهل سنّت و جماعت است در قصیده فتح خیبر گوید:

شعر :

وَاِنْ اَنْسَ لا اَنْسَ الّذَینِ تَقَدّما

وَفَرَّهُما الْفَرُّقَدْ عَلِما حُوبٌ

وَلِلرّایَهِ العُظمى وَقَدْ ذَهَبا بِها

مَلابِسُ ذُلٍّ فَوْقَها وَجَلابیبُ

یَشُلُّهما مِنْ آلِ مُوسى شَمَرْدَلٌ

طَویلُ نِجادِ السَّیْفِ اَجْیَدُ یَعْبُوبُ

عَذَرْتُکُما اِنَّ الْحِمامَ لَـمُبْغَضٌ

وَاِنَّ بَقآءَ النَّفسِ للنَّفسِ مَحْبُوبُ(۲۵۷)

شبانگاه که عمر آمد حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: البتّه این عَلَم را فـردا بـه مـردى دهـم کـه سـتـیـزنـده نـاگـریـزنـده اسـت ، دوسـت مـى دارد خـدا و رسول را و دوست مى دارد او را خدا و رسولش و خداى تعالى خیبر را به دست او فتح کند. روز دیـگـر اصـحاب جمع گشته و همه آرزومند این دولت بزرگ بودند، فرمود: على کجا است ؟ عرض کردند: او را درد چشمى است که نیروى جنبش ندارد. فرمود: او را حاضر کنید! سَلَمَه بْن الاَْکْوَعْ برفت و دست آن حضرت را گرفته به نزدیک پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد حضرت سر او را بر روى زانوى خود نهاده و آب دهان مبارک بر چشمهایش افکند همان وقت رَمَدش خوب گشت . حَسّان بن ثابت در این باب این اشعار بگفت :

شعر :

وَ کانَ عَلِىٌ اَرْمَدَ الْعَیْنِ یَبْتَغی

دَوآءً فَلَمّا لَمْ یُحِسَّ مُداوِیا

شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْهُ بِتَفْلَهٍ

فَبُورِکَ مَرْقِیا وَبُورِکَ راقیا

وَقالَ سَاُعْطِى الرّایَهَ الْیَوْمَ صارِما

کَمِیّا مُحِبّا لِلرَّسُولِ مُوالِیا

یُحِبُّ اِل هى وَالاِل هُ یُحِبُّهُ

بِهِ یَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُونَ الاَوابِیا

فَاَصْفى بِها دُونَ الْبَرِیَّهِ کُلِّها

عَلیًّا وَسَمّـاهُ الْوَزیرَ الْـمُؤ اخِیا(۲۵۸)

تـرجـمـه : على گرفتار چشم درد بود و دنبال دارویى مى گشت تا بهبود یابد ولى به چـیـزى دسـت نیافت ؛ تا اینکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را به وسیله آب دهـان خـود شـفا عنایت فرمود، پس مبارک باد آن که شفا یافت و مبارک باد آن کسى که شفا داد؛ و پیامبر فرمود که امروز پرچم را به مرد شجاع و دلیرى خواهم داد که خدا را دوست مـى دارد و خـدا مـن پـیـامـبـر را دوسـت دارد و آن مـرد دلاور را هـم دوست دارد و به وسیله دست تـوانـاى او، خـداونـد قلعه هاى محکم و نفوذناپذیر را مى گشاید و نفوذپذیر مى سازد و بـراى ایـن کـار از مـیـان همه مسلمانان فقط على علیه السّلام را برگزید و او را وزیر و برادر خویش نامید.
پـس عـلم را بـه امـیرالمؤ منین علیه السّلام داد، امیرالمؤ منین عَلَم بگرفت و هَرْوَله کنان تا پـاى حـصـار قـَمـوص بـرفـت ، مـَرْحـَب بـه عـادت هـر روز از حـصـار بـیـرون آمـده مـانـند پیل دمنده به میدان آمد و رَجَز خواند:

شعر :

قَدْ عَلِمَتْ خَیْبَرُ اَنّی مَرْحَبٌ

شاکِى السّلاحِ بَطَلٌ مجَرَّبٌ

بـه طور قطع مردم خیبر مى دانند که من همانا مرحب هستم مجهز به سلاح بُرّان و پهلوانى مُجرّب
امیرالمؤ منین علیه السّلام چون شیر غضبان بر وى درآمد و فرمود:

شعر :

اَنَا الَّذى سَمَّتْنى اُمّى حَیْدَرَه

ضِرْغامُ آجامٍ وَلَیْثٌ قَسْوَرَهٌ…(۲۵۹)

من آن کس هستم که مادرم مرا حیدر نامیده و مانند شیران بیشه اى هستم که بسیار خشمگین است
چـون مـرحـب ایـن رجز از امیرالمؤ منین علیه السّلام شنید کلام دایه کاهنه اش به یاد آمد که گفته بود که بر همه کس غلبه توانى کرد الاّ آن کس که نام او حیدره باشد که اگر با او جـنـگ کـنـى کـشـتـه شـوى ؛ پـس فـرار کـرد. شـیـطـان بـه صـورت حـِبـْرى مـُمـَثَّل شـده و گـفـت : حـیدره بسیار است از بهر چه مى گریزى ؟ پس مرحب باز شتافت و خـواست که پیش دستى کند و زخمى بر آن حضرت زند که امیرالمؤ منین علیه السّلام او را مـجـال نگذاشت و ذوالفقار بر سرش فرود آورده و او را به خاک هلاک انداخت ؛ و از پس او رَبـیـع بـْن اَبـى الْحـُقـَیـْق کـه از صـنـادیـد قـوم بـود و عـنـتـر خـیـبـرى کـه از اَبـْطـال رجـال و بـه شـجـاعـت و جـلادت مـعـروف بـود ومـُرَّه و یـاسـر و امـثـال ایـشـان را کـه از شـُجـْعـان یـهـود بـودنـد، بـه قتل رسانید.

یـهـودان هـزیـمـت شده به قلعه قَموص گریختند و به چستى و چالاکى دروازه قَموص ‍ را بـبستند. امیرالمؤ منین علیه السّلام با شمشیر کشیده به پاى دروازه آمد بى توانى آن دَرِ آهـنـیـن را بگرفت و حرکت داد چنانکه آن قلعه را لرزشى سخت افتاد که صَفیّه دختر حُیَىّ بـن اخطب از فراز تخت خود به زیر افتاد و در چهره او جراحتى رفت پس حضرت آن در را از جاى بکند و بر فراز سر بُرده سپر خود نمود و لختى رزم بداد، یهودان در بیغوله ها گـریختند. آنگاه حضرت آن دَر را بر سر خندق ، قَنْطَره (۲۶۰) کرده و خود در مـیـان خـنـدق ایـسـتـاده و لشـکـر را از آن عـبـور داد، آنـگـاه آن دَر را چهل ذراع به قفاى سر پرانید، چهل کس خواستند او را جنبش دهند امکان نیافت .

اشعار شیخ اُزْرى در شجاعت على علیه السّلام

و شُعرا بخصوص شعراى عَرَب ، اشعار بسیار در این مقام گفته اند و شایسته است که ما به چند بیت از اشعار شیخ اُزرى رحمه اللّه تمثل جوئیم ؛

قالَ وَللّهِ دَرُّهُ:

شعر :

وَلَهُ یَوْمُ خَیْبَر فَتَکاتٌ

کَبُرَتْ مَنْظَرا عَلى مَنْ رَاها

یَوْمَ قالَ النَّبِىُّ اِنّى لاُعْطی

رایَتی لَیْثَها وَحامِی حِماها

فاستطالت اَعن آقُ کُلِّ فَرِیقٍ

لِیَرَوْا اَىَّ م آجِدٍ یُعْط اه ا

فَدَعا اَیْنَ وارِثُ الْحِلْمِ والْب‍َ

ـاْسِ مُجیرُ الایّامِ مِنْ بَاْساها

اَیْنَ ذُوالنَّجْدَهِ الْعُلى لَوْدَعَتْهُ

فِى الثُّرَیّا مَروُعَهٌ لَبّاها

فَاتاهُ الْوَصِىُّ اَرْمَدَ عَیْنٍ

فَسَقاها مِنْ ریقِهِ فَشَفاها

وَمَضى یَطْلُب الصّفُوفَ فَوَلَّتْ

عَنْهُ عِلْما بِاءَنّهُ اَمْض اه ا

وَ بَرى مَرْحَبا بِکَفِر اِقْتِد ارٍ

اَقْوِیآءَ الاَقْدارِ مِنْ ضُعَفاها

وَدَحى بابَها بِقُوَّهِ بَاءسٍ

لَوْ حَمَتْهُ الاَفْلاک مِنْهُ دَحاها

عائذٌ لِلْمُؤ مِّلینَ مُجیبٌ

سامِعٌ ماتُسِرُّ مِنْ نَجْوی ها

روایـت شده که در روز فتح خیبر جعفر بن ابى طالب علیه السّلام از حبشه مراجعت فرمود و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم از قدوم او مسرور شد و (نماز جعفر) را بدو آموخت (۲۶۱) و جعفر از حبشه هدایا براى آن حضرت آورده بود از غالیه ها و جـامـه هـا و در مـیـانـه قـطـیفه زر تار بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به امیرالمؤ منین علیه السّلام عطا فرمود، حضرت امیر علیه السّلام سلک آن را از هم باز کرد هـزار مـثـقـال بـه مـیـزان مـى رفت ، آن جمله را به مساکین مدینه بخش کرد و هیچ براى خود نگذاشت .

برگزارى عُمْرَهُ القضاء در سال هفتم هجرى

و هـم در سـال هـفـتـم ، عـُمـْرَهُ الْقـَضـَاء واقـع شـد. و آن چـنـان بـود کـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از خیبر مراجعت فرمود زیارت مکّه را تصمیم عزم داد و در مـاه ذى قعده فرمان کرد تا اصحاب ساخته سفر مکّه شوند و عُمره حُدیبیه را قضا کنند. پـس آن جـمـاعـت کـه در حُدیبیه حاضر بودند با جمعى دیگر عازم مکّه شدند و هفتاد شتر از بهر هَدْىْ برداشتند و سلاح برداشتند که اگر قریش عهد بشکنند بى سلاح نباشند، لکن آن را آشـکـار نـداشـتـند. پس حضرت بر ناقه قصوى سوار شد و اصحاب پیاده و سواره مـلازم رکاب شدند و شمشیرها در غلاف حمایل ساخته تلبیه کنان از (ثَنِیّه حَجُون ) به مکّه درآمدند و عبداللّه رَواحه مهار شتر بکشید و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم همچنان بـه مـسـجـدالحـرام درآمـد و سـواره طـواف فـرمـود و بـا مـِحـْجَنى که در دست داشت اِسْتِلام حـَجـَرالاَسـْوَد فـرمـود و امـر فـرمـود اصـحـاب اضطباع (۲۶۲) کرده و در طواف جـلادتـى کـنـنـد تـا کـافران ایشان را ضعیف ندانند و این دویدن و شتاب از آن روز براى زائرین مکّه بماند. پس سه روز در مکّه ماندند آنگاه مراجعت نمودند.

ازدواج پیامبر با اُمّ حبیبه

و در سـنـه هـفـت حـضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با امّ حَبیبه بنت ابى سفیان زفاف کرد و او در اوّل ، زوجه عبداللّه بن جَحش بود به اتّفاق شوهر مسلمانى گرفت و بـا هـم به حبشه هجرت نمودند و در حبشه شوهرش مرتدّ شد و بر دین ترسایان بمرد، لکـن امّ حـَبـیـبـه در اسـلام خـود ثـابـت مـانـد تـا آنـکـه از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـکـتـوبـى رسـیـد بـه نجاشى به خواستگارى آن حضرت امّ حبیبه را، پس نجاشى مجلسى بساخت و جعفر بن ابى طالب و مسلمین را جمع کرد و خود به وکالت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم امّ حبیبه را با خالد بن سعید بن العـاص کـه از جـانـب ام حـبـیبه وکالت داشت عقد بستند و نجاشى خطبه قرائت کرد به این عبارت :
(اَلْحـَمـْدُللّهِ المـَلِکِ الْقـُدّوُسِ السَّلا مِ الْمـُؤ مـِن الْمـُهـَیـْمـِنِ الْعـَزیـزِ الْجـَبـّارِ اَشـْهـَدُ اَنْ لا اِل ه اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدَا عـَبـْدُهُ وَرَسُولُهُ وَاَنَّهُ الَّذى بَشَّرَ بِهِ عِیسَى بْنُ مَرْیَمَ اَمّا بَعْدُ فَاِنَّ رَسـُولَ اللّهِ کـَتـَبَ اِلَىَّ اَنْ اُزَوِّجـَهُ اُمَّ حَبیبَهَ بِنْتَ اَبى سُفْیانٍ فَاَجَبْتُ اِلى مادَعاها اِلَیْهِ رَسُولُ اللّهِ وَاَصْدَقتُها اَرْبَعَ مِاَهَ دینارٍ).
آنگاه بفرمود چهارصد دینار مهر او را حاضر کردند.
آنگاه خالدبن سعید گفت :
(اَلْحـُمـْدُ للّهِ اَحـْمـَدُهُ وَاَسـْتـَعـیـنـُهُ وَاَسـْتـَغـْفـِرُهُ وَاَشـْهـَدُ اَنْ لا اِل هَ ا لا اللّهُ وَاَنَّ مـُحَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ اَرْسَلَهُ بِالْهُدى وَدینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کـَرِهَ الْمـُشـرِکـُونَ اَمّا بَعْدُ فَقَدْ اَجَبْتُ اِلى مادَعا اِلَیْهِ رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سـلّم وَ زَوَّجْتُهُ اُمَّ حَبیبَه بِنْتَ اَبى سُفْیان فَبارکَ اللّهُ لِرَسُولِهِ صلى اللّه علیه و آله و سلّم ).
آنـگـاه خـالد پـولهـا را بـرداشـت و نـجاشى فرمود طعام آوردند و مجلسیان طعام خوردند و برفتند.

وقایع سال هشتم هجرى

در سـنـه هـشت ، جنگ مُوتَهْ واقع شد و آن قریه اى است از قراى بَلْقاء که در اراضى شام افـتـاده اسـت . و سـبـب ایـن حـرب آن شـد کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم حارث بن عُمَیْر اَزْدِىّ را با نامه اى به سوى حاکم بـُصـْرى ـ کـه قـصـبـه اى اسـت از اَعـمـال شـام ـ فـرسـتـاد، چـون بـه ارض مـُوتَه رسید، شـُرَحـْبـیل بْن عَمْرو غَسّانىّ که از بزرگان درگاه قیصر بود با او دچار شده او را به قـتـل رسـانـیـد، چون این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید فرمان داد تا لشـکـر تـهـیـّه جـنـگ دیده به ارض جُرْف بیرون شوند و خود حضرت نیز به ارض جُرْف تـشـریف بردند لشکر را عرض دادند سه هزار مرد جنگى به شمار آمد؛ پس حضرت رایت سـفـیـد بـبـسـت و بـه جـعـفر بن ابى طالب داد و او را امارت لشکر داد و فرمود اگر جعفر نـمـانـد، زید بن حارثه امیر لشکر باشد و اگر او را حادثه پیش آید، عبداللّه بن رَواحه عـَلَم بـردارد و چـون عـبـداللّه کشته شود، مسلمانان به اختیار خود کسى را برگزینند تا اِمارت او را باشد.

شـخصى از جهودان که حاضر بود عرض کرد: یا اباالقاسم ! اگر تو پیغمبرى و سخن تـو صـدق اسـت از این چند کس که نام بردى هیچ یک زنده برنگردد؛ زیرا که انبیاء بنى اسـرائیـل اگـر صد کس را بدین گون شمردند همه کشته شدند؛ پس حضرت فرمان کرد تـا جـائى کـه حارث کشته شده تاختن کنند و کافران را به اسلام دعوت کنند اگر اسلام نـیـاوردنـد بـا ایشان جنگ کنند. پس لشکریان طى مسافت کرده تا به مُوتَه نزدیک شدند. ایـن خـبـر بـه شـُرَحـْبـیـل رسید از قیصر لشکرى عظیم طلبید، قریب صد هزار مرد بلکه افزون براى جنگ با اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مهیّا شدند.

شهادت مظلومانه جعفر طیّار

مـسـلمـانان که خواهان شهادت و دخول جِنان بودند از کثرت لشکر فتورى در خود ندیده و دل بـر جـنگ نهادند؛ پس هر دو لشکر مقابل هم صف کشیدند حضرت جعفر از پیش روى صف بـیـرون شـد و نـدا در داد کـه اى مردم ، از اسبها فرود شوید و پیاده رزم دهید، و این سخن بـراى آن گـفـت تا مسلمانان پیاده شوند و بدانند که فرار نتوان کرد ناچار نیکو کارزار کـنـنـد. پـس خـود پـیـاده شـد و اسـب خـود را عـَقـْر کرد پس ‍ عَلَم بگرفت و از هر جانب حمله درانـداخـت . جـنـگ انبوه شد و کافران گروه گروه حمله ور گشتند و در پیرامون جعفر پرهّ زدنـد و شـمشیر بر او آوردند نخست دست راست آن حضرت را جدا کردند عَلَم را به دست چپ گـرفـت و هـمـچـنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پیش روى بدو رسید؛ پس دست چپ را قطع کـردنـد ایـن هـنـگـام عَلَم را با هر دو بازوى خود افراخته مى داشت ، کافرى شمشیرى بر کمرگاهش زد و آن حضرت را به قتل رسانید عَلَم سرنگون شد؛ پس زید بن حارثه عَلَم بـرداشـت و نـیکو مبارزت کرد تا کشته گشت . پس از او، عبداللّه بن رَواحه علم بگرفت و جـهـاد کـرد تـا بـه قتل رسید. و ما در اواخر فصل معجزات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اشاره به جنگ مُوتَه نمودیم به آنجا مراجعه شود.

روایـات در فـضـیـلت جـعـفـر بـسـیـار اسـت و روایـت شـده کـه حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که مردم از درختهاى مختلف خلق شده اند و من و جـعـفـر از یک درخت خلق شده ایم . و روزى با جعفر فرمود که تو شبیه من هستى در خلقت و خُلق .(۲۶۳)

ابـن بـابـویه از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام روایت کرده است که حق تعالى به حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم وحى فرستاد که من چهار خصلت جعفر بن ابـى طـالب را شـکـر کـرده ام و پـسـنـدیـده ام ؛ پـس حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را طلبید و از او آن چهار خصلت را پرسید، و جعفر عـرض کـرد: یـا رسول اللّه ! اگر نه آن بود که خدا ترا خبر داده است اظهار نمى کردم . اوّل آن اسـت کـه هـرگـز شـراب نـخـوردم بـراى آنـکـه دانـسـتـم اگـر شـراب بخورم عقلم زایل مى شود، و هرگز دروغ نگفتم ؛ زیرا که دروغ مردى و مروّت را کم مى کند، و هرگز زنا با حرم کسى نکردم ؛ زیرا دانستم که اگر من زنا با حرم دیگرى کنم دیگرى زنا با حـرم مـن خـواهد کرد و هرگز بت نپرستیدم براى آنکه دانستم که از آن نفع و ضرر متصّور نـیـسـت . پـس ‍ حـضـرت دسـت بـر دوش او زد و فـرمـود: سـزاوار اسـت کـه خـدا تـرا دو بـال بـدهـد کـه بـا مـلائکه پرواز کنى .(۲۶۴) و در حدیث سجّادى است که هیچ روز بـر حـضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدتر نگذشت از روز اُحُد که در آن روز عـمـّش ‍ حـمزه اسداللّه و اَسَد رَسُوله شهید شد و بعد از آن ، روز مُوتَه بود که پسر عمّش جعفر بن ابى طالب شهید شد.(۲۶۵)

ذکر جنگ ذات السّلاسل

مـلخـص آن چـنـان اسـت کـه دوازده هزار سوار از اهل وادى یابس جمع شدند و با یکدیگر عهد کـردنـد کـه مـحـمـّد و عـلى ـ عـلیـهـمـا الصـلوه والسـّلام ـ را بـه قتل رسانند. جبرئیل این خبر را به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسانید و امر کرد آن حـضـرت را کـه ابـوبـکـر را بـا چـهـار هـزار سـوار از مـهـاجـر و انصار به جنگ ایشان بـفـرسـتد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم ابوبکر را با چهار هزار نفر بـه جـنـگ ایـشـان فـرسـتـاد و امـر فـرمـود کـه اوّل اسـلام بـر ایـشـان عرضه کند هرگاه قبول نکردند با ایشان جنگ کند مردان ایشان را بکشد و زنان ایشان را اسیر کند.

پـس ابـوبـکـر بـه راه افـتـاد و لشـکـر خـود را بـه تـَاءَنـّى مـى بـرد تـا بـه اهـل وادى یابس رسید نزدیک به دشمن فرود آمد، پس دویست نفر از لشکر کفّار با اسلحه قـتـّال به نزد ابوبکر آمدند و گفتند: به لات و عُزّى سوگند که اگر خویشى و قرابت نزدیک که با تو داریم ما را مانع نمى شد ترا با جمیع اصحاب تو مى کشتیم به قسمى که در روزگارها بعد از این یاد کنند؛ پس برگردید و عافیت را غنیمت شمرید که ما را با شـمـا کـارى نـیـسـت و مـا مـحـمـّد و بـرادرش عـلى را مـى خـواهـیـم بـه قـتـل رسـانـیم ؛ پس ابوبکر صلاح در برگشتن دید لشکر را حرکت داده به خدمت حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مراجعت نمودند، حضرت با وى فرمود که مخالفت امر مـن کـردى آنـچـه گفته بودم به عمل نیاوردى ، به خدا قسم که عاصى من گردیدى ؛ پس عـمـر را بـه جـاى او نـصب کرد و با آن چهار هزار نفر لشکر که با ابوبکر بودند او را به وادى یابس فرستاد قصّه او هم مثل قصّه ابوبکر شد.(۲۶۶)

پـس حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم امیرالمؤ منین علیه السّلام را طلبید و او را وصیّت نمود به آنچه که ابوبکر و عمر را به آنها وصیّت نمود و خبر داد آن حضرت را کـه فـتـح خـواهـد کرد. پس حضرت امیر علیه السّلام با گروه مهاجر و انصار متوجّه آن دیـار گـردیـد و بـر خـلاف رفـتـار ابـوبـکـر و عـمـر بـه تـعـجـیل مى رفت تا به جائى رسیدند که لشکر کفّار و ایشان همدیگر را مى دیدند، پس امـر فـرمـود ایـشـان را کـه فـرود آیـنـد؛ پـس بـاز دویـسـت نـفـر مـکـمـّل و مـُسلّح از کفّار به سوى آن حضرت آمدند و پرسیدند که تو کیستى ؟ فرمود منم عـلى بـن ابـى طالب پسر عمّ و برادر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شما را دعوت مى کنم به اسلام تا در نیک و بد با مسلمانان شریک باشید. گفتند: ما ترا مى خواستیم و مطلب ما تو بود، اکنون مهیّاى جنگ شو و بدان که ما ترا و اصحاب ترا خواهیم کشت و وعده مـا و شـمـا فردا چاشت است . حضرت فرمود که واى بر شما، مرا شما به کثرت لشکر و وفور عسکر مى ترسانید، من استعانت به خدا و ملائکه و مسلمانان مى جویم بر شما (وَلا حـَوْلَ وَلا قـُوَّهَ اِلاّ بـِاللّهِ الْعـَلِىّ العـَظیمِ)، پس چون شب درآمد حضرت فرمود که اسبان را رسـیـدگـى کـنـیـد و جـو بـدهـیـد و زیـن کـنـیـد و مـهـیـّا بـاشـید. و چون صبح طالع شد در اوّل صـبح فریضه صبح را اَدا کرد هنوز هوا تاریک بود که بر سر ایشان غارت برد و هنوز آخر لشکر آن حضرت ملحق نشده بود که مردان جنگى ایشان کشته گردیدند و زنان و فـرزنـدانـشـان اسـیر گردیدند و مالهاى ایشان را به غنیمت گرفت و خانه هاى ایشان را خراب کرد و اموال ایشان را برداشت و برگشت .
و حق تعالى سوره عادیات را در این باب فرستاد قالَ تعالى :
(وَالْعَادِیاتِ ضَبْحا)؛ سوگند یاد مى کنم باسبان دونده که در وقت دویدن نفس زنند نفس ‍ زدنى .
(فَالْمُورِیاتِ قَدْحا)؛ پس بیرون آورندگان آتش از سنگها به سُمّهاى خویش .
عـلى بـن ابـراهـیـم گـفـتـه اسـت کـه در زمین ایشان سنگ بسیار بود چون سُم اسبان بر آن سنگها مى خورد آتش از آنها مى جست (۲۶۷).
(فَالْمُغیراتِ صُبْحا)؛ پس قسم به غارت کنندگان در وقت صبح .
(فَاَثَرْنَ بِهِ نَقْعا فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعا)؛ پس برانگیختند در سفیده دم گردى را در کنار آن قبیله پس به میان درآوردند در آن وقت گروهى را از کافران .
(اِنَّ الاِنْسانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ وَاِنَّهُ عَلى ذلِکَ لَشَهیدٌ وَاِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدیدٌ)؛ به درستى کـه انـسـان پـروردگـار خـود را نـاسـپـاس اسـت و بـه درسـتـى کـه بـر بـخـل و کـفـران خـود گـواه اسـت و بـه درسـتـى کـه در مـحـبـت مال و زندگانى سخت است .
(اَفـَلا یـَعـْلَمُ اِذا بـُعـْثـِرَ مـا فـِى الْقـُبُورِ وَحُصِّلَ ما فِى الصُّدُورِ اِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ یَوْمَئذٍ لَخَبیرٌ)؛ آیا نمى داند انسان که چون بیرون آورده شود آنچه در قبرها است از مردگان و حاضر کرده شود آنچه در سینه ها است ، به درستى که پروردگار ایشان در آن روز به کرده هاى ایشان دانا است .

و روایـت شـده کـه حـضـرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام عِصابه اى داشت که چون به جنگ شـدیـد عـظـیـمـى مـى رفت آن عصابه را مى بست ؛ پس چون خواست به جنگ مذکور تشریف ببرد به نزد فاطمه علیهاالسّلام رفت و آن عصابه را طلبید، فاطمه علیهاالسّلام گفت : پـدرم مـگـر تـرا بـه کـجـا مـى فـرسـتـد؟ حـضـرت گـفـت : مـرا بـه وادى الرّمـل مـى فـرسـتد، حضرت فاطمه علیهاالسّلام از خطر آن سفر گریان شد، پس در این حـال حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم داخـل شـد و پرسیدند از فاطمه علیهاالسّلام که چرا گریه مى کنى ، آیا مى ترسى که شـوهـرت کشته شود؟ ان شاء اللّه کشته نمى شود. حضرت امیر علیه السّلام عرض کرد: یا رسول اللّه ! نمى خواهى کشته شوم و به بهشت بروم ؟

پـس حـضـرت امـیر علیه السّلام روانه شد و حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بـه مـشـایـعـت او رفـت تـا مـسـجـد اَحـْزاب . و چـون مـراجـعـت نـمـود حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـا صـحـابـه بـه استقبال آن حضرت بیرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف کشیدند و چون نظر حضرت شاه ولایت بر خورشید سپهر نبوّت افتاد خود را از اسب به زیر افکند و به خدمت حضرت شـتـافـت و قـدم سـعـادت شـِیـَم و رکـاب ظـَفَر انتساب آن حضرت را بوسید، پس حضرت فـرمـود کـه یـا عـلى ! سـوار شـو که خدا و رسول از تو راضیند؛ پس حضرت امیر علیه السـّلام از شـادى این بشارت گریان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنیمتهاى خود را گـرفـتـند. پس حضرت از بعضى از لشکر پرسید که چگونه یافتید امیر خود را در این سـفـر؟ گفتند بدى از او ندیدیم ولیکن امر عجیبى از او مشاهده کردیم ، در هر نماز که به او اقـتـدا کـردیـم سـوره قـُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ درآن نماز خواند، حضرت فرمود: یا على ! چرا در نـمـازهـاى واجـب بـه غـیـر قـُلْ هـُوَاللّهُ اَحـَدٌ سـوره دیـگـرى نـخـوانـدى ؟ گـفـت : یـا رسـول اللّه ! به سبب آنکه آن سوره را بسیار دوست مى دارم . حضرت فرمود که خدا نیز ترا دوست مى دارد چنانکه تو آن سوره را دوست مى دارى . پس حضرت فرمود که یا على ! اگـرنـه آن بـود کـه مـى تـرسم در حقّ تو طایفه اى از امّت بگویند آنچه نصارى در حق عـیـسـى گـفتند هر آینه سخنى چند در مدح تو مى گفتم ، امروز بر هیچ گروه نگذرى مگر آنکه خاک از زیر پاى تو از براى برکت بردارند.(۲۶۸)

فقیر گوید: که این جنگ را (ذات السّلاسل ) گویند براى آن است که حضرت امیر علیه السـّلام چـون بـر دشـمـنـان ظـفـر یـافـت اکـثـر مـردان ایـشـان را کـشـت و زنـان و اطـفـال ایـشـان را اسـیر کرد و بقیّه مردان ایشان را به زنجیرها و ریسمانها بست از آن جهت ذات السـّلاسـل نـامـیـده شـد. و از آن مـوضـع کـه جـنـگ واقـع شـد تـا مـدیـنـه پـنـج منزل راه بود.

در سنه هشت فتح مکّه معظمه واقع شد:

هـمـانـا از آن روز کـه مـیان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و قریش در حُدیبیّه کار بـه صـلح انـجـامـیـد از جمله شروط آن بود که با جار جانبَیْن و حلیف طرفَیْن تَعَرُّضى نـشـود قـبـیـله بـنـى بـکر و کِنانه حلیف قریش بودند و جماعت بَنى خُزاعَه از حُلَفاء و هم سـوگـنـدان اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به شمار مى شدند و میان بنى بـکـر و خـزاعـه رسـم خـصـومـت مـحـکم بود. یک روز یکى از بنى بکر شعرى چند در هجاى پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى خواند، غلامى از بنى خُزاعه این بشنید او را منع کرده مفید نیفتاد، پس بر او دَوید و سر و روى او را درهم شکست ؛ طایفه بنى بکر به جهت یـارى او در مـقاتلت بنى خزاعه یک جهت شدند و از قریش مدد خواستند، کفار قریش پیمان پـیـغـمبر را شکستند و بنى بکر را به آلات حرب یارى دادند و جمعى نیز با ایشان همراه شـده بـر سـر خـزاعـه شـبـیـخـون زدنـد در مـیـانـه بـیـسـت تـن از خـزاعـه مـقـتـول گشت . این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید فرمود: نصرت داده نـشـوم اگـر خـزاعـه را نـصـرت نـکـنـم ؛ پـس در طـلب لشـکـر بـه قـبـایـل عـرب کـس فـرسـتـاد و پـیـام داد کـه هـرکـه ایـمـان بـه خـدا دارد اَوَّل مـاه رمـضـان شـاکى الّسلاح در مدینه حاضر شود و هرکه در مدینه بود به اِعداد جنگ ماءمور گشت و در طرق و شوارع دیده بانان گذاشت که کس این خبر به مکّه نبرد.

حـاطـب بـن اَبـى بـَلْتـَعـَه مکتوبى به قریش نوشت و ایشان را از عزم پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آگـهـى داد و آن مکتوب را به زنى ساره نام داد که به قریش رساند، سـاره آن نـامـه را در گـیـسـوان خـود پـوشـیـده داشـت و راه مـکـّه پـیـش گـرفـت ، جـبـرئیـل ایـن خـبـر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و آن حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام را بـا جـمـعـى از دنـبـال آن زن فـرسـتاد که نامه را از او گرفته بیاورد. حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام هرچه به آن زن فرمود نامه را بدهد قَسَم مى خورد که نـامـه بـا مـن نـیست حضرت تیغ بکشید و فرمود: مکتوب را بیرون آر والاّ ترا خواهم کشت . سـاره چـون چنین دید نامه را بیرون آورده و به آن حضرت داد. حضرت آن نامه را به خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد، حضرت از حاطب پرسید: چرا چنین کردى ؟ عرض کـرد: خـواسـتـم حقّى بر قریش پیدا کنم که به رعایت آن حمایت بازماندگان من کنند. پس این آیه مبارکه در این وقت نازل شد:(یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَتِّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّکُمْ اَوْلِیآءَ…)(۲۶۹)

پـس روز دوم مـاه رمـضان یا دهم آن با ده هزار مرد از مدینه حرکت فرمود. ابن عباس ‍ گوید کـه در منزل عُسْفان آن حضرت قَدَحى آب برگرفت و بیاشامید چنانکه مردم نگریستند و از آن پـس تا مکّه روزه نگرفت . جابر گفته بعد از آنکه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم آب آشـامـیـد مـعـروض داشـتـنـد که بعضى از مردم روزه دارند دو کرّت فرمود: اوُلئِکَ الْعـُصـاهُ. از آن سـوى چـنـان افـتـاد کـه عـبـّاس عـمـوى آن حـضـرت بـا اهـل و عـشیرت خود از مکّه هجرت نموده به قصد مدینه در بیوت سُقْیا یا ذوالْحُلَیْفَه به حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم پیوست ، آن حضرت از دیدار او شاد خاطر گـشـت و فـرمـود: هـجـرت تـو آخـریـن هجرتها است ، چنانکه نبوّت من آخرین نبوّتها است و فـرمـان کـرد تا اهل خود را به مدینه فرستاد و خویشتن همراه آن حضرت شد. پس حضرت طـىّ طـریـق کـرده تـا چـهـار فـرسـخـى مـکـّه بـرانـد و در منزل مَرَّ الظَّهران فرود آمد

علّت دشمنى عمر بن خطّاب با ابوسفیان

عباس بن عبدالمطّلب با خود اندیشید که اگر این لشکر به مکّه درآید از جماعت قریش یک تـن زنـده نـمـانـد، هـمـى خـواست تا به موضع اراک رفته مگر تنى را دیدار کند پس بر اسـتر خاص رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم نشسته تا اراک براند ناگاه بانگ ابوسفیان و بُدیْل بْن وَرْقا را اصغا نمود که با یکدیگر سخن مى گویند، ابوسفیان را صـدا زد. ابـوسـفـیـان عـبـّاس را بـشـنـاخـت گـفـت : یـا ابـالفـضـل ! بـِاَبـی اَنـْتَ وَاُمـّی ، چـه روى داده ؟ عـبـّاس گـفـت : واى بـر تـو! ایـنـک رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم است با دوازده هزار مَرد مُبارز، ابوسفیان گفت : اکـنـون چـاره کار ما چیست ؟ عبّاس ‍ گفت : براین استر ردیف من باش تا ترا خدمت آن حضرت بـبـرم و از بـهـر تو امان طلبم . و دانسته باش اى ابوسفیان که امشب کار طلایه با عُمر بـن الخـطـاب اسـت اگر ترا دیدار کند زنده نگذارد؛ زیرا که در میان عمر و ابوسفیان در زمـان جـاهـلیّت کار به خصومت نهانى مى رفت . گویند هند زوجه ابوسفیان همواره با چند تـن از جـوانان قریش ابواب مؤ الفت و مخالطت بازداشت و عمر یک تن از آن جمله بود و از این روى با ابوسفیان که رقیب هند بود کینى و کیدى داشت .

بـالجـمـله ؛ ابـوسـفـیـان ردیـف عـبـّاس شـد عـبـّاس آهـنـگ خـدمـت رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم نمود چون به خیمه عُمر بن الخطّاب رسید، عمر ابـوسـفیان را بدید از جاى بجست و خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و عرض کـرد: یـا رسـول اللّه ! ایـن دشـمـن خـداى را نـه امان است نه ایمان ، بفرماى تا سر او را برگیرم . عبّاس گفت : یارسول اللّه ! من او را امان داده ام .

پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اى ابوسفیان ! ساخته ایمان باش تا امان یابى .
قـالَ فـَمـا نـَصـْنـَعُ بـِالّلا تِ وَالْعُزّى فَقالَ لَهُ عُمَرُ: اِسْلَحْ(۲۷۰) عَلَیْهِما قالَ ابُوسُفیان : اُفٍّ لَکَ ما اَفْحَشَکَ ما یُدْخِلکَ یا عُمَر فی کَلامی وَکَلامِ اِبْن عَمّی .

ابوسفیان گفت : با (لات ) و (عُزّى ) که دو بُت بزرگند چه کنم ؟ عُمر گفت : پلیدى کـن بـر آنها. ابوسفیان از این کلمه برآشفت و گفت : اُفّ باد بر تو چه قدر فحّاشى چه افتاده که در میان سخن من و سخن پسر عمّم درآئى . عمر گفت : اگر بیرون این خیمه بودى بـا مـن نـتـوانـسـتـى چـنین کرد. رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلم ایشان را از غلظت بازداشت و با عبّاس فرمود: امشب ابوسفیان را در خیمه خویش بدار بامداد نزد من حاضر کن . پس شب را ابوسفیان در خیمه عبّاس به صبح آورد.

صـبـح نـداى اذان بـلال شـنـیـد، پـرسـیـد ایـن چـه مـنـادى اسـت ؟ عـبـّاس فـرمـود: مـؤ ذّن رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت پـس ابـوسـفـیـان نـظـاره کـرد کـه رسـول خـداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم وضو مى ساخت و مردم نمى گذاشتند که قطره اى از آب دست مبارکش به زمین آید و از یکدیگر مى ربودند و بر روى خویش ‍ مى مالیدند.
فَقالَ: بِاللّهِ لَمْ اَرَکَالْیَوْمِ قَطُّ کَسْرى وَلا قَیْصَرَ!به خدا سوگند! هرگز ندیده ام مانند چنین روزى را، که پادشاه عجم و روم را به این قسم تعظیم کنند!

بـالجـمله ؛ بعد از نماز به خدمت آن حضرت آمد و از بیم جان شهادتین گفت . عباس ‍ عرض کـرد: یـا رسـول اللّه ! ابـوسـفـیـان مـردى فـخـر دوسـت اسـت او را در مـیان قریش ‍ مکانتى مـخـصـوص فـرمـاى . حـضـرت فـرمـود: هـرکـه از اهـل مـکـّه بـه خـانـه ابـوسـفـیـان داخل شود ایمن است ؛ و هم فرمود هر که سلاح از تن دور کند و یا به خانه خویش رود و در بـبندد یا داخل مسجد الحرام شود ایمن است ؛ پس امر فرمود که ابوسفیان را در جاى مضیقى وادارد تا لشکر خدا بر او عبور دهد؛ پس ابوسفیان را در تنگناى مَعْبَر بازداشت و لشکر فـوج فوج از پیش روى او مى گذشت ، بعد از عبور طبقات لشکر و افواج سپاه کتیبه اى که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در قلب آن جاى داشت دیدار شد و پنج هزار مرد از اَبـطال رِجال مهاجر و انصار ملازم رکاب بودند همه با اسبهاى تازى و شتران سرخ موى و تـیـغـهاى مُهَنَّد و زِرِه داودى طىّ مسافت همى کردند. ابوسفیان گفت : اى عباس ! پادشاهى برادر زاده تو بزرگ شد.

عـباس مى گفت : وَیْحَکَ! پادشاهى مگوى ، این نبوّت و رسالت است . پس ابوسفیان شتاب زده بـه مکّه رفت قریش ابوسفیان را دیدند که به شتاب همى آید و از دور نگریستند که غـبار لشکر فضاى جهان را تار و تیره کرده و هنوز از رسیدن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم خـبـر نـداشتند که ابوسفیان فریاد کرد که واى بر شما اینک محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم است که با لشکرى چون بَحْر مَوّاج در مى رسد و دانسته باشید هرکه بـه خـانـه من درآید و هر که سِلاح جنگ بیفکند و هرکه در خانه خود رود و دَرْ بر روى خود ببندد و هرکه در مسجدالحرام درآید، در امان است .

قریش گفتند: قَبّحَکَ اللّهُ! این چه خبر است که براى ما آورده اى . و هند ریش او را گرفت و بـسـیـار آسـیـب کرد و فریاد زد که بکشید این پیر احمق را که دیگر از این گونه سخن نکند.
پـس افـواج کـتـائب از قـفـاى یـکـدیـگـر مـانـنـد سـیـل تـا ذى طـُوى بـرانـدنـد و رسـول خـداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم در ذى طُوى آمد لشکریان در اطراف آن حضرت پـرّه زدنـد. آن حضرت چون کثرت مسلمین و فتح مکّه نگریست هنگام وحدت و هجرت خویش را از مکّه یاد آورد و پیشانى مبارک را بر فراز پالان شتر نهاده سجده شکر گذاشت ؛ چه آن هنگام که هجرت به مدینه مى فرمود روى به مکّه نمود و فرمود:
(اَللّهُ یَعْلَمُ اَنّی اُحِبُّکَ وَلَوْلا اَنَّ اَهْلَکَ اَخْرَجُونی عَنْکَ لَما اثَرْتُ عَلَیْکَ بَلَدا وَلاَ ابْتَغَیْتُ بِکَ بَدَلاً وَاِنّی لَمُغْتَمُّ عَلى مُفارِقَتِکَ).

پـس در حـَجـُون (۲۷۱) فـرود آمـد در سـرا پـرده اى کـه از ادیـم سرخ افراخته بـودنـد پـس غـسـل فـرموده شاکى السِّلاح بر راحله خود برنشست و سوره فتح قرائت مى کرد تا به مسجد الحرام درآمد و حجرالاسود را با مِحْجَن خویش استلام فرمود و تکبیر گفت ، سپاه مسلمین نیز بانگ تکبیر دادند چنانکه صداى ایشان همه دشت و کوه را گرفت . پس از ناقه فرود آمد و آهنگ تخریب اصنام و اوثان که در اطراف خانه نصب بود فرمود و با آن چوب که در دست داشت به آن بُتان اشاره مى فرمود با گوشه کمان به چشم ایشان مى خلانید و مى فرمود:
(جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقا)(۲۷۲)(وَما یُبْدِى ءُ الْباطِلُ وَما یُعیدُ).(۲۷۳)

بـُتـان یـک یـک از آن اشـاره بـه زمـین سرنگون شدند و چند بتى بزرگ بر فراز کعبه نـصـب کرده بودند امیرالمؤ منین علیه السّلام را امر فرمود که پا بر کتف آن حضرت نهاده بـالا رود و بـتـها را بر زمین افکنده بشکند. امیرالمؤ منین علیه السّلام آن بتها را به زیر افـکـند و درهم شکست آنگاه به رعایت اَدَب خود را از میزاب (۲۷۴) کعبه به زیر انـداخـت و چـون بـه زمـیـن آمد تبسّمى کرد، حضرت سبب آن را پرسید، عرض کرد: از جائى بـلنـد خـود را بـه زیـر افـکـنـدم و آسـیـبـى نـدیـدم ! فـرمـود: چـگـونـه آسـیـب بـیـنـى و حـال آنـکـه مـُحـَمَّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم تـرا بـرداشـتـه اسـت و جـبـرئیـل فـرو گـذاشـتـه ! پـس ‍ گرفت آن حضرت کلید خانه کعبه را و در بگشود و امر فـرمـود کـه صـورت انبیاء و ملائکه را که مشرکین بر دیوار خانه رسم کرده بودند محو کـنـنـد. پـس ‍ عـِضـادَتـَیْن (۲۷۵)باب را به دست داشت و تهلیلات معروفه را بـگـفت آنگاه اهل مکه را خطاب کرد و فرمود: ماذا تَقُولُونَ وَماذا تظنُّونَ؟ در حق خویش چه مى گـوئیـد و چه گمان دارید؟ گفتند: نَقُولُ خَیْرا وَنَظُنُّ خَیْرا اَخٌ کَریمٌ وَابْنُ اَخٍ کَریمٍ وَقَدْ قـَدَرْتَ؛ سـخـن به خیر مى گوئیم و گمان به خیر مى بریم برادرى کریم و برادرزاده کـریـمـى ایـنـک بـر مـا قـدرت یـافـتـه اى بـه هـر چـه خـواهـى دسـت دارى . رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از این کلمات رقّتى آمد و آب در چشم بگردانید.

اهل مکّه چون این بدیدند گریه به هاى هاى از ایشان بلند شد و زارزار بگریستند. آنگاه حضرت فرمود: من آن گویم که برادرم یوسف گفت (لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُاللّهُ لَکـُمْ وَهُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ).(۲۷۶) پس جرم و جنایت ایشان را مَعْفُوّ داشت و فرمود: بـد قـومـى بـودید از براى پیغمبر خود و او را تکذیب کردید و از پیش براندید و از مکّه بـیـرون شدن گفتید و از هیچگونه زیان و زحمت مسامحت نکردید و بدین نیز راضى نشدید تـا مـدیـنـه بـتاختید و با من مقاتلت انداختید و با این همه از شما عفو کردم اِذْهَبُوا فَاَنْتُمُ الطُّلَقآءُ شما را آزاد کردم راه خویش گیرید و به هر جا خواهید بباشید.

پـس هـنـگـام نـمـاز پـیـشـیـن رسـید بلال را فرمان رفت تا بر بام خانه بانگ نماز در داد مـشـرکـیـن بـرخـى در مـسـجـدالحـرام و گـروهـى بـر فـراز جـِبـال چـون این ندا بشنیدند جماعتى از قریش سخنان زشت گفتند، از جمله عِکْرِمَه بن ابى جـهـل گـفـت : مـرا بـد مى آید که پسر رِیاح مانند خر بر بام کعبه فریاد کند. و خالد بن اُسَیْد گفت : شکر خدا را که پدر من زنده نماند تا این ندا بشنود. اَبوسفیان گفت : من سخن نـکـنـم زیـرا کـه ایـن دیـوارهـا، مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را خـبـر دهـنـد. جبرئیل این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم داد. حضرت ایشان را حاضر ساخت و سـخـن هرکس بر روى او بگفت ؛ بعضى مسلمانى گرفتند پس مردان قریش آمدند و بیعت کـردند از جمله ابوقُحافه بود که در آن وقت پیر و کور بود مسلمانى گرفت و سوره اِذا جآءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ نازل شد.

بیعت زنان با پیامبر اسلام

پـس نـوبـت زنـان آمـد؛ پـس حـضـرت قـَدح آبـى را دسـت در آن داخـل کـرد آنگاه با زنان فرمود هرکه مى خواهد با من بیعت کند دست در این قدح کند؛ زیرا کـه مـن بـا زنـان مـصـافحه نکنم و به قولى اُمیّه خواهر خدیجه از زنان براى آن حضرت بیعت گرفت و این آیه مبارک در بیعت زنان فرود شد:
(یا اَیُّهَا النَّبِىُّ اِذا جآءَکَ الْمُؤْمِناتُ یُبایِعْنَکَ..).(۲۷۷)
ظاهر معنى آیه آنکه اى پیغمبر هرگاه بیایند به سوى تو، زنان مؤ منه که بیعت کنند با تو برآنکه شریک نگردانند با خدا چیزى را و دزدى نکنند و زنا ندهند و نکشند اولاد خود را و نـیـاورنـد بـهـتـانى که افترا کنند میان دستها و پاهاى خود یعنى فرزند دیگرى را به شـوهـر خـود ملحق نکنند و نافرمانى تو نکنند در هر امر نیکى که به ایشان بفرمائى پس بـیـعت کن با ایشان و طلب آمرزش کن از براى ایشان از خدا، به درستى که خدا آمرزنده و مهربان است . چون حضرت این آیه را بر ایشان خواند اُمّ حکیم (۲۷۸)دختر حارث بـن هـشـام کـه زن عـِکـْرِمـَه پـسـر ابـوجـهـل بـود گـفـت : یـا رسـول اللّه ! آن کـدام مـعـروف اسـت کـه حـق تعالى فرموده که ما معصیت تو در آن نکنیم ؟ حضرت فرمود که در مصیبتها طپانچه بر روى خود مزنید و روى خود رامخراشید و موى خود را مکنید و گریبان خود را چاک نکنید و جامه خود را سیاه نکنید و واویلاه مگوئید و بر فراز قبر هیچ مرده اقامت نکنید. پس بر این شرطها حضرت با ایشان بیعت کرد.

ذکر غزوه حُنَیْن

بـعـد از فـتـح مـکـّه قـبـایل عرب بیشتر فرمان پذیر شدند و مسلمانى گرفتند لکن قبیله هَوازِن و ثَقیف که مردمى دلاور بودند تنمّر و تکبّر ورزیدند و با هم پیمان نهادند که با پیغمبر جنگ کنند پس مالک بن عَوْفِ نَصْرِىّ که قائد هَوازِن بود به تجهیز لشکر پرداخت و قبائل را با زنان و کودکان و اموال و مواشى کوچ همى داد، و چهار هزار مرد جنگى در میان ایـشـان بود. پس مالک کس به قبیله بنى سعد فرستاد و استمداد کرد، ایشان گفتند: محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم رضیع ما است و در میان ما بزرگ شده با او رزم ندهیم . مالک به تکریر اِرسال رُسُل و تقریر مکاتیب و رسائل گروهى را از ایشان بفریفت و با خود کوچ داد.

بالجمله ؛ از دور و نزدیک تجهیز لشکر کرد چندان که سى هزار مَرْد دلاور بر او گرد آمد پـس طـىّ طریق کرد در پهن دشتى که وادى حُنَیْن نام دارد اُطْراق کرد. از آن سوى این خبر بـه پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید به اِعداد کار پرداخت عَتابُ بن اُسَیْد را به حکومت مکّه بازداشت و مُعاذبن جَبَل را براى تعلیم مردم مکّه نزد او گذاشت ؛ پس با دو هـزار نـفر از اهل مکه و ده هزار مردم خود که مجموع دوازده هزار بود و به قولى با شانزده هـزار مـرد جـنـگـى از مـکـه خـیـمـه بیرون زد و یک صد زِرِه و بعضى دیگر از آلات حرب از صـَفـوان بـن امـیـّه بـه عاریت گرفت و کوچ داده راه با حنین نزدیک کرد. و روایت است که ابوبکر در آن روز گفت : عجب لشکرى جمع شده اند ما مغلوب نخواهیم شد و چشم زد لشکر را.(۲۷۹)

قـال اللّه تـَعـالى : (لَقـَدْ نـَصـَرَکـُمُ اللّهُ فـی مـَواطـِنَ کـَثـیـرَهٍ وَیَوْمَ حُنَیْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَنْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئا..).(۲۸۰)
از آن سوى مالک بن عوف فرمان داد تا جماعتى از لشکر او در طریق مسلمانان کمین نهادند و گـفـت چـون لشکر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم درآیند به یک باره حمله برید. امّا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم چون سفیده صبح بزد رایت بزرگ را به امیرالمؤ منین علیه السّلام سپرد و سایر عَلَمها را به قائدان سپاه سپرد، پس از راه نشیب به وادى حُنَیْن متعاقب گشتند. نخست خالد بن الولید با جماعتى که ایشان را سلاح جنگ نبود بدان اراضى درآمد و چون طریق عبور لشکر به مضیقى مى رفت لشکریان همه گروه نتوانستند عـبـور داد نـاچـار بـه تفاریق از طریق متعدّده رهسپار بودند. این هنگام مردم هَوازِن ناگاه از کمینگاه بیرون تاختند و مسلمانان را تیرباران کردند.

اوّل کـس قـبـیـله بـنـى سـُلَیـْم کـه فـوج خـالد بـودنـد هـزیـمـت شـدنـد و از دنـبـال ایـشـان مـشـرکین قریش که نومسلمان بودند بگریختند این وقت اصحاب آن حضرت اندک شدند و نیروى آن جنگ با خود ندیدند ایشان نیز هزیمت شدند.
و در ایـن حـرب حـضـرت سـوار بـر اسـتـر بـیـضـاء یـا بـر دُلْدل جاى داشت از قفاى هزیمتیان ندا درمى داد که اِلى اَیْنَ اَیُّهَا النّاسُ؟ کجا فرار مى کنید اى مردم ؟

بالجمله ؛ اصحاب همه فرار کردند جز ده نفر که نُه نفر آنها از بنى هاسُم بودند و دهمى ایـشـان ایـمـن بـن امّ ایـمـن بـود و ایـمـن را مـالک بـه قـتـل رسـانـیـد باقى ماند همان نُه نفر هاشمیّین .(۲۸۱) عبّاس بن عبدالمطّلب از طـرف راسـت آن حـضـرت بـود و فـضـل بـن عـبـاس از طـرف چـپ و ابـوسفیان بن حارث بن عبدالمطّلب زین استر را گرفته بود و امیرالمؤ منین علیه السّلام در پیش روى آن حضرت شـمـشـیر مى زد و دشمن را دفع مى داد و نَوْفَل بن حارث و رَبیعَه بن حارث و عبداللّه بن زبـیـر بـن عـبدالمطّلب و عُتْبَه و مُعْتِب دو پسران ابولهب این جمله اطراف آن حضرت را داشـتـنـد و بـقـیـّه اصـحـاب هـمـه فـرار کـردنـد؛ پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـتر خود را جنبش داد و به کفّار حمله برد و رزمى صعب افکند و فرمود:

شعر :

اَنَا النَّبىُّ لا کَذِبُ

اَنَا ابْنُ عبدالمطّلب .

مـن پـیامبر خدا هستم و هیچ دروغى در این ادعا نیست ، منم فرزند عبدالمطّلب و جز در این جنگ هیچگاه آن حضرت رزم نداد.
از فـضـل بـن عـبـاس نـقـل اسـت کـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در آن روز چـهـل نـفر از دلیران و شجاعان را افکند که هر یک را به دو نیم کرده بود چنانکه بینى و ذکـر ایـشـان دو نـصـف شـده بـود نـصـفـى در یـک نـیـم بـدن و نـصـف دیگر در نیم دیگر و فـضـل گـفـت کـه ضـربـت آن حـضـرت هـمـیـشـه بـکـر بـود، یـعـنـى بـه ضـربـت اوّل به دو نیم مى کرد و احتیاج به ضربت دوم نداشت .
بـالجـمـله ؛ مـردى از هـَوازِن که نامش ابوجَرْوَل بود علم سیاهى بر سرنیزه بلندى بسته بـود در پـیـش لشـکـر کـفـّار مـى آمـد و بر شتر سرخى سوار بود چون ظفر مى یافت بر مـسلمانى ، او را مى کشت ، پس علم را بلند مى کرد که کفّار مى دیدند و از پى او مى آمدند و این رَجَز مى خواند و به جرئت تمام مى آمد:

شعر :

اَنَا اَبُو جَرْوَل لا بُراحَ

حَتّى نُبیحَ الْیَوْمَ اَوْ نُباحُ(۲۸۲)

من ابوجَرْوَل هستم . ما از اینجا برنمى گردیم تا اینکه این مسلمانان را نابود کنیم یا خود نابود شویم
پـس حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام سـر راه او را گـرفـت اوّل شـتـرش را کـه مـانـنـد شـتـر اصـحـاب جـَمَل بود ضربنى زد که بر زمین افتاد آنگاه ضربتى بر اَبُوجَرْوَل زد و او را دو نیم کرد و فرمود:

شعر :

قَدْ عَلِمَ الْقَوْمُ لَدَى الصَّباحِ

اِنّی لَدَى الْـهَیْجآء ذُونِضاحٍ(۲۸۳)

مـردم بـه طـور قـطـع مى دانند که من در میدان جنگ سیراب کننده هستم دشمنان را به تیر و شمشیر
مـشرکین را بعد از قتل او توان مقاومت اندک شده رو به هزیمت نهادند، از آن طرف عبّاس که مردى جَهوُرِىُّ الصَّوْت بود اصحاب را ندا کرد که ی ا مَعْشَرَ الا نْصارِ یا اَصْحابَ بَیْعَهِ الشـَجـَرَهِ یـا اَصـْحابَ(۲۸۴) سُورَهِ البَقَرَهِ؛پس مسلمانان رجوع کردند و در عقب کـفـّار تـاخـتـند. پس حضرت مشتى خاک بر دشمنان پراکند و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ؛ روهاى شما زشت باد!

وقـالَ صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم : اَللّهـُمَّ اِنَّکَ اَذَقـْتَ اَوَّلَ قـُرَیـْشٍ نـَکـالاً فـَاَذِقْ آخِرَها نـَوالاًخـدایـا هـمـانـا تـو آغاز قریش را سختى چشانیدى و اینک پایان آن را به خوشى ختم فرما.
و روایت شده که پنج هزار فرشته در آن حربگاه حاضر شدند، و مالک بن عوف با جمعى از هَوازِن و ثَقیف فرار کرده به طائف رفتند و جماعتى به (اوطاس ) که موضعى است در سـه مـنـزلى مـکـّه شـتـافـتـنـد و گـروهـى بـه بـطـن (نـخـله ) گـریـخـتـنـد. رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هرکس از مسلمانان کافرى را کشت سلاح جنگ و جامه مقتول از آنِ قاتل است .
گـویـند در آن حربگاه ابوطلحه بیست کس را بکشت و سلب ایشان را برگرفت . و در این جـنـگ از مسلمانان چهار کس شهید شد. چون جنگ حُنین به پاى رفت هزار و پانصد مرد دلاور با قائدى چند از پى هزیمتیان برفتند و هرکه را بیافتند بکشتند.

اسارت خواهر رضاعى پیامبر

سـه روز کـار بـدیـن گـونـه مـى رفـت تـا زنـان و اموال آن جماعت فراهم شد، پس حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم امر فرمود هر غـنیمت که در جنگ حنین ماءخوذ داشته اند در ارض جِعْرانَه (۲۸۵) مضبوط دارند تا قـسـمـت کـنـنـد و آن شـش هـزار اسـیـر و بـیـسـت و چـهـار هـزار اشـتـر و چـهـل هـزار اوقـیـه نـقـره و بـر زیادت از چهل هزار گوسفند بود. و در میان اسیران ، شَیْم اء(۲۸۶) دخـتـر حلیمه خواهر رضاعى آن حضرت بود، چون خود را معرفى کرد حـضـرت پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم با او مهربانى فرمود و رداى خود را از بـراى او پـهـن کـرد و او را بـر روى رداى خـود نـشـانـیـد و بـا او بـسـیـار سـخـن گـفـت و احوال پرسید و او را مخیّر کرد که با آن حضرت باشد یا به خانه اش رود؛ شَیْما مراجعت به وطن را اختیار کرد. حضرت او را غلامى و به روایتى کنیزکى و دو شتر و چند گوسفند عـطـا کـرد و در جـِعـْرانـه که تقسیم غنائم بود در باب اسیران هوازن با آن حضرت سخن گـفـت و شفاعت ایشان نمود؛ حضرت فرمود که نصیب خود را و نصیب فرزندان عبدالمطّلب را بـه تـو بـخـشـیدم اما آنچه از سایر مسلمانان است تو خود از ایشان شفاعت کن به حقّ من برایشان شاید ببخشند.

چـون حـضـرت نـمـاز ظـهـر خواند، دختر حلیمه برخاست و سخن گفت ، همه از براى رعایت پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم اسیران هَوازِن را بخشیدند جز اَقْرَعْ بنِ حابِسْ و عـُیَیْنه بن حِصْن که ابا کردند از بخشیدن . حضرت فرمود که از براى حصّه ایشان در اسیران قرعه بیندازید و گفت : خداوندا! نصیب ایشان را پست گردان . پس ‍ نصیب یکى از ایـشـان خـادمى افتاد از بنى عقیل و نصیب دیگر خادمى از بنى نمیر، چون ایشان چنین دیدند نصیب خود را بخشیدند.

و روایـت شـده کـه روزى کـه زنها را در وادى (اوطاس )، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم قـسـمت فرمود امر کرد که ندا کنند در میان مردم که زنان حامله را جماع نکنند تا وضع حمل ایشان شود و غیر حامله را جماع نکنند تا یک حیض ببینند.
بالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم دوازده روز از ماه ذى القعده مانده بود کـه از جـِعْرانه احرام بست و به مکّه آمد و طواف بگذاشت و کار عمره بکرد و همچنان عَتّاب بـن اُسـَیـْد را به حکومت مکّه بازداشت و از بیت المال روزى یک درهم در وجه او مقرّر داشت و بـسـیـار بود که عَتّاب اداى خطبه نمودى و همى گفتى خداوند گرسنه بدارد جگر آن کس را کـه روزى بـه یـک درهـم قـنـاعـت نـتـوانـد نـمـود، مـرا رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم درهمى دهد و بدان خرسندم و حاجت به کس نبرم .

و هـم در سـنـه هـشـت ، زیـنـب بـنـت رسـول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ـ زوجه ابوالعاص بن الرّبیع ـ وفات کرد. گویند از بـهر او تابوتى درست کردند و این اوّل تابوت است که در اسلام ساخته شد. و او را دو فـرزنـد بـود یـکـى عـلى کـه نزدیک به بلوغ وفات کرد و دیگر امامه که بعد از فوت حـضـرت فـاطـمه علیهاالسّلام بر حسب وصیت آن مظلومه ، زوجه امیرالمؤ منین علیه السّلام شد.
و هـم در ایـن سـال ابـراهـیم پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم متولّد شد، و بیاید ذکـر آن بـزرگـوار در فـصـل هـشـتـم در بـیـان اولاد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم .

ادامه دارد…

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱۷۳ـ بـه فـتـح همزه و سکون موّحده و الف ممدود مانند (حَمْراء). (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۴ـ به فتح واو و تشدید راء (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۵ـ بـه فـتـح سـین مهمله و کسر راء و تشدید یاء تحتانیّه (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۶ـ به تقدیم حاء بر جیم بر وزن (جَعْفَر) است . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۷ـ بـه ضـمّ مـوحـّده و جـمعى به فتح روایت کرده اند و در آخرش طاء مهمله است (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۸ـ بـه فـتـح راء و سـکـون ضـاد معجمه بر وزن سکرى .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۹ـ به ضمّ عین مهمله و فتح شین معجمه است . (قمى رحمه اللّه )
۱۸۰ـ سفوان به فَتْحَتَیْن است . (قمى رحمه اللّه ).
۱۸۱ـ سوره انفال ، آیه ۴۴ .
۱۸۲ـ (بحار الانوار) ۱۹/۲۲۴ .
۱۸۳ـ (فـُلانٌ مُصَفِّرُ إ سْتُهُ) به فتح صاد و کسر فاء مشدّده ، بسیار تیز دهنده . (قمى رحمه اللّه )
۱۸۴ـ سوره انفال (۸)، آیه ۶۱ .
۱۸۵ـ ترسو و بزدل .
۱۸۶ـ (اعضاض : گزانیدن و شمشیر زدن (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
۱۸۷ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۳۴۹، نامه ۶۴ .
۱۸۸ـ سوره حج (۲۲)، آیه ۱۹ .
۱۸۹ـ سوره آل عمران (۳) ، آیه ۱۲۳ ـ ۱۲۵ .
۱۹۰ـ سوره انفال (۸)، آیه ۴۸ .
۱۹۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۷۵ .
۱۹۲ـ آب دهان .
۱۹۳ـ اءَمـُحـَمَّدٌ یـا خـَیـْر ضـِنْءِ کـریـمـهٍ (نـسـخـه بدل ) .
۱۹۴ـ نجیب و اصیل .
۱۹۵ـ (سیره النبوّیه ) ابن هشام ، ۳/۴۳٫
۱۹۶ـ (قینقاع ) به فتح قاف و سکون یاء تحتانى و ضمّ نون و به فتح و کسر نیز درست است (قمى رحمه اللّه )
۱۹۷ـ سوره انفال (۸)، آیه ۵۸ .
۱۹۸ـ بـه فـتـح هـمـزه و کـسر راء و به فتح ، شهریست در شام . (قمى رحمه اللّه )
۱۹۹ـ هـر دو قـاف مـفـتـوح و راء مـهـمـله سـاکـنـه و ضـمّ کـاف و سـکـون دال مهمله (قمى رحمه اللّه )
۲۰۰ـ به فتح میم و سکون عین .(قمى رحمه اللّه )
۲۰۱ـ به فتح غین معجمه و سکون طاء مهمله .
۲۰۲ـ به فتح همزه و میم
۲۰۳ـ سوره مائده (۵)، آیه ۱۱ .
۲۰۴ـ به یاء موحّده و حاء مهمله بر وزن سکران
۲۰۵ـ قوچ معرکه .
۲۰۶ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ۳/۱۰۰ .
۲۰۷ـ (تـاریـخ طـبـرى ) ۳/۶۸، ذیـل حـوادث سال سوم هجرى .
۲۰۸ـ (حدیقه الشیعه ) ۱/۴۷۳ ، چاپ انصاریان ، قم .
۲۰۹ـ در بـعـضـى روایـات اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از آب سپر اظهار کراهت نمود و فرمود که آب را در دسـت خـود کـن و بـیـاور؛ پس حضرت امیر علیه السّلام آب در کف خود گردآورد تا حضرت روى انور خود را شست . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۱۰ـ به کسر صاد و تشدید میم
۲۱۱ـ سوره نحل (۱۶)، آیه ۱۲۶
۲۱۲ـ (تفسیر قمى ) ۱/۱۲۳، حیاه القلوب ۴/۹۶۱
۲۱۳ـ بـه تـقـدیـم جـیـم مفتوحه بر حاء مهمله ساکنه . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۱۴ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ۳/۹۸ با مختصر تفاوت .
۲۱۵ـ (الکـافـى ) ۳/۲۱۰، حـدیـث اول ، باب القتلى .
۲۱۶ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ۳/۹۹، (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۱۸۳٫
۲۱۷ـ ر.ک : فـصـل نـهـم (مـنـتـهـى الا مال ).
۲۱۸ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ، ۳/۱۰۴ .
۲۱۹ـ مانند (کِتاب ).
۲۲۰ـ به فتح ضاد معجمه و سکون میم .
۲۲۱ـ به فتح میم و ضمّ عین مهمله (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۲۲۲ـ دفاع از تشیّع (ترجمه الفصول المختاره شیخ مفید) ص ۴۱۵
۲۲۳ـ سوره حشر (۵۹) ، آیه ۱۱ .
۲۲۴ـ سوره حشر (۵۹)، آیه ۱۶ .
۲۲۵ـ سوره حشر (۵۹)، آیه ۲ .
۲۲۶ـ سوره حشر(۵۹) ، آیه ۹٫
۲۲۷ـ ر.ک : (تفسیر قمى ) ۲/۳۶۰ .
۲۲۸ـ بـه ضـمّ مـیـم و فتح راء مهمله و سکون یاء تحتانى و کسر سین مهمله و آخرش عین مهمله .
۲۲۹ـ به ضمّ میم و سکون صاد مهمله و فتح طاء مهمله و کسر لام .
۲۳۰ـ سوره منافقون (۶۳) ، آیه ۸٫
۲۳۱ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۱۰ .
۲۳۲ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۱۳ .
۲۳۳ـ (ارشاد) شیخ مفید ۱/۱۰۰ .
۲۳۴- مـضـمـون اشـعـار امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام ایـن است که : اى عمرو تعجیل مکن که آمد به سوى تو اجابت کننده آواز تو که عاجز نیست از مقاومت تو، صاحب نیت درسـت و بـینا است در راه حق و راستگوئى نجات دهنده هر رستگار است و به درستى که من امیدوارم که به زودى برپا کنم براى تو نوحه اى را که بر جنازه ها مى کنند از ضربت شکافنده که آوازه اش بماند بعد از جنگها(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ). (بحار الانوار) ۲۰/۲۲۶٫
۲۳۵- (بحارالانوار) ۲۰/۲۲۶٫
۲۳۶ـ (مستدرک الحاکم ) ۳/۳۴ حدیث ۴۳۲۷ .
۲۳۷ـ (سَوام ) : چرنده .
۲۳۸ـ اى لمبارزه عمرو (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۳۹ـ (دفاع از تشیع ) شیخ مفید رحمه اللّه ص ۵۳۴، (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۰
۲۴۰ـ (بَیْضَهُ الْبَلَد)، مهتر شهر که مردم بر وى جمع شوند و سخن وى را قبول نمایند (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۲۴۱ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۲۵ .
۲۴۲ـ (سیره النبویّه ) ابن هشام ۳/۲۴۰ .
۲۴۳ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۲۵ ـ ۲۶٫
۲۴۴ـ به ضم دال مهمله .
۲۴۵ـ سوره بقره (۲)، آیه ۱۹۶ .
۲۴۶ـ سوره نساء (۴)، آیه ۱۰۲ .
۲۴۷ـ (الامان ) ابن طاووس ص ۱۳۳ .
۲۴۸ـ به فتح قاف و راء مهمله .
۲۴۹ـ (مُسْنَد احمد حنبل ) ۴۲۳۵، حدیث ۱۸۴۳۱ .
۲۵۰ـ بـه ضـمّ حـاء و فـتح دال مهملتین و سکون یاء و کسر موحده و تخفیف یا تـشـدیـد یـاء مـفتوحه نام قریه اى است و اصلش نام چاهى است که در آنجا مى باشد و از آنجا تا مکّه یک مرحله است (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۵۱ـ بـدان کـه روایـات در تـعـظـیـم صـحـابـه از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله بـسـیار است و روایت شده که وقتى آن حضرت در خیمه اى بـود از پـوسـت و صـحـابـه در بـیـرون آن بـودنـد بـلال از خیمه بیرون آمد و با او بود آب دستشوى آن حضرت پس صحابه مبادرت کردند بـه سـوى آن آب هـر کـه را دست به آن رسید براى تبرک به روى خود کشید و هر که را دسـت بـه آن ظـرف نـرسـیـد بـه دسـت دیگران دست مالید و به روى خود کشید. و از اَنَس روایت است که گفت دیدم (سر تراش ) سر آن حضرت مى تراشید و اصحاب برگرد آن حضرت جمع شده بودند و چنان آن موها را مى ربودند که هر موئى به دست کسى مى افتاد و اسامه بن شریک گفته است که به خدمت آن حضرت رفتم صحابه را بر دور آن حضرت چـنـان سـاکـن و سـاکـت یـافتم که گویا مرغ بر سر ایشان نشسته بود. و مغیره گفت که اصحاب آن حضرت چون مى خواستند در خانه آن حضرت را بکوبند ناخن بر آن مى زدند و بـه سـنـگ نـمـى کـوبـیدند و حرکت نمى دادند. و بَراء بن عازب گفته که بسیار بود مى خـواسـتـم سـؤ الى از آن حـضـرت بـکـنم از مهابت آن حضرت به تاءخیر مى افکندم تا دو سال .
عـلاّمـه مـجـلسـى فـرمـود کـه تـعـظـیـم و تـکـریـم آن حـضـرت و اهـل بـیـت طـاهـرین آن حضرت علیهم السّلام چنانچه در حیات ایشان واجب بود بعد از وفات ایشان نیز لازم است ؛ زیرا که دلایل تعظیم عامّ است و احادیث بسیار وارد شده است که حرمت ایـشـان بعد از موت مثل حرمت ایشان است در حال حیات وحىّ و میّت ایشان مساویند و ایشان را بـعد از وفات اطّلاع بر احوال مردم است پس باید که در روضات مقدّسه و ضرایح منوّره ایـشان با ادب داخل شوند و با رعایت ادب بیرون آیند و پشت به ضریح نکنند و پا دراز نـکـنـنـد و در هنگام زیارت با ادب بایستند و آهسته بخوانند و آنچه به حسب شرع و عرف متضمّن تعظیم و تفخیم است به عمل آورند مگر آنچه را که بخصوص نهى از آن وارد شده بـاشـد مـانـنـد سجده کردن و پیشانى بر قبر گذاشتن ؛ و نام شریف ایشان را در گفتن و نوشتن تعظیم بکنند و هرگاه گویند یا شنوند صلوات بفرستند و احادیث ایشان را احترام بـکـنـنـد و ذُریـّه طـیّبه ایشان را و راویان احادیث ایشان و حافظان شریعت ایشان را براى تـعـظـیـم ایـشـان تـعظیم کنند. مُجملاً هر چه به ایشان منسوب است تعظیم او متضمّن تعظیم ایـشان است و تعظیم ایشان تعظیم خداوند عالمیان است انتهى .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۲۵۲ـ سوره فتح (۴۸)، آیه ۱۸ .
۲۵۳ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید، ۱۲/۵۹ .
۲۵۴ـ بـراى اطـلاع بـیـشـتر ر.ک ، (النصّ و الاجتهاد) علامه شرف الدین ص ۱۳۹ ـ ۱۶۰ .
۲۵۵ـ سوره فتح (۴۸)، آیه ۲۷ .
۲۵۶ـ سوره فتح (۴۸)، آیه ۱۸٫
۲۵۷ـ الروضـه المـختاره (القسم الثانى (شرح القصائد العلویات السبح )) ص ۹۱ ـ ۹۲ .
۲۵۸ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۲۸ .
۲۵۹ـ (مناقب ) خوارزمى ص ۳۷ .
۲۶۰ـ پل
۲۶۱ـ (از جـمله نمازها، نماز جناب جعفر طیّارعلیه السّلام است که اکسیر اعظم و کـبـریـت احمر است و به سندهاى بسیار معتبر با فضیلت بسیار که عمده آمرزش گناهان عـظـیـمـه است وارد شده و افضل اوقات آن صدر نهار جمعه است و آن چهار رکعت است به دو تـشـهـد و دو سـلام ؛ در رکعت اول بعد از سوره حمد، (إ ذا زُلْزِلَتْ)) مى خواند و در رکعت دوم ، سـوره والعـادیـات و در رکـعت سوم ، (إ ذا جاءَ نصراللّه ) و در رکعت چهارم (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحـَد) و در هـر رکـعـت بـعـد از فـراغ از قرائت ، پانزده مرتبه مى گوید: (سُبْحانَ اللّهِ وَالْحـَمـْدُ للّهِ وَلا إ لهَ إ لاّ اللّهُ وَاللّهُ اکـبـرُ) و در رکوع همین تسبیحات را ده مرتبه مى گـویـد و چـون سـر از رکـوع بـرمـى دارد، ده مـرتـبـه و در سـجـده اول ده مـرتـبـه و بـعـد از سـربـرداشـتـن ده مـرتبه و در سجده دوم ده مرتبه و بعد از سر بـرداشـتن پیش از آنکه برخیزد ده مرتبه ، در هر چهار رکعت چنین مى کند که مجموع سیصد مـرتـبـه شـود…) مـفـاتـیـح الجـنـان شـیـخ عـبـاس قـمـى رحـمـه اللّه بـاب اول ، فصل چهارم .
۲۶۲ـ اضـطـباع : ردا از زیر بغل راست بر کتف چپ انداختن است در این صورت دوش راست برهنه ماند و دوش چپ پوشیده گردد.
۲۶۳ـ (انـسـاب الا شـراف ) ۲/۲۹۸، تـحـقـیـق دکـتـر سهیل زکّار
۲۶۴ـ (امالى ) شیخ صدوق ، ص ۱۳۳، مجلس ۱۷، حدیث ۱۲۷ .
۲۶۵ـ (بحارالانوار) ۲۲/۲۷۴ .
۲۶۶ـ در بعضى روایت است که حضرت صلى اللّه علیه و آله ، عمرو عاص را نیز سرکرده ، کرده و فرستاده و او نیز خائب برگشت . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۶۷ـ تفسیر على بن ابراهیم قمى ۲/۴۳۹ .
۲۶۸ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۱۶ ـ ۱۱۷ .
۲۶۹ـ سوره ممتحنه (۶۰)، آیه ۱٫ ر.ک : (ارشاد شیخ مفید) ۱/۵۶ .
۲۷۰ـ (سـَلَحَ) بـه مـهـمـلتـین از باب (فَتَحَ) یعنى سرگین و غایط کرد. (قمى رحمه اللّه )
۲۷۱ـ بـه فـتـح حـاء و ضـمّ جـیم ، موضعى است در مکّه و در آنجا قبر حضرت خدیجه ـ رضى اللّه عنها ـ است . (قمى رحمه اللّه ).
۲۷۲ـ سوره إ سراء (۱۷)، آیه ۸۱ .
۲۷۳ـ سوره سباء (۳۴)، آیه ۴۹ .
۲۷۴ـ ناودان .
۲۷۵ـ (عِضادَتْین ) به کسر، دوبازوى در است (قمى رحمه اللّه ).
۲۷۶ـ سوره یوسف (۱۲)، آیه ۹۲ .
۲۷۷ـ سوره ممتحنه (۶۰)، آیه ۱۲ .
۲۷۸ـ بـعـضـى گـفـتـه انـد (اُمّ حـکـیـم دخـتـر حارث بن عبدالمطّلب ) این سؤ ال را کرد (قمى رحمه اللّه ) .
۲۷۹ـ (شـرح تـجـریـد) قـوشـچى ص ۴۸۷، (کشف الیقین ) علامه حلّى ص ۱۴۳ .
۲۸۰ـ سوره توبه (۹)، آیه ۲۵
۲۸۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۴۰ .
۲۸۲ـ (ارشاد شیغ مفید) ۱/۱۴۳ .
۲۸۳ـ در بـعـضـى نـسـخه ها (نَصاح ) یا (نِصاح ) ضبط شده ولى ظاهرا (نضاح ) صحیح است .
۲۸۴ـ اشـاره اسـت بـه قـوله تـعـالى : (فـلمـّا کـتـب عـلیـهـم القتال تَوَلَّوا)
۲۸۵ـ لا خـلاف فى کسر اوّله و اصحاب الحدیث یکسرون عینه و یشدّدون رائه و اهل الادب یخطّئونهم و یسکنون العین و یخففون الرّاء و هو موضع مکّه و الطائف و هى الى جار مکّه اقرب (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۸۶ـ بر وزن حَمْراء. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۸۷ـ سوره حجرات (۴۹)، آیه ۵۴ .
۲۸۸ـ (زِبـرقـان ) بـه کـسر زاء به معنى ماه است و لَقب حصین بن بدر است به جهت جمال او یا به جهت زردى عمامه اش . (قمى رحمه اللّه ).

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=