آورده اند که عیسى علیه السلام با مادر در کوه بودند و روزه مى داشتند و از گیاه کوه افطار مى کردند. عیسى علیه السلام شبى در طلب گیاه رفت . مریم براى نماز برخاست . ملک الموت بر وى سلام کرد. گفت : تو گیستى که در این شب تاریک بر من سلام مى کنى (که دلم از تو ترسید؟) گفت : ملک الموتم . گفت : به چه کار آمده اى ؟ گفت : به قبض روح تو.
گفت : چندانم مهلت ده که پسرم عیسى علیه السلام باز آید. (گفت : مهلت نیست . گفت : چندان مهلت ده که ماه بر آید تا خود را دیگر باره به روشناى ماه ببینم .) گفت : مهلت نیست . روح وى را قبض کرد. عیسى باز آمد. مادر را دید افتاده . پنداشت که خفته است . بر بالین او بنشست تا وقت افطار بگذشت . آواز داد که اى مادر برخیز تا روزه بگشاییم .
از بالاى سر خود آوازى شنید که اى عیسى ! با مرده سخن مى گویى ؟ خدایت مزد دهاد به مرگ مادر. عیسى علیه السلام به کار وى قیام کرد. چون وى را دفن کرد بر سر خاک مادر بنشست و مى گریست . از بالاى سر خود آوازى شنید. نگاه کرد، مادر را دید در بهشت (در) کوشکى از یاقوت سرخ بر تختى از زمرد سبز. گفت : اى مادر سخت اندوهگینم از نادیدن تو گفت : اى فرزند! مونس خود خداى رادان تا هرگز غمناک نگردى .
گفت : اى مادر! روزه ناگشاده از دنیا برون شدى . گفت : خداى تعالى مرا روزه گشادنى (اى ) فرستاد که بر خاطر هیچ آدمى نگذرد. گفت : اى مادر! هیچ آرزویى دارى . گفت : آرى . آرزوى من آن است که دیگر بار به دنیا آیم تا یک روز روزه دارم و یک شب نماز بپاى دارم .
اى پسر! اکنون که مى توانى و زمام اختیار در دست تو است ، عمل کن پیش از آنکه به چنگال مرگ گرفتار شوى
داستان عارفان//کاظم مقدم
Back to top button
-+=