تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-ح

۴۷ ذکر [ابو] عثمان حیرى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 آن حاضر اسرار طریقت، آن ناظر انوار حقیقت، آن ادب‏یافته عتبه عبودیّت، آن جگر سوخته جذبه ربوبیّت، آن سبق برده در مریدى و پیرى، قطب وقت [ابو] عثمان حیرى- رحمه اللّه علیه- از اکابر این طایفه و از معتبران اهل تصوّف بود، و رفیع قدر و عالى‏ همّت و مقبول اصحاب بود و مخصوص به انواع کرامات و ریاضات. و وعظى عالى داشت و اشارتى بلند، و در فنون علوم شریعت و طریقت کامل. و سخنى موزون و مؤثر داشت و هیچ‏کس را در بزرگى او سخن نیست [چنان که اهل طریقت در عهد او چنین گفتند که: «در دنیا سه مردند که ایشان را چهارم نیست‏]: [ابو] عثمان در نشابور و جنید در بغداد و ابو عبد اللّه بن الجلا به شام، و [عبد اللّه‏] محمّد رازى گفت:«جنید و رویم و یوسف حسین و محمّد بن فضل و ابو على جوزجانى و غیر ایشان [را]- رحمهم اللّه- از مشایخ بسى یافتم. هیچ‏کس را از این قوم شناساتر به خداى از ابو عثمان حیرى ندیدم».

و اظهار تصوّف در خراسان از او بود و او با جنید و رویم و یوسف حسین و محمّد بن فضل صحبت داشته بود و او را سه پیر بزرگوار بود: اوّل یحیى معاذ، دوّم شاه شجاع کرمانى، سیّوم ابو حفص حدّاد. و هیچ‏کس از مشایخ از دل پیران چندان بهره نیافتند که او یافت. و در نشابور او را منبر نهادند تا سخن اهل تصوّف بیان کرد.

و ابتداء او آن بود که گفت: «پیوسته دلم چیزى از حقیقت مى‏طلبید در حال طفولیّت، و از اهل ظاهر نفرتى داشتم، و پیوسته بدان مى‏ بودم که: جز این که عامّ بر آن‏اند چیزى دیگر هست و شریعت را اسرارى است جز این ظاهر».

نقل است که روزى به دبیرستان مى‏رفت با چهار غلام، یکى حبشى و یکى رومى و یکى کشمیرى و یکى ترک. و دواتى زرین در دست داشت و دستارى قصب بر سر و خزى پوشیده. به کاروانسرایى کهنه رسید. خرى دید پشت ریش. کلاغ جراحت او مى‏ کند و او را قوّت آن نه که از خود براند. رحم آمدش. غلامى را گفت: «تو چرا با منى؟» گفت: «تا هر اندیشه که در خاطر تو گذرد، ما در آن یار تو باشیم». در حال جبّه خز بیرون کرد و بر درازگوش پوشید و دستار قصب بر وى فروبست. در حال خر به زبان حال در حضرت [عزّت‏] مناجاتى کرد، و بوعثمان هنوز به خانه نیامده بود که واقعه مردان بدو فرودآمد. چون شوریده ‏یى به مجلس یحیى افتاد و از سخن یحیى [معاذ] کار بر وى گشاده شد. از مادر و پدر ببرید و چند مدّت در خدمت یحیى ریاضت کشید تا جمعى از پیش شاه شجاع برسیدند.

حکایت شاه بازگفتند. او را میلى عظیم [به دیدن شاه‏] بازدید آمد. دستورى خواست و به کرمان شد به خدمت شاه. شاه او را بار نداد و گفت: «تو با رجا خو کرده ‏اى و مقام یحیى رجاست، و کسى که پرورده رجا بود، از وى سلوک نیاید [که‏] رجا به تقلید کردن، کاهلى بار آورد، و رجاء یحیى تحقیق است و تو را تقلید». بسیار تضرّع نمود و بیست روز بر آستانه او معتکف شد تا بار داد. و مدّتى در صحبت او بماند و فواید بسیار گرفت، تا شاه عزم‏ نشابور [کرد] به زیارت ابو حفص. [ابو] عثمان با وى بیامد- و شاه قبا پوشیدى ابو حفص، شاه را استقبال کرد و ثنا گفت. پس ابو عثمان را همّت صحبت ابو حفص بود، امّا حشمت شاه او را از آن منع مى‏کرد که چیزى گوید، که شاه غیور بود و ابو عثمان از خداى مى‏خواست تا شبى بى‏ آزار شاه پیش ابو حفص بماند، از آن که کار ابو حفص عظیم بلند مى‏ دید.

چون شاه عزم بازگشتن کرد، ابو عثمان هم برگ راه بساخت. تا روزى ابو حفص با شاه گفت به‏ حکم انبساط، که: «این جوان را اینجا بمان که ما را با وى خوش است». شاه روى به [ابو] عثمان کرد و گفت: «اجابت کن شیخ را». پس شاه برفت و ابو عثمان آنجا بماند و دید آنچه دید. تا ابو حفص در حقّ ابو عثمان گفت که: «آن وعظ یحیى او را به زیان آورده بود، تا کى به صلاح بازآید؟» یعنى نخست آتشى بود. کسى مى‏بایست تا آن را زیادت کند و نبود.

نقل است که ابو عثمان گفت: «هنوز جوان بودم که ابو حفص مرا از پیش خود براند و گفت: نخواهم که دگر نزدیک من آیى. من هیچ نگفتم و دلم بار نداد که پشت بر وى کنم. همچنان روى سوى او، بازپس مى‏رفتم گریان، تا از چشم او غایب شدم و در برابر او جایى ساختم و سوراخى بریدم که از آنجا او را مى‏دیدم، و عزم کردم که از آنجا بیرون نیایم مگر به فرمان شیخ». چون شیخ او را چنان دید و آن حال مشاهده کرد، او را بخواند و مقرّب گردانید و دختر بدو داد.

و گفت: «چهل سال است که خداوند مرا در [هر] حال که داشته است، کاره نبوده ‏ام». و دلیل بر این سخن آن است که منکرى او را به دعوت خواند، ابو عثمان برفت تا در خانه او، پس او شیخ را گفت: «اى شکم خوار چیزى نیست. بازگرد» ابو عثمان بازگشت. چون پاره‏یى بازآمد، دگر آواز داد که: «اى شیخ! بازآى» بازگشت. گفت:

«نیکو جدّى دارى در چیزى خوردن. برو که چیزى کمتر است». شیخ بازگردید. دگر [بار] بازخواند، بازآمد. گفت: «سنگ است. بخور و الّا بازگرد». شیخ بازگردید.

همچنین [تا] سى نوبت او را مى‏خواند و مى‏ راند. شیخ مى‏آمد و مى‏رفت، که هیچ تغیّرى در وى پدید نیامد. بعد از آن مرد در پاى شیخ افتاد و بگریست و توبه کرد و مرید شد. و گفت: «تو چه مردى؟ که سى بار تو را به خوارى براندم، یک‏ذرّه تغیّر در تو پدید نیامد».

ابو عثمان گفت: «این سهل کارى است. کار سگان همین باشد. چون برانى بروند، چون بخوانى بیایند و هیچ تغیّر در ایشان بازدید نیاید، این بس کارى نباشد که سگان با ما برابرند. کار مردان دیگر است».

نقل است که روزى مى‏رفت. یکى از بام طشتى خاکستر بر سر او ریخت.اصحاب در خشم شدند. خواستند تا او را برنجانند. ابو عثمان گفت: «هزار شکر مى ‏بایدکرد؛ که کسى که سزاى آتش بود، به خاکستر [با وى‏] صلح کردند».

ابو عمرو گفت: در ابتداء توبه کردم در مجلس ابو عثمان. و مدّتى در آن بودم. باز در معصیت افتادم و از خدمت او اعراض نمودم و هرجا که او را مى‏دیدم، مى ‏گریختم.

روزى ناگه بدو رسیدم. مرا گفت: «اى پسر! دشمنان منشین مگر که معصوم و پاک باشى. از آن که دشمن عیب تو بیند، چون معیوب باشى، دشمن شاد گردد و چون معصوم باشى، اندوهگین شود. اگر تو را باید که معصیتى کنى، پیش ما آى تا ما بلاى تو را به جان کشیم و تو دشمن کام نگردى». چون شیخ این بگفت، دلم از گناه سیر شد و توبه نصوح کردم.

نقل است که جوانى قلّاش مى‏ رفت و ربابى در دست داشت و سرمست. ناگاه ابو عثمان را بدید. موى در زیر کلاه پنهان کرد و رباب در آستین کشید. پنداشت که شیخ احتساب خواهد کرد. ابو عثمان از روى شفقت نزدیک او شد و گفت: «مترس، که برادران همه یکى باشند». جوان چون آن بدید، توبه کرد و به خانقاه شد. شیخ غسلش فرمود و خرقه در وى پوشید و سر برآورد و گفت: «الهى! من از آن خود کردم. باقى، تو را مى‏باید کرد». در ساعت واقعه مردان به وى فروآمد، چنان که ابو عثمان در آن واقعه متحیّر شد. نماز دیگر ابو عثمان مغربى برسید. ابو عثمان حیرى گفت: «اى شیخ! از رشک مى‏ سوزم. که هر چه ما به عمرى طمع داشتیم، رایگان در کنار این جوان نهادندکه از شکمش بوى خمر مى‏آید. تا بدانى که کار، خداى دارد نه خلق».

نقل است که یکى از او پرسید که: «به زبان ذکر مى ‏گویم، و دل با آن یار نمى‏گردد». گفت: «شکر کن که یک عضو بارى مطیع شد و یک جزو را از تو راه دادند. باشد که دل نیز موافقت کند».

نقل است که مریدى از وى پرسید که: «چه گویى در حقّ کسى که اگر جمعى براى او برخیزند، خوش آید او را و اگر برنخیزند، ناخوش آید او را؟». شیخ هیچ نگفت تا روزى میان جمع گفت: «از من مسئله‏یى چنین و چنین پرسیدند. چه گویم چنین کسى را؟ که اگر در همین بماند، گو: خواه ترسا میر و خواه جهود».

نقل است که مریدى ده سال خدمت او کرد و از آداب و حرمت هیچ بازنگرفت وبا شیخ به سفر حجاز شد و ریاضات کشید، و در این مدّت مى‏گفت که: «سرّى از اسرار با من بگوى» تا بعد از ده سال شیخ گفت: «چون به مبرز روى، ایزار پاى بکش، که این سخن دراز است. فهم من فهم»- این سخن بدان ماند که از ابو سعید بن ابى الخیر، رحمه اللّه، پرسیدند که: «معرفت چیست؟» گفت: «آن که کودکان گویند: نخست بینى پاک کن، آن‏گه حدیث ما کن»- و گفت: «صحبت با خداى- تعالى- به حسن ادب باید کرد و دوام هیبت؛ و با رسول- علیه السّلام- به متابعت سنّت و لزوم ظاهر علم؛ و صحبت با اولیا به حرمت داشتن و خدمت کردن؛ و صحبت با برادران به تازه‏رویى- اگر در گناه نباشند- و صحبت با جهّال به دعا و رحمت کردن بر ایشان».

و گفت: «چون مریدى چیزى شنود از علم این قوم و آن را کار فرماید، نور آن در آخر عمر در دل او بازدید آید و نفع آن بدو رسد، و هر که از او سخن شنود، او را سود دارد. و هر که چیزى شنود از علم ایشان و بدان کار نکند، حکایتى بود که یاد گرفت، روزى چند برآید، فراموش کند». و گفت: «هر که را در ابتدا ارادت درست نشود، او را به روزگار نیفزاید الّا ادبار».

و گفت:«هر که سنّت را بر خود امیر کند، حکمت گوید و هر که هوا را بر خود امیر کند، بدعت گوید».

و گفت: «هیچ‏کس عیب خودنبیند تا هیچ از او نیکو بیند. [که عیب نفس کسى بیند] که در همه حالها خود را نکوهیده دارد». و گفت: «مرید تمام نشود تا در دل چهار چیز برابر نکند: منع و عطا و عزّ و ذلّ». و گفت: «عزیزترین چیزى بر روى زمین سه چیز است: عالمى که سخن او از علم بود، و مریدى که او را طمع نبود و عارفى که صفت حق کند بى‏کیفیّت». و گفت: «اصل ما در این طریقت خاموشى است و بسنده کردن به علم خداى، تعالى». و گفت: «خلاف سنّت در ظاهر علامت ریاء باطن بود».

و گفت:«سزاوار است آن را که خداى- تعالى- به معرفت عزیز کرد که: او خود را به معصیت ذلیل نکند». و گفت: «صلاح دل در چهار چیز است: در فقر به خدا، و در استغنا از غیر خدا، و تواضع، و مراقبت؛ و هر که اندیشه او در جمله معانى، خداى- تعالى- نبود، نصیب او در جمله معانى از خدا ناقص بود». و گفت: «هر که تفکّر کند در آخرت و پایدارى آن،رغبت در آخرتش بازدید آید». و گفت: «هر که زاهد شود در نصیب خویش از راحت و عزّ و ریاست، دلى فارغش پدید آید و رحمت بر بندگان خداى کند». گفت: «زهد دست داشتن دنیاست و باک ناداشتن در دست هر که بود».

و گفت: «اندوهگن آن است که پرواى آنش نبود که از اندوه بترسد». و گفت:«اندوه به همه وجه فضیلت مؤمن است، اگر سبب معصیت نبود». و گفت: «خوف از عدل اوست و رجا از فضل او». و گفت: « [صدق‏] خوف پرهیز کردن است از روزگار به ظاهر و باطن». و گفت: «خوف خاصّ در وقت بود و خوف عامّ در مستقبل». و گفت: «خوف تو را به خداى رساند و عجب دور گرداند». و گفت: «صابر آن بود که خوى کرده بود به مکاره کشیدن». و گفت: «شکر عامّ بر طعام و لباس بود و شکر خاصّ از آنچه در دل ایشان آید از معانى». و گفت: «اصل تواضع از سه چیز است: از آن که بنده از جهل خویش یاد کند و از آن که از گناه خویش یاد کند و از آن که احتیاج خویش به خداى- تعالى- یاد کند».

و گفت: «توکّل بسنده کردن‏ است به خداى- تعالى- از آن که اعتماد بر وى دارد».

و گفت: «هر که از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خداى در آنچه گوید، او مستدرج بود». و گفت: «یقین آن است که اندیشه و [قصد کار] فردا او را اندک بود».

و گفت:«شوق ثمره محبت بود، هر که خداى را دوست دارد، آرزومند خدا و لقاء خدا بود». و گفت: «به قدر آن که به دل بنده از حق- تعالى- سرورى [رسد]، بنده را بدو اشتیاق پدید آید، و به قدر آن که بنده از دور بماندن او و از راندن او مى‏ترسد، [بدو نزدیک شود»].

و گفت: «به خوف محبّت درست گردد و به ملازمت ادب دوستى مؤکّد گردد». و گفت:«محبّت را از آن نام محبّت کردند که هر چه در دل بود جز محبوب، محو گرداند». و گفت: «هر که وحشت غفلت نچشیده باشد، حلاوت انس نیابد». و گفت: «تفویض آن بود که: علمى که ندانى به عالم آن علم بگذارى؛ و تفویض مقدّمه رضاست، و الرّضا باب اللّه الاعظم». و گفت: «زهد در حرام فریضه است و در مباح وسیلت و در حلال قربت».

و گفت: «علامت سعادت آن است که مطیع باشى و مى‏ترسى که: نباید که مردود گردى».و گفت: «علامت شقاوت آن است که معصیت کنى و امید دارى که مقبول باشى».

و گفت:«عاقل آن است که از هر چه ترسد، پیش از آن که در افتد، کار بسازد». و گفت: «تو در زندانى از متابعت کردن شهوات خویش. چون کار به خدا بازگذارى، راحت یابى و سلامت». و گفت: «صبر کردن بر طاعت تا فوت نشود از تو، طاعت بود؛ و صبر کردن از معصیت تا نجات یابى از اصرار بر معصیت، هم طاعت باشد». و گفت: «صحبت کن با اغنیا به تعزّز و با فقرا به تذلّل، که تعزّز بر اغنیا تواضع بود و تذلّل اهل فقر را شریف‏تر».

و گفت: «شاد بودن تو به دنیا، شاد بودن به خدا از دلت ببرد و ترس تو از غیر خدا، ترس خدا از دلت پاک ببرد و [امید داشتن به غیر خدا] امید داشتن به خدا از دلت دور کند».

و گفت: «موفق آن است که از غیر خداى نترسد و به غیر او امید ندارد ورضاء او بر هواى نفس خویش بگزیند». و گفت: «خوف از خداى تو را به خدا رساند، و کبر و عجب نفس تو را از خداى- عزّ و جلّ- منقطع گرداند و خوار و حقیر داشتن خلق، بیماریى است که هرگز دوا نپذیرد». و گفت: «آدمیان بر اخلاق خویش‏اند تا ما دام که خلاف هواء ایشان کرده نیاید، و چون خلاف هواء ایشان کنند، جمله خداوندان اخلاق کریم، خداوندان اخلاق لئیم باشند».

و گفت: «اصل عداوت از سه چیز است: طمع در مال و طمع در گرامین داشتن مردمان و طمع در قبول کردن خلق». و گفت: «به هر قطع که افتد مرید را از دنیا، غنیمت بود». و گفت: «ادب امیدگاه فقرا است و آرایش اغنیا». و گفت: «خداى- تعالى- واجب کرده است بر کرم خویش عفو کردن بندگان که تقصیر کرده‏اند در عبادت؛ که فرموده است: کتب ربّکم على نفسه الرّحمه». و گفت: «اخلاص آن بود که نفس را در آن حظّ نبود به هیچ حال، و این اخلاص عوام بود؛ و اخلاص خاصّ بر ایشان رود. نه به ایشان بود طاعت‏ها که مى‏آرند و ایشان از آن بیرون؛ و ایشان را در آن طاعت پندار نیفتد و آن را چیزى نشمرند». و گفت: «اخلاص صدق نیّت است با حق، تعالى» و گفت: «اخلاص نسیان رؤیت خلق بود به دوام نظر با خالق».

نقل است که یکى از فرغانه عزم حج کرد. او را گذر بر نشابور افتاد و به خدمت‏ ابو عثمان شد و سلام کرد. شیخ جواب نگفت: فرغانى با خود گفت: «مسلمانى سلام کند و جواب ندهد؟». ابو عثمان گفت: «حج چنین کنند؟ که مادر بیمار را بگذارند و بروند بى‏رضا [ى‏] او؟». گفت: «بازگشتم و تا مادر زنده بود توقّف کردم، بعد از آن عزم حج کردم و به خدمت شیخ ابو عثمان رسیدم. مرا به اعزازى و اکرامى تمام بنشاند. همگى مرا خدمت او فروگرفت.

جهدى بسیار کردم تا ستوربانى به من داد و بر آن مى ‏بودیم تا وفات کرد. در حال نزع چون پسرش جامه درید و فریاد کرد، ابو عثمان گفت: «اى پسر! خلاف سنّت کردى و خلاف سنّت‏ ظاهر کردن نشان نفاق بود، کما قال: کلّ اناء یترشّح بما فیه». و در حضور تمام جان تسلیم کرد.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری

 

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=