زندگینامه بدرالدین اسحاق بخاری دهلوی(قرن هفتم)

بدرالدین اسحاق بخاری دهلوی ، از عرفای شبه قاره در قرن هفتم . نسب او را به عمرالاشرف ، فرزند امام زین العابدین علیه السلام می رسانند؛ پدرش منهاج الدین علی بخاری ، از فضلای معروف بود و در مدرسه معزیه دهلی تدریس می کرد. بدرالدین در دهلی زاده شد و همانجا پرورش یافت و در نزد پدرش دانش آموخت و در مدرسه معزیه به تدریس پرداخت ؛ سپس برای تکمیل دانسته های خود، عازم بخارا شد، اما در میان راه ، چون به اَجُودهَن (پاک پَتَّن کنونی در پنجاب پاکستان ) رسید، با شیخ فریدالدین مسعود گنج شکر * دیدار کرد و تحت تأثیر جذبه او قرار گرفت و خدمتگزاری خانقاه و مصاحبت او را اختیار کرد و زیر نظر وی ، مراحل سلوک را پیمود و ریاضتهای صوفیانه را به انجام رساند. شیخ به پاس شایستگی بدرالدین ، او را خادم خاص خویش کرد و خرقه خلافت پوشانید و دختر خود، بی بی فاطمه ، را به همسری او درآورد (حسنی ، ج ۱، ص ۹۵، ۱۳۹؛ میرخورد، ص ۱۷۹-۱۸۲).

بدرالدین تا هنگام درگذشت شیخ ، در خانقاه او به کارهایی چون نوشتن خلافتنامه ها و اجازه نامه های تدریس ، و تعویذ برای حاجتمندان ، سر تراشیدن مریدان تازه ، گزارش عرضداشت های مردم به شیخ ، امامت نماز در خانقاه ، آوردن هیزم و مانند آن می پرداخت ؛ با اینکه شیخ می خواست او را، مانند برخی مریدان دیگر، برای ارشاد و دستگیری از خلق به شهرهای دیگر بفرستد، نپذیرفت و حضور در کنار شیخ را ترجیح داد.

با وفاتِ شیخ فریدالدّین (بعد از ۶۶۹)، فرزندِ او شیخ بدرالدّین سلیمان بر سجّاده خلافت نشست ، و بدرالدین اسحاق نیز کار خود را به عنوانِ خادمِ خاص ، ادامه داد؛ ولی پس از مدتی ، به دلیل سعایت بدخواهان و حاسدان ، خانقاه را ترک کرد و در مسجد جامع شهر اقامت گزید و بقیه زندگی را به تدریس و وعظ و ارشاد گذراند.

رحلت

بدرالدین در ۶۹۰، در اجودهن ، درگذشت و در صحن مسجد جامع قدیم آنجا به خاک سپرده شد (حسنی ، ج ۱، ص ۹۵؛ میرخورد، ص ۱۸۱-۱۸۲)

میرخورد (ص ۱۷۹ـ۱۸۸) ضمن بیان بعضی وقایع و احوال ، مناسبات بدرالدین اسحاق را با نظام الدّین اولیا * ، بدرالدین سلیمان ، سید محمد کرمانی (جد میرخورد)، قاضی صدرالدین (حاکم اجودهن )، سید مبارک علوی (پدر میرخورد)، خواجه یعقوب (پسر شیخ فریدالدین گنج شکر) و شیخ علاءالدین (نواده فریدالدین ) بیان کرده است .

خواجه نظام الدّین احترام و بزرگداشت بسیاری در حق بدرالدین معمول می داشت و به گفته میرخورد (ص ۱۸۲-۱۸۳) تا وقتی که وی زنده بود، به احترامش ، از هیچکس بیعت نگرفت . پس از مرگ بدرالدین نیز همسر و دو فرزند بازمانده از او را نزد خود به دهلی خواند و کفالت آنان را، با نظارت خاص خود، به عهده گرفت .

آثار

به بدرالدین اسحاق دو کتاب نسبت داده اند:

۱) اسرارالاولیاء که مجموعه گفتارهای فریدالدین گنج شکر به فارسی است و بدرالدّین آنها را در۲۲ فصل جمع و مرتب کرده است . نسخه های خطی آن در کتابخانه های مختلف یافت می شود و نشانیِ شانزده نسخه خطی و نیز فهرست فصول آن در فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان (منزوی ، ج ۳، ص ۱۲۵۱ـ ۱۲۵۳) آمده است . این کتاب در لکهنو (۱۸۷۶، سنگی وزیری ، ۹۴ ص ) و کانپور (۱۹۱۷، سنگی وزیری ، ۹۴ ص ) به چاپ رسیده است (مشار، ج ۱، ستون ۲۷۹ـ۲۸۰). چاپ اخیر ظاهراً همان است که در مطبعه منشی نولکشور در ۱۳۳۵ انجام گرفته (اختر راهی ، ص ۷۰) و ترجمه اردوی آن (از سیدمحمد عبدالاحد) در ضمن مجموعه ملفوظات خواجگان چشت ، در ۱۳۳۴ دهلی چاپ شده است (همانجا). خلیق احمد نظامی (ص ۱۶۵، حاشیه ) انتساب اسرارالاولیاء را به بدرالدین و انتساب ملفوظات مزبور را به فریدالدین گنج شکر اشتباه می داند.

۲) تصریف بدری ، که منظوم و به زبان عربی است . نسخه ای از آن سراغ نداریم ، ولی میرخورد (ص ۱۸۳-۱۸۴) چند بیت آخر آن را نقل کرده که گواه تبحر علمی بدرالدین و استادی وی در علوم ادبی و زبان عربی است . از نوشته بدرالدین برمی آید که این اثر را به دستور خواجه نظام الدّین به نظم درآورده و خواجه آن را به صورت درس در محضر بدرالدین خوانده است (میرخورد، ص ۱۸۳-۱۸۴)



منابع :

(۱) حامدبن فضل الله جمالی ، سیرالعارفین ، ترجمه محمد ایوب قادری ، لاهور ۱۹۸۹، ص ۷۴-۷۵؛
(۲) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع والنواظر ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲-۱۴۱۰/ ۱۹۶۲-۱۹۸۹؛
(۳) خلیق احمد نظامی ، تاریخ مشایخ چشت ، دهلی ۱۹۷۱؛
(۴) اختر راهی ، ترجمه های متون فارسی به زبانهای پاکستانی ، اسلام آباد ۱۳۶۵ ش ؛
(۵) عبدالحق بن سیف الدین عبدالحق دهلوی ، اخبارالاخیار فی اسرارالابرار ، دهلی ( بی تا. ) ؛
(۶) خانبابا مشار، فهرست کتابهای چاپی فارسی ، تهران ۱۳۵۰-۱۳۵۵ ش ؛
(۷) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطّی فارسی پاکستان ، ج ۳، اسلام آباد ۱۳۶۳ ش ؛
(۸) محمدبن مبارک میرخورد، سیرالاولیاء ، لاهور ۱۳۹۸/۱۹۷۸٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه شیخ ممشاد دینوری(متوفی۲۹۲-۲۹۷ه ق)

ممشاد دینوری ، صوفی ایرانی در قرن سوم. در بعضی منابع، ممشاد دینوری با خواجه عِلو دینوری(متوفی ۲۹۸) یکی پنداشته شده است(جامی، تعلیقات عابدی،ص۸۱۴)؛شاید به سبب نسبت هر دو تن به شهر دینور، نزدیک بودن سال وفاتشان و آمدن نام هر دو در ردیف مشایخ سلسلۀ چشتیه (رجوع کنید به لاهوری، ج ۱، ص ۲۳۹؛شعیب ، ص ۱۲۶).با این حال، شرح حال و اقوال آنها به کلی با هم متفاوت است ( رجوع کنید به لاهوری،ج۱، ص ۲۳۸ـ۲۳۹).

از تاریخ تولد و زادگاه ممشاد اطلاعی در دست نیست. وی از اقران جنید، رویم ، و ابوالحسن نوری، و یکی از نه نفری بود که گفته می شود بی واسطه از جانب جنید اجازۀ نقل روایت و نشر طریقت داشته اند (جامی، ص ۹۲؛معصوم علیشاه، ج ۲، ص ۳۳۱، ۴۲۷ـ۴۲۸ ). وی همچنین مصاحب یحیی بن جلّاء بوده است (سلمی، ص ۳۱۶؛ابن جوزی، ج ۴، ص ۷۸).

میزان اهمیت و جایگاه وی در تصوف از آنجا معلوم می‌شود که در شجره‌نامۀ چندین طریقت، از جمله در سلسلۀخلافت و روایت طریقت کبرویه ،نامش آمده است(معصوم علیشاه، ج ۲، ص ۳۳۶). یکی از طرق انتساب شیخ شهاب‌الدین ابوحفص سهروردی به جنید، از طریق ممشاد است که این سلسله انتساب نیز از طریق جنید، در نهایت ،به امام رضا علیه السلام می رسد(همو، ج ۲، ص ۳۰۹).

علاوه بر اینها، وی در شجره‌نامۀ سلسلۀ نعمت‌اللهیه هم حضور دارد (همو، ج ۲، ص ۳۲۸) و بنابر قولی، خواجه اسحاق چشتی ،مؤسس طریقت چشتیه ، مرید ممشاد بوده واز او خرقه گرفته است ( میرخورد، ص۴۹).

از ممشاد دینوری سخنان و حکایاتی باقی مانده که تا حدی نمایانگر افکار و احوال اوست.از جمله حکایت کرده اند که وی در جمع سماع صوفیان حاضر شد و قوالان خاموش شدند و اوبه آنان گفت که هیچ یک از ملاهی دنیا وی را به خود مشغول نمی کند.این حکایت ، شاید شاهدی بر بی التفاتی وی به سماع صوفیانه باشد(قشیری، ص ۴۱۸) .وی دربارۀ آداب مریدی سخنانی دارد، شامل حرمت نهادن بر مشایخ، خدمت به برادران دینی ، بیرون رفتن از اسباب دنیا یا نفی تعلق خاطر ، و حفظ آداب شرع(سلمی، ص۳۱۸؛
انصاری،ص۳۰۱).

همچنین توصیه کرده است که نزد مشایخ ،خالی از مال و به دور از اظهار علم و رای و حتی پرسش باید رفت( انصاری، ص۳۰۱ ـ ۳۰۲).ممشاد ،معرفت را در فقر واقعی به سوی خدا(سلمی، ص ۳۱۶؛انصاری،ص۳۰۲) و طریق ¬وصول ¬به¬حکمت را در خاموشی و تفکر می¬دانست (قشیری،ص۱۸۴؛عطار،ص۶۱۲) . سخنانی نیز در نقش صدق و اخلاص در سیر و سلوک (رجوع کنید به ابونعیم، ج۱۰،ص ۳۵۳) و در اعتماد بر خدا و توکل دارد(قشیری، ص۲۵۶؛عطار،ص۶۱۱ـ۶۱۲).

رحلت

تاریخ وفات او را ۲۹۲ (معصوم علیشاه، ج ۲، ص ۴۲۵)و ۲۹۷ ذکر کرده‌اند (شعرانی، ج ۱، ص ۱۰۲)، اما مطابق قول مشهور ، وی در سال ۲۹۹ درگذشته است (سلمی، ص ۳۱۶؛قشیری، ص ۶۹؛ابن جوزی، ج ۴، ص ۷۸).



منابع:

۱- ابن جوزی، صفه الصفوه، محمود فاخوری ومحمد رواس قلعه چی، ج۳-۴، حلب ۱۳۹۳/۱۹۷۳م؛
(۲) ابونعیم اصفهانی، حلیه الاولیاء وطبقات الاصفیاء،بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۳) خواجه عبدالله بن محمد انصاری، طبقات الصوفیه،چاپ محمد سرور مولایی، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۴) نورالدین¬عبدالرحمن¬جامی،نفحات الانس¬فی حضرات القدس،چاپ محمودعابدی،تهران۱۳۸۶ش؛
۵- ابو عبدالرحمن سلمی، طبقات الصوفیه،چاپ نورالدین شریبه، حلب-سوریه،۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
۶- عبدالوهاب بن احمد شعرانی، الطبقات الکبری المسماه بلواقع الانوار فی طبقات الاخیار، بالهامش الانوار القدسیه فی بیان آداب العبودیه، بیروت۱۴۰۸ه/ ۱۹۸۸؛
۷- محمد شعیب، مرات الاولیاء، چاپ غلام ناصر مروت، اسلام آباد ۱۴۲۱/۲۰۰۱؛
۸- محمد بن ابراهیم عطار ، تذکره الاولیاء، چاپ محمداستعلامی،تهران۱۳۷۸ش ؛
۹- عبدالکریم بن هوازن قشیری،ترجمۀ رساله قشیریه، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران۱۳۶۱ش؛
۱۰- غلام سرور لاهوری، خزینه الاصفیاء، کان پور۱۹۲۹م؛
۱۱- محمد معصوم بن زین العابدین معصوم علیشاه ، طرائق الحقایق، چاپ محمد جعفر محجوب، تهران ۱۳۳۹-۱۳۴۵ ش؛
۱۲- میر خورد، سیر الاولیاء،چاپ محمد ارشد قریشی، لاهور۱۳۹۸/۱۹۷۸م؛
۱۳- علی بن عثمان هجویری، کشف المحجوب، چاپ محمود عابدی، تهران ۱۳۸۷ش.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ محمد دارابی( قرن‌ یازدهم‌ و دوازدهم‌)

 محمدبن‌ محمد ، عارف‌ و شاعر و تذکره‌نویس‌ قرن‌ یازدهم‌ و دوازدهم‌. سال‌ تولد و وفات‌ وی مشخص‌ نیست‌؛ اما، باتوجه‌ به‌ وقایع‌ زندگی او و شاگردان‌ و معاصرانش‌ که‌ از وی روایت‌ کرده‌اند، عمر او قریب‌ به‌ ۱۳۰ سال‌ بوده‌ و در حدود ۱۱۳۰ در شیراز وفات‌ کرده‌ است‌ (حزین‌ لاهیجی، ۱۳۷۵ الف‌ ، ص‌ ۱۷۸؛ آقابزرگ‌ طهرانی، ۱۴۰۳، ج‌ ۹، بخش‌ ۲، ص‌ ۶۶۵). او را ملاشاه‌ محمد و با شهرت‌ اصطهباناتی، دارابی، دارابجردی و شیرازی خوانده‌اند (نصرآبادی، ص‌۲۷۰؛ افندی اصبهانی، ج‌ ۵، ص‌ ۲۷۴ـ۲۷۵؛ آقابزرگ‌ طهرانی، ۱۳۷۲، ص‌۳۳۰ـ۳۳۱).

آقابزرگ‌ طهرانی (همان‌، ص‌ ۳۳۱ـ۳۳۲) شاه‌محمد دارابی اصطهباناتی را غیر از شاه‌محمد دارابجردی، که‌ در هند شهید شده‌، دانسته‌ است‌ و استناد او در بارۀ شهادت‌ دارابجردی در هند به‌ گزارش‌ صبح‌ گلشن‌ است‌. به‌ نظر وی (همانجا)، چنانچه‌ بتوان‌ در روایت‌ مذکور تردید کرد میتوان‌ به‌ یکی بودن‌ این‌ دو نفر حکم‌ کرد. اما، باتوجه‌ به‌ اینکه‌ در صبح‌ گلشن‌ (ص‌۲۲۰) گزارشی در بارۀ شهادت‌ دارابی نیامده‌ است‌، میتوان‌ القاب‌ و عناوین‌ مذکور را متعلق‌ به‌ یک‌ نفر دانست‌.

دارابی ظاهراً در حلقۀ ادبی محمد مسیح‌، متخلص‌ به‌ معنی، در شیراز شرکت‌ میکرده‌ (امداد، ص‌ ۴۴ـ۴۵) و با توجه‌ به‌ آنچه‌ در تذکرۀ لطایف‌ الخیال‌ نوشته‌، در جوانی شاگرد شیخ‌بهائی بوده‌ است‌ ( رجوع کنید به گلچین‌ معانی، ۱۳۶۹، ج‌ ۲، ص‌ ۸۵۱). این‌ احتمال‌ هم‌ مطرح‌ شده‌ که‌ وی شاگرد ملاصدرا (متوفی ۱۰۵۰) بوده‌ و به‌ واسطۀ او، از شاگردان‌ شیخ‌بهائی به‌شمار آمده‌ است‌ (رجوع کنید به صدوقیسها، ص‌ ۱۱۹ـ۱۲۰؛ نیزرجوع کنید به امین‌ الشریعه‌ خویی، ج‌ ۱، مقدمۀ خواجوی، ص‌ بیست‌ودو).

شاگردان

دارابی فقه‌ و حدیث‌ و حکمت‌ درس‌ میداده‌ است‌ و حزین‌ لاهیجی (متوفی ۱۱۸۰)، محمد مؤمن‌ جزائری (متوفی ۱۱۳۰) و قطب‌الدین‌ نِیریزی (متوفی ۱۱۷۳) از شاگردان‌ وی بوده‌ و از او به‌ بزرگی یاد کرده‌اند ( رجوع کنید به حزین‌، ۱۳۷۵ ب‌ ، ص‌ ۱۱۱ـ۱۱۲؛ دارابی، مقدمۀ تبریزی، ص‌ ب‌، ح‌؛ کشمیری، ص‌ ۱۷۲ـ۱۷۴).

از حاشیۀ نسخه‌ای از لطایف‌ الخیال‌ ( رجوع کنید به کتابخانۀ ملک‌، ش‌ ۴۳۲۵)، به‌ نوشتۀ خود دارابی، میتوان‌ به‌ جنبه‌هایی از زندگی و احوال‌ او پی برد؛ از جمله‌ اینکه‌ او در ۱۰۶۲ به‌ هند رفته‌ و بین‌ سالهای ۱۰۷۶ و ۱۰۷۸ مشغول‌ تألیف‌ لطایف‌ الخیال‌ بوده‌ است‌ و در همین‌ ایام‌ به‌ مکه ‌وعتبات‌ عراق‌ و نواحی گوناگون‌ ایران‌، از جمله‌ شوشتر و مشهد و اصفهان‌، سفر کرده‌ و در تاریخی نامعلوم‌ به‌ هند بازگشته‌، اما در اواخر عمر به‌ ایران‌ آمده‌ و در شیراز از دنیا رفته‌ است‌ (نقوی، ص‌ ۲۰۲ـ۲۰۵؛ گلچین‌ معانی، ۱۳۴۷، ج‌ ۲، ص‌ ۸۷ـ۹۰؛ همو، ۱۳۶۹، ج‌ ۲، ص‌ ۸۵۱). هنگام‌ وفات‌ دارابی، حزین‌ لاهیجی در شیراز حضور داشته‌، اما تاریخ‌ وفات‌ وی را ضبط‌ نکرده‌ است‌ ( رجوع کنید به حزین‌، همانجاها).

آثار دارابی عبارت‌اند از:

۱) تذکرۀ لطایف‌ الخیال‌ ، در شرح‌حال‌ شاعران‌ قدیم‌ و هم‌ روزگار مؤلف‌ از حافظ‌ تا حسین‌ قدسی کربلایی که‌ به‌ ترتیبِ محل‌ سکونت‌ یا زادگاه‌ سرایندگان‌ مرتب‌ شده‌ است‌. این‌ اثر از حیث‌ گزارش‌ احوال‌ شاعران‌ و معاصران‌ دارابی، منبعی ارزشمند و مهم‌ است‌ ( رجوع کنید به گلچین‌ معانی، ۱۳۴۷، ج‌ ۲، ص‌ ۸۷ ـ۹۹؛ نقوی، ص‌ ۲۰۲ـ۲۰۹؛ منزوی، ج‌ ۱۱، ص‌ ۷۴۰؛ افشار و دانش‌پژوه‌، ج‌ ۴، ص‌ ۷۰۶).

۲) معراج‌ الکمال‌ ، در شرح‌ اصطلاحات‌ شیخ‌ و ارشاد و مرید و استرشاد.

۳) ریاض‌/ روضه‌العارفین‌ ، در شرح‌ صحیفۀ سجادیه‌ (آقابزرگ‌ طهرانی، ۱۳۷۲، ص‌ ۳۳۱؛ همو، ۱۴۰۳، ج‌ ۱۱، ص‌ ۳۳۰).

۴) رساله‌ای در باب‌ عالم‌ مثال‌، که‌ در آن‌ گفته‌ است‌ عالم‌ مثال‌ از طریق‌ دلایل‌ عقلی اثبات‌شدنی نیست‌، بلکه‌ از طریق‌ کتاب‌ و سنّت‌ و مکاشفه‌ به‌ اثبات‌ میرسد (همو، ۱۴۰۳، ج‌ ۱، ص‌ ۹۶ـ۹۷).

۵) رساله‌ای در مصطلحات‌ موسیقی و آرای دانشمندان‌ اسلامی در بارۀ غنا، با عنوان‌ مقامات‌ السالکین‌ ، از آثار او شمرده‌ شده‌ است‌ ( رجوع کنید به دانش‌پژوه‌، ص‌ ۱۶۷). ۶) لطیفۀ غیبی ، در شرح‌ اشعار مشکل‌ دیوان‌ حافظ‌ به‌ همراه‌ توضیح‌ برخی اصطلاحات‌ اهل‌ تصوف‌ و عرفان‌ که‌ در ۱۳۵۷ در شیراز با همین‌ عنوان‌ چاپ‌ شده‌ است‌.

دارابی دیوان‌ شعر هم‌ داشته‌ و در اشعارش‌، «شاه‌» و «عارف‌» تخلص‌ میکرده‌ است‌؛ ازاین‌رو، تذکره‌نویسان‌ شرح‌حال‌ او را ذیلِ دو عنوان‌ ذکر کرده‌اند (رجوع کنید به حزین‌ لاهیجی، ۱۳۷۵ ب‌ ، ص‌ ۱۱۲؛ آقابزرگ‌ طهرانی، ۱۴۰۳، ج‌ ۹، بخش‌ ۳، ص‌ ۹۹۶ـ۹۹۷؛ گلچین‌ معانی، ۱۳۶۹، ج‌ ۲، ص‌ ۸۵۲).



منابع‌:
(۱) محمدمحسن‌ آقابزرگ‌ طهرانی، الذریعه‌ ؛
(۲) همو، طبقات‌ اعلام‌الشیعه‌ ؛
(۳) الکواکب‌ المنتشره‌ فی القرن‌الثانی بعدالعشره‌، تهران‌، ۱۳۷۲؛
(۴) ایرج‌ افشار و محمدتقی دانش‌پژوه‌، فهرست‌ کتاب‌های خطی ملی ملک‌ ، تهران‌ ۱۳۶۴؛
(۵) عبداللّه‌ افندی الاصبهانی، ریاض‌ العلماء و حیاض‌الفضلاء ، چاپ‌ سیدمحمود مرعشی، قم‌، ۱۴۰۱؛
(۶) حسن‌ امداد، انجمنهای ادبی شیراز ، (از واخر قرن‌ دهم‌ تا به امروز)، تهران‌، ۱۳۷۲؛
(۷) ابوالقاسم‌ امین‌الشریعه‌ خویی، میزان‌ الصواب‌ در شرح‌ فضل‌الخطاب‌ سیدقطب‌الدین‌ نیریزی، چاپ‌ محمد خواجوی، تهران‌، ۱۳۸۳؛
(۸) محمدعلی مزین‌لاهیجی، تاریخ‌ و سفرنامه‌ خرین‌ ، چاپ‌ علی دوانی، تهران‌، ۱۳۷۵ الف‌ ، همو، تذکره‌المعاصرین‌ ، چاپ‌ معصومه‌ سامک‌، تهران‌، ۱۳۷۵ ب‌ ؛
(۹) سیدعلی حسن‌خان‌، صبح‌ گلشن‌ ، کلکته‌، ۱۲۹۵؛
(۱۰) مولی شاه‌محمد دارابی، لطیفه‌ غیبی ، شیراز، ۱۳۵۷؛
(۱۱) محمدتقی دانش‌پژوه‌، مداومت‌ در اصول‌ موسیقی ایران‌: نمونه‌ای از فهرست‌ آثار دانشمندان‌ ایران‌ و اسلامی در غناء و موسیقی ، تهران‌، ۱۳۵۵؛
(۱۲) منوچهر صدوقی شما، تحریرثانی تاریخ‌ حکماء و عرفای متأخر ، تهران‌، ۱۳۸۱؛
(۱۳) میرزا محمدعلی کشمیری، نجوم‌السماء فی تراجم‌العلماء ، قم‌، ۱۳۹۴؛
(۱۴) احمد گلچین‌ معانی، کاروان‌ هند ، مشهد، ۱۳۶۹؛
(۱۵) همو، تاریخ‌ تذکره‌های فارسی ، تهران‌، ۱۳۶۳/۱۳۴۷، احمد منزوی، فهرست‌ مشترک‌ نسخه‌های خطی فارسی پاکستان‌ ، اسلام‌آباد، ۱۳۶۹/۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۱۶) محمدطاهر نصرآبادی، تذکره‌ نصرآبادی ، احمد مدقق‌ یزدی، یزد، ۱۳۷۸؛
(۱۷) سیدعلی رضا نقوی، تذکره‌نویسی نارسی در هند و پاکستان‌ ، تهران‌، ۱۳۴۳٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ بدرالدین غزنوی دهلوی(متوفی۶۵۷ه ق)

 از مشایخ طریقه چشتیه در قرن هفتم . ضیاءالدین بَرَنیِ مورخ او را در شمار چهره های درخشان دوران بَلْبَن * ذکر کرده است . بدرالدین در اصل از غزنین بود، اما اوضاع نامطلوب وادارش کرد که به لاهور رود. در آن شهر در انتخاب میان بازگشت به غزنین یا رفتن به دهلی دودل بود. پس به استخاره متوسّل شد و تصمیم گرفت راه دهلی را در پیش گیرد.

در همین هنگام از غزنین خبر قتل عام والدین و خویشانش را به دست مغول دریافت کرد. پدرش مرید شیخ محمد اجل شیرازی بود. بدرالدین در سلک مریدان خواجه قطب الدین بختیار کاکی * درآمد و تا آخرین لحظه زندگی او را ترک نگفت . نظام الدین ، خریطه دار دهلی ، خانقاهی برای بدرالدین ساخت و تمام هزینه آن را عهده دار شد. خریطه دار بعدها به اتهام اختلاس زندانی شد و این امر خانقاه شیخ را با بحران مالی مواجه ساخت .

بدرالدین تحت فشار شدید به شیخ فرید گنج شکر، خلیفه دیگر خواجه قطب الدین ، نامه نوشت و از او یاری خواست . شیخ فرید پاسخ داد که او در پذیرش کمک مالی از خریطه دار از سنّت مشایخ متقدم عدول کرده است . ظاهراً شیخ بدرالدین اواخر دوران زندگی خود را در تنگدستی گذرانده است . هنگامی که غذایی نداشت تا به میهمانانش بدهد، خدمتکارش کاسه آبی میان آنان می گرداند.

شیخ بدرالدین حافظ قرآن بود و گاهی امامت جماعت را نیز به عهده می گرفت . وی به سماع اشتیاقی مفرط داشت و علمایی نظیر منهاج ، نویسنده طبقات ناصری ، در مجالس سماع او حاضر می شدند. او خطیبی توانا نیز بود و در روزهای جمعه جمعیت کثیری برای شنیدن خطبه های او گرد می آمدند. شیخ بدرالدین غزنوی دیوان شعری به فارسی داشته که اکنون در دست نیست .

شیخ نظام الدین اولیا، زمانی ابیاتی از اشعار او را برای حضار مجلس خویش خوانده و حسن ، مؤلف فوائدالفؤاد ، تنها این بیت را به یاد داشته است :

نوحه می کرد برمن نوحه گر در مجمعی

 آه ازین سوزم برآمد، نوحه گر آتش گرفت

 شیخ بدرالدین در کنار مزار مرشد خود به خاک سپرده شده است . سرور لاهوری (ج ۱، ص ۲۸۵) تاریخ مرگ او را ۶۵۷ ذکر کرده است .



منابع :

(۱) محمدبن مبارک امیرخورد، سیرالاولیاء ، دهلی ۱۳۰۲، ص ۵۶، ۶۲، ۱۶۴-۱۶۶؛
(۲) ضیاءالدین برنی ، تاریخ فیروزشاهی ، چاپ سرسید، کلکته ۱۸۶۰، ص ۵۸۴؛
(۳) حامدبن فضل الله جمالی ، سیرالعارفین ، دهلی ۱۳۱۱، ص ۵۰-۵۲؛
(۴) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع والنواظر ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲-۱۴۱۰/۱۹۶۲-۱۹۸۹، ج ۱، ص ۹۶؛
(۵) غلام معین الدین عبیدالله خویشگی ، معارج الولایه ، نسخه خطی ذاتی ذخیره ، ج ۱، ص ۲۰۹-۲۱۲؛
(۶) غلام سرور لاهوری ، خزینه الاصفیاء ، ج ۱، لکهنو ۱۸۷۳؛
(۷) عبدالحق بن سیف الدین عبدالحق دهلوی ، اخبارالاخیار ، دهلی ( بی تا. ) ، ص ۵۰؛
(۸) محمد غوثی شطاری ، گلزار ابرار ، نسخه خطی انجمن آسیایی بنگال ، ش ۲۶۲ D ؛
(۹) بهابن محمود ناگوری ، رساله احوال پیران چشت ، نسخه خطی ذاتی ذخیره ؛
(۱۰) نصیرالدین محمود، خیر المجالس ، مرتبه حمید قلندر، چاپ خلیق احمد نظامی ، علی گره ۱۹۵۹، ص ۸۸؛
(۱۱) نظام الدین اولیاء، فوائدالفواد ، مرتبه حسن دهلوی ، چاپ محمد لطیف ملک ، لاهور ۱۳۸۶، ص ۲۴، ۳۸، ۱۰۵؛

Nizami, Religion and politics in India during the thirteenth century, Asia publishers, 1961, 190-191.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد۲ 

 

۵۸۱- حسن دهلوى، رحمه اللّه تعالى‏(نفحات الأنس)

لقب و نسبت وى نجم الدّین حسن بن علاء السّجزى است. وى کاتب و مرید شیخ نظام الدّین اولیا بوده، به اوصاف و اخلاق مرضیّه متّصف بوده است.

صاحب تاریخ هند گوید که: «در مکارم اخلاق و در لطافت و ظرافت مجالس و استقامت عقل و روش صوفیّه و لزوم قناعت و اعتقاد پاکیزه و در تجرّد و تفرّد از علایق دنیوى و خوش بودن و خوش گذرانیدن بى‏اسباب صورى، همچون اویى کمتر دیده‏ام. و چنان شیرین مجلس و مؤدّب و مهذّب بود که راحتى که از مجالست وى مى‏یافتم از مجالست هیچ کس نمى‏یافتم.»

و هم صاحب تاریخ گوید که: «سالها مرا با امیر خسرو و امیر حسن تودّد و یگانگى بود، نه ایشان بى‏صحبت من توانستندى بود و نه من بى‏صحبت ایشان. و به واسطه من میان هر دو استاد چنان رابطه محبّت و وداد استحکام‏ یافته بود که به خانه‏هاى یکدیگر آمد شد کردندى.»

و هم وى گوید که: «از کمال اعتقادى که امیر حسن را به شیخ نظام الدّین بود، أنفاس متبرّکه شیخ را که در مجالس صحبت شنیده بود در چند جلد جمع کرده است، و آن رافرائد الفوائد نام نهاده و در این روزگار در این دیار دستور ارباب ارادت شده.»

و وى را وراى آن، دواوین متعدّد و صحایف نثر و مثنویّات بسیار است.

فمن رباعیّاته:

دارم دلکى غمین بیامرز و مپرس‏ صد واقعه در کمین بیامرز و مپرس‏
شرمنده شوم اگر بپرسى عملم‏ اى أکرم اکرمین بیامرز و مپرس‏

و منها ایضا:

یک حرف تو چل صباح عالم را نور یک حرف تو هشت خلد را مایه حور
حرف سیمین چهل ولى را دستور زان چار چهار رکن عالم معمور

نفحات الأنس//عبد الرحمن جامی

۵۸۰- خسرو دهلوى، رحمه اللّه تعالى‏(نفحات الأنس)

لقب وى یمین الدّین است. پدر وى از امراى قبیله لاچین بوده که از اتراک نواحى بلخ‏اند. وى بعد از وفات سلطان مبارک شاه خلجى به خدمت و ملازمت شیخ نظام الدّین اولیا پیوست و ریاضات و مجاهدات پیش گرفت. گویند که چهل سال صوم دهر داشت. و گویند که به همراهى شیخ خود، شیخ نظام الدّین، به طریق طىّ ارض حج گزارده است، و پنج بار حضرت رسالت را- صلّى اللّه علیه و سلّم- در خواب دیده است. و به اشارت شیخ نظام الدّین صحبت خضر را- علیه السّلام- دریافته است و از وى التماس آن نموده که آب دهن مبارک خود در دهان وى کند. خضر- علیه السّلام- فرموده که: «این دولت را سعدى برد.» خسرو با خاطر شکسته به خدمت شیخ نظام الدّین آمده است و صورت حال باز نموده. شیخ نظام الدّین آب دهان خود در دهان وى انداخته است و برکات آن ظاهر شده، چنانکه نود و نه کتاب تصنیف کرده است. و مى‏گویند که در بعض مصنّفات خود نوشته است که: «اشعار من از پانصد هزارکمتر است و از چهارصد هزار بیشتر.» و مى‏گویند که شیخ سعدى را در ایام جوانى دریافته بوده و به آن افتخار مى‏ کرده.

وى را از مشرب عشق و محبّت چاشنیى تمام بوده است، چنانچه (!) در سخنان وى ظاهر است، و صاحب سماع‏ و وجد و حال بوده است. شیخ نظام الدّین مى‏گفته که: «در قیامت هر کسى به چیزى فخر کند. فخر من به سوز سینه این ترک اللّه، یعنى خسرو، خواهد بود.»

وى گفته که: «وقتى در خاطر من افتاد که خسرو نام امراست، چه بودى اگر نام من نام فقرا بودى که در حشر مرا به آن نام خواندندى. و این معنى را به حضرت شیخ عرضه داشت کردم، فرمود که: به وقت صالح براى تو نامى خواسته شود.» خسرو مراقب این معنى مى ‏بود تا آن که روزى شیخ گفت که: «بر من چنین مکشوف شد که ترا در قیامت محمّد کاسه لیس خوانند.

وى شب جمعه فوت شده است، در سنه خمس و عشرین و سبعمائه. و مدّت عمر وى هفتاد و چهار سال بوده است، و در پایان شیخ خودش دفن کرده ‏اند.[۱]

 [۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

۸۸- ممشاد الدّینورى، قدس اللّه تعالى سره‏(نفحات الانس)

از طبقه ثالثه است. از بزرگان مشایخ عراق است و جوانمردان ایشان. یگانه در علم، با کرامات ظاهر و احوال نیکو. با یحیى جلّا و مه از وى از مشایخ صحبت داشته، و از اقران جنید و رویم و نورى و غیر ایشان بود. گفته‏اند در سنه تسع و تسعین و مأتین برفته از دنیا.

وى گفته که: «اللّه- تعالى- عارف را آئینه‏اى داده است در سرّ که هرگاه در آن نگرد اللّه بیند.»

شیخ الاسلام گفت که: «وى را در دل مؤمن جایى است که جز وى نرسد، چون به تفرقه درماند به آن بازگردد بیاساید.»

حصرى گوید که: «دوش مى‏اندیشیدم که مرا گاه‏گاه چنین تفرقه مى‏بود، حال مریدان و شاگردان من چگونه خواهد بود؟ اگر نه آن بودى که دانستم که او جایى دارد در دل دوستان خود که جز وى آن را نگیرد، و جز وى آنجا نگذرد، پاره پاره شدمى.»

ما أبالی بعیون و ظنون أتّقیها لى فی سرّی مرآه ارى وجهک فیها

 و هم ممشاد گفته که: «چهل سال است که بهشت با هر چه در اوست بر من عرض مى‏کنند، گوشه چشم به عاریت به آن نداده‏ام.»

شیخ الاسلام گفت که: «در صحبت و حضور او نگریستن به غیر او شرک است به او، و اللّه- تعالى- پیغمبر خود را- صلّى اللّه علیه و سلّم- مى‏گوید: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏ (۱۷/ نجم)، قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ‏ (۹۱/ انعام)»

و هم ممشاد گفته: «هرگز به سر هیچ پیر نشده‏ام و سؤال نبرده‏ام، با دل صافى به او شده‏ام تا او خود چه گوید.»

و هم وى گفته: «همه معرفت صدق افتقارست به اللّه، تعالى.»

و هم وى گفته: «طریق الحقّ بعید، و السّیر مع الحقّ شدید.»

شیخ الاسلام گفت: «راه به حق دور است مگر او دست گیرد، و صحبت و صبر کردن و روزگار گذرانیدن با خداوند سخت است، مگر او مونس بود.»

و هم ممشاد گفته: «هر که بر دوستى از دوستان وى انکار کند، کمینه عقوبت وى آن است که هرگز وى را آن ندهند که او داشته.»

ذو النّون گفته:«هر که بر نعره زرّاقى که به زرق زند انکار کند، هرگز آن را به صدق نیابد، یعنى بر اصل آن انکار کند. ترا از زرق وى چه؟ زرق وى بر وى است. تو راست نگر و راست بین تا بهره یابى.»

شیخ الاسلام گفت که ابو عامر گوید- شاگرد ممشاد- که: «روزى پیش ممشاد نشسته بودیم، جوانمردى از در خانه درآمد، و به میزبانى اجازت خواست. شیخ گفت: توانى که صوفیان را به خانه برى و بازار در میان نه؟ شیخ بهانه مى‏جست اجابت نکرد. چون بیرون شد، اصحاب گفتند: شیخ هرگز چنین نکردى این چه بود؟ شیخ گفت: او از این جوانمردان بود، دنیا به دست وى درآمد، آن از دست وى بشد. اکنون مى‏آید و چیزى نفقات مى‏کند، مى‏خواهد که سرمایه خود بازیابد. تا مهر آن از دل بیرون نکند این باز نیابد.»

قال الشّیخ ابو عبد اللّه الطّاقى- رحمه اللّه تعالى-: «سمعت محمد بن خفیف یقول: رأیت ممشاد الدینورى فى النّوم کأنّه قائم رافع یدیه الى السّماء، و هو یقول: یا ربّ القلوب! یا ربّ القلوب! و السّماء تدنو من رأسه حتّى وقعت على رأسه، فانشقّت و حمل ممشاد.»

روزى ممشاد از در سراى خود بیرون شد، سگى بانگ کرد. ممشاد گفت:

«لا إله الّا اللّه.» سگ بر جاى بمرد.

و قال ممشاد: «أدب المرید فی التزام حرمات المشایخ، و خدمه الاخوان، و الخروج عن الأسباب، و حفظ آداب الشّرع على نفسه.»

نفحات الأنس عبدالرحمن جامی

۷۸- ۶ ذکر شیخ ابو على دقّاق، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن استاد علم و بیان، آن بنیاد کشف و عیان، آن گمشده عشق و مودّت، آن سوخته شوق و محبّت، آن مخلص درد و اشتیاق، شیخ وقت ابو على دقّاق-رحمه اللّه علیه و قدّس اللّه سرّه العزیز- امام وقت بود و شیخ عهد و سلطان طریقت و پادشاه حقیقت، و زبان حق بود. در احادیث و تفسیر، و بیان و تقریر، و وعظ و تذکیر، شأنى عظیم داشت، و در ریاضت و کرامت آیتى بود، و در لطایف و حقایق و مقام و حال متعیّن.

مرید نصرآبادى بود و بسى مشایخ کبار را دیده بود و خدمت کرده. بزرگان گفته‏اند: «در هر عهدى نوحه‏گرى بوده است و نوحه ‏گر آن وقت بوعلى دقّاق است». آن درد و شوق و سوز و ذوق که او را بوده است، کس را نشان ندهند؛ و هرگز در عمر خویش پشت بازننهاده بود. و ابتدا در مرو بود که واقعه بدو فرودآمد. چنان که به یکى از کبار مشایخ گفت: «در مرو ابلیس را دیدم که خاک بر سر مى‏کرد. گفتم: اى لعین! چه بوده است؟

گفت: خلعتى که هفتصد هزار سال است تا منتظر آن بودم و در آرزوى آن مى‏سوختم، در بر پسر آردفروشى انداختند».

شیخ بوعلى فارمدى با کمال عظمت خویش مى ‏گوید: «مرا هیچ حجّت فردا نخواهد بود، الا آن که گویم هم نام بوعلى دقّاق‏ام» و استاد بوعلى مى‏گوید: «درخت خودرو است که کسى او را نپرورده باشد، برگ بیاورد و لیکن بار نیارد و اگر بار بیاردبى ‏مزه آرد. مرد نیز هم چنین باشد، چون او را استاد نبوده باشد از او هیچ‏چیز نیاید».

پس گفت: «من این طریق از نصرآبادى گرفتم، و او از شبلى، و او از جنید، و او از سرى، و او از داود، و او از معروف، و او از تابعین». و گفت: «هرگز نزدیک استاد ابو القاسم نصرآبادى نرفتم تا غسل نکردم». و به ابتدا که او را در مرو مجلسى نهادند، به سبب آن بود که بوعلى شبوى پیرى بود به شکوه. گفت: «ما را از این سخن نفسى زن». استاد گفت: «ما را آن نیست». گفت: «روا باشد که ما نیاز خویش به تو دهیم، تو را بر نیاز ما سخن گشاده گردد». استاد سخن گفت، تا از آنجا کار را در پیوست.

نقل است که بعد از آن که سالها غایب بود، سفر حجاز و سفرهاى دیگر کرده بود و ریاضت‏ها کشیده، روزى برهنه به رى رسید و به خانقاه عبد اللّه عمر- رضى اللّه عنهما- فرودآمد. کسى او را بازشناخت و گفت: «استاد است».

پس خلق بر او زحمت کردند.بزرگان گرد آمدند تا درس گوید و مناظره کند. گفت: «این خود صورت نبندد، و لکن ان‏شاءالله که سخنى چند گفته شود». پس منبر نهادند. و هنوز حکایت مجلس او کنند که آن روز چون بر منبر شد اشارت به جانب راست کرد و گفت: «اللّه اکبر». پس روى به مقابله کرد و گفت: «رضوان من اللّه اکبر» پس اشارت به جانب چپ کرد و گفت: «و اللّه خیر و ابقى». خلق به یک‏بار به هم برآمدند و غریو برخاست تا چندین جنازه برگرفتند.

استاد در میان آن مشغله‏ها از منبر فرودآمده بود. بعد از آن او را طلب کردند، نیافتند. به شهر مرو رفت تا آنگاه به نشابور افتاد. درویشى گفت: «روزى به مجلس او درآمدم به نیّت آن که بپرسم از متوکّلان؛ و او دستارى طبرى بر سر داشت. دلم بدان میل کرد.

گفتم: ایها الاستاد! توکل چه باشد؟ گفت: آن که طمع از دستار مردمان کوتاه کنى؛ و دستار در من انداخت».

و گفت: «وقتى بیمار بودم. مرا آرزوى نشابور بگرفت. به خواب دیدم که قایلى گفت که: تو ازین شهر نتوانى رفت که جماعتى از پریان را سخن تو خوش آمده است و به مجلس تو هر روز حاضر باشند. تو از بهر ایشان بازداشته‏اى درین شهر».

نقل است که در میان مردمان چون چیزى افتادى که دل مردمان بدان مشغول‏ شدى، استاد گفتى: «این از غیرت حق است. مى‏خواهد که آنچه مى ‏رود نرود».

نقل است که یک روز بر سر منبر ملامت آدمى مى ‏کرد که: «چه سودست؟ که حسود و معجب و متکبر! و آن چه بدین ماند». سائلى گفت: «با این همه صفات ذمیمه که آدمى دارد اما جاى دوستى دارد». استاد گفت: «از خدا بترسید که مى گوید: یحبهم و یحبّونه».

نقل است که روزى بر سر منبر مى‏گفت: «خدا و خدا و خدا». کسى گفت:«خواجه خدا چه بود؟». گفت: «نمى‏دانم». گفت: «چون نمى‏دانى چرا مى‏گویى؟». گفت:«این نگویم چه کنم؟».

نقل است که درویشى در مجلس او برخاست و گفت: «درویشم و سه روز است تا چیزى نخورده‏ام». و جماعتى از مشایخ حاضر بودند، او بانگ بر او زد که: «دروغ مى‏گویى که فقر سرّ پادشاه است و پادشاه سرّخویش به جایى ننهد که او با کسى گوید و عرضه کند به عمرو و به زید».

نقل است که مردى فقّاعى بود. بر در خانقاه استاده. به وقت سفره بیامدى و چیزى از آن فقّاع بیاوردى و بر سفره نشستى و فقّاع به صوفیان دادى، و چون سیر بخوردندى، آنچه فاضل آمدى ببردى. روزى بر لفظ استاد برفت که: «این جوانمرد وقتى صافى دارد». شبانه استاد به خوابش دید. گفت: جایى بالا دیدم. جمله ارکان دین و دنیا جمع شده و میان من و ایشان بالایى بودى و من بدان بالا بازشدم. مانعى پیشم آمد تا هر چند خواستم که بر آنجا روم نتوانستم شد. ناگاه فقّاعى بیامدى و گفتى. «بوعلى دست به من ده. که در این راه شیران پس روباهانند» سپس دیگر روز استاد بر منبر بود فقّاعى از در درآمد. استاد گفت: او را راه دهید، که اگر دوش دستگیر ما نبودى ما از بازماندگان بودیم». فقّاعى گفت: «استاد! هر شب ما آنجا آییم. به یک شب که تو آمدى ما را غمزى کردى؟».

نقل است که روزى یکى درآمد که: «از جاى دور آمده‏ام نزدیک تو اى استاد!».گفت: «این حدیث به قطع مسافت نیست. از نفس خویش گامى فراتر نه که همه مقصودها تو را به حاصل است». نقل است که یکى درآمد و شکایت کرد از دست شیطان. استاد گفت: «درخت [تعلّق‏] از میان برکن، تا گنجشک بر آن ننشیند، که تا آشیان دیو در او بود، مرغان شیطان بر او مى ‏نشینند».

نقل است که بازرگانى بود خشگو نام، مگر رنجور شد، شیخ به عیادت او آمد.گفت: «اى فلان! چه افتاده است؟» گفت: «نیم شبى برخاستم تا وضو سازم و نماز شب کنم. تابى در پشتم افتاد و دردى سخت پدید آمد و تب درپیوست». استاد گفت: «تو را با فضول چه کار تا نماز شب کنى؟ تا لاجرم به درد پشت مبتلا گردى. تو را مردار دنیا از خود دور باید کرد. کسى که سرش درد کند او را طلایى بر پاى نهند، هرگز به نشود؛ و چون دست نجس بود، او آستین شوید، هرگز پاک نگردد».

نقل است که یک روز به خانه مریدى شد- و آن مرد دیرگاه بود تا در انتظار او بود- چون شیخ درآمد گفت: «اى شیخ یک سخن بگویم؟». گفت: «بگوى». گفت:«کى خواهى رفت؟» گفت: «اى بیچاره هنوز وصال نایافته آواز فراق بلند کردى؟».

نقل است که روزى صوفیى پیش استاد نشسته بود. عطسه داد. گفت: «یرحمک ربّک». صوفى در حال پاى‏افزار در پاى کردن گرفت بر عزم رفتن. گفتند: «حال چیست؟». گفت: «چون زبان شیخ بر ما به رحمت گشاده شد، کارى که بایست برآمد.چه خواهد بود بیش از این؟». این بگفت و برفت.

نقل است که روزى استاد نشسته بود و مرقّعى نو زیبا درپوشیده، و در عهد شیخ ابو الحسن برنودى یکى بود از عقلاء مجانین. از در خانقاه درآمد پوستینى کهنه آلوده پوشیده. استاد به طیبت مى‏گفت- و در مرقع خویش مى‏نگریست- که: «بو الحسن به چند خریده‏اى این پوستین؟». شیخ نعره بزد و گفت: «بوعلى رعنایى مکن، که این پوستین به همه دنیا خریده‏ام و به همه بهشت بازنفروشم». استاد سر در پیش افگند و زار بگریست؛ و چنین گفتند که: «دیگر هرگز با هیچ‏کس طیبت نکرد».

نقل است که استاد گفت: «روزى درویشى در خانقاه درآمد که: گوشه‏یى با من‏ پردازید تا بمیرم، او را خانه پرداختیم. در آنجا شد و چشم در گوشه‏یى گذاشت و مى‏گفت: اللّه اللّه، و من پنهان گوش مى‏ داشتم. گفت: اى ابو على! مرا مبشول. برفتم و بازآمدم. او همان مى‏گفت تا جان بداد. کسى به طلب غسّال و کرباس فرستادیم، تا نگاه کردیم او را هیچ جاى ندیدیم. حیران فروماندیم. گفتم: این کس را به من نمودى خداوندا! به زندگى بدیدمش و به مردگى ناپدید شد. او کجا شد؟» هاتفى آواز داد که: «چه جویى کسى را که ملک‏الموت جست، نیافت. حور و قصور جستند، نیافتند».

گفتم: «خداوندا او کجا رفت؟». آواز آمد: «فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر».

استاد گفت: «وقتى پیرى را دیدم، در مسجدى خراب، خون مى‏گریست، چنان که زمین مسجد رنگ گرفته بود. گفتم: اى پیر با خویشتن رفقى بکن، تو را چه افتاده است؟ گفت: اى جوانمرد طاقتم برسید در آرزوى لقاء او». و گفت: «خداوندى بر بنده خود خشم گرفت، شفیعان فرا کرد تا او را عفو کرد و بنده همچنان مى‏گریست. شفیع گفت: اکنون این گریستن بر چیست؟ او تو را عفو کرد،

خداوند گفت: او رضاء من مى‏جوید و او را اندر آن راه نیست. بدان همى ‏گرید».

نقل است که یک روز جوانى از در خانقاه درآمد و بنشست. گفت: «اگر کسى را اندیشه معصیتى به خاطر درآید، طهارت را هیچ زیان دارد؟» استاد بگریست و گفت:«سؤال این جوانمرد را جواب بگویید». زین الاسلام گفت: «مرا خاطرى درآمد. لکن از استاد شرم داشتم که بگویم. طهارت ظاهر را خلل نکند اما طهارت باطن را بشکند».

نقل است که گفت: « [مرا] درد چشم پدید آمد چنان که از درد مدتى بى‏قرار شدم، و خوابم نیامد، ناگاه لحظه‏یى در خواب شدم. آوازى شنیدم که أ لیس اللّه بکاف عبده؟پس بیدار شدم، دردم برفت و دیگر هرگز درد چشم نبود».

یک روز استاد بو سعید خرگوشى و استاد بوعلى را از حمام بازآورده بودند. و هر دو بیمار بودند. استاد بوعلى بدو گفت: «چه بود اگر همچنین هر دو به سلامت نشسته باشیم تا وقت نماز درآید. و به تعجب بماندم که: چندین بار طهارت مى‏باید کرد» و ایشان هر دو را یک علت بود بوسعید دهان بر گوش استاد نهاد و گفت:«راست بدان ماند که ستیزه همى‏ کند، لیکن هر چه از او بود، خوش بود».

نقل است که گفت: «وقتى در بیابانى پانزده شبانه روز گم شدم. چون راه بازیافتم لشکریى دیدم که مرا شربتى آب داد. زیان‏کارى آن شربت آب، سى سال است که هنوز در دل من مانده است».

نقل است که بعضى را از مریدان که سخت‏تر بودندى، ایشان را در زمستان به آب سرد غسل فرمودى و بعضى را که نازک‏تر بودندى با ایشان رفق کردى و گفتى. «با هر کسى کار به قدر وسع او توان کرد». و گفتى: «کسى که بقالى خواهد کرد، او را به خروار اشنان باید اما اگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام بود». یعنى: علم آن قدر تمام است که بدان کار کنى، اما اگر براى فروختن آموزى هرگزت کار برنیاید، که مقصود از علم عمل است و تواضع. چنان که نقل است که: روزى به مرو به دعوتش خواندند. در راه که مى‏رفت از خانه‏یى ناله پیرزنى مى‏آمد که مى‏گفت: «بار خدایا مرا چنین گرسنه بگذاشته‏اى و چندین طفل‏ بر من گماشته‏اى، آخر این چه چیز است که تو با من مى‏کنى؟». شیخ برگذشت و چون به دعوت رسید، بفرمود تا طبقى بیاراستند.

خداوند دعوت شادمان شد که: «امروز شیخ زلّه خواهد کرد تا به خانه برد»- و او را نه خانه بود و نه اهل- چون بیاراستند، برخاست و بر سر نهاد و بر در سراى آن پیرزن ببرد و بدیشان داد. ببین تا این چه شکستن و نیاز بوده باشد؟ و یک روز مى‏گفته است: «اگر فردا مرا به دوزخ فرستند کفّارم سرزنش کنند که: اى شیخ چه فرق است میان ما و تو؟ من گویم: جوانمردى باید. آخر مرا روز با زارى بوده باشد. و لیکن سنت خدا این است.

فلمّا اضاء الصّبح فرّق بیننا و اىّ نعیم لا یکدّره الدّهر؟

عجب اینست با سخنى چنین، هم او مى‏گوید که: « [اگر] بدانمى که روز قیامت قدمى وراء من خواهد بود، از هر چه کرده‏ام روى بگردانمى»- اما شاید که در آن وقت که این گفته باشد او را با او داده باشند تا همه محو محض عبودیّت بود و در این وقت او را از میان برداشته باشند، و بر زبان او سخن مى‏رانده تا محو ربوبیّت بوده باشد- چنان که نقل است که یک روز عید به مصلّى، خلقى انبوه حاضر بودند. او را خوش آمد، گفت:«به عزّت تو، اگر مرا خبر باشد که از ایشان کسى پیش از من تو را بیند، بر فور بى‏ هیچ‏ توقفى جان از من برآید». و امّا شاید که چون آنجا زمان نباشد، از پیش و پس، و از پس دیدن نباشد. شرح این سخن دراز است: لیس عند اللّه صباح و لا مساء.

و او را کلماتى عالى است: و گفت: «نگر تا از بهر او با هیچ آفریده خصومت نکنى، که آنگاه دعوى کرده باشى که تو آن تویى. و تو آن خود نیستى، تو را خداوندى است. شغل خویش بدو بازگذار تا خود خصمى ملک خویش، او کند». و گفت: «چنان باش که مرده باشى و سه روز برآمده». و گفت: «هر که جان خود را جاروب در معشوق نمى ‏کند او عاشق نیست».

و گفت: «هر که را به دون حق انس باشد در حال خود، ضعیف باشد و هر که‏ جز از وى گوید در مقال خود، کاذب باشد».

و گفت: «هر که نیّت مخالفت پیر کند، بر طریقت بنماند و علاقه ایشان بریده گردد هر چند در یک بقعه باشند؛ و هر که صحبت پیرى کند آنگاه به دل اعتراض کند عهد صحبت بشکست و توبه بر وى واجب شد»- با آن که گفته‏اند: حقوق استاد را توبه نباشد- و گفت: «ترک ادب درختى است که راندن بار آرد. هر که بى‏ادبى کند بر بساط پادشاهان، به درگاه فرستند و هر که بى‏ادبى کند بر درگاه، با ستوربانى فرستند».

و گفت: «هر که با او صحبت کند بى‏ادب، جهل او او را به کشتن سپارد زود». و گفت: «هر که را ایستادگى نبود با خداى در بدایت، نتواند نشست با او در نهایت؛ و در نهایت ایستادگى از راه مجاهده، نشستنى دست دهد از راه مشاهده». و گفت: «خدمت که بود بر درگاه بود. بر بساط، مشاهده بود به نعت هیبت، بعد از آن افسردگى بود از استیلاء قربت، بعد از آن فنا بود از خود در تمامى غیبت، و از بهر این است که احوال مشایخ در نهایت از مجاهده به سکون بازمى ‏گردد و اوراد ظاهر ایشان برقرار نمى‏ ماند».

و گفت: «چون مرید مجرّد بود در بدایت از همّى، و در نهایت از همّتى، او معطّل بود»- و همّ آن است که مشغول گرداند ظاهر او را به عبادت، و همّت آن است که جمع گرداند باطن او را به مراقبت- و گفت: «شادیى طلب تمام‏تر از شادى وجدان، از بهر آن که شادى وجدان را خطر زوال است و در طلب امید وصال». و گفت: «این حدیث نه به علّت است و نه از جهد، و لیکن طینت است، کما قال اللّه یحبهم و یحبّونه- گفت ایشان را دوست داریم و ایشان ما را دوست دارند- و در میان، ذکر طاعت و عبادت نکرد ومحبت مجرّد یاد کرد از علت». و گفت: «مصیبت ما امروز بیش از مصیبت اهل دوزخ خواهد بود فردا، از بهر آن که اهل دوزخ را فردا ثواب فوت خواهد شد، و ما را امروز به نقد وقت مشاهده خدمت حق فوت مى‏شود؛ و تو فرق مى‏کن میان این دو مصیبت». و گفت: «هر که‏ ترک حرام کند، از دوزخ نجات یابد، و هر که ترک شبهت کند به بهشت رسد و هر که ترک زیادتى کند به خداى رسد». و گفت: «بدین حدیث نتوان رسید به مردى، هر که در این حدیث رسید، از اینجا خلاص نتوان یافت به مردى». و گفت: «آن آرایش که گاه‏گاه به مردم درآید، بى‏سببى از اطلاع حق بود که متجلى شود روح را». و گفت: «اگر بنده مطیع خداوند بود در جمله عمر مگر نفسى، و او را در حظیره قدس فرودآرند چون حسرات آن نفس بر او کشف کنند، آن بهشت بر وى دوزخ گردد؛ و اگر در جمله عمر طاعت نچشیده بود مگر نفسى، اگر او را در دوزخ کنند و کشف گردانند بر او این یک نفس، آتش فرومیرد و دوزخ بر او بهشت شود». و گفت: «هر که حاضر است اگر سرّ خویش اختیار کند بدان مطالبت کنند و اگر غایب است که اختیار کند، نپرسند».

و گفت: «اگر عقوبت کند اظهار قدرت بود و اگر بیامرزد اظهار رحمت بود و همه‏کس بیش نرسد». و گفت: «غربت آن نیست که برادران، یوسف را به درمى چند بفروختند.غریب آن مدبر است که آخرت را به دنیا فروشد».

 و گفت: «باید که هر که این آیت بشنود: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً- الآیه- به جان درباختن بخیلى نکند». و گفت: «ایّاک نعبد تو را نگاه داشتن شریعت است و ایّاک نستعین امر به حقیقت است». و گفت: «چون حق- تعالى تن‏هاى شما را بخریده است به بهشت، به دیگرى مفروشید که بیع درست نباشد و اگر باشد سود نکند». و گفت: «سه رتبت است:

سؤال و دعا و ثنا، سؤال آن را که دنیا خواهد، دعا آن را که عقبى خواهد، ثناء آن را که مولى خواهد». و گفت: «مراتب سخاوت سه قسم است: سخاوت وجود و ایثار. هر که حق را بر نفس خود برگزیند صاحب سخاوت است و هر که حق را بر دل خود برگزیند صاحب جود است و هر که حق را بر جان خود برگزیند صاحب ایثار است». و گفت: «هر که از حق خاموش گردد دیوى بود گنگ». و گفت: «بر شما باد که حذر کنید از صحبت سلاطین، که ایشان را رأى‏چون رأى کودکان بود و صولت چون صولت شیران».

و گفت:«شیوه سلاطین آن است که از ایشان صبر نیست، و با ایشان طاقت نیست». و گفت: «معنى و لا تحمّلنا ما لا طاقه لنا به، پناه خواست از فراق». و گفت: «تواضع توانگران درویشان را دیانت است و تواضع درویشان توانگران را خیانت». و گفت: «اگر ملایکه طالب علم را پر بگسترانند، آن که طالب معلوم بود خود چگونه بود؟». و گفت: «اگر طلب علم فریضه است، طلب معلوم فریضه‏تر». و گفت: «مرید آن است که در عمر خویش نخسبد و مرد آن که یک ساعت نخسبد و پیغامبر چنین بود- علیه السلام- چون از معراج بازآمد هرگز دیگر نخفت زیرا که همه دل‏شده بود». و گفت: «ابراهیم- علیه السلام- اسماعیل را گفت: اى پسر در خواب دیدم که تو را قربان همى‏باید کرد. گفت: اى پدر اگر نخفتیى آن خواب ندیدى». و گفت: «دیدار در دنیا به اسرار بود و در آخرت به ابصار».

و گفت:«ارادت و همّت امانت حق است پیش ارباب بدایات و اصحاب نهایت. ارباب بدایت به ارادت طاعت مجاهده توانند کرد و اصحاب نهایت به همّت به مکاشفه و مشاهده توانند رسید؛ و همّت چون کیمیاست طالب مال را، و همّت قرارى است بى‏آرام که هرگز ساکن نشود نه در دنیا و نه در آخرت». و گفت: «جهد توانگران به مال است و جهد درویشان به جان». و گفت: «صحبت کردن با اژدها آسان‏تر که با درویشى که همه بخیل است». و گفت: «بزرگترین همه چیزها نشستن بر بساط فقر است و ترک گرفتن آفاق به کلّى، چنان که او را نه معلومى بود، نه جاهى، نه مالى، نه چیزى». گفتند: «هرکس که بدین صفت بود، او را هیچ ثواب بود؟». گفت: «آن چه مردمان مى‏پوشند او مى‏پوشد و آنچه مى‏خورند او مى‏خورد و لیکن به سرّ از ایشان جدا بود». و گفت: «وقت تو آن است که آنجااى، اگر وقت تو دنیاست به دنیایى و اگر عقباست به عقبایى، و اگر شادى است در شادیى و اگر اندوه است در اندوهى».

و گفت: «چنان که تو را از شکم مادر بیرون آورد از میان نجاست و شیر پاک خالص‏ غذاى تو گردانید و تو را به پاکى پرورش داد همچنان از دنیا بیرون بردت از میان گناه و معاصى و شراب رحمت و مغفرت و عزّت چشاند، و پاک گرداند و در بهشت فرودآرد پاک از همه آفتى». و گفت: «خداى- تعالى- عاصیان را دوست مى‏دارد، خطاب مى‏کند سیّد المرسلین را- صلوات اللّه و سلامه علیه-که: نماز شب کن تا مقام شفاعت یابى، به نیّتى که مادران شب دایه را بیدار کنند تا شیر به فرزند دهند».

گفتند: «فتوت چیست؟». گفت: «حرکت کردن از براى دیگران و از پیغمبر بود- علیه السلام- که فردا همه خواهند گفت: نفسى نفسى، او خواهد گفت: امّتى امّتى». و گفت: «جمع اثباتى است بى‏نفى و تفرقه نفیى است بى‏اثبات، و تفرقه آن بود که به تو منسوب بود و جمع آن که از تو برده باشد». و گفت: «فقر عطاى حق است، هر که به حقّ آن قیام نکند به سبب آن که از او شکایت کند، آن سبب عقوبت او گردد». و گفت: «اگر توبه از بیم دوزخ یا امید بهشت مى‏کنى، بى‏همتى است. توبه بر آن کن خدایت دوست دارد: ان اللّه یحبّ التّوّابین». و گفت: «توکل صفت انبیا بود و تسلیم صفت ابراهیم و تفویض صفت پیغمبر ما- صلّى اللّه علیه و سلم- صاحب توکل به وعده آرام گیرد و صاحب تسلیم به علم، و صاحب تفویض به حکم، و توکل بدایت باشد و تسلیم وسط و تفویض نهایت». و گفت: «صاحب معرفت باش به خداى تا همیشه شاد باشى».

و گفت:«عالم را روا نبود که خبر دهد مگر آن چه خوانده باشد، و عارف را روا نبود که خبر دهد مگر [آنچه‏] یافته باشد». و گفت: «چنان که ربوبیّت از حق زایل نشود، باید که عبودیّت که صفت بنده است از بنده زایل نشود». و گفت: «اول مقام بنده علم است به خداى و غایتش معرفت خداى و فایده آن مشاهده است؛ و بنده بازنه‏بایستد از معصیت مگر به تهدید و وعید به انواع عقاب، و آزاد آن است که او را از کرم، کشف چیزى کند، بسنده بود او را از زجر و نهى». و گفت: «عقل را دلالت، و حکمت را اشارت، و معرفت را شهادت».

و گفت: «توحید نظر کردن است در اشیاء به عین‏ عدم». و گفت: «به صفاى عبادت نتوان رسید الا به چهار چیز: اول معرفت خداى، دوم معرفت نفس، سوم معرفت موت، چهارم معرفت ما بعد الموت. هر که خداى را بشناخت، به حق او قیام کرد به صدق و اخلاص و صفا و عبودیّت؛ و هر که نفس را بشناخت به شریعت و حقیقت، روى به مخالفت او نهاد، و مخالفت او طاعت است مداوم؛ و هر که موت را بشناخت شایستگى آن ساخته گردانید و آمدن آن را مستعد شد؛ و هر که ما بعد الموت را بشناخت از وعد و وعید در خوف و رجا بماند: فلا یأمن مکر اللّه الّا القوم الخاسرون». و گفت: «نقد در

فعل است تا صفت، و فکرت در صفت تا موصوف، و عبارت نقد است به اشارت و فکرت آن است که اشارت و عبارت بدو نرسد». و گفت: «ما دام که بنده صاحب توحید است، حال او نیکوست از جهت آن که شفیع اعظم توحید است و هر که توحید ندارد کسى شفاعت او نکند؛ و آن که صاحب توحید نبود لا محاله که روزى آمرزیده شود». و گفت: «عارف باش تا متحمّل باشى». و گفت: «قومى را در قبض افگند، از براى آن منکر شدند و جمعى را در بسط بداشت، از این جهت به وحدانیّت مقرّ آمدند».

و گفت:«فراغت ملک است، که آن را غایت نیست». و گفت: «غریب نه آن است که کسى ندارد، غریب آن مدبرى بود که آخرت بفروشد». و گفت: «قبض اوایل فناست و بسط اوایل بقا، هر که را در قبض انداخت باقى گردانید». و گفت: «از آب‏وگل چه آید جز خطا؟ و از خدا چه آید جز عطا؟». و گفت: «عارف همچون مردى است که بر شیر نشیند، همه ‏کس از او ترسند، و او از همه‏ کس بیش ترسد».

نقل است که یک روز در استدراج سخن مى‏گفت. سائل گفت: «استدراج کدام بود؟». گفت: «آن نشنیده‏اى که فلان کس به مدینه کلو بازمى‏برد؟». (!)

نقل است که آخر چندان درد در او پدید آمده بود که هر شبگاهى بر بام خانه شدى- آن خانه که اکنون در برابر تربت اوست و آن را بیت الفتوح گفتندى- چون بر بام شدى، روى به آفتاب کردى و گفتى:

«اى سرگردان مملکت امروز چون بودى؟ و چون گذشتى؟ هیچ جا از اندهگینى از این حدیث و هیچ جا از زیر و زبرشدگان این واقعه خبر یافتى؟». همه از این جنس مى‏گفتى تا که آفتاب فروشدى، پس از بام فرودآمدى.

و سخن او در آخر چنان شد که کسى فهم نمى‏کرد و طاقت نمى‏داشت. لاجرم به مجلس، مردم اندک آمدندى. چنان که هفده هجده کس زیادت نبودندى، چنان که پیر هرى مى‏گوید که: «چون بوعلى دقّاق را سخن عالى شد، مجلس او از خلق خالى شد».

نقل است که در ابتداء حال، غلبات وجدى داشت که هیچ‏کس را ازین حدیث مسلّم نمى‏داشت تا چنان شده بود که پیوسته مى‏گفتى: «بار خدایا! مرا به کاه‏برگى بخش و مرا در کار مورى کن». و در مناجات مى‏گفتى که: «مرا رسوا مکن که بسى لافها زده‏ام از تو بر سر منبر با این چنین گناه کار تو، و اگر رسوام خواهى کرد، بارى در پیش این مجلسیان رسوام مکن. مرا همچنان در مرقّع صوفیان رها کن و رکوه و عصایى به دستم ده که من شیوه صوفیان دوست مى‏دارم. آنگاه مرا با عصا و رکوه و مرقّع به وادیى از وادى‏ هاى دوزخ درده که تا من ابد الابد خونابه فراق تو مى‏خورم و در آن وادى نوحه تو مى‏کنم و بر سر نگوسارى خویش مى‏گریم، و ماتم بازماندگى خویش مى‏دارم، تا بارى اگر قرب توام نبود، نوحه توام بود». و مى‏گفت: «بار خداوندا ما دیوان خویش به گناه سیاه کردیم و تو موى ما را به روزگار سپید کردى. اى خالق سیاه و سفید، فضل کن و سیاه کرده ما را در کار سپید کرده خویش کن». و بازمى‏گفت: «اى خداوند! آن که تو را به تحقیق بداند، طلب تو همیشه کند، و اگر چه، داند که هرگزت نیابد». و گفت: «گرفتم که در فردوسم فرودآوردى و به مقام عالى‏ام رسانیدى، آن را چه کنم، که بهتر از این توانستمى بود، و نبودم».

بعد از وفات استاد را به خواب دیدند و پرسیدند که: «خداى- تعالى- با تو چه کرد؟». گفت: «مرا به پاى بداشت و هر گناه که بدان اقرار آوردم بیامرزید، مگر یک گناه که از آن شرم‏ داشتم که یاد کردمى. مرا در عرق بازداشت تا آنگاه‏که همه گوشت از رویم فروافتاد». گفتند: «آن چه بود؟». گفت: «در کودکى به امردى نگرسته بودم. مرا نیکو آمده بود». و یک‏بار دیگرش به خواب دیدند که عظیم بى‏قرارى مى‏کرد و مى‏گریست. گفتند: «اى استاد چه بوده است؟ مگر دنیا مى‏بایدت؟». گفت: «بلى، و لکن نه براى دنیا یا مجلس که گویم، بلکه براى آن تا میان در بندم و عصا برگیرم و همه روز به یک‏یک در همى‏شوم و خلق را وعظ همى‏کنم که: مکنید، که نمى‏دانید که از که بازمى‏مانید». و دیگرى به خواب دید. گفت: «خداى با تو چه کرد؟». گفت: «هر چه کرده بودم از بد و نیک، جمله گرد کرد بر من به ذرّه ذرّه، پس به کوه درگذاشت». و یکى دیگرش به خواب دید که بر صراط مى‏گذشت، پهناى آن پانصدساله راه بود. گفت: «این چیست؟ که ما را خبر دادند که صراط از موى باریکتر است و از تیغ تیزتر». گفت: «این سخن راست است لیکن به رونده بگردد، رونده‏یى که آنجا فراخ‏تر رفته باشد، اینجا باریکش باید رفت، و اگر تنگ‏تر رفته باشد اینجا فراخ‏تر باید رفت».

نقل است که استاد را شاگردى بود نام او ابو بکر صیرفى. بر سر تربت استاد نشسته بود. گفت: «به خواب دیدم که: تربت از هم باز شدى و استاد برآمدى و خواستى که به هوا برپرد. گفتمى: کجا مى‏روى؟ گفتى: همچنین گویان مى‏روم که ما را در ملکوت اعلى منبرها نهاده‏اند». و چنین نقل کرده‏اند که به مدت یک سال این ابو بکر بعد از نماز دیگر روز آدینه بر سر تربت استاد نشستى- یعنى که: «به مجلس آمده‏ام». و همین ابو بکر را مى‏آرند که گفت: «چون قاضى بو عمر وفات کرد- و او از اقران استاد بود- به خواب دیدم که همى‏رفتم تا به مجلس استاد روم. گفتندى: کجا مى‏روى؟ گفتمى: به ملکوت آسمان اعلى به مجلس استاد. گفتندى: امروز مجلس نیست که قاضى بوعمر درگذشته است».

شیخ ابو القاسم قشیرى حکایت کرد که: «جوانى به نزدیک من آمد و همى‏گریست. گفتم: چه بوده است؟ گفت: دوش به خواب دیدم که قیامت بودى و مرا به دوزخ فرستادندى. من گفتمى: که مرا به دوزخ مفرستیدکه به مجلس بوعلى دقّاق رسیده‏ام. مرا گفتندى: به مجلس او رسیده‏ اى؟ گفتم: آرى. گفتند: او را به بهشت برید».

رحمه اللّه علیه

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۷۴- ۲ ذکر شیخ ممشاد دینورى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن ستوده رجال، آن ربوده جلال، آن صاحب دولت زمانه، آن عالى‏همّت یگانه، آن مجرّد شده از کینه‏ورى، شیخ وقت ممشاد دینورى- [رحمه اللّه علیه‏]- پیر عهد بود و یگانه روزگار و ستوده به همه کمالى و برگزیده به همه خصالى، و در ریاضت و خدمت و مشاهدت و حرمت آیتى بود، و پیوسته در خانقاه بسته داشتى. چون مسافر به در خانقاه رسیدى، او در پس درآمدى و گفتى: «مسافرى یا مقیم؟ اگر مقیمى درآى، و اگر مسافرى این خانقاه جاى تو نیست، که روزى چند بباشى و ما با تو خوى کنیم، آنگاه بروى، و ما را در فراق تو طاقت نبود».

وقتى مردى به نزدیک او آمد و گفت: «دعائى در کار من کن». گفت: «برو به کوى خدا شو تا به دعاى ممشادت حاجت نبود». مرد گفت: «یا شیخ! کوى خدا کجا است؟».

گفت: «آنجا که تو نباشى». مرد برفت و از میان خلق عزلت گرفت و دولت او را دریافت و هم‏نشین سعادت گشت و با حق آرام گرفت تا چنان شد که وقتى [سیلى‏] عظیم آمد، به دینور رسید. خلق همه روى به صومعه ممشاد نهادند. در آن میان آن جوانمرد را دیدند مى‏آمد و سجاده بر روى‏ آب افگنده و آب او را مى‏آورد. چون ممشاد او را بدید گفت: «این چه حالت است؟». جوانمرد گفت: «مرا این دادى و مى ‏پرسى؟ اینک حق تعالى- مرا از دعاء ممشاد و غیر او مستغنى گردانید و بدین جا رسانید که مى ‏بینى».

نقل است که گفت: «چون دانستم که کارهاى درویشان همه حقیقت باشد دیگر با هیچ درویشى مزاح نکردم، که وقتى درویشى نزدیک ما آمد و گفت: ایّها الشیخ! مى‏خواهم که مرا عصیده‏یى کنى، ناگاه بر زبانم برفت که: ارادت و عصیده؟ روى به بادیه نهاد، و همین مى‏ گفت تا در همان بمرد».

نقل است که گفت: «مرا وامى بود و من بدان مشغول‏دل بودم. به خواب دیدم که کسى مى‏گفت: یا بخیل! این مقدار که فراستدى بر ماست. تو خوش فراگیر و مترس، بر تو فراستدن و بر ما دادن! بعد از آن با هیچ قصاب و بقال شمار نکردم».

و او را کلماتى عالى است و سخن اوست که گفت: «اصنام مختلف‏اند. بعضى را از خلق، بت نفس اوست و بعضى را فرزند او و بعضى را مال او و بعضى را زن او و بعضى را حرمت او و بعضى را نماز و روزه و زکات او و حال او، و بت بسیار است. هر یکى از خلق بسته بتى‏اند از این بتان، و فرار از این بتان هیچ‏کس را نیست مگر آن را که نبیند نفس خویش را حال و محل، و هیچ اعتمادش نبود بر افعال خویش. شکر نگوید، بل که چنان باید که هر چه از او ظاهر شود از خیر و شر، بدان از نفس خویش راضى نبود و ملامت‏کننده خویش بود».

و گفت: «ادب به جا آوردن مرید حرمت پیران بود و نگاهداشتن خدمت برادران و از سبب‏ها بیرون آمدن و آداب شرع بر خویشتن نگاهداشتن». و گفت: «هرگز در نزدیکى پیرى نشدم، الا از حال خویش خالى شده، و منتظر برکات او مى‏بودم تا چه درآید؟». و گفت: «هر که پیش پیرى شود براى خطر خویش، منقطع ماند از کرامات در نشست با او».

و سخن اوست که گفت: «در صحبت اهل صلاح، صلاح دل پدید آید، و در صحبت اهل فساد، فساد دل‏ ظاهر شود». و گفت: «اسباب علائق است و تعویق موانع اسباب به مسبوق قضا فراغت. و نیکوترین حال مردان آن است که کسى، افتاده بود از نفس او دید خلق، و اعتماد کرده بود در جمله کارها بر خداى، تعالى». و گفت: فراغت دل در خالى بودن است از آنچه اهل دنیا دست در او زده‏اند از فضول دنیا». و گفت: «اگر حکمت اولین و آخرین جمع کنى و دعوى کنى به جمله احوال سادات اولیا، هرگز به درجه عارفان نرسى، تا سرّ تو ساکن نشود به خداى- تعالى- و استوارى در تو پدید نیاید بر آنچه خداى- تعالى- ضمان کرده است تو را». و گفت: «جمله معرفت صدق افتقار [است‏] به خداى، تعالى».

و گفت: «معرفت به سه وجه حاصل شود: یکى به تفکر در امور که: چگونه آن را تدبیر کرده است؟ و دیگر در مقادیر که چگونه آن را تقدیر کرده است؟ و در خلق [که‏] چگونه آن را آفریده است؟». اگر کسى شرح این سه کلمات بازدهد مجلدى برآید، اما این کتاب جاى آن نیست.

و گفت: «جمع آن است که خلق را جمع گردانید در توحید و تفرقه آن است که در شریعتشان متفرّق گردانید». و گفت: «طریق حق بعید است و صبر بر آن شدید».

و گفت:«حکما که حکمت یافتند به خاموشى یافتند و تفکر». و گفت: «ارواح انبیاء در حال کشف و مشاهده ‏اند، و ارواح صدّیقان در قربت و اطلاع». و گفت: «تصوّف صفاء اسرار است و عمل کردن بدانچه رضاء جبّار است و صحبت داشتن با خلق، بى ‏اختیار». و گفت: «تصوّف توانگرى نمودن است و مجهولى گزیدن که خلق نداند، و دست به داشتن چیزى که به کار نیاید». و گفت: «توکل وداع کردن طمع است از هر چه طبع و دل و نفس بدان میل کند».

از او پرسیدند که: «درویش گرسنه شود، چه کند؟». گفت: «نماز کند». گفتند:«اگر قوّت ندارد». گفت: «بخسبد». گفتند: «اگر نتواند خفت». گفت: «حق- تعالى- درویش را از این سه چیز خالى ندارد یا قوّت یا غذا یا اجل».

و چون وفاتش نزدیک رسید، گفتند: «آخر علت تو چگونه است؟». گفت: «علت را از من پرسید؟». گفتند: «بگو: لا اله الا اللّه».

روى به دیوار کرد و گفت همگى من به تو فانى شد. جزاء آن کسى که تو را دوست دارد این بود؟». یکى گفت: «خداى- تعالى- با تو چه کرد؟» گفت: «سى سال است تا بهشت بر من عرضه مى‏ کند در آنجا ننگرسته ‏ام».

گفتند: «دل خویش چگونه مى ‏یابى؟». گفت: «سى سال است تا دل خویش را گم کرده ‏ام و خواسته‏ ام تا بازیابم، نیافتم. چون درین مدت بازنیافته‏ ام درین حال که جمله صدّیقان دل گم کنند من چگونه بازخواهم ‏یافت؟». این بگفت و جان تسلیم کرد. رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//شیخ فرید الدین عطار نیشابوری

۲۳ ذکر ابو سلیمان دارائى، رحمه الله علیه(تذکره الأولیاء)

 

آن مجرّد باطن و ظاهر، آن مسافر غایب و حاضر، آن در ورع و معرفت عامل، آن درصد گونه صفت کامل، آن دریاى دانائى، ابو سلیمان دارائى- رحمه اللّه علیه- یگانه وقت بود و لطیف عهد و از غایت لطف او را ریحان القلوب گفتندى و در ریاضت صعب و جوع مفرط شأنى نیکو داشت چنان که او را بندار الجائعین گفتندى که هیچ‏کس از این امّت بر جوع، آن صبر نتوانستند کرد که او. در معرفت و حالات عیوب القلب و آفات عیوب النّفس حظّى داشت و او را کلماتى عالى است و اشارتى لطیف. و دارا نام دیهى است از دمشق. او از آنجا بود.

احمد حوارى که مرید او بود، گفت: شبى در خلوت نماز مى‏ کردم و در آن میان راحتى عظیم یافتم. دیگر روز به ابى سلیمان گفتم. گفت: «ضعیف مردى که تو را هنوز خلوت در پیش است تا در خلا دیگر گونه‏اى و در ملا دیگر [گونه‏]. و در دو جهان هیچ‏چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق تواند بازداشت». و ابو سلیمان گفت: شبى در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود و در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتى عظیم از راه این دست به من رسید. در خواب شدم. هاتفى آواز داد که: «یا با سلیمان! آنچه روزى آن دست بود که بیرون کرده بودى، دادیم. اگر دست دیگر نیز بیرون بودى، نصیب‏ وى نیز بدادمى». سوگند خوردم که: «هرگز دعا نکنم در سرما و گرما، مگر هر دو دست بیرون کرده باشم». پس گفت: «سبحان آن خدایى که لطف خود در بى‏کامى و نامرادى ما نهاد». و گفت: وقتى خفته بودم.

ورد من فوت شد. حورى دیدم که مرا گفت: «خوش مى‏ خسبى و پانصد سال است تا مرا مى‏ آرایند در پرده از بهر تو». گفت: شبى حورى دیدم از گوشه‏ ایى که مى‏ خندید و روشنى او به حدّى بود که وصف نتوان کرد [و صفت زیبایى او به غایتى که در عبارت مى‏نگنجد]. گفتم: «این روشنى و جمال از کجا آوردى؟». گفت: «شبى قطره‏یى چند از دیده باریدى. از آن روى من شستند. این همه از آن است. که آب چشم شما گلغونه رویهاى حوران است، هر چند بیشتر خوب‏تر». و گفت: «مرا عادت بودى که به وقت نان خوردن نمکدان بیاوردندى تا نان بر نمک زدمى.

شبى در آن نمک کنجدى بود که خورده شد. یک سال وقت خود گم کردم».- جایى که کنجدى نمى‏گنجد، صدهزار شهوت با دل تو، ندانم چه خواهى کرد؟- و گفت: دوستى داشتم که هر چه خواستمى بدادى. یک‏بار چیزى خواستم. گفت: «چند خواهى؟».حلاوت دوستى او از دلم برفت.

و گفت: «بر فلان خلیفه انکار خواستم کرد و دانستم که قبول نکند. از آن نه اندیشیدم. لکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که مرا ببینند و صلابت آن انکار در دل من شیرین گردد. آنگه بى‏اخلاص شوم». و گفت: مریدى دیدم در مکّه که هیچ نخوردى الّا آب‏زمزم. گفتم: «اگر این خشک شود، چه کنى؟». پس برخاست و گفت: «جزاک اللّه خیرا، که چندین سال زمزم‏پرست بودم». این بگفت و برفت.

احمد حوارى گفت: [ابو] سلیمان در وقت احرام لبیک نگفتى. گفتى: «حق- تعالى- به موسى- علیه السّلام- وحى کرد که ظالمان امّت خود را بگوى تا مرا یاد نکنند که هر ظالم که مرا یاد کند، من او را به لعنت یاد کنم». پس گفت: «شنیده‏ام که هر که نفقه حجّ از مال شبهت کند، آنگاه گوید: لبّیک، او را گویند: لا لبّیک و لا سعدیک حتّى تردّ ما فى یدیک».

نقل است که پسر فضیل طاقت شنیدن آیت عذاب نداشت. گفتند: «پسر تو دردرجه خوف به چه حدّ رسید؟». گفت: «به اندکى گناه». این با [ابو] سلیمان گفتند.

گفت: «کسى را که خوف بیش بود، از بسیارى گناه بود نه ازاندکى».

نقل است که صالح بن عبد الکریم گفت: «رجا و خوف در دل مؤمن دو نور است». با او گفتند: «کدام روشن‏تر؟». گفت: «رجا». این سخن به [ابى‏] سلیمان رسید.

گفت: «سبحان اللّه! این چگونه سخنى است؟ که ما دیده‏ایم که از خوف تقوى و صوم و صلاه و اعمال دیگر مى‏خیزد و از رجا نخیزد. پس چگونه روشن‏تر بود؟». و گفت: «من مى‏ ترسم از آتشى، که آن عقوبت خداى- عزّ و جلّ- است تا مى‏ ترسم از خدایى که عقوبت او آتش است». و گفت: «اصل همه چیزها در دنیا و آخرت خوف است از حق- تعالى- هرگه که رجا بر خوف غالب شود، دل فساد یابد و هرگاه که خوف در دل دایم بود، خشوع بر دل ظاهر گردد. و اگر دایم نگردد و گاه‏گاه بر دل خوفى مى‏گذرد، هرگز دل را خشوع حاصل نیاید». و گفت: «هرگز از دلى خوف جدا نشود، الّا که آن دل خراب گردد».

و یک روز احمد حوارى را گفت: «چون مردمان را بینى که به رجا عمل مى‏کنند، اگر توانى که تو بر خوف عمل مى‏کنى بکن. لقمان- علیه السّلام- پسر خود را گفت:بترس از خدا، ترسیدنى که از او ناامید نشوى از رحمت او، و امیددار به خداى، امیدداشتنى که در او ایمن نباشى از مکر او».

و گفت: «چون دل خود را در شوق اندازى، بعد از آن در خوف انداز، تا آن شوق را خوف از راه برگیرد»- یعنى تو این ساعت به خوف محتاج‏ترى از آن که به شوق- و گفت: «فاضل‏ترین کارها خلاف رضاى نفس است و هر چیزى را علامتى است. علامت خذلان دست داشتن از گریه است، و هر چیزى را زنگارى است و زنگار دل سیر خوردن است». و گفت: «احتلام عقوبت است، از آن جهت که علامت سیرى است».

و گفت: «هر که سیر خورد، شش چیز به وى درآید:عبادت را حلاوت نیابد، و حفظ وى در یادداشت حکمت کم شود، و از شفقت بر خلق محروم ماند که پندارد که همه جهانیان سیراند، و عبادت بر وى گران شود و شهوات در وى زیادت گردد، و همه مؤمنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل».

و گفت: «جوع نزد خداى- عزّ و جلّ- از خزانه‏هایى است مدّخر، که ندهد به کسى الّا که او را دوست دارد». و گفت: «چون آدمى سیر شود، جمله اعضاى او به شهوات گرسنه شوند، و چون گرسنه شود، جمله اعضاى او از شهوات سیر گردد»- یعنى تا شکم سیر نشود هیچ شهوت آرزویى نکند- و گفت: «گرسنگى کلید آخرت است و سیرى کلید دنیا».

و گفت: «هرگاه که تو را حاجتى بود از حوائج دنیا و آخرت، هیچ مخور تا آن وقت که آن حاجت روا شود. از بهر آن که سیر خوردن عقل را متغیّر گرداند و حاجت خواستن متغیّر بود پس بر تو باد به جوع، که جوع، نفس را ذلیل کند و دل را رقیق، و علم سماوى بر تو ریزد». و گفت: «اگر یک لقمه از حلال شبى کمتر خورم دوست‏تر دارم از آن که تا روز نماز کنم. زیرا که شب، آن وقت درآید که آفتاب فروشود. و شب دل مؤمن آن وقت آید که معده از طعام پر شود». و گفت: «صبر نکند از شهوت دنیا مگر نفسى که در دل او نور بود که با خودش مشغول مى‏دارد». و گفت: «چون بنده صبر نکند از شهوات دنیا بر آن که دوست‏تر دارد، چگونه صبر کند بر آنچه دوست‏تر ندارد؟». و گفت: «بازنگشت آن که بازگشت الّا از راه. که اگر برسیدى بازنگشتى ابدا».

و گفت: «خنک آن که در همه عمر خویش یک خطره به اخلاص دست دادش».

و گفت:«هرگاه که بنده خالص شود، از بسیارى ریا و وسواس خلاص یابد». و گفت: «اعمال خالص اندکى است». و گفت: «اگر صادق خواهد که صفت نکند آنچه در دل او بود، زبانش کار نکند». و گفت: «صدق با زبان صادقان به هم برفت و نامى [ماند] بر زبان کاذبان». و گفت: «هر چیزى را زیورى است و زیور صدق خشوع است».

و گفت:«صدق را مطیّه خویش و حق را شمشیر خود ساز، و خداى را غایت مطلوب خویش دان».

و گفت: «قناعت از رضا، به جاى ورع است از زهد. این اوّل رضا است و آن اوّل زهد». و گفت: «خداى را بندگانند که شرم مى‏دارند که با او معاملت کنند به صبر. پس با او معاملت مى‏کنند به رضا»- یعنى در صبر کردن معنى آن بود که: من خود صبر دارم. امّا در رضا هیچ نبود، و چنان که دارد، چنان باشد. صبر به تو تعلّق دارد ورضا بدو- و گفت: «راضى بودن و رضا آن است که از خداى- تعالى- بهشت نخواهى و از دوزخ پناه نطلبى». و گفت: «من نمى‏شناسم زهد را حدّى و ورع را حدّى و غایتى، و لکن راهى از وى مى‏دانم». و گفت: «از هر مقامى حالتى به من رسید، مگر از رضا که به جز بویى از او به من نرسید. با این همه اگر خلق عالم را به دوزخ برند و همه به کره روند من به رضا روم. زیرا که اگر رضاى من نیست درآمدن به دوزخ، رضاى اوست».

و گفت:«ما در رضا به جایى رسیدیم که اگر هفت طبقه دوزخ در چشم راست ما نهند، در خاطر ما نگذرد که: چرا در چشم چپ ننهادند؟».

و گفت: «تواضع آن است که در عمل خویش هیچ عجب پدید نیارى».

و گفت:«هرگز بنده تواضع نکند تا وقتى که نفس خویش را نداند. و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنیا هیچ نیست. و زهد آن است که هر چه تو را از حق تعالى بازدارد، ترک آن کنى».

و گفت: «علامت زهد آن است که اگر کسى صوفى در تو پوشد که قیمت آن سه درم بود، در دلت رغبت صوفى نبود که قیمتش پنج درم بود». و گفت: «بر هیچ‏کس به زهد گواهى مده، به جهت آن که او در دل غایب است از تو، و در ورع حاضر».

و گفت «ورع در زبان سخت‏تر است که سیم و زر در دل». و گفت: «حصن حصین نگه‏داشتن زبان است و مقرّ عبادت گرسنگى است، و دوستى دنیا سر همه گناه‏هاست». و گفت: «تصوّف آن است که بر وى افعالى مى‏رود که جز خداى- تعالى- نداند و پیوسته با خداى بود چنان که جز خداى نداند». و گفت: «تفکّر در آخرت ثمره حکمت و زندگى دلهاست». و گفت: «از غیرت، علم زیادت شود و از تفکّر خوف».

و در پیش او کسى ذکر معصیتى کرد. او زار بگریست و گفت: «به خدا چندان آفت مى‏بینم در طاعت، که خود حاجت به معصیت‏ نیست». و گفت: «عادت کنید چشم را به گریه و دل را به فکرت». و گفت: «اگر بنده به هیچ نگرید مگر بر آن که ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت، او را این اندوه تمام است تا وقت مرگ».

و گفت:«هر که خداى را شناخت، دل را فارغ گرداند به ذکر او، و مشغول شود به خدمت او و مى‏گرید بر خطاهاى خویش». و گفت: «در بهشت صحراهاست، چون بنده به ذکر مشغول شود، فریشتگان به نام او درختها مى‏نشانند. پس چون بنده ذکر بس کند، ایشان نیز بس کنند». و گفت: «هر که پنددهنده‏یى خواهد، گو: در اختلاف روز و شب نگر».

و گفت: «هر که نیکى کند به روز، در شب مکافات یابد [و هر که در شب نیکى کند به روز مکافات یابد]». و گفت: هر که به صدق از شهوت بازایستد، حق- تعالى- از آن کریم‏تر است که او را عذاب کند. و آن شهوت را از دل او ببرد».

و گفت: «هر که به نکاح و سفر و حدیث نوشتن مشغول شد، روى به دنیا آورد.مگر زن نیک که او از دنیا نیست. بل که از آخرت است»- یعنى تو را فارغ دارد تا به کار آخرت پردازى. اما هر که تو را از حق بازدارد از مال و اهل و فرزند، شوم بود-

و گفت:«هر عمل که آن را در دنیا به نقد ثواب نیایى، بدانکه آن را در آخرت جزایى نخواهى یافت»- یعنى راحت قبول آن طاعت باید که هم اینجا به تو رسد- و گفت: «آن یک نفس سرد که از دل درویشى برآید- به وقت آرزویى که از یافت آن عاجز بود- فاضل‏تر از هزارساله طاعت و عبادت توانگر». و گفت: «بهترین سخاوت آن بود که موافق حاجت بود». و گفت: «آخر قدم زاهدان اوّل اقدام متوکّلان است». و گفت: «اگر غافلان بدانند که از ایشان چه فوت مى‏ شود از آنچه ایشان در آنند، جمله به مفاجات از سختى بمیرند».

و گفت: «حق- تعالى- عارف را، بر بستر خفته باشد که بر وى سرّ بگشاید و روشن کند، آنچه هرگز نگشاید و روشن نکند ایستاده را در نماز». و گفت: «عارف را چون چشم دل گشاده شود، [چشم‏] سر بسته شود. جز او کس نبیند». چنان که گفت:«نزدیک‏ترین‏ چیزى که بدان قربت جویند به حضرت حق- تعالى- آن است که خداى تعالى- بر دل مطلع است. از دل تو داند که از دنیا و آخرت نمى‏خواهى الّا او را» و گفت «اگر معرفت را صورت کنند بر جائى، هیچ‏کس ننگرد در وى، الّا که بمیرد از زیبایى جمال او، و تیره گردد همه روشنى‏ها در جنب نور او». و گفت: «معرفت به خاموشى نزدیک‏تر است که به سخن گفتن. و دل مؤمن روشن است به ذکر، و ذکر غذاى اوست وانس راحت وى. معاملت او تجارت او، و مسجد دکّان او و عبادت کسب او و قرآن بضاعت او و دنیا کشتزار او و قیامت خرمنگاه او و ثواب حق- تعالى- ثمره رنج او».

و گفت: «بهترین [چیزى در این‏] روزگار ما صبر است و صبر دو قسم است. صبرى است بر آنچه کاره آنى، در هر چه اوامر حقّ است و لازم است گزاردن. و صبرى از آنچه طالب آنى، در هر چه تو را هوا بر آن دعوت کند و حق تو را از آن نهى کرده است». و گفت: «چیزى که در او شرّ نبود، شکر است در نعمت، و صبر در بلا».

و گفت:«هر که نفس خود را قیمتى داند، هرگز حلاوت خدمت نداند». و گفت: «اگر مردم خواهند تا مرا خوار کنند چنان که من خود را خوار گردانیدم، نتوانند و اگر خواهند که مرا عزیز گردانند چنان که من خود را، نتوانند»- یعنى خوارى من در معصیت است [و عزّ من در طاعت‏]- و گفت: «هر چیزى را کاوینى هست و کاوین بهشت ترک دنیا کردن است و هر چه در دنیاست». و گفت: «در هر دلى که دوستى دنیا قرار گرفت، دوستى آخرت از آن دل رخت برداشت».

و گفت: «چون حکیم ترک کرد دنیا را، به نور حکمت منوّر شد». و گفت: «دنیا نزد خداى- عزّ و جل- کمتر است از پر پشه‏یى. قیمت آن چه بود تا کسى در آن زاهد شود؟». و گفت: «هر که وسیلت جوید به خداى- عزّ و جلّ- به تلف کردن نفس خویش، خداى- تعالى- نفس وى بر وى نگه دارد و او را از اهل جنّت گرداند». و گفت: «خداى تعالى- مى‏ فرمایدکه: بنده من! اگر از من شرم دارى، عیب‏هاى تو را بر مردم پوشیده کنم و زلّت‏هاى تو را از لوح محفوظ محو کنم و روز قیامت در شمار با تو استقصا نکنم».

و مریدى را گفت: «چون از دوستى خیانتى بینى، عتاب مکن. که باشد که در عتاب سخنى شنوى از آن سخت‏تر». مرید گفت: «چون بیازمودم، چنان بود».

احمد حوارى گفت: یک روز شیخ جامه سپید پوشیده بود. گفت: کاشکى دل من در میان دلها چون پیراهن من بودى در میان پیراهنها». و شیخ جنید- رحمه اللّه علیه- گفت که: «احتیاط وى چنان بود که بسیار بود که گفتى: چیزى در دلم آید از نکته این قوم، به چند روز آن را نپذیرم الّا به دو گواه عدل از کتاب و سنّت».

و در مناجات گفتى: «الهى! چگونه شایسته خدمت تو بود آن که شایسته خدمتکار تو نتواند بود، یا چگونه امید دارد به رحمت تو، آن که شرم نمى‏دارد که نجات یابد از عذاب تو؟».و وى صاحب معاذ جبل بود و علم از وى گرفته بود.

نقل است که چون مرگش نزدیک آمد، اصحابش گفتند که: «ما را بشارت ده که به حضرتى مى‏روى که خداوندى غفور است». و گفت: «چرا نمى‏ گویى به حضرت خداوندى مى‏روى که به صغیره حساب کند و به کبیره عذاب؟». و جان بداد.

بعد از وفات به خوابش دیدند. گفتند: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟».

گفت:«رحمت کرد و عنایت نمود در حقّ من. و لکن اشارت این قوم مرا عظیم زیان داشت»- یعنى انگشت‏نماى بودم میان اهل دین- و السّلام.

تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

۴ ذکر مالک دینار، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 آن متمکّن هدایت، آن متوکّل ولایت، آن پیشواى راستین، آن مقتداى راه دین، آن سلطان طیّار، مالک دینار. صاحب حسن بصرى بود. و ازبزرگان این طایفه بود. و مولود او در حال عبودیّت پدر بود. و اگر چه بنده‏زاده بود، امّا از دو کون آزاده بود.

او را کرامات مشهور است و ریاضت مذکور. و دینار نام پدرش بود. بعضى گویند مالک در کشتى بود، چون به میان دریا شد، مزد کشتى طلب کردند. گفت: «ندارم». چندانش بزدند، که بى‏هوش شد. چون به هوش بازآمد، مزد طلبیدند. گفت: «ندارم» دیگر بارش بزدند. گفتند: «پاى تو بگیریم و به دریا اندازیم». ماهیان دریا درآمدند، و هریک دینارى در دهن، مالک دست فراز کرد و از یکى دینارى بگرفت و به ایشان داد. چون ایشان چنین دیدند، در پاى او افتادند. و او پاى از کشتى بیرون نهاد و بر روى آب برفت و ناپیدا شد. بدین سبب نام او مالک دینار آمد.

و سبب توبت او آن بود که: او سخت با جمال و مال بود و به دمشق مقیم بود و در جامع دمشق معتکف شد- که آن را معاویه بنا کرده است و اوقاف بسیار کرده- مالک را طمع در آن افتاد که تولیت آن جامع به وى دهند. بدین سبب در آن جامع معتکف شد. و یک سال دایم عبادت مى‏کرد، که هر که او را دیدى، در نماز بودى. با خود مى‏گفت: «انت منافق». بعد از یک سال شبى به تماشا بیرون آمد و به طرب مشغول شد. یارانش‏ بخفتند. از ربابى که مى‏زدند، آوازى مى‏آمد که: «یا مالک! ما لک ان لا تتوب؟»- چه بوده است [تو را] که توبه نمى‏کنى؟- چون این بشنید به مسجد آمد، متحیّر. با خود گفت که: «یک سال است تا خداى- عزّ و جلّ- را مى‏پرستم به ریا و نفاق. به از آن نبود که به اخلاص عبادت کنم و شرم دارم؟». آن شب با دل صافى عبادت کرد. روز دیگر مردمان به در مسجد آمدند. گفتند: «در این مسجد خلل‏ها مى‏بینیم. متولّیى بایستى که تعهد کردى» بر مالک‏ اتفاق کردند که «هیچ‏کس لایق‏تر از او نیست». و پیش او آمدند. در نماز بود. صبر کردند، تا فارغ شد.

پس گفتند: «ما به شفاعت آمده‏ایم تا تو این تولیت را قبول کنى». مالک گفت: «الهى تا یک سال تو را به ریا عبادت مى‏کردم هیچ‏کس در من ننگریست، اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم، بیست کس را فرستادى، تا این کار در گردن من کنند؟ به عزّت تو که نخواهم». آنگاه از مسجد بیرون آمد و روى در کار آورد. و مجاهده در پیش گرفت. گویند در بصره مردى توانگر بود.

وفات کرد. و مال بسیار بماند. دخترى داشت، سخت صاحب جمال. به نزدیک ثابت بنانى شد و گفت: «مى‏خواهم که زن مالک باشم تا مرا در کار طاعت یارى دهد». ثابت با مالک گفت. مالک گفت: «من دنیا را سه طلاق داده‏ام. و زن از جمله دنیاست. مطلّقه ثلاثه را نکاح نتوان کرد».

نقل است که مالک در سایه دیوارى خفته بود. مارى، شاخى نرگس در دهان گرفته بود، و او را باد مى‏کرد.

نقل است که گفت: «چندین سال در آرزوى غزا بودم. چون اتّفاق افتاد که بروم، روز حرب، مرا تب آمد، چنان که نتوانستم رفت. بخفتم و با خود گفتم: اى تن! اگر تو را نزد حق منزلتى بودى، این تب نیامدى. در خواب شدم. هاتفى آواز داد که: اگر تو امروز حرب کردى، اسیر شدى؛ و گوشت خوکت دادندى؛ و چون گوشت خوک خوردى، کافر شدى. این تب، تو را تحفه‏یى عظیم بود». مالک گفت: «از خواب درآمدم و خداى را شکر گفتم».

 

نقل است که مالک را با دهریى مناظره افتاد. کار بر ایشان دراز گشت. هریک‏مى‏گفتند: «من بر حقّم». تا اتفاق کردند که هر دو دست ایشان بر هم بندند و در آتش برند، آن که بسوزد، باطل بود. چنان کردند، هیچ دو نسوخت، و آتش بگریخت. گفتند:مگر هر دو برحق‏اند! مالک دلتنگ به خانه آمد. روى بر خاک نهاد و مناجات کرد که «هفتاد سال قدم‏ در ایمان نهادم، تا با دهریى برابر گردم؟». هاتفى آواز داد که «ندانستى که دست تو، دست دهرى را حمایت کرد؟ اگر دهرى دست، تنها در آتش نهادى، دیدى که چون بودى».

 

نقل است که مالک گفت: «وقتى عظیم بیمار شدم، چنان که دل از خود برداشتم.

چون بهتر شدم، به چیزى حاجت افتاد. به هزار حیلت به بازار رفتم. ناگاه امیر شهر برسید. چاوشان بانگ مى‏زدند که: دور شوید. و من قوّت نداشتم، آهسته مى‏رفتم. یکى درآمد و تازیانه‏یى بر من زد. گفتم: قطع اللّه یدک. دیگر روز آن مرد را دیدم، دست بریده».

 

نقل است که جوانى مفسد بود در همسایگى مالک. و مالک پیوسته از او مى‏رنجید و صبر مى‏کرد، تا دیگرى گوید، تا روزى جمعى از دست او به شکایت پیش مالک رفتند. مالک برخاست و پیش او رفت. و جوان سخت جبّار بود. مالک را گفت: «من کس سلطانم. هیچ‏کس [را] زهره آن نبود که مرا دفع کند». مالک گفت: «ما با سلطان بگوییم».

 

جوان گفت: «سلطان رضاى من فرونگذارد و به هر چه من کنم و گویم، راضى باشد».

 

مالک گفت: «اگر با سلطان نتوان گفت، با رحمن توان گفت». جوان گفت: «او از آن کریم‏تر است که مرا بگیرد». مالک گفت: «درماندم و از پیش او برفتم. روزى چند برآمد.فساد او از حد بگذشت. دیگر بار مردمان به شکایت برخاستند و پیش من آمدند. عزم کردم تا او را ادب کنم. در راه، آوازى شنیدم که: دست از دوست ما بازدار. تعجّب کردم و پیش جوان رفتم. گفت: «دگر آمدى؟!». گفتم: «این بار آمده‏ام تا خبر کنم که آوازى چنین شنیده‏ام». جوان چون این بشنید، گفت: «چون چنین است، هر چه دارم براى او بدهم و هر چه رضاى دوست است، آن را طلب کنم و مى‏دانم که رضاى دوست در طاعت اوست. توبه کردم که: دگر در وى عاصى نشوم». پس هر چه داشت- از مال و ملک- بداد و روى به راه نهاد و هرگز کسى او را بازندید. مالک گفت: بعد از مدّتى او را به مکّه دیدم، چون خلالى شده و جان به لب رسیده، مى‏گفت که: «او گفته است که دوست ماست. رفتم بر دوست». این‏ بگفت و جان بداد.

نقل است که مالک وقتى خانه‏یى به اجارت بستد. و همسایه‏یى جهود داشت. و محراب خانه مالک سوى خانه جهود بود. و [آن جهود] مبرزى ساخته بود و بر آن نجاست مى‏کرد، و به خانه مالک مى‏انداخت و محراب پلید مى‏کرد. روزى جهود پیش مالک آمد و گفت: «تو را از مبرز من رنج نیست؟» مالک گفت: «هست. امّا پاک مى‏کنم و مى‏شویم». گفت: «این رنج از براى چه مى‏کشى؟ و این خشم از براى که فرومى‏خورى؟». گفت: «از حق- تعالى- فرمان چنین است که: وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ [وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ‏]». جهود گفت: «زهى دین پسندیده، که دوست خدا، رنج دشمن خداى چنین کشد و هرگز فریاد نکند و چنین صبر کند [و با کس نگوید]». در حال مسلمان شد.

نقل است که سالها بگذشتى که مالک هیچ شیرینى و ترشیى نخوردى. هر شب به دکان خبّاز شدى و نان خریدى و روزه گشادى و نان گرم، خورش کردى. وقتى بیمار شد. آرزوى گوشت در دل او افتاد؛ صبر کرد، چون کار از حد بگذشت به دکان رواسى رفت و سه پاچه خرید و در آستین نهاد و برفت. [رواس شاگردى داشت، بر عقب او فرستاد: تا چه مى‏کند؟. گفت‏]: چون به موضعى خالى رسید پاچه از آستین بیرون آورد و سه بار ببویید و گفت: «اى نفس! بیش از این به تو نرسد». آن نان و پاچه به درویش داد و گفت: «اى تن ضعیف من! این همه رنج که بر تو مى‏نهم، نه از دشمنى است. لکن روزى چند صبر کن، باشد که این محنت به سر آید و در نعمتى افتى که هرگز آن را زوال نباشد».

گفت: «ندانم چه معنى است این سخن [را] که: هر که چهل روز گوشت نخورد، عقل او نقصان گیرد! و من بیست سال است تا گوشت نخورده‏ام و هر روز عقلم در زیادت است».

نقل است که چهل سال در بصره بود که خرما نخورد. آنگه که خرما برسیدى.

گفتى: «اى اهل بصره! شکم من‏ هیچ کاسته نشد. و شکم شما که هر روز خرما خورد، هیچ زیادت نشد». چون چهل سال تمام بگذشت، آرزوى خرما در نفس او پدید آمد. و او منع مى‏کرد تا شبى هاتفى آواز داد که «خرما بخور و نفس را از بند بیرون آر». نفس را گفت: «اگر یک هفته روزه گیرى- که نه شب خورى و نه روز- تا تو را بدین آرزو رسانم». پس نفس مسامحت کرد و روزه گرفت. مالک خرما خرید و در مسجدى رفت که بخورد. کودکى آواز داد که جهودى به مسجد آمده است و خرما مى‏خورد .. پدر کودک گفت: «جهود در مسجد چه کار کند؟». چوبى برداشت و بیامد تا مالک را بزند.

چون دید که مالک است، در پایش افتاد و عذر خواست و گفت: «اى خواجه! معذور دار که در محلّت ما به روز چیزى نخورند بجز جهودان. چون تو آمدى تا چیزى خورى، کودک پنداشت که جهود است. از وى عفو کن که آن کودک تو را نشناخت». مالک گفت:«تو خاطر فارغ دار، که آن زبان غیب بود». پس گفت: «الهى! خرما ناخورده، جهودم نام نهادى. اگر بخورم، نامم به کفر برآورى. به عزّت تو که هرگز خرما نخورم».

نقل است که آتشى در بصره افتاد. مالک عصا و نعلین برداشت و بر بالایى رفت و نظاره مى‏کرد: مردمان در رنج و تعب افتاده، گروهى مى‏سوختند و گروهى مى‏جستند و گروهى رخت مى‏کشیدند مالک گفت: «نجا المخفّون و هلک المثقلون».

روزى به عیادت بیمارى رفت. گفت: نگاه کردم‏ اجلش نزدیک بود. کلمه شهادت بر وى عرضه کردم و نگفت، هر چند جهد کردم، وى مى‏گفت: «ده، یازده». پس گفت: «اى شیخ! پیش من کوهى آتشین است. هرگه قصد شهادت کنم، آتش قصد من مى‏کند». مالک گفت: از پیشه او پرسیدم. گفتند: «مال به ربا دادى و سود خوردى، و پیمانه کم دادى».

و جعفر بن سلیمان گفت: «با مالک به مکّه بودم. چون لبّیک اللّهم لبّیک آغاز کرد، بى‏هوش شد و بیفتاد. چون باز هوش آمد، سؤال کردم، گفت: ترسیدم که جواب آید:لا لبّیک و لا سعدیک».

 

نقل است که چون‏ «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ» خواندى، زار بگریستى. پس‏ گفتى: «اگر این آیت از کتاب خداى- عزّ و جلّ- نبودى، و بدین امر نبودى، هرگز نخواندمى». یعنى مى‏گوییم که: ترا مى‏پرستیم، و یقین، خود را مى‏پرستیم. و مى‏گوییم که: از تو یارى مى‏خواهیم و به در این و آن مى‏رویم و از هر کسى شکر و شکایت مى‏نماییم.

نقل است که همه‏شب بیدار بودى. دخترى داشت. شبى گفت: «اى پدر! آخر، یک لحظه به یاساى». گفت: «اى فرزند! پدرت از شبیخون قهر مى‏ترسد و نیز از آن مى‏ترسد که نباید که: دولتى روى بمن نهد و مرا خفته یابد».

گفتند: «چگونه‏اى؟» گفت: «نعمت خداى- عزّ و جلّ- مى‏خورم و فرمان شیطان مى‏برم». گفت: «اگر کسى به در مسجدى ندا کند که بدترین شما کیست؟ بیرون آید، هیچ‏کس بیرون نیاید مگر من». عبد اللّه مبارک- رضى اللّه عنه- چون این سخن بشنید، گفت: «بزرگى مالک از این است». و صدق این سخن را گفته‏اند که وقتى زنى مالک را گفت: «اى مرائى!». جواب داد که: «بیست سال است تا کسى مرا به نام نخوانده است. تو نیک دانستى که من کیم».

گفت: «تا خلق را بشناختم، هیچ باک ندارم از آن که مدح گویند یا ذمّ. از جهت آن که ندیدم ستاینده، الّا مفرط، و نکوهنده، الّا مفرط». یعنى هر که غلو کند- در هر چه خواهى گیر- از آن حسابى بر نتوان گرفت و همنشینى که تو را فایده دین ندهد، صحبت او را پس پشت انداز. گفت: «دوستى اهل زمانه [را]، چون خوردنى بازار یافتم، به رنگ نیکو و به طعم ناخوش». گفت: «بپرهیزید از این سحّاره- یعنى دنیا- که دلهاى علما را مسخر خود گردانیده است». گفت: «هر که حدیث گفتن با مردمان دوست‏تر دارد، از نشستن در خلوت و با خداى- تعالى- مناجات کردن، علم وى اندک است و دلش نابینا و عمرش ضایع».

گفت: «دوست‏ ترین اعمال، نزدیک من، اخلاص است». گفت: «خداى- تعالى- وحى کرد به موسى- علیه السّلام- که: نعلین ساز از آهن و عصایى از آهن، و بر روى زمین مى‏رو، و آثار و عبرتها طلب مى‏کن و نظاره نعمتها و حکمتها مى‏کن، تا آن نعلین‏ سوده گردد و آن عصا پاره شود». یعنى صبر مى‏باید کرد که انّ هذا الدّین متین. فاوغل فیه برفق. در تورات آمده است که حق- تعالى- مى‏فرماید: «شوّقناکم، فلم تشتاقوا»- شما را مشتاق خود گردانیدیم و مشتاق نگشتید و سماع کردیم و رقص نکردید- و گفت: خوانده‏ام در بعضى کتب منزل، که حق- تعالى- امّت محمّد- علیه الصّلاه و السّلام- را دو چیز داده است که نه جبرئیل را داد و نه میکائیل را: یکى آن است که‏ «فَاذْکُرُونِی، أَذْکُرْکُمْ»- مرا یاد کنید که من نیز شما را یاد مى‏کنم- دوّم‏ «ادْعُونِی، أَسْتَجِبْ لَکُمْ»- مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم-. و گفت: «در تورات خوانده‏ام که حق تعالى- مى‏گوید: اى صدّیقان! تنعّم کنید در دنیا به ذکر من، که ذکر من در دنیا نعمتى عظیم است. و در آخرت خزانه‏یى بى‏نهایت به ذکر من یابید که در دنیا گفته باشید».

گفت: «در بعضى کتب منزل است که حق- تعالى- مى‏فرماید که: هر عالمى که دنیا را دوست دارد، کمتر چیزى که با او کنم، آن باشد که حلاوت ذکر و مناجات از دل وى ببرم». گفت: «هر که شهوت دنیا طلب کند، دیو از طلب کردن وى فارغ بود».

یکى در آخر عمر، از وى وصیّتى خواست، گفت: «راضى باش همه اوقات به کارسازى که کار تو او مى‏سازد، تا برهى». چون وفاتش رسید، بزرگى او را به خواب دید. گفت که «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت: «خداى- عزّ و جلّ- را دیدم با آن همه گناه که داشتم، امّا به سبب حسن ظنّ که به خداى داشتم، و به گمان نیکو که به وى بردم، همه محو کرد». بزرگى دیگر قیامت را به خواب دیدکه مالک دینار و محمّد بن واسع [را] در بهشت فرومى‏آوردند. گفت: نگاه کردم تا که پیش‏تر در بهشت مى‏رود؟

مالک پیش‏تر شد. گفتم: «عجب! محمّد واسع اعلم و اکمل از وى». گفتند: «آرى. امّا محمّد واسع را در دنیا دو پیرهن بود و مالک را یکى، این تفاوت از آنجاست». یعنى صبر کن تا از عهده آن پیرهن بیرون آیى. و السّلام.

 

تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

زندگینامه آیت الله عبدالحسین دستغیب

 تولد

در عاشوراى ۱۳۳۲ ق . در شیراز کودکى به دنیا آمد که چون آن ایام ، روزهاى پرسوز شهادت سالار شهیدان ، امام حسین علیه السلام بود نامش را ((عبدالحسین )) نهادند.
خاندان عبدالحسین از سادات حسنى و حسینى به شمار مى رفتند که از حدود چهار قرن پیش در شیراز به ((دستغیب )) معروف شده بودند. سیادت نشان افتخار این خانواده بود و حلقه هاى نورانى پیوند او را (باسى و دو واسطه ) به حضرت ((زید شهید)) فرزند امام سجاد علیه السلام مى رساند.

از این خاندان در طول تاریخ عالمان بزرگ برخاسته اند از جمله امیر فضل الله بن محب جالله حسینى (متوفاى ۱۰۴۳)، سید حکیم دستغیب (متوفاى ۱۰۷۷)، میرزا ابوالحسن دستغیب (متوفاى بعد از ۱۳۰۰ ق .) میرزا هدایت الله (متوفى ۱۳۲۰ ق .) میرزاابومحمد دستغیب و آقا سید محمد تقى پدر سید عبدالحسین .

تحصیل

سید عبدالحسین درس را از مکتب خانه شروع کرد و با فراگیرى قرآن و نصاب و خواندن چند کتاب منظوم منشور فارسى دوره مکتب را پشت سر گذاشت . پس از آن شروع به تحصیل علوم اسلامى نمود و درسهاى ابتدایى حوزه علمیه را نزد پدر خواند و از محبت هاى پدرانه و استادانه اش بهره برد. در سال ۱۳۴۲ ق . در حالى که یازده ساله بود پدر را از دست داد و در نوجوانى روح لطیفش سخت آزرده و از نعمت پدر محروم گشت .

پس از فوت پدر تحصیلات را در مدرسه خان شیراز ادامه داد و از نورانیت و روحانیت مدرسه نیز بهره مند بود. این مدرسه در مدت حیات خود انسانهاى پاک و والاتبارى را در خود جاى داده بود و آنان با دعاها و خلوص ‍ و معرفت خود فضاى آن را عطرآگین کرده بودند. صدرالمتالهین شیرازى و بسیارى از عالمان بزرگ در این مدرسه درس خوانده بودند.

او در حوزه شیراز مدتها به تحصیل پرداخت و نزد اساتیدى همچون شیخ اسماعیل ، ملااحمد دارابى ، و آیه الله ملاعلى اکبر ارسنجانى دوره مقدماتى و سطح را به پایان رساند پایان یافتن دروس سطح حوزه او همزمان با غائله کشف حجاب رضاخانى بود و دستغیب جوان در همان سنین (حدود ۲۵ سالگى ) به مبارزه با این تهاجم بزرگ پرداخت . اما ماءموران او را زیر فشار قرار دادند و او نیز در سال ۱۳۱۴ ش . مجبور به حرکت به سوى نجف شد. در نجف اشرف تحصیلات خود را ادامه داد و با تلاش پیگیر در طول هفت سال به مقام شامخ اجتهاد نایل آمد.

استادان

آیات عظام :
۱- سید ابوالحسن اصفهانى
۲-ایت الله محمد جواد انصاری همدانی
۳- آقا ضیاء عراقى
۴- آقا سید باقر اصطهباناتى
۵- شیخ محمد کاظم شیرازى از معماران علمى او در حوزه نجف بودند.

تهذیب

روح جستجوگر آن شهید بزرگوار، بلند پروازتر از آن بود که به درس و بحث بسنده کند و از علوم مرسوم حوزه نجف سیراب شود. عطش عصیانگر او پس از سالها درس و تدریس آرام نگرفت و او همچنان در پى یافتن صاحبدلى بود که بتواند او را به وادى ایمن رسانده ، در معرفت خود و خداى خویش به کمال برساند.

در همان ایام این توفیق و موهبت نصیب او شد و به محضر پرفیض استاد اخلاق حوزه نجف ، عارف نامور میرزا محمد على قاضى تبریزى رضوان الله علیه راه یافت و در مکتب عرفانى او رشد کرد.

پس از گذشت چند سال مرحوم قاضى به سراى باقى شتافت و او به محضر آیه الله آقا شیخ محمد جواد انصارى همدانى را یافت و مدتها تحت نظر وى راههاى ظریف و لطیف معرفت نفس را طى کرد. ارتباط او با آیه الله انصارى همدانى در ایامى بود که وى در شیراز به سر مى برد و براى استفاده از استاد به همدان مى رفت .
سفر به عنایت دوست

سال ۱۳۲۱ ش . آیه الله با کوله بارى از علم و معرفت عزم سفر به سوى شهر خود کرد. در این کوچ مبارک لطایفى نهفته بود که نشان از عنایت خداى سبحان و ولى عصر (عج ) به ایشان داشت . او خود در ابتدا اندیشه بازگشت به شیراز را نداشت اما روزى به درس آقا شیخ محمد کاظم شیرازى حاضر شد و استاد به ایشان گفت : آقاى دستغیب یکى از علما براى شما خواب خوبى دیده است بهتر است شما بهر شیراز برگردید. او در حالى که سخت مشغول تحصیل بود و در صورت ماندن ، در آسمان فقاهت درخششى شایسته مى نمود اما قصد بازگشت کرد.

تلاش براى جامعه

در سال ۱۳۲۱ ش . آیه الله دستغیب بر خلاف میل خود و به توصیه استادانش به ایران بازگشت . بنابراین آیت خدایى ، عارف سالک شیرازى با گرفتن اجازه اجتهاد از استادانش به شیراز مراجعت کرد.
با آمدن به شیراز از ابتدا در مسجد طالبیون به اقامه جماعت پرداخت و پس ‍ از آن چون ماه رمضان نزدیک مى شد و جمعیت زیادتر، صلاح دیده شد که طاق منبرى مسجد جامع عتیق شیراز را (شبستان وسطى مسجد جامع ) نخاله بردارى و آماده انجام مراسم ماه رمضان شود.این کار با زحمت فراوان انجام شد و مسجد تا حدودى آماده پذیرایى زائران خانه دوست شد.

پس از ماه رمضان و زمینه سازى ها آقاى دستغیب تصمیم گرفتند مسجد را از آن غربت در آورند و آن بناى مقدس و دیرینه را احیا نمایند. بر این اساس ‍ کار را شروع کردند. پس از چندین سال تلاش پیگیر سید خوب شیراز و مردم مؤ من آن دیار کار تکمیل بنا پایان یافت . از آن پس شهید دستغیب در مسجد جامع عتیق کار فرهنگى وسیعى را شروع کرد.

او که از پشتوانه غنى اخلاقى برخوردار بود انسانهاى زیادى را جذب مسجد کرد. شیوه هاى تربیت اسلامى را در قالبى لطیف براى نسلهاى جامعه مطرح کرد و خود عملا به تربیت جوانان و مستعدان جامعه اسلامى همت گماشت . بسیارى از سوره هاى قرآن را در آن روزگاران تفسیر کرد (که در بخش تاءلیفات از آن نام خواهیم برد) و زمینه تربیت عده اى را فراهم نمود. این برنامه هاى زندگى ساز تا قبل از سال ۱۳۴۰ به خوبى پیش ‍ مى رفت و او در این کار پر توفیق ترین بود. علاوه بر این در شیراز نیز کارهاى خدماتى فراوانى را بنیان و تکمیل کرد. از ساختمان مساجد و مدارس و تعمیر آنها و تاءسیس مراکز خدماتى و خیریه گرفته تا ایجاد مشاغل گوناگون براى کارگران و بیکاران و دستگیرى مستمندان همه را عهده دار شد و از عهده خدمت و تلاش به نحو شایسته برآمد.

شایستگى هاى روحى

گرچه آیه الله دستغیب در خدمت به مردم مضایقه نمى کرد و زمان بسیارى به این کار اختصاص مى داد، حال و هواى دعا و مناجات را رها نکرد بلکه چون در عرصه اجتماع آسیب پذیرى بیشترى وجود دارد باید از سلاح و سپر دعا و یاد حق بیشتر جست .

همسر ایشان نقل مى کند که در برخى از شبها ناله هاى پرسوز و گداز آقا خواب را از من مى ربود و نمى توانستم بخوابم . به غذایى ساده بسنده مى کرد و زیاد مى شد که به نان و پنیرى راضى بود. بعضى روزها با نان پیاز سر مى کرد و هرگز معترض نبود.

بعضى از شبها با دوست بزرگوارش حاج مؤ من پیش هم بودند و به مناجات مشغول و شبهاى ماه رمضان تا صبح به دعا و نیاز به درگاه دوست قیام مى کردند.

برخوردهاى اجتماعى ، خانوادگى تربیتى اش همه از خودسازیهاى پیوسته در طول عمرش حکایت مى کرد. با اینکه هشت فرزند داشت به امور همه با صبر و حوصله مى پرداخت و خیلى مراقب بود بچه ها مادرشان را اذیت نکنند اساسا او نسبت به همسرش احترام خاص قائل بود. هیچ گاه براى بیدار کردن بچه ها براى نماز صبح یا کار دیگر سرزده بر آنها وارد نمى شد بلکه در مى زد و آنها را صدا مى کرد. یکى از دختران آن سالک پرهیزگار مى گوید: براى نماز صبح در مى زد و مرا چون خیلى زود بیدار مى شدم و سحر خیز بودم با این عنوان زیبا صدا مى زد: خانم بهشتى ، خانم بهشتى ، وقت نماز است . پاشو!

صبحها به پیاده روى مى رفت و از نسیم صبحگاه استفاده مى کرد. در راه بازگشت نان مى خرید و به خانه مى آمد. سپس چاى و صبحانه را آماده مى کرد. ما را صدا مى زند تا با هم صبحانه بخوریم . براستى خداوند درزمین عده اى را بر مى گزیند و فراوان شایستگى هاى انسانى را نصیبشان مى کند به طورى که هر دوستدار کمالى را به سر وجد مى آورد.
در سر سفره ، بسم الله آغازین را بلند مى گفت و پس از هر لقمه باز بلند مى گفت الحمد الله . این طور بچه ها نیز یاد مى گرفتند. در مسائل خانوادگى نه جبارانه برخورد مى کرد نه بى تفاوت بود و نه از دیگران سلب اختیار مى کرد. یکى از فرزندان ایشان نقل مى کند: هنگامى که خواهرم مى خواست ازدواج کند چهارده ساله بود. او را در اتاق بالا صدا زد و با او حرف زد. به او گفته بود. ببین دختر جان ، آقاى … را من از بچگى مى شناسم . فرد لایقى است . این آقا از کوچکى نمازش ترک نشده . من نظرم این است که شما در صورت ازدواج با ایشان سعادتمند مى شوید. نظر خودت چیست ؟
هر چه شما بگویید آقا جان !
و آقا گفته بود: شما مى خواهیم زندگى کنید، من چى بگم ؟!
در شیوه زندگى معتقد بود که : ما باید از همه مردم سطح زندگى مان پایین تر باشد تا مردم به روحانیت شیعه بدبین نشوند. روزى یکى از دخترانشان به ایشان مى گوید: آقا جان ، پول بده برم لباس بخرم ! آقا مى گوید: ((وصله لباست کو؟)) یعنى چنین نیست که لباس انسان تنها به دلیل اینکه نو نیست نیازمند تعویض باشد.
تاءلیفات۱٫ آدابى از قرآن
۲٫ سراى دیگر
۳٫ معارفى از قرآن
۴٫ رازگویى و قرآن
۵٫ قلب قرآن
۶٫ حقایقى از قرآن
۷٫ معراج
۸٫ قیامت و قرآن
۹٫ بهشت جاویدان
۱۰٫ فاتحه الکتاب
۱۱٫ صلوه الخاشعین
۱۲٫ بندگى راز آفرینش ‍
۱۳٫ ایمان
۱۴٫ گناهان کبیره
۱۵٫ گنجینه اى از قرآن
۱۶٫ سید الشهداء
۱۷٫ زندگانى صدیقه کبرى فاطمه زهرا علیه السلام
۱۸٫ قلب سلیم
۱۹٫ استعاذه
۲۰٫ شرح فوائد الاصول شیخ انصارى
۲۱٫ شرح کفایه الاصول آخوند خراسانى
۲۲٫ تقریرات درس فقه و اصول آیه الله العظمى شیخ محمد کاظم شیرازى (از مراجع نجف )
۲۳٫ داستانهاى شگفت
۲۴٫رساله توضیح المسائل مطابق نظرات فقهى آن حضرت . و غیر آن که به ۵۶ اثر مى رسد.بسیارى از کتابهاى آن بزرگ به عربى ترجمه و بارها چاپ شده است . اندیشه هاى خالص و صحیح آن بزرگمرد اشتیاق فراوان افراد به کتابهاى او را موجب شده است . کتابهاى ایشان داراى سه خصوصیت مهم است : اول اینکه بر اساس نیازهاى اخلاقى و اجتماعى جامعه تنظیم شده و مشکلات روحى را به درستى مطرح مى کند. دوم سادگى و روانى این نوشته هاست . و دیگر اعتبار و استوارى آن اندیشه هاست که امیدواریم جامعه اسلامى از این سفره پرنعمت بهره فراوان برد، ان شاء الله .خدمات

چهل سال خدمت و تلاش پیگیر آیه الله دستغیب براى مردم شیراز فراموش ‍ ناشدنى است . عالمى شیعى که با اندیشه و عملى بسیار ارزشمند عمر خود را در خدمت و پاسدارى از ارزشهاى اسلام صرف کرد و براى مردم مسلمان چون پدرى شفیق بود. در اینجا از خدمات انجام شده آن نیک سیرت شیرازى با اشاره اى مختصر یاد مى کنیم .

۱٫ بازسازى مسجد جامع شیراز: از آثار باستانى ارزشمند که رو به ویرانى نهاده بود. آقا آن را به صورت زیبایى مرمت و بازسازى کرد.
۲٫ نوسازى مدرسه علمیه حکیم
۳٫ تاءسیس حوزه علمیه آیه الله دستغیب
۴٫ مسجد الرضا
۵٫ مجتمع خاتم الاوصیاء
۶٫ مجتمع مرد اول
۷٫ شهرک شهید آیه الله دستغیب
۸٫ مسجد شهید خلیل دستغیب
۹٫ مسجد المهدى
۱۰٫ مسجد روح الله
۱۱٫ مسجد امام حسین
علاوه بر اینها از کمکهاى فراوان آیه الله دستغیب به مساجد شهر به روستاهاى شیراز و مشارکت در اینجا فضاهاى آموزشى مذهبى ، خدماتى را مى توان نام برد که از ذکر خصوصیات آن معذوریم .

شهادت

در سال ۱۳۶۰ ش . منافقین طرح ترور آیه الله دستغیب را تهیه کرده ، مدتها براى جمع آورى اطلاعات تلاش کردند. تشکیلات منافقین زمان ترور را روز جمعه ۱۳ آبان تصویب کرد و براى این کار دخترى به نام گوهر ادب آواز انتخاب شد. او به موجب مشکلات خانوادگى از کانون خانواده رهیده و در شیراز جذب تشکیلات منافقین شده بود. برنامه ترور روز ۱۳ آبان غیرمنتظره به هم خورد و بخشى از تلاش گروه هدر رفت . اما آنان در پى فرصتى دیگر برآمده نقشه یک ترور انتحارى را شکل دادند و ضارب باید خود طعمه هوس تشکیلات شود.

آن سوى دیگر حالات و واردات روحى آقا سید عبدالحسین به او خبر از یک واقعه مى داد. گاهى که به آقا بیشتر مواظب خودتان باشید، مى گفت : شهادت افتخار است ، مگر شما حسودى تان مى شود که من به مقامى برسم ، افتخارى نصیبم شود!

آقا معمولا شبها در ساعت معینى از خواب بر مى خواستند ولى شب جمعه پس از ساعتى استراحت ناگهان از خواب بیدار شدند. سرشان را در دستانشان مى گیرند و مرتب ((لاحول و لاقوه الا بالله )) مى گویند همسرش مى گوید: آقا آب مى خواهید؟ ناراحتى دارید؟ جوابى نمى شنود. اصرار مى کند و آقا مى گوید دیگر جز به اشاره سخن نمى گویم ! مشهدى حیدر خادم مى گوید: صبحها که مى رفتم ایشان همیشه پشت میز نشسته بود ولى آن روز جمعه در اتاق قدم مى زد و ((لاحول و لاقوه الا بالله )) مى گفت . همه این حالات حکایت از این داشت که بار سنگین معرفتى در جانش ریخته اند و او در تحمل آن از زلال یاد حق استمداد مى کند و سخن جز یاد حق در کام کشیده است . همسرش مى گوید آنگاه که خواست براى نماز جمعه خارج شود دو اشاره کرد که من بعدها فهمیدم یعنى چه . و آن دو اشاره ، یکى به خود و دیگرى به سوى آسمان بود! یعنى که روز پرواز من به آسمان فرارسیده است .

آقا به طرف نماز جمعه حرکت کرد. ناگهان در مسیر خانمى از در خانه اى به طرف آقا آمد. چون معمولا افراد در راه به آقا نامه مى دادند و آقا سخت پروا داشت که پاسداران مانع شوند آن خانم خیلى سریع خود را به آقا رساند و در سال ۲۵/۱۱ دقیقه بود که در یک لحظه زمین و زمان ، کوچه پس ‍ کوچه هاى اطراف خانه آقا آتش شد! انفجارى مهیب رخ داد و پس از لحظه اى آقا غرق در خون شد و آیت نیک کردار حق ، دستغیب ، صد پاره به سوى دوست عروج کرد.

چون کفن آقا را آوردند کیسه اى کوچک به همراه آن بود که معلوم نشد چیست . یک هفته بعد از خاکسپارى چندین نفر خواب دیدند که آقا مى گوید تکه گوشتهاى من لابه لاى دیوارها و اطراف است به من ملحق کنید! هنگامى که آنها را جمع کردند دریافتند آن کیسه براى این مقدار از بدن آقا بوده است و این خود شاهدى دیگر بر آن بار معرفت قبل از عروج بود.

گلشن ابرار ج۲//جمعی از پژهشگران حوزه علمیه قم