حکایات عرفای برجسته

داستان‌ حاج‌ مؤمن‌ و ملاقات‌ او با یکی‌ از مردان‌ خدا در راه‌ مشهد

 

دوستی‌ داشتم‌ از اهل‌ شیراز بنام‌ حاج‌ مؤمن‌ که‌ قریب‌ پانزده‌ سال‌ است‌ به‌ رحمت‌ ایزدی‌ واصل‌ شده‌ است‌. بسیار مرد صافی‌ ضمیر و روشن‌ دل‌ و با ایمان‌ و تقوی‌ بود، و این‌ حقیر با او عقد اخوّت‌ بسته‌ بودم‌ و از دعاهای‌ او و استشفاع‌ از او امیدها دارم‌.
می‌گفت‌: خدمت‌ حضرت‌ حجّه‌ بن‌ الحسن‌ العسکریّ عجّل‌ الله‌ فرجَه‌ الشّریف‌ مکرّر رسیده‌ام‌. و بسیاری‌ از مطالب‌ را نقل‌ می‌کرد و از بعضی‌ هم‌ إبا می‌نمود.
از جمله‌ می‌گفت‌: یکی‌ از ائمّه‌ جماعت‌ شیراز روزی‌ به‌ من‌ گفت‌: بیا با هم‌ برویم‌ به‌ زیارت‌ حضرت‌ علیّ بن‌ موسی‌ الرّضا علیه‌السّلام‌، و یک‌ ماشین‌ دربست‌ اجاره‌ کرد و چند نفر از تجّار در معیّت‌ او بودند. حرکت‌ نموده‌ به‌ شهر قم‌ رسیدیم‌ و در آنجا یکی‌ دو شب‌ برای‌ زیارت‌ حضرت‌ معصومه‌ علیها السّلام‌ توقّف‌ کردیم‌. و برای‌ من‌ حالات‌ عجیبی‌ پیدا می‌شد و ادراک‌ بسیاری‌ از حقائق‌ را می‌نمودم‌. یک‌ روز عصر در صحن‌ مطهّر آن‌ حضرت‌ به‌ یک‌ شخص‌ بزرگی‌ برخورد کردم‌ و وعده‌هائی‌ به‌ من‌ داد.
حرکت‌ کردیم‌ به‌ طرف‌ طهران‌ و سپس‌ به‌ طرف‌ مشهد مقدّس‌. از نیشابور که‌ گذشتیم‌ دیدیم‌ یک‌ مردی‌ به‌ صورت‌ عامی‌ در کنار جادّه‌ به‌ طرف‌ مشهد میرود و با او یک‌ کوله‌ پشتی‌ بود که‌ با خود داشت‌. اهل‌ ماشین‌ گفتند این‌ مرد را سوار کنیم‌ ثواب‌ دارد، ماشین‌ هم‌ جا داشت‌.
ماشین‌ توقّف‌ کرده‌ چند نفر پیاده‌ شدند و از جمله‌ آنان‌ من‌ بودم‌، و آن‌ مرد را به‌ درون‌ ماشین‌ دعوت‌ کردیم‌. قبول‌ نمی‌کرد، تا بالاخره‌ پس‌ از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود به‌ شرط‌ آنکه‌ پهلوی‌ من‌ بنشیند و هرچه‌ بگوید من‌ مخالفت‌ نکنم‌.
سوار شد و پهلوی‌ من‌ نشست‌، و در تمام‌ راه‌ برای‌ من‌ صحبت‌ میکرد و از بسیاری‌ از وقایع‌ خبر می‌داد و حالات‌ مرا یکایک‌ تا آخر عمر گفت‌. و من‌ از اندرزهای‌ او بسیار لذّت‌ می‌بردم‌ و برخورد به‌ چنین‌ شخصی‌ را از مواهب‌ عَلیّه‌ پروردگار و ضیافت‌ حضرت‌ رضا علیه‌السّلام‌ دانستم‌. تا کم‌کم‌ رسیدیم‌ به‌ قدمگاه‌ و به‌ موضعی‌ که‌ شاگرد شوفرها از مسافرین‌ «گنبدنما» میگرفتند.
همه‌ پیاده‌ شدیم‌. موقع‌ غذا بود، من‌ خواستم‌ بروم‌ و با رفقای‌ خود که‌ از شیراز آمده‌ایم‌ و تا بحال‌ سر یک‌ سفره‌ بودیم‌ غذا بخورم‌. گفت‌: آنجا مرو! بیا با هم‌ غذا بخوریم‌. من‌ خجالت‌ کشیدم‌ که‌ دست‌ از رفقای‌ شیرازی‌ که‌ تا بحال‌ مرتّباً با آنها غذا می‌خوردیم‌ بردارم‌ و این‌ باره‌ ترک‌ رفاقت‌ نمایم‌، ولی‌ چون‌ ملتزم‌ شده‌ بودم‌ که‌ از حرفهای‌ او سرپیچی‌ نکنم‌ لذا بناچار موافقت‌ نموده‌، با آن‌ مرد در گوشه‌ای‌ رفتیم‌ و نشستیم‌.
از خرجین‌ خود دستمالی‌ بیرون‌ آورد، باز کرده‌ گویا نان‌ تازه‌ در آن‌ بود با کشمش‌ سبز که‌ در آن‌ دستمال‌ بود، شروع‌ به‌ خوردن‌ کردیم‌ و سیر شدیم‌؛ بسیار لذّت‌ بخش‌ و گوارا بود.
در اینحال‌ گفت‌: حالا اگر می‌خواهی‌ به‌ رفقای‌ خود سری‌ بزنی‌ و تفقّدی‌ بنمائی‌ عیب‌ ندارد. من‌ برخاستم‌ و به‌ سراغ‌ آنها رفتم‌ و دیدم‌ در کاسه‌ای‌ که‌ مشترکاً از آن‌ می‌خورند خون‌ است‌ و کثافات‌، و اینها لقمه‌ بر میدارند و می‌خورند و دست‌ و دهان‌ آنها نیز آلوده‌ شده‌ و خود اصلاً نمی‌دانند چه‌ می‌کنند؛ و با چه‌ مزه‌ای‌ غذا می‌خورند. هیچ‌ نگفتم‌، چون‌ مأمور به‌ سکوت‌ در همه‌ احوال‌ بودم‌.
به‌ نزد آن‌ مرد بازگشتم‌. گفت‌: بنشین‌، دیدی‌ رفقایت‌ چه‌ می‌خوردند ؟ تو هم‌ از شیراز تا اینجا غذایت‌ از همین‌ چیزها بود و نمی‌دانستی‌؛ غذای‌ حرام‌ و مشتبه‌ چنین‌ است‌. از غذاهای‌ قهوه‌خانه‌ها مخور؛ غذای‌ بازار کراهت‌ دارد.
گفتم‌: إن‌ شاء الله‌ تعالی‌، پناه‌ می‌برم‌ به‌ خدا.
گفت‌: حاج‌ مؤمن‌! وقت‌ مرگ‌ من‌ رسیده‌، من‌ از این‌ تپّه‌ می‌روم‌ بالا و آنجا می‌میرم‌. این‌ دستمال‌ بسته‌ را بگیر، در آن‌ پول‌ است‌، صرف‌ غسل‌ و کفن‌ و دفن‌ من‌ کن‌. و هر جا را که‌ آقای‌ سیّد هاشم‌ صلاح‌ بداند همانجا دفن‌ کنید.(آقای‌ سیّد هاشم‌ همان‌ امام‌ جماعت‌ شیرازی‌ بود که‌ در معیّت‌ او به‌ مشهد آمده‌ بودند.)
گفتم‌: ای‌ وای‌! تو می‌خواهی‌ بمیری‌ ؟! گفت‌: ساکت‌ باش‌! من‌ می‌میرم‌ و این‌ را به‌ کسی‌ مگو.
سپس‌ رو به‌ مرقد مطهّر حضرت‌ ایستاد و سلام‌ عرض‌ کرد و گریه‌ بسیار کرد و گفت‌: تا اینجا به‌ پابوس‌ آمدم‌ ولی‌ سعادت‌ بیش‌ از این‌ نبود که‌ به‌ کنار مرقد مطهّرت‌ مشرّف‌ شوم‌.
از تپّه‌ بالا رفت‌ و من‌ حیرت‌ زده‌ و مدهوش‌ بودم‌، گوئی‌ زنجیر فکر و اختیار از کفم‌ بیرون‌ رفته‌ بود.
به‌ بالای‌ تپّه‌ رفتم‌، دیدم‌ به‌ پشت‌ خوابیده‌ و پا رو به‌ قبله‌ دراز کرده‌ و با لبخند جان‌ داده‌ است‌؛ گوئی‌ هزار سال‌ است‌ که‌ مرده‌ است‌.
از تپّه‌ پائین‌ آمدم‌ و به‌ سراغ‌ حضرت‌ آقا سیّد هاشم‌ و سائر رفقا رفتم‌ و داستان‌ را گفتم‌. خیلی‌ تأسّف‌ خوردند و از من‌ مؤاخذه‌ کردند چرا به‌ ما نگفتی‌ و از این‌ وقایع‌ ما را مطّلع‌ ننمودی‌ ؟
گفتم‌: خودش‌ دستور داده‌ بود، و اگر می‌دانستم‌ که‌ بعد از مردنش‌ نیز راضی‌ نیست‌، حالا هم‌ نمی‌گفتم‌.
راننده‌ ماشین‌ و شاگرد و حضرت‌ آقا و سائر همراهان‌ همه‌تأسّف‌ خوردند، و همه‌ با هم‌ به‌ بالای‌ تپّه‌ آمدیم‌ و جنازه‌ او را پائین‌ آورده‌ و در داخل‌ ماشین‌ قرار دادیم‌ و به‌ سمت‌ مشهد رهسپار شدیم‌.
حضرت‌ آقا می‌فرمود: حقّاً این‌ مرد یکی‌ از اولیای‌ خدا بود که‌ خدا شرف‌ صحبتش‌ را نصیب‌ تو کرد، و باید جنازه‌اش‌ به‌ احترام‌ دفن‌ شود.
وارد مشهد مقدّس‌ شدیم‌. حضرت‌ آقا یکسره‌ به‌ نزد یکی‌ از علمای‌ آنجا رفت‌ و او را از این‌ واقعه‌ مطّلع‌ کرد. او با جماعت‌ بسیاری‌ آمدند برای‌ تجهیز و تکفین‌؛ غسل‌ داده‌ و کفن‌ نموده‌ و بر او نماز خواندند و در گوشه‌ای‌ از صحن‌ مطهّر دفن‌ کردند، و من‌ مخارج‌ را از دستمال‌ می‌دادم‌. چون‌ از دفن‌ فارغ‌ شدیم‌، پول‌ دستمال‌ نیز تمام‌ شد نه‌ یک‌ شاهی‌ کم‌ و نه‌ زیاد، و مجموع‌ پول‌ آن‌ دستمال‌ دوازده‌ تومان‌ بود.
معاد شناسی ج۱//علامه طهرانی
نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=