آیت الله محمد جواد انصاریحکایات عرفای برجسته

آشنایی آقا اسماعیل دولابی با آیت الله انصاری

حاج محمد اسماعیل دولابى ره واسه من هم یه خورده مشکله راجع به ایشون صحبت کنم ، من جوان بودم و براى اسم برده بودند که یه همچنین کسى هست ، بنده رو هم براى ایشان اسم برده بودند که فرد مجهولیه در تهران .

ولى من نرفتم که پیداشون کنم ، ببینم شون ، اصولا از بچه گى این طورى بودم که اگر مى گفتند فلان آدم به فرض عرش رو هم سیر مى کند اگر همسن من بود، بنده نمى رفتم دیدنش … اما ماجرا این طورى شد که ، یه مسجدى بود، مسجد معزالدوله ، بنده هم به اون جا خیلى علاقه داشتم . مراسم و مجالس و نماز جماعت اون جا رو استفاده مى کردم ، تا این که یه روز دیدم یه آقایى اومد که چهار، پنج نفر دیگه هم همراهش بودند.

آدم احساس ‍ مى کرد مثل پروانه دورش مى گردند. پرسیدم کیه ؟ گفتند آقاى انصارى … بله همان که شنیده بودم ، اما ندیده بودمش. خب چه کار باید مى کردم ، از دور تماشا کردم تو حال خودم بودم قرآن مى خواندم … دعا مى خواندم … حافظ مى خواندم و نشانش را مى گرفتم .

آقاى انصارى رفتند گوشه حیاط، براى تجدید وضو، به هیچ قیمتى حاضر نشدند کس دیگرى ظرف را برایشان پر کند،اما با زیرکى فراوان خودشان این کار را براى شاگردانشان انجام دادند، حالا یکى را وقتى حواسش نبود، یکى را با بازى و دست به دست کردن و با همان زیرکى هم اجازه نمى دادند کسى کارهایشان را انجام دهد.

مى بینى اى عزیز! این فراست نیست ؟ کیاست نیست ؟ با علم و شخصیت علمى و اخلاقى کلى شان کارى ندارم ، نفوذ و حقیقى بودنش را در این ریزترین و ظاهرا به چشم نیامدنى ها ببین . هم شوخى و خنده اش را دارد، هم خدمتش را دارد، هم اخلاق علمى اش را، هم عملا خود را برتر نمى داند، هم دوستى ها را زیاد مى کند و هم درس مى دهد، بگذریم …وارد یکى از حجره هاى مسجد شدند،من هم رفتم نشسته بودند و صحبت مى کردند.

داخل جا نبود. دم در روى کفش ها نشستم ، ایشان هم کمى بالاتر نزدیک در نشسته بودند، مى شد روبروى من . مثل این که آمده بودند یکى دو شب بمانند بعد بروند مشهد،پرسیدند بلیط گرفتید برا مشهد؟ یک اتوبوس مى خواست راه بیفته مشهد، در ادامه گفتند: مثل این که کربلایى اسماعیل هم همراه ما مى آید! من غریبه ، بى هیچ پرس و جویى !! او گفت و ما هم رفتیم ، دارم مى رم ولى مشغول خودم بودم.

خیلى باهاشون قاطى نبودم ، کنار بودم رسیدیم یه جایى وسط راه مشهد، پر از درخت انگور، چشمه آبى هم داشت . نشستند کنار چشمه . من هم مثل آدم هاى داغدار، مثل زنى که شوهرش مرده ، داره غصه مى خوره ، تو زندانه ، نشستم .

از نگاهشون فراست و محبت مى بارید، طورى که در عین اضطرار در نگاهشون کمال محبت را حس مى کردى . طورى که فکر مى کردى تمام توجهشان به توست . اصولا روششان این گونه بود. حرف ها را مستقیم نمى گفتند، عموما در قالب داستان بیان مى کردند و داستان ما هم از این جا شروع شد.

و با داستانى از کربلا آغاز نمودند: از آبادیى دوازده نفر رفتند کربلا، یکى شون گفت من چند روز بیشتر مى مانم خلاصه یازده نفرى که برگشتند محض شیرین کارى با صحبت ها و قرارهایى که با هم گذاشتند چنین وانمود کردند که دوازدهمى مرحوم شده ، مراسم هفتم و چهلم که برگزار شد و همه چیز به حال عادى خودش برگشت ، یار دوازدهم شبانه به در خانه رسید، در زد، زن داغدیده پشت در آمد و پرسید: کیستى ؟ مرد با صدایى سوخته گفت : زن منم دیگه ، از مسافرت اومدم .

زن گفت : خدا رحمتش کند، الان کفنش هم پوسیده ، من هم داغدیده و تنهام و نمى تونم کسى را راه بدم . مرد گفت : زن من صداى تو رو مى شناسم در رو باز کن . زن گفت : آخه کسانى که به من گفتند اون مرحوم شده اشخاص عادى نبودند، معتبر بودند! با اسم و القاب شروع کرد که اون گفته … اون گفته … همین طور گفت تا رسید به این جا که مرد گفت : بابا هر چى اون ها آدم هاى خوبى بودند اما از خود من که … بابا در رو باز کن .

تا فرمودند خود من هستم در رو باز کن … دوباره گفت : اون هایى که اومدند آدم هاى خوبى بودند اما خود من اومدم دیگه در رو باز کن … و در باز شد… قاطى شدم دیگه … و آن در، در قلب من بود. و او با این حکایت مرا صید کرد و قابم را ربود.آقاى دولابى در محضر استاد بسیار مؤ دب بود و آقاى انصارى درباره ایشان مى فرمودند: به نفس زکیه رسیده

سوخته//موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=