زندگینامه عبد الكريم قشيرى نيشابورى‏ « زین الاسلام»

زين الاسلام امام ابو القاسم عبد الكريم بن هوازن بن عبد الملك بن طلحة بن محمد قشيرى نيشابورى از اكابر دانشمندان، نويسندگان، شاعران و صوفيه قرن پنجم هجرى است.

ولادت و زندگى‏

در ربيع الاول سال 376 يا 386 ه در ناحيه استوا( قوچان كنونى) متولد شد. خانواده وى از اعراب بنى قشير بودند كه در خراسان صاحب املاك بودند. پس از فوت پدر به قصد آموختن علم حساب روانه نيشابور شد اما دست تقدير او را به مجلس ابو على دقاق كشانيد و شيفته او گرديد و از كسب علم حساب منصرف و قدم در طريق ارادت و تصوف نهاد.

وى اهل مسافرت نيز بود و يك سفر به مكه و دو سفر به بغداد داشت.

اساتيد

ادبيات عرب را نزد ابو القاسم اليمانى، تصوف را نزد ابو على دقاق، فقه را نزد ابو بكر طوسى و كلام را نزد ابو بكر بن فورك اصفهانى آموخت.

حضور او در مجلس ابو على دقاق به موازات آموختن فقه، حديث و تفسير از محضر اساتيدى همچون احمد بن محمد بن عمر خفاف، ابو نعيم اسفراينى و ابن عبدوس مكى بود. در ميان اسامى اساتيد وى ابو اسحاق اسفراينى، ابو عبد الرحمن سلمى، ابو الحسين بن بشران نيز به چشم ميخورد.

شاگردان‏

مجالس املاء حديث و وعظ او مورد توجه طالبان واقع شده و موجب شهرت وى شد و اساس رياست مذهبى او را در نيشابور بنا نهاد. مدت زيادى از زندگى قشيرى به تربيت شاگردان سپرى شد. بسيارى از دوستداران علم و معرفت نزد وى درس خواندند كه يا در حديث از او اجازه روايت دريافت كردند و يا در طريقت و تصوف جزو مشايخ به شمار آمدند.

وفات‏

قشيرى پس از 89 سال عمر در سال 465 ه بدرود حيات گفت و او را در مدرسه ابو على دقاق( در نيشابور) دفن كردند.

آثار

قشيرى به لحاظ احاطه بر علوم و معارف عصر خود، از تفسير و حديث و كلام گرفته تا تصوف و مقامات سلوك، در مقايسه با ديگر صوفيان آثار برجسته ‏اى به شرح زير دارد:

1- تفسير كبير معروف به« التيسير فى التفسير» كه قبل از سال 410 ه نوشته است.

2- التحبير فى التذكير

3- آداب الصوفيه

4- لطائف الاشارات

5- جواهر

6- عيون الاجوبة فى اصول الاسئلة

7- مناجات

8- نكت اولى النهى

9- نحو القلوب

10- احكام السماع

11- اربعين

12- رساله قشيريه از ميان آثار وى لطائف الاشارت در تفسير قرآن و رساله قشيريه در تصوف شهرت بسزايى يافتند.

 

زندگینامه على بن احمد واحدى( 468 ه.ق)

 على بن احمد  واحدى متوفاى سال 468 هجرى از علماى بزرگ قرن پنجم به شمار مى‏آيد. حركت فرهنگى و علمى در قرن پنجم در نيشاپور، دوران طلايى خود را مى‏گذراند، در حديث، فقه، تفسير و رشته ‏هاى علوم ديگر، علماى بزرگى پرورش يافتند، در حركت تفسيرى، اهل حديث و اشاعره، معتزله و شيعه، مفسران بزرگى چون ثعلبى، طوسى و طبرسى و ديگران، تربيت شده تفاسير مهمى را نگاشتند، حتى، علماى صوفى مسلك و باطنى نيز تفاسير مهمى مانند حقايق التفسير ابو عبد الرحمن سلمى و لطائف الاشارات قشيرى را در اين قرن ارائه دادند. پرورش واحدى در اين شرايط از او انسانى محدث، فقيه، اديب، شاعر، متكلم و مفسر ساخته بود، كه توانست ميان علماى برجسته، سرآمد زمان خود گردد.

هر يك از علوم خود را از اساتيد فن اخذ نموده بود، فقه، حديث، ادب، و…، تفسير را نزد ثعلبى مفسر مشهور، فرا گرفته بود.

 

 

تأليفات‏

 

در تفسير حداقل سه دوره البسيط در 16 مجلد، الوسيط در 4 مجلد و الوجيز فى تفسير القرآن در يك مجلد نگاشته است كه بعنوان تفسير واحدى مشهور شده، يك نسخه خطى از تفسير وجيز در كتابخانه مدرسه شهيد مطهرى تهران به شماره 2062 موجود است. فخر رازى نيز استفاده قابل توجهى از تفسير واحدى نموده است.

از ديگر تأليفات قرآنى واحدى مى‏توان از:

  • جامع البيان فى تفسير القرآن،
  • الحاوى لجميع المعانى( احتمال دارد در بردارنده مجموعه سه تفسير وى باشد)،
  • مقاتل القرآن( تا پايان قرن هشتم موجود بوده است)،
  • مختصر فى علم فضائل القرآن،
  • رسالة فى شرف علم التفسير( نسخه خطى اين رساله در دار الكتب المصرية موجود است.)،
  • نفى التحريف عن القرآن الشريف،
  • معانى التفسير،
  • مسند التفسير،

نام برد.

از ميان تأليفات قرآنى ايشان، فقط اسباب النزول به شكل چاپى موجود مى‏باشد.

الوجيز فى تفسير الكتاب العزيز( واحدى)// صفوان عدنان‏ داوودى

 

زندگینامه باباطاهر (قرن پنجم)

باباطاهر ، عارف و شاعر ایرانی قرن پنجم که به یکی از گویشهای غرب ایران شعر سروده است . به گفته رضاقلی خان هدایت (۱۲۱۵ـ۱۲۸۸)، که منبع خود را ذکر نمی کند، باباطاهر در دوران حکومت دیلمیان می زیسته و در ۴۱۰ درگذشته است (۱۳۴۴ ش ، ص ۱۵۷). یکی از دوبیتیهای منسوب به او معماگونه است : «موآن بحرم که در ظرف آمَدَسْتم /موآن نقطه که در حرف آمدَسْتم // به هراَلْفی اَلِفْ قدّی برآیه / الِفْ قدّم که در اَلْف آمدستم »؛ میرزا مهدی خان کوکب در > مجله انجمن سلطنتی آسیایی بنگال < تفسیر بسیار عجیبی از این دوبیتی کرده است : مقدار عددی «اَلِف قد» و «دریا» (معادل فارسی واژه عربی «بحر») و نیز «طاهر» هرکدام به حساب جُمّل برابر ۲۱۵ است . حال اگر «الف قد» (۲۱۵) را به «اَلْف » (۱۱۱) بیفزاییم ، عدد ۳۲۶ به دست می آید که معادل مقدار عددی «هزار» است به شرطی که به شکل «ه ـ زـ اـر» محاسبه شود. بدین ترتیب از «الف قدی که در الف آمده است » تاریخ تولد باباطاهر (۳۲۶) به دست می آید. اما عّلامه قزوینی این تعبیر را از جمله «توجیهات بسیار عجیب و غریب » دانسته است (ج ۵، ص ۲۸۱ـ۲۸۲). رشید یاسمی نیز (ص ۶۶ـ۸۰) قول میرزا مهدی خان کوکب را انتقاد کرده و آن را نوعی «تکلّف و حساب تراشی که ابداً با لطف طبع باباطاهر مناسبت ندارد» شمرده است ، اما او خود با استناد به همین شعر و به این دلیل که اول دسامبر سال ۱۰۰۰ میلادی با آغاز محرم ۳۹۱ هجری مصادف بوده ، تولد باباطاهر را در ۳۹۰ یا ۳۹۱ دانسته است . مجتبی مینوی (ص ۵۵ـ۵۸) از نظریه رشید یاسمی انتقادی گزنده کرده است .

به احتمال زیاد این دوبیتی از باباطاهر نیست ، بلکه ساخته نُقْطَویانی چون ملامحمد صوفی مازندرانی است که از ایران گریخته و به دربار جلال الدین اکبرشاه تیموری (حک :۹۶۳ـ۱۰۱۴) در هند پناه برده بودند و با توجه به اینکه اهل حق باباطاهر را از بزرگان خود می شمارند و این فرقه با فرقه های دیگر غالیان واسماعیلیان ، و بعدها با حروفیان و نُقْطَویان ، در مواردی اشتراک عقیده داشته اند، این دو بیتی در برخی از مجموعه های متأخربه باباطاهر منسوب شده است .

یکی از قدیمترین اسناد تاریخی درباره باباطاهر در راحه الصدورِ راوندی (تألیف حدود ۶۰۱، ص ۹۸ـ۹۹) آمده است . مؤلف این کتاب ، برطبق آنچه از دیگران «شنیده » است ، نقل می کند که هنگام ورود سلطان طغرل سلجوقی به همدان (۴۴۷) باباطاهر او را مورد عتاب قرار داد و گفت : «ای ترک ، با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت : آنچه فرمایی . باباگفت : آن کن که خدای می فرماید؛ انّ اللّه یأمر بالعدل و الاحسان .» این پند در حاکمِ فاتح بسیار مؤثر افتاده است . این حکایت مستلزم آن است که مرگ باباطاهر پس از ۴۴۷ اتفاق افتاده باشد، ولی این نظر مغایرتی ندارد که او در زمان دیلمیان ، یعنی تحت حکومت آل بویه و منسوبان ایشان ، خاندان کاکویه ، که تا زمان لشکرکشی ابراهیم یِنال در ۴۳۵ در همدان حکومت داشته اند، می زیسته است . بعید نیست که باباطاهر از معاصران ابن سینا (متوفی ۴۲۸ درهمدان ) بوده باشد. ولی داستانهایی حاکی از اینکه باباطاهر در ۵۲۵ شاهد اعدام عین القضات ، عارف همدانی بوده یا با نصیرالدین طوسی (متوفی ۶۷۲) معاصر بوده ، جملگی مجعول است .

منبعی کهنتر از راحه الصدور که اشاراتی به طاهر و مزار او در همدان دارد، نامه های عین القضات همدانی است که میان سالهای ۵۲۰ و ۵۲۵ نوشته شده است . در این نامه ها از طاهر در کنار دوتن دیگر از عارفان بزرگ آن شهر، شیخ بَرَکه و شیخ فَتحه ، یاد شده و به احتمال قریب به یقین منظور همان باباطاهر همدانی عارف است (اذکائی ، ص ۷۶؛ زرین کوب ، ص ۱۹۳). بابا * لقبی است که مردم بر سبیل تفخیم بر نام اصلی عرفا و اولیا و پیروان می افزوده اند. عین القضات ، بدون ذکر این لقب می نویسد: «از برکه قدّس سره شنیدم که طاهر گفت که مردمان می آیند و ریش خود به افسوس ما فرا می دارند. پس افسوس می برند و به ریش خود می دارند.» (ج ۱، ص ۴۵)؛ یا «فتحه می گوید ـ رحمه اللّه علیه ـ هفتاد سال است تا می کوشم مگر ارادت در حق طاهر درست کنم ، نمی توانم …» (ج ۱، ص ۲۵۸)؛ یا «ای عزیز! این نبشته هم بر سر تربت طاهر نبشتم ، روز شنبه …» (ج ۱، ص ۳۵۱)؛ و «… بر تربت فتحه و هم برتربت طاهر، خاطر براین قرار گرفت که چیزی دیگر نویسم …» (ج ۱، ص ۴۳۳). از این عبارات برمی آید که طاهر تقریباً هفتادسال پیش از عین القضات می زیسته ، و بنابراین او همان باباطاهری است که در گزارش راوندی از او یادشده است ، و نیز ارتباط عقیدتی یا طریقتی عین القضات از طریق استادانش برکه و فتحه با باباطاهر معلوم می شود. گذشته از این ، شواهد دیگری نیز دال بر وابستگی معنوی عین القضات با طاهر عارف وجود دارد.

اما شخصیت باباطاهر چنان در هاله ای از افسانه و کرامات پوشیده است که شناخت حقیقت حال او بسیار دشوار است . مجهول ماندن او و امثال او (باباجعفر وباباحمشاد) و نیامدن نام ایشان در کتب تاریخ و کتب قدیم صوفیان شاید دلالت بر آن داشته است که طریقه باباطاهر (و باباها و پیران دیگر امثال برکه و فتحه ) در نزد دیگر مشایخ صوفیه معهود یا مقبول نبوده است . از منابع کهنی هم که راجع به تراجم اعلام قرن پنجم همدان موجود است ، سندی درباره هویت باباطاهر به دست نمی آید. ابوبکر طاهربن عبداللّه بن عمربن ماهله همدانی ، که به نقل یاقوت از تاریخ همدان ، تألیف شیرویه شهردار دیلمی ، تربتش درمقابر نشیط همدان زیارتگاه مردمان بوده (یاقوت حموی ، ج ۲، ص ۱۴۸، ج ۳، ص ۵۳۸،۵۷۱) به احتمال زیاد غیر از باباطاهر معروف است ، زیرا او در ۴۰۲ درگذشته است .

در دوبیتیهای باباطاهر اشاراتی به کوه الوند هست که نزدیک همدان است ( دیوان ، ش ۱۰۲، ۲۰۰، ۲۷۴). نسبت باباطاهر را در منابع ، غیر از «همدانی » به «لر» و گاهی «لری » نیز ذکر کرده اند و البته در قرن پنجم میان همدان و لرستان رفت و آمد بسیار بوده و قابل توجه است که در خرم آباد محله ای موسوم به باباطاهر وجود داشته است (ادموندز، ص ۴۴۳). پیوند باباطاهر با لرستان در معتقدات اهل حق (رجوع کنید به سطورآینده ) نیز حایز اهمیت است . داستانهایی که نسبت ارتباط باباطاهر با مازندران در آن دیار شنیده می شود مبنایی ندارد و احتمالاً توسط مهاجران لرستانی (لَکْها) بدان جا آورده شده است . از این گذشته ، همه ایلات ایران مایل اند که باباطاهر را از خود بشمارند.

آرامگاه باباطاهر در محله بُنِ بازار در شمال غربی همدان بر تپه ای کوچک قرار دارد و از دیرباز زیارتگاه بوده است . قدیمترین اشاره به مزار او در نزهه القلوبِ حمداللّه مستوفی (قرن هشتم ) است که آن را از جمله «مزارات متبرکه » همدان شمرده است (چاپ لیدن ، ص ۷۱). ساختمان قدیم آرامگاه که تاریخ بنای آن به پیش از قرن هشتم می رسیده دارای برج آجری هشت ضلعی بوده است ، ولی این برج بتدریج روبه خرابی نهاده و در اوایل قرن چهاردهم (جکسن ، ص ۲۵۷ـ۲۶۰) دیگر بنایی ساده و محقر بوده است . در اواخر دوره رضاخان ، شهرداری همدان به جای آن ساختمانی ساده با گنبدی آجری احداث کرد و در سالهای ۱۳۲۹ـ۱۳۳۱ ش در آن اصلاحات وتغییراتی داده شد. سرانجام در ۱۳۴۶ ش انجمن آثار ملی تصمیم به تجدید بنای آرامگاه گرفت و ساختمان آن در ۱۳۴۹ ش پایان یافت . این ساختمان که ملهم از بنای کهن آرامگاه است دارای برجی هشت ضلعی به ارتفاع ۲۰ متر است . در کنار مزار باباطاهر قبور بی بی فاطمه خواهر او و میرزاعلی نقی کوثر عارف قرن سیزدهم قرار دارد.

زبان باباطاهر . دوبیتیهای موجود منسوب به باباطاهر به احتمال قوی در زمانهای مختلف سروده شده و از شاعران مختلف است و بسیاری نیز کوشیده اند تا اشعار او یا اشعار منسوب به او را به گویش محلی یا زبان خود قرائت کنند، پس از راه بررسی این دو بیتیها، به صورتی که در دیوانهای موجود آمده است ، امید چندانی به احیای زبان آنها نمی توان داشت . نظر مینورسکی در د.اسلام نیز پذیرفتنی نیست . اساس نظر او براین است که زبان اصلی باباطاهر فارسی دری بوده است ، اما اشارات منابع جغرافیایی اسلامی ( المسالک ابن خرداذبه ، ص ۵۷؛البلدان ابن فقیه ، ص ۲۰۹؛الفهرستِ ابن ندیم ، ص ۲۵؛الا´ثارالباقیه بیرونی ، ص ۲۲۹؛معجم البلدان یاقوت ، ج ۳، ص ۹۲۵؛و غیره ) به «بلادالفهلویین » و فقرات منظوم و منثوری که از زبان مردم مغرب ایران در دوران اسلامی در متون فارسی و عربی باقی مانده و دوبیتیهای اصیل باباطاهر تنها اندکی از آن است ، برنادرستی این نظریه دلالت دارد، ونشان می دهد که سرودن دوبیتی به زبانی که با زبان دوبیتیهای باباطاهر حتی درصورت امروزی آن قرابتهایی دارد، در قرون پنجم و ششم هجری بسیار رایج بوده است . راوندی (ح :۶۰۰) از شخصی به نام نجم الدین همدانی معروف به «نجم دوبیتی » یاد کرده که «پنجاه من کاغذهای دوبیتی » فهلوی از وی برجا مانده (ص ۳۴۴). درهمان زمان ، شمس قیس رازی شکوه می کرد که «کافه اهل عراق … از عالم و عامی و شریف و وضیع به انشاء و انشاد ( ابیات ) فهلوی مشعوف و به اصغاء و استماع ملحونات آن مولع » و چنان دلبسته «لحن اورامن و بیت پهلوی » بوده اند که «اغزال دری … اعطاف ایشان را در نمی جنبانیده » است (ص ۱۲۹).

شمس قیس برای دوبیتهای فهلوی دو وزن ذکر می کند، یکی بحر مُشاکِل (فاعلاتن مفاعیلن مفاعیل ) و دیگر بحر هزج مسدّس مقصور (مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل )، و می گوید که در زمان او گاه این دوبحر را باهم خلط می کرده اند و مصراعی را دریکی از این دوبحر و مصراع دیگر را در بحر دیگر می سروده اند (ص ۱۲۹). به نظر شمس قیس ، «اهل همدان و زَنگان چون براین هردو بحر فهلویات فراوان گفته اند، اگر برسبیل سهو در بعضی از آن خلطی کنند…» معذورتر از بُندارِ رازی باشند «که زبان او به لغت دری نزدیکتر از فهلوی است » (ص ۱۳۱).

آنچه از شمس قیس نقل شد دلالت دارد براینکه زبان بومی مردم همدان در روزگاری بسیارنزدیک به زمان باباطاهر فهلوی بوده ونه فارسی دری ، و سرودن دوبیتی به این زبان و به وزن دوبیتیهای منسوب به باباطاهر در آن زمان در میان مردم غرب ایران بسیار رایج بوده است . مشابهت زبانی نمونه هایی که شمس قیس از دوبیتیهای فهلوی نقل کرده با بسیاری از دوبیتیهای منسوب به باباطاهر، بخصوص آنچه در متون قدیمتر آمده (رجوع کنید به سطور آینده ) به حدی است که باید گفت که دوبیتیهای باباطاهر در اصل نه به فارسی دری بلکه به فهلوی بوده است .

تحقیق در تفاوتها و مشابهتهای زبان دوبیتیهای باباطاهر با لهجه امروزِ مردم همدان یا بعضی از لهجه های لری و کردی ، با توجه به اینکه انتساب همه این دوبیتیها به باباطاهر مسلّم نیست و نیز حتی قدیمترین آنها در طی مدتی نزدیک به هزار سال بر اثر چیرگی روزافزون فارسی دستخوش تغییرات گوناگون شده است ، نتیجه چندانی به بار نمی آورد. با این حال ، روبن آبراهامیان لهجه باباطاهر را یکی از لهجه های متعددی دانسته که به لهجه کهن یهودیان همدان نزدیک بوده است . این نظریه را پرویز ناتل خانلری رد کرده ، اما خویشاوندی لهجه باباطاهر را با دیگر لهجه های کهن ناحیه جبال مردود ندانسته است (ش ۸، ص ۲۶ـ۳۰، ش ۹، ص ۳۷ـ۳۹، ۶۰).

شعرهای باباطاهر در بحر هزج مسدّس محذوف (یا مقصور)، یعنی مفاعیلن مفاعیلن فعولن (یا مفاعیل )، است و آنها را «دوبیتی » خوانده اند تا از «رباعی » که در بحر هزج مثمن مکفوف محذوف (یا مقصور) است متمایز باشد. صحت انتساب بعضی اشعار به وزن رباعی به باباطاهر محل شک است . وزن دوبیتیهای باباطاهر در ترانه های عامیانه نیز دیده می شود (میرزا جعفر کُرش ، ص ۳۰۸).

باباطاهر شاعر. تا ۱۳۰۶ ش فقط تعداد نسبتاً کمی از اشعار او، بیشتر در تذکره های قرن دوازدهم و سیزدهم در دست بود. براثر تحقیقات هوار در ۱۳۰۳ پنجاه و نه دوبیتی ، و در ۱۳۲۶ بیست و هشت دوبیتی دیگر و یک غزل گردآوری شد. هِرُن آلن فقط سه دوبیتی جدید (که تعلق آنها به باباطاهر بسیار بعید است ) به دست آورد. لشچینسکی (که از نسخه های خطی برلین استفاده کرده ) هشتاد دوبیتی و یک غزل را (غیر از غزلی که در طبع هوار وجود دارد) ترجمه کرد و سرانجام حسن وحید دستگردی اصفهانی ، مدیر مجله ارمغان ، در ۱۳۰۶ ش دیوانی از باباطاهر شامل دویست و نود و شش دوبیتی و چهار غزل به طبع رساند. وحید دستگردی شصت دوبیتی را که در «مجموعه های مختلف » یافت شده و سه رباعی را که هرن آلن اضافه کرده بود، ضمن پیوستی به چاپ خویش افزوده است . در این دیوان دوبیتیها به ترتیب الفبایی قوافی منظم شده است . این طبع دیوان باباطاهر براساس نسخه ای به خط عبرت نایینی (۱۲۸۳ـ۱۳۲۱ ش ) صورت گرفته که از روی نسخه ای (ناشناخته ) متعلق به سردار مؤید مراغه ای کتابت شده بوده است ( ارمغان ، دوره ۹، ش ۱۰، ص ۵۷۱). وحید متن عربی کلمات قصار باباطاهر را نیز به دنبال دوبیتیها (ص ۷۴ـ۱۱۴) چاپ کرده است . این چاپ پس از آن بارها تجدید طبع شده است . ابراهیم دهگان نیز نسخه ای «قدیمی » (قرن دهم ؟) از دیوان باباطاهر، متضمن ۹۸ دوبیتی با مقابله با طبع وحید همراه با یک غزل در ۱۸ صفحه (اراک ۱۳۳۱ ش ) چاپ کرده است .

درباره ترانه های باباطاهر آنچه بیش از این می توان گفت از این قرار است :

۱) در برخی از متون ادبی یا تاریخی و فرهنگهای کهن فارسی ، نمونه هایی از اشعار فهلوی آمده که برخی از آنها صورتهای قدیمی دوبیتیهای منسوب به باباطاهر است ، از جمله : المعجمِ شمس قیس (ص ۱۰۵) به مطلع «ارکری مون خواری اچ که ترسی …» و جز آن ، و صحاح الفرس شمس منشی (ص ۷۳) در ذیل «الوند» به مطلع «خیزه دایاکی زممان وی ته خوش نی …» و جز اینها. مأخذ اخیر (ص ۲۷۰) ترانه را همان دوبیتی دانسته است ؛

۲) پس از فهرست شدن نسخه های خطی فارسی اکثر کتابخانه های ایران و جهان ، بسیاری از مجموعه های اشعار یا جُنگها شناخته شده که متضمن دوبیتیهای منسوب به باباطاهر است ؛مثلاً در مجموعه خطی ش ۴۳۵۱ یا در مجمع الفواید ، ش ۳۲۹۰، کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، اشعاری از او مندرج است . اما کشف دو قطعه و هشت دوبیتی فهلوی اصیل به نام «قدوه العارفین باباطاهر همدانی » در مجموعه مورخ ۸۴۸، ش ۲۵۴۶ موزه قونیه ترکیه توسط مجتبی مینوی (ص ۵۶ـ۵۸) باب جدیدی در تحقیقات راجع به اشعار باباطاهر گشود. ادیب طوسی ترجمه و شرح این «فهلویات لری » را همراه با پژوهشی درباره آنها، و نیز شرح فهلویات مجموعه خطی ش ۹۰۰ کتابخانه مجلس را در نشریه دانشکده ادبیات تبریز (دوره ۱۰، ش ۱، ص ۱ـ۱۶) به دست داده است (هم او پیشتر نیز شرحی در باب «فهلویات المعجم » نگاشته بود رجوع کنید به همان مجله ، دوره ۶،ش ۴، ص ۴۷۱ـ۴۷۶). محمد مقدم و صادق کیا نیز «فهلویات و نیریزیات » همان مجموعه را همراه با سندی از گویش آذری بررسی کرده اند (ص ۴ـ۱۸). ترانه های فهلوی به نام شاخه ای یا گویشی از آن راجی (= رازی ) نیز خوانده شده است . و اخیراً اسداللّه مصطفوی با طبع جدیدی از دیوان باباطاهر عریان (تهران ۱۳۵۲ ش ) به دوبیتیهای باباطاهر از این دیدگاه نظر کرده است . مشهور است که بسیاری از دوبیتیهای متعارف و متداول منسوب به باباطاهر از او نیست ، بلکه از گویندگان دیگر و متأخر است ، مثلاً آنچه ظاهراً از پور فریدون (قرن ۷ـ۸) است (نفیسی ، ص ۲۲ـ۲۳،۲۵).

دوبیتیهای جدید، که تعدادی از آنها به نام باباطاهر و کوههای الوند و میمند (؟) اشاره دارد، با اینکه به سبب تکرارهای ناگزیر تاحدی پیش پا افتاده به نظر می رسد، صفات بارز شعر باباطاهر را، چنانکه قبلاً شناخته شده بود، دربر دارد. درباره دوبیتیهای باباطاهر نیز، مانند رباعیات عمرخیام ، مسئله صحت انتساب ناچار پیش می آید. بنابر گفته ژوکوفسکی ، برخی از دوبیتیهای باباطاهر در دیوانِ ملامحمد صوفی مازندرانی (قرن ۱۱ هجری ) نیز موجود است . پیش از او هم هدایت (۱۳۰۵، ص ۱۰۳) این نکته را متذکر شده است . یکی از شاعران همدانی معاصر به نام شاطربیگ محمد ادعا کرده است که چندین دوبیتی کردی منسوب به باباطاهر از سروده های اوست (باباطاهر، مقدمه آزاد همدانی ، ص ۲۱).

موضوعاتی که در شعر باباطاهر، مطرح شده بسیار محدوداست ، ولی شخصیت ممتاز او در اشعارش بروشنی نمایان است . برای اینکه خواننده بتواند شخصاً داوری کند به تحلیلی از پنجاه و نه دوبیتی از روی طبع هوار می پردازیم . طبق معمول ، تمیز دادن میان بیان عشق عرفانی و عشق خاکی مشکل است . سی وچهار دوبیتی تقریباً بتساوی میان این دو نوع شعر عاشقانه تقسیم شده است . دوبیتی صرفاً متضمن ستایش خداوند است ، بقیه جنبه شخصی و فردی بیشتری دارد و مبیّن صفات بارز شعر اوست . در اشاراتی که باباطاهر به زندگی خویش می کند غالباً خود را قلندر بی خانمانی وصف می کند که سرپناهی ندارد، خشتی بالش اوست و دائماً در بیقراری و پریشانی روحی است (ش ۶،۷،۱۴،۲۸). تشویش و غمزدگی آزارش می دهد و فقط «گُل ماتم » در قلبش ریشه می دواند و زیباییهای بهار نیز غم او را علاج نمی کند (ش ۳۴،۳۵،۴۷،۵۴). باباطاهر به فلسفه صوفیان حقیقی معتقد است ، به گناهان خویش معترف است وطلب بخشایش می کند، فروتنی را تبلیغ می کند و وصول به مقام فنا را تنها چاره مصایب خویش می داند (ش ۱، ۱۳، ۴۵، ۵۰، ۵۸). یکی از ضعفهای بشری که در اشعار باباطاهر آشکارا خودنمایی می کند این است که چشم و دل او به آسانی از این دنیا کنده نمی شود، دل سرکش در درون او مشتعل است و هیچ گاه او را آرام نمی گذارد (ش ۳، ۸، ۹، ۲۶، ۳۶، ۴۲).

جاذبه اشعار باباطاهر در لطافت احساسات اوست که در آن زمان هنوز دراقوال و آثار صوفیان به صورت مضامین قالبی در نیامده بود. تشبیهات و استعارات بدیع و ارتجالی و بیان ساده و بی پیرایه ، همراه با چاشنی محلی ، نیز از کیفیاتی است که اشعار باباطاهر را مطبوع و دلپسند کرده است .

باباطاهر عارف . غیر از دوبیتیها، رساله هایی نیز به باباطاهر نسبت داده اند (رضا قلی خان هدایت ، ج ۲، ص ۸۴۵). کلمات عرفانی یا «اشارات » باباطاهر (رجوع کنید به مقدمه الفتوحات الربانیه ) که ظاهراً پس از چاپ وحید دستگردی از آن به همراه دیوان باباطاهر در ۱۳۰۶ ش ، به کلمات قصار شهرت یافته ، رساله ای است به عربی در مسائل مختلف عرفانی از قبیل علم ، معرفت ، الهام و فراست ، عقل و نفس ، دنیا و عقبی ، رسم و حقیقت ، اشاره و وجد، سماع و ذکر، اخلاص و اعتکاف ، غفلت و مشاهده و جزاینها. هرباب مشتمل است بر تعدادی کلمات قصار که مانند اغلب اقوال صوفیه مسجّع است . تعداد ابواب و شماره مجموع «کلمات » این رساله در نسخه ها مختلف است . بر طبق چاپ وحید (که مأخذ را ذکر نکرده ) رساله در بیست و سه باب و شامل ۳۶۸ «کلمه » است .

به این رساله صوفیان توجه خاص کرده و شروحی چند برآن نوشته اند، از آن جمله یکی شرحی است به عربی که به عین القضات همدانی (۴۹۲ـ۵۲۵) نسبت داده شده ، ولی به دلیل ذکر شعری از ابن الفارض (۵۷۶ـ۶۳۲) در آن و نیز همدانی نبودن شارح ، به طوری که در مقدمه کتاب دیده می شود، انتساب آن به عین القضات درست نیست . این شرح شامل ۵۰ باب و ۴۲۱ «کلمه » است . متن عربی و ترجمه فارسی این شرح به اهتمام جواد مقصود به چاپ رسیده است (ص ۲۵۵ـ۷۴۰).

جزو مجموعه شماره ۱۹۰۳ کتابخانه ملی پاریس (گ ۷۴ رـ۱۰۰ ر) رساله ای است به عنوان الفتوحات الربانیه فی مزج الاشارات الهمدانیه ، تألیف محمدبن ابراهیم خطیب وزیری که شرحی بر کلمات باباطاهر است . این شرح مَزجی است و متن و شرح در آن به هم درآمیخته است . نسخه ای از «کلمات » که در مقدمه شرح از آن به عنوان «اشارات » نام برده شده از ۸۵۳ در نزد شیخ ابوالبقاء احمدی بوده است ، و او آن را برای شرح کردن بر عده ای عرضه می کند، ولی به سبب غموض عبارات و معانی کسی این کار را برعهده نمی گیرد، تا اینکه محمدبن ابراهیم خطیب وزیری به خواهش شیخ ابوالبقا در شوال ۸۸۹ تألیف این شرح را آغاز می کند و آن را در ۴ شعبان ۸۹۰ به پایان می رساند. همین نسخه (گ ۱۰۰ پ ـ ۱۰۵ پ ) مشتمل بر بخشهایی از کلمات باباطاهر است . این بخشها (و متن الفتوحات الربانیه ) به خط جانی بیگ عزیزی است (به تاریخ ۸۹۰)، و به همین دلیل برخی از محققان اشتباهاً این جانی بیگ را شارح «کلمات » دانسته اند. عکس نسخه خطی الفتوحات الربانیه را با ترجمه نسبتاً آزاد فارسی آن جواد مقصود به چاپ رسانده است (همان ، ص ۷۴۱ـ۹۰۸).

ملاسلطان محمد گنابادی (سلطانعلی شاه ، ۱۲۵۱ـ۱۳۲۷)، از مشایخ طریقه نعمت اللّهی دو شرح یکی فارسی و دیگری عربی بر کلمات باباطاهر نوشته است . شرح فارسی به نام توضیح بار اول به اهتمام شیخ عباسعلی کیوان قزوینی در ۱۳۳۳ به طبع رسید و پس از آن با تصحیحاتی در ۱۳۳۴ و ۱۳۶۳ ش تجدید چاپ شد. شرح عربی به نام الایضاح که پس از شرح فارسی نوشته شده و آخرین اثر مؤلف است و در ۱۳۴۷ چاپ سنگی شده است .

باباطاهر، کرامات و افسانه ها. مانند اکثر شعرای عارف (عطار، مولوی ، حافظ )، درباره زندگی و کرامات باباطاهر نیز افسانه های فراوان رایج است . حکایت کرده اند که روزی باباطاهر از طلاب مدرسه ای در همدان خواست که شیوه علم آموزی را به او تعلیم دهند. طلاب ، برسبیل مزاح گفتند که باید در زمستان شبی را در آب سرد حوض بگذراند. باباطاهر اندرز ایشان را به کار بست و صبح روز بعد خود را صاحب معرفت یافت و فریاد برآورد: «اَمْسَیت کرّدیاً و اصبَحتُ عَربیّاً» (دیشب کرد بودم و امروز صبح عرب شدم ). این جمله عربی که مولوی درمقدمه مثنوی آن را به عارفی از اجداد حسام الدین چلبی نسبت داده ، در برخی منابع به تاج العارفین ابوالوفاء کُرد و در بعضی دیگر به ابوعبداللّه بابونی نسبت داده شده است (جنید شیرازی ، ص ۵۱۰ـ۵۱۶، حاشیه قزوینی ).

داستانها و کرامات دیگر حاکی از آن است که حرارت آتش روحی باباطاهر برفهای کوه الوند را ذوب کرده است . راه حل مسئله ای در علم هیئت را که با او درمیان گذاشته بودند با انگشت بزرگ پایش برخاک رسم کرده است (ژوکوفسکی ؛هرن آلن ؛لشچینسکی ؛باباطاهر، مقدمه آزاد همدانی ).

گوبینو در > سه سال در آسیا < (ص ۳۴۴) می گوید که پیران مذهب اهل حق «از صوفیان مشهور، و بویژه از باباطاهر، که به اشعارش به گویش لری توجه خاص است ، و نیز از خواهرش بی بی فاطمه ، با احترام و ستایش بسیار یاد می کنند». کتابی دینی که اخیراً کشف شده است ، سرانجام ، به ما امکان می دهد تا مقام باباطاهر را در جهان شناسی مذهب اهل حق مشخص کنیم . اهل حق ذات باری را دارای هفت مظهر می دانند که هریک از آنها چهار مَلَک در التزام خویش دارد، و هریک از این ملایک وظایف ویژه ای بر عهده دارد. باباطاهر یکی از ملایک دوره سوم است که عزرائیل و نُصَیر در او حلول کرده اند. دورانِ باباخُشین به طور کلی با مرحله «معرفت » در عرفان مطابقت دارد. وقایع این دوره در لرستان و همدان روی می دهد. نسخه خطی سرانجام جریان دیدار «پادشاه جهان » را با باباطاهر در همدان حکایت می کند. منظور از ««پادشاه جهان » باباخشین است ، ولی به نظر می رسد که این داستان از شرح دیدار باباطاهر با طغرل (رجوع کنید به سطور گذشته ) ملهم شده باشد.

باباطاهر و فاطمه لارا (لاغر)، که از عشیره باراشاهی (در ناحیه گوران ؟) بود و او را خدمت می کرد، لشکریان پادشاه را با یک «چارک » برنج سیر کردند. پادشاه باباطاهر را با تمامی خزاین دنیا وسوسه کرد، ولی او تنها خواستار «جمال پادشاه » بود. فاطمه خواست که به دنبال پادشاه جهان برود؛سرش را بر زانوی او نهاد و جان سپرد. پادشاه از باباطاهر دلجویی کرد و قول داد که در روز قیامت او را دوباره با فاطمه محشور کند تا چون لیلی و مجنون باهم باشند. سیزده قطعه شعر (مغلوط و تحریف شده ، ولی به سبک اشعار باباطاهر) به طور پراکنده در این متن یافت می شود (رجوع کنید به مینورسکی ، ص ۲۹ـ۳۳ و ۹۹ـ۱۰۳؛لشچینسکی ، ص ۱۸ـ۲۵ از این مطالب استفاده کرده است ). این فاطمه لارا کنار مرقد باباطاهر به خاک سپرده شده است . براساس گفته متولیّان آرامگاه باباطاهر، این فاطمه را نباید با فاطمه دیگری که در همین «بقعه » مدفون است (؟) اشتباه کرد. گوبینو و جکسن از بی بی فاطمه یا فاطمه لیلی ، که خواهر باباطاهر بوده است ، نام می برند. آزادهمدانی (مقدمه دیوان ، ص ۱۶ـ۲۱) به قبر «دایه » باباطاهر اشاره می کند. گویی همه می کوشند که پیوند عرفانی باباطاهر و فاطمه را به زبان مراودات زندگی روزمره نقل و بیان کنند.

توضیح : نسخه های حاوی دوبیتیهای باباطاهر عبارت است از: دو قطعه ، هشت دوبیتی : موزه قونیه ، ش ۲۵۴۷ (۸۴۸)، رجوع کنید به مجتبی مینوی ، مجله دانشکده ادبیات ، دانشگاه تهران ، دوره ۴، ش ۲، ۱۳۳۵ ش ، ص ۵۴ـ۵۹؛
Asiat.Soc.Bengal,Pers.no.923,Catal.Ivanow,424 (مجموعه ای متعلق به ۱۰۰۰/۱۵۹۲)؛

Preuss. Staatsbibl., Catal. Pertsch, 727, no.697

(که در ۱۸۲۰ نوشته شده است و از آن لشچینسکی استفاده کرده است ) با ۵۶ دو بیتی ؛

Bibl. Nat. de Paris, Pers. 174, Cat. Blochet, ii, 290-292.

(متعلق به ۱۲۶۰/۱۸۴۴، که بخشعلی قره باغی گردآوری کرده ) دارای ۱۷۴ دوبیتی و یک غزل است . ژوکوفسکی که در کتابخانه مدرسه سپهسالار به نسخه ای تحت عنوان حالات باباطاهر به انضمام اشعارش دست یافت که عنوان نسخه مناسبتی با محتوای آن نداشت . برای نسخه های خطی رسایل صوفیانه باباطاهر  رجوع کنید به Bibl. Nat. de Paris, Arab 1903 (Blochet, o.l., ii,291) and the Oxford MS. Ethإ, Cat. Pers. Mss. Bodleian Lib., no 1298, fol. 302b-343.

منابعی که به نام شاعر اشاره کرده عبارت است از: علی قلیخان واله ، ریاض الشعراء ، ۱۱۶۱، رجوع کنید به لشچینسکی ، ص ۱۰؛
لطفعلی آذربیگدلی ، آتشکده ۱۱۹۳/۱۷۷۹، بمبئی ۱۲۷۷، ص ۲۴۷ (۲۵ دوبیتی )؛
علی ابراهیم شاه ، صحف ابراهیم ، ۱۲۰۵/۱۷۹۱، نسخه منحصر به فرد

Preuss.Staatsbibl., Pertsch, 627,no.663

(که از آن ژوکوفسکی ولشچینسکی استفاده کرده اند)؛
رضا قلیخان هدایت ، مجمع الفصحا ، تهران ۱۲۹۵، ج ۱، ص ۳۲۶ (ده دوبیتی )؛
همو، ریاض العارفین ، تهران ۱۳۰۳ ش ، ص ۱۰۲ (۲۴ دوبیتی )؛
۵۷ دوبیتی از باباطاهر (همراه با رباعیات عمرخیام ) در ۱۲۹۷ و ۱۳۰۸ ش در بمبئی به چاپ رسیده است ؛
۳۲ دوبیتی (همراه با مناجات عبداللّه انصاری ) در ۱۳۰۱ در بمبئی چاپ شد؛
۲۷ دوبیتی (همراه با رباعیات خیام ) در ۱۲۷۴ در تهران به چاپ رسید؛
«غزل » باباطاهر در ملحقات دیوان شمس مغربی ، تهران ۱۲۹۸، ص ۱۵۸، و ملحقات مناجات خواجه عبداللّه انصاری ، و غیره آمده است . دیوان باباطاهر (رجوع کنید به متن ) همراه با کلمات قصار، مقدمه مصحّح ، و دو مقدمه از محمود عرفان و علیمحمد آزاد همدانی در شرح حال و وصف مقبره باباطاهر و غیره ، به ضمیمه هشتمین دوره ارمغان ، تهران ۱۳۰۶ ش ، ص ۱۲۴؛

Huart, Les quatrains de Ba ¦ ba ¦ -T ¤ a ¦ hir ـ Urya ¦ n en pehlإvi musulman,in JA , series viii,vol.vi, Nov-Dec.1885,502-545;
Z « ukowski, Koye c § to o B. Ta ¦ hire § ,Goli sh e § , Zap ., 1900, xiii, 104-108 (bibliography, 3 anecdotes, 2 new quatrains one of which=no. 146 of the Dl ¦ wa ¦ n ), cf. also Zap ., ii,12;
E. Heron Allen, The Lament of Ba ¦ ba ¦ T ¤ a ¦ hir ,London 1902 (text of 62 quatrains, transl. by the editor and verse by Elisabeth Curtis Brenton);
Browne, i,83-87,ii 259-261;
M ¦ â rza ¦ Mahd ¦ â Kha ¦ n (Kawkab), The quatrainsof Ba ¦ ba ¦ – T ¤ ahir, in JASB , 1904, no.I, 1-29

(چاپ جدید دوبیتیهای هرن آلن ( + یک دوبیتی ) همراه با اصلاحات فراوان و شرحی بسیار جالب )؛

Huart, Nouveaux quatrains de Ba ¦ ba ¦ T ¤ a ¦ hir, in Spiegel Memorial Volume , ed. J.J. Modi, Bombay 1908, 290-302.

(۲۸ دوبیتی ویک غزل ) مجموعه متعلق به ۱۸۸۵ را که اخیراً کشف شده کامل می کند؛
در گزیده ای از کشکول الفقراء که اصل آن در مسجد محمدّیه (فاتح ) استانبول موجود است ، دیوان مغربی ، و یک جُنگ . این دومین مجموعه از دوبیتیها، که هوار به چاپ رسانده ، حاوی قطعات متفرّقه است و ترجمه آن دقیق نیست ؛

Minorsky, Materiali ( ،، Matإriaux pour servir ب l’إtude des croyances de la secte persane dite les Ahl-i H ¤ aqq ou ـ Al â -Ila ¦ hi”), vol. xxxiii, of the Trudi Lazarew. Instituta , Moscow 1911, 29-33

(ترجمه بخشهایی از سرانجام )، ص ۹۹ـ۱۰۳ (متن فارسی اشعار و حواشی افزوده شده )؛

G.L. Leszczynnski, Die Ruba ¦ Ü i ¦ ya ¦ t des Ba ¦ ba ¦ -Ta ¦ hir ـ Urya ¦ n oder Die Gotlestrجnen des Herzens, aus d. west-medischen [sic!] Originale , Munich 1920 (biographical and bibliographical, verse transl.);
K. Hadank, Die Mundarten v.Khunsa ¦ r, etc., Kurd ¤ -pers. Forsch.v.O. Mann , series iii, vol. i, Leipzig 1926, introduction, xxxvii-lv

(بررسی کاملی درباره زبان باباطاهر، کتابشناسی )؛

A.J. Arberry, Poems of a Persian Su ¦ f ¦ â , being the quatrains of Ba ¦ ba ¦ -T ¤ a ¦ hir , Cambridge 1937,

(۶۰ دوبیتی که در بندهای پنج سطری زیبا به اسلوب هوسمان ترجمه شده است ).


منابع :
(۱) ابن خرداذبه ، المسالک والممالک ، چاپ دخویه ، لیدن ۱۹۶۷؛
(۲) ابن فقیه ، مختصرکتاب البلدان ، چاپ دخویه ، لیدن ۱۹۶۷؛
(۳) ابن ندیم ، کتاب الفهرست ، چاپ رضا تجدّد، تهران ۱۳۵۰ ش ؛
(۴) ابوریحان بیرونی ، آثارالباقیه ، چاپ سخو، لایپزیگ ۱۹۲۳؛
(۵) محمدامین ادیب طوسی ، «فهلویات المعجم »، نشریه دانشکده ادبیات تبریز ، دوره ۶، ش ۴ (اسفند ۱۳۳۳ ش )؛
(۶) همو «فهلویات لری »، نشریه دانشکده ادبیات تبریز ، دوره ۱۰، ش ۱ (بهار ۱۳۳۷ ش )؛
(۷) پرویز اذکائی ، «درباره دیوان باباطاهر عریان »، هنر و مردم ، ش ۱۵۲ (خرداد ۱۳۵۴ ش )؛
(۸) باباطاهر، دیوان باباطاهر ، چاپ وحید دستگردی ، تهران ۱۳۰۶ ش ؛
(۹) معین الدین جنیدبن محمود جنید شیرازی ، شدّالازارفی حطّ الاوزارعن زوارالمزار ، چاپ محمد قزوینی و عباس اقبال ، تهران ۱۳۲۸ ش ؛
(۱۰) حمدالله بن ابی بکر حمدالله مستوفی ، کتاب نزهه القلوب ، چاپ گی لسترنج ، لیدن ۱۹۱۵، چاپ افست تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۱۱) پرویز خانلری ، «دوبیتیهای باباطاهر»، پیام نو ، دوره ۱، ش ۸ (تیر ۱۳۲۴ ش )، ش ۹ (مرداد ۱۳۲۴ ش )؛
(۱۲) محمدبن علی راوندی ، راحه الصدور و آیه السرور در تاریخ آل سلجوق ، چاپ محمد اقبال ، تهران ۱۳۶۴ ش ؛
(۱۳) غلامرضا رشید یاسمی ، «باباطاهرعریان »، ارمغان ، دوره ۱۰، ش ۱ (فروردین ۱۳۰۸ ش )؛
(۱۴) عبدالحسین زرین کوب ، جستجو در تصوف ایران ، تهران ۱۳۵۷ ش ؛
(۱۵) محمدبن قیس شمس قیس ، کتاب المعجم فی معاییر اشعار العجم ، چاپ مدرس رضوی ، تهران ( تاریخ مقدمه ۱۳۱۴ ش ) ؛
(۱۶) محمدبن هندوشاه شمس منشی ، صحاح الفرس ، چاپ عبدالعلی طاعتی ، تهران ۱۳۴۱ ش ؛
(۱۷) عین القضات همدانی ، نامه های عین القضات همدانی ، چاپ علینقی منزوی و عفیف عسیران ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۰ ش ؛
(۱۸) محمد قزوینی ، یادداشتهای قزوینی ، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۵۴ ش ؛
(۱۹) محمد مقدم ، یک سند تاریخی از گویش آذری تبریزی »، ایران کوده ، ش ۱۰، تهران (۱۳۲۷ ش )؛
(۲۰) جواد مقصود، شرح احوال و آثار و دوبیتیهای باباطاهر عریان به انضمام شرح و ترجمه کلمات قصاروی منسوب به عین القضاه همدانی ، با اصل و ترجمه کتاب الفتوحات الربانیه فی مزح الاشارات الهمدانیه ، به شرح و تفسیر محمدبن ابراهیم ، مشهور به خطیب وزیری ، تهران ۱۳۵۴ ش ؛
(۲۱) مجتبی مینوی ، «از خزائن ترکیه »، مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ، دوره ۴، ش ۲ (دی ۱۳۳۵ ش )؛
(۲۲) سعید نفیسی ، «پورفریدون »، پیام نو ، دوره ۲، ش ۱۱ (مهر ۱۳۲۴ ش )؛
(۲۳) رضاقلی بن محمد هادی هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، تهران ۱۳۰۵؛
(۲۴) همان ، چاپ مهرعلی گرگانی ، تهران ( ۱۳۴۴ ش ) ؛
(۲۵) همو، مجمع الفصحا ، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش ؛
(۲۶) یاقوت حموی ، معجم البلدان ، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵؛

(۲۷) C.J. Edmonds, “Luristan: Pishi-Kuh and Bala Gariveh”, Geogr. Journ ., 59 (1922);
(۲۸) Gobineau, Trois ans en Asie , Paris 1859;
(۲۹) A.V . Williams Jackson, “A vist to the tomb of Baba Tahir at Hamadan”, in Browne Festschrift , Cambridge 1922;
Mirza Dja ـ far Korsch, Gramm. Pers. Yazika, Moscow 1901.

(۳۰) /مینورسکی ( د.اسلام )؛
با اضافاتی از پرویز اذکائی /

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱ 

زندگینامه اسماعیل بن احمد برقی (متوفی۴۴۵ه.ق)

برقی ، اسماعیل بن احمدبن زیاده اللّه التُجیبی ، ادیب ، شاعر و مؤلف عربی زبان قرن پنجم . اهل قیرَوان بود و در المهدیه زندگی می کرد. کنیه اش ابوطاهر و شهرتش برقی بود (ابن ابّار، ج ۱، ص ۱۵۹). اشتهارش به برقی به سبب نسبتش به منطقه بَرقه * افریقیّه است (کحاله ، ج ۲، ص ۲۵۹، پانویس ). برقی حافظه ای قوی و خطّی خوش داشت و نیکو شعر می سرود.

پس از ۴۰۰ به اندلس سفر کرد (ابن ابّار، همانجا). او در شرح المختار من شعر بشّار (ص ۱۴) می نویسد که در ۴۰۶ در شهر مالقه اندلس بوده است . سپس به مصر رفته و به گفته ابن ابار (همانجا) در ۴۱۵ در آنجا اقامت داشته است . سیوطی (ج ۱، ص ۴۴۳)، به نقل از سِلَفی ، می گوید که برقی نزد ( ابو ) یعقوب بن خَرَّزاذ نَجِیرمی و دیگر استادان مصری تعلیم یافته است .

وی همچنین از ابواسحاق حُصری * بهره برده و ادب الکاتب (در متن ابن ابّار: ادب الکتّاب ) ابن قُتیبه را از ابویعقوب نجیرمی روایت کرده است (ابن ابّار، همانجا). برقی در راه سفر به مکّه ، در اسکندریّه با ابومروان طبنی دیدار کرد و در ۴۳۸ مراسم حجّ را به جای آورد (همانجا).

رحلت

وی در حدود ۴۴۵ درگذشت (زرکلی ، ج ۱، ص ۳۰۹).

آثار

از برقی این آثار به جای مانده است :

شرح المختار من شعر بشّار ، اثری بدیع که شارح در آن مآخذ شعر بشّار را ذکر و از تأثیر شعر او بر شاعران پس از خود یاد کرده است . برقی انتساب برخی ابیات را به بشّار مردود دانسته و شاعر اصلی آنها را شناسانده است (ص ۴۹). این کتاب نوعی نقّادی شعر بشّار و بیان نقاط ضعف و قوّت اشعار اوست . نسخه ای از این شرح در فهرست کتابخانه آصفیّه معرفی شده و نسخه دیگری از آن در حیدرآباد موجود است (بروکلمان ، ج ۲، ص ۱۶ـ۱۷). این شرح در ۱۳۱۴ ش /۱۹۳۵ در علیگره هندوستان به چاپ رسیده است ؛

الرائق بأزهارالحدائق که مجموعه ای است در ادب و اخبار؛

شرح ابیات فی الظاآتِ احمدبن عمارالمقری که یک نسخه خطّی از آن ، با تاریخ ۶۶۱، در کتابخانه رباط موجود است (زرکلی ، همانجا).



منابع :

(۱) ابن ابّار، التکمله لکتاب الصله ، چاپ عبدالسلام هراش ، بیروت ۱۹۹۵؛
(۲) اسماعیل بن احمد برقی ، شرح المختار من شعر بشّار ، چاپ محمد بدرالدین علوی ، علیگره ۱۹۳۵؛
(۳) کارل بروکلمان ، تاریخ الادب العربی ، ج ۲، نقله الی العربیه عبدالحلیم نجار، قاهره ۱۹۶۸؛
(۴) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛
(۵) عبدالرحمان بن ابی بکر سیوطی ، بغیه الوعاه فی طبقات اللغویین و النحاه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم ، قاهره ۱۳۸۴؛
(۶) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفیّن ، دمشق ۱۹۵۷ـ۱۹۶۱، چاپ افست بیروت ( بی تا. ).

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۳ 

زندگینامه نورالدین ابوالحسن باخَرزی(قرن پنجم )

باخَرزی ، نورالدین ابوالحسن (ابوالقاسم ) علی بن حسن ، شاعر و ادیب عربی نویس ایرانی قرن پنجم . برخی از منابع عنوان «تاج الرؤساء» و «الرئیس الشهید» را برای او به کار برده اند (عوفی ، ج ۱، ص ۱۰،۶۸). تولد و نشأتش در باخرز * بوده و نسبت «باخرزی » بدین سبب است .

یاقوت نسبت «سنخی » را نیز، بی هیچ توضیحی ، افزوده است (۱۳۵۵، ج ۱۳، ص ۳۳ که ظاهراً مصحّف «سنجی » است منسوب به «سنج » رجوع کنید به سمعانی ، ج ۷، ص ۲۶۳ و یاقوت حموی ،۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، ج ۳، ص ۱۶۱). پدرش ابوعلی حسن بن ابی الطیب مردی ادیب و شاعر بود و نمونه ای از اشعارش در تتمه الیتیمه و دُمْیَه القصر آمده است (ثعالبی ، ج ۲، ص ۳۷).

ابوالحسن باخرزی تحصیلات اولیه را نزد پدرش به انجام رسانید و قرآن کریم را حفظ کرد و سپس به نیشابور رفت و در آنجا فقه شافعی و حدیث را از امام موفق نیشابوری و شیخ ابومحمد عبداللّه بن یوسف جوینی فراگرفت . ( سبکی ، ج ۳، ص ۲۹۸). از علما و ادبای دیگر بلاد نیز بهره جست : فلسفه را از ابوبکر * قهستانی و نحو و ادب و بلاغت را از عبدالقاهر جرجانی * و ابن برهان و قصبانی و ابوالفرج جرجانی و محمدبن تمام آموخت .

گرایش او بیشتر به شعر و ادب بود و چون در کتابت و انشا مهارتی داشت پیشه دبیری برگزید و به دیوان رسائل و انشا پیوست و در شهرهای مختلف نیشابور و بغداد و بصره خدمت کرد. چندی نیز در عراق و آذربایجان در خدمت صاحب ابوعبداللّه حسین بن علی ، وزیر طغرل سلجوقی بود و مدتی نیز از کاتبان محمدبن حسن وزیر بود. پس از آنکه کُنْدُری * به وزارت طغرل رسید، به سابقه دوستی و همدرسی در مجلس درس امام موفق نیشابوری به نزدش رفت و علی رغم شعری که در ایام جوانی در هجای او سروده بود خلعت و نعمت یافت . با خواجه نظام الملک نیز نزدیک بود و سالها در عهد وزارت او دبیری کرد و در چند سفر به همراهش بود.

باخرزی ، هم به مناسبت وظیفه دیوانی و هم به سائقه علاقه شخصی ، سفرهای بسیار کرد. این سفرها که از آغاز جوانی او شروع شد تا زمان پیری ادامه داشت و آخرین آنها ظاهراً سفر نیشابور در ۴۶۶ بود. چندین بار سفر کرد و در برخی شهرها بیش از یک سال اقامت داشت . در بلاد مختلف با دیدار ادبا و شعرا و استفاده از کتابخانه ها مواد فراوانی برای تألیف دمیه القصر فراهم کرد. نواحی و شهرهایی را که دیده و در اثرش نام برده است عبارت اند از: نیشابور، زوزن ، پوشنج ، طوس ، دهستان ، جرجان ، بصره ، بغداد، سرخس ، همدان ، مرو، استراباد، ری ، هرات . ظاهراً به شام و مصر و حجاز سفر نکرده و اقوالش در باب شعرای آن مناطق منقول از راویان است .

باخرزی پس از سالها دبیری از خدمت دیوانی کناره گرفت و در موطن خود باخرز سکنی گزید و احتمالاً در همین دوران تألیف دُمْیَهُالقَصْر را به پایان رسانید. سرانجام در ذیقعده ۴۶۷ در مجلس انس به دست غلامی ترک کشته شد. عوفی تاریخ قتل او را ۴۶۸ ضبط کرده است (ج ۱، ص ۶۹). و ابن عماد به خطا محل قتل را اندلس نوشته است (ج ۳، ص ۳۲۸). زکریای قزوینی در سبب قتلش افسانه ای پرداخته است (ص ۳۳۸)، ولی علت واقعی محققاً معلوم نیست . احتمال می رود که به سبب نزدیکی باخرزی به نظام الملک ، اسماعیلیان در قتل او دست داشته اند.

باخرزی از ادیبان مشهور و شاعران ذواللسانین عصر سلجوقی است که به هر دو زبان عربی و فارسی شعر سروده است ، ولی آثار عربیش افزونتر است . در انشا و ترسّل مقامی والا داشته و آگاهی عمیق و گسترده اش از ادب و فرهنگ اسلامی از خلال دمیه القصر هویداست .

در منابع موجود نام چند اثر از او ذکر شده است :

۱) غالیه السُکّاری در وصف نیشابور، که باخرزی در دمیه از آن نام برده است ؛
۲) الاربعون فی الحدیث ؛
۳) دیوان شعر به عربی و فارسی ؛
۴) طرب نامه ، مجموعه رباعیات فارسی او که تا قرن هفتم معروف بوده و نسخه ای از آن را محمد عوفی در کتابخانه سرندیبی در بخارا دیده بوده است (ج ۱، ص ۷۰)؛

۵) شعرای باخرز که در دمیه القصر بدان اشاره کرده و محتمل است که بخشی از آن کتاب بوده است ؛
۶) دُمْیَه القَصْر و عُصْرَه اهلِالعَصْر . از میان این آثار فقط دمیه القصر به صورت کامل و دیوان عربی به صورت ناقص باقی مانده است .

دمیه القصر مهمترین اثر باخرزی ، که نتیجه مطالعات ادبی و دیدار او با شعرای بلاد مختلف است ، کتابی است در شرح حال و گزیده اشعار شاعران عرب زبان اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم . این کتاب ، به تقلید یتیمه الدهر ثعالبی (متوفی ۴۲۹) نوشته شده ، در واقع ذیلی است بر آن ، چنانکه خریده القصر عمادالدین کاتب اصفهانی (متوفی ۵۹۷) نیز ذیلی است بر دمیه القصر .

این کتاب برحسب تقسیم جغرافیایی به هفت باب تقسیم شده است :

۱)شاعران بدو و حجاز؛
۲)شاعران شام و دیار بکر و آذربایجان وجزیره ؛
۳) شاعران عراق ؛
۴) شاعران ری و جبال و اصفهان و فارس و کرمان ؛
۵) شاعران جرجان و استراباد و دهستان و قومس و خوارزم و ماوراءالنهر؛
۶) شاعران خراسان و قهستان و بست و سیستان و غزنه ؛
۷) ادیبان غیر شاعر.

شرح حال و نمونه آثار ۵۳۰ شاعر و ادیب در این کتاب آمده است که درباره شاعران مشهوری مانند متنّبی و ابوفِراس بالنسبه تفصیل بیشتر دارد. علاوه بر اطلاعات مفید ادبی ، نامِ بسیاری از آثار مفقود (مانند جونه النّد یعقوب بن احمد نیشابوری و قلائد الشرف فضل بن اسماعیل جرجانی و طرازالذهب ابوالمطهّر اصفهانی ) در این کتاب حفظ شده است .

در تألیف دقت بسیار شده است و خطاهای آن (مانند اینکه یک شخص را با دونامِ تمیم بن معدّ، ج ۱، ص ۱۱۱، و تمیم بن معزّ، ج ۱، ص ۱۷۵، دوتن پنداشته است ) نادر است . این کتاب را نخستین بار شیخ محمد راغب الطبّاخ براساس یک نسخه غیرموثق در ۱۳۴۸ در حلب چاپ کرد. در قاهره (چاپ عبدالفتاح محمدالحلو، ۱۹۶۸ـ۱۹۷۱ در ۲ ج ) و بغداد (چاپ سامی مکی العانی ، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۱ در ۲ ج ) نیز به طبع رسیده است . چاپ انتقادی آن براساس یازده نسخه به همراه تعلیقات و فهارس مختلف در سه جلد به اهتمام محمدتونجی در دمشق در ۱۹۷۱ـ۱۹۷۳ انجام یافته است .

دیوان اشعار عربی باخرزی ، به گفته ابن عماد (ج ۳، ص ۳۲۸)، کتابی بزرگ بوده است ، و زکریای قزوینی می گوید که اکثر آن در مدح خواجه نظام الملک و برخی از ادبای معاصر اوست (ص ۳۳۸). عنوان آن را عوفی الاحسن فی شعر علی بن الحسن ضبط کرده است (ج ۱، ص ۶۹) ولی از آن با عنوان اختیارالبکر من الثیّب من شعر علی بن الحسن بن ابی الطیّب نیز یادشده است که گردآوردنده آن ابوالوفاء محمدبن محمداخسیکتی (متوفی بعد از ۵۲۰) بوده است (بروکلمان ، ج ۱، ص ۲۹۲؛> ذیل < ، ج ۱، ص ۴۴۶؛آقابزرگ طهرانی ، ج ۱، ص ۳۶۴). دیوان عربی باخرزی در ۱۹۷۳ در بنغازی به اهتمام محمدتونجی به طبع رسیده است ، ولی آنچه چاپ شده کامل نیست و قصایدی یافت شده که باید بدان افزود.



منابع :

(۱) محمدحسین آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۳) علی بن حسن باخرزی ، دمیه القصر ، چاپ محمد راغب طباخ ، حلب ۱۳۴۸؛
(۴) همان ، چاپ محمد تونجی ، دمشق ۱۹۷۱ـ۱۹۷۳؛
(۵) عبدالملک بن محمد ثعالبی ، تتمه الیتیمه ، چاپ عباس اقبال ، تهران ۱۳۵۳ ش ؛
(۶) عبدالوهاب بن علی سبکی ، طبقات الشافعیه ، قاهره ۱۳۲۴؛
(۷) عبدالکریم بن محمد سمعانی ، الانساب ، حیدرآباد دکن ۱۹۶۳؛
(۸) محمدبن محمد عوفی ، کتاب لباب الالباب ، چاپ ادوارد براون ، لیدن ۱۹۰۳ـ۱۹۰۶؛
(۹) زکریا بن محمد قزوینی ، آثارالبلاد و اخبارالعباد ، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۱۰) عمررضاکحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶ ) ؛
(۱۱) یاقوت حموی ، معجم الادباء ، قاهره ۱۳۵۵؛
(۱۲) همو، معجم البلدان ، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵؛

(۱۳) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, Supplementband, 1937-1942.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱ 

زندگینامه ابوطاهر خاتونى( اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم)

خاتونى، ابوطاهر، شاعر فارسى سراى و دبیر دیوان سلجوقیان در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم. هدایت در مجمع الفصحا (ج ۱، ص ۱۴۱) نامش را کمالالدین ذکر کرده که در منابع کهنتر نیامده است و ظاهراً سندیت ندارد. او ملقب به موفق الدوله و مشهور به الموفق خاتونى بوده است (بندارى، ص ۱۰۱ـ۱۰۲).

ابوالمظفر محمدبن احمد ابیوَردى، شاعر عربى سراى قرن پنجم، در شعرى که خاتونى را مدح گفته، نام او را حسین و نام پدرش را حیدر و القاب او را موفق الدوله و معین الدین و معین الملک ذکر کرده است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۱۳ـ۱۴). باتوجه به قطعه اى که خاتونى در حدود ۵۱۱ سروده و در آن به هفتاد سالگى خود اشاره کرده است، باید در حدود ۴۴۰ زاده شده باشد و با توجه به قطعه اى که انوشیروان بن خالد (متوفى ۵۳۲) در کتابى تاریخى که مأخذ عمادالدین کاتب، نویسنده تحریر نخست تاریخ دوله آلسلجوق یا زبده النصره، بوده  از او به عنوان شخصى درگذشته یاد کرده، چنین دریافت مى شود که خاتونى پیش از ۵۳۲ درگذشته است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۱۲).

انوشیروان بن خالد او را از صدور دولت و اعیان مملکت و از افاضل روزگار معرفى کرده، فصاحت او را در نظم و نثر ستوده و گفته است که چون خدمت پادشاهان را به خوبى مىدانست تا پایان عمر «صدرى کبیر» محسوب مى شد (رجوع کنید به بندارى، همانجا). خاتونى در دیوان سلطان محمدبن ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۹۸ـ۵۱۱)، به سر مى برد و مستوفىِ همسر او، گوهرخاتون، بود و ظاهراً به همین سبب به خاتونى شهرت داشت (اقبال آشتیانى، ص۱۰).

او در هجو خطیرالملک، وزیر سلطان محمد، قطعه اى سروده که صورت فارسى آن در دست نیست، اما ترجمه عربى آن را عمادالدین کاتب نقل کرده است (رجوع کنید به بندارى، ص ۱۰۸). همچنین هنگامى که خطیرالملک سرپرستى دیوان استیفا را به معینالدین مختصالملک سپرد، خاتونى آنان را به ابیاتى فارسى هجو کرد که اصل آن ابیات موجود نیست، اما عمادالدین کاتب آنها را به عربى ترجمه کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۱).

از آنجا که با فضل خاتونى ضعف و ناتوانى این قبیل افراد آشکار مى شد و در کارهاى دیوانى پیشرفت نمى کردند، او را به کارى پست تر به گرگان فرستادند و خاتونى در ابیاتى از این روزگار خود شکوه کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۲). آنچنان از خاتونى نزد وزیر بدگویى کردند که وزیر از او به اتهام اینکه وظایفش را درست انجام نداده است، یکصد هزار دینار مطالبه کرد و او را از گرگان خواست و دارایى او را ضبط کرد که کار او به بیچارگى و بى نوایى انجامید.

او این احوال خود را در ابیاتى به عربى باز گفته است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۲ـ۱۰۳). برخى ابیات فارسى خاتونى بهطور پراکنده در متون ذکر شده است از جمله دو بیت در هجو مجدالملک قمى، وزیر بَرکیارُق (حک : ۴۸۶ـ۴۹۸؛رجوع کنید به راوندى، ص ۱۳۶؛هدایت، ج ۱، ص ۱۴۲). او در قصیدهاى که ابیاتى از آن در المعجم فى معاییر اشعار العجم تألیف شمس قیس رازى (ص ۲۸۶) نقل شده ــ به هجوگویى خود اشاره کرده (براى دیگر اشعار فارسى او رجوع کنید به همان،ص ۱۲۲؛هدایت، همانجا).

در لباب الالباب عوفى (ج ۱، ص ۷۷) از شاعرى با عنوان الصدرالاجل معینالملک الحسینبن على الاصمّ الکاتب یاد شده است که چون لقب و نام و پیشه این شخص با مشخصات خاتونى تطبیق دارد و نیز عینآ صورت فارسى دوبیتى که عمادالدین کاتب از خاتونى به عربى ترجمه کرده است (رجوع کنید به بندارى، ص ۱۰۲)، جزو اشعار شخص مذکور آمده است، عباس اقبال آشتیانى (متوفى ۱۳۳۴ش؛ص ۱۷ـ۱۸) او را همان ابوطاهر خاتونى دانسته است.

در قرن نهم دولتشاه سمرقندى در تذکره الشعراء (ص ۵۸، ۶۴، ۷۶) از دو کتاب خاتونى به نامهاى مناقب الشعراء و تاریخ آلسلجوق یاد کرده است که امروز در دست نیست. از دیگر آثار خاتونى رساله تنزیرالوزیر… است که در مجموعهاى خطى به شماره ۶۳۳ در کتابخانه مجلس با تاریخ کتابت ۷۵۰ مندرج است (اقبال آشتیانى، ص ۱۸).

راوندى، نویسنده راحه الصدور (ص ۱۳۱) از شکارنامهاى به خط ابوطاهر خاتونى راجع به شکارهاى ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۶۵ـ ۴۸۵) یاد کرده است. به گفته قزوینى در آثارالبلاد (ص ۲۵۹) کتابخانهاى بزرگ و مجهز در میان مسجدجامع ساوه به خاتونى منسوب بوده است.



منابع:

(۱) عباس اقبال آشتیانى، «ابوطاهر خاتونى و معین الملک اصم»، یادگار، سال ۴، ش ۵ (بهمن ۱۳۲۶)؛
(۲) فتحبن على بندارى، تاریخ دوله آلسلجوق (زبدهالنُصره و نخبهالعُصره)، بیروت ۱۹۷۸؛
(۳) دولتشاه سمرقندى، کتاب تذکرهالشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۳۱۹/۱۹۰۱؛
(۴) محمدبن على راوندى، کتاب راحهالصدور و آیهالسرور در تاریخ آلسلجوق، چاپ محمد اقبال، تهران ۱۳۳۳ش؛
(۵) محمدبن قیس شمسقیس، کتابالمعجم فى معاییر اشعارالعجم، تصحیح محمدبن عبدالوهاب قزوینى، چاپ مدرس رضوى، تهران ?(۱۳۳۸ش)؛
(۶) عوفى؛
(۷) زکریابن محمد قزوینى، کتاب آثارالبلاد و اخبارالعباد، چاپ فردیناند ووستنفلد، گوتینگن ۱۸۴۸، چاپ افست ویسبادن ۱۹۶۷؛
(۸) رضاقلى بن محمدهادى هدایت، مجمع الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴

زندگینامه حسین خالع(متوفی۴۲۲ه ق)

 حسین بن محمد، نحوى، لغوى و شاعر قرن چهارم و پنجم هجرى. کنیه اش ابوعبداللّه و مشهور به خالع است (خطیب بغدادى، ج ۸، ص ۶۷۸؛ سمعانى، ج ۲، ص ۳۱۲). در بین مآخذ فقط بغدادى در هدیه العارفین (ج ۱، ستون ۳۰۶) او را خالعى معرفى کرده است.

وى در آغاز جمادىالاولى ۳۳۰ در رافقه از شهرهاى کرانه فرات به دنیا آمد و بعدها به بغداد رفت و در بخش شرقى آن ساکن شد (خطیب بغدادى، ج ۸، ص ۶۷۹؛ سمعانى، همانجا). برخى منابع او را از نسل معاویه بن ابوسفیان معرفى کرده اند (رجوع کنید به یاقوت حموى، ج ۳، ص ۱۱۴۶؛سیوطى، ج ۱، ص ۵۳۸).

او از ابوسعید سیرافى* و ابوعلى فارسى* نحو آموخت. خالع از غلام ثعلب* ابوالقاسم سلیمان بن احمد طبرانى و دیگران روایت کرده است و خطیب بغدادى و ابوالفتح مصرى از او روایت کرده اند (رجوع کنید به خطیب بغدادى؛سیوطى، همانجاها؛نیز رجوع کنید به امین، ج ۶، ص ۱۴۵). در مآخذ اهل سنّت درباره مذهب خالع سخنى به میان نیامده است اما او را به دروغگویى توصیف کردهاند (براى نمونه رجوع کنید به ذهبى، ج ۲، ص ۵۴۷؛ابنحجر عسقلانى، ج ۲، ص ۳۱۰) حال آنکه سیدمحسن امین، از مؤلفان شیعه (همانجا)، کذاب بودن او را نپذیرفته است.

نجاشى (ص۷۰) که معاصر خالع بوده است، او را بسیار مختصر و با عنوان ادیب و شاعر معرفى مى کند. از این امر چنین استنباط مىشود که نجاشى او را شیعه مىدانسته است. شیخ طوسى، معاصر دیگر خالع، از او و آثارش نامى نبرده است که شاید به دلیل اثبات نشدن تشیع خالد باشد (رجوع کنید به شوشترى، ج ۳، ص ۵۲۰).

کتابهاى رجالى شیعه که در سده چهاردهم تألیف شده است، همان سخنان نجاشى را درباره خالع آورده اند (براى نمونه رجوع کنید به مامقانى، ج ۲۲، ص ۴۲۳ـ۴۲۴؛خویى، ج ۶، ص ۷۴). سیدمحسن امین (همانجا) او را به صراحت شیعه مى داند و معتقد است اینکه خالع از نسل معاویه است با شیعه بودنش مغایرتى ندارد.

رحلت

اغلب منابع درگذشت وى را ۴۲۲ ذکر کرده اند (براى نمونه رجوع کنید به خطیب بغدادى، ج ۸، ص ۶۸۰؛سمعانى، ج ۲، ص ۳۱۳؛ابن حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۳۱۱)، اما ابنجوزى (ج ۱۵، ص ۲۱۰) ۴۲۱ را سال درگذشت وى مى داند.

آثار

در هیچیک از مآخذ دیوان شعرى به خالع نسبت داده نشده است. یاقوت حموى در معجم الادباء (ج ۳، ص ۱۱۴۷) فقط شانزده بیت از او را نقل کرده است که موضوع آن گفتگوى با معشوق، وصف شب و نکات اخلاقى است. این ابیات در منابع بعدى هم تکرار شده است (براى نمونه رجوع کنید به امین، همانجا؛شوشترى، ج ۳، ص ۲۱).

خطیب بغدادى که از معاصران خالع است، نامى از تألیفات وى نمى برد، اما نجاشى (همانجا) تألیف سه کتابِ صنعه الشعر، المداراه و امثالالعامه را به او نسبت مى دهد. یاقوت حموى (همانجا) و سیوطى (همانجا) صنعهالشعر را به صورت صناعهالشعر، و امثالالعامه را به شکل الامثال ذکر مىکنند و تألیفات دیگرى نظیر شرح شعر ابىتمام، الادویه و الجبال و الرسال، و تخیلاتالعرب را نیز به او نسبت مىدهند که مؤلفان متأخر هم با تفاوتهایى آنها را ذکر کرده اند (براى نمونه رجوع کنید به امین، همانجا؛آقابزرگ طهرانى، ج ۲، ص ۳۴۶، ۴۷۳، ج ۴، ص ۱۵، ج ۱۳، ص ۳۳۵، ج ۱۵، ص ۹۱). کتاب المداراه نیز در منابع متأخر به صورت الدارات (رجوع کنید به امین، همانجا) و الزّیارات (قهپائى، ج ۲، ص ۱۹۵) آمده است.

موضوع کتاب صنعه الشعر (صناعهالشعر) عروض و قافیه است (آقابزرگ طهرانى، ج ۱۵، ص ۹۱).

از میان کتابهاى او تخیلات العرب در قرن هفتم موجود بوده است و ابن ابى الحدید (ج ۱۹، ص ۳۸۸) از آن با نام آراءالعرب و ادیانها، مطالبى را نقل مى کند (نیز رجوع کنید به امین، همانجا).

مؤلفان فهرستهاى کتابهاى چاپى، نامى از خالع و آثار او نبردهاند و به نظر مىرسد که هیچیک از آثار او تاکنون به چاپ نرسیده است.



منابع:

(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) ابن ابى الحدید، شرح نهجالبلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۳) ابنجوزى، المنتظم فى تاریخ الملوک و الامم، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۴) ابنحجر عسقلانى، لسانالمیزان، حیدرآباد، دکن ۱۳۲۹ـ۱۳۳۱، چاپ افست بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۱؛
(۵) امین؛
(۶) اسماعیل بغدادى، هدیهالعارفین، ج ۱، در حاجىخلیفه، ج ۵؛
(۷) خطیب بغدادى؛
(۸) خویى؛
(۹) محمدبن احمد ذهبى، میزانالاعتدال فى نقد الرجال، چاپ علىمحمد بجاوى، قاهره ۱۹۶۳ـ۱۹۶۴، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۱۰) سمعانى؛
(۱۱) عبدالرحمانبن ابىبکر سیوطى، بغیه الوعاه فى طبقات اللغویین و النحاه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۴؛
(۱۲) شوشترى؛
(۱۳) عنایه اللّه قهپائى، مجمعالرجال، چاپ ضیاءالدین علامه اصفهانى، اصفهان ۱۳۸۴ـ۱۳۸۷، چاپ افست قم (بىتا.)؛
(۱۴) عبداللّه مامقانى، تنقیح المقال فى علم الرجال، چاپ محیىالدین مامقانى، قم ۱۴۲۳ـ؛
(۱۵) احمدبن على نجاشى، فهرست اسماء مصنّفى الشیعه المشتهر ب رجالالنجاشى، چاپ موسى شبیرى زنجانى، قم ۱۴۰۷؛
(۱۶) یاقوت حموى، معجمالادباء، چاپ احسان عباس، بیروت ۱۹۹۳٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۴ 

زندگینامه ابوطاهر خاتونى«موفق الدوله »(متوفی۵۳۲ه ق)

 ابوطاهر، شاعر فارسى سراى و دبیر دیوان سلجوقیان در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم. هدایت در مجمع الفصحا (ج ۱، ص ۱۴۱) نامش را کمال الدین ذکر کرده که در منابع کهنتر نیامده است و ظاهراً سندیت ندارد. او ملقب به موفق الدوله و مشهور به الموفق خاتونى بوده است (بندارى، ص ۱۰۱ـ۱۰۲). ابوالمظفر محمدبن احمد ابیوَردى، شاعر عربى سراى قرن پنجم، در شعرى که خاتونى را مدح گفته، نام او را حسین و نام پدرش را حیدر و القاب او را موفق الدوله و معین الدین و معین الملک ذکر کرده است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۱۳ـ۱۴).

باتوجه به قطعه اى که خاتونى در حدود ۵۱۱ سروده و در آن به هفتاد سالگى خود اشاره کرده است، باید در حدود ۴۴۰ زاده شده باشد و با توجه به قطعهاى که انوشیروان بن خالد (متوفى ۵۳۲) در کتابى تاریخى که مأخذ عمادالدین کاتب، نویسنده تحریر نخست تاریخ دوله آل سلجوق یا زبده النصره، بوده از او به عنوان شخصى درگذشته یاد کرده، چنین دریافت مى شود که خاتونى پیش از ۵۳۲ درگذشته است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۱۲).

انوشیروان بن خالد او را از صدور دولت و اعیان مملکت و از افاضل روزگار معرفى کرده، فصاحت او را در نظم و نثر ستوده و گفته است که چون خدمت پادشاهان را به خوبى مىدانست تا پایان عمر «صدرى کبیر» محسوب مىشد (رجوع کنید به بندارى، همانجا). خاتونى در دیوان سلطان محمدبن ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۹۸ـ۵۱۱)، به سر مى برد و مستوفىِ همسر او، گوهرخاتون، بود و ظاهراً به همین سبب به خاتونى شهرت داشت (اقبال آشتیانى، ص۱۰).

او در هجو خطیرالملک، وزیر سلطان محمد، قطعه اى سروده که صورت فارسى آن در دست نیست، اما ترجمه عربى آن را عمادالدین کاتب نقل کرده است (رجوع کنید به بندارى، ص ۱۰۸). همچنین هنگامى که خطیرالملک سرپرستى دیوان استیفا را به معین الدین مختص الملک سپرد، خاتونى آنان را به ابیاتى فارسى هجو کرد که اصل آن ابیات موجود نیست، اما عمادالدین کاتب آنها را به عربى ترجمه کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۱).

از آنجا که با فضل خاتونى ضعف و ناتوانى این قبیل افراد آشکار مى شد و در کارهاى دیوانى پیشرفت نمى کردند، او را به کارى پست تر به گرگان فرستادند و خاتونى در ابیاتى از این روزگار خود شکوه کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۲). آنچنان از خاتونى نزد وزیر بدگویى کردند که وزیر از او به اتهام اینکه وظایفش را درست انجام نداده است، یکصد هزار دینار مطالبه کرد و او را از گرگان خواست و دارایى او را ضبط کرد که کار او به بیچارگى و بىنوایى انجامید. او این احوال خود را در ابیاتى به عربى باز گفته است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۲ـ۱۰۳). برخى ابیات فارسى خاتونى بهطور پراکنده در متون ذکر شده است از جمله دو بیت در هجو مجدالملک قمى، وزیر بَرکیارُق (حک : ۴۸۶ـ۴۹۸؛رجوع کنید به راوندى، ص ۱۳۶؛هدایت، ج ۱، ص ۱۴۲).

او در قصیدهاى ــ که ابیاتى از آن در المعجم فى معاییر اشعار العجم تألیف شمس قیس رازى (ص ۲۸۶) نقل شده  به هجو گویى  خود اشاره کرده (براى دیگر اشعار فارسى او رجوع کنید به همان،ص ۱۲۲؛هدایت، همانجا).

در لبابالالباب عوفى (ج ۱، ص ۷۷) از شاعرى با عنوان الصدرالاجل معین الملک الحسین بن على الاصمّ الکاتب یاد شده است که چون لقب و نام و پیشه این شخص با مشخصات خاتونى تطبیق دارد و نیز عینآ صورت فارسى دوبیتى که عمادالدین کاتب از خاتونى به عربى ترجمه کرده است (رجوع کنید به بندارى، ص ۱۰۲)، جزو اشعار شخص مذکور آمده است، عباس اقبال آشتیانى (متوفى ۱۳۳۴ش؛ص ۱۷ـ۱۸) او را همان ابوطاهر خاتونى دانسته است.

آثار

در قرن نهم دولتشاه سمرقندى در تذکره الشعراء (ص ۵۸، ۶۴، ۷۶) از دو کتاب خاتونى به نامهاى مناقب الشعراء و تاریخ آلسلجوق یاد کرده است که امروز در دست نیست. از دیگر آثار خاتونى رساله تنزیرالوزیر… است که در مجموعهاى خطى به شماره ۶۳۳ در کتابخانه مجلس با تاریخ کتابت ۷۵۰ مندرج است (اقبال آشتیانى، ص ۱۸). راوندى، نویسنده راحه الصدور (ص ۱۳۱) از شکارنامهاى به خط ابوطاهر خاتونى راجع به شکارهاى ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۶۵ـ ۴۸۵) یاد کرده است. به گفته قزوینى در آثارالبلاد (ص ۲۵۹) کتابخانهاى بزرگ و مجهز در میان مسجدجامع ساوه به خاتونى منسوب بوده است.



منابع:

(۱) عباس اقبال آشتیانى، «ابوطاهر خاتونى و معین الملک اصم»، یادگار، سال ۴، ش ۵ (بهمن ۱۳۲۶)؛
(۲) فتحبن على بندارى، تاریخ دوله آلسلجوق (زبدهالنُصره و نخبهالعُصره)، بیروت ۱۹۷۸؛
(۳) دولتشاه سمرقندى، کتاب تذکرهالشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۳۱۹/۱۹۰۱؛
(۴) محمدبن على راوندى، کتاب راحهالصدور و آیهالسرور در تاریخ آلسلجوق، چاپ محمد اقبال، تهران ۱۳۳۳ش؛
(۵) محمدبن قیس شمس قیس، کتاب المعجم فى معاییر اشعارالعجم، تصحیح محمدبن عبدالوهاب قزوینى، چاپ مدرس رضوى، تهران ?(۱۳۳۸ش)؛
(۶) عوفى؛
(۷) زکریابن محمد قزوینى، کتاب آثارالبلاد و اخبارالعباد، چاپ فردیناند و وستنفلد، گوتینگن ۱۸۴۸، چاپ افست ویسبادن ۱۹۶۷؛
(۸) رضاقلى بن محمدهادى هدایت، مجمع الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش.

دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۴ 

زندگینامه حمیدالدین بلخى«مؤلف مقامات حمیدى»(متوفی۵۴۷ه ق)

 حمیدالدین بلخى، محمدبن عمر محمودى بلخى، مؤلف مقامات حمیدى. نام او را محمود (صفى‌الدین بلخى، ص ۳۴۴؛ خوافى، ج ۲، ص ۲۵۵) و عمر (عوفى، ج ۱، ص ۱۹۸) نیز ذکر کرده‌اند، اما به نوشته محمد قزوینى (نظامى‌عروضى، تعلیقات، ص ۲۳) و اقبال آشتیانى (ص ۲۹، ۳۴) ظاهرآ نام پدر و پسر در نوشته عوفى و به تبعیت از او در تذکره هفت اقلیم امین احمد رازى (ج ۲، ص ۵۷۸) اشتباه شده‌است.

در فرمان سلطان سنجر که در جمادى‌الاولى ۵۴۷ صادر شده، نام او محمد ذکر گردیده که مقرون به صحت است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۲۵، پانویس ۱ و ۲؛ نیز رجوع کنید به آقابزرگ طهرانى، ج ۲۲، ص ۹). اغلب منابع لقب او را حمیدالدین دانسته‌اند (براى نمونه رجوع کنید به انورى، ج ۱، ص ۴۷۰؛دقایقى مروزى، ص ۱۹۴؛صفى‌الدین بلخى، همانجا؛اقبال آشتیانى، ص ۲۷، به نقل از جوینى) و در چهارمقاله نظامى‌عروضى (ص ۲۲) و نزهه‌المجالس خلیل شروانى (ص ۲۲۱) به صورت حمید و حمید بلخى از او یاد شده است.

در فرمان سلطان سنجر علاوه بر حمیدالدین، لقب ظهیرالدین نیز براى او ذکر شده (اقبال آشتیانى، ص ۲۶، به نقل از جوینى) و به نظر اقبال آشتیانى (ص ۲۸) لقب دوم از القاب واقعى او بوده است، نه از نوع تعارفات. کنیه‌اش را ابوبکر نوشته‌اند و چون قاضى حمیدالدین به خاندان محمودیان طالقان بلخ منسوب بوده در اغلب منابع نسبت محمودى نیز براى او ذکر شده است (رجوع کنید به دقایقى‌مروزى، ص ۱۹۶؛عوفى، ج ۱، ص ۱۹۸؛ابن‌اثیر، ج ۱۱، ص ۳۱۴؛اقبال آشتیانى، ص ۲۶، به نقل از جوینى).

صفى‌الدین بلخى در کتاب فضائل بلخ (ص ۳۴۳) اصل وى را از تالقان بلخ دانسته (نیز رجوع کنید به ابن ابى‌الوفا، ج ۳، ص ۳۸۰) و دولتشاه سمرقندى (ص ۸۶) او را «حمیدالدین ولوالجى» (ولوالج از نواحى بلخ) نامیده است.

رحلت

پدر حمیدالدین از ۵۳۶ قاضى‌القضات بلخ بود (صفى‌الدین بلخى، ص ۳۴۴) و در ۵۴۷ درگذشت (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۳۰، ۳۴؛قس ابن‌ابى‌الوفا، ج ۲، ص ۶۵۵، که ۵۴۶ را سال وفات او ذکر کرده است). پس از وى، به فرمان سلطان سنجر، قاضى‌القضاتى بلخ، که به احتمال بسیار در خاندان محمودى موروثى بوده است (رجوع کنید به صفى‌الدین بلخى، ص ۳۴۳ـ۳۴۴)، به حمیدالدین محمد واگذار شد (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۲۶، ۲۸، به نقل از جوینى) و او ظاهراً تا پایان عمر در این مسند باقى‌ماند. ابن‌اثیر (همانجا) فوت حمیدالدین را در حوادث سال ۵۵۹ ذکر کرده است.

حمیدالدین مانند دیگر اعضاى خاندان خود در علم و فضل، به‌ویژه در نویسندگى و شاعرى، سرآمد بود (رجوع کنید به صفى‌الدین بلخى، ص ۳۴۳؛عوفى، ج ۱، ص ۱۹۹).

وى به هنگام قاضى‌القضاتى بلخ، با شاعر هم روزگار خود، انورى ابیوردى*، مراوده داشت. ظاهراً انورى به سبب شهرآشوبى که فتوحى مروزى در هجو بلخ گفته و به نام انورى مشهور شده بود (در این‌باره رجوع کنید به شفیعى کدکنى، ص ۳۱ـ۳۲)، به قاضى حمیدالدین پناه برد و با حمایت و التفات او مدتى در بلخ زیست (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۳۶، ۳۸). مناسبات شاعرانه آنان سالها ادامه داشته است و در دیوان انورى نُه مورد مدح و ذکر حمیدالدین دیده مى‌شود (رجوع کنید به ج ۱، ص ۵۰، ۴۷۰، ج ۲، ص ۵۲۳، ۵۴۱، ۵۸۰، ۶۰۹، ۶۱۲، ۶۶۵، ۶۷۹).

حمیدالدین همچنین با شاعر و ادیب اهل بلخ، یعنى رشیدالدین وطواط، ارتباط شاعرانه داشت و در دیوان و طواط چهار اشاره ستایش‌آمیز به قاضى حمیدالدین دیده مى‌شود (رجوع کنید به ص ۵۷۳، ۵۸۱، ۵۸۷، ۶۰۶، مقدمه نفیسى، ص ۹). حمیدالدین با شاعر معاصر خود، شمس‌الدین دقایقى‌مروزى، نیز مرتبط بوده و دقایقى در نامه‌اى به حمیدالدین، او را ستوده است (رجوع کنید به ص ۱۹۴، ۱۹۷ـ۱۹۸).

آثار

شهرت حمیدالدین بیشتر به سبب کتاب مقامات اوست (تألیف ۵۵۱؛رجوع کنید به مقامات حمیدى*).

آثار دیگرى نیز به او نسبت داده‌اند که منشأ اغلب آنها نوشته عوفى در لباب‌الالباب (ج ۱، ص ۱۹۹) است. او این رساله‌ها را به حمیدالدین نسبت داده است :

وسیله العفاه الى اکفى‌الکفاه ؛
حنین‌المستجیر الى حضره‌المجیر؛
روضه‌الرضا فى مدح ابى‌الرضا؛
قدح المغنى فى مدح‌المعنى، که اقبال آشتیانى (ص ۳۳) صحیح آن را «قدح‌المعین فى مدح‌المعین» مى‌داند؛
رساله الاستغاثه الى اخوان‌الثلاثه؛
منیه الراجى فى جوهر التاجى،

که اقبال آشتیانى (همانجا) صحیح آن را «منیه‌الراج فى جوهرالتاج» مى‌داند. با وجود انتساب این رساله‌ها به حمیدالدین، اقبال آشتیانى (ص ۳۳ـ۳۴) براى هر یک از آنها، که امروز در دست نیستند، مخاطب تاریخى خاصى در نظر گرفته و سرانجام به این نتیجه رسیده که همه مطالبى که عوفى نوشته مربوط به پدر حمیدالدین است، و عوفى فقط تألیف مقامات حمیدى را که کار پسر است، به اشتباه، به پدر او نسبت داده است.

این در حالى است که در کتاب فضائل بلخ صفى‌الدین بلخى که پنجاه سال پس از درگذشت حمیدالدین تألیف شده، علاوه بر مقامات، به رساله روضه‌الرضا (رجوع کنید به ص ۳۴۴) و «رسائل متفرقه» او نیز اشاره شده است. همچنین علاوه بر خوافى (ج ۲، ص ۲۵۵) ابن‌اثیر (ج ۱۱، ص ۳۱۴) نیز او را «صاحب تصانیف» شمرده است؛بنابراین، به نظر مى‌رسد تأکید اقبال آشتیانى بر اشتباه عوفى در نسبت دادن تألیفات پدر به پسر و در نظر گرفتن مخاطب تاریخى خاص براى رسائل مذکور، چندان مقرون به صحت نباشد مخصوصاً که او کتاب فضائل بلخ را ندیده است. به گفته عوفى (همانجا) منشآت (نامه‌ها) حمیدالدین در زمان خود او مشهور بوده است.

اما از میان آنها فقط یک نامه در اختیار است که صاحب کتاب مختارات من‌الرسائل (تألیف در ۶۹۳؛تهران ۱۳۷۸ش) آن را به عنوان نمونه‌اى از یک اخوانیه در ضمن رسائل دیگر آورده است (رجوع کنید به ص ۱۸۵ـ۱۸۶)، که البته مخاطب آن معلوم نیست (نیز رجوع کنید به خلیل شروانى، ص ۶۷).

با آنکه در قرن نهم دولتشاه سمرقندى (ص ۸۶) نام حمیدالدین بلخى را در میان شاعران تذکره خود نیاورده و فقط از ارتباط او با انورى سخن گفته است، اغلب منابع به شاعرى او اشاره کرده‌اند. ابن‌اثیر (همانجا) و خوافى (ج ۲، ص ۲۵۵) او را صاحب «تصانیف و اشعار» مى‌دانند و انورى (ج ۲، ص ۶۸۰) ارائه شعر خود را در برابر شعر حمیدالدین به «زیره به کرمان بردن» تشبیه کرده است. شمس‌الدین دقایقى مروزى (ص ۱۹۴)، «نظم لطیف» او را «سحر حلال» به شمار آورده و عوفى (ج ۱، ص ۱۹۹ـ۲۰۰) ضمن بیانِ اینکه «اشعار او به غایت لطیف است» نمونه‌هایى از شعر او را ذکر کرده است.

هدایت (ج ۱، ص ۵۷۶ـ۵۹۶) نیز با اشاره به اینکه قاضى حمیدالدین «در شعر و شاعرى صاحب قدرت بوده» سفرنامه‌اى منظوم به نام سفرنامه مرو به قاضى حمیدالدین نسبت داده و ۲۵ بیت از ابیات آن را ذکر کرده است. به‌زعم اقبال آشتیانى (ص ۳۶) ابیات یاد شده را که در نسخه چاپى لباب‌الالباب نیست هدایت از نسخه خطى لباب‌الالباب نقل کرده است. سپس اقبال آشتیانى به سبب اشاره‌اى که در این مثنوى ظاهراً به شرف‌الملک خوارزمى، رئیس دیوان استیفاى ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۶۵ـ۴۸۵)، وجود دارد به این نتیجه رسیده است که سراینده آن حمیدالدین بلخى نیست بلکه پدر اوست.

در مجموعه رباعیات کتاب نزهه‌المجالس (تألیف در نیمه اول قرن هفتم) یک رباعى از حمیدالدین بلخى آمده است (رجوع کنید به خلیل‌شروانى، ص ۲۲۱) که نشانه شهرت شاعرى او در قرن هفتم است. به نظر بهار، اشعارى که از حمیدالدین در ضمن مطالب مقامات حمیدى آمده است «لطفى ندارد و بهتر از نثرش نیست» (ج ۲، ص ۳۳۲)، اما گاه «بسیار خوب و مطبوع است و از طراز اشعار قرن پنجم و ششم است» (ج ۲، ص ۳۴۴). در کنار اشعار حمیدالدین بلخى که در مقامات آمده است «غزلهاى منثور» او نیز دلالت بر هنر شاعرى نویسنده دارد (رجوع کنید به خطیبى نورى، ج ۱، ص ۵۸۸).



منابع:

(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) ابن‌ابى‌الوفا، الجواهرالمضیّه فى طبقات الحنفیّه، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، ریاض ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۳) ابن‌اثیر؛
(۴) عباس اقبال آشتیانى، «قاضى حمیدالدین محمودى بلخى مؤلف مقامات حمیدى»، یادگار، سال ۱ ش ۷ (دى ۱۳۲۳)؛
(۵) امین احمد رازى، تذکره هفت اقلیم، چاپ محمدرضا طاهرى (حسرت)، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۶) محمدبن محمد(على) انورى، دیوان، چاپ محمدتقى مدرس رضوى، تهران ۱۳۶۴ش؛
(۷) محمدتقى بهار، سبک‌شناسى، یا، تاریخ تطور نثرفارسى، تهران ?(۱۳۲۱ش)؛
(۸) حسین خطیبى نورى، فن نثر در ادب پارسى، ج ۱، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۹) جمال‌الدین خلیل شروانى، نزهه‌المجالس، چاپ محمدامین ریاحى، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۱۰) احمدبن محمد خوافى، مجمل فصیحى، چاپ محمود فرخ، مشهد ۱۳۳۹ـ۱۳۴۱ش؛
(۱۱) محمدبن على دقایقى‌مروزى، «نامه‌اى از شمس‌الدین محمد دقائقى به حمیدالدین بلخى»، (چاپ) محمد روشن، در جشن‌نامه محمد پروین گنابادى: سى و دو گفتار در ایران‌شناسى، به پاس پنجاه سال خدمات فرهنگى، چاپ محسن ابوالقاسمى و محمد روشن، تهران: توس، ۱۳۵۴ش؛
(۱۲) دولتشاه سمرقندى، کتاب تذکره‌الشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۳۱۹/۱۹۰۱؛
(۱۳) محمدبن محمد رشیدالدین وطواط، دیوان، چاپ سعید نفیسى، تهران ۱۳۳۹ش؛
(۱۴) محمدرضا شفیعى کدکنى، مفلس کیمیافروش: نقد و تحلیل شعر انورى، تهران ۱۳۷۲ش؛
(۱۵) عبداللّه‌بن عمر صفى‌الدین بلخى، فضائل بلخ، ترجمه عبداللّه‌بن محمدحسینى بلخى، چاپ عبدالحى حبیى، تهران ۱۳۵۰ش؛
(۱۶) عوفى؛
(۱۷) احمدبن عمر نظامى‌عروضى، چهار مقاله، چاپ محمد قزوینى و محمدمعین، تهران ۱۳۳۳ش؛
(۱۸) رضاقلى‌بن محمدهادى هدایت، مجمع‌الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۴

زندگینامه عبدالملک ثعالبی(متوفی ۴۲۹ه ق)

 عبدالملک بن محمد ، کنیه اش ابومنصور، ادیب ، شاعر، لغوی و کاتب . او در ۳۵۰ در نیشابور زاده شد. چون جدّش ، ابوعلی ثعلبی ، پوست روباه را پاک و پیرایش می کرد و از آن پوستین می دوخت ، وی به ثعالبی مشهور شد ( رجوع کنید به ثعالبی ، ۱۹۹۰ الف ، ص ۴۷؛ ابن خلّکان ، ج ۳، ص ۱۸۰؛ جادِر، ص ۲۲ـ۲۳).

از دوران کودکی ثعالبی و از تحصیلات و استادان وی آگاهی چندانی نداریم ولی این مقدار معلوم است که وی نزد دانشمند مشهور، ابوبکر محمدبن عباس خوارزمی (متوفی ۳۸۳)، ادب آموخته و مدتی نیز به تدریس اشتغال داشته است ( د. اسلام ، چاپ دوم ، ذیل مادّه ؛ جادر، ص ۵۹ ـ۶۲).

از جمله شاگردان او نورالدین ابوالحسن علی بن حسن باخَرْزی * و ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی * بوده اند (عباسی ، ج ۳، ص ۲۶۶؛ جادر، ص ۶۴). وی سپس به کتابت و دبیری ، و تا پایان عمر به تألیف آثار ادبی پرداخت ( رجوع کنید به ثعالبی ، ۱۹۹۰ الف ، مقدمه عطیه ، ص ۵ ـ۱۲).

خلاصه رویدادهایی را که ثعالبی شاهد آن بوده می توان از کتابهای وی و مقدمه وی بر این کتابها و همچنین از قصاید و اشعاری که به مناسبتهای گوناگون سروده است به دست آورد.

بیشتر مطالبی که شرح حال نویسانی همچون ابن انباری (ص ۳۶۵)، باخرزی (ج ۲، ص ۹۶۶ـ۹۷۰)، حُصْری (ج ۱، ص ۱۶۹)، ابن خلّکان (ج ۳، ص ۱۷۸ـ۱۸۰) و ابن بَسّام (ج ۲، قسم ۴، ص ۵۶۰ ـ۵۸۳) در باره ثعالبی آورده اند، کوتاه و مختصر

و تکرار سخنان نویسندگان پیشین است و از نوآوری و ابتکار تهی است . شاید این شیوه را از خود ثعالبی فرا گرفته باشند که در شرح حال شاعران و نویسندگان معاصر و قبل از خود، از معرفی کوتاه و کلی آنان فراتر نمی رود و به جای پرداختن به سیره و زندگی علمی آنان ، قطعاتی مفصّل از نظم و نثر آنان را می آورد (برای نمونه رجوع کنید به ثعالبی ، ۱۴۰۳).

ثعالبی تألیفات بسیاری در زمینه لغت ، نقد، بلاغت ، تاریخ ، تمدن و سیاست دارد ولی شهرت او بیشتر در شرح حال نویسی و تألیف گزیده های ادبی است (همو، ۱۹۹۰ الف ، همان مقدمه ، ص ۱۴). وی در بیشتر آثار خود شیوه ای را بر گزیده که پیش از وی سابقه نداشته است . او در آثار خود موضوعات و معانی را از کتابهای پیشینیان بر گزیده و از دیدنیها و شنیدنیها و تجارب خودمطالبی افزوده و آنها را به زیبایی بیان کرده است (همو، ۱۳۶۸ ش ، مقدمه شهابی خراسانی ، ص ۵).

ثعالبی در نیمه دوم سده چهارم و نیمه اول سده پنجم ، هم زمان با عصر طلایی نهضت علمی و ادبی و شکوفایی جهان اسلام ، پرورش یافت (همان ، مقدمه ابیاری و صیرفی ، ص ۱۷). او با آگاهی از فنون و آداب گوناگون عصر خویش و ترجمه هایی که به عربی صورت گرفته بود و با احاطه به کتابهای گردآوری شده و اشعاری که راویان نقل کرده بودند و آثار ادبی ای که از اندلس تا خراسان و ترکستان نشر یافته بود، بهره گرفت و در تألیفات خود از آنها استفاده کرد. وی در نهضت ادبی عهد آل بویه ــ که در آن ایرانیان ، از برجستگان ادب عربی بودند و آثاری درخشان در ادب این دوره بر جای گذاشتند ــ سهیم بود (فوشه کور ، ص ۱۳۷).

ثعالبی زندگی خود را به طور کامل در مشرق جهان اسلام گذراند. زادگاهش ، به لحاظ فرهنگی ، رقیب جدّی بغداد به شمار می آمد ( د. اسلام ، چاپ دوم ، همانجا). وی در نیشابور با خاندان دانش دوست و ادب پرور آل میکال آشنا شد و همنشینی او با امیرِ ادیب و شاعر، ابوالفضل عبیداللّه بن احمد میکالی (متوفی ۴۳۶)، سبب شد که با بزرگان عصر خود آشنا شود ( رجوع کنید به ثعالبی ، ۱۹۹۰ الف ، همان مقدمه ، ص ۶)، از جمله با ابونصر محمدبن عبدالجبار عُتْبی ، ادیب و مورخ (متوفی ۴۲۷؛ ثعالبی ، ۱۴۰۳، ج ۴، ص ۴۵۸).

ثعالبی از کتابخانه ابوالفضل میکالی بهره فراوان برد و در مجالست با علما و ادیبانِ درگاه میکالی ، گنجینه ای از نظم و نثر و امثال و سخنان فصیح و بلیغ عرب کسب کرد و در گردآوری و تدوین آثار خود از آنها سود برد. هنگامی که میکالی مجموعه ای از اشعار حماسی عرب را با عنوان المُنْتَخل گردآوری کرد، ثعالبی آن را خلاصه نمود و برخی اشعار میکالی را، برای نیکوداشت او، به آن افزود. این کتاب با نام المُنْتحل به چاپ رسیده و به ثعالبی نسبت داده شده است ( رجوع کنید به ثعالبی ، ۱۹۹۰ الف ، همانجا؛ ثعالبی مرغنی ، مقدمه مینوی ، ص ز؛ زرکلی ، ج ۴، ص ۱۹۱).

ثعالبی در ۳۸۲ به بخارا، پایتخت سامانیان ، سفر کرد و با ادیبان و عالمان آنجا، از جمله با بدیع الزمانِ همدانی * (متوفی ۳۹۸)، آشنا شد. وی در یتیمه الدهر (ج ۴، ص ۲۹۳) از او و هوش سرشارش سخن گفته است . ثعالبی سال بعد، با سقوط بخارا به دست بُغراخان ، یکی از ملوک قراخانیان (ایلْک خانیان )، به نیشابور بازگشت (جادر، ص ۳۰ـ۳۲). پس از بازگشت به نیشابور، مشهورترین کتاب خود، یتیمه الدهر فی محاسن اهل العصر * ، را تألیف کرد که سبب شهرت و راهیابی او به دربار سلاطین و حکام شد (ثعالبی ، ۱۴۰۵ ب ، مقدمه هلال ناجی و زهیرزاهد، ص ۱۱ـ۱۲). سپس به گرگان ، به دربار شمس المعالی قابوس بن وشمگیر، رفت و به مناسبت اینکه وی گرگان را از آل بویه پس گرفته بود (در ۳۸۸)، ثعالبی او را مدح گفت ( رجوع کنید بههمو، ۱۹۹۰ ب ، ص ۱۰۹) و دو کتاب خود، المُبْهِج و التمثیل و المحاضره ، را به وی اهدا کرد (همو، ۱۹۸۳، ص ۴ـ۵؛ هارون ، ص ۶۰۴).

ثعالبی در ۳۹۲، با هدایای قابوس بن وشمگیر، به نیشابور بازگشت و به تألیف آثار دیگرش پرداخت و دو کتاب خود، اَجناس التجنیس و الاقتباس ، را به امیرنیشابور، ابوالمظفر نصربن ناصرالدین سبکتگین ، اهدا کرد (ثعالبی ، ۱۴۰۵ ب ، همان مقدمه ، ص ۱۳) و سحرالبلاغه را به سپهسالار، ابوعمران موسی بن هارون ، تقدیم نمود (همو، ۱۳۵۰، ص ۶). با بروز قحطی و خشکسالی در ۴۰۱ در خراسان ( رجوع کنید بهابن اثیر، ج ۹، ص ۲۲۰، ۲۲۵)، نخست به اسفراین و سپس به گرگان رفت (ثعالبی ، ۱۹۹۰ الف ، همان مقدمه ، ص ۹).

آنگاه به دعوت امیرابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه به خوارزم (جرجانیه ) رفت و چندین کتاب خود را به نام او و وزیرش ابوعبداللّه محمدبن حامد تألیف کرد که از آن جمله است : آداب الملوک ، اللطائف و الظرائف ، المشرق ، نثر النظم ، الکنایه و التعریض ، تحفه الوزراء ، و أحسنُ ما سَمعتُ ( رجوع کنید به جادر، ص ۳۹ـ۴۰؛ د. اسلام ، چاپ اول ، ذیل «الثعالبی »). ثعالبی مدت زیادی در خوارزم نماند و پس از کشته شدن خوارزمشاه ، به غزنه رفت و مدتی در دربار سلطان محمود غزنوی ماند و کتاب لطائف المعارف را برای وی تألیف کرد (جادر، ص ۴۰، پانویس ۷، ص ۴۱). به نوشته عبدالسلام محمد هارون (همانجا)، ثعالبی این کتاب را برای صاحب بن عَبّاد تألیف کرده است . ثعالبی کتاب تحسین القبیح و تقبیح الحسن را نیز به یکی از فضلای خراسان به نام عیسی کرجی ، اهدا نمود (ثعالبی ، ۱۴۰۱، ص ۲۷ و پانویس ۵)، سپس به هرات رفت و دو کتاب خود، اللّطیف فی الطیب و الایجاز و الاعجاز ، را برای قاضی ابواحمد منصوربن محمد اَزْدی تألیف کرد (جادر، ص ۴۳).

ثعالبی پس از شصت سالگی به نیشابور بازگشت و مورد احترام بزرگان آنجا واقع شد و کتابهای ثِمارالقلوب فی المضاف و المنسوب ، فقه اللغه و سرّالعربیّه را تألیف و به دوست دیرینش ، امیرابوالفضل میکالی ، هدیه کرد (ثعالبی ، ۱۴۰۹، ص ۱۱، ۲۰ـ۲۱؛ جادر، ص ۴۳ـ۴۵).

ثعالبی مدتی در مزرعه خود در اطراف نیشابور به سر برد تا به تألیف بپردازد. در ۴۲۰ طایفه غُز به خراسان حمله کردند ( رجوع کنید بهابن اثیر، ج ۹، ص ۳۷۷) ولی ثعالبی توانست با یاری امیرمیکالی از این حادثه در امان بماند. وی سپس سه کتاب بَرْد الاَکْباد فی الاعداد ، اللطف و اللطائف ، و مِرآه المروآت را تألیف ، و در ۴۲۲ به والی خراسان ، ابوسهل حمدونی ، هدیه کرد. در ۴۲۴ سلطان مسعود غزنوی را، که به نیشابور آمده بود، مدح وبرخی از آثار خود را به وزیران و اعیان دولت او اهدا کرد، از جمله خاصّ الخاصّ را به شیخ مسافربن حسن و خصائص اللغه را به حسن بن ابراهیم صیمری هدیه نمود (جادر، ص ۴۵ـ۴۷). سپس به تألیف تتمّه الیتیمه مشغول شد و نسخه پیش نویس آن را به شیخ محمدبن عیسی کرجی هدیه کرد (ثعالبی ، ۱۳۵۳، ج ۱، ص ۱).

ثعالبی در ۴۲۹ در نیشابور وفات یافت ( رجوع کنید به ابن خلّکان ، ج ۳، ص ۱۸۰). برخی تاریخ فوت او را ۴۳۰ دانسته اند ( رجوع کنید بهذهبی ، ج ۳، ص ۱۷۴؛ صَفَدی ، ج ۱۹، ص ۱۹۴). وی در اواخر عمر، کتاب الغِلْمان را تألیف کرد.

از ثعالبی مجموعه عظیمی شامل دهها اثر در تاریخ ادبیات عرب به جا مانده است . سرگذشت نویسان وی را یکی از مهم ترین نویسندگان زبان عربی و لغویان آن عصر به شمار آورده و او را کاتب ، ناقد، شاعر و ادیبی بی همتا دانسته اند ( رجوع کنید به جادر، ص ۱۳ـ۱۵، ۵۵). نخستین کسی که شرح حال ثعالبی را نگاشته ، ابراهیم حُصْری (متوفی ۴۵۳) بوده که آثار وی را ستوده و او را مدح گفته است (ج ۱، ص ۱۶۹). ابن بسّام شَنْتَرینی (متوفی ۵۴۲) نیز در الذخیره فی محاسن اهل الجزیره (ج ۲، قسم ۴، ص ۵۶۰ ـ۵۶۱) مقام بلند علمی و ادبی و تألیفات ثعالبی را ستوده است . شاگرد ثعالبی ، علی بن حسن باخرزی (ج ۲، ص ۹۶۶)، نیز ثعالبی را جاحظ نیشابور و بر گزیده دورانها و روزگاران لقب داده است .

آثار.

در باره تعداد آثار ثعالبی و نیز نسبت برخی از آنها به او اختلاف نظر هست . عناوین برخی از آثار ثعالبی ، تکراری است و بعضی از کتابها نیز با دو عنوان آمده است . آثاری نیز به او منسوب است . مفصّل ترین فهرست آثار او را صَفَدی آورده و از بیش از هشتاد اثر او نام برده است ( رجوع کنید بهج ۱۹، ص ۱۹۵ـ۱۹۷). محققان نیز در مقدمه هایی که بر آثار وی نگاشته اند بر این عدد افزوده اند و تعداد آنها را به ۱۲۵ عنوان رسانده اند ( رجوع کنید به ادامه مقاله ).

ثعالبی در آثار خود غالباً گفته های دیگران را گردآوری و نقل کرده است ( د. اسلام ، چاپ اول ، همانجا). مهم ترین اثر او، یتیمه الدهر فی محاسن اهل العصر است در تراجم احوال شاعران مشهور معاصر ثعالبی . این کتاب الگویی برای شرح حال نویسی و گردآوری گزیده های نظم در سده های بعدی شد ( رجوع کنید بهتذکره * ، بخش ۳: تذکره نویسیِ عربی ). ثعالبی با تألیف تتمّه الیتیمه ، این کتاب را تکمیل کرد که به ذیل نیز مشهور است ( د. اسلام ، چاپ اول ، همانجا).

کارل بروکلمان در باره تقسیم بندی آثار ثعالبی می گوید:

افزون بر یتیمه الدهر و تتمّه الیتیمه ، ثعالبی منتخبات دیگری به حسب موضوع گرد آورده است که عبارت اند از:

اَحْسنُ ما سَمعتُ ، که کتاب مَن غاب عنه المطرب نیز تتمه آن به شمار می رود؛

خاصّ الخاصّ ، که در آن نامهای شاعران را نیاورده ؛ و طرائف الطُرَف ، که از دیگر منتخبات شعری اوست . ثعالبی کتاب کنزالکُتّاب را که مشتمل بر ۲۵۰۰ قطعه شعر از ۲۵۰ شاعر است ، برای کاتبان و دبیران تألیف کرد و شاعری ترک به نام محمدبن عثمان لامعی * ، شرحی بر آن نگاشت . ثعالبی همچنین به دستور ابوالعباس خوارزمشاه ، اشعار کتاب مونس الادباء را از مؤلفی مجهول به نثر در آورد و آن را نثر النظم و حلّ العَقْد … نامید که در دمشق و قاهره به چاپ رسیده است (همانجا).

دسته دوم از آثار ثعالبی ،

کتابهایی ادبی است که برای قرائت در هنگام فراغت ، تنظیم شده و در آنها اطلاعات مفیدی ، به ویژه در زمینه حکایات تاریخی ، گرد آورده که از آن جمله است :

لطائف المعارف ؛

الفرائد و القلائد که العقد النفیس و نُزهه الجلیس نیز نامیده شده است ؛

المُبْهِج ؛

اللطائف الظرائف ، و یواقیت المواقیت ، هر دو در مدح و ذم اشیا؛

و غُررالبلاغه و طُرَف البراعه یا غررالبلاغه للنظم و

النثر (همانجا).

ثعالبی چند کتاب در امثال و حِکم نیز تنظیم کرده است ، مانند التمثیل و المُحاضره ، أحاسن کلم النبی و…، حِلیه المُحاضره و عنوان المذاکره و میدان المسامره ، لطائف الصحابه و التابعین و مجموعه کوچکی از حکمتها که شیخو آن را در مجله المشرق به چاپ رسانده ، و کتابی در ادب با عنوان مونس الوحید . کتابهای الامثال و الفرائد و القلائد محمدبن حسن بن احمد اهوازی (متولد ۵۴۴) و محاسن الاحاسن نیز به اشتباه به ثعالبی نسبت داده شده است (همانجا).

به گفته حاجی خلیفه (ج ۲، ستون ۱۰۱۶)، ثعالبی کتابی در اخبار پادشاهان تألیف کرده و آن را سیره الملوک نام نهاده و معلوم نیست که این کتاب همان سراج الملوک منسوب به ثعالبی است یا نه ، و کتاب الوزراء ذیلی است بر کتاب مذکور (قس جادر، ص ۹۸ـ۹۹). از آثار کوچک ادبی ثعالبی مرآه المروآت و أعمال الحسنات ، و بردالاکباد فی الاَعداد است ( د. اسلام ، چاپ اول ، همانجا).

دسته سوم آثار ثعالبی شامل کتب فقه اللغه در معنای خاص آن است .

مشهورترین این کتابها، کتابی است در باره مترادفهای زبان عربی که ثعالبی آن را در اواخر عمر خویش تألیف کرده ونخست آن را شمس الادب فی استعمال العرب نامیده است . این کتاب دو بخش داشته :

مترادفات ، که عنوانش «اسرار العربیه و خصائصها» بوده ، و بخش «مجاری کلام العرب برسومها و…» که ملاحظاتی بوده در باره اسلوب کلام . بیشتر بخش دوم از فقه اللغه احمدبن فارِس (متوفی ۳۹۵؛ رجوع کنید به ابن فارِس * ) اخذ شده است . ثعالبی ، سپس بخش اول را با عنوان فقه اللغه ارائه کرد. این کتاب رواج فراوانی یافت و سراینده ای مجهول ، آن را با عنوان نظم فقه اللغه به نظم کشید.

بخش دوم نیز با عنوان سرّالادب فی مجاری علوم العرب به چاپ رسید. کتاب سحر البلاغه و سرّالبراعه نیز مجموعه ای است از اصطلاحات لطیف عربی . کتاب ثِمار القلوب فی المضاف و المنسوب مجموعه ای است در اصطلاحات مرکّب عربی (اضافه ها و نسبتها) که چندین شرح بر آن نوشته و چند بار نیز تلخیص شده است ( د. اسلام ، چاپ اول ، همانجا؛ جادر، ص ۱۲۵ـ۱۳۳).

در آثار ثعالبی ، اندرزها و امثال و کلمات قصار، حُکم مادّه اولیه را دارند، اما اندیشه ای منظم در استفاده از آنها به کار رفته است . ثعالبی برای اشاعه فرهنگ عربی بغداد در شرق ایران بسیار کوشیده است . نخستین ترجمه فارسی شناخته شده از آثار او، متعلق به قرن هفتم است ؛ یعنی ، دوره ای که ادبیات عرب ، نمونه و سرمشق محسوب می شد (فوشه کور، ص ۱۳۶ـ۱۳۷).

در کتاب خاصّ الخاصّ فی الامثال وی ، که نوعی فرهنگنامه عظیم امثال و حکم عربی به نظم و نثر است ، مردان فرهنگی ایران جایگاه رفیعی دارند و با اینکه اثری ادبی است ، در بخشهای معایب و محاسن ، مخصوصاً در معرفی قشرهای مختلف اجتماعی ، به اخلاقیات اهمیت بسیار داده شده است (همان ، ص ۱۳۸).

از نکات شایان ذکر در آثار ثعالبی ، کاربرد واژگان فارسی و نقل امثال فارسی به عربی و یادکرد شهرهای ایران است (برای نمونه رجوع کنید به ثعالبی ، ۱۹۸۳، ص ۴۳؛ همو، ۱۴۰۳، ج ۳، ص ۷۶ـ ۷۷؛ برای دیگر آثار ثعالبی ، اعم از چاپی و خطی و مفقود رجوع کنید بهد. اسلام ، چاپ دوم ، همانجا؛ جادر، ص ۷۰ـ۱۵۷؛ زرکلی ، ج ۴، ص ۱۶۳ـ۱۶۴؛ ثعالبی ، ۱۹۸۳، مقدمه حلو، ص ۱۴ـ۲۵؛ همو، ۱۴۰۵ ب ، همان مقدمه ، ص ۲۷ـ۳۵؛ همو، ۱۴۰۵ الف ، مقدمه نقوی ، ص ۱۴ـ۳۳).



منابع :

(۱) ابن اثیر؛
(۲) ابن انباری ، نزهه الالباء فی طبقات الادباء ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم ، قاهره ?( ۱۳۸۶/۱۹۶۷ ) ؛
(۳) ابن بَسّام ، الذخیره فی محاسن اهل الجزیره ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۳۹۸ـ۱۳۹۹/ ۱۹۷۸ـ۱۹۷۹؛
(۴) ابن خلّکان ؛
(۵) علی بن حسن باخرزی ، دمیه القصر و عصره اهل العصر ، چاپ محمد تونجی ، ج ۲، دمشق ?( ۱۳۹۲/۱۹۷۲ ) ؛عبدالملک بن محمد ثعالبی ، آداب الملوک ، چاپ جلیل عطیه ، بیروت

(۶) ۱۹۹۰ الف ؛
(۷) همو، تحسین القبیح و تقبیح الحسن ، چاپ شاکر عاشور، ( بغداد ) ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۸) همو، التمثیل و المحاضره ، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، ( بی جا ) : الدارالعربیه للکتاب ، ۱۹۸۳؛
(۹) همو، خاص الخاص ، چاپ صادق نقوی ، حیدرآباد دکن ۱۴۰۵ الف ؛
(۱۰) همو، دیوان ، چاپ محمود عبداللّه جادر، بغداد ۱۹۹۰ ب ؛
(۱۱) همو، سحرالبلاغه و سرّالبراعه ، دمشق ۱۳۵۰؛
(۱۲) همو، فقه اللغه و سرّالعربیّه ، چاپ سلیمان سلیم بواب ، دمشق ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۱۳) همو، کتاب التوفیق للتلفیق ، چاپ هلال ناجی و زهیرزاهد، ( عراق ) ۱۴۰۵ ب ؛
(۱۴) همو، کتاب تتمّه الیتیمه ، چاپ عباس اقبال ، تهران ۱۳۵۳؛
(۱۵) همو، لطائف المعارف ، ترجمه علی اکبر شهابی خراسانی ، مشهد ۱۳۶۸ ش ؛
(۱۶) همو، یتیمه الدهر ، چاپ مفید محمد قمیحه ، بیروت ۱۴۰۳؛
(۱۷) حسین بن محمد ثعالبی مرغنی ، تاریخ غررالسیر، المعروف بکتاب غرراخبار ملوک الفرس و سیرهم ، چاپ زوتنبرگ ، پاریس ۱۹۰۰، چاپ افست تهران ۱۹۶۳؛
(۱۸) محمود عبداللّه جادر، الثعالبی ناقداً و ادیباً ، بغداد ۱۳۹۶/۱۹۷۶؛
(۱۹) حاجی خلیفه ؛
(۲۰) ابراهیم بن علی حصری ، زهرالا´داب و ثمرالالباب ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، بیروت : دارالجیل ، ( بی تا. ) ؛
(۲۱) محمدبن احمد ذهبی ، العبر فی خبر من غبر ، ج ۳، چاپ فؤاد سیّد، کویت ۱۹۸۴؛
(۲۲) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۹۹؛
(۲۳) صفدی ؛
(۲۴) عبدالرحیم بن احمد عباسی ، معاهدالتنصیص علی شواهد التلخیص ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، ( قاهره ) ۱۳۶۷/۱۹۴۷، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲۵) عبدالسلام محمد هارون ، «دراسه نقدیّه حول تحقیق کتاب التمثیل و المحاضره »، در عبدالملک بن محمد ثعالبی ، التمثیل و المحاضره ، چاپ عبدالفتاح محمدحلو، ( بی جا ) : الدارالعربیه للکتاب ، ۱۹۸۳؛

(۲۶) EI 1 , s.v. ” A l-Tha ـ a ¦lib ¦â” (by C. Brockelmann);
(۲۷) EI 2 , s.v. ” A l-Tha ـ a ¦lib ¦â, Abu ¦ Mans ¤u ¦r ـ Abd A l-Malik B . Muh ¤ammad” (by E.K.Rowson);
(۲۸) Charles-Henri de Fouchإcour, Moralia: les notions morales dans la littإrature persane du 3 e / 9 e au 7 e / 13 e siهcle , Paris 1986.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۹ 

زندگینامه ابوالحسن علی بهرامی سرخسی(یکی از استادان فنّ عروض)

از شاعران و استادان فنّ عروض در قرن پنجم . قدیمترین مأخذی که از او نام برده و در شرح بعضی لغات به اشعار او استناد کرده ، لغت فرس اسدی طوسی است (ص ۲۳، ۳۵، ۷۴، ۱۲۳، ۱۷۵، ۱۸۴، ۱۹۸ـ ۲۰۰). نظامی عروضی (ص ۲۸)، نام او را در شمار شاعران بزرگ آل ناصرالدین (غزنویان ) آورده است .

وی (ص ۳۰) از دو کتاب بهرامی ، به نامهای غایه الروضَیْن (شمس قیس ، ص ۱۸۹: غایه العروضیین ؛ قس نظامی ، حواشی قزوینی ، ص ۱۵۹) و کنز القافیه ، یاد کرده است . غایه العروضین ، از امهات کتب علوم شعری است که آن را در ردیف اولین آثار معتبر در عروض دانسته اند (صفا، ج ۱، ص ۵۶۸، ج ۲، ص ۹۱۷).

شمس قیس رازی (ص ۱۸۱، ۱۸۹)، نام بهرامی را در شمار عروضیان عجم آورده و به بیان شواهدی از غایه العروضیین پرداخته است . همچنین او ابداع دوایر مجهول و ۲۱ بحر مستحدث را به بهرامی و بزرجمهر سرخسی و دیگر عروضیان عجم نسبت می دهد (ص ۱۸۱) و در باب «زیادات » (بخشی از معایب شعری )، نیز یک بار به شعر بهرامی استناد کرده است .

عوفی (ج ۲، ص ۵۶) و دیگران به نقل از او (امین احمد رازی ، ج ۲، ص ۴۰؛ هدایت ، ج ۱، ص ۴۴۸؛ مدرس تبریزی ، ج ۱، ص ۲۹۷؛ فروزانفر، ص ۱۵۳؛ مصفّا، ج ۱، ص ۴۶۹)، از اثری دیگر از بهرامی به نام خجسته نامه یاد می کنند و عوفی (همانجا) آن را از آثار بی نظیر درباره عروض می داند.

اشعار باقیمانده از وی نشان دهنده شدت تأثیرپذیری وی از شاعران دوره سامانیان است و برخی ، مهارت و کمال او را در شاعری نیز ستوده اند (همان ، ج ۲، ص ۵۵ ـ ۵۶؛ هدایت ، همانجا). همچنین وی در برخی از سروده های خود متأثر از منجیک ترمذی است (مصفا، همانجا).

برخی به اشتباه ، او را از معاصران ناصرالدین سبکتکین (متوفی ۳۸۷) دانسته اند (هدایت ؛ مدرس تبریزی ، همانجاها، ج ۱، ص ۲۹۷؛ اته ، ص ۳۸؛ دهخدا، ذیل مادّه )، و برخی از جمله امین احمد رازی (همانجا)، او را معاصر محمود غزنوی (متوفی ۴۲۱) می دانند. اما چون وفات بهرامی را در ۵۰۰ دانسته اند (هدایت ، ج ۱، ص ۴۴۹؛ فروزانفر، همانجا)، این اقوال را نمی توان پذیرفت ، یا باید گفت که در ضبط سال وفات او اشتباه شده است .



منابع :

(۱) کارل هرمان اته ، تاریخ ادبیات فارسی ، ترجمه با حواشی رضازاده شفق ، تهران ۱۳۵۶ ش ؛
(۲) علی بن احمد اسدی ، لغت فرس ، چاپ فتح الله مجتبائی و علی اشرف صادقی ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛
(۳) امین احمد رازی ، هفت اقلیم ، چاپ جواد فاضل ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۴) علی اکبر دهخدا، لغت نامه ، زیرنظر محمد معین ، تهران ۱۳۲۵ـ ۱۳۵۹ ش ؛
(۵) محمدبن قیس شمس قیس ، کتاب المعجم فی معاییر اشعار العجم ، تصحیح محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، چاپ مدرس رضوی ، تهران ( ۱۳۳۸ ش ) ؛
(۶) ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، ج ۱ و ۲، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۷) محمدبن محمد عوفی ، لباب الالباب ، چاپ ادوارد براون و محمد قزوینی ، لیدن ۱۹۰۳ـ۱۹۰۶؛
(۸) محمدحسن فروزانفر، سخن و سخنوران ، تهران ۱۳۵۸ ش ؛
(۹) محمدعلی مدرس تبریزی ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛
(۱۰) مظاهر مصفّا، پاسداران سخن : مجموعه اشعار از رودکی تا عصر حاضر ، ج ۱، تهران ۱۳۳۵ ش ؛
(۱۱) احمدبن عمر نظامی ، کتاب چهار مقاله ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، لیدن ۱۳۲۷/۱۹۰۹، چاپ افست تهران ( بی تا. ) ؛
(۱۲) رضاقلی بن محمد هادی هدایت ، مجمع الفصحا ، چاپ مظاهر مصفّا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۴ 

زندگینامه عبدالملک بُرهانی نیشابوری(۴۰۹ه ق)

 از شاعران خراسان در قرن پنجم . امیر معزّی * ، شاعر شهیر، پسر اوست که به پدر فخر کرده و خود را جانشین و وارث مهارت و استادی او شمرده است . امیر معزّی را در آغاز شاعری «پسر برهانی » می نامیدند (نظامی عروضی ، ص ۶۶ـ ۶۸). برهانی در قطعه ای مشهور پسرش را به ملکشاه سلجوقی (حک : ۴۶۵ـ۴۸۵) سپرد و خود در آغاز دولت ملکشاه ، به سال ۴۶۵، در قزوین درگذشت . با توجه به بیتی از امیر معزّی که در آن عمر برهانی را ۵۶ سال دانسته است ، می توان سال تولد او را حدود ۴۰۹ تخمین زد (معین ، ص ۷ـ ۸).

برهانی ملک الشعرای دستگاه سلجوقیان ، و معاصر و مداح الب ارسلان (حک : ۴۵۵ـ۴۶۵) بود (جاجرمی ، مقدمه قزوینی ، ص کد؛ صفا، ج ۲، ص ۴۳۰). او سبک منوچهری را، در تتبع اشعار عرب و آوردن مضامین تازیِ بسیار در شعر فارسی ، دنبال کرد و امیر معزّی این شیوه را به کمال رساند (معین ، ص ۱۶ـ۱۷).

لامعی گرگانی * ، سوزنی سمرقندی * ، جمالی مهریجردی و عمعق بخارایی * همعصر او بودند (هدایت ، ج ۳، ص ۱۱۵۴). از جمله ممدوحان اوی اند: الب ارسلان که تخلّص برهانی احتمالاً مأخوذ از لقب او، برهان امیرالمؤمنین ، است ؛ ملکشاه ؛ کمال الدوله ابورضا فضل الله بن محمد زوزنی ، صاحب دیوان انشاء و اشراف که به احتمال قوی برهانی قصیده «سلامٌعلی ‘ دارِ اُمّالکواعب » را در ستایش او سروده و آن یگانه قصیده کاملی است که از او به جا مانده است ؛ و همچنین عدّه ای از امیران و وزیران (معین ، ص ۹ـ۱۱).

از برهانی جز یک قصیده ، که اشتباهاً به منوچهری نسبت داده شده است ، چند بیت از تشبیبِ قصیده ای در مونس الاحرار ، بیت معروفی در توصیه پسرش به ملکشاه ، و یک قصیده که در دیوانهای خطی و چاپی منوچهری به اشتباه وارد شده ، اثر و سروده دیگری در دست نیست (همان ، ص ۱۷ـ۱۸).



منابع :

(۱) محمدبن بدرالدین جاجرمی ، مونس الاحرار فی دقائق الاشعار ، با مقدمه محمد قزوینی ، چاپ میرصالح طبیبی ، ج ۱،تهران ۱۳۳۷ ش ؛
(۲) ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، ج ۲،تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۳) محمد معین ، « برهانی و قصیده او »، نشریه دانشکده ادبیات تبریز ، سال ۱، ش ۱ (۱۳۲۷ ش )؛احمدبن عمر

(۴) نظامی ، چهار مقاله ، چاپ محمد معین ، تهران ۱۳۳۳ ش ؛
(۵) رضاقلی بن محمدهادی هدایت ، مجمع الفصحا ، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ ۱۳۴۰ ش .

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۳

زندگینامه بُزُرْجْمِهْرِ قاینی

 ابومنصور قسیم بن ابراهیم ، ملقب به بزرجمهر، از شاعران و امیران عهد سبکتکین ، محمود و مسعود غزنوی . از تاریخ تولد و وفات او اطلاع دقیقی در دست نیست . نامش را امیر ابوذرجمهر یا بزرجمهر هم گفته (بلیانی ، گ ۱۱ر) و او را با وصفهایی چون : «شاعرِ مفلق و مبدع باللسانین » ستوده اند (ثعالبی ، ج ۵، ص ۲۳۱). ظاهراً بزرجمهر از خاندان منصوریه بود که در آن زمان خاندانی معروف در قاین بودند (آیتی ، ص ۱۵۷). شمس قیس رازی در شمار عروضیان عجم ، از شخصی به نام بزرجمهر قسیمی یاد کرده که همین بزرجمهر قسیم بن ابراهیم است (صفا، ج ۱، ص ۵۷۰). شاید چون نامش قسیم است ، قسیمی تخلّص او بوده باشد، یا اینکه در آن روزگار چنین گفته می شده است (سعیدزاده ، ص ۳۰۸، پانویس ۲).

بزرجمهر به دو زبان فارسی و عربی شعر سروده (بلیانی ، همانجا؛ ثعالبی ، همانجا؛ عوفی ، ج ۱، ص ۳۳؛ هدایت ، ج ۱، ص ۱۴۰)، اما دیوانی از او باقی نمانده ، و فقط نمونه ای از اشعار فارسی او در تذکره ها موجود است ( رجوع کنید به بلیانی ، همانجا؛ عوفی ، همانجا؛ هدایت ، همانجا). وی از فلسفه و حکمت و طب و ریاضیات و دیگر فنون معمول آگاهی داشته یا دست کم بی اطلاع نبوده است ، و شاید اطلاق لقب بزرجمهر نیز مؤید همین موضوع باشد (سعیدزاده ، ص ۳۱۲). کتابها و رساله هایی در حکمت و تعبیرخواب ، که هم اکنون موجود است و از بزرجمهر، حکیم عصر ساسانیان ، دانسته شده ، احتمالاً از بزرجمهر قاینی است (همانجا).

مقبره بزرجمهر قاینی

بر دامنه کوهی مشرف به قاین ، مقبره و بقعه ای معروف به ابوذری قرار دارد که ظاهراً مدفن بوذرجمهر (ابوذرجمهر) است و به جهت تخفیف به ابوذری شهرت یافته است (آیتی ، ص ۱۵۷). براساس مفاد وقفنامه آن ، در گذشته جمعی از مردم که به طایفه اباذری شهرت داشته اند در آنجا ساکن بوده اند. برخی این مزار را به اباذر، صحابی پیامبر صلی اللّ’ه علیه وآله وسلّم ، نسبت می دهند که بسیار بعید به نظر می رسد؛ اما ممکن است مقبره ابوذر بوزجانی * قهستانی ، عارف قرن چهارم ، باشد. این بقعه دارای گنبدی کاشیکاری ، و رواقها و اتاقهایی برای سکونت سیاحان و زایران است (سعیدزاده ، ص ۳۱۳ـ۳۱۴).



منابع :

(۱) آنسیکلوپدیا ساوِتیِ تاجیک ، ج ۱، دوشنبه ۱۹۷۸، ص ۵۳۵ (به خط سیریلی )؛
(۲) محمدحسین آیتی ، بهارستان : در تاریخ و تراجم رجال قاینات و قهستان ، مشهد ۱۳۷۱ ش ؛
(۳) تقی الدین بلیانی ، عرفات العاشقین ، نسخه عکسی از نسخه خطی موجود در کتابخانه ملک ، ش ۵۳۲۴ ؛
(۴) عبدالملک بن محمد ثعالبی ، یتیمه الدهر ، چاپ مفید محمد قمیحه ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۵) محسن سعیدزاده ، بزرگان قائن ، ج ۱، قم ۱۳۶۹ ش ؛
(۶) ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، ج ۱، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۷) محمدبن محمد عوفی ، تذکره لباب الالباب ، چاپ محمد عباسی ، تهران ۱۳۶۱ ش ؛
(۸) رضاقلی بن محمدهادی هدایت ، مجمع الفصحا ، چاپ مظاهر مصفّا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه ابوالحسن علی بهرامی سرخسی

از شاعران و استادان فنّ عروض در قرن پنجم . قدیمترین مأخذی که از او نام برده و در شرح بعضی لغات به اشعار او استناد کرده ، لغت فرس اسدی طوسی است (ص ۲۳، ۳۵، ۷۴، ۱۲۳، ۱۷۵، ۱۸۴، ۱۹۸ـ ۲۰۰). نظامی عروضی (ص ۲۸)، نام او را در شمار شاعران بزرگ آل ناصرالدین (غزنویان ) آورده است .

وی (ص ۳۰) از دو کتاب بهرامی ، به نامهای غایه الروضَیْن (شمس قیس ، ص ۱۸۹: غایه العروضیین ؛ قس نظامی ، حواشی قزوینی ، ص ۱۵۹) و کنز القافیه ، یاد کرده است . غایه العروضین ، از امهات کتب علوم شعری است که آن را در ردیف اولین آثار معتبر در عروض دانسته اند (صفا، ج ۱، ص ۵۶۸، ج ۲، ص ۹۱۷). شمس قیس رازی (ص ۱۸۱، ۱۸۹)، نام بهرامی را در شمار عروضیان عجم آورده و به بیان شواهدی از غایه العروضیین پرداخته است . همچنین او ابداع دوایر مجهول و ۲۱ بحر مستحدث را به بهرامی و بزرجمهر سرخسی و دیگر عروضیان عجم نسبت می دهد (ص ۱۸۱) و در باب «زیادات » (بخشی از معایب شعری )، نیز یک بار به شعر بهرامی استناد کرده است .

عوفی (ج ۲، ص ۵۶) و دیگران به نقل از او (امین احمد رازی ، ج ۲، ص ۴۰؛ هدایت ، ج ۱، ص ۴۴۸؛ مدرس تبریزی ، ج ۱، ص ۲۹۷؛ فروزانفر، ص ۱۵۳؛ مصفّا، ج ۱، ص ۴۶۹)، از اثری دیگر از بهرامی به نام خجسته نامه یاد می کنند و عوفی (همانجا) آن را از آثار بی نظیر درباره عروض می داند.

اشعار باقیمانده از وی نشان دهنده شدت تأثیرپذیری وی از شاعران دوره سامانیان است و برخی ، مهارت و کمال او را در شاعری نیز ستوده اند (همان ، ج ۲، ص ۵۵ ـ ۵۶؛ هدایت ، همانجا). همچنین وی در برخی از سروده های خود متأثر از منجیک ترمذی است (مصفا، همانجا).

برخی به اشتباه ، او را از معاصران ناصرالدین سبکتکین (متوفی ۳۸۷) دانسته اند (هدایت ؛ مدرس تبریزی ، همانجاها، ج ۱، ص ۲۹۷؛ اته ، ص ۳۸؛ دهخدا، ذیل مادّه )، و برخی از جمله امین احمد رازی (همانجا)، او را معاصر محمود غزنوی (متوفی ۴۲۱) می دانند. اما چون وفات بهرامی را در ۵۰۰ دانسته اند (هدایت ، ج ۱، ص ۴۴۹؛ فروزانفر، همانجا)، این اقوال را نمی توان پذیرفت ، یا باید گفت که در ضبط سال وفات او اشتباه شده است .



منابع :

(۱) کارل هرمان اته ، تاریخ ادبیات فارسی ، ترجمه با حواشی رضازاده شفق ، تهران ۱۳۵۶ ش ؛
(۲) علی بن احمد اسدی ، لغت فرس ، چاپ فتح الله مجتبائی و علی اشرف صادقی ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛
(۳) امین احمد رازی ، هفت اقلیم ، چاپ جواد فاضل ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۴) علی اکبر دهخدا، لغت نامه ، زیرنظر محمد معین ، تهران ۱۳۲۵ـ ۱۳۵۹ ش ؛
(۵) محمدبن قیس شمس قیس ، کتاب المعجم فی معاییر اشعار العجم ، تصحیح محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، چاپ مدرس رضوی ، تهران ( ۱۳۳۸ ش ) ؛
(۶) ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، ج ۱ و ۲، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۷) محمدبن محمد عوفی ، لباب الالباب ، چاپ ادوارد براون و محمد قزوینی ، لیدن ۱۹۰۳ـ۱۹۰۶؛
(۸) محمدحسن فروزانفر، سخن و سخنوران ، تهران ۱۳۵۸ ش ؛
(۹) محمدعلی مدرس تبریزی ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛
(۱۰) مظاهر مصفّا، پاسداران سخن : مجموعه اشعار از رودکی تا عصر حاضر ، ج ۱، تهران ۱۳۳۵ ش ؛
(۱۱) احمدبن عمر نظامی ، کتاب چهار مقاله ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، لیدن ۱۳۲۷/۱۹۰۹، چاپ افست تهران ( بی تا. ) ؛
(۱۲) رضاقلی بن محمد هادی هدایت ، مجمع الفصحا ، چاپ مظاهر مصفّا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش .

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۴ 

زندگینامه نورالدین باخَرزی( ۴۳۷ ه ق )

 نورالدین ابوالحسن (ابوالقاسم ) علی بن حسن ، شاعر و ادیب عربی نویس ایرانی قرن پنجم . برخی از منابع عنوان «تاج الرؤساء» و «الرئیس الشهید» را برای او به کار برده اند (عوفی ، ج ۱، ص ۱۰،۶۸). تولد و نشأتش در باخرز * بوده و نسبت «باخرزی » بدین سبب است . یاقوت نسبت «سنخی » را نیز، بی هیچ توضیحی ، افزوده است (۱۳۵۵، ج ۱۳، ص ۳۳ که ظاهراً مصحّف «سنجی » است منسوب به «سنج » رجوع کنید به سمعانی ، ج ۷، ص ۲۶۳ و یاقوت حموی ،۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، ج ۳، ص ۱۶۱).

پدرش ابوعلی حسن بن ابی الطیب مردی ادیب و شاعر بود و نمونه ای از اشعارش در تتمه الیتیمه و دُمْیَه القصر آمده است (ثعالبی ، ج ۲، ص ۳۷). ابوالحسن باخرزی تحصیلات اولیه را نزد پدرش به انجام رسانید و قرآن کریم را حفظ کرد و سپس به نیشابور رفت و در آنجا فقه شافعی و حدیث را از امام موفق نیشابوری و شیخ ابومحمد عبداللّه بن یوسف جوینی فراگرفت .

( سبکی ، ج ۳، ص ۲۹۸). از علما و ادبای دیگر بلاد نیز بهره جست : فلسفه را از ابوبکر * قهستانی و نحو و ادب و بلاغت را از عبدالقاهر جرجانی * و ابن برهان و قصبانی و ابوالفرج جرجانی و محمدبن تمام آموخت . گرایش او بیشتر به شعر و ادب بود و چون در کتابت و انشا مهارتی داشت پیشه دبیری برگزید و به دیوان رسائل و انشا پیوست و در شهرهای مختلف نیشابور و بغداد و بصره خدمت کرد. چندی نیز در عراق و آذربایجان در خدمت صاحب ابوعبداللّه حسین بن علی ، وزیر طغرل سلجوقی بود و مدتی نیز از کاتبان محمدبن حسن وزیر بود.

پس از آنکه کُنْدُری * به وزارت طغرل رسید، به سابقه دوستی و همدرسی در مجلس درس امام موفق نیشابوری به نزدش رفت و علی رغم شعری که در ایام جوانی در هجای او سروده بود خلعت و نعمت یافت . با خواجه نظام الملک نیز نزدیک بود و سالها در عهد وزارت او دبیری کرد و در چند سفر به همراهش بود.

باخرزی ، هم به مناسبت وظیفه دیوانی و هم به سائقه علاقه شخصی ، سفرهای بسیار کرد. این سفرها که از آغاز جوانی او شروع شد تا زمان پیری ادامه داشت و آخرین آنها ظاهراً سفر نیشابور در ۴۶۶ بود. چندین بار سفر کرد و در برخی شهرها بیش از یک سال اقامت داشت . در بلاد مختلف با دیدار ادبا و شعرا و استفاده از کتابخانه ها مواد فراوانی برای تألیف دمیه القصر فراهم کرد. نواحی و شهرهایی را که دیده و در اثرش نام برده است.

عبارت اند از:نیشابور،زوزن ،پوشنج ،طوس ،دهستان ،جرجان ،بصره ،بغداد،سرخس ،همدان ،مرو، استراباد،ری ،هرات .ظاهراً به شام و مصر و حجاز سفر نکرده و اقوالش در باب شعرای آن مناطق منقول از راویان است .

باخرزی پس از سالها دبیری از خدمت دیوانی کناره گرفت و در موطن خود باخرز سکنی گزید و احتمالاً در همین دوران تألیف دُمْیَهُالقَصْر را به پایان رسانید. سرانجام در ذیقعده ۴۶۷ در مجلس انس به دست غلامی ترک کشته شد. عوفی تاریخ قتل او را ۴۶۸ ضبط کرده است (ج ۱، ص ۶۹). و ابن عماد به خطا محل قتل را اندلس نوشته است (ج ۳، ص ۳۲۸). زکریای قزوینی در سبب قتلش افسانه ای پرداخته است (ص ۳۳۸)، ولی علت واقعی محققاً معلوم نیست . احتمال می رود که به سبب نزدیکی باخرزی به نظام الملک ، اسماعیلیان در قتل او دست داشته اند.

باخرزی از ادیبان مشهور و شاعران ذواللسانین عصر سلجوقی است که به هر دو زبان عربی و فارسی شعر سروده است ، ولی آثار عربیش افزونتر است . در انشا و ترسّل مقامی والا داشته و آگاهی عمیق و گسترده اش از ادب و فرهنگ اسلامی از خلال دمیه القصر هویداست .

در منابع موجود نام چند اثر از او ذکر شده است :

۱) غالیه السُکّاری در وصف نیشابور، که باخرزی در دمیه از آن نام برده است ؛
۲) الاربعون فی الحدیث ؛
۳) دیوان شعر به عربی و فارسی ؛
۴) طرب نامه ، مجموعه رباعیات فارسی او که تا قرن هفتم معروف بوده و نسخه ای از آن را محمد عوفی در کتابخانه سرندیبی در بخارا دیده بوده است (ج ۱، ص ۷۰)؛

۵) شعرای باخرز که در دمیه القصر بدان اشاره کرده و محتمل است که بخشی از آن کتاب بوده است ؛
۶) دُمْیَه القَصْر و عُصْرَه اهلِالعَصْر . از میان این آثار فقط دمیه القصر به صورت کامل و دیوان عربی به صورت ناقص باقی مانده است .

دمیه القصر مهمترین اثر باخرزی ، که نتیجه مطالعات ادبی و دیدار او با شعرای بلاد مختلف است ، کتابی است در شرح حال و گزیده اشعار شاعران عرب زبان اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم . این کتاب ، به تقلید یتیمه الدهر ثعالبی (متوفی ۴۲۹) نوشته شده ، در واقع ذیلی است بر آن ، چنانکه خریده القصر عمادالدین کاتب اصفهانی (متوفی ۵۹۷) نیز ذیلی است بر دمیه القصر .

این کتاب برحسب تقسیم جغرافیایی به هفت باب تقسیم شده است :

۱)شاعران بدو و حجاز؛
۲)شاعران شام و دیار بکر و آذربایجان وجزیره ؛
۳) شاعران عراق ؛
۴) شاعران ری و جبال و اصفهان و فارس و کرمان ؛
۵) شاعران جرجان و استراباد و دهستان و قومس و خوارزم و ماوراءالنهر؛
۶) شاعران خراسان و قهستان و بست و سیستان و غزنه ؛
۷) ادیبان غیر شاعر. شرح حال و نمونه آثار ۵۳۰ شاعر و ادیب در این کتاب آمده است که درباره شاعران مشهوری مانند متنّبی و ابوفِراس بالنسبه تفصیل بیشتر دارد.

علاوه بر اطلاعات مفید ادبی ، نامِ بسیاری از آثار مفقود (مانند جونه النّد یعقوب بن احمد نیشابوری و قلائد الشرف فضل بن اسماعیل جرجانی و طرازالذهب ابوالمطهّر اصفهانی ) در این کتاب حفظ شده است . در تألیف دقت بسیار شده است و خطاهای آن (مانند اینکه یک شخص را با دونامِ تمیم بن معدّ، ج ۱، ص ۱۱۱، و تمیم بن معزّ، ج ۱، ص ۱۷۵، دوتن پنداشته است ) نادر است .

این کتاب را نخستین بار شیخ محمد راغب الطبّاخ براساس یک نسخه غیرموثق در ۱۳۴۸ در حلب چاپ کرد. در قاهره (چاپ عبدالفتاح محمدالحلو، ۱۹۶۸ـ۱۹۷۱ در ۲ ج ) و بغداد (چاپ سامی مکی العانی ، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۱ در ۲ ج ) نیز به طبع رسیده است . چاپ انتقادی آن براساس یازده نسخه به همراه تعلیقات و فهارس مختلف در سه جلد به اهتمام محمدتونجی در دمشق در ۱۹۷۱ـ۱۹۷۳ انجام یافته است . دیوان اشعار عربی باخرزی ، به گفته ابن عماد (ج ۳، ص ۳۲۸)، کتابی بزرگ بوده است ، و زکریای قزوینی می گوید که اکثر آن در مدح خواجه نظام الملک و برخی از ادبای معاصر اوست (ص ۳۳۸). عنوان آن را عوفی الاحسن فی شعر علی بن الحسن ضبط کرده است (ج ۱، ص ۶۹) ولی از آن با عنوان اختیارالبکر من الثیّب من شعر علی بن الحسن بن ابی الطیّب نیز یادشده است که گردآوردنده آن ابوالوفاء محمدبن محمداخسیکتی (متوفی بعد از ۵۲۰) بوده است (بروکلمان ، ج ۱، ص ۲۹۲؛> ذیل < ، ج ۱، ص ۴۴۶؛
آقابزرگ طهرانی ، ج ۱، ص ۳۶۴). دیوان عربی باخرزی در ۱۹۷۳ در بنغازی به اهتمام محمدتونجی به طبع رسیده است ، ولی آنچه چاپ شده کامل نیست و قصایدی یافت شده که باید بدان افزود.



منابع :

(۱) محمدحسین آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۳) علی بن حسن باخرزی ، دمیه القصر ، چاپ محمد راغب طباخ ، حلب ۱۳۴۸؛
(۴) همان ، چاپ محمد تونجی ، دمشق ۱۹۷۱ـ۱۹۷۳؛
(۵) عبدالملک بن محمد ثعالبی ، تتمه الیتیمه ، چاپ عباس اقبال ، تهران ۱۳۵۳ ش ؛
(۶) عبدالوهاب بن علی سبکی ، طبقات الشافعیه ، قاهره ۱۳۲۴؛
(۷) عبدالکریم بن محمد سمعانی ، الانساب ، حیدرآباد دکن ۱۹۶۳؛
(۸) محمدبن محمد عوفی ، کتاب لباب الالباب ، چاپ ادوارد براون ، لیدن ۱۹۰۳ـ۱۹۰۶؛
(۹) زکریا بن محمد قزوینی ، آثارالبلاد و اخبارالعباد ، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۱۰) عمررضاکحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶ ) ؛
(۱۱) یاقوت حموی ، معجم الادباء ، قاهره ۱۳۵۵؛
(۱۲) همو، معجم البلدان ، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵؛

(۱۳) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, Supplementband, 1937-1942.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱ 

زندگینامه ابوالحسن اللامعی الجرجانی الدهستانی«لامعی گرگانی»(قرن پنجم )

ابوالحسن بن محمد( ۱)بن اسماعیل اللامعی الجرجانی الدهستانی از شعرای عهد سلطان ملکشاه سلجوقی و وزیر او نظام الملک طوسی و معاصر برهانی پدر معزخی و آن طبقه از شعرا (حواشی چهارمقالهء عروضی از مرحوم قزوینی ص ۱۵۴ ) در تذکرهءلباب الالباب محمد عوفی و تذکره الشعرای دولتشاه سمرقندی که بالنسبه معتبرترین کتب این فن است ترجمهء حال این شاعر زبردست ثبت نشده حاج لطفعلی بیک آذر بیگدلی در تذکرهء آتشکده در حق او می نویسد:( ۲)

اصلش از جرجان و ظهورش در دولت سلجوقیان است در ابتدای حال از وطن به خراسان شتافت و در خدمت حجه الاسلام محمد غزالی به کسب علوم مشغول شد و از برکت آنجناب فواید بسیار یافت و بعد از آن مدتی در آنجا توقف [ کرد ] و سرآمد امثال و اقران خود شد و قطعه ای در حق خواجه عمید سمرقندی گفته که بعد از این قصیدهء لامیه که مسطور میشود نوشته خواهد شد الحق بسیار طبع خوشی انتهی و از آن پس ۱۱۵ بیت از اشعار وی را که حاوی هفت – « داشته و آخرالامر به سمرقند رفت و وداع این عالم فانی کرد قطعه و قصیده است ثبت کرده امیرالشعراء رضاقلی خان هدایت الله باشی در تذکرهء مجمع الفصحا پس از اسجاع و مترادفات ظهورش در ایام ظهور دولت سلجوقیه و تلمذ در خدمت جناب حجه الاسلام محمد غزالی کرده» ( چنانکه شیوهء تذکره نویسان پیشین است می نویسد:( ۳)

 و مداح خواجه نظام الملک وزیر سلطان ملکشاه بوده پایهء طبعش بر فرق برین سپهر و زادگان طبعش محسود ماه و مهر در شاعری استاد است و در سخنوری فصاحت بنیاد بعض از فضلای عهد او را به ملاحظهء کمال فضل و دانش لقب کرده اند گویند حکیم لامعی با شعرای عهد خود، برهانی و سوزنی و سمرقندی و جمالی مهریجردی که کتاب « بحرالمعانی » بهمن نامه از مصنفات اوست و عمعق بخاری مناظره و مشاعره داشته و اکثر شعرای بلخ در وقتی که حکیم ابوالحسن لامعی در بخارا میزیسته مانند رشیدی و روحی سمرقندی و لواجی (؟) و شمس سیم کش و عدنانی به استادی و تقدم وی اقرار کرده اند اما حکیم سوزنی سمرقندی و نجیب فرغانی با وی معارضات کرده اند وفاتش به روزگار سلطان سنجر در سمرقند اتفاق افتاده از اشعار وی آنچه در تذکره ها و مجموعه ها دیده و جمع کرده انتخابی از آن نگاشتم اشعار بلند دارد اما قلیل است دریغ که هنوز دیوانش و از این پس ۴۱۴ بیت از اشعار وی را که بیست قطعه و « دیده نشده است بهمان قدر که شعرش به دست آمد ناچار قناعت شد قصیده باشد نقل کرده است آنچه در تذکرهء آتشکده و مجمع الفصحا در حق لامعی نوشته شده بالنسبه مشروح ترین تراجم احوال اوست.

و در تذکره های دیگر اطلاعاتی بر این افزوده نمیشود دولتشاه سمرقندی در تذکره الشعرا در ذیل ترجمهء سوزنی سمرقندی و لامعی بخاری و جنتی سمرقندی و نسفی و شمس خالد و شطرنجی شاگردان سوزنی بوده » ( شاعر معروف قرن ششم می نویسد:( ۴) علی » : و بهمین جهت شرق شناس نامی استاد ادوارد براون در جلد دوم تاریخ ادبیات ایران که به زبان انگلیسی است نگاشته « اند ۲۰۰ ) و جنتی نخشبی و لامعی بخارائی بنابر گفتهء دولتشاه شطرنجی صاحب قصیدهء لکلک (لباب الالباب عوفی ج ۲ صص ۱۹۹ شاگردان و پیروان سبک سوزنی بوده اند نظامی عروضی در چهارمقاله در ابتدای مقالت دوم (چ اوقاف گیب ص ۲۸ ) جائی که شعرای سلف را نام میبرد در سلسلهء شعرای آل سلجوق گفته است:

اما اسامی آل سلجوق باقی ماند به فرخی گرگانی و لامعی دانشمند محقق « دهستانی و جعفر همدانی و در فیروز (؟) فخری و برهانی و امیر معزی و ابوالمعالی رازی و عمید کمالی و شهابی مرحوم میرزا محمدخان قزوینی در حواشی آن کتاب ( ۱۵۴ ) در توضیح عبارات متن شرحی افزوده اند که در صدر این ترجمه نقل شد شمس الدین محمد بن قیس رازی در کتاب المعجم فی معاییر اشعار العجم دوجا نام لامعی را ثبت کرده است: یک جا در و لامعی گوید در بخل:

ماه رمضان گرچه شریف است و مبارک
سی روز فزون نوبت او نیست به هر سال
در خانه ٔ او سال سراسر رمضان است
تا حشر نبینند عیالانش شوال »

و لامعی گرگانی گفته است:

مرغ آبی به سرای اندر چون نای سرای
با شگونه بدهان باز گرفته سرنای
اثر پایش گوئی که به فرمان خدای
بر زمین برگ چنار است چو بردارد پای
بر تن از حله قبا دارد و در زیر قبای
آب گون پیرهنی جیب وی از سبز حریر»

مرغ آبی به سرای اندر چون نای سرای با شگونه بدهان باز گرفته » : در صنعت تسمیط نوشته است سرنای اثر پایش گوئی که به فرمان خدای بر زمین برگ چنار است چو بردارد پای بر تن از حله قبا دارد و در زیر قبای آب گون در » :اینک انتقاد مطالب مذکور در آتشکده و مجمع الفصحاء: اینکه صاحب آتشکده مینویسد « پیرهنی جیب وی از سبز حریر این نکته از قراین و شواهد تاریخ « خدمت حجه الاسلام محمد غزالی به کسب علوم مشغول و از برکت آن جناب فواید بسیار یافته بسیار دور است زیرا که محمد غزالی که مراد حجه الاسلام امام ابوحامد محمد بن محمد شافعی غزالی طوسی باشد در قریهء غزال از توابع طوس در ۴۵۱ متولد شده است و در جوانی در طوس مقیم بوده و سپس به نیشابور رفته و از آنجا به حجاز و شام شده و پس از چندی در بغداد و دمشق و اسکندریه و مصر اقامت داشته و در اواخر عمر به خراسان رجعت کرده و در موطن خویش منزوی و در خانقاهی میزیسته و عاقبت به سن ۵۴ سالگی در چهاردهم جمادی الاخرهء سال ۵۰۵ در قصبهء طابران از قراء مجاور طوس رحلت کرده و در آنجا مدفون شده است.

اما لامعی در زمانی که مدح سلطان الب ارسلان میگفته یعنی از سال ۴۵۵ تا ۴۶۵ که مدت سلطنت این پادشاه است حجه الاسلام غزالی در آن زمان خردسال و رضیع بوده و شاعری که در سال ۴۶۵ (رحلت الب الارسلان) قطعاً شعر میسروده میبایست. بحداقل در آن زمان بیش از بیست سال داشته باشد. و اگر هم تا آخرین سال حیات حجه الاسلام غزالی یعنی تا سال ۵۰۵ زنده باشد ناچار در حدود هفتاد سال داشته و بعید است که شخص هفتاد ساله و آنهم ادیب و سرایندهء معروف زمانه و کسی چون لامعی که ستایشگر ملوک بوده است در نزد امام غزالی که در دم مرگ بیش از ۵۴ سال نداشته است شاگردی کند. از طرف دیگر فن حجه الاسلام غزالی با رشتهء لامعی تفاوت داشته یعنی غزالی در حکمت و کلام و فقه و تصوف و اخلاق تحصیل علم کرده و در این علوم شهرهء روزگار است و لامعی در ادب و شعر کار کرده و از این راه مشهور شده است.

و دلیل محکم تر آن است که لامعی پس از سلطنت الب ارسلان یعنی بعد از سال ۴۶۵ چندان زنده نمانده است و هنگام رحلت وی حجه الاسلام غزالی سنین کودکی و جوانی را طی میکرده پس جای تردید نیست که قائلین این نکته راه خطا پیموده اند و لامعی هرگز شاگرد حجه الاسلام امام محمد غزالی نبوده است و چون قدیمترین مآخذ این قول تذکرهء آتشکده است و معلوم نیست که وی از کدام منبع این نکته را یافته است نمیتوان تحقیق کرد که در اصل چه بوده است که به مرور زمان به تصحیف و مراد ازین قطعه چند « قطعه ای در حق خواجه عمید سمرقندی گفته » : تغییر بدین صورت درآمده و نیز اینکه مؤلف مزبور مینویسد شعری است که لامعی در مدح خواجه عمید گفته این قطعه بجای خود ذکر خواهد شد و از آن مسلم خواهد گشت که در حق خواجه ابونصر عمیدالملک کندری وزیر معروف است و مراد از خواجه عمید هم اوست.

ولی خواجه عمید را سمرقندی دانستن مخالف تمام نصوص تاریخ است چه شکی نیست که خواجهء مذکور از اهالی کندر از توابع نیشابور( ۵) بود و هرگز نه وی و نه پدران او سمرقندی نبوده اند و نشست او مدتی در نیشابور و سپس در مرو بوده و چندی در آنجا صاحب دیوان رسالت الب ارسلان این نکته نیز « و آخرالامر در سمرقند رفته وداع این عالم فانی کرد » : بوده و سپس به مقام وزارت رسیده است و نیز اینکه می نگارد خطاست چه سمرقند در زمانی که لامعی و ممدوح او سلطان الب ارسلان زنده بوده اند.هنوز بدست آل سلجوق نیفتاده بود و این شهر را در سال ۴۷۱ سلطان جلال الدین ملکشاه پسر الب ارسلان گرفته است و چون لامعی پس از خروج از گرگان همیشه ملازم خدمت الب ارسلان بوده است و الب ارسلان نیز بهو سمرقند نشده واضح است که لامعی نیز به سمرقند نشده و رفتن وی به سمرقند مداح خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه » : و رحلت او در آن شهر از خطاهای تذکره نویسان است.

صاحب مجمع الفصحا می نویسد این نکته صحیح است چه در میان اشعار لامعی سه قصیده بمدح این وزیر معروف دیده میشود و مسلم میگردد که ستایش او « بوده کرده است منتهی شاید این مدایح مربوط به زمانی باشد که نظام الملک وزیر الب ارسلان بوده چه این وزیر معروف هم وزارت پدر داشته است و هم وزارت پسر و نیز اینکه مینویسد: گویند حکیم لامعی با شعرای عهد خود برهانی و سوزنی سمرقندی و جمالی مهریجردی و عمعق بخاری مناظره و مشاعره داشته و اکثر شعرای بلخ در وقتی که حکیم ابوالحسن لامعی در بخارا می زیسته مانند رشیدی و روحی سمرقندی و لواجی (؟) و شمس سیم کش و عدنانی به استادی و تقدم وی اقرار کرده اند اما حکیم سوزنی و نیز چنانکه گذشت اینکه دولتشاه در تذکره الشعرا دربارهء سوزنی گوید: « سمرقندی و نجیب فرغانی با وی معارضات داشته اند معاصر بودن برهانی و سوزنی و جمالی « لامعی بخاری و جنتی و نسفی و شمس خالد و شطرنجی شاگردان سوزنی بوده اند مهریجردی و جمالی سمرقندی و عمعق بخارائی و رشیدی سمرقندی و روحی سمرقندی و شمس الدین و لواجی و شمس سیم کش و عدنانی و نجیب فرغانی و جنتی و نسفی و شمس خالد و شطرنجی با لامعی گرگانی غیر ممکن و یا بسیار بعید است و لامعی بخارائی شاگرد سوزنی نیز ممکن است غیر از لامعی گرگانی و هم او باعث خطای تذکره نویسان در معاصر دانستن شاعرانی که نام بردیم با لامعی گرگانی شده باشد در پایان این قسمت قطعه ای را که شاعر در مدح خواجه عمید سروده و متضمن اطلاعاتی در باب مولد و نسب و زادگاه و اقامتگاه اوست درج میکنیم و نیز برای مزید اطلاع می افزائیم که دیوان وی در سالهای اخیر در تهران به طبع رسیده است رجوع به ده مقالهء آقای نفیسی ص ۳۵۸ تا ۳۹۰ مأخذ این شرح حال شود اینک قصیده:

زد خواجه سخنی چند فرستادم من
وندر آن چند سخن درد سرش دادم من
بود ظنم که شنیده ست مگر خواجه عمید
فضل من خادم و امروز ورا یادم من
چون غلام آمد پرسیدم و گفتم که چه کرد
خواجه با آن خط زیبا که فرستادم من
گفت نشناخت ترا خواجه و پرسیدز من
ایستاد او ز تودر پرسش و استادم من
گفتم این بار نشانی به از اینش بدهم
کز کجا آمدم اینجا به چه افتادم من
منم آن لامعی شاعر کز من به مدیح
هست شاد آنکه به سیم و زر ازو شادم من
هست بکرآباد از گرگان جای و وطنم
زان نکو شهر و از آن فرخ بنیادم من
هست آباد و گرانمایه یکی کوی درو
وندرآن کوی گرانمایه ٔ آبادم من
جد من هست سماعیل و محمد پدرم
بوالحسن ابن سلیمان را دامادم من
مرمرا هست اسد طالع و از مادر خویش
روز آدینه به ماه رمضان زادم من (۶)
سال عمرم نرسیده ست به هفتادهنوز
بدو پنج افزون از نیمه ٔ هفتادم من
هم به بغداد شناسند مرا هم به دمشق
گرچه نز شهر دمشق و نه ز بغدادم من …
مرمرا خواجه بزرگ ازپی آن بخشد مال
که سخندانم و در شاعری استادم من

لغت نامه دهخدا



( ۱) – در اصل ابوالحسن محمد اما خود لامعی در قصیدتی گوید: جد من هست سماعیل و محمد پدرم و بنابراین ابوالحسن بن محمد بن اسماعیل درست است

( ۲) – تذکرهء

( ۳) – مجمع الفصحا ج ۱ ص ۴۹۴ البلدان یاقوت، ذیل کلمهء کندر

۴) – تذکره الشعراء، طبع ادوارد براون ص ۱۰۲ ) آتشکده در فصل شعرای گرگان

۵) – معجم

( ۶) – از این بیت با محاسبهء نجومی روز و ماه و سال تولد لامعی بدست می آید رجوع به دیوان وی (تصحیح آقای نفیسی) ذیل همین قصیده شود.

زندگینامه ازرقی هروی(متوفی۴۶۵ه ق)

ابوبکر  زین الدین بن اسماعیل الورّاق الازرقی الهروی . پدر وی اسماعیل ورّاق معاصر فردوسی بود و فردوسی هنگام فرار از سلطان محمود غزنوی چون بهرات رسیدبخانه ٔ او نزول کرد و مدت ششماه در منزل او متواری بود. از بعض ابیات او معلوم میشود که نام او جعفر بوده است . در خطاب بطغانشاه بن الب ارسلان سلجوقی گوید:

خسروا جانم نژند و تنگدل دارد همی
زیستن در بینوائی بودن اندر یکدری
سرد و سوزان اندرآمد باد آذرمه ز دشت
تیره گون شد باغ آزاری ز باد آذری
گر بزرّ جعفری دستم نگیری خسروا
بینوائیهاو سرماها خورم من جعفری 

قصائد وی غالباً در مدح دو تن از شاهزادگان سلجوقی است : یکی شمس الدوله طغانشاه بن الب ارسلان بن جغری بیک بن مکائیل بن سلجوق ، دیگر امیرانشاه بن قاوردبن جغری بیک بن میکائیل بن سلجوق ، و قاورد اولین ملوک سلجوقیه ٔ کرمان است و امیرانشاه بسلطنت نرسید لهذا تاریخ وفاتش را مورخین اهتمام نکرده و ضبط نکرده اند ولی در تاریخ سلجوقیه ٔ کرمان تألیف محمد ابراهیم آمده است که : ((چون سلطانشاه بن قاورد در سنه ٔ۴۷۶ هَ . ق . وفات نمود از اولاد قاورد جز تورانشاه بن قاوردکسی نمانده بود)). پس معلوم میشود که امیرانشاه بن قاورد مذکور قبل از سنه ٔ ۴۷۶ وفات کرده ، پس عصر ازرقی فی الجمله معلوم گردید. تقی الدین کاشی وفات ازرقی رادر سنه ٔ ۵۲۷ مینویسد و ظاهراً ازرقی اقلاً چهل سال زودتر از این تاریخ وفات کرده است زیرا که اگر تا این تاریخ در حیات بوده لابد مدتی طویل معاصر معزی بوده است و حال آنکه عوفی گوید: ((ازرقی بمدتی سابق بر معزّی بود)) دیگر آنکه در دیوان او هیچ ذکری از سلطان ملکشاه و سلطان سنجر و وزرا و امرای ایشان نیست و اگر ازرقی تا سنه ٔ ۵۲۷ زیسته بودی البته مدح و ثنای آن سلاطین عظیم الشان که همه شعردوست و فضل پرور بودند دردیوان او مثبت بودی ، دیگر آنکه پدر ازرقی چنانکه گذشت معاصر فردوسی بود و وفات فردوسی مدتی قبل از سنه ٔ۴۲۱ واقع شده و مستبعد است که پسر چنین کسی صد و ده سال دیگر (یعنی تا سنه ٔ ۵۲۷) در قید حیات باشد.

خلاصه از قرائن ظاهر میشود که ازرقی قبل از جلوس سلطان ملکشاه بن آلب ارسلان یعنی قبل از سنه ٔ ۴۶۵ وفات کرده وزمان وی را در نیافته است . ازرقی در تشبیهات غریبه و تخیلات عجیبه و تصویر اشیاء غیرموجوده ٔ در خارج یدی طولی داشته و غالب بلکه تمام اشعار او بر همین سبک و اسلوب است . رشیدالدین وطواط در حدائق السحر در صنعت تشبیه گوید: ((و البته نیکو و پسندیده نیست اینکه جماعتی از شعرا کرده اند و میکنند چیزی را تشبیه کردن بچیزی که در خیال و وهم موجود باشد نه در اعیان چنانک انگشت افروخته را بدریای مشکین که موج او زرین باشد تشبیه کنند و هرگز در اعیان نه دریای مشکین موجوداست نه موج زرین و اهل روزگار از قلت معرفت ایشان بتشبیهات ازرقی مفتون و معجب شده اند و در شعر او همه تشبیهات از این جنس است و بکار نیاید)).

بسیاری ازصاحبان تذکره و حاجی خلیفه در کشف الظنون تألیف کتاب سندبادنامه و الفیه و شلفیه را به ازرقی نسبت داده اند  و این قول خطای محض است . اما کتاب سندبادنامه از قصص و حکایات فرس یا هند است و مدتی طویل قبل از اسلام تألیف شده . مسعودی در مروج الذهب که در حدود سنه ٔ ۳۳۲ هَ . ق . تألیف شده درباب اخبار هند و ملوک قدیمه ٔ آن گوید: ((ثم ملک بعده کوش ، فاحدث هند آراء فی الدیانات علی حسب ما رأی من صلاح الوقت و ما یحمله من التکلیف اهل العصر (؟) و خرج من مذهب من سلف و کان فی مملکته و عصره سندباذ و له کتاب الوزراء السبعه و المعلم و الغلام و امراءه الملک و هذا [ هو ] الکتاب المترجم بکتاب سندباذ)). ابوالفرج محمدبن اسحاق الوراق المعروف بابن ابی یعقوب الندیم در کتاب الفهرست که در سنه ٔ ۳۷۷ هَ . ق .تألیف شده و در سنه ٔ ۱۸۷۲ م . باهتمام علامه ٔ مستشرق فلوگل آلمانی بطبع رسیده است در باب ((اخبار المسامرین و المخرفین و اسماء الکتب المصنفه فی الاسمار و الخرافات )) گوید: ((فاما کتاب کلیله و دمنه فقد اختلف فی امره فقیل عملته الهند و خبر ذلک فی صدر الکتاب و قیل عملته ملوک الاسکانیه و نحلته الهند و قیل عملته الفرس و نحلته الهند و قال قوم ان الذی عمله بزرجمهر الحکیم اجزاء واﷲ اعلم بذلک .

کتاب سندباذ الحکیم و هو نسختان کبیره و صغیره و الخلف فی مثل الخلف فی کلیله و دمنه و الغالب و الاقرب الی الحق ان یکون الهند صنفته )). خواه اصل تألیف سندبادنامه از ایرانیان بوده یا از حکمای هند در هر صورت یک نسخه ٔ پهلوی ازآن تا زمان سامانیه موجود بوده است و در عهد امیر نوح بن منصوربن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی (سنه ٔ ۳۶۶۳۸۷) بفرمان وی خواجه عمید ابوالفوارس قناوزی آنرا از زبان پهلوی بپارسی ترجمه کرد و این نسخه ظاهراً از میان رفته است و در حدود سنه ٔ ۶۰۰ هَ . ق .بهاءالدین محمدبن علی بن محمدبن عمر الظهیری الکاتب السمرقندی که دبیر سلطان طمغاج خان ابراهیم ماقبل آخرین از ملوک خانیه ٔ ماوراءالنهر بود ترجمه ٔ ابوالفوارس قناوزی را اصلاح و تهذیب کرده بزبان فارسی فصیح ممزوج به ابیات و امثال عرب درآورد  و ظاهراً ازرقی همان ترجمه ٔ ابوالفوارس قناوزی را برشته ٔ نظم کشیده یا اقلاً در صدد نظم آن بوده است چنانکه ازین ابیات مستفاد میشود در قصیده ای در مدح طغانشاه گوید:

شهریارا بنده اندر مدحت فرمان تو
گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری
هرکه بیند شهریارا پندهای سند باد
نیک داند کاندر او دشوار باشد شاعری
من معانیهای او را یاور دانش کنم
گر کند بخت تو شاها خاطرم را یاوری

و این نسخه ٔ نظم ازرقی (اگر فی الواقع از عالم قوه بحیز فعلیت درآمده بوده ) الاَّن بکلی از میان رفته است و اثری از آن باقی نیست و مرتبه ٔ دیگر سندباد در سنه ٔ ۷۷۶هَ . ق . بنظم رسیده است و ناظم آن معلوم نیست و یک نسخه ازین نظم در کتابخانه ٔ دیوان هند (اندیا آفیس ) در لندن موجود است و این ضعیف آنرا دیده ام ، نظم آن بغایت سخیف و سست و رکیک است و بهیچ نمی ارزد. اما کتاب الفیه و شلفیه ، آن نیز از کتب قدیمه است و مدتها قبل از عصر ازرقی معروف بوده ، از جمله ابن الندیم در کتاب الفهرست ص ۳۱۴ درباب ((اسماء الکتب المؤلفه فی الباه الفارسی و الهندی و الرومی و العربی )) از جمله این دو کتاب را می شمرد: ((کتاب الالفیه الصغیر و کتاب الالفیه الکبیر)) و بیهقی در تاریخ مسعودی گوید که :((سلطان مسعود غزنوی بروزگار جوانی که بهرات میبود پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحان خادم فرود سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن که ایشان را از راههای نبهره نزدیک وی بردندی در کوشک و باغ عدنانی فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را و این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند صورتهای الفیه از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده با امیر محمود نبشتند.الخ )) پس نسبت تألیف اصل این کتاب نیز بازرقی مانند سندباد خطای محض و وهم صرف ناشی از قلت تتبع است وممکن است ازرقی در آن دستی برده و برای طغانشاه اصلاح و تهذیبی کرده باشد. واﷲ الموفق للصواب . (حواشی چهارمقاله ٔ محمد قزوینی ص ۱۷۴ ببعد).

نظامی عروضی در چهارمقاله گوید: آل سلجوق همه شعردوست بودند اما هیچکس بشعردوستی تر از طغانشاه بن الب ارسلان نبود و محاورت و معاشرت او همه با شعرا بودو ندیمان او همه شعرا بودند چون امیر ابوعبداﷲ قرشی و ابوبکر ازرقی … مگر روزی امیر با احمد بدیهی نردمی باخت و نرد ده هزاری بپائین کشیده بود و امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود احتیاطها کرد و بینداخت تا دوشش زند، دویک برآمد عظیم طیره شد و از طبع برفت و جای آن بود و آن غضب بدرجه ای کشید که هر ساعت دست بتیغ می کردو ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند که پادشاه بود و کودک بود و مقمور بچنان زخمی . ابوبکر ازرقی برخاست و بنزدیک مطربان شد و این دوبیتی بازخواند:

گر شاه دوشش خواست ، دویک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رأی شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد

بامنصور بایوسف در سنه ٔ تسع و خمسمائه (۵۰۹ هَ . ق .) که من بهرات افتادم مرا حکایت کرد که امیر طغانشاه بدین دوبیتی چنان با نشاط آمد و خوش طبع گشت که برچشمهای ازرقی بوسه داد و زر خواست پانصد دینار و دردهان او میکرد تا یک درست مانده بود و بنشاط اندر آمد و بخشش کرد سبب آن همه یک دوبیتی بود. ایزد تبارک و تعالی بر هر دو رحمت کناد. بمنه و کرمه . (چهارمقاله چ لیدن صص ۴۳۴۴).

ازوست :

ز روی دریا این ابر آسمان آهنگ
کشید رایت پروین نمای بر خرچنگ
مشعبد آمد پروین او که از دل کوه
چو وهم مرد مشعبد همی نماید رنگ
سپهررنگین زو گشت کوه سیم اندود
ستاره وار روان در سپهر رنگین رنگ
سحاب گوئی دُر منضّدست بکیل
شمال گوئی عود مثلّث است بتنگ
شکفت شاخ سمن گرد بوستان گوئی
همی برآرد در ثمین سر از ارتنگ

دهان ابر بهاری همی فشاند دُر
گلوی مرغ نگارین همی نوازد چنگ
ز شاخهای سمن مرغکان باغ پرست
بلحن باربدی وار برکشند آهنگ
دهان لاله تو گوئی گهی که نوش کند
بروی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو زنگ
چو ابر فندق سیمین بر آبدان ریزد
برآرد از دل پیروزه شکل سیمین رنگ
مشعبدیست که بر خردمهره های رخام
بحقه های بلورین همی کند نیرنگ

زمین ز زخم صبا شد نگارخانه ٔ چین
چمن ز شاخ سمن شد بهارخانه ٔ گنگ
شکفته لاله تو گوئی همی که عرضه کند
بزیر سایه ٔ رایات سرخ لشکر زنگ
بزخم نازده برق از مسام سنگ سیاه
همی فشاند خون چون سنان شاه بجنگ
گزیده شمس دول شهریار کهف امم
طغان شه ابن محمد طبایع فرهنگ
رکاب مرکب او بر کرانه ٔ خورشید
زبان نیزه ٔ او در دهان هفت اورنگ

سخاوت و همم و حلم و طبع روشن او
ز چرخ و انجم و دریا و کوه دارد ننگ …
همیشه تا نرود بر سپهر چشمه ٔ آب
همیشه تا نبود چون ستاره چوب زرنگ
موافق تو کند در سعود ناز و طرب
مخالف تو کند در غمان غریو و غرنگ 

عوفی گوید: ممدوح ازرقی شمس الدوله طغانشاه بن محمد السلجوقی باغی بهشت ساحت اردیبهشت راحت ساخت و قصری رفیعنهاد بدیع نهاد و او را در صفت آن باغ چند قصیده ٔ غراست ، آن روزگار که شاه بدان عمارت و سرای نقل کرد این قصیده بخواند:

بفال همایون و فرخنده اختر
ببخت موفّی وسعد موفّر
بوقتی که هست اندرو فال خوبی
بروزی که هست اندرو سعد اکبر
ببزم نو اندر سرای نو آمد
خداوند فرزانه شاه مظفر
سخی شمس دولت گزین کهف ملت
ملک بوالفوارس طغانشاه صفدر
زبان بزرگی و طبع مروت
سپهر معالی و خورشید گوهر

بباغی خرامید خسرو که او را
بهار و بهشت است مولی و چاکر
چمنهای اورا ز نزهت ریاحین
روشهای او را ز خوبی صنوبر
بگاه بهار اندرو روی لاله
بوقت خزان اندرو چشم عبهر
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درو زخم مزهر
درختانش از عود و برگ از زمرد
نباتش ز مینا و خاکش ز عنبر

بکشی چو اندیشه ٔ مرد عاشق
بخوبی چو رخساره ٔ یار دلبر
یکی برکه ٔ ژرف در صحن بستان
چو جان خردمند و طبع سخنور
نهادش نه دریا و کوثر ولیکن
بژرفی چو دریا بپاکی چو کوثر
ز پاکی چو جان و ز خوبی چو دانش
ز صفوت هوا وز لطافت چو آذر
دوان اندرو ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور

بیکسوی این باغ خُرم سرائی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر
نگویم که عین بهشتست لیکن
بهشتست اندر سرای مکدر
برافراز او چنبر چرخ گردان
سر پاسبان رابساید بچنبر
زبس نغزکاری چو باغ سلیمان
زبس استواری چوسد سکندر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حسرت جان آزر

همه سایه و صورت و شخص ایوان
در آن برکه ٔ لاجوردین مصوّر
تو گوئی مگر جام کیخسروستی
منقش درو شکل هر هفت کشور
سر کنگره گرد دیوار باغش
بساید همی پیکر اندر دوپیکر
گوزنان بالیده شاخند گوئی
برآمیخته زخم را یک بدیگر
نپرّد مگر صحن او را بسالی
مهندس باندیشه عنقا بشهپر

مزیّن درو صفه های مربّع
منقّش درو شمسه های مدوّر
بصفه درون پیکر پیل جنگی
بشمسه درون صورت شاه سرور
خداوند گنج و خداوند دولت
خداوند شمشیر و دیهیم و افسر
بشمشیر اوبازبستست گیتی
عرض بازبستست لابد بجوهر
باندیشه اندر نگنجد مدیحش
که مدحش تمام است و اندیشه ابتر

گر از باختر برکشد تیغ هندی
رسد موج خون در زمان تا بخاور
بتشریف ملکت درون عین معنی
بتصریف دولت درون لفظ مصدر
کسی کو ندیده ست مر ناوکش را
در آتش مرکب ندیده ست صرصر
ایا شهریاری که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند محور
ز تف سنان تو نازاده دشمن
چو سیماب بگریزد ازناف مادر

کسی کز سنان تو جان داده باشد
ز بیم سنان تو ناید بمحشر
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
درو هفت دریا بود هفت فرغر
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخنگوی گردد ز فر تو منبر
شعاع درفش توبر هر که تابد
نیاید ز اولاد آن دوده دختر
فلک را بسوزانی از عکس زوبین
زمین را بیاوباری از نعل اشقر

تو آنی که شیر ژیان روز هیجا
همی بر سنان تو افسر کند سر
زمین پیکر از یکدگر بگسلاند
بروز نبرد تو زآهنگ لشکر
ز خنجر کنی جامه ٔ زندگانی
اگر نام خود برنگاری بخنجر
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهش گری پروبال از کبوتر
بنام خلاف تو گر گل نشانی
سنان جگردوز و خنجر دهد بر

فری زان همایون براق شهانشه
که با آب و آتش بپوید برابر
بهنگام تیزی و هنگام کندی
سبکتر ز کشتی گران تر ز لنگر
بچشم و بموی و بسم ّ و سرین گه
چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر
به آب اندرون همچو لؤلؤ بیضا
به آتش درون همچو یاقوت احمر
بر افراز او شاه هنگام هیجا
چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر

ایا شهریاری که کوه سیه را
بسنبی بپیکان پولادپیکر
درین بزم شاهانه و رسم شاهان
بنور می لعل بفروز ساغر
مئی گیر شاها که پز بوی و رنگش
شود دیده و مغز پر مشک و گوهر
بلطف روان و بنور ستاره
ببوی گلاب و برنگ معصفر
بروشن می لعل خوشبوی خوش روی
ز فرخ وزیر خردمند برخور

وزیری که او را وزارت مهیا
وزیری که او را جلالت مسخّر
وزیری که جان سخن راست دانش
وزیری که شخص سخا راست جوهر
وزیری که پرداخت جائی بماهی
به از قصر کسری و ایوان قیصر
بدل ناصح ملک و پیروز دولت
بجان بنده ٔ شاه فرخنده اختر
ایا شهریاری کجا تیغعدلت
ز گیتی ببرید دست ستمگر

بمان اندرین دولت و ملک چندان
کجا آب حیوان برآید ز اخگر
فلک را بجز بنده ٔ خویش مشناس
زمین جز بکام دل خویش مسپر

و هم او راست در صفت باغ :

گوئی که ماه و مشتری از جرم آسمان
تحویل کرده اند بباغ خدایگان
وز ماه و مشتریست همه خاک پرنگار
نور عجیب صورت و شکل بدیعسان
نی نی که ماه و مشتری از وی ربوده اند
در روشنی فزونی و در نیکوئی توان
گوئی که بوستان بهشتست بر زمین
رضوان بماه و مشتری آکنده بوستان
مرجان عودسوز دروشاخ نسترن
مینای مشک سای درو برگ ضیمران

باد اندرو بزیده ز پهناء آبسکون
ابر اندرو گذشته ز بالای قیروان
در دست باد عنبر سارای بی قیاس
در چشم ابر لؤلؤ شهوار بی کران
از سیم خام برگ برآورده نسترن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان
زلف بنفشه عنبر این سوده در شکم
رخسار لاله لؤلؤ آن کرده در دهان
در زیر سرو نغمه ٔ کبکان رودزن
بر شاخ بید نعره ٔ مرغان شعرخوان

نسرین و ارغوان ز سر لشکر سمن
بر آسمان کشیده علمهای پرنیان
آن آب نیلگون معکّس گمان بری
مالیده کرته ایست ز پیروزه بهرمان
از دانش و ز جان اثری نی درو ولیک
ازنیکویی چو دانش وز روشنی چو جان
و آن قصر کوه پیکر انجم لقا درو
پهنای خاک دارد و بالای آسمان
زآسیب چنبر فلک اندر فراز او
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان

از صحن باغ کنگره ای را چو بنگری
زان هر یکی خیال خیالی کند عیان
گوئی که خرد بچه ٔ سیمرغ بیعدد
برکرده اند تیزی منقار زآشیان
وان گردش مزمل زرین شگفت را
آبی بروشنی چو روان اندرو روان
پیروزه همچو سیم کشیده فرورود
از گوشه ٔ مزمل زرین در آبدان
گوئی ز زرّ پخته همی سیم بفگند
ثعبان سیم پیکر پیروزه استخوان

باغی بدین نشانی و حوضی بدین صفت
پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان
جمشیدوار شاه نشسته میان باغ
دربسته آدمی و پری پیش اومیان
شمس دول ستوده ٔ ایام فخر ملک
تیغ خلیفه سایه ٔ اسلام شه طغان
در پیش او نشسته و بر پای صف زده
شاهان کاردیده و گردان کاردان
دوران خود سپرده بفرمان او سپهر
و اشکال خویش دیده بتوقیع او جهان

با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هواء سبک چون زمین گران
یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب 
میناء سبز بر سر او گشته سایه بان
بر کف نهاد لعل مئی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود دیده گلستان
از مشک و لعل شعری و پروین کند پدید
شعری برنگ بسّد و پروین برنگ بان
گر بگذرد پری بشب اندر شعاع او
از چشم آدمی نتواند شدن نهان

ساقی ز نور عکسش گوئی سیاوشست
آتش پناه ساخته از بهر امتحان
خوش بوی تر ز عنبر و رنگین تر از عقیق
روشن تر از ستاره وصافی تر از روان
جامی چو بحر ژرف کزو بد گذر کند
عنقا بزخم شهپر و کشتی ببادبان
شاهان چنان مئی بچنین جام کرده نوش
از دست سیم ساق بتی نوش ناروان 
از صوت شعرخوان سر افلاک پرخروش
وز زخم رودزن دل مِرّیخ پرفغان

ای خسروی که نام ترا بندگی کند
در حدّ روم قیصر و در خاک ترک خان
از پای همت تو همی تابد آفتاب
وز دست حشمت تو همی گردد آسمان
گر طبع جود شکل مکان گیر داردی
جود ترا هزار فلک بایدی مکان
بر کان زر ز دست تو گر صورتی کنند
زر نقش مهر گردد و بیرون جهد ز کان 
بر سکّه گر نگار کنی شکل دست تو
بر زر رقم شود که ببخشید رایگان

از حرص آنکه خواسته بخشی بخواستن
خواهی که موی بر تن سایل شود زبان
هرچ آن گمان بری تو قضا هم بدان رود
گوئی ز کیمیای قضاکرده ای گمان
زآن پایدار مانده ستاره که روز جنگ
از عکس خنجر تو بیابد همی نشان
در خاک هند رُمح ز بیم سنان تو
بگداخت شاخ شاخ و لقب کرد خیزران
روزی که آب و آتش خیزد ز رمح و تیغ
بیجاده روید از سر پیروزه گون سنان

در باد زخم ژاله زند ابر هندوی 
بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان
از هیبت استخوان مبارز چنان شود
کز خوردنش همای کند قصد زعفران
از نیزه های رمح دگر عالمی کنند 
در دامن ستاره بر افعی و افعوان
مالک کشان کشان سوی دوزخ کشد نگون
آنرا که زخم تیغ تو بازافکند ستان
بیرون فکنده نیزه ٔ خطی ز روی دست 
واندر کشیده کرّه ٔ ختلی بزیر ران

پیدا شود ز چهره ٔ دشمن بچند میل
بر گوهر بلارک تو گنج شایگان
پیکان بقبضه درکشد از بهر جنگ تو
در روی زه خدنگ برون پرّد از کمان
ای اختر سخا که بسیر نوال خویش
هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران
دشمن چو بحر آتش بیند جهان ز تو
در موج او نهنگ سر تیغ جان ستان
آب حیات خورد سنان عَدُوّ تو
کش هرکه خورد زنده بمانده ست جاودان

ای خسروی که از کف راد تو زایرت
بر صد هزار گنج فزونست قهرمان
رمح ترا یقین خلیلست روز جنگ
کز آتش سنان تو ناید بدو زیان
گر چشمه ای ز گوهر تیغتو برکشند
صد جان زنگ خورده برون پرّد از میان
فردوس را بمجلس تو سرزنش کنند
آنها که در سرای توبودند میهمان
من بنده از زمانه نژند زمانه ام
ارجو که گردم از همم شاه شادمان

بیرون نکرد خواهم تا عمر من بود
مهرت ز جان مدیح ز دل خامه از بنان
تا ارغوان نثار بود خاک نوبهار
تا زعفران نثار بود باد مهرگان
افزون ز روزگار ملک شادمان زیاد
در نعمت ستوده و در دولت جوان

و رجوع به لباب الالباب ج ۱ ص ۳۱۸ و ج ۲ ص ۸۶ و ۱۰۴ و ۳۳۴ و تذکره ٔ دولتشاه ص ۷۲ و ۷۳ و مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۱۳۹ و فهرست المعجم فی معاییر اشعارالعجم و قاموس الاعلام ترکی شود .

لغت نامه دهخدا

زندگینامه رشیدالدین وطواط(۵۷۳ -۴۸۰ ه ق)

 محمد بن عبدالجلیل عمری بلخی، ملقب به رشیدالدین کاتب و معروف به وطواط در حدود سال (۴۸۰ ه ق)در بلخ تولد یافت و بسال (۵۷۳ ه ق) درگذشت او راست:

۱- حدائق السحر فی دقائق الشعر
۲- دیوان
۳- فرائد القلائد
۴- لغت فارسی منظوم موسوم به حمد و ثنا
۵- درر غرر
۶- مجموعهء رسائل
۷- مطلوب کل طالب لامیرالمؤمنین علی بن ابی طالب
۸- تحفه الصدیق الی الصدیق من کلام ابی بکر صدیق
۹- فصل الخطاب
۱۰ – انس اللهفان (از یادداشت مؤلف)
رشید از شاهان خوارزمی، آتسز و ارسلان و تکش را درک کرد و قسمتی از تحصیلات وی در نظامیهء بغداد بود در فارسی و عربی مهارت یافت و چون اندامی ضعیف و تنی خرد داشت او را به هزل وطواط (خفخاش) نام نهادند گویند روزی در مجلسی که رشید با دانشمندان بحث علمی می کرد و در پیش او دواتی بود خوارزمشاه از سر مزاح گفت دوات را بردارید تا معلوم شود از پی دوات کیست رشید ۱۹۵ ) شعر – دریافت و برخاست و گفت: المرء باصغریه قلبه و لسانه (از تاریخ ادبیات ایران تألیف رضازادهء شفق صص ۱۹۳ پارسی وطواط مجموعه ای از صنایع شعری است که با کمال استادی در عین تکلف اعمال شده و سلاست بیان سلامت الفاظ را از دست نداده است، ولی باز گاهی در برخی از ابیات او تکلف و حشوها و استعارات ناپسندیده دیده می شود و نیز اغلب بیتهای او از معانی دقیق و احساسات لطیف که پایه و مایهء شعر حقیقی است و قیمت شعر را بدان معیار باید سنجید عاری و عاطل مانده است و معانی دقیق و احساسات لطیف که پایه و مایهء شعر حقیقی است و قیمت شعر را بدان معیار باید سنجید عاری و عاطل مانده است و به هیچ قسم در دل خواننده تأثیر واقعی نمی کند به نوشتهء یاقوت حموی و سیوطی وفات او در سنهء ۵۷۳ ه ق بوده است (از سخن و سخنوران ج ۲ ص ۳۴۵ و ۳۴۲ ) از اشعار اوست:
از نظم من برند به هر خطه یادگار
از نثر من زنند به هر بقعه داستان
هم کاتب بلیغم هم شاعر فصیح
هم صاحب بیانم هم حاکم بنان
قومی که بسته اند میان بر خلاف من
جویند نام خویش همی اندر آن میان
صدرا به عز تو که نهشتم به عمر خود
عرض کریم را به هوی در کف هوان
زآنها نیَم که بر در هر کس کنم قرار
همچون سگان زبهر یکی پاره استخوان
گر مال نیست هست مرا فضل بیشمار
ور سیم نیست هست مرا علم بی کران
بل فضل به مرا که بسی درّ شاهوار
بل علم به مرا که بسی گنج شایگان
خواهم شدن چو تیر از آنجا سوی عراق
با قامتی ز بار عطای تو چون کمان
مسکین ضعیفه والده ٔ گنده پیر من
بر خود همی بپیچد ازین غم چو خیزران
دارد سر گران ز دل و خاطری سبک
دارد دلی سبک ز غم و اندهی گران
جانش رسیده درکف تیمار من به لب
کارش رسیده از غم تیمار من به جان
چون تار ریسمان تن او شد نزار و من
بسته کجا شوم بیکی تار ریسمان
پوشیده رفت خواهم ازو کز گریستن
بربندد اشک دیده ٔ او راه کاروان
یا رب چگونه صبر کند در فراق من
آن طبع ناشکیبش و آن شخص ناتوان
شبهای تیره را ز بسی گفت خواهد او
یا رب تو آن غریب مرا بازِ من رسان
حالی شگفت دیده ام امروز من ازو
واللَّه که نیست هیچ خلاف اندرین میان
گر حق آن ضعیفه ٔ بیچاره نیستی
در دل مرا کجا بُوَدی یاد خان و مان
و رجوع به تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون ج ۳ ص ۷۴ و ۳۸۳ و تاریخ جهانگشا ج ۲ ص ۵ ۴۹۲ و ۸۲۷ و فهرست کتابخانهء ،۴۹۰ ،۴۸۹ ، غزالی نامه ص ۱۲۷ و ۲۷۴ و تاریخ عصر حافظ ج ۱ ص یج و تاریخ گزیده ص ۴۴۷ ۱۵۳ و ۱۷۵ و احوال و اشعار ،۱۳۵ ،۱۳۴ ،۱۲۷ ،۱۰۱ ، سپهسالار ج ۲ و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج ۹ بخش ۲ و چهارمقاله ص ۹۹ ۲۲۲ و ۳۵۶ و ،۲۱۲ ،۲۲۴ ، ۷۸۵ و ۸۴۶ و ج ۳ ص ۱۲۷۹ و تتمهء صوان ص ۱۶۶ ، ۶۲۴ و ۶۳۵ و ج ۲ ص ۷۸۲ ،۵۸۲ ، رودکی ج ۱ ص ۱۱ ۸۶ و ۱۹۹ و فهرست المعجم فی ،۸۰ ،۳۷ ، ۳۴۵ و لباب الالباب ج ۱ ص ۳۶ – حاشیهء ص ۱۶۶ و سخن و سخنوران ج ۲ صص ۳۴۳ ۴۲۱ و ۴۲۳ و ، معاییر اشعار العجم و مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۲۲۲ و معجم الادبا ج ۷ ص ۹۱ و حبیب السیر چ سنگی ج ۱ ص ۳۰۸ ۴۰۰ و ۴۰۱ و قاموس الاعلام ترکی ج ۳ و مزدیسنا و تأثیر آن ،۳۸۷ ،۳۳۷ ،۳۳۲ ، روضات الجنات ص ۷۶ و سبک شناسی ج ۲ ص ۲۴۸ ۹۵۷ شود – در ادب پارسی ص ۹۰ و ۱۴۱ و تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا فهرست ج ۲ و صص ۹۵۴٫
لغت نامه دهخدا

زندگینامه بدیع الزمان جبلی(متوفی۵۵۵ ه ق)

امام، بدیع الزمان، سید عبدالواسع بن عبدالجامع بن عمر بن ربیع غرجستانی جبلی از شعراء کرام و ادیبان والامقام روزگار غزنویه و آل سلجوق است وی از خاندانی علوی بود و در غرجستان ولادت یافت.و به همین سبب به جبلی تخلص مینمود عوفی در تذکرهء خویش مقام او را چنین میستاید:

ادیب جبلی که جبل فضل و هنر بود و بر آسمان بزرگی اختر انور، ادیبی بود کامل و اریبی فاضل، عرصهء فضل او را وسعتی تمام بود از آن عبدالواسع نام بود، و فناء فصاحت او فساحتی داشت، و بنان بیان او سماحتی و گفته های او همه دُرخ ناسفته است هیچکس بدان منوال نسج فضلی نتوانست بافت و هیچ سوار میدان بیان گرد جواد قریحت او شتافت او در علوم زمان خاصه علوم ادب کسب کمال کرد.

و در طریقهء شاعری قدم گذاشت و در این فن سرآمد اقران شد و شیوهء مخصوصی اختراع فرمود روزگاری در هرات بکسب کمالات کوشید و مداحی سلطان سنجر نمود و چندی در غزنین در خدمت سلطان بهرامشاه بن مسعود بود دیگر از ممدوحان وی یکی طغرل تکین بن محمد است که در سال (۴۹۰ ه ق) بر خوارزم استیلا یافت، و دیگری ارسلان شاه بن کرمانشاه از سلاجقهء کرمان و غوریان و جز آنان بوده اند در دربار سنجر احترام خاص یافت و مورد علاقهء مخصوص سلطان قرار گرفت و در سال (۵۵۵ ه ق) درگذشت و بعضی جز این نیز گفته اند.

دربارهء سبک وی چنین میتوان گفت: جبلی از جملهء پیشروان بزرگ تغییر سبک سخن در اواسط قرن ششم و از کسانی است که در سخن او شعر به لهجهء عمومی زمان که در آن وقت آمیزش بیشتری با زبان عربی حاصل کرده بود، نزدیک شد قدرت طبع و مهارت وی در شاعری سبب شد که به کلام آراستهء مصنوع و افزودن پیرایه های لفظی بر زیورهای معنوی توجه بسیار کند و در اشعار خود به موازنه و مماثله و ترصیع و تعدید و لف و نشر و امثال آنها عنایت خاصی داشته باشد و غزل زیر که بگفتهء عوفی مزاج نسیم شمال دارد.و از مهبخ فضل و افضال او متنسم شده است و در بستان قریحت او متبسم گشته، اکثر آن مرصع است و موازنه، مؤید این مدعا است:

ای خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر// وی تاب من فزوده ز هاروت دل شکر

خیزد بگاه غمزه ز هاروت تو بلا// ریزد بگاه بوسه ز یاقوت تو شکر

در دهر نیست از تو دل افروزتر نگار// در شهر نیست از توجگرسوزتر پسر

تا کرده ام به لاله ٔ سیراب تو نگاه // تا کرده ام به نرگس پرخواب تو نظر

گاهی چو لاله ام زوصالت شکفته روی // گاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر

گه بر رخ تو از کف موسی بود نشان // گه بر لب تواز دم عیسی بود اثر

این عین زندگانی و آن اصل روشنی // چون رای خوب و لفظ خوش صدر نامور

عبدالواسع ذوالبلاغتین بود و بزبان تازی نیز شعر میسرود و از ملمعات وی قدرت او بر دو زبان معلوم میشود. از آن جمله است :

ایا قرهالعین هات المدام // فما العیش الا السرور المدام

شرابی که از غایت صفوتش // نبینی چو بر کف نهی جز حسام

اذا فاح طیباً اراح الحشی // و ان لاح لیلاً ازاح الظلام

کند شخص بیچاره را زورمند// کندطبع غمخواره را شادکام

اذاما علاه الحباب التقی // عقیق مذاب و در تؤام

منه بر زمان و جهان دل که نیست // زمان را قرار و جهان را مقام 

صاحب ترجمه جبلی تخلص میکرده و در ابیات زیر تخلص خود را ذکر میکند:

و آنگه تحیت جبلی را تو عرضه ده // بر خواجه و امام اجل صدر نامور.

جبلی آتش هوا مفروز// بی صلاح از زمانه کینه متوز

(از مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۱۸۵ ) -(از تاریخ ادبیات صفا ج ۲ ص ۶۵۰ ببعد) -(از لباب الالباب ج ۲ صص ۱۰۴) ( – عمران بن ربیع (تاریخ ادبیات صفا ج ۲ ص ۶۵۰)

زندگینامه لبیبی«سیدالشعر»

از شعرای معروف اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است و مسعودسعد وی را اوستاد و سیدالشعرا خوانده در قصیدتی بمطلع:

بنظم و نثر گر امروز افتخار سزاست// مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست

آنجا که گوید و مصراعی از لبیبی تضمین کند:

بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم به اوستاد لبیبی که سیدالشعر است بدان طریق بنا کردم این قصیده که گفت عوفی در لباب الالباب( ۱) گوید: لبیبی ادیبی لبیب و شاعری عجیب بود، نظمش رایق « سخن که نظم کنند آن درست باید و راست » و در فضل از اقران فایق مداح امیرابوالمظفریوسف بن ناصرالدین رحمه الله بود و در مدح آن شاه نیکخواه نام جوی ثناخر مداح پرور این قصیده گفته و داد سخن بداده است:

چو بر کندم دل از دیدار دلبر

نهادم مهر خرسندی بدل بر… الخ

هدایت در مجمع الفصحاء( ۲) گوید:

لبیبی از قدمای شعرا و حکما بوده است از حالات و مقالاتش استحضاری چندان حاصل نیامد الاخ اینکه صاحب فرهنگ بعض ابیات او را بر سبیل استشهاد تصحیح لغات ثبت کرده و صاحب تاریخ آل غزنویه تاریخ بیهقی در اختلال حال محمد بن محمود بر وجه مناسبتی در ضمن حکایتی این قطعهء او را برشتهء تحریر آورده: کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد الخ و سپس ابیاتی پراکنده از وی نقل کرده است که در ذیل بیاید با پیدا شدن کتاب ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر راذویانی عصر زندگی و در سلک شعرای آل سبکتکین بودن لبیبی تا حدی معلوم و مسلم گشته است چه در این کتاب دو بیت از لبیبی در تأسف از مرگ فرخی سیستانی نقل شده است و از آن دو بیت بخوبی برمی آید که لبیبی لااقل تا سال ۴۲۹ که سال فوت فرخی است زنده بوده است و لبیبی وی را بدین دو بیت مرثیه گفته و هم از این دو بیت برمی آید که وی را با فرخی دوستی و با عنصری چون غضائری معاداتی بوده است و میانهء خوشی نداشته اند.

و آن دو بیت این است:

گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد// پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان // دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود

 

مرحوم ملک الشعراء بهار در مقدمهء قصیدهء رائیه وی می نویسد( ۳) عوفی ذکر وی ضمن شعرای آل سبکتکین آورده و قصیدهء وی را در مدح یوسف بن ناصرالدین دانسته و صاحبان تذکره بیش از این چیزی در شناخت وی ندارند حتی معلوم نکرده اند که این شاعر اهل کجاست گرچه در خراسانی بودن لبیبی تقریباً شکی نمیتوان داشت اما از کدام شهر خراسان است معلوم نیست و اما قصیدهء رائیه وی به اقرب احتمالات در مدح ابوالمظفر چغانی است بدو دلیل ذیل و اگر چه این دلایل هیچیک اقناعی نیست لکن سررشتهء تحقیق تواند بود:

یکی آنکه شعرای محمودی یوسف بن ناصرالدین را همیشه به کنیت ابویعقوب مدح کرده اند و ستوده اند و خطاب « میر » و « خسرو » و « شاه » و « سپهبد » و « ملک » اگر ذکر لقب او شده است عضدالدوله آورده اند و یا او را به القاب نکرده اند چه ملک و میر و خسرو مطابق رسم آن روز دون پادشاه است ذکر شواهد این منظور مطلب را به درازا خواهد « پادشاه » کشید و با مسامحه ای که در این باره به کار بریم کنیهء ابوالمظفر و عنوان صریح پادشاه بدون ذکر لقب او عضدالدوله بعید است که دربارهء یوسف بن ناصرالدین گفته شده باشد دوم تعریفی است که در قصیده می بینیم و آن چنین است که شاعری از حد غربی خراسان با دلبر وداع کند و وارد ریگزاری بزرگ شود و پس از آن که از ریگزار بیرون شد به رود جیحون رسد و از جیحون بگذرد و به درگاه ممدوح پیوندد، از این سفر ظاهراً چنین بنظر میرسد که شاعر از مرو یا سرخس یا هرات عزیمت کرده و از دشت خاوران و ریگزار اتک یا آخال عبور کرده به جیحون رسیده و از آن نیز گذشته و به ممدوح پیوسته است، و ممدوحی که ابوالمظفر خطاب شود و برای رسیدن بدو از جیحون بایستی عبور کرد به ظاهر همان ابوالمظفر چغانی است ممدوح دقیقی و ممدوح قدیم فرخی که خانه اش در چغانیان و جبالی است که رود جیحون از آنجا سرچشمه گیرد و وصول بدان محل مستلزم گذشتن از جیحون است.

اما سبک ریزه کاریهای این قصیده به ریزه کاریها و روانی و سهولت قصیدهء نونیهء فرخی که هم در مدح امیرابوالمظفر گفته است بی شباهت نیست، کسانی که این قصیده را به منوچهری و فرخی نسبت داده اند پایهء نسبت آنان بر حدس و قیاس بوده است چه از لحاظ وداع با دلبر و سوار شدن مرکوب و طی صحاری و براری و وصف شب و منازل قمر و ستارگان بقصاید لامیه و نونیهء منوچهری شبیه است و از حیث سبک عبارات و روانی و صافی اشعار و انسجام و مخصوصاً مدح ابوالمظفر که ممدوح فرخی بوده و او نیز سفری از سیستان به حدود جیحون و چغانیان کرده به فرخی شبیه است و از این دو قیاس حدس مذکور بیرون آمده ولی ظاهراً شکی نباشد که قصیده از لبیبی است و عوفی نیز بدان تصریح دارد

اما مأخذ این قصیده:

قدیمترین مأخذ این قصیده چنانکه اشاره شد لباب الالباب محمد عوفی از شعرای آخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است و پس از وی مرحوم لسان الملک سپهر از مأخذ دیگری که معلوم نیست چه بوده، این قصیده را به خط خود بر پشت صفحهء نخستین نسخه ای از دیوان خطی دلیل اینکه سپهر از مأخذ « این قصیده را برخی از فرخی و برخی از منوچهری دانند » :

منوچهری نوشته است و بالای آن نگاشته دیگری غیر از لباب الالباب قصیده را به دست آورده این است که اولًا عبارت فوق را در نسبت قصیده بفرخی و منوچهری روی آن نوشته است و هرگاه به نسخهء لباب الالباب دسترسی داشت ذکر این عنوان نمیکرد و یا لااقل نامی نیز از لبیبی میبرد و دیگر آنکه روایت سپهر با روایت عوفی که در نسخهء چاپ ادوارد براون مندرج است تفاوتهای فاحش دارد و ابیات روایت سپهر از روایت لباب الالباب بیشتر است و اختلاف عبارت و کلمه یعنی نسخه بدل نیز دارد، گرچه میتوان پنداشت که شاید سپهر نسخهء دیگری از لباب الالباب به دست داشته که در آن نسخه صورت اشعار با نسخهء ادوارد براون تفاوت میکرده است.

اما نسبت دادن قصیده به دو شاعر و فروگذاردن نام شاعر حقیقی این احتمال را به کلی دور میسازد، نسخهء سپهر دارای پنجاه و شش بیت است و نسخهء عوفی سی و سه بیت دارد با اینحال در نسخهء عوفی سه بیت هست که در نسخهء سپهر نیست در لباب الالباب (چ براون) اشعار پس و پیش و مصراعها هر کدام دور از یکدیگر و نابجا قرار گرفته است و شیرازهء انتظام قصیده بر هم خورده ولی در نسخهء سپهر انتظام اشعار برقرار و مصراعها هر یک بجای خود استوار است مرحوم هدایت بدون تردید این قصیده را از روی نسخهء لسان الملک سپهر برداشته است و یکبار ضمن دیوان منوچهری و هم به نام او چاپ کرده است و بار دیگر در جلد اول مجمع الفصحاء سر و دست شکسته آن را به اسم فرخی ضبط کرده است و معلوم میشود که لله باشی هم به لباب الالباب عوفی یا به این قسمت از آن کتاب دسترسی نداشته است. ورنه لااقل اشارتی میکرد و از روایت عوفی استفادتی میبرد.

مرحوم بهار به تصریح خود قصیده را از روی نسخهء سپهر نقل کرده است و اما ضبط عوفی را جز در یک جا اصل قرار داده مگر در اشعاری که عوفی آنها را ضبط نکرده است که ناچار عین روایت سپهر را نقل کرده و اختلاف بین بعض اشعار از روایت سپهر و روایت عوفی و دیگر امتیازات طرفین را در حواشی اشعار مذکور داشته است که با تغییراتی نقل خواهد گشت بدیهی است به تشتت و پس و پیشهایی که در نسخهء عوفی است اینجا اشارتی خواهد رفت از لبیبی بجز قصیدهء مورد بحث و قطعهء منقول در تاریخ بیهقی ابیات پراکنده ای نیز در تذکره ها و اشعاری به شاهد لغات در فرهنگها آمده است از روی این شواهد میتوان حدس زد که لبیبی را مثنویاتی در بحر متقارب و بحر خفیف و هزج مسدخس و غیره بوده است اینک قصیده:

چو برکندم دل از دیدار(۴) دلبر // نهادم مهر خرسندی به دل بر

تو گویی داغ سوزان برنهادم  // به دل کز دل به دیده درزد آذر (۵)

شرر دیدم که بر رویم همی جست // ز مژگان همچو سوزان (۶) سونش زر

مرا دید آن نگارین چشم گریان  // جگر بریان پر از خون عارض و بر (۷) 

بچشم اندر شرار آتش عشق  // به چنگ اندر عنان خنگ رهبر

مرا گفت آن دلارام [ ای ] بی آرام  // همیشه تازیان بی خواب و بی خور (۸)

ز جابلسا به جابلقا رسیدی  // همان از باختر رفتی به خاور

سکندر نیستی لیکن دوباره // بگشتی در جهان همچون سکندر

ندانم تا ترا چند آزمایم // چه مایه بینم از کار تو کیفر

مرا در آتش سوزان چه سوزی  // چه داری عیش من بر من مکدر (۹)

فرودآ زود زین زین و بیارام (۱۰) // فرو نه یک ره و برگیر ساغر (۱۱)

فغان زین بادپای کوه دیدار (۱۲)  // فغان زین ره نورد هجرگستر

همانا از فراق است آفریده //که دارد دور ما را یک ز دیگر (۱۳)

خرد زینسو کشید و عشق زانسو // فروماندم من اندر کار مضطر (۱۴)

به دلبر گفتم ای از جان شیرین // مرا بایسته تر وز عمر خوشتر (۱۵)

سفر بسیار کردم راست گفتی //سفرهایی همه بی سود و بی ضر (۱۶)

بدانم سرزنش کردی روا بود  //گذشته ست از گذشته یاد ماور

مخور غم میروم درویش از اینجا  // ولیکن زود بازآیم توانگر (۱۷)

برفت از پیشم و پیش من آورد // بیابان بر ره انجامی مشمر (۱۸) 

رهی دور (۱۹) و شبی تاریک و تیره  // هوا فیروزه و هامون مقیر (۲۰) 

خم شوله (۲۱) چو خم زلف جانان // مغرّق گشته اندر لؤلؤ تر

مکلل گوهر اندر تاج اکلیل (۲۲) // بتارک بر نهاده غُفر (۲۳) مغفر

مجرّه چون به دریا راه (۲۴) موسی // که اندر قعر او بگذشت لشکر

بنات النعش چون طبطاب سیمین // نهاده دسته زیر و پهنه از بر (۲۵) 

همی گفتی که طبطاب فلک را // چه گویی گوی شاید بودن ایدر (۲۶)

هوا اندوده رخساره بدوده (۲۷) // سپهر آراسته چهره به گوهر

زمانی بود مه بر زد سر از کوه (۲۸) // به رنگ روی مهجوران مزعفر

چو زراندود کرده گوی سیمین // شده ز انوار (۲۹) او گیتی منوّر

مرا چشم اندر ایشان خیره مانده // روان مدهوش و مغز و دل مفکر (۳۰) 

به ریگ اندر همی شد باره زانسان // که در غرقاب مرد آشناور (۳۱)

برون رفتم ز ریگ و شکر کردم // بسجده پیش یزدان گروگر (۳۲) 

دمنده اژدهایی پیشم آمد // خروشان و بی آرام و زمین در

شکم مالان به هامون بر همی رفت // شده هامون بزیر اومقعّر (۳۳)

گرفته دامن خاور بدنبال // نهاده بر کران باختر سر

به باران بهاری بوده فربی (۳۴) // ز گرمای حزیران گشته لاغر

ازو زاده ست هرچه اندر جهان است  // ز هرچه اندر جهان است او جوانتر

شکوه آمد مرا و جای آن بود //که خانی او ز خانی بود منکر (۳۵)

مدیح شاه برخواندم به جیحون (۳۶) // برآمد بانگ ازو اﷲاکبر

تواضع کرد بسیار و مرا گفت // ز من مشکوه و بی آزار بگذر

که من شاگرد کف راد آنم (۳۷) // که تو (۳۸) مدحش همی برخوانی از بر

بفر شاه از جیحون گذشتم (۳۹) // یکی موی از تن من ناشده تر

وز آنجا تا بدین درگاه گفتی // گشادستند مر فردوس را در (۴۰) 

همه بالا پر از دیبای رومی // همه پستی پر از کالای ششتر

کجا سبزه است بر فرقش مقعد // کجا شاخست بر شاخش مشجر (۴۱)

یکی چون صورت مانی منقش // یکی چون نامه ٔ آذر مصور

تو گفتی هیکل زرتشت گشته ست // ز بس لاله همه صحرا سراسر

گمان بردی که هر ساعت برآید // فراوان آتش از دریای اخضر

بدین حضرت بدانگونه رسیدم // که زی فرزند، یعقوب پیمبر

همان کاین منظر عالی بدیدم (۴۲) // رها کردم سوی جانان کبوتر

کبوتر سوی جانان کرد پرواز (۴۳) // بشارت نامه زیر پرّش اندر

به نامه در نبشته کای دلارام // رسیدم دل به کام و کان به گوهر

به درگاهی رسیدم کز بر او // نیارددرگذشتن خط محور (۴۴) 

سرایی بد سعادت پیشکارش // زمانه چاکر و دولت کدیور (۴۵) 

بصدر اندر نشسته پادشاهی  // ظفریاری به کنیت بوالمظفر

بتاجش بر (۴۶) نبشته عهد آدم // به تیغش (۴۷) درسرشته هول محشر

زن ار از هیبت او بار گیرد // چه خواهد زاد تمساح و غضنفر (۴۸) 

جهان را خور کند روشن ولیکن // ز رای اوست دایم روشنی خور

ز بار منت او گشت گویی // بدین کردارپشت چرخ ، چنبر (۴۹) .

 

قطعهء لبیبی که در تاریخ بیهقی( ۵۰ ) آمده این است:

 

کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد// آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد

گله ٔ دزدان از دور بدیدند چو آن // هریکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد

آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند // بد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد

رهروی بود در آن راه درم یافت بسی // چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد

هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب // کاروانی زده شد کار گروهی سره شد.

در مجمع الفصحا( ۵۱ ) ابیاتی از این شاعر مذکور است بدینگونه:

دای آن قد و زلفش که گویی  // فروهشته است از شمشاد شمشار.

آن طره ٔ مشکبیز دلدار // کرده ست مرا بغم گرفتار.

خوشا حال لحاف و بستر آهنگ // که میگیرند هر شب در برت تنگ (۵۲).

 

در فرهنگها نیز بشاهد لغات اشعاری از این شاعر آمده است و ما آنچه در لغت نامهء اسدی و فرهنگ سروری و جهانگیری و رشیدی مذکور است ذیلًا نقل میکنیم:

 

ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ// کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ.

زان پیش (۵۳) که پیش آیدت آن روز پراز هول// بنشین و تن اندرده و انگاره به پیش آر.

گر سیر شدی بتا ز من درخورهست // زیرا که ندارم ای صنم جوزه ٔ (۵۴) لست .

آن جخش (۵۵) ز گردنش بیاویخته گویی // خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.

ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک // خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.

گفت ریمن مرد خام لک درای // پیش آن فرتوت پیر ژاژخای .

گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور// همی نماید زیر نگینه ٔ لبلاب .

رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز // گردن زدر سیلی وپهلو زدر لت .

ای از ستیهش تو همه مردمان به مست // دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست .

کرّه ای را که کسی نرم نکرده ست متاز // به جوانی و بزور و هنر خویش مناز

نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست  // لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.

ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج // نامت فرخج و کنیت ملعونْت بلفرخج .

چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست // که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش

چنان بدانم من جای غلغلیج گهش // کجا بمالش اوّل براوفتد بسریش (۵۶) .

(لغت نامه ٔ اسدی ، ذیل غلغلیج ).

آن تویی کور و تویی لوچ وتویی کوچ و بلوچ // وان تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ .

ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ// ترسم بربایدْت بطاق اندر برجه .

گر کونْت از نخست چنان بادریسه بود // آن بادریسه خوش خوش چون دیگ ریسه شد

و آن بادریسه هفته ٔ دیگر غضاره شد  //و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه شد.

توچنین فربه و آکنده چرایی پدرت  // هندویی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف .

همچو انگور آبدار بدی  // نون شدی چون سکج ز پیری خشک .

اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند // همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.

همه یاوه همه خام و همه سست  // معانی با حکایت تا پساوند (۵۷) .

دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل // که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد.

ترا گردن در بسته به بیوغ (۵۸) // و گرنه نروی راست با سپار

چنان باددرآرد بخویشتن // که گویی خورده است سوسمار.

از پدر چون از پداندر دشمنی بیند همی // مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.

پیش من یک ره شعر تو یکی دوست بخواند// زان زمان باز هنوز این دل من پرهسر است .

برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش // زها رهاشده پر گوه و خایه ها شده غر.

سوری تو جهان را بدل ماتم سوری (۵۹) // زیرا که جهان را بدل ماتم سوری .

لفت بخوردم بگرم (۶۰) درد گرفتم شکم // سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان .

اگر خواهی سپاهش را شماره // برون باید شد از حد اماره .

یکی مؤاجر و بیشرم و ناخوشی که ترا //هزار بار خرنبار بیش کرده عسس .

نیابی در جهان بی داغ پایم // نه فرسنگی و نه فرسنگساری .

پای او افراشتند اینجا چنانک //  تو براز کون (۶۱) ژاژها افراشتی .

دهقان بی ده است و شتربان بی شتر// پالان بی خر است و کلیدان بی تزه .

گرچه زردست همچو زرّ پشیز// یا سپید است همچو سیم ارزیز.

ایا نیاز به من ساز و مر مرا مگذار// که ناز کردن معشوق دلگداز بود.

وان چاپلوس بسته گر خندان // کت هر زمان بلوس بپیراید.

دوستا جای بین و مرد شناس // شد نخواهم به آسیای تو آس .

ایا کرده در بینیت حرص و رس // از ایزد نیایدت یک ذره ترس .

گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا// که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری .

چون در حکایت آید بانگ شتر کند// و آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.

بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش // شگفت نیست ازو گر شکمش کاواک است .

ای همچو پک پلید و چنو دیده ها بروی (۶۲)// مانند آن کسی که مر او را کنی خبک

تا کی همی درآیی و گردم همی دوی (۶۳) // حقا که کمتری و فژآگن تری ز پک .

چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک ۰(۶۴) // کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک .

از زبان باشد بر مردم دانی (؟)// گاه آب دهی و گاه می آری کوک ؟

زن برون کرد کولک از انگشت // کرد بر دوک و دوک (۶۵) ریسی پشت .

غلیه (؟) فروش خواجه که ما را گرفت باد (؟)// بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد

گفتاکه پنجپایک و غوک و مکل بکوب // در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد.

ندانم بخت را با من چه کین است // به که نالم به که زین بخت وارون .

چه کنم که سفیه را بنکوی (۶۶)// نتوان نرم کردن از داشن .

می بارد از دهانت خدو ایدون // گویی که سر گشادند فوگان را.

آن روی و ریش پُرگُه و پر بلغم و خدو// همچون خبزدویی که شود زیر پای پخچ .

گر نیستت ستور چه باشد// خری بمزد گیر و همی رو (۶۷) 

مر کشت را خود افکن نیرو (۶۸) // رز را (۶۹) بدست خو کن فرخو

شنگینه برمد (۷۰) از چاکر// تا راست باشد (۷۱) او چو ترازو.

زرد و درازتر شده از غاوشوی خام(۷۲) // نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه .

فرو آید ز پشتش پور ملعون // شده کالفته چون خرسی خشینه .

دو چیزش بر کن و دو بشکن // مندیش ز غلغل و غرنبه

دندانش بگاز و دیده بانگشت // پهلو بدبوس و سر به چنبه .

چو غرواشه ریشی بسرخی و چندان // که ده ماله از ده یکش بست شاید.

ای بزفتی علم به گرد جهان // برنگردم ز تو مگر بمری

گر چه سختی چو نخکله مغزت // جمله بیرون کنم به چاره گری .

گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی // گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم .

قیاس کونش چگونه کنم بیا و بگوی // ایا گذشته بشعر از بیانی و بوالحر

اگر ندانی بندیش تا چگونه بود// که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.

آن سبلت و ریشش بکون خوش // دو پای خوش او بکون صهر (۷۳) .

از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز// وز شمار دگران چون در تیم دودر است (۷۴) .

ز خشم دندان بگذارد بر… خواهر// همی کشید چو درویش دامن فرغیش .

ای فرومایه و در کون هل و بی شرم و خبیث // آفریده شده از فریه و سردی ّ و سنه .

کفش صندوق محنت (؟) و… زنش // هر دو گردند و هر دو ناهموار

هیچکس را گناه نیست در این // کو برد جمله را همی از کار

این یکی را به خنجه و خفتن // وان دگر را به لنجه و رفتار.

بباید بسیجیدن این کار را// پذیره شدن رزم و پیکار را.

گر بیارند و بسوزند و دهندت برباد// تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.

فرمان کن و آهک کن و زرنیخ براندای // برروی و برون آر همه رویت از اورت .

بدهم بهر یک نگاه رخش // گر پذیرد دل مرا بفرخچ .

اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند// همه خر طبع و همه احمق و بیدانش و دند.

گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند// آن است که با مردم بد اصل مپیوند.

بر روی پزشگ زن میندیش // چون بود درست پیشیارت .

از اطاعت با پدر زردشت پیر// خود بنسک آفرنگان گفته است .

ستد و داد جز به پیشادست // داوری باشد و زیان و شکست .

چو بشنیده شاه آن پیام نهفت // ز کینه لب خود شخائید و گفت .

ز بس رفعتش شاهباز خرد// نیارد برافراز او بر پرد.

بخنجر همه تنش انجیده اند// بر آن خاک خونش پشنجیده اند.

ز تیرش رخ مه سکنجیده شد// ز تیغش دل چرخ انجیده شد.

ز جورم جهانی پرآوازه شد// روان نیاگان به من تازه شد.

چو باسک کند ماه من از خمار// قرار از مه نو نماید فرار.

از آن لشکر گشن توفید دهر// بکام عدو نوش شد همچو زهر.

بگرمی چو برق و بنرمی چو ابر// به پویه چو رنگ و به کینه چو ببر.

خزاین تهی شد از آن زاج سور// درونها پر آمد ز عیش و سرور

چو در روز شهریر آمد به شهر// ز شادی همه شهر را داد بهر

به روز نبرد آن هزبر دلیر// شتابد چو گرگ و گرازد چو شیر.

چو غرشیده گشتی ز کین و ستیز// گرفتی ازودیو راه گریز

نسو بود از آنگونه دیوار او// که مانند آیینه بنمود رو.

ز خشم این کهن گرگ ژکاره // ندارم جز درت اندخسواره .

کمندی عدوهنج از بهر کین // فروهشته چون اژدهایی ز زین .

من بر تو فکنده ظن نیکو // و ابلیس ترا زره فکنده

مانند کسی که روز باران // بارانی پوشد از کونده .

زرد و درازتر شده از غاوشوی خانم // نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه

آنگاه که من هجات گویم // تو ریش کنی و زنت رنبه .

بود بر دل ز مژگان خلنده // گهی تیر و گهی ناوک زننده .

اگر این چیستان تو بگشائی // گوی دانش ز موبدان ببری .

الا تا درایند طوطی و شارک // الا تا سرایند قمری و ساری .

بافکاری بود در شهر هری // داشت زیباروی و رعنا دختری .

به دستش ز خام گوزنان کمند//ببر درفکنده یکی شاکمند.



( ۱) – ج ۲ ص ۴۱

(۲) – ج ۱ ص ۴۹۴

(۳) – مجلهء آینده، شمارهء سوم، سال سوخم

( ۴) – در نسخهء سپهر: دلدار

( ۵) – عوفی این شعر را ندارد

( ۶) – در عوفی: سوزن

( ۷) – عوفی این شعر و شعر بعد را ندارد

( ۸ ) – نسخهء سپهر و عوفی: مرا گفت آن دلارام بی آرام که داری مر مراالخ، اصلاح مصراع اول بین قلاب از روی حدس، برای سپهر آراسته چهره به » ارتباط معنی است

( ۹) – این بیت و سه شعر قبل از آن در عوفی نیست

( ۱۰ )- در عوفی این مصراع با مصراع تشکیل بیتی میدهد

( ۱۱ ) – این بیت در عوفی هر مصراعی در یکجا ضبط است و مصراع اول آن چنین است: فرود آ زود و ،« گوهر زین را زین بیارام و در سپهر چنین است: کله داری از این بارهء بی آرام فرونه یکره و برگیر ساغر

( ۱۲ ) – سپهر: فغان زین -بادپیما کوه دیدار

( ۱۳ ) – عوفی ندارد

( ۱۴ ) – سپهر ندارد

( ۱۵ ) – سپهر: مرا بایسته تر بسیار خوشتر

( ۱۶ ) – عوفی ندارد

( ۱۷ )-بیت در سپهر چنین است: از این رفتن نگر تا غم نداری، که زی تو زود بازآیم توانگر

( ۱۸ ) – در عوفی نیست

( ۱۹ ) – سپهر: رهی صعب

( ۲۰ ) – در سپهر و عوفی: هوا فیروز و هامون چون مقیر متن تصحیح قیاسی مؤلف است و مرحوم بهار تصحیح کرده: هوا چون قیر و هامون زو مقیر

( ۲۱ ) – عوفی: شوکه شوله از منازل قمر و آن دو ستارهء روشن است در دم عقرب که عرب حمه العقرب گویند (قاموس)

( ۲۲ ) – اکلیل از منازل قمر و آن چهار ستاره است

( ۲۳ ) – غفر به ضم اول از منازل قمر و آن سه ستارهء فرونه » کوچک باشد

( ۲۴ ) – عوفی: به دریا بار

( ۲۵ ) – عوفی ندارد

( ۲۶ )- عوفی ندارد

( ۲۷ ) – در عوفی این مصراع با مصراع تشکیل بیتی میدهد

( ۲۸ ) – سپهر: بود سر برزد مه از کوه

( ۲۹ ) – عوفی: شد از انوار او سپهر: شد از ،« یک ره و برگیر ساغر ( دیدار او متن تصحیح قیاسی مؤلف است

( ۳۰ ) – عوفی ندارد

( ۳۱ ) – سپهر: به ریگ تازان (یازان)- چو در غرقاب الخ

( ۳۲)- عوفی ندارد

( ۳۳ ) – سپهر این بیت را در وصف اسب آورده و شکی نیست که روایت عوفی درست و وصف جیحون است

( ۳۴ )- عوفی: فربه

( ۳۵ ) – کذا، تنها در سپهر دیده شد و مصراع ثانی بی معنی است و شاید اصل چنین بوده است: که حال او بحالی بود منکر

( ۳۶ ) – سپهر: بر جیحون بخواندم

( ۳۷ ) – سپهر: اویم

( ۳۸ ) – در اصل: تر متن تصحیح قیاسی است

( ۳۹ ) – عوفی: بفر – ( شاه ازو بیرون گذشتم

( ۴۰ ) – این شعر و شش شعر بعد را عوفی ندارد

( ۴۱ ) – این شعر معلوم نشد اصلش چه بوده است

( ۴۲) عوفی: بدین درگاه عالی چون رسیدم

( ۴۳ ) – سپهر: کبوتر سوی جانان بال بگشاد

( ۴۴ ) – عوفی: بدرگاهی سپردم کز بر او نیارد –  تند رفتن چرخ محور

( ۴۵ ) – عوفی ندارد

( ۴۶ ) – عوفی: بنامش

( ۴۷ ) – عوفی: به کینش

( ۴۸ ) – عوفی این شعر را ندارد

( ۴۹

(۵۱ ) – ج ۱ ص ۴۹۴  این شعر در سپهر نیست

(۵۲ ) – شش بیت دیگر بنام لبیبی در مجمع الفصحا آمده )  

( ۵۳ ) – در اسدی: زان روز

( ۵۴ ) – ظ: خرزه (؟)، در ظ: بمالش اول فتد بخنده خریش

( ۵۵)- و ظاهراً بصواب اقرب باشد

(Goitre- (56 – فرهنگ رشیدی: چیزی 

( ۵۷ ) – در نسخه: معانی از چکاده تا پساوند، 

( ۵۸ ) – در اصل: در بسته بیوغ تصحیح متن قیاسی است

( ۵۹ ) – اصل: سور تو جهان را بدل ای ماتم سوری متن تصحیح قیاسی است

( ۶۰ ) – ظ: لفت بخورد (یعنی بخوردم) و کرم (کرم یعنی کلم)

( ۶۱ ) – شاید: تو بزرغون تاژها ( افراشتی

( ۶۲ ) – شاید: برون

( ۶۳ ) – شاید: گوشم همی دری؟ این بیت را به دقیقی و خسروانی و سیمجور هم نسبت داده اند

( ۶۴) – در اصل: چون ماهی شبم که خورد غوطه چو غوک تا دارد؛ مصحح لغت نامهء اسدی تصحیح کرده: چون ماهی شیم کی خورد غوطه غوک متن تصحیح قیاسی مؤلف است

( ۶۵ ) – اصل: کرد بر دوک دوک؛ تصحیح متن قیاسی است

( ۶۶ ) – شاید: چکنم گر سفیه را گردن (؟)

( ۶۷ ) – اصل: همی دو

( ۶۸ ) – عدن الارض، نیرو داد زمین را بسرگین (منتهی الارب) اصل: مر – ( کشت را خو افگن بیرو؛ نسخهء ن: مر کشت را خذو کن بیرو

( ۶۹ ) – اصل: زر را

( ۷۰ ) – ظ: برمدار تو

( ۷۱ )- ظ: ماند

( ۷۲ خام (؟)

( ۷۳ ) – شاید: خُسر، صورتی از خُسُر

( ۷۴ ) – رجوع به طرفهء بغداد در امثال و حکم شود

زندگینامه عمعق بخارایی(۵۴۲-۴۴۰ ه ق)

مکنی به ابوالنجیب و ملقب به شهاب الدین و امیرالشعراء از شعرای اوایل قرن ششم هجری در ماوراءالنهر بود تخلص او را برخی عمیق و عمیقی گفته اند، ولی گویا تخلصش در اصل عقعق (که نام مرغی است هشیار) بوده و بعدها توسط نساخ بصورت عمعق (که ظاهراً کلمه ای است بی معنی) درآمد

عمعق در حدود سال (۴۴۰ ه ق) در بخارا متولد ش.د و پس از مهارت در شعر و ادب به سمرقند رفت. و به دربار آل خاقان راه یافت و در نزد پادشاهان این سلسله تقربی تمام پیدا کرد. و از سلاجقه با سنجر نیز رابطه داشت و از شاعران ماوراءالنهر با رشیدی سمرقندی در دربار آل خاقان بسر میبرد.

و این دو شاعر با هم مناقشاتی داشتند انوری شاعر نیز معاصر عمعق بود. و به استادی وی در شعر مقر است عمعق را پسری بود به نام حمیدی یا حمید یا حمیدالدین که برخی می گویند وی نیز شاعر بود و با سوزنی مهاجات داشت.عمر عمعق را فزون بر صد سال نوشته اند و وفات او باید در حدود سال ۵۴۲ یا ۵۴۳ ه ق باشد.

برای توضیحات بیشتر در مورد این شاعر رجوع به مآخذ ذیل شود: تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج ۲ ص ۵۳۵ لباب الالباب ج ۲ چهارمقاله ص ۴۶ مجمع الفصحا ج ۱ ص ۱۹۷ و ۳۴۵ آتشکده ص ۳۲۲ مقالهء عمعق بخارایی به قلم صفا مجلهء مهر، سال سوم ص ۳۸۹

لغت نامه دهخدا

زندگینامه نظامی عروضی( قرن ششم)

احمدبن عمر بن علی سمرقندی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نظام الدین یا نجم الدین و معروف به نظامی عروضی، از نویسندگان و شاعران قرن ششم هجری قمری است.

وی در اواخر قرن پنجم در سمرقند ولادت یافت پس از تحصیلات مقدماتی (۵۰۶ ه ق)عزم خراسان کرد، در آنجا به خدمت عمر خیام و امیر معزی رسید، وی به دربار ملوک آل شنسب وابسته بود. در سالهای (۵۰۴ه ق) مداحی شاهان آن سلسله می کرد.

آثار

کتاب معروف خویش مجمع النوادر، مشهور به چهارمقاله را به نام ابوالحسن حسام الدین علی بن فخرالدوله مسعود برادرزادهء ملک شمس الدین محمد پادشاه غوری تألیف کرد، چهار مقاله که اسم اصلی آن مجمع  تألیف شده است او راست:

ایا بدیع زمانه که در سخا و هنر//ترا نظیر ندانیم جز نیا و پدر

چو هفت هشت حریفیم در یکی خانه//شناخته به خراسان به هفت هشت هنر

دبیر و شاعر و درزی، طبیب و دانشمند//ادیب و نحوی و قوال و گازر، آهنگر

سه چاره گنده نیکو در اوفتاده ستند//ز باده‌های گران مست گشته جای دگر

شرابمان برسیده ست و ما ز اندیشه//بمانده‌ایم سرانگشتها به دندان در

به یک دو دور دگر هر سه چار گاده شوند//به پنج شش من می‌هفت هشت بنده بخر

(از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج ۲ ص ۹۶۱ ) (لباب الالباب چ نفیسی ص ۶۹۵)

لغت نامه دهخدا

زندگینامه خواجه حکیم عثمان مختاری (متوفی۵۴۴ یا ۵۴۹ ه ق)

ابوالمفاخر خواجه حکیم سراج الدین ابوعمر عثمان بن عمر (یا محمد) مختاری غزنوی از شاعران بزرگ دربار غزنویان در اواخر قرن پنجم و نیمهء اول قرن ششم هجری است.

وی با ابراهیم بن مسعود غزنوی و مسعودبن ابراهیم و عضدالدوله شیرزادبن مسعودبن ابراهیم و جز آنها معاصر بوده است علاوه بر سلاطین غزنویان قاوردیان کرمان مخصوصاً سلطان ارسلانشاه سلجوقی را مدح گفته است.

وی با ابوالفرج رونی و مسعودبن سعد سلمان و سنائی معاصر بوده است و سنائی در مدح او قصیده گفته و در آن مختاری را به معانی شعر بکر ستوده وفات مختاری را به سال( ۵۴۴ تا ۵۴۹ ه ق) دانسته اند.

دیوان او را قریب هشت هزار بیت نوشته اند از وی مثنوی مشهوری بنام شهریارنامه در دست است و آن را به خواهش سلطان مسعودبن ابراهیم به نظم درآورده است آخرین ابیات شهریارنامه چنین است:

بسر شد کنون نامه شهریار بتوفیق یزدان پروردگار

شها شهریارا سرا سرورا نگهدار تختا جهان داورا

(از تاریخ ادبیات صفا و فهرست سپهسالار).

لغت نامه دهخدا

زندگینامه عسجدی (متوفی۴۳۲ ه ق )

ابونظر عبدالعزیزبن منصور عسجدی هدایت در مجمع الفصحاء، او را مروزی قزوینی دانسته و دولتشاه در تذکره الشعراء، وی را هروی شمرده است. و صحت این هر دو قول مورد تردید است.

از احوال او اطلاعی در دست نیست. لیکن مسلم است. که از معاصران محمود غزنوی و مداح او بوده و در خدمتش تقرب داشته است. و قصیده ای در فتح سومنات، که بسال (۴۱۶ ه ق) صورت گرفته بود، ساخته بوده است. بدین مطلع:

تا شاه خسروان سفر سومنات کرد کردار خویش را علم معجزات کرد دولتشاه او را ازجملهء شاگردان عنصری دانسته که صحت این قول نیز مورد تردید است

هدایت وفات او را در سال (۴۳۲ ه ق) نوشته است.  و اگر چنین باشد او فقط بایست دورهء سلطنت محمود و مسعود را درک کرده باشد و حال آنکه بنابر شاهد دیگری میدانیم که او در (۴۴۰ ه ق) زنده بوده، و آن اشاره در قصیده ای از معزی است که در مدح تاج الدین – دورهء سلطنت سلطان مودودبن مسعود ( ۴۳۲ ه ق) نصیرالملک مجدالدوله ابومحمد منیع بن مسعود از خاندان منیعی نیشابور گفته و خطاب به ممدوح خود چنین آورده است :

به مجلس پدرت عسجدی زبهر طمع مدیح برد به ایام جغری و مودود به مجلس تو من آورده ام زبهر شرف عزیز عقدی بگزیده

از میان عقود و مراد از جغری ابوسلیمان داود جغری بیک برادر طغرل اول سلجوقی است که از (۴۲۹ تا ۴۵۰ ه ق ) بر خراسان امارت داشت، بنابراین باید عسجدی بعد از سال (۴۳۲ه ق) فوت کرده باشد.

از اشعار عسجدی ابیاتی در لباب الالباب و مجمع الفصحا و برخی از کتب دیگر مانند ترجمان البلاغه و حدائق السحر و المعجم و لغت فرس و فرهنگ جهانگیری آمده است و یک قصیدهء مصنوع او را به مطلع:

باران قطره قطره همی بارم ابروار

هر روز خیره خیره ازین چشم سیل بار

مرحوم عباس اقبال از یک جُنگ خطی در ( حواشی کتاب حدائق السحر آورده است (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج ۱ ص ۵۷۷٫)

لغت نامه دهخدا

زندگینامه حکیم قطران(متوفی۴۶۵ ه ق)

 از شعرای قصیده سرای معروف قرن پنجم هجری است هدایت وفات او را به سال (۴۶۵ ه ق )ثبت نموده و شواهد تاریخی بر وجود او تا این سال موجود است نام او را تذکره نویسان از عوفی تاکنون کسی ثبت نکرده و شاید قطران تخلص و نام وی بوده، پدر او را در هفت اقلیم منصور و او را اجلی معرفی کند ناصرخسرو او را در تبریز ملاقات کرد. و گوید:

وی دیوان منجیک و دقیقی را پیش من آورد و خواند، مشکلات آنها را حل نمود و اشعار خود بر من خواند دیوان وی گذشته از قصائد شامل ترکیب بند و تغزلات میباشد بعضی تصور کرده اند که دو نفر شاعر قطران نام و تخلص بوده، یکی ترمدی و دیگری تبریزی، است که به نام امیر محمد بن امیر قماج « قوسنامه » و به گفتهء امین احمد قطران تبریزی چند مثنوی نیز انشاء نموده و یکی از آنها والی بلخ انشاد کرده است.

نسخه ای از دیوان قطران که شامل ده هزار بیت میباشد در کتابخانهء شخصی تقوی است اشعار قطران با اشعار رودکی بسیار شبیه است و دیوانی که به نام رودکی به سال (۱۳۱۵ ه ش) در تهران چاپ شده بیشتر آن از قطران میباشد (فهرست کتابخانهء مدرسهء سپهسالار ج ۲ ص ۶۵۷ و ۶۵۸ ) ابن منصور دیلمی جبلی یا رومی، از شاعران است که مداح امرای سامانی بوده و به حکیم قطران موصوف است شرح احوال و زندگانی وی مبهم است و آنچه ارباب تراجم دربارهء او نگاشته اند غالباً با هم مغایرت دارد بعضی از آنان به دو قطران قائل شده اند،

یکی ترمدی که بیشتر عمر را در بلخ گذرانده و استاد حکیم انوری متوفی حدود (۵۵۰ ه ق) بوده و دیگری تبریزی است که عبارت از همین صاحب ترجمه است وی شاعری است از شعرای (۳۷۱ ه ق) معاصر بوده و مدایحی دربارهء او گفته و به همین جهت گاه به عضدی – دورهء دیالمه و با عضدالدولهء دیلمی ( ۳۳۸ ه ق)هم موصوف شده است رشیدالدین وطواط اشعار وی را می ستاید و ناصرخسرو در سفرنامهء خود آرد که قطران در تبریز دیوان خود را نزد من آورد و اشعار خوب داشت.

ولی فارسی را درست نمیدانست نسخه ای خطی از دیوان قطران به شمارهء ۲۵۰ در کتابخانهء مدرسهء سپهسالار جدید تهران موجود است و سه نسخهء بسیار نفیس نیز در کتابخانهء شخصی میرزا جعفر سلطان القرائی تبریزی وجود دارد گویند همهء اشعار وی به هشت هزار تا ده هزار بالغ می شود وی مدتی هم در بلخ میزیسته و منظومهء قوس نامه را در آن جا به نام امیر احمدبن قماج حاکم بلخ از امیران سلطان سنجر نظم کرده است این اشعار از اوست:

یافت زین دریا دگربار ابر گوهربار بار//باغ و بستان یافت دیگر زَابر گوهربار بار

هر کجا گلزار بود اندر جهان گلزار شد// مرغ شب گیران سرایان بر گل گلزار زار

باد بفشاند همی بر سنبل و عنبر عبیر //ابر بفروزد همی بر لاله و گلنار نار

گر هزارستم دهان در هر یکی سیصد// زبان شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار

وی به سال (۴۶۵ ه ق) درگذشت.

(قاموس الاعلام ترکی) (مجمع الفصحاء) (ریحانه الادب) شرف الزمان حکیم ابومنصور قطران عضدی تبریزی، از مشاهیر شاعران ایران در قرن پنجم هجری است به قطران غیر از دیوان او آثاری نسبت داده اند، از آن جمله کتابی است در لغت که حاجی خلیفه( ۱) آن را تفاسیر فی لغه الفرس نامیده است وفات قطران را هدایت به سال( ۴۶۵ ه ق )نوشته است.

ولی از دیوان او شواهدی به دست می آید که حیات او را بعد از این سال هم معلوم میدارد قطران شاعری توانا و نیکوسخن است تمایل وی به صنایع از قصائد او آشکار است و باوجود تصنع در اشعار، جانب لطافت و روانی کلام را همواره رعایت کرده است یکی از وجوه اهمیت او آن است که نخستین کسی است که در آذربایجان به پارسی دری آغاز سخنوری کرده و مقتدای شاعران آذربایجان گردیده است از قدیم باز ناسخان دواوین شعرا سخنان قطران و رودکی را به هم آمیخته و کار این آمیزش را به جائی کشانده اند که به قول هدایت در پاره ای از نسخ دیوان خطی قطران و رودکی را یکی دانسته اند.

(تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج ۲ ص ۴۲۱ به بعد)

لغت نامه دهخدا



( ۱) – کشف الظنون بند ۴۲۶

زندگینامه اوحدی مراغی (متوفی۵۵۴ ه . ق)

اوحدالدین بن حسین ازمردم مراغه و نشات او در اصفهان بوده است . از مشاهیر شعرا و عرفای ایرانی است .در عهد ارغون خان مغول تبرز یافت و از اوحدی کرمانی کسب کمال کرد.

دیوانی مرتب مشتمل بر ۱۵ هزار بیت از قصائد و غزلیات و قطعات و ترجیعات دارد. مثنوی متصوفانه ای موسوم به جام جم از اوست که بطرز حدیقه حکیم سنایی سروده و مشتمل برپنجهزار بیت و حاوی لطائف شعر و معارف صوفیه است و در سال (۷۳۳ ه . ق) از آن فراغت یافته است .

از اوست :

زین جامه ها چه فایده چون میکند اجل// زین پرده ها چه سود که بر ما همی درند

کمتر ز مور و مار شمار آن گروه را//کزبهر مور و مار تن خویش پرورند.

و نیز:

اوحد دم دل میزنی اما دل کو//عمری است که راه میروی منزل کوتا

چند زنی لاف ز زهد و طامات //هفتادودو چله داشتی حاصل کو

مولف مجمعالفصحاء فوت او را (۵۵۴ ه . ق) مولف تذکره دولتشاهی (۶۷۷ه. ق) و سفینه الشعرا (۶۹۷ه.ق) و قاموس الاعلام (۷۳۸ه.ق) نقل کنند. در مجالس المومنین پس از نقل تاریخ تذکره دولتشاهی گوید تاریخ مذکور محل نظر است و اوحدی زمان سلطان ابوسعید چنگیزی را که بعد از سلطان محمد خدابنده پادشاه شده درک کرده و در کتاب جام جم فصلی در مدح او گفته و خود در تاریخ اتمام جام جم گفته :

چون ز تاریخ برگرفتم فال //هفتصد رفته بود و سی وسه سال
که من این نامه ٔ همایون فر//عقد کردم بنام این سرور
چون بسالی تمام شد بدرش //ختم کردم بلیلهالقدرش

 .پس گوید قبر اوحدی در مراغه تبریز است و تاریخ او در آنجا (۷۳۸ ه . ق) است . رجوع به مجمع الفصحاء و سفینه الشعراء و طرایق الحقایق و الذریعه و قاموس الاعلام و ریحانه الادب شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه شهاب الدین ادیب صابر(متوفی۵۴۶ ه.ق)

الاجل الافضل شهاب الدین شرف الادباء صابربن اسمعیل الترمذی رحمهاللخه علی قبره . ادیبی اریب و فاضلی است شاه سپاه بلاغت و امیر سریر براعت وارباب هنر و فضل بتقدم او اعتراف نموده و از دریای فضایل او اغتراف کرده و انوری او را پیش از خویش داشته است و خود را کم ازو گفته در آن قطعه که میگوید:چون سنائی هستم آخر گرنه همچون صابرم .

و از قلاید قصاید او آنست که در مدح علاءالدین اتسزبن محمدبن ملکشاه سقی اللخه ثراه گفته است ، قصیده :

ای روی تو چو خلد و لب تو چو سلسبیل //بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل

در طاعت هوای تو آمد دلم از آنک //از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل

ناهید پیش طلعت تو کی دهد فروغ //خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل

از بار رنج هجر تو قدّم شده چو نال //وز زخم دست عشق تو خدم شده چو نیل

آخر به لطف تربیت شاه روزگار//یابد شفا ز انده و غم این دل علیل

خورشید خسروان ملک اتسز که ذات او//در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل

قدر فلک بجنب معانی او حقیر//مال جهان به پیش ایادی او قلیل

نه همچو رای او بضیا اختر مضی ٔ//نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل

رستم بوقت کوشش با او بود جبان //حاتم بگاه بخشش پیشش بود بخیل

حسّاد او به بند نوائب شده اسیر//اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل

در صحن بیشه زهره ٔ شیران شود تباه //چو رخش او بعرصه ٔ میدان زند صهیل

ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین //ای کف تو برزق خلایق شده کفیل

در گرد ملک ، جاه تو حصنی شده حصین //بر فرق خلق ، عدل تو ظلی شده ظلیل

اسلام در حمایت تو یافته پناه //اقبال بر ستاره ٔ تو ساخته مقیل

تیغت براه مرگ دلیلست خصم را//واندر جهان رهی نبود جز چنین دلیل .

.هم او راست در مدح مجدالدین رئیس خراسان در هر بیتی از غزل سرو و یاقوت لازم دارد و در هر بیتی از مدح آفتاب و آسمان :

سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار//جزع من بی سرو و بی یاقوت تو یاقوت بار

گر نه قوت از دیده ٔ یاقوت بار من گرفت //پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار

سرو و یاقوتت چو قوت از دیده ٔ من یافتند//چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار

دوری امسال من از وصل آن بالا و لب //طعنه زد چشمم همی بر سرو و بر یاقوت پار

منت از من دار کز قد و لب تو گشته اند//هم بقامت هم بقیمت سرو و هم یاقوت خوار

خوار چون داری مرا کز عشق سیمین سرو تو//کرده ام با زر چهره اشک چون یاقوت یار

در خیال سایه ٔ سرو تو با این چشم و دل //بیگزندم ز آب و آتش در صفت یاقوت بار

چون بقدت سرو خوانم سرو دارد از [ تو شرم ]//چون لبت وقت صفت میدارد از یاقوت عار

خوش بخند از نیکوئی کز عشق بالا و لبت //جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار

نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر//نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار

حرمت و صبرم ببردی ز آن لب و قامت چنانک //حرمت یاقوت رمّانی و سرو جویبار

در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف //وز غم یاقوت تو چون زر شدم زردو نزار

یکزمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی //تامی از عکس لبت یاقوت گردد آبدار

لاله زیر سروبن چون جام یاقوتین شکست //باده ٔ یاقوت رنگ و جام یاقوتین بیار

تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ //صدر عالی سید شرق آفتاب افتخار

آفتابی کآسمانش در ایادی زیردست //آسمانی کآفتابش در معانی پیشکار

رؤیتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب //همتش چون آسمان فارغ ز بیم اضطرار

آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین //آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار

ز آن کند تأثیر طبع آفتاب و آسمان //سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زرّ عیار

ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب //وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار

آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد//آفتاب جود و بذلت ذرّه های بیشمار

گوئی از رأی منیر و نسبت والای تست //آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار

از طریق نور و رفعت گوئی اندر ذات تو//مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار

روشن از ذهن تو گشته ست آفتاب پرشعاع //زینت از بزم تو برده ست آسمان پرنگار.

و هم او گوید و درین قصیده الف نیست :

قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم //دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم

عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد//پیشه ٔ عشق همیشه نه چنین بود؟ بغم

دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید//کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم

چشم من چون خط و زلفینش ببندند به بند//عزّ و ذُل ّ و بد و نیک و عمل و عزل بهم

لب و غمزه بهمه نوش همی بخشد و نیش //من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم

سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت که دید//مشک ومی کو سبب لهو شد و موجب غم

سخنش هست بتلخی سبب وحشت دل //دهنش هست بتنگی سبب دهشت دم

زلف مشکینش بدل جستن من موصوفست //چون دل معتمد ملک بتوفیق و همم

بدو زلفش همه خوبی و کشی و خوشیست //به نگین بود همه مملکت و دولت جم

قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم //قبله ٔ همت و حلم و لطف و جود و کرم

بهمه وجه مسلم بهمه مجد مثل //بهمه فضل مقدم بهمه عِلم عَلم

مدح لفظش نبود جز همه مقصود سخن //جود دستش نبود جز همه محسود درم

حکمت و جود بدست و بدلش منسوبند//که بکف عمده ٔ جودست و بدل گنج حِکم

بی کفش هست همه دعوی همت مشکل //بی دلش هست همه دعوی حکمت مبهم

وقت عفو و گه خشمش بکف دشمن و دوست //سم بمعنی همه چون نوش بود نوش چو سم

فلکی گشت بهمت ملکی گشت بخلق //ملکش بنده ٔ خلق و فلکش تحت قدم

نیست پیش قلمش طبع سخن گوی فصیح //نیست وقت سخنش صابی و عُتبی معجم .

و این قطعه که در سلاست و لطف بی نظیر است

وهم او راست ، قطعه :

ز حد گذشت و بغایت رسید و بیمر شد//جفای انجُم و جور جهان و قصد فلک

جفا و جور جهان را یکیست میر و ملک //دعاو قصد فلک را یکیست دیو و ملک

زمانه از همگان بر منست مستولی //که نزد او همه حق منست مستهلک

فسانه شد همه احوال من به بود و نبود//فساد گشت همه عمر من به لی و به لک

ز غیر خویش بشایستگی بدید آیم //بوقت تجربه گر برزنند زر بمحک

چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل //چو شادی از غم و نیک از بدو یقین از شک

از آنکه معتقد مرتضی و فاطمه ام //به اعتقاد بدید آید ابله از زیرک

ز روزگار بدردم ز دوستان محروم //چومرتضی ز خلافت چو فاطمه ز فدک

ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام //در آب دیده ٔ سوزان گداختم چو نمک .

هم او راست با شمالی عتاب کند، قطعه :

ای شمالی گرم تو نستائی //چون منی ناستوده کی ماند

گر تو آهنگ صیقلی نکنی //تیغ من نازدوده کی ماند

گر اجل جان وزرکان ببرد//کشت من نادروده کی ماند

ابر اگر پیش آفتاب آید//نور او نانموده کی ماند

بد و نیک تو هر دو می شنوم //نیک و بد ناشنوده کی ماند.

در ترمذ امیری بود ظالم اخطی نام چندان آه آبستن متظلمان بدین دودآهنگ دخانی آسمانی برآمد که ملایکه به وکیلداری دعوات مظلومان برخاستند،روزی جشنی ساخته بود و آب آتش رنگنوش میکرد،ناگاه قدری از آن در حلق او جست و در گلوی او گرفت و هم از راه آب به آتش رفت،

شهاب الدین ادیب صابر میگوید، قطعه :

روز می خوردن بدوزخ رفتی ای اخطی ز بزم //صدهزاران آفرین بر روز می خوردنْت باد
تا تو رفتی عالمی از رفتن توزنده شد//گرچه اهل لعنتی رحمت بر این مردنْت باد.

و وقتی جماعتی از ظرفا درحق یکی هجوی گفتند و آن را برو بستند، چون بشنید بغایت برنجید و این سه بیت بفرستاد:

گفتند که کرده ای نکوهش //آن را که ستوده ٔ جهانست

واین فعل نه فعل این ضمیرست //و این قول نه قول این زبانست

این قصد کدام زن بمرد است //وین فعل کدام قلتبانست .

هم او راست در حق عمادی گوید، قطعه :

عمادی دی بنزدیک من آمد//نشستم ساعتی دی با عمادی

ز دیدار عمادی دی بدیدم //مراد دل بوقت بی مرادی

چه گوئی دید خواهد دیده ٔ من //عمادی کرده امروزم مرادی .

هم او راست در مرثیه ٔ معشوق ، قطعه :

دلبر بدان جهان شد تا بنگرد که هست //حورا بدو بحسن برابر بدان جهان

رضوانْش بار داشت ازیرا نبود حور//چون او بنفشه زلف و سمن بر بدان جهان

رنج و عذاب هر دو جهان بر دل منست //تا من بدین جهانم و دلبر بدان جهان .

هم او راست ، قطعه :

دوات ای پسر آلت دولتست //بدو دولت تند را رام کن

چو خواهی که دولت کنی از دوات //الف را ز پیوند تا لام کن

دوات از قلم نامداری گرفت //قلم گیر ونام از قلم وام کن .

هم او راست ، قطعه :

پیوسته از خدای جهان واجب الوجود // دیدار حور خواهم بس در سجود خویش

گوئی که جود باز عدم شد که کس نماند // کو تربیت کند چو منی را بجود خویش

چون از وجود هیچ کسم نیست راحتی  // در رنج مانده ام همه روز از وجود خویش . 

هم او راست بدوست نویسد، قطعه :

آرزومندی من خدمت دیدار ترا//چون جفای فلک و محنت من بسیارست

تن من کز تو جدا ماند همه نزد خلق (؟)//چون جهان پیش دل و چشم تو بیمقدارست

دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مورست //عیشم از دوری توتلخ چو زهر مارست

بدل خواب و خرد در دل و در دیده ٔ من //شب و روز از غم دیدار (؟) تو خون و خارست

گوشم از گوهر الفاظ تو محروم شده ست //همچو الفاظ تو چشمم همه گوهربارست

گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای //که مرا بی تو به یاد تو فراوان کارست

روزگارت همه خوش باد که بی دیدن یار//روزگار و سر و کارم همه ناهموارست .

(لباب الالباب عوفی ).

دولتشاه سمرقندی در تذکرهالشعراء آرد:

دانشمندی ماهر و ادیبی فاضل و شاعری کامل بوده است و در عهد دولت سلطان سنجر از ترمذ بمرو افتاد و اصل او از بخاراست فاما در خراسان نشو و نما یافته ، معارض رشید وطواط است تا حدی که یکدیگر را اهاجی رکیکه گفته اند ایراد آن هجویات درین کتاب از حرمت دور نمود، خاقانی معتقد ادیب صابر و منکر وطواط است و انوری صابر را در شاعری مسلم میداردو الحق صابر بغایت خوشگوی بوده است و سخن او صاف و روان است و بطبایع نزدیکتر از اشعار اقران او بوده ،

و مربی ادیب صابر سید اجل بزرگوار ابوجعفر علی بن حسین قدامه موسوی است که او را از تعظیم و قدر او رئیس خراسان می نوشته اند و سلطان سنجر سید را برادر خود خوانده و مسکن و موطن سید نیشابور بوده و ضیاع و عقارو احشام او در خراسان بی نهایت بوده است و بغایت سیدی مکرم و مدبر صاحب ناموس بوده است و این سوگندنامه را صابر بمدح سید انشا نموده و این است بعضی از آن قصیده ، و للخه در قائله :

تنم بمهر اسیر است و دل بعشق فدی //همی بگوش من آید ز لفظ عشق ندی

دلم فدی شدو چشمم ندید روی خلاص //خلاص نیست اسیران عشق را بفدی

من و توئیم نگارا که عشق و خوبی را//ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی

ملامتست ازین عشق و عشق بر مجنون// غرامتست ازین حسن و حسن بر لیلی

از آن قبل که عسل را حلاوت لب تست //خدای عزوجل در عسل نهاد شفی

و در تهنیت آنکه سلطان سیدابوجعفر را برادر خطاب نمود قصیده ای میگوید و این بیت از آن قصیده است . لِلخه در قائله :اگرچه بهترین خلقِ عالم را پسر باشدبزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش .

حکایت کنند که صابر نزد سلطان سنجر و ارکان دولت او محترم بودی ، چون اتسز خوارزمشاه با سلطان در خوارزم عصیان ظاهر کرد سلطان ادیب صابر را مخفی بخوارزم فرستاد تا دایم متفحص حالات و منهی اخبار باشد. اتسز شخصی فدائی را فرستاد تا روز جمع سلطان را زخم زند و هلاک کند، ادیب صابر صورت و هیئت آن شخص را بعینه بر کاغذی تصویر کرد و بمرو فرستاد، آن شخص را یافتند و سیاست کردند و ادیب صابر در خوارزم بود اتسز خبر یافت که ادیب صابر چنین کاری کرده است ،ادیب را دست و پا بسته در جیحون انداخت و غرق ساخت ، و کان ذلک فی شهور سنه ست و اربعین و خمسمائه (۵۴۶ ه . ق.). خوندمیر در حبیب السیر آرد:

از شعراء زمان سلطان سنجر ادیب صابر ترمذی است و ادیب در سلک شعراء و فضلا انتظام داشت و اشعار فصاحت شعار بر صفحات روزگار می نگاشت و مهارت او در این فن بمرتبه ای بود که حکیم انوری او را بر خود ترجیح کرده در آن قطعه که در باب تعداد فضائل خود بنظم آورده و این قطعه از جمله منظومات اوست :

دوات ای پسر آفت دولت است// بدو دولت تند را رام کن

چو خواهی که دولت کنی از دوات// الف را ز پیوند تا لام کن

.و در آن ایام که اتسز پسر قطب الدین محمد نوشتکین در خوارزم بود با سلطان سنجر آغاز و اظهار مخالفت نمود و سلطان ادیب را به رسم رسالت نزد اتسز فرستاد و سخنان مشفقانه پیغام داد اتسز کلمات پسندیده سلطان را بسمع رضا اصغا نموده و ادیب را در خوارزم توقیف فرمود و دو سفاک بی باک را فریب داده بمرو ارسال داشت تا فرصت جسته سلطان را بقتل رسانند و ادیب صابر بر این مکیدت اطلاع یافته صبر نتوانست کرد لاجرم عریضه ای مشتمل بر خیال آن محتال نزد سلطان بااقبال فرستاد و سلطان سنجر بعضی از منهیان را بر وجدان آن دو بداختر نامزد گردانیده آن جماعت فدائیان را در خرابات یافتندو حسب الحکم هر دو را بقتل رسانیدند و چون این خبر به اتسز رسید فرمود تا ادیب صابر را در جیحون انداختند انتهی .

سال غرق وی را (۵۴۶ ه . ق)نوشته اند. رجوع به لباب الالباب عوفی ج ۱ ص ۸۰ و ۸۳ و ۸۶، و ج ۲ ص ۱۱۷ و ۱۲۵ و ۱۵۲ و تذکرهالشعراء دولتشاه سمرقندی چ لیدن ص ۱۷، ۶۵، ۹۲، ۹۳ و ۱۱۸ و حبط ج ۱ ص ۳۸۲ و ۴۲۱ و المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص ۱۸۹، ۲۸۶، ۳۴۲ و جهانگشای جوینی شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه امیر معزی نیشابوری(متوفی۵۲۱ ه. ق)

امیرالشعراء ابوعبداللخه محمدبن عبدالملک معزی نیشابوری . از شاعران استاد و زبان آور و خوش سخن فارسی است .

وی پسر امیرالشعراء عبدالملک برهانی نیشابوری بود و خود برای نظامی عروضی از پدرش سخن رانده که «پدر من امیرالشعراء برهانی رحمه اللخه در اول دولت ملکشاه بشهر قزوین از عالم فنا بدار بقا تحویل کرد و در آن قطعه که سخت معروف است مرا بسلطان ملکشاه سپرد در این بیت :

من رفتم و فرزند من آمد خلف صدقاو را بخدا و بخداوند سپردم …

و بچگونگی راه یافتن خود بدربار ملکشاه سلجوقی بپایمردی علاءالدوله امیرعلی فرامرز ندیم و داماد ملکشاه اشاره میکند که چگونه روزی سلطان بعزم دیدن هلال رمضان بیرون میرود وماه را پیش از دیگران می بیند و معزی که در این وقت حاضر بوده این رباعی را بالبداهه میگوید:ای ماه چو ابروان یاری گویی یا نی چون کمان شهریاری گویی نعلی زده از زر عیاری گویی در گوش سپهر گوشواری گویی .

سلطان را این رباعی خوش می آید و از راه انعام اسبی بشاعر می بخشد و معزی این رباعی را میگوید:

چون آتش خاطر مرا شاه بدید// از خاک مرا بر زبر ماه کشید

چون آب یکی ترانه از من بشنید//چون باد یکی مرکب خاصم بخشید

سلطان بر او احسانها میکند و برتبه اش می افزاید و فرمان میدهد تا او را بلقب امیرمعزی بخوانند منسوب بخود سلطان که لقب معز الدنیا و الدین داشت . پس از آن امیرمعزی شهرتی فراوان بدست آورد و از مقربان درگاه سلطان گردید و صاحب جاه و جلال شد چنانکه عوفی در لباب الالباب نویسد:

سه کس از شعرا در سه دولت اقبالها دیدند و قبولها یافتند چنانکه کس را آن مرتبه میسر نبود، یکی رودکی در عهد سامانیان و عنصری در دولت محمودیان و معزی در دولت سلطان ملکشاه .

معزی تا پایان عهد ملکشاه یعنی تا سال (۴۸۵ ه .ق ) در خدمت این پادشاه بود بعد از وفات او و آشفتگی کار جانشینان وی ، معزی مدتی از عمر خود را در هرات و نیشابور و اصفهان بسر برد و سرگرم مدح امرای مختلف این نواحی بود تا آنکه سنجر بسلطنت رسید و امیرمعزی بدو پیوست و از این پس تا پایان حیات در خدمت سنجر بود. عوفی درباره مرگ امیرمعزی نوشته است که روزی سلطان سنجر در خرگاه بود، ناگاه تیری از کمان شاه جدا شد و به امیرمعزی اصابت کرد و او در حال جان سپرد .

بنا بتحقیقی که عباس اقبال در مقدمه دیوان معزی کرده قول عوفی بر اینکه معزی بعد از اصابت تیر در حال بمرد درست نیست و معزی مدتها بعد از این واقعه زنده بوده است ، و اما از مرثیه ای که سنایی درمرگ معزی گفته معلوم میشود که معزی سرانجام بهمان زخم تیر بدرود حیات گفته است ، و تاریخ مرگ او بنا بتحقیقات اقبال و صفا بین( ۵۱۸ و ۵۲۱ ه ق) بوده است .

امیرمعزی یکی از چند شاعر بزرگ ایرانست که همواره آنان را در صف مقدم شاعران پارسی گوی قرار داده و باستادی و عظمت مقام ستوده اند. خاصیت عمده شعر معزی سادگی آنست ، وی معانی بسیار را درالفاظ ساده و خالی از تکلف ادا میکند و قوت طبع او در آوردن عبارات سهل و بدون تعقید و ابهام از قدیم مورد توجه ناقدان سخن بوده است .

اگرچه در تغزلات و غزلهای او طراوت تغزلهای فرخی دیده نمیشود لیکن بهرحال کوششی که او در سرودن غزلهای نغز بکار برده مسلماً وسیله موثری در پیشرفت فن غزلسرایی شده است . معزی در ترکیب الفاظ بیشتر از شاعران دیگر اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری تحت تاثیر لهجه عمومی عصر خود قرار گرفته است و اگرچه در این راه به انوری شاعر اواخر عهد خود نرسیده لیکن بی تردید مقدمه کار او و دیگران را فراهم کرده است.

دیوان امیرمعزی که با مقدمه و حواشی و فهارس بوسیله عباس اقبال آشتیانی مرتب و چاپ شده ، ۱۸۶۲۳ بیت شعر دارد. (از تاریخ ادبیات در ایران تالیف صفا ج ۲ صص ۵۰۸ – ۵۲۲) (از تاریخ ادبیات رضازاده شفق ص ۱۶۷) (از مقدمه دیوان شاعر بقلم عباس اقبال ). و رجوع به مآخذ مزبور و تذکره دولتشاه سمرقندی چ لیدن صص ۵۷ – ۶۰ و مجمعالفصحاء ج ۱ صص ۵۷۰- ۵۹۳ و سخن و سخنوران بدیعالزمان فروزانفر صص ۲۳۶ -۲۴۵ و مجله ارمغان سال ۴ صص ۵۲۹ – ۵۴۸ و سال ۵ صص ۱۵ – ۳۰ و شعرالعجم شبلی نعمانی ج ۴ صص ۱۲۵ – ۱۲۶ و سایر تذکره های عمومی و فرهنگ سخنوران ذیل معزی نیشابوری شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی(۳۲۹-۴۱۶ه.ق)(به قلم استادعلی اکبر دهخدا)

 images (2)

حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی، بزرگترین حماسه سرای تاریخ ایران و یکی از برجسته ترین شاعران جهان شمرده میشود در تذکره ها و تواریخی که تا اواخر قرن سیزدهم هجری تألیف شده است. مطالب قابل توجهی که ما را از نظر تحقیق در زندگانی وی قانع سازد بسیار کم است .

ناچار بیشتر باید به نوشته های دانشمندان قرن اخیر توجه کرد.که با دقت در متن شاهنامه از طابران طوس است دولتشاه « باز » یا « باژ » برای نظریات خود دلائل مؤثری آورده اند زادگاه او:

مولد این شاعر بزرگ دهکدهء دانسته است اما گمان میرود که اشتباه او ناشی از عبارت نظامی عروضی در چهارمقاله باشد « رزان » سمرقندی او را از مردم دهکدهء

تاریخ تولد: « جنازهء فردوسی را به دروازهء رزان بیرون همی بردند » که نویسد هنگامی که هدیهء سلطان محمود به طوس رسید دربارهء تاریخ تولد فردوسی روایات تذکره ها و تاریخ ها پریشان است. در نسخه های معتبر شاهنامه سالهای عمر او تا هفتادوشش و یاد شده است و با توجه به سال درگذشت فردوسی میتوان تاریخ نسبهً دقیقی برای تولد او یافت.

در جایی میگوید:

« نزدیک هشتاد » کنون سالم آمد به هفتادوشش غنوده همی چشم بیمارفش

و در مورد دیگر گوید:

کنون عمر نزدیک هشتاد شد امیدم به یکباره بر باد شد

محققان معاصر گمان دارند که بیت اخیر پس از پایان شاهنامه بر آن افزوده شده است زیرا در همهء نسخه های خطی شاهنامه این بیت وجود ندارد و ظاهراً پس از سال (۴۰۰ ه ق) فردوسی در شاهنامه تجدیدنظر کرده و ابیاتی بر آن افزوده است. بر طبق بیشتر نسخه های شاهنامه، فردوسی در سال (۴۰۰ ه ق) هفتادویک سال داشته است. و در این صورت اگر هفتادویک سال از سال چهارصد هجری به عقب برگردیم تولد او به سال ۳۲۹ و برابر با سال درگذشت رودکی میشود این تاریخ را دلایل دیگری نیز تأیید می کند:

فردوسی بنا به گفتهء خودش در هنگام روی کار آمدن محمود غزنوی پنجاه وهشت ساله بوده است زیرا میگوید:

بدان گه که بد سال پنجاه وهشت جوان بودم و چون جوانی گذشت

خروشی شنیدم ز گیتی بلند که اندیشه شد پیر و من بی گزند

که ای نامداران و گردنکشان که جست از فریدون فرخ نشان؟

فریدون بیداردل زنده شد زمین و زمان پیش او بنده شد

بپیوستم این نامه بر نام اوی همه مهتری باد فرجام اوی

سال جلوس محمود( ۳۸۹ ه ق) است ولی دو سال پیش از آن، سال ۳۸۷ ، مطابق با غلبهء محمود بر نوح بن عبدالملک سامانی و سپهسالاری او در خراسان است اگر از این تاریخ ۵۸ سال به عقب برگردیم باز سال تولد فردوسی ۳۲۹ خواهد شد و تشبیه محمود به فریدون نیز میرساند. که ابیات بالا مربوط به آغاز شهرت اوست.

کنیت و نام: کنیت فردوسی همه جا ابوالقاسم آمده است و صورت درست نام خود و پدرش روشن نیست

خانوادهء فردوسی: خانوادهء او بنا بر نوشتهء و صاحب ثروت و آب و ملک بوده اند اما این توانگری و مکنت در طی سالیان دراز به تهی « از دهاقین طوس » نظامی عروضی دستی گرایید و در روزگار پیری، شاعر عالیقدر با تنگدستی و نیاز به سر می برده است.

در خطاب به فلک وارونه گرد گوید:

چو بودم جوان برترم داشتی //  به پیری مرا خوار بگذاشتی

هنگامی که هنوز نیروی جوانی و مایهء زندگانی شاعر از میان نرفته بود اندیشهء نظم شاهنامه او را به خود مشغول داشت و روزی که بدین کار دست زد بیش از چهل سال از زندگانیش نمی گذشت. افسانه هایی که دربارهء سبب نظم این اثر جاویدان در تذکره ها و تواریخ قدیم آمده است اغلب بی اساس و دور از حقیقت است

و چون فردوسی شاهنامه تمام » :

در این باره ضمن گفتگو از شاهنامه سخن خواهیم گفت

سفرهای فردوسی: نظامی عروضی نویسد کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی به حضرت نهاد، به غزنین و به پایمردی خواجهء بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول صحت جزئیات این روایت با توجه به آنچه در شاهنامه و منابع دیگر آمده است تأیید نمیشود،

زیرا صاحب تاریخ سیستان « افتاد زندگانی بر » :

و فردوسی جواب داد « اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست » :نویسد که چون محمود وصف رستم را شنید گفت خداوند دراز باد ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم وزیرش گفت:« این مردک مرا به تعریض دروغزن خواند » :

این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت محمود وزیر را گفت: « نیافرید شاعر دل آزرده دربار محمود را ترک کرد و مینویسند که یکسر به سوی هرات رفت و در آنجا دیری میهمان « بباید کشت » اسماعیل وراق (پدر ازرقی شاعر) بود و کسان محمود که به دنبالش رفته بودند او را در طوس نیافتند و بازگشتند آنگاه بنا به و نسبتش به یزدگرد « به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود » روایت نظامی سمرقندی شهریار می پیوست صد بیت در هجو محمود بر شاهنامه افزود و آن را به شهریار تقدیم کرد و باز نظامی عروضی نویسد که شهریار هجو محمود را به صدهزار دینار خرید و شست این داستان و هویت سپهبد شهریار و دیگر اجزاء آن اگر هم درست باشد. بدین صورت نیست زیرا با تاریخ وفق ندارد.( ۱)

گروهی از محققان نوشته اند که فردوسی به بغداد و اصفهان نیز سفر کرده است اشتباه این گروه از آنجا ناشی شده است که یک نسخهء خطی شاهنامه را کاتبی در سال ۶۸۹ برای حاکم لنجان اصفهان نوشته و از خود خوانده و سال ۳۸۹ را « سیصد » را « ششصد » ابیاتی سخیف و سست در پایان آن افزوده است.

چارلز ریو( ۲) در تاریخ استنساخ کتاب برابر با سفر فردوسی به اصفهان پنداشته است از طرف دیگر کسانی که منظومهء یوسف و زلیخا را از فردوسی میشمرده اند. به دلیل اشاراتی که در مقدمهء این منظومه است. چنین نتیجه گرفته اند که شاعر به بغداد نیز سفر کرده است و البته چنین نیست

مرگ فرزند: در سالهای اواخر قرن چهارم هجری هنگامی که فردوسی به شصت وپنج سالگی رسیده بود مرگ فرزند جوانش پشت پدر جوان را چو شد

سال بر سی وهفت نه بر آرزو یافت گیتی و رفت مرا شصت :« به جای عنان عصا به دست وی داد » را دوتا کرد و وپنج و ورا سی وهفت نپرسید از این پیر و تنها برفت این حادثه باید در حدود سال (۳۹۵ ه ق) اتفاق افتاده باشد.

تاریخ درگذشت: درگذشت فردوسی را حمدالله مستوفی در سال (۴۱۶ه ق) و دولتشاه در سال (۴۱۱ ه ق) دانسته اند با توجه به سالهای عمر او و تاریخ تولدش میتوان سال ۴۱۱ را درست تر دانست زیرا در سراسر شاهنامه بیتی نیست که عمر فردوسی را بیش از ۸۰ سال بنماید و اگر به تاریخ تولد او ۸۲ سال هم بیفزاییم از سال ۴۱۱ بیشتر نمیشود. از طرفی بنا به روایت نظامی عروضی در سال مرگ او سلطان محمود در سفر هند بوده است و سال ۴۱۱ هم سال فتح قلاع نور و قیرات به وسیلهء محمود است. و در روایتی که نظامی نقل میکند در آن سفر خواجه احمد حسن میمندی نیز همراه سلطان بوده است. در حالی که اگر سال مرگ فردوسی ۴۱۶ باشد پس از عزل خواجه میمندی است نظامی گوید که در راه بازگشت از هندوستان سلطان را دشمنی بود. که حصاری استوار داشت. سلطان پیامی برای وزیر گفت: اگر جز به کام «؟ چه جواب داده باشد » : وی فرستاد که تسلیم شود و هنگامی که پیک او بازمیگشت از وزیرش پرسید من آید جواب من و گرز و میدان و افراسیاب این بیت شاه را به یاد شاعر دل شکسته انداخت و هنگامی که به پایتخت آمد،

 

بنا به جنازهء » نوشتهء نظامی عروضی شصت هزار دینار برای فردوسی فرستاد، اما نوشداروی او هنگامی رسید که سهراب مرده بود و تنها دختری که از او بازمانده بود صلهء شاه را پس داد و ابوبکر کرامی مأمور شد « فردوسی را به دروازهء رزان بیرون همی بردند که از آن پول رباط چاهه را بر سر راه مرو و نیشابور بسازد

آرامگاه فردوسی: امروز در ۲۷ هزارگزی مشهد و در شش هزارگزی راه میخوانند و در دل این نقطه، در میان باغی نسبهً « شهر طوس » مشهد به قوچان، در کنار خرابه های طوس قدیم جایی است که آن را بزرگ بنای سنگی آرامگاه فردوسی قرار دارد این بنا به فرمان رضاشاه در سال (۱۳۱۳ ه ش) ساخته شد.

نظامی عروضی نویسد که پس از مرگ فردوسی یکی از مذکران متعصب طابران طوس مانع تدفین جنازهء وی در گورستان شهر شد. و او را رافضی خواند. به ناچار جنازه را در باغی که کنار دروازهء شهر و متعلق به خود حکیم فردوسی بود. به خاک سپردند. و اگر این روایت درست باشد محل آرامگاه کنونی شاعر را باید ملک شخصی او شمرد

مذهب فردوسی: فردوسی را برخی از محققان شعوبی دانسته اند ولی نمیتوان این عقیده را محقق و قاطع دانست وی با وجود اینکه مسلمانی مؤمن است و همین حقیقت جویی یکی از موجبات بی اعتنایی درباریان متعصب سلطان محمود نسبت به وی بوده است به اندیشه های زردشتی و دین بهی نظر تحسین دارد و به نوشتهء هر موقع که توانسته است به کیش ایرانی گریز زنداز سوز دل و شور » ، دکتر معین در کتاب مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی و با تأسف بسیار افزوده است که: چو زین بگذری دور عُمخَر بود سخن گفتن از تخت و منبر بود اما در هر « باطنی سخن رانده است و نیز خاطرنشان ساخته است « به ناگفتن و گفتن ایزد یکی است » :

حال باید به خاطر داشت که او همواره موحد بوده و گفته است که:

اگر خلد خواهی به دیگر سرای// به نزد نبی و وصی گیر جای

هزارهء فردوسی: چون بعضی از محققان تولد فردوسی را در سال ۳۱۳ حساب کرده بودند هزار سال پس از آن ( ۱۳۱۳ ) در زمان رضاشاه گروهی از بزرگان دانش ایران شناسی و محققان کشورهای دیگر به ایران دعوت شدند و کنگره ای با شرکت فضلای زمان در تهران تشکیل شد تا هزارهء فردوسی را جشن بگیرد جلسه های این کنگره در دارالفنون تهران تشکیل می شد. مجموعهء ارزنده ای از سخنرانیهایی که در این کنگره ایراد گردید و اشعاری که در سال ۱۳۲۲ از طرف وزارت فرهنگ منتشر شد. در پایان کنگره میهمانان ایران و اعضای « هزارهء فردوسی » خوانده شد. زیر عنوان ایرانی کنگره به خراسان سفر کردند. و در همان سفر آرامگاه حکیم بزرگ به دست رضاشاه گشوده شد.

آثار فردوسی: بزرگترین حماسهء ایرانی و یکی از چند اثر کوه آسای ادبی جهان شاهنامهء فردوسی است داستانهای حماسی و روایات تاریخی و افسانه های ما در قرون پیش از اسلام در کتب بسیاری پراکنده بود که از جملهء آنها باید کارنامهء اردشیر بابکان، یادگار زریر، بهرام چوبین، داستان رستم و اسفندیار، داستان پیران ویسه، کتاب پیکار، پندنامهء بزرگمهر، اندرز خسرو پسر قباد (انوشیروان)، مادیگان شطرنج، است که کارنامهء شاهان ایران کهن بوده است و تألیف « خداینامه » آئین نامه و گاهنامه را نام برد اما برتر و جامع تر از همهء آنها آن را در زمان خسروپرویز دانسته اند. و در مقدمهء بایسنقری شاهنامه آمده است که یزدگرد شهریار، دهقان دانشوری را به تکمیل آن مأمور ساخت. این کتاب را ابن مقفع به عربی ترجمه کرده است. اما از این ترجمه چیزی در دست نیست. باید این نکته را خاطرنشان کرد که خداینامهء پهلوی یا ترجمهء عربی آن مستقیماً در دست فردوسی نبوده است. زیرا فردوسی از مأخذی دیگر استفاده کرده، بدین معنی که پیش از شروع کار شاهنامه، سپهسالار پاک نژاد خراسان ابومنصور عبدالرزاق وزیر خود ابومنصور معمری را به گردآوری دهقانان و تألیف کارنامهء شاهان مأمور ساخته و شاهنامهء فارسی منثوری پرداخته بود. و همین گرد آوردن دهقانان و موبدان، که روایات را سینه به سینه آموخته بودند، نشان میدهد که متن خداینامه در دسترس ابومنصور نبوده است.

علاوه بر ابومنصور معمری، کسان دیگر و از جمله ابوالمؤید بلخی و ابوعلی محمد بن احمد بلخی نیز شاهنامه هایی به نثر نوشته بودند. اما گمان نمی رود که مأخذ فردوسی کتابی جز شاهنامهء ابومنصوری بوده باشد و البته اطلاعات و معلومات شخصی و از همه مهمتر نقل « آزادسرو » قدرت تصور بیمانندش در پرداختن کتاب بی اثر نبوده است. قسمتی از روایات شاهنامه را نیز از شخصی به نام میکند.( ۳) و در این مورد به تحقیق نمیتوان گفت که آیا آزادسرو مستقیماً مطالب را برای وی گفته است یا جزو گردآورندگان شاهنامهء ابومنصوری بوده و فردوسی عین عبارت ابومنصوری را به نظم آورده است؟

داستان نظم شاهنامه: در مورد داستانهای حماسهء ملی ایران باید گفت که در این کار فردوسی مبتکر نبوده و پیش از او دیگران بدان دست زده بودند: مسعودی مروزی قسمتی از شاهنامه را به وزن ترانه های ساسانی ساخته بود که از تمام آن فقط چند بیتی از سرگذشت کیومرث مانده است پس از مسعودی، دقیقی طوسی سرگذشت گشتاسب و ظهور زردشت را به نظم آورد و چون دقیقی به دست غلامی کشته شد، شاهنامهء وی نیز ناتمام ماند.

و بنا به گفتهء فردوسی: ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار بگفت و سر آمد

بر او روزگار یکایک از او بخت برگشته شد // به دست یکی بنده بر کشته شد

فردوسی که شاید پیش از مرگ دقیقی و حتی پیش از آنکه وی به کار شاهنامه دست بزند خود در این فکر بود کمر همت بر میان بست و اثری در حدود شصت برابر کار دقیقی به وجود آورد و هنگامی که به سرگذشت گشتاسب رسید، هزار بیت دقیقی را هم در شاهنامهء خود نقل کرد فردوسی برای تألیف شاهنامه زحمات فراوان کشید و آنگاه « بپرسیدم از هر کسی بیشمار » و نیروی جسمی و مالی خود را هم بر سر آن نهاد میگوید که برای فراهم کردن متن داستانها در این راه مرا یاری کرد و گفت: نوشته من این نامهء پهلوی به نزد تو « تو گویی که با من به یک پوست بود » دوست مهربانی که آرم مگر بغنوی آنگاه بزرگان زمان مانند حیی قتیبه و علی دیلم که مقام و سرگذشت آنها روشن نیست.( ۴)وی را تشویق کردند و و هنگامی که در « کاخی بلند پی افکند که از باد و باران نیابد گزند » او در حدود سی سال در این کار پایداری کرد و از نظم خود وی به پایان رسید. به درستی نمیدانیم. که ارتباط او با دربار محمود « نامهء شاهوار » می گذشت « پنج هشتاد بار از هجرت » حدود غزنوی چگونه بوده است از مدایحی که در شاهنامه آمده است. چنین استنباط میشود. که فضل بن احمد اسفراینی وزیر سلطان محمود، نصربن سبکتکین برادر سلطان و گروهی دیگر از بزرگان خراسان به او نظر لطف داشته اند. و در کار شاهنامه مشوق وی بوده اند. فضل بن احمد اسفراینی که تا سال (۴۰۱ ه ق) وزیر محمود بود به زبان و فرهنگ ایران علاقه داشت.

و هم او بود که فردوسی درباره اش گفته است:

کجا فضل را مسند و مرقد است //نشستنگه فضل بِن احمد است

نبد خسروان را چنان کدخدای //  به پرهیز و داد و به آیین و رای

اما دریغ که هنگام سفر فردوسی به غزنین بر مسند فضل مردی نشسته بود که با وجود فضل و هنر، در دین تعصب داشت و آنچه را به ایران پیش از اسلام بازمی گشت به حکم تعصب باطل میشمرد این شخص خواجه احمدبن حسن میمندی است که دفاتر دیوانی محمود را بار دیگر از فارسی به عربی گردانید و سخن و ادب پارسی را خوار کرد پیداست که او هرگز برای فردوسی راهی به دربار نمی گشود و اگر می گشود، علل دیگری که گفته خواهد شد آن راه را می بست. موانع دیگری که در راه حکیم طوسی وجود داشت. یکی حسادت شاعران دربار بود که او را از دور می شناختند و نزدیک شدن او را به شاه به زیان خود می دیدند. و دیگر طرز فکر و تعصب محمود غزنوی بود. که نه با مذهب و افکار فردوسی موافقت داشت و نه میتوانست غرور میهنی او را بپذیرد.

حملهء فردوسی به تورانیان و بزرگداشت نژاد و تمدن ایرانی چیزی نبود که به مذاق محمود خوش آید و روایت تاریخ سیستان که در ذیل عنوان سفرهای فردوسی نقل شد، میتواند دلیل نزدیکتری برای این حقیقت باشد به خودِ وی میگوید: مرا « بازار فردوسی را تباه کرد » هرحال شاهنامه در بارگاه غزنین خوانده شد. و دیر نپایید که حسادت بدگویان غمز کردند. کآن پرسخن به مهر نبی و علی شد.

کهن ترجمه های شاهنامه: شاهنامهء فردوسی به تمام زبانهای زندهء دنیای امروز ترجمه شده و دربارهء آن کتابها و مقاله های بیشمار به رشتهء تحریر درآمده است، که از جملهء آنها این ترجمه ها و کتب قابل  ذکر است:

ترجمه ها و کتب قابل  ذکر است:

آلمانی

ترجمهء شاهنامه به زبان آلمانی توسط گورس( ۵)،

ترجمهء رستم و سهراب به آلمانی به وسیلهء فریدریش روکرت( ۶ )

ترجمهء کامل شاهنامه به آلمانی به دست شاک( ۷)،

کتاب حماسهء ملی ایران دربارهء شاهنامه نوشتهء تئودور نلدکه( ۸)،

ترجمه های سر ویلیام جونز( ۹)،

لومسدن( ۱۰ )،

ترنر مکان( ۱۱ )،

و کارهای جورج وارنر( ۱۲ )،

و برادرش ادموند وارنر( ۱۳ )

در زبان انگلیسی،

ترجمهء منثور کریمسکی( ۱۴ )

 ترجمه های منظوم و ناتمام لوزیمسکی( ۱۵ )

و ژکفسکی( ۱۶ )

در زبان روسی،

ترجمهء بی مانند ژول مول( ۱۷ )

در زبان فرانسه،

ترجمهء لاتینی فولرس( ۱۸ )

در زبان عربی

قوام الدین فتح بن علی البنداری

و بسیاری ترجمه های دیگر که یادآوری آنها موجب اطالهء کلام خواهد شد از برجسته ترین ترجمه های شاهنامه اثری است. که قوام الدین فتح بن علی البنداری در سال (۶۲۰ ه ق) به زبان عربی در شام انجام داده و به عیسی بن ابی بکربن ایوب حکمران عرب تقدیم داشته و دکتر عبدالوهاب عزام استاد جامع الازهر (در قاهره) آن را تصحیح و چاپ کرده است.

اهمیت فردوسی و شاهنامهء او: فردوسی را باید پیشرو کسانی شمرد که به افتخارات ایران کهن جان داده و عظمت آن را آشکار ساخته اند او مظهر وطن پرستی و ایران دوستی واقعی است و می گوید که اگر ما:

ز بهر بر و بوم و فرزند خویش زن و کودک و خرد و پیوند خویش

همه سربه سر تن به کشتن دهیم از آن به که کشور به دشمن دهیم

از طرف دیگر او را میتوان حافظ تاریخ ایران کهن دانست مطالعهء منابع عربی دورهء اسلامی و آثار باقیمانده از روزگاران پیش از اسلام نشان میدهد که بسیاری از روایات شاهنامه درست مطابق خداینامه های پیشینیان است و حکیم طوسی در نقل آنها کمال امانت را مراعات کرده است نکتهء دیگر که نباید از آن غافل بود این است که در اثر گرانبهای فردوسی گاه رسوم و آداب و شیوهء زندگی مردم ایران کهن، به نقل از منابع قدیم، آورده شده و به این ترتیب میتوان بسیاری از آن رسوم را از طریق مطالعهء شاهنامه دانست.

و به عبارت دیگر شاهنامه مأخذی برای جامعه شناسی تاریخی است یکی از بزرگترین امتیازهای فردوسی ایمان به اصول اخلاقی است فردوسی هرگز لفظ رکیک و سخن ناپسند در کتاب خود نیاورده و همین امر باعث شده است که هجونامهء محمود غزنوی را بسیاری از دانشمندان مجعول بدانند. اندرزهای گرانبهای او گاه با چنان بیان مؤثری سروده شده است. که خواننده نمیتواند خود را از تأثیر آن بر کنار دارد:

ز خاکیم باید شدن سوی خاک// همه جای ترس است و تیمار و باک

جهان سربه سر حکمت و عبرت است// چرا بهرهء ما همه غفلت است؟

سخن پردازی که دربارهء او گفتگو می کنیم صاحب دلی حساس بوده و سوز و گداز و شیدایی عاشقانه را به خوبی در لابه لای ابیات پرهیمنهء این حماسهء بزرگ گنجانیده است سرگذشت عشق زال و رودابه و داستان منیژه و بیژن دو نمونه از این گونه شعرهاست. گاهگاه صحنهء یک دیدار یا سلام و احوالپرسی را در عین سادگی چنان شرح میدهد. که گویی خواننده ماجرا را به چشم می بیند هنگامی که گیو برای آوردن کیخسرو به توران سفر می کند، خسرو با شادی از او استقبال می کند فردوسی میگوید:

ورا گفت: ای گیو شاد آمدی! //خرد را چو شایسته داد آمدی!

چگونه سپردی بر این مرز راه؟ ز طوس و ز گودرز و کاوس شاه،

چه داری خبر؟ جمله هستند شاد؟// همی در دل از خسرو آرند یاد؟

جهانجوی رستم، گو پیلتن// چگونه است و دستان آن انجمن؟

فردوسی در وصف منظره ها و نمایش پرده های مختلف رزم و بزم بر بسیاری از شاعران زبان پارسی برتری دارد در وصف های او سادگی و دقت و لطافت بیان با هم آمیخته است بنا بر تحقیق هانری ماسهء فرانسوی در سراسر شاهنامه بیش از دویست وپنجاه قطعهء توصیف وجود دارد که اغلب آنها بدیع و دلکش است در زیبائی رودابه دختر مهراب و معشوقهء زال چنین سخن می گوید:

ز سر تا به پایش به کردار عاج// به رخ چون بهار و به بالا چو ساج

دو چشمش به سان دو نرگس به باغ //مژه تیرگی برده از پر زاغ

اگر ماه جویی همه روی اوست// وگر مشک بویی همه موی اوست

بهشتی است سرتاسر آراسته// پر آرایش و « کوه و لاله و سنبل و هوای خوشگوار و زمین مشکبار » رامش و خواسته

سرود دلکشی که در وصف مازندران ساخته و در آن از شمال ایران سخن گفته وصف دقیق و درستی از دیار مازندران است آنجا که سیاهی شب را در آغاز داستان منیژه و بیژن نقاشی می کند بدیع ترین و زنده ترین تصویر شب را در سخن او می بینیم:

سپاه شب تیره بر دشت و راغ //یکی فرش افکنده چون پر زاغ

چو پولاد زنگارخورده سپهر //تو گفتی به قیر اندر اندود چهر

نمودم ز هر سو به چشم اهرمن// چو مار سیه باز کرده دهن

در بیان او گاه توصیف، صورت مبالغه پیدا می کند اما هماهنگی لفظ و حسن تشبیه به قدری است که هرگز اغراق و مبالغهء شاعر را ناخوشایند جلوه نمی دهد این چند بیت در وصف تهمینه دختر شاه سمنگان و مادر سهراب است:

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند// به بالا به کردار سرو بلند

دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ// دهان چون دل عاشقان گشته تنگ

دو برگ گلش سوسن می سرشت// دو شمشاد عنبرفروش از بهشت

بناگوش تابنده خورشیدوار// فروهشته زو حلقهء گوشوار

لبان از طبرزد زبان از شکر //دهانش مکلل به دُرخ و گهر

ستاره نهان کرده زیر عقیق// تو گفتی ورا زهره آمد رفیق

فردوسی را نباید تنها حماسه سرا شمرد او در عین حال که بدین شیوه شهرت دارد، سخنوری است که در تغزل و رشته های دیگر شعر نیز میتوان او را با بزرگان آن فنون قیاس کرد

آثار دیگر فردوسی: شاهنامه معیار و مشخص کامل خلاقیت طبع فردوسی است ولی کار او به همین اثر پایان نمی یابد دربارهء فردوسی به و همچنین برخی قطعات تغزلی میتوان سخن گفت انکار تعلق منظومهء یوسف و زلیخا شاید « یوسف و زلیخا » عنوان مصنف مشکل تر از اثبات آن باشد. دلیل اساسی به نفع مصنف بودن فردوسی این است. که بعید مینماید مصنف چنین اثر منظومی مجهول و گمنام مانده باشد. شکی که برای برخی از دانشمندان ایران مبدل به نفی کامل مصنف بودن فردوسی گردید تقریباً مربوط به زمان با زبان شاهنامه سروده نشده است. نمیتواند ثابت کند که این کتاب اثر فردوسی « یوسف و زلیخا » ماست از طرفی اشاره به اینکه نیست، زیرا در خود شاهنامه هم زبان اسکندرنامه با قسمتهای اساطیری تفاوت دارد. و طبیعی است که منظومه ای مذهبی و رمانتیک را که با قرآن رابطه دارد، فردوسی نمیتوانسته است با زبان شاهنامه بسراید و نیز اگر گویندهء این منظومه جز فردوسی بوده و گمنام مانده باشد. باز هم مشکل میتوان قبول کرد که در نقلها و ادبیات کلاسیک ایران هیچ ذکری از او نرفته باشد، در حالی که در تذکره ها گاه از سراینده ای که فقط چند بیت شعر دارد نام برده شده است دربارهء یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی نکاتی چند باید گفته شود تا کیفیت انتساب آن به حکیم طوسی روشن گردد:

این منظومه در بحر متقارب مثمن مقصور و به وزن شاهنامه است و مطابق اکثر نسخ چاپی و خطی و از جمله نسخهء چ بمبئی به تاریخ( ۱۳۴۴ ه ق) چنین آغاز میشود:

به نام خداوند هر دو سرای// که جاوید ماند همیشه به جای

و به استناد ابیاتی که در مقدمهء آن آمده پیش از سرایندهء این کتاب موضوع سرگذشت یوسف را کسانی دیگر از جمله ابوالمؤید بلخی و شاعری دیگر به نام بختیاری به نظم آورده اند به موجب نسخهء خطی موجود در موزهء بریتانیا سراینده سفری به بغداد کرده و در آنجا این منظومه را به خواهش ابوعلی حسن بن محمد بن اسماعیل ساخته است. در آغاز تمام نسخ خطی و چاپی ابیاتی نیز دیده میشود. که سراینده ضمن آن ابیات اظهار میدارد که پیش از این از داستانهای تاریخی و حماسی و عشقی سخن میگفته و اینک از آن کارهای بی ثمر و بی پایه دست کشیده و راه خدا پیش گرفته است. و میخواهد داستانی از قرآن کریم را به نظم پارسی درآورد.

اشتباه دیگری که کتابدار موزهء بریتانیا در مورد سفر فردوسی به اصفهان مرتکب شده بود و از آن یاد کردیم، موجب شد که گروهی از محققان تصور کنند که فردوسی در همان سال که به اصفهان رفته سری هم به بغداد زده و در آنجا داستان یوسف و زلیخا را ساخته است اما در هر صورت بدین حدس ها نمیتوان اعتماد کرد و به دلایلی که ذی بیان خواهد شد صحت انتساب این اثر به فردوسی بسیار بعید است:

۱- نام فردوسی و ممدوحان و معاصران او در این منظومه نیست و فقط در پشت جلد کتاب، فردوسی به عنوان سرایندهء آن معرفی شده است

۲- مورخان و تذکره نویسان همزمان یا نزدیک سخن نگفته اند و تا نیمهء اول قرن نهم از یوسف و زلیخای « یوسف و زلیخا » به زمان فردوسی هرگز دربارهء او به عنوان سرایندهء فردوسی سخنی در میان نیست

۳- در مورد ابیاتی که مربوط به گذشتهء سراینده است و چنین مینماید که این گوینده روزی حماسه سرا بوده، میتوان احتمال داد که ابیات مذکور را ناسخی که اندک طبع شعری داشته است برای اثبات تعلق منظومه به فردوسی و یا برای آزمودن طبع خود الحاق کرده باشد و یا به قول یکی از دانشمندان معاصر شاید سراینده قب در مجالس درباری راوی بوده و اشعار حماسه سرایان را در بزم شاهان می خوانده است

۴- بر اساس آنچه در اثبات درستی انتساب منظومه به فردوسی گفته اند به آسانی نمیتوان پذیرفت که زنده کنندهء زبان پارسی و پی افکن کاخ بلند شاهنامه اثر گرانبهای خود را بی ارزش شمارد همین خود یکی از بزرگترین دلایلی است که برای « نیرزد صد از آن به یک مشت خاک » و در مقدمهء یوسف و زلیخا بگوید که رد نسبت منظومهء یوسف و زلیخا از فردوسی داریم

۵- تحقیر و تمسخر حماسه سرایی چیزی است که بر زبان شعرای بعد از فردوسی و به خصوص معاصران امیرمعزی و خود او بسیار دیده میشود در عصر فردوسی با وجود رواج مدح و ستایش، حماسه خلفای راشدین را یکسان « یوسف و زلیخا » هرگز منفور نبوده است که فردوسی هم در شمار مخالفان آن درآید

۶- گویندهء نمیداند و به همین دلیل میتوان گفت که این منظومه از فردوسی نیست زیرا « خاک پی حیدر » مینگرد و هرگز خود را مانند فردوسی است « یوسف و زلیخا » فردوسی دارای روح ملی و حماسی است و هرچه باشد سنی نمیشود

۷- بالاتر از همهء دلایل، سستی ابیات که به حقیقت از مقام معنوی و حکمی فردوسی به دور است و انتساب بسیاری از آنها به فردوسی در حکم فروداشت و تحقیر اوست

۸- در چند نسخهء خطی معتبر، از جمله نسخهء کتابخانهء ملی پاریس، ابیاتی در مدح شمس الدوله طغانشاه پسر الب ارسلان حاکم هرات آمده است بدین صورت:

سپهر هنر آفتاب امل// ولی النعم شاه شمس الدول

ملک بوالفوارس پناه جهان// طغانشاه خسرو الب ارسلان

و این ابیات اثبات می کند که گوینده در حدود شصت سال پس از فردوسی میزیسته است و هیچ دلیلی وجود ندارد که مدح طغانشاه را اضافی و الحاقی بدانیم و میتوان گفت در نسخه های دیگر، کاتبان به تصور اینکه منظومه از شاعر معاصر طغانشاه و سرایندهء یوسف و زلیخا که بوده » فردوسی است، این ابیات را زائد پنداشته و حذف کرده اند دربارهء اینکه پاسخ قاطعی نمیتوان داد تنها نوشتهء سعید نفیسی که خلاصهء آن نقل میشود قابل تعمق است:

در میان ابیات مدح طغانشاه «؟ است دو بیت بدینگونه دیده میشود: اما نیست بسیار مدت به جای که از ورج سلطان و لطف خدای از این ورطه دلشاد بیرون شود به تخلص شاعر است « امانی » خوانده و بدین نتیجه رسیده است که « امانی است » را « اما نیست » نزدیک شاه همایون شود سعید نفیسی هرکه باشد « یوسف و زلیخا » و این شاعر چون طبع سرشار و قدرت فراوانی نداشته فراموش شده است در هر صورت سرایندهء فردوسی نیست. علاوه بر شاهنامه و منظومهء یوسف و زلیخا که ذکر آنها گذشت قطعات غنائی جداگانه و حتی اشعار کامل و (۱۹ ) کتابشناس و محقق آلمانی و نیز قطعاتی را که « اته » قصایدی چند به مصنف شاهنامه نسبت داده اند.

و اگر قطعات مستخرج بهار و وحید دستگردی از مجموعه های خطی بیرون کشیده اند بر هم بیفزاییم در حدود بیست قطعه شعر غنایی به فردوسی منسوب است. معروفترین قطعهء منسوب به او، شعری است که عوفی در لباب الالباب آورده و چنین است:

بسی رنج بردم، بسی نامه خواندم ز گفتار تازی و از پهلوانی

به چندین هنر شصت وسه سال ماندم که توشه برم ز آشکار و نهانی

بجز حسرت و جز وبال گناهان جوانی من از کودکی یاد دارم دریغا » ندارم کنون از جوانی نشانی

به یاد جوانی کنون مویه آرم بر این بیت بوطاهر خسروانی قطعهء دیگری بدو منسوب است که وحید دستگردی آن را در مجلهء « مجمع البحرین » در نسخهء خطی « جوانی! دریغا جوانی ارمغان به چاپ رسانیده است زبان این قطعات غنایی با شاهنامه فرق دارد و در آنها لغات عربی بیشتر است و میتوان گفت که پاره است.

لغت نامه دهخدا



۱- مقالات استاریکف دربارهء – ترجمهء رضا آذرخشی

۲- تاریخ ادبیات در ایران به قلم ذبیح الله صفا

۳- فردوسی طوسی تألیف محمد استعلامی

۴ « و شاهنامه شاهنامهء فردوسی چ بروخیم

۵- معجم الانساب زامباور ج ۲ در موضوع آل باوند رجوع به مآخذ شود ( ۱) – آخرین امیر آل باوند که موسوم به شهریار است (شهریار سوم، پسر دارا) قبل از سال ۴۰۰ ه ق از قابوس وشمگیر شکست خورده و اگر فردوسی به نزد شاهنامه چ بروخیم ج – (CH Rieu (3 – ( او رفته باشد باید نتیجه گرفت که تاریخ سفر غزنین جلوتر از ۴۰۰ ه ق بوده است ( ۲  – – ( ۴) – نظامی عروضی یکی را عامل طوس و دیگری را نساخ شاهنامه دانسته است ( ۵ ) ۶ ص ۱۷۲۹ Friedrich Ruckert (7) – Schack (8) – Theodor Noldeke (9) – Sir William Jones (10) – Lumsden (11) – Turner Macan (12) – George Warner (13) – Edmond Warner (14) – Krimsky (15) – Lozimsky (16) – Zhukovsky (17) – J Mohl (18) – Vullers (19) – Ethe

Gorress (6)- نظامی عروضی یکی را عامل طوس و دیگری را نساخ شاهنامه دانسته است

زندگینامه فخرالدین اسعد گرگانی(متوفی۴۴۶ ه ق)

اسعد گرگانی از داستانسرایان بزرگ ایران است کاملترین صورتی که از نام او داریم همانست که در لبابالالباب ثبت شده است کمال فضل و جمال هنر و غایت ذکا، و ذوق شعر او در تألیف کتاب ویس و رامین ظاهر و  :

 عوفی گوید مجموع اطلاعی که از لباب الالباب به دست می آید همین است دیگر تذکره نویسان اگرچه اطلاع بیشتری از حال « مکشوف است او داده اند لیکن همهء آنها غلط و بخطاست، مثل دربارهء ویس و رامین او دولتشاه سمرقندی یک بار در شرح حال نظامی عروضی آن را به وی نسبت داده و یک بار در شرح حال نظامی گنجه ای آن را از گویندهء پنج گنج دانسته است.

نگارا تو گل سرخی و من زرد// تو از شادی شکفتی و من از درد

مرا مادر دعا کرده ست گویی // که از تو دور بادا آنچه جویی

« از فصحای جرجان و این دو شعر از او یادگار است » ذکر حال او گفته است که و من از درد مرا مادر دعا کرده ست گویی که از تو دور بادا آنچه جویی هدایت در مجمع الفصحا او را معاصر محمد بن محمود را به وی نسبت داده و در این باره افسانه ای نیز آورده که « ویسه و رامین » ( ۵۱۱ -۵۲۵ ه ق) دانسته و نظم حکایت سلجوق در آن اوقات فخرالدین به یکی از غلامان محمد بن محمود دلبستگی داشت و بعد از مرگ آن غلام از خدمت دامن کشید و بجهت مشغولی خود حکایات ویسه و رامین را که بعضی به نظامی عروضی و غیره نسبت میدهند.منظوم نموده، گویند ده هزار بیت این است مجموعهء اطلاعاتی که قدما و متأخران دربارهء فخرالدین اسعد داده اند.

معاصر بودن فخرالدین با محمودبن محمد  سلجوقی همچنان محال است که نسبت داشتن منظومهء ویس و رامین به نظامی عروضی یا نظامی گنجه ای برای آنکه اطلاع بیشتری از حال فخرالدین اسعد داشته باشیم بهتر آن است که از اشعار وی یاوری بخواهیم:

فخرالدین اسعد مردی مسلمان و بر مشرب اهل اعتزال یا فلاسفه بوده است و این معنی از وصف و ستایش او از یزدان و کیفیت خلق عالم و وصف مخلوقات که در آغاز منظومه آمده است در نهایت وضوح میتوان دریافت.

در همین ابیات است که فخرالدین اسعد نفی رؤیت از خداوند کرده و جسمیت یا تشبیه، و چونی و چندی و کجایی و کیی را از وجود او دور دانسته است:

نه بتواند مر او را چشم دیدن // نه اندیشه در او داند رسیدن

نه نیز اضداد بپْذیرد، نه جوهر// نه زآن گردد مر او را حال ْ دیگر

نه هست او را عَرَض با جوهری یار// که جوهر بعد از او بوده ست ناچار

نشاید وصف او گفتن که چون است // که از تشبیه و از وصف او برون است

تربیت و شهرت فخرالدین اسعد باید در اوائل قرن پنجم هجری صورت گرفته باشد، زیرا دورهء شاعری و شهرتش مصادف بوده است با عهد سلطان ابوطالب طغرل بیک ( ۴۵۵ ه ق) و فخرالدین نام او را بصراحت در کتاب خود آورده است و از فتوح پیاپی و چیرگیهای او بر  میکائیل بن سلجوق ( ۴۲۵) سلاطین خوارزم و خراسان و طبرستان و گرگان و ری و اصفهان اعزام سپهداران به کرمان و مکران و موصل و اهواز و شیراز و اران و ارمن، و هدیه فرستادن قیصر روم و پادشاه شام و آمدن منشور و خلعت و لوای حکومت در اصفهان سخن میراند،

و چنین برمی آید که او در فتح اصفهان و توقف چندماهه در آن شهر با سلطان همراه بوده است و بعد از آنکه سلطان از اصفهان به قصد تسخیر همدان خارج شد، فخرالدین در اصفهان ماند و تا زمستان (۴۴۳ ه ق)که عمید ابوالفتح مظفر نیشابوری از جانب سلطان در اصفهان بود همانجا ماند در یکی از ملاقات های فخرالدین و عمید ابوالفتح المظفر حدیث ویس و رامین بر زبان حاکم اصفهان رفت. و این اشارت به نظم داستان ویس و رامین کشید از این پس از حال فخرالدین اسعد خبری نداریم.

جز آنکه میدانیم بسیاری از وقایع که او در آغاز کتابش ذکر کرده مربوط به بعد از سال (۴۴۳ ه ق )است مثل داستان هدیه فرستادن پادشاه شام مربوط به سال (۴۴۶ه ق) است که طغرل شهر ملاذگرد را در محاصره گرفته بود بنابراین نظم داستان ویس و رامین باید بعد از سال(۴۴۶ ه ق) صورت گرفته باشد و چون غیر از طغرل بیگ اسم پادشاه دیگری در این کتاب نیست، نظم داستان باید پیش از سال (۴۵۵ه ق) (مرگ طغرل) به پایان رسیده باشد،

و از همین نکته هم مدلل میشود که وفات فخرالدین اسعد بعد از سال (۴۴۶ ه ق) و گویا در اواخر عهد طغرل سلجوقی اتفاق افتاده است. نه در سال (۴۴۲ه ق) که در شاهد صادق آمده است، و نیز با توجه به این نتیجه و استناد به یک مورد از منظومهء ویس و رامین میتوان تصور کرد. که ولادت شاعر در آغاز قرن پنجم هجری اتفاق افتاده باشد.

زیرا او در پایان داستان میگوید:

چو این نامه بخوانی ای سخندان // گناه من بخواه از پاک یزدان

بگو یا رب بیامرز این جوان را// که گفته ست این نگارین داستان را

و بنابر آنچه گفتیم چون نظم داستان بین سالهای( ۴۴۳ و ۴۵۵ ه ق ) صورت گرفته و شاعر نیز در پایان کار نظم آن، جوان بوده ولادتش لااقل باید در اوایل قرن پنجم اتفاق افتاده باشد اما داستان ویس و رامین از داستانهای کهن فارسی است صاحب مجمل التواریخ و القصص این اندر عهد شاه پور اردشیر قصهء ویس و رامین بوده است و » :

قصه را به عهد شاپور پسر اردشیر بابکان منسوب دانسته و گفته است (۱)، لیکن به عقیدهء ما باید « موبد برادر رامین صاحب طرفی بود از دست شاپور به مرو نشستی و خراسان و ماهان به فرمان او بود این قصه پیش از عهد ساسانی و لااقل در اواخر عهد اشکانی پیدا شده باشد زیرا آثار تمدن دورهء اشکانی و ملوک الطوایف آن عصر در آن آشکار است.

این داستان پیش از آنکه فخرالدین اسعد آن را به نظم آورد در میان ایرانیان شهرت داشت. قدیمترین کسی که در دورهء اسلامی از این داستان در اشعار خود یاد کرده ابونواس است که در یکی از فارسیات خود چنین گفته است:

و ما تتلون فی شروین دستی // و فرجردات رامین و ویس

و ما تتلون فی شروین دستی و فرجردات رامین و ویس داستان ویس و رامین خلاف بسیاری از کتابهای پهلوی پیش از اسلام که در نخستین قرنهای هجری به عربی درآورده بودند از آن زبان نقل نشده بود، لیکن در بعضی از نواحی ایران هنوز نسخی از متن پهلوی آن در میان مردم رایج و مورد علاقهء آنان بود. و در اصفهان مردم بر اثر دانستن زبان پهلوی آن کتاب را می شناختند. و می خواندند.

فخرالدین اسعد در بیان مذاکراتی که دربارهء این کتاب با ابوالفتح مظفر نیشابوری حاکم اصفهان داشت چنین گفته است:

ندیدم زآن نکوتر داستانی // نماند جزبه خرم بوستانی

ولیکن پهلوی باشد زبانش // نداند هرکه برخواند بیانش

نه هر کس آن زبان نیکو بخواند// وگر خواند همی معنی نداند

در این اقلیم آن دفتر بخوانند// بدان تا پهلوی از وی بدانند

ابوالفتح مظفر از فخرالدین اسعد خواستار شد تا این داستان را به حلیهء نظم بیاراید و شاعر به خدمتی که حاکم فرموده بود میان بست و به ترجمه آن از پهلوی به پارسی و درآوردن. آن به نظم همت گماشت روش فخرالدین اسعد در نظم این داستان همان است. که ناقلان داستانهای قدیم به رعایت اصل « نقل » نظم فارسی داشتند،

و این طریقه از قرن چهارم در میان شاعران متداول بود و دربارهء آن و این که چگونه هنگام داستان و حفظ معانی و گاه حتی رعایت الفاظ متون اصلی را میکرده اند در کتاب حماسه سرایی در ایران( ۲) بحث شده است تصرف شاعران در اینگونه داستانها آراستن معانی به الفاظ زیبا و تشبیهات بدیع و اوصاف دل انگیز، یعنی آرایشهای ظاهری و معنوی است.

و علاوه بر این در مقدمهء کتاب و آغاز و انجام فصلها نیز گاه سخنانی از خود دارند، فخرالدین اسعد در مقدمات داستان بر همین طریق رفت، لیکن از آن پس از روایات کتبی و شفاهی دربارهء این داستان استفاده کرد. و نسج سخن بر منوالی است. که نمیتوان تصور کرد که تصرفات بسیاری در آن کرده باشد.

متن پهلوی کتاب چنانکه فخرالدین اسعد گفته فاقد آرایشهای لفظی و معنوی است و شاعر در آن تشبیهات و استعارات زیبا به کار برده کلام فخرالدین اسعد در همه جا، در کمال سادگی و روانی است و درنتیجهء تأثیر متن پهلوی ویس و رامین بسیاری از کلمات و ترکیبات پهلوی را به شعر خود راه داده است، مانند که در دو بیت ذیل بمعنی بدخو، بدخواه و بداندیش است:

مگر دژخیم ویسه دژپسند است // که مارا این چنین در غم فکنده ست .

چو شاهنشه زمانی بود دژمان //به خشم اندر خرد را برد فرمان

ویس و رامین از باب آنکه بازماندهء یک داستان کهن ایرانی و ازآنروی که ناظم آن به بهترین نحو از عهدهء نظم آن برآمده و اثر خود را با رعایت جانب سادگی به زیور فصاحت و بلاغت آراسته است، بزودی مشهور و مورد قبول واقع شد، لیکن چون در برخی از موارد دور از موازین اخلاقی و اجتماعی محیط اسلامی ایران است، از دورهء غلبهء عواطف دینی در ایران و نیز پس از سروده شدن منظومه های نظامی و مقلدان وی، از شهرت و رواج آن کاسته و نسخ آن کمیاب شد مسلماً فخرالدین اسعد را غیر از ویس و رامین اشعار دیگری بوده است، و عوفی قطعه ای از او را در بدگویی از ثقه الملک یافته است. (نقل به اختصار از تاریخ ادبیات در ایران ج ۲ ص ۳۷۰ به بعد)، و آن قطعه این است:

بسیار شعر گفتم و خواندم به روزگار// یک یک به جهد بر ثقهالملک شهریار

شاخی تر از امید بکشتم به خدمتش // آن شاخ خشک گشت و نیاورد هیچ بار

دعوی ّ شعر کرد و ندانست شاعری // وآنگاه کرد نیز به نادانی افتخار

زو گاوتر ندیدم و نشنیدم آدمی // در دولتش عجب غلطی کرد روزگار

امّید من دریغ بدان خام قلتبان // اشعار من دریغ بدان روسپی تبار

(از لباب الالباب ۲) – از ذبیح الله صفا ) ۱) ( مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص ۹۴ )

( چ نفیسی ص ۴۱۸)

لغت نامه دهخدا

زندگینامه عنصری بلخی(متوفی۴۳۱ ه .ق)

ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی سرآمد سخنوران پارسی در دربار محمود و مسعود غزنوی مولد او شهر بلخ بود و از آغاز زندگی وی اطلاع روشنی در دست نیست چنانکه از اشعار او معلوم میشود اطلاعاتش تنها منحصر به ادب و شعر نبود،بلکه وی مخصوصاً از علوم اوایل که در قرن چهارم هجری در خراسان رایج بود اطلاعات کافی داشته است.

عنصری بنابر قول مشهور بوسیلهء امیر نصربن ناصرالدین نزد سلطان محمود تقرب یافت و ظاهراً ورود او به دربار محمود در سالهای نخستین سلطنت آن پادشاه بوده است. و بسبب همین قدمت و سابقه و نیز از آنجا که معرف او برادر سلطان بود.

و همچنین بر اثر تفوق در علم و ادب و شعر، در نزد سلطان تقرب بسیار یافت. و در شمار ندمای سلطان درآمد و بسبب همین تقرب و تقدم بر شعرا، عنصری ثروت بسیار فراهم آورد، چنانکه به مال و نعمت بسیار در میان شاعران بعد از خود مشهور بود.

عنصری در غالب سفرهای جنگی محمود با وی همراه بود و برخی از قصایدش در وصف همین سفرهای جنگی است در دورهء سلطان مسعود نیز عنصری مقام و مرتبهء خود را حفظ کرد و همچنان مقدم الشعرا به حساب می آمد.

وی از میان سایر افراد خاندان سبکتکین به امیر نصر برادر سلطان محمود تعلق بسیار داشت عنصری آن طور که از اشعار او پیداست مردی بلندهمت و بزرگ منش بود وفات او را بسال (۴۳۱ ه ق) نوشته اند.

عنصری را دیوانی است که گویند قریب سه هزار بیت داشت است، اما آنچه در دست است اندکی بیش از دوهزار بیت میباشد وی غیر از دیوان خود منظومه هایی نیز داشته است به نام:

شادبهر و عین الحیاه،

وامق و عذرا،

خنگ بت و سرخ بت عنصری شاعری توانا و هنرمند بود و بر اثر احاطه به ادب عربی گاه مضامین خود را از شاعران بزرگ عرب زبان پیش از خود اقتباس کرده است، لیکن چنان رنگ تازه و هیئت جدید بدان بخشیده است که صورت نخستین در آن دیده نمیشود.

برای توضیح بیشتر راجع به شرح حال این شاعر رجوع به تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج ۲ ص ۵۵۹ و مآخذ ذیل شود: لباب الالباب عوفی تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی مجمع الفصحاء چهارمقالهء نظامی عروضی دیوان عنصری :

گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد// پیری بماند دیر و جوانی برفت زود( ۱)

لبیبی تو همی تابی// و من بر تو همی خوانم بمهر هر شبی

***************

عجب مدار که نامرد، مردی آموزد  // از آن خجسته رسوم و از آن خجسته سِیَر 

به چند گاه دهد بوی عنبر آن جامه  / که چند روز بماند نهاده با عنبر 

دلی که رامش جوید نیابد آن دانش  // سری که بالش جوید، نباید او افسر 

ز زود خفتن و و از دیر خاستن هرگز //نه مُلک یابد مَرد و نه بر ملوک، ظفر 

 ****************

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد // خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد // به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت // همی‌گوید خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد
سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی‌ رقصی // به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد
 بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد // که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
 
همی‌ زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی // بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
  
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق // که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد

تا روز دیوان ابوالقاسم حسن اوستاد اوستادان زمانه عنصری عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن منوچهری ای حجت زمین خراسان بشعر زهد جز طبع عنصریت نشاید بخادمی ناصرخسرو بخوان هر دو دیوان من تا ببینی یکی گشته با عنصری بحتری راناصرخسرو بر طرز عنصری رود و خصم عنصری است کاندر قصیده هاش زند طعنهای چست خاقانی کو عنصری که بشنود این شعر آبدار تا خاک بر دهان مجارا برافکندخاقانی بر رقعهء نظم دری قایم منم در شاعری با من بقایم عنصری نرد مجارا ریخته خاقانی مرا خود چه باشد زبان آوری چنین گفت شاه سخن عنصری سعدی ( ۱) – این بیت نشان میدهد که لبیبی را با عنصری معاداتی بوده است.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه مسعود سعد سلمان(۵۱۵-۴۳۸ه.ق)

مسعودبن سعدبن سلمان شاعر توانای زبان فارسی در قرن پنجم و ششم هجری خانوادهء او از همدان و مولد و منشأ وی چنانکه غلامعلی آزاد در سبحه المرجان فی آثار هندوستان متعرض است و از اشعار خود او نیز استنباط می شود. لاهور بوده است.نه جرجان یا همدان یا غزنه چنانکه صاحبان تذکره گفته اند دیوان مسعودسعد مشتمل است.برمدح پنج نفر از سلاطین غزنوی،

اول ابوالمظفر ظهیرالدوله رضی الدین ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین که از سال ۴۵۱ تا ۴۹۲ ه ق سلطنت نمود، ( ۵۰۸ -۵۰۹ ه ق)،

دوم علاءالدوله مسعودبن ابراهیم مذکور ( ۴۹۲ ۵۱۱ ه ق) و پنجم سلطان غازی یمین الدوله بهرامشاه بن مسعودبن

سوم عضدالدوله شیرزادبن مسعودبن ابراهیم مذکور

چهارم ابوالملوک ارسلان بن مسعودبن ابراهیم مذکور ( ۵۰۹ -۵۵۲ ه ق) بسیاری از قصاید مسعودسعد در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمودبن ابراهیم می باشد سیف  ابراهیم مذکور الدوله از جانب پدر به حکومت هندوستان منصوب بود و مسعودسعد در اوایل جوانی که هنوز از هندوستان به غزنین هجرت نکرده و در حبس بیست ساله نیفتاده بود خود را به سیف الدوله محمود بسته و از ملازمان خاص وی گردید و از یکی از قصاید وی معلوم می شود که تاریخ تفویض حکومت هندوستان به سیف الدوله در سنهء ۴۶۹ ه ق بوده است.

و این قدیمترین تاریخی است که در دیوان مسعودسعد دیده می شود، پس معلوم می شود که ابتدای ظهور و ترقی او در حدود سنهء ۴۷۰ ه ق بوده است و تا اوایل سلطنت بهرامشاه زیسته و وفاتش به اصح اقوال در سال ۵۱۵ ه ق است، و ولادتش علی التحقیق مابین سنهء ۴۳۸ و ۴۴۰ ه ق بوده است در حدود سنهء ۴۸۰ سلطان ابراهیم در حق پسر خود سیف الدوله محمود بدگمان شد و او را بگرفت و ببست و به زندان فرستاد و ندمای او را نیز بگرفتند و هر یک را به قلعه ای محبوس نمودند، از جملهء ایشان مسعودسعد بود که ده سال تمام در سلطنت سلطان ابراهیم در حبس به سر برد، از آن جمله هفت سال در دو قلعهء سو و دهک و سه سال در قلعهء نای:

هفت سالم بسود سو و دهک// پس از آنم سه سال قلعهء نای

بعد از ده سال به شفاعت ابوالقاسم خاص از ارکان دولت سلطان ابراهیم از حبس بیرون آمد و به هندوستان رفت و بر سر املاک پدر بنشست در این اثنا، سلطان ابراهیم وفات نموده پسرش سلطان مسعود بجای او بنشست در سنهء ۴۹۲ ه ق سلطان مسعود حکومت هندوستان را به پسر خود امیر عضدالدوله شیرزاد مفوض نموده و قوام الملک ابونصر هبه الله پارسی را به سمت پیشکاری او و سپه سالاری قشون هندوستان برگماشت بواسطهء دوستی قدیم که مابین ابونصر فارسی و مسعودسعد بود ابونصر او را به حکومت چالندر از مضافات لاهور مأمور نمود اندکی بعد ابونصر فارسی مغضوب و گرفتار آمد و مسعودسعد نیز که از جمله عمال او بود معزول گردید.

و دیگر بار به حبس افتاد و قریب هشت یا نه سال این دفعه در حصار مَرَنج به سر برد تا سرانجام به شفاعت ثقه الملک طاهربن علی بن مشکان (برادرزادهء ابونصر مشکان صاحب دیوان رسائل سلطان محمود غزنوی) در حدود سنهء ۵۰۰ ه ق از حبس خلاصی یافت در حالتی که پیر و شکسته و ضعیف شده بود و بهترین اوقات جوانی خود را در قلل جبال و اعماق وهاد و قعر زندانهای تاریک گذرانیده از اشغال دیوانی کنار نمود و بقیهء عمر را در عزلت به سر برد تا در حدود سن هشتادسالگی این جهان را بدرود گفت.

بر کار به جز زبان نمانده ست مرا//در تن گویی که جان نمانده ست مرا

بندیست گران که جان نمانده ست مرا//از پای جز استخوان نمانده ست مرا

 ***************

ای صدر جهان ناصر تو یزدان باد//رای تو معین و دولتت سلطان باد

عمر تو و دولت تو جاویدان باد//آنچت باد ز کامرانی آن باد

**************

بدم دوش با آن نیازی به هم // زده پیشم از بی نیازی علم

همه گوی از روی او لاله رنگ // همه حجره از موی او مشک شم

نشاط اندر آمد ز در چون نسیم // ز روزن برون رفت چون درد و غم

ز شادی رویش بخندید جام // ز اندوه جانم بنالید بم

چو نرگس همه چشم گشتم از آنک// چو لاله همه روی بود آن صنم

بدو گفتم ای کرده جانم غمی // بدو گفتم ای کرده پشتم به خم

نعم از برای چه ناموختی // همه زلف تو پر حروف نعم

به من گفت اینم که بینی همی // نه افزون شوم زینکه هستم نه کم

گزیده ترین عادت من جفاست // ستوده ترین خصلت من ستم

مپیوند با یار بد مهر مهر // مکن پیش معشوقه محتشم

نخستین کسی که دیوان مسعودسعد را جمع آوری نمود سنائی غزنوی بود و بعضی اشعار شعرای دیگر را نیز سهواً در ضمن آن درج نموده بود، ثقه الملک طاهربن علی مشکان سنائی را از سهو خود آگاه نمود و سنائی قطعه ای را در اعتذار به مسعودسعد فرستاد.

(از حواشی محمد قزوینی بر چهارمقالهء نظامی عروضی ص ۲۸ ) و رجوع به مقدمهء دیوان چ رشیدیاسمی و تاریخ ادبیات تألیف صفا شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه غزنوی (متوفی۵۵۶ ه ق)

 (متوفی به سال ۵۵۶ ه ق)( ۱) اشرف الدین حسن بن محمد حسینی غزنوی، مکنی به ابومحمد و مشهور به اشرف، از فصحای بزرگ اواسط قرن  ششم هجری قمری است دربارهء نام او هیچیک از مآخذ اختلافی ندارند.

و خود نیز در اشعار خویش حسن را غالباً به صورت تخلص درآورده است، چنانکه در اشعار او دیده میشود کنیهء او را عوفی( ۲) ابوالحسن آورده لیکن گفته، و این قدیمترین اشاره ای است که در دست داریم، پدر او را عوفی و « ابومحمد » ، ابوالحسن بیهقی( ۳) به نقل از خود سید هدایت (در مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۱۹۲ ) ناصر علوی گفته اند،

لیکن چه در لباب الانساب و چه در راحه الصدور رواندی، محمد است در مقدمه دیوان سید که به قلم جامع دیوان او که از جملهء معاصران و دوستداران وی بوده است، نوشته شده، کنیهء او ابوعلی( ۴) و نام پدرش احمد آمده است، ولی چون دو تن از معاصران او که هردو وی را ملاقات کرده اند؛ یعنی بیهقی و راوندی، نام و نسب او را به نحو واحدی آورده اند، اعتماد به صحت آن دو قول اقرب صواب مینماید .مجموع آنچه از نام و کنیه و نسبت و سید امام اشرف ذوالشهادتین، مفخراللسانین، رئیس افاضل الساده، » : نعوت سید از قول بیهقی و راوندی به دست می آید، این است .

و بنابراین قول عوفی و دیگر تذکره نویسان که نام پدرش را ناصر دانسته و او را برادر محمد « ابومحمد الحسن بن محمد الحسینی بن ناصر شمرده اند درست نیست محمد بن ناصر را گویا برادری به نام حسن بوده است که از شاعران عهد خود بوده و هنگامی که سنائی کارنامهء بلخ را به نظم می آورد در غزنین به سر میبرد سنایی در صفت شاعران غزنین بعد از آنکه از وصف سیدمحمد ناصر بپرداخت، میگوید:

شاخ دیگر جمال دین حسن است //که چو نام خود او نکوسخن است
سیدی خوب روی و پاکیزه //سخنش همچو غیب دوشیزه
قوت نظم و نثرش از نسب است //زآنکه از شاخ افصح العرب است
هرکجا هست شاعر علوی //او چوصدر است و دیگران چو روی 

و دیگران چو روی بنابراین جمال الدین حسن بن ناصر که برادر محمد بن ناصر بود غیر از آن است که به نام ابومحمد حسن بن محمد (یا احمد) و صاحب دیوان موجود بوده و لقب داشته، و معاصران آن دو سید دیگر بوده است، و گویا مراد سنایی از میرحسن که در کارنامهء بلخ پس از وصف « الاشرف » کردن چند شاعر بعد از سیدمحمد، نام او را نیز آورده همین سیداشرف حسن باشد:

تاج و کان موافقان سخن //وقت تحسین شعر میرحسن
از پس بوحنیفه اسکافی //که بر اشراف دارداشرافی
چاکر صدر و سیدالشعراء//که بدان چاکری است خواجه ٔ ما
شاعری با معانی و خرد است //خاصه میراث خوار جد خود است

و بعید نیست آن سیدحسن که هنگام زندانی بودن مسعود سعد در مرنج (که مسلماً پیش از سال ۵۰۰ ه ق بوده است) فوت کرده، و مسعود سعد او را بدین ابیات مرثیه گفته است:

بر تو سیدحسن دلم سوزد//که چو تو هیچ غمگسار نداشت

سیدحسن نخستین یعنی برادر سیدمحمد بوده باشد، و مسلماً او غیر از سیداشرف حسن است که مدتها بعد از تاریخ (۵۰۰ ه ق) زنده بود از سیدحسن نخستین پسر ناصر علوی شعری در دست نیست، و آنچه تذکره نویسان از اشعار سیدحسن بن ناصر نوشته اند آن است که در دیوان سیداشرف حسن بن محمد مییابیم و از اوست آقای مدرس رضوی در مقدمه ای که بر دیوان سیدحسن غزنوی نوشته اند برآنند که این سیداشرف حسن پسر محمد بن ناصر علوی است و تذکره نویسان بنا بر عادت نسبت نواده به جد، او را سیدحسن بن ناصر گفته اند چنانکه در ابوعلی بن سینا و نظایر آن می بینیم آنچه تذکره در آن » :

نویسان از احوال سید آورده اند کوتاه و مغشوش و غالباً نادرست است خلاصهء آنچه از این مآخذ برمی آید این است وقت که سلطان بهرامشاه لشکر سوری را بشکست، جماعتی از ارکان دولت او اسیر شدند، و در میان آنان سیدحسن بود که میخواستند او را به قتل آورند، لیکن او درخواست تا وی را به خدمت سلطان برند، و در حضرت او یک رباعی خواند:

نی که فلک به پیش تیغت نآید//بخشش بجز از کف چو میغت نآید
زخم تو که پیل کوه پیکر نکشد//بر پشه همی زنی ، دریغت نآید؟

( ۵) سلطان او را بخشید، و تشریف منادمت ارزانی داشت آورده اند که او از علماء و وعاظ بزرگ زمان بود، و در مجلس وعظش قریب هفتادهزار کس(!) جمع میشدند که چهارهزار تن از آنها مرید خاص او بودند، و چون این خبر به بهرامشاه رسید دو شمشیر برهنه نزد او فرستاد تا در یک غلاف کند؛ یعنی دو شمشیر در غلافی و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند سید قصد سلطان را دریافت و از غزنین به حرمین شریفین روی نهاد، و از آنجا به بغداد رفت و به سبب تعلقی که در آن شهر به تیرگر پسری داشت مدتی بماند، و بعد داعیهء حب وطن در او به جنبش آمد، از بغداد رهسپار غزنین شد،

 لیکن چون به ولایت جوین رسید در قصبهء آزادوار به مرض فجأه به سال ۵۶۵ ه ق بدرود حیات گفت، و الحال تربت او در آن قصبهء معین است، و دیوان  اشعار او قریب به چهارهزار بیت اگرچه اشارات تذکره نویسان که خلاصهء آنها را آورده ایم، با اشتباهها و تخلیطهایی همراه است، لیکن از حقایق نیز  حکایت « بود میکند حقیقت رابطهء سیدحسن با دربار غزنوی آن است که بنا بر آنچه از اشعار سنایی و از توجه به قراین دیگر برمی آید،  سید در(  ۵۰۹ و  ۵۰۸ ه ق) به شاعری اشتغال داشته، و بعد از آن در عهد کمال الدوله شیرزاد دورهء مسعودبن ابراهیم غزنوی ( ۴۹۲- ۵۱۱ ه ق)  هم گویا  همچنان در سلک شاعران درگاه منخرط بوده است، زیرا هنگامی که یمین الدوله – سلطان الدوله ارسلان ( ۵۰۹ -۵۴۷ ه ق) به یاری سنجر  سلطنت  را از دست ارسلان شاه بیرون آورد، و در حضور سنجر در غزنین به پادشاهی بهرامشاه  نشست، سیداشرف او را بدین قصیده تهنیت  گفت:

 منادی برآمد ز هفت آسمان //که بهرامشاه است شاه جهان

 از این پس سید سالها در دربار بهرامشاه به عزت میگذرانده،و از شاعران به نام شمرده میشده، و گویا در سفرهای بهرامشاه به هندوستان با او  همراه بوده است:

 چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان //از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان

 ولی بعدها به علت نامعلومی میان او و سلطان استشعاری حاصل شد، چنانکه سید غزنین را ترک گفت، و به خراسان رفت، و از نیشابور قصیده ای  به مطلع ذیل:

 گشاد صورت دولت به شکر شاه دهان// چو بست زیور اقبال بر عروس جهان

 که به سوگندنامه مشهور است، بفرستاد، و در آن برای اثبات بیگناهی سوگند خورد تا بعد از چندی مورد عفو سلطان قرار گرفت در قصیده ای که  بعد از بازگشت به درگاه سلطان ساخت، از معاودت خود و تجدید لطف پادشاه اظهار مسرت کرد، و از خطرهایی که در دوری از درگاه تحمل کرده بود  شکایت نمود:

 یارب منم که بخت مرا باز درکشید//وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید

 بختم گرفت در بر ازآن پس که رخ بتافت//چرخم نهاد گردن از این پس که سرکشید

 منت خدای را که شب تیره رنگ من //آخر به آخر آمد وسوی سحر کشید

 شاها امید من به خدا و به لطف تست //دریاب بنده را که فراوان خطر کشید

 تا روز خود خجسته کند از لقای تو//بی دیده باد اگر نه به شبها سهر کشید

 اما داستان گرفتاری سوری و یاران او که سید هم در آن میان بود، به نحوی که بیان کرده اند درست نیست، فقط شاید بعد از لشکرکشی سیف  الدین سوری به سال (۵۴۳ ه ق) به کین خواهی برادر خود ملک الجبال قطب الدین محمود غوری که به کید بهرامشاه در حال پناهندگی در غزنین  مسموم و مقتول گردیده بود، و پس از فرار بهرامشاه، سید نیز مانند بعضی دیگر از ارکان دولت در غزنین مانده، و از این جهت متهم به جانبداری از  ملوک غوریه آل شنسب شده باشد چنانکه میدانیم در زمستان همان سال بهرامشاه دوباره غزنین را گرفت و سوری به قتل رسید و سید که  مغضوب و مطرود شده بود ناگزیر بار دیگر از غزنین بیرون رفت و به خراسان شتافت، و در و حضر نیسابور فی شهور سنه اربع و اربعین و » : سال  (۵۴۴ ه ق) در نیشابور بود ابوالحسن بیهقی در کتاب لباب الانساب گفته است خمسمائه ( ۵۴۴ ه ق) واحد ملقب بالاشرف الامام مفخر اللسانین  رئیس افاضل الساده، و قال انا ابومحمد الحسن بن محمد سید بعد از این تاریخ به بغداد و از آنجا به مکه رفت، و از آنجا به زیارت قبر پیغامبر شتافت  و  این قصیده بگفت:

  یارب این ماییم و این صدر رفیع مصطفاست
  یارب این ماییم و این فرق عزیز مجتباست

 از آنجا در عهد خلافت المقتفی لامرالله ( ۵۳۰ ۵۴۷ ه ق) نواخت و احسان دید، و از آنجا پیش از (۵۵۵ ه ق) به بغداد رفت، و از سلطان غیاث الدین  مسعود سلجوقی ( ۵۲۷-۵۵۲ ه ) وفات سلطان محمود به همدان رفت، و چندی در عراق و مدتی در خراسان بود، و به مدح سنجربن ملکشاه  سلجوقی ( ۵۱۱ -۵۴۸ ه ق) و دیگر ارکان مملکت سلاجقه در عراق و خراسان اشتغال داشت،

 و سلیمان شاه  و ملکشاه بن محمود سلجوقی  محمودبن ملکشاه سلجوقی را که در سال (۵۵۵ ه ق) در همدان به تخت نشسته بود به روایت  راوندی (راحه الصدور ص ۲۷۵ ) مدح گفت و سپس از همدان به خراسان رفت، و در بازگشت در قصبهء آزادوار از ولایت جوین وفات یافت سال وفات را  تذکره (۵۶۵ ه ق)نوشته اند.

 این هردو قول اخیر را هدایت هم نقل کرده است نخستین را در  نویسان به صورتهای گوناگون آورده و از (۵۳۵ه ق) ریاض العارفین و دومین را در  مجمع الفصحا، لیکن چون سید در سال( ۵۵۵ ه ق )به تصریح راوندی ناظر جلوس سلیمان شاه در همدان بود، و او را قصیدهء تهنیت گفت، پس فوت  او بعد از این تاریخ بوده است و از آنجا که جامع دیوان سید در مقدمهء خود بر آن دیوان گفته است که سید وصایت کرد تا دیوانش را به نام سلطان  سنجر، که بعد از گرفتاری خال خود به جای او در خراسان نشسته، و به سال (۵۵۷ ه ق) به دست مؤید آی ابه کور و خلع شده بود، درآورد،

 پس باید پیش از تاریخ خلع او این وصایت در مرض موت انجام گرفته باشد، و بنابراین شاید به تحقیق توان گفت که تاریخ فوت سید سال (۵۵۶ ه ق)  بوده است، و همین تاریخ است که بر اثر اشتباه نساخ به صورت (۵۶۵ ه ق) درآمد قبر سید در قصبهء آزادوار باقی است دیوان سیدحسن شامل  قصاید و غزلها و ترجیعات در دست است و به سعی آقای مدرس رضوی استاد دانشگاه طبع شده است.

 این شاعر بر رسم شاعران بزرگ عهد خود به انواع موضوعات از مدح و رثاء و وعظ و غزل توجه کرده است او سبکهای غالب استادان معاصر یا قریب  العهد خود را، که بر وی در صناعت شاعری مقدم بوده اند، مانند مسعود سعد، معزی و سنایی تتبع کرده، ولی این امر دلیل آن نشده است که خود  سبک استوار و محکم مخصوص به خود را که بعد از او در شاعران نیمهء دوم قرن ششم هجری قمری مؤثر گردیده است ایجاد نکند.

 کلام سید سخته و استوار است، و او به آرایشهای لفظی و آوردن ردیف در غزلها و قصاید خویش و داشتن ترکیبات تازهء مخصوص بسیار متمایل  است کلام او غالباً ساده و خالی از تعقید و ابهام است و روش شاعران خراسان در صراحت اندیشه و سخن رجوع به مقدمهء دیوان – در او اثر خود  را حفظ کرده است (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج ۲ ص )(۵۸۶  ه ق)سیدحسن غزنوی چ آقای مدرس رضوی و تاریخ گزیده چ لیدن ص  ۸۱۷ و مرآت الخیال ص ۳۴ شود اینک نمونه هایی را از اشعار او در اینجا ذکر میکنیم و طالبان تفصیل به دیوان چاپی او چ مدرس رضوی رجوع کنند(  ۶) :

  وقت آن است که مستان ، طرب از سر گیرند//طره ٔ شب ز رخ روز همی برگیرند

  مطربان را و ندیمان را آواز دهند//تا سماعی خوش و عیشی به نوا درگیرند

  راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند//مطربان هر کرتی پرده ٔ دیگر گیرند

  سر فریاد نداریم پگاه است هنوز//یک دو ابریشم باید که فراتر گیرند

  ساقیان گرم درآرند شراب گلگون //که نسیمش ز دم خرم مجمر گیرند

  بزم را تازه تر از روضه ٔ رضوان دارند//باده را چاشنی ازچشمه ٔ کوثر گیرند

 و نیز گوید:

  کاری به گزاف میگزارم //عمری به امید میسپارم

  نی زهره ٔ آنکه دل بجویم //نی طاقت آنکه دم برآرم

  اندیشه بسوخت عقل و روحم //و امید ببرد روزگارم

  یاری نه که یک رهم بپرسد//تا بر چه امید و در چه کارم 

  و نیز گوید:

  داند جهان که قره ٔ عین پیمبرم //شایسته میوه ٔ دل زهرا و حیدرم

  دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم //چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم

  دری پر از عجایب دریا شود به حکم //هر قطره یی که در صدف دل بپرورم

  طبعم چو آتش تر و هردم خلیل وار//خوشبوگلی دگر دمد از آتش ترم 

  ونیز گوید:

  از دل و دلبر جدا افتاده ایم //خود چنین تنها چرا افتاده ایم

  او گل و من بلبل و از یکدگر//هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم

  خاک پای و سر برهنه مانده ایم //زآنکه غمخوار و ز پا افتاده ایم

  از رباعیات اوست :

  آرامگه دل خم مویت دیدم //بینایی دیده خاک کویت دیدم

  سبحان اﷲ هیچ ندانم امروز// تاروی که دیده ام که رویت دیدم 

  رفتیم و گرانی ز وصالت بردیم //در دیده نمونه ٔ جمالت بردیم

  تا مونس هردو یادگاری باشد//دل را به تو دادیم و خیالت بردیم

  



( ۱) – در سال وفات

(۳) شاعر اختلاف است و در ضمن شرح حال شاعر بیان خواهد شد رجوع به مطالب بعدی شود

( ۲) – لباب الالباب ج ۲ ص ۲۷۰ – لباب الانساب به نقل از مقدمهء آقای مدرس رضوی بر دیوان سیدحسن غزنوی

( ۴) – در نسخهء اصلی به جای ابوعلی، ابوالعلی هم میتوان خواند

( ۵) – مقدمه دیوان سیدحسن غزنوی، چ مدرس رضوی ص یو

( ۶) – تصحیحات « ابویعلی » است که آن را ۳۷۶ درج شده است رجوع به مقدمهء لغت نامه شود – علامهء مرحوم دهخدا در دیوان مزبور صص ۳۶۱٫

زندگینامه فرخی سیستانی(قرن چهارم وپنجم)

علی بن جولوغ، مکنی به ابوالحسن شاعر بزرگ اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم و از جملهء سرآمدان سخن در عهد خویش و در همهء ادوار تاریخ ادبی ایران است صورت صحیح اسم پدرش معلوم نیست جز آن که برخی مانند نوشته اند موطن وی سیستان بود و خود « قلوع » ( و بعضی مانند آذر و هدایت (در مجمع الفصحاء « جولوغ » عوفی و دولتشاه آن را نیز در قصیده ای بدین امر اشاره می کند:

من قیاس از سیستان دارم که او شهر من است // وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبر

شهرمن شهر بزرگ است و زمینش نامدار// مردمان شهر من در شیرمردی نامور

و بنابراین سخن دولتشاه سمرقندی که وی را از اهل ترمذ دانسته باطل است پدر فرخی چنانکه نظامی عروضی گفته است غلام امیر خلف بانو یعنی خلف بن احمدبن محمد بن خلف شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی و خدمت دهقانی کردی از » بن اللیث صفاری بود.

از آغاز حیات شاعر همین قدر معلوم است که دولتشاه او را شاگرد عنصری «( دهاقین سیستان و آن دهقان هر سال او را دویست کیل پنج منی غله دادی و صد درم سیم نوحی( ۱) دانسته و این گفتاری نادرست است، چه عنصری بلخی هیچ گاه در سیستان مقیم نبوده است تا فرخی در خدمت وی شاگردی کند و پس از آنکه با عنصری در دربار محمود آشنایی یافت.

هم شاعری استاد بود و به استادی عنصری حاجتی نداشت.به هر حال مسلم زنی خواست هم از موالی خلف و خرجش بیشتر افتاد » است که فرخی در عنفوان شباب در شاعری مهارت یافت و بعد از آن که بی برگ ماند قصه به دهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است، چه شود دهقان از آنجا که کرم اوست غلهء من سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم؟ دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روی نیست فرخی چون بشنید مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار میکرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحی شنود تا روی بدو آرد، باشد که اصابتی یابد تا خبر کردند او را از ابوالمظفر چغانی به چغانیان که این نوع را تربیت می کند و این جماعت را صله و جایزهء فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت در این باب او را یار نیست قصیده ای بگفت و عزیمت آن جانب کرد:

با کاروان حله برفتم ز سیستان //  با حلهء تنیده ز دل بافته ز جان

پس برگی بساخت و روی به چغانیان نهاد و چون به حضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر به داغگاه و عمید اسعد که کدخدای امیر بود به حضرت بود فرخی به نزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست، شعر فرخی را شعری دید تر و عذب، خوش و استادانه، فرخی را سگزیی دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر، و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود بر سبیل امتحان گفت:امیر به داغگاه است و من میروم پیش او و تو را با خود ببرم به داغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی استقصیده ای گوی لایق وقت و صفت داغگاه کن تا تو را پیش امیر برم فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار//پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار

 چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن به گوش او فرونشده بود جملهء کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: ای خداوند تو را شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است و حکایت کرد آنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد چون درآمد خدمت کرد امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری درگذشت فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که:

با کاروان حله برفتم ز سیستان چون تمام برخواند، امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی

، از این قصیده بسیار شگفتیها نمود عمید اسعد گفت:ای خداوند باش تا بهتر بینی پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی

امیر پس برخاست و آن قصیدهء داغگاه برخواند امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی به فرخی آورد و گفت هزار سر کره آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید، ختلی به راه راست فرخی را گفت: تو مردی سگزی و عیاری چندانکه بتوانی گرفت، بگیر، تو را باشد فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت و خویشتن را در میان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت بیرون کرد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت آخرالامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد کرگان در آن رباط شدند فرخی به غایت مانده شده بود در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی کرگان را بشمردند، چهل ودو سر بودند رفتند و احوال با امیر بگفتند امیر بسیار بخندید و شگفتیها نمود و گفت:

مردی مقبل است، کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید مثال پادشاه را امتثال کردند دیگر روز به طلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرگان را به کسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهء پوشیدنی و گستردنی و کار فرخی در خدمت او عالی شد و ورود فرخی در خدمت امیر ابوالمظفر احمدبن محمد چغانی امیر فاضل و شاعر و شاعرپرور چنانکه از « تجملی تمام ساخت اشارهء او دربارهء دقیقی( ۲)برمی آید مدتی بعد از قتل دقیقی و بنابراین چند سال بعد از سالهای ۳۶۷ تا ۳۶۹ ه ق اتفاق افتاده است و مث بعد از حدود سالهای ۳۸۰ و ۳۸۱ و غلبهء ابوالمظفر بر پسرعم خود ابویحیی طاهربن فضل چغانی است که با این غلبه دورهء دوم امارت ابوالمظفر شروع می شده است از طرف دیگر چون ورود فرخی به دربار محمود غزنوی مصادف با روزگار اوج قدرت محمود است باید تاریخ آن پس از سال ۳۹۰ باشد زیرا خدمت او در دربار ابوالمظفر برایش تجملی فراهم آورده بود که موجب شد سلطان غزنوی در او به دیدهء حشمت نگرد از بیتی که فرخی در بیماری محمود گفته است:

کاشکی چاره دانمی کردن // که بدو بخشمی جوانی و جان

معلوم میشود که در اواخر زندگی محمود در حدود سال ۴۲۱ که روزگار بیماری و مرگ محمود است او هنوز جوان بود و حتی از تأسفی که لبیبی در مرگ فرخی میخورد، چنین برمی آید که فرخی به پیری نرسیده است لبیبی پس از مرگ او گوید:

گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد//پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان //دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود

 با وجود جوانی فرخی بر اثر قدرت خود در شاعری و مهارتی که در موسیقی داشت نزد سلطان محمود قربت و مکانت یافت و در دستگاه او به ثروت و نعمت بسیار رسید و اجازت حضور در موکب و مجلس او یافت و علاوه بر این بخششها از محمود اجری مرتب داشت در حضر و سفر و حتی در سفرهای جنگی در خدمت سلطان می بود و اگر وقتی اجازت سفر نمی یافت از در خواهشگری درمی آمد زیرا از این سفرها غنائم فراوان به همراهان محمود میرسید و گاه کار به جایی می کشید که گرانترین اشیاء به بهای اندک فروخته می شد و گویا خوی عیاری فرخی را بر آن میداشت که در این سفرها گاه خود نیز در مخاصمات دخالت کند روابط محمود و فرخی ظاهراً برای آنکه او بی اجازت با یکی از غلامان خاص به شرابخوارگی نشسته بود تیره شد و کار به بیرون کردن شاعر از درگاه پادشاه منجر گشت و سرانجام بار دیگر اجازت ورود به درگاه یافت و خود در قصیده ای که مطلع آن نقل خواهد شد از این داستان حکایت می کند:

ای ندیمان شهریار جهان // ای بزرگان درگه سلطان 

پیش شاه جهان شما گویید// سخن بندگان شاه جهان

از نزدیکان محمود، فرخی علی الخصوص به امیر عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین سبکتکین برادر محمود و سپاهسالار او ارادت داشت و این نزدیکی مدتی پس از ورود فرخی در درگاه محمود صورت گرفت فرخی در خدمت این امیرزاده ممارست میکرد و در غالب مجالس او حضور داشت و او با نهایت مهربانی و بخشندگی با فرخی رفتار مینمود و فرخی خود اشارتی به این امر دارد:

ما به شب خفته و از تو همی آرندبه ما// کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان 

و در جایی دیگر گوید:

درِ خزانه ٔ او پیش من گشاده و من //گشاده دست و گشاده دل و گشاده زبان

ظاهراً در سفر کشمیر میان امیر یوسف و فرخی نقاری پدید آمد و امیر او را در کنار رود جیلم مأمور فربه کردن چند پیل ضعیف کرد نقار میان او و یوسف سه سال طول کشید تا سرانجام فرخی ناگزیر شد به امیر محمد بن محمود پناه برد و از او شفاعت خواهد امیر یوسف که پس از مرگ نصربن سبکتکین برادر خود سپهسالار محمود شده بود.

در زمان محمود هم به فرزندش محمد توجه بسیار داشت. و پس از مرگ سلطان در مدت کوتاه پادشاهی امیر محمد سپهسالاری او را نیز بر عهده داشت. اما با روی کار آمدن مسعود به زندان افتاد و در سال ۴۲۳ ه ق در زندان درگذشت.

دیگر از نزدیکان محمود که بسیار مورد تعظیم و بزرگداشت فرخی بود، امیر محمد پسر کوچک سلطان محمود است که پس از درگذشت محمود به سال ۴۲۱ ه ق به پادشاهی رسید و بعد از پنج ماه معزول و زندانی و سپس کور شد وی پس از آنکه غلامان مسعود در سال ۴۳۲ دست به قتل مسعود زدند دوباره با وجود کوری به سلطنت برگزیده شد. و این بار نیز بیش از سه ماه بر تخت ننشست فرخی از امیر محمد چه در حیات سلطان محمود و چه در زمان حکومت خود او عطایای جزیل یافت و شرح این صلات و جوایز کثیر در قصایدی که وی در ستایش محمد ساخته است آمده پس از عزل محمد، فرخی همچنان در دربار غزنین باقی ماند و خود را به دستگاه سلطان مسعود منتسب ساخت و در زمان همین پادشاه زندگیش به سر آمد امیر نصربن ناصرالدین برادر محمود که تا سال ۴۱۲ سپهسالار خراسان بود نیز از ممدوحان فرخی است این شاعر غیر از شاهان و شاهزادگان گروهی از مردان نامی عصر خود را نیز در شعر ستوده است که از آنجمله اند:

۱- خواجهء بزرگ شمس الکفاه احمدبن حسن میمندی که از سال ۴۰۱ تا ۴۱۶ وزیر محمود بود و در این سال مغضوب و معزول شد و دیگر بار مسعود او را وزارت داد و تا سال ۴۲۴ که درگذشت در این مقام باقی بود فرخی را در ستایش او قصایدی است و این بیت نمونه ای از آنهاست:

در سرای پسران تو و در خدمت تو // پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر

 فرخی از میان بستگان خواجه به پسرش ابوالفتح عبدالرزاق بیشتر ارادت میورزید

۲- ابوعلی حسن بن محمد میکالی معروف به حسنک نیشابوری که چندی در اواخر عهد سلطان محمود وزیر او بود و بر اثر اختلافی که میان او و مسعود بود در آغاز سلطنت آن پادشاه به دار آویخته شد

۳- خواجه ابوبکر عبدالله بن یوسف سیستانی معروف به ابوبکر حصیری از ندمای محمود که مردی فاضل و شعردوست بود

۴- ابوسهل احمدبن حسن حمدوی (یا حمدونی) از رجال معروف دوران محمود و مسعود که مدتی وزارت و کدخدایی ری و جبال را داشت و با – علاءالدوله کاکویه جنگهایی کرد

۵- ابوسهل زوزنی که مدتی صاحب دیوان عرض و صاحب دیوان رسالت مسعود بود

۶ -ابوالحسن علی بن ابی العباس فضل بن احمد اسفراینی که مردی ادیب و شاعر بود، به خصوص اشعار عربی نغز می سرود و از رجال بزرگ روزگار غزنویان شمرده می شد فرخی در موسیقی مهارت داشت و این امر علاوه بر تصریح نظامی عروضی در چهارمقاله با اشارات متعدد خود او نیز تأیید می شود و یکی از علل تقرب او در دستگاه شاهان نیز همین هنر بوده است میگوید:

شه روم خواهد که تا همچو من // نهد پیش او بربطی در کنار

و در جای دگر گوید:

گاه گفتی بیا و رود بزن //گاه گفتی بیا و شعر بخوان

از اطلاعات او در دیگر علوم خبری نداریم و از بس که شعرش روان و ساده و مبتنی بر عواطف رقیق است تبحر او را در علوم از شعرش نمیتوان درک کرد نسبت تألیف کتاب ترجمان البلاغه را که بعضی به او داده اند پیدا شدن نسخهء قدیم آن کتاب که در سال ۵۰۷ تحریر شده است رد می کند زیرا ترجمان البلاغه مطابق این نسخهء قدیم و معتبر از آثار یکی از ادبای اواخر قرن پنجم به نام محمد بن عمر رادویانی است( ۳)

فرخی یکی از بهترین شاعران قصیده سرای ایران است سخنان وی در میان قصیده سرایان به سادگی و روانی و استحکام و متانت ممتاز است وی در استفاده از افکار و احساسات مادی و بیان آنها به زبان ساده و روشن و روان، چندان مهارت به کار برده که از این حیث گاه درست به پایهء سعدی میرسد. یعنی همان سادگی ذوق، رقت احساس و شیرینی بیان را که سعدی در میان غزلسرایان دارد. فرخی در میان گویندگان قصاید عهد خود داراست.

تغزلات فرخی از حیث اشتمال بر معانی بدیع عشقی و احساس بی پیرایهء شاعر که گاه بی پرده ابراز میشود مشهور است و او توانسته است انواع احساساتی را که بر عاشق دست میدهد بیان کند در مدح نیز قدرت خلاق خود را در اوصاف رایع ممدوحان به کار انداخته است و در انواع توصیفات او از قبیل وصف طبیعت، معشوق، ممدوح، میدان جنگ و جز آن، این تسلط مشهود است شوخ طبعی شاعر و گستاخی او در برابر ممدوحان



۱) – چهارمقاله، مقالت دوم -۵۴۶خویش نیز به آثارش رونقی بخشیده است (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج ۱ صص ۵۳۱

۲) – فرخی نیز گوید: تا طرازنده یْ مدیح تو دقیقی درگذشت

 ۳) – رجوع شود به ترجمان البلاغه چ احمد آتش چ استانبول.

زندگینامه حکیم ناصرخسرو«ابومعین»(۳۹۴ ه ق)

ناصربن خسروبن حارث قبادیانی بلخی مروزی، ملقب و متخلص به ابومعین از شاعران قوی طبع و قصیده سرایان گران قدر زبان فارسی است( ۱) وی در ماه ذی القعدهء سال (۳۹۴ ه ق) مطابق با تیر یا مرداد سنهء ۳۸۲ ه ش در قبادیان از نواحی بلخ در خانوادهء محتشمی که ظاهراً به امور دولتی و دیوانی اشتغال داشته اند متولد تقریباً در تمام علوم متداولهء عقلی و نقلی آن زمان و مخصوصاً علوم » گشت از ابتدای جوانی به تحصیل علم و ادب پرداخت. و یونانی از ارثماطیقی و مجسطی بطلمیوس و هندسهء اقلیدس و طب و موسیقی و بالاخص علم حساب و نجوم و فلسفه و همچنین در علم کلام و حکمت متألهین تبحر پیدا کرد،ناصرخسرو در اشعار خویش و سفرنامه و سایر کتب خود مکرر به احاطهء خود به  علوم و مقام عظیم فضل و دانش خود اشاره میکند:

نماند از هیچ گون دانش که من زآن //نکردم استفادت بیش و کمتر

  جوانی به دربار سلاطین و امرا راه یافت و به مراتب عالی رسید و چنانکه در سفرنامه( ۲) آورده است به پادشاهانی چون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود تقرب جست و تا سن ۴۳ سالگی که عزم سفر قبله کرد در خدمات مهم دیوانی از قبیل دبیری و دیگر مشاغل دولتی صاحب عنوان بوده( ۳) و پس از آنکه مدتی از عمر خود را در کسب علوم متداول زمان و خدمت امرا و شاهان روزگار و کسب جاه و مال و احیاناً لهو و لعب گذراند، تغییر حالی در وی پیدا شد و به تحری حقیقت متمایل گشت و چون از مباحثات اهل ظاهر بوی حقیقتی نشنید،سر به آوارگی و سیر آفاق و انفس نهاد( ۴) و سرانجام بر اثر خوابی که در ماه جمادی الَاخر سنهء ۴۳۷ در جوزجانان دید عزم سفر قبله کرد( ۵)، در این سفر برادر کهترش ابوسعید و غلامی هندی همراه او بودند،

این مسافرت و شمال شرقی و » هفت سال [ از ۴۳۷ تا ۴۴۴ ] مدت گرفت و در ضمن آن ناصرخسرو چهار بار به زیارت خانهء خدا توفیق یافت غربی و جنوب غربی و مرکز ایران و ممالک و بلاد ارمنستان و آسیای صغیر و حلب و طرابلس و شام و سوریه و فلسطین و جزیره ۶)، در اثنای همین سیر و سیاحت ها چون به مصر رسید قرب سه سال در )« العرب و مصر و قیروان و نوبه و سودان را سیاحت کرد ۴۸۷ ه – آنجا مقام کرد و به وساطت یکی از دعاه یا نقبای فاطمی به خدمت خلیفهء فاطمی المستنصر بالله ابوتمیم معدخبن علی [ ۴۲۷ ق ] رسید.

و به مذهب اسماعیلیه و طریقت فاطمیان گروید و از مؤمنان متعصب آن مذهب شد و پس از سیر درجات باطنیه از مراتب مستجیب و مأذون و داعی، به مقام حجتی رسید و یکی از حجت های دوازده گانهء فاطمیان در دوازده جزیرهء نشر دعوت یعنی حجت جزیرهء خراسان شد و به امر المستنصر بالله امام فاطمی زمان، مأموریت دعوت مردم به طریقهء اسماعیلیه و بیعت گرفتن از مردم برای خلیفهء فاطمی در ممالک خراسان و سرپرستی شیعیان آن سامان بدو محول گشت و روانهء خراسان شد. و در دیار خویش بلخ فرودآمد. و شیوهء زهد و عبادت اختیار کرد.

و به نشر دعوت پرداخت و داعیان و مأذونان به اکناف ممالک وسیع خراسان فرستاد تا مردم را به مذهب شیعهء اسماعیلیه دعوت کنند و خود چنان در نشر دعوت و مباحثه با علمای اهل سنت پافشاری کرد که سرانجام به تبعید و فرارش از بلخ منجر گشت مدت اقامت حکیم در بلخ به دقت معلوم نیست قدر مسلم اینکه وی هنگام ورود به بلخ یعنی به سال ۴۴۰ پنجاه سال تمام از عمرش گذشته بوده است و فرار او از بلخ نیز قبل از سال ۴۵۳ بوده است چه وی در این سال کتاب زادالمسافرین خود را تصنیف کرد و در آن اشاراتی به اخراج بلد شدن خود داد

فرار از بلخ

فرار ناصرخسرو از بلخ یا نفی بلد و اخراج او ازین شهر به طوری که گفته شد نتیجهء مجاهدات تعصب آمیزی بوده است که وی در نشر و ترویج مذهب اسماعیلی از خود ظاهر می ساخته و با توجه بدین واقعیت که مردم خراسان در آن روزگار دشمنان سرسخت شیعه به طور کلی و شیعهء سبعیهء فاطمیه بالاخص بودند می توان حدس زد که اگر حکیم از چنگ متعصبان بلخ جانی به سلامت برده است.

تنها به پاس مقام فضل و علم و حکمت وی بوده است و گویا وی قبل از فرار کردن از بلخ مدتی هم در آن دیار مخفی می زیسته است و پس از آنهم مدتی متواری بوده است( ۷) باری وی چون از بلخ فرار و به اصطلاح خودش مهاجرت کرد به مازندران رفت( ۸)، در این بیت بدین مهاجرت اشارتی دارد:

برگیر دل ز بلخ و بنه تن زبهر دین //چون من غریب و زار به مازندران درون( ۹)

 مدت اقامت وی در مازندران و همچنین شهر محل اقامتش به درستی معلوم نیست( ۱۰ ) و به روایت دولتشاه از مازندران به نیشابور رفت و پس از آن شاید بر اثر تمایلی که به خراسان داشت و هم به جهت در امان ماندن از گزند متعصبان اهل سنت رو به قصبه یا قلعهء یمکان واقع در اقصای خاک بدخشان نهاد چه یمکان به قول مؤلف آثارالبلاد شهری حصین بود در وسط کوهی و به واسطهء صعوبت مسالک آن احدی را قدرت تسخیر آن نبود در یمکان ناصرخسرو در یمکان اقامت گزید و از آنجا به نشر دعوت و ابلاغ رسالت خود پرداخت تاریخ ورود او به یمکان دقیقاً معلوم نیست.

اما از اشعارش پیداست که سالهای آخر عمر خود را در این پناهگاه گذرانده است و بیش از پانزده سال در آنجا ساکن بوده است( ۱۱ ) و بر اثر همین اقامت طولانی و دعوتهای مذهبی او در یمکان جماعتی از اهل بدخشان به مذهب اسماعیلیه گرویدند( ۱۲ ) و هنوز هم در بدخشان و نواحی مجاور آن و در خوقند و قراتکین و دیگر بلاد آن سامان اسماعیلیه وجود دارند باری حکیم فراری سالهای آخر عمر دور از یار و دیار و قرین غم غربت در یمکان با حسرت و اندوه گذرانید و تقریباً در اغلب اشعاری که در این دوران سروده است به پریشانی حال خویش و رنج غریبی و دوری از بلخ و تعصب دشمنان اشارتی دارد، چه در این زمان مردم بر او شوریده بودند و از خلیفهء عباسی در بغداد و خان ترک در کاشغر گرفته تا امیر خراسان و شاه سجستان و میر ختلان همه او را دشمن می داشتند( ۱۳ ) و فقهای سنی و پیروان عباسیان و عامهء ناس او را رافضی و قرمطی و معتزلی می خواندند( ۱۴ ) و بر سر منابر لعنش می کردند( ۱۵ ) و مهدورالدمش می دانستند،

در خراسان همهء مردم دشمن او بودند( ۱۶ ) و با همهء اشتیاقی که به دیدار خراسان داشت از ترس معاندان و متعصبان یارای معاودت به شهر و دیار خویش نداشت( ۱۷ ) و عاقبت هم در یمکان وفات یافت راجع به تاریخ وفات حکیم اقوال مختلف است: حاجی خلیفه در کشف الظنون تاریخ وفات او را ۴۳۱ ضبط کرده است و در تقویم التواریخ ۴۸۱ و ظاهراً سنهء مذکور در کشف الظنون نامعقول است و رضاقلی خان هدایت در دیباچه ای که بر دیوان حکیم نوشته است به نقل از شاهد صادق سنهء ۴۸۱ را سال وفات ناصر دانسته، قدر مسلم آنکه ناصرخسرو عمری طولانی داشته است( ۱۸ ) و از شصت ودو سال عمرش تجاوز کرده( ۱۹ )، حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده عمر او را قریب صد سال نوشته باری سالهای ۴۷۱ یا ۴۸۱ به قبول نزدیکتر است قبر او در یُمْگان است.

مذهب ناصرخسرو

مذهب ناصرخسرو شیعی مذهب بودن ناصرخسرو و قبل از ۴۴ سالگی یعنی سالی که به محضر فاطمیان مصر رسید و به مذهب اسماعیلیه گروید مسلم نیست. و بعید نمی نماید که قبل از آن وی چون دیگر مردم بلخ و خراسان به مذهب سنت می رفته است، چه اشارات فراوانی هم در دیوان او به گمراهی دوران جوانیش دیده می شود.( ۲۰ ) اما پس از مسافرت به مصر وی به طریقهء باطنیهء اسماعیلیه رو کرده و به ( خلفای فاطمی مصر گرویده و چنانکه مذکور افتاد در این مذهب به درجه ای عالی رسیده و حجت سرزمین خراسان شده است.( ۲۱ و به تبلیغ مذهب تازهء خود پرداخته انتخاب مذهب جدید در اشعار او آثار فراوانی گذاشته است از جمله مدایح فراوان از آل علی و طعن و لعن صریح بر خلفای ثلاثه و بنی امیه و بنی عباس و ائمهء مذاهب اربعهء تسنن که آنان را ناصبی می خواند، و به طور کلی طعن صریح در حق همه اصحاب مذاهب اسلام به جز فرقهء سبعیهء باطنیه آثار و تألیفات ناصرخسرو به نظم و نثر کتابها دارد،

آثار منظوم او عبارت است از:

۱- دیوان اشعار و آن مشتمل است بر بیش از ده هزار بیت قصاید و چند قطعه و ابیات متفرقه در مواضیع حکمتی و دینی و اخلاقی، در دیوان حاضر از اشعار غرامی و آثاری که شاعر در دوران جوانی و پیش از تغییر حال خود شاید سروده باشد اثری نیست و می توان تصور کرد که اگر چونان اشعاری داشته است به میل به دست فراموشی سپرده است منقح ترین چاپ دیوان اشعار ناصرخسرو به سال ۱۳۰۷ با تصحیح مرحوم حاج سیدنصرالله تقوی و اهتمام آقای مجتبی مینوی با مقدمه ای از آقای تقی زاده و تعلیقات مرحوم دهخدا در تهران منتشر شده، این چاپ مشتمل بر ۱۱۰۴۷ بیت است و منظومه های روشنائی نامه و سعادت نامه و نیز رساله ای به نثر در جواب نودویک سؤال فلسفی همراه دارد

۲- مثنوی روشنائی نامه مشتمل بر ۵۹۲ بیت در بحر هزج است در وعظ و پند و حکم و به ضمیمهء دیوان اشعار او در تهران چاپ شده است

۳- سعادت نامه مثنوی سیصدبیتی است که با این بیت شروع می شود:

دلا همواره تسلیم رضا باش //به هرحالی که باشی با خدا باش

 این مثنوی هم به ضمیمهء دیوان – ناصرخسرو در تهران طبع شده است

آثار منثور ناصرخسرو نیز عبارت است از:

۴- رساله در جواب نودویک سوال فلسفی

۵ -سفرنامه، یا مهمترین اثر منثور ناصرخسرو این کتاب مشتمل است بر شرح مشهودات حکیم در سفر هفت ساله ای که به ایران و آسیای صغیر و شامات و مصر و عربستان کرده است، کتاب سفرنامه ابتدا به اهتمام شفر در سنه ۱۸۸۱ در پاریس به طبع رسید و بعداً – به سال ۱۳۱۴ هجری شمسی منضم به دیوان در تهران چاپ شد و بار دیگر به سال ۱۳۴۰ ه ق در برلن تجدید چاپ شد

۶- زادالمسافرین، حاوی اصول عقاید حکیمانه و فلسفی ناصرخسرو است و به منظور اثبات عقاید اسماعیلیه به سال ۴۵۳ آن را حکیم در غربت و مهاجرت تألیف کرده است و در اشعار خود فراوان ازین کتاب نام برده و بدین تألیف خود بالیده است:

زادالمسافر است یکی گنج من //نثر آن چنان و نظم ازاین سان کنم( ۲۲ )

 این کتاب به سال ۱۳۴۰ ه ق به همت مرحوم ادوارد براون و محمد بذل الرحمن هندی در برلن چاپ شده است

۷- گشایش و رهایش هم رسالهء منثوری دیگر است که ناصرخسرو در جواب سی فقره و نام نهادیم این » سؤال و مشکلات یکی از برادران مذهبی خود تصنیف کرده است و خود در سبب تسمیهء کتاب بدین نام گوید کتاب را گشایش و رهایش ازآنک سخن بسته را اندر او گشاده کردیم تا نفس های مؤمن مخلصان را از او گشایش و رهایش باشد، ما نیز چون از دوستان مکلفیم شرح بعضی ازین کلمات و نکته ای در این موضوع بگوئیم تا جای دیگر مکرر نباید کرد، اسم این کتاب به گشایش بعضی ازین کلمات حق است اما رهایش را علی الاطلاق مستجمع نیست و این نکته از آن گفتم تا چون

۸ -خوان الاخوان یا خوان « موضعی که نه رهایش اشارت کرده شود ارباب معانی و اصحاب خرد دانند که آن کدام نکته است اخوان نیز یکی دیگر از کتب ناصرخسرو است که به همت آقای دکتر یحیی الخشاب به سال ۱۳۵۹ ه ق در قاهره چاپ شده است

۹- وجه دین یا روی دین نیز نام یکی دیگر از آثار منثور مذهبی ناصرخسرو است در شرح و تأویل عبادات و احکام شریعت واجب دیدیم بر خویشتن این کتاب را تألیف کردن بر شرح بنیادهای شریعت از » : اسماعیلیه و خود در سبب تألیف کتاب گوید ازبهر آنکه همهء چیزها را مردم به روی تواند شناخت و « روی دین » شهادت و طهارت و نماز و نام نهادیم مرا این کتاب را

۱۰- جامع الحکمتین یکی دیگر از کتب منثور ناصرخسرو است وی این کتاب « خردمندی که این کتاب را بخواند دین را بشناسد را در شرح و پاسخ قصیدهء خواجه ابوالهیثم احمدبن حسن جرجانی و به خواهش عین الدوله ابوالمعالی علی بن اسدبن حارث امیر امیر بدخشان، قصیده ای را که گفته بود » :بدخشان به سال ۴۲۶ نگاشته است و چنانکه خود در مقدمهء جامع الحکمتین گوید خواجه ابوالهیثم و اندر او سؤال های بسیار کرده است، به خط خویش نبشته بود [ عین الدوله امیر بدخشان ] اندر آخر آن نسخت که این را از حفظ خویش نبشتم، نزدیک من فرستاد و از من اندرخواست به وجه تشفع و تضرع و تقرب تا سؤالاتی که اندر آن و حکیم پس از نقل هر بیت ازین قصیده به تفصیل به شرح و پاسخ پرداخته و در اثبات اصول « قصیدتست به نام او حل کرده آید عقاید اسماعیلیه از مبانی کلام و فلسفه مدد گرفته است این کتاب به سال ۱۳۳۲ ه ش به تصحیح و کوشش آقایان هنری کربن و معین در تهران به چاپ رسیده است علاوه بر کتابهائی که مذکور افتاد و در صحت انتسابشان به حکیم تردیدی نیست کتب دیگری نیز به ناصرخسرو منسوب است، از آن جمله است رساله ای در سرگذشت حال وی که کتاب مجعول پر از افسانه ای است( ۲۳ )، در همین رساله کتابهای دیگری به ناصرخسرو نسبت داده شده و در بعضی تذکره ها از قبیل تذکره الشعراء دولتشاه و کشف الظنون نیز به وجود بعض این کتب اشارتی رفته است، اما امروز اثری از این تصنیفات در دست نیست،

کتابهای منسوب به ناصرخسرو عبارت است از:

۱- اکسیر اعظم، در منطق و فلسفه

۲- قانون اعظم در علوم عجیبه

۳- المستوفی در فقه

۴- دستور در « سرالاسرار » اعظم

۵- تفسیر قرآن

۶- رساله ای در علم یونان

۷- کتابی در سحریات

۸- کنزالحقایق

و نیز رساله ای به عنوان تسخیر کواکب بدو منسوب است و در مقدمهء دیوان طبع هندوستان وی چاپ شده است که به کلی مجعول است.

 

شیوهء سخن ناصرخسرو

 آقای دکتر ذبیح الله صفا در نقد آثار و شیوهء سخن ناصرخسرو آرد:

 بی تردید یکی از شاعران بسیار تواناسخن آور فارسی است وی طبعی نیرومند و سخنی استوار و قوی و اسلوبی نادر و خاص خود دارد، زبان این شاعر قریب به زبان شعرای آخر دورهء سامانی است و حتی اسلوب کلام او کهنگی بیشتری از کلام شعرای دورهء اول غزنوی را نشان می دهد در دیوان او بسیاری از کلمات و ترکیبات به نحوی که در اواخر قرن چهارم متداول بوده و استعمال می شده است به کار رفته و مثل آن است که عامل زمان در این شاعر توانا و چیره دست اصلا اثری بر جای ننهاده، با این حال ناصرخسرو هرجا که لازم شده از ترکیبات عربی جدید و کلمات وافر تازی، بیشتر از آنچه در آخر عهد سامانی در اشعار وارد شده بود، استفاده کرده و آنها را در اشعار آبدار خود به کار برده است خاصیت عمدهء شعر ناصرخسرو اشتمال آن بر مواعظ و حکم بسیارست،

ناصرخسرو در این امر قطعاً از کسائی شاعر مروزی مقدم بر خود پیروی کرده است بعد از آنکه ناصرخسرو تغییر حال یافت و به مذهب اسماعیلی درآمد و عهده دار تبلیغ آن در خراسان شد برای اشعار خود مایهء جدیدی که عبارت از افکار مذهبی باشد به دست آورد، جنبهء دعوت شاعر باعث شده است که او در بیان افکار مذهبی مانند یکی از دعاه، تبلیغ را از نظر دور ندارد و بدین سبب بعضی قصاید او با مقدماتی که شاعر در آن تمهید کرده و نتایجی که گرفته است بیشتر به سخنانی می ماند که مبلغی در مجلس دعوت بیان کرده باشد در بیان مسائل حکمی ناصرخسرو از ذکر اصطلاحات مختلف خودداری نکرده است،

موضوعات علمی در اشعار او ایجاد مضمون نکرده بلکه وسیلهء تفهیم مقصود قرار گرفته است یعنی او مسائل مهم فلسفی را که معمولا مورد بحث و مناقشه بود در اشعار خود مطرح کرده و در زبان دشوار شعر با نهایت مهارت و در کمال آسانی از بحث خود نتیجه گرفته است ذهن علمی شاعر باعث شده است که او به شدت تحت تأثیر روش منطقیان در بیان مقاصد خود قرار گیرد، سخنان او با قیاسات و ادلهء منطقی همراه و پر است از استنتاج های عقلی و به همین نسبت از هیجانات شاعرانه و خیالات باریک و دقیق شعرا خالی است اصولا ناصرخسرو به آنچه دیگر شاعران را مجذوب می کند یعنی به مظاهر زیبائی و جمال و به جنبه های دلفریب محیط و اشخاص توجهی ندارد و نظر او بیشتر به حقایق عقلی و مبانی و معتقدات دینی است،

بهمین سبب حتی توصیفات طبیعی را هم در حکم تشبیبی برای ورود در مباحث عقلی و مذهبی به کار می برد با این حال نباید از قدرت فراوان ناصرخسرو در توصیف و بیان اوصاف طبیعت غافل بود توصیفاتی که او از فصول و شب و آسمان و ستارگان کرده در میان اشعار شاعران فارسی کمیاب است مهمترین امری که از حیث بیان عواطف – غیر از عواطف دینی – در شعر ناصرخسرو جلب نظر می کند بیان تأثر شدیدی است که شاعر از بدرفتاری های معاصران و تعصب و سبک مغزی آنان و عدم توجه آنان به حق و حقیقت دارد ناصرخسرو شاعری درباری نیست و یا اگر وقتی چنین بوده اثری از اشعار آن دورهء او به دست ما نرسیده است او جزو قدیم ترین کسانی است که مثنوی های کامل در بیان حکم ۴۵۶ )  و مواعظ ساخته اند، قصائد او هم هیچ گاه از این فکار دور نیست (از تاریخ ادبیات در ایران ج ۲ صص ۴۵۴) 

از اشعاراوست:

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا//گوئی زبون نیافت به گیتی مگر مرا

در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم //صفرا همی برآید ز انده به سر مرا

گویم چرا نشانه ٔ تیر زمانه کرد//چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا

گر در کمال و فضل بود مرد را خطر//چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟

گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر//جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا

نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل //این گفته بود گاه جوانی پدر مرا

دانش به از ضیاع وبه از جاه و مال و ملک //این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا

با خاطر منور روشن تر از قمر//ناید به کار هیچ مقر قمر مرا

گر بایدت همی که ببینی مرا تمام //چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا

منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن //از چرخ پرستاره فزونست اثر مرا

هرچند مسکنم به زمین است روز و شب //بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا

گیتی سرای رهگذرانست ای پسر//زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا

از هرچه حاجتست بدو مر مرا، خدای //کرده ست بی نیاز در این رهگذر مرا

شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش // ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا

ای ناکس و نفایه تن من در این جهان // همسایه ای نبود کس از تو بتر مرا

من دوستدار خویش گمان بردمت همی // جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا

بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی // وز دام تو نه بوده اثر نه خبر مرا

تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی // از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا

گر رحمت خدای نبودی و فضل او// افکنده بود مکر تو در جوی و جر مرا

اکنون که شد درست که تو دشمن منی // نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا

خواب و خورست کار تو ای بی خرد جسد// لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا

کار خر است سوی خردمند خواب و خور// ننگست ننگ با خرد از کار خرمرا

من با تو ای جسد ننشینم در این سرای // کایزد همی بخواند به جای دگر مرا

هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند// وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا

نام قضا خرد کن و نام قدر سخن // یاد است این سخن ز یکی نامور مرا

و له ایضاً:

صعب تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش // پیش این عیب سلیم است بلاهاش و عناش

کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد // که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش

او همی گوید ما را که بقا نیست مرا // سخنش بشنو اگرچند که نرم است اداش

گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن  // به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش

روز پرنور عطا نیست ولیکن پس روز // شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش

این جهان آب روانست بر او خیره مخسب  // آنچه او بود نخواهد مطلب ، مست مباش 

هم او راست :

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را // برون کن ز سر باد خیره سری را

بری دان از افعال چرخ برین را // نشاید ز دانش نکوهش بری را

همی تا کند پیشه عادت همی کن // جهان مر جفا را تو مر صابری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد // مدار از فلک چشم نیک اختری را

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی  // یکی نیز بگرفت خنیاگری را

تو درمانی آنجا که مطرب نشیند // سزد گر ببرّی زبان جری را

صفت چند گوئی ز شمشاد و لاله // رخ چون مه و زلفک عنبری را

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را // که مایه است مر جهل و بد گوهری را

به نظم اندر آری دروغ و طمع را // دروغست سرمایه مرکافری را

پسندست با زهد عمار و بوذر // کند مدح محمود مر عنصری را

من آنم که در پای خوکان نریزم // مر این قیمتی درّ لفظ دری را

 

 

برای مطالعهء بیشتر در احوال و افکار ناصرخسرو گذشته از مقدمه ای که آقای تقی زاده بر کلیات دیوان وی نگاشته اند و مآخذ اصلی ما در تنظیم این شرح حال است،

می توان به مأخذ زیرین نیز مراجعه کرد:

هفت اقلیم: اقلیم چهارم بهارستان جامی ص ۹۹ آتشکدهء آذر ص ۲۰۲ تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی ص ۸۲۶ قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۵۴۸ تاریخ ادبیات ادوارد براون ج ۳ اسماءالمؤلفین و آثارالمصنفین اسماعیل پاشا بغدادی ج ۱ ص ۳۴۵ مجمع الفصحا ج ۱ ص ۶۰۷ ریاض العارفین ص ۲۳۲ نگارستان سخن ص ۱۱۵ سخن و سخنوران ص ۱۴۸ تاریخ ادبیات بدیع الزمان فروزانفر ص ۱۷۳ سفرنامه چ برلن دیباچهء غنی زاده ریحانه الادب ج ۴ ص ۱۴۹ مجلهء یادگار شماره های نهم و دهم از سال چهارم ص ۹۰ مجالس العشاق ص ۳۴۸ تاریخ ادبیات ایران تألیف دکتر شفق ص ۶۹ تاریخ ادبیات ایران تألیف اته ص ۱۴۲ تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج ۲ ص ۴۴۳ و ۸۹۳ و نیز در کتابهای: خلاصه الاشعار تقی کاشی، ریاض الشعراء، آثارالبلاد قزوینی، تقویم التواریخ، تلخیص الاثار و عجایب الملک القهار، بیان الادیان، روضات الجنات، کشف الظنون، دبستان المذاهب، تاریخ حبیب السیر، تذکرهء مرآت الخیال زبده التواریخ حافظ ابرو، شاهد صادق، به احوال ناصرخسرو اشارتی رفته است و نیز در این مجلات مقالاتی راجع به ناصرخسرو می توان یافت: مجلهء سخن سال اول ص ۹۲ : دو کتاب تازه از ناصرخسرو خوان الاخوان و گشایش و رهایش مجلهء کابل چ افغانستان ج ۱۰ شمارهء ۱۲ ص ۳۰ : حکما و فلاسفه در افغانستان مجلهء یادگار ج ۴ شمارهء ۱ و ۲ ص ۱۶ : یک قطعه از ناصرخسرو مجلهء یغما سال ۱۱ ص ۲۳۸ : ناصرخسرو و مأخذ قطعه ای از او

لغت نامه دهخدا


 

( ۱) – قسمت اعظم شرح حال ناصرخسرو مستفاد و مستخرج از مقدمه ای است که آقای تقی زاده بر دیوان حکیم نگاشته اند عباراتی که عیناً در این جا نقل شده گویا ناصرخسرو در آغاز امر در بلخ که در واقع پایتخت زمستانی غزنویان » 

( ۲) – سفرنامه ص ۷۸ « » است داخل بود، در دستگاه دولتی قدرت و نفوذی یافته و بعد از آنکه آن شهر به دست سلاجقه افتاد بر نفوذ و اعتبارش افزوده شد و بعد از تصرف بلخ به دست سلاجقه به سال ۴۳۲ به مرو که مقر حکومت ابوسلیمان جغری بیک داودبن میکائیل بود رفت و در آنجا

(۳)- قرار دارد 

(۴) – و ) ( از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج ۲ ص ۴۴۶ ) « مقامات دیوانی را حفظ کرد تا سرانجام تغییر حال یافت و راه کعبه پیش گرفت شاید برای فحص حق و حقیقت و تسکین وجدان بی آرام خود بعضی مسافرتها به ترکستان و هندوستان و سند کرده و با ارباب ادیان و مذاهب مختلفه معاشرت و مباحثات نموده (مقدمهء دیوان ناصرخسرو، ص یو)

( ۵) – ناصرخسرو خود در سفرنامه پس از شبی در خواب » : گزارش ورودش از پنج دیه مروالرود به جوزجانان و قریب یک ماه در آنجا ماندن و پیوسته شراب خوردن، آرد دیدم که یکی مرا گفت: چه خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند، اگر بهوش باشی بهتر! من جواب گفتم، که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند! جواب داد که: در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد حکیم نتوان گفتن کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بافزاید! گفتم: که من این را از کجا آرم؟

(۶) – در ششم جمادی الَاخر ۴۳۷ از جوزجانان عزم ) « گفت: جوینده یابنده باشد! و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت سفر مکه کرد و به مرو رفت و در شعبان همان سال به نشابور رفت و از طریق سمنان، ری، قزوین، آذربایجان، آسیای صغیر، شام، فلسطین، به مکه رفت و از طریق شام به مصر آمد و چندی در قاهره ماند و از آنجا سه بار بزیارت مکه رفت و در آخرین سفر حج به سال ۴۴۲ از طریق طایف و یمن و لحساء به بصره رسید به سال ۴۴۳ و از راه ارخجان به اصفهان آمد به سال ۴۴۴ و در جمادی الاَخر همان سال به بلخ بازگشت رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج ۲ شود

( ۷) – حکیم در اشعار خود بدین در خفا زیستن ها و متواری بودن ها اشاراتی دارد از جمله: چو روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر به جز به شب نرویم ای پسر سزاواریم ازین بسان ستاره به روز پنهانیم ز چشم خلق و به شب رهرویم و بیداریم و گر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم و نیز در این بیت: معروف ناپدید سُها بود بر فلک من بر زمین کنون به مثال سُها شدم و این بیت: ای به خراسان در سیمرغ وار نام تو پیدا و تن تو نهان و بسیاری ابیات دیگر

( ۸) – احتمال دارد وی به مناسبت آنکه امیران گرگان و طبرستان را شیعی مذهب دیده است روی به مازندران آورده باشد

( ۹) – و نیز این ابیات: گرچه مرا اصل خراسانیَست ازپس پیری و مهی و سری دوستی عترت و خانه ی رسول کرد مرا یُمْگی و مازندری

( ۱۰ ) – دولتشاه در تذکره الشعراء از سفر حکیم به مازندران ذکر کرده و محل اقامت او را رستمدار گیلان نوشته است اما در تذکره های دیگر اشارتی بدین مسافرت نیست، تنها در کتاب بیان بسیار کس از اهل طبرستان از راه برفته و آن مذهب » : الادیان مؤلف درباب مذهب ناصریه که منسوب به ناصرخسرو است گوید و این اشاره می تواند مؤید بودنِ حکیم ناصرخسرو در مازندران باشد

( ۱۱ ) – هم او گوید: پانزده سال برآمد که به یُمْگانم « بگرفته چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم مؤلفان جامع التواریخ و دبستان المذاهب اقامت ناصرخسرو را در یُمْگان بالغ بر بیست سال نوشته اند

( ۱۲ ) – صاحب کتاب بیان الادیان که خود از معاصران ناصرخسرو است و کتابش به سال ۴۸۵ یعنی چهارسال پس از به یُمْگان مقام داشت و آن خلق را از راه ببرد و آن طریقت او » درگذشت ناصر تألیف شده است بدین نکته اشارتی دارد و گوید از عداوت باجهت و بی جهت خاص و عام « من دگرم یا دگر شده ست جهانم »

(۱۳ ) – وی در قصیدتی به مطلع ) « آنجا برخاست نسبت به خویشتن شکوه ها دارد: ای عجبی خلق را چه بود که اکنون سخت بترسند می ز نام و نشانم هیچ جوان را به قهر پیر نکردم پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم خطبه نجستم به کاشغر و به بغداد بد به چه گوید همی خلیفه و خانَم؟ و در قصیدتی دیگر:

گویدْت فلان کز چنین سخن ها مانده ست فلانِ فلان به یمگان منگر به سخن های او از ایراک ترکانْش براندند از خراسان نه میر خراسان پسندد او را نه شاه سجستان نه میر ختلان گر مذهب او حق و راست بودی در بلخ بدی به اتفاق اعیان

( ۱۴ ) – هم او راست: – ( نام نهی اهل علم و حکمت را رافضی و قرمطیخ و معتزلی رافضیم سوی تو و تو سوی من ناصبئی، نیست جای تنگدلی

( ۱۵)- حکیم در چند قصیده بدین موضوع اشاراتی دارد از جمله: ای آنکه همی به لعنت من آواز بر آسمان رسانی و در قصیدتی دیگر: اینم کند به خطبه درون نفرین وآنم به نامه فریه کند سفته و در جای دیگر : بر حب آل احمد شاید گر لعنت همی کنند ملاعینم

(۱۶ ) – ناصرخسرو شکوه های فراوانی از دشمنی خراسانیان و مخصوصاً اهالی بلخ دارد، از آن جمله: در بلخ ایمنند ز هر شری می ) خوار و دزد و لوطی و زنباره ور دوستار آل رسولی تو از خانمان کنندت آواره آزاد و بنده و پسر و دختر پیر و جوان و طفل به گهواره بر دوستیخ عترت پیغمبر کردندمان نشانهء بیغاره

( ۱۷ ) – پیرامون عداوت تعصب آمیزی که عوام خراسان و بلاد دیگر نسبت به ناصرخسرو داشتند داستانهای مجعول فراوانی در کتابها و افواه است، از جمله، در مقدمهء نسخه ای خطی از اشعار ناصرخسرو به چنان شنودم که وقتی به قزوین رسید به در دکان پینه دوزی رفت و بنشست که پاافزار را اصلاحی » : نقل قول از وی آمده است کند، ناگاه در بازار قزوین غوغا برخاست پینه دوز از دکان برخاست و در میان آن غوغا افتاد، چون بازگشت لقمه ای گوشت بر سر درفش داشت ناصر پرسید کی: این چیست و این غلبه چه بود؟ گفت: شخصی شعر ناصرخسرو خوانده بود او را پاره پاره کردند از تاریخ ادبیات ) «! این لقمه از گوشت اوست! ناصر پای افزار رها کرد و گفت: در شهری که شعر ناصر باشد من نباشم و برفت ایران براون ج ۲ حاشیهء ص ۳۲۸ ) برای اطلاع بیشتر ازین افسانه ها رجوع به جلد دوم تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ۳۳۰ شود

( ۱۸ ) – در دیوان ناصر اشارات فراوانی به کهولت و پیری و فرسودگی اوست، از آن – ترجمهء فتح الله مجتبائی صص ۳۲۶ جمله این ابیات: دریغا جوانی که از وی نبینم به جز موی چون شیر و چون قیر دفتر و: این چنبر گردنده بدین گوی مدور چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر آمد به رخم تیرگی و نور برون تاخت تازنده شب تیره پسِ روز منور و: قدخم چون تیر بود چفته کمان کرد تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل و: پیریخ و سستی آمد و گشتم ز خفت و خیز زین بیشتر نساخت کسی مرد را ز عام و: ای برادر گر ببینی مر مرا باورت ناید که من آن ناصرم شیر غران بودم اکنون روبهم سرو بستان بودم اکنون چنبرم آن سیه مغفر که بر سر داشتم دست شصتم سال بربود از سرم

( ۱۹ ) – در این بیت اشارتی به ۶۲ سال عمر خود دارد: شصت و دو سال است که کوبد همی روز و شبان در فلکی هاونم و در قصیدت دیگری هم: گر برآیم ز بن چاه چه با کست که من شصت و دو سال برآمد که در این ژرف گوم و در این بیت به بیش از شصت سال عمر کردن خود اشارت میکند: مر مرا پرسی ازین زن که مرا با او شصت یا بیش گذشته ست دی و بهمن و در قصیدهء دیگری: به آب پند باید شست دل را چو سالت برگذشت از شصت و از اند

( ۲۰ ) – از آن جمله است این ابیات: ز پیری برنجست هر کس به جز من که از وی رسیدم به آل پیمبر و: به جوانی چو مرا بازنشد چشم خرد شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم

( ۲۱ ) – اسماعیلیان به هفت درجه مراتب قائلند و این درجات به ترتیب از پائین به بالا عبارتند از: -۱ مستجیب ۲- مأذون ۳-داعی ۴- حجت ۵- امام ۶- اساس ۷- ناطق، منظور از ناطق در اصطلاح ایشان شش پیغمبر اولوالعزم است و قائم که محمد بن اسماعیل بن موسی بن جعفر باشد و مراد از اساس وصی هرکدام از ناطق های هفتگانه است و امام زمان ناصرخسرو هم خلیفهء فاطمی مصر بوده است

( ۲۲ ) – آقای تقی زاده به دلیل همین اشاراتی که در اشعار حکیم است مینویسد: اسم

(۲۳ ) – آقای تقی زاده در مورد این رساله آرد: همچنین صحت ) « زادالمسافرین » است و نه « زادالمسافر » اصلی کتاب به ظن قوی رساله الندامه الی » منسوب به خود ناصرخسرو که نظر به روایات اصلًا به عربی نوشته و به « سرگذشت شخصی » وجود رسالهء موسوم گردانیده کاملًا ضعیف و مشکوک و بلکه قسمت بزرگی از آن که پر از افسانه های جن و طلسم و تسخیرات و یا « زادالقیامه خلط اشخاص و ازمنه و مملو از تناقضات تاریخی است قطعی البطلان است، لکن این ترجمهء حال و سیرت شخصی که منسوب به خود ناصر است و بنا بر همان روایات مجعول وی خود در اواخر حیات خود نوشته اگرچه به شکل حالیهء آن مجعول است ولی ممکن است و بلکه محتمل که دارای مطالبی صحیح در احوال ناصر مأخوذ از روایات قدیم تر و صحیح تر باشد

( ۲۴ ) – ن ل: ( برپایی (دیوان چ دانشگاه ص ۱۴۳٫

زندگینامه منوچهری(۴۳۲ ه ق متوفی)

ابوالنجم احمدبن قوص بن احمد منوچهر دامغانی، از جمله شعرای طراز اول ایران در نیمهء اول قرن پنجم هجری قمری است اسم و نسب او چنانکه در بیت ذیل آورده همان است که گفته ایم:

بر هر کسی لطف کند و بیشتر لطف // بر احمدبن قوص احمد کند همی

 دولتشاه مولد او را بلخ دانسته لیکن او خود به مولد خویش اشارهء صریح دارد آنجا که گفته است:

 سوی تاج عمرانیان هم برینسان // بیامدمنوچهری دامغانی 

ولادت او ظاهراً قرن چهارم یا سالهای نخستین قرن پنجم هجری قمری اتفاق افتاده است. زیرا او در اشعاری که به عهد سلطنت تخلص منوچهری به سبب انتساب شاعر است به فلک المعالی منوچهربن شمس المعالی قابوس بن وشمگیربن زیار دیلمی که از سال ۴۰۳ تا سال ۴۲۳ در گرگان و طبرستان سلطنت میکرده و منوچهری ظاهراً در آغاز کار در دربار او به سر می برده است لیکن در حق این پادشاه قصیده ای در دیوان او نیست دولتشاه در تذکره الشعرا و هدایت در مجمع الفصحا به نقل از میرمحمدتقی کاشانی در خلاصه الافکار نوشته اند که منوچهری شاگرد ابوالفرج سگزی، شاعر معروف اواخر قرن چهارم هجری قمری مداح ابوعلی سیمجور بوده است.ابوالفرج را استاد عنصری هم دانسته اند قبول قول تذکره نویسان در شاگردی عنصری در خدمت ابوالفرج چندان مشکل به نظر نمی آید لیکن در تعلیم منوچهری نزد ابوالفرج سگزی تردید بسیار است عوفی این بیت از منوچهری را:

قیصر شرابدار تو چیپال پاسبان // بیغو، رکابدار تو فغفور پرده دار

در مدح یمین الدوله محمود به خدمت محمد بن محمود مشغول بوده، گویند در مجلس او منصب ترخانی داشته یعنی » دانسته است و هدایت هم نوشته است که لیکن چون خواهیم دید که ورود منوچهری در دربار غزنویان بعد از « در هر وقت بی رخصت سرزده توانستی رفتن او را منعی نبود حدود سال ۴۲۱ بوده است طبعاً بطلان سخنان مذکور آشکار میشود.

از اوایل حال منوچهری اطلاعی در دست نیست جز آنکه عوفی نوشته در ایام کودکی چنان ذکی بود که هر نوع که از او در شعر امتحان کردندی بدیهه بگفتی و خاطر او به مؤاتات آن مسامحه کردی همین حدت ذهن و ذکاء بسیار او را در عنفوان شباب به آموختن ادب عربی و حفظ اشعار شعرای بزرگ تازی گوی و احاطه بر احوال و آثار شاعران پارسی و تازی و اطلاع از علوم ادبی و دینی و طب کمک کرد و او خود به علومی که در آنها تبحر داشت اشارهء صریح دارد:

من بدانم علم طب و علم دین و علم نحو // تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین شین

 و علاوه بر آن استفاده از اصطلاحات علم نجوم و طب و استقبال و تضمین اشعار شعرای عربی زبان و ذکر اسامی شاعران مشهور پیش از خود همه دلیل وسعت اطلاعات این شاعر بزرگ است منوچهری به کثرت محفوظات خود از اشعار عربی در این بیت اشاره کرده است:

من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر// تو ندانی خواند الاهبی بصحنک فاصبحین

از کیفیت ارتباط منوچهری با دربار غزنوی اطلاع صریح در دست نیست و گویا این ارتباط اندکی بعد از حدود سال ۴۲۱ صورت گرفته باشد زیرا منوچهری پیش از آنکه در سال ۴۲۶ در ساری به خدمت مسعودبن محمود رسد در ری به سر میبرده است و معلوم نیست که پیش از این تاریخ مسعود را ملاقات کرده باشد ولی این مانع آن نیست که پس از ورود به ری با دربار مسعود ارتباطی داشته بوده باشد از جملهء قدیمترین قصاید او که بعد از ورود به ری سروده یکی قصیده ای است به مطلع:

 

بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای //سنبلش چون پر طوطی روی چون فر همای

که در مدح خواجه طاهر دبیر سروده است و چون خواجه طاهر دبیر در جمادی الَاخر سال ۴۲۴ ه ق از کدخدایی عراق معزول و بوسهل حمدونی (حمدوی) به جای او گماشته شد پس ناگزیر منوچهری قصیدهء خود را در مدح او پیش از این تاریخ گفته است در سال ۴۲۶ مسعود به قصد گرگان و مازندران از نیشابور بدانجانب لشکر کشید و منوچهری را در مازندران از ری به خدمت خود خواند و او که ظاهراً تا این هنگام بوسیلهء امرای دولت غزنوی در ری با درگاه مسعود ارتباطی یافته بود پیاده از ری به مازندران رفت و به خدمت پادشاه غزنوی رسید. و به قول خود از فراق سلطان رست:

از همه شاهان چنین لشکر که آورد و که برد//از عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق

همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل //کاحمد مرسل به سوی جنت آید بر براق

ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته //صد هزاران شکر ایزد را که رستیم از فراق

ونیز:

خواست از ری خسرو ایران مرا بر شست میل //خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین 

و نیز:

دانی که من مقیمم بردرگه شهنشه //تا بازگشت سلطان از لاله زار ساری

این دشتها بریدم وین کوهها پیاده //دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری

بامید آنکه روزی خواند ملک به پیشم //بختم شود مساعد روزم شود بهاری

اکنونکه شاه شاهان بر بنده کرده رحمت //کوشی که رحمت شه از بنده درگذاری

منوچهری بر اثر جوانی و جودت ذهن و شیرینی زبان در خدمت مسعود دستگاهی داشت و از این روی محسود اقران بود و در قصیده ای به مطلع:

حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین// داد مظلومان بده ای عز میر مؤمنین

قصاید و مسمطاتی که از منوچهری در دست است بیشتر در مدح مسعودبن محمود است لیکن علاوه بر سلطان غزنوی چند تن از رجال درگاه او را نیز ستوده است و از آن جمله اند:

ابوالقاسم حسن عنصری که منوچهری قصیدهء معروف خود را به مطلع ذیل:

ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن// جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن

در مدح او سروده و او را در آن قصیده استاد خود خوانده است علی بن عبیدالله صادق، معروف به علی دایه سپهسالار سلطان مسعود که قصیدهء معروف منوچهری به مطلع:

شبی گیسوفروهشته به دامن // پلاسین معجر و قیرینه گرزن

در مدح او از امهات قصائد فارسی است منوچهری بر اثر کثرت اطلاع از شعر و ادب عربی بعضی از قصائد معروف شاعران تازیگوی را استقبال کرده و گاه به اشاراتی از مطالع آنگونه قصاید در اشعار خویش مبادرت نموده است، مث قصیدهء:

جهانا چه بی مهر و بدخو جهانی // چو آشفته بازار بازارگانی

 استقبال است از قصیدهء ابوالشیص محمد از شعرای اوایل عهد عباسی که به سال (۱۹۶ ه ق) درگذشت و

منوچهری خود گفته است:

بر آن وزن این شعرگفتم که گفته ست // ابوالشیص اعرابی باستانی

ساقبل و اللیل ملقی الجران // غراب ینوح علی غصن بان

و قصیدهء زیبایی که در وصف سپیده دم گفته به مطلع: چو از زلف شب باز شد تابها فرومرد قندیل محرابها بر وزن یکی از قصاید اعشی بن قیس باهلی است که منوچهری دو بیت آن را در قصیده تضمین کرده است:

چو از زلف شب باز شد تابها // فرومرد قندیل محرابها

بر وزن یکی از قصاید اعشی بن قیس باهلی است که منوچهری دو بیت آن را در قصیده تضمین کرده است :

ابر زیر وبم شعر اعشی قیس // زننده همی زد به مضرابها

و کأس شربت علی لذه //و اخری تداویت منها بهار

و قصیده ٔ:

فغان از این غراب بین ووای او// که در نوا فگندمان نوای او

منوچهری در استعمال بعضی از کلمات و ترکیبات بی پرواست و علاوه بر این در بعضی قصائدش الفاظ بر معانی غلبه دارد اما امری که در اشعار او بیشتر باید مورد دقت قرار گیرد توجه اوست به تشبیهات بدیع چنانکه شاعر همواره خواسته است مطالب خود را از طریق تشبیهات محسوس و گاه عقلی و خیالی زیبا بیان کند مطلب دیگری که باید در اشعار منوچهری مورد توجه باشد تکرار بعضی از مضامین است خاصه مضامینی که شاعر برای خمریات خود پیدا کرده و در بعضی از قصاید و همهء مسمطات خویش به کار برده است ظاهراً مسمط از مبدعات منوچهری است زیرا پیش از او در اشعار فارسی اثری از آن نمی یابیم و نیز تسمیط در شعر با نوع خاصی که منوچهری به نام مسمط ایجاد کرده متفاوت است از میان شاعران بعد از منوچهری لامعی گرگانی کار او را در سرودن مسمط دنبال کرد دیگر از مطالبی که باید در اشعار منوچهری مورد توجه باشد تأثیر اوست از افکار شاعران عرب مانند عبور از بوادی و وصف شتر و ندبه بر اطلال و دمن و ذکر عرایس شعر عربی و اسامی اماکن مذکور در قصاید شعرای جاهلی و نظایر این امور استعمال کلمات عربی زائد از حد حاجت که غالباً برای فارسی زبانان عصر شاعر و بعد از او مهجور بود از خصایص مهم شعر منوچهری است این شاعر حد و قیدی در این کار نمیشناخت و از این روی در برخی از قصاید او کار استعمال تازی به افراط کشیده است، مانند این قصیده:

غرابا مزن بیشتر زین نعیقا // که مهجور کردی مرا از عشیقا

نعیق تو بسیار و ما را عشیقی // نباید به یک دوست چندین نعیقا

ایا رسم اطلال معشوق وافی // شدی زیر سنگ زمانه سحیقا

عنیزه برفت از تو و کرد منزل // به مقراط و سقطاللوی و عقیقا

ایا لهف نفسی که این عشق با من // چنین خانگی گشت و چونین عتیقا

ز خواب هوی گشت بیدار هر کس // نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا

بدان شب که معشوق من مرتحل شد// دلی داشتم ناصبورو قلیقا

 

وفات منوچهری را هدایت به سال ۴۳۲ نوشته است در اشعار او تا حوادث سال ۴۳۰ و ۴۳۱ اشاراتی دیده میشود ولی از آن پس اثری از وقایع تاریخی در دیوان او مشهود نیست و بنابراین قول هدایت مقبول به نظر میرسد از اشعار اوست:

الا یا خیمگی خیمه فروهل // که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل

تبیره زن بزد طبل نخستین // شتربانان فروبندند محمل

نمازشام نزدیک است و امشب // مه و خورشید را بینم مقابل

ولیکن ماه دارد قصد بالا // فروشد آفتاب از کوه بابل

چنان دو کفه ٔ سیمین ترازو// که این کفه شود زآن کفه مایل

ندانستم من ای سیمین صنوبر // که گردد روز چونین زود زایل

من و تو غافلیم و ماه و خورشید // بر این گردون گردان نیست غافل

نگارین منا برگرد و مگری // که کار عاشقان را نیست حاصل

 (از تاریخ ادبیات صفا ج ۱ صص ۴۸۹٫)

لغت نامه 

زنگینامه باباطاهر همدانی(قرن پنجم)

باباطاهر عریان همدانی بوده و مسلک درویشی و فروتنی او که شیوهء عارفان است سبب شد تا وی گوشه گیر گشته و گمنام زیسته و تفصیلی از زندگانی خود باقی نگذارد فقط در بعض کتب صوفیه ذکری از مقام معنوی و مسلک ریاضت و درویشی و صفت تقوی و استغنای او آمده است .

آنچه از سوانح و زندگانی وی معلوم است، ملاقاتی است که گویا میان او و طغرل اولین شاه سلجوقی در حدود سال چهار صدوچهل وهفت در همدان اتفاق افتاد و از این خبر بدست می آید که دورهء شهرت شیخ اواسط قرن پنجم و ظاهراً تولدش اواخر قرن چهارم بوده است.

باباطاهر از سخنگویان صاحبدل و دردمند بوده و نغمه هائی که شاهد سوز درونی است سروده و نیز رسالاتی بعربی و فارسی تألیف نموده است از آن جمله مجموعهء کلمات قصاریست بعربی که عقاید تصوف را در علم و معرفت و ذکر و عبادت و وجد و محبت در جمله های کوتاه و مؤثری بیان میکند.

عمدهء شهرت باباطاهر در ایران بواسطهء دوبیتی های شیرین و مؤثر و عارفانهء اوست از خصوصیات این رباعیات آنکه با وزن معمولی رباعی کمی فرق نام داده اند در تمام رباعی های « فهلویات » دارد و نیز در لغتی شبیه بلغت لری سروده شده و از این لحاظ آنها را در کتب قدیم ساده و مؤثر شاعر یاد از وحدت جهان و دورافتادگی انسان و از پریشانی و تنهائی و ناچیزی و بی چیزی خود کرده از هجران شکایت نموده و حس اشتیاق معنوی خود را جلوه داده است.

باباطاهر در همدان دار فانی را وداع گفته و در همان شهر مدفونست (تاریخ ادبیات شفق ص ۱۰۸ و ۱۰۹ ) هدایت گوید:

طاهر عریان همدانی نام شریفش باباطاهر است، از علما و حکما و عرفای عهد بوده است و صاحب کرامات و مقامات عالیه و این که بعضی او را معاصر سلاطین سلجوقیه دانسته اند خطاست وی از قدمای مشایخ است.

معاصر دیالمه بوده و در سنهء ۴۱۰ ه ق بوده قبل از عنصری و فردوسی و امثال و اقران ایشان رحلت نموده، رباعیات بدیع و مضامین رفیع بزبان قدیم دارند گویند رسالات از آن جناب مانده و محققین بر آن شروح نوشته اند (مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۳۲۶ ) مؤلف راحه الصدور آرد:

شنیدم که چون سلطان طغرل بک به همدان آمد از اولیا سه پیر بودند: باباطاهر و باباجعفر و شیخ حمشا، کوهی است بر در همدان آن را خضر خوانند بر آنجا ایستاده بودند، نظر سلطان بر ایشان آمد، کوکبهء لشکر بداشت و پیاده شد و با وزیر ابونصر الکندری پیش ایشان آمد و دستهاشان ببوسید باباطاهر پاره ای شیفته گونه بودی او را گفت: ای ترک با خلق خدا چه خواهی کرد؟

سلطان گفت: آنچ تو فرمایی، بابا گفت: آن کن که خدای می فرماید، آیه: ان الله یامر بالعدل و الاحسان سلطان بگریست و گفت چنین کنم بابا دستش بستد و گفت: از من پذیرفتی؟ سلطان گفت: آری، بابا سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود. در انگشت داشت بیرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت: مملکت عالم چنین در دست تو کردم، بر عدل باش، سلطان پیوسته آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی آن در انگشت کردی. اعتقاد پاک و صفای عقیدت او چنین بود و در دین محمدی صلعم ازو دین دارتر و بیدارتر نبود (راحه الصدور ص ۹۸ ادوارد برون در جلد دوم تاریخ ادبیات خود ص ۲۶۰ و ۲۶۱ این داستان را آورده است.)

مرحوم رشید یاسمی در مقدمه ای که بر دیوان باباطاهر چاپ مرحوم وحید نگاشته است، پس از نقل متن عبارت راحه الصدور چنین آرد:

این سفر طغرل در حدود ۴۴۷ یا ۴۵۰ ه ق اتفاق افتاده است هرچند کلمهء پیر در این عبارت راحه الصدور ممکن است اشاره بمقام ارشاد باباطاهر باشد نه کثرت سن لکن از طرز مکالمهء او با طغرل و از تقدمی که بر دو رفیق خود در خطاب پادشاه یافته است، میتوان سن او را متجاوز از ۵۰ سال دانست، و از این قرار تولدش در آخر قرن چهارم هجری واقع میشود و تحقیق ذیل این حدس را تأیید میکند:

در میان ملل مختلفه معروف است که در هر هزار سال بزرگی ظهور میکند به عقیدهء زردشتیان از سه بذری که زردشت پراکنده در اوقات معین سه دوشیزه بارور شده و هر یک معصومی خواهند زاد.

نخستین را نام هشداراست که در آغاز هزارک نخستین ظهور میکند و دو دیگر هشدارمه که در ابتدای هزارک دوم طلوع خواهد نمود سه دیگر سوشیوش است که در آغاز هزارک سوم پیدا میشود این شخص جهان را بپاکی و کمال میرساند اعتقاد به ظهور بزرگی در رأس هر هزار سال از معتقدات ایرانیان قدیم است و مسیحیان از آنان اقتباس کرده اند. در ایران بعد از اسلام هم عدد هزار دارای اهمیت خاص بوده و در امثال آمده است که بعد از هزار شماری نباشد

و ناصرخسرو گوید:

آنچه شمار است جمله زیر هزار است

خاقانی شروانی راجع به ظهور بزرگی در رأس هر هزارک فرماید:

گویند که هر هزار سال از عالم آید بوجود اهل وفائی محرم آمد زین پیش و ما نزاده ز عدم آید پس از این و ما خود را یکی از آن بزرگان معرفی کرده است. البته مبدء این حساب « الف قدم که در الف آمدستم » فرورفته بغم باباطاهر در دوبیتی هزار سال را نباید منحصراً تاریخ هجری دانست زیرا خاقانی در قرن ششم بگذشتن آن اشارت کرده است، و چون از تاریخ هجری بگذریم متوجه تاریخ میلادی میشویم با مختصر حسابی کشف می شود که اول دسامبر سال ۱۰۰۰ مسیحی با آغاز محرم ۳۹۱ ه ق مصادف بوده است از این قرار تولد بابا در الف میلادی و در سال ۳۹۰ یا ۳۹۱ ه ق واقع شده و از این تاریخ تا عبور طغرل از شهر همدان ( ۱۰۵۵ و ۱۰۵۸ م) پنجاه و پنج یا پنجاه و هشت سال میشود.

کراماتی که از بابا نقل میکنند در افواه بسیار است لکن امسیت کردیاً و » باید گفت که قصهء فرورفتن وی در حوض آب منجمد برای کسب علوم ظاهراً توجیهی است که از عبارت کرده اند و این عبارت در مقدمهء مثنوی به ابن اخی ترک ارومی ملقب به حسام الدین که مولوی کتاب خود را « اصبحت عربیا باستدعای او مدون کرده منسوب است و در نفحات الانس جامی آن عبارت را به ابوعبدالله بابویی منتسب کرده اند.

و قصهء ترسیم بابا شکل نجومی را در روی برف و حل مشکل خواهرزادهء منجم خود همچنین منسوب به باباافضل کاشانی است قبر باباطاهر در سمت غربی شهر همدان و امروز طوافگاه اهل دل است (مقدمهءدیوان باباطاهر چ وحید دستگردی بقلم رشید یاسمی چ ۳ تهران ۱۳۳۱ ه ش) مؤلف نزهه القلوب آرد:

همدان از اقلیم چهارم است و در او مزارات متبرکه مثل قبر حافظ ابوالعلای همدانی و باباطاهر دیوانه و شیخ عین القضاه و غیره (نزهه القلوب چ لیدن ج ۲ ص ۷۱ ) بعضی نظر به این دوبیتی که به باباطاهر منسوب است او را شیعی اثناعشری میدانند:

از آنروزی که ما را آفریدی

به غیر از معصیت چیزی ندیدی

خداوندا به حق هشت و چارت

ز مو بگذر، شتر دیدی ندیدی

از هشت و چار مراد دوازده امام است ادوارد براون آرد:

از شعرائی که بسیاری از اشعار خود را بلهجهء خاص خود سروده اند باباطاهر عریان است (که رباعیات خود را به لهجهء همدانی یا به لهجهء لری انشاد کرده است) رباعیات باباطاهر در بسیاری نقاط ایران سر زبانهاست باباطاهر را ممکن است برنز ایران خواند مقدار زیادی از محبوبیت باباطاهر بی گمان بسبب سادگی افکار او و نزدیک بودن لهجهء او به فارسی صحیح و روانی کلام و آهنگ دلنشین الفاظ و سادگی وزن و بحر ۱۳۲ ) آقای مجتبی – متحدالشکل آن است (بحر هزج مسدس محذوف) (تاریخ ادبیات برون ج ۱ چ علی پاشا صالح صص ۱۳۱ مینوی، در مجلهء دانشکدهء ادبیات سال چهارم شمارهء دوم )آرد:

دوبیتیهای به بحر هزج مسدس که بنام فهلویات مشهور است در فارسی دارای مقامی خاص و رتبه ای بلند است و با آنکه گویندگان بسیار مانند بندار رازی و محمد مغربی و صفی الدین اردبیلی و محمد صوفی مازندرانی (و بسیار کسان که نام آنها را هم نمی دانیم) چنین دوبیتی ها سروده اند در این میدان نام باباطاهر عریان بیش از همهء سرایندگان بر زبانها افتاده است بطوریکه هر چه دوبیتی هست غالباً آنرا به باباطاهر لر همدانی منسوب می سازند، و تشخیص این که کدامین یک از باباطاهر و کدامها از دیگرانست همان اندازه دشوار است که تشخیص رباعیات خیام از رباعیهای دیگران که باو نسبت داده شده است.

امر دیگری که موجب مزید اشکال در تعیین گویندهء این دو بیتیها شده است این که اغلب نویسندگان نسخ باقتضای ذوق عامیانهء خود و بعلت بی اعتنائی به حفظ کردن بی تبدیل و تغییر آثار خامهء قدما نتایج افکار نویسندگان را به زبان عصر خود درآورده اند و هر لفظ مشکلی را تغییر داده اند و در مورد فهلویات، آنها را بزبان ادبی نزدیکتر ساخته اند.

چنانکه نمی توان دانست اصل آنها به لهجهء کدام ولایت بوده و نمی توان از روی اینها خصوصیات لهجهء آن ولایت را تدوین کرد کاملترین نمونهء این منقولات پرتصرف و مجموعه های دوبیتی های مختلف المنشأ و متعلق به لهجه های دور از یکدیگر که یکجا گردآمده و به باباطاهر نسبت داده شده است، آن چاپی است که به اهتمام مرحوم وحید دستگردی دو بار در طهران منتشر شده است که شاید کتابی باشد خواندنی ولیکن از لحاظ دانستن اشعار باباطاهر و از لحاظ وسیله ای برای مطالعهء لهجهء محلی همدان بکلی بی فایده است.

پس یافتن نسخه های قدیم معتبر و بی تصرف (یا کم تصرفی) از این دوبیتیها و انتشار دادن آنها بهمان صورت اصلی فایدهء مزدوجی دارد که هم معرف لهجه است و هم تعیین میکند که لهجهء گویندهء آنها چه بوده دربارهء احوال و زندگانی باباطاهر عریان نمی خواهم اینجا داخل شوم چون مطالب تازه ای در این خصوص ندارم. که بگویم و آنها که دسترس به کتابهای منتشر شده دربارهء او دارند میدانند که در راحه الصدور (چ اوقاف گیب ۱۹۲۱ م ص ۹۸ تا ۹۹ ) حکایت شده است. که سلطان طغرل در همدان بزیارت باباطاهر رفت. و او سر لولهء ابریق خود را شکسته انگشتری وار بر انگشت طغرل نهاد و باز میدانند که یک نفر از ظرفای عصر ما از این حکایت استنباط کرده است که چون باباطاهر در این سال لااقل پنجاه شصت سال مرادش این بوده است که در سال « الف قدم که در الف آمدستم » :

داشته است لابد در حدود ۳۹۰ هجری متولد شده بوده است هزارم میلادی بدنیا آمده ام! و به این اعتبار باباطاهر هم از معادلهء تواریخ ملل مطلع بوده، هم سال ولادت خود را خوب میدانسته و هم باندازه ای در شعر سرودن دقیق بوده است که حساب او مو نمیزند! از این بگذریم اینجا قصد بنده نقل متن دو قطعه و هشت دوبیتی منسوب به باباطاهر است که روی نسخه ای بالنسبه قدیم بی آنکه دیگر خودم در آن تصرفی کرده باشم این نسخه مجموعه ایست بشمارهء ۲۵۴۶ در موزهء قونیه (یعنی بر سر مزار مولانا جلال الدین بلخی معروف به مولای روم) که تاریخ ۸۴۸ ه ق دارد.

ابیات در آنجا با حرکات نوشته است و من برای آنکه در چاپ دیگر تغییری در آن راه نیابد چنان نوشته ام که کلیشه کنندش این نقل را بقدری که از عهده برآمده ام طابق النعل بالنعل شبیه باصل نوشته ام جز از یک حیث، که در اصل بخط نزدیک به نستعلیق روی کلمات آن گذاشته ام معلوم میشود خالی از غلط « کذا » بود و من به شیوهء نسخ نقل کرده ام متن چنانکه از دو مورد که لفظ نیست ولیکن قصد من نقل کردن بی تصرف بوده است (پایان مقالهء آقای مینوی) و ازوست:

چه خوش بی مهربونی از دو سربی

که یک سر مهربونی دردسر بی!

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از او شوریده تر بی!

********************

مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل!

بمو دائم بجنگی ای دل ای دل!

گر دستم فتی خونت وریژم

ووینم تا چه رنگی ای دل ای دل!

***********************

وشم واشم ازین عالم بدرشم

وشم از چین و ماچین دیرتر شم!

وشم از حاجیان حج بپرسم

که ای دیری بسه یا دیرتر شم!

(نقل از تاریخ ادبیات براون ج ۱ ۱۳۲ )

*********************

اگر دل دلبرو دلبر کدومه

و گر دلبر دل و دلرا چه نومه

دل و دلبر بهم آمیته

وینم ندونم دل که و دلبر  کدومه!

( چ صالح ص ۱۳۱)
********************

خرم آنان که از تن جون نذونند

ز جانون جون ز جون جانون نذونند

بدردش خو کرن سالان و ماهان

بدرد خویشتن درمون نذونند

*****************

خوشا آنون که از پا سر نذونند

میان شعله خشک و ترنذونند

کنشت و کعبه و بتخانه و دیر

سرائی خالی از دلبر نذونند

********************

یکی برزیگری نالون در این دشت

بچشم خون فشان آلاله میکشت

همی کشت و همی گفت ای دریغا

که باید کشتن و هشتن در این دشت

******************

جره بازی بدم رفتم به نخجیر

سیه دستی زده بر بال مو تیر

بوره غافل مچر در چشمه ساران

هر آن غافل چره غافل خوره تیر

********************

دیدم آلاله ای در دامن خار

وتمآلالیا کی چینمت بار

بگفتا باغبانمعذور میدار

درخت دوستی دیر آوره بار

****************

دلی دیرم خریدار محبت

کزو گرمست بازار محبت

لباسی بافتم بر قامت دل

ز پود محنت و تار محبت

دربارهء لهجهء دوبیتی های باباطاهر آقای دکتر ابراهامیان استاد سابق زبان پهلوی – (تاریخ ادبیات شفق چ پیروز ص ۱۰۹ -۱۱۰ ) در دانشکدهء ادبیات دانشگاه تهران رساله ای بزبان فرانسه در پاریس بطبع رسانیده اند و آقای دکتر پرویز ناتل خانلری مقالاتی در مجلهء پیام نو انتشار داده اند.

آثار دیگر باباطاهر

علاوه بر دیوان مجموعهء کلمات قصار از وی بجا مانده است که تا کنون چندین شرح بر آن نگاشته اند:

۱) شرح عربی منسوب به عین القضاه همدانی، ابوالمعالی عبدالله بن محمد میانجی متوفی بسال ۵۲۵ ه ق از عارفان بزرگ قرن ششم و مؤلف زبده الحقایق

۲) شرح عربی دیگری از قدما که شارح آن مجهول است

۳) دو شرح یکی به عربی و دیگری به فارسی از حاج ملاسلطانعلی گنابادی که شرح فارسی بسال ۱۳۲۶ ه ش بچاپ رسیده است مرحوم رشید الفتوحات الربانی فی » در کتابخانهء ملی پاریس یک نسخهء خطی عربی بعنوان » : یاسمی در مقدمهء چاپ سوم دیوان باباطاهر آرد مضبوط است که جانی بیک عزیزی آن را در شوال ۸۸۹ ه ق بخواهش ابوالبقاء احمدی شرح کرده است « اشارات الهمدانی رساله ای که مرحوم حاجی ملاسلطانعلی گنابادی بفارسی شرح کرده اند بطبع رسیده و نسخهء آن نزد نگارنده موجود است با رساله ای که در آخر این مجموعه چاپ شده اندک اختلافی دارد (دیوان باباطاهر چ ۳ ص ۱۹ ) در اینجا منتخبی از کلمات قصار باباطاهر را نقل میکنیم:

( ۱) العلم دلیل المعرفه تدل علیها فاذا جاء المعرفه سقط رؤیه العلم و بقی حرکات العلم بالمعرفه ( ۲) رؤیه العلم عجز المریدین

( ۳) العلم دلیل و الحکمه ترجمان، فالعلم دعوه معمومه و الحمه دعوه مخصوصه

( ۴) العلم دلیل و الحکمه توسل

( ۵) العلم یدل علیه و الوجد یدل له و الدلیل علیه یجذب الی قربه و الدلیل له یجذب الیه

( ۶) الخروج من العلم جهل، و الثبات مع العلم ضعف، و المعرفه بالعلم توحید

( ۷) العلم بالمعرفه معرفه و بذات المعروف کفر

( ۸) العلم حبس الظاهر و المشاهده حبس الباطن

( ۹) جعل الله جمیع الجوارح فی حبس العلم فلا یطلق جارحه من سجنها الا بعلم فمن اطلقها من سجنها بغیر علم فقد خرج من حبس العلم و عصی و تعدی

( ۱۰ ) العلم قید العبودیه و حبس الحق، فمن اطلقها بغیر علم فقد خرج من العبودیه و استعمل الحریه

( ۱۱ ) العلم موکل بالکلام، و الوجد موکل بالحرس

( ۱۲ ) العلم تطریق، و الوجد تفریق، والحقیقه تحریق

( ۱۳ ) العلم تجریب، و الوجد تخریب، و الحقیقه تلهیب

( ۱۴ ) للعلم حرقه، و للوجد حرقه، و للحقیقه حرقه، فمن احرقه العلم وفاء، و من احرقه الوجد صفا، و من احرقه الحقیقه طفا

( ۱۵ ) العلم نارالله و الوجد نورالله، فمن خالف العلم احرقه النار، و من خالف الوجد غیره النور الباب السادس فی الرسم و الحقیقه

( ۱۶ ) الحقیقه المشاهده بعد علم الیقین

( ۱۷ ) الحقیقه مقدمه الحق الدخول فی الحقیقه بالخروج من الحقیقه و الخروج من الحقیقه بالدخول فی الحقیقه

( ۱۸ ) الحقیقه رسم و الرسم للرسم رسم وجدت ثبات الرسم للرسم بالحق حقیقه وجدت الحقایق و ان کانت بالحق لادراک الرسم الرسمیه رسوما فاذا الحقایق ثابت عن الرسوم لخلوص الالهیه و عن الجبروتیه و ابانه ۸۴ و ۹۰ )

راجع به کرامات باباطاهر

ایران – الربوبیه (نقل از دیوان باباطاهر چ وحید دستگردی چ ۳ تهران ۱۳۳۱ ه ش صص ۸۳ شناسان چون ژوکوفسکی، کلمان هوار، ادوارد برون، هرن آلن، ولچنسکی هریک شمه ای از قصص مربوط به وی را به السنهء آلمانی فرانسه و انگلیسی ترجمه کرده اند و آقای آزاد همدانی نیز روایاتی را که در شهر همدان به باباطاهر منسوب میدانند گرد آورده اند و در مقدمهء چاپ دوم منتشرساخته اند (مقدمهء چ ۳ دیوان باباطاهر چ وحید دستگردی تهران سال ۱۳۳۱ ه ش) ترجمه های دیوان

باباطاهر به زبانهای خارجی:

۱) کلمان هوار فرانسوی مجموعه ای حاوی ۵۹ دوبیتی باباطاهر را در سال ۱۸۸۵ میلادی در مجلهء آسیائی با ترجمهء فرانسه منتشر کرده است (تاریخ ادبیات برون ج ۱ ترجمهء علی پاشاصالح ص ۱۳۱ ) (مقالهء آقای مینوی در مجلهء دانشکدهء ادبیات سال ۴ شمارهء دوم)

۲) ادوارد هرن آلن مستشرق انگلیسی اصل و ترجمهء دیوان را بزبان فارسی و انگلیسی چاپ و منتشر کرده است

۳) ترجمهء منظوم اشعار باباطاهر به زبان انگلیسی از خانم الیزابت کورتیس برنتن ۵۱۶ و سبک شناسی ج ۱ ص ۲۲ شود.

(مقدمهء دیوان باباطاهر چ ۳ ص ۲۱ ) و رجوع به شدالازار ص ۵۱۵

لغت نامه دهخدا

 

زندگینامه حکیم غیاث الدین ابوالفتح عمر نیشابوری«عمرخیام نیشابوری»(قرن پنجم)

Untitled

غیاث الدین ابوالفتح عمر بن ابراهیم نیشابوری موسوم به خیام از بزرگترین و مشهورترین شعرای تاریخ ایران بعد از اسلام است که معروفیت وی مرزها را در نوردیده و در سرتاسر گیتی به عنوان شاعری خردگرا شناخته شده است. حکیم عمر خیام اگرچه بیشتر به عنوان شاعری رباعی سرا شهره گشته است ولی وی در واقع فیلسوف و ریاضیدانی بزرگ بود که در طول عمر دراز خویش کشفیات مهمی در ریاضیات و نجوم انجام داد. زندگی حکیم همچون عقاید و اندیشههای ژرف و پوینده او در هاله ای از ابهام فرو رفته است و افسانه هایی که به این دانشمند بزرگ نسبت داده اند حقایق و زندگی او را تا حدودی با داستانهایی غیر واقعی درآمیخته است.

تاریخ زندگی حکیم معلوم نیست ولی بنابر شواهد امر خیام در سال ۴۳۹ ه.ق در نیشابور، شهری که به آن عشق میورزید و بخش مهمی از ایام عمرش را در آن گذارند، به دنیا آمده است. دوران کودکی و نوجوانی حکیم نیز کاملا مشخص نیست ولی بطور قطع وی مطالعات خود در زمینه علوم معمول آن روز را در نیشابور سپری کرده و به سبب نبوغ ذاتی و ذهن خلاق و استعداد والای خویش به دستاوردهای شگرفی نایل آمده است.

نقل شده است که خیام در کودکی با خواجه نظام الملک طوسی و حسن صباح مؤسس فرقه اسماعیلیه همدرس بود و آن سه عهد کردند هر یک در بزرگی به منصب و مقامی دست یافت دو یار دبستانی دیگر را نیز بالا کشد… این روایت براساس تحقیقات دانشمندان و مقایسه تاریخی زندگی این سه شخصیت برجسته قاطعانه رد شده است حکیم عمر خیام ظاهرا پس از کسب علوم و معارف عصر خویش رهسپار سمرقند گشت و در این شهر مورد توجه امیر قرخانیان شمسالملک نصربن ابراهیم قرار گرفت و رساله معروف خود درباره جبر را نیز در همین زمان به رشته تحریر در آورد خیام سپس عازم اصفهانشد و به خدمت ملکشاه سلجوقی درآمد و به اصلاح تقویم ایرانی و بنای رصدخانهای در اصفهان همت گماشت.

سلطان ملکشاه در دوره سلطنت خویش حکیم جوان را سخت گرامی داشت و امکانات فراوانی برای فعالیتهای علمی در اختیار خیام گذاشت. پس از روی کار آمدن سلطان سنجر سلجوقی حکیم عمر خیام که در زمره ندمای خاص سلطان ملکشاه بود به خدمت وی درآمد و حتی سلطان را که دچار آبله سختی شده بود مورد معالجه و درمان قرارداد ولی سنجر هیچگاه نظر مساعدی نسبت به خیام نداشت.

از این روی وی مدتی کوتاه پس از بر تخت نشستن سلطان سنجر به زادگاه خویش نیشابور بازگشت و باقیمانده عمرش رادر این شهر به انزوا و گوشه نشینی گذارند.حوادث اواخر عمر خیام ناقص و ناکافی است و مهمترین روایتی که در مورد زندگی وی در دست است حکایتی است که نظامی عروضی از این دانشمند بزرگ آورده است: (در زمستان سال ۵۰۶ ه. ق به شهر مرو سلطان کس فرستاد به خواجه بزرگ صدرالدین (ابوجعفر) محمد بن المظفر (رحمها…) که خواجه امام عمر را بگوی تا اختیاری کند که به شکار رویم که اندر آن چند روز برف و باران نیاید و خواجه امام عمر در صحبت خواجه بود و در سرای او فرود آمدی.

خواجه کس فرستاد و او را بخواند و ماجرا با وی بگفت و برفت و دو روز در آن کرد و اختیاری نیکو کرد، و خود برفت و با اختیار سلطان را برنشاند. و چون سلطان برنشست و یک بانگ زمین برفت ابر درهم کشید و باد برخاست و برف و دمه در ایستاد. خنده ها کردند. سلطان خواست که باز گردد، خواجه امام(عمر) گفت پادشاه دل فارغ دارد که همین ساعت ابر باز شود و در این پنج روز هیچ نم نباشد. سلطان براند ابر باز شد و در آن پنج روز هیچ نم نبود و کس ابر ندید.) این پیش گویی ظاهرا در شصت وهفتمین سال از زندگی خیام صورت گرفته است. در فاصله شانزده سال آخر عمر حکیم کمتر اطلاعی از زندگی وی در دست است.

خیام ظاهرا کماکان به مطالعه وتدریس مشغول بوده و بویژه کتابهای فلسفی ابوعلی سینا را، که او را استاد خود میدانسته است، عمیقا مطالعه و بررسی میکرده است. تنها روایت موثقی که در طی این مدت در دست است از نظامی عروضی است که پیشگویی معروف حکیم خیام را در مورد منزلگاه ابدیاش نقل کرده است. حکیم عمر خیام فقیه، فیلسوف، ریاضیدان و منجمی بزرگ بود.

وی بیشتر عمر خود را در تدریس ریاضیات وفلسفه گذراند و اکثر آثار ابوعلی سینا را مطالعه نمود و یکی از خطبه های معروف ابن سینا در باب یگانگی خداوند متعال را نیز از عربی به فارسی برگرداند. وی اگرچه در حال حاضر بیشتر به سبب رباعیات شیرینش معروف گشته است ولی چندان شعر و شاعری را جدی نمیگرفت و شاید تا حدودی نیز شأن خود را بالاتر از پرداختن به سرایش شعر میدانسته است. مورخان با وجود اینکه استعداد و نبوغ حکیم را در علوم مختلف اعم از عقلی و نقلی و ریاضی ونجوم ستوده اند ولی وی را در تعلیم و انتشار دانش ژرفی که در سینه خود داشته بخیل دانسته اند و از قرار معلوم حکیم چندان توجهی به تربیت شاگردان برجسته و نگارش کتابهای علمی نداشته است. البته بسیاری از دانشمندان فعلی با بررسی شخصیت و آثار و افکار این فیلسوف بزرگ شرایط سیاسی و اجتماعی دوره سلجوقیان و مخالفت علمای سنی مذهب و قشری متعصب با افکار فلسفی را دلیل عمده عدم رغبت حکیم خیام به نگارش اندیشههای عمیق درونی او دانسته اند.

افکار و اندیشه های خیام بویژه در علم ریاضی در دو مبحث مجزا تحت عنوان ((نظریات ریاضی حکیم خیام (جبر، هندسه)، و نظریات حکیم عمر خیام و غیاث الدین کاشانی، در علم حساب و محاسبات عددی)) مورد بحث قرار گرفته است، از این جهت بررسی دانش والای وی در علم پیچیده ریاضی در این بخش ضرورت چندانی ندارد. بزرگترین فعالیت نجومی حکیم عمر خیام محاسبه و تعیین جدول موسوم به تقویم جلالی بود که در سال ۴۷۶ ه.ق به دستور سلطان جلال الدین ملکشاه سلجوقی مأمور انجام آن گشت و به همراهی گروهی از دانشمندان مطالعاتی درخصوص تأسیس رصدخانه ای بزرگ انجام داد.

وی سپس حاصل مطالعات خود و سایر دانشمندان را به خدمت شاه بدین گونه ارائه نمود که به علت اینکه در حرکات کواکب به مرور ایام تفاوتهای فاحش پدید می آید هر سی سال یک بار باید رصدی انجام گیرد و این امر به جهت سپری شدن عمر وی و دیگر اعضاء این هیئت مطالعاتی امکان پذیر نیست. از این روی به پیشنهاد خیام قرار بر آن شد که تاریخی وضع گردد که اول سال آن در هنگام اعتدال ربیعی یعنی در هنگامی که آفتاب به اول برج بره وارد نشود قرار گیرد و کبیسه های لازم به گونه ای وضع شوند تا اول سال همواره در یک موقع باشد و به مرور زمان تغییر نیابد و نام ملکشاه نیز که بر این تاریخ قرار میگیرد ابدی شودحکیم در فلسفه اسلامی و فلسفه یونانی نیز تبحر خاصی داشت و اصول پیچیده فلسفه یونانیو افکار وعقاید علماء بزرگ یونان را با زبانی ساده به شاگردان خود میآموخت. خیام در فلسفه دارای بینش ژرفی بود و معتقدات دینی خود را نیز با همین بینش مورد بررسی قرار میداد.

رباعیات خیام

 اشعار خیام که سالها پس از مرگ او منتشر شدافکار فلسفی او که تصویری روشن و شفاف از پویندهای شک اندیش، آگاهی ناخرسند از محدودیتهای روش علمی،عالمی که به عبث در جستجوی یافتن تبیین عقلی تناقضات زندگی و مرگ و آفرینش و انهدام و ترکیب و گسیختگی و وجود و عدم میباشد به خوبی جلوهگر است. بعضی از دانشمندان معتقدند برخی از عقاید فلسفی خیام همچون شک درباره وجود خدا و جهان دیگر و بقای روح و قیامت ذهن این فیلسوف را از یقین مذهبی باز میداشت و لذا دردوره حیات خویش مورد تنفر و حتی تکفیر فقها و علماء بود.علاوه بر علماء قشری و متعصب، عرفا و صوفیان زمان خیام نیز علیرغم برخی تشابهات فکری تمایل چندانی به او نداشتند. بعدها پس از مرگ خیام و انتشار برخی رباعیات منسوب به او شک و بدبینی صوفیان و عرفای مشهوری همچون نجم الدین دابه (فوت در سال ۶۵۴ه.ق)و فرید الدین عطار نیشابوری (۵۳۷ ـ۶۱۷ ه ق) نیز علیه خیام برانگیخته شد و آنان وی را دانشمندی دانستند که در تمام زندگیش عقل را بر کشف و شهود ترجیح میداد.

با وجود اینکه شهرت فعلی خیام بیشتر به سبب اشعار زیبا و عرفانی او بویژه رباعیات منسوب به وی است ولی ظاهرا حکیم وقت بسیار کمی از زندگی پر برکت خویش را صرف سرایش شعر و شاعری نمود و همانگونه که اشاره شد شاید سرودن شعر را دون مقام والای علمی خویش میدانست. اشعاری که از وی برجای مانده است بیشتر در قالب رباعی و بصورت دو بیتیهایی ساده و کوتاه است که بدور از هرگونه فضل فروشی و تلاش برای لفاظی،عمیقترین اندیشه ها و معانی فلسفی متفکری بزرگ و وارسته را در مقابل اسرار عظیم آفرینش به تصویر کشیده است. مضمون عمده اشعار منسوب به خیام همچون عقاید فلسفی وی توجه به مرگ و فنا، شک و حیرت، افسوس از گذر عمر و… است.

اشعار فعلی منسوب به خیام بیش از هزار رباعی را در بر میگیرد ولی اکثر محققان تنها ۱۰۰ رباعی را از آن شاعر دانسته و سایر اشعار را اگرچه تفاوت چندانی با رباعیات واقعی خیام ندارند سروده برخی از شاعران وعارفان زمان وی و اندکی پس از مرگ خیام دانسته اند که بدلیل گستاخی و زیاده روی در ابراز عقاید فلسفی خود این رباعیات را به حکیم خفته در خاک نسبت داده و خود را از مجازاتهای سخت احتمالی که ممکن بود دامن گیرشان شود رهانیده اند.

رباعیات خیام در قرن نوزدهم توسط ادوارد فیتز جرالد شاعر بزرگ انگلیسی و در نهایت هنرمندی به زبان انگلیسی ترجمه شد و مورد استقبال شدید محافل علمی و ادبی اروپا قرار گرفت به صورتی که رباعیات خیام در مدتی کوتاه به زبانهای ایتالیایی، روسی، فرانسوی، آلمانی، عربی، ترکی و ارمنی و اسپانیایی نیز ترجمه شد و این دانشمند ایرانی شهرتی جهانی یافت.

اجزای پیاله ای که درهم پیوست / بشکستن آن روا نمیدارد مست

 چندین سر و پای نازنین از سر دست / بر مهر که پیوست و به کین که شکست

******

زآوردن من نبود گردون را سود / وزبردن من جاه و جلالش نفزود

وزهیچ کسی نیز دوگوشم نشنود / که آوردن و بردن من از بهرچه بود

******

در دایره ای کامدن و رفتن ماست / آن را نه بدایت نه نهایت پیداست

 کس می نزد و می در این معنی راست / کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

******

 دارنده چو ترکیب طبایع آراست / از بهر چه او فکندش اندرکم و کاست

 گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود / ور نیک نیامد این صور عیب کراست

******

ما لعبت کانیم و فلک لعبت باز / از روی حقیقتی نه از روی مجاز

باز چو همی کند بر نطع وجود / رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

*******

از این اعجوبه علم و هنر آثاری در فلسفه و ریاضی و نجوم به عربی و فارسی برجای مانده است که هر یک نمایانگر علم و دانش عمیق اودر علوم مختلف زمان خویش است.

۱ – خیام به معنی خیمه دوز است و ظاهرا به سبب اینکه پدر حکیم خیمه دوز بوده این لقب بر وی نهاده شده است.

۲- نویسنده کتاب تاریخ الفی به روایتی اشاره کرده است که براساس آن اصل و نسبت خیام از روستایی به نام شمشاد در نزدیکی بلخ بوده ولی حکیم خود در نزدیکی استرآباد در کرانه شمال و شرقی دریای خرز به دنیا آمده است.

۳- اکثر محققان صحت این داستان را مردود دانسته اند چرا که صرف نظر از تفاوت تاریخ تولد این سه تن، محل تحصیل آنها نیز در یک شهر خاص نبوده است. داستان سه یار دبستانی که بسیار مشهور است و حتی در کتاب جامع التواریخ رشید الدین فضل ا… همدانی نیز ذکر شده است بدین گونه است: (… و عداوت و وحشت را در میان ایشان سبب آن بود که سیدنا (حسن صباح) و عمر خیام و نظام الملک به نیشابوردر کتاب بودند و چنانکه عادت ایام صبی و رسم کودکان میباشد، قاعده مصادقت و مصافات ممهد و مسلوک میداشتند تا غایتی که خون یکدیگر بخوردند و عهد کردند که از ما هر کدام که به درجه بزرگ و مرتبه عالی برسد دیگران را تربیت و تقویت کند. از اتفاق… نظام الملک به وزارت رسید، عمر خیام به خدمت او آمد و عهود و مواثیق ایام کودکی یاد کرد. نظام الملک حقوق قدیم بشناخت و گفت: تولیت نیشابور و نواحی آن تراست. عمر مردی بزرگ و حکیمی فاضل و عاقل بود. گفت سودای ولایتداری و سر امر و نهی عوام ندارم.

مرا بر سبیل مشاهره و مساینه ادراری وظیفه فرمای. نظام الملک او را ده هزار دینار ادرار کرد از محروسه نیشابور، که سال به سال بیتبعیض ممضی و مجری دارند…) ادامه این داستان شرح آمدن حسن صباح است به نزد نظام الملک. حسن خواستار آنست که از لطف و عنایت خواجه نصیبی یابد و خواجه به وی میگوید که تولیت ری یا اصفهان را اختیار کن، لکن حسن این کار را نمیپذیرد و تنها غرضش آنست که در دربار سلطان مقامی بلند بدست آورد، و چون بدان مقام میرسد سعی در آن دارد که ولینعمت خویش را از مقام وزارت بزیر آرد و خود برجای او نشیند. اما سعیش بی ثمر میماند و ننگین و سرفکنده از خراسان میگریزد و به اصفهان میرود و از آنجا راه دربار المستنصر، خلیفه فاطمی مصر را در پیش میگیرد. وی در قاهره به نزاریان میپیوندد و پس از چندی به ایران مراجعت میکند تا دعوت جدید را بنام نزار منتشر سازد…این داستان اگرچه افسانه است ولی از لحاظ اخلاقی بسیار جالب توجه و پندآموز میباشد.

۴- ابوالحسن بیهقی درخصوص احترام امیر قراخانی به خیام آورده است: (همواره وی را بسیار بزرگ میداشت. چندانکه در دیوان خویش وی را در کنار خود مینشاند.

۵-در سنه ست و خمسمائه به شهر بلخ در کوی برده فروشان در سرای امیر… بوسعد… خواجه امام عمر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند و من بدان خدمت پیوسته بودم. در میان مجلس عشرت از حجه الحق عمر شنیدم که او گفت گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان میکند. مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چنویی گزاف نگوید. چون در سنه ثلثین به نیشابور رسیدم چهار سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلی از او یتیم مانده و او را بر من حق استادی بود. آدینهای به زیارت او رفتم، و یکی را با خود ببردم که خاک او به من نماید.

مرا به گورستان حیره بیرون آورد و بردست چپ گشتم، در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده، و درختان امرود و زردآلو سر از آن خاک بیرون کرده، و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گل پنهان شده بود. مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ از وشنیده بودم، گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و ربع مسکون او را هیچ جای نظیری نمیدیدم. ایزد (تبارک و تعالی) جای او درجنان کناد، بمنه و کرمه .

۶- شهر زوری در کتاب نزهه الارواح که در قرن هفتم ه.ق برشته تحریر درآورده است حافظه حکیم را چندان قوی دانسته است که کتابی را که هفت بار در اصفهان خوانده بود چندی بعد در نیشابور تقریبا کلمه به کلمه نوشت. شهر زوری تسلط خیام برفقه اللغه تازی و قرائات هفت گانه قرآن را نیز در حد کمال دانسته است.

۷- خیام و دیگر منجمانی که در تنظیم تاریخ جلالی مشارکت داشتند تاریخ جلالی را با در نظر گرفتن اینکه بر حسب زیج جدید طول دقیق سال ۳۶۵ روز و پنج ساعت و ۴۹ دقیقه و ۱۵ ثانیه و ۴۸ رابعه است تنظیم نمودند و مقرر داشتند کبیسه ها طوری چهار سال به چهار سال انجام شوند که ماههای این تاریخ نیز شمسی حقیقی باشد… یعنی مبدأ هر ماه روزی باشد که آفتاب در نصف النهار آن روز در درجه برجی باشد از بروج دوازده گانه به شرطی که نصف النهار پیشتر در آخر برج مقدم باشد.

ولی چون مکث آفتاب در بروج مختلف بود… نخواستند که ایام اوراق در تقویم مختلف باشد. بنابراین هر ماهی در این تاریخ را بسی روز گرفتند بیتفاوت و پنج روز باقیمانده را به اتفاق پیشنهاد کردند که در آخر اسفند ماه افزوده شود… نام ماهها همان ماههای فارسی قدیم بود منتها برای تمیز دادن آنها از ماههای قدیم به این ماهها لفظ جلالی را افزودند مانند فروردین ماه جلالی و اردیبهشت ماه و غیره. تقویم امروز ایران حاصل محاسباتی است که خیام و دیگر منجمان عصر او صورت دادهاند.

۸-قزوینی در آثار البلاد در بیزاری حکیم از علما و فقهای قشری و متعصب داستانی از خیام نقل کرده است بدین مضمون که وی فقیهی را که هر روز صبح زود پنهانی به نزد او میآمد و فلسفه میآموخت ولی بر منبر خیام را کافر و ملحد میخواند. مدتها تحمل کرد به امید آنکه از دشنام گویی به حکیم دست بردارد. خیام سرانجام طاقت خود را از دست داد و یک روز صبح پیش از آنکه فقیه برای درس خواندن به نزد او بیاید شاگردان خود را فراخواند و به محض ورود فقیه به منزلش آنها را طلب کرد. بدنبال هیاهویی که در گرفت بسیاری از مردم نیشابور در خانه حکیم گرد آمدند و وی داستان فقیه و شیوه منافقانه او را برای مردم بازگو نمود.

۹- نجم الدین دابه در توصیف خیام گفته است: (آن بیچاره فلسفی و دهری و طبایعی است که… سرگشته و گمگشته و…غایت حیرت و ضلالت است.

۱۰- عطار نیشابوری در مثنوی الهی نامه داستانی از عارفی پاک ضمیر و نهان بین آورده که میتوانسته اندیشه مردگان را بخواند. نهان بین را بر سر گور خیام میبرند و چون از وی خواسته میشود که هنر خویش بنماید جواب میگوید: … که این مردی است اندر ناتمامی.

بدان درگه چو روی آورده بودست/ مگر دعوی دانش کرده بودست

 کنون چون گشت جهل خویش عیانش / عرق میریزد از تشویر جانش

میان خجلت و تشویر ماندست/ وزان تحصیل در تقصیر ماندست

جایگاه علمی خیام

خیام غیاث الدین ابوالفتح، عمر بن ابراهیم خیام (خیامی) در سال ۴۳۹ هجری (۱۰۴۸ میلادی) در شهر نیشابور و در زمانی به دنیا آمد که ترکان سلجوقی بر خراسان، ناحیه ای وسیع در شرق ایران، تسلط داشتند. وی در زادگاه خویش به آموختن علم پرداخت و نزد عالمان و استادان برجسته آن شهر از جمله امام موفق نیشابوری علوم زمانه خویش را فراگرفت و چنانکه گفته اند بسیار جوان بود که در فلسفه و ریاضیات تبحر یافت.

خیام در سال ۴۶۱ هجری به قصد سمرقند، نیشابور را ترک کرد و در آنجا تحت حمایت ابوطاهر عبدالرحمن بن احمد , قاضی القضات سمرقند اثر برجسته خود را در جبر تألیف کرد. خیام سپس به اصفهان رفت و مدت ۱۸ سال در آنجا اقامت گزید و با حمایت ملک شاه سلجوقی و وزیرش نظام الملک، به همراه جمعی از دانشمندان و ریاضیدانان معروف زمانه خود، در رصد خانه ای که به دستور ملکشاه تأسیس شده بود، به انجام تحقیقات نجومی پرداخت. حاصل این تحقیقات اصلاح تقویم رایج در آن زمان و تنظیم تقویم جلالی لقب سلطان ملکشاه سلجوقی) بود.

در تقویم جلالی، سال شمسی تقریباً برابر با ۳۶۵ روز و ۵ ساعت و ۴۸ دقیقه و ۴۵ ثانیه است. سال دوازده ماه دارد ۶ ماه نخست هر ماه ۳۱ روز و ۵ ماه بعد هر ماه ۳۰ روز و ماه آخر ۲۹ روز است. هر چهار سال، یکسال را کبیسه می خوانند که ماه آخر آن ۳۰ روز است و آن سال ۳۶۶ روز می شود در تقویم جلالی هر پنج هزار سال یک روز اختلاف زمان وجود دارد در صورتیکه در تقویم گریگوری هر ده هزار سال سه روز اشتباه دارد.

دستاوردهای علمی خیام برای جامعه بشری متعدد و بسیار درخور توجه بوده است. وی برای نخستین بار در تاریخ ریاضی به نحو تحسین برانگیزی معادله های درجه اول تا سوم را دسته بندی کرد، و سپس با استفاده از ترسیمات هندسی مبتنی بر مقاطع مخروطی توانست برای تمامی آنها راه حلی کلی ارائه کند.

وی برای معادله های درجه دوم هم از راه حلی هندسی و هم از راه حل عددی استفاده کرد، اما برای معادلات درجه سوم تنها ترسیمات هندسی را به کار برد؛ و بدین ترتیب توانست برای اغلب آنها راه حلی بیابد و در مواردی امکان وجود دو جواب را بررسی کند. اشکال کار در این بود که به دلیل تعریف نشدن اعداد منفی در آن زمان، خیام به جوابهای منفی معادله توجه نمی کرد و به سادگی از کنار امکان وجود سه جواب برای معادله درجه سوم رد می شد. با این همه تقریبا چهار قرن قبل از دکارت توانست به یکی از مهمترین دستاوردهای بشری در تاریخ جبر بلکه علوم دست یابد و راه حلی را که دکار بعدها (به صورت کاملتر) بیان کرد، پیش نهد. خیام همچنین توانست با موفقیت تعریف عدد را به عنوان کمیتی پیوسته به دست دهد و در واقع برای نخستین بار عدد مثبت حقیقی را تعریف کند و سرانجام به این حکم برسد که هیچ کمیتی، مرکب از جزء های تقسیم ناپذیر نیست و از نظر ریاضی، می توان هر مقداری را به بی نهایت بخش تقسیم کرد.

همچنین خیام ضمن جستجوی راهی برای اثبات “اصل توازی” (اصل پنجم مقاله اول اصول اقلیدس) در کتاب شرح اصول مشکل آفرین کتاب اقلیدس، مبتکر مفهوم عمیقی در هندسه شد. در تلاش برای اثبات این اصل، خیام گزاره هایی را بیان کرد که کاملا مطابق گزاره هایی بود که چند قرن بعد توسط والیس و ساکری ریاضیدانان اروپایی بیان شد و راه را برای ظهور هندسه های نااقلیدسی در قرن نوزدهم هموار کرد. بسیاری را عقیده بر این است که مثلث حسابی پاسکال را باید مثلث حسابی خیام نامید و برخی پا را از این هم فراتر گذاشتند و معتقدند، دو جمله ای نیوتن را باید دو جمله ای خیام نامید. البته گفته می شود بیشتر از این دستور نیوتن و قانون تشکیل ضریب بسط دو جمله ای را جمشید کاشانی و نصیرالدین توسی ضمن بررسی قانون های مربوط به ریشه گرفتن از عددها آورده اند.

استعداد شگرف خیام سبب شد که وی در زمینه های دیگری از دانش بشری نیز دستاوردهایی داشته باشد. از وی رساله های کوتاهی در زمینه هایی چون مکانیک، هیدرواستاتیک، هواشناسی، نظریه موسیقی و غیره نیز بر جای مانده است. اخیراً نیز تحقیقاتی در مورد فعالیت خیام در زمینه هندسه تزئینی انجام شده است که ارتباط او را با ساخت گنبد شمالی مسجد جامع اصفهان تأئید می کند.

سامانیابی جبر نخست توسط محمد بن موسی خوارزمی انجام شد و در مرحله بعد، حکیم خیام در هندسه، به اصل توازی( یعنی از هر نقطه خارج از یک خط، فقط میتوتن یک خط موازی با آن رسم کرد) و در جبر به طبقه بندی و حل معادلههای درجهی اول، دوم و سوم پرداخته است.

اهمیت کار علمی وی نزد اهل فن چنان آشکار است که او را نسبت به عصر خویش چهار قرن به دوران معاصر نزدیکتر میدانند. کارهای او در جبر بیشتر به عصر دکارت، پاسکال و نیوتون متعلق است تا به زمان خود خیام. از این رو، میتوان او را بزرگترین ریاضیدان عصر خود و شاید بزرگترین ریاضیدان دوران علوم اسلامی دانست.

خیام از کارهای ارشمیدس در فیزیک آگاه بود و آنها را دنبال میکردو او ترازویی ساخته بود که درصد طلا و نقرهی آلیاژی را که از آن دو تشکیل شده بود، اندازه گیری میکرد.

خیام در نگاه زنده یاد دکتر مصاحب

کتاب جبر و مقابله یکی از مهمترین کتابهای خیام است که آن را از عربی به فارسی ترجمه کردم. این کتاب به زبان انگلیسی و روسی نیز ترجمه شده و مورد توجه ریاضیدانان جهان است. او در این کتاب معادله های درجهی اول، دوم و سوم را معرفی و به روش هندسی با استفاده از مقطع مخروطی حل کرده است. در بخشی از صفحه های آغازین این کتاب آمده است: ” به یاری خدا و توفیق نیک وی، گویم که فن جبر و مقابله فنی است علمی که موضوع آن عدد مطلق و مقدارهای قابل سنجش است، از آن جهت که مجهولاند ولی مرتبط با چیز معلومی هستند که به وسیلهی آن میتوان آن را استخراج کرد و این چیز یا کمیتی است و یا رابطهای است که بستگی به معلوم و مجهول به آن است، و از بررسی و تحلیل مجهولات موضوع مساله استنباط میشود.

عادت جبریها این است که در فن خود مجهولی را که میخواهد استخراج کنند، شیء [x] و حاصلضرب آن را در مثل خودش، مال [x2] و حاصلضرب مال آن را در آن، کعب [x3] و حاصلضرب کعب آن را در مثل آن، مال مال [x4] و حاصلضرب کعب آن را در مال آن، مال کعب [x5] و حاصلضرب کعب آن را در خودش، کعب کعب [x6] گویند و به همین قیاس تا هر مرتبه که پیش رویم …”

 خیام در نگاه زنده یاد استاد همایی

همزمان با بازگشایی رسمی آرامگاه جدید خیام کتابی به نام خیامی نامه منتشر کردم که در آن نتیجه ی پژوهشهای خود را درباره ی خیام و آثار او آورده ام. موضوع نخستین جلد خیامی نامه، رساله ی شرح مااشکل من مصادرات اقلیدس است که ویدمان و ژاکوب آن را به آلمانی و دکتر علیرضا امیر معز آن را به انگلیسی ترجمه کرده اند. این اثر به روسی نیز ترجمه شده است. در بخشی از این کتاب آمده است:” باری چون در کتاب اصول اقلیدس در آن سه موضوع که اشاره شد خلل و نقیصهای یافتم که تا کنون اصلاح نشده بود، اهتمام خود را مصروف بر اصلاح آن کردم …”

خیام در نگاه صادق هدایت

ترانه های خیام به قدری ساده، طبیعی و به زبان دلچسب ادبی و معمولی گفته شده است که هر فردی را شیفتهی آهنگ و تشبیه های قشنگ آن میکند و از بهترین نمونه های شعر فارسی است. خیام قدرت ادای مطلب را به اندازه ای رسانیده که گیرندگی و تاثیر آن حتمی است و انسان به حیرت میافتد که یک عقیده ی فلسفی مهمی چگونه ممکن است در قالب یک رباعی بگنجد و چگونه میتوان چند رباعی گفت که در هر کدام یک فکر و فلسفهی مستقل مشاهده شود و در عین حال با هم هماهنگ باشند.

خیام در نگاه شاعرانه ی شادروان فریدون مشیری

حکیم نیشابور

چون صبح نیشابور ، دلی روشن داشت

همواره پیام آور بیداری بود

وارستهء دل به زندگانی بسته

آن لحظه شناس دم غنیمت دان را

بیدارتر از روان بیدار جهان

چشم از همه شو گشاده در کار جهان

هر چند به اسرار جهان راه نبرد

دانست چگونه خوب می باید زیست

بسیار اگر زمی ، سخن گفت و ستود

دنبال نجات لحظه ها می گردید

گرگوش کنی ، هر سخنش فریاد است

گر در نگری ان چه در اندیشه اوست بر جان ، زپرند علم ، پیراهن داشت

تاریکی خواب جهل را دشمن داشت

جز مرگ زدام هر چه باور رسته

نیروی یقین به زندگی پیوسته

با نور خرد رفت به دیدار جهان

یک ذره نبرد ره به اسرار جهان

دانست چگونه راه بایست سپرد

دانست چگونه خوب می باید مرد

می در معنا ، نمادی از شادی بود

جان را به نشاط ، رهبری می فرمود

ررخلق که فریاد به گوشش باد است

پیکار بزرگ داد با بیداد است

کتابهای خیام

الرساله فی البراهین علی مسائل علم جبر و المقابله

الرساله فی الاحتیال المعرفه مقداری الذهب و الفضه فی جسم مرکب منها

الرساله فی شرح ما اشکل من مصادرات کتاب اقلیدس

ترجمه ی فارسی خطبه ی ابن سینا در توحید

الرساله فی قسمه ربع الدایره

رساله فی الکون و التکلیف

الرساله القول علی جناس التی بالاربعه

الساله ضروره التضاد فی العالم و الجبر و البقاء

الرساله الالضیاء العقلی فی موضوع العلم الکلی

الرساله فی علم کلیات وجود

الرساله فی الوجود

الرساله جواب الثلاث مسائل

نوروزنامه

رباعیها

مشکلات حساب

شرح المشکل من کتاب الموسیقی

مختصر فی طبیعیات

لوازم الامکنه

تقویم جلالی:

تقویم جلالی یا ملکی تقویمی است که در زمان سلطنت جلال الدین ملکشاه سلجوقی تدوین شد که تقویم فعلی ایران به همان پایه است. علل وضع این تقویم این بود که چون تاریخ یزدگردی که اختصاص به زردشتیان داشت بدون کبیسه حساب میشد به همین جهت نوروز ثابت نمیماند و با اول بهار که ابتدای سال طبیعی است مطابقت نداشت، به همین علت خواجه نظام الملک و سلطان ملکشاه در صدد اصلاح تقویم برآمدند، در نتیجه جمعی از منجمین مامور تنظیم تقویم شدند که از جمله حکیم عمر خیام، میمون بن نجیب واسطی، ابوالمظفر استقراری و چندتن دیگر را برشمرده اند. محل کار رصدخانه را به اختلاف در اصفهان و ری و نیشابور ذکر کرده آند. مبدا این تاریخ را ابن اثیر ضمن وقایع سال ۴۷۱ هجری قمری نوشته است که روز جمعه نهم رمضان سال ۴۷۱ ه.ق (مطابق ۱۵ مارس ۱۰۷۸ میلادی) است. سال جلالی از اول بهار (نوروز سلطانی) آغاز میشود. اسامی ماهها عبارتند از فروردین الی آخر و سال به فصول چهارگانه تقسیم شده است. در این تقویم اول سال روزی است که خورشید بین ظهر روز قبل و ظهر آن روز وارد برج حمل (نقطه گاما) میشود، به همین علت سال جلالی برخلاف سال مسیحی که در هر ده هزار سال قریب سه روز با سال حقیقی اختلاف پیدا میکند همیشه مطابق با سال حقیقی است از اینرو آن را میتوان دقیقترین تقویم جهان دانست.

سالهای کبیسه در تقویم جلالی (مانند تقویم کنونی ایران) ثابت نیستند و کبیسه کردن مطابق با نتایج رصد هر سال است. کبیسه معمولا بعد از چهار سال یک بار اجرا میشود ولی بعد از هر ۲۹ یا ۲۸ سال یک بار کبیسه بعد از ۵ سال اجرا میشود یعنی به جای سال ۳۲ سال ۳۳ را کبیسه میگیرند. تقویم رسمی ایران بر اساس تقویم جلالی است. در کتاب علم و تمدن در اسلام تالیف «سیدحسین نصر» در مورد حکیم عمر خیام و تقویم جلالی آمده است: «عمر خیام، بزرگترین شاعر شناخته شده ایران در مغرب زمین و همچنین از برجسته ترین دانشمندان دوره قرون وسطی بوده است. در ۴۷۵/۷۶-۱۰۷۴ در ریاضیات مشهور بود و ملکشاه از او برای اصلاح تقویم دعوت کرد. این تقویم که به جلالی معروف است، هنوز در ایران رایج است و دقیقتر از تقویم گرگوریایی است.

۵۷۲- حکیم سنایى غزنوى، قدّس اللّه تعالى روحه‏(نفحات الأنس)

کنیت و نام وى ابو المجد مجدود بن آدم است. وى با پدر شیخ رضى الدّین على لالا ابنا عمّ بوده‏اند. از کبراى شعراى طایفه صوفیّه است و سخنان وى را به استشهاد در مصنّفات خود آورده‏اند، و کتاب حدیقه الحقیقه بر کمال وى در شعر و بیان اذواق و مواجید ارباب معرفت و توحید، دلیلى قاطع و برهانى ساطع است. از مریدان خواجه یوسف همدانى است.

و سبب توبه وى آن بود که سلطان محمود سبکتکین در فصل زمستان به عزیمت گرفتن بعضى از دیار کفّار از غزنین بیرون آمده بود، و سنایى در مدح وى قصیده‏اى گفته بود مى‏رفت تا به عرض رساند. به در گلخنى رسید که یکى از مجذوبان از حدّ تکلیف بیرون رفته- که مشهور بود به لاى‏خوار، زیرا که پیوسته لاى شراب خوردى- در آنجا بود، آواز وى شنید که با ساقى خود مى‏گفت: «پر کن قدحى به کورى محمودک سبکتکین تا بخورم!» ساقى گفت: «محمود مردى غازى است‏ و پادشاه اسلام.» گفت: «بس مردکى ناخشنود است. آنچه در تحت حکم وى درآمده است در حیّز ضبط نیاورده، مى‏رود تا مملکت دیگر گیرد.» یک قدح گرفت و بخورد.

باز گفت: «پر کن قدحى دیگر به کورى سناییک شاعر!» ساقى گفت: «سنایى مردى فاضل و لطیف طبع است.» گفت: «اگر وى لطیف طبع بودى به کارى مشغول بودى که وى را به کارى آمدى. گزافى چند در کاغذى نوشته که به هیچ کار وى نمى‏آید، و نمى‏داند که وى را براى چه‏ کار آفریده ‏اند.» سنایى چون آن را شنید، حال بر وى متغیّر شد و به تنبیه آن لاى‏خوار از مستى غفلت هشیار شد و پاى در راه نهاد و به سلوک مشغول شد.

در سخنان مولانا جلال الدّین رومى- قدّس اللّه تعالى سرّه- مذکور است که خواجه حکیم سنایى در وقتى که محتضر بود، در زیر زبان چیزى مى‏گفت. حاضران گوش به پیش دهانش بردند این بیت مى‏خواند که:

بازگشتم زانچه گفتم زان که نیست‏ در سخن معنى و در معنى سخن‏

 عزیزى این را شنید، گفت: «عجب حالى است که در وقت بازگشتن از سخن نیز به سخن مشغول بوده است.»

وى همواره منزوى و منقطع مى‏بوده و از مخالطت اهل دنیا معرض. یکى از ارباب جاه و جلال را عزیمت آن بوده که به ملازمت و زیارت وى رود. شیخ مکتوبى به وى نوشته مشتمل بر بسى لطائف و از آن جمله آن که:

این داعى را عقل و روح در پیش خدمت است، و لیکن بنیه ضعیف دارم که طاقت تفقّد و قوّت تعهّد ندارد. إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوها (۳۴/ نمل). کلاته مندرس چه طاقت بارگاه جبّاران دارد، و شیر زده ناقه چه تاب پنجه شیران آرد؟ بارى- عزّ اسمه- داند که هر بار که سراپرده حشمت ایشان در این خطّه مختصر زدند، حاجت آمده است این ضعیف منزوى‏ را رخت عافیت به عزب‏خانه غولان بردن، و بضاعت قناعت را به همراهان خضر و الیاس سپردن.

اکنون به بزرگیى که ذو الفضل الکبیر با آن بزرگ دین و دنیا کرده است که گوشه دل این گوشه گرفته را به تفقّد سایس خود خراب نکند، که جسم حقیر این بنده نه سزاى چشم قریر خداوندى است.

و من مقولاته، قدّس سرّه:

بس که شنیدى صفت روم و چین‏ خیز و بیا ملک سنایى ببین‏
تا همه دل بینى بى‏حرص و بخل‏ تا همه جان بینى بى‏کبر و کین‏
پاى نه و چرخ به زیر قدم‏ دست نه و ملک به زیر نگین‏
زر نه و کان ملکى زیر دست‏ جونه و اسب فلکى زیر زین‏

و ایضا منها:

این جهان بر مثال مردارى است‏ کرکسان اندر او هزار هزار
این مر آن را همى‏زند مخلب‏ و آن مر این را همى‏زند منقار
آخر الأمر بگذرند همه‏ وز همه بازماند این مردار
با همه خلق جهان، گرچه از آن‏ بیشتر گمره و کمتر برهند
تو چنان زى که بمیرى برهى‏ نه چنان چون تو بمیرى برهند

رباعیّات:

دلها همه آب گشت و جانها همه خون‏ تا چیست حقیقت از پس پرده درون‏
اى با علمت خرد رد و گردون دون‏ از تو دو جهان پر و تو از هر دو برون‏
قایم به خودى، از آن شب و روز مقیم‏ بیمت ز سموم است و امیدت به نسیم‏
با مایه از آب و آتشت باشد بیم‏ چون سایه شدى ترا چه جیحون چه جحیم‏
بر سین سریر سرّ سپاه آمد عشق‏ بر میم ملوک ملک ماه آمد عشق‏
بر کاف کمال کلّ کلاه آمد عشق‏ با این همه یک قدم ز راه آمد عشق‏
مردى که به راه عشق جان فرساید باید که بدون یار خود نگراید
عاشق به ره عشق چنان مى‏باید کز دوزخ و از بهشت یادش ناید
اى نیست شده ذات تو در پرده هست‏ وى صومعه ویران کن زنّار پرست‏
مردانه کنون، چو عاشقان مى در دست‏ گرد در کفر گرد و گرد سرمست‏
اى من به تو زنده همچو مردم به نفس‏ در کار تو کرده دین و دنیا به هوس‏
گرمت بینم چو بنگرم با همه کس‏ سردى همه از براى من دارى بس!
در هجر تو گر دلم گراید به خسى‏ در بر نگذارمش که سازد هوسى‏
ور دیده نگه کند به دیدار کسى‏ در سر نگذارمش که ماند نفسى‏
چون چهره تو ز کوى ما شد پرگرد زنهار به هیچ آبى آلوده مگرد
اندر ره عاشقى چنان باید مرد کز دریا خشک آید و از دوزخ سرد
اى عقل اگر چند شریفى دون شو و اى دل ز دلى بگرد و خون خون شو
در پرده آن نگار دیگرگون شو بى‏چشم درآى و بى‏زبان بیرون شو
اى عشق ترا روح مقدّس منزل‏ سوداى ترا عقل مجرّد محمل‏
سیّاح جهان معرفت، یعنى دل‏ از دست غمت دست به سر پاى به گل‏

و وى را قصیده‏اى است راییّه، زیادت از صد و هشتاد بیت که آن را رموز الانبیاء و کنوز الاولیاء نام نهاده. بسى معارف و حقایق و لطائف و دقایق در آنجا درج کرده، و اوّلش این است:

طلب اى عاشقان خوش‏رفتار طرب اى نیکوان شیرین‏کار
تا کى از خانه؟ هین ره صحرا تا کى از کعبه؟ هین در خمّار
در جهان شاهدى و ما فارغ؟ در قدح جرعه‏اى و ما هشیار؟
زین سپس دست ما و دامن دوست‏ زین سپس گوش ما و حلقه یار

و وى را وراى حدیقه الحقیقه سه کتاب مثنوى دیگر است هم بر وزن حدیقه، امّا مختصر و از آنهاست این ابیات:

اى به پرواز بر پریده بلند خویشتن را رها شمرده ز بند
باز پر سوى لا یجوز و یجوز رشته در دست صورت است هنوز
تا تو دربند حبس تألیفى‏ تخته نقش کلک تکلیفى‏

تاریخ تمامى حدیقه، چنانچه (!) خود به نظم آورده، سنه خمس و عشرین و خمسمائه بوده است، و بعضى تاریخ وفات وى را همین نوشته‏اند، و اللّه اعلم.[۱]

[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

۳۶۹- شیخ ابو سعید بن ابى الخیر، قدّس اللّه تعالى سرّه‏(نفحات الانس)‏

نام وى فضل اللّه بن ابى الخیر است. سلطان وقت بود و جمال اهل طریقت و مشرف القلوب. و در وقت وى همه مشایخ وى را مسخّر بودند. پیر وى در طریقت شیخ ابو الفضل بن حسن سرخسى است.

شیخ ابو سعید گفته که: «یک روز مى ‏آمدم، بر در شارستان سرخس تلّ خاکستر بود ولقمان مجنون بر سر آن نشسته. قصد وى کردم و بر آن بالا شدم. وى پاره بر پوستین مى‏دوخت و ما به وى مى‏نگریستیم- و حضرت شیخ چنان ایستاده بوده است که سایه وى بر پوستین لقمان افتاده بود- چون آن پاره بر پوستین دوخت، گفت: یا با سعید! ما ترا با این پاره بر پوستین دوختیم. پس برخاست و دست ما بگرفت و مى‏برد تا به خانقاه پیر ابو الفضل، و وى را آواز داد.

وى بیرون آمد گفت: یا ابا الفضل این را نگاهدار که از شماست! پیر ما را دست بگرفت و در خانقاه برد و در صفه بنشست، و جزوى برگرفت و در آنجا نظر مى‏کرد. ما را- چنانچه (!) عادت دانشمندان بود- طلبى در سینه پدید آمد که: در آن جزو چیست؟ پیر بدانست گفت: یا با سعید! صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را که به خلق فرستادند گفتند: با خلق بگویید که: اللّه! ایشان آمدند، کسانى که این کلمه گفتند در این کلمه مستغرق شدند. شیخ گفت: این سخن آن شب ما را در خواب نگذاشت. بامداد پیش از آفتاب برآمدن، از پیر دستورى خواستیم و به درس تفسیر پیش بو على فقیه آمدیم. چون بنشستیم، خواجه بو على را اوّل درس این آیت‏ بود: قُلِ اللَّهُ، ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ‏ (۹۱/ انعام) در آن ساعت درى در سینه ما گشادند به سماع این کلمه، و ما را از ما فرا ستدند. خواجه بو على آن تغیّر در ما بدید گفت: دوش کجا بوده‏اى؟ گفتم: به نزد پیر ابو الفضل. گفت: برخیز و باز آنجا شو، که حرام بود ترا از آن معنى با این آمدن. ما به نزد پیر ابو الفضل شدیم، واله و متحیّر همه این کلمه گشته. چون پیر ابو الفضل ما را بدید، گفت:

یا با سعید!

مستک شده‏اى همى‏ندانى پس و پیش‏ هان گم نکنى تو این سررشته خویش!

 گفتم: اى شیخ! چه مى‏فرمایى؟ گفت: درآى و بنشین و این کلمه را باش! که این کلمه با تو کارها دارد.

و چون پیر ابو الفضل به رحمت حقّ- تعالى- پیوست، و ما را در مدّت حیات پیر هر اشکال که بودى به وى رجوع افتادى، حلّ اشکال ما را هیچ کس متعیّن نبود الّا شیخ ابو العبّاس. به آمل رفتیم به نزدیک شیخ ابو العبّاس، و یک سال پیش وى بودیم.»

گویند که شیخ ابو العبّاس را، در جماعت خانه صوفیان، موضعى بود که چهل و یک‏ سال در آنجا نشسته بود در میان جمع. اگر شب درویشى نماز افزونى کردى، گفتى: «اى پسر! تو بخسب که این پیر هرچه مى‏کند براى شما مى‏کند، که وى را این به هیچ کار نیست و بدین حاجتى ندارد.» و هرگز در آن یک سال شیخ ابو سعید را نگفت که تو بخسب یا نماز مکن، چنانکه دیگران را. و وى را در برابر خود خانگکى داده بود.

یک شب شیخ ابو العباس از صومعه بیرون آمد، مگر فصد کرده بود و رگش گشاده شده بود، و شیخ ابو سعید از آن حال خبر داشت، برخاست و زود از زاویه خود بیرون آمد، و پیش شیخ آمد و دست وى بشست و ببست و جامه از وى باز کرد و جامه خویش پیش وى داشت،

شیخ بستد و در پوشید. پس جامه شیخ را بشست و نمازى کرد و بر ریسمان افکند، و هم در شب خشک شد، بمالید و درنوردید و پیش شیخ آورد. شیخ اشارت کرد که: «ترا در باید پوشید!» شیخ ابو سعید در پوشید و به زاویه خود رفت. چون بامداد شد، جماعت برخاستند و حاضر آمدند، در شیخ ابو العباس نگریستند جامه شیخ ابو سعید دیدند، و در شیخ ابو سعید جامه شیخ ابو العباس، در تعجّب ماندند. شیخ ابو العبّاس گفت: «آرى، دوش نثارها رفت، همه نصیب این جوان مهنکى آمد. مبارکش باد!»

شیخ ابو سعید گفته است: «روزى دو کس پیش شیخ ابو العبّاس درآمدند و بنشستند و گفتند: ما را با یکدیگر سخنى رفته است. یکى مى‏گوید: اندوه ازل و ابد تمام‏تر، و یکى مى‏گوید:

شادى ازل و ابد تمام‏تر، شیخ چه مى‏گوید؟ شیخ دست به روى فرود آورد و گفت: الحمد للّه که منزلگاه پسر قصّاب نه اندوه است و نه شادى. لیس عند ربّکم صباح و لا مساء. اندوه و شادى صفت تست، و هر چه صفت تست محدث است و محدث را به قدیم راه نیست. پس گفت: پسر قصّاب بنده خداى است در امر و نهى، رهى مصطفى در متابعت سنّت. اگر کسى دعوى راه جوانمردان مى‏کند گواهش این است. چون آن دو کس بیرون شدند، پرسیدیم که: آن دو کس که بودند؟ گفتند: یکى ابو الحسن خرقانى است و یکى ابو عبد اللّه داستانى.

و هم شیخ ابو سعید گفته است که: «چون یک سال به نزدیک شیخ ابو العبّاس مقام کردیم، گفت: بازگرد و با مهنه شو، تا روزى چند این علم بر در سراى تو زنند. ما به حکم اشارت او باز آمدیم با هزار خلعت و فتوح.» پیرى بوده است به مرو از مشایخ ماوراءالنّهر، نام وى محمّد ابو نصر حبیبى، و هرگز شیخ را ندیده بود. وقتى خواجه ابو بکر خطیب- که از ائمه مرو بود و در درس قفّال شیخ را دیده بود- به جهت شغلى قصد نشابور کرد. محمّد حبیبى به نزدیک وى آمد که: «شنیدم که عزم نشابور دارى. مرا سؤالى است، مى‏خواهم که از شیخ ابو سعید بپرسى و جواب باز آرى، و لیکن باید که او نداند که این سؤال من کرده‏ام.» گفت: «آن سؤال چیست؟» گفت: «از وى بپرس که:آثار را محو بود؟» گفت: «من این یاد نتوانم داشت، بر کاغذى بنویس!» بنوشت و به وى داد.

خواجه ابو بکر خطیب گفت که: «چون به نشابور آمدم و در کاروانسراى فرود آمدم، دو صوفى درآمدند و آواز دادند که: خواجه امام ابو بکر خطیب در کاروان مرو کدام است؟ آواز دادم که:

منم. گفتند: شیخ ابو سعید سلام مى‏رساند و مى‏گوید که: ما آسوده نه‏ایم که تو در کاروانسراى فرود آمدى، باید که به نزد ما آیى! گفتم: به گرمابه شوم و غسل کنم آنگاه بیایم. و از آن سلام و پیام حالى عظیم بر من آمد، که یقین دانستم که کس وى را خبر نداده است. به گرمابه شدم و غسل کردم. چون برآمدم، آن دو درویش را دیدم ایستاده با عود و گلاب، گفتند: شیخ ما را به خدمت فرستاده است. چون پیش شیخ آمدم و شیخ مرا بدید گفت:

أهلا لسعدى و الرّسول و حبّذا وجه الرّسول لحبّ وجه المرسل‏

 سلام کردم. جواب داد و گفت: اگر تو رسالت آن پیر را خوار مى‏دارى، سخن او به نزدیک ما عزیز است. تا از مرو بیرون آمده‏اى ما منزل به منزل مى‏شماریم. بیا تا چه دارى و آن پیر چه گفته است! از هیبت شیخ سؤال از خاطرم رفته بود. کاغذ را بیرون آوردم و به شیخ دادم. شیخ گفت: اگر جواب اکنون گویم بر تو لازم شود که بازگردى، شغلى که‏ دارى بگزار و چون بر وى جواب گویم. تا در نشابور بودم هر شب پیش شیخ مى‏بودم. وقت بازگشتن جواب سؤال پیر طلبیدم. گفت: آن پیر را بگوى: لا تُبْقِی وَ لا تَذَرُ (۲۸/ مدثر)، عین نمى‏ماند، اثر کجا ماند؟ سر در پیش افکندم و گفتم که: مفهوم نشد. گفت: این در بیان دانشمندى نیاید، این بیتها یاد گیر و با وى بگوى:

جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست‏ در عشق تو بى‏جسم همى باید زیست‏
از من اثرى نماند، این عشق از چیست؟ چون من همه معشوق شدم، عاشق کیست؟

 گفتم: شیخ بفرماید تا بر جایى ثبت کنند! حسن مؤدّب را فرمود تا بنوشت. چون به مروآمدم، در وقت پیر محمّد حبیبى بیامد. قصّه را جمله با وى بگفتم، و آن بیتها برخواندم. چون بشنید، نعره‏اى بزد و بیفتاد و از آنجا دو کس او را بیرون بردند. و هفتم روز در خاک بود.»

شیخ- قدّس سرّه- گفته است: «بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر.»

آنچه از علوم تعلّق به تقریر زبان دارد، و متمسّک آن طایفه‏ «إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى‏ أُمَّهٍ» (۲۳/ زخرف) است، بر بسته است. تا حیات عاریتى زبان را به تحریک مدد مى‏کند در بیابان غرورش سرابى مى‏نماید. چون ناصیه ملک‏الموت پدید آید، پیرایه عاریت از سر زبان بردارند و رسوایى مرد ظاهر شود. و آنچه تعلّق به دل دارد، بر رسته است و از وى توقّع ثمرات بسیار در دین و دنیا.

روزى قوّال در پیش شیخ این بیت مى‏خواند:

شیخ گفت: «این بیت که گفته است؟» گفتند: «عماره.» گفت: «خیزید تا به زیارت وى شویم!» شیخ با جمعى به زیارت وى شدند.

این رباعى بر زبان حضرت شیخ گذشته است:

در راه یگانگى نه کفر است و نه دین‏ یک گام ز خود برون نه و راه ببین‏
اى جان و جهان! تو راه اسلام گزین‏ با مار سیه نشین و با خود منشین‏

و هم حضرت شیخ فرموده‏اند که: «این ابیات را در پیش جنازه ما برخوانید:

خوب‏تر اندر جهان از این چه بود کار؟ دوست بر دوست رفت و یار بر یار
آن همه اندوه بود و این همه شادى‏ و آن همه گفتار بود و این همه کردار

» شیخ را پرسیدند از معنى این خبر که: «تفکّر ساعه خیر من عباده سنه.» شیخ گفت:

«اندیشه یک ساعته در نیستى خود، بهتر از عبادت یک‏ساله در اندیشه هستى خود.» بعد از آن گفت:

تا روى ترا بدیدم اى شمع طراز نه کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز چون بى‏تو بوم نماز من جمله مجاز

استاد ابو صالح، که مقرى شیخ بود، بیمار شد. حضرت شیخ مر ابو بکر مؤدّب را، که ادیب‏فرزندان شیخ بود، بخواند و بفرمود که: «دوات و قلم و پاره‏اى کاغذ بیار تا براى بو صالح چیزى بنویسم.» دوات و قلم و کاغذ آورد، شیخ گفت: «بنویس:

حورا به نظاره نگارم صف زد رضوان به عجب بماند و کف بر کف زد
یک خال سیه بر آن رخان مطرف زد ابدال ز بیم چنگ در مصحف زد»

خواجه ابو بکر مؤدّب آن را بنوشت، و به نزدیک ابو صالح بردند و بر وى بستند. در حال صحّت یافت و همان روز بیرون آمد.

روزى شیخ بیرون آمد و در زیر درختى نشست که برگ آن زرد شده بود، و این بیت خواند:

تو از مهر زرد و من از مهر زرد تو از مهر ماه و من از مهر ماه‏

شیخ را گفتند: «فلان بر روى آب مى‏رود!» گفت: «سهل است. بزغى و صعوه‏اى نیز بر آب برود.» گفتند: «فلان کس در هوا مى‏پرد!» گفت: «زغنى و مگسى نیز در هوا مى‏پرد.» گفتند:

«فلان کس در یک لحظه از شهرى به شهرى مى‏رود!» گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب مى‏رود. این چنین چیزها را بس قیمتى نیست. مرد آن بود که در میان خلق نشنید و داد و ستد کند و زن خواهد و با خلق درآمیزد، و یک لحظه از خداى خود غافل نباشد.»

شیخ را پرسیدند که: «تصوّف چیست؟» گفت: «آنچه در سر دارى بنهى، و آنچه در کف دارى بدهى، و از آنچه بر تو آید نجهى.»

و هم شیخ گفته: «اللّه و بس، و ما سواه هوس، و انقطع النّفس.»

و هم شیخ گفته: «حجاب میان بنده و خداى، زمین و آسمان نیست، عرش و کرسى نیست. پنداشت و منى تو حجاب است. از میان برگیر و به خداوند رسیدى.»

شیخ فرموده‏اند که: «در سفر بودیم، به دیهى رسیدیم گفتیم: اینجا از پیران هیچ کس بوده است؟ گفتند: پیرى بوده است که وى را داد مى‏گفته‏اند. گفتیم: هیچ کس هست که وى را دیده باشد؟ گفتند: اینجا پیرى است دیرینه که وى را دیده است. فرستادیم تا آن پیر بیامد، مردى به شکوه بود. پرسیدیم که: تو داد را دیده‏اى؟ گفت: کودک بودم که وى را دیدم. گفتیم که: از وى چه شنیدى؟ گفت: مرا قوّت آن نبود که سخن وى دانستمى، لیکن یک سخن یاد دارم از او. روزى مرقّع‏دارى‏ از راه رسید و به نزدیک وى درآمد و سلام کرد و گفت: پاى‏افزار بیرون کنم، ایّها الشّیخ که به تو بیاسایم، که گرد همه عالم بگشتم خود نیاسودم و آسوده‏اى نیز ندیدم. پیر گفت: چرا از خویش دست نداشتى تا تو خود بیاسودى و خلق هم به تو بیاسودندى؟

ما گفتیم:این سخنى تمام است که آن پیر گفته، برتر از این سخن نباشد.»

و هم شیخ فرموده‏اند: «اصل این حدیث آن باشد که مرد را به او باز نگذارند. رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- مى‏ گفتى: «اللّهمّ لا تکلنى إلى نفسى طرفه عین و لا أقلّ من ذلک، مرا یک چشم زدن به خود باز مگذار و کم از آن!»

«ما به مرو بودیم. پیرى صرّاف را بدیدیم گفت: اى شیخ! در همه عالم هیچ کس را نگذارد تا شربت آب به من دهد، یا بر من سلام کند. و همه خلق مى‏خواهند تا ساعتى از خود برهند، و من مى‏خواهم که بدانم که یک ساعت کجا ایستاده‏ام. به آخر عمر آتشى در وى افتاد و بسوخت.»

و هم شیخ فرموده‏اند: «و لذکر اللّه اکبر. ذکر خداوند بزرگتر است، نه چنانکه تو او را یاد کنى، چنانکه او [ترا یاد کند ذکر خداوند بزرگتر بود. ذکر تو پیدا بود که تا کجا بود. ترا بباید جست این حدیث را و به جدّ فرا پیش باید گرفت. آن مرد گفت با آن پیرزن که: خداى را کجا جویم؟ گفت: دوست مادر! کجاش جستى که نیافتى؟ هر کجاش جویى یابى. من طلب وجد، هر که جست یافت و هر که جوید یابد.»

و هم شیخ فرموده‏اند که: «جوانى به نزدیک پیرى در شد و گفت: اى پیر مرا سخنى بگوى! پیر ساعتى سر فروبرد و تفکّر کرد، پس سر برآورد و گفت: اى جوان! انتظار جواب مى‏برى؟ گفت: آرى. پیر گفت: هرچه دون حقّ است- جلّ جلاله- کراى سخن نکند، و هرچه سخن حقّ است- عزّ و علا- به عبارت در نیاید. إنّ اللّه- تعالى- أجلّ من‏ أن یوصف بوصف او یذکر بذکر.»

یکى از این طایفه گفته است که: «مدّتى پیش شیخ ابو سعید بودم. خواستم که به بغداد روم، مرا گفت: چون به بغداد روى و ترا پرسند که چه دیدى و چه فایده گرفتى، چه خواهى گفت؟ گویى رویى و ریشى دیدم؟ گفتم: تا شیخ چه فرماید. شیخ گفت: هر که تازى داند این بیتها بر وى خوان:

قالوا: خراسان أخرجت شیئا لیس له فى جماله ثانى‏
فقلت: لا تنکروا محاسنه‏ فمطلع الشّمس من خراسان‏

و هر که تازى نداند این رباعى بر وى خوان:

سبزىّ و بهشت نوبهار از تو برند آنى که به خلد یادگار از تو برند
در چینستان نقش و نگار از تو برند ایران همه فال روزگار از تو برند

خدمت شیخ از استاد ابو على دقّاق پرسید که: «این حدیث بر دوام بود؟» استاد گفت:

«نه.» شیخ سر در پیش انداخت. ساعتى دیگر سر برآورد و گفت: «اى استاد! این حدیث بر دوام بود؟» گفت: «نه.» شیخ دیگر بار سر در پیش افکند. ساعتى دیگر سر برآورد و گفت: «اى استاد! این حدیث بر دوام بود؟» گفت: «اگر بود نادر بود.» شیخ دست بر هم زد و گفت: «این از آن نادرهاست.»

خدمت شیخ شب جمعه، وقت نماز خفتن، چهارم شعبان، سنه اربعین و اربعمائه از دنیا رفته، و عمر ایشان هزار ماه بوده است.[۱]

 

[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

زندگینامه شیخ ابو سعید ابوالخیر

باب اوّل در ابتداء حالت شیخ ما ابو سعید، قدّس اللّه روحه العزیز

بدانک شیخ ما، قدّس الله روحه العزیز، هرگز خویشتن را «من» و «ما» نگفته است. هرکجا ذکر خویش کرده است گفته است: «ایشان، چنین گفته‏ اند و چنین کرده‏اند.» و اگر این دعاگوى درین مجموع، سخن برین منوال- که بر لفظ مبارک او رفته است- و سیاقت سخن، از براى تبرک، هم بر آن قرار نگاه دارد، از فهم عوام دور افتد و بعضى از خوانندگان، بلک بیشتر، در نظم سخن و ترتیب معانى به غلط افتند و پیوسته این معنى که شیخ، خویش را به لفظ ایشان، گفته است، در پیش خاطر و حفظ نتوانند داشت و بریشان دشوار باشد و خاصه کسى که ابتداء کتاب مطالعه نکرده باشد و این معنى ندانسته، چون این کتاب را بردارد خواهد که حکایتى مطالعه کند در غلط افتد. پس این دعاگوى، به حکم این اعذار، هرکجا که شیخ لفظ ایشان،فرموده است دعاگوى به لفظ ما، یاد کرده است. چه این لفظ در میان خلق معهود و متداول گشته است و به فهم خوانندگان نزدیکتر است. اما این معنى مى ‏باید دانست که هرکجا که لفظ ما، یاد کرده‏ایم از زبان شیخ بر لفظ مبارک او ایشان، رفته است و العاقل یکفیه الاشاره.

بدانک پدر شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، ابو الخیر، بوده است. و اورا در میهنه بابو ابو الخیر گفتندى. و او عطّار بوده است. و مردى با ورع و دیانت، و از شریعت و طریقت با آگاهى. و پیوسته نشست او با اصحاب صفّه و اهل طریقت بوده است.

و ولادت شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، روز یک‏شنبه غرّه ماه محرم سنه سبع و خمسین و ثلاثمائه بوده است. و پدر شیخ ما با جمعى عزیزان این طایفه در میهنه نشست داشتندى، که در هفته‏ اى هر شب به خانه یکى از آن جمع حاضر آمدندى، و اگر عزیزى، غریبى رسیده بودى او را حاضر کردندى. و چون چیزى به کار بردندى و از نمازها و اورادها فارغ شدندى، سماع کردندى.

یک شب بابو ابو الخیر، به دعوت درویشان مى ‏رفت. والده شیخ التماس کرد که ابو سعید را با خویش ببر تا نظر عزیزان و درویشان بروى افتد. بابو ابو الخیر، شیخ را با خود ببرد. چون به سماع مشغول شدند، قوّال، این بیت بگفت:

این عشق بلى عطاى درویشان است‏ خود کشتنشان ولایت ایشان است‏
دینار و درم نه رتبت مردان است‏ جان کرده فداکار جوانمردان است‏

چون قوّال این بیت بگفت، درویشان را حالتى پدید آمد و آن شب تا روز برین بیت رقص مى‏ کردند و در آن حالت بودند و از بسیارى که قوّال این بیت بگفت، شیخ یاد گرفت. چون به خانه بازآمدند، شیخ، پدر را گفت که «این بیت- که قوّال مى ‏گفت و درویشان را از آن‏وقت خوش گشته بود- چه معنى دارد؟» پدر گفت: «خاموش! که تو معنى آن‏ درنیابى و ندانى، ترا بازان چه کار؟» بعد از آن، چون شیخ را حالت بدان درجه رسید- و پدر شیخ ما بابو ابو الخیر به رحمت خداى رسیده بود- شیخ، در میان سخن این بیت بسیار گفتى و گفتى: بابو ابو الخیر امروز مى‏باید تا بازو بگوییم که تو خود نمى ‏دانسته ‏اى که چه مى ‏شنوده ‏اى آن‏وقت.»

و گفته‏ اند که پدر شیخ ما، بابو ابو الخیر، سلطان محمود را عظیم دوست داشتى و او در میهنه سرایى بکرد- و اکنون معروف است به سراى شیخ- و بر دیوار و سقفهاى آن بنا نام سلطان محمود و ذکر حشم و خدم و پیلان و مراکب او نقش فرمود. و شیخ کودک بود. پدر را گفت: «مرا درین سرا، یک خانه بنا کن چنانک آن خانه خاصه من باشد و هیچ‏کس را در آن هیچ تصرف نباشد.» پدر، او را خانه‏اى بنا کرد در بالاى سراى، که صومعه شیخ آن است. چون خانه تمام شد و در گل گرفتند، شیخ بفرمود تا بر درودیوار و سقف آن بنوشتند که «اللّه اللّه اللّه» پدرش گفت: «یا پسر! این چیست؟» شیخ گفت: «هرکسى بر دیوار خانه خویش نام امیر خویش نویسند.» پدرش را وقت خوش گشت و از آنچ کرده بود پشیمان شد و بفرمود که تا آن همه که نبشته بودند از سراى او دور کردند. و از آن ساعت باز در شیخ به چشم دیگر نگرست، و دل بر کار شیخ نهاد.

و شیخ ما ابو سعید، قدس الله روحه العزیز، قرآن از خواجه امام ابو محمد عنازى آموخته است و او امامى باورع و متدین بوده است و از مشاهیر قرّاء خراسان است و خاکش به نساست، رحمه الله.

و شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز، که «در کودکى- در آن‏وقت که قرآن مى‏ آموختم- پدرم، بابو ابو الخیر، مرا به نماز آدینه مى ‏برد. ما را، در راه مسجد، پیر بلقسم بشر یاسین مى ‏آمد به نماز.» و او از مشاهیر علماى عصر و کبار مشایخ دهر بوده است. و نشست او در میهنه. شیخ گفت: «ما را بدید. گفت: یا ابو الخیر! این کودک آن کیست؟ پدرم گفت: آن ماست. فرا نزد ما آمدو بر سر پاى نشست و روى به روى ما باز نهاد و چشمه اى او پرآب گشت. پس گفت: یا ابا الخیر! ما مى ‏بنتوانستیم رفت ازین جهان که ولایت خالى مى‏ دیدیم، و این درویشان ضایع مى ‏ماندند. اکنون که این فرزند ترا بدیدیم، ایمن گشتیم که ولایتها را ازین کودک نصیب خواهد بود. پس پدرم را گفت: چون از نماز بیرون آیى او را به نزدیک ما آر چون از نماز فارغ شدیم، پدرم مرا به نزدیک بلقسم بشر یاسین برد. چون در صومعه او شدیم، و پیش وى بنشستیم، طاقى بود، در آن صومعه. بلقسم بشر یاسین پدرم را گفت: بو سعید را بر سفت گیر تا قرصى بر آن‏ طاق است فروگیرد؛ پدرم مرا برگرفت. ما دست بریازیدیم و آن قرص را، از آن طاق، فروگرفتیم. قرصى بود جوین، گرم، چنانک گرمى آن به دست ما رسید.

بلقسم بشر یاسین آن قرص از ما بستد و چشم پرآب کرد و آن قرص به دو نیمه کرد. یک نیمه به ما داد؛ گفت: بخور و یک نیمه او بخورد. و پدرم را هیچ نصیب نکرد. پدرم گفت: یا شیخ! چه سبب بود که ما را ازین تبرّک هیچ نصیب نکردى؟ بلقسم بشر گفت: یا ابا الخیر! سى سال است تا ما قرصى برین طاق نهاده ‏ایم و ما را وعده کرده‏ اند که این قرص در دست آن‏کس گرم خواهد گشت که جهانى به وى زنده خواهد شد و ختم این حدیث بر وى خواهد بود. اکنون ترا این بشارت تمام باشد که این کس پسر تو خواهد بود. پس بلقسم بشر ما را گفت:

یا با سعید! این کلمات یاد گیر و پیوسته مى ‏گوى: سبحانک و بحمدک على حلمک بعد علمک سبحانک و بحمدک على عفوک بعد قدرتک. ما این کلمات یاد گرفتیم و پیوسته مى‏ گفتیم.» شیخ گفت: «ما از پیش او بیرون آمدیم و ندانستیم که این پیر، آن روز، مى چه گفت.» بعد از آن، آن پیر را عمر بازکشید تا شیخ ما بزرگ گشت و از وى فوائد بسیار گرفت.

شیخ ما گفت: چون‏ قرآن تمام بیاموختم پدرم گفت: «فردا پیش ادیب باید شد.» ما با استاد بازگفتیم که پدرم چنین مى ‏گوید. استاد گفت: «مبارک باد!» و ما را دعا گفت. و گفت: «این لفظ از ما یاد دار: لان تردّ همّتک على اللّه طرفه عین خیر لک ممّا طلعت علیه الشمس» مى‏ گوید که یک طرفه العین همت با حق دارى ترا بهتر از انک روى زمین ملک تو باشد. ما این فایده یاد گرفتیم. و استاد گفت: «ما را بحل کن.» گفتیم: «کردیم.» گفت: «خداى تعالى، بر تو و بر علم تو برکت کناد!» دیگر روز، پدرم پیش خواجه امام ابو سعید عنازى برد و او امام و مفتى و ادیب بود. مدتى پیش وى بودیم و در اثناء آن پیش بلقسم بشر یاسین مى‏ رسیدیم و مسلمانى از وى مى درآموختیم.

شیخ ما گفت، قدّس اللّه روحه العزیز*، روزى بو القسم بشر یاسین* ما راگفت: «یا با سعید! جهد کن تا طمع از معامله بیرون کنى که اخلاص با طمع گرد نیاید و عمل با طمع مزدورى بود و با خلاص بندگى بود.» پس گفت: «این خبر یاد گیر که رسول، صلى الله علیه و سلم، گفت که خداى تعالى شب معراج با ما گفت: یا محمّد! ما یتقرّب المتقربون الىّ بمثل اداء ما افترضت علیهم و لا یزال یتقرّب الىّ العبد بالنوافل حتّى احببته فاذا احببته کنت له سمعا و بصرا و یدا و مؤیدا فبى یسمع و بى یبصر و بى یأخذ.» آنگاه گفت: «فریضه گزاردن بندگى کردن است و نوافل گزاردن دوستى نمودن است.» پس آنگه این بیت بگفت:

کمال دوستى آمد ز دوست بى‏ طمعى‏ چه قیمت آرد آن چیز کش بها باشد
عطادهنده ترا بهتر از عطا بیقین‏ عطا چه باشد چون عین کیمیا باشد

و شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز، که روزى پیش بلقسم بشر یاسین بودیم، ما را گفت: «اى پسر! خواهى که با خداى سخن گویى؟» گفتیم:«خواهیم، چرا نخواهیم؟» گفت: هروقت که در خلوت باشى این گوى و بیش ازین مگوى:

بى‏ تو جانا قرار نتوانم کرد احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زفان شود هر مویى‏ یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

ما همه وقت این همى ‏گفتیم تا به برکه این، در کودکى، راه حق بر ما گشاده گشت.

و بلقسم بشر یاسین را وفات رسید، در میهنه، در سنه ثمانین و ثلاثمائه. و شیخ ما، قدّس اللّه روحه العزیز، وقتى‏ که به گورستان میهنه شدى، ابتدا به زیارت وى کردى.

روزى شیخ ما، در میان سخن، گفت که پیرى بود نابینا مسن که بدین مسجد آمدى- و به مسجد خویش اشارت کرد که بر در مشهد شیخ هست به میهنه- بنشستى و عصاى خویش در پس پشت خویش بنهادى. روزى ما به نزدیک وى درشدیم با خریطه ‏اى بهم. از ادیب مى ‏آمدیم. بر آن پیر سلام گفتیم. جواب داد و گفت: «پسر بابو بلخیر هستى؟» گفتیم: «آرى!» گفت: «چه مى ‏خوانى؟» گفتیم: «فلان کتاب و فلان کتاب.» آن پیر گفت: «مشایخ گفته ‏اند: حقیقه العلم ما کشف على السرائر.» و ما نمى‏ دانستیم، آن روز، که حقیقت را معنى چیست و کشف چه باشد؟ تا بعد از شصت سال حق، سبحانه و تعالى، معنى این سخن ما را معلوم گردانید و روشن کرد.

و چون شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، از لغت فارغ شد و اندیشه تفقّه داشت عزم مرو کرد. روزى شیخ ما در اثناء سخن گفت که آن روز که ما از میهنه به مرو مى ‏شدیم، به تفقّه، سى هزار بیت از شعر جاهلى، یاد داشتیم. پس شیخ ما به مرو شد پیش امام ابو عبد الله الخضرى. و او امام وقت بود و مفتى عصر، و از علم طریقت با آگاهى، و از جمله ائمه معتبر. و اصحاب ما در مسائل وجوه او بسیار دارند و او شاگرد ابن سریج بوده است و ابن سریج شاگرد مزنى و مزنى شاگرد شافعى مطّلبى، رضوان الله علیهم اجمعین.

و شیخ ما، قدّس الله روحه العزیز، مذهب شافعى، رضى الله عنه، داشته است. و همچنین، جمله مشایخ و اصحاب طریقت که بعد از شافعى، رضى الله عنه، بوده‏ اند، همه به مذهب شافعى انتما کرده ‏اند و کسى که پیشتر قدم درین راه نهاده است به مذهبى دیگر تمسک نموده بوده است، چون حق، سبحانه و تعالى، به کمال فضل و عنایت ازلى بى ‏علت او را سعادت محبت خویش و اختصاصى که این طایفه را بر درگاه عزت او هست، روزى کرده است به مذهب شافعى باز آمده است، چون شیخ حضرى که در بغداد بوده است و غیر او از مشایخ که اگر ذکر ایشان و کیفیت آن حال گفته شود به تطویل انجامد. و مقصود ما ذکر این حدیث نیست. و از مشایخ هرکسى که پیش از شافعى بوده است بر مذهب سلف و بر مذهب پیر خویش بوده است.

و جمعى برآنند که شیخ کبیر بایزید بسطامى، قدّس الله روحه العزیز،مذهب امام بزرگوار ابو حنیفه کوفى داشته است رضى الله عنه. و نه چنان است، به سبب آنکه شیخ بایزید، قدس الله روحه العزیز، مرید جعفر صادق، رضى الله‏ عنه، بوده است و سقّاى او. و جعفر، رضى اللّه عنه، او را بایزید سقّا گفته است.

و بایزید مذهب جعفر داشته است که پیر او بوده است و امام خاندان مصطفى، صلوات الله و سلامه علیه. و خود به هیچ صفت روا نباشد، در طریقت، که مرید جز بر مذهب پیر خویش باشد و یا به هیچ چیز و هیچ نوع از اعتقاد و حرکات و سکنات مخالفت پیر خویش روا دارد، تا گمان نبرد کسى که این کلمات که در قلم آمد که «مشایخ مذهب شافعى داشته‏ اند.» ازین سبب نقصانى تواند بود مذهب امام بزرگوار ابو حنیفه کوفى را، رضى اللّه عنهما، کلّا و حاشا. هرگز این صورت نباید کرد. و نعوذ باللّه که اندیشه به خاطر کسى درآید و معاذ الله که این شیوه بر اعتقاد شخصى بگذرد. چه بزرگوارى و علم و زهد او بیش از آن است که بزفان و قلم این دعاگوى شرح پذیرد، که او سراج امّت و مقتدا و پیشواى نبوت است. و هر دو مذهب، در حقیّت، برابر. و هر دو امام، در آنچ فرموده ‏اند و گفته، متابعت کلام مجید حق، سبحانه و تعالى، و موافقت نصّ مصطفى، صلوات اللّه علیه، کرده ‏اند و اگر کسى به حقیقت درنگرد هر دو مذهب خود یکى است. و چون بى‏ تعصبى نظر کند بداند که در اصول مذهب میان هر دو امام بزرگوار، رضى اللّه عنهما، هیچ خلاف نیست. اگر در فروع مذهب خلافى هست آن را به چشم اختلاف امّتى رحمه باید دید. و اگر یکى از هر دو امام تساهلى فرموده باشد در مذهب، آن را به چشم (وَ ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ‏ ۷۸/ بیست و دو) مطالعه باید کرد و به نظر بعثت بالحنیفیّه السمحه السهله در آن نگریست، نه از راه تعصب که بیشتر مردمان بدان مبتلااند. و یقین باید دانست که هرچه ایشان فرمایند الّا حق نتواند بود. و آن ائمه بزرگوارازین جنس تعصب- که در نهادهاى ما هست- محفوظ و معافااند چنانک به اسناد درست آمده است از ابى الدراوردى که گفت:

«رأیت مالک بن انس و ابا حنیفه، رضى الله عنهما، فى مسجد رسول اللّه، صلّى الله علیه و سلّم، بعد صلاه العشاء الآخره و هما یتذاکران و یتدارسان حتّى اذا وقف احدهما على القول الّذى قال به و عمل علیه، امسک احدهما عن‏صاحبه من غیر تعنّت و لا تعسّف و لا تخطئه لواحد منهما حتّى صلّیا الغداه فى مجلس هما ذلک.»

اما چنین باید دانست که چون راه این طایفه احتیاط است و مشایخ در ابتداء مجاهدت براى ریاضت چیزها بر خویشتن واجب کرده ‏اند که بعضى از آن سنت است و بعضى نافله، چنانک شیخ بو عمر و بشخوانى گفته است که «حکم این خبر را که مصطفى، صلّى الله علیه و سلّم، گفته است که الید الیمنى لأعالى البدن و الید الیسرى لأسافل البدن سى سال است تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است، مگر به سنت.» و بشر حافى هرگز کفش و پاى‏ افزار در پاى نکرد، گفت: «حق سبحانه و تعالى، مى‏ گوید (وَ اللَّهُ جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ بِساطاً ۱۹/ هفتاد و یک) زمین، بساط حق است، سبحانه و تعالى، من روا ندارم که بر بساط حق تعالى، با کفش و پاى ‏افزار روم.» همه عمر، پاى‏  برهنه رفت، و بدین سبب او را حافى لقب دادند.

و شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، گفته است که «هرچه ما خوانده بودیم و در کتابها دیده‏ یا شنیده یا نبشته که مصطفى، صلّى الله علیه و سلّم، آن کرده است یا فرموده، آن بجاى آوردیم و هرچه شنوده بودیم و در کتابها دیده که فریشتگان آن کنند در ابتدا آن بکردیم.» و شرح آن، بجاى، آورده شود. و همچنین سیرت جمله مشایخ همین بوده است و همه عمر سنن مصطفى را، صلوات الله علیه، و نوافلى که ورد ایشان بوده است بر خویشتن واجب داشته ‏اند. در جمله هرچه به مذلّت نفس و احتیاط در راه دین تعلق داشته است، اختیار ایشان بوده است. چون در مذهب شافعى ضیقى هست و او کار دین تنگ‏تر فراگرفته است اختیار این طایفه مذهب شافعى را، از براى مذلّت نفس و مالش او بوده است، نه آنکه میان هر دو مذهب، در حقیّت فرقى است، و یا یکى را، از هر دو امام، بر دیگر فضیلتى. از راه اعتقاد ما، و به نزدیک ما، حال ایشان چون خلفاء راشدین است، رضى الله عنهم، که همه را حق گوییم و از میان دل‏وجان هر چهار رادوست داریم و به فضایلى که ایشان را بوده است و هست، اقرار دهیم و اعتقاد داریم و بر خلافت هریک، بوقت خویش، چنانک بوده است، به حقیقت گواهى دهیم. و مسلم داریم. و هیچ انکار نکنیم. و دعا گوییم جمعى را که از سر هواى نفس و عناد و تعصّب، در صحابه مصطفى، صلوات اللّه علیه، و ائمه سلف رضى اللّه عنهم اجمعین، و بزرگان و مشایخ دین رحم اللّه الماضین منهم و کثّر الباقین و ادام الله ایّامهم،طعن نکنند و وقیعت روا ندارند و همه را حق دانند و گویند. و در جمله همه برادران را در دین بهتر از خویش دانستن راهى سخت نیکوست و در همه احوال بترک اعتراض بگفتن طریقى عظیم پسندیده است و آنچ به عثرات دیگرى مشغول خواهى بود به اصلاح نفس خویش مشغول بودن به صواب نیک نزدیک. حق، سبحانه و تعالى، راهى که به رضاى او نزدیک گرداند ما را، و جمله خلق را، کرامت کناد بمنّه و فضله. بازآمدیم به مقصود سخن.

پس شیخ ما ابو سعید قدس الله روحه العزیز، متّفق و مختلف در مدت پنج سال، بر امام ابو عبد الله خضرى خواند. چون شیخ تعلیق تمام کرد، امام ابو عبد الله به رحمت حق، سبحانه و تعالى، پیوست رحمه الله علیه. و تربتش به مرو است. چون وى درگذشت شیخ ما پیش امام ابو بکر قفّال مروزى، رحمه الله علیه، آمد و پنج سال دیگر پیش وى فقه خواند. و شرکاى او، در درس امام قفّال، شیخ ناصر مروزى، و شیخ بو محمد جوینى، و شیخ بو على سنجى بودند که هر یک مقتداى جهانى شدند و درین مدت دو تعلیق تمام کرد، بر امام قفّال.

پس از مرو قصد سرخس کرد. چون به سرخس آمد، پیش امام ابو على زاهر ابن احمد الفقیه شد، که محدث و مفسر و فقیه بود و مذهب شافعى در سرخس او ظاهر کرد، و از وى پدید آمد. و این چند امام بودند که به برکه انفاس ایشان اهل این ولایت‏ها از بدعت اعتزال خلاص یافتند و به مذهب شافعى بازآمدند: حمید زنجویه در شهرستانه و فراوه و نسا. و بو عمر و فراتى در آستو و خوجان. وبو لبابه میهنى در باورد و خابران. و بو على فقیه در سرخس رحمه اللّه علیهم اجمعین.

پس شیخ ما، بامداد، بر بو على فقیه تفسیر خواندى و نماز پیشین علم اصول، و نماز دیگر اخبار رسول صلّى الله علیه و سلّم، و درین هر سه علم شاگرد بو على فقیه بود. و تربت این امام به سرخس است. چون مدتى، برین ترتیب، پیش وى تحصیل کرد، روزى لقمان را بدید. چنانک شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، گفت که «ما به وقت طالب علمى به سرخس بودیم، به نزد بو على فقیه روزى به شارستان مى درشدیم، لقمان سرخسى را دیدیم بر تلّى خاکستر نشسته، پاره‏اى بر پوستین مى ‏دوخت.» و لقمان از عقلاء مجانین بوده است. و در ابتدا مجاهدتهاى بسیار داشته است و معاملتى با احتیاط. آنگاه، ناگاه، کشفى ببودش، که عقلش بشد. چنانک شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز، که «در ابتدا لقمان مردى مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنونى در وى پدید آمد و از آن رتبت فتاد. گفتند: لقمان! آنچه بود؟ و این چیست؟ گفت: هرچند بندگى بیش کردم بیش مى‏بایست. درماندم. گفتم: الهى! پادشاهان را چون بنده‏اى پیر شود آزادش کنند تو پادشاهى عزیزى، در بندگى تو پیر گشتم آزادم کن. ندا شنیدم که یا لقمان! آزادت کردم. و نشان آزادى این بود که عقل از وى فرا گرفت.» و شیخ ما بسیار گفته است که «لقمان آزاد کرده خداست از امر و نهى.»

شیخ ما گفت: «فرا نزد وى شدیم و وى‏ پاره‏اى بر پوستین مى‏ دوخت و ما به وى مى نگریستیم.» و شیخ ما چنان ایستاده بود که سایه وى بر پوستین لقمان افتاده بود. چون آن پاره بر آن پوستین دوخت، گفت: «یا با سعید! ما ترا با این پاره بر پوستین دوختیم.» پس برخاست و دست ما بگرفت و مى ‏برد تا به خانقاه شارستان. و پیر بلفضل حسن در آن خانقاه بود. آواز داد. پیر بلفضل فرا در آمد.

وى دست ما بگرفته بود. دست ما فرادست پیر بلفضل حسن داد. و گفت: «یا ابا الفضل! این را نگاه‏دار که این از شماست.» و پیر بلفضل سخت بزرگوار بوده‏است؛ چنانک از شیخ ما، قدّس الله روحه العزیز، سؤال کردند- در آن‏وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر بلفضل حسن نمانده- که «اى شیخ! این روزگار تو از کجا پدید آمد؟» گفت: «از یک نظر پیر بلفضل حسن. و ما به طالب علمى بودیم به نزدیک بو على فقیه. روزى بر کنار جویى مى ‏رفتیم، ازین سوى، و پیر بلفضل از آن جانب مى‏آمد. به پر چشم به ما درنگرست. از آن روز تا امروز هرچه داریم از آن داریم.»

شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز: پیر بلفضل دست ما بگرفت و در صفّه خانقاه بنشستیم. پیر بلفضل جزوى کاغذ برگرفت و در وى نظر مى‏ کرد. در خاطر ما بگذشت- چنانک عادت دانشمندان بود- که «آیا این چه کتاب است؟» پیر بدانست. گفت: یا با سعید! صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند خود مقصود یک کلمه بود. گفتند فرا خلق‏ گویید که «الله» و این را باشید. کسانى را که سمعى دادند این کلمه را همى‏گفتند و همى‏گفتند تا همه این کلمه گشتند.چون به همگى این را گشتند در این کلمه مستغرق گشتند. آنگاه پاک شدند.

کلمه به دل ایشان پدید آمد، و از گفتنش مستغنى شدند.» شیخ ما گفت: «این سخن ما را صید کرد، و آن شب در خواب نگذاشت. بامداد چون از نماز و اوراد فارغ شدیم، پیش از آفتاب، از پیر دستورى خواستیم و به درس تفسیر آمدیم؛ پیش بو على فقیه. چون بنشستیم اول درس در آن روز این آیت بود (قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ‏ ۹۱/ شش) شیخ ما گفت: «در آن ساعت درى در سینه ما گشادند، به سماع این کلمه. و ما را از ما فراستدند. امام بو على آن تغیّر در ما بدید. گفت:

«دوش کجا بوده ‏اى؟» گفتیم: «به نزدیک پیر بلفضل حسن.» گفت: «برخیز و باز آنجا شو که حرام بود ترا از آن معنى بازین سخن آمدن.» و ما تا نزدیک پیر شدیم. واله و متحیر، همه این کلمه گشته. چون پیر بلفضل ما را بدید گفت:

مستک شده‏ اى همى ‏ندانى پس‏ وپیش.

گفتیم: «یا شیخ! چه فرمایى؟» گفت: «درآى و بنشین و این کلمه راباش، که این کلمه با تو کارها دارد.»

شیخ ما گفت: مدتى در پیش او به گفتار حق‏گزار این کلمه بودیم روزى گفت: «یا با سعید! درهاى حروف این کلمه بر تو بگشادند. اکنون لشکرها به سینه تو تاختن آرد، وادیهاى گوناگون بینى.» پس گفت: «ترا بردند، ترا بردند،ترا بردند. برخیز و خلوتى طلب کن. و چنانک از خود معرضى از خلق معرض باش، و در کار با نظاره و تسلیم باش.» شیخ ما گفت: ما آن‏همه علم‏ها و طلب‏ها فروگذاشتیم و آمدیم به میهنه. و در آن کنج خانه شدیم، در محراب آن زاویه- و اشارت به خانه خود مى‏کرد- و هفت سال بنشستیم و مى‏ گفتیم:«اللّه اللّه اللّه.» هروقت نعستى یا غفلتى از بشریت به ما درآمدى، سیاهى با حربه‏اى آتشین از آن پیش محراب ما پدید آمدى، با هیبتى و سیاستى هرچه تمام‏تر، و بانگ بر ما زدى و گفتى: «با سعید! قل اللّه.» ما شبانروزها از سهم و هول او لرزان و سوزان بودیمى و نیز با خواب و غفلت نرسیدیمى. تا آنگاه که همه ذرّه‏هاى ما بانگ درگرفت که اللّه اللّه اللّه پس ما به نزدیک پیر بلفضل شدیم.

و پیر بلفضل حسن پیر صحبت شیخ ما بوده است. و پیر بلفضل مرید شیخ بو نصر سرّاج بوده است، که او را طاوس الفقراء گفته‏اند، و او را تصانیف است در علم طریقت و حقیقت و مسکن وى طوس بوده است. و خاکش آنجاست. و او مرید ابو محمد عبد الله بن محمد المرتعش بوده است. و او سخت بزرگوار بوده است. و وفات وى به بغداد بودست. و او مرید جنید بودست. و جنید مرید سرى سقطى بود. و سرى مرید معروف کرخى. و او مرید داود طایى. و او مرید حبیب عجمى. و او مرید حسن بصرى. و او مرید على بن ابى طالب کرّم اللّه وجهه. و او مرید و ابن عم و داماد مصطفى، صلّى اللّه علیه و سلّم.پیران صحبت شیخ ما قدّس الله روحه العزیز تا به مصطفى، علیه السلام، این بودند.

پس چون شیخ ما قدّس الله روحه العزیز، با پیر بلفضل حسن شد، پیر بلفضل او را در برابر صومعه خویش خانه‏اى داد و پیوسته مراقب احوال او مى‏بود. و آنچ شرائط تهذیب اخلاق و ریاضت بود مى‏فرمود.

شیخ ما گفت: یک شب جماعت خفته بودند و در خانقاه بسته. و درهاى‏شارستان بسته. و ما با پیر بلفضل بر سر صفّه نشسته. سخنى مى‏رفت. و در معرفت مسئله‏اى مشکل شد. لقمان را دیدیم که از بالاى خانقاه درپرید و در پیش ما بنشست و آن مسئله بگفت. و جواب داد. چنانک ما را روشن شد. و آن اشکال برخاست. و باز برپرید و به بام بیرون شد. پیر بلفضل گفت: «یا با سعید! منزلت این مرد مى‏بینى برین درگاه؟» گفتیم: «بینیم.» گفت: «اقتدارا نشاید.» گفتیم: «چرا؟» گفت: «از انک علم نداند.» چون شیخ ما مدتى در آن خانه ریاضت کرد پیر بلفضل بفرمود شیخ ما را تا زاویه خویش در صومعه او برد، و مدتى با پیر، بهم، در یک صومعه بود. و او شب و روز، مراقبت احوال شیخ ما مى‏کردى و او را به انواع ریاضت‏ها مى‏فرمود.

پس پیر بلفضل، شیخ ما را با میهنه فرستاد و گفت: «به خدمت والده مشغول باش.» شیخ با میهنه آمد و در آن صومعه که نشست او بوده است بنشست و قاعده زهد ورزیدن گرفت و پیوسته‏ درودیوار مى‏ شستى. و وسواسى عظیم او را پدید آمد، چنانک به وضویى چندین آفتابه آب بریختى. و به هر نمازى غسلى کردى.

و هرگز بر هیچ درودیوار و چوب و درخت و بالش و غیر آن تکیه نکردى. و پهلو بر هیچ فراش ننهادى. و درین مدت جامه او پیراهنى بود، هروقت که بدریدى پاره‏اى بر وى دوختى تا چنان شد آن پیراهن که به وزن بیست من برآمد. و هرگز با هیچ‏کس خصومت نکرد. و الا به وقت ضرورت با کس سخن نگفت. و درین مدت، به روز، هیچ نخورد و جز به یک تا نان روزه نگشاد. و به شب و به روز، نخفت، و در صومعه خویش در میان دیوار، بمقدار بالا و پهناى خویش، جایگاهى ساخت و درى بر وى نهاد. و چون در آنجا شدى در سراى و در آن خانه و در آن موضع جمله ببستى. و به ذکر مشغول بودى. و گوشهاى خویش به پنبه سخت کردى تا هیچ آواز نشنودى که خاطر او ببشولد، و همّت او جمع بماند. و پیوسته مراقبت سرّ خویش مى‏کرد تا جز حق، سبحانه و تعالى، هیچ‏چیز بر دل او نگذرد. و بکلى از خلق اعراض کرد. و چون مدتى برین بگذشت، طاقت صحبت خلق نمى‏داشت. و دیدار خلق نیز زحمت راه او مى‏شد. پیوسته به صحرا مى‏شدى و تنها در بیابان و کوه مى‏گشتى و از مباحات صحرا مى‏خوردى. و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدى که کس او را ندیدى و پدرش پیوسته طلب او مى‏کردى تا ناگاه به او بازافتادى، یا کسى از مردمان میهنه‏ که به زراعت یا به هیمه شده بودندى، یا کاروانى مى‏آمدى و شیخ ما را در راه جایى دیده بودندى پدرش را خبر دادندى تا بشدى و شیخ را بازآوردى و شیخ از براى رضاى پدر بازآمدى. چون روزى چند بازآمدى و مقام کردى طاقت زحمت و دیدار خلق نداشتى، بگریختى و به کوه و بیابان باز شدى. و بیشتر وقتها که مردمان میهنه او را در کوه و بیابان دیدندى با پیرى مهیب و سپید جامه دیدندى.

بعد از آنکه شیخ ما را حالت بدان درجه رسید، از وى سؤال کردند که «اى شیخ! ما ترا در آن‏وقت با پیرى مهیب مى‏ دیدیم، آن پیر کى بود؟» شیخ ما گفت:«خضر بود علیه السلام.»

و به خط شیخ ابو القسم جنید بن على الشرمقانى دیدم که نبشته بود که من با شیخ بو سعید قدّس الله روحه العزیز مى‏شدیم، در راه مهنه، در بر او مى‏رفتم فرا کوهى، این بیچاره را گفت: «یا ابا القسم این کوه آن است که خداى عز و جلّ ادریس را علیه السلام، از اینجا به آسمان برد که (وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا ۵۷/ نوزده) و اشارت به کوهى کرد که معروف است به صومعه ادریس علیه السلام بر دو فرسنگى جرو و تیاران است. پس شیخ گفت: درین کوه کسانى باشند که از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیارى مسجدهاست کرده. و ما نیز بسى اینجا بوده‏ایم. شبى ما درین کوه بودیم تلى است چنانک پاره‏اى از کوه بیرون دارد چنانک اگر کسى بر آنجا رود و فرونگرد از بیم از خود برود. آنگه ما سجاده بر آن تل فروکردیم و گفتیم در دو رکعت نماز همه قرآن به توفیق حق تعالى ختم کنیم و با نفس گفتیم که اگر در خواب‏ شوى [فروافتى و] پاره‏پاره گردى. چون پاره‏اى از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد. درخواب شدیم. در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا. زینهار خواستیم. خداوند تعالى ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش*

و بیشتر نشست شیخ به رباط کهن بودى، و آن رباطى است بر کنار میهنه بر سر راه ابیورد و شیخ ما در آنجا بسیار ریاضت و مجاهدت کرده است و بالایى است بر سر راه مرو به دروازه میهنه نزدیک، آن را ز عقل گویند و رباطى دیگر است بر راه طوس از میهنه تا آنجا دو فرسنگ باشد، در دامن کوه، آن را رباط سر کله خوانند. و بر دروازه میهنه، که به گورستان شوند، رباطى دیگر است که شیخ ما گفت: یک روز گلى بود به نیرو و ما را دلتنگ بود و وقت بسته بود. و ما بیامدیم و برین در سراى بنشستیم. والده فرا در آمد و مى‏گفت: «و از درآى! و از در باید آمد.» و ما جوابى نیکو مى‏دادیم. چون دانستیم که وى بنشست ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و مى‏رفتیم تا بدین رباط گورستان. چون آنجا فراز رسیدیم آبکى مى‏رفت پاى بشستیم‏ و کفش در پاى کردیم و در بزدیم. رباطبان فراز آمد و در بگشاد و بدان کفش ما مى‏نگریست و مى‏گفت: «این‏چنین روزى بازین گل و وحل و کفش او خشک!» وى را عجب مى‏آمد، از آن. ما در شدیم، خانگکى بود. در آنجا شدیم. و چوبکى فراز آن پس درنهادیم و مى‏گفتیم: «یا بار خداى و یا خداوند! به حق تو و به بار خدایى تو و به خداوندى تو و به حق تو بر تو و به حق عظمت تو و به جلال تو و کبریاء تو و به سلطانى تو و به سبحانى تو و به کامرانى تو که هرچه خواسته‏اند و تو ایشان را بداده‏اى و هرچه ایشان نخواسته‏اند و فهمشان بدان نرسیده است و تو ایشان را بدان مخصوص کرده‏اى و هرچه در علم مخزون و مکنون تست که کس را بر آن اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آن را نشناخته است و ندانسته مگر تو، که آن ازین بنده دریغ ندارى و مقصودها حاصل کنى.» و چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و با سراى آمدیم.

