نيكى به مورچه

 

ايشان فرمودند:
يكى از دوستان ((حاج آقا مجتهدى )) براى ((حاج آقا محمد صافى )) و ايشان هم براى من تعريف كرد؛
حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضربالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت ميكشند، آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند مى گفت : ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد.

ما رفتيم ايشان را آورديم . وقتى منزل آمدند، جوراب هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمال شان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند، يك وقت متوجه يك مورچه شدند كه توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد.

فرمود: اين حيوان را من از آنجا آورده ام الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر هواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم . و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا هواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم .
خُب مراعات مى كنند كه خدا اين چيزها را به ايشان مى دهد كه گوشش ‍ همه چيز را مى شنيد و چشمش همه چيز را مى ديد.

 

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

دیدارها و ملاقاتهای آیت الله سید عبدالکریم کشمیری(امام خمینی-علامه طباطبایی-شیخ جعفر آقای مجتهدی-آقااسماعیل دولابی…)

امام خمینی
 
آشنایى با امام راحل

استاد با آیت اللّه سید مصطفى خمینى در نجف دوست و رفیق بودند و ایشان را شخصى فاضل و دور از تعینات ظاهرى مى ‏دانست. استاد فرمودند: یک وقت آقا مصطفى به ابوى ‏شان آیت اللّه خمینى‏ قدس سره عرض کرد: آقا سید عبدالکریم کشمیرى از چیزهایى پنهانى خبر مى‏ دهد. ایشان به آقا مصطفى فرمودند: بگوئید من در ایران خوابى دیده‏ ام و به کسى هم نگفتم، بگوید آن خواب چه بود؟
 
آقا مصطفى مطلب را به من رسانید من با اورادى چند، آن خواب برایم واضح شد و گفتم: به والد بگوئید در ایران خواب دیده، در نجف از دنیا رفته و دفنش کردند. لکن سنگى، پهلوى او را آزار مى‏ دهد. امیرالمؤمنین‏ علیه السلام آمدند و فرمودند: حالت چه طور است؟ ایشان عرض کردند: حالم خوب است، لکن این سنگ مرا اذیت مى‏ کند. و امیرالمؤمنین‏ علیه السلام آن سنگ را از کنارش دور کردند.
 
چون جواب را رساندند، تصدیق کردند. آقا مصطفى از من پرسید: آیا پدرم در نجف وفات مى‏ کند؟ گفتم: نه، در ایران از دنیا مى ‏رود.
وقتى امام راحل به ایران آمدند، یک بار پیغام دادند که ایشان به نزدش بیاید و استاد رفتند (و آن هم داستانى دارد).
 
یک بار هم مسئولى از اهل علم را در قم فرستادند تا از احوال استاد بپرسند. مدتى قبل از کودتاى نوژه همدان، استاد صبحى در مکاشفه دیدند که ایران را دارد آتش فرا مى‏ گیرد و دودش نزدیک است به خانه‏ اش بیاید. به وسیله مرحوم حجه الاسلام سید کمال موسوى شیرازى براى امام راحل پیغام فرستادند تا اقدامات لازم را انجام دهند. امام هم اقدام کردند و آن کودتا در نطفه خاموش شد؛ بعد هم به وسیله پیغامى از استاد تشکر کردند.
 
مرحوم حجه الاسلام سید احمد خمینى چند ماه قبل از وفات به منزل استاد آمدند و بعضى تلامذه هم بودند، دستورالعملى خواستند و استاد تفضّل نمودند و چیزى فرمودند. بعدها منتشر شد که حضرت آقاى کشمیرى وفات ایشان را متذکر شدند. حقیر این مطلب را از استاد پرسیدم، فرمودند: به او گفتم، اجل نزدیک است، این فهمى بود که به دلم آمد و به او گفتم». (آفتاب خوبان: ص ۴۵)
  ایشان امام را دوست داشتند و مى‏ گفتند: امام عظیم است و این لفظ را در موردش به کار مى ‏بردند انسان عظیم او را ثابت و مستقیم مى‏ دانست و مى‏ فرمود: نظیر ندارد. (میناگردل: ص ۲۵)

جناب استاد در نجف اشرف با آیت اللّه سید مصطفى خمینى «ره» دوست و رفیق بودند، و ایشان را شخصى فاضل و دور از تعیّنات ظاهرى مى ‏دانستند. گاهى با ایشان به مهمانى‏ ها و گاهى به مسجد کوفه  و… مى ‏رفتند.
رابطه ایشان با استاد به گونه‏ اى بود که روزى استاد بر اثر کثرت جوع و ذکر توحیدى که به تعداد هفتاد هزار است مشغول بودند، از حال مى ‏روند. حاج آقا مصطفى ایشان را به منزل مى ‏برد و غذائى تدارک مى ‏بیند و قدرى ایشان را تقویت مى ‏کند تا به حال عادى باز مى‏ گردند.

کثرت ارتباط، سبب شد تا حاج آقا مصطفى نزد پدر از مرحوم آقاى کشمیرى تعریف مى‏ کنند و جمله ‏اى مى ‏گوید که ایشان از چیزهاى پنهانى خبر مى ‏دهد.
امام مى ‏فرماید: من خوابى دیده ‏ام و به کسى هم نگفته‏ ام، بگوید خوابم چه بوده است، استاد در جواب حاج آقا مصطفى فرمودند:
پدر شما در قم خواب دیده که در نجف وفات یافته و دفن گردیده، لکن سنگى پهلوى او را آزار مى‏ دهد، آقا امیرالمؤمنین‏ علیه السلام مى‏ آیند و از ایشان سؤال مى ‏کنند حالت چطور است؟ ایشان عرض مى ‏کند: حالم خوب است لکن این سنگ پهلوى مرا اذیت مى‏ کند. امیرالمؤمنین ‏علیه السلام آن سنگ را از کنارش دور مى‏ کنند.

چون حاج آقا مصطفى جواب را به والدشان مى‏ رسانند، ایشان تصدیق مى ‏کنند. و آشنایى و ارتباط از آن به بعد شروع شد. بعداً حاج آقا مصطفى از استاد سؤال مى ‏کند: آیا پدرم در نجف وفات مى ‏کند؟ مى‏ فرماید: نه در ایران وفات مى‏ کند. ولى شما بهره ‏اى از ایران ندارید.

استاد مى ‏فرمود: آیت اللّه خمینى ‏قدس سره مردى مستقیم و بى ‏نظیر بود و در مجالسى مانند مجلس فواتح که بعضى بزرگان حزب بعث مى ‏آمدند، هیچ اعتنایى نمى ‏کرد.

وقتى در حرم سیدالشهدا از آیت‏ اللّه خمینى سؤال کردم: «فما أحلى اسماءکم؛ چقدر شیرین است نامهاى شما» که در زیارت جامعه کبیره آمده به چه اعتبار و معنى است؟ فرمود: به خاطر این که آنان فانى در خدایند اسماء آنان شیرین است.

ایشان را در کربلا ملاقات کردم و به او گفتم: من به این امام حسین‏ بن‏ على ‏علیه السلام به شما علاقه ‏مند هستم.
وقتى به ایران آمدم آیت‏ اللّه خمینى مرا به ملاقات دعوت کردند و من هم روزى خدمتشان رسیدم.
صحبتهایى داشتیم و به من فرمودند: اگر خواسته‏اى دارید بگوئید، استاد در جواب مطلبى را به عرض رساندند که آن هم داستانى دارد.

 امام وقتى دیگر کسى را به قم فرستادند تا از حال ایشان تفقّد کنند. امام براى خرید خانه استاد در خیابان دور شهر قم، مبلغى را مرحمت کردند. استاد قبل از توطئه کودتاى نوژه، پیغامى به امام دادند و ایشان هم به وسیله شخصى از استاد تشکر کردند. (ر: ص ۱۲۱ و ۱۲۰)

 بعد از اینکه فرردین سال ۱۳۵۹ به ایرن آمدید، امام خمینى‏ قدس سره چه سؤالى از شما کردند؟گفتند: ایران را چطور دیدید؟

گفتم: تاریک است.

درباره منزل مسکونى چه فرمودند؟
گفتند: از خرید خانه مضایقه نکن، برایمان همین خانه (خیابان دورشهر خیابان صدوق قم) را خریدند.
امام خمینى را چطور دیدید؟ شخص بزرگى بود، نظیر نداشت. اراده عجیبى  داشت. مستقیم درکار بود. ثبات داشت، کأنّه  مى‏ دید، از آرامش برخوردار بود.در کربلا شما ایشان را دیدید و گفتید: شما را دوست دارم؛ ایشان هم چیزى به شما گفتند، آیا یادتان هست؟ نه.
با امام خمینى رفیق بودید؟ بله، ارادت داشتم.
ایشان در نجف به شما گفتند: در نجف دفن مى‏ شود؟ بله، من در جواب گفتم: به ایران مى‏ روى و در آنجا دفن مى‏ شوى. (صحبت جانان: ص ۲۰۷) با مرحوم امام (خمینى) هم که آشنایى داشتید در نجف؟
ج: بله. به من عقیده داشت. خیلى، علاقه داشت. یک روز دنبالم فرستاد. رفتم پیشش. مى ‏پرسید: اوضاع چه‏طور مى‏شود؟ اوضاع ما چطور مى ‏شود؟ خواب دیده بود که در نجف مُرده و دفنش کردند. گفتم: نه! شما در ایران فوت مى‏ کنید و در ایران دفن مى ‏شوید.

 این جریان مربوط به نجف است؟
ج: بله مربوط به نجف است. (مژده دلدار: ص ۹۶)

جناب استاد در نجف اشرف به حکومت بعثى‏ ها بى ‏اعتنا بود و سبب هجرت ایشان از عراق به ایران بخاطر بدگوئى درباره صدام شد.
روزى صحبت از امام خمینى قدس سره شد فرمودند: در بعضى مجالس مانند مجالس فواتح، روساى بعث که مى ‏آمدند همه به یک نوعى به ایشان نگاه مى ‏کردند، اما ایشان با اراده مستحکم هیچ توجهى به آنان نمى ‏کردند. (صحبت جانان: ص ۱۶۳ و ۱۶۴)

 رابطه شما با امام خمینى چطور بود؟
ج: فرمودند: علاقه زیادى به من داشت. (صحبت جانان: ص ۱۹۱)

 آقا مصطفى خمینى شاگرد شما بود؟
ج: آقا مصطفى رفیق من بود. (صحبت جانان: ص ۱۹۱)

آقا مصطفى خمینى ‏قدس سره به شما درباره رفتن به ایران چه گفت؟
ایشان از من سؤال کرد: آیا در آینده حکومت ایران هستم؟ گفتم: نه، آنجا نیستى. (صحبت جانان: ص ۲۰۷)

 اگر نظرتان باشد یک‏بار فرمودید: کربلا ایشان را در صحن دیدم. دست گذاشتم روى شانه ایشان، گفتم به این حسین‏ علیه السلام من دوستتان دارم؟
ج: گفتم، به این حسین! دوستت دارم. (مژده دلدار: ص ۱۰۳)
 
 
 

  علامه طباطبایى

  آقاى کشمیرى فرمودند: روزى علّامه طباطبایى براى دیدنم به منزل ما آمد و فلانى گفت نیست، و علامه برگشت. براى مرتبه دوم آمد و خودش را معرفى کرد. بنده از آقاى کشمیرى پرسیدم علّامه را چطور دیدید؟ فرمودند: علّامه حاضر است. (میناگردل: ص ۱۰۵)
 
 چشم علامه طباطبایى

در مورد علّامه مى ‏فرمودند: «چشم علّامه طباطبایى همه‏اش توحید است (توحیدى مى‏بیند)». (میناگردل: ص ۸۱)
 
 خواب وفات امام رضا علیه السلام

مرحوم آیه اللَّه کشمیرى فرمودند: شب وفات علّامه طباطبایى در خواب دیدم که امام رضاعلیه السلام در گذشته ‏اند و ایشان را تشییع جنازه مى‏ کنند. صبح خواب خود را چنین تعبیر کردم که یکى از بزرگان (و عالمان) از دنیا خواهد رفت، و در پى آن، خبر آوردند که علّامه طباطبایى درگذشت. (میناگردل: ص ۱۲۲)

 

ریاضت آصف برخیا

علامه طباطبایى ریاضت آصف برخیا را به مرحوم آیه اللّه کشمیرى هدیه کردند و گفتند: برادرم آیه الله سید محمد حسن طباطبایى، مى‏ توانست با روح آصف بن برخیا وزیر حضرت سلیمان‏ علیه السلام تماس بگیرد و پرسش‏هایش را از او مى ‏پرسید.
دستور ارتباط با وى و یادگیرى اسم اعظم از او نیز خواندن آیه «قال الّذى عنده علم من الکتاب انا اتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک فلمّا راه مستقرّا عنده قال هذا من فضل ربّى لیبلونى اشکر ام اکفر و من شکر فانّما یشکر لنفسه و من کفر فانّ ربّى غنىّ کریم» (نمل: ۴۰) در یک اربعین و با عددى خاص است. (میناگردل: ص ۱۲۲)

 

آصف برخیا

 فرمودند: این آیه «قالَ الَّذى عندَهُ علم منَ الکتاب أَنَا آتیکَ به قَبلَ أَن یَرتَدَّ الیکَ طَرفُکَ فَلَمّا رَآهُ مُستَقرّاً عندَهُ قالَ هذا من فَضل رَبّى لیَبلُوَنى أَأَشکُرُ أَم أَکفُرُ وَ مَن شَکَرَ فَانَّما یَشکُرُ لنَفسه وَ مَن کَفَرَ فَانَّ رَبّى غَنىّ کَریم» (نمل: ۴۰).
به عدد کثیر یک اربعین، نتیجه ‏اش اسم اعظم است که نزد آصف برخیا (وزیر و برادرزاده حضرت سلیمان) بود که به حضرت سلیمان گفت: پیش از چشم بر هم زدنى تخت بلقیس )ملکه سباء( را نزد تو خواهم آورد؛ و به چشم بر هم زدنى آن تخت را نزد سلیمان‏ علیه السلام حاضر کرد.
امام صادق فرمود: آصف برخیا از طریق طى الارض تخت بلقیس را نزد سلیمان‏ علیه السلام حاضر کرد.
سرزمین سبا در کشور یمن واقع بود و جناب سلیمان ‏علیه السلام در بیت المقدس حکومت مى ‏کرد و این تخت را از یمن به فلسطین، به یک چشم بر هم زدن آورد. (صحبت جانان: ص ۱۷۴)

 در کتاب مهج الدعوات سید بن طاووس چند صفحه در باب اسم اعظم نوشته، به نظر شما کدام یک از آنها مهم‏تر است؟
ج: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» که خیلى چیزها در آن است. (آفتاب خوبان: ص ۷۴)

 اسم اعظم به نظر شما در کدامین اسماء اللّه مى‏ تواند باشد؟
ج: در «حىّ و قیوم». (آفتاب خوبان: ص ۷۶)

اسم اعظم لفظ است یا حال؟
ج: اسم اعظم داراى مراتب مختلف است، لکن حالى است که در آن مقام، شخص توجه مى ‏کند و اثر مى ‏نماید. (آفتاب خوبان: ص ۷۲)

 

 

ملاقات آقاى مجتهدى با استاد

 ملاقات جعفر آقا مجتهدى و آقاى کشمیرى به این صورت بود که یک روز حاج تقى براتى شاعر، به من گفتند: سیدى جلیل ‏القدر از نجف به قم آمدند و مرد خارق‏ العاده‏ اى است و مستأجر ماست از من جویاى جعفر آقاى مجتهدى شده است گفتم باشد، و خدمت جعفر آقا مجتهدى رسیدم و عرض کردم سیدى به نام آقاى کشمیرى از نجف آمده و مى‏ خواهد شما را ببیند.
اشک در چشمان او حلقه زد و گفت شما حرف ایشان را مى‏زنید، عطر امیرالمؤمنین ‏علیه السلام را استشمام مى ‏کنم. دو روز بعد ملاقات انجام گرفت و تا یکسال قبل از فوت ایشان با هم رفت و آمد داشتند. (میناگردل: ص ۸۶)

 حرف توحیدى

 از آقاى کشمیرى پرسیدم؛ جعفر آقا مجتهدى از توحید هم صحبت مى‏ کرد؟ فرمودند: یک بار هم حرف توحیدى به میان آمد. (مى: ص ۱۰۷)

دورى نجف

فرمودند: غربت دورى نجف را با دیدن جعفر آقا پر مى‏کنم یک همدم و مونسى دارم که زبان همدیگر را مى‏ فهمیم. (مى: ص ۸۶)

خیلى ملاحظه کرده

استاد فرمود: «روزى منزل جعفر آقا مجتهدى بودم که شخصى روحانى آمد و به من گفت: به این آقا (مجتهدى) بگو این کارهایى که مى‏ کند، نزد خدا مسئول است.
گفتم: مگر چه کرده؟ گفت: او فوتى به ماشین کسى کرد و ماشین آتش گرفت!!
من از جعفر آقا پرسیدم قصه چیست؟ گفت صاحب ماشین سه روز حرم امام رضاعلیه السلام بود و غذا نخورده بود. امام رضاعلیه السلام به من فرمود به او بگویم صلاح نیست حاجتش برآورده شود. چون به او گفتم و سپس با هم تا نزدیک ماشینش رفتیم. او به امام رضاعلیه السلام جسارت کرد و من هم ماشینش را به آتش کشیدم.»
آقاى کشمیرى فرمود: «من به آن شخص روحانى گفتم: ایشان خیلى ملاحظه آن شخص را کرده است». ( مژده دلدار: ص ۴۸)

مجتهدى، حرم اهل بیت است

آقاى کشمیرى به جعفر آقاى مجتهدى خیلى معتقد بود و مى‏گفت حرمِ اهل بیت ‏علیه السلام است. (میناگردل : ص ۱۰۵)

 

 

 

عارف بالله حاج اسماعیل دولابى (۱۲۹۱-۱۳۸۱)

  در هنگام تدوین این کتاب، باخبر شدیم که صبح روز چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۱ مطابق با ۲۵ ذیقعده ۱۴۲۳ عارف صمدانى جناب حاج اسماعیل دولابى از دنیاى فانى لباس تن را خلع و به سفر باقى شتافت. لذا در این جا لازم دیدم که از ملاقات ایشان با حضرت استاد اشاره‏اى کنم.

مرحوم آقاى دولابى مى ‏فرمودند: ما که به نجف اشرف براى زیارت مى ‏رفتیم در صحن حضرت امیر مى‏ دیدیم سیدى به ذکر الهى مشغول است. از آشنایان پرسیدیم ایشان کیست؟ گفتند: آقا سید عبدالکریم کشمیرى. ما از زمانهاى دور ایشان را در نجف دیدیم و به روحیات ایشان آشنا شدیم.

وقتى حضرت استاد در قم مریض بودند و از خانه نوعاً بیرون نمى ‏رفتند، مرحوم حاج اسماعیل دولابى چند بار براى احوال پرسى و عیادت به منزل استاد آمدند، و در آن مجلس دوستانى هم حضور داشتند. بسیار با محبت دلجویى از استاد کردند که واقعاً درسى براى همه سالکان بود!

یک بار در تهران که جناب استاد در منزل فرزندشان بودند، حضرت آقاى دولابى براى ابراز دوستى و احوال پرسى آمدند؛ و بعضى تلامذه استاد هم حضور داشتند.
ایشان به قدرى ابراز صمیمیت و صفا را بارز مى‏نمود که هر بیننده جذب اخلاق نیک او مى ‏شد. البته حقیر آشنایى به سبک ایشان در ظهور محبت و بروز حلم و اخلاق پسندیده داشتم، رحمت و درود بیکران خداوند، بر روان آن زنده یاد باد. (صحبت جانان: ص ۱۵۲)

 

 

دیدار با آیه اللَّه کوهستانى

از مشهد با عده‏ اى به طرف تهران حرکت کردیم. دوستان قصد زیارت مرحم آیه اللَّه کوهستانى ساکن روستاى کوهستان بهشهر را داشتند، ولى آقاى کشمیرى موافقت نکردند و به آنها گفتند: من نمى ‏آیم درون ماشین مى‏ مانم شما بروید و ایشان را ملاقات کنید و برگردید.
 با اصرار یکى از دوستان قبول کردند و نزد آیه اللَّه کوهستانى آمدند. آقاى کشمیرى فرمودند: همین‏که آقاى کوهستانى مرا دیدند، بى ‏آنکه کسى چیزى به او گفته باشد بدون مقدمه فرمود: چرا مایل به آمدن نبودید، در حالى ‏که ما به شما و جدّ شما ارادت داریم. (صحبت جانان: ص ۱۸۶)
 
درباره آیه اللَّه کوهستانى فرمودند: در سفرى که به ایران آمده بودم، با دوستى عازم مشهد بودیم. او مرا به روستاى کوهستان شهرستان بهشهر برد. ایشان به من فرمودند: من شاگرد جدّ شما آیه اللَّه سید محمد کاظم یزدى در نجف و جدّ پدرى‏تان آیه اللَّه سید حسن کشمیرى در کربلا بودم، و بسیار از آقا سید حسن تعریف و تمجید کرد و با او مأنوس بوده است.
 آقاى کوهستانى انسانى تحفه بودند، با اینکه معمولاً براى همه نان و آش مى ‏آوردند آن روز برایمان برنج و مرغ آوردند و پذیرائى کردند! (روح وریحان: ص ۴۴)

 آیا مرحوم آیه اللَّه کوهستانى را دیده ‏اید؟
 ج: در سفرى که از نجف به ایران آمدم به طرف مشهد مقدس مى‏رفتم، به خدمتش رسیدم. انسان تحفه‏اى بود؛ با اینکه براى همه نان و آش مى‏آورد برایم برنج و مرغ درست کرد، و خیلى از دو جدّم سید حسن کشمیرى در کربلا و سید محمد کاظم یزدى در نجف تعریف مى‏کرد، مخصوصاً از سید حسن کشمیرى و با او مأنوس بوده است و درس سید کاظم یزدى را هم درک کرده بود. (آفتاب خوبان: ص ۹۲ و ۹۳)

 

نفس زکیه و نماز مقبول

روزى به محضر مبارک حضرت آیت الله سید عبد الکریم کشمیرى آن عارف فرزانه شرف‏یاب شدیم وقتى که از ایشان سؤال شد آقاى کوهستانى را چگونه یافتید؟ فرمود او صاحب نفس زکیه بود.
در ایوان حضرت امیرالمؤمنین آقاى کشمیرى را ملاقات نمودم و از ایشان پرسیدم: در این سفر که به ایران تشریف بردید آیا با آقاى کوهستانى دیدار داشتید؟
فرمود: بله، با ایشان ملاقات کردم و یک نماز نیز به ایشان اقتداء کردم، خیلى براى من جالب توجه بود و لذت بردم و از نمازهایى بود که مطمئن هستم مورد قبول واقع شده است. (صحبت جانان: ص ۱۹۶)

 

 

آقا شیخ على اکبر اراکى

استاد فرمود: او گمنام بود، و اکثر علماء به درجه عرفان و مقامات او واقف بودند، اما اهل معرفت فقط او را مى ‏شناختند. من هم به وسیله شیخ محمد حسین تهرانى با او آشنا شدم. او مردى قوى و صاحب تزکیه و دائم الذکر بود و برایش اسم اعظم احتمال مى‏ دادم اما کتوم بود.من او را از خیلى بزرگان عرفان پائین‏تر نمى ‏دانستم. برنامه ریاضتى استخاره را از او گرفتم. (آفتاب خوبان: ص ۲۶)

حضرت استاد مى ‏فرمودند: استادى داشتم به نام شیخ محمد حسین تهرانى که نزدش کفایه الاصول مى‏ خواندم و او شاگرد آخوند خراسانى بود، مرا به آقاى شیخ على اکبر اراکى معرفى کرد.
او عالمى عارف و فاضل بود و فقط اهل معرفت او را مى ‏شناختند. از نظر مقام او را از عرفا دیگر کمتر نمى ‏دانستم.
اکثر علماء به درجه عرفان و مقاماتش واقف نبودند. سبک پذیرش ایشان این طور بود که نوعاً وقت زیادى به کسى نمى ‏داد. هر وقت نزدش مى‏ رفتیم و مى ‏نشستیم تا استفاده ببریم، بعد از استفاده این آیه را مى‏ خواند: «فَاذا طَعمتُم فَانتَشرُوا» یعنى هر گاه غذا خوردید برخیزید و بروید، بعد مى ‏فرمود: قُم فَانصَرف، بلند شوید و بروید وقت تمام است.
زمانى خدمتش رسیدم و عرض کردم: دستورالعملى براى استخاره بدهید. ایشان یک اربعین صوم به اضافه سوره نور با عدد و شرایط مخصوصى به من دادند، من هم انجام دادم و به من عنایاتى شد. (روح وریحان: ص ۴۰و۴۱)

با شیخ على اکبر اراکى زیاد بودم. (مژده دلدار: ص ۱۰۰)

با شخص بزرگى از این قبیل برخوردى داشتید؟
ج: بله آقا شیخ على اکبر اراکى، شخص خیلى بزرگى بود.

در عرفان هم؟
ج: در عرفان هم بله؛ در فقه و اصول هم ایضاً، از شاگردان آخوند ملا کاظم (خراسانى) بود.

آیا فوق العادگى از ایشان یادتان مانده؟

ج: باید فکر کنم. (مژده دلدار: ص ۹۴)

 از اساتید دیگر شما آقاى اراکى بودند؟
ج: شیخ على اکبر اراکى شخص بزرگى بودند و از شاگردان آخوند خراسانى بود. در عرفان بزرگ بودند. (صحبت جانان: ص ۲۰۴)

 

 

شهید اندرزگو

شیخ شهید اندرزگو در زمان شاه به نجف مشرّف می‌شود و سپس خدمت رهبر فقید ایران می‌رود و دربارهٔ قیام با اسلحه علیه شاه را می‌پرسد. ایشان فرمود: نزد آقای کشمیری برو و به دستورالعمل او عمل نما.

اندرزگو محضر استاد می‌رسد و پیغام امام راحل را می‌رساند. ایشان می‌فرماید: فردا بیا تا جوابت را بدهم؛ فردا که به محضر ایشان می‌رسد، می‌فرمایند: به قیام مسلحانه احتیاجی نیست، می‌گوید: علّت چیست؟ می‌فرماید: عمرتان کوتاه است و شمارا رژیم شاه می‌کشد. به نقلی دیگر فرمود: شمارا با دهان روزه می‌کشند.

منبع

http://erfanekeshmiri.ir

آقا سید هاشم حداد در بیانات و خاطرات آیت الله کشمیری

آقا سید هاشم حداد

 آقاى حداد جدّش سید حسن از هند به کربلا آمد و خودش در کربلا متولد شد و در کربلا وفات کرد. استاد مى‏فرمودند: آقا سید هاشم مردى معقول و هندى الاصل بود و فارسى هم وارد بود. او مردى حلیم بود، تا جایى که یکى از اقوامش او را اذیت مى‏ کرد مى ‏فرمود: بگذارید زهرش را بریزد.

او اشعار ابن فارض را خوب مى ‏خواند و علاقه داشت، شعرهاى ابن فارض در عشق و توحید همانند شعر حافظ در زبان فارسى است. او کم صحبت بود و معمولاً ما بیشتر صحبت مى ‏کردیم. نوعاً جمعه‏ها در کربلا منتظرم بود و هر گاه دیر مى‏رفتم او براى دیدارم به نجف مى ‏آمد.
به دو نفر اجازه ذکر داده بود، یکى آقا سید محمد حسین تهرانى و یکى به من. هر گاه کسى براى ذکر به ایشان مراجعه مى‏ کرد به من مى ‏فرمود: به او چیزى بدهید. او قریب ۲۰ سال مرحوم سید على آقا قاضى را درک کرده بود. او مدتى در مدرسه طلاب نجف براى آب آوردن آنان خدمت مى‏ کرد و از چاه آب مى‏ کشید تا آقاى قاضى را درک کرده و از او استفاده نماید. آقاى قاضى به کربلا که مى‏ رفتند به منزل آقاى حداد تشریف مى ‏بردند.

ابتداى آشنایى ما با آقاى حداد این طور اتفاق افتاد که مشغول تدریس بودم، یکى از دوستان نزدم آمد و گفت: کسى در کربلا به نام سید هاشم حداد از شاگردان سید على آقا قاضى است، بیا نزدش برویم. با هم به کربلا رفتیم و به منزلش وارد شدیم همان مجلس اول او را پسندیدیم. او به من فرمود: اجدادت اهل معنى بودند، باید اهل معنى شوى. آن وقت هم من به تدریس اشتغال داشتم و مى‏فرمود: درس یکى و مباحثه یکى بس است. چون جمع مشکل و کثرت اشتغالات مانع از تمرکز افکار و توجه به مذکور خواهد بود. کم‏کم بین ما مودّت و دوستى زیاد شد، هر وقت کربلا مى‏رفتم به منزل ایشان وارد مى‏ شدم.

به خاطر جو حوزه نجف و این که ایشان لباس اهل علم نداشت، بعضى‏ ها به من گفتند: غیر اهل علم حرف‏هاى غیر وارد و غیر فقاهتى مى ‏زنند، و منظورشان آقاى حداد بود!!

من در جواب آنها مى ‏گفتم: قریب پانزده سال با ایشان مربوط و رفاقت دارم حتى یک بار مطلبى غیر پسندیده از ایشان نشنیدم.
روزى آقاى حداد در نجف به منزلمان آمده بود و اهل علمى به خانه ما آمد و صحبت و اعتراض به اهل دانش مى‏ کرد که بچه‏ ها کتاب مسائل براى خلق مى ‏نویسند با این که دانش ما از آنها بیشتر و مسن‏تر از آنهائیم و از این قبیل مطالب مى‏ گفت. آقاى حداد فقط چند جمله به آن شخص گفتند. چند روز بعد آن اهل دانش مرا دید و گفت: راستى آن سید که بود که کلامش خیلى در من اثر کرده است؟!

مى ‏فرمودند: کسى نزد آقاى حداد آمد و خیلى آتشى بود و حرف‏هاى زیادى از جاهاى مختلف مى ‏زد. آقاى حداد فقط این آیه که دلیل بر آتشى بودن طرف داشت را خواند: «وَ اذَا الجَحیمُ سُعّرَت».

مى‏ فرمودند: کسى نزد آقاى حداد آمد و بسیار حرف‏هاى نامربوط مى ‏زد، آقاى حداد از حرفهایش خسته شد دلشان مى‏ خواست این شخص بیرون رود، این آیه را خواند: «وَ اَمَّا الزَّبَدُ فَیَذهَبُ جُفاءاً». چیزى نگذشت که شخصى به خانه آقاى حداد و دنبال آن شخص آمد و گفت: زود بلند شو برویم، بلیط براى مسافرت خریدم ظاهراً براى بغداد بود.

روزى مرحوم شهید مرتضى مطهرى به دنبال خانه آقاى حداد مى ‏گشت، من او را به خانه ایشان بردم. مرحوم آقاى حداد آن قدر صحبت جانانه‏ اى کرده بودند که گریه ایشان بلند شد و عمامه ‏اش از سرش افتاد، از جمله به او فرموده بودند: تو را مى‏ کشند!

آقاى حداد در سن ۸۶ سالگى مقارن با ماه مبارک رمضان ۱۴۰۴ در کربلا وفات کردند، چون خبر رحلت به سمع استاد رسید بسیار محزون شدند و گاهى به مناسبت‏ها نزد تلامذه از آن مرد توحید و عرفان یاد مى‏ کرد و احوالش را متذکر مى ‏شد. بارها جناب استاد مى‏ فرمودند: همه رفتند و آخرى آنان آقاى حداد بود. (روح وریحان: ص ۳۷ الى ۴۰)

حضرت استاد در جلسه‏ اى قبل از وفاتش در جواب سؤال از مقام سید هاشم حداد فرمود: سید هاشم فانى فى اللّه بود.
فرمودند: سید هاشم وقتى که در تاریکى راه مى ‏رفت، حرفى از اسم اعظم را ذکر مى ‏کرد و نورى از پیشانیش در تاریکى روشن مى ‏شد.

به آیه الله کشمیرى گفته شد: چرا سید هاشم را براى ما معرفى نمى‏ کنید و حالات او را براى ما تبیین نمى‏ کنید؟
فرمودند: سید هاشم بالاتر از آن است که در این عالم شناخته شود، او از خلق در زمان حیاتش بى‏نیاز بود پس چگونه بعد از وفاتش نیازمند شناخته شدن باشد؟

حضرت استاد فرمودند: در یکى از سال‏ها وقتى که ایام زیارتى مخصوص امام حسین‏علیه السلام بود، در منزل سید هاشم حداد جماعتى از اهل معنى حدود هفتاد نفر جمع بودند.
حاضران از مسائل مختلف حرف مى‏ زدند و سید حداد سرش پائین بود. قبل از طلوع فجر سید هاشم شروع به گفتگو و صحبت کرد، و با یک عبارتى از توحید گفتن، تمام آنچه که آن مردان در آن شب گفتگو کرده بودند را از درجه اعتبار ساقط کرد.

حضرت استاد فرمودند: روزى در خدمت آقا سید هاشم حداد بودم، سرش را پائین انداخت و این آیه شریفه را خواند: »قل انّ صلاتى و نسکى و محیاى و مماتى للّه ربّ العالمین: بگو همانا نماز من و پرستش و زندگیم و مرگم از آن خداوند جهانیان است« سپس حقایق آیه شریفه را با تفسیرى بالاتر و برتر از مطالب که در کتاب اسفار ملاصدرا آورده است روشن کرد.

حضرت استاد فرمودند: آقا سید هاشم حداد به همراه اصحابش به زیارت حضرت سلمان فارسى در مدائن رفتند یکى از آن همراهان گفت: همراه آقا به مرقد داخل شدیم و جناب سید در پائین پاى قبر نشست.
بعد از این که نشست زود بلند شد و نزد بالا سر قبر نشست وقتى از مرقد سلمان خارج شدیم، او را قسم دادم که به من بگویید چرا ابتدا پائین پا نشستید و زود به طرف بالا سر رفتید؟

فرمود: وقتى در پائین پاى قبر نشستم، حضرت سلمان را دیدم که از قبر بلند شد و فرمود: تو سیدى و پسر رسول خدا هستى و با این حال در پائین پاى من نشسته‏اى بلند شو و نزد سر من بنشین. پس خواسته‏ هایش را اجابت کردم و نزد سر شریف نشستم.!!

 فرمودند: یکى از اهل دانش در نجف اشرف به دیدارم آمد؛ آن وقت آقاى حداد هم آن جا بودند. وقتى آن اهل دانش نشست، آقاى حداد هر سؤالى را که در قلب او بود، قبل از این که از آن سخنى به زبان آورد، شرح داد. و به او گفت طبع رساله انسان را از تکاملش باز مى‏ دارد، چرا که مشغله ‏هاى دنیوى او را مشغول مى ‏کند.
آن عالم از این قضیه شگفت زده شد، از این که خطور فکرى او را خوانده بود. آن عالم تا پانزده سال بعد هر وقت مرا مى‏دید، به خدا قسم مى ‏داد و مى ‏پرسید آیا او امام زمان نبود؟ من به او جواب منفى مى‏دادم ولى سؤالش را تکرار مى‏ کرد.

فرمودند: همراه آقاى حداد زیر گنبد امام حسین‏ علیه السلام شب تولد امام زمان نشسته بودیم. در رواق مقدس ازدحام شدیدى از زوّار بود. ایشان به من فرمود: «سید عبدالکریم خوش او جوه و لکن کلهم یردون دنیه سید عبدالکریم» این وجوه همه ‏شان خوب هستند، ولى همه براى طلب امور دنیوى در این جا ازدحام کرده ‏اند.

فرمودند: با آقاى حداد در منزلش نشسته بودم، مردى از اهل علم آمد روبروى او نشست. آقاى حداد به آن مرد فرمود: اى مرد تو حضرت اباالفضل‏ علیه السلام را زیارت کردى و زیارت جامعه کبیره خواندى، یک ساعت و نیم با تأمل و تأنى نشستى و بعد از همه اینها، از او امور دنیویه را خواستى؟ خجالت نکشیدى؟
آن مرد شگفت زده و پشیمان شد و گفت: بله واللّه راست گفتى؟

فرمودند: روزى در خدمت آقاى حداد نشسته بودم مى ‏خواستم به زیارت حرم امام حسین ‏علیه السلام بروم به من فرمود الآن نرو من به حرفش گوش ندادم و رفتم. در راه پایم لغزید و بر زمین افتادم؛ اگر برکات امام حسین‏علیه السلام نبود، نزدیک بود پایم بشکند.

حضرت استاد فرمودند: یک روز یکى از اهل علم، نزدم آمد و از من درباره آقاى حداد پرسید و خواست تا به محضر او مشرف شود. به او گفتم با من نیا این کار را ترک کن! علت این بود که او اهل دلیل بود و مى ‏ترسیدم وقتى با ایشان حرف مى ‏زند براى من مشکلى بوجود بیاورد و بگوید به ایشان بگو: دلیل تو براى این حرف چیست؟ بالاخره آن قدر اصرار کرد که او را با خود نزد آقاى حداد بردم.

ایشان از این اهل دانش به بهترین شکلى استقبال کرد و او را روبروى خود نشاند. با این وجود من مضطرب و خائف بودم.
آن عالم آمد دو زانو نزدش نشست و عرض کرد: به نزد تو آمده‏ام تا مرا تائب و درست کنى! ایشان فرمود:
استغفراللّه تو سید و عالمى، چرا این حرف را مى ‏زنى. بلند شو سر جایت بنشین. او بلند شد و روبرو نشست و ایشان هیچ حرفى نمى‏زد.
در این وقت درویشى داخل شد و به صداى بلند پیوسته مى‏ گفت: على، على، على… ایشان به درویش خوش آمد گفت و به آن عالم فرمود: بلند شو براى او قلیانى چاق کن.
استاد فرمودند: من ناگهان متوجه آن عالم شدم! آن عالم گفت: من براى او قلیان درست کنم؟! آقاى حداد با صداى بلند به او فرمود: تو به نزدم آمدى و با خودت بتى آورده‏اى. برو بت نفس را بشکن و باز گرد.!!

فرمودند: آقاى حداد در تشخیص نفس و خبر دادن از باطن اشخاص بزرگ بود. یک روز با جمعى از رفقا نزد آقاى حداد بودیم. یکى از افراد، به ذهنش این مطلب خطور مى‏کرد که الان ایشان در مدینه است یا مکه.
در این وقت آقاى حداد فریاد برآورد و گفت: کار من به تو مربوط نیست؟ از تو درباره من سؤال نمى‏ کنند.!!

فرمودند: از نجف اشرف به کربلا مشرف شدم؛ در این اندیشه بودم که اکنون کجا بروم، حرم یا منزل آقاى حداد؟ وقتى نزدیک منزل او که به مرقد امام حسین فاصله کمى داشت رسیدم؛ تصمیم گرفتم اول به منزل آقاى حداد بروم و بعد حرم امام حسین‏ علیه السلام.
وقتى داخل کوچه شدم، گروهى را دیدم که به سمت من مى ‏آمدند و طفل صغیرى همراه آنان بود. طفل به پدرش گفت: پدرم! به این سید نگاه کن، مولا را رها کرد و قصد زیارت عبد را نموده است! در آن لحظه از آن چیزى که خدا بر زبان آن طفل جارى کرده بود، به وحشت افتادم و مصمم شدم به زیارت امام ‏علیه السلام مشرف شوم، و مى‏ دانستم که آقاى حداد راضى نیست که زیارت او را به زیارت امام مقدم بدارم. (صحبت جانان: ص ۱۹۸ الى ۲۰۲)

شعله ور

استاد فرمود: شخصى خدمت آقاى حداد آمد که خیلى تاریک بود. همه وجودش نفسانیت و ظلمت بود ولى خیلى اظهار وجود مى‏کرد و ادعا داشت. آقاى حداد نگاهى به من کرد و فرمود: «وَ اذاالجَحیمُ سُعّرَت» یعنى در آن هنگام که دوزخ شعله‏ور گردد. ایشان به مناسبت و به جا آیه هایى از قرآن را مى‏ خواند.

زبان اهل دریا را نداند مرد صحرایى
الا اى مغربى کم گو زبان اهل دریا را

خواندن آیات به مناسبت حال کسى، از رموزات زبان اهل دریاست و فقط زبان شناسان اهل دریا منظور و مقصود آن را مى ‏فهمند. (مژده دلدار: ص ۵۹)

منزل ما نیا

  آیه الله کشمیرى فرمود: خفقان و استیلاى حزب بعث شدید بود. آن اواخر یا همه را زندانى مى‏ کردند یا مى ‏کشتند و یا از عراق اخراج کرده بودند. بنده شب‏هاى جمعه کربلا مشرف مى ‏شدم و بعد از زیارت خدمت آقاى حداد مى ‏رفتم.
یک شب جمعه ‏اى ایشان به من فرمود: سید عبدالکریم اوضاع بد است. تو هم عالم شناخته شده ‏اى هستى. منزل ما نیا! من شب‏هاى جمعه مى‏ آیم حرم. اگر شما هم آمدى آن جا همدیگر را ملاقات مى‏ کنیم. گفتم: چشم.
رفتم نجف و دو سه روزى گذشت. اشتیاق زیارت ایشان مرا کلافه کرد. به خودم فشار آوردم تا تحملم تمام شد. آمدم کربلا در منزل آقا را زدم.

اهل بیتش گفت: کیست؟ گفتم: سید عبدالکریم. گفت:، تفضّل. رفتم از پله‏ ها بالا خدمت ایشان نشستم. تا نشستم یکى یکى، هفت هشت نفر از اطلاعات حزب بعث آمدند بالا نشستند.
من شرمنده شدم که آقا گفته نیا و حالا وضع این طور شد. در همان حال بلافاصله بلند شدم و عرض کردم: سید من پیر شده‏ ام. دیگر نمى ‏توانم بیایم این جا. شما بیایید حرم تا استخاره کنم. اما حالا قرآن را بدهید تا استخاره کنم.
ایشان قرآن را داد و بنده مشغول استخاره شدم. این‏ها کم ‏کم و یکى یکى برخاستند و رفتند.
من از آقا عذرخواهى کردم و عرض کردم طاقتم براى دیدار شما تمام شده بود.
سپس استاد با یادآورى این خاطره سرش را با تأسف تکان داد و آهى کشید و چند دفعه تکرار کرد:
سید هاشم صمد بود، صمد بود، خیلى پُر بود. (مژده دلدار: ص ۵۷ و ۵۸)

کوهى روى دوش

استاد فرمود: آقاى حداد شخصى پخته و بزرگ بود و بنده مکرر از نجف به کربلا مى‏رفتم و از محضر ایشان استفاده مى‏کردم. گاهى هم ایشان به نجف مى‏آمد و در مسجد به نمازم اقتدا مى ‏کرد.
روزى وسط نماز دیدم کوهى روى دوش من گذاشته شده است. تعجب کردم بعد از نماز دیدم که همان موقع آقاى حداد به من اقتدا کرده است. ایشان به بنده فرمود: هیچ گاه از این برخوردها هراسى نداشته باش. (مژده دلدار: ص ۲۴)

همانند کف روى آب

  استاد فرمود: روزى مرحوم حداد از کربلا به نجف آمد و مهمان ما شد. کسى در منزل ما بود که اصلاً با روحیه من و ایشان سازگارى نداشت. پیش خود گفتم آقاى حداد وقتى او را ببیند، زود بلند مى‏شود و مى‏رود و مى‏گوید یا جاى من است یا جاى این آقا! همان طور که در فکر بودم، آقاى حداد تبسمى کرد و این آیه را خواند «و اما الزبد فیذهب جفاءاً». یعنى کف روى آب کنار مى‏رود، اما آن چه مردم را سودمند افتد در زمین باز مى ‏ماند.
پس قلبم آرام گرفت. اتفاقاً چند دقیقه نگذشته بود که یک نفر در خانه را زد و گفت: به فلانى بگویید بلیط هواپیما گرفتم و چند ساعت دیگر از بغداد پرواز مى‏ کنیم. آن شخص فورى ساکش را جمع کرد و رفت!! (مژده دلدار: ص ۶۰)

 کینه دلش

استاد فرمود: آقا سید هاشم حداد بسیار بردبار بود. روزى یکى از نزدیکانش براى اذیت کردن، متعرّض ایشان شد. فرمود: بگذارید کینه دلش را خالى کند. (مژده دلدار: ص ۶۷)

استاد در منزل مرحوم حداد

در کتاب روح مجرد مى ‏نویسد: از ارادتمندان مرحوم عارف کبیر سید هاشم حداد… جناب آیه الله سید عبدالکریم کشمیرى بودند که از نجف اشرف به حضورشان مى ‏رسیدند.
به سال ۱۳۷۸ هجرى قمرى از جمله کسانى که ایضاً چندین بار از نجف اشرف به کربلا مشرف و به منزل حضرت آقاى حداد مى‏ آمدند و مذاکرات و سؤالاتى داشتند، آیه اللّه صدیق گرامى آقاى حاج سید عبدالکریم کشمیرى دامت معالیه بودند که آن مجالس هم براى حقیر مغتنم بود. (صحبت جانان: ص ۱۹۷)

 او آقا سید هاشم حداد را از معتمدین آقاى قاضى مى ‏دانستند نه فقط از شاگردانش. (میناگردل: ص ۳۲)

جعفر آقاى مجتهدى و آقاى حداد

  در چاپ قبلى صحبت جانان ملاقاتى درباره آقاى حداد و جعفر آقا مجتهدى نوشتیم که در کتاب میناگر دل آن را نقد و تصحیح کردیم؛ که از جمله ملاقاتى بین استاد با آقاى مجتهدى در عراق رخ نداده بود، این دو در ایران همدیگر را ملاقات کردند و نقل ما از نوشته نوه آقاى حداد حجه الاسلام سید على حداد بوده است. (صحبت جانان: ص ۲۰۹)

 روزى از آقاى حداد پرسیدم: ذکر یونسیه چرا تا «الظّالمین» است تا «ننجى المؤمنین» نیست؟
فرمود: تا «کنت من الظّالمین» است به دلیل آن که تا این جا براى عبد است و بقیه استجابت و نجات مؤمنین از خدا است. گفتم: کلام الملوک، ملوک الکلام.

حضرت استاد فرمودند: روزى کسى از اهل علم در نجف منزل ما آمد و گفت: کسانى که غیر از اهل، ترقیاتى داشته باشند بعضى مطالب غیر وارد و غیر فقاهتى دارند که اشاره به آقاى حداد داشت. گفتم: من پانزده سال با ایشان مربوط بودم و رفاقت داشتم. حتى یک بار مطلبى غیر پسندیده از ایشان نشنیدم.
حضرت استاد که در چند سال اخیر به کسالت‏هاى جسمانى متعدد دچار شده بود و سکته هم کرده بودند، فرمودند: در خواب آقاى حداد را دیدم، به من فرمود: چرا غمناکى فرج نزدیک است. و آخر الامر همین طور شد و حضرت استاد به لقاء الهى که بالاترین فرج و فتح است، رسیدند.
او قریب بیست سال مرحوم سید على آقا قاضى را درک کرده بود و هر گاه آقاى قاضى به کربلا مى‏رفتند به منزل آقاى حداد مى‏رفتند. (آفتاب خوبان: ص ۲۹ و ۳۰)

 بیشترین فوق العادگى آقاى حداد در چه چیزى بوده است؟
ج: در علم به نفس و خودشناسى. (آفتاب خوبان: ص ۹۳)

 آشنایى شما با مرحوم سید هاشم حداد چه طور شروع شد؟
ج: در نجف وقتى بسیار تدریس مى‏کردم همانند کفایه و منظومه و امثال اینها، دوستى آمد و گفت: بیا برویم کربلا نزد یکى از شاگردان مرحوم سید على آقا قاضى ‏قدس سره به نام سید هاشم حداد. با هم رفتیم همان مجلس اول او ما را و ما او را پسندیدیم. (آفتاب خوبان: ص ۹۱)

منبع

http://erfanekeshmiri.ir

زندگینامه شیخ جعفر مجتهدی(۱۳۰۳-۱۳۷۴هـ.ش)

ولادت

جناب شیخ جعفر مجتهدی در اول بهمن ماه ۱۳۰۳ هـ.ش در خانوادهای متدین و مرفه در شهر تبریز دیده به جهان گشودند.خانوادهای که از نظر نجابت و اصالت جزء خانواده های مشهور آن سامان به شمار می آمد.

 

 

والدین

پدر ایشان جناب حاج میرزا یوسف از دلباختگان آستان ولایتمدار قبله العشاق ، حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) بودند، تا جایی که مکرر قافله سالاری زائرین کربلای معلی را از تبریز به عهده میگرفته و خرج زوار تهیدست دل شکسته را خود عهده دار میشدند و در طول مسیر حراست این قافله با دو شیر تربیت شده بود که در ابتدا و انتهای آن حرکت می کردند و زوار امام حسین (علیه السلام) را سلامت به مقصد می رساندند.ایشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج میرزا یوسف، تحت کفالت و سرپرستی مادر بزرگوارشان، آن بانوی علویه قرار گرفتند.

از همان اوان خردسالی به خاطر فطرت پاک و زلالی که داشتند بارها در عالم رویا مورد عنایات حضرت صدیقه طاهره و سایر حضرات معصومین (علیهم السلام ) قرار می گیرند .

 

 

تحول

ایشان می فرمودند :از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروکه شهر تبریز که یکی از قبرستانهای بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود می گیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باری می پرداختم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان کمک کرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری مینمودم تا معمای لاینحل کیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجهای نرسیدم، اما چون این کوشش من همراه با توسلات شدید بود، یک روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد:جعفر؛ کیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما .

با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بکلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملک و اکتساب کیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهم السلام) بروم.

 

 

هجرت به عراق

ایشان می فرمودند :بیقراری عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت و آن چنان بی تاب و حیران اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) شدم که لحظه ای نمیتوانستم در منزل و شهر خود باقی بمانم ، لذا صبح روز بعد پشت پایی به همه چیز زده و بعد از خداحافظی با حالتی آشفته و پای برهنه از تبریز به قصد کربلای معلی حرکت کرده و از مرز خسروی وارد خاک عراق شدم.

در اولین ایستگاه بازرسی، مأموران حکومتی عراق به خاطر نداشتن جواز ورود، مرا به عنوان جاسوس دستگیر و به زندان انداختند.

چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی که نسبت به ائمه اطهار (علیهم السلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (علیهم ا السلام) تقاضا میکردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (علیه السلام) بر من بود کمکم در اثر آن توسلات و ریاضتهای اجباری که در زندان بر من وارد میشد، روحم صفای خاصی به خود گرفت، بطوری که رؤیاهای صادقی میدیدم و فوراً به وقوع میپیوست که باعث قوت روح و امیدواری در من می گشت.

 

 

اقامت در نجف

ایشان در مورد اقامتشان در نجف می فرمودند :شبی در خواب خدمت حضرت مولا علی (علیهالسلام) مشرف شدم، ایشان فرمودند:جعفر؛ فردا بی گناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد، بایدبه نجف اشرف بیایی و با دست مبارکشان به محلی اشاره کرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد کفاش به پینه دوزی می پردازی از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن .

صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد کرده و اجازه ورود به خاک عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی که حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به کار نمودم تا تمام انّیتها و آرزوهای نفسانی که ناشی از خود فراموشی و تجملات زندگی بود از بین برود، بعد از گذشته حدود یک سال اقامت در نجف روزی نامهای از طرف برادرم که در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید که در آن نوشته شده بود از زمانی که شما به نجف رفته اید اموال شما (که عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری که از پدرم به ارث رسیده بود) در دست مستأجران میباشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداری می نمایند و می گویند: بایداز طرف شخص مالک وکالت داشته باشید تا حق الإجاره را به شما تحویل دهیم.

با توجه به اینکه شما دور از وطن میباشید و نیاز به پول دارید وکالتی برای من بفرستید تا مال الاجاره ها را جمع نموده و برایتان بفرستم.

در این هنگام متوجه شدم که مورد امتحال بزرگی قرار گرفته ام؛ متحیر ماندم که چه کنم؟ آیا با این اندک نانی که از پینه دوزی به دست می آورم ارتزاق کنم یا مجدداً به زندگی مرفه خود که از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟

با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه میکرد، تا اینکه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهره مند میباشم و ایشان هزینه زندگیم را کفایت کرده اند.

کسانی که در تبریز مستأجر من می باشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمی بردند. لذا به موجب همین دست خط وکالت دارید تمام املاک متعلق به من را به نام مستأجران و در تملک ایشان درآورید و خدای من هم بزرگ است.

و بدین ترتیب در یک لحظه تمام ثروت و دارائی خود را بخشیدم، چرا که اعتقاد بر این داشتم که حضرت مولا علی (علیه السلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور که در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نمودهاند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند کرد.

 

 

امتحان بزرگ …

یک روز که به حرم مطهر حضرت امیر (علیه السلام) مشرف شده و در حین زیارت و توسل بودم، صدای حضرت مولا را شنیدم که فرمودند:شیخ جعفر، همین الان به مسجد سهله برو، چند نفر در آنجا میباشند که باید از آنها دستگیری نمایی.

بنابر فرمایش حضرت فوراً به مسجد سهله رفتم، در مسجد بسته و ماشین بنز مدرنی آنجا بود، خادم مسجد را صدا زدم که درب را باز کند، وقتی وارد آنجا شدم، دیدم سه نفر جوان با لباسهای فاخر و مجلل در فراق حضرت بقیه الله می گریند و بر روی خاکها میغلتند، و یک نفر آنها هم از شدت گریه بیحال بر زمین افتاده است.

نزدشان رفتم و آنها را دلداری داده و آرام نمودم، سپس همگی از مسجد خارج شدیم و آنها سوار ماشین شدند.

در این هنگام متوجه شدم که من هم باید همراه با آنها بروم، لذا سوار ماشین شده و همراهشان رفتم، آنها مرا به منزلشان در بغداد بردند و بعد از مدتی از منزل خارج شده و مرا تنها گذاردند، و این در شرایطی بود که شش دختر جوان و بسیار زیبا در آنجا بودند.

آنها پیوسته از من تقاضا میکردند که آنها را به عقد خود درآورم و پی در پی به انحاء مختلف و گوناگون در این امر اصرار میورزیدند، با حضور این دختران جوان چنان غافلگیر شده بودم که برای لحظاتی خود را فراموش کردم ولی خیلی زود به خود آمدم و بر خویش نهیب زدم که:

جعفر ! به چه می اندیشی مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد ؟ و با سکوت معنی دار خود این لعبتان را دلخوش داری !؟ و بعد یاد آوردم که مردان خدا به هنگام رویارویی با این چنین صحنه های تکان دهنده ای از چه شیوه هایی استفاده می کردند .

لذا با عزمی جزم دست رد بر سینه خواسته های آنان زده و امتناع نمودم اما روزی چند بار می مردم و زنده می شدم تا اینکه پس از گذشت شش ماه از این ریاضت بسیار سخت و مجاهده عظیم و دشوار آن جوانها آمدند و متوجه شدند که در این مدت هیچ گونه خطایی از من سر نزده و در این امتحان بزرگ موفق شده ام!!

آنگاه مرا با کمال احترام به نجف برگرداندند.

 

 

 

اعتکاف در مسجد سهله

در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می گردند ، ایشان در این مورد می فرمودند :در نجف به دستور حضرت مولا علی (علیه السلام) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتکف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمیشدم.

در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (علیه السلام) و آقا امام زمان (روحی فداه) عنایت زیادی به من شد.حاج کاظم سهلاوی یکی از خدام مسجد سهله میباشند تعریف کردند:در مدتی که آقای مجتهدی در مسجد سهله معتکف بودند، با هیچ کس صحبت نمی کردند و دائم مشغول ذکر و فکر و توسل و گریه بودند، هیچ گاه تسبیح از دستشان جدا نمیشد و حالشان مثل حال شخص متحضر و کسی که هر لحظه در حال جان دادن است بود.

شبها را نمی خوابیدند و اگر کسی هم وارد حجره ایشان می شد بیش از پنج دقیقه با او نمی نشسته و از حجره بیرون می آمدند، اکثر اوقات در حال بکاء بودند و از خوف و حب خدا می گریستند.

آقای مجتهدی بعد از تمام شدن این مدت نزد ما آمده و فرمودند:من دیگر از طرف حضرت ولی عصر (علیه السلام) مرخص شده و میتوانم اینجا را ترک کنم، آنچه بایستی از ناحیه ایشان به من برسد مرحمت شد.

 

 

ملاقات با حاج ملا آقا جان زنجانی

در همین ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی در مسجد سهله رخ می دهد:مرحوم حاج ملاآقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به شمار میرفته است و بطوری شیفته و منتظر آن حضرت بوده و در فراق آن بزرگوار اشک می ریخته که جای اشک بر صورت وی نمایان بوده است و در محبت به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) تا حد جنون پیش می رود بطوری که به شیخ محمود مجنون ملقب می گردد.

سیره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام) و خدمت به خلق بوده است.ایشان مدتها در قم منزل حاج میرزا تقی زرگری که او هم از اهل الله بوده و از اوتاد بشمار میرفته ساکن بوده اند.

مرحوم حاج ملا آقاجان روزی به دوستان خود می گویند مأمور شده ام به عتبات عراق بروم و این آخرین سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگی را بدرود خواهم گفت و بدین ترتیب همراه با عدهای از ملازین خود راهی عتبات می شوند.

بعد از زیارت ائمه (علیهم السلام) و جریانات عجیبی که در این مدت برای ایشان رخ میدهد، به همراهان میگویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم.

دوستان همراه ایشان میگویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد که جای نسبتاً خلوتی وجود داشت حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بیتابانه به این طرف آن طرف نظر میکردند و میفرمودند:منتظر جوانی هستم که باید با او ملاقات کنم.

مرحوم قریشی که یکی از همراهان بودهاند می گفتند:در همین لحظات ناگهان درب یکی از حجرههای مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی که آفتابهای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حرکت کرد.

مرحوم حاج ملا آفاجان به محض اینکه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند:گمشده ام را پیدا کردم، این همان کسی است که در سیر ، او را به من نشان داده اند.

از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد که اینگونه شما را جذب کرده و بیتاب او هستید؟!

فرمودند: او شخصی است که در این جوانی هم گوش باطنش می شنود و هم چشم باطنش میبیند! ملاحظه کنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری که ما چند نفر هم که نزدیکشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان : بیا اینجا پسر جان ! تا تو را ببینم )

در این هنگام آن جوان که آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حرکت کرد، هنگامی که به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام کرده و سپس گفت با من کاری داشتید؟ امر بفرمایید،آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید که من باید با ایشان خلوت داشته باشم.و بدین گونه حدود مدت یک هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند….

کسانی که توفیق زیارت این دو مرد خدا را داشته اند بر یک نکته اتفاق نظر دارند که مشی سلوکی این دو بزرگوار در توسل به اهل بیت ( ع ) خلاصه می شد و مسیر سلوک خود را با پای محبت و بال عشق طی می کردند و در انتظار صدور حواله های غیبی می نشستند تا به کسانی که استحقاق دریافت آنها را دارند بسپارند …

 

 

توفیق زیارت محبوب

جناب مجتهدی پس از دیدار سرنوشت ساز خود با آن اعجوبه عرفان ، عازم نجف شده و در سایه عنایت حضرت مولی الموحدین علی ( ع ) به ادامه سیر معنوی می پردازند .

پس از کسب اجازه از محضر آن حضرت با پای پیاده و قلبی شعله ور از عشق آتشین مولی الکونین حضرت ابی عبدالله الحسین ( ع ) به زیارت محبوب خود می شتابند و با طمانینه ای که مولا علی ( ع ) در دل و جان این عاشق بیقرار مستقر می سازند تاب زیارت تربت سید الشهدا را پیدا می کنند و به مدت هفت سال در یکی از حجره های فوقانی صحن مطهر آقا ابا عبدالله رو به ایوان طلا سکونت می کنند و روزها نیز در بازار بین الحرمین در محله قیصریه اخباری ها به شغل کفاشی سرگرم می شوند و هر روز به زیارت دو طفلان حضرت مسلم (علیهم السلام) مشرف می شده اند.

از قول ایشان نقل شده :در ایامی که در کربلای معلی ساکن بودم هر روز صبح قبل از اینکه به محل کار خود بروم، کنار رود فرات رفته و به آب نگاه میکردم و به یاد عطش و مصائبی که در روز عاشورا بر امام حسین (علیهالسلام) و اولاد و اصحابشان وارد شده بود میگریستم ، سپس به حرم مطهر مشرف می شدم و بعد از زیارت به صحن مبارک رفته و در آنجا مشغول توسل و گریه میشدم، آنگاه به محل کار خود می رفتم.

آیت الله شیخ جواد کربلایی در این رابطه نقل کردند:زمانی که ما در کربلا مشرف بودیم مشاهده می کردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر می آمد و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل می شدند به طوری که تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع می شدند و وجود ایشان حرم می شد.

همچنین فرمودند: در بین عرفایی که آنها را مشاهده کرده ام، مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی که حضور داشتند، گرمایی به جلسه می دادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرمتر می شد، اما هنگامی که آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند. جلسه را به آتش می کشیدند و همگی را دگرگون می ساختند.

ایراد آقای مجتهدی بر اکثر عرفا این بود که توسلشان به ذوات مقدمس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) کم است.

آقای مجتهدی میفرمودند:« یک روز که در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (علیه السلام) بودم در بین راه شخصی که عالم به علم کیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همین که کیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری که طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم کیمیا را در آب انداختم.

بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) نموده و عرض کردم؛ سیدی و مولای، کیمیا درد مرا دوا نمیکند، جعفر کیمیای محبت شما اهل بیت (علیهم السلام) را می خواهد و در حالی که به شدت گریه می کردم به حرم مطهر مشرف شدم.

بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (علیه السلام) محبتهای زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یکی از امتحانات بزرگی بود که در طول سلوک برایم اتفاق افتاد. »

 

 

 

بازگشت به ایران

آقای مجتهدی پس از چندین سال اقامت در کربلای معلی مجدداً به نجف اشرف مراجعت میکنند اما پس ازمدتی اقامت در نجف اشرف، عبدالکریم قاسم بر ضد ملک فیصل، پادشاه عراق کودتا کرده و قتل و غارت شدیدی در عراق رخ می دهد، ایشان که از این اوضاع بسیار ناراحت بوده و رنج میبردند از حضرت امیر (علیه السلام) اجازه مراجعت به ایران را می گیرند.

و پاسخ می شنوند :پس از رفتن تو نوبت بازگشت تمام ایرانیان مقیم عراق نیز فرا خواهد رسید و باید با پای پیاده این مسیر را طی کنی .

ایشان می فرمودند :بدین ترتیب پیاده از نجف اشرف به سوی کاظمین حرکت کردم و پس از بیست و چهار ساعت به کاظمین رسیدم. بسیار خسته شده بودم، به حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) عرض کردم؛آقا جان خسته شده ام، محبت کنید و ماشینی برایم بفرستید، هنوز حرفم تمام نشده بود که ناگهان یک ماشین از ماشین های حکومتی به من رسید و مأموران حکومتی به علت نداشتن گذرنامه مرا دستگیر کرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشکر کردم که برایم ماشین فرستادند، تا اینکه مرا به زندان کاظمین بردند.

بعد از ورود به زندان متوجه شدم که زندانی است بسیار شلوغ که در آن دست و پای زندانیان را هم با زنجیرهای بسیار سنگین و قطوری بسته بودند و وضع بسیار اسفباری داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به یاد حضرت موسی بن جعفر (علیهالسلام) و زندان هارون الرشید (علیه اللعنه) افتادم و شدیداً متوسل به آن حضرت شده و به ایشان عرض کردم: آقا جان! این زنجیرها فقط در خور طاقت شماست واینها چنین طاقتی ندارند عنایتی بفرمایید.

حضرت هم لطف کرده و عنایت فرمودند:تا فردا همه اهل زندان آزاد می شوند .بنده هم به زندانیان گفتم: آقا موسی بن جعفر (علیهالسلام) محبت فرموده و فردا صبح همگی آزاد خواهیدشد. همچنین در بین زندانیان یک نفر اشتباهاً دستگیر شده بود و قرار بود فردا اعدام گردد، و لذا بسیار بی تابی میکرد، با گفتن این مطلب بعضی از زندانیان شروع به خندیدن و مسخره کردن نموده و گفتند: این شخص هنوز به زندان نیامده دیوانه شدهاست که این حرفها را می زند.

به هر ترتیب شب سپری شد، صبح روز بعد از طرف عبدالکریم قاسم به خاطر جشن پیروزی درکودتایش تمام زندانیان و حتی جوانی هم که قرار بود اعدام گردد آزاد شدند.

سرانجام آقای مجتهدی بعد از ورود به ایران و چند روز اقامت در کرمانشاه به تهران میروند. با سکونت زودگذر ایشان در کرمانشاه ، ایلام و تبریز ، سلوک ایشان وارد مرحله جدیدی می شود .

آقای مجتهدی پیوسته در پی انجام اوامر حضرات معصومین (علیهم السلام) از این شهر به آن شهر و از این دیار به آن دیار هجرت میکردند و بسیاری از اوقات را در بیابانها به عبادت، توسل و چله نشینی مشغول بودند.

 

 

 

خانه بدوشی

ایشان میفرمودند:زمانی که به دستور حضرت مولا قریب به بیست سال در بیابانها به سر میبردم ، به دستور حضرات ائمه (علیهمالسلام) شانزده مرتبه با پای پیاده به مشهد مقدس مشرف شده ام.

آقای مجتهدی میفرمودند:زمانی که در بیابانها ساکن بودم، هنگام توسل کلمه شریفه (یاحسین) را با انگشت روی خاک می نوشتم و آنقدر میگریستم تا اینکه کلمه یا حسین که بر روی خاک نوشته بودم تبدیل به گل میشد و محو می گشت، مجدداً آن نام مقدس را روی گلها مینوشتم و به حدی گریه میکردم که بی تاب گشته و از هوش میرفتم.

ایشان فرمودند: یک روز عاشورا که در بیابان بودم بسیار منقلب گشتم در این هنگام خطاب به آسمان کرده و گفتم؛آسمان خجالت نکشیدی ناظر کشته شدن حضرت اباعبدالله (علیهالسلام) بودی؟! سپس خطاب به زمین نموده و گفتم؛ ای زمین خجالت نکشیدی که حسین فاطمه (علیهما السلام) را بر روی تو سر بریدند؟! و متصل یک خطاب به آسمان و یک خطاب به زمین میکردم که ناگهان ندایی آمد. جعفر از اینجا دور شو.

وقتی از آن مکان فاصله گرفتم، آسمان درهم ریخت و صاعقه ای آتش بار به قطعه زمینی که به آن خطاب می نمودم اصابت کرد و آنجا را شکافت.

 

 

اقامت ، بیماری و ماموریت جدید

آقای مجتهدی سرانجام پس از بیست سال خانه بدوشی به امر ائمه معصومین (علیهم السلام) به قم مشرف میشوند و در منزل وقفی بسیار محقر و ساده ای ساکن می گردند که مدتی هم حاج فخر تهرانی در یکی از اتاقهای آن خانه ساکن میشوند.

ایشان حتی در قم هم که مأمور به اقامت میشوند از خود خانه ای نداشتند و عمری را خانه بدوش و آواره سپری نموده و در این رابطه میفرمودند:سالها گریه کردیم تا خودمان را از ما گرفتند.آقای مجتهدی می گفتند:حضرت فرموده اند که دیگر شما را از سفر معاف کرده ایم و باید هجده سال روی تخت بنشینید.

ایشان هم طبق دستور حضرت در این مدت در لباس بیماری به سر میبردند ولی همچون قبل به انجام دستورات و فرمایشات حضرات معصومین (علیهمالسلام) مشغول بوده و انجام امور را به افراد خاصی که توفیق همنشینی با ایشان نصیبشان شده بود واگذار میکردند. اگر چه در بعضی مواقع، ایشان با نیروی معنوی از لباس بیماری خارج شده و دستورات حضرت را شخصاً اجرا می نمودند.

گاهی از اوقات ناگهان بدون هیچ مقدمهای حال آقای مجتهدی دگرگون میشد و می فرمودند:باید به بیمارستان برویم تا عده ای از دوستان حضرت که در آنجا بستری هستند مرخص شوند.ایشان به بیمارستان میرفتند و بیماری اشخاص را به خود می گرفتند تا آنها سالم شوند و مرخص گردند.

ایشان در طول حیات طیبه خویش بیش از پنجاه و سه مرتبه به اتاق عمل رفتند و هر بار بدون اینکه ایشان را بیهوش کنند تحت عمل جراحی قرار می گرفتند.

آیت الله سیدعبدالکریم کشمیری در این رابطه گفتند:آقای مجتهدی میفرمودند:هر گاه مرا به اتاق عمل می بردند و پزشکان بیهوشی می خواستند مرا بیهوش کنند اجازه نمی دادم و سه مرتبه ذکر شریف نادعلی را می خواندم و خود را بیهوش می کردم.

آقای مجتهدی در سالهای آخر عمر شریف و پربرکتشان از قم به مشهد مقدس عزیمت کرده و در جوار ملکوتی حضرت رضا (علیه السلام) ساکن می گردند.

ایشان هنگام عزیمت به شخصی از دوستان می فرمایند:آقای حسنی؛ شاهد باشید من هیچ چیز از خود ندارم و خدا میداند که این پیراهن تنم هم عاریه ای است و همه چیزم را بخشیده ام.

بارها دیده میشد که آقای مجتهدی تمام زندگیشان را یکمرتبه میبخشیدند و با فقرا تقسیم مینمودند به حدی که کف خانه را هم جارو میکردند و خود مدتها بر روی یک تکه گونی زندگی می کرده و این امر به دفعات در زندگی این مرد الهی اتفاق افتاد و این نبود مگر سخاوت و ابیت طبع و قطع دلبستگی های مادی.

 

 

 

وفات

آقای مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (علیه السلام) در تاریخ ششم ماه مبارک رمضان ۱۴۱۶ هـ . ق مطابق با ۶/۱۱/۱۳۷۴ هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فانی را وداع و روح ملکوتیشان عروج می نماید.

ایشان سه ماه قبل از فوت به چند نفر از دوستانشان که با ایشان حشر و نشر داشتند می فرمایند:خدا برای آخرین سلاله آل محمد (علیه السلام)، حضرت مهدی (علیه السلام) یک قربانی خواسته و از ما قبول نموده که قربانی ایشان شویم، و گلوی ما در این راه پاره می شود.

آقای حاج فتحعلی می گفتند:هنگامی که آقا این مطلب را فرمودند، بی اختیار این مطلب در ذهنم خطور کرد که آقا وصیتی نکرده اند!

به مجردی که این فکر از خاطرم گذشت آقا فرمودند:آقا جان غلام وصیتی ندارد و همچون دفعات قبل اشاره می فرمودند که ما غلام حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستیم.

باز بدون اختیار این مطلب به ذهنم رسید؛ پس آقا را در کجا دفن کنیم؟ که مجدداً آقا رو به من کرده و گفتند:حضرت رضا (علیه السلام) فرموده اند: الحمدالله تو فقیر خودمان هستی، و ما خود، تو را کفایت می کنیم، پایین پای خودمان منزل توست.و مرا در گوشه صحن مطهر، پایین پای مبارک حضرت دفن می نمایند.

چند روز بعد از سپری شدن این مجلس مصادف بود با روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) و آقا به همین مناسبت در منزلی که به سر می بردند، مجلس سوگواری بر قرار می نمایند و در حین مراسم به شدت تمام گریه می کنند، این حالت تا بعد از اتمام مراسم ادامه می یابد.

به طوری که حالشان به حدی دگرگون می شود که ایشان را به بیمارستان صاحب الزمان (علیه السلام) می برند و بعد از چند روز به بیمارستان امام رضا (علیه السلام) منتقل کرده و در اتاق (آی، سی، یو) بستری می کنند.

ایشان به مدت چهل روز در حالت کما (بیهوشی) به سر می بردند اما در خلال این مدت به صورت عجیبی حالات ظاهریشان تغییر می کرده و با اینکه بسیاری از اعضای رییسیه ایشان از کار افتاده بوده، یک مرتبه با یک حرکت به حال عادی بر می گشته و مطلبی می فرمودند و مجدداًاعضاء از کار می افتاده است.

دکتر هاشمیان، رییس بیمارستان امام رضا (علیه السلام) وخادم کشیک هشتم حضرت رضا (علیه السلام) و آقای دکتر لطیفی نقل می کردند:به قدری آقای مجتهدی در اثر تزکیه روح، قوی بودند که بخش روحی ایشان بر بخش جسمشان اشراف کامل داشت، بطوری که بارها مشاهده می کردیم ایشان به صورت اختیاری بیمار شده و باز به اراده خویش بهبود می یافتند.

هنگامی که ایشان درکما به سر می بردند چهار علائم حتمی و حیاتی مغز، قلب، کلیه و ریه ها یکی پس از دیگری از کار می افتاد اما لحظه ای بعد یکمرتبه تمام اعضا شروع به کار می کرد و ایشان مطلبی می فرمودند و مجدداً حالشان وخیم می گشت.

طبق گفته همراهان ایشان، یکی از مطالبی که در حین کما فرمودند این بود که:عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست.

و پس از آن مجدداً در حالت کما فرو رفته و حالشان بسیار وخیم می گردد، به حدی که دیگر قادر به تنفس نبودند.

هیأت پزشکی معالج ایشان می گویند: آقا در شرایطی به سر می برند که ریه از کار افتاده و به جهت تنفس دادن ایشان راهی جز اینکه گلویشان را بریده واز آنجا دستگاه مخصوص تنفس را وارد ریه ها کنیم نیست.

آقای قرآن نویس که همراه آقا بوده اند نقل می کردند:وقتی این پیشنهاد از طرف پزشکان داده شد می خواستم بگویم خیر، اما یکمرتبه و بی اختیار گفتم بله و اجازه دادم!

به محض اینکه رضایت به این کار بر زبانم جاری شد، هر چه می خواستم ممانعت کنم، اختیار از من سلب شده بود و نمی توانستم حرفی بزنم!!

بعد از آن به مجردی که هیأت پزشکی با تیغ مخصوص گلوی مبارک آقا را بریدند. نور عجیب سبزرنگی اتاق را فرا گرفت و همزمان با آن، دستگاه مونیتور صوت ممتدی کشیده و سرانجام روح ملکوتی ایشان عروج نمود.

و این در حالی بود که تمام محاسن آقا به خون گلویشان آغشته شده بود و در اینجا معنای کلام ایشان که فرموده بودند:عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست، تحقق یافت و محاسن ایشان مانند ارباب و مولایشان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) به خون گلویشان خضاب گشت…

آنگاه پیکر مطهر آقا را از بیمارستان به منزل حاج آقا رضا قرآن نویس منتقل کرده و جهت غسل دادن مهیا می کنند، اما کسی جرأت نمی کند ایشان را غسل دهد تا اینکه یکی از دوستان آقا که شخص بسیار بزرگوار و اهل دل می باشند، گلوی آقای را که در بیمارستان بریده شده بود شستشو می دهند ولی دیگر نمیتوانند ادامه دهند و بی اختیار دست از شستشو می کشند، تا اینکه طبق پیشگویی خود آقا، جناب آقای چایچی که به جهت فوت ایشان از قزوین به مشهد آمده بودند از راه می رسند و ایشان را غسل می دهند.

آقای چایچی در این رابطه می گفتند:روزی یکی از دوستان از طرف آقای مجتهدی پیامی برای من آورد که سریعاً به قم بیایید، با شما کاری فوری دارم، بنده هم فوراً از قزوین به قم رفته و خدمت ایشان رسیدم، یکمرتبه به دلم افتاد که آقا را به حمام ببرم، به ایشان عرض کردم آقاجان مایلید شما را به حمام ببرم؟ فرمودند: بله آقاجان؛هنگامی که ایشان را به حمام بردم و در حال شستن بودم، فرمودند:آقای چایچی قربانت گردم، یک روزی هم می آید که شما ما را می شویید، خیلی خوب بشویید آقا جان؛ مثل همین امروز، کسی نمی تواند ما را بشوید.

عرض کردم این حرفها چیست؟ جانم بقربان شما، و بالاخره آن روز گذشت و من مجدداً به قزوین مراجعت نمودم، تا اینکه چند سال بعد خبر رسید که آقای مجتهدی دار فانی را وداع کرده اند.

با سختی خود را به مشهد رساندم، هنگامی که به منزل آقای قرآن نویس رفتم، دیدم همه دوستان جمع هستند ولی کسی جرأت نکرده است پیکر آقا را بشوید. همین که چشمم به پیکر ایشان افتاد گفتم: قربانت گردم آقا جان که چندین سال قبل، خواب امروز را می دیدید، سپس مشغول به شستشو و غسل دادن بدن ایشان شدم .

سپس پیکر شریف ایشان در میان سیل اشک و آه انبوهی از مردم عزادار و قافله ای از سوز و گداز دوستان اهل دل و مشایعت روحانیت معظم به سوی حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) تشییع شد و پس از برگزاری مراسم ویژهای، که هنگام فوت خدام حضرت انجام می گیرد، حجت الإسلام حاج سیدحمزه موسوی بر پیکر ایشان نماز گزاردند و سرانجام در فضای روح پرور و در جوار ملکوتی حرم مطهر، پایین پای ارباب و مولایش در صحن نو (آزادی – قبل از کفشداری ۹ ) حجره بیست و چهار به خاک سپرده شد که این رزق کریم بر ارباب نعیم گوارا باد.

هم اکنون نیز مزار شریف آن بهشتی سیرت مورد زیارت مردم، علماء و اهل دل می باشد و مشتاقان طریق معرفت از روح بلند آن ملکوتی روان استمداد جسته و طلب توشه راه مینمایند.

 

 

 

پاداش نماز میت بر پیکر آقای مجتهدی

جناب حاج باقر طلاییان تعریف کردند:چند روز بعد از رحلت آقای مجتهدی در عالم رؤیا مشاهده نمودم حجت الإسلام آقای حاج سیدحمزه موسوی که نماز میت بر پیکر مطهر آقای مجتهدی خواندند، در یکی از غرفه های صحن مطهر رضوی نزدیک به غرفهای که آقای مجتهدی در آن مدفون می باشند نشسته اند، نزد ایشان رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی از ایشان سؤال کردم، شما در اینجا چه می کنید؟!

ایشان فرمودند: بنده مسئول کل حرم مطهر شده ام.

پرسیدم چگونه و زیر نظر چه کسی؟!

فرمودند: به خاطر نمازی که بر بدن آقای مجتهدی خواندم، آقا واسطه شده و این منصب را از حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) برایم گرفتند و هم اکنون با وساطت آقای مجتهدی زیر نظر مستقیم خود حضرت رضا (علیه السلام) در حال خدمت می باشم.

 

 

اشراف بعد از فوت

از جمله مراسمی که بعد از رحلت آقای مجتهدی برگزار شد مراسم شب هفت ایشان بود که در مسجد محمدیه قم برگزار گردید. که بسیار مجلس استثنایی و غیر قابل توصیفی بود و آن مجلس اصلاً به مراسم فاتحه شبیه نبود بلکه یک جلسه توسل پر شور و حال و عجیب بود که اشراف روح آقای مجتهدی در آن کاملاً مشهود بود و کسانی که در آن جلسه حضور داشتند معترف به این مطلب بودند. و همچنین خادم مسجد محمدیه اظهار داشت که در سی سال اخیر چنین مجلسی در این مسجد بی سابقه بوده است.

در آن شب واعظ شهیر جناب حجـت الإسلام حاج شیخ مرتضی اعتمادیان جهت منبر دعوت شده بودند و بیش از یک ساعت و نیم سخنرانی و توسل پرشور و حال ایشان طول کشید.

ایشان نقل کردند:مدتی بعد از این مراسم دیدم درب منزل را می زنند ، وقتی درب را باز کردم، دیدم دو نفر ناشناسند، از من پرسیدند: آقای اعتمادیان شما هستید؟

گفتم: بله، مجدداً پرسیدند: شما در مراسم شب هفت آقای مجتهدی منبر رفتهاید؟ گفتم: بله.

در این موقع یکی از آنها پاکتی پول به من داد، سؤال کردم: جریان چیست؟

همان آقایی که پاکت را به من داده بود، گفت:بنده ساکن تهران هستم و تعریف آقای مجتهدی را خیلی شنیده بودم و بسیار آرزو داشتم که ایشان را زیارت کنم، اما موفق نشدم تا اینکه خبر رحلت ایشان را شنیده و قلبم بسیار جریحهدار شد و از اینکه موفق نشده بودم ایشان را ببینم بشدت خود را سرزنش میکردم، پس از گذشت هفتمین شب ارتحال ایشان، در عالم رؤیا خدمت آقا رسیدم و ایشان مطالبی به من فرمودند، از جمله در حالی که به شخصی اشاره میکردند، فرمودند:« ایشان در مجلس ما منبر رفتهاند و کسی از ایشان تشکر نکرده است. شما از ایشان تشکر کنید. »

بنده در خواب مبلغ بیست هزار تومان به شما دادم، بعد از آن خواب به مدت یک هفته به دنبال آن بودم که چه کسی در مراسم شب هفت آقای مجتهدی منبر رفته است، تا اینکه نام شما را فهمیدم و هم اکنون موفق شدم شما را پیدا کنم.

آقای اعتمادیان می گفتند: شخص همراه به عنوان تبرک مبلغ ده هزار تومان از پولی که در دستم بود را گرفته و خود مبلغ صد هزار تومان به من داد که جمعاً مبلغ صد و ده هزار تومان شد.

اینجا بود که از این واقعه بسیار متأثر گشته و انگشت حیرت به دهان گرفتم که بعد از وفات هم تا چه حد روح بلند آقای مجتهدی حاضر و ناظر است که از جزئیترین امور آگاهی دارند و به سادگی از آن نمیگذرند!!

نورالله مرقده، عطرالله مضجعه، و أعلی الله مقامه الشریف



زندگی و سلوک عارف بالله جناب شیخ جعفر مجتهدی بگونه ای خاص از دیگران متمایز است ، ایشان در توسل به ائمه معصومین (ع) بسیار استثنایی و ممتاز بوده و در تمام مراحل زندگی شگفت خویش همواره منادی یک پیام اصولی بودند :« توسل و محبت خالصانه و هر چه بیشتر به اهل بیت (ع ) »

بگونه ای که هیچ گاه از ایشان دیده نشد که جز فرا خواندن افراد به سیره ائمه اطهار (علیهم السلام) کار دیگری از ایشان سر زده باشد .

سخن از کرامات و حکایات ایشان بیشتراز این جهت قابل توجه است که یک عاشق و سالک راستین الی الله تا چه حد می تواند در این مسیر به تعالی برسد ، در این صورت است که می بینیم داشتن کرامتی مثل طی الارض و صد ها کرامت بی بدیل برای ایشان کاملا عادی است و ملاک اصلی در مکتب ایشان میزان خلوص نیت وتوسل به اهل بیت (ع ) است …

مکتبی که ایشان خود را غلام آن می دانستند و به عمل نیز آنرا ثابت کردند … آنچه در این بخش در مورد زندگی این خدمتگزار اهل بیت (علیهم السلام ) نقل شده تنها قسمت بسیار کوچکی از حکایاتی است که قابل نقل و ذکر بوده و تنها قطره ای است از بسیار … اما پیش از آن لازم است که در مورد شیوه خودسازی و سلوک ایشان نکات بسیار مهمی را ذکر نماییم .

گفتار زیر توسط استاد محمد علی مجاهدی از شاگردان خاص و ارادتمندان جناب مجتهدی در مورد شیوه سیر و سلوک ایشان نوشته شده که برای آشنایی هر چه بیشتر توصیه می کنیم پیش از خواندن سایر قسمتها آنرا مطالعه بفرمایید :

۱- شیوه سلوکی آقای مجتهدی در توسل مستمر به حضرات معصومین (علیهم السلام) خصوصاً مولی الکونین حضرت ابی عبد الله الحسین (علیه السلام) کاملاً نمودِ عینی پیدا میکرد و اگر روزی صد بار نام سالار شهیدان را در محضر ایشان بر زبان میراندند در هر بار به حدی منقلب میشدند که بی اختیار به سان ابر بهار میگریستند و بغضی دیر پای گلوی ایشان را در هم میفشرد، به طوری که اغلب قادر به ادامه صحبت نبودند و کلامشان در این حال ناتمام می ماند.

۲- میزان محبتی که در اعماق وجودشان نسبت به ائمه اطهار (علیهم السلام) ریشه دوانیده بود، در بیان و توصیف نمیگنجد و میفرمودند که:« به برکت محبت این ذوات مقدس راه چندین ساله را میتوان در فاصله زمانی کوتاهی طی کرد و حجابها را از میان برداشت. »

مرحوم حجت الاسلام نصیری بر این باور بود که:« میزان محبتی که در قلب جناب مجتهدی نسبت به آل الله وجود دارد اگر در میان مردم تقسیم کنند همه مردم عاشق آن ذوات مقدس میگردند! »

۳- بارها آقای مجتهدی بر این نکته پای میفشردند که:« خدمت خالصانه به خلق خدا خصوصاً به شیعیان و محبان آل الله، راه دور و دراز مقصود را نزدیک میکند و در اثر توفیق خدمت میتوان جاده صد ساله را به گامی طی کرده، و دل شکسته ای را به خاطر خدا آباد کردن میتواند پشتوانه مطمئنی برای آبادی دنیوی و برزخی و اخروی انسان باشد. »طی شود جاده صد ساله به آهی گاهی.

۴- جناب ایشان اهل سلسله ای نبودند چرا که مجذوبان سالک را با سلسله و خانقاه کاری نیست. روزی به من فرمودند که:« در مسیر سیر برزخی خود به مکانی رسیدم که با موانعی مخصوص محصور شده بود و اقطاب را در آن مکان گرد آورده بودند وقتی از علت آن جویا شدم گفتند که اینان باید در انتظار مریدان خود بنشینند تا به همراه آنان در پیشگاه عدل الهی حاضر گردند و پاسخگوی ارشادات خود باشند. »

۵- ادب آقای مجتهدی زبان زد خاص و عام بود و برای ذراری ائمه اطهار (علیهم السلام) خصوصاً، احترام فوق العاده ای قایل بودند و پیش از عارضه سکته مغزی، در پیش پای آنان تمام قد بلند می شدند و به ندرت اتفاق می افتاد که در حضور آنان بنشینند و به هنگام خداحافظی در نهایت ادب آنان را تا در خروجی بدرقه می کردند.

۶- برای زایران حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و کریمه اهل بیت حضرت معصومه (علیها السلام) و کسانی که برای زیارت مسجد جمکران میرفتند، احترام زایدالوصفی از خود نشان میدادند، خصوصاً زایرانی که با قلبی شکسته و با حالی زار و خسته توفیق بر قراری ارتباط معنوی با این ذوات مقدس را پیدا میکردند با پذیرایی روحانی این مرد بزرگ رو به رو میشدند و به هنگام حضور در عتبات عالیات نیز همین شیوه مرضیه را درباره زایران معمول میداشتند.

۷- جناب آقای مجتهدی میفرمودند که:« هر سالکی به رفیق راه نیاز دارد تا به اتفاق در مسیر مشترکی که دارند طی طریق کنند . »از مرید بازی جداً در پرهیز بودند و آن را دام راه اولیا میدانستند.

۸- جناب آقای مجتهدی علاوه بر قرآن کریم و نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه و ادعیه مأثوره، یاران همراه را به مطالعه غزلیات حافظ و وحدت کرمانشاهی و نیز مراثی عاشورایی عمان سامانی و حجت الاسلام نیرتبریزی تشویق میکردند و خود نیز در ضمن توسلات از اشعار این بزرگان غافل نمیشدند.

۹- در محفلی که ایشان حضور داشتند جایی برای غیبت و تهمت وجود نداشت، زیرا جاذبه وجودی ایشان اجازه صحبتهای متفرقه را به احدی نمیداد چه رسد به مطالبی که آلوده به دروغ و غیبت و تهمت باشد! محضر ایشان سرشار از معنویت و شور و حال بود و انسان در محضر آن مرد خدا احساس سبکباری عجیبی میکرد به طوری که گاه وجود خود را نیز فراموش کرده و از گذشت زمانی بیخبر میماند.

۱۰- ایشان هیچگاه دستور و یا ذکری به افراد نمیدادند و اگر باطناً ناگزیر از این امر میشدند آن را به صورت غیر مستقیم بیان میکردند. مثلاً اگر بر طرف شدن مشکل فردی را در رفتن به مسجد جمکران میدیدند. میفرمودند:« انشاءالله به مسجد جمکران میرویم و در آنجا دامن حضرت ولی عصر (علیه السلام) را میگیریم و مشکل خود را بر طرف میکنیم. »

۱۱- حضرت آقای مجتهدی به ندرت به تعریف و یا تکذیب افراد میپرداختند مگر این که خود را باطناً ناگزیر میدیدند، و تکذیب ایشان نیز گزنده به نظر نمیرسید به شکلی که اگر قرار بود که صفت زشت یا عمل نکوهیده یک مدعی سلوک و ارشاد را مورد نقد قرار دهند :اولاً در پاسخ سئوال کننده، نام طرف را تکرار نمیکردند و با ایراد مثالی از دیگران، مسأله را مورد بررسی قرار میدادند و به هنگام تعریف از اشخاص نیز، شور و حال فعلی آن شخص را در نظر میگرفتند و بی آنکه گذشته و یا آینده او را در تعریف خود دخیل بدانند، در جملهای کوتاه نظر خود را ابراز میداشتند.

۱۲- من شخصاً در طول آشنایی دامنه دار و طولانی خود با آقای مجتهدی هرگز مشاهده نکردم که ایشان دیناری از افراد پول دریافت دارند و یا از افراد انتظار مادی و مالی داشته باشند، بلکه مطلب کاملاً بر عکس بود و ایشان برای رفع مشکلات مالی افراد از خود مایه میگذاشتند .

۱۳- آقای مجتهدی در صورتی که یکی از دوستان خود را در خور شنیدن رازی می دیدند و باطناً خود را از این امر ناگزیر می یافتند از تجربه های سلوکی خود یا خاطرههای شیرینی که داشتند با او صحبت می کردند و این گونه نبود که هر کس که از راه برسد این توفیق شامل حالش گردد! و تعداد این دوستان رازدار حضرت آقای مجتهدی از انگشتان دست تجاوز نمی کرد و این که امروز هرکجا می روید صحبت از ایشان و مکاشفات و کرامات آن مرد خدا است اغلب این گفتگوها با واسطه صورت می گیرد یعنی این مطلب را در جایی شنیده و یا خوانده اند و از همین روی اختلافات و تفاوتهایی در نقل قولها راه می یابد که گاه اصل مطلب را زیر سؤال میبرد!

۱۴- در انتساب برخی از مطالب به آقای مجتهدی باید جداً تردید کرد زیرا برخی از آنها با روش سلوکی آن مرد بزرگ منافات دارد. امیدواریم که طالبین راستین ، از روش سلوکی و نقطه نظرات ایشان به خوبی واقف گردند و در عدم پذیرش مطالب سخیفی که با کیان و شخصیت آن بزرگوار در تضاد است، تردید نکند و حداقل در صورت تردید با مراجعه به یاران صادق و راستین ایشان صحت و سقم مطلب را جویا شوند.

۱۵- آقای مجتهدی احدی را تحت عناوینی از قبیل: جانشین و نایب مناب خود معرفی نکرده اند و اگر چنین اتفاقی صورت میگرفت با شیوه سلوکی ایشان کاملاً در تضاد بود، چرا که روش سلوکی مجذوب سالک با روش متداول در سلسله های درویشی کاملاً فرق میکند و کار سالکان مجذوب آن هم از نوع خانقاهی آن را نباید با شیوه مجذوبان سالک یکی دانست.

۱۶- آقای مجتهدی بارها بر این مطلب تأکید میکردند که صرف حضور افرادی در محضر انسانهای وارسته و راه رفته نمیتواند ملاک کمال سلوکی آنها باشد، بلکه نشان دهنده توفیقی است که هر از گاه خداوند نصیب آنان میسازد تا از مشاهده اولیای خدا به خود آیند و پا در راه خود سازی بگذارند و با تزکیه نفس و تحمل ریاضتهای شرعی عملاً در راه سلوک الی الله گام بردارند و میفرمودند:« هر سالکی باید با پای خود این مراحل را طی کند و با پای دیگران نمی توان طی طریق کرد.»

 

حاج آقا مجتهدى

 

((حاج آقاى هاشمى )) که خدارحمتش کند ایشان از دوستان مرحوم ((آشیخ جعفر مجتهدى ))رضوان اللّه تعالى علیه بود ایشان تعریف کردند:

ما یک روز مشهد با ((حاج آقا مجتهدى )) بودیم . و براى سوار شدن ماشین و تاکسى خالى سر خیابان ایستاده بودیم ،
اتفاقا یک تاکسى خالى آمد و جلوى ما ایستاد، آقاى مجتهدى یک نگاهى کرد بعد فرمود: خیر حواله نداریم توى این تاکسى سوار شویم ، تاکسى رفت .
دوباره یک تاکسى خالى دیگر آمد، به آن ایست دادم دوباره آقا فرمود: توى این هم حواله نداریم سوار شویم .
من توى دلم گفتم آخر تاکسى سوار شدن هم حواله مى خواهد؟!
یک وقت رویش را به من کرد و فرمود: بله آقاى هاشمى توى یک بنز مشکى حواله داریم .
من خودم را جمع کردم ، ناگهان یک بنز مشکى آمد جلوى پاى حاج آقا جعفر مجتهدى ترمز کرد و گفت : آقا بفرمائید سوار شوید، رفتیم سوار ماشین شدیم .
راننده گفت : کجا مى روید؟
آقا فرمود: برو نخریسى ، مانزدیک نخریسى که رسیدیم دیدم آقا یک دسته اسکناس از جیب در آورد و گذاشت پهلوى هم و یک کش هم دورش ‍ پیچید. وقتى پیاده شدیم این دسته اسکناس را به راننده داد و بعد پیاده شد.
راننده گفت : آقا این همه پول مال کیست .؟!
فرمود: مال شما است .
گفت : یک تومان کرایه اش است . این همه پول نیست . آقا فرمود: مگر شما امروز از((حضرت على ابن موسى الرضا علیه السلام )) پول نخواستى ؟
گفت : چرا.
فرمود: خُب این هم هزار تومان که مى خواستى .
راننده حیران مانده بود، آقا هم راهش را کشید و رفت . راننده به من گفت : آقا ایشان امام زمان هستند. گفتم : خیر.
گفت : ایشان از کجا مى دانست ، من امروز توى حرم امام رضا (ع) گفتم آقا من هزار تومان لازم دارم ، از کجا فهمید؟
گفتم : پولها را گرفتى ؟ گفت : آره ، گفتم : ماشینت را سوار شو و برو، کارى به این کارها نداشته باش ایشان هم امام زمان نیست .
مرحوم حاج آقا مجتهدى ((یکى از مردان خدا و اهل مکاشفه )) بود که کسى او را نشناخت .
داستانهای مردان خدا //قاسم میر خلف زاده