شیخ مسلم جابرى خطیب و منبرى مشهور و شاعر معروفى بود در نجف و یکى از علاقمندان و حافظان حکایات ادبى، و لغت و علم اشتقاق. نامبرده از طرف دانشکده فقه نجف بعنوان استادیار و کمک استاد در رشته تخصصى خود تعیین شده بود و دانشجویان براى رفع اشکالات خود به ایشان مراجعه مىنمودند، داراى هیکلى درشت و تنومند، بسیار قوى و از عهده همه جوانان و حتى میانسالان گروهها برمىآمد.
یک روز به واحد ادارى دانشکده ما آمد و از شخصى تعریف مىکرد که نام او را نمىدانست، در ضمن استاد ما شیخ محمد رضا مظفر بخاطر اختلاط و آمد و شد فراوانى که با علما داشتند، معمولا در این موارد صاحبنظر بودند، از او پرسیدند: ممکن است اوصاف ظاهرى او را براى ما تعریف کنى، شاید او را بشناسم؛ او پاسخ داد: سیدى با قامتى متوسط، سرى طاس و شانهاى پهن و با چشمانى عسلى که آثار حنا در محاسن و دستان ایشان دیده مىشد، ریش کمپشت با شکمى اندکى برآمده و عمامهاى نسبتا مختصر و لباسهاى سفید، داراى عصا اما با وجودى که سن و سالى از او گذشته است همانند مردى میانسال حرکت مىکرد، سر او به پایین، و نه به راست نگاه مىکرد و نه به چپ، دو لبان او در حرکت و چیزى را نامفهوم زمزمه مىکردند، عربى را به راحتى صحبت مىکردند ولى با لهجه ترکى، برخلاف طلاّب، داراى کفشهاى تمیز و مرتّب بود.
در همین اثنا استاد مظفّر به او اشاره نمودند و گفتند دیگر کافى است او «سید على آقا قاضى تبریزى» است. در این هنگام «شیخ مسلم» مرا صدا کرد و پس از ذکر چند صفت دیگر از پدر، از من پرسید آیا او واقعا پدر شماست؟ ! مىخواهم آنچه یک روز ظهر با ایشان-قدس سره-برایم اتفاق افتاده است برایت تعریف کنم. پیش از نقل ماوقع باید بدانیم که کوچه پس کوچههاى نجف در فصل تابستان و در هنگام ظهر معمولا خیلى خلوت است. ایشان گفتند: در حالى که من مشغول رفتن به منزل بودم سیدى را با اوصاف یاد شده در کوچهاى مشاهده کردم که در کنار پسر بچهاى ایستاده است که گویا شغل پسرک آوردن آب بود، اما دو خیک آب او از روى حیوان به زمین افتاده بود، و گریان و نالان که قادر نیست آنها را به روى کمر حیوان منتقل کند. همین که نزدیک آنها شدم، سید از من تقاضا کرد به ایشان کمک کنم تا خیکهاى آب را روى کمر حیوان بگذاریم و آنها را ببندیم. رو کردم به سیّد و گفتم به فرض آن که من یکى ازآن خیکها را بگذارم یک طرف حیوان، شما که قادر نیستید خیک دوم را در طرف دیگر بگذارید تا آنها را متعادل کنیم، و به فرض توانستن شخص ثالثى لازم است که آنها را بهم بندد، از طرفى مشاهده مىکنید که خیکها روى زمین افتاده و گلى و خیس شدهاند، ما که نمىتوانیم آنها را روى سینه خود قرار دهیم، چه در آن صورت وضع لباسهایمان به چه صورت در خواهد آمد و مخصوصا لباسهاى سفید شما؟
اما متوجه شدم که هیچ یک از سخنانم بر روى سیّد اثرى نداشته است و همچنان اصرار و خواهش مىکند که کمک کنم تا خیکها را بر روى حیوان قرار دهیم و لذا عمامه و لباس روى خود را درآورده و در کنارى گذاشتم، و او هم همین کار را کرد، نگاهى به این طرف و آن طرف انداختم تا شاید کسى به کمک ما بیاید، اما اثرى از آدمیزاد در آن ظهر گرما در کوچه پیدا نمىشد، پس رو به ایشان-قدس سره-کرده و با اعتراض عرض کردم، خیک خود را بردارید و براى حفظ تعادل آن طرف حیوان نگهدارید؛ ایشان همین کار را کردند و خیک را از روى زمین برداشتند و در سینه خود نگهداشتند و به پسر بچه گفتند: سر حیوان را نگهدارد تا پس و پیش نرود و تعادل بهم نخورد؛ و خلاصه با هزار زحمت و بدبختى دو خیک را با تعادل بر پشت حیوان بستیم و آنها را محکم کردیم. بر دیوار تکیه زدم و نفسى تازه کردم زیرا هر خیک حدودا هشتاد لیتر آب را در خود جاى مىداد.
لباسهاى مرا به دستم داد و مانند کسى که تکلیفى را انجام داده است و اکنون احساس خوشنودى و شعف مىنماید مىخواستند نکتهاى و مطلبى را براى تفرّج خاطر بر زبان آورند. از من پرسید: شما منبرى هستید؟ پاسخ دادم: بله آقا، این را گفتم در حالى که او دیگر در نظرم شخصیت بزرگى مىنمود و منزلتى در قلبم یافته بود و لذا سعى مىکردم در چشمان او خیره نگاه نکنم. سپس به من گفتند آیا قصیده «حلى» رحمه الله علیه را به یاد دارى آنجا که مىفرماید:
إن لم اقف حیث جیش الموت یزدحمفلا مشت بى فى طرق العلى قدم
اگر من جزء کسانى باشم که در صف مقدم فدائیان قرار نگرفته باشم، دیگر گامهاى من در راه نیل به بزرگىها مرا پیش نبرند. گفتم: بله آقا و شروع کردم به خواندن بیتهائى از آن قصیده. ایشان-قدس سره-اضافه نمودند که نقل مىکنند که سیّد حلّى این قصیده را در محضر بزرگان قرائت نموده و مورد تحسین بسیار قرار گرفته است،
اما روز بعد درگیرى شدیدى بین دو قبیله نجفى شمرت و ذکرت در مىگیرد و صداى گلوله فضاى صحن نجف را که سیّد حلّى هم در آنجا حضور داشته است پر مىکند. سیّد حلّى با شنیدن سر و صدا، عباى خود را بر سرکشیده و دواندوان فرار مىکند، یکى از حاضران فریاد برمىآورد که سیّد مگر تو دیروز نمىگفتى که اگر در صف مقدم فدائیان نبرد قرار نداشته باشم سید پاسخ مىدهد: برو آنها سخن شب بود و زیر کرسى!
شیخ مسلم خندهاى سر داد و گفت: من از این حکایت درسهاى بزرگى آموختم و دریافتم که اقدام او در مورد کمک به آن پسر بچه جنبه احساساتى نداشته بلکه درس و عبرتى براى خود بوده است، سپس «آغا» از من اجازه گرفتند و جدا شدند، در حالى که آثار گل و لاى هنوز بر روى سینه و لباس سفید و دستهاى حنائى ایشان پیدا بود.
خدا «شیخ مسلم» را بیامرزد، آدمى بزرگوار و باکرم بود، اهل مزاح و حافظ اشعار گوناگون، بسیار رفیق دوست و خوش برخورد، هرگاه براى صرف غذا به خانه مىرفت به دوستان اصرار مىورزید که براى صرف غذا با او به منزل بروند، واى بر کسى که تقاضاى او را رد مىکرد، در این صورت کافى بود که دست او را گرفته و فشار دهد. نویسنده کتاب «شعراء الغری» (شعراى نجف) شرح حال و نکاتى از زندگى او را به رشته تحریر درآورده است. یکى از کسانى که بسیار با او در ارتباط بوده است براى من نقل کرده که او بعد از مسئله کمک به آن پسر بچه در حمل خیکهاى آب دیگر تبدیل به موجودى آرام شده بود و هرگز به توانائى جسمى خود نمىبالید، یا در زمینه شعر و لغت اظهار معلومات نمىکرده، بسیار مىاندیشید، و بسیار ساکت و کمحرف شده بود و کمتر به نکتهپردازى و خنده مىپرداخت.
از نظر اطّلاع بد نیست که به این نکته هم اشارهاى بشود که سقایان از کوفه براى مردم نجف بهوسیله خیکهاى آب که بر کمر چهارپایان حمل مىشد آب مىآوردند و معمولا این چارپایان را بچهها از کوفه به نجف آورده و آن را تحویل خانهها مىنمودند. ضمنا مرحوم قاضى-قدس سره-عربى نجفى و اصطلاحات آن را خوب تکلم مىکردند البته با اندکى لهجه ترکى، و در اینجا تذکر این نکته هم لازم است که ایشان همواره، مسئلۀ کمک و همیارى را در مورد همه کس توصیه مىنمودند و جزء سفارشهاى دائمى ایشان بوده است.
ایت الحق//سید محمد حسن قاضی