آیت الله سید عبد الکریم کشمیریعرفا-کعرفای برجسته معاصرعرفای قرن چهاردهم(معاصرشمسی)

زندگینامه آیت الله سید عبدالکریم کشمیری

126 زندگینامه آیت الله سید عبدالکریم کشمیری

 

زندگينامه تولد

 جناب آيت الله سيد عبدالكريم كشميرى رضوى‏قدس سره در سال 1343 (ه.ق) در نجف اشرف در خانواده روحانى و سيادت «ذو گوهرين» چشم به جهان گشود. پدرش حجة الاسلام سيد محمد على كشميرى بود. (ر: ص 13)

 پدر

 حجة الاسلام سيد محمد علي کشميري پدر حضرت استاد، فرزند سوم آيت الله سيد حسن كشميرى (ره) بود كه در كربلا متولد شد و تحت نظر پدر علوم دينى را فرا گرفت و ملبّس به لباس روحانيت گشت و به زهد و تعبّد و روحانيّت، معروف و مشهور بود. (آفتاب خوبان: ص 16) لكن در شانزده سالگى (1328 ه .ق) پدر را از دست دادند و در غم او به سوگ نشستند.

 پس از مراحل تحصيل به دامادى آيت الله سيد محمد كاظم يزدى صاحب كتاب شريف عروة الوثقى نائل شد و حاصل آن، فرزندانى همچون آقا سيد عبدالكريم بود كه موجب افتخار روحانيت و موجب سرافرازى پدر گرديد.
 والد استاد زاهد و مقدس بود و به واجبات و مستحبات و رفتن به مسافرت‏ها و… شدت عمل و سخت‏گيرى مى‏كردند. استاد فرمود: گاهى از كفش‏دارى حرم اميرالمؤمنين ‏عليه السلام سؤال مى‏كرد كه آيا سيد عبدالكريم به حرم آمده است؟

 به خاطر جو تند و سخت حوزه علميه آن روز نجف نسبت به سلسله عرفاء همانند سيد على آقا قاضى، از رفتن و مجالست با آنان خيلى سخت‏گيرى مى‏نمود تا جايى كه استاد مى‏فرمودند: پدرم روزى به من گفت: مى‏ترسم ديوانه شوى! من گفتم: پدر شما نمى‏دانيد كه حقيقتاً ايشان چه هستند!!

 درباره وفات والدشان فرمودند: در عراق رسم بود، هر گاه بزرگى از علما وفات مى‏كرد، بالاى مناره اعلام مى‏كردند فلان عالم وفات كرد. از قضا يكى از علماى ايران وفات كرده بود، پدرم پرسيد: عبدالكريم! بالاى مناره چه گفتند؟ گفتم: يكى از علماء ايران وفات كرده است.

 بعد به مادرم گفتم: فردا پدرم مى‏ميرد، مادرم با دستهايش به سرم اشاره كرد و گفت: اين چه حرفى است مى‏زنى؟! فرداى آن روز پدرم در سن 56 سالگى در نجف اشرف وفات كرد. (روح وریحان: ص 15 الى 17)

 حضرت استاد مى‏ فرمودند: پدرم فاضل بود اما در حدّ اجتهاد نبود. (آفتاب خوبان: ص ۱۶)

 پدرم دعاى كميل و احتجاب و يستشير را خود مى‏ خواند، و مرا سفارش به خواندن آن مى‏ كرد و مى‏ گفت: پدرم آقا سيد حسن مرا وصيت به خواندن دعاى يستشير كرده است.

 پدرم با مرحوم آيت الله شيخ عبدالكريم حائرى يزدى دوست و رفيق بود، به همين خاطر نام مرا عبدالكريم گذاشت.
 پدرم لباس مقدس روحانيت را دوست مى‏ داشت و براى اين دوستى شديد، هنوز مو بر صورتم روئيده نشده بود كه مرا به لباس روحانيت ملبّس كرد.

 پدرم مقدارى تربت امام حسين‏ عليه السلام را كه قريب به سيصد سال قدمت داشت، با قدرى بوريا (حصير) همراه تربت داشت؛ وقتى مريض‏ها به پدرم مراجعه مى‏كردند، چوب بوريا را در ليوان آب مى‏زد و به مراجعين مى‏داد و آنان شفا پيدا مى‏كردند. آن قدر از چوب بوريا (حصير) استفاده كرده بود كه سياه شده بود. (آفتاب خوبان: ص 18)

پدرم لوحى داشت كه در آن زمان كه دكتر و زايشگاه بسيار كم بود، زنانى كه سخت زايمان مى‏ كردند، آن لوح را همراه زائو مى‏ نمودند، زود زايمان مى‏ كردند و فارغ مى‏ شدند. (آفتاب خوبان: ص 19)

سخت‏گيری هاى پدر استاد

به خاطر زهد زياد و جوّ تند و سخت علميه نجف آن روز نسبت به عرفا و علماى اخلاق، كه نسبت صوفى‏گرى به آنها مى‏دادند، به من كه دوستدار اين سلسله جليله بودم و به دنبال آنها مى‏رفتم، سخت‏گيرى مى‏كرد و تحت فشار روحى قرار مى ‏داد.
 مرا از رفتن نزد مرحوم قاضى كه منسوب به تصوّف مى‏ دانستند منع مى‏ كرد و اگر روزى به خاطر مسائلى با او صحبت نمى‏ كردم، مى‏ گفت: سيد على آقا قاضى تو را چنين دستور داده است؟! و گاهى هم مى‏ گفت: مى‏ ترسم ديوانه شوى!
 گاهى از كفشدار حرم اميرالمؤمنين ‏عليه السلام سؤال مى‏ كرد: عبدالكريم به حرم آمده است؟ اگر مى‏ گفت: نه او را نديدم، آن روز با من حرف نمى ‏زد.

 وقتى كه سوار ماشين مى‏ شدم تا از نجف به كربلا براى زيارت بروم، تا درون ماشين همراهم مى ‏آمد و سفارش بسيار مى ‏كرد و مى‏ گفت: اگر به بغداد بروى (كه آن روز بغداد از همه شهرهاى عراق بدتر بود)تو را عاق مى‏ كنم.
 وقتى از پدرم اجازه زيارت كاظمين كه كنار بغداد بود را تقاضا مى‏ كردم اجازه نمى‏ داد و مى‏ گفت: دو امام در آن جا مدفون هستند، اگر پايت به بغداد بيفتد به ريش سفيد اميرالمؤمنين‏ عليه السلام عاقت مى ‏كنم. (آفتاب خوبان: ص ۱۷)

 از حساسيت پدر به من و فشارهاى اين شكلى، روزى به حرم اميرالمؤمنين‏ عليه السلام رفتم و از پدرم به خاطر اين كه كار حرامى انجام نمى‏ دادم( شكايت كردم. پدرم حضرت على‏ عليه السلام را در خواب ديد، كه امام به او با اشاره دست و كلام شيوا فرمودند: »من از شكم تا سر عبدالكريمم«. بعد از آن پدرم خيلى به من كارى نداشت. (آفتاب خوبان: ص ۱۸)

 
پدرشان مرحوم سيد محمد على كشميرى از كربلا به نجف مهاجرت كردند بعد از اين كه داماد آية الله سيد محمد كاظم يزدى شد، در نجف ماندگار شد، ولى وصيت كرد كه در كربلا در يك مقبره مجاور حرم امام حسين‏ عليه السلام دفن شود، با اينكه همه جنازه‏ها را به نجف مى‏ بردند، شايد اولين جنازه‏اى بود كه از نجف به كربلا برده شد. (میناگردل: ص ۳۴)


دفن در كربلا

 ايشان علاقه وافرى داشت كه بعد از وفاتش آن جا دفن شود، ولى اين را به فرزندانش نگفته بود.
 در آن دوران جنازه علما را براى طواف به كربلا مى‏بردند و دوباره باز مى‏ گرداندند و در نجف دفن مى‏ كردند. ايشان به عده ‏اى از آقايان وصيت كرده بود كه اگر جنازه من آمد كربلا، همان جا در مقبره خودمان دفن كنيد.
 لازم به ذكر است كه پدر ايشان (پدر بزرگ جناب استاد)آقا سيد حسن در رواق حرم سيد الشهداءعليه السلام، نزديك قبر امام‏زاده ابراهيم مجاب مدفون مى‏باشد. (مژده دلدار : ص ۵۶)

 فوت پدر استاد

  استاد فرمودند: شبى در خواب ديدم تسبيح به دست من است و پاره شد. تعبير آن را پرسيدم، گفتند: بزرگ قوم شما از دنيا مى‏ رود و بين اقوام فاصله مى‏ افتد، همين طور هم شد، پدرم در سن 56 سالگى در نجف اشرف از دنيا رفت و ميان اقوام فاصله افتاد. (آفتاب خوبان: ص ۱۹)

 مادر استاد

 مادرشان زنى پاكدامن و مؤمنه بود و دختر آيت الله سيد محمد كاظم يزدى بود. (آفتاب خوبان: ص 21)
به مادرشان ديگر طبق شرايط احترام مى‏ گذاشتند. چون مادرشان در بغداد پيش عموهايم بودند. پدرم در نجف براى اداى احترام و وظيفه دينى‏ اش به بغداد مى‏ رفت، فقط به خاطر مادرش. بايد جلويش دست به سينه بنشيند، 20 دقيقه، نيم ساعت، ربع ساعت. (میناگردل: ص 37)

جدّ مادرى

 ايشان از نظر شهرت مرجعيت و فقاهت در نزد علما زبانزد بود و كتاب «عروة الوثقى» نوشته ايشان، مشهور و بسيارى از مراجع بر آن حاشيه زدند. ايشان در سال 1337 در نجف اشرف جهان را بدرود گفت. منزل حضرت استاد، دو عكس از دو جدّ بزرگوارش آقا سيد حسن كشميرى و آقا سيد محمد كاظم يزدى بر ديوار اطاق نصب بود و علاقه بسيارى به آنها داشت و واردين را اين دو عكس مجذوب مى‏ نمود. (آفتاب خوبان: ص 21)

جد مادرى حضرت استاد، در سال 1247 (يا 1257 قمرى) در يكى از قراء يزد ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران كودكى و نوجوانى براى تحصيل علم به اصفهان مهاجرت نمود و از محضر اساتيدى چون آقا شيخ محمد باقر نجفى و سيد محمد باقر خوانسارى صاحب كتاب روضات الجنات بهره برد.

 سپس به نجف اشرف رفت و از محضر اساتيدى همچون ميرزا محمد حسن شيرازى صاحب تحريم تنباكو بهره‏ها گرفت، پس از فوت استاد به تدريس پرداخت.
 ايشان تأليفات گرانقدرى دارد كه در رأس همه آنها كتاب پر آوازه «عروة الوثقى» است. وى در روز 27 رجب 1337 قمرى نداى حق را لبيك گفته و در نجف اشرف مدفون گرديد.

 حضرت آيت الله بهجت در درس قضايايى كه درباره ايشان نقل مى‏كردند، فرمودند: «در نجف شخصى ديوانه شده بود در خيابان‏ها مردم او را مى‏ديدند و مى‏گفتند چطور شد، او كه آدم سالمى بود، چرا ديوانه شد؟
 در جواب مى‏گفتند: او كسى بود كه در مشروطيت سجاده از زير پاى آقا سيد محمد كاظم يزدى كشيد و به سيد اهانت كرد، خداوند نيز او را به جنون مبتلا كرد!!» (روح ریحان: ص 17)

  س: جد مادرى‏تان؟
 ج: مرحوم آقا سيد كاظم يزدى، معروف است ديگر، صاحب عروة (الوثقى). (مژده دلدار : ص 92)

 جد پدرى

 جد استاد آقا سيد محمد حسن، در سنين كودكى همراه پدر آقا سيد عبدالله به كربلا آمد و پس از مراحل تحصيل به مقام مرجعيت رسيد و در تهذيب و اخلاق به مدارج عاليه نائل شد.
 او عالمى بزرگ و فقيهى جليل القدر و متقى بود كه در درس مولى فاضل اردكانى و مولى محمد تقى هراتى و علماى ديگر آن عصر شركت كرد و به مرتبه اجتهاد رسيد.

