فضایل امیرالمومنین علی علیه السلام به قلم ابن ابی الحدید

نسب معاوية و بعضى از اخبار او به قلم ابن ابی الحدید

نسب معاوية و بعضى از اخبار او

كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.

ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص ‍ گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه 

زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم . خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است .

خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند. 

خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى .

عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست . خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست .

در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس ‍ روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .

اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش ‍ تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است . 

 اما موضوعچند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .

بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .

از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.زمخشرى در كتاب ربيع الابرار  خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص ‍ نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس ‍ بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .

و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش ‍ نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس ‍ زاييده است . 

كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آنمضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند.

عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است .

عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى .

هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت .

عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت : روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ‍ ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. 

معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .

هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.

معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.

معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش ‍ حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه – يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات – همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.

معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :

ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم !

در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .

و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است . اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين ، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.

اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .
اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .

على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.
معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.(1)

اخبارى پراكنده از احوال معاويه 

گروه بسيارى از ياران (معتزلى ) ما در مورد اصل دين معاويه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده كرده اند و گفته اند كه او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبى از ميان سخنان و گفتارهاى ياوه او نقل كرده اند كه دلالت بر اين موضوع دارد.
زبير بن بكار كه هرگز متهم به دشمنى با معاويه نيست و آن چنان كه از احوال او و انحراف و كناره گيرى او از فضايل على عليه السلام معلوم مى شود هيچ گونه نسبتى هم با عقايد شيعه ندارد در كتاب الموفقيات خود چنين آورده است :

مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد : من با پدرم پيش معاويه رفتم ، پدرم همواره پيش او رفت و با او گفتگو مى كرد و پس از آنكه پيش ‍ من باز مى گشت از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد. تا آنكه شبى آمد و از غذا خوردن خوددارى كرد. من او را اندوهگين ديدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او براى كارى است كه ميان ما رخ داده بود. گفتم : چرا امشب تو را چنين اندوهگين مى بينم ؟

گفت : پسر جان ! من از پيش كافرترين و پليدترين مردم بر مى گردم پرسيدم موضوع چيست ؟ گفت : در حالى كه با معاويه خلوت كرده بودم به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! از تو عمرى گذشته است و اينك كه پير شده اى چه خوب است دادگرى كنى و كار خير انجام دهى و مناسب است به برادران خودت از بنى هاشم توجه كنى و با ديده محبت بنگرى و پيوند خويشاوندى ايشان را رعايت كنى كه به خدا سوگند امروز قدرتى در دست ايشان نيست كه از آن بيم داشته باشى وانگهى اين كارى است كه نام نيك و ثوابش براى تو باقى است .

گفت : هيهات هيهات ! چه نام نيكى را اميد داشته باشم كه باقى بماند! آن مرد تيمى (ابوبكر) به پادشاهى رسيد و با دادگرى و چنان كه بايد حكومت كرد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد. فقط گاهى كسى مى گويد : ابوبكرى هم بود. سپس آن مرد خاندان عدى (عمر) پادشاه شد، سخت كوشش كرد و ده سال دامن بر كمر زد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد، مگر اين كه گاهى كسى بگويد عمرى هم بود. و حال آنكه در مورد پسر ابى كبشة  (حضرت ختمى مرتبت ) هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : (اشهد ان محمدا رسول الله ). بنابر اين اى بى پدر  پس از اين ديگر چه كارى باقى و كدام كار نيك جاودانه مى ماند؟ نه به خدا سوگند نيست مگر مدفون شدن .

اما كارهاى معاويه كه با عدالت ظاهرى منافات دارد از قبيل جامه ابريشم پوشيدن و در ظروف زرين و سيمين آب خوردن او چنان بود كه ابوالدرداء آن را منكر شمرد و او را از آن كار منع كرد و گفت : من از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : (همانا كسى كه در ظرفهاى زرين و سيمين آب بياشامد در درون خود آتش دوزخ فرو مى ريزد).

معاويه گفت : اما من اشكالى در اين كار نمى بينم . ابوالدرداء گفت : اى واى ! چه كسى عذر مرا در مورد معاويه نمى پذيرد كه من از قول پيامبر او را خبر مى دهم و او از راى خود من به من خبر مى دهد! ديگر هرگز با تو در يك سرزمين زندگى و سكونت نمى كنم .
محدثان و فقيهان ، اين خبر را در كتابهاى خود در احتجاج بر اين كه خبر واحد، در شرع ، ملاك عمل قرار مى گيرد آورده اند. اين خبر نه تنها عدالت معاويه را خدشه دار مى كند كه عقيده او را هم مخدوش مى سازد، زيرا هر كس در مقابل خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى شود بگويد : من در آنچه رسول خدا حرام كرده است اشكالى نمى بينم . داراى عقيده صحيح نيست .

همچنين از حالات ديگر او هم اين موضوع فهميده مى شود زيرا غنايم و اموال همگانى را براى خود مخصوص گردانيد و كسانى را كه حدى بر ايشان نبود حد زد و از كسانى كه اقامه حد كرد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد كارهاى مردم و دين خدا به راس ‍ و عقيده خود حكم كرد، و زياد را به خود ملحق ساخت و حال آنكه او اين سخن رسول خدا صص را مى دانست : (كه فرزند از آن بستر است و زناكار را سنگ است ). و كشتن او حجر بن عدى و يارانش را كه به هيچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت كردن او به ابوذر غفارى و دشنام دادن و بر پيشانى زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز به مدينه ، آن هم فقط به سبب آنكه معاويه را نهى از منكر مى كرد و كارهايش را زشت مى شمرد و لعنت و نفرين كردن او على و حسن و حسين و عبدالله بن عباس را بر منابر اسلام و ولى عهد كردن پسرش يزيد را با آنكه تبهكارى و باده نوشى او آشكار بود و نرد بازى مى كرد و ميان كنيزكان آواز خوان مى خفت و با آنان صبوحى مى آشاميد و ميان آنان طنبور مى نواخت و راهگشايى او براى اينكه بنى اميه بر مقام و خلافت رسول خدا (ص ) دست يازى كنند و كار به آنجا برسد كه امثال يزيد بن عبدالملك و وليد بن يزيد كه دو تبهكار رسوايند به خلافت برسند كه يكى دوست و همنشين حبابة و سلامه است و ديگرى كسى است كه قرآن را تيرباران كرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است .

 در اين موضوع هم ترديد نيست كه اهل دين و حق از خوارج برى و بيزارند و اين به آن سبب است كه ايشان على عليه السلام جدا شدند و بيزارى جستند و گرنه عقايد ديگر ايشان از قبيل جاودانگى فاسق در آتش ، لزوم خروج بر حاكمان ستمگر و امور ديگرى از معتقدات ايشان مورد تاييد اصحاب ما نيز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چيزى كه موجب تبرى از خوارج است تبرى ايشان از على عليه السلام است . حال آنكه در اين مورد هم معاويه چنان بود كه على عليه السلام را در حضور همگان و بر منابر روزهاى جمعه و اعياد در مكه و مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى لعنت مى كرد.

بدين گونه معاويه هم در آن كار ناپسند خوارج با ايشان شريك بود و حال آنكه خوارج در اظهار ديندارى و التزام به قوانين شريعت و اجتهاد و كوشش در عبادت و نهى از منكر و زشت شمردن منكرات بر او امتياز داشتند. بنابراين سزاورارترند كه آنان را بر ضد معاويه يارى داد نه اينكه معاويه را بر ضد آنان . با اين توضيح معنى اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه فرموده است (با خوارج پس از من جنگ نكنيد) يعنى در دوره پادشاهى معاويه .ديگر از امورى كه آن را تاييد مى كند اين است كه عبدالله بن زبير هم براى جنگ با يزيد بن معاويه از خوارج يارى خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را براى پادشاهى خود يارى دهد و شاعرى در اين مورد چنين سروده است :
(اى ابن زبير! آيا از گروهى كه پدرت را با ستم كشتند و هنوز از هنگامى كه عثمان را در عيد قربان كشته بودند سلاح بر زمين نگذاشته بودند آرزوى يارى دارى و حال آنكه چه خون پاك و پاكيزه يى را بر زمين ريختند.)
ابن زبير در پاسخ گفت : اگر تركان و ديلميان در جنگ با بنى اميه با من همراهى كنند همراهى آنان را مى پذيرم و به كمك ايشان انتقام مى گيرم .(2)



1خطبه 25 شرح ابن ابی الحدید

2خطبه 60 شرح ابن ابی الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید،ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او به قلم ابن ابی الحدید

گفتارى درباره نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او

او ابوالحسن على ، پسر ابوطالب است و نام اصلى ابوطالب عبد مناف است و او پسر عبدالمطلب است كه نام اصلى او شيبة است و او پسر هاشم است كه نام اصلى او عمرو بوده است و او پسر عبد مناف و او پسر قصى است .

كنيه يى كه بيشتر بر او اطلاق شده ابوالحسن است . به روزگار زندگى پيامبر (ص )، فرزندش امام حسن (ع ) ، پدر را به كنيه ابوالحسين و امام حسين (ع )، او را به كنيه ابوالحسن فرا مى خواندند و به پيامبر (ص ) پدر خطاب مى كردند و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، آن دو على (ع ) را با عنوان پدر مى كردند.

پيامبر (ص ) به على (ع ) كنيه ابو تراب دادند و چنين بود كه او را بر روى خاك خوابيده ديدند كه ردايش بر كنار شده و بدنش خاك آلوده شده است . پيامبر (ص ) آمدند و كنار سر او نشستند و او را از خواب بيدار كردند و خاك را از پشت او مى زودودند و مى فرمودند: بنشين كه تو ابو ترابى؛ و اين كنيه در نظر على محبوبترين كنيه هاى او بود و هر گاه او را با آن فرا مى خواندند شاد مى شد.
بنى اميه خطيبان و سخنگويان خود را ترغيب مى كردند كه با ذكر اين كنيه بر منابر به على (ع ) دشنام دهند و به گمان خود اين كنيه را براى او مايه ننگ و نقصان قرار داده بودند و حال آنكه همانگونه كه حسن بصرى گفته است ، به اين وسيله بر آن حضرت زيور مى پوشاندند.

نام نخستينى كه مادر اميرالمومنين على بر او نهاده بوده حيدرة است . حيدره همان اسد و شير است و فاطمه بنت اسد، فرزند را به نام پدر خويش اسد بن هاشم نامگذارى كرد، ولى ابوطالب آن نام را تغيير داد و او را على نام نهاد، و گفته شده است حيدرة نامى بوده كه قريش بر على نهاده است و همان گفتار نخست صحيحتر است و خبرى در اين مورد نقل شده است كه دلالت بر همين دارد و آن خبر چنين است كه روز چنگ خيبر، همينكه مرحب به رويارويى على (ع ) آمد، رجزى خواند و گفت : من همانم كه مادرم نام مرا مرحب نهاده است و على (ع ) ضمن رجزى كه خواند در پاسخ چنين گفت : من همانم كه مادرم مرا حيدر ناميده است . رجزهاى آن دو مشهور و نقل شده است و اكنون ما را نيازى به آوردن آنها نيست .

شيعيان پنداشته اند كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) به على (ع ) عنوان اميرالمومنين داده شده و سران مهاجران و انصار او را با اين عنوان مخاطب قرار داده اند، ولى اين موضوع در اخبار محدثان نيامده است ؛ البته آنان روايات ديگرى آورده اند كه همين معنى از آن استنباط مى شود، هر چند كه لفظ اميرالمومنين در آن نيامده باشد و آن گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) است كه به او فرموده اند: تو سالار بزرگ دينى و مال و ثروت سالار ستمگران است ، و در روايتى ديگر فرموده اند: اين سالار بزرگ مومنان و رهبر سپيد چهرگان رخشان است . كلمه يعسوب كه در اين دو روايت آمده است ، به معنى زنبور نر و پادشاه زنبوران است . و اين هر دو روايت را ابو عبدالله احمد بن حنبل شيبانى ، در كتاب مسند خود، در بخش فضائل صحابه آورده است و هر دو روايت را حافظ ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء نقل كرده است . 

پس از رحلت پيامبر (ص )على (ع ) به عنوان وصى رسول الله خوانده مى شد و اين بدان سبب بود كه پيامبر (ص ) به آنچه كه اراده فرموده بود به او وصيت كرده بود. اصحاب ما هم منكر اين موضوع نيستند، ولى مى گويند اين وصيت مربوط به جانشينى و خلافت نبوده است ، بلكه مربوط به بسيارى از امور تازه يى بوده كه پس از حضرت پيش مى آمده كه با على در ميان نهاده است . و ما پس از اين در اين مورد توضيحى خواهيم داد.

مادر على (ع ) فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است و او نخستين بانوى هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . على (ع ) كوچكترين پسران اوست . جعفر ده سال از على بزرگتر بود و عقيل ده سال از جعفر و طالب ده سال از عقيل بزرگتر بوده اند و مادر اين هر چهار تن فاطمه دختر اسد است .

مادر فاطمه دختر اسد، فاطمه دختر هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او حديه دختر وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمر بن شيبان بن محارب بن فهر است ، و مادر او فاطمه دختر عبيد بن منقذبن عمر و بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او سلمى دختر بن ربيعة بن هلال بن اقيب بن ضبة بن حارث بن فهر است و مادر او عاتكه دختر ابوهمهمه است . نام اصلى ابوهمهمه ، عمرو بن عبدالعزى بن عامر بن عميرة بن وديعة بن حارث بن فهر است و مادر او تماضر، دختر عمرو بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى است و مادر او حبيبة است كه نام اصلى او امة الله و دختر عبد يا ليل بن سالم بن مالك بن حطيط بن جشم بن قسى است و او همان ثقيف است . مادر او فلانة دختر مخزوم بن اسامة بن ضبع بن وائلة بن نصربن صعصعة بن ثلعبة بن كنانة بن عمر و بن قين بن فهم بن عمرو بن قيس بن عيلان بن مضر است و مادر او ريطة دختر يسار بن مالك بن حطيط بن جشم بن ثقيف است و مادر او كله دختر حصين بن سعد بن بكربن هوازن است و مادر او حبى دختر حارث بن عميرة بن عوف بن نصربن بكر بن هوازن است .

اين نسب را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى  در كتاب مقاتل الطالبيين خود آورده است . فاطمه دختر اسد پس از آنكه ده تن مسلمان شده بودند مسلمان شد و او يازدهمين مسلمان است . پيامبر (ص ) او را بسيار گرامى مى داشت و تعظيم مى فرمود و او را مادر خطاب مى كرد، و چون مرگ فاطمه فرا رسيد او پيامبر (ص ) را وصى خود قرار داد و رسول خدا وصيت او را قبول فرمود. خود بر پيكر او نماز گزارد و به تن خويش وارد گور فاطمه شد و با آنكه پيراهن خويش را بر پيكر او پوشانده بود، اندكى در گور او به پهلو دراز كشيد. ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا تا كنون نديده ايم نسبت به هيچكس اينگونه كه نسبت به فاطمه رفتار فرموديد انجام دهيد. فرمود: پس از ابوطالب هيچكس مهربان تر از او بر من نبود. پيراهن خود را بر او پوشاندم تا بر او از جامه هاى بهشت پوشانده شود و همراه او در گور دراز كشيدم و پشت بر خاك نهادم ، تا فشار گور بر او سبك شود.

فاطمه دختر اسد نخستين بانويى است كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده است .مادر ابوطالب بن عبد المطلب فاطمه دختر عمرو بن عائذبن عمران بن مخزوم است كه مادر عبدالله ، پدر سرور ما رسول خدا (ص ) و مادر زبير بن عبدالمطلب هم هموست ، و ديگر پسران عبدالمطلب هر يك از مادرى جداگانه اند.

در مورد محل ولادت على (ع ) اختلاف است كه كجا بوده است . بسيارى از شيعيان چنين پنداشته اند كه او در كعبه متولد شده است ، ولى محدثان به اين موضوع اعتراف ندارند و آنان چنين پيداشته اند كه آن كس كه در كعبه متولد شده است ، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى است . 

همچنين در مورد سن على (ع ) به هنگامى كه پيامبر (ص ) دعوت خود را در چهل سالگى آشكار فرمودند، اختلاف نظر است . از روايات مشهور، چنين استنباط مى شود كه عمر او ده سال بوده است و گروه بسيارى از اصحاب متكلم ما معتقدند كه على (ع ) در آن هنگام سيزده ساله بوده است . اين موضوع را شيخ ما ابوالقاسم بلخى اظهار داشته است . گروه نخست مى گويند على (ع ) به هنگام شهادت شصت و سه ساله بوده و اين گروه مى گويند شصت و شش ساله بوده است . برخى از مردم هم چنين مى پندارند كه سن على به هنگام مبعث پيامبر (ص ) كمتر از ده سال بوده است ، ولى اكثر مردم و بيشتر روايات بر خلاف اين است .

احمد بن يحيى بلاذرى و ابوالفرج على بن حسين اصفهانى نوشته اند كه قريش گرفتار خشكسالى و قحطى سختى شد. پيامبر (ص ) به دو عموى خويش حمزه و عباس فرمودند: مناسب است در اين قحط سال ، اندكى از گرفتارى و سنگينى هزينه ابوطالب را متحمل شويم . آنان پيش ابوطالب آمدند و از او خواستند فرزندانش را به آنان بسپارد تا ايشان متكفل امورشان باشند. ابوطالب گفت عقيل را براى من بگذاريد و هر كدام ديگر را كه مى خواهيد ببريد و ابوطالب به عقيل محبت شديد داشت .

عباس ، طالب را انتخاب كرد و حمزه ، جعفر را و پيامبر (ص ) على (ع ) را انتخاب فرمود و به ايشان گفت : من كسى را برگزيدم كه خداوند او را براى من و بر شما گزيده است و او على است . گويند على (ع ) از شش سالگى در دامن و تحت كفالت پيامبر (ص ) قرار گرفت . احسان و شفقت و مهربانى و كوشش پيامبر در راه تربيت على گويى براى جبران و در عوض محبتهاى ابوطالب نسبت به خود بوده است ، كه چون عبدالمطلب در گذشت ، ابوطالب آن حضرت را در دامن خود و كنف حمايت خويش گرفت ؛ و اين موضوع مطابق است با گفتار على (ع ) كه مى فرمود: من هفت سال پيش از آنكه كسى از اين امت خدا را بپرستد خدا را پرستيده ام ، و گفتار ديگرش كه گفت است : هفت سال آواى وحى را مى شنيدم و پرتو آن را مى ديدم و پيامبر (ص ) در آن هنگام هنوز ساكت و خاموش بودند، كه اجازه تبليغ و بيم دادن داده نشده بود؛ و همچنين است زيرا اگر به هنگام بعثت پيامبر سيزده ساله بوده باشد و در شش سالگى هم به پيامبر سپرده شده باشد، درست است كه هفت سال پيش از همه مردم خدا را پرستيده باشد و تعبير پرستش و عبادت در مورد كودك شش ساله صحيح است كه به هر حال داراى قدرت شناخت و تمييز است و بايد توجه داشت كه عبادت و پرستش در آن هنگام عبارت از تعظيم و تجليل از خداوند و خشوع دل و فروتنى كردن است ، خاصه هنگامى كه چيزى از جلال و آيات خدا را مشاهده كنند و اينگونه درك و احساس ميان كودكان موجود است .

على عليه السلام ، شب جمعه سيزده شب از رمضان سال چهلم باقى بود كه كشته شد و اين بر طبق روايت ابو عبدالرحمان سلمى و روايتى مشهور است ، ولى در روايت ابو مخنف آمده است كه يازده شب از رمضان باقى بوده است و شيعيان به روزگار ما (قرن هفتم هجرى ) همين روايت دوم را معتبر مى دانند و به آن معتقدند، و حال آنكه در نظر محدثان ، همان روايت نخست ثابت تر است ، زيرا شب هفدهم رمضان شب جنگ بدر است و روايات ديگرى هم رسيده است كه على (ع ) در شب جنگ بدر كشته شده است .

آرامگاه او در غرى  (نجف ) است و آنچه برخى از اصحاب حديث در مورد اختلاف در محل دفن او گفته اند كه پيكر على (ع ) به مدينه حمل شده است يا آنكه كنار مسجد بزرگ كوفه يا كنار در دارالحكومة دفن شده است يا آنكه شترى كه پيكر او را حمل مى كرده گم شده و اعراب آن را گرفته اند، جملگى باطل و نادرست است و حقيقتى ندارد و فرزندان او داناتر به محل قبر اويند و بديهى است كه فرزندان مردم از بيگانگان به گورهاى پدران خود آگاهترند و قبر اميرالمومنين على (ع ) همين قبرى است كه فرزندان او از جمله جعفر بن محمد (ع )، هر گاه به عراق مى آمده اند، به زيارت آن مى رفته اند و كسان ديگرى هم از بزرگان و سران آن خاندان همينگونه رفتار كرده اند.

ابوالفرج اصفهانى با اسناد خود در كتاب مقاتل الطالبيين نقل مى كند كه از امام حسين عليه السلام پرسيده شد: اميرالمومنين را كجا دفن كرديد؟ فرمود: شبانه پيكرش را از خانه اش در كوفه بيرون آورديم و از كنار مسجد اشعث عبور داديم تا به پشت كوفه رسيديم و كنار غرى به خاك سپرديم . ما بزودى در فصل هاى ديگر كتاب چگونگى خبر كشته شدن على عليه السلام را خواهيم آورد.

اما فضايل آن حضرت كه درود بر او باد به چنان عظمت و اشتهار و شكوهى رسيده است و آنچنان در همه جا منتشر است كه نمى توان معترض بيان آن شد يا به تفصيل آن پرداخت و همانگونه است كه ابوالعيناء  به عبيدالله بن يحيى بن خاقان وزير متوكل و معتمد عباسى  گفت : در مورد وصف فضايل تو خود را همچون كسى مى بينم كه بخواهد درباره پرتو روز رخشان يا فروغ ماه تابان سخن من در مدح تو به هر پايه برسد، باز هم نشان دهنده ناتوانى من از آن است و فروتر از حد نهايت . چاره در آن ديدم كه از مدح و ستايش تو فقى به دعا كردن براى تو باز گردم و به جاى خبر دادن از تو، ترا با آنچه كه مردم همگان از تو مى دانند واگذارم .

وصف ابن ابی الحدید از امیر المومنین علی علیه السلام

و اينك من ابن ابى الحديد چه بگويم درباره بزرگمردى كه دشمنانش به فضيلت او اقرار كرده اند و براى آنان امكان منكر شدن مناقب او فراهم نشده است و نتوانسته اند فضايل او را پوشيده بدارند؛ و تو خواننده مى دانى كه بنى اميه در خاور و باختر جهان بر پادشاهى چيره شدند و با تمام مكر و نيرنگ در خاموش كردن پرتو على (ع ) كوشيدند و بر ضد او تشويق كردند و براى او عيبها و كارهاى نكوهيده تراشيدند و بر همه منبرها او را لعن كردند و ستايشگران او را نه تنها تهديد كردند، كه به زندان افكندند و كشتند و از روايت هر حديثى كه متضمن فضيلتى براى او بود، يا خاطره و ياد او را زنده مى كرد جلوه گيرى كردند. حتى از نامگذارى كودكان به نام على منع كردند و همه اين كارها بر برترى و علو مقام او افزود. همچون مشگ و عبير كه هر چند پوشيده دارند بوى خوش آن فراگير و رايحه دل انگيزش پراكنده مى شود و چون خورشيد كه با كف دستها و پنجه ها نمى توان پوشيده اش ‍ داشت و چون پرتو روز، كه بر فرض چشم نابينايى آن را نبيند، چشمهاى بى شمار آن را مى بينند.

و چه بگويم درباره بزرگمردى كه هر فضيلت به او باز مى گردد و هر فرقه به او پايان مى پذيرد و هر طايفه او را به خود مى كشد. او سالار همه فضايل و سر چشمه آن و يگانه مرد و پيشتاز عرصه آنهاست . رطل گران همه فضيلتها او راست و هر كس پس از او در هر فضيلتى ، درخششى پيدا كرده است ، از او پيروى كرده و در راه او گام نهاده است .

به خوبى مى دانى كه شريف ترين علوم ، علم الهى است كه شرف هر علم بستگى به شرف معلوم و موضوع آن علم دارد و موضوع علم الهى از همه علوم شريف تر است ، كه خداى اشرف موجودات است و اين علم از گفتار على (ع ) اقتباس و از او نقل شده و همه راههاى آن از او سر آغاز داشته و به او پايان پذيرفته است .

معتزله كه اهل توحيد و عدل و در آن دو وضوع ارباب نظرند و مردم از آنان اين فن را آموخته اند، همگان در زمره شاگردان و اصحاب اويند. سالار و بزرگ معتزله و اصل بن عطاء است و او شاگرد ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنفيه است  و او شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود، على (ع ) است .

اما اشعرى ها منسوب به ابوالحسن على بن اسماعيل بن ابو بشر اشعرى هستند و او شاگرد ابو على جبائى است كه خود يكى از مشايخ معتزله است . به اين گونه سند معارف اشعريان هم سرانجام منتهى به استاد و معلم بزرگ معتزله ، يعنى على (ع ) مى شود. انتساب اماميه و زيديه به على (ع ) هم كاملا آشكار است .

ديگر از علوم ، علم فقه است كه على (ع ) اصل و اساس آن است و هر فقيهى در اسلام ريزه خوار او و بهره مند از فقه اوست . اما ياران ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمد و كسان ديگر غير از آن دو، همگان علم خود را از ابو حنيفه فرا گرفته اند.

اما شافعى نزد محمد بن حسن خوانده و آموخته و فقه او هم به ابو حنيفه بر مى گردد.

احمد بن حنبل هم نزد شافعى آموزش ديده است و بدينگونه فقه او هم به ابو حنيفه باز مى گردد و ابو حنيفه نزد جعفر بن محمد (ع ) آموخته و جعفر در محضر پدر خويش آموزش ديده و سرانجام به على (ع ) منتهى مى شود.

اما مالك بن انس ، شاگرد ربيعه و او شاگرد عكرمة و او شاگرد عبدالله بن – عباس و عبدالله شاگرد على بن ابى طالب (ع ) است . ضمنا مى توان فقه شافعى را از اين رو كه شاگرد مالك بوده است به مالك بر گرداند، و اين چهار تن فقيهان چهار گانه اند.

اما بازگشت فقه اماميه و شيعه به على (ع ) آشكار است . فقيهان صحابه عبارتند از عمر بن خطاب و عبدالله بن عباس و آن هر دو فقه خود را از على (ع ) آموخته اند. در مورد ابن عباس موضوع آشكار است و اما در مورد عمر همگان مى دانند كه او در بسيارى از مسائل كه بر او و ديگر اصحاب دشوار بود به على (ع ) مراجعه مى كرد و عمر مكرر مى گفته است كه اگر على نبود عمر هلاك مى شد و گفتار ديگرش كه گفته است : اميدوارم براى مساءله پيچيده و دشوارى كه ابوالحسن على براى حل آن باقى نباشد، باقى نمانم ؛ و گفتار ديگرش كه گفته است : هر گاه على در مسجد حاضر است ، نبايد هيچ كس ديگرى فتوى دهد. بدينگونه معلوم مى شود كه علم فقه هم به على (ع ) منتهى مى شود.

عامه و خاصه اين سخن پيامبر (ص ) را نقل كرده اند فرموده است : قاضى ترين و آگاهترين شما به علم قضاوت ، على است و قضاوت همان فقه است و بر طبق اين سخن على (ع ) فقيه ترين اصحاب پيامبر (ص ) است و همگان روايت كرده اند كه چون پيامبر، على را براى قضاوت به يمن گسيل داشت چنين گفت :
پروردگارا دلش را هدايت فرماى و زبانش را ثابت بدار  و على (ع ) مى گفته است پس از آن هرگز در قضاوت ميان دو كس شك و ترديد نكردم .

و على (ع ) است كه درباره زنى كه پس از شش ماه فرزند زاييده بود و هم در مورد زن بار دارى كه زنا داده بود، فتواى معروف خود را صادر فرمود و على (ع ) است كه روى منبر در مورد ارث زنى كه سهم او را پرسيده بودند، فورى فرمود يك هشتم ميراثش به يك نهم مبدل مى شود  و اين مساءله يى است كه اگر شخص متخصص در تقسيم و مسائل ارث مدتى طولانى بينديشد به صحت آن پى مى برد و گمان تو درباره مردى كه آن را بالبداهة و همان دم بيان كند چيست ؟

ديگر از علوم ، علم تفسير قرآن است كه هر چه هست از او گرفته شده است و فرع وجود اوست . و چون به كتابهاى تفسير مراجعه كنى صحت اين موضوع را در مى يابى كه بيشتر مبانى تفسير از او و از ابن عباس نقل شده است و مردم مى دانند كه ابن عباس همواره ملازم على (ع ) بود و از همگان به او پيوسته بود و او شاگرد و بر كشيده على (ع ) است و چون به ابن عباس ‍ گفته شد: ميزان دانش تو در قبال علم و دانش پسر عمويت چگونه است ؟ گفت : به نسبت قطره يى از باران كه در درياى بيكران (اقيانوس ) فرو افتد.

ديگر از علوم ، علم طريقت و حقيقت و احوال تصوف است و نيك مى دانى كه ارباب اين فن در همه سرزمينهاى اسلام سررشته خود را به او مى رسانند و پايگاهشان اوست ؛ و شبلى و جنيد و سرى سقطى و ابو يزيد بسطامى و ابو محفوظ معروف كرخى  و جز ايشان جملگى به اين موضوع تصريح كرده اند، و همين موضوع خرقه پوشى ايشان كه تا امروز مهم ترين شعار ايشان است ، دليلى بسنده براى تو در اين مورد است و آنان اين موضوع را به على (ع ) اسناد مى دهند.

ديگر از علوم علم نحو و مبانى عربى است و همگان مى دانند كه على (ع ) آنرا ابداع كرده و اصول و قواعد آنرا بيان و به ابوالاسود دوئلى املاء فرموده است . از جمله آنكه كلمه بر سه نوع است ، اسم و فعل و حرف و كلمه يا معرفه است يا نكره و اينكه اعراب چهار گونه و عبارت است از رفع و نصب و جر و جزم و اين نزديك به معجزه است ، زيرا قوت بشرى به طريق عادى ياراى بيان اينگونه حصر را ندارد و به چنين استنباطى دست نمى يابد.

و اگر على (ع ) را در مورد خصائص اخلاقى و فضايل نفسانى و دينى بنگرى ، او را سخت رخشان و بر اوج شرف خواهى ديد.
اما در مورد شجاعت چنان است كه نام همه شجاعان پيش از خود را از ياد مردم برده است و نام همه كسانى را كه پس از او آمده اند محو كرده است . پايگاه و پايداريهاى او در جنگ چنان مشهور است كه تا روز قيامت به آن مثلها زده خواهد شد. او دلاورى است كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكرى بيم نكرده است و با هيچكس نبرد نكرده مگر اينكه او را كشته است و هيچگاه ضربتى نزده است كه محتاج به ضربت دوم باشد و در حديث آمده است : ضربه هاى او همواره تك و يگانه بوده است . و چون على (ع ) معاويه را به جنگ تن به تن دعوت كرد تا مردم با كشته شدن يكى از آن دو از جنگ آسوده شوند، عمر و عاص به معاويه گفت : على انصاف داده است .

معاويه گفت : از آن هنگام كه خير خواه من بوده اى به من خيانت نكردى مگر امروز. آيا مرا به جنگ تن به تن با ابوالحسن فرمان مى دهى و حال آنكه مى دانى او شجاع و دلاورى است كه سر جدا مى كند.ترا چنين مى بينم كه به اميرى شام پس از من طمع بسته اى . عرب بر خود مى باليد كه بتواند در جنگ با او روياروى شود و تاب ايستادگى بياورد، و باز ماندگان كسانى كه به دست او كشته مى شدند، بر خود مى باليدند كه على (ع ) او را كشته است و اين گروه بسيارند. خواهر عمر و بن عبدود در مرثيه او چنين سروده است :
اگر كشنده عمرو كس ديگرى جز اين كشنده اش بود، همواره و تا هر گاه زنده مى بودم بر او مى گريستم . آرى كشنده او كسى است كه او را مانندى نيست و پدرش مايه شرف مكه بود. 

روزى معاويه چون از خواب بيدار شد عبدالله بن زبير را ديد كه كنار پاهاى او بر سريرش نشسته است . معاويه نشست و عبدالله در حالى كه با او شوخى مى كرد، گفت اى اميرالمومنين !اگر مى خواستم ترا غافلگير كنم مى توانستم . معاويه گفت : عجب ، اى ابوبكر از چه هنگام چنين شجاع شده اى ؟ گفت : چه چيز موجب شده است كه شجاعت مرا انكار كنى و حال آنكه من در صف جنگ برابر على بن ابى طالب ايستاده ام ؟ گفت : آرى ، نتيجه آن بود كه با دست چپش تو و پدرت را به كشتن مى داد و دست راستش آسوده و در طلب كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد.

و خلاصه چنان است كه شجاعت هر شجاعى در اين جهان به او پايان مى پذيرد و در مورد شجاعت ، در خاوران و باختران زمين ، فقط به نام على (ع ) ندا داده مى شود.

اما نيروى دست و توان بازو، در هر دو مورد به او مثل زده مى شود. ابن قتيبه در كتاب المعارف مى گويد: با هيچ كس كشتى نگرفته ، مگر اينكه او را به زمين زده و از پاى در آورده است ؛ و على (ع ) است كه در خيبر را از بن بر آورد و بر زمين انداخت و به روزگار خلافت خويش سنگ بزرگى را كه تمام لشكرش از كندن آن ناتوان مانده بودند  به تنهايى و با دست خويش از جاى بر آورد و از زير آن آب جوشيد و بيرون زد.

اما از نظر جود و سخاوت ، حال على (ع ) در آن آشكار است . روزه مى گرفت و با آنكه از گرسنگى سست مى شد، باز خوراك و توشه خود را ايثار مى فرمود و آيات نهم و دهم سوره هفتاد و ششم (انسان ) درباره او نازل شده است كه مى فرمايد: و خوراك را با آنكه دوست دارندش به درويش و يتيم و اسير مى خورانند، جز اين نيست كه مى خورانيم شما را براى رضاى خدا و از شما پاداش و سپاسگذارى نمى خواهيم . و مفسران روايت كرده اند كه على (ع ) جز چهار درهم بيش نداشت .

درهمى را در شب و درهمى را در روز و درهمى را پوشيده و درهمى را آشكارا صدقه داد و درباره او آيه دويست و هفتاد و چهارم سوره دوم (بقره ) نازل شد كه مى فرمايد: آنان كه اموال خود را در شب و روز و پوشيده و آشكار انفاق مى كنند .

و از خود اميرالمومنين على (ع ) روايت شده است كه با دست خويش ، آب از چاه مى كشيد و درختان خرماى گروهى از يهوديان مدينه را آبيارى مى كرد، چندان كه دستش پينه بسته بود و مزدى را كه مى گرفت صدقه مى داد و خود از گرسنگى بر شكم خويش سنگ مى بست .

شعبى  هنگامى كه از او ياد مى كند مى گويد: او از همگان سخى تر بود و سجيه يى داشت كه خداوند آنرا دوست مى دارد و آن سخاوت و بخشندگى است و هيچگاه بر سائل و مستمند كلمه نه نگفت . معاوية بن ابى سفيان كه دشمن سرسخت اوست و درباره بستن عيب و ننگ بر او سخت كوشش مى كرد، هنگامى كه محفن بن ابى محفن ضبى درباره على (ع ) به او گفت كه از پيش بخيل ترين مردم آمده ام ، گفت : اى واى تو، چگونه مى گويى او بخيل ترين مردم است و حال آنكه اگر خانه يى از زر و خانه يى از كاه داشته باشد، زر را پيش از كاه مى بخشد و هزينه مى كند.

و اوست كه بيت الاموال را جارو مى كرد و در آن نماز مى گزارد و هموست كه مى فرمود: اى زرينه و اى سيمينه ، كس ديگرى جز مرا فريب دهيد، و هموست كه ميراثى از خود بر جاى نگذاشت و حال آنكه همه جهان اسلام ، جز بخشى از شام ، در دست او بود.
اما در مورد بردبارى و گذشت ، او پر گذشت ترين مردم از خطا بود و بخشنده ترين مردم در بخشش كسانى كه نسبت به او بدى مى كردند. درستى اين سخن ما را در جنگ جمل آشكار ساخت كه چون بر مروان بن حكم ، كه از همگان نسبت به او دشمن تر و كينه توز تر بود، پيروز شد گذشت فرمود.

عبدالله بن زبير آشكارا و در حضور همگان على (ع ) را دشنام مى داد و در جنگ جمل سخنرانى كرد و به مردم گفت : اين فرومايه سفله ، على بن ابى طالب ، پيش شما آمده است و على (ع ) هم مكرر مى فرمود: زبير همواره مردى از ما و اهل بيت بود، تا آنكه عبدالله پسرش به جوانى رسيد. در جنگ جمل بر او پيروز شد و او را به اسيرى گرفت . از او گذشت كرد و فرمود: برو و ترا از اين پس نبينم ، و چيزى بر اين سخن نيفزود. او پس از جنگ جمل به سعيد بن عاص ، كه دشمن او بود، دست يافت و فقط چهره از او بر گرداند و چيزى به او نگفت .

به خوبى از آنچه عايشه نسبت به او كرده است آگاهيد، و چون على (ع ) بر او پيروز شد او را اكرام فرمود و همراه او بيست زن از قبيله عبدالقيس را در حالى كه بر سرشان عمامه بست و از دوش آنان شمشير آويخت گسيل فرمود، ميان راه عايشه سخنانى كه در مورد على جايز نبود بر زبان آورد و زبان به گله گشود كه على پرده حرمت مرا با مردان و سپاهيان خود كه بر من گماشت دريد، و همينكه به مدينه رسيد آن زنان عمامه ها را از سر برداشتند و به او گفتند: مى بينى كه ما همگى زن هستيم . 

مردم بصره با على (ع ) جنگ كردند و بر روى او و فرزندانش شمشير كشيدند و او را دشنام دادند و نفرين كردند و چون بر ايشان پيروز شد، شمشير از ايشان برداشت و منادى او در همه جاى لشكرگاه ندا در داد كه نبايد هيچكس را كه به جنگ پشت كرده است تعقيب كرد و نبايد هيچ خسته و زخمى را سر بريد و نبايد كسى را كه تن به اسيرى داده است كشت و هر كس سلاح خود را بيندازد در امان است و هر كس به لشكرگاه امام بپيوندد ايمن خواهد بود. على (ع ) حتى بار و بنه آنان را تصرف نكرد و زن و فرزندشان را به اسيراى نبرد و چيزى از دارايى آنان را به غنيمت نگرفت و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست به همه اين امور عمل كند و از انجام هر كارى جز عفو و گذشت خود دارى فرمود و از سنت و روش پيامبر (ص ) در فتح مكه پيروى كرد: او بخشيد در حالى كه كينه ها خاموش نشد و بديها فراموش نگشت .

و چون لشكر معاويه در جنگ صفين بر آب دست يافتند و شريعه فرات را احاطه كردند، سران شام به معاويه گفتند: ايشان را با تشنگى بكش ، همچنان كه عثمان را تشنه كشتند. على (ع ) و يارانش خواستند كه اجازه دهند آب بردارند. گفتند: به خدا سوگند قطره يى آب نخواهيم داد تا از تشنگى بميريد، همچنان كه پسر عفان تشنه مرد. و چون على (ع ) ديد كه بدينگونه ناچار از تشنگى خواهند مرد، با ياران خويش پيش رفت و حملات سنگينى بر لشكريان معاويه كرد و پس از كشتار بى امان آنان و جدا شدن سرها و دستهايشان از بدن ، آنان را از پايگاههايشان عقب و شريعه فرات را تصرف كرد و آب در اختيار ايشان قرار گرفت و سپاه و ياران معاويه به صحرا عقب نشينى كردند كه هيچ آبى در دسترس آنان نبود. 

 ياران و شيعيان على (ع ) به او گفتند: آب را از ايشان باز دار، همانگونه كه آنان نسبت به تو چنان كردند و قطره يى آب به آنان مده و ايشان را با شمشيرهاى تشنگى بكش تا دست در دست تو نهند؛ و ترا نيازى به جنگ نخواهد بود. فرمود: نه ، به خدا سوگند كه من به كردار ايشان ، مكافاتشان نمى كنم . براى آنان بخشى از شريعه و آبشخور را بگشاييد و از آن كنار رويد كه در لبه شمشير بى نيازى از اين كار است .

اگر اين رفتار را از گذشت و برد بارى بدانى ، توجه خواهى داشت كه چه زيبا و پسنديده است و اگر آنرا به دين و پارسايى نسبت دهى ، آيا مى توانى از كس ديگرى اين كارى را كه از او صادر شده است نشان دهى ؟

اما جهاد در راه خدا، نزد دوست و دشمن ، على (ع ) معلوم است كه او سرور همه مجاهدان است و آيا براى كسى ديگر از مردم در قبال جهاد على (ع ) جهادى مطرح است ؟ مى دانى كه بزرگترين جنگ پيامبر و سخت ترين آن نسبت به مشركان جنگ بدر بزرگ است كه در آن هفتاد تن از مشركان كشته شدند و نيمى از اين شمار را على (ع ) كشت و نيمى ديگر را فرشتگان و ديگر مسلمانان كشتند و اگر به كتاب مغازى محمد بن عمر واقدى و تاريخ الاشراف  يحيى بن جابر بلاذرى و كتابهاى ديگر مراجعه كنى ، درستى اين موضوع را خواهى دانست ؛ و لازم نيست ديگر كسانى را كه على (ع ) در جنگهاى احد و خندق و ديگر جنگها كشته است در نظر بگيرى . اين فضيلت على (ع )، فضيلتى است كه بسيار سخن گفتن درباره آن بى معنى است ، كه خود از معلومات ضرورى مانند علم به وجود مكه و مصر و نظاير آن است .

اما در مورد فصاحت ، آن حضرت امام همه فصيحان و سرور همه بليغان است و درباره سخن او گفته شده است : فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن همه خلق است . مردم ، آيين سخنورى و نگارش را از او فراگرفته و آموخته اند. عبدالحميد بن يحيى مى گويد: هفتاد خطبه از خطبه هاى على را آموختم و براى من همچنان جوشيد و جوشيد. و ابن نباته  مى گويد: از خطابه او گنجى حفظ كردم كه هر چه از آن هزينه مى كنم و به كار مى بندم موجب فزونى و گسترش آن است ؛ صد فصل از مواعظ و پند و اندرزهاى على بن ابى طالب حفظ كردم .

هنگامى كه محفن بن ابى محفن به معاويه گفت : از پيش در مانده ترين مردم در آداب سخن پيش تو آمده ام ، معاويه گفت : اى واى بر تو!چگونه او درمانده ترين مردم در سخن گفتن است و حال آنكه به خدا سوگند هيچ كس ‍ جز او آداب فصاحت را براى قريش سنت نساخته است .

همين كتابى كه اكنون ما آنرا شرح مى نويسيم بهترين دليل بر آن است كه كس را ياراى برابرى در فصاحت و پهلو زدن در بلاغت با او نيست ، و براى تو همين نشانه بسنده است كه براى هيچكس ديگر، يك دهم بلكه يك بيستم آنچه براى او تدوين شده فراهم نيامده است و نيز براى تو در اين مورد، آنچه كه ابو عثمان جاحظ در مدح او در كتاب البيان و التبيين و كتابهاى ديگر خود آورده است ، بسنده و كافى است .

اما در خوش خلقى و گشاده رويى و نغز گويى و لبخند زدن ، على (ع ) در اين مورد ضرب المثل است تا آنجا كه دشمنانش او را سرزنش كرده ، اين موضوع را از معايب او دانسته اند. عمرو بن عاص به مردم شام مى گفت : او سخت شوخ و شنگ است ، و على (ع ) در اين باره چنين فرموده است : شگفتا از پسر نابغه !براى مردم شام چنين وانمود مى كند كه در من شوخى است و من مردى هستم كه بسيار شوخى و مزاح مى كنم .

عمرو بن عاص اين سخن خود را از عمر بن خطاب گرفته است كه چون به ظاهر مى خواست على (ع ) را جانشين خود كند به او گفت : اگر نوعى از شوخى در تو نبود براى اين كار چه شايسته بودى !البته عمر در اين باره سر بسته و مختصر چيزى گفته است و حال آنكه عمر و عاص بر آن افزوده و زشت و رسوايش وانمود كرده است .

صعصة بن صوحان و كسان ديگرى از شيعيان و ياران على (ع ) گفته اند: على ميان ما همچون يكى از ما بود؛ بسيار متواضع و نرم و فروتن و هماهنگ ، و ما هيبت او را چنان مى داشتيم كه گويى اسير بسته يى بوديم كه جلاد با شمشير بالاى سرش ايستاده است . معاويه به قيس بن سعد گفت : خداى ابوالحسن را رحمت كنادكه تازه روى و خندان و اهل شوخى و فكاهت بود. قيس پاسخ داد: آرى كه رسول خدا (ص ) هم با ياران خود مزاح مى فرمود و بر آنان لبخند مى زد، ولى ترا چنين مى بينم كه با اين سخن منظور ديگرى دارى و بدينگونه بر على عيب مى گيرى . همانا به خدا سوگند با همه گشاده رويى و شوخى از شير گرسنه هم بيشتر هيبت داشت ؛ و آن ، هيبت تقوى بود، نه آنچنان كه سفلگان شام از تو بيم و هيبت مى دارند.

اين خوى على (ع ) همچنان تا اين زمان به صورت ميراثى به دوستداران و اولياى او منتقل شده است . همانگونه كه خشونت و ستم و تند خويى در گروه ديگر باقى است و هر كس اندك آشنايى با اخلاق و سجاياى مردم داشته باشد، اين موضوع را مى فهمد و باز مى شناسد.

اما در مورد زهد در اين جهان و بى رغبتى به آن ، على (ع ) سرور همه پارسايان و نمودار همه ابدال است . همگان راه به سوى او دارند  و نزد او زانو بر زمين مى زنند . او هرگز از خوراكى سير نخورد و از همه مردم در خوراك و پوشش خشن تر بود. عبدالله بن ابى رافع مى گويد: يك روز عيد به حضورش رفتم . انبانى سر به مهر آورد و در آن نان جوين بسيار خشكى بود و همان را خورد. من گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا اين انبان را مهر مى كنى ؟ فرمود: بيم آن دارم كه اين دو پسرم چربى يا روغن زيتونى بر آن بمالند.

جامه هاى او گاه با قطعه پوستى وصله خورده بود و گاه با ليف خرما و كفشهايش از ليف خرما بود. همواره كرباس خشن مى پوشيد و اگر آستين پيراهنش را بلند مى يافت آنرا با كارد مى بريد و لبه آنرا نمى دوخت و همواره از ساعدهاى او آويخته بود و چيزى زايد به نظر مى رسيد؛ و هر گاه مى خواست با نان خود خورشى بخورد، اندكى نمك يا سركه بر آن مى افزود و اگر گاه چيز ديگرى بر آن مى افزود، اندكى از رستنيهاى زمين و گياهان بود و هر گاه مى خواست چيزى بهتر از آن بخورد به اندكى از شير شتر قناعت مى فرمود. گوشت نمى خورد مگر اندكى و مى فرمود: شكمهاى خود را گورستان جانوران قرار مدهيد. و با وجود اين ، از همه مردم نيرومندتر و قوى پنجه تر بود. گرسنگى از نيروى او نمى كاست و كم خورى ، قواى او را كاهش نمى داد. على (ع ) است كه دنيا را طلاق داده است و با آنكه اموال از تمام سرزمين هاى اسلامى جز شام به سوى او گسيل مى شد، همه را بخش و پراكنده مى كرد و سپس اين بيت را مى خواند:
اين چيزى است كه من چيده ام و گزينه آن در آن است و حال آنكه دست هر ميوه چين به سوى دهان اوست .

اما در مورد عبادت بايد گفت كه او عابدترين مردم است و از همگان بيشتر نماز گزار و روزه گير بوده است . مردم چگونگى نماز گزاردن ، نماز شب و خواندن نافله و ادعيه و اوراد را از او آموخته اند و چه گمان مى برى در مورد مردى كه محافظت او بر نماز چنين بود كه فرمان داد در شب هرير براى او قطعه چرمى ميان دو صف گستردند و بر آن نماز گزارد، در حالى كه تيرها از سوى چپ و راست از كنار گوشهاى او مى گذشت و پيش پايش فرو مى افتاد و از آن هيچ بيمى به خود راه نداد و از جاى خويش برنخاست تا وظيفه خويش را انجام داد و چه گمان مى برى درباره مردى كه پيشانى او از كثرت سجده همچون زانوى شتر پينه بسته بود؟

و تو هر گاه به دعاها و مناجاتهاى او دقت كنى و بر آنچه از تعظيم و اجلال خداوند سبحان در آن گنجانيده شده ، آگاه شوى و ببينى چه خضوع و فروتنى و تسليم فرمان بودن ، در قبال عزت و هيبت خداوند، در آن مطرح است ، خواهى دانست كه چه اخلاصى او را فرو گرفته و اين سخنان از چه دلى سرچشمه گرفته است و بر چه زبانى جارى شده است . به على بن حسين عليه السلام ، كه خود در عبادت به حد غابت و نهايت بود، گفتند: عبادت تو در قبال عبادت جد بزرگوارت به چه پايه و ميزان است ؟ فرمود: عبادت من در قبال عبادت جدم ، چون عبادت او در مقابل عبادت رسول خدا (ص ) است .

اما قرائت قرآن و اشتغال على (ع ) به قرآن منظور نظر همگان است و در اين مورد همگان اتفاق نظر دارند كه او به روزگار پيامبر (ص ) قرآن را حفظ مى كرد و هيچكس ديگر جز او آنرا حفظ نبود. وانگهى او نخستين كسى است كه قرآن را جمع كرده است . همگان اين موضوع را نوشته اند كه او از بيعت با ابوبكر مدتى خود دارى فرمود. اهل حديث (يعنى اهل سنت ) آنچه را كه شيعه معتقدند كه او به سبب مخالفت بيعت نكرد نمى گويند، بلكه همگان مى گويند او سرگرم جمع كردن قرآن بود و اين دليل بر آن است كه او نخستين كس بوده كه قرآن را جمع كرده است ، و اگر به روزگار پيامبر (ص ) قرآن جمع كرده بود، نيازى به آن نبود كه بلافاصله پس از رحلت آن حضرت ، على (ع ) سرگرم به جمع كردن آن باشد.

و هر گاه به كتابهاى قرآت مراجعه كنى . مى بينى كه پيشوايان آن علم همگى به او ارجاع مى دهند، مثلا ابى عمرو بن العلاء و عاصم بن ابى النجود و كسان ديگرى جز آن دو به ابو عبدالرحمان سلمى قارى ارجاع مى دهند و او شاگرد على (ع ) است و قرآن را از او آموخته است ، و اين فن هم مثل بسيارى از فنونى كه ذكر آن گذشت به او منتهى مى شود.

اما در مورد راءى و تدبير، او از استوارترين مردم در راءى و صحيح ترين ايشان در تدبير است . اوست كه چون عمر بن خطاب تصميم گرفت به جنگ روميان و ايرانيان برود او را چنان راهنمايى كرد كه كرد. و اوست كه عثمان را به امورى راهنمايى فرمود كه صلاح او در آن بود و اگر عثمان مى پذيرفت هرگز براى او آنچه پيش آمد صورت نمى گرفت .

دشمنان على مى گويند: او را راءى و تدبيرى نبوده است و اين بدان جهت است كه او سخت مقيد به شريعت بود و هيچ چيزى را كه خلاف شرع بود صلاح نمى ديد و هرگز كارى را كه دين آنرا حرام كرده است انجام نمى داد. خودش كه درود بر او باد فرموده است . اگر دين و تقوى نبود من زيرك ترين اعراب بودم. خلفاى ديگر آنچه را كه به مصلحت خود مى ديدند انجام مى دادند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و ترديد نيشت كسى كه آنچه را به صلاح خود بداند انجام دهد و مقيد به ضوابط شرعى نباشد و آنرا ناديده بگيرد كارهاى اين جهانى او به نظمى كه مى پندارد نزديكتر است و آن كس كه بر خلاف اين باشد كارهاى اين جهانى او در ظاهر به پراكندگى نزديك تر است .

اما در مورد سياست و تنبيه كردن ، داراى سياستى سخت بود و در راه خدا بسيار خشن بود، آنچنان كه در مورد حكومتى كه به پسر عموى خود داده بود هيچگونه ملاحضه يى نكرد و رعايت حال برادرش عقيل را در مورد تقاضا و سخنى كه داشت نفرمود. گروهى را در آتش افكند  و دست و پاى گروهى را بريد و گروهى را مصلوب ساخت . خانه مصقلة بن هبيرة و جرير بن عبدالله بجلى را ويران كرد. در اندكى از سياستهاى او در جنگهايش به روزگار خلافتش در جمل و صفين و نهروان براى موضوع ، دليل قانع كننده وجود دارد و هيچ سياستگرى در دنيا به يك دهم از دليرى و شجاعت و تهور و انتقام او و يارانش نمى رسد و نمى تواند كارهايى را كه او به دست خويش و يارانش انجام داده است انجام دهد.

اينها كه بر شمرديم صفات پسنديده و مزاياى بشر است و روشن ساختيم كه على (ع )، در همه اين موارد، پيشوايى است كه بايد از كردارش پيروى شود و سالارى است كه بايد در پى او گام نهاد. و من چه بگويم درباره مردى كه اهل ذمه ، با آنكه نبوت پيامبر (ص ) را تكذيب مى كنند، او را دوست مى دارند و فلاسفه ، با آنكه با اهل شريعت ستيز دارند، او را تعظيم مى كنند و پادشاهان روم و فرنگ صورت او را در كليساها و پرستشگاههاى خود، در حالى كه شمشير حمايل كرده و براى جنگ دامن به كمر زده است ، تصوير مى كنند. و پادشاهان ترك و ديلم صورت او را بر شمشيرهاى خود نقش ‍ مى زنند. بر شمشير عضدالدولة بن بويه و شمشير پدرش ركن الدولة و نيز بر شمشير آلب الرسلان و پسرش ملكشاه صورت على (ع ) منقوش بود، گويى با اين كار براى نصرت و پيروزى فال نيك مى زده اند.
و من چه بگويم درباره مردى كه هر كس دوست مى دارد با انتساب به او بر حسن و زيبايى خويش بيفزايد، حتى ارباب فتوت – كه بهترين سخنى كه در حد آن گفته شده اين است كه : آنچه را از ديگران زشت و نكوهيده مى شمرى در مورد خود پسنديده و نيكو مشمار. همه سران فتوت خويشتن را منسوب به او مى دانند و در اين مورد كتاب نوشته و اسنادى ارائه داده اند كه فتوت به على (ع ) مى رسد و آنرا مقصور در او دانسته و به او لقب سرور جوانمردان داده اند مذهب خود را بر مبناى بيت مشهورى كه در روز احد شنيده شد سروشى از آسمان بانگ برداشت كه شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست بر او استوار مى سازند.

و من چه بگويم درباره مردى كه پدرش ابوطالب ، سيد بطحاء و شيخ قريش ‍ و سالار مكه است . گفته اند بسيار كم اتفاق مى افتد كه فقيرى سالار و سرور شود و ابوطالب با آنكه فقير بود به سرورى و سيادت رسيد و قريش او را شيخ مى ناميدند.

در حديثى كه عفيف كندى نقل كرده چنين آمده است كه در آغاز دعوت پيامبر (ص ) ايشان را ديده است كه همراه نوجوانى و زنى نماز مى گزارند. گويد به عباس گفتم : اين موضوع چيست ؟ گفت : اين مرد برادر زاده من است و چنين مى پندارد كه رسول خدا براى مردم است و هيچكس ، در اين اعتقاد، از او پيروى نكرده است ، جز همين نوجوان كه او هم برادر زاده من است و اين بانو كه همسر اوست . عفيف مى گويد به عباس گفتم شما در اين باره چه مى گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ مى كند، و منظورش ابوطالب بود.
ابوطالب كفالت پيامبر (ص ) را از كودكى بر عهده گرفته است و در بزرگى از او حمايت كرده و از گزند مشركان قريش باز داشته است و به خاطر پيامبر (ص ) متحمل سرزنش بسيار و رنج و زحمت فراوان شده است و در نصرت پيامبر و قيام كردن در كار آن حضرت شكيبايى كرده است . در خبر است كه چون ابوطالب درگذشت به پيامبر (ص ) وحى و گفته شد: از مكه بيرون شو كه ناصر تو درگذشت .
براى على (ع )، علاوه بر داشتن شرف چنين پدرى ، اين شرافت هم فراهم است كه پسر عمويش محمد (ص ) سرور همه پيشينيان و آيندگان است و برادرش جعفر است كه داراى دو بال در بهشت است و پيامبر (ص ) به او فرمودند: اى جعفر، تو از نظر خلق و خلق و خوى شبيه منى ، و جعفر از شادى چهره اش درخشان شد.

همسر على (ع ) سرور همه زنان دو جهان است و دو پسرش سروران جوانان بهشتند. نياكان پدرى و مادرى او همگى نياكان رسول خدايند؛ و او آميخته با خون و گوشت پيامبر است ، و از آنگاه كه خداوند آدم را بيافريد آن دو از يكديگر جدا نبودند و از عبدالمطلب به دو برادر يعنى عبدالله و ابوطالب منتقل شدند و مادر عبدالله و ابوطالب هم يكى است و از آن دو برادر، دو سرور مردم به وجود آمدند؛ يكى نخستين و ديگرى دومين ، يكى منذر و بيم دهنده و ديگرى هادى و رهنمون .

و من چه بگويم در مورد مردى كه از همه مردم بر هدايت پيشى گرفت و به خداى ايمان آورد و او را پرستيد و عبادت كرد، در حالى كه همگان سنگ مى پرستيدند و منكر خدا بودند. هيچ كس بر توحيد و يگانه پرستى بر او سبقت نگرفته است مگر آن كس كه بر هر خيرى از همگان گوى سبقت در ربوده و او محمد رسول خداست كه خداى بر او و خاندانش درود فرستاده است .

بيشتر اهل حديث بر اين اعتقادند كه على (ع ) نخستين كسى است كه از پيامبر (ص ) پيروى كرده و به او ايمان آورده است و در اين باره فقط گروهى اندك مخالفت كرده اند و خود على (ع ) فرموده است : من ، صديق اكبر و فاروق نخستم ؛ پيش از اسلام همه مردم مسلمان شدم و پيش از نماز گزاردن ايشان نماز گزاردم .

و هر كس به كتابهاى اهل حديث آگاه باشد، اين موضوع را به طور وضوح مى داند. واقدى و محمد بن جرير طبرى بر همين عقيده اند و ابن عبدالبر قرطبى هم در كتاب استيعاب خود همين قول را ترجيح داده است .
لازم بود كه ما در مقدمه اين كتاب ، بر سبيل استطراد، مختصرى از فضايل على عليه السلام را بياوريم و واجب بود كه در آن به اختصار و كوتاهى بكوشيم ، كه اگر مى خواستيم مناقب و ويژگيهاى پسنديده او را شرح دهيم ، نياز داشتيم كتابى جداگانه ، همچون اين كتاب يا بزرگتر از آن ، تاليف كنيم و از خداى توفيق مساءلت مى كنيم .(1)

مناقب على عليه السلام و ذكر گزينه هايى از اخبار او در موردعدل و زهدش 

على بن محمد بن ابو سيف مدائنى  از فضيل بن جعد نقل مى كند كه مى گفته است : مهمترين سبب در خوددارى عرب از يارى دادن اميرالمومنين على عليه السلام موضوع مال بود كه او هيچ شريفى را بر وضيع و هيچ عربى را بر عجم فضيلت نمى داد و با سالاران و اميران قبائل بدانگونه كه پادشاهان رفتار مى كردند رفتار نمى فرمود و هيچكس را با مال به خويشتن جذب نمى كرد و حال آنكه معاويه بر خلاف اين موضوع بود و به همين سبب مردم على (ع ) را رها كردند و به معاويه پيوستند. على (ع ) نزد مالك اشتر از كوتاهى و يارى ندادن ياران خويش و فرار كردن و پيوستن برخى از ايشان به معاويه شكايت كرد.

اشتر گفت : اى اميرالمومنين !ما به يارى برخى از بصريان و كوفيان با مردم بصره جنگ كرديم و راى مردم متحد بود، ولى بعدها اختلاف و ستيز كردند و نيتها سست و شمار مردم كم شد. تو آنان را به عدل و داد گرفته اى و ميان ايشان به حق رفتار مى كنى و داد ناتوان را از شريف مى گيرى ؛ چرا كه شريف را در نظر توارج و منزلتى بر وضيع نيست . و چون حق همگانى و عمومى شد گروهى از كسانى كه همراه تو بودند از آن ناليدند و چون در وادى عدل و داد قرار گرفتند از آن اندوهگين شدند. از سوى ديگر پاداشهاى معاويه را نسبت به توانگران و شريفان ديدند و نفسهاى ايشان به دنيا گراييد و كسانى كه دنيا دوست نباشند اندكند و بيشتر مردم فروشنده حق و خريدار باطلند و دنيا را بر مى گزينند؛ اينك اى اميرالمومنين ، اگر مال ببخشى گردنهاى مردم به سوى تو خم مى شود و خير خواهى آنان و دوستى ايشان ويژه تو خواهد شد. اى سالار مومنان !خدا كارت را سامان دهاد و دشمنانت را خوار و جمعشان را پراكنده و نيرنگشان را سست و امورشان را پريشان كناد؛ كه خداوند به آنچه آنان انجام مى دهند آگاه است .

على (ع ) در پاسخ اشتر فرمود: اما آنچه در مورد كار و روش ما كه منطبق بر عدل است گفتى ؛ همانا كه خداى عزوجل مى فرمايد: هر كس كار پسنديده كند براى خود او سودمند است و هر كس بدمى كند بر نفس ‍ خويش ستم مى كند و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست .  و من از اينكه مبادا در انجام آنچه گفتى عدالت كوتاهى كرده باشم ، بيشتر ترسانم .

و اما اينكه گفتى : حق بر آنان سنگين آمده و بدين سبب از ما جدا شده اند؛ بنابراين خداوند به خوبى آگاه است كه آنان از ستم و بيداد از ما جدا نشده اند و به عدل و داد پناه نبرده اند، بلكه فقط در جستجوى دنيا، كه به هر حال از آنان زايل خواهد گشت ، بر آمده اند كه از آن دور مانده بودند؛ و روز قيامت بدون ترديد از ايشان پرسيده خواهد شد: آيا اين كار را براى دنيا انجام داده اند يا براى خدا عمل كرده اند؟

و اما آنچه در مورد بذل اموال و برگزيدن رجال گفتى ؛ ما را نشايد كه به مردى از در آمد عمومى چيزى بيش از حقش بدهيم و خداوند سبحان و متعال كه سخنش حق است ، فرموده است : چه بسيار گروههاى اندك كه به فرمان خدا بر گروههاى بيشتر چيره شده اند و خداوند همراه صابران است . 

 و همانا خداوند محمد (ص ) را تنها مبعوث فرمود؛ و زان پس ‍ شمار يارانش را فزود، و گروهش را پس از زبونى نيرو و عزت بخشيد؛ و اگر خداوند اراده فرموده باشد كه اين امارت بر عهده ما باشد دشوارى آنرا براى ما آسان مى فرمايد و ناهمواريش را هموار مى سازد؛ و من از راى و پيشنهاد تو فقط چيزى را مى پذيرم كه موجب رضايت خداوند باشد و تو نزد من از امين ترين مردم و خير خواه ترين ايشان هستى و به خواست خداوند از معتمدترين آنها در نظرم به شمار مى روى .

شعبى مى گويد: در حالى كه نوجوان بودم همراه ديگر نوجوانان وارد رحبه  كوفه شدم . ناگاه ديدم على عليه السلام كنار دو كوت طلا و نقره درهمهاى سيمين و دينارهاى زرين ايستاده است و چوبدستى در دست دارد كه مردم را با آن دور مى كند و سپس كنار آن دو كوت آمد و ميان مردم تقسيم كرد، آنچنان كه از آن هيچ چيز باقى نماند؛ و سپس برگشت و چيزى از آن را، نه كم و نه زياد، به خانه خويش نبرد. شعبى مى گويد: من پيش پدرم برگشتم و گفتم : امروز من بهترين مردم يا ابله ترين ايشان را ديدم . گفت : پسركم ، چه كسى را ديده اى ؟ گفتم : على بن ابى طالب اميرالمومنين را ديدم كه چنين رفتار كرد و داستان را براى او گفتم . پدرم گريست و گفت : پسركم بدون ترديد بهترين مردم را ديده اى . 

محمد بن فضيل ، از هارون بن عنترة ، از زاذان  نقل مى كند كه مى گفته است : همراه قنبر غلام على (ع ) بودم پيش على رفتيم . قنبر گفت : اى اميرالمومنين ، برخيز كه براى تو چيزى اندوخته و پنهان كرده ام . على فرمود: اى واى بر تو، چه چيزى است ؟ قنبر گفت : برخيز و با من بيا. على (ع ) برخاست و همراه قنبر به خانه رفت . ناگاه جوالى را ديد كه آكنده از پياله ها و جامهاى زرين و سيمين بود.

قنبر گفت : اى اميرالمؤ منين چون ديدم هيچ چيزى را باقى نمى گذارى و تقسيم مى كنى ، اين جوال را از بيت المال براى تو اندوخته كردم . على (ع ) فرمود: اى قنبر، واى بر تو!گويا دوست داشته اى كه به خانه من آتش بزرگى درآورى !سپس شمشيرش را كشيد و چندان ضربه بر آن جوال زد كه هر يك از جامها و پياله ها از نيمه يا يك سوم شكسته شد و سپس مردم را فرا خواند و فرمود: آنرا طبق حصه و سهم تقسيم فرمود. در آن ميان به مقدراى سوزن و جوال دوز در بيت المال برخورد و فرمود: اينها را هم حتما تقسيم كنيد. مردم گفتند: نيازى به آن نداريم . اين سوزنها و جوال دوزها از آنجا در بيت المال جمع شده بود كه على (ع ) از هر پيشه ور از جنسى كه توليد مى كرد مى پذيرفت . على (ع ) خنديد و گفت : بايد چيزهاى بد بيت المال همراه چيزهاى خوب و گران آن گرفته شود.

عبدالرحمان بن عجلان روايت مى كند و مى گويد: على (ع ) انواع دانه هاى ريز مثل زيره و كنجد و خشخاش و سپند را هم ميان مردم تقسيم مى فرمود.
مجمع تيمى نقل و روايت مى كند كه على (ع ) هر جمعه بيت المال را جارو مى كرد و در آن دو ركعت نماز مى گزارد و مى فرمود: باشد كه روز رستاخيز براى من گواهى دهد.

بكر بن عيسى از عاصم بن كليب جرمى از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع ) بودم . از ناحيه جبل براى او مالى رسيده بود؛ او برخاست ، ما هم همراهش برخاستيم و مردم آمدند و ازدحام كردند. على (ع ) مقدارى پاره هاى ريسمان را به دست خويش گره زد و به يكديگر پيوست و سپس برگرد اموال كشيد و فرمود: به هيچكس روا ندارم كه از اين ريسمان بگذرد و مردم همگان از اين سوى ريسمان نشستند. على (ع ) خود آن سوى ريسمان رفت و فرمود: سالارهاى بخشهاى هفتگانه كجايند؟ و كوفه در آن روزگار هفت بخش بود. آنان شروع به جابجا كردن محتويات جوالها كردند، بطورى كه به هفت بخش مساوى تقسيم شد؛ از جمله گرده نانى بود كه آن را هم به هفت بخش مساوى تقسيم كرد و فرمود هر بخش ‍ آنرا روى يكى از بخشهاى اموال نهند و سپس اين بيت را خواند:
اين برچيده من است و گزينه اش در آن است و حال آنكه دست هر كس كه چيزى مى چيند به سوى دهان اوست . 

سپس قرعه كشى فرمود و به سالارهاى محله هاى هفتگانه داد و هر يك از ايشان افراد خود را فرا خواندند و جوالهاى خود را بردند.
مجمع از ابى رجاء روايت مى كند كه على عليه السلام شمشيرى را به بازار آورد و فرمود: چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟ سوگند به كسى كه جان على در دست اوست ، اگر پول خريد جامه يى مى داشتم اين را نمى فروختم . من گفتم : ازارى به تو مى فروشم و براى پرداخت بهاى آن تا هنگامى كه مقررى خود را دريافت دارى مهلت مى دهم ؛ و چنان كردم ، و چون على (ع ) مقررى خود را دريافت كرد بهاى آن ازار را به من پرداخت فرمود.

هارون بن سعيد مى گويد: عبدالله بن جعفر بن ابى طالب به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين ، اگر دستور دهى به من كمك هزينه يا خرجى دهند بسيار خوب است !كه به خدا سوگند خرجى ندارم ، مگر آنكه مركب خود را بفروشم . فرمود: نه ، به خدا سوگند براى تو چيزى ندارم ، مگر اينكه به عمويت دستور دهى چيزى بدزدد و به تو بدهد.

بكر بن عيسى مى گويد: على عليه السلام همواره مى فرمود: اى مردم كوفه ، اگر من از شهر شما با چيزى بيشتر از مركب و بار مختصر خود و غلامم فلانى بروم خائن خواهم بود. هزينه اميرالمومنين (ع ) از درآمد غله او در ينبع مدينه برايش مى رسيد و از همان درآمد به مردم نان و گوشت مى داد و حال آنكه خودش تريدى كه با اندكى روغن زيتون بود مى خورد.

ابو اسحاق همدانى مى گويد: دو زن كه يكى عرب و ديگرى از موالى بود پيش على (ع ) آمدند و از او چيزى خواستند. على (ع ) به هر يك مقدارى درهم و گندم به طور مساوى داد. يكى از آن دو گفت : من زنى عرب هستم و اين يكى عجم است . على فرمود: به خدا سوگند من در مال عمومى براى فرزندان اسماعيل فضيلتى بر فرزندان اسحاق نمى بينم .

معاوية بن عمار از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه مى گفته است : هيچگاه براى على (ع ) در راه خدا دو كار پيش نمى آمد مگر آنكه دشوارتر آن دو را بر مى گزيد؛ و اى مردم كوفه ، شما مى دانيد كه او به هنگام حكومت در شهر شما از اموال خود در مدينه ارتزاق مى كرد و آرد خود را از بيم آنكه چيزى ديگر بر آن افزوده شود در كيسه يى مى نهاد و سرش را مهر مى كرد و چه كسى در دنيا زاهدتر از على عليه السلام بوده است !؟

نضر بن منصور از عقبة بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على عليه السلام رفتم و ديدم برابر او ماست بسيار ترشيده اى كه بوى آن مرا آزار مى داد قرار دارد و چند قطعه نان خشك . گفتم : اى اميرالمومنين ، آيا چنين خوراكى مى خورى !به من فرمود: اى اباالجنوب ، پيامبر (ص ) نانى خشكتر از اين مى خورد؛ و سپس به جامه خود اشاره كرد و فرمود: و جامه يى خشن تر از اين مى پوشيد و اگر من آنچنان كه او رفتار مى فرمود رفتار نكنم بيم آن دارم كه به او ملحق نشوم .

عمران بن مسلمه از سويد بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على (ع ) رفتم ؛ كاسه ماست ترشيده يى برابرش بود كه از شدت ترشى ، من بوى آنرا احساس مى كردم ، و گرده نان جوى در دست داشت كه سبوسهاى جو روى آن ديده مى شد و آنرا با زور مى شكست و گاهى هم از زانوى خود براى شكستن آن كمك مى گرفت . فضه كنيز او ايستاده بود؛ من گفتم : اى فضة ، آيا در مورد اين پيرمرد از خدا نمى ترسيد!مگر نمى توانيد آرد نانش را ببيزيد؟ گفت : خوش نداريم اجبر باشيم و خلاف دستور كار كنيم .  از هنگامى كه در خدمت و مصاحبت او بيم از ما عهد گرفته است كه آردى را براى او نبيزيم و نخاله اش را جدا نكنيم . سويد مى گويد: على عليه السلام نمى شنيد كه فضه چه مى گويد، به سوى او برگشت و فرمود: چه مى گويى ؟ گفت : از او بپرس . اميرالمومنين به من فرمود به و چه گفتى ؟ گفتم : من به فضه گفتم چه خوب بود آردش را مى بيختيد!على (ع ) گريست و فرمود: پدر و مادرم فداى آن كسى باد كه هيچگاه سه روز پياپى از نان گندم سير نشد تا از دنيا رفت و هرگز آردى را كه او نانش را مى خورد نبيختند؛ و منظور على رسول خدا (ص ) بود.

يوسف بن يعقوب از صالح كيسه فروش نقل مى كند كه مى گفته است : مادر بزرگش على (ع ) را در كوفه ديده است كه مقدارى خرما را بر دوش ‍ مى كشد، بر او سلام داده و گفته است : اى اميرالمومنين ، اين بار را به من بده كه به خانه ات ببرم . فرموده است : پدر افراد خانواده سزاوارتر به حمل آن است . گويد: على (ع ) سپس به من گفت : ميل ندارى از اين خرما بخورى ؟ گفتم : نمى خواهم . على (ع ) آنرا خانه خود برد و سپس در حالى كه همان ملافه را كه خرما در آن بود رداى خويش قرار داده و هنوز پوست خرما بر آن ديده مى شد باز گشت و با مردم نماز جمعه گزارد.

محمد بن فضيل بن غزوان مى گويد: به على عليه السلام گفته شد: چه مقدار صدقه مى دهى ، چه مقدار مال خود را خرج مى كنى ! آيا از اين كار اندكى نمى كاهى ؟ فرمود: به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند متعال يك صدقه واجب را از من قبول مى فرمايد از اين كار باز مى ايستم ، ولى به خدا سوگند نمى دانم كه خداوند سبحان چيزى را از من مى پذيرد يا نه !

عنبسة عابد از عبدالله بن حسين بن حسن نقل مى كند كه على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر (ص ) هزار برده را با پولى كه از دسترنج و عرق ريزى پيشانى خود بدست آورده بود آزاد فرمود و چون عهده دار خلافت شد اموال بسيار براى او مى رسيد و شيرينى او چيزى جز خرما و جامه اش ‍ چيزى جز كرباس نبود.

عوام بن حوشب از ابو صادق روايت مى كند كه چون على عليه السلام با ليلى دختر مسعود نهشلى ازدواج كرد، براى او در خانه على (ع ) خيمه و پرده يى زدند. على (ع ) آمد و آنرا برداشت و فرمود: براى اهل على همان كه در آن هستند كافى است !

حاتم بن اسماعيل مدنى ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه على عليه السلام به هنگام خلافت خويش پيراهن كهنه يى را به چهار درهم خريد، سپس خياط را خواست و آستين پيراهن را روى دست خود باز كرد و دستور داد آنچه را بلندتر از انگشتان است ببرد.
ما اين اخبار و روايات را هر چند خارج از موضوع اين فصل بود به مقتضاى حال آورديم ، زيرا خواستيم اين مساءله را روشن سازيم كه اميرالمومنين عليه السلام در خلافت خود به روش پادشاهان رفتار نكرده است و همچون آنان ، كه اموال را در مصالح پادشاهى به هر كس بخواهند مى بخشند يا براى لذت پرستى خود خرج مى كنند، نبوده است ؛ چه او اهل دنيا نبوده است و مردى صاحب حق و خداپرست بوده است كه هيچ چيزى را عوض خدا و رسولش قرار نمى داده است .

على بن ابى سيف مدائنى روايت مى كند كه گروهى از ياران على عليه السلام پيش او رفتند و گفتند: اى اميرالمومنين ، اين اموال را به گونه يى عطا فرماى اشراف عرب و قريش را بر بردگان آزاد شده و مردم غير عرب ترجيح دهى و كسانى از مردم را كه از مخالفت و گريز ايشان بيم دارى با پرداخت مال بيشتر دلجويى كن . آنان اين سخنان را از اين روى به على (ع ) گفتند كه معاويه با اموال چنان مى كرد. اميرالمومنين به ايشان فرمود: آيا پيشنهاد مى كنيد پيروزى را با ستم بدست آورم ؟! نه ، به خدا سوگند تا گاهى كه خورشيد بر مى آيد و ستاره يى در آسمان مى درخشد هرگز چنين نخواهم كرد. به خدا سوگند اگر اين اموال از خودم بود باز هم ميان آنان به تساوى قسمت مى كردم ، چه رسد به اينكه اين اموال از خودم مردم است 
سپس مدتى طولانى اندوهگين سكوت كرد و سه بار فرمود: مرگ پايان كار زودتر و شتابان تر از اين خواهد رسيد.(2)



1مقدمه شرح ابن ابی الحدید

2خطبه 34شرح ابن ابی الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح جنگ نهاوند به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

جنگ نهاوند

در مورد جنگ نهاوند، ابو جعفر محمد بن جریر طبرى در کتاب تاریخ چنین آورده است : چون عمر مى خواست با ایرانیان و سپاههاى خسرو که در نهاوند جمع بودند جنگ کند با اصحاب پیامبر (ص ) رایزنى کرد.

عثمان برخاست و پس از گفتن تشهد گفت : اى امیر المومنین ! من چنین مصلحت مى بینم که براى شامیان بنویسى از شام حرکت کنند و بروند و براى یمنى ها بنویس از یمن حرکت کنند و سپس خود همراه مردم این دو شهر محترم (مکه و مدینه ) به سوى دو شهر بصره و کوفه برو و به کمک نیروهاى مسلمانان با نیروى مشرکان رویاروى شو و اگر چنین کنى و با همه کسانى که نزد تو و همراه تو هستند به جنگ آنان بروى شمار آنان هر چه باشد در نظر تو اندک خواهد آمد و تو نیرومندتر و پرشمارتر خواهى بود، تو پس از آن روز چیزى از خود باقى مخواه و دیگر از دنیا عزت و قدرتى نخواهى یافت و در هیچ پناهى نخواهى بود. این روز را روزهایى از پى است ، تو خود به تن خویش و راى و یاران خود در آن حاضر باش و از آن غیبت مکن .

ابو جعفر طبرى مى گوید: طلحه برخاست و گفت : اى امیر المومنین ! همانا کارها تو را استوار کرده است و سختیها تو را آزموده است و تجربه ها ورزیده ات ساخته است تو خود دانى ، اینک این تو و این اندیشه تو، در دست تو وا نمانیم و کار خود را جز به تو وا نمى گذاریم . اینک فرمان بده تو را اجابت کنیم و ما را فرا خوان تا فرمانبردارى کنیم و دستور سوار شدن بده تا سوار شویم و به هرسو که مى خواهى ما را روانه کن تا روانه شویم که تو عهده دار و سالار این کارى و تو خود آزموده و محنت کشیده اى و هیچ چیز از فرجام کارها براى تو جز با نیکى و پسندیدگى نبوده است .

على بن ابى طالب علیه السلام فرمود: اما بعد، همانا نصرت و زبونى در این کار به بیشى و کمى افراد نیست همانا که آیین خداوند است که آن را ظاهر ساخته است و لشکر خداوند است که آن را عزت بخشیده و با فرشتگان امداد فرموده است تا به این پایه و مایه رسیده است وانگهى ما بر وعده خداوند چشم امید داریم و خداوند وعده خود را برمى آورد و لشکر خود را نصرت مى بخشد. جایگاه تو در مورد ایشان همچون بند و رشته گلوبند است که همه گوهرها را جمع مى کند و نگه مى دارد و اگر آن رشته پاره شود هرچه بر آن است پاشیده مى شود و به هر سو مى رود و سپس هرگز جمع نمى شود.

اعراب هم هر چند امروز از لحاظ شمار اندک اند ولى در پناه اسلام ، عزیز و نیرومنداند. بر جاى خود باش و براى مردم کوفه که سران و بزرگان عرب اند بنویس که دو سوم آنان به جنگ بروند و یک سوم ایشان در شهر بمانند و براى مردم بصره بنویس که با بخشى از نیروهاى خود آنان را مدد کنند و مردم شام و یمن را از جایگاه خود حرکت مده که اگر شامیان را حرکت دهى رومیان ، آهنگ حمله به زن و فرزند ایشان مى کنند و اگر یمنى ها را از این سرزمین و از یمن ایشان حرکت دهى حبشیان آهنگ حمله به زن و فرزند آنان مى کنند و اگر خودت از این سرزمین حرکت کنى و بروى اعراب بادیه نشین از هر سو پیمان شکنى مى کنند و چنان خواهد شد که نگرانى تو از پشت سرت در مورد زنان و نوامیس به مراتب مهمتر از آن خواهد بود که در پیش روى دارى و ایرانیان هم فردا همین که تو را ببینند خواهند گفت : این مرد ریشه و امیر عرب است و موجب شدت حمله آنان بر تو خواهد شد.

اما آنچه که درباره حرکت مشرکان گفتى ، خداوند حرکت آنان را از تو ناخوشتر مى دارد و خودش تواناتر است که آنچه را ناخوش مى دارد تغییر دهد. اما آنچه درباره شمار ایشان گفتى ما در جنگهاى گذشته با تکیه بر شمار و بسیارى نیرو جنگ نمى کردیم بلکه با صبر و پایدارى و انتظار نصرت مى جنگیدیم .

عمر گفت : آرى ، همین راى درست است و دوست مى داشتم همین کار را انجام دهم . اینک بر من اشاره کنید که چه کسى را به حکومت آن مرز بگمارم ؟ گفتند: تو خودت به مردم آشناترى آنان پیش تو آمده اند ایشان را دیده اى و با آنان گفتگو کرده اى .

عمر گفت : آرى ، به خدا سوگند کار ایشان را به مردى وامى گذارم که در قبال سرنیزه هاى نخستین دشمن پایدار و سخت استوار باشد. گفتند: اى امیر المومنین او چه کسى است ؟ گفت : نعمان بن مقرن . گفتند: آرى که شایسته براى آن کار است .

نعمان بن مقرن در آن هنگام در بصره بود، عمر براى او نامه نوشت و او را به فرماندهى سپاه گماشت .
ابو جعفر طبرى مى گوید: عمر براى نعمان چنین نوشت : به نهاوند برو که تو را سالار جنگ با فیروزان که سالار سپاهیان کسرى است قرار دادم اگر براى تو حادثه یى آمد فرمانده حذیقه بن الیمان خواهد بود و اگر براى او حادثه یى پیش آمد نعیم بن مقرن فرمانده خواهد بود و اگر خداوند براى شما فتح و پیروزى نصیب فرمود غنایم را که خداوند بر مردم ارزانى فرموده است میان ایشان تقسیم کن و چیزى از آن پیش من مفرست و اگر قوم پیمان شکنى کردند دیگر نه مرا ببینى و نه من تو را. اینک طلیحه بن خویلد و عمرو بن معدى کرب را به سبب آنکه به فنون جنگ آگاه اند همراه تو قرار دادم ؛ با آن دو مشورت کن ولى ایشان را بر کارى مگمار.

ابو جعفر طبرى مى گوید: نعمان همراه اعراب حرکت کرد و به نهاوند رسید و این موضوع به سال هفتم خلافت عمر بود. دو گروه رویاروى شدند و جنگ درگرفت . مسلمانان مشرکان را تا کنار خندقها عقب راندند و آنان به شهرها و دژهاى خود پناهنده شدند و این کار بر مسلمانان گران آمد.

طلیحه به نعمان گفت : پیشنهاد مى کنم و چنین مصلحت مى بینم که گروهى از سواران را گسیل دارى و ایشان را تحریک کنى و چون تحریک شوند برخى از ایشان بیرون خواهند آمد و با شما درگیر خواهند شد، شما براى آنان راه بگشایید، آنان طمع خواهند بست و به تعقیب شما مى پردازند و شما ناگاه برگردید و حمله کنید تا خداوند به آنچه دوست مى دارد میان ما و ایشان حکم کند.

نعمان این کار را انجام داد و همان گونه بود که طلیحه پنداشته بود و ایرانیان از دژها و حصارهاى خود بیرون آمدند و چون مسلمانان را تعقیب کردند ناگاه نعمان با مردم حمله آورد و جنگى سخت کردند آنچنان که شنوندگان نظیر آن را نشنیده بودند. اسب نعمان لغزید و او را با سر بر زمین کوفت و نعمان کشته شد. رایت را برادرش نعیم برداشت ، حذیفه پیش آمد و نعیم رایت را به او سپرد.

مسلمانان کشته شدند امیر خود را پوشیده داشتند و همچنان به جنگ ادامه دادند تا شب فرا رسید و تاریک شد؛ مشرکان برگشتند و مسلمانان آنان را تعقیب کردند مشرکان سرگردان شدند و جنگ را رها کردند، مسلمانان تیغ بر آنان نهادند و بیرون از شمار از آنان کشتند، آنان به فیروزان که در حال فرار بود رسیدند او به گردنه یى رسید که گروه بسیارى استر در حالى که عمل بر آنان بود عبور مى کردند و بدین سان اجل او فرا رسید و کشته شد و مسلمانان مى گفتند: خداوند را لشکرهایى از عمل است .

مسلمانان وارد نهاوند شدند و به هر چه که در آن بود دست یافتند و غنایم این جنگ بسیار بود و براى عمر گسیل داشتند که چون غنایم را بدید بگریست . مسلمانان به او گفتند: امروز روز شادى و شادکامى است ، گریه تو از چیست ؟ گفت : گمان مى کنم که خداوند متعال این گونه غنایم را از رسول خود که سلام و درود بر او باد و از ابوبکر به سبب خیرى که بر آنان اراده فرموده بود پوشیده داشته است و چنین مى بینم که گشایش این غنایم براى من به سبب شرى است که نسبت به من اراده فرموده است ؛ بعید نیست و چیزى نمى گذرد که این اموال مسلمانان و مردم را به فتنه دراندازد.

عمر سپس دستهاى خود را سوى آسمان برافراشت و دعا مى کرد و مى گفت :بار خدایا، مرا در پرده عصمت قرار ده و به خویشتنم وا مگذار! و این کلمات را مکرر ادعا مى کرد و همه آن اموال را میان مسلمانان تقسیم کرد.

خطبه 146شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح کامل شهادت حضرت امیر المومنین علی (ع)به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

خبر کشته شدن على ، که خداى چهره اش را گرام داراد

لازم است همین جا موضوع کشته شدن على علیه السلام را نقل کنیم و صحیح ترین مطلب که در این مورد وارد شده است همان چیزى است که ابوالفرج على بن حسین اصفهانى در کتاب مقاتل الطالبین آورده است .

ابوالفرج على بن حسین ، پس از ذکر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ که داراى معنى متفق است و ما گفتار او را نقل مى کنیم ، چنین گفته است :تنى چند از خوارج در مکه اجتماع کردند و درباره حکومت و حاکمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاکمان و کارهاى ایشان که بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند، و از کشته شدگان نهروان یاد کردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى دیگر گفتند : چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشیم و این پیشوایان گرامى را غافلگیر سازیم و بندگان خدا و سرزمینهاى اسلامى را از آنان آسوده کنیم و خون برادران شهید خود در نهروان را بگیریم .

پس از سپرى شدن مراسم حج آنان با یکدیگر در این مورد پیمان بستند. عبدالرحمان بن ملجم  گفت : من شما را از على کفایت مى کنم ، دیگرى گفت : من معاویه را از شما کفایت خواهم کرد و سومى گفت من عمروعاص را کفایت خواهم کرد. این سه تن با یکدیگر پیمان استوار بستند که بر تعهد خود وفا کنند و هیچیک از ایشان در مورد کار خود سستى نکند و آهنگ آن شخص و کشتن او کند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى که ابن ملجم على علیه السلام را کشت آن کار را انجام دهند.

ابوالفرج مى گوید : ابومخنف ، از قول ابوزهیر عبسى نقل مى کند که آن دو تن دیگر برک بن عبدالله تمیمى و عمرو بن بکر تمیمى بودند که اولى عهده دار کشتن معاویه و دومى عهده دار کشتن عمروعاص بود.گوید : آن یکى که قصد کشتن معاویه را داشت آهنگ او کرد و چون چشمش بر معاویه افتاد او را شمشیر زد و ضربه شمشیرش به کشاله ران معاویه خورد. او را گرفتند. طبیب براى معاویه آمد و چون به زخم نگریست گفت : این شمشیر زهرآلود بوده است ، یکى از این دو پیشنهاد مرا انتخاب کن نخست اینکه آهنى را گداخته کنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنکه با دارو و شربت ها تو را معالجه کنم که بهبود خواهى یافت ، ولى نسل تو قطع خواهد شد.

معاویه گفت : من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در یزید و عبدالله آنچه مایه روشنى من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس است . پزشک به او شربتهایى آشامید که معالجه شد و زخم بهبود یافت و پس از آن هم معاویه را فرزندى به هم نرسید
برک بن عبدالله به معاویه گفت : برایت مژده اى دار.

معاویه پرسید : چیست ؟ او خبر دوست خود را به معاویه داد و گفت : على هم امشب کشته شده است . اینک مرا پیش خود زندانى کن اگر على کشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بینى انجام دهى و اگر کشته نشده شود به تو عهد و پیمان استوار مى دهم که بروم او را بکشم و پیش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى . معاویه او را پیش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد که على علیه السلام در آن شب کشته شده است او را رها کرد. این روایت اسماعیل بن راشد است ولى راویان دیگرى غیر او گفته اند : معاویه او را هماندم کشت .

و آن کس که مى خواست عمروعاص را بکشد در آن شب خود را پیش او رساند. قضا را عمروعاص بیمار شده و دارویى خورده بود و مردى به نام خارجه بن حنیفه از قبیله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه کرد و چون خارجه براى نماز بیرون آمد عمرو بن بکر تمیمى با شمشیر بر او ضربت زد و او را سخت زخمى کرد. عمرو بن بکر را گرفتند و پیش عمروعاص بردند که او را کشت .

عمروعاص فرداى آن روز به دیدار خارجه رفت . او که مشغول جان کندن بود به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله او کس دیگرى غیر از ترا اراده نکرده بود. عمرو گفت : آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمودابن ملجم هم در آن شب على علیه السلام را کشت .

ابوالفرج مى گوید : محمد بن حسین اشنانى و کسان دیگرى غیر از او، از قول على بن منذر طریقى ، از ابن فضیل ، از فطر،  از ابوالطفیل براى من نقل کردند که مى گفته است على علیه السلام مردم را براى بیعت فرا خواند، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بیعت آمد، على علیه السلام او را دو یا سه بار رد کرد و سپس دست خود را دراز کرد و عبدالرحمان با او بیعت کرد. على علیه السلام به او فرمود : چه چیزى بدبخت ترین این امت را از انجام کار خود بازداشته است ؟ سوگند به کسى که جان من در دست اوست بدون تردید این ریش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس این دو بیت را خواند :(کمربندهاى خود را براى مرگ استوار کن که مرگ دیدار کننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرا رسد بیتابى مکن .)

ابوالفرج مى گوید : براى ما از طریق دیگرى غیر از این سلسله اسناد نقل شده است که على علیه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت کرد و چون نوبت به ابن ملجم رسید مقررى او را پرداخت نمود و خطاب به او این بیت را خواند :(من زندگى او را مى خواهم و او کشتن مرا مى خواهد. چه کسى پوزشخواه این دوست مرادى توست ؟)

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : احمد بن عیسى عجلى را با اسناد خود، از ابوزهیر عبسى  براى من نقل کرد که ابن ملجم از قبیله مراد است که از شاخه هاى قبیله کنده شمرده مى شود. او چون به کوفه رسید با یاران خود ملاقات کرد و تصمیم خود را از آنان پوشیده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پیمانى که او و یارانش را در مکه براى کشتن امیران مسلمانان بسته بودند نگفت که مبادا فاش شود. روزى به دیدن مردى از یاران خود که از قبیله تیم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر که او هم از همان قبیله بود برخورد. پدر و برادر قطام را على در نهروان کشته بود. او از زیباترین زنان روزگار خویش بود.

ابن ملجم چون او را دید بشدت شیفته اش شد و از او خواستگارى کرد. قطام گفت : چه چیزى کابین من قرار مى دهى ؟ گفت : خودت هر چه مى خواهى بگو. گفت : بر تو مقرر مى دارم که سه هزار درهم و برده یى و کنیزى بپردازى و على بن ابى طالب را بکشى . ابن ملجم به او گفت : همه چیزهایى که خواستى غیر از کشتن على بن ابیطالب براى تو فراهم است و چگونه براى من ممکن است که او را بکشم . گفت : او را غافلگیر ساز که اگر او را بکشى جان مرا تسکین مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر کشته شوى آنچه در پیشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنیاست . ابن ملجم به او گفت : همانا به خدا سوگند، چیزى انگیزه آمدن من به شهر جز کشتن على نبوده است ، ولى بیمناکم و از مردم این شهر در امان نیستم .

قطام گفت : من جستجو مى کنم و کسى را مى یابم که که در این باره ترا یارى و تقویت کند. سپس به وردان بن مجالد که از افراد قبیله تیم الرباب بود پیام داد و چون آمد و موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را یارى دهد و او این کار را پذیرفت .

ابن ملجم از آنجا بیرون آمد و پیش مردى از قبیله اشجع که نامش شبیب بن بجیره بود رفت . و به او گفت : اى شبیب ، آیا آماده هستى کارى انجام دهى که براى تو شرف این جهانى و آن جهانى را فراهم آورد. او پرسید : چه کارى است ؟ گفت : اینکه مرا در مورد کشتن على یارى دهى . شبیب با آنکه از خوارج بود گفت : مادر بر سوگت بگرید! کارى شگرفت و سخت آورده اى ؛ واى بر تو! چگونه یاراى این کار را خواهى داشت ؟ ابن ملجم گفت : براى او در مسجد بزرگ کوفه کمین مى سازیم و چون براى نماز صبح بیرون آید غافلگیرش مى کنیم و اندوه جانهاى خود را از او تسکین مى بخشیم و انتقام خونهاى خود را مى گیریم و در این باره چندان بر شبیب دمید که با او موافقت کرد.

ابن ملجم همراه شبیب پیش قطام آمد. براى قطام در مسجد بزرگ کوفه خیمه یى زده شده و او در آن معتکف بود. آن دو به قطام گفتند : ما بر کشتن آنى مرد هماهنگ شده ایم . او به آنان گفت : هرگاه خواستید این کار را انجام دهید همین جا به دیدار من آیید. آن دو برگشتند. چند روزى درنگ کردند و سپس همراه وردان بن مجالد که قطام یارى دادن ابن مجلم را بر او تکلیف بود پیش او برگشتند،  و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود.

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : در روایت ابن مخنف این چنین است ولى در روایت ابوعبدالرحمن سلمى آمده است که شب هفدهم رمضان بوده است .

ابن ملجم به قطام گفت : امشب شبى است که من با دو دوست دیگر خود قرار گذاشته ام که هر یک از کسى را که آهنگ قتل او را دارد بکشد.مى گویم : آن سه تن – یعنى عبدالرحمان و برک و عمرو – در مکه شب نوزدهم رمضان قرار گذاشته بودند. زیرا معتقد بودند کشتن حاکمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شایسته ترین اعمال عبادى اعمالى است که در اوقات مبارک و شریف انجام مى شود.و چون شب نوزدهم رمضان شبى مبارک و محتملا شب قدر است آن شب را براى انجام کارى که به عقیده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب کرده بودند و براستى باید از اینگونه عقاید تعجب کرد که چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چیره مى شود تا آنجا که مردم گناهان بسیار بزرگ و کارهاى بسیار خطیر را انجام مى دهند.

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : قطام پارچه هاى ابریشمى خواست و بر سینه آنان بست و آنان شمشیرهاى خود را بر دوش افکندند و رفتند و برابر دالانى که على علیه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشست .

ابوالفرج مى گوید : در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قیس که در یکى از گوشه هاى مسجد خلوت کرده بود و حجر بن عدى که از کنار آنان گذشت و شنید که اشعث به ابن ملجم مى گوید : بشتاب و هر چه زودتر کار خود را انجام بده سپیده دم رسوایت مى سازد. حجر به اشعث گفت : اى یک چشم او را کشتى ! و شتابان به قصد رفتن پیش على بیرون آمد. ولى ابن ملجم بر او پیشى گرفت و على را ضربت زده بود و حجر در حالى که رسید که مردم فریاد مى کشیدند : امیرالمؤ منین کشته شد.

ابوالفرج مى گوید : در مورد انحراف اشعث بن قیس از امیرالمؤ منین اخبار بسیارى است که شرح آن طولانى است ، از جمله حدیثى است که محمد بن حسین اشنانى ، از اسماعیل بن موسى ، از على بن مسهر، از اجلح ، از موسى بن النعمان براى من نقل کرد که اشعث بر خانه على علیه السلام آمد و اجازه ورود خواست . قنبر به او اجازه نداد. اشعث به بینى قنبر زد و آنرا خون آلود کرد. امیرالمؤ منین علیه السلام بیرون آمد و مى فرمود : اى اشعث ! مرا با تو چه کار است ؟ به خدا سوگند، آنگاه که اسیر دست برده ثقیف شوى مویهاى ریز بدند از بیم به لرزه در مى آید. گفته شد : اى امیرالمومنین برده ثقیف کیست ؟ فرمود : غلامى از ایشان است که هیچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد و مگر اینکه آن را به خوارى و زبونى مى افکند. گفته شد : اى امیرالمؤ نین ، چند سال ولایت مى کند یا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود اگر به آن برسد بیست سال

ابوالفرج همچنین مى گوید : محمد بن حسن اشنانى با اسنادى که آنرا ذکر کرده است براى من نقل کرد که اشعث به حضور على آمد و گفتگویى کرد که على علیه السلام به او درشتى کرد. اشعث ضمن سخنان خود تعرض زد که بزودى على را غافلگیر خواهد کرد و على علیه السلام به او فرمود : آیا مرا از مرگ بیم مى دهى و مى ترسانى ! به خدا سوگند، من اهمیت نمى دهم که من به مرگ درآیم یا مرگ به من درآید.

ابوالفرج مى گوید : ابومخنف مى گفت : پدرم از عبدالله بن محمد ازدى  نقل مى کرد که مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از مردم شهر در مسجد بزرگ کوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پایان شب نماز مى گزاردند. در این هنگام چشم من به چند مرد افتاد که نزدیک دهلیز نماز مى گزارند و همگان پیوسته در حال قیام و رکوع و سجود و تشهد بودند، گویى خسته نمى شوند. ناگاه در سپیده دم على علیه السلام آمد و به سوى ایشان رفت و با صداى بلند مى گفت : نماز، نماز! من نخست درخشش شمشیرى را دیدم و سپس شنیدم کسى مى گوید : (اى على ! حکمیت خاص خداوند است و از آن تو نیست ) سپس درخشش شمشیر دیگرى را دیدم و صداى على علیه السلام را شنیدم که مى فرمود : این مرد از دست شما نگریزد.

ابوالفرج مى گوید : درخشش شمشیر نخست از شمشیر شبیب بن بجیره بوده است که ضربتى زده و خطا کرده است و شمشیرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشیر دوم از ابن ملجم بوده است که ضربه خود را بر وسط فرق سر على علیه السلام فرود آورده است . مردم از هر سو بر آن دو حمله کردند و هر دو را گرفتند.

ابومخنف مى گوید : قبیله همدان مى گویند مردى از ایشان که کنیه ابوادماء بوده ابن ملجم را گرفته است . دیگران گفته اند چنین نیست مغیره بن حارث بن عبدالمطلب قطیفه یى را که در دست داشت بر ابن ملجم افکند و او را بر زمین زد و شمشیر را از دستش ‍ بیرون کشید و او را آورد.گوید : شبیب بن بجیره گریزان از مسجد بیرون زد مردى او را گرفت و بر زمین افکند و بر سینه اش نشست و شمشیرش از دستش ‍ بیرون کشید تا او را بکشد، در این هنگام متوجه شد که مردم آهنگ او دارند ترسید که مبادا شتاب کنند و خود او را بکشند این بود که از سینه اش برخاست و او را رها کرد و شمشیر را از دست خود افکند و شبیب هم گریخت و به خانه خود رفت . در این هنگام پسر عمویش وارد خانه شد که پارچه حریر را از سینه اش مى گشاید، به او گفت : این چیست ؟ شاید تو امیرالمؤ منین را کشته اى ،؟ او که خواست بگوید : نه گفت : آرى . پسر عمویش رفت و شمشیر خود را برداشت و چندان بر او شمشیر زد تا او را کشت .

او مخنف مى گوید : پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل کرد که مى گفته است ابن ملجم را به حضور على علیه السلام بردند من هم همراه کسانى که رفته بودند بودم و شنیدم على علیه السلام مى فرمود : جان در برابر جان . اگر مردم او را همانگونه که مرا کشته است بکشید و اگر سلامت یافتم درباره او خواهم اندیشید. ابن ملجم گفت : این شمشیر را به هزار درهم خریده ام و به هزار درهم آنرا زهر آلود کرده ام و اگر ضربه این شمشیر خیانت ورزد خدایش از من دور گرداند. در این هنگام ام کلثوم خطاب به ابن ملجم گفت : اى دشمن خدا، امیرالمؤ منین را کشتى ! گفت : من پدر ترا کشتم . ام کلثوم گفت : اى دشمن خدا امیدوارم خطرى براى او نباشد. گفت : مى بینم که بر على گریه مى کنى ، به خدا سوگند، او را ضربتى زدم که اگر میان همه مردم زمین تقسیم شود همه را خواهد کشت

ابوالفرج مى گوید : ابن ملجم را از حضور على علیه السلام بیرون بردند و او این ابیات را مى خواند :(اى دختر برگزیدگان ! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زدیم بر جلو سرش ؟ از آن خون بیرون جهید…)گوید : و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه کردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خویش گاز مى گرفتند، گویى درندگان هستند و مى گفتند : اى دشمن خدا، دیدى چه کردى ؟ بهترین مردم را کشتى و امت محمد را هلاک ساختى ! و او همچنان ساکت بود و سخن نمى گفت .

ابوالفرج گوید : ابومخنف ، از ابوالطفیل نقل مى کرد که پس از آنکه ابن ملجم على علیه السلام را ضربت زده بود صعصعه بن صوحان اجازه ورود خواست که از على علیه السلام عیادت کند، و به کسى اجازه ملاقات داده نمى شد. صعصعه به کسى که اجازه ورود مى داد گفت : از قول من به على علیه السلام بگو : اى امیرالمؤ منین ! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد! که همانا خداوند در سینه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى . آن شخص گفتار صعصعه را به امیرالمؤ منین ابلاغ کرد. فرمود به او بگو : خداوند ترا هم رحمت فرماید که مردى کم زحمت و بسیار یارى دهنده بودى .

ابوالفرج مى گوید : سپس طبیب هاى کوفه را براى معاینه جمع کردند و هیچکس از ایشان در مورد زخم على علیه السلام داناتر از اثیر بن عمروبن هانى سکونى نبود. او پزشکى صاحب کرسى بود که زخمها را معالجه مى کرد و جزو چهل نوجوانى بود که ابن ولید آنرا در جنگ عین التمر به اسارت گرفته بود. اثیر همینکه به زخم امیرالمؤ منین علیه السلام نگریست ریه و شش گوسفندى را که هماندم کشته باشند خواست و رگى از آن بیرون کشید و داخل زخم کرد و آهسته در آن دمید و سپس بیرون آورد و بر آن رگ سپیدى هاى مغز چسبیده بود. او گفت : اى امیرالمؤ منین ! وصیت خود را انجام ده که ضربت این دشمن خدا به مغز سرت اصابت کرده است . در این هنگام على علیه السلام کاغذ و دوات خواست و وصیت خود را به این شرح مرقوم داشت :بسم الله الرحمن الرحیم . این چیزى است که امیرالمؤ منین على بن ابیطالب به آن وصیت مى کند. نخست گواهى مى دهد که خدایى جز خداوند یگانه نیست و اینکه محمد بنده و رسول اوست که خداوند او را با هدایت و دین حق گسیل فرموده است تا آنرا بر همه ادیان پیروز سازد، هر چند مشرکان ناخوش داشته باشند. درودها و برکتهاى خداوند بر او باد!(همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانیان است . او را انبازى نیست . به این مامور شدم و من نخستین گردن نهندگانم .)

اى حسن ! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خویش و هر کس را که این نامه من به او مى رسد سفارش مى کنم به ترس از خداوند که پروردگار ما و شماست . (و نباید بمیرد مگر آنکه مسلمان منقاد باشید)  (و همگان به ریسمان خدا چنگ زنید و پراکنده مشوید)  که من خود شنیدم رسول خدا مى فرمود : (اصلاح و رفع کدورت میان اشخاص بهتر از همه نمازها و روزهاى مستحبى است و آنچه که مایه تباهى و نابودى دین است ایجاد کدورت و فساد میان اشخاص است). و هیچ نیرو و یارایى جز به خداوند برتر و بزرگ نیست . به ارحام خویش بنگرید و پیوند خویشاوندى را رعایت کنید تا خداوند حساب شما را بر شما سبک فرماید.

خدا را خدا در مورد یتیمان مبادا که آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بدارید یا آنکه مجبور شوند خواسته خویش را تکرار کنند. خدا را خدا در مورد همسایه هایتان که این وصیت و سفارش رسول خدا صلى الله علیه و آله است همواره ما را در مورد ایشان سفارش مى فرمود تا آنجا که پنداشتیم خداوند بزودى براى آنان سهمى از میراث منظور خواهد فرمود. خدا را خدا را در مورد قرآن ، هیچکس در عمل به احکام آن بر شما پیشى نگیرد. خدا را خدا را در نماز که ستون دین شماست . خدا را خدا در روزه ماه رمضان که سپر آتش است . خدا را خدا در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود. خدا را خدا در پرداخت زکات اموال خودتان که خشم پروردگارتان را خاموش مى کند. خدا را خدا را در مورد اهل بیت پیامبرتان ، مبادا که میان شما بر ایشان ستم شود. خدا را خدا را در مورد یاران پیامبرتان که رسول خدا صلى الله علیه و آله در مورد ایشان سفارش فرموده است . خدا را خدا را در مورد درویشان و بینوایان ، آنانرا در زندگى و وسایل معیشت خود شریک سازید.

خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالک آن است (بردگان و جانوران ) که این آخرین سفارش پیامبر صلى الله علیه و آله بود و فرمود : (شما را در مورد دو گروه ناتوان که در تصرف شمایند سفارش مى کنم .) و باز بر نماز مواظبت کنید نماز. و در راه خدا از سرزنش سرزنش کننده مترسید تا خداوند کسى را که بر شما آهنگ ستم دارد و نیت بد، از شما کفایت فرماید. براى مردم سخن پسندیده بگویید، همانگونه که خداوندتان به آن فرمان داده است . امر به معروف و نهى از منکر را رها مکنید که کسى دیگر غیر از شما آنرا بر عهده بگیرد و در آن صورت دعا مى کنید و پذیرفته نمى شود. بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش . و از بریدن و پراکندگى و پشت به یکدیگر کردن بپرهیزید، (بر نیکى و پرهیزگارى یکدیگر را یارى دهید و در گناه و سرکشى یکدیگر را یارى مدهید و از خداوند بترسید که خداوند سخت عقوبت کننده است ) خداوند شما خاندان را حفظ فرماید و سنت پیامبرش را میان شما نگهدارد. شما را به خداوند به ودیعه مى سپرم که او بهترین ودیعه داران است . و سلام و رحمت خداوند بر شما باد.

ابوالفرج مى گوید : ابوجعفر محمد بن جریر طبرى با اسنادى که در کتاب خود آورده است از قول ابوعبدالرحمان سلمى براى من نقل کرد که مى گفته است : حسن بن على علیه السلام بن من گفت : آن شب از حجره خود بیرون آمدم ، پدرم در نمازخانه خود نماز مى گزارد، به من گفت : پسرکم امشب را شب زنده دار بودم که اهل خانه را بیدار کنم ، زیرا شب هفدهم رمضان  است و در صبح آن جنگ بدر بوده است ؛ لحظه یى خواب چشمانم را در ربود و پیامبر صلى الله علیه و آله براى من آشکار شدند. عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسیار کژى و ستیز که از امت تو دید. فرمود : بر آنان نفرین کن . گفتم : پروردگارا به جاى ایشان بهتر از ایشان به من عنایت کن و به جاى من بدتر از من به آنان بده .

حسن علیه السلام گوید : در این هنگام ابن ابى النباح  آمد و اعلان وقت نماز کرد. پدرم بیرون رفت من هم پشت سرش رفتم . آن دو او را در میان گرفتند. ضربه شمشیر یکى از آن دو بر طاق خود ولى دیگرى ضربه خود را بر سر على علیه السلام فرود آورد.

ابوالفرج گوید : احمد بن عیسى ، از حسین بن نصر، از زید بن معدل ، از یحیى بن شعیب ، از ابى مخنف ، از فضیل بن خدیج ، از اسود کندى و اجلح نقل مى کند که هر دو مى گفته اند : على علیه السلام در شصت و چهار سالگى به سال چهارم هجرت در شب یکشنبه بیست و یکم ماه رمضان رحلت فرموده است و پسرش حسن علیه السلام و عبدالله بن عباس او غسل دادند و او را در سه پارچه که پیراهن در آن نبود کفن کردند و پسرش حسن علیه السلام بر او نماز گزارد و پنج تکبیر گفت و هنگام سپیده دم و نماز صبح در رحبه ، جایى که به سوى درهاى قبیله کنده است به خاک سپرده شد.

این روایت ابومخنف است . ابوالفرج مى گوید : احمد بن سعید، از یحیى بن حسن علوى ، از یعقوب بن زید، از ابن ابى عمیره ، از حسن بن على خلال ، از پدربزرگش نقل مى کند که مى گفته است : به حسین بن على علیه السلام گفتم : امیرالمؤ منین علیه السلام را کجا به خاک سپردید؟ گفت : جسدش را شبانه از خانه بیرون آوردیم و از کنار منزل اشعث بن قیس گذشتیم ، سپس پشت کوفه ، کنار (غرى ) به خاک سپردیم .مى گویم : این روایت حق و صحیح و آشکار است و کار بر آن استوار است و در گذشته هم گفتیم که فرزندان مردم از همگان به محل قبر پدران خویش آگاهترند، و همین قبرى که در غرى (نجف ) قرار دارد همان است که فرزندان و اعقاب على علیه السلام در زمانهاى گذشته و نزدیک آنرا زیارت کرده اند و مى گویند : این گور پدر ماست . هیچکس از شیعه و دیگران در این مورد شک و تردیدى ندارد. منظورم از فرزندان و اعقاب على علیه السلام کسانى از نسل حسن و حسین و دیگر فرزندان اوست که متقدمان و متاخران ایشان جز همین قبر را زیارت نکرده و کنار آن نایستاده اند.

ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در کتاب تاریخ خود که به امنتظم معروف است ضمن شرح حال ؛ و در گذشت ابوالغنایم محمد بن على بن میمون نرسى که به سبب خوبى قرائت قرآن معروف به ابى (یعنى ابى بن کعب ) بود چنین مى نویسد : ابوالغنایم در سال پانصد و ده درگذشت او از محدثان مورد وثوق و حافظ کوفه و از شب زنده داران و اهل سنت بود و مى گفت : در کوفه کسى که بر مذهب اهل سنت و از اصحاب حدیث باشد غیر از من وجود ندارد. و مى گفت : در کوفه سیصد تن از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله درگذشتند، قبر هیچکدام از ایشان جز قبر امیرالمؤ منین معروف و شناخته شده نیست و آن همین قبرى است که هم اکنون هم مردم آنرا زیارت مى کنند. جعفر بن محمد علیه السلام و پدرش محمد بن على علیه السلام به عراق آمدند و آنرا زیارت کردند و در آن هنگام گور معروف شناخته شده و آشکارى نبود و بر آن خاربنهایى رسته بود، تا اینکه محمد بن زید، داعى سالار دیلم  آمد و قبر را آشکار ساخت .

از یکى از پیرمردان عاقل کوفه که به او اعتماد دارم درباره این سخن خطیب ابوبکر بغدادى که در تاریخ بغداد گفته است(گروهى مى گویند این قبرى که در ناحیه غرى قرار دارد و شیعه آنرا زیارت مى کنند گوره مغیره بن شعبه است ) پرسیدم ، گفت : آنان که چنین مى گویند اشتباه کرده اند گور مغیره و گور زیاد در ناحیه ثویه از سرزمین کوفه است و ما هر دو گور را مى شناسیم و این موضوع را از قول پدران و نیاکان خود نقل مى کنیم . و براى من ابیات زیر را که شاعر در مرثیه زیاد سروده و ابوتمام آنرا در حماسه آورده است خواند که چنین است : (خداوند برگورى که در ناحیه ثویه است و باد بر آن گرد و خاک مى افشاند دورد مى فرستد و آنرا تطهیر کناد..)

همچنین از نقیب طالبى قطب الدین ابوعبدالله حسین بن اقساسى که خدایش رحمت کناد، در این باره پرسیدم : گفت : هر کس که این موضوع را براى تو گفته است که گور زیاد در ثویه است صحیح گفته است و ما و تما مردم کوفه محل گورهاى ثقیفیان را مى دانیم و تا امروز هم گورستان آنان معروف است و قبر مغیره همانجاست ولى چون خس و خاشاک و شوره زار است با گذشت روزگار آثار آن از میان رفته است و درست مشخص نیست و گورها درهم و برهم شده است . سپس گفت : اگر مى خواهى تحقیق کنى که گور مغیره در گورستان مردم ثقیف است به کتاب الاعانى ابوالفرج على بن حسن مراجعه کن و ببین در شرح حال مغیره چه مى گوید و او اظهار مى دارد که مغیره در گورستان مردم ثقیف مدفون است و سخن ابوالفرج که ناقدى روشن ضمیر و آگاه است ترا کافى خواهد بود. من شرح حال مغیره را در کتاب اغانى مورد برسى قرار دادم و دیدم همانگونه است که نقیب گفته است .

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : مصقله بن هبیره شیبانى با مغیره در موردى منازعه و ستیز داشت ، مغیره در سخن خود تواضع کرد و میدان داد تا آنجا که مصقله بر پیروزى بر او طمع بست و بر او برترى جست و دشنامش داد و به مغیره گفت : من شباهتهایى از خودم در پسرت عروه مى بینم ! مغیره در مورد این سخو او گواهانى گرفت و سپس او را پیش شریح قاضى آورد و علیه او اقامه دلیل کرد و شریح به مصقله حد تهمت زد و مصقله سوگند خورد که هرگز در شهرى که مغیره در آن ساکن باشد اقامت نکند و تا هنگامى که مغیره مرد وارد کوفه نشد. پس از مرگ او به کوفه آمد، گروهى با او ملاقات کردند و بر او سلام دادند، هنوز از پاسخ به سلام ایشان کاملا آسوده نشده بود که از ایشان پرسید : گورستان ثقفیان کجاست ؟ او را آنجا راهنمایى کردند. گروهى از بردگان و وابستگان او شروع به جمع کردن سنگ کردند. مصقله پرسید : چرا چنین مى کنید؟ گفتند : پنداشتیم مى خواهى گوره مغیره را سنگباران کنى گفت آنچه در دست دارید بیفکنید و دور بریزید. سپس کنار گور مغیره ایستاد و گفت : به خدا سوگند، تا آنجا که مى دانم براى دوست خود نافع و براى دشمن خود سخت زیانبخش بودى و مثل تو همانگونه است که مهلهل در مورد برادر خود کلیب سروده و چنین گفته است : (همانا زیر این سنگها دور اندیشى عزم استوار و دشمنى ستیزه جو که از چنگ او رهایى ممکن نیست آرمیده است …)

ابوالفرج مى گوید : اما در مورد ابن ملجم ، امام حسن بن على پس از دفن امیرالمومنین او را احضار کرد و فرمان داد گردنش را بزنند. ابن ملجم گفت : اگر مصلحت بدانى از من عهد و پیمان بگیر و بگذار به شام بروم و ببینم دوست من نسبت به معاویه چه کرده است ، اگر او را کشته است چه بهتر و گرنه معاویه را مى کشم و سپس پیش تو بر مى گردم و دست در دست تو مى نهم تا در مورد من فرمان خود را صادر کنى . حسن فرمود : هرگز! به خدا سوگند، آب سرد نخواهى نوشید تا روانت به دوزخ در آید. و گردنش را زدند. ام هیثم دختر اسود نخعى از امام حسن استدعا کرد لاشه او را در اختیارش بگذارد و امام حسن آنرا به او واگذاشت و ام هیثم آنرا در آتش سوزاند.

ابن ابى میاس فزارى که از شاعران خوارج است در باره کابین قطام چنین سروده است :هرگز بخشنده یى از میان توانگران و بینوایان ندیده ام که کابینى چون کابین قطام بپردازد؛ سه هزار درهم و غلام و کنیزى و ضربت زدن به على با شمشیر برنده استوار. هیچ کابینى هر چه گران باشد از على گرانتر نیست و هر هجومى کوچکتر از هجوم ابن ملجم است .)

عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب چنین سروده است :(على در عراق ریش خود را به دست گرفت و جنباند و سخنى که سوگ آن بر هر مسلمانى بزرگ بود. گفت : بزودى براى این حاثه یى پیش مى آید و بدبخت ترین مردم آنرا با خون خضاب خواهد ساخت …)

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : عمویم حسن بن محمد گفت : محمد بن سعد از قول یکى از افراد خاندان عبدالمطلب ، که نام او را نبرد، این اشعار را که در مرثیه على علیه السلام سروده است براى من خواند :(اى گور سرور ما که انباشته از بزرگوارى بود، اى گور! درود خدا بر تو باد. گورى را که تو در آن آرامیده اى بر فرض که در سرزمین آن باران نبارد زیانى نمى رسد که بخشش دست تو بر زمین بخشش مى بارد و کنار تو از سنگ خارا برگ مى روید. به خدا سوگند اگر هر کس را که بیابم در قبال خون تو بکشم باز هم انتقام خون خود را از دست داده ام )

خطبه69شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

توضیح وشرح جنگ جمل به قلم ابن ابی الحدید(جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید )

جنگ جمل

گویند نخستین کس که عثمان را نعثل نامید – و نعثل یعنى کسى که موهاى ریش و بدنش انبوه است – عایشه بوده و همواره مى گفته است : نعثل را بکشید که خدایش او را بکشد!

مدائنى در کتاب الجمل خود روایت کرده است : چون عثمان کشته شد عایشه در مکه بود و چون به شراف رسید از خبر کشته شدن عثمان آگاه شد. او شک و تردید نداشت که طلحه خلیفه خواهد شد. به همین سبب گفت : نعثل از رحمت خدا دور باد، دور بودنى ! اى کسى که انگشت تو شل است  بشتاب ! اى ابوشبل و اى پسر عمو شتاب کن . گویى هم اکنون به انگشت او مى نگرم که مردم شتابان همچون هجوم شتران با او بیعت مى کنند.

گوید : چون عثمان کشته شد طلحه کلیدهاى بیت المال و شتران گزنده و چیزهاى دیگرى را که در خانه عثمان بود برداشت ، ولى چون کار خلافت او تباه شد و صورت نگرفت ، آنها را به على بن ابیطالب پس داد.

اخبار عایشه در بیرون رفتن او از مکه به بصره ، پس از کشته شدن عثمان

ابومخنف لوط بن یحیى ازدى در کتاب خود مى گوید : چون خبر کشته شدن عثمان به عایشه که در مکه بود رسید، شتابان به سوى مدینه حرکت کرد و مى گفت : اى صاحب انگشت شل بشتاب ، خدا پدرت را بیامرزد! همانا مردم طلحه را شایسته و سزاوار خلافت مى دانند. چون به شراف رسید عبیدالله بن ابى سلمه لیثى با او روبرو شد. عایشه از او پرسید : چه خبر دارى ؟ گفت : عثمان کشته شد. عایشه سپس پرسید : پس از آن چه شد؟

عبید گفت : کارها براى آنان به بهترین انجام یافت و با على بیعت کردند. گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمین مى افتاد اگر این کار صورت بگیرد. واى بر تو! بنگر چه مى گویى . گفت : اى ام المومنین ! حقیقت همان است که با تو گفتم . عایشه شروع به هیاهو و نفرین کرد. عبید گفت : اى ام المومنین ترا چه مى شود؟ به خدا سوگند، میان دو کرانه مدینه هیچ کس را شایسته تر و سزاوارتر از او براى خلافت نمى بینم و در همه حالات او براى مثل و مانندى نمى یابم ؛ به چه سبب به ولایت رسیدن او را خوش نمى دارى ؟ عایشه به او پاسخ نداد.

گوید : به طرق گوناگون روایت شده است که چون خبر کشته شدن عثمان در مکه به عایشه رسید، گفت : خدایش از رحمت دور بدارد! این نتیجه کارهاى خودش بود و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نیست .

گوید : قیس بن ابى حزم روایت مى کند و مى گوید : در سالى که عثمان کشته شد حج گزارده است و هنگامى که خبر مرگ عثمان به عایشه رسید همراه او بوده است که عایشه آهنگ مدینه کرد. قیس مى گوید : میان راه مى شنیده که عایشه مى گفته است . اى صاحب انگشت شل ، بشتاب . و هر گاه از عثمان نام مى برده مى گفته است : خداوند او را از رحمت خود دور بدارد! تا آنکه خبر بیعت با على به او رسیده است . قیس مى گوید : در این هنگام عایشه گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمین مى افتاد. و فرمان داد شترانش را به مکه برگردانند. من هم با او به مکه رفتم . میان راه گاه مى دیدم با خود چنان سخن مى گوید که پندارى با کسى سخن مى گوید و مى گفت : پسر عفان را مظلوم کشتند! من به او گفتم : اى ام المومنین ، مگر همین دم نشنیدم که مى گفتى خداوند او را از رحمت خویش دور بدارد؟ و من پیش از این ترا در حالى دیده ام که نسبت به عثمان از همه خشن تر و زشتگوتر بوده اى . گفت : آرى چنین بود، ولى چون در کار او نگریستم آنان نخست از او خواستند توبه کند و چون ماننت سیم پاک و سپید شد، در حالى که روزه بود و محرم ، در ماه حرام به سوى او هجوم بردند و کشتندش

گوید : از طرق دیگر روایت شده است که چون خبر کشته شدن عثمان به عایشه رسید گفت : خدایش از رحمت دور بدارد! گناهش ‍ او را کشت و خداوند قصاص کارهایش را از او گرفت . اى گروه قریش ، مبادا کشته شدن عثمان شما را اندوهگین سازد آن چنان که آن مرد سرخ روى ثمود قوم خود را اندوهگین و درمانده کرد. همانا سزاورارترین مردم به حکومت ذوالاصبع (طلحه ) است . و همینکه اخبار بیعت با على علیه السلام به او رسید گفت : بیچاره و درمانده شوند که هرگز حکومت را به خاندان تیم باز نمى گردانند.

طلحه و زبیر براى عایشه که در مکه بود نامه یى نوشتند که : مردم را از بیعت با على بازدار و خونخواهى عثمان را آشکار ساز. آن نامه را همراه خواهرزاده عایشه یعنى عبدالله بن زبیر براى او فرستاد. عایشه چون آن نامه را خواند ستیز خود را ظاهر ساخت و آشکارا خونخاه عثمان شد. ام سلمه (رض ) هم در آن سال در مکه بود و چون رفتار عایشه را دید خلاف او رفتار کرد و دوستى و یارى على علیه السلام را آشکارا ساخت . و این به مقتضاى ستیز و عداوتى است که در سرشت هووها نسبت به هم وجود دارد.

ابومخنف مى گوید : عایشه براى فریب ام سلمه و تشویق او به قیام براى خونخواهى عثمان پیش او آمد و گفت : اى دختر ابى امیه ! تو از میان همسران رسول خدا (ص ) نخستین کسى هستى که هجرت کردى وانگهى از همه زنان پیامبر بزرگترى و آن حضرت از خانه تو نوبت را میان ما تقسیم مى فرمود و جبریل در خانه تو از همه جا بیشتر آمد و شد داشت . ام سلمه گفت : این سخنان را به چه منظورى مى گویى ؟

عایشه گفت : عبدالله بن زبیر به من خبر داد که آن قوم نخست از عثمان خواستند توبه کند و همینکه توبه کرد او را در حالى که روزه بود در ماه حرام کشتند. اینک من تصمیم گرفته ام به بصره بروم ، طلحه و زبیر هم همراه من خواهند بود. تو هم با ما بیرون بیا شاید خداوند این کار را به دست ما و وسیله ما اصلاح فرماید. ام سلمه گفت : تو دیروز مردم را بر عثمان مى شورانیدى و درباره او بدترین سخنان را مى گفتى و نام او در نزد تو چیزى جز نعثل نبود، و تو خود منزلت على بن ابیطالب را در نظر رسول خدا مى شناسى ، آیا مى خواهى برخى را به تو تذکر بدهم .

عایشه گفت : آرى . ام سلمه گفت : آیا به خاطر دارى ، روزى من و تو در حضور پیامبر از مکه بازمى گشتیم و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از گردنه (قدید) فرود آمد در سمت چپ با على در گوشه یى خلوت کرد و چون مدت گفتگوى آنان طول کشید تو خواستى پیش آن دو بروى و سخن آنان را قطع کنى ؛ ترا از آن کار بازداشتم ، نپذیرفتى و به آن دو هجوم بردى . اندکى بعد گریان برگشتى پرسیدم : ترا چه شده است ؟ گفتى : در حالى که آن دو آهسته سخن مى گفتند شتابان پیش رفتم و به على گفتم : از نه شبانه روز زندگى پیامبر فقط یک شبانه روز آن به من تعلق دارد، اینک اى پسر ابى طالب ! چرا مرا با این یک روز خودم آزاد نمى گذارى ؟ در این هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله خشمگین و در حالى که از خشم چهره اش سرخ شده بود روى به من کرد و فرمود : بر جاى خود برگرد! به خدا سوگند هیچکس از افراد خانواده من و مردم دیگر على را دشمن نمى دارد مگر اینکه از ایمان بیرون است و من پیشیمان و درمانده برگشتم . عایشه گفت : آرى این موضوع را به یاد دارم

ام سلمه گفت : باز موضوع دیگرى را به یاد تو مى آور. آیا به خاطر دارى که من و تو در خدمت پیامبر بودیم ، تو مشغول شستن سر پیامبر بودى و من مشغول تهیه کشک و خرما – که آنرا دوست مى داشت – بودم ، در همان حال پیامبر سر خود را بلند کرد و فرمود (اى کاش مى دانستم که کدامیک از شما صاحب آن شترى هستید که موهاى دمش انبوه است و سگان حواب بر او پارس مى کنند و او از راه راست منحرف است .) من دست خود را از میان کشک و خرما بیرون کشیدم و گفتم : از این موضوع به خدا و رسول خدا پناه مى برم . سپس پیامبر بر پشت تو زد و فرمودند : (بر حذر باش که تو آن زن نباشى ) سپس خطاب به من فرمودند (اى دختر ابى امیه ، مبادا که تو آن زن باشى ، اى حمیراء (عایشه ) باش که من تو را از آن کار بیم دادم و برحذر داشتم .)

عایشه گفت : آرى این را هم به یاد دارم .
ام سلمه گفت : این موضوع را هم به یاد تو آورم که من و تو در سفرى همراه رسول خدا بودیم ، على در آن سفر عهده دار نگهدارى کفشها و جامه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله بود که آنها را مرمت مى کرد و مى شست . قضا را یکى از کفشهاى پیامبر سوراخ شد، على آن را برداشت و در سایه خار بنى نشست و به مرمت آن مشغول شد. در این هنگام پدرت همراه عمر آمدند و اجازه خواستند. من و تو پشت پرده رفتیم . آن دو وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با پیامبر سخن گفتند، سپس گفتند : اى رسول خدا، ما نمى دانیم تو چه مدت دیگر با ما خواهى بود، اگر مصلحت مى دانى به ما بگو پس از تو خلیفه چه کسى خلیفه ما خواهد بود تا پس از تو او براى ما پناهگاه باشد، پیامبر صلى الله علیه و آله به آن دو نفر فرمود : همانا که من هم اکنون جایگاه او را مى بینم و اگر او را معرفى کنم از او پراکنده خواهید شد، همانگونه که بنى اسرائیل از هارون بن عمران متفرق شدند. آن دو سکوت کردند و بیرون رفتند، و چون ما از پس پرده بیرون آمدیم تو که نسبت به پیامبر از ما گستاختر بودى ، گفتى : اى رسول خدا، چه کسى خلیفه ایشان خواهد بود؟ فرمود : مرمت کننده کفش . به دقت نگریستم کسى جز على ندید. تو گفتى : اى رسول خدا، من کسى جز على را نمى بینم . فرمود : آرى هموست .

عایشه گفت : این را هم به خاطر دارم . ام سلمه گفت : بنابراین ، خروج و قیام تو چه معنى دارد؟ عایشه گفت : به منظور اصلاح میان مردم مى روم و به خواست خداوند در این کار امید اجر دارم . ام سلمه گفت : خود دانى . عایشه از پیش او برگشت
ام سلمه آنچه را گفته بود و پاسخى را که شنیده بود براى على علیه السلام نوشت .
مى گویم : اگر بگویى که این موضوع نص صریح بر امامت على علیه السلام است ، بنابراین تو و یاران (معتزلى ) تو در این باره چه مى گویید؟

مى گویم : هرگز این موضوع آن چنان که تو پنداشته اى نص نیست ، زیرا پیامبر نفرموده است او را خلیفه کرد. بلکه فرموده است : (اگر مى خواستم کسى را خلیفه کنم او را خلیفه مى کرد. ) معنى این کلام حصول استخلاف نیست . البته مصلحت مکلفان در آن بوده اگر پیامبر (ص ) مامور مى بودند که در مورد امام پس از خود نص اظهار فرماید و این هم به مصلحت آنان بوده است که چون پیامبر صلى الله علیه و آله آن را با آراء خودشان واگذاشته و کسى را معین نفرموده است آنان براى خود هر کسى را که خواسته اند انتخاب کنند.

هشام بن کلبى در کتاب الجمل خویش آورده است که ام سلمه از مکه نامه یى به على علیه السلام نوشته و در آن چنین گفته است :
اما بعد، طلحه و زبیر و پیروان ایشان که پیروان گمراهى هستند مى خواهند همراه عایشه به بصره بروند. عبدالله بن عامر کریز همراه ایشان است . او مى گوید : عثمان مظلوم کشته شده است و آنان خونخواه اویند. خداوند با نیرو و یاراى خود آنان را مکافات خواهد فرمود. و اگر نه این است که خداوند ما را از خروج نهى فرموده است و فرمان داده است که در گوشه خانه بنشینیم بیرون آمدن در خدمت تو را رها نمى کنم و از یارى ، تو باز نمى ایستاد. اینک پسر خودم عمر بن ابى سلمه را که همچون خودم و جان من است به حضورت گسیل داشتم . امیرالمومنین ! نسبت به او سفارش به خیر فرماى .

گوید : چون عمر بن ابى سلمه به حضور على علیه السلام رسید على او را گرامى داشت و عمر همچنان در خدمت على علیه السلام بود و در همه جنگهاى آن حضرت با او بود. امیرالمؤ منین او را به امارت بحرین گماشت و به یکى از پسر عموهایش فرمود : شنیدم عمر بن ابى سلمه شعر مى گوید، چیزى از شعر او براى ما بفرست . او ابیاتى را فرستاد که بیت نخست آن چنین بود :
(اى امیرالمؤ منین ، اینک که مرا بلند آوازه فرمودى خویشاوندى ترا پادشاهى سرشار ارزانى داراد!)
گوید : على علیه السلام از شعر او تعجب کرد و او را استحسان فرمود.

نامه ام سلمه به عایشه 

از جمله سخنان مشهورى که گفته شده است این است که ام سلمه – که رحمت خدا بر او باد – براى عایشه نامه زیر را نوشته است :
(همانا تو سپر و دژ میان رسول خدا صلى الله علیه و آله و امت اویى و حجاب براى تو به پاس حرمت او مقرر شده است . قرآن دامنت را برچیده و جمع کرده است ، آن را آشکار ساز. در گوشه خانه ات بنشین و دامن خود را به صحرا مکش . اگر سخنى از پیامبر صلى الله علیه و آله را فریادت آورم – که آن را مى دانى – چنان خواهى شد که گویى مار سیاه و سپیده ترا گزیده است وانگهى اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله ترا ببیند که بر شتر تندرو نشسته اى و از آبشخورى به آبشخورى مى روى و عهد او را رها کرده و پرده اش را دریده اى چه خواهى گفت ؟ همانا ستون دین بر زنان پا برجا نمى شود و رخنه آن با ایشان ترمیم نمى گردد. صفات پسندیده زنان آهسته و پوشیده سخن گفتنن و شرم و آزرم است . گوشه خانه ات را آرامگاه خود قرار بده تا رسول خدا را بر آن حال دیدار کنى .

عایشه گفت : من به خیرخواهى و پند و اندرز تو آگاهم و بدانگونه که پنداشته اى نیست . من از اندیشه تو ناآگاه نیستم ، که اگر درنگ کنم و بمانم گاهى نیست و اگر بروم به قصد اصلاح میان دو گروه از مسلمانانم .
این موضوع را ابومحمد بن قتیبه در کتبا خود که در (غریب الحدیث ) تصنیف کرده است در باب ام سلمه به این شرح که برایت مى آورم نقل کرده است .
چون عایشه آهنگ بصره کرد، ام سلمه پیش او رفت و به او چنین گفت :

(همانا که تو دژ میان رسول خدا و امت اویى و حجاب تو بر پایه حرمت آن حضرت استوار شده است . قرآن دامنت را جمع کرده است ، آن را آشکار مساز. در گوشه خانه خود آرام بگیر و دامن بر صحرا میفشان . خداوند خود پاسدار این امت است . اگر رسول خدا مى خواست در این باره به تو سفارشى فرماید بدون تردید مى فرمود بلکه ترا از سیر و سفر در شهرها نهى مى فرمود و اینک کژروى مى کنى ، کژ روى . پایه و ستون اسلام بر فرض که کژى پیدا کند با زنان راست و استوار نمى شود و اگر رخنه یى پیدا کند با آنان ترمیم نمى گردد.

کارهاى پسندیده زنان دامن زیر پاى کشیدن ، آزرم و کوتاه گام برداشتن است . اگر پیامبر صلى الله علیه و آله ترا در صحرا و فلاتها بر ناقه تندرو ببیند که از آبشخورى به آبشخور دیگر مى روى به او چه خواهى گفت ؟ سیر و حرکت تو در نظر خداوند است و سرانجام در رستاخیز به حضور پیامبر خواهى رسید در حالى که پرده حجاب را دریده و عهد او را ترک کرده اى . اگر من این راهى را که تو مى پیمایى بپیمایم و سپس به من گفته شود به بهشت درآى ، از اینکه محمد صلى الله علیه و آله را در حالى دیدار کنم که حجاب او را دریده باشم ، آزرم خواهم کرد و آن حجاب را او بر من مقرر داشته است . اینک خانه خود را دژ خود و پوشش خود را آرامگاه خویش قرار ده تا به همان حال او را دیدار کنى و تو در آن حال بیشتر مطیع فرماین خدا خواهى بود و بیشتر یارى مى دهى از اینکه مرتکب کارى شوى که دین آنرا جایز و روا ندانسته است . بنگر آنچه را که در دین جایز و رواست انجام دهى ، و اگر براى تو سخنى را که خود مى دانى بگویم چنان خواهد بود که مار پیر و سیاه و سپید ترا گزیده باشد.)

عایشه گفت : پند و خیرخواهى ترا مى دانم ولى آنچنان که تو پنداشته اى نیست و بسیار راه خوبى است . راهى که در آن گروهى که مى خواهند جنگ کنند و به من متوسل شده اند، تا اصلاح کنم ، بنابراین اگر در خانه بنشینم عیبى ندارد و اگر هم بیرون روم در کارى است که مرا از آن چاره نیست و باید از اینگونه کارها انجام دهم .مى گویم : این سخن عایشه سخن کسى است که براى خروج و قیام معتقد به فضیلت است با آنکه مى داند خطا و اشتباه است و بر آن پافشارى مى کند.

چون عایشه آهنگ حرکت به سوى بصره کرد براى او در جستجوى شتر تنومندى برآمدند که هودج او را بر دوش کشد. یعلى بن امیه شتر معروف خود را که نامش (عسکر) و بسیار تنومند و قوى بود آمد. عایشه چون آن شتر را دید پسندید. شتربان با عایشه درباره قوت و استوارى آن شتر به گفتگو پرداخت و ضمن آن نام شتر را بر زبان آورد. عایشه همینکه کلمه(عسکر) را شنید انالله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و گفت : آنرا ببرید، مرا به آن نیازى نیست . و به یاد آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى او از این شتر نام برده و او را از سوار شدن بر آن منع کرده است . عایشه دستور داد شتر دیگرى براى او پیدا کنند و چون شترى که شبیه او باشد پیدا نشد جل و روپوش آن شتر را عوض کردند و به عایشه گفتند : شترى نیرومند و پرنیروتر از آن برایت پیدا کردیم و همان شتر را پیش ‍ او آوردند که به آن راضى شد.

ابومخنف مى گوید : عایشه به حفصه هم پیام فرستاد و از او خواست خروج کند و همراه او حرکت کند. خبر به عبدالله بن عمر رسید . پیش خواهر آمد و سوگندش داد که چنان نکند و او از اینکه آماده حرکت شده بود ماند و بارهایش را پیاده کردند.

مالک اشتر از مدینه خطاب به عایشه که در مکه بود چنین نوشت :اما بعد، همانا تو همسر رسول خدا صلوات الله علیه و آله هستى و آن حضرت ترا فرمان داده است که در خانه خود آرام و قرار بگیرى ، اگر چنان کنى براى تو بهتر است و اگر بخواهى چوبدستى خود را بر دست گیرى و روپوش خود را فروافکنى و براى مردم خود را آشکار سازى من با تو جنگ خواهم کرد تا ترا به خانه ات و جایگاهى که خدایت براى تو پسندیده است برگردانم .

عایشه در پاسخ او نوشت : اما بعد، تو نخستین عربى هستى که آتش فتنه را برافروخت و به تفرقه فرا خواند و با پیشوایان مخالفت کرد و براى کشتن خلیفه کوشش کرد. بخوبى مى دانى که خداوند عاجز نیست و از تو انتقام خون خلیفه مظلوم را خواهد گرفت . نامه ، تو به من رسید آنچه را؛ در آن بود فهمیدم و بزودى خداوند شر تو و کسانى را که در گمراهى و بدختى به تو تمایل دارند از من کفایت خواهد فرمود. انشاءالله .

ابومخنف مى گوید : چون عایشه در مسیر خود به منطقه حواءب – که نام آبى از خاندان عمر بن صعصعه است – رسید سگها بر او پارس کردند، تا آنجا که شتران سرکش رم کردند. یکى از همراهان عایشه به دیگران گفت : مى بینید سگهاى حواءب چه بسیارند و پارس کردن آنان چه شدید است ؟ عایشه لگام شتر را گرفت و گفت : اینها سگهاى حواءب هستند . مرا برگردانید، برگردانید که شنیدم رسول خدا چنین مى فرمود… و آن خبر را یادآور شد. کسى از میان قوم گفت : خدایت رحمت کناد! آرام باش که از حواءب گذشته ایم . عایشه گفت : آیا گواهى دارید!؟ براى او پنجاه عرب بیابانى را آوردند و به آنان جایزه اى دادند و همگى براى او سوگند خوردند که اینجا آب حواءب نیست و عایشه به راه خود ادامه داد. و چون عایشه و طلحه و زبیر به ناحیه (حفرابى موسى ) که نزدیک بصره است رسیدند، عثمان به حنیف که در آن هنگام کارگزار على علیه السلام بر بصره بود، ابوالاسود دوئلى را پیش آنان فرستاد تا از نیت ایشان آگاه گردد. او پیش عایشه رفت و از سبب حرکتش پرسید. گفت : درصدد خونخواهى عثمانم .

ابوالاسود گفت : کسى از کشدنگان عثمان در بصره نیست . گفت : راست مى گویى آنان در مدینه و همراه على بن ابیطالب هستند؛ من آمده ام تا مردم بصره را براى جنگ با او آماده کنم و تحریض کنم . چگونه است که از تازیانه عثمان بر شما اصابت مى کرد خشمگین شویم و از شمشیرهاى شما براى عثمان به خشم نیاییم ؟

ابوالاسود به او گفت : ترا با تازیانه و شمشیر چه کار؟ تو بازداشته رسول خدایى و به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگیرى و کتاب پروردگارت را تلاوت کنى . جنگ و جهاد بر زنان نیست و خونخواهى بر عهده ایشان نهاده نشده است و همانا على به عثمان از تو سزاوارتر و از لحاظ خویشاوندى نزدیک تر است ، هر دو از عقاب عبدمناف اند. عایشه گفت : من باز نمى گردم تا کارى را که بر آن آمده ام انجام دهم . اى ابوالاسود! آیا مى پندارى کسى اقدام به جنگ با من خواهد کرد؟ ابوالاسود گفت : آرى ، به خدا سوگند جنگى که سست ترین حالت آن هم بسیار شدید خواهد بود.

گوید : ابوالاسود برخاست و پیش زبیر آمد و گفت : اى اباعبدالله ! مردم ترا چنان دیده اند که روز بیعت با ابوبکر قبضه شمشیرت را در دست داشتى و مى گفتى : هیچکس براى خلافت سزاوارتر از پسرابى طالب نیست . این حال تو کجا و آن کجا؟ زبیر سخن از خون عثمان به میان آورد. ابوالاسود گفت : آن چنان که به ما خبر رسیده است تو و دوستت (طلحه ) عهده دار آن کار بوده اید. زبیر به ابوالاسود گفت : پیش طلحه برو و بشنو چه مى گوید. او پیش طلحه رفت و دید در گمراهى خویش خیره سر است و بر جنگ اصرار مى ورزد. او پیش عثمان بن حنیف برگشت و گفت : جنگ است ، جنگ ، براى آن آماده باش . چون على علیه السلام در بصره فرود آمد عایشه به زید بن صوحان عبدى چنین نوشت :
(از عایشه دختر ابوبکر صدیق و همسر پیامبر صلى الله علیه و آله به پسر خالص خود، زید بن صوحان . اما بعد، در خانه خود اقامت کن و مردم را از یارى على بازدار و باید از تو اخبارى به من برسد که دوست مى دارم ، که تو در نظر من مطمئن ترین افراد خاندانم هستى . والسلام .)
زید در پاسخ او نوشت : از زید بن صوحان ، به عایشه دختر ابوبکر. اما بعد، همانا خداوند به تو فرمانى داده است و به ما فرمانى . به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگیرى و به ما فرمان داده است جهاد کنیم . نامه ات به من رسید که در آن به من دستور داده بودى خلاف آنچه خداوند به من فرمان داده است رفتار کنم و در آن صورت کارى را که خداوند براى تو مقرر داشته است من انجام مى دهم و کارى را که خداوند مرا به آن فرمان داده است تو انجام مى دهى . بنابراین فرمان تو اطاعت نمى شود و نامه تو بدون پاسخ است . والسلام

این دو نامه را شیخ ما ابوعثمان عمرو بن بحرجاحظ از قول شیخ ما ابوسعید حسن بصرى روایت کرده است .
عایشه در جنگ جمل سوار بر شترى شد که نامش عسکر بود. در هودجى نشست که بر آن شاخه هاى درخت نصب کرده بودند و روى آن پوست پلنگ کشیده بودند و روى آن زره آهنى نصب کرده بودند.

شعبى ، از مسلم بن ابى بکره ، از پدرش ، بى بکره نقل مى کند که گفته است :چون طلحه و زبیر به بصره آمدند نخست شمشیر خویش را بر شاخه آویختم و قصد یارى دادن آن دو را داشتم و چون پیش عایشه رفتم دیدم او امر و نهى مى کند و در واقع فرمان ، فرمان اوست . حدیثى را به خاطر آوردم که از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده بودم که مى فرمود : (هرگز گروهى را که کار ایشان را زنى تدبیر کند رستگار نخواهند شد ). برگشتم و از ایشان کناره گرفتم . این خبر به صورت دیگرى هم روایت شده که چنین است : (گروهى پس از من خروج مى کنند که سالارشان زن است . هرگز رستگار نمى شوند.)

گوید : رایت سپاه عایشه در جنگ جمل همان شتر او بود و رایتى نداشت .

هنگامى که مردم رویاروى یکدیگر صف کشیده بودند و آماده جنگ مى شدند عایشه سخنرانى کرد و چنین گفت :اما بعد، ما بر عثمان تازیانه زدن او اینکه جوانان را به فرماندهى مى گماشت و مراتع را قرقگاه قرار مى داد عیب مى شمردیم . شما از او خواستید رضایت شما را جلب کند و پذیرفت و پس از اینکه او را همچون جامه پاک ساختید و شستید بر او تاختید و خون او را به حرام ریختید. به خدا سوگند مى خورم که او از همه شما پاک تر و در راه خدا پرهیزگارتر بود .

و چون دو گروه رویاروى یکدیگر ایستادند على علیه السلام سخنرانى کرد و چنین فرمود : شما جنگ را با این قوم شروع مکنید تا ایشان شروع کنند که به لطف خداوند شما بر حجت و برهانید. خوددارى از شروع جنگ و اقدام آنان به جنگ حجت دیگرى است و چون با آنان جنگ کردید هیچ زخمى و مجروحى را مکشید و اگر ایشانرا شکست دادید و گریختند، هیچ گریخته و پشت به جنگ کرده اى را تعقیب مکنید و هیچ عورتى را برهنه مسازید و هیچ کشته یى را مثله مکنید و چون به قرارگاه ایشان رسیدید هیچ پرده اى را مدرید و وارد خانه یى مشوید و از اموال ایشان چیزى مگیرید و هیچ زنى را با آزار خود به هیجان میاورید. اگر چه به شما و امیران و نیکوان شما دشنام دهند که آنان ناتوان هستند. به ما در آن روزگار که زنان مشرک بودند فرمان داده مى شد از ایشان دست بداریم و اگر مردى بر زنى با چوبدستى و ترکه مى زد او و فرزندانش را پس از او سرزنش مى کردند.

افراد قبیله ضبه اطراف شتر کشته شدند آن چنان که همه افراد مهم آنان از بین رفتند. افراد قبیله ازد لگام شتر را گرفتند. عایشه پرسید : شما کیستید؟ گفتند : ازد. گفت : صبر پیشه سازید که آزادگان صبر مى کنند. عایشه مى گفت : من نصرت و پیروزى را در ضبه مى دیدم و چون آنان را از دست دادم بر من ناخوش آمد و ازد را بر آن کار تشویق کردم و جنگى سخت کردند. و شتر را از هر سو تیرباران مى کردند آن چنان که هودج به شکل خارپشتى شدچون مردم کنار لگام شتر نابود مى شدند و دستها بریده و جانها از بدنها خارج مى شد،

على علیه السلام فرمود : مالک اشتر و عمار را پیش من فرا خوانید. آن دو آمدند. فرمود : بروید این شتر را پى کنید که تا آن زنده باشد آتش جنگ فرو نمى نشیند، آنان تشر را قبله خود قرار داده اند. آن دو رفتند، دو جوان هم از قبیله مراد به همراه ایشان بودند که نام یکى از آن دو عمر بن عبدالله بود. آنان هواره به مردم ضربه مى زندند تا آنکه به کنار شتر راه پیدا کردند و آن مرد راهى بر پى هاى شتر ضربه زد. شتر با بانگى سخت روى پاهاى خود نشست و سپس به به پلو غلتید و مردم از اطراف آن گریختند. على علیه السلام با صداى بلند فرمان داد بندهاى هودج را ببرید و سپس ‍ به محمد بن ابوبکر فرمود : خواهرت را از من کفایت کن . محمد او را سوار کرد و در خانه عبدالله بن خلف خزاعى مسکن داد.

على علیه السلام عبدالله بن عباس را پیش عایشه گسیل داشت و به او پیام و فرمان داد که به مدینه برود. گوید : رفتم و چون بر عایشه وارد شدم براى من چیزى که بر آن بنشینم ننهاد، من خود تشکچه اى را که میان بارهایش بود برداشتم و بر آن نشستم . گفت اى عباس ! بر خلاف سنت رفتار کردى ، در خانه ما بدون اجازه ما بر تشکچه ما نشستى . من گفتم : اینجا آن خانه تو که خداوند فرمان داده است در آن آرام بگیرى نیست و اگر خانه تو مى بود بر تشکچه تو بدون اجازه ات نمى نشستم . سپس گفتم : امیرالمومنین مرا پیش تو فرستاده و به تو فرمان مى دهد به مدینه کوچ کنى .

گفت : امیرالمؤ منین کیست ! امیرالمؤ منین عمر بود. گفتم : عمر و على . گفت : من نمى پذیرم . گفتم : به خدا سوگند، این خوددارى تو که کوتاه مدت و پر مشقت و کم بهره بود و شومى و نافرخندگى آشکار، و این نپذیرفتند تو بیشتر از زمان دوشیدن میشى طول نکشید و چنان شدى که نه فرمان بدهى و نه از چیزى نهى کنى و نه چیزى مى گیرى و نه مى توانى ببخشى و تو آن چنانى که آن مرد اسدى سروده است :(همواره اهداء قصاید میان ما بر یاد خوش دوستان و فراوانى القاب بود تا آنکه تو آنانرا رهاى کردى ، گویى کار تو در هر انجمنى همچون وز وز مگسى است .)

ابن عباس مى گوید : عایشه چنان گریست که صداى گریه اش از پشت پرده شنیده شد و گفت : من شتابان به خواست خداوند متعال به سرزمین خود برمى گردم . به خدا سوگند، هیچ سرزمینى براى من ناخوش تر از سرزمینى که شما در آن باشید نیست . گفتم : به چه سبب ؟ به خدا سوگند، ما ترا مادر مؤ منان و پدرت را صدیق مى دانیم . گفت : اى عباس آیا به وجود پیامبر صلى الله علیه و آله به من منت مى گزارى ؟ گفتم : چرا نباید منت بگزارم که گر او از تو مى بود بر من به وجود او منت مى نهادى . سپس به حضور على علیه السلام رسیدم و سخنان عایشه را به او گفتم . شاد شد و به من فرمود (فرزندانى که برخى از نسل برخى دیگرند و خداى شنواى داناست )  و در روایت دیگرى فرمود : من به تو دانا بودم که ترا فرستادم(1)

کشته شدن طلحه

گوید: در مورد طلحه چنین بود که چون طرفداران و سپاه طلحه و زبیر سستى گرفتند مروان گفت : جز امروز دیگر نخواهم توانست انتقام خون عثمان را از طلحه بگیرم و تیرى بر او انداخت که به ساق پایش خورد و رگ بزرگ آن را درید و خون از او مى رفت . طلحه از یکى از غلامان خود که استر داشت یارى خواست ؛ او را سوار کرد و پشت به جنگ داد و به غلام خود مى گفت : اى واى بر تو، آیا جایى پیدا نمى شود که بتوانم پیاده شوم ، این خونریزى مرا کشت ! غلامش به او مى گفت : بگریز و خود را نجات بده وگرنه آن قوم به تو خواهند رسید. طلحه گفت : به خدا سوگند کشته شدن هیچ پیرمرد محترمى را ضایع تر از کشته شدن خودم ندیده ام . سرانجام به یکى از خانه هاى بصره رسید و فرود آمد و همانجا مرد.

و روایت شده است که پیش از آن که مروان به طلحه تیر بزند او چند تیر دیگر خورده بود و چند جاى بدن او زخمى بود.
ابوالحسن مدائنى روایت مى کند که على علیه السلام از کنار بدن طلحه که جان مى داد عبور کرد کرد و گفت : به خدا سوگند که بسیار ناخوش مى داشتم شما را این چنین در شهرها در خاک و خون افتاده ببینم ولى تقدیر هر چیز که حتمى شده باشد اتفاق خواهد افتاد و سپس به این ابیات تمثل جست :
(و چون با شتاب آهنگ کارى مى کنى نمى دانى در کدام سرزمین فروماندگى تو را در مى یابد، شخص بینوا نمى داند چه هنگام توانگرى اوست و توانگر نمى داند چه هنگام بینوا مى شود …).(2)



(1)خطبه79شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

(2)خطبه148شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح حال عايشه همسر حضرت رسول اکرم(ص)از منظر ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

فصلى در شرح حال عايشه و بيان برخى از اخبار او

در اين خطبه كلمه مبهم (فلانه ) كنايه از (ام المومنين ) عايشه است . پدرش ابوبكر است كه نسب او در مباحث گذشته بيان شد. مادرش (ام رومان ) دختر عامر است و نسب عامر چنين است : عامر بن عويمر بن عبد شمس بن عتاب بن اذينه بن سبيع بن دهمان بن حارث بن غنم بن مالك بن كنانه .

پيامبر (ص ) دو سال پيش از هجرت و پس از وفات خديجه ، در حالى كه عايشه هفت ساله بود او را عقد فرمود و در مدينه هنگامى كه عايشه نه سال و ده ماه داشت با او عروسى كرد. پيش از آن از عايشه براى ازدواج با جبير بن مطعم گفتگو مى شد و او را براى جبير نام مى بردند. پيامبر (ص ) پس از مرگ خديجه عايشه را در حرير سپيدى در خواب ديد و فرمود(اگر اين ازدواج از سوى خداوند مقدر شده باشد خودش آن را فراهم خواهد فرمود). اين خبر در كتابهاى صحيح حديث نقل شده است .

مراسم عقد و مراسم عروسى او هر دو در ماه شوال بود و به همين سبب عايشه دوست مى داشت كه مراسم عروسى خويشاوندان و دوستانش در ماه شوال باشد و مى گفت : مگر ميان همسران پيامبر (ص ) كسى بهره مندتر از من بوده است و پيامبر (ص ) هم مراسم عقد و هم عروسى مرا در ماه شوال قرار دادند و با اين سخن تصور برخى از زنان را كه مى پنداشتند عروسى مرد با همسرش در فاصله دو عيد فطر و قربان مكروه است رد مى كرد.

هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود عايشه بيست ساله بود. او از پيامبر (ص ) در مورد اينكه چه كنيه يى براى خود انتخاب كند اجازه گرفت ، پيامبر (ص ) به او فرمود (به نام پسرت عبدالله بن زبير كنيه خود را انتخاب كن ) و ابن زبير خواهر زاده عايشه است و به اين سبب كنيه او ام عبدالله است .

عايشه در دين فقيه بود و اشعار فراوان مى دانست و از پيامبر (ص ) بهره مند بود و پيامبر هم آشكارا به او گرايشى داشت و عايشه نسبت به پيامبر (ص ) گستاخ بود و ناز مى فروخت و همواره سخن چينى و بدخلقى مى كرد تا آنكه در داستان (ماريه قبطيه ) و رازى كه پيامبر با او گفت و او آن را با ديگر همسر پيامبر (حفصه ) در ميان گذاشت و هر دو پشت به پشت دادند و عليه پيامبر (ص ) رفتار كردند و درباره آن دو تن (آياتى از) قرآن نازل شد كه در محرابها خوانده مى شد و متضمن تهديدى سخت بود و در آن آيات تصريح شده بود كه گناه واقع شده است و دل تباه گرديده است . همين بى پروايى و گستاخى موجب آمد تا در روزگار خلافت علوى از عايشه چنان كارى سر بزند كه زد و البته خداوند متعال او را بخشيده است و عايشه از اهل بهشت است و به اعتقاد ما طبق وعده پيشين اين موضوع صحيح است وانگهى توبه عايشه صحيح و مقبول است (!) 

ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب در مورد عايشه ، از سعيد بن نصر، از قاسم بن اصبغ ، از محمد بن وضاح ، از ابوبكر بن ابى شيبه ، از وكيع ، از عصام بن قدامه ، از عكرمه ، از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر (ص ) خطاب به همسران خويش فرموده است (كداميك از شما صاحب شتر نرى است كه چهره اش پشمالوده است و اطراف آن گروهى بسيار كشته مى شوند و آن زن پس از اينكه نزديك به گمراهى و بدبختى مى رسد نجات پيدا مى كند؟) 

ابن عبدالبر مى گويد: اين حديث از معجزات و نشانه هاى نبوت رسول خدا (ص ) است و مى افزايد: عصام بن قدامه هم كه از راويان اين روايت است مورد اعتماد و ثقه است و در مورد وثاقت راويان ديگر چنان است كه مشهورتر از آن اند كه گفته شود.
عايشه از پيامبر (ص ) باردار نشد و از هيچيك از زنان آزاده پيامبر جز از خديجه و از هيچيك از كنيزان پيامبر جز ازماريه براى رسول خدا فرزند متولد نشد.

به عايشه در روزگار پيامبر (ص ) در مورد صفوان بن معطل سلمى تهمت زده شد و اين داستان مشهور است و خداوند متعال در مورد برائت عايشه از آن تهمت (آياتى از) قرآن نازل فرمود كه خوانده مى شود و همه جا نقل مى گردد. به كسانى كه به عايشه تهمت زده بودند تازيانه و حد تهمت زده شد.  عايشه به سال پنجاه و هفت هجرت در شصت و چهار سالگى درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد و اين به روزگار حكومت و پادشاهى معاويه بود و مسلمانان شبانه بر جسدش نماز گزاردند. ابو هريره امام جماعت ايشان بود، پنج مرد از افراد خاندان (محارم ) او براى خاكسپارى وارد گود شدند كه عبارتند: از عبدالله و عروه ، پسران زبير (اين دو خواهر زاده عايشه اند) و قاسم و عبدالله پسران محمد بن ابى بكر و عبدالرحمان پسر عبدالرحمان بن ابى بكر (كه اين سه تن برادر زادگان اويند).
تاريخ مرگ او هفده روز گذشته از رمضان آن سال بود.

اما اين گفتار على عليه السلام كه درباره عايشه فرموده است (او را انديشه زنان فرو گرفت ) يعنى سست انديشى آنان او را فرو گرفت . در اخبار (در مورد زنان ) آمده است (هيچ قومى كه كار و فرماندهى خود را به زن واگذار كند رستگار نمى شود) و هم در خبر است كه (دين و عقل زنان اندك است ) يا در آن قسمت ضعيف هستند، و بدين سبب گواهى دو زن را در قبال يك مرد قرار داده اند و زن در اصل آفرينش چنين آفريده شده است كه به سرعت فريب مى خورد و خشمگين مى شود و بد گمان و بد تدبير است ، شجاعت در زنان وجود ندارد يا بسيار اندك است و سخاوت هم در زنان همين گونه است .

اما كينه يى كه على (ع ) از آن سخن گفته است نيازمند به شرحى است كه مى گويم : من اين خطبه را در محضر شيخ ابو يعقوب يوسف بن اسماعيل لعمانى  كه خدايش رحمت كناد هنگامى كه پيش او علم كلام مى خواندم ، طرح كردم و از عقيده اش در اين مورد پرسيدم . پاسخى مفصل به من داد كه نتيجه آن را نقل مى كنم .

بخشى از آن همان كلمات اوست و بخشى از آن كلمات خود من است زيرا اينك عين سخنان او را فراموش كرده ام ولى محصول گفتارش چنين بود:
آغاز كينه و ناسازگارى ميان عايشه و فاطمه (ع ) آشكار شد و اين به آن سبب است كه پيامبر (ص ) با عايشه پس از مرگ خديجه ازدواج فرمود و عايشه را جانشين خديجه كرد و فاطمه (ع ) دختر خديجه است و اين طبيعى و معلوم است كه چون مادر دخترى مى ميرد و پدرش همسرى ديگر مى گيرد ميان آن زن و دختر كدورت و خشم و كينه آشكار مى شود و از اين كار چاره يى نيست ، زيرا زوجه محبت پدر دختر را معطوف به خود مى سازد و دختر هم گرايش و بذل محبت پدر را به زن غريبه تحمل نمى كند و گويى خودش ‍ هووى آن زن است و در واقع نيز همين گونه است هر چند مادر آن دختر مرده باشد و اگر فرض كنيم كه مادر زنده مى بود بديهى است كه ميان او و همسر شوهرش آتش كينه و دشمنى زبانه مى كشيد و چون مادر مرده باشد آن دشمنى و كينه را دخترش ارث مى برد و در مثل آمده است كه (دشمنى زن پدر و عروس ) و در رجزى هم همين موضوع سروده شده است كه مى گويد:(مادر شوهر بر عروس برانگيخته است و عروس هم با تهمت بر او برانگيخته است .)

افزون بر اين چنين شد كه پيامبر (ص ) به عايشه گرايش پيدا كرد و او را دوست مى داشت و هر اندازه كه گرايش پيامبر (ص ) به عايشه افزوده مى شد ناراحتى فاطمه بيشتر مى شد، از سوى ديگر رسول خدا (ص ) نسبت به فاطمه بزرگداشت و احترامى بيش از آنچه مردم گمان آن را داشتند و بيش از حرمتى كه مردان نسبت به دختران خود مبذول مى دارند مبذول مى داشت و در اين مورد از اندازه محبت معمولى پدران نسبت به فرزندان بيشتر بود، آن چنان كه پيامبر (ص ) در حضور خواص و عوام ، چند بار نه يك بار و در موارد مختلف نه تنها در يك مورد، مى فرمود: فاطمه سرور زنان جهانيان و همتاى مريم دختر عمران است و چون بخواهد از صحراى قيامت عبور كند بانگ سروشى از سوى عرش به گوش مى رسد كه مى گويد: اى مردم عرصات ! چشم فرو پوشيد تا فاطمه دختر محمد (ص ) بگذارد.

اين حديث از احاديث صحيح است و به هيچ روى از اخبار ضعيف نيست و پيامبر (ص ) مى فرمود اينكه على را براى همسرى فاطمه برگزيده است پس از آن بوده است كه خداوند او را در آسمان با گواهى فرشتگان به همسرى او برگزيده است و چند بار نه يك بار فرموده است(آنچه فاطمه را آزار دهد مرا آزار مى دهد و آنچه او را به خشم مى آورد مرا خشمگين مى سازد) و مكرر فرموده است(فاطمه پاره يى از تن من است ، آنچه او را پريشان كند مرا پريشان كرده است ). اين سخنان و مانند آن نيز موجب افزون شدن كينه عايشه مى شد و هر اندازه پيامبر فاطمه را بيشتر احترام و تكريم مى فرمود بر كينه او افزوده مى شد، و معلوم است نفوس بشرى به كمتر از اين نيست به يكديگر خشمگين مى شود تا چه رسد به اينگونه سخنان .

پس از آن ، تكدر و ناراحتى فاطمه به شوهرش على عليه السلام سرايت كرد و چه بسا كه زنان موجب انتقال كينه ها به سينه هاى مردان مى شوند خاصه از قديم و به صورت ضرب المثل گفته شده است كه (زنان افسانه سرايان نيمه شبهايند). فاطمه (ع ) از عايشه فراوان شكايت و گله گزارى مى كرد، زنان مدينه و همسايگان فاطمه هم هرگاه او را مى ديدند دورش را مى گرفتند و سخنانى از عايشه براى او مى گفتند و سپس به خانه عايشه مى رفتند و سخنانى از قول فاطمه براى او نقل مى كردند و همان گونه كه فاطمه از عايشه پيش ‍ شوهر خود گله گزارى مى كرد عايشه هم پيش ابوبكر از فاطمه گله گزارى مى كرد و مى دانست كه شوهرش يعنى پيامبر (ص ) گله گزاريهاى او را در مورد فاطمه نخواهد پذيرفت ، و اين موضوع در ابوبكر اثر گذاشت . پس از آن نيز ستايش پيامبر (ص ) از على عليه السلام و نزديك و ويژه ساختن او موجب بروز حسد و رشك در ابوبكر و طلحه شد كه پدر و پسر عمويش بودند. عايشه پيش آن دو مى نشست و سخنان آن دو را گوش مى داد آن دو هم پيش عايشه مى آمدند و به سخنان او گوش مى دادند و سخنان او در ايشان و سخنان آن دو در او اثر مى گذاشت .

شيخ ابو يعقوب در پى سخنان خود چنين گفت : من على عليه السلام را هم از اين كار كاملا تبرئه نمى كنم او هم از اعتماد و آرامش ‍ پيامبر بر ابوبكر و اينكه او را ستايش مى فرمود ناراحت بود و دوست مى داشت كه از ميان همه مردم فقط خودش مخصوص به اين مزايا و صفات باشد و بديهى است هر كس از كسى بگسلد و رويگردان باشد از زن و فرزند وى نيز رويگردان است و بدين گونه كدورت و خشم ميان اين دو گروه استوار شد.

سپس داستان (افك ) و تهمت زدن بر عايشه پيش آمد و هر چند على عليه السلام در زمره تهمت زنندگان نبود ولى از كسانى بود كه به پيامبر (ص ) پيشنهاد داد عايشه را طلاق دهد و اين به منظور پاك نگاه داشتن آبروى رسول خدا از گفتار منافقان و سرزنش ‍ كنندگان بود. هنگامى كه پيامبر (ص ) با على در آن باره رايزنى فرمود، على گفت : عايشه همچون بند كفش توست ، وانگهى از خدمتكار عايشه بپرس و او را بترسان و اگر همچنان انكار كرد او را بزن . تمام اين سخنان على (ع ) به اطلاع عايشه رسيد و همان گونه كه عادت مردم است چند برابر شده آن سخنان را از مردم شنيد و زنان هم سخنان بسيارى از على و فاطمه براى عايشه نقل كردند و گفتند آن دو در نهان و آشكار بر اثر اين پيشامد عايشه را نكوهش مى كنند و بدين گونه كار دشوارتر شد.

پس از آن پيامبر (ص ) با عايشه آشتى كرد و به خانه او برگشت و (آياتى از) قرآن در برائت عايشه نازل شد، و همانگونه كه هر انسانى پس از پيروزى از پى شكست و به قدرت رسيدن از پى ناتوانى و به تبرئه شدن پس از تهمت زبان درازى مى كند و گاه سخنان ياوه مى گويد عايشه هم همين گونه بود و همه سخنان او به اطلاع على و فاطمه رسيد و كار دشوار و پيچيده شد و دل هر يك از دو طرف بر خشم نسبت به يكديگر استوار گرديد. از اين گذشته ميان عايشه و على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر (ص ) سخنانى گفته شد و كارهايى پيش آمد كه همگى موجب تهييج و شدت موضوع شد. نظير اين كار كه پيامبر (ص ) على را فرا خواند و از او خواست نزديك بيايد و على آمد و ميان پيامبر و عايشه كه چسبيده به يكديگر نشسته بودند نشست .

عايشه گفت : آيا براى نشيمنگاهت جايى غير از ران من پيدا نكردى و اين كلمه را بدون آنكه به صورت كنايه بگويد  با لفظ زشتى بيان كرد و نظير آنچه روايت شده است كه پيامبر (ص ) روزى با على (ع ) راز مى گفت و به درازا كشيد، عايشه كه پشت سر ايشان حركت مى كرد خود را به آنان رساند و ميان ايشان در آمد و گفت : شما، چه مى گوييد كه اين همه به درازا كشانديد. و گفته شده است كه پيامبر (ص ) آن روز بر عايشه خشمگين شد و آنچه كه در مورد (كاسه تريد) نقل شده است كه عايشه به خدمتكار خود فرمان داد سر راه ايستاد و آن را واژگون كرد .و نظاير اين كارها كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش صورت مى پذيرد.

وانگهى چنين بود كه فاطمه (ع ) فرزندان متعددى چه دختر و چه پسر به دنيا آورد و حال آنكه عايشه هيچ فرزندى نياورد و پيامبر (ص ) هم فرزندان و به ويژه پسران فاطمه را همچون پسران خود مى دانست و هر يك از آنان را (پسرم ) مى گفت و مى فرمود (پسرم را پيش خود بگذاريد او را از من جدا و دور مسازيد)، (پسرم چگونه است و چه مى كند). شيخ ابو يعقوب به من گفت : تصور تو چيست در مورد زنى كه از شوهرش فرزند ندارد و مى بيند كه شوهرش پسران دختر خود را همچون پسران خود مى داند و بر آنان همچون پدرى مهربان مهرورزى مى كند؟ آيا چنين زن و همسرى بر آن پسرها و پدر و مادرشان محبت خواهد داشت يا خشم و كينه مى ورزد! و آيا دوست خواهد داشت كه اين كار دوام داشته باشد يا تمام شود و از ميان برود!

وانگهى چنين اتفاق افتاد كه پيامبر (ص ) درى را كه از خانه ابوبكر به مسجد باز مى شد بست و در خانه داماد خويش را باقى گذاشت و پدر عايشه را نخست براى تبليغ آيات سوره (برائت ) به مكه گسيل فرمود و سپس او را از آن كار بر كنار ساخت و داماد خويش را گسيل داشت و اين كارها هم در نفس عايشه اثر بد گذاشت ، سپس چنين شد كه براى پيامبر (ص ) از ماريه قبطيه ابراهيم متولد شد و على عليه السلام در آن مورد بسيار شاد شد و على نسبت به ماريه و احترام به او تعصب داشت و در محضر رسول خدا (ص ) براى انجام كارهاى ماريه اقدام مى كرد و حال آنكه از ديگران رويگردان بود.

براى ماريه نيز گرفتارى يى همچون گرفتارى عايشه پيش آمد و على عليه السلام او را از آن تهمت مبرا ساخت و خداوند متعال به دست على آن گرفتارى را برطرف فرمود و اين موضوعى قابل رويت با چشم بود  و براى منافقان امكان نداشت كه در آن مورد ياوه سرايى هايى كه در مورد آيات قرآنى درباره برائت عايشه مى كردند انجام دهند و همه اين امور موجب مى شد سينه عايشه نسبت به على آكنده از كينه گردد و آنچه در دل داشت بيشتر استوار شود. و چون ابراهيم پسر رسول خدا (ص )  مرد عايشه شادى خود را نهان مى كرد و به ظاهر اندوهگين مى نمود و على و فاطمه هم از اندوه سكوت كرده بودند و حال آنكه هر دو ترجيح مى دادند و مى خواستند كه ماريه با داشتن پسر بر عايشه برترى داشته باشد و اين كار براى آنان فراهم نشد.

كارها همان گونه كه بود ادامه يافت و دلها بر همان حال كه بود از يكديگر رميده بود تا آنكه پيامبر (ص ) بيمار شد، بيمارى يى كه در آن رحلت فرمود، فاطمه و على عليهما السلام مى خواستند و دوست داشتند كه در خانه خود از پيامبر پرستارى كنند و همسران پيامبر (ص ) هم هر يك چنين خواسته يى داشتند. پيامبر (ص ) به مناسبت محبت قلبى و گرايشى كه نسبت به عايشه داشت در خانه او بسترى شد و پيامبر (ص ) خوش نمى داشت كه براى فاطمه و شوهرش در خانه آنان ايجاد زحمت كند وانگهى احساس مى فرمود كه آزادى او در خانه آنان به اندازه آزادى در خانه خودش نيست و ترجيح مى داد در خانه كسى بسترى شود كه دلش به او گرايش دارد، و با توجه به نيازمندى بيمار به پرستارى بيشتر و مراقبت ساعتهاى خواب و بيدارى و مراقبتهاى ديگر، بسترى شدن در خانه خودش براى او از بسترى شدن در خانه دختر و دامادش مطلوب تر بود وانگهى هرگاه پيامبر (ص ) از رودربايستى آن دو از خودش ياد مى كرد و در وجود خود همان احساس را نسبت به آن دو داشت و هر كسى دوست دارد تنها باشد و به هر حال از داماد و دختر رودربايستى دارد، و پيامبر ميل و گرايشى كه نسبت به عايشه داشت نسبت به زنان ديگر خود نداشت و در خانه او بسترى شد. عايشه از اين جهت مورد رشك قرار گرفت .
پيامبر (ص ) از هنگامى كه به مدينه آمده بود اين چنين بيمار نشده بود. بيمارى آن حضرت درد سر و پيشانى بود كه يك روز يا بخشى از روز شدت پيدا مى كرد و سپس تسكين نسبى مى يافت و اين بيمارى به درازا كشيد. على عليه السلام در اين موضوع كه حكومت از او خواهد بود هيچ شك و ترديدى نداشت و چنين مى پنداشت كه هيچ كس در آن مورد با او ستيز نخواهد كرد و به همين جهت هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت كرد و عمويش عباس به على گفت (دست دراز كن تا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عموى او بيعت كرد و در مورد حكومت تو هيچ كس مخالفت نورزد).

على فرمود: عمو جان ! مگر در مورد حكومت كس ‍ ديگرى غير از من اميد و آرزو دارد؟ عباس گفت : بزودى خواهى دانست . على فرمود: دوست ندارم كه اين بيعت پوشيده صورت گيرد بلكه دوست مى دارم آشكارا انجام شود. چون پيامبر (ص ) در بيمارى خود سنگين شد اسامه را روانه فرمود و ابوبكر و بزرگان ديگرى از مهاجران و انصار را همراه او قرار داد، و اين موجب آن گرديد كه على عليه السلام بينديشد كه اگر پيامبر بميرد با اطمينان و بدون ترديد حكومت از او خواهد بود و چنين پنداشت كه در آن صورت مدينه به طور كلى از هر ستيزه جويى كه بخواهد در مورد حكومت با او ستيز كند خالى خواهد بود و على حكومت را به راحتى و آسودگى به دست خواهد آورد و بيعت مسلمانان با او تمام مى شود و بر فرض كه كسى آهنگ مخالفت كند در هم شكستن آن بيعت ممكن نخواهد بود. آن چنان كه مى دانيم ابوبكر با پيام فرستادن عايشه و آگاه ساختن او از اينكه پيامبر (ص ) خواهد مرد از لشكر اسامه برگشت . موضوع نماز گزاردن ابوبكر هم معروف است .

على عليه السلام اين موضوع را به عايشه نسبت داد كه او به بلال برده آزاد كرده پدرش فرمان داده است به ابوبكر بگويد با مردم نماز بگزارد، و چنانچه روايت شده است پيامبر فرموده بوده است (يكى از مسلمانان با آنان نماز بگزارد) و شخص خاصى را معين نفرموده است . آن نماز نماز صبح بود، پيامبر (ص ) كه در آخرين رمق زندگى بود در حالى كه ميان على و فضل بن عباس ‍ حركت مى كرد از حجره بيرون آمد و همان گونه كه در دنباله خبر آمده است خود را به محراب رساند و در آن ايستاد و سپس به حجره خود بازگشت و هنگامى كه روز بر آمد رحلت فرمود. بدين ترتيب همان يك نماز را حجت و دليل حكومت ابوبكر قرار دادند و مى گفتند: كداميك از شما دوست مى دارد بر دو قدمى كه رسول خدا در نماز مقدم داشته است مقدم شود؟ و بيرون آمدن پيامبر (ص ) را از حجره بر آن حمل نكردند كه مى خواسته است ابوبكر را از نماز گزاردن با مردم باز دارد، بلكه گفتند: براى آن آمده است كه مواظبت كند تا در حد امكان ابوبكر نماز بگزارد. با ابوبكر با توجه به همين نكته بيعت شد على عليه السلام نيز عايشه را متهم مى ساخت كه منشاء اين كار او بوده است .

على عليه السلام در خلوت اين موضوع را براى ياران خود بسيار نقل مى كرد و مى گفت اينكه پيامبر (ص ) خطاب به زنان خود فرموده است ( شما همچون زنان اطراف يوسف هستيد.) براى انكار همين موضوع و ابراز خشم نسبت به عايشه بوده است كه او و حفصه براى تعيين پدران خويش مبادرت ورزيده اند و با آنكه پيامبر با بيرون آمدن خود از حجره و كنار زدن ابوبكر از محراب خواسته است آن كار را جبران كند ولى نشده است و اين كار با توجه به انگيزه هايى كه براى ابوبكر فراهم شده بود بنيان حكومت او را استوار ساخته بود و اينكه در نفوس مردم جا گرفته بود و بزرگان مهاجران و انصار هم از او پيروى كردند، سودى نبخشيد و تقدير آسمانى هم بر اين كار موافقت كرد و دلها و خواسته هاى مردم بر آن قرار گرفت ، و اين كار در نظر على (ع ) بزرگتر از هر حادثه بزرگ و بلاى بزرگ بود و بزرگترين مصيبت ، و اين كار را به كسى جز عايشه نسبت نمى داد و فقط متعلق به او مى دانست و بدين سبب در خلوتها و ميان ياران ويژه خود عايشه را نفرين و از او به پيشگاه خداوند تطالم مى كرد. آن گاه موضوع خوددارى على از بيعت همان گونه كه مشهور است پيش آمد تا سرانجام بيعت كرد، و از هنگام رحلت پيامبر (ص ) از عايشه نسبت به على و فاطمه بسيار ناخوشايندها صورت گرفت و آن دو در كمال سختى شكيبايى مى كردند. عايشه به حكومت پدر پشتگرم بود و دستيازى مى كرد و منزلت او بزرگ شد.

حال آنكه على و فاطمه زبون و مقهور شدند. فدك از فاطمه گرفته شد و او چند بار براى گفتگو در آن مورد از خانه خود بيرون آمد و به چيزى دست نيافت و در اين باره زنانى كه پيش او آمد و شد مى كردند و هر سخنى را كه ناخوش مى داشت از قول عايشه نقل مى كردند و از قول او و شوهرش هم سخنان ناخوش براى عايشه نقل مى كردند ولى ميان اين دو حالت تفاوت و فاصله بسيار بود كه عايشه غالب و فاطمه مغلوب و آن يكى فرمان دهنده و اين يكى فرمان برنده بود و حالت انتقام گيرى و دشمن شاد شدن پديد آمد و هيچ چيز سخت تر و تلخ ‌تر از شاد شدن دشمن نيست .

من به شيخ ابو يعقوب كه خدايش رحمت كند! گفتم : تو مى گويى كه عايشه پدرش را براى نماز خواندن تعيين كرده است و پيامبر (ص ) او را معين نفرموده است ؟ گفت : من اين سخن را نمى گويم ولى على (ع ) اين سخن را مى گفته است و تكليف من غير از تكليف اوست كه او حضور داشته است و من حاضر نبوده ام ، بلكه تنها به اخبارى كه به من رسيده است احتجاج مى كنم و آن اخبار متضمن اين معنى است كه پيامبر (ص ) ابوبكر را براى نماز تعيين فرموده است و على (ع ) به آنچه كه مى دانسته است يا بر گمان او غلبه داشته و بر كارى كه حضور داشته است احتجاج مى كند.

شيخ ابو يعقوب گفت : چون فاطمه (ع ) درگذشت همه همسران پيامبر (ص ) براى سوگ و تسليت نزد بنى هاشم آمدند جز عايشه كه نيامد و تظاهر به بيمارى كرد و از او براى على عليه السلام سخنى نقل كردند كه دلالت بر شادى او داشت .

پس از آن على (ع ) با پدر عايشه بيعت كرد و عايشه از آن كار شاد شد و از اينكه بيعت صورت گرفت و خلافت مستقر و ستيز دشمن باطل شد چندان شادمانى كرد كه مورخان فراوان نقل كرده اند. در تمام مدت خلافت پدر عايشه و حكومت عمر و عثمان كار همين گونه بود، دلها مى جوشيد و كينه ها چنان بود كه سنگ را آب مى كرد و هر چه بر على روزگار مى گذشت غم و اندوهش فزون مى شد و آنچه را در دل داشت آشكار مى ساخت ، تا آنكه عثمان كشته شد و عايشه بيش از همه مردم بر عثمان خشم گرفته و ديگران را بر او مى شورانيد و ستيز مى كرد و چون خبر كشته شدنش را شنيد، گفت : خدايش از رحمت خويش دور كند! عايشه آرزومند بود كه خلافت به طلحه برسد و حكومت همان گونه كه در آغاز بود به خاندان تيم برگردد ولى مردم از طلحه عدول كردند و به على ابن ابى طالب گرايش يافتند. چون عايشه اين خبر را شنيد فرياد برآورد (اى واى ، عثمان مظلوم كشته شد!) و آنچه در دلها بود شعله بركشيد و از آن جنگ  (جمل  و پيامدهاى آن پديد آمد.

اين خلاصه گفتار شيخ ابو يعقوب بود كه خدايش رحمت كند! او شيعه نبود و معتزلى استوارى بود جز اينكه در مسئله تفضيل بغدادى بود.
اما اين گفتار على عليه السلام كه گفته است (و اگر عايشه را فرا مى خواندند تا در مورد كس ديگرى غير از من آنچه نسبت به من انجام داد انجام دهد هرگز نمى پذيرفت ) منظور او عمر است . يعنى : اگر پس از كشته شدن عثمان آن هم با آن صورت عمر عهده دار خلافت مى شد و همان گونه كه من به خلافت رسيدم عمر به خلافت مى رسيد و به عمر نسبت مى دادند كه خواهان كشته شدن عثمان بوده يا مردم را بر آن كار تحريض مى كرده است و از عايشه دعوت مى شد كه همراه گروهى از مسلمانان به يكى از شهرهاى اسلامى برود و بيعت را بشكند و فتنه برانگيزد، هرگز نمى پذيرفت . اين سخنى بر حق است زيرا عايشه نسبت به عمر كنيه يى را كه نسبت به على عليه السلام داشته نداشته است و مقتضيات نيز چنان نمى بود.

اما گفتار على (ع ) كه گفته است (با وجود اين همان حرمت نخستين براى او محفوظ است و حساب بر عهده خداوند است) يعنى حرمتى كه به سبب ازدواج رسول خدا (ص ) با او و محبت آن حضرت نسبت به او منظور بايد داشت و حساب او هم با خداوند است كه خداوند بسيار مهربان است . هيچ لغزشى از عفو او و هيچ گناهى بزرگتر از رحمت او نيست .اگر بگويى اين سخن على عليه السلام دليل بر توقف او در مورد سرانجام عايشه است و حال آنكه شما مى گوييد او از اهل بهشت است چگونه ميان اين سخن و مذهب خودتان جمع مى كنيد؟

مى گويم : ممكن است على عليه السلام اين سخن را پيش از آن گفته باشد كه خبر توبه عايشه به حد تو رسيده باشد و اصحاب ما مى گويند و معتقدند كه او پس از كشته شدن امير المومنين توبه كرده و پشيمان شده است و مى گفته است دوست مى داشتم كه داراى ده پسر از پيامبر مى بودم و همگى مى مردند و جنگ جمل هرگز صورت نمى گرفت . همچنين عايشه پس از كشته شدن على (ع ) او را مى ستود و مناقب او را نقل و منتشر مى كرد (!) وانگهى آنان روايت مى كنند كه عايشه پس از جنگ جمل چندان مى گريست كه روپوش او از اشك خيس مى شد و پشيمان شده بود و همواره از پيشگاه خداوند آمرزشخواهى مى كرد ولى موضوع توبه او پس از جنگ جمل آن چنان به اطلاع امير المومنين نرسيده بود كه ثابت شده باشد و آنچه از پشيمانى و توبه او كه در حد تواتر نقل شده است پس از كشته شدن امير المومنين تا هنگام مرگ عايشه است و كسى كه توبه كند گناهش آمرزيده است و در اعتقاد ما لازمه عدل قبول توبه است ؛ وانگهى ضمن رواياتى وقوع توبه به عايشه تاكيد شده است از جمله اين روايت و خبر مشهور است كه (او در قيامت هم همسر رسول خدا (ص ) است همان گونه كه در دنيا همسر آن حضرت بوده است ) و هنگامى كه چنين خبرى در حد شياع مى رسد بر ما واجب مى شود كه اثبات توبه او را بپذيريم بر فرض كه نقل هم نشده باشد تا چه رسد كه نقل توبه عايشه در حد تواتر يا نزديك آن است .

نهج البلاغه حکمت 156

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى