تذكره الأولياء ونفحات الانس

۴۶ ذکر ابو الحسین نورى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن مجذوب وحدت، آن مسلوب عزّت، آن قبله انوار، آن نطفه اسرار، آن خویشتن کشته درد دورى، لطیف عالم ابو الحسین نورى- رحمه اللّه علیه- یگانه عهد بود و قدوه وقت و ظریف اهل تصوّف و شریف اهل محبّت؛ و ریاضتى شگرف و معاملتى پسندیده و نکتى عالى و رموزى عجب و نظرى صحیح و فراستى صادق و عشقى با کمال و شوقى بى‏نهایت داشت؛ و مشایخ بر تقدیم او متّفق بودند و او را «امیر القلوب» گفتندى و «قمر الصّوفیه». مرید سرى سقطى بود و [صحبت‏] احمد حوارى یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود و صاحب مذهب؛ و از صدور علما و مشایخ بود، و او را در طریقت براهینى قاطعه هست و حجّتى لامعه. و قاعده مذهبش آن است که تصوّف را بر فقر تفضیل نهد؛ و معاملتش موافق جنید است و از نوادر طریقت او یکى آن است که صحبت بى‏ایثار حرام داند و در صحبت، ایثار حقّ صاحب فرماید بر حقّ خویش، و گوید: «صحبت با درویشان فریضه است و عزلت ناپسندیده» و ایثار صاحب بر صاحب فریضه گوید. و او را نورى از آن گفتند که چون شب تاریک سخن گفتى، نور از دهان او بیرون آمدى، چنان که خانه روشن شدى. و نیز از آن نورى گفتند که به نور فراست از اسرار باطن خبر دادى. و نیز گفتند: او را صومعه‏یى بود در صحرا که همه‏شب آنجا عبادت کردى و خلق آنجا به نظاره شدندى. به شب نورى دیدند که مى‏درخشیدى و از صومعه او به بالا برمى‏شدى. و ابو محمّد مغازلى گفت: «هیچ‏کس‏ ندیدم به عبادت نورى».

و در ابتدا چنان بود که هر روز بامداد از خانه بیرون آمدى که: «به دکان مى‏روم» و نانى چند برداشتى و در راه صدقه کردى و در مسجد شدى و نماز کردى تا پیشین.پس به دکان آمدى. اهل خانه پنداشتندى که در دکان چیزى خورده است و اهل دکان را گمان بودى که در خانه چیزى‏ خورده است. هم چنین بیست سال بدین طریق معاملت کرد، که کس بر احوال او مطّلع نشد.

نقل است که گفت: سالها مجاهده کردم و خود را به زندان بازداشتم و پشت بر خلایق کردم و ریاضت کشیدم. راه بر من گشاده نشد. با خود گفتم: «چیزى [مى‏] باید کرد که کار برآید، یا فروشوم و از این نفس برهم». پس گفتم: «اى تن! تو سالها به هوا و مراد خود خوردى و گفتى و دیدى و شنیدى، و رفتى و گرفتى و خفتى، و عیش کردى و شهوت راندى، و این همه بر تو تاوان است. اکنون در خانه رو تا بندت برنهم و هر چه حقوق حقّ است در گردنت قلاده کنم. اگر بر آن بمانى صاحب دولتى شدى و اگر نه، بارى در راه حق فروشوى». چهل سال چنین کردم و من شنیده بودم که: «دلهاى این طایفه به غایت نازک بود، هر چه ایشان بینند و شنوند، سرّ آن بدانند». و من در خود آن نمى‏دیدم. گفتم: «قول انبیا و اولیا حق بود. مگر من مجاهده به ریا کردم و این خلل از من است، که آنجا خلاف را راه نیست». آنگاه گفتم: «اکنون گرد خود برآیم تا بنگرم که چیست؟». به خود فرونگرستم. آفت آن بود که نفس با دل من یکى شده بود. چون نفس با دل یکى شود، بلا آن بود. که هر چه بر دل تابد، نفس حظّ خود از وى بستاند. چون چنان دیدم، دانستم که از آن بر جاى مى‏پاید که هر چه از درگاه به دل مى ‏رسید، نفس حظّ خود مى‏ستد. بعد از آن هر چه نفس بدان بیاسودى، گرد آن نگشتمى و چنگ در چیزى دیگر زدمى. مثلا اگر او را با نماز، یا با روزه خوش بودى، [یا با خلوت، یا با خلق‏] در ساختن، خلاف آن کردمى تا آن را همه بیرون انداختم و گام‏ها بریده گشت. آن‏گه اسرار در من پدید آمد. پس گفتم: «تو که‏اى؟». گفت: «من درّ کان بى‏ کامى ‏ام

و گفت:«اکنون با مریدان بگو که: کار من کار ناکامى است و درّ من درّ نامرادى است». آن‏گه به دجله رفتم و میان دو زورق بایستادم و گفتم: «نروم تا ماهیى در شست من نیفتد». آخر در افتاد. چون برکشیدم، گفتم: «الحمد للّه که کار من نیک آمد». برفتم و با جنید بگفتم که:«مرا فتوحى چنین پدید آمد». گفت: «اى ابو الحسین! آن که ماهى افتاد، اگر مارى بودى، کرامت تو بودى. لکن چو تو در میان آمدى، فریب است نه کرامت! که کرامت آن بود که تو در میان نباشى». سبحان اللّه! این آزادگان چه مردان بوده ‏اند!

نقل است که چون غلام خلیل به دشمنى این طایفه برخاست و پیش خلیفه گفت که: «جماعتى پدید آمده‏اند که رقص مى‏کنند و سرود مى‏گویند و کفریّات مى‏گویند و همه روز به تماشا مشغول‏اند و در سردابه‏ها مى‏روند پنهان، و سخن‏ها مى‏گویند. این قومى‏اند از زنادقه. اگر امیر المؤمنین فرمان دهد ایشان را بکشند، مذهب زنادقه متلاشى شود، که سر همه این گروه‏اند. اگر این خیر از دست امیر المؤمنین برآید، من او را ضامنم به ثوابى جزیل»، خلیفه در حال فرمود تا ایشان را حاضر کردند و ایشان ابو حمزه و رقّام و شبلى و نورى و جنید بودند- رحمهم اللّه- چون خلیفه فرمود تا ایشان را به قتل آورند، سیّاف قصد کشتن رقّام کرد. نورى در جست و خود را در پیش افگند به صدق و بازجاى رقّام نشست و گفت: «اوّل مرا به قتل آر» طرب کنان و خندان. سیّاف گفت:

«هنوز وقت تو نیست و شمشیر چیزى نیست که شتاب‏زدگى بدان کنند». نورى گفت:

«بناء طریقت من بر ایثار است و عزیزترین چیزها جان است. مى‏خواهم که این نفسى چند در کار این برادران کنم تا عمر نیز ایثار کرده باشم؛ و با آن که یک نفس در دنیا نزدیک من دوست‏تر از هزارساله آخرت، از آن که این سراى خدمت است و آن سراى قرب، و قربت به خدمت باشد». چون این سخن از وى بشنیدند. در خدمت خلیفه عرضه داشتند. خلیفه را از انصاف و قدم صدق او تعجّب آمد. فرمود که: «توقّف کنید» و به قاضى رجوع فرمود تا در کار ایشان نظرى کند. [قاضى گفت: «بى‏حجّتى ایشان را منع نتوان کرد»]. پس قاضى دانست که جنید در علوم کامل است و سخن نورى شنیده‏

بود. گفت: «از این دیوانه مزاج- یعنى شبلى- چیزى از فقه بپرسم، که او جواب نتواند داد»، گفت: «از بیست دینارچند زکات باید داد؟». شبلى: گفت «بیست و نیم دینار».

گفت: «این که کرده است؟». گفت: «صدّیق اکبر- رضى اللّه عنه- که چهل هزار دینار بداد و هیچ بازنگرفت». گفت: «این نیم دینار چیست؟». گفت: غرامت را، که آن بیست دینار چرا نگه داشت؟ تا نیم دینارش ببایست داد». پس از نورى مسئله‏یى پرسید از فقه. در حال جواب داد. قاضى خجل شد. آنگه نورى گفت: «اى قاضى! این همه پرسیدى و هیچ نپرسیدى که خداى- عزّ و جلّ- را مردان‏اند که قیام همه بدوست، حرکت و سکون همه بدوست، و همه زنده بدواند، و پاینده به مشاهده او. اگر یک لحظه از مشاهده حق بازمانند، جان از ایشان برآید. بدو خسبند و بدو خورند و بدو گیرند و بدو روند و بدو بینند و بدو شنوند و بدو باشند. علم این بود نه آن که تو پرسیدى». قاضى متحیّر شد و کس به خلیفه فرستاد که: «اگر این‏ها ملحد و زندیق‏اند، من حکم کنم که: در روى زمین یک موحّد نیست». خلیفه ایشان را بخواند و گفت: «چه حاجت خواهید؟» گفتند: «حاجت ما آن است که ما را فراموش کنى. نه به قبول خود ما را مشرّف گردانى و نه به طرد خود مهجور؛ که ما را ردّ تو چون قبول و قبول تو چون ردّ است». خلیفه بسیار بگریست و ایشان را به کرامتى تمام روانه کرد.

نقل است که نورى یک روز مریدى را دید که در نماز با محاسن خود بازى مى‏کرد. گفت: «دست از محاسن حق بدار». این سخن به خلیفه رسانیدند و فقها اجماع کردند که: «او بدین [سخن‏] کافر شد». او را پیش خلیفه بردند. گفت: «این سخن تو گفتى؟». گفت: «بلى». گفت: «چرا گفتى؟» گفت: «بنده از آن کى است؟». گفت: «از آن حق». گفت: «محاسن از آن که بود؟». گفت: «از آن کسى که بنده از آن او بود». پس خلیفه گفت: «الحمد للّه که خداى- تعالى- مرا از قتل او نگه داشت».

و گفت: «چهل سال است تا میان من و میان دل جدا کرده‏اند که در این چهل سال مرا هیچ آرزو نبود و در هیچ‏چیز شهوتم نبود و هیچ‏چیز در دلم نیکو ننمود و این از آن وقت باز بود که حق- تعالى- [را] بشناختم». و گفت: نورى درخشان دیدم در غیب، پیوسته در وى نظر مى‏ کردم تا وقتى که من همه آن نور شدم». و گفت: «وقتى از خداى- تعالى- درخواستم که مرا حالتى دایم دهد. هاتفى آواز داد که: اى ابو الحسین! بر دایم صبر نتواند کرد الّا دایم».

نقل است که جنید یک روز پیش نورى شد. نورى پیش جنید به تظلّم در خاک افتاد و گفت: «حرب سخت شده است و طاقت نمانده است. سى سال است که چون او پدید مى‏آید من گم مى‏شوم، و چون من پدید مى‏آیم او غایب مى‏شود. و حضور او در غیبت من است. هر چند زارى مى‏کنم، مى‏گوید: یا من باشم یا تو». جنید اصحاب را گفت: «بنگرید کسى را که درمانده و ممتحن و متحیّر حق- تعالى- است». پس جنید گفت: «چنان باید که اگر زنده شود به تو، و اگر آشکارا شود به تو، تو نباشى، خود همه او بود».

نقل است که جمعى پیش جنید آمدند و گفتند: «چند شبانروز است تا نورى بر سر یک خشت مى‏گردد و مى‏گوید: اللّه، اللّه. و هیچ طعام و شراب نخورده است و نخفته. و نمازها به وقت مى‏گزارد و آداب نماز به جاى مى‏آورد». اصحاب جنید گفتند:

«او هشیار است، و فانى نیست، از آن اوقات نماز نگه مى‏دارد و آداب به جاى آوردن مى‏شناسد. پس این تکلّف است نه فنا، که فانى از هیچ خبر ندارد». جنید گفت: «چنین نیست که شما مى‏گویید. که آنها که در وجد باشند، محفوظ باشند. پس خداى- تعالى- ایشان را نگه دارد از آن که وقت خدمت از خدمت محروم مانند». پس جنید پیش نورى آمد و گفت: «یا ابا الحسین! اگر دانى که با او خروش سودى دارد، تا من نیز در خروش آیم و اگر دانى که رضا به، تسلیم شو تا دلت فارغ گردد». نورى در حال از خروش بازایستاد و گفت «نیکو معلّما که تویى ما را!».

نقل است که شبلى مجلس مى‏گفت. نورى بیامد و بر کناره‏اى بایستاد و گفت:«السّلام علیک یا ابا بکر!». شبلى گفت: «و علیک السّلام یا امیر القلوب!». گفت: «حق- تعالى- راضى نشود از عالمى در علم گفتن، که آن را در عمل نیارد. اگر تو در عملى، جاى نگه دار و اگر نه فرودآى». شبلى نگاه کرد و خود را راست نیافت. فرودآمد و چهار ماه در خانه بنشست و بیرون‏ نیامد. خلق جمع شدند و او را بیرون آوردند و بر منبر کردند. نورى خبر یافت. بیامد و گفت «یا ابا بکر: تو بر ایشان پوشیده کردى. لاجرم بر منبرت کردند؛ و من نصیحت کردم، مرا به سنگ براندند و به مزبله ‏ها انداختند». گفت:

«یا امیر القلوب! نصیحت تو چه بود و پوشیده کردن من چه؟». گفت: «نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خداى را به خدا، و پوشیده کردن تو آن بود که حجاب شدى میان خدا و خلق. و تو کیستى که میان خداى و خلق واسطه باشى؟ پس من نمى ‏بینم تو را الّا فضولى».

نقل است که جوانى پاى‏برهنه از اصفهان به عزم زیارت نورى بیرون شد. چون نزدیک رسید، نورى مریدى را فرمود تا یک فرسنگ راه به جاروب برفت

و گفت:«جوانى مى‏آید که این حدیث بر وى تافته است». چون برسید، نورى گفت: «از کجا مى‏آیى؟». گفت: از «اصفهان»- و ملک اصفهان آن جوان را کوشکى و هزار دینار اسباب و کنیزکى ترک به هزار دینار مى‏داد که: آنجا مرو. پس نورى گفت: «اگر ملک اصفهان تو را کوشکى و کنیزکى صاحب جمال و هزار دینار اسباب مى‏ داد که: مرو، تو این طلب را با آن مقابله کردى؟» جوان در حال فریاد برآورد که: «مرا مزن». نورى گفت: «اگر حق- تعالى- هژده هزار عالم بر طبقى نهد و در پیش مریدى آرد، و مرید در آن نگرد، مسلّمش نبود که حدیث خداى کند».

نقل است که نورى با یکى نشسته بود و هر دو زار مى‏گریستند. چون آن‏کس برفت، نورى روى به یاران کرد و گفت: «دانستید که این شخص که بود؟». گفتند: «نه».

گفت: «ابلیس بود و حکایت خدمات خود مى‏کرد و افسانه روزگار خود مى‏گفت و از درد فراق مى‏نالید و چنین که دیدید مى‏گریست؛ و من نیز مى ‏گریستم». جعفر خلدى گفت: نورى در خلوت مناجاتى مى‏کرد. من گوش مى ‏داشتم تا: چه گوید؟ گفت: «بار خدایا! اهل دوزخ را عذاب کنى، جمله آفریدگان تواند به علم و قدرت و ارادت قدیم؛ و اگر هرآینه دوزخ را از مردم پر خواهى کرد، قادرى بر آن که دوزخ را از من پر کنى و ایشان را به بهشت برى» جعفر گفت:من متحیّر شدم. آن‏گه به خواب دیدم که یکى بیامدى و گفتى: «خداى- عزّ و جلّ- فرموده است که: ابو الحسین را بگوى که ما تو را بدان تعظیم و شفقت بخشیدیم».

نقل است که گفت: شبى طوافگاه را خالى یافتم طواف مى‏کردم. هر بار که به حجر الاسود مى‏رسیدم، دعا [مى‏] کردم و مى‏گفتم: «اللّهمّ ارزقنى حالا و صفه لا اتغیّر منه»- بار خدایا! مرا حالتى و صفتى روزى کن که از آن نگردم. یک روز از میان کعبه آوازى شنیدم: «یا ابا الحسین! مى‏خواهى که با ما برابرى کنى؟ ماایم که از صفت خود نگردیم. امّا بندگان را گردان داریم تا ربوبیّت از عبودیّت پیدا گردد. ماایم که بر یک صفتیم. صفت آدمى، گردان است».

شبلى گوید: پیش نورى شدم. او را دیدم به مراقبت نشسته، که مویى بر تن او حرکت نمى ‏کرد. گفتم: «مراقبتى چنین نیکو از که آموختى؟». گفت: «از گربه‏یى که بر در سوراخ موش بود. و او بسیار از من ساکن‏تر بود».

نقل است که شبى اهل قادسیّه شنیدند که: «دوستى از دوستان خداى- تعالى- خود را در وادى شیران بازداشته است. او را دریابید». خلق جمله بیرون آمدند و به وادى سباع رفتند. نورى را دیدند که گورى فروبرده بود و در آنجا نشسته. شفاعت کردند و او را به قادسیّه بردند. پس، از آن حال سؤال کردند، گفت: «مدّتى بود تا چیزى نخورده بودم. در این بادیه بودم. چون خرما بنان دیدم. آرزوى رطب کردم. گفتم: هنوز جاى آرزویى مانده است در من؟ در این وادى فرودآمدم تا شیران مرا بدرند، و بیش خرما آرزو نکند».

نقل است که گفت: یک روز در آبى غسل مى‏کردم. دزدى جامه من ببرد. هنوز از آب بیرون نیامده بودم که بازآورد، دست او خشک شده. گفتم: «الهى! چون او جامه بازآورد، تو دست بدو بازده». در حال نیک شد.

پرسیدند که: «خداى- تعالى- با تو چه کند؟». گفت: «چون به گرمابه روم، جامه من نگه دارد. که روزى به گرمابه رفتم. یکى جامه من ببرد. گفتم: خداوندا! جامه بازده.در حال آن مرد جامه بازآورد و عذر خواست».

نقل است که بازار نخاس بغداد را آتش‏ افتاده بود و خلق بسیار بسوختند. بر یک دکان دو غلام بچه رومى بودند سخت صاحب جمال. و آتش گرد ایشان فروگرفته بود و خداوند غلام مى‏گفت: «هر که ایشان را بیرون آورد هزار دینار مغربى بدهم».

هیچ‏کس را زهره نبود که گرد آن گردد. ناگاه نورى برسید. آن دو غلام بچه را دید که فریاد مى‏کردند. گفت «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» و پاى در نهاد و هر دو را به سلامت بیرون آورد. خداوند غلام هزار دینار مغربى پیش نورى نهاد. نورى گفت: بردار و خداى- تعالى- را شکر کن. که این مرتبت که به ما داده‏اند، به ناگرفتن داده‏اند که ما دنیا را با آخرت بدل کرده‏ ایم».

نقل است که خادمه‏یى داشت زیتونه نام. گفت: روزى نان و شیر پیش نورى بردم و او آتش به دست گردانیده بود و انگشتان او سیه شده هم چنان ناشسته نان مى‏خورد. گفتم: «بى‏هنجار مردى است». در حال زنى [بیامد] و مرا بگرفت که: «رزمه جامه من برده‏اى» و مرا پیش امیر بردند، و نورى بیامد و امیر را گفت: «او را مرنجان که جامه اینک مى‏آورند» نگاه کرد، کنیزکى آمد و رزمه جامه آورد. پس من خلاص یافتم. شیخ مرا گفت: «دگر گویى که: بى‏هنجار مردى است؟» زیتونه گفت: «توبه کردم».

نقل است که نورى مى‏گذشت. یکى را دید بار افتاده و خرش مرده، و او زار مى‏گریست. نورى پاى بر خر زد و گفت: «برخیز. چه جاى خفتن است؟». حالى برخاست. مرد باربر نهاد و برفت.

نقل است که نورى بیمار شد. جنید به عیادت او آمد و گل و میوه آورد. بعد از مدّتى جنید بیمار شد. نورى با اصحاب به عیادت او آمدند. پس یاران را گفت که:هرکس از این بیمارى جنید چیزى برگیرید تا او صحّت یابد». گفتند «برگرفتیم». جنید حالى برخاست. نورى گفت: «از این نوبت که به عیادت آیى، چنین آى، نه چنان که گل و میوه آرى».

نورى گفت: پیرى ضعیف را دیدم و بى‏قوّت، که تازیانه مى‏زدند [ش‏] و او صبر مى‏کرد. پس به زندان بردند. من پیش او رفتم و گفتم: «تو چنین ضعیف و بى‏قوّت- که به‏ تازیانه مى‏زدند- چگونه صبر کردى بر آن تازیانه؟» گفت: «اى فرزند! به همّت بلا توان کشید نه به جسم». گفتم: «پیش تو صبر چیست؟». گفت: «آن که‏ در بلا آمدن هم چنان بود که از بلا بیرون آمدن».

نقل است که از نورى سؤال کردند که: «راه به معرفت چون است؟». گفت: «هفت دریاست از نار و نور. چو هر هفت دریا را گذار کردى، آن‏گه لقمه‏یى کردى چنان، که اوّلین و آخرین به یک لقمه فروبرى».

نقل است که یکى از اصحاب ابو حمزه را گفت- و ابو حمزه اشارت به قرب کردى- گفت: «او را بگوى که: نورى سلام مى ‏رساند و مى‏ گوید: قرب قرب در آنچه ما در آنیم، بعد بعد بود».

و سؤال کردند از عبودیّت. گفت: «مشاهده ربوبیّت است». گفتند: «آدمى کى مستحقّ آن بود که خلق را سخن گوید؟». گفت: «وقتى که از خداى- عزّ و جلّ- فهم کند. و اگر از خداى- عزّ و جلّ- فهم نمى‏کند، بلاى او در بلاد اللّه و عباد اللّه عام بود».

سؤال کردند از اشارت، گفت: «اشارت مستغنى است از عبارت، و یافتن اشارت به حق استغراق سرایر است از صدق». و سؤال کردند از وجد. گفت: «به خدایى که ممتنع است زبان از نعت حقیقت او، و گنگ است بلاغت ادیب از وصف جوهر او، که کار وجد از بزرگترین کارهاست و هیچ رنجى نیست دردمندتر از معالجت وجد». و گفت: «وجد زبانه‏یى است که در سرّ نگنجد و از شوق پدید آید، که اندامها به جنبش آید، از شادى یا از اندوه». گفتند: «دلیل چیست به خداى؟» گفت: «خداى». گفتند: «پس حال عقل چیست؟». گفت: «عقل عاجزى است، و عاجز دلالت نتواند کرد جز بر عاجزى که مثل او بود». و گفت: «راه مسلمانى بر خلق بسته‏اند. تا سر بر خطّ رسول- صلى اللّه علیه [و] سلّم- ننهند، گشاده نشود». و گفت: «صوفیان آن قوم‏اند که جان ایشان از کدورت بشریّت آزاد گشته است، و از آفت نفس صافى شده و از هوا خالص شده، تا در صفّ اوّل و درجه اعلى با حق بیارامیده‏اند و از غیر او رمیده، نه مالک بوند و نه مملوک».

و گفت:«صوفى، هیچ در بند او نبود و او در بند هیچ نبود». و گفت: «تصوّف نه علم است و نه رسوم، لیکن اخلاقى است»- یعنى اگر رسم بودى، به مجاهده به دست‏ آمدى و اگر علم بودى، به تعلیم حاصل شدى. بل که اخلاقى است که: تخلّقوا باخلاق اللّه. و به خلق خداى بیرون آمدن، نه به رسوم دست دهد و نه به علوم- و گفت: «تصوّف آزادى است و جوانمردى و ترک تکلّف، و سخاوت». و گفت: «ترک، ترک جمله نصیبهاى نفس است براى نصیب حق». و گفت: «تصوّف دشمنى دنیاست و دوستى مولى».

نقل است که روزى نابینایى مى‏گفت: «اللّه، اللّه». نورى پیش او رفت و گفت:«تو او را چه دانى؟ و اگر بدانى زنده نمانى». این بگفت و بى‏هوش شد و از آن شوق به صحرا افتاد، در نیستانى نو دروده. و چرخ مى‏زد و آن نى در پاى و پهلوى او مى‏ رفت و خون روان مى ‏شد و از قطره خون «اللّه، اللّه» بازدید مى ‏آمد.

ابو نصر سرّاج گوید- رحمه اللّه- چون او [را] از آنجا باز خانه آوردند، گفتند:بگو: لا اله الّا اللّه. گفت: «آخر هم آنجا مى‏روم» و در آن وفات کرد. جنید گفت- رحمه اللّه- «تا نورى وفات کرد، هیچ‏کس در حقیقت صدق سخن نگفت که صدّیق زمانه او بود». رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=