میگویند مرحوم هیدجی منکر مرگ اختیاری بوده است و خلع و لبس اختیاری را محال میدانسته، و این درجه و کمال را برای مردم ممتنع میپنداشته است، و در بحث با شاگردان خود جدّاً انکار مینموده و ردّ میکرده است.
یک شب در حجره خود بعد از بجا آوردن فریضه عشاء رو به قبله مشغول تعقیب بوده است که ناگهان پیرمردی دهاتی وارد شده، سلام کرد و عصایش را در گوشهای نهاد و گفت: جناب آخوند! تو چکار داری به این کارها ؟ هیدجی گفت: چه کارها ؟ پیرمرد گفت: مرگ اختیاری و انکار آن؛ این حرفها به شما چه مربوط است ؟
هیدجی گفت: این وظیفه ماست، بحث و نقد و تحلیل کار ماست. درس میدهیم، مطالعات داریم، روی این کارها زحمت کشیدهایم؛ سر خود نمیگوئیم!
پیرمرد گفت: مرگ اختیاری را قبول نداری ؟! هیدجی گفت: نه.
پیرمرد در مقابل دیدگان او پای خود را به قبله کشیده و به پشت خوابید و گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَیْهِ رَ ‘ جِعُونَ و از دنیا رحلت کرد، و گوئی هزار سال است که مرده است.
حکیم هیدجی مضطرب شد. خدایا این بلا بود که امشب بر ما وارد شد؟ حکومت ما را چه میکند ؟ میگویند مردی را در حجره بردید، غریب بود و او را کشتید و سمّ دادید یا خفه کردید.
بیخودانه دویدم و طلاّب را خبر کردم، آنها به حجره آمدند و همه متحیّر و از این حادثه نگران شدند. بالاخره بنا شد خادم مدرسه تابوتی بیاورد و شبانه او را به فضای شبستان مدرسه ببرند تا فردا برای تجهیزات او و استشهادات آماده شویم، که ناگاه پیرمرد از جا برخاست و نشست و گفت: بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـ’نِ الرَّحِیمِ، و سپس رو به هیدجی کرده و لبخندی زد و گفت: حالا باور کردی ؟ هیدجی گفت: آری باور کردم، به خدا باور کردم؛ امّا تو امشب پدر مرا درآوردی، جان مرا گرفتی!
پیرمرد گفت: آقاجان! تنها به درس خواندن نیست؛ عبادت نیمه شب هم لازم دارد، تعبّد هم میخواهد، چه میخواهد، چه میخواهد… فقط تنها بخوانید و بنویسید و بگوئید و بس، مطلب به این تمام میشود ؟!
از همان شب حکیم هیدجی رویّه خود را تغییر میدهد، نیمی از ساعات خود را برای مطالعه کردن و نوشتن و تدریس کردن قرار میدهد و نیمی را برای تفکّر و ذکر و عبادت خدای جلّ و عزّ. شبها از بستر خواب پهلو تهی میکند و خلاصه امر به جائی میرسد که باید برسد. دلش به نور خدا منوّر و سِرّش از غیر او منزّه، و در هر حال انس و الفت با خدای خود داشته است. و از دیوان شعر فارسی و ترکی او میتوان حالات او را دریافت. حاشیهای بر شرح منظومه سبزواری دارد که بسیار مفید است.
در آخر دیوانش وصیّتنامه او را طبع نمودهاند. بسیار شیرین و جالب است. پس از حمد خدا و شهادت و تقسیم اثاثیّه و کتابهای خود میگوید: «از رفقا تقاضا دارم وقتی مُردم عمامه مرا روی عماری نگذارند، های و هوی لازم نیست، و برای مجلس ختم من موی دماغ کسی نشوند زیرا که عمر من ختم شده است و عمل من خاتمه یافته است. دوستان من خوش باشند زیرا من از زندان طبیعت خلاص و به سوی مطلوب خود میروم و عمر جاودان مییابم. و اگر دوستان از مفارقت ناراحتند إن شاء الله خواهند آمد و همدیگر را در آنجا زیارت میکنیم. دوست داشتم پولی داشتم و به رفقا میدادم که در شب رحلت من مجلس سوری تهیّه کرده و سروری فراهم آورند، زیرا که آن شب، شب وصال من است.
مرحوم رفیق شفیق آقای سیّد مهدی رحمه الله علیه به من وعده میهمانی و ضیافت داده إن شاء الله به وعده خود وفا خواهد نمود.»
تمام طلاّب مدرسه منیریّه میگفتهاند که: مرحوم هیدجی هنگام شب همه طلاّب را جمع کرد و نصیحت و اندرز میداد و به اخلاق دعوت مینمود، و بسیار شوخی و خنده مینمود، و ما در تعجّب بودیم که این مرد که شبها پیوسته در عبادت بود چرا امشب این قدر مزاح میکند و به عبارات نصیحت ما را مشغول میدارد؛ و ابداً از حقیقت امر خبر نداشتیم.
هیدجی نماز صبح خود را در اوّل فجر صادق خواند و سپس در حجره خود آرمید. پس از ساعتی حجره را باز کردند دیدند رو به قبله خوابیده و رحلت نموده است. رحمه الله علیه.
معاد شناسی ج۱//علامه محمد حسین طهرانی