شعرا-الفشعرا-بشعرای قرن چهارم

زندگینامه ابوشکور بلخی(سده چهارم)

 یکی از اجله ٔ شعرای باستانی ایران . در تذکره ها ازتاریخ حیات او جز نام و موطن و از شعر وی غیر از بیتی چند در تذاکر و متفرقاتی در کتب لغت که همگی بر کمال قدرت طبع و جودت و صفای قریحت او دلیل کند بر جای نیست . ابوشکور را داستانی منظوم به بحر متقارب بوده است که اگر تنوّع مطالب و کثرت و قلت شواهد و امثالی که در لغت نامه ها از کتابی آرند دلیل بزرگی یا کوچکی آن کتاب تواند بود، این داستان اقلا به مقدار دوثلث شاهنامه ٔ فردوسی بوده است  و این کتاب را بنام نوح بن نصر سامانی کرده است :

خداوند ما نوح فرخ نژاد//که بر شهر ایران بگسترد داد

(آفرین نامه ).

و چنانکه باز خود در آفرین نامه گفته است این داستان را در سیصدوسی وسه یعنی سال سیم سلطنت نوح اول سامانی به پایان رسانیده :

مر این داستان کش بگفت از فیال // ابر سیصد و سی و سه بود سال

(آفرین نامه ).

و چون خود شاعر نیز در این وقت سی وسه ساله بوده است پس مولد او نیز مؤخرتر از سال سیصد هجری نیست :

سرانجام کاغاز این نامه کرد// جوان بود چون سی وسه سال مرد.

(آفرین نامه ).

و در بیت دیگری که ظاهراً مطلع قصیده ٔ رثائیه ای است ، از کشته شدن امیری خبر می دهد:

آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد// بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.

و این امیر ظاهراً از غیر ملوک بنی سامان است چه از این سلسله جز احمدبن اسماعیل به سال ۳۰۱ هَ .ق . دیگری کشته نشده است و ابوشکور در آن وقت رضیعی یکساله بوده است . و منوچهری در قصیده ای نام بوشکور را در صف بزرگان نظم و حکمت آورده است آنجا که گوید:

از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی // بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیایند و ببینند این شریف ایام را // تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری

منوچهری

اینک ابیات متفرقه و قصاید وقطعات او:

الاتا ماه نوخیده کمانست // سپر گردد مه داه و چها را
از بیخ بکند اوو مرا خوار بینداخت // ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا
یک فلاده همی بخواهم گفت // خود سخن بی فلاده بود مرا.
از دور به دیدار تو اندر نگرستم // مجروح شد آن چهره ٔ پرحسن و ملاحت
وز غمزه ٔ تو خسته شد آزرده دل من // وین حکم قضائیست جراحت بجراحت 

ای گشته من از غم فراوان تو پست // شد قامت من ز بار هجران تو شست
وی شسته من از فریب و دستان تو دست // خود هیچکسی به سیرت و سان تو هست ؟
بار بسته شد فرمانده نون // تا میان خدمت را بندم چست 
سنکجیده همی داردم بدرد// ترنجیده همی داردم برنج 
گهی به بازی بازوش را فراشته داشت // گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج

چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد// تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج 
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد// هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند// وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد// دل من ز آن زین آتشکده ٔ برزین شد
بلند کیوان با اورمزد با بهرام // ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید

ساقیا مر مرا از آن می ده // که غم من بدو گسارده شد
در قنینه برفت چون مه نو // در پیاله مه چهارده شد
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد//  بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی // یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
ای ز همه مردمی تهی و تهک // مردم نزدیک تو چرا پاید

هرزه و مفلاک بی نیاز از تو [ کذا ] // با تو برابر که راز بگشاید
ز غم بحال حریفان مستمند مباش // چنانکه گر نخوری غم زغم نباید بود [ کذا ]
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست // که پسا دست خلاف آرد و الفت ببرد
دوصد منده سبو آب کش بروز// شبانگاه لهو کن بمنده بر.
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است // باباز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.

چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا// بسغر مانم کو باز پس اندازد تیر
برد چخماخ من از جامه ٔ من جامه نبرد// جامه از مشرعه بردند هم از اول تیر
چهل و پنج در او سوزن و انگشتریی // قلم و کارد ببردست یکی شوم حقیر
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر// هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر
روز اورمزد است شاها شاد زی // برکت شادی نشین و باده خور.

هرچه بخوردی تو گوارنده باد// گشته گوارش همه بر تو گراز
ادب مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر// نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
اگر از من تو بد نداری باز// نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو// نه ز آتش دهی به حشر جواز
زستن و مردنت یکیست مرا// غلبکن در چه باز یا چه فراز

راعی عدل ملک پرور او// گرگ را داده منصب نخراز.
از فلک نحسها بسی بینند// آنکه باشد غنی شود مفلاک 
تا کجا گوهریست و بشناسم // دست سوی دگر نپرواسم
می خورم تا چو نار بشکافم // می خورم تا چوخی برآماسم
این جهان سربسر همه فرناس // از جهان من یگانه فرناسم 

با نعمت تمام به درگاهت آمدم // امروز با کرازی و چوبی همی روم 
تا بدانجا رسید دانش من // که بدانم همی که نادانم 
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم // فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم 
دانش به خانه اندر دربسته // نه رخنه یابم و نه کلیدستم
جسته نیافتستم کایدونم // گوئی ز دام و داهل جستستم 

ستاره ندیدم ندیدم رهی // بدل زاستر ماندم از خویشتن 
گاهی چو گوسفندان در غول جای من // گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان
تذرو تا همی ا ندر خرند خایه نهد// گوزن تا همی از شیر پرکند پستان
بیار از آنچه بکردار دیده بود نخست // روان روشن بستد به قهر از او رزبان
از آنچه قطره ٔ اوگر فرو چکد به دهن // ضریر گوید چشم من است و مرده روان 

جانراسه  گفت هرکس و زی من یکیست جان // ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف // ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .
گر کس بودی که زی توام بفکندی // خویشتن اندر نهادمی بفلاخن
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است // با بازکجا تاب برده بچه ٔ تیهو.
فغفور [ وار ] بودم و فغ پیشم // فغ رفت و من بماندم فغواره

رفیقان من با زر و ناز و نعمت // منم آرزومند یک تاز غاره .
آن به که نیابه را نگهداری // کردار تن خویش را کنی فربه . [ کذا ]
گر من به مثل سنگم با تو غرماسنگم // ور زآنکه تو چون آبی با خسته دلم ناری
مار را هر چند بهتر پروری // چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله فعل مار دارد بی خلاف // جهد کن تا روی سفله ننگری 
می ستان اکنون بدانگه کاین زمین همچون ستی // آب چو مهتاب و بر ماهی چو زندان گشته ژی .
ترا خاموشی امروز روی نیست // اگر چه حکیمی خله داری . [ کذا ]

و ابیات شاهدآمده ٔ لغت نامه ها از آفرین نامه این است :

ز ده گونه ریچال و ده گونه وا// گلوبندگی هر یکی را سزا
بیاموز هرچند بتوانیا// مگر خویشتن شاد گردانیا
بفرمود داور که می خواره را// بخفچه بکوبندبیچاره را
توانی بر او کاربستن فریب // که نادان همه راست بیند و ریب 
نداند دل آمرغ پیوند دوست // بدانگه که با دوست کارش نکوست 

بشاه ددان کلته روباه گفت // که دانا زد این داستان در نهفت 
مریدان ز بازوش برکند گوشت // مران کوبه را داد با یک دوغوشت  [ کذا ]
منش باید از مرد چون سرو راست // اگر برزبالا ندارد رواست 
بدانک کینت گردد درست [ کذا ]// بدیدار زشت و بکردار رست 
بیلفغده باید کنون چاره نیست // بیلفنجم و چاره ٔ من یکیست 

بهین مردمان مردم نیک خوست // بتر آنکه خوی بد انباز اوست 
گمان برد کز بخت وارون برست // نشد بخت وارون از او یک بدست 
کسی کاندر آب است و آب آشناست // از آب ار چو آتش بترسد رواست 
کرا دوست مهمان بود یا نه دوست // شب و روز تیمار مهمان بدوست 
خرامیدن کبک بینی به شخ // تو گوئی ز دیبا فکنده است نخ 

من اندر نهان زین جهان فراخ // برآورده کردم یکی سنگلاخ 
جهاندیده ٔ مردم از شهر بلخ // ز هرگونه گشته بسر برش چرخ 
نه بهرام گوهرت و نه اورمزد// فرزدی و جاوید نبود فرزد
فروتر ز کیوان ترا اورمزد// برخشانی لاله اندر فرزد
بسا خان و کاشانه و باغرد// بدو اندرون شادی و نوشخورد

سخنگوی گشتی  سلیمانت کرد// نغوشاک بودی مسلمانت کرد
برآغالش هر دو آغاز کرد// بدی گفت و نیکی همه راز کرد
توانگر بنزدیک زن خفته بود// زن از خواب شلپوی مردم شنود
یکی زشت روی بدآغاز بود// تو گوئی به مردم گزی مار بود
گلیمی که خواهد ربودنش باد// ز گردن بشخشد هم از بامداد

اگر روزی از تو پژوهش کنند// همه مردمانت نکوهش کنند
خورای تو نبود چنین کار بد// بود کار بد از در هیربد
ز الفنج دانش دلش گنج بود// جهاندیده و دانش الفنج بود
زمین چون ستی بینی و آب رود// بگیرد فراز و نیازد فرود
تن و جان چو هردو فرود آمدند// بیکجای هر دو بسغده شدند

سرانجام کاغاز این نامه کرد// جوان بود چون سی وسه ساله مرد
پدر گفت یکی روانخواه بود// بکوئی فروشد چنان کم شنود
… همی دربدر خشک نان بازجست // مر او راهمان پیشه بود از نخست 
خداوند ما نوح فرخ نژاد// که بر شهر ایران بگسترد داد
گواژه که خندان مندت کند// سرانجام با دوست جنگ افکند

کرانه نکردم ز یاران ببد// که بنیاد من استوار است خود
همی گفت کاین رسم گهبد نهاد// از این دل بگردان که بس بد نهاد
سبک پیرزن سوی چاکر دوید// برهنه باندام من درمخید
بچشم تو اندر خس افکند باد// بچشمت بر از باد رنج اوفتاد
کجا باغ بودی همه راغ بود// کجا راغ بودی همه باغ بود

دوم دانش از آسمان بلند// که بی پای چوب است و بی دار و بند  
دلی کو پر از روغ هجران بود// در او وصل معشوقه درمان بود
خنک آن کسی را کز او رشک برد// کسی کوببخشایش اندر بمرد
شنیدم که خسرو بگوشاسب دید// چنان کاتشی شد ز دورش پدید
که بی داور این داوری نگسلد// و بر بی گنه هیچ بد نبشلد

سخن کان نه بر جای گویا شود// مرآن پایگه را که جویاشود
درخش ار نخندد بگاه بهار// همانا نگرید چنین ابر زار
بنرمی چو گردن نهد روزگار// درشتی و گرمی نیاید بکار
گشاده در هر دو آزاده وار// میان کوی کندوری افکنده خوار
کجا گوهری چیره شد زین چهار// یکی آخشیجش بر او بر گمار

مر او را بدی برمخیده پسر// ز مهر جهان بر پدر کینه ور
ستایش خوش آمدش بر یک هنر// نکوهش نیامدش خود ز ایج در
بکنغالگی رفته از پنجهیر// رمیده از او مرغک گرمسیر
پر از میوه کن خانه را تا بدر// پر از دانه کن خنبه را تا بسر
بیلفنج ز الفغده ٔ خویش خور// گلو را ز رسی بسر بر مبر

کرا سوخت خرمن چه خواهد دگر// جهان را همه سوخته سربسر
اگر بازی اندر جغو کم نگر// و گر باشه ای سوی بطان مپر
بهر دشت و رزه بجستی ز کار// نبودی بکشت و درودش بکار [ کذا ] 
بدو گفت مردی سوی رودبار// برود اندرون شد همی بی شنار
یکی دژ برازیست پرخاشخر// کز او هست شیر ژیان را حذر

بیاموزتا بد نباشدت روز// چو پروانه مر خویشتن را مسوز
سری بی تن و پهن گشته بگرز// تنی بی سر افکنده بر خاک برز
نه آن ز این بیازرد روزی بنیز// نه این را از آن اندهی بود نیز
مکن خویشتن سهمگین چاپلوس // که بسته بود چاپلوس از فسوس 
جز از خاک چیزی ندید از خورش // یکی جامه ای دید او از برش 

یک آهوست خوان را که ناریش پیش // چو پیش آوریدی صد آهوش بیش
زدن مرد را چوب بر تار خویش // به از باز گشتن ز گفتار خویش
یکی بهره را بر سه بهره است بخش // تو هم بر سه بخش ایچ برتر مشخش 
نه بیغاره دیدند بر بدکنش [ کذا ]// نه درویش را ایچ بد سرزنش
بهر نیک و بدهر دوان یک منش // براز اندرون هر دوان بدکنش 
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ// کل پشت چوکانت گردد ستیغ [ کذا ]

تو سمین بری من چو زرین ایاغ // تو تابان مهی من چو سوزان چراغ 
به بگماز بنشست بمیان باغ // بخورد و بیاران اوشد نفاغ
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ // دروغ اندر آرد سر من بیوغ 
همی گفت با او گزاف و دروغ // مگر کاندر آرد سرش را بیوغ 
چو بر رویت از پیری افتد نجوغ // نبینی دگر در دل خود فروغ

نگویم من این خواب شاه از گزاف // زبان زود نگشایم از بهر لاف
کشاورز و آهنگر و پای باف // چو بیکار باشند سرشان بکاف 
بگویش که من نامه ٔ نغز پاک // فراز آوریدستم از مغز پاک 
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ // تو از مهر او روز و شب چون نهنگ 
بآهن نگه کن که ببرید سنگ // نرست آهن از سنگ بی آذرنگ

چنین گفت هارون مرا روز مرگ // مفرمای هیچ آدمی رامجرگ 
گواژه که هستش سرانجام جنگ // یکی خوی زشت ا ست زو دار ننگ 
بر  این داستان کش بگفت از فیال //ابر سیصدوسی سه بود سال 
دل من پر آزار از آن بدسگال //نبد دست من چیره بر بدهمال

و پاره ای قطعات از همین کتاب که در تحفه الملوک شاهد آمده است بعضی با نام شاعر و بیشتر بی نام و چون وزن و طرز بهم ماننده است به احتمال قوی همه از ابوشکور است :

به دشمن برت استواری مباد//که دشمن درختی است تلخ از نهاد
درختی که تلخش بود گوهرا//اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوه ٔ تلخت آرد پدید//از او چرب و شیرین نخواهی مزید
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر//گمان بر که زهر است هرگز مخور
خردمند داند که پاکی و شرم //درستی و رادّی و گفتار نرم 
بود خوی پاکان و خوی ملک //چه اندر زمین و چه اندر فلک 

خردمند گوید خرد پادشاست //که بر خاص و بر عام فرمان رواست
خرد را تن آدمی لشکرست //همه شهوت و آرزو چاکر است
خرد چون ندانی بیاموزدت //چو پژمرده گردی برافروزدت
خرد بی میانجی و بی رهنمای //بداند که هست این جهان را خدای 
خردمند گوید من از هر گروه //خردمند را بیش دیدم شکوه

خرد پادشاهی بود مهربان //بود آرزو گرگ و او چون شبان
خردمند گوید که مرد خرد//بهنگام خویش اندرون بنگرد
کند تکیه  افزون چو افزون شود//وز آهوی بد  پاک بیرون شود.
خرد بهتر از چشم و بینائی است //نه بینائی افزون ز دانائی است
خرد باد همواره سالار تو//مباد از جهان جز خرد یار تو

خردمند گوید که تأیید وفر//به دانش به مردم رسد نه به زر
چو دانا شود مرد بخشنده کف //مرورا رسد بر حقیقت شرف 
گهر گرچه بالا نه بیش از هنر//ز بهر هنر شد گرامی گهر
کسی کو بدانش برد روزگار//نه او یافه ماند نه آموزگار
جهان را به دانش توان یافتن //به دانش توان رشتن و تافتن 

اگر علم را نیستی فضل پر//به سختی نجستی خردمندخر [ کذا ]
بدان کوش تا زود دانا شوی //چو دانا شوی زود والا شوی
نه داناتر آنکس که والاتر است //که والاتر آنکس که داناتر است 
نبینی زشاهان که بر تخت و گاه //ز دانندگان باز جویند راه
اگر چه بمانند دیر و دراز//به دانا بودشان همیشه نیاز

چو پخته شود تلخ شیرین شود//بدانش سخن گوهرآگین شود
ابی دانشان بارتو کی کشند// ابی دانشان دشمن دانشند
گر از جهل یک فعل خوب آیدی // مرو را ستاینده بستایدی
سخن گوی هر گفتنی را بگفت // همه گفت دانا ز نادان نهفت
چو یاقوت باید سخن بی زفان // سبک سنگ لیکن بهایش گران 

سخن تا نگوئی ترا زیردست //زبردست شد کز دهان تو جست 
کسی کو بنیکو سخن شاد نیست //بر او نیک و بد هرچه باشد یکیست
سخن کاندر او سود نه جز زیان // نباید که رانده شود بر زبان 
سخن گرچه باشدگرانمایه تر// فرومایه گردد ز کم پایه تر
سخن کز دهان بزرگان رود// چو نیکو بود داستانی شود

نگین بدخشی بر انگشتری //ز کهتر  بکمتر خرد مشتری
وز انگشت شاهان سفالین نگین //بدخشانی آید بچشم کهین
شنیدم که باشد زبان و سخن //چو الماس برّان و تیغ کهن
سخن بفکند منبر و دار را(؟)//ز سوراخ بیرون کشد مار را
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد//سخن تلخ وشیرین و درمان و درد

بر هر سخن باز گویا رسد//چنان کاب دریا بدریا رسد.
سخن کز دهان ناهمایون جهد//چو ماری است کز خانه بیرون جهد
نگهدار ازو خویشتن چون سزد//که نزدیکتر را سبکترگزد.
چو بر کار نابوده انده بری //بود تلخ تر هرچه خوشتر خوری .
شکیبائی و تنگ مانده بدام //به از ناشکیبی رسیدن بکام .

گشاده شود کار چون سخت بست //کدامین بلندست نابوده پست
از اندوه شادی دهد آسمان //فراخی ز تنگی بود بیگمان .
ترا اگر چه دانش بگردون رسد//ز دانای دیگر شنودن سزد
چه گفتنددر داستان دراز//نباشد کس از رهنمون بی نیاز.
کرا محنتی سخت خواهد رسید//بکمتر سخن محنت آید پدید

کرا روز نیک آید و بخت نیک //اگر بد کند آیدش سخت نیک .
چه نیکو سخن گفت دانش فزای //بدان کت نه کارست کمتر گرای .
بد اندر دل ار چند پنهان بود//ز پیشانی آن بد نمایان بود.
شگفتی نباشد که گردد ز درد//سر سرو کوژ و گل سرخ زرد [ کذا ]
شود دوست از دوست آراسته //چو با ایمنی مردم از خواسته

همه چیز پیری پذیرد بدان //مگر دوستی کآن بماند جوان
دو چیز انده از دل به بیرون برد//رخ دوست و آواز مرد خرد
بود دوست مر دوست را چون سپر//به از دوست مردم که باشد دگر
که مر دوست را جاودان پند دوست //به از گوهر ار چند گوهر نکوست .
هر آن دوست کز بهر سود و زیان //بود دوست دشمن شود بیگمان .

که را آزمودیش و یار تو گشت //منال از گناهی که بر وی گذشت
بران کت گزین بود مگزین دگر//وگرنه بمانی پیاده از دوخر
هر آن کینه کز دل بود خاسته //نبیندش هرگز کسی کاسته 
کسی را که دارد نگه کار  خویش //بگو کار دشمن  نگهدار بیش 
سخن دان نگفت این سخن برفسوس //که دستی که نتوان بریدن ببوس

بنرمی بسی چیز کردن توان //که بستم ندانی بکردن تو آن
بنرمی برآرد بسی چیز مرد//که آن برنیاید بجنگ و نبرد.
شنیدم که دشمن بود چون بلور//چو گاه شکستن نیابی مشور
پس آنگه چو خواهی که تا بشکنی //چنان کن که برسنگ خارا زنی 
نه دانش بود آهن آبدار//گه خشم دادن به ناهوشیار

کند دشمن آهوی کوچک بزرگ //بخرگوش تو بر نهد نام گرگ
چو دشمن بگفتن تواند همی //دروغی که بار است ماند همی
چه چاره است با او بجز خامشی //ستیهندگی باشد از بیهشی 
شجاع آنکه دل را شکیبا کند//بآشفتن اندر مدارا کند.
بترروزگار آن شمارم همه //که برکام دشمن گذارم همه 

یلان زخم پولاد و دست دراز//ز سرهم به پولاد دارند باز.
چو دشمن ببند افتد بکن تو زور [ کذا ]//که هرگز نگردد رها تابگور
چو روباه را کشت خواهی نگر//نخوانی بنامش مگر شیر نر
اگر چند خوبست بر کف گهر//چو او را برشته کنی خوبتر
دو چشمت بفرزند روشن بود//اگر چند فرزندت دشمن بود

ز پیش پسر مرگ خواهد پدر//تودشمن شنیدی زجان دوست تر.
بکاهد زرنج تو هم رنج تو//و ز آسانی آسانی و گنج تو.
بهنگام برنائی و کودکی //بدانش توان یافتن زیرکی [ کذا ]
درختی که خردک بود باغبان //بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش //که از کژی ّ و خم بگرداندش 

درم سایه و روح دانائی است//درم گرد کن تا توانائی است
چو پشت است مر مرد را خواسته //کرا خواسته کارش آراسته
بیفزاید از خواسته هوش و رای //تهی دست را دل نباشد بجای
توانگر برد آفرین سال وماه //و درویش نفرین برد بیگناه 
چنان کرد یزدان تن آدمی //که بردارد او سختی و خرمی

بر آن پرورد کش همی پروری //بیاید بهر راه کش آوری
بیاموز تا زنده ای روز و شب //چنین گفت دانا که بگشاد لب
نهاده زبن خودچنین آمدست //که هر مه به دانش گزین آمدست
شنیدم که بر شاه فرّخ بود//که دستور پاکیزه پاسخ بود
نبایدش دستور نادان بکار//دبیران نادان نا استوار

بود پادشه مستحق تر کسی //که دارد نگه چیز و دارد بسی
اگر عام دارد بسی خواسته //بدان تا بود کارش آراسته
پس این شاه را به که دارد نگاه //که بر عام بر چون شبانست شاه
چو خسرو ندارد چو خواهند ازو//حق مردمان چون گزارد بگو
خردمند گوید که بر عدل و داد//بود پادشاهی و دین را نهاد

بهین کاری اندر جهان آن بود//که ماننده ٔ کار یزدان بود.
شنیدم که آتش بود پادشاه //بنزدیک آتش که جوید پناه
تو دانی که بر درگه شهریار//بود خویشتن داشتن سخت کار
دل از هیبت شاه خیره شود//بدو چشم بیننده تیره شود
اگر پادشا را تو باشی پسر//همی ترس ازو گر ببایدت سر

براهی که مرد اندر آید به سر//بر آن راه نیزش نباید گذر.
گناهی که کردی و بر تو گذشت //نبایدت هرگز بدو بازگشت
نه هربار بر تو گنه بگذرد  //نه آهو همه ساله سبزی چرد
پشیمانی از کرده یکبار بس //هلاهل دوباره نخورده است کس
بکژی و ناراستی کم گرای //جهان از پی راستی شد به پای

هرآنگه که شد راستیت آشکار//فراوان بود مرا ترا خواستار.
رهی کز خداوند شد بختیار// برآیدش بی رنج بسیار کار.
نکوهیده باشد در[ و ]غ آزمای // سوی بندگان و بسوی خدای
یک آهو که از یک دروغ آیدا//به صد راست گفتن نپیرایدا
دروغ آب وآزرم کمتر کند//و گر راست گوئی که باور کند.

ز دریا همیشه گهر ناورند//یکی روز باشد که سرناورند.
شتاب آورد زشت نیکو بچشم //نه نیکو بود پادشا زود خشم 
کرا کار با شاه بدخو بود//نه آزرم و نه بخت نیکو بود
از اندازه برتر مبر دست خویش //فزون از گلیمت مکن پای پیش  
شکیبائی اندر همه کارها//به از شوشه ٔ زر به خروارها

شکیبائی اندر دل تنگ نه //شکیبائی از گنج بسیار به
سگالش بیاید بهر کار جست //سخن بی سگالش نیاید درست 
بکاری که تدبیر باید دروی //نشاید گزاف اندرو کرد روی
خردمند باید که تدبیر خویش //کند با دل خویش صدبار بیش
چنان کن که چون یافتی دستگاه //بآمرزش اندر بپوشی گناه 

بنیکی شود چشم روشن ترا//ز هر بد بود نیک جوشن ترا
ز نیکی همه نیک آید بجای //بنیکی دهد نیز نیکی خدای
بدی همچو آتش بود در نهان //که پیدا کند خویشتن ناگهان
یکی پند خوب آمد ازهندوان //برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیکی آنگه بیفکن براه //نماینده ٔ راه ازین به مخواه 

بارزانیان و نه ارزانیان //درم چون ببخشی ندارد زیان
تو دانی که مردم که نیکی کند//کند تا مکافات آن برچند
مکافاتها چند گونه بود//یکی آنکه کارد همان بدرود
خردمند گوید که بنیاد خوی //ز شرمست و دانش نگهبان اوی 
نکو داستان آنکه خسرو بزد//گران بادبر جانور خوی بد

بهشت آنکسی را که او نیکخوست //که دانستن خیرمردم بدوست
همه چیزها را پسندد خرد//مگر ناخردمندی و خوی بد
ز گفتار و کردار وز خوی زشت //کسی ندرود خوب چون زشت کشت 
چو از آشتی شادی آید به چنگ //خردمند هرگز نکوشد به جنگ
بتر دشمنی مرد را خوی بد//کزو جان به رنج آید و کالبد

بترمرد آنکو به خوی زنان //برآید، پس آنگه بماند چنان 
خردمند گوید که زن آن بتر//که او مردخو باشد و مردفر.
بس است این شرف خوی پاکیزه را//که ماند زن خوب دوشیزه را
کسی کو برهنه کند راز دوست //روا باشد ار بردرانیش پوست
گشاینده ٔ رازهای نهان //سرانجام رسوا شود در جهان

ز من راز خویش ار نداری نگاه //نگه داشتن رازت از من مخواه
چو در دل نگنجدت راز کسان  // کجا گنجد اندر دل دیگران
سخن کو ز سی ودو دندان بجست //به سی ودو گوش و دل اندر نشست
نیایددگر باره زی مرد آن //سخن کز دهن جست و تیر از کمان
مباد ایچ کس کو بگوید نهان //ابا زن ، که رسوا شود در جهان

شنیدم که چیزی بود استوار//که او را نگهبان بود بیشمار
مگر راز، کانگاه پنهان بود//که او را یکی تن نگهبان بود
اگر راز خواهی که پنهان بود//چنان کن که پیوند  با جان بود
چو الماس کاهن ببرد همی //سخن نیز دل را بدرد همی
زبان را مدارید هرجای سست //که تا رازتان کس نداند درست

کسی کآورد راز خود را پدید//ز گیتی به کامه نخواهد رسید
نهفتن سزد راز را جاودان //به جان باز بایدش بستن ، بجان
ابا دوست و دشمن نباید گشاد//به فرزند موبد چنین کرد یاد
شمن را نبینی چه گوید شمن //مگو راز با یک تن از انجمن .
چنان کامدی آنچنان بگذری //خوروپوش افزون ترا، بر سری

خردمند گوید که هست این جهان //یکی جسر بر راه وما همرهان 
کسی کاندر اندوه گیتی فتاد//مپندار گر شاه  بینیش شاد
جهان آب شورست چون بنگری //فزون تشنه ای گرچه بیشش خوری 
ز دشمن به دینار و با زینهار//برستن توان ، و آز را نیست چار
نپاید جهان بر تو ور پایدی //ازو هربدی کایدی شایدی 

چنین آمد و تو نخواهی چنین //بسنده نه ای با جهان آفرین
نگردد به کام تو هرگز روش  //روش دیگر و تو بدیگرمنش 
به دشت اندرون تشنه را خاک شور//نماید چو آب این درفشنده هور
اگر برشتابد بدو آب جوی //نیابد دروآب جوی آب جوی 
نه مشکست هرچ او سیاهی نمود//سیاهی نماید همان نیز دود

نه هر چه آید اندر دل ما گمان //بر آن گونه گردش کند آسمان 
هر آن چیز کاندر جهان ناوری //چرا گوش داری که بیرون بری 
همه چیز هستت ز چیز کسان //چو بیرون روی باز ایشان رسان 
رهی کز خداوند شد بی نیاز//خداوندی وی نداری تو باز
بجای مه است از میان مهان //کسی کو بپوشد نیاز از جهان 

چه دینار و چه سنگ زیر زمی //هر آنگه کزو نایدت خرمی 
چو زهری که آرد به تن در گداز//خرد را بدان گونه بگدازد آز.
خور و پوش و بخشای وراحت رسان //نگه می چه داری ز بهر کسان 

و او را ظاهراً مثنویهای دیگر بوده است . اینک چند نمونه :
مثنوی ببحر خفیف :

گشت پر منگله همه لب کشت //داد در این جهان نشان بهشت 
هر که باشد سپوز کار بدهر//نوش در کام او شود چون زهر
همه دعوی کنی و خوائی ژاژ//در همه کارها حقیری و هاژ
دیو بگرفته مر ترا بفسوس //تو خوری بر زیان مال افسوس 
آب انگور و آب نیلوپل //مرمرا از عبیر و مشک بدل 
سروبن چون سر و بن پنگان //اندرون چون برون با تنگان 
هرکجا گوهریست بشناسم //دست سوی دگر نپرواسم 

مثنوی به بحر هزج مسدس :

بیاید فیلسوفی سخت شیوا//که باشد در سخن گفتن توانا
ز روز واپسین آنکش خبر نیست //جز او رندیدنش کار دگر نیست 
به کار دهر مولش گرچه بد نیست //ولی در خیر کردن از خرد نیست
بر آغالیدنش استیز کردند//بکینه چون پلنگش تیز کردند
بخوشاندت گر خشکی فزاید//وگر سردی ، خود آن بیشت گزاید

هر آن شمعی که ایزد بر فروزد//هر آنکش پف کند سبلت بسوزد
درستی عمل گر خواهی ای یار// ز الفنجیدن علم است ناچار
اگر قارون شوی ز الفختن مال // شوی در زیر پای خاک پامال 
یکی گفتش که ای دارای گیهان //که یارد کرد با تو مکر و دستان
پلنگ دژ برازی دید بر کوه //که شیرچرخ گشت از کینش استوه
چو آلیزنده شد در مرغزاری //نباشد در دلش از بار باری 

مثنوی ببحر رمل :

چو نیاز آید سزاوار است داد
جان من گریان این سالار باد

مثنوی ببحر سریع

کار بشولی که خرد کیش شد
ازسر تدبیر و خرد بیش شد

لغت نامه دهخدا

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=