چهار نفر مالک یک شتر بودند، یکى از آنان شتر را عقال نمود، شتر راه مى رفت و با ریسمان خود بازى مى کرد که ناگهان به زمین خورد و هلاک گردید، در این موقع آن سه نفر دیگر با این یکى به منازعه برخاسته و قیمت شتر را از او مطالبه کردند. حضرت امیر علیه السلام به آن سه نفر فرمود: شما باید سهم آن یکى را بدهید؛ زیرا او از حق خود نگهدارى نموده و شما چون از حق خود مراقبت نکرده اید حق او را نیز تلف کرده اید.
و گذشت در فصل سیزدهم خبر یکم که آن حضرت صاحب سه گرده نان را که مدعى چهار درهم بود، تنها یک درهم داد، و مدعى علیه را ذیحق نمود.
خاتمه پاره اى از قضایا و رفتار و گفتار خلفا به نقل از تواریخ عامه و یادآورى نکات و اشاراتى پیرامون آنها
۱- اولین و آخرین فتنه
مبرد در کمال آورده : روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله به مردى که در حال سجده بود اشاره نمود تا اینکه گوید پیامبران به حاضران فرمود: آیا کسى از شما این مرد را مى کشد؟ در این موقع ابوبکر آستینها را بالا زد و شمشیر را به دست گرفت و به سوى آن مرد حرکت کرد، ولى دیرى نپایید که برگشت و به پیامبر گفت : آیا مردى را بکشم که لا اله الا الله مى گوید؟!
رسول خدا به او پاسخى نداد و دگر بار به حاضران فرمود: آیا کسى این مرد را مى کشد؟ عمر برخاست ولى او نیز اعمالى مشابه آنچه که ابوبکر انجام داده بود انجام داد، سومین بار پیامبر فرمود: آیا کسى از شما این مرد را مى کشد؟ این دفعه على بن ابیطالب علیه السلام برخاست و به طرف آن مرد روانه گردید، ولى پیش از آن که بر او دست یابد او فرار کرده بود.
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: این اولین و آخرین فتنه بود.
و نیز مبرد همین روایت را بطریق دیگرى نقل کرده و در آن آورده که ابوبکر نزد رسول خدا (ص ) چنین عذر آورد که او را در حال رکوع دیده ، وعمر به این که او را در حال سجده دیده است و آنگاه پیغمبر فرمود: اگر این مرد کشته مى شد هیچ دو نفرى در دین خدا با هم اختلاف نمى کردند.
و خبر را ابن طاووسى نیز در طرائف از کتاب حافظ محمد بن موسى شیرازى و او از تفاسیر دوازده گانه معتبر: تفسیر یعقوب بن سفیان ، یوسف بن موسى القطان ، ابن جریح ، مقاتل بن سلیمان ، مقاتل بن حیان ، وکیع ، قاسم بن سلام ، على بن حرب ، سدى ، مجاهد، ابوصالح ، قتاده ، نقل کرده است .
مؤ لّف :مردى را که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمان قتلش را داده بود ذوالخو یصره تمیمى بوده که در جنگ صفین پس از آن که قرآنها بر بالاى نیزه ها رفت رئیس و سرکرده منافقین گردید، و پیش از آن نیز موقعى که رسول خدا غنائم خیبر را تقسیم کرد به آن حضرت نسبت بى عدالتى داد و با این جسارتش ، پیامبر را به خشم آورده تا جائى که حضرتش به او فرمود: واى بر تو! اگر من به عدالت عمل نکنم چه کسى خواهد کرد؟ و با این اسائه ادبش از اسلام خارج گردیده مرتد شد .
شهرستانى در کتاب ملل و نحل وقوع این ماجرا را اولین شبهه اى دانسته است که در میان امت اسلام اتفاق افتاده ، و دومش جلوگیرى عمر بوده از وصیت کردن رسول خدا صلى الله علیه و آله و سومش تخلف او بوده با ابوبکر و عثمان از لشکر اسامه ، و چهارمش انکار او بوده وفات پیغمبر صلى الله علیه و آله را.
و با توجه به این که رسول خدا صلى الله علیه و آله خود دیده بود که آن مرد در حال نماز است ، پس چه توجهى براى آن عذرها خواهد بود؟! بعلاوه ، عمر که دید رسول خدا عذر ابوبکر را نپذیرفت پس چگونه باز به همان مطلب معتذر گردید. بنابر این ، چه فرق است بین آن گفتار ذوالخو یصره به رسول خدا و گفتار اینها، جز این که تخطئه ذوالخو یصره در باب اموال و تخطئه اینها درباره خون (که مهم ترست ) بوده ، و این که اول بالمطابقه و دوم بالالتزام بوده است و اگر آنان به حقیقت صدیق و باطل فرقى نگذاشته اند؟ و چرا در آن ادعایى که رسول خدا با یک نفر اعرابى داشت او را تصدیق نکردند؟ و چرا بین پیغمبر و دیگران فرقى نگذاشتند که داستان آن در بخش نخست عنوان یک از فصل چهل و سوم گذشت و چرا گفتار خدا را در باره رسولش فرموده : و ما ینطق عن الهوى ، ان هو الا وحى یوحى تصدیق ننمودند؟!
۲- حسرت ابوبکر
عبدالرحمن بن عوف مى گوید: در مرض وفات ابوبکر به عیادتش رفته بودم ، از او مى شنیدم که مى گفت : من تنها بر سه چیز تاسف مى خورم که چرا آنها را انجام دادم و اى کاش از من سر نمى زد! و سه کار انجام نداده ام و آرزو داشتم آنها را انجام مى دادم ، و آرزو داشتم سه مطلب از رسول خدا صلى الله علیه و آله مى پرسیدم .
امام سه عملى که آرزو داشتم از من سر نمى زد؛ یکى این که متعرض خانه فاطمه نمى شدم و اگر چه مستلزم جنگ و قتالى بود… و دیگر این که فجاه را نمى سوزاندم بلکه یا با شمشیر او را مى کشتم و یا آزادش مى کردم تا اینکه گوید و اما سه موضوعى که دوست داشتم از رسول خدا مى پرسیدم ؛ یکى این که خلیفه پس از او چه کسى خواهد بود تا با او نزاع و تشاجر نکنیم ، و دیگر این که میراث عمه و دختر خواهر را از او سوال مى کردم … .
سند خبر:و همین خبر را شیخ صدوق (ره ) نیز در کتاب خصال از طریق عامه نقل کرده ولیکن در آخر آن چنین آمده : دوست داشتم از رسول خدا از میراث برادر و عمه پرسش مى نمودم .
و نیز روایت را ابن قتیبه در خلفا نقل کرده ولیکن در آخر آن چنین آورده : دوست داشتم از رسول خدا صلى الله علیه و آله از میراث دختر برادر و عمه مى پرسیدم .
و همچنین فضل بن شاذان در ایضاح خبر مذکور را از طریق عامه روایت نموده و در ضمن آن آورده : دوست داشتم از لشکر اسامه تخلف نمى کردم ، و دوست داشتم عیینه و طلیحه را نمى کشتم .
بررسى خبر:شیخ صدوق در خصال پس از نقل این خبر مى گوید: و هنگامى که انصار، محاجه صدیقه طاهره را با آنان درباره خلافت شنیدند به آن مخدره گفتند: اگر ما پیش از آن که با ابوبکر بیعت کنیم این سخنان شما را شنیده بودیم هرگز از على به ابوبکر عدول نمى کردیم ، ولى فاطمه ، – سلام الله علیها در پاسخ آنان فرمود: آیا روز غدیر خم براى کسى عذرى باقى گذاشت ؟!.
ابن قتیبه در خلفا بعد از ذکر محاجه امیرالمومنین علیه السلام با انصار در باره خلافت آورده : بشیر بن سعد انصارى نخستین کسى که با ابوبکر بیعت نمود، حتى پیش از عمر، بخاطر حسادتى که نسبت به پسر عمویش سعد بن عباده داشت از این که مبادا مردم با او بیعت کنند به آن حضرت گفت : اگر انصار سخنان شما را پیش از آن که با ابوبکر بیعت کنند شنیده بودند هرگز درباره خلافت شما اختلاف نمى کردند .
و نیز آورده : على ، شبها فاطمه را بر استر سوار نموده به مجالس و مجامع انصار مى برد تا از آنان استنصار کند، و آنان در پاسخ فاطمه علیهاالسلام مى گفتند اى دختر رسول خدا! اگر همسر و پسر عم تو قبل از ابوبکر از ما بیعت خواسته بود ما با دیگرى بیعت نمى نمودیم و على علیه السلام به آنان مى گفت : آیا صحیح بود که من در آن موقع پیکر پاک رسول خدا صلى الله علیه و آله را در میان خانه بگذارم و از خانه خارج شده بر سر خلافت آن بزرگوار با مردم به مشاجره و مخاصمه برخیزم ؟! و فاطمه علیهاالسلام نیز به آنان گفت : اباالحسن کارى بر خلاف وظیفه اش انجام نداده و آنها مرتکب اعمالى شدند که خدا با آنان حساب و هم مطالبه جواب خواهد نمود .
مؤ لّف :بر فرض این که حدیث غدیر خم ثابت و قطعى نباشد با این که کتابها در این خصوص از طریق اهل سنت نوشته شده و با چشم پوشى از سخنان متواتر و مکرر رسول خدا درباره مساءله خلافت که از نخستین روزهاى آغاز بعثت تا آخرین لحظات زندگى بر آن تاکید مى نمود، بویژه نسبت به خویشان نزدیکش که به دستور خداوند آنان را به این امر مهم دعوت و ارشاد مى کرده و با صرفنظر از رفتار و اعمال آن حضرت در این باره ، به گونه اى که هر کس معتقد به نبوت آن حضرت بوده عادتا به جانشینى امیرالمومنین علیه السلام از براى آن بزرگوار نیز اذعان و اعتقاد پیدا مى کرده ، و بر فرض نبودن آیات قرآنى ، و براهین عقلى ، و فطرت بشرى ، کافى است در اثبات عدم صحت مسلک آنان ، شک و تردیدى که خلیفه آنان در امر خلافت خود داشته است .
وانگهى ، چگونه ابوبکر مى گوید: دوست داشتم از رسول خدا صلى الله علیه و آله از خلیفه بعد از او پرسش مى نمودم تا در این باره نزاعى پیش نیاید، با این که رسول خدا خواست که در هنگام وفاتش این کار را انجام دهد، و آن را کتبا به ثبت برساند تا بعد از او در گمراهى نیفتند، ولى عمر نگذاشت و به حاضران گفت : پیامبر بر اثر شدت بیمارى هذیان مى گوید. و عمر خود بعدا اعتراف نموده که از اراده و تصمیم پیغمبر باخبر بوده ولى از آن جهت که آن اقدام با نیات او سازگار نبوده از آن جلوگیرى کرده است .
چنانچه ابن ابى الحدید از ابن عباس نقل کرده که مى گوید: من در سفرى همراه عمر بودم ، یک روز در حالى که من و او تنها بودیم به من گفت : اى پسر عباس ! شکایت پسر عمت على را به تو مى کنم که از او خواستم در این سفر با من بیاید ولى نپذیرفت و مى بینم گرفته و افسرده است ، به نظر تو علتش چیست ؟
ابن عباس : خودت علتش را مى دانى .
عمر: یقینا به خاطر از دست دادن خلافت است .
ابن عباس : من هم نظرم همین است ؛ زیرا او عقیده دارد که رسول خدا صلى الله علیه و آله او را جانشین خود قرار داده است .
عمر: ولى چه سود که خدا این را اراده نکرده است . تا اینکه گوید و مضمون خبر نیز با تعابیر دیگرى نقل شده است .
مؤ لّف :مقصود او از خبر دیگر، روایتى است که عمر در آن اظهار داشته که رسول خدا صلى الله علیه و آله مى خواست در بیمارى وفاتش ، موضوع خلافت را بیان کند ولى من به خاطر خوف وقوع فتنه و اختلاف ، از آن ممانعت به عمل آوردم ، و رسول خدا نیز نیت و منظور مرا دریافته از بیان آن خوددارى نمود؛ و البته آنچه که خدا بخواهد واقع خواهد شد.
و اما راجع به این که عمر در خبر اول گفته : رسول خدا مى خواست خلافت را براى او على (ع ) قرار دهد ولى خدا نخواست مغالطه اى بیش نیست ؛ زیرا اراده پیامبر جز به فرمان خدا نبوده و خواست پیامبر خواست خداست ، و این درست نظیر این است که گفته شود: پیامبران الهى اگر چه مردم را به ایمان آوردن به خدا دعوت کرده اند ولى خدا آن را نخواسته چرا که مى بینیم آنان ایمان نیاورده اند.
و اما گفتار او در خبر دوم که گفته : رسول خدا صلى الله علیه و آله مى خواست در مرض وفاتش او امیرالمومنین را به عنوان خلیفه بعد از خود معرفى کند ولى من نگذاشتم واقع این سخن نسبت بیهوده گویى به خداى متعال است ، چنانچه درباره پیغمبر صلى الله علیه و آله به صراحت آن را گفته : زیرا خداوند درباره رسولش مى فرماید: و ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى .
و آنجا که گفته : من نگذاشتم پیامبر تصمیمش را عملى کند بخاطر ترس از وقوع فتنه … معنایش این است که او عمر نسبت به مصالح اسلام و مسلمین از خدا و رسولش آگاه تر است !
و اما داستان فجاه که ابوبکر او را سوزانده بود و پیش از مرگ ، آرزو مى کرد که یا او را آزاد مى نمود و یا به نحو دیگرى وى را به قتل مى رساند او، ایاس بن عبد یا لیل سلمى بوده که از ابوبکر اسلحه خواست تا با مرتدین از اسلام نبرد کند، و چون اسلحه گرفت با آن به جنگ مسلمانان رفت . پس ابوبکر طریقه بن حاجز را مامور دستگیرى او نمود، تا اینکه طریقه وى را اسیر و دستگیر نموده به نزد ابوبکر آورد. ابوبکر دستور داد در بیرون شهر مدینه آتشى بزرگ افروخته ایاس را دست بسته در میان آن انداختند .
۳- ابوبکر دست مهمان را قطع کرد
فضل بن شاذان در ایضاح از ابوبکر بن ابى عیاش و هیثم و حسن لولوى (قاضى ) نقل کرده که ابوبکر مردى را که دست راستش قطع شده بود به مهمانى خود فرا خواند. مهمان ظاهرى آراسته داشت ، ابوبکر به وى گفت : بخدا سوگند کردار تو به کردار سارقان نمى ماند، بنابراین چه کسى دست تو را بریده است ؟
مهمان گفت : یعلى بن متیه در یمن از روى تعمدى و ستم دست مرا قطع کرده است .
ابوبکر گفت : من در این باره تحقیق مى کنم و چنانچه صحت ادعایت ثابت گردید، دست یعلى را در قصاص دست تو قطع خواهم کرد. اتفاقا در آن روزها گردنبند اسماء بنت عمیس مفقود گردید و هر چه تفحص کردند آن را نیافتند، طلحه بن عبیدالله به نزد ابوبکر آمد و گفت : مهمان را تفتیش نمى کنى ؟
ابوبکر: من هرگز گمان دزدى درباره او نمى دهم .
طلحه اصرار کرد و گفت : بخدا سوگند من باید او را بازرسى کنم ، تا این که مهمان را تفتیش کرده گردنبند را از اتاقش بیرون آورد. ابوبکر چون این را دید دست چپ مهمان را نیز قطع کرد.
پس از نقل این خبر، ابراهیم بن داوود و حسن لولوى به راوى حدیث ابوعلى گفتند: آیا ابوبکر مى توانسته دست چپ آن مرد را ببرد؟
ابوعلى گفت : چاره اى ندارم جز این که بگویم ابوبکر اشتباه کرده است ؛ زیرا در این حکم شکى نیست که کسى که یک دستش در اثر دزدى قطع شده ، بار دیگر پاى چپش قطع مى شود، و در نوبت سوم ، حکم قطع ندارد بلکه زندانى شده به قدر ضرورت از بیت المال به او آذوقه مى دهند. و خطاى دیگر این که مهمان ، همانند یک تن از اهل خانه ، مامون است ، و حکم قطع درباره او روا نیست .
۴- ابوبکر و حکم قسامه
بلاذرى در فتوح البلدان آورده : قیس در جریان قتل داذویه که در صنعا کشته شده بود متهم گردید. ابوبکر وى را به وسیله مهاجر بن ابى امیه که عامل او در صنعا بود نزد خود فرا خواند، و هنگامى که قیس بر ابوبکر وارد گردید، ابوبکر او را در کنار منبر رسول خدا صلى الله علیه و آله پنجاه بار سوگند داد که او را داذویه را نکشته و سپس آزادش کرد .
مؤ لّف :حکم قسامه براى مدعى قتل و به منظور اثبات آن ، تشریع شده نه براى منکر.
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه از ابوجعفر نقیب نقل کرده که بارها اتفاق مى افتاد که ابوبکر، قضاوتى مى نمود و کسانى از صحابه رسول خدا صلى الله علیه و آله همانند بلال و صهیب و امثال آنان ، حکم او را نقض مى کردند، و در این خصوص قضایایى نیز نقل کرده است .
۵- ابوبکر و حکم میراث اجداد
در کتاب اسد الغابه از قاسم بن محمد بن نقل کرده که دو جده (مادر مادر و مادر پدر) که هر کدام خواستار میراث بودند نزد ابوبکر آمدند. ابوبکر ۶/۱ ترکه میت را به مادر مادر داد و مادر پدر را محروم کرد. عبدالرحمن بن سهل مردى از انصار که در جنگ بدر نیز حضور داشته به ابوبکر گفت : اى خلیفه ! کسى را ارث دادى که اگر او مرده بود و این میت زنده مى بود از او ارث نمى برد، و برعکس . کسى را محروم نمودى که اگر او مرده بود و این میت زنده بود از او ارث مى برد. ابوبکر به خطاى خود پى برد و ۶/۱ را بین آنان بطور مساوى قسمت نمود .
و همین روایت را نیز شیخ طوسى (ره ) درتهذیب با اختلافى در لفظ نقل نموده است .
و نیز قضیه دیگرى نقل کرده که جده اى (مادر پدر) به نزد ابوبکر رفت و گفت : از پسر پسرم ارث مى خواهم ، ابوبکر گفت : من آیه اى از قرآن در این باره به خاطر ندارم ، ولى از دیگران مى پرسم ، و چون پرسید، مغیره به او گفت : رسول خدا صلى الله علیه و آله جده را ۶/۱ داده است .
ابوبکر به مغیره گفت : جز تو کسى هم این را از رسول خدا شنیده است ؟
مغیره گفت : بله ، محمد بن مسلمه . پس ابوبکر طبق گواهى آنان ۶/۱ ترکه را به آن زن داد. پس از گذشت مدتى مادر مادر همان میت نزد ابوبکر رفته از او مطالبه میراث نوه اش را نمود. ابوبکر به او گفت : آنچه که از رسول خدا صلى الله علیه و آله در این خصوص نقل کرده اند شامل تو نمى شود و به جده پدرى اختصاص دارد از این رو حکم مساءله تو را نمى دانم . و چنانچه ۶/۱ را بین هر دو نفرتان قسمت کنید، خودتان بهتر مى دانید.
۶- حکم عمر درباره نژاد خروس
جاحظ در کتاب حیوان آورده : در زمان خلافت عمر، دو مرد به وسیله خروس ، قمار بازى مى کردند، عمر این را شنید پس به قتل نژاد خروس فرمان داد. مردى از انصار به نزد عمر رفت و به او گفت : آیا به کشتن دسته اى مخلوقات خدا که تسبیح گوى پروردگارشان هستند فرمانى مى دهى ؟!
عمر متوجه خطاى خود شده حکم خود را لغو کرد .
۷- عمر و خرافات جاهلیت
و نیز در همان کتاب در ضمن بیان خرافات اهل جاهلیت آورده : از جمله معتقدات آنان یکى این بوده که طائفه جرهم از فرشتگان و دختران آدم به وجود آمده اند و معتقد بوده اند که هرگاه فرشته اى در آسمان ، خدایش را عصیان کند خداوند او را در صورت و طبیعت بشرى به زمین فرو مى فرستد؛ و آفرینش هاروت و ماروت و بلقیس ، ملکه سبا را از این قبیل مى دانسته اند.
و همچنین ذوالقرنین را که گویند مادرش فیرى از نسل آدم و پدرش عبرى از فرشتگان بوده است ، و بر همین مبناى خرافى بود که هنگامى که عمر شنید مردى ، مرد دیگر را ذوالقرنین صدا مى زد به او گفت : آیا نامهاى پیامبران را تمام کرده اید که به اسماء فرشتگاه بالا رفته اید .
۸- عمر و شیوه کشف جرم او
ابن قتیبه در شعرا آورده : گویند عمر بن الخطاب از غلام بنى الحسحاس . شنید که این شعر را با خود زمزمه مى نمود:
ولقد تحدر من کریمه بعضهم | عرق على جنب الفراش و طیب |
عرق و بوى خوش از بعض دختران آنان در کنار بستر فرو ریخت
عمر برآشفته غلام را تهدید به مرگ نمود، و آنگاه براى اینکه بفهمد مقصود او کدام زن بوده ، دستور داد به او شراب نوشانده و زنانى را از مقابل او عبور دهند، و چون زن مورد علاقه غلام از برابر او گذشت ، غلام نسبت به وى اظهار تمایل و عشق نمود؛ پس عمر دستور داد غلام را به قتل برسانند .
مطلب دیگر این که : حد زنا با چهار دفعه اقرار ثابت مى شود نه به مجرد اظهار تمایلى نسبت به زنى ، آن هم در حال مستى ، بعلاوه ، حد در این قضیه (که بر حسب ظاهر زناى غیر محصن بوده ) تازیانه است نه قتل . و بالاخره عمر در این ماجرا حد ملوک را که نصف حد آزاد است ، چندین برابر حد آزاد قرار داده است .
۹- عمر و سنن شرعى
۱۰- سوال عمر از نسل بنى آدم
کعب پاسخ داد: از هیچکدام . امام مقتول (هابیل ) در خاک نهان شده و فرزندى از خود بر جاى نگذاشت ، و اما قابیل نسل او هم در طوفان نوح همگى به هلاکت رسیدند، و مردم همه از فرزندان نوح و نوح از فرزندان شیث (و شیث پسر آدم ) است .
دع المکارم لا تنهض لبغیتها | واقعد فانک انت الطاعم الکاسى |
زبرقان از شنیدن اشعار او بسیار ناراحت شده از او به نزد عمر شکایت برد و شعر آخر حطیئه را براى عمر خواند.
عمر به او گفت : حطیئه در این شعرش نسبت به تو هیچ گونه توهین و هتکى ننموده است ، مگر دوست ندارى این که ، هم بخورى و هم بپوشى ؟
۱۲- زنى که عمر را راهنمایى کرد!
در این هنگام زنى بلند قامت از میان صف زنان برخاست و به عمر گفت : تو چنین حقى ندارى ؟
عمر گفت : چرا؟
زن : زیرا خداوند در قرآن مى فرماید: و آتیتم احداهن قنطارا فلا تاخذوا منه شیئا اتاخذونه بهتانا و اثما مبینا .
… و مال بسیارى مهر او کرده باشید البته نباید چیزى از مهر او بازگیرید، آیا به وسیله تهمت زدن به زن ، مهر او را مى گیرید و این گناهى نیست آشکار.
عمر گفتار زن را تصدیق کرد و گفت : زنى حق گفت و مردى خطا کرد .
و همچنان که تعیین چهل اوقیه با آیه قرآن سازگار نیست ، با سنت رسول خدا صلى الله علیه و آله نیز توافقى ندارد؛ زیرا مقدار مهر سنت ، دوازده اوقیه و نیم است نه چهل اوقیه .
و این که عمر گفته : اگر چه آن زن ، دختر ذى الغصه باشد خصوصیتش این است که بنا به نقل مورخین ، صد سال رئیس و بزرگ قبیله بنى حارث بوده است .
بضع الفتاه بالف الف کامل | و تبیت سادات الجیوش جیاعا |
دخترى به هزار هزار درهم مهر مى شود در حالى که فرماندهان لشکرها گرسنه مى خوابند.
۱۳- زنى که از شوهرش شکایت داشت
مرد: چه شکایتى ؟
زن : اى قاضى ! او را راهنمایى کن … تا این که کعب به مرد گفت : خداوند به تو اجازه داده تا چهار زن بگیرى ، بنابر این ، سه شبانه روز براى خودت باشد تا خدایت را عبادت کنى و یک شبانه روز هم براى همسرت که نزد او باشى .
عمر از این استنباط و داورى کعب در شگفت شده به وى گفت : بخدا سوگند نمى دانم از کدام امر تو تعجب کنم ، از این که به فطانت ، مقصود زن را دریافتى و یا از حکمى که بین ایشان نمودى ، برو که قضاوت بصره را به تو واگذار نمودم . و همین روایت را ابن قتیبه نیز نقل کرده است .
۱۴- عمر و جوان انصارى
بگو اى پیغمبر! چه کسى ممنوع کرده زینت ها و روزیهاى حلال را که خداوند براى بندگانش مهیا نموده است .
بلکه مراد، جاه و مقام و سلطنت و ریاست ناحق دنیوى است که در کام دنیاپرستان از هر لذتى شیرین ترست .
۱۵- سه خطاى عمر
اول این که خداوند مى فرماید: ولا تجسسوا؛ تجسس نکنید، و تو تجسس کرده اى
دوم این که مى فرماید: واتوا البیوت من ابوابها ؛ از درهاى خانه ها داخل شوید و تو از دیوار بالا آمده اى .
سوم این که مى فرماید: فاذا دخلتم بیوتا فسلموا ؛ هر وقت داخل خانه اى شدید به اهل آن خانه سلام کنید و تو سلام نکردى
در شرح حال همین ابو محجن آورده اند که او به علت شدت علاقه اى که به نوشیدن شراب داشته سروده :
اذا مامت فادفنى الى جنب کرمه | تروى عظامى بعد موتى عروقها |
ولا تدفننى فى الفلاه فاننى | اخاف اذا مامت لا اذوقها |
۱۶- عمر و نقض احکام خویش
۱۷- ماجراى عمر با هرمزان
هرمزان : سخن انسان زنده یا مرده ؟
عمر: هر چه مى خواهى بگو که در امان هستى .
هرمزان : آنگاه که در بین ما و شما خدایى نبودم ما گروه عجم پیوسته در جنگها بر شما پیروز مى شدیم ولى از آن زمان که شما به خدا معتقد شدید و خدا در تمام کارها یار و مدد کارتان گردید، دیگر نتوانستیم بر شما غلبه کنیم و مغلوب و مقهور شما گشتیم .
در این موقع عمر به انس رو کرده و گفت : درباره هرمزان چه مى گویى ؟
انس با کشتن او مخالفت کرد.
عمر گفت : سبحان الله ! آیا قاتل براء بن مالک و مجزاه بن ثور سدوسى را آزاد کنم ؟!
انس پاسخ داد: در هر حال تو را راهى به کشتن او نیست . عمر گفت : هرمزان چقدر مال به تو داده تا از او دفاع کنى ؟
انس : هیچ ولیکن تو خودت به او امان دادى .
عمر: بر این مطلب گواه مى آورى یا تو را کیفر دهم ؟ انس مى گوید: از نزد عمر بیرون رفته زبیر بن عوام را دیدم که او نیز آنچه را که من از عمر شنیده بودم شنیده و به خاطر داشت ، زبیر به همراه من نزد عمر آمده برایم گواهى داد، و هرمزان آزاد گردید، و اسلام آورد و عمر برایش مقررى قرار داد.
۱۸- عمر ادعا را با سوگند پذیرفت !
۱۹- عمر از سلب خمس گرفت
۲۰- عمر و تبعیضات
مؤ لّف :اجبار مردم بر فروش اموالشان یک خلاف ، و تعیین نرخ براى آنها خلافى دیگر.
۲۱- عمر و لغت
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه آورده : عمر مى گفت کسى که مزاح کند سبک مى شود و علت این که شوخى کردن را مزاح گویند این است که مردم را از حق دور مى کند .
مؤ لّف :مزاح بر وزن فعال مصدر مزح مى باشد، نه بر وزن مفعل از ماده زاح .
۲۲- عمر و سوره بقره