رفتن به محتوا

عالم عارف جليل مولى حاج سلطان محمّد گنابادى«سلطان على شاه طاب ثراه»

تاريخ ولادت او آن‏چنان‏كه پدرش مرحوم ملّا حيدر محمد با خطّ خود در پشت قرآن نوشته ‏اند و عكس فتوگراف آن در كتاب «نابغه علم و عرفان» آمده است؛ 28 جمادى الاولى سال 1251 قمرى مى‏باشد.

چون آن جناب به سنّ سه سالگى رسيد؛ پدرش به بعضى از شهرهاى ايران و سپس به هند مسافرت كرد و از او خبرى نشد. آن‏ جناب به فراق پدر مبتلا گشت و برادرش ملّا محمد على، او را سرپرستى نمود. چون به سن 6 سالگى رسيد؛ بنا به امر مادر و برادر آموزش قرآن مجيد و كتابهاى فارسى را آغاز كرد؛ و در مدّت پنج ماه توانست در آموختن آنها توفيق حاصل كند. ولى به ادامه تحصيل موفق نشد، و بنا به امر برادرش به كارهاى دنيوى مشغول گشت تا 17 ساله شد؛ دوباره به تحصيل علوم دينى متداول مشغول گرديد.

ابتدا در وطن خود به تحصيل علوم ادبى پرداخت، سپس به مشهد مقدّس رضوى (ع) شتافت؛ جهت تكميل علوم دينى به نجف اشرف و آنگاه جهت درك علوم عقلى و فلسفه به سبزوار رفته و از محضر حكيم عارف و زاهد متألّه، حاج ملّا هادى سبزوارى بهره‏مند شد. مدّتها بطور پيوسته و ناپيوسته در خدمت استاد به تحصيل پرداخت.

پس از آنكه در علوم ظاهرى كامل شد و در آن برترى و مهارت كامل پيدا كرد؛ جذبه‏اى از جذبات حقّ بوسيله حاج ملّا هادى و راهنمائى او در وى پديد آمد و جهت يافتن مقصود خويش به اصفهان مسافرت نمود و خدمت عارف جليل محمّد كاظم سعادت على شاه (تغمّده اللّه بغفرانه) رسيد. و موفّق به گرفتن ذكر قلبى از آن جناب و دخول در طريقت نعمت ‏اللّهى شد.

در بازگشت به گناباد بنا به امر مرشد در مورد اطاعت از فرمان مادرش (كه او را به ازدواج ترغيب مى‏نمود) با دختر حاج ملّا على بيدختى ازدواج كرد و بعد از مدّت كمى شوق تجديد ديدار شيخ را بر آن داشت كه بار ديگر به اصفهان مسافرت كند.

در سال 1284 از طرف سعادت على شاه به اجازه ارشاد و تلقين ذكر قلبى و اوراد مأثوره مفتخر و در طريقت به لقب- سلطان على شاه- ملقّب گرديد.

در سال 1293 شيخ او، رحلت كرد؛ آن جناب در جاى او نشست و شيخ سجّاده‏نشين در طريقه نعمت‏اللّهى گرديده، و مورد توجّه سالكان الى اللّه قرار گرفت.

مقرّ آن جناب بيدخت (از روستاهاى گناباد) محلّ اقامت روى‏آورندگان به آنجا شد، و نام گناباد كه تا آن زمان معروف نبود بعد از اينكه، ايشان در آنجا اقامت گزيدند بتدريج در تمام ايران شهرت يافت؛ و اين خود يكى از بركات وجود آن عالم و عارف بزرگوار در آن شهر بود.

سلطان على شاه «طاب ثراه» در سال 1305 قمرى به حج مشرّف شد و زيارت خانه خدا را انجام داد. او در بازگشت به زيارت عتبات مقدّسه (در عراق) نائل گرديد و با علما و فقهاى شيعه آن بلاد، ملاقات نمود كه از جمله آنان: مرحوم شيخ زين العابدين مازندرانى و فرزندان او و مرحوم مغفور حاج ميرزا حسن شيرازى و ديگران بودند كه همگى، آن جناب را تجليل و تعظيم كرده با احترام با ايشان روبرو شدند.

پس از بازگشت به ايران، مدّتى در تهران توقّف نمود. در اين موقع بيشتر رجال علم و فقه و سياست به حضور ايشان رسيدند پادشاه قاجار ناصر الدّين شاه كه در آن زمان در جاجرود بسر مى‏برد؛ و چون شنيد آن حضرت به تهران وارد شده است؛ پيكى به تهران فرستاد و اظهار علاقه نمود كه با وى ملاقات نمايد و خبر داد كه بزودى جهت ملاقات حضرتشان به تهران خواهد آمد. ولى حضرت سلطان على شاه وقتى اين سخن را شنيد در حركت از تهران شتاب نمود تا قبل از اينكه شاه وارد تهران شود، از تهران برود و گفت: ما فقيريم و همنشينان فقرائيم ما را با پادشاهان چه كار![1] پس به گناباد بازگشت. او بعد از چند سال اقامت در گناباد؛ بار ديگر جهت زيارت مشهد مقدّس رضوى به آن آستان مشرّف گرديد، و در آنجا مسموم گرديد، ولى او را علاج نمودند و خطر رفع شد؛ ليكن تندرستى نخستين را باز نيافت.

حضرت سلطان على شاه جهت تحصيل وسائل معاش به امور كشاورزى مى‏پرداخت. زيرا او معتقد بود؛ براى تأمين وسايل زندگى و معيشت بايد به كسب و كار پرداخت؛ همان‏طور كه شاه سيّد نعمت اللّه ولى، پيروان و مريدانش را به كسب و ترك بيكارى امر مى‏فرمود:

در عين حال كه كار مى‏كرد از مطالعه و تدريس و تأليف و ارشاد مردم و كمك به مساكين و بر آوردن نيازهاى محتاجان، غفلت نداشت.

بلكه او به مداواى بيماران نيز مى‏پرداخت تا جائى كه به مهارت و توانائى در طبّ مشهور گشت. آن حضرت بسيار زاهد و عابد بود، و هيچ‏گاه تهجّد در سحر، از او ترك نشد.

او در بپا داشتن شعائر دينى و مذهبى مانند نماز جماعت، و مجلس ذكر و قرائت قرآن و مراسم سوگوارى اهل بيت (ع) بسيار علاقمند و مشتاق بود و در امور دنيا مانند خوراك و پوشاك به حدّ اقل قانع بود و پيروان و مريدان خويش را نيز به محافظت از آداب دينى امر مى‏فرمود، و هرگاه مى‏ديد يا مى‏شنيد كه بعضى از مريدانش خلاف نموده‏اند؛ نمى‏توانست در امر دين خشم خود را فروبرد و پنهان دارد؛ بلكه به آنان تشدّد كرده با خشونت برخورد مى‏كرد، تا آنجا كه بعضى از مريدانش را كه آداب شرع را رعايت نكرده بودند پس از تذكّر و ياد آورى آنها به رعايت و عدم تأثير ياد آورى طرد نمود. حال كه سخن بدينجا رسيد اگر بخواهيم جهت تكميل مطلب و بطريق ضمنى و استطراد خصوصياتى از طريقه نعمت‏اللّهى را در اينجا ذكر كنيم جاى تعجّب نخواهد بود:

1: سيّد نعمت اللّه ولى، و جانشينان او، تا كنون همه مريدان را به‏ محافظت آداب شرع مقدّس نبوى از قبيل عمل به واجبات و ترك محرّمات، بلكه مكروهات امر نموده‏اند، چه تخليه دل از غير خدا، مستلزم اطاعت از خدا و رسول خدا و اولي‏الامر و پيروى از احكام آنان مى‏باشد. زيرا جائز، بلكه ممكن نيست كسى كه محبّ و دوستدار است؛ خلاف امر محبوب انجام دهد.

هر كه ادّعاى دوستى خدا مى‏كند؛ لازم است از اوامر او، و اوامر رسول او اطاعت نمايد. چه اينكه خدا فرمود: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ‏[2] زيرا مادام كه ظاهر و اعضاء و جوارح انسان به حفظ حدود الهى زينت نيابد؛ دل به آداب روحانى مؤدّب نمى‏شود. ازاين‏رو، هر چه، مخالفت با شرع شريف داشته باشد از قبيل اعتقادات باطل و بدعت‏ها و اعمال نهى‏شده «حتى سماع» در اين طريقه راه نداشته؛ باطل و ممنوع است. مجالس ذكر هم از همه اين امور پاك و منزّه مى‏باشد.

2: اينكه برادران اين طريقه، مأمورند كه بيكارى و گوشه گيرى و رهبانيت را ترك نمايند، و به يكى از شغلهاى دنيوى كه مباح باشد جهت تحصيل معاش رو آورند تا در تأمين معاش خود آنها را از ديگران بى‏نياز سازد؛ چه انسان در دنيا محتاج به خوردن و آشاميدن و پوشش و مسكن است و همه اين‏ها از ضروريّات زندگى دنيا محسوب مى‏گردد و رسيدن به آنها با كسب حلال يا با سرقت، يا گدائى و يا اظهار احتياج به غير حاصل مى‏شود، و هر چه بدون رضاى مالك باشد مثل غصب در حقيقت جزء سرقت محسوب مى‏گردد و هر چه مربوط به طمع است؛ از نوع سؤال و گدائى، به حساب مى‏آيد.

سرقت و گدائى از نظر عقل و شرع و عرف حرام است. تنها كسب حلال و مباح باقى مى‏ماند خواه كشاورزى باشد يا تجارت و يا صنعت يا غير آنها از كسبهاى مختلف حلال. پس بر همه فقراء اين طريقه لازم است كه هر يك به كسبى حلال اشتغال ورزند تا سر بار ديگران نشوند، بلكه لازم است كار آنها طورى باشد كه به ديگران نيز سود برساند.

چون برادران اين طريقه مأمور به ترك انزوا و وارد شدن به اجتماع هستند؛ به اصطلاح صوفيه در آنان بسط بر قبض غالب مى‏گردد[3] چه غلبه قبض بر بسط در سالك الى اللّه عموما بر اثر گوشه گيرى و كناره جوئى از خلق پديد مى‏آيد و داخل شدن در اجتماع و جماعت مردم، موجب بسط مى‏شود، زيرا، براى سالك لازم است كه حقّ را در همه مظاهر مشاهده كند و با همه هستى به نيكى معاشرت و همنشينى نمايد؛ چه دوست داشتن مظاهر الهى سايه و ظلّ دوستى خداست.

چنانكه شيخ جليل سعدى شيرازى گفته است:

به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست‏   عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست‏
 

3: از جمله خصوصيّات اين طريقه، مقيّد نبودن به پوشش مخصوص و لباس مشخّص و معيّنى در ظاهر مى‏باشد، مانند خرقه مخصوص و تاج و امثال آن كه در بسيارى از طرق صوفيّه، معمول مى‏باشد، بلكه سيّد نعمت اللّه ولى و جانشينان وى گفته‏اند: براى صوفى تنها لباس تقوى لازم است نه غير از آن، لذا، تعجّبى ندارد از اينكه آنان در ظاهر لباس معيّن نمى‏پوشند كه عبادت خدا و سلوك الى اللّه، با هر لباسى ممكن و جائز است و هيچ تفاوتى بين كسى كه در لباس اهل علم يا در لباس حكومتى يا غير آن باشد؛ نيست. به خلاف بسيارى از سلسله‏هاى صوفيّه كه داراى خرقه مخصوص و تاج مشخّصى مى‏باشند. بگونه‏اى كه هر كس داخل اين سلسله شود حتما بايد به لباس مخصوص مقيّد گردد.

در بعضى از طريقه‏ها تقيّد به لباس، مخصوص مجالس ذكر است (كه در آنجا، لباس مخصوص مى‏پوشند) ولى در طريقه نعمت‏اللّهى اين قيد در مجلس ذكر و غير آن اصلا وجود ندارد.

حضرت مؤلّف جليل نيز چون به اين سيره و روش مقيّد بود؛ و هيچ يك از واجبات بلكه مستحبّات را ترك ننموده؛ و در ترك محرّمات بلكه مكروهات نيز ثابت قدم و استوار بود و خود در دنيا بكار اشتغال داشت لذا پيروان و مريدانش را نيز به اين امور فرمان مى‏داد و شديدا در رعايت و حفظ آنها كوشا بود.

سر انجام ايشان را در شب شنبه 26 ربيع الاول سال 1327 قمرى خفه كرده و غرق ساختند، او شهيد از دنيا رحلت فرمود و (در حرم مطهّر كه اكنون زيارتگاه فقرا و سايرين مى‏باشد) در انتهاى قبرستان بيدخت بالاى تپه مدفون گشت.

پس از آن حضرت فرزند عارف كاملش مولى حاج ملّا على نور على شاه ثانى كه متولّد در 17 ربيع الثّانى 1284 هجرى قمرى مى‏باشد جانشين پدر گرديد، و بدين ترتيب او جاى پدر نشست تا ايشان نيز در تاريخ 15 ربيع الاوّل 1337 قمرى در كاشان مسموم شدند و فرزند جليل ايشان پدر معظّم اينجانب، (سلطان حسين تابنده) مولى حاج شيخ محمّد حسن صالح على شاه كه در 8 ذى‏حجه 1308 قمرى زاده شده بود جانشين آن مرحوم گرديد كه مسند طريقه نعمت‏اللّهى در اين زمان به‏ وجود آن حضرت مزيّن است كه خداوند عمر شريفش را طولانى گرداند[4].

مولى حاج سلطان محمّد تأليفات بسيارى دارد كه بيشتر آنها در احكام و آداب شرع و اخلاق است كه با اصول عرفان مطابقت مى‏كند؛ مانند: سعادت‏نامه، مجمع السّعادة، بيان السّعادة، ولايت‏نامه، بشارة المؤمنين، تنبيه النائمين، التوضيح و الايضاح.

دو تأليف از آنها كه بيان السعادة و ايضاح به عربى مى‏باشد و آثار ديگر به زبان فارسى است. وى غير از كتب نام برده، تأليفات ديگرى هم دارد كه در منطق و نحو مى‏باشد؛ مثل «تذهيب التهذيب» كه حاشيه و شرحى است بر تهذيب المنطق، و حاشيه‏هائى بر اسفار كه همه آنها به عربى است. مهم‏ترين تأليف آن جناب، تفسير قرآن مجيد است كه «بيان السّعادة فى مقامات العبادة» نام دارد و آن از مهم‏ترين تفسيرهايى است كه در قرن اخير نوشته شده است تا آنجا كه فقيه كامل مرحوم حاج آقا محسن مجتهد عراقى و حكيم جليل مرحوم مغفور آخوند ملّا محمّد كاشانى درباره آن گفته‏اند:

«تفسير سلطان، سلطان التّفاسير است» در اين تفسير نكات دقيق عرفانى و فلسفى و ادبى در بيان آيات ذكر شده است كه هيچ كس پيش از او يادآور نشده است؛ همان‏طور كه خود وى، در مقدّمه تفسير نيز به صراحت بيان نموده است.

همه آنچه در تفسير آيات ذكر شده است كلّا مستند به احاديث و اخبارى مى‏باشد كه از مصادر عصمت (ع) روايت شده است.

سلطان على شاه چون به شيخ و مرشدش حاج محمّد كاظم سعادت على شاه، علاقه و ارادت بسيار داشت؛ سه اثر از آثار خود: «سعادت‏نامه، بيان السّعادة، مجمع السّعادات» را به نام ايشان نمود؛ همان‏طور كه مولوى بلخى خراسانى، ديوان خويش را به اسم مرشدش شمس تبريزى نام نهاد، مولى محمّد تقى كرمانى- مظفّر على شاه- ديوان اشعارش را به نام مرشدش مشتاق على شاه پايان بخشيد- كه خدا ايشان را بيامرزاد.

_____________________________________________________________________________________

پاورقی

[1] رسول خدا( ص) فرمود: همنشينى با فقرا از تواضع است( نهج الفصاحة)

[2] آل عمران- 31

[3] قبض نتيجه واردى است كه بعد و انذار و حجاب را نزد سالك ظهور دهد و حالت گرفتگى و اندوه دل را سبب شود بسط عكس قبض و نتيجه واردى است كه قرب و بشارت و رفع حجاب و شهود را در دل ارائه دهد و شادمانى آن، وجود را گسترده سازد.

[4] حضرت شيخ محمّد حسن صالح على شاه در تاريخ ششم مرداد 1345 هجرى شمسى مطابق با نهم ربيع الثّانى سال 1386 هجرى قمرى در زادگاهش بيدخت خرقه تهى كرد و دعوت حق را لبيك گفت و فرزند مقدسش حضرت حاج سلطان حسين تابنده نويسنده اين مقدّمه با لقب رضا على شاه بر مسند ارشاد نشست- آن جناب نيز در تاريخ هيجدهم شهريور ماه 1371 هجرى شمسى خرقه تهى كرد و عالم عرفان را با رحلت خود عزا دار ساخت و اكنون حضرت آقاى حاج على تابنده( محبوبعلى شاه) بموجب فرمانى كه پدر بزرگوارشان حضرت آقاى رضا على شاه قدس سرّه در حيات خود صادر فرموده بود بر مسند هدايت و ارشاد فقراى اين سلسله جلوس فرموده‏اند.

مقدمه ترجمه تفسير بيان السعادة فى مقامات العبادة، ج‏1، ص: 58

زندگینامه حسين راغب اصفهانى‏

حسين بن محمد بن مفضل، در قياس با شمار آثار و جايگاه علمى و فرهنگى وى در عصر خودش، آگاهيهاى كافى از حيات و چند و چون دانش اندوزى‏اش نداريم. به گمان صفوان عدنان، محقق مفردات، راغب در دروس لغت ابو منصور جبان صاحب كتاب« الشامل» در لغت كه ساكن اصفهان و هم عصر وى بوده شركت مى‏ جسته است، ابو منصور در يك طبقه قبل از راغب قرار مى‏گيرد.

از اوصاف وى چنين بر مى‏آيد كه اهل وعظ و تدريس و تأليف و مناظره بوده و نيز صاحب حسن خلق و خلق. در جوانى عصر صاحب بن عباد وزير مشهور را درك كرده ولى با او مصاحبتى نداشته، امّا با وزير بعدى، ابو العباس ضبّى( احمد بن ابراهيم) كه جانشين صاحب بن عباد گشته و دوستدار علم و علماء بود، مجالست كرده با او و علماء حاضر در مجلس وى، مباحث علمى داشته است.

با بزرگان علمى و ادبى مانند ابو القاسم ابن ابى العلاء رفت و آمد نموده، در مجالس آنان شركت مى‏جسته است، حضور وى در اين جمعها، دلالت بر عدم عزلت گزينيش دارد، اما عدم شهرتش بخاطر اين است كه از حكما محسوب مى‏شده و اهل سنت، نظر مساعدى نسبت به آنها ندارند. گويا خود نيز گمنامى را دوست مى‏داشته و در موارد زيادى از تأليفاتش به عدم مدح خود و پرهيز از پرداختن به اينگونه مسائل، اشاراتى دارد.

بيهقى و شهرزورى درباره راغب مى‏نويسند: از حكماء اسلام بوده و بين شريعت و حكمت جمع نموده و بهره معقول او بيشتر است.« تاريخ حكماء اسلام»،« نزهة الارواح» خوانسارى در روضات الجنات ص 238 او را با القابى اينچنين توصيف مى‏كند:« امام، اديب حافظ، صاحب لغت، ادبيات، حديث، شعر و كتابت، اخلاق و حكمت و كلام و علوم اوائل را مى‏داند و او را مورد قبول خاصه و عامه مى‏شمرد.» در« كشف المحجوب» او را از مشايخ طريقت نيز شمرده است.

مذهب‏

در عقيده وى اختلاف است، ظاهر آن است كه از اهل سنت و جماعت و غير معتزلى بوده، هر چند برخى هم او را معتزلى يا شيعى گفته‏اند، با اينهمه از اهل بيت« عليهم السلام» مطلب نقل مى‏كند و اهل محبت ايشان است. فخر رازى در« تأسيس التقديس» او را از ائمه اهل سنت ناميده و قرين غزالى نموده است. در مذهب فقهى ‏اش مجتهد بوده، نه مقلّد، و قول به شافعى بودن وى درست نيست، زيرا ردى بر برخى آراء آنها دارد.

در خلال مفردات، ردودى نيز بر معتزله دارد، مانند ردّ بر جبايى در مادّه« ختم» و رد بر بلخى در مادّه« خل» و اثبات رؤية الله در قيامت در« رساله الاعتقاد». در همين رساله نيز طعنه ايى بر شيعه دارد.

در مقدمه كتاب محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء كه توسط عمر الطباع وفات راغب را 502 ق ذكر كرده است.

تأليفات‏

قرن چهارم هجرى دوران شكوفايى و نهضت علمى بود. راغب متأثر از اين فضا، در كارنامه خود تأليفات ارزشمندى را ثبت كرده است. 23 اثر با نام او همراه است. برخى از آنها عبارتند از:

مفردات غريب قرآن،

تفسير قرآن كريم( جامع التفسير)،

حلّ متشابهات القرآن( درة التاويل فى متشابه التنزيل)،

تحقيق البيان فى تأويل القرآن،

احتجاج القراء،

المعانى الاكبر،

الرسالة المنبهة على فوائد القرآن،

رسالة فى الاعتقاد،

الذريعة الى مكارم الشريعة،

تفصيل النشأتين و تحصيل السعادتين،

كتاب شرف التصوف،

رساله تحقيق مناسبات الالفاظ،

رساله ‏اى در مراتب علوم.

از نگرش گذرا بر فهرست نگاشته ‏هاى راغب و كتابشناسيها و كتابهاى اسلامى، در مى‏ يابيم وى، بهره‏ اى كلان از كوششهاى علمى خويش را ويژه قرآن و دانشهاى قرآنى ساخته بوده و به ويژه مفردات او از آوازه ‏مندترين و پر تأثيرترين نگارشهاى قرآنى متقدم نزد پسينيان وى به شمار مى‏ رود.

علامّه آيت اللّه العظمى سيد محمد حسينى همدانى‏

علاّمه مفسّر حضرت آيت اللّه العظمى سيد محمد حسينى همدانى نجفى فرزند آيت اللّه سيّد على همدانى، در سال 1322 ق در خانواده علم و تقوى در شهر نجف اشرف متولد شد. پدر ايشان از شاگردان مرحوم ملا حسينقلى همدانى و حاج سيد احمد كربلايى و همدوش و همطراز با مرحوم ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزى و حاج آقا حسين قمى بود و با بزرگانى از جمله مرحوم آقاى شيخ محمد بهارى همدانى حشر و نشر داشت، و مدت 18 سال به طور مرتب ملازم مرحوم آخوند بود و غير از درس و بحث‏هاى رسمى حوزه از سير و سلوك و حالات آموزنده و مفيد آخوند ملاّ حسينقلى همدانى كسب فيض مى‏كرد.

مفسّر بزرگوار پس از هشت سال، با مرحوم پدرش از نجف به ايران مى‏آيد و در آغاز، نزد پدرش درس شروع مى‏كند و مدتى از مرحوم سيد على همدانى و ديگران بهره مى‏برد، تا آنجا كه در سال 1343 ق و پس از گذشت سيزده سال مجددا به نجف باز مى‏گردد و در آنجا به تحصيل ادامه مى‏دهد و چون ميان پدر علاّمه حسينى و مرحوم ميرزاى نائينى علاقه و دوستى ديرينه وجود دارد، فرزند خود را تحت هدايت و سرپرستى ايشان قرار مى‏دهد.

ايشان درس‏هاى باقيمانده سطح را خدمت مرحوم آيت اللّه ميلانى از شاگردان بزرگ مرحوم نائينى و كمپانى و آقا عماد رشتى تمام مى‏كند.

در سال 1345 ق پس از پايان دروس سطح، در دوره پايانى درس اصول مرحوم ميزاى نائينى( م 1355 ق) شركت مى‏كند و استاد از وى مى‏خواهد كه درسها را بنويسد و ايشان ببيند.

وى در اين باره مى‏گويد:« من چند سال، درس مرحوم آيت اللّه نائينى مى‏رفتم. در طول اين چند سال تمام درس ايشان را مى‏نوشتم و هر چند وقت يكبار، نوشته‏ها را كه چند دفتر مى‏شد، خدمت ايشان مى‏بردم و ايشان مطالعه مى‏فرمودند. تمام دوره درس اصول را، تا ابتداى بحث برائت، در مدت هفت هشت سال…» ايشان درباره عظمت علمى و روحى استاد خود در همين مصاحبه، نكات ارزنده‏اى دارند و اهتمام استاد را به تربيت شاگرد، دقت در ارايه مطالب، توجه به ادبيات و نويسندگى و از همه مهم‏تر به دعا و مناجات و راز و نياز و آداب نماز مى‏ستايند و مى‏گويند:« مرحوم آيت اللّه نائينى بنا داشتند براى فريضه ظهر و عصر، حدود يك ربع ساعت كه به اذان مانده بر روى سجاده بنشينند و حال انتظار داشته باشند، تا اذان بگويند و ايشان مشغول نماز شوند.» علامه حسينى به جز درس مرحوم نائينى، در درس فقه و اصول مرحوم حاج شيخ محمد حسين اصفهانى( م 1365 ق)، معروف به كمپانى شركت مى‏كنند. از بحث بيع تا بحث خيارات مدت چهار سال از استاد استفاده مى‏كنند و تحت تأثير قوت روح ايشان قرار مى‏گيرند.

ايشان درباره استاد خود كمپانى در همين مصاحبه مى‏گويند: غير از مهارت و استادى كم نظير مرحوم آيت اللّه شيخ محمد حسين كمپانى در فقه و اصول، در تفسير و بهره‏بردارى از آيات قرآن نيز ابتكارهاى خوب و جالبى داشتند، از جمله مى‏فرمودند:« ما از آيات الهى مى‏توانيم پى به مقام هر يك از انبيا ببريم كه در مقايسه آن با مقام اوصياى الهى حقايقى فهميده مى‏شود…» بنابراين، ايشان افزون بر شاگردى كمپانى در فقه و اصول، شاگردى مرحوم كمپانى را در تفسير داشته و چه بسا متأثر از آموخته‏هاى ايشان در اين دانش عظيم الشأن بوده است.

گذشته از مرحوم كمپانى، ايشان شاگرد بزرگانى چون آقا ميرزا جواد ملكى و بزرگان عرفان عملى بوده است. علاّمه مدتى در خدمت آيت الله ميرزا على آقاى قاضى بوده و محضر ايشان را درك كرده است. مرحوم ميرزا على آقاى قاضى از شاگردان مبرّز مرحوم آقاى سيد احمد كربلايى از عرفاى نامى آن زمان بوده است.

علاّمه حسينى درباره مرحوم قاضى و رابطه خودش با ايشان مى‏گويد:« در سنه 1347 يا 1348[ ه. ق‏] كه من در مدرسه قوام بودم. مرحوم ميرزا على آقاى قاضى به مدرسه قوام تشريف آوردند و از متصدى مدرسه خواستند كه حجره‏اى را در اختيار ايشان قرار دهد. متصدى مدرسه با كمال احترام پذيرفت و يك حجره كوچكى از طبقه فوقانى مدرسه را در اختيار ايشان قرار داد. بعد معلوم شد كه مرحوم ميرزا على آقاى قاضى حجره را به عنوان مكان خلوتى براى تهجد و عبادت مى‏خواستند؛ چرا كه منزل ايشان كوچك بود و ايشان تصور داشتند شب هنگام كه مى‏خواهند به نماز و تهجد بپردازند، مزاحم بچه‏ها هستند؛ به اين جهت اين حجره را تهيه كرده بودند. شب‏ها حدود ساعت دوازده كه معمولا طلبه‏ها به خواب مى‏رفتند تا براى درسهاى فردا استراحتى كرده باشند، شب‏زنده‏دارى و تهجد ايشان در آن حجره كوچك شروع مى‏شد. در آنجا بود كه من شيفته مرحوم ميرزا على آقاى قاضى شدم.

حالت دعا و نيايش ايشان، در آن حجره كوچك، خيلى براى من جالب و زيبا بود. چند ماهى از آمدن ايشان به مدرسه مى‏گذشت كه من رفتم خدمت ايشان و تقاضا كردم كه كتاب« جامع السعادات» مرحوم نراقى را براى من بخوانند و ايشان با كمال بزرگوارى پذيرفتند. قرار شد من در كنار درسهاى ديگر در ساعات فراغت خدمت ايشان برسم. با اين قرار من خدمت ايشان مى‏رسيدم و ايشان درس مى‏فرمودند؛ اما چه درسى، واقعا درس عرفانى بود؛ يك عرفان وجدانى. شنونده يقين مى‏كرد كه آنچه استاد مى‏گويد، خود به يقين دريافته و در وجود خودش پياده كرده است. هنوز شيرينى و لذت آن مدت كوتاه درس را كه خدمت ايشان بودم احساس مى‏كنم. اقرار مى‏كنم كه مرحوم ميرزا على آقاى قاضى بسيار مرد كم‏نظيرى بود. كلام و رفتار و سلوك ايشان بسيار جذاب و دلنشين بود.»

آثار علمى‏

1. تفسير انوار درخشان كه مورد بحث ما در اين مقاله است.

2. شرح اصول كافى در شش مجلد.

3. تقريرات درس مرحوم نائينى كه به چاپ نرسيده است.

اجازات‏

علاّمه حسينى از شخصيت‏هاى بزرگى تصديق اجتهاد و اجازه نقل حديث گرفته‏اند كه سه چهار اجازه ايشان در جلد هيجدهم تفسير انوار درخشان در آغاز كتاب به چاپ رسيده كه به آنها اشاره مى‏كنيم:

1. اجازه از مرحوم ميرزاى نائينى در تاريخ 22 ذى الحجه 1351 ق كه اين تعبيرات درباره ايشان نگاشته شده است:

« عمدة العلماء و الافاضل العظام و ثقة الاسلام المؤيد المسدّد الصفي… فقد حضر ابحاثى الفقهية و الاصولية مدة عديدة حضور تفهم و تحقيق و تعمق و تدقيق، حتى ادرك مناه و نال مبتغاه و بلغ و نال درجة سامية من الاجتهاد، مقرونة بالصلاح و السداد فلجنابه العمل بما يستنبطه من الاحكام على النهج المتداول بين الاعلام.» 2. اجازه از مرحوم شيخ الحكماء محمد حسين اصفهانى معروف به« كمپانى» كه اين تعبيرات را در حق ايشان در تاريخ هشتم محرم الحرام 1351 ق نوشته است:

« السيد السند و المولى المعتمد، صفوة العلماء الاعلام و ثقة الاسلام… حضر على غير واحد و الاعيان و على شطرا من الزمان لتحقيق المبانى الاصولية و تنقيح القواعد الفقهية مراعيا للتأدب بالآداب الدينية و التخلق بالاخلاق الالهية حتى فاز، و للّه الحمد بالمراد و حاز درجة الاجتهاد…» 3. آيت اللّه ميرزا محمد كاظم شيرازى از ديگر اعاظم حوزه علميه نجف، نيز نوشته‏اند:

« إنّ العالم العلم العلاّم و الصفى المهذّب القمقام و تلاد الأمم و ركن الاسلام… ممّن نفر فى عصرنا للتفقه الى مطاف المهاجرين… فأخذ منهم شطرا كافيا و حظا وافيا… فبلغ مرتبة الاستنباط و درجة الاجتهاد و حاز العونين و وفق بالمرتبتين فهو المجتهد العدل الذى يرجع اليه فى مهام الامور فى عصر الغيبة.» تاريخ اين نوشته ربيع الاول 1352 ق است و در ذيل آن مرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائرى اين اجازه را تأييد كرده است.

فضاى فرهنگى و تربيتى‏

علاّمه حسينى همدانى در محيطى آكنده از معنويت و در فضاى روحانى جمعى از بزرگان عرفان و سير و سلوك در دوران معاصر تربيت شد. اساتيد آن زمان اين رشته مرحوم ميرزا على آقاى قاضى و مرحوم شيخ محمد حسين اصفهانى( معروف به كمپانى) بودند. از طرف ديگر پدر بزرگوار ايشان مرحوم سيد على عرب همدانى از شاگردان ملا حسينقلى همدانى و سيد احمد كربلايى بود، بنابراين در اتصال با شخصيت‏هاى بزرگ عرفان و سير و سلوك همچون شيخ محمد بهارى، ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزى، شيخ عباس كازرونى و… بودند. قطعا همه اين بزرگان و اساتيد در شخصيّت مرحوم همدانى تأثير داشته‏اند و به ويژه در اثر تفسيرى بزرگ ايشان يعنى تفسير انوار درخشان و اين معنا در سرتاسر تفسير مهشور است. البته اين نكته روشن است كه تربيت شدن انسان بدون استاد امكان‏پذير نيست، چنانكه ياد گرفتن هر دانشى در جهان نياز به استاد دارد. كسى كه طالب راه و سلوك طريق خدا باشد بايد استاد ببيند و راه چاره و خودسازى و مبارزه با نفس را بياموزد، از اين رو، شخصيت‏هاى بزرگ علمى و عرفانى هميشه داراى استاد بوده‏اند و با نظارت و هدايت استاد به مقام و مرتبتى رسيده‏اند.

وفات‏

علاّمه بزرگوار، سرانجام پس از عمرى تلاش و كوشش، تحقيق و تبليغ و نگارش آثار علمى و دينى در سحرگاه يكشنبه 15 جمادى الاول 1417/ هشتم مهر ماه 1375 در سن نود و پنج سالگى بدرود حيات گفت. با رحلت وى در استان همدان سه روز عزاى عمومى و يك روز تعطيل عمومى اعلام شد و سراسر شهر سياه‏پوش گرديد. پيكر پاكش پس از تشييع چند صد هزار نفرى به مشهد مقدس انتقال يافت و در دار الزهد آستان قدس رضوى در جوار مرقد مرحوم شيخ بهايى به خاك سپرده شد.

 

زندگینامه عبد الكريم قشيرى نيشابورى‏ « زین الاسلام»

زين الاسلام امام ابو القاسم عبد الكريم بن هوازن بن عبد الملك بن طلحة بن محمد قشيرى نيشابورى از اكابر دانشمندان، نويسندگان، شاعران و صوفيه قرن پنجم هجرى است.

ولادت و زندگى‏

در ربيع الاول سال 376 يا 386 ه در ناحيه استوا( قوچان كنونى) متولد شد. خانواده وى از اعراب بنى قشير بودند كه در خراسان صاحب املاك بودند. پس از فوت پدر به قصد آموختن علم حساب روانه نيشابور شد اما دست تقدير او را به مجلس ابو على دقاق كشانيد و شيفته او گرديد و از كسب علم حساب منصرف و قدم در طريق ارادت و تصوف نهاد.

وى اهل مسافرت نيز بود و يك سفر به مكه و دو سفر به بغداد داشت.

اساتيد

ادبيات عرب را نزد ابو القاسم اليمانى، تصوف را نزد ابو على دقاق، فقه را نزد ابو بكر طوسى و كلام را نزد ابو بكر بن فورك اصفهانى آموخت.

حضور او در مجلس ابو على دقاق به موازات آموختن فقه، حديث و تفسير از محضر اساتيدى همچون احمد بن محمد بن عمر خفاف، ابو نعيم اسفراينى و ابن عبدوس مكى بود. در ميان اسامى اساتيد وى ابو اسحاق اسفراينى، ابو عبد الرحمن سلمى، ابو الحسين بن بشران نيز به چشم ميخورد.

شاگردان‏

مجالس املاء حديث و وعظ او مورد توجه طالبان واقع شده و موجب شهرت وى شد و اساس رياست مذهبى او را در نيشابور بنا نهاد. مدت زيادى از زندگى قشيرى به تربيت شاگردان سپرى شد. بسيارى از دوستداران علم و معرفت نزد وى درس خواندند كه يا در حديث از او اجازه روايت دريافت كردند و يا در طريقت و تصوف جزو مشايخ به شمار آمدند.

وفات‏

قشيرى پس از 89 سال عمر در سال 465 ه بدرود حيات گفت و او را در مدرسه ابو على دقاق( در نيشابور) دفن كردند.

آثار

قشيرى به لحاظ احاطه بر علوم و معارف عصر خود، از تفسير و حديث و كلام گرفته تا تصوف و مقامات سلوك، در مقايسه با ديگر صوفيان آثار برجسته ‏اى به شرح زير دارد:

1- تفسير كبير معروف به« التيسير فى التفسير» كه قبل از سال 410 ه نوشته است.

2- التحبير فى التذكير

3- آداب الصوفيه

4- لطائف الاشارات

5- جواهر

6- عيون الاجوبة فى اصول الاسئلة

7- مناجات

8- نكت اولى النهى

9- نحو القلوب

10- احكام السماع

11- اربعين

12- رساله قشيريه از ميان آثار وى لطائف الاشارت در تفسير قرآن و رساله قشيريه در تصوف شهرت بسزايى يافتند.

 

زندگینامه روزبهان بن ابى نصر بقلى« شيخ روزبهان بقلى»« شيخ شطّاح» « شطّاح فارس»

« روزبهان ابومحمد بن ابى‏نصر بن روزبهان بقلى فسايى شيرازى»، معروف به« شيخ شطّاح» و« شطّاح فارس» عارف اهل فارس بود.

او در سال 522 ق، در خانواده‏اى ديلمى الاصل در فسا به دنيا آمد. اين عارف و دانشمند سده ششم و هفتم كه از سرسلسله روزبهانيان و ديلميان مقيم فارس بوده، چون در فسا به بَقل( سبزى و تره‏بارفروشى) اشتغال داشت، ملقب به« شيخ روزبهان بقلى» بود. در مكتب به آموختن قرآن پرداخت و در محضر دانشمندان عصر به فراگرفتن علوم متداول مشغول شد. از همان اوان زندگى تمايلات عرفانى داشت تا اينكه در 25 سالگى از خلق بريد و در كوه‏هاى اطراف شيراز به عبادت و رياضت پرداخت و حافظ قرآن شد و نزد نخستين مرشد خود، شيخ جمال الدين فسايى رفت.

 

ديگر اساتيد او عبارت بودند از:

1. جاگير( متوفى 591)، از زاهدان كُرد كه در سامره مى‏زيست؛

2. شيخ سراج الدين محمود بن خليفه( متوفى 562) كه خرقه او با دو واسطه به شيخ ابواسحاق كازرونى مى‏رسيد؛

3. شيخ ابوالصفا كه شيخ روزبهان در سفر حج كه مريدانش همراه وى بودند از او خرقه گرفت؛

4. امام فخر الدين نصر بن مريم؛

5. ارشد الدين على نيريزى( متوفى 604)؛

6. صدر الدين سلفى اصفهانى( 478- 576).

او پس از حج به مصر و شام رفت و سرانجام به شيراز بازگشت و باقى روزگار خود را به تدريس، تربيت مريدان و نگارش كتاب گذرانيد.

شيخ روزبهان هر هفته چند نوبت در مسجد عتيق و مسجد سُنقُرى وعظ مى‏كرد. او در اواخر عمر به نوعى فلج دچار شد، اما باز هم با شوق و به كمك مريدان به مسجد مى‏رفت و وعظ مى‏كرد. وى در محرم 606( 21 ماه مه سال 1209 م، 31 ارديبهشت 588 ش) در شيراز درگذشت. مزارش در قبرستان محله باغ نو( درب شيخ) و جنب رباطى بود كه بر اساس كتيبه قدمگاه، خود آن را در 560، در شيراز ساخته بود و بعدها مزارش به اين رباط ملحق شد.

 

 

آثار

ايشان بيش از شصت اثر در علوم ظاهر و باطن داشته كه برخى از آنها موجود است. آثار وى در باره تصوف حدود 21 كتاب است كه برخى از آنها بدين شرح است:

1. الاغانة يا شرح الحجب و الاستار فى مقامات اهل الانوار و الاسرار؛

2. الانوار فى كشف الاسرار؛

3. بيان المقامات؛

4. سير الارواح؛

5. كشف الاسرار و مكاشفات الانوار؛

6. غلطات السالكين؛

7. يواسين؛

8. مشرب الارواح؛

9. رسالة القدس يا قدسية يا رسالة الانس فى روح القدس؛

10. شرح شطحيات؛

11. منطق الاسرار ببيان الانوار؛

12. عبهر العاشقين؛

13. مكتوبات روزبهان؛

14. لطائف البيان فى تفسير القرآن و عرائس البيان؛

15. المكنون فى حقايق الكلم النبوية؛

16. المفاتيح فى شرح المصابيح؛

17. الموشح فى المذاهب الاربعة و ترجيح قول الشافعى بالدليل؛

18. المفتاح فى علم اصول الفقه؛

19. الارشاد فى علم الكلام؛

20. مسالك التوحيد فى علم الكلام؛

21. الهداية فى علم النحو؛

22. كتاب فى التصريف؛

23. حدائق الاخبار؛

24. كتاب الارشاد؛

25. سلوة العاشقين؛

26. ديوان المعارف؛

27. كتاب المناهج؛

28. مقاييس السماع؛

29. تحفة المحبين؛

30. كتاب العقايد؛

31. كتاب العرفان فى خلق الانسان؛

32. لوامع التوحيد؛

33. سلوة القلوب؛

34. صفوة مشارب العشق؛

35. منهج السالكين.

زندگینامه نظام اعرج نيشابورى(متوفای 728 ه.ق)

نظام الدين حسن بن محمد بن حسين خراسانى نيشابورى معروف به نظام اعرج متوفاى بعد از 728 ق 1328 م از حافظان و مقريان صاحب نام دنياى اسلام. گويند خاندان و قبيله او در ديار قم مى زيسته‏اند، امّا او در نيشابور به دنيا آمده و در آنجا پرورش يافته است. فضل، ادب، تحقيق، تبحّر، دقت نظر و جودت قريحه او در ميان متأخرين مشهور بوده است. وى در علوم عقلى صاحب نظر بوده و در فنون زبان و ادبيات عرب دستى توانا داشته است. درباره او نوشته‏اند كه بسيار پرهيزكار و پارسا و اهل تصوّف بوده و برخى او را به تشيع منتسب دانسته‏اند. رويكرد صوفيانه وى در تأليفات او بويژه تفسيرش به روشنى هويداست. و نيز از ديباجه تفسيرش به حسب ظاهر عدم تشيع وى ثابت مى‏شود. وى در عقيده شهرت به مذهب شافعى اشعرى دارد.

 

 

تأليفات‏

از وى آثار بسيارى بر جاى مانده است كه مهمترين آنها كتاب

1- غرائب القرآن و رغائب الفرقان است. ديگر تأليفات وى عبارتند از:

2- اوقاف القرآن

3- البصائر فى مختصر تنفيح المناظر

4- تفسير التحرير كه شرح تحرير مجسطى خواجه نصير طوسى است.

5- لب التأويل در تفسير قرآن

6- توضيح التذكرة كه شرح تذكره خواجه نصير طوسى در علم هيئت بوده است.

7- رساله‏اى در حساب و به زعم بعضى« خلاصة الحساب» شيخ بهايى از همين رساله اخذ شده است

8- شرح شافيه ابن حاجب در علم صرف معروف به شرح نظام.

9- ترجمه فارسى قرآن البته در بعضى نسخ تفسير، عبارتى از مفسر نقل گرديده كه اتمام آن را اوائل صفر سال 730 هجرى در دولت ‏آباد هند، نشان مى‏دهد.

زندگینامه آيت الله محمد هادى معرفت‏

وى در سال 1309( ه ش) در خانواده روحانى در شهر كربلا متولد شد. پدرش شيخ على از خطباى بنام كربلا در آن دوران بود. وى در سن پنج سالگى ايشان را براى سواد آموزى به مكتب فرستاد تا خواندن و نوشتن را بياموزد.

 

اساتید

پس از آن، مقدمات را نزد استاد حاج شيخ على اكبر نائينى و سپس نزد پدرش آموخت. ادبيات و منطق را نزد اساتيد به نام در آن زمان همچون سيد سعيد تنكابنى، آيت ا.. سيد محمد شيرازى و شيخ محمد حسين مازندرانى فرا گرفت. دروس فقه و اصول را نزد شيخ محمد كلباسى، شيخ محمد خطيب و سيد حسن حاج آغا مير قزوينى تلمّذ نموده در اين دوره در كنار تحصيل، به تدريس و تحقيق نيز اشتغال داشته در رشته ‏هاى ادبى و علمى از محضر ايشان استفاده مى ‏نموده‏اند.

پس از مدتى با همكارى گروهى از فضلاى حوزه همچون سيد محمد شيرازى، سيد عبد الرضا شهرستانى و شيخ محمد باقر محمودى دست به تاسيس و نشر ماهنامه‏ايى تحت عنوان« اجوبة المسائل الدينية» زدند كه در آن سئوالهاى دينى مردم پاسخ داده مى‏شد.

در سال 1340( ه- ش) پس از فوت پدرش، براى تكميل تحصيلات خود به نجف اشرف مهاجرت مى‏نمايد. هدف اصلى از اين مهاجرت شركت در جلسات درسى فرهيختگان علم و فقاهت آن دوران همچون سيد محسن حكيم، آيت ا.. سيد ابو القاسم خوئى و امام خمينى( ره) و استفاده از محضر آن بزرگوران بود. ضمن آنكه دروس فلسفه و حكمت متعاليه را نزد اساتيد معروف آن زمان فرا گرفته است. در اين هنگام بود كه انگيزه پرداختن به مسائل قرآنى در كنار فقه و اصول، ايشان را وادار نمود كه تحقيقات خود را به موضوع علوم قرآنى سوق داده، بيشتر اوقات خود را براى اين كار مصروف دارد تا بدآنجا كه پس از مدتى توانست كتاب ارزشمند التمهيد را در 6( شش) مجلد و نيز كتاب التفسير و المفسرون را در دو مجلد تاليف نمايد.

در سال 1351 كه حكومت بعث عراق دستور مهاجرت ايرانيان را صادر نمود به اتفاق خانواده رهسپار ايران شد و در حوزه علميه قم به فعاليت‏هاى علمى خود همچون تدريس و تاليف ادامه داد كه محصول آن تاليف كتاب ارزشمند« صيانة القرآن من التحريف» و ترجمه كتاب« التفسير و المفسرون» مى‏باشد. وى هم اكنون‏ ضمن تدريس در مراكز حوزوى و دانشگاهى، مشغول تاليف كتابى است به نام« التفسير الجامع الاثرى» كه در آن روايات تفسيرى فريقين جمع آورى و مورد نقد و بررسى قرار گرفته و تا كنون يك جلد آن انتشار يافته است.

وى در سال 1386 شمسى در شهر مقدس قم به ملكوت اعلى پيوست.

 

زندگینامه سيد محمد باقر استرآبادى « ميرداماد»

 

نام و نسب:

سيد محمد باقر فرزند محمد داماد مشهور به« ميرداماد» از علماى بزرگ و حكماى برجسته عهد صفوى است. نسب ميرداماد به امام حسين( ع) مى‏رسد. وى لقب« داماد» را از پدرش به وام گرفته بود، پدر او، سيد محمد داماد استرآبادى به سبب داشتن افتخار دامادى محقق كركى فقيه بزرگ عهد شاه طهماسب صفوى ملقب به« داماد» گرديد. بعدها اين لقب به فرزندش محمد باقر نيز اطلاق شد.( 1)

 

 

ولادت:

سيد محمد باقر استرآبادى در حدود سال 960 ق ديده به دنيا گشود.( 2) عنوان استرآبادى ظاهراً به دليل انتساب پدران وى به« استرآباد» بوده و خود وى در استرآباد به دنيا نيامده است چرا كه پدرش سيد محمد داماد، مسلماً در مركز سياسى كشور بوده و دليل و نقلى بر سكونت خانوده ميرداماد در استرآباد وجود ندارد.( 3)

 

 

درباره ازدواج سيد محمد داماد با دختر محقق كركى( ره) حكايت جالبى نقل شده است:

در كتاب نجوم السماء از فاضل داغستانى، عليقلى ‏خان شش انگشتى متخلص به واله نقل شده است كه شيخ اجل على بن عبدالعالى، محقق كركى( ره) در خواب ديد كه اميرالمومنين( ع) به او فرمود دخترش را به همسرى مير شمس ‏الدين محمد پدر ميرداماد درآورد و فرمود كه از وى فرزندى به دنيا خواهد آمد كه وارث علوم انبياء و اوصياء مى ‏گردد. شيخ دختر خود را به تزويج او درآورد. ليكن دختر پيش از آن كه فرزندى به دنيا آورد وفات كرد. شيخ از خواب خود متحيّر مانده بود. بار ديگر اميرالمومنين( ع) را در خواب ديد كه فرمود ما اين دخترت را قصد نكرده بوديم بلكه فلان دخترت را به همسرى او درآور. آن‏گاه شيخ همان دخترش را به ازدواج سيّد شمس‏ الدين محمد درآورد و ميرداماد از او متولّد شد.( 4)

آن خواب بعدها به واقعيت پيوست و ميرداماد در جوانى در تمامى علوم شرعى و عقلى تبحر يافت و به استادى رسيد و بر همتايان خود برترى يافت.

 

 

 

تحصيلات و اساتيد ميرداماد( ره):

از آنجا كه محمدباقر در خاندانى شريف و اهل فضل و كمال رشد مى ‏يافت، از همان اوايل كودكى به تحصيل علم تشويق و ترغيب شد. تحصيلات علوم دينى را در خردسالى در مشهد آغاز نمود و پس از چندى نزد اساتيد و فضلاى آن ديار به تلمذ پرداخت.

از اساتيد او در مشهد مرحوم سيد على فرزند ابى ‏الحسن موسوى عاملى است. (5) مرحوم شيخ حرّ عاملى در كتاب امل الامل راجع به وى مى‏نويسد:« او از بزرگان علما و فضلاى عصر خويش و از شاگردان شيخ ما، شهيد ثانى بود. وى فردى زاهد، عابد، فقيه و با ورع بود.»(6) سيد على بن ابى الحسن عاملى همان‏طور كه از نام وى برمى‏آيد از علماى جبل‏ عامل لبنان بود و سپس به ايران مهاجرت كرد.

استاد ديگر ميرداماد كه در رشد علمى وى تأثير گذاشت فقيه بلند مرتبه شيخ عزّالدين حسين فرزند عبدالصّمد عاملى( م 984 ق)، پدر شيخ بهايى از علماى بزرگ منطقه جبل ‏عامل لبنان بود. وى شاگرد برجسته زين ‏الدين على ‏بن احمد عاملى معروف به شهيد ثانى( شهادت در 966 ق) بود و پس از كشته شدن شهيد ثانى به دست طرفداران عثمان، جبل عامل را كه ناامن شده بود ترك كرد و چون در ايران مذهب تشيع رسميت يافته و محل امن و مناسبى براى شيعه محسوب مى ‏شد به ايران مهاجرت كرد. در اين سفر پسرش محمد، شيخ بهايى كه هنوز اين لقب را نداشت و بيش از سيزده سال از عمر وى نمى‏ گذشت همراه او بود.

شيخ عزّالدين حسين بن عبدالصمد پس از چندى شيخ الاسلام قزوين پايتخت شاه طهماسب صفوى شد. سپس در حدود سال 969 ق با همين منصب به مشهد رفت.

توقف او در مشهد مقدس بيش از دو سال طول نكشيد و او در سال 971 ق با همان سمت به هرات مهاجرت كرد و در آن‏جا تعليم محمد خدابنده وليعهد شاه طهماسب را به عهده گرفت. در شهر هرات پيروان اهل تسنن زياد بودند. پس از مهاجرت وى به هرات گروه بسيارى از علما و طلاب در پيرامون او گرد آمدند. در مدت هشت سال اقامت آن فقيه بلند مرتبه در هرات( در حدود سالهاى 971 تا 979) حوزه علمى غنى و پررونقى تشكيل شد و گروه بسيارى به ارشاد وى شيعه شدند.

استفاده ميرداماد از حضور اين فقيه بزرگ در همين دوران صورت گرفته است. گفتيم كه فقيه گرانقدر عزّالدين حسين بن عبدالصّمد عاملى( ره) تا حدود سال 971 ق را در مشهد اقامت داشت و ميرداماد نيز تحصيلاتش را در مشهد آغاز نمود. ليكن با توجه به اين‏كه در آن سالها ميرداماد در حدود يازده سال بيشتر نداشته نمى‏توانسته از محضر درس عالم بزرگى چون شيخ عزّالدين حسين كه در سطوح عالى تدريس مى‏ نموده استفاده كرده باشد.

به همين جهت اگر نبوغ و استعداد سرشار ميرداماد را در نظر داشته باشيم استفاده مير از حضور آن بزرگوار در اواخر اقامت ايشان در هرات و در حداثت سن ميرداماد بوده است. از تأليفات وى است: عقدالطهماسبى، وصول الاخيار الى الاخبار و…( 7)

ديگر استاد ميرداماد دايى گرامى ‏اش، فقيه جليل، مرحوم عبادالعالى عاملى( م 993 ق) فرزند مرحوم محقق كركى است. مرحوم شيخ حرّ عاملى در امل‏الامل درباره وى مى‏گويد:« او فردى فاضل، فقيه، محدث، محقق، متكلّم، عابد و از مشايخ بسيار بزرگ بود. وى از پدرش و معاصرين ديگر روايت مى‏كند و محمد باقر حسينى داماد- ميرداماد- از او اجازه روايى دارد. او را رساله ‏اى است دقيق درباره قبله و قبله خراسان بالخصوص.»( 8)

اين سه بزرگوار كه در برخى از كتب شرح حال و تاريخ به عنوان اساتيد و مشايخ ميرداماد از آنان نام برده شده همگى در علوم منقول استاد و متبحر بوده ‏اند.

اساتيد ميرداماد در علوم عقلى كه وجه مشخّصه علمى اوست و ما وى را به اين جهت به شهرت مى‏ شناسيم به ‏درستى معلوم نيست، مگر اشاره‏اى كه در تاريخ عالم آراى عباسى آمده است. در اين كتاب از ميان كسانى كه ميرداماد در مدت اقامتش در هرات و تردد به دربار وليعهد محمد خدابنده با آنان مباحثات علمى داشته تنها از« امير فخرالدين سمّاك استرآبادى» نام برده شده است.( 9)

در همين كتاب در شرح حال فخرالدين سمّاك استرآبادى آمده است كه وى در علوم معقول تبحّر داشته و از شاگردان امير غياث ‏الدين منصور شيرازى بوده است. حاشيه بر الهيات تجريد الاعتقاد خواجه نصيرالدين طوسى از تأليفات اوست. (10)

بنابر آنچه قطب ‏الدين لاهيجى، شاگرد ميرداماد درباره استاد خود گفته است مير برخى از كتب را خود مطالعه مى‏كرده و با نيروى فهم خويش فرا مى‏گرفته است.( 11)

با توجه به گفته قطب ‏الدين لاهيجى بايد اذعان داشت كه تنها استاد فلسفه و حكمت ميرداماد( ره) امير فخرالدين سمّاك بوده است. امير فخرالدين سمّاك فيلسوفى بنام و صاحب آراء مستقل شناخته شده است و حاشيه ‏اى بر الهيات( كه بخشى از كتاب تجريد الاعتقاد را تشكيل مى‏دهد و كتاب كلامى- فلسفى است) تنها تأليف شناخته شده وى است.

به همين جهت بايد گفت آنچه ميرداماد را حكيمى صاحب نظر و بلند مرتبه گردانيده همانا سعى فكرى او و نبوغ وى بوده است. نبوغى كه او را در فهم و تحليل مباحث دقيق و پيچيده فلسفى كه به ذهنى دقيق و نقّاد نياز دارد مدد رسانيده است.

از آنجا كه وليعهد، محمد خدابنده در سال 980 ق هرات را ترك كرد و در شيراز اقامت گزيد ميرداماد در پايان اقامت خدابنده در هرات بيش از بيست سال نداشته است. با تعبيرى از كتاب عالم ‏آراى عباسى چنين برمى‏آيد كه وى داراى نبوغ و استعداد فراوان بوده است. در عالم آراى عباسى آمده است:«- ميرداماد- در زمان نواب اسكندر شأن- محمد خدابنده- به اردوى معلّى- هرات- آمده به صحبت علما و افاضل درگاه معلّى مشرف گشته مدتى با امير فخرالدين سمّاك استرآبادى و ساير دانشمندان مباحثات نمود و در علوم معقول و منقول سرآمد روزگار خود گشت.» (12)

دوران تحصيل ميرداماد در هرات دوران تحصيلات عالى و دوران غناى علمى وى بود. در پايان اين دوره بود كه به عنوان عالمى برجسته شناخته شد و از علماى سرآمد در علوم معقول و منقول گشت.

گفتيم كه فقيه گرانقدر شيخ عزّالدين حسين بن عبدالصمد عاملى، استاد ميرداماد در سال 980 ق هرات را ترك كرد و به قزوين بازگشت. در همين سال بود كه محمد خدابنده وليعهد نابيناى شاه طهماسب به امر شاه هرات را ترك گفت و به حكومت شيراز منصوب شد و حكمروايى هرات به پسر هشت ساله او حمزه ميرزا سپرده شد. انتقال محمد خدابنده از هرات به شيراز به معناى روگردانى شاه از وليعهد خويش و در واقع عزل وى از منصب ولايت‏عهدى بود.

در اثناى همين تحولات بود كه شيخ عزالدين حسين عاملى هرات را ترك گفته و به پايتخت يعنى قزوين بازگشت. پس از مهاجرت وى، هرات ديگر اهميّت علمى خود را از دست داد. از همين ‏رو ميرداماد نيز بايد هرات را در همين سالها ترك گفته باشد.

 

 

مهاجرت به اصفهان:

در سال 984 ق شاه طهماست( سلطنت از 920 تا 984) كه به اجتناب از منهيّات و عمل به احكام شرعى سخت پايبند بود درگذشت و پسرش شاه اسماعيل دوّم( سلطنت از 984 تا 985) به سلطنت رسيد.

رفتار و اعتقادات شاه اسماعيل دوم برخلاف پدرش بود. وى كسانى را كه در زمان شاه طهماسب به زهد و پاكدامنى معروف بودند از خود راند و گروهى از علما را كه در دوران سلطنت پدرش به علت طرفدارى از اهل سنت رانده درگاه بودند مورد حمايت قرار داد. مطربان و خنياگران كه در عهد شاه طهماسب به دليل اجتناب از منهيات رانده شده بودند دوباره در اردوى شاه جمع شدند. (13)

آغاز سلطنت شاه اسماعيل دوم مى‏تواند دليلى براى مهاجرت علماى بزرگى چون ميرداماد و شيخ بهايى به اصفهان و دور شدن از دستگاه حكومت باشد. بخصوص آن كه شيخ عزّالدين پدر شيخ بهايى و استاد آن دو عالم معاصر در همين سال پس از انجام حج تصميم به اقامت در بحرين گرفت و از مركز حكومت دورى جست و در همان سال در آنجا رحلت كرد.

در آن دوران اصفهان داراى مدارس علمى خوب و مدرسين عالى بود و طلاب سخت كوش و جدى به تحصيل علوم و معارف مشغول بودند. ميرداماد در مدرسه خوجه اصفهان حكمت تدريس مى‏كرد. شيخ بهايى نيز در همان مدرسه تفسير، فقه، حديث و رجال درس مى‏داد و ميرفندرسكى ديگر معاصر ميرداماد ملل و نحل تدريس مى‏كرد. (14)

در دوره سلطنت شاه عباس صفوى به سال 999 ق پايتخت از قزوين به اصفهان منتقل شد. به دليل حمايتها و تشويقهاى شاه عباس از علما و دانشمندان و به وجود آمدن محيطى امن و برخوردار از تكريم و تشويق حكومت، رفته رفته بر رونق و اهميت حوزه اصفهان افزوده شد.

 

 

صفويه و علماى شيعه:

ظهور سلسله صفويه يكى از وقايع مهم و تعيين كننده تاريخ ايران بود كه موجب قدرت يافتن و اشاعه تشيّع شد. قبل از به قدرت رسيدن صفويان، جز در معدودى از شهرهاى شيعى ‏نشين، ساكنان اكثر شهرها و مناطق پيرو يكى از مذاهب اهل سنّت بودند. پس از تشكيل سلسله صفوى توسط شاه اسماعيل( سلطنت از 892 تا 930) مذهب رسمى ايران، تشيع اعلام شد. شاه اسماعيل با شدت و اهتمام بسيار تلاش كرد تا مذهب شيعه را در تمام سرزمين تحت حكومت خود رواج دهد. پس از وى جانشينان او اين راه را ادامه دادند و همچنان به تشيّع وفادار ماندند.

از همين رهگذر بود كه شاهان صفوى علماى بنام و طراز اول شيعه را از ساير نقاط سرزمينهاى اسلامى به مركز حكومت خود دعوت مى‏ كردند و آنان را به سكونت در ايران تشويق و ترغيب مى ‏نمودند. بايد تصديق كرد كه علماى شيعه و بخصوص فقها نزد شاهان صفوى و دربار آنان مورد اطاعت و احترام بسيار بوده و جايگاه اجتماعى بلندى داشته‏اند.

 

 

صفويه و صوفيه:

صفويان طايفه ‏اى بودند كه نامشان با تصوف عجين شده بود. پس از در دست گرفتن زمان قدرت و تشكيل حكومت، شاهان صفوى كه خود« مرشد كامل» صوفيه خوانده مى‏ شدند و بالاترين منصب متصوّفه را داشتند رفته رفته از بزرگان صوفيه روى گرداندند و از نفوذ و قدرت آنان كاستند و از آن سو به علما و فقهاى شيعه توجه بسيار نشان دادند. دلايل اين امر از موضوع اين گفتار خارج است.

 

 

حوزه اصفهان:

در زمان سلطنت شاه عباس صفوى در اصفهان، پايتخت شاه عباس، حوزه‏اى غنى و بزرگ شكل گرفت و در عالم اسلام شهرت بسيار يافت. به ‏طورى كه طالبان علوم و معارف اسلامى از اطراف جهان به آن‏جا روى آوردند. حوزه اصفهان به صورتى عالى جامع علوم معقول و منقول بود و اكثر علما و مدرسان آن بين معقول و منقول جمع كرده بودند. در اينجا بى‏ مناسبت نيست تا به دو اصطلاح معقول و منقول اشاره‏اى بكنيم.

 

 

علوم معقول و علوم منقول:

علوم منقول به علومى گفته مى‏شد كه مواد خام آن را منقولات و گفته‏ ها تشكيل مى ‏داد و در نهايت اگر از بررسى و تحيل عقلانى استفاده مى ‏شد، بر روى صحت و سقم، صدق و كذب، كيفيّت دلالت و در يك كلمه تبيين همان منقولات بود. ادبيات، تاريخ، فقه، اصول فقه، حديث و تفسير از علوم منقول شمرده مى‏شد.

امّا علوم معقول علومى بودند كه مواد تشكيل دهنده آن نقل فلان منبع يا شخصيّت دينى يا ادبى نبود بلكه صرفاً محصولات و يافته ‏هاى عقلانى بود كه مورد تحليل و تبيين قرار مى‏ گرفت. كلام، فلسفه، عرفان نظرى و رياضيات از علوم معقول شمرده مى‏شدند.

يكى از مشخصات بارز حوزه اصفهان در آن عصر رواج فلسفه و حكمت بود. گفتيم كه شاهان صفوى با آن‏كه تا زمان شاه عباس خود واجد عنوان مرشد كامل بودند، از تصوّف و بزرگان متصوّفه روى گرداندند. از سوى ديگر علما و فقهاى شيعه به مخالفت با تصوّف برخاستند زيرا صوفى‏ گرى را مخالف با اصول اوليه تشيّع مى ‏ديدند. اين دو عامل باعث شد تا رفته ‏رفته تصوّف در عهد صفوى تضعيف شود و پايگاه اجتماعى خود را از دست بدهد.

مقارن همين دوران بود كه حركت جديدى در نضج و كمال يافتن حكمت و فلسفه مسلمين آغاز شد و اقبالى تمام به حكمت به وجود آمد. دوران شكوفايى اين نهضت فكرى در عصر حكيم فرزانه ميرداماد( ره) و در حوزه اصفهان بود.

دورانى كه در آن ملاصدراى شيرازى باليد و رشد كرد و حكمت را وارد مرحله ‏اى جديد كرد مرحله ‏اى كه خود آن را به‏ حق« حكمت متعاليه» ناميد.

 

 

 

حكمت و فلسفه:

حكمت از جهتى از فلسفه جدا است. در كتاب تاريخ فلسفه در اسلام در توضيح حكمت آمده است:« آن صورت از معرفت كه با نام حكمت تا به امروز در عالم تشيّع برجاى مانده است نه عيناً همان است كه معمولاً در غرب فلسفه مى‏خوانند، نه تئوزوفى است كه متأسفانه در دنياى انگليسى زبان به جنبشهاى شبه روحانى اطلاق مى‏شود و نه علم كلام است. حكمت كه در روزگار صفويان روى به تكامل نهاد، و تا عصر ما ادامه يافته، آميزه‏اى است از چند رشته كه در چارچوب تشيع به هم بافته شده است. مهمترين عناصر حكمت عبارتند از تعاليم باطنى ائمه( ع) بخصوص مطاوى نهج ‏البلاغه على( ع)، حكمت اشراقى سهروردى كه حاوى جنبه‏ هايى از نظريات ايران باستان و آراء هرمسى است، تعاليم صوفيان نخستين، بخصوص آراء عرفانى ابن عربى و بالاخره ميراث فيلسوفان يونانى است.»( 15)

 

 

حكمت در حوزه اصفهان:

در عصر ميرداماد حوزه اصفهان خاستگاه حكمت بوده است به ‏طورى كه از اطراف جهان براى آموختن حكمت به اصفهان مى‏آمدند. (16) بى ‏ترديد حوزه اصفهان اين امتياز را مرهون شخصيت‏هاى برجسته آن دوران همچون شيخ بهايى، ميرفندرسكى و ميرداماد است. در اين گفتار از ميان معاصران ميرداماد به ذكر اين دو عالم فرزانه كه از چهره‏هاى اصلى حوزه اصفهان در آن عصر بوده‏اند اكتفا شده و چه بسا در شرح حال آنان اطاله كلام نيز شده باشد تا وضعيت آن دوران از حيث چگونگى حوزه‏هاى درسى علوم معقول و منقول ونيز جايگاه برجسته ميرداماد( ره) معلوم شود.

 

 

معاصران ميرداماد:

معاصران ميرداماد و خود وى همگى از منسوبان به دربار و مورد توجّه و احترام بسيار شاه ‏عبّاس بوده ‏اند و شاه با آنان مجالست و دوستى نزديك داشته است. سابقه ارتباط و دوستى آنان با دربار به ارتباط و دوستى پدرانشان با دربار صفوى برمى ‏گردد.

از علماى بنام معاصر ميرداماد، فقيه، محدث، مفسّر، متكلّم، رياضيدان، شاعر، اديب و عارف بلند مرتبه شيخ بهاءالدين محمّد عاملى مشهور به« شيخ بهايى»( 953 تا 1030 ق) است. وى در تمامى علوم متداول آن روز استاد بود اگر بخواهيم تبحر وى را در دو زمينه علوم عقلى و علوم نقلى مقايسه كنيم بايد بگوييم كه بيشتر در علوم نقلى تبحر داشته و از اين نظر برجسته بوده است. گرچه شيخ بهايى در علوم عقلى همچون كلام و در سير و سلوك و عرفان نيز دست داشته و اشعار بسيارى با اين صبغه دارد، به گونه ‏اى كه صوفيه وى را از خود مى‏ شمرده ‏اند، ليكن با نگاهى گذرا به آثار وى روشن مى‏شود كه شخصيت علمى وى در زمينه علوم شرعى برجسته و ممتاز بوده است و در زمينه علوم عقلى بخصوص حكمت صاحب تأليف نيست.( 17)

شيخ بهايى( ره) شيخ الاسلام اصفهان بود و منصب رسمى فقاهت و امور دينى به وى محوّل گرديده بود. شيخ بهايى( ره) در سلوك و عرفان نيز دست داشته و يكسره به دنيا بى ‏توجه بوده است. مثنوى هاى او كه از حيث صورت و معنا به سبك مثنوى‏ هاى مولوى است شاهدى گويا بر اين مدّعاست.

شيخ بهايى و ميرداماد دوستى نزديك و صميمانه‏ اى داشته ‏اند. با آن‏كه آن دو بزرگوار در مواردى نظرگاه‏هاى مخالف با يكديگر داشته‏ اند ليكن اين امور در دوستى آنان خللى وارد نكرده بود. شيخ بهايى يازده سال پيش از ميرداماد، در سال 1030 ه‏ق ديده از دنيا فرو بست.

برخى از تأليفات او در علوم مختلف عبارتند از: جامع عباسى در كلام، فوائد الصمديه در ادبيات عرب، خلاصة فى الحساب در علم جبر، تشريح الافلاك در نجوم و هيئت، تفسير قرآن، چند مثنوى و…

از ديگر شخصيت‏هاى برجسته حوزه اصفهان ميرابوالقاسم فندرسكى معروف به« ميرفندرسكى» است. وى اصلاً از استرآباد مازندران است. ميرفندرسكى پس از گذراندن تحصيلات مقدماتى از اساتيد مسلم فلسفه مشاء در حوزه اصفهان شد و به سبب نزديكى پدرش به دربار شاه‏ عباس وى نيز با شاه مراوده و دوستى نزديك داشت. او سفرهاى متعدد به هندوستان كرد، و با نظريات حكماى هند آشنا بود و در آن جا نيز نزد امرا از احترام امرا برخوردار بود.

ميرفندرسكى علاوه بر آن كه زبانهاى عربى و فارسى را بخوبى مى‏دانست، بر زبان پهلوى و سانسكريت احاطه داشت. (18) بنابر تحقيقى كه دانشمند محترم آقاى جلال ‏الدين آشتيانى كرده است نظرات فلسفى ميرفندرسكى بر حول فلسفه مشّاء دور مى ‏زد، و وى را بايد فيلسوفى« مشّائى» دانست. زندگى او درويش‏گونه بوده و يكسره با بى ‏اعتنايى به دنيا مى ‏گذشته است.

از تأليفات اوست: شرح مهاراة، رساله صناعيه، مقولة الحركة، تاريخ صفويه و… وى نه سال پس از وفات ميرداماد، در سال 1050 ق از دنيا رفت.

 

 

جايگاه علمى ميرداماد:

ميرداماد در زمينه علوم شرعى صاحب آثار بسيار باارزشى است. وى در مباحث مختلف فقه و اصول فقه صاحب‏نظر بود و آراء مستقلى داشت. آثار فراوان او در زمينه فقه، تعليقات او بر كتب چهارگانه روايى، تعليقاتش بر كتب رجال، و تفاسير مختلف او بر قرآن بخوبى نشان دهنده اين بعد از شخصيّت علمى اوست.

ليكن آنچه در شخصيت علمى او غلبه تام دارد تبحر وى در حكمت و فلسفه است به طورى كه برخى او را« ثالث المعلمين» خوانده‏اند؛ از جمله حكيم ملا هادى سبزوارى در« شرح منظومه» وى را پس از ارسطو و فارابى« معلم ثالث» خوانده است.

« ميرداماد در جميع مسائل مهم فلسفه و حكمت داراى استقلال فكرى است و از حيث اقتدار بر اداى مباحث مهم فلسفى و تقرير مشكلات و معضلات حكمى و روانى گفتار منزلت خاصّى داشته است. حوزه فلسفى او بسيار با اهميت تلقى مى‏شد و هر كس اجازه مى ‏يافت در درس او حاضر شود به ديگران مباهات مى ‏نمود».( 19)

كلام مرحوم فاضل تونى براى درك جايگاه بلند و شأن والاى علمى ميرداماد كلامى گوياست. مرحوم فاضل تونى گفته بود:« امروز بر علما فخر كن و بگو كلام مير را فهميدم.»( 20)

و نيز از مدح و ستايشى كه صدرالمتألهين ملاصدراى شيرازى از استادش ميرداماد كرده است مقام علمى وى نزد حكيم بزرگى چون ملاصدرا معلوم مى‏شود. وى در نامه ‏اى كه به ميرداماد نوشته است او را در حدّ اعلى ستايش نموده و در حد پرستش تعريف و مدح كرده است. (21)

ميرداماد خود نيز خويش را معلم مى‏خوانده و در برخى از نوشته‏ هايش آن‏گاه كه مى‏ خواهد از فارابى مطلبى را نقل كند مى‏گويد:« ابونصر فارابى، شريك ما در تعليم گفته است…» و آن‏گاه كه مى‏ خواهد از بهمنيار شاگرد ابوعلى سينا گفته ‏اى را نقل كند مى‏گويد:« شاگرد ما بهمنيار گفته است…»( 22)

گويند روزى ملاصدرا برحسب معمول براى شركت در درس ميرداماد در محل تدريس حاضر شد ولى مير در آنجا حاضر نبود. در اين حين تاجرى براى كارى در محل درس حاضر شد و چون ميرداماد را نيافت با ملاصدرا به گفتگو نشست. مرد تاجر از وى سؤال كرد كه آيا مير افضل است يا فلان عالم. ملاصدرا در جواب گفت كه مير افضل است. در اين اثنا ميرداماد از راه رسيد و در پشت ديوار توقف كرد و به گفتگوى شاگردش با مرد تاجر گوش داد مرد تاجر يك‏ يك علمارا نام مى‏ برد و ملاصدرا مى‏گفت كه مير افضل است. پس آن شخص پرسيد:« مير افضل است يا شيخ الرئيس ابوعلى‏ سينا؟» ملا صدرا گفت:« مير افضل است» مرد تاجر پرسيد:« مير افضل است يا معلم ثانى( فارابى)؟» ملاصدرا مردد ماند و سكوت كرد. ناگاه مير از پشت ديوار گفت:« صدر نترس و بگو ميرافضل است!»

 

 

آراء ميرداماد در حكمت:

در زمينه آراء و نظريات ميرداماد در كتاب تاريخ فلسفه در اسلام آمده است:« ميرداماد بيش از هر كس ديگر در احياى فلسفه بوعلى و حكمت اشراقى در زمينه تشيّع و آماده ساختن موجبات براى اثر جاودان ملاصدرا نقش داشته است.»

ميرداماد در قوام بخشيدن به آنچه كه خود با« فلسفه يمانى» يا حكمت انبياء از آن ياد كرده است در برابر فلسفه يونانى كه اتكاى آن عمدتاً بر عقل است جهد بليغ روا داشته است.

مراد از فلسفه يمانى، حكمتى است كه خداوند توسط پيامبران و از راه وحى يا اشراق بر بشر نازل كرده است. يمن تمثيلى از بخش راست يا مشرق درّه‏اى است كه موسى پيام خدا را از آن‏جا شنيده است. بدين لحاظ، مشرق منشأ انوار الهى و نقطه مقابل غرب، مركز فلسفه مشّائى است.

دو خصيصه، افكار ميرداماد را از ساير حكماى عصر او ممتاز مى‏ سازد: نخست چگونگى نظم و نسق رسالات اوست و ديگرى انديشه او در موضوع حدوث دهرى كه نقطه عطف و محور همه آثار وى است.

نظم و نسق آثار او، مثلاً در« قبسات و تقديسات» با كتابهاى سنتى اسلامى در باب فلسفه و حكمت كه معمولاً آغاز آنها با منطق است و سپس به طبيعيات و رياضيات و الهيات مى ‏پردازند از جهات بسيار تفاوت دارد. به عنوان مثال ده فصل از كتاب قبسات به معانى مختلف حدوث، تقسيمات حدوث، تقسيمات وجود، انواع سبق و استشهاد به قرآن و حديث، طبايع، زمان، حركت، نقد منطق، قدرت و اراده حق، جواهر عقليه، مراتب وجود و بالاخره قضا و قدر اختصاص يافته است.

دوّمين خصيصه ممتاز ارائه حكمت ميرداماد، مربوط به تصوّر او از زمان است. اين پرسش مشهور كه آيا جهان حادث است يا قديم، يكى از موارد مهم منازعه ميان فيلسوفان و متكلّمان هم در عالم اسلام و مسيحيت و هم در يونان بوده است. ميرداماد با تفكيك واقعيت به سه مقوله« زمان»،« دهر» و« سرمد»، كه دهر و سرمد انواعى از قدمند، براى اين مسأله راه حلّى يافته است.

ذات يا جوهر الهى وراى همه تمايزها و كيفيت‏ها و منشأ اسماء و صفات اوست. اين دو از ذات بارى جدا و هم با آن يگانه‏اند. اين رابطه پايدار ميان ذات و صفات را كه از هيچ‏سو تغيير نمى‏پذيرد و صفاتى كه بالضروره لازمه تعيّن ذات هستند، ميرداماد« سرمد» مى‏نامد. سرمد، قدمى در معناى مطلق كلمه و وراى همه خلقها و حدوث‏هاست. اسماء و صفات كه همانا صور نوعيه، مثل افلاطونى يا به اصطلاح اشراقيون رب‏النوع مى‏باشند منشأ عالم تغيير هستند. رابطه ميان صور نوعيه و عالم تغيير مانند انعكاس ماه در جوى آب است كه تصوير ماه ثابت مى‏ماند امّا ماده‏اى كه نور ماه در آن انعكاس يافته كه همان آب باشد پيوسته در جريان است. ميرداماد اين رابطه ميان ثابت و متغير را« دهر» مى ‏نامد. و رابطه ميان يك تغيير و تغيير ديگر را« زمان» مى‏ خواند. بنابراين چون اين عالم به واسطه عالم رب‏النوع‏ها يا مُثُل حادث شده است، حدوث آن دهرى است، نه زمانى.»

 

 

 

ميرداماد و علوم طبيعى:

ميرداماد به تحقيق در علوم طبيعى نيز علاقه و توجّه داشته به‏ طورى كه درباره زندگى زنبور عسل تحقيقاتى انجام داده است. مى‏گويند شاه عباس از ميرداماد خواست كه روش موم و عسل ساختن زنبور را معلوم كند. مير براى اين امر دستور داد كه خانه ‏اى شيشه ‏اى براى زنبورها ساختند و زنبورها را در آن قرار دادند و خانه را در ميان مجلس گذاشتند تا ببينند چه اتّفاقى خواهد افتاد. ليكن ناگهان زنبورها شيشه را تار كردند و بعد مشغول به كار شدند و اين مطلب همچنان مجهول باقى ماند.

 

 

ميرداماد و شعر:

اين حكيم فرزانه نيز مانند بسيارى از حكما و عرفا كه ذوق شعر و شاعرى داشته‏اند به سرودن شعر به زبان عربى و فارسى مى‏ پرداخته و به« اشراق» تخلص مى ‏نموده است. مجموعه اشعار او بعدها به نام ديوان ميرداماد گرد آمد.

اصولاً بسيارى از علما و حكماى آن دوران شعر مى‏ سروده ‏اند و داراى اشعارى زيبا با محتوا و مضامين بلند بوده ‏اند. پس همچنان كه محققان معلوم داشته ‏اند اين سخن كه عصر صفوى به خاطر قدرت يافتن فقها و تضعيف تصوف، عصر انحطاط ادبى، فكرى بوده است، سخنى از سر تحقيق و صواب نيست.

ميرداماد با آن كه در معقول و منقول از يگانه‏ هاى دوران بود به سرودن شعر نيز اهتمام داشته و اشعار زيبايى از وى برجاى مانده است. گرچه او را شاعر پركارى نمى ‏توان دانست ليكن ذوق شاعرى و زيبايى و پرمغزى اشعار وى غيرقابل انكار است.

از سروده ‏هاى ميرداماد مثنوى مشرق ‏الانوار در جواب مخزن الاسرار است. اين مثنوى را در بيست سالگى سروده است.

 

 

حالات ميرداماد( ره):

از ميرداماد حالاتى نقل شده است كه در بدو نظر عجيب مى ‏نمايد. وى در يكى از نوشته‏ هايش مى‏ گويد كه روزى، هنگامى كه در خلوت ياد خدا مى ‏كرده و ذكر خدا بر لب داشته و تمام توجهش را به خدا معطوف كرده بوده، روحش از بدنش جدا شده و خلع بدن كرده و از عالم زمانى به عالم دهر( فوق زمان) صعود كرده و عوالم امكان را شهود نموده است.

اين مطلب در بدو نظر غريب و بعيد به نظر مى‏رسد چرا كه اوّلاً از تجربيات ما و در ثانى از تحليل علمى، فاصله‏ ها دارد. اما بايد اذعان داشت كه در نفى آن نيز دليل قاطعى نمى ‏توان اقامه كرد و از مواردى است كه مصداق كلام حكيم ابوعلى سينا است كه: هر آنچه كه درباره اين عالم شنيدى مادام كه دليل قاطعى آن را رد نكرد آن را در حيّز امكان قرار بده و ممكنش بدان. گذشته از اين در متون دينى و روايات معصومين( ع) نيز مطالب بسيارى درباره امكان تحقق و بلكه وقوع امور خارق‏العاده براى غير معصوم وجود دارد.

 

 

شاگردان:

برخى از شاگردان برجسته او عبارتنداز:

1- صدرالدين محمّد شيرازى( متوفى در 1050 ق) معروف به ملاصدرا: وى از شاگردان برجسته ميرداماد بود و پس از استادش حكمت با وى وارد مرحله جديدى شد. وى مؤسس مشربى شد كه خود آن را حكمت متعاليه ناميد و پس از او تا به حال اكثر قريب به اتّفاق حكماى شيعه نظريات وى را پذيرفته‏اند و افكار فلسفى او بر حكمت شيعى سيطره داشته است. ملاصدرا حكمت را نزد ميرداماد تحصيل كرد و علوم منقول را از شيخ بهايى استفاده نمود. از تأليفات اوست: الحكمه المتعاليه فى الاسفار العقليه الاربعة، شرح اصول كافى، الشواهد الربوبيّة، تفسير القران، المبدأ و المعاد و…

2- حكيم ملا عبدالرزاق لاهيجى( م 1072 ق): وى از شاگردان صدرالدين شيرازى و هم داماد او بوده است. برخى از آثار حكيم عبدالرزاق لاهيجى در حكمت عبارتند از: مشارق الافهام فى شرح تجريد الكلام، شرح هياكل النور، الكلمات الطيبه و…

3- فقيه و محدّث، و حكيم بزرگ ملا محسن فيض كاشانى( م 1091 ق) شاگرد برجسته و داماد ملاصدرا: وى مدتى را نيز به تحصيل نزد ميرداماد گذرانده و محضر درس او را درك كرده است. از تأليفات اوست: الوافى در حديث، محجةالبيضاء در اخلاق، الصافى در تفسير، انوار الحكمة در حكمت و…

4- حكيم قطب ‏الدين لاهيجى( م در حدود 1075 ق) كه صاحب تأليفاتى چون ثمرة الفؤاد، رساله‏اى در عالم مثال و محبوب القلوب مى‏باشد.

از ديگر شاگردان بنام ميرداماد مرحوم سيد احمد علوى مفسّر شفا و مرحوم ملاخليل قزوينى صاحب حاشيه بر اصول كافى مى‏باشند.

 

 

تأليفات:

مرحوم ميرداماد داراى تأليفات بسيارى است. آثار وى در زمينه‏ هاى مختلف از جمله ادبيات عرب، اصول فقه، فقه، حديث، رجال، تفسير، رياضيات، منطق، كلام و حكمت است. ليكن آنچه كه در ميان آثار وى غلبه دارد تأليفات آن بزرگ در زمينه حكمت و فلسفه الهى است. كتب، رساله ‏ها، تعليقات و مكتوبات وى به اين شرحند:

  • 1- اثبات علم بارى‏
  • 2- اثبات ولايت خاصّه على( ع)؛ بدون استناد به دلايل عقلى‏
  • 3- اثبات سيادة المنتسب بالامّ الى الهاشم؛ در فقه‏
  • 4- اثنى ‏عشريه؛ كه به نام« عيون المسائل» نيز خوانده مى‏شود.
  • 5- اجازات ميرداماد؛ شامل اجازه‏هايى كه مير به چند تن داده است.
  • 6- ادعيه‏
  • 7- الاربعة ايام؛ رساله‏اى در استدلال بر وجود ذهنى و در زمينه حكمت.
  • 8- الاعضالات و العويصات فى فنون العلوم و الصناعات؛ متضمن جوابهاى بيست مسأله دشوار از مسائل فقهى، كلامى، اصولى، رياضى و منطقى‏
  • 9- الافق المبين؛ در حكمت الهى.
  • 10- امانت الهى؛( در تفسير آيه الامانة)
  • 11- الانموذج يا انموذج العلوم؛ در مسائل رياضى و حل آنها.
  • 12- الايقاظات فى خلق الاعمال و افعال العباد؛ در كلام و فلسفه‏
  • 13- الايماضات و التشريفات فى مسئلة الحدوث و القدم؛ شامل مباحث كلامى و فلسفى‏
  • 14- تأويل المقطعات فى اوائل السور القرآنيه؛ در تفسير
  • 15- رساله تحقيق مفهوم الوجود؛ در حكمت‏
  • 16- تشريق الحق؛ در منطق‏
  • 17- تعليقات بر اصول كافى؛ كه« رواشح السماويه» نيز خوانده مى‏شود.
  • 18- تعليقات بر من لايحضره الفيه شيخ صدوق( ره)
  • 19- تقدمة تقويم الايمان‏
  • 20- التقديسات؛ در حكمت الهى كه به نام« عرض التقديس» نيز خوانده مى‏شود.
  • 21- تقريظ بر شرح تقويم الايمان مير سيد احمد عاملى‏
  • 22- تقويم الايمان‏
  • 23- رساله توحيد
  • 24- التولّى و التبرى‏
  • 25- الجذوات؛ در حكمت. اين كتاب به فارسى و در توضيح علت عدم احتراق موسى( ع) در هنگام احتراق كوه طور تأليف شده است.
  • 26- الجمع و التوفيق بين رأى الحكميين فى حدوث العالم؛ در حكمت‏
  • 27- الجنة الواقعه و الجنة الباقيه‏
  • 28- جواب اميرابوالحسن فراهانى‏
  • 29- جواب السئوال فى تنازع الزوجين فى قدر المهر و تصديق وكيل الزوجة للزوج، كه بحثى فقهى است.
  • 30- جيب الزاويه؛ در علم مثلثات. امروز آن را سينوس مى‏نامند.
  • 31- حاشيه بر استبصار شيخ طوسى‏
  • 32- حاشيه بر الهيات شفا تأليف ابن سينا
  • 33- حاشيه بر تقويم الايمان‏
  • 34- حاشيه جمع و توفيق بين رأى الحكيمين‏
  • 35- حاشيه بر حاشيه شرح تجريد كه ظاهراً حاشيه بر حاشيه خفرى بر تجريد الاعتقاد است‏
  • 36- حاشيه بر رجال كشّى در علم رجال‏
  • 37- حاشيه بر شرح مختصر الاصول عضدى در علم اصول فقه‏
  • 38- تعليقاتى بر صحيفه سجاديه‏
  • 39- تعليقاتى بر كافى كلينى( ره)
  • 40- حاشيه بر مختلف الشيعه علامه حلّى در فقه‏
  • 41- الحبل المتين؛ در حكمت‏
  • 42- الحرز الحارز
  • 43- خطبه نكاحيه‏
  • 44- خطبه جمعه و جماعت‏
  • 45- خلسة الملكوت؛ در حكمت‏
  • 46- خلق الاعمال‏
  • 47- خُليعه‏
  • 48- درّة البيضاء
  • 49- دوازده امام‏
  • 50- ديوان اشراق؛ مجموعه اشعار مير به فارسى و عربى و به آن ديوان ميرداماد نيز گفته مى‏شود.
  • 51- ردّ اثبات الواجب‏
  • 52- رساله‏اى در ابطال زمان موهوم‏
  • 53- رسالة فى الجبر و التفويض؛ در علم كلام‏
  • 54- رسالة فى صيغ العقود؛ در فقه‏
  • 55- رسالة فى فنون العلم و الصناعات‏
  • 56- رسالة فى المنطق‏
  • 57- الرضاعيه؛ كه به نام ضوابط الرضاع نيز خوانده مى‏شود.
  • 58- السبع الشداد
  • 59- سدرة المنتهى‏
  • 60- شارع النجاة در فقه‏
  • 61- شرح حديث انما الاعمال بالنيّات‏
  • 62- شرح حديث تمثيل علىّ سورة التوحيد
  • 63- شرح نجات ابن سينا
  • 64- شرعة التسعيه؛ در حرمت به نام ياد كردن از حضرت قائم( عج) در زمان غيبت‏
  • 65- الصراط المستقيم فى ربط الحادث بالقديم؛ كه كتابى مبسوط در حكمت است‏
  • 66- صلوة الجمعه؛ در فقه‏
  • 67- علم الواجب؛ در حكمت‏
  • 68- قانون العصمة
  • 69- القبسات، در حكمت‏
  • 70- قضا و قدر
  • 71- قضبات‏
  • 72- اللوامع الربانيّة فى رد شبه النصرانية
  • 73- مخزن الاسرار؛ به نظم و در مباحث دينى و فلسفى است‏
  • 74- المناهج السّويّه‏
  • 75- ميزان التقادير
  • 76- نبراس الضياد فى تحقيق معنى البداء
  • 77- الوضوء و الصلوة
  • 78- خلة الملوك‏
  • 79- حاشيه بر رجال شيخ طوسى در علم رجال‏
  • 80- حاشيه بر رجال نجاشى در علم رجال‏
  • 81- رساله سدرة المنتهى؛ در تفسير
  • 82- رساله‏اى در اغلاط بهايى‏
  • 83- جواب استفتائات بيشمار

 

و نامه ‏هايى به اسعدالدين محمد پادشاه روم؛ اعتمادالدوله عباسى، شريف مكّه و مولى عبداللّه شوشترى.

ميرداماد بر نوشته ‏هاى خود حواشى بسيارى زده به طورى كه در بعضى از آنها حواشى به اندازه اصل متن يا بيشتر از آن مى‏باشد.

از ويژگى‏هاى آثار ميرداماد در حكمت اسلوب بسيار دشوار آن است و دشوارى سبك نگارش و اسلوب تأليف بر مشكل فهم مطلب افزوده است. نقل شده است كه ملاصدرا شاگرد مير، وى را در خواب ديد و از او سؤال كرد:« با اين‏كه مذهب من- در حكمت- از مذهب شما جدا نيست چرا مردم مرا تكفير كردند اما شما را تكفير نكردند؟» ميرداماد در جواب گفت:« زيرا من مطالب حكمت را چنان نوشته ‏ام كه علما از فهم آن عاجزند و غير از اهل حكمت كسى آن را نمى‏ تواند بفهمد ولى تو مطالب حكمت را مبتذل كردى و به نحوى بيان كردى كه اگر ملا مكتبى هم كتابهاى تو را ببيند مطالب آن را مى ‏فهمد. براى همين است كه تو را تكفير كردند و مرا تكفير نكردند.»

دليل اين‏كه ميرداماد مباحث حكمت را با اسلوبى دشوار و غامض مى ‏نوشته دو امر مى‏تواند بوده باشد: اول همان كه در نقل بالا آمده است. يعنى ترس از تكفير كج‏فهمان و تحجّرگرايان؛ احتمال دوّم و قويتر آن است كه وى با توسّل به اين روش قصد آن داشت كه مطالب حكمت و دقايق معرفت از دسترس افكار منحرف بدور باشد. وى بر اين امر بسيار مصرّ بوده به‏طورى كه براى قبول حضور شاگردى در حلقه درسش با او گفتگو مى‏كرده است.

مرحوم ميرداماد در پيگيرى اين سبك و روش تا آنجا پيش رفت كه امروز فهم تأليفات او در حكمت براى علما نيز مشكل است و به همين جهت نيز كتب و نظرات وى مهجور مانده است. در هر صورت خداوند متعال نيّت مؤمن را از عملش بيشتر دوست دارد. 

 

 

 

صفات اخلاقى:

حكيم فرزانه، مرحوم ميرداماد علاوه بر آن‏كه در حكمت نظرى يگانه دوران خويش بود و در تاريخ فلسفه و حكمت، حكيم برجسته‏ اى به شمار مى ‏آيد در حكمت عملى و اخلاق نيز فردى ممتاز و داراى مقاماتى والاست. اكنون بجاست به بيان برخى از صفات اخلاقى و ملكات شايسته انسانى وى بپردازيم.

الف) زهد و تقوى:

آن حكيم بلندمرتبه بر همراهى حكمت نظرى با تهذيب اخلاقى بسيار تأكيد داشت و حكمت بدون تهذيب را نه تنها مفيد نمى‏دانست بلكه باعث گمراهى و ضلالت مى‏ديد و خود نيز در اين زمينه نمونه بود. وى به دستورات و فرايض دينى به عنوان آداب سير و سلوك بسيار اهميّت مى‏داد و به آن سخت پايبند بود. او به معناى تمام كلمه عالمى باتقوا و پرهيزگار بود. به قرآن علاقه‏اى عميق داشت. گويند بسيار قرآن مى‏ خواند، به طورى‏كه در هر شب نيمى از قرآن را تلاوت مى ‏كرد.

ميرداماد زاهدى به تمام معنا بود. در كتاب غررالحكم از امام على( ع) روايت شده است كه فرمود:« همانا زهد، كوتاه كردن آرزوها و خواسته‏ هاى نفس، و خالص گرداندن تمامى اعمال- براى خدا- است». مى ‏گويند بيست سال از ميرداماد كار مباح سرنزد. به اين معنا كه هيچ يك از امور جايز را به‏ جا نمى ‏آورد مگر آن‏كه به حد ضرورت و وجوب مى‏ رسيد. آن اندازه مى‏ خوابيد كه براى پرداختن به كارهايش تجديد قوا كرده باشد و در پى استراحت برنمى ‏آمد مگر آن كه ديگر قادر به فعاليت‏هاى ديگرش نباشد. غذا به گونه و اندازه‏اى مى‏خورد كه توان تحقيق و كارهاى ديگرش را داشته باشد و جز به اين خاطر به خوراك رونمى ‏آورد. اين امر در تمام افعال و اعمال و حركات وى جارى و حاكم بود.

 

 

ب) نفى حسادت، امتحانى بزرگ:

يكى از مطالبى كه از سجاياى اخلاقى ميرداماد حكايت مى‏كند رابطه دوستانه او با فقيه و عالم برجسته معاصر خود شيخ بهايى( ره) است. ميرداماد و شيخ بهايى دوستان نزديك و صميمى بوده ‏اند و دوستى بين اين دو عالم بلند مرتبه معاصر به‏ گونه ‏اى بوده كه در ميان علماى هم‏ عصر كمتر ديده شده است.

با وجود مقام بالاى علمى آن دو بزرگوار و موقعيت و منزلت آنان نزد شاه عباس، در اين دوستى صميمانه خللى پديد نيامد. در زندگى عالمى برجسته كه داراى موقعيّت اجتماعى والا است اين امتحان بزرگى است كه در مقابل عالم همتاى عصر خويش چگونه عمل خواهد كرد. امتحانى كه حكيم وارسته ما نزد خداوند سربلند و موفق از آن بيرون آمد.

دراين‏باره ماجرايى نقل شده است كه علاوه بر حكايت كردن از دوستى و صميميت بين آن دو عالم برجسته نشان دهنده دورى از دنياطلبى و مقام‏ خواهى و نمايانگر نفى حسادت در وجود آن بزرگواران آن هم در جايگاهى حساس و لغزنده است.

ماجرا بدين قرار بود: روزى شاه عباس صفوى براى رفتن به منطقه ‏اى خوش آب و هوا سوار بر اسب مى‏ رفت مرحوم شيخ بهايى و مرحوم ميرداماد نيز همراه اردوى شاه بودند- بسيار اتّفاق مى ‏افتاد كه آنان در سفرها همراه شاه بودند.

ميرداماد درشت اندام و تنومند بود به خلاف او شيخ بهايى جثه ‏اى لاغر و نحيف داشت. شاه ‏عباس تصميم گرفت كه دوستى و صميميت آن دو را آزمايش كند. به همين خاطر نزد مير آمد. اسب ميرداماد در عقب همراهان شاه حركت مى ‏كرد و از وجنات آن رنج و زحمتى كه به خاطر سنگينى سوار مى‏ كشيد آشكار بود، حال آن‏كه مركب شيخ بهايى به راحتى و چالاكى حركت مى ‏كرد گويى كه مى ‏رقصيد.

شاه به مير گفت:« به اين شيخ نگاه نمى ‏كنيد كه چگونه در حركت با اسبش بازى مى ‏كند و در بين مردم مانند جناب شما مؤدب و متين و با وقار حركت نمى‏ كند؟»

ميرداماد در جواب شاه گفت:« اى شاه! اسب شيخ ما به خاطر خوشحالى و شعف از اين‏كه چنين كسى بر او سوار است نمى ‏تواند در رفتن تأنّى داشته باشد. آيا نمى ‏دانى كه چه كسى بر آن سوار است؟»

شاه اين گفتگو را پنهان داشت و پس از مدّتى به شيخ بهايى نزديك شد و به او گفت:« اى شيخ ما! آيا به آن‏كه پشت سرماست نگاه نمى ‏كنى كه چگونه بدن او مركب را به زحمت انداخته و آن را به خاطر چاقى بى ‏نهايت، خسته و رنجور كرده است؟ عالم بايد مانند تو مرتاض و نحيف باشد.»

شيخ بهايى گفت:« اى شاه! اين‏طور نيست بلكه خستگى ‏اى كه بر صورت اسب ظاهر شده به خاطر ناتوانى آن از حمل كردن كسى است كه كوه‏هاى پابرجا، با وجود صلابتشان از حمل او عاجز و ناتوانند.»

 

 

ج) استاد كامل:

حكيم فرزانه و عارف يگانه مرحوم ميرداماد استادى كامل به تمام معناى كلمه بود. هدف او از تعليم و تعلّم حكمت، تنها انتقال مفاهيم و اصطلاحات نبود. وى از آموختن حكمت كمال روحى و سير به مقامات بالاى معنوى را منظور داشت و همين امر در نحوه‏ى تعليم و رفتار با شاگردانش تأثير گذاشته بود.

به همين سبب قبل از آن كه طلبه ‏اى را در محضر درس خود بپذيرد با او گفتگو مى ‏كرد. چيزهايى از او مى‏ پرسيد و او را مى ‏آزمود، اين مطلب مغاير با روش تدريس اساتيد آن عصر بود چون استادان محصلى را كه براى درس خواندن آماده شده بود نمى ‏آزمودند. بلكه ضمن درس به ميزان معلوماتش پى مى‏ بردند و اگر مى‏ فهميدند كه معلومات او آن‏قدر نيست كه از درس آنها استفاده كند او را نزد استاد ديگرى كه مقدمات را تدريس مى‏ كرد مى‏ فرستادند.

ميرداماد در خارج از درس نيز به گفتگو و راهنمايى شاگردانش مى‏ پرداخت. اين ارتباط معنوى در توجه استاد به سير روحى و فكرى محصل امروز در حوزه ‏هاى علميه ما منسوخ شده و كمتر به آن توجّه مى شود. در حالى كه آنچه در تعليم و تعلّم، بخصوص در حوزه ‏هاى دينى، اهميّت دارد همانا رشد روحى و سير معنوى به همراه تعليم است نه صرفاً انتقال برخى اصطلاحات و مفاهيم.

در اين‏باره ماجراى اوّلين جلسه شركت ملاصدرا، شاگرد برجسته مير، در درس وى ماجرايى الهام ‏بخش و آموزنده است. در كتاب« ملاصدرا فيلسوف و متفكّر بزرگ اسلامى» اين واقعه چنين آمده است:

« آن روز ملاصدرا، كه جوانى بيش نبود، هنگام عصر كه موقع تدريس ميرداماد بود در مدرسه حاضر شد سپس نزديك استاد شد. سلام گفت و خود را معرفى كرد و از استاد خواست كه وى را در محضر درس خويش بپذيرد و از علوم برخوردار كند. ميرداماد در آن موقع مردى جوان بود و هر كس او را مى ‏ديد، حيرت مى ‏كرد چگونه مردى به آن جوانى در مدرسه خواجه، مدرّس حكمت شده است.

ميرداماد بعد از اين‏كه از جوان شيرازى شنيد كه قصد دارد نزد او حكمت تحصيل كند. پرسيد:« اى محمّد آيا تو براى تحصيل حكمت آماده هستى؟»

ملاصدرا گفت:« بلى».

ميرداماد گفت:« آيا مى‏دانى كه براى چه مى ‏خواهى حكمت را تحصيل كنى؟»

جوان شيرازى گفت:« براى اين كه اهل معرفت شوم.»

ميرداماد پرسيد»« چرا مى‏ خواهى اهل معرفت شوى؟»

محمّد از سؤال مزبور حيرت نمود و گفت:« براى اين‏كه انسان اگر معرفت نداشته باشد ارزش ندارد.»

ميرداماد گفت:« امروز من راجع به فايده حكمت صحبت خواهم كرد. در جلسه درس حاضر شو و آنچه مى‏گويم بشنو و آن‏گاه فكر كن كه آيا مى‏توانى حكمت بياموزى يا نه؟»

ملاصدرا گفت:« اطاعت مى‏كنم و در جلسه درس حاضر خواهم شد.»

بعد از اين كه درس شروع شد استاد جوان گفت:« من در گذشته گفتم كه منظور طالب علم از تحصيل حكمت چه بايد باشد و امروز به مناسبت اين‏كه دوستى جديد پيدا كرده ‏ايم كه از شيراز آمده و مى‏ خواهد تحصيل كند آن موضوع را به ‏طور ديگرى مى ‏گويم. منظور از تحصيل حكمت بايد عمل كردن به آن باشد و عمل كردن به حكمت مستلزم اين است كه در درجه اوّل خود را پاك كنيم تا بتوانيم به مقامات بالا برسيم- حكمت عملى-».

پس از اداى مقدمه‏اى مستوفا در اين‏باره ميرداماد بحث آن روز را كه راجع به نظر افلاطون در باب علم بود مطرح كرد. بعد از آن كه درس خاتمه يافت و طلاب مدرسه خواجه مباحثه را آغاز كردند، ميرداماد جوان شيرازى را فراخواند و از طلاب كناره گرفت. او را با خود به سوى حوض مدرسه برد و در كنار حوض نشست و به ملاصدرا گفت بنشيند. پس از اين كه محمّد بن ابراهيم نشست ميرداماد گفت:« اى محمّد! من امروز گفتم كسى كه مى‏خواهد حكمت را تحصيل كند بايد حكمت عملى را تعقيب نمايد و اينك به تو مى‏گويم كه حكمت عملى در درجه اوّل دو چيز است: يكى به انجام رسانيدن تمام واجبات اسلام و دوّم پرهيز از هر چيزى كه نفس بوالهوس براى خوشى خود مى‏ طلبد.

به انجام رسانيدن تمام واجبات دين اسلام از اين جهت ضرورت دارد كه طلبه وقتى واجبات را به انجام مى‏رساند از هر يك نتيجه‏اى مى‏گيرد كه به سود اوست. هر دستورى كه جزء واجبات دين اسلام مى‏ باشد داراى فايده ‏اى است جسمى يا روحى، و عمل كردن به آنها سبب مى ‏شود كه طلبه از نظر جسم و روح براى ادراك حقايق حكمت آماده گردد.

دوم اين‏كه كسى كه مطيع نفس اماره شد و مشغول تحصيل حكمت هم گرديد به احتمال قوى از صراط مستقيم ايمان منحرف خواهد گرديد و گرفتار بدبينى خواهد شد.

تو هم اى جوان شيرازى اگر خواهان تحصيل حكمت هستى نبايد از هواى نفس پيروى كنى و خواهش‏هاى نفس امّاره را برآورى. نفس اماره در آغاز هوسهاى كوچك مى‏كند و بعد از اين كه هوسهايش برآورده شد، درخواستهاى بزرگ‏تر مى‏كند و كسى كه خواهان رسيدن به مرحله كمال است بايد از تأمين كوچكترين هوس نفس اماره سركشى كند و نفس سركش وقتى دريافت كه به هوسهاى او اعتنا نمى‏ كنند از بوالهوسى صرف‏نظر مى ‏كند و ديگر چيزى نمى ‏خواهد و از آن به بعد بر اثر سكوت نفس اماره، وسوسه گناه از بين مى‏رود و چون طالب عمل، مرتكب گناه نمى ‏شود، روحش براى ادراك حقايق حكمت آمادگى پيدا مى‏كند.

اين اوّلين ديدار ميرداماد با ملاصدرا است و سعى و اهتمام او براى راهنمايى و هدايت شاگردى جوان كه تازه در درس او حاضر شده امرى قابل توجه و در خور تأمّل است.

 

 

 

وفات:

ميرداماد در اواخر عمر به همراه شاه صفى به زيارت عتبات به عراق عرب مسافرت كرد. در آن زمان عراق عرب در محدوده حكومت صفويان بود. آن بزرگوار در بين راه دچار بيمارى شد به‏ طورى كه جمعى او را در جايگاهى بر روى دوش مى ‏بردند. شاه صفى خود سريعتر حركت كرد و در نجف منتظر ورود مير شد. ليكن حكيم برجسته عصر صفوى در منزل ذى ‏الكفل در نزديكى نجف اشرف در سن هشتاد سالگى ديده از دنيا فرو بست و به جهان ابدى سفر كرد. سال وفات وى را 1041 ق گفته‏اند.

پيكر آن حكيم الهى را به نجف اشرف آوردند و شاه صفى به همراه سپاه به استقبال جنازه وى از نجف بيرون آمد و پيكر مطهّر او را با كمال احترام به نجف اشرف رسانيدند و در آستانه روضه حضرت على( ع) دفن كردند.

و بدين‏سان دفتر زندگانى حكيمى برجسته و بزرگ در عالم اسلام، بسته شد و بر تاريخ پرافتخار و پندآموز عالمان دين برگى زرّين و تابناك افزوده گشت. روحش با اولياى خدا قرين باد.

__________________________________________________________

پى‏نوشتها:

1-( 1) فوائد الرضويه، ص 419؛ تاريخ عالم آراى عباسى، ج 1، ص 146).

2-( 2) سال وفات وى را 1041 ق گفته‏اند و سن او در هنگام وفات حدود هشتاد سال بوده بنابراين ولادتش در حدود سال 960 ق بوده است).

3-( 3) محقق كركى فقيه نامدار و مرجع برجسته عهد شاه طهماسب صفوى در پايتخت به سر مى‏برد و از موقعيّت اجتماعى و سياسى بسزايى برخوردار بود. به‏طورى كه شاه طهماسب در اواخر عمر، حكومت و احكام حكومتى را به وى تفويض كرد).

بر زادگاه ميرداماد در هيچ يك از كتب شرح حال تصريح نشده جز در رساله« شرح حال علما و ادباى استرآباد» تأليف محمد صالح استرآبادى كه در عهد ناصرالدين شاه قاجار تأليف شده است. در اين رساله منشأ و محل ولادت ميرداماد استرآباد گفته شد، ليكن اين گفته ظاهراً ناشى از اضافه استرآبادى به نام ميرداماد است و صحيح به نظر نمى‏رسد. رجوع شود به رساله شرح حال علما و ادباى استرآباد كه در كتاب استرآبادنامه ص 140 درج شده است).

4-( 4) نقل از فوائدالرضويه، ص 419).

5-( 5) رياض العلماء، ج 5، ص 43).

6-( 6) امل الامل، ج 1، ص 117).

7-( 7) آنچه درباره آن فقيه جليل آمده به تمامى برگرفته از كتاب احوال و اشعار شيخ بهايى ص 10- 23 است).

8-( 8) امل الامل، ج 1، ص 110).

9-( 9) تاريخ عالم آراى عباسى، ج 1، ص 146).

10-( 10) همان كتاب و نيز در ريحانة الادب به اين مطلب اشاره شده است كه ظاهراً مأخوذ از عالم آراى عباسى است.( ريحانةالادب، ج 3، ص 68).

11-( 11) محبوب القلوب، نقل از مستدرك الوسائل، ج 3، ص 425).

12-( 12) تاريخ عالم آراى عباسى، ج 1، ص 146).

13-( 13) تاريخ سياسى و اجتماعى ايران، ص 242. در اين كتاب نيش قلم گزنده‏اى به سوى علما و قشر عالمان دينى آن عصر وجود دارد. مؤلف كتاب مانند برخى بر اين نظريه مردود است كه عصر صفوى بخاطر تضعيف تصوف و قدرت‏گيرى فقها عصر انحطاط ادبى و فكرى است. ص 172 و 173).

14-( 14) ملاصدرا، ص 18، 42 و 57 ملل و نحل علمى بود كه در آن راجع به شناسايى اقوام و مذاهب آنها بحث مى شد).

15-( 15) تاريخ فلسفه در اسلام، ج 2، ص 445).

16-( 16) مقدمه منتخباتى از آثار حكماى الهى ايران، ج 1).

17-( 17) از همين رو بود كه ملاصدرا پس از مهاجرت از شيراز به اصفهان، تفسير و فقه و حديث را نزد شيخ بهايى و حكمت را نزد ميرداماد تحصيل كرد).

18-( 18) ملاصدرا ص 58؛ رياض العلماء و فوائد الرضويه).

19-( 19) منتخباتى از آثار حكماى الهى ايران، ص 7).

20-( 20) قصص العلماء، ص 333).

21-( 21) اين نامه در كتاب شرح حال و آراء فلسفى ملاصدرا ص 224 آمده است).

22-( 22) قصص العلماء، ص 333).

كتابنامه‏

1- رياض العلماء و حياض الفضلاء، عبداللّه افندى اصفهانى، تحقيق سيد احمد حسينى، انتشارات كتابخانه آيت ‏اللّه نجفى مرعشى( ره).

2- امل الامل، شيخ حرّ عاملى، تحقيق احمد حسينى، مكتبة الاندلس، بغداد.

3- قصص العلماء، ميرزا محمّد تنكابنى، چاپ دوّم، انتشارات علميه اسلاميه.

4- روضات الجنات، محمد باقر موسوى خوانسارى، تحقيق اسداللّه اسماعيليان، كتابفروشى اسماعيليان.

5- اعيان الشيعه، سيد محسن امين، قطع رحلى، انتشارات دارالتعارف للمطبوعات.

6- ريحانة الادب فى تراجم المعروفين بالكنية و اللقب، محمّدعلى مدرس، انتشارات كتابفروشى خيام.

7- مستدرك الوسائل، ميرزا حسين نورى، قطع رحلى، كتابفروشى اسلاميه و مؤسسه اسماعيليان.

8- فهرست مشاهير ايران، دكتر ابوالفتح حكيميان، انتشارات دانشگاه ملى ايران.

9- سلافة العصر فى محاسن الشعراء بكل مصر، سيد على خان مدنى، مكتبة الرضويه.

10- تاريخ فلاسفه ايرانى، على اصغر حلبى، چاپ دوّم، كتابفروشى زوّار.

11- احوال و اشعار شيخ بهايى، سعيد نفيسى، چاپخانه اقبال، تهران 1316.

12- الشواهد الربوبيه فى مناهج السلوكيه، صدرالدين شيرازى، تعليق و تصحيح جلال ‏الدين آشتيانى، چاپ دوّم، مركز نشر دانشگاهى.

13- استرآباد نامه، به كوشش مسيح ذبيحى، چاپ دوّم، انتشارات اميركبير.

14- منتخباتى از آثار حكماى الهى ايران، تصحيح و تعليق جلال ‏الدين آشتيانى، چاپ دوّم، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى.

15- ملاصدرا فيلسوف و متفكر بزرگ اسلامى، هانرى كربن، ترجمه ذبيح ‏اللّه منصورى، سازمان انتشارات جاويدان.

16- تاريخ فلسفه در اسلام، ميان محمّد شريف، ترجمه فارسى، مركز نشر دانشگاهى.

17- ديوان ميرداماد، به اهتمام ميرزا محمود شفيعى، مطبعه سعادت.

18- شرح حال و آراء فلسفى ملاصدرا، جلال ‏الدين آشتيانى، چاپخانه خراسان.

19- ميزان الحكمة، محمّد محمدى رى شهرى، چاپ دوم، مكتب الاعلام الاسلامى.

20- فوائد الرضويه، شيخ عباس قمى، كتابخانه مركزى.

21- تاريخ عالم آراى عباسى، اسكندربيگ تركمان، كتابفروشى تأييد.

22- تاريخ سياسى و اجتماعى ايران، ابوالقاسم طاهرى، شركت سهامى كتابهاى جيبى، چاپ دوّم.

زندگینامه فضل بن حسن طبرسى«أمين الإسلام طبرسى‏»

 

ولادت‏

ابو على، فضل بن حسن بن فضل طبرسى، معروف به امين الاسلام طبرسى در حدود سال‏هاى 460 تا 470 هجرى در مشهد مقدس به دنيا آمد.

 

 

نسبت‏

طبرسى را بسيارى از بزرگان، منسوب به طبرستان دانسته‏اند كه در اين صورت طَبَرسى خوانده مى‏شود. اما بنابر تحقيق چنين نيست، بلكه طبرسى منسوب به تفرش است و تلفظ آن طَبرِسى است بر وزن تَفرِشى، زيرا:

اولا: اگر از طبرستان بود نسبت او طبرى مى‏شد نه طبرسى.

ثانيا: بيهقى در كتاب تاريخ بيهق او را منسوب به تفرش مى‏داند و با توجه به هم عصر بودن آنان و اينكه هر دو چند سال در بيهق بوده‏اند و با يكديگر آشنايى نزديك داشته‏اند قول بيهقى مقدم بر ديگران است.

 

 

اشتراك‏

عنوان طبرسى بيشتر اوقات بر امين الاسلام طبرسى صاحب مجمع البيان اطلاق مى‏گردد. اما علاوه بر او بر بعضى ديگر از بزرگان نيز اطلاق مى‏شود از جمله:

 

 

1- احمد بن على طبرسى مؤلف كتاب احتجاج كه معاصر امين الاسلام است.

2- حسن بن فضل طبرسى فرزند مؤلف و نويسنده كتاب مكارم الأخلاق.

3- ابو محمد بن فضل طبرسى كه معاصر امين الاسلام است و ابن شهر آشوب از او نيز روايت نقل كرده است و…

 

 

خاندان‏

خاندان طبرسى از خاندان‏هاى معروف بين شيعيان است.

پدر اوحسن بن فضل‏، خود از علماى عصر خويش بوده است.

فرزند اورضى الدين، حسن بن فضل طبرسى‏ نيز چون خورشيدى در آسمان علم و زهد و تقوا مى‏درخشد. او از شاگردان پدر بوده و مؤلف كتب فراوانى از جمله ‏مكارم الأخلاق‏ مى‏باشد.

نوه امين الاسلام طبرسى نيز دنباله راه پدر و جد خويش را گرفته و كتابى ارزشمند چون ‏مشكاة الأنوار از او به يادگار مانده است.

 

 

مشايخ و اساتيد

از مهم‏ترين اساتيد و مشايخ روايت فضل بن حسن طبرسى مى‏توان به:

 

 

  • 1- ابو على طوسى، فرزند شيخ الطائفه، شيخ طوسى
  • 2- حسن بن حسين، جد شيخ منتجب الدين صاحب كتاب فهرست
  • 3- موفق الدين بكر آبادى
  • 4- ابو الحسن، عبيد الله بيهقى
  • 5- شيخ جعفر دوريستى كه از شاگردان شيخ مفيد است، اشاره نمود.

 

 

شاگردان‏

شاگردانى كه توسط عالمى بزرگ و مفسّرى گرانقدر چون طبرسى تربيت شوند يكى از دو ركن اساسى را كه استاد باشد يافته‏اند و اگر ركن ديگر كه استعداد و تلاش شاگرد باشد را هم داشته باشند در مدتى كوتاه به مقامات بلندى دست خواهند يافت و از ستارگان درخشان آسمان علم و دانش خواهند شد.

شاگردان مرحوم امين الاسلام طبرسى بسيارند، اما از جمله چهره‏هاى سرشناس آنها مى‏توان به:

 

  • 1- فرزند بزرگوار او رضى الدين حسن بن فضل طبرسى، صاحب كتاب شريف مكارم الأخلاق
  • 2- ابن شهر آشوب مازندرانى، مؤلف كتاب معالم العلماء
  • 3- شيخ منتجب الدين صاحب فهرست
  • 4- قطب الدين راوندى
  • 5- عبد الله بن جعفر دوريستى
  • 6- شاذان بن جبرئيل قمى و… اشاره نمود.

 

 

تأليفات‏

بزرگانى چون بيهقى وقتى سخن از تأليفات طبرسى به ميان آورده‏اند تأليفات او را« كثير» دانسته‏اند، كه طبرسى داراى تأليفات زيادى است.

اما آنچه به دست ما رسيده به 20 عنوان نمى‏رسد و قطعا تأليفات او بيشتر از اين مقدار بوده.

 

 

از جمله كتب طبرسى عبارتند از:

 

  • 1- مجمع البيان در تفسير قرآن كه در 10 جلد تأليف شده. اين كتاب از بهترين تفاسير شيعه است و شهرتى جهانى دارد.
  • 2- الكاف الشّاف من كتاب الكشاف، خلاصه‏اى است از كتاب تفسير كشاف زمخشرى.
  • 3- جوامع الجامع. مصنف اولين تفسيرى كه نوشت مجمع البيان بود و در آن زمان كشاف زمخشرى را نديده بود اما پس از اطلاع از كتاب كشاف، تفسير جوامع الجامع را نوشت كه به طور مختصر، جامع فوايد مجمع و كشاف باشد.
  • 4- المستمد من البيان( از البيان شيخ طوسى انتخاب شده).
  • 5- الوافي در تفسير قرآن.
  • 6- إعلام الورى بأعلام الهدى، در فضائل ائمه عليهم السلام.
  • 7- تاج المواليد در اَنساب.
  • 8- الآداب الدينية للخزانة المعينية.
  • 9- النور المبين.
  • 10- كنوز النجاح.
  • 11- عدة السفر و عمدة الحضر و…

 

وفات‏

مفسر بزرگ قرآن و عالم ربّانى، امين الاسلام طبرسى پس از حدود90 سال زندگى سراسر تلاش و مجاهده در سال‏548 هجرى دربيهق‏ از دنيا رفت.

بنابر نقل بزرگانى چون علامه سيد محسن امين، طبرسى به مرگ طبيعى از دنيا نرفت؛ بلكه به دست دشمنان به شهادت رسيد، اما از جزئيات شهادت او اطلاعى در دست نيست.

بدن مطهر او را از بيهق به مشهد مقدس انتقال داده و در جوار مرقد امام هشتم شيعيان عليه السلام به خاك سپردند.

مرقد شريف او هم اكنون نيز زيارتگاه شيعيان و ارادتمندان خاندان پيامبر عليهم السلام است.

زندگینامه محمد بن مسعود عياشى‏(متوفی320ه)

محمد بن مسعود بن محمد بن عياشى سمرقندى كوفى، كنيه‏اش ابو النضر و معروف به« عياشى»، فقيه بزرگوار و عالم وارسته‏اى است كه در رشته ‏هاى: فقه، ادب، حديث و تفسير تبحر فراوان داشته است.

او از اعيان علما و از اكابر فقهاى شيعه در عهد مرحوم ثقة الاسلام كلينى و استادِ كلينى بوده است.

 

 

در شاهراه سعادت‏

عياشى در آغاز با توجه به محيط نشو و نماى خود كه حدود سمرقند و بخارا بوده و اكثر ساكنان آن ديار از فقه اهل سنت پيروى مى‏كردند، پيرو مكتب فقهى اهل سنت بود، ولى در اثر مطالعه و ممارست در كتابهاى شيعه، توفيق نصيب او گرديد و مكتب پر فيض فقه جعفرى را پذيرفت و تمامى تَركه پدر را كه بالغ بر سيصد هزار دينار بود در راه علم و نشر حديث انفاق و خرج نمود.

گويند خانه‏اش همانند مسجد پر از جمعيت قارى، محدث، عالم، دانشجو و مفسر مى‏گرديد.

در آن خانه يكى به تأليف، ديگرى به مقابله و جمعى به دست نويسى و جمعى به تعليقه و حاشيه پردازى اشتغال مى‏ورزيدند. او را دو گونه مجلس بود، يكى براى عوام و توده مردم و ديگرى براى خواص و دانشجويان علوم و معارف اسلامى.

 

 

گفتار صاحب ريحانة الأدب‏

مرحوم مدرس، صاحب ريحانه الأدب درباره وى مى‏نويسد:

« كشى، صاحب رجال معروف از شاگردان عياشى بوده و از او روايت مى‏كند. او در علم و فضل و فهم و ادب و تبحر و تنوع علمى يكتاى زمان خود بوده است.

عياشى در علم طب، نجوم، قيافه و فقه بيش از 200 جلد كتاب دارد كه در الفهرست ابن نديم بيش از 150 جلد از آنها ذكر شده است.

مهم‏ترين تاليف او تفسير اوست كه در آن بر اساس اخبار و احاديث ائمه اطهار عليهم السلام مشى نموده است و بيشتر شبيه تفسير فرات و تفسير على بن ابراهيم مى‏باشد.»

 

 

گفتار صاحب الذريعه‏

علامه بزرگوار مرحوم آية الله حاج آقا بزرگ تهرانى درباره او مى‏فرمايد:

« صاحب تفسير عياشى بالغ بر 200 جلد كتاب در زمينه‏هاى مختلف علوم اسلامى نگاشته است. او از مشايخ و اساتيد روايت كشى، صاحب رجال معروف و از هم دوره‏هاى ثقة الاسلام كلينى مى‏باشد و فرزندش جعفر از كتابهاى او روايت مى‏كند كه يكى از آنها همين تفسير موجود است.»

 

 

تأليفات‏

از جمله تأليفات وى مى‏توان به اين كتاب‏ها اشاره كرد:

  • 1- كتاب التفسير
  • 2- المعاريض
  • 3- كتاب الشعر
  • 4- الأنبياء و الأولياء
  • 5- سيرة أبي بكر
  • 6- سيرة عمر
  • 7- سيرة عثمان
  • 8- مكة و الحرام
  • 9- الصلوة
  • 10- الطهارة
  • 11- مختصر الصلوة
  • 12- مختصر الحيض
  • 13- الجنائز
  • 14- مختصر الجنائز
  • 15- المناسك
  • 16- العالم و المتعلم
  • 17- الدعوات
  • 18- الزكاة
  • 19- الأشربة
  • 20- حد الشار الأضاحى‏

 

وفات

زركلى، صاحب الأعلام تاريخ وفات او را 320 هجرى دانسته است.

 

منبع : مقدمه  تفسیرعیاشی

زندگینامه فرات بن ابراهيم كوفى‏(قرن سوم ه)

ابو القاسم، فرات بن ابراهيم بن فرات كوفى از شخصيت‏هاى دوران غيبت صغرى مى‏باشد.

وى از راويان حديث به شمار مى‏آيد و روايات فراوانى از مشايخ بزرگ شيعه روايت كرده و از معاصران ثقة الاسلام كلينى است.

فرات بن ابراهيم در كوفه به دنيا آمد و شايد به همين دليل هم نام او را فرات گذاشته‏اند.

كوفه در آن زمان مركز علم و دانش بوده و شخصيت‏هاى علمى فراوانى را تحويل جهان اسلام داده كه فرات بن ابراهيم نيز يكى از آنها است.

 

 

شخصيت‏

فرات بن ابراهيم شخصيتى فاضل و انديشمند بود و از علوم اجتماعى و فرهنگى فراوانى نيز بهره‏مند بوده است و همانگونه كه شاگردش ابو القاسم علوى مى‏گويد وى استاد محدثين دوران خود بوده است.

 

 

گرايش و مذهب‏

با توجه به تنها كتابى كه از ايشان به دست ما رسيده، يعنى تفسير فرات، به نظر مى‏رسد كه وى شخصيتى زيدى مذهب و يا حداقل علاقه‏مند به آنها بوده است.

وى در كتاب خود از بسيارى از شخصيت‏هاى زيدى روايت نقل مى‏كند و رواياتش بيشتر شبيه به روايات زيديه است و در كتابش روايتى مبنى بر امامت دوازده امام نقل نكرده، اگر چه رواياتى دال بر امامت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام نيز در آن فراوان است؛ ولى در مقابل، روايتى نيز از زيد دارد كه عصمت را به جز پنج تن از اهل بيت از ديگران نفى مى‏كند.

شايد دليل اينكه در كتاب‏هاى رجالى نامى از ايشان برده نشده نيز همين بوده كه اماميه وى را از خود نمى‏دانستند و اهل تسنن هم همين گونه با او برخورد كرده‏اند، لذا مانند ديگر شخصيت‏هاى زيديه به فراموشى سپرده شده است.

البته شايد بتوان گفت با توجه به روايات فراوانى كه فرات از حسين بن سعيد اهوازى، از ياران امام جواد و امام هادى و امام عسگرى عليهم السلام، نقل مى‏كند و با توجه به روايات فراوانى كه ابن بابويه، پدر شيخ صدوق و خود شيخ صدوق از فرات نقل مى‏كنند و مضمون رواياتى كه در كتاب‏هاى شيخ صدوق از فرات آمده، وى شخصيتى شيعه دوازده امامى باشد.

گر چه با تحقيق در كتاب تفسير وى احتمال زيدى بودن او تقويت مى‏گردد.

احتمال هم دارد بگوييم وى در آغاز زيدى بوده و سپس شيعه دوازده امامى شده و يا اينكه از آن گروه از زيديه است كه به شيعه بسيار نزديكند و با علما و روات شيعه رفت و آمد فراوان داشته‏اند.

ايشان در سال 307 ق وفات نمودند.

 

 

سخنان علما

علامه مجلسى در باره او فرموده:

« اگر چه در كتابهاى رجالى نامى از فرات بن ابراهيم نيست، اما با توجه به كتاب تفسير وى و موافقت آن با روايات معتبره‏اى كه به دست ما رسيده است و دقت فراوانى كه وى در نقل احاديث داشته براى انسان حسن ظن و اطمينان نسبت به وى ايجاد مى‏شود.» صاحب رياض العلما نيز مى‏فرمايد:« شيخ فرات بن ابراهيم از قدماى اصحاب و از راويان شيعه به شمار مى‏آيد.»

 

 

اساتيد

فرات از بيش از يكصد تن از مشايخ روايى روايت نقل مى‏كند كسانى مانند:

 

  • 1- حسين بن سعيد اهوازى
  • 2- ابراهيم بن احمد بن عمر همدانى
  • 3- ابراهيم بن بنان خثعمى
  • 4- جعفر بن محمد ازدى
  • 5- جعفر بن محمد بن هشام
  • 6- حسين بن حكم حبرى و…

 

 

شاگردان‏

شخصيت‏هاى فراوانى نيز از فرات روايت نقل كرده‏اند مانند:

 

  • 1- ابو القاسم علوى
  • 2- عبد الرحمان بن محمد حسينى
  • 3- ابو الحسن محمد بن احمد بن وليد
  • 4- حسين بن محمد بن فرزدق فزارى
  • 5- محمد بن حسن بن سعيد هاشمى و…

زندگینامه على بن ابراهيم قمى‏(قرن سوم هجرى)

ابو الحسن، على بن ابراهيم بن هاشم قمى، از روات بزرگ شيعه در قرن سوم هجرى است.
او از ياران امام حسن عسكرى عليه السلام و از مشايخ معتبر ثقة الاسلام كلينى به شمار مى‏آيد.

 

 

دوران كودكى‏
على در آغوش گرم خانواده‏اى مؤمن و علاقه‏مند به خاندان عصمت و طهارت به دنيا آمد. پدر او از راويان بزرگ شيعه است.
وى از همان دوران كودكى در محضر پدر شروع به فراگيرى معارف محمد و آل محمد صلوات الله عليهم كرد و از بسيارى از روات و مشايخ شيعه روايت شنيد و خود نيز يكى از روات معتبر و سرشناس شهر قم شد.

 

 

پدر
شيخ عباس قمى در كتاب الكنى و الالقاب درباره مقام و منزلت ابراهيم بن هاشم پدر على بن ابراهيم مى‏فرمايد:« وى از برجسته‏ترين و بزرگ‏ترين شخصيت‏هاى روايى شهر قم مى‏باشد. او اولين كسى بود كه روايات اهل كوفه را در شهر قم رواج داد و در حقيقت او شيخ قم و چهره سرشناس آنان مى‏باشد».

 

 

شخصيت‏
على ابن ابراهيم قمى يكى از برجسته‏ترين و معتبرترين روات شيعه به شمار مى‏آيد. حدود 7140 روايت در مجموعه ‏هاى روايى بزرگ شيعه از او نقل شده كه 6214 روايت آن را از پدر خود ابراهيم بن هاشم روايت كرده است.
وى از احترام خاصى نزد علما و فقهاى شيعه برخوردار است و مرحوم كلينى در كتاب كافى بسيارى از روايات خود را به او مستند مى‏سازد.
او جزء اولين راويان بزرگ حديث در شهر قم مى‏باشد و فقهاى شيعه او را استاد مشايخ قم و از بزرگ‏ترين چهره‏هاى آن شهر مى‏دانند.

 

 

سخن نجاشى‏
نجاشى در باره او مى‏فرمايد:« على بن ابراهيم شخصيتى مورد اطمينان در نقل روايات و داراى ايمانى ثابت و استوار است و مورد اعتماد و داراى عقيده و مذهبى صحيح مى‏باشد. او روايات فراوانى را از مشايخ شيعه شنيده و نقل كرده است.»
بيان صاحب إعلام الورى‏
مرحوم طبرسى مى‏فرمايد:« على بن ابراهيم از بزرگ‏ترين راويان شيعه است كه در عصر امام حسن عسكرى عليه السلام زندگى مى‏كرده و محمد بن يعقوب كلينى در كتاب كافى بسيار از او روايت نقل مى‏كند.»

 

 

اساتيد
على بن ابراهيم از محضر بسيارى از روات معتبر شيعه بهره برده از جمله:

  • 1- پدر بزرگوارش ابراهيم بن هاشم
  • 2- برادرش اسحاق بن ابراهيم بن هاشم
  • 3- محمد بن عيسى
  • 4- احمد بن محمد بن خالد برقى
  • 5- ايوب بن نوح 6- احمد بن اسحاق بن سعد
  • 7- احمد بن محمد 8- اسماعيل بن محمد ملكى
  • 9- حسن بن محمد
  • 10- حسن بن موسى الخشاب‏

 

 

شاگردان‏
شخصيت‏هاى فراوانى نيز از محضر درس او بهره برده‏اند مانند:

  • 1- ثقة الإسلام محمد بن يعقوب كلينى
  • 2- قاسم بن محمد
  • 3- احمد بن زياد بن جعفر همدانى
  • 4- حسن بن حمزه علوى
  • 5- محمد بن موسى بن متوكل‏

 

تأليفات‏
على بن ابراهيم داراى تأليفات فراوانى است از جمله:

 

  • 1- نوادر القرآن
  • 2- ناسخ و منسوخ
  • 3- قرب الإسناد
  • 4- الشرايع
  • 5- الحيض
  • 6- التوحيد و الشرك
  • 7- فضائل أمير المؤمنين عليه السلام
  • 8- المغازي
  • 9- الأنبياء
  • 10- المشذر
  • 11- المناقب
  • 12- اختيار القرآن‏

زندگینامه استاد عبد المحمد آيتى‏(خودنوشت)

اينجانب عبد المحمد آيتى در سال 1305 ش در بروجرد متولد شده‏ام. درس خواندنم را از مكتبخانه شروع كردم و سپس به مدرسه رفتم. پس از پايان دبستان در مهر ماه سال 1320 وارد دبيرستان شدم.

تا كلاس سوم دبيرستان خواندم ولى هواى دروس طلبگى در سرم افتاد. در مهر ماه سال 1323 به مدرسه آقا يا مدرسه نوربخش بروجرد رفتم. در مهر ماه سال 1324 در قم بودم. در مهر ماه سال 1325 از قم عازم تهران شدم و با گرفتن تصديق مدرسى كه آن وقت معادل ديپلم بود در كنكور دانشكده معقول و منقول شركت كردم و قبول شدم.

در خرداد سال 1328 به اخذ درجه ليسانس نائل آمدم و چون دوره علوم تربيتى و روانشناسى را هم ديده بودم براى تدريس در دبيرستانها به استخدام وزارت فرهنگ( آموزش و پرورش) در آمدم و در مهرماه سال 1328 به دبيرى دبيرستانهاى بابل منصوب شدم. دو سال در بابل تدريس كردم و به خرم آباد لرستان منتقل شدم.

در مهر ماه سال 1330 از خرم آباد به تهران منتقل شدم ولى چون پنج سال تعهد دبيرى داشتم پس از چند سال كه در تهران بودم مرا به ساوه فرستادند. ديگر نتوانستم شايد هم نمى‏خواستم به تهران بازگردم. ده سال در ساوه و دو سال در گرمسار تدريس كردم. در مهر ماه سال 1348 به پيشنهاد مركز انتشارات آموزشى به تهرانم آوردند و در آن مركز به كار مشغول شدم. ده سال سر دبير ماهنامه آموزش و پرورش بودم تا در سال 1359 به افتخار بازنشستگى نايل شدم. مدت تدريسم از سى سال هم گذشته بود.

 

 

 

آثار علمى‏

پيش از آنكه بازنشسته شوم  كتابهاى باتلاق، كشتى شكسته، كالسكه زرين،تحرير تاريخ وصاف و ترجمه تقويم البلدان را منتشر كرده بودم. در دوره بازنشستگى تاريخ ابن خلدون( العبر) را در شش جلد ترجمه كردم و كتابهاى ديگر را چون تاريخ دولت اسلامى در اندلس در 5 جلد و تاريخ ادبيات زبان عربى و تاريخ فلسفه در جهان اسلام و درباره فلسفه اسلامى را ترجمه كردم سپس به نظامى پرداختم و هر پنج كتاب: خسرو و شيرين، ليلى و مجنون، مخزن الاسرار، هفت پيكر و اسكندرنامه را گزيده و شرح كردم. ترجمه غزلهاى ابونواس، ترجمه الغارات، ترجمه علويات سبع، نوشتن شكوه قصيده و شكوه سعدى در غزل و گنجور پنج گنج و پير نيشابور هم از ديگر آثار حقير است. ترجمه قرآن مجيد و صحيفه سجاديه و نهج البلاغه بر تارك آثار بنده مى ‏درخشند. همچنين است ترجمه كتاب حجاز در صدر اسلام.

ترجمه قرآن مجيد را در سال 1356 آغاز كردم و پس از سه سال به پايان بردم. به خيال خودم مى‏خواستم ترجمه‏اى روان و امروزى، ترجمه‏اى كه در عين صحت و فصاحت و بلاغت و در عين زيبايى عبارات خواندنش براى همگان آسان باشد به وجود آورم. حالا تا چه حد موفق شده‏ام، جنابعالى بهتر از هر كس مى‏دانيد كه هم قرآن پژوهيد و هم نويسنده. ترجمه‏هايى را كه تا آن روز منتشر شده بودند، چون ترجمه مرحوم الهى قمشه ‏اى و ترجمه مرحوم پاينده و مرحوم رهنما را خواندم و فراز و فرود و حسن و عيب هر كدام را در نظر گرفتم. مى‏خواستم چيزى به وجود آورم كه از حسن‏هاى همه آنها بهره‏مند و از عيبهاى آنها( اگر داشته باشند) مبرّا باشد. چه مى‏شود كرد انّ الانسان خلق هلوعا.

در هنگام ترجمه از تفاسير غافل نبوده‏ام. همواره به تفسير ابو الفتوح، كشف الاسرار، مجمع البيان، ترجمه تفسير طبرى، كشّاف و تفسير كبير امام فخر مراجعه مى‏كردم. در تجديد نظر چاپ بعد در تفسير الميزان و تفسير نمونه هم نگريسته‏ام. بر ترجمه بنده چند تن از افاضل از جمله خود جنابعالى نقدهايى نوشته‏اند. از همه سپاسگزارم. از آن ايرادها هر كدام را كه وارد بوده پس از مراجعه به تفاسير در چاپهاى بعد اعمال كرده‏ام و خواهم كرد.

زندگینامه استاد علامه سيد جلال الدين موسوى آشتيانى‏

ولادت و تحصيلات ابتدايى‏

استاد علامه سيد جلال الدين موسوى آشتيانى سال 1304 شمسى در آشتيان به دنيا آمد. او در دوازده سالگى دوره ابتدايى را در دبستان خاقانى آشتيان به پايان رساند و چند سالى هم نزد دو تن از روحانيان آن ديار، گلستان سعدى، بوستان، منشآت قائم مقام، ديوان حافظ، منشآت اميرنظام گرّوسى، نصاب الصبيان و جامع المقدمات و قسمتى از شرح سيوطى و دره نادرى و خط و مقدارى رياضيات را فراگرفت. پس از اين دوران، جهت ادامه تحصيل در دبيرستان عازم تهران مى شود، ولى ميرزا احمد آشتيانى او را از اين كار بازمى دارد و ميفرمايد:( عمر خود را ضايع نكن، شايسته است كه به قم برويد و به تحصيل علوم قديمه بپردازيد).

 

 

 

تحصيلات حوزوى و اساتيد

استاد بنا به سفارش ميرزا احمد سال 1323( در سن نوزده سالگى) عازم حوزه علميه قم شد و پس از پايان دوره سطح، در درس خارج فقه و اصول حضرت آيت الله العظمى بروجردى حاضر شد. او همزمان مدت هشت سال تمام از حكيم الهى حضرت علامه طباطبايى الهيات شفا و اسفار الأربعه و قريب يك دوره اصول فقه و قسمتى از تفسير قرآن را فراگرفت. پس از اين دوره به سفر انفس و آفاق پرداخت. در قزوين از محضر پر فيض آيت الله سيد ابوالحسن رفيعى قزوينى سفر اسفار را آموخت و سپس در سال 1336 جهت تكميل علوم نقلى راهى نجف شد. مدت دو سال از محضر آيات عظام حكيم، عبدالهادى شيرازى و به ويژه محقق عظيم الشأن آيت الله العظمى ميرزا سيد حسن بجنوردى بهره مند شد. در همين زمان سخت بيمار شد و به ناچار به ايران بازگشت. پس از مداوا در تهران مدتى به حوزه درس اسفار حكيم محقق ميرزا احمد آشتيانى و مدتى نيز به طور متفرقه به درس ميرزا مهدى آشتيانى راه يافت.

 

 

 

تدريس و تاليف‏

استاد سال 1338 ش آهنگ ارض ملكوتى رضوى كرد و در آن ديار در حدود پنجاه سال به تصنيف و تدريس فلسفه و عرفان در حوزه و دانشگاه فردوسى مشهد( دانشكده الهيات) پرداخت و اين دوره بحق دوره پر بار عمر آن حكيم الهى است كه حاصل آن صدها كتاب و مقاله فلسفى- عرفانى است، كه نظير آن را در هيچ يك از تأليفات مدعيان فلسفه و عرفان عصر حاضر نمى توان يافت و ديگر خيل شاگردانى است كه در كشور پهناور ايران پراكنده اند و حتى از كشورهاى ديگر نيز به درس آموزى به خدمت استاد مى رسيدند. همين تأليف ها و تدريس متون عالى از وى شخصيت عظيم جهانى ساخته بود، متونى كه تدريس و فهم آنها فيلسوف و عارفى چون حكيم آشتيانى را شايسته و بايسته بود. دريغا كه با رفتن اين حكيم الهى دوران غريبى اين اوراق دوباره فرارسيد تا حكيمى و آشتيانى ديگرى و استاد در اين باره مى فرمايد« اگر كسى مى توانست عبارات شِفا و حكمت الاشراق سهروردى درس بدهد شق ّالقمر كرده بود» و در جاى ديگر به گونه اى صريح تر مى فرمايد

 

« با كمال تأسف چراغ فروزان حكمت متعاليه و عرفان كه به دست لرزان افراد نادر از اكابر علماى اماميه تا اين اواخر اطراف خود را روشن مى نمود رو به خاموشى رفت. در عصر ما استاد وارد در عرفان كه از عهده تدريس آثار عرفانى برآيد وجود ندارد و در حكمت و فلسفه نيز جز عده بسيار معدود كسى باقى نمانده است، چرا كه محيط موجود، مستعد و آماده براى پرورش شاگرد نمى باشد و اگر به نام درس فلسفه و تصوف حوزه اى ديده شود بايد چيزى شبيه كاريكاتور تلقى شود.» اين مسائل قلبش را به درد آورده بود. در راه ترميم اين دردها حدود پنجاه سال شب ها را تا به صبح نخوابيد و تارهاى وجودش نغمه هاى حكمت و عرفان را نواخت. سلامُ اللهِ ما كَرَّ اللَّيالي و جاوبَتِ الْمَثاني وَالْمَثالي. او عمرى را با حكمت و عرفان زندگى كرد، وجوه حكمت( لفظى، كتبى، ذهنى و عينى) در دل و جان او ريشه كرد و از او حكيمى جامع ساخت، مرتبه اى كه هر قلندرى توان دستيابى به آن را نداشت.

هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند و آن كه اين كار ندانست در انكار بماند

 

 

 

وفات‏

سرانجام آن استاد بزرگ و بى نظير حكمت و عرفان پس از هشتاد سال عمر پر بركت و تلاش بى وفقه و خدمتهاى بى نظير خود، روز چهارشنبه سوم فروردين ماه 1384 دار فانى دنيا را وداع گفت و به ديار ابديت شتافت.

 

 

حيات علمى‏

زندگى علمى علامه سيد جلال الدين آشتيانى را مى توان به دوره تحصيل، تدريس و تصنيف تقسيم كرد. دوره تحصيل از آشتيان شروع مى شود و به تهران، نجف و قم ختم مى شود. اين دوره، دوره درس آموزى استاد است كه نگارش اين دوره از گنجايش اين مقاله بيرون است، ولى دوره مهمى كه بيشتر آثار او هم مربوط به همين دوره است دوره اقامت استاد در ارض اقدس رضوى است. در واقع اين دوره كه در حدود پنجاه سال از عمر با بركت استاد را شامل مى شود دوره تدريس و تصنيف است و به نظر مى رسد به اين دوره بايد بيشتر توجه شود، گرچه سراسر زندگى آن بزرگمرد درس و الگوى كامل براى جويندگان علم و معرفت است.

 

مشهد آن ارض ملكوتى ميزبان هشتمين قطب عالم امكان است. جارالرضا بودن بزرگ ترين سعادت و افتخار هر كسى است. علامه آشتيانى به آن ديار پا مى گذارد تا چراغ حكمت علوى و فلسفه الهى را كه در آن ارض اقدس به خاموشى گراييده بود با تدريس منظومه، اسفار، شواهد الربوبيه و شرح فصوص قيصرى جانى دوباره بخشد. آشتيانى و مكتب مشهد علامه آشتيانى در تبيين سير تاريخى ماجراى ضد فلسفه در مشهد چنين مى نويسد:« الآن در حوزه قم زمينه مناسب براى تدريس و كار در فلسفه هست، در مشهد اين طور نيست. مرحوم آقاى ميلانى را به جهت اين كه شاگرد مرحوم آقا شيخ محمد حسين اصفهانى فيلسوف بوده، با اين كه شيخ محمد حسين اصفهانى از زهاد درجه اول زمان خودش بوده است مورد توهين و اذّيت قرار دادند. اين مخالفت با فلسفه در مشهد تاريخچه اى دارد و آن بر مى گردد به زمان آقا ميرزا مهدى اصفهانى كه شاگرد ميرزا حسين نائينى بوده است. او ابتدا همان طريقه آخوند ملا حسينقلى همدانى و بهارى و كشميرى را انتخاب مى كند. او پيش ميرزا احمد آشتيانى شواهد الربوبيه مى خواند، امّا فهم مطالب فلسفى براى او از اصعب امور بود، پس از همه اين مراحل به دليل فاقد توانايى فهم اين متون از عرفان و فلسفه سرخورده مى شود و به جان فلسفه مى افتد.» در جايى ديگر مى فرمايد« الآن مشهد شش هزار نفر طلبه دارد، ولى عده اى هم منع مى كنند و مى گويند فلسفه نرويد كفر است و يك مكتب خاصى براى خودشان دارند و هر چيز جز آن را طرد و تخطئه مى كنند. حقير در ضمنِ نقد و ردّ تهافت الفلاسفه، آثار رب النوع آنها را مورد نقد قرار مى دهم تا معلوم شود اين جماعت با چيزى كه آشنا نيستند معارف ائمه است.» به هر حال، علامه آشتيانى نزديك به پنجاه سال در چنين حوزه اى به تدريس فلسفه و عرفان اشتغال داشت و آن هم، تدريس آن حكيم الهى كه به حق عنوانِ مدرس عرفان و فلسفه تنها بر او شايسته و بايسته است.

او تنها و يك تنه در مقابل اين افراد ايستاد و اگر نبود عظمت و جامعيت و اخلاص علمى آن درخت تناورِ فلسفه و عرفان، كه به راستى جلال حكمت و عرفان است، مقاومت و ادامه راه ممكن نمى شد. او كه به ظاهر يك فرد بود، ولى در واقع هزاران تن، فلسفه را در آن حوزه مبارك از غربت نجات داد، همان گونه كه سقراط در يونان چنين كرد. با توجه به آن وضعيت حتى پس از انقلاب قسم مى خورند كه: ما نمى گذاريم كسى كه( آشتيانى) تحت عنوان فلسفه به مرحوم مجلسى اهانت مى كند آب خوش از گلويش پايين برود و راحت زندگى كند؛ يا رياست دانشكده الهيات كه به پاس خوش خدمتى به پست هاى مادى دنيوى رسيده بود، زمينه بازنشستگى اجبارى استاد را فراهم مى كند؛ در گزارش كار خود اين كار را از افتخارات دوران تصدى رياستش قلمداد مى كند و به خيال خود محيط دانشكده را از وجود ايشان منزه كرده است.

حال استاد با آن وضع اسفناك و دردآور، حدود دويست عنوان كتاب، رساله يا مقاله تصنيف و تأليف يا احيا مى كندو در دو مركز علم و دانش، دانشكده الهيات دانشگاه فردوسى و مدرسه علميه امام جعفر صادق به تدريس مى پردازد. اين نيست جز توفيق و همراهى حضرت حق و درستى راه و اخلاص در عمل و صلابت ايمان و از همه مهمتر سفارش استادش حضرت علامه طباطبايى مبنى بر اين كه« چراغ فلسفه سنتى را روشن نگه دارد.» ولو لا اللطف‏  والإحسان منه لما طابَ الحديث ولا الكلامُ وكل لطيفةٍ وظريف معني أستاذي فيه والله الأمامُ.

 

 

 

آثار

بيشترين آثار حضرت استاد در دوران تدريس، تأليف شده است و دوران تحصيل استاد كه خود داستان ديگرى دارد كه به يقين درس بزرگى براى طالبان علم و دانش است كه بسى خواندنى و شنيدنى است و نورانى ترين چراغ راه رهروان اين راه است و بيشتر اين آثار حاصل و نتيجه همين دوران تحصيل است. خود استاد در اين باره مى فرمايد« حقير ايامى كه در حوزه پر فيض قم موفق به تحصيل علوم اسلامى بود، مشكلِ علمى كتاب هايى را كه قرائت مى نمودم مى نوشتم. به همين مناسبت طى ده سال از ايام تحصيل را كه به دروس عاليه اشتغال داشتم، مطالب زياد و مفصلى در فلسفه و عرفان و فقه و اصول و كلام تهيه نمودم. كتاب هايى را كه در ايام اشتغال به تدريس فلسفه و عرفان اسلامى در دانشگاه مشهد و مدرسه علميه امام صادق( ع) چاپ و منتشر كردم و يا آماده براى انتشار دارم، محصول و نتيجه زحمات طاقت فرساى آن ايام پر فيض طلبگى است، ايامى كه با عشق بى حدّ و نهايت و خلوص ايمان و عقيدت براى كسب فيض به محضر اساتيد عالى مقام، كه بعضى از آنها در قيد حيات و برخى چهره در نقاب خاك كشيده اند، حاضر مى شدم. كسانى كه از فلسفه و تصوف اطلاع كافى دارند و به حاق ّ مسائل علمى مدون در كتاب هاى فلاسفه و عرفا رسيده اند مى دانند كه تحرير و تأليف اين قبيل از كتاب ها چه اندازه صرف وقت و دقت و مطالعه لازم دارد.» سيدنا الاُستاذ تمامى عمر با بركت خود را صرفِ تحقيق و پژوهش در آثار، افكار و احوال حكيمان و فيلسوفان بزرگ اسلامى نمود و حال آن كه خود از برجستگان اين جماعت بود. او تمام عمر خويش را وقف احياى آثار و تصنيفات فلسفى و عرفانى نمود و حتى تحت هيچ شرايطى حاضر نشد كه بخشى از وقت خود را صرف تشكيل خانواده و ازدواج كند. با اين كه آن حالت تجرد به ويژه در دوران اخير كه سن آن جناب به بالاى هفتاد رسيده بود روزگار سختى را بر ايشان تحميل كرده بود و لطافت روحى خاص استاد نيز دشوارى اين دوران را صد چندان كرده بود. علامه آشتيانى شارح بزرگ و بى بديل حكمت و عرفان در بين نحله هاى موجود مكتب صدرايى را كامل تر از بقيه مكتب هاى فلسفى مى دانست. اگر روزگارى همه آن نظريات عميق و دقيق و اصولى كه در فلسفه و عرفان تبيين و تأسيس كرده در يك كتاب تدوين شود خود نمايانگر عُمق انديشه و مكتب فلسفى و عرفانى استاد خواهد بود و آنگه مكتب و استقلالِ فكر و انديشه خود را نشان خواهد داد و روش ذوقى و عرفانى و فلسفى او نمايان خواهد شد. او با شرح و نقد عالمانه سه مكتب فلسفى مشاء، اشراق، حكمت متعاليه و شرح و نقد عرفان نظرى كه همه نشان دهنده تسلط كامل او بر مبانى همه مكاتب فلسفى و عرفانى است، ثابت كرد كه در پى كشف و وصول به حقيقتى است كه نظام معنوى عالم هستى بر آن استوار است. آشتيانى آثارى بس ارزشمند از خود به يادگار گذاشت كه بزرگ ترين دليل بر اين مدعاست و مى توان آثار مكتوبِ آن حضرت را در نُه عنوان تقسيم كرد:

– تصنيفات مستقل فلسفى و عرفانى‏

– مقدمات، تعليقات و تصحيحات آثار فلسفى و عرفانى( رساله ها و كتاب ها).

– مقدمات، تعليقات و تصحيحات آثار فلسفى و عرفانى( مجموعه ها)

– پيشگفتار بر كتاب هاى مختلف‏

– مقالات( درباره مسائل عرفانى و فلسفى)

– مصاحبه ها( با چندين نشريه علمى)

– مجموعه مقالات‏

– نامه ها

– پايان نامه ها نزديك به دويست اثر نوشتارى، اعم از تصنيف، تأليف، تصحيح و تحقيق و تعليق در قالب كتاب، رساله، مقدمه، مقاله، پيشگفتار، مصاحبه و نامه از علامه آشتيانى به يادگار مانده است. البته بيشتر اين آثار را تصحيحات، تأليفات و مقدماتى تشكيل مى دهند كه آن استاد عظيم الشأن بر حسب وظيفه و در پى احياى آثار ارزشمند فلسفى و عرفانى نوشته اند. از اين تعداد حدود 180 عنوان چاپ و منتشر شده است. نزديك به بيست عنوان از اين آثار يا دست نوشته است يا در دست مؤسسات و اشخاص است كه سرنوشت آنها خيلى معلوم نيست. در اين جا ياد كرد اين مطلب هم ضرورى به نظر مى رسد كه در محافل و نشست ها و مجالسى كه حرف از آمار آثار استاد به ميان مى آيد پنجاه اثر تأليفى را براى ايشان مى شمارند كه قطعاً اين آمار اشتباه است، براى مثال اثر عظيم منتخبات آثار حكماى الهى، كه شامل 25 رساله كوچك و بزرگ از نويسندگان مختلف است يك اثر شمرده شده كه با توجه به تعدد نويسندگان و گونه گون بودن موضوع رساله ها يك اثر محسوب نمى شود و به يقين اين گونه آماردهى خطاست و ما در اين فهرست هر يك از رساله ها را يك عنوان شمرديم و درست هم همين است و با محاسبه مقاله ها و نامه هاى چاپ شده در اين رساله، حدود دويست عنوان را تشكيل مى دهد.

 

 

الف) تصنيفات مستقل عرفانى و فلسفى‏

1. تفسير سوره توحيد؛ عنوان رساله اى است در تفسير عرفانى و فلسفى و بيان اسرار سوره توحيد، به زبان فارسى.

2. شرح رساله نوريه در عالم مثال؛ عنوان كتابى است درباره عالم مُثُل و مِثال براساس آموزه هاى حكمت متعاليه و عرفان از بهائى لاهيجى به زبان فارسى.

3. شرح بر زاد المسافر؛ شرحى است تحقيقى و توضيحى بر رساله زاد المسافر ملاصدرا درباره معاد جسمانى براساس آموزه هاى حكمت متعاليه به زبان فارسى.

4. شرح حال و آراى فلسفى ملاصدرا؛ عنوان كتابى است درباره آثار، احوال، آرا و نظريات فلسفى ملاصدراى شيرازى به زبان فارسى.

5. شرح مقدمه قيصرى بر فصوص الحكم؛ عنوان كتابى است تحقيقى، انتقادى، تكميلى در شرح و تبيين مبانى عرفان نظرى به زبان فارسى.

6. نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى؛ عنوان كتابى است در نقد افكار و انديشه فلسفى و كلامى غزالى و رد مطالب كتاب تهافت غزالى.

7. هستى از نظر فلسفه و عرفان؛ عنوان كتابى است درباره مباحث وجود براساس كتاب المشاعر، به زبان فارسى.

 

 

 

ب) مقدمات، تعليقات و تصحيحات بر آثار فلسفى و عرفانى‏

8. اثولوجيا؛ عنوان كتابى است درباره الهيات براساس آموزه هاى فلسفه يونان باستان از افلوطين به زبان عربى، ترجمه اين ناعمه حمصى، با تعليقات قاضى سعيد قمى، مقدمه انگليسى از سيد حسين نصر.

9. اساس التوحيد؛ عنوان كتابى است در بررسى قاعده« الواحد» از ميرزا مهدى آشتيانى به زبان فارسى.

10. اصل الأصول؛ عنوان كتابى است درباره معناى مفهوم وجود و مسائل پيرامونى آن از ملا نعيماى طالقانى به زبان عربى.

11. اصول المعارف؛ عنوان كتابى است كه در بردارنده يك دوره مختصر فلسفه اسلامى از ملا محسن فيض كاشانى به زبان عربى.

12. اعجاز البيان فى تفسير أم القرآن؛ عنوان كتابى است درباره تفسير عرفانى و تأويل سوره حمد به زبان عربى از صدرالدين قونيوى.

13. انوار جليه در كشف اسرار حقيقت علويه؛ عنوان كتابى است در شرح حديث حقيقت از ملا عبدالله مدرس زنوزى، به زبان فارسى.

14. تمهيد القواعد؛ عنوان كتابى است در عرفان نظرى و وجودشناسى از صائن الدين على بن محمد تركه اصفهانى به زبان عربى با حواشى آقا محمدرضا قمشه اى و ميرزا محمود قمى.

15. رساله النصوص؛ عنوان رساله مختصرى است در 134 عرفان نظرى از محمد بن اسحاق قونيوى به زبان عربى با تعليقات ميرزا هاشم اشكورى.

16. شرح دعاى عرفه؛ منسوب به امام حسين( ع)، ملا محمدعلى فاضل.

17. شرح رساله مشاعر ملاصدرا؛ عنوان كتابى است درباره وجود از ملاصدراى شيرازى با شرح محمد جعفر لاهيجى.

18. شرح فصوص الحكم؛ عنوان كتابى است در تبيين و شرح اصول و قواعد عرفانى براساس مشرب عرفانى محيى الدين عربى از محمد داوود قيصرى رومى ساوجى به زبان عربى.

19. شرح فصوص الحكم؛ عنوان كتابى است در عرفان نظرى در شرح فصوص از مؤيدالدين جَندى، به زبان عربى.

20. الشواهد الربوبيه فى المناهج السلوكيه؛ عنوان كتابى است درباره هستى شناختى فلسفى از صدرالمتألهين شيرازى به زبان عربى.

21. قرة العيون؛ عنوان كتابى است در تبيين احكام وجود و ماهيت از ملا محمد مهدى نراقى به زبان عربى.

22. لمعات الهية؛ عنوان كتابى است درباره الهيات فلسفى به زبان فارسى از ملا عبدالله زنوزى.

23. المبدأ والمعاد؛ عنوان كتابى است از صدرالدين محمد شيرازى به زبان عربى.

24. مشارق الدّرارى؛ عنوان كتابى است در شرح تائيه ابن فارض از سعيدالدين سعيد فرغانى به زبان فارسى.

25. مشرع الخصوص إلى معانى النصوص؛ عنوان كتابى است در شرح و تبيين مشكلات كتاب النصوص صدرالدين قونيوى از على بن احمد مهائمى به زبان عربى.

26. مصباح الهداية الى الخلافة والولاية؛ عنوانِ كتابى عرفانى است درباره حقيقت خلافت محمديه و ولايت علويه به زبان عربى از امام خمينى.

27. المظاهر الالهية فى اسرار العلوم الكماليه؛ عنوان كتابى است از صدرالمتألهين صدرالدين شيرازى، درباره مبدأ و معاد به زبان عربى.

28. مكاتبات عرفانى؛ عنوان نامه هايى است درباره دو بيت از عطار از سيد احمد حائرى و محمدحسين غروى.

 

 

 

ج) مقدمات، تعليقات و تصحيحات آثار فلسفى و عرفانى( مجموعه ها)

29- 31. تفسير سوره فاتحةالكتاب؛ عنوان كتابى است در تفسير عرفانى، تأويلى و بيان اسرار سوره حمد به زبان فارسى از مؤلفى ناشناخته.

32. فى تفسير سورة فاتحة الكتاب و تأويلها على طريق أرباب الحق واليقين؛ عنوان رساله اى است در 33 صفحه وزيرى به زبان عربى از مؤلفى ناشناخته.

33. مرآة العارفين؛ عنوان رساله اى است در سيزده صفحه وزيرى از مؤلفى ناشناخته به زبان عربى.

34- 51. رسائل حكيم سبزوارى؛ عنوان مجموعه رساله هايى است كلامى، فلسفى، عرفانى و اعتقادى از ملا هادى سبزوارى به زبان عربى و فارسى.

52- 54. رسائل فلسفى؛ عنوان مجموعه اى است كه شامل رساله هاى بسيط الحقيقة كل الأشياء و وحدت وجود، از خاتم الحكما ملا على نورى و تحفه از ملا نظرعلى گيلانى به زبان عربى.

55- 58. رسائل قيصرى؛ عنوان مجموعه اى است در عرفان اسلامى شامل التوحيد و النبوة والولاية، اساس الوحدانية؛ نهاية البيان فى دراية الزمان از داوود بن محمود قيصرى با حواشى آقا محمدرضا قمشه اى و رساله اى در مباحث ولاية كليه از آقا محمدرضا قمشه اى.

59- 61. سه رساله فلسفى؛ عنوان كتاب و مجموعه اى است بر سه رساله( متشابهات القرآن، المسائل القدسية، و اجوبة المسائل) از صدرالدين محمد شيرازى به زبان عربى.

62- 63. اللمعة الالهية فى الحكمة المتعاليه و الكلمات الوجيزة؛ عنوان دو رساله اى است از ملا محمدمهدى نراقى به زبان عربى.

64- 69. مجموعه آثار عصّار؛ عنوان مجموعه اى است بر شش رساله از سيد محمدكاظم عصّار درباره علم تفسير و حديث و مسائل اعتقادى به زبان فارسى و عربى.

70- 77. منتخباتى از آثار حكماى الهى( جلد اول)؛ شامل هشت رساله از هفت فيلسوف عصر صفوى است كه علامه آشتيانى ضمن تصحيح رساله ها و تعليقه نگارى در مقدمه اى به معرفى آنها پرداخته است.

78- 84. منتخباتى از آثار حكماى الهى( جلد دوم)؛ شامل هشت رساله منتخب و كامل فلسفى از هفت تن از فيلسوفان شيعه دوره صفوى است، اين مجموعه بى نظير در واقع يك تاريخ مفصل فلسفه اسلامى در يك محدوده زمانى است.

85- 87. منتخباتى از آثار حكماى الهى( جلد سوم)؛ اين 135 مجموعه شامل پنج رساله فلسفى از پنج فيلسوف بزرگ ايران زمين دوره صفويه است.

88- 91. منتخباتى از آثار حكماى الهى جلد چهارم؛ اين جلد از اين مجموعه شامل شش رساله از شش فيلسوف ايرانى است.

 

 

 

د) پيشگفتارها

92. تحفة المراد؛ عنوان شرحى است بر قصيده ميرفندرسكى از حكيم عباس شريف دارابى به زبان فارسى.

93. شرح مثنوى معنوى مولوى؛ رينولد الين نيكلسون، ترجمه و تعليق حسن لاهوتى ويراسته بهاءالدين خرمشاهى.

94. شُكوه شمس؛ عنوان كتابى است در بررسى آثار و افكار مولانا جلال الدين بلخى از آن مارى شميل، ترجمه حسن لاهوتى، ويراسته بهاءالدين خرمشاهى.

95. نقد النصوص فى شرح نقش الفصوص؛ عنوان شرحى است نقدگونه از عبدالرحمان جامى با مقدمه و تصحيح و تعليقات ويليام چيتيك به زبان عربى.

 

 

 

ه-) مقالات؛ پيرامون مسائل عرفانى و فلسفى‏

1. اجوبه مسائل ميرزا ابوالحسن رضوى؛ مشهد،( نشريه دانشكده علوم معقول و منقول)، شماره اول، 1347 ش، فارسى، ص 23- 50.

2. اصالة الوجود، عند صدرالدين شيرازى؛( الفكر الإسلامية) مجله فصليه، العدد الثانى، السنة الاولى، ربيع الثانى- جُمادى الثانية، 1414، ص 124- 125.

3. انتقاد بر انتقاد از رساله سه اصل؛ تهران،( مجله راهنماى كتاب)، شماره سوم، سال پنجم، خرداد 1341 ش، فارسى، ص 239- 242.

4. انتقاد بر انتقاد؛ تهران،( مجله راهنمايى كتاب)، شماره چهارم و پنجم سال ششم، تير و مرداد، 1342 ش، فارسى.

5. انتقاد بر انتقاد بر انتقاد؛ تهران،( مجله راهنماى كتاب)، شماره اوّل، دوم سال ششم، فارسى، فروردين و ارديبهشت 1342 ش.

6. تفسير سوره فاتحة الكتاب؛ ناشناخته، مشهد،( نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامى)، شماره هاى بيست ودوم، بيست وسوم، بيست وچهارم و بيست وپنجم، بهار و تابستان و پاييز و زمستان 1356 ش، فارسى، سلسله مقالات.

7. تصوف در اسلام؛ تهران،( معارف اسلامى)، شماره سوم- ششم.

8. توضيح درباره سيد احمد تهرانى؛ تهران،( وحيد)، سال ششم، شماره دوم- سوم( 1348 ش)، ص 173- 178.

9. تحقيق درحقيقت معاد؛ مشهد،( نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامى)، شماره هاى پنجم( زمستان 1351 ش)، ششم و هفتم( بهار و تابستان)، هشتم و نهم( پاييز و زمستان 1352 ش)؛ دهم، يازدهم و دوازدهم( بهار، تابستان و پاييز 1353 ش)؛ شماره چهاردهم( بهار 1354 ش) سلسله مقالات.

10. پاسخ به چند سؤال؛ قم،( كيهان انديشه)، شماره بيست ودوم، بهمن و اسفند 1367 ش، فارسى، ص 55- 66.

11. پيرامون تفكر عقلى و فلسفى در اسلام؛ قم( انديشه حوزه)، سال پنجم، شماره سوم، آذر و دى 1378، ص 106- 130( ويژه مكتب تفكيك).

12. حكيم محقق حاج ملا هادى سبزوارى؛ مشهد،( نشريه دانشكده علوم معقول و منقول)، شماره اول( 1347 ش)، فارسى، ص 9- 22.

13. ختم ولايت در انديشه ابن عربى؛ قم،( كيهان انديشه)، شماره بيست وششم، مهر و آبان 1368 ش، فارسى، ص 10- 11.

14. چهره هاى درخشان( ميرزا حسن بجنوردى)؛ تهران،( معارف اسلامى)، شماره ششم 1347 ش، فارسى، ص 31- 33.

15. چهره هاى درخشان سيد كاظم عصّار؛ تهران،( وحيد)، شماره 58، سال پنجم 1347، فارسى، ص 950- 958.

16. چهره هاى درخشان( مختصرى در شرح احوال و آثار استاد بزرگوار آقاى حاج ميرزا سيد محمدحسين طباطبايى)؛ تهران،( معارف اسلامى)، شماره پنجم، 1347، فارسى، ص 48- 50.

17. در رثاى امام عارفان؛ قم،( كيهان انديشه)، شماره بيست وچهارم، خرداد و تير 1368، فارسى، ص 3- 7.

18. ديدارى با هانرى كربن؛ تهران،( در احوال و انديشه هاى هانرى كربن، مجموعه مقالات)، چاپ هرمس، 1379، فارسى، ص 8- 10.

19. رساله نوريه در عالم مثال؛ بهايى لاهيجى، مشهد،( نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامى) شماره هاى دوم، 136 سوم و چهارم، 1351 ش( سلسله مقالات).

20. شخصيات لامعه؛( العلامة الجليل السيد محمدحسين الطباطبائى التبريزى) تهران،( الفكر الاسلامى)، العدد الثانى، السنة الاولى، شوال 1392، عربى، ص 62- 64.

21. شوارق الالهام و اصالت وجود، برهان صديقين؛ تهران،( وقف ميراث جاويدان)، شماره چهارم، سال اول زمستان 1372 ش، فارسى، ص 74- 79.

22. شوارق اثر تحقيقى ملا عبدالرزاق لاهيجى؛ تهران،( وقف ميراث جاويدان)، شماره اول، سال اول، بهار 1372 ش، فارسى، ص 38- 43.

23. شوارق الإلهام و اصالت وجود با نگاهى به اساتيد مكتب فلسفى اصفهان؛ تهران،( وقف ميراث جاويدان)، شماره دوم، سال اول تابستان 1372 ش، فارسى، ص 98- 103.

24. فصوص الحكمة؛ ابونصر محمد بن محمد فارابى، مشهد،( دانشكده الهيات و معارف اسلامى)، شماره هاى سيزدهم و چهاردهم، زمستان 1353 ش و بهار 1354 ش، فارسى.

25. قرة العيوم؛ ملا محمدمهدى نراقى،( نشريه دانشكده الهيات).

26. معرفت و علم در كتاب و سنت؛ تهران،( كتاب فرهنگ)، شماره دوم- سوم، بهار و پاييز 1367.

27. ميرداماد و ميرفندرسكى؛ تهران،( خردنامه صدرا)، شماره يازدهم، بهار 1373 ش، فارسى، ص 86- 88

28. نصج الهيات مستند به بحث و درس و توجه به سلطان وجود است؛ تهران،( نامه فرهنگ)، سال پنجم، شماره دوم، پياپى هيجدهم، تابستان 1374، فارسى، ص 41- 45.

29. نقد انديشه غزالى در اثبات مبدأ وجود؛ قم،( كيهان انديشه)، شماره بيست وسوم، فروردين و ارديبهشت 1368، فارسى، ص 45- 58.

30. نكاتى درباره فلسفه و عرفان؛ قم،( كيهان انديشه)، شماره هفدهم، فروردين- ارديبهشت 1367 ش، فارسى، ص 27- 36.

31. يادى از آيت الله خاتمى؛ قم،( كيهان انديشه)، شماره بيست ويكم، آذر و دى 1367، فارسى، ص 50- 53.

32- 41. نقد تهافت غزالى؛ قم،( كيهان انديشه)، شماره دوم، مهر و آبان 1364؛ شماره سوم، آذرو دى 1364؛ شماره پنجم، فروردين و ارديبهشت 1365؛ شماره ششم، خرداد و تير 1365؛ شماره هفتم، مرداد و شهريور 1365؛ شماره هشتم، مهر و آبان 1365؛ شماره نهم، آذر و دى 1365؛ شماره دهم، بهمن و اسفند 1365؛ شماره سيزدهم، مرداد و شهريور 1366؛ و شماره چهاردهم، مهر و آبان 1366.

 

 

 

و) مصاحبه ها( با چندين نشريه علمى)

1. استاد سيد جلال الدين آشتيانى شارح و مورخ حكمت و عرفان؛ تهران،( كيهان فرهنگى)، سال دوم، شماره ششم،( پياپى 18)، شهريور 1364.

2. پيرامون تفكر عقلى و فلسفى در اسلام؛ قم،( كيهان انديشه)، شماره اول، مرداد و شهريور 1364 ش، فارسى، ص 13- 25.

3. ديدار با استاد سيد جلال الدين آشتيانى؛ تهران،( پژوهشنامه متين)، سال اول، شماره دوم، بهار 1378 ش، فارسى، ص 257- 267.

4. شخصيت حكيم و عارف( اسرار)؛ تهران،( كيهان فرهنگى)، سال دهم، شماره اول، فروردين 1372 ش، ص 5- 11.

5. عارفانه ترين اعجاز آفرينش؛ مشهد،( روزنامه خراسان) 14/ 4/ 1378.

6. عرفان و فلسفه در آفاق تشيع؛ تهران،( روزنامه همشهرى)، شماره هاى 206، 207، 208، تاريخ 21 و 22 و 23 شهريور 1372.

7. مصاحبه با استاد محقق و فيلسوف عاليقدر سيد جلال الدين آشتيانى؛ قم،( حوزه)، شماره 81- 82، سال چهارم، مرداد و شهريور و مهر و آبان 1376 ش، فارسى، ص 16- 32.

8. ملاصدرا، حكيمى متأله، فريد در برهانيات و ناظر هوشمند در عرفانيات؛ تهران،( خردنامه صدرا)، شماره دوم، شهريور 1374 ش، فارسى، ص 13- 19.

 

 

 

ح) نامه ها و رساله ها

نامه به مديريت؛ آينه پژوهش، سال دوم، شماره چهارم، آذر و دى 1370، پياپى 10، ص 2. 121.

بحث در حشر نفوس؛ تهران،( نامه فرهنگ)، سال نهم، دوره سوم، پياپى 13، پاييز 1378، ص 72- 75.

زندگینامه آيت ‏الله سيد عبدالاعلى موسوى سبزوارى‏

سيد عبدالاعلى موسوى سبزوارى‏

« آيت ‏الله سيد عبدالاعلى موسوى سبزوارى»، فقيه، مفسر و قرآن ‏پژوه بزرگ جهان تشيع و از مفاخر علمى و برجسته اسلام در دوره معاصر است كه عمر شريف خويش را در نشر و گسترش معارف اسلام و قرآن مصروف داشت.

وى در هيجدهم ذى حجه 1328 ق- مصادف با عيد غدير خم- در سبزوار ديده به جهان گشود. دوران كودكى و نوجوانى را تحت سرپرستى پدر بزرگوارش طى نمود و مقدمات ادبيات عرب و فقه و اصول و… را از پدر و عمويش، آيت‏الله سيد عبدالله برهان( م 1384 ق) فراگرفت و تا سن چهارده سالگى در زادگاه خود به تحصيل مقدمات علوم اسلامى و عربى پرداخت.

اساتيد:

در سال 1342 ق به مشهد مقدس رفت و در آن‏جا از محضر بزرگانى چون: علاّمه حاج ميرزا عبدالجواد اديب نيشابورى( م 1344 ق)، ميرزا عسكر شهيدى، معروف به آقا بزرگ حكيم( م 1354 ق)، آيت‏الله سيد محمّد عصّار لواسانى( م 1356 ق) و حاج شيخ على اكبر نهاوندى( م 1369 ق) بهره برد.

وى پس از حدود هشت سال اقامت در مشهد، براى تكميل درس سطح فقه، اصول و نيز فلسفه، تفسير و ديگر علوم اسلامى، عزم سفر نجف اشرف نمود و در آن شهر در درس آيات عظام: مرحوم نائينى( م 1355 ق)، آقا ضياءالدين عراقى( م 1361 ق)، شيخ محمّد حسين اصفهانى، معروف به« كمپانى»( م 1361 ق)، آقاى سيد ابوالحسن اصفهانى و آقا سيد حسين بادكوبه ‏اى( م 1358 ق) و… شركت نمود و آموخته‏ هاى فقهى و فلسفى خويش را تكميل كرد.

وى تفسير قرآن، مناظره و كلام را با حضور در جلسات تفسيرى علامه محمد جواد بلاغى فراگرفت. همچنين از علاّمه مامقانى( م 1351 ق)، حاج شيخ عباس قمى( م 1359 ق) و ديگر مشايخ و استادان خود اجازات روايتى و اجتهادى كسب نمود و در حالى كه 36 سال داشت، در سال 1365 ق خود عهده‏دار تدريس خارج فقه و اصول شد و به تربيت شاگردان و دانشوران پرداخت.

وى در كنار فقيه برجسته اهل بيت، آيت ‏الله سيد ابوالقاسم خوئى( م 1413 ق)، خدمات شايانى به حوزهِ نجف اشرف نمود و چراغ فقاهت را در آن حوزه، نورانى نگه داشت و خود چيزى كمتر از يك سال- بعد از آيت‏الله خوئى- عهده‏دار رياست آن حوزه علمى شد.

تدريس‏

وى از سال 1325 ش/ 1365 ق، از 37 سالگى، به تدريس دروس سطح خارج حوزه پرداخت. ايشان در ايام تحصيل، به تدريس دروس خارج فقه و اصول و در روزهاى تعطيل، به تدريس تفسير قرآن و گاهى نيز به تدريس حكمت، كلام و عقايد مى‏پرداخت. در روزهاى ماه مبارك رمضان نيز، به تدريس فقه الحديث مى‏پرداخت و در آن به مباحثى چون شناخت احاديث صحيح از ناصحيح مبادرت مى‏ ورزيد.

ايشان مردى متواضع، بردبار، كم‏سخن و دائم الذكر و از حافظان قرآن كريم بود. وى در فعاليت‏هاى سياسى و اجتماعى ايران و عراق نقش داشت و از انقلاب اسلامى ايران و رهبر آن- حضرت امام خمينى( ره)- كمال حمايت و پشتيبانى را نمود. در زمان اقامت امام( ره) در نجف، در كنار ايشان بود و از امام( ره) و نهضت وى حمايت مى‏ كرد. چندين بار درس خويش را براى توجّه دادن حوزه علميهِ نجف، به وقايع انقلاب اسلامى ايران تعطيل نمود و به هنگام همه‏پرسى نظام جمهورى اسلامى، در فروردين 1358 ش پيامى مبنى بر حمايت از آن صادر فرمود.

وى همواره حامى مردم مظلوم و مسلمان عراق بود و در جنبش و قيام معارضان عراقى در سال 1370 ش، نقش هدايت و رهبرى داشت. او هرگز با رژيم بعث حاكم بر عراق سازش ننمود و چند بار منزلش به محاصرهِ نظاميان بعث درآمد و رژيم بعث برايش محدوديت‏هايى قائل شد.

از اقدامات ايشان براى ترويج دين در سراسر جهان، مى‏توان به فرستادن نمايندگانى زبده به اروپا، آمريكا و كشورهاى عربى و آسيايى و نيز طرح وسيع ايشان براى تجديد بناى مسجد سهله و مسجد كوفه اشاره كرد. در جنبه سياسى نيز، مى‏ توان از موضع سياسى ايشان در برابر نظام حاكم بغداد در سال 1412 ق و فتواى ايشان درباره انتفاضه عراق و رويارويى و براندازى نظام حاكم سخن گفت.

 

رحلت

سرانجام اين فقيه فرزانه و مفسر عاليقدر تشيع و عالم وارسته، بعد از عمرى تدريس، تحقيق، تأليف و مجاهدت، در روز دوشنبه 25 مرداد 1372 ش/ 27 صفر 1414 ق،- مصادف با شب رحلت رسول خدا( ص) و شهادت امام حسن مجتبى( ع)- در نجف اشرف درگذشت و به ديدار حق شتافت. برخى معتقدند كه وى توسط رژيم بعث عراق مسموم و شهيد شده است.

در پى رحلت ايشان، رهبر معظم انقلاب اسلامى، حضرت آيت ‏اللّه خامنه ‏اى، در بخشى از پيام تسليت خويش درباره ايشان چنين بيان داشتند:« ايشان از فقهاى عالى مقام و از مدرسين و علماى بزرگى بودند كه عمر با بركت خود را در نجف به تدريس، تحقيق و تقويت شاگردان و تأليف كتب سودمند و با ارزش گذرانيده بودند… در آخرين سال‏هاى عمر شريف اين روحانى بزرگوار، حوادث خونين عراق و قيام فداكارانه مردم در برابر حكومت ستمگر بعثى پيش آمد كه ايشان در رهبرى و هدايت مردم، داراى نقش و تأثير بودند و بدين جهت، پس از سركوب قيام تا چندى در محنت فشارهاى رژيم بعثى گذرانيد».

آثار:

از آثار و تأليفات ارزشمند وى مى‏توان به كتاب‏هاى زير اشاره كرد:

1- مواهب الرحمن فى تفسير القرآن.

2- مهذب الاحكام فى بيان الحلال و الحرام.

3- تهذيب الاصول.

4- لباب المعارف.

5- افاضة البارى فى نقد ما الّفه الحكيم السبزوارى.

6- رفض الفضول عن علم الاصول.

7- منهاج الصالحين.

8- مناسك الحج.

9- رساله توضيح المسائل.

10- حاشيه بر بسيارى از كتاب‏هاى شيعه چون: عروة الوثقى، وسيلة النجاة، حدائق الناظرة، جواهر الكلام، مستند الشيعه، اسفار، تفسير صافى، شرح منظومهِ حكيم سبزوارى، و…

11- مجموعه‏اى در رسائل فقهى و… از ديگر آثار علمى آن دانشمند است كه نشر و گسترش احكام اسلامى و معارف قرآنى را سرلوحه خود كرده بود.

زندگینامه عبدالعظيم بن عبدالواحد ابن ابى اصبع‏ مصرى

ابن ابى اصبع، زكىّ الدين ابو محمد عبد العظيم بن عبد الواحد ابن ظافر( 585 ق/ 1189 م يا 589 ق- 23 شوال 654 ق/ 13 نوامبر 1256 م)، اديب و شاعر مصرى( كتبى، 2/ 364؛ مقريزى، 1/ 401؛ ابن تغرى بردى، 7/ 37). ابن صابونى مى‏نويسد كه ابن ابى اصبع به خط خود براى وى نوشته است كه تولدش در اول محرم 595 ق‏[ 3 نوامبر 1198 م‏] بوده است( ص 14).

وى بر خلاف معمول آن زمان به تحصيل در يك مدرسه بخصوص و شاگردى نزد استاد يا استادانى معيّن نپرداخت، بلكه از همان اوان جوانى زندگانى پر تلاش علمى و مطالعات و تحقيقات شبانه روزيش را با بررسى و گزينش آثار گذشتگان و طبقه بندى تأليفات آنان و نقد آگاهانه ديدگاههاى معاصران و نشست و برخاست با برگزيدگان ايشان سامان داد( ابن ابى اصبع، بديع، 3- 4) و به اين وسيله توانست از دانش علما و صاحبنظران گذشته و دانشمندان و ادباى معاصر خود در مناطق مختلف برخوردار گردد.

مصر، زادگاه و اقامتگاه وى در طول زندگيش، در آن روزگار، با آنكه از نظر اقتصادى وضع مطلوبى داشت، به سبب رقابتها و كشمكشهاى اميران و جنگهاى داخلى آنان با يكديگر و نيز تأثير جنگهاى صليبى از آرامش و امنيت چندانى برخوردار نبود( مقريزى، 1/ 101، 206؛ قس: شرف، مقدمه بديع، 57 به بعد).

از سوى ديگر، علما و ادبا مورد توجه و حمايت زمامداران قرار داشتند و از مزاياى استثنايى بهره‏مند بودند( ابن كثير، 13/ 16)، از اين رو، شعراى آن سامان غالبا در اطراف اميران گرد مى‏آمدند و با پاداشها و مستمريهاى آنان زندگى را مى‏گذراندند، اما ابن ابى اصبع، با آنكه شعر نيك مى‏سرود( ابن صابونى، 13؛ ابن تغرى بردى، همانجا) و در بيش‏تر زمينه‏هاى شعرى، حتى مدح و هجاء، هنر خود را نشان داده( براى نمونه نك: عباسى، 4/ 18؛ شرف، مقدمه تحرير، 30- 31؛ همو، مقدمه بديع، 81)، غالبا خويشتن را از اشتغالات دربارى بر كنار مى‏داشت و بيش‏تر به تحقيق و تأليف مى‏پرداخت. شايد به همين سبب است كه در آثار بر جاى مانده از او، مديحه سرايى زيادى ديده نمى‏شود.

ابن ابى اصبع اساسا شعر را براى به كارگيرى صنايع شعرى مى‏سرود( نك: تحرير، 189) و شايد شهرت يافتن وى به شاعرى( ابن صابونى، 13؛ ذهبى، 1/ 30؛ كتبى، همانجا؛ سيوطى، حسن المحاضرة، 1/ 327؛ عباسى، 588) بدان سبب باشد كه ابن شعّار( ه م) تذكره نويس معاصر وى، در كتاب عقود الجمان فى شعراء هذا الزمان نام او را در رديف شعراى آن زمان آورده است( عباس، 2/ 363) و گرنه عنوان اديب براى او مناسب‏تر است( نك: ابن صابونى، كتبى، مقريزى، همانجاها).

ابن ابى اصبع ابتدا به علوم بلاغت( معانى و بيان و بديع) پرداخت و تا حد امكان كتب و رسائل مربوط به اين فنون را گرد آورى و دسته بندى كرد( بديع، 4)، آنگاه به نقادى دقيق آنها همت گماشت، تا آنجا كه به تعبير خود او، كمتر كتابى از تير رس نقد موشكافانه او در امان ماند( همان، 13).

وى انواع صناعات بديعى را در آثار گذشتگان( ابن معتز، د 296 ق/ 909 م؛ قدامة بن جعفر، د 337 ق/ 948 م؛ ابو هلال عسكرى، د بعد از 395 ق/ 1005 م) و تأليفات معاصران( ابن رشيق قيروانى، د 600 ق/ 1204 م؛ ضياء الدين ابن اثير، د 637 ق/ 1239 م) استقصا كرد و همه را پيراسته گردانيد و در 90 يا 93 يا 95 باب( تحرير، 93، 524؛ بديع، 14) تنظيم كرد و با افزودن 31 باب كه استنباط خود وى بود، تعداد ابواب را به 120 يا 121 يا 123 يا 126 رسانيد( همانجا؛ تحرير، 94، 95، 621). اختلاف ارقام ظاهرا ناشى از افزايش يا كاهش ابواب از سوى مؤلف در طول زمان است كه در نسخه ‏هاى خطى گوناگون منعكس شده است. به هر حال نسخه چاپى اين كتاب كه نام كامل آن تحرير التحبير است، شامل 125 باب است.

تحرير التحبير كه قلقشندى آن را به اختصار التحبير ذكر كرده است( 1/ 469)، نخستين كتاب مفصل و مبسوطى بود كه در علم بديع نوشته مى‏شد. اين كتاب در دورانهاى بعد سخت مورد توجه ادبا قرار

گرفت و از جمله مآخذ اصلى دائرة المعارفهاى بزرگ ادبى مانند صبح الاعشى قلقشندى( د 821 ق/ 1418 م)، خزانة الادب ابن حجه حموى( د 837 ق/ 1434 م)، معاهد التنصيص على بن ابراهيم عباسى( د 963 ق/ 1556 م) و خزانة الادب بغدادى( د 1093 ق/ 1682 م) به شمار مى‏آيد.

ابن ابى اصبع پس از فراغت از تأليف تحرير به نوشتن كتاب ديگرى زير عنوان البرهان فى اعجاز القرآن كه گاه به نام بيان البرهان فى اعجاز القرآن نيز خوانده مى‏شود، پرداخت( بديع، 15؛ زركلى، 4/ 30) و به عنوان بخش پايانى آن، ابواب بديع ويژه قرآن كريم را از كتاب تحرير التحبير جدا ساخت و با افزودن مطالبى، عنوان مستقل بديع القرآن را بر آن نهاد. در اين كتاب 22 باب از ابواب تحرير نيامده، ولى 7 باب كه در تحرير از آنها سخنى نرفته بود، افزوده شده است( شرف، مقدمه تحرير، 59- 61). از كتاب البرهان في اعجاز القرآن ظاهرا تنها يك نسخه خطى باقى است( آربرى، 4255)، اما نسخ خطى بديع القرآن بسيار است. اين كتاب چند بار چاپ شده( قاهره، دار نهضته مصر) و به فارسى نيز ترجمه گرديده است( مشهد، 1368 ش).

برخى از نسخه‏هاى خطى بديع القرآن عنوان البرهان فى اعجاز القرآن را بر خود دارد( شرف، مقدمه بديع،« ه»؛ سيد، 1/ 21، 22).

با تأليف بديع القرآن و چند اثر ديگر در پى آن، ابن ابى اصبع در رديف صاحبنظران علوم قرآنى جاى گرفت و آراء وى به كتب تخصصى علوم قرآنى راه يافت( نك: زركشى، 2/ 482؛ سيوطى، اتقان، جم). ابن ابى اصبع براى نخستين بار به تأليف جداگانه در باب فواتح سور قرآن مجيد نيز دست زد و كتابش را الخواطر السوانح فى كشف سرائر الفواتح نام نهاد( بديع، 64، 254). سيوطى در كتاب اتقان، نوع شصتم از علوم قرآنى، يعنى فواتح سور را عمدتا به نقل خلاصه‏اى از اين كتاب اختصاص داده است( 3/ 361- 363).

ديوان ابن ابى اصبع به نام صحاح المدائح به اشعار وى در مدح پيامبر اكرم( ص) و خلفاى راشدين و قطعاتى از آن به مدح اهل بيت( ع) اختصاص دارد. از تعبيرات خود وى( بديع، 290، 291) درباره اين كتاب مى‏توان دريافت كه مؤلّف در نحوه تدوين و نامگذارى اين كتاب نكات دقيقى را در نظر داشته است. از اين كتاب يك نسخه عكسى در دار الكتب المصريّه به شماره 4931 ادب موجود است.

ديگر آثار ابن ابى اصبع عبارتند از: درر الامثال كه وى در آنجا كه چگونگى گردآورى و تدوين اين كتاب را توضيح مى‏دهد، از آن به عنوان كتاب كبير ياد مى‏كند( نك: تحرير، 219؛ بديع، 87 و 88)؛ الكافلة بتأويل تلك عشرة كاملة( بديع، 254) كه زركشى( د 794 ق/ 1392 م) نسخه‏اى از اين رساله را در اختيار داشته و در كتاب خود، البرهان، قسمتى از آن را نقل كرده است( 2/ 481، 482)؛ الشافية فى علم القافية؛ الميزان فى الترجيح بين كلام قدامة و خصومه، ابن ابى اصبع اين دو كتاب را در اثبات شعر نبودن قرآن مجيد تأليف كرده و كتاب اخير ظاهرا ناتمام مانده است( نك: بديع، 166).

توصيه‏ هاى ابن ابى اصبع به كاتبان و شاعران نيز كه به صورت خاتمه« باب التهذيب و التأديب» در كتاب تحرير التحبير آمده است( صص 412- 424) و قسمتى از آن در صبح الاعشى( قلقشندى، 2/ 326، 327) و مختصرى از آن در خزانة الادب( ابن حجه، 236، 237) و برگزيده‏اى از آن در انوار الربيع( ابن معصوم، 632) آمده، شايسته است كه به عنوان يك رساله جداگانه مورد تحقيق و تجزيه و تحليل قرار گيرد.

ابن ابى اصبع در اين توصيه‏ها بر اصالت معانى نسبت به الفاظ تكيه مى‏كند و شاعران و نثر نويسان را از صنايع لفظى تهى از محسنات معنوى برحذر مى‏دارد و پيروى از شيوه سخنورى امام على( ع) و يكّه تازان ميدانهاى فصاحت و بلاغت مانند ابن مقفّع، سهل بن هارون و جاحظ را كه پيروان آن حضرت هستند، توصيه مى‏كند( بديع، 415؛ قس: قلقشندى، 2/ 327).

كتابها و رساله ‏هاى ياد شده تنها يادگارهاى بر جاى مانده از ابن ابى اصبح است، و روايت درستى حاكى از اينكه وى شاگرد يا شاگردانى را مشخّصا تربيت كرده باشد در دست نيست، جز آن كه ابن صابونى نوشته كه دستخط اجازه كاملى از او داشته است( همانجا). همچنين، بر اثر يكى بودن لقب ابن أبى اصبع( زكى الدين) با فقيه و محدّث معروف مصرى زكىّ الدين عبد العظيم منذرى( د 656 ق/ 1258 م)، ذهبى در كتاب المشتبه( 1/ 30) آورده است كه دمياطى( شرف الدين عبد المؤمن بن خلف، د 705 ق/ 1305 م، صاحب كتاب معجم الشيوخ) از ابن ابى اصبع روايت كرده است. البته اين اشتباه در فوات الوفيات و نيز در شذرات الذهب عملا تصحيح شده است( نك: كتبى، 2/ 363- 367؛ ابن عماد، 5/ 265- 268).

نيز بر اثر تشابه اسمى وى با شيخ عبد العظيم مصرى( زنده در 1309 ق/ 1892 م) كتاب الكواكب الدّرية فى نظم القواعد الدينيّة وى را كه در زمان حيات خود او در قاهره به چاپ رسيده است، اشتباها به ابن ابى اصبع نسبت داده‏اند( كحاله، 5/ 265؛ قس: بغدادى، ايضاح، 2/ 391). حتّى بعضى، به موجب همان تشابه اسمى با عبد العظيم منذرى، ابن ابى اصبع را« فقيه شافعى» دانسته‏اند( مقريزى، همانجا؛ شرف، مقدّمه بديع، 69، 83)؛ در صورتى كه با توجّه به طرز تعبير وى از خلفاى راشدين( تحرير، 238، 402، 415) و پيشوايان مذاهب چهار گانه اهل سنت( همان، 511، 579) ملاحظه مى‏شود كه ابن ابى اصبع خود را پيرو هيچ يك از اين مذاهب معرفى نكرده است. چه بسا بتوان با ملاحظه تعبير ويژه ‏اش از على( ع) به عنوان« امام على عليه السلام»( تحرير، 415، جم) و نيز آوردن حديث منزلت در تحرير( صص 594، 595) و عبارات بخصوصى كه از خطبه شقشقيّه نقل كرده( همان، 383) و مطلبى كه در باب تحويل عمامه و شمشير پيغمبر اكرم( ص) به حضرت على( ع) توسط ابو بكر صدّيق آورده، و انتقاد و تفسير جانانه ‏اى كه راجع به دو بيت شعر سيّد حميرى( د ح 225 ق/ 840 م) در مدح آن حضرت دارد( همان، 473) و نيز با ملاحظه پرهيز وى از زمامداران ايّوبى و ايادى حكومتى آنان كه براى از ميان بردن آثار تشيّع فاطمى در مصر سخت‏ تعصّب داشتند، و همچنين گمنام ماندن خاندان و تبار وى در تاريخ روشن مصر آن زمان، وى را شيعى به حساب آورد.

بر اساس شرح حال مختصرى كه بر يكى از نسخه‏ هاى كتاب بديع القرآن آمده است، بعضى احتمال داده‏اند كه نسب ابن ابى اصبع به شاعر معروف جاهلى، ذو الاصبع عدوانى برسد( شرف، مقدمه بديع، 67)، اما با توجه به اينكه خود وى شاعر نامبرده را فقط با عنوان معروف ذو الاصبع عدوانى ياد مى‏كند( بديع، 136) و اشاره‏اى به نسبت داشتن با او ندارد، نمى‏توان اين احتمال را پذيرفت.[ 1]

____________________________________________

( 1) منبع: دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 2، ص 7- 625، محمد على لسانى فشاركى.

زندگینامه محمود بن ابى الحسن نيشابورى‏

محمود بن ابى الحسن بن حسين نيشابورى ملقب به ابو القاسم و بيان الحق. دانشمندى مفسر، فقيه و لغوى، از دانشمندان قرن ششم هجرى نيشابور، شهرى كه انديشمندان زيادى را در خود پرورانده، كه حاكم ابو عبد الله محمد بن عبد اللّه تاريخ علماى آن ديار را در هشت مجلد ضخيم نگاشته است.

از محل و تاريخ تولد وى اطلاعى در دست نيست همچنانكه از استادان، شاگردان و چگونگى نشو و نماى علمى و سفرهاى او اخبار زيادى به دست نيامده است. داراى دو فرزند به نامهاى قاسم و محمد بود، محمد بعد از وى مسند تدريس در مدرسه معينيه دمشق را كه پدرش، اواخر عمر در آن تدريس مى‏نمود، بعهده گرفت. در نيشابور مدتى مسند قضاوت را به عهده داشت. از نيشابور به خنجه و از آنجا به دمشق مهاجرت كرده است.

با توجه به اينكه در سال 553 هجرى در شهر خنجد كتاب« ايجاز البيان» را به اتمام رسانده است، وفات وى بعد از اين تاريخ در دمشق، بوده است.

 

 

آثار

بيان الحق نيشابورى از دانشمندان پر تأليف به حساب مى‏آمده است. تأليفاتى كه وى به آنها تصريح داشته يا به وى نسبت داده‏اند عبارتند از:

  • 1- ايجاز البيان عن معانى القرآن( اثر مورد بحث)
  • 2- وضع البرهان فى مشكلات القرآن( به سال 1410 ه 1990 م در بيروت به چاپ رسيده است).
  • 3- جمل الغرائب( در غريب حديث و مشكل آن در 14 باب)
  • 4- خلق الانسان( درباره خلقيات انسان)
  • 5- التذكرة و التبصرة( در مشتقات فقهى و شامل 1000 نكته)
  • 6- الاسئله الرائعه و الأجوبة الصادعة( در تفسير)
  • 7- غرر الأقاويل فى معانى التنزيل
  • 8- شوارد الشواهد و قلائد القصائد( شامل مباحث تفسيرى، امهات آداب، اشعار و علوم ديگر)
  • 9- باهر البرهان فى معانى مشكلات القرآن
  • 10- قطع الرياض فى بدع الاعتراض
  • 11- شرح الابيات الوارده فى كتاب وضع البرهان
  • 12- ملتقى الطرق الى مجامع نكاتها و منابع كلماتها( در مختلف فقه)
  • 13- كتاب در اصول فقه
  • 14- الغلالة فى مسألة اليمين…
  • 15- الموجز فى الناسخ و المنسوخ.

 

آزندگینامه آيت اللّه شيخ محمد اللّه نهاوندى‏(1291-1371ه ق)

يكى از قرآن پژوهان سده اخير، مرحوم حاج شيخ محمد نهاوندى رحمة اللّه عليه است. وى در پانزدهم رجب سال 1291 ه- ق در نجف اشرف در خانواده روحانى متولد شد. در سن چهار سالگى همراه پدرش براى زيارت به مشهد مقدس مشرف شد و پس از بازگشت، در تهران اقامت گزيد. وى در سال 1303 پدر ارجمند خود را از دست داد و تحت سرپرستى برادر بزرگوار و دانشمند خويش مرحوم حاج شيخ محمد حسن نهاوندى قرار گرفت. فقه، اصول و حكمت را نزد برادر خود و علماى تهران به پايان رسانيد و آن گاه در سال 1317 به همراه برادر محترمش تهران را به مقصد مشهد مقدس ترك كرد و در اين مكان مقدس از بزرگانى همچون شيخ اسماعيل ترشيزى و مير سيد على حائرى و حاج شيخ حسنعلى تهرانى بهره كافى برد و در همان ايّام، اجتهاد ايشان مورد گواهى اساتيد بزرگوارشان قرار گرفت.

سپس در سال 1324 به قصد ادامه و تكميل تحصيلات خود به عراق مهاجرت نمود. ابتدا در كربلا از محضر آيت الله سيد اسماعيل صدر و پس از رفتن به نجف اشرف دروس فقه و اصول را در محضر پر فيض آيات عظام:

سيد محمد كاظم يزدى،

آخوند ملا محمد كاظم خراسانى

و حاج ميرزا حسين حاج ميرزا خليل به كمال رساند. در اخلاق، از شاگردان مرحوم آخوند ملا حسينقلى همدانى به شمار مى‏رود، مدتى را هم در سامرا از درس آيت الله محمد تقى شيرازى بهره برد.

در سال 1330 پس از شنيدن خبر كسالت و سكته برادر گرانقدرش به مشهد مقدس بازگشت و در آنجا رحل اقامت افكند و مشغول تدريس و تاليف شد.

 

 

ويژگيهاى اخلاقى‏

بى شك يكى از صفات برجسته هر مسلمان تواضع اوست و چه زيبا است اگر اين صفت در عالم دينى تبلور يابد. مرحوم نهاوندى از آن دسته عالمانى بود كه از تواضع و فروتنى بسيار برخوردار و در همين حال فردى زنده دل، با نشاط و داراى طبعى لطيف بود و نسبت به اهل علم به ويژه نسبت به سادات، احترام فوق العاده‏اى مى‏گذاشت.

در ميدان بحث، شخصى جسور و در برخورد با افراد بسيار ملايم و آرام بود. زندگى بسيار ساده و بى آلايش داشت، بدون هيچ گونه تمايلى به ماديات و جنبه‏هاى فريبنده زندگى، در كمال قناعت مى‏زيست. آنچه پس از فوت ايشان باقى مانده بود، خود دليل و گواهى بر اين مدعا است.

حفظ تمامى قرآن يكى ديگر از ويژگيهاى آن مرحوم به شمار مى‏رود كه با عنايت به اينكه نامبرده مفسرى گرانقدر است، ارزش اين امر روشن‏تر مى‏گردد. شخصيت و ويژگى‏هاى اخلاقى ايشان مورد توجه و تمجيد و تحسين همگان بود.

 

رحلت

وى در سال 1371 هجرى قمرى و در سن 79 سالگى در حال اشتغال به عبادت، دار فانى را وداع گفت و به جوار حق پيوست و در دارالضيافة حرم مطهر حضرت امام رضا عليه السّلام به خاك سپرده شد. روحش شاد.

 

 

تاليفات‏

مرحوم نهاوندى در زندگى عاشق مطالعه و تحقيق بود به گونه ‏اى كه اكثر وقت خود را به مطالعه و تحقيق و تاليف مى ‏گذراند كه نتيجه ‏اش آثار گران سنگ بر جاى مانده از آن بزرگوار است.

از آن جمله

  • ضياء الابصار فى مباحث الخيار؛
  • سراج النهج فى مسايل العمرة و الحج؛
  • ديوان اشعار؛
  • حاشيه بر كتاب صلاة مرحوم حايرى؛
  • نفحات الرحمن فى تفسير القرآن و تبيين الفرقان

كه مهم‏ترين آنها به حساب مى‏آيد. اين تاليف گرانقدر در يك آتش سوزى از بين مى‏رود و سپس مرحوم نهاوندى با تلاشى دوباره و عزمى راسخ به تاليف مجدد آن مى‏پردازد.

آيت اللّه مرواريد يكى از معاصران مرحوم نهاوندى از كتاب ديگرى به نام« سبع فى سبع» ياد مى‏كنند كه گويا درباره خيارات است و نيز متذكر مى‏گردند كه مرحوم نهاوندى شخصيت برجسته و فقيهى بزرگوار و كاملا مورد اعتماد مرحوم حاج آقا حسين قمى( ره) بود. تا آنجا كه توسط ايشان مرجعى براى حل مشكلات مردم قرار گرفته بود و پس از برخوردى كه از ناحيه حكومت وقت نسبت به ايشان صورت گرفت به تهران عزيمت كرد و تفسير گرانسنگ خود را به رشته تحرير درآورد.

زندگینامه عبدالله بن عباس‏(به قلم استاد بهاء الدين خرمشاهى‏ )

ابن عبّاس، ابو العباس عبد الله بن عباس بن عبد المطلب، پسر عم رسول الله( ص)، محدث، مفسّر، فقيه و مورخ صدر اسلام و از اصحاب خاص پيغمبر( ص) و دوست و مشاور خلفاى راشدين و سردار سپاه و استاندار و نماينده و سفير امير المؤمنين على بن ابى طالب( ع). حضرت رسول( ص) به او عنايت و علاقه خاص داشت و در حق او دعاهايى فرموده است كه مشهور است:« اللّهم فقّهه فى الدين و علم التأويل»/« اللّهم فقّهه فى الدين و علّمه التأويل».

او 1660 حديث از رسول اللّه( ص) نقل كرده است. او قرآن شناسى خود را حاصل صحبت و مصاحبت استادش حضرت امير المؤمنين على( ع) مى‏داند. او را حبر الامّة/ بحر الامة، ترجمان القرآن، و رئيس المفسرين لقب داده‏اند.(- دايرة المعارف تشيع، مقاله« ابن عبّاس»، ج 1/ 344). ابن مسعود با همه جلالت قدر و مقام شامخى كه در قرآن شناسى دارد، او را ترجمان القرآن خوانده است.

مجاهد كه خود مفسرى بزرگ است و تفسيرش محفوظ مانده و به طبع رسيده است، در حق او مى‏گويد:« چون تفسير مى‏كرد، همه چيز را واضح و روشن مى‏كرد».

حضرت على( ع) كه بر او به ويژه در تفسير قرآن مقام استادى داشت، در حق او و تفسيرش فرموده است:« كأنّما ينظر الى الغيب من ستر رقيق».( گويى از وراى پرده‏اى نازك غيب را مى‏بيند). قرآن شناسى و تفسير ابن عباس دو ويژگى داشت. نخست نقل نقادانه از اهل كتاب در قصص قرآنى، و ديگر استناد و استشهاد به شعر عربى/ شعر جاهلى.

معروف است كه عمر در مسائل قرآنى و تفسيرى بيش از همه و پيش از همه به ابن عباس مراجعه مى‏كرده است. هم او و هم ابن عباس مراجعه به شعر قديم( قبل از نزول قرآن) عربى يا شعر عهد جاهليت را براى فهم مفردات قرآنى توصيه مى‏كرده‏اند.

آثار

آثار قرآن پژوهى او كه خوشبختانه هر دو باقى مانده است، يكى تفسير اوست. اين تفسير كم حجم است، حدودا برابر با تفسير جلالين، يا نيمى از تفسير بيضاوى. اين اثر به صورت كتاب مدوّنى به دست ما نرسيده است، بلكه در دل تفسير بزرگ طبرى محفوظ بوده است. و بعضى از محققان از جمله فيروزآبادى صاحب لغتنامه معروف قاموس، آن را از ميان تفسير طبرى بر آورده‏اند و به صورت كتابى منسجم مدون كرده‏اند. جمع و تدوين فيروزآبادى از اين تفسير تنوير المقباس من تفسير ابن عباس نام دارد و بارها به طبع رسيده است.

اثر قرآنى مهم ديگر ابن عباس لغتنامه‏اى است سرشار از شواهد شعر جاهلى با مقدارى توضيح تفسيرى. اين لغتنامه پس از تفسيرهاى كوتاهى كه حضرت رسول( ص) درباره بعضى سوره‏هاى قرآنى به دست داده‏اند و خوشبختانه محفوظ مانده و سيوطى آن را به ترتيب سوره‏ها( با نظم قرآنى، ولى نه براى همه سوره‏ها) مرتب كرده و در اتقان آورده است، آرى از هر اثر قرآن پژوهى محفوظ مانده ديگر قديم‏تر است.

نافع بن ازرق و يكى از دوستانش به نام نجدة بن عويمر يك روز كه ديدند ابن عباس فارغ بال در صحن مسجد الحرام نزديك كعبه نشسته است، مدعيانه و براى آنكه به خيال خود عجز ابن عباس را در مسائل قرآنى آشكار كنند، با او سؤالاتى مطرح كرده‏اند و شرح و معناى حدودا دويست كلمه يا تعبير قرآنى را از او پرسيده‏اند. پاسخهاى ابن عباس همه متين و مستند به شعر كهن است. چنانكه گفته شد اين قديم‏ترين واژه‏نامه قرآنى محفوظ مانده است و هم در اتقان سيوطى مندرج است و هم مستقلا تحت عنوان- مسائل نافع بن ازرق به چاپ رسيده است.

گلدزيهر درباره اين كتاب و شيوه بى سابقه ‏اش مى‏گويد:« اين بديع‏ترين شيوه تحقيق لغوى در تفسير قرآن است».(- المذاهب الاسلامية فى تفسير القرآن، ص 69، به نقل از التفسير و المفسرون، محمد حسين ذهبى، ج 1/ 75).

ابو بكر بن انبارى از قول او درباره اين شيوه چنين نقل كرده است:« شعر، ديوان عرب است، هرگاه حرفى از قرآن كه خداوند به زبان عربى نازل فرموده است، بر ما پوشيده و دشوار باشد، به ديوان و سرچشمه آن‏[ شعر قبل از عصر نزول قرآن‏] مراجعه مى‏كنيم و شواهد روشنگرى براى آن مى‏يابيم».( پيشين، ج 1/ 76. همچنين درباره ارزيابى نسبت تفسير منسوب به ابن عباس- پيشين، ص 81- 83). نيز- تفسير ابن عباس؛ مسائل نافع بن ازرق.

بهاء الدين خرمشاهى‏

 

 

زندگینامه محمدمهدى فولادوند(1299-1387ه ش)

محمدمهدى فولادوند، نوه آيت ‏الله محسن اراكى و فرزند مرحوم حسين بختيارى است كه در اول دى 1299 ش در اراك متولد شد. وى در سن 12 سالگى به تهران آمد و در سال 1318 از مدرسه دارالفنون تهران موفق به اخذ درجه ادبى آن زمان شد و به دانشكده حقوق دانشگاه تهران راه يافت. از آنجا كه تمايلات ادبى و عرفانى او هماهنگ با رشته حقوق نبود، او در شهريور 1329 عازم فرانسه شد.

فولادوند در مدت 14 سال در پاريس، دانشگاه سوربن به تحصيل در رشته ادبيات هنر، فلسفه و زبان‏شناسى عرب پرداخت و پس از اتمام و مدرسه السنه شريفه پاريس و معهدالاسلاميه( دانشگاه سوربن) در ضمن انتشار آثار خود به مسافرت و پژوهش پرداخت و رساله دكتراى خود را كه درباره عمر خيام بود، به جهاتى در خارج از دانشگاه به پايان رسانيد.

وى به اكثر كشورهاى اروپايى، مصر و آسيا مسافرت كرد و به ويژه از آلمان، لهستان، هلند، اتريش، ايتاليا، سوييس، تركيه و عراق را ديدن كرد. در سال 1344 ش به عنوان عضو دايمى انجمن نويسندگان فرانسه زبان و عضو وابسته انجمن شعراى فرانسه برگزيده شد.

فولادوند متجاوز از 120 بار موزه لوور را ديدن كرد و دو هزار سخنرانى را در سوربن و كلژد فرانس دنبال كرده است.

مرحوم فولادوند در آبان سال 1344 ش به تهران بازگشت و در اكثر دانشگاه‏ها و موسسات آموزش عالى كشور؛ از جمله هنركده هنرهاى دراماتيك و هنرهاى زيباى تهران و مدرسه عالى ادبيات و زبان‏هاى خارجه علوم تربيتى به تدريس دروس مختلف فلسفه، زيباشناسى، ادبيات، فرانسه، تاريخ مذاهب، فرهنگ و تمدن پرداخت.

وى همچنين يكى از اعضاى برجسته انجمن فلسفى ايران و علوم انسانى( وابسته به يونسكو) بود.

مرحوم فولادوند در سال 1324 ش قديمى‏ترين انجمن فسلفى را در تهران تشكيل داد. در تمام آثار فولادوند رد پاى از تصوف تصوف راستين اسلامى به چشم مى‏خورد.

فولادوند ضمن آشنايى عميق و تسلط وافر بر زبان‏هاى فرانسه، عربى و آشنايى با انگليسى آشنا شد. مجموعه آثارى وى بيش از 40 مجلد كتاب است. آثار فرانسه او مايه ستايش ژنرال دوگول، شوايستر، فرانسو امورياك، هانرى، دمتنرلان، ژان ككتو، مور و سوريو ونوه، والرى و آكادمى‏هاى فرانسه، سويس و كانادا واقع شده است.

همچنين ترجمه قرآن وى به زبان فارسى از ممتازترين ترجمه ‏هاى پنجاه سال اخير معرفى شده و جايزه و پنج لوح تقدير به‏دست آورده كه اميد است، در سطح بين المللى مطرح شود. ديوان اشعار فارسى مرحوم فولادوند به 20 هزار بيت و به زبان فرانسه 700 صفحه سر مى‏زند و در زبان فارسى مهدا تخلص مى‏كرد.

ترجمه محمدمهدى فولادوند از متن قرآن در سال 1345 ش در تهران تحت عنوان جزوه‏اى به نام گل‏هايى از قرآن به چاپ رسيد و چون در آن تاريخ جز ترجمه تفسير گونه مرحوم قمشه ‏اى و مرحوم ابوالقاسم پاينده ترجمه فارسى ديگرى از كلام ‏الله مجيد در دسترس وجود نداشت، همان جزوه كوچك مورد اقبال شايان قرا گرفت و محمدعلى جمال‏زاده نامه‏اى قريب به شانزده صفحه در تجليل و تشويق مترجم نوشت و از او خواست تا اين كار را تا پايان قرآن ادامه و همت به خرج دهد.

ترجمه قرآن مرحوم فولادوند در سال 1373 از سوى دفتر مطالعات تاريخ و معارف اسلامى با تحقيق، بررسى و ويرايش حجج اسلام محمدرضا انصارى محلاتى و سيدمهدى برهانى منتشرشده است.

آثار

از آثار محمدمهدى فولادوند مى ‏توان به

  1. ترجمه رباعيات عمر خيام در سال 1960،
  2. منتخب اشعار و نوشته ‏هاى فرانسه طبع ژنو 1963 به فرانسه ناياب،
  3. درجست و جوى زيبايى( هيدا)،
  4. سنفونى‏ها طبع وزارت فرهنگ به فرانسه ناياب،
  5. زن در انديشه خدا،
  6. طبع جديد ترجمه رباعيات خيام به فرانسه به انضمام خيام ‏شناسى( مأخذ و مطالب جديد درباره خيام و رباعيات منسوب به او)،
  7. نخستين درس زيبايى شناسى( دهخدا)،
  8. چگونه قرآن را به فارسى ترجمه كنيم؟،
  9. زيباترين اشعار فرانسه ناياب،
  10. انسان مسئول و تاريخ‏ساز ترجمه از عربى بنياد قرآن ناياب،
  11. آفرينش هنرى در قرآن،
  12. از ژرفاى قرآن بيناد قرآن،
  13. قرآن و نسل امروز بنياد قرآن،
  14. نقدى بر ماركس انتشارات البرز ناياب،
  15. خدا را ديدم ترجمه از عربى،
  16. سفرى از شك تا ايمان ترجمه از عربى،
  17. دوم انتشارات ياسر،
  18. اقتصادنا( ترجمه جديد با معادل‏هاى فارسى) بنياد علوم اسلامى،
  19. ترجمه برخى از ادعيه و دعاى كميل به فرانسه و فارسى ادبى،
  20. مجموعه اشعار ومقالات وآثار فرانسه و فارسى مولف در دست جمع‏آورى است،
  21. قرآن به فارسى( ترجمه دقيق) انتشارات مطالعات تاريخى و معارف قرآنى قم خيابان ارم،
  22. خدا و علم مصاحبه ژان با دو فيزيك‏دان( ترجمه از فرانسه)،
  23. صلح و شمشير( حمايت از صلح و همزيستى مسالمت‏آميز( به زبان فرانسه)،
  24. ترجمه دقيق مادام بووارى به فارسى انتشارات جامى،
  25. حافظ دل‏ها نه نسخه بدل‏ها،
  26. ترجمه دعاى كميل به فرانسه با مقدمه( انتشارات بين الملل)،
  27. در حريم نور 2 جلد، خيام‏شناسى،
  28. ترجمه جديد نهج ‏البلاغه انتشارات صائب،
  29. حافظ در آستان وحى

اشاره كرد.

استاد بهاءالدين خرمشاهى در توصيف ترجمه فولادوند مى‏نويسد: بدون اغراق ترجمه فولادوند از بهترين ترجمه ‏هاى موجود به زيان فارسى است. ترجمه استاد فولادوند ترجمه ‏اى است، به فارسى امروزى و بدون گرايش‏هاى خاص افراطى است؛ يعنى نه فارسى گرايى مفرط دارد، نه عربى گرايى مفرط. علاوه بر اين يكى از ويژگى‏هاى كم نظير ترجمه حاضر، همت مترجم در ارائه يك ترجمه آهنگين در سوره‏هاى مكى انتهاى قرآن است.

رحلت

شايان ذكر است، محمدمهدى فولادوند، مترجم و خادم قرآن كريم بامداد سه شنبه 15 مرداد در سن 88 سالگى پس از تحمل سال‏ها رنج و بيمارى در منزل خود به جوار رحمت الهى شتافت. پيكر وى 16 مرداد ساعت 9 از مقابل خبرگزارى قرآنى ايران( ايكنا) به سمت دانشگاه تهران تشييع و سپس به خاك سپرده مى‏شود.

(هيئت علمى دارالقرآن الكريم( دفتر مطالعات تاريخ ومعارف اسلامى)

حاج ملا سلطان محمد بن حيدر بيدختى‏ «سلطان على‏شاه»

حاج ملاّ سلطان محمّد بيدختى گنابادى، از مشاهير علما و عرفا و مفسّرين بزرگ قرآن. در 28 جمادى الاولى سال 1251 قمرى در بيدخت گناباد واقع در خراسان قدم به عرصه وجود نهاد و در سه سالگى به فراق پدر مبتلا شد.

از همان كودكى به هوش و ذكاوت و وقار و متانت در ميان اقوام و مردم بيدخت مشهور شد. در سن هفده سالگى وقتى اساتيد محلى ديگر درد طلب و روحيه علمى وى را ارضا نكردند، پياده عازم مشهد شد و چندى از محضر علماى آنجا استفاده علوم نقلى و ادبى نمود.

آنگاه به نزد حاج ملا هادى سبزوارى رفته حكمت آموخت و چندى با ارادت كامل نزد وى تلمّذ كرد و در حكمت مشاء و اشراق يدى طولى به هم رساند و حواشى بر اسفار ملا صدرا نوشت و علوم ديگر مثل رياضيات و هيأت و نجوم و طب و اسطرلاب و علوم غريبه را نيز آموخت. ولى هنوز درد طلب حقيقت درمان نشد.

از آنجا به عتبات عاليات مشرّف شده و علوم فقهى را نزد علمايى مثل مرحوم حاج شيخ مرتضى انصارى كسب كرد و اجازه اجتهاد گرفت و در مراجعت بار ديگر در سبزوار به تحصيل حكمت اشتغال ورزيد. در اين اوان مرحوم سعادت عليشاه قطب وقت سلسله نعمت اللّهى كه عازم مشهد بودند در سبزوار توقف كردند و مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى مجلس درس را تعطيل و به شاگردان فرمود كه به ملاقات مشار اليه روند. در اين جلسه جناب سلطان عليشاه مجذوب سعادت عليشاه شد و ترك همه چيز كرد و در پى مطلوب به اصفهان رفت و دست ارادت به او داد و مراحل سلوك را طى نمود.

پس از وفات مرشد بزرگوار بنا بر نصّ صريح به سمت قطبيت سلسله نعمت اللّهى منصوب شد. در اندك زمانى صيت فضائل صورى و معنوى ايشان همه ايران و بعضى از كشورهاى اسلامى را پر نمود و همين امر موجب حسادت دشمنان فقر گرديد و بالأخره در سحرگاه 26 ربيع الاوّل 1327 قمرى، ايشان را در سن 76 سالگى مخنوق و به شهادت رسانيدند. پيكر پاكشان در بيدخت گناباد مدفون گرديد.

آثار

آن جناب را تأليفات چند است. آنچه به طبع رسيده عبارتند از:

تفسير قرآن به نام بيان السعاده؛

سعادت نامه در بيان علم و شرافت آن؛

مجمع السعادات؛

شرح عرفانى بعضى از ابواب اصول كافى.

آن جناب اين سه كتاب را به نام مرشد خود سعادت عليشاه نوشته است.

ديگر ولايت نامه كه در شرح و بيان احكام قلبى و امور مربوط به ولايت است و بشارة المؤمنين در بيان شيعه و مؤمن و امورى است كه موجب بشارت دادن به مؤمنين از جانب بزرگان دين است و اساس آن ولايت است.

تنبيه النائمين در بيان حقيقت خواب و اثبات عوالم ما وراء الطبيعى و تجرّد و بقاء روح از طريق آن.

سپس توضيح كه شرح فارسى كلمات قصار بابا طاهر عريان است و آخرين تأليف ايشان ايضاح است كه شرح عربى همين كلمات مى‏باشد. ولى نه آنكه عين شرح فارسى ترجمه شده باشد، بلكه مطالب آن دو تنوع دارد.

تفسير بيان السعادة دومين تأليف ايشان است كه به زبان عربى نوشته شده است و جزو معدود تفاسير عرفانى شيعه است كه كلّ قرآن را دربر مى‏گيرد و در آن جمع بين تنزيل و تأويل با رجوع به احاديث مروى از حضرات معصومين عليهم السلام شده است. بر تفسير بيان السعاده تقريظى به نام رجوم الشياطين به قلم فرزند و جانشين طريقى ايشان مرحوم حاج ملا على نور عليشاه گنابادى نوشته شده كه شامل شرح حال مفسّر محترم نيز هست. كتاب نابغه علم و عرفان تأليف مرحوم حاج سلطانحسين تابنده گنابادى رضا عليشاه نيز تماما درباره احوال و آثار ايشان و جامعترين اثر در اين موضوع است.

 

زندگینامه سیدحیدر علوی حسینی « سيدحيدر آملى»

ولادت:

يكى از ستارگان فروزان آسمان حكمت و عرفان سید حیدر بن علی بن حیدر علوی حسینی « سيدحيدر آملى» ملقب به بهاءالدین است. وى در سال 720 ق در خانواده‏اى از سادات علوى شهر آمل متولد شد، بركات اين مولود چنان بود كه پرتو انوار الهى از وجودش بدرخشيد و محفل عرفا و حكماى شيعه را نورانى كرد.

نام حيدر را براى او برگزيدند تا از همان كودكى با عشق مولايش پرورش يابد و بعدها نيز آستان مقدّس آن حضرت را محل خلوت و رياضت و عبادت خود قرار دهد و پيوسته از محضر آن امام همان كسب فيض نمايد. نسب سيدحيدر آملى به 24 واسطه به امام سجاد( ع) مى‏رسد.

از اين رو، وى پيوسته به خود مى‏بالد و لحظه لحظه‏ى عمر شريفش را در راه آموختن معارف اجداد طاهرينش صرف مى‏كند. اين دلدادگى چنان بود كه استاد عالى‏قدرش فخرالمحققين او را« زين العابدين ثانى» لقب داد.

تحصيلات:

عشق وصف ناپذير اين عارف وارسته به دانش اجداد طاهرينش، او را بر آن داشت تا از كودكى در محضر پدر، به تحصيل علوم دينى مشغول شود.

وى مدت بيست سال بدون وقفه با مسافرت به شهرهاى متعدد ايران به فراگيرى علوم پرداخت به طورى كه خود در اين باره مى‏نويسد:« من از اوايل جوانى، بلكه از كودكى تا امروز كه ايّام كهولت را مى‏گذرانم با توجّه به عنايت الهى و توفيقات او همواره در تحصيل عقايد اجداد طاهرينم كه همان ائمه معصومين( ع) هستند، كوشا بوده ‏ام و به شناخت راه و روش آن‏ها و عقايد و معارف آن‏ها چه به حسب ظاهر كه مخصوص شيعه اماميه است و چه به حسب باطنى كه روش طايفه صوفيه است، پرداخته‏ام و همواره در راه موافقت اين دو روش و جمع و اتحاد آن، كوشش داشته ‏ام تا به مقام استقامت رسيده ‏ام».

وى بعد از گذشت اولين دوره‏ى مسافرت علمى، به زادگاهش در آمل برمى‏گردد و چند سالى در خدمت سلطان فخرالدوله به راهنمايى و ارشاد مشغول مى‏شود و نزد او به وزارت مى‏رسد. در اين زمان سيد از مواهب زندگى مادى و معنوى برخوردار است.

 

آغاز تحوّل و هجرت:

سيدحيدر با آن مناعت طبع، و روح بلند، هيچ گاه تن به تعلّقات پست دنيا ندارد، لذا خيلى زود به پوچى و فساد اين موقعيت پى مى‏برد و اين بار از سر آگاهى بيشتر و با تجارب گران قدرتر دنيا را ترك مى‏گويد و در سايه‏ى توجهات الهى متوجه مى‏شود كه براى تكميل دانش معنوى‏اش بايد دل از وطن مألوف بركند و دست به هجرت الى الله بزند.

او خود در اين باره مى‏گويد:« ديدم از حق و حقيقت منحرف شده ‏ام، پس پنهانى با خداوند به مناجات پرداختم و رهايى از آن را خواستار شدم و ميل و شوق به ترك دنيا و كناره‏گيرى از آن در درونم حاصل شد.

فهميدم رهايى از دنيا با همراهى و مصاحبت با پادشاهان و ياران و دوستان و ماندن در وطن مألوف ميسّر نمى‏گردد». اين تحوّل روحى سبب گرديد تا مال و منال دنيا و زن و فرزند و اقوام را رها كند و به زيارت عتبات عاليات عراق و خانه خدا بشتابد.

در سر راه از اصفهان كه در گذشته مدتى در آنجا اقامت داشته مى‏ گذرد؛ ولى اين بار جز با عارفان كامل به ديدار كسى نمى ‏رود و گويا آن چه را كه قبلا در اين شهر و شهرهاى ديگر ايران فرا گرفته كنار مى‏گذارد و به عرفان روى مى‏آورد و در همه جا، با اهل فتوّت پيمان مودّت مى‏بندد.

در اين زمان در اصفهان، شيفته‏ى عارف بزرگ« شيخ نورالّدين طهرانى» مى‏گردد و به دست او خرقه مى‏پوشد و اين عارف سوخته‏ى جان، ذكر را به او تلقين مى‏كند؛ امّا آن چه سيدحيدر را وادار به هجرت از زادگاهش كرده، تنها فراگيرى علوم نيست.

لذا بيش از يك ماه نزد شيخ نورالدين نمى‏ماند با اين كه به گفته خود در اين مدّت، معارف زيادى نزد اين عارف عالى‏قدر مى‏ آموزد و عطش او را نسبت به فيض برى و توسّل و توجه به مشاهد شريفه ائمه معصوم( ع) شدّت و فزونى مى‏بخشد.

پس به زيارت اين قبور مى‏ شتابد و سپس حجّ انجام داده و به شوق ديدار مرقد شريف نبى اكرم( ص) و ائمه بقيع راهى مدينه منوره مى‏شود. وى گرچه قصد مجاورت داشته است؛ امّا وضعيت مزاجى به او اين اجازه را نمى‏دهد و دوباره به نجف اشرف برمى‏گردد و در آنجا رحل اقامت مى‏افكند تا اين بار همراه با امدادهاى اولياى الهى در محضر عالمان بزرگى چون فخرالمحققين به خوشه چينى مشغول شود.

همچنين در محضر عارف كامل عبدالرحمن بن احمدالقدسى به خواندن كتاب‏هاى« منازل السائرين» و« فصوص الحكم» و شروح آن مى‏پردازد.

به اين ترتيب سيدحيدر، جامع علوم منقول و معقول مى‏گردد و در سايه‏ى توجهات و عنايات حق تعالى و آستانه‏ى مقدس علوى، اكثر كتب عرفانى و رموز و اسرار آن برايش كشف شده و بر آن‏ها شروح و حواشى مى‏نويسد.

وى در اين زمان به نوشتن مهمّ‏ترين آثارش؛ يعنى تفسير« المحيط الاعظم» و« نص النصوص» توفيق مى‏يابد. البته علوم و دانش سيدحيدر، منحصر به آنچه نوشته است، نمى‏باشد به طورى كه خود بعد از نقل دو اجازه‏اى كه از فخر المحققين و عبدالرحمن قدسى گرفته است، مى‏گويد:« خلاصه وصول و كشف من از علوم الهى منحصر به آنچه گفتم نيست، بلكه وصول من به علوم اهل بيت( ع) مقدّم بر سلوكم مى‏باشد؛ زيرا من از محبوبين درگاه الهى هستم و وصول محبوب مقدّم بر سلوكش مى‏باشد؛ مانند انبياء و اولياء و تابعين كه از روى صداقت راه آن‏ها را دنبال مى‏كنند».

وى در مقدّمه‏ى تفسير« المحيط الاعظم» تصريح مى‏كند كه بعد از توجه به سوى حق و مجاورت خود در مكه و مدينه و عتبات عاليات به اين معارف رسيدم و همان طورى كه مجاورت مكه موجب فتح و گشايش معارف و فتوحات مكرّر بر قلب شيخ بزرگ( محى الدين عربى) شد، مشهد شريف غروى؛ يعنى مشهد شريف على بن ابيطالب( ع) موجب و سبب گشايش اسرار غيبيّه، بر قلب من شد.

فهم اين اسرار تأويل قرآن كريم و حقايق فصوص الحكم و معانى و معارف آن نيز محض توجّه به جانب درگاه ايزدى بوده‏اند و به عمل و كسب و سبب قبلى نبوده است. كامل مصطفى شيبى اظهار مى‏داد كه او متوفّاى بعد از سال 794 ق است؛ ولى تاريخ وفات وى كاملاً مشخص نيست. از وى كتاب‏هاى زيادى به يادگار مانده است، به طورى كه حدود 30 جلد كتاب به او نسبت داده شده است.

 

زندگینامه جمال الدين حسين بن على نيشابورى «ابو الفتوح رازى‏»

جمال الدين حسين بن على نيشابورى، معروف به ابو الفتوح رازى خزاعى، مفسر نامدار شيعه، در حدود سال 470 ق. در شهر رى متولد شد. وى پس از گذراندن دوران كودكى و نوجوانى، به تحصيل علوم رايج عصر خويش پرداخته و در اثر ذوق و استعداد سرشار و كوشش مداوم، در فراگيرى دانش در اندك زمانى سرآمد دانشمندان عصر خود در علم كلام، فقه، ادب، تفسير و وعظ و خطابه گرديد و به عنوان دانشورى بى بديل مطرح شد.

خاندان فضل و تقوا

سلسله نسب ابو الفتوح رازى به قبيله خزاعه مى‏رسد. در طول تاريخ، اين خاندان از برجسته ‏ترين دوستان اهل بيت عليهم السّلام بوده تا آن جايى كه معاويه گفته است: محبّت قبيله بنى خزاعه نسبت به على عليه السّلام به حدّى است كه اگر زنانشان فرصت مى‏يافتند، با ما مى‏جنگيدند تا چه رسد به مردان ايشان! جدّ اعلاى ابو الفتوح، بديل خزاعى است. همچنين فرزند بديل نافع خزاعى، از اصحاب معروف رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله است.

و به عنوان معلّم قرآن از طرف پيامبر صلى اللّه عليه و آله در سال چهارم هجرت به منطقه نجد اعزام شده بود و در فاجعه بئر معونه به شهادت رسيد. ابو الفتوح در تفسير سوره فتح مى‏گويد:« بديل بن ورقاء خزاعى، از پدران ماست.» وى در تفسير آيه‏و لا تحسبنّ الّذين قتلوا فى سبيل اللّه امواتابا اشاره به شأن نزول آن- كه در مورد شهداى بئر معونه نازل شده است- نافع بن بديل بن ورقاء خزاعى را در رديف اين شهدا نامبرده و تصريح مى‏كند كه:« اين مرد، از پدران ماست.» همچنين فرزندان ديگر بديل، به نام‏هاى محمّد و عبد الرحمن و عبد اللّه در جنگ صفين و در ركاب على عليه السّلام در سال 37 ق. به شهادت رسيدند.

جدّ ابو الفتوح، محمّد بن احمد نيشابورى صاحب كتاب« روضة الزهراء» و عموى پدرش، شيخ عبد الرحمن صاحب كتاب سفينة النجاة، از دانشمندان برجسته شيعى بوده‏اند. پسرش، شيخ تاج الدين محمّد و خواهر زاده وى، فخر الدين احمد، نيز از علماى عصر خود به شمار مى‏آمدند. ملاحظه مى‏شود، چهره‏هاى برجسته خاندان ابو الفتوح رازى از تاريخ صدر اسلام تا كنون، همانند ستارگان فروزان، در آسمان علم، تقوا و فضيلت پرتو افشانى مى‏كنند.

علاّمه سيّد محسن امين در مورد خاندان ابو الفتوح، مى‏نويسد:« وى( ابو الفتوح) و پسرش تاج الدين محمّد و پدرش على بن محمّد و جدّش و جدّ اعلاى وى، شيخ ابو بكر احمد و عموى بزرگش شيخ عبد الرحمن بن ابى بكر، همه از دانشمندان نامدار اماميه مى‏باشند. و خلاصه، اين سلسله معروف در ميان علماى شيعه، جايگاه ويژه‏اى داشته ‏اند و تأليفات پر بار و كتاب‏هاى متعددى را از خود به يادگار گذاشته‏اند.» قاضى نور اللّه شوشترى نيز در مورد جلالت خاندان ابو الفتوح رازى، مى‏گويد:« او از خاندان جلالت و فضيلت است و از ذريّه بديل بن ورقاء خزاعى، كه از ياران خاص پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله بوده است. اساسا قبيله خزاعه در طول تاريخ، از شيعيان خالص اهل بيت عليهم السّلام بوده‏اند.»

اساتيد

شيخ ابو الفتوح رازى با توجه به عشق و علاقه‏اى كه به تحصيل علوم و معارف اسلامى داشته است، براى كسب فضائل علمى، در محضر اساتيد متعددى زانوى ادب زده و بهره‏هاى فراوان برده است. برخى از اساتيد وى عبارتند از:

  • 1- على بن محمّد نيشابورى رازى اين شخصيت پدر بزرگوار ابو الفتوح رازى است؛ وى داراى تأليفاتى همچون« مسائل المعدوم» و« دقايق الحقايق» مى‏باشد. شيخ على رازى علاوه بر فرزندش، استاد ساير علماى عصر خويش نيز به شمار مى‏آيد.
  • 2- عبد الرحمن خزاعى نيشابورى؛ وى عموى بزرگ ابو الفتوح و پديد آورنده آثارى همچون« سفينة النجاة»،« الرضويات»،« مختصرات فى الزواجر و المواعظ» است.
  • 3- شيخ عبد الجبار بن مقرى رازى، معروف به مفيد رازى؛ وى در شهر رى مدرسه‏اى داشت و در سال 455 ق. از استادش شيخ طوسى اجازه روايت كتاب« التبيان» را گرفت.
  • 4- شيخ ابو على حسن بن محمّد طوسى،( فرزند شيخ طوسى)؛ وى يكى از استادان مبرّز ابو الفتوح است. او را مفيد ثانى نيز مى‏گفتند، ابو الفتوح قبل از سال 500 ق. در عراق به محضر وى رسيده است.
  • 5- قاضى عماد الدين حسن بن محمّد استر آبادى؛ وى كه قاضى رى بود، از استادان ابن شهر آشوب و شيخ منتجب الدين نيز محسوب مى‏شود.
  • 6- ابو القاسم محمود بن عمر زمخشرى، معروف به جار اللّه( 538- 467 ق.)؛ وى استاد غير شيعى ابو الفتوح به شمار مى‏آيد. و مؤلف تفسير معروف كشّاف است و از مذهب حنفى معتزلى پيروى مى‏كرده است. ابو الفتوح در تفسير آيه‏الّذى جعل لكم من الشّجر الاخضر نارااز زمخشرى به عنوان استاد خود ياد كرده است. البته ابو الفتوح در تفسير خود از تفسير« كشّاف» زمخشرى مطلبى نقل نكرده است. زيرا تفاسير« ابو الفتوح»،« الكشاف» و« مجمع البيان» تقريبا در يك زمان تأليف شده‏اند.

شاگردان‏

اين دانشمند گرانمايه بعد از تحصيل علوم مختلف، اندوخته‏ هاى علمى خود را با اخلاص تمام به مشتاقان معارف عرضه نموده است؛ از جمله دانش اندوزان مكتب وى افراد زير مى‏باشند:

  • 1- شيخ رشيد الدين محمّد بن شهر آشوب مازندرانى( 489- 588 ق.)؛ وى در علوم فقه، حديث، تفسير، ادب، شعر و رجال، اطلاعات وسيعى داشته و جامع كمالات، هنرها، و فضيلت‏هاست؛ بدين جهت، حتى از سوى مخالفان و بيگانگان نيز مورد احترام و تعظيم بوده است. ابن شهر آشوب در سفرهاى علمى خويش، به شهر رى وارد شده و مدتى از ابو الفتوح رازى استفاده كرده است. وى در كتاب« معالم العلما» از استاد خود چنين ياد مى‏كند:« استاد من، شيخ ابو الفتوح بن على رازى، دانشمند گرانمايه‏اى است كه كتاب شرح شهاب و روح الجنان در تفسير قرآن را نوشته است. اين تفسير به زبان فارسى است امّا بى نظير و شگفت انگيز مى ‏باشد.
  • 2- شيخ منتجب الدين على بن بابويه رازى؛ وى از دانشمندان بلند پايه و از نويسندگان پر مايه قرن ششم هجرى، و از نوادگان برادر شيخ صدوق مى‏باشد. منتجب الدين با تأليف مشهورترين اثر خود به نام« فهرست علماى شيعه»، حقّ بزرگى را بر گردن پيروان اين مذهب گذاشته و به اين وسيله، نام نيك گروهى از برجستگان علماى شيعه و زعماى اسلام را در صفحه روزگار زنده نگه داشت، تا آن جايى كه تمام شخصيت نگاران و تراجم نويسان ممتاز، بعد از قرن ششم هجرى، از كتاب« فهرست» وى كمال بهره را برده‏اند. منتجب الدين در« فهرست» خود، بارها از استادش تجليل به عمل آورده است. وى در بخشى از كتاب خود استادش را چنين مى‏ستايد:« استاد و پيشواى شيعيان، ابو الفتوح حسين بن على بن محمّد خزاعى رازى، دانشمندى مفسّر و واعظى پارسا بود. وى داراى آثار متعددى است كه از جمله آن‏ها، تفسير روض الجنان در تفسير قرآن و كتاب روح الاحباب در شرح شهاب است. من هر دو كتاب را بر اين استادم قرائت كرده‏ام.»
  • 3- شيخ عبد اللّه بن حمزه طوسى معروف به ابن حمزه فقيه؛ وى از شاگردان ممتاز ابو الفتوح به شمار مى‏رود. كتاب« الوافى بكلام المثبت و النافى» از تأليفات اين فقيه است. لازم به ذكر است، اين سه نفر از استاد خويش اجازه روايتى نيز داشته‏اند.
  • 4- سيّد شريف عزّ الدين« شرفشاه افطسى نيشابورى؛ او داراى كتابى به نام« النظم و النثر الرائق» مى‏باشد. و آرامگاهش در نجف است.
  • 5- تاج الدين محمّد بن حسين، فرزند ابو الفتوح‏

تاليفات‏

  • 1- تفسير روض الجنان اين كتاب- كه معروف‏ترين اثر شيخ ابو الفتوح رازى است- از جهت فصاحت لفظ و پردازش عبارت، توجه به نكات مناسب تفسيرى، ترجمه‏ى دقيق آيات، آزاد انديشى در بهره گيرى از روايات مخالف و موافق، نقل اقوال مختلف و گزينش مناسب‏ترين آن و دفاع منطقى و به جا از مذهب شيعه، بر همه‏ى تفاسير فارسى تشيّع برترى دارد. با اين كه مؤلّف اصالتا از نژاد عرب مى‏باشد، اما در اثر زندگى و سكونت دراز مدت در ايران، در زبان فارسى تبحّر كامل يافته و اين يادگار جاويدان فارسى را آفريده است. اين اثر گرانسنگ و كهن شيعى، يكى از بزرگ‏ترين يادگارهاى نثر فصيح ادب فارسى است. اين حقيقت را مى‏توان در نگارش روان و شيرينى بيان ابو الفتوح به نظاره نشست. با اين كه بيش از 800 سال از زمان تأليف آن مى‏گذرد امّا فارسى زبانان امروزى هم به راحتى مى‏توانند اكثر واژه‏ها و عبارات آن را بفهمند. تفسير« روض الجنان»، شاخص‏ترين اثر اين دانشمند پارساى شيعى است كه از مهم‏ترين منابع تفاسير شيعه و سنى، به شمار مى‏آيد. اين تفسير از ارزشمندترين و قديمى‏ترين آثار شيعى به زبان فارسى است كه موضوعات اخلاقى، فقهى، تفسيرى، ادبى و تاريخى را در توضيح و تفسير آيات الهى مورد بحث قرار داده و به همين جهت، مورد استفاده فقها، محدّثان و مشتاقان علم و ادب قرار گرفته است.
  • 2- مناظره حسنيّه؛ مناظره دخترى است تحصيل كرده به نام حسنيه، معاصر هارون الرشيد. اين كتاب به زبان فارسى و در ردّ اهل سنّت نوشته شده و بارها همراه حلية المتقين علاّمه مجلسى و يا مستقل چاپ شده است.
  • 3- روح الاحباب و روح الالباب فى شرح ‏الشهاب شرحى است بر شهاب الاخبار از قاضى قضاعى شافعى و موضوع آن، در حكم و امثال است. اين كتاب يكى از مدارك بحار الانوار است.
  • 4- كتاب يوحنّا كه از زبان يك نفر مسيحى به نام يوحنّا و در مسئله امامت و در ردّ مذهب عامّه نوشته شده است.
  • 5- منهاج المناهج؛ در تحقيق مذاهب اربعه و اثبات امامت.
  • 6- رساله اجازه؛ كه در تاريخ 552 ق. نگارش يافته است.
  • 7- تفسير قرآن به زبان عربى.
  • 8- تبصرة العوام فى معرفة مقالات الانام به زبان فارسى‏است و ابو الفتوح در بخشى از آن، انديشه‏هاى حسين بن منصور حلاّج را نقد كرده و در باب‏هاى ديگر، از نسبت‏هاى ناروا به شيعه جواب داده و از تشيّع دفاع نموده است. علاّمه سيّد محسن امين اين كتاب را در كتابخانه شهيد شيخ فضل اللّه نورى در تهران ديده است.

از نگاه ديگران‏

  • 1. علاّمه شهيد قاضى نور اللّه شوشترى در كتاب« مجالس المؤمنين» در مورد ابو الفتوح مى‏نويسد: نشانه‏هاى فضل و كمال و تلاش‏هاى نيكوى وى در تفسير كتاب خداوند و باطل نمودن شبهات و ترديدهاى مخالفين، از نكات بارزى است كه در زندگى اين مرد به چشم مى‏خورد و هر كه تفسير مشهور وى را ملاحظه كند، به اين حقيقت پى مى‏برد. از تفسير وزين وى چنين بر مى‏آيد كه او معاصر صاحب كشّاف بوده و بعضى از ابيات آن را ديده است؛ امّا اصل كتاب كشّاف را بعد از تأليف، مشاهده نكرده است.
  • 2. ميرزا محمّد باقر خوانسارى، شخصيت نگار معروف شيعى: حسين بن على خزاعى معروف به شيخ ابو الفتوح رازى، مؤلف تفسير مشهور فارسى، از دانشمندان شناخته شده‏ى تفسير و علم كلام است. او از ماهرترين و بزرگ‏ترين علماى ادب و از راويان سرشناس علم حديث مى‏باشد.
  • 3. ميرزا حسين نورى، محدّث، فقيه، و رجال شناس متبحّر: استاد و پيشواى مفسّرين، ترجمان كلام الهى، جمال الدين ابو الفتوح حسين بن على خزاعى رازى، مشهور به ابو الفتوح رازى، دانشمندى فاضل، فقيهى مفسّر، و اديبى مطّلع بوده و در كسب علم به درجات كمال نايل شده بود. نسب شريف او به عبد اللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى، فرزند يكى از اصحاب رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله مى‏رسد.

رحلت‏

بر اساس شواهد موجود ابو الفتوح در سال 556 ق. وفات يافته است و طبق وصيتش در شهر رى و در صحن حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر عليه السّلام، در جوار حضرت عبد العظيم حسنى عليه السّلام و در زاويه شمالى مدفون شده است.

فرزندان‏

از شيخ ابو الفتوح رازى دو فرزند دانشمند به يادگار ماند:

  • 1. تاج الدين محمّد رازى؛ شيخ حرّ عاملى در مورد وى مى‏نويسد: استاد و پيشواى مردم، تاج الدين محمّد فرزند ابو الفتوح رازى خزاعى، دانشمندى پارسا بوده است.
  • 2. صدرالدين على رازى؛ شيخ منتجب الدين بن بابويه از وى به عنوان يك عالم شيعى، در كتاب الفهرست خود، نام برده است.

 

زندگینامه سعيد بن مسعده مجاشعى «اخفش»

« ابوالحسن سعيد بن مسعده مجاشعى»،( د ح 215 ق/ 830 م)، معروف به اخفش اوسط، نحوى و اديب بصرى است. وى از موالى قبيله مجاشع بن دارِم بوده و نسبت مجاشعى وى به همين سبب است.

برخى نويسندگان كهن همچون مبرد، او را ايرانى و اهل بلخ مى‏دانند، اما بلخى مؤلف كتاب فضايل خراسان، وى را از مردم خوارزم شمرده است. از نام عربى پدر و نسبت مجاشعى وى چنين برمى ‏آيد كه خانواده اخفش سال‏ها پيش از تولد وى به عراق كوچيده و« ولاء» قبيله مجاشع را پذيرفته بوده‏ اند.

از آنجا كه بنى مجاشع در بصره مى‏زيستند، مى‏توان پنداشت كه اخفش نيز در همان شهر به دنيا آمده است. ولادت وى را برخى از معاصران در دهه سوم از سده دوم قمرى تخمين زده ‏اند. به گفته ابن كثير لقب اخفش را به سبب كم‏ سويى و كوچكى چشمانش به او داده ‏اند و گفته ‏اند« اَجْلَع» نيز بوده؛ يعنى لبانش به‏ خوبى روى هم بسته نمى‏ شده است.

اخفش در آغاز و حتى تا روزگار ابن قتيبه و زبيدى اندلسى به اخفش صغير يا اصغر معروف بود؛ زيرا لقب« اخفش كبير» به ابوخطاب عبدالحميد اختصاص داشت، اما پس از آنكه على بن سليمان نيز به اخفش شهرت يافت، سعيد بن مسعده را اخفش اوسط ناميدند.

به گفته سيوطى نحويان هرگاه لفظ اخفش را به‏ تنهايى به كار برده‏اند، مقصودشان سعيد بن مسعده بوده است.

اخفش آغاز زندگى خود را در بصره گذراند و در همان جا به تحصيل علم پرداخت. بصره در آن روزگار، بزرگ‏ترين كانون علم و ادب بشمار مى‏رفت و برجسته‏ترين دانشمندان در علوم مختلف را در خود جاى داده بود. اخفش براى فراگيرى صرف و نحو، سيبويه پيشواى نحويان بصره را كه به‏تازگى اصول و قواعد نحو را پايه‏ريزى كرده و شكل نهايى به آن بخشيده بود، برگزيد و« الكتاب» را نزد وى خواند.

البته فراگيرى اين كتاب بسيار پيچيده و گسترده كه تقريباً همه اصول و قواعد نحو عربى را در بر داشت، از عهده هركس ساخته نبود و گفته‏اند كه اخفش يگانه كسى بود كه« الكتاب» را به‏طور مستقيم از سيبويه فراگرفت و در انتشار آن كوشيد.

منابع نزديك به روزگار اخفش، از ديگر استادان وى نامى به ميان نياورده‏اند و همه به ذكر اين نكته كه:« سن او از سيبويه بيشتر بوده و محضر استادان او را نيز درك كرده است»، بسنده كرده‏اند كه در اين صورت اخفش بايد از استادان سيبويه همچون عيسى بن عمر، خليل بن احمد، يونس بن حبيب و ابوزيد انصارى دانش آموخته باشد.

برخى منابع، به ‏صراحت گفته ‏اند كه وى شاگرد خليل بن احمد نبوده است؛ به‏ علاوه اخفش خود نيز در كتاب« معاني القرآن» بارها از اين استادان به ‏جز خليل بن احمد نام برده است؛ بااين‏حال، برخى روايات، حكايت از حضور اخفش در مجالس درس خليل دارند.

اخفش از هشام بن عروه، عمرو بن عبيد، ابراهيم نخعى، شرحبيل بن مدرك و محمد بن عمر واقدى حديث شنيد و ظاهراً نزد خلف احمر، اصمعى و ابومالك نميرى شعر و ادب و لغت آموخته است و گويا از اعراب، خواه بدويان بصره و خواه ديگر اعراب بيابان‏نشين نيز لغت اخذ كرده است؛ زيرا عباراتى همچون« سمعنا من العرب»،« قال بعض العرب» و« قال قوم من العرب» در كتاب« معاني القرآن» وى بارها تكرار شده است.

اخفش در آغاز، تعليم و تربيت فرزندان كسانى چون معذّل بن غيلان و محمد بن هانى را بر عهده داشت و به روايتى، از محمد بن هانى براى تعليم فرزندش دوازده هزار دينار اجرت گرفت، اما چون شهرتى به دست آورد، تدريس« الكتاب» را پيشه ساخت و به بركت دانشى كه از سيبويه آموخته بود، امرار معاش مى‏كرد. برجسته ‏ترين نحويان سده 3 ق، همچون ابوعمر جرمى، ابوعثمان مازنى، كسايى، ابوحاتم سجستانى و توزى،« الكتاب» را نزد وى فراگرفتند.

اخفش با اينكه به مكتب نحوى بصره تعلق داشت، مورد توجه خاص نحويان كوفه نيز بود و كوفيان وى را پيشواى نحويان مى‏خواندند. البته علت اين امر تا اندازه‏اى روشن است؛ زيرا اخفش نخستين كسى بود كه در« الكتاب» به ديده تعمق نگريست و خرده گرفتن بر آراء و نظريات سيبويه را باب كرد.

در باره نخستين آشنايى كسايى با اخفش گفته شده كه اخفش پس از مناظره مشهور سيبويه با كسايى( معروف به زنبوريه)، روانه بغداد شد تا از نزديك با نحويان كوفه و نظريات آنان آشنا شود و يا به گفته‏اى از كسايى انتقام گيرد و چون بر كسايى وارد شد، در حضور شاگردان او مسائل نحوى بسيارى مطرح كرد كه كسايى از عهده پاسخ هيچ‏يك برنيامد و چون شاگردان او بر اخفش برآشفتند، كسايى مانع آنان شد و برخلاف انتظار، وى را سخت گرامى داشت و از او خواست تا نزد وى بماند و تربيت فرزندانش را بر عهده گيرد. اخفش در برابر تكريم و احترام وى تسليم شد و نزد او ماند. به روايتى در همين زمان، كسايى با پرداخت 70 دينار« الكتاب» را در خفا نزد وى خواند.

اخفش مدتى دراز در بغداد در كنار كسايى بسربرد و به تدريس و تأليف پرداخت. وى در اين مدت كوشيد تا بدون تعصب نسبت به مكتب نحوى بصره يا كوفه نظرياتى را كه معقول‏تر به نظر مى‏رسيد، بپذيرد و به شاگردان خود تعليم دهد؛ چنان‏كه بسيارى از آراء سيبويه را رد كرد و برخى آراء كوفيان را پذيرفت و يا اينكه خود نظريات جديدى ارائه داد. بدين‏سان وى به ‏تدريج توانست تعديلى ميان نظريات دو مكتب نحوى بصره و كوفه برقرار سازد و سنگ نخستين مكتب نحوى سومى را بنيان نهد كه بعدها به مكتب بغداد شهرت يافت.

آثار نحوى اخفش يكى از منابع عمده نحويان در سده‏هاى بعد بوده است. ابوعلى فارسى، ابن جنى، زمخشرى، ابن سراج و ابوحيان غرناطى از آراء و نظريات وى بسيار بهره برده‏اند. ابن مضاء قرطبى در رد نظريه« عامل»، اخفش و استادش سيبويه را سخت مورد انتقاد قرار داده است.

اخفش راوى شعر و ادب نيز بوده است و ازهمين ‏رو به او لقب راويه داده ‏اند و گفته ‏اند كه وى نخستين كسى بوده كه معانى دشوار اشعار را در زير هر بيت املا مى‏ كرده است. ثعلب، دانش وى را بسيار ستوده و او را در روايت شعر برجسته‏ترين مردمان روزگار خود دانسته است، اما گويى اخفش خود معترف بوده كه در اين باره هرگز به پاى راويان بزرگ هم‏روزگارش چون اصمعى نمى‏رسيده است.

دانش اخفش علاوه بر نحو و روايت شعر، در علم عروض نيز مورد ستايش بسيار قرار گرفته است.

اخفش را از آشنايان به علم كلام نيز دانسته ‏اند و گفته ‏اند كه شاگرد متكلم معروف ابوشمر مرجى بوده است.

آثار:

  • 1. القوافي؛
  • 2. معاني القرآن.

آثار يافت ‏نشده:

  • 1. أبيات المعاني( معاني الشعر)؛
  • 2. الأربعة؛
  • 3. الاشتقاق؛
  • 4. الأصوات؛
  • 5. الأوسط؛
  • 6. التصريف قفطي؛
  • 7. شرح كتاب سيبويه؛
  • 8. شرح كتاب مسائيه ابوزيد انصارى؛
  • 9. شرح النوادر؛
  • و…

منابع مقاله‏

برگرفته از دايرةالمعارف بزرگ اسلامى، ج 7، ص 192

زندگینامه عبد الله بن محمد انصارى«پير هرات»«خواجه عبدالله»

« ابواسماعيل، عبد الله بن ابى‏ منصور انصارى»، معروف به پير هرات، از علماى نام‏آور شريعت و پيران و رهروى باحقيقت و طريقت است كه با شش واسطه به ابوايوب انصارى مى‏رسد.

ابوايوب انصارى، از صحابه حضرت رسول اكرم( ص) است كه صاحب رَحل رسول الله( ص) بوده و زمانى كه حضرت رسول( ص) از مكه به مدينه هجرت فرمود، همه استدعا داشتند كه حضرت به خانه آن‏ها وارد شود، اما حضرت فرمودند:« هر جا شتر فرود آيد، من آنجا درآيم». شترِ حضرت، در خانه ابوايوب بنشست و حضرت به خانه ابوايوب درآمد.

خواجه، نامش عبد الله، و كنيه ‏اش اسماعيل و ملقب به شيخ الاسلام، به سال 398 ق در غروب آفتاب روز جمعه دوم شعبان در قريه قهن‏دژ يا كهن‏دژ، از توابع طوس، در زمان خلافت القادر بالله عباسى، ديده به جهان گشود.

گرچه در چند سال پايان عمر، خواجه، فروغ چشمان خود را از دست بداد، اما تاريكى‏هاى جهان بيرون بر وى اثرى ننهاد و وى با روشنايى درون همچنان به تفسير و تذكير پرداخت. وى در آدينه سال 481 ق، روى در نقاب خاك كشيد. آرامگاهش در بقعه كازرگاه هرات كه اكنون معروف به« بزرگاه» است، قرار دارد و زيارتگاه مشتاقان و ارادتمندان او مى‏باشد.

اين پير روشن‏ضمير، داراى قوه حافظه‏اى بس خارق‏العاده بوده، چنان‏كه خود گفته:« هرچه از قلم من بگذرد، آن را حفظ مى‏كنم».

در« فوائد الرضوية»، از ايشان نقل شده است كه:« خواجه، عليه ‏الرحمه گفت: سيصد هزار حديث و هزار هزار سند حفظ كرده ‏ام». در« نفحات الأنس»، از خواجه آورده است:« من صد هزار بيت از شعراى عرب، ياد دارم».

استادان، شاگردان و سفرهاى خواجه‏

عبد الله انصارى، از استادان زيادى كسب فيض كرد و با شخصيت‏هاى علمى و عرفانى عصر خود ملاقات نمود. اساتيد خواجه، بيشتر، مذهب شافعى داشتند. يحيى بن عمار شيبانى سيستانى، از شيراز به هرات آمد و تلاش ورزيد تا شيوه اهل طريقت را با شريعت، دمساز كند. وى در تفسير، حديث، شعر و ادب يد طولايى داشت و خواجه از محضر او استفاده بسيار كرد.

وى اصول و فروع مذهب شافعى را از محضر قاضى ابومنصور ازدى، فقيه و محدث و امام شافعيان هرات فراگرفت. ابومنصور حدود سى سال، بر مسند قضاوت تكيه داشت و با سلطان محمود غزنوى، بسيار نزديك بود. دربار غزنه به او اعتماد داشت.

خواجه در سال 417 ق، در 21 سالگى براى كسب علم و معرفت به نيشابور سفر كرد. در سال 423 ق، به زيارت خانه خدا شرفياب شد. در بغداد، مدتى اقامت گزيد تا از نزد ابوخلال بغدادى، متوفاى 439 ق، بهره برد. وى هنگام بازگشت از سفر، به ديدار ابوالحسن خرقانى، متوفاى 425 ق، شتافت و در مجلس وى آيينه دل را جلا داد؛ چنان‏كه در اين باب، خود خواجه مى‏گويد:« اگر خرقانى را نمى‏ديدم، حقيقت را نمى‏شناختم».

عبد الله انصارى، به ابوالحسن خرقانى ارادت زيادى داشت و او را با نثر آهنگين مسجع اين‏طور توصيف كرده است:« عبد الله، مردى بود بيابانى، مى‏رفت به طلب آب زندگانى، ناگاه رسيد به ابوالحسن خرقانى، چندان كشيد آب زندگانى كه نه عبد الله ماند و نه خرقانى».

خواجه بارها به نيشابور كه در آن وقت، مهد ادب و عرفان بود، سفر كرد و از نزد اساتيد بزرگوار، چيزها آموخت. با ابوسعيد ابى الخير، ملاقات كرد. خواجه نظام الدين طوسى، وزير مقتدر و دانشمند ملك‏شاه سلجوقى به وى ارادت داشت.

عبد الله، با ذكاوت و حوصله‏ مندى از نزد

  1. شيخ عمو،
  2. شيخ طاقى،
  3. شبرى سكزى،
  4. جراحى،
  5. محمد باشانى،
  6. احمد الحاجى،
  7. ابوعلى زرگر،
  8. بارودى،
  9. ابوعلى بوته‏گر،
  10. اسماعيل باس
  11. و ابوحضض كورتى بسى آموخت.

گويند كه در اعتقاد، استاد خواجه، ابو عبد الله طاقى بوده است. پير هرات در علم حديث، تفسير و فقه يد طولايى داشت.

عبد الله انصارى، به مريدان و شاگردانش بيشتر درس تفسير قرآن شريف و وعظ مى‏داد و تا آخر عمر به آن تداوم بخشيد؛ به قول استاد زرين‏كوب:« مجالس تفسير خواجه درس معرفت و درس ذوق و حال بود».

از شاگردان خواجه مى‏توان از

  1. عبد الاول سگزى،
  2. ابوالفتح عبد الملك كروخى،
  3. ابو جعفر محمد صيدلانى،
  4. ابوجعفر حنبل بن على البخارى،
  5. ابوالفخر قاينى،
  6. عبد الصبور بن عبد السلام،
  7. حسين الكتبى،
  8. احمد قلانسى
  9. و ابوالفضل رشيد الدين الميبدى نام گرفت.

در اوايل سلجوقيان، خواجه در اثر پافشارى مخالفان، مجبور به ترك هرات شد و چند ماهى از زادگاهش دور گرديد. همچنان در سنه 458، وى به اصرار اشاعره و به اشارت خواجه نظام الملك براى مدتى از هرات به بلخ تبعيد شد.

آثار

  • 1. منازل السائرين؛
  • 2. رساله صد ميدان؛
  • 3. ذم الكلام و اهله؛
  • 4. مختصرفى آداب الصوفية و السالكين الطريق الحق؛
  • 5. مناقب الامام احمد حنبل؛
  • 6. المعارف يا محبت‏نامه؛
  • 7. فى المناجات؛
  • 8. رسايل منسوب به خواجه عبد الله انصارى؛
  • 9. كشف الأسرار و عدة الأبرار، معروف به تفسير خواجه عبد الله انصارى، يكى از گنجينه ‏هاى نفيس دينى و ادبى آن دوره است كه به خواجه منسوب كنند، ليكن مؤلف اصلى آن، دانشمند فرزانه‏ اى بوده به نام امام السعيد، رشيد الدين، ابى الفضل بن ابى سعيد، احمد بن محمد بن محمود الميبدى كه آن را در سال 520 ق، تأليف كرده است.

يكى از كارهاى ديگر خواجه، املاء« طبقات الصوفيه» سلمى به زبان درى هروى است كه در مجالس درس و بحث انجام شده و سپس يكى از شاگردانش آن اوراق را تدوين كرد و در تاريخ، به« طبقات الصوفيه» هروى مشهور گرديد. از روى اين كتاب مى‏توان با واژگان هروى رايج آن زمان و نثر آن روزگار آشنا شد.

 

زندگینامه ملا فتح‏ الله كاشانى(متوفاى 988 ه. ق)

مؤلف تفسير« منهج الصادقين» عالم بزرگوار، مفسر دانشمند، متكلم فقيه، مرحوم ملا- فتح اللّه فرزند ملا شكر اللّه كاشانى از عالمان بزرگ اواخر قرن دهم هجرى و متوفاى 988 ه. ق در كشمير مى‏باشد. وى از عالمان دولت شاه طهماسب صفوى بوده است.

او در تحصيلات خود اساتيد متعددى را ديده است كه از مشهورترين چهره‏هاى علمى، على بن حسن زواره‏اى مى‏باشد كه در علوم قرآنى و تفسير استاد ايشان بوده است. زواره‏اى از مفسران معروف قرن دهم مى‏باشد كه در محضر فقيه نامور، شيخ على بن عبد العالى، معروف به محقق كركى شاگردى نموده است، ملا فتح اللّه به توسط استادش از محقق كركى روايت كرده است.

ملا فتح اللّه، از نويسندگان موفق دوره صفوى به شمار مى‏آيد، از تأليفات وى شرحى بر نهج البلاغه بنام« تنبيه الغافلين و تذكرة العارفين»، ترجمه احتجاج طبرسى بنام« كشف الاحتجاج» و سه تفسير قرآنى است بنامهاى:

  • الف) تفسير منهج الصادقين به زبان فارسى( تفسير مورد بحث)
  • ب) خلاصة المنهج كه گزينشى از تفسير منهج الصادقين است اين نيز به زبان فارسى بوده و از آثار ارزشمند تفسيرى است، حضرت آيت ا… حسن‏زاده آملى به تصحيح و تحقيق آن پرداخته و در سه جلد چاپ و منتشر ساختند. اين تفسير براى كسانيكه در پى آشنايى اجمالى با آيات قرآن هستند و حوصله و فرصتشان تفسيرهاى طولانى را بر نمى‏تابد، اثر بسيار سودمندى است. مخصوصا اينكه، در ترجمه آيات، بسيار دقيق و محتاط است. آيت اللّه حسن ‏زاده، بجز تصحيح دقيق متن تفسير« خلاصة المنهج»، مؤخره‏اى دارند پيرامون اختلاف قرائت ابوبكر و حفص، راويان عاصم و خود، در اين باره چنين فرموده‏اند:« در تأليف رساله‏اى كه در آخر( خلاصة المنهج) در اختلاف قرائت ابوبكر و حفص، راويان عاصم، است هر چند رساله‏اى موجز است، ولى در آن كار و دقت به سزا نموده‏ايم.»
  • ج) زبدة التفاسير، تفسيرى بزرگ به زبان عربى( انشاء اللّه در مقاله‏اى ديگر به آن خواهيم پرداخت.) از آثار قرآنى ديگر مفسر، ترجمه‏اى از قرآن به فارسى است كه تا ساليان متمادى به همراه قرآن چاپ و قرائت مى‏شد.

انگيزه مفسر

انگيزه نويسنده، لزوم نگارش تفسيرى بوده است براى فارسى زبانان، نه بيش از اندازه مفصل و نه بسيار مختصر، با اسلوب زبانى و لغاتى كه ملال انگيز نباشد و نيز موافق باورها و عقايد اماميه و شامل آثار و اخبار اهل بيت( ع) باشد.

 

زندگینامه ابوالفتح بن مخدوم‏ خادم حسينى عربشاهى «جرجانى»

امير ابو الفتح بن مخدوم خادم حسينى عربشاهى فاضل، متكلم، فقيه، اصولى، مفسر، شرقى، حسينى، شيعى، امامى، صاحب تحقيق و تصنيف، معاصر شاه اسماعيل صفوى، و شاه طهماسب موسوى حسينى صفوى اول.

 

نسب او

پدر مترجم مير مخدوم شيعى امامى معاصر شاه اسماعيل اول صفوى بوده قبل از پسرش مير ابو الفتح بدار بقاء رحلت كرده چنانچه علامه قاضى نور الله رحمة الله عليه در مجالس المؤمنين تصريح كرده است.

مير مخدوم پدر مؤلف غير از ميرزا مخدوم عامى سنى است از جهت اين كه ميرزا مخدوم سنى هم عصر شاه اسماعيل ثانى است و در اسلامبول در سنه 995 فوت كرده چنانچه در كشف الظنون ضبط شده است.

و جمعى از اعلام فن رجال از روى اشتباه در تطبيق ميرزا مخدوم عامى را معاصر شاه طهماسب اول نوشته‏اند و حال آن كه شاه طهماسب اول در سنه 980 فوت كرده و پس از وى پسرش شاه اسماعيل ثانى به مقام سلطنت رسيده است.

منشأ اشتباه: توافق اسم پدر مير ابو الفتح با اسم ميرزا مخدوم سنى و توافق اسم شاه هم عصر مير ابو الفتح با اسم سلطان وقت ميرزا مخدوم سنى بوده است كه از روى اشتباه در تطبيق اسم، حمل بر اتحاد كرده‏اند چنانچه جمعى از روى اشتباه شاه معاصر مير ابو الفتح را به اسم شاه طهماسب ثانى درج كرده‏اند در حالى كه شاه طهماسب ثانى در سال 1139 به مشهد مقدس لشكر كشى كرده و در سال 1142- 1145 از دنيا رحلت نمود.

 

گفتار بزرگان‏

جلالت شأن و علو رتبت امير ابو الفتح خادم حسينى عربشاهى مانند آفتاب تابان در كبد آسمانست چنانچه ارباب تراجم در معاجم خودشان متحدا در تبجيل و تجليل علمى و عملى آن قائد عظيم الشأن شرح مبسوطى ايراد كرده‏اند.

مورخ بزرگ حسن بيگ روملو در كتاب أحسن التواريخ( ص 443) در وقايع سال 976 و كسانى كه در آن سال در گذشته‏اند مى نويسد:

و هم در اين سال مولانا اعلم افهم، جامع العلوم و الحكم المير ابو الفتح كه از سادات شريفى شرقه بود در دار الارشاد اردبيل به فجأه متوجه عالم بقا گرديد، جناب مولوى از جمله تلاميذ مولانا عصام الدين است، در ما وراء النهر تحصيل نموده آخر در شهر مذكور متوطن گرديد، از جمله نتايج قلم خجسته رقمش حاشيه بر مطالع است.

علامه فقيد ميرزا محمد على مدرس در كتاب ريحانه( ج 2 ص 326) مى نويسد: فاضل، كامل، فقيه، متكلم، محدث، مفسر، اصولى، از اكابر علماء شيعه در عهد شاه طهماسب و در نزد او بسيار محترم بود.

علامه حجة الاسلام سيد محمد باقر خوانسارى در الروضات( ج 1 ص 51) مى گويد: هو السيد الفاضل الكامل المتكلم الفقيه الأمير أبو الفتح الشرقي الشريفي الحسيني الشيعي الإمامي بن السيد محمد بن الميرزا مخدوم بن الأمير السيد شريف الجرجاني صاحب نواقض الروافض.

و قد كان السيد أبو الفتح المعظم إليه من علماء دولة السلطان الشاه طهماسب الصفوي و صاحب مصنفات عديدة( منها):

  • 1- شرح آيات الأحكام بالفارسية سماه تفسير الشاهي لكونه باسم السلطان المذكور.
  • 2- شرح الباب الحادي عشر المعروف بطريق المزج و البسط.
  • 3- رسالة فى أصول الفقه.
  • 4- رسالة في تحقيق شبهة المجهول المطلق.
  • 5- حاشية على المطالع( في المنطق).
  • 6- حاشية على حاشية الدواني( على شرح التجريد).
  • 7- حاشية على تهذيب المنطق( للتفتازاني).
  • 8- حاشية على الكبرى لجده السيد شريف( في المنطق).

و كانت وفاته بأردبيل سنة ست و سبعين و تسعة مائة كما نقل عن كتاب أحسن التواريخ.

صاحب رياض العلماء درباره‏ى امير ابو الفتح مى نويسد: فاضل، عالم، فقيه، متكلم، محدث، أصولي، مفسر، و هو من أسباط الأمير السيد شريف العلامة الشيرازي الجرجاني المشهور و الحق اتحاده مع الأمير أبو الفتح شرقة المذكور في بابه و والده الميرزا مخدوم الشريفي المشهور و كان عاميا و هو الذي حول الشاه إسماعيل الثاني الصفوي عن التشيع و هرب إلى بلاد الروم و قصته مشهورة و هو صاحب نواقض الروافض و بالجملة المترجم من جملة مشاهير العلماء في عصر السلطان المذكور مبجل عنده معاصر للشاه طهماسب الصفوي معظم عنده.

( و در جاى ديگر): من أجلة علماء عصر السلطان الشاه إسماعيل الصفوي و الشاه طهماسب الصفوي و كان معظما جليلا عنده.

 

وفات‏

امير ابو الفتح بن مخدوم خادم حسينى عربشاهى در سنه 976 ق چشم از جهان فرو بست و در شهرستان اردبيل در مقبره شيخ صفى الدين جد ملوك صفويه مدفون شد.

 

زندگینامه عبدالله بن عمر بيضاوى(متوفای685 ه.ق )

نام وى عبد الله بن عمر بن محمد بن على بيضاوى شيرازى است. وى را از آن جهت بيضاوى گويند كه اهل بيضا واقع در حوالى شيراز بوده و تاريخ نويسان و دانشمندان علم انساب وى را از نژاد فارس مى‏دانند نه عرب.

شايد مهارت وى در زبان فارسى اين مطلب را تقويت نمايد زيرا همانگونه كه همگان مى‏دانند ايشان در ادبيات فارسى تسلط فوق العاده‏اى داشته و فارسى را بخوبى مى‏نوشته و سخنرانى مى‏كرده و گاهى نيز به فارسى شعر مى‏سروده است.

لقب و كنيه‏

وى به لقب« ناصر الدين» شهرت داشته و اين لقب را شاگردان وى براى ايشان انتخاب نموده‏اند و بيشتر تاريخ نويسان وى را بدين لقب بيان كرده‏اند. البته بايد دانست كه اين لقب( ناصر الدين) بيشتر بر پادشاهان، حاكمان و زمامداران اطلاق مى‏شده ولى دانشمندان اين لقب را براى خود انتخاب نمى‏نموده‏اند بلكه شاگردان و پيروان آنان اين لقب را براى آنان بر مى‏گزيدند.

كنيه وى« ابو الخير» و به قول بعضى« ابو سعيد» است و البته لازم نيست وى را فرزندى بدين نام باشد تا كنيه وى قرار گيرد.

ولادت و زندگى‏

تاريخ ولادت وى معلوم نيست زيرا تاريخ نويسان و شرح حال نگاران اهتمام زيادى در ثبت تاريخ وفات دارند. به همين خاطر در تذكره‏ها و تراجم سال ميلاد وى مجهول است حتى بصورت تقريبى هم بيان نشده است.

زندگى وى در بيضا محل تولدش بوده است. اين شهر يكى از شهرهاى استان فارس در جنوب ايران نزديك به خليج فارس است.

شيراز و ديگر شهرهاى ايران بعد از پذيرش اسلام همواره مهد علم و دانش بوده و دانشمندان اسلامى در اين ديار رشد نموده‏اند و اين مطلب از منابع و تراجم به خوبى استفاده ميشود حتى در اين زمينه شهرها و روستاهاى ايران بر شهرهاى مهم اسلامى عراق، شام، حجاز، مصر و غيره… پيشى گرفت.

به خاطر اين جو علمى از طرفى و به خاطر استعداد فطرى ذهنى، عقلى و روحى از طرف ديگر، بيضاوى از جوانى نبوغ بزرگى از خود نشان داد و در مدت كوتاهى در شمار دانشمندان بزرگ اسلامى قرار گرفت و در بيضا و شيراز شهرت بسزايى يافت. وى در اصول عقايد اشعرى و در فروع شافعى مى‏باشد.

مسافرت‏

تبريز يكى از شهرهاى شمال غربى ايران و مركز آذربايجان شرقى است. اين شهر در سالهاى متمادى يكى از مراكز بزرگ علوم اسلامى بوده كه دانشمندان بزرگ جهت افاضه و استفاضه علمى رحل اقامت به اين شهر مى‏افكنده‏اند. بيضاوى نيز همچون دانشمندان ديگر براى احراز مقام علمى خويش به اين ديار سفر نموده تا در مناظره و مباحثه علمى اين مركز علمى شركت نمايد.

در تراجم تاريخ ورود بيضاوى به تبريز نيامده تنها داستان ورود وى به تبريز بيان شده كه سبب رسيدن وى به منصب قاضى القضاة شد. داودى در طبقات مفسران( ج 1 ص 242) داستان را چنين مى‏نگارد:

ورود وى به تبريز با مجلس درس يكى از اساتيد بزرگ تبريز مصادف شد. اين درس براى فضلاى تبريز برگزار مى‏شد و آنقدر مهم بود كه وزير حكومت وقت نيز در آن درس حضور مى‏يافت.

بيضاوى هنگام ورود انتهاى مجلس درس نشست به طورى كه كسى متوجه حضور وى نشود. استاد مطلب علمى مهمى بيان كرد و گمان كرد كسى از حاضران توان فهم و پاسخ آن را ندارد. به همين جهت از شاگردان درخواست حل و جواب آن را نمود و گفت اگر نمى‏توانيد لااقل آنرا حل نماييد و باز اگر نتوانستيد مطلب را مانند من بازگو نماييد.

پس از اينكه شاگردان از حل، جواب و تبيين مسئله عاجز شدند و كسى لب به پاسخ نگشود، بيضاوى از آخر كلاس شروع به حل و جواب كرد. استاد در جواب وى گفت: من تا مطمئن نشوم كه تو مسئله را خوب درك كردى يا خير گوش به پاسخ شما نمى‏دهم پس نخست مسئله را بازگو كن آنگاه پاسخ ده.

بيضاوى در پاسخ استاد فرمود: آيا مسئله را با همان عبارت شما بيان كنم يا معناى آنرا بازگو كنم. در اين هنگام استاد مبهوت شد و گفت: با الفاظ من بيان كن، بيضاوى آنرا بيان كرد سپس حلش نمود و در پايان گفت اينگونه كه شما مسئله را تقرير كردى اشكالات فراوانى بر آن وارد است كه يكايك اشكالات را بيان كرد و پاسخ آنها را نيز ارائه داد و در آخر با استاد مقابله كرد و مسئله‏ اى طرح كرد و پاسخ آن را از استاد درخواست نمود كه متأسفانه استاد از پاسخ دادن عاجز بود.

در اين هنگام وزير حاضر در درس، بيضاوى را احضار كرد و وى را در كنار خود در بالاى مجلس درس نشاند. استاد در اين لحظه گفت: تو بايد بيضاوى باشى سپس وزير نام وى را پرسيد. او گفت من بيضاوى هستم و براى دريافت مقام قضاوت شيراز به خدمت شما رسيدم وزير وى را احترام و اكرام كرد و هداياى فراوانى به وى اهدا نمود و او را قاضى القضاة شيراز نمود و روانه استان فارس كرد. البته نام استاد و وزير در تراجم و تذكره‏ها نيامده است.

بيضاوى به عنوان قاضى بلكه قاضى القضاة به شيراز بازگشت و تمام دانشمندان نيز وى را مقدم مى‏داشتند و او را فاضل و عادل در ميان مردم و حقوق آنان مى‏دانستند. البته وى مدت زيادى در منصب قضاوت باقى نماند و آنرا ترك نمود و به تاليف و تدريس روى آورد.

آراء دانشمندان‏

ابن قاضى شهبه در طبقات مى‏گويد: بيضاوى صاحب آثار علمى فراوان است وى از دانشمندان و اساتيد بزرگ آذربايجان و در شيراز قاضى القضاة بوده است.

سبكى در طبقات شافعيه گويد: وى استاد مبرز و صاحب نظرى بزرگ و زاهد و عابد بوده است.

ابن حبيب گويد: تمام بزرگان آثار وى را ستوده‏اند.

بازگشت به تبريز

وى پس از ترك منصب قضا در شيراز و به قول بعضى پس از عزل وى از اين مقام رحل اقامت به تبريز افكند و ساكن آن ديار شد و بيشتر آثار خود را در اين شهر به رشته تحرير درآورد و در نزد همگان به عنوان استاد بزرگ آذربايجان و علامه آن ديار شناخته شد.

وفات‏

وى در تبريز به سال 685 هجرى قمرى وفات نمود. البته اسنوى و سبكى وفات وى را 691 ه. ق دانسته‏اند. وى در تبريز مدفون است. گويند به قطب الدين شيرازى وصيت نمود كه در كنار مرقد وى دفن گردد.

آثار

وى داراى آثار فراوان علمى در زمينه علوم گوناگون اسلامى است كه به برخى از آنها اشاره ميشود:

  • 1- انوار التنزيل و اسرار التاويل معروف به تفسير بيضاوى
  • 2- طوالع الانوار در توحيد
  • 3- منهاج الوصول الى علم الاصول در اصول فقه شافعى
  • 4- لب اللباب فى علم الاعراب در ادبيات عربى
  • 5- الكافيه در منطق
  • 6- نظام التواريخ به لغت فارسى
  • 7- رساله‏اى در موضوعات علوم و تعاريف آن
  • 8- الغاية القصوى فى دراسة الفتوى در فقه شافعى‏

زندگینامه سهل بن عبدالله‏ تسترى

ابو محمد، سهل بن عبد الله بن يونس بن عيسى بن عبد الله تسترى به سال 200 يا 201 ق در تستر( شوشتر) خوزستان به دنيا آمد و نسبت وى به همين شهر برمى‏گردد. وى از عارفان بنام بود كه سهليان به او منسوبند.

در زهد و بى اعتبارى به زخارف دنيوى، كم نظير بود و كراماتى به او نسبت داده‏اند. در مكه مكرّمه با ذو النون مصرى( شخصيت معروف جهان تصوف متوفاى 246) ملاقات كرد و از او بهره فراوان گرفته، سخت شيفته وى گرديد.

مدت زيادى در بصره سكنا گزيد و به رياضت و عبادت پرداخت و همانجا به سال 283 ق( برخى 273 ق و برخى ديگر 293 ق گفته‏اند.) وفات يافت. ابن بطوطه در سفرنامه خود مى‏نويسد كه نوه‏هاى تسترى را در شوشتر ديده است.

تسترى در شوشتر پرورش يافت و از سنين كودكى با تصوف آشنا گشت از وى نقل مى‏شود كه سه ساله بودم و شبها از خواب برخاسته نماز شب داييم را تماشا مى‏كردم.

محمد بن سوّار( دايى تسترى) به من مى‏گفت كه به خواب روم، بيدارى تو قلب مرا به خود مشغول مى‏كند. روزى داييم به من گفت: نمى‏خواهى خدايت را ذاكر باشى، همان كسى كه تو را خلق كرد.كيفيت آن را از او پرسيدم گفت، شبها سه مرتبه در دل بگو: الله معى، الله ناظر الى، الله شاهدى. بر همين منوال عمل كرده پس از مدتى احساس شيرينى خاصى در دل نمودم و آن را به هفت بار رساندم.

بعد از يكسال به من گفت بر همين عمل تا هنگام مرگ ادامه بده زيرا هم در دنيا و هم در آخرت به نفع تو خواهد بود. همواره از اين ذكر شيرينى درونى خاصى در خود احساس مى‏كردم، روزى به من گفت: اى سهل، كسيكه خدا با اوست و او ناظر اعمالش مى‏باشد و شاهد بر احوال اوست، گناه نمى‏كند، مبادا گناه از تو سر بزند.

شش يا هفت ساله بود كه قرآن را حفظ نمود. به مدت 12 سال همواره روزه بود تا اينكه براى يافتن پاسخ سؤالى به بصره و سپس به آبادان آمده و جواب مردى به نام ابو حبيب حمزه بن عبد اللّه عبادى او را آرام كرد.

مدتى نزد او به فراگيرى مشغول شد، سپس به شوشتر مراجعت نموده به زهد و تهجد و عبادت مشهور گشت. قوت سال خود را با يك درهم نان جو، سامان مى‏داد و سحر را با نان جو مى‏گذراند، پس از مدتى هر سه شب، پنج شب و هفت شب يك بار سحر مى‏خورد، 20 سال بر اين منوال سپرى كرد. سپس به مسافرت پرداخت و بسيارى از علما و اوليا را ملاقات كرد و بعد از مدتى به شوشتر بازگشت و از آن پس تمام شب را به عبادت مى‏گذارند. وى از 21 سالگى مرجع پاسخگويى مشكلات علمى گشت و اين بيانگر مقام علمى او مى‏باشد.

اساتيد و شاگردان‏

آنچه در منابع مختلف مانند مرآة الجنان( حوادث سال 283)، وفيات الاعيان ابن خلكان، البداية و النهاية، سير اعلام النبلاء و معجم البلدان آمده فقط نام چند تن به عنوان كسانى كه تسترى از آنها علم، فرا گرفته، بيان شده است:

  • 1- محمد بن سوّار( دايى تسترى)
  • 2- ابو حبيب حمزه بن عبد اللّه عبادى
  • 3- ذالنون مصرى
  • 4- ادريس بن ابى خوله انطاكى

اسامى 25 تن نيز به عنوان شاگرد و صحابى تسترى كه برخى از او اخبارى نيز نقل كرده‏اند، آمده است‏از جمله آنها:

  • 1- ابن درستويه
  • 2- ابو جعفر مصيحى مغازلى
  • 3- ابو الحسن بشرى،
  • 4- ابو الحسن بغدادى المزين
  • 5- ابو الحسن نخاس
  • 6- ابو على بصرى
  • 7- ابو محمد جريرى
  • 8- ابو يعقوب سوسى
  • 9- احمد بن سالم
  • 10- ايوب الحمال
  • 11- البر بهارى
  • 12- بكر بن محمد بن علاء ابو الفضل قشيرى
  • 13- حسين بن منصور حلاج ابو مغيث
  • 14- عبد الجبار بن شيراز بن يزيد عبدى نهر بطى
  • 15- على بن عبد العزيز ضرير صوفى بغدادى
  • 16- عمر بن واصل عنبرى
  • 17- محمد بن حسن بن احمد جورى
  • 18- محمد بن حسن
  • 19- محمد بن احمد بن سالم ابو عبد الله‏

مؤلفات‏

برخى محققين بر اين نظرند كه تسترى كتابى با خط خود به يادگار نگذاشت و آثارى كه به وى منسوب است، خلاصه ‏اى از مطالبى است كه وى بر شاگردان خود بيان داشته و آنها بعد از وفات تسترى به جمع آورى و كتابت آن پرداخته‏ اند.

فؤاد سزگين در تاريخ التراث العربى مجلد اول، جزء چهارم 8 تأليف را با بيان على نگاهدارى آنها، عنوان كرده است، كمال جعفر فهرستى با 12 اثر ارائه داده كه شش تأليف با ليست سزگين مشترك بوده و سه اثر را از فهرست ابن نديم ذكر نموده و يكى هم از حاجى خليفه، در كشف الظنون ذكر كرده است  بدين ترتيب مجموعه تأليفات منتسب به تسترى، 14 اثر خواهند شد كه از اين قرارند:

  • 1- تفسير القرآن العظيم( تفسير تسترى)
  • 2- جوابات اهل اليقين
  • 3- دقائق المحبين
  • 4- رسالة فى الحروف
  • 5- رسالة فى الحكم و التصوف
  • 6- سلسبيل سهلية
  • 7- الغاية لاهل النهاية
  • 8- لطائف القصص فى قصص الانبياء
  • 9- كتاب المعارضة و الرد على اهل الفرق و اهل الدعاوى فى الاحوال
  • 10- كتاب الميثاق
  • 11- كلام سهل
  • 12- مقالة فى المنهيات
  • 13- مناقب اهل الحق و مناقب اهل الله عز و جل
  • 14- مواعظ العارفين كمال جعفر در« من التراث الصوفى» نتيجه مى‏گيرد كه از آثار تسترى مى‏توان تسلط كامل او را بر علم كلام و فلسفه دريافت، ضمن اين كه از علم طب و كيميا نيز آگاه بود.

زندگینامه محمد ازدى سلمى نيشابورى( 412- 325 ه. ق.)«ابو عبد الرحمن سلمى‏»

ابو عبد الرحمن محمد بن موسى ازدى سلمى نيشابورى( 412- 325 ه. ق.) صوفى و مفسّر سده چهارم و اوايل سده پنجم هجرى. نسبت او به سليم بن منصور از قبيله مضر مى‏رسد كه قبيله مشهورى از قبايل عرب بوده است.

شريبه در مقدّمه طبقات الصوفيه، با ذكر اين مطلب استنباط كرده است كه« با اين دليل، رأى كسانى كه مى‏گويند عقليّت تازى رشد و نموّ تصوّف را بر نمى‏تابد، و در حقيقت تصوّف عصيان روح آريايى بر ديانت سامى فاتح بوده»، مردود است. وى از احفاد شيخ ابو عمرو بن نجيد سلمى( وفات، 366 ه. ق.) بوده است.

اساتيد

سلمى براى كسب حديث و تصوف سفرهاى بسيارى كرد، و به عراق، رى، همدان، مرو، حجاز، و شهرهاى ديگر جهان اسلامى رفت، و سرانجام در نيشابور رحل اقامت افكند.

اساتید

  • از شيوخ او ابو الحسن دار قطنى در حديث و تفسير،
  • و ابو نصر سرّاج طوسى صاحب اللمع،
  • و ابو القاسم نصر آبادى( وفات، 372 ه. ق.)
  • و ابو عمرو اسمعيل بن نجيد،

در تصوّف نامبردارند، جز اين‏ها نيز از( 28) عالم و صوفى ديگر نيز كسب علم و معرفت كرده است.

سلمى از دودمانى مشهور و متمكّن در نيشابور بوده است و گفته‏اند« او را كتب خانه‏يى بزرگ بوده كه در آنجا كتابهاى زياد و نادرى جمع كرده بوده كه برخى از آنها كمياب بوده، و دانشمندان نيشابور و شيوخ آن شهر از نفايس كتب آن عاريه مى‏گرفتند.»

شاگردان‏

شهرت و محبوبيت سلمى و آثار او، كه تقريبا از زمان حيات او آغاز گرديد، بيشتر به واسطه شاگردان او بوده است كه سخنان استاد و اخبارى را كه از وى شنيده بودند در كتابهاى خود نقل كرده‏اند.

  • معروفترين شاگرد او ابو القاسم قشيرى( متوفى 465) است كه سخنان فراوانى از قول استاد خود در رساله قشيريه نقل كرده است.
  • ابو نعيم اصفهانى( متوفى 430) نيز، كه سفرى به نيشابور كرده و به ملاقات با سلمى نايل شده بود، به اهميت مقام سلمى به عنوان مورخ و راوى بزرگ صوفيه اشاره كرده است.
  • خطيب بغدادى( متوفى 463) نيز اخبار فراوانى از قول سلمى در تاريخ بغداد نقل كرده است.

جايگاه علمى‏

سلمى بيش از هر چيز مورخ و گرد آورنده سخنان مشايخ پيشين و اخبار ايشان است، و از قديم نيز نويسندگان از او به همين عنوان ياد كرده ‏اند، چنانكه مثلا خطيب بغدادى در تاريخ بغداد مى‏نويسد:« و كان ذا عناية باخبار الصوفيه»، و ابو المظفر اسفراينى( متوفى 471) در التبصير فى الدين او را يكى از مشايخ صوفيه و جمع آورنده اشارات و احاديث مشايخ معرفى كرده است.

هجويرى نيز در كشف المحجوب او را« نقال طريقت و كلام مشايخ» ناميده است. نويسنده تاريخ نيشابور( منتخب كتاب السياق) نيز با اين عبارت از او ياد كرده است:« شيخ الطريقة فى وقته، الموفق فى جمع علوم الحقايق و معرفة طريق التصوف، و صاحب التصانيف المشهورة فى علوم القوم»، و سپس افزوده است كه« جمع من الكتب ما لم يسبق الى ترتيبه فى غيره حتى بلغ فهرست تصانيفة المأة او اكثر».

حاكم نيشابورى گفت: اگر ابو عبد الرحمن از ابدال نباشد، پس در روى زمين هيچ ولىّ وجود ندارد.

آثار

از آثار مهم او نخست بايد از حقايق التفسير نام برد كه با نوشتن آن از همان زمان حيات مخالفان و موافقان بسيارى پيدا كرد. ابن جوزى و ابن تيميّه و واحدى و ذهبى و سيوطى بر او حمله كرده‏اند. اتّهام مخالفان او از دو جهت بود:( 1) سلمى حقايق التفسير را براى صوفيان تأليف كرده؛( 2) احاديثى براى صوفيان وضع كرده است.

واحدى مى‏گفت« اگر آنچه را كه سلمى در اين كتاب گرد آورده تفسير بداند، كافر شده است». ذهبى مى‏گفت« در حقايق التفسير مطالبى هست كه اصلا درست نمى‏نمايد، برخى از پيشوايان آنها را از جمله زندقه باطنيّه، و برخى عرفان و حقيقت مى‏شمارند، به خدا پناه مى‏بريم از ضلالت و از سخن گفتن به هواى نفس و جهالت». و سيوطى( وفات، 911 ه. ق.) آن را تفسيرى« ناپسنديده» قلمداد كرده است.

اما از اهل ظاهر كه بگذريم، بسيارى از عالمان دين و بويژه عارفان و صوفيان، آن را پسنديده، و براى مطالب آن محمل تراشيده ‏اند. مثلا سبكى گفته است« ابو عبد الرحمن به ذكر تأويلات صوفيّه بسنده كرده.

و قرآن حامل وجوه بسيار است، و سلمى راوى بوده، و نقل كننده كفر، كافر نباشد». و نيز بر خلاف اين مخالفت‏ ها، اين تفسير در زمان خود مؤلّف از اقبال بزرگان و مردم برخوردار بوده، چنانكه ابو حامد اسفراينى آن را استماع كرده است. و امير نصر بن سبكتگين آن را پسنديده، و ابو نعيم اصفهانى و ابو عبد اللّه حاكم( وفات، 405 ه. ق.) هر دو سلمى را بسيار ستوده ‏اند، و حتّى حاكم گفته است« اگر ابو عبد الرحمن از ابدال نباشد، پس در روى زمين هيچ ولىّ وجود ندارد.»

يكى ديگر از آثار مهم او طبقات الصوفيّه است. در اين راه سلمى نخستين مؤلف نبود چه پيش از او مثلا ابو سعيد ابن الاعرابى( وفات، 341 ه. ق.) كتاب طبقات النّساك، و ابو بكر محمد بن داوود نيشابورى( وفات، 342 ه. ق.) از شيوخ سلمى اخبار الصوفية و الزهاد را تأليف كرده بودند.

اما از زمانى كه سلمى كتاب خود را نوشته، نوشته او مرجع بسيارى از مؤرّخان و ترجمه نويسان قرار گرفته است. مثلا ابو نعيم اصفهانى(- حليه، 10/ 42) و خطيب در تاريخ بغداد، و ابو القاسم در رساله و عطّار در تذكرة الاولياء( هر چند نامى از سلمى نبرده) و جامى در نفحات الانس از كتاب سلمى استفاده كرده‏اند و غالبا به تصريح يا تلويح از او نام برده‏ اند.

مؤلّف در اين كتاب، از صوفيّه پنج طبقه، و از هر طبقه بيست تن از بزرگان اين جماعت را ياد مى‏كند و از هر يك بيست حكايت- يا بيشتر و كمتر- روايت مى‏كند. با اين شرط كه آن حكايات را در آثار ديگر خود ياد نكرده باشد. و اين نكته را هم در مقدّمه و هم در مؤخّره كتاب خود قيد كرده است.

از آثار ديگر سلمى الإخوة و الاخوات، آداب الصوفيّه، الاربعين در حديث، رساله‏يى در غلطات الصوفيّه، و رسالة الملامتيّه را نام مى‏توان برد. از شاگردان مهم سلمى يكى ابو القاسم قشيرى است كه در رساله مكرّر از او و آثار او ياد مى‏كند، و ديگرى ابو سعيد ابى الخير ميهنى خابرانى خراسانى( وفات، 440 ه. ق.) است. كه از دست سلمى خرقه پوشيده است.

سلمى در سخن ابن عربى‏

ابن عربى( وفات، 638 ه. ق.) در باب( 161) از كتاب فتوحات مكيّه مى‏گويد كه:« دچار وحشت و حيرتى شده بودم( در ماه محرّم سال 591 ه. ق.) و به خانه شخصى كه ميان من و او مؤانست بود فرود آمده بودم، و طالب فرج بودم، ناگهان سايه شخصى ظاهر شد من از جاى برجستم، سايه آن شخص با من معانقه كرد! چون نيكو نگريستم شيخ ابو عبد الرحمن سلمى بود كه روح وى در صورت جسدانى متمثل شده بود. مرا گفت: اين حالت تو، حالت قبض است، و من نيز در اين مقام از دنيا به عقبى رفته‏ام، قدر اين مقام بدان و خرسند باش كه با خضر( ع) در اين مقام شريكى. گفتم: نام اين مقام نمى‏دانم. گفت: نام اين مقام قرب است در آن پايدار باش!»

عارفانه‏ ها

تاكنون، از تصوّف تقسيماتى را ياد كرده ‏ايم، در اينجا نيز نكته ‏يى را مى ‏افزاييم و آن اين است كه: بسيارى از صوفيان، طريقت خود را بر كتاب و سنّت عرضه مى‏كردند، آنچه با شريعت موافق بود مى‏پذيرفتند و آنچه مخالف شريعت بود ردّ مى‏كردند. مذهب جنيد اين بود، و از اين جهت مذهب او مقبول عامّه و خاصّه مسلمين بود.

در نيشابور و شهرهاى مجاور خراسان نيز بسيارى از صوفيان اين مذهب را اختيار كرده بودند و نويسندگان صوفى نيز بويژه از اين شيوه پيروى مى‏كردند، يعنى از خود چيزى نمى‏گفتند و تنها به نقل و روايت اقوال صوفيان بسنده مى‏كردند تا از تعرّض و تهمت شريعتمداران ظاهرى در امان بمانند. از مهم‏ترين نويسندگان اين گروه، ابو نصر سرّاج صاحب اللمع، و شاگرد او همين ابو عبد الرحمن سلمى صاحب طبقات، و شاگرد او ابو القاسم قشيرى صاحب رساله را نام مى‏توان برد.

اين مؤلّفان به ندرت عقيده و احساس و مواجيد رأى خودشان را ابراز كرده‏اند و تنها به تكرار اقوال مشايخ بسنده كرده‏اند. لذا از مؤلف ما نيز سخن عارفانه و صوفيانه خاصّ خود او توقّع نمى‏توان كرد.

اما در بغداد و در خراسان، در همان زمان جنيد و اندكى پس از آن، كسانى بودند كه پس از فهم و بيان سخنان مشايخ، به ذكر عقايد و مواجيد خود نيز مى‏پرداختند و فهم خود را از تصوّف، بى پروا، به زبان مى‏آوردند، و كتاب و سنّت را بنابر فهم و استنباط خود تفسير مى‏دادند. بايزيد بسطامى، حسين منصور حلاّج، شبلى، و ابو سعيد ابى الخير را مى‏توان از اين گونه مشايخ بشمار آورد.

 

عبيدالله حسكانى قرشى عامرى نيشابورى(متوفای 490ه.ق) «حاكم حسكانى‏»«ابن حذاء»«ابن حداد»

ولادت‏

قاضى ابو القاسم، عبيد الله بن عبد الله بن احمد بن محمد بن احمد بن محمد بن حسكان قرشى عامرى نيشابورى، معروف به (ابن حذاء)( ابن حداد)، از علماى بزرگ قرن پنجم هجرى است. عبيد الله در نيشابور در خانواده‏اى اهل علم به دنيا آمد.

او از همان كودكى در محضر پدر و پدر بزرگ خود به فراگيرى علم و دانش مشغول شد و خود را آماده كرد تا يكى از چهره‏هاى بزرگ علم و دانش در جهان اسلام گردد.

خاندان‏

خاندان وى خاندانى اهل علم و مشهور بودند. جدّ بزرگ آنها امير عبد الله بن عامر بن كريز در زمان خلافت عثمان منطقه خراسان را فتح كرده بود و مردم آن سامان به دست وى مسلمان شده بودند. از اين جهت خاندان وى از عزت و احترام خاصى در نزد مردم برخوردار بودند.

پدر بزرگش احمد بن محمد بن احمد( 320- 423 هجرى) از روات حديث بود و از ابو اسحاق بزازى و ابو عمرو بن مطر و ابو الحسن ابن بندار صيرفى روايت نقل كرده است.

پدرش عبد الله بن احمد بن محمد( 363- 450 هجرى) نيز واعظى مشهور بود. وى روزهاى يكشنبه در مسجد مربعه در شهر نيشابور مجلس وعظ و خطابه داشت.

او گاهى به شغل تجارت و گاهى نيز عهده دار مناصب حكومتى بود ولى بعدا به انزوا و عبادت روى آورد.

عمويش عبد الرحيم بن احمد بن محمد، مردى صالح، عابد و زاهد بود. او از علماى نيشابور، عراق، حجاز و شام روايت شنيده بود.

فرزندان‏

سه تن از فرزندان وى از راويان حديث به شمار مى‏آيند كه عبارتند از:

  • 1- محمد بن عبيد الله بن عبد الله حسكانى، حاكم ابو على حذاء، وى شخصيتى با تقوا و متواضع و از علماى علم حديث به شمار مى‏آيد.
  • 2- صاعد بن عبيد الله حسكانى، ابو سعيد حذاء، او شخصيتى با تقوا و از اهل علم و حديث است.
  • 3- وهب بن عبيد الله حسكانى، ابو الفضل حذاء، وى نيز اهل علم و حديث و موعظه بود.او كوچكترين فرزند ذكور پدر بود و روايات فراوانى را از او شنيده بود.وهب در صومعه ‏اى روى به عبادت آورد و براى شاگردان خود در آنجا روايت نقل مى‏كرد( 450- 524 هجرى).

شخصيت‏

حاكم حسكانى از علماى مشهور دوران خود بود. بسيارى از روات حديث پاى درس او مى‏آمدند تا از او روايت بشنوند و يا اجازه روايت بگيرند.

او شيخى فاضل و داراى مجلس وعظ و خطابه بود و خود نيز از علماى فراوانى روايت شنيده و يا اجازه روايت داشت.

مذهب‏

برخى او را از علماى اهل تسنن و پيرو مذهب‏ حنفى‏ مى‏دانند. و برخى ديگر او را از علماى‏ شيعه‏ مى‏دانند كه تقيه مى‏كرده است.

ابن طاووس درباره ايشان مى‏گويد:« الحاكم الحسكاني كان مِن أعيان رجال الجمهور»، حاكم حسكانى از شخصيت‏هاى برجسته علماى اهل تسنن بود.

ذهبى در كتاب تذكرة الحفاظ مى‏گويد:« و وجدت له مجلسا يدل على تشيعه و خبرته بالحديث و هو تصحيح خبر ردِّ الشمسِ و ترغيم النواصب الشُّمُس»، كتابى از ايشان يافته ‏ام كه دلالت بر شيعه بودن ايشان دارد و آن« تصحيح رد الشمس…» است.

سفر به مرو

او به شهر مرو سفر كرد تا از علماى آن ديار بهره برد و از آنها روايت بشنود.

علاوه بر آن، او خود نيز در آنجا جلسات درس برقرار نمود و جمع فراوانى از مشتاقان علم و دانش را پروانه وار به دور خود جمع كرد و شاگردان فراوانى را تربيت كرد.

اجازه روايت‏

حاكم حسكانى از بسيارى مشايخ روايى آن دوران اجازه روايت دارد مانند:

  • 1- ابو عبد الله حاكم نيشابورى
  • 2- ابو الحسن علوى
  • 3- عبد الله بن يوسف اصفهانى
  • 4- ابو الحسن بن عبدان
  • 5- ابن فتحويه دينورى‏

اساتيد

حاكم حسكانى نزد علماى فراوانى به فراگيرى علم و دانش پرداخت و از محضر درس آنان بهره برد مانند:

  • 1- پدرش عبد الله بن احمد بن محمد
  • 2- جدش احمد بن محمد
  • 3- ابو طاهر بن محمش
  • 4- قاضى ابو العلاء صاعد
  • 5- حاكم، ابو عبد الله حافظ

شاگردان‏

علماى فراوانى نيز از محضر درس وى بهره برده‏اند از جمله:

  • 1- عبد الغافر بن اسماعيل فارسى( 451- 529 هجرى).
  • 2- مهدى بن ابى حرب
  • 3- سيد ابو محمد حسينى قاينى‏

تأليفات‏

عبد الغافر بن اسماعيل، شاگرد مشهور حاكم حسكانى در كتاب تاريخ نيشابور مى‏گويد:« من فهرست تصانيف و تأليفات استادم را به خط خودش ديده‏ام كه به صد عنوان مى‏رسيد و در ميان آنها مطالب ارزشمندى بود».

از تأليفات وى مى‏توان به اين عناوين اشاره كرد:

  • 1-شواهد التنزيل لقواعد التفضيل في الآيات النازلة في أهل البيت صلوات الله و سلامه عليهم‏
  • 2-فضائل شهر رجب‏
  • 3-خصائص علي بن أبي طالب عليه السلام في القرآن‏
  • 4-تصحيح خبر ردّ الشَّمس و ترغيم النواصب الشُّمُس‏(شُمُس جمع شموس و به معناى متعصب و لجوج است.)

وفات‏

سرانجام قاضى محدث، ابو القاسم عبيد الله بن عبد الله حسكانى پس از عمرى خدمت به علوم و معارف محمد و آل محمد صلى الله عليهم اجمعين در حدود سال‏490 هجرى ديده از اين دنيا فرو بست و به ديار باقى شتافت.

 

زندگینامه على بن احمد واحدى( 468 ه.ق)

 على بن احمد  واحدى متوفاى سال 468 هجرى از علماى بزرگ قرن پنجم به شمار مى‏آيد. حركت فرهنگى و علمى در قرن پنجم در نيشاپور، دوران طلايى خود را مى‏گذراند، در حديث، فقه، تفسير و رشته ‏هاى علوم ديگر، علماى بزرگى پرورش يافتند، در حركت تفسيرى، اهل حديث و اشاعره، معتزله و شيعه، مفسران بزرگى چون ثعلبى، طوسى و طبرسى و ديگران، تربيت شده تفاسير مهمى را نگاشتند، حتى، علماى صوفى مسلك و باطنى نيز تفاسير مهمى مانند حقايق التفسير ابو عبد الرحمن سلمى و لطائف الاشارات قشيرى را در اين قرن ارائه دادند. پرورش واحدى در اين شرايط از او انسانى محدث، فقيه، اديب، شاعر، متكلم و مفسر ساخته بود، كه توانست ميان علماى برجسته، سرآمد زمان خود گردد.

هر يك از علوم خود را از اساتيد فن اخذ نموده بود، فقه، حديث، ادب، و…، تفسير را نزد ثعلبى مفسر مشهور، فرا گرفته بود.

 

 

تأليفات‏

 

در تفسير حداقل سه دوره البسيط در 16 مجلد، الوسيط در 4 مجلد و الوجيز فى تفسير القرآن در يك مجلد نگاشته است كه بعنوان تفسير واحدى مشهور شده، يك نسخه خطى از تفسير وجيز در كتابخانه مدرسه شهيد مطهرى تهران به شماره 2062 موجود است. فخر رازى نيز استفاده قابل توجهى از تفسير واحدى نموده است.

از ديگر تأليفات قرآنى واحدى مى‏توان از:

  • جامع البيان فى تفسير القرآن،
  • الحاوى لجميع المعانى( احتمال دارد در بردارنده مجموعه سه تفسير وى باشد)،
  • مقاتل القرآن( تا پايان قرن هشتم موجود بوده است)،
  • مختصر فى علم فضائل القرآن،
  • رسالة فى شرف علم التفسير( نسخه خطى اين رساله در دار الكتب المصرية موجود است.)،
  • نفى التحريف عن القرآن الشريف،
  • معانى التفسير،
  • مسند التفسير،

نام برد.

از ميان تأليفات قرآنى ايشان، فقط اسباب النزول به شكل چاپى موجود مى‏باشد.

الوجيز فى تفسير الكتاب العزيز( واحدى)// صفوان عدنان‏ داوودى

 

زندگینامه محمد بن جرير طبرى‏(224-310 ه.ق)

محمد بن جرير طبرى‏

نام وى محمد بن جرير بن يزيد بن كثير بن غالب است. بنابر مشهور در اواخر سال 224 ه. در آمل مازندران( طبرستان) بدنيا آمد و در آخر روز شنبه 26 شوال سال 310 ه. در بغداد از دنيا رفت و او را در روز يكشنبه در خانه‏اش به خاك سپردند.

وى يكى از افراد پر استعداد و داراى نبوغ افراد بشرى است كه نمونه كمى در بين انسانها دارند. سر تا پا عشق به علم و دانش بوده و تمام عمر خود را در راه تحصيل آن صرف كرده و حتى به خاطر باز نماندن از تحصيل علم و دانش، همسر اختيار نكرده است.

خود مى‏گويد: من قرآن را در هفت سالگى حفظ كردم و در سن هشت سالگى امام جماعت شدم و در سن نه سالگى شروع به نوشتن اخبار كردم.

وى درباره شدت عشق و علاقه خود نسبت به علم و دانش مى‏نويسد: من در نزد احمد بن حماد دولابى تاريخ مى‏خواندم و هر روز براى اين منظور از شهر رى بنزد احمد كه در يكى از روستاهاى اطراف رى ساكن بود مى‏رفتم، و بلافاصله از نزد او به رى مى‏آمدم و مانند ديوانگان سر از پا نشناخته، بدرس حديث محمد بن حميد رازى حاضر مى‏ شدم.

در حالات او نقل شده كه روزى به شاگردانش گفت: آيا حاضريد تفسيرى را كه نوشته ‏ام بررسى كرده و تحقيق كنيد؟ پرسيدند كه چه ميزان است؟ گفت: سى هزار ورق گفتند: مطالعه و بررسى اين مقدار تفسير عمر زيادى مى‏طلبد. وى به خاطر آنان تفسير را در سه هزار ورق خلاصه كرد.

وى به خاطر تحصيل علم و دانش اسلامى، چندين بار سفرهاى طولانى انجام داد. در علاقه و اهتمام او به علم و دانش همين بس كه يك ساعت به آخر عمرش مانده در حال بيمارى روايتى كه از امام جعفر بن محمّد« عليهما السلام» رسيده بود، شنيد و چون آن روايت را تا آن زمان نشنيده بود، فورى قلم و دوات خواست و آن را نوشت. وى علاوه بر علوم اسلامى مانند فقه و اصول و تفسير، در علوم ادبى و فلسفى و حتى در علم طب و رياضى و هيئت و تاريخ نيز استاد بود.

بدليل گستردگى ابعاد شخصيتى و فراوانى مباحث تفسيرى طبرى، كتابشناسى آن را در حد ارائه عنوانها و فهرست بندى مطالب، ارائه خواهيم داد. باشد كه مورد استفاده پژوهشگران و علاقمندان مباحث تفسيرى، قرار گيرد.

شخصيت طبرى‏

عناوين و فهرستهاى ذيل مى‏توانند نمايانگر شخصيت ايشان در ابعاد مختلف باشند.

الف)- نسب، مولد، وفات و مدفن طبرى

ب)- اوصاف جسمى و ظاهرى طبرى

پ)- شخصيت اخلاقى و اجتماعى طبرى- زهد- قناعت- اخلاص- ورع و تقوى- بزرگوارى- بزرگمنش- آزاد انديشى- تواضع- عدم قبول هديه- عدم اشتغال در پست‏هاى دولتى و…

ت) شخصيت علمى و فرهنگى طبرى- مهارتهاى علمى طبرى- مذهب و اجتهاد طبرى( جريريه)- موقعيت طبرى در برابر حنابله- رافضى بودن طبرى- شيعه بودن طبرى- نسبت الحاد به طبرى- نسبت جهميه به طبرى- آغاز فراگيرى علوم مختلف

ث) اساتيد طبرى بيش از 20 استاد وى ذكر شده است، در كوفه، رى مصر، بصره- بغداد- در فقه- در حديث- در تاريخ- در تفسير- در قرائت

ج) شاگردان طبرى- بيش از 33 شاگرد معروف براى او ذكر شده است.

چ) سفرهاى طبرى- عراق- سوريه- فلسطين- مصر- هندوستان

خ) منابع بحث‏هاى مربوط به شخصيت طبرى و ديدگاه علما درباره شخصيت او:

1- البداية و النهاية ابن كثير

2- تاريخ بغداد خطيب بغدادى

3- تذكرة الحفاظ ذهبى

4- تهذيب الاسماء و اللغات نووى

5- روضات الجنات خوانسارى

6- طبقات الشافعيه سبكى

7- طبقات الفقهاء شيرازى

8- طبقات عبادى

9- طبقات القراء ذهبى

10- طبقات القراء ابن الجزرى

11- معجم الادباء ياقوت حموى

12- وفيات الاعيان ابن خلكان

13- الوافى بالوفيات صفدرى

14- سير اعلام النبلاء الحوفى

15- ظهر الاسلام احمد امين

16- الفهرست ابن نديم

17- طبقات المفسرين سيوطى

18- طبقات المفسرين داوودى

19- تاريخ الادب العربى بروكلمان ترجمه عبد الحليم نجار

20- تاريخ التراث العربى سزگين ترجمه محمود فهمى حجازى

21- كيهان انديشه شماره 25 ويژه نامه طبرى مقاله آقاى رسول جعفريان

22- كيهان انديشه شماره 28 ويژه‏نامه قرآن مقاله آقاى عقيقى بخشايشى

23- المفسرون حياتهم و منهجهم محمد على ايازى

24- دانشنامه و قرآن پژوهى ج 2 ذيل كلمه طبرى

25- التفسير و المفسرون دكتر ذهبى

26- مقدمه چاپ جديد كامل تفسير طبرى 13 مجلد دار الكتب العلمية.

27- ابن جرير الطبرى و منهجه فى التفسير محمد بكر اسماعيل فصل اوّل

28- الامام الطبرى دكتر محمد الزحيلى فصل اول

29- يادنامه طبرى( به مناسبت بزرگداشت يكهزار و يكصدمين سالگرد و درگذشت طبرى) مقاله دكتر محمد باقر حجتى فصل اول

30- مقدمه مترجم در ترجمه تفسير طبرى ج 1 آقاى محمد باقر خالصى

31- مقاله: شناسائى برخى از تفاسير عامه، تفسير طبرى، آقاى محمد على مهدوى‏راد نشريه حوزه شماره 24 دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم

32- خلاصه عبقات الانوار ج 6( احوال و آثار محمد ابن جرير طبرى)

33-« فهرست مشاهير ايران» ج 2

34- السيرة و التاريخ دكتر عبد الرحمن حسين العزاوى.

ح) تأليفات طبرى:

نوشته‏ اند كه طبرى در چهل سال از زندگى خود روزى 40 ورق مطلب مى‏نوشت. و مى‏گويند از زمان بلوغ تا پايان عمر هشتاد و شش ساله‏اش بطور متوسط روزى 14 صفحه تأليف كرده است.

آثار طبرى‏

آثار طبرى را مى‏توان در چهار دسته تقسيم‏ بندى نمود.

 آثار چاپ شده طبرى

آثار خطى موجود طبرى

آثار مفقود طبرى

آثار منسوب به طبرى

آثار چاپ شده طبرى‏

1- كتاب اختلاف الفقهاء( آراء فقهاى اربعه)

2- تاريخ طبرى

3- تفسير طبرى

4- كتاب صريح السنة

آثار خطى موجود در كتابخانه ‏ها

1- كتاب تهذيب الآثار

2- كتاب حديث الهيمان

3- كتاب رسالة البصير في معالم الدين

4- كتاب العقيدة

5- كتاب القراءات‏

آثار ناپديد شده طبرى‏

1- كتاب اختلاف علماء الامصار فى احكام شرايع الاسلام

2- كتاب اختيار من اقاويل الفقهاء

3- كتاب آداب القضاة و المحاضر و السجلات

4- كتاب آداب المناسك

5- كتاب الآدر فى الاصول- كتاب الاعتذار

7- كتاب امهات الاولاد

8- كتاب آداب النفوس

9- كتاب بسيط القول فى احكام شرايع الاسلام

10- كتاب البيان عن اصول الاحكام

11- كتاب الخفيف فى احكام شرايع الاسلام( مختصر كتاب اللطيف)

12- كتاب الدلالة على النبوة

13- كتاب ذيل المذيل( تاريخ الرجال المسمى بذيل المذيل)

14- كتاب الرد على ابن عبد الحكم فى ردّه على مالك

15- كتاب الرد على ذى الاسفار

16- كتاب الزكاة

17- كتاب الشّرب

18- كتاب الشروط او كتاب امثلة العدول

19- كتاب الشهادات

20- كتاب الصلاة

21- كتاب طرق الحديث

22- كتاب الطهارة

23- كتاب عبارة الرؤيا

24- كتاب العدد و التنزيل

25- كتاب الفتوى

26- كتاب فضائل ابى بكر و عمر

27- كتاب فضائل العباس

28- كتاب فضائل على بن أبيطالب« عليه السلام»

29- كتاب اللباس

30- كتاب اللطيف فى احكام شرايع الاسلام

31- كتاب مختصر الفرائض

32- كتاب فردوس الحكمة

33- كتاب فى القياس

34- كتاب مختصر مناسك الحج

35- كتاب مراتب العلماء

36- كتاب المسترشد

37- كتاب مسند ابن عباس

38- كتاب المسند المجرد

39- كتاب الموجز فى الاصول

40- كتاب الوصايا

41- كتاب الوقف

آثار منسوب به طبرى‏

1- كتاب تاريخ صنعاء

2- كتاب بشارة المصطفى( فى سبة عشر جزءا)

3- كتاب حديث الطير

4- كتاب الرد على الحرقوصية

5- كتاب الرمى بالنشاب‏

 

 

ترجمه تفسير طبرى‏

« ترجمه تفسير طبرى»، تفسيرى كهن از قرآن به فارسى، تأليف گروهى از علماى ماوراءالنهر در نيمه دوم قرن چهارم است. اين كتاب باآنكه از نظر ساختار و واژگان، ارزشى هم‏سنگ با شاهنامه فردوسى در ادب فارسى دارد، به عللى مهجور مانده است.

مقدمه كتاب ثابت مى‏كند كه اين اثر، اگر نخستين تفسير فارسى نباشد، از نخستين ترجمه‏هاى رسمى قرآن است. بنا به گزارش مذكور در ترجمه تفسير طبرى( ج 1، مقدمه، ص 5)، منصور بن نوح سامانى( حك: 350- 366)، از علماى ماوراءالنهر نخستين بار درباره جواز به فارسى برگرداندن اين كتاب استفتا كرد و ايشان- كه گويا هجده يا نوزده تن بودند، گفتند كه خواندن و نوشتن تفسير قرآن به فارسى براى كسى كه عربى نمى‏داند رواست. اين پشتوانه دينى و علمى و نيز اعتبار ادبى كتاب موجب شد كه ترجمه آن انتشارى گسترده يابد و اينك كمتر كتابى به فارسى مى‏شناسيم كه اين اندازه نسخه از آن به‏جا مانده باشد.

مقدمه كوتاه كتاب، اگر چه منبعى مهم و منحصربه‏فرد است، چندان قابل اعتماد نيست. آنچه به چاپ رسيده، تركيبى از دو نسخه گلستان و پاريس است و بى‏ترديد ناسخان در آن تغييراتى داده‏اند. اشكال عمده بر سر كلمات« تفسير» يا« ترجمه» كتاب به فارسى است؛ اگر« تفسير» در معناى امروزى به كار رود، موجب نارسايى در متن مقدمه مى‏شود؛ زيرا نوشتن تفسير قرآن به فارسى هيچ منعى نداشته است و شايد پيش از آن هم تفسيرهايى به فارسى نوشته بوده‏اند؛ اما اگر كلمه تفسير به معناى« ترجمه» گرفته شود، اين عنوان مفهوم مى‏يابد؛ زيرا پيوسته انبوهى از فقيهان، ترجمه قرآن را به زبان ديگر ناروا و بلكه حرام مى‏دانستند؛ ازاين‏رو امير سامانى براى ترجمه به فتواى همه فقيهان ماوراءالنهر نياز داشت.

لفظ ترجمه پنج بار در اين مقدمه به كار رفته و گويى بيشتر به معناى امروزى آن آمده است؛ به‏ويژه در آغاز مقدمه كه سخن از آوردن كتاب طبرى و ترجمه آن به فارسى است؛ اما اين امر از تحريفات ناسخان است؛ زيرا كلمه ترجمه در قرن چهارم و ابتداى قرن پنجم منحصرا در معانى شرح و بيان و توضيح و گاه تلخيص به كار مى‏رفته است( براى تفصيل، ر. ك: آذرنوش، 1375 ش، ص 52- 60؛ همو، 1370 ش، ص 555- 560).

 

دو دليل عمده بر اثبات اين مدعا وجود دارد:

1. در اين كتاب، هر جا كه تفسير و ذكر داستان‏ها و قصص انبيا آمده، با عنوان« ترجمه سوره» آمده كه 92 بار تكرار شده است. هرگاه متن قرآن را با وسواس و دقت ترجمه كرده ‏اند، آن را فقط« سوره» ناميده ‏اند؛ مگر هفت بار كه به آن ترجمه‏ها عنوان« تفسير» داده‏اند.

2. در ترجمه بسيار دقيق حىّ بن يقظان ابن سينا، در سراسر كتاب، هر جا سخنان ابن سينا كاملا ترجمه شده، قطعه را با« تفسيرش» آغاز كرده‏اند و هر جا تفسير آن سخنان آمده، عنوان« شرحش» دارد( براى شواهد و دلايل ديگر، ر. ك: آذرنوش، 1370 ش، ص 556- 557).

اگر لفظ ترجمه در مقدمه كتاب نابجا يا به معناى تفسير به كار رفته باشد، اين كتاب ترجمه تفسير طبرى؛ يعنى ترجمه« جامع البيان» نمى‏تواند باشد؛ زيرا با مقايسه داستان‏ها و روايات بسيارى در اين دو كتاب، درمى‏يابيم كه ميان آن دو هيچ شباهتى وجود ندارد و وجه اشتراكشان همان وجه اشتراك همه تفاسير است( براى تفصيل، ر. ك: آذرنوش، 1375 ش، ص 50- 54؛ همو، 1370 ش، ص 551- 555).

همچنين مؤلفان اين تفسير- كه بهتر است آن را« ترجمه و تفسير رسمى» بخوانيم- بارها به استفاده از آثار طبرى( تفسير طبرى و تاريخ طبرى) اشاره كرده‏اند؛ مجموعا سيزده بار به او ارجاع داده شده و در چهار مورد چنان است كه گويى به‏راستى تفسير طبرى را ترجمه كرده‏اند؛ اما گاه خود عبارت اين پندار را نقض مى‏كند؛ مثلا در داستان خضر مى‏گويند كه ابن مقفع و اصمعى آن حكايت را در كتاب سِيَر آورده‏اند؛ اما طبرى در اين كتاب آن را به وجه ديگرى نقل كرده و ما اين را از كتاب سِيَر بيرون آورده‏ايم( طبرى، ج 2، ص 400). در مجموع مى‏توان گفت كه اين اثر نه ترجمه تفسير طبرى و نه كتاب معيّن ديگرى است، بلكه دو اثر طبرى: تاريخ و تفسير، از منابع اصلى مؤلفان بوده و درعين‏حال ايشان از كتاب‏هاى متعدد ديگرى نيز بهره گرفته ‏اند.

نكته مهم ديگر آنكه مؤلفان كتاب ظاهرا هيچ‏گاه منابع خود را دقيقا ترجمه نمى‏كرده‏اند، بلكه مفهوم روايت يا داستان را گرفته، به ميل خود بازنويسى مى‏كرده‏اند. حبيب يغمايى، مصحح كتاب، هنگام چاپ آن در 1339 ش، سيزده نسخه( تقريبا همه ناقص) را شناسايى كرده بود( طبرى، ج 1، مقدمه يغمائى، ص 6- 11)، بااين‏ همه، هنوز نسخه ‏هاى متعدد ديگرى در ايران و خارج از ايران موجود است، اما چون همه آنها ناقصند و آغاز و انجامشان افتاده است و چون ناسخان متن را غالبا دست‏كارى كرده ‏اند، بازشناسى آنها آسان نيست( براى نمونه‏هايى از آنها، ر. ك: آذرنوش، 1375 ش، ص 63، 69، 73). هيچ‏يك از اين نسخه‏ها بيانگر متن كهن تدوين‏شده در ماوراءالنهر نمى‏تواند باشد.

واژگان كهن و سرشار از معنى، اسلوب ساده و بى‏پيرايه، اما مطمئن و قائم‏به‏ذات، اين كتاب را اثرى دل‏انگيز و كم‏مانند در ادبيات فارسى كرده است. استوارى نثر كتاب نشان مى‏دهد كه نثر درى در قرن چهارم به‏ قدرى توان يافته بوده كه توانسته از عهده ترجمه كلام معجز و شرح حكايات و رواياتى كه با سنّت‏هاى باستانى‏اش بيگانه بوده، برآيد. شيوه بيان و نحوه جمله ‏پردازى در آن به ‏كلى با نثر ترجمه‏ هاى قرآنى متفاوت است؛ عبارات غالبا كوتاهند و جمله‏هاى مركّب نيز اغلب از دو فراگرد تشكيل يافته‏اند. گويى ذهن نويسندگان هنوز به جملات مركّب پيچ‏درپيچ خو نگرفته بوده است، اما اركان جمله، متعلقات نهاد و گزاره به‏شيوه يگانه‏اى نظام نيافته ‏اند؛ در برخى جاها، عبارات به فارسى دوران متأخر شبيهند و هر كلمه و تركيب با نقش دستورى خود، تقريبا در همان جايى قرار گرفته كه خواننده امروزى انتظار دارد. از سوى ديگر، با انبوهى متن مواجهيم كه در آنها تركيب جمله، به‏شيوه ديگر است؛ گاه قيدها و متمم‏ها به آخر جمله انتقال يافته‏اند كه معمول‏ترين شيوه است.

همچنين گاه جمله به ترتيبى شگفت( فعل+ فاعل+ مفعول+ قيد) نظام يافته است. اين ساختار- كه در همه متون قرن چهارم ديده مى‏شود- بى‏ترديد تحت تأثير زبان عربى بوده است كه مبدأ همه آثار آن قرن است. اين ساختارها در همه نسخه‏هاى كتاب يكسان نيست. گاه يك عبارت با ذوق فارسى و گاه با نحو عربى هم‏ساز گشته است؛ ازاين‏رو تا هنگامى كه تاريخ نگارش نسخه‏ها تعيين نشده، نمى‏توان درباره تحول جملات نظر قاطع داد. اين پريشانى در واژگان كتاب نيز مشهود است؛ مثلا در بخش‏هايى بلند، هرگز الفاظ« ايدر، ايدون، ايدون، همى و…» به كار نرفته و در قطعاتى ديگر مكرر آمده است( براى تفصيل بيشتر، ر. ك: آذرنوش، 1375 ش، ص 25- 32؛ صباغيان، ص 587 به بعد؛ تقى‏زاده طوسى، ص 561 به بعد؛ محقق، ص 737 به بعد).

شيوه كار در اين كتاب چنين است كه نخست، تعدادى از آيات را، جدا از تفسير، ترجمه كرده‏اند و به دنبال آن، تفاسير و بيشتر حكايات مربوط به آن را آورده‏اند؛ بدين‏سان قرآن كريم، ترجمه‏اى مستقل يافته است. نثر اين ترجمه، با نثر متن كتاب، كاملا تفاوت دارد؛ زيرا اگرچه مترجمان، مؤيّد به فتواى فقيهان بوده‏اند، در برابر متن مقدّس قرآن كريم چنان دچار تزلزل شده‏اند كه يكباره زبان معمول خود را فرو نهاده ‏اند و بر حسب نحو قرآنى، جملاتى ساخته ‏اند كه هيچ‏گاه در فارسى به كار نرفته است؛ به ‏عبارت‏ ديگر، به گام اول ترجمه كه معادل ‏يابى و واژه ‏پردازى است، بسنده كرده ‏اند. شيوه نگارش آنان نيز پرمعناست؛ زيرا برخلاف آنچه در متن چاپى ديده مى‏ شود، ظاهرا مترجمان هيچ‏گاه ترجمه قرآن را جدا از متن قرآن نقل نمى‏كرده‏اند، بلكه زير هريك از واژگان قرآن، معادل آن را مى‏نهاده‏اند و بدين‏سان نشان مى‏داده‏اند كه از ترجمه به همين مقدار كفايت كرده‏اند. اين شيوه، بى‏ترديد رايج‏ترين شيوه ترجمه طى هزار سال بوده است.

اما نكته مهم درباره اين تفسير اين است كه مترجمان هنگام نقل حكايات و روايات به فارسى، گاه ناگزير شده‏اند كه آيه يا آياتى از قرآن را نيز ترجمه كنند؛ در اين موارد، ترجمه بسيار شيوا، به‏دور از نحو عربى و حتى اندكى آزاد است. مقايسه اين ترجمه و آنچه در آغاز تفسيرها آورده‏اند، احوال روانى مترجم را باز مى‏نمايد( آذرنوش، 1375 ش، ص 36- 39).

 

در اين كتاب، سه‏ گونه معادل ‏گذارى كرده ‏اند:

1. به كار بردن عين كلمه عربى: اين‏گونه كلمات يا معادل فارسى نداشته‏اند يا در فارسى رايج بوده‏اند. اين‏گونه لغات در اين كتاب بيشتر از چهار يا پنج درصد نيست و برخورد معقول با آنها، به‏عنوان نمونه جمع نبستن به شيوه عربى، مى‏توانست فارسى را از تأثرات ناصواب مصون دارد.

2. گزينش واژه‏هاى فارسى در مقابل واژه‏هاى عربى: اين نوع معادل‏گذارى، گسترشى درخور دارد و شاهكار حقيقى اين كتاب بشمار مى‏آيد. در انتخاب واژه‏هاى فارسى گويى انطباق دواير معنايى كلمات عربى- فارسى را گاه چندان ملحوظ نمى‏داشته‏اند و شايد پيش‏زمينه‏هاى فرهنگ زردشتى در واژه‏گزينى بى‏تأثير نبوده است؛ بدين‏سان مثلا« شيطان» به« ديو» و« جن» به« پرى» تبديل شد. دو سه قرن طول كشيد تا اين واژه‏هاى قرآنى در بيشتر آثار فارسى، دوباره به‏صورت عربى به كار رفتند.

3. گرته‏بردارى يا ترجمه لفظ به لفظ تركيب‏ها و اصطلاحات عربى: اين نوع، در فارسى بسيار رايج بوده است( فرشيدورد، 1355 ش، ص 6- 14؛ همو، 1358 ش، ص 162- 166)، اما از آنجا كه در قرن‏هاى متمادى ديگران از اين كتاب تقليد كرده‏اند، ناچار همان برگردان‏هاى غريب و گاه ناهنجار، در ادب ترجمه و تفسير فارسى تأثيرى عميق و بدخيم به‏جا گذاشته است. ترجمه مفعول مطلق‏ها، قيدهاى تميز، حال و غيره كه در سراسر ادبيات كهن و معاصر فارسى به چشم مى‏خورد، احتمالا زاييده آن شيوه نخستين است.

 

منابع مقاله‏

آذرتاش آذرنوش،« آيا ترجمه تفسير طبرى به‏راستى ترجمه تفسير طبرى است؟»، در يكى قطره باران: جشن‏نامه استاد دكتر عباس زرياب خوئى، به كوشش احمد تفضّلى، تهران 1370 ش؛

همو، تاريخ ترجمه از عربى به فارسى: از آغاز تا عصر صفوى، ج 1، ترجمه‏ هاى قرآن، تهران 1375 ش؛

فريدون تقى‏زاده طوسى،« برخى نكات دستورى و واژگانى در ترجمه تفسير طبرى»، در يادنامه طبرى، ويرايش محمد قاسم‏زاده، تهران 1369 ش؛

محمد جاويد صباغيان،« زيان ترجمه در ترجمه تفسير طبرى»، در يادنامه طبرى؛

محمد بن جرير طبرى، ترجمه تفسير طبرى: فراهم ‏آمده در زمان سلطنت منصور بن نوح سامانى، 350 تا 365 هجرى، چاپ حبيب يغمائى، تهران 1367 ش؛

خسرو فرشيدورد،« تأثير ترجمه در زبان فارسى»، فرهنگ و زندگى، شماره 23، پاييز 1355؛

همو، عربى در فارسى، تهران 1358 ش؛ مهدى محقق،«[ درباره‏] ترجمه تفسير طبرى»، در يادنامه طبرى.

 

مقدمه ترجمه تفسير طبرى‏ //  حبيب‏ يغمايى

زندگینامه علامه محمدحسين‏ طباطبايى‏ خود نوشت

علامه محمدحسين‏ طباطبايى‏

سيد محمد حسين طباطبايى معروف به علامه طباطبايى مفسر بزرگ و مشهور دوران معاصر است. شرح حال خودنوشت ايشان چنين است: در سال 1281 شمسى در تبريز در ميان يك خانواده عالِم متولد شدم.

در پنج سالگى مادر و نُه سالگى پدر را از دست دادم. پس از درگذشت پدر به مكتب و پس از چندى به مدرسه فرستاده شدم و تقريباً مدت شش سال مشغول فراگرفتن فارسى و تعليمات ابتدايى بودم.

اساتيد

سال 1297 وارد علوم دينى و عربى شدم و به سال 1304 براى تكميل تحصيلات خود عازم حوزه علمى نجف گرديدم و به مجلس درس مرحوم آيت الله شيخ محمد حسين اصفهانى( ره)، مرحوم آيت الله نايينى، مرحوم آيت الله آقاى سيد ابوالحسن اصفهانى رفتم.

كلّيات علم رجال را نيز پيش مرحوم آيت الله حجّت كوه كمرى، فلسفه را نزد حكيم و فيلسوف معروف وقت مرحوم آقا سيد حسين بادكوبى موفق شدم. منظومه سبزوارى و اسفار و مشاعر ملا صدرا و دوره شفاى بوعلى و كتاب اثولوجيا و تمهيد ابن تُركه و اخلاق ابن مسكويه را خوانده ام. مرحوم بادكوبى امر فرمود كه به تعليم رياضيات بپردازم و لذا به درس مرحوم آقا سيد ابوالقاسم خوانسارى كه رياضيدان زبردستى بود، حاضر شدم.

سال 1314 بر اثر اختلال وضع معاش ناگزير به مراجعت شده، به زادگاه اصلى خويش( تبريز) برگشتم و ده سال و خُرده اى در آن سامان به سر بردم كه حقّاً بايد اين دوره را در زندگى خود دوره خسارت روحى بشمارم، زيرا بر اثر گرفتارى ضرورى به معاشرت عمومى وسيله تأمين معاش( كه از مجراى فلاحت بود) از تدريس و تفكّر علمى( جز مقدارى بسيار ناچيز) بازمانده بودم و پيوسته با يك شكنجه درونى به سر بردم.

در سال 1325 از سرو سامان خود چشم پوشيده، زادگاه اصلى را ترك گفتم و متوجّه حوزه قم گرديده، بساط زندگى را در اين شهر گستردم و دوباره اشتغالات علمى را از سر گرفتم و تا كنون كه اوايل 1341 مى باشد، روزگار خود را در اين سامان مى گذرانم.

در اوايل تحصيل كه به صرف و نحو اشتغال داشتم، علاقه زيادى به ادامه تحصيل نداشتم و از اين روى هر چه مى خواندم، نمى فهميدم و چهار سال به همين نحو گذرانيدم. پس از آن، يك باره عنايت خدايى دامنگيرم شده، عوضم كرد و در خود يك نوع شيفتگى و بى تابى نسبت به تحصيل كمال حسن نمودم. 

علامه طباطبايى اين زندگى نامه را در سال 1341 نوشت و حدود بيست سال بعد، در قيد حيات بود.

وفات‏

در آبان 1360 مطابق محرم الحرام 1402 به لقاءالله پيوست و در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه( س) به خاك سپرده شد.

آثار

از علامه طباطبايى علاوه بر تفسير مشهور الميزان آثار زير بر جاى مانده است:

  • سنن النبى، اصول فلسفه يا روش رئاليسم،
  • كتاب توحيد( شامل سه رساله)،
  • نهاية الحكمه، بداية الحكمه، شيعه در اسلام، قرآن در اسلام،
  • وحى يا شعور مرموز،
  • حكومت در اسلام، اعجاز،
  • على و الفلسفة الالهيه، حواشى بر كتاب كفاية الاصول،
  • حواشى بر كتاب الانصار الاربعه ملاصدرا،
  • تعليقاتى بر شش جلد اول تا ششم بحارالانوار
  • و رساله‏ هايى كه منتشر نشده است.

زندگینامه علامه طباطبایی(ره) به قلم علامه حسن زاده آملی

 
علامه طباطبایی

 
این کلمه پاسخ نامه ایست که بیوگرافی حضرت استاد علامه طباطبائی را، در زمان حیاتش، از من خواسته اند. بسم اللّه الرحمن الرحیم اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذِی خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّک الْأَکرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یعْلَمْ. و آتیناه الحکمة و فصل الخطاب با اهدای تحیت و سلام از این کمترین خوشه چین خرمن اقبال بزرگان حسن حسن زاده آملی، شرح زندگی سراسر سعادت بقیة الماضین و ثمال الباقین، آیت علم و دین، مفسر کبیر و فیلسوف الهی، عارف ربّانی، فقیه صمدانی فخر الاسلام استاد اکبر حضرت علّامه حاج میرزا محمد حسین طباطبائی متّع اللّه الاسلام و المسلمین بطول بقائه الشریف را خواسته اید.
 

تاریخ انتشار : 1395/8/18

 
با اینکه انجام دادن چنین امر خطیر به شایستگی، از عهده این حقیر خارج است که نه بپارسی نغز یارا است و نه بعربی مبین توانا، باقل با قلم شکسته در فصاحت سحبان چه تواند بنگارد؟! مع الوصف عدم امتثال را مروّت ندیدم و با بضاعت مزجات شمّه ای از آنچه که به سالیانی دراز در روضه رضوان محضر انس و قدس آن قدّیس قدّوسی، و محفل درس و بحث آن معلّم ربّانی، در دفتر خاطرات ضبط کرده ایم و گفتنی است تقدیم می داریم، و بدون تصنّع و تکلّف در إنشاء، کلک را به رفتار ساده اش واگذار، و به اختیارش رهسپار می کنیم بسم اللّه مجریها و مرسیها.

یک دهان خواهم به پهنای فلک تابگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین تنگ آید در بیان آن امین
 این قدر هم گر نگویم ای سَنَد شیشه دل از ضعیفی بشکند

در پیرامون این گونه مردان بزرگ که فوق زمان و مکان و از نوابغ دهرند، از چندین بعد باید سخن به میان آورد که کوتاه ترین آن أبعاد بعد زمان و مکان و شرح نحوه تعیش و معاش آنان است و در این بعد مادّی سخن گفتن دور از شأن آن ارواح عرشی است، در این قسمت بهمین گفتار حافظ شیرین سخن اکتفا می کنیم:

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بسوقتی به دأب و اقتضای أوان تحصیل، به بؤس بأسایی دچار شدم که ترا طاقت نباشد از شنیدن، دوست دانشمندی که با وی افتخار هم حجرگی داشتم به دیدارم آمد- خدایش ببخشاید- که به تشفی ام آمد و شفا بخشید و نویدم داد که یارا این سختی گوارا بادت که به شهادت تذکره ها، نفوس مستعدّه از تحمل ساعاتی چنین در محنت زمانه، مردان نامدار و اماثل روزگار شدند.
نه در غنچه کامل شود پیکر گل نه در بوته ظاهر شود صورت زر
ز احداث چرخ است تهذیب مردم چو از زخم خایسک تیزی خنجر
آثار هر کس نمودار دارائی اوست:بهترین معرّف آن جناب سیر و سلوک انسانی، و آثار علمی از تدریس و تألیف او است، افاضل حوزه علمیه قم که شاغل کرسی تدریس اصول معارف حقه جعفریه اند از تلامذه اویند، و تفسیر عظیم الشأن المیزان که عالم علم را مایه فخر و مباهات است یکی از آثار نفیس قلمی و أمّ الکتاب مؤلفات او است.
 
 
 

تفسیر قرآن با قرآن

امام الکلّ فی الکلّ امیر المؤمنین علی- علیه السلام- در وصف قرآن فرمود:کتاب اللّه ینطق بعضه ببعض و یشهد بعضه علی بعض [1] بلکه خود قرآن کریم در وصف خود می فرماید:وَ نَزَّلْنا عَلَیک الْکتابَ تِبْیاناً لِکلِّ شَی ءٍ[2]، اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ کتاباً مُتَشابِهاً مَثانِی [3]، وَ لَقَدْ آتَیناک سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی وَ الْقُرْآنَ الْعَظِیمَ [4].

 

 

بیان مثانی و تفسیر قرآن بقرآن

معنی مثانی همانست که امیر- علیه السلام- فرمود: کتاب اللّه ینطق بعضه ببعض و یشهد بعضه علی بعض، چه مثانی جمع مثنیه اسم مفعول از ثنی بمعنی عطف ولوی یعنی پیچیدن و برگشتن است. مثلا رودخانه که در بعضی از جاهای مسیرش پیچ می خورد و دور می زند و بر می گردد، آن جاها مثانی او است که بسبب این انعطاف قسمت قبل از پیچ رودخانه و قسمت بعد از پیچ آن ناظر یکدیگرند، آیات قرآنی هم با هم این چنین اند که ناظر یکدیگرند یعنی بیان و زبان یکدیگرند. در منتهی الارب گوید: ثنی بالکسر: گشت وادی و گشت کوه.

 
این خلاصه مضمونی از تحقیق رشیق جناب استاد روحی فداه در تفسیر کبیر المیزان در بیان مثانی است. به همین مبنی متین، قرآن کریم را بزبان قرآن کریم تفسیر فرموده است و در آغاز تفسیر به این نکته علیا اشارتی فرمود که خلاصه مفادش این است: حاشا که قرآن نور و تبیان کلّ شی ء باشد و تبیان نفس خود نباشد.
 
این تفسیر شهر حکمت و مدینه فاضله ایست که در آن از بهترین و بلندترین مباحث انسانی و شعب دینی از عقلی و نقلی و عرفانی و فلسفی و حکمت متعالیه و اخلاقی و اجتماعی و اقتصادی و غیرها بحث شده است. مپنداری که این سخنم با نصّ خود آن جناب در دیباچه تفسیر تناقض دارد که فرمود:قد اجتنبنا فیها عن أن نرکن الی حجة نظریة فلسفیة أو إلی فرضیة علمیة، او إلی مکاشفة عرفانیة.که هر دو به حق سخن گفتیم چنانکه باز خود معظم له در آخر دیباچه فرمود:ثم وضعنا ابحاثا مختلفة فلسفیة و علمیة و تاریخیة و اجتماعیة و اخلاقیة الخ، فتبصّر.

 

 

 

از زبان مبارک خود استاد

در صبح روز سه شنبه بیست و پنجم شعبان المعظم 1387 ه ق- 7 آذر 1346 ه ش در محضر مبارک جناب استاد علامه طباطبایی مدّ ظله العالی تشرف حاصل کردم، سخن از زمان تحصیل و کارهای علمی معظّم له به میان آمد فرمودند:من انتظار آمدن بهار و تابستان را می بردم چه در آن دو فصل چون شبها کوتاه بود شب را به مطالعه و نوشتن به روز می آوردم و در روز می خوابیدم.

 
سپس درباره تفسیرش فرمودند:من اوّل در روایات بحار بسیار فحص و تتّبع کردم که از این راه کاری کرده باشیم و درباره روایات، تألیفی در موضوعی خاص داشته باشیم، بعد در تلفیق آیات و روایات زحمت بسیار کشیدیم تا اینکه به فکر افتادیم بر قرآن تفسیری نویسیم ولی چنین می پنداشتم که چون قرآن بحر بی پایان است اگر به همه آن بپردازیم مبادا توفیق نیابیم لذا آنچه از قرآن در اسماء و صفات الهی و آیات معاد و از این گونه امور بود جدا کردیم که هفت رساله مستقل در هفت موضوع تألیف کردم، تا اینکه به تفسیر قرآن اشتغال ورزیدیم که اکنون چهارده جلد آن طبع و منتشر شده است.
 
این سخن استاد در آن روز بود و امروز بحمد اللّه تعالی توفیق یافت که تفسیر المیزان را در بیست مجلّد در مدّت بیست سال به اتمام رسانید و در آخر تفسیر تاریخ اتمام را مرقوم فرمود به این عبارت:

 

 

 

تاریخ اتمام المیزان و توصیه به طلاب علوم

تم الکتاب و الحمد للّه و اتفق الفراغ من تألیفه فی لیلة القدر المبارکة الثالثة و العشرین من لیالی شهر رمضان من شهور سنة اثنتین و تسعین و ثلاثمائة بعد الألف من الهجرة و الحمد للّه علی الدوام و الصلاة علی سیدنا محمد و آله و السلام.

 
طلّاب عزیز ما سرمشق بگیرند که حضرت علامه طباطبائی شب قدر را به بحث و تحقیق آیات قرآنی احیا می کرد و تفسیرش در این شب فرخنده به پایان رسید، آری این چنین باید بکار بود و به شعر رسا و شیوای شمس الدین محمد بن محمود آملی صاحب نفائس الفنون:به هوس راست نیاید به تمنّی نشود
کاندر این راه بسی خون جگر باید خوردشیخ المشایخ صاحب جواهر قدس سرّه العزیز در آخر کتاب دیات آن فرماید:تمّ کتاب جواهر الکلام فی شرح شرائع الاسلام فی مسائل الحلال و الحرام فی لیلة الثلاثاء ثلاثة و عشرین من شهر رمضان المبارک لیلة القدر التی کان من تقدیر اللّه تعالی فیها ان یتفضّل علینا باتمام الکتاب المزبور من سنة الف و المائتین و الاربع و الخمسین من الهجرة النبویة الخ.
 
از جناب صدوق ابن بابویه رضوان اللّه تعالی علیه در احیای شبهای بیست و یکم و بیست و سوم ماه مبارک رمضان که لیالی قدرند در مفاتیح محدث قمی چنین نقل شده است:قال شیخنا الصدوق فیما أملی علی المشایخ فی مجلس واحد من مذهب الإمامیة و من أحیا هاتین اللیلتین بمذاکرة العلم فهو أفضل. یعنی افضل اعمال در احیای این دو شب قدر، مذاکره علم است.

 

 

جناب بادکوبه ای یکی از اساتید بزرگ علامه

روزی در محضر مبارکش در ولایت و امامت سؤالاتی عنوان کرده ام تا اینکه سخن از آیه کریمه وَ إِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُک لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّیتِی قالَ لا ینالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ [5] به میان آمد به حضورش عرض کردم جناب عالی در تفسیر در وجه استفاده آیه بر عصمت امام بیانی از بعض اساتیدتان نام برده اید «و قد سئل بعض أساتیدنا رحمة اللّه علیه عن تقریب دلالة الآیة علی عصمة الامام، فأجاب- الخ»[6] این استاد کدام بزرگوار است؟ فرمود مرحوم آقا سید حسین بادکوبه ای.

 
راقم گوید که دیگر اساتید ما هم: آیات عظام حاج شیخ محمد تقی آملی و آقا سید محمد حسن قاضی الهی طباطبائی قدّس سرهما از استادشان جناب آقا سید حسین بادکوبه ای بتجلیل و تعظیم نام می بردند. آن جناب آقا سید حسین بن سید رضا بن سید موسی حسینی بادکوبی لاهجی (نه لاهیجی) است در 1293 ه ق در قریه خوددلان بادکوبه متولد شده است وی یکی از اعاظم تلامذه جناب آقا میرزا هاشم اشکوری و آقا میرزا ابو الحسن جلوه و آقا علی مدرس صاحب بدائع الحکم و آخوند خراسانی صاحب الکفایه و شیخ محمد حسن مامقانی- رضوان اللّه تعالی علیهم- و از مفاخر علمای متأخرین و متحلّی بملکات فاضله انسانی بود.
 
در 28 شوّال 1358 ه ق در نجف اشرف به جوار رحمت الهی پیوست و او را تألیفاتی در معقول و منقول است و در طبقات اعلام الشیعة علامه شیخ آقا بزرگ طهرانی- رضوان اللّه علیه-[7] مذکور است.

 

 

 

شرح حکمة الاشراق قطب شیرازی تقریرات درس خواجه است

در شب جمعه 13 ذی الحجه 1389 ه ق- 1/ 12/ 1348 ه ش که با تنی چند از افاضل حوزه از محضر پرفیض استاد علامه طباطبائی استفاضه می کردیم، پس از اتمام جلسه در معیت آن جناب در اثنای راه بودم اظهار داشتند که مرحوم استاد ما آقا سید حسین بادکوبه ای بطور منجّز و قطع می فرمودند که شرح حکمةهزار و یک کلمه، ج 1، ص: 299الاشراق قطب (شرح علامه قطب شیرازی بر حکمة الاشراق شیخ سهروردی) تقریرات درس خواجه نصیر الدین طوسی قدّس سرّه است. و خواجه مشرب اشراق داشت، در حکمت اشراقی بود چنانکه در مبحث علم اشارات، به خلاف شرطش در اول کتاب با مبنای مشاء مخالفت کرد، و علم را به طریق اشراق که فاعل بالرضا باشد تقریر کرد.

 

 

تحصیلات ریاضی جناب استاد طباطبائی مدّ ظلّه العالی

و نیز در شب پنجشنبه بیستم ذی القعده 1397 ه ق- 12/ 8/ 1356 ه ش، بعد از انقضای جلسه در اثنای راه بمناسبتی سخن از ریاضیات به میان آمد فرمودند: استاد ما آسید حسین بادکوبه ای در نجف بما امر فرمود که تحریر اقلیدس را بخوانیم، مدّت دو سال و خورده ای در محضر آقا سید ابو القاسم خوانساری تحریر مذکور و ریاضیات می خواندیم. فرمودند مرحوم آقا سید ابو القاسم خوانساری در ریاضیات بسیار متبحّر بود حتی از دانشگاه سؤالاتی برای او می فرستادند، در معادلات جبر و مقابله یکی از متبحرین بود، تثلیث زاویه کرد ولی به ما یاد نداد، و اخیرا در هند مرحوم شد.

 
 
 

مسئله ریاضی در تثلیث زاویه

راقم گوید: آنکه فرمود: تثلیث زاویه کرد، یک مسئله ریاضی قابل توجّه است. در اصول اقلیدس و دیگر کتب ریاضی چه در ابتدائیات و چه در متوسطات و نهائیات، مسئله تثلیث زاویه اعمّ از مستوی و مستدیر بطور استقلال که یکی از أشکال مقاله ای باشد عنوان نشده است نه در اصول اقلیدس و نه در اکر مانالائوس و دیگر متوسّطات و نه در مجسطی بطلیموس خواه بتحریر خواجه و خواجه بتحریر مغربی اندلسی (محیی الدین یحیی بن محمد بن ابی الشکر المغربی الاندلسی) هر چند اصول اقلیدس متکفل فروع ریاضیات می باشد و اگر مسئله ای ریاضی در آن عنوانی خاص ندارد و به اصطلاح یکی از اشکال مقاله ای نیست، باید به استبانه أشکال دیگر مربوط به آن مسئله استنباط شود چنانکه در هر فن حکم هر اصل و فروع آن همین است و استاد در ریاضیات کسی است که مثلا بتواند تثلیث زاویه را از آن اصول استخراج کند.

 
پوشیده نماند که سخن در این است که زاویه ای به برهان هندسی تثلیث شود نه اینکه به وسیله آلت نقّاله یا دیگر آلات اندازه گیری زوایا، تثلیث زاویه ای صورت گیرد چه این کار آسان است، مثلا همان طور که به شکل نهم مقاله اولی اصول اقلیدس برهان هندسی بر تنصیف زاویه اقامه شده است، برای تثلیث زاویه نیز برهان هندسی اقامه و ترسیم گردد.
 
تدریس علم هیئت در قم وقتی جناب استاد علامه طباطبائی به اینجانب فرمودند در اوائل که از تبریز به قم آمدم شرح چغمینی را تدریس می کردم.راقم گوید: شرح چغمینی از کتب هیئت است. ماتن آن محمود بن محمد بن عمر چغمینی مؤلف قانونچه در طبّ است، و شارح آن قاضی زاده رومی است.شارح از راصدین رصدخانه سمرقند است و در عمل زیج الغ بیکی سهمی بسزا دارد.این کتاب در ترتیب تدریسی و کلاسیکی فن هیئت از متوسطات است.

 

 

 

نصب دائره هندیه در مدرسه حجّتیه قم بعمل علامه طباطبائی

اینجانب در دوشنبه 25 ج 1/ سنه 1383 ه ق برابر با 22 مهر 1342 ه ش بقصد اقامت در قم، از تهران مهاجرت کرده است در همان اوان محصّلین مدرسه حجّتیه قم برایم حکایت کردند که در یک گوشه حوض مدرسه نامبرده جناب علامه طباطبائی، دائره هندیه برای تعیین سمت قبله و تشخیص خط نصف النهار که زوال ظهر از آن در هر روز معلوم می گردد به افق قم، کار گذاشته اند که متأسفانه در حفظ آن کوتاهی شد و چنان اثر علمی عملی ضایع گشت.

 
 
 
 
ترک تبریز و اقامت در قم و استخاره با قرآن
 
استاد علامه طباطبائی پس از تحصیل مقدماتی و سطوح در تبریز در 1344 ه ق- 1304 ه ش بنجف اشرف مهاجرت کردند و در محضر اساتید بزرگ چون
 
آیات عظام:
  •  
  • حاج سید علی آقای قاضی طباطبائی
  • و آقا سید حسین بادکوبی،
  • و آقا سید ابو الحسن اصفهانی،
  • و آقا محمد حسین کمپانی
  • و آقا میرزا حسین نائینی
  • و آقا سید ابو القاسم خوانساری،
 
بمقامات بلند فنون علمی و عملی نائل آمد و پس از ده سال اقامت در نجف در 1354 ه ق- 1314 ه ش به تبریز مراجعت فرمودند و چند سال در تبریز بتدریس و تألیف و تحقیق اشتغال داشتند تا در سنه 1365 ه ق قصد عزیمت قم فرمودند و تبریز را ترک گفتند و در قم اقامت فرمودند و تفسیر قرآن کریم و تدریس علوم عقلی و اصول معارف حقّه الهیه را در قم تأسیس فرمودند و تاکنون که یکشنبه 25 شعبان المعظم 1401 ه ق- 7 تیرماه 1360 ه ش است، محفل مبارکش معقل ارباب عقول، و مجلس مقدسش مدرس اصحاب علوم است ادام اللّه تعالی اعوام افاضاته.
 
هر چند بسیاری از افراد حوزه علمیه قم محضر انورش را ادراک کرده اند ولی جمعی را حظّ توفیق حضور بود، و فریقی را نصیب اطّلاع به صورت اصطلاحات، و بعضی را نیل عروج بمعارج علمی، و طایفه ای را میل بسیر و سلوک عملی، و قلیلی را وصول به منقبتین علم و عمل، و در حقیقت بهمان مثابت است که حکیم الهی جناب میرزا ابو الحسن جلوه- قدّس سرّه- در شرح حال خویشتن در نامه دانشوران ناصری ترقیم فرموده است که:بالفعل اکثر طلّاب از شهرهای مختلف که میل به معقول دارند، گرد من جمع اند هر جمعی به خیالی: برخی محض آموختن اصطلاح و طائفه ای به جهت آراستن مجالس، و شرذمه ای به جهت صداقت و ساده لوحی و اعتقاد به عالم تجرد، شرح این طائفه است: ثلّة من الاولین و قلیل من الآخرین، باری:
 
هر کسی از ظن خود شد یار من وز درون من نجُست اسرار من
وقتی جناب استاد علامه طباطبائی برای این داعی حکایت فرمود که چون از تبریز عزم مهاجرت به قم کردم با قرآن مجید استخاره نمودم این آیه کریمه آمد:هُنالِک الْوَلایةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَیرٌ ثَواباً وَ خَیرٌ عُقْباً. [8]جناب حاج میرزا سید علی قاضی طباطبائی یکی از اساتید بزرگ علامه طباطبائییکی از اساتید بزرگ جناب استاد علامه طباطبائی مد ظلّه العالی، آیة اللّه العظمی عارف عظیم الشأن فقیه عالیمقام صاحب مکاشفات و کرامات مرحوم حاج سید میرزا علی آقای قاضی تبریزی در نجف بود.
 
علّامه شیخ آقا بزرگ طهرانی- رضوان اللّه علیه- در طبقات اعلام الشیعة[9] شرح حالش را ذکر کرده است و تنی چند از اساتیدش را نام برده و گفته است:هو السید المیرزا علی آغا بن المیرزا حسین بن المیرزا أحمد بن المیرزا رحیم الطباطبائی التبریزی القاضی عالم مجتهد تقی ورع اخلاقی فاضل و قد دامت المودّة و الصحبة بیننا عشرات السنین فرأیته مستقیما فی سیرته کریما فی خلقه شریفا فی ذاته الخ له تفسیر القرآن من أوّله إلی قوله تعالی: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یلْعَبُونَ [10] الخ و لوالده تفسیر ایضا، و بیتهم بیت فضل و تقی قدیم (انتهی ملخصا).
 
قاضی مذکور از اعجوبه های دهر بود (نجل جلیل او مصداق الولد سر أبیه آقا سید مهدی قاضی طباطبائی- رحمة اللّه علیه- و مرحوم آیة اللّه شیخ محمد تقی آملی- رضوان اللّه علیه- و جناب علامه طباطبائی مد ظلّه العالی، و برادر ماجد آن جناب آیة اللّه آقا سید محمد حسن الهی قاضی طباطبائی- قدس سرّه- هر یک را بر این بنده حقی عظیم است) از آن جناب وقایعی شگفت یادداشت داریم که نقل آنها را به زمان فرصت موکول می کنیم.یکی از کلمات دل نشین مرحوم حاج سید علی قاضی این است که: اگر انسان نصف عمر خود را در پیدا کردن کامل صرف کند جا دارد.
 
آنکه مرحوم شیخ آقا بزرگ در حق مغفور له قاضی فرمود: «فرأیته مستقیما فی سیرته» نکته ای بسیار ارزشمند است چه عمل عمده در سلوک الی اللّه استقامت است، نزولبرکات و فیضهای الهی بر اثر استقامت است، إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ الْمَلائِکةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کنْتُمْ تُوعَدُونَ نَحْنُ أَوْلِیاؤُکمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ وَ لَکمْ فِیها ما تَشْتَهِی أَنْفُسُکمْ وَ لَکمْ فِیها ما تَدَّعُونَ نُزُلًا مِنْ غَفُورٍ رَحِیمٍ [11].میرزای شیرازی و میرزا حسین قاضی، قدّس سرّهمادر شب پنجشنبه 21 رجب المرجّب 1387 ه ق- 3/ 8/ 1346 ه ش، از محضر مبارک استاد علامه طباطبائی با تنی چند از افاضل دوستان استفاده می کردیم، در حاشیه جلسه درس، سخن از استادش مرحوم آقای قاضی و اساتید و شاگردانش به میان آمد از آن جمله فرمودند: آن مرحوم اساتید بسیار دیده است- و چند نفر را نام بردند- تا اینکه فرمودند:
 
پدر او مرحوم حاج میرزا حسین قاضی تفسیر سوره فاتحه و سوره انعام نوشته است و من دیدم ولی اکنون نمی دانم کی دارد و در دست کیست. و فرمودند حاج میرزا حسین قاضی از شاگردان مرحوم میرزای شیرازی بود و چون از نزد میرزا خواست خداحافظی کند و به تبریز برود، مرحوم میرزا به او گفت حالا که می روی شب و روزی یک ساعت به خود بپرداز. بعد از چندی که مرحوم میرزا از دیگران درباره مرحوم حاج میرزا حسین قاضی حال پرسید در جواب گفتند: آقا آن یک ساعت تبدیل به 24 ساعت شد که همواره در مراقبت و حضور و عزلت بود. اما عزلتی که: هرگز میان حاضر و غائب شنیده ای/ من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
 
راقم گوید که در صبح روز پنجشنبه 20 شعبان المعظم 1387 ه ق- 2 آذر 1346 ه ش در قم بحضور شریف مرحوم آیة اللّه حاج سید حسین قاضی طباطبائی پسر عموی آیة اللّه حاج سید علی قاضی- قدّس سرّه- تشرف حاصل کردم، مطالبی از آن جناب یادداشت کردم از آن جمله موضوع مراقبت و حضور دائمی مرحوم سید حسین قاضی و گفتار میرزای شیرازی با ایشان بود چنانکه از استاد علامه طباطبائی نقل کرده ایم.
 
در این واقعه شیرین دل نشین هم باید از تأثیر نفسانی مرحوم میرزای شیرازی سخن گفت و هم از قابلیت مرحوم میرزا حسین قاضی که هم فاعل در فاعلیت تامّ بود و هم قابل در قابلیت. تأثیر نفوس کامله در نفوس مستعدّه این چنین است.محاسبه حروف مشدّده در دوائر أباجدو از جمله مطالبی که افاده فرمودند- چون خود اهل دعا بود و حشر با کتب ادعیه داشت- اینکه همه حروف مشدّده در دوائر اباجد یکی حساب می شود مگر کلمه جلاله که لام مکرر محسوب می گردد و عدد آن 66 است.
 
 
 
 
درجات بهشت و آیات قرآن
 
و از جمله آن مطالب اینکه فرمودند در ماده ج م ع مجمع البحرین طریحی از رسول اللّه (ص) روایت شده است که ما من حرف من حروف القرآن الا و له سبعون الف معنی. عرض کردم آقا وقتی از یک شکل هندسی قطاع 497664 حکم هندسی استفاده و استنباط گردد، چه جای استبعاد که یک حرف قرآن را هفتاد هزار معنی باشد، و این عدد هم شاید به فراخور استعداد مخاطب باشد که بتعبیر امیر المؤمنین علی- علیه السلام- به فرزندش محمد بن حنفیه: اعلم ان درجات الجنّة علی عدد آیات القرآن فاذا کان یوم القیمة یقال لقارئ القرآن اقرأ و ارق [12] بلکه بتعبیر خود قرآن کریم: 
 
قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کلِماتُ رَبِّی وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً[13] وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ یمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ کلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکیمٌ [14].شکل قطاع سطحی
 
علامه نظام الدین نیشابوری در شرح مجسطی بطلیموس، در بیان قطاع سطحی گوید:و الدعاوی الواقعة فی هذا الشکل هی 497664، فانظر فی هذا الشکل الصغیر کیف استلزم جمیع تلک المسائل و لا تعجب من قوله عز من قائل: وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ، الآیة.
 
در شب چهارشنبه 27 ذی الحجه 1347 ه ق، بحضور شریف آیة اللّه استاد علامه طباطبائی تشرّف یافتم تا سخن بدینجا رسید که فرمودند: آقا از این گونه امور حقیقی هر چه داریم از مرحوم آقای قاضی داریم چه آنچه را که در حیاتش از ایشان تعلیم گرفتیم و از محضرش استفاده کردیم، و چه آن طریقی که خودمان داریم از مرحوم قاضی گرفتیم. فتبصّر.
 
 
 
 
نقل رؤیا و کلام مرحوم آیة اللّه آملی قدس سرّه درباره علامه طباطبائی مدّ ظلّه العالی
 
در فردای همان شب (چهارشنبه 27 ذی الحجه 1347 ه ق) از قم به تهران رفتم و به محضر مبارک جناب آیة اللّه حاج شیخ محمّد تقی آملی- رضوان اللّه تعالی- علیه مشرّف شدم و خوابی که ایشان را دیده بودم که در عالم رؤیا به من فرمود: «التوحید أن تنسی غیر اللّه» به ایشان عرض کردم، این جمله توحیدیه را که از من شنید این بیت گلشن راز عارف شبستری را در بیان آن برایم قرائت فرمود:
 
نشانی داده اندت از خرابات که التوحید اسقاط الاضافات
اما مرحوم آملی مصراع اول را چنین قرائت فرمود: خبر در داده اندت از خرابات الخ.بعد سخن از مرحوم آقای قاضی و استاد علامه طباطبائی و اخوی محترم ایشان آیة اللّه مرحوم آقا سید محمد حسن الهی به میان آوردم، مرحوم آقای آملی به من فرمودند:آقا اگر کسی باید در تحت تصرف و تعلیم کاملی به جایی برسد و قدمی بردارد، من برای شما بهتر از جناب آقای طباطبائی (یعنی علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان) کسی را نمی شناسم و بیشتر با ایشان مراوده داشته باشید که ایشان و مرحوم سید احمد کربلائی کشمیری در میان شاگردان مرحوم آقای قاضی (آیة اللّه حاج سید علی آقای قاضی طباطبائی تبریزی قدّس سرّه) از همه بهتر بودند و آقای طباطبائی در همان وقت کشفیات بسیار داشتند.
 
 
 
رساله محاکمات استاد علامه طباطبائی
 
روز جمعه اول ماه ذی القعده 1392 ه ق بحضور شریف جناب استاد علامه طباطبائی مشرف شدم از رساله تذییلات ایشان که محاکمات معظم له بین مکاتبات عارف بزرگوار مرحوم سید احمد کربلائی و حکیم نامدار مرحوم کمپانی قدّس سرّهما، می باشد سخن به میان آمد. این مکاتبات بین علمین نامبرده در معنی یک بیت عارف بزرگوار شیخ عطّار قدّس سره است:
او بسر ناید ز خود آنجا که اوست کی رسد عقل وجود آنجا که اوست
عبارت دیباچه محاکمات جناب ایشان را تبرکا نقل می کنم که روشنگر قلم شیوا و توانای فارسی معظم له و متضمن فوائد چندی است:«بسم اللّه الرحمن الرحیم له الحمد فی الأولی و الآخرة و له الحکم و السلام علی عباده الذین اصطفی.
 
 تصدیر: یک سلسله مکاتباتی در میان دو استاد بزرگوارمان:السّید الأجل ابو الحسبین و المکرمتین ذو المنقبتین العارف الفقیه علم المعرفة و طود الفقه و منار العلم و سناد العمل المرحوم الحاج السید احمد الکربلائی- أفاض اللّه علینا من برکاته- و الشیخ الأجل الحکیم المتأله و الفقیه البارع الذی هو من فلک التحقیق دائرها و فی بسیطة التدقیق سائرها و ناظرها الشیخ محمد حسین الاصفهانی الغروی- رفع اللّه درجته السامیة- در معنای بیتی از ابیات شیخ عطار جریان یافته و به مقتضای الکلام یجرّ الکلام دو مبنای معروف حکما و عرفا که هر یک از این دو بزرگوار به تقویت یکی از آنها پرداختند و در روشن ساختن مطلوباستفراغ وسع کامل فرموده اند، نظر به نفاست مطلب و دقّت بحث خالی از اغلاق و غموض نبود بغرض حفظ آثار بزرگان و قضای حق اخذ و تربیت این بنده ناچیز محمد حسین طباطبائی در اوراقی چند بنام تذییلات و محاکمات آورده و در روشن ساختن حق مطلب کوتاهی نکردم.
 
مگر صاحب دلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعائی
 مرحوم سید اصلا اصفهانی بوده ولی نشو و نمای وی در کربلای معلّی بوده و بعد از ادراک و رشد بتحصیل ادبیات پرداخته و چنانچه از انواع مراسلاتی که به شاگردان و ارادت کیشان خویش نگاشته پیدا است قلمی شیوا و بیانی معجزآسا داشته پس از تکمیل ادبیات وارد علوم دینیه گردیده و سرانجام به حوزه درس مرحوم آخوند ملّا کاظم خراسانی- رضوان اللّه علیه- ملحق شده و دوره تعلّم علوم ظاهری را در تحت تربیت ایشان انجام داده و اخیرا در بوته تربیت و تهذیب مرحوم آیة الحق و استاد وقت شیخ بزرگوار آخوند ملا حسین قلی همدانی- قدّس سرّه العزیز- قرار گرفته و سالیان دراز در ملازمت مرحوم آخوند بوده و از همگنان گوی سبقت ربوده و بالاخره در صف اول و طبقه نخستین تلامذه و تربیت یافتگان ایشان مستقر گردید و در علوم ظاهری و باطنی مکانی مکین و مقامی امین اشغال نمود و بعد از درگذشت مرحوم آخوند در عتبه مقدّس نجف اشرف اقامت گزیده و بدرس فقه اشتغال ورزیده و در معارف الهیه و تربیت و تکمیل مردم ید بیضا نشان می داد.
 
جمعی کثیر از بزرگان و وارستگان به یمن تربیت و تکمیل آن بزرگوار قدم در دائره کمال گذاشته پشت پای به بساط طبیعت زده و از سکان دار خلد و محرمان حریم قرب شدند که از آن جمله است سید اجل آیت حق و نادره دهر عالم عابد فقیه محدث شاعر مفلق سید العلماء الربّانیین مرحوم حاج میرزا علی قاضی طباطبائی تبریزی متولد سال هزار و دویست و هشتاد و پنج هجری قمری و متوفای سال هزار و سیصد و شصت و شش هجری قمری که در معارف الهیه و فقه حدیث و اخلاق استاد این ناچیز می باشد- رفع اللّه درجاته السامیة و أفاض علینا من برکاته-.
 
سید بزرگوار صاحب ترجمه در سال هزار و سیصد و سی هجری قمری در عتبه مقدس نجف زندگی مستعار را بدرود گفت و روان پاکش بعالم بالا پرواز کرد- رحمة اللّه علیه-مرحوم شیخ اصلا اصفهانی بوده ولی دفتر عمر را در عتبات عالیه ورق زده پس از تمهید مقدمات علوم در حکمت بدرس حکیم متأله مرحوم شیخ محمّد باقر اصطهباناتی (ره) حضور یافته و در اصول و فقه به حوزه درس مرحوم آخوند ملا کاظم خراسانی- قدّس سرّه- ملحق شده و سیزده سال به استفاده از آن جناب پرداخته و تکمیل یافت و در مرحله تهذیب نفس و تصفیه باطن با مرحوم خلد آشیان عالم نحریر فخر المجتهدین و سند العارفین حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی نزیل قم که از اکابر تلامذه و تربیت یافتگان مرحوم آخوند ملا حسین قلی همدانی بود رابطه و مکاتبه داشته.
 
مرحوم شیخ مردی بود جامع میان علم و عمل و رابط میان تقوی و ذوق، دارای طبعی سیال و لهجه ای شیرین، دیوان اشعار وی معروف است و در فنون مختلفه شعر از قصیده و مدیحه و غزل و رباعی و علمی اشعاری زیاد سروده و در فقه و اصول و حکمت و عرفان مؤلفات زیاد دارد که غالب آنها مثل ضروریات یومی و حیاتی دست بدست می گردد. سیمائی داشت متواضع و زبانی خاموش و صورتی وارفته و غالبا غرق فکر و به خود مشغول بود. زندگانی ساده داشت تا در سال هزار و سیصد و شصت و یک هجری قمری فجأة در خواب در گذشت و بجهان جاودانی شتافت.بسم اللّه الرحمن الرحیم سؤال شیخ عطار در منطق الطیر فرماید:
دائما او پادشاه مطلق است در كمــال عــز خود مستغـرق است
او به سر نايد ز خود آنجا كه اوست    كي رسد عقل وجود آنجا كه اوست
 معنی بیت دوم را بیان فرمایید الخ.این بود تصدیر جناب استاد علامه طباطبائی بر رساله محاکماتش بین مکاتبات دو آیت علم و عمل جناب سید احمد کربلائی و جناب شیخ محمد حسین اصفهانی کمپانی- رفع اللّه تعالی درجاتهما- بقلم خود معظم له. در محاکمات دقیقه های لطیف عرفانی و نظرهای بلند فلسفی دارد که اقتحام در آن را مجالی و وقتی وسیع تر باید.

 

 

سید احمد کربلائی استاد قاضی و سید احمد کشمیری تلمیذ قاضی

سؤالی از گفتار استاد در صدر تصدیرش که فرمود: «یک سلسله مکاتباتی در میان دو استاد بزرگوارمان الخ» پیش می آید، و آن اینکه تاریخ وفات سید احمد کربلائی- رضوان اللّه علیه- چنانکه خود استاد علامه تنصیص فرمودند در 1330 ه ق بود، و ولادت حاجی آقا (استاد علامه طباطبائی مد ظله العالی) در آخر ذی الحجه 1321 ه ق است و برای ادامه تحصیل در 1344 ه ق به نجف اشرف مشرف شد، پس زمان ارتحال مرحوم سید، جناب استاد در حدود نه سال داشت و هنوز به نجف نرفته بود که مرحوم سید در جوار رحمت الهی آرمید، و معظم له در همین تصدیر تصریح فرمود که استادش مرحوم آقای قاضی محضر مبارکش را ادراک کرد و بکمالات صوری و معنوی نائل آمد،

 
بنابراین مقصود آن جناب از اینکه فرمود: «دو استاد بزرگوارمان سید احمد کربلائی و شیخ محمد حسین اصفهانی» چیست؟ظاهرا باید جوابش این باشد که چون مرحوم سید استاد استاد بود، جناب علامه طباطبائی تشرّفا از مرحوم سید تعبیر به استاد فرموده است. و اکنون که بتحریر این مبارک نامه (سه شنبه 27 شعبان 1401- 9 تیرماه 1360 ه ش) اشتغال دارم حضرت استاد طباطبائی در قم تشریف ندارند تا به مشافهه حضوری بپرسم.
 
و در همان روز مذکور (4 شنبه 27 ذی الحجه 1347 ه ق) که بمحضر مبارک آیة اللّه حاج شیخ محمد تقی آملی در تهران مشرف شدم و ایشان که فرمودند: «در میان شاگردان مرحوم آقای قاضی، ایشان- یعنی استاد طباطبائی- و مرحوم سید احمد کربلائی کشمیری از همه بهتر بودند» این بنده بحضور استاد آملی عرض کرده است: آقا آیا این سید احمد کربلائی کشمیری همان سید احمد کربلائی معروف است؟ فرمود ایشان غیر از آن آقا بود.
 
آن آقای سید احمد کربلائی را اصلا ما ندیده ایم، که از شاگردان مرحوم ملا حسین قلی همدانی، و از اساتید حاج سید علی قاضی بود، امّا این آقا سید احمد کربلائی کشمیری است و از شاگردان مرحوم قاضی بود و جوان مرگ شده است، و آن آقا سید احمد کربلائی استاد قاضی اصلا اصفهانی بود. آنگاه مرحوم آقای آملی کرامتی از مرحوم آقای کشمیری در گشودن قفل بسته ای حکایت فرمود که در ص 64 دفتر خاطراتم مسطور است. [15]یکی از مؤلفات علامه طباطبائی و سخنی چند از اعاظم علماء در پیرامون ولی اللّه اعظم امیر المؤمنین علی علیه السلامیکی از مؤلّفات صاحب ترجمه (استاد علامه طباطبائی) رساله وجیز بسیار عزیز علی و الفلسفة الإلهیة است.
 
در مقاله ای که جناب استاد بمناسبت تأسیس کنگره هزاره نهج البلاغه در تهران، ترقیم و ارسال بدان کنگره فرمود تکمیل رساله مذکور را تمنّی کرد.در آن مقاله نکته ای بسیار بلند قریب به این مضمون افاده فرمود که در میان جمیع صحابه رسول اللّه (ص) از کسی جز امیر المؤمنین علی- علیه السلام- در بیان معارف حقه الهیه صاحب این همه گفتار بدین صورت که نهج البلاغة نمونه بارز آنست نقل نشده است واحدی نشان نداده است.
 
راقم این سطور متمسّک بذیل عنایت اهل ولایت حسن حسن زاده آملی چند جمله ای دیگر نیز از بعضی از اعاظم دیگر علمای اسلام درباره برهان الحکماء الالهیین امیر المؤمنین حضرت وصی علی- علیه السلام- تقدیم می دارد:
 
1- خلیل بن احمد بصری استاد سیبویه و واضع علم عروض، متوفی 175 ه ق درباره حضرتش گفت: «احتیاج الکل الیه و استغناؤه عن الکل دلیل علی انه إمام الکل».و سئل ایضا: ما هو الدلیل علی انّ علیا امام الکل فی الکل؟ فقال: «احتیاج الکل الیه و غناه عن الکل». (روضات الجنات للخوانساری ره).
 
2- شیخ رئیس ابن سینا متوفی 428 ه ق گوید:عزیزترین انبیا و خاتم رسولان- صلّی اللّه علیه و آله و سلم- چنین گفت با مرکز حکمت و فلک حقیقت و خزینه عقل امیر المؤمنین- علیه السلام- که یا علی: إذا رأیت الناس یتقربون الی خالقهم بانواع البرّ تقرّب الیه بانواع العقل تسبقهم، و این چنین خطاب جز با چنو بزرگی راست نیامدی که او در میان خلق آن چنان بود که معقول در میان محسوس. [16]
 
3- فخر رازی متوفی 606 ه ق در تفسیر کبیر مفاتیح الغیب در ضمن سوره فاتحه در جهر و اخفات بسم اللّه الرحمن الرحیم، جهر را اختیار کرده است و چند وجه دلیل بر جهر آن اقامه کرده است از آن جمله گوید:السابع أن الدلائل العقلیة موافقة لنا و عمل علی بن ابی طالب- علیه السلام- معنا و من اتخذ علیا إماما لدینه فقد استمسک بالعروة الوثقی فی دینه و نفسه. [17]من عبارت تفسیرش را بدون یک حرف تصرف از طبع ترکیه نقل کرده ام.
 
4- شیخ اکبر محیی الدین عربی متوفی 638 در باب ششم فتوحات مکیه در بحث هباء فرماید:فلم یکن اقرب الیه قبولا فی ذلک الهباء إلّا حقیقة محمد (ص) المسماة بالعقل و اقرب الناس الیه علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه إمام العالم و سرّ الانبیاء اجمعین.من این عبارت شیخ اکبر را از فتوحات چاپ بولاق نقل کرده ام [18].
 
5- ابن ابی الحدید شارح نهج البلاغه متوفی 655 ه ق در شرح خطبه 85 نهج آنجا که امام علیه السلام فرماید: بل کیف تعمهون و بینکم عترة نبیکم و هم أزمّة الحق و اعلام الدین و السنة الصدق فأنزلوهم بأحسن منازل القرآن وردوهم ورود الهیم العطاش الخ.گوید:فانزلوهم باحسن منازل القرآن تحته سرّ عظیم و ذلک انه أمر المکلفین بان یجروا العترة فی اجلالها و اعظامها و الانقیاد لها و الطاعة لأوامرها مجری القرآن.قال: فان قلت فهذا القول منه یشعر بأنّ العترة معصومة فما قول اصحابکم فی ذلک؟قلت: نصّ ابو محمد بن متویه (ره) فی کتاب الکفایة علی أن علیا معصوم و أدلّة النصوص قد دلّت علی عصمته و ان ذلک امر اختص هو به دون غیره من الصحابة. [19]آن خلیل گوید: «نیاز همه به علی و بی نیازی علی از همه، دلیل است که علی امام همه است».
 
شیخ رئیس گوید: «علی در میان خلق آن چنان بود که معقول در میان محسوس».فخر رازی گوید: «هر کس علی را امام خود بگیرد به دست آویز استوار چنگ در زده است».شیخ اکبر گوید: «علی امام عالم و سرّ جمیع انبیا است».ابن متویه گوید: «ادله نصوص دالّ است که در میان صحابه فقط علی معصوم بود».این چند کلمه قصار به پیشگاه مقام والای ولایت علوی، شرحی است از هزاران کاندر عبارت آمد.

 

 

فلسفه الهیه همان دین الهی است

جناب استاد علامه طباطبائی مد ظلّه العالی، در صدر آن رساله وجیز عزیز علی و الدین والفلسفه والهیه اصلی به غایت قویم، و مطلبی به نهایت عظیم بعنوان الدین والفلسفه  اهدا فرموده است که: «حقا انّه لظلم عظیم ان یفرق بین الدین الالهی، و بین الفلسفة الالهیة».این کلامی صادر از بطنان عرش تحقیق است که هر کس شنید گفتا للّه درّ قائل. آری دین الهی و فلسفه الهی را جدای از هم داشتن و پنداشتن به راستی ستمی بزرگ است.معلّم ثانی ابو نصر فارابی در آخر کتاب قیم خود بنام تحصیل السعادة بیانی شریف در پیرامون فلسفه دارد که منتهی به این نتیجه ارزشمند می گردد: فیلسوف کامل إمام است.و صدر المتالهین فرمود: «تبا لفلسفة تکون قوانینها غیر مطابقة للکتاب و السنة. »[20]

 
 
 

سلسله مشایخ سیر و سلوک عرفان عملی حضرت استاد علامه طباطبائی

در سنه هزار و سیصد و چهل و پنج هجری شمسی، آیة اللّه جناب آقا سید محمد حسن الهی قاضی طباطبائی، برادر مکرّم استاد علامه طباطبائی- رفع اللّه تعالی درجاته المتعالیة- که در حوزه علمیه قم برای افاده و افاضه رحل اقامت افکنده بودند، این کمترین از محضر انورش بهره مند بود. در روز پنجشنبه چهارم ذی الحجة 1386 ه ق- 25/ 12/ 1345 ه ش) در معیت آن جناب در شیخان قم سخن از سلسله مشایخ سیر و سلوک عرفان عملی معظّم له و حضرت استاد علامه طباطبائی به میان آمد، فرمودند:
 
استاد ما مرحوم قاضی رضوان اللّه علیه (آیة اللّه حاج سید علی قاضی طباطبائی قدس سرّه العزیز) بود، و استاد قاضی مرحوم حاج سید احمد کربلائی، و استاد ایشان مرحوم آخوند مولی حسین قلی همدانی، و استاد ایشان مرحوم حاج سید علی شوشتری، و استاد ایشان ملّا قلی جولا.و بعد از ملّا قلی جولا را نمی شناسیم و نمی دانیم که خود ملا قلی جولا چه کسی بود، و خود حاج سید علی شوشتری هم او را نمی شناخت، زیرا که:
 
مرحوم حاج سید علی شوشتری در شوشتر بود و عالم مبسوط الید آنجا بود. وقتی مرافعه ای درباره ملکی وقفی به میان آمد، عدّه ای مدّعی بودند که این ملک وقف نیست، و وقف نامچه را در صندوقچه ای نهادند و در جای مخصوصی دفن کردند، و آنهایی که مدّعی وقف بودند هیچ مدرکی در دست نداشتند،
 
خلاصه چند روز مرحوم شوشتری در حکم این واقعه حیران بود و طرفین دعوی هم مصرّ بودند و هر روز آمد و رفت می کردند و از مرحوم شوشتری حکم می خواستند، مرحوم شوشتری در همین گیرودار بود که روزی مردی به سویش رفته، در زد کسی دم در آمد و پرسید کیستی آن مرد گفت: به آقا بگو مردی به نام ملّا قلی جولا می خواهد شما را ببیند، وارد خانه شد و در نزد مرحوم شوشتری رفت و گفت آقا من آمدم به شما بگویم که باید از اینجا سفر کنی و به نجف بروی و در همان جا اقامت کنی.بدانکه وقف نامچه این ملک در فلان مکان دفن است و ملک وقف است.
 
مرحوم شوشتری هم ملّا قلی جولا را نمی شناخت، خلاصه دستور داد آن موضع را کندند و وقف نامچه را بدر آوردند، و پس از این واقعه از قضا و مرافعه دست کشید و شوشتر را ترک گفت و در نجف اقامت نمود و در آنجا به درس فقه مرحوم شیخ مرتضی انصاری- رضوان اللّه علیه- می رفت و مرحوم شیخ هم به درس اخلاق او حاضر می شد، تا اینکه مرحوم آخوند ملا حسین قلی همدانی دنبال حقیقت را گرفت و هادی می طلبید، از همدان در آمد چندی در نزد عالمی بسر برده از او چیزی نیافت، به سوی نجف رخت بربست، در محضر مرحوم شوشتری و انصاری حاضر شد و از هر دو کمال استفاضه نمود.
 
چون شیخ انصاری از دنیا رحلت کرد آخوند همدانی در پی نوشتن مطالب اصولیه و فقهیه مرحوم شیخ انصاری شد، مرحوم شوشتری او را منع کرد و گفت این کار تو نیست، دیگران هستند این کار را بکنند، شما باید مستعدّین را دریابید، پس مرحوم آخوند ملّا حسین قلی- أعلی اللّه مقامه- در پی تربیت قابلین شد به طوری که بعضی را از صبح تا طلوع آفتاب و عده ای را از طلوع آفتاب تا مقداری از برآمدن روز و هکذا حتی بعضی را در سر شب و بعضی را در آخر شب تا اینکه توانست سیصد نفر را به طوری تربیت کند که هر یک از اولیاء اللّه شدند، از آن جمله است:
 
مرحوم شیخ محمد بهاری، مرحوم سید احمد کربلائی، مرحوم میرزا جواد ملکی تبریزی، مرحوم شیخ علی زاهد قمی، مرحوم سید عبد الغفار مازندرانی.این بود قسمتی از افادات استاد الهی طباطبائی در آن روز شیخان قم درباره سلسله مشایخ سیر و سلوکشان.
 
هدف سفرای الهی تعلیم و تأدیب بشر استاین بنده ناچیز حضرت استاد علامه طباطبائی- افاض اللّه تعالی علینا برکات انفاسه الشریفة- را در تعلیم و تأدیب چنان یافته است که معلم ثانی ابو نصر فارابی در کتاب تحصیل السعادة در این دو رکن رکین و دو اصل اصیل أعنی تعلیم و تأدیب افاده فرموده است:
 
و التعلیم هو ایجاد الفضائل النظریة فی الأمم و المدن، و التأدیب هو طریق ایجاد الفضائل الخلقیة و الصناعات العلمیة فی الأمم. و التعلیم هو بقول فقط، و التأدیب هو أن یعود الأمم و المدنیون الافعال الکائنة عن الملکات العلمیة بان تنهض عزائمهم نحو فعلها و أن تصیر تلک و افعالها مستولیة علی نفوسهم و یجعلوا کالعاشقین لها. [21]
 
هر یک از تألیفات جناب استاد علامه طباطبائی در این دو اصل مذکور حائز اهمیت بسزا و حاوی نقّادیهای دقیق و عمیق است. به حقیقت آن جناب در تعلیم و تأدیب نفوس مستعدّه در دانشگاه معارف عالیه حقه الهیه أعنی حوزه علمیه قم، در زمانی که علائق به امور طبیعی و لذائذ مادّی دامنگیر اکثر شده است، لطفی است از جانب خداوند متعال که ارزانی داشته شد تا حجت بر همگان تمام باشد، ذلک فضل اللّه یؤتیه من یشاء و اللّه ذو الفضل العظیم.
 
معظم له از شجره علم و تقوی است و چندین پشت از اسلاف آن جناب همه از اماثل و افاضل عصر خود در منقبتین علم و تقوی بودند رضوان اللّه علیهم اجمعین.
 
 
 
آثار عمده قلمی جناب علامه طباطبائی از نظم و نثر:
 
همه آثار آن جناب علم است و فکر، همه حقیقت است و معرفت، همه بحث است و فحص، همه عشق است و عقل، همه قرآن است و حدیث، و و و.هر که سخن با سخنی ضم کند
قطره ای از خون جگر کم کند
  • 1- تفسیر عظیم الشأن المیزان در بیست مجلّد که أمّ الکتاب در مؤلفات او است.
  • 2- اصول فلسفه و روش رئالیسم.
  • 3- حاشیه بر اسفار صدر المتألهین که با اسفار چاپ دوم بطبع رسیده است.
  • 4- مصاحبات با استاد کربن.
  • 5- رساله در حکومت اسلام.
  • 6- حاشیه کفایه که در دست طبع و نشر است.
  • 7- رساله در قوه و فعل.
  • 8- رساله در اثبات ذات.
  • 9- رساله در صفات.
  • 10- رساله در افعال.
  • 11- رساله در وسائط.
  • 12- الانسان قبل الدنیا.
  • 13- الانسان فی الدنیا.
 
 
الانسان قبل الدنیا و فی الدنیا و بعد الدنیا
 
از جمله مؤلفات جناب استاد علامه طباطبائی سه رساله شریف گرانقدر به نامهای: الانسان قبل الدنیا، و الانسان فی الدنیا، و الانسان بعد الدنیا است.همان طور که در صدر این رساله گفته ایم امّ الکتاب آن جناب تفسیر عظیم الشأن المیزان است که بسیاری از امّهات مسائل رسائل او را حائز است، مثل رساله ولایت که تفسیر آیه یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیکمْ أَنْفُسَکمْ [22] حائز آنست. و یا رساله الانسان بعد الدنیا که تفسیر آیه کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً[23] حائز آنست مع ذلک رسائل مفرده را اهمیتی است که همّ واحد در تصنیف و تدوین آن اعمال شده است لذا به رسائل علماء اقبال و اعتنایی دیگر است.
 
مناسب است در این مقام از دانشمند نامور فلکی کامیل فلاماریون فرانسوی یادی شود. فلاماریون را در موضوعات مختلفه مصنّفات سودمند و ارزشمند است از آن جمله کتابی به نام مرگ و راز آن(La mort ET son Mystere) که در سه جلد، اوّلی پیش از مرگ(Avant Lamort) و دومی گرداگرد مرگ Lamort) (Autourde و سوّمی پس از مرگ(Apres Lamort) است.این کتاب فلاماریون را عالم مصری محمد فرید وجدی به عربی ترجمه کرده است و آن را علی أطلال المذهب المادّی نام نهاده است که مانند اصل آن بسیار مفید است.ظاهرا جناب استاد در تسمیه رسائل یاد شده باید ناظر به کار فلاماریون باشد و باید از خود آن جناب پرسید.
 
  • 14- انسان بعد الدنیا.
  • 15- رساله در نبوت.
  • 16- رساله در ولایت.
  • 17- رساله در مشتقات.
  • 18- رساله در برهان.
  • 19- رساله در مغالطه.
  • 20- رساله در تحلیل.
  • 21- رساله در ترکیب.
  • 22- رساله در اعتبارات.
  • 23- رساله در نبوت و منامات.
  • 24- منظومه در رسم خط نستعلیق.
  • 25- علی و الفلسفة الالهیة.
  • 26- قرآن در اسلام.
  • 27- شیعه در اسلام.
  • 28- محاکمات بین دو مکاتبات.
  • 29- بسیار از مقالات علمی که در مجلات علمی منتشر شده است.
  • 30- بدایة الحکمة.
  • 31- نهایة الحکمة.
 
این دو کتاب اخیر (بدایه و نهایه) از متون فلسفی بسیار مهم است، که عالی ترین سیر تکاملی فلسفی الهی از قلم وزین و سنگین چون صاحب المیزان تدوین شد که بحمد اللّه تعالی اکنون در حوزه علمیه قم از کتب درسی طالبان حکمت است.آن کس که ز کوی آشنایی استداند که متاع ما کجائی است
 

خاتمه:

این چند سطر را بطور عجاله به اندازه درایت خودم از معظم له تحریر و بحضور ارباب فضل تقدیم داشتم و مقرّم که حق ترجمه را در حق صاحب ترجمه ایفا نکرده ام. هر چند:مرد را صد سال عمّ و خال اویک سر موئی نداند حال اوولی باز امید است که در فرصت بیشتر وظیفه قدرشناسی ام را نسبت به ساحت مقدّس آن جناب و برادر مکرم او حضرت آیة اللّه جامع المعقول و المنقول آقا سید محمد حسن الهی قاضی طباطبائی قدّس سرّه العزیز و روحی له الفداء که آن هر دو سرور و مولایم بر این بنده کمترین ناچیز، حقوق تعلیم و تأدیب بسیار دارند، به پیشگاه مردم صاحبدل عرضه بدارم.

 
امیر المؤمنین (ع) فرمود: لقد علّمنی رسول اللّه (ص) ألف باب یفتح کل باب ألف باب [24].و عن زرارة و أبی بصیر عن الباقر و الصادق علیهما السلام قالا علینا أن نلقی إلیکم الأصول و علیکم أن تفرّعوا[25].من از مدح و ثنای، مجد و سنای آن جلسه های صبح سعادت که سالیانی دراز در حضور باهر النور استاد تعلیم و تأدیب علّامه طباطبائی، ابواب رحمت از القای اصول معارف الهیه به روی ما گشوده می شد، ناتوانم.
 
جزاه اللّه عن الاسلام و المسلمین خیر جزاء العاملین، قوله سبحانه: إِنَّا لا نُضِیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا.دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام و آخر دعواهم أن الحمد للّه رب العالمین.
 
قم، حسن حسن زاده آملی28 شعبان المعظم 1401 ه ق10 خرداد 1360 ه ش [26]
____________________
پی نوشت ها
  • [1] « نهج البلاغه»، خطبه 131.
  • [2] سوره نحل( 16): 90.
  • [3] سوره زمر( 39): 26.
  • [4]  سوره حجر( 15): 88.
  • [5] سوره بقره( 2): 125.
  • [6] « الميزان» ج 1، ص 277.
  • [7] « نقباء البشر» ص 584.
  • [8] « سوره كهف( 18): 44.
  • [9] « نقباء البشر»، ص 1565.
  • [10] سوره انعام( 6): 92.
  • [11] ؛سوره فصلت( 41): 31- 34.
  • [12] « وافى»، ج 14، ص 65، رحلى.
  • [13] سوره كهف( 18): 110.
  • [14] سوره لقمان( 31): 28.
  • [15] ؛بالاخره در همين روز( سه‏شنبه 9 تير 60) به وسيله دوست فاضل صاحب‏دلى كه در تهران تشريف داشتند از استاد علّامه طباطبائى تلفنى در اين موضوع سؤال شد، در جواب فرمودند:« حق با فلانى( يعنى اينجانب) است، و تعبير به استاد از جهت همان استاد استاد بودن مرحوم سيّد است».
  • [16] « رساله معراجيه» ص 15.
  • [17] « مفاتيح الغيب» ج 1، ص 161، رحلى.
  • [18] « فتوحات مكيه» ج 1، ص 132، باب ششم، چاپ بولاق.
  • [19] « شرح نهج البلاغة» ج 1، ص 341، چاپ سنگى.
  • [20] « اسفار» ج 4، ص 75، رحلى، چاپ سنگى.
  • [21] « تحصيل السعادة» ص 29، چاپ حيدرآباد دكن.
  • [22] ؛سوره مائده( 5): 105.
  • [23] سوره بقره( 2): 213.
  • [24] « بحار» ج 7، ص 281، چاپ كمپانى.
  • [25] « مجمع البحرين»، ماده« فرع».
  • [26] حسن‏ زاده آملى، حسن، هزار و يك كلمه، 7جلد، بوستان كتاب(مركز چاپ و نشر دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم) – قم، چاپ: دوم، 1381 ه.ش.
  •  
  •  
  • منبع : پایگاه اطلاع رسانی حوزه

زندگینامه محمدبن جرير طبرى

روش تفسير قرآن به منقولات : ازمفسر محقق محمدبن جرير طبرى

پيدايش مقام علمى طبرى مـنابعى كه به شرح حال پيشواى مفسران , محمد بن جرير طبرى پرداخته اند تاريخ ولادت او را در اواخـر سـال 224 يا آغاز 225 ذكر كرده اند و محل ولادت او, شهر آمل , مركزاستان طبرستان بوده است .

هر چند نسبت دادن خصوصيات فرد به ويژگيهاى محيط ماده و طبيعى او, كارى منطقى به نظر نمى آيد, لكن واقعيت ملموس ما را بر آن مى دارد كه نمونه هايى از ويژگيهاى طبيعى سرزمينى را كـه طـبـرى در آن , رشـد يـافته و خود, آن را بيان كرده , پيدا كنيم , چنان كه در آينده آن را شرح خواهيم داد.

تـاريـخ نويسان جغرافيدان مى گويند: علت نامگذارى سرزمين طبرستان [تبرستان ] اين است كه سرزمينى كوهستانى و چشمه سار بوده و مردمى جنگجو داشته و سلاح دستى آنان غالبا طبر [تبر] بـوده اسـت و سـرزمينى كه چنين وضعيتى داشته باشد, ناگزير مردمش سخت كوش و صبورند, يعنى حالات روحى شان هم مانند ظاهر مادى آنان است .

چـنـيـن بـر مى آيد كه مردم اين سرزمين , پيروان سر سخت اهل بيت (ع ) بوده اند و اين موضوع را بسيارى از جغرافيدانان عرب نقل كرده اند, لكن ما در اين جا به ذكر داستانى كه قهرمان آن طبرى بوده و يكى از شاگردانش نقل كرده قناعت مى كنيم : عـبـدالـعزيز پسر محمد طبرى گويد: گروهى از دوستان ما به من خبر دادند كه روزى ,پيرمرد مـسـنـى را ديـدنـد كه پيش طبرى آمد.

او به احترام وى تمام قد بلند شد و او را گرامى داشت و سپس گفت : ايـن مـرد به خاطر من , كار سختى را متحمل شده كه حق بسيارى به گردن من پيدا كرده است : مـن وقـتى وارد سرزمين طبرستان شدم كه در آن سرزمين , سب و لعن ابوبكر و عمررواج داشت .

[اهل سنت ] از من خواستند كه فضايل آنها را بيان كنم .من اين كار را انجام دادم , اما حاكم آن جا از اين عمل ناخشنود شد و به جستجوى من پرداخت .
اين شيخ كه از قضيه آگاه شده بود به من خبر داد كه تو را مى جويند, من پنهانى از شهر گريختم .وشيخ به دست حاكم افتاد و به خاطر من هزار ضربه شلاق بر او زدند.

اگـر شـرح حـال بسيارى از بزرگان ما را اساطير و داستانهاى افسانه اى در برگرفته بدان سبب اسـت كـه اغـلب اين داستانها مفهومى را داراست كه از شخص مورد نظر انتظارمى رود و هر چند داستانهايى خيالى است , اما از يك واقعيت حكايت مى كند.

روايتى كه درباره طبرى , دورانى كه هنوز در شكم مادر بوده , از زبان خودش چنين نقل شده است : پدرم در باره من خواب ديده بود كه من پيش روى رسول خدا ايستاده ام درحالى كه فلاخنى پر از سـنـگ در دسـت دارم و جلو روى آن حضرت تيراندازى مى كنم وچون خواب خود را براى مفسر نـقـل كـرد, او گـفـت : اين پسر تو, وقتى كه بزرگ شود جزءعلماى دين و مدافعان شريعت نبوى خواهد بود, از اين رو, پدرم از همان دوران كودكى ام مرا بر طلب علم كمك فراوان مى كرد.

ايـن خـواب اشاره است به آنچه از اين فرزند انتظار مى رود, زيرا نشانى از ديانت محيطى است كه اين جوان با استعداد در آن رشد و نمو مى كرده است .

در خواب ديدن پيامبر جز به بخشى از عمرش كه آن را در راه خدا گذرانده تعبيرنمى شود.
به هر حال , طبرى خود, خطوط اين پايه گذارى دينى را براى ما ترسيم كرده ,چنين مى گويد: در سن هـفـت سـالـگـى قرآن را حفظ كردم و در هشت سالگى براى مردم نماز خواندم و در نه سالگى به نوشتن حديث پرداختم .
هنگامى كه محمد بن جرير طبرى به حد بلوغ رسيد, سفرهاى علمى خود را از دورترين نقطه شرق اسلامى به سوى غرب آن آغاز كرد.

نقطه اى كه اين مسافرتها در آن آغاز شد,سرزمين رى و نواحى آن بـود, بـه آن جـا مسافرت كرد تا علم حديث را از محمد بن حميدرازى و مثنى بن ابراهيم ابلى بياموزد و خودش چنين مى گويد: ما حديث را از ابن حميد مى نوشتيم و او هر شب چندين مرتبه پيش ما مى آمد و آنچه نوشته بوديم از ما مى پرسيد و مجددا آنها را بر ما مى خواند.

چيز ديگرى كه در منطقه رى براى طبرى ميسر شد اين بود كه علم تاريخ را از محمد بن احمد بن حماد دولابى آموخت , در حالى كه براى حضور منظم در جلسات درس حديث ابن حميد نيز سعى فراوان داشت .

در اين باره طبرى خود مى گويد: پـيـش احـمـدقـمـاد دو لابـى كـه در يـكـى از دهـات رى بـود مـى رفـتـيم و همين كه درس تـمـام مـى شـد,مـانـنـد ديـوانـگان دوان دوان برمى گشتيم تادر جلسه درس ابى حميد شركت كنيم .
روايات حاكى از آن است كه طبرسى بيشتر از صد هزار حديث از ابن حميد نوشته بوده است .

مـرحـله دوم زندگانى علمى در عراق آغاز شد.اين دو دوره براى آموختن حديث به بغدادمى رود تـااز احـمـد بن حنيل استفاده اما پيش از آن كه به بغداد برسدمتوجه مى شودكه ابن حنين از دنيا رفـته است .

لذاازآن جامنصرف ميشود وبه واسطمى رود ودرآن جا ازگروهى حديث مى آموزد واز آن جـا عـلـم قرائت را از سليمان طلحى وحديث رااز گروهى آموخت كه فاضلترين آنان ابوكريب محمد بن علاءهمدانى از بزگترين علماى سختكوش حديث بود,چنان كه طبرسى دريك برخورد او باشاگردانش چنان مى گويد : روزى بادانشجويان علم حديث ,به در خانهاش رفتيم ,سرش رااز دريچه خانه اش بيرون آورد,وقتى ديـد كـه دانـشجويان اجازه ورود مى خواهند, فرياد زد: كدام يك ازشما آنچه ازمن نوشته ايد حفظ داريد؟ دانشجويان به يكديگر نگاه كردند وآنگاه به من نظر انداختندوگفتند :آيا توهر چه نوشته اى حـفـظ دارى ؟گـفتم آرى .

روبه استاد كردند و گفتند:ازاين بپرس .وقتى از من سئوال كرد من پـاسـخ اورادرسـت گفتم پس سئوالات زيادى ازمت كردباحدى كه موقعيت مراپسنديد وگفت وارد شوپس من وارد شدم واز احاديث خود به من آموخت .
چنان كه نقل مى شودبيشتر از صدهزار حـديـث از ابـوكـريت شنيد.

طبرى دربغداد توقف مى كند وعلم قرائت رااز احمد بن يوسف تغلبى مـى آمـوزد وفـقـه شـافـعـى راازحـسـن بـن مـحـمد صباح زعفرانى وابوسعيد اصطرانى فرامى گـيرد.
طبرى در بغداد علم لغت وشعر رااز بزرگانى فراگرفت كه تاريخ نام بعضى از آنها رابراى مـاثـبـت كـرده اسـت ازجـمـلـه ثـعـلـب مـى گـويد: مدتها پيش از آن كه مردم زيادى دور مرا بگيرند,ابوجعفر طبرى اشعار شعرا را پيش من آموخت .

استاد به شاگردش مى بالد چنان كه روايت ابـوبـكـر بـن مجاهد به آن اشاره مى كند او مى گويد:ابوالعباس روزى ازمن سئوال كرد:در نواحى شـرق بـغـداد چـه كـسـى از دانـشـمـنـدان عـلـم نـحـو نزد شما باقى ماندهاست ؟گفتم علما هـمـه مـردهـانـد.

گـفـتـايـا سـرزمـيـن شـمااز علما بكلى خالى شده است ؟گفتم آرى گفت اوازدانـشـمـنـدان بـزرگ مـذهـب سـخـت گـيـر وبـداخلاق بودوكمتر به مهارت علمى كسى گـواهـى مـى داد.
طـبـرى پـس از بـغـداد بـه مـقـصـد شـام بـيـرون رفت ودرانجا باعباس بن ولـيـدبـيـروتـى مـقرى برخورد وتمام قرآن رابه روايت شاميان از او آموخت .

در بيان اخبار ى كه دربـاره طـبـرى وارد شده وتمام زندگانى اورادر بر مى گيردتعداد بسيار كمى ابين اخبار حاكى ازانتقال واقامت او به شهرشام است وامااخبارى نيز به ما رسيده كه اشاره به اين داردكه اودر سال 203,اوايل دوران احمدبن طولون به مصر رسيده ومدتى در فسط ط زيسته وسپس از آن جا به شام عزيمت كرده است اين اخبار حاكى از آن است كه وى در سال256 از شام به مصر برگشته ودرآن جابامالك نزد شاگردان عبداللّه بن وهب تعليم يافته وفقه شافعى رانزد بزرگان آنها از جمله ربيع بن سليمان مرادى ومحمد بن عبداللّه بن حكم وبرادرش عبدالرحمان واسماعيل بن ابراهيم مزنى آموخته واسماعيل در تعداد ازمسائل از جمله مساله از جمله مساله اجماع بااو مخالفت كرده است .

سرانجام طبرى پس از آن كه در بغداد به تحصيل فقه مذهب شافعى پرداخت وتحقيقات خود رادر مصر به پايان رسانده از ميان آراى فقها نظير اى رابرظبق اجتهاد خودبرگزيد.

طـبـرى دربـاره اسـتـقـبـال عـلـمـى كـه در مصر از وى مى شوداظهار مى داردكه وقتى داخل مصرشدهمه علماى مصر به ملاقاتش آمدند ودرباره تحقيقات علمى اش اوراآزمايش كردند.

از جـمـلـه كسانى كه آن زمان درآن جابودندابوالحسن على بن سراج مصرى است كه مردى اديب وبـافـضـيلت بودوهر اهل علمى كه داخلش شهر مسلط مى شد به جستجوى اومى پرداخت وچون آوازه طـبـرى در مصر پيچيد ,ابن سراج به ديدار او آمد وديد ودانش گسترده است وبه هر سوالى پـاسـخ مـنـاسب مى دهد ازجمله درباره شعر طرماح بن حكيم از او سوال كرد وبا اين كه در مصر كـسـى ايـن شـعر رادر خاطر -نداشت اماديدطبرى آن راحفظ دارد.

ازاو خواست كه به وى كمك كندوواژه هاى مشكل آن راتفسير كند(اوپذيرفت )شيخ هم از بيت المال در جامع شهر به او كمك مـى رساند ونيز در مصر به عالم تازه وارد محمدبن اسحاق بن خز يمه بر خورد كردونوشته اورا در سيره خواند وآن رااز منابع كتاب تاريخ خود قرار داد.

پـس از مـصـر بـه بغداد واز آن جا به طبرستان مى رود.
ومرتبه دوم به بغداد باز مى گرددوسپس مـى شـنـويم كه در سال 290 ه در طبرستان مى زيسته است وآنگاه چيزى نمى گذرد كه بغداد به سوى خود مى كشد وازآن تاريخ به اين شهر رفته وتااواخر زندگى اش درآن جامانده است .

زمينه هاى فكرى طبرى زمـانى مى توانيم به احاطه علمى وموقعيت فكرى دانشمندى دست يابيم كه احاطه به شرايط پايه ريزى علمى وراههاى نتيجه گيرى از آن ونيز روشهاى علمى شاگردانش براى ماميسر باشد.

هـمه اين مسائل از كزارشهاى كه درباره صبرى نقل شده به قدركافى براى ماآماده است مادر اين جابه رواياتى مى پردازيم كه مهمترين اصول فكرى در شخصيت علمى طبرى روشن ومشخص مى سازد:

الف – فهم وانديشه او درباره قرائت و علوم قرآنى :روايات موجود است كه موضوع دانش اورادرعلم قرائت وبرجستگى اورادر تلاوت قرآن روشن مى سازد: ابـوعـلـى طـومـارى مى گويد در شب ماه رمضان هنگام مراسم نماز تراويج جلوى روى ابوبكربن مجاهد چراغدار بودم .
يكى ازشبهاى دهه آخر ماه رمضان از خانه اش خارج شد و ما همراهش بوديم و چـون به مسجدش داخل نشد و از آن جا عبور كرد تا اين كه بردر مسجد طبرى ايستاد و طبرى مـشغول خواندن سوره الرحمان بود.
ابوبكرايستاد و قرائت طولانى او را گوش كرد و پس از اتمام به جـانـب مسجد خودبرگشت .
آن جا به او گفتم :استاد مردم رابه انتظار گذاشتى وبراى شنيدن قـرائت ايـن مـردآمدى ؟كفت اى ابوعلى ساكت باش !گمان نمى كنم خداوند انسانى راكه چنين خوب قرآن تالاوت كندآفريده باشد.

شـاگـردش عـبدالعزيز طبرى مى گويد:به دليل شيرينى تجويد كه در قرائت قران طبرى وجود داشـت مـردم ازدور ونـزديك براى نماز خواندن پشت سراو حاضر مى شدند وقرائت و تجويد او را استماع مى كردند.

 قابل توجه ادامه مطلب به علت اشکال در سی دی قابل کپی وانتشارنمی باشد

روشهای تفسیر قرآن // سیدرضا مودب

زندگینامه ابوعبيده معمر بن مثنى

 ابوعبيده و كتاب او مجاز القرآن

مـا هـمـواره علاقه منديم , سعى و كوشش مسلمانى را كه در راه خدمت به اولين كتاب مسلمانان يـعنى (قرآن ) انجام مى دهد و نيز همه جوانب زندگى او را تا آنجا كه منابع ومصادر از وى سخنى بـه مـيان آورده اند آشكار ساخته و مورد بررسى قرار دهيم , در غيراين صورت ما تصورى درست و هـمـه جـانبه اى از آنها به دست نخواهيم آورد و جز اندكى از زندگى آنها براى ما روشن و قطعى نـخـواهـد بـود.

بـنـابر اين مى توان گفت كه مهارتها وگرايشهاى فكرى يك فرد بدون ترديد در تـاليفات علمى او منعكس مى شود, از اين روست كه تفاسير قرآن , در ترسيم تصورات ذهنى مفسر از ارزش والايى برخوردار است و مفسر نيز به نوبه خود اگر فرهنگ و انديشه او به شخصيت علمى وى بـى نـيـازى بخشد,آخرين تفسير او منبعى با ارزش در تاريخ انديشه عصر و زمانى مى شود كه تـفـسـير خود رادر آن تاليف كرده است .

بنابر اين اهميت دادن به دانش و مهارت مفسر و بررسى آثارزندگى و فعاليتهاى گوناگون وى ما را به شناختى آگاهانه از شيوه او در تفسير قرآن و راه وروش او در تفهيم و تفهم مى رساند.

به اعتقاد من , هيچ مفسرى به اندازه ابوعبيده معمر بن مثنى – كه محور بحث ماست -نيازمند اين نيست كه همه دقايق زندگى او مورد تفحص و بررسى قرار گيرد, زيرا او ازجهاتى مهم بود: اولا, فارسى زبانى بود متعصب و ضد عرب , ثانيا, يهودى زاده بود, وثالثا, او مسلمانى بود كه علوم و معارف گسترده اى را بخوبى مى دانست اهميت اين مرد هنگامى كه به عنوان يك مفسر به تفسير كـتـاب خـدا مى پردازد, از همه اين جهات ناشى مى شود, از اين رو ما تلاش خود را اخبارى كه در منابع عربى درباره ابوعبيده ذكر شده است متمركزمى كنيم .

ابـوعـبيده در سال 110 هجرى متولد شد.قفطى در اين مورد خبرى ذكر كرده كه خلاصه اش اين اسـت : امـيـر جـعفر بن سليمان از ابوعبيده راجع به زبان ولادتش سوال كرد, او گفت : پاسخ اين سوال را, عمر بن ابي ربيعه مخزومى پيش از من داده است .
هنگامى كه از وى سوال شد, چه وقت تولد يافتى ؟ پاسخ داد: در شبى كه عمر بن خطاب از دنيا رفت , و من نيز در شبى كه حسن بن ابى الـحـسن بصرى مرد تولد يافتم و آن شبى از سال 110 هجرى بود.
بنابر اين سال تولد من و عمر بن ابى ربيعه يكى است .ولـى علان شعوبى مى نويسد: ابوعبيده در سال 114 هجرى متولد شده و نظير اين اختلاف نظر را در تـاريـخ فـوت او نيز مى بينيم , و به هر حال اين بحث تاثيرى بر آنچه مادرصدد بيان آن هستيم , ندارد.
عـلان شعوبى شخصا ادعا كرده كه ابوعبيده ملقب به سبخت , از مردم ايران و عجمى الاصل بوده است .
سيرافى نقل مى كند كه چون از اصالت ابوعبيده سوال شد, گفت : پدرم به من خبر داد كه پدرش در با جروان يهودى بود, و ابن خلكان معتقد است : باجروان نام قريه اى ازتوابع بلخ است , چنان كـه نـام شـهرى در ارمنستان , از توابع سروان نيز مى باشد.
او اين قول را كه ابوعبيده از اهالى اين شهر باشد, ترجيح مى دهد.
در هـر صـورت زادگـاه او خـواه شـهـر بـوده يا روستا, هر دو از توابع ايران است و در صورتى كه ابـوعبيده يهودى زاده و عجمى الاصل بوده باشد, غلام بنى عبيداللّه بن معمر تيمى ازعشيره مرة بن كعب بن لوى بوده , يعنى تربيت شده عرب است .

ايـن قـبيل اخبار متفرقه اطلاعات كمى از بدو پيدايش و تولد ابوعبيده در اختيار, گذشته است و علاوه بر آنها اخبارى كه وضعيت خانوادگى و يا چگونى دوران كودكى او را درايران براى ما بيان كـند و نيز بگويند كه زندگى علمى او در عراق چگونه سپرى شده است , وجود ندارد جز يك خبر ضـعـيـفـى كه ياقوت حموى آورده , به اين مضمون كه ابان بن عثمان بن يحى بن زكرياى لولوى اسـتـاد ابوعبيده و ابن سلام جمعى نيز بوده است واين دو شاگرد اشعارى را از استادشان (آبان ) نـقل كرده اند و نيز مفاد خبر ديگرى كه ياقوت نقل مى كند, اين است كه ابوعبيده لغت را از يونس بن حبيب وابو عمرو بن علاءفرا گرفته و او اين خبر را به هشام بن عروة اسناد داده است .

ولى روى هم رفته اقوال متضمن و مويد وسعت دانش و اطلاعات اوست , و سخن جاحظ در باره او براى ما كافى است كه مى گويد: در ميان اصحاب اجماع و غير آنها,فردى داناتر از او در همه علوم نبود قول يزيد بن مرة گفته جاحظ را بيشتر تاكيد مى كندآنجا كه مى گويد: از ابوعبيده درباره هيچ دانشى سوال نمى شد مگر اين كه سوال كننده گمان مى كرد وى به علوم ديگر (جز علم نحو) آشنا نيست و به هيچ علمى بيشتر از اين علم نپرداخته است .

اگر به منابع اوليه دانشها و مهارتهاى ابوعبيده مراجعه كنيم , او را به مدرسه منبع وابسته خواهيم يافت :

1 – فرهنگ يهود كه آن را از نياكانش به ارث برده بود.
2 – فرهنگ ايرانى كه آن را در وطنش آموخته بود.
4 – و بالاخره دانش عربى كه براى تحصيل آن تلاش كرد تا اين كه به آن شهرت يافت .
اگـر تـمام كتابهاى ابوعبيده سالم و محفوظ مانده بود, قادر بوديم كه ابعاد شخصيت علمى او را بـروشـنـى به تصوير كشيم .

بنابر اين , براى ما به آسانى مقدور نيست كه از ميزان دانشى كه وى از ناحيه يهود به دست آورده است , آگاه شويم و به عنوان مثال همين دانش را در كتاب مجاز القرآن وى كـه كاملا خالى از اسرائيليات است , توضيح دهيم وياقوت حموى نيز تمام تاليفات ابوعبيده را ذكـر نـكرده است و در ميان كتابهايى هم كه ازاو به ثبت رسانيده , كتابى كه در زمينه اسرائيليات تاليف كرده باشد, وجود ندارد.

ولى در مورد دانش ايرانى ابوعبيده , آثار و شواهد كاملى كه دال بر اين دانش اوست وبسيارهم در آن غـلو كرده , وجود دارد.

او اين دانش را در بدگويى از عرب و تعصب عجمى خود به كار گرفته بـود, و بـه هـمـيـن جهت وى يكى از روساى شعوبيين به شمارمى آمد.

ابن نديم در الفهرست , نام برخى از كتابهايى را كه وى در آنها به بدگويى از عرب پرداخته , ذكر كرده و نوشته است : ابوعبيده مـعـايـب عرب را منتشر و آنان را مفتضح ورسوا مى ساخت .
از جمله كتاب لصوص العرب و ادعياء الـعرب را بر ضد عرب نوشت واز سوى ديگر كتابى در فضيلت ايرانيان تاليف كرد و به وسيله آن به عـرب فـخـرمـى فـروخـت .
او تاليف ديگرى در اخبار مربوط به ايرانيان دارد, و سعودى در مروج الـذهـب از آن نام مى برد, در اين كتاب ابوعبيده سلسله سلاطين ايران و جانشينانشان و نيز اخبار وسـخـنـان و تـيره هاى مختلف آنان و همچنين شهرها و دهستانهايى كه بنا كردند و نهرهايى كه كندند, و خانواده هايشان و نام و نشان هرگز: از آنان , از قبيل شهارجه و ديگران راتوصيف مى كند و هدف ابوعبيده از نوشتن اين گونه كتابها اين بود كه برترى خود را برعرب – كه كشورش را فتح كرده و آن را به نور اسلام روشن ساخته بودند – به اثبات برساند.
ابـن قـتـيـبه يكى از روشهايى را كه ابوعبيده در بد نام كردن عرب دنبال مى كرد, براى ماترسيم كـرده اسـت .
او آنـچـه عرب بدان افتخار مى كرد, به استهزاء مى گرفت .
عرب به قوس حاجب [نام شخصى است ] فخر مى ورزيد و به وفادارى او عزت مى جست ,وابوعبيده كار حاجب را كوچك و كم ارزش شمرده است .
او قول شاعر عرب :

ايا ابنة عبداللّه وابنه مالك
ويا ابنة ذى البردين والفرس والورد

اى دخـتـر عـبـداللّه و دخـتـر مالك و اى دختر صاحب دو عباى پشمين و اسب و گله شتر را با تـمـسخر نقل مى كرد و از اين كه آنها خود را مى ستايند كه پدرانشان داراى عباب پشمى و اسب و گله شتر هستند, اظهار شگفتى مى كرد.

ابـوعبيده در آن كتاب به مقايسه شاهان ايران و تاج و تخت آنان مى پردازد و نقل مى كند كه خسرو پـرويـز نـهـصـد و پـنـجـاه پيل در اصطبلهايش داشت , و هزار كنيز در خدمت او بودند ودر اتاق مخصوص وى كه مشرف بر وارد شوندگان بود, هزار ظرف طلا وجودداشت .

شـيـوه ديـگـرى كه ابوعبيده – و ديگر شعوبيين (ملى گرايان ) – در بدگويى از عرب بدان روى آورده بودند, جعل داستانهاى زشت در شرح اشعار يا مثالهاى عرب بود.

راه و روش سـومى كه در كار او مشاهده مى كنيم اين است كه ابوعبيده مطلبى را به غيرگوينده آن نـسبت مى داد, و هدف او و همسلكانش به فساد كشاندن فرهنگ و ادب عرب و محو نشانه هاى آن بـود تـا اين كه فرهنگ قابل اعتمادى براى عرب باقى نماند و عزتى راكه عرب به خاطر ميراث شـعـرى خود ذخيره كرده بود از ميان ببرد, اشعارى كه دربردارنده مفاخر عرب و حافظ انساب و جـنـگهايشان و بازگو كننده برداشتها و افكار عرب و نشان دهنده وضعيت محيط و اجتماعى آنها بود و ابوعبيده درباره اين دو بيت شعر:

هينون لينون ايسار ذووكرم
سواس مكرمة ابناء ايسار فرزندان عمرو غنوى

, هرمخو, ثروتمند صاحب كرم بزرگ برورده و غنى زاده اند

ان يسالوا الخير يعطوه وان خبروا
فى الجهد ادرك منهم طيب

اخبار اگـر از آنـان طـلـب خـير شود, آن را عطا كنند و چنانچه از تلاش و كوشش آنان خبر داده شود خبرهاى خوبى از آنان دريافت شود.
مـى گـويد: اين شعر از عرندس كلابى است كه در آن بنى عمرو غنويين را مى ستايد, ولى اصمعى مـنـكـر ايـن نـسبت است و مى گويد: محال است كه كلابى , غنوى را مدح كند زيراآنها با يكديگر دشمن بودند.

با توجه به ناپديد شدن كتابهايى كه شعوبيه براى بدنام كردن عرب نوشته بودند – ازجمله تاليفات ابـوعبيده – معلوم مى شود مهمترين علت نابودى آنها اين بوده است كه مسلمانان , ملى گرايان را گـرايـشـى ضـد اسلامى به شمار مى آوردند, از اين رو از بازگوكردن آنها اجتناب مى ورزيدند و افـرادى مانند جار اللّه زمخشرى كه اسلامشان درست است از اين گرايش بيزارى جسته اند, او در مـقدمه كتاب خود, المفصل , خداوند را به خاطر اين كه او را بر فطرت طرفدارى از عرب و تعصب داشتن نسبت به آنها آفريده , و اورا از پيوستن به گروه ملى گرايان مبرا ساخته , سپاس مى گويد: آنـچـه ذكـر آن گـذشـت آثار دانش فارسى ابوعبيده بود و چيزى كه باقى مى ماند اين است كه با دانـش عـربـى او آشـنـا شـويـم .

ابـن قتيبه در كتاب خود, المعارف , درباره او مى نويسد:بيگانگى ابـوعـبيده با عرب و اخبار وقايع آن محسوس تر بود.
سيرافى مى گويد: ابوعبيده داناترين مردم به انساب عرب و جنگهاى آنان بود, او كتابهاى بسيارى درباره جنگهاى عرب دارد, مانند كتاب مقاتل الفرسان , و نيز كتابهايى درباره جنگهاى معروف عرب نوشته است .

مـبـرد, اصمعى و ابوعبيده را با يكديگر مقايسه مى كند و او معتقد بود ابوعبيده و اصمعى قهرمان شـعر و غرائب معانى بودند ولى ابوعبيده در علم انساب بر اصمعى برترى داشت و اصمعى در علم نحو از ابوعبيده داناتر بود.

ابـن مناذر, دانش لغويين بزرگ قرن سوم هجرى را مقايسه مى كند و عقيده دارد كه اصمعى ثلث (13) لـغات و ابوعبيده نصف لغات و ابو زيد دو ثلت (23) آنها را پاسخگومى باشند.
اين عبارت ابن مـنـاذر بر خلاف ظاهرش تفسير شده است و گفته اند: منشا اين تفاوت , كمى و زيادى دانش آنان نـبـود, بلكه منشا آن وسعت فراگيرى و حفظ و اظهارنظردر لغت و محدوديت در اين مورد بوده اسـت , بـرخـى از آنـان مانند اصمعى در امرفراگيرى لغت دچار زحمت و فشار بودند.

ابوعبيده – چـنـان كـه ابـوالـطـيب گويد – از ميان اين سه نفر داناترين آنها نسبت به جنگها و اخبار عرب , و جامعترين فرد در علوم عربى بود, فراء درباره ابوعبيده مى گويد: او كاملترين مردم و داناترين آنان به جنگهاى عرب ومذاهب آنهاست .

از ابـوعبيده نقل شده است كه مى گفت : در جاهليت و اسلام هيچ گاه دو اسب سوار, با هم روبرو نـشـده انـد جـز ايـن كـه مـن نوع اسب آنها و سواركاران آن دو را مى شناسم , و اين سخن با وجود اغراق آميز بودنش بدون ترديد بر دانش وسيع او نسبت به اخبار عرب دلالت مى كند.

قفطى نقل مى كند كه ابوعبيده گفت : مثالهايى را كه بر روى برگه هاى كاغذ نوشته شده بود به جعفر بن سليمان دادم , از من سوال شد چه تعداد است , گفتم : چهارده هزار مثال .

قفطى با اظهار تـعجب از اين احاطه علمى و مهم دانستن آن چنين مى گويد: بنگر به اين گستردگى دانش در نقل مثالها و بين آنچه ابوعبيد قاسم بن سلام نقل كرده است , زيرا اوپس از كوشش زياد هزار مثال آورده است .
شـايـد بـهترين دليل بر وسعت دانش عربى ابوعبيده كتاب او النقائض بين جرير والفرزق باشد.
او اشـعارى را كه ميان جرير و فرزدق رد و بدل شده و در جواب يكديگر گفته اند,در اين كتاب ذكر كـرده و برخى از اشعار مشكل و كلمات نامانوس را تفسير كرده و شروع كاملى بر جنگهاى عرب و وقايع مهم آن كه بعدا جزو منابع عربى به حساب آمده , نوشته است .

اين كتاب نشانه وسعت دانش و اطلاع ابوعبيده از ادب و شعر و تاريخ عرب وقبايل و انساب آنهاست , بدون ترديد به خاطر همين شـهـرت عـلـمى ابوعبيده در دانش عربى بود كه هارون الرشيد او را در سال 188 ه.ق از بصره به بغداد آورد و در آن جابرخى از كتابهاى ابوعبيده را آموخت .

بـويـژه در فـرهنگ اسلامى – چنان كه ياقوت حموى گويد – ابوعبيده را اولين كسى مى يابيم كه درباره غرائب و الفاظ مشكل حديث كتاب نوشته است .
دارقطنى در باره وى گفته است : ابوعبيده شخص بدى نيست هر چند او متهم به داشتن برخى از عقايدخوارج و بدعتگذارى است .

او با آن كه به دانش عربى كاملا مسلط بود پاره اى نقاطضعف نيز داشت , به عنوان مثال او خوش بيان نبود به طـورى كـه بـاهلى صاحب كتاب المعانى مى گويد: هرگاه دانشجويان در مجلس درس اصمعى حـضـور مـى يـافـتند, دانشى كه از او كسب مى كردند مانند سرگينى بود كه از بازار در به دست مـى آوردنـد ولـى هرگاه براى كسب علم نزد ابوعبيده مى رفتند, مثل اين بود كه درى را از ميان سرگين برمى گرفتند, و علتش اين بود كه اصمعى از بيان خوبى برخوردار بود و اشعار و مطالب كـم ارزش را به گونه اى توصيف مى كرد كه زشت را در نظر مخاطب زيبا جلوه مى داد, هرچند با ايـن وصـف بـهـره عـلمى چندانى عايد [مخاطب ] نمى شد, ولى ابوعبيده با وجود آن علوم زيادى مـى دانـسـت و مى توانست بهره زيادى از دانش خود به ديگران برساند, بيان خوبى نداشت و اشعار عـربى را شكسته و نادرست مى خواند, و آنها را با ذوق شعرى وبرداشت خود تفسير نمى كرد, و در تفسير شعر دچار اشتباههايى مى شد.قفطى نقل مى كند.
اين شعر جرير كه :

طرب الحمام بذى الاراك فهاجنى
لازلت فى فنن وايك ناضر

 آواز كبوتر در ذى الاراك مرا به هيجان آورده , من هنوز در ميان باغستانها و درختان انبوه شاد و با طراوتم بر عمارة بن عقيل بن بلال بن جرير خوانده شد, تا به اين شعر او رسيدند: اما الفواد فلايزال موكلا—– بهوى جماعة او بريا العاقر اما دلم همواره در هواى حمامة يا بيابان عاقر است تـوزى از عمارة پرسيد, منظور از حمامه و عاقر چيست ؟ عماره گفت : رفيق شماابوعبيده چه مى گويد؟: پاسخ داد, او مى گويد: منظور, دو زن هستند, عماره خنديد وگفت : آنها دو توده شن در جـانـب راسـت و چـپ خـانه من است .

علاوه بر اين ابوعبيده خود اشعار ركيكى مى سرود, و از چـيـزهـايـى كه بر او عيب گرفته مى شد اين بود كه هرگاه سخن مى گفت يا قرآن مى خواند به اشـتـبـاه خود اطمينان داشت و مى گفت : علم نحو غيرقابل اطمينان است .

از اين رو – چنان كه ابـن نـديم نقل مى كند – قرآن را با نگاه خودمى خواند زيرا او دريافته بود كه اگر قرآن را با صداى بلند بخواند, در قرائت آن اشتباه مى كند.

بـدون ترديد همين علومى كه ابوعبيده آموخته بود به او شايستگى اين را داد كه همراه اصمعى به دربـار هـارون الـرشيد راه يابد, ولى هارون , اصمعى را براى همنشينى با خودانتخاب كرد, زيرا او خـوش صـحـبـت تـر و براى مجالست با سلاطين شايسته تر بود, و ازبابت همين انتخاب مى بينيم ابوعبيده و اصمعى بر ضد يكديگر زياد شعر گفته اند, و هريك به مخالفت با ديگرى پرداخته است و حق اين است كه در وراى اين اختلاف يك حقيقت بزرگ نهفته است و آن اين است كه هر يك از اين دو نفر (ابوعبيده واصمعى ) درعصر خود نماينده دو طرز تفكر متفاوت بودند.

اصمعى به دليل عرب بودنش مروج انديشه عربيت بود و در راه نشر آن تلاش مى كرد, اودر صحت آنچه نقل مى كرد, دقت داشت و جز نقل صحيحترين لغات را تجويز نمى كرد.
اصمعى از بيم اين كه مبادا اشتباه كند, از پاسخ گفتن به مسائل قرآن و حديث اجتناب مى ورزيد, و اشعارى را كه هجو و دشـنـام در آنـها بود, اظهار نمى كرد و گويى معتقد بود كه اين كارها دين او را فاسد مى كند يا به نـظر وى هجو كردن افراد موجب پايين آمدن ارزش و احترام هجو شدگان يا قبيله آنها مى شود و اين امر به عربيت كه مايه عزت او بود, لطمه مى زدند.

ولـى ابـوعـبـيـده نماينده طرز تفكر شعوبيه و فردى عجمى بود و عرب نزد او حرمتى نداشت , به طورى كه زبان به دشنام آنان و ذكر معايبشان مى گشود.
وانگهى باآزادانديشى قرآن را تفسير به راى مى كرد, و اصمعى به خاطر اين عمل , او را موردمواخذ قرار مى داد, چنان كه بزودى در پايان همين بحث تفصيل گفتار وى خواهد آمد.

از اين رو جماعت عرب گرد اصمعى مى چرخند و به حمايت از او و عقيده اش مى پردازند.
شعوبيها پـيـرامون ابوعبيده گرد مى آيند و به دفاع و پشتيبانى از وى برمى خيزند, و بدين وسيله با مكر و حيله خود را به دربار سلاطين مى رسانند و مى بينيم اسحاق بن ابراهيم موصلى – كه ايرانى است – به فضل بن ربيع مى گويد: 

عليك ابا عبيده فاصطغه
فان العلم عند ابى عبيدة

بر تو باد به ملازمت با ابوعبيده او را برگزين چرا كه علم در نزد ابوعبيده است .
وقديه وآثره عليه —– ودع عنك القريدبن القريده و ابـوعـبيده را مقدم بدار و او را بر بوزينگك ترجيح بده و بوزينگك پسر بوزينگك را ازخود طرد كن .

مقصود وى از كسى كه در بيت دوم هجو كرده اصمعى است .
ابو نواس , شاعر شعوبى , ابوعبيده را بر اصمعى مقدم مى دارد و دليلش اين است كه ابوعبيده كسى بـود كـه اگـر بـه او امكان مى دادند, اخبار اولين و آخرين را براى مردم بيان مى كرد ولى اصمعى بلبلى بود كه با آواز خود آنان را به وجد مى آورد.

ابوالفرج اصفهانى نقل مى كند كه اسحاق موصلى از معايب اصمعى نزد هارون الرشيد پرده برداشت و او رااز كم سپاسى و بخل و فرومايگى اصمعى و ايـن كـه نـيـكـى در نـزد او فزونى نمى يابد, با خبرساخت , ولى ابوعبيده را نزد هارون به وثاقت و راسـتـگويى و گذشت و نظر بلندى ودانش توصيف كرد و نظير اين شماتت را نزد فضل بن ربيع (والى بصر) نيز انجام داده .

اوپيوسته از اصمعى بدگويى مى كرد تا اين كه منزلت وى را پايين آورد و او را از چشم خلفاانداخت و آنان كسى را نزد ابوعبيده فرستادند و او را به دربارشان آوردند.

اصمعى احساس مى كرد كه شعوبيه و برامكه پشت سر ابوعبيده هستند و آنان از طريق شخص او با عربيت مبارزه مى كنند, از اين رو در مذمت برامكه مى گويد:

اذا ذكر الشوك فى مجلس
اضاءت وجوه بنى برمك

وقتى كه در مجلسى از شرك سخنى به ميان آيد چهره هاى برامكه , باز و روشن مى شود.

وان تليت عندهم آية
اتوا بالاحاديث عن مزدك

واگر آيه اى از قرآن نزد آنان تلاوت شود, آنان سخنان مزدك را به ميان مى آورند.
ابوعبيده علاوه بر شعوى بودنش , اوصاف ديگرى را نيز در خود جمع كرده بود, كه موجب كنيم و نفرت مردم از او شده بود.
او مردى ژوليده بود و بانك زبان تكلم مى كرد,نسبش مشكوك و دين و اعتقادش نادرست بود و به مذهب اباضيه كه از خوارج هستند,گرايش داشت .
ابوحاتم سجستانى مـى گـويـد: چـون من از خوارج سجستان بودم , ابوعبيده مرا مورد لطف و احترام قرار مى داد.
او مـردى بـد دهان بود و همه مردم بصره براى حفظآبرويشان خود را از او پنهان مى كردند.
اصمعى هـرگاه مى خواست وارد مسجد شودمى گفت : ببينيد او يعنى ابوعبيده در مسجد نيست ! زيرا از بد زبانى او مى ترسيد.
چون ابوعبيده از دنيا رفت هيچ كس بر جنازه او حاضر نشد, زيرا كسى از شر زبـانـش در امـان نـمانده بود.
ابوعبيده در سن پيرى و در حال تصنيف و تاليف مرد و گفته شده تاليفات وى نزديك به دويست كتاب بوده است .
در تاريخ فوت او اختلاف نظر زيادى ديده مى شود: صولى گويد: ابوعبيده در سال 207ه.ق از دنيا رفـت , ديـگرى گويد: او 93 سال عمر كرد.
در كتاب ابن عفير از قول پدرش آمده است : ابوعبيده مـعـمـر بن مثنى تيمى در سال 211ه.ق وفات يافت .
قول ديگر اين است كه در سال 210ه.ق مرده است .اقوال ديگرى نيز وجود دارد: برخى گفته اند: فوت او در سال 208ه.ق بوده است و نيز گفته شـده ابـوعـبـيـده در سال 213ه.ق از دنيا رفته و98 سال سن داشته است .بنابر اين تاريخ فوت او منحصرا بين سالهاى 208ه.ق تا213ه.ق بوده است .

از مـيـان كـتـابـهـايى كه ابوعبيده در زمينه مطالعات اسلامى تاليف كرده مى توانيم سه مجلدرا جـداگـانـه نام ببريم , آنها عبارتند از: غريب القرآن , مجاز القرآن و غريب الحديث , جزكتاب مجاز القرآن , كتب ديگر وى محفوظ نمانده , كه بخشى از آن پس از انجام تحقيق برروى آن , منتشر شده است و بقيه آن همچنان به صورت نسخه خطى موجود است .

ايـن بـود آنـچـه بر له يا عليه ابوعبيده گفته شده بود, مردى كه علوم بسيارى را فرا گرفت وبه خـاطر اين كه يهودى زاده و عجمى الاصل و داراى مسلك شعوبى بود و با توجه به شرح حال او كه گذشت ناگزير بود هنگامى كه به تفسير اولين كتاب مسلمانان (قرآن )مى پرداخت , عكس العمل شديدى از خود نشان دهد.

سوال ما اين است كه هدف اين مرد از تفسير قرآن كريم چه بوده ؟ و آيا كتاب مجاز القرآن را با نبوغ فـطـرى خود تاليف كرده و اصالت دارد؟ اگر چنين است نشانه هاى آن چيست ؟و بالاخره بازتاب علمى تاليفش چه بوده ؟ و چرا درباره آن اختلاف نظر وجود دارد تاآنجا كه برخى از علما كتاب او را از اولين كتبى بر شمرده اند كه در علم بلاغت نوشته شده است .
روش ابوعبيده در كتاب خود مجاز القرآن همان بازتاب و جنجالى كه آثار ابوعبيده در زمان ما به راه انداخته , در گذشته نيز به دنبال داشته اسـت و شـايـد اين بازتاب حاكى از اصالت كارى باشد كه او در زمينه مطالعه وبررسى قرآن انجام داده اسـت .

بـراسـتـى جا داشت پيرامون شخصيت وى گفتگو شود.اوكه در اصل فارسى زبان و يـهـودى زاده و شـعوبى و مخالف عرب بود, پيروانى داشت كه نزد سلاطين عرب نيز از او حمايت مى كردند.

ابوعبيده بسيار ناسزاگو و بد زبان بوداطلاع وى از اخبار و انساب عرب در اين امر به او كمك مى كرد, بعلاوه , چنان كه نقل شده كه خوارج انقلابى بود ولى با وجود همه اينها بسيار زيرك بـود و زبـان و عـلـوم عربى را بخوبى درك مى كرد و دوست و دشمنى بر اين اتفاق داشتند, بدون تـرديـد هـمـيـن خـصـوصـيـت ايـن شايستگى را به ابوعبيده داده بود كه او با روحيه اى علمى , واقـع گـرابـيـطـرف و جـسـورانـه , بـه پـژوهـش در مـطـالعات قرآنى بپردازد, و در عين حال روحـيـه امانتدارى را كه لازمه يك بحث صرفا علمى است , دارا بود و به صداقت و نوآورى شناخته مـى شد, همين نگاه گذرا براى ما كافى است كه به بررسى كتاب مجاز القرآن ابوعبيده بپردازيم , آنچه در بدو امر سوال برانگيز مى باشد, اين است كه آيا اين كتاب به بحث در بلاغت قرآن مى پردازد يا چيزى جز اين است ؟ ما بيطرفانه سعى خواهيم كردنظر قطعى را در اين مورد بيان كنيم .

در روايتى تاريخى كه شرايط تاليف كتاب مجاز القرآن و هدف از تاليف آن را تشريح مى كند چنين آمده است : ابـوعـبيده گويد, در سال 188 ه.ق فضل بن ربيع حاكم (سابق ) بصره كه در بغداد به سرمى برد بـرايـم پـيـغـام فرستاد كه نزد او بروم .من به بغداد رفتم و اذن دخول طبيدم .پس ازكسب اجازه آن گاه وارد بر او شدم .مجلس او بزرگ و با قالى يكپارچه اى فرش شده بود.
او در جايگاه مخصوص خـود كه از بلندى جز با صندلى نمى شد روى آن رفت , نشسته بود.من به عنوان وزارت بر او سلام كـردم .
او پـاسـخ سلام مرا داد و به من لبخند زد و از من خواست نزديكش بنشينم .
من در كنار او نشستم و او مرا مورد لطف قرار داد و با گشاده رويى حال مرا پرسيد و گفت : شعرى برايم بخوان , خـوانـدم و او بـه وجـد آمد و خنديد وبسيار خوشحال شد.
سپس مردى كه به نظر مى رسيد جز و نـويـسـندگان است وارد شد.
اورا در كنار من نشانده و به او گفت : آيا اين شخص را مى شناسى ؟ جواب داد: اين ابوعبيده علامه مردم بصره است .
فضل بن ربيع افزود: ما او را به اين جا آورده ايم تا از دانش وى استفاده كنيم .
آن مرد برايش دعا كرد و از او به خاطر اين كارش تقدير به عمل آورد.
آن گاه مرد رو به من كرد و گفت : من مشتاق ديدن تو بودم و سوالى داشتم , آيا اجازه مى دهى تو را از آن آگاه سازم ؟

گفتم : بفرماييد.
گـفـت : خـداوند عز وجل فرموده : ظلعها كانه رؤس الشياطين , شكوفه آن درخت مانندسرهاى شـيـاطـين است .
(صافات / 65) (و شكوفه هاى درخت زقوم را به كله هاى شياطين تشبيه كرده اسـت ) و وعـد و وعـيـد بـايـد با چيزى باشد كه مردم نظير آن را بشناسندو حال اين كه كله هاى شياطين را مردم نديده اند.
گـفـتم : خداوند با عرب به اندازه معناى كلام خودشان سخن گفته است .
آيا نشنيده اى قول امرء القيس را كه مى گويد:

ايقتلنى والمشر فى مضاجعى
ومسنونه زرق كانياب اغوال

آيـا او مـى خـواهـد مرا بكشد و حال آن كه شمشير بران و نيزه اى كه مانند نيش غول تيزشده , در بستر همراه من است .

او در اين شعر نيزه را به نيش غول كه عرب هرگز آن را نديده تشبيه كرده است , ولى چون از غول هراس داشتند, يكديگر را به آن تهديد مى كردند.
فـضـل و كسى كه سوال كرد گفتار مرا نيكو شمردند و از همان روز تصميم گرفتم درباره قرآن كتابى در همين موضوع و موضوعات نظير آن كه هر كس قرآن را آموخته احتياج بدان دارد, تاليف كـنم و چون به بصره مراجعت كردم كتاب مجاز القرآن را به رشته تحريردر آوردم .

و از هويت مرد سـائل كـه پرسيدم , به من گفتند: او ابراهيم بن اسماعيل كاتب ازنويسندگان و همنشينان وزير است .ايـن روايـت دلالت بر اين دارد كه سوال كننده كه يكى از نويسندگان و علماى علم بيان به شمار مى رفت , در برابر اين تشبيه قرآنى كه مشبه به در آن نامحسوس است .وادار به تامل و درنگ شود, و از اين جا بود كه ابوعبيده دريافت كه بى اطلاعى از روشهاى عرب در تعابير و بيان مطالب , بابى از فتنه است كه راه را براى تحريف معنوى باز مى كند.

ازاين رو او شخص سائل را به شعر عرب كه از قبيل تشبيه موجود در قرآن بود, ارجاع مى دهد, بلكه ما مى بينيم در زمان ابوعبيده خود اين آيه دسـتـاويـزى بـراى بـدگويى ملحدان از قرآن بوده است و جاحظ كه از ادبا و متكلمان بصره بود, متعرض آنان شده وبه دفاع از لفظ و معناى اين آيه پرداخته است .

بـنـابـر ايـن هدفى كه ابوعبيده را به تاليف كتاب مجاز القرآن واداشت اين بود كه با آگاه ساختن مـسـلـمانان از شيوه هاى قرآن , در درك مفاهيم قرآن كريم به آنان كمك كند, زيرابه عقيده وى جهل و بى خبرى نسبت به آنها, فهم معانى قرآن را به خطر مى اندازد, وتلاش توام با نوآورى او در بررسى و مطالعه اين موضوع در راستاى هدف ياد شده بود.
اكنون بشنويم آنچه خود وى در مقدمه مجاز القرآن مى گويد: مضمون يكى از آيات قرآن اين است كه : قرآن به زبان عربى آشكار نازل شده است , ودر آيه ديگرى مـى فـرمـايـد: ومـا ارسـلـنا من رسول الا بلسان قومه , ما هيچ پيامبرى رانفرستاديم مگر به زبان قـومـش .(ابـراهـيـم / 4).
پـس عـرب پـيـش از اسلام و كسانى كه زمان وحى و نزول قرآن را بر پيامبر(ص ) درك كرده بودند نياز نداشتند از معانى قرآن سوال كنند, چرا كه آنان عرب زبان بودند و قرآن را مى فهميدند, و بى نياز بودند از اين كه ازمعانى قرآن و وجوده اعراب و كلمات نا ماموس و معانى كلام عرب كه در آن وجودداشت , سوال كنند.
ما گرچه با ابوعبيده موافق نيستيم در اين كه عربهاى اوليه , از معانى قرآن سوال نمى كردند, اعم از مـطلق معانى يا خصوص معانى نحوى يعنى ترتيب كلمات , ولى اصل مطلب درست است كـه قـرآن شـيـوه اى از تـعـبـيـر در زبان عربى است , لذا مى بينيم بعداابوعبيده از عقيده خود بر مـى گردد و در زمينه شيوه هاى بيانى عرب و چگونگى مطابقت بيان قرآن با آنها به تفصيل بحث مى كند, [و مواردى از مجازهاى قرآن در تعابيرش را بيان مى كند:]

1 – از جـمله موارد مجازى كه امكان تاويل آن وجود دارد, آيه شريفه : وانطلق الملا منهم ان امشوا واصبروا, سركردگان آنان بيرون آمدند و گفتند: برويد و مقاومت كنيد (ص /6) است كه در آن بـه نـقـل عملى كه سران شرك يكديگر را بدان سفارش كردند, اكتفاشده و تقديرش : وتوا صوا ان امـشـوا يا تنادوا ان امشوا يا نظير اينهاست .در آيه ديگرى ازقول كفار آمده است : ماذا اراد اللّه بهذا مثلا, منظور خداوند از اين مثل چه بوده است ؟(بقره /26) و در پاسخ آنان به اين سخن خداوند كه يـضل به كثيرا, خدا جمع زيادى را باآن گمراه مى كند اكتفا شده و تقدير آيه : قل يا محمد نضل به كثيرا است .

2 – موردى كه چيزى از آيه حذف شده و در تقدير است مانند آيه : وسئل القرية التى كنافيها والعير التى اقبلنا فيها, (يوسف / 82) كه تقديرش : واسئل اهل القرية التى …ومن فى العير.
مى باشد از اهل آبادى و كسانى از قافله اى كه ما در آن بوديم جويا شوپديده اضداد را انكار مى كنند.و شخصى مانندابن بـرخـى از لـغـويين مانند ابن درستويه فارس نظر آنان را رد و نقض مى كند و بانعشان مى شود.
دو تفسير متضادى كه در مورد بعضى از آيات يافت شده بود, منجر به اين مساله (اضداد) گرديد.
بـه عـنـوان مثال , كلمه امة به فرد نيكوكارى گفته مى شود كه در نيكى به ديگران سرشناس و مـقـتـد است , در حالى كه همين كلمه به كسى كه در آيين خود جداى از ديگران باشد نيز گفته مـى شـود, و بـراى ايـن كـلمه قرآنى كه خداوند فرموده : كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين ومنذرين , (بقره / 213), دو تفسير متضاد ذكر مى شود:برخى از مفسران مى گويند معناى آيه اين است كه همه مردم مومن بودند, و برخى ديگرمى گويند, معنايش اين است كه همه مردم كافر بودند و هر كدام به عقيده خود استدلال مى كنند.

جـمعى از لغويين از جمله : مبرد, اصمعى , ابوحاتم سجستانى و ابن انبارى اقدام به نوشتن كـتـاب دربـاره ايـن موضوع (اضداد) كرده اند ولى نام ابوعبيده زياد به چشم مى خورد و اين خود اشـاره بـه فضل و برترى او در آگاه ساختن ديگران با اين مساله دارد.
او در اين زمينه نيز از انتقاد مـصون نبوده و ابوحاتم سجستانى در بهترين حالات خود,راى ابوعبيده را با احتياط تثبيت كرده است .
ابوعبيده درباره معناى كلمه خاف مى گويد: خاف از ريشه خوف و به معناى يقين است , و در مورد آيه شريفه : فان خفتم الا تعدلوا, (نساء/ 3) مى گويد, منظور اين است كه اگر براى شما يقين حـاصـل شد كه نمى توانيد به عدالت رفتار كنيد.

ولى من خود يقين به اين گفته ام ندارم , زيرا آن آيه قرآن است و ما آن را از قول پروردگار عالم نقل مى كنيم ونمى دانيم مقصود خداوند چيست و شايد منظور آن گونه كه گمان مى شودنباشد.

ابـو حـاتـم بـار ديگر از ابوعبيده بشدت انتقاد مى كند: ابوعبيد در باره عسعس در آيه :والليل اذا عـسـعـس , (تكوير/ 17) مى گويد: عسعس به معناى اقبل (روآورد) است , وحال آن كه گفته مـى شـود به معناى ابر است , و قسم به شب هنگامى كه پشت كند و به آخر برسد و ابوعبيده به شعر علقمة بن قرط تيمى استناد كرده كه او اين كلمه را به معناى رو آوردن به كار برده است :

مدرعات الليل لما عسعسا
وادرعت منه بهيما حندسا

زنهايى كه وقتى شب فرا مى رسد آن را زيره خود قرار مى دهند و از تاريكى شب براى خود بعنوان پوشش استفاده مى كنند.
ابوحاتم مى گويد: ادعاى بزرگى به گردن گرفته و گمان نمى كنم عسعس در آن آيه معنايى بيشتر از سياه شدن داشته باشد, اين كلمه در همه مواردى كه ذكر شده به معناى اظلم و اسود (تاريك شد) است , و هر چه از اين باب در قرآن وجود دارد بهتر است از تفسير كردن آن خوددارى شود وامكان خطا و اشتباه در آنچه از قرآن نباشد كمتراست .
ابـوحـاتـم سـومين موردى كه از روى ترديد و عدم اطمينان از ابوعبيده نقل مى كند, كلمه اسر اسـت .
او گـفـتـه اسـت اسـررت الشئ به معناى اخفيته (آن را پنهان كردم ) است وبه معناى اظـهـرتـه (آن را آشـكـار سـاختم ) نيز مى باشد.
و در مورد اين آيه شريفه : واسرواالندامة لما راو العذاب , مى گفت به معناى اظهرو الندامة است , و من به گفته وى در اين مورد اطمينان ندارم .و خدا داناتر است .
برخى گمان كرده اند كه فرزدق گفته است :

فلما راى الحجاج جرد سبفه
اسر الحرورى ماكان اضمرا

 وقـتـى كـه آن خارجى مذهب , ديد: حجاج شمشيرش را از نيام كشيد.
آنچه بدان اعتقادداشت و كتمان كرده بود, بر ملا ساخت .
و به گفته او نيز در باره قرآن , اعتماد و يقين ندارم , شايد گفته است : الذى كان اظهرا, يعنى آنچه بـه آن اعتقاد داشت كتمان كرد.
آميختگى در شعر فرزدق زياد به چشم مى خوردولى در كلام دو هـمـتـاى او جـريـر و اخـطـل چـنـيـن چـيـزى نـيست پس اعتمادى به سخن وى درباره قرآن ندارم .
امـا ابـن جـريـر طـبرى امام مفسران هنگامى كه به نقد و بررسى بحث ابوعبيده در الفاظ متضاد مـى پـردازد, مـى بينيم كه به دانش عربى او اعتراف كرده و صرفا به اظهار نظرمخالف خود اكتفا مـى كـند.

طبرى گويد: برخى از كسانى كه با كلام عرب آشنانيد, وراءرا از كلمات متضاد قرار داده اند و گمان كرده اند كه اين كلمه هم براى آنچه پيش رو است به كار مى رود و هم آنچه پشت سر مى باشد و براى تاييد اين پندار خود به قول شاعراستشهاد كرده اند كه گفته است :

ايرجوا بنو مروان سمعى وطاعتى
وقومى تميم والفلاة ورائيا

آيـا مروانيان اميد دارند كه من از آنان پيروى كنم و حال آن كه قوم من : بنى تميم و بيابان پنهاور پيش منند؟ كه ورائى به معناى امامى (پيش روى من ) مى باشد, و از وجه صحيح آنان غافل مانده اند.
از اين رو بـه كـسـى كـه نزد شماست هو ورائى (او نزد من است ).
گفته مى شودكه شما مقابل او قرار داريـد و او را مـشـاهده مى كنيد همان طور كه او شما را مى بيند, پس چون چنين است , گويى او پشت سر شما و شما پيش روى او هستيد.
برخى از عربى دانان كوفى جايز نمى دانند در مورد كسى كه نزد شماست گفته شود هوورائى , و نـه هـوامـامـى (او نـزد مـن اسـت ) هـرگاه آن كس پشت سر شما باشد.

آنان مى گويند: چنين گـفـتـه اى در مـورد اوقـات و زمانها از قبيل روزها و…جايز است مانند اين كه بگويى : ورائك برد شديد و: بين يديك حر شديد پشت سرت سرمايى سخت و پيش رويت گرماى سخت است و تو از دنـبـال آن مـى آيـى , ايـن عبارت جايز است , زيرا گرماچيزى است كه مى آيد و در حركت است و گـويى هرگاه آن از دنبال تو بيايد پشت سرت قرار گرفته است و هرگاه تو به سمت آن بروى و بـدان بـرسـى آن پـيـش روى تو قرارمى گيرد, طبرى مى گويد: از اين رو است كه دو وجه جايز است.

بحث ابوعبيده درباره عربيت قرآن در دو زمينه است :

1 – در زمـيـنه تركيب , يعنى روش قرآن در بيان مطالب بر همان سبكى كه در ميان عرب معمول بود.
2 – در زمينه الفاظ, به اين معنا كه او خواسته است خالص بودن عربيت الفاظ قرآن راثابت كند.
او در رد هرگونه شبهه اى در مورد عربيت قرآن حساسيت شديدى داشت .
ابوعبيده مى گويد: قرآن به زبان عربى آشكار نازل شده و هر كس خيال كند كلامى غيرعربى در آن وجود دارد سخن گزاف گفته است و كسى كه گمان كند كلمات آن به لغت نبطى اسـت گـنـاه بزرگى مرتكب شده است .
البته گاهى دو لفظ [در قالب و معنا] بايكديگر نزديك و موافقند و حال آن كه ممكن است يكى از آن دو عربى و ديگرى فارسى يا غير آن باشد, از اين قبيل اسـت كـلـمـه اسـتـبرق كه به معناى پارچه ابريشمى ضخيم است و در فارسى به آن استبوك گويند و كلمه فرند (شمشير جوهر داد) درزبان فارسى كه در عربى به آن جور گويند و امثال اينها زياد است .

اين بحث و جدل درباره عربيت قرآن جو فعالى را برانگيخته بود.
عموم علما گفته اند: به دليل آيد: انـا جـعلناه قرآنا عربيا, ما آن را قرآنى فصيح و عربى قرار داديم , (زخرف / 3) وبلسان عربى مبين , آن را به زبان عربى آشكار نازل كرد (شعراء/ 195), در كتاب خداى سبحان چيزى غير از لغت عرب وجـود نـدارد.

ولـى بـرخـى ادعـا كـرده اند كه در قرآن كلماتى هست كه عربى نيست , تا آنجا كه گـفـتـه انـد: از زبـان رومـى و قـبـطى (زبـان مـردم قـديم مصر) ونبطى لغاتى در قرآن وجود دارد.
ابـن فـارس در كـتـاب خود فقه اللغة از آنچه ابوعبيده در كتاب مجاز القرآن گفته , تبعيت كرده اسـت , ولى سيوطى ميان معرب و كلماتى كه از زبانهاى ديگر وارد عربى شده اند,فرق گذاشته و گفته است : فرق اين گونه كلمات با معرب اين است كه بر خلاف آنها براى معرب غير از لفظ عجمى كه عرب آن را اسـتـعمال كرده نام ديگرى در لغت عرب وجود دارد, بر خلاف كلماتى كه معرب نشده وارد زبان عرب شده اند.

بـرخـى از لـغـويـين معتقدند ممكن است يك لفظ در چند زبان با هم مشترك باشد, ابن جنى در الخصائص مى گويد: گفته مى شود تنور لفظى است كه زبان همه مردم چه عرب و چه غير عرب در آن مشترك است , اين لفظ از اين رو عربى نيز مى باشد كه از زبان ديگرى به زبان عربى منتقل نشده است , و اين صرفا توافقى است كه ميان زبانهاى مختلف صورت گرفته است .

سيوطى بعيد دانسته است كه اين لفظ در اصل از يك زبان بوده و سپس به همه زبانهامنتقل شده باشد و مى گويد دليل آن اين است كه ما نظاير آن را در زبانهاى ديگرنمى شناسيم .
سيوطى معرب را اين گونه تعريف مى كند: مغرب لفظى است كه براى معنايى غير ازمعناى لغوى خود وضع شده و عرب آن را استعمال كرده است .

ابوعبيد قاسم بن سلام گويد: مفسران در مورد لـغـات عـجـم در قـرآن اخـتلاف دارند, از ابن عباس و مجاهد وابن جبير و عكرمة و عطاء و ديگر مـفـسـران روايت شده كه بسيارى از كلمات ديگر را نيزغير عربى دانسته اند.اين نظر دانشمندان فقيه است .

سيوطى مى گويد: عربى دانان اعتقاد دارند كه از كلام غير عرب چيزى در قرآن وجودندارد, زيرا خداوند متعال مى فرمايد: قرآنا عربيا, (زخرف / 3), بلسان عربى مبين ,(شعراء/ 195).ولى ابوعبيد قاسم بن سلام گفته است : به نظر من حق اين است كه ميان قول هر دو گروه جمع گـردد و راهـش ايـن است كه بگوييم اين گونه كلمات در اصل چنان كه مفسران گفته اند غير عـربـى اسـت , جز اين كه وارد زبان عرب شده و او آنها را به زبان خود تغييرداده و معرب ساخته , سپس الفاظ غير عربى به صورت عربى در آمده و سپس از آن كه قرآن نازل شده اين قبيل كلمات بـا كـلام عـرب در آميخته است , بنابر اين هم كسانى كه گفته اند آنها عربى است و هم كسانى كه معتقد به غير عربى بودن آنها هستند, درست مى گويند نـتيجه اين بحث اين شد كه يك لفظ غير عربى كه وارد زبان عرب مى شود يا بكلى تغييرمى كند و كـامـلا تـسليم منطق عرب مى شود و يا با حفظ معناى خود نامى عربى مى گيرد, وبه اين ترتيب بـراى لـغـت وارد شـده به زبان عربى , راهى غير از اين متصور نيست و تمام سر و صداهايى كه در گـذشـته پيرامون كتاب مجاز القرآن بلند شده بود براى اين بود كه آيااين كتاب در زمينه بلاغت عـربـى نـوشته شده است يا در زمينه تفسير قرآن ؟! و ديديم كه عده زيادى آن را مورد انتقاد قرار دادنـد و گـفـتند ابوعبيده قرآن را به راى خود تفسير كرده است وعده كمى آنان مجاز القرآن را كـتـابـى در بلاغت دانسته اند, مانند ابواسحاق شيرازى متوفاى 476 ه.در كتابش اللمع فى اصول الفقه , و شايد ابن قتيبه در قرن سوم تلويحا نه با صراحت اشاره كرده كه مجاز القرآن از كتب بلاغى اسـت .

در آن زمان اونتايجى را كه ابوعبيده از بيان اسلوب عرب كه قرآن نيز بر همان اسلوب نازل شـده و بـه آنـهـا دسـت يافته بود با بى شمرد كه جاهلان براى به تمسخر گرفتن اسلوب قرآن از آن وارد مـى شوند.

اما معاصران زمان ما در اظهارنظر پيرامون كتاب ابوعبيده به چند دسته تقسيم شده اند: استاد ابراهيم مصطفى آن را كتابى در نحو شمرده و از نسلهاى جديدخواسته است كه آن را بـدقـت بـررسـى و مـطالعه كنند, در حالى كه دكتر طه حسين آن راكتابى دانسته كه به لغت مى پردازد نه به بلاغت , و امين الخولى اظهارنظر كرده كه مجازالقرآن كتابى در تفسير است , ولى چـنـان كـه از بررسى موضوعات اين كتاب و انگيزه تاليف آن روشن شده , اين كتاب در زمينه يك مـساله اساسى تاليف شده است و آن اثبات عربيت قرآن در مفردات و آيات و مقايسه آنها با اقوال يا اشعارى است كه ابوعبيده ازعرب آموخته بوده است , بنابر اين مجاز القرآن كتابى در تفسير لغوى اسـت و در آن لـغت و نحو و قرائت وجود دارد ولى در عين حال بحث از تعبيرات قرآن بر همه آنها برترى دارد.

روشهای تفسیر قرآن//سیدرضا مودب

زندگینامه ابـو زكـريـا فـراء مفسر ونحوی

از زمـانـى كـه مسلمانان كتاب مقدس خويش (قرآن ) را در اختيار گرفتند, اين كتاب ازخدمات تـحـقـيقى و پژوهشى دانشمندان علوم مختلف بهره مند بوده است و آنان باكوششى داوطلبانه و قـابـل تـقـدير در تبيين مفاهيم قرآن و آشكار ساختن زيبايى اسلوب آن و نيز كشف اسرار جماعت لـغـويين مسلمان , مشاركت داشته اند.

ما اكنون به بحث درباره يكى از دانشمندان برجسته , يعنى ابـوزكـريـا فـراء مـى پـردازيم كه امير در نحو بود, چنان كه ثعلب [نحوى ] نيز اين لقب را براى او مى پسندد.

مـا از دوران كـودكـى و خـانـواده او اطلاعى نداريم , جز اين كه مى دانيم پدر او زياد دست بريده , دسـتش در جنگ با حسين بن على (ع ), قطع شد.

زياد غلام ابوثروان و او غلام بنى عبس بود, بنابر ايـن فـراء فـرزنـد يكى از بردگان بوده است .
ابن نديم مى نويسد: فراء غلام بنى منقر و زادگاهش كـوفـه بـود.

بـه هـر حـال نشو و نما در عالم بردگى يكى از عوامل برترى علمى او بوده است زيرا طـبيعى بود كه موالى در جامعه آن روز عرب احساس حقارت مى كردند, شايد همين احساس بود كـه مـوجـب شـد آنـان نبوغ و استعدادشان را درزمينه هاى مختلف آشكار سازند, و بدين سان در مـى يـابيم كه اين عامل , نقشى اساسى درزندگى بسيارى از مواليان ايفا مى كند و آنان را به كار و آرزوى دستيابى به عاليترين مناصب در حكومت عرب وا مى دارد.
از جمله مطالبى كه راجع به خاندان فراء مى دانيم اين است كه افراد خوب و بد در آن وجود داشته اسـت .

او خـود داراى پسرى زيرك اما شرور بود كه با فرومايگان رفاقت مى كرد, و محمد بن حسن شـيـبانى فقيه , پسر خاله فراء بوده است .اين مقدار اطلاعاتى بود كه ما او وضعيت خانوادگى فراء داشتيم .

امـا اسـاتـيـد وى :

كـتـب تراجم نوشته اند كه او از قيس بن ربيع

و مندل بن على

و على بن حمزه كـسـائى

و ابوبكر بن عياش

و سفيان عيينة حديث نقل كرده

و علوم عربى و فقه وحديث را از آنان آموخته است .

در لغت و نحو بيشتر نزد يونس بن حبيب بصرى تلمذكرده است ولى بصريون اين را انـكـار مى كنند, و آنچه در خصوص قرائت فرا گرفته بودتنها از ابوبكر بن عياش و على بن حمزه كـسـائى و مـحـمـد بن حفص حنفى بود.

فراء مى خواست كه علم كلام را به طور كامل بياموزد و جـاحظ در اين باره مى گويد: من درسال 204 ه.ق , هنگامى كه مامون به بغداد رفته بود, وارد آن جا شدم , فردا نسبت به من ابراز علاقه كرد و مى خواست كه چيزى از علم كلام فرا گيرد ولى ذوق و اسـتعدادى دراين علم نداشت .

با وجود اين كه فراء چيزى از علم كلام را درك نكرد, گرايش به مـعـتـزلـه پـيـدا كـرد.و در كـتـابـهـايش به بحث از فلسفه مى پرداخت و از اصطلاحات فلاسفه پـيـروى مـى كرد, و شايد ملقب شدن وى به فراء به خاطر موشكافى و دقت در كلام بوده است .

اين مطلبى است كه ابوالفضل فلكى در كتاب خود الالقاب گفته است .فـراء بـه سـطـحـى از عـلـوم مختلف دست يافته بود كه ثمامة بن اشرس (معتزلى ) در وصف وى مى گويد: من چون هيبت علم را در او ديدم در محضرش نشستم و او را دريايى ازلغت و شخصى منحصر بفرد در نحوه و فقيهى عارف به مسائل مورد اختلاف امت , درفقه و فردى ماهر در نجوم و آگـاه به طب و آشناى با جنگها و اشعار عرب يافتم .

فراء باخلفا و حكام وقت رابطه داشت و همين امر موجب ترقى و ثروت او شده بود و زندگانى او را تضمين مى كرد.
او با هارون الرشيد نيز رابطه داشت و شايد اين ارتباط به كمك استادش كسانى بر قرار شده بود.قـطـرب نـقـل مـى كند كه فراء بر هارون وارد شد و چون لب به سخن گشود مرتكب چنداشتباه گـشت .

جعفر بن يحيى به هارون گفت اى فرمانرواى مومنان , فراء به هارون به فراءگفت : آيا تو به اشتباه سخن گفتى ؟ فراء پاسخ داد: يا امير المومنين طبع باديه نشينان سخن گفت بر فصاحت و درسـت گـفـتن و طبع مردمان شهرنشين بر اشتباه گفتن است , و من هرگاه مواظبت كنم , اشتباه نمى كنم ولى چون به طبع خويش برگردم دچار اشتباه مى شوم , هارون سخن وى را نيكو شـمـرد, در اين باره تصور مى رود كه سبب لكنت زبان فراء به واسطه حضور هارون بوده كه او در سـخـن خود اشتباه كند, زيرا اولين بار بود كه اوبا خلفا و حكام تماس مى گرفته و تواضع در برابر خـلـيـفـه او را دچار لكنت زبان كرده است .

از اين رو, وى علت غلطگويى خود را بيان كرد و دليل خـوبـى آورد.به اين ترتيب ,فراء با خليفه عباسى هارون رابطه بر قرار كرد و از اين طريق به مقام و مـوقـعـيت و ثروتى دست يافت و به ادامه اين رابطه نيز تمايل داشت و نيز مى بينيم كه او به دربار هـارون رفـت و آمـد مـى كـرد و تـوسـط او بـا ثـمـامة بن اشرس – كسى كه مامون مقام علمى او رامى شناخت و دستور مى داد او را به حضور بياورند – ملاقات مى كرد.

تـمـام و مـنـزلـتى را كه فراء نزد مامون پيدا كرد مى توان از خبرى كه ابو بريده وضاحى آن رانقل مى كند, به دست آورد.خليفه مسلمين مامون به فراء سفارش كرد كتابى تاليف كندكه اصول نحو و آنـچـه از عـرب شـنيده شده در آن گرد آمده باشد, آن گاه دستور دادحجره اى در دربار به او اختصاص دهند و به منظور برآوردن نيازهايش كنيزان و غلامانى در اختيار وى بگذارند تا او بدون تعلق خاطر به چيزى به كار خويش بپردازد.

آنها پيوسته در خدمت وى بودند و حتى هنگام نماز را بـه او اطلاع مى دادند.مامون نويسندگان وكارگزاران و كارپردازان خود را ملزم كرده بود كه با فراء همكارى كنند, نويسندگان درنوشتن كتاب به او كمك مى كردند تا اين كه كتاب الحدود را تـصنيف كرد و مامون دستور داد تا نوشته هايش را جزء كتابخانه ها قرار دهند, و پيداست كه تاليف الـحـدودبـعـد از مـراحلى از قبيل تقرير و مناظره پيرامون موضوع كتاب صورت گرفته است , چـنـان كـه ابـن نـديـم در خـبـرى از ابوالعباس ثعلب نقل مى كند: علت املاى الحدود اين بود كـه گروهى از شاگردان كسائى نزد او رفتند و از وى تقاضا كردند كه اشعار نحوى را بر آنان املاء كـنـد, او پذيرفت و چون جلسه بعدى تشكيل شد, به يكديگر گفتند اگر اين كار به همين منوال ادامـه يـابد كودكان هم علم نحو را فرا مى گيرند.

بهتر است او را از تدريس نحو باز داريم , و چون سـخـن آنـان بـه گوش فراء رسيد خشگمين شد و گفت : شما از من تقاضاى املاى نحو را كرده بوديد و چون به اين كار پرداختم در مجلس درس حاضرنشديد, به خدا سوگند تا زمانى كه دو نفر در مـجـلـس درس حـضـور يابند نحو را به آنهااملاء خواهم كرد, و به اين ترتيب او شانزده سال به املاى نحو پرداخت و ما مباحث اين كتاب را در فهرست ابن نديم مى يابيم .

مامون , نسبت به فراء و دانش او اعتماد داشت , او را معلم فرزندان خود كرد وى نيز درزمان مامون بـا عبداللّه بن طاهر ارتباط يافت و كتاب البهى را كه درباره تلفظ اشتباه الفاظ وكلمات بين مردم بود براى او تاليف كرد.بـدين سان در مى يابيم كه فراء روابط خود را با دولتمردان و روسا گسترش داد و كتابهاى علمى خـويـش را براى آنها تاليف كرد, كتابهايى كه ما عناوين آنها را در ماخذى كه به شرح زندگى وى پـرداخـته اند, خواهيم يافت , ولى آنچه در اين بحث براى ما اهميت دارد,كتابهايى است كه فراء در زمـيـنـه مطالعات قرآنى نوشته است .

همچنان كه تذكره نويسان كتب زير را در رديف تاليفات وى ذكر كرده اند:

1 – المصادر فى القرآن

2 – الجمع والتثنيه فى القرآن

3 – الوقف والابتداء

4 – اختلاف اهل الكوفة والبصرة والشام فى المصاحف

5 – معانى القرآن (كه موضوع بحث ماست ).

ابـوالـعـبـاس ثـعـلـب دربـاره چـگـونـگى تاليف اين كتاب مى گويد: فراء كتاب معانى القرآن را بـه شـاگردانش املا كرد كه يكى از پيروان او به نام عمر بن بكير كه نديم حسن بن سهل بودبراى فـراء نـامه اى نوشت به اين مضمون كه امير حسن بن سهل چيزهايى از قرآن از من سوال مى كند و مـن پـاسـخى براى گفتن ندارم , اگر موافق هستى , اصولى را براى من گردآورى كن يا در اين مـورد كـتـابى بنويس كه بدان مراجعه كنم [مفاد] و آن را انجام دهم .

فراء شاگردانش را به گرد خـويش فرا خواند و گفت : بياييد تا كتابى در مفاهيم قرآن بر شما املاكنم و روزى را براى شروع ايـن كـار تـعـيين كرد و در مسجد بود كه مردى در آن جا مشغول گفتن اذان بود و با مردم نماز مى گزارد فراء به او گفت : سوره فاتحه را قرائت كن تا ما آن راتفسير كنيم و سپس به تفسير همه سوره قرآن بپردازيم .
مرد سوره فاتحه را خواند و فراءآن را تفسير كرد.ابوالعباس مى افزايد پيش از او كسى مانند فراء چنين تفسيرى نكرده بودو گمان نمى كنم كسى (در تفسير) بر او برترى داشته باشد.

سـلـمـة بـن عاصم و ابا نصر بن جهم دو نفر از نويسندگان فراء در املا كردن كتاب معانى القرآن شـركـت داشـتـنـد و يـاقوت [حموى در معجم البلدان ] از قول بريده و ضاحى مى نويسد: ما قصد داشـتـيـم كـسانى كه براى املاى كتاب معانى القرآن اجتماع كرده بودند.

بشماريم ولى به خاطر كثرتشان نتوانستيم عده آنها را به طور دقيق ثبت كنيم و چون فراءاز املا كردن اين كتاب فراغت يـافـت , نـويـسندگان آن را براى خود ذخيره كردند تا به اين وسيله براى خود مال و ثروتى كسب كـنـنـد و گـفـتـنـد: اين كتاب را به كسى نشان نمى دهيم جز آنهايى كه بخواهند آن را برايشان بـنويسيم و در ازاى هر پنج ورق يك درهم بپردازند,مردم به فراء شكايت كردند, او نويسندگان را فـراء خـوانـد و با آنان در اين باره صحبت كردو گفت : به مردم نزديك شويد تا براى آنها سودمند بـاشـيـد و خودتان نيز نفع ببريد, ولى آنان از گفته وى سرپيچى كردند.

آن گاه فراء [ناگزير] به مردم اعلان كرد كه مى خواهدكتاب معانى القرآن را با شرحى كاملتر و بيانى مبسوطتر از گذشته املا كند.از آن پس درمسجد نشست و به املاى آن پرداخت و پيرامون سوره حمد صد ورق مطلب بـيان داشت , با اين عمل طولى نكشيد كه نويسندگان نزد فراء آمدند و گفتند: آنچه مردم (ازاين كـتـاب ) بـخواهند در اختيار آنان قرار مى دهيم و از آن پس در برابر هر ده ورق كه مى نوشتند يك درهم مى گرفتند.اين گونه بينش فراء نسبت به دوستاران دانش , ما را به بحث از خلق و خو و مشى ادبى او[در علم نـحو] وامى دارد.همان طور كه وى در برابر نويسندگان چنان موضع قاطعى اتخاذكرد مى بينيم كـه نـظـيـر همين موضع را در برابر علماى نحو كه قصد داشتند از تعليم نحو به مردم خوددارى كنند, اتخاذ مى كند.

پيش از اين خبرى را كه ابوالعباس ثعلب نقل كرده بود, ذكر كرديم و گفتيم كه عده زيادى از شاگردان فراء از حضور در درس خوددارى مى كردند, زيرا او نحو را به طور ساده و روان به افراد مبتدى تعليم مى داد و افرادى بودندكه نمى خواستند ديگران نحو را بياموزند و فراء چـون چـنين ديد, بر املا كردن نحو پافشارى مى كرد و مى گفت : حتى اگر دو نفر از شاگردانم در درس حضور يابند درس رااملا خواهيم كرد و به اين ترتيب شانزده سال به اين كار ادامه داد.

او معتقد بود نبايد علم تنها در انحصار گروهى از مسلمانان باشد, چرا كه زكات علم , نشر و دادن آن است .ازسوى ديگر اين اخبار بيانگر اين است كه علم فراء به قدرى مورد استقبال مردم قرارگرفته بـود كـه آنـان براى به دست آوردن تاليفات وى بر يكديگر سبقت مى جستند ونويسندگان از آنها بهره بردارى مادى مى كردند.

تذكره نويسان درباره زندگى فراء مى نويسند: او بيشتر در بغداد اقامت داشت و از اموالى كه كسب مى كرد مقدارى را ذخيره مى ساخت و چون پايان سال مى شد به كوفه مى رفت و به مدت چهل روز در آن جا با خانواده اش به سر مى برد و اموالى را كه جمع كرده بوددر ميان خويشاوندانش تقسيم , و بـه آنـان احـسـاس و نـيـكـى مـى كـرد.و مى توان گفت كه او بااين كار نيكش فردى متدين و پرهيزگار بوده است .

فراء گرچه به زيور پاره اى از خصايل نيك آراسته بود ولى از آنجا كه انسان بى عيب نيست ناگزير نشانه هايى از نقصان و عيب در او وجود داشت و چنان كه نقل شده اومتكبر, خود بين و مغرور بود و نسبت به سيبويه عناد و تعصب زيادى داشت , در عين حال كتاب او را پيوسته همراه داشت و در نحو بدان استناد مى كرد.

در شـعـر جز سه بيت از فراء بيش نقل نشده و شايد او پس از ارتباط يافتن با خلفا, نتيجه تجارب و عقايد خود را در قالب اين اشعار بيان داشته است :

لن ترابى تلك العيون بباب
ليس مثلى يطيق ذل الحجاب

چـشـمـان مردم هرگز مرا بر در خانه اى نخواهيد كسى چون من قدرت تحمل اهانت دربانان را ندارد

يااميرا على جريب من الارض
له تسعة من الحجاب

 اى كسى كه بر مقدارى از زمين حكومت مى كنى , كه نه نفر از دربانان …

جالسا فى الخراب يحجب فيه —– ما راينا امارة فى خراب در ويرانه نشسته در آن جا دربانى مى كنند, ما فرمانروايى در ويرانه را هرگزنديده ايم مرگ فراء فرا مى رسد و او در سال 207 ه .ق در سن شصت و هفت سالگى از دنيامى رود.

سلمة بن عاصم شاگرد او مى گويد: هنگامى كه فراء در بستر بيمارى افتاده بود بر او واردشدم در حالى كه او درك و عقل خود را از ست داده بود, مى گفت : اگر نصب باشد نصب است و اگر رفع باشد, رفع است , و بدين سان عالمى كه در طول زندگانى خود به نحوولغت پرداخته و هدف او به كار گرفتن آن در خدمت به قرآن بود همه عمرش را وقف اين كار كرد.

روش فراء در تفسير قرآن نـكته بسيار قابل توجهى كه در روش تفسيرى فراء وجود داشته و براى ما قابل درنگ است اهميت دادن زيـاد وى به قرائت است , و اهتمام به قرائت از اصيل ترين روشهاى عملى در مطالعات قرآنى اسـت و مـقصود از بررسى اين روش عملى تصحيح قرائت وضبط درست آن است , چرا كه تحريف لـفظى و به دنبال آن تحريف معنوى قرآن از تغييرقرائت ناشى مى شود, بنابر اين اهتمام به صحت تـلـفـظ, هـمـزمـان بـا اهتمام در سلامت معناى آيات قرآن موجب حفظ و نگهدارى نص قرآن از هرگونه شبهه و تحريف است .

ايـن روش عملى در قرائت به موازت ارزش آن در توثيق نص قرآن و نگهدارى آن ازتحريف , داراى ارزش حياتى و عملى قابل ملاحظه اى است , بويژه در زمانى كه كتابت رواج نداشت و اعتماد مردم تنها به ذهن و حافظه خودشان بود.

اهتمام به قرائت به طور منطقى مستلزم اهتمام ورزيدن به صنعت نحوى در متن قرآن است , زيرا اهميت دادن به ضبط دقيق حروف آخر كلمات اساس معناست , پس ضبطكلمه هم متوقف بر اين مـعـنـاسـت : هر فاعلى مرفوع و هر مفعولى منصوب و هر اسمى كه اسباب جر در آن باشد, مجرور است و همچنين است ساير ابواب نحوى …. بنابر اين ,توجه نحويين به اعراب قرآن قبل از هر چيز به مـنـظـور خدمت به معناى قرآن و روشن شدن آن بوده است و من در تحليل نصوص قرآن تلاشى خـالصانه تر و صادقانه تر ازتلاش نحويون كه در راه خدمت به نص قرآن بخصوص و متون عربى به طـور عـمـوم ,داشته از سراغ ندارم .

البته آنان گاهى چهار اشتباه جزئى نسبت به نصوص شده اند ولـى تـرديدى نيست كه تلاش خالصانه نحويين در زيبابيان كردن نص قرآن و مقاصد عاليه آن در روشـن سـاخـتن مفاهيم چيزى است كه جا دارد بدان مباهات شود, تلاشى كه [هرگز]آميخته با كـلام جعلى و پر زرق و برق نيست , بلكه همراه با بررسى عميقى است كه ما رامتوجه متن صحيح مى كند و به اشتباهات متون مى پردازد و آنچه در سبك آنها نياز به تصحيح است , تصحيح مى كند.

تاريخ تدوين كتاب معانى القرآن در نـسـخه خطى كه نزد من است و از نسخه موجود در كتابخانه عثمانيه نور,عكس بردارى شده , تاريخ كتابت آن قرن چهارم هجرى ذكر شده است .
اين نسخه ازابتداى سوره زمر تا آخر قرن را در بردارد و از طريق همين نسخه مى كوشيم با روش ابوزكريا فراء آشنا شويم .

از آغاز اين تفسير اهتمام به قرائت كه قبلا بدان اشاره كرديم , به چشم مى خورد.
1 – الف – او در مورد آيه : يخربون بيوتهم بايديهم وايدى المؤمنين , (حشر/2) مى نويسد:قراء جز ابو عبدالرحمن سلمى بر يخربون اجماع كرده اند و او يخربون قرائت كرده است , و قرائت همه آنان صـحـيـح اسـت , گـرچه جمع كردن ميان قرائت قراء نزد من پسنديده تر است , وعلت اين كه فراء قـرائت اجـمـاعـى را تـرجيح مى داد و بهتر مى دانست اين بود كه به اعتقاد وى قاريان از محدثنى پيروى مى كنند كه به تاويل قرآن داناترند.

ب – فـراء مـعـتـقـد بود كه آن قرائتى صحيح است كه موجب تغيير معنا نشود, ولى او, براى حفظ امانت علمى اصرار داشت كه كسى تاكنون چنين قرائتى نكرده است .
به عنوان مثال او در مورد آيه : الذين يجتنبون كبائر الا ثم والفواحش , مى گويد: يحى بن وثاب كبيرخوانده و از ابن عباس نقل شـده كه منظور از كبير الاثم (گناه بزرگ ) شرك است و اين تفسير موافق قرائت كسى است كه آن را بـه صـورت مـفـرد خوانده است .

ولى عموم قراء,كبائر الاثم والفواحش , قرائت كرده اند, آنان كـبـائر را شـى ء كـلـى در نظر گرفته اند با اين كه در اصل يك چيز است , به نظر من كسانى كه كـبائر قرائت كرده اند بهتر است الفواحش را جر دهند, يعنى آن را به كسر (الفواحش ) بخوانند, زيـرا عـمـوم قـراء آن را به فتحه خوانده اند تا كبائر به مجموع الاثم والفواحش , اضافه شده باشد, سپس مى گويد:كسى از قراء نديدم كه الفواحش به كسر بخواند.

2 – چنان كه گفتيم فراء به خاطر تاثير مهم قرائات در معنا به آنها اهتمام مى ورزيد.
الـف – از اين رو هميشه دوست داشت قرائات را از لحاظ معنوى توجيه كند و در پى قرائت , زيبايى مـعـنا و حلاوت مضمون را نمايان سازد, و ما اين مطلب را در ضمن مثال دنبال مى كنيم : خداوند مـتعال فرموده : قل ارايتم ماتدعون من دون اللّه ارونى , به آنها بگو به من خبر دهيد معبودهايى را كـه غـير از خدا پرستش مى كنيد, نشان دهيد (احقاف / 4).
سپس فرموده : ماذا خلقوا من الا رض , چه چيزى از زمين را آفريده اند؟) و نفرمود: ماذاخلقت وماذا خلقن , زيرا منظور خداوند بتهايند و از ايـن رو كـه آنـهـا نـيـز مـانـند سلاطين وديگران مورد خطاب , ستايش , مراجعه و تعظيم قرار مـى گرفتند, آنها را به منزله انسان وامثال او قرار داده است .
فراء به سب قرائت ابن مسعود بر اين معنا تاكيد دارد و مى گويد:عبداللّه بن مسعود من تدعون من دون اللّه , قرائت كرده و از بتها تعبير به من كرده است ودر اين تعبير, بتها به قول و عمل به طور صريح به انسان تشبيه شده اند.

ب – فـراء در تـوجـيـه مـعـنوى قرائات از يكى از وسايل مهم تفسير يعنى از شان نزول آيات كمك مـى گرفت .
به عنوان مثال , آيه : اليس اللّه بكاف عبده , را يحى بن وثاب و ابوجعفرمدنى , اليس اللّه بـكاف عباده , به لفظ جمع قرائت كرده اند, در حالى كه ديگر مسلمانان آن را به لفظ مفرد (عبده ) خـوانـده انـد, وفـراء در تـفـسير قرائت مسلمين ذكر مى كند كه قريش به پيامبر(ص ) گفتند: آيا نـمـى ترسى كه خدايان ما تو را به خاطر نكوهش از آنها,بفريبند؟ آن گاه خداوند متعال اين آيه را نـازل كرد كه : اليس اللّه بكاف عبده , (زمر/36),آيا خدا براى (حفظ و نجات ) بنده اش محمد(ص ) كافى نيست ؟ پس چگونه تو را ازغير او مى ترسانند.
سـپس فراء با نگرش كلى خود كه نسبت به داستانهاى قرآن دارد, قرائت ديگر را توضيح مى دهد و مـى گويد: كسانى كه عباده خوانده اند, گفته اند: مقصود پيامبرانند كه امتهايشان آنان را تهديد مى كردند, چنان كه قرآن سخن قوم هود را نقل مى كند كه به اوگفتند: ان نقول الا اعتراك بعض ءالـهـتـنـا بـسـوء, تنها چيزى كه درباره تو مى گوييم اين است كه بعضى از خدايان ما به تو زيان رسـانـده انـد (هـود/ 54), پس خداوند متعال كه فرموده :اليس اللّه بكاف عباده , منظور از عباد محمد(ص ) يا پيامبران پيش از اويند و هر دوقرائت صحيح است .

3 – فراء و علم نحو:

الـف – فـراء گـاهـى بـراى زيبايى معناى لفظ وجهى را نيكو مى شمرد.
او در مورد آيه :والسموات مـطـويـات بـيمينه : و آسمانها پيچيده در دست اوست (زمر/67) مى گويد:رفع سموات به باى بيمينه است و گويى خداوند فرموده : والسماوات فى يمينه و دراين صورت بهتر اين است كه مطويات منصوب وحال باشد.

ب – فـراء گاهى در تحقيق و بررسى صنعت نحو, در پى بيان وجوهى است كه ناخودآگاه موجب فـاسد شدن معنا مى شود و در مورد آيه : فاعبد اللّه مخلصا له الدين , خدا را پرسش كن و دين خود را بـراى او خـالص گردان (زمر/2), مى گويد: الدين منصوب است به مخلصا, سپس وجه ديگرى ذكـر مـى كـنـد كه در آن الدين مرفوع به له است و محلصالازم است نه متعدى و گويى چنين اسـت : اعـبـد اللّه مطيعا فله الدين , ولى اين توجيه نحوى سياق معنا را بر هم مى زند, بلكه مى توان گـفت , موجب تكرار معنا مى شود بدون اين كه چيزى بر آن بيفزايد, زيرا آيه بعد كه مى فرمايد: الا للّه الدين الخالص , معنايش كاملاهمان است كه فراء در قرائت به رفع اراده كرد است .بنابر اين اگر او به سياق بين دو آيه توجه مى داشت اين وجه دوم را ذكر نمى كرد.

ج : عـلاوه بـر ايـن كـه مـا ماخذى را براى وجوه نحوى فراء مى يابيم , گاهى مى بينيم كه اوداراى ديدگاهى جالب نيز مى باشد و به عنوان مثال در مورد آيه : واذا مس الا نسان ضر دعاربه …
نسى ما كـان يـدعـوا اليه , هنگامى كه انسان را زيانى نمى رسد پروردگار خود رامى خواند…
ولى هرگاه نـعمتى به او عطا شود كسى را كه مى خواند به فراموشى مى سپارد (زمر/ 8) مى گويد: مقصود از ما خداوند متعال است و با روش محاوره اى به بيان استعمال ما به جاى من مى پردازد كه : اگـر بگوييد چرا قرآن نسى من كان يدعوا, نگفت ؟ پاسخ من اين است كه لفظ ما گاهى به جاى مـن بـه كار رفته است .چنان كه خداوند متعال فرمايد: قل يا ايها الكافرون لا اعبدما تعبدون ولا انـتـم عـابـدون مـا اعبد, و منظور از ما در ما اعبد خداوند متعال است .
خداونددر جاى ديگرى مى فرمايد: فانكحوا ما طاب لكم من النساء, كه به جاى من لفظ ما به كار رفته است .و نظير اين است آيه : ان تسجد لما خلقت بيدى , يعنى لمن خلقت .
مـمكن است منظور از ما در نسى ما كان يدعوا اليه , چيزى باشد كه به خاطر آن چيز قبلاخدا را مى خواندند.
به هر حال شما مخيريد ضمير اليه را به ما يا به من برگردانيد,هر دو وجه صحيح اسـت , و چنان كه مشاهده مى شود بنابر هر دو و وجه معنا نيز جالب است .
حتى با وجه دوم كه فراء آن را ذكـر كرده است .اين آيه اشاره دارد به خواسته مردم ز مجسم ساختن حال حسرت و تضرع و خـوارى انـسـان فـرامـوشـكـار كـه در هـنگام زيان رسيدن به او به خدا پناه مى برد ولى در موقع برخوردارى از نعمتهاى الهى او را به فراموشى مى سپارد.

4 – حـقـيـقت اين است كه فراء مرد معنا بود, در آن دقت مى كرد و دقت و تامل از كسى مانند فراء عجيب نيست , او سخن را انديشمندانه ادا مى كرد و از سوالى كه : چگونه خداوند فرموده : ولا يرضى لـعـباده الكفر, خداوند هرگز كفر را براى بندگانش نمى پسندد(زمر/7), در حالى كه آنها كافر شـدنـد؟ پـاسـخ مـى دهد: تقدير آيه : لا يرضى ان يكفروااست , يعنى خدا (عمل ) كافر شدن آنها را نمى پسندد, نه اين كه معنايش خود كفر به معناى اسمى باشد.

5 – فـراء در بـرابر شيوه هاى قرآنى دقتهاى جالب و اساسى داشت كه حالى از هشيارى سرشار وى بود: الـف – او در بـيان شيوه ضمير آوردن در قول خداى متعال : فاثرن به نقعا: (عاديات / 4)مى گويد: مـقصود از به , بالوادى (در بيابان ) است , هر چند قبلا ذكر نشده است و اين استعمال جايز است زيـرا گرد وغبار فقط از مكان بلند مى شود و هرگاه نام چيزى شناخته شده باشد, ضمير كنايه از آن آورده مى شود, هر چند ذكرى از آن چيز به ميان نيامده باشد.
خـداونـد در سـوره قـدر مى فرمايد: انا انرلناه فى ليلة القدر, ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم [قـدر/ 1].اين آيه ابتداى سوره است و در هيچ سوره ديگرى ابتدا به ضمير نشده مگر پس از آن كه در آيـات قـبل ذكرى از مرجع آن به ميان آمده است , مانند: خم , والكتاب المبين انا انزلناه …, و در جـاى ديـگر خداوند مى فرمايد: انى احببت حب الخير عن ذكر ربى حتى توارث بالحجاب , گفت مـن اين اسبان را به خاطر پروردگارم دوست دارم تاخورشيد در حجاب پنهان شد (ص / 32), و مقصود از ضمير در توارث خورشيداست و قبلا ذكرى از آن به ميان نيامده است . 

ب – فراء از زيبايى تكرار كلمات در خصوص تعبيرهاى قرآنى و به طور كلى به كارگيرى اين روش در كلام عرب , پرده بر مى دارد.
او در مورد آيه : كلا سوف تعلمون ثم كلا سوف تعلمون , مى گويد: عرب به منظور تشديد كردن و ترساندن , كلمات را تكرار كرده است واين آيه از همين باب است , و در آيه : لترون الجحيم ثم لترونها, نيز تكرار فعل براى تشديد است .

ج – فـراء شيفته آهنگ تعابير قرآن بود, از اين رو تاملات وى در برابر نصوص قرآن وتوجهش به آن آهـنـگ در شـيوه هاى كلامى قرآن زياد بود.
او مى گويد: مقصود از قصر درآيه : انها ترمى بشرر كـالـقـصـر, الـبته آن آتش شراره اى پرتاب مى كند مانند قصرى بزرگ (مرسلات / 32) منظور از قـصـر بنايى از بناهاى بزرگ عرب است و مفرد و جمع آن عربى (فصيح ) هستند.
خداوند متعال مـى فـرمـايـد: سـيـهـزم الـجـمـع ويولون الدبر, بزودى همه كفار شكست مى خورند و پا به فرار مـى گذارند (قهر/ 45) منظور از يولون الدبر, ادبار وپشت كردن كفار است .
گويى قرآن مطابق آنـچه عرب دوست مى داشت , يعنى هماهنگى مقاطع آيات , نازل شده است , چنان كه مى بينيم در سوره قهر مى فرمايد: الى شيى ء نكر,وكاف نكر را هماهنگ با ديگر آيات اين سوره مضموم و تلفظ آن را ثـقـيـل ساخته است ,و در جاى ديگر مى گويد: فحاسبناها حسابا شديدا وعذبناها عذابا نكرا, (طـلاق / 8), وقـراء اتـفـاق نـظـر دارنـد كـه قرائت اين آيه آسان و روان ولى آيه نخست سنگين و دشـواراست , و نظير اين است كه : والشمس والقمر بحسبان : (رحمن / 5), و نيز مى گويد: جرآءمن ربك عطاء حسابا, (نبا/ 36) به اين ترتيب مقاطع آيات هماهنگ با يكديگر آمده است و اين هماهنگى و نـظـم در آبات قرآن بيش از آن است كه در اين كتاب بيان شود و شماخواننده عزيز ان شااللّه , به ذكر همين چند مورد اكتفا خواهيد كرد.

6 – فـراء در تفسير كلمات قرآن , آنچه در تفاسير يا در كلام عرب , يعنى لغويين نقل شده است ذكر مى كند.
الف : به عنوان مثال , او در مورد قول خداى متعال : وحاق بهم , (نحل / 34), مى گويد: اين جمله در كلام عرب به معناى عاد عليهم (به آنها برگشت ) مى باشد و در تفسير آمده است : حاق بهم , يعنى احاطبهم ونزل بهم , (آنها را احاطه كرد و بر آنها نازل شد).و نيز مى گويد: كلمه زخرفا, (زخرف / 35) به معناى طلا است , و در تفسير آمده است :نجعلها لهم مـن فـضـة ومـن زخـرف مـا بـراى آنها خانه هايى از طلا و نقره قرار مى دهيم فراءدر اين گونه تفسيرها, بازگو كننده نظر صحابه و تابعين يا بيان كننده تفسير لغويين بارعايت اختصار است .

ب – در عـيـن حال او با ذكر شان نزول يا رويدادهاى تاريخى نقل شده پيرامون آيات قرآن , از خود علاقه زيادى درباره روشن ساختن معناى آيه , نشان مى دهد, وى به دنبال بحث از آيه : وقال الذين كـفـروا لـلـذين آمنوا لوكان خيرا ماسبقونا اليه , كافران درباره مومنان گفتند.اگر (اسلام ) چيز خـوبـى بـود هـرگـز آنها بر ما پيشى نمى گرفتند, (احقاف /11),مى گويد: چون قبايل مزينه , جهينة و غفار به اسلام گرويدند, قبيله هاى بنى عامرو غطفان و اشجع و اسد گفتند: اگـر اسلام آوردن خوب بود, چوپانان هرگز بر ماپيشى نمى گرفتند.اين است تعبير قول خداى متعال : لو كان خيرا ماسبقونا اليه .
و در مورد آيه : قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى , بگو من هيچ پاداشى از شما بررسالتم درخواست نمى كنم , جز دوست داشتن نزديكانم (شورى / 23).
ذكر كرده است كه انصار هزينه اى بـراى پـيـامبر جمع آورى كردند تا در ازاى رنج و زحمتى كه از ناحيه اصحاب بر آن حضرت وارد مى شد از آن استفاده كند.آنها, آن را نزد پيامبر(ص ) آوردندگفتند: خداوند متعال ما را به وسيله تو هدايت كرد و تو فرزند برادر (مهاجر) ما هستى .
اين مال را بگير و صرف مخارج خود كن حضرت از قبول آن خوددارى كرد و خدا آيه مورد بحث را نازل فرمود كه : اى پيامبر به آنان بگو من در برابر رسـالـتـم مـزدى از شمامطالبه نمى كنم , جز اين كه شما خويشان و نزديكان مرا دوست بدارييد.
ابن عباس گفته است : منظور از قربى خويشاوندان رسول خدا(ص ) از قريش هستند.
فـراء بـعد از روش تفسيرى خويش , خود را در چارچوب نوشته هاى آن دسته از مفسران كه به نقل مطالب پرداخته اند, محدود ساخته است , زيرا او مطالبى را از تفاسير آنها نقل وشان نزولهايى را كه نقل شده , ذكر مى كند.

7 – فراء با معتزله دمساز بود, و شما – در پى جانبدارى او از مكتب اعتزال – گرايش به آزادى اراده انسان را در تفسيرش مى بينيد – ولى نه با پا فشارى يك فرد كلامى – و بدون اين كه او تفسير را در خـدمـت افكار و گرايشهاى خود قرار دهد, تفسير او, تفسيرى ساده و بى آلايش است .
و در تفسير آيـه : فاطهمها فجورها وتقواها, (شمس / 8) مى گويد: يعنى خداوند راه خير و شر را به نفس آدمى مـعـرفى كرد, و اين آيه نظير آيه : وهديناه النجدين ,و او را به خير و شر هدايت نموديم (بلد/ 10), است .
فراء ذر تفسيرش آيات مربوط به صفات پروردگار را به گونه اى شرح مى دهد كه هيچ عقيده اى را مخدوش نمى سازد.
او در تفسير آيه : يداللّه فوق ايديهم , (فتح / 10) مى گويد:يعنى در وفاى به عهد دست خدا بالاى دست آنهاست .
پـس روش فـراء در تـفـسير, ابتدا و قبل از هر چيز به فرهنگ اصيل عرب متكى است ,فرهنگى كه عـناصر مختلف آن از اولين كتاب عربى يعنى قرآن و پس از آن حديث الهام مى گيرد و در مرحله بعد بر تفاسير منقوله از رسول خدا(ص ) و صحابه و تابعين استواراست .
سپس زبان و ادبيات و تاريخ عرب را مى توان نام برد كه فراء با تكيه بر همه اينها و اهتمام و توجه او در قـدم اول بـه تـصـحيح قرائت و ضبط صحيح آن اقدام به تفسير آيات قرآن مى كرد.او در درك اسرار زيبايى كلام در تعبيرات قرآن داراى حواسى روشن و سالم بود.

روشهای تفسیر قرآن//سیدرضا مودب

زندگینامه عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب «ابن عباس» (پدرعلم تفسير)

اسـلام هـدفش تامين سعادت دنيا و آخرت مردم است و قرآن راههاى نيل به آن را براى آنان بيان كـرده و رسـول خـدا(ص ) نيز آنها را در قول و عمل روشن ساخته است , و تفسيربه عنوان يكى از وسـايـل در ايـن راه مطرح بوده است كه معلم اول اسلام يعنى رسول اكرم (ص ) به بهترين وجه از عهده آن برآمد, وچون مشيت خداوند اين بود كه پيامبر(ص )رسالت پروردگار را به پايان برساند و به رفيق اعلى بپيوندد, پس از رحلت رسول خدا(ص ) شاگردان حضرت از صحابه آيين او را ترويج و تعاليم عاليه اسلام را منتشرمى كردند, با اين تفاوت كه روش آنها در تفسير روشى عملى بود.

و اين بدان علت بود كه مسائل اسلامى صحابه را در زمان فراگير شدن پرتو اسلام سرگرم ساخته بـوده آنـان مـصـاحـب رسـول خـدا و شاهد حوادث بودند و در قول و عمل از آن حضرت متابعت مى كردند, و چون پيامبر(ص ) رحلت فرمود و برخى از صحابه ازشهرهاى اسلامى پراكنده شدند و برخى امور خلافت را بر عهده گرفتند, با راهنمايى آيات قرآن و سنت نبوى و در صورت فقدان هر يـك از آن دو بـا بـهـره گـيرى از راى خليفه وشورا به اجراى عملى احكام اسلام مشغول شدند و فرصت زيادى براى اين كه قرآن را باروش غير عمل تفسير كنند, در اختيار نداشتند.

ولـى نـوجوانى بلند پرواز – هنگامى كه به درجه اى از رشد عقلى دست يافت – نور اسلام و حوادث آن , قـرآن و حـديـث , نـبـرد مـيان شرك و توحيد, پيروزى ياران اندك رسول خدا(ص ) و شكست جـمـعـيـت انبوه جبهه شرك , او را شگفت زده كرد.

او زمانى به سن بلوغ رسيد كه اسلام در شبه جزيره عربستان گسترش مى يافت و حاكميت نيرومنداسلامى از حالت ضعف و هرج و مرج خارج مـى شد تا [آنجا كه توانست ] قدرت دوامپراتور بزرگ جهان , يعنى ايران و روم را زير پا گذارد, در ايـن شـرايـط دلهاى تيره شده ازقساوت و خشونت جاهليت تصفيه مى گشت و سپاه مسلمانان با شـتـاب , شـرق و غـرب عـالـم را در مـى نورديد, هر كجا را كه فتح مى كرد پرتو اسلام را در آن جا مـى گستراند, البته نبايد از ياد ببريم كه اين جوان يعنى ابن عباس با قهرمان اين حوادث [يعنى پـيـامـبر(ص )]رابطه خويشاوندى داشت و ميدان وقوع اين رويدادهاى بزرگ زادگاه اين جوان و محل نشوونهاى او بود.
هـنگامى كه رسول خدا(ص ) رحلت فرمود, ابن عباس هفتده سال از عمرش مى گذشت .

او در آن زمـان به آموختن قرآن رو آورد و آن را در تمام ابعاد فرا گرفت وبحق در ميان نسل معاصر خـود و نـسـلـهـاى بعدى تا به امروز تحفه روزگار به شمار مى رود,زيرا او پس از رسول اللّه (ص ) نمايانگر نياز نسل به اسباب و وسايلى بود كه با كمك آنهاقادر به فهم قرآن و متشابهات آن باشند, اگـر چـه از هـنـگـام ظـهور اسلام تا آن زمان قدرى فاصله شده بود.[لكن ] ابن عباس , نخستين جوينده اين اسباب و وسايل به شمارمى رفت .
هـنـگـامـى كـه وفات رسول خدا(ص ) روى داد و مسلمانان را در ماتم و اندوه فرو برد,ابن عباس رهسپار مدينه , محل دليران و قهرمانان اسلام شد.

عكرمه از ابن عباس نقل مى كند كه گفت : چون رسـول خـدا(ص ) بـه جـوار حـق شـتافت , به مردى از انصار گفتم :اكنون بايد سوالات خود را از اصحاب رسول اللّه كه تعدادشان هم زياد است بپرسيم .آن مرد گفت : شگفتا.

آيا تو مردم را نيازمند خود مى بينى ؟ اين را گفت و از من جدا شد, ولى من خود مصمم بودم كه از اصحاب سوال كنم , و هـرگـاه مى شنيدم كسى حديثى را نقل كرده به خانه او مى رفتم …
ابن عباس در ادامه مى گويد: گـاهـى جـلـو خانه آن شخص انصارى رداى خود را زير سر مى گذاشتم و دراز مى كشيدم و باد, گرد و خاك را روى من پراكنده مى ساخت , با اين حال منتظر مى ماندم تا صاحب خانه بيرون آيد و چـون چـشـمـش بـه من افتاد, مى پرسيد: اى پسر عموى رسول خدا(ص )! چه چيز تو را به اين جا كـشـانـده اسـت ؟ چـرا پيغام ندادى تا من نزد تو آيم ؟ در پاسخ مى گفتم كه من بايد نزد تو بيايم , وسـپـس حديثى را كه شنيده بودم از وى سوال مى كردم , آن مرد انصارى هنوز زنده بود تااين كه يـك روز در حالى كه مردم در اطراف من اجتماع كرده بودند و از من سوال مى كردند مرا ملاقات كرد, به آنها گفت : اين جوان خردمندتر از من است ! 

ابن عباس در بيشتر موارد بيان مى كرد كه عمده دانش اصحاب رسول اللّه (ص ) را نزد اين طايفه از انصار يافته است , و چنان كه ديدم او بر در خانه آنان مى خوابيد و اگرمى خواست وارد خانه شود و بـه او اجـازه ورود مـى دادند, چرا كه هدف ابن عباس از اين كار جلب رضايت و ميل رغبت صاحب خانه بود, و اين فروتنى روش او در كسب دانش بود.

از ابن عباس روايت شده كه گفت : همواره مشتاق بودم كه در مورد دو نفر از همسران پيامبر(ص ) كـه خـداونـد مـتـعال درباره آن دو فرموده است : ان تتوبا الى اللّه فقد صغت قلوبكها, اگر از كار خودتان توبه كنيد (به نفع شماست ) زيرا دلهايتان از حق منحرف گشته است (تحريم / 4) از عمر سوال كنم , آنها چه كسانى بودند؟ تا اين كه او آهنگ سفر حج كرد و من نيز همراهش به حج رفتم .
ابـن عـبـاس پـيـوسـته نسبت به به عمر ابرازمحبت و فروتنى مى كرد براى وضو ساختن آب روى دستهاى او مى ريخت تا اين كه فهميد آن دو زن حفصه و عايشه بوده اند.

و بـه اين ترتيب در مى يابيم كه ابن عباس [تا چه حد] براى كشف علت نزول آيات وشناخت كسانى كـه آيات درباره آنان نازل شده به تفحص مى پردازد و در تعقيب اين هدف به درجه اى مى رسد كه چـون بـه سـيره ابن اسحاق , قديمى ترين ماخذى كه در زمينه شان نزول آيات در دسترس ماست , مـراجـعـه مـى كـنـيـم مـى بينيم نام ابن عباس بيش ازديگران به چشم مى خورد, به عنوان مثال ابـن عـبـاس مـى گـويـد: هـشت آيه از آيات قرآن درباره نضر بن حارث نازل شده است .

يا مـناسبتها و علل نزول آياتى از سوره كهف را نقل مى كند , و مى بينيم هنگامى كه او آيات را شـرح و تفسير مى كند, با بيان شان نزول , معناى آنها را روشن مى سازد.
از ابن عباس نقل شده كه : چون خداوند اين دو مثال را يعنى آيه : مثلهم كمثل الذى استوقد نارا…
, آنها (منافقان ) مانند كسى هـستند كه آتشى افروخته (بقره /17) او كصيب من السماء…, يا همچون بارانى از آسمان …(بقره / 19)در سـه آيه پشت سر هم براى منافقان بيان فرمود آنان گفتند: خداوند برتر و با شكوهتر ازاين اسـت كـه ايـن گونه مثال بزند, آن گاه خداوند آيه : ان اللّه لايستحيى ان يضرب مثلا مابعوضة …, خداوند از اين كه مثال (به موجودات ظاهرا كوچكى مانند) پشه و…بزند شرم نمى كند (بقره / 26) تا اولئك هم الخاسرون (بقره / 27) نازل فرمود.

مروان بن حكم آيه : لا تحسبن الذين يفرحون بما اتوا ويحبون ان يحبدوا بمالم يفعلوا فلاتحسبنهم بمفازة من العذاب ولهم عذاب اليم , گمان مبر آنها كه از اعمال (زشت ) خودخوشحال مى شوند و دوسـت دارنـد در بـرابـر كار نيكى كه انجام نداده اند مورد ستايش قرار گيرند از عذاب (الهى ) بـركـنـارنـد (بـلكه ) براى آنها عذاب دردناكى است (آل عمران /188).

قرائت كرد, سپس به رافع گـفـت : اى رافـع نزد ابن عباس برد و به او بگو: چنانچه هركس از ما كه از عمل خويش خوشحال بـوده و دوسـت داشـتـه در برابر كار نيكى كه انجام نداده مورد ستايش قرار گيرد, معذب باشد, خداوند بايد همه ما را عذاب كند.
ابـن عـبـاس گـفت : چه شده است شما را كه اين گونه مى انديشيد؟ پيامبر(ص ) به هنگام دعوت يـهود, از موضوعى از آنان سوال كرد و آنها آن را كتمان كردند و از موضوع ديگرى به حضرت خبر دادنـد, و بـه پـيـامـبـر(ص ) وانمود كردند كه با كتمان خود دعوت خدا را اجابت كرده اند.
سپس ابـن عـباس اين آيه را خواند: واذ اخذ اللّه ميثاق الذين اوتواالكتاب …, و (به خاطر بياوريد) هنگامى كه خداوند از اهل كتاب پيمان گرفت كه …(آل عمران / 187).

ابـن عـبـاس در بـعـد ابـزار تـفـسـيـر قـرآن تا آنجا مهارت يافته بود كه آيات مكى و مدنى قرآن رامى شناخت و تشخيص مى داد.((14))

ترتيب نزول همه سوره ها قرآن از او نقل شده كه مى گويد: اولـيـن سـوره اى كـه نـازل شـد, اقرا باسم ربك الذى خلق …وپس از آن يا ايهاالزمل , سپس يا ايها الـمـدثر, سپس تبت يدا ابى لهب …, تا آخر, شان نزول آيات رابخوبى موشكافى كرده بود, به طورى كه مى دانست كدام آيات در سفر و يا در حضرنازل شده است , به عنوان مثال مى گويد: آيه : فـمـن كـان منكم مريضا اوبه اذى من راسه …
, واگر كسى بيمار بود و يا ناراحتى در سر داشت , (بـقره / 196) در حديبيه نازل شده است و آيه : يا ايها الناس اتقوا ربكم ان زلزلة الساعة شيي ء عـظيم …ولكن عذاب اللّه شديد, اى مردم از پروردگارتان بترسيد كه زلزله رستاخيز امر عظيمى اسـت …ولـى عـذاب خـدا شـديد است ! (حج / 1 و 2), در بين راه كه رسول خدا(ص ) براى شركت درغزوة بنى مصطلق مى رفت نازل شد.

ابـن عـبـاس آيـاتى را كه در روز يا شب نازل شده بود مى شناخت , از اين رو مى گويد: سوره انعام هـنـگـام شب در مكه نازل شده است , او بر اولين و آخرين آيه و سوره اى كه نازل شده بود, احاطه داشـت و مى گفت : اولين آيه اى كه درباره جنگ نازل شد, آيه : اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا…, به آنان كه جنگ بر آنها تحميل شده اجازه جهاد داده شده است …, (حج / 39).او مى گويد: آخـرين آيه اى كه بر رسول خدا(ص ) نازل شده ,آيه ربا , و اولين آياتى كه از قرآن نازل شده , آيـات اقـرا بـاسـم ربك .., وآخرين سوره اى كه نازل شده , سوره اذا جاء نصراللّه والفتح بوده است .

عـلم به ناسخ و منسوخ آگاهى داشتن از شان نزول آيات مربوط مى شود, زيرا بيشتر آيات منسوخ نزولشان مقدم بر آيات ناسخ است و ابن عباس در تفسير قرآن از اين وسيله كمك جسته است .
على (ع ) از ابن عباس نقل فرموده كه گفت : اولين آيه اى كه از قرآن نسخ شده آيه قبله بوده است , و ايـن بدان خاطر بود كه چون رسول خدا(ص ) به مدينه مهاجرت كرد و بيشترساكنان آن يهودى بـودنـد, خـداونـد به پيامبر(ص ) دستور داد به جانب بيت المقدس نمازبگزارد, يهود از صدور اين فـرمـان خـوشـحـال شـدنـد, و در پـى آن رسول خدا(ص ) ده ماه واندى رو به بيت المقدس نماز مـى گـزارد, ولـى حضرت قبله ابراهيم (ع ) را دوست مى داشت , از اين رو همواره دعا مى كرد و به آسمان مى نگريست تا اين كه خداوند تبارك و تعالى آيه : قد نرى تقلب وجهك فى السماء فلنو ليك قـبـلـة تـرضيها فول وجهك شطر المسجدالحرام وحيث ماكنتم فولوا وجوهكم شطره , نگاههاى انتظارآميز تو را به سوى آسمان (براى تعيين قبله نهايى ) مى بينيم , اكنون تو را به سوى قبله اى كه از آن خـشنود باشى , بازمى گردانيم , روى خود را به جانب مسجد الحرام كن , و هر جا باشيد روى خـود را بـه جـانـب آن بـگـردانـيد (بقره / 144).

يهود از تغيير دوباره قبله دچار ترديد شدند و با خـودگـفـتـنـد: چـه خـبـر مـوجـب شـد كـه مسلمانان از قبله آنان روى بر گردانند.
آن گاه خـداونـدعزوجل اين آيه را نازل فرمود: قل للّه المشرق والمقرب فاينما تولوا فثم وجه اللّه , مشرق ومـغرب از آن خداست و به هر سو رو كنيد, خدا آن جاست ((22))(بقره / 115).

على بن ابى طلحه از ابن عباس نقل كرده است كه آيه : فاعفوا واصفحوا حتى ياتى اللّه بامره ان اللّه على كل شي ء قدير, شـما آنها را عفو كنيد و گذشت كنيد تا خداوند فرمان خودش (فرمان جهاد) را بفرستد, خداوند بر هر چيزى تواناست (بقره / 109) به وسيله آيه : فاقتلواالمشركين حيث وجد تموهم , مشركان را هر كجا يافتيد به قتل برسانيد (توبه / 5).نسخ ‌شده است .

وسـيـلـه ديـگرى كه ابن عباس در تفسير از آن مدد جسته , اشعار عربى است .

او در موقع تفسير با مـهارت اين وسيله را به كار مى گرفت و هوش و ذكاوت فوق العاده و حافظه قوى و سرشارش در اين امر به او كمك مى كرد.
او خود مى گويد: آنچه مى شنيدم هرگز از يادنمى بردم و آن را باز گو مـى كـردم , گـاهـى كـه صـداى زنـى نـوحه گر را مى شنيدم , از آنجا كه دوست نداشتم آنچه را مى گويد حفظ كنم گوشهايم را مى بستم .

عمر بن ابو ربيعه قصيده خود را:

امن آل نعم انت غاد فمبكر
غداة غد ام رائح فمهجر آيا تو از قبيله نعم

صبح زور فردا مى آيى , يا در گرماى شديد ميانه روز تـا آخـر بر ابن عباس مى خواند, او بلافاصله دو باره قصيده وى را بازگو مى كرد, با اين كه تنها يك بار آن را شنيده بود.
آنچه در اين روايت گفته شده اشاره به ماهيت حافظه ابن عباس و نيرومندى آن دارد.
استشهاد ابن عباس به شعر از دانش ادبى او ناشى مى شد تا آنجا كه او را در زمان خويش از آگاهان و صاحب نظران در جهان ادب مى شناسيم .
آنچه نشانه تتبع ابن عباس در ادب معاصر خود مى باشد سـخـنـى اسـت كـه عـمر اين ابى ربيعه از وى نقل مى كند كه گفته است :آيا اين شخص مغيرى [منسوب به قبيله مغيره ] پس از ما چيزى پديد آورده است ؟ 

عمر به ابن عباس مى گويد: آيا از شاعر برتر عرب هم شعر نقل مى كنى ؟ ابن عباس پرسيد او كيست ؟ عمر گفت : كسى كه مى گويد:

ولو ان حمدا يخلد الناس اخلدوا
ولكن حمد الناس ليس بمخلد

ابن عباس بلافاصله گفت : او زهير است .

حطيئه [شاعر بزرگ عرب ] رو به ابن عباس مى كند و درباره هجو كردن مردم از او فتوامى خواهد.
ابن عباس فتوا مى دهد كه اين كار حرام است .
سپس ابن عباس از بزرگترين شاعران گذشته از او سـوال مـى كـند …و از قرار معلوم گرايش ادبى ابن عباس نزدياران و شاگردانش معروف بـوده , چـنـان كه ابوالفرج اصفهانى نقل مى كند: مردى رو كرد به ابن عباس و پرسيد: بزرگترين شاعر كيست ؟ ابن عباس گفت : اى ابو اسود دئلى به او اطلاع ده .
ابو اسود گفت : او كسى است كه مى گويد:

فانك كالليل الذى هو مدركى
وان خلت ان المنتاى عنك واسع

همانا تو مانند شب هستى كه مرا در بر مى گيرد هر چند گمان مى كنم فاصله ميان من و توزياد است .
ابـن عباس ذوق شعرى سرشارى است و شعر خوب را مى پسنديد و اين سخن اوست كه مى گويد: اين كلمات شبيه سخن و كلام پيامبران است :

ستبدى لك الا يام ما كنت جاهلا
وياتيك بالاخبار من لم تزود

روزگار بزودى آنچه را نمى دانستى آشكار مى كند و كسى كه توشه اى نطلبيده خبرها رابراى تو مى آورد.

بـلـكـه خود او شعر مى گفت , عمر بن ابى ربيعه يك مصراع بيت : تشط غدا دارجبيراننافردا خانه هـمـسايگان ما, دور مى شود را خواند و ابن عباس بلافاصله مصراع ديگر آن راآورد: وللدار بعد غد ابعد وپس فردا دورتر مى شود.
عـمـر بـه ابن عباس گفت : همين طور است كه گفتى , خدا تو را رستگار كند, آيا اين بيت شعر را شنيده بودى ؟ ابن عباس گفت : خير, ولى شايسته است مصراع ديگرش چنين باشد.
محمد بن مصعب شعرى براى ابن عباس سرود و گفت :

ما اكثر العلم وما اوسعه
من ذا الذى يقدر ان يجمعه علوم

چه بسيار و گسترده اند چه كسى قادر به جمع آورى آنهاست …

 ان كنت لا بد له طالبا؟
محاولا فالتمس انفسعسه

اگر ناگزيرى كه در طلب دانش بكوشى پس سودمندترين آن را طلب كن پـس از بـيـان ايـن مطالب جاى تعجب نيست هرگاه مى بينيم ابن عباس تفسير را در قالبى ادبى شـكـل مـى دهد, از قبيل اين كه مى گويد: خداى معبود است و آن گاه آيه : افرايت من اتخذ الهه هـواه , آيـا ديـدى كـسـى كـه مـعـبـود خود را هواى نفس خويش قرار داد(جاثيه /23) را قرائت مى كند.

و در تفسير آيه : احل لكم ليلة الصيام الرفث الى نسائكم , مى گويد: منظور از رفث آمـيزش جنسى است ولى خداوند آن را با كنايه بيان فرموده است .
و در مورد آيه : الشيطان يعدكم الفقر ويامركم بالفحشاء واللّه يعدكم مغفرة منه وفضلا, مى گويد: در اين آيه دو وعده از جانب خداوند وجود دارد و دو وسوسه از جانب شيطان .
شيطان تهديد به فقر مـى كـنـد و مـى گويد: مال خود را انفاق نكن و براى خويش باقى گذار,زيراخودت بدان احتياج دارى , و بـه فـحشاء و زشتيها دعوت مى كند.
ولى خداوند به شماوعده آمرزش گناهان و فزونى يافتن روزى را مى هد.
جنبه ادبى تفسير ابن عباس بود كه افكار واحساسات مردم را تحت تاثير قرار مى داد.
شخصى به نام شـقـيـق مى گويد: ابن عباس را در زمانى كه از مراسم حج باز گشته بود, ديدم او سوره نور را بر فـراز مـنـبـر خـوانـد و تـفـسـير كرد به گونه اى كه اگر روميان تفسير او را شنيده بودند اسلام مى آوردند.

مردى كه تفسير سوره نور را از ابن عباس شنيده است , مى گويد: دوست داشتم به خاطرشيرينى كلامش لبهاى او را ببوسم .
و سعد بن جبير نيز مى گويد: هنگامى كه از ابن عباس حديث مى شنيدم , اگر به من اجازه مى داد لبهاى او را مى بوسيدم .

ابن عباس از اين رو به شعر روى آورده بود كه عادات مردم جاهليت را در آنـهـا مورد مطالعه و بررسى قرار دهد, چه عاداتى را كه اسلام ممنوع و مردود دانسته بود يا آنهايى را كه اصلاح كرده بود.

ابن عباس در پاسخ مردى كه از مساله طلاق در ميان عرب سوال كرده بود.
گفت : رسم عرب اين بـود كـه اگر مردى همسرش را طلاق مى داد تا دوبار حق رجوع به او را داشت ولى چنانچه براى سـومـين بار او را طلاق مى داد, حق بازگشت و زندگى دوباره با او رانداشت و با توجه به همين عادت جاهلى بود كه اعشى شاعر عرب گفته است :

ايا جارتا بينى فانك طالقة
كذاك امور الناس غاد وطارقة

اى همسرم از من جدا شو, همانا تو رها شده اى كارهاى مردم اين چنين مى آيد ومى رود

وبينى فقد فارقت غير ذميمة
وموموقة منا كما انت وامقة

و مـفارقت كن كه در اين صورت بدون نكوهش جدا شده اى و نزد ما محبوب ميمانى چنان كه تو دوست دارى

فبينى فان البين خير من العصا
وان لا ترى لى فوق راسك بارقة

مفاوقت كن , زيرا مفارفت بهتر از اين است كه با من مخالفت كنى و پيوسته زننده اى بالاى سرت باشد.
ابـن عـبـاس در تـفـسـيـر قـرآن از ايـن شـنـاخـت و آگـاهـى نـسـبت به عادات و رسوم عرب , كمك مى گرفت , از عطاء خراسانى نقل شده كه ابن عباس درباره آيه : يا ايها الذين امنوا لا يحل لكم ان ترثو النساء كرها…, اى كسانى كه ايمان آورده ايد, براى شما حلال نيست كه اززنان از روى اكراه (و ايجاد ناراحتى براى آنها) ارث ببرند…(انبياء/ 19) گفته است : درجاهليت معمول بود كه هرگاه مـردى پـدر و يـا خـويـشاوند نزديكش از دنيا مى رفت ,سزاوارتر كه همسر او (نامادرى خود) را به ازدواج خود در آورد, و چنانچه مهر او سبك بود او را نگه مى داشت و در غير اين صورت او را حبس مى كرد تا مهر خود را ببخشد تابميرد و اموالش به او برسد.

ابـن عـبـاس بـه مـنـظـور پـژوهـش در مـعـناى الفاظ قرآن به شعر روى مى آورد, او مىگفت:اگرخواستيد از الفاظ نا مايوس قرآن از من بپرسيد, آن را در شعر طلب كنيد, زيرا شعر سندعرب است .

از نافع بن ابى نعيم روايت شده كه از عبداللّه بن عباس راجع به معناى قول خداوند: وفومها, سوال شد, گفت : منظور گندم است , آيا سخن احيحة بن جلاح را نشنيده اى كه مى گويد: قد كنت اغنى الناس شخصا واحدا—– ورد المدينة عن زراعة فوم غنى ترين فرد مردم تنها من بوده ام كه زراعت گندم را به شهر آوردم نـافـع بـن ازرق از ابن عباس پرسيد مقصود از سنة در قول خداى عزوجل : لا تاخذه سنة ولا نوم , (بقره / 255) چيست ؟ گفت : منظور چرت زدن است , چنان كه زهير بن ابى سلمى گويد: 

لا سنة فى طول الليل تاخذه
ولا ينام ولا فى امره فند

در طول شب نه چرت به سراغ او مى آيد و نه مى خوابد و نه در كارش سستى و ناتوانى است شـايد بيشترين مطالبى كه در اين باب از ابن عباس روايت شده , سوالات نافع بن ازرق است كه در خـلال آنـها از ابن عباس خواسته است آياتى از قرآن را برايش تفسير كند ومصاديقى از كلام عرب بـراى آيـات بياورد كه صاحب اتقان (سيوطى ) آنها را در كتابش ذكر كرده است , هر چند مـطـالب ديگرى بر آنها افزوده ولى در هر حال مشخص كرده كه ابن عباس در تفسير قرآن به شعر عرب توجه داشته و آنها را مورد استشهاد قرارمى داده است .

دانـش ادبى ابن عباس بزرگترين وسيله اى بود كه مى توانست مشكلات لغات قرآن را به كمك آن حـل كـند و با هوشيارى معناى مورد نظر را از لفظ متضاد با آن دريافت دارد,مانند لفظ بلاء در آيـه : وفى ذلكم بلاء من ربكم عظيم , و در اين , آزمايش سختى از طرف پروردگار براى شما بود (بقره / 49).
عـلـى بـن ابـى طـلحه مى گويد كه ابن عباس گفته است : منظور از بلاء در آيه شريفه نعمت است , او معناى يك لفظ را در تمام قرآن جستجو مى كند.

ضحاك ازابن عباس روايت كرده كـه وى در باره آيه : فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء,(بقره /59) گفته است : كلمه رجز در همه قرآن به معناى عذاب است .

و در آيه :فذبحوها وما كاروا يفعلون , گاو را سر بريدند امـا نـمى خواستند اين كار را انجام دهند.
(بقره / 71) مى گويد: يعنى مى خواستند انجام ندهند و آنـچـه درباره نكشتن گاو اراده كرده بودند, تحقق نيافت , و هر جا در قرآن كاد يا كادوا يا لو بـاشـد, بـديـن مـعناست كه آن كار انجام نمى شود, مانند آيه : اكاد اخفيها, مى خواهم آن را پنهان سازم (طه /15).

ابـن عـباس با استفاده از همين دانش لغوى بود كه توانست الفاظ غريب و نامانوس را درتمام قرآن شـرح و تـفـسير كند.
سيوطى درباره ابن عباس مى گويد: از او رواياتى با سندقطعى و صحيح در تفسير همه لغات مشكل قرآن وارد شده است .و اگر نتوان گفت همه را لااقل بخش قابل توجهى از آنها را شامل مى شود.

ابـن عـباس مى گويد: من تمام قرآن بجز لغات حنانا, اواه و رقيم مى دانم روشن است كه اين سخن مربوط به زمانى است كه او معناى آنها را نمى دانسته ولى بعدا آنها راآموخته است .
به هـر حـال ايـن مطالب و آمار و ارقام , حاكى از اقتدار ابن عباس به شناخت كلمات دور از فهم قرآن است : و بيانگر اين است كه وى الفاظى را كه از معناى آنها آگاهى نداشت مد نظر قرار مى داد, آن گاه به سخنان اعراب گوش فرا مى داد تا از معناى آنهااطلاع حاصل كند.
از ابن عباس نقل شده كه گفته است : من معناى كلمه يحور را نمى دانستم تا اين كه شنيدم زن عـربـى به دختر خردسالش گفت : حورى يعنى برگرد.

او در مورد قول خداى سبحان : انا فتحنا لك فتحا مبينا: (فتح /1) گويد: من اين آيه را قرائت مى كردم ونمى دانستم معنايش چيست , تـا ايـن كـه بـا دختر مشرح ازدواج كردم و از او شنيدم كه گفت :فتح اللّه بينى وبينك , يعنى خدا ميان من و تو داورى كرد.
ابـن عباس به كمك همين دانش لغوى (ادبى )اش توانست در هنگام تفسير, لغت اصيل قريش را از لـغـات ديگر قبايل عرب متمايز سازد.

به عنوان مثال وى در مورد آيه : وكنتم قوما بورا, مى گويد: بـور دو لـغـت قبيله ازد عمان به معناى فاسد و در كلام عرب به معناى نابودى است , چـنـان كه گفته مى شود: اصبحت اعمالهم بورا, يعنى اعمالشان نابود شد, واصبحت ديارهم بورا, يعنى خانه هايشان ويران و نابود شد.
از ابن عباس نقل شده است : وانتم سامدون , (نجم /61) در زبان يمنى به معناى اين است كه شما از عـذاب الـهى غافليد.

و نيز در مورد قول خداى متعال : اتدعون بعلا,(صافات / 125) گفته است : بعلا در زبان مردم يمن به معناى بتى بود كه پرستش مى شد.ابن عباس مى گويد: كلمه وزر به لغت قبيله هذيل به معناى نوه است .

او در موردآيه : فى الـكـتـاب مسطورا, (اسراء/58) گويد: مسطوراء به معناى مكتوبا (نوشته شده ) ولغتى حميرى اسـت , زيـرا آنـان كـتاب را اسطور مى ناميدند بلكه مى توان گفت ابن عباس در جستجوى كلماتى بود كه از زبان ديگرى وارد زبان عربى شده بود و اومعناى آنها را مى دانست .
سـعـيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده است كه وى در مورد آيه : ان ناشئة الليل (مزمل /6)گفته است : در زبان حبشى هرگاه كسى در شب بپاخيزد گويند: نشا.

از ابـن عـباس راجع به قسورة در آيه : فرت من قسورة , (مدثر/ 51) سوال شد گفت منظوراز آن اسـد اسـت كـه در فـا شـيـر و در زبـان قـبـطى اريـا و در زبـان حـبـشى به آن قسورة گويند.

و نـيز از ابن عباس راجع به آيه : يود احدهم لويعمر الف سنة , هر يك از آنان دوست داردهزار سال عـمـر كند (بقره / 96), گفته است اين همان سخن ايرانيان است كه مى گفتند:سال زه نوروز, مهرگان جر عـلاوه بـر ايـن , ابن عباس قرآن را با قرآن تفسير مى كرد, او در مورد آيه : ربنا امتنا اثنتين واحييتنا اثـنـتين , پروردگارا! ما را دوبار ميراندى و دوبار زنده كردى (مؤمن / 11)مى گويد: منظور اين اسـت كـه شـما كافران پيش از اين كه خداوند شما را بيافريند خاك بوديد و اين حالت مرده است , سپس شما را خلق و زنده مى كند, اين يك بار زنده كردن است آن گاه شما را مى ميراند و به گور بـاز گـردانده مى شويد و اين ميراندن دوباره است ,و سپس شما را در قيامت بر مى انگيزاند و اين زنـده ساختن دوباره است , پس دوبار زنده مى كند و مى ميراند و همين معنا مقصود خداوند است آنجا كه مى فرمايد: كيف تكفرون باللّه وكنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه ترجعون , چـگـونـه به خداوند كافرمى شويد در حالى كه شما اجسام بى روحى بوديد و او شما را زنده كرد, سـپـس شـمـا رامـى مـيـرانـد, و بـار ديـگـر شـمـا را زنـده مـى كـنـد, سـپـس بـه سوى او باز مى گرديد(بقره /28).

ابن عباس به منظور واضح ساختن معنا و آشكار كردن آن از شيوه اضافات تفسيرى پيروى مى كرد.او در مورد آيه : هم درجات عنداللّه واللّه بصير بما يعملون , هر يك از آنهابراى خود درجه و مقامى در پـيـشگاه خداوند دارند و خداوند به آنچه انجام مى دهندبيناست (آل عمران / 163), مى گويد: آنها به خاطر اعمالشان براى خود درجه و مقامى در نزد خدا دارند….

ابن عباس با دقت نظر خويش در فهم متن قرآن به تدبر در روح كلام مى پرداخت , او درتفسير آيه : قـالـوا ادع لـنا ربك يبين لنا ماهى ان البقر تشابه علينا وانا ان شاءاللّه لمهتدون , گفتنداز خدايت بخواه براى ما روشن سازد بالاخره چگونه گاوى باشد, زيرا اين گاو برا مامشتبه شده ! و اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد (بقره /70), مى گويد: اگر بنى اسرائيل پست ترين گاو را ذبح كرده بـودنـد بـدان اكـتـفـا مى شد ولى آنان در انتخاب آن سختگيرى كردند, خداوند هم بر آنها سخت گـرفت .به خاطر همين ويژگى ابن عباس بود كه على (ع ) درباره وى فرموده است : او از پس پرده نازكى عالم غيب رامى ديد.

ابـن عباس هنگامى كه با ابزار دانش خود به تفسير قرآن مى پرداخت , در چهارچوب روايات منقول تفسير مى كرد.
او هرگاه مورد سوال واقع مى شد, پاسخ آن را از قرآن مى گفت و چنانچه در قرآن نبود و از رسول خدا(ص ) چيزى در باره آن شنيده بود, ازقول آن حضرت نقل مى كرد,و از تفسير به راى بيم داشت .

او مى گويد: اين همان كتاب خدا و سنت رسول اللّه (ص ) است و كسى كه چيزى را از خود بدان بيفزايد,نمى دانم آن را از كارهاى نيكش خواهد يافت يا از گناهانش ؟

از ايـن رو اسـت كـه تـفـسير او را از آيات مربوط به صفات خداوند يا آياتى كه به ظاهرشان دلالت برجسمانيت او دارند.تفسيرى خالص و شيوا و هماهنگ با طبيعت لغت نويسان مى يابيم .
ابن عباس در تفسير آيه : اللّه يستهزى ء بهم , (بقره / 15), مى گويد, يعنى خداوند آنان رااستهزا مى كند, زيرا از آنها انتقام مى گيرد.و آيه : واللّه غنى حليم , (بقره / 263), رااين گونه تفسير مى كند: غنى كسى است كه در كمال بى نيازى و حليم كسى است كه در كمال بردبارى به سر مى برد.

ابـن عـباس در برخى از آيات قرآن درنگ مى كرد و چيزى در مورد آن نمى گفت .ازابومليكه نقل شـده كـه گـفـت : مـردى راجـع به روزى كه به اندازه هزار سال و نيز روزى كه در آيه : يوم كان مقداره خمسين الف سنة , (معارج / 4) به اندازه پنجاه هزار سال است , ازابن عباس سوال كرد, او در پـاسـخ گفت : اينها دو روز هستند و خداوند متعال كه در كتاب خود از آنها سخن به ميان آورده , دانـاتـر بـه آن دو اسـت .

بـنـابـر اين ابن عباس ترسيم كننده فرهنگ قرآنى و روش رسول خدا(ص ), در آنچه خداوند كه برخى از علوم را به خود اختصاص داده است , مى باشد.مـطـلب ديگرى كه در روشن تفسيرى ابن عباس وجود دارد, موضع او در برابر اهل كتاب و كمك گـرفتن از آنها در تفسير داستانهاى قرآن است , او مى گويد: چگونه شما مسلمانان چيزى از اهل كـتـاب سـوال مـى كنيد و حال آن كه كتاب شما قرآنى است كه خداوند آن رابر پيامبر(ص ) نازل كـرده و در دسـتـرس شما قرار داده و تازه ترين كتابى است كه كهنه شدنى نيست ! آيا خداوند دو كـتـاب خـود به شما خبر نداده است كه آنها تورات و انجيل راتحريف كردند و با دست خود كتاب ديـگـرى نـوشـتند و گفتند اين همان كتابى است كه ازجانب خدا نازل شده است تا بدين وسيله بـهـاى نـاچيزى به دست آورند؟! آيا خداوندشما را از علمى كه با پرسش از آنان به دست مى آوريد نـهـى نـمى كند؟ به خدا سوگندهرگز كسى از آنان را نديدم كه از آنچه خداوند در قرآن بر شما نازل كرده است از شماسوال كند.

ولى با وجود اين , برخى از رواياتى كه ما در اختيار داريم مويد اين است كه ابن عباس به اهل كتاب مراجعه مى كرده است .
مردى از بنى تميم روايت مى كند كه ابن عباس به ابوالخلد نامه نوشت و راجع به [ميوه ]درختى كه آدم از آن خـورد و نـيـز درختى كه در كنار آن توبه كرد, از او پرسيد.
ابوالخلد درپاسخ وى نوشت : درخـتـى كه آدم از نزديك شدن به آن نهى شده بود سنبلة و درختى كه نزد آن توبه كرد, درخت زيـتـونـة بـود.

ابوالخلد مورد ستايش مردم بود, زيرا اوكتابهاى آسمانى را قرائت مى كرد و دخـتـرش مـيمونه مى گويد: پدرم قرآن را در ظرف يك هفته و تورات را در مدت شش روز ختم مـى كرد.
او تورات را با نگاه خود مى خواند, وچون روز ختم آن فرا مى رسيد, گروهى از مردم نزد وى جـمع مى شدند و او مى گفت :گويى هنگام ختم تورات رحمت خداوند نازل مى شود.

اسـحـاق بن عبداللّه حارث ازقول پدرش نقل مى كند كه ابن عباس از كعب [الاخبار] راجع به قول خداى متعال :يسبحون الليل والنهار لا يفترون , شب و روز تسبيح مى گويند و ضعف و سستى به خودراه نمى دهند (انبياء/ 20) و آيه يسبحون له بالليل والنهار وهم لا يسلمون , شب و روزبراى او تـسـبيح مى گويند و خسته نمى شوند (فصلت / 38) سوال كرد, او گفت : آياچشمت براى ديدن اشيا و نفست تو را به رنج و زحمت مى اندازد؟ ابن عباس گفت : خير.
كعب گفت : تسبيح خداوند نيز به آنان الهام شده , چنان كه ديدن و نفس كشيدن به تو الهام شده است .

آرى , جـلساتى تشكيل مى شد كه كعب الاحبار و ابن عباس در آنها به بحث و مذاكره درباره تورات مـى پـرداختند, عكرمه گويد: ما نزد عبداللّه بن عمر و ابن عباس نشسته بوديم كه پرنده اى با سر و صـدا از بـالاى سـرمان عبور كرد.

مردى از ميان ما گفت : خير باشد,خير باشد, ابن عباس گفت : خـيـر و شـتـرى در كـار نـيـسـت , كـعب به ابن عباس گفت : تو درباره طيرة (فال بد زدن ) چه مى گويى ؟ ابن عباس : دوست دارى چه در مورد آن بگويم ؟ لا طير الا طير اللّه ولا خير الا خير اللّه ولاحول ولا قـوة الا بـاللّه , هيچ خير و شرى جز آنچه خدا بخواهد وجود ندارد و هيچ قدرت وحركت و نيرويى نيست جز به يارى خداوند.كعب گفت : اين كلمات در كتاب تورات وجود دارد.

درباره آغاز آفرينش و داستانهاى قرآن روايات بسيارى از ابن عباس نقل شده كه ممكن نيست وى به اهل كتاب مراجعه نكرده باشد بخصوص آنجا كه اين داستانها را به تفصيل بيان مى كند.
اكـنـون رجـوع ابن عباس به اهل كتاب و درخواست او از مسلمانان مبنى بر عدم مراجعه به آنها را چـگـونـه سـازگار بدانيم ؟ حقيقت اين است كه ميان آنچه ابن عباس مى گويد و آنچه انجام داده اخـتـلافى وجود ندارد, زيرا هنگامى كه او به منظور توضيح خواستن به اهل كتاب رجوع مى كند, مانند مراجعه دانشمندى است كه گوش خود را براى آنچه گفته مى شود عاريه مى دهد, آن گاه خرد و انديشه خويش را در آنچه شنيده به كار مى گيرد وپس از كنار زدن مطالب ساختگى و دور از واقـعيت آن را بر مى گزيند.

او با اين سخن خودكه : علوم بيش از آنند كه بتوانيد بر آنها احاطه پـيـدا كـنيد, پس بكوشيد بهترين آنها را فرارگيريد پايه و اساس گزينش علم را گذارده است .
محمد بن مصعب براى ابن عباس چنين سروده است :

ما اكثر العلم وما اوسعه
من ذا الذى يقدر ان يجمعه

علوم چه بسيار و گسترده اند چه كسى قادر به جمع آورى آنهاست .

ان كنت لابد له طالبا
محاولا فالتمس انفعه

بـلكه مى توان گفت , موضع ابن عباس در برابر اهل كتاب , او را عزت دينى مى دهد و وى را داراى كـرامت نفس و سخاوتمند در دانش خويش , معرفى مى كند, روايت شده كه مردى براى ابن عباس خبر آورده كه كعب الاحبار گمان كرده كه خورشيد و ماه را در روزقيامت مانند دو گاو پى شده مى آورند و در آتش مى افكنند, ابن عباس خشمگين شد وگفت : كعب الاحبار دروغ گفته است , و ايـن جـمـلـه را سـه بـار تـكرار كرد, علاوه بر اين افزود: اين عقيده مربوط به دين يهود است و او مى خواهد آن را در اعتقادات اسلام واردسازد.

پس از آن كعب از ابن عباس معذرت خواهى كرد و پوزش طلبيد.و نـيـز از هـمين قبيل است روايتى كه مى گويد: در محضر ابن عباس سخن از ظلم به ميان آمد, كعب گفت : من در تورات نيافته ام كه ظلم و ستم خانه ها را خراب مى كند.

ابن عباس گفت : من آن را در قـرآن بـه تـو نـشـان مـى دهـم , آنـجـا كه خداى عزوجل مى فرمايد: فتلك بيوتهم خاوية بماظلموا,اين خانه هاى آنهاست كه به خاطر ظلم و ستم شان خالى مانده (نمل / 52).

چـنان كه ملاحظه مى كنيد, اين است حقيقت موضع ابن عباس در برابر اهل كتاب , و اوهرگاه به پرهيز از مراجعه به اهل كتاب دعوت مى كرد به خاطر فساد و تباهى بود كه ازاين رهگذر بر عقل و انديشه توده مردم وارد مى شد ولى دانشمندان امثال ابن عباس انگيزه هاى دارند كه در سخنى كه به آنان القا مى شود كاملا تامل و درنگ مى كنند پيش ازآن كه آن را تصديق كنند.

دانـش ديـگـرى كه ابن عباس در تفسير قرآن به كار برد, جغرافيا بود و آنچه در اين امر به اوكمك كـرد ارتـبـاط وى بـا خـلـفا و شناخت او نسبت به مرزهاى دولت اسلامى بود, وچيزى كه موجب شد او از اين دانش نيز بهره فراوان ببرد, مسافرت او به شهرهاى ميان مكه و مدينه و سپس حـاكـميتش بر بصره و لشكركشى او به افريقا همراه عبداللّه بن سعددر سال بيست و هفت هجرى بود , بلكه در خلال سفرهايى كه به نواحى مختلف جزيرة العرب به منظور كسب علم داشت به طور كامل از دانش جغرافيا برخوردارشد.

ابـن عـباس به اطلاع يافتن از سرگذشت هر اسم و مكان يا محلى كه در قرآن تلويحا يا باصراحت ذكرى از آن به ميان آمده بود, بسيار اهتمام مى ورزيد.
او مى گويد: منظور ازاحقاف كه در قرآن ذكـر شده , شنزارى است كه بين عمان و حضرموت قرار دارد.

و بحق كم نظير است تفسير عـلـمى ابن عباس از اين آيه : تولج الليل فى النهار وتولج النهار فى الليل , شب را به روز و روز را به شب در مى آورى (آل عمران / 27) او در تفسير آيه مى گويد: يعنى آنچه از روز كم شود, خداوند آن را در شب و آنچه از شب كاسته مى شوددر روز قرار مى دهد.و بـديـن سان بود كه ابن عباس با معلومات گسترده خويش اهتمام مى ورزيد كه به آنچه درقرآن هـسـت آگـاهى يابد تا آنجا كه مى گويد: چون به آيه اى از كتاب خدا (قرآن )مى پرداختم دوست داشـتـم آنـچـه را مـن از آن مـى دانـستم , همه مسلمانان بدانند.

ابن عباس در بيان ميزان تـواتـمـنـدى خـود در تـفـسـيـر مـى گويد: اگر افسار شترى از من مفقودشود, آن را در قرآن مـى يـابم .(اگر ابن عباس از علوم مختلف بهره مند نبود ونمى توانست همه آنها را در تفسير قرآن به كار گيرد.اين سخن را نمى گفت .

عبيداللّه بن عبداللّه بن عتبه اين دانش و مهارت ابن عباس را كه در تفسير به او كمك مى كرد, اين گـونـه براى ما توصيف مى كند: او از جهاتى بر مردم برترى داشت , از نظربهره مندى وى از علوم پـيـشـيـن و قـدرت فهم و ذكاوت او در مواردى كه احتياج بود وى اظهار نظر كند, و نيز از نظر, بـردبـارى , نـسـب و تـحـليل مسائل , و من نديدم كسى را كه نسبت به احاديث رسول خدا(ص ) و داوريـهـاى ابوبكر و عمر و عثمان و در راى و نظر وشعر, زبان عرب , تفسير قرآن , رياضى و علم به واجبات , داناتر از ابن عباس باشد, و درمواردى كه هر كس اظهار نظر مى كرد و لازم بود ابن عباس نـيـز نظر خود را ابراز دارد, هيچ رايى بهتر و استوارتر از راى او نبود.

ابن عباس روزها مى نشست و يـك روز فـقـط مـسـائل شـرعـيه مردم را بيان مى كرد, يك روز تفسير مى گرفت , روزى درباره جنگهاى پيامبر, يك روز درباره شعر و روزى ديگر راجع به جنگهاى عرب صحبت مى كرد.

هرگز نديدم دانشمندى در مجلس او بنشيند و در برابر وى خصوع نكند و يا سوال كننده اى از وى سوالى بپرسد و پاسخ آن را دريافت نكند.ابـن عـباس خود را وقف علم كرده بود, و بينايى خود را در اين راه از دست داده بود ولى با اين حال به كسب دانش ادامه مى داد و براى به دست آوردن آن مى كوشيد.

عبيداللّه بن ابى از على بـن ابـى رافـع نـقل مى كند كه گفت : ابن عباس با فردى كه به همراه داشت نزدابو رافع (پدرم ) مى آمد و سوال مى كرد, پيامبر(ص ) در فلان روز چه كرد؟ و آنچه او درپاسخ ابن عباس مى گفت , همراهى او آن را مى نوشت .

از اين رو ابن عباس همواره مورد ستايش و احترام صحابه پيامبر(ص ) و تابعين آن حضرت بود و نام او در كتابهاى مختلف تفسير كه با روشها و گرايشهاى سياسى و مذهبى متفاوت نوشته شده , زياد به چشم مى خورد وشايد كثرت مطالبى كه جعل و به ابن عباس نسبت داده شده نشان دهنده اين بـاشـد كـه او نـزد كسانى كه اقدام به جعل آن مطالب مى كردند, عظمت داشته و آنان خواسته اند كالاى خود را به كسى نسبت دهند كه ازشهرت علمى برخوردار بوده است .

روشهای تفسیر قرآن // سیدرضا مودب

زندگینامه معين الدين فراهى هروى«ملا مسكين»

نامش مولى معين و يا منلا معين الدين فراهى هروى عارف كامل و واعظ شهير هرات است. تاريخ تولد وى به درستى معلوم نيست و زندگى كودكى و جوانى وى در تذكره‏ها نيامده است. تنها در كتابهاى روضة الصفا مجلد هفتم و الذريعة بنقل از روضة الصفا و كشف الظنون بطور اختصار از وى نامى برده شده است.

وى بقول صاحب روضة الصفا از علماء و عرفاء زمان سلطان حسين بايقرا مى‏بود (911) و مردى زاهد و پارسا بوده است و از دنيا و بهرهاى آن گريزان، مدتى امامت جماعت مسجد جامع هرات را بر عهده داشت و لكن شغل وى ارشاد و هدايت مردم از راه وعظ و درس و بحث بوده است.

گويند منصب قضا را رد كرد و از تصدّى آن سر باززد.برادرش منصب قضا داشت و پدرش نيز مردى فاضل و با ذوق و اديب بود در مواردى چند بمناسبت مقام از اشعار پدرش درين كتاب آورده است.

و چنانكه از سياق اشعار خود و پدرش معلوم مى‏شود خانواده ذوق و ادب بوده‏اند، ظاهرا خود ديوانى داشته است كه اكنون در دست نيست.

وفات

هم خود و هم پدرش مسكين تخلّص كرده‏اند.وى بنا بر قولى به سال 908 ه. ق. درگذشت و در مقبره خواجه عبد اللّه انصارى به نزديك مقبره برادرش مدفون گرديد.

آثار

از جمله كتب و رسائلى كه بدو نسبت داده ‏اند و بجز قسمتى از آنها كه بصورت قلمى و چاپى در دست است چيزى ديگر موجود نيست،

عبارت است از:

1- معارج النبوّة در سيرت حضرت رسول.

2- قصص حضرت موسى (ع) كه بقول صاحب الذّريعه نسخه از آن در كتابخانه شيخ مهدى شرف الدين تسترى موجود است.

3- اربعين در چهل حديث نبوى (روضة الواعظين).

4- تفسير سوره فاتحة الكتاب.

5- بحر الدرر كه ظاهرا كتاب بزرگ تفسير قرآن اوست.

6- حدائق الحقائق (كتاب حاضر) در تفسير سوره يوسف.

اين كتاب دو مرتبه بطبع رسيده است دفعه اول بنام احسن القصص جوينى معروف شده است و بدستور بهرام ميرزا به سال 1278 چاپ و نشر شده است.و دفعه دوم در هند لكهنو 1309 ق. بچاپ رسيده است.

و هر دو نسخه مطبوع مذكور ناقص است و ما قسمتى كه ناقص بود در اين چاپ اضافه نموديم، وى در مقدمه اين كتاب گويد: دوستان از من خواهش كردند كه تفسير كاملى بر قرآن كريم بنگارم و اين بنده در مقام اجابت مسئول آنها شروع بدين كار مهم كردم لكن چنين مقرر شد كه ابتداء جهت اهل ذوق و عرفان سوره يوسف را جداگانه تفسير و به رشته تحرير درآورم و سپس قصّه موسى را و …

از تفسير بزرگ وى جز قسمتى (از اول سوره الملك تا آخر قرآن) چيزى در دست نيست و در تذكرها و فهارس مربوطه نامى از موجوديّت آنها برده نشده است.

تنها كتاب كامل و معروف وى كه مورد توجه واقع شده است همين تفسير حدائق است و بطور كلى در ازمنه گذشته به داستان و قصّه حضرت يوسف توجّه بسيار شده است و اين امر ظاهرا هم از جهت مذهبى بوده است و هم از اين لحاظ كه قصّه يوسف قصّه عشقى و داستان شيوا و جالب است و همين امر موجب شده است كه باين قصّه شاخ و برگ زيادى داده شود و از صورت يك واقعيت تاريخى خارج شود. و چنانكه ملاحظه مى‏شود بسيارى از نامها كه در اين قصّه آمده است بطور قطع نمى‏تواند اصالت تاريخى داشته باشد چه آنكه بسيارى از اين نامها از نامهاى اسلامى است كه از لحاظ تاريخى با نامهاى عبرى و چند قرن قبل از ظهور حضرت موسى وفق‏ نمى‏دهد مضافا بر آنكه نگارنده اين سطور بسيارى از كتب مربوطه را مطالعه و كتاب عهد عتيق را نيز بارها بررسى كردم و به كتب تاريخى يهود نيز مراجعه كردم و ريشه بسيارى از نامها را نتوانستم بدست آورم از جمله كلماتى كه ريشه آن نامعلوم است كلمه زليخا زن عزيز مصر است كه بجز در داستان و قصّه‏هاى اسلامى و داستانهاى منظوم يوسف و زليخا جاى ديگرى ديده نشده است و در قرآن هم بنام «امرأة عزيز» آمده است.

 

مقدمه کتاب تفسير حدائق الحقائق// معين الدين فراهى هروى(ملا مسكين)، 

زندگینامه شیخ صدرالدين محمد بن اسحاق القونوى(607- 673ه.ق) «شیخ کبیر»

وى ابو المعالى صدر الدين محمد بن اسحاق بن يوسف بن على قونوى (607- 673) ملقب به شيخ كبير است. از علماى نامى و عرفاى عالى مقام و مشايخ بزرگ قونيه بوده پدرش در كودكى او وفات كرد و مادرش به ازدواج شيخ اكبر محيى الدين ابن العربى در آمد، بدين وسيله صدر الدين نيز در تحت تربيت ناپدرى و ديگر از بزرگان عرفان در آمد و در كنار سلوك و رياضت به كسب علوم ظاهرى هم پرداخت و در اندك زمانى جامع فقه و حديث و علوم ظاهرى و عقلى و نقلى گرديد به طورى كه در تمام آنها وحيد عصر و مرجع استفاده علماى ظاهر و استفاضه بزرگان وقت بوده است، قطب الدين شيرازى از شاگردان وى بوده، حضرت شيخ با سعد الدين حمويى ملاقات و رابطه محبت و وداد با يكديگر داشته‏ اند. وى با خواجه نصير الدين طوسى در مسائل حكمت مكاتبات فراوانى داشته و مورد تمجيد خواجه بوده است. با مولاناى روم نيز كمال يگانگى را داشته و وظايف تجليل و احترام تمام در حق يكديگر معمول مى ‏داشته ‏اند.

شمس الدين احمد افلاكى در كتاب مناقب العارفين آورده كه: حضرت چلبى حسام الدين از خداوندگار ما (حضرت مولانا) پرسيده بود كه نماز شما را كه بگزارد؟

فرمود كه خدمت شيخ صدر الدين اولى است چه تمامت اكابر علما و قضاة را طمعى بود كه نماز كنند، ميسرشان نشد و آن عنايت، خاصه آن يگانه گشت.

باز گويد: بزرگى را عزاى عظيم واقع شده بود و كافه افاضل و شيوخ كبار و امراى مختار آن جايگاه حاضر آمده بودند. تا وقت نماز شام حضرت مولانا در معانى و دقايق گرم شده بود. به اتفاق تمام التماس نمودند كه خداوندگار امامتى كند، فرمود كه ما مردم ابداليم، به هر جايى كه باشد مى‏ نشينيم و مى‏ خيزيم، امامتى را ارباب تصوف و تمكن لايق‏اند. خدمت شيخ صدر الدين   رحمه الله را اشارت كرد تا امام جماعت شد و بدو اقتدا كرده و فرمود: من صلى خلف امام تقى فكأنما صلى خلف نبى.

شيخ نور الدين پدر كمال خرساف رحمه الله كه از معتبران اعيان بود روايت كند:

در اول حال كه مريد شيخ صدر الدين شده بودم، ذكر شنيده و به خدمت آن بزرگ تردد مى‏نمودم. سنت شيخ چنان بود كه بعد از نماز جمعه تمام علما و فقرا و امرا، بر موجب «فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل الله» در زاويه جمع آمدندى و خدمت شيخ مسأله، و اما نكته مى‏گفت تا در كشف آن بحثها مى‏كردند و غلبه عظيم مى‏شد و شيخ اصلا نمى‏گفت. عاقبت سخنى مى‏فرمود تا بحث منقطع مى‏شد.

روزى در خدمت شيخ، اكابر بسيار نشسته بودند، ناگاه از دور حضرت مولانا پيدا شد. شيخ برخاست و با جميع اكابر استقبال مولانا كرده، همانا كه بر كنار صفه بنشست. شيخ بسيار تكلف كرد كه بر سر سجاده نشنيد. فرمود نشايد، به خدا چه جواب گويم؟ شيخ گفت تا در نيمه سجاده حضرت مولانا نشيند و در نيمه ديگر بنده. گفت نتوانم به حق (تعالى) جواب آن گفتن. شيخ گفت سجاده‏اى كه به جلوس خداوندگار به كار نيايد به ما نيز نمى‏ آيد.

سجاده را در نور ديد و بينداخت. بعد از آن هرگز حضرت مولانا سخنى نفرمود و صامت گشته، چندانى بنشست كه حاضران مجلس حيران و سكران شدند … ناگاه مولانا الله بگفت و برخاست و «وفقكم الله» گويان روان شد.

جامى در كتاب نفحات الانس آورده كه كنيت وى ابو المعالى است، جامع بوده ميان جميع علوم- چه ظاهرى و چه باطنى و چه نقلى و عقلى-. ميان وى و خواجه نصير الدين طوسى اسئوله و اجوبه واقع است و مولانا قطب الدين علامه شيرازى در حديث شاگرد وى است و كتاب جامع الاصول را به خط خود نوشته است و بر وى خوانده و به آن افتخار مى‏كرده. و از اين طايفه شيخ مؤيد الدين جندى و مولانا شمس الدين ايكى و شيخ فخر الدين عراقى و شيخ سعيد الدين فرغانى قدس الله تعالى ارواحهم و غير ايشان از اكابر در حجر تربيت وى بوده ‏اند و در صحبت وى پرورش يافته‏ اند.

با شيخ سعد الدين حموى بسيار صحبت داشته است و از وى سؤالات كرده. شيخ بزرگ (محيى الدين) رحمة الله عليه در آن وقت كه از بلاد مغرب متوجه روم بود، در بعض مشاهدات خود به وقت ولادت وى، استعداد و علوم و تجليات و احوال و مقامات وى و هر چه در مدت عمر و بعد از مفارقت در برزخ و بعد از برزخ بر وى گذشت و خواهد گذشت، مكاشف شد. بل شهد احوال اولاده الالهيين و مشاهدهم و مقاماتهم و علومهم و تجلياتهم و اسمائهم عند الله و حلية كل واحد منهم و احوالهم و اخلاقهم و كل ما يجرى لهم و عليهم الى آخر اعمارهم و بعد المفارقة في برازخهم و ما بعدها. و چون به قونيه رسيد بعد از ولادت وى و وفات پدرش، مادرش به عقد نكاح شيخ‏درآمد و وى در خدمت و صحبت شيخ تربيت يافت. وى نقاد كلام شيخ است و مقصود شيخ در مسأله وحدت وجود، بر وجهى كه مطابق عقل و شرع باشد، جز به تتبع تحقيقات وى- و فهم آن- كما ينبغى ميسر نمى ‏شود.

وى را مصنفات بسيار است چون تفسير فاتحه و مفتاح الغيب و نصوص و فكوك و شرح حديث و كتاب نفحات الهيه كه بسيارى از واردات قدسيه خود را در آنجا ذكر كرده است و هر كس مى‏خواهد كه بر كمال وى در اين طريق فى الجمله اطلاعى يابد، گو آن را مطالعه كند كه بسى از احوال و اذواق و مكاشفات و منازلات خود را در آنجا نوشته است.

در آنجا گويد كه در سابع عشر شوال سنة ثلاث و خمسين و ستمائة در واقعه‏ اى طويله حضرت شيخ (محيى الدين قدس سره) را ديدم و ميان من و وى سخنان بسيار گذشت. در آثار و احكام الهى سخنى چند گفتم. بيان من وى را بسيار خوش آمد، چنان كه روى وى از بشاشت آن درخشيدن گرفت. سر مبارك خود را از ذوق مى‏جنبانيد و بعضى از سخنان را اعاده مى‏ كرد و مى‏ گفت: مليح مليح.

من گفتم: يا سيدى! مليح تويى، كه تو را قدرت آن هست كه آدمى را تربيت كنى و به جايى رسانى كه چنين چيزها را دريابد، و لعمرى اگر تو انسانى ما سواى تو همه لا شى‏اند. بعد از آن به وى نزديك شدم و دست وى را ببوسيدم و گفتم مرا به تو يك حاجت ديگر مانده است. گفت: طلب كن. گفتم: مى‏خواهم كه متحقق شوم به كيفيت شهود دائم ابدى تو مر تجلى ذاتى را، و كنت اعنى بذلك: حصول ما كان حاصلا له من شهود التجلى الذاتى الذى لا حجاب بعده و لا مستقر للكمل دونه.

گفت: آرى! و سؤال مرا اجابت‏ كرد و گفت: آنچه خواستى مبذول است، با آن كه تو خود مى‏دانى كه مرا اولاد و اصحاب بودند و بسيارى از ايشان را كشتم و زنده گردانيدم، مرد آن كه مرد و كشته شد آن كه كشته شد و هيچ كدام را اين معنى ميسر نشد. گفتم: يا سيدى! الحمد لله على اختصاصى بهذه الفضيلة، اعنى انك تحيى و تميت. و سخنان ديگر گفتم كه افشاى آن نمى‏شايد آنگاه از آن واقعه‏درآمدم. المنة لله على ذاك.

گويند شيخ شرف الدين قونيوى از شيخ صدر الدين قدس سرهما پرسيد كه: من اين الى اين و ما حاصل فى البين؟ شيخ جواب داد: من العلم الى العين و الحاصل فى البين تجدد نسبة جامعة بين الطرفين ظاهرة ناظرة بالحكمين.

مؤيد الدين جندى در مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم خود، در تمهيدى به ذكر القاب شيخ خود- قونوى- مى‏پردازد و مى‏گويد: او سرور و سند و پيشرو من به سوى خداوند تعالى بود يعنى امام علام، پرچمدار علماى اعلام، شيخ مشايخ اسلام، حجت الهى در ميان مردمان، سلطان محققان، پناهگاه عارفان و واصلان، ذخيره الهى در بين جهانيان، امام وارثان محمدى … ابو المعالى صدر الحق و الدين، حيات بخش اسلام و مسلمين محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف القونوى رضى الله عنه و ارضاه به منه. خطبه فصوص را از براى من شرح كرد و در اثناى آن واردى غيبى بر وى وارد گشت و اثرش ظاهر و باطن مرا فرا گرفت سپس در من تصرفى شگفت نمود و مضمون كتاب را به تمامه- در شرح خطبه- مفهوم گردانيد و چون اين معنى را از من دريافت، گفت: من نيز از حضرت شيخ درخواستم كه كتاب فصوص را بر من شرح كند، خطبه را شرح كرد و در اثناى آن در من تصرفى نمود كه مضمون تمام كتاب معلومم شد. من از اين داستان بسيار مسرور شدم و دانستم كه مرا بهره‏اى تمام خواهد بود. پس از آن فرمود: آن را شرحى بنويس. پس در حضور وى- اجلالا لقدره و امتثالا لامره- خطبه را شرح كردم.

و نيز از قول شيخ خود- صدر الدين قونوى- واقعه‏اى را در همين مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم نقل مى‏كند و آن اين كه: روزى در مجلس سماعى كه در دمشق‏ تشكيل شده بود، وى (صدر الدين قونوى) با شيخ الشيوخ سعد الدين حموى و شيخ اسماعيل بن سودكين كه از شاگردان شيخ اكبر است گرد آمدند. در وقت سماع، در حالى كه مردم در حالت وجد و سرور خود بودند، شيخ سعد الدين در صفّه‏اى از مجلس به پاخاست و در حالى كه دستهايش را به علامت تعظيم روى سينه گذاشته بود منتظر ماند تا سماع به پايان رسيد. سپس در حالى كه چشمهاى خويش را همچنان بسته نگاه داشته بود ندا داد كه صدر الدين كجاست؟ شمس الدين اسماعيل كجاست؟

صدر الدين قونوى گويد: در آن حال من و شيخ شمس الدين اسماعيل به سويش رفتيم. شيخ با ما معانقه كرد و به سينه‏اش چسباند و چشمهايش را به روى ما گشود و مدتى در ما نگريست و گفت: حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در اينجا حضور داشت و هم چنان كه مرا ديديد در حضورش بودم، و چون حضرت بازگشت خواستم چشمهاى خود را كه در مشاهده آن حضرت بود به روى شما بگشايم (2).

صاحب كتاب رياض العارفين اين رباعى را به شيخ صدر الدين قونوى نسبت مى‏دهد و مى‏گويد از او است:

آن نیست ره وصل که انگاشته‏ ایم

و ان نیست جهان جان که پنداشته‏ ایم

آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات 

در خانه ماست، لیک انباشته ‏ایم‏

صاحب كتاب طرايق الحقايق پس از ذكر شمه ‏اى از حال شيخ- قدس الله سره- گويد: جلالت قدر ابوالمعالى شيخ صدرالدين محمد بن اسحاق قونيوى قدس سره زياده از حد تقرير و قدر تحرير است، چنان كه مى‏گويند مولانا جلال الدين در مثنوى به اين اشعار اشاره به او فرموده:

پاى استدلاليان چوبين بود 

پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود

غير آن قطب زمان ديده ور 

كز ثباتش كوه گردد خيره سر

وقتى شيخ صدر الدين محمد يكى از وسايل خود را از قونيه به نزد جناب سلطان الحكماء خواجه نصير الملة و الدين محمد طوسى قدس سره القدوسى فرستاد، وى در جواب به اين عنوان مرقوم داشته كه: خطاب عالى مولانا الاعظم، هادى الامم، كاشف الظلم، صدر الملة و الدين، مجد الاسلام و المسلمين، لسان الحقيقة، برهان الطريقة، قدوة السالكين الواجدين و مقتدى الواصلين المحققين، ملك الحكماء و العلماء فى الارضين، ترجمان الرحمن، افضل و اكمل جهان، ادام الله ظله و حرس و بله و طله، به خادم دعا و ناشر ثنا، مريد صادق و مستفيد عاشق، محمد طوسى رسيده، بوسيده بر چشم نهاد و گفت:

از نامه تو ملك جهان يافت دلم 

وز لفظ تو عمر جاودان يافت دلم‏

دلمرده بدم چو نامه‏ات برخواندم 

از هر حرفى هزار جان يافت دلم‏

خداى تعالى آن ظل ظليل را گسترده داراد و آن پرتو تجلى را در ميان اهل كمال تابنده و پاينده- به حق حقه-.ما از اين مكاتبه و جواب آن پى مى ‏بريم كه خواجه نصير الدين مرد مبالغه گويى نبوده و اين القاب و عناوين از جانب او دليل بارزى است كه به حضرت شيخ ارادت مخصوص داشته و واقعا اخلاص مى‏ ورزيده است، و علت اين ارادت و اخلاص از جانب خواجه و حضرت مولانا و غيرهما- كه چند نمونه نام خواهيم برد- نسبت به شيخ صدر الدين چيزى جز علو مقام و معنويت وى و فضايل ظاهرى و باطنى او نبوده است.

از مكتب اين عارف بزرگ، بزرگانى برخاستند كه هر يك در نشر علوم و معارف اسلامى سهم بزرگى را دارا هستند. از جمله عفيف الدين است كه به حضور شيخ‏ نوشته: العبد حقا، سليمان بن على، العبد المطلق الممحو العينى، محو عبودية لذلك الاحاطة … المولوية الصدرية المركزية القطبية جسما، المحيطة عقلا، الجامعة هوية، متع الله الحسن بنشأة كمالها و اوتر (كذا) على عبد ربانيتها سوابغ افضالها …

اجلك ان ابث اليك شوقى

لانك جنة و الشوق نار

شيخ تقى الدين حورانى به حضرت شيخ نوشته: الله ولى الذين آمنوا، العبد الفقير الحورانى تقبل مواطئى اقدام المولوية المالكية العالمية القابلية العارفية، مرجع المحققين و قدوة السالكين و امام المعنى و مرشد الطالبين و بغية القاصدين و منهل الواردين، لسان الحق، حجة الله على الخلق، علم الحقيقة على الحقيقة و موئل سالكى الطريقة، صدر الملة و الحق و الدين، افاض الله على الامة بفضله سبحانه همته و اعاد على الملة عامة بركته …

و باز براى نمونه نامه‏اى را كه شيخ فخر الدين عراقى- صاحب لمعات و شاگرد مكتب او- نوشته است براى خوانندگان عزيز نقل مى‏كنيم:

هذا كتاب كتب الشيخ فخر الدين العراقى الى الشيخ المحقق صدر الدين رضى الله عنه و عنه‏

الحمد لله و سلام على عباده الذين اصطفاه: عشق شور انگيز درد آميز كه دائم محرك سلسله شوق و نزاع و مشعل نايره تحنن و التياع است، در دل بنده مخلص عراقى، آتش اشتياق چنان مى‏افروزد و خزف عيش او را چنان مى‏سوزد كه تابش آن جز به خاك كوى و آب روى مولانا الامام المبين و القرآن العظيم صدر الشريعة و الطريقة و مظهر الحق و الحقيقة لا زال ملاذا لاهل الطريق و موكلا لاصحاب التحقيق منطفى نشود و عيش مكدر، صافى نگردد.

آن بخت كو كه از در تو باز بگذرم 

و آن دولت از كجا كه تو باز آيى از درم‏

از شدت حرقت فرقت و طول مدت غربت كار به جان [رسيد] و كارد به استخوان، عمر به آخر آمد و ضعف مستولى گشت و آن راز چنان كه بود در پرده بماند، هيهات، هيهات، الباب مقفل و الحجاب مسدل، و المفتاح و إن كان معلقا على الباب، لكن وراء الحجاب و … الى كم فرقة و كم اغتراب، فهل اشكو لغير الله حالى؟ يا سيدى! من خرج عن اهله فهو غريب، و عذاب الغربة شديد، فطوبى لمن لم يعزب عن وطنه و لم يغب عن حضور سكنه، استغنى بمطالعة انوار ذاته عن ملاحظة انوار صفاته، يسافر و هو يقيم على بساط الشهود، و يقطع الطريق بمعاله (كذا) من محل الى محل و من نور الى نور، يتقلب (ينقلب) فى انهار الاسماء و الصفات و يتخطى اطوار المعارج و الارتقاءات، و هو ساكن لا حراك به و لا اضطراب، و ترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب، فهناك يسافر مع الرفيق الاعلى فى طريق الاباد و الازال و يتقلب (ينقلب) به (له) فى الغدو و الاصال، لتقلبه فى الشئون و الاحوال قائلا بلسان الحال: …

و صاحب هذا المقام مثل حضرة مولائى و سيدى لا يحتاج الى غربة و لا الى اوبة، فاما من لم يصل الى هذا المشهد العزيز- مثل هذا الغريب- فمتحرك دائما الى ان ينتهى عما فيه بدا و يدخل فيما منه خرج، الا الى الله تصير الامور. ميل طبع و حكم شرع، دائم محرك و باعث مى‏باشد بر مراجعت با وطن اصلى و معدن وصل، و آن جناب اظهر و مقام انوار مولانا است، اما هر بار كه اين بى‏مقدار (قدار) قصد آن ديار مى‏كند و متوجه آن مزار مى‏آيد تعويقى دامنگير مى‏شود كه خلاص از آن محال مى‏نمايد … اميد است مغناطيس سمت عاليه جاذب و محرك آيد.

قصه دراز است و عمر كوتاه و ياراى دم زدن نه، به اشارت شيخ رضى الله عنه از بلد روم به مزار شام و قدس افتاد و از آنجا به امر مصطفى عليه الصلوة و السلام به حجاز پيوست، اينجا موقوف اشارت ماند.

گيرم كه نيايى و نپرسى حالم 

در خواب خيال خويش بارى بفرست‏

نسبت خرقه

و اما نسبت خرقه وى در تصوف تا جناب معروف كرخى، چنان كه صاحب كتاب طرايق الحقايق گويد به اين طريق است: ايشان خرقه از دست جناب شيخ اكبر محيى الدين اعرابى قدس سره پوشيده ‏اند و جناب شيخ پوشيده است از شيخ ابو الحسن على بن عبد الله بن جامع، و وى از شيخ محيى الدين گيلانى، و وى از شيخ ابو سعيد مبارك بن على المخزومى، و وى از شيخ ابو الحسن على بن محمد بن يوسف القرشى الهكارى، و وى از شيخ ابو الفرج الطرطوسى، و وى از ابو الفضل عبد الواحد بن عبد العزيز التميمى، و وى از ابو بكر الشبلى، و وى از سيد الطايفه ابو القاسم الجنيد، و وى از سرى سقطى، و وى از معروف كرخى قدس الله ارواحهم (3).

در ميان تأليفات حضرت شيخ قدس سره وصيت نامه‏اى است به نام: وصية الشيخ صدر الدين عند الوفاة، ما اين وصيت نامه را از آن جهت كه معرّف شخصيت و نيز اعتقاد او به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف است از روى نسخه كتابخانه شهيد على پاشا پس از عكس گرفتن تصحيح كرده و ترجمه نموديم، لذا آن را همراه با ترجمه فارسى ارائه مى‏دهيم تا حاق عقيده و روش اين عارف نامدار- كه متأسفانه تاكنون چهره معنوى‏اش در آئينه تاريك تاريخ جلوه گر نشده- شناخته شود و اين كار، روزنه‏اى باشد كه به كانون نور گشوده گردد، باشد كه در آينده بيشتر شناخته شود و براى شناختن اين شخصيت عظيم اسلامى منتظر مستشرقان و غربى گرايان نباشيم (4). در هر سطر اين‏ وصيت نامه رموزى نهفته است كه آن را جز راسخان در علم نخواهند دانست.

 

وصية شيخ صدر الدين عند الوفاة

بسم الله الرحمن الرحيم يقول العبد الفقير الى رحمة الله تعالى و رضوانه و لطفه الخالص و عفوه و غفرانه محمد بن اسحق بن محمد بن يوسف بن على كاتب هذه الوصية مشهدا على نفسه من حضرة المؤمنون و من غاب عنه مما يقدر وقوفه على هذه الوصية انه موقن بان الله تعالى واحد احد فرد صمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد و ان الله تعالى بعثة [بعثه‏] من اختار من صفوته الى خلقه عموما- كنبينا محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- كباقى الرسل- الى طائفة مخصوصة حق، و الجنة حق، و النار حق، و تجسد الاعمال و قبولها [حق، و] الوزن حق، و ان الجميع صدقوا فيما اخبروا اممهم عن الله تعالى و حكموا به قبل نسخ شرائعهم و تيقنوا ان القيامة حق، و تحول الحق فى الصور الاعتقادية بحسب الادراك اصل العقائد حق، و النعيم و العذاب المحسوسين و المعنويين حق، و الصراط حق، و البرزخ المتوسطة بين الدنيا و الاخرة حق، و تفاصيل ما جاء عن نبينا انه اخبر من احوال الاخرة و الجنة و النار و شئون الحق و صفاته و افعاله فى كل موطن حق، و على هذا احيى و عليه اموت.

و اوصى اصحابى و من انتسب الى بالمبادرة بعد دفنى فى عموم مقابر المسلمين اول ليلة بقرائة سبعين الف مرة ذكر لا اله الا الله، ثم ينفرد كل منهم ممن يحضر وفاتى بقول لا اله الا الله سبعين الف مرة بحضور و سكينة و وقار ينوى بكل ذلك شرائى من عذاب الله مطلقا و ان يعتقنى الله تعالى من جميع انواع العذاب و عقوبته و احكام سخطه رجاء الاجابة منه سبحانه بموجب تصديقنا ما بلغنا فى ذلك عن محمد رسول صلى الله عليه و سلم.

و اوصيهم ايضا ان يغسلونى بمقتضى ما هو مذكور فى كتب الحديث- لا مقتضى ما هو مذكور فى كتب الفقه- و يكفنونى فى ثياب الشيخ [محيى الدين رضى الله عنه‏] و فى ازار ابيض ايضا و يبسطوا فى اللحد سجادة الشيخ اوحد الدين الكرمانى رحمة الله عليه و لا يصحبوا جنازتى احدا من قراء الجنائز، و لا يبنوا على قبرى عمارة و لا سقفا، بل يبنون نفس القبر بحجارة وثيقة لا غير و ذلك لئلا يتدثر القبر و يعفو اثره، و يتصدقوا يوم وفتى [وفاتى‏] بالف درهم على ضعفاء الفقراء و المساكين من النساء و الرجال، خصوصا منهم الزمنى و العميان، و يعطوا شهاب الدين ابرارى من هذا الالف مائة درهم، و الكمال الملازم- الشيخ محمد النخشوانى- مائة درهم ايضا، و تقسموا على الاصحاب لكل واحد بحسب ما يليق به على نحو ما يتقون عليه.

و يبلغوا سلامى الى ضياء الدين محمود و يحملوا اليه ببعض ثيايى تذكرة، و كذلك بدر الدين عمر، و لكل واحد منهما سجادة من السجادات التى اصلى عليها.

و كتبى الحكمية تباع و تصدق بثمنها، و ما و فيها من الطبيات و الفقهيات و التفاسير و الاحاديث و نحوها يكون وقفا بدمشق، و يعطى لمن يتقرب الى الله بحملها الى هنالك و ايصالها الى عفيف الدين وصية عليها خمس مائة درهم. و تصانيفى يحمل الى عفيف الدين تكون تذكرة له منى مع الوصية ان لا يصف بهذه [الا] على من يرى اهلية الانتفاع بها.

و اوصى ابنتى السكينة- وفقها الله تعالى على مواظبة الصلوة و سائر الفرائض- دوام الاستغفار و حسن الظن بالله.

و اوصى اصحابى ان لا يخوضوا بعدى فى مشكلات المعارف الذوقية مجملاتها، بل يقتصروا على تأمل الصريح منها و المنصوص- دون تفقه بتأويل فيما سوى الجلى الصريح- و سواء كان ذلك فى كلامى و [او] كلام الشيخ رضى الله عنه، فهذه مسدود بعدى، فلا يقبلوا كلاما من ذوق احد، اللهم الا من ادرك منهم الامام محمد المهدى [(عليه السلام)‏] فليبلغه سلامى و ليأخذ عنه ما يخبره به من المعارف لا غير، و ليقتصروا الان بعد الاقتصار على الصريح و الجلى من كلامى و تصانيفى و تصانيف الشيخ، و ليتمسكوا بالكتاب و السنة و اجماع المسلمين و دوام الذكر و الاشتغال بتفريغ القلب بمواجهة جناب الحق- بموجب ما ذكر فى الرسالة الهادية المرشدة- و حسن الظن بالله، و لا تشتغلوا بشى‏ء من العلوم النظرية و غيرها، بل يقتصروا على الذكر و تلاوة القرآن و المثابرة على الاوراد الموظفة و مطالعة ما سبقت الاشارة من الصريح الجلى من الاذواق المذكورة.

و من كان متجردا فليقصد المهاجرة الى الشام، فانه سيحدث فى هذا البلاد فتن مظلمة تغير سلامة الاكثرين منها فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» [المؤمن/ 44] و ان الله حسب من اتقى و سلك سبيل هداه.

و لتذكرونى معشر الاخوان و الاصحاب فى صالح دعائكم و تجعلونى فى حل من كل حق يتعين لكم على شرعا و تطلبوا المحاللة من جميع المعارف، و من عين له قبلى حق مشروع و يتقاضاه صاحبه و لم يحالله، فليخبر ابنتى سكينة بذلك لترضيه بماشاه.

اقول قولى هذا: استغفر لله لى و لكم، و اتمم وصيتى بقول: سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت، استغفرك و اتوب اليك و اغفرلى و ارحمنى انك انت الغفور الرحيم- تمت الوصية-.

[هو]

وصيت شيخ صدر الدين قونوى هنگام وفات‏

بسم الله الرحمن الرحيم بنده نيازمند به رحمت الهى و رضوان [خشنودى‏] و لطف خالص و عفو و آمرزش او محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف بن على مى‏گويد: نويسنده اين وصيت شهادت مى‏گيرد بر خود مؤمنانى را كه حضور دارند و كسانى را كه غايب‏اند از او- آن مقدار كه امكان آگاهى بر اين وصيت هست- اين كه: وى يقين دارد كه خداوند متعال واحد احد يگانه و يكتا و صمد [: بى نياز] ى است كه نزاده و زاييده نشده و هيچ كس همتاى او نيست، و اين كه خداوند متعال هر كس از برگزيدگانش را كه خواسته به سوى بندگانش عموما- مانند محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- مانند باقى ديگر فرستادگان- به گروهى مخصوص برانگيخته است حق [: درست‏] است و بهشت و دوزخ حق است و تجسد [شكل يافتن‏] اعمال و قبول آنها حق است و سنجيدن و وزن [اعمال‏] حق است، و اين كه تمامى [پيغمبران‏] در آنچه كه امتشان را از جانب خداوند خبر داده‏ اند و بدان- پيش از منسوخ شدن شريعت هايشان- حكم كرده و يقين داشته ‏اند راست گفتار بوده‏ اند. قيامت حق است و تحول حق تعالى در صورتهاى اعتقادى- به حسب ادراك- كه اصل عقايد است حق است و بهشت و عذاب محسوس و معنوى حق است و صراط حق است و برزخ بين دنيا و آخرت حق است و تفصيل آنچه كه از پيغمبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) رسيده و خبر از احوال آخرت و بهشت و دوزخ داده و همچنين شئون حق تعالى و صفات و افعال او در هر موطن و عالمى حق است و بر اين [اعتقاد] زنده هستم و بر اين هم مى‏ ميرم.

و ياران و خويشاوندان خودم را وصيت مى ‏كنم: پس از آن كه مرا در قبرستان عمومى مسلمانان دفن كردند، شب اول [قبر] به خواندن هفتاد هزار مرتبه ذكر لا اله الا الله: سپس هر يك از آنان كه وفات مرا حضور دارد، هفتاد هزار مرتبه لا اله الا الله را با حضور و آرامش و سنگين بگويد. به تمام اين [گفتن‏] ها، نيت خريد [آزادى‏] مرا از عذاب الهى مطلقا داشته باشد و اين كه خداوند متعال مرا از تمام انواع عذاب و عقوبت و خشم خود آزادى بخشد و از جانب خداوند سبحان- به موجب تصديقمان كه آنچه در اين باره از محمد رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به ما رسيده- اميد اجابت داشته باشد.

و آنان را باز وصيت مى‏كنم كه مرا به موجب آنچه كه در كتب حديث وارد شده غسل دهند نه آنچه كه در كتابهاى فقهى گفته شده است، و مرا در لباس شيخ [محيى الدين اعرابى رحمه الله‏] و در لنگى سفيد نيز كفن كنند و در گورم سجاده شيخ اوحد الدين كرمانى رحمة الله عليه را پهن كنند و همراه جنازه من هيچ يك از قرآن خوانان جنازه‏ها نباشند و بر قبرم نه ساختمان بنا كنند و نه طاقى بزنند، بلكه خود قبر را با سنگ محكم و سختى استوار كنند- و غير اين نكنند- تا رسم قبر محو نشده و آثارش از بين نرود، و روز وفاتم هزار درهم بر مستمندان ناتوان و بينوايان از زن و مرد- به ويژه بيماران و زمين گيران و كوران- صدقه بدهند، و شهاب الدين ابرارى را از اين هزار [درهم‏] صد درهم بدهند و كمال ملازم- شيخ محمد نخشوانى- را هم يكصد درهم بدهند و بر ياران هر يك به حسب آنچه كه در خورش هست و بر آن تقوا دارند تقسيم كنند و سلام مرا به ضياء الدين محمود برسانند و برخى از لباسهاى مرا براى ياد آورى براى او بفرستند. و همين طور بدر الدين عمر را، و براى هر يك آنان سجاده‏اى از سجاده‏هايى كه در آنها نماز خوانده ‏ام بفرستند.

و كتابهاى فلسفى ‏ام فروخته شود و پولش صدقه داده شود، و آنچه كه در آنها از كتابهاى پزشكى و فقهى و تفسيرى و احاديث و امثال آنها كه هست وقف به دمشق است، و به كسى كه براى تقرب به خداوند كتابها را به آنجا [: دمشق‏] حمل مى‏ كند- و نيز رساندنش به عفيف الدين- بر آن پانصد درهم وصيت است. و تأليفاتم براى عفيف الدين فرستاده شود تا از جانب من او را ياد آورى‏ اى باشد، با اين وصيت كه اين تأليفات را جز بر كسى كه شايستگى بهره بردن از آنها را مشاهده مى‏كند شرح ندهد.

و دخترم سكينه را- كه خداوند موفقش بدارد- بر مراقبت نماز و ديگر واجبات و آمرزش مدام خواستن و گمان نيك [در روزى و ديگر امور] به خداوند داشتن وصيت مى‏كنم.

و ياران و اصحاب خويش را وصيت مى‏كنم كه پس از من در مشكلات معارف ذوقى- البته بر مجمل و كوتاه آنها- فرو نروند، بلكه بسنده كنند بر انديشه در آنچه از آن معارف كه تصريح دارد و منصوص و روشن است، نه در آنچه كه غير آشكار و صريح است به وسيله تأويل و برگرداندن فهميدن، خواه آن در مطالب من باشد و يا در مطالب شيخ [محيى الدين‏] رضى الله عنه، چون اين [باب‏] پس از من بسته و باز داشته شده است لذا سخنى از ذوق [و مكاشفه‏] هيچ كس نپذيرند، مگر كسى از آنان كه امام محمد مهدى (عليه السلام) را درك [: مشاهده‏] كرده باشد، سلام مرا به او برساند و از او- آنچه از معارف را كه بيان مى‏كند- فرا گيرد.

و اكنون پس از آنكه بسنده بر صريح و آشكار از سخن و تأليفات من و تأليفات شيخ [محيى الدين‏] كردند، چنگ به كتاب و سنت و اجماع مسلمانان زنند و مداومت بر ذكر و مشغول بودن به خالى كردن دل و توجه به سوى حضرت حق- به موجب‏ آنچه كه در رساله هادى مرشد بيان شده- و گمان نيك به خداوند داشته باشند و سرگرم به علوم نظرى و غير نظرى نشوند بلكه بسنده بر ذكر و تلاوت قرآن و مداومت بر اذكار و اورادى كه عهده دارند كنند و مطالعه آنچه كه پيش از اين بدان اشاره شد، يعنى از صريح آشكار از اذواق [و مكاشفات‏] بيان شده.

و هر كس كه مجرد و تنهاست [و گرفتار نيست‏] عزم مهاجرت به شام را كند، چون به زودى در اين كشور فتنه و آشوبهاى تاريك و بدى رخ مى‏دهد كه سلامتى بيشتر آنان را تغيير مى‏دهد. «زود باشد كه آنچه را مى‏گويم به ياد آوريد و من كار خويش را به خداوند وا مى‏گذارم كه خداى به كار بندگان بيناست» [مؤمن/ 44] و خداوند هر كه را كه تقوا پيشه كند و راه هدايت او را بپويد كافى و بسنده است.

اى برادران و ياران! در دعاى نيكتان مرا ياد آوريد و هر حقى را كه شرعا بر گردن من داريد حلالم كنيد و از تمام معاريف حلال بودى بطلبيد، و هر كس كه حقى مشروع بر گردنم اثبات مى‏كند و آن را تقاضامند است و حلال نكرده، دخترم سكينه را بدان حق آگاهى دهيد تا به آنچه كه مى‏خواهد رضايتش را حاصل نمايد.

سخنم اين است كه مى‏گويم: از خدا طلب آمرزش براى خودم و شما دارم و وصيتم را با اين سخن پايان مى‏بخشم: پروردگارا! منزهى و سپاست را مى‏گويم، خداوندگارى جز تو نيست، از تو آمرزش مى‏خواهيم و به سوى تو بازگشت مى‏كنم، مرا بيامرز و رحمتت را شامل حالم فرما كه تو آمرزگار و رحيمى.

آثار و تأليفات شيخ كبير صدر الدين قونوى‏

1- مفتاح غيب الجمع و الوجود «معروف به مفتاح الغيب» (5).

2- النصوص فى‏ تحقيق طور المخصوص.

3- النفحات الالهية (6).

4- الفكوك فى اسرار مستندات الفصوص (7).

5- اعجاز البيان فى تأويل ام القرآن (8).

6- شرح حديث الاربعين.

7- شرح الشجرة النعمانية فى الدولة العثمانية.

8- الرسالة الهادية.

9- الرسالة المفصحة.

10- التوجه الاتم الاعلى نحو الحق جل و علا.

11- شرح اسماء الحسنى.

12- وصايا.

13- شعب الايمان.

14- رساله در بيان مبدأ و معاد.

15- كتاب الالماع ببعض كليات اسرار السماع.

16- المفاوضات و رسالة الهادية.

و رسالات مختصر ديگر…

____________________________________

(2) – شيخ سعيد الدين فرغانى به نقل از جامى گويد: اين فقير ضعيف بعد از مفارقت خدمت و صحبت شيخ ابو النجيب سهروردى قدس سره، از خدمت مولانا و سيدنا و شيخنا صدر الحق و الدين، وارث علوم سيد المرسلين عليه الصلوة و السلام، سلطان المحققين محمد بن اسحق القونيوى رضى الله تعالى عنه و از شرف صحبت و ارشاد و هدايت و اقتباس فضايل و آداب ظاهر و باطن و علوم شريعت و طريقت و حقيقت تربيت يافت و منتفع شد- غايت الانتفاع- [و باز جامى گويد:] و شيخ مؤيد الدين جندى در شرح فصوص الحكم گويد كه شيخ صدر الدين روزى در مجلس سماع با شيخ سعد الدين حموى حاضر بود. شيخ سعد الدين در اثناى سماع روى به صفّه‏اى كه در آن منزل بود كرد و به ادب تمام مدتى بر پاى بايستاد و بعد از آن چشم را پوشيد و آواز داد: اين صدر الدين؟ چون شيخ صدر الدين پيش آمد، چشم بر روى او بگشاد و گفت: حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در آن صفه حاضر بودند، خواستم چشمى را كه به مشاهده جمال آن حضرت مشرف شده است اول بر روى تو بگشايم.

(3) – شيخ معروف كرخى كه از اقطاب و اولين ركن سلسله عليه ذهبيه رضويه مهدويه است دربان و از اصحاب سرّ حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليه آلاف التحية و الثناء بوده و از طريق ايشان آن سلسله به آن حضرت انتساب پيدا مى‏كند، مترجم در اين باره در مقدمه كتاب مشارب الاذواق امير سيد على همدانى كه شرحى است بر قصيده ميميه (خمريه) ابن فارض مصرى قدس الله سرهما كه از انتشارات «مولى» است بطور مستوفى بحث كرده است.

(4) – و به قول استاد بزرگوار آشتيانى، اكثر دانشمندان مسلمان عرب و غير عرب به واسطه عدم احاطه به افكار محققان از عرفا و حكما در اظهار نظر پيرامون اين قبيل مطالب بدون تعمق و تدبر از دانشمندان و مستشرقان مغرب زمين متأثر شده‏اند. علت اساسى كار را بايد در عدم خبرگى و بى‏تميزى اين دانشمندان اسلامى جستجو كرد. غربيها بدون تلمذ نزد متفكران از ارباب عرفان، پيش خود از راه مطالعه صرف در افكار عرفاى اسلامى بحث نمودند، و ممالك اسلامى به واسطه انغمار افكار غربيها و از دست دادن ارباب معرفت، براى فرا گرفتن عرفان و تصوف و فلسفه كه اسلافشان مؤسس آن بودند به دانشمندان غربى پناه بردند و به تأليف آثار در زمينه عرفان و فلسفه اسلامى پرداختند و ناشيانه مطالبى به سلك تحرير آوردند و اغلاط و اوهام مستشرقان را به خورد طلاب معارف اسلامى دادند و در نتيجه، كار به جايى رسيده كه هر چه به نام فلسفه و عرفان منتشر مى‏كنند مملو از اوهام و حاكى از گرفتارى اين مؤلفان در تله و دام خيالات و مجعولات است. واى اگر از پس امروز بود فردايى.

(5) – اين كتاب را محمد شمس الدين حمزه فنارى به عربى شرح كرده كه عالى‏ترين شرحى است كه بر مفتاح الغيب نوشته شده و ميرزا هاشم اشكورى و علماى ديگر قرون بر آن شرح حواشى مختصر و مفصل دارند كه از همه مفصل‏تر حواشى مرحوم اشكورى است، مترجم اين كتاب- يعنى مفتاح الغيب را- تصحيح كرده و شرح آن را كه موسوم به مصباح الانس بين المعقول و المشهود فى شرح مفتاح غيب الجمع و الوجود است تصحيح و ترجمه نموده كه توسط انتشارات «مولى» انتشار يافته.

(6) – اين كتاب را كه محتوى تمام مكاشفات علمى حضرت شيخ است مترجم تصحيح و ترجمه كرده و توسط انتشارات «مولى» چاپ و انتشار يافته.

(7) – اين كتاب را كه به نام كليد اسرار فصوص الحكم است مترجم تصحيح و ترجمه كرده و توسط انتشارات «مولى» چاپ و انتشار يافته.

(8) – اين كتاب كه به نام تفسير فاتحه هم معروف است دوبار در حيدرآباد دكن با تصحيحات قياسى تصحيح و انتشار يافته و يك بار هم در قاهره توسط عبد القادر احمد عطا به نام التفسير الصوفى للقرآن در سال 1969- 1389- بدون تصحيح انتقادى به چاپ رسيده و هنوز چاپ منقحى از آن نشده است، مترجم آن را از روى نسخه حيدرآباد ترجمه كرده و در برخى موارد اعتمادى بر ضبط آنها ندارد، اگر موافق تدبير من شود تقدير، روزى آن را تصحيح كرده و مانند همين ترجمه كه در جلوى خواننده گرامى است، ديده مشتاقانش بدان روشن گردد و تصحيحش بدست مترجم انجام گيرد.

مقدمه اعجاز البيان فی كشف بعض أسرار أم القرآن //أبى المعالى صدرالدين محمد بن اسحاق القونوى مترجم: محمد خواجوى

زندگینامه بهاءالدین محمد بن حسین عاملی«شیخ بهائی»

نام و نسب شيخ بهائى‏

بهاء الدين محمد بن عز الدين حسين بن عبد الصمد بن شمس الدين محمد بن على بن حسين بن محمد بن صالح حارثى همدانى عاملى جبعى، حكيم و فقيه و عارف و منجم و رياضى‏دان و شاعر و اديب و مورخ بزرگ دوره‏ى صفويه، در خاندانى دانش‏پرور كه معاريف اسلام بوده‏اند و از آغاز در جبل عامل كه از آغاز پيدايش مذهب تشيع پناهگاه شيعيان بوده و ناحيه‏ى كوهستانى و خرمى است از لبنان و در شمال شهر صيد است و امروز يكى از مراكز مهم شيعيان است، در قريه‏يى بنام جبع يا جباع مى‏زيستند و از نژاد حارث بن عبد الله اعور همدانى (متوفى 65 هجرى قمرى) بودند، بوجود آمد و پرورش يافت پدر شيخ بهائى، عز الدين حسين بن عبد الصمد بن محمد بن حارثى عاملى جبعى از رهبران شيعه و مشايخ بزرك بوده است.

وى از شاگردان و صحابه‏ى پيشواى معروف شيعه زين الدين على بن احمدعاملى جبلى مشهور بشهيد ثانى است و هر دو آنان از يك ديار برخاسته‏اند و عز الدين حسين پس از كشته شدن شهيد ثانى (966 هجرى قمرى) به ايران آمده است.صاحب تاريخ عالم‏ آراى عباسى درباره‏ى عز الدين حسين، چنين مى‏گويد:«شيخ حسين از مشايخ عظام جبل عامل و در جميع فنون بتخصيص فقه و تفسير و حديث و عربيت فاضلى دانشمند بود. و خلاصه ايام شباب و روزگار جوانى را در صحبت شهيد ثانى و زنده‏ى جاودانى شيخ زين الدين عليه‏الرحمه بسر برده در تصحيح حديث و رجال و تحصيل مقدمات اشتهار و كسب كمالات مشارك و مصاحب يكديگر بوده ‏اند.بعد از آنكه جناب شيخ بجهت تشيع بدست روميان درجه‏ى شهادت يافت مشاراليه از وطن مألوف بجانب عجم آمده بعز مجالسين مجلس بهشت آئين شاه جنت مكان معزز گرديده منظور انظار عنايات گوناگون گشت.

مراتب عالى فصاحت و اجتهاد او در معرض قبول و اذعان علماء عصر درآمد و در امامت نماز جمعه كه بنا بر اختلافى كه علماء در شرائط آن كرده‏اند مدت‏هاى مديد متروك و مهجور بود سعى بليغ بتقديم رسانيده با جمعى از مؤمنان اقدام مى‏نمود.آخر بمنصب شيخ الاسلامى و تصدى شرعيات و حكومت مليات ممالك خراسان عموما و دار السلطنه‏ى هرات خصوصا با ايفاى خدمتش مرجوع گشته مدت مديد در آن خطه‏ى دلگشا بترويج شريعت غرا و تنسيق بقاع الخير آن ديار اقدام نموده با فايده‏ى علوم دينيه و تصنيف كتب و رسائل و حل مشكلات و كشف غوامض و معضلات مى‏پرداخت، تا آنكه شوق بيت اللّه الحرام و رياضت روضه‏ى سيد انام و ائمه‏ى عالى‏مقام صلوات اللّه الملك العلام گريبان‏گير گشته قايد شوق عنان توجه او را بدان صوب در حركت آورد.

بعد از استسعاد بدان سعادت عظمى در حين مراجعت، چند روزى در لحساء بحرين رحل اقامت انداخته با فضلاى آن مرزوبوم بسر مى‏برد، تا آنكه در بحرين اجل موعود رسيده كتب‏خانه‏ى حيات را درنورديده به مطالعه‏ى جريده عالم بقا پرداخت، و خلف صدق مشاراليه كه گلشن سراى جهان از وجود شريفش زيب و بها داشت در صغر سن، با والده ماجده بولايت عجم آمد …»

به عقيده صاحب خلاصة الاثر و صاحب سلافة العصر و صاحب مستدرك الوسائل و صاحب خزانة الخيال و صاحب روضات الجنات، وفات عز الدين حسين پدر شيخ بهائى در سال 984 هجرى قمرى هنگامى كه شصت و شش سال داشته در بحرين اتفاق افتاده است.بطور كلى عز الدين حسين پدر شيخ بهائى در سال 918 هجرى قمرى در جبل عامل متولد شد، مدتى صاحب و شاگرد شهيد دوم بود و پس از كشته شدن وى در سال 966 هجرى قمرى با خانواده‏ى خود به ايران آمد. (در آن زمان شيخ بهائى سيزده سال داشته است.)

زيرا اهل سنت كه همسايگان شيعيان جبل عامل بودند بر ايشان تاخته آزار بسيار رسانيدند حتى پيشواى مذهبى آنان زين الدين را كشته بودند و عز الدين حسين مانند ديگر شيعيان پناهگاهى مى‏جست و ايران در دوره‏ى صفويه يگانه محلى بود كه شيعيان در آنجا امان داشتند.و چون وى شاگرد شهيد دوم بوده از ديارى مى‏آمد كه مركز ديرين شيعيان بود، پيشرفت و شهرت بسيار يافت و مورد توجه سلطان محمد خدابنده پدر شاه عباس بزرك قرار گرفت و پس از چندى مقام شيخ الاسلامى دار السلطنه‏ى هرات بوى تفويض گشت و بعد از مدتى مديد، شوق زيارت خانه‏ى خدا در وى پديدار گشت بدان صوب حركت كرد و پس از اجراى مراسم حج به احساء و بحرين رفت و در آنجا مدت هشت روز ماند،و هنگامى كه شصت و شش سال و دو ماه از سنش مى‏ گذشت در مصلى كه قريه ‏يى از خاك بحرين بود دار فانى را وداع گفت.

در اين وقت شيخ بهائى كه سى و يك سال از عمرش مى‏گذشت باتفاق مادر خود به ايران بازگشت شيخ بهائى برادرى بنام عبد الصمد داشته كه كتاب فوائد الصمدية كه از كتب معروف نحو است بنام وى نوشته شده و برادر بزرگتر شيخ بهائى بوده است. (از دلايل ديگرى كه بزرگترى عبد الصمد را نسبت بشيخ بهائى مى‏رساند به عقيده‏ى استاد سعيد نفيسى، يكى اينست كه عبد الصمد نام جد خود را داشته و بهائى نام پدر جد خود را، و ديگر اينكه وى ده سال پيش از بهائى وفات كرده.)
گويا عبد الصمد در همان زمانى كه پدرش در جبل عامل بوده از وى جدا شده به مدينه رفته. و در سفر ايران و بحرين با وى نبوده است.برادر شيخ در سال 1020 هجرى قمرى در اطراف مدينه از دنيا رفته است و جسد وى را بنجف نقل نموده و در همان‏جا به خاك سپرده‏ اند.

بقول صاحب روضات الجنات وى بر شرح اربعين برادرش شيخ بهائى حواشى چندى نوشته است

همسر بهائى

همسر بهائى زنى فقيه و محدث و يگانه دختر زين الدين على معروف بمنشار عاملى بود.
صاحب مستدرك الوسائل مى‏گويد كه زنان نزد وى درس مى‏خواندند و پدرش زين الدين على منشار از دانشمندان معاصر شاه طهماسب بود و كتابهاى بسيار داشت‏ كه از هند آورده بود و گويند نزديك چهار هزار مجلد بود، و بيشتر از زندگى خود را در هند گذراند، و چون مرد، دخترش كه زن بهائى بود وارث او شد، زيرا كه جز يك دختر نداشت.»

شيخ الاسلامى

زين الدين على نزد شاه طهماسب منزلت فراوان داشت، و بهمين جهت مقام شيخ الاسلامى اصفهان بوى واگذار گرديد و پس از وى اين مقام بشيخ بهائى تفويض گرديد.و نيز مسبب مسافرت عز الدين حسين پدر شيخ بهائى به ايران و پيشرفت كار وى در ايران همين زين الدين على بوده است.

 محل و تاريخ تولد و وفات‏

باتفاق نظر كليه‏ى صاحبان تواريخ معتبر، ولادت شيخ در شهر بعلبك اتفاق افتاده است.بعلبك شهرى آباد و معروف بوده است و يونانيان آن شهر تاريخى را هليوپوليس‏silopoileH مى‏ناميدند:
اين شهر «در زمانهاى گذشته مركز تمدن يونانى و سپس مركز تمدن رومى بوده است و از بناهاى رومى قصر بسيار معروفى در آن بوده كه هنوز خرابه‏هاى آن در همه‏ى جهان مشهورست و در منتهاى زيبائى و عظمت بوده است،اين شهر را در سال 803 هجرى قمرى تيمور گوركان گرفت و آن را ويران ساخت و از آن پس ديگر روى آبادانى نديد و خرابه‏ى آن اينك در 80- كيلومترى دمشق باقى است و آن محل در اين زمان جزو قلمرو جمهورى لبنان بشمار مى‏رود:» (احوال شيخ بهائى از استاد سعيد نفيسى)

و اكنون در آن محل آبادى كوچكى باقى است كه در حدود چندين هزار سكنه دارد و در سر راه دمشق بحلب قرار دارد:گويا عز الدين حسين پدر شيخ هنگامى كه در جبل عامل اقامت داشته، در سفر شام ببعلبك رفته و بهاء الدين محمد يعنى پسر دوم وى در آن سفر متولد گرديده است:و كسانى نيز مانند ابو المعالى طالوى محل ولادت شيخ را شهر قزوين نوشته‏اند و اين نظر كاملا نادر است زيرا به‏طورى‏كه مى‏دانيم وى قبل از مسافرت پدرش به ايران متولد شده و هنگامى كه به ايران آمده است گويا سيزده سال داشته است،

تاريخ تولد

در مورد تاريخ ولادت شيخ بهائى اقوال مختلف موجود است:
صاحب سلافة العصر كه از قديم‏ترين مآخذ موجود در مورد ولادت شيخ است مى‏گويد كه وى نزديك غروب چهار شنبه، سه روز مانده از ذى‏حجه‏ى سال 953 هجرى قمرى متولد گرديد:
صاحب خلاصة الاثر تاريخ تولد وى را نزديك غروب چهار شنبه سه روز مانده از ذى‏حجه سال 953 هجرى قمرى نوشته است:
صاحب فردوس التواريخ ولادت ايشان را نزديك غروب پنجشنبه سيزده روز مانده از محرم سال 953 هجرى قمرى ذكر كرده است:
صاحب المطلع الشمس مى‏گويد:
سيد على خان در سلافة العصر تعيين كرده غروب روز چهار شنبه 27 ذى‏حجه‏ى- سال 953 هجرى قمرى در بعلبك، و بنص ابو المعالى طالوى در قزوين روى داده است: (چنانكه گفته شد اين قول كه شيخ در قزوين متولد شده است بسيار نادرست است‏)

صاحب منتخب التواريخ ولادت شيخ را روز پنجشنبه 17 محرم سال 953 هجرى قمرى ذكر كرده است:بطور كلى آنچه از اين اقوال بر مى‏آيد، ولادت شيخ در سال 953 هجرى قمرى اتفاق افتاده است و در مورد روز و ماه تولد نظر صاحب سلافة العصر از گفته‏هاى ديگران معتبرتر است زيرا وى داناترين فرد باحوال شيخ و نزديك‏ترين كس بزمان اوست:در اين صورت ولادت شيخ نزديك غروب روز چهارشنبه بيست و هفتم ذى‏حجه‏ى سال 953 هجرى قمرى در شهر بعلبك روى داده است.

تاريخ وفات‏

در مورد تاريخ وفات شيخ بهائى نيز اقوال گوناگون موجود است:صاحب تاريخ عالم ‏آراى عباسى كه از مآخذ مورد اعتماد است، مى‏گويد كه در چهارم شوال سال 1030 هجرى قمرى بيمار شد و هفت روز رنجور بود، تا اينكه شب 11 شوال درگذشت، و چون وى رحلت كرد شاه عباس در ييلاق بود و اعيان شهر جنازه‏ى او را برداشتند و ازدحام مردم به اندازه‏يى بود كه در ميدان نقش جهان جا نبود كه جنازه‏ى او را حركت دهند، و در مسجد جامع عتيق به آب چاه غسل دادند و علماء بر او نماز گذاردند و در بقعه‏ى منسوب بامام زين العابدين كه مدفن دو امامزاده است گذاشتند و از آنجا بمشهد بردند و به وصيت خود او در پائين پا، در جائى كه هنگام توقف در مشهد آنجا درس مى‏گفت به خاكش سپردند:

اعتماد الدوله ميرزا ابو طالب در تاريخ رحلت وى گفته است:

رفت چون شيخ از اين دار فناى

‏ گشت ايوان جنانش مأواى‏

دوستى جست ز من تاريخش‏

گفتمش شيخ بهاء الدين واى‏ (از اين جمله بدون همزه‏ى بهاء، عدد 1030 بدست مى‏آيد.)

صاحب روضات الجنات مى‏گويد كه چون بمرد پنجاه هزار كس بر جنازه‏ى او نماز گذاردند و در تاريخ فوت او گفته‏اند: بى‏سر و پا گشت شرع و افسر فضل اوفتاد. مقصود از بى‏سر و پا گشت شرع اينست كه شين و عين از آغاز و انجام شرع مى‏افتد و راء مى‏ماند كه 200 باشد، و افسر فضل اوفتاد يعنى فاء از آغاز آن ساقط مى‏شود و ضاد كه 800 و لام كه 30 باشد مى‏ماند و روى‏هم‏رفته 1030 مى‏شود.

صاحب كتاب تنبيهات مى‏گويد كه سنه‏ى يك‏هزار و سى هجريه مريخ در عقرب راجع شد، بعد از تفكر و تدبر بسيار از ضعف و تباهى حال مشترى در آن وقت بخاطر رسيد كه شخصى از علماء فوت شود و از آن وهنى بمذهب راه يابد، و چون افضل و اكمل واقعه آن زمان شيخ بهاء الدين العاملى رحمة اللّه بود، ظن فقير غالب آمد كه جناب شيخ الاسلامى رخت حيات از دار فانى بدار باقى خواهد كشيد، لا جرم در قصبه‏ى اشرف كه از مضافات ولايت مازندرانست اين قضيه را بعرض پادشاه ظل اللّه رسانيده و گفتم كه در اين باب دغدغه بخاطر اشرف نرسد كه طالع اين دولت قويست و نوعى ديگر نمى‏تواند شد.
از قضا بعد از چهار پنج ماه، حضرت شيخ مريض شده و در عرض يك هفته به رحمت ايزدى پيوست.
صاحب مطلع الشمس مى‏گويد كه در چهارم شوال سال 1030 هجرى قمرى مريض گشت و در سه‏شنبه دوازدهم رحلت نمود و جسد شريفش نقل بمشهد شد.
صاحب امل الامل در مورد تاريخ وفات شيخ گويد كه از مشايخ خود شنيدم كه در سال 1030 هجرى قمرى درگذشت.
صاحب قصص العلماء تاريخ درگذشت وى را دوازدهم شوال سال 1031 هجرى قمرى ذكر كرده است.
صاحب سلافة العصر تاريخ وفات شيخ را دوازده روز مانده از شوال سال 1031 هجرى قمرى نوشته است و در كتاب ديگر خويش موسوم بحدائق الندية فى شرح الفوائد الصمدية، در دوازدهم شوال سال 1030 هجرى قمرى ذكر كرده است و ممكن است در چاپ كتاب اول تحريفى شده باشد.
بطور كلى آنچه از اين اقوال برمى ‏آيد، وفات شيخ در دوازدهم شوال سال 1030 يا 1031 هجرى قمرى اتفاق افتاده است، و چون صاحب تاريخ عالم‏آراى عباسى كه نظرش معتبرتر از ديگران است، و همچنين صاحب كتاب تنبيهات كه تأليف خود را چند ماه بعد از آن واقعه نوشته است سال 1030 را ذكر كرده‏اند، گفته‏ى كسانى كه وفات شيخ را در اين سال نوشته‏اند صحيح‏تر بنظر مى‏رسد.
در اين صورت وفات شيخ در دوازدهم ماه شوال سال 1030 هجرى قمرى در شهر اصفهان روى داده است.

 دوران جوانى و تحصيلات و استادان‏

به ‏طورى‏كه قبلا ذكر شد، شيخ بهائى در 966 هجرى قمرى باتفاق پدر خود از جبل عامل به ايران آمد و در پايتخت ايران يعنى شهر قزوين كه مركز تجمع دانشمندان شيعه بود مدتها زيست نمود.بنابراين وى دوران كودكى را در جبل عامل و دوران جوانى را در شهر قزوين گذرانيده است، و ظاهرا هنگام سفر پدرش بهرات همراه وى نبوده است، زيرا وى در آن زمان جوان بوده و در قزوين بكسب علوم اشتغال داشته و پدرش نمى‏بايست او را بهرات برده باشد.

ليكن چنانكه قبلا گفتيم در سفر حج با پدر همراه بوده است و پس از مرگ پدر، در سن سى و يك سالگى با مادرش به ايران بازگشته است، و پس از بازگشت به ايران گويا دوباره بقزوين رفته باشد زيرا اين شهر تا سال 1006 هجرى قمرى پايتخت صفويه و مركز تجمع علماء شيعه بوده است.
بهائى بعدها به مسافرتهاى ديگرى نيز پرداخته است و گويا چندى هم در مشهد به تحصيلات خود ادامه داده است و نيز مدتى در هرات بجاى پدر مقام شيخ الاسلامى داشته، و آنچه مسلم است هنگامى كه پدر او در هرات بوده وى در قزوين اقامت داشته و بقول استاد نفيسى احتمال مى‏رود كه لااقل از سال 969 هجرى قمرى يعنى از سن شانزده سالگى تا سال 979 هجرى قمرى در سن بيست و شش سالگى، مدت ده سال پياپى در قزوين براى دانش اندوختن مانده باشد.

در اين صورت تحصيلات اوليه‏ى شيخ در شهر قزوين كه در آن‏وقت يكى از مراكز مهم مذهب تشيع و محل درس و بحث و دانش‏آموزى بوده انجام گرفته است و وى از كودكى با شوق و كوشش بسيار در پى دانش‏آموزى و كسب كمال بوده است به‏طورى‏كه در اوان كودكى از كتب معتبر زمان خود نسخه‏بردارى مى‏كرده است بنا بر قول كليه‏ى كسانى كه در احوال شيخ سخن گفته‏اند، وى ابتدا نزد پدر خود تحصيل علم كرده و سپس از محضر استادان ديگر كسب دانش نموده است.

بقول صاحب تاريخ عالم‏آراى عباسى وى تفسير و حديث و عربيت‏ و امثال اين‏ها را از پدر، و حكمت و كلام و بعضى علوم منقول را از مولانا عبد اللّه مدرس يزدى‏ ( صاحب قصص العلماء و نيز صاحب خلاصة الاثر، مولانا عبد اللّه يزدى را از استادان وى شمرده‏اند.) صاحب حاشيه‏ى ملا عبد اللّه، و رياضى را از ملا على مذهب و ملا افضل قاضى مدرس و ملا محمد باقر بن زين العابدين يزدى صاحب كتاب مطالع الانوار و عده‏يى ديگر از اهل فن، و طب را از حكيم عماد الدين محمود آموخته و در اندك زمانى در منقول و معقول پيش رفته و بتصنيف كتب پرداخته است.
و بقول صاحب روضات الجنات، صحيح بخارى را نزد محمد بن ابى اللطيف مقدسى خوانده است، و گويا شيخ در اواسط عمر هنگامى كه ببيت المقدس سفر كرده، در آنجا دانشمند مزبور را ملاقات نموده و صحيح بخارى را نزد وى آموخته است.

سير و سياحت‏

بهائى گذشته از سفرهائى كه زمان حيات پدر خود باتفاق وى كرده، يعنى سفر از بعلبك بجبل عامل در زمان شيرخوارگى و سفر به ايران در هنگام كودكى و سفر بخراسان‏ (صاحب قصص العلماء مى‏گويد: در جوانى با پدر بخراسان رفت) و سفر حج در زمان جوانى، پس از مرگ پدر نيز سفرهائى كرد كه عمده‏ى آنها عبارتند از سفر حج كه براى دومين بار انجام داد و سفر عراق و شام و مصر و دمشق و حلب و آسياى صغير و بيت المقدس و نيز پس از انتصاب بمقام شيخ الاسلامى اصفهان مسافرتهائى نيز باتفاق شاه عباس نمود كه مشهورترين آنها سفرى است كه پياده از اصفهان بمشهد رفت.

صاحب تاريخ عالم‏آراى عباسى مى‏گويد كه وى پس از فوت سيد على منشار، منصب شيخ الاسلامى و وكالت حلاليات و تصدى امور شرعى اصفهان يافت، مدتى بود تا شوق كعبه و بازگشت درويشى غلبه كرد و با درويشان سفر كرد و مدتى در عراق عرب و شام و مصر و بيت المقدس مى‏گشت و در سفر به خدمت دانشمندان و صوفيه رسيد.

و سپس مى‏گويد:اكنون در عالم ظاهر و باطن سرآمد روزگارست و هميشه از ملتزمين ركاب شاه عباس بشمار مى‏رود و در سفر و حضر با اوست و در شعر مخصوصا مثنوى به روش ملاى روم زبردستست …»
اين مطالب را صاحب تاريخ عالم آراء در سال 1025 هجرى قمرى نوشته است و نشان مى‏دهد كه در اين سال شيخ در اصفهان بوده است و تقريبا مسافرت‏هاى وى خاتمه يافته است و ممكن است فقط گاهگاهى به مسافرت‏هاى كوچكى همراه شاه عباس مى‏رفته است.

و گويا در اواخر عمر سفرى بحجاز كرده زيرا شاگرد وى سيد عز الدين حسين بن سيد حيدر كركى عاملى نوشته است كه در بازگشت از سفر حج رحلت كرد.
صاحب روضات الجنات از قول سيد عز الدين حسين كركى درباره‏ى برخى از مسافرتهاى شيخ چنين نوشته است كه او فاضل‏ترين مردم روزگار بود، بلكه در پاره‏اى از دانشها يگانه بود و بتصوف ميل بسيار داشت، نزديك چهل سال در خدمت او بودم و در سفر و حضر با او مى‏زيستم و با او به زيارت ائمه‏ى عراق رفتيم و در بغداد و كاظمين و نجف و كربلا و عسكريين احاديث بسيار برو خواندم و در اين سفر همه كتابهاى فقه و حديث و تفسير و جز آن را بمن اجازت داد، و در سفر زيارت مشهد رضا عليه السّلام با او بودم و اين سفرى بود كه با شاه عباس پياده بمشهد رفت‏ و تفسير فاتحه را از تفسير موسوم بعروة الوثقى تأليف او خواندم و دو شرح او را بر دعا و صباح و دعاى هلال از صحيفه‏ى سجاديه خواندم، پس بهرات رفتيم كه پدرش و وى در آنجا شيخ الاسلام بوده‏اند و سپس بمشهد بازگشتيم و از آنجا به اصفهان رفتيم‏ ( گويا در ماه محرم سال 1008 هجرى قمرى بوده است زيرا در صدر يكى از غزل‏هاى فارسى خود در كشكول نوشته است: «در ماه محرم سال 1008 در اثناى بازگشت از سفر مشهد رضوى».).

صاحب الاعلام مى‏گويد كه شيخ بمصر و بيت المقدس و دمشق و حلب سفر كرد.
صاحب معجم المطبوعات العربية المعربة از قول صاحب الفتح الوهبى مى‏گويد كه شيخ بمصر رفت و در آنجا با استاد محمد بن ابى الحسن بكرى ملاقات نمود و وى او را گرامى مى‏داشت و از آنجا بقدس رفت و از آنجا بحلب مسافرت كرد و سپس باصفهان بازگشت:صاحب خلاصة الاثر مى‏گويد: هنگامى كه در مصر بود با استاد محمد بن ابى الحسن بكرى ملاقات كرد و وى او را بزرگ مى‏داشت و در ميان آن دو مشاعره مى‏رفت، و سپس بقدس رفت، و رضى بن ابى اللطيف مقدسى حكايت كرد كه وى از مصر مى‏آمد و جامه‏ى جهانگردان در بر داشت و خويشتن را پنهان مى‏كرد و فروتنى مى‏نمود، از او خواستم كه چيزى از وى آموزم، گفت بشرط آنكه نهفته بماند و هندسه و هيئت را برو خواندم و سپس بشام و از آنجا به ايران رفت و چون بدمشق رسيد در محله خراب در سراى يكى از بازرگانان بزرگ فرود آمد و حافظ حسين كربلائى قزوينى يا تبريزى ساكن دمشق مؤلف روضات در مزارات تبريز نزد او رفت و شعر خود را بر وى خواند و ميل ديدار حسين بورينى داشت و آن بازرگان وى را به خانه‏ى خود خواند و با هم ملاقات كردند و عده‏ى زيادى از دانشمندان شهر را در آن مهمانى دعوت كرد و بهائى در آن مجلس جامه‏ى جهانگردان پوشيده بود و بر بالاى مجلس نشسته و همه او را گرامى مى‏داشتند و به او احترام مى‏گذاشتند و بورينى را از او شگفت آمد و وى را نمى‏شناخت، و چون پى به دانش او برد بزرگش داشت و بهائى از او خواست كه آمدنش را پنهان دارد و از آنجا بحلب رفت و شيخ ابو الوفا عرضى گويد كه در زمان سلطان مراد بن سليم پنهانى به حلب آمد و به قيافه‏ى درويشان بود و در محضر پدرم شيخ عمر حاضر مى‏شد و پدرم دانست كه رافضى و شيعى است پس از يك تن از بازرگانان ايرانى خواهش كرد كه مهمانى كند و پدرم را با او آشنا نمايد و در آن مجلس گفت كه من پيرو سنتم و صحابه را دوست مى‏دارم ليكن چكنم كه پادشاه ما شيعه است و سنيان را مى‏كشد!، و وى پاره‏اى از تفسيرى بنام شاه عباس مى‏نوشت و چون بديار اهل سنت رسيد مقدمه‏ى آن را بنام سلطان مراد كرد و چون مردم جبل عامل از آمدن او آگاه گرديدند گروه گروه نزد او رفتند و ترسيد كه كارش آشكار شود از حلب رفت.

صاحب سلافة العصر گويد كه سى سال سياحت كرد و به ديدار دانشمندان بسيار رسيد و سپس به ايران بازگشت و بتأليف كتب پرداخت و آوازه‏اش در جهان پيچيد و علماء از هر ديار نزد وى مى‏آمدند و در سفر و حضر با شاه عباس بود.

و خود بهائى در كشكول در مورد سفرهاى خود بشرح زير اشاراتى كرده است:در قحطى سال 988 هجرى قمرى در شهر تبريز و ديگر بار در ماه صفر سال 993 هجرى قمرى در تبريز بوده است، و در ماه ذيقعده‏ى سال 1007 هجرى قمرى در شهر مشهد و در ماه محرم سال 1008 هجرى قمرى در حال بازگشت از سفر مشهد بوده است، و چندى در كاشان و نيز مدتى در هرات گذرانيده و در اشعار خود از گازرگاه هرات توصيف كرده است.

 افكار و عقايد و ميزان دانش‏

در باب افكار و عقايد شيخ فراوان سخن گفته‏اند، بعضى وى را پيرو اهل سنت شمرده‏اند، و بسيارى يك شيعى با ايمانش گفته‏اند و عده‏يى نيز عقيده دارند كه شيخ دانشمندى صوفى‏منش بوده و ميل به سياحت و زندگانى درويشى داشته است.
صاحب منتخب التواريخ مى‏گويد:مدتى در شام بود و اظهار مى‏داشتند مذهب شافعيه دارد.

صاحب خلاصة الاثر گويد:شيخ ابو الوفا عرضى مى‏گويد كه در زمان سلطنت سلطان مراد بن سليم، شيخ بهائى پنهانى بحلب آمد و به قيافه درويشان بود و در محضر پدرم شيخ عمر حاضر مى‏شد و پدرم دانست كه وى رافضى و شيعى است، پس بهائى از يك بازرگان ايرانى خواهش كرد كه مجلسى بر پا سازد و پدرم را با او آشنا نمايد، و در آن مجلس گفت كه من پيرو سنتم و صحابه را دوست دارم ليكن چكنم كه پادشاه ما شيعه است و سنيان را بقتل مى‏رساند و وى پاره‏اى از تفسيرى به نام عباس مى‏نوشت و چون بديار اهل سنت رسيد مقدمه‏ى آن را بنام سلطان مراد كرد.

صاحب روضات الجنات مى‏گويد:برخى گفته‏اند كه وى از اهل سنت و جماعت بوده و تقيه مى‏كرده است و نيز گويند كتاب جامع عباسى را از آن نوشت كه از تهمت صوفى بودن رهائى جويد و در جاى ديگر از قول سيد عز الدين حسين بن سيد حيدر كركى عاملى كه از شاگردان شيخ بوده است گويد:او فاضل‏ترين مردم روزگار بود، بلكه در پاره‏اى از دانشها يگانه بود و بتصوف ميل بسيار داشت.

صاحب مطلع الشمس مى‏گويد:علامه محبى مصنف خلاصة الاثر او را از اهل سنت شمرده و گويد چون بدمشق رسيد كتابى را كه در تفسير بنام شاه عباس نوشته بود بنام سلطان مراد خان عثمانى كرد.

و در جاى ديگر گويد:مايل بفقر و سياحت بود و نيت حج كرد و سى سال در مصر و حجاز و عراق و شام سياحت نمود.
ولى آنچه كه مسلم است و از آثار وى بر مى ‏آيد، شيخ پيرو اهل سنت نبوده است، زيرا گذشته از اينكه او و پدران او از ديارى بوده‏اند كه مردم آن ديار از ديرباز پيرو حقيقى مذهب تشيع بوده‏اند، وى را يكى از پايه‏گذاران و سازندگان بناى مذهب تشيع در عصر صفويه مى‏توان دانست، و نيز مناظرات وى با رهبران اهل سنت و پاسخهاى عالمانه‏ى او به آنان در بيشتر تراجم وى ثبت شده است و اندكى نيز در كتاب الخزائن ذكر گرديده است.

و اما در باب تمايل وى به طريقت تصوف شكى نيست زيرا وى در تصوف و عرفان زنده‏ كننده‏ى روش گذشتگان بوده است و نخستين كسى است كه در عصر صفويه شريعت و طريقت را با يكديگر جمع كرده‏ (چنانكه در كتاب موش و گربه اصولى از طريقت را كه با شريعت سازگار نيست مورد انتقاد قرار داده است) و خويشتن را به مزاياى مختلف طريقت آراسته و از ماديات جهان روى در كشيده و به خدمت مردم پرداخته است‏ ( صاحب سلافة العصر گويد كه شيخ بسيار بخشنده بود و سراى عالى داشت و زنان و يتيمان بدانجا پناه مى‏بردند و چه بسيار كودكان كه در آن سراى شير خوردند و چه بسيار مردم كه از آن پناه جستند، و وى به مردم بخشش فراوان مى‏نمود، و با آن همه تقرب ميل به پادشاه نداشت و بيشتر مايل به تنهائى و سياحت بود.)و از اين نظر معاصران وى كه از دانش و بينش بسان او بهره نداشتند اين حقايق را درك ننمودند و بوى تهمتها زدند و زمانى او را ساحر و گاهى كافر خواندند!.

استاد سعيد نفيسى مى‏گويد:هيچ ترديدى نيست كه وى دانشمندترين مردم روزگار خود بوده و از بسيارى دانش مسائلى بر او كشف و حل شده بود كه ديگران همه از آن بى‏خبر بودند و استطاعت و استعداد و ادراك و فهم آن را نداشتند و البته چون وى به زبونى و بى‏استعدادى هم عصران خود پى برده بود در صدد آشكار كردن آن مطالب بر نمى‏آمد و بدين جهت كسى آن‏چنان‏كه بايد پى بمقام او نبرده بود و سخن وى يا رفتار و گفتار او را تاويل نمى‏توانست كرد و اينست كه اين‏همه نسبت‏هاى ضد و نقيض به او داده ‏اند.
در اين ميان چيزى كه مسلم است اينست كه قطعا مشرب تصوف داشته و طبعا بعرفان و سلوك متمايل بوده است.كدام دانشمند بزرگ روشنفكر با ذوق ايرانى بوده است كه همين صفت را نداشته باشد؟، تصوف ايران سرحد دانش و بينش انسانى و بالاترين پايه فكريست كه كسى بتواند به‏آن برسد. تصوف دو چيز مى‏خواهد، يكى استعداد ذاتى و ذوق فطرى كه كسى بتواند بدان آراستگى و پيراستگى روحانى و مادى برسد، ديگر كمال دانش و طى كردن مراحلى از علم كه براى رسيدن بدان درجه از وارستگى روحانى لازم است، و البته رسيدن بدين مقام همه كس را ممكن نيست ولى قطعا بهائى را ممكن شده است و بهترين دليل آن، افكار عارفانه و صوفيانه‏ى روشنيست كه در آثار وى و مخصوصا در شعر فارسى او را در كمال وضوح هويدا است و جاى آن دارد كه بهائى را بزرگترين عارف قرن نهم و اوايل قرن دهم ايران بشماريم و در آن بحبوحه‏ى هجوم تعليمات فقيهان قشرى ظاهربين خشك‏پسند و در آن گيرودار مشكل‏تراشى متشرعين پديد آمدن كسى چون بهائى از شگفتى‏هاى روزگار است و رياست كردن وى برايشان شگفت‏ترست و بهمين جهتست كه معاصرين‏ وى مطلقا پى بمقام روحانى او نبرده و سخنان او را نفهميده و بدين‏گونه به او تهمت‏هاى گوناگون زده‏اند.

بزرگترين كارى كه بهائى در جهان كرده آنست كه همواره در تأليف ميان طريقت و شريعت كوشيده است و در همه‏ى آثار وى اين كوشش جانكاه كه در جمع ميان عرفان و فقه بكار برده آشكارست.
در ضمن آنكه از علوم طبيعى و رياضى كاملا بهره‏مند بوده است و در حكمت و فلسفه نيز دستى داشته، چون طبع وى فطرة مايل بتصوف بوده و لازمه‏ى مقام ظاهرى او فرو رفتن در غوامض فقه بوده است همواره در دو رشته‏ى بسيار مهم كار مى‏كرده است، نخست در رياضيات كه در اين فن آثار بسيار جالب توجه از خويش گذاشته، و سپس در حديث و فقه و تفسير كه مشغله شبانروزى او و لازمه‏ى مقام شيخ الاسلامى او بوده است و همه جا در كتاب‏هاى حديث و فقه و حتى در كتابهاى دعا كه تأليف كرده است آن روح تصوف و عرفان را با خويش آورده و با نهايت زبردستى و با كمال دلنشينى دشوارپسندى‏هاى فقيهان پيش از خود را از سرچشمه‏ى عرفان آب داده و در لفافه‏ى زراندود تصوف پيچيده است.
بهمين جهت جنبه‏ى حكمت و فلسفه‏ى او بسيار ضعيف‏ترست و چنان مى‏نمايد كه مطلقا پيرامون علم كلام هم نگشته است.
شماره‏ى مردان بزرگى كه در عالم اسلام از اين گونه تأليفات در ميان گفتارهاى متضاد كرده و اين سرحد انديشه را بدان سرحد ديگر رسانده و نزديك كرده‏اند بسيار كم است.
حجة الاسلام غزالى نخستين آنهاست كه همواره كوشيده است دين را جامه‏ى سلوك و عرفان بپوشاند و براه طريقت اندر آورد.
شهاب الدين مقتول (شيخ اشراق) پيوسته در آن راه گام زده است كه حكمت يونان و حتى تعليمات مانوى را با دين الفت دهد.
پس از او افضل الدين كاشانى همه‏ى كوشش خود را درين بكار برده كه‏ در ميان حكمت و تصوف مؤانستى فراهم سازد.
پس از بهائى صدر الدين شيرازى نيز در الفت ميان فلسفه و دين كوشش‏هاى بسيار كرده و بهمين جهت است كه در ميان بزرگان اسلام، غزالى و شيخ اشراق و بابا افضل و ملا صدرا مقام خاص و جايگاه ديگرى دارند كه دست ديگران بدان نمى‏رسد و بهر حقى كه بخواهيم جاى دارد كه شيخ بهائى را نيز در شمار ايشان در آوريم. (احوال شيخ بهائى تأليف استاد سعيد نفيسى)
در اين صورت مسلم است كه شيخ بهائى يك شيعى با ايمان و دانشمندى صوفى‏منش و وارسته و مردى بخشنده و مهربان و مردم دوست بوده است.و با اينكه در عصر خود وزير سلطان و از اركان دولت و شيخ الاسلام رسمى كشور بود، جميع طبقات ملت از متصديان محراب و منبر تا رندان قلندر از وجود وى مستقيما مستفيض مى‏گرديدند.

ميزان دانش ‏شيخ بهايى.

شيخ در زمان خود، چه در دانش و چه در اخلاق از مردان بزرگ جهان بشمار مى‏رفت.وى در علوم رياضى و نجوم و هيئت استاد مسلم زمان خود بود و پس از يك‏صد سال كه اين علم در ايران رواجى نداشت، براى نخستين بار در اواخر قرن دهم و ابتداى قرن يازدهم هجرى قمرى اين علوم را در هرات آموخته بار ديگر در ايران رواج داد، از اين نظر در حساب و جبر و مقابله و هندسه و هيئت و نجوم و اسطرلاب يگانه‏ى زمان خود بود و در اين رشته كتب بسيارى تأليف كرده است.در علوم دينى از قبيل تفسير و فقه و حديث نيز استاد بود و در اين علوم كتب گرانبهائى تأليف كرده است.

و نيز در شعر و ادب و نظم و نثر و فارسى و عربى و همچنين تاريخ و و صرف و نحو منتهاى زبردستى و استادى را داشته است و اشعار شيواى وى چه به فارسى و چه بتازى عمق و روح خاصى را داراست و در بلندترين پايه‏ى خوبى شعر آن زمانست.

وى در حكمت و فلسفه و همچنين در علوم غريبه مانند رمل و جفر و طلسمات و غيره دست داشته است و در اين علوم كتبى تأليف نموده است.
اين مرد بزرك با داشتن آن همه مشاغل، از كارهاى مملكتى گرفته تا تعليم و تعلم و مباحثه و سفرهاى بسيار، نزديك به يك‏صد جلد كتاب و رساله در علوم زمان خود تأليف نموده است كه بعضى از آنها شهرت بسيار دارد و از زمان وى تا كنون مورد استفاده‏ى طالبان علم بوده است.

شاگردان

براى پى بردن بمقام علمى و ميزان دانش شيخ. كافى است بدانيم كه متجاوز از چهل تن از دانشمندان و بزرگان قرن يازدهم هجرى قمرى از وى علم آموخته و بهره برده‏اند، و ما بعضى از آنان را در اينجا نام مى‏بريم:

1- صدر الدين محمد ابراهيم شيرازى معروف به ملا صدرا، فيلسوف معروف قرن يازدهم هجرى قمرى) متوفى سال 1050 هجرى قمرى).
2- ملا محمد محسن بن مرتضى بن محمود فيض كاشانى (متوفى سال 1091 هجرى قمرى).
3- ملا عز الدين على‏نقى بن شيخ ابو العلاء محمد هاشم طغائى كمره‏اى فراهانى شيرازى اصفهانى مشهور بشيخ على‏نقى كمره‏اى، شيخ الاسلام اصفهان و قاضى شيراز و شاعر معروف قرن يازدهم) متوفى 1060 هجرى قمرى).
4- ملا محمد باقر بن محمد مؤمن خراسانى سبزوارى معروف بمحقق، شيخ الاسلام اصفهان) متوفى سال 1090 هجرى قمرى)
5- شيخ جواد بن سعد اللّه بن جواد بغدادى كاظمينى مشهور بفاضل جواد،صاحب شرح خلاصة الحساب و زبده فى اصول الفقه.
6- شيخ زين الدين محمد بن حسن بن زين العابدين على بن احمد عاملى شهيد ثانى (متوفى سال 1030 هجرى قمرى).
7- ملا ابو الحسن على مشهور به ملا حسين‏على بن ملا عز الدين عبد اللّه بن حسين شوشترى (متوفى سال 1099 هجرى قمرى).
8- شيخ زين الدين على بن سليمان بن درويش بن حاتم قدمى بحرانى مشهور بامام الحديث (متوفى سال 1064 هجرى قمرى).
9- ملا محمد تقى بن مقصود على مجلسى (متوفى سال 1070 هجرى قمرى).
10- سيد عز الدين ابو عبد اللّه حسين بن حيدر بن قمر حسينى كركى عاملى مشهور بمجتهد مفتى اصفهان (متوفى 1086 هجرى قمرى).

 آثار شيخ‏

شيخ بهائى در هر يك از علوم زمان خود كتابى جداگانه تأليف نموده است و از اين لحاظ استادى خود را در جميع معارف زمان خويش باثبات رسانيده است و نيز همه‏ى آثار وى مختصر و مفيد بوده همچنين حدود فصاحت و شروط بلاغت كاملا در نوشتن آنها مراعات گرديده است.
فهرست كتب مهم وى بر حسب موضوع، بقرار زير است:

اول- فقه و حديث‏

. 1- اثنى عشريات خمس.
2- اربعين حديثا، مشهور به اربعين.
3- جامع عباسى.
4- جواب مسائل الشيخ صالح الجزايرى‏
5- حاشيه‏ى خلاصة الرجال.
6- حاشيه‏ى شرح مختصر الاصول.
7- حاشيه‏ى من لا يحضره الفقيه.
8- حبل المتين فى احكام الدين،
9- رسالة فى احكام السجود.
10- رسالة فى ذبايح اهل الكتاب.
11- رسالة اثنى‏عشريه.
12- رسالة فى الفقه الصلاة.
13- رسالة فى المواريث.
14- رسالة فى طبقات الرجال.
15- رسالة فى القصر و التخيير فى السفر.
16- رسالة فى مباحث الكر.
17- رسالة فى معرفة القبلة.
18- زبدة فى اصول الفقه.
19- شرح اثنى‏عشريه.
20- شرح اربعين حديثا.
21- شرح رسالة فى الصوم، قسمت پنجم از اثنى عشريات خمس.
22- شرح من لا يحضره الفقيه.
23- مختصر الاصول.
24- مشرق الشمسين و اكسير السعادتين.
25- وجيزة فى الدراية.

دوم- تفسير.

26- حاشيه‏ى تفسير بيضاوى.
27- حل حروف القرآن.
28- حواشى بر تفسير كشاف.
29- شرح تفسير بيضاوى.
30- عروة الوثقى.
31- عين الحياة.

سوم- رياضيات و هيئت و نجوم و طبيعيات.

32- بحر الحساب.
33- تحفه‏ى حاتميه.
34- تشريح الافلاك.
35- جبر و مقابله.
36- حاشيه‏ى خلاصة الحساب.
37- حواشى تشريح الافلاك.
38- خلاصة الحساب و الهندسة.
39- رساله‏ى اعمال اسطرلاب.
40- رساله‏ى تضاريس الارض.
41- رساله‏ى حساب.
42- رسالة فى تحقيق، جهة القبلة.
43- رسالة فى ان انوار سائر الكواكب يستفاد من الشمس.
44- رسالة فى حل اشكالى عطارد و القمر:
45- رسالة فى نسبة اعظم الجبال الى قطر الارض.
46- شرح شرح چغمينى.
47- شرح حق المبين.
48- شرح شرح الرومى على المخلص.
49- صحيفه در اسطرلاب.
50- ملخص الهيئة.

چهارم ادبيات و حكمت.

51- اسرار البلاغه.
52- اشعار فارسى و عربى.
53- پند اهل دانش و هوش بزبان گربه و موش.
54- تهذيب البيان.
55- سوانح سفر الحجاز، معروف به مثنوى نان و حلوا.
56- شير و شكر.
57- فوائد الصمدية فى علم العربية، مشهور به صمديه.
58- كشكول.
59- لغزهاى عربى.
60- مثنوى نان و پنير.
61- المخلاة.
62- وسيلة الفوز و الامان فى مدح صاحب الزمان.
پنجم- ادعيه‏
63- حدائق الصالحين.
64- الحديقة الهلالية فى شرح دعاء الهلال:
65- شرح دعاء صباح.
66- مفتاح الفلاح فى عمل اليوم و الليله:
گذشته از شصت و شش كتاب و رساله‏يى كه در بالا ذكر گرديد، شيخ كتب و رسالات و مقالات و مكاتيب ديگرى نيز دارد كه اگر آنها را نيز بر كتب فوق الذكر بيفزايم شماره‏ى تأليفات وى در حدود يك‏صد جلد مى‏شود.

 كليات اشعار و آثار فارسى شيخ بهاء الدين محمد عاملى(شيخ بهايى) تهران، چاپ: اول، 1352.

زندگینامه صدرالدين ‏محمد بن ابراهيم الشيرازي «ملاصدرا» (الفيلسوف الفارسى الكبير متن عربی)به قلم ابو عبدالله زنجانی

الفيلسوف الفارسى الكبير

مقدمة

باسم الله تعالى وله الحمد.

في فجر القرن الحادي عشر ظهر في فارس من مدينة شيراز رجل‏ فارسي المحتد حقيق ان يعد من اعظم الفلاسفة الاثولوجيين الذين نظروافي ملكوت السماوات والارض، وكانوا من الموقنين ، وهو صدرالدين ‏محمد بن ابراهيم الشيرازي، وكان ظهور هذا الفيلسوف الالهي الكبير الذي‏سناتي على صورة جلية من حياته وشخصيته وفلسفته في عصر كان نجم‏الفلسفة ضئيل النور لا ناصر لها الا فئة قليلة ممن اختارهم الله لنصر العلم،وكان رجال الفكر يستترون وراء ستار التقية حقنا لدمائهم، وكانت صولة‏اهل الجمود شديدة قوية، وقلم الفقهاء وخصوم الفلسفة امضى من السيف،ولو لم يكن لمذهب التصوف بصيص نور وانصار قليلون من الذين‏استنارت قلوبهم بنور العقل لكان هذا الفيلسوف الالهي صريع جهل اهل‏عصره، وقتيل عصبيتهم، ولكان جزاؤه على علمه جزاء شهاب ‏الدين‏ السهروردي – القتيل الشهيد – على فكره .

هيا الشرق في كل عصر للعالم رجالا كبارا وحكماء عظماء منهم من‏ملات البسيطة شهرته، ومنهم من مات مجهولا في زاوية غربته، وممن لم‏يعرفوا حق المعرفة هذا الفيلسوف الرباني الجليل الذي لا شك انه من‏حسنات القرن الحادي عشر، بحق ان يعد من فطاحل الحكماء امثال‏ابن سينا و ابن مسكويه و نصيرالدين الطوسي الفلكي والامام الغزالي من‏الفرس، و ابن رشد و ابن باجة و محيي‏الدين ابن عربي من العرب، وامثال‏سقراط و افلاطون و ارسطو وامثال سبينوزا (1) ( Spinoza ) و مالبرانش (2) ( Malebranche ) من رجال الغرب .

اخترت للاطروحة وصف حياة هذا الفيلسوف وشخصيته واهم‏فصول فلسفته لاسباب:

الاول ا نه خدم اللغة العربية اعظم خدمة، اذ اخرج كنزا عظيما من‏دررالحكمة ولآلئ العلم من فلسفة اللاهوت والاخلاق والتصوف‏والحديث‏بلغة الضاد، ووضع كتبا تبلغ اربعة واربعين او خمسة واربعين‏كتابا ورسالة بتلك اللغة (3) ، وهذا مما زادت به ثروة العلم، فهذه الخدمة‏احرى ان تقدر، ولا سيما من علماء العرب ورجال الادب في الشرق‏والغرب كافة .

الثاني: ان روح فلسفته وان غشاها حينا بالفاظ معماة – ولا تظهر الاللمتضلع من فلسفته واصطلاحه – ترفع الخلاف في كثير من المسائل التي‏طالما احتدم الجدال فيها بين الفلسفتين الروحية والمادية ، وان شئت قل: انها ترفع الخلاف بين عدة مسائل كان الخلاف فيها بين الفلسفتين جوهرياكالخلاف بين مذهبي ازلية المادة – العالم المادي – وحدوثها، ووجود القوة‏المبعدة الخالقة المعبر عنها ( بالله )، واثبات الشعور العام المعبر عنه بالعلم‏له، ووجود الحكمة والغاية من الخلق في جميع اجزاء الكون وعدمها.

وهذه المسائل بحثتها في درس مذهبه الفلسفي، ثم اردفت البحث في‏هذه المسائل براي هذا الفيلسوف في اثبات الشعور لذرات المادة المعبرعنها في اصطلاح الفلسفة الاغريقية بالهيولى من جماد ونبات، كراي العالم‏النباتي الهندي ( جاجاديس بوز ) . (4) .

ثم جعلت مسك الختام كلمة صدرالدين في العشق، وفيها اعتراف‏منه بفضل الدمشقيين ودمشق .

الثالث: ان اوجه انظار اهل العلم من الشرقيين والغربيين الى افكاره‏النيرة وآرائه وفلسفته الروحية، والى كتبه النفيسة التي هي مرآة افكاره‏وافكار عظماء الفلاسفة كسقراط وافلاطون وارسطو وغيرهم من فلاسفة‏الاغريق والفرس والروم واتباعهم كابن سينا والفارابي وامثالهما .

ولا انتشار لكتبه القيمة الا عند الخواص من العرب والفرس ، على ان‏قدره لم يخف على بعض علماء اوربا وكتابها فان العالم كونت دوغوبينو( Comte de Gobineau ) السفير الفرنسي الذي اقام من سنة( 1271ه . الى 1274 ه .) في طهران كتب في كتابه « المذاهب والفلسفة‏في آسيا الوسطى »( lazie CentraleLes Religions Etles philosophies dans ) فصولا عنه لا تتجاوز بضع صحائف .

وورد ايضا ذكره مختصرا بقلم المستشرق كليمان هوار في معلمة‏الاسلام التي تنشرها جماعة من المستشرقين ، ولكن الاول منها – وفقالموضوع كتابه – بحث عن ناحية اثره في الفلسفة وتاثير فلسفته في اهل‏عصره ، والثاني اعتمد على ما كتبه الكونت دوغوبينو في كتابه المذكور،وعلى مصادر فارسية وقفنا عليها جميعها .

شيراز وطن صدر الدين

وهي من مدن ايران الجنوبية واقعة على بعد 29 درجة و 27 دقيقة من‏العرض الشمالي، و 52 درجة و 40 دقيقة من الطول الشرقي من كرينج‏لندن، و 60 كيلو مترا من اتلال (5) استخر الذي يسميه الافرنج‏برس بليس،ويسمى ايضا تخت جمشيد، اي ( عرش جمشيد ) وفيه آثار جميلة‏وصور بديعة هي آيات خالدة تدل على عظمة القدماء، واحرق‏الاسكندر هذا البناء الجميل، العجيب الصنع، الشهير باعتدال هوائه،وصفاء مائه العذب، وجمال رياضه الفتان، وبهاء حقوله، تجلت فيه‏الطبيعة بباهر ذلك الجمال الذي حرك اوتار سعدي الشاعر الفارسي الطائرالصيت، فقال:

خوشا تفرج نوروز خاصه در شيراز
كه بر كند دل مرد مسافر از وطنش

عزيز مصر چمن شد جمال‏يوسف گل
صبا چو در چمن او ربودى پيرهنش

اي حبذا التفرج في نيروز (6) ، ولا سيما في شيراز التي تنسي الغريب‏وطنه، والمرج او الروض اصبح كعزيز مصر، والورد كجمال يوسف حين‏اتى الصبا اليه بشذا قميصه، وهذا وصف جميل بديع لهذا البلد الطيب،واهله اذكياء المشاعر متلهبو الذكاء امتازوا بصفاء الروح، وجمال الصورتتدفق في خواطر كثير منهم بالشعر، مشهورون بالميل الى اللهو والترف .

بنى هذه المدينة اولا شيراز بن تهمورث، ثم جدد بناءها بعد الخراب‏محمد بن القاسم ابن عم الحجاج في صدر الاسلام، وكانت معسكراللمسلمين لما هموا بفتح استخر ( اصطخر )، وكانت عاصمة آل بويه‏وغيرهم من الملوك، وعاصمة كريم خان الزند . وقد انجبت غير واحد من‏رجال العلم المشهورين من الفلاسفة الكبار والشعراء العظماء كالامام‏ابي اسحاق الشيرازي المتوفى سنة 476 ه ، والعلامة قطب‏الدين محمودبن‏مسعود تلميذ نصيرالدين الطوسي الفلكي، وصاحب الاختيارات في‏الهيئة وحل مشكلات المجسطي المتوفى سنة 710 ه ، ومصلح‏الدين‏سعدي الشاعر العارف الشهير المتوفى سنة 691 ه ، و شمس ‏الدين حافظ محمد العارف الشاعر المتوفى سنة 791 ه . او 794ه ، وغيرهم ممن تفتخربهم فارس .

في هذه المدينة الجميلة ولد صدرالدين، واصبح قبسا منيرا في سماءالعلم بعد حين، وفيها نمت عواطفه، واتقدت فطنته، والتهب ذكاؤه، كذلك‏التربة الخصبة تنبت الزنبقة .

اسرته

هو صدرالدين محمد بن ابراهيم القوامي الشيرازي الشهير بالآخوندالاستاذ المولى صدرا .

اسرة قوام في شيراز اسرة عريقة في النسب والشرف، والقوام لقب‏عام لرئيس هذه الاسرة في كل عصر، ولا تزال الرئاسة قائمة فيهم الى هذاالزمن .

وراس هذه الاسرة هو القوام الذي كان معاصرا لحافظ شمس الدين‏الشاعر السابق الذكر، واثنى عليه في بعض قصائده بقوله:

درياى اخضر وفلك و كشتى و هلال.

هستند غرق نعمت وحاجى قوام ما.

معنى البيت: ان نعمة قوام عمت البر والبحر، بل الفلك والفلك والهلال‏شملتها نعمته، وهو مبالغة شعرية في مدحه .

وشك بعض‏كبار علماءشيراز في نسبة صدرالدين الى هذه‏الاسرة،وقال على مارواه الثقات عنه:ان قوام‏الذي ينسب اليه صدرالدين غير قوام‏المعاصر لحافظ شمس‏الدين،ولكن‏اشتهرت نسبته‏الى هذه‏الاسرة الشريفة.

ولادته

ولد هذا الحبر الجليل بعد النصف من القرن العاشر الهجري على‏الارجح من اب شيرازي اسمه ابراهيم، وكان وزيرا في فارس ( شيراز )،ولم تعرف سنة ولادته في الكتب التي ورد ذكره فيها، الا ان الارجح ا نه‏ولد بعد النصف من القرن العاشر الهجري; لان اعماله الخطيرة العلمية،ووضع تآليفه الكبيرة التي تربو على اربعة واربعين او خمسة واربعين‏تاليفا وتصنيفا، ومدة اشتغاله بدرس الفلسفة والحديث والفقه والتصوف،واعتزاله في جبال ( قم ) عدة سنين تاركا التاليف والتصنيف كما سيشيراليه في كلامه الآتي ذكره، كل ذلك يحتاج الى زمن اكثر من خمسين سنة،اي الخمسين سنة بعد القرن العاشر التي وقع فيها موته اذا قلنا انه ولد في‏فجر القرن الحادي عشر .

ولما لم يولد لابيه الوزير ولد في مدة طويلة طلب الى الله حثيثا ان‏يرزقه صبيا فرزقه ( صدرا ) بعد ان دعا ادعية طويلة ، وفي ايام عديدة‏وبعد ان تصدق على المحتاجين والمقترين ، ولا سيما بعد ان تصدق بثلاثة‏توامين (7) فوزعها على اناس فقراء مارين ولم يكن له غيرها، ومنذ طفولته‏لقب الولد ( صدرا ) لفضله الكبير، واختار له مهذبا حاذقا، وما عتم ان‏ظهرت عليه امارات الذكاء .

وكان والده ذات يوم وكله على البيت وعلى رعاية ما فيه، ثم ارادالوقوف على ما انفقه في المدة المذكورة، فراى ان بين النفقات اليومية‏ثلاثة توامين في باب الحسنات، فتعجب والده الوزير من هذا الامر، وقال‏لابنه: ما هذا؟ قال ابنه: يا ابي هذا ثمن ما يكلفك اياه ولدك، وفي صنعه هذادلالة على جوده، وان فطرته كانت تهتز للمعروف .

وروده الى اصبهان

ولما ذهب من شيراز الى اصبهان تعرف في حمام من حمامات‏المدينة الى السيد ابي القاسم الفندرسكي (8) ، وكان السيد في عهده من اكابرالعلماء في علوم ماوراء الطبيعة، ولم يكن السيد يعرفه لكن لما سلم عليه‏قال له السيد: لا شك في ا نك غريب عن البلدة يا ولدي؟ قال الصدر: نعم،قال: له ومن اي بيت انت، ومن اي مدينة، ولاي سبب قدمت الى اصبهان ؟فقال: اني من فارس وقدمت الى هنا لاتمم دروسي، قال السيد على اي‏ العلماء تريد ان تقرا؟ قال: على من تختاره لي ، قال السيد: اذا اردت ان‏توسع عقلك فعليك بالشيخ بهاءالدين، اما اذا اردت ان ينفتق لسانك‏فعليك بمير محمدباقر، فقال: اني لا اعني بلساني، فذهب الى الشيخ‏بهاءالدين فاخذ يتلقى العلم عنه من فلسفة وكلام، وكان طموحا الى ان‏يعرف افكار اليونانيين وما دونوه في كتبهم; ولذلك كان يصرف كل دراهمه‏في مشترى الكتب الفلسفية، فاجاد في كل ما سمعه عن استاذه حتى ان‏معلمه قال له ذات يوم: تلقيت جل علومي واعرفه بمير محمدباقر الدامادفقال له: اذهب اليه واتني منه بكتاب، وكان ذلك وسيلة لتعرفه اليه .

ولم يدر في خلد الصدر ان وراء الاكمة ماوراءها، فواجه الاستاذالمنطقي من غير ان يخامره ريب، وفي ذلك الوقت كان مير محمدباقر يعلم‏فسمع الصدر درسه ، ولما عاد التلميذ الى استاذه قال له شيخه: ما كان‏يفعل مير محمدباقر؟ قال: كان يدرس، فقال شيخه: اني لم اكن محتاجا الى‏طلب كتاب من مير محمدباقر انما اتخذت هذه الوسيلة لكي اعرفك‏بدروسه وتحكم بنفسك على مقدرة علمه، فينبغي ان تتلقى علومه،فاطاعه الصدر، وفي بضع سنوات بلغ الدرجة القصوى من البلاغة وهي‏الدرجة التي عرف بها .

آراء الفقهاء في اعتقاد صدرالدين

وهذا الفيلسوف كامثاله من الفلاسفة الاحرار ذوي الافكار النيرة‏لم‏يسلم من الانتقاد المر والتحقير، واصبح هدفا لسهام اللوم والتكفير،وهناك بعض الاقاويل في شانه من مقاربي عصره ومعاصريه .

قال السيد نعمة[الله] التستري (9) :

« لما وردت شيراز لم اتكل الا على ولد صدرالدين الشيرازي‏ واسمه ميرزا ابراهيم، وكان جامعا للعلوم العقلية والنقلية فاخذت‏ عنه شطرا من الحكمة والكلام، وقرات عليه حاشيته على حاشية ‏شمس الدين الخفري على شرح التجريد، وكان اعتقاده في الاصول‏خيرا من اعتقاد ابيه، وكان يتمدح ويقول: اعتقادي في اصول الدين‏كاعتقاد العوام، وقد اصاب في هذا التشبيه » .

وقال الشيخ يوسف البحراني (10) :

« ولصدرالدين ابن فاضل اسمه ميرزا ابراهيم، وكان فاضلا متكلماجليلا نبيلا عالما لاكثر العلوم، ولا سيما في العقليات والرياضيات.قال بعض اصحابنا بعد الثناء عليه: هو في الحقيقة مصداق قوله‏تعالى: « يخرج الحي من الميت » قد قرا على جماعة منهم والده‏ولم‏يسلك مسلكه، وكان على ضد طريقة والده في التصوف‏والحكمة » . (11) .

وقال صاحب روضات الجنات (12) :

«( وكانه سلك الطريقة الوسطى ) ويوجد في غير واحد من مصنفاته- اي مصنفات صدرالدين – كلمات لا تلائم ظاهر الشريعة، كا نهامبنية على اصطلاحاته الخاصة، او محمولة على ما لا يوجب الكفر،وفساد اعتقاد له بوجه من الوجوه وان اوجب ذلك سوء ظن جماعة‏من الفقهاء الاعلام به وبكتبه، بل افتى طائفة منهم بكفره ». (13) .

فمنهم من ذكر في وصف شرحه على الاصول ( اصول الكافي ) (14) شروح الكافي كثيرة جليلة قدرا، واول من شرحه بالكفر ( صدرا ) وقال‏الشيخ يوسف البحراني السابق الذكر في شان تلميذه المحسن الفيض‏الآتي ذكره:

« له من المقالات على مذهب الصوفية والفلاسفة ما يكاد يوجب‏الكفر والعياذ بالله مثلما يدل في كلامه على القول بوحدة الوجود،وقد وقفت‏به على مقالة قبيحة صريحة في القول بوحدة الوجود قدجرى فيها على عقائد ابن عربي، واكثر فيها من النقل عنه ان عبرعنه ببعض العارفين، وقد اوردنا جملة من كلامه في تلك المقالة‏وغيرها في رسالتنا (15) في الرد على مقالته نعوذ بالله من طغيان الافهام‏وزلل الاقدام، وقد تلمذ في الاصول – اي اصول العقائد – للمولى‏صدرالدين الشيرازي، ولذا كانت كتبه الاصولية على قواعدالصوفية والفلاسفة، بل كان في عصره هدفا لسهام لوم اكثر عارفيه‏من اهل الجمود ايضا على انا نجد قليلا من معاصريه ومقاربي‏عصره الذين لم يعشوا عن نور الحق يعظمونه ويبجلونه حق تعظيمه‏وتبجيله » . (16) .

قال السيد علي خان صاحب سلافة العصر في ضمن ترجمة‏الملافرج‏الله التستري المعاصر له ما نصه:

« قال مؤلف الكتاب ( عفا الله عنه ): اعيان العجم وافاضلهم من اهل‏هذه المائة كثيرو العدد، ومنهم المولى صدرالدين محمد بن ابراهيم‏الشيرازي الشهير بالملاصدرا، كان اعلم اهل زمانه بالحكمة، متفننابسائر الفنون ، له تصانيف كثيرة عظمية الشان في الحكمة‏وغيرها » . (17) .

وقال صاحب امل الآمل:

« محمد بن ابراهيم الشيرازي فاضل من فضلاء المعاصرين ». (18) .

ثم نقل نص عبارة صاحب السلافة الآنفة الذكر .

وقال الشيخ يوسف البحراني:

« محمد بن ابراهيم صدرالدين الشيرازي الشهير بالمولى صدرا كان‏حكيما فيلسوفا صوفيا بحتا » . (19) .

وقال صاحب روضات الجنات من المتاخرين:

« صدرالدين محمد بن ابراهيم الشيرازي الشهير بالمولى صدرا كان‏فائقا على سائر من تقدمه من الحكماء الباذخين والعلماء الراسخين‏الى زمن نصير الدين، يعني نصير الدين الطوسي الفلكي الفيلسوف‏المتوفى سنة 606 ه ». (20) .

ان من درس هذه الكلمات يعلم ان السير على آثار الآباء، والتقليد في‏العقائد الدينية، وترك الاهتداء بنور العقل والفلسفة كانت في ذلك العصر اوصافاتعد فضيلة لصاحبها، وفيها حياة له، كما ان، في الفلسفة موتا للفيلسوف .

نقل مؤلف كتاب قصص العلماء (21) :

«ان ملامحراب علي الاصبهاني – احد العرفاء الصوفيين المعاصرين‏لابيه الشيخ سليمان – وجد يوما الملا محمد كاظم الهزارجريبي عندقبر الحسين(ع) في كربلاء اخذ بعد صلاة الصبح يلعن كبار العرفاءالصوفيين واحدا بعد واحد حتى لعن المولى صدرا مائة مرة، ثم لعن‏الملا محراب علي، فسال الملا محراب علي – وهو لايعرف‏الملامحراب علي – عن سبب لعنه له قال: انه يعتقد بوحدة واجب‏الوجود، فقال له: فالعنه فانه حقيق بلعنك بهذه العقيدة، ولم يكن‏يميز بين الاعتقاد بوحدة الوجود، ووحدة واجب الوجود». (22) .

وفاته

اتفق الشيخ يوسف البحراني وصاحبا امل الآمل (23) وروضات الجنات‏ على انه توفي في ضمن العشر الخامس من المائة الحادية عشرة ،وخالفهم محمد حسن خان – صنيع الدولة – مؤلف كتاب « منتظم‏ناصري (24) » الذي وضعه في وقائع السنين في الشرق والغرب، وسمي‏الكتاب باسم الشاه ناصر الدين القاجاري، قال في صفحة 196 ، من كتابه:« ان صدرالدين توفي في سنة 1059 ه . – 1649م . وحدثت وفاته في‏البصرة حين توجهه الى مكة » .

كلماته وشكواه من اهل عصره

يظهر من بعض كلماته ا نه سئم جهلة اهل عصره، يقول في ديباجة‏كتابه « الشواهد الربوبية » بعد الحمد واصلي على نبيه وآله المطهرين – من‏ظلمات الخواطر المضلة – المحفوظين في سماء قدسهم وعصمتهم ، عن‏طعن اوهام الجهلة، واستعيذ به من جنود الشياطين ، ثم قال: « اللهم اجعل ‏قبور هذه الاسرار صدور الاحرار » (25) وقال في فاتحة كتابه « الاسفار » بعدبيان عزمه على تصنيفه:

« ولكن العوائق كانت تمنع عن المراد، وعوادي الايام تضرب دون‏بلوغ الغرض بالاسداد، فاقعدتني الايام عن القيام، وحجبني الدهرعن الاتصال الى المرام لما رايت من معاداة الدهر بتربية الجهلة‏الارذال، وشعشعة نيران الجهالة والضلال، ورثاثة الحال، وركاكة‏الرجال، وقد ابتلينا بجماعة غاربي الفهم تعمش عيونهم عن انوارالحكمة واسرارها ، تكل بصائرهم – كابصار الخفافيش – عن اضواءالمعرفة وآثارها، يرون التعمق في الامور الربانية والتدبر في الآيات‏السبحانية بدعة، ومخالفة اوضاع جماهير الخلق من الهمج الرعاع‏ضلالة وخدعة . . . » .

الى ان قال:

« فاصبح الجهل باهر الرايات، ظاهر الآيات، فاعدموا العلم وفضله،واسترذلوا العرفان واهله، وانصرفوا عن الحكمة زاهدين، ومنعوهامعاندين، ينفرون الطباع عن الحكماء، ويطرحون العلماء العرفاءوالاصفياء، وكل من كان في بحر الجهل والحمق اولج وعن ضياءالمعقول والمنقول اسرج كان الى اوج القبول والاقبال اوصل ، وعندارباب الزمان اعلم وافضل:

كم عالم لم يلج‏بالقرع باب منى.

وجاهل قبل قرع الباب قد ولجا.

وكيف ورؤساؤهم قوم اعزل من سلاح الفضل والسداد ، عارية‏مناكبهم عن لباس العقل والرشاد » (26) .

يشير هذا الكلام الى ان صدرالدين لم يكن يستطيع من التصريح بفلسفته‏كما ياتي النص عليه في كلامه في مبحث علم البارئ تعالى، حيث‏يقول‏في رايه في علمه تعالى: انه لايرى في التصريح به مصلحة، وتنبه على‏ذلك من درس حياة صدرالدين من الافرنج، ففي كتاب « الكنت‏دو كوبينو » ومعلمة الاسلام الانجليزية: ان صدرالدين اخفى مذهبه‏من باب التقية – الكتمان – خوفا من اضطهاد المجتهدين له، وغشاه‏قصدا بالفاظ معماة، ومقالته ث‏شكوى من اهل الجمود ومتفقهة عصره‏الذين دابهم في كل عصر ومصر محاربة احرار الافكار بسلاح الدين وان‏كانوا لا يعرفون من الدين الا قشره، وهم ابعد من لبه كبعد السماءوالارض .

اهل الجمود والعوام في نظره

نظر صدرالدين الى اهل الجمود والعوام بالاحتقار، يقول في اول كتابه‏الاسفار بعد وصف فضل الفلسفة وا نها طريق معرفة الحق الوحيد:« وليعلم ان معرفة الله تعالى وعلم المعاد وعلم طريق الآخرة ليس‏المراد بها الاعتقاد الذي تلقاه العامي او الفقيه وراثة وتلقفا، فان‏المشغوف بالتقليد والمجحود على الصورة لم ينفتح له طريق‏الحقائق كما ينفتح للكرام الالهيين » (27) .

ويقول: « اني لاستغفر الله كثيرا مما ضيعت‏شطرا من عمري في تتبع‏آراء المتفلسفة والمجادلين من اهل الكلام . . . حتى تبين لي آخرالامر بنور الايمان وتاييد الله المنان ان قياسهم عقيم، وصراطهم غيرمستقيم » .

تاثير معارضة اهل الجمود للفلسفة في نفسه

لما لم يجد اقبالا عليه وعلى الفلسفة من اهل عصره كما يريد سئم‏وخمد خاطره الفياض، وترك التدريس والتاليف مدة من الزمن، يقول في‏كتابه الكبير:

« ضربت عن ابناء الزمان صفحا، وطويت عنهم كشحا، فالجاني‏خمود الفطنة وجمود الطبيعة لمعاداة الزمان، وعدم مساعدة الدوران‏الى ان انزويت في بعض نواحي الديار [لعله يشير الى هجرته الى‏بعض جبال قم] (28) واستترت بالخمول والانكسار، منقطع الآمال،منكسر البال، متوفرا على فرض اؤديه، وتفريط في جنب الله اسعى‏في تلافيه، لا على درس القيه، او تاليف اتصرف فيه; اذ التصرف في‏العلوم والصناعات، وافادة المباحث ودفع المعضلات، وتبيين‏المقاصد ورفع المشكلات مما يحتاج الى تصفية الفكر وتهذيب‏الخيال عما يوجب الملال والاختلال، واستقامة الاوضاع والاحوال‏مع فراغ البال، ومن اين يحصل للانسان – مع هذه المكاره التي‏يسمع ويرى من اهل الزمان، ويشاهد مما يكب عليه الناس في هذاالاوان من قلة الانصاف، وكثرة الاعتساف، وخفض الاعالي‏والافاضل، ورفع الاداني والاراذل، وظهور الجاهل الشرير، والعامي‏النكير على صورة العالم النحرير وهيئة الحبر الخبير، الى غير ذلك‏من القبائح والمفاسد الفاشية اللازمة والمتعدية – مجال المخاطبة في‏المقال، وتقرير الجواب عن السؤال فضلا عن حل المعضلات‏وتبيين المشكلات ؟» (29) .

از سخن پر در مكن همچون صدف هر گوش را.
قفل گوهر ساز ياقوت زمرد پوش را.

در جواب هر سؤالي حاجت گفتار نيست.
چشم بينا عذر مى‏خواهد لب خاموش را.

1 – معناه لا تجعل كثيرا كل اذن غير واعية مشحونة كالاصداف بدررالمعاني.

2 – واقفل شفتيك الياقوتتين.

3 – لا حاجة للمقال في جواب كل سؤال.

4 – فان العين البصيرة تعذر الشفة الساكتة للانسان .

ثم اقتبس كلام اميرالمؤمنين علي – عليه السلام – وقال:اقتفيت اثر علي عليه السلام.«مطلقا الدنيا مؤثرا الآخرة على الاولى . . . فامسكت عناني عن‏الاشتغال بالناس ومخالطتهم، وايست من مرافقتهم ومؤانستهم،وسهلت علي معاداة الدوران ومعاندة ابناء الزمان، وخلصت عن‏انكارهم واقرارهم، وتساوى عندي اعزازهم واضرارهم، فتوجهت‏توجها غريزيا نحو مسبب الاسباب، وتضرعت تضرعا جبليا الى‏مسهل الامور الصعاب، فلما بقيت على هذه الحال من الاستتاروالانزواء والخمول والاعتزال زمانا مديدا وامدا بعيدا، اشتعلت‏نفسي لطول المجاهدات اشتعالا نوريا، والتهب قلبي لكثرة‏الرياضات التهابا قويا، ففاضت عليها انوار الملكوت، وحلت‏بهاخبايا الجبروت، ولحقتها الاضواء الاحدية وتداركتها الالطاف‏الالهية، فاطلعت على اسرار لم اكن اطلع عليها الى الآن، وانكشفت‏لي رموز لم تكن منكشفة هذا الانكشاف من البرهان، بل كل ماعلمته من قبل بالبرهان عاينته مع زوائد بالشهود والعيان » (30) .

وانت تعلم ايها القارئ ان هذه الكلمات التي ملؤها الشكوى من‏الجهل والجاهل وعصر الجهل لا تصدر الا عن نفس رجل بلغ في العلم‏وتزكية النفس مرتبة رفيعة، وحاول ان يستضي‏ء الناس بنبراس علمه،ويسلكوا سبيل الهدى الامثل، ويتبعوا نور شمس العقل الاجمل .

ثم وجد الاقدار تجري‏على خلاف مايرومه فتغر الجاهل‏وتكرمه،وتذل العالم وتلجمه،وراى من اتبع نورالعقل اصبح هدفا لسهام‏الجهل،فسئم من‏الحياة وقطع عنها كل الصلات، ونظر الى العالم نظر المتحير،وطلب‏النجاة من الله‏العزيزالقدير، وكانت‏حاله في تركه وطنه،وانزوائه في‏جبال قم، واستظلاله تحت ظلال‏السكون، والوحدة للتفكر في ملكوت‏السماوات والارض،والتامل في الاسرارالالهية تشبه حال الامام‏«الغزالي‏» في تركه بغداد،وتاملاته في القدس والشام،فكلاهما جعلاتهذيب النفس بالرياضة والمجاهدة، وتحليتها بالفضائل،وتخليتها عن‏الرذائل سبيلهما الموصل الى الله‏الجليل،والعارج بهما من مرتبة البرهان‏الى عالم‏الشهود والعيان، ذاك عاد بعد سنين الى بغداد فسلك سبيل‏الارشاد، وهذا نزل من جبال قم وفجر عين خاطره الفياض فصنف وا لف‏واجاد.

حالة ايران العلمية في العصر الصفوي

يحسن بنا ان نذكر كلمة في‏حالة ايران العلمية في العصر الصفوي‏لتتسع بها احاطة القارئ الكريم بنواحي البحث .

ان من جال ديار الفرس ونظر الى مدارسها المبنية في عصر الملوك‏الصفويين يتمثل امامه سعي هؤلاء الملوك العظماء وامرائهم ورجالهم في‏نشر العلوم، ولا سيما علوم الدين، فانه يجد في اصفهان كرسي المملكة‏الصفوية وسائر ديار ايران معاهد علمية، ومدارس فخمة بنيت على الطرزالقديم تلالا قبابها الزرقاء بين اشجار وازهار وبساتين ورياحين،وحجرات الطلاب مطلة عليها، وجدرانها مزينة بالفسيفساء على اجمل‏طرز تسحر العيون كثيرا ما نقشت فيها آيات قرآنية ونصوص دينية،فصورة قطعة من مدرسة الخان في شيراز التي تراها في ضمن هذه الرسالة‏تمثل لديك جمال البناء في القرنين العاشر والحادي عشر وهندسته في‏ايران، وكانت عناية هؤلاء الملوك والامراء والذين اتبعوهم باحسان لنشرالعلم سببا لوقف املاك كثيرة من اراض ومزارع وقرى لصرفها في سبيل‏العلم ونشره وترقية طلبته .

فبقية تلك الاملاك الموقوفة في العصر الصفوي الآن في ايران يبلغ‏ثمنها ملايين من الجنيهات، وكان هؤلاء الملوك ورجالهم بانفسهم‏يتفقدون حال طلبة العلم، ويكرمونهم غاية الاكرام .

وفي كتاب المذاهب والفلسفة في آسيا الوسطى ان ام الشاه عباس‏ الصفوي الكبير على جلالتها مع جماعة من الاميرات الشريفات كن ياتين‏ المدارس في كل شهر مرة ويسالن عن حال الطلاب، ويجمعن ثيابهم ‏ليغسلن اوساخها، ويعطينهم ثيابا جديدة لئلا يشتغلوا بغير الدرس، وهذاالصنع الجميل يدل على كبير اهتمامهم بنشر العلم وترقية شؤون الدين في‏هذه المعاهد العلمية .

كان الطالب يتلقى دروسه من الصرف والنحو والمنطق والمعاني‏والبيان، وسائر فروع العلوم العربية والادبية والفقه واصوله والحديث‏والكلام، والعلوم الرياضية بجميع فروعها والاخلاق وقليل من الفلسفة‏الاغريقية والحكمة الفهلوية على خفاء; لان الفلسفة كانت تعد مخالفة‏لمبادئ الدين .

تلقيه علومه وفلسفته

ولما اتم صدر الدين دروسه الاولية في شيراز رحل الى اصبهان‏حيث كانت مجمع رجال العلم والحكمة، ومقتبس نور العرفان في‏ايران،وفيها كبار العلماء والحكماء والاساتذة والمدرسين امثال: بهاءالدين‏العاملي، والمير محمد باقر الداماد، والمير الفندرسكي الآتي ذكرهم، وكان‏الطلبة يقصدونهامن الاقطارالفارسية القريبة والنائية لتلقي العلوم‏العالية‏فيها.

اساتذته

لا شك ان نفس مثل صدرالدين الظماى الى رشف كاس العلم‏والحكمة لا تقنع باساتذة قليلين، فظني قوي ا نه ادرك كثيرا من شيوخ‏العلم والحكمة والادب في عصره الا ان اساتذته المشهورين هم الشيخ‏الامام الجليل بهاء الدين العاملي، والفيلسوف الالهي المير محمدباقرالحسيني الشهير بالداماد (31) ، وكانا باصبهان، والاول هو العالم الطائر الصيت‏بهاءالدين محمدبن حسين ‏بن عبدالصمدالعاملي الحارثي الهمداني،ولد في‏بعلبك عند غروب الشمس يوم الاربعاء لثلاث بقين من ذي الحجة الحرام‏سنة‏953ه . (ثلاث وخمسين وتسعمائة) وصاحب الشاه ‏عباس الصفوي‏وتوفي في 12شوال سنة‏1030ه . باصبهان، ونقل قبل دفنه الى طوس‏«خراسان‏»، ودفن في جوار قبر الامام علي‏بن موسى‏الرضا عليه‏السلام،وقبره مشهور فيه .

واشهر كتبه: تشريح الافلاك – رسالة نسبة ارتفاع اعظم الجبال الى‏قطر الارض وخلاصة الحساب – رسالة في بيان ان انوار الكواكب‏مستفادة من الشمس – رسالة في حل اشكال القمر وعطارد، وتفسيره‏المسمى بالعروة الوثقى .

فوض اليه منصب شيخ الاسلام من الملك الصفوي، وكان هذاالمنصب ذا اهمية كبرى في ذلك العصر .

والثاني هو محمدباقر بن محمد الحسيني فيلسوف الهي جليل، وفقيه‏نبيل، كان شاعرا يجيد الشعر بالفارسية والعربية، وخطيبا مصقعا خطب‏خطبة الملك في جامع اصبهان يوم جلس فيه الشاه صفي الصفوي على‏عرش الملك، وصاحب للشاه عباس الكبير . توفي سنة 1040 ه . على‏راي صاحب منتظم ناصري، وسنة 1041ه . على ما ذكره صاحب امل‏الآمل .

واشهر كتبه: القبسات ، والصراط المستقيم ، والحبل المتين ، وشارع‏النجاة في الفقه ، وعيون المسائل لم يتم ، كتاب نبراس الضياء ، خلسة‏الملوك ، الرواشح السماوية وهو في علم الحديث والدراية – ونسخة من‏هذا الكتاب كانت موجودة عند صاحب روضات الجنات بخط صدرالدين- كتاب السبع الشداد ، الضوابط ، الايماضات والتشريقات ، شرح‏الاستبصار ، سدرة المنتهى في تفسير القرآن ، وله رسالة في ان المنتسب‏بالام الى هاشم من السادات الكرام على ما اختاره العلامة جمال الدين‏القاسمي الدمشقي، وله ايضا حواش على الكافي، وكتاب من لا يحضره‏الفقيه، وهما من اهم كتب الحديث .

والمير الفندرسكي الذي ارشده اليهما هو ابوالقاسم الفندرسكي،وفندرسك من نواحي استراباد ايران (32) ، حكيم الهي صوفي زاهد شاعر، كان‏بارعا في العلوم الرياضية والفلسفة، وارتاض في الهند مدة مديدة وبعد ان‏عاد من الهند الى العراق دعا اهل العلم الى مسلكه، توفي بين سنة 1030ه . و سنة 1040 ه .

تلامذته المشهورون

ومن اشهر تلامذته محمد بن مرتضى المدعو بمحسن الفيض، وهوختن صدرالدين، كان عالما محدثا صلبا كثير الطعن على المجتهدين، وقدسبق كلام صاحب، لؤلؤة البحرين الشيخ يوسف البحراني في مسلكه‏التصوفي، تلمذ في الحديث على السيد ماجد البحراني في مدينة شيراز ،وفي اصول العقائد على الفيلسوف صدر الدين محمد بن ابراهيم، وله آثارعلمية افرد لها فهرستا منها: كتاب الصافي في تفسير القرآن الكريم ( طبع‏في ايران ) .

واكثر كتبه اخلاقية على سبيل العرفان في السير والسلوك، وهي تشبه‏كتب الغزالي، ومنها: كتاب المحجة البيضاء في احياء الاحياء، وكتاب‏محجة الحقائق في اسرار الدين، وكتاب تشريح العالم في بيان العالم‏واجسامه وارواحه وكيفيته وحركات الافلاك والعناصر وانواع البسائطوالمركبات، وكتاب حدوث العالم ، وراه صواب ( اي طريق الصواب )بالفارسية في سبب اختلاف اهل الاسلام في المذاهب، وكتاب ابطال‏الجواهر الافراد ، وفهرست العلوم شرح فيه انواع العلوم واصنافها .

قال السيد الجزائري (33) تصانيف استاذي الفيض تربو على مائتي كتاب‏ورسالة .

ومنهم المولى عبدالرزاق بن علي بن حسين اللاهيجي الجيلاني ثم‏القمي كان حكيما متشرعا ومتكلما محققا ومنشئا بليغا ومنطقيا، وشاعراجليلا له مصنفات كثيرة في الحكمة والكلام، منها: كتابه المشهور بگوهرمراد ، كتاب شرح تجريد نصيرالدين الطوسي الفيلسوف، وهذا الكتاب في‏الامور العامة ، كتاب الشوارق في الحكمة ، شرح الهيا كل في حكمة‏الاشراق ، الكلمات الطيبة في المحاكمة بين المير الداماد وتلميذه‏صدرالدين في اصالة الماهية والوجود ، رسالة حدوث العالم ، حاشيته‏على حاشية الخفري على الهيئات ، شرح التجريد ، حاشيته على شرح‏الاشارات لنصير الدين الطوسي الفلكي ، وكان قد درس على صدرالدين،وكان مدرسا بمدرسة قم الى ان توفي بها بعد النصف من القرن الحادي‏ عشر» .

وردت كلمة موجزة في معلمة الاسلام الانجليزية عن صدرالدين‏بقلم العالم المستشرق كليمان هوار . وعد من تلاميذه القاضي سعيد القمي،ولكن ترجمته تفيد ا نه تلمذ على محسن الفيض تلميذ صدر الدين، وهوالقاضي سعيد محمد بن محمد مفيد، حكيم اديب عارف، تولى القضاء في‏قم، وتلمذ على محسن الفيض الذي سبق ذكره ، وله كتاب كبير شرح به‏توحيد الصدوق (34) في عدة اجزاء، ومنه نسخة في خزانة كتبنا، وهو شرح‏نفيس يشتمل على انفس مباحث اللاهوت والعرفان (35) ، وكان معظما عندالشاه عباس الصفوي الثاني وامرائه . قرا الحكميات على المولى‏عبدالرزاق اللاهيجي بقم، وتوفي هناك، ولا يعلم على التحقيق سنة وفاته،والمظنون ان وفاته كانت في اواخر القرن الحادي عشر او اوائل‏الثاني عشر (36) .

تاليفاته الفلسفية

1 – كتابه الكبير الاسفار، وهو مرآة فلسفته الجلية، صنفه في جبال قم‏بعد تاملاته العرفانية الفلسفية، في فاتحته يقول بعد الشكوى من العصرواهله في زمن انزوائه في بعض الديار – كما اسلفنا، – ثم اهتز الخامد من‏نشاطي، وتموج الجامد من انبساطي – الى ان قال:

« فصنفت كتابا الهيا للسالكين المشتغلين بتحصيل الكمال،وابرزت حكمة ربانية للطالبين لاسرار حضرة ذي الجلال‏والجمال » (37) .

وترتيبه هكذا:

السفر الاول : وهو الذي من الخلق الى الحق في النظر الى طبيعة‏الوجود وعوارضه :

و الثاني السفر بالحق في الحق .

والثالث السفر من الحق الى الخلق بالحق .

والرابع السفر بالحق في الخلق .

ثم قال:« فرتبت كتابي هذا طبق حركاتهم في الانوار والآثار على اربعة‏اسفار، وسميته بالحكمة المتعالية في الاسفار العقلية » (38) .

ولا يخفى ما في هذا القول من النزعة الصوفية مع ان الكتاب يحتوي‏على اهم المباحث الفلسفية الالهية، بل جميعها، طبع في ايران قبل عدة‏سنين .

وهم الكونت دوغو بينو وزعم ان هذا الكتاب الكبير اربع رحلات‏كتبها صدر الدين في اسفاره، فانه لما ذكر عدد تآليفه وقال: فضلا عن ذلك‏وضع اربع رحلات، ووهمه نشا من اسم الكتاب مع ا نه اهم تآليفه ومرآة‏افكاره الفلسفية، ولم يتدبر في موضوع الكتاب .

2 – كتاب الواردات القلبية.

3 – كتاب المسائل القدسية والقواعد الملكوتية.

4 – كتاب الحكمة العرشية.

5 – كتاب المشاعر.

شرحهما الشيخ احمد زين الدين الاحسائي مؤسس مذهب الشيخية( طبع في ايران ) .

6 – كتاب الشواهد الربوبية، وهو من افضل كتبه الفلسفية واعلاها( طبع في ايران ) .

7 – كتاب المبدا والمعاد، وحاول ان يوفق فيه بين الدين والفلسفة .

8 – كتاب في حدوث العالم، وفيه اهم آرائه الفلسفية .

9 – كتاب شرح الهداية .

10 – حاشية على الهيات الشفاء للرئيس ابن سينا الفيلسوف .

11 – حاشيته على شرح حكمة الاشراق للسهروردي .

12 – اجوبة على مسائل عويصة .

13 – اجوبة على مسائل سالها المحقق الطوسي الفيلسوف عن بعض‏معاصريه، ولم يات المعاصر بجوابها .

14 – رسالة في حل الاشكالات الفلكية ذكر اسمها في بحث غايات‏الافعال الاختيارية في الاسفار .

15 – رسالة في تحقيق اتصاف الماهية بالوجود ( طبع في ايران ) .

16 – رسالة اكسير العارفين في معرفة طريق الحق واليقين .

17 – رسالة في اثبات الشوق للهيولى – المادة – او ذراتها .

18 – رسالة في اتحاد العاقل والمعقول .

19 – رسالة في خلق الاعمال .

20 – رسالة في الحركة الجوهرية، وهي نظرية تفرد بها صدرالدين .

21 – رسالة في سريان الوجود، وهي من انفس تآليفه .

22 – رسالة في الحشر .

23 – رسالة في التصور والتصديق .

24 – رسالة في التشخص .

25 – رسالة في القضاء والقدر .

26 – رسالة اسمها الالواح العمادية .

تآليفه الدينية

وله تآليف دينية من تفسير وحديث، ولكنه انقاد فيها الى الفلسفة اكثرمن انقياده الى الدين ، منها مجموعة تفسير لبعض سور القرآن الكريم وآية( طبع في طهران ) تحتوي على 12 رسالة:

1 – تفسير سورة البقرة .

2 – تفسير آية الكرسي .

3 – تفسير آية النور، هذه الرسالة موجودة الآن بخط صدرالدين في‏شيراز عند السيد عبدالحسين ذي الرئاستين العارف الشهير .

4 – تفسير سورة الم سجدة .

5 – تفسير سورة يس .

6 – تفسير سورة الواقعة، كان موجودا بخط صدرالدين عند صاحب‏روضات الجنات .

7 – تفسير سورة الحديد .

8 – تفسير سورة الجمعة .

9 – تفسير سورة الطارق .

10 – تفسير سورة سبح اسم ربك الاعلى .

11 – تفسير سورة اذا زلزلت .

12 – تفسير آية ( وترى الجبال تحسبها جامدة ) طبعت هذه الرسائل‏بخط سقيم في ايران .

13 – رسالة اسرار الآيات .

14 – كسر اصنام الجاهلية في كفر جماعة الصوفية، وليعلم ان‏التصوف في كل عصره كان يطلق على جماعة من الدراويش الاباحيين،ولكن العقليين والاخلاقيين من المتصوفة كان يطلق عليهم في ذلك العصربالعرفاء .

15 – كتاب مفاتيح الغيب ( طبع في ايران ) .

16 – كتاب شرح اصول الكافي تصنيف ابي جعفر محمد بن يعقوب‏بن اسحاق الكليني الرازي المحدث الامامي الشهير المتوفى في سنة( 328 ) او ( 329 ه .) .

قال صاحب روضات الجنات: انه ارفع شرح كتب على احاديث اهل‏البيت من الائمة عليهم السلام، وقد سلف منا قول البعض ان اول من شرحه‏بالكفر صدرا، كم فرق بين النظرين ؟

17 – حواشيه على كتاب الرواشح لاستاذه الداماد، وكانت‏بخطه عندصاحب الروضات .

روح عصر صدر الدين

اذا اردنا ان نصور شخصية رجل حكيم مفكر ظهر بآراء جديدة‏وافكار نيرة في محيط مظلم جوه بحسب الجمود والعصبية لابد ان نصورعصره الذي عاش فيه; ليحيط القارئ علما بشخصية ذلك الرجل البارزة .

ان من درس روح العصر الذي ظهر فيه صدرالدين في المحيط ‏الفارسي يتمثل امامه روحان : روح التصوف البحت وتاويل نصوص‏الشريعة، وروح الجمود على ظواهر الكتاب والسنة، والنضال باشكاله كان‏بين الروحين يشتد آونة ويضعف اخرى، ومؤلفات الفريقين مشحونة‏بطعن كل على الآخر، ولحدوث كل من الروحين وسريانها سبب اصلي‏نبينه لنصور به روح عصر الفيلسوف، ولا نعتمد فيما نقول الا على كلمات‏الثقات المشهورين من العلماء الذين عاشوا في فارس في هذا العصر .

اما سبب حدوث التصوف في فارس وانتشاره فيه هو ان التاريخ‏يدلنا على ان مذهب الباطنية وتعاليم عبدالله وابيه ميمون بن ديصان‏طافت في كثير من الارجاء الاسلامية، فصادفت في فارس تربة صالحة‏للنمو; لان الباطنية تظاهرت بمذهب التشيع، وفارس كانت معقل الشيعة،والباطنية تقرب من التصوف الاسلامي; اذ هما يلتقيان في نقطة تاويل‏نصوص الشريعة وتقريبها من العقل، والقول بان لها باطنا غير ظاهرها;اضف الى ذلك ما كان في افكار الفارسيين من الانس بمذاهب الفلسفتين‏الاغريقية والهندية اللتين يصح ان يعتبر التصوف الاسلامي وليدهما .

ومعلوم ان المذاهب على انواعها فلسفية كانت ام ادبية ام سياسية اذاوجد لها ناصر ومعاضد من المسيطرين على الامة التي تمذهبت‏بها تسرع‏في خطاها، والتصوف الفارسي من المذاهب التي هيا لها الزمان ناصراومعاضدا قويا; فان الدولة الصفوية التي عاش في ظلها صدرالدين ظهرت‏من ناحية التصوف، فاول الملوك الصفويين ومؤسس دولتهم كان صوفيابحتا، وجده الشيخ صفي الدين من اعظم اقطاب الصوفية، وقبره في‏اردبيل (39) مزار لمريديه الى الآن، وعليه ابنية فخمة .

خرج الشاه اسماعيل الصفوي من جيلان بلفيف من الصوفية‏المريدين له ولجده الشيخ صفي الدين في سنة 906 ه . و هو ابن اربع‏عشرة سنة، وفتح بلاد آذربايجان ، فروح التصوف كانت‏سارية في ملوك‏ايران الصفويين المعاصرين لصدرالدين.

قال بعض مؤرخي الافرنج . (40) ان تصوف الشيخ صفي الدين هو الذي‏حفظ كيان الدولة الصفوية نحو مائتي سنة، ولو لا ان السياسة الصفوية في‏جنبها كانت تدعو الى تقوية المذهب المخالف له – اي مذهب الجمود الذي‏كان يحسب نفسه من الدين – لكان التصوف اكثر شيوعا مما كان عليه،وذلك ان سلطان الدين كان قويا، والمسيطرون والملوك مضطرون الى‏مجاراة تيار الفكر الشائع، وطاعة صوت الجمهور، ولو كان على خلاف مايرغبون وما يضمرون‏» .

قال الشيخ يوسف البحراني المتوفى سنة 1186ه ، وهو من كبارمحدثي الشيعة في كتابه لؤلؤة البحرين في شان محسن الفيض تلميذصدرالدين وخريجه الكبير ما نصه:

« لاشتهار مذهب الصوفية في ديار العجم وميلهم اليه بل غلوهم فيه‏صارت له – اي لمحسن – المرتبة العليا في زمانه، والغاية القصوى‏في اوانه، وفاق الناس جميع اقرانه، وقول هذا المحدث الثقة الجليل‏يدل على اشتهار مذهب التصوف وكثرة انصاره في العصر الذي‏عاش فيه صدرالدين، وكان في جنب هذه الروح الجمود باديا في‏طائفة من اهل الحديث والفقه، وكانوا متمسكين بظواهر الكتاب‏والسنة، وكان سببه شدة تمسكهم بالدين واستيلاء سلطانه على‏نفوسهم، وبعدهم عن اغراضه واسراره .

وكانوا يرون اتباع العقل المحض والمبادى الفلسفية مروقا عن‏الدين، وسلوكا لسبيل المضلين » (41) .

والقارئ يجد في ضمن هذه الرسالة كلمات للعلماء المشهورين – من‏هذه الطائفة كالسيد نعمة الله التستري، والشيخ يوسف السابق الذكر – في‏شان الفلسفة والتصوف وشان صدر الدين، يقول الشيخ يوسف في ذيل‏كلامه السابق:

« كان التصوف شائعا في عصر محسن الفيض حتى جاء على اثره‏شيخنا المجلسي (42) ، وسعى غاية السعي في سد تلك الشقاشق الفاغرة‏واطفاء تلك البدع الباترة (5) » .

وهذا الكلام‏يمثل للقارئ شقة‏الخلاف بين المذهبين،قلنا: ان التصوف‏كان شائعا في عصر صدرالدين الا ان شيوعه كان نسبيا، وكانت الغلبة‏للجمود; لان السياسة كما قلنا كانت تدعو الى تقوية عضدالدين ورجاله .

لان الصفويين اسسوا دولتهم في ظل الدين والتشيع وموالاة اهل‏بيت‏النبي عليهم السلام، وكان نصر الفقهاء والمحدثين المتمسكين بالظواهرسببا لحفظ عرشهم ودفع كيد خصومهم، ولكن كانت في ضمن هذا النضال‏للتصوف معركة معنوية صح ان نقول انه كان فائقا على مظاهر الجمود،ويشهد به ان جماعة من العلماء المشهورين بالزعامة الدينية والفقهاء كانوامن انصاره .

فان الشيخ بهاء الدين العاملي المتوفى سنة 1031ه . او 1030ه .الذي اعتمد عليه الشاه عباس الاول الصفوي، وفوض اليه منصب شيخ‏الاسلام في ايران كما ذكر، كان ممن ينصر التصوف وقلبه مطمئن بصحته،وكلماته يلوح منها ذلك .

فهذا دليل على استيلاء روح التصوف على روح هذا الشيخ المحدث‏الفقيه الذي كان يمثل بظاهره فريق اهل الجمود، وصنف رسالة في وحدة‏الوجود وبيان مذاهب الصوفية، وقال فيها مانصه:

« ولا شك ا نهم اي الصوفية من اولياء الله تعالى الذين لا خوف‏عليهم ولا هم يحزنون، والذين لهم البشرى في الحياة الدنيا وفي‏الآخرة، والذين آمنوا وكانوا يتقون » .طبعت الرسالة في القاهرة سنة 1328 ه .

ويدل عليه كلام صاحب لؤلؤ[ة البحرين] يقول في كتابه المذكور:

« ربما طعن عليه القول بالتصوف لما يتراى من بعض كلماته‏واشعاره في هذا العصر الذي تلبد جوه بسحب الجمود، عاش‏صدرالدين مروج فلسفته التصوف، واصول الفلسفتين الاغريقية‏والفارسية الفهلوية وتمكن من وضع تآليفه الكثيرة الجليلة التي‏اخلدت له الذكر الجميل ولم يصبه ما اصاب الفلاسفة الاحرار من‏الاضطهاد والزجر والقتل » .

فتوى رجال الدين بكفره

افتى جماعة من رجال الدين والفقه المتمسكين بظواهر الشريعة‏بكفره، واخذوا عليه امورا:

الاول: ا نه ذهب الى مذهب وحدة الوجود كما صرح به في كتبه‏وفلسفته حتى في تفسيره نقل قول محيي الدين بن عربي: « ان فرعون‏مات مؤمنا موحدا » واستحسن هذا الكلام بقوله: « هذا كلام يشم منه‏رائحة التحقيق » .

الثاني: ا نه ذهب في شرحه لكتاب الكافي، وفي تفسيره لسورة‏البقرة، وفي كتابه الكبير «الاسفار» الى انقطاع العذاب عن اهله في‏الآخرة، وانكر الخلود في النار، وهو خلاف ما علم بضرورة من الدين .

الثالث: ذكر في الاسفار – في بحث العشق – ان عشق الغلمان وصورالحسان عشق مجازي، وهو قنطرة الى عشق الاله، وفيه روح المذهب‏ البانت يسمي .

الرابع: ا نه ذهب الى المعاد الجسماني بما لا يلائم ظاهر الشريعة،ومذهبه في المعاد كمذهب الشاعر الفيلسوف عمر الخيام في رباعيه‏المشهور:

گردون نكرى زعم فرسوده ماست.
جيحون اثرى ز چشم پالوده ماست.

دوزخ شررى زرنج‏ بيهوده ماست.
فردوس دمى زوقت آسوده ماست.

وجد هذا الرباعي بخطه في ظهر بعض تفاسيره، ومعناه قريب من ‏مذهب الخيام:

اى آنكه ز آتش درون مى‏سوزى.
وز نار جحيم خشم نون مى‏سوزى.

گر زانكه نمونه زدوزخ خواهى.
بنگر ز درون خود كه چون مى‏سوزى.

ولقد اجاد الشاعر الكبير محمد السباعي بابراز هذا المعنى الفلسفي‏في العربية بقوله:

انني ارسلت روحي آنفا.
في دياجي الغيب كيما اكشفا.

غامضا من عالم الخلد اختفى.
فانثنى روحي ونبا انما.

انا فردوس صفا نار انتقام.

وجد هذا الرباعي بخطه على ظهر تفسيره لسورة الحديد بين‏رباعيات كلها لخطه:

اى بوالعجب از بسكه ترا بوالعجبست.
وهم همه عشاق جهان از تومست.

مسكين دل من ‏ضعيف وعشق ‏تو قويست.
بيچاره ضعيف كش قوى بايد زيست.

تاثير الفلسفة الاغريقية في نفسه.

منذ ظهر الانسان في الوجود خضعت نفسه بقوى العالم مادية كانت اوارادية، وقوة التعليم من اقوى المؤثرات في النفس الانسانية، ولا سيما اذاكانت القوة المؤثرة مما تقبله النفس بفطرتها اثرت الفلسفة الاغريقية‏وتعليم ارسطو واتباعه في نفسه اثرا عميقا ، ذكر في اول الاسفار:

« اني قد صرفت قوتي في سالف الزمان منذ اول الحداثة والريعان‏في الفلسفة الالهية بمقدار ما اوتيت من المقدور، وبلغ اليه قسطي من‏السعي الموفور، واقتفيت آثار الحكماء السابقين، والفضلاءاللاحقين، مقتبسا من تائج‏خواطرهم وانظارهم، مستفيدا من ابكارضمائرهم واسرارهم، وحصلت ما وجدت‏في كتب اليونانيين‏والرؤساء المعلمين تحصيلا يختار اللباب من كل باب » (43) .

وقال في بحثه عن حدوث العالم:

« واعلم ان اساطين الحكمة المعتبرة عند طائفة ثمانية: ثلاثة من‏المليين ثالس وانكسيمانس واغاثاذيمون، ومن اليونانيين خمسة‏انباذقلس وفيثاغورث وسقراط وافلاطون وارسطو قدس‏الله‏نفوسهم، واشركنا الله في صالح دعائهم وبركتهم، فلقد اشرقت انوارالحكمة في العالم بسببهم، وانتشرت العلوم الربوبية في القلوب‏بسعيهم، وكل هؤلاء كانوا حكماء زهادا عبادا متالهين معرضين عن‏الدنيا مقبلين على الآخرة، فهؤلاء يسمون بالحكمة المطلقة، ثم‏لم‏يسم احد بعده هؤلاء حكيما، بل كل واحد منهم ينسب الى‏صناعة كبقراط الطبيب وغيره » (44) .

منابع افكار صدرالدين وفلسفته

نجد فلسفة صدرالدين تستمد من منابع كثيرة اهمها آراء اليونانيين،ولا سيما آراء ارسطو، و تلميذه ابن سينا ، وافكار محيي الدين بن عربي‏الصوفي، وتعاليم الدين الاسلامي المستخرجة من القرآن الحكيم والسنة‏النبوية، فجدير ان نشير الى هذه المنابع الاربعة على سبيل الايجاز ليعلم‏وجهة فلسفته .

1 – آراء ارسطو : فهي آراء وافكار تراها في كتبه الواصلة الينابواسطة نقلة العصر العباسي الزاهر، وفي كتب اليونان والعرب، اهمها اثبات‏الحركة الطبيعية الازلية، واثبات احتياج المتحرك بمحرك يتحرك بمحرك‏آخر حتى ينتهي الى متحرك لا يتحرك بآخر، فهو جوهر وفعل معا، فهذاالمحرك الثابت هو الله مصدر الحركة الابدية التي تتحرك بعلة غائية،اي بطريق الجذب نحو العقل الاعظم، والشوق اليه كما يستميلنا الخبرويستهوينا الشي‏ء الجميل بدون دخل لهما في ذلك، وعلى هذا المثال‏ينجذب عالما الارواح والاجسام نحو الله بدافع ذاتي .

وهو يرى ان المادة قديمة، وان المحرك الاول اي الله لم يخلق المادة‏بل نظمها، وان الله جوهر روحاني يتجلى فيه العقل والحياة باتم‏مظاهرهما، ويتمتع ابدا بالسعادة الكاملة، ولانهما كه بمشاهدة ذاته‏لايلتفت الى العالم .

2 – آراء ابن سينا : فهي على ما يظهر لنا آراء فلاسفة اليونان، وافكارارسطو، وتعاليم مدرسة امينوس سكاس التي يسميها العرب بمدرسة‏الاسكندرانيين، وتعاليم تلميذه . افلوطين الذي يسميه الشهرستاني‏بالشيخ اليوناني، وهو منظم مذهب استاذه، وكان من آراء هذا الفيلسوف‏اليوناني فيما وراء الطبيعة ( متافيزكا ) ان هذا العالم كثير الظواهر، دائم‏التغير، وهم لم يوجد بنفسه، بل لابد لوجوده من علة سابقة عليه هي‏السبب في وجوده، وهذا الذي صدر عنه العالم واحد غير متعدد لا تدركه ‏العقول، ولا تصل الى كنهه الافكار، ولا يحده حد، وهو ازلي قائم بنفسه ‏فوق المادة وفوق الروح وفوق العالم الروحاني، خلق الخلق ولم يحل فيماخلق، بل ظل قائما بنفسه مسيطرا على خلقه، ليس ذاتا، وليس صفة، هوالارادة المطلقة لا يخرج شي‏ء عن ارادته، هو علة العلل ولا علة له، وهوفي كل مكان ولا مكان له .

وبحث ا نه كيف نشا عنه العالم، وكيف صدر هذا العالم المركب‏المتغير من البسيط الذي لا يلحقه تغير كان هذا العالم غير موجود ثم وجد،كيف يصدر هذا العالم الفاني، من الله غير الفاني . هل صدر هذا العالم من‏الصانع عن روية وتفكير او من غير روية ولم وجد الشر في العالم ما النفس‏واين كانت قبل حلولها بالبدن واين تكون بعد فراقه؟

وهذه المسائل واشباهها التي بحث عنها افلوطين هي مباحث‏شغلت‏حيزا من افكار ابن سينا بعد ان ورثها من المعتزلة والصوفية وجمعية‏اخوان الصفا ، كما هي المسائل التي درسها صدرالدين وزينها للناظرين‏في القرن الحادي عشر، وكانت الشرائع السماوية والقوانين الادبية تشغل‏مكانا فسيحا في مبادئ ابن سينا، واليك نص قوله في النبوة:

« يوجد رجال ذو طبيعة طاهرة اكتسبت نفوسهم بالطهر وبتعلقهابقوانين العالم العقلي; لذا هم ينالون الالهام ويوحي اليهم العقل‏المؤثر في سائر الشؤون، ويوجد غيرهم لا حاجة لهم الى الدرس‏للاتصال بالعقل المؤثر; لا نهم يعلمون كل شي‏ء بدون واسطة . هؤلاءهم اصحاب العقل المقدس، وهذا العقل لمن السمو بحيث لا يمكن‏لكل البشر ان ينالهم منه نصيب، وهذا القول صريح في ا نه يقصدباصحاب العقل المقدس الانبياء الذين يحظون بالوحي الرباني كماا نه اعتراف منه باصل كبير من اصول الاديان » .

وهذه النزعة الدينية اثرت في نفس صدرالدين، وصرح في كثير من‏كتبه بمثل هذا الراي الفلسفي الديني، و بذلك نعلم ان ابن سينا بعيد عمانسبه اليه الكونت دوغوبينو في كتابه المذاهب والفلسفة في آسيا الوسطى ‏بقوله:

« ان ابن سينا نهض بل خرج على ما كان يعلمه الدين منذ اربعمائة‏سنة، وانه هدم من الاسلام ومن معتقده جانبا عظيما، نعم، انه كان‏ذانفوذ كبير على افكار الملوك والامراء، فجهر بآرائه الفلسفية‏بحرية تامة، لكنه احترم في جنبها الدين الاسلامي، وكان حقا معلماكبيرا للفلسفة في ايران الى قدوم جنكيز خان المغولي » .

3 – افكار محيي الدين بن عربي : اكثر افكار هذا الامام الصوفي اختفت‏علينا وراء حجاب من الرموز والالغاز، فما عرفناه من افكاره وحصل لنااليقين به هو ا نه كان ممن يعتقد بوحدة الوجود حتى قال: انه كفر النصارى‏ليس بقولهم ان المسيح هو الله بل كفرهم بقولهم انه ابن الله، وكا نه كان‏يؤمن بنظريات آشور الحلولية على ان له آراء في الاخلاق الفاضلة والتي‏سلك سبيلها الصوفيون كالحب والسكر والتوبة والمجاهدة والخلوة‏والتقوى، ومقامي الخوف والرجاء، ومقام الفكر والذكر واسرارهما، وله‏بحث في النبوة واسرارها .

وكان محيي الدين يعد من قادة التصوف وحاملي لوائه ومعلميه في‏ايران كابن سينا الى زمن جنكيز خان المغولي، يبجله صدرالدين غاية‏التبجيل، ويقرن اسمه بكلمات التجليل كالعالم الرباني والعارف الكامل‏واشباهها، واقتبس صدرالدين آراءه واوردها ضمن الكلمات الفلسفية .

4 – الدين الاسلامي : اما الدين الاسلامي فالقرآن باصوله العالية وسننه‏السامية مرآة تعاليم هذا الدين الجلي، آخى بين العلم والدين، وارشد الى‏توحيد الحق المهيمن وتنزيهه عن كل نقص وشرك، واعلن باسم الله‏واعلاه في وسط كان يعبد الاوثان، ورفض كل باطل، وحطم كل وثن‏وصنم، وهو النور الذي القى اشعته البيضاء في مدة يسيرة بين الاندلس‏والهند، ولا زال سراجا يضي‏ء العالم منذ قرون طويلة، ولكن النزاع في‏الخلافة في الصدر الاول الذي امتد الى القرون المتاخرة من ناحية، وتشابه‏بعض آيات القرآن الذي دعا المفكرين الى النظر فيها من ناحية اخرى كانامن الاسباب التي اوجدت الفرق واحدثت الجدل ، فظهر هذا الدين بمظهرغير مظهره الذي تجلى به في الصدر الاول ظهر منحرفا عن اصله السامي،فبهذه الصورة تلقاه صدر الدين .

وقوف حركة الفلسفة في ايران

كانت لفلسفة ابن سينا حركة قوية في ايران الى ان هجم المغول في‏القرن السابع الهجري فوقفت هذه الحركة; لان الغزاة كانوا يرمون الى‏الترتيب السياسي وتنظيمه، ولم يكن لهم اهتمام بالفلسفة; لان غاية هؤلاءالفاتحين كانت ان ينشئوا نظاما مدنيا قويا بكل ما يمكن من الوسائل، ولماصباوا الى الاسلام راوا من المعقول ان يسندوا كل الاسناد هذا الدين،فلم‏يوافقوا على نشر فلسفة ابن سينا ومن قال بمذهبه وان هم اهتموا بنشرالفنون والصنائع .

ظهور الدولة الصفوية

قلنا فيما سبق ان الحركة الفلسفية وقفت‏حينما هجم المغول; لان كبيراهتمامهم كان بنشر الفنون والصنائع وقليلا كانوا يعتنون بالعلم والادب .وسارت الامور هذا السير الى ان تسنم اول الصفويين غارب العرش، وكان‏صوفيا بحتا، ولكنه لما راى الشيعة مذهبا خاصا بالبلاد الفارسية اولع بهاهو وخلفاؤه ولعا يدل على ذكاء، فانهم روجوا نموها وتبسطها بكل مااوتوا من السطوة والسلطنة، ولم يسن بفلسفة ابن سينا . ولكن الفلسفة‏كانت تتحرك وتبدي اشارات الحياة لان ارجاع المسببات الى اسبابهاوالفحص عن عللها مما يطلبه الطبع البشري .

طريقة التدريس في آسية

ولما كان الدرس في العلوم العالية في آسية تتلقى مشافهة، وكان‏الفلاسفة القائلون بمذهب ابن سينا متفرقين وهم نفر قليل كثيروا الخوف‏امام علماء الدين، اضطر صدرالدين ان يختلي عدة سنين في جبال قم‏متنقلا في رحلاته في فارس، لاقطا من افواه الحكماء جميع الشروح التي‏نشات من نفوس اصحابها بعد الخبرة والثقة بنفوسهم، وبدا بنفسه يعلم في‏المدن التي يمر بها، ولما لم يكن له منافسون من جهة الفصاحة، ولا من‏جهة التا نق في العبارة، ولا من جهة سهولة التعبير، كان سامعوه يفرحون‏بما يلقيه عليهم ويقتنونه بكل حرص، وكانوا كثيرين، ثم كان ينتقي منهم‏تلاميذ ذوي فضل ممتاز .

خوفه من رجال الدين

وكان صدرالدين نفسه ايضا يخاف رجال الدين المتمسكين ‏بالظواهر، ولهذا كان يسعى جهده ان لا يثير في نفوسهم كامن الريبة، فكان‏موضوع بحوثه امورا مكنية يثبتها بالادلة الصريحة، ولو لم يفعل ذلك‏لعرض نفسه لشكاياتهم وتشديدهم عليه تشديدات لا نهاية لها ، فيخاطربالعمل عينه بمستقبل اصلاح الفلسفة الذي كان يكفر به فوفق بين فكره‏وبين مقتضيات الاحوال، ولجا الى الوسيلة العظمى ، وسيلة التقية‏والكتمان .

وكان اذا هبط مدينة يحرص على زيارة مجتهديها او علمائهاويجلس في آخر الناس، وكان يطيل السكوت، واذا تكلم نطق بكل هدوءوسكينة مستحسنا كل كلمة تخرج من افواه اولئك الاجلة، وكان اذا سئل‏عن معارفه لا ينطق الا بالآراء المدونة في اسفار المذهب الشيعي المحض،ولا يشير ابدا الى ا نه يعنى بالفلسفة، وبعد ايام قليلة من رؤية المجتهدين‏والعلماء كانوا يدعونه بانفسهم الى ان يدرس تدريسا علنيا، وللحال كان‏يلبي دعوتهم .

طريقته في نشر فلسفته

كان يجعل عنوان درسه من ابواب الفقه اولا، ثم يزيد المسالة تدقيقافي وجوب اتباع الاوامر والنواهي والفرائض على ما يفعله امهر العلماء في‏نظرياتهم، فكان هذا العمل يحببه في قلوب العلماء، ويزيده اعتبارا، واذاكان يبحث في باب الوضوء او الصلاة كان ينتقل منها الى اسرارها، ومنهاالى نواميس الوحي، ومنها الى التوحيد، وكان هناك يجد مجالا لاظهارآرائه الفلسفية، وابراز شخصيته الكبيرة بآيات من الحذق والمهارة‏والاستدراك، وكشف الاسرار للتلاميذ المتقدمين .

وكان في القاء دروسه يسرد عبارات ذات معنيين راقية تتراى‏بوجهين لا يفهمها من تلاميذه الا الذين رسخت اقدامهم في الاستنتاج، ثم‏يغطي كل هذه الاقوال بغشاء رقيق من العبارات الدينية التي تؤيد دينه،وتظهر احترامه لمبادئ الدين .

بثه فلسفة ابن سينا

كان ينشر مذهب ابن سينا في الطبقة المنورة كلها، واذا كان يحرص‏على اخفاء مذهبه في كلامه، فكان اخفاؤه له فيما يكتبه اقوى واعظم،والوقوف على حقيقة مذهبه الفلسفي صعب الا لمن اتصل سند درسه الى‏تلامذته الذين تلقوه عن نفسه، ولمن وقف على اصطلاحاته الفلسفية‏وسند آرائه غير مقطوع في هذا العصر، ولكن قل عدد تلامذته اليوم، وكان‏في عصر ناصر الدين شاه القاجار جماعة من كبار تلامذته، اي الذين كانواينقلون جيلا بعد جيل عن معلمهم الاكبر من امر فكره، وبايديهم مقاليدالعبارات التي كان يتخذها لكي لا يعبر عن افكاره صريحا .

شخصيته الفلسفية

يقول الكونت دوغوبينو: ان صدرالدين لم يكن منشئ فلسفة جديدة،بل هو اعاد الى فلسفة ابن سينا ضرمها، واضاءها في مصباح جديد،والحق ا نه اظهر شخصيته من ناحية مذهبه الفلسفي، واتى براي جديدمستقل في بعض مسائل فلسفية، وخالف ابن سينا في مسائل جمة،وسنشير الى بعضها ضمن هذه الرسالة، ولا شك ا نه كان مصلحا للفلسفة‏الآسيوية، وهو الذي البسها ثوبا يقبله كل من ينظر اليها، فقبلها من كان في‏عهده، واعجب بنظرياته العارفون، ولا غرو فانه عاش في عهد غير عهدابن سينا، وفي وسط غير وسطه .

بدرسنا شخصية هذا الفيلسوف نراه ا نه اخلد اثر العلم; اذ نفخ في‏رميم مذهب ابن سينا، واعاد اليه شبابه في العصر الذي عاش فيه، والبسه‏حلة مكنته من ان ينتشر في جميع مدارس ايران، واستطاع ان يفسح‏لمذهبه الفلسفي موطنا بجانب تعاليم الدين .

ولو لا خدمته العلمية لكان نجم الفلسفة يغرب وراء ظلمات الغزوات‏المغولية، وعشاق الفلسفة مدينون لهذا الفيلسوف الكبير، وحقا يعد معلماكبيرا للفلسفة في ايران بعد ابن سينا الى الآن .

مذهبه في ازلية العالم المادي وحدوثه

افترق الدين والفلسفة في مسالة قدم العالم وحدوثه، فبالضرورة‏ينتهي البحث الى ازلية المادة وحدوثها قدما زمانيا، يصرح الدين بظاهره‏بالحدوث وان يد البارئ ابدعت المادة من العدم، والفلسفة تجهر بالقدم .وقف صدر الدين امام هذه المسالة العويصة وقوف المتحير، وراى‏نفسه بين تجاذب قوتي الدين والفلسفة .

يقول في اول رسالته في الحدوث:

« هذه المسالة تحيرت فيها افهام الفحول، وتبلدت عن ادراكهااذواق العقول; لغاية غموضها . . . ، والناس فيها بين مقلد كالحيارى‏ومجادل كالسكارى، فمن العقلاء المدققين والفضلاء المناظرين من‏اعترف بالعجز عن اثبات الحدوث للعالم بالبرهان قائلا: العمدة في‏ذلك الحديث المشهور، والاجماع من المليين، وانت تعلم ان‏الاعتقاد غير اليقين; اذ الاول قد يحصل بالتقليد او الجدل، وهمامناط الظن والتخمين، والثاني لكونه بصيرة باطنية لا يحصل الابالبرهان المنور للعقول، او بالكشف التام التابع للوصول » (45) .

وزيف آراء المتكلمين التي تمسكوا بها في حدوث المادة وقال:

« فمنهم من يتصدى لاثبات هذا المقصد العظيم المبتنى عليه كثيرمن قواعد الدين القويم بالادلة المتزلزلة الاركان، والاقيسة‏المختلة . . . كالمتكلمين . . . زعما منهم ان تمهيد اصول الدين ممايحتاج الى مثل تلك الكلمات الواهية، وما احسن قول الغزالي في‏حق من تصدى لنصرة قوام الدين بالامور السخيفة المبتنية على‏المجاز والتخمين: انه صديق جاهل، وقال ايضا: ان ايراد مثلها في‏معرض الانتصار للشرع القويم ربما يؤدي الى خلل عظيم من حيث‏ان ضعفاء العقول ربما يزعمون ان اصول الدين مبتنية على هذه‏الدعاوي الواهية، وهذا كما ان بعض المحدثين نقل ان بعض الزنادقة‏وضع الاحاديث في فضل الباذنجان منها: « كلوا الباذنجان فانها اول‏شجرة آمنت‏بالله تعالى » . . . وقال: انما وضعه ليتوسل به الى القدح‏في صدق احاديث من شهد الله تعالى بصدقه » (46) .

وهو نفسه لم يستطع ان يخطئ مبادئ الدين القائلة بالحدوث لقوة‏ايمانه بالانبياء، وقبول اصول تعاليمهم قبولا فلسفيا .

وفند راي ابي نصر الفارابي المدون في رسالته في الجمع بين راي‏الحكميين افلاطون وارسطو بتاويله مذهب افلاطون في الحدوث‏بالحدوث الذاتي والافتقار الى الصانع .

وقال: هذا القول في الحقيقة تكذيب للانبياء من حيث لا يدري،وقال: ان النصوص الماثورة عن افلاطون تعطي ا نه يريد بالحدوث‏الحدوث الزماني لا الحدوث الذاتي. وقال: وهذا من قصور ابي نصر في‏البلوغ الى شاو الاقدمين .

ونقل عن افلاطون في كتابه المعروف بفاذا وفي كتابه المعروف‏بطيماوس كما حكى عنه تلامذته كارسطو و طيماوس وشافرطوس‏وابروقلوس انه قال:

« ان للعالم مبدا محدثا ازليا، واجبا بذاته، عالما بجميع معلوماته‏على نعت الاسباب الكلية، كان في الازل ولم يكن في الوجود رسم‏ولا طلل الا مثال عند البارئ جل اسمه، ربما يعبر عنه بالعنصرالاول » (47) .

ووجه ايضا راي ارسطو با نه يريد من الحدوث الحدوث الزماني،وراى ان العلم لا يصدق حدوثها من العدم المحض، وفكر فكرا عميقاليحل المعضلة، ولما انتهى فكره الى نقطة وجد فيها سبيله للتخلص من‏ظلمة هذا الشك. راى ان الوقت قد حان ليجهر برايه فقال:

« ان هذه المسالة عندي في غاية الوضوح والانارة، لم اجد من‏نفسي رخصة في كتمانها وعدم الاشاعة والافاضة بها على من‏يستاهلها ويقبلها » (48) .

واخذ يجهر برايه قائلا: ان ما سوى الله حادث ولا قديم ذاتا وزماناالا الله تعالى .

نظرية الحركة في الجوهر

سلك في ازلية المادة مسلكا وفق به بين الدين والفلسفة، وابدى‏نظرية سماها الحركة الجوهرية، وهي نظرية في غاية الغموض والابهام‏تكاد تشبه نظرية آينشتاين، يعسر فهمها الا بالامعان والتدبر العميق في‏فلسفته واصطلاحه .

وهي ان العالم المادي مطلقا لا يزال في تجدد مستمر، فالمادة ‏بجوهرها في الآن الثاني غير المادة في الآن الاول، وهي متحركة دائمابحركة جوهرية، وللهيولى والصورة في كل آن تجدد مستمر، ولتشابه‏الصور في الجسم البسيط ظن ان فيه صورة واحدة مستمرة لا على التجددوليست كذلك، بل هي واحدة بالحد لا بالعد; لا نها متجددة متعاقبة على‏نعت الاتصال، لا بان تكون متفاصلة متجاورة ليلزم تركيب المقاديروالازمنة من غير المنقسمات .

وبهذه النظرية استنتج التوفيق بين الدين والفلسفة ، فالدين انما ارادمن الحدوث تجدد المادة وحركتها حركة جوهرية، وهي حادثة في كل آن‏وان لم يكن لها مبدا زماني، وهو يوافق العلم، فلا اختلاف بينهما; اذ كل‏منهما يقول بالحدوث بهذا المعنى والمبنى، اي تجدد المادة تجدداجوهريا ، وكل منهما يقول بالقدم; لا نه لا يتصور عقلا حدوثها من العدم‏البحت‏حتى يتصور لها مبدا زماني، وهي نتيجة عدة اصول:

منها: ا نه فرض للوجود طرفين، وهو في احد طرفيه فعلية محضة من‏جميع الجهات، وهو البارئ الموجد تعالى، وبعبارة اوضح: هو الوجودالمطلق، وفيه كل الكمال المتصور الفعلي، وفي طرفه الآخر قوة محضة من‏جميع الجهات الا في فعلية القوة (49) ، وهذا يطلق على الهيولى . (50) .

فيكون في الوجود طرفان البارئ تعالى والهيولى، والبارئ تعالى‏وجود اكمل من جميع الجهات ، فلا يحتاج الى الخروج عما كان، وفي‏الوجود ايضا مرتبة وسطى له الفعلية من جهة، والقوة من اخرى فبالضرورة‏يكون فيه تركيب، فذاته مركبة من شيئين: احدهما: بالفعل، والآخر:بالقوة، وله من جهة القوة ان يخرج الى الفعل لغيره ، وهذا الخروج اذا كان‏بالتدريج‏يسمى حركة، والحركة: هي فعل او كمال اول للشي‏ء الذي هوبالقوة (51) ، ومعنى الحركة: التجدد والانقضاء .

والتجدد في‏المادة صفة ذاتية فلا تحتاج الى جاعل وفاعل يجعلهامتجددة، وهذا الراي يفيد ان يد البارئ اوجدت المادة متحركة، والحركة‏موضوعة في طبعها، والعلم الحديث ايضا يقول: ان حركة الذرات في‏طبعها، ومنها المتحرك انما يتحرك بشي‏ء آخر لا يكون بنفسه متحركا،فتكون حركة بالقوة، فقابل الحركة امر بالقوة، وفاعلها امر بالفعل، والحركة‏على مذهبه سببها وجود فعلية القوة، وللشي‏ء ان يخرج الى الفعل لغيره .

ومنها: ان مبدا الحركة الطبيعة لا النفس ولا العقل (52) ، وقال: الفاعل‏المباشر للحركة ليس عقلا محضا عن غير واسطة; لعدم تغيره، ولا نفسا من‏حيث ذاتها العقلية، بل ان كانت محركة فهي اما من حيث كونها في الجسم‏او من حيث تعلقها به، فيكون اما طبيعة او في حكم الطبيعة ، والطبيعة على‏مذهبه سيالة الذات متجددة الحقيقة، نشات حقيقتها المتجددة بين مادة‏شانها القبول والزوال، وفاعل محض شانه الافاضة والاكمال، فلا يزال‏ينبعث عن الفاعل امر وينعدم في القابل، ثم يجبره الفاعل بايراد البدل على ‏الاتصال .

فهذه الاصول وصل الى النتيجة التي هي مفاد نظريته، وهي ان مبداالحركة سواء اكانت طبيعية ام ارادية ام قسرية هي الطبيعة، والحركة‏معناها: التجدد والانقضاء، ومبدا التجدد لابد ان يكون متجددا فالطبيعة‏بالضرورة متجددة بحسب الذات; لان المتحرك وهي المادة لا يتصورصدوره عن الساكن، ويستحيل صدوره عن الثابت، وقال: وبصحة هذاالاصل اعترف الرئيس ابن سينا وغيره بان الطبيعة من جهة الثبات ليست‏علة الحركة، وقالوا: لابد من لحوق التغير بها من الخارج ، والطبيعة اذاكانت متجددة فالمادة في الآن الثاني بجوهرها غير المادة في‏الآن الاول .

قال في آخر الفصل الرابع من رسالة الحدوث:

« تنبيه تمثيلي [عقلي]: ان كان كل شخص جوهري له طبيعة سيالة‏متجددة، وله ايضا امر ثابت مستمر نسبته اليها نسبة الروح الى‏الجسد ، فان الروح الانساني لتجردها باق، وطبيعة البدن ابدا في‏التجدد والسيلان والذوبان، وانما هو متجدد الذات الباقية بورودالامثال، والخلق لفي غفلة عنه، بل هم في لبس من خلق جديد،وكذلك حال الصور الطبيعية فانها متجدد من حيث وجودها المادي‏الوضعي الزماني، فلها كون تدريجي متبدل غير مستقر الذات، ومن‏حيث وجودها العقلي وصورتها المفارقة الافلاطونية (16) باقية ازلاوابدا في علم الله تعالى ، فالاول وجود دنيوي بائد داثر لا قرار له،والثاني وجود ثابت غير داثر لاستحالة ان يزول شي‏ء من الاشياءعن علمه، او يتغير علمه تعالى « ان فى هذا لبلاغا لقوم عابدين » (53) ( الانبياء /106 )

ولما ابدى نظريته وتنبه انه تفرد بها قال في الفصل الخامس من رسالة‏الحدوث:

« اما قولك فيما سبق: ان هذا احداث مذهب لم يقل به احد من‏الحكماء فهو كذب وظلم، فان اول حكيم قال به في كتابه هو الله‏سبحانه، وهو اصدق الحكماء، فانه قال: « وترى الجبال تحسبهاجامدة وهى تمر مر السحاب » ( النمل /88 ) وقال: « بل هم فى لبس‏من خلق جديد » ( ق/15 ) . وقوله: « والسموات مطويات بيمينه » .( الزمر /67 ) وقوله: « على ان نبدل امثالكم وننشئكم فى مالاتعلمون » . ( الواقعة /61 )

وتمسك ببعض آيات وروايات اخر نكرنا ذكرها لعدم دلالتها في‏نظرنا، ثم نقل عن ابن عربي قوله في الفصوص: « ومن اعجب الامران الانسان في الترقي دائما، وهو لا يشعر بذلك للطافة الحجاب‏ورقته وتشابه الصور مثل قوله: « واتوا به متشابها » ( البقرة /25 )ونقل قوله في الباب السابع والستين والمائة من الفتوحات، فالوجودكله متحرك على الدوام » (54) .

اختياره مذهب التصوف ووحدة الوجود

هذا الفيلسوف الهي يدور اكثر مباحثه حول التفكر في الاله المبدع‏ووحدته وصفاته المعنوية من العلم والحكمة والقدرة، او ان شئت قل‏بحث عن القوة المدبرة للكون، وفلسفته تستقي من معين التصوف،ووحدة الوجود معتمدة على المبادئ الاغريقية، وروح فلسفة افلاطون‏وارسطو بادية باجلى مظاهرها فيها، ويلوح للناظر في كلماته ان ابان‏درسه الفلسفة خاض مدة مديدة لجج المسائل اللاهوتية، ووازن حجج‏الفلاسفة من الاشراقيين والمشائين، ودرس اصول المتكلمين واصحاب‏الجدل، وعرف ا نها جميعا لا توصل الى الحق، ولا تروي غليله; لا نهامعكرة بتناقض المبادئ .

وكيف تسكن نفس رجل زكي الفؤاد وقاد الذهن بما لا ينير ظلمة‏المعضلات في المسائل اللاهوتية العويصة، وهي تحاول ان تبلغ مرتبة‏الشهود والعيان من مراتب الايمان، وبعد مدة طويلة لما لم يجد ضالته في‏درس ادلة الجدليين – الذين يقول في شان فلسفتهم: اني استغفر الله‏واستعيذ عما ضيعت‏شطرا من عمري في طريقهم غير المستقيم -لاذ بحجر التصوف، وهناك وجد سكونه واطمئنانه، واخذ يسعى في‏التوفيق بينه وبين الشريعة بتاويل نصوصها وتوجيهها اليه .

جرت عادة الباحثين في المسائل اللاهوتية الا الصوفيين ان يضعوابابا في البحث عن الموجد للكون ، ويذكروا فيها ادلة يستمد بعضها من‏ابطال التسلسل او الدور; لزعمهم ان المبدع الحكيم – اي القوة المدبرة -منفصل عن الكون، ولكن الصوفيين يرون ان الوجود المنبسط الذي يمثل‏الكون بمحسوسه ومعقوله كاف للدلالة على وجود الموجد وصفاته; لا نه‏عينه، وفي كل شي‏ء آية دالة على وحدته .

ومذهب وحدة الوجود – البانتيسم – الله في الكل والكل في الله هو سرالتصوف وروحه، ولاجل ذلك لايتمسكون بادلة الكلاميين والجدليين‏وفرق الفلاسفة الذين لقرب فلسفتهم من مبادئهم، ولا يستدلون بوجودالقوة المدبرة المبدعة باكثر من بحثهم في شؤون الوجود المنبسط ومراتبه‏ وظهوره .

وصدرالدين وان افاض في البحث عن كل المباحث اللاهوتية واكثرمباحث الفلسفة الادبية والفلسفة العامة وتبحر فيها، الا ان غرضنا الذي‏نرمي اليه هو ان ناتي من فلسفته بنقطتي الوفاق والخلاف مع الفلسفة‏المادية، وهي مسائل طالما سرح الانسان افكاره حولها كمسالة هل المادة‏ازلية ام حادثة؟ وهل للكون مبدع غير الطبع؟ وهل هو شاعر عالم؟ وهل‏في خلق الكون غاية وحكمة او لا؟ ثم نردفها ببعض آرائه العلمية‏والادبية، وبذلك نصور نفسية رجل حكيم خدم اللغة العربية والعلم خدمة‏جليلة .

طريقه الى معرفة الله تعالى

يقول في الجزء الثالث من الاسفار الاربعة:

« فصل في اثبات واجب الوجود والوصول الى معرفة ذاته: واعلم ان‏الطرق الى الله كثيرة; لا نه ذو فضائل وجهات كثيرة، ولكل وجهة هوموليها لكن بعضها اوثق واشرف وانور من بعض، واسد البراهين‏واشرفها اليه هو الذي لا يكون الوسط في البرهان غيره بالحقيقة،فيكون الطريق الى المقصود هو عين المقصود، وهو سبيل الصديقين‏الذين يستشهدون به تعالى عليه، ثم يستشهدون بذاته على صفاته،وبصفاته على افعاله واحدا بعد واحد، وغير هؤلاء – كالمتكلمين‏والطبيعيين وغيرهم – يتوسلون الى معرفة الله تعالى وصفاته بواسطة‏امر آخر غيره، كالامكان للماهية والحدوث للخلق، والحركة‏للجسم، او غير ذلك، وهي ايضا دلائل على ذاته، وشواهد على‏صفاته، لكن هذا المنهج احكم واشرف، وقد اشير في الكتاب‏الالهي الى تلك الطرق بقوله تعالى: « سنريهم آياتنا فى الآفاق وفى‏انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق » والى هذه الطريقة اشار بقوله:« او لم يكف بربك انه على كل شى‏ء شهيد » .

وذلك لان الربانيين‏ينظرون الى الوجود ويحققونه ويعلمون انه اصل كل شي‏ء، ثم‏يصلون بالنظر اليه الى ا نه بحسب اصل حقيقته واجب الوجود، واماالامكان والحاجة والمعلولية وغير ذلك فانما يلحقه لا لاجل‏حقيقته، بما هي حقيقته، بل لاجل نقائص واعدام خارجة عن اصل‏حقيقته ، ثم بالنظر فيما يلزم الوجوب او الامكان يصلون الى توحيدذاته وصفاته، ومن صفاته الى كيفية افعاله وآثاره، وهذه طريقة‏الانبياء كما في قوله تعالى: « قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على‏بصيرة » (55) .

وهذا المذهب يشبه مذهب « باسكال » المتوفى سنة 1662 م . ارى‏في الطبيعة كائنا واجب الوجود دائما لا نهائيا .وقال في اول رسالته في سريان الوجود:« اعلم ان الواجب الحق هو المتفرد بالوجود الحقيقي وهو عينه،وغيره من الممكنات موجودة بالانتساب اليه، والارتباط به ارتباطاخاصا وانتسابا مخصوصا لا بعروض الوجود كما هو المشهور » .

ثم قال: « ان الوجود قد يطلق ويراد به الكون في الاعيان، ولا شك‏في كونه امرا اعتباريا انتزاعيا، وقد يطلق ويراد به ما هو منشالانتزاع الكون في الاعيان ومصحح صدقه وحمله، وهو بهذا المعنى‏عين الواجب » .وقال بعد بضعة سطور:«ان مناط الوجوب الذاتي ليس الا كون نفس الواجب من حيث هومبدا لانتزاع الوجود والموجودية » .من الاصول المقررة في الفلسفة الالهية التي وضع عليها بعض الآراءالفلسفية، واعترف بها صدرالدين فيما يظهر من كلماته السالفة ان الوجودامر واحد ذو مراتب في الشدة والضعف، وله وحدة معنوية .

ومنها: ان الوجود الحقيقي الذي صح ان يكون منشا لانتزاع‏الموجودات عنه، والذي هو مصدر الكون، او هو كالشمس منبع الانوارازلي موجود قائم بالذات لا جاعل له.

ومنها: ان مفهوم الوجود من اعرف الاشياء وكنهه في غاية الخفاء .فانا نرى ذرة المادة ونحسها بالبصر ونلمسها باليد ولكن اسال اي انسان‏تشاء من العلماء الطبيعيين – اي الفيزيولجيين – ما هي؟ وكيف وجدت‏اازلية ام حادثة؟ وما هو سرها؟ يقف امامك والحيرة ملكت عقله‏ولايدري ماذا يجيبك، ولا تنفعه اختباراته الكيميائية والفيزيائية .فمعرة كنه الوجود رمز لا يزال مجهولا على رغم جهود الانسان في‏كشفه منذ الاجيال والقرون، وذهب سعيه سدى، وكل جناح فكره عن‏الصول اليه.

فضم هذه الاصول بعضها الى بعض ينتج ان القوة التي اوجدت الكون‏بمعقوله ومحسوسه، ومثلت اجزاءه المنسقة، ونظمتها بنظامه العجيب‏هوالله على مذهب صدرالدين، او من هو سالك سبيله في القول بوحدة‏الوجود (56) ، وهذا الراي قريب من مذهب القائلين بان الطبيعة هي موجدة‏الكون ازلا.

ونقطة الوفاق بين المذهبين – مذهب وحدة الوجود او الصوفيين‏ومذهب الطبيعيين – هي ما اشرنا اليه، الا ان مذهب الصوفيين وانصاروحدة الوجود – كما سيذكره صدرالدين ونشير اليه – يفارق مذهب‏الطبيعيين في ان هذه القوة الموجدة التي يطلقون عليها الوجود الحقيقي اوالواجب الوجود واجدة لجميع مراتب الكمال المعقول، ولا يشذ عنها كمال‏في الوجود، فلها العلم والقدرة باقصى مراتبهما، فعلمه وقدرته غيرمتناهيين عدة وشدة ومدة.

وصدرالدين والصوفيون وانصار وحدة الوجود لا يقولون بانفصال‏المبدا – الله – عن الكون، كما ا نهم لا يقولون بالحلول والاتحاد، بل يقولون:ان ارتباط الكون بالله تعالى وانتسابه كيفية مجهولة .

قال صدرالدين في اول رسالته سريان الوجود ما هذا نصه:« ثم اعلم ان ذلك الارتباط كما مر ليس بالحالية ولا بالمحلية، بل‏هي نسبة خاصة وتعلق مخصوص يشبه نسبة المعروض الى‏العارض بوجه من الوجوه، وليس هي بعينه كما توهم، والحق ان‏حقيقة تلك النسبة والارتباط وكيفيتها مجهولة لا تعرف » .وهذا مذهب مالبرانش.

قال في الكتاب الثالث من تاليفه المسمى بالبحث عن الحقيقة: ان‏جميع الكائنات حتى المادية والدنيوية هي في الله الا ا نها بطريقة روحانية‏محضة لا نستطيع فهمها، يرى الله في داخل ذات نفسه كل الكائنات( ص 71 ) محاضرات العالم « دي جلارزا » الاستاذ في الجامعة المصرية.وايد صدر الدين مذهبه بقوله تعالى: «وهو معكم اين ماكنتم‏»(الحديد/4)، «ولله المشرق والمغرب فاينما تولوا فثم وجه‏الله‏»(البقرة/ 115)، «الا انه بكل شى‏ء محيط‏»(فصلت / 54)،«واحاط بما لديهم واحصى‏»(الجن /28)، «وهو الله فى السموات‏وفى الارض‏»(الانعام / 3)، «ونحن اقرب اليه من حبل‏الوريد»(ق/ 16)، «ونحن اقرب اليه منكم ولكن‏لاتبصرون‏»(الواقعة / 85)، «هو الا ول والآخر والظاهروالباطن‏»(الحديد /3). وهذا الفيلسوف لا يرضى ان تحمل هذه الآيات‏على مجرد علمه تعالى، وقال: ولا تصرف هذه الآيات عن ظواهرها،فحملها على مجرد علمه تعالى بها او غيرها كما هو شيمة الظاهريين ، فان‏الصرف عن الظواهر من غير داع اليه من عقل او نقل غير جائز اصلا،ولاداعي هناك قطعا، ولا مانع من الحمل على الظواهر على ما عرفناك‏فاعترف .

وقال صدرالدين ايضا: الاقرب في تقريب تلك النسبة – اعني‏احاطته ومعيته بالموجودات – ما قال بعضهم: من ان من عرف معية الروح‏واحاطتها بالبدن مع تجردها وتنزهها عن الدخول فيه، والخروج عنه،واتصالها به وانفصالها عنه، عرف بوجه ما كيفية احاطته تعالى ومعيته‏بالموجودات من غير حلول واتحاد، ولا دخول واتصال، ولا خروج‏وانفصال وان كان التفاوت في ذلك كثيرا بل لا يتناهى، ولهذا قال: «من‏عرف نفسه فقد عرف ربه‏» وللتنبيه على هذا المعنى قال بعض المشايخ ‏شعرا:

حق جان جهان است جهان جمله بدن.
املاك لطائف وحواس اين تن.

افلاك عناصر ومواليد اعضا.
توحيد همين است دگرها همه فن.

اي الله روح العالم، والعالم كجسمه، والاملاك حواس هذا الجسم‏اللطيفة، والافلاك والعناصر الاربعة والمواليد الثلاثة اعضاء هذا الجسد،وهذا هو التوحيد حقا، وغيره لا يتجاوز كونه فنا من الفنون . ثم يقول:

« ولا يتوهم من ظاهر هذا الكلام ان الواجب الحق روح العالم‏ونفسه كما توهم بعض القاصرين تعالى عن ذلك علوا كبيرا، فان‏ذلك على ما حقق في موضعه ممتنع، بل غرضه تقريب كيفية‏احاطته تعالى بالموجودات من بعض الوجوه الى الاذهان السليمة‏المستقيمة » .

احاطة الوجود وسعته

وذهب الى سعة في وجود الواجب ( اي الله ) واحاطة معنوية تامة‏تشمل الكون باجمعه، ولا يشذ عنه شي‏ء، وهذا الراي يوضح مذهب‏صدرالدين في القوة المبدعة اي ( الله ) كما ا نه يوضح معنى وحدة الوجود .

قال في كتابه الشواهد الربوبية:

« الاشراق العاشر في ا نه جل اسمه كل الوجود. قول اجمالي: كل‏بسيط الحقيقة من جميع الوجوه فهو بوحدته كل الاشياء والا لكان‏ذاته متحصل القوام من هوية امر ولا هوية امر ولو في العقل، قول‏تفصيلي: اذا قلنا الانسان بسلب عنه الفرس او الفرسية فليس هو من‏حيث هو انسان لا فرس، والا لزم من تعقله تعقل ذلك السلب اذسلبا بحتا، بل سلب نحو من الوجود، فكل مصداق لا يجاب سلب‏المحمول عنه لا يكون الا مركبا، فان لك ان تحضر في الذهن‏صورته وصورة ذلك المحمول مواطاة او اشتقاقا، فتقايس بينهماوتسلب احدهما عن الآخر، فما به الشي‏ء هو هو غير ما به يصدق‏عليه ا نه ليس هو، فاذا قلت زيد ليس بكاتب فلا تكون صورة زيدبما هي صورة زيد ليس بكاتب، والا لكان زيد من حيث هو زيدعدما بحتا، بل لابد وان يكون موضوع هذه القضية مركبا من صورة‏زيد وامر آخر به يكون مسلوبا عنه الكتابة من قوة او استعداد .

فان ‏الفعل المطلق لا يكون هو بعينه من حيث هو بالفعل عدم فعل آخر،الا ان يكون فيه تركيب من فعل وقوة ولو في العقل بعض تحليله الى‏ماهية ووجود وامكان ووجوب، و واجب الوجود لما كان مجردالوجود القائم بذاته من غير شائبة كثيرة اصلا فلا يسلب عنه شي‏ءمن الاشياء، فهو تمام كل شي‏ء وكماله فالمسلوب عنه ليس الاقصورات الاشياء; لا نه تمامها، وتمام الشي‏ء احق به واوكد له من‏نفسه، واليه الاشارة في قوله تعالى: « وما رميت اذ رميت ولكن‏الله رمى » وقوله: « ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعهم ‏ولاخمسة الا هو سادسهم » فهو رابع الثلاثة وخامس الاربعة وسادس‏الخمسة، لا نه بوحدانيتة كل الاشياء وليس هو شيئا من الاشياء، لان‏وحدته ليست عددية من جنس وحدات الموجودات حتى يحصل‏من تكررها الاعداد، بل وحدة حقيقية لا مكافئ لها في الوجود،ولهذا كفر الذين قالوا: ان الله ثالث ثلاثة، ولو قالوا: ثالث اثنين‏لم‏يكونوا كفارا . ومن الشواهد البينة على هذه الدعوى قوله تعالى:« هو معكم اينما كنتم » فان هذه المعية ليست ممازجة ولا مداخلة،ولا حلولا ولا اتحادا، ولا معية في المرتبة، ولا في درجة الوجود،ولا في الزمان، ولا في الوضع، تعالى عن كل ذلك علوا كبيرا «هوالاول والآخر والظاهر والباطن وهو بكل شى‏ء عليم » (57) .

ونسب اليه هذا الرباعي:

مجموعه كونين باشين سبق.
كرديم تفحص ورقا بعد ورق.

حقا كه نخوانديم ونديديم در او.
جز ذات حق و شئون ذاتيه حق.

اي تصفحنا صفحات الوجود ورقا بعد ورق حقا ما تلونا وما راينافيها الا ذات الحق تعالى، وشؤون ذاته الحقة .

ونسب اليه هذا البيت ايضا:

وما الناس في التمثال الا كثلجة.

وانت لها الماء الذي فيه (57) تابع.

وهذا الراي ايضا يشبه مذهب باسكال الذكر، وهذا المذهب كمذهب ‏الماديين.

وان في المادة مبدا مدبرا هو الله، وان عنصر النظام الذي نعثر عليه في‏نواحي المادة هو الله، ويشعر بل ينص بقدم المادة وازليتها لان البدع ليس‏منفصلا عنه وان كان ارتباطه بطريق مجهول بقي شي‏ء، وفرق بين‏المذهبين مذهب صدرالدين ووحدة الوجود، ومذهب الماديين وهو ان‏الماديين ينكرون الشعور العام المسمى بالعلم، وينكرون وجود الغاية‏والحكمة في خلق الكون واجزاء العالم ونواميسه الجارية، ولكن‏صدر الدين يثبت العلم والغاية في كليهما في الوجود .

مذهب صدرالدين في علم البارئ تعالى

من اعوص مسائل اللاهوت التي شغلت‏حيزا من افكار الفلاسفة من‏اقدم عصور الفلسفة هي مسالة علم البارئ ( الله )، اضطربت فيها الآراءواختلفت المذاهب حتى بلغت اصول المذاهب الفلسفية في العلم الى‏ثمانية اقوال وآراء; لان علم الواجب على المبادئ الفلسفية لا يقاس بعلم ‏الممكن.

ولما فكر صدر الدين في مذاهب الفلاسفة المتقدمين في العلم‏فوجدها لا تزيح النقاب عن وجه الحقيقة كما يريد سلك مسلكا في العلم‏يتصل الى مسلك وحدة الوجود، ولكن العصر لم يكن يسمح له بالتصريح‏به خوفا من الاضطهاد الديني فذكر:

1 – مذاهب المشائين وابي نصر وابن سينا وبهمنيار.

2 – مذهب الاشراقيين والسهروردي صاحب حكمة الاشراق.

3 – مذهب المعتزلة.

4 – مذهب فرفوريوس.

وقال: ان لكل من هذه المذاهب الاربعة وجها صحيحا لعلمه‏التفصيلي، وقال: ولا الذي استراحت اليه قلوب المتاخرين من العلم‏الاجمالي .

بل كما علمنا الله سبحانه بطريق اختصاصي سوى هذه الطرق‏المذكورة، ولا ارى في التنصيص عليه مصلحة لغموضه وعسر ادراكه على‏اكثر الافهام، ولكني اشير اليه اشارة يهتدي بها اليه من وفق له، وهو ان ذاته ‏في مرتبة ذاته، مظهر لجميع صفاته واسمائه كلها، وهو ايضا مجلاة يرى‏بها، وفيها صور جميع الممكنات من غير حلول ولا اتحاد; اذ الحلول‏يقتضي وجود شيئين لكل منهما وجود يغاير وجود صاحبه، والاتحاديستدعي ثبوت امرين يشتركان في وجود واحد ينتسب ذلك الوجود الى‏كل منهما بالذات، وهناك ليس كذلك كما اشرنا اليه، بل ذاته بمنزلة مرآة‏ترى فيها صور الموجودات كلها، وليس وجود المرآة وجود ما يتراى‏فيها اصلا اشارة تمثيلية.

واعلم ان امر المرآة عجيب، وقد خلقها الله عبرة للناظرين، وذلك ان‏ما يظهر فيها ويتراى من الصور ليست هي بعينها الاشخاص الخارجية‏كما ذهب اليه الرياضيون القائلون بخروج الشعاع، ولا هي صور منطبعة‏فيها كما اختاره الطبيعيون، ولا هي موجودات عالم المثال كما زعمه‏الاشراقيون، فان كلا من هذه الوجوه الثلاثة مقدوح مردود بوجوه من‏القدح والرد، كما هو مشروح في كتب الحكماء، بل الصواب ما اهتدينا اليه‏بنور الاعلام الرباني الخاص وهو ان تلك الصور موجودات لا بالذات، بل‏بالعرض بتبعية وجود الاشخاص المقترنة بجسم مشف وسطح صقيل على‏شرائط مخصوصة، فوجودها في الخارج وجود الحكاية بما هي حكاية،وهكذا يكون وجود الماهيات والطبائع الكلية عندنا في الخارج، فالكلي‏الطبيعي اي الماهية من حيث هي موجودة بالعرض; لا نه حكاية الوجودليس معدوما مطلقا كما عليه المتكلمون، ولا موجودا اصليا كما عليه‏الحكماء، بل له وجود ظلي الخ . ايضاح هذا المطلب يتم بعدة مقدمات:

الاولى : ان علم البارئ يمثل بعلم النفس بذاتها، فان العلم والمعلوم‏هناك واحد، فالنفس عالمة، ومعلومة، والعلم ايضا قائم بها .

الثانية : ان وجود البارئ ببساطته لا يشاب بعدم ونقص، وله كمال‏لانهائي، فارفع درجات العلم واكملها موجود هناك، ولا يشوبه غيبة شي‏ءولا صغيرة ولا كبيرة الا احصاها اذ لو بقي شي‏ء من الاشياء ولم يكن‏ذلك العلم علما به لم يكن صرف حقيقة العلم، بل علما بوجه، وجهلابوجه آخر، وصرف حقيقة الشي‏ء لا تمتزج بغيره، والا لم يخرج‏جميعه من القوة الى الفعل ( اي لم يبلغ حد الكمال وهو خلاف‏الفرض ) وعلمه الى وجوده فكما ان وجوده لا يشاب بعدم ونقص‏فكذلك علمه الذي هو حضور ذاته لا يشاب بغيبة شي‏ء من الاشياء على‏ا نه تعالى محقق الحقائق ومشي‏ء الاشياء، فحضور ذاته تعالى حضور كل‏شي‏ء .

الثالثة : ان مثل الواجب البارئ كمثل المرآة، ومثل الموجودات‏الممكنات كمثل الصور المرئية فيها، المنطبعة على صفحتها بواسطة اسبابهامن محاذاة ذي الصورة لها و وجود النور وغيرهما، فالصورة مرئية فيهاوبها ولكن كيفية انطباعها وظهورها مجهولة لنا، فتلك الموجودات تظهرفي وجه الله، وقيامها وظهورها يكون به تعالى، فالطبائع الكلية لها وجودظلي، ولو لا وجود البارئ لم يكن لها ظهور، كما ا نه لو لا المرآة لم يكن‏للصور ظهور ووجود . فنحن نبصر الصور في المرآة ولا نعلم كيفية‏انطباعها، فكذلك نرى الموجودات وهي قائمة به تعالى ولكن لا ندري ماهو الوجود الحق الواجب .

الرابعة : فهو عالم بذاته، وعلمه هو حضور الذات، فنحن اذا فرضنا ان‏المرآة شعرت بذاتها المنطبعة فيها الصور يكون المثل اقرب الى المقصود ،فالوجود اللانهائي عالم بالوجود كافة .

هذه نهاية ما يصور ويدرك من فلسفة صدرالدين في العلم فهمناه من‏جملة كلامه المستور بستائر التقية، ثم هذا العلم يتعلق بعلمه المتعلق‏بالايجاد .

مذهب صدرالدين في الحكمة في اجزاء الكون و القصد من وجودها

من المسائل الفلسفية الغامضة التي تحير فيها كبار الفلاسفة مسالة‏وجود القصد، والحكمة في تكون العالم، يقول صدرالدين :

« زعم انياذقلس ان تكون الاجرام الاسطقسية بالاتفاق، وذهب ‏ذميقراطيس ومن تبعه ان العالم وجد بالاتفاق، وان لم يكن تكون‏الحيوان والنبات بالاتفاق .

يقول الثاني: ان مبادئ العالم اجرام صغار لا تتجزا لصلابتها، وهي‏مبثوثة في خلاء غير متناه، وهي متشاكلة الطبائع مختلفة الاشكال‏دائمة الحركة، فاتفق ان تصادمت منها جملة واجتمعت على هيئة‏مخصوصة فتكون منها هذا العالم .

ويقول الاول: ان تكون الاجرام الاسطقسية بالاتفاق فما اتفق ان‏كانت هيئة اجتماعية على وجه يصلح للبقاء والنسل بقي، وما اتفق‏ان لم يكن كذلك لم يبق، واحتج‏ب حجج:

منها: الطبيعة لا روية لها فلا يعقل ان يكون فعلها لاجل غرض.

ومنها: ان الفساد والموت والتشويهات والزوائد ليست مقصودة‏للطبيعة مع ان لها نظاما لا يتغير كاضدادها، فعلم ان الجميع غيرمقصود للطبيعة، فان نظام الذبول وان كان على عكس النشو، والنمولكن له كعكسه نظام لا يتغير، ونهج لا يمهل، ولما كان نظام الذبول‏ضرورة المادة من دون ان يكون مقصودا للطبيعة، فلا جرم نحكم‏بان نظام النشوء والنمو ايضا بسبب ضرورة المادة بلا قصد وداعية‏للطبيعة، وهذا كالمطر الذي يعلم جزما ا نه كائن لضرورة المادة;اذالشمس اذا بخرت الماء فخلص البخار الى الجو البارد فلما بردصار ماء ثقيلا فنزل ضرورة، فاتفق ان يقع في مصالح فيظن ان‏الامطار مقصودة لتلك المصالح، وليس كذلك بل لضرورة المادة .

ومنها: ان الطبيعة الواحدة تفعل افعالا مختلفة مثل الحرارة فانهاتحل الشمع، وتعقد الملح، وتسود وجه القصار، وتبيض وجه الثوب،فهذه حجج القائلين بالاتفاق » (58) .

وضع صدر الدين اولا مقدمة في دحض حجج هذا المذهب مفادها:ان الامور الممكنة على اربعة اقسام:

1 – الدائمي، وهو يوجد بعلته ولا يعارضه معارض كحركة المنظومة‏الشمسية مثلا .

2 – الاكثري، وهو قد يعارضه كالنار في اكثر الامر تحرق الحطب،وهو يتم بشرط عدم المعارض سواء اكان طبيعيا او اراديا، فان الارادة مع ‏التصميم وتهيؤه للحركة وعدم مانع للحركة وناقض للعزيمة وامكان‏الوصول الى المطلوب فبين انه يستحيل ان لا يوصل اليه .

3 – ما يحصل بالتساوي كقعود زيد وقيامه .

4 – ما يحصل نادرا او على الاقل كتكون اصبع زائدة، اما ما يكون‏على الدوام او على الاكثر فوجودهما لا يكون بالاتفاق; لان الاتفاق معناه‏ان لا يخضع الشي‏ء للنظام المستمر او الاكثر، والثالث والرابع قد يكونان- باعتبار ما – واجبا، اي خاضعا لناموس لا يتغير، مثل ان يشترط ان‏المادة في تكون كف الجنين فضلت عن المصروف عنها الى الاصابع‏الخمس، والقوة الفاعلة صادفت استعدادا تاما في مادة طبيعية، فيجب ان‏يتخلق اصبع زائدة، فعند هذه الشروط يجب تكون الاصبع الزائدة،ويكون ذلك ايضا من باب الدائم بالنسبة الى هذه الطبيعة الجزئية وان كان‏نادرا قليلا بالقياس الى سائر افراد النوع، فاذا حقق الامر في تكون الامرالاقل انه دائم بشروطه واسبابه، ففي صيرورة المساوي اكثريا او دائميابملاحظة شروطه واسبابه لم يبق ريبة، فالامور الموجودة بالاتفاق انماهي بالاتفاق عند الجاهل باسبابها وعللها، واما بالقياس الى مسبب‏الاسباب والاسباب المكتنفة بها فلم يكن شي‏ء من الموجودات اتفاقا كماوقع في السنة الحكماء الاشياء كلها عند الاوائل واجبات.

فلو احاط الانسان بجميع الاسباب والعلل حتى لم‏يشذ عن علمه ‏شي‏ء لم‏يكن شي‏ء عنده موجودا بالاتفاق، فان عثر حافر بئر على كنز فهوبالقياس الى الجاهل بالاسباب التي ساقت الحافر الى الكنز اتفاق، وامابالقياس الى من احاط بالاسباب المؤدية اليه ليس بالاتفاق بل بالوجوب.

فقد ثبت ان الاسباب الاتفاقية حيث تكون لاجل شي‏ء الا انهااسباب فاعلية بالعرض، والغايات غايات بالعرض، وربما يتادى السبب‏الاتفاقي الى غايته الذاتية كالحجر الهابط اذا شج ثم هبط الى مهبطه الذي‏هو الغاية الذاتية، وربما لا يتادى الى غايته الذاتية بل اقتصر على الاتفاقي‏كالحجر الهابط اذا شج ووقف، ففي الاول يسمى بالقياس الى الغاية‏الطبيعية سببا ذاتيا، وبالقياس الى الغاية العرضية سببا اتفاقيا وفي‏الثاني‏يسمي بالقياس الى الغاية الذاتية باطلا.

فاذا تحقق ذلك فقد علم ان الاتفاق غاية عرضية لامر طبيعي اوارادي او قسري ينتهي الى طبيعة او ارادة، فتكون الطبيعة والارادة اقدم من‏الاتفاق لذاتيهما، فما لم يكن اولا امور طبيعية او ارادية لم يقع اتفاقا،فالامور الطبيعية والارادية متوجهة نحو غايات بالذات، والاتفاق طارئ‏عليهما اذا قيس اليهما من حيث ان الامر الكائن في نفسه غير متوقع عنها،اذ ليس دائما ولا اكثريا لكن يلزم ان يكون من شانها التادية اليها، ثم اخذفي دحض حجج الاتفاقي على التفصيل:

دحض الحجة الاولى: بان الطبيعة اذا عدمت الروية ولا يستلزم اويوجب ان يكون الفعل الصادر عنها غير متوجه الى غاية، فان الروية‏لا تجعل الفعل ذا غاية، بل انما يتميز الفعل الذي يختار ويعينه من بين‏افعال يجوز اختيارها ، ثم يكون لكل فعل من تلك الافعال غاية‏مخصوصة يلزم تادي ذلك الفعل اليها لذاته لابجعل جاعل حتى لو قدركون النفس مسلمة عن اختلاف الدواعي والصوارف، لكان يصدر عن‏الناس فعل متشابه على نهج واحد من غير روية كما في الفلك، فان الافلاك‏سليمة عن البواعث والعوارض المختلفة، فلاجرم ان تكون افاعيلها على‏نهج واحد من غير روية، ومما يؤيد ذلك ان نفس الروية فعل ذو غاية وهي‏لا تحتاج الى روية اخرى .

و ايضا ان الصناعات لا شبهة في تحقق غايات لها، ثم اذا صارت‏ملكة لم يحتج في استعمالها الى الروية، بل ربما تكون مانعة كالكاتب‏الماهر لا يروي في كل حرف، وكذا العواد الماهر لا يتفكر في كل نقرة، واذاروى الكاتب في كتبه حرفا والعواد في نقره يتبلد في صناعته، فللطبيعة‏غايات بلا قصد وروية .

ودحض الحجة الثانية: بان الفساد في هذه الكائنات تارة لعدم‏كمالاتها، وتارة لحصول موانع وارادات خارجة عن مجرى الطبيعة .اما الاعدام فليس من شرط كون الطبيعة متوجهة الى غاية ان تبلغ‏اليها، فالموت والفساد والذبول كل ذلك لقصور الطبيعة عن البلوغ الى‏الغاية، وها هنا سر ليس هذا المشهد موضع بيانه.

واما نظام الذبول هو ايضا متاد الى غاية، وذلك لان له سببين:احدهما بالذات وهو الحرارة، والآخر بالعرض وهو الطبيعة، ولكل منهماغاية، فالحرارة غايتها تحليل الرطوبات فتسوق المادة اليه وتقنيتها على‏النظام، ذلك للحرارة بالذات والطبيعة التي في البدن غايتها حفظ البدن ماامكن بامداد بعد امداد، ولكن كل مدد تال يكون الاستمداد منه اقل من‏المدد الاول ، فيكون نقصان الامداد سببا لنظام الذبول بالعرض، والتحليل‏سببا بالذات للذبول، وفعل كل واحد منهما متوجه الى غاية، ثم ان الموت‏وان لم يكن غاية بالقياس الى بدن جزئي فهو غاية بالقياس الى نظام‏واجب لما اعد للنفس من الحياة السرمدية، وكذا ضعف البدن وذبوله لمايتبعها من رياضات النفس وكسر قواها البدنية التي بسببها تستعد للآخرة‏على ما يعرف في علم النفس .

واما الزيادات فهي كائنة لغاية ما، فان المادة اذا فضلت افادتهاالطبيعة الصورة التي تستحقها ولا تعطلها كما علمت، فيكون فعل الطبيعة‏فيها بالغاية وان لم يكن غاية للبدن بمجموعه، ونحن لم ندع ان كل غاية‏لطبيعة يجب ان يكون غاية لغيرها .

واما ما نقل في المطر فممنوع، بل السبب فيه اوضاع سماوية تلحقهاقوابل واستعدادات ارضية للنظام الكلي، وانفتاح الخيرات ونزول البركات ‏فهي اسباب الهية لها غايات دائمة او اكثرية في الطبيعة .

ودحض الثالثة: بان القوة المحرقة لها غاية واحدة هي احالة المحترق‏الى مشاكلة جوهرها، واما سائر الافاعيل كالعقد والحل والتسويدوالتبييض وغيرها فانما هي توابع ضرورية، وستعلم اقسام الضروري‏الذي هو احد الغايات بالعرض .

وقد ذكر في كتاب الشفاء ابطال مذهب انباذقلس ببيانات مبنية على ‏المشاهدات وشواهد موضحة، ولذلك حمل بعضهم كلامه في البخت‏والاتفاق على ا نه من الرموز والتجوزات، او ا نه مختلق عليه; لدلالة ماتصفحه ووجده من كلامه على قوة سلوكه وعلو قدره في العلوم، ومن‏جملة تلك الدلائل الواضحة ان البقعة الواحدة اذا سقطت فيها حبة بر وحبة‏شعير انبت البر برا والشعير شعيرا، فعلم ان صيرورة جزء من الارض براوالآخر شعيرا لاجل ان القوة الفاعلة تحركها الى تلك الصور لا لضرورة‏المادة لتشابه ها، ولو فرض ان اجزاء الارض مختلفة فاختلافها ليس‏بالماهية الارضية، بل لان قوة في الحبة افادت تلك الخاصية لذلك الجزءالارضي، فان كانت افادت تلك الخاصية لخاصية اخرى سابقة عليها لزم‏التسلسل، وان لم يكن كذلك كانت القوة المودعة في البرة لذاتها متوجهة‏الى غاية معينة والا فلم لا ينبت الزيتون برا والبطيخ شعيرا؟

نظريته في حس المادة وعشق الهيولى

اذا القيت نظرتك في كتب الفلسفة لقيت‏بين الآراء الفلسفية المختلفة‏رايا لبعض الفلاسفة القدماء، وهو ان‏للهيولى شوقا الى الصورة، وكان هذاالراي مجملا ومبهما لم يوضح المراد منه، وناهيك ان مثل الشيخ الرئيس‏ابن سينا الفيلسوف اعترف با نه تعسر عليه فهم معنى شوق الهيولى‏الى‏الصورة، ولذلك كان هذا الراي موضع شك وارتياب بينهم حتى تفرقت‏الفلاسفة فيه الى ناف . احتج في نفيه بادلة لا تغني من الحق شيئا، وشاك‏لم‏تقنع نفسه بدليل النفي والاثبات، ومثبت انار برهانه في اثباته، ونحن‏نورد كلام الرئيس ابن سينا المتضمن لدليل النفي وشكه فيه ايضاحا لراي‏صدرالدين، قال (59) :

« وقد يذكر حال شوق الهيولى الى الصورة وتشبهها بالانثى وتشبه‏الصورة بالذكر، وهذا شي‏ء لست افهمه . اما الشوق النفساني‏فلايختلف في سلبه عن الهيولى . واما الشوق التسخيري الطبيعي‏الذي يكون انبعاثه على سبيل الانسياق كما للحجر الى الاسفل‏ليستكمل بعد نقص له في اينه الطبيعي، فهذا الشوق ايضا بعيد عنه‏ولقد كان يجوز ان تكون الهيولى مشتاقة الى الصورة لو كان هناك‏خلو عن الصورة كلها، او ملال صورة قارنتها، او فقدان القناعة بمايحصل له من الصور المكملة اياها نوعا، وكان لها ان تتحرك بنفسهاالى اكتساب الصورة كما للحجر في اكتساب الاين ( الانتهاء خ ل )ان كان فيها قوة محركة وليست‏خالية عن الصور كلها، ولا يليق بهاالملال للصورة الحاصلة، فتعمل في‏نقضها ورفضها، فان حصول هذه‏الصورة ان كان موجبا للملال لنفس حصولها وجب ان لا يشتاق‏اليها، وان كان لمدة طالت فيكون الشوق عارضا لها بعد حين، لاامرافي جوهرها، ويكون هناك سبب يوجبه، ولا يجوز ايضا ان تكون‏غير قنعة بما يحصل، بل مشتاقة الى اجتماع الاضداد فيها، فان هذامحال، والمحال ربما ظن ا نه ينساق اليه الاشتياق النفساني، واماالاشتياق التسخيري فانما يكون الى غاية في الطبيعة المكملة، والغايات الطبيعية غير محالة، ومع هذا فكيف يجوز ان تتحرك‏الهيولى الى الصورة، وانما تاتيها الصورة الطارئة من سبب يبطل‏صورتها الموجودة، لا ا نها تكسبها بحركتها، ولو لم يجعلوا هذاالشوق الى الصورة المقومة التي هي كمالات اولى، بل الى‏الكمالات الثانية اللاحقة، لكان تصور معنى هذا الشوق من المتعذر،فكيف وقد جعلوا ذلك شوقا لهاالى الصورة المقومة؟ » .

قال صدر الدين في اول كلامه:

« ان راي شوق الهيولى الى الصورة مبني على المكاشفات النورية‏والبراهين اليقينية بعد تصفية الباطن بالرياضات » .

ثم قال بعد كلام الرئيس المذكور:

« اني لاجل محافظتي على التادب بالنسبة الى مشايخي في العلوم‏واساتيذي في معرفة الحقائق – الذين هم اشباه آبائي الروحانية‏واجدادي العقلانية من العقول القادسة والنفوس العالية – لست اجدرخصة من نفسي في كشف الحقيقة فيما اعترف مثل الشيخ الرئيس‏عظم الله قدره في النشاتين العقلية والمثالية، ورفع شانه في‏الدرجتين العلمية والعملية بالعجز عن دركه والعسر في معرفته، بل‏كنت رايت السكوت عما سكت عنه اولى واحق، والاعتراف بالعجزعما عجز فيه لصعوبته وتعسره احرى واليق وان كان الامر واضحاعندي، منقحا لدي، حتى اقترح علي بعض اخواني في الدين‏واصحابي في ابتغاء اليقين ان اوضح بيان الشوق الذي اثبته افاخم‏الحكماء القدماء، واكابر العرفاء من الاولياء في الجوهر الهيولاني،واكشف قناع الاجمال عما اشاروا اليه، واستخرج كنوز الرموز فيماستروه، وافصل ما اجملوه، واظهر ما كتموه من التوقان الطبيعي في‏القوة المادية، فالزمني اسعافه لشدة اقتراحه، والجاني في انجاح‏طلبته لقوة ارتياحه، فاقول ومن الله التاييد والتسديد: انه لابد من‏وضع اصول لتحقيق هذا المقام تمهيدا وتاصيلا .

1 – ان الوجود حقيقة واحدة عينية ليس مجرد مفهوم ذهني ومعقول‏ثانوي كما زعمه المتاخرون، وان الاختلاف في مراتبه وافراده ليس‏بامور فصلية او عرضية، بل بتقدم وتاخر وكمال ونقص وشدة‏وضعف، وان صفاته الكمالية من العلم والقدرة والارادة هي عين‏ذاته; لان حقيقة الوجود وسنخه بنفس تجوهره مبدا لسائرالكمالات الوجودية، فاذا قوي الوجود في شي‏ء من الموجود قوي‏معه جميع صفاته الكمالية، واذا ضعف ضعفت .

2 – ان حقيقة كل ماهية هي وجودها الخاص الذي توجد به تلك‏الماهية على الاستتباع، وان المتحقق في الخارج والفائض عن العلة‏لكل شي‏ء هو نحو وجوده . واما المسمى بالماهية فهي انما توجد في‏الواقع وتصدر عن العلة لا لذاتها، بل لاتحادها مع ما هو الموجودوالمفاض بالذات عن السبب، والاتحاد بين الماهية والوجود على‏نحو الاتحاد بين الحكاية والمحكي والمرآة والمرئي، فان ماهية كل‏شي‏ء هي حكاية عقلية عنه، وشبح ذهني لرؤيته في الخارج، وظل‏له . . .

3 – ان الوجود على الاطلاق مؤثر ومعشوق ومتشوق اليه، واماالآفات والعاهات التي تتراى في بعض الموجودات فهي: اماراجعة الى الاعدام والقصورات وضعف بعض الحقائق عن احتمال‏النحو الافضل من الوجود ، واما ا نها ترجع الى التصادم بين نحوين‏من الوجود في الاشياء الواقعة في عالم التضايق والتصادم‏والتعارض والتضاد . . .

4 – ان معنى الشوق هو طلب كمال ما هو حاصل بوجه وغير حاصل‏بوجه، فان العادم لامر ما راسا لا يشتاقه ولا يطلبه; اذ الشوق‏للمعدوم المحض والطلب للمجهول المطلق مستحيل، وكذا الواجدلامر مالا يشتاقه ولا يطلبه لاستحالة تحصيل الحاصل » (60) .

وعلى مذهبه ان الوجود الكامل الذي لا نقص فيه هو الله، وهو على‏ذلك لا يطلب شيئا، وينبغي ان يشتاق اليه الوجود الذي احتمل بواسطة‏حوصلة ذواتها ووعاء وجوداتها مرتبة دون مرتبة الواجب، اي مرتبة‏ناقصة، وقال:« اذا تمهدت هذه الاركان والاصول . . . فنقول: اما اثبات الشوق‏في‏الهيولى الاولى فلان لها مرتبة من الوجود، وحظا من الكون كمااعترف الشيخ الرئيس وغيره من محصلي اتباع المشائين . . . وان‏كانت مرتبتها في الوجود مرتبة ضعيفة، لا نها عبارة عن قوة وجودالاشياء الفائضة عليها المتحدة بها اتحاد المادة بالصورة في الوجودواتحاد الجنس بالفصل في الماهية، واذا كان لها نحو من الوجود- وقد علم بحكم المقدمة الاولى ان سنخ الوجود واحد ومتحد مع‏العلم والارادة والقدرة من الكمالات اللازمة للوجود اينما تحقق‏وكيفما تحقق – فيكون لها نحو من الشعور بالكمال شعورا ضعيفاعلى قدر ضعف وجودها الذي هو ذاتها وهويتها بحكم المقدمة‏الثانية، فيكون لاجل شعورها بالوجود الناقص لها طالبة للوجودالمطلق الكامل الذي هو مطلوب ومؤثر بالذات للجميع بحكم‏المقدمة الثالثة . ولما كان بحكم المقدمة الرابعة كلما حصل له بعض‏من الكمالات ولم يحصل له تمامه يكون مشتاقا الى حصول ما يفقدمنه شوقا بازاء ما يحاذي ذلك المفقود ويطابقه، وطالبا لتتميم مايوجد فيه بحصول ذلك التمام، فتكون الهيولى في غاية الشوق الى‏ما يكمله ويتممه من الصور الطبيعية المحصلة اياها نوعا خاصا من‏الانواع الطبيعية . . . » (61) .

يتم هذا الراي بان نذكر معنى الهيولى المستعمل في الفلسفة‏الاغريقية، وهي لفظ يوناني معناه الاصل والمادة . وعرفه الرئيس ابن سينافي رسالة الحدود بقوله: « الهيولى المطلقة هي جوهر، ووجوده بالفعل انمايحصل بقبول الصورة الجسمية بقوة فيه قابلة للصور » وقال ايضا في حدالمادة: « ان المادة قد تقال اسما مرادفا للهيولى » وهي تطلق في الفلسفة‏الاغريقية والاسلامية على اصغر ذرة من المادة، وهي التي يطلق عليهاالعلم الحديث‏بهيات او اقوم، وهي الذرة الصغيرة التي لا تراها العين‏المجردة لصغرها .

يقول ابن رشد الفيلسوف في كتابه ما بعد الطبيعة: « [الهيولى] الاولى‏غير مصورة والا لا تحقق في عالم المادة لما لا صورة له » ولذلك قال‏الرئيس في كلامه السابق: «لا خلو لها من الصورة‏» فاذا تحقق هذا فروح‏هذا المذهب الفلسفي .

وراى صدرالدين ان ذرات المادة مطلقا المعبر عنها بالهيولى ذات‏شعور وحس; لان لها حظا من الوجود، والوجود نفسه – كما تحقق في‏الاصل الاول الذي مهده صدر الدين – له متحد مع العلم والارادة والقدرة‏اينما ظهر في اصغر ذرة في المادة، او اكبر جرم من الفلك، فلها نحو من‏الشعور بالكمال كما صرح في كلامه، وهذا الراي هو نفس راي‏« جاجاديس بوز » العالم النباتي الهندي في احساس الجماد والنبات، وان‏المادة سواء اكان انسانا عاقلا ام حديدا ام نباتا او صخرا تحس .

اذا كشف بوز حس المادة بقوة جهازه الكوسكوغراف المغناطيسي‏الذي يجعل الحركات التي لا ترى بالعين المجردة اكثر وضوحا بخمسين‏الف الف ضعف فقرة جهاز دماغ هؤلاء الفلاسفة الذين ذهبوا بهذا المذهب‏وسعة فكرهم لا يقل عن قوة جهاز ( بوز ).والفضل بين فلاسفة‏الاسلام في‏انارة برهان هذا الراي لصدرالدين‏وهو الفيلسوف‏ الاسلامي الوحيد الذي اطلع هذا النور في سماء العلم.

والعجب ان مبنى راي العالمين صدرالدين وبوز شي‏ء واحد، يقول‏بوز في احدى محاضراته: «عندما شاهدت هذه المشاهدات، وجربت‏ضروب التجارب المختلفة، وفهمت‏حس المادة، ورايت فيها وحدة‏شاملة ينطوي فيها كل شي‏ء، ورايت كيف ان الذرة ترتعش في مويجات‏الضوء، وكيف ان ارضنا تعج عجيجا بالحياة وتلك الشموس المتسعة التي‏تضي‏ء فوقنا، عندئذ ادركت قليلا من مغزى تلك الرسالة التي بشر بهااسلافي منذ ثلاثين قرنا على شطوط نهر ( الكنج ) وهم اولئك الذين‏لايرون في جميع الظواهر المتغيرة في هذا الكون سوى واحد فقط، اولئك‏وحدهم يعرفون الحقيقة الازلية ».

ويقول صدرالدين: «ان الوجود حقيقة واحدة والاختلاف بين افراده‏ومراتبه ليس بتمام الذات والحقيقة، بل بتقدم وتاخر وشدة وضعف وكمال‏ونقص، وان الصفات الكمالية من العلم والقدرة والشعور والارادة عين‏ذاته . فنصيب الوجود الضعيف وذرة المادة من العلم والشعور والارادة‏على قدر وجود نصيبه من نفس الوجود» .

خاتمة في رايه في العشق

بحث في العشق وجعل عنوان البحث قوله « فصل في ذكر عشق ‏الظرفاء والفتيان للاوجه الحسان » وذكر اختلاف الآراء في حسنه وقبح ه‏وهل هو فضيلة او رذيلة ، ثم قال:

« والذي يدل عليه النظر الدقيق والمنهج الانيق وملاحظة الامور عن ‏اسبابها الكلية، ومبادئها العالية، وغاياتها الحكمية، ان هذا العشق- اعني الالتذاذ الشديد بحسن الصورة الجميلة، والمحبة المفرطة‏ لمن وجد فيه الشمائل اللطيفة، وتناسب الاعضاء، وجودة التركيب -لما كان موجودا على نحو وجود الامور الطبيعية في نفوس اكثرالامم من غير تكلف وتصنع، فهو لا محالة من جملة الاوضاع ‏الالهية التي تترتب عليها المصالح والحكم، فلابد ان يكون ‏مستحسنا محمودا، ولا سيما قد وقع من مبادئ فاضلة لاجل غايات‏شريفة .

اما المبادئ فلا نا نجد اكثر نفوس الامم التي لها تعليم العلوم‏والصنائع اللطيفة والآداب والرياضات – مثل اهل فارس واهل‏العراق واهل الروم وكل قوم فيهم العلوم الدقيقة والصنائع اللطيفة‏والآداب الحسنة – غير خالية عن هذا العشق الذي منشؤه استحسان ‏شمائل المحبوب، ونحن لم نجد احدا ممن له قلب لطيف وطبع رقيق‏وذهن صاف ونفس رحيمة خاليا عن هذه المحبة في اوقات عمره،ولكن وجدنا سائر النفوس الغليظة، والقلوب القاسية، والطبائع‏الجافية من الاكراد والزنج‏خالية عن هذا النوع من المحبة » (62) .

وقال: وبما ان هذه الرغبة والمحبة مودعة نفوس اكثر العلماء والظرفاءفلابد لها من غاية، وجعل من غاية العشق تعليم الصبيان والغلمان العلوم‏الجزئية كالنحو واللغة والبيان والهندسة وغيرها، والصنائع الدقيقة،والآداب الحميدة، والاشعار اللطيفة الموزونة، والنغمات الطيبة، وتهذيبهم‏بالاخلاق الفاضلة وسائر الكمالات النفسانية، فهذا العشق – بما فيه تكميل‏النفوس الناقصة، وتهذيبها من فائدة حكمية وغاية صحيحة – لابدان‏يكون معدودا من الفضائل والحسنات، لا من الرذائل والسيئات .

وفي الانسان اثر جمال الله وجلاله، واليه الاشارة في قوله تعالى:«لقد خلقنا الانسان‏فى احسن تقويم‏»(التين/4) وقوله تعالى «ثم انشاناه‏خلقا آخر فتبارك الله احسن ‏الخالقين‏»(المؤمنون/14) وقسم ‏العشق‏ بقسمين حقيقي ومجازي،والاول: هو محبة‏الله وصفاته وافعاله من حيث‏ هي. والثاني: ينقسم الى نفساني وحيواني،الثاني سببه فرط‏ الشهوة‏الحيوانية، ومبدؤه شهوة بدنية وطلب لذة ‏بهيمية، ويكون اكثر اعجابه ‏بظاهرالمعشوق ولونه واشكال اعضائه;لا نها اموربدنية، وهو لايعد فضيلة.

والاول سببه استحسان شمائل المحبوب المعشوق، وجودة تركيبه،واعتدال مزاجه، وحسن اخلاقه، وتناسب حركاته وافعاله، وغن جه‏ودلاله، ومبدؤه مشاكلة نفس العاشق والمعشوق في الجوهر، ويكون اكثراعجابه بشمائل المعشوق; لا نها آثار صادرة عن نفسه، فهذا العشق يرقق ‏القلب ويذكي الذهن، وينبه النفس على ادراك الامور الشريفة، وقال:« ولاجل ذلك امر المشايخ – اي الصوفية – مريديهم في الابتداء بالعشق،وقيل: العشق العفيف اولى سبب في تلطيف النفس وتنوير القلب، وفي ‏الاثر: ان الله جميل يحب الجمال » . ثم قال: « ينبغي استعمال هذه المحبة ‏في اواسط السلوك العرفاني، وفي حال ترقيق النفس وتنبيه ها من نوم ‏الغفلة ورقة الطبيعة، واما عند استكمال النفس بالعلوم الالهية وصيرورتهاعقلا بالفعل محيطة بالعلوم الفلكية ذات ملكة الاتصال بعالم القدس ‏فلاينبغي لها عند ذلك الاشتغال بعشق هذه الصورة المحسنة واللحمية،والشمائل اللطيفة البشرية; لان مقامها صار ارفع من هذا المقام » . وسردالاقول في ان العشق هل هو فضيلة او رذيلة او مرض:

ثم قال: « ومنهم من قال: ان العشق هو افراط الشوق الى الاتحاد »واستجود هذا الراي ثم قال:« ولما كان العشق من آثار النفوس فالاتحاد يصير كما بينت في‏ مباحث العقل والمعقول اتحاد النفس العاقلة بصورة العقل، واتحادالنفس الحساسة بصورة المحسوس بالفعل، فعلى هذا المعنى يصح ‏صيرورة النفس العاشقة لشخص متحدة بصورة معشوقها، وذلك بعدتكرير المشاهدات، وتوارد الانظار وشدة الفكر، والذكر في اشكال ه‏وشمائله حتى تصير متمثلة صورته حاضرة مندرجة في ذات ‏العاشق، وهذا ما اوضحنا سبيله وحققنا طريقه » .

وقال: « ان العشق بالحقيقة هو الصورة الحاصلة، وهي المعشوقة‏بالذات لا الامر الخارجي » . وقال: « اذا تبين ووضح اتحاد العاقل بصورة‏المعقول، واتحاد الجوهر الحساس بصورة المحسوس، فقد صح اتحادنفس العاشق بصورة معشوقه بحيث لم يفتقر بعد ذلك الى حضور جسمه،والاستفادة من شخصه كما قال الشاعر:

انا من اهوى ومن اهوى انا.
نحن روحان حللنا بدنا.

فاذا ابصرتني ابصرته.
واذا ابصرته ابصرتنا » (63) .

وخصص قسما من العشق وهو عشق الاله الذي هو العشق الحقيقي‏بالعلماء المتا لهين المتفكرين في حقائق الوجود، وهم المشار اليهم في‏قوله تعالى: « يحبهم ويحبونه »(المائدة / 54) .

وهنا لك نبض عرقه البانتيسمي وقال: «فانه في الحقيقة ما يحب الانفسه لا غيره، فالمحب والمحبوب شي‏ء واحد في الطرفين ».

ونسب رضا قليخان هدايت هذا الرباعي اليه:

آنان كه ره دوست گزيدند همه.

در كوى شهادت آرميدند همه.

در معركه دو كون فتح از عشق است.

هر چند سپاه او شهيدند همه (64) .

حاصل معنى الرباعي ان الفتح في النشاتين الدنيوية والاخروية ‏للعشق وان كان جنده صرعى في معركة الغرام .

پى ‏نوشتها:

1) سبينوزا ) فيلسوف الهي شهير ولد في امستردام سنة 1632 وهو من انصار مذهب‏وحدة الوجود ( البانتيسم ) قال الدكتور رابوبرت في شانه: انه كان مملوءا بحب الله حتى‏اصبح لايرى امامه الا الله، توفي سنة ( 1677 م ) .

2) فيلسوف الهي فرنسي ولد في باريس سنة 1638 كان يسعى في سبيل التوفيق بين‏الدين والفلسفة، وكان يقول: يجب ان نحب الله حبا تاما، توفي سنة ( 1715م ) .

3) عثرنا على كتبه الا القليل منها فوجدناها باللغة العربية سوى رسالة صغيرة بالفارسية‏كتبها في مبادئ عرفانية .

4) حاجاديس بوز هو عالم‏نباتي هندي يعد من مفاخر الهند في هذا العصر، اعترفت له‏اوربا بما اسداه الى المعارف الانسانية من يد، واعلنت فوزه بالوصول الى ما كان يتمنى‏الوصول اليه غير واحد من علمائها الذين بلغوا الذروة العليا بتحقيقاتهم ، وهو الذي‏اخترع الجهاز ( الكرسكوغراف ) المغناطيسي الذي يجعل الحركات التي لا ترى بالعين‏المجردة اكثر وضوحا بخمسين الف الف ضعف، واظهر به للملاء حياة النبات وحركته .

5) المجمع ) لعل المولف يريد اطلال اصطخر .

6) نيروز هو عيد الفرس الكبير ، يوم اول الربيع والسنة .

7) المجمع ) التوامين جمع تومان وهو نقد ايراني ذهبي وقيمته 8 فرنكات و 81سانتيما .

8) سياتي ذكر السيد في ضمن تراجم اساتذة صدر الدين .

9) عالم شهير له بعض الآثار العلمية، ولد سنة 1050 ه وتوفي 1112 ه .

10) الشيخ يوسف البحراني من كبار محدثي الامامية وفقائهم، ولد سنة 1107 ه ، وتوفي‏سنة 1186 ه .

11) لؤلؤة البحرين، ص‏131.

12) هو محمدباقر بن امير زين‏العابدين من فضلاء المتاخرين، ولد في 22 صفر سنة‏1226 ه . بقصبة خونسار، وتوفي في 14 جمادى الاولى سنة 1313 باصبهان، وكتابه‏روضات الجنات في تراجم العلماء مشهور، طبع في ايران في سنة 1307 ه .

13) روضات الجنات، ج‏4، ص‏122.

14) كتاب اصول الكافي احد الكتب الاربعة المعتمدة في الحديث عند الامامية الامام‏المحدث ابي جعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق الكليني الرازي المتوفى سنة (328) او(329).

15) اسم هذه الرسالة «النفحات الملكوتية في الرد على الصوفية‏» .

16) لؤلؤة البحرين، ص‏131.

17) سلافة العصر، ص‏491.

18) امل الآمل، ج‏2، ص‏233.

19) راجع: لؤلؤة البحرين.

20) روضات الجنات، ج‏2، ص‏331.

21) قصص العلماء كتاب في تراجم العلماء لمؤلفه محمد بن سليمان التنكابني الموجود في‏عصر ناصر الدين شاه قاجار .

22) قصص العلماء، ص‏329.

23) صاحب امل الآمل هو محمد بن الحسن الشهير بالحر العاملي ولد سنة 1033، ولم تثبت‏عندي سنة وفاته .

24) صنيع الدولة من فضلاء عصر ناصرالدين شاه وادبائه المشهورين وامرائه الاجلة .

25) الشواهد الربوبية ، صدرالدين الشيرازي، ص‏3 .

26) الاسفارالاربعة ، صدرالدين الشيرازي ، ج‏1 ، ص‏5 .

27) الاسفارالاربعة ، ج‏1 ، ص‏11 .

28) قم مدينة تقع على بعد 120 كيلومترا جنوب طهران الغربي، وكان بدء تمصيرها في ايام‏الحجاج بن يوسف سنة 83، يقدسها الايرانيون، وفيها دفنت اخت الامام علي بن موسى‏الرضا( عليهم‏السلام )، وهي الآن تعد من المدارس الدينية الكبرى، ويدرس فيها الفقه‏والاصول والادب .

29) الاسفارالاربعة، ج‏1، ص‏6 – 7.

30) الاسفارالاربعة ، ج‏1 ، ص‏7 – 8 .

31) داماد بالفارسية الصهر اشتهر به لان اباه محمدا كان صهر الشيخ علي بن عبدالعال‏الكركي الشهير بالمحقق الثاني بين علماء الشيعة، وكان مشهورا بالداماد، واشتهر به ابنه‏ايضا .

32) استراباد بلدة صغيرة في نواحي قبائل ترك خراسان .

33) هو السيد نعمة الله الذي سبق ذكره .

34) وعد صاحب كتاب قصص العلماء من تلاميذه الشيخ حسين .

35) طبع في ايران .

36) قاضى سعيد قمى ولد سنة 1049ه . وتوفي سنة 1107ه .

37) الاسفارالاربعة ، ج‏1 ، ص‏9 .

38) الاسفار الاربعة ، ج‏1 ، ص‏13 .

39) اردبيل مدينة كبيرة في فسيح من الارض واقعة على بعد 210 كيلومترات شرقي تبريزفي شمالي فارس .

40) وهو سرجان ملكم في تاريخه الذي وضعه لايران .

41) لؤلؤة البحرين ، ص‏131 .

42) هو محمدباقر بن محمد تقي بن مقصود علي المجلسي الاصبهاني من اعظم محدثي‏الشيعة ورؤسائهم الروحيين في عصر الصفويين، عاصر الشاه سليمان، والشاه سلطان‏حسين الصفويين، وكان هذا المحدث الكبير ممن يتصدى لشؤون السياسة، ويستشيره‏السلطان في تدبير الملك وتنظيم ايران، وله آثار علمية جليلة كثيرة، منها: كتابه الكبيربحار الانوار في احاديث الائمة الاطهار في 24 مجلدا كبيرا، وفي بعض مجلداته بحث‏عن علوم متنوعة من الفلك والفلسفة والكلام، ولاسيما في جزئه المسمى بالسماءوالعالم توفي سنة 1111 ه ، ومجلس كما قيل قرية من قرى اصبهان .

43) وفي نسخة البائرة .

44) الاسفارالاربعة ، ج‏1 ، ص‏4 .

45) رسالة حدوث العالم ، صدرالدين الشيرازي ، ص‏274 .

46) رسالة حدوث العالم ، ص‏182 .

47) رسالة حدوث العالم ، ص‏182 .

48) منقول في رسالة حدوث العالم ، ص‏188 .

49) رسالة حدوث العالم ، ص‏190 .

50) فسر اصطلاحه في القوة بقوله: هو ما يقال لمبدا التغير في شي‏ء آخر من حيث هو شي‏ءآخر سواء اكان فعلا ام انفعالا، ويقول ايضا: ان القوة الفعلية قد تكون مبدا للحركة، واذاكانت مبدا الحركة لا تخلو من التجدد والتغير، فهو متحرك حافظ لتغيره، وقد تكون القوة‏وراء ما لا يتناهى بما لا تتناهى في الايجاد والابداع كقوة البارئ، وقد يكون في‏الانفعال بما لا ينتهي كالهيولى الاولى .

51) فسرنا الهيولى فيما سبق .

52) وهذا تعبير آخر عن سير الوجود نحو الكمال والارتقاء اليه حسب قانون النشوءوالارتقاء .

53) العقل يطلق في اصطلاحه على الجوهر المجرد الروحي .

54) تطلق الصورة الافلاطونية في الفلسفة اليونانية على عالم المثال والجواهر المجردة.

55) الاسفار الاربعة ، صدر الدين الشيرازى ، ج‏6 ، ص‏12 – 14 .

56) والى هذا المعنى اشار الشاعر الكبير جميل صدقي الزهاوي .

الله والكون لاع.

-لان الحياة اقترنا.

فما لذا عن ذاك او.

لذاك عن ذا من غنى.

ما الكون الا مظهر.

له به تبينا.

57) الشواهد الربوبية ، صدرالدين الشيرازي ، ص‏128 .

58) وجدنا البيت‏بنصه المنقول ولكن ضمير التذكير لا يستقيم الا بارجاعه الى التمثال .

59) في طبيعيات كتاب الشفاء .

60) الاسفار الاربعة ، ج‏2 ، ص‏234 – 237 .

61) الاسفار الاربعة ، ج‏2 ، ص‏238 – 239 .

62) الاسفار الاربعة ، ج‏7 ، ص‏172 .

63) الاسفار الاربعة ، ج‏7 ، ص‏179 – 171 .

64) رسالة سه اصل، ص‏186 .

الفيلسوف الفارسى الكبير//ابو عبدالله الزنجاني

زندگینامه محمد بن ابراهيم شيرازى«صدرالمتالهين»«ملا صدرا»

زندگى ملاصدرا

محمد بن ابراهيم شيرازى ملقب به صدرالمتالهين و مشهور به ‏ملا صدرا در حدود سال 979 يا 980 هجرى در شيراز ديده به جهان‏ گشوده و بواسطه محيط خانوادگى خود كه از اقوام با نفوذ و ثروتمند فارس بودند و استعداد فوق ‏العاده ‏اى كه از همان اوان كودكى خود دارابوده از تحصيل و تعليم شايسته‏ اى برخوردار شده و همانند ديگران‏ مراحل اوليه تحصيل را در مكتب خانه شروع كرده و پيش ملا احمدنامى به آموختن قرآن و صرف و نحو پرداخته و بعد از طى اين ‏مراحل، براى تكميل تحصيلات خود عازم اصفهان كه در آن زمان‏ مركزيت علمى و سياسى ايران را داشته، گرديد.

صدرالدين در اصفهان نخست نزد شيخ بهاءالدين عاملى(شيخ ‏بهائى)به تحصيل علوم نقلى پرداخته تا به حدى كه به درجه اجتهادنائل گشته و از استاد خود به روش سنتى و معمول حوزه ‏هاى دينى  ‏نقل حديث مى ‏كرده است.

وى در ذيل نقل و شرح حديث اول از باب العقل و الجهل اصول‏كافى سلسله اسانيد خود را از طريق شيخ بهائى و ميرداماد اينگونه ‏مى‏ آورد:

«حدثني شيخي و استاذي و من عليه في العلوم النقلية استنادي،عالم عصره و شيخ دهره بهاء الحق و الدين محمد العاملي الحارثي ‏الهمداني – نور الله قلبه بالانوار القدسية – عن والده الماجد المكرم،و شيخه الممجد المعظم، الشيخ الفاضل الكامل حسين بن‏ عبدالصمد – افاض الله على روحه الرحمة و الرضوان، و اسكنه‏دارالجنان – عن شيخه الجليل و استاذه النبيل عماد الاسلام و فخرالمسلمين الشيخ زين الملة و الدين العاملي – طاب ثراه و جعل‏الجنة مثواه – عن الشيخ المعظم المفخم و المطاع المؤيد المكرم‏عالي النسب، سامي اللقب، المجدد للمذهب، علي بن عبدالعالي‏الكركي – قدس الله روحه – عن الشيخ الورع الجليل علي بن هلال‏الجزائري عن الشيخ العالم العابد احمد بن فهد الحلي، عن الشيخ ‏علي بن الخازن الحائري، عن الشيخ الفاضل و النحرير الكامل‏ السعيد الشهيد محمد بن مكي – اعلى الله رتبته – [حيلولة] و عن‏ الشيخ زين الملة والدين، عن الشيخ الفاضل علي بن عبدالعالي ‏الميسي – روح ‏الله روحه بالفيض القدسي – عن الشيخ السعيدمحمدبن داود المؤذن البحريني، عن الشيخ الكامل ضياء الدين‏ علي عن والده الافضل الاكمل المحقق المدقق الجامع بين ‏الفضيلتين، الحاوي للمنقبتين، رتبة العلماء و درجة الشهداء، الشيخ ‏شمس‏ الدين محمد بن مكي – رفع الله قدره، و اكمل في سماءالرضوان بدره -[حيلولة] واخبرنى وسيدي وسندي واستاذي‏واستنادي في المعالم الدينية، والعلوم الالهية، والمعارف الحقيقية،والاصول اليقينية السيد الاجل الانور، العالم المقدس الازهر،الحكيم الالهي والفقيه الرباني، سيد عصره و صفوة دهره، الاميرالكبير و البدر المنير، علامة الزمان اعجوبة الدوران، المسمى‏ بمحمد، الملقب بباقر الداماد الحسيني – قدس الله عقله بالنورالرباني – عن استاذه و خاله المكرم المعظم الشيخ عبدالعالي -رحمه الله – عن والده السامي المطاع المشهور اسمه في الافاق‏والاصقاع، الشيخ علي بن عبدالعالي مسندا بالسند المذكور و غيره‏الى الشيخ الشهيد محمد بن مكي – قدس سره – عن جماعة من‏ مشايخه، منهم الشيخ عميدالدين عبدالمطلب الحسيني، والشيخ‏الاجل الافضل فخر المحققين ابوطالب محمد الحلي و المولى‏العلامة مولانا قطب الدين الرازي، عن الشيخ الاجل العلامة آية‏الله‏في ارضه جمال الملة و الدين ابي‏منصور الحسن بن مطهرالحلي – قدس الله روحه – عن شيخه المحقق رئيس الفقهاءوالاصوليين نجم الملة والدين ابي القاسم جعفر بن الحسن بن سعيدالحلي، عن السيد الجليل النسابة فخار بن معد الموسوي، عن‏شاذان‏بن جبرئيل القمي، عن محمد بن ابي القاسم الطبري، عن ‏الشيخ الفقيه ابي علي الحسن، عن والده الاجل الاكمل شيخ الطائفة‏محمدبن الحسن الطوسى – نورالله مرقده – [ح]و عن العلامة جمال‏الملة والدين عن استاذه افضل المحققين سلطان الحكماء والمتكلمين خواجه نصير الملة و الحكمة و الحقيقة و الدين محمدالطوسي – روح الله روحه بالنور القدوسي – عن والده محمد بن‏الحسن الطوسي، عن السيد الجليل فضل الله الراوندي، عن السيدالمجتبى بن الداعي الحسيني، عن الشيخ الطوسي، عن الشيخ‏ الاعظم الاكمل المفيد محمد بن محمد بن النعمان الحارثي – سقى‏ الله ثراه – عن الشيخ الاجل ثقة الاسلام و قدوة الانام محمد بن‏علي بن بابويه القمي – اعلى الله مقامه – عن ابي القاسم جعفر بن ‏قولويه، عن الشيخ الجليل ثقة الاسلام سند المحدثين ابي جعفرمحمد بن يعقوب الكليني…» (1) .

صدرالدين پس از طى مدارج عالى در علوم منقول به شاگردى‏ ميرداماد درآمده و رموز حكمت و فلسفه را در طول ساليانى چند درمحضر وى آموخته و به مراحل بلندى در ميان همگنان خود نائل ‏شده تا حدى كه استاد زبان به ستايش شاگرد گشوده و در يكى ازرباعيات خود در منزلت علمى وى سرود:

صدرا بگرفت فضلت اوج از گردون
بر علم تو داده است‏خراج افلاطون

در مسند تحقيق نيامد مثلت
يك سر زگريبان طبيعت‏ بيرون

ترک اصفهان ودوران خلوت گزينى

ملا صدرا بعد از تكميل تحصيلات در رشته‏ هاى متعارف آن‏ روزگار كه در حقيقت مرحله اوليه از مراحل زندگانى وى را تشكيل‏ مى‏ دهد، به علت مخالفت عده ‏اى از علماى ظاهربين ناچار شده كه ‏اصفهان را ترك گويد و براى تزكيه نفس و سير و سلوك معنوى به قريه ‏كهك در نزديكى قم پناه برد.

مورخان و تراجم نگاران از اساتيدى كه راهبر ملا صدرا به علوم‏ باطنى و تعليمات صوفيانه باشد، گزارشى نداده‏ اند و معلوم نيست كه ‏وى از چه كسانى اصول عرفانى را آموخته است، اما قدر مسلم اين ‏است كه ورود به درياى بيكران عرفان و تصوف و ارائه معضلاتى ازاين علوم كه در جاى جاى نوشته جات ملا صدرا به چشم مى‏ خورد،بدون تعليم و تعلم از اساتيد فن ميسور وى نبوده و اگر چه‏ صدرالمتالهين جزو هيچ كدام از سلسله‏ هاى صوفيه وارد نشده، ولى‏ در آشنايى با عرفان و بالخصوص عرفان نظرى محيى الدين بن عربى‏ كه در آثار وى همانند كتابهاى سيدر حيدر آملى رنگ تشيع به خودگرفته است، دست در دست استاد كار آزموده‏اى داشته است.

دوران خلوت گزينى و سلوك معنوى صدرالمتالهين كه دوره دوم‏از دوران زندگى وى را شامل مى‏ شود، فت‏سال و بنابه قولى پانزده‏ سال به طول كشيد تا اينكه ملا صدرا در اثر رياضات شرعى و عبادات‏ عارفانه به شهود و كشف حقايق و علم حضورى نائل آمد، همچنانكه ‏خود مى ‏نويسد:

«فلما بقيت على هذا الحال من الاستتار والانزواء والخمول‏والاعتزال زمانا مديدا، و امدا بعيدا، اشتعلت نفسي لطول ‏المجاهدات اشتعالا نوريا، و التهب قلبي لكثرة الرياضات التهاباقويا، ففاضت عليها انوار الملكوت، و حلت‏بها خبايا الجبروت،ولحقتها الاضواء الاحدية، وتداركتها الالطاف الالهية، فاطلعت على‏اسرار لم اكن اطلع عليها الى الآن، وانكشف لي رموز لم تكن‏منكشفة هذا الانكشاف من البرهان، بل كلما علمته من قبل البرهان‏عاينته مع زوائد بالشهود والعيان من الاسرار الالهية والحقائق‏الربانية، والوداع اللاهوتية والخبايا الصمدانية…» (2)

بازگشت به شیراز

همزمان با دوران خلوت گزينى، آوازه آخوند كم كم عالم گيرشده و به دنبال تاسيس مدرسه خان در شيراز و درخواست والى ‏شيراز، ملاصدرا به وطن خود بازگشته و در مرحله سوم زندگيش تاپايان عمر به تعليم و تدريس افكار و يافته‏ هاى متعاليه خود اشتغال واهتمام ورزيد.

فرزندان و شاگردان

 تاريخ ازدواج ملاصدرا روشن نيست و باحتمال قوي در حدود نزديك به چهل سالگي وي اتفاق افتاده و نخستين فرزند او متولد سال 1019 هـ (1609 ميلادي) است. وي پنج فرزند داشته، سه دختر و دو پسر، باين ترتيب:

1. ام كلثوم متولد سال 1019 هـ (1609م);

2. ابراهيم متولد سال 1021 (1611م);

3. زبيده متولد سال 1024 (1614م);

4. نظام الدين احمد متولد سال 1031 (1621م);

5. معصومه متولد سال  1033 (1623م).

الف: پسران

ميرزا ابراهيم كه نام رسمي او «شرف الدين ابوعلي ابراهيم بن محمد» است در سال 1021 (1611م) ـ و گفته ميشود در شيراز ـ متولد شده است. وي يكي از دانشمندان زمان خود بوده و فيلسوف و فقيه و متكلم و مفسر شمرده ميشده و از علوم ديگر مانند رياضيات نيز بهره داشته است.

وي كتابي بنام عروة الوثقي در تفسير قرآن و شرحي بر كتاب روضه فقيه مشهور لبناني «شهيد» نوشته و چند كتاب ديگر در فلسفه نيز به وي نسبت داده اند.

پسر ديگر او بنام احمد در سال 1031 هـ (1621م) در كاشان متولد و در سال 1074 (1664م) در شيراز دار فاني را وداع كرده است. وي نيز فيلسوف و اديب و شاعر بوده و چند كتاب به وي نسبت داده شده است.

ب: دختران

بزرگترين فرزند ملاصدرا دختر او بنام ام كلثوم است كه دانشمند و شاعر و زني اهل عبادت و زهد بوده و بهمسري ملا عبدالرزاق لاهيجي (شاگرد معروف ملاصدرا) درآمده است.

دختر دوم ملاصدرا زبيده نام داشته و همسر فيض كاشاني (شاگرد ديگر ملاصدرا) شده و فرزندان برومندي را بدنيا آورده است و او نيز معروف به دانش و شعر و ادبيات است. دختر سوم ملاصدرا بنام معصومه در سال 1033 هـ (1623م) در شيراز بدنيا آمده و او نيز معروف به داشتن معلومات و تسلط بر شعر و ادب است. اين دختر ملاصدرا نيز نصيب يكي ديگر از شاگردان ملاصدرا بنام قوام الدين محمد نيريزي شد. برخي شخص ديگري را بنام ملاعبدالمحسن كاشاني را شوهر او دانسته اند كه او نيز شاگرد ملاصدرا بوده است.

 شاگردان

با وجود زمان طولاني كه ملاصدرا فلسفه، تفسير، حديث و درس مي گفته، از جمله پنج (يا ده) سال آخر زندگيش در شيراز (1040 تا 1045 يا 1050) و بيش از بيست سال در اواسط عمر خود در قم (از حدود 1020 تا 1040) و شايد چند سال پيش از آن در شيراز يا اصفهان، اما تاريخ از شاگردان او جز از چند نفر نام نبرده است.

مسلماً در ميان شاگردان حوزه هاي درس او فلاسفه و دانشمنداني بزرگ برخاسته اند، اما بسيار شگفت است كه شايد بسبب پيوند ضعيف زندگي آنها با زندگي ملاصدرا، نامي از آنها مشهور نشده يا اگر در زمان خود مشهور بوده اند به ما نرسيده است.

براي ملاصدرا تا ده نفر شاگرد معروف شناخته و ذكر شده است كه مشهورترين آنها دو نفر ـ يعني فيض كاشاني و فيّاض لاهيجي ـ ميباشند.

 فيض كاشاني

نام وي محمدبن المرتضي و ملقّب به محسن ولي مشهور به فيض است. وي بيشتر به فقه و حديث و اخلاق و عرفان معروف شده است. پدر او يكي از علماي كاشان بود. فيض در بيست سالگي به اصفهان (پايتخت آن زمان ايران) و سپس شيراز رفت و علوم آن زمان را فرا گرفت و سپس به شهر قم آمد كه ملاصدرا در آنجا حوزه درس گسترده اي داشت، و با آشنايي با ملاصدرا حدود ده سال (تا زمان بازگشت ملاصدرا به شيراز) نزد وي درس خواند و به دامادي او مفتخر شد و حتي همراه او به شيراز رفت و دو سال ديگر هم در آنجا ماند ولي چون در آن زمان (نزديك به چهل سالگي خود) دانشمندي توانا و جامع علوم شده بود به شهر خود كاشان بازگشت و در آنجا حوزه درس برپا كرد.

وي در طول زندگي علاوه بر پرورش شاگردان بسيار، كتابهايي را در فقه و حديث و اخلاق و عرفان تأليف نموده است. روش او در علم اخلاق بگونه اي بود كه او را غزالي ثاني مي گفتند; اگرچه وي در ذوق عرفاني و عمق علمي خود بمراتب از ابوحامد غزالي طوسي برتر است.

وي شاعر بوده و ديوان شعري بفارسي از او باقي مانده كه داراي اشعار ـ و بيشتر غزليات ـ عرفاني و اخلاقي لطيفي است و نام او را در فهرست شعرا قرار داده است.

شاه صفوي (بنام شاه صفي) او را در اواخر عمرش براي امامت جمعه به اصفهان دعوت كرد ولي وي آن مقام را نپذيرفت و به شهر خود بازگشت. ولي اصرار پادشاه ديگر صفوي (شاه عباس دوم) او را به اصفهان كشانيد كه احتمالا سالهاي پس از 1052 هـ ميباشد.

فيض بيش از صد جلد كتاب تأليف كرده است. كتب معروف او عبارتند از: مفاتيح در فقه، الوافي در حديث، الصافي و نيز الاصفي در تفسير قرآن مجيد، عين اليقين و نيز اصول المعارف در فلسفه و عرفان، المحجة البيضاء در اخلاق، كه تماماً بزبان عربي است و هر يك در جاي خود اهميت بسزايي دارد.

وي داراي شش فرزند بوده كه فرزند او بنام محمد علم الهدي دانشمندي مشهور و داراي تأليفات است. وفات فيض در سال 1091 هـ (گويا در سن 84 سالگي) بوده است و همين بر سنگ قبر او نوشته شده است.

 فيّاض لاهيجي

نام وي عبدالرزاق فرزند علي لاهيجي ملقب به فيّاض است. فياض بيشتر به فلسفه و كلام مشهور است و يكي از شاعران تواناي زمان خود بوده است.

وي بخشي از زندگي خود را در شهر مشهد (مركز استان خراسان) بتحصيل گذراند و سپس در حدود سال 1030 (يا كمي بعد از آن) به قم آمد و در آنجا با درس ملاصدرا آشنا و يكي از شاگردان وفادار او شده و پيش از بازگشت ملاصدرا به شيراز، به دامادي او مفتخر گرديد (احتمالا حدود سال 1035).

فياض برخلاف دوست خود فيض كاشاني همراه ملاصدرا به شيراز نرفت. احتمالا ملاصدرا او را بجانشيني در منصب استادي در قم باقي گذاشته و از وي خواسته كه كار او را در قم دنبال كند.

فياض فيلسوف تواناست كه گاهي در قالب متكلمي از پيروان خواجه نصيرالدين طوسي (مؤلف تجريد الكلام) فرو مي رود. داراي ذوق شاعرانه و ادبي و يكي از شعراي تواناي آن دوره است و ديواني دارد كه داراي دوازده هزار بيت متنوع است شامل قصيده و غزل و رباعي.

وي يكي از شخصيتهاي مشهور و گرامي نزد شاه و رجال دوران صفوي بوده و با مردم نيز معاشرت و الفت بسيار داشته است ولي در واقع مردي زاهد و گوشه گير و پاك و بي اعتنا به دنيا مي زيسته است و معاصران او درباره اش اينگونه قضاوت كرده اند.

لاهيجي تأليفاتي در فلسفه و كلام دارد كه معروفترين آنها: شوارق الالهام در شرح تجريد الكلام ـ گوهر مراد در علم كلام بزبان ساده ـ شرح كتاب هياكل النور سهروردي ـ حاشيه بر شرح اشارات و چند كتاب و رساله ديگر است و ديوان شعر او نيز در دست است.

وي حداقل داراي سه پسر بوده كه هر سه از دانشمندان زمان خود شده اند. نام پسر ارشد او ملاحسن لاهيجي است كه در قم جانشين پدر خود شده و بر مسند استادي نشسته است. عمر او را هفتاد سال نوشته اند و درگذشت او را سال 1072 ه… ذكر كرده اند. وي در شهر قم درگذشته و در همانجا مدفون شده است.

 ملاحسين تنكابني

يكي ديگر از شاگردان مشهور ملاصدرا ملاحسين تنكابني يا گيلاني است. تنكابن يكي از شهرهاي استان مازندران در شمال ايران و در ساحل درياست[3]، از اين شهر فلاسفه و دانشمندان مشهوري برخاسته است.

در زندگي او ابهام فراوان وجود دارد ولي آنچه كه مسلم است مهارت او در مكتب ملاصدرا بوده و بتدريس فلسفه و عرفان اشتغال داشته است. مرگ يا شهادت او بصورت غم انگيزي واقع شده است. او در سفر حج و زيارت كعبه (در شهر مكه در حجاز عربستان)، در حالتي عرفاني، خانه كعبه را بطور عاشقانه اي در آغوش گرفته و رخ بر آن مي سائيده ولي مردم عوام گمان مي كنند كه به حريم كعبه توهين مي كند، از اينرو او را بشدت مي زنند. وي بر اثر ناراحتي آن حادثه در شهر مكه از دنيا مي رود.

از وي چند كتاب در فلسفه باقي مانده است. و مرگ او در سال 1105 هـ (1695م) واقع شده است.

 حكيم آقاجاني

حكيم ملامحمد آقاجاني، را نيز يكي از شاگردان ملاصدرا نام برده اند. زندگي او نيز بسيار مبهم است، شهرت او بيشتر با شرحي است كه در سال (1071 هـ / 1661م) به كتاب دشوار و مهم ميرداماد (استاد ملاصدرا) نوشته است.

رحلت

ملا صدرا على رغم مشاغل تدريسى و تاليفى ازعالمان زاهد و عابد روزگار خود بشمار مى ‏رفته و بر حسب گزارش‏ تذكره نويسان در طول عمر خويش، هفت‏بار پياده به زيارت حج رفته ‏تا اينكه در سال 1050 قمرى(1640ميلادى) در بازگشت از هفتمين ‏سفر خانه خدا در بصره به جوار حق تعالى شتافت .

وفات ملاصدرا در شهر بصره واقع شد ولی پیکر وی به شهر نجف منتقل و بنابر گفته نوه وی، علم‌الهدی، او را در سمت چپ صحن حرم علی بن ابی‌طالب دفن نمودند.(3)

آثار و تاليفات ملا صدرا

ملا صدرا همانند فيلسوفان ديگر از كثرت تاليف برخوردار بوده ‏و منظومه فلسفى خود را در شكل‏هاى موجز و مفصل در مكتوبات ‏مختلفى به يادگار گذاشته است. تمامى نوشته‏ هاى صدرا درباره ‏الهيات فلسفى و امور عامه وعلم النفس بوده كه با نثرى بسيار فصيح وروشن تحرير شده و نسبت‏ به آثار فلسفى كسانى چون ميرداماد، براى ‏خواننده سهل‏تر مى ‏نمايد.

نوشته‏ هاى ملا صدرا با توجه به محتواى آنها بدين شرح قابل ‏بخش بندى است:

الف – نوشته ‏هاى دينى (4) :

1 – [رسالة في] اثبات البارئ..

2 – اسرار الآيات و انوار البينات.

3 – تفسير القرآن الكريم.

4 – حاشيه بر رواشح السماوية (ميرداماد)..

5 – الحكمة العرشية.

6 – خلق الاعمال.

7 – ديباچه عرش التقديس (ميرداماد)..

8 – شرح الاصول من الكافي.

9 – القضاء و القدر.

10 – [رسالة] الكفر و الايمان..

11 – المبدا و المعاد.

12 – متشابهات القرآن.

13 – المظاهر الالهية في اسرار العلوم الكمالية.

14 – مفاتيح الغيب.

15 – الواردات القلبية في معرفة الربوبية.

ب – نوشته ‏هاى فلسفى:

1 – اتحاد عاقل و معقول..

2 – اتصاف الماهية بالوجود.

3 – اجوبة المسائل الجيلاني.

4 – اجوبة المسائل النصيرية.

5 – اجوبة المسائل بعض الخلان.

6 – اكسير العارفين فى معرفة الحق و اليقين.

7 – ايقاظ النائمين.

8 – التشخص.

9 – تعليقات شرح حكمة الاشراق.

10 – تعليقات على الالهيات من الشفاء.

11 – حدوث العالم.

12 – الحشر.

13 – الحكمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة.

14 – سريان نور وجود الحق في الموجودات.

15 – سه اصل.

16 – شرح الهداية الاثيرية.

17 – الشواهد الربوبية في المناهج السلوكية.

18 – الرسالة القدسية في اسرار النقطة الحسية.

19 – كسر اصنام الجاهلية.

20 – لميه اختصاص المنطقة بموضع معين من الفلك..

21 – المزاج..

22 – المسائل القدسية.

23 – المشاعر.

24 – المعاد الجسماني (زاد المسافر).

25 – الوجود..

ج – نوشته‏ هاى منطقى:

1 – التصور و التصديق.

2 – اللمعات المشرقية في المباحث المنطقية.

د – نوشته ‏هاى منحول و مشكوك:

گذشته از نوشته‏هاى بالا، در تحقيقات جديد صدرا شناختى ‏عده ‏اى از رسالات و مكتوبات قبلى را كه تصور مى‏ شد از صدرا باشد،منحول و مشكوك تشخيص داده و فهرست ذيل را اكثر محققان دررابطه با آثار ملا صدرا، منحول دانسته ‏اند:

1 – اثبات شوق الهيولى للصورة.

2 – آداب البحث و المناظرة.

3 – [رسالة في] اثبات واجب الوجود.

4 – [رسالة في] اجوبة الاسئلة.

5 – الامامة.

6 – [رسالة في] بحث المغالطات.

7 – [رسالة في] بدء وجود الانسان.

8 – [رسالة في] تجريد مقالات ارسطو.

9 – حاشية انوار التنزيل.

10 – حاشية رواشح السماوية.

11 – حاشية الروضة البهية.

12 – رساله فارسى.

13 – حاشية شرح التجريد.

14 – [رسالة في] رموز القرآن.

15 – شبهة الجذر الاصم.

16 – شرح حديث نبوى (ص): خلق الله الارواح..

17 – طرح الكونين.

18 – [رسالة في] الفوائد.

19 – القواعد الملكوتية.

20 – [رسالة في] المباحث الاعتقادية.

21 – [رسالة] المسائل القدسية.

غير از آثار و تاليفاتى كه فهرست‏شدند، از ملا صدرا تعدادى‏مثنوى و رباعى باقى مانده كه بخشى از آنها به پيوست رساله سه اصل‏و بمناسبت چهار صدمين سالگرد تولد آخوند، به اهتمام سيد حسين ‏نصر منتشر شده ‏اند.

همچنين سه نامه از ملا صدرا خطاب به استاد خود ميردامادبدست آمده كه يكى از آنها را استاد آشتيانى در شرح حال و آراءفلسفى ملاصدرا درج كرده‏ اند.

منابع نظريات ملاصدرا

در قرن دهم حكمت الهى به وسيله صدر المتالهين دگرگونيى‏ يافت كه مى ‏توان آن را يك «جهش‏» در فلسفه اسلامى ناميد. (5) .ملاصدرا بر پايه افكار فلاسفه و عرفاى پيش از خويش و براساس تعاليم دينى كه در آيات الهى و روايات پيغمبر اكرم(ص) و ائمه اطهارعليهم ‏السلام آمده بود، موفق به پى‏ريزى مكتب فلسفى خود شده و آن را درمقابل نحله‏ هاى فلسفى پيشين «حكمت متعاليه‏» (6) ناميد. استاد سيدجلال الدين آشتيانى درباره فلسفه ملاصدرا مى‏نويسد:

«قبل از ملاصدرا بين متصديان معرفت‏ حقايق و محققان از اهل‏افكار و انظار و آرا و متخصصان در علوم حقيقيه از عرفا و مشايخ ‏صوفيه، و فلاسفه مشاء و اشراق اختلاف نظر عميق وجود داشت وهر يك از اين فرق به اثبات طريقه خود و نفى ممشاى ديگران ‏مى ‏پرداخت… ملاصدرا به واسطه غور در كتب فلسفى اعم ازاشراقى و مشائى و تدرب در علوم اهل كشف واحاطه بر ماثورات‏واراده در شريعت‏ حقه محمديه و سير كامل در افكار افلاطونيان‏جديد و قديم و بالجمله اطلاع كافى از جميع مشارب و افكار، خودمؤسس طريقه‏اى شد كه بر جمع مشارب و مآرب فلسفى ترجيح‏دارد. افكار عميق شيخ رئيس وساير اتباع مشاء و آراى افلاطونيان‏جديد و تحقيقات عميق و ژرف متصوفه، آرا و افكار حكماى‏اشراقى و رواقى در كتب تحقيقى او هضم شده است و سعه افكار وتحقيقات او همه را فرا گرفته…». (7) .

بنابراين، منابع و مآخذ افكار آخوند را مى ‏توان در چهار مبدااساسى جستجو كرد كه عبارتند از:

1 – فلسفه مشاء و به خصوص افكار ابن سينا (370 – 428 ه) كه ‏به صورت تركيبى از فلسفه يونان و آراى نو افلاطونى در ميان‏انديشمندان مسلمان منشا فلسفه مشائى اسلامى را تشكيل مى‏داد.

2 – حكمت اشراق كه در قرن ششم به دست‏ شيخ شهاب‏ الدين‏ سهروردى (549 – 587 ه) با انتقاد از فلسفه مشاء و بر پايه‏ انديشه ‏هاى فلسفى حكماى ايران باستان به وجود آمده بود.

3 – مكتب عرفانى محيى‏الدين عربى (560 – 638 ه) كه ‏دربردارنده جنبه‏هاى نظرى يافته‏ هاى شهودى بوده و شكل تكامل ‏يافته ‏اى از تصوف را عرضه داشته بود.

4 – تعاليم اسلام كه در منابع دينى به آنها اشاره شده و در حقيقت ‏اساس حكمت را در ميان مسلمانان تشكيل مى‏دادند.

مبادى افكار ملاصدرا

ملاصدرا بعد از كاوش در افكار فلسفى پيشينيان، اساس‏«حكمت متعاليه‏» را در چند اصل محورى و مبنايى بنيان كرد كه اهم‏ آنها عبارتند از:

1 – اصالت وجود: هر چيز واقعيت دارى به تحليل ذهنى داراى دوحيثيت‏بوده كه از آنها به وجود و ماهيت تعبير شده است، حيثيت‏وجودى وجه مشترك اشيا را تشكيل داده و حيثيت ماهوى سبب‏تمايز شى‏ء از شى‏ء ديگر بوده و غير از حيثيت وجودى است. در ميان‏فلاسفه توجه به دوران امر بين اصالت‏يكى از دو حيثيت‏به معنى‏تحقق خارجى آن و اعتباريت ديگرى كه نسبت واقعيت‏خارجى به آن‏عرضى باشد، براى اولين بار توسط ميرداماد مطرح شد و به واسطه‏انگاره‏هاى اشراقى، وى قائل به اصالت ماهيت و اعتباريت وجود شدكه ملاصدرا در ابتداى تحصيل خود پيرو استاد بوده، ولى در سيرتكامل علمى خويش قائل به اصالت وجود شده و آن را بر پايه دلايل‏محكمى به اثبات رسانيد. (8) .

قبل از ملاصدرا مساله به شكل ابتدايى ذيل زيادتى وجود برماهيت در خارج مطرح بود كه مختار عده‏اى از مشائيان بوده وايرادات شيخ اشراق بر اصالت وجود – به آن معنى كه از زيادتى درخارج مورد نظر بود – ناظر به توالى فاسده قائل به زيادتى بوده واصالت‏يكى از دو حيثيت (وجود، ماهيت) كه از زمان صدر المتالهين‏مورد بحث واقع شده، در آن زمان مطرح نبوده است. صدر المتالهين‏در بيان نظريه خود گويد:

«وجود سزاوارترين چيزى است كه به تحقق در خارج; زيراماسواى وجود به سبب وجود متحقق و موجود در اعيان و در اذهان‏است. پس اوست كه به وسيله او هر صاحب حقيقتى به حقيقت‏خويش مى‏رسد، پس چگونه وجود امرى اعتبارى است چنان كه‏آنان كه از مشاهده وجود محجوب مانده‏اند چنين تصور كرده‏اند. ونيز به اين علت كه وجود، مجعول بالذات است نه آن چه كه به نام‏ماهيت ناميده مى‏شود.» (9) .وى سپس براهينى را در اصالت وجود و اعتباريت ماهيت تقريرمى‏كند كه بعضى از آنها تاسيسى بوده و برخى ديگر حلى. (10) .

با اثبات اصالت وجود كه سنگ بناى افكار ملاصدرا به شمارمى‏رود و به همين خاطر در ميان بعضى از انديشمندان، حكمت‏متعاليه به فلسفه وجودى ناميده مى‏شود، مساله تشكيك دروجودات (11) به صورت جديدى طرح و حل شده و بحث از تقسيم‏وجود به رابط و محمولى (12) ، واجب و ممكن (13) ، قوه و فعل، اثبات‏حركت جوهرى (14) و مبحث علت و معلول و سنخيت آنها (15) در امورعامه و انيت صرفه حق تعالى (16) و وحدت حقيقيه و تجرد خيال به نحوه ابتكارى (17) در علم النفس فلسفى چهره تازه‏اى به خود گرفته‏ اند.

2 – حركت جوهرى: فلاسفه قبل از ملاصدرا حركت را در چهارمقوله عرضى كم، كيف، وضع واين قائل بودند و به واسطه اشكالى كه‏از ناحيه موضوع حركت متوجه آراى آنان بوده، حركت در مقوله‏جوهر را منكر شده بودند. صدرالمتالهين بر اساس تقسيم موجود ازحيث اين كه موجود است‏به وجود ثابت و وجود سيال، حركت را ازخواص موجودات جسمانى دانسته و حركت مقولات عرضى را نيز ازحركت در جوهر ناشى دانست، همان طور كه عرض از لحاظ وجودى ‏همه وابسته به جوهر است. (18) .ابن سينا تغيير و تحول در جوهر را به معنى كون و فساد مى‏ دانسته و بر حسب اين كه با تغيير ذات شى‏ء (جوهر) تبدل درشى‏ء لازم مى‏آيد، منكر حركت در جوهر مى‏شود. (19) .

مراد شيخ الرئيس اين است كه: به حكم عقل موضوع حركت درتمام زمان حركت هم موجود بايد باشد و هم در ذات و حقيقت‏ خودثابت و محفوظ، تا گفته شود اين موجودى ثابت الذات در صفتى ازصفات رو به كمال حركت مى ‏كند، نظير حركت در اعراض چهارگانه ‏كه موضوع آنها جسم است كه در همه حال ثابت مى ‏باشد. و با اين‏فرض حركت در جوهر معقول نمى ‏باشد; زيرا كه موضوع حركت‏ جوهرى ذات و حقيقت نوعيه هر جسمى است كه در نزد قائلان درهر آنى تغيير و تبدل مى ‏پذيرد.

صدرا از اين اشكال جواب گفته كه با فرض قبول اين كه هرجسمى مركب از هيولى و صورت نوعيه و جسميه است، و هيولى درفعليت ‏خود محتاج به دو صورت نوعيه و جسميه به نحو لا تعين‏است، نمى‏توان در بقاء هيولى وجود فرد معينى از هر دو صورت رامعتبر دانست، چه اين كه جايز است كه هيولى در هر آنى بر فردى ازصورت جسميه و نوعيه متلبس گردد، بدون اين كه در تمام مدت‏حركت‏خالى از نوعى صورت باشد و فعليت ‏خود را به تعاقب افرادصور متبادله از دست‏بدهد و در اين حال به واسطه تبديل افراد صوردر ذات و جوهر جسم، تجرد و سيلان واقع مى‏شود كه مراد از حركت‏ جوهرى همين است.

به تقرير ديگر، معنى حركت جوهرى اين است كه هيولاى جسم‏را از بدو پيدايش تا آخرين مراحل كمال در هر لحظه و آنى يك فرد ازجنس صورت نوعيه به او افاضه مى‏گردد، به نحوى كه فرد لاحق دروجود اكمل از فرد سابق بوده و در عين حال واجد كمالات و مزاياى‏فرد سابق باشد، اين را لبس بعد لبس گويند كه مراد همان حركت‏جوهرى در فلسفه صدرايى است و همچنين اگر در آمدن فرد لاحق،سابق از بين برود، خلع و لبس يا تجدد امثال گويند. (20) .

ملاصدرا در اثبات حركت جوهرى براهين نقضى و تاسيسى‏متعددى در كتابهاى خود اقامه كرده است كه از جمله آنها تبعيت‏اعراض در حركت‏خود از جوهر مى‏باشد. (21) كه حكيم سبزوارى هم درمنظومه مى‏ گويد:

وجوهرية لدينا واقعه.

اذ كانت الاعراض كلا تابعه (22) .

بنابراين، روشن مى‏شود كه حركت از نظر ملاصدرا امرى بنيادى‏است; زيرا كه ذاتى موجودات مادى و حتى اثيرى است و زمان تابع‏آن است، بر خلاف نظر فلاسفه قبل كه حركت را تابع زمان‏مى‏دانستند. (23) .

نتايجى كه اثبات حركت جوهرى در فلسفه اسلامى به ارمغان ‏آورده عبارتند از:

الف: تحقيق برهانى معاد جسمانى;

ب : اثبات حدود جسمانى‏ نفس;

ج : اثبات ربط حادث به‏ قديم;

د : اثبات بعد چهارم (زمان)براى ماده;

ه : تحقق حركت در حركت; (24)

و : بحث از حركت درمباحث الهيات; و ديگر مسائلى كه هر كدام از آنها محتاج بررسى‏جداگانه‏اى بوده تا حقايقى تازه را در ذيل حركت در مقوله جوهرنمايان سازند.

3 – اتحاد عاقل و معقول: اين اصطلاح را اولين بار فرفرويوس درمورد نحوه علم خداوند به كار برده و در ميان فلاسفه اسلامى، شيخ‏الرئيس (25) و اكثر مشائيان با آن مخالفت كرده‏اند. در حكمت متعاليه،ملاصدرا با توسعه آن به اقسام علم حتى ادراك حسى، اتحاد عاقل ومعقول را تاييد نموده و براهين محكمى را بر آن اقامه كرده است. (26) صدرا در حل معضل عاقل و معقول كه باعث انكار آن از سوى‏فلاسفه بوده، مى‏گويد: به سبب توجه به مسبب الاسباب و تضرع به‏درگاه الهى توفيق حل آن را از پروردگار دريافت داشته و به اثبات آن‏نائل آمده است. (27) و روشن كرده كه هر ادراكى فقط به طريق اتحاد بين ‏مدرك و مدرك است وعقلى كه كليه اشيا را تعقل مى‏كند خود عين‏ كليه اشياست و اين است آن چه كه ما در صدد اثبات آن بوديم وهركس كه با ديده انصاف بنگرد، خواهد فهميد كه نفس عالم آگاه‏همان نفس جاهل نا آگاه نيست. (28) .

ملاصدرا بر اساس تقسيم علم به علم حضورى و حصولى و باپيروى از شيخ اشراق در شمول علم حضورى به علم مجرد به ذات‏خود و علم علت‏به معلول و معلول به علت‏بر خلاف فلاسفه مشاء،علم خداوند به موجودات را همان علم حضورى به ذات اشيا دانسته‏است، نه آن كه ارتسام صور موجودات باشد. و از آن جا كه علم حق‏تعالى مانند علم نفس به ذات خود است و از طرفى وجود حق كامل وبدون نقص است، اين علم هم از هر جهت كامل بوده، بنابر اين‏خداوند بالذات عالم است و علم او به ذات خود در واقع علم او برجميع موجودات است… بنابراين نفس هم چون چيزى را تعقل كند،عين صورت عقلى آن مى‏گردد و در مقام وجودى عاقل عين صورت‏معقوله مى‏شود و اتحاد عاقل و معقول را بايد همانند اتحاد هيولى‏وصورت دانست.

مقدماتى را كه آخوند براى اثبات اتحاد عاقل و معقول ذكر كرده،عبارتند از: اصالت وجود، حدوث جسمانى نفس، نفس ناطقه كل‏قواست، تركيب اتحاد ماده و صورت و ..از جمله ديگر ابتكارات صدرالمتالهين مى‏توان از مسائل زيرنام‏برد:

الف – اثبات تجرد برزخى قوه خيال، وى در بيان آن گويد:

«خداوند متعال به فضل و كرم خويش برهانى مشرقى و دليلى ‏اشراقى براى اثبات تجرد نفس حيوانى در مقام و مرتبه تخيل برقلب من الهام فرمود و بر من معلوم و مكشوف گرديد كه نفس‏حيوانى در مقام و مرتبه تخيل مجرد از ماده و عوارض ماده است وخلاصه آن برهان الهامى اين است كه: نفس حيوانى داراى قوه‏اى‏است‏به نام قوه خيال كه به وسيله آن اشباه و صور مثاليه را ادراك ومشاهده مى‏كند; زيرا اين صور خياليه و مثاليه از نوع موجوداتى كه‏داراى اوضاع و قابل اشاره حسيه‏اند نيستند و بنابراين، در اين عالم‏مادى و جهان محسوس نخواهند بود، بلكه در عالمى ماوراى اين‏عالم‏اند و بنابراين موضوع و محلى كه اين صور قائم به وى وموجود در اويند نيز موجودى مجرد و عارى از ماده و وضع‏است.» (29) .

ب – اقامه برهان بر معاد جسمانى، ملاصدرا بعد از بيان مقدمات ‏دهگانه‏ اى مى ‏گويد:

«… لم يبق له شك وريب في مسالة المعاد وحشر النفوس‏والاجساد، ويعلم يقينا ويحكم بان هذا البدن بعينه سيحشر يوم‏القيامة بصورة الاجساد، وينكشف له ان المعاد في المعاد مجموع‏النفس والبدن بعينهما وشخصهما، وان المبعوث في القيامة هذاالبدن بعينه لا بدن آخر مبائن له‏». (30) .

ج – بيان قاعدة بسيط الحقيقة كل الاشياء، وى در بيان اين قاعده‏مى‏ گويد:

«هذا من الغوامض الالهية التي يستصعب ادراكه الا على من آتاه‏الله‏من لدنه علما وحكمة، لكن البرهان قائم على ان كل بسيط الحقيقة‏كل الاشياء الوجودية، الا ما يتعلق بالنقائص والاعدام، والواجب(تعالى) بسيط الحقيقة واحد من جميع الوجوه فهو كل الوجود، كماان كله الوجود». (31) .

د – وى در مورد ثبوت جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن نفس،مى‏ گويد:

«فالحق ان النفس الانسانية جسمانية الحدوث والتصرف، روحانية‏البقاء والتعقل، فتصرفها في الاجسام جسماني، وتعقلها لذاتها وذات‏جاعلها روحاني…». (32) .

بررسى تفصيلى هر كدام از آنها خارج از هدف نوشتار حاضراست، ولى همان طور كه اشاره شد، امهات انديشه‏هاى ابتكارى‏ملاصدرا در حكمت الهية، اثبات اصالت وجود و حركت جوهرى‏است كه به لحاظ آنها حكمت متعاليه از ديگر مكتب‏هاى فلسفى ‏متمايز مى‏گردد.

تاثير فلسفى ملاصدرا

بعد از ملاصدرا اكثر فلاسفه اسلامى پيرو افكار و آراى متعاليه اوبوده و به اعتبارى با ظهور و گسترش مكتب صدرايى «بسيارى ازمسائل مورد اختلاف مشاء و اشراق يا مورد اختلاف فلسفه و عرفان ويا مورد اختلاف فلسفه و كلام براى هميشه حل شده است‏». (33) وپيروان او در تلفيق و امتزاج شرع و استدلال و عرفان كوشيده وموجبات بالندگى و شكوفايى حكمت متعاليه را تا به امروز فراهم ‏آورده ‏اند.

به طور اجمالى مى‏توان طبقات شارحان و مدرسان حكمت‏متعاليه را در ده طبقه كه رابطه استاد و شاگردى در بين آنان رعايت‏شده و افكار فلسفى صدرالمتالهين را تا زمان معاصر محفوظ داشته‏ اند، از فيض كاشانى تا علامه طباطبائى ترسيم كرد.

نزديك به نيم قرن است كه فلسفه اسلامى وارد مرحله جديدى‏شده است و نمايندگان آن در دوران معاصر بر پايه افكار اصلى‏صدرالمتالهين در مصاف با مسائل عصرى، افق تازه‏اى را در عرصه ‏فلسفه اسلامى و اوج معرفتى آن يعنى حكمت متعاليه گشوده و باگسترش مباحث فلسفى و نگاه تازه‏اى به مكتب صدرا، نظير بحث ازتوابع مسائلى چون معرفت‏شناسى و علم حضورى، حركت جوهرى‏و … «فلسفه نو صدرايى‏» را با اوصاف متمايزى از افكار سنتى فلسفه ‏عرضه داشته‏اند. بيشترين حجم ابتكارات فلسفى اين دوران از آن‏ علامه طباطبائى و شاگردان ايشان است كه با اظهارات برهانى خويش‏ بهترين سند زنده بودن فلسفه اسلامى به شمار مى‏روند و آن را چونان ‏هر جريان صحيح تعقلى ديگر در يافتن افق‏هاى فكرى بديع به پيش‏ مى ‏برند.

مبدا معرفتى دوران جديد از حكمت متعاليه با نگارش كتاب‏«اصول فلسفه و روش رئاليسم‏» توسط علامه طباطبائى به وجود آمدكه به دنبال تحولات فكرى حوالى دهه 1320 ه ش. و آشناييهاى‏ ابتدايى متفكران ايرانى نسبت‏به فلسفه غرب و ظهور فلسفه‏ دانشگاهى از طرفى و گسترش افكار ماترياليستى و لزوم مقابله فكرى‏با اين افكار از طرف ديگر، طرح اين گونه مسائل جديد را در فلسفه‏اسلامى به عنوان يك مكتب پويا و زنده ضرورت بخشيده بود.

علامه طباطبائى با طرح مرتب مباحث فلسفى بر پايه رابطه‏منطقى بين آنها و طرح مسائل معرفت ‏شناختى نوعى از رئاليسم ‏انتقادى را كه ديدى تازه به كشف حقايق و امور واقع داشت، به منصه ‏ظهور رسانيد و با اين كار خويش هم دوران جديدى را در فلسفه‏ اسلامى گشود و هم آن را وارد ديالوگ سازنده و گفتگوى روشمند باديگر مكاتب فلسفى معاصر كرد.

به واسطه ارائه تازه‏اى از مسائل فلسفى، نزديك به نيم قرن است‏كه طرح مباحث عقلانى در نوشتجات فلاسفه نو صدرايى با تمهيدى‏در تاريخ فلسفه، معرفت‏شناسى و امور عامه ( هستى شناسى) باتغيير شكل محسوسى والهيات به معنى اخص را در خود جاى داده‏است و خبر گرفتن از پيشينه تاريخى مسائل فلسفى و توجه به سيرتاريخى آنها در كنار ارائه اصول موضوعه تازه‏اى از علوم جديد نشسته است.

از طرف ديگر علم شناسى كه در دوران متاخر فلسفه اسلامى به‏واسطه غلبه و رشد ناموزون بحث‏هاى مربوط به الهيات، مغفول‏فلاسفه قرار گرفته بود، به دنبال وجود يافتن هستى شناسى كثرت‏گرا وبا ديدى هستى شناختى به تبيين عقلانى مسائل و موضوعات علوم‏جزئى چه در حيطه علوم تجربى و اجتماعى و چه در علوم اسلامى‏مى‏پردازد و به اين لحاظ است كه مسائل درون معرفتى فلسفه با زبان‏امروزى تكميل و تنظيم تازه‏اى به خود گرفته است.

از ديگر مختصه‏ هاى فلسفه نو صدرايى مى‏توان به پيرايش نكات‏كلامى و عرفانى در بيان مسائل ناب فلسفى و عنايت‏خاص به شيوه‏برهانى در طرح مباحث آن اشاره كرد كه فلسفه را در مقام فلسفه وعرفان را در مقام عرفان و علم را در مقام علم قرار داده است و اين امربا ارائه سبك نوينى در ادبيات فلسفى و ورود اصطلاحات تازه در آن‏كه حاكى از وجود مباحث جديدى در ميان فلاسفه مسلمان است‏به‏نحو بارز در كتب فلاسفه نو صدرايى به چشم مى ‏خورد.

كاوشى در زندگى علمى ملا صدرا بر پايه منابع‏رجالى و گزارشى از اوضاع اجتماعى شيراز در دوران حيات وى‏بخش‏هاى اول رساله را به خود اختصاص داده است. از جمله ‏مسائلى كه در رابطه با درج زندگينامه ملا صدرا در رساله قابل ذكراست، تاريخ ولادت وى مى‏باشد كه بعد از نگارش اين رساله و باتحقيقات صدراشناسان مشخص شده است و مؤلف به واسطه عدم‏دسترسى به آن، تاريخ ولادت را ذكر نكرده است.

تاريخ تولد صدرالمتالهين را تا زمان حاضر هيچ كدام از آثاررجالى و منابع تاريخى درج نكرده‏ اند، تا اينكه اخيرا استاد سيدجلال‏الدين آشتيانى در تتبع از آثار و تاليفات ملا صدرا در حاشيه مشاعر چاپ تهران (ص‏77) عبارتى از مصنف در رابطه با بحث اتحادعاقل و معقول مشاهده مى‏كنند كه در خاتمه آن آمده بود: «تاريخ هذاالافاضة كان ضحوة يوم الجمعة سابع جمادى الاولى لعام سبع وثلاثين بعد الالف من الهجرة النبوية وقد مضى من عمر المولف ثمان وخمسون سنة‏».

از آن جا كه از عمر صدر المتالهين موقع نگارش حاشيه مذكور 58سال مى‏گذشته، پس تاريخ تولدش در سال 979هجرى بوده است ودر موقع رحلت از دنيا 71 سال داشته است. (34) .

تك نگارى ‏هاى تازه درباره ملاصدرا

امروزه در ميان اهل علم و انديشمندان اسلامى توجه به‏ملاصدرا گسترش يافته و گذشته از نگارش‏هاى فنى و تخصصى، شرح‏حال ملا صدرا به شكل رمان و داستان نيز عرضه مى‏شود و اين همه‏حاكى از بذل عنايت اهل علم اين ديار به ميراث فكرى و فلسفى خودمى‏باشد. در خاتمه اين مقدمه فهرستى از تك نگارى‏هايى كه درباره ‏زندگى و افكار ملا صدرا بعد از نگارش رساله ابوعبدالله در طى بيست‏ سال گذشته به رشته تحرير در آمده ‏اند، ارائه مى ‏شود:

1 – آشتيانى، جلال الدين ، شرح حال و آراء فلسفى ملاصدرا ،انتشارات زوار ، مشهد ، 1340 ش ، (چاپ دوم: انتشارات نهضت‏زنان مسلمان ، تهران ، 1360 ش) .

2 – آشتيانى ، جلال الدين ، هستى از نظر فلسفه و عرفان ،انتشارات زوار ، مشهد ، 1380 ق ، (چاپ دوم: انتشارات نهضت زنان‏مسلمان ، تهران ، 1360 ش) .

3 – آل ياسين ، جعفر ، صدرالدين شيرازى مجدد الفلسفة‏الاسلامية ، مطبعة المعارف ، بغداد ، 1375 ق .

4 – ابراهيمى ، نادر ، مردى در تبعيد ابدى ( بر اساس داستان‏زندگى ملاصدراى شيرازى)، انتشارات فكر روز، تهران، 1375ش.

5 – حسن زاده آملى، حسن ، عرفان و حكمت متعاليه، انتشارات‏قيام ، قم، 1374 ش;(چاپ اول: مؤسسه مطالعات و تحقيقات‏فرهنگى، دومين يادنامه علامه طباطبائى، تهران، 1363 ش.)

6 – حسن زاده آملى، حسن، قرآن و عرفان و برهان از هم جدايى‏ندارند، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران، 1370 ش.

7 – خواجوى ، محمد ، لوامع العارفين في احوال صدرالمتالهين ،انتشارات مولى ، تهران ، 1366 ش .

8 – راشد ، حسنعلى ، دو فيلسوف شرق و غرب (صدرالمتالهين واينشتين) ، بى‏تا ، تهران ، 1318 ش . (چاپ دوم:1346 ش ، چاپ‏سوم: مؤسسه انتشاراتى فراهانى ، تهران ، 1355 ش) .

9 – سبحانى ، جعفر ، هستى شناسى در مكتب صدرالمتالهين ،بى‏نا ، قم ، 1398 ق ، (چاپ دوم: نشر قيام ، قم ، 1400 ق) .

10 – سجادى ، جعفر ، مصطلحات فلسفى صدرالدين شيرازى ،انتشارات نهضت زنان مسلمان ، تهران ، 1360 ش ، (چاپ دوم) .

11 – سروش ، عبدالكريم ، نهاد ناآرام جهان ، مؤسسه فرهنگى‏صراط ، تهران ، بى‏تا ، (چاپ دوم) .

12- Fazlurrahman: The philosophy of Mulla sadra.stare university of new York press, Aibany 1975.

13 – Corbin, H: Mollasadra Shirazi: Le Lievre desPenetrations Metaphusiques, texte Introd. et trad.Fransaise, paris, Maisontleuve, 1964.

14 – كربن، هانرى، ملاصدرا، ترجمه ‏و اقتباس ذبيح‏ الله منصورى،سازمان انتشارات جاويدان ، تهران ، 1372 ش ، (چاپ پنجم).

15 – ميرى ، محسن و محمد جعفر علمى، فهرست موضوعى‏كتاب «الحكمة المتعالية فى الاسفار الاربعة‏»، انتشارات حكمت،تهران، 1374 ش.

16 – Nasr, Hossein, Sadral-Din Shirazi andhisTranscendent Theosophy. Imperial Iranian Academyof Philosophy, 1978. .

17 – Nasr, Hossein, Sadral-Din Shirazi den hikmatMutaaliyah. Tras. Baharudin .Ahmad. kuala lumpur:Dewan Bahasa den pustaka, 1992.(M)

18 – نصر ، حسين (به اهتمام و مقدمه) ، يادنامه ملاصدرا ،انتشارات دانشگاه ، تهران ، 1340 ش .مجموعه مقالاتى به مناسبت ‏بزرگداشت چهارصدمين سال تولدملاصدرا.

19 – Horton, max, Die Philophischey SystemVonschirazi. strass. bury 1913.

پى ‏نوشتها:

1) شرح اصول كافى، ج 1، ص 213، به تصحيح محمد خواجوى.

2) الاسفار الاربعة، صدرالدين شيرازى، ج‏1، ص‏8.

3) بنیاد حکمت اسلامی صدرا

4) آثار و تاليفاتى كه در دو بخش دينى وفلسفى با علامت ( ) مشخص شده‏اند،حاكى ‏از نوشتجات خطى ملا صدرا هستند كه تاكنون به چاپ مصحح نرسيده‏اند; ر . ك:كتابشناسى توصيفى ملا صدرا، على اصغر حقدار، ص‏117، قم، 1375ش.

5) مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، جلد13، ص‏249، انتشارات صدرا.

6) مراد از حكمت‏آميزه‏اى از عرفان‏و فلسفه بر پايه آموزه‏هاى‏شيعى بوده كه‏ معادلTheosophy است و در معناى عامترى از فلسفه متعارف به كار برده مى‏شود.اساس اين گونه از معرفت را مى‏توان در عقايد باطنى دينى و آراى عرفا يافت كه‏نشات گرفته از تعاليم هرمسى (حكمت‏يمانيه) است. در ميان فيلسوفان مسلمان قبلى،چه مشائى و چه اشراقى تاثير نوشته‏هاى هرمسى از منابع فكرى اوليه به شمار مى‏رفته‏است، (براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به: سه نمط آخر اشارات ابن سينا و اوائل حكمة‏الاشراق سهروردى); ملاصدرا نيز ذيل بحثى در گزارشى به حقيقت تعليمات هرمس‏اشاره كرده و منشا آنها را اشراقات نورانى از عالم معقول مى‏خواند (ر، ك: اسفار اربعه:2/60) با اين حال توجه و ارائه اوليه تئوسوفى و تمايز حكيم الهى و شرافت وجودى‏آن از فيلسوف باحث، صوفى سالك و عالم دانا، را نخستين بار شيخ اشراق مورد تامل‏قرار داد (ر. ك: حكمة الاشراق، ص‏23 همراه با شرح علامه شيرازى).

7) مقدمه استاد آشتيانى بر «الشواهد الربوبية‏» ملاصدرا، ص‏17 و 1، مركز نشردانشگاهى.

8) رسالة المشاعر (با شرح لاهيجى)، ص‏146، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم.

9) ملا صدرا، الشواهدالربوبية، ص‏6.

10) ر. ك: الاسفار الاربعة: ج‏1; رسالة المشاعر، ص‏48 و ديگر كتب ملاصدرا.

11) سيد جلال الدين آشتيانى، هستى از نظر فلسفه و عرفان، ص‏134، نشر نهضت زنان‏ مسلمان.

12) الاسفار الاربعة: 1/327.

13) همان ماخذ، ص‏83.

14) همان ماخذ: 3/2 و 61.

15) همان ماخذ: 2/27.

16) الاسفار الاربعة: 6/48.

17) هستى از نظر فلسفه و عرفان، ص‏227.

18) شرح بر زاد المسافر، سيد جلال الدين آشتيانى.

19) الشواهد الربوبية، ص‏197.

20) الاسفار الاربعة: 3/61.

21) ابن سينا، دانشنامه علائى، ص‏3.

22) على اصغر حقدار، رساله در حركت جوهرى، ص‏8.

23) ر. ك: الاسفار الاربعة: 3/101 و 103; الشواهد الربوبية، ص‏84 و 95.

24) حاج ملا هادى سبزوارى، شرح المنظومه، ص‏249، نشر دارالعلم.

25) مقاله سيد حسن نصر در تاريخ فلسفه در اسلام: 2/501، پاورقى 46.

26) الاسفار الاربعة: 3/78 (حاشيه علامه طباطبائى) و رساله قوه و فعل، علامه طباطبائى.

27) ابن سينا، الاشارات والتنبيهات (با شرح خواجه طوسى): 3/295، دفتر نشر كتاب.

28) الاسفار الاربعة: 3/321.

29) الاسفار الاربعة: 3/313.

30) الشواهد الربوبية: ص‏244.

31) الشواهد الربوبية: ص‏197.

32) الاسفار الاربعة: 9/197.

33) همان ماخذ: 6/110.

34) همان ماخذ: 8/347.

 

فیلسوف//علی اصغر حقدار

بنیاد حکمت اسلامی صدرا

زندگینامه پیر جمال الدين محمّد اردستانى‏ «جمالى»(816-879 ه.ق)

 زندگى پير جمال الدين محمّد اردستانى‏

شرح حال‏

پير جمال الدّين محمّد اردستانى متخلّص به «جمالى» عارف شيعى مذهب، مفسّر، سيّاح و از شعراى قرن نهم هجرى است. وى سرسلسله پير جماليه است و طريقت ايشان از چهارده طريقت صوفيان بزرگ به شمار مى‏رود.

پير جمال در ده «كچويه سنگ» در دو فرسنگى شهرستان اردستان‏[1] به دنيا آمد. كودكى و جوانى را در محله فهره اردستان گذراند. هنوز خانه ‏اى در كوچه «محمّد شاهان» به نام پير جمالى باقى است.

نام‏:

بيشتر تذكره‏ نويسان نامش را محمّد نوشته ‏اند. در رياض العارفين و مجمع الفصحاء و كشف الظّنون بدين نام خوانده شده است. بلوشه) tehcolB (در فهرست خويش او را فضل اللّه جمالى اردستانى دهلوى و تاريخ وفات او را سال 901 هجرى ياد كرده است.[2] سعيد نفيسى نيز در آثارش قول وى را آورده است.[3] مؤلّف طرايق الحقائق نامش‏را احمد ذكر كرده و چنين تعبير اشتباه به قول مؤلّف آتشكده اردستان از آنجا پيدا شده است كه در اردستان احمد ديوانه ‏اى بود كه شوريدگان ديگر را به طعن «احمد ديوانه» مى‏ خواندند. شوريدگى جمال الدّين محمّد در جوانى شايد چنين داورى را برانگيخته باشد كه وى را احمد ديوانه مى‏ خواندند.[4]

شجره ‏نامه ‏اى در طايفه محمّد شفيع اردستانى موجود است كه نام وى را محمّد ذكر كرده ‏اند. از سوى ديگر وجود كوچه محمّد شاهان در اردستان كه ارادتمندانش به نام او داده ‏اند نام محمّد را تأييد مى ‏كند.

خاندان پير جمال اهل علم و دين بودند و فرزند را به كسب علوم دينى فرا خواندند. وى به تحصيل علوم رسمى پرداخت و در ادب و ترسّل فارسى و عربى مهارت يافت و در علم حديث و فقه و فلسفه و عرفان و تفسير صاحب رأى و نظر گرديد.

شوريدگى درون و روح ناآرامش تنگناى اردستان و اصفهان را برنتابيد و به سفر و سياحت پرداخت و هرگز در يكجا آرام نداشت و به دنبال گمشده‏ اى مى‏گشت.

در مثنوى كنز الرموز گويد:

ز بهر دو گوش و دل هوشمند شدم تا به قبچاق و نهر خجند
خراسان و تبريز و روم و حلب‏ عراقين و هند و بلاد عرب‏
دويدم نديدم دل رازجو شنيد ار كسى گو به من بازگو

در قصيده‏اى به تركى زبان بودن خويش اشاره مى‏كند و در اشعار و نوشته‏ هايش گاه از واژگان تركى سود مى‏ جويد.

در قصيده‏اى به مطلع:

بيا سايل كنار بحر بنگر

گويد:

و گر تركى زبان خواهى چو من شو به خوارى رو بخارا يا به خاور

(ق- 12)

به زبان و ادبيات عرب تسلّط داشت در ميان مثنوى‏ها به نام رجز اشعارى به زبان عربى سروده و هرجا كه در بيتى يا مصراعى به زبان عربى استشهاد مى‏ كند بلافاصله‏ محتواى آن را به فارسى مى ‏سرايد يا به نثر برمى ‏گرداند. به گويش مادرى نيز ترانه‏ هايى دارد كه آن را پهلوى يا فهلويات مى‏ نامد و در نوشته‏ هاى خويش گاه به گويش بومى واژگان يا عباراتى ذكر مى‏كند كه مجموعه ‏اى از آن را به نام فهلويات يا اورامه در پايان ديوانش فراهم آورده‏ ام.

از بررسى نامه ‏هايش كه در كتاب مرآة الافراد آمده است چنين برمى ‏آيد كه وى دو فرزند داشته؛ يكى كمال الدّين محمّد و ديگرى عميد كه گاه او را عميد الملّة و الدّين خطاب مى‏ كند. كمال الدّين محمّد فرزندى به نام محمّد قاسم و نوه‏اى به نام حاج مهدى داشته است.[5]

تولد- وفات‏:

در كتاب مرآة الافراد كه آن را در سال 866 تأليف كرده است مى‏ گويد:

پنجاه سال است با اين مردم مبارزه مى‏ كنم … مى‏ توان تولّد وى را حدود سال 816 هجرى دانست و اين تاريخ مصادف است با نهمين سال سلطنت شاهرخ تيمورى (805- 850 ه.) اشارات تاريخى ديگر كه از وقايع زمان خويش دارد سال مذكور را تأييد مى‏ كند.

سال وفاتش را بيشتر تذكره‏ نويسان 879 هجرى نوشته ‏اند. مؤلّف كشف الظّنون سال تسع و سبعين و ثمانمائه را آورده. در فهرست آثار خطّى پراكنده وى و مؤلف الذّريعه درج 11 ص 10 سال مذكور را تأييد كرده‏اند. مؤلف اصول الفصول، به شهادت پير مرتضى على و پير جمال اردستانى اشاره مى‏كند و سال شهادت پير مرتضى را 870 ه.

و پير جمال را 879 ه. ذكر كرده است. فقط بلوشه در فهرست خويش سال 910 را پذيرفته و هيچ دليل و سندى ارائه نداده است.

وجود جدال پى‏ درپى ميان شيعه و سنّى كه تجلّى سياسى آن ميان قره‏قويونلو و آق‏قويونلو ديده مى‏ شود و جنگ شاه منصور (متوفّى 790 ه) با تركمانان، اين نظر را تأييد مى‏ كند كه ممكن است در جنگ و ستيز اين دو گروه و اين دو صوفى به شيعه به شهادت رسيده باشند. به سبب ستيز درازمدتى كه در هفدهم رمضان 920 ه به كشته شدن امير اويس بن محمّد نجيبا- از امراى وقت و از احفاد امير شمس الدّين محمّداردستانى- انجاميد، مردم محلّه «محال» كه سنّى بودند به مذهب تشيّع درآمدند و تشيّع، مذهب همه مردم اردستان شد.[6]

سال 879 ه سال وفات يا شهادت پير جمال است. او را در سوى چپ قبر پير مرتضى على در محله «فهره» قرب مسجد سفيد به خاك سپرده‏اند و بقعه آنان زيارتگاه ارادتمندان است.

پير جمال سياح:

كنجكاوى و شوريدگى، پير جمال را به جهانگردى كشاند و به بيشتر سرزمين‏هاى اسلامى و چين و هند سفر كرد. دليل سفرهاى خود را چنين مى‏داند:

چو موسى گاه در كوهم چو يونس گاه در دريا چو همراه تو در سيرم خرامانم به جان تو
ز ديوان سخت بيزارم از آن از خلق پنهانم‏ به ديوار من برآويزم سليمانم به جان تو

(ق- 20)

در مثنوى مصباح الارواح گويد: در كودكى به غربت افتادم، سير و سياحت مى‏ كردم تا به حجاز رسيدم به گرد كعبه مى‏ گشتم. به مصر مى ‏رود و از آنجا به ديار ديگر مى‏ شتابد. مى‏ گويد به هزار نامرد خدمت مى كنم تا مردى بجويم:

ز بهر دو گوش و دل هوشمند شدم تا به قبچاق و نهر خجند
خراسان و تبريز و روم و حلب‏ عراقين و هند و بلاد عرب‏
دويدم نديدم دل رازجو شنيد ار كسى گو به من بازگو

در مثنوى فتح الابواب گويد:

يك دو سالى قبل از اين رفتم به چين‏ تا بياموزم ز چين اسرار چين‏
تا بياموزم بدانم علم دين‏ باز گويم شرح آن حقّ اليقين‏
رو به چين و كاسه چينى ببين‏ كه به چندين ضرب مى‏گردد چنين‏

يا

با جمالى زدند با دم عشق‏ گه سوى روم و مصر و گه به دمشق‏
گه به شيراز و گاه در ليلاز[7] باز گويند راز با دمساز

در رساله نور على نور گويد:

از زمين ديار اردستان‏ اوفتادم به ملك تركستان‏
زان جمالى ز بوم اردستان‏ كرد پرواز سوى تركستان‏
تا كشد خارى از بخارى مست‏ تا كه از بود خود بشورد دست‏

سفرهايش مهاجرت‏هايى از خود به خود است. مى‏كوشد نه تنها به پختگى برسد، بلكه بتواند از بود خويش دست بشويد و به او ملحق شود.

شيراز در اشعار پير جمال:

شيراز در زمان پير جمال يكى از شهرهاى پررونق علم و دين بوده و از اهميّتى خاص برخوردار بوده است، هم به دليل نزديكى به حجاز و سفر به مكّه و هم به سبب وجود پيران عرفانى، اما پيرجمال با علاقه خاص از اين شهر سخن مى‏گويد و دليل آن شايد اعتقاد وى باشد كه بدان اشاره خواهد شد:

باز جمالى سفر آغاز كرد اى عجب ار عازم شيراز نيست‏

***

شيراز عزيز اى عزيزان محك است‏ آبش چو نبات و اصل خاكش نمك است‏
هركس كه در اين ديار فرزانه زيد قبله است و امام خالى از ريب و شك است‏

(ر- 169)

***

آيات عشق و عاشقى بشنو ز من گر صادقى‏ همچون جمالى در جهان در شأن شيراز آمده‏

(غزل- 268)

***

چون جمالى كمر عشق به جان بربنديم‏ پشت بر نيك و بد و روى به شيراز كنيم‏

(غزل- 213)

انگورك مثقالى گر سركه شود كلّى‏ شيراز روم خود را در گلشكر اندازم‏

(غزل- 144)

كو نسيمى كه دل مرده از او زنده شود اى جمالى مگر از جانب شيراز آيد

(م، ص 96)

جمالى خورده رود نيل و تشنه‏ هواى ركنى شيراز كرده‏

(م، 105)

تحول درونى‏

در مثنوى احكام المحبين چگونگى تحول درونى خويش را چنين بيان مى‏ كند:

«اى عزيز شب سيزدهم ماه رجب المرجّب سنه ثمان و ستين و ثمانمائه، صحبتى دست داد كه جمعيت دل بود حسن حقيقى مجال يافت، و قامت رعنا به ديده شاهد باز قديم نمود، پرتو آن در تجلّى اهل صحبت اثر كرد و ساقى دوران چون روى اتّحاد ديد، جاى ديگر مزيد فرمود. پس مطربان نيمه مست به مدد ساقى دور، به ترنّم درآمدند و بيت حضرت سيّد بازار عشق و بلبل خوش‏نواى گلزار ذوق شيخ سعدى- عليه السّلام- با شورى عظيم به ادايى خوب و به اصولى خوش بخواندند و بيت آن شيخ نمكين اين بود:

مهروى بپوشاند خورشيد خجل گردد گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت‏
گفتم كه نياويزم با مار سر زلفت‏ بيچاره فروماندم پيش لب ضحّاكت‏

آشوب زلف پريشان دلبر چالاك در خاطر اين فقير كه اسير كمند آن ماه بى‏نشان است لحظه‏ به ‏لحظه جلوه رنگارنگ مى‏ كرد تا شب ديگر درآمد كه شب جمعه بود، بي خود در خود از خود آوازى شنيدم كه به سبب آن آواز، جان و دلم به رقص درآمدند و جمعيّت الفاظ صدا اين بود: قل الحمد لله الحىّ القيوم، القادر بالفرد، الكريم الذى خلق الانسان بنور محبته. چون اين امر بشنيدم ياد گرفتم و تكرار مى‏ كردم ناگاه به خواب رفتم، در مقابل خود ليلى‏ رويى، شيرين‏ گويى، محمّدبويى، احمدخويى ديدم كه فرمود: مگو بنور محبته بگو بنظر محبته.[8]

در مثنوى مصباح الارواح نيز گويد: در كودكى به غربت افتادم، سير و سياحت مى‏ كردم تابه حجاز رسيدم بر گرد كعبه مى‏ گشتم پيرمردى مرا از طواف بازداشت و به مصلّاى ابراهيم برد و رازهايى به من بازگفت:

گفت با من كاى فقير بينوا سود ندهد گفت‏وگو در راه ما
پير پيدا كن اگر مرد رهى‏ كاندرين ره درنمى‏گنجد صفا

از مكّه به مصر مى‏ رود، بانويى از اهل طريقت او را به قم رهبرى مى‏ كند در جست‏جوهايش به اردستان مى‏ رسد و ساربانى كه در كعبه ديده بود او را به پير مرتضى اردستانى رهبرى مى‏ كند و پير جمال پس از آزمون‏هاى سخت، دل بدو مى ‏سپارد و خرقه مى‏ ستاند و به ارشاد مى‏ پردازد:

تا بديدم روى خوب مرتضى‏ يافتم آرام از آن باب صفا

شايد اين رباعى مصداق حالش باشد كه مى ‏گويد:

از هشتصد و شصت و چهار بگذشت كه باز از پرده برون افتاد مجموعه راز
جز جان امير نيست واقف ز فقير يعنى كه ز شمع پرس اين سوز و گداز

(ر- 124)

بازتاب اوضاع سياسى در آثار پيرجمال‏

دوران زندگى پيرجمال مصادف است با دوران جدال خانوادگى تيموريان. شاهرخ تيمورى (807- 850 ه) پسر چهارم تيمور است كه بعد از پدر به حكومت رسيد. او را نخست «ماردين شاه» و بعد «جهانشاه» خواندند. بعد از مرگ تيمور و گزينش پيرمحمّد و خليل سلطان دودستگى ميان بازماندگان تيمور آغاز گشت. بخش غربى كه شامل امارات عربى و عراق و الجزيره و ارمنستان بود در اختيار جلال الدّين ميران شاه و پسرانش ابو بكر و عمر قرار گرفت جلال الدّين در برابر آل جلاير و تركمانان قره‏قويونلو شكست خورد.

در بخش شرقى كه شامل خراسان و ماوراءالنّهر (فرارود) و نواحى اطراف بود وى به سرعت گرگان و سيستان و كرمان و فارس و عراق را به تصرّف درآورد و به انتقام كشته شدن برادرش ميران شاه به دست تركمانان قره‏قويونلو، در سال 823 به آذربايجان رفت.

با مرگ شاهرخ فرزندان وى را به نام اسكندر و جهانشاه به اطاعت آورد و حكومت آذربايجان را به جهانشاه واگذاشت، امّا جهانشاه به نواحى اطراف حمله كرد. سلطانيه را گرفت شاهرخ به دفع او پرداخت و جهانشاه نزد برادرش به بغداد گريخت.

جهانشاه‏[9] سومين تركمان قراقويونلو جهانشاه پادشاهى هنرپرور و شعردوست بود و به صوفيان توجه داشت و شبها به شب‏زنده‏دارى مشغول بود. به او لقب شب‏پرّه داده بودند. او از اطاعت تيموريان سرپيچى كرد و همو به اصفهان حمله برد و شهر را به آب بست. غارت اصفهان به سال 856 ه اتّفاق افتاد. شهرى كه به گفته پيرجمال از شهر سبا معمورتر بود. پيرجمال تأثر خود را چنين بيان مى‏كند:

دل در غم دلدارى مانند صفاهان شد سرگشته و ويران شد ويران و پريشان شد

در جاى ديگر گويد:

بيا سائل كنار بحر بنگر كه تا ريزم به پيشت درّ و گوهر
كه آب انداخت اندر شهر اى دوست؟ كه آتش زد در آن محراب و منبر؟
تو در قهر جهان‏شاهى شب و روز تو در شاه جهان‏بين اى برادر
عراق ارچه به طاعت مى‏فزودند ولى سرشان نبد همراه با سر
اهالى و موالى و مشايخ‏ همه مغرور و سركش چون سكندر

(ق- 20)

در رساله چهل و سوم مرآة الافراد دراين‏ باره گويد:

«چون مردم عراق هماى ولايت او (پيرمرتضى على اصفهانى) از عالم هدايت سايه بر سر عالميان گسترانيد، شفقت به جانب عراق بيشتر داشت و اصفهان از شهر سبا معمورتر گشت، چون حضرت پير را نشناختند و بى ‏ادبانه با او زيست كردند، حق تعالى در دل سلطان وقت انداخت و كرد آنچه نكرد».[10]

جهانشاه در سال 852 ه بر خراسان تسلط يافت، او به دليل شورش فرزندش حسن‏على در آذربايجان، خراسان را رها كرد و به آذربايجان بازگشت. چند سال بعد نيز ابو الفتح معروف به پير بوداق خان سركشى آغاز كرد. چندى در بغداد حكومت داشت به شيراز حمله كرد و آنجا را متصرّف شد.[11]

پير بوداق در سال 828 ه براى تأديب مشعشعيان و نيز عموزاده خود مأموريت‏ بغداد يافته بود، ولى موفّقيتى به دست نياورده بود و فعّاليّت مشعشعيان در شمال آذربايجان و اران گسترش يافت. جهانشاه خطر نفوذ اعتقاد تشيّع را در ميان تركمانان احساس كرده بود و تصميم گرفت آن را سركوب كند و هم شيخ جنيد را اخراج نمايد، اما تلاش‏هاى او نه تنها به نتيجه نرسيد، بلكه مشعشعيان با پيوستن به الوند ميرزا بيش از پيش نيرومند شدند و نزد اوزون حسن قويونلو رفتند. مى‏توان سال 821 ه را سال پايه‏ريزى سياسى تشيّع به حساب آورد.[12]

جهانشاه وقتى به بغداد رفت در جنگى پير بوداق خان را مغلوب كرد و پسر در آن جنگ كشته شد. پيرجمال در مثنوى محبوب القلوب گويد:

همچو آن شه كز پى افساد شد بهر قتل پور در بغداد شد
چون‏كه ره سوى ولى نعمت نَبُرد وقت مردن جز غم و حسرت نبرد

در مثنوى فتح الابواب نيز گويد:

گر ندارى باور اين مهر و نشان‏ درنگر اندر سلاطين زمان‏
كه چگونه پست و محتاجند و زار پير در بغداد و در گرد و غبار
آن پسر دربند و محتاج دهان‏ هم پدر بى‏بند گشته چون كمان‏

در كنز الرّموز گويد:

كه سلطان مظفّر ابو نصر خان‏ ز بو الفتحش آمد كليد جهان‏
جمالى به اميد جام صبوح‏ روان كن دو حرف از ميان فتوح‏
كه بو الفتح من پير بوداق خان‏ ابر فكر فتح است و سير جهان‏

در رباعى زير گويد:

شاهى است عجب جوان و اسمش پير است‏ زيرا كه محيط و حافظ تدبير است‏
تقدير شود چو پير زد مهر بر او زان‏رو كه ازل نقوش امر پير است‏

(ر- 38)

با قدرت يافتن اوزون حسن، در اواخر سال 871 ه، جهانشاه در صدد جنگ با وى‏برآمد. چون زمستان سختى در بغداد پديد آمد سربازان را مرخّص كرد. اوزون حسن با بهره‏گيرى از فرصت به بغداد تاخت و جهانشاه را به سال 872 ه. مغلوب كرد. جهانشاه در جنگ كشته شد و جسد او را در تبريز به خاك سپردند.[13]

در مثنوى محبوب القلوب بدين نكته اشاره مى‏كند و گويد:

برخلاف آن حقيقى نام فاش‏ اى شه ايّام خود مى‏كن معاش‏
دستگير او نشد گنج و سپاه‏ گشت اندر برف و يخ رويش سياه‏

اوزون حسن از سال 873 تا 908 ه در نواحى غرب ايران حكمروايى داشت. او كه از تركمانان آق‏قويونلو بود به غلات شيعه دلبستگى نشان مى‏ داد. علاقه پيرجمال در قصيده زير به اوزون حسن ديده مى‏ شود:

شد باده مفت در جام حسن‏ زان سكّه و خطبه شد ابر نام حسن‏
از مسكنت و صبر و تحمّل اى دل‏ اين كوس فرح زدند بر بام حسن‏
ايّام زمان خرّم و خندانست از آن‏ ساقى حسن است و باده و جام حسن‏
خوش‏حال زمانى كه حسن شاه بود تا نيك شود بدى ز اكرام حسن‏
چون خلق صور موافق باطن شد زان گشت حسن خبير اعلام حسن‏
وان شاه خراسان كه زبان و دل او يكرنگ نبود پيش پيغام حسن‏
چون سرور تبريزى بس غافل و مست‏ بى‏واسطه حق فكند در دام حسن‏
آن ماه كه از برج محبّت سر زد روشن شد ازو مهر و درو بام حسن‏
كردى ز كف دُلدل آن شاه همه‏ اسپاه عيان نمود و شد رام حسن‏
اى آنكه شدى ز جام دولت سرخوش‏ بدمست مشو بدين قدم كام حسن‏
آزار مكن مهل كه آزار كنند از مستى و زور باده و جام حسن‏
در باطن سلطنت بى‏قدر و بهاست‏ تا شام نگهدار رخ بام حسن‏
گر يك نفس آگاه نباشى اى شاه‏ در حال دگرگون شود اين نام حسن‏
با كس چو وفا نكرد اين شعله ذات‏ خوش‏تر ز دعا شنو تو دشنام حسن‏
يعنى كه مَرَم ز نصح مردان عليم‏ در آيت تلخ بين تو الهام حسن‏
اين نصح غريب است و اشارات حبيب‏ رحم است و كرم ز بهر اتمام حسن‏
خالى است دل جمالى از خوف و طمع‏ تا ظن نبرى كه خواهد انعام حسن‏
در ملك محمّد است و بر خوان على‏ زنده ز دم حسين و اكرام حسن‏

(ق- 19)

پيرجمال اردستانى در اين قصيده با تكيه بر اعتقاد خويش زبان نصيحت بر اوزن‏حسن گشاده و او را از بى ‏عدالتى و زورمدارى برحذر مى‏دارد. پير بوداق خان امير تركمانان از طايفه قراقويونلو فرزند جهانشاه كه از طرف پدر در بغداد حكومت داشت در سال 869 ه بر پدر شوريد، ولى جهانشاه به دفع او پرداخت. پير بوداق از راه عراق به شيراز آمد، پيرجمال او را كه در تأديب مشعشعيان و عموزاده خود ناموفّق بود ستوده است.

در فتح الابواب از ملاقاتش با الغ‏بيك بن شاهرخ در سمرقند ياد مى‏ كند. الغ‏بيك به دست پسرش عبد اللطيف كشته شد (853 ه) و اين ملاقات مى‏بايد پيش از سال 853 ه اتّفاق افتاده باشد.[14]

نكته ديگرى كه ذكر آن از نظر اوضاع سياسى زمان پيرجمال اهميّت دارد، اشاره به واگذارى مراتع زيادى از جمله چاه بابا كوه و چاه بابا باباچاله و مرتع باغ شهراب اردستان به جماعتى از اعراب نجد و خابور به سرپرستى شيخ منصور كور از اعراب بنى عامر و شيخ سرخان از اعراب خابورى است. هنگامى كه امير تيمور به عنوان خونخواهى سيدالشّهدا با اهل شام و خاصّه بنى اميّه مبارزه مى‏كرد، آنان بدو كمك فراوان كردند و امير تيمور پس از پيكار آنان را به ايران آورد و طى فرمانى ايشان را در اردستان مستقر ساخت، به قول مؤلف آتشكده اردستان اين فرمان هنوز در خانواده بنى عامر باقى است.[15]

در هفدهم رمضان 920 ه. نيز جنگ سختى ميان شيعه و سنّى درگرفت و مردم محال كه همگى سنى بودند به مذهب تشيّع درآمدند و جدال هميشگى اين دو فرقه در اردستان ازميان رفت.

بازتاب تشيّع در آثار پيرجمال‏

مذهب دربار شاهرخ تيمورى مذهب اهل سنّت بود و فرقه نقشبنديه از رونق خاصى برخوردار بود، شاهرخ نيز بدان دلبستگى نشان مى‏داد. اكثر مردم سنّى بودند، حتى سنّى‏تر از كشورهاى مصر و عراق، امّا در كنار اين اكثريت از دوره خلفا و تركان و تركمانان تفكّرى پويا و ستم ‏ستيز جارى بود كه بر دو اصل عدالت و امامت بر بستر نور و عصمت راه خويش را ادامه مى‏داد. اين تفكّر شيعى و پويا خود را در دو سو نشان داد. يكى در سوى فرهنگ عرفانى، و سوى ديگر با قيام‏هايى چون اسماعيلى، سربدارى، حيدرى و مشعشعى، امّا عرفان شيعى به دليل فشارهاى توانمند حكومت و گروههاى وابسته، به رمز و راز سخن گفت و خواه‏ناخواه در پرده ابهام باقى ماند.

«در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجرى تفكر اعتزالى به افول گراييد و كلام اشعرى تقريبا بلامنازع بر مراكز درس و بحث تسلّط يافته بود. تضاد ميان مكتب صحو و سكر كه از مشخصه صوفيان زمان بود داستان ديگرى بود. به اين ترتيب در پس قلمرو فلسفه تشيّع فرصت‏هاى تازه‏اى پديد آمد و آثار عرفانى تأليف شد. شوق پرشور توأم با آزادى و قدرت كه مبتنى بر اصول شيعى بود در آثار صوفيه پديد آمد. در دوره تيمورى اين نوع تصوّف كه خود جزئى از اسلام سنتى است با حمايت حديث كه از بنيادهاى معارف اسلامى است، تجلى يافت. آثار پيرجمال اردستانى را نمونه‏اى از اين ادبيات عرفانى مى‏توان شناخت.»[16]

راه و رسم قلندرى كه پس از فتيان و جوانمردان و جولقى‏ها ادامه يافت و به موجى اعتراض خشونت‏آميز بدل نشد، نمونه ديگرى از نشانه‏هاى فرهنگى بود كه در درون اجتماع شكل مى‏گرفت. عيّاران كه براى شكستن حدّ و حصر بى‏عدالتى قد برافراشته بودند مقارن حمله مغول در خراسان و هند و آسياى صغير پراكنده بودند و شيخ جمال الدّين ساوجى با سامان بخشيدن راه و رسم آنان نيروى تازه‏اى فراهم ساخت و اينان گروهى بودند كه از خانقاه و مدرسه سرخوردگى يافته بودند و مى‏خواستند با تجديد سازمانى به كوشش تازه‏اى دست زنند.

«در قرن هشتم و نهم راه و رسم قلندرى رواج يافت و فرقه حيدرى رونق خاصى داشت و همه به قطب الدّين حيدر زاوه‏اى منسوب‏اند و زاوه نام تربت حيدرى در خراسان است و به ابن بطوطه هم زاوه را به عنوان شهر حيدرى مى‏شناسد و در مسافرت خويش به خراسان قبر وى را زيارت كرده است، احوال اين قطب الدّين حيدر با كسى كه در دوره صفوى در برابر نعمت اللهى قرار داشته تفاوت دارد.»[17]

هرچند تجاوز تدريجى حكّام وقت به جريان‏هاى اصيل صوفيانه آنها را به بيراهه كشاند و يا بعضى در چهارچوب مكتب خويش از راه و روش پويا كنار ماندند، ولى برخلاف صوفيان ضدّ تصوّف كه به قدرت گراييدند كسانى بودند كه راه خويش را ادامه دادند و از تلاش بازنايستادند.

بازتاب جامى در برابر پيرجمال و ملاقات آنان در بغداد مى‏ تواند نشانه‏اى از چنين جدال درون جامعه باشد كه در فصل‏هاى بعد بدان اشاره خواهد شد.

خميرمايه تصوّف پيرجمال تشيّع است كه گاه رنگ غلوّ به خود مى‏گيرد. در هداية المعرفة گويد: نكاح سرور اوليا و امام الموحدين على مرتضى- كرّم اللّه وجهه- و مقصودات و كيفيت آنكه عصمت و نور نبوّت در فاطمه زهرا (ع) پنهان شد، و اين‏قدر بدان كه نور نبوّت و عصمت نسبا و جسما در ذريّه فاطمه منتشر شد در مثنوى نهايت الحكمة گويد:

زهرا رخ ارض و سما حُسن حسن بحر صفا جوهر حسين كربلا دل احمد موسى الرّضا

(نعت 18)

مصطفى چون آسمان، آدم زمين‏ مصطفى درياى جوهرآفرين‏
مصطفى اصل است بى‏رووريا مصطفى جان است و باقى دست و پا
مصطفى عرش است و باقى ابر و ميغ‏ مصطفى حمله است و باقى دست و تيغ‏

بدان كه هيچ صورتى محفوظتر از حضرت محمّد (ص) نيست و هيچ كلامى جامع‏تر از قرآن نيست و بدان كه محمّد اصل كائنات است و كونين از پرتو آن حضرت.

در ترجيع‏ بندى به مطلع:

ساقى از آن باده گلگون بيار جز غم ليلى بر مجنون ميار

بيت برگردان تمام بندها چنين است.

يار هويداى قديمى على است‏ دامن او گير كه شاه غنى است‏

يا:

اى مؤمن موحّد سر نه به پاى حيدر بى‏شك رضاى حق بين اندر رضاى حيدر

(غزل- 104)

در قصيده‏اى به مطلع:

يار طلب دلا اگر مست شراب كوثرى‏ خرقه بسوز و جان فشان گر تو حريف دلبرى‏

گويد:

باغ وجودم اى على از تو شكفت همچو گل‏ نيست شكى در اين سخن خواجه چو شهر و تو درى …
چاره بى‏كسان على مونس بيدلان على‏ صاحب جسم و جان على ساير ماه و مشترى …
هركه درت درآيد او مه ز فلك ربايد او قابض نقد جان شود گنج‏شناس و جوهرى …
جان جمالى از على دور مبين ز احولى‏ زانكه به دور هر ولى شاه كند سكندرى …

(ق- 24)

در غزل زير از غاليون سخن گويد:

بنده شاهيم و على شاه ماست‏ قبله دين روى على شاه ماست‏
حاصل تنزيل و احاديث و ذكر هست اشارت كه على شاه ماست‏
رفتن معراج محمّد ز چيست‏ تا تو بدانى كه على شاه ماست‏
ارض و سما عرش و ملك نار و نور داده گواهى كه على شاه ماست‏
جام مى و چنگ و دف و عود و ناى‏ جمله در افغان كه على شاه ماست‏

(غزل- 24)

آغاز محمّد است و انجام على‏ انعام محمّد است و اكرام على‏
مقصود محمّد است و مشهود على‏ موجود محمّد است و معهود على‏

(ر- 262)

شخصيت امام حسين (ع) و واقعه كربلا مورد علاقه پيرجمال است و بر آن عقيده است كه عشق جز كربلا وطن ندارد و گويد:

عشق و ليكن وطنش كربلاست‏ هركه حسينى است بلاكش بود

در رساله صد و شصت و پنجم مرآة الافراد ضمن بيان واقعه‏اى خاص در محرم 877 ه درباره حضرت حسين (ع) چنين گويد:

«راهگذارى چون امام المقتولين و سيّد الفقراء حسين بن على المرتضى كه در كربلا هيچ فراموش نبود تا به علم خود رسيد كه عالم وصل است».[18]

در قصيده‏اى به مطلع:

خيز اى پسر در خويشتن بيزار شو بيزار شو رسوا شو اندر عاشقى و ز عشق برخوردار شو

گويد:

بيزار شو بيزار شو همچون حسين از ملك دون‏ وانگه بيا در كربلا خونخوار شو خونخوار شو

(ق- 21)

در ترجيع‏بندى به مطلع:

ساقى از آن باده گلگون بيار جز غم ليلى بر مجنون ميار

دربند دهم گويد:

دل كه در او مهر پيمبر بود مخزن گنجينه حيدر بود
حبّ على در دل هركس كه هست‏ در همه خرگاه مظفّر بود
عشق و ليكن وطنش كربلاست‏ هركه حسينى است بلاخور بود

(ترجيع 2)

زهرا رخ ارض و سما حُسن حسن بحر صفا جوهر حسين كربلا دل احمد موسى الرّضا

(نعت 18)

پيرجمال در يكى از سلسله پيران خويش به معروف كرخى مى‏رسد[19]. سلسله معروفيه را ام السلاسل نامند و معروف كرخى از دست ثامن الائمه على بن موسى الرضا (ع) خرقه گرفته است. اين ارادت به امام هشتم و پدرش در آثار پيرجمال به نوعى رمز گونه ديده مى‏شود.

اشاراتى به احمد موسى الرّضا فرزند امام موسى كاظم (ع)، توجّه وى را به فرقه احمديّه نشان مى‏دهد. احمد بن موسى بن جعفر معروف به شاه چراغ و سيّد السّادات است.

پدر وى امام موسى كاظم (ع) پس از امام رضا (ع) او را از ديگر فرزندان عزيزتر داشتى، چنانكه ضيعه معروف به يسيريه را بدو بخشيده بود و همواره بيست تن از حشم خويش را به خدمت وى گماشته بود.

احمد كثير الصّلاة و با ورع و قانع و ثقه بود، وى و محمّد بن موسى و حمزة بن موسى از يك مادر بودند. خوارزمى در كتاب مفاتيح العلوم گويد كه فرقه احمديّه از فرق شيعه بدو منسوب‏اند و پس از موسى بن جعفر احمد را امام مى‏دانند و قبر وى و برادرش به شيراز در مزارى به نام شاه‏چراغ و سيّد السّادات واقع است و سيّد السّادات نيز لقبى باشد كه شيرازيان به احمد داده‏اند[20]

جمالى در قصيده‏اى كه در منقبت اهل بيت (ع) سروده گويد:

ارواح عالم مصطفى مقدار آدم مرتضى‏ جان جهان آل عبا دل احمد موسى الرّضا

كه تا پايان قصيده ضمن منقبت ائمه دوازده‏گانه، احمد را دل اهل بيت مى‏خواند:

جان جمالى اين جلى ديد از محمّد از على‏ برخوان به جان گر همدلى دل احمد موسى الرّضا

(ق ن- 18)

در باب مهدى نيز به هفتمين اشاره مى‏كند:

او ز قعر هفتمين درّ ثمين‏ آورد در عرصه روى زمين‏
بى‏شك و بى‏شبهه آن ترك خطا فاش باشد فاش ز آل مصطفى‏

(فتح الابواب)

هفت نبى دانست اندر هفت روز چشم بگشا تا نمايم اين رموز

رمز عدد هفت و هفتمين توجه به اعتقاد احمديّه قابل تأمّل و بررسى است.

توجهى كه پيرجمال در آثارش به شيراز دارد و آن را قبله مى‏خواند و قنّاد شكرشناس را در شيراز مى‏جويد خود مؤيد نكته‏اى است كه گذشت:

آيات عشق و عاشقى بشنو ز من گر عاشقى‏ همچون جمالى در جهان در شأن شيراز آمده‏

(غزل 213)

در هداية المعرفة گويد:

بشنو اين نقل صحيح بى‏ريا كه شه شاهان على موسى الرّضا
نور عصمت خواست تا بيرون كند تا در اقليم جهان جولان كند
آن نصيب مهدى آخر زمان است‏ آن و اين و اين و آن درهم نهانست‏

*** چون فقير از امير عشق غنى است چه غم از مبتلاى شيرازيم‏

(غزل 164)

ابروش به پيچ و ديده‏اش غمّاز است‏ آن بر سر قهر و اين به عشوه و ناز است‏
در مصر شكر چو خاك بى‏قيمت و خوار قنّاد شكرشناس در شيراز است‏

(69)

پيرجمال قلندر:

در دل هوس كيش قلندر دارم‏ پنهان چه كنم پرده ز رو بردارم‏

مصباح الأرواح، ج‏1، ص: 26

آيين قلندرى و آيين قمار چون حيدرى از دولت حيدر دارم‏

(ر- 180)

در قرن هشتم و نهم راه و رسم قلندرى و جولقى كه بر مبارزات عيّاران و فتيان و جوانمردان تكيه داشت، رونق گرفت و مقبوليت عام يافت و قلندران حيدرى منسوب به قطب الدّين حيدر زاوه‏اى از قدرت بيشترى برخوردار بودند. اينان با تكيه بر مكتب تشيّع در ميان طبقات دهقان و زحمتكش محبوبيت يافتند و چنانكه گذشت نهضت مشعشعيان و قدرت آق‏قويونلو و حكومت اوزون حسن پايه سياسى تشيّع را بنا نهاد و غاليون شيعى در آن دوره مورد توجّه قرار گرفتند.

پيرجمال در يكى از سلسله‏هاى اسناد خرقه به فخر الدّين عراقى مى‏رسد و رنگ قلندرى كه در آثار وى ديده مى‏شود. شايد از تأثير طريقه فخر الدين عراقى هم باشد[21] اشاره‏اى در مثنوى فتح الابواب به عراقى دارد و گويد:

جان مشتاقت شود پاك از نفاق‏ همچو آن پير مغان شيخ عراق‏

رفتار حلّاج را قلندرانه مى‏داند مى‏گويد: «تا قلندروار و عيّاروار چون منصور بر سر دار نيايى فهم اين سخن نكنى و تا غريب‏آسا بر سر چهارسوى فنا پوستى بر دوش خود نبندى در ذات اين اسرار بازار عاشقان راه نيابى».[22]

در بسيارى از اشعارش از آداب و رسوم و رفتار قلندران سخن گفته است: چون پوست بر دوش بستن، درّ در گوش كردن، گيسو بافتن، عريان زيستن، گلبانگ زدن، ناقوس قلندرى داشتن …

اين حكايت همچو درّ در گوش كن‏ تلخ باشد فاش گو خوش گوش كن‏

***

كان سرّ خويش كردمتان يقين‏ زان شد اندر گوشتان درّ ثمين‏
نور احمد از جبينش تافتى‏ گيسويى از بهر صيد او بافتى‏

***

تُف بر سر و رويش آنكه از عشق بخست‏ از بهر قبول عام در كنج نشست‏
ناقوس قلندرى به ناموس فروخت‏ ميخانه به خصم داد و پيمانه شكست‏

(ر- 52)

نه هركه برهنه شد قلندر گويند يا گرد جهان دود سكندر گويند
با اسم قلندر و سكندر چه عجب‏ هم چوب تراشند و به خنجر گويند

(ر- 361)

عريان شوم و خوى قلندر گيرم‏ تا همچو خليل خوى آذر گيرم‏
با ترك قلندر قدح باده خورم‏ تا هستى و بود خود زره برگيرم‏

(ر- 196)

عبد الواسع باخرزى در كتاب مقامات جامى از قلندران پيرجمال چنين وصف مى‏كند: … «چون درويش و اصحابش در لباس مرتّب از پشم شتر به سر مى‏بردند».[23]

و مولانا فخر الدين على صفى در لطائف الطّوايف گويد: وى (پير جمال شيخى معظم و معتقد فيه) اكثر خواصّ و عوام و پوستين او و مريدان از سر تا به پاى همه پشم شتر بود»[24]

پير جمال قلندر با توجّه به اصل سفر و غربت هرگز آرام نداشت و پيوسته با ياران و مريدان كوچ مى‏كرد در كتاب مرآة الافراد گويد: مقصود آنكه اين فقير با درويشان به خاك‏نشينان عراق رسيدند و بگذشتند و كوچ اين فقير هنوز در اصفهان ساكن است.

در رباعى ديگر گويد:

داناى اصول جمله درويشانند سلطان و حشم فقير درويشانند
آرى چه كنم كه ابلهان پندارند با پرچم طاس و خرقه درويشانند

(ر- 107)

پيرجمال و سماع:

قد لسعت حيّة الهوى كبدى‏ فلا طبيب لها و لا راق‏
الا الحبيب الذى شغفت به‏ فعنده رقيتى و ترياقى‏

در مقدمه مثنوى فتح الابواب گويد:

«انس رضى اللّه عنه قال كنّا عند رسول اللّه عليه و على آله و سلّم، اذا انزل عليه جبرئيل (ع) فقال:

يا رسول اللّه: انّ فقراء امّتك يدخلون الجنّة قبل الاغنياء، بنصف يوم و هو خمسمائة عام، ففرح رسول (ص) و قال: أ فيكم من ينشدنا فقال بدوى: نعم، يا رسول اللّه. فقال:

هات. فأنشد شعرا فتواجد رسول اللّه (ص) و تواجد الاصحاب معه حتى سقط رداؤه عن منكبيه فلما فرغوا آوى كل واحد الى مكانه. قال معاوية بن ابى سفيان ما احسن لعبكم يا رسول اللّه. فقال مه يا معاوية: ليس بكريم من لم يهتزّ عند سماع ذكر الحبيب. ثمّ قسّم رداء رسول اللّه (ص) بين من حاضر هم باربعمائة قطعة.

برگردان: انس بن مالك (رضى) روايت كند كه ما نزد پيغمبر بوديم (ص). ناگاه جبرئيل (ع) بر آن حضرت فرود آمد. و گفت: كه اى فرستاده خدا به درستى كه درويشان امّت تو پيش از توانگران به نيمروز آن جهان به بهشت خواهند رفت و آن نيمروز پانصد سال اين جهان باشد. پس حضرت پيغمبر (ص) از اين خبر شادمان شد و فرمود با حاضران مجلس كه آيا در ميان شما هيچ‏كس هست كه شعرى از براى ما بخواند؟ پس باديه‏ نشينى گفت: يا رسول اللّه من مى‏ توانم، حضرت مصطفى (ص) فرمود: بخوان پس آن باديه‏ نشين اين دو بيت بخواند:

«به درستى كه گزيده است مار عشق جگر مرا و هيچ طبيبى نيست كه درمان آن تواند كرد و هيچ فسونگرى نيست كه افسون بر آن بخواند تا آن تسكين يابد مگر آن حبيبى كه من گرفتار عشق اويم كه نزد اوست افسون و ترياق من به غير از وصل او درد عشق مرا هيچ دوا نيست».

پس حضرت مصطفى (ص) چون اين دو بيت بشنيد گريه بر آن حضرت دست داد و جسم مبارك آن حضرت به جنبش درآمد و برخاست و اصحاب با آن حضرت برخاستند و به جنبش درآمدند و چندان بدن مبارك آن حضرت حركت كرد كه ردا از دوشش بيفتاد. پس چون از تواجد فارغ گشت هركسى باز جاى خود رفت و بنشست و معاويه پسر ابو سفيان گفت خوش‏بازيى كردى يا رسول اللّه. پس حضرت مصطفى (ص) فرمود كه رها كن اين فكر و خاموش شو اى معاويه كه اين نه بازى بود كه ما كرديم. نه كريم باشد كسى كه ياد حبيب كنند و او خوشوقت نشود و از جاى خود نجنبد. بعد از آن‏ ردا به چهارصد پاره كردند به عدد حاضران مجلس و هريكى را پاره‏اى از آن بدادند.

در قرن نهم تضاد عمده بين مكتب صحو و مكتب سكر كه از مشخّصه صوفيان عصر بود بيشتر ديده مى‏شود. سكر كه غلبه محبت خداى تعالى است تا آنجا كه دوستدار حق از خود بيخود شود و صحو عبارت است از وصول به مراد با حضور قلب و هوشيارى.

سكر مذهب بايزيد بسطامى و صحو مذهب جنيد بغدادى است.

طرفداران سكر گويند: طى طريق كمال و وصول به بارگاه جلال جز با شور و شوق روى نمى‏دهد، هوشيارى و اعتدال كندى مى‏آورد و سالك ملول مى‏گردد.

سماع كه از جمله آداب و رسوم صوفيان است مورد توجه عرفا قرار داشته و هريك به نوعى آن را تعبير و تفسير كرده‏اند. مؤلّف كشف المحجوب هجويرى فصلى بدان اختصاص داده و آن را مقبول و مستدل ساخته است.[25] امام محمّد غزالى نيز در كيمياى سعادت به تحليل آن پرداخته و حدّ و مرز آن را مشخّص كرده است.

پيروان طريقه مولوى كه يكى از مهم‏ترين طريقه‏هاى تصوّف ايران و منسوب به مولانا جلال الدّين بلخى شاعر و متفكّر بزرگ ايرانى است، به سماع اهميت بسيار مى‏دهند و اروپاييان به ايشان «درويشان چرخ‏زن» يا «درويشان رقصنده» گفته‏اند و بدان جهت است كه در حال ذكر و سماع پاى راست خود را بر زمين استوار مى‏كنند و به بانگ سازهاى مختلف پيكر خويش را گرد آن مى‏گردانند و دست‏افشانى مى‏كنند. گفته‏اند كه اين روش را مولانا خود بدانها تلقين كرده است.[26]

از بررسى اوزان غزليات مولانا جلال الدّين برمى‏آيد كه بيشتر آنها را براى پاى‏كوبى و دست‏افشانى سروده است، زيرا كه بيشتر آنها وزن‏هاى مسدّس و مثمّن و حالت مقطّع ضربى دارد و بسيارى از آنها را تقطيع كرده است تا آهنگ پاى‏كوبى و دست‏افشانى را نشان دهد.[27]

سعدى در بوستان گويد:

چو شوريدگان مى‏پرستى كنند به آواز دولاب مستى كنند
به چرخ اندر آيند دولاب‏وار چو دولاب بر خود بگريند زار
به تسليم سر در گريبان كنند چو طاقت نماند گريبان درند
مكن عيب درويش مدهوش مست‏ كه فرصت در آن مى‏زند پا و دست‏[28]

از سخنان پيرجمال چنين برمى‏ آيد كه در مجالس سماع زمان وى، شعر سعدى مورد توجه اهل سماع بوده است. وى با اشاره به يكى از مجالس سماع گويد كه بيت آن شيخ سعدى نمكين را كه مطربان با شورى عظيم و به ادايى خوب و اصولى خوش بخواندند دگرگون گرديد و ابيات سعدى چنين است:

مهروى بپوشاند خورشيد خجل گردد گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت‏
گفتم كه بياويزم با مار سر زلفت‏ بيچاره فروماندم پيش لب ضحّاكت‏

در مثنوى قدرت‏نامه در باب سماع و شوريدگى آن گويد: اى مشتاق كرشمه‏ هاى عشق و اى بصير عشوه هاى حسن و اى واله شيوه‏ هاى جديد، گوش به اين ترنّم دار تا بدانى كه عياشان خرابات محبّت چه لذّت‏ها مى‏يابند تا جسمشان با روح موافق مى‏ شود و در سماع مى‏آيند و جلوه‏ها مى ‏نمايند و گاه معشوق عاشق مى‏ شود و گاه عاشق معشوق.

هركس كه خبردار اين لذات شود از طمطراق در عالم بپرهيزد و خود را بر حلقه در خرابات درآويزد و باز با خلق دو عالم بياميزد. اين غزل بخوان تا بدانى كه‏ تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ‏ چه معنى دارد و موتوا قبل ان تموتوا چه حياتى خوش است.

صلّى اللّه على حبيب محمّد و على آله و سلّم.

اى ماه هفتم آسمان تو از كجا ما از كجا وى سرو باغ دلبران تو از كجا ما از كجا
گفتى كه يارت مى‏شوم گلهاى خارت مى‏شوم‏ من شرمسارت مى‏شوم تو از كجا ما از كجا
من خاك و تو آبى روان تو مغزى و من استخوان‏ من جسمم و تو جان جان تو از كجا ما از كجا
جانا به جان مى‏بويمت مى‏بينمت مى‏بوسمت‏ گويى بگو مى‏گويمت تو از كجا ما از كجا
گفتم كه ناگه دلبرا بى‏دين و دل كردى مرا گفتا بهل اين ماجرا تو از كجا ما از كجا
گفتم ترا در چارسو صد باره ديدم روبه‏رو گفتا برو ياوه مگو تو از كجا ما از كجا
اى رازگو اى رازگو گفتى به گوش رازجو كآخر جمالى بازگو تو از كجا ما از كجا

(غزل 1)

در رساله هشتادم مرآة الافراد در نامه‏اى به فرزندش عميد گويد: قوّالان كه قولشان جاسوس حال است در مقابل مى‏ نشاند و اين بيتها به ياد قوّالان دهند تا مطّلع از احوال ياران شوند. اين نامه نشان مى ‏دهد كه پيرجمال در مجالس سماع خويش با توجّه به حال و هواى مريدان سخن مناسبى ارائه مى‏ كرده است و قوّالان مى ‏بايد با توجّه به اهل مجلس شعرهاى مناسب بخوانند. و ابيات اين است:[29]

بازگو آن قول اى قوّال مست‏ تا برافشانم به عمر خويش دست‏
بازگو آن قول اى داراى حال‏ تا ز حسن يار تو يابم وصال‏
بازگو آن قول اى شيرين سخن‏ كه بخواهد رفت روحم از بدن‏
بازگو آن قول موزون بازگو تا كه خوش برهم زنم سنگ و سبو
بازگو آن قول موزون در گلو كه درآمد آب تازه‏ام در سبو
بازگو آن قول موزون اى حريف‏ تا بپيوندد به جان جان اليف‏

به استناد نشانه‏هايى كه در ابيات مثنوى‏هاى پيرجمال به دست مى‏آيد، قوّالان در مجلس سماع يا از اشعار سعدى مى‏خواندند يا از اشعار خود وى، كف مى‏زدند، مى‏چرخيدند، پا مى‏كوبيدند و هو مى‏زدند و قو مى‏كشيدند و به آهنگ تن تناها مى‏فزودند:

تن تن تنانا تن تن تنانا كان ماه تابان با حسن ناز است‏

***

كف همى‏زد تن تناها مى‏فزود نفع و سود راه و منزل مى‏نمود

(غزل 22)

***

چون دُرّ ز بحر عزّت بربودى اى سبك روح‏ مى‏رقص همچو مستان مى‏گوى تن تناها

(غزل 975)

***

صوفى كه به فيض خويش در چرخ آيد چرخ فلك اندر بر او چرخ آيد
مطلوب جهان است و طلبكار اسير تا مال بدو بخشد و بر چرخ آيد

(ر- 361)

هيچ خارج نيست از بازار حق‏ از خروج و رقص برگردان ورق‏

(مصباح)

خضر غريب تشنه‏ خو در ظلمت عشق و ادب‏ نوشيده آب زندگى قويى بر اسكندر زده‏

(غزل 212)

قوى تو هركو شنيد خوى قلندر گرفت‏ عور شد اندر جهان واله و انگشت‏نما

(غزل 5)

جام مى و چنگ و دف و عود و ناى‏ جمله در افغان كه على شاه ماست‏

(غزل 24)

اگر خواهى بدانى سرّ اين گنج‏ برو بر كوه و ياهويى برآور
وگر گويى كه ده در آدمى هو جوابت بو كه هو هو اى مسافر

(ق 31)

در قصيده‏اى به مطلع:

بيا يكدم چو آدم دم نگهدار كه تا گردى خليفه دور پرواز

گويد:

ادب بو پوريا عند عمر شاه‏ به وجد و حال گردد آسمان‏وار
بيا يكدم به كوى باده‏نوشان‏ سراندازى بياموز اى سپهدار

كه در آن به پهلوان محمود خوارزمى ملقب به پورياى ولى و نيز ملقب به قتالى (متوفّى 722 ه) اشاره مى‏كند كه چون عمر شاه منظور ميرزا عمر شيخ (797 ه) شاهزاده گوركانى پسر امير تيمور در سال 795 حكومت يافت پورياى ولى نزد وى قلندروار چرخ زد و شرط ادب نگاه داشت كه خود رسم قلندران است.[30]

پيرجمال در آثارش به سماع با اصول توجّه دارد و آن را به حال شنوندگان مربوط مى‏دارد و ناموزونى را سفارش نمى‏كند و گويد:

دوستى مى‏كن تو با آل رسول‏ تا درآيى در سماع با اصول‏

(هدايت)

بگويم سماع اى برادر كه چيست؟ مگر مستمع را ندانم كه كيست؟

***

با جمالى در سماع آيد عيان‏ تا فلك بيند سماع عاشقان‏

(مصباح)

در شرح الواصلين نيز گويد: پس از خواندن كتاب زبده عين القضاة همدانى و پس از خواندن آيه و سوره‏اى همه برخاستند و به سماع مشغول شدند:

گه گهى زان‏رو به صورت مى‏كند گه مكان مبتدى ويران كنند
تا مى و ميخانه در رقص آورند تا ز پاى عقل بردارند بند
عشق را هم در شعور آرند و راز تا كه حسن عشق يابد عز و ناز

(فتح الابواب)

طريقت پيرجمالى:

معروف است وقتى شيخ شهاب الدّين سهروردى در سال 628 ه براى آخرين حج عازم مكّه شد، شمار زيادى از زهّاد و صوفيان و علماى عراق نيز با وى بودند. وى دراين سفر با ابن فارض عارف و شاعر معروف مصر ملاقات كرد و به شمارى از ياران وى از جمله پسر ابن فارض خرقه پوشانيد … شيخ يك بار نيز با ابن عربى ملاقات كرد مى‏گويند در طى اين ملاقات ساعتى هر دو شيخ به هم نشستند و بى ‏آنكه باهم سخن گويند، از يكديگر جدا شدند. بعد وقتى از ابن عربى پرسيدند كه شيخ شهاب را چگونه يافتى؟ جواب داد سر تا پا غرق سنّت است و چون از شيخ شهاب درباره ابن عربى پرسيدند گفت: دريايى است از حقايق.

نظير همين قضاوت را از شيخ سعد الدّين حموى درباره اين دو بزرگوار نقل كرده ‏اند.

از سعد الدّين پرسيدند كه شيخ محيى الدّين عربى را چون يافتى؟ گفت بحرى است موّاج كه پايان ندارد. گفتند شيخ شهاب سهروردى را چگونه يافتى، گفت: نور متابعت از پيغمبر در جبين سهروردى چيز ديگرى است.[31]

اين مقدّمه براى روشن كردن روش پيرجمال كه از ارادتمندان مكتب سهروردى است لازم به نظر مى‏ رسيد، زيرا رواج مكتب سهرورديّه در قرن هشتم و نهم در عراق و شام و آذربايجان تأثير آن را ثابت مى‏ كند. پيرجمال در آثار خويش با تكيه بر سنّت به طرح مسائل ديگر مى‏ پردازد، گويد: جوهر بى‏ همتا محمّد مصطفى (ص) است، چرا كه لحظه ‏اى از انفاس مبارك او لفظى بيرون نيايد كه نو نبود كه او منشأ غرايب عالم است از معجزات گوناگون كه مى‏داند.[32]

در مثنوى روح القدس كه آن را در سال 865 ه تأليف كرده است گويد:

«در خاتمه اين قسم از كتاب كه به روح القدس مسمّى گشته و اشارت به آنكه كنز الدّقائق مشتمل است بر اسرار كنت كنزا مخفيّا و قسم اول از كتاب شرح الكنوز در بيان صورت انبياست كه شريعتش گويند و در قسم دوم در بيان اهل طريقت و قسم سيوم در شرح اهل حقيقت كه ارباب عشق و محبّت‏اند و اين قسم نيز اوّلا مشتمل است بر احوال شيخ الاسلام شهاب الدّين عمر سهروردى- قدس سرّه- كه شيخ شريعت است و ثانيا مشتمل است بر احوال زين الملة و الدّين عبد السّلام كاموسى- قدّس سرّه- كه پير طريقت است و آخرين مشتمل است بر بيان حضور حضرت پير مرتضى على اردستانى- قدّس اللّه‏ روحه العزيز- كه از ارباب تصوّف و محبّت و عشق و حقايق معرفت است و اگر به شرح بزرگى او مشغول شوم كاغذ و قلم برنتابد».[33]

در مثنوى شرح الواصلين توحيد را چنين بيان مى‏كند:

توحيد اهل شرع اشهد ان لا إله الا اللّه است كه هنوز وجودشان مانده بود.

توحيد اهل طريقت لا إله الا اللّه است كه وجود خود را از ميان برداشته باشند و هنوز دوست را غايب ببينند.

توحيد اهل حق يعنى محبّت لا اللّه الا اللّه است كه همگى در حضور دوست باشند و به كلى از هستى خود نيست شده باشند.

شيخ شريعت پيرجمال:

از شيخ ابو النّجيب سهروردى چند رشته تصوّف منشعب مى‏ شود كه يكى از آنها سلسله معروف سهرورديه است و ديگر سلسله پيرجماليه كه از امام الدّين محمّد از شاگردان شيخ نجيب الدّين على بن بزغش شيرازى منشعب مى‏ شود و عموم اين سلسله‏ ها از طريق شهاب الدّين سهروردى جارى شده است.

از شيخ ابو النّجيب مى‏ رسد به شيخ شهاب الدّين سهروردى و از او مى‏ رسد به چند تن از مشايخ قرن هفتم، از جمله شيخ شمس الدّين صفى و شيخ عماد الدّين احمد فرزند شيخ شهاب الدّين و شيخ على بن بزغش شيرازى كه از ديگران مشهورتر است. شيخ ظهير الدّين عبد الرّحمن (متوفّى رمضان 716 ه) و سعيد الدّين محمّد بن احمد فرغانى (متوفى حدود 700 ه)- وى از شارحان تائيه فارضيه و فصوص الحكم محيى الدين ابن عربى است- و امام الدين محمّد كه سلسله پيرجماليه بدو مى‏پيوندد.

شيخ شهاب الدّين سهروردى صاحب حكمة الاشراق به نام ابو الفتح يحيى بن جيش بن ميرك در مراغه در محضر مجد الدّين گيلانى (جيلانى) درس خوانده بود و به مناسبت نام كتابش شيخ اشراق نام گرفت و شيخ مقتول هم خوانده شده است. وى به جز حكمت الاشراق، نزديك به پنجاه كتاب و رساله ديگر به فارسى و عربى نگاشت و در برابر حكمت مشايى بو على سينا حكمت اشراق را پايه‏گذارى كرد كه خود بازگشتى به‏ نگرش و انديشه حكماى مشرق زمين بود؛ به‏ويژه ايرانيان. در حلب دو تن از فقها عوام را بر اين حكيم جوان شورانيدند و از فقها بر كفر او فتوا گرفتند و سلطان صلاح الدّين ايوبى را به قتل وى واداشتند و او را در 36 سالگى در زندان خفه كردند. شهاب الدّين جامعه‏اى را پيشنهاد مى‏كرد كه پول در آن حاكم نباشد. شمس گويد شهاب عملش بر عقلش غالب بود.[34]

پير طريقت:

شيخ زين الملّة و الدّين عبد السلام كاموسى است. چند تن از اين خاندان كاموسى در رديف مشايخ صوفيه بودند و حد اقل چهار تن از آنان در رديف مشايخ سلسله پيرجماليه قرار دارند. پيرجمال از زين الدّين عبد السّلام كاموسى به شيخ المشايخ، قطب عالم و وارث علوم انبياء المرسلين ياد مى‏كند در رساله مرآة الافراد از كتاب وى كه از اكمل فقراست بهره گرفته در دوره او اقطاب و اوتاد به خدمتش كمر بسته بوده‏اند.[35]

در رساله چهل و نهم مرآة الافراد به روش عملى كاموسى اشاره مى‏كند. گويد: شيخ زين الدّين عبد السّلام كاموسى- قدّس اللّه سرّه- مدّتى مديد در صومعه نشست و حاصلى نداشت. شبى بناليد. حضرت خواجه (ص) را به خواب ديد. فرمود: اى زين الدّين برخيز كه از خلوت سود نتوان يافت، طالب مردى باش. شيخ بيدار شد صباح از خلوت بيرون آمد و روى در عالم نهاد تا به درگاه شيخ شهاب الملّة و الدّين عمر سهروردى رسيد.

شيخ زين الدّين عبد السّلام كاموسى چون داعيه بندگى داشت نه شيّادى و رزّاقى و خودفروشى؛ حضرت سيّد اصفيا او را به مراد حقيقى رساند و الّا در صومعه نشسته بود، فايده‏اى از آن نمى‏ديد، اشارت اين تمثيل و مقصودات كلى در شرح الكنوز طلب كن.[36]

پيرجمالى در آثارش از كاموسى (كامو) فراوان سخن گفته است:

بر كام ماست امروز جام مدام كامو مهمان ماست امشب عبد السّلام كامو
سلطان كشور جان خورشيد ملك معنى‏ تحقيق زين دين دان بر برج و بام كامو
كاموست جان عارف، عارف دل كاشف‏ البتّه مى‏بداند، سرّ امام كامو
شاه است زين كامو دستى به دامنش زن‏ تا نيك و بد بدانى از صبح و شام كامو
جان جمالى امروز سرمست زين دين است‏ نى نى كه در ازل باز مستم ز جام كامو

(غزل 202)

در غزل 201 به مطلع زير ارادت خود را به زين دين كامو بيان مى‏كند

عمرى به سر دويدم چون دل به راه كامو تا گنج جان ربودم از خاك شاه كامو

پير حقيقت:

پيرمرتضى على اردستانى پير حق پيرجمال است. وى فرزند شمس الدّين محمّد اردستانى نديم شاه منصور (متوفى 790 ه) و مادر وى از احفاد انوشروان عادل بود. پير جمال در مثنوى روح القدس درباره وى گويد:

«كه امير شمس الدّين محمّد پدر پيرمرتضى در يكى از جنگهاى شاه منصور با تركمانان كشته مى‏شود. پيرمرتضى سه يا چهارساله بود كه با خانواده خود به اتّفاق شاه منصور به شيراز مى‏روند و تا كشته شدن شاه منصور در شيراز مى‏مانند و در هشت سالگى پير مرتضى به اردستان بازمى‏گردد و به كسب دانش مى ‏پردازد. ثروت هنگفتى از پدر به ارث بدو مى‏رسد، ولى ثروت را در خدمت خلق به كار مى‏گيرد. در اردستان خانقاه و مدرسه ‏اى در محله فهره اردستان مجاور مسجد سفيد بنا مى ‏كند و به ارشاد مردم مى‏پردازد».[37]

در محضر استادان زمان چون سيّد قاسم، فيض مى‏برد. احتمال مى‏دهند در زمان الغ‏بيك و بابر اوّل شهيد شده باشد. وى را در بقعه‏اى كه خود به‏پا كرده بود به خاك مى‏سپارند و هم‏اكنون مزار عمومى است و مردم به مقامات معنوى وى معتقدند از مريدان وى اسحاق اردبيلى و پيرجمالى است، وى خرقه از پيرمرتضى على گرفت و جانشين او شد.[38]

پيرجمال در مثنوى فتح الابواب در مدح پيرمرتضى گويد:

گنج مخفى قدر قدرت مهر حال‏ ناظر سرّ فناى بى‏زوال‏
راضى و مستغنى از حىّ ودود شاكر اندر راحت و خسران و سود
خاكسار خاكساران طريق‏ مشفق و دلجوى مشتاق رفيق …
آن سوار عالم فقر و فنا جان كباب مصطفى و مرتضى‏
پير رندان غمگسار باوفا صوفى دل صاف يعنى مرتضى‏
گرچه ديدندش ياران سربلند خويش بستندى به مويش در كمند
كاى رسيده در نهايات مقام‏ وى شده ساقى مستان مدام‏
در تو مى‏بينيم آن ذات قديم‏ از كرم بردار اين خاك سليم‏
گه به تركى گه به تازى زير لب‏ گفتى اين معنى به صد عيش و طرب‏
بشنو اين بيت اى طلبكار رضا كه نهاده در نهادم مرتضى‏
من انا مجنون و مجنون الغريب‏ انت ليلى انت مولى يا حبيب‏

از نوشته ‏هاى پيرجمال چنين برمى‏ آيد كه پيرمرتضى على مدّتى در اصفهان به ارشاد پرداخت، ولى به دليل مخالفين از اصفهان بيرون آمد و پيرجمال دليل ويرانى اصفهان را بى‏حرمتى مردم اصفهان به پيرمرتضى على مى‏داند كه بدان اشاره شد. يكى ديگر از پيران پيرجمال شيخ ظهير الدّين على بن على بزغش (بزغوش) شيرازى است كه چندين بار در آثارش به وى اشاره دارد.

شيخ ظهير الدّين على بن على بزغش (بزغوش) شيرازى فرزند شيخ نجيب الدّين على بزغش بود. وى مانند پدرش به ارشاد طالبان طريقه سهروردى مى‏پرداخت و كتاب عوارف المعارف سهروردى را به فارسى برگرداند و در سال 716 ه. درگذشت.[39]

بزغش لقب يكى از اولياء اللّه است كه طايفه ايشان را بزغشيه مى‏خوانند. پدر نجيب الدّين از شام به شيراز آمد و در اين شهر بماند و ازدواج كرد و نجيب الدّين در شيراز به دنيا آمد و پس از تحصيلات خويش به سفر حجاز رفت و به خدمت شيخ شهاب الدّين سهروردى رسيد و از دست او خرقه پوشيد و به شيراز بازگشت و خانقاهى بر پا كرد و به ارشاد پرداخت. در سال 678 ه. درگذشت. پيرجمال از مجموعه بو سعيد بزغش نام مى‏برد و در جايى نيز از قول ظهير الدّين بزغوشى گويد: كه غريب كسى است كه درشهرش نگذارند و گويند دزد و سالوس است.

مجموعه بو سعيد بزغوش‏ مرآت دل است و گنج خاموش‏

سلسله طريقت او:

در كتاب اصول الفصول از روى خط شيخ عبد اللّه، المدعو به شاه مير رحمه اللّه نقل است:

انا الفقير عبد اللّه المدعو به شاه مير، لبست من غير استحقاق و استيهال بكمال خجلت من يد المولانا و مقتدانا امام المولى فخر الدين احمد و هو لبس بكمال استعداد و الاستحقاق من يد الخاتم العشاق شيخ سعد الدين ابى سعيد العلوى الحسينى البزغشى و هو لبس من يد سيّد العارفين سيّد العاشقين پيرجمال اردستانى.

وى مريد پيرمرتضى على اردستانى و او مريد شيخ محمّد زواره‏اى و او مريد خواجه عزّ الدين حسين الكاموسى و او مريد خواجه صاين الدّين اصفهانى و او مريد والد خود خواجه زين الدّين عبد السّلام و او مريد خواجه امام الدّين محمّد بود. وى مريد شيخ نجيب الدّين على بزغشى شيرازى، وى مريد شيخ شهاب الدّين سهروردى و وى مريد عمّ خود شيخ ابو النجيب عبد القاهر سهروردى، وى مريد شيخ احمد غزّالى تا مى ‏رسد به معروف كرخى.[40]

طريقه ديگر:

پيرمرتضى از پيرامام الدّين نايينى و او از شيخ علاء الدّين زواره ‏اى و او از امام الدّين و از شيخ عبد السّلام كامويى و او از مريدان شيخ عبد السّلام بابا عارف موغارى و شيخ محمّد اصفهانى و شيخ عبد السّلام از شيخ فخر الدّين عراقى و او از بهاء الدّين زكرياى مولتانى و او از شيخ شهاب الدّين سهروردى تا معروف كرخى و در بعضى كتب چنين يافتم كه سيّد مريد شيخ ركن الدّين ابو الفتح و وى مريد پدر خود شيخ صدر الدّين و وى مريد پدر خود شيخ بهاء الدّين زكرياى مولتانى بوده است.[41]

رؤساى سلسله پيرجماليه به قرار مشهور بيست نفر بوده‏اند و يكى بعد از ديگرى رياست اين سلسله را برعهده داشته‏اند. آنان عبارت‏اند از: پيراسحاق، پيرعلى، پيرحسين، پيربابايى، پيربابا طاهر، سلطان سيّد لطيف، شيخ محمّد على، سيّد علاء الدّين، شيخ عارف يا بابا عارف صوفى.[42]

پيرجمال و عارفان و شعراى ديگر:

حلاج‏

از قول مولانا جلال الدّين منقول است كه روزى ياران را جمع كرد و گفت: از رفتن من هيچ غمناك نشويد كه نور منصور بعد از صد و پنجاه سال بر روح عطّار تجلّى كرد و مرشد او شد. اين سخن ارتباط عطّار را با حلّاج در اعتقاد مولوى نشان مى‏دهد. تجلّى ديگر روح حلّاجى در آثار عطّار توجّه خاصى است كه او به احوال شوريدگان و عقلاى مجانين دارد و گويى بدين‏ وسيله خواسته احوال امثال شبلى و حلاج را تأييد كند.[43]

پيرجمال اردستانى قرنها بعد مى‏گويد: «تا قلندروار و عيّاروار چون منصور بر سر دار نيايى فهم اين سخن نكنى و تا غريب‏آسا بر سر چهارسوى فنا پوستى بر دوش خود نبندى، در ذات اين اسرار بازار عاشقان راه نيابى».[44]

در مثنوى فتح الابواب به داستانى از حلّاج اشاره دارد كه در ضمن آن به توجيه تفكّر حلّاج مى‏ پردازد و مى‏گويد: اين فقير از اهل حال شنيدم كه گفت منصور را عليه السّلام در حلقه منصفان ديدم. گفتم: چرا آن دعوى كردى؟ گفت: عزيزان زمان فهم نكردند كه من چه مى‏گويم. من گفتم كه من درست گشتم. من نگفتم كه خالقم، ربّم، قادرم. و در جاى ديگر گويد: و به تحقيق بدان كه نظرى با حسين منصور بود كه آن آشوب در عالم افكند.

در رباعى زير نيز گويد:

گر پرده ز روى كارها بردارم‏ چون خاك حقير بارها بردارم‏
گر بر درم اين پرده كه بر گونه ماست‏ من نيز چو منصور يقين بردارم‏

مصباح الأرواح، ج‏1، ص: 41

(ز- 181)

سرخ‏رويى دو عالم خواجه يكرنگى بود نى ز يكرنگى شد از منصور گلگون روى دار

(ق- 9)

گر شوى تو گوشوارى با تو گويم راز دل‏ زانكه راز دل برد منصور بر بالاى دار

(ق- 26)

جيحون چو ديدى غسل كن تا پاك گردى همچو ما و آنگه بيا منصور شو بر پاى خود بردار شو

(ق- 21)

مانند منصور اى جوان گفتى انا الحق بى‏زبان‏ تا ياد يار خود رود جولان كند بر دار خود

(ق- 95)

سنايى، ابن عربى، مولوى‏

گويد: روزى به حضرت غلام صاحب الزّمان فجر نامتناهى، بيت الحرام معانى، پير مرتضى اردستانى- عليه الرّحمة- از او سؤال كردم از دوستى و دشمنى صحابه و رضوان و جنّت و امثال اين‏ها، حضرت پير فرمود: اگر از راه شرع مى‏پرسى، جواب اين مسئله دادن كار ما نيست و اگر از روى فقر و روى معنى مى‏پرسى مى‏گويم …

اين حقير از لب و دندان عارف حضرت سالار محقّقان پيرمرتضى على شنيدم كه فرمود: حديقه سنايى و فصوص شيخ محيى الدّين عربى- قدّس اللّه روحهما- در يك ورق مثنوى مولانا هست.[45]

مولوى را در آثارش چنين وصف مى‏كند: حضرت سيّد متكلّمان و پيشواى مشتاقان و غواص بحر محبّت و راهدان صحراى شفقت، يا سيّد العاشقين و سيّد العارفين. در بيشتر مثنوى‏هاى خويش به ابياتى از مثنوى مولوى استناد مى‏كند. وزن هفت مثنوى بيان احوال مصطفى در بحر رمل مسدّس مثنوى مولوى سروده شده است.

در مثنوى بدايت الحكمة گويد:

آن نماينده طريق عاشقان‏ كه نديده چون طريقش در جهان‏
شاه رومى آن حقيقت دان فاش‏ كه جهانى گشته روشن از صفاش‏

عطّار

با ارادتى كه به مولوى مى‏ ورزد، اما مى ‏نمايد كه مست عطّار است:

چه گر جهان همه رقصان ز شمس تبريزند شنيده‏ام جمالى كه مست عطّار است‏

(غزل- 19)

كان شهد و شكر آن شاه قباد قطب مستان بى‏شكى عطّار دان‏

(فتح الابواب)

هفت مثنوى خويش را به نام حقايق احوال مصطفى با توجه به منطق الطّير عطّار سروده است و از هفت شهر عشق عطّار الهام گرفته. در مثنوى فتح الابواب دراين ‏باره گويد:

جان عشق است و منطق طير است‏ شرح عاشق شعور هر پير است‏
شربت خوشگوار عطّار است‏ ياد ياران دمار اغيار است‏
غلبات شهنشه روم است‏ فرسيان را صريح معلوم است‏
آفتاب جهان جان على است‏ ماهتابست و آب‏وتاب جليست‏
لؤلؤ قعر بحر مصطفويست‏ باده كهنه است و جام نويى است‏
مرتضى ساقى و جمالى جام‏ مرتضى باده و كمالى كام‏

و در جاى ديگر عطّار را عالم سرّ توحيد مى‏داند. در قصيده‏اى گويد:

دلى كو مخزن اسرار باشد كجا ميلش سوى اخبار باشد
كسى داند صفات شاه مردان‏ كه او از علم برخوردار باشد
نه آن علمى كه واعظ باز گويد مرادش كسب يك دينار باشد
چو آن علمى كه در قرآن نهفته است‏ كه اندر هفت بطن غار باشد
چو آن علمى كز آن مولاى رومى‏ بگفت عشق در گفتار باشد
چون آن علمى كه بر دار حقيقت‏ ابا منصور جان بر دار باشد
چو آن علمى كه اندر سرّ توحيد درون سينه عطار باشد

(ق- 4)

در قصيده‏اى ديگر به شعراى عارف و عطّار اشاره مى‏كند:

گر شه جلال رومى است ور اوحدى و عطار گر قاسم و نظامى ور سعدى و سنايى‏
فى‏الجمله بر رخ دوست اين جام نوش كردند تو همچو يخ فسرده همچون منى و مايى‏

(ق- 27)

جمالى و سعدى‏

با توجه به اينكه در مجالس سماع صوفيان قرن هشتم و نهم، غزليات سعدى آتش‏افروز عاشقان صوفى بوده است و پيرجمالى بارها بدين نكته اشاره كرده است كه مطربان نيمه مست بيت حضرت سيار باد در عشق و بلبل خوش‏نواى گلزار ذوق شيخ سعدى- عليه السّلام- با شورى عظيم به آواى خوب و به اصولى خوش مى‏ خواندند و سعدى را به صفت نمكين ياد مى‏كند.

يكى از دگرگونيهاى درونى وى در شب سيزدهم رجب 867 ه ابيات زير از سعدى بود:

مهروى بپوشاند خورشيد خجل گردد گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت‏

غزلى نيز در مدح سعدى سروده به مطلع:

دل شد به كوى سعدى در جستجوى سعدى‏ اى سعديان بشارت كآورد خوى سعدى‏

گويد:

در كاسه جمالى است اى دل فكار مخمور آن مى كه جوش مى‏زد اندر سبوى سعدى‏
سعدى است جام صهبا روزى است ساقى ما اى تشنگان بنوشيد آبى ز جوى سعدى‏
در خاك پاى سعدى بسرشته عنبر عشق‏ ز آن در جهان فزوده چون مشك بوى سعدى‏
بيناست در حقيقت هركس كه ديده باشد در بزم باده‏نوشان يك بار روى سعدى‏

(غزل 229)

فخر الدّين عراقى‏

چنانكه گذشت در يكى از سلسله‏ هاى طريقت پيرجمال به فخر الدّين عراقى مى‏ رسد و روحيه قلندرانه وى شايد از عراقى مايه گرفته باشد. در فتح الابواب گويد:

جان مشتاقت شود پاك از نفاق‏ همچو آن پير مغان شيخ عراق‏

شيخ محمّد روزبهان:

كه او را به شيخ شطّاح المليح العاشق العارف قطب العاشقين و العارفين وصف مى‏ كند و نام مى‏ برد، ابو محمّد بن ابو نصر بقلى شيرازى ديلمى است كه به شيخ شطّاح معروف بود (522- 606 ه).

عين القضاة همدانى:

در شرح الواصلين گويد شبى جماعتى از درويشان باهم نشسته بودند و كتاب زبدة حضرت سرور ملامتيان، و مغز و نغز آن شيخ عين القضاة همدانى عليه السّلام در ميان بود و جماعت درويشان از مريدان حضرت شيخ علاء الدّين زواره‏ اى بودند كه در مدينه نايين آسوده‏ اند. در مثنوى شرح الواصلين گويد پس از خواندن كتاب زبده عين القضاة و خواندن آيه‏اى به سماع پرداختند.

جز روى تو خود روى نديده است جمالى‏ ز آن روست كه شد بنده شاه همدانى‏

(غزل 258)

شيخ محمود شبسترى:

در كتاب فتح الابواب در شرح بيتى از گلشن راز شيخ محمود شبسترى مى‏پردازد و بدان استناد مى‏كند و بيت اين است:

كسى مرد تمام است كز تمامى‏ كند با خواجگى كار غلامى‏

و اين بيت در گلشن راز در پاسخ پرسش حسينى هروى درباره مرد تمام آمده است:

مسافر چون بود رهرو كدام است‏ كه را گويم كه او مرد تمام است‏[46]

بابا افضل كاشى:

رباعيات پيرجمال بيشتر به سبك عطّار سروده شده است. در نسخه عكسى پاريس كه نسخه اصلى اين مجموعه است در پايان رباعيات پيرجمال رباعى زير آمده است، بدين مضمون منسوبة الى صفوة اهل التّحقيق افضل كاشى رحمة اللّه عليه‏

افضل ديدى كه هرچه ديدى هيچ است‏ و آنها كه بگفتى و شنيدى هيچ است‏
سرتاسر آفاق دويدى هيچ است‏ وين نيز كه در كُنج خزيدى هيچ است‏

رباعى فوق هم به اوحد الدّين كرمانى و هم خيّام منسوب است. در رباعى منسوب به اوحدى به جاى افضل اوحد آمده و در رباعى منسوب به خيّام در مصراع اوّل: دنيا ديدى و هرچه ديدى هيچ است.[47]

پيرجمال به استقبال رباعى فوق گويد:

افعال نكوى خود چه ديدى هيچ است‏ در بحث هرآنچه كج شنيدى هيچ است‏
بى‏يار دلا به سر دويدى هيچ است‏ در خلوت عُجب خود خزيدى هيچ است‏

***

بى‏درد لقاى دوست ديدن هيچ است‏ بى‏عشق دلا نفس كشيدن هيچ است‏
كورانه به دست و پا دويدى هيچ است‏ هوشانه به خلوتى خزيدى هيچ است‏

(ر- 61)

نيكلسون در بررسى‏هاى خود شاعر را بابا افضل كاشى مى‏داند ولى زنده‏ياد زرّين‏كوب مى‏گويد: ذكر شاعرى به نام افضل در بعضى از رباعيات هست كه شاعر از او با تكريم ياد مى‏كند و ظاهرا برخى رباعيات وى را استقبال كرده. اين بابا افضل بدون شك بابا افضل كاشانى كه نيكلسون پنداشته است نيست. ممكن است افضل تركه از معاصران شاعر باشد يا افضل ديگرى.[48] در قصيده زير توجّه خود را به عرفاى خاص‏ توجيه مى‏كند و سبك خود را مشخّص مى‏سازد:

اى مانده چون سكندر در عجب و كبريايى‏ كبريت را بسوزان از بهر روشنايى‏
چون خضر مسكنت جوى گر زندگيت بايد تا بو كه همچو الياس يابى ز خود رهايى‏
چون انبيا درين ره در نيستى فزودند تا در جهان هستى گردند رهنمايى‏
گر شه جلال روميت ور اوحدى و عطّار گر قاسم و نظامى ور سعدى و سنايى‏
فى‏الجمله بر رخ دوست اين جام نوش كردند تو همچو يخ فسرده همچون منى و مايى‏

(ق- 27)

پيرجمال و جامى:[49]

دو عارف، شاعر هم ‏عصر نماينده دو جريان فكرى اعتقادى زمان خويش با يكديگر ديدارى داشته‏ اند كه حاوى نكات قابل تأمّلى است. عبد الواسع باخرزى در كتاب مقامات جامى درباره ديدارى ميان پيرجمال و جامى آورده است:

«پيرى بدسگال از گوشه‏ نشينان شهر شيراز كه سخنان متفرّق در صورت رسايل مرتّب مى‏ گردانيد، چنانكه به هيچ طريق ميان عبارات عربى و ترجمه آن به فارسى و نظمى كه هر موضع ايراد مى‏ كرد بى‏ مناسبت بود … اما بعضى از جمله آن ولايت كه به صفت كتابت و تذهيب و جدول و تجليد امتيازى داشتند رسايل مهمل او را به تكليف هرچه تمام‏تر به درجه تكميل رسانيده، در صورت تحف و هدايا به هر شهر و ولايت مى‏ فرستادند … در آن سفر جمعى كثير از پسران صبيح الوجه در كسوت ارادت با وى ملاقى شده به لسان اجراى معارف پيوسته مى‏گفت: كه ما در مقام غلبه محبّتيم و اين‏ها همه جمال اللّه‏اند و چون خدمت درويش و اصحاب وى باجمعهم در لباس مرتّب از پشم شتر به سر مى ‏بردند. آن حضرت (جامى) به ازاى كلمات او چنين فرمودند: كه رابطه خصوصيت بر اين وجه است كه اين‏ها جمال اللّه‏اند و شما جمال‏اللّه‏ايد … و بالاخره آن پسران كه از مملكت فارس هم‏ركاب او بودند پياده شدند و آن شيخ پرتلبيس در آن صحراى بى‏پايان سخره شيطان و مسخر ابليس گشت و وى را گروهى انبوه از مريدان بى‏تمييز بودند كه به زبان بلاهت چنين درمى‏نمودند كه هر فيضى كه از جانب مبدأ فراز و نشيب اين عالم صورت مى‏دهد همه از ممرّ فيضان وى است».[50]

مؤلف لطائف نيز گويد: «وقتى ايشان (جامى) در سفر حجاز به بغداد رسيدند.

پيرجمال عراقى با جمعى از مريدان به ديدن ايشان آمد. وى شيخى معظم بود معتقد فيه اكثر خواص و عوام، و پوستين او و مريدان از سر تا به پا همه پشم شتر بود. چون چشم بر ايشان (جامى) افتاد گفت: جمال الهى ديديد. ايشان گفتند ما پيرجمال الهى ديديم، يعنى شتران خدا را».[51]

آثار پيرجمال‏

پيرجمال اردستانى چون عطّار به كثرت آثار معروف است. تقريبا سى اثر از وى مانده است. از ويژگى آثار وى آميختن شعر و نثر با يكديگر است. ديوان وى شامل قصايد، ترجيعات، تركيبات، مستزادات، غزليات، رباعيات، فهلويات است. در پايان مثنوى‏هاى خويش از آثارش نام مى‏برد و كار تحقيق را آسان‏تر مى‏سازد. مجموعه رباعيات را ميزان الحقائق نام داده و در آثارش از آثار شعر خويش، قصايد، ترجيعات و مستزادات را به نام اثر مى‏آورد. با بررسى آثارى كه در اختيار اينجانب بود و نسخه ديوان وى در كتابخانه مجلس به شماره 13005/ 1315 و كتابخانه تبريز به شماره 1415- 56/ 36 و نسخه عكس پاريس 813) p .s (1132 دانشگاه تهران، كليات ديوان شعر پيرجمال را فراهم ساختم كه نشر روزنه آن را منتشر كرده است.

  1. كليات اشعار: شامل 19 قصيده نعتيه، 27 قصيده، چهار مستزاد، دو ترجيع‏بند و غزليات و قطعه رباعى- فهلويات است كه انتشارات روزنه در سال 1376 آن را منتشر كرده است.
  2. مرآة الافراد: كتابى است مشتمل بر 165 رساله آميخته به نظم و نثر فارسى و متضمّن انديشه و افكار و تعليمات صوفيانه پيرجمال كه فاضل ارجمند جناب دكتر انيسى‏پور با دقتى خاص آن را منتشر كرده‏اند.
  3. فهلويات: بخشى از اشعار پيرجمال است كه در بسيارى از آثارش گاه‏به‏گاه آمده و خود آن را پهلوى نام داده است شامل يازده ترانه و دوبيتى و يك غزل به زبان پهلوى است.

در فتح الابواب گويد: شبها بوده است كه اين فقير گوش به زمزمه سوزناك حضرت ساقى ميخانه عشق داشته باشم. در سرّ صداى نرم آن حضرت- عليه السّلام- اين پهلوى شنيده باشم:

دلى كه مهر واروى تَه ورزى‏ گريوان وادَرى و واندرزى‏
به كيهان در تجى ديوانه و گيج‏ هركه وينى وَ احوالَ ته پرسى‏

فهلويات پيرجمال را به يارى استادان زبان‏شناس، دكتر كتايون مزداپور و زنده‏ياد دكتر ايرج وامقى آوانويسى و بازگردانى شده است در پايان كليات ديوانش به چاپ رسيده است.

بيان حقايق احوال مصطفى مشتمل بر هفت مثنوى كه از مجموعه‏هاى باارزش زبان و ادب و عرفان فارسى است. مثنوى تعليمى عارفانه، عاشقانه كه مثنوى‏هاى زير را در بر دارد:

  1. مصباح الارواح كه آن را در بيستم صفر 868 ه به پايان رسانده:
مانده به ده روز از ماه صفر كاين ملك گرديد با شمس و قمر
هشت سال و شصت سال هشتصد رفته بود از هجرت شاه رصد
  1. احكام المحبّين: آن را در شوّال 866 تأليف كرده و 1793 بيت دارد. شامل 10 بيت عربى است.
  2. نهاية الحكمة: در شوّال 868 به پايان رسانده گويد:
هشتصد سال است و شصت و هشت سال‏ كه نهان بُد اين درر در بحر حال‏
در نه شوّال زد جوش غريب‏ لجّه درياى بى‏قعر حبيب‏

اين مثنوى حدود 3059 بيت فارسى و 14 بيت عربى دارد.

  1. بداية المحبّة: شامل 1609 بيت فارسى و 19 بيت عربى است و آن را به سال 869 تمام كرده است.
هشتصد سال است و شصت و نه به سر كه محمّد كرد هجرت اى پسر
  1. هداية المعرفة: هفدهم ماه رمضان 869 آغاز كرده است و مجموعا 3861 بيت دارد.
رفته بُد از هجرت آن نامور هشتصد با شصت و نه سال اى پسر
هفدهم بود از مه صوم اى جوان‏ كاين چهار انهار جنت شد روان‏
  1. فتح الابواب: به سال 873 آغاز كرده است و 4768 بيت دارد.
چون به نزديك آمده ماه رجب‏ بازگو از خلق آن شاه عرب‏
هشتصد و هفتاد و سه سال تمام‏ درگذشت از هجرت شاه مدام‏
كه برون انداخت دُرّهاى غريب‏ شور عشق از قعر درياى حبيب‏
  1. شرح الواصلين: به سال 876 ه تأليف كرده و 3319 بيت دارد.

هفت مثنوى مصباح الارواح، احكام المحبّين، نهايت الحكمة، بدايت المحبة، هدايت المحبة، فتح الابواب، شرح الواصلين تحت عنوان بيان حقايق احوال مصطفى از مجموعه‏هاى باارزش زبان و ادب و عرفان فارسى است كه 18409 بيت فارسى و 33 بيت عربى و 10 بيت گوناگون دارد.

  1. شرح الكنوز: مجموعه‏اى است كه در بيشتر نسخه‏ها دو كتاب به شمار آمده است.
  2. بحر الرّموز: چنين شروع مى‏شود:
به اسم اعظم و به ذات قديم‏ كه عشقست و بس هرچه هست اى حكيم‏
  1. كنز الدّقائق: با بيت زير شروع مى‏شود:
مشعله صبح سعادت دميد وسوسه ظلمت عادت رسيد
  1. كشف الرّموز: در بيان ظهور حقيقت عشق كه سرّ ولايتش خوانند.
  2. تنبيه العارفين: چنين شروع مى‏شود: اى فرزند يك لحظه بنده‏وار بنشين.
  3. روح القدس: كه آن را در سال 865 ه. به پايان رسانده و منظومه‏اى طولانى درباره شريعت، طريقت و حقيقت است.
  4. كشف الارواح: رساله‏اى عرفانى در تأويل و تفسير قصه يوسف است و چنين شروع‏ مى‏شود:
به نامت نامه را سر برگشادم‏ كه اندر كوى عشقت مى‏سرايم‏
  1. محبوب الصدّيقين:
روز از نور عشق شد خرم‏ ظلمت شب دريد جامه غم‏
  1. مشكاة المحبّين:
اى گزيده جهان و هرچه در اوست‏ جان عالم تويى و عالم پوست‏
  1. معلومات:
اى رفيق ره و حريف مدام‏ وى طلبكار رند دُردآشام‏
  1. مفتاح الفقر: اعلم يا اخى ان الانبياء و اولياء الفقراء …
  2. نور على نور:

روى فى الخبر عن رسول (ص): قال اول ما خلق اللّه العقل:

مصطفى نور و نور مشهور است‏ على بوالعلاء على النّور است‏
  1. ناظر و منظور: در معنى اللّه نور السّماوات و الارض مثل نوره كمشكاة.
  2. نصرت‏نامه: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم نصر من اللّه و فتح قريب. اى اخى بدان كه جميع اشيا به مثال طلسمند.
  3. المنظوم فى رقّ المنشور: كه به نام المسطور فى رق المنشور نيز آمده است: اى آنكه مشتاق جمال دوستى و مى‏خواهى كه معرفت الهى فهم كنى.
  4. قدرت‏نامه: اى برادر اگر مى‏خواهى كه زنده‏دل شوى نفس نگهدار.
  5. فرصت‏نامه: در معنى سوره و الليل اذا يغشى.
  6. مهرافروز: اى عزيز بدان كه نبوّت و قدرت از حضرت محمّد مصطفى (ص) است.
  7. مرآة الحبيب: اى عزيز يك دم حاضر باش كه سخن در وقت مى‏گذرد تا حاضر اوقات شويم.
  8. استقامت‏نامه:
استقم دل كه باز حسن حبيب‏ مى‏كند عشوه‏ها به عشق غريب‏
  1. مهر قلوب:
اى جمالى شرح اين مهر قلوب‏ رو نهان كن خوش در اين پرده عيوب‏
تا كه معنى غالب آيد بر كلام‏ پيش چشم حرف‏بينان و السّلام‏
  1. ميزان الحقائق: مجموعه رباعيات پيرجمال است كه در بيشتر مآخذ، آن را كتابى جداگانه ياد كرده‏اند.

پيرجمال به حفظ نام آثارش توجه داشت و در پايان بعضى آثارش به مناسبت‏هائى از آثار خويش و موضوع‏هاى آن نام برده است. در پايان مثنوى فتح الابواب چنين آورده:

… ليك يارى جو كه چون مرآت صاف‏ وانمايد دم‏به‏دم لاف و گزاف‏
گر كند صد پاره جسمت دم مزن‏ ور كشد طفلت برش مگشا دهن‏
تا بدانى در بر او اين رموز تا ز بى‏صبرى نيازى اين كنوز
گر تحمّل داشتى موسى يقين‏ كه بنهادى گرهها بر جبين‏
گر از آن او شدى بى‏شك و ريب‏ زانكه يا خضر است اى دل گنج غيب‏
چونكه موسى با اشارت‏ها نساخت‏ صورت بى‏صبريش آن گنج باخت‏
شرح من مرآت و گنج پرفتوح‏ بازجو اى فرد طالب در شروح‏
گر تو آن روح القدس آرى به چنگ‏ بى‏جهت اندر جهان نارى و رنگ‏
جان مشتاقت شود پاك از نفاق‏ همچو آن پير مغان شيخ عراق‏
تا كه تنبيهت كند يار و نديم‏ قصه آن كهف و اصحاب رقيم‏
تا اگر محبوب يابى در كنار در نيازى عاقلانه اى سوار
زانكه محبوبت نمايد كشف حال‏ همچو حال يوسف و تخت و وصال‏
حسن يوسف جور اخوان بايدت‏ تا كه مصباحى به ديدار آيدت‏
شعله مصباح بطلب چون غريب‏ تا ببينى حسن پنهان حبيب‏
تا بدانى مقصد احكام عشق‏ تا نگه‏دارى به كف بر جام عشق‏
ليك با حكمت بنوش اين دُرد دَرد تا نهايت‏بين شوى و مرد فرد
تا به ياد آرى بدايت در حضور تا ز هجرتها نگيرد دل نفور
تا ببينى چهره خوب رضا تا هدايت يابى از حسن غزا
گر رضا خواهى تو از حسن حبيب‏ رو طلب كن فتح ابواب غريب‏
حاضر اوقات و مهر روز باش‏ تا ببينى حسن مهرافروز فاش‏
باشد اندر دستشان مفتاح فقر جسمشان مشكات و دلشان راح فقر
كس نداند قصد معلومات‏شان‏ كس نبيند سير ترجيعاتشان‏
قامت تركيب‏شان باشد بلند مستزاد آرند با بند و كمند
نى ابد جويند و نى ذكر ازل‏ ذوق حال آرند در نغمه و غزل‏
در قصايد قال در حال آورند روح‏هاى غيب در قال آورند
اى حبيب آن دردمندان تواند كه غبار و گرد ميزان تواند
نعتشان اوراد جان است و زبان‏ هم نهان و فاش روزان و شبان‏
اى جمالى مطرب و ساقى بيار چون گشاده در به روى اهل غار
حمد للّه شكر اللّه الكريم‏ كه همى‏بينيم خوش كهف و رقيم‏

سبك آثار پيرجمال‏

از ويژگى خاص آثار وى به هم آميختن شعر و نثر است كه در بسيار موارد صنعت التفات در آن ديده مى‏شود. چون از بيان تداعى آزاد پيروى مى‏كند و سخن را به مناسبت حال شنونده يا چگونگى گفتار تغيير مى‏دهد. شيوه آثار تعليمى خاص مثنوى مولوى در آثارش ديده مى‏شود. بارها حديثى يا روايتى را طرح كرده و به تفسير پرداخته، ولى به مناسبت حال و هواى خويش به تمثيل‏هاى ديگر پرداخته است. در كاربرد واژگان حدّ و مرزى ندارد؛ حتى گاه از قوانين كلام و ساخت آن طفره مى‏رود. واژگان تركى، محلّى، عربى مددكار وى در بيان مطالب اوست. خود را در تنگناى قافيه قرار نمى‏دهد و براى رهايى از آن شيوه‏هاى خاص در اشعارش به كار برده است.

در نثر بيشتر به نثر فنى توجه داشته، اطناب و استشهاد و تمثيل و درج كه از ويژگى نثر فنى است در بخش‏هاى مثنوى‏ها كه به نثر آورده است ديده مى‏شود. زبان پيرجمال زبان زمان اوست. زبان صوفيانى كه بى‏تكلّف براى مريدان سخن مى‏گويند. بنابراين از تكلّف و تشريفات مى‏گريزد، لذا دربند تركيب واژگان نيست. واژه‏ها گاه چون موم در دست او شكل مى‏گيرند و گاه تركيب‏هايى مى‏سازد هنجار گريخته و نامعهوده پسوندهاى ور- ناك- ستان از پساوندهاى پربسامد نثر و شعر پيرجمال است.

افعالى چون تالاندن- بنديدن- نگاهيدن- ريزيدن- پرهيزيدن و تركيباتى چون، ابرناك دودناك، خوابناك درختشان بنده‏ور و در كلمات مغولى- تو- طمغاجى يا تيژگان (مژگان) هژگان در شعر و نثرش به كار برده است.

هدف پيرجمال در شعر و نثر تعليم است؛ تعليماتى كه بدان عشق مى‏ورزد. عشق به احمد و حيدر، خميرمايه آثار اوست. خود را شاعر نمى‏داند و از شعر بى‏خاصيت مى‏گريزد. به پسرش سفارش مى‏كند:

اى جان پدر به شاعرى هيچ مپيچ‏ شعرى كه ز عشق نايد آن هيچ است هيچ‏
نى هركه رخى بديد عاشق باشد هيج است طريق عشق هيچ اندر هيچ‏

(ر- 327)

و گويد:

شعر آن باشد كه وارد حق باشد در ديده عشق وحى مطلق باشد
بيگانه ز عشق مست و احمق باشد ور گفتارش ره انا الحق باشد

(ر- 339)

زيرا:

معنى به مثل چو مرغ يا پر باشد خود پر چه بود اگرنه آن فر باشد
معنى آن است كز ملامت شاد است‏ تا در صف عاشقان مضطر باشد

(ر- 91)

سبك بيان وى در مثنوى‏ها چنين است: با آيه يا حديثى آغاز مى‏كند و به تفسير تعليمى آن مى‏پردازد. يا با شعر سخن آغاز مى‏كند و پس از ذكر حكايتى به نثر مى‏پردازد. اين بخش از سخنانش تعليمى است باز به شعر استناد مى‏كند و در فرصتى ديگر نثرى شعرگونه مى‏آورد. نوعى موج شعرى در كلامش ديده مى‏شود. ستون بناى سخنان وى آيه و حديث و مسائل عرفانى است و ابو هريره، انس بن مالك حسن بصرى، سلمان، ابا ذر، راويان حديث آثار پيرجمال‏اند. در مجموعه مثنوى‏هاى بيان حقايق احوال مصطفى زندگى پيغمبر (ص) با نگرشى عارفانه به نظم و نثر درآمده است.

آنچه سبك پيرجمال را خاصه در نثر از آثار زمان او جدا مى‏كند، نرمى و روانى بيان اوست. با توجه به اينكه در دوره تحول زبان پارسى، صوفيان پاسداران صميمى زبان بوده‏اند و مى‏كوشيدند تا سخنانشان مقبول و مطبوع مريدان آنها باشد. مريدانى كه از پايين‏ترين طبقه اجتماعى و زحمت‏كش‏ترين آنان بودند. بنابراين زبان پيرجمال زبان ساده‏ و رايج زمان اوست. هرجا آيه‏اى يا حديثى مى‏آورد يا به شعرى تازى استناد مى‏كند، براى رعايت حال خواننده آن را به فارسى برمى‏گرداند؛ همچون نويسندگان دوره نخست زبان فارسى كه برابريهاى معانى را به زبان عربى و فارسى رعايت مى‏كردند تا پيوستگى معنوى خويش را با خواننده از دست ندهند.

پيرجمال بر آن است كه طرحى نو به كار برده است، گويد:

تا توانى طرح نو انداختن‏ هم توانى مركبت خوش تاختن‏
تا كه هر دم تازه‏رو باشى چو آب‏ بلكه تابى در جهان چون آفتاب‏

فتح الابواب)

يك صنجه ميزان حق آويخته‏ام‏ بازار مقلّدان به هم ريخته‏ام‏
خواننده اين كتاب عاشق گردد داند كه دگر خاك به نو بيخته‏ام‏

(ر- 166)

در شعر به شيوه شعراى اهل حق چون عطّار، مولوى، سعدى و عراقى توجه دارد. وزن مثنوى‏ها بيشتر بر وزن مثنوى مولوى است و قصايد و رباعياتش به سبك عطار. در غزل شور و حال عاشقانه شيعى دارد گاه جمالى، گاه غريب يا جمالى غريب تخلّص مى‏كند. با توجّه به اينكه شاعران و نويسندگان ادامه‏دهندگان واقعى فرهنگ و ادب پيش از خود هستند و آثارشان تبلور فرهنگ زمان ايشان است و ريشه در گذشته سنّتى دارد. شناسايى آنها مى‏تواند در تشخيص هويت فرهنگى اين مرزوبوم سودمند باشد.

نسخه ‏شناسى آثار پيرجمال‏

  1. مجموعه ف 1321 پاريس 813/p .s (بلوشه) 1757- به خط نستعليق 853 گ- 20 سطر- مجموعه رسايل منظوم و منثور از فضل اللّه جمالى اردستانى دهلوى (فوت 901 ه) بيان حقايق احوال مصطفى در هفت بخش. در پايان رباعياتى از افضل الدّين كاشانى به نام صفوة اهل التّحقيق آورده است. در اين نسخه احكام المحبّين، قدرت‏نامه، فرصت‏نامه، مهرقلوب، نهايت الحكمة، بداية المحبة، مصباح الارواح، فتح الابواب، شرح الواصلين، نصرت‏نامه، هداية المعرفة، نور على نور و رباعيات آمده است. اين مجموعه در مثنوى‏هاى هفت‏گانه اصل قرار گرفته است. هم به دليل قدمت نسخه و هم به دليل سبك كتابت آن. ميكروفيلم آن در فهرست ميكروفيلم‏هاى دانشگاه تهران، به‏ شماره 1321 ص 594، ج 1 ثبت شده است.
  2. نسخه كتابخانه كاخ گلستان (سازمان ميراث فرهنگى كشور) كه نسخه كتابخانه سلطنتى سابق است، به نام كليات پيرجمال اردستانى تعداد برگ 448 و 896 صفحه نيم‏ورقى كوچك. خط نستعليق وسط. كاغذ كشميرى به شماره 311. اين نسخه با نسخه پاريس برابر و تطبيق شده است و با علامت (س) مشخص گرديده. تاريخ كتابت آن پايان قرن نهم است.
  3. نسخه كتابخانه مجلس شوراى اسلامى (ملّى سابق) شماره 13289/ 1132 مسمّى به ديوان پيرجمال‏الدين به قطع وزيرى 314 برگ، 627 صفحه به خط على اشرف بن على در سال 1325 هجرى نگارش يافته است و شامل مثنوى فتح الابواب مهرافروز، كنز الدّقائق، مرآة الافراد، تنبيه العارفين، محبوب الصّديقين، مفتاح الفقر، مشكاة المحبين، معلومات، مثنويات، استقامت‏نامه، نورعلى‏نور، ناظر و منظور، قصايد، ترجيعات، تركيب‏بند، مستزادات، نعت النبى، غزليات، رباعيات و مفردات است. در بعضى از ناخوانى‏هاى نسخ اصل بدان رجوع شده است و به علامت (مج) مشخص شده است.
  4. نسخه كتابخانه ملك به شماره 5935 در 503 برگ اين نسخه در اواخر قرن نهم هجرى نگاشته شده. تاريخ كتابت مرآة الافراد را پنج‏شنبه يازدهم جمادى الاولى 866 آورده است.
  5. نسخه ديگر كتابخانه مجلس به شماره 4276 به خط نستعليق شامل آثار مرآة الافراد، شرح الكنوز، كنز الدّقائق، روح القدس، تنبيه العارفين است.
  6. كليات اشعار و آثار به خط نسخ 448 ورق- 35 سطر- مجدول و مذهّب در كتابخانه تبريز به شماره 1415/ 3656 رديف 462 مشتمل بر قصايد، غزليات، رباعيات، مقطّعات، فهلويات، كنز الدّقائق، شرح الكنوز 1 و 2 شرح قدس، تنبيه العارفين، محبوب الصّدّيقين، كشف الارواح، مشكاة المحبين، مفتاح الفقر، معلومات، مهرافروز، ميزان الحقائق كه بخش اوّل و آخر افتادگى دارد. نام مؤلّف پيرجمال‏الدّين اردستانى سيّاح از عرفاى عهد ميرزا شاهرخ متوفّى 879 ه بخش ديوان به نام ديوان پيرجمال را انتشارات روزنه منتشر كرده است.
  7. نسخه كتابخانه ديوان هند در لندن به شماره 38660 مسمّى به كلّيات پيرجمال به خط نستعليق خوش نوشته شده و رساله مرآة الافراد، كنز الدّقائق، مشكاة المحبّين، روح القدس، تنبيه العارفين، محبوب الصّديقين، معلومات، كشف الارواح، قصّه ايوب، بيان حقايق احوال مصطفى، مصباح الارواح، احكام المحبّين، نهايت الحكمة، بدايت المحبة، قصايد و تركيب‏بند، غزليات و رباعيات و يك مثنوى كه نيكلسون نتوانسته است بدان عنوان دهد)، استقامت‏نامه، نور على نور.[1]
  8. مجموعه‏اى گزيده به شماره 1135/ 3005 در كتابخانه مجلس شوراى اسلامى.
  9. كليات جمالى كتابخانه ملك به شماره 5401 كه با نسخه پاريس بخش‏هايى كه مورد نظر بوده تطبيق داده شد و يا نشانه (ملك) مشخص گرديد.
  10. كليات جمالى كتابخانه ملك به شماره 5052 به خط نسخ، تحرير محمّد حمزوى موسوى، يكشنبه 24 شوال 1221 نوشته شده و شامل مثنوى نهايت الحكمة و بدايت المحبّة و شرح الكنوز و مهرافروز است.
  11. كليات جمالى نسخه ديگر كتابخانه ملك شامل كشف الارواح و بخشى از فتح الابواب و رباعيات و مثنوى گلشن راز كه در سال 1252 ه. تحرير شده است.
  12. كليات جمالى ملك شماره 5110، شكسته نستعليق، تحرير محمّد كريم بن محمّد از سال 1239 تا 1241 تحرير شده است.
  13. فيلم شماره 4181 دانشگاه تهران كه در سال 885 نوشته شده در كتابخانه ملّى و نيز موجود و شامل احكام المحبين، شرح حقّ اليقين و حقّ المحبوس و نتيجة الحال با ميزان الحقائق است.
  14. كليات جمال الدّين احمد (جمالى) در گذشته 879 ه. در كتابخانه دانشگاه استانبول شامل چهار اثر كشف الارواح، مفتاح الفقر، معلومات، غزليات، رباعيات به خط نسخ، كاتب احمد بن عبد اللّه محمّد بن يحيى الرّشيدى، محرّم 867 ه 22* 188- 207 برگ دو ستونى 15 سطرى. كاغذ آهارزده، جلد تيماج.
  15. نسخه كتابخانه صدر الدين محلاتى شيرازى كه در فهرست منزوى ج 2، ص‏ 1370 به شماره 13060 ثبت است.
  16. نسخه كتابخانه نصيرى.

مجموعه هفت مثنوى تعليمى، عارفانه و عاشقانه پيرجمال اردستانى به نام بيان حقايق احوال مصطفى (ص) كه تقديم مى‏گردد عبارت است از: مصباح الارواح، احكام المحبّين، نهاية الحكمة، بداية المحبة، هداية المعرفة، فتح الابواب، شرح الواصلين.

پيرجمال در خلق اين مجموعه از هفت شهر عشق عطار در منطق الطير الهام گرفته است. در اين آثار زندگى پيامبر اسلام با ظرافت خاص به زبان شعر و نثر آمده است و دومين مثنوى تعليمى بعد از مثنوى مولوى را فراهم ساخته است و هدف خود را در ابيات زير مشخص كرده، مى‏گويد:

جان عشق است و منطق طير است‏ شرح عاشق سرور هر پير است‏
شربت خوشگوار عطّار است‏ ياد ياران دمار اغيار است‏
غلبات شهنشه روم است‏ فرسيان را صريح معلوم است‏
آفتاب جهان جان على است‏ ماهتاب است و آب‏وتاب جلى است‏
لؤلؤ قعر بحر مصطفوى است‏ باده كهنه است و جام نويست‏
مرتضى ساقى و جمالى جام‏ مرتضى باده و كمالى كام‏

در اين مجموعه شعر و نثر به هم آميخته است و نوعى ادبيات تمثيلى ارائه مى‏گردد كه زندگى پيامبر اسلام بر بستر اعتقادى تشيع متبلور مى‏گردد و شاعر توانسته است عقيده مشترك نهضت‏هاى مردمى قرن هشتم و نهم را در آثار خويش بازگو كند.

مثنوى مصباح الارواح نخستين مثنوى اين مجموعه است كه با آيه‏ «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ …» آغاز مى‏شود.

احكام المحبّين مثنوى با آيه «لا اللّه الا اللّه‏، هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ* عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ»* آغاز مى‏گردد. تحوّلات روحى شاعر بحث آغازين است سپس به خطبه‏هاى عقد حضرت محمّد (ص) و خديجه (ع) مى‏پردازد.

نهايت الحكمة با آيه‏ «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» آغاز مى‏شود. نبوّت و ولايت خميرمايه اين مثنوى است. وقايع سال چهارم و پنجم نبوّت داستان معراج و سلطه روميان را بر شهر برار مطرح مى‏كند و به تعليمات عرفانى‏ مى‏پردازد. هدايت الحكمة، چهارمين مثنوى با آيه‏ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ آغاز مى‏شود و بيت آغازين آن چنين است:

اسب همت زين كن اى همّت بلند تا ز پاى روح بگشاييم بند

هجرت پيغمبر از مكه به مدينه، روايتى از على بن الحسين، خطبه پيغمبر (ص) در ساختن نخستين مسجد و داستان سلمان پارسى و نبوّت و حكمت در اين مثنوى آمده است.

هداية المعرفة با حديثى از پيامبر آغاز مى‏شود، نكاح فاطمه (ع) و على (ع) و غزاى بدر سايه‏هاى تاريخى اين دفتر است و مسايلى چون علم و عمل، عشق و معرفت مايه‏هاى عرفانى است.

ششمين مثنوى، فتح الابواب است با آيه‏ «إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً» آغاز مى‏شود. از داستان سماع پيغمبر از پيام حق و شعر عرب بدوى موضوع سماع را بيان مى‏كند. روح محبت و شادى و عشق، مجموعه اين مثنوى را فرا گرفته است.

هفتمين مثنوى شرح الواصلين است كه با بيت زير آغاز مى‏شود:

نام بسم اللّه الرحمن الرحيم‏ مى‏سرايم بر صراط مستقيم‏

و تفسير آية «أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ» تأويل و تفسير مى‏شود، داستان حضرت ابراهيم و سلمان فارسى و زندگى پيرمرتضى على مايه تعليمات حكمت و عرفان شاعر است.

متن اصلى اين مجموعه از نسخه پاريس است كه ميكروفيلم آن به شماره 1321 در فهرست ميكروفيلم‏هاى دانشگاه تهران آمده است و با نسخه كتابخانه كاخ گلستان علامت اختصارى (س) و نسخه مجلس شوراى اسلامى با علامت (مج) و نسخه ملك با علامت (ملك) برابر شده است.[2]

 مقدمه مصباح الأرواح ،  جمال الدين محمد ، 1جلد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى – تهران، چاپ: اول، 1380.

[1] ( 1). مقدمه مرآة الافراد، ص 25.

[2] پير جمال الدين محمد اردستانى، مصباح الأرواح، 1جلد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى – تهران، چاپ: اول، 1380.

[1] ( 1). مؤلف بستان السّياحه در باب اردستان گويد: قصبه‏اى از مضافات اصفهان است و در شمال آن قرار دارد. مردمش همگى شيعى مذهب‏اند. اشخاص عظيم‏الشّأنى از آن برخاسته‏اند مانند شاه مرتضى على و پير جمال اردستانى صاحب تصانيف كثيره. در جاى ديگر از پير جمال حديث روايت كرده است.( بستان السّياحه، ص 68/ 661).

[2] ( 2). فهرست ميكروفيلم دانشگاه تهران، شماره 1321.

[3] ( 3). دايرة المعارف مصاحب، ذيل فضل اللّه جمالى.

[4] ( 1). آتشكده اردستان، ص 350، طرايق الحقائق، ص 159، ج 2.

[5] ( 1). مرآة الافراد، صص 191- 239.

[6] ( 1). آتشكده اردستان، ص 239- طرايق الحقائق، ج 2، ص 159.

[7] ( 1). ليلاز محلّى در دو فرسنگى اردستان.

[8] ( 1). نسخه خطّى احكام المحبّين شماره 1231 ص 85.

[9] ( 1). لغتنامه دهخدا. ذيل جهانشاه.

[10] ( 2). مرآة الافراد، ص 207.

[11] ( 3). تاريخ اسلام در ايران، ص 441.

[12] ( 1). احسن التواريخ، ص 328.

[13] ( 1). جهانشاه قراقويونلو، نوشته مكرمين خليل اينانج ترجمه وهاب ولى. مجله فرهنگ ويژه تاريخ، سال 79، پاييز 1375.

[14] ( 1). مرآة الافراد، ص 18. رساله خطّى محبوب الصّديقين، ص 267.

[15] ( 2). آتشكده اردستان، ص 227.

[16] ( 1). فرهنگ و ادب، ص 210.

[17] ( 1). جستجو در تصوّف، ص 378.

[18] ( 1). مرآة الافراد، ص 108- 282.

[19] ( 1). طرايق الحقائق، ج 2، ص 352.

[20] ( 2). لغت‏نامه دهخدا ديل احمديه.

[21] ( 1). جستجو در تصوّف، ص 267.

[22] ( 2). فتح الابواب نسخه عكسى ص 276.

[23] ( 1). مقامات جامى، ص 180.

[24] ( 2). لطائف الطوايف، ص 25.

[25] ( 1). كشف المحجوب، ص 524.

[26] ( 2). مقدمه ديوان سلطان ولد، به قلم سعيد نفيسى، تهران، ص 12.

[27] ( 3). سماع در تصوّف، چاپ پنجم، دكتر حاكمى، انتشارات دانشگاه تهران، تهران 1366، ص 13.

[28] ( 1). بوستان سعدى، غلامحسين يوسفى، ص 112.

[29] ( 1). مرآة الافراد، ص 239.

[30] ( 1). مرآة الافراد، ص 314.

[31] ( 1). جستجو در تصوّف، 174.

[32] ( 2). مرآة الافراد، رساله 4، ص 104.

[33] ( 1). روح القدس، خطّى شماره 1132، مجلس. مصباح الهدايه، ص 29.

[34] ( 1). مقالات شمس، ص 691.

[35] ( 2). مرآة، صص 103- 253.

[36] ( 3). مرآة، صص 103- 253.

[37] ( 1). طرايق الحقائق، ج 3، ص 53 و مثنوى فتح الابواب.

[38] ( 2). آتشكده اردستان، ج 2، ص 35.

[39] ( 1). لغت‏نامه دهخدا، ذيل ظهير الدين.

[40] ( 1). طرايق الحقائق، ج 1، ص 159 و ج 2، ص 355.

[41] ( 2). طرايق الحقائق، ج 1، ص 159 و ج 2، ص 355.

[42] ( 1). مرآة الافراد، ص 20.

[43] ( 2). جستجو در تصوّف، ص 371.

[44] ( 3). مرآة الافراد، صص 151 و 494.

[45] ( 1). مرآة الافراد، ص 151.

[46] ( 1). گلشن راز، شيخ محمود شبسترى به كوشش محمد موحد، ص 79.

[47] ( 2). ديوان بابا افضل، مصطفى رحيمى، شريف عاطفى، زوار، 1362، ص 45.

[48] ( 3). جستجو در تصوّف، ص 332.

[49] ( 1). نور الدّين عبد الرّحمن جامى( 817- 897 ه).

[50] ( 1). مقامات جامى، ص 180.

[51] ( 2). لطائف الطوايف، ص 25.

[52] پير جمال الدين محمد اردستانى، مصباح الأرواح، 1جلد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى – تهران، چاپ: اول، 1380.

زندگینامه آیت الله استاد محمد شجاعی(۱۳۱۹-۱۳۹۴ه.ش)

محمد شجاعی۱

 زنجان، به سال ۱۳۱۹ هجری شمسی مردی آورد که فرشته علم در لحظه ولادت آهنگ فرود آمدن بر قلب او کرد و بالهای خود را بر چشمان او سایید. حضرت آیت الله محمد شجاعی در سال ۱۳۱۹ هجری شمسی در زنجان دیده به هستی باز کردند. ایشان نیز، چون عضوی از منظومه خورشیدی عالمان، در همان آغاز طفولیت، آثار استادی و فرزانگی بر چهره داشت و چشمهای باطن بین را به فردایی درخشنده در عرصه ایمان و اجتهاد و مجاهده نوید می‌داد.

تحصیلات ابتدایی را در زادگاه به سرانجام رساند و پس از آن بی‌درنگ، به سال ۱۳۳۱ هجری شمسی، راه اکتساب علوم آل محمد، صلوات اله علیهم اجمعین، را در حوزه علمیه زنجان در پیش گرفت. مقدمات حوزوی و نیز … در همانجا آموخت و از لمعات آن توشه‌های نور برگرفت و برای شناخت قوانین اصول فقه، کتاب فوانین در اصول را آموخت و سپس آموختن منظومتین مرحوم سبزواری را بابی برای ورود به کهکشان زیبای حکمت الهی قرار داد.

اساتید

حصرت آیت الله استاد محمد شجاعی به سال ۱۳۳۵ هجری شمسی، از گوشه‌های حجرات حوزه علمیه زنجان، به سرزمین دانش و تقوا، قم، هجرت کردند ـ سرزمینی که آشنایی با بزرگان عرصه علم و اجتهاد و فلسفه و عرفان واستفاده از آنان از مهمترین برکات آن بود. در همانجا رسایل آموخت و رسالت علم‌اندوزی را به کمال رساند. مکاسب فرا گرفت و تقوا و دانش کسب کرد و کفایه را در خود به کفایت به اندکی از زندگی دنیا بدل ساخت.

آنگاه از درواز‌های متون نوشته شده خارج گردید و خود را به باب شهر درس خارج از اصول فقه فقیهی اصولی و عارفی فیلسوف،حضرت امام خمینی (ره)، رساند تا او را به اصولی‌ترین مبانی علم اصول فقه رهنمون گرداند و هم فروع را نزد وی روشن و آشکار سازد.

همزمان، تلمند در محضر فقهی حضرت آیت الله العظمی محقق داماد (ره) و شرکت در درس خارج فقه ایشان راه استنباط احکام شرعی و اجتهاد را برای او هموار نمود.

علاوه بر این بهره‌های مقطعی ایشان از درسهای خارج فقه و اصول برخی از آیات عظام چون ابرهای عابر بهاری او را نه سیراب، بلکه غرق در فراوانی فهم نمود.  اما بهره‌هایی که از مائده آسمانی حضرت علامه طباطبایی (ره) بر گرفت، غذای روح سالیان او را رقم زد و او را به شاگرد ممتاز و مخصوص علامه طباطبایی رضوان اله علیه بدل ساخت. آموختن فلسفه، شفا یافتن از حکمت الهی سینوی در درس شفا و سفر از خویش به خدا، همراه با خلق، در درس اسفار صد را با حضور در کلاسهای درس عمومی، و بهره‌مندیاز خلوت آکنده از اسرار درس‌های خصوصی حضرت علامه (ره) گوشه‌هایی از این خوشه‌چینی معنوی از بوستان علم و حکمت بود.

ارتباط علمی و معنوی تنگاتنگ میان استادی علامه و شاگردی عالم، او را در شمار نزدیکان حضرت طباطبایی در آورده بود تا آنجا که همه رساله‌های دست‌نویس علامه را که مزین به دستخط نورانی ایشان بود و استنساخ آنها را به بعضی از شاگردانشان اجازه می‌دادند، استنساخ نمود و این افتخار را هم نصیب خود داشت.  به هر حال، بهره‌مندی استاد حضرت آیت الله شجاعی از سایه پرمهر و پرخیز استادی وارسته و واصل چون حضرت علامه طباطبایی حقیقتی است که آثار و برکات آن همچنان در دل و جان ایشان جاری است.

گواه ارادت و لطف متقابل او و علامه (ره) همین بس زمانی، با درگذشت پدربزرگوار استاد (آیت الله شجاعی) که علامه طباطبایی به منظور مسافرت تابستانی به زنجان عزیمت نموده و ایامی را در این شهر اقامت می‌کنند، از درگذشت پدر ایشان مطلع می‌کردند، و به دیدار و تسلیت شاگردی می‌شتابند و منزل پدری ایشان را به نور حضور خویش منور می‌نمایند. به همین دلیل، سالها بعد که قرار بود منزل پدری حضرت آیت الله شجاعی برای مرمت و بازسازی تخریب گردد، به یمن همین خاطره تابناک و ارزشمند، با اکراه تمام، تخریب آن اتاق نورانی را به اطرافیان اجازت فرمودند.  زی طلبگی از ارزشمندترین دستاویزهایی است که تمام عالمان ربانی، به ویژه در دوران جوانی، خود را به زیور آن آراسته‌اند. ایشان نیز در دوران جوانی، طلبگی را با مرام سادگی عجین ساختند.

در نز د خدا، شکم پر مبغوض است و از مبغوض حکیم، حکمت بر نمی‌آید. این است که خالی نگه داشتن اندرون از طعام، سر اولیای خداست در وصول به حکمت‌های ناب آسمانی.

اندرون از طعام خالی دار

  تا در آن نور کبریا بینی

حضرت آیت الله شجاعی نیز در زمره پارسایانی بود که فقر شدید دوران جوان نه تنها مخل علم آموزی و تهذیب او نگردید، بلکه اراده او را در طی طریق تقوی و دانش صد چندان نمود. او، که گاه از شدت فقر، استطاعت خرید حتی یک قرص نان سنگک ۴ ریالی را هم نداشت و سه سال تمام در نهایت فقر، از نان سیر نگشت، با تمامی این مشقات لحظه‌ای از آموختن نیاسود.   او هر روز پس از نماز صبح تا ساعت ۱۲ شب به جز یک ساعت در ظهر، به قصد ادای فریضه و تناول غذایی مختصر، به سختی به درس و مطالعه می‌پرداخت. با اینهمه سخت‌کوشی، ایشان در بیاناتشان با تواضعی ستودنی از اینکه در مقاطع مختلف عمر خویش اوقاتی را بیهوده ضایع کرده است تاسف دایم دارند.

در آن زمان که به دلیل کمبود بعضی از کتابهای درسی و عدم گسترش صنعت چاپ، طلاب پرتلاش ناچار به استنساخ بعضی از کتابها بودند، گاه، نوبت استنساخ ایشان به دیر هنگام می‌افتاد و دشواری دیگری بر مشقات ایشان می‌افزود. برای مثال تنها وقتی که برای استنساخ کتاب شفا (که فقط پنج نسخه در کلاس درس موجود بود) در اختیار استاد قرار داشت، ۱۱ تا ۱۲ هر شب در آن زمان بوده است.

دراین ساعت هر شب می‌رفتند و کتاب را از صاحب آن می‌گرفتند و درس فردا را استنساخ می‌نمودند و کتاب را بر می‌گرداندند. امان این صفرا، در کام علم خواه او انگبین فزود.  شاید درک این ماجرا دشوار باشد، اما گواه گویایی است بر جدیت ایشان در علم آموزی در کنار تمام مرارت هایش. ایشان بعد از تاهل در محله‌های فقیرنشین قم با اجاره کردن یک و گاهی دو اتاق کوچک به تحصیل ادامه می‌دادند. در آن روزگار در بعضی از این محله‌ها فقط یک روز در میان امکان استفاده از برق را داشتند، آنهم تنها استفاده از یک لامپ ۲۵ واتی، لاجرم، شبهایی که برق در اختیار نبود، با بازکردن در چراغ والور به نور کمرنگ شعله بسنده می‌کردند و به مطالعه و نوشتن می‌پرداختند و از لحظه‌لحظه عمر برای دانستن و فهمیدن بهره‌ می‌بردند.

در سال ۱۳۴۶ هجری شمسی، باگذشت چهارسال از تبعید حضرت امام خمینی (ره)، پس از وقایع خرداد ۱۳۴۲ و تعطیلی دروس ایشان و همچنین درگذشت حضرت آیت الله محقق داماد و نیز درس حضرت علامه به منظور ادامه تالیف و تکمیل اثرعظیم‌القدر خود، المیزان، استاد شجاعی، که هر تابستان در زنجان اقامت می‌کردند و در آغاز سال تحصیلی هر سال مجددا به قم باز می‌گشتند، در این سال (۱۳۴۶ هجری شمسی) با تعطیل شدن تمام درسهایشان در قم، دیگر به قم باز نمی‌گردند  این واقعه اگرچه برای استاد غم انگیز و سنگین بود، امام آثار مبارکی داشت و منشا برکات و سرآغاز تشکیل جلسات و مباحث معارفی و تهذیب نفس و تفسیر حضرت آیت الله شجاعی در زنجان گردید.

زندان

این عالم فرزانه از زمره اوتادی است که به عینه علم را با عمل و جهاد را با اجتهاد در آمیخت. او که فضای فاسد رژیم ستم‌شاهی را مخل مبانی شریعت و معاند با احکام نورانی اسلام می‌دید، براساس آنچه از تفکر ناب محمدی (ص) حضرت امام (ره) آموخته بود، در اوج خفقان رژیم طاغوت، در خلال مباحث اخلاقی و دینی خود به طرح اعتراضات سیاسی نیز می‌پرداخت و به همین دلیل توسط ساواک زنجان مکرر مورد مؤاخذه و سؤال و جواب و تهدید قرار می‌گرفت ولیکن به کار خود ادامه می‌داد. تا اینکه در سال ۱۳۵۱ هجری شمسی توسط مامورانی که از ساواک تهران آمده بودند با کمک ساواک زنجان دستگیر و دو شبانه روز به دست ماموران اعزامی از تهران در شهر بانی زنجان مورد آزار و شکنجه بسیار سخت قرار گرفت و سپس، بعد از دو روز، به ساواک تهران منتقل گردید و دو ماه در کمیته ضد خرابکاری که کمیته مشترک ساواک و شهربانی بود به جهت فعالیتهای گوناگون بر علیه رژیم، به صورت شد ید و خطرناکی آزار و شکنجه شد.  او دراین ایام مصداق کریمه ”واوذوافی سبیلی…“ بود.

بعد از آن ۸ ماه دیگر در زندان قصر تحت مراقبت شدید زندانی بود و تنها با توکل کامل به خدای متعال و انقطاع از ما سوی الله و توسل به حضرات معصومین سلام الله علیهم اجمعین خصوصا در آویختن دامان حضرت ثامن الحج، علی بن موسی الرضا، صلوات الله و سلامه علیه، توانست از مهلکه رژیم طاغوت جان به سلامت به در برد و سایه پر بار خود را بر سر مشتاقان توحید و حکمت و تهذیب حفظ نماید. ادامه راه جهاد و اجتهاد و دغدغه اصلاح جامعه، بعد از مدتی مجددا او را در چنگال خون آلود ساواک انداخت و بار دیگر فصلی از شکنجه‌های طاقت فرسا را بر جسم مهذب او روا داشت. اما پس از زمان کوتاهی باز با عنایات خاصه ربوبی و توجهات مخصوص حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین از زندان رژیم آزاد گردید.

جلسات درس وبحث

با به ثمر نشستن نهال انقلاب اسلامی ایران، حضرت استاد، که عرصه سیاست هم برای او میدان عبودیت و بندگی خدا و خدمت به خلق بود، نمایندگی مردم زنجان را با اصرار زیاد خود مردم آن دیار در دوره اول مجلس شورای اسلامی پذیرفتند، اما چندی نگذشت که به دلیل شدت کسالات به جا مانده از دوران زندان، از این سمت استعفا نموده و از آن پس، با اقامت در تهران، با تشکیل جلسات درس و بحث در باب تزکیه و خودسازی، تفسیر و معارف قرآنی دیگر، راه را بر جویندگانی بسیار، هموار ساختند.

جلسات عمومی و خصوصی درسها و مباحث عرفانی، تفسیری و معارفی استاد در دو دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی در زنجان و دو دهه ۶۰ و ۷۰ شمسی در تهران بی‌شک گواراترین سرچشمه‌های زلال حکمت و عمل را در کام طالبین جویندگان معرفت روا داشته است که ثمره آن شاگردان و بهره‌مندان زیاد از این محافل است.  ابداعات و ابتکارات زیبا و مؤثر عرفانی و معارفی همراه با استدلالات و براهین قوی و تحلیل‌های مخصوص در استفاده از آیات قرآن کریم و روایات و ادعیه معصومین، سلام الله علیهم اجمعین، در مباحث خودسازی و تزکیه النفس، تفسیر و معارف جقه الهیه، شیوه منحصر به فرد این استاد عالیقدر است.

جالب آنکه سلیقه عرفانی و ذوقی استاد و علاقه ایشان به ارباب معرفت، از جمله مولوی و حافظ، بر زیبایی کلام و اندیشه ایشان، صورتی دیگر بخشیده و جامه‌ای زربفت از لطایف پوشانده است.  آنچه درشرح زندگانی ایشان نباید مغفول بماند، این است که ایشان نیز درست مانند استاد خود، حضرت علامه طباطبایی، در تمام پیشرفت‌های علمی و عرفانی، خود را مرهون فداکاریها و زحمات همسر فداکار خود می‌‌دانند و وجود چنین همسری را از تفضلات حضرت حق بر می‌شمرند.

حاصل عمر با برکت ایشان در عرصه علم و عمل تاکنون آثار ارزشمندی را به جا نهاده که مشتاقان حقایق الهی را از زخارف دیگر بی‌نیاز می‌کند.

آثار

این گنجینه گرانبها شامل آثار زیر است:

۱ـ کتاب معاد یا بازگشت به سوی خدا در دو جلد چاپ شرکت انتشار

  ۲ـ کتاب مقالات درباره تزکیه و خودسازی در سه جلد انتشارات سروش

۳ـ انسان و خلافت الهی

۴  ـ ۶ جلد کتاب برگرفته از برخی از مباحث استاد در جلساتشان درخصوص معاد در خصوص خواب با تنظیم حجه الاسلام کاشفی، چاپ کانون اندیشه جوان با عناوین:  بازگشت به هستی، عروج روح، قیام قیامت، تجسم عمل شفاعت، مواقف حشر، و نشانه‌های خواب

مجموعه آثار آیت الله محمد شجاعی:

۱- مقالات، سه جلد، چاپ از انتشارات سروش

۲- معاد یا بازگشت به سوی خدا، دو جلد، چاپ شرکت انتشار.

۳- انسان و خلافت الهی، یک جلد

۴- اسماء حسنی، یک جلد، چاپ دوم از انتشارات سروش

۵- پنج رساله، یک جلد، چاپ اول از مرکز مطالعات بنیادین خاورمیانه

۶- ملائکه، یک جلد، چاپ دوم

۷- بقیه الله …، یک جلد، چاپ اول

۸- خواب و نشان‌های آن، یک جلد، چاپ سوم

 ۹- بازگشت به هستی، یک جلد، چاپ دوم

۱۰- عروج روح، یک جلد، چاپ دوم

۱۱- قیام قیامت، یک جلد، چاپ دوم

۱۲- مواقف حشر، یک جلد، چاپ دوم

۱۳- تجسم عمل و شفاعت، یک جلد، چاپ دوم

۱۴- مرگ تا قیامت، یک جلد، چاپ دوم

منتشر می‌شودِ:

  ۱- خواب و نشان‌های آن، چاپ چهارم.

  ۲- دروس تزکیه، در چند جلد، چاپ اول.

  ۳ـ آرشیو نوار بزرگی شامل مباحث ارزشمند ایشان درباره خودسازی و تزکیه، تفسیر، و معارف مختلف.  نکته دیگری که شایان ذکر است آنکه مباحث گرانمایه این استاد فرزانه در باب تزکیه و خودسازی با عنوان برنامه” کیمیای وصال“ از سال ۷۹ تا کنون از رادیو قرآن برای علاقمندان پخش شده است. بی‌شک کیمیای کلام و اندیشه این عالم ربانی مس وجود را به طلای ناب بدل می‌کند:

دست از مس وجود چون مردان ره بشوی

 تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

همچنین مباحث تفسیری استاد با عنوان برنامه  ” در مکتب وحی“ از سال ۸۱ تاکنون تشنگان معارف و ذخایر آیات نورانی قرآن کریم را جرعه نوش کرده است.  لیست سوره های تفسیر شده در این برنامه:  سوره حدید،حجرات،ق، نباء،هود،نازعات.

رحلت

 آیت‌الله محمد شجاعی از اساتید اخلاق ظهر دوشنبه ۷ دی‌ماه سال ۹۴شمسی در سن هفتاد وچهار سالگی در یکی از بیمارستان‌های تهران دار فانی را وداع گفت.وپیکر مطهر این عالم عامل در قم تشییع وهمانجا به خاک سپرده شد.

زندگینامه ابو سعید ابان بن تعلب بن رباح جریری

ابو سعید ابان بن تعلب بن رباح جریری، فقیه، ادیب، قاری، مفسر اصولی لغوی و از محدثان مشهور شیعه امامیه در قرن دوم هجری قمری. بعضی از مأخذ، کنیه او را “ابوامیمه” و “ابوسعد و ابن سعید” نیز گفته اند. نسبت “جریری” به سبب اینست که او از موالی “بنی جریربن عباده” و نسبت “بکری” به او داده اند به علت اینکه نسبت او به “تکربن وائل” جد بزرگ این خاندان می رسد. از تاریخ دقیق تولد و زادگاهش اطلاعی نداریم ولی از آنجا که به “کوفی” ملقب است احتمالا او در کوفه بدنیا آمده و بیشتر سالهای عمرش را آنجا گذرانده است.

ابان بن تعلب، محضر سه امام معصوم شیعه (حضرت علی بن الحسین امام چهارم، حضرت محمد باقر امام پنجم و حضرت صادق علیهم السلام امام ششم) را درک کرده و از حوزه درس آنان استفاده فراوانی برد. علوم متداول آن زمان و احادیث بسیاری از این سه بزرگوار آموخت و در مکتب امام صادق علیه السلام، به مقام و منزلت والایی رسید.

آن چنان که به کثرت روایت از امام صادق، معروف بود زیرا تنها از آن حضرت سی هزار حدیث روایت کرده است. علم قرائت قرآن را از عاصم بن ابی النجود و سلیمان اعمش و صللحه بن مصرف یاد گرفت و یکی از سه نفری بود که توانست تمام قرآن را از “اعمش” یاد بگیرد. وی در این فن از افراد برجسته و ممتاز و از قاریان بزرگی بود که خودش، به روش خاصی قرآن را قرائت می کرد.

علاوه بر قرآن و حدیث، در فقه، ادب، لغت و نحو، صاحب نظر بود و چون در آن زمان بر اثر آشنایی مسلمانان با فرهنگ و معارف اقوام دیگر، جدال های فکری و اعتقادی زیادی در موضوعات دینی به وجود آمده بود و فرق گوناگونی با مبانی فکری خود به آراء فقهی و کلامی برخاسته اند، لذا او با اتکا از آموزش های اهل بیت (علیهم السلام) از تشیع دفاع و در تبلیغ آن بسیار کوشش می کرد.

ابان در نظر امامان شیعه:

امام محمد باقر علیه السلام در زمانی که در مدینه بودند به ابان تعلب فرمود: در مسجد مدینه بنشین و برای مردم در مسائل دینی فتوا بده. من دوست دارم افرادی مثل تو در میان شیعیانم دیده شوند.

امام صادق علیه السلام به ابان فرمود: با اهل مدینه مناظره کن، چرا که من دوست دارم مثل تو از راویان حدیث و اصحاب من باشند.

امام باقر علیه السلام فرمود: در میان اصحاب ما، ابان بن تعلب، ثقه و جلیل القدر و صاحب منزلتی عظیم است.

امام صادق علیه السلام، یکبار او را برای مناظره با یک مدعی، انتخاب کرد و هر وقت که وی بر امام صادق وارد می شد حضرت بر می خاست و با او مصافحه و معانقه می کرد و دستور می داد تا بالشی برای او اضافه کنند و با تمام وجود، به او اقبال می نمود.

نظر علما

شیخ طوسی در مورد او فرموده است:« او قابل اعتماد است و در میان اصحاب ائمه علیهم السلام منزلت عظیمی دارد.»
« نجاشی » او را دارای جایگاهی عظیم می‌داند.
« کشی » نیز بعد از مدح و تمجید او از « مسلم بن ابی حبه » نقل می کند که گفت:
من نزد حضرت امام صادق بودم. وقتی خواستم از ایشان جدا شوم، عرض کردم:« دوست دارم چیزی به من هدیه کنید.»
فرمود:« نزد ابان بن تغلب برو؛ چرا که او از من احادیث بیشماری شنیده است. آنچه او از من روایت کرد، تو نیز از من روایت کن.»

میزان امانت‌داری ابان بن تغلب آن چنان است که عده‌ی زیادی از علمای اهل سنت با اقرار به شیعه ‌بودن او، روایاتش را مورد اعتماد دانسته‌اند و از او حدیث نقل کرده‌اند؛ علمایی نظیر نسائی، حاکم، ابن سعد، ذهبی و . . . .

اساتید:

غیر از امامان ثلاثه که ذکر شد، بعضی دیگر از مشایخ حدیث او عبارتند از:

انس بن مالک،

سلیمان اعمش،

محمد بن منکدر،

سماک بن حرب،

ابراهیم نخعی،

عطیه بن سعد عوفی و

حکم و

فضیل بن عمرو

، و …..

بعضی راویانی که از او روایت کرده اند:

تعداد آنها را حدود پنجاه نفر گویند که برخی از آنها عبارتند از:

مسلم، حماد بن زید،

سعید بن بشیر،

عبدالله بن مبارک،

محمد بن ابان بن تعلب،

سعید بن ابی جهم،

ابن مسکان و

اصحاب سنن اربعه.

آثار و تالیفات:

او دارای مصنفات مفیدی است از آن جمله:
۱- کتاب تفسیر «غریب القرآن الکریم» که اولین اثر در نوع و موضوع خود می باشد که در لغت و تفسیر، مهم است. در این کتاب، شواهد شعری از اشعار عرب برای قرآن کریم آورده است. وی در بیان و شرح الفاظ غریب قرآن، به شواهدی استناد کرده که خود از عرب، شنیده بوده است.
۲- کتاب «الفضائل».
۳- کتاب «صفین». نام این کتب در فهارس نیامده است.

نکته:

عبدالرحمن بن محمد ازدی کوفی کتاب ابان بن تغلب و محمد بن سائب کلبی و ابن روق عطیه بن حارث را با هم جمع و در یک کتاب واحد قرار داد که در آن موارد اتفاق و اختلاف اقوال روشن است. از این رو گاهی از کتاب ابان، منفردا و گاهی مشترکا نقل شده است.

وفات:

مرگ ابان در سال ۱۴۱ ه ـ ق است.

زندگینامه محمد بوسنوی سرایی(متوفی۱۰۴۶ه.ق)

بوسنوی سرایی ، محمدبن موسی ، مفسر، محدث و قاضی حنفی قرن یازدهم هجری . در حدود ۱۰۰۳، در بوسنه سرای (سارایوو) متولد شد. او را غلامک ، و به قولی ، چون در جوانی بسیار می دانسته ، علاّ مک لقب داده اند (محبی ، ج ۴، ص ۳۰۲؛ بغدادی ، ج ۲، ستون ۲۷۸؛ طاهربیگ ، ج ۱، ص ۳۶۰؛ حاجی خلیفه ، ج ۲، ستون ۱۳۷۲).

وی پس از تحصیلات ابتدایی ، در مدرسه غازی خسروبک دانش آموخت . در هفده سالگی به استانبول رفت و در آنجا به تحصیل و سپس تدریس پرداخت . در ۱۰۴۴، از سوی حکومت عثمانی ، قاضی القضات شهر حلب گردید. در آنجا علاوه بر سمت قضا به تدریس نیز سرگرم شد و در این کار شهرت یافت . مصطفی پاشای سلاحدار از بیم این که بوسنوی ستم وکلای وی را در بلادِ عرب فاش سازد، او را به حصار فرستاد و امر به گوشه نشینی کرد (طبّاخ ، ج ۶، ص ۲۳۲؛ محبی ، ج ۴، ص ۳۰۲ـ ۳۰۳).

رحلت

او پس از زمانی اندک ، به بیماری نقرس دچار گردید و از حلب به اُسکُدار رفت و بار دیگر به سمت قضا در استانبول منصوب شد ولی کمی بعد در ۱۰۴۵ یا ۱۰۴۶، درگذشت (زرکلی ، ج ۷، ص ۱۱۹؛ د. ا. د. ترک ، ذیل مادّه ؛ طباخ ؛ محبی ، همانجاها؛ حاجی خلیفه ، ج ۱، ستون ۱۹۳، ج ۲، ستون ۱۰۶۴).

آثار

بیشتر آثار بوسنوی حاشیه و شرح بر نوشته های دیگران بوده ، که از آن جمله است :

حاشیه بر شرح جامی بر کافیه ابن حاجب ؛

حاشیه بر شرح قطب الدین رازی بر شمسیه ؛

حاشیه بر شرح شریف جرجانی بر مفتاح العلوم سکاکی که آن را به حسین پاشا اهدا کرده است ؛

تعلیقه بر انوار التنزیل بیضاوی تا آخر سوره انعام ؛

احادیث الاربعین (حاجی خلیفه ، ج ۲، ستون ۱۳۷۲، ۱۷۶۷؛ طاهربیگ ، همانجا؛ ثریا، ج ۴، ص ۱۵۹).

ترجمه

علاوه بر آن ، وی به کار ترجمه نیز همت گماشت و برخی آثار چون

الجواهر المضیئه فی الاحکام السلطانیه ، اثر عبدالرئوف مُناوی *

و حیاه الحیوان الکبری ، اثر دَمیری * ، را به ترکی ترجمه کرد (طاهربیگ ، همانجا).



منابع :

(۱) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین ، ج ۲، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۶، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۲) محمد ثریا، سجل عثمانی ، استانبول ۱۳۰۸ـ ۱۳۱۵؛
(۳) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۴) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛
(۵) بروسه لی محمد طاهر بیگ ، عثمانلی مؤلفلری ، استانبول ۱۳۳۳ـ۱۳۴۲؛
(۶) محمد راغب طبّاخ ، اعلام النبلاء بتاریخ حلب الشهباء ، چاپ محمد کمال ، حلب ۱۴۰۸ـ ۱۴۰۹/۱۹۸۸ـ۱۹۸۹؛
(۷) محمد امین بن فضل الله محبّی ، خلاصه الاثر فی اعیان القرن الحادی عشر ، بیروت ( بی تا. ) ؛

(۸) TDVIA , s.v. “Bosnev ªâ” (by Bekir Sadak).

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۴ 

زندگینامه محمد بن جریر طبرى (۵/ ۲۲۳-۳۱۰ه.ق)لغت نامه دهخدا

ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید طبرى از مشاهیر مورخان است در تفسیر، حدیث، فقه و علوم دیگر هم ید طولائی داشته و یکی از ائمهء زمان خود بشمار میرفته است وی بسال ۲۲۴ ه ق در شهر آمل از طبرستان تولد یافته، و در سنهء ۳۱۰ ه ق در بغداد وی را یکی از مجتهدان عصر بشمار می آورد و ابوبکر خوارزمی « طبقات فقهاء » درگذشته است ابواسحاق شیرازی در کتاب میباشد که « تاریخ طبری » معروف همشیره زادهء اوست( ۱)، و در اکثر علوم تألیفات داشته است و مشهورتر از همه کتاب معروف به وقایع خلقت عالم را از زمان آدم تا عصر خود در آن آورده است دیگر از تألیفات مهم وی تفسیر کبیر است کتاب تاریخ او از کتب موثق و معتبر بشمار میرود، به اختصار بفارسی هم ترجمه شده و ترجمهء ترکی نیز دارد وی در شعر و ادب نیز شهرهء عصر خویش بوده است (قاموس الاعلام ترکی) رجوع به ابن جریر، محمد بن جریر، التفهیم بیرونی ص ۴۸۹ و عقدالفرید ج ۱ ص ۲۷ و ۲۳۴ و ج ۸ ص ۲۰ ، ضحی الاسلام ص ۱۶۶ ، حواشی ،۲۳۱ ،۲۳۰ ،۱۶۸ ،۱۶۰ ،۱۵۹ ،۱۵۳ ،۱۴۷ ،۱۴۲ ، ج ۴ ص ۱۸۵ و ج ۵ ص ۲۷ ،۹۹۱ ،۹۵۶ ،۹۵۳ ، ۴۷۸ و ج ۲ ص ۶۹۸ ،۱۰۵ ، ۳۲۵ و ۳۲۶ ، ایران باستان ج ۱ ص ۱۰۱ ،۲۹۱ ،۲۹۰ ،۲۸۶ ،۲۸۳ ،۲۷۳ ،۲۳۹ ، ص ۱۷۰ ۳۶۱ ، حبیب السیر چ ۱ تهران ، ۲۵۶۰ ، القفطی ص ۱۱۰ ،۲۵۵۸ ،۲۵۵۷ ،۲۵۵۲ ،۲۵۵۱ ،۲۵۴۹ ،۲۵۴۸ ،۲۵۳۰ ، ۱۱۶۴ و ج ۳ ص ۲۵۲۹ ، ۷۲ ، معجم الادباء ج ۶ ص ۴۳۳ ، روضات الجنات ص ۷۰۲ ، فارسنامهء ابن البلخی ص ۸ ،۶۲ ،۴۹ ،۴۷ ،۲۲ ،۲۰ ،۱۹ ،۱۸ ، ج ۱ ص ۱۲ ،۷۳ ،۷۲ ،۶۸ ،۶۶ ،۶۳ ،۵۳ ،۵۰ ،۴۰ ، معجم المطبوعات ستون ۱۲۲۹ ، الاعلام زرکلی ج ۲ ص ۴۴۶ ، ایران در زمان ساسانیان ص ۳۴ ،۳۵۵ ،۳۵۰ ،۳۲۸ ،۳۲۷ ،۳۱۹ ،۳۱۶ ،۳۱۵ ،۳۱۰ ،۳۰۹ ،۲۹۲ ،۲۸۱ ،۲۶۷ ،۲۶۲ ،۲۵۵ ،۲۴۶ ،۲۴۲ ،۲۴۱ ،۲۳۹ ،۲۳۸ ،۲۳۶ ،۲۱۰ ،۸۴ ۲۹۷ شود ( ۱) – رجوع به ابوبکر ،۲۹۳ ، ۳۶۸ و تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی ج ۴ ص ۲۹۲ ،۳۵۸ خوارزمی شود. (۱)

ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید طبرى  ازمورخان نامى دوران اسلامى است . کار عمده او در فقه بوده اما دو اثر مشهور اویکى در دانش تفسیر و با نام جامع البیان و دیگرى دانش تاریخ با نام تاریخ الرسل و الامم والملوک شهرت بسزایى برایش به ارمغان آورده است . او بنیانگذار مذهب فقهى خاصى است که پیروانى نیز تا یک قرن پس از خود داشته است .اثر قابل ملاحظه فقهى و روایى وى که آن را تمام گذاشته عنوان تهذیب الاثار (درشش جلد) دار که در گذر زمان برجاى مانده است .

تاریخ او از همان ابتدا مقبولیت عام یافت . چنین مقبولیتى مربوط به ویژگیهاى کتاب ، از حیث تفصیل و استناد و متعادل بودن آن ، از نظر جامعه اهل ست است . انى مقبولیت سبب شد تا کتابهاى تاریخى بعدى ، بر نقلهاى آن تکلیه کرده و خلاصه اى از آن را بیاورند. ابن مسکویه و ابن اثیر وابن کثیر چنین کارى را کرده اند.

طبرى درآغاز کتاب ، با اشاره به این که نقلها را مسند آورده ، خواسته تا خود را به خاطر نقل مطالب نادرست تبرئه کند. چنین شیوه اى در عین حال که سبب شده حجم زیادى از نقلهاى تاریخى محفوظ بماند، به دلیل گزینشهاى نادرشت طبرى از نقلها، به خصوص نقل از افراد دروغگویى چون سیف بن عمر، به حق مورد انکار برخى از محققان قرار گرفته است .

جواد على نوشته است که طبرى در استفاده از مآخذ اصول اهل حدیث را درنظر نگرفته و از چهره هاى ضعیف هم روایت کرده است . اوروایات سیف بن عمر را در قضایاى رده بر روایات واقدى و مدائنى ترجیح داده است . این در حالى است که او متهم به زندقه بوده و حتى خود طبرى نظر مساعدى نسبت به وى نداشته است . حضور سیف در تاریخ طبرى ازجنگهاى رده آغاز شده و تا پایان جنگ جمل ادامه مى یابد و بدین صورت ، طبرى در حساسترین مقطع تاریخى که بخشى از تاریخ مذهبى براى همه فرقه هاست ، تاریخ خودرا با نقلهاى کذب سیف بن عمر مشوه مى کند.

جلد نخست تاریخ طبرى که تاریخ جهان از آفرینش تا مبعث است ، مملو از اخبار اسرائیلى است ، درست همانطور که در تفسیر طبرى نیز اسرائیلیات فراوانى آمده است .
نوع این اخبر از طریق وهب بن منبه است که بیش از هر کس در اواخر قرن نخست هجرى این قبیل اخبار را میان مسلمانان منتشر کرد.

طبرى کتاب تاریخى خودرا در فاصله سالهاى ۲۸۳ تا۲۹۰ املا کرد، اما بعد ازآن وقایع را تا ربیع الثانى سال ۳۰۳ هجرى برآن افزود. افزون بر آن کتابى با عنوان ذیل المذیل در شرح حال صحابه و تابعین بر اساس سال درگذشت آنها نوشت که تنها تخلیص آن توسط عریب بن سعد(م ۳۷۰) انجام شده باقى مانده و با عنوان المنتخب من ذیل المذیل در پایان تاریخش به چاپ رسیده است .

چندین نفر از نویسندگان دوره بعد، ذیولى بر کتاب تاریخ طبرى نوشتند. عریب بن سعد حوادث تا سال ۳۲۰ را عنوان صله تاریخ الطبرى نوشت . ثابت بن سنان صابى (م ۳۶۳) آن را تاسال ۳۶۰ ادامه داد. هلال بن محسن صابى تا سال ۴۴۸ را نوشت . عیون التواریخ ادامه آن تا سال ۴۷۹ است . پس از آن محمد بن عبدالملک همدانى (م ۵۲۱) تا سال ۴۷۸ را نوشت . تکلمه هاى دیگرى هم نوشته شده که مفقود است .

درباره ذیول و تکلمه هایى که بر کتاب طبرى نوشته شده ، سزگین توضیحاتى داده است .(۴۱۱)روایات طبرى به طور عمده در قالب حدیثى عرضه مى شود. او ابتدا سند را آورده و پس از آن متن خبر را نقل مى کند. به عنوان نمونه مى نویسد:حدثنا محمد بن عبدالله بن عبالحکم ، قال حدثنا ایوب بن سوید، فقال له الولید… در مواردى نیز با تعبیرحدثنى فلان آورده و در مجلد اخیر از کسانى که شاهد حوادث بوده اندبه نام مطلبى با تعبیرهایى مانندذکر لى بعض اصحابى یا حدثنى جماعه من اهل … متن خبر را نقل کرده است . تعبیر هایى شبیه قال ابن اسحاق ،قال البکلبى نشان ان است که وى از آثار مکتوب آنها بهره برده است .

در عین حال باید توجه داشت که مسند بودن روایات طبرى به معناى جمع آورى آنها از منابع شفاهى نیست . وى انبوهى از کتابهاى پیشینیان را در اختیار داشته وبا استفاده از اجازه روایتى یا امثال آن ، بدون آن که نامى از کتاب به میان آورد، به طریق مسند وبایاد نام مشایخ خود، از آن کتاب ها نقل مى کند. منابع طبرى را استاد جواد على تحت عنوان موارد تاریخ الطبرى دسته بندى کرده است .

ویژگى دیگر طبرى آن است که در نقل روایى ، نقلهاى مختلفى را از یک حادثه با اسناد مختلف مى آورد. این شیوه ، فرصت لازم را در اختیار محقق قرار مى دهد تا دیدگاه هاى معارص را درباره یک حادثه به دست آورده و با توجه به روشهاى علمى ، در اطراف آنها به تحقیق بپردازد. البته او نیز گاهى حدیث بعضى را داخل در حدیث دیگران مى کند. اما در مواردى نیز به قسمت اختلافى که مى رسد، نقل معارض را آورده و سپس ادامه روایت پیشین را مى آورد. او در تفسیر و تاریخ خود این شیوه روایى را دارد وجز در موارد بسیار نادر، اظهار نظرى از خود به دست نمى دهد.

بر مؤ لفان و محققان است که با توجه به سند نقلها، آنچه از مورخان کذّاب نقل شده بر پاى طبرى نگذارند. در ضمن باید توجه داشته باشند که اکتفاى به سند نیز در ارزیابى نقلها درست نیست . زیرا صادق بودن راوى دلیل بر درستى نقل او نیست ، چه بسا مآخذ آن شخص غلط بوده و یاخود تحت تاءثیر آراء و عواطف خود نقلى را شکل داده است . آنچه مهم است استفاده از تمامى روشهاى علمى براى بررسى است .

طبرى به دلیل بینش خاص تاریخى که داشته ، تفصیل بسیار راجع به حوادث آورده و در موارد متعددى ، این تفصیلات در هیچ ماءخذ دیگرى نیامده است . طبیعى است که شیوه طبرى نمى توانسته دربرگیرنده آگاهى هاى اجتماعى باشد. او تنها به نقل متکى است و نقلها صرفا تاریخى با به عبارتى صرفا سیاسى هستند. در این صورت ، یافتن آگاهیهایى در زمینه هاى تمدنى و فرهنگى آنچنان که در آثار مسعودى مى توان یافت ، در تاریخ طبرى بى ثمر است . موارد اندکى را باید استثناءکرد.

طبرى حوادث تا پیش از اسلام را به صورت موضوعى و ترتیب کلى تاریخى آورده است . اما پس از اسلام ، حوادث را به صورت سالشمارى ارائه کرده است .

جواد على شرح مبسوطى درباره منابع طبرى به دست داده است . به عقیده وى ، مآخذ طبرى در بخش تاریخ انبیا و ایران پیش از اسلام ، اخبار و آثار تفسیرى بوده که در مکتب شاگردان ابن عباس در شرح آیات قرآنى با استفاده ازمآخذ مختلف تا آن زمان فراهم آمده بود است . در مورد ایران ، بیشتر از آثار ترجمه شده از فارسى مانند آثار ابن مقفع و نیز کتابهاى کلبى که دراین زمینه بسیار غنى بوده ، استفاده کرده است . وى در این بخشها، نام آثر و یا مؤ لفان را به طور غالب یاد نکرده و با تعبیرهایى مانند قال بعض العجم مطالب را نقل کرده است .

در بخش تاریخ عرب قبل از اسلام ، از آثار کلبى بهره برده ، به ویژه درباره تاریخ عراق که به طور منحصر از او نقل کرده است . در مورد تاریخ یمن از مطالب ابن اسحاق استفاده کرده که او هم از وهب بن منبه و محمد ب کعب قرظى برگرفته است . در واقع دو نقر اخیر به ضمیمه کعب الاحبار، منبع اخبار مربوط به تاریخ انبیا ر مجلد نخست تاریخ طبرى هستند. درباره تاریخ روم در قیاس باآنچه درباره ایران آورده ، مطلب مهمى نیامده است . در بخش اول سیره اصل بر سیره ابن اسحاق است .

اما موارد فروانى هم از عروه بن زبیر، ابان عثمان بن عفان ، شرحبیل ، بن سعد وهیثم بن عدى آورده است . همانگونه که اشاره شد، تکیه طبرى بر جریانات رده تا پایان جمل ، بر روایات سیف بن عمر است .پس ازآن در بیان حوادث عراق تا پایان عصر اموى ، به طور عمده از ابومخنف نقل شده و روایات مدائنى ، عوانه بن حکم ، واقدى ، عمر بن شبه وکلبى درادامه آورده مى شود.

بالاترین ارزش کتاب طبرى ، از آن روست که از بسیارى مکتوبات تاریحخى رایج یا غیر رایج آن عصر را که در اختیار داشته استفاده کرده و امروزه جز آنچه طبرى ازآن کتابها براى ما نگاه داشته ، اثرى بر جاى نمانده است . شاید یکى از بهترین آثار کتاب مقتل الحسین (ع ) ابومخنف بوده که بخش مهم آن تنها از طریق تاریخ طبرى حفظ شده است . همین امر درباره آثار وهب بن منبه در زمینه اخبار انبیاى سلف ، آثار عبید بن شریه ، اسمعى ، شعبى و کلبى ، درباره تاریخ عرب و فرس پیش از اسلام ونیز نسخه اصل سیره ابن اسحاق در بخش مغازى صادق است .

موضع دینى طبرى در تاریخنگارى و در گزینش اخبار، کاملا آشکار است . او در مواردى از جمله اخبارى ک درباره قتل عثمان بوده با خوددارى از نقل آن اخبار، این موضع دینى خود رانشان داده است . آنچه از برخى نقلها و نیز تاءلیفات طبرى در اواخر حیات اوبر مى آید .احتمال تغییر موضع دینى اورا نشان مى دهد. ما در جاى دیگر به این گزارشات که احتمال وجود گرایش ‍ شیعى را در طبرى نشان مى دهد رسیدگى کرده ایم .ازجمله آنها کتاب الاولایه اوست که آن در طرق حدیث غدیر نوشته است .

ابوبکر خوارزمى (۳۲۳ ۳۸۳) که در منابع فراوانى به عنوان فرزند خواهر طبرى مورخ خوانده شده و کمترین تردیدى در این نسبت و تشیع او وجود ندارد در شعرى تشیع خود را به داییهاى خود که طبرى یکى ازآنهاست نسبت داده است . وى مى گوید:

بآمل مولدى وبنوجریر

فاخوالى یحکى المرءخاله

فمن یک رافضیا عن تراث

فانى رافضى عن کلاله

آنچه مسلم است این که ، وى در سالهاى پایانى عمر خود در بغداد مورد طعن اصحاب حدیث و عثمانى مذهبها بوده و از بابت تاءلیف کتاب الولایه و نیزکتابى در صحت طرق حدیث طیر نوشته ، سخت تحت فشار بوده است . یاقوت گزارش این آزارها را در شرح حال وى درمعجم الادباء آورده است .

در سالهاى اخیر، برخى از نویسندگان اهل سنت ، براى دور کردن طبرى از این گرایش مختصر شیعى ، گفته اند که وى با محمد بن جریر بن رستم طبرى شیعى خلط شده و برخى از مطالب آنها به خطا به طبرى معروف نسبت داده شده است .چنین خطایى در خر زمینه باشد، درباره کتاب الولایه او صادق نیست . زیرا ذهبى آن کتاب را دیده و تلخیصى از آن را هم فراهم آورده که موجود است .

گفته شده است که کتاب تاریخ طبرى در سال ۳۵۲ توسط ابوعلى بلعمى در دستگاه امارت سمانیها به فارسى ترجمه شد. محقق تاریخنامه ، ترجمه این اثر را به دست بلعمى نادرست دانسته  و بر روى جلد کتاب نوشته است : گردانیده منسوب بلعمى بدنى ترتیب نام آن را نیز از تاریخح بلعمى به تاریخنامه طبرى تغییر داده است . وى اسناد راحذف کرده ومتن اخبار را نیز با تلخیص درکتاب خود آورده است . وى همانند شیوه هاى رایج ترجمه درآن روزگار، دخل و تصرفاتى در مورد و موقع اخبار ونقلها کرده است . لطیف آن که ، یک بار ترجمه فارسى ، به عربى ترجمه شده است !

تاریخ بلعمى نخست بار به کوشش ملک الشعراء بهار و پروین گنابادى در دو مجلد به چاپ رسید، که تنها تاریخ انبیاء و ملوک را تا تاریخ فرس شامل مى شد. این دو مجلد در سال ۱۳۷۴ به کوشش محمد روشن توسط انتشارات سروش چاپ شد. پس از آن ، ادامه تاریخى بلعمى تا سه مجلد تا خلافت المستمر شد بالله (م ۵۲۹) مى شد به کوشش آقاى روشن وتوسط نشر البرز در سال ۱۳۷۳ چاپ شد. بدین ترتیب اکنون کتاب تاریخنامه طبرى در پنج مجلد در دست است .

متن تاریخ طبرى نخستین بار در اروپا به چاپ رسید و همان چاپ یکبار در ایران افست شد. چاپهاى مکررى ازآن درمصر و بیروت صورت گرفته اما رایج ترین وبهترین آنها در حال حاضر، چاپ یازده جلدى محمد ابولفضل ابراهیم است . متن تاریخ تا اوسط مجلد دهم به پایان مى رسد و ادامه آن فهارس کتاب است . مجلد یازدهم مشتمل بر صله تاریخ الطبرى از عریب بن سعد قرطبى و المنتخب من ذیل المذیل خود طبرى است .

متن کامل تاریخ طبرى با ترجمه فارسى آن که توسط ابولقاسم پاینده در پانزده مجلد منتشر شده ، بر روى یک cd با عنوان نور السیره توسط مرکز کامپیوترى علوم اسلامى عرضه شده است .(۲)



(۱)لغت نامه دهخدا

(۲)منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

زندگینامه ابوالقاسم عبدالکریم قشیری «زین الاسلام»(۳۷۶-۴۴۶/۴۶۵ه.ق)

عبدالکریم  ابن هوازن بن عبدالملک بن طلحه النیشابوری قشیری اشعری شافعی صوفی، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به زین الاسلام از بنی قشیر و شیخ خراسان بود. وی مردی زاهد و عالم به دین بود او از اعرابی است.که به خراسان رفتند و نسبت او به قشربن کعب میرسد. در کودکی پدرش را از دست داد.

وی از مشایخ خطیب بغدادی و داماد شیخ ابوعلی دقاق بوده و علوم باطنی را از وی اخذ کرده است.

استادان

از محضر استادانی معروف همچون

علی بن حسین نیشابوری معروف به دقاق و

محمد بن ابی بکر طوسی و

ابی بکر فورک فقه و اصول آموخت.

وی از بزرگان و شیوخ اهل تصوف و عرفان است و مورد توجه سلطان آلب ارسلان بود.

آثار

از تألیفات اوست:

تفسیر کبیر به نام التیسیر فی علم التفسیر

رساله فی رجال الطریقه

مختصر المحصل فی الکلام

المنتخب فی علوم الحدیث

لطائف الاشارات

رساله القشیریه

کتاب الضعفاءو المتروکین فی رواه الحدیث

کتاب لطائف الاشارات

کتاب مختصر المحصل

کتاب المنتخب فی الحدیث

کتاب المؤتلف و المختلف

مختصر الهدایه و جز آن

رحلت

وی به سال ۳۷۶ ه ق متولد و ۴۴۶ – در ۴۶۵ به نیشابور درگذشت (از الاعلام زرکلی و روضات الجنات صص ۴۴۴٫ص )(ریحانه الادب ج ۳ ص ۳۰۰ )

لغت نامه دهخدا

بازگشت به بالا
-+=