حکایات عرفای متاخر

حکایتى عجیب حسن بصرى

عطار نیشابورى روایت مى کند که : روزى حسن بصرى به جایى مى رفت ، در حال رفتن به رود دجله رسید و به انتظار ایستاد ، ناگهان حبیب اعجمى که از زمره زاهدان و عابدان بود ، در رسید ، گفت : اى پیشوا چرا ایستاده اى ؟ گفت : به انتظار کشتى ایستاده ام . گفت : اى استاد من از تو دانش آموخته ام و در حال دانش آموختن از تو فرا گرفته ام که : حسد مردمان را از دل بیرون کن و آرزوهاى دور و دراز را از خود برطرف نما تا جایى که آتش عشق به دنیا بر دل تو سرد شود ، آنگاه با این مقام پاى بر آب بگذار و از آب بگذر ! ناگهان حبیب پاى بر آب گذاشت و برفت ; حسن بیهوش شد ، چون به هوش آمد گفتند : تو را چه شده ؟ گفت : او دانش از من آموخته و این ساعت مرا سرزنش کرد و پاى بر آب نهاد و برفت ، اگر فرداى قیامت ندا رسد که بر صراط بگذر و این چنین فرو مانم چه توان ساخت . پس حبیب را گفت : این مقام را با کدام سبب به دست آوردى ؟ گفت : اى حسن ! من دل ، سفید مى کنم و تو کاغذ ، سیاه مى کنى ! حسن گفت :

عِلْمِى یَنْفَعُ غَیْرِى وَلَمْ یَنْفَعْنِى .

« دانش من به دیگرى سود رساند و به خودم نفعى ندارد !! »

عبرت//حسین انصاریان

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=