تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-الفعرفا-س

۶۱ ذکر على سهل اصفهانى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن خواجه درویش، آن حاضر بى‏خویش، آن داننده غیوب، آن بیننده عیوب، آن گنجینه دقایق و معانى، شیخ على سهل اصفهانى- رحمه اللّه علیه- بس بزرگ بود و معتبر؛ و از کبار مشایخ بود و جنید را به وى مکاتبات لطیف است؛ و صاحب ابو تراب بود، و سخن او در حقایق عظیم بلند بود؛ و معاملات و ریاضات او کامل است؛ و بیانى شافى داشت در طریقت؛ و عمرو بن عثمان مکّى به زیارت او آمد به اصفهان؛ و سى هزار درم وام داشت. علىّ بن سهل همه بگزارد.

و سخن اوست که گفت: «شتافتن به طاعات از علامات توفیق بود و از مخالفات بازداشتن از علامات رعایت بود و مراعات اسرار از علامات بیدارى [بود] و به دعوى بیرون آمدن از رعنایى بشریّت بود؛ و هر که در بدایت ارادت درست نکرده باشد، در نهایت عافیت و سلامت نیابد».

گفتند: «در معنى یافت سخنى بگو». گفت: «هر که پندارد که نزدیک‏تر است، او به حقیقت دورتر است. چون آفتاب که بر روزن مى‏افتد، کودکان خواهند که تا آن ذرّه‏ها بگیرند. دست در کنند. پندارند که در قبضه ایشان آمد. چون دست باز کنند، هیچ نبینند».

و گفت: «حضور به حق فاضل‏تر از یقین به حق. از آن که حضور در دل بود و غفلت بر آن روا نباشد؛ و یقین خاطرى بود که گاه بیاید و گاه برود؛ و حاضران در پیشگاه باشند و موقنان بر درگاه». و گفت: «غافلان بر حکم خداى- تعالى- زندگانى مى‏کنند و ذاکران‏ در رحمت خداى، و عارفان در قرب خداى». و گفت: «حرام است کسى را که مى‏خواند و مى‏داند، و با چیزى دیگر آرام مى‏گیرد». و گفت: «بر شما باد که پرهیز کنید از غرور به حسن اعمال، با فساد باطن اسرار»- یعنى ابلیس چنین بود-

و گفت: «توانگرى التماس کردم. در علم یافتم؛ و فخر التماس کردم، در فقر یافتم؛ و عافیت التماس کردم، در زهد یافتم؛ و قلّت حساب التماس کردم، در خاموشى یافتم؛ و راحت التماس کردم، در ناامیدى یافتم».

و گفت:«از وقت آدم باز- علیه السّلام تا قیام ساعت، آدمیان از دل مى‏گفتند و مى‏گویند. و من کسى مى‏خواهم که مرا وصیت کند که: دل چیست؟ یا چگونه است؟ و نمى‏یابم». پرسیدند از حقیقت توحید. گفت:«نزدیک است از آنجا که گمانهاست. امّا دور است در حقایق».

نقل است که او گفت: «شما پندارید که مرگ من چون مرگ شما خواهد بود که:بیمار شوید و مردمان به عیادت آیند؟ مرا بخوانند، اجابت کنم». روزى مى ‏رفت، گفت:«لبّیک» و سر بنهاد. شیخ ابو الحسن [مزیّن‏] گفت: در آن حال او را گفتم: «بگو:لا اله الّا اللّه». تبسّمى کرد و گفت: «مرا مى‏گویى که: کلمه بگو. به عزّت او که میان من و او نیست الّا حجاب عزّت» و جان بداد. ابو الحسن مزیّن بعد از آن محاسن خود بگرفتى و گفتى: «چون من حجّامى اولیاء خداى را شهادت تلقین کند؟ وا خجلتاه!» و بگریستى.

رحمه اللّه، تعالى.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=