زندگینامه شیخ حسن بصرى (۱۱۰-۲۱ه ق)

 شهرت حسن‌بن ابوالحسن یسار، متکلم، مفسر، محدّث، واعظ، فقیه و یکى از هشت زاهد معروف قرن اول و دوم. وى به امام‌التابعین، سیدالتابعین و شیخ‌الاسلام ملقب، و کنیه‌اش ابوسعید یا ابومحمد یا ابوعلى بود (رجوع کنید به هجویرى، ص ۱۲۹ـ۱۳۰؛ سمعانى، ج ۲، ص ۲۲۰؛ ذهبى، ۱۴۱۰، حوادث و وفیات ۱۰۱ـ۱۲۰ه ، ص ۴۸؛ حسن‌بصرى، ج ۱، مقدمه محمد عبدالرحیم، ص ۱۸).

حسن در مدینه به دنیا آمد و در وادی‌القرى (از مضافات مدینه) پرورش یافت (ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۵۷؛ ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۶۴). در تاریخ تولد او اتفاق‌نظر وجود ندارد. به گفته عطار (ص ۳۰) حسن در دوره حیات پیامبر اکرم صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم متولد شد. به گفته وَکیع (ج ۲، ص ۶)، در زمان قتل عثمان (در سال ۳۵) حسن ده ساله و به گفته ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۵۸) چهارده ساله بود (نیز رجوع کنید به ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، همانجا). به نظر می‌رسد که قول اخیر درست‌تر باشد، زیرا ابن‌سعد (متوفى ۲۰۳) نزدیک‌ترین فرد به زمان حسن بوده است. علاوه بر این، او در جاى دیگرى (رجوع کنید به ج ۹، ص ۱۵۷) تأکید کرده است که حسن دو سال پیش از قتل خلیفه دوم متولد شد (نیز رجوع کنید به ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، همانجا). اگر حسن در زمان قتل عثمان چهارده ساله بوده است، باید در سال ۲۱ به‌دنیا آمده باشد، ضمن آنکه وکیع (ج ۲، ص ۳) و صَفَدى (ج ۱۲، ص ۳۰۶) نیز همین تاریخ را پذیرفته‌اند.

پدر حسن اهل میسان* (شهرکى متصل به دَسْتُمِیسان، همان دشت میشان در خوزستان کنونى) و نخست مسیحى و نامش یسار یا فیروز (پیروز) بود (ابن‌سعد، همانجا؛ وکیع، ج ۲، ص ۴؛ بدوى، ص ۱۵۲). فیروز در یکى از فتوح اسلامى اسیر شد و در جرگه موالى درآمد. سپس او را به مدینه بردند و پس از مدتى آزاد شد. در آنجا او با رُبَیع بنت نَضْر یا جابربن عبداللّه انصارى* یا فرد دیگرى از انصار، پیوند ولاء داشت (ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، همانجا؛ ابن‌کثیر، ۱۳۵۱ـ۱۳۵۸، ج ۹، ص ۲۹۹؛ در مورد اقوال دیگر رجوع کنید به ثبوت، ص ۲). از این‌رو، حسن را انصارى می‌خواندند (رجوع کنید به وکیع، ج ۲، ص ۵).

مادر حسن، خَیرَه، کنیه‌اش امّالحسن، در فتح میسان به اسارت درآمد و با امّسلمه، همسر پیامبر، یا کسان دیگرى پیوند ولاء داشت (همان، ج ۲، ص ۳، ۵؛ ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۴۷؛ ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، همانجا؛ درباره اقوال دیگر رجوع کنید به ثبوت، ص ۳). خیره به زنان قرآن می‌آموخت و براى آنان وعظ می‌کرد. همچنین او را از راویان موثق حدیث دانسته‌اند که از دو همسر پیامبر، امّسلمه و عایشه، حدیث روایت می‌کرد و دو پسرش، حسن و سعید، و دیگران از او روایت می‌کردند.

علماى بزرگ اهل سنّت نیز احادیث او را نقل کرده‌اند. او به تعلیم فرزند خود اهتمام جدّى داشت و حسن در اشتغال به قصه‌گویى و وعظ از مادر خود متأثر بود (ابن‌سعد، ج ۱۰، ص ۴۴۲؛ ابن‌کثیر، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۵۰ـ ۲۵۱؛ حُصَرى، ص ۱۰۹).

حسن در دوازده سالگى یا چهارده سالگى قرآن را از بر کرد و گفته‌اند هر سوره‌اى را که می‌آموخت شأن نزول و تأویل آن را نیز فرامی‌گرفت. در سال دوم خلافت امام على علیه‌السلام، حسن به شانزده سالگى رسید و همراه خانواده‌اش به بصره سفر کرد و پس از مدتى با زنى ایرانی‌الاصل ازدواج کرد و از او صاحب دو پسر و یک دختر شد (ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، همانجا؛ بدوى، ص ۱۵۳؛ حصرى، ص ۱۰۹، ۱۱۱ـ ۱۱۲).

حسن هفتاد سال از عمر خود را در دوره امویان گذراند. چون خلیفه عمربن عبدالعزیز در سیاست رفتارى شایسته داشت، حسن نیز با وى مناسباتى مبتنى بر شفقت و نیک‌خواهى داشت و دوازده نامه به او نوشت که در آنها به توضیح صفات پیشواى عادل، تحذیر وى از فریبهاى دنیا، دعوت به زهد و پارسایى، اندرزگویى و تسلیت او به سبب مرگ فرزندش پرداخت (رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۳۴ـ۱۴۰؛ بدوى، ص ۱۵۴ـ ۱۵۶). حتى یک بار خلیفه او را عهده‌دار منصب قضا کرد. پیش از این تاریخ نیز در سال ۴۳ در دستگاه ربیع‌بن زیاد حارثى، از اصحاب امام على علیه‌السلام، به کتابت و منشی‌گرى مشغول بود (بلاذرى، ص ۳۹۴؛ وکیع، ج ۲، ص ۱۴؛ امین، ج ۶، ص ۴۵۸). همچنین نقل است که وى سه سال در شاپور، کاتب انس‌بن مالک بود (ابن‌ندیم، ص ۲۰۲).

با این حال، حسن به شدت با برخى از خلفاى عصر خود و کارگزاران ستمگر آنان، به‌ویژه حجاج‌بن یوسف ثقفى*، مخالفت می‌نمود، بی‌آنکه شورشهاى مسلحانه برضد آنان را تأیید کند (رجوع کنید به ابن‌جوزى، ۱۴۰۳، ص ۶۴، ۷۲، ۱۱۶؛ بدوى، ص ۱۵۴). گاهى نیز در برخورد با حکام جائر، بر مبناى تقیه سلوک می‌کرد (رجوع کنید به حسن بصرى، ج ۱، ص ۲۰۷). در سالهایى که حجاج حاکم عراق بود حسن بارها بر او لعنت فرستاد و برخورد او با حجاج چنان بود که حجاج بارها تصمیم به قتل او گرفت (ابن‌جوزى، ۱۴۰۳، ص ۶۴، ۷۲). به گزارش یعقوبى (ج ۲، ص ۲۷۸) و ابن‌ندیم (همانجا) حسن، عبدالرحمان‌بن محمدبن اشعث را در قیام برضد حجاج همراهى نمود؛ اما این قول درست به نظر نمی‌رسد، زیرا ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۶۴ـ۱۶۵) تصریح دارد بر اینکه حسن، مردم را از همراهى با سپاه اشعث نهى کرد. همچنین او اصحاب خود را از پیوستن به شورش یزیدبن مهلَّب نیز منع می‌کرد و دلیل این کار نیز اعتقاد او به ناشایستگى رهبرانِ دو شورش مزبور بود (ابن‌اثیر، النهایه، ج ۲، ص ۱۹۸؛ ثبوت، ص ۲۳ـ۲۴).

در میان معاصرانِ معارضِ حسن، معروف‌تر از همه ابن‌سیرین* است که مخالفت آن دو با یکدیگر مَثل شده و گویند: «جالِسْ اِمّاالحَسَنَ اَوْ اِبْنَ سیرین» (رجوع کنید به وکیع، ج ۱، ص ۳۷۰؛ عباس قمى، ۱۳۵۲ـ۱۳۵۵، ج ۱، ص ۶۷۸). ظاهراً این مخالفت معلول برخوردهاى تند حسن با حکام خاصه حجاج و شیوه ابن‌سیرین در تسلیم در برابر حکام و بلکه پشتیبانى از آنان بوده است (رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۲۷۱؛ عباس قمى، ۱۳۶۳ش، ص ۷۴).

حسن مقررى گرفتن از بیت‌المال و قبول هدایاى حاکمان را با شرایطى جایز می‌شمرد و بیشتر آن مقررى را به دیگران می‌بخشید. گاهى نیز، به سبب مخالفتهاى او با ایشان، مقرری‌اش را از بیت‌المال قطع می‌کردند (ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۷۱؛ خن، ص ۲۶۱؛ حصرى، ص ۱۸۴). همچنین نقل است که در روزگار معاویه، او در برخى از جنگهاى مسلمانان با دشمنان خارجى شرکت کرد (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۵۸، ۱۷۵؛ ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۷۲، ۵۷۸).

اساتید

حسن استادان بسیارى داشت که برجسته‌ترین آنان

انس‌بن مالک،

جابربن عبداللّه انصارى،

حُذَیفه یمانى،

عبداللّه‌بن عباس،

حِطّان‌بن عبداللّه،

عمران‌بن حُصَین

و اَحنَف‌ بن قیس بودند (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۵۸؛ ابوطالب مکّى، ج ۱، ص ۳۰۸؛ ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۶۵؛ صفدى، ج ۱۲، ص ۳۰۶؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۴۶؛ براى آگاهى از دیگر استادان او رجوع کنید به ثبوت، ص ۷ـ۹). علاوه بر این، به گزارش ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۵۸)، او از ابوهُرَیرَه و سَمُرَهبن جُندَب نیز حدیث فراگرفته؛ اما خود ابن‌سعد در ادامه (ج ۹، ص ۱۵۹) از برخى افراد اقوالى نقل کرده که مبنى بر عدم سماع حسن از ابوهریره است. ضمن آنکه پاره‌اى از روایات و برخوردهاى حسن حکایت از خرده‌گیرى او از این دو دارد (رجوع کنید به ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۶۷ـ۵۶۸؛ بدوى، ص ۱۷۶).

حسن در مقام تفسیر، علاوه بر تفسیر قرآن به قرآن، در تفسیر نصوص قرآن و توضیح احکام آن، پیاپى از احادیث نبوى و قدسى و اقوال صحابه، از جمله امام على علیه‌السلام، ابن‌عباس و ابن‌مسعود و تابعین، بهره می‌برد. از دیگر منابع تفسیرى او اسرائیلیات* و اقوال اهل کتاب و منقولات کسانى همچون کعب‌الاحبار*، وهْب‌بن منبِّه* و عبداللّه‌بن سلام* بود (رجوع کنید به بررسیهاى محمدعبدالرحیم در حسن بصرى، ج ۲، ص ۴۶۹ـ ۴۷۸؛ثبوت، ص ۷۴).

بسیارى از اقوال او در تفاسیرى چون تفسیر طبرى (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱۲، ص ۳۹۹ـ۴۰۰) و تفسیر ابن‌کثیر (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱، ص ۲۴۳؛درباره اقوال و روایات تفسیرى حسن در تفاسیر شیعه رجوع کنید به ادامه مقاله) و نیز در کتابهاى صوفیه، از جمله در حلیهالاولیاء اثر ابونعیم اصفهانى (براى نمونه رجوع کنید به ج ۲، ص ۱۵۳)، احیاء علوم‌الدین غزالى (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱، ص ۴۶، ۴۸، ۱۰۱) و الرساله القشیریه قشیرى (براى نمونه رجوع کنید به ص ۴۴۶) نقل شده است (براى آگاهى بیشتر رجوع کنید به حسن بصرى، ج ۱، مقدمه محمد عبدالرحیم، ص ۸ـ۱۲).

او در تفسیر خود مدام از آیات ناسخ و منسوخ سخن گفته و البته در منسوخ شمردن برخى آیات اشتباه کرده است (رجوع کنید به بررسیهاى محمدعبدالرحیم در حسن بصرى، ج ۲، ص ۴۹۶). عنایت به عقل، توجه به ابعاد قرآن و لایه‌هاى باطنى آن و اهتمام به تأویل، در مکتب قرآن‌شناسى حسن جایگاهى درخور دارد (ثبوت، ص ۷۵ـ۷۶). همچنین او در بسیارى از آیات، قرائت خاص خود را دارد و پاره‌اى از قرائتهاى او نادر شمرده شده و از برخى نیز انتقاد شده است (رجوع کنید به جاحظ، ج ۲، ص ۲۱۹؛
خوانسارى، ج ۳، ص ۲۵۶؛بررسیهاى محمد عبدالرحیم در حسن بصرى، ج ۲، ص ۴۹۷ـ۵۰۲).

حسن سیصدتن از صحابه رسول خدا صلی‌اللّه علیه وآله و سلم را درک کرد و با هفتاد نفر از کسانى که در غزوه بدر حضور داشتند مصاحبت داشت و بسیارى از احادیث را از آنان فراگرفت و براى دیگران روایت کرد (ابن‌مرتضى، ص ۲۴). او به احادیث، آگاهى فوق‌العاده داشت و محدّثان بزرگ سنّى و شیعى، روایتهاى او از سنّت رسول صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و سخنان امام على و امام حسن علیهماالسلام و نیز روایتهایى را که او در طریق آنها قرار دارد، نقل کرده‌اند (براى نمونه رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۵۶؛ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۳۰، ۷۵ـ۷۶؛کلینى، ج۵، ص ۴۲۱؛ابن‌بابویه، ۱۳۹۸، ص ۳۴۰ـ۳۴۱؛مفید، ۱۳۶۴ش، ص ۱۲۹ـ ۱۳۱).

با ملاحظه روایات و اقوال و خطبه‌هاى او می‌توان به این نتیجه رسید که از صحابه و تابعین اشخاص بسیار کمى به اندازه او در بازگو کردن کلمات امام على علیه‌السلام اهتمام داشته‌اند. با وجود این، به دلیل شرایط حاکم بر زمانه، حسن در بسیارى موارد سخنان امام على علیه‌السلام را بدون تصریح به نام گوینده اصلى و گاهى با عنوان «فقد قیل» (گفته شده) یا با تعبیر کنایىِ «ابوزینب» و «یکى از صالحان» نقل کرده است. شاید هم به دلیلِ وضوحِ انتسابِ سخنان مزبور به امام على، نیازى به تصریح نام آن حضرت نمی‌دیده است. این احتمال نیز وجود دارد که او به نام امام تصریح نموده است، اما کسانى که آن گفته‌ها را از وى شنیده‌اند، از ترس یا به دلایل دیگر، آن سخنان را از زبان وى بدون انتساب به امام بازگو کرده‌اند (ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۴۳؛
مجلسى، ۱۴۰۳، ج ۴۲، ص ۱۴۴؛مامقانى، ج ۱۹، ص ۱۰؛حصرى، ص ۱۷۰؛نیز رجوع کنید به ثبوت، ص ۲۵۷، ۲۶۷).

در مقابل، به احادیثى که حسن نقل کرده، ایراداتى نیز گرفته شده که از آن جمله است: تدلیس*، ارسال، و نقل به معانى نه الفاظ (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۵۹؛صَفَدى، همانجا؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۷۲، ۵۸۳، ۵۸۸؛براى پاسخ این ایرادات رجوع کنید به حصرى، ص ۲۷۰؛قلعه‌جى، ج ۱، ص ۱۸). گفتنى است که گاهى حسن در مقام نقل حدیث از معیارهاى عقلى بهره برده است (رجوع کنید به بدوى، ص ۱۷۶).

گذشته از مقام حدیثى، حسن از فقیهان بزرگ و مفتیان مؤثر نیز بود (ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۶۳، ۱۶۶). کتابهاى متعددى به نقل آراى فقهى منسوب به حسن اختصاص یافته است، از جمله فقه‌الحسن‌البصرى، در هفت جلد، تألیف قاضى ابوعبداللّه محمدبن مُفَرِّج قرطبى (حصرى، ص ۲۷۶؛خن، ص ۲۱۴) و موسوعه فقه‌الحسن‌البصرى، در دو جلد، تألیف محمد رواس قلعه‌جى (بیروت ۱۴۰۹). آراى فقهى حسن به کتاب، سنّت، اقوال صحابه و اجتهاد به رأى، متکى است (رجوع کنید به بررسیهاى محمدعبدالرحیم در حسن بصرى، ج۲، ص۵۰۴).از میان آراى خاص فقهى او به این موارد می‌توان اشاره کرد: عدم جواز وضو با نبیذ (شراب خرما) و جواز متعه حج که برخى از آن به عنوان حج تمتع یاد می‌کنند (که این دو نظر برخلاف رأى بسیارى از خلفا و فقهاى اهل‌سنّت است)؛عدم جوازِ حبسِ مدیونى که قادر به‌اداى دین خود نیست؛حق‌طلاق برای‌زن درصورتی‌که همسرش نتواند هزینه زندگى او را تأمین کند؛زنى که باید عدّه وفات یا طلاق نگه دارد، به محض وضع حمل یا سقط شدن جنین، عدّه او به سر می‌رسد؛
در جنگ مسلمانان با غیرمسلمانان، مسلمانان حق ندارند اسیران غیرمسلمان را بکشند و باید یا آنان را آزاد کنند یا در برابر آنان فدیه بگیرند و رهایشان نمایند (رجوع کنید به حسن بصرى، ج ۲، ص ۳۵۳؛قلعه‌جى، ج ۱، ص ۳۱۲، ۳۱۸؛خن، ص ۲۷۱، ۲۷۷؛
بسیط، ص ۱۳۶؛براى آگاهى از دیگر آراى فقهى او رجوع کنید به خن، ص ۲۱۵ـ۲۹۴؛بسیط، ص ۱۳۵ـ۱۴۲).

حسن به وعظ و خطابه نیز می‌پرداخت. در دوره او فساد و تباهى در جامعه رواج بسیار داشت. در این اوضاع، حسن براى مقابله با فساد به وعظ پرداخت و چون خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد، وعظ او نیز بر مخاطبان اثر می‌گذاشت (رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۴۷؛ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۳۰؛نیز رجوع کنید به ثبوت، ص ۱۰۹). با اینکه وى ایرانی‌تبار بود و زبان مادری‌اش عربى نبود، خطابه‌هاى او چنان فصیح بود که حتى حَجاج ــ که خود در فصاحت کم‌نظیر بود و از حسن کینه‌ها به دل داشت ــ اعتراف می‌کرد «حسن در خطابه از همه تواناتر است» (رجوع کنید به جاحظ، ج۱، ص۱۶۳، ۳۵۴، ۳۹۸؛بدوى، ص۱۶۰). به دلیل همین فصاحتِ وى بود که موعظه‌هاى او را در روزگار حیاتش، و دست‌کم اندکى پس از وفاتش، فراهم آوردند و برخى مؤلفان قدیم و جدید، درباره مواعظ و اندرزهاى او آثار مستقلى نوشتند (رجوع کنید به سزگین، ج ۱، ص ۵۹۲؛بدوى، ص ۱۵۹). حتى پس از مرگ حسن مواعظ او عامل گرایش قدرتمندان به رعایت موازین اخلاقى و بازداشتن آنان از تبهکارى بوده است (رجوع کنید به غزالى، ۱۳۶۱ش، ص۳۱۵، ۳۶۰، ۴۰۶). مواعظ حسن در موضوعات گوناگونى بود. گاهى از مکارم اخلاق و آداب حسنه، گاهى از تقوا و پرهیزکارى و گاهى از فرجامِ بدِ حکام و ثروتمندانى که به مردم ستم می‌کنند و حقوق خلق را پایمال می‌نمایند، سخن می‌گفت (ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۱۰۷؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۸۸؛بدوى، ص ۱۶۳).

رحلت

حسن در ۱۱۰ در بصره درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد (ابن‌سعد، ج۹، ص ۱۷۷ـ ۱۷۸؛ابن‌اثیر، الکامل، ج۵،ص۱۵۵). آرامگاه او از دیرباز شناخته شده بوده و مقدسى (ص ۱۳۰) از آن یاد کرده و امروزه نیز پابرجاست (عبدالجبار ناجى و عبدالحسین مبارک، ص ۳۰۱؛فاطمه محمد محجوب، ج ۱۴، ص ۱۷).

تألیفات حسن بصرى.

به طور قطع نمی‌توان گفت که حسن صاحب چه آثارى بوده است. ذهبى (۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۸۴) گزارش کرده است که آثارى که در آنها علم بود از حسن برجای‌ماند. اما بنابه گفته ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۷۵)، حسن همه کتابهایش را، به جز یکى، سوزاند. با وجود این، چندین اثر به او منسوب است،

از جمله:

نامه‌اى به عبدالملک‌بن مروان (کتابٌ الی‌عبدالملک‌بن مروان فى الرّدّ علی‌القدریه)، که هلموت ریتر آن را تصحیح کرده و بسیط (ص ۱۶۸ـ۱۸۰) عیناً همان را در کتاب خود آورده است؛رساله حکایت قضا و قدر به فارسى، که به نظر می‌رسد با نامه یاد شده بی‌ارتباط نباشد؛

شروط الامامه؛

الاسماءالادریسیه، در تصوف؛

کتاب الاخلاص؛

نزول القرآن؛

و کتاب تفسیرالقرآن، که شاید با نزول‌القرآن پیوندى داشته باشد (رجوع کنید به ابن‌ندیم، ص ۳۶، ۴۰، ۲۰۲؛نوراللّه شوشترى، ج ۲، ص ۳۸؛سزگین، ج ۱، ص ۵۹۲ـ۵۹۳؛منزوى، ۱۳۶۲ـ ۱۳۷۰ش، ج ۲، ص ۹۹۸، ج ۳، ص ۱۷۵۴؛همو، ۱۳۷۴ش، ج ۶، ص ۲۰۹؛براى آگاهى از دیگر آثار او رجوع کنید به سزگین، همانجا؛منزوى، ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ش، ج ۲، ص ۱۰۰۷، ج ۱۰، ص ۴۳ـ۴۴).

حسن بصرى و تصوف.

بسیارى از سلسله‌هاى تصوف، از جمله سهروردیان، طَیفوریان، مولویان و سلسله‌هاى صوفیه هند مثل چشتیان، به حسن بصرى منسوب‌اند و نام او در شجره‌نسب احمد غزالى، ابوبکر نسّاج، ابونجیب سهروردى، مجدالدین بغدادى و نجم‌الدین کبرى ذکر شده است. این سلسله‌ها شجره‌نسب طریقتى خود را به حسن و از طریق او به امام‌على علیه‌السلام می‌رسانند.

نقل است که پس از تولد حسن، وى را نزد امام آوردند و امام او را حسن نامید. همچنین حسن تحت تربیت‌آن حضرت پرورش‌یافت و از ایشان خرقه‌گرفت و امام کلمه توحید را به او تلقین کرد (رجوع کنید به عطار، ص ۳۱؛افلاکى، ج ۲، ص ۹۹۸؛عبدالرزاق کرمانى، ص ۵۵؛معصوم علیشاه، ج ۲، ص۵۹، ۱۰۷،۱۵۱،۳۰۵؛نیز رجوع کنید به منزوى، ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ش، ج۱۱، ص۹۹۷). در مقابل، افرادى همچون ابن‌خلدون (ج :۱ مقدمه، ص۴۰۳) و شاه‌ولی‌اللّه دهلوى (ص ۲۴۱) به چنین ارتباطى بین امام‌على علیه‌السلام و حسن قائل نیستند. باتوجه‌به این‌دو موضع متعارض، نمی‌توان انکار کرد که در اثبات و نفى مصاحبت حسن با امام على علیه‌السلام مبالغه شده و گرچه دلایل متقن و کافى براى پیوندى به آن استوارى در دست نیست، اصل ارتباط را نیز نمی‌توان انکار کرد (براى آگاهى بیشتر رجوع کنید به ثبوت، ص۳۷۸ـ۳۸۴).

شاگردان

حسن در مسجد بصره حلقه درسى داشت که در آن به گفتگو درباره دانشهاى گوناگون (از جمله حدیث، فقه، عقاید و علوم قرآنى) می‌پرداخت و گاهى به پرسش درباره بعضى از مفاهیم تصوف پاسخ می‌داد. در خانه او نیز مجلس مخصوصى برگزار می‌شد و در آنجا جز در باب مفاهیم زهد، عبادت و معارف باطنى سخنى به میان نمی‌آمد (ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۷۹).

به گزارش ابوطالب مکّى (ج ۱، ص ۳۰۷)،

افرادى مثل مالک‌بن دینار،

ثابت بنانى،

ایوب سجستانى/ سَختیانى،

فَرقَد سَبَخى/ سنجى

و عبدالواحدبن زید در این مجالس شرکت می‌کردند.

حسن شاگردان دیگرى نیز داشت،

از جمله

واصل‌بن عطاء، حبیب عجمى،

غَیلان دمشقى،

مَعبَد جُهَنى،

محمدبن واسع،

قَتاده سدوسى

و عمروبن عُبَید (ابونعیم اصفهانى، ج۲، ص۳۵۴؛شهرستانى، قسم۱، ص۵۰؛ابن‌خلّکان، ج ۴، ص ۸۵؛ابن‌مرتضى، ص ۲۵؛بدوى، ص ۱۸۸ـ۲۱۴؛براى آگاهى از دیگر شاگردان او رجوع کنید به ثبوت، ص ۱۲ـ۱۷).

به طور کلى شیوه سلوک حسن، که خود سخت به آن پایبند بود، مبتنى بود بر اصولى چون محاسبه نفس، حزن، استفاده از نعمتهاى حلال، اجتناب از افراط در زهد، نکوهش اعتیاد به زندگى پرتجمل و گردآورى ثروت انبوه، دورى از شنیدن غنا، توجه به وظایف اجتماعى، اهتمام به امور مسلمانان و ترجیح آن بر پاره‌اى از عبادات، دورى از رابطه مریدى و مرادى و تظاهر به شورید گى، تخطئه نگاههاى فرا انسانى به بزرگان، دورى از طفیلی‌گرى و ارتزاق از راه دین، و عبادت حق بدون توجه به ثواب و عقاب (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۷۱ـ۱۷۳؛جاحظ، ج ۳، ص ۱۲۰؛ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۳۲ـ۱۳۳، ۱۵۱ـ۱۵۲؛هجویرى، ص ۱۳۰؛ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۲۸ـ۲۹، ۸۸، ۹۰ـ ۹۱؛امینى، ج ۸، ص ۶۸؛کتاب فی‌الاخلاق، ص ۲۸۹).

مذهب و مکتب فکرى حسن بصرى.

درباره مکتب فکرى حسن اتفاق‌نظر وجود ندارد؛او را معتزلى، شیعى، پیرو مذهب مرجئه و معتقد به مبانى اشاعره دانسته‌اند (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌شهرآشوب، ج ۲، ص ۵۶؛ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۷۵، ۱۳۰؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۸۰؛
بدوى، ص ۱۸۲؛بسیط، ص ۱۴۵). برخى از ابن‌ابی‌العوجا*، که ابتدا شاگرد حسن بود و سپس از زندیقان شد، روایت کرده‌اند که حسن گاهى به سوى قدریان و زمانى به سمت جبریان متمایل می‌شده است (رجوع کنید به کلینى، ج ۴، ص ۱۹۷؛ابن‌بابویه، ۱۳۹۸، ص ۲۵۳).

اما به نظر می‌رسد با استناد به گفته او نمی‌توان مطلبى را ثابت کرد (رجوع کنید به جبر و اختیار*). علاوه بر آنکه سخنان و روایات حسن در تخطئه جبر و قدر و تأیید موضع شیعه در این باره، بارها در متون شیعى مورد استناد و ستایش قرار گرفته است (براى نمونه رجوع کنید به مفید، ۱۳۸۴ش، ج ۱، ص ۳۱۵ـ۳۱۸؛ابن‌طاووس، ج ۲، ص ۲۲؛صدرالدین شیرازى، ج۱، ص۳۲۵). عبدالرحمان بدوى (ص۱۸۲) نیز، بر پایه خوددارى حسن از پاسخ به پرسش حجاج درباره امام على علیه‌السلام و عثمان، او را از بنیان‌گذاران مرجئه دانسته است. اما حسن بارها معاویه، یزید و حجاج و بسیارى دیگر از قدرتمندان را محکوم کرده و حتى حکمرانان عصر خود را منافق خوانده است (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۷۳، ۱۰۸ـ ۱۰۹؛سبط ابن‌جوزى، ج ۲، ص ۱۹۹؛ابن‌کثیر، ۱۳۵۱ـ۱۳۵۸، ج ۸، ص ۱۳۰؛بسیط، ص ۱۴۴). همچنین اقوال و روایات به جامانده از حسن در باب مفهوم ایمان، حکایت از مخالفت جدّى او با مرجئه دارد (حمصى رازى، ج ۱، ص ۱۹۸).

برخى هم بر آن‌اند که حسن، پس از تهدید شدن، از اظهار مخالفت با عقیده عامه سنّیان درباره قدر بازایستاده است (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۶۸؛قاضى عبدالجباربن احمد، ص ۳۷). اما اگر هم ثابت شود که حسن در پاره‌اى موارد به یکى از دو طرف جبر یا اختیار گرایش یافته است، باید این گفته‌ها را با مجموع اظهارات او سنجید.

از روزگار حسن تا به امروز درباره او گزارشهایى مطرح بوده است که برخى آن را حاکى از مخالفت حسن با امامان شیعه، خاصه امام على علیه‌السلام، دانسته‌اند. مثلاً طبرسى (ج ۱، ص ۴۰۲ـ ۴۰۳؛و به نقل از او مجلسى، ج ۴۲، ص ۱۴۱ـ ۱۴۳) روایت کرده است که در بصره على علیه‌السلام از حسن دلیل شرکت نکردنش در جنگ جمل را پرسید و حسن دلیل آن را جهنمى بودن قاتل و مقتول بیان کرد. طبق روایتى دیگر (طبرسى، ج ۱، ص ۴۰۴)، پس از جنگ جمل و ورود امام على به بصره، آن حضرت خطاب به حسن که قصد کتابت بیانات ایشان را داشت گفته بود هر امتى سامری‌اى دارد و سامرى این امت حسن است که اعتقاد به جنگ کردن ندارد. همچنین نقل شده است که حسن عمداً در کربلا به سپاه امام حسین علیه‌السلام نپیوست (رجوع کنید به خوانسارى، ج ۳، ص ۳۳؛براى اطلاع از نقد این گزارشها رجوع کنید به ثبوت، ص ۱۸۷ـ۲۰۸، ۲۳۰ـ۲۳۱).

درباره دو روایت اول باید گفت که علاوه بر آنکه فاقد سندند، به لحاظ تاریخى نیز نمی‌توانند درست باشند، زیرا جنگ جمل در سال ۳۶ اتفاق افتاد و حسن در این زمان حداکثر پانزده ساله بود. اما گذشته از بحث سند و مسئله تاریخى این دو روایت و نیز روایات دیگرى که در تأیید اقدامات على علیه‌السلام در جنگ جمل از حسن نقل شده (براى نمونه رجوع کنید به سُلیم‌بن قیس هلالى، ج ۲، ص ۵۵۹؛عاصمى، ج ۲، ص ۳۷۴ـ ۳۷۵)، شیخ مفید در امالى (ص ۱۲۹ـ ۱۳۱) روایت اول را به گونه دیگرى نقل کرده است. در آنجا حسن نه تنها پاسخ بی‌ادبانه‌اى به سؤال امام نداده، بلکه حتى از ایشان نصیحت خواسته است.

اما در مورد روایت سوم، حضور نیافتن حسن در کربلا می‌تواند به این دلیل باشد که به موقع از ورود سپاه امام به کربلا باخبر نشد، همچنان که هیچ یک از رجال بصره، که قصد یارى کردن امام حسین علیه‌السلام را داشتند، فرصت پیوستن به امام را نیافتند. به علاوه، ابن‌زیاد همه راههایى را که به آن سرزمین منتهى می‌شد بسته بود. دیگر آنکه نقل است که حسن چنان به اهل‌بیت علیهم‌السلام دلبستگى داشت که با شنیدن خبر شهادت امام حسین علیه‌السلام، به‌شدت گریست و سپس گفت : «خدا خوار کند امتى را که فرزند پیامبرش را کشت» (قندوزى، ج ۳، ص ۴۸؛براى آگاهى بیشتر از گزارشهاى حاکى از دشمنى او با ائمه و نکوهشهاى ائمه از او و نقد آنها رجوع کنید به ثبوت، ص ۱۸۳ـ۲۴۴).

حسن در ترویج بعضى معتقدات که امامان شیعه تعلیم می‌دادند و نیز آموزه‌هایى که مجموعه آموزه‌اىِ شیعه را تشکیل می‌دهند، گامهاى بلندى برداشت،

از آن جمله است:

نفى رؤیت باری‌تعالى،

شفاعت، مهدویت،

امامتِ امامان اهل بیت و شمار آنان،

تخطئه قیاس،

تقیه،

سرنوشت فرزندان نامسلمانان،

معراج پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم،

خطاهاى فاحش خلفا،

نکاح موقت،

مسئله میراث پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم،

تقدیس بزرگان شیعه همچون سلمان و عمار یاسر (رجوع کنید به حسن بصرى، ج ۱، ص ۲۰۷؛نصربن مزاحم، ص ۳۲۳؛مفید، ۱۴۱۳، ص ۲۱؛طوسى، ج۱۰، ص۱۹۹؛شهرستانى، ج۱، ص۵۱؛نشوان‌بن سعید حمیرى، ص۲۵۶؛ابن‌شهر آشوب، ج۲، ص۵۶؛
ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۱۳۰؛مُحَلِّى، ص۳۸۵؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، ج۴، ص۵۶۸؛خن، ص ۱۲۲).

وى همچنین امامان شیعه را ستایش کرده است. مثلاً از علی ‌علیه‌السلام به عنوان ربّانى این امت و بهترین فرد امت پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و نخستین مؤمن و نمازگزار با وى و از همسر و دو فرزندش به عنوان بهترین کسان پس از وى یاد کرده و نیز، به نقل از عبداللّه‌بن مسعود، گفته است که در قیامت، على علیه‌السلام بر کرسى نور نشسته است و فقط کسى می‌تواند از صراط بگذرد که ولایت او و اهل‌بیت او را داشته باشد (رجوع کنید به مفید، ۱۴۰۵، ص ۲۱۵، ۲۲۱؛منتجب‌الدین رازى، ص۴۶؛
ابن‌ابی‌الحدید، ج ۴، ص ۹۵ـ۹۶؛امینى، ج ۲، ص ۳۲۳).

حسن بصرى از نظر رجال‌شناسان سنّى و شیعه. روایات حسن در نزد عامه اهل سنّت مقبول است و بخارى و مسلم در صحیحین احادیث او را آورده‌اند. همچنین در مکه براى حسن مجلس روایت حدیث ترتیب دادند و مجاهد و عطاء و طاووس و عَمروبن شُعَیب از جمله علماى بزرگ اهل سنّت بودند که در مجلس او شرکت کردند.

ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۵۷) او را با عنوان جامع، ثقه و حجت ستوده، هر چند روایات مرسل او را حجت ندانسته است. ذهبى در کتاب تذکرهالحفاظ (ج ۱، ص ۷۰ـ ۷۱) حسن را امام، شیخ‌الاسلام، حافظ و علامه و با این حال او را مدِلّس خوانده است. ابن‌اثیر (النهایه، ج ۲، ص ۱۸۷) گفته است که حسن میان علم و زهد و عبادت و ورع جمع کرده بود. ابونعیم اصفهانى (ج۲، ص ۱۳۲، ۱۴۳ـ۱۴۴، ۱۴۶، ۱۵۴ـ۱۵۷)، علاوه بر آنکه او را فقیه و زاهد و عابدى دانسته که زینت دنیا را به دور افکنده بود، روایات حاکى از احوال حسن و مواعظ او را نقل کرده است.

از چهار منبع متقدم رجال شیعه، نام حسن فقط در اختیار معرفه الرجال (ص ۹۷ـ۹۸) آمده که مهم‌ترین مستند رجالیان متأخر شیعه نیز همین مطلب کشّى است. متن مورد اشاره، حاوى سخنانى منسوب به فضل‌بن شاذان است، به مناسبت ذکر زهاد ثمانیه که در آن حسن را نکوهش کرده است (نیز رجوع کنید به خویى، ج ۴، ص ۲۷۲ که به نقل از کشى بسنده کرده است). گفتنى است هدف کشّى در کتاب رجال خود آن بوده است که آنچه را درباره هریک از راویان، از مدح و ذم، رسیده یکجا فراهم آورد، بدون آنکه درباره آنها داورى کند. واسطه نقل وى از فضل‌بن شاذان در این مورد، علی‌بن محمدبن قتیبه است که رجال‌شناسان شیعه او را غیرمعتمد دانسته‌اند (رجوع کنید به خویى، ج ۱۲، ص ۱۶۰، ج ۱۳، ص ۲۹۴ـ ۲۹۵).

مردود و مذموم شمردن علمای شیعه

در میان علماى شیعه از جمله کسانى که حسن را مردود و مذموم شمرده‌اند،

فیض‌کاشانى (ج۱، ص۸۷)،

محمدباقر مجلسى (۱۳۸۲ش، ج ۲، ص ۴۵۹ـ۴۶۰)،

محمدطاهر قمى (ص ۱۴۶ـ ۱۵۰)

و آقامحمدعلى کرمانشاهى (ج ۱، ص ۶۷) بوده‌اند. که نقد آنان ناظر به شهرت حسن بصرى به منش صوفیانه و پرهیز دادن مخاطبان از پیروى از وى بوده است. آنان با استناد به برخى گزارشها، داوریهاى منفى درباره حسن عرضه کرده و گاهى او را با عناوینى همچون معلمِ بدعت و ضلالت، مروّج رهبانیت، رئیس قدریان، منافق و دشمن على علیه‌السلام، مذمت کرده‌اند (براى پاسخ به این ایرادات رجوع کنید به ثبوت، ص ۳۰۳ـ۳۲۰).

مدافعان

در مقابل، برخى از علماى متقدم و متأخر شیعه در مقام دفاع از حسن برآمده و روایات و تفاسیر او را معتبر شمرده‌اند.

ابن‌بابویه در امالى، علاوه بر نقل روایات حسن، سخنانى از او درباره امام علی‌علیه‌السلام نقل کرده که حاکى از اهمیت فراوان آنها در نظر ابن‌بابویه است، بی‌آنکه کمترین تعریضى درباره حسن داشته باشد (رجوع کنید به ۱۴۰۰، ص ۳۵۲ـ۳۵۳).

شریفِ مرتضى علم‌الهدى (قسم ۱، ص ۱۵۳، ۱۶۱ـ۱۶۲) نیز از حسن به نیکى یاد کرده و او را کثیرالعلم، بلیغ‌المواعظ، اسوه، پیشوا و یکى از متقدمان دانسته که از تصریح به عدل خدا پروا نمی‌نمود؛وى از برخورد شجاعانه حسن با حجاج نیز، که موجب شد حکم به قتل او بدهد، گزارشى آورده است.

شیخ‌طوسى در مقدمه تفسیر تبیان (ج ۱، ص ۶)، ابن‌عباس و حسن و قَتاده (شاگرد حسن) را به ترتیب از مفسرانى شمرده که در تفسیر قرآن «طریقه‌اى ممدوح و مذهبى محمود» داشته‌اند. حسن در تفسیر او دومین نفر است که از او بسیار نقل قول شده است.

طبرسى نیز در تفسیر مجمع‌البیان، همین شیوه را در پیش گرفته است (رجوع کنید به کریمان، ج ۲، ص ۴۴ـ ۴۶). به گفته قاضى نوراللّه شوشترى (ج ۲، ص ۷) به نقل از یکى از مشایخش، رضی‌الدین علی‌بن طاووس حسن را مقبول می‌دانسته است.

فتح‌اللّه کاشانى نیز در تفسیر فارسى منهج الصادقین (ج ۱، ص ۳۳۹ـ۳۴۰، ۴۶۹، ۴۹۹، ۵۰۲ـ۵۰۳) در بسیارى از موارد، قبل یا بعد از نقل روایت و قولى از حسن، تصریح کرده که قول و روایت او با آنچه از ائمه علیهم‌السلام رسیده و مقبول شیعیان است یکى است. وى همچنین گزارش پاره‌اى از سخنان حسن در ستایش امام على علیه‌السلام در برابر حجاج را آورده است.

محمدتقى مجلسى نیز معتقد است که حسن به امر امام على علیه‌السلام در برخورد با زیاد و پسرش، عبیداللّه، و نیز حجاج تقیه کرده است (رجوع کنید به مامقانى، ج ۱۹، ص ۱۰).

همچنین محمدتقى شوشترى (ج ۳، ص ۱۹۷ـ۲۰۲) از نامه حسن در رد جبریان یاد کرده و آن را ستوده و نوشته نیکوتر آن است که وى را مردى نیک و پرهیزکار بدانیم و معتقد باشیم که تقیه کرده است. محمدهادى معرفت (ج ۱، ص ۳۷۱ـ۳۸۵) نیز شرح احوال حسن را به تفصیل و با لحنى پر از ستایش نوشته است و اتهاماتى را که به وى وارد آورده‌اند مردود شمرده است.

از علماى شیعه کسانى همچون محمدباقر خوانسارى (ج ۳، ص۳۴) و على علیارى تبریزى (ج ۳، ص ۷۱) و عبداللّه مامقانى (ج ۱۹، ص ۱۳ـ۱۶) نیز با استناد به روایت سلیم‌بن قیس هلالى (ج ۲، ص ۵۵۸ـ۵۵۹) که حاکى از ندامت حسن و توبه در آخر عمرش است اظهار کرده‌اند که حسن نخست در راه هدایت نبود و بعدآ مستبصر شد و به پیروان مذهب حق پیوست.



منابع :
(۱) آقامحمدعلى کرمانشاهى، خیراتیه در ابطال طریقه صوفیه، چاپ مهدى رجائى، قم ۱۴۱۲؛
(۲) ابن ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۳) ابن‌اثیر (علی‌بن محمد)؛
(۴) ابن‌اثیر (مبارک‌بن محمد)، النهایه فى غریب الحدیث و الاثر، چاپ طاهر احمد زاوى و محمود محمد طناحى، قاهره ۱۳۸۳ـ ۱۳۸۵/ ۱۹۶۳ـ۱۹۶۵؛
(۵) ابن‌بابویه، امالى الصدوق، بیروت ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۶) همو، التوحید، چاپ هاشم حسینى طهرانى، قم ۱۳۹۸؛
(۷) ابن‌جوزى، آداب‌الحسن‌البصرى و زهده و مواعظه، چاپ سلیمان حرش، بیروت ۱۴۲۶/ ۲۰۰۵؛
(۸) همو، کتاب‌الرد علی‌المتعصب العنید، چاپ کاظم محمودى، (بی‌جا: بی‌نا.)، ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۹) ابن‌حجر عسقلانى، کتاب تهذیب‌التهذیب، چاپ صدقى جمیل عطار، بیروت ۱۴۱۵/ ۱۹۹۵؛
(۱۰) ابن‌خلدون؛
(۱۱) ابن‌خلّکان؛
(۱۲) ابن‌سعد (قاهره)؛
(۱۳) ابن‌شهرآشوب، متشابه‌القرآن و مختلفه، تهران ۱۳۲۸ش، چاپ افست قم ۱۴۱۰؛
(۱۴) ابن‌طاووس، الطرائف فى معرفه مذاهب‌الطوائف، چاپ على عاشور، بیروت ۱۴۲۰/ ۱۹۹۹؛
(۱۵) ابن‌کثیر، البدایه و النهایه فی‌التاریخ، (قاهره) ۱۳۵۱ـ ۱۳۵۸؛
(۱۶) همو، تفسیرالقرآن العظیم، بیروت ۱۴۱۲؛
(۱۷) ابن‌مرتضى، کتاب طبقات‌المعتزله، چاپ سوزانا دیوالد ـ ویلتسر، بیروت ۱۳۸۰/ ۱۹۶۰؛
(۱۸) ابن‌ندیم (تهران)؛
(۱۹) ابوطالب مکّى، قوت‌القلوب، چاپ سعید نسیب مکارم، بیروت ۱۹۹۵؛
(۲۰) ابونعیم اصفهانى، حلیهالاولیاء و طبقات الاصفیاء، چاپ محمدامین خانجى، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۲۱) احمدبن اخى ناطور افلاکى، مناقب‌العارفین، چاپ تحسین یازیجى، آنکارا ۱۹۵۹ـ۱۹۶۱، چاپ افست تهران ۱۳۶۲ش، امین؛
(۲۲) عبدالحسین امینى، الغدیر فی‌الکتاب و السنه و الادب، بیروت، ج ۲، ۱۳۹۷/۱۹۷۷، ج ۸، ۱۳۸۷/ ۱۹۶۷؛
(۲۳) عبدالرحمان بدوى، تاریخ‌التصوف الاسلامى من البدایه حتى نهایه القرن الثانى، کویت ۱۹۷۸؛
(۲۴) احمداسماعیل بسیط، الحسن البصرى مفسرآ، عمان ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۲۵) بلاذرى (بیروت)؛
(۲۶) اکبر ثبوت، حسن بصرى : گنجینه‌دار علم و عرفان (زندگینامه و سخنان و آراء)، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۲۷) عمروبن بحر جاحظ، البیان و التبیین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، بیروت [?۱۳۶۷/ ۱۹۴۸[؛
(۲۸) حسن بصرى، تفسیر الحسن البصرى، جمع و توثیق و دراسه محمد عبدالرحیم، قاهره [? ۱۹۹۲[؛
(۲۹) روضه جمال حُصَرى، حیاهالحسن البصرى و مسیرته العلمیه، دمشق ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۳۰) محمودبن على حمصى رازى، المنقذ من التقلید، قم ۱۴۱۲ـ۱۴۱۴؛
(۳۱) مصطفى سعید خن، الحسن‌بن یسار البصرى الحکیم الواعظ الزاهد العالم، دمشق ۱۴۱۶/۱۹۹۵؛
(۳۲) خوانسارى؛
(۳۳) خویى؛
(۳۴) محمدبن احمد ذهبى، تاریخ‌الاسلام و وفیات‌المشاهیر و الاعلام، چاپ عمر عبدالسلام تدمرى، حوادث و وفیات ۱۰۱ـ۱۲۰ ه، بیروت ۱۴۱۰/ ۱۹۹۳؛
(۳۵) همو، سیراعلام‌النبلاء، چاپ شعیب ارنؤوط و دیگران، بیروت ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۱ـ۱۹۸۸؛
(۳۶) همو، کتاب تذکرهالحفاظ، حیدرآباد، دکن ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷/ ۱۹۵۶ـ۱۹۵۸، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۳۷) سبط ابن‌جوزى، تذکرهالخواص من الامه بذکر خصائص الائمه، چاپ حسین تقی‌زاده، (قم) ۱۴۲۶؛
(۳۸) سُلیم‌بن قیس هلالى، کتاب سُلیم‌بن قیس الهلالى، چاپ محمدباقر انصاری‌زنجانى، قم ۱۳۸۴ش؛
(۳۹) سمعانى؛
(۴۰) احمدبن عبدالرحیم شاه ولی‌اللّه دهلوى، قرهالعینین فى تفضیل الشیخین، پیشاور ۱۳۱۰؛
(۴۱) محمدتقى شوشترى؛
(۴۲) نوراللّه‌بن شریف‌الدین شوشترى، مجالس المؤمنین، تهران ۱۳۵۴ش؛
(۴۳) محمدبن عبدالکریم شهرستانى، کتاب‌الملل و النحل، چاپ محمدبن فتح‌اللّه بدران، قاهره [?۱۳۷۵/ ۱۹۵۶[، چاپ افست قم ۱۳۶۴ش؛
(۴۴) محمدبن ابراهیم صدرالدین شیرازى (ملاصدرا)، تفسیرالقرآن‌الکریم، چاپ محمد خواجوى، قم ۱۳۷۹ـ۱۳۸۰ش؛
(۴۵) صفدى؛
(۴۶) احمدبن على طبرسى، الاحتجاج، چاپ ابراهیم بهادرى و محمد هادی‌به، (تهران) ۱۴۲۵؛
(۴۷) طبرى، جامع؛
(۴۸) طوسى؛
(۴۹) احمدبن محمد عاصمى، العَسَل ُالمُصَفّى فى تهذیب زَین‌الفَتى فى شرح سوره هل اتى، هذّبه و علّق علیه محمدباقر محمودى، قم ۱۴۱۸؛
(۵۰) عبدالجبار ناجى و عبدالحسین مبارک، من مشاهیر اعلام البصره، بصره ۱۹۸۳؛
(۵۱) عبدالرزاق کرمانى، تذکره در مناقب حضرت شاه نعمه اللّه ولى، در مجموعه در ترجمه احوال شاه نعمت‌اللّه ولى کرمانى، چاپ ژان اوبن، تهران: انجمن ایرانشناسى فرانسه در تهران، ۱۳۶۱ش؛
(۵۲) محمدبن ابراهیم عطار، تذکرهالاولیاء، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۵۳) علی‌بن حسین علم‌الهدى، امالى المرتضى: غررالفوائد و دررالقلائد، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۷۳/۱۹۵۴، چاپ افست تهران (بی‌تا.)؛
(۵۴) علی‌بن عبداللّه علیارى تبریزى، بهجه الآمال فى شرح زبده المقال، ج ۳، چاپ هدایهاللّه مسترحمى، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۵۵) محمدبن محمد غزالى، احیاء علوم‌الدین، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۵۶) همو، نصیحهالملوک، چاپ جلال‌الدین همایى، تهران ۱۳۶۱ش؛
(۵۷) فاطمه محمد محجوب، الموسوعه الذهبیه للعلوم الاسلامیه، ج ۱۴، قاهره: دارالغد العربى، (بی‌تا.)؛
(۵۸) محمدبن شاه مرتضى فیض کاشانى، المحجه البیضاء فى تهذیب الاحیاء، چاپ علی‌اکبر غفارى، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۵۹) قاضى عبدالجباربن احمد، فرق و طبقات المعتزله، چاپ على سامى، نشار و عصام‌الدین محمدعلى، (اسکندریه) ۱۹۷۲ ؛
(۶۰) عبدالکریم‌بن هوازن قشیرى، الرسالهالقشیریه، چاپ معروف زریق و على عبدالحمید بلطه‌جى، بیروت ۱۴۰۸/ ۱۹۹۸؛
(۶۱) محمد رواس قلعه‌جى، موسوعه فقه الحسن البصرى، بیروت ۱۴۰۹/ ۱۹۸۹؛
(۶۲) عباس قمى، سفینهالبحار و مدینه الحکم و الآثار، چاپ سنگى نجف ۱۳۵۲ـ۱۳۵۵، چاپ افست تهران (بی‌تا.)؛
(۶۳) همو، هدیهالاحباب فى ذکر المعروف بالکنى و الالقاب و الانساب، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۶۴) محمدطاهربن محمدحسین قمى، تحفه الاخیار: بحثى در پیرامون آراء و عقاید صوفیه، چاپ داود الهامى، قم ۱۳۶۹ش؛
(۶۵) سلیمان‌بن ابراهیم قندوزى، ینابیع‌المَودَّهِ لِذَوىِ القُربى، چاپ على جمال اشرف حسینى، قم ۱۴۱۶؛
(۶۶) فتح‌اللّه‌بن شکراللّه کاشانى، منهج‌الصادقین فى الزام المخالفین، با مقدمه و پاورقى و تصحیح ابوالحسن شعرانى، چاپ علی‌اکبر غفارى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۶۷) کتاب فى الاخلاق و العرفان، لاحد الحفاظ من اعلام الشیعه الامامیه فى القرن الخامس او السادس، چاپ رضا استادى، مشهد: بنیاد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس‌رضوى، ۱۳۸۴ش؛
(۶۸) حسین کریمان، طبرسى و مجمع‌البیان، تهران ۱۳۴۰ـ ۱۳۴۱ش؛
(۶۹) محمدبن عمرکشى، اختیار معرفهالرجال، (تلخیص) محمدبن‌حسن طوسى، چاپ حسن مصطفوى، مشهد۱۳۴۸ش؛
(۷۰) کلینى؛
(۷۱) عبداللّه مامقانى، تنقیح‌المقال فى علم‌الرجال، چاپ محیی‌الدین مامقانى، قم ۱۴۲۳ـ؛
(۷۲) محمدباقربن محمدتقى مجلسى، بحارالانوار، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛
(۷۳) همو، عین‌الحیات، چاپ مهدى رجایى، قم ۱۳۸۲ش؛
(۷۴) حُمیدبن احمد مُحَلِّى، محاسن‌الازهار فى مناقب امام الابرار و والد الائمه الاطهار الامام امیرالمؤمنین علی‌ بن ابی‌طالب علیه‌السلام، چاپ محمدباقر محمودى، قم ۱۴۲۲؛
(۷۵) محمدهادى معرفت، التفسیر و المفسرون فى ثوبه‌القشیب، مشهد ۱۴۱۸ـ۱۴۱۹؛
(۷۶) محمدمعصوم‌بن زین‌العابدین معصوم علیشاه، طرائق الحقائق، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۳۹ـ ۱۳۴۵ش؛
(۷۷) محمدبن محمد مفید، الارشاد فى معرفه حجج‌اللّه علی‌العباد، با ترجمه و شرح هاشم رسولى محلاتى، تهران ۱۳۸۴ش؛
(۷۸) همو، ترجمه و متن امالى شیخ مفید، ترجمه حسین استاد ولى، مشهد ۱۳۶۴ش؛
(۷۹) همو، خلاصهالایجاز فى المتعه، چاپ علی‌اکبر زمانی‌نژاد، قم ۱۴۱۳؛
(۸۰) همو، الفصول‌المختاره من‌العیون و المحاسن، بیروت ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۸۱) مقدسى؛
(۸۲) علی‌بن عبیداللّه منتجب‌الدین رازى، الاربعون حدیثآ عن‌اربعین شیخاً من اربعین صحابیاً فى فضائل الامام امیرالمؤمنین علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام، قم ۱۴۰۸؛
(۸۳) احمد منزوى، فهرست مشترک نسخه‌هاى خطى فارسى پاکستان، اسلام‌آباد ۱۳۶۲ـ ۱۳۷۰ش؛
(۸۴) همو، فهرستواره کتابهاى فارسى، تهران ۱۳۷۴ش ـ؛
(۸۵) نشوان‌بن سعید حمیرى، الحورالعین، چاپ کمال مصطفى، چاپ افست تهران ۱۹۷۲؛
(۸۶) نصربن مزاحم، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۸۷) محمدبن خلف وکیع، اخبارالقضاه، بیروت: عام‌الکتب، (بی‌تا.)؛
(۸۸) علی‌بن عثمان هجویرى، کشف‌المحجوب، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۸۹) یعقوبى، تاریخ؛

(۹۰) Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums, Leiden 1967- .

دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۳ 

حکایتى عجیب حسن بصرى

عطار نیشابورى روایت مى کند که : روزى حسن بصرى به جایى مى رفت ، در حال رفتن به رود دجله رسید و به انتظار ایستاد ، ناگهان حبیب اعجمى که از زمره زاهدان و عابدان بود ، در رسید ، گفت : اى پیشوا چرا ایستاده اى ؟ گفت : به انتظار کشتى ایستاده ام . گفت : اى استاد من از تو دانش آموخته ام و در حال دانش آموختن از تو فرا گرفته ام که : حسد مردمان را از دل بیرون کن و آرزوهاى دور و دراز را از خود برطرف نما تا جایى که آتش عشق به دنیا بر دل تو سرد شود ، آنگاه با این مقام پاى بر آب بگذار و از آب بگذر ! ناگهان حبیب پاى بر آب گذاشت و برفت ; حسن بیهوش شد ، چون به هوش آمد گفتند : تو را چه شده ؟ گفت : او دانش از من آموخته و این ساعت مرا سرزنش کرد و پاى بر آب نهاد و برفت ، اگر فرداى قیامت ندا رسد که بر صراط بگذر و این چنین فرو مانم چه توان ساخت . پس حبیب را گفت : این مقام را با کدام سبب به دست آوردى ؟ گفت : اى حسن ! من دل ، سفید مى کنم و تو کاغذ ، سیاه مى کنى ! حسن گفت :

عِلْمِى یَنْفَعُ غَیْرِى وَلَمْ یَنْفَعْنِى .

« دانش من به دیگرى سود رساند و به خودم نفعى ندارد !! »

عبرت//حسین انصاریان

شرمندگى حسن بصرى

حسن بصرى – که یکى از دراویش صوفى مسلک مى باشد – در کنگره عظیم حجّ در محلّ مِنى براى جمعى از حاجیان ،مشغول موعظه ونصیحت بود.

امام علىّ بن الحسین علیهماالسّلام از آن محلّ عبور مى نمود، چشمش به حسن بصرى افتاد که براى مردم سخنرانى وموعظه مى کرد.

حضرت ایستاد و به او خطاب کرد و فرمود: اى حسن بصرى ! لحظه اى آرام باش ، از تو سؤ الى دارم ، چنانچه در این حالت وبا این وضعیتى که مابین خود و خدا دارى ، مرگ به سراغ تو آید آیا از آن راضى هستى ؟ و آیا براى رفتن به سوى پروردگارت آماده اى ؟

حسن بصرى گفت : خیر، آماده نیستم .

حضرت فرمود: آیا نمى خواهى در افکار و روش خود تجدید نظر کنى و تحوّلى در خود ایجاد نمائى ؟

حسن بصرى لحظه اى سر به زیر انداخت و سپس گفت : آنچه در این مقوله بگویم ، خالى از حقیقت است .

امام سجّاد علیه السّلام فرمود: آیا فکر مى کنى که پیغمبر دیگرى مبعوث خواهد شد؟ و تو از نزدیکان او قرار خواهى گرفت ؟

پاسخ داد: خیر، چنین فکرى ندارم .

حضرت فرمود: آیا در انتظار جهانى دیگر غیر از این دنیا هستى ، که در آن کارهاى شایسته انجام دهى و نجات یابى ؟

اظهار داشت : خیر، آرزوى آن را ندارم .

امام علیه السّلام فرمود: آیا تاکنون عاقلى را دیده اى که از خود راضى باشد و به راه کمال و ترقّى قدم ننهد؛ و در فکر تحوّل و موعظه خود نباشد؛ولى دیگران را پند و اندرز نماید؟!

و بعد از این سخنان ، امام سجّاد علیه السّلام به راه خود ادامه داد و رفت .

حسن بصرى پرسید: این چه کسى بود، که در این جمع با سخنان حکمت آمیز خود با من چنین صحبت کرد؟

در پاسخ به او گفتند: او علىّ بن الحسین علیهماالسّلام بود.

پس از آن دیگر کسى ندید که حسن بصرى براى مردم سخنرانى و موعظه کند

 

احتجاج طبرسى : ج ۲، ص ۱۴۰

۳ -ذکر حسن بصرى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن پرورده نبوّت، آن خو کرده فتوّت. آن کعبه [عمل و] علم؛ آن قبله ورع و حلم، آن سبق برده به صاحب صدرى، صدر سنّت، حسن بصرى- رحمه اللّه علیه- مناقب او بسیار است و محامد او بى‏شمار، صاحب علم و معامله بود. و دایم، خوف و حزن حق او را فرا گرفته بود. و مادر او از موالى امّ سلمه بود- رضى اللّه عنها- چون مادرش به کارى مشغول شدى، حسن در گریه آمدى. امّ سلمه- رضى اللّه عنها- پستان در دهان او نهادى، تا او مى‏مزیدى. قطره ا‏یى چند شیر پدید آمدى. چندین هزار برکات، که حق- تعالى- پدید آورد، همه از اثر آن بود.

نقل است که حسن در زمان طفولیّت، یک روز از کوزه پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- آب خورد، در خانه امّ سلمه، رضى اللّه عنها. پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام گفت: «این آب که خورد؟». گفتند: «حسن». گفت: «چندان که از این آب خورد، علم من در او سرایت کند».

نقل است که روزى پیغمبر- علیه السّلام- به خانه امّ سلمه شد و حسن رادر کنار او نهادند. پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- او را دعا کرد. هر چه یافت، از برکت آن دعا بود.

نقل است که چون او در وجود آمد، پیش عمر بن الخطّاب- رضى اللّه عنه- بردند.فرمود که: «سمّوه حسنا، فانّه حسن الوجه»- او را حسن نام کنید که نیکوروى است-.امّ سلمه- رضى اللّه عنها- تربیت و تعهّد او مى‏کرد، و به حکم شفقتى که بر وى داشت، شیرش پدید آمد. پیوسته مى‏گفتى که: «خداوندا! او را مقتدایى گردان، خلایق را». تا چنان شد که صد و سى تن از صحابه را دریافت و هفتاد بدرى را دیده بود. و ارادت او به علىّ بن ابى طالب بود- رضى اللّه عنه- و خرقه از او گرفت.و ابتداى توبه او آن بود که او گوهرفروش بود. او را لؤلؤى گفتند. وقتى به روم شد و نزدیک وزیر رفت. وزیر گفت: «ما امروز جایى مى‏رویم. موافقت مى‏کنى؟».

گفت: «کنم». پس به صحرا رفتند. حسن گفت: خیمه‏ ایى دیدم از دیبا زده، با طناب ابریشم و میخ‏هاى زرین. و سپاهى گران دیدم، جمله با آلتهاى حرب، ساعتى گرد آن خیمه بگشتند و چیزى بگفتند و برفتند. آنگه فیلسوفان و دبیران، قرب چهارصد مرد، بیامدند و ایشان نیز گرد خیمه بگشتند و چیزى بگفتند و برفتند. بعد از آن پیرانى چند با شکوه دیدم که هم چنان کردند و برفتند پس کنیزکان ماهروى، قرب چهارصد، هر یکى طبقى زر و جواهر بر سر نهاده، همچنان کردند و برفتند. پس قیصر و وزیر در خیمه شدند و بیرون آمدند و برفتند. حسن گفت: من متحیّر شدم. گفتم: این چه حال باشد؟ از وزیر سؤال کردم. گفت: قیصر را پسرى صاحب جمال بود، و در انواع علوم کامل و فاضل و در میدان معرکه بى‏نظیر.و پدر، عاشق او بود. ناگاه بیمار شد. طبیبان حاذق در معالجت او عاجز شدند. تا عاقبت وفات کرد. در آن خیمه در خاک کردند. هر سال یک‏بار به زیارت او آیند. و اوّل آن سپاه گران- که دیدى- بیایند و گویند: «اى پادشاه‏زاده! اگر این حال که تو را پیش آمده است، به لشکر و جنگ، دفع توانستى کرد، ما همه جانها فدا کردیمى، تا تو را بازستدیمى. امّا این حال از کسى است که به هیچ روى با او کارزار نتوان کرد». این بگویند و بازگردند. [آنگاه‏] فیلسوفان و دبیران بیایند و گویند: «اى پادشاه‏زاده! اگر به دانش و فیلسوفى و علم و خرده‏شناسى، دفع این کار توانستى، بکردیمى». این بگویند و بازگردند.

پس پیران محترم بیایند  و گویند: «اى‏ ملک‏زاده اگر به شفاعت و زارى، یا به دانش و خرده‏شناسى، دفع این حال میسّر شدى، بکردیمى. امّا این حال از کسى است که شفاعت و زارى نخرد». پس کنیزکان ماهروى، با طبقهاى زرّین بیایند و گویند: «اگر به مال و جاه و جمال تو را باز توانستیمى خریدن، خود را فدا کردیمى. امّا مال و جمال اینجا وزنى ندارد». پس قیصر با وزیر در خیمه رود و گوید: «اى جان پدر! به دست پدر چه بود؟ براى تو لشکر گران آورد، و فیلسوفان و دبیران و پیران و شفیعان و راى زنان‏ و صاحب جمالان و مال و نعمتهاى الوان. و خود نیز آمدم. اگر به دست من کارى برآمدى بکردمى. امّا این حال، با کسى است که پدر با همه جلالت در پیش او عاجزست. سلام بر تو باد، تا سال دیگر» این بگویند و بازگردند.

این سخن در دل حسن کار کرد و در حال، بازگشت و به بصره رفت. و سوگند خورد که در دنیا نخندد تا عاقبت کارش معلوم گردد. و خود را چنان در انواع مجاهدات و عبادات برنجانید، که در عهد او کسى دیگر را ممکن نبود بالاى آن ریاضت کشیدن. تا به جایى رسید که هفتاد سال طهارت او در متوضّا تباه شد. و در عزلت چنان بود که امید از همه خلق منقطع گردانیده بود تا لا جرم از جمله بر سر آمد. چنان که یک روز کسى برخاست و گفت: «چرا حسن مهتر و بهتر ماست؟». بزرگى حاضر بود و گفت: «به جهت آن که جمله خلایق را به علم او حاجت است و او را جز به حق احتیاج نیست. همه خلق در دین بدو محتاج‏اند، و او در دنیا از همه فارغ. مهترى و بهترى او از آنجا بود».

در هفته یک‏بار مجلس گفتى. هر بار که بر منبر شدى و رابعه حاضر نبودى، فرودآمدى. یک‏بار گفتند: «چندین بزرگان و محتشمان حاضرند، اگر پیرزنى حاضر نباشد چه شود؟». گفت: «شربتى که ما از براى [حوصله‏] پیلان ساخته باشیم، در سینه موران نتوان ریخت». و هرگاه که مجلس گرم شدى و آتش در دلها فتادى و آب از چشمها روانه شدى، روى به رابعه کردى و گفتى: «هذا من جمرات قلبک یا سیّده»- این همه گرمى از یک آه جگر و دل تست- سؤال کردند که: «جمعى بدین انبوهى که در مجلس تو حاضر مى‏شوند، دانیم که شاد شوى». گفت: «ما به کثرت شاد نشویم. اگر دو درویش حاضر شوند، ما شاد شویم». سؤال کردند که «مسلمانى چیست؟ و مسلمان کیست؟». گفت: «مسلمانى در کتابهاست و مسلمانان در زیر خاک‏اند». سؤال کردند که «اصل دین چیست؟». گفت: «ورع». گفتند: «چیست که آن را تباه کند؟». گفت: «طمع».

سؤال کردند که «جنّات عدن چیست؟» گفت: «کوشکى است از زر، راه نیابد به وى الّا پیغمبرى یا صدّیقى یا شهیدى یا سلطانى عادل».

سؤال کردند که «طبیبى که بیمار بود، دیگران را چگونه علاج کند؟ تو نخست خود را علاج کن، پس دیگران را».

گفت: «شما سخن من مى‏شنوید، که علم من شما را سود دارد و بى‏علمى من شما را زیان ندارد». گفتند: «اى شیخ دلهاى ما خفته است که سخن تو در وى اثر نمى‏کند.چه کنیم؟». گفت: «کاشکى خفته بودى، که خفته را بجنبانى بیدار شود. دلهاى شما مرده است که هر چند مى‏جنبانى، بیدار نمى‏شود». سؤال کردند که «قومى‏اند که در سخن، ما را چندان مى‏ترسانند که دل ما از خوف، پاره مى‏شود. این روا باشد؟». گفت: «بهتر از آن که صحبت با قومى دارید که امروز شما را ایمن کنند و فردا به خوف درمانید».

گفتند: «قومى به مجلس تو مى‏آیند و سخن تو یاد مى‏گیرند، تا بدان اعتراض کنند و عیب آن مى‏جویند». گفت: «من حور عین را دیدم که طمع فردوس اعلى و مجاورت حق- تعالى- مى‏کنند و هرگز طمع سلامت از مردمان نکنند، که آفریدگار ایشان، از زبان ایشان سلامت نمى‏یابد». گفتند: «کسى مى‏گوید که: خلق را دعوت مکنید، تا اوّل خود را پاک نکنید». گفت: «شیطان در آرزوى هیچ نیست الّا در آرزوى این کلمه. که مى‏خواهد که این کلمه در دل ما آراسته کند تا در امر معروف و نهى منکر بر خود بندیم». گفتند: «مؤمن حسد کند؟». گفت: «برادران یوسف را فراموش کردید؟ و لکن چون رنجى از سینه بیرون بیفکنید، زیان ندارد».

و حسن مریدى داشت که چون آیتى از قرآن شنیدى، خود را بر زمین مى‏زدى و فریاد مى‏کردى. حسن او را گفت: «اگر این که مى‏کنى، مى‏توانى که نکنى، آتش نیستى‏ در جمله معامله خود زدى. و اگر نتوانى که نکنى مرا به ده منزل از پس پشت خود گذاشتى». پس گفت: «الصّعقه من الشّیطان»- هر که بانگى از او برآید این نیست الّا از شیطان- و آنجا حکم غالب کرده است، که نه همه جا چنین بود. و شرح این، خود گفته است یعنى اگر تواند که آن بانگ نکند و آن صعقه از او پدید آید، آن از شیطان است.

یک روز مجلس مى‏گفت. حجّاج درآمد با سپاه بسیار و تیغها کشیده؛ بزرگى حاضر بود. گفت: «امروز حسن را امتحان‏ کنم که وقت آزمایش است». حجّاج بنشست.حسن یک‏ذرّه بدو ننگریست و از آن سخن که مى‏گفت، برنگشت تا مجلس تمام کرد.آن بزرگ گفت: «حسن حسن است».

چون مجلس تمام شد، حجّاج خود را نزدیک او انداخت و بازوش بگرفت و گفت: «انظروا الى هذا الرّجل»- اگر مى‏خواهید که مردى را ببینید، در حسن نگرید- حجّاج را به خواب دیدند، در عرصات قیامت افتاده. گفتند: «چه مى‏طلبى؟». گفت: «آن طلبم که موحّدان طلبند». این از آن گفت که در وقت نزع گفته بود که: [خداوندا!] بدین تنگ حوصلگان نماى که: «غفّار و اکرم‏الاکرمینم». که همه یکدل و یک‏زبان شده‏اند که: مرا فرو خواهى گذاشت و نخواهى آمرزید. مرا به ستیزه ایشان بیامرز و بدیشان نماى که: «فعّال لما یریدم». این سخن با حسن گفتند. گفت: «بدان ماند که این خبیث به طرارى، آخرت نیز بخواهد برد».

نقل است که مرتضى- علیه السّلام- به بصره آمد، مهار شتر بر میان بسته. و سه روز بیش درنگ نکرد. و فرمود که منابر بشکنند. و مذکّران را منع کرد. و به مجلس حسن شد و از او سؤال کرد که «تو عالمى یا متعلّم؟». گفت: «هیچ. دو سخنى که از پیغمبر به من رسیده است بازمى‏گویم». مرتضى او را منع نکرد و گفت: «این جوان شایسته سخن است». پس برفت و حسن او را به فراست بشناخت و از منبر فرودآمد و بر عقب او روان شد تا بدو رسید. گفت: «از بهر خدا مرا طهارت کردن بیاموز». و جایى هست که آن را باب الطّشت گویند. طشت آوردند. تا حسن را وضو کردن بیاموخت. و برفت.و یک‏بار در بصره خشکسالى بود، دویست هزار خلق بیرون آمدند به استسقا.

و منبرى نهادند و حسن را به منبر فرستادند تا دعا کند. حسن گفت: «اگر خواهید که باران آید مرا از بصره بیرون کنید». چندان خوف بر وى غالب بود که چون نشسته بودى، گفتى در پیش جلّاد نشسته است. و هرگز کس لب او خندان ندیدى. دردى عظیم داشته است.

نقل است که روزى یکى را دید که مى‏گریست. گفت: «چرا مى‏گریى؟» گفت: «به مجلس محمّد بن کعب قرظى بودم،

و نقل کرد که: مرد باشد از مؤمنان که به شومى گناهان، او چندین سال در دوزخ بماند». گفت: «کاشکى حسن از آنهاستى که بعد از هزار سال او را از دوزخ بیرون آوردندى».

نقل است که روزى این خبر مى‏خواند که «آخر من یخرج من النّار، رجل یقال له: هناد»- آخرین کسى که از دوزخ بیرون آید از امّت من هناد بود- حسن گفت:«کاشکى من او بودمى».

نقل است که شبى حسن در خانه مى‏نالید. گفتند: «این ناله تو از چیست؟ با چنین روزگار که تو دارى». گفت: «از آن است که مبادا که بى‏علم و قصد من بر من کارى رفته باشد، یا قدمى به خطا جایى نهاده باشم، که آن به درگاه حق پسندیده نبود. پس حسن را گویند: برو که تو را بر درگاه ما قدرى نماند و هیچ طاعت تو را قبول نخواهند کرد».

نقل است که روزى بر بام صومعه چندان گریسته بود که آب از ناودان روان شده بود و بر شخصى چکید. گفت: «این آب پاک است یا نه؟». حسن گفت: «نه! بشوى که آب چشم عاصى است».

نقل است که یک‏بار به جنازه‏یى رفت. چون مرده را دفن کردند، حسن بر سر آن خاک نشست و چندان بگریست که خاک را گل کرد. پس گفت: «اى مردمان! اوّل و آخر لحد است. آخر دنیانگرى، گور است و اوّل آخرت‏نگرى، گور است، که القبر اوّل منزل من منازل الآخره. چه مى‏نازید به عالمى که آخرش این است. و چرا نمى‏ترسید از عالمى که اوّلش این است. چون اوّل و آخر شما این است، اى اهل غفلت! کار اوّل و آخر بسازید». تا جماعتى که حاضر بودند چندان بگریستند که همه یکرنگ شدند.

نقل است که روزى به گورستانى بگذشت با جماعتى. گفت: «در این گورستان مردمانى‏اند که سر همت ایشان به هشت بهشت فرونمى‏آمده است. و لکن چندان حسرت با خاک ایشان آمیخته است که اگر ذرّه‏یى از این حسرت بر اهل آسمان و زمین عرضه کنند،همه از هم فروریزند».

نقل است که در حال کودکى معصیتى بر وى رفته بود. هرگه که پیراهنى نو بدوختى، آن گناه بر گریبان نوشتى. پس چندان بگریستى که بى‏هوش گشتى.

وقتى عمر بن عبد العزیز- رضى اللّه عنه- نامه‏یى به وى نوشت و گفت: «مرا نصیحتى کن، کوتاه چنان که یاد گیرم و آن را امام خود سازم». حسن- رحمه اللّه- این بنوشت که: «چون خداى- عزّ و جلّ- با توست، بیم از که دارى؟». و وقتى دیگر حسن نامه‏یى نوشت که «آن روز آمده گیر، که بازپس کس بمیرد. و السّلام». او جواب نوشت که «روزى آمده گیر که دنیا و آخرت خود هرگز نبوده است». و آخرت همیشه بوده است.

وقتى ثابت [بنانى‏]- رحمه اللّه- به حسن نامه‏یى نوشت که «مى‏شنوم که به حج خواهى رفت. مى‏خواهم که به حج در صحبت تو باشم». جواب داد و بنوشت که «بگذار که در ستر خداى زندگانى کنیم. که با هم بودن عیب یکدیگر ظاهر کند. و ما یکدیگر را دشمن گیریم».

نقل است که سعید جبیر را در نصیحت گفت: «سه کار مکن: یکى قدم بر بساط سلاطین منه، اگر چه همه محض شفقت بود بر خلق. دوّم با هیچ سرپوشیده منشین، اگر چه رابعه بود و تو او را کتاب خدا آموزى. سیّوم آن که هرگز گوش خود عاریت مده مر امیر را- اگر چه درجه مردان مرد دارى- که از آفت خالى نبود. و آخر الامر زخم خویش بزند».

مالک دینار گفت از حسن پرسیدم که «عقوبت عالم چه باشد؟». گفت: «مردن دل». گفتم: «مرگ دل چیست؟». گفت: «حبّ دنیا».بزرگى گفت: «سحرگاهى به در مسجد حسن رفتم به نماز. در مسجد بسته دیدم.و حسن درون مسجد دعا مى‏کرد و قومى «آمّین» مى‏گفتند. صبر کردم تا روشن شد.دست بر در نهادم. در گشاده گشت. در شدم. حسن را دیدم، تنها. متحیّر شدم. چون نماز بگزاردیم، قصه با وى گفتم [و] گفتم: «خداى را، مرا از این آگاه کن». گفت: «با کس‏ مگوى. شبهاى آدینه پریان نزد من مى‏آیند و من با ایشان علم مى‏گویم و دعا مى‏کنم و ایشان آمّین مى‏گویند».

نقل است که چون حسن دعا کردى، حبیب عجمى دامن برداشتى و گفتى:«اجابت مى‏بینم»..

نقل است که بزرگى گفت: جماعتى به حج مى‏رفتیم. در بادیه تشنه شدیم. به سر چاهى رسیدیم. دلو و رسن ندیدیم. حسن گفت: «چون من در نماز روم، شما آب خورید». پس در نماز شد. ما به سرآب شدیم. آب بر سر چاه آمده بود. بازخوردیم.

یکى از اصحاب رکوه‏یى آب برداشت. آب به چاه فروشد. چون حسن از نماز فارغ شد، گفت: «خداى را استوار نداشتید، تا آب به چاه فرورفت». پس از آنجا برفتیم. حسن در راه خرمایى یافت. به ما داد. به قسمت، آن خرما بخوردیم. دانه‏یى زرین داشت. به مدینه بردیم و از آن طعام خریدیم و به صدقه دادیم.

ابو عمرو، امام القرّاء، قرآن تعلیم کردى. ناگاه کودکى صاحب جمال بیامد که قرآن آموزد. ابو عمرو به نظر خیانت در وى نگریست. از الف الحمد تا سین من الجنّه و النّاس فراموش کرد. آتشى در وى افتاد و بى‏قرار شد. به نزدیک حسن بصرى رفت و حال بازگفت و زار بگریست و گفت: «اى خواجه! چنین کار پیش آمد و همه قرآن فراموش کردم». حسن از این حال اندوهگین شد و گفت: «اکنون وقت حج است، برو و حج‏گزار. چون گزاردى به مسجد خیف رو، که پیرى در محراب نشسته است. وقت را بر وى تباه مکن. بگذار تا خالى شود. پس با او بگو تا دعا کند». ابو عمرو همچنان کرد. و در گوشه مسجد بنشست. پیرى با هیبت دید، خلقى به گرد او نشسته. چون زمانى برآمد، مردى درآمد با جامه سپید پاکیزه. آن پیر و آن خلق، پیش او بازشدند و سلام کردند و سخن گفتند با یکدیگر. چون وقت نماز شد آن مرد برفت و خلقى با وى برفتند. آن پیر خالى ماند. ابو عمرو گفت: «من پیش او رفتم و سلام کردم و گفتم: اللّه، اللّه، مرا فریاد رس. و حال بازگفتم. پیر غمناک شد و به دنبال چشم در آسمان نگریست.هنوز سر باز پیش نیاورده بود که همه قرآن بر من گشاده شد».

ابو عمرو گفت: «من از شادى در پایش افتادم». پس گفت: «تو را به من که نشان داد؟». گفتم: «حسن بصرى».گفت: «کسى را که امامى چون حسن باشد، به کسى دیگرش چه حاجت؟». پس گفت:«حسن ما را رسوا کرد. ما نیز پرده او بدریم».

پس گفت: «آن پیر که دیدى با جامه سپید، که پس از نماز پیشین آمد و پیش از همه برفت و همه او را تعظیم کردند، آن حسن بود.هر روز نماز پیشین به بصره کند و اینجا آید و با ما سخن گوید و نماز دیگر به بصره برد». و آنگاه گفت: «هر که چون حسن امامى دارد، دعا از ما چرا خواهد؟».

نقل است که در عهد حسن مردى را اسبى به زیان آمد، و او فروماند و حال خود با حسن بازگفت. حسن آن اسب را به چهارصد درم از وى بخرید و سیم بداد. شبانه آن مرد مرغزارى از بهشت به خواب دید، و اسبى در آن مرغزار، و چهارصد کره، همه خنگ.

پرسید که: «این اسبان از آن کیست؟». گفتند: «به نام تو بود. اکنون باز نام حسن کردند».

چون بیدار شد، پیش حسن آمد و گفت: «اى امام! بیع، اقالت کن که پشیمان شدم».

حسن گفت: «برو آن خواب که تو دیده ‏اى، من پیش از تو دیده‏ام». آن مرد غمگین بازگشت. شب دیگر حسن کوشکها دید و منظرها. پرسید که: «از آن کیست؟». گفتند:«از آن کسى که بیع اقالت کند». حسن بامداد آن مرد [را] طلب کرد و بیع اقالت کرد.

نقل است که همسایه‏یى داشت، آتش‏پرست، شمعون نام. بیمار شد و کارش به نزع رسید. حسن را گفتند: «همسایه را دریاب». حسن به بالین او آمد. او را بدید، از دود و آتش سیاه شده. گفت: «بترس از خداى، که همه عمر در میان آتش و دود به سر برده ‏اى.اسلام آر، تا باشد که خداى- تعالى- بر تو رحمت کند».

شمعون گفت: «مرا سه چیز از اسلام بازمى‏دارد: یکى آن که شما دنیا مى‏نکوهید، و شب و روز مى‏طلبید. دوّم آن که مى‏گویید: مرگ حق است، و هیچ ساختگى آن نمى‏کنید. سیّوم آن که مى‏گویید دیدار حق دیدنى است و امروز همه آن مى‏کنید که خلاف رضاى اوست». حسن گفت: «این نشان آشنایان است. پس اگر مؤمنان چنین مى‏گویند، تو چه مى‏گویى؟ ایشان به یگانگى او مقرّند. و تو عمر خود به آتش‏پرستى صرف کردى. تو که هفتاد سال آتش پرستیده‏اى و من که نپرستیده‏ام، آتش هر دو را بسوزد، و حقّ تو نگاه ندارد. امّا خداوند من اگر خواهد، آتش را زهره نباشد که موى بر تن‏ من بسوزد. زیرا که آتش مخلوق خداى است، و مخلوق، مأمور باشد. اکنون بیا تا هر دو دست به آتش بریم، تا ضعف آتش و قدرت حق- تعالى- مشاهده کنى». این بگفت و دست در آتش نهاد و مى‏داشت که یک‏ذرّه از وجود او متغیّر نشد و نسوخت. شمعون- چون چنان دید- [متحیّر شد و] صبح آشنایى دمیدن گرفت. حسن را گفت: «مدت هفتاد سال است تا آتش پرستیده ‏ام.

اکنون نفسى چند مانده است، تدبیر من چیست؟». گفت: «آن که مسلمان شوى».شمعون گفت: «اگر خطّى بدهى که حق- تعالى- مرا عقوبت نکند، ایمان آرم. و لکن تا خط ندهى، ایمان نیارم». حسن خطى بنوشت. شمعون گفت: «بفرما تا عدول بصره گواهى نویسند بعد از آن». بنوشتند. پس شمعون بسیار بگریست و ایمان آورد. و حسن را وصیّت کرد که «چون وفات کنم، بفرماى تا مرا بشویند و به دست خود مرا در خاک نه. و این خط در دست من نه، که حجّت من این خواهد بود». حسن گفت: «قبول کردم».

و کلمه شهادت بگفت و وفات کرد. او را بشستند و نماز کردند. و آن خط در دست [او نهادند و] او را دفن کردند. حسن آن شب از اندیشه در خواب نرفت که «این چه بود که من کردم؟ من خود غرقه‏ام. غرقه دیگر را چون دست گیرم؟ مرا بر ملک خود هیچ دستى نیست. بر ملک خداى- عزّ و جلّ- چرا سجل کردم؟». در این اندیشه در خواب رفت.شمعون را دید، چون شمعى تابان تاجى بر سر نهاده و حلّه‏یى در بر. خندان، در مرغزار بهشت خرامان. حسن گفت: «اى شمعون! چگونه‏اى؟». گفت: «چه پرسى؟ چنین که مى‏بینى. حق- تعالى- مرا در جوار خود فرودآورد به فضل خود، و دیدار خود نمود به کرم خود، و آنچه از لطف خود در حق من فرمود، در وصف و عبارت نیاید. اکنون تو بارى از ضمان خود بیرون آمدى. بستان این خط خود، که مرا بدین حاجت نبود». چون حسن بیدار شد، آن کاغذ در دست خود دید. گفت: «خداوندا! مرا معلوم است که کار تو به علّت نیست، جز به محض فضل، بر در تو که زیان خواهد کرد؟ گبر هفتادساله را به یک کلمه، به قرب خود راه دهى. مؤمن هفتادساله را کى محروم کنى؟».

نقل است که چنان شکستگى داشت که در هر که نگرستى، او را از خود بهتر دانستى. روزى به کنار دجله مى‏گذشت. سیاهى دید، با قرابه‏اى، و زنى پیش او نشسته.و از آن قرابه مى‏آشامید. به خاطر حسن بگذشت که «این مرد از من بهتر است». باز شرع حمله آورد که «آخر از من بهتر چگونه بود؟». ناگاه کشتیى گران‏بار برسید و هفت مرد در آن بودند. ناگاه کشتى در گشت و غرق شد. آن سیاه در رفت و پنج تن را خلاص داد. پس روى به حسن کرد و گفت: «برخیز- اگر از من بهترى- من پنج تن را خلاص دادم، تو این دو تن را خلاص ده. اى امام مسلمانان! در این قرابه آب است و این زن مادر من است. خواستم تا تو را امتحان کنم که به چشم ظاهر مى‏بینى یا به باطن. اکنون معلوم شد که کورى و به چشم ظاهر دیدى». حسن در پاى او افتاد و عذر خواست و دانست که آن گماشته حق است. پس گفت: «اى سیاه! چنان که ایشان را از دریا خلاص دادى، مرا از دریاى پندار خلاص ده». سیاه گفت: «چشمت روشن باد» تا چنان شد که بعد از آن البته خود را از کس بهتر ندانستى. تا وقتى سگى دید گفت: «الهى مرا بدین سگ برگیر».

یکى از وى سؤال کرد که «تو بهترى یا سگ؟». گفت: «اگر از عذاب خداى بجهم، از او بهتر باشم. و اگر نه، به عزّت خداى که او از صد چون من به».

نقل است که حسن گفت: «از سخن چهار کس عجب داشتم: کودکى و مخنّثى و مستى و زنى». گفتند: «چگونه؟» گفت: «روزى جامه فراهم مى‏گرفتم از مخنثى که بر او مى‏گذشتم. گفت: اى خواجه! حال ما هنوز پیدا نشده است تو جامه از من فراهم مگیر، که کارها در ثانى الحال خداى داند که چون شود. و مستى دیدم که در میان وحل مى‏رفت، افتان خیزان، فقلت له: ثبّت قدمک یا مسکین، حتّى لا تزل- قدم ثابت دار اى مسکین تا نیفتى- گفت: تو قدم ثابت کرده‏اى با این همه دعوى؟ من اگر بیفتم مستى باشم به گل‏آلوده، برخیزم و بشویم، این سهل باشد. امّا از افتادن خود بترس. این سخن عظیم در من اثر کرد. و کودکى وقتى چراغى مى‏برد. گفتم: از کجا آورده‏اى این‏ روشنایى؟ بادى در چراغ دمید و گفت: بگو تا به کجا رفت این روشنایى؟ تا من بگویم که از کجا آورده‏ام. و عورتى دیدم، روى برهنه و هر دو دست برهنه، با جمالى عظیم، در حالت خشم از شوهر خود با من شکایتى مى‏کرد. گفتم: اوّل روى بپوش. گفت: من از دوستى مخلوق چنانم که عقل از من زایل شده است و اگر مرا خبر نمى‏کردى، همچنین به بازار فرو خواستم شد. تو با این همه دعوى در دوستى او، چه بودى اگر ناپوشیدگى روى من ندیدى؟. مرا این نیز عجب آمد».

نقل است که چون از منبر فروآمدى، تنى چند را از این طایفه بازگرفتى. گفتى:«هاتوا ننشر النّور»- بیایید تا نور را نشر کنیم- روزى یکى، نه از اهل این حدیث، با ایشان همراه شد. حسن او را گفت: «تو بازگرد».

نقل است که روزى یاران خود را گفت «شما ماننده‏اید با صحابه رسول علیه الصّلاه و السّلام». ایشان شادى نمودند. حسن گفت: «به روى و ریش مى‏گویم، نه به چیزى دیگر. اگر شما را چشم بر آن قوم افتادى، همه در چشم شما دیوانه نمودندى. و اگر ایشان را بر شما اطلاع افتادى. یکى را از شما مسلمان نگفتندى. که ایشان مقدمان بودند. بر اسبان رهوار رفتند، چون مرغ پرنده و باد. و ما بر خران پشت ریش مانده ‏ایم».

نقل است که اعرابى‏اى پیش حسن آمد و از صبر سؤال کرد. گفت: «صبر بر دو گونه است: یکى در بلا و مصیبت، و یکى بر چیزها که حق- تعالى- ما را از آن نهى کرده است». و چنان که حقّ صبر بود، اعرابى را بیان کرد. فقال: «ما رأیت ازهد منک»- گفت: زاهدتر از تو ندیدم و [صابرتر از تو] نشنیدم- حسن گفت: «اى عرب! زهد من به جمله از جهت میل است و صبر من از جهت جزع». اعرابى گفت: «معنى این سخن بگو، که اعتقاد من مشوّش کردى». گفت: «صبر من در بلایا در طاعت، ناطق است بر ترس من از آتش دوزخ، و این عین جزع بود. و زهد من در دنیا رغبت است به آخرت، و این عین نصیبه طلبى است». پس گفت: «صبر آن‏کس قوى است که نصیبه خود از میان برگیرد، تا صبرش حق را بود، نه ایمنى تن خود را از دوزخ، و زهدش حق را بود، نه وصول خود را به بهشت.و این علامت اخلاص است».

گفت: «مرد را علمى باید نافع و عملى کامل، اخلاص با وى. و قناعتى باید مشبع و صبرى با وى. چون این هر سه آمد، بعد از آن ندانم تا با وى چه کنند». گفت: «گوسفند از آدمى آگاه‏تر است، از آن که بانگ شبان، او را از چرا کردن بازدارد و آدمى را سخن خداى- عزّ و جلّ- از مراد بازنمى‏دارد». گفت: «همنشینى بدان مردم را بدگمان کند از نیکان». [و گفت:] «اگر کسى مرا به خمر خوردن خواند، دوست‏تر از آن دارم که به طلب دنیا [خواند]». گفت: «معرفت آن است که در خود ذرّه‏یى خصومت نیابى».

گفت: «بهشت جاویدان بى‏پایان بدین عمل روزى چند نیست. به نیّت نیکوست». گفت: «اوّل که اهل بهشت به بهشت نگرند، هفتصد سال بى‏خود شوند، از بهر آن که حق- تعالى- بر ایشان تجلّى کند. اگر در جلالش نگرند، مست هیبتش شوند. و اگر در جمالش نگرند غرقه وحدت شوند». گفت: «فکر آینه‏اى است که حسنات و سیّئات تو به تو نماید».

گفت: «هر که را سخن نه از سر حکمت است، آن عین آفت است.هر که را خاموشى نه از سر فکرت است، آن شهوت و غفلت است. و هر که را نظر نه از سر عبرت است، آن همه لهو و زلّت است». گفت: «در تورات است که هر آدمى که قناعت کرد، بى‏نیاز شد. و چون از خلق عزلت گرفت، سلامت یافت و چون شهوت زیر پاى آورد، آزاد گشت. و چون از حسد دست بداشت، مروّت ظاهر شد. و چون روزى چند صبر کرد، برخوردارى جاوید یافت».

گفت: «پیوسته اهل دل [به خاموشى‏] معاودت مى‏کنند تا وقتى که دلهاى ایشان در نطق آید. پس آن در زبان سرایت کند». گفت: «ورع سه مقام است: یکى آن که بنده سخن نگوید مگر به حق- خواه در خشم باش و خواه در رضا- دوّم آن که اعضاى خود نگه دارد از هر چه خشم خداى- عزّ و جلّ- در آن باشد. سیّوم آن که قصد وى در چیزى بود که خداى- تعالى- بدان رضا داده است». گفت: «مثقال ذره‏یى از ورع، بهتر از هزار سال نماز و روزه». گفت: «فاضل‏ترین‏ اعمال فکرت است و ورع».

گفت: «اگر بدانمى که در من نفاق نیست، از هر چه روى زمین [است‏]، دوست‏تر دارم». گفت: «اختلاف باطن و ظاهر، و دل و زبان از جمله نفاق است». گفت: «هیچ مؤمن نبوده است از گذشتگان و نخواهد بود از آیندگان، که نه بر خود مى‏لرزند که: نباید که منافق باشم!». گفت: «هر که گوید: مؤمنم. حقّا که مؤمن نیست، به یقین». یعنى: و لا تزکّوا انفسکم، هو اعلم بمن اتّقى. گفت: «مؤمن آن است که آهسته و ساکن بود. و چون حاطب لیل نبود. یعنى چون کسى نبود که هر چه تواند کرد، بکند. و هر چه به زبان آید، بگوید».

گفت: «سه کس را غیبت نیست: صاحب هوا را، و فاسق را، و امام ظالم را».

گفت: «در کفّارت غیبت، بسنده است استغفار، اگر چه بحلى نخواهى». گفت: «مسکین فرزند آدم، راضى شده به سرایى که حلال آن را حساب است و حرام آن را عذاب».

گفت: «جان فرزند آدم از دنیا مفارقت نکند، الّا به سه حسرت: یکى از آن که سیر نشده بود از جمع کردن. دوّم آن که در نیافته بود آنچه امید داشته بود. سیّوم آن که زادى نساخته بود، چنان راهى را».

یکى گفت: «فلان کس جان مى‏کند». گفت: «چنین مگوى که او هفتاد سال است که جان مى‏کند، از جان کندن بازخواهدرست، تا به کجا خواهد رسید؟».

گفت: «نجات یافتند سبکباران و هلاک شدند گران‏باران». گفت: «خداى- تعالى بیامرزاد قومى را، که دنیا به نزدیک ایشان ودیعت بود. ودیعت را بازدادند و سبکبار برفتند». گفت: «به نزدیک من زیرک و دانا آن است که خراب کند دنیا را، و بدان خرابى دنیا، آخرت را بنیاد کند. نه خراب کند آخرت را، و بدان خرابى، دنیا را بنیاد کند».

گفت:«هر که خداى- عزّ و جلّ- را شناخت، او را دوست دارد. و هر که دنیا را شناخت، او را دشمن دارد». گفت: «هیچ ستورى به لگام سخت، اولى‏تر از نفس تو نیست در دنیا».

گفت: «اگر خواهى که دنیا را بینى- که بعد از تو چون خواهد بود- بنگر که بعد از مرگ دیگران چون است». گفت: «به خدا، که نپرستیدند بتان را، الّا به دوستى دنیا».

گفت:«کسانى که پیش از شما بوده‏اند، قرآن، نامه‏یى دانستند که از حق به ایشان رسید. به شب تأمّل کردندى و به روز بدان کار کردندى. و شما درس کردید و عمل بدان، ترک کردید. و اعراب و حروف آن درست کردید و بدان بارنامه دنیا مى‏سازید».

گفت: «به خدا که زر و سیم را کس دوست و عزیز ندارد که نه خداى- عزّ و جلّ- او را خوار گرداند». گفت: «احمق بود که قومى را بیند، که از پس او روان مى‏شوند، و به هیچ حال دل او بر جاى نماند». گفت: «هر چه کسى را خواهى فرمود، باید که اوّل فرمانبردار باشى».

گفت: «هر که سخن مردمان پیش تو آرد، سخن تو پیش مردمان برد» گفت:«برادران، پیش ما عزیزترند از اهل و فرزند، که ایشان یار دین‏اند، و اهل و فرزند یار دنیا و خصم دین». گفت: «هر چه بنده بر خود و مادر و پدر خود نفقه کند آن را حسابى‏ بود مگر طعامى که پیش مهمانان و دوستان نهد». گفت: «هر نمازى که دل در او حاضر نبود، به عقوبت نزدیک بود».

گفتند: «خشوع چیست؟». گفت: «بیمى که در دل ایستاده بود، و دل آن را ملازم گرفته».گفتند: «مردى بیست سال است تا به نماز جماعت نیامده است. و با کس اختلاط نکرده و در گوشه‏یى نشسته». حسن پیش او رفت و گفت: «چرا به نماز نمى‏آیى و اختلاط نمى‏کنى؟». گفت: «مرا معذور دار که مشغولم». گفت: «به چه مشغولى؟». گفت:«هیچ نفس از من برنمى‏آید که نه نعمتى از حق به من رسد و نه معصیتى از من بدو. به شکر آن نعمت و به عذر این معصیت مشغولم». حسن گفت: «هم چنین باش که تو بهتر از منى».

پرسیدند که «تو را هرگز [وقت‏] خوش بود؟». گفت: «روزى بر بام بودم. زن همسایه با شوهر مى‏گفت که: قریب پنجاه سال است تا در خانه توام. اگر بود و اگر نبود، صبر کردم در گرما و سرما، و زیادتى نطلبیدم، و نام و ننگ تو نگاه داشتم، و از تو به کس گله نکردم. امّا بدین یک چیز تن در ندهم که بر سر من دیگرى گزینى. این همه براى آن کردم تا تو را بینم همه، نه آن که تو دیگرى را بینى، امروز به دیگرى التفات مى‏کنى.

اینک‏ به تشنیع، دامن امام مسلمانان گیرم». حسن گفت: «مرا وقت خوش گشت و آب از چشمم روانه شد. طلب کردم تا آن را در قرآن نظیر یابم. این آیت یافتم: إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ»*. همه گناهت عفو کردم. امّا اگر به گوشه خاطر به دیگرى میل کنى و با خداى- عزّ و جلّ- شرک آورى، هرگزت نیامرزم.

نقل است که یکى از وى پرسید که «چگونه‏اى؟». گفت: «چگونه باشد حال قومى که در دریا باشند و کشتى بشکند و هر یکى بر تخته‏یى بمانند؟». گفتند: «صعب باشد». گفت: «حال من هم چنین است».

نقل است که روز عیدى بر جماعتى بگذشت که مى‏خندیدند و بازى مى‏کردند. و گفت: «عجب از ایشان دارم که بخندند و ایشان را از حقیقت حال خود خبر نه».

نقل است که کسى را دید که در گورستان نان مى‏خورد. و گفت: «او منافق است».

گفتند: «چرا»؟. گفت: «کسى را که پیش این مردگان شهوت بجنبد، گویى به آخرت و مرگ ایمان ندارد، و این نشان منافقان بود».

نقل است که در مناجات گفتى: «الهى مرا نعمت دادى، شکر نکردم. بلا بر من گماشتى، صبر نکردم. بدان که تو را شکر نکردم، نعمتى از من بازنگرفتى. و بدان که صبر نکردم، بلا دایم نگردانیدى. الهى از تو چه آید جز کرم؟».

و چون وفاتش نزدیک آمد، بخندید- و هرگز کس او را خندان ندیده بود- و مى‏گفت: «کدام گناه؟». و جان بداد. پیرى او را به خواب دید و گفت: «در حال حیات هرگز نخندیدى. در نزع، آن چه حال بود؟». گفت: «آوازى شنیدم که یا ملک‏الموت! سخت بگیرش که هنوز یک گناه مانده است. مرا از آن شادى خنده آمد. گفتم: کدام گناه؟ و جان بدادم». بزرگى در شب وفات او را به خواب دید که درهاى آسمان گشاده بودى و منادى مى‏کردند که حسن بصرى به خدا رسید و خدا از وى خشنود [است‏].

و السّلام.

 

 تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى