زندگینامه شیخ حسن بصرى (۱۱۰-۲۱ه ق)

 شهرت حسن‌بن ابوالحسن یسار، متکلم، مفسر، محدّث، واعظ، فقیه و یکى از هشت زاهد معروف قرن اول و دوم. وى به امام‌التابعین، سیدالتابعین و شیخ‌الاسلام ملقب، و کنیه‌اش ابوسعید یا ابومحمد یا ابوعلى بود (رجوع کنید به هجویرى، ص ۱۲۹ـ۱۳۰؛ سمعانى، ج ۲، ص ۲۲۰؛ ذهبى، ۱۴۱۰، حوادث و وفیات ۱۰۱ـ۱۲۰ه ، ص ۴۸؛ حسن‌بصرى، ج ۱، مقدمه محمد عبدالرحیم، ص ۱۸).

حسن در مدینه به دنیا آمد و در وادی‌القرى (از مضافات مدینه) پرورش یافت (ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۵۷؛ ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۶۴). در تاریخ تولد او اتفاق‌نظر وجود ندارد. به گفته عطار (ص ۳۰) حسن در دوره حیات پیامبر اکرم صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم متولد شد. به گفته وَکیع (ج ۲، ص ۶)، در زمان قتل عثمان (در سال ۳۵) حسن ده ساله و به گفته ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۵۸) چهارده ساله بود (نیز رجوع کنید به ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، همانجا). به نظر می‌رسد که قول اخیر درست‌تر باشد، زیرا ابن‌سعد (متوفى ۲۰۳) نزدیک‌ترین فرد به زمان حسن بوده است. علاوه بر این، او در جاى دیگرى (رجوع کنید به ج ۹، ص ۱۵۷) تأکید کرده است که حسن دو سال پیش از قتل خلیفه دوم متولد شد (نیز رجوع کنید به ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، همانجا). اگر حسن در زمان قتل عثمان چهارده ساله بوده است، باید در سال ۲۱ به‌دنیا آمده باشد، ضمن آنکه وکیع (ج ۲، ص ۳) و صَفَدى (ج ۱۲، ص ۳۰۶) نیز همین تاریخ را پذیرفته‌اند.

پدر حسن اهل میسان* (شهرکى متصل به دَسْتُمِیسان، همان دشت میشان در خوزستان کنونى) و نخست مسیحى و نامش یسار یا فیروز (پیروز) بود (ابن‌سعد، همانجا؛ وکیع، ج ۲، ص ۴؛ بدوى، ص ۱۵۲). فیروز در یکى از فتوح اسلامى اسیر شد و در جرگه موالى درآمد. سپس او را به مدینه بردند و پس از مدتى آزاد شد. در آنجا او با رُبَیع بنت نَضْر یا جابربن عبداللّه انصارى* یا فرد دیگرى از انصار، پیوند ولاء داشت (ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، همانجا؛ ابن‌کثیر، ۱۳۵۱ـ۱۳۵۸، ج ۹، ص ۲۹۹؛ در مورد اقوال دیگر رجوع کنید به ثبوت، ص ۲). از این‌رو، حسن را انصارى می‌خواندند (رجوع کنید به وکیع، ج ۲، ص ۵).

مادر حسن، خَیرَه، کنیه‌اش امّالحسن، در فتح میسان به اسارت درآمد و با امّسلمه، همسر پیامبر، یا کسان دیگرى پیوند ولاء داشت (همان، ج ۲، ص ۳، ۵؛ ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۴۷؛ ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، همانجا؛ درباره اقوال دیگر رجوع کنید به ثبوت، ص ۳). خیره به زنان قرآن می‌آموخت و براى آنان وعظ می‌کرد. همچنین او را از راویان موثق حدیث دانسته‌اند که از دو همسر پیامبر، امّسلمه و عایشه، حدیث روایت می‌کرد و دو پسرش، حسن و سعید، و دیگران از او روایت می‌کردند.

علماى بزرگ اهل سنّت نیز احادیث او را نقل کرده‌اند. او به تعلیم فرزند خود اهتمام جدّى داشت و حسن در اشتغال به قصه‌گویى و وعظ از مادر خود متأثر بود (ابن‌سعد، ج ۱۰، ص ۴۴۲؛ ابن‌کثیر، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۵۰ـ ۲۵۱؛ حُصَرى، ص ۱۰۹).

حسن در دوازده سالگى یا چهارده سالگى قرآن را از بر کرد و گفته‌اند هر سوره‌اى را که می‌آموخت شأن نزول و تأویل آن را نیز فرامی‌گرفت. در سال دوم خلافت امام على علیه‌السلام، حسن به شانزده سالگى رسید و همراه خانواده‌اش به بصره سفر کرد و پس از مدتى با زنى ایرانی‌الاصل ازدواج کرد و از او صاحب دو پسر و یک دختر شد (ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، همانجا؛ بدوى، ص ۱۵۳؛ حصرى، ص ۱۰۹، ۱۱۱ـ ۱۱۲).

حسن هفتاد سال از عمر خود را در دوره امویان گذراند. چون خلیفه عمربن عبدالعزیز در سیاست رفتارى شایسته داشت، حسن نیز با وى مناسباتى مبتنى بر شفقت و نیک‌خواهى داشت و دوازده نامه به او نوشت که در آنها به توضیح صفات پیشواى عادل، تحذیر وى از فریبهاى دنیا، دعوت به زهد و پارسایى، اندرزگویى و تسلیت او به سبب مرگ فرزندش پرداخت (رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۳۴ـ۱۴۰؛ بدوى، ص ۱۵۴ـ ۱۵۶). حتى یک بار خلیفه او را عهده‌دار منصب قضا کرد. پیش از این تاریخ نیز در سال ۴۳ در دستگاه ربیع‌بن زیاد حارثى، از اصحاب امام على علیه‌السلام، به کتابت و منشی‌گرى مشغول بود (بلاذرى، ص ۳۹۴؛ وکیع، ج ۲، ص ۱۴؛ امین، ج ۶، ص ۴۵۸). همچنین نقل است که وى سه سال در شاپور، کاتب انس‌بن مالک بود (ابن‌ندیم، ص ۲۰۲).

با این حال، حسن به شدت با برخى از خلفاى عصر خود و کارگزاران ستمگر آنان، به‌ویژه حجاج‌بن یوسف ثقفى*، مخالفت می‌نمود، بی‌آنکه شورشهاى مسلحانه برضد آنان را تأیید کند (رجوع کنید به ابن‌جوزى، ۱۴۰۳، ص ۶۴، ۷۲، ۱۱۶؛ بدوى، ص ۱۵۴). گاهى نیز در برخورد با حکام جائر، بر مبناى تقیه سلوک می‌کرد (رجوع کنید به حسن بصرى، ج ۱، ص ۲۰۷). در سالهایى که حجاج حاکم عراق بود حسن بارها بر او لعنت فرستاد و برخورد او با حجاج چنان بود که حجاج بارها تصمیم به قتل او گرفت (ابن‌جوزى، ۱۴۰۳، ص ۶۴، ۷۲). به گزارش یعقوبى (ج ۲، ص ۲۷۸) و ابن‌ندیم (همانجا) حسن، عبدالرحمان‌بن محمدبن اشعث را در قیام برضد حجاج همراهى نمود؛ اما این قول درست به نظر نمی‌رسد، زیرا ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۶۴ـ۱۶۵) تصریح دارد بر اینکه حسن، مردم را از همراهى با سپاه اشعث نهى کرد. همچنین او اصحاب خود را از پیوستن به شورش یزیدبن مهلَّب نیز منع می‌کرد و دلیل این کار نیز اعتقاد او به ناشایستگى رهبرانِ دو شورش مزبور بود (ابن‌اثیر، النهایه، ج ۲، ص ۱۹۸؛ ثبوت، ص ۲۳ـ۲۴).

در میان معاصرانِ معارضِ حسن، معروف‌تر از همه ابن‌سیرین* است که مخالفت آن دو با یکدیگر مَثل شده و گویند: «جالِسْ اِمّاالحَسَنَ اَوْ اِبْنَ سیرین» (رجوع کنید به وکیع، ج ۱، ص ۳۷۰؛ عباس قمى، ۱۳۵۲ـ۱۳۵۵، ج ۱، ص ۶۷۸). ظاهراً این مخالفت معلول برخوردهاى تند حسن با حکام خاصه حجاج و شیوه ابن‌سیرین در تسلیم در برابر حکام و بلکه پشتیبانى از آنان بوده است (رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۲۷۱؛ عباس قمى، ۱۳۶۳ش، ص ۷۴).

حسن مقررى گرفتن از بیت‌المال و قبول هدایاى حاکمان را با شرایطى جایز می‌شمرد و بیشتر آن مقررى را به دیگران می‌بخشید. گاهى نیز، به سبب مخالفتهاى او با ایشان، مقرری‌اش را از بیت‌المال قطع می‌کردند (ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۷۱؛ خن، ص ۲۶۱؛ حصرى، ص ۱۸۴). همچنین نقل است که در روزگار معاویه، او در برخى از جنگهاى مسلمانان با دشمنان خارجى شرکت کرد (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۵۸، ۱۷۵؛ ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۷۲، ۵۷۸).

اساتید

حسن استادان بسیارى داشت که برجسته‌ترین آنان

انس‌بن مالک،

جابربن عبداللّه انصارى،

حُذَیفه یمانى،

عبداللّه‌بن عباس،

حِطّان‌بن عبداللّه،

عمران‌بن حُصَین

و اَحنَف‌ بن قیس بودند (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۵۸؛ ابوطالب مکّى، ج ۱، ص ۳۰۸؛ ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۶۵؛ صفدى، ج ۱۲، ص ۳۰۶؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۴۶؛ براى آگاهى از دیگر استادان او رجوع کنید به ثبوت، ص ۷ـ۹). علاوه بر این، به گزارش ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۵۸)، او از ابوهُرَیرَه و سَمُرَهبن جُندَب نیز حدیث فراگرفته؛ اما خود ابن‌سعد در ادامه (ج ۹، ص ۱۵۹) از برخى افراد اقوالى نقل کرده که مبنى بر عدم سماع حسن از ابوهریره است. ضمن آنکه پاره‌اى از روایات و برخوردهاى حسن حکایت از خرده‌گیرى او از این دو دارد (رجوع کنید به ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۶۷ـ۵۶۸؛ بدوى، ص ۱۷۶).

حسن در مقام تفسیر، علاوه بر تفسیر قرآن به قرآن، در تفسیر نصوص قرآن و توضیح احکام آن، پیاپى از احادیث نبوى و قدسى و اقوال صحابه، از جمله امام على علیه‌السلام، ابن‌عباس و ابن‌مسعود و تابعین، بهره می‌برد. از دیگر منابع تفسیرى او اسرائیلیات* و اقوال اهل کتاب و منقولات کسانى همچون کعب‌الاحبار*، وهْب‌بن منبِّه* و عبداللّه‌بن سلام* بود (رجوع کنید به بررسیهاى محمدعبدالرحیم در حسن بصرى، ج ۲، ص ۴۶۹ـ ۴۷۸؛ثبوت، ص ۷۴).

بسیارى از اقوال او در تفاسیرى چون تفسیر طبرى (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱۲، ص ۳۹۹ـ۴۰۰) و تفسیر ابن‌کثیر (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱، ص ۲۴۳؛درباره اقوال و روایات تفسیرى حسن در تفاسیر شیعه رجوع کنید به ادامه مقاله) و نیز در کتابهاى صوفیه، از جمله در حلیهالاولیاء اثر ابونعیم اصفهانى (براى نمونه رجوع کنید به ج ۲، ص ۱۵۳)، احیاء علوم‌الدین غزالى (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱، ص ۴۶، ۴۸، ۱۰۱) و الرساله القشیریه قشیرى (براى نمونه رجوع کنید به ص ۴۴۶) نقل شده است (براى آگاهى بیشتر رجوع کنید به حسن بصرى، ج ۱، مقدمه محمد عبدالرحیم، ص ۸ـ۱۲).

او در تفسیر خود مدام از آیات ناسخ و منسوخ سخن گفته و البته در منسوخ شمردن برخى آیات اشتباه کرده است (رجوع کنید به بررسیهاى محمدعبدالرحیم در حسن بصرى، ج ۲، ص ۴۹۶). عنایت به عقل، توجه به ابعاد قرآن و لایه‌هاى باطنى آن و اهتمام به تأویل، در مکتب قرآن‌شناسى حسن جایگاهى درخور دارد (ثبوت، ص ۷۵ـ۷۶). همچنین او در بسیارى از آیات، قرائت خاص خود را دارد و پاره‌اى از قرائتهاى او نادر شمرده شده و از برخى نیز انتقاد شده است (رجوع کنید به جاحظ، ج ۲، ص ۲۱۹؛
خوانسارى، ج ۳، ص ۲۵۶؛بررسیهاى محمد عبدالرحیم در حسن بصرى، ج ۲، ص ۴۹۷ـ۵۰۲).

حسن سیصدتن از صحابه رسول خدا صلی‌اللّه علیه وآله و سلم را درک کرد و با هفتاد نفر از کسانى که در غزوه بدر حضور داشتند مصاحبت داشت و بسیارى از احادیث را از آنان فراگرفت و براى دیگران روایت کرد (ابن‌مرتضى، ص ۲۴). او به احادیث، آگاهى فوق‌العاده داشت و محدّثان بزرگ سنّى و شیعى، روایتهاى او از سنّت رسول صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و سخنان امام على و امام حسن علیهماالسلام و نیز روایتهایى را که او در طریق آنها قرار دارد، نقل کرده‌اند (براى نمونه رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۵۶؛ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۳۰، ۷۵ـ۷۶؛کلینى، ج۵، ص ۴۲۱؛ابن‌بابویه، ۱۳۹۸، ص ۳۴۰ـ۳۴۱؛مفید، ۱۳۶۴ش، ص ۱۲۹ـ ۱۳۱).

با ملاحظه روایات و اقوال و خطبه‌هاى او می‌توان به این نتیجه رسید که از صحابه و تابعین اشخاص بسیار کمى به اندازه او در بازگو کردن کلمات امام على علیه‌السلام اهتمام داشته‌اند. با وجود این، به دلیل شرایط حاکم بر زمانه، حسن در بسیارى موارد سخنان امام على علیه‌السلام را بدون تصریح به نام گوینده اصلى و گاهى با عنوان «فقد قیل» (گفته شده) یا با تعبیر کنایىِ «ابوزینب» و «یکى از صالحان» نقل کرده است. شاید هم به دلیلِ وضوحِ انتسابِ سخنان مزبور به امام على، نیازى به تصریح نام آن حضرت نمی‌دیده است. این احتمال نیز وجود دارد که او به نام امام تصریح نموده است، اما کسانى که آن گفته‌ها را از وى شنیده‌اند، از ترس یا به دلایل دیگر، آن سخنان را از زبان وى بدون انتساب به امام بازگو کرده‌اند (ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۴۳؛
مجلسى، ۱۴۰۳، ج ۴۲، ص ۱۴۴؛مامقانى، ج ۱۹، ص ۱۰؛حصرى، ص ۱۷۰؛نیز رجوع کنید به ثبوت، ص ۲۵۷، ۲۶۷).

در مقابل، به احادیثى که حسن نقل کرده، ایراداتى نیز گرفته شده که از آن جمله است: تدلیس*، ارسال، و نقل به معانى نه الفاظ (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۵۹؛صَفَدى، همانجا؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۷۲، ۵۸۳، ۵۸۸؛براى پاسخ این ایرادات رجوع کنید به حصرى، ص ۲۷۰؛قلعه‌جى، ج ۱، ص ۱۸). گفتنى است که گاهى حسن در مقام نقل حدیث از معیارهاى عقلى بهره برده است (رجوع کنید به بدوى، ص ۱۷۶).

گذشته از مقام حدیثى، حسن از فقیهان بزرگ و مفتیان مؤثر نیز بود (ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۶۳، ۱۶۶). کتابهاى متعددى به نقل آراى فقهى منسوب به حسن اختصاص یافته است، از جمله فقه‌الحسن‌البصرى، در هفت جلد، تألیف قاضى ابوعبداللّه محمدبن مُفَرِّج قرطبى (حصرى، ص ۲۷۶؛خن، ص ۲۱۴) و موسوعه فقه‌الحسن‌البصرى، در دو جلد، تألیف محمد رواس قلعه‌جى (بیروت ۱۴۰۹). آراى فقهى حسن به کتاب، سنّت، اقوال صحابه و اجتهاد به رأى، متکى است (رجوع کنید به بررسیهاى محمدعبدالرحیم در حسن بصرى، ج۲، ص۵۰۴).از میان آراى خاص فقهى او به این موارد می‌توان اشاره کرد: عدم جواز وضو با نبیذ (شراب خرما) و جواز متعه حج که برخى از آن به عنوان حج تمتع یاد می‌کنند (که این دو نظر برخلاف رأى بسیارى از خلفا و فقهاى اهل‌سنّت است)؛عدم جوازِ حبسِ مدیونى که قادر به‌اداى دین خود نیست؛حق‌طلاق برای‌زن درصورتی‌که همسرش نتواند هزینه زندگى او را تأمین کند؛زنى که باید عدّه وفات یا طلاق نگه دارد، به محض وضع حمل یا سقط شدن جنین، عدّه او به سر می‌رسد؛
در جنگ مسلمانان با غیرمسلمانان، مسلمانان حق ندارند اسیران غیرمسلمان را بکشند و باید یا آنان را آزاد کنند یا در برابر آنان فدیه بگیرند و رهایشان نمایند (رجوع کنید به حسن بصرى، ج ۲، ص ۳۵۳؛قلعه‌جى، ج ۱، ص ۳۱۲، ۳۱۸؛خن، ص ۲۷۱، ۲۷۷؛
بسیط، ص ۱۳۶؛براى آگاهى از دیگر آراى فقهى او رجوع کنید به خن، ص ۲۱۵ـ۲۹۴؛بسیط، ص ۱۳۵ـ۱۴۲).

حسن به وعظ و خطابه نیز می‌پرداخت. در دوره او فساد و تباهى در جامعه رواج بسیار داشت. در این اوضاع، حسن براى مقابله با فساد به وعظ پرداخت و چون خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد، وعظ او نیز بر مخاطبان اثر می‌گذاشت (رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۴۷؛ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۳۰؛نیز رجوع کنید به ثبوت، ص ۱۰۹). با اینکه وى ایرانی‌تبار بود و زبان مادری‌اش عربى نبود، خطابه‌هاى او چنان فصیح بود که حتى حَجاج ــ که خود در فصاحت کم‌نظیر بود و از حسن کینه‌ها به دل داشت ــ اعتراف می‌کرد «حسن در خطابه از همه تواناتر است» (رجوع کنید به جاحظ، ج۱، ص۱۶۳، ۳۵۴، ۳۹۸؛بدوى، ص۱۶۰). به دلیل همین فصاحتِ وى بود که موعظه‌هاى او را در روزگار حیاتش، و دست‌کم اندکى پس از وفاتش، فراهم آوردند و برخى مؤلفان قدیم و جدید، درباره مواعظ و اندرزهاى او آثار مستقلى نوشتند (رجوع کنید به سزگین، ج ۱، ص ۵۹۲؛بدوى، ص ۱۵۹). حتى پس از مرگ حسن مواعظ او عامل گرایش قدرتمندان به رعایت موازین اخلاقى و بازداشتن آنان از تبهکارى بوده است (رجوع کنید به غزالى، ۱۳۶۱ش، ص۳۱۵، ۳۶۰، ۴۰۶). مواعظ حسن در موضوعات گوناگونى بود. گاهى از مکارم اخلاق و آداب حسنه، گاهى از تقوا و پرهیزکارى و گاهى از فرجامِ بدِ حکام و ثروتمندانى که به مردم ستم می‌کنند و حقوق خلق را پایمال می‌نمایند، سخن می‌گفت (ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۱۰۷؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۸۸؛بدوى، ص ۱۶۳).

رحلت

حسن در ۱۱۰ در بصره درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد (ابن‌سعد، ج۹، ص ۱۷۷ـ ۱۷۸؛ابن‌اثیر، الکامل، ج۵،ص۱۵۵). آرامگاه او از دیرباز شناخته شده بوده و مقدسى (ص ۱۳۰) از آن یاد کرده و امروزه نیز پابرجاست (عبدالجبار ناجى و عبدالحسین مبارک، ص ۳۰۱؛فاطمه محمد محجوب، ج ۱۴، ص ۱۷).

تألیفات حسن بصرى.

به طور قطع نمی‌توان گفت که حسن صاحب چه آثارى بوده است. ذهبى (۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۸۴) گزارش کرده است که آثارى که در آنها علم بود از حسن برجای‌ماند. اما بنابه گفته ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۷۵)، حسن همه کتابهایش را، به جز یکى، سوزاند. با وجود این، چندین اثر به او منسوب است،

از جمله:

نامه‌اى به عبدالملک‌بن مروان (کتابٌ الی‌عبدالملک‌بن مروان فى الرّدّ علی‌القدریه)، که هلموت ریتر آن را تصحیح کرده و بسیط (ص ۱۶۸ـ۱۸۰) عیناً همان را در کتاب خود آورده است؛رساله حکایت قضا و قدر به فارسى، که به نظر می‌رسد با نامه یاد شده بی‌ارتباط نباشد؛

شروط الامامه؛

الاسماءالادریسیه، در تصوف؛

کتاب الاخلاص؛

نزول القرآن؛

و کتاب تفسیرالقرآن، که شاید با نزول‌القرآن پیوندى داشته باشد (رجوع کنید به ابن‌ندیم، ص ۳۶، ۴۰، ۲۰۲؛نوراللّه شوشترى، ج ۲، ص ۳۸؛سزگین، ج ۱، ص ۵۹۲ـ۵۹۳؛منزوى، ۱۳۶۲ـ ۱۳۷۰ش، ج ۲، ص ۹۹۸، ج ۳، ص ۱۷۵۴؛همو، ۱۳۷۴ش، ج ۶، ص ۲۰۹؛براى آگاهى از دیگر آثار او رجوع کنید به سزگین، همانجا؛منزوى، ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ش، ج ۲، ص ۱۰۰۷، ج ۱۰، ص ۴۳ـ۴۴).

حسن بصرى و تصوف.

بسیارى از سلسله‌هاى تصوف، از جمله سهروردیان، طَیفوریان، مولویان و سلسله‌هاى صوفیه هند مثل چشتیان، به حسن بصرى منسوب‌اند و نام او در شجره‌نسب احمد غزالى، ابوبکر نسّاج، ابونجیب سهروردى، مجدالدین بغدادى و نجم‌الدین کبرى ذکر شده است. این سلسله‌ها شجره‌نسب طریقتى خود را به حسن و از طریق او به امام‌على علیه‌السلام می‌رسانند.

نقل است که پس از تولد حسن، وى را نزد امام آوردند و امام او را حسن نامید. همچنین حسن تحت تربیت‌آن حضرت پرورش‌یافت و از ایشان خرقه‌گرفت و امام کلمه توحید را به او تلقین کرد (رجوع کنید به عطار، ص ۳۱؛افلاکى، ج ۲، ص ۹۹۸؛عبدالرزاق کرمانى، ص ۵۵؛معصوم علیشاه، ج ۲، ص۵۹، ۱۰۷،۱۵۱،۳۰۵؛نیز رجوع کنید به منزوى، ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ش، ج۱۱، ص۹۹۷). در مقابل، افرادى همچون ابن‌خلدون (ج :۱ مقدمه، ص۴۰۳) و شاه‌ولی‌اللّه دهلوى (ص ۲۴۱) به چنین ارتباطى بین امام‌على علیه‌السلام و حسن قائل نیستند. باتوجه‌به این‌دو موضع متعارض، نمی‌توان انکار کرد که در اثبات و نفى مصاحبت حسن با امام على علیه‌السلام مبالغه شده و گرچه دلایل متقن و کافى براى پیوندى به آن استوارى در دست نیست، اصل ارتباط را نیز نمی‌توان انکار کرد (براى آگاهى بیشتر رجوع کنید به ثبوت، ص۳۷۸ـ۳۸۴).

شاگردان

حسن در مسجد بصره حلقه درسى داشت که در آن به گفتگو درباره دانشهاى گوناگون (از جمله حدیث، فقه، عقاید و علوم قرآنى) می‌پرداخت و گاهى به پرسش درباره بعضى از مفاهیم تصوف پاسخ می‌داد. در خانه او نیز مجلس مخصوصى برگزار می‌شد و در آنجا جز در باب مفاهیم زهد، عبادت و معارف باطنى سخنى به میان نمی‌آمد (ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۷۹).

به گزارش ابوطالب مکّى (ج ۱، ص ۳۰۷)،

افرادى مثل مالک‌بن دینار،

ثابت بنانى،

ایوب سجستانى/ سَختیانى،

فَرقَد سَبَخى/ سنجى

و عبدالواحدبن زید در این مجالس شرکت می‌کردند.

حسن شاگردان دیگرى نیز داشت،

از جمله

واصل‌بن عطاء، حبیب عجمى،

غَیلان دمشقى،

مَعبَد جُهَنى،

محمدبن واسع،

قَتاده سدوسى

و عمروبن عُبَید (ابونعیم اصفهانى، ج۲، ص۳۵۴؛شهرستانى، قسم۱، ص۵۰؛ابن‌خلّکان، ج ۴، ص ۸۵؛ابن‌مرتضى، ص ۲۵؛بدوى، ص ۱۸۸ـ۲۱۴؛براى آگاهى از دیگر شاگردان او رجوع کنید به ثبوت، ص ۱۲ـ۱۷).

به طور کلى شیوه سلوک حسن، که خود سخت به آن پایبند بود، مبتنى بود بر اصولى چون محاسبه نفس، حزن، استفاده از نعمتهاى حلال، اجتناب از افراط در زهد، نکوهش اعتیاد به زندگى پرتجمل و گردآورى ثروت انبوه، دورى از شنیدن غنا، توجه به وظایف اجتماعى، اهتمام به امور مسلمانان و ترجیح آن بر پاره‌اى از عبادات، دورى از رابطه مریدى و مرادى و تظاهر به شورید گى، تخطئه نگاههاى فرا انسانى به بزرگان، دورى از طفیلی‌گرى و ارتزاق از راه دین، و عبادت حق بدون توجه به ثواب و عقاب (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۷۱ـ۱۷۳؛جاحظ، ج ۳، ص ۱۲۰؛ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۱۳۲ـ۱۳۳، ۱۵۱ـ۱۵۲؛هجویرى، ص ۱۳۰؛ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۲۸ـ۲۹، ۸۸، ۹۰ـ ۹۱؛امینى، ج ۸، ص ۶۸؛کتاب فی‌الاخلاق، ص ۲۸۹).

مذهب و مکتب فکرى حسن بصرى.

درباره مکتب فکرى حسن اتفاق‌نظر وجود ندارد؛او را معتزلى، شیعى، پیرو مذهب مرجئه و معتقد به مبانى اشاعره دانسته‌اند (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌شهرآشوب، ج ۲، ص ۵۶؛ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۷۵، ۱۳۰؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۴، ص ۵۸۰؛
بدوى، ص ۱۸۲؛بسیط، ص ۱۴۵). برخى از ابن‌ابی‌العوجا*، که ابتدا شاگرد حسن بود و سپس از زندیقان شد، روایت کرده‌اند که حسن گاهى به سوى قدریان و زمانى به سمت جبریان متمایل می‌شده است (رجوع کنید به کلینى، ج ۴، ص ۱۹۷؛ابن‌بابویه، ۱۳۹۸، ص ۲۵۳).

اما به نظر می‌رسد با استناد به گفته او نمی‌توان مطلبى را ثابت کرد (رجوع کنید به جبر و اختیار*). علاوه بر آنکه سخنان و روایات حسن در تخطئه جبر و قدر و تأیید موضع شیعه در این باره، بارها در متون شیعى مورد استناد و ستایش قرار گرفته است (براى نمونه رجوع کنید به مفید، ۱۳۸۴ش، ج ۱، ص ۳۱۵ـ۳۱۸؛ابن‌طاووس، ج ۲، ص ۲۲؛صدرالدین شیرازى، ج۱، ص۳۲۵). عبدالرحمان بدوى (ص۱۸۲) نیز، بر پایه خوددارى حسن از پاسخ به پرسش حجاج درباره امام على علیه‌السلام و عثمان، او را از بنیان‌گذاران مرجئه دانسته است. اما حسن بارها معاویه، یزید و حجاج و بسیارى دیگر از قدرتمندان را محکوم کرده و حتى حکمرانان عصر خود را منافق خوانده است (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۷۳، ۱۰۸ـ ۱۰۹؛سبط ابن‌جوزى، ج ۲، ص ۱۹۹؛ابن‌کثیر، ۱۳۵۱ـ۱۳۵۸، ج ۸، ص ۱۳۰؛بسیط، ص ۱۴۴). همچنین اقوال و روایات به جامانده از حسن در باب مفهوم ایمان، حکایت از مخالفت جدّى او با مرجئه دارد (حمصى رازى، ج ۱، ص ۱۹۸).

برخى هم بر آن‌اند که حسن، پس از تهدید شدن، از اظهار مخالفت با عقیده عامه سنّیان درباره قدر بازایستاده است (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۹، ص ۱۶۸؛قاضى عبدالجباربن احمد، ص ۳۷). اما اگر هم ثابت شود که حسن در پاره‌اى موارد به یکى از دو طرف جبر یا اختیار گرایش یافته است، باید این گفته‌ها را با مجموع اظهارات او سنجید.

از روزگار حسن تا به امروز درباره او گزارشهایى مطرح بوده است که برخى آن را حاکى از مخالفت حسن با امامان شیعه، خاصه امام على علیه‌السلام، دانسته‌اند. مثلاً طبرسى (ج ۱، ص ۴۰۲ـ ۴۰۳؛و به نقل از او مجلسى، ج ۴۲، ص ۱۴۱ـ ۱۴۳) روایت کرده است که در بصره على علیه‌السلام از حسن دلیل شرکت نکردنش در جنگ جمل را پرسید و حسن دلیل آن را جهنمى بودن قاتل و مقتول بیان کرد. طبق روایتى دیگر (طبرسى، ج ۱، ص ۴۰۴)، پس از جنگ جمل و ورود امام على به بصره، آن حضرت خطاب به حسن که قصد کتابت بیانات ایشان را داشت گفته بود هر امتى سامری‌اى دارد و سامرى این امت حسن است که اعتقاد به جنگ کردن ندارد. همچنین نقل شده است که حسن عمداً در کربلا به سپاه امام حسین علیه‌السلام نپیوست (رجوع کنید به خوانسارى، ج ۳، ص ۳۳؛براى اطلاع از نقد این گزارشها رجوع کنید به ثبوت، ص ۱۸۷ـ۲۰۸، ۲۳۰ـ۲۳۱).

درباره دو روایت اول باید گفت که علاوه بر آنکه فاقد سندند، به لحاظ تاریخى نیز نمی‌توانند درست باشند، زیرا جنگ جمل در سال ۳۶ اتفاق افتاد و حسن در این زمان حداکثر پانزده ساله بود. اما گذشته از بحث سند و مسئله تاریخى این دو روایت و نیز روایات دیگرى که در تأیید اقدامات على علیه‌السلام در جنگ جمل از حسن نقل شده (براى نمونه رجوع کنید به سُلیم‌بن قیس هلالى، ج ۲، ص ۵۵۹؛عاصمى، ج ۲، ص ۳۷۴ـ ۳۷۵)، شیخ مفید در امالى (ص ۱۲۹ـ ۱۳۱) روایت اول را به گونه دیگرى نقل کرده است. در آنجا حسن نه تنها پاسخ بی‌ادبانه‌اى به سؤال امام نداده، بلکه حتى از ایشان نصیحت خواسته است.

اما در مورد روایت سوم، حضور نیافتن حسن در کربلا می‌تواند به این دلیل باشد که به موقع از ورود سپاه امام به کربلا باخبر نشد، همچنان که هیچ یک از رجال بصره، که قصد یارى کردن امام حسین علیه‌السلام را داشتند، فرصت پیوستن به امام را نیافتند. به علاوه، ابن‌زیاد همه راههایى را که به آن سرزمین منتهى می‌شد بسته بود. دیگر آنکه نقل است که حسن چنان به اهل‌بیت علیهم‌السلام دلبستگى داشت که با شنیدن خبر شهادت امام حسین علیه‌السلام، به‌شدت گریست و سپس گفت : «خدا خوار کند امتى را که فرزند پیامبرش را کشت» (قندوزى، ج ۳، ص ۴۸؛براى آگاهى بیشتر از گزارشهاى حاکى از دشمنى او با ائمه و نکوهشهاى ائمه از او و نقد آنها رجوع کنید به ثبوت، ص ۱۸۳ـ۲۴۴).

حسن در ترویج بعضى معتقدات که امامان شیعه تعلیم می‌دادند و نیز آموزه‌هایى که مجموعه آموزه‌اىِ شیعه را تشکیل می‌دهند، گامهاى بلندى برداشت،

از آن جمله است:

نفى رؤیت باری‌تعالى،

شفاعت، مهدویت،

امامتِ امامان اهل بیت و شمار آنان،

تخطئه قیاس،

تقیه،

سرنوشت فرزندان نامسلمانان،

معراج پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم،

خطاهاى فاحش خلفا،

نکاح موقت،

مسئله میراث پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم،

تقدیس بزرگان شیعه همچون سلمان و عمار یاسر (رجوع کنید به حسن بصرى، ج ۱، ص ۲۰۷؛نصربن مزاحم، ص ۳۲۳؛مفید، ۱۴۱۳، ص ۲۱؛طوسى، ج۱۰، ص۱۹۹؛شهرستانى، ج۱، ص۵۱؛نشوان‌بن سعید حمیرى، ص۲۵۶؛ابن‌شهر آشوب، ج۲، ص۵۶؛
ابن‌جوزى، ۱۴۲۶، ص ۱۳۰؛مُحَلِّى، ص۳۸۵؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ ۱۴۰۹، ج۴، ص۵۶۸؛خن، ص ۱۲۲).

وى همچنین امامان شیعه را ستایش کرده است. مثلاً از علی ‌علیه‌السلام به عنوان ربّانى این امت و بهترین فرد امت پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و نخستین مؤمن و نمازگزار با وى و از همسر و دو فرزندش به عنوان بهترین کسان پس از وى یاد کرده و نیز، به نقل از عبداللّه‌بن مسعود، گفته است که در قیامت، على علیه‌السلام بر کرسى نور نشسته است و فقط کسى می‌تواند از صراط بگذرد که ولایت او و اهل‌بیت او را داشته باشد (رجوع کنید به مفید، ۱۴۰۵، ص ۲۱۵، ۲۲۱؛منتجب‌الدین رازى، ص۴۶؛
ابن‌ابی‌الحدید، ج ۴، ص ۹۵ـ۹۶؛امینى، ج ۲، ص ۳۲۳).

حسن بصرى از نظر رجال‌شناسان سنّى و شیعه. روایات حسن در نزد عامه اهل سنّت مقبول است و بخارى و مسلم در صحیحین احادیث او را آورده‌اند. همچنین در مکه براى حسن مجلس روایت حدیث ترتیب دادند و مجاهد و عطاء و طاووس و عَمروبن شُعَیب از جمله علماى بزرگ اهل سنّت بودند که در مجلس او شرکت کردند.

ابن‌سعد (ج ۹، ص ۱۵۷) او را با عنوان جامع، ثقه و حجت ستوده، هر چند روایات مرسل او را حجت ندانسته است. ذهبى در کتاب تذکرهالحفاظ (ج ۱، ص ۷۰ـ ۷۱) حسن را امام، شیخ‌الاسلام، حافظ و علامه و با این حال او را مدِلّس خوانده است. ابن‌اثیر (النهایه، ج ۲، ص ۱۸۷) گفته است که حسن میان علم و زهد و عبادت و ورع جمع کرده بود. ابونعیم اصفهانى (ج۲، ص ۱۳۲، ۱۴۳ـ۱۴۴، ۱۴۶، ۱۵۴ـ۱۵۷)، علاوه بر آنکه او را فقیه و زاهد و عابدى دانسته که زینت دنیا را به دور افکنده بود، روایات حاکى از احوال حسن و مواعظ او را نقل کرده است.

از چهار منبع متقدم رجال شیعه، نام حسن فقط در اختیار معرفه الرجال (ص ۹۷ـ۹۸) آمده که مهم‌ترین مستند رجالیان متأخر شیعه نیز همین مطلب کشّى است. متن مورد اشاره، حاوى سخنانى منسوب به فضل‌بن شاذان است، به مناسبت ذکر زهاد ثمانیه که در آن حسن را نکوهش کرده است (نیز رجوع کنید به خویى، ج ۴، ص ۲۷۲ که به نقل از کشى بسنده کرده است). گفتنى است هدف کشّى در کتاب رجال خود آن بوده است که آنچه را درباره هریک از راویان، از مدح و ذم، رسیده یکجا فراهم آورد، بدون آنکه درباره آنها داورى کند. واسطه نقل وى از فضل‌بن شاذان در این مورد، علی‌بن محمدبن قتیبه است که رجال‌شناسان شیعه او را غیرمعتمد دانسته‌اند (رجوع کنید به خویى، ج ۱۲، ص ۱۶۰، ج ۱۳، ص ۲۹۴ـ ۲۹۵).

مردود و مذموم شمردن علمای شیعه

در میان علماى شیعه از جمله کسانى که حسن را مردود و مذموم شمرده‌اند،

فیض‌کاشانى (ج۱، ص۸۷)،

محمدباقر مجلسى (۱۳۸۲ش، ج ۲، ص ۴۵۹ـ۴۶۰)،

محمدطاهر قمى (ص ۱۴۶ـ ۱۵۰)

و آقامحمدعلى کرمانشاهى (ج ۱، ص ۶۷) بوده‌اند. که نقد آنان ناظر به شهرت حسن بصرى به منش صوفیانه و پرهیز دادن مخاطبان از پیروى از وى بوده است. آنان با استناد به برخى گزارشها، داوریهاى منفى درباره حسن عرضه کرده و گاهى او را با عناوینى همچون معلمِ بدعت و ضلالت، مروّج رهبانیت، رئیس قدریان، منافق و دشمن على علیه‌السلام، مذمت کرده‌اند (براى پاسخ به این ایرادات رجوع کنید به ثبوت، ص ۳۰۳ـ۳۲۰).

مدافعان

در مقابل، برخى از علماى متقدم و متأخر شیعه در مقام دفاع از حسن برآمده و روایات و تفاسیر او را معتبر شمرده‌اند.

ابن‌بابویه در امالى، علاوه بر نقل روایات حسن، سخنانى از او درباره امام علی‌علیه‌السلام نقل کرده که حاکى از اهمیت فراوان آنها در نظر ابن‌بابویه است، بی‌آنکه کمترین تعریضى درباره حسن داشته باشد (رجوع کنید به ۱۴۰۰، ص ۳۵۲ـ۳۵۳).

شریفِ مرتضى علم‌الهدى (قسم ۱، ص ۱۵۳، ۱۶۱ـ۱۶۲) نیز از حسن به نیکى یاد کرده و او را کثیرالعلم، بلیغ‌المواعظ، اسوه، پیشوا و یکى از متقدمان دانسته که از تصریح به عدل خدا پروا نمی‌نمود؛وى از برخورد شجاعانه حسن با حجاج نیز، که موجب شد حکم به قتل او بدهد، گزارشى آورده است.

شیخ‌طوسى در مقدمه تفسیر تبیان (ج ۱، ص ۶)، ابن‌عباس و حسن و قَتاده (شاگرد حسن) را به ترتیب از مفسرانى شمرده که در تفسیر قرآن «طریقه‌اى ممدوح و مذهبى محمود» داشته‌اند. حسن در تفسیر او دومین نفر است که از او بسیار نقل قول شده است.

طبرسى نیز در تفسیر مجمع‌البیان، همین شیوه را در پیش گرفته است (رجوع کنید به کریمان، ج ۲، ص ۴۴ـ ۴۶). به گفته قاضى نوراللّه شوشترى (ج ۲، ص ۷) به نقل از یکى از مشایخش، رضی‌الدین علی‌بن طاووس حسن را مقبول می‌دانسته است.

فتح‌اللّه کاشانى نیز در تفسیر فارسى منهج الصادقین (ج ۱، ص ۳۳۹ـ۳۴۰، ۴۶۹، ۴۹۹، ۵۰۲ـ۵۰۳) در بسیارى از موارد، قبل یا بعد از نقل روایت و قولى از حسن، تصریح کرده که قول و روایت او با آنچه از ائمه علیهم‌السلام رسیده و مقبول شیعیان است یکى است. وى همچنین گزارش پاره‌اى از سخنان حسن در ستایش امام على علیه‌السلام در برابر حجاج را آورده است.

محمدتقى مجلسى نیز معتقد است که حسن به امر امام على علیه‌السلام در برخورد با زیاد و پسرش، عبیداللّه، و نیز حجاج تقیه کرده است (رجوع کنید به مامقانى، ج ۱۹، ص ۱۰).

همچنین محمدتقى شوشترى (ج ۳، ص ۱۹۷ـ۲۰۲) از نامه حسن در رد جبریان یاد کرده و آن را ستوده و نوشته نیکوتر آن است که وى را مردى نیک و پرهیزکار بدانیم و معتقد باشیم که تقیه کرده است. محمدهادى معرفت (ج ۱، ص ۳۷۱ـ۳۸۵) نیز شرح احوال حسن را به تفصیل و با لحنى پر از ستایش نوشته است و اتهاماتى را که به وى وارد آورده‌اند مردود شمرده است.

از علماى شیعه کسانى همچون محمدباقر خوانسارى (ج ۳، ص۳۴) و على علیارى تبریزى (ج ۳، ص ۷۱) و عبداللّه مامقانى (ج ۱۹، ص ۱۳ـ۱۶) نیز با استناد به روایت سلیم‌بن قیس هلالى (ج ۲، ص ۵۵۸ـ۵۵۹) که حاکى از ندامت حسن و توبه در آخر عمرش است اظهار کرده‌اند که حسن نخست در راه هدایت نبود و بعدآ مستبصر شد و به پیروان مذهب حق پیوست.



منابع :
(۱) آقامحمدعلى کرمانشاهى، خیراتیه در ابطال طریقه صوفیه، چاپ مهدى رجائى، قم ۱۴۱۲؛
(۲) ابن ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۳) ابن‌اثیر (علی‌بن محمد)؛
(۴) ابن‌اثیر (مبارک‌بن محمد)، النهایه فى غریب الحدیث و الاثر، چاپ طاهر احمد زاوى و محمود محمد طناحى، قاهره ۱۳۸۳ـ ۱۳۸۵/ ۱۹۶۳ـ۱۹۶۵؛
(۵) ابن‌بابویه، امالى الصدوق، بیروت ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۶) همو، التوحید، چاپ هاشم حسینى طهرانى، قم ۱۳۹۸؛
(۷) ابن‌جوزى، آداب‌الحسن‌البصرى و زهده و مواعظه، چاپ سلیمان حرش، بیروت ۱۴۲۶/ ۲۰۰۵؛
(۸) همو، کتاب‌الرد علی‌المتعصب العنید، چاپ کاظم محمودى، (بی‌جا: بی‌نا.)، ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۹) ابن‌حجر عسقلانى، کتاب تهذیب‌التهذیب، چاپ صدقى جمیل عطار، بیروت ۱۴۱۵/ ۱۹۹۵؛
(۱۰) ابن‌خلدون؛
(۱۱) ابن‌خلّکان؛
(۱۲) ابن‌سعد (قاهره)؛
(۱۳) ابن‌شهرآشوب، متشابه‌القرآن و مختلفه، تهران ۱۳۲۸ش، چاپ افست قم ۱۴۱۰؛
(۱۴) ابن‌طاووس، الطرائف فى معرفه مذاهب‌الطوائف، چاپ على عاشور، بیروت ۱۴۲۰/ ۱۹۹۹؛
(۱۵) ابن‌کثیر، البدایه و النهایه فی‌التاریخ، (قاهره) ۱۳۵۱ـ ۱۳۵۸؛
(۱۶) همو، تفسیرالقرآن العظیم، بیروت ۱۴۱۲؛
(۱۷) ابن‌مرتضى، کتاب طبقات‌المعتزله، چاپ سوزانا دیوالد ـ ویلتسر، بیروت ۱۳۸۰/ ۱۹۶۰؛
(۱۸) ابن‌ندیم (تهران)؛
(۱۹) ابوطالب مکّى، قوت‌القلوب، چاپ سعید نسیب مکارم، بیروت ۱۹۹۵؛
(۲۰) ابونعیم اصفهانى، حلیهالاولیاء و طبقات الاصفیاء، چاپ محمدامین خانجى، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۲۱) احمدبن اخى ناطور افلاکى، مناقب‌العارفین، چاپ تحسین یازیجى، آنکارا ۱۹۵۹ـ۱۹۶۱، چاپ افست تهران ۱۳۶۲ش، امین؛
(۲۲) عبدالحسین امینى، الغدیر فی‌الکتاب و السنه و الادب، بیروت، ج ۲، ۱۳۹۷/۱۹۷۷، ج ۸، ۱۳۸۷/ ۱۹۶۷؛
(۲۳) عبدالرحمان بدوى، تاریخ‌التصوف الاسلامى من البدایه حتى نهایه القرن الثانى، کویت ۱۹۷۸؛
(۲۴) احمداسماعیل بسیط، الحسن البصرى مفسرآ، عمان ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۲۵) بلاذرى (بیروت)؛
(۲۶) اکبر ثبوت، حسن بصرى : گنجینه‌دار علم و عرفان (زندگینامه و سخنان و آراء)، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۲۷) عمروبن بحر جاحظ، البیان و التبیین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، بیروت [?۱۳۶۷/ ۱۹۴۸[؛
(۲۸) حسن بصرى، تفسیر الحسن البصرى، جمع و توثیق و دراسه محمد عبدالرحیم، قاهره [? ۱۹۹۲[؛
(۲۹) روضه جمال حُصَرى، حیاهالحسن البصرى و مسیرته العلمیه، دمشق ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۳۰) محمودبن على حمصى رازى، المنقذ من التقلید، قم ۱۴۱۲ـ۱۴۱۴؛
(۳۱) مصطفى سعید خن، الحسن‌بن یسار البصرى الحکیم الواعظ الزاهد العالم، دمشق ۱۴۱۶/۱۹۹۵؛
(۳۲) خوانسارى؛
(۳۳) خویى؛
(۳۴) محمدبن احمد ذهبى، تاریخ‌الاسلام و وفیات‌المشاهیر و الاعلام، چاپ عمر عبدالسلام تدمرى، حوادث و وفیات ۱۰۱ـ۱۲۰ ه، بیروت ۱۴۱۰/ ۱۹۹۳؛
(۳۵) همو، سیراعلام‌النبلاء، چاپ شعیب ارنؤوط و دیگران، بیروت ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۱ـ۱۹۸۸؛
(۳۶) همو، کتاب تذکرهالحفاظ، حیدرآباد، دکن ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷/ ۱۹۵۶ـ۱۹۵۸، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۳۷) سبط ابن‌جوزى، تذکرهالخواص من الامه بذکر خصائص الائمه، چاپ حسین تقی‌زاده، (قم) ۱۴۲۶؛
(۳۸) سُلیم‌بن قیس هلالى، کتاب سُلیم‌بن قیس الهلالى، چاپ محمدباقر انصاری‌زنجانى، قم ۱۳۸۴ش؛
(۳۹) سمعانى؛
(۴۰) احمدبن عبدالرحیم شاه ولی‌اللّه دهلوى، قرهالعینین فى تفضیل الشیخین، پیشاور ۱۳۱۰؛
(۴۱) محمدتقى شوشترى؛
(۴۲) نوراللّه‌بن شریف‌الدین شوشترى، مجالس المؤمنین، تهران ۱۳۵۴ش؛
(۴۳) محمدبن عبدالکریم شهرستانى، کتاب‌الملل و النحل، چاپ محمدبن فتح‌اللّه بدران، قاهره [?۱۳۷۵/ ۱۹۵۶[، چاپ افست قم ۱۳۶۴ش؛
(۴۴) محمدبن ابراهیم صدرالدین شیرازى (ملاصدرا)، تفسیرالقرآن‌الکریم، چاپ محمد خواجوى، قم ۱۳۷۹ـ۱۳۸۰ش؛
(۴۵) صفدى؛
(۴۶) احمدبن على طبرسى، الاحتجاج، چاپ ابراهیم بهادرى و محمد هادی‌به، (تهران) ۱۴۲۵؛
(۴۷) طبرى، جامع؛
(۴۸) طوسى؛
(۴۹) احمدبن محمد عاصمى، العَسَل ُالمُصَفّى فى تهذیب زَین‌الفَتى فى شرح سوره هل اتى، هذّبه و علّق علیه محمدباقر محمودى، قم ۱۴۱۸؛
(۵۰) عبدالجبار ناجى و عبدالحسین مبارک، من مشاهیر اعلام البصره، بصره ۱۹۸۳؛
(۵۱) عبدالرزاق کرمانى، تذکره در مناقب حضرت شاه نعمه اللّه ولى، در مجموعه در ترجمه احوال شاه نعمت‌اللّه ولى کرمانى، چاپ ژان اوبن، تهران: انجمن ایرانشناسى فرانسه در تهران، ۱۳۶۱ش؛
(۵۲) محمدبن ابراهیم عطار، تذکرهالاولیاء، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۵۳) علی‌بن حسین علم‌الهدى، امالى المرتضى: غررالفوائد و دررالقلائد، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۷۳/۱۹۵۴، چاپ افست تهران (بی‌تا.)؛
(۵۴) علی‌بن عبداللّه علیارى تبریزى، بهجه الآمال فى شرح زبده المقال، ج ۳، چاپ هدایهاللّه مسترحمى، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۵۵) محمدبن محمد غزالى، احیاء علوم‌الدین، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۵۶) همو، نصیحهالملوک، چاپ جلال‌الدین همایى، تهران ۱۳۶۱ش؛
(۵۷) فاطمه محمد محجوب، الموسوعه الذهبیه للعلوم الاسلامیه، ج ۱۴، قاهره: دارالغد العربى، (بی‌تا.)؛
(۵۸) محمدبن شاه مرتضى فیض کاشانى، المحجه البیضاء فى تهذیب الاحیاء، چاپ علی‌اکبر غفارى، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۵۹) قاضى عبدالجباربن احمد، فرق و طبقات المعتزله، چاپ على سامى، نشار و عصام‌الدین محمدعلى، (اسکندریه) ۱۹۷۲ ؛
(۶۰) عبدالکریم‌بن هوازن قشیرى، الرسالهالقشیریه، چاپ معروف زریق و على عبدالحمید بلطه‌جى، بیروت ۱۴۰۸/ ۱۹۹۸؛
(۶۱) محمد رواس قلعه‌جى، موسوعه فقه الحسن البصرى، بیروت ۱۴۰۹/ ۱۹۸۹؛
(۶۲) عباس قمى، سفینهالبحار و مدینه الحکم و الآثار، چاپ سنگى نجف ۱۳۵۲ـ۱۳۵۵، چاپ افست تهران (بی‌تا.)؛
(۶۳) همو، هدیهالاحباب فى ذکر المعروف بالکنى و الالقاب و الانساب، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۶۴) محمدطاهربن محمدحسین قمى، تحفه الاخیار: بحثى در پیرامون آراء و عقاید صوفیه، چاپ داود الهامى، قم ۱۳۶۹ش؛
(۶۵) سلیمان‌بن ابراهیم قندوزى، ینابیع‌المَودَّهِ لِذَوىِ القُربى، چاپ على جمال اشرف حسینى، قم ۱۴۱۶؛
(۶۶) فتح‌اللّه‌بن شکراللّه کاشانى، منهج‌الصادقین فى الزام المخالفین، با مقدمه و پاورقى و تصحیح ابوالحسن شعرانى، چاپ علی‌اکبر غفارى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۶۷) کتاب فى الاخلاق و العرفان، لاحد الحفاظ من اعلام الشیعه الامامیه فى القرن الخامس او السادس، چاپ رضا استادى، مشهد: بنیاد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس‌رضوى، ۱۳۸۴ش؛
(۶۸) حسین کریمان، طبرسى و مجمع‌البیان، تهران ۱۳۴۰ـ ۱۳۴۱ش؛
(۶۹) محمدبن عمرکشى، اختیار معرفهالرجال، (تلخیص) محمدبن‌حسن طوسى، چاپ حسن مصطفوى، مشهد۱۳۴۸ش؛
(۷۰) کلینى؛
(۷۱) عبداللّه مامقانى، تنقیح‌المقال فى علم‌الرجال، چاپ محیی‌الدین مامقانى، قم ۱۴۲۳ـ؛
(۷۲) محمدباقربن محمدتقى مجلسى، بحارالانوار، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛
(۷۳) همو، عین‌الحیات، چاپ مهدى رجایى، قم ۱۳۸۲ش؛
(۷۴) حُمیدبن احمد مُحَلِّى، محاسن‌الازهار فى مناقب امام الابرار و والد الائمه الاطهار الامام امیرالمؤمنین علی‌ بن ابی‌طالب علیه‌السلام، چاپ محمدباقر محمودى، قم ۱۴۲۲؛
(۷۵) محمدهادى معرفت، التفسیر و المفسرون فى ثوبه‌القشیب، مشهد ۱۴۱۸ـ۱۴۱۹؛
(۷۶) محمدمعصوم‌بن زین‌العابدین معصوم علیشاه، طرائق الحقائق، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۳۹ـ ۱۳۴۵ش؛
(۷۷) محمدبن محمد مفید، الارشاد فى معرفه حجج‌اللّه علی‌العباد، با ترجمه و شرح هاشم رسولى محلاتى، تهران ۱۳۸۴ش؛
(۷۸) همو، ترجمه و متن امالى شیخ مفید، ترجمه حسین استاد ولى، مشهد ۱۳۶۴ش؛
(۷۹) همو، خلاصهالایجاز فى المتعه، چاپ علی‌اکبر زمانی‌نژاد، قم ۱۴۱۳؛
(۸۰) همو، الفصول‌المختاره من‌العیون و المحاسن، بیروت ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۸۱) مقدسى؛
(۸۲) علی‌بن عبیداللّه منتجب‌الدین رازى، الاربعون حدیثآ عن‌اربعین شیخاً من اربعین صحابیاً فى فضائل الامام امیرالمؤمنین علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام، قم ۱۴۰۸؛
(۸۳) احمد منزوى، فهرست مشترک نسخه‌هاى خطى فارسى پاکستان، اسلام‌آباد ۱۳۶۲ـ ۱۳۷۰ش؛
(۸۴) همو، فهرستواره کتابهاى فارسى، تهران ۱۳۷۴ش ـ؛
(۸۵) نشوان‌بن سعید حمیرى، الحورالعین، چاپ کمال مصطفى، چاپ افست تهران ۱۹۷۲؛
(۸۶) نصربن مزاحم، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۸۷) محمدبن خلف وکیع، اخبارالقضاه، بیروت: عام‌الکتب، (بی‌تا.)؛
(۸۸) علی‌بن عثمان هجویرى، کشف‌المحجوب، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۸۹) یعقوبى، تاریخ؛

(۹۰) Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums, Leiden 1967- .

دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۳ 

زندگینامه مفضل بن عمر جعفی(قرن اول ودوم)

ولادت

ابو محمد، مفضل بن عمر جعفی کوفی، در اواخر قرن اول هجری در شهر کوفه به دنیا آمد.

شرح حال كوتاهى از مفضل بن عمر

نامش «مفضل»، نام پدرش «عمر» و كنيه ‏اش «ابو محمد» يا «ابو عبدالله» است.[1] و در اواخر قرن اول يا آغاز قرن دوم هجرى در شهر كوفه به دنيا آمده است.[2] وى از اصحاب جليل القدر امام صادق و امام كاظم- عليهما السلام- بوده است.[3] او در نزد ائمه- عليهم السلام- از جايگاه رفيع و منزلت عظيمى برخوردار بوده و از اصحاب خاص آنان به شمار مى‏ رفته است‏[4].

در عصر امام صادق- عليه السلام- و امام كاظم- عليه السلام- در ميان مردم كوفه وكيل آنان بوده، نيز از جانب امام صادق- عليه السلام- وظيفه داشت با اموالى كه از طرف او در اختيارش گذاشته شده بود و يا اجازه اخذ آنها را از مردم داشت، ميان مردم را اصلاح كند و اختلافها را بردارد.[5] در اين باره در كتاب شريف «كافى» داستانى شيرين و واقعى بيان شده كه مجال ذكر آن نيست اما خوب است كه خوانندگان آن را بخوانند.[6]

2- جايگاه رفيع مفضل در روايات‏

مهمترين دليل عظمت اين شخصيت كم ‏نظير اسلامى، روايات بسيارى است كه در فضيلت و برترى او از خود امامان- عليهم السلام- رسيده است، اين روايات به قدرى زياد است كه ذكر همه آنها در اين مقدمه نمى‏ گنجد، اما چون‏ مهمترين دليل ما در اعتبار اين مرد جليل القدر به شمار مى ‏رود،[7] ناچاريم كه به برخى از آنها اشاره كنيم:

1- شيخ مفيد، با سند صحيح از امام صادق- عليه السلام- نقل مى‏ كند:اى مفضل! به خدا سوگند تو را و دوستدار تو را دوست دارم. اى مفضل! اگر همه اصحاب من آنچه را كه تو مى‏ دانى مى‏ دانستند، هيچ گاه ميان دو كس از آنان اختلافى رخ نمى‏ داد.»[8]

2- «محمد بن سنان»[9] مى‏ گويد:«به خدمت امام كاظم- عليه السلام- شرفياب شدم. در اين هنگام، فرزند بزرگوارش، على بن موسى- عليهما السلام- در نزد او بود. امام كاظم- عليه السلام- به من فرمود: اى محمد! عرض كردم: بله بفرماييد، فرمود: اى محمد! مفضل انيس و همدم و راحتى بخش من بود و تو نيز همدم و باعث راحتى آن دو [امام رضا و جواد- عليهما السلام-] هستى.»[10]

3- «كلينى»- رضوان الله عليه- در كتاب گرانقدر «كافى» با چند واسطه، از ابن سنان و او از مفضل نقل مى‏ كند:«امام صادق- عليه السلام- فرمود: هر گاه ميان دو نفر از شيعيان مامنازعه ‏اى رخ داد با مال من بين آنان آشتى برقرار كن.»[11]

4- «يونس بن يعقوب» مى‏ گويد:«امام صادق- عليه السلام- فرمانم داد كه به نزد مفضل بروم و مرگ اسماعيل- عليه السلام- را به او تسليت بگويم. آنگاه امام- عليه السلام- فرمود: به مفضل سلام برسان و به او بگو: مصيبت مرگ اسماعيل بر ما وارد شد و صبر كرديم. تو نيز چون ما در اين مصيبت صابر باش. ما چيزى خواستيم و خدا چيزى ديگر اراده كرد و ما تسليم امر خداى جل و علا شديم.»[12] مرحوم خويى- رضوان الله عليه- در كتاب گرانقدر «معجم رجال الحديث» در ذيل اين حديث مى‏ گويد: «اين روايت نشان از شدت علاقه امام صادق- عليه السلام- به مفضل بن عمر دارد و روايت، صحيح است.»[13]

5- «فيض بن مختار»[14] مى‏ گويد:«به امام صادق- عليه السلام- عرض كردم: جانم فداى شما باد. من هر گاه كه در ميان گروه هاى دانشمندان كوفه مى ‏نشينم، از بس در ميانشان اختلاف عقيده مى‏ بينم، گاه در ترديد مى ‏افتم، ولى هنگامى كه به «مفضل بن عمر» روى مى ‏آورم، مرا چنان آگاه مى‏ كند كه راحت مى‏ شوم و دلم آرام مى‏ گيرد. امام صادق- عليه السلام- فرمود: بله اى فيض! حقيقت چنان است كه مى‏ گويى.»[15]

6- «هشام بن احمد» مى‏ گويد:«در يك روز گرم و سوزان، در زمينى كه امام صادق- عليه السلام- در آن مشغول كار بودند و عرق از سينه مباركشان سرازير بود، به خدمت آن حضرت رسيدم تا در باره «مفضل بن عمر» بپرسم. پيش از آنكه حرفى بزنم، امام- عليه السلام- فرمود: به خدايى كه جز او خدايى نيست، مفضل بن عمر جعفى مرد خوبى بود. آن گونه كه من شمردم، امام- عليه السلام- سى و چند بار اين عبارت را همچنان تكرار كرد.»[16] براستى كه تنها يكى از اين احاديث كافى است كه نشان از عظمت و جايگاه والاى اين مرد بزرگ باشد. اميد كه خواننده عزيز به شتاب از احاديث نگذرد و با تفكر و تدبر در آنها بخوبى از جايگاه مفضل آگاه گردد.[17]

3- جايگاه مفضل از نظر دانشمندان اسلامى‏

بسيارى از دانشمندان علم رجال و شرح حال نگار، فقهاى عاليقدر و محدثان بزرگوار به مرتبه «شامخ» اين مرد بزرگ اشاره كرده ‏اند. در اينجا تنها به بخش اندكى از اين ديدگاه ها مى‏ پردازيم:

«شيخ صدوق (ره)» در جايى جاى كتابهاى گرانقدر خود احاديث و رواياتى آورده كه «مفضل» در طريق آنها قرار گرفته است. از آنجا كه بناى شيخ صدوق آن بوده كه بويژه در «كتاب من لا يحضره الفقيه» تنها به احاديث معتبر و آنها كه بين او و خدا حجت است بپردازد، از طرفى بارها به احاديث مفضل استناد جسته مى‏توان نتيجه گرفت كه مفضل در نزد شيخ صدوق از جايگاه و اعتبار بالايى‏برخوردار بوده است.[18] «محمد بن يعقوب كلينى» نيز در جاى جاى كتاب «كافى» به احاديثى پرداخته كه «مفضل» راوى آنهاست. بويژه روايت يونس به يعقوب»[19] كه بوضوح دليل بر جلالت شأن و منزلت عظيم مفضل است.

«شيخ مفيد»- رحمة الله عليه- در باره مفضل مى ‏گويد:«او از كسانى است كه نص امامت امام موسى كاظم- عليه السلام- را از پدر بزرگوارش، امام صادق- عليه السلام- نقل نموده. وى از ياران خاص و جليل القدر امام صادق- عليه السلام- و از فقيهان صالح و مورد وثوق- رحمة الله عليهم- بوده است.»[20] «شيخ طوسى»- رضوان الله عليه- هم مفضل بن عمر جعفى را از اصحاب امام صادق و امام كاظم- عليهما السلام- شمرده است.[21] نيز در كتاب «الغيبة» مى ‏گويد:

«وى از اصحاب و ياران واقعى ائمه- عليهم السلام- و در نزد آنان مورد وثوق و اعتماد بوده و همواره پوينده طريق آنان بوده است.»[22] يكى از دانشمندان بزرگ اسلامى، در توضيح يكى از احاديث شيخ طوسى- رضوان الله عليه- كه از مفضل بن عمر نقل كرده، مى‏ گويد:

«اين سخن شيخ طوسى، دليل قاطع و صريحى است كه شيخ بر مفضل‏اعتماد داشته و نزد او ضعيف و مطعون نيست.»[23] «ابن شهر آشوب»- رضوان الله عليه- او را از خواص اصحاب امام صادق- عليه السلام- شمرده است.[24] «سيد بن طاوس»- رحمة الله عليه- در باره كتاب مفضل مى ‏فرمايد:

«از جمله آداب مسافر آن است كه كتاب» توحيد مفضل» را كه در باره شناخت حكمتها، تدابير و اسرار نهفته در آفرينش اين جهان است و وى آن را از امام صادق- عليه السلام- نقل كرده، به همراه داشته باشد.»[25] همچنين خطاب به فرزندش مى‏ گويد:

«در نهج البلاغه و اسرار آن و در كتاب مفضل بن عمر كه امام صادق- عليه السلام- در باره آفرينش خداى جل و علا بر او املا فرموده، بنگر و انديشه كن.»[26] «علامه مجلسى»- رضوان الله عليه- نيز به خاطر ارزشى كه براى اين دو حديث‏[27] قائل بوده، هر دو را به طور كامل در جلد سوم «بحار الانوار»[28] آورده است و جاى جاى آنها را شرح و توضيح داده است.

وى در آغاز ذكر آنها مى‏ گويد:«مرسل‏[29] بودن توحيد مفضل و رساله هليله كه از امام صادق- عليه السلام-روايت شده‏ اند، زيانى ندارد؛ زيرا انتساب آنها به مفضل در ميان دانشمندان اشتهار دارد. از جمله «سيد بن طاوس» و ديگران آنها را تأييد كرده‏اند. نيز ضعيف شمردن «محمد بن سنان» و «مفضل بن عمر» هم زيانى ندارد؛ زيرا ما اين ضعفها را نمى‏ پذيريم؛ چون در روايات فراوانى به جلالت قدر و منزلت آن دو اشاره شده است. وانگهى متن دو خبر، شاهد صدقى بر صحت آنهاست و علاوه بر اين نوع متون نيازى به صحيح بودن خبر ندارد»[30] نيز در اول ترجمه توحيد مفضل، اين دو كتاب و راوى آنها را اين گونه ستايش مى‏ كند:

«چون حديث شريفى در اثبات صانع قدير و توحيد و ساير صفات كماليه او- جل شأنه و تعالى سلطانه و عظم برهانه- [از] شيخ جليل، مفضل بن عمر جعفى كه از خواص اخيار، سلاله اطهار، امام المغارب و المشارق، ابو عبد الله، جعفر بن محمد صادق- عليهما السلام- بود … و رشاقت مضامين و وثاقت براهينش شهادت مى‏داد و مى‏دهد كه از منبع وحى و الهام جارى گرديده … و كافه شيعيان در تقويت بيقين ايقان و ايمان به آن محتاج بودند و … آن را به فارسى ترجمه كردم.»[32] «علامه سيد صدر الدين عاملى»[31]- رحمة الله عليه- مى‏گويد:

«كسى كه بدقت در حديث مشهور مفضل از امام صادق- عليه السلام- بنگرد، در مى‏يابد كه امام- عليه السلام- اين سخنان بليغ و معانى شگفت و الفاظ غريب‏[33] را جز با مردى بزرگ، جليل القدر، دانشمند، با ذكاوت، هوشمند و شايسته حمل اسرار دقيق و ظريف و بديع با كس ديگر در ميان نمى‏نهد. اين مرد در نزد من بسيار رفيع المقام و جليل القدر است، رضوان الله عليه.»[34] محدث بزرگ اسلامى، «حاج شيخ عباس قمى (ره)» نيز اگر چه در كتاب گرانقدر «سفينة البحار» با اينكه آراء مختلف را بيان نموده اما گويى عقيده خويش را ذكر ننموده و ليكن در كتاب شريف «منتهى الآمال» هنگام بحث در اصحاب امام موسى كاظم- عليه السلام- به طور مفصل در باره مفضل بحث نموده و از جمله در ستايش از اين مرد بزرگ مى‏ گويد:

«از كتاب شيخ معلوم مى‏شود كه او از «قوام ائمه» و پسنديده نزد ايشان بوده و بر منهاج ايشان از دنيا گذشته و هم دلالت دارد بر جلالت و وثاقت او بودن او از وكلاى حضرت صادق و كاظم- عليهما السلام- و «كفعمى»[35] او را از بوابين‏ائمه شمرده است.»[36] آنگاه به چند حديث‏[37] كه در فضيلت «مفضل» آمده اشاره مى‏نمايد و در پايان در باره احاديثى كه در رد مفضل است و نيز ضعيف بودن وى در نزد برخى از علما، سخنانى دارد كه ما اين سخنان را- ان شاء الله- در پايان اين بخش مى‏ آوريم.

«شيخ آقا بزرگ تهرانى» در فضيلت مفضل و كتابش چنين مى‏ نگارد:«اين كتاب از آن ابو عبد الله يا ابو محمد، مفضل بن عمر جعفى كوفى است.

«نجاشى» در رجالش آن را كتاب «فكر» ناميده و يكى از دانشمندان بر آن، نام «كنز الحقائق و المعارف» (گنجينه حقايق و معارف) نهاده است. «سيد بن طاوس» در كتاب «كشف المحجة» و «امان الاخطار» امر نموده كه اين كتاب همراه باشد و در آن انديشه شود … نيز به خاطر جليل و شريف بودن اين دو كتاب‏[38]، مرحوم مجلسى عينا هر دو را در «بحار الانوار»[39] آورده است.»[40] صاحب مستدرك- رضوان الله عليه- نيز از جمله عالمانى است كه از جايگاه رفيع او دفاع كرده و به شبهات برخى از روايات پاسخ داده است.[41] «آيت الله خويى»- رضوان الله عليه- مفسر، فقيه و رجالى بزرگ در باره مفضل مى‏ گويد:

«در جلالت و عظمت مفضل همين قدر بس كه امام صادق- عليه السلام- او را مورد چنين لطف و عنايتى قرار داد و كتاب مشهور به «توحيد مفضل» را به اواملا نمود.[42] اين كتاب همان است كه «نجاشى» آن را كتاب «فكر» (انديشه كن) ناميده. اين امر خود دليل واضحى است كه مفضل از خواص اصحاب و مورد عنايت امام صادق- عليه السلام- بوده است. گذشته از اين، «ابن قولويه» و «شيخ مفيد» به وثاقت او تصريح كرده‏اند و شيخ مفيد او را از سفراء ممدوح شمرده است.»[43]

4- پاسخ به يك شبهه‏

پس از ذكر اين ديدگاهها بايد مسأله ‏اى را روشن كنيم و آن اين است كه:

اگر مفضل از اصحاب خاص، بواب ائمه، از قوام آنان، حامل و محرم اسرار آنان و خلاصه از چنين مرتبت و جلالت قدرى برخوردار است، چرا رواياتى در ذم و رد او رسيده‏[44] و شمارى او را ضعيف الايمان، فاسد و … دانسته ‏اند؟

هنگامى مى‏ توان به پاسخى قطعى و درست رسيد كه انسان از اوضاع عصر امام صادق- عليه السلام- و فشارهاى عباسيان آگاه باشد.به خاطر فشارهاى دستگاه بنى العباس بر امام- عليه السلام- و يارانش، «تقيه» يكى از كارهاى رايج آنان بوده است. گاه امام- عليه السلام- نزديكترين‏افرادش را متهم مى‏كرد تا آنان را از مرگ و نابودى به دست دشمنان برهاند. اين است راز احاديثى كه در ذم اصحابى رسيده كه عدالت و وثوق آنها جاى هيچ شكى ندارد. «مفضل» نيز از همين گروه است كه بايد احاديث در رد او را حمل بر «تقيه» نمود.

امام صادق- عليه السلام- به «عبد الله بن زرارة بن اعين» مى‏ گويد:«به پدرت سلام برسان و به او بگو: اگر سخنى عليه تو مى‏گويم بدان كه براى دفاع از توست. مردم و دشمنان همواره تلاش مى‏كنند افرادى را كه در نزد ما جايگاه دارند و به ما نزديكند، بيازارند. آنان اين افراد را به خاطر دوستى ما به آنان، نكوهش مى‏ كنند و مى‏ كشند. در عوض، هر كه را كه ما نكوهش مى‏ كنيم و رد مى‏ نماييم ستايش مى‏كنند. [بگو به پدرت:] اگر در ظاهر تو را نكوهش و رد مى‏ كنم به خاطر آن است كه تو به ولايت ما شناخته‏ شده ‏اى و همه مى‏ دانند كه طالب مايى؛ از اين رو در نزد مردم مذموم و ناپسندى چون كه ما را دوست دارى و به جانب ما مايلى پس خواستم تو را در ظاهر رد و نكوهش كنم تا در نزد مردم محبوب باشى و بدين ترتيب به دينت آسيب نرسد و شر آنان از تو برداشته شود.»[45] در اين باره شيخ عباس قمى- ره- مى‏ گويد:

«و اما روايات قدح در مفضل قابل معارضه با اخبار مدح او نيستند. شيخ ما در خاتمه مستدرك، كلام را در حال او بسط داده و از روايات قدح در او جواب داده و كسى كه رجوع كند به توحيد مفضل كه امام صادق- عليه السلام- براى او فرموده، خواهد دانست كه مفضل نزد آن حضرت، مرتبه و منزلتى عظيم داشته وقابل تحمل علوم ايشان بوده است.»[46] صاحب «معجم الرجال» نيز پس از تحليل و بررسى محققانه احاديث مدح و ذم مفضل و وارسى سخنان دانشمندان رجالى، در پايان بحث اين گونه نتيجه مى ‏گيرد (نقل به مضمون):

«روايات فراوانى در جلالت شأن و عظمت قدر مفضل رسيده كه غالبا علم اجمالى به صدور آنها از معصوم- عليه السلام- پديد مى‏آيد. اگر چند حديث نيز در ذم و رد او رسيده بايد گفت: در ميان اين احاديث تنها سه حديث، سند تام دارند و اين احاديث اندك در برابر آن همه حديث معتبر تاب نمى‏آورد. همچنين در باره اين احاديث بايد همان حكمى را صادر كنيم كه در باره احاديث رد «زرارة بن اعين» بيان نموديم‏[47] و علم واقعى اين احاديث را در اختيار اهل آن بدانيم.»[48]

5- كتاب توحيد مفضل‏

پس از ذكر نمى از درياى بيكران فضيلت مفضل، اينك نكاتى را در باره كتابش يادآور مى‏ شويم.

امام صادق- عليه السلام- اين حديث بلند را در چهار روز و چهار نشست، بر مفضل املا فرموده است. شايد بتوان براى هر مجلس عنوانى كلى را برشمرد.

مجلس اول: در باره شگفتيهاى آفرينش انسان

مجلس دوم: در باره شگفتيهاى آفرينش حيوان‏

مجلس سوم: در باره شگفتيهاى آفرينش طبيعت

مجلس چهارم: در باره ناملايمات و مصائب‏

6- مشابهت توحيد مفضل با قرآن كريم‏

اين يك شيوه قرآنى است كه مردم دعوت شوند به تأمل و تدبر در باره اشيا و موجودات پيرامون خود. با يك نظر اجمالى در مى‏يابيم كه قرآن كريم بارها و بارها مردم را به تدبر و نگريستن در چيزهايى فراخوانده كه مردم در طول روز و بلكه هر لحظه و هر ساعت با آن در تماس هستند.

قرآن كريم مردم را تشويق مى‏كند كه به «شتر»، «آسمان»، «كوهها» و «زمين» بنگرند. راستى مگر مردم آنها را نديده‏اند؟ در پاسخ بايد گفت: آرى ديده‏اند، اما در آنها درنگ و انديشه نكرده‏اند. اگر مردم در همين امور «به ظاهر بديهى» بنگرند و براستى در آنها انديشه و تدبر نمايند، به شگفتيهاى تمام اجزاى آفرينش پى مى‏برند. امام صادق- عليه السلام- نيز كه قرآن ناطق است مردم را به تأمل در كوه، دشت، دريا، آسمان، زمين، حيوان، انسان، پرنده، درنده و … فرا مى‏ خواند.

نظم، تدبير، حكمت، اندازه‏گيرى و هماهنگى در اشيا محير العقول است.

در اين جهان هستى همه اجزا، از ستاره تا ذره با حكمت شگفتى همراه است. اما چون انسان تدريجا با اين جهان هستى آشنا مى‏شود براى او همه چيز عادى و طبيعى جلوه مى ‏كند. هنگامى كه انسان به دنيا مى‏ آيد هيچ چيز نمى ‏فهمد.[49] اندك اندك رشد مى‏كند و با پيرامون خود آشنا مى‏شود. اين شناخت چنان آرام وتدريجى است كه ملموس نيست. اگر انسان در آغاز تولد از درك بالايى برخوردار بود و ناگاه وارد اين عالم هستى مى‏شد، حيرت و شگفتى مانع حيات طبيعى او مى‏ شدند.

خواننده عزيز، سخنان امام- عليه السلام- را دست كم و آسان مگير. راه نجات همين است كه با انديشه در همين نظم و حكمت حاكم بر همه عالم، به مبدأ متعال پى ببرى و نيك‏فرجام شوى.

امام- عليه السلام- مفضل و همه مردم را به انديشه در آفاق و انفس فرا مى‏خواند؛ زيرا آيات الهى را در آنها مى‏توان مشاهده كرد. قرآن كريم مى‏فرمايد:

«بزودى آيات قدرت خود را در آفاق و در وجود خودشان به آنها نشان خواهيم داد تا بر ايشان آشكار شود كه او حق است.»[50] پس انديشه در سخنان امام صادق- عليه السلام- انسان را به سوى حقيقت رهنمون مى‏ سازد و انسان وجود خدا را در همه جا مى‏يابد. خداوند در ادامه آيه مذكور مى ‏فرمايد:«آيا اينكه پروردگار تو در همه جا حاضر است، كافى نيست» گويى اگر انسان در آفاق و انفس بينديشد بر اثر حكمتهاى شگفت، خداى را نيز در همه جا جلوه‏ گر مى‏ بيند.

بايد انسان عادت كند كه در همه چيز بينديشد. اگر كسى ديده عبرت‏بين داشته باشد، به قول حضرت على- عليه السلام- همه چيز آفرينش عبرت‏ آور است.

پس بى ‏جهت نيست كه در روايات ساعتى تفكر برتر از هفتاد سال عبادت‏ شمرده شده است‏[51]؛ زيرا تفكر و انديشه، انسان را به خدا مى‏رساند. گاه انسان چيزى را مى‏داند ولى دانستن كافى نيست بايد در دانسته‏ها انديشيد. امام صادق- عليه السلام- در همين كتاب، بارها مفضل را چنين خطاب مى‏كند: «انك ترى …»؛ يعنى: «تو مى‏بينى كه …» براستى اگر مفضل «مى‏داند» و بالاتر اينكه «مى‏بيند» امام از او چه مى‏خواهد؟ امام از او انديشه و عبرت مى‏خواهد؛ از اين رو همواره مى‏فرمايد: «اى مفضل در … انديشه كن و از … درس عبرت بگير».

همه مردم مى‏دانند كه چوب بر روى آب مى‏ ماند و اين در نظر آنان امرى عادى است و مسأله خاصى در آن نيست اما امام- عليه السلام- مى‏فرمايد: در همين امر انديشه كنيد عادى بودن يك امر نبايد مانع انديشيدن شود، انسان از انديشه در همين امور به ظاهر ساده به مسائل بزرگى مى‏ رسد.

همه مردم بارها سقوط سبيب را از درخت ديده‏ اند و اى بسا گاه بر سر عده ‏اى خورده باشد و آخى! هم گفته باشند اما چرا در اين ميان تنها «نيوتن» از سقوط سيب بر زمين و طرح پرسشهاى فراوان به يك قانون بزرگ علمى (جاذبه عمومى) پى مى‏ برد؟؛ زيرا بديهى بودن و ساده بودن امور مانع انديشيدن او نشده است. بايد همه اجزاى اين عالم را به چشم انديشه بنگريم.

غالب مردم از شگفتيهايى چون، كهكشانها، آسمان، موشك، هواپيما، سفر انسان به كرات ديگر، شكافتن اتم و ديگر امور خارق العاده عبارت «جل الخالق» را بر زبان جارى مى‏سازند، در حالى كه «جليل» و «حكيم» بودن خدا درهمه چيز، جارى و سارى است و اين همان چيزى است كه امام از مفضل و همه انسانها مى‏طلبد.

به مضمون آيه برگرديم، در جهان طبيعت و آفاق و در جهان درون و انفس انديشه كنيد تا پى به وجود «حق» ببريد.

7- معجزات كلام امام صادق (ع)

«معجزه» عملى است كه ديگران از آوردن آن عاجز باشند، هميشه وقتى كه مردم بخواهند از معجزه‏هاى ائمه- عليهم السلام- نام ببرند، فكرشان به سوى، زنده كردن مرده، برگرداندن خورشيد، رام كردن حيوان درنده، شفا دادن بيمار لا علاج و ديگر امور مى ‏رود.در حالى كه «نهج البلاغه» معجزه است، «صحيفه سجاديه» معجزه است، و «توحيد مفضل» نيز معجزه است و ضرورتى ندارد كه آنها را بكاويم تا يك سخن از آينده و يك پيشگويى ببينيم.

اين كتاب يك معجزه است، امام صادق- عليه السلام- به فلسفه و اسرار آفرينش كاملا احاطه داشته و در القاى اين درسها به صورت فيلسوفى الهى، دانشمندى كلامى، پزشكى حاذق، تحليلگرى شيميدان، تشريح‏كننده‏اى متخصص، كارشناس كشاورزى و درختكارى و به يك كلام، «عالم و آگاه از همه پديده‏هاى ميان آسمان و زمين» جلوه‏گر شده است.[52] براستى چه اعجازى از اين بالاتر؟! ناگفته نماند، از همان نوع معجزهاى «جلى» كه درك اعجاز در آن به تدبرو انديشه زياد نياز ندارد در اين كتاب وجود دارد؛ از جمله:

1- هنگامى كه امام- عليه السلام- در باره عجايب آفرينش ماهى سخن مى‏گويند، مى‏فرمايند: «ماهى، آب را از دهان مى‏گيرد و از دو گوش بيرون مى‏كند تا چون ديگر حيوانات از فوايد هوا بهره ببرد».اين سخن بروشنى بيانگر استفاده ماهى از «اكسيژن» هواست كه قرنها پس از سخن امام كشف شده است.

2- هنگامى كه امام- عليه السلام- در باره ستارگان و حركت آنها سخن مى‏گويد، براى هر ستاره دو حركت را ذكر كرده ‏اند، آنگاه اين دو حركت را به حركت كردن مورچه بر روى سنگ آسياب به سمت چپ و حركت سنگ به سمت راست تشبيه كرده ‏اند. در چنين صورتى سنگ به جانب راست مى‏ گردد و مورچه با اينكه با سنگ مى ‏گردد اما خود نيز به جانب مخالف و از راست به چپ مى‏ گردد.

از سخن و مثال امام- عليه السلام- مى‏توان به حركت «وضعى» و «انتقالى» و جهت حركت ستارگان پى برد. البته امام- عليه السلام- در اين بخش و بسيارى از قسمتهاى ديگر مفصلا بحث كرده‏اند و اگر دانشمندان متخصص هر رشته به گرد هم آيند و به بحث بنشينند بى‏شك دهها و صدها قانون حتى كشف نشده را در مى ‏يابند. اما افسوس كه بشر با بى‏اعتنايى به سخنان معصومين- عليهم السلام- بزرگترين ستم را بر خود روا مى‏ دارد.

3- امام- عليه السلام- در بحث «هوا»، آن را عامل حركت امواج صدا دانسته ‏اند، امروز نيز به اثبات رسيده كه در مكان بى‏ هوايى (خلأ) امواج به حركت در نمى‏آيند. نيز مركب بودن هوا و جسم بودن آن بدرستى از سخن امام- ع- فهميده مى‏شود در صورتى كه در آن اعصار مردم به مركب بودن هوا و جسم بودن آن‏پى نبرده بودند.

4- مى‏ توان «حركت زمين» و «كروى» بودن آنها را از عبارات امام در اين بخشها فهميد. امام- عليه السلام- فرموده است:«فجعلت تطلع اول النهار من المشرق فتشرق على ما قابلها من وجه المغرب»؛ يعنى: خورشيد چنين آفريده شد كه از جانب مشرق طلوع كند و بر آنچه كه از جانب مغرب با آن رو به رو مى‏ شود بتابد.

بويژه تكيه ما بر روى «ما قابلها من وجه المغرب» است. و اينكه امام- عليه السلام- نفرمود: «قابلته» كه ضمير به خورشيد برگردد و اين نشان از آن است كه بر اثر گردش زمين نور خورشيد به همه جاى آن مى‏ رسد.نيز در جاى ديگر هنگام ذكر فوايد غروب كردن خورشيد از جمله مى‏فرمايد: «و غروب مى‏كند تا بر آنچه كه در آغاز صبح نتابيده بتابد» براستى چه عبارت شگفتى است! شما اگر درست دقت كنيد مى‏يابيد كه در اين جمله كروى بودن زمين و حركت آن نهفته است.

در جاى ديگر مى‏فرمايد «و خورشيد بر زمين مى‏ تابد تا هر بخشى از زمين نصيب خود را از نور آن بگيرد.» اين جمله نيز هم بيانگر كروى بودن زمين و هم حركت آن است؛ زيرا در عبارت امام- عليه السلام- «قسط» است كه ما آن را «نصيب»، ترجمه كرديم. و «قسط» بيانگر نوعى همانندى نسبى است و اين در حالت كروى بودن زمين درست است.در هر حال سرتاسر كتاب اعجاز است و شگفتى و تنها بايد در آن انديشيد و به مبدأ اعلى يقين پيدا كرد.

8- رفع يك شبهه‏

ممكن است كسى عبارتى را بخواند و خيال كند كه با علم جديد نمى‏ سازد.

چنين فردى بايد به چند نكته توجه كند:

1- دانش انسان عادى محدود و اندك است و خداوند مى ‏فرمايد: و ما أوتيتم من العلم إلا قليلا[53]؛ يعنى: جز اندكى، به شما دانشى نداده‏ ايم. پس انسان نبايد بر منبع نور و دانش الهى يعنى سخن امام معصوم خرده بگيرد؛ زيرا ما دانش اندك داريم و هنوز به جايى نرسيده‏ايم، به عبارت ديگر معيار علم، علم امام- عليه السلام- است نه علم ما. اگر نكته‏اى را در نيافتيم بدانيم كه هنوز به حكمت دانش امام نرسيده ‏ايم.

2- بسيارى از سخنان امام صادق- عليه السلام- در گذشته‏ها غريب مى‏نمود ولى امروزه با كشفهاى تازه حقيقت آنها روشن شده. اى بسا اين سخنان نيز امروزه معلوم نگردد و بشرهاى آينده با پيشرفت دانش به آنها دست يابند، مگر همه دانش را در اختيار اين نسل گذاشته‏اند تا قضاوت نهايى با ما باشد؟

3- هر جا كه شبه ه‏اى پيش آمد بايد از دانشمندان اسلامى و متخصصان لغت‏ شناس پرسش نمود؛ زيرا بسيارى از رازها با «الفاظى» بيان شده كه قابل تدبر و انديشه است و چه بسا در مرحله اول معنى خاصى ندهد ولى وقتى در آن لغت و معناى آن در آن اعصار و … تدبر شود به كشف عظيمى دست يابيم.

در جايى امام- عليه السلام- سردى زمين را يكى از شگفتيها شمرده ‏اند. اى بسا كسى به محض ديدن اين عبارت- العياذ بالله- بر منبع علم الهى خرده بگيرد كه درون زمين داغ و سوزان است، اين شخص غافل، به عمق سخن امام و اينكه با قرينه‏هاى فراوان مقصود امام همين پوسته زمين بوده است، بدرستى پى نبرده وتوجه نكرده است. براستى شگفت نيست كه كره‏اى بيرون و درونش آتش باشد اما مردم از پوسته سرد و مناسب آن بهره ببرند؟

در جاى ديگر، امام- عليه السلام- فرموده‏ اند: «درس عبرت بگير كه اگر زمين ثابت و آرام نبود، مردم …» بايد دانست كه ثابت بودن دو معنى دارد، يكى در برابر لرزش و حركتهاى نامتعادل و ديگرى در برابر مطلق حركت. امام- عليه السلام- در اين قسمت تصريح نموده‏اند كه اگر زمين همواره در لرزه و اضطراب بود …» پس اين ثبات و آرامش با حركت دورانى و متعادل زمين تضادى ندارد.

هرجا كه عبارتى از امام را در نيافتيم بايد اين گونه در معانى كلمات و قرائن آن انديشه كنيم و به حقيقت برسيم و اگر نرسيديم دانش خود را اندك بشماريم نه خاندان وحى و علم مطلق را متهم نماييم.[54]

مقام علمی:مفضل

او از چهره های سرشناس و از شاگردان ممتاز امام جعفر صادق و امام موسی کاظم و امام رضا علیهم السلام به شمار می آید.بنابر بعضی روایات وی امام محمد باقر علیه السلام را نیز درک کرده است. وی روایات فراوانی را از امام جعفر صادق و امام موسی کاظم علیهماالسلام نقل کرده و از راویان بزرگ حدیث به شمار می رود.

مفضل از مقام و منزلت بزرگی نزد آن دو امام برخوردار بوده و از طرف آن دو امام متولی در گرفتن اموال و مصرف آنها بوده است و این خود دلیل بر اعتماد و اطمینان ائمه بزرگوار به وی است. در روایتی آمده که امام جعفر صادق علیه السلام به مفضل فرمود:و در . « هر گاه دیدی میان دو تن از شیعیان ما اختلاف و نزاعی بر سر مالی بوجود آمده تو خود از اموال من آن را بپرداز »مفضل انیس و همدم من است و درکنار او احساس راحتی می » : روایتی از امام رضا علیه السلام آمده که آن حضرت فرمودندروایت است که روزی مفضل خدمت امام جعفر صادق علیه السلام رسید.

آن حضرت با دیدن وی خوشحال شد و لبخند بر . « آنمای مفضل! به پروردگارم قسم که من تو را دوست دارم و هر کس را که تو را » : لب های مبارک آن حضرت نقش بست و فرموددوست بدارد هم دوست دارم.

ای مفضل! اگر تمام یاران من آنچه را که تو می دانی می دانستند دیگر هیچگاه دو نفر از آنها هم باای فرزند رسول خدا! گمان می کنم شما من را در جایگاهی بالاتر از » : مفضل در پاسخ عرض کرد . « هم اختلاف پیدا نمی کردندبلکه من تو را در جایگاهی قرار دادم که خداوند متعال قرار داده » : امام علیه السلام فرمودند . « جایگاه خودم قرار داده اید. « است

تألیفات وی:

١ -کتاب توحید مفضل، که املای امام جعفر صادق علیه السلام است و در آن به مباحث خداشناسی پرداخته شده و شهرت مفضل بیشتر به واسطه همین کتاب است.
٢ – کتاب الوصیه، که در آن امام جعفر صادق علیه السلام مفضل را از امور مسلمانان و زندگی و خواسته های آنان و حوادث حال و آینده و اسرار جهان سفلی و علیا آگاه فرموده است.
٣ – کتاب الیوم و اللیله که شامل مستحبات و دعاهایی است که مفضل آنها را روایت آرده است.
۴ – کتاب علل الشرایع، در بیان فلسفه احکام شرعی و فواید و منافع آن است.
۵ – کتاب الاهلیلجه، این کتاب املای امام جعفر صادق علیه السلام و در ردّ ملحدان و منکران خداوند متعال بیان شده است.

رحلت:

سرانجام مفضل، پس از هشتاد سال عمر با برکت و خدمت در راه محمد و آل محمد صلوات الله علیهم در شهر کوفه دار فانی را او به آسایش و راحتی  وداع نمود و به بهشت برین سفر کرد. امام رضا علیه السلام وقتی خبر وفات مفضل را شنید فرمود. « رسید»

_____________________________________________________________________________

[1] ( 1)« الذريعة الى تصانيف الشيعة»، ج 4، ص 482.

[2] ( 2)« توحيد المفضل» با مقدمه و تعليقه‏هاى آقاى« كاظم مظفر»، ص 4.

[3] ( 3)« رجال شيخ طوسى»، در اصحاب امام صادق( ع)، ص 314 و اصحاب امام كاظم( ع)، ص 360.

[4] ( 4)« الارشاد في معرفة حجج الله على العباد»، ص 208.

[5] ( 5)« اصول كافى»، ج 2، ص 209.

[6] ( 6)« اصول كافى»، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب اصلاح بين مردم، ص 209.

[7] ( 1) اعتبار كتاب را منوط به اعتبار او ندانستيم؛ زيرا به تعبير مرحوم مجلسى كه در آينده مى‏آيد، متن كتاب بخوبى گوياست كه سخنان معصوم است و حتى ضعف راوى و ..

زيانى به حديث نمى‏رساند، بويژه آنكه حديث در باره احكام نيست و عقل در آن نقش بيشترى دارد.

[8] ( 2)« الإختصاص»، ص 216، حديث مفضل و آفرينش ارواح شيعيان از ائمه( ع).

[9] ( 3)« محمد بن سنان» در سند روايت مفضل هست و اين روايت دليل اعتبار و منزلت او در نزد امام- عليه السلام- است.

[10] ( 4)« عيون اخبار الرضا( ع)» ج 1، باب 4، حديث 29.

[11] ( 1)« اصول كافى»، ج 2، ص 209.

[12] ( 2)« اصول كافى»، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب صبر، حديث 16.

[13] ( 3)« معجم رجال الحديث»، ج 18، ص 302.

[14] ( 4) از اصحاب ثقه و جليل القدر امام صادق- ع- بوده است. نگاه كن به: منتهى الآمال، ج 2، اصحاب امام صادق- عليه السلام- ص 320.

[15] ( 5)« معجم رجال الحديث»، ج 18، ص 303، به نقل از رجال كشى.

[16] ( 1)« رجال كشى»، شرح حال مفضل بن عمر جعفى.

[17] مفضل بن عمر، شگفتيهاى آفرينش (ترجمه توحيد مفضل) – ايران ؛ قم، چاپ: پنجم، 1377ش.

[18] ( 1)« كتاب من لا يحضره الفقيه»، ج 1، ص 3.

[19] ( 2)« اصول كافى»، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب صبر، حديث 16.

[20] ( 3)« الارشاد في معرفة حجج الله على العباد»، ص 208.

[21] ( 4)« رجال شيخ طوسى»، اصحاب امام صادق و امام كاظم- عليهما السلام- بترتيب، صفحات 314 و 360.

[22] ( 5)« الغيبة»، ص 210.

[23] ( 1)« معجم رجال الحديث»، ج 18، ص 294.

[24] ( 2)« المناقب»، ج 4، باب امامت امام صادق- عليه السلام-.

[25] ( 3)« الأمان من أخطار الأسفار و الأزمان»، ص 78. نيز نگاه كن:« سفينة البحار»، ج 2، ص 372.

[26] ( 4)« كشف المحجة لثمرة الحجة»، ص 50.

[27] ( 5) مقصود،« حديث توحيد مفضل» و« اهل حديث اهليجيه( هليله)» است.

[28] ( 6)« بحار الانوار»، ج 3، ص 57 و 152.

[29] ( 7)« حديث مرسل» آن است كه اسناد آن متصل نباشد، در مقابل، حديث مسند است و آن حديثى است كه« محدث» با ذكر همه اسناد، آن را به معصوم- عليه السلام- نسبت دهد. براى توضيح بيشتر ر. ك: سبحانى، جعفر،« اصول الحديث و احكامه»، ص 95.

[30] ( 1)« بحار الانوار»، ج 3، ص 55 و 56. دليل سخن آخر مرحوم مجلسى آن است كه:

احاديثى بايد صحيح السند باشند كه بيانگر حكمى عبادى و يا غير عبادى باشند اما چنين حديث روشنى كه عقل تمام مضامين آن را تأييد مى‏كند چه نيازى دارد كه سند آن صحيح باشد.

[31] ( 2)« ترجمه توحيد مفضل»، ترجمه مرحوم مجلسى( ره)، ص 3 و 4.

[32] ( 3) براى شناخت اين عالم بزرگ اسلامى نگاه كن: منتهى الآمال، ج 2، ص 410.

[33] ( 1) توحيد مفضل در دو بخش است، يك بخش همين مقدار كه در عالم سفلى است و در ميان دانشمندان به« توحيد مفضل» مشهور است و در چهار مجلس تدوين يافته و بخش ديگر همان معارف ملكوتى و ما وراء الطبيعى است كه« صادق الوعد- عليه السلام-» به مفضل وعده كرد. اين بخش بمراتب مهمتر و شگفت‏تر از توحيد مفضل مشهور است.

چنان كه از سخنان مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى بر مى‏آيد، شخصى به نام« سيد ميرزا ابو القاسم ذهبى» اخيرا به آن دست يافته و همه آن را در كتابى به نام« تباشير الحكمة» گرد آورده است. هنگامى بيشتر به عمق و درستى سخن مرحوم صدر پى مى‏بريم كه به اين نكته نيز توجه كنيم.( ر. ك: الذريعة الى تصانيف الشيعه، ج 4، ص 488).

[34] ( 2)« اعيان الشيعة»، ج 10، ص 132 و 133 و« سفينة البحار»، ج 2، ص 372.

[35] ( 3) مرحوم كفعمى آنگاه مى‏گويد:« گويا مقصود از باب امام، باب اسرار و دانشهاى اوست.»« ر. ك: المصباح، ص 277) نيز مرحوم نورى در« مستدرك الوسايل»، ج 3، ص 570 و ابو على در ص 319 رجالش و صاحب« اعيان الشيعه» در ج 4، ص 544، اين سخن را نقل كرده‏اند.

[36] ( 1)« منتهى الآمال»، ج 2، باب نهم، فصل هفتم، ص 442 و 443.

[37] ( 2) اين احاديث را در بخش مفضل از ديدگاه روايات آورديم.

[38] ( 3) كتاب« توحيد مفضل» و« توحيد هليله».

[39] ( 4)« بحار الانوار»، ج 3، ص 57 و 152.

[40] ( 5)« الذريعة الى تصانيف الشيعة»، ج 4، ص 482 و 483.

[41] ( 6) در صفحات بعد، سخن مرحوم حاج شيخ عباس قمى در اين باره مى‏آيد.

[42] ( 1) بايد دانست كه لطف و عنايت امام- عليه السلام- به مفضل از اين هم بالاتر است؛ زيرا در پايان مجلس چهارم اين كتاب، امام- عليه السلام- به مفضل وعده مى‏دهد كه در مجالسى ديگر، معارف و حقايق ملكوت را برايش بگويد، بى‏شك امام، صادق الوعد است و بايد به دنبال آن كتاب نيز گشت. البته سخن مرحوم آقا بزرگ تهرانى را در باره يافتن آن كتاب نيز ذكر كرديم. در هر حال اين وعده و عمل به آن خود بيانگر جايگاه و گنجايش مفضل در نزد امام صادق- عليه السلام- است.

[43] ( 2) نگاه كن:« معجم رجال الحديث»، ج 18، ص 303 و 304.

[44] ( 3) نگاه كن:« معجم رجال الحديث»، ج 18، ص 300 و« رجال نجاشى» و« رجال ابن غضائرى».

[45] ( 1)« وسائل الشيعة»، ج 3، ص 584 و« رجال كشى»، ص 91.

[46] ( 1)« منتهى الآمال»، ج 2، ص 443 و 444.

[47] ( 2) علت اين امر در سطرهاى گذشته ذكر شد. نيز نگاه كن:« معجم رجال الحديث»، ج 7، ص 245.

[48] ( 3)« معجم رجال الحديث»، ج 18، ص 303.

[49] ( 1) حكمتهاى فراوان اين امر نيز در سخنان امام- عليه السلام- آمده است.

[50] ( 1) سوره فصلت، آيه 52

[51] ( 1) در باره فضيلت« تفكر»،« تدبر» و« تأمل» رجوع كن به:« المحجة البيضاء»، ج 8، كتاب التفكر، ص 192 و بعد از آن.

[52] ( 1) محمد حسين المظفر،« حياة الامام الصادق»، ص 248.

[53] ( 1) سوره اسراء، آيه 85.

[54] مفضل بن عمر، شگفتيهاى آفرينش (ترجمه توحيد مفضل) – ايران ؛ قم، چاپ: پنجم، 1377ش.

شگفتيهاى آفرينش (ترجمه توحيد مفضل) ؛ ص13

 

زندگینامه اویس قرنى

زادگاه اویس

یمن در جنوب غربى شبه جزیره ى عربستان و کنار دریاى سرخ واقع شده است و از خوش آب و هواترین و پر جمعیت ترین منطقه ى عربستان است . از مهمترین محصولات زمینى آن جو، گندم و ارزن است . اما محصولات آسمانى یمن چشمگیرتر است و دلپذیرتر. یمن در جغرافیاى عشق نیز سر زمینى است خوش آب و هوا، حاصل خیز و دل انگیز. و از این جهت این سرزمینى پر یمن و با برکت را یمن نامیده اند.  و از افتخارات اهل یمن این است که گروهى از انصار رسول خدا صلى الله علیه و آله از یمن قیام کرده اند. و وقتى جمعى از ایشان به خدمت حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله رسیدند، آن حضرت چنین فرمود :

اتاکم اهل الیمن ، هم الین قلوبا، وارق افئده ، الایمان یمان ، والحکمه یمانیه ؛  اهل بر شما وارد شده اند، آنان قلبهایى بسیار نرم و دلهایى سرشار از مهربانى دارند، ایمان یمنى و حکمت یمانى است .
اگر به یمن عربستان خوشبخت گفته اند، راه به اشتباه نرفته اند. اهل یمن را به حق ، اهل و عمل ، و حکمت و معرفت دانسته اند. در آسمان یمن ستارگانى مى درخشد، اما ستاره سهیل را از آن جهت که در یمن کاملا مشهود است ، سهیل یمانى خوانند و مولوى چه خوش سروده است :

کى باشد کاین قفس چمن گردد؟
و اندر خورگام و کام من گردد؟
این زهره کشنده انگبین بخشد
وین خار خلنده یاسمن گردد؟
در خرمن ماه سنبله کوبیم
چون نور سهیل در یمن گردد؟

یمن دو آسمان دارد و دو سهیل یمانى ؛ هنگامى که ستاره سهیل در آسمان یمن ظهور مى کند، آخر فصل گرماست و میوه ها مى رسند و آن گاه که اویس قرنى و سهیل یمانى طلوع مى کند، گرما گرم فصل قولوا لا الله الا الله تفلحوا.
اویس قرنى را مى توان اویس یمنى نیز گفت ؛ زیرا اصل او از یمن بوده و در این سرزمین مى زیسته است .


چرا اویس قرنى است ؟

وجود نامگذارى اویس به قرنى بدین شرح است :
وجه اول : قرن منطقه اى است نزدیک طائف و اهل نجد از این موضع ، احرام حج مى بندند که میقات ایشان است و اویس را از این منطقه مى دانند.
وجه دوم :قرن منسوب به قبیله بنى قرن است و این قبیله از بنى عامر بن صعصعه مى باشد
وجه سوم :قران نام شخصى است از اجداد اویس ؛ زیرا مورخان او را این گونه معرفى مى کنند : اویس بن عامر بن جزء بن مالک بن عمرو بن سعد بن عصوان بن قرن بن ردمان بن ناحیه بن مراد.  پس اویس قرنى منسوب است به قرن بن ردمان که یکى از اجداد اوست و این وجه در نامگذارى اویس به قرنى به حقیقت نزدیکتر است .  به هر حال در پاسخ این پرسش که اویس کجایى است ؟ باید گفت : اویس یگانه یمن است و دردانه قرن .

اویس در آغوش اسلام

جبرئیل نغمه ى وحى را در گوش حبیب خدا صلى الله علیه و آله زمزمه مى کند و خورشید هدایت طالع مى شود، اما تا سه سال آفتاب هدایت از پس ابرها پرتو افشانى مى نماید. آن گاه که فرمان مى رسد : و انذر عشرتک الاقربین  دعوت خویشاوندان و نزدیکان آغاز مى شود.

تشنگان فضیلت ، تک تک و گروه گروه به سوى چشمه حقیقت شتابانند و پیروان جبل النور صلى الله علیه و آله روز افزون است و رحمه للعالمین از گمراهان و خفتگان محزون . پیامبر صلى الله علیه و آله به دستور حضرت حق ، بال تواضع را براى مؤ منان مى گستراند : و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤ منین  تا این که آوازه ى او و زیباییهایش فراگیر مى شود. سفره نورانى و لتنذر ام القرى و من حولها  گرسنگان را به سوى خود فرا مى خواند. نداى حق ، اهل حق را نوازش مى دهد. گوشهاى مشتاقان تیز مى شود و دلهایشان از عشق لبریز. این ندا مرزهاى زمان و مکان را در هم مى نوردد و در جاى جاى گیتى مى درخشد. همه جا سخن از محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله است . پرتوى از خورشید، یمن و اهل آن را نور و گرما مى بخشد. در این سرزمین جوانى زندگى مى کند به نام اویس قرنى .

براى اویس ، شب یلداى جاهلیت آزار دهنده است که جاهلیت ، یعنى خشک سالى امان و قحطى انسان . در تاریکى جهل و نادانى ، نور دعوت محمد صلى الله علیه و آله مى درخشد. دعوت او که مرز زمان و مکان را شکسته است ، همه ى انسانها، همه نسلها و تمامى عصرها مخاطبند. البته و صد البته که استحکام دعوت ، به معجزه ى آن است این دعوت ، روح اعجاز را نیز در خود دارد!

اویس پیامبر صلى الله علیه و آله را زا نزدیک ندیده و معجزات او را مشاهده نکرده است . اما در جغرافیاى عشق ، مرز معنا ندارد. بر این مبنا، اویس هم از نزدیک پیامبر صلى الله علیه و آله را دیده است و هم معجزه او را مشاهده نموده است . چشمان اویس به دو نور، نورانى است : یکى سراج منیر و دیگرى قران مبین . دیدگان جوان یمنى این دو نور را زا یکدیگر جدا نمى داند و نمى بیند. اویس که مشتاق نور معرفت است ، مشتاقانه بر سفره ى و اوحى الى خذا القرآن لانذرکم به و من بلغ (۱۳) مى نشیند. ولادت اویس درست در کنار سفره نور است . فطرت او مرز نمى شناسد و او را به هرز نمى کشاند. آن گاه که گوش درون مى شنود و چشم دل مى بیند، زبان ضمیر سخن مى گوید:

لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! اینک من با تمام وجودم وارد وادى اسلام مى شوم .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! با تو پیمان مى بندم که بند بند وجودم از هم نپاشیده از پا ننشینم .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که بر من به صبعه الله منت نهادى ، این هویت الهى را با هیچ چیز تعویض نمى کنم .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که تو را ندیده ام ، ولى پیام دلنشین و کلام شیرین تو را شنیده ام .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که عطر وجودت از دور و بر کوچه هاى دلم عبور مى کند و آن را بر همه عطرها ترجیح مى دهم . فطرتم را به تو متوجه کرده ام و روى به سوى تو بر مى گردانم . سرشتم از دعوت شیطانى بیزار است و از شیطنت نفسانى دل آزار .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که دعوت از توست و لبیک هم از تو، که حضورت را در وجودم حس و لمس مى کنم . بخشى از هستى ام دعوت و قسمتى از ضمیرم ، مستى ام را اعلام مى کند.
و بدین سان ، اویس به آغوش اسلام پناه آورد. او کلام رسول خدا صلى الله علیه و آله : یومن بى لایرانى (۱۴) را تحقق مى بخشد. البته شایان ذکر است که اویس از هدایت و ارشاد عموى خویش به نام عصام قرنى بهرمند بوده است .

رویش بدون گویش

اویس در دامان اسلام و دامنه ایمان رشد و نمو مى کند، اما بدون سر و صدا؛ مثل غنچه اى که شکوفا مى شود ولى معرکه به راه نمى اندازد. اساسا شکوفایى مولود وجد و حال است نه قیل و قال . عطر افشانى که نیاز به فریاد ندارد. این رویش بدون گویش بهترین مبلغ اسلام است . اویس در عمل تبلیغ دین مى کند.
او نشانى سفره نورانى را به همگان هدیه مى نماید. البته بیشترین استفاده را در راهنمایى گم گشتگان از رفتار و کمترین آن را از گفتار مى برد. او این سفارش امام صادق علیه السلام را عملا ستایش مى کند که :
کونوا دعاه بغیر السنتکم لیروا منکم الورع و الاجتهاد و الصلاه و الخیر؛ فان ذلک داعیه ؛ با غیر زبان خویش مردم را دعوت کنید، تا مردم ورع و کوشش و نماز و خیر شما را ببینند؛ چرا که اینها خود دعوت کننده اند.

هنر اویس در تبلیغ کیش خویش همین است که با مردم سخن مى گوید، ولى از زبان استفاده نمى کند. او پارسا، جهادگر، نمازگزار و اهل خیر است و چنین ارزش هاى والایى است که انسانها را به منزل کمال ، رهنمون مى سازد.

اگر چه از زمان ولادت اویس بى خبریم ، اما ولادت حقیقى او در دامان اسلام مسلم و مسجل است . تولد دوم او در مهد قرآن است . تاریخ از تولد اول او حرفى نمى زند. شاید به این دلیل است که اویس به شدت از شهرت فرار مى کرد. او از اولیا الله بود و ناشناس و ناشناخته زیسته است .

شغل اویس

اویس شتربانى مى کرد. هر صبحگاه شتران را به صحرا مى برد و هر شامگاه از چراگاه بر مى گرداند. او نگهبان خوبى براى شتران بود. شتربانى براى اویس فقط اشتغال نبود، بلکه دیگرى برایش به ارمغان مى آورد.
شتربانى ، انس با طبعیت را ممکن مى کند. طبعیت براى رندان مثل دامان مادر، آسایشکاه و دانشگاه است . البته شرط اول سکوت و شنیدن است . کسانى که در بهره گیرى از مواهب طبیعى زرنگند؛ پیش و بیش از هر سخنى ساکت و شنونده اند. بذر تعقل و تفکر، در سرزمین سکوت و در پرتو آفتاب ملکوت رشد و نمو مى کند. این سخن دلنشین از حضرت موسى بن جعفر علیه السلام است :
یا هشام ان لکل شى ء دلیلا و دلیل العقل ، التفکر، و دلیل التفکر، الصمت ؛
اى هشام ! هر چیزى دلیلى دارد، دلیل عقل ، تفکر و دلیل تفکر، سکوت است .
شغل اویس سکوت و چگونه شنیدن را به او هدیه مى کند. طبیعت با او سخن مى گوید و او نیز با طبیعت حرف مى زند. اویس از طبیعت ماءیوس ‍ نیست ، بلکه با زیباییهایش ماءنوس است .
شتربانى خلوت و تنهایى را مهیا مى سازد. اویس اهل خلوت است .

او تنهاست و به تنهایى عشق مى ورزد. او را مکتب فطرى پیروى مى کند. تنهایى برایش کسالت آور نیست ؛ زیرا در زمین فطرت ، بذر کمال مى کارد و خوشه وصال مى کاود. او در تنهایى شور و نشاطى دارد. اساسا براى بنده خدا کسالت وجود ندارد. پرسش خدا انسان را سر حال و شادمان مى سازد. تنهایى مى تواند زمینه زمزمه با خدا باشد. اویس تشنه زمزم زمزمه است . او براى چشیدن حقیقت بى تاب است . در این دنیا انسانها دو گروهند : گروهى بى تاب چریدن و گروهى بى تاب چشیدن .

دنیا براى گروه اول مرتع و براى گروه دوم معبد است . اویس خداست و از کسانى که دنیا را چراگاه مى دانند، بیزارى و دورى مى جوید و به پناه خلوت روى مى آورد. او از تنهایى وحشت ندارد؛ زیرا در تنهایى تنها نیست . آن گاه که تنها مى نشیند، در مکتب فطرت زانو مى زند و دردهایش را مى گوید. او از درخت تنهایى دو میوه مى چیند : تفکر و تعبد.

البته تنهایى افراطى و ناپسند است . انسان باید در جامعه و با اجتماع زندگى کند. جامعه را بشناسد و خدمتگزار اجتماع باشد. اویس هم تنهاست و هم در میان جامعه . او کار مى کند و با جامعه داد و ستد مى نماید. او از طریق شتربانى خدمتگزار جامعه است . پیوند اویس با خانواده ى خویش محکم و مستحکم است . او شغل و درآمدش را دوست دارد، اما به مادر نیز عشق مى ورزد و دسترنج خویش را پیش پاى مادر مى ریزد و تقدیم او مى نماید. نان آور خانه است . سفره ى کوچکش را به حلال و نفقه ى زلال زینت مى کند.

شتربانى چوپان نفس را میسر مى کند. اویس هر بامداد قواى نفس را به صف کرده و زمام هوا را به کف مى گیرد. او بسیار مراقب است که نفسش در سرزمین اطمینان به سر برد، تا مخاطب یا ایتها النفس المطمئنه  باشد. نفس خود را به سفره ى رضا دعوت و مهمان مى کند. رضایت حق برایش رضایت خاطر مى آورد. او سرمست این نداست که : ارجعى الى راضیه مرضیه (۲۰) او چوپان است . مراقب مى کند که گرگان هوا، گردان خدا را پاره پاره و تکه تکه نکنند و این مراقبت لحظه لحظه ى زندگى او را فراگرفته است . قواى نفس باید از سفره ى کلوا کامیاب و از چشمه اشربوا سیراب باشد. اویس شیفته ى وصال است ، بنابراین راه حلال مى پوید و حرام مرام او نیست .

اویس هر روز خویشتن خویش را به معبد حق مى برد نه مرتع دنیا. او شدیدا مراقب خویش و پیرو این آیین و کیش است . او قواى نفس را با غذاى مناسب ، کامیاب و سیراب مى نماید و در عین حال مواظب است که گرگى به این گله نزند. به خصوص آن گاه که گرگ به لباس میش در آید و گناهى را زینت بخشد :
تالله لقد ارسلنا الى امم من قبلک فزین لهم الشیطان اعمالهم فهو ولیهم الیوم و لهم عذاب الیم ؛
به خدا سوگند که براى مردمى هم که پیش از تو بوده اند پیامبرانى فرستاده ایم . ولى شیطان اعمال زشت آنها را در نظرشان زیبا جلوه داد. پس ‍ امروز (روز محشر) شیطان یار آنهاست و به عذاب دردناک گرفتار خواهند بود.

اویس شیفته و فریفته ى زینتهاى شیطانى نیست . شعار او مراقبت است و مراقبت . او هر شامگاه در تداوم این چوپانى به حساب و کتاب نفس خود مى پردازد و چنین مراقبتى را با محاسبه کمال مى بخشد. همان گونه که در شتربانى عمل مى کند، در شب نیز به چوپانى نفس مى پردازد. شغل او چوپانى است ، اما ساعت کارش هشت ساعت در شبانه روز نیست بلکه او چوپان شبانه روزى و شغل او زندگى اوست . شغل اویس الگوى کاریابى است ، براى هر کسى که کامیابى آروز مى کند.

شتربانى به اویس این امکان را مى دهد، آن گونه عمل کند که امیرالمؤ منین على علیه السلام به یکى از اصحابش به عنوان موعظه نوشت و تقواى شغلى را به او گوشزد نمود :
تو را و خودم را به تقواى کسى سفارش مى کنم که نافرمانى اش روا نیست ، و امید و بى نیازى جز به او و از او نباشد؛ زیرا هر که از خدا پروا کرد، عزیز و قوى شد و سیر و سیراب گشت و عقلش از اهل دنیا بالا گرفت ، تنها پیکرش همراه اهل دنیاست ، ولى دل و خردش نگران آخرت است . آنچه را از محبت دنیا چشمش دیده ، پرتو دلش خاموش نموده ، حرامش را پلید دانسته و از شبهاتش دورى گزیده ، به خدا که به حلال دنیا هم توجه ننموده ، جز به مقدارى که ناچار از آن است ؛ مانند نانى که به پیکرش نیرو دهد و جامه اى که عورتش را بپوشاند، آن هم از درشت ترین خوراک و ناهموارترین لباسى که به دستش آید، و نسبت به آنچه هم که ناچار مى باشد، اطمینان و امیدش ندارد، و اطمینان و امیدش به آفریننده همه چیز است . تلاش و کوشش کند و تنش را به زحمت اندازد. تا استخوانهایش ‍ نمودار شود، و دیدگانش به گودى رود و خدا در عوض نیروى بدنى و توانایى عقلى اش دهد، و آنچه در آخرت برایش اندوخته ، بیشتر است . دنیا را رها کن که محبت دنیا انسان را کور و کر و لال و زبون کند، پس در آنچه از عمرت باقى مانده ، جبران گذشته نما و فردا و پس فردا کردن ؛ زیرا پیشینیانت که هلاک شدند، به خاطر پایدارى بر آرزوها و امروز و فردا کردن بود تا آن که ناگهان فرمان خدا به سویشان آمد (مرگشان رسید)، آنها غافل بودند، سپس بر روى تابوت به سوى گورهاى تنگ و تاریک خود رهسپار گشته و فرزندان و خانواده اش او را رها کردند، پس با دلى متوجه و از همه بریده و ترک دنیا نموده ، با تصمیمى که شکست و بریدگى ندارد، به سوى خدا رو. خدا من و تو را بر اطاعتش یارى کند و به موجبات رضایتش موفق دارد.  اویس زندگى خویش را بر اساس این رهنمودها به سر منزل کمال رهنمون و هواى نفس را سر نگون مى نماید. براى او اشتغال این چنین جلوه مى کند :
– سوز و گذار در عشق حق
– اشتیاق به خلوت و تنهایى ؛
– پرهیز از گوشه گیرى و دورى از مردم ؛
– علاقه روز افزون براى احسان به مادر.
و در نهایت ، شغل براى اویس عبارت از عبادت حق است . و به او رضایت خاطر مى بخشد، تا آن جا که در اواخر زندگى و در کوفه نیز شتربانى و چوپانى و چوپانى مى کرد.

پیامبر صلى الله علیه و آله در نگاه اویس

آن گاه که اذان ، عطر یار را منتشر مى کند، دل اویس دیگر از آن خویش ‍ نیست . دلدادگى او با شنیدن اشهد الله محمد رسول الله صلى الله علیه و آله ، دو صد چندان مى شود. دلش مالال محبت پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله است و لبش تشنه بوسه ى خاک پاى یار، آتش ‍ اشتیاق در دل او زبانه مى کشد. از زمانى که خود را چنین مورد سوال قرار مى دهد : آیا آن فرداى روح افزا خواهد آمد که خود را رد گلستان هدایت بیابم ؟! و به حمایت از این کشش فطرى به سر کویش پر و بالى بزنم ؟! و چهره به چهره و رو به رو با آن آفتاب آفرینش گفتگو کنم ؟! آیا مى شود از گلستان رخسارش یک گل تبسم بچینم ؟!

قطعا کشش را باید با کوشش زنده نگهداشت . اویس مى خواهد از نزدیک به رسالت عبدالله ، فرزند گواهى دهد. اما راهى دور و دراز پیش دارد. آرزو بزرگ است و مشکلاتش بیشتر، ولى در یک زندگى در هم و بر هم است که آرزوهاى طبقه بندى نمى شوند و یک عمر عزیز، لبریز از بیهودگى مى شود. و هوا و هوس به سان آتش سوزان ، سرمایه را نابود مى کند. آرزوهاى اویس ‍ محدود است و نفیس ، نه قبیح و خبث . او تصمیم مى گیرد گام در راه سفرى پر خطر و در عین حال پر ثمر بگذارد و براى زیارت پیامبر به مدینه برود.

اویس بر خویش واجب مى داند که با اجازه ى مادر این مسافرت را انجام دهد. او شتربانى مى کند، تا مخارج زندگى مادر را تاءمین نماید. او کسى جز مادر ندارد. او خود را وقف پسر نموده است . اویس مى داند که جوان شدن او، پیرى مادر را به دنبال داشته است . اویس مى داند که سلامت او، مدیون بیمارى مادر است . اویس مى داند که اینک او جهان و زیباییهاى آن را مى بیند، ولى مادر نابیناست . اویس مى داند که مادر تاب و توان خویش را به او هدیه کرده است . و از این رو معتقد است که بدون اجازه مادر حتى به زیارت حضرت رسول صلى الله علیه و آله نیز نرود. زیرا اویس پرستار مادر نیز کسى جز او ندارد. مادر هر چند با چشم سر فرزند را نمى بیند، اما با چشم سر دلبند خویش را مشاهده مى کند و زحمات شبانه روزى خود را هدر رفته نمى داند، لذا واژه واژه ى دعاهاى او، لحظه لحظه ى اویس را گلباران مى کند.

مادر اویس پیر زنى است ، ناتوان ، بیمار و نابینا. و اویس خدمت به او را براى خویش نعمت مى داند. اویس بر خوردار از نعمت مادر دارى است . مادرى که نه فقط نامهربان ، نادان و بى ایمان نیست ، بلکه موج اسلام ، ایمان ، صلاحیت و صداقت وجود او را به اوج تسلیم و تزکیه رسانده است . اگر خدا و رسول خدا و رسول هم امر به احسان والدین نکرده بودند، اویس به حکم فطرت به مادر نیکى مى کرد. شکى نیست که بى مهرى به خورشیدى که آسمان طفولیت را گرم و روشن کرده است ، انسان را از انسانیت مى اندازد. متاءسفانه فرهنگ قدرشناسى از مادر، رواج چندانى نداشته و آماج تیر بى معرفتیها قرار گرفته است و این ظلم و ستم در خود خواهى و خود پرستى ریشه دارد. به عنوان مثال یکى از صفحات تاریک تاریخ متعلق به نرون امپراطور روم است . نرون از سال ۵۴ تا ۶۸ میلادى حکومت کرد و مجموعه اى از جنایات را مرتکب شد. اما از همه زشت تر این که براى تصاحب قدرت ، مادر را به قتل رساند و این ممکن نبود، مگر این که او فقط خود را مى دید و خویش را مى پرستید. نرون خود را شاعر و هنرمندى بى بدیل تصور مى کرد، و هنگامى که مى کرد گفت : دنیا با مرگ من چه هنرمندى را از دست داد!

اما اویس پیرو مکتبى است که نگاه خصمانه به پدر و مادر ستمگر را نیز جایز نمى داند. چنان که امام صادق مى فرماید:
من نظر الى ابویه نظر ماقت ، و هما ظالمان له ، لم یقبل الله له صلاه ؛ (۲۵) هر کس به پدر و مادر خود نظر دشمنى کند، در صورتى که آن دو به او ستم کرده باشند، خداوند نمازش را نپذیرد.
این است براى گرفتن اجازه و گذرنامه سفر به نزد مادر مى آید.
مادرى ناتوان ، بیمار، نابینا، پیر، مؤ منه ، صالحه و صادقه .(۲۶) مادر با زیارت حضرت رسول الله صلى الله علیه و آله و مسافرت به مدینه موافقت مى کند، به شرط آن که اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله در منزل نبود، اویس بیش از نیم روز توقف نکند!

اویس خوشحال و سر حال توشه ى مختصرى آماده مى کند، و پا در چادرعشق مى گذارد. اولین هجرت مکانى را براى کمال بخشى به هجرت نهانى خویش آغاز مى کند و به سوى مدینه پرواز مى نماید.
راهى است دور، پر فراز و نشیب و سنگلاخ ، گرماى طاقت فرسا بر فرق او تازیانه مى زند و خارهاى مغیلان زیر پاى او زبانه مى کشد، اما او آزاده است و نه آزرده ، چرا که مرکب شوق را به سوى خورشید مى برد. خستگى را نمى فهمد.

اساسا دلبستگى ، خستگى نمى شناسد. اویس روشن روان ، شتابان راهى مدینه است . صحرا و بیابان ، کوه و دشت ، رمل و راه را پشت سر مى گذارد و اینک مدینه را پیش رو دارد. دیوارهاى مدینه را مى بیند، مثل سر زدن خورشید در سحرگاهان . سر از پا نمى شناسد و به شهریار پر مى کشید. بى قرار است و قرارگاه عشق را مى جوید : خانه دوست کجاست ؟ خانه حبیب کجاست ؟ منزل طبیب کدام است ؟ و آن وقت با خود مى گوید : اگر پیامبر صلى الله علیه و آله را ببینم ، اول خاک پاى او را بوسه مى زنم . من سخنى نخواهم گفت . او همه چیز را مى داند. من فقط او را نگاه مى کنم . خدایا یاریم کن . توانم بخش . لیاقتم بده . طاقتم عطا کن و… .

یمن خوش آب و هواست ، ولى مدینه حال و هواى دیگرى دارد. این جا بهشت روى زمین است . تنفس در مدینه به زندگى تحرک مى بخشد. یاس ‍ رسالت از مدینه عطر افشان است و آفتاب نبوت از این جا نور افشان . در این سر زمین نه فقط زندگى شیرین است ، بلکه مرگ نیز دلنشین است . اگر او نگاهش را از من دریغ نکند و از ستیغ رحمت ، شعله اى روانه ى وجودم کند، من نیز با مرگ ستیز نکنم و اگر بپذیرد جانم را فدایش نمایم :

خوش آن چشمى که بیند روى ماهت
خوشا آن سر که گردد خاک پایت
روا باشد دهد جان ، عاشق تو
اگر افتد به روى او نگاهت

اگر او را در میان جمع ببینم حتما مى شناسم و چون شمع براى او خواهم سوخت . اصلا اگر او نبود من نبود. آفرینش عالم و آدم طفیل وجود اوست . من چه هستم ؟! هر چه هست به واسطه ى اوست . اگر هستى و مستى هست ، تشعشع اوست . او سر سبد آفرینش ‍ است . اگر شبنم وجودم هم آغوش لطف و محبتش شود، عاشقانه روانه ى سرزمین دلباختگان خواهم شد. احساس مى کنم اویسى در کار نیست . هر چه هست به او تعلق دارد :

تا در طلب گوهر کانى کسانى
تا در هوس لقمه نانى نانى
این نکته و رمز اگر بدانى دانى
هر چیز که در جستن آنى آنى

از وجود اویس شور و اشتیاق زبانه مى کشد. خود را در یک قدمى آرزوى دیرینه مى بیند. آن گاه که در خانه ى خاتم الانبیاء را مى یابد و از محبوب خویش جویا مى شود؛ زمان به سختى مى گذرد و دلشوره او را لختى آرام نمى گذارد. او با دیدارش به مادر عهد و پیمانى دارد و مى داند که فرزند آمنه صلى الله علیه و آله نیز راضى نیست که براى دیدارش به مادرى بى احترامى شود. اویس رضا به قضا مى دهد و آخرین نگاه را از خانه گلین محمد صلى الله علیه و آله توشه راه مى کند. بیرون رفتن از مدینه النبى خیلى سخت است . اما اگر پیامبر صلى الله علیه و آله راضى باشد، سهل است : اویس راه یمن را پیش مى گیرد، تا تقدیر براى این جوان چه سر نوشتى به رشته ى تحریر آورد؟!


آرى ، اویس راه دور را در آرزوى زیارت زیور کاینات مى پیماید، ولى به دو جهت به زیارت ظاهرى او توفیق نمى یابد : یکى احسان به مادر و دیگرى غلبه ى حال ، چرا که اگر آن نگاه ، در این جوان دل آگاه مى افتاد، حتما جان به جان آفرین تسلیم مى کرد.

حافظ از بهر تو آمد سوى اقلیم وجود
قدمى نه به وداعش که روان خواهد شد

اویس در نگاه پیامبر صلى الله علیه و آله


اویس به پیمان خویش با مادر پاى بند مى ماند و به یمن باز مى گردد. هنگامى که حضرت مصطفى به مدینه و خانه مى آید، نورى مشاهده مى نماید و سؤ ال مى کند که چه کسى به خانه آمده است ؟! پاسخ مى دهند که شتربانى به نام اویس آمد، تحیتى فرستاد و بازگشت . ختم رسل صلى الله علیه و آله مى فرماید : آرى این نور اویس است که در خانه ما هدیه گذاشته و خود رفته است .

چرخ زمان به گردش خویش ادامه مى دهد و اویس همچنان در فراق دلدار، روزگار مى گذارند. آواى دلنواز اذان را مى شنود. جمله اشهد ان محمدا رسول الله عطر یاد مدینه و یار دیرینه را در وجودش جارى مى کند. آتش عشق دلدار، او را وادار به یک ارتباط معنوى و حقیقت دیدار مى نماید. کم نبودند سیه رویانى که در حضور پیامبر صلى الله علیه و آله سیه روزى خویش را افزون مى نمودند. آنها در یک قدمى زیبایى ، چشمان خود مى بستند و به کفر و نفاق مى پیوستند. باید دل به دل راه یابد. باید چشم دل را باز نمود. زیارت رسول صلى الله علیه و آله باید مورد قبول دل باشد. لحظه لحظه ، اویس به استقبال دیدار رفته ، زیارت یار را در دل استمرار مى بخشد و صد البته که دل به دل راه دار، و جاى شگفتى نیست که خاتم انبیا و محمد مصطفى صلى الله علیه و آله گاه گاهى رو به جانب یمن کرده و چنین ترنم مى فرمود : انى لاجد نفس ‍ الرحمن من قبل الیمن ؛ (۳۱) من نسیم رحمانى را از سوى یمن مى یابم .

به یاد داشته باشیم که حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله مظهر رحمانیت عام و رحمت براى تمام موجودات است ، لذا آن حضرت از سوى یمن و از اویس قرن ، بوى خویش را استشمام مى نمود، چرا که خداوند درباره ى آن وجود مقدس چنین فرمود : و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین . آرى ، پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله نسیم رحمت را از سوى یمن ، از آن گل باغ معرفت ، دریافت مى کند. و جاى شگفتى نیست که روزى از روزها رسول خدا صلى الله علیه و آله اصحاب خویش را چنین مورد خطاب قرار دهد :
ابشروا برجل من امتى یقال له اویس القرنى فانه یشفع لمثل ربیعه و مضر؛

بشارت مى دهم به شخصى از امتم که به او اویس قرنى گفته مى شود و او (براى افراد کثیرى ) به تعداد دو قبیله ربیعه و مضر شفاعت مى کند.
آرى اویس کسى است که بشیر نذیر و سراج منیر صلى الله علیه و آله به آمدنش بشارت مى دهد.
اویس کسى است که رسول خدا صلى الله علیه و آله در خطاب به عمر، آن کلام نغز را با این سخن پر مغز تداوم مى بخشد :
یا عمر! ان انت ادرکته فاقراه منى السلام ؛
اى عمر اگر محضرش را درک کردى ، سلام مرا به او برسان .
سلام بر اویس که پیامبر صلى الله علیه و آله را ندید و به او ایمان آورد و رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره او چنین فرمود : یومن بى ولایرانى .
سلام بر اویس که نبى مکرم صلى الله علیه و آله طلب استغفار از وى را این گونه دستور مى دهد : … فمن لقیه منکم فمروه فلیستغفرلکم .

سلام بر اویس که دوست و خلیل فرستاده ى رب جلیل است :  خلیلى من هذه الامه ، اویس القرنى .
و چرا رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره ى اویس چنین مى گوید؟! در زمان اویس نیز این پرسش مطرح بود. شخصى از مادر اویس مى پرسد که از کجا این جایگاه عظیم و پایگاه رفیع براى فرزندت حاصل شده که پیامبر صلى الله علیه و آله او را به گونه اى مدح و ستایش کرده که نمونه ندارد، و حال آن که حضرت او را ندیده است ؟!
مادر وى پاسخ مى دهد : اویس از دوران بلوغ ، عزلت و گوشه نشینى بر مى گزید، و به تفکر و عبرت آموزى مى پرداخت .

حال اگر بشارت محمد صلى الله علیه و آله و شهادت مادر را درباره ى اویس کنار هم بگذاریم ، قدر و منزلت او را آشکارتر مى بینیم ، و ناگریز در برابر بزرگیش ، سر به زیر مى افکنیم و او را به دیده تکریم و تعظیم مى نگریم .
سلام بر اویس که پیامبر او را خیر التابعین نامید  و اگر دستور داد که از او درخواست استغفار کنید و سلام مرا به او برسانید، نشانه هاى او را نیز این گونه بیان داشت : اویس چشمان میشى دارد و بین دو کتف او اثر گرفتگى وجود دارد، متوسط القامه و بسیار گندم گون است ، چانه اش مایل است … قرآن مى خواند و به حال خویش مى گرید. دو جامه ى کهنه دارد. زمینیان او را نمى شناسند، اما نیز آسمانیان معروف است . اگر به خداوند قسم خورد، سوگندش پذیرفته است . پایین دوش چپ او لکه ى سپید رنگى وجود دارد. هنگامى که قیامت فرا رسد، به دیگر مردمان گفته مى شود؟ وارد بهشت شوید، ولى به اویس گفته خواهد شد که بایست و شفاعت کن ، خداوند به تعداد قبیله ربیعه و مضر، شفاعت او را مى پذیرد.
اویس مردى است با موهاى بلند و بر پهلوى چپ و کف وى به اندازه ى یک درهم سپیدى است .
پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله در هنگام وفات ، جامه ى خویش به اویس قرنى مرحمت مى فرماید.
همو بود که گاه گاهى مى فرمود : واشوقاه الیک یا اویس القرن ؛ چقدر اشتیاق دیدارت را دارم اى اویس قرنى !

اویس ، میراث دار ارزشها

برخى افراد هستند که اگر مورد تعریف و تمجید بزرگى قرار گیرند، دیگر در در پوست خویش نمى گنجد و به سرعت گرفتار انحراف و انحطاط مى شوند.

و ارزشهاى را که بدان افتخار و تظاهر مى کنند از دست مى دهند. در صورتى که نگهدارى ارزشها بسیار دشوارتر از دستیابى به آنهاست . اگر یک بار دیگر اویس را در نگاه پیامبر صلى الله علیه و آله مرو کرده و از کوچه هاى زندگانى اویس نیز عبور کنیم ، به خوبى مى یابیم که اویس میراثدار ارزشها و پاسدار سفارشهاى محمدى صلى الله علیه و آله است .

همان طور که اشاره شد رسول خدا صلى الله علیه و آله با اشاره به اویس ‍ قرنى فرمودند : نسیم رحمانى را زا جانب یمن استشمام مى کنم . به عمر فرمودند : اگر او را دیدى سلام مرا به او برسان ! به همین دلیل بود که پس از رحلت پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله ، عمر چند بار در صدد تفقد از احوال اویس بر آمد :
۱ – هر گاه از جانب یمن جمعیتى مى آمد، عمر از ایشان مى پرسد : آیا اویس بن عامر با شماست ؟ تا آن که در یکى از گروههاى یمنى ، اویس را به عمر معرفى کردند و عمر خطاب به او گفت :
– آیا تو اویس فرزند عامرى ؟
اویس : آرى من همان اویسم .
– از طایفه ى قرن ؟
– آرى از طایفه ى قرن هستم .
– آیا زمانى مبتلا به بیمارى برص بوده اى که صحت یافته باشى و تنها به مقدار درهمى از آثار آن باقى مانده باشد؟
– بلى چنین است که گفتى .
– مادر دارى ؟
– آرى مادر پیرى دار.
– از پیامبر خدا شنیدم که مى فرمود : اویس فرزند عامر قرنى ، جزء جمعیت هاى یمن نزد شما خواهد آمد. او مبتلا به برص بوده و از خداوند خواسته تا او را شفا دهد، مگر به مقدار درهمى ، و مادرى دارد که نسبت به او بسیار نیکى مى کند، اگر بر امرى قسم یاد کند، خداى متعال به واسطه انجام مقصودش از پیامدهاى آن رهایى اش مى بخشد، پس اگر توانستى ، از او بخواه که برایت از خداوند درخواست بخشایش کند.
سپس عمر خواست که برایش استغفار کند و اویس از درگاه خداوندى برایش طلب مغفرت نمود.
عمر : به کجا خواهى رفت ؟
اویس : مى خواهم به کوفه بروم .
عمر : آیا مى خواهى سفارش نامه اى به حاکم کوفه برایت بنویسم ؟
اویس : همنشینى با فقرا نزد من محبوبتر است ! (۴۵)
۲ – گروهى از اهالى کوفه در مدینه نزد عمر رفتند. عمر پرسید : از اهل قرن کسى این جاست ؟ شخصى خود را قرنى معرفى کرد.
عمر گفت : پیغمبر خدا به ما خبر داد که از یمن مردى به نام اویس به نزد شما مى آید، و جز مادر، کسى ندارد، در بدنش سفیدى بوده ، خدا را خوانده ، و فقط به اندازه ى یک درهم (از آثار برص ) بر جاى مانده است . هر که او را دید، از او بخواهد تا برایش استغفار کند. زمانى بر ما وارد شد، سخنان پیامبر را درباره او تحقیق کردم ، همه آنها درست بود. از او خواستم تا برایم طلب آمرزش کند، و سپس پیشنهاد کردم تا نزد من بماند، نپذیرفت و به کوفه رفت .

شخصى هنگام مراجعت به کوفه قبل از آن که به خانه خویش برود، پیش ‍ اویس رفته و از او عذر خواهى نمود، اویس گفت : رفتار تو با من غیر از این بود، چه شده که دگرگون شده اى ؟!
آن مرد گفت : آرى در مدینه نزد عمر رفته بودم و او چنین و چنان گفت ، اینک از تو مى خواهم تا براى من طلب آمرزش کنى .

اویس گفت : برایت استغفار مى کنم به شرط آن که آنچه از عمر شنیده اى براى کسى بازگو نکنى !
۳ – عمر در مسافرتى که به کوفه داشت ، به جستجوى اویس پرداخت و او را نیافت ، تصیمیم گرفت در مراسم حج به دیدارش رود، تا این که در ایام حج اویس را در هیاتى زیبا و جامه اى کهنه و مندرس یافت . آن گاه که از او سوال کرد، حضار عمر را سرزنش کردند و گفتند : اى امیر المومنین ! از کسى سوال مى کنید که سزاوار نیست شخصى مانند شما از او سوال کند!

عمر گفت : چرا؟ گفتند : زیرا او مردى گمنام و بى عقل است و گاه گاهى بچه ها او را به بازى مى گیرند.
عمر گفت : او براى من محبوبتر است . سپس عمر پیش روى او ایستاد و گفت : اى اویس ! رسول خدا صلى الله علیه و آله به من سفارش کرد که پیام او را به تو برسانم ، پیامبر صلى الله علیه و آله به تو سلام رساند، و به من خبر داد که تو به اندازه ى دو قبیله ربیعه و مضر شفاعت مى کنى .

ناگاه اویس به زمین افتاد و سجده کرد، و مدتى طولانى در آن حالت ماند، تا این که از گریه ایستاد و خاموش و ساکت شد، چنانچه گمان کردند که او مرده است ! او را گفتند، اى اویس ! این امیرالمومنین است . سپس اویس سر از سجده برادشت و گفت : اى امیرالمومنین ! آیا اشتباه نمى کنى و خودت آن سخنان را شنیده اى ؟!
عمر گفت : آرى اى اویس ! پس مرا نیز در شفاعت خویش قرار ده سپس مردم نیز از او خواهش و در خواست شفاعت مى کردند و به او تبرک مى جستند که اویس گفت : اى امیرالمومنین ! مرا مشهور کردى و به هلاکت رساندى !

۴ – عمر در یکى از سالها و در موسم حج گفت : اى مردم بایستید. همه برخاستند، سپس عمر گفت : بنشینید مگر کسى که از اهالى یمن است . گروهى نشستند. گفت : بنشینید مگر کسانى که از قبیله مراد هستند. عده اى نشستند. عمر گفت : بنشینید مگر کسى که از قرن است . همه نشستند مگر شخصى که عموى اویس بود.

عمر گفت : آیا تو قرنى هستى ؟ پاسخ داد : بله . عمر گفت : آیا اویس را مى شناسى ؟ عموى اویس کفت : اى امیرالمومنین شما چرا از او سوال مى کنید؟! به خدا سوگند که در میان ما کسى از او بى عقلتر، نادانتر و فقیرتر وجود ندارد.
عمر پس از شنیدن این سخنان گریه کرد و گفت : براى تو یادآور مى شوم که خودم از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرمود : با شفاعت او، افرادى به تعداد قبیله ربیعه و مضر وارد مى شوند.

فرار از شهرت

اویس حقیقتا میراثدار ارزشها بود. او هرگز از شنیدن سخنان پیامبر صلى الله علیه و آله درباره ى خودش در باتلاق غرور فرو نرفت . او در برابر جستجوها و گفتگوى هاى عمر گرفتار اشتهار نشد. او شهوت شهرت را در خویش نابود کرده بود. آن گاه که گروهى از اهالى قرن از کوفه به یمن بازگشتند و به ستایش او پرداختند، او در میان قوم خویش حرمت و احترامى ویژه یافت . اما اویس که عارفى وارسته و زاهدى اى آراسته بود، و از ظاهر سازى و ظاهر پرستى رنج مى برد، از یمن به کوفه مهاجرت کرد، و به تعبیر دیگر از شهرت فرار کرد، تا در عزلت قرار گیرد.

اویس در کوفه به شتربانى اشتغال داشت و دسترنج خویش را، جز مقدارى ناچیز، در راه خدا ایثار مى کرد. او از فرصتهاى مناسب استفاده مى نمود و به بیان حقایق قرانى و دقایق عرفانى مى پرداخت . تا آن جا که اسیر بن جابر مى گوید :

در کوفه گوینده و محدثى بود که براى ما حدیث مى گفت ، هنگامى که سخنانش پایان مى یافت جمعیت متفرق مى شد، گروهى مى نشستند و در میان ایشان مردى بود که به صحبت او بسیار علاقه مند بودم ؛ زیرا سخنان او را کس دیگرى نمى شنیدم ، اما دیگران او را مسخره و استهزا مى کردند. مدتى گذشت و او را ندیدم . به دوستانم گفتم : چنین کسى را که در میان ما بود مى شناسید؟ یک نفر پاسخ داد : آرى او را مى شناسم ، اویس قرنى است . گفتم : نشان منزلش را مى دانى ؟ گفت : آرى . مرا به خانه اویس ‍ راهنمایى کرد، در کوفتم ، جلو در آمد، گفتم : برادر! چرا بیرون نمى آیى ؟! گفت : برهنه ام ، گفتم : این برد یمانى را بپوش و به مسجد بیا. گفت : این کار را نکن ؛ زیرا اگر برد را بر تنم ببینند، اذیتم مى کنند! من اصرار کردم ، تا آن که آن را پوشید و در میان جمعیت آمد، همین که وارد شد، یکى از ایشان گفت : نمى دانم چه کسى را فریفته و لباسش را دزدیده است ! گفتم : چرا او را آزار مى دهید؟! شخص گاهى لباس مى پوشد و زمانى برهنه است . به شدت آنان را ملامت و سرزنش نمود.

اویس به سفر حج مى رود

شعله ى شوق زیارت کعبه و سفر حج در دل اویس زبانه مى کشد. اویس ‍ دوست مى دارد که آهنگ کعبه کند و لباس احرام بپوشید و دعوت حق را لبیک بگوید.
اویس دوست مى دارد که به شوق معبود، سر از پا نشناخته ، بیابانها را پشت سرگذاشته و به سوى مکه پرواز نماید و با معبود خویش راز و نیاز کند.
اویس دوست مى دارد که طواف کعبه کند و به دور خانه ى دوست بگردد، پشت مقام ابراهیم نماز گزارد و در حجر اسماعیل دست نیاز به سوى خداى بى نیاز برد.
اویس دوست مى دارد که از زمزم عشق جرعه اى بنوشد و تشنگى را سیراب و سراب را رسوا نماید. اویس دوست مى دارد که از صفا به مروه رود و از مروه به صفا و دل را به زمزمه هاى عاشقانه صفا بخشد. اویس ‍ عاشق حج است .
اویس دوست مى دارد که در عرفات به شناخت خالق کائنات بپردازد، و در مشعرالحرام ، شعور را با وجود خویش بیامیزد، و در مناى یار، شیطان مکار را به آتش ایمان بگذارد، و اسماعیل خویش را به قربانگاه برد و آنچه در آستین دارد هدیه آستان حق کند.

اویس حج را دوست مى دارد چرا که دستور پروردگار است ، او مى داند که اگر کسى استطاعت یابد و به حج نرود و امروز و فردا کند تا بمیرد، خداوند او را در روز قیامت ، یهودى و یا نصرانى بر مى انگیزد.
اما اویس چوپانى است ساده و پر تلاش ، و دستمزد خویش را صرف نفقه مادر زندگى زاهدانه خود و انفاق در راه خدا مى کند. پس انداز او دعاى مادر و رضایت خاطر و خشنودى بارى تعالى است .
اویس استطاعت حج رفتن نداشت ، تا این که در جلسه اى که او هم حضور داشت ، از حج سخن به میان آمد. از سوال مى شود که : آیا به حج رفته اى ؟.

اویس پاسخ مى دهد : نه . سوال مى کنند که : چرا؟ اویس سکوت اختیار کرده و چیزى نمى گوید. در این هنگام شخصى مى گوید : مرکب و وسیله سوارى دارم . دیگرى اظهار مى دارد : من هزینه مسافرت را مى دهم و شخص دیگرى مى گوید : من نیز توشه سفر را تقبل مى کنم . سپس اویس از ایشان مى پذیرد و به سفر حج مى رود. (۵۲) و بدین صورت صاحبخانه براى اویس دعوتنامه مى فرستد و او به آرزوى خویش مى رسد و در لباس ساده بى رنگ و شورانگیز احرام زمزمه مى کند که :
لبیک ، اللهم لبیک ، لبیک لاشریک لک لبیک ، ان الحمد و النعمه لک و الملک ، لاشریک لک لبیک و تولدى دیگر… .

هرم بن حیان در جستجوى اویس

هرم بن حیان یکى از بزرگان زهد و عرفان در قرن اول هجرى است . از اصحاب امیرالمومنین على علیه السلام است و در عبادت و تقوا، شخصیتى وارسته مى باشد. او در عرصه زهد آن چنان جلوه گر شد که یکى از زهاد ثمانیه (زاهدان هشتگانه ) به شمار مى رود.

هرم بن حیان بارها و بارها صفات و ویژگیهاى اویس را شنیده و اشتیاق دیدار اویس او را بى قرار کرده بود. به ویژه آن گاه که شنید که در موسم حج ، عمر در جستجوى اویس بوده و حدیث پیامبر را درباره شفاعت او نقل کرده است .

ابن حیان نشانه هاى اویس را مى دانست و شنیده بود که به کوفه مهاجرت کرده است . او از بصره به قصد دیدار با اویس ، به کوفه مى آید. او مى گوید :
چون درجه ى شفاعت اویس را شنیدم ، آرزوى دیدار او بر غالب شد، و از بصره به مقصد کوفه رفتم . مدتى طولانى در آن جا اقامت کردم ، اما اویس را نیافتم . تصمیم به بازگشت گرفتم که او را در کنار فرات و به هنگام ظهر دید. اویس را از نشانیهایى که مى دانستم شناختم . او در حال وضو گرفتن و شستشوى جامه خویش بود. او را با وقار، با هیبت ، با ریش انبوه و سر تراشیده یافتم ، جلو رفتم و سلام کردم ، او سلام مرا پاسخ داد. دستم را براى مصافحه پیش بردم ، نپذیرفت . گفتم : خداوند تو را ببخشاید، حالت چطور است ؟ حال و احوالش را که مشاهده کردم ، از شدت محبتش ، بغض ‍ گلویم را گرفت . من کردم و او نیز گریست . گفت : خداوند تو را مشمول رحمت خویش گرداند، اى هرم بن حیان ! حالت چطور است ؟ اى برادر! چه کسى تو را به سوى من راهنمایى کرد؟ گفتم : خداوند. گفت :
لا اله الا الله ، سبحان ربنا ان کان وعد ربنا لمفعولا؛ پروردگار ما پاک و منزه است ، البته وعده خداى ما انجام یافتنى است .

گفتم : چگونه نام من و پدرم را دانستى ، و حال آن که پیش از امروز یکدیگر را ندیده بودیم ؟! گفت : خداوند دانا و آگاه مرا خبر داد، آن گاه که جان من با جان تو سخن گفت ، روح من روح تو را شناخت ، مؤ منان به واسطه روح خداوند یکدیگر را شناخته و محبت مى ورزند، اگر چه همدیگر را ملاقات نکرده و فاصله زیادى میان ایشان باشد.
گفتم : خداوند تو را رحمت کند، برایم از رسول خدا صلى الله علیه و آله حدیث بگو.

گفت ، من رسول خدا صلى الله علیه و آله را درک نکرده ام ، و با سخن نگفته ام . پدر و مادرم فداى رسول الله صلى الله علیه و آله ، اگر چه من شخصى را دیده ام که او پیامبر صلى الله علیه و آله را دیده بود، اما من نمى خواهم این در را براى خویش باز کنم و محدث یا قاضى و یا مفتى باشم ، دل مشغولى مرا از مردم وا مى گذارد.
گفتم : برادرم ! آیاتى از کتاب خدا برایم بخوان ، تا آنها را از تو بشنوم ، و وصیت و سفارش کن که از تو به یادگارى داشته باشم ، البته من تو را به خاطر خدا دوست مى دارم .

دستم را گرفت و گفت : اعوذ بالله السمیع العلیم من الشیطان الرجیم پروردگارم که استوارترین و درست ترین گفته ها سخن اوست ؛ چنین فرموده است : سپس این آیات را تلاوت کرد : و ما خلقنا السموات و الارض و مابینهم لاعبین# ما خلقنا هما الا بالحق و لکن اکثرهم لایعلمون # ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین# یوم لایغنى مولى عن مولى شیئا و لا هم ینصرون # الا من رحم الله ، انه هو العزیز الرحیم ؛ ما این آسمانها و زمین و آنچه را میان آنهاست به بازیچه نیافریده ایم . آنها را به حق آفریده ایم ،

ولى اکثر نمى دانند. وعده گاه همه در روز داورى قیامت است . روزى که هیچ دوستى براى دوست خود سودمند نباشد و از سوى کسى یارى نشوند، مگر کسى که خدا بر او ببخشاید؛ زیرا او پیروزمند و مهربان است .
پس از تلاوت آیا،، فریادى کشید و من گمان کردم که بیهوش شد! پس از مدتى گفت : اى هرم بن حیان ! پدر تو مرد و تو نیز خواهى مرد، یا به سوى بهشت و یا به سوى جهنمم ، و آدم پدر تو مرد و حوا مادرت نیز مرد، نوح پیامبر صلى الله علیه و آله خدا مرد، ابراهیم خلیل الرحمان مرد، موسى نجى الله مرد، داود خلیفه الرحمن مرد و محمد صلى الله علیه و آله مرد ابوبکر مرد عمر مرد و من و تو نیز فردا جزء مردگانیم . سپس بر پیامبر صلى الله علیه و آله درود فرستاد و آهسته دعا خواند و گفت :

اى هرم بن حیان ! این وصیت من به توست که به کتاب خدا توجه کنى و از رسولان و مومنان صالح پیروى نمایى ، همواره به یاد مرگ باش و آنى از آن غافل مباش و آن گاه که به قوم خویش بازگشت مى کنى ، ایشان را از عذاب الهى بترسان و انذار ده و همه ى را نصیحت کن و مواظب باش که از اجتماع دور نشوى که از دینت دور خواهى شد، در حالى که نمى دانى و وارد آتش ‍ مى شوى ، و براى من و خودت دعا کن .

سپس گفت : پروردگار! این مرد خیال مى کند مرا به خاطر تو دوست دارد و به جهت رضاى تو به دیدار من آمده ، او را در دارالسلام بهشت ، بر من وارد کن ، و مادامى که زنده است ، او را محافظت کن ، و به مقدار کمى از دنیا او را خشنود ساز، و او را نسبت به آنچه از دنیا و عافیت و توفیق عمل مى بخشایى ، از شاگردان و سپاسگزاران قرار ده .

خدا حافظ او، اى هرم بن حیان ! به خواست خدا بعد از امروز دیگر مرا نخواهى دید، من شهرت را ناپسند مى دانم و تنهایى نزد من از هر چیز محبوبتر است ، و آن گاه که با این مردم هستم ، اندوهگینم . پس دیگر به سراغ من نیا که مرا نخواهى دید، من به یاد تو خواهم بود و تو را دعا مى کنم ، ان شاءالله و رفت و رفت . خواستم ساعتى با او قدم بزنم که مخالفت کرد. و از یکدیگر جدا شدیم ، او گریه مى گرد و من نیز گریان بود.
پس از این واقعه به جستجوى او پرداختم ، ولى کسى از او به من خبرى نداد. البته بر من جمعه اى نمى گذشت که یک دوبار، او را در خواب دیدار نکنم .
 

اویس قرنى و چاووش علوى

پس از ملاقاتى که هرم بن حیان با اویس داشت ، دیگر کسى او را ندید، تا این که روزى اویس بر کنار آب فرات وضو مى ساخت ، آواز طبلى به گوش او رسید، پرسید : این چه صدایى است ؟ گفتند : سپاه على مرتضى علیه السلام به جنگ معاویه مى رود، چاووش اوست که مردم را به صحنه نبرد دعوت مى کند، و صدا صداى طبل سپاه على علیه السلام است .
اویس گفت : هیچ عبادتى نزد من برتر از متابعت على مرتضى نیست .
آن گاه گفت به متابعت و ملازت امیرالمومنین على علیه السلام شتافت . آرى ، اویس در برابر نداى چاووش ، سراى خاموش را نمى گزیند، گوشهایش ‍ سنگین نیست ، این است که و با وقار به دیدار دلدار مى شتابد. و از آن جا که آلوده دامن نیست ، با خاطر آسوده به سوى خیمه گاه على مرتضى علیه السلام مى رود. اویس پاکدامن با دو سلاح عرفان و شمشیر، راهى دامنه کوه استوار ولایت مى شود، به امید ملاقات مولى در قله جهاد و شهادت ، و براى چشیدن طعم لبخند علوى .

اویس و جنگ صفین

پس از جنگ جمل ، امیرالمومینن على علیه السلام به کوفه آمد و آن جا را مقر حکومت خویش قرار داد. سپاه نور به فرماندهى على مرتضى علیه السلام از کوفه به سوى شام حرکت کرد، و سپاه ظلمت به فرماندهى معاویه بن ابوسفیان حرکت شوم خود را از شام به طرف کوفه آغاز نمود. تا این که دو لشکر در منطقه اى به نام صفین در برابر یکدیگر قرار گرفتند. صفین موضعى است نزدیک رقه که در ساحل فرات واقع شده است . جنگ صفین از اول محرم سال ۳۷ هجرى قمرى آغاز شد.


امیرالمومنین على علیه السلام در راه رفتن به صفین ، به منطقه اى به نام ذى قار رسید. ذى قار بین بصره و کوفه واقع شده است . امام على علیه السلام در ذى قار فرمود : از طرف کوفه هزار نفر به سوى شمار مى آیند، نه یک نفر بیشتر و نه یک نفر کمتر، آنان با من تا پاى جان بیعت مى کنند.
ابن عباس مى گوید : من شروع کردم به شمارش کسانى که براى بیعت مى آمدند، تعداد به ۹۹۹ نفر رسید! و کس دیگرى نبود. گفتم : انا لله و انا الیه راجعون ؛ چه باعث شد که حضرت چنین گوید؟!

نهصد و نود و نه به اضافه یک

ابن عباس مى گوید : در فکر و اندیشه بودم که ناگاه ، نگاه کردم و دیدم شخصى مى آید، نزدیک شد، او مردى بود پشمینه پوش و سلاح بر دوش . او با شمشیر و سپر و ادوات جنگى مى آمد. آمد و به امیرالمومنین علیه السلام نزدیک شد، و گفت : دستت را بده تا بیعت کنم ! امیرالمومنین علیه السلام فرمود: بر چه چیز با من بیعت مى کنى ؟ گفت : بر شنیدن و اطاعت کردن و قتال در پیشگاهت تا این که بمیرم و یا خداوند پیروزت گرداند!

امیرالمومنین فرمود : اسمت چیست ؟ گفت : اویس : امیرالمومنین فرمود : تو اویس قرنى هستى ؟ گفت : آرى . امیرالمومنین فرمود : الله اکبر! دوستم رسول خدا صلى الله علیه و آله به من خبر داد که مردى از امتش را درک خواهم کرد که به اویس قرنى گفته مى شود. او حزب اللهى ، و از حزب پیامبر خداست ، مرگش در شهادت است ، به تعداد دو قبیله ربیعه و مضر شفاعت مى کند.
ابن عباس مى گوید: (با این سخن ) شادمان شدیم و غم و اندوه را از ما زدود.

اویس راهب و مجاهد

آن گاه که اویس قرنى ، این عارف پاکباخته و زاهد خود ساخته ، در اردوگاه على مرتضى علیه السلام حاضر شد، امیرالمومنین علیه السلام را خرسند و یاران او را خوشحال کرد. ورود اویس به جبهه حق علیه باطل ، حتى در لشکریان معاویه نیز تاثیر گذاشت . تا آنجا که در اولین روز نبرد، شخصى از اهالى شام آمد و از سپاهیان امام على علیه السلام سؤ ال کرد : آیا اویس ‍ قرنى در لشکر شماست ؟

جواب داده شد که : آرى ، از او چه مى خواهى ؟، گفت : از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که فرمود : اویس القرنى خیر التابعین باحسان ؛ اویس قرنى از نظر نیکوکارى بهترین تابعین است . این حدیث را گفت و بى درنگ اسب خویش را به سوى جبهه على دوانید و وارد اردوگاه امیرالمومنین علیه السلام شد.

البته اویس براى تبلیغات و برگزارى مراسم دعا به جبهه نیامده بود؛ زیرا او همراه خود دو شمشیر و یک فلاخن براى پرتاب سنگ هم آورده بود
این است که به محض شروع جنگ ، این پیرمرد شیر دل ، قهرمان میدان عرفان و جهاد مى شود. او پیشتاز مبارزه شده ، وبه استقبال مرگ در راه خدا مى رود.
اینک این راهب زاهد، مبارز و مجاهد شده است . او سالها در جهاد اکبر پیروز و سر بلند بوده و حالا به میدان جهاد اصغر آمده است .
اویس مناجات مى کند که : اللهم ارزقنى شهاده توجب لى الجنه و الرزق پروردگار! شهادتى ارزانى ام کن که برایم بهشت و روزى به ارمغان آورد.
اویس آماده نبرد مى شود، لباس کمترى مى پوشد تا چابک و سبکبال باشد.

در این هنگام منادى لشکر على علیه السلام ندا مى دهد که آماده باشید! و سپاهیان صف مى بندند. با شروع جنگ ، اویس که در پیاده نظام است ، شمشیرش را مى کشد و حمله مى کند، قلب سپاه دشمن با شمشیر اویس ‍ قرنى شکافته مى شود؛ با این حال مى جنگد تا دسته شمشیرش مى شکند، آن گاه شمشیر را مى اندازد و ندا مى دهد که : اى مردم ، (کار را) تمام کنید، تا همه چیز درست و تمام شود، و روى مگردانید تا بهشت را ببینید. مى گوید و مى گوید تا تیرى آمده بر قلب او مى نشیند. انگار که سالهاست روحش به معراج رفته و قفس تن وى بر جاى مانده است ، بدین ترتیب کبوتر روحش پرواز مى کند، وقتى که بیش را بر بدن این عارف دلباخته على مى شمارند، مشاهده مى کنند که بیش از چهل جراحت از سوى جبهه جهل و جنایت ، پیکر اویس را آزرده است ، اما این شیعه آزاده ، زخم در راه دوست را دوست مى داشته و با لباس احرام ولایت که اینک به خون رنگین شهادت آغشته شده ، به لقاءالله شتافته است .

تیرى که بر قلب اویس نشست ، قلب امام را آزرد. اگر چه اویس به آرزوى خویش رسید، اما امام عارفى شیفته و زاهدى بر جسته را از دست داد. اگر اویس عاشق امیرالمومنین علیه السلام بود مولا هم اویس را دوست مى داشت . این است که بر پیکر پاک اویس حاضر مى شود. بر نماز مى گذارد، و او را دفن مى کند.
آرى ، اویس از شهرت فرار مى کند و در آغوش شهادت قرار مى گیرد.
او نمى خواهد از صفین به دور بماند، لذا در آن جا حضور مى یابد، چرا که اهل خروج نیست ، اهل عروج است .
آرى ، بدین گونه سهیل یمانى در کهکشان راه شیعى درخشش جاودانه یافت .

اویس قرنی//محمد رضا یکتایی

۹۷- ۲۵ ذکر امام محمد باقر، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن حجت اهل معاملت، آن برهان ارباب مشاهدت، آن امام اولاد نبى، آن گزیده احفاد على، آن صاحب باطن و ظاهر، ابو جعفر محمد باقر- رضى اللّه عنه- به حکم آن که ابتداء این طایفه از جعفر صادق کرده شد که از فرزندان مصطفى است- علیه الصّلاه و السّلام- ختم این طایفه هم بر ایشان کرده مى‏ آید. گویند که کنیت او ابو عبد اللّه بود و او را باقر خواندندى. مخصوص بود به دقایق علوم و لطایف اشارت، و او را کرامات مشهور است به آیات باهر و براهین زاهر. و مى‏آرند در تفسیر این آیت که فمن یکفر بالطّاغوت و یؤمن بالله فرموده است که: «بازدارنده تو از مطالعه حق طاغوت است، بنگر تا [به‏] چه محجوبى؟ بدان حجاب از وى بازمانده‏ اى. به ترک آن حجاب بگوى که به کشف ابدى برسى؛ و محجوب ممنوع باشد، و ممنوعى نباید که دعوت قربت کند».

نقل است که از یکى از خواصّ او پرسیدند که: «او شب چون مى‏گذراند؟». گفت:«چون از شب لختى برود و او از اوراد فارغ شود، به آواز بلند گوید: الهى و سیدى! شب درآمد و ولایت تصرّف ملوک به سر آمد، و ستارگان ظاهر شدند و خلایق بخفتند و صوت مردمان بیارامید و مردم از در خلق رمیدند و بایستهاى خود بنهفتند و به نوم درها فروبستند و پاسبانان‏ برگماشتند، و آنها که بدیشان حاجتى داشتند فروگذاشتند. بار خدایا! تو زنده‏اى و پاینده‏اى و ببیننده‏اى. غنودن بر تو روا نیست و آن که تو را بدین صفت نداند هیچ نعمت را مقرّ نیست. تو آن خداوندى که ردّ سائل بر تو روا نباشد. آن که دعا کند از مؤمنان، بر درگاه است سائل را بازندارى. بار خدایا! چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم چگونه از دنیا بهره‏یى پس از تو خواهم؟ از آن که تو را دانم و از تو جویم، از آن که تو را مى‏خوانم، راحتى در حال مرگ، بى‏برگ و عیشى در حال حساب بى‏عقاب. این مى‏ گفتى و مى‏ گریستى». تا شبى او را کسى گفت: «یا سیّدى چند گویى؟».

گفت: «اى دوست! یعقوب را یک یوسف گم شد، چنان بگریست- علیه السّلام- که چشمهایش سفید شد. من ده کس از اجداد خود یعنى حسین و قبیله او را در کربلا گم کرده‏ام. کم از آن که در فراق ایشان دیده‏ها سفید کنم؟»- و این مناجات به عربى بود. به غایت فصیح، اما ترک تطویل کرده معانى آن را به پارسى آوردیم، تا مکرّر نشود، و به جهت تبرّک ختم کتاب را ذکر او کردیم- این بگفت و جان به حق تسلیم کرد. رضى اللّه عنه و عن اسلافه و حشرنا اللّه مع اجداده و معه، آمّین یا ربّ العالمین و صلى اللّه على خیر خلقه محمد و آله اجمعین و نجّنا برحمتک یا ارحم الرّاحمین.

 تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى