حاج مستور شیرازى
حضرت استاد فرمودند: حاج مستور شیرازى آدم سوخته و راه رفته اى بود. به مولا امیرالمؤمنین علیه السلام محبت زایدالوصفى داشت. اذان سحرگاه او در مأذنه حرم حضرت على علیه السلام ترک نمى شد. من شیفته اذان گفتن او بودم و از حسن صوت و حزنى که در صدایش بود لذت مى بردم.
تا هنگامى که در کوفه اقامت داشت هر سال به مناسبت عید غدیر جشن بسیار مفصّلى ترتیب مى داد و از محبان امیرالمؤمنین علیه السلام به نحو شایسته اى پذیرایى مى کرد.
شب نشینی به یاد ماندنی
یکى از سالها چند روز به عید غدیر مانده به منزل مسکونى من در نجف آمد و با اصرار از من خواست تا در جشن او شرکت کنم و قبول کردم.
بعد از نماز مغرب و عشا شب موعود کسى را براى بردنم به کوفه فرستاد. جلسه اختصاصى بود و اغلب افراد سالخورده و سلوک الى اللّه کرده و از محبت على علیه السلام نصیب وافرى داشتند. جلسه تا سحرگاه ادامه داشت. با این که، دهها سال از آن ماجرا مى گذرد هنوز مزه آن شب را در زیر زبانم مزمزه مى کنم. در ساعت پایانى نزدیک اذان صبح اضطراب درونى مرا افزون مى شد که توفیق نماز صبح در حرم حضرت امیرعلیه السلام از دستم مى رود و دوست نداشتم روز، نگاه کنجکاو مردم به من بیفتد.
یک مرتبه حاج مستور با طمأنینه خاصى آهسته در گوشم گفت: نگران نباش نماز به موقع در نجف خواهید خواند گفتم: فاصله کوفه تا نجف (حدود ۷ کیلومتر) را چه کنم؟
فرمود: براى اهلش نشد ندارد سپس جوانى را صدا زد و آهسته در گوش او چیزى گفت، بعد از او خواست تا مرا همراهى کند. پس از خداحافظى بعد معلوم شد او از شاگردان زبده حاج مستور است از خانه بیرون شدیم و جوان هم به ذکر قلبى مشغول بود و هم با من صحبت مى کرد. فهمیدم آدم راه رفته اى است.
چند دقیقه از همراهى او نمى گذشت که صداى پیش خوانى اذان صبح را از مناره به گوش خود شنیدم. پیش خود گفتم نکند از تلقینات نفس است، که آن جوان گفت: عجب لحن دلنشینى دارد! روح انسان را تا ملکوت پرواز مى دهد، این طور نیست آقا!
بعد خانه ما را نشان داد و گفت: خدا را شکر که به موقع رسیدیم، قربان مولا على علیه السلام بروم که دوستان خود را شرمنده نمى کند، التماس دعا دارم و من در عالمى از حیرت فرو رفتم.
نماز را در حرم با لذّتى خواندم که هنوز فراموشم نشده است.
استاد فرمودند: چون حوزه نجف مراوده عالمان دینى با عارفان و کسانى که از نظر صورت و لباس ظاهرى در سلاسل بودن ناخوشایند بود، حاج مستور از شرکت در نماز جماعتم پرهیز مى کرد و مى فرمود: دلم نمى خواهد که ارادت من اسباب زحمت شما را فراهم کند و لذا غالباً شبها از من دیدن مى کرد تا کسى متوجه مراوده او با من نگردد. (میناگردل: ص ۱۱۱)
حضرت استاد درباره ایشان مى فرمود: او اصالتاً شیرازى بوده و فقط یک دختر داشت و در کوفه حجره اى داشت. او محب امیرالمؤمنین علیه السلام بود و حالات و عبادات او را بسیار دیدم. شبها زیاد عبادت مى کرد و اهل ذکر بود. چشمهایش مخصوص بود.
در سلاسل مختلف از او قوى تر ندیدم. در ذکر توحیدیّه «لا اله الا الله» ایشان این طور مى فرمود: لا اله الا اللّه اللّه اللّه… آن قدر اللّه باید گفت تا نَفَس قطع شود تا انسان مستغرق اللّه شود.
یک بار به ایشان عرض کردم دستورى بدهید تا عمل کنم و محتاج خلق نشوم. ایشان این آیه «اَلَیسَ اللّهُ بکاف عَبدَهُ» را با عددى خاص دادند و فرمودند: به شرط آن که ملازم آن باشى و من هم مدتها به آن ملزم بودم و اثر مى دیدم.
وقتى از ایشان سؤال کردم: شما در یک حجره به تنهایى نمى ترسید و خسته نمى شوید؟ در جوابم فرمود: من از خلق سخت در وحشتم، از تنهایى هیچ ترسى ندارم.
گاهى با مرحوم حاج آقا مصطفى خمینى قدس سره نزدش مى رفتیم، در مجلسش برایمان صحبت مى کرد.
در تشخیص افراد بسیار حاذق بود، هر کسى را که مى دید با دید باطنى که داشت مى شناخت. گاهى چند نفر از اعاظم اهل دانش نزد ایشان مى آمدند، از ایشان سؤال کردم که ایشان چطورند؟ مى فرمود: ایشان قلبشان طالب دنیاست. و به مناصب دست یافتند.
روزى یک نفر نزد ایشان آمد و ذکر خواست. چون حاذق بود فهمیدند که طرف لیاقت و استعداد ندارد. فرمود: روزى هزار بار بگو یا ماست یا چغندر (کنایه از این که تو قابل این راه نیستى). (روح وریحان: ص ۳۴ الى ۳۶)
حضرت استاد بسیار ایشان را دیده و درک کرده و او را محب امام امیرالمؤمنین علیه السلام مى دانست. او اهل شیراز بود و فقط یک دختر داشت و حجره اى در کوفه داشتند. حالات و عبادات او را دیدم، معمولاً شبها بیدار و به عبادت مشغول بود. وقتى عرض کردم شما از تنهایى خسته نمى شوید و سخت نمى گذرد؟ در جواب فرمود: من از خلق سخت در وحشتم، از تنهایى هیچ ترسى ندارم. او برایمان از (سلوک و اوراد) صحبت مى کرد فرمودند: چند نفر که به مقامات و ریاسات رسیدند، قبلاً نزد ایشان مى آمدند، وقتى مى رفتند به من خصوصى مى فرمودند: اینان قلبشان طالب دنیا است.
یک بار به ایشان عرض کردم دستورى بدهید تا عمل کنم و محتاج خلق نشوم! ایشان یکى از آیات را با عدد مخصوص به من دادند و فرمودند: به شرط آن که ملازم و مداومت داشته باشید، و من مدتها ملازم این آیه بودم و اثر مى دیدم.
حضرت استاد نظرشان این بود که ایشان داراى طىّ الارض بود فرمودند: او از کوفه به طرف مسجد سهله مى رفت، گفتم با او بروم پا گذاشتم براى حرکت دیدم نصف راه رفته، کمى رفتم دیدم به مسجد سهله رسیدم.
شبى تاریک و بارانى که زمین گل آلود بود همراهم آمد، کمى که راه رفتیم به خانه رسیدیم و این از قدرت ایشان بود. (آفتاب خوبان: ص ۲۶ الى ۲۸)
یک روز فرمودند: آدم عارفى نزدیک کوفه زندگى مى کرد )حاج مستور آقا شیرازى(، از او خواهش کردم چیزى به من بدهد و نداد. ناراحت شدم و از خانه اش آمدم بیرون، نعلین را زیر بغل و پابرهنه داخل حرم شدم و خطاب به حضرت امیرعلیه السلام که من فرزند توام چرا این شخص نمىدهد! از حرم آمدم بیرون و به طرف خانه رفتم. بقال سر کوچه مان گفت: آقایى سراغ شما را مى گرفت. بعد رفتم خانه دیدم دم در است. گفت: چرا شکایت مرا پیش حضرت امیرعلیه السلام مى کنى!! (میناگردل: ص ۸۲ و ۸۳)
او داراى طىّ الارض بود، وقتى ایشان از کوفه به طرف مسجد سهله مى رفت، گفتم با او بروم. پا گذاشتم براى حرکت دیدم نصف راه را رفته است، کمى رفتیم دیدم او به مسجد سهله رسیده است!
شبى تاریک و بارانى که زمین گلآلود بود، همراه من آمد. کمى رفتیم توسط ایشان به خانه رسیدیم و این طىّ مسافت بعید از قدرت او بود.
فرمودند: مدتى بود از ایشان چیزى (غیر مادى) مى خواستم و او نمى داد. از کوفه آمدم نجف، حرم امیرالمؤمنین علیه السلام و از او به مولایش امام على علیه السلام گله کردم که چیزى مى خواهم و نمى دهد.
از حرم به طرف منزل آمدم وقتى رسیدم، خانواده ام گفت: شخصى آمد منزل تو را کار داشت، پرسیدم چه کسى بود؟ فهمیدم او از گله ام به امیرالمؤمنین علیه السلام باخبر شده است. بعد که نزدش رفتم فرمود: چرا گله مرا نزد شاه ولایت على علیه السلام کردى؟
وقتى که مجبور شدم به ایران بیایم خدمتش رسیدم و جریان را گفتم، فرمود: ایران نرو پشیمان مى شوى، همینطور هم شد، چون تمام ایران یک نجف نمى شود!
او وصیت کرد که بعد از وفاتش نماز بر پیکرش بخوانم، اما من موقع وفاتش نجف نبودم و جنازه او را در قبرستان وادى الاسلام نجف در یکى از مقبره ها دفن کردند.(روح وریحان: ۳۶ و ۳۷)
استاد فرمود: حاج مستور آقا شیرازى وصیت کرد که من بر جنازهاش نماز بخوانم، لکن در وفات ایشان من مسافرت بودم و این مقصود حاصل نشد.
شخصى نقل کرد که حاج مستور آقا دقایق آخر عمرش در یکى از حجره هاى مسجد کوفه بوده و اطرافش هم نشسته بودند. گاهى غش مىکرد و باز به هوش مى آمد. بعد از چندین بار بلند مى شود و مى نشیند و در حالى که سر حال به نظر مى رسید، با اطرافیان مشغول صحبت مى شود. بعد مى گوید: بنا شد که ما برویم. سپس سرش را مىگذارد روى زمین و از دنیا مى رود. ( مژده دلدار: ص ۵۱)
منبع
http://erfanekeshmiri.ir