یکى از فرزندان مرحوم (شیخ مرتضى انصارى ) به واسطه نقل مى کند که :
مردى روى قبر شیخ افتاده بود وبا شدت گریه مى کرد. وقتى علت گریه اش را پرسیدند، گفت جماعتى مرا وادار کردند به اینکه شیخ را به قتل برسانم من شمشیرم را برداشته نیمه شب به منزل شیخ رفتم .
وقتى وارد اتاق شیخ شدم دیدم روى سجاده در حال نماز است ، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بى حرکت ماند وخودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آنکه بطرف من برگردد گفت : خداوند چه کرده ام که فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد (اسم مرا برد). خدایا من آنها را بخشیدم تو هم آنها را ببخش .
آن وقت من التماس کردم ، عرض کردم : آقا مرا ببخشید، فرمود: آهسته حرف بزن کسى نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بیا. من رفتم تا صبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم . دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند، رفتم جلو وسلام کردم ، مخفیانه کیسه پولى به من داد و فرمود:
برو با این پول کاسبى کن .
من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم وکاسبى کردم که از برکت آن پول امروز یکى از تجار بازار شدم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم
مقامات مردان خدا//علی میر خلف زاده
دکمه بازگشت به بالا
-+=