 او از اتقياء و صلحاء و عبّاد بود و مرجعى بود كه نزد عام و خاص مورد توجه همه قرار داشت. در كربلا در مسجدى كه پشت ضريح مبارك مسجد سيدالشهداء بود اقامه جماعت داشت.
 حضرت استاد درباره جدش مى‏فرمودند: «در تاريخ به جدّ ما ظلم شده است، چون با آن بزرگى، شرح احوالش را به تفضيل ننوشته‏اند. به حقير هم سفارش كردند كه شرح حال جدّش را خوب بنويسم.

 مى ‏فرمودند: «جدّ ما خيلى خوش لهجه و داراى بيان فصيح و زيبا بود به طورى كه بعضى براى شنيدن سوره حمدش در نماز او حاضر مى‏شدند. مرحوم حجّة العارفين سيد على آقا قاضى‏قدس سره و مرحوم آيت اللّه كوهستانى از جدّم برايم بسيار تعريف مى‏كردند و مرحوم آقاى كوهستانى با جدّم مأنوس بود.

 جدّم داراى كرامات زيادى بوده، از جمله، تعيين محل قبر حضرت على اصغر؛ و سجده ‏هاى طولانى ايشان زبانزد بوده است.»
 از جمله شاگردان آقا سيد حسن، آيت الله شيخ عبدالكريم حائرى و شيخ على زاهد قمى بودند.
 آقا سيد حسن به كسالتى در تاريخ 6 صفر 1328 دنيا را بدرود گفت و در رواق حرم حضرت سيد الشهداء نزديك قبر امامزاده ابراهيم مجاب، فرزند موسى بن جعفر دفن شد.

 او داراى سه پسر به نام‏هاى سيد مصطفى، سيد محمد حسين و سيد محمد على (پدر استاد) بود، كه آقا سيد مصطفى بعد از پدر، امامت جماعت را بر عهده داشت. (روح و ریحان: ص 18 الى 20)

  جدّم سه پسر داشت يكى سيد مصطفى كه بعد از پدر به جاى پدر در كربلا نماز مى‏خواند. دومى سيد محمد حسين بود كه پرچم استقلال را در فلكه شهردارى كربلا منصوب كرد. سومى پدرم آقا سيد محمد على بود. (آفتاب خوبان: ص 20)

 از طرف پدر به جدّ بزرگوارش اسوه علم و عرفان آيت اللّه سيد حسن كشميرى و از طرف مادر به فقيه متبحّر آيت اللّه سيد محمد كاظم يزدى صاحب كتاب عروة الوثقى منتسب بود. (آفتاب خوبان: ص 16)

 جدّ پدرى استاد، آيت بحق، مرجع و مروّج شريعت نبوى و صاحب كرامت، آيت الله سيد حسن كشميرى در سن 7 سالگى همراه پدرش از كشمير به كربلا آمدند و مقيم شدند و سپس مشغول علوم دينى گشت و به مقام اجتهاد و عرفان رسيد و شاگردانى همانند آيت الله شيخ عبدالكريم حائرى يزدى و شيخ على زاهد قمى و… از ايشان استفاده كردند.

 حضرت استاد درباره جدّشان مى‏ فرمودند: جدّ ما خيلى وجيه المنظر و زيباروى بودند، تا به جايى كه شيخ عبدالكريم حائرى وقتى در درسش شركت مى‏ كرد مى‏ گفت: نمى‏دانم به درسش توجه كنم يا تماشاى جمالش را بنمايم.

 ايشان هم مرجع بوده و عده زيادى از اهل كربلا و هند از او تقليد مى‏ كردند و هم عارف و صاحب كرامت بود. تا جايى كه جدّ مادرى‏ام آقا سيد محمد كاظم يزدى هر گاه مريض سخت مى‏ شد، مى‏ گفت: لباس آقا سيد حسن كشميرى را بياوريد بپوشم تا خوب شوم!

 استاد ما مرحوم سيد على آقا قاضى جدّم را ديده بود و از او تعريف و تمجيد مى‏كرد. جدّم آن قدر سجده طولانى انجام مى‏داد كه خانواده‏اش از او قطع اميد مى‏كردند و پتو و يا روپوشى رويش مى‏ انداختند.

 از جمله كرامات ايشان كه مشهور و بعضى در كتب مقاتل نقل كرده ‏اند اين است كه عده‏اى از تُرك‏هاى ايران به كربلا مشرّف شدند و از ايشان درباره قبر على اصغر امام حسين‏ عليه السلام سؤال كردند، فرمود: يك شب مهلت بدهيد تا جوابتان را بدهم. با توسل به ساحت مقدّس ابا عبداللّه الحسين‏ عليه السلام، در عالم خواب(يا مكاشفه)امام‏ عليه السلام مى‏ فرمايند: على اصغر روى سينه‏ ام (يا در كنارم)قرار دارد، و روز بعد جواب آنها را مى‏ دهد.

 حضرت استاد به حقير فرمودند: شرح احوال جدّم آقا سيد حسن را خوب و مشروح بنويس؛ لكن با پوزش از روح پرفتوح استاد، در موقع تحرير اين مختصر، مطالب آماده‏اى از آن زنده ياد نزدم نبود، تا بيشتر از تذكره او را متذكّر شوم.(آفتاب خوبان : ص 19 الى 21)

جدّ استاد آية الله سيد حسن كشميرى مرجع و عارف ساكن كربلا بود و امامت حرم امام حسين ‏عليه السلام را به عهده داشتند؛ و عكسى از امامت جدّشان در منزل استاد بود. (صحبت جانان: ص 147)

بعد از آقا سيد حسن، فرزندشان آقا سيد مصطفى عموى استاد امامت داشتند. بعد از وفات عمو، حضرت استاد در ايام تعطيل حوزه علميه نجف كه به كربلا مى‏رفتند، امامت مى‏ كردند.(صحبت جانان: ص 148)

 آيا شما كشمير و هندوستان را ديده‏ ايد؟
 ج: جدّ ما آقا سيد حسن كشميرى در سن كودكى (هفت سالگى) از كشمير به عراق آمدند، اما پدر و خودم اصلاً آن جا را نديده‏ايم. (آفتاب خوبان : ص 101)

درباره جدّ پدرى بگوئيد؟
ج: جدّم آية الله سيد حسن كشميرى از علماء و مراجع كربلا بود و در آذربايجان ايران مقلّد داشت. خيلى ملّا بود و هم چنين صاحب كرامت بود. آية الله شيخ عبدالكريم حائرى يزدى شاگرد ايشان بود. (صحبت جانان: ص 203)

  درباره جدّ پدرى‏تان سيد حسن كشميرى بفرماييد؟
 ج: آقا سيد حسن كشميرى از علماى كربلا بود.
 در حدّ مرجعيت تقليد؟
 ج: بله، تبريز مقلّدش بودند، صاحب كرامت بود. شخص بزرگى بود. مرحوم آقا شيخ عبدالكريم حائرى يزدى از شاگردانش بود، ملّا بود خيلى. (مژده دلدار: ص 91)

 ازدواج
در سال 1364 با صبيه مرحوم مجتهد فاضل ميرزا محمد شيرازى فرزند آيت الله شيخ كاظم شيرازى ازدواج كردند كه ثمره اين ازدواج سه پسر و چهار دختر بود. (روح وریحان : ص 14)

 از جمله در بيوگرافى زندگانى استاد اين كه ايشان در سن 20 سالگى با همسرشان كه در سن 15 سالگى بوده‏اند، ازدواج كرده است. نكته‏اى كه در ارتباط با همسر وفادار ايشان قابل توجه است و از قلم افتاده، اين كه مادر استاد، دختر آية الله محمد كاظم يزدى، عمّه مادرهمسر استاد مى‏شدند. (مژده دلدار: ص 55)

 سكته وسيع

حضرت استاد در آخرين سفر به اصفهان به منزل آية الله شيخ محمد ناصرى دولت آبادى وارد شدند. چون يكى از اقوام ايشان وفات كرده بود، مجلس ترحيمى برقرار نموده بودند. وسط مجلس ترحيم حال استاد به هم خورد. بعد از پايان منبر، رنگ ايشان مثل گچ شده بود. پزشكى را آوردند كه به دستور او يك آمپول مرفين به استاد تزريق شد. مرفين قوى بود و آقاى كشميرى طورى خوابيد كه براى نماز صبح ايشان را بيدار نمودند.
 آقا نماز خواندند و دو مرتبه دراز كشيدند. حدود ساعت هفت صبح كه يك ساعت از آفتاب گذشته بود، ايشان از خواب بيدار شده و «لا اله الا اللّه» مى‏ گفتند.

 من (شيخ هادى مروى) گفتم: «آقا مسئله‏ اى پيش آمده»؟ فرمود: «اگر من از دنيا رفتم، كارى كنيد كه مرا بالا سر حضرت معصومه ‏عليها السلام دفن كنند. اگر بالا سر حضرت معصومه نشد، ديگر براى من فرقى نمى‏ كند و هر كجا باشد اهميت ندارد، ولى من نظرم حرم حضرت معصومه است».
 عرض كردم: «وصيت ديگرى نداريد»؟ فرمود: «وصيت ديگرى ندارم».
 حال ايشان «مى بهتر شد و ما به قصد تهران به راه افتاديم. بين راه در شهر دليجان دوباره حال آقا بد شد. مقدارى آب آناناس خريدم و ايشان ميل كردند و كمى حالشان بهتر شد.

 به قم كه رسيديم، ديديم باز حال ايشان نامناسب است و نمى‏ توانيم به تهران برويم. چون خانواده ايشان در تهران بودند، قصد داشتيم به تهران برويم. به آقا گفتم: »شما را مى‏ بريم بيمارستان آية اللّه گلپايگانى تا اگر لازم باشد، اين جا شما را بسترى كنيم».
 فرمود: «نه! من را به تهران ببريد».

 ايشان را به بيمارستان آية اللّه گلپايگانى برديم. پزشك بعد از معاينه گفت: «ايشان در حد وسيعى سكته قلبى كرده ‏اند و من اجازه نمى‏ دهم ايشان را به تهران ببريد». لذا ايشان را در همان بيمارستان بسترى كردند.
 پزشك به من گفت: «با بيمارستان قلب شهيد رجايى تهران هماهنگى كنيد تا ايشان در آن جا بسترى شود».
 خانواده آقا را در جريان سكته قرار داديم و با هم در قم به عيادت آقا آمديم و آقا سخت اصرار مى‏ كرد كه مرا به تهران ببريد. به هر حال فرداى آن روز ايشان را با آمبولانس به تهران بردند و تحت درمان قرار دادند و بحمدالله بهبودى حاصل شد. (مژده دلدار: ص 34 و 35)

وقايع رحلت و دفن

در ماه رمضان سال 1377 (ه .ش) روز جمعه آقا از تهران به قم تشريف آورد و نگاهى به من (شيخ هادى مروى) كرد و فرمود: «هفته ديگر مى‏آيى، ديگر مرا نمى ‏بينى»!! چند روز نگذشته بود كه اطلاع دادند آقاى كشميرى سكته مغزى كردند. ايشان را آوردند به بيمارستان شركت نفت تهران و بسترى كردند. من به عيادت آقا رفتم. همه گفتند: »متأسفانه از نظر پزشكى ايشان فوت كرده‏ اند فقط از نظر ظاهرى نفس مى‏ كشند.

اگر مى‏ خواهيد براى محل دفن ايشان چاره‏ اى كنيد«. بنده خدمت مقام معظم رهبرى رسيدم و وضعيت بيمارى ايشان را عرض كردم! ايشان خيلى ناراحت شدند؛ چون خودشان هم مترصّد بودند كه ايشان را ببينند، ولى نشده بود. عرض كردم: «آقا وصيت كردند در حرم حضرت معصومه ‏عليها السلام دفن شوند، شما چه مى‏ فرماييد»؟ فرمودند: «ما دعا مى‏ كنيم، شما هم دعا كنيد. آقاى كشميرى حيف است كه از دستمان برود. ولى اگر ايشان فوت كردند، من مى‏ گويم قبرى بالا سر حضرت معصومه‏ عليها السلام هر كجا خالى بود، آماده كنند. از قول من به توليت حرم بگوييد تا اقدام كنند».

 پس از آن كه آية الله كشميرى رحلت كرد، توسط اخوى كه در دفتر مقام معظم رهبرى در قم بود، به توليت محترم آستانه حضرت معصومه‏ عليها السلام دستور ايشان را رسانديم كه در بالا سر حضرت معصومه‏ عليها السلام دفن شوند.

 پس از تشييع جنازه مختصرى كه در تهران انجام شد، جنازه آقا را به قم آوردند و براى غسل و كفن به قبرستان بقيع بردند و مشغول شدند.

 بنده براى تعيين قبر به حرم رفتم. يكى از دامادهاى توليت حضرت معصومه‏ عليها السلام كه جوانى بود، نزدم آمد و گفت: «قبرى را نشان مى‏ دهم ولى به كسى نگويى كه اين جا را چه كسى به من گفته است»!
 گفتم: «باشد». گفت: «كنار قبر علامه طباطبايى يك قبر خالى هست«. من به كسى كه قبر مى‏ كَند، گفتم: «اين جا را بكن! ما همين جا را براى آقا مى‏ خواهيم».

 قبركن گفت: «اين جا قبر نيست». گفتم: «اين كارى كه مى‏ گويم، انجام بده و الّا مى‏روم شكايتت را مى‏كنم». قبركن ترسيد و شروع به كار كرد. سنگ را كه برداشتيم، ديديم آن جا يك قبر آماده و ساخته شده است.
 پس از غسل در قبرستان بقيع، جنازه را تشييع كردند و به حرم مطهر حضرت معصومه‏عليها السلام آوردند. حضرت آية اللّه بهجت بر جنازه ايشان نماز خواند.

 جمعيت خيلى زياد بود. جنازه را به سختى برديم و داخل قبر گذاشتيم. هنگامى كه آمديم خاك‏ها را روى قبر بريزيم يك دفعه ديديم آية الله حسن زاده آملى آمد و فرمود: «من مى‏خواهم در قبر با آية اللّه كشميرى وداع كنم». ايشان داخل قبر رفت و لباس‏ها و عمامه شان را به خاك قبر آغشته نمود؛ پس از آن روى قبر را پوشانديم. (مژده دلدار: ص 39 و40)

 وفات استاد
استاد اواخر عمر، زمزمه قم و حرم حضرت معصومه‏ عليها السلام را مى‏ كرد. مى فرمود: اگر مُردم مرا در حرم حضرت معصومه‏ عليها السلام دفن كنيد.

 در تاريخ 30 آبان 1374 مانند همان مطلب كه اميرالمؤمنين ‏عليه السلام بر كفن سلمان نوشت، مى‏ فرمود. سفر مرگ نزديك است اما دست خالى هستم. مى‏ فرمود: مرگ در پيش است و شوخى نيست! چند بار سؤال كردم آقا در چه حالى هستيد؟ مى‏ فرمود: در حال نزع (جان دادن). فرمود: آقا سيد هاشم حداد را در خواب ديدم به من گفت چرا غمناكى؟ فرج نزديك است. به دفعات اين شعر را خواند:

 كجا رفتند آن رعنا جوانان
كجا رفتند آن پاكيزه جانان

 همه بار سفر بستند و رفتند
مرا خونين جگر كردند و رفتند

 بعد مى‏فرمودند: همه رفتند و آخرى آنها سيد هاشم حداد بود.
 تذكر موت و زمزمه پرواز گاهگاهى بر زبان قال و حالش جارى بود، تا جايى كه وقتى بعضى واردين به ايشان عرض مى‏ كردند: آقا بسيارى توضيح المسائل نوشته ‏اند…! در جواب مى‏ فرمودند: مرگ در پيش است، و اين آيه را مى‏ خواندند: وَ ما جَعَلنا لبَشَر من قَبلكَ الخُلد اَفَان متَّ فَهُمُ الخالدُون. كُلُّ نَفس ذائقَةُ المَوت. (روح وریحان: ص 129)

استاد قريب 10 سال كسالت داشتند و چند بار هم سكته كردند كه آخرين بار اواخر ماه مبارك رمضان 1419 (ه .ق) بود كه ايشان را به بيمارستان شركت نفت تهران انتقال داده و پس از 3 ماه بيهوشى در روز چهارشنبه 18 فروردين 1378 (ه .ش) مطابق با 20 ذى الحجّه 1419 در سن 74 سالگى به لقاء محبوب شتافت. (روح وریحان : ص 129 و 130)

منبع سایت احوالات عالم ربانی آیت الله سید عبدالکریم کشمیری

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=