و این مواضع که یاد کرده آمد عبادتگاه‏هاى شیخ ما بوده است، که چون در میهنه بودى بیشتر درین مواضع بودى و اینجا قرار گرفتى. و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود سخن دراز گردد؛ و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود که اگر حق سبحانه و تعالى کسى را توفیق رسیدن بدین مواضع ارزانى دارد از زیارت این بقاع متبرّکه محروم نماند. و داند که این مواضع قدمگاه و متعبّد این بزرگوار دین و یگانه جهان بوده است.

پس شیخ پیوسته از خلق مى‏گریختى و درین‏ مواضع پنهان، به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول مى‏بودى. و پدر شیخ ما پیوسته او را مى‏جستى تا بعد از یک ماه یا بیشتر او را بازیافتى و بلطف، با میهنه، آوردى. و در میهنه مراقبت او مى‏کردى و چشم بر وى مى‏داشتى تا ناگاه بنگریزد.

و پدر شیخ ما حکایت کرد که هر شب چون از نماز خفتن فارغ شدیمى و با سراى آمدیمى، من، در سراى زنجیر کردمى و گوش مى‏داشتمى تا بو سعید بخسبد. چون او سر باز نهادى، گمان بردمى که او در خواب شد. من نیز بخفتمى. شبى، نیم‏شب، از خواب درآمدم. نگاه کردم. بو سعید را بر جامه ندیدم. برخاستم و در سرایش طلب کردم. نیافتم. به در سراى شدم. در به زنجیر نبود. بازآمدم و بخفتم. و گوش مى‏داشتم به وقت بانگ نماز، او، از در سراى در آمد آهسته و در سراى زنجیر کرد و با جامه شد و به خفت. چند شب گوش داشتم، هر شب همچنین مى‏کرد. و من این حدیث، بر وى، پیدا نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم. امّا هر شب گوش مى‏داشتم. و چون هر شب همچنان بیرون مى‏شد، مرا چنانک شفقت پدران باشد، دل به اندیشه‏هاى مختلف سفر مى‏کرد که الصدیق مولع بسوء الظنّ. با خود مى‏گفتم که او جوان است، نباید که به حکم الشباب شعبه من الجنون، از شیاطین انس و یا جن، یکى راه او بزند. خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا مى‏شود و در چه کارست.

یک شب چون او برخاست و بیرون شد، من‏ برخاستم و بر اثر وى بیرون شدم. و هرچند مى‏رفت من از دور بر اثر وى مى‏رفتم و چشم بر وى مى‏داشتم. چنانک او را از من خبر نبود. بو سعید مى‏رفت. به رباط کهن رسید. در رباط شد و در ببست. من بر بام رباط شدم. او در مسجد خانه‏اى شد که در آن رباط بوده است و در فراز کشید و چوبى فراپس درنهاد. و من به روزن آن خانه مراقبت احوال او مى ‏کردم. او فراز شد. و در گوشه آن مسجد چوبى نهاده بود و رسنى در وى بسته.

آن چوب برگرفت و در گوشه آن مسجد چاهى بود. به سر آن چاه شد و آن رسن درپاى خود بست و آن چوب که رسن در وى بسته بود به سر آن چاه فراز نهاد. و خویشتن را از آن چاه بیاویخت، سرزیر، و قرآن ابتدا کرد. و من گوش مى‏داشتم. سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. چون قرآن به آخر رسانید، خویشتن از آن چاه برکشید. و چوب هم بر آن قرار بنهاد. و در خانه باز کرد و بیرون آمد. و در میان رباط به وضو مشغول گشت. من از بام فرود آمدم و بتعجیل به خانه بازآمدم.

و برقرار بخفتم، تا او درآمد. و چنانک هر شب، سر باز نهاد. وقت آن بود که هر شب برخاستمى. من برخاستم. و خویشتن از آن دور داشتم. و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم. و به جماعت رفتیم. و بعد از آن، چند شبها، او را گوش داشتم همچنین مى‏کرد. و مدتى برین ریاضت مواظبت نمود. و پیوسته جاروبى برگرفته بودى و مساجدمى‏رفتى. و ضعفا را بر کارها معونت مى‏ کردى.

و بیشتر شب‏ها در میان آن درخت شدى، که بر در مشهد مقدس است، و خویشتن بر شاخى از آن درخت افکندى، و به ذکر مشغول بودى در کل احوال. و در سرماههاى سخت سرد به آب سرد غسل کردى و خدمت درویشان به نفس خود فراکردى.

و در میان سخن بر زفان شیخ رفته است که روزى با خود مى‏گفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد. اکنون غیبتى مى‏باید ازین همه. درنگریستیم. این معنى در هیچ‏چیز نیافتیم مگر در خدمت درویشان که اذا اراد اللّه بعبد خیرا دلّه على ذلّ نفسه. پس به خدمت درویشان مشغول شدیم. و جایگاه نشست و مبرز و متوضاى ایشان پاک مى‏کردیم. و زنبیلى برگرفتیم و بدین مهمّات قیام مى‏ نمودیم و خاک و وحشتها بدان زنبیل بیرون مى‏بردیم. چون مدتى برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت، از جهت درویشان به سؤال مشغول شدیم که هیچ‏ چیز سخت‏ تر ازین ندیدیم بر نفس. هرکه ما را مى‏دید، به ابتدا، یک دینار زر مى‏داد. چون مدتى برآمد کمتر مى‏شد. تا به دانگى بازآمد. و فروتر مى‏آمد تا به یک مویز و یک جوز بازآمد. چنانک بیش ازین نمى‏دادند. پس روزى جمعى بودند و هیچ‏چیز گشاده نمى‏گشت. ما دستارکى در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم. و بعد از آن کفش بفروختیم. پس آستر جبه خرج کردیم. پس اوره، پس پنبه. پدر ما روزى ما را بدید سر برهنه و پاى برهنه و تن برهنه او را طاقت برسید. گفت: «اى‏ پسر! آخر این را چه گویند؟» گفتیم: «این را تومدان میهنگى گویند!» پس شیخ ما پیوسته مساجد به دست خویش مى‏رفت و جاه خویش براى درویشان و براى خلق بذل مى‏کرد و اگر همه به گرده نان یا به لقمه ‏اى بودى.

و چون چیزى بر وى مشکل شدى پاى برهنه به نزدیک پیر بلفضل حسن شدى به سرخس. و واقعه عرضه کردى و اشکال برداشتى و بازآمدى. و از شیخ عبد الصمد که از مریدان شیخ بود و بزرگ بود به روایتى درست آمده است که بیشتر اوقات که شیخ ما، درین حالت، به سرخس مى‏شدى در هوا معلق مى‏رفتى، در میان آسمان و زمین. و لیکن جز ارباب بصیرت ندیدندى. و پیر بلفضل حسن مریدى داشت، احمد نام، روزى شیخ ما را بدید که در هوا مى‏ آمد.

به نزدیک پیر بلفضل درشد. گفت: «بو سعید میهنى مى‏آید میان آسمان و زمین، در هوا معلق مى‏رود.» پیر بلفضل گفت: «تو آن دیدى؟» گفت: «دیدم.» گفت: «از دنیا بیرون نشوى تا نابینا نگردى.» شیخ عبد الصمد گفت: «احمد در آخر عمر نابینا گشت چنانک پیر بلفضل اشارت کرده بود.»

چون شیخ ما مدتى برین صفت مجاهده کرد، تا پیش پیر بلفضل شد به سرخس و یک سال دیگر پیش وى بود و پیر بلفضل او را به انواع ریاضتها فرمود.

پس پیر بلفضل شیخ ما را اشارت کرد تا به نزدیک شیخ بو عبد الرحمن السلمى شد و خرقه از وى فراگرفت.و شیخ‏ ما خرقه از دست شیخ بو عبد الرحمن السلمى دارد و او از دست بلقسم نصرآبادى دارد و او از دست شبلى و او از دست جنید و او از دست سرى سقطى و او از دست معروف کرخى و او از دست جعفر الصادق و او از دست پدر خویش محمد الباقر و او از دست پدر خویش امیر المؤمنین زین العابدین و او از دست پدر خویش امیر المؤمنین حسین و او از دست پدر خویش امیر المؤمنین على بن‏ابى طالب رضى الله عنهم اجمعین. و او از دست مصطفى صلوات الله و سلامه علیه.

چون شیخ ما خرقه فراگرفت با پیش پیر بلفضل حسن آمد. پیر بلفضل گفت:«اکنون تمام شد. با میهنه باید شد تا خلق را به خداى خوانى و پند دهى و بر راه حق دلالت کنى.» شیخ ما به حکم اشارت پیر با میهنه آمد و در آن ریاضت‏ها و مجاهدت‏ها بیفزود. و بدان که پیر گفته بود که «تمام شد.» بسنده نکرد. و هر روز در مجاهدت و عبادت مى‏افزود. و درین کرّت خلق شیخ را قبول کردند.

چنانک بر لفظ مبارک او بعضى از آن رفته است در مجلسى و آن این است که:روزى شیخ ما را قدس الله روحه العزیز سؤال کردند از این آیت که (ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِ‏ ۶۲/ شش) شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز، سماع‏ این آیت روحانیان را درست آید و آن مقام بازپسین است پس از همه جهدها و طاعت‏ها و عبادت‏ها و سفرها و خطرها و رنجها و خواریها و رسواییها و مذلتها.

این‏همه یکان‏یکان پدید مى‏آید و بر آن گذرش مى‏ دهند:اول به در توبتش درآرند تا توبه کند و خصم را خشنود کند و به مذلّت نفس مشغول شود همه رنجها درپذیرد و بدان‏قدر که تواند راحتى به خلق مى‏رساند. پس به انواع طاعت‏ها مشغول شود. شب بیدار و روز گرسنه. حق‏گزار شریعت گردد.

و هر روز جهدى دیگر پیش گیرد و بر خود چیزها واجب کند. و ما این‏همه کردیم. در ابتداى کار هژده چیز بر خود واجب کردیم و بدان هژده وظیفه هژده هزار عالم را از خود پیخستیم: روزه دوام داشتیم، از لقمه حرام پرهیز کردیم، ذکر بر دوام گفتیم، شب بیدار بودیم، پهلو بر زمین ننهادیم، خواب جز نشسته نکردیم، روى به قبله نشستیم، تکیه نزدیم، در هیچ کودک امرد ننگریستیم، در محرمات ننگریستیم، خلق نستدیم گدایى نکردیم، قانع بودیم، و در تسلیم و نظاره کوشیدیم. پیوسته در مسجد نشستیم، در بازارها نشدیم که رسول صلى الله علیه و سلم فرمود: «پلیدترین جایها بازار است و پاک‏ترین جایها مسجدهاست.» هرچه مى‏کردیم متابع رسول بودیم صلى الله علیه و سلم. هر شبانروزى ختمى کردیم. در بینایى کور بودیم، در شنوایى کر بودیم،

در گویایى گنگ بودیم، یک سال با کس سخن نگفتیم. نام دیوانگى بر ما نهادند. و ما روا داشتیم، حکم این خبر را که لا یکمل ایمان العبد حتى یظنّ النّاس انّه مجنون. هرچه نبشته بودیم یا شنوده که رسول صلى الله علیه و سلم آن کرده است یا فرموده همه بجاى آوردیم تا که نبشته بودیم که در حرب احد پاى مصطفى را صلى الله علیه و سلّم جراحتى رسیده بود، وى بر سر انگشتان پاى بایستاد و او راد بگزارد که قدم بر زمین نتوانست نهاد؛ ما به حکم متابعت بر سر انگشتان پاى بایستادیم و چهار صد رکعت نماز بگزاردیم. حرکات ظاهر و باطن را بر وفق سنت راست کردیم چنانک عادت طبیعت گشت.

و هرچه شنوده بودیم و در کتابها دیده که فریشتگان آن کنند ما در ابتدا آن جمله بکردیم. یا شنوده بودیم و در کتب یافته که خداى را تعالى فریشتگانند که سرنگون عبادت کنند، ما نیز موافقت ایشان را سر بر زمین نهادیم و آن موفقه- مادر بو طاهر- را گفتیم تا به رشته‏اى انگشت پاى ما به میخى بازبست. و در خانه بر ما ببست. و ما گفتیم «بار خدایا ما را ما نمى‏باید ما را از ما نجات ده.» ختمى ابتدا کردیم چون بدین آیت رسیدیم که (فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ‏ ۱۳۷/ دو) خون از چشمهاى ما بیرون آمد. و نیز از خود خبر نداشتیم. پس کارها بدل گشت.

و ازین جنس ریاضت‏ها، که از آن عبارت نتوان کرد، بر ما گذر کرد و در آن تأییدها و توفیقها بود از حق تعالى و لیکن مى‏پنداشتیم که آن ما مى‏کنیم. فضل او آشکارا گشت و به ما نمود که نه چنان است. آن‏همه توفیق حق بود و فضل او. از آن توبه کردیم و بدانستیم که آن‏همه پندار بوده است. اکنون اگر تو گویى من این راه نروم که پندار است، گوییم این ناکردنیت پندار است. تا این‏همه بر تو گذر نکند این پندار به تو ننمایند تا شرع را سپرى نکنى پندار بدید نیاید که پنداشت در دین بود و دین پس از شرع باشد. ناکردن کفر است و کردن و دیدن شرک. تو هست و او هست، دو هست شرک بود. خود را از میان برباید گرفت. ما را نشستى بود در آن نشست عاشق فناى خود بودیم، نورى پدید آمد که ظلمت هستى ما را ناچیز کرد خداوند عز و جلّ ما را فرا ما نمود که آن نه تو بودى و این نه تویى. آن توفیق ما بود. و این فضل ماست. همه خداوندى و نظر عنایت ماست. تا چنان شدیم که همى‏ گفتیم:

همه جمال تو بینم که چشم باز کنم‏ همه تنم دل گردد چو با تو راز کنم‏
حرام دارم با دیگران سخن گفتن‏ کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم‏

پس چندان قبول پدید آمد از خلق که مریدان مى‏ آمدند و توبه مى‏ کردند و همسایگان از حرمت ما نیز خمر نخوردند و به جایى رسید که پوست خربزه‏اى که ما از دست بیفکندیمى بیست دینار مى‏بخریدند. یک روز ما مى‏شدیم، بر ستور نشسته. آن ستور نجاست افکند، مردمان فراز آمدند و آن را برداشتند و در سرو روى مى‏مالیدند. پس از آن به ما نمودند که آن ما نبودیم. آوازى آمد از گوشه مسجد که (أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ‏ ۵۳/ چهل و یک) نورى در سینه پدید آمد و بیشتر حجابها برخاست. هرکه ما را قبول کرده بود از خلق، رد کرد. تا بدانجا که به قاضى شدند و به کافرى بر ما گواهى دادند. و به هر زمین که ما درشدیمى گفتندى از شومى این مرد درین زمین نبات نروید تا روزى در مسجد نشسته بودیم زنان بر بام آمدند و نجاست بر ما پاشیدند و آواز مى‏آمد که (أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ‏ ۵۳/ چهل و یک) تا جماعتیان از جماعت بازایستادند و مى‏گفتند: تا این مرد دیوانه در مسجد باشد ما به جماعت نشویم و ما مى‏گفتیم، شعر:

تا شیر بدم شکار من بود پلنگ‏ پیروز بدم به هرچه کردم آهنگ‏
تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ‏ از بیشه برون کرد مرا روبه لنگ‏

بازین همه از آن حالت قبضى به ما درآمد، بر آن نیّت، جامع قرآن باز گرفتیم، این آیت برآمد (وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَهً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ‏ ۳۵/ بیست و یک) گفت: این‏همه بلاست که در راه تو مى‏آریم اگر خیر است بلاست و اگر شر است بلاست. به خیر و شر فرومه‏آى و با ما گرد. پس از آن ما نیز در میان نبودیم. همه فضل او بود، شعر:

امروز به هر حالى بغداد بخاراست‏ کجا میر خراسانست پیروزى آنجاست‏

و صلى الله على محمد و آله.

این فصل در اثناء مجلس بر زفان مبارک شیخ ما رفت و در اثناء این حال پدر و والده‏ شیخ ما به جوار حق سبحانه و تعالى انتقال کردند. شیخ را بندى که از جهت رضاى مادر و پدر بر راه بود برخاست روى به بیابانى که میان میهنه و باورد و مرو و سرخس است فرونهاد، و مدت هفت سال در آن بیابان به ریاضت و مجاهده مشغول بود که هیچ‏کس او را ندید الّا ما شاء اللّه تعالى. و هیچ‏کس ندانست که درین هفت سال طعام او چه بود. و ما از پیران خویش شنوده بودیم و در افواه خاص و عام ولایت ما مشهور گشته بود که درین هفت سال شیخ ما قدس الله روحه العزیز، در آن بیابان، سرگز و طاق و خار مى‏خورده است.

و آورده‏ اند که روزى شیخ ما قدس الله روحه العزیز بعد از آن حالت- که او بدان درجه رسیده بود، که مشهور است- بر در مشهد مقدس، عمّرها الله، نشسته بود، مریدى از مریدان شیخ سرسر خربزه شیرین به کارد برمى‏ گرفت و در شکر سوده مى‏گردانید و به شیخ مى ‏داد تا مى‏خورد، یکى از منکران این حدیث بر آنجا بگذشت گفت: «اى شیخ! اینکه این ساعت مى‏خورى چه طعم دارد و آن سر خار و گز که در بیابان هفت سال مى‏خوردى چه طعم داشت؟ و کدام خوش‏تر است؟» شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز، که «هر دو طعم وقت دارد، یعنى که اگر وقت را صفت بسط بود، آن سرگز و خار خوش‏تر ازین بود و اگر حالت را صورت قبض باشد که (اللَّهُ یَقْبِضُ وَ یَبْصُطُ ۲۴۵/ دو) و آنچ مطلوب است در حجاب، این شکر ناخوشتر از آن خار بود.»

و شیخ ما قدس الله روحه العزیز ازینجا گفته است که «هرکه به اول‏ ما را دید صدیقى گشت و هرکه به آخر دید زندیقى گشت.» یعنى که در اول حالت مجاهده و ریاضت بود، و چون بیشتر مردمان، ظاهربین و صورت‏پرستند، آن زندگانى مى‏دیدند و آن جهدها در راه حق مشاهده مى‏کردند، صدقشان درین راه زیادت مى‏گشت و درجه صدیقان مى‏یافتند. و در آخر، روزگار مشاهده بود ووقت آنک ثمره آن مجاهدتها حاصل آمده باشد و کشف تمام روى نموده که بزرگان گفته‏اند: «المشاهدات مواریث المجاهدات.» و هرآینه اینجا حالت رفاهیت و تنعم بود، هرکه این حالت مى‏دید، و از آن حالت اول بى‏خبر بود، انکار مى‏کرد بر آنچ حق بود. و هرکه حق را منکر بود زندیق باشد.

و در شاهد این را دلایل بسیار است، و از آن جمله یکى آنست که کسى قصد خدمت پادشاهى کند و آرزوى قربت و هم‏نشینى و صاحب سرّى آن پادشاه در دل او متمکن گردد. هرآینه تا بدان مرتبه رسد، انواع مشقتها تحمل باید کرد و بر آن درگاه رنجها و بلاها باید دید و گرسنگیها و سرما و گرماى سفر و حضر کشید و از کس و ناکس ایذاها و جفاها شنید و برین همه صبر باید کرد و ثبات نمود و این مشقتها و رنجها به روى تازه و طبع خوش فراستد و در برابر هر جفاى خدمتى کرد و هر دشنامى را ده دعا و ثنا بگفت تا وقتى که بدان مرتبه بزرگ و آن منصب رفیع رسد. و چون به تشریف قبول پادشاه مشرف شد و شرف قربت در آن حضرت او را حاصل آمد بسیارى خدمتهاى پسندیده باید کرد و بر خطر جان ارتکاب نمود تا پادشاه را بر وى اعتماد افتد. چون پادشاه بر وى اعتماد فرمود و محل قربت و منزلت صاحب سرّى ارزانى داشت، اکنون، آن‏همه خدمت‏هاى سخت و خطرهاى جان و مشقتها درباقى شد. اکنون همه کرامت و قربت و آسایش بود و انواع راحت و لذت روى نماید و این شخص را هیچ خدمت نماند الا ملازمت حضرت پادشاه که البته یک طرفه العین به شب و روز از درگاه غایب نتواند بود، تا به هروقت که پادشاه او را طلب فرماید تا با او سرّى گوید یا شرف مجاوره‏اى ارزانى دارد او حاضر باشد و این مراتب سخت روشن است و قیاس برین عظیم ظاهر.

و شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز: «به هروقت که ما را اشکالى بودى، در شب به نزدیک پیر بلفضل حسن شدیمى و آن اشکال حل کردیمى و هم در شب با جایگاه خویش آمدیمى.» چون هفت سال برین صفت در آن بیابان مقام کرد بعد از آن با میهنه آمد. شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز: بعد ازین ما را تقاضاى شیخ بلعباس قصاب پدید آمد که از بقیّت مشایخ بود. و پیر بلفضل حسن به رحمت حق تعالى رسیده بود و ما را در مدت حیات پیر هر اشکال که بودى با وى رجوع کردیمى.

چون وى روى در نقاب خاک کشید، اشکال ما را هیچ‏کس متعین نبود الّا شیخ بلعباس قصاب. و شیخ ما ابو سعید قدس اللّه روحه العزیز هیچ‏کس را از مشایخ، شیخ مطلق نخواندى الّا شیخ بلعباس قصاب را. و بلفضل‏ حسن را پیر خواندى، چه او پیر صحبت شیخ ما بود.

شیخ ما گفت: «پس ما قصد آمل کردیم. و به جانب ابیورد و نسا بیرون شدیم که اندیشه زیارت تربت مشایخ مى‏بود. و احمد نجار و محمد فضل با ما بودند» و محمد فضل از اول تا آخر رفیق شیخ ما بوده است و در صحبت وى و خاکش نزدیک خاک پیر بلفضل حسن است در سرخس. شیخ ما گفت: «هر سه رفتیم تا به ابیورد و از آنجا به سوى دره گز قصد شاه میهنه کردیم.» و آن دیهى است از روستاى دره گز ابیورد و آن دیه را شامینه گفتندى، پیش ازین، چون شیخ ما آنجا رسید و زیارت تربت پیر بو على خوجى که آنجاست بجاى آورد، پرسید که «این دیه را چه گویند؟» گفتند: «شامینه.» شیخ گفت: «این دیه را شاه میهنه باید خواند.» از آن‏وقت باز آن دیه را شاه میهنه خوانند تبرک لفظ شیخ و اشارت شریف او را.

شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز: «قصد زیارت تربت پیر بو على کردیم و اندیشه‏اى در پیش بود. چون به نزدیک تربت وى رسیدیم جوى آب بود و سنگى بر لب آن جوى. بر آن سنگ وضویى بساختیم و دو رکعت نماز بگزاردیم.

کودکى دیدیم که گاو مى‏ راند و زمین همى ‏شورید و پیرى با کنار تخم ارزن مى‏ پاشید، چون مدهوشى. و هر ساعتى روى سوى آن تربت کردى و نعره ‏اى بزدى، ما را در سینه اضطرابى پدید آمد از آن پیر. آن پیر فراز آمد و بر ما سلام کرد. و گفت: «بارى ازین پیر برتوانید داشت؟» گفتیم: «ان‏شاءالله تعالى.» گفت: این ساعت بر دل ما گذر مى‏ کند که اگر خداوند تبارک و تعالى این دنیا را که بیافرید در وى هیچ خلق نیافریدى. آنگاه این دنیا را پرارزن کردى، به جملگى، از شرق تا غرب و از سمان تا زمین و آنگاه مرغى بیافریدى و گفتى:هر هزار سالى از این یک دانه رزق تست و یک کس بیافریدى و سوز این معنى در سینه وى نهادى و با وى خطاب کردى که: تا این مرغ این عالم ازین ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهى رسید و درین سوز و درد خواهى بود، هنوز زود کارى بودى.» شیخ ما گفت قدس اللّه روحه العزیز: واقعه ما از آن پیر حل شد و کار بر ما گشاده گشت. چون فرا سر خاک پیر بو على شدیم خلعتها یافتیم. پس قصد نسا کردیم.

چون شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهى است که آن را اندرمان خوانند. خواست که آنجا منزل کند، پرسید که «این دیه را چه گویند؟» گفتند: «اندرمان.» شیخ ما گفت: «اندر نرویم تا اندر نمانیم.» در آن دیه نرفت و منزل نکرد و در شهر نسا نشد و به زیر شهر، بدان دیه‏ها، بگذشت و روى به بیسمه نهاد. و در آن‏وقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است در شهر نسا بوده است، در خانقاه سراوى، که بر بالاى شهر است بر کنار گورستان براکوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد بو على دقّاق آن را بنا کرده است به اشارت مصطفى صلى الله علیه و سلم، که چون استاد بو على به نسا آمد به زیارت تربت مشایخ، و صوفیان را بقعه‏اى نبود، آن شب به خفت. مصطفى را، علیه السلام، به خواب دید که او را فرمود که «از جهت صوفیان آنجا بقعه‏اى ساز.» و بدان‏ موضع که اکنون خانقاه است اشارت کرد و خطى گرد آن درکشید، که چندین باید ساخت. دیگر روز بامداد استاد بو على برخاست و بدان موضع آمد، آن خط که مصطفى صلوات الله علیه برکشیده بود، بر زمین، همچنان ظاهر بود و همگنان بدیدند و استاد هم بر آن خط، دیوار خانقاه و آن بقعه متبرکه بنا نهاد و تمام کرد. و بعد از آن اقدام مبارکه بسیار مشایخ وعزیزان در آن بقعه رسید و اساس آن امروز باقیست و ظاهر.و در گورستان براکوه، که پهلوى این خانقاه است، تربت چهار صد پیر است که از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا بوده‏اند. و بدین سبب، صوفیان، نسا را شام کوچک گفته‏اند؛ یعنى چندانک به شام تربت انبیاست، صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین، به نسا تربت اولیاست قدس الله ارواحهم، و خاک نسا خاکى سخت عزیز و بزرگوار و پیوسته به وجود مشایخ کبار و اصحاب کرامات و ارباب مقامات آراسته و مشایخ گفته‏اند که مى‏باید، در خراسان، هرکجا بلایى و فتنه‏اى باشد، و خواهد بود، روى به نسا نهد که چون آنجا رسد هرآینه برسد.

و در عهد ما بکرّات برأى العین این معنى ما مشاهده کردیم که درین مدت سى و اند سال که این فتنه‏ها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است در خراسان و هست، هر بلا و فتنه که رو به نسا نهاده است، چون آنجا رسیده است حق سبحانه و تعالى به کمال فضل‏ و کرم خویش و به برکات تربت‏هاى مشایخ ماضیه، قدس اللّه ارواحهم، و به همت‏هاى مشایخ و عزیزان مانده، کثّرهم اللّه و ادام برکاتهم این بلا دفع کرده است. چه هنوز درین خاک و درین عهد که عهد قحط دین و نایافت مسلمانیست، خاصه در خراسان و از تصوف و طریقت نه اسم مانده است و نه رسم و نه حال و نه قال اینجا مشایخ نیکوروزگار و صوفیان آراسته به اوقات و حالات سخت بسیار باقیند که باقى بادند بسیار سالها. لا جرم اثر بهم- یرزقون و بهم یمطرون، هرچه ظاهرتر، پدید مى‏آید و بسیار عزیزان پوشیده درین ولایت مقیم‏اند که در بسى ولایت‏ها از آن یکى یافته نشود، اگرچه به ستر اولیائى تحت قبابى لا یعرفهم غیرى محتجب‏اند از ابصار عوام. امّا آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است و ظاهر.

پس شیخ احمد نصر، که در خانقاه سراوى بود، صومعه‏اى داشت در آن خانقاه که آن را اکنون خانه شیخ گویند. سر از صومعه بیرون کرد و جمع متصوفه‏در صفّه نشسته بودند که در این صومعه در آن صفّه است گفت: «هرکس را مى‏ باید که شاه باز طریقت را دریابد اینک مى‏گذرد. به بیسمه باید شد تا او را آنجا دریابد.»

شیخ ما گفت قدس الله روحه العزیز «چون به نسا رسیدیم قصد بیسمه کردیم که زیارت تربت شیخ احمد على بر پیش بود.» و این بیسمه دیهى است بر دو فرسنگى شهر نسا و تربت این شیخ احمد نسوى آنجاست و او از مشاهیر مشایخ خراسان بوده است و مرید شیخ بو عثمان حیرى. و شیخ بو عبد الرحمن السلمى، در کتاب طبقات ائمه الصوفیه، نام او محمد علیان نسوى مى‏آرد. امّا در ولایت نسا به احمد على معروف است و او را حالات شریف و کرامات ظاهر بوده است و از آن جمله یکى آن است که چون شیخ ما، قدس اللّه روحه العزیز، از این سفر بازآمد و او را آن کارها پدید آمد بعد از مدتى خواجه بو طاهر را که مهین فرزند شیخ ما بود از جهت اوام صوفیان به نسا فرستاد. چون خواجه بو طاهر به نسا رسید، دردى در پایش پدید آمد چنانک حرکت نمى‏توانست کرد. و شیخ ما را در غیبت او، در میهنه، پسرى در وجود آمد شیخ او را مطهر نام کرد و بحکم فراست و کرامت از درد پاى خواجه بو طاهر باخبر بود. درویشى را بخواند و گفت: «به نسا باید شد، نزدیک بو طاهر.» و شیخ به خواجه بو طاهر نامه‏اى نبشت برین نسق: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم (سَنَشُدُّ عَضُدَکَ بِأَخِیکَ‏ ۳۵/ بیست و هشت) به ما رسیده است که وى را رنجى باشد از درد پاى، به سر خاک احمد على باید شد به بیسمه تا آن رنج زائل گردد ان‏شاءالله تعالى.»

چون نامه به خواجه بو طاهر رسید قصد زیارت بیسمه کرد. و او را به محفّه از شهر نسا به بیسمه بردند و یک شب بر سرخاک شیخ احمد على مقام کرد. دیگر روز حق سبحانه و تعالى او را شفا داد و آن رنج بکلى زائل گشت چنانک در راه‏ شهر بسیارى پیاده برفت و با شهر آمد.

شیخ ما گفت: زیارت تربت احمد على بکردیم و واقعه‏اى در پیش بود. به دیه درشدیم، تا به دیگرسوى بیرون شویم. پیر قصاب بر دوکانى نشسته بود با پوستینى و گوشت پیش وى آویخته. پیش ما بازآمد و ما را سلام گفت. و شاگردى بر اثر ما بفرستاد، تا بدید که ما کجا منزل کردیم. بر کنار آب مسجدى بود، آنجا نزول کردیم. و وضو ساختیم. و دو رکعت نماز گزاردیم. آن پیر آمد و طعامى آورد. بکار بردیم. چون فارغ شدیم، آن پیر قصاب گفت: «کسى هست که مسئله‏ اى را جواب دهد؟» به ما اشارت کردند. پرسید که «شرط بندگى چیست؟» و «شرط مزدورى چیست؟» ما از علم ظاهر جواب دادیم. گفت:

«دیگر هیچ‏ چیز هست؟» از طریقت و سخن مشایخ جواب دادیم. گفت: «دیگر هیچ‏چیز هست؟» خاموش مى‏نگرستیم. آن پیر به هیبت در ما نگریست و گفت:«با مطلقه صحبت مکن.» یعنى که علم ظاهر را طلاق داده‏اى بازان مگرد. و آن حال چنان بود که چون شیخ ما را لقمان پیش پیر بلفضل حسن برد و پیر بلفضل حسن شیخ ما را آن ریاضت‏ها و مجاهدت‏ها فرمود و شیخ از علم قال روى به علم حال آورد، در اثناء آن مجاهدت‏ها و ریاضت‏ها چون شیخ را آن حالت روى نمود و لذّت حالت بیافت هرچه از کتب خوانده بود و نبشته و جمع کرده جمله در زیر زمین کرد و بر زور آن کتابها دکانى کرد و شاخى مورد به دست مبارک خویش باز کرد و بر آن دوکان بر زور کتابها فروبرد و آن شاخ به مدتى اندک بگرفت و سبز گشت و درختى بزرگ شد با شاخهاى بسیار و از جهت تبرک دست کشت مبارک شیخ، اهل ولایت ما از جهت اطفال، به وقت ولادت، و از جهت گذشتگان، به وقت تجهیز و تکفین، بکار داشتندى، و به ولایت‏هاى دور ببردندى و بزرگان عالم، که به حکم زیارت، به میهنه آمدندى از آن تبرک زلّه کردندى، و در عهد ما همچنان سبز و نیکو بود. و تا به وقت این حادثه خراسان و فترت غز، بر جاى بود. چون این واقعه بیفتاد و سى و اند سال است که هر روز بتر است و هنوز تا کى بخواهد ماند آن نیز چون دیگر آثار مبارکه او نماند، و مندرس گشت. و شیخ ما را قدس الله روحه العزیز در اثناء مجلس، درین معنى کلمه‏اى رفته است. شیخ گفت: «به ابتدا که این حدیث بر ما گشاده گشت، کتابها داشتیم بسیار و جزوها داشتیم نهمار. یک‏ یک مى‏ گردانیدیم و مى‏ خواندیم و هیچ راحت نمى ‏یافتیم. از خداوند عز و جلّ درخواستیم که یا رب ما را از خواندن این علمها مى گشادگى نباشد در باطن و به خواندن این از تو واز. مرا مستغنى کن به چیزى که ترا در آن چیز بازیابیم تا ازین‏همه بیاساییم. فضلى کرد و اما و آن کتابها از پیش مى ور گرفتیم و فراغتى‏ مى ‏یافتیم، تا به تفسیر حقایق رسیدیم. آن ما مى‏بایست مى‏خواندیم. از فاتحه الکتاب درآمدیم، البقره و آل عمران و النساء و المائده و الانعام رسیدیم اینجا که (قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ‏ یَلْعَبُونَ‏ ۹۱/ شش) آنجا کتاب از دست بنهادیم. هرچند کوشیدیم تا یک آیت دیگر فراپیش شویم راه نیافتیم. آن نیز از پیش برگرفتیم.»

و درین وقت که شیخ ما، قدس الله روحه العزیز، کتابها دفن مى‏کرد و آن دوکان برآورده بود و کتب در آنجا نهاده و خاک بر زور آن کتابها مى‏کرد، پدر شیخ بابو بلخیر را خبر دادند که بیا بو سعید هرچه از کتب تا این غایت نبشته بود و حاصل کرده و تعلیقه‏ها و هرچه آموخته است، همه، در زیر زمین مى‏کند و آب بر آن مى‏راند. پدر شیخ بیامد و گفت: «اى پسر! آخر این چیست که تو مى‏کنى؟» شیخ گفت: «یاد دارى آن روزگار که ما در دوکان تو آمدیم و سؤال کردیم که درین خریطه‏ها چیست و درین انبانها چه درکرده‏اى؟» تو گفتى: «تومدان بلخى؟» گفت: «دارم.» شیخ گفت: «این تومدان میهنگى است.»

و در آن حال که کتابها را خاک فرامى‏داد، شیخ روى فرا کتابها کرد و گفت: «نعم الدلیل انت و الاشتغال بالدّلیل بعد الوصول محال.» و در میان سخن بعد از آن به مدتى بر زفان مبارک شیخ ما رفته است که «رأس هذا الامر کسر المحابر و خرق الدّفاتر و نسیان العلوم.»

و چون شیخ ما آن کتب دفن کرد و آن شاخ مورد به وى فروبرد و آب داد، جمعى از بزرگان، شیخ ما را گفتند: «اى شیخ! اگر این کتابهابه کسى دادیى که او از آن فایده مى‏گرفتى همانا بهتر بودى.» شیخ ما گفت: «اردنا فراغه القلب بالکلّیه من رؤیه المنّه و ذکر الهبه عند الرؤیه.»

و هم بر زفان شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز رفته است که روزى به جز وى از آن خواجه امام مظفر حمدان فرومى ‏نگریستیم ما را گفتند: «با سر جزو مى ‏شوى؟

خواهى که با سر جزوت فرستیم؟» تا توبه کردیم و بسیار استغفار، تا آن از ما در گذاشتند.

و از اصحاب شیخ ما کسى روایت کرد که یک شب شیخ ما، قدس اللّه روحه العزیز، در صومعه خویش مى‏ نالید تا بامداد و من همه شب از آن سبب رنجور بودم و کوفته و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشد دیگرروز، چون شیخ بیرون آمد، من از وى سؤال کردم که «اى شیخ! دوش چه بود که تا روز ناله شیخ مى‏آمد؟» شیخ گفت: «دى در دست دانشمندى جزوى کاغذ دیدیم، از وى بستدیم و به وى فرونگریستیم. دوش همه شب به درد دندان‏مان عقوبت کردند، و مى‏ گفتند: چرا آن چیز را که طلاق داده‏اى بازان مى‏ گردى؟»

شیخ ما گفت: آن پیر قصاب گفت: تا آزاد نباشى بنده نگردى و تا مزدورى ناصح و مصلح نباشى، بهشت نیابى (جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ‏ ۲۴/ پنجاه و شش.) شیخ گفت: واقعه ما از آن پیر حل شد.

پس شیخ ما از آنجا به آمل شد، پیش شیخ ابو العباس قصاب و یک سال پیش وى بود، به یک روایت، و این روایت درست‏تر است و به روایتى دیگر دو سال و نیم آنجا مقام کرد، و این روایت ضعیف است.

و شیخ بلعباس قصاب را در خانقاه او در جماعت‏خانه در میان صوفیان زاویه‏ گاهى بوده است چون حظیره‏اى. چهل و یک سال، شیخ در آنجا نشسته است، در میان جمع. و اگر به شب درویشى نماز افزونى کردى گفتى: اى پسر! تو بخسب که این پیر هرچه مى‏کند براى شما مى‏کند، که او را این به هیچ کارنیست و بدین حاجتى ندارد. هرگز در آن مدت که شیخ ما پیش او بود او را این نگفت. و شیخ ما هر شب تا روز نماز کردى و به روز روزه داشتى و شیخ ما گفت هرگز ما را این نگفت که بخسب و نماز مکن، چنانک دیگران را گفتى.

و چون شیخ ما پیش شیخ بلعباس قصاب رسید شیخ بلعباس شیخ ما را، قدس اللّه روحه العزیز، زاویه‏خانه‏اى داد در برابر حظیره خویش و شیخ ما به شب در آنجا بودى و پیوسته به مجاهده مشغول. و همواره چشم بر شکاف درمى ‏داشتى و مراقبت احوال شیخ بلعباس مى ‏کردى. شیخ بلعباس، یک روز، قصد کرده بود.

آن شب، در میانه شب، رگ‏بند از دستش باز شد و رگش گشاده گشت و دست و جامه شیخ بلعباس آلوده شد. از آن حظیره بیرون آمد. چون شیخ ما ابو سعید، پیوسته، مترصد بودى خدمت شیخ بلعباس را، و متفحص احوال و مراقب اوقات او، حالى بیرون آمد و پیش شیخ بلعباس رفت و دست او بشست و نمازى کرد و ببست و جامه شیخ بلعباس بستد و جامه خویش پیش شیخ بلعباس داشت. شیخ بلعباس آن را درپوشید و با سر زاویه شد. و شیخ ما ابو سعید خشنى که داشت در پوشید و جامه شیخ بلعباس قصاب بشست و نمازى کرد و بر حبل افکند و هم در شب خشک کرد و بمالید و فرانوردید و پیش شیخ بلعباس برد، شیخ بلعباس اشارت کرد که ترا درباید پوشید. شیخ بو سعید گفت: شیخ بلعباس به دست مبارک خویش پیراهن خود در ما پوشید و این دوم خرقه بود که شیخ ما فراگرفت.

و تا کسى گمان نبرد که از پیرى خرقه پوشیدى از پیرى دیگر خرقه فرا نشاید گرفت، چه سرّ خرقه پوشیدن آن است که چون پیرى از پیران طریقت که او را دست خرقه باشد، یعنى که اقتدا را شاید که هم علم شریعت داند و هم علم طریقت و هم علم حقیقت، و عمل این هر سه علم به تمام و کمال به جاى آورده باشد و کیفیت آن مقامات و چگونگى منازل و مراحل این راهها دیده باشد و آزموده، و از صفات بشریت پاک گشته و از نفس با وى هیچ‏چیز نمانده- چنانک شیخ بلحسن خرقانى در حق شیخ ما فرمود، به وقتى که شیخ آنجا رسید، گفت: «اینجا بشریت نمانده‏اى، اینجا نفس نمانده ‏اى، اینجا همه حقى و همه حقى.» و این حکایت خود به جاى خویش آورده شود، غرض استشهادى بود.- چون چنین پیرى بر احوال محبّى واقف گشت و سرّ و علانیه او، از راه تجربه و اختبار معلوم گردانید و به دیده بصیرت و بصر، شایستگى این شخص بدید و بدانست که او را استحقاق آن پدید آمد که از مقام خدمت قدمش فراتر آرد، تا در میان این طایفه بتواند نشست، و بدید که‏ آن استعداد حاصل کرد که از درجه ریاضت و مجاهدت فرا پیش‏ترش آرد، تا یکى ازین جمع باشد و این اهلیت یا به سبب پرورش این پیر باشد یا به سبب پرورش و ارشاد و هدایت پیرى دیگر، که استحقاق مرید پروردن دارد پس، آن پیر، بدانکه دستى بر سر او نهد و خرقه‏اى در وى پوشد، به خلق مى‏نماید که استحقاق این شخص صحبت و مراقبت این طایفه را، معلوم و محقق من گشته است. و چون پیر میان این طایفه مقبول القول باشد و مشار الیه همگنان بر آن اعتماد کنند همچون شهادت گواه عدل و حکم قاضى ثابت حکم در شریعت.

و از اینجاست که صوفیان درویشى را که ندانند، چون در خانقاهى آید و یا خواهد که با جمعى از درویشان هم‏صحبت شود، از وى بپرسند که «پیر صحبت تو کى بوده است و خرقه از دست کى دارى؟» و این دو نسب در میان این طایفه نیک معتبر بود. و خود، در طریقت، نسب، این هر دو بیش نیست. و هر که را این دو نسب، به پیرى که مقتدا بود درست نشود، او را از خویشتن ندانند و به خود راه ندهند.

و مراتب پیرى و مریدى و خرقه و صحبت را شرائط بسیار است. این مجموع، تحمل شرح آن نکند. و ما را غرض ازین تالیف ذکر آن نیست. و اگر از راه زندگانى و ریاضت، به درجه‏اى بلند و مرتبه‏اى شگرف رسیده باشد، که او را پیرى و مقتدایى نباشد، این طایفه او را از خود ندانند، چه گفت شیخ ماست: «من لم یتأدّب باستاذ فهو بطّال، و لو انّ رجلا بلغ اعلى المراتب و المقامات حتّى ینکشف له من الغیب اشیاء و لا یکون له مقدّم و استاذ فلا یجئ البتّه منه شى‏ء.»

و مدار طریقت بر پیر است که الشیخ فى قومه کالنبىّ فى امّته. و محقق و مبرهن است که به خویشتن به جایى نتوان رسید. و مشایخ را درین کلمات بسیاراست، و در هریکى از آن کلمات فوائد بى‏شمار. خاصه شیخ ما ابو سعید را، قدس اللّه روحه العزیز، چنانک بعضى از آن به جاى خویش آورده شود. ان‏شاءالله تعالى. و اگر کسى را گرفت آن پدید آید و عشق و سوز این حدیث دامنگیر او شود، آن درد او را بر آن دارد که درگاه مشایخ را ملازم باشد، و عتبه پیران را معتکف گردد، تا آن فوائد کسب کند، چه این علم جز از راه عشق حاصل نشود، لیس الدین بالتمنّى و لا بالتحلّى و لکن بشی‏ء وقّر فى القلب و صدّقه العمل:

اى بى‏خبر از سوخته و سوختنى‏ عشق آمدنى بود نه آموختنى‏

و تا کسى خویشتن را بدین کلمه عذر ننهد و بهانه‏اى نجوید که «درین عهد چنین پیر که شرط است نیست، و از مشایخ چنان مقتدایانى که پیش ازین بوده‏اند کسى معیّن نه.» که این سخن تسویل نفس است و بهانه کاهلى. هرکه را برگ این حدیث و عشق این راه بود چنان بود که شیخ بلحسن خرقانى مى‏گوید، قدس اللّه روحه العزیز، که «در ابتدا دو چیز وایست کرد: یکى سفر و یکى استادى وایست گرفت. در این اندیشه مى‏گردیدم. و بر من سخت بود. خداى تعالى چنان کرد که هرچه من به مسئله‏اى درماندمى عالمى از مذهب شافعى بیاوردى تا آن مسئله و امن بگفتى. هفتاد و سه سال وا حق زندگانى کردم که یک سجده به مخالفت شرع نکردم‏ و یک نفس به موافقت نفس نزیستم.» او سفر چنان کرده بود که گفت: «هرچه از عرش تأثرى است مرا یک قدم کردند.» چون عشق صادق بود و ارادت خالص ثمره زندگانى چنین بود.

و در میان مشایخ این طایفه، اصلى بزرگ است که این طایفه همه یکى باشند و یکى همه. میان جمله صوفیان عالم هیچ مضادت و مباینت و خوددوى در نباشد، هرکه صوفى است، که صوفى‏نماى بى‏معنى درین داخل نباشد. و اگر چه در صور الفاظ مشایخ، از راه عبارت، تفاوتى نماید، معانى همه یکى باشد.

پس چون چنین باشد اگر کسى از پیرى خرقه‏اى پوشید، آن را خرقه اصل دانند و دیگران را خرقه تبرک نام کنند و چون از راه معنى درنگرى، چون همه یکى‏اند، همه دست‏ها یکى بود و همه نظرها یکى بود. و خرقه‏ها هم این حکم دارد. و هر که مقبول یکى بود، مقبول جمله بود. و آنک مردود یکى بود، و العیاذ باللّه، همچنین. و آن‏کسى‏که دو خرقه مى‏پوشد، گویى چنانستى که بر اهلیت خویش از خرقه مشایخ و تبرک دست ایشان، دو گواه عدل مى‏آردى. و اللّه اعلم.

و درین معنى تحقیق نیکو بشنو، که چون آن تحقیق تمام ادراک کنى هیچ شبهت نماند که همه پیران و همه صوفیان حقیقى یکى‏اند که به هیچ صفت ایشان را دوى نیست:

بدانک اتفاق همه ادیان و مذاهب است و به نزدیک عقلا محقق که معبود و مقصود جلّ جلاله یکى است [و آن حق جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه است که‏] واحد من کلّ وجه است که البته‏ دوى را آنجا مجال نیست، و اگر در رونده یا راه اختلافى هست، چون به مقصد رسند اختلاف برخاست و همه به وحدت بدل شد، که تا هیچ‏چیز از صفات بشریت رونده باقى است هنوز به مقصد نرسیده است و تلوّن حالت، رونده را در راه پدید آید چون به مطلوب و مقصود رسید از آن‏همه با وى هیچ‏چیز نماند و همه وحدت مجرّد گردد. و از اینجاست که از مشایخ یکى مى‏گوید که «انا الحق» و دیگرى گوید: «سبحانى» و شیخ ما مى‏گوید که «لیس فى الجبّه سوى اللّه» پس محقق شد که چون رونده به مقصد نرسیده است پیرى را نشاید که او هنوز محتاج پیر است که او را بر راه دلالت کند. و هرکه به مقصد رسید شایسته پیرى شد.

پس سخن مشایخ به برهان درست گشت که آنچ ایشان گفته‏اند که همه یکى و یکى همه [از وصول به مقصد خبر داده‏اند و درین هیچ شبهت نماند که چون همه یکى باشند و یکى همه دست‏ها و خرقه‏هاى ایشان همه یکى باشد.] و آنک مى‏گوید که از دو پیر خرقه نشاید گرفت، او از خویش خبر مى‏دهد که هنوز در عالم دوى است و ایشان را دو مى‏بیند و مى‏داند و از احوال مشایخ هیچ خبر ندارد. چون چشمش با او شود، نظرش برین عالم افتد آنگه محقق‏ گردد.

مگر کسى که بدین سخن آن خواهد که «نشاید خرقه دوم فراگرفتن، نیت بر طلاق خرقه اول.» که این سخن راست بود و بدین نیّت البته راست نباشد و نشاید گرفت و هرکه چنین کند خرقه اول که پوشیده دارد باطل گردد و دوم حرام‏

بود پوشیدن و از [هر دو خرقه در میان جمع‏] محروم و مهجور گردد و العیاذ باللّه من ذلک.*

و شیخ بلعباس قصاب، خرقه از دست محمد بن عبد اللّه الطبرى داشت و او از دست بو محمد جریرى و او از دست جنید و او از دست سرى سقطى و او از دست معروف کرخى و او از دست داود طایى و او از دست حبیب عجمى و او از دست حسن بصرى و او از امیر المؤمنین على بن ابى طالب رضى الله عنهم اجمعین، و او از مصطفى صلوات اللّه و سلامه علیه.

پس شیخ ما ابو سعید با زاویه خویش شد. چون بامداد نماز سلام بدادند، جماعت مى‏نگریستند، شیخ بلعباس را دیدند جامه شیخ بو سعید پوشیده و شیخ بو سعید جامه شیخ بلعباس پوشیده. همه جمع تعجب مى‏کردند و مى‏اندیشیدند که این چه حالت تواند بود. شیخ بلعباس گفت: «آرى، دوش اشاره‏ها رفت و جمله نصیب این جوان میهنگى آمد. مبارکش باد.» پس شیخ بلعباس روى به شیخ ما کرد و گفت: «بازگرد و با میهنه شو که تا روزى چند این علم بر در سراى تو بزنند.» شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز، «ما به حکم اشارت او بازآمدیم با صد هزار فتوح و خلعت و مریدان جمع آمدند و کارها پدید آمد.» چون شیخ ما با میهنه رسید، شیخ بلعباس را به آمل وفات رسید. و شیخ ما را آن کارها پدیدآمد.

شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز، که در آن‏وقت که ما به آمل بودیم، یک روز پیش شیخ بلعباس نشسته بودیم. دو کس درآمدند و پیش وى بنشستند و گفتند: «یا شیخ! ما را با یکدیگر سخنى مى‏رفته است، یکى مى‏گوید: اندوه ازل و ابد تمام‏تر، و دیگر مى‏گوید: شادى ازل و ابد تمام‏تر، اکنون، شیخ چه گوید؟» شیخ بلعباس دست به روى فرود آورد، گفت: «الحمد للّه که منزلگاه پسر قصاب نه اندوه است و نه شادى، لیس عند ربکم صباح و لا مساء اندوه و شادى صفت تست و هرچه صفت تست محدث است و محدث را به قدیم راه نیست.» پس گفت: «پسر قصاب بنده خداى است در امر و نهى و رهى مصطفى است در متابعت سنت. اگر کسى دعوى راه جوانمردان مى‏کند، گواهش این‏است. و اینکه گفتیم، آلت پیرزنان است و لکن مصاف‏گاه جوانمردان است.» چون هر دو بیرون شدند گفتیم که «این هر دو کى بودند؟» گفت:«یکى بلحسن خرقانى بود و دیگر بو عبد الله داستانى.»

شیخ ما گفت: یک روز پیش شیخ بلعباس قصاب بودیم در میان سخن گفت: «اشارت و عبارت نصیب تست* از توحید و وجود حق را تعالى اشارت و عبارت نیست*» پس روى به ما کرد و گفت: یا با سعید اگر ترا پرسند که خداى را شناسى مگوى شناسم، که شرکت بود و مگوى که نشناسم که آن کفر بود و لکن گوى: عرّفنا اللّه ذاته و الهیّته بفضله. شیخ ما گفت که یک روز شیخ‏ بلعباس در میان سخن با جمع مى‏گفت: «بو سعید نازنین مملکت است.» و شیخ الاسلام ابو سعد جد این دعاگوى چنین آورده است که «کشف این معنى شیخ را بود به چهل سالگى.» و خود جز چنین نتواند بود؛ چه اولیا که نواب انبیااند پیش از چهل سالگى به بلاغت درجه ولایت و کرامت نرسیده‏اند. و همچنین از صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که بلوغ نبوت ایشان به چهل سالگى بوده است (حَتَّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَهً ۱۵/ چهل و شش) الّا یحیى بن زکریا و عیسى بن مریم را صلوات اللّه علیهما و علیهم اجمعین، پیش از چهل سالگى نبوت و وحى نیامده است، چنانک در حق یحیى فرمود (خُذِ الْکِتابَ بِقُوَّهٍ وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا ۱۲/ نوزده) و از حالت عیسى خبر داد که (قالُوا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا. قالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا ۲۹/ نوزده)

و شیخ ما، قدس اللّه روحه العزیز، چهل سال تمام ریاضت و مجاهده کرده است و اگرچه حالت و کشف پدید آمده بود، و لکن براى تمامى و دوام آن حالت، به‏جاى آورده است، چنانک بر زفان مبارک او رفته است در مجلسى که‏از وى پرسیدند ازین آیت: (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً ۱/ هفتاد و شش) شیخ ما گفت: «قالب آدم چهل سال میان مکه و طایف افتاده بود (إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَهٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِیهِ‏ ۲/ هفتاد و شش) اخلاط در وى نهادیم، اخلاطهاى ابتلا و بلا او را این شرک‏ها و شک‏ها و منیتها و داورى و انکارو خصومت و وحشت و حدیث خلق و من و تو در سینه او نهادیم (حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ ۱/ هفتاد و شش) به چهل سال نهادیم، اکنون (بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَهً ۱۵/ چهل و شش) به چهل سال وا بیرون کنیم از سینه دوستان خویش تا ایشان را پاک گردانیم. و این معاملات خود به چهل سال تمام شود. و هر بنایى که جز چنین باشد که گفتیم درست نباشد و هرکه چهل سال کم مجاهده کند این معنى وى را تمام نباشد؛ بدان‏قدر که ریاضت مى‏کند حجاب برمى‏خیزد و این حدیث روى نماید امّا باز در حجاب مى‏شود هرچه باز در حجاب شد هنوز تمام نبود و ما،

این سخن نه از شنوده مى‏گوییم‏ بلک از آزموده مى‏گوییم.

» و در حکایات شیخ ما درست گشته است که در آن‏وقت که شیخ ما ابو سعید استاد ابو على دقاق را، قدس الله روحه العزیز بدید، یک روز بهم نشسته بودند، شیخ ما از استاد بو على سؤال کرد که «استاد! این حدیث ور دوام بو؟» استاد گفت: «نه.» شیخ ما سر در پیش افکند. ساعتى بود. سر برآورد و دیگربار گفت: «این حدیث ور دوام بو؟» استاد گفت: «نه.» شیخ ما دیگربار سر در پیش افکند. چون ساعتى بگذشت باز سر برآورد و سدیگربار سؤال کرد که «اى استاد! این حدیث ور دوام بو؟» استاد بو على گفت: «اگر بود نادر بود.» شیخ ما دست به هم مى‏زد و مى‏گفت: «این از آن نادرهاست.»

و گاه‏گاه شیخ ما را بعد ازین حالات قبضى بودى، نه از راه حجاب بلک از راه قبض بشریت. هرکسى را طلب مى‏کردى و از هرکسى سخنى مى‏پرسیدى تا بر کدام سخن آن بسط پدید آمدى.

چنانک آورده‏اند که روزى شیخ‏ ما را قدس الله روحه العزیز قبضى بود هرکسى را طلب مى‏فرمود و سخن مى‏پرسید و گشایشى نمى‏بود. خادم خود را فرمود که «بدین در بیرون شو هرکه را بینى درآر.» خادم بیرون شد. یکى مى‏ گذشت.

گفت: «ترا شیخ مى‏خواند.» آن مرد پیش شیخ ما درآمد و سلام گفت. شیخ ما گفت: «ما را سخنى بگوى.» گفت «اى شیخ! سخن من سمع مبارک شما را نشاید و من سخنى ندانم که شما را بر توان گفتن.» شیخ ما گفت: «هرچت فراز آید ورگوى.» آن مرد گفت: از حال خویش حکایتى بگویم: وقتى مرا در خاطر افتاد که این شیخ بو سعید همچون ما آدمى است، این کشف و حالت که او را پدید آمده است نتیجه مجاهدت و عبادت است، اکنون من نیز روى به عبادت و ریاضت آرم تا مرا نیز آن حالت و وقت پدید آید. مدتى عبادت مى‏کردم و انواع ریاضت و مجاهدت به جاى مى‏آوردم. پس در خیال من متمکن شد که من به مقامى رسیدم که هرآینه دعاى من به اجابت مقرون بود و به هیچ نوع رد نگردد با خود اندیشه کردم که از حق سبحانه و تعالى درخواهم تا از جهت من سنگ را زر گرداند، تا من باقى عمر در رفاهیت و نعمت گذرانم و مرادها و مقاصد به اتمام رسانم. برفتم و مبلغى سنگ بیاوردم و در گوشه خانه‏اى که درو عبادت مى‏کردم بریختم، و شبى بزرگوار اختیار کردم و غسل کردم، همه شب نماز گزاردم تا سحرگاه که وقت اجابت دعا باشد دست‏ برداشتم و به اعتقادى و یقینى هرچه تمام‏تر و صادق‏تر گفتم: «خداوندا که این سنگ‏ریزه‏ها را زر گردان!» چون چند بار بگفتم، از گوشه خانه آوازى شنودم که «نهمار برویش رى!» چون آن مرد این کلمه بگفت، حالى، شیخ ما را بسط پدید آمد و وقت خوش گشت، برپاى‏ خاست و آستین مى‏ جنبانید و مى گفت: «نهمار برویش رى!» حالتى خوشش پدید آمد و آن قبض به بسط بدل شد. و هروقت که قبضى زیادت بودى قصد خاک پیر بلفضل حسن کردى به سرخس.

خواجه بو طاهر شیخ ما، قدس الله روحه العزیز، گفت که روزى شیخ ما مجلس مى‏گفت. و آن روز در قبضى بود. شیخ ما در میان مجلس گریان شد. و جمله جمع گریان شدند شیخ گفت: هرگاه که ما را قبضى باشد به خاک پیربلفضل حسن تمسک سازیم، با بسط بدل گردد. ستور زین کنید.» اسب شیخ بیاوردند. و شیخ ما برنشست. و جمله جمع با وى برفتند. چون به صحرا شدند، شیخ گشاده شد. و وقت را صفت بدل گشت. و سخن مى‏رفت شیخ را. و جمع به‏یک‏بار به نعره و فریاد آمدند. چون به سرخس رسیدند، شیخ، از آن راه به سر خاک پیر بلفضل حسن شد و از قوال این بیت درخواست، شعر:

معدن شادیست این و معدن جود و کرم‏ قبله ما روى دوست قبله هرکس حرم‏

قوال، این بیت همى‏گفت. و شیخ را دست گرفته بودند. و او گرد خاک پیر بلفضل طواف مى‏کرد و نعره مى‏زد و درویشان، سر و پاى برهنه، در خاک مى‏گشتند. چون آرامى پدید آمد، شیخ ما گفت: «این روز را تاریخى سازید که نیز این روز نبینید.» و بعد از آن هر مرید شیخ ما را که اندیشه حج بودى، شیخ ما او را به سر خاک پیر بلفضل فرستادى و گفتى: «آن خاک را زیارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود حاصل شود.»

و بعد از آن شیخ ما ازین ریاضت‏ها و مجاهده‏ها فارغ گشته بود و حالت و کشف به تمامى حاصل آمده، اصحاب وى گفتند که هرگز، هیچ سنت از سنن و هیچ ادب از آداب مصطفى، صلى الله علیه و سلم، در سفر و حضر، از وى فوت نشدى و همگى وى عبادت گشته بود؛ چنانک اگر بخفتى از اقصاى حلق او آواز مى‏آمدى که اللّه اللّه اللّه. و خلق را بر ریاضت و مجاهدت شیخ ما قدس الله روحه العزیز کمتر اطلاع بوده است. و شیخ آن حال از خلق پوشیده داشته است و نگفته و روا نداشته که ظاهر گردد مگر آنچ در میان مجلس- براى استشهاد، یا در اثناى سخن، از جهت هدایت و ترغیب مریدان- بر زفان مبارک او رفته است.

و روزى در میان مجلس بر زفان شیخ ما رفت که هرچه بباید کرد، ما، آن همه، کرده باشیم. و جمله اولیا قدّس اللّه ارواحهم همچنین حالات و کرامات خویش از خلق پوشیده داشته‏اند مگر آنچ بى‏قصد ایشان ظاهر شده است.

و از مشایخ کس بوده است که چون چیزى از کرامت او، بى‏قصد او، ظاهر شده است او از خداوند سبحانه و تعالى درخواسته است که «خداوندا! چون آنچ میان من و تست خلق را بر آن اطلاع افتاد جان من بردار که من سر زحمت خلق ندارم که مرااز تو مشغول گردانند.» و حالى به جوار رحمت حق جل و علا نقل کرده است.

امّا این طایفه‏اى باشند که مقتداى این قوم نباشند. امّا آن طایفه که مقتدایان باشند در اظهار کرامات نکوشند، اما اگر ظاهر شود بى‏قصد ایشان از آن متأثر نشوند، چه ایشان را زحمت خلق حجاب راه نیاید، بلک مأمور باشند به وعظ خلق و هدایت و ارشاد و تهذیب اخلاق مریدان. و این طایفه پخته‏تر باشند.

و این راه را مقام بسیار است. و مشایخ این طایفه هزار و یک مقام تعیین کرده‏اند و شرح آن طول و عرضى دارد و مقصود ما آن است که تقریر کرده آید که مشایخ در اظهار کرامات نکوشیده‏اند، بلک در کتمان و ستر آن جدّوجهد بسیار نموده‏اند و یک فرق میان نبى و ولى این است که انبیا به اظهار معجزات مأمورند و اولیا به کتمان کرامات مأمور.

پس به سبب این مقدمات، مجاهدات و ریاضات و کرامات او، بیشتر، پوشیده بوده است و کس بر آن مطلع نه. آنچ از ثقات و عدول به ما رسیده است در تصحیح آن مبالغت رفت و بعد از آن آورده شد. آنچ بینه و بین اللّه بوده است‏ در آن سخن نتوان گفت.

و شیخ ما را هزار ماه عمر بوده است، که هشتاد و سه سال و چهار ماه باشد و روز پنجشنبه، نماز پیشین، چهارم ماه شعبان سنه اربعین و اربعمائه وفاتش رسید در میهنه، در صومعه او که سراى وى است و روز آدینه چاشتگاه دفنش کردند، در مشهد مقدس، که در برابر سراى وى است، آنجا که اشارت عزیز او بود. حق سبحانه و تعالى برکات همّت و انفاس عزیز او از ما و از کافه خلق منقطع مگرداناد و قدم ما و اقدام جمله خلق بر جاده متابعت او مستقیم و ثابت داراد بحقّ محمد و آله اجمعین.

محمد بن منور، أسرار التوحید فى مقامات أبى سعید، ۱جلد، الیاس میرزا بوراغانسکى – بطرزبورغ (سن پطرز بورگ)، چاپ: اول، ۱۸۹۹ م.

زندگینامه هجویرى

نام و نسب هجویرى:

نام کامل او را برخى از مآخذ، ابو الحسن على بن عثمان بن ابى على الجلابى الهجویرى الغزنوى، نوشته‏ اند و بعضى مختصرا به ذکر «جلابى» یا «هجویرى» یا «غزنوى» کفایت کرده ‏اند و دسته ‏اى وى را «پیر هجویر»، «سید هجویر» خوانده ‏اند.

هجویرى در کتاب کشف المحجوب بنا به مصالحى که برمى ‏شمرد، حدود بیست و هشت بار خود را «من که على بن عثمان الجلابى ‏ام» معرفى مى‏ کند.

در هند و پاکستان و برخى از مصادر به لقب «داتا گنج‏بخش» یا «گنج‏بخش» شهرت دارد و در وجه تسمیه این عنوان نوشته ‏اند:

وقتى خواجه معین الدین چشتى از شیوخ سلسله چشتیه (ف ۶۳۳ ه) به مقام «قطب لاهور» مفتخر شد، به زیارت ضریح هجویرى رفت ودر مقابل قبر وى ایستاد و این بیت را خواند:

گنج‏بخش هر دوعالم مظهر نور خدا کاملان را پیر رهبر ناقصان را رهنما

 و از آن تاریخ، به لقب مذکور مشهور شد.

با استناد به کتاب «کشف الاسرار» منسوب به هجویرى که در لاهور به طبع رسیده، در صحت این داستان تردید کرده‏اند. بنابه نوشته کتاب مذکور هجویرى در زمان حیاتش بدین لقب ملقب بوده چنانکه خود را مخاطب قرار داده و گفته است: اى على! مردم، ترا در عین افلاس «گنج‏بخش» مى‏نامند، مغرور نشو که بخشنده خداى تعالى است.

زادگاه و تاریخ ولادت هجویرى:

تاریخ ولادتش معلوم نیست و از مطالعه منابع موجود برمى‏آید که وى معاصر ابو سعید ابى الخیر (۳۵۷- ۴۴۰ ه) است و احتمالا در اواخر قرن چهارم هجرى در شهر غزنه چشم به جهان گشوده است و دوره کودکى و جوانى را در جلاب و هجویر (از محلات غزنه)- میان خانواده‏اى محترم و پرهیزگار گذرانده و زیر نظر و تربیت پدرش شیخ عثمان بن ابى على نشأت یافته است.

بنا به نوشته «غلام سرور»، پدر هجویرى، در زمانى که غزنه مرکز تجمع علما و فضلا و ارباب معرفت و صوفیه بود، وارد غزنه شد و در همان‏جا اقامت گزید و چون خود اهل معرفت و علم بود مردم غزنه و حوالى آن به صداقت و سلامت او ایمان یافته و وجودش را محترم و مغتنم شمردند.

مادر هجویرى نیز از خاندان پرهیزگارى است که برادرش (دائى هجویرى) را «تاج الاولیا» مى‏خواندند و مرقدش را زیارت مى‏کردند.

مذهب و طریقت هجویرى:

در شریعت از مذهب امام ابو حنیفه و در طریقت از مسلک جنیدیه پیروى مى‏کرد و «صحو» را فناگاه مردان مى‏دانست و آن را بر «سکر» که بازیگاه کودکان است ترجیح مى‏داد:

«شیخ من گفتى، و وى جنیدى مذهب بود که: سکر، بازیگاه کودکان است و صحو، فناگاه مردان است من که، على بن عثمان جلابى‏ام مى‏گویم بر موافقت شیخم- رحمه الله علیه- که: کمال حال صاحب سکر، صحو باشد و کمترین درجه اندر صحو از رؤیت بازماندگى بشریت بود».

و در تعریف طریقه جنیدیه مى‏گوید: «اما الجنیدیه، تولى جنیدیان به ابو القاسم الجنید بن محمد کنند- رض- و اندر وقت، وى را طاوس العلماء گفتندى و سید این طایفه و امام الائمه ایشان بود.

طریق وى مبتنى بر صحو است برعکس طیفوریان، و اختلاف وى گفته آمد. و معروف‏ترین مذاهب و مشهورترین، مذهب وى است و مشایخ من، رح، جمله جنیدى بوده‏اند». به عقیده او پیروان طریقت باید، کتاب و سنت و اجماع را محترم دارند و مراعات کنند و عمل به شریعت را در همه احوال ضرورى شمارند و صوفى صافى کسى است که از تظاهر و غفلت و مداهنه و جهل بپرهیزد و پیرى برگزیند و تحت ارشاد او قرار گیرد و دین به دنیا نفروشد و از بزرگان، ادب آموخته، گوشمال زمانه بچشد: «معاذ رازى گفت:

«اجتنب صحبه ثلاث اصناف من الناس. العلماء الغافلین و الفقراء المداهنین و المتصوفه الجاهلین اما علماء غافلین آنان باشند که دنیا را قبله خود گردانیده باشند و از شرع آسانى اختیار کرده و پرستش سلاطین بر دست گرفته و درگاه ایشان را طواف‏گاه خود گردانیده و جاه خلق را، محراب خود کرده … اما فقراء مداهنین آنان باشند که چون فعل کسى بر موافقت هواى وى باشد، اگرچه باطل بود، بر آن فعل، او را مدح گویند و چون بر مخالفت هواى ایشان کارى کنند، اگرچه حق بود، وى را بدان، ذم کنند و از خلق‏ به معاملت خود، جاه بیوسند و بر باطل مر خلق را مداهنت کنند. اما متصوفه جاهل آن بود که صحبت پیرى نکرده باشد و از بزرگى، ادب نیافته و گوشمال زمانه نچشیده و به نابینائى کبودى اندر پوشیده باشد و خود را در میان ایشان انداخته و در بى‏حرمتى طریق انبساطى مى‏سپرد اندر صحبت ایشان».

با توجه به عقیده هجویرى در تفسیر و توضیح سخنان معاذ رازى، دانش و بینش و علاقه او به حقیقت دین و روح شریعت به خوبى آشکار است و بى‏جهت نیست که در دولت غزنویان (۳۸۷- ۵۸۲ ه) به‏ویژه در زمان سلطان محمود، صدها ناظم و ناثر بجا و نابجا با آثار غث و سمین خود صله مى‏گرفتند و به جاه و مقامى مى‏رسیدند، او سالیان دراز رنج سفر را تحمل کرد و در محضر علما و مشایخ بزرگ زانوى ادب به زمین زد و به کسب علم و معرفت پرداخت سرانجام در سیرت و صورت یک صوفى راستین و در کسوت مروجى امین با روحى سرشار از علاقه و ایمان به هند رفت و کارى را که سلطان محمود غزنوى بت‏شکن با حملات مکرر سپاه نیرومندش و جنگ و خونریزى بسیار، بدان دست نیافت، او به تنهائى با سلاح عشق و محبت و نشر حقایق اسلام گروه کثیرى از مردم شبه قاره هند را به صراط مستقیم هدایت کرد و با رواج اسلام واقعى روح تازه‏اى در کالبد آنان دمید و از محبوبیت جاودانه‏اى برخوردار گشت چنانکه بعد از گذشتن نهصد سال کماکان به زیارت مرقدش مى‏روند- و از تربت پاکش مدد مى‏جویند و با تن و جانى خسته از غوغاى عالم ناسوت، به حریم لاهوتیش پناه مى‏برند و آثارش را گرامى مى‏ دارند.

هجویرى، یک مسلمان واقعى و صوفى صافى بود که حرمت خانقاه و مسجد را به شوکت بارگاه و دربار نفروخت و دامن پاک قناعت را به شوخ طمع نیالود و عمر عزیزش را در راه کسب فیض از علما و مشایخ و ترویج دین و ارشاد راهیان طریق بسر برد.

استادان و مشایخ هجویرى:

گرچه هجویرى از اغلب کسانى که دیده است و یا با سخنان و شرح حالشان آشناست، به احترام یاد مى‏کند اما تنى چند از این بزرگان را، استاد خود نام مى‏ برد:

«و منهم زین اوتاد و شیخ عباد ابو الفضل محمد بن الحسن الختلى- رض- اقتداء من در این طریقت بدوست، عالم بود به علم تفسیر و روایات و اندر تصوف مذهب جنید داشت …».

«و منهم شیخ امام اوحد و اندر طریق خود مفرد ابو العباس احمد بن محمد الأشقانى- رض- اندر فنون علم اصولى و فروعى امام بود و اندر همه معنى ‏ها رسیده و مشایخ را بسیار دیده و از کبراء و اجله اهل تصوف بود … مرا با وى انسى عظیم بود و وى را بر من شفقتى صادق و اندر بعضى علوم استاد من بود».

و درباره ابو القاسم على بن عبد الله الگرگانى مى ‏نویسد:

«… روى دل همه اهل درگاه بد و بود و اعتماد جمله طالبان بر او … روزى من پیشخدمت شیخ نشسته بودم و احوال و نمودهاى خود را بر او مى ‏نمودم …».

و از شرح حال ابو جعفر محمد بن المصباح الصیدلانى، چنین برمى‏آید که هجویرى، برخى از تصانیف وى را بر خوانده است: «… از رؤساى متصوفه بود و زبانى نیکو داشت اندر تحقیق و میلى عظیم داشت به حسین بن منصور و بعضى از تصانیف وى برخواندم» و امام ابو القاسم قشیرى مؤلف «الرساله» را همه جا «امام و استاد» مى‏نامد و ابو سعید ابى الخیر را «شاهنشاه محبان و ملک الملوک صوفیان» مى‏خواند.

سفرهاى هجویرى:

هجویرى، بعد از تحصیلات مقدماتى به سیر آفاق و انفس پرداخت و بسیارى از شهرها و نواحى قلمرو اسلام را چون:سوریه، ترکستان، عراق، خراسان، ماوراءالنّهر، گرگان، شام و آذربایجان، از نزدیک دید و از دانش و ارشاد بزرگان آن نواحى بهره‏مند شد. در این مبحث به چند مورد از این مسافرتها اشاره مى ‏شود-:

سفر عراق: در این سفر که مدتى مقیم بغداد بود، با مخالفان و موافقان حلاج آشنا شد و در طلب دنیا کارش به وام‏دارى کشید:

«وقتى من اندر دیار عراق اندر طلب دنیا و فناى آن ناباکى مى‏کردم- و اوام بسیار برآمده بود …» و در این سفر با شیخ کبیر ابو جعفر محمد بن المصباح الصیدلانى آشنا شد.

سفر فرغانه: در آنجا به حضور «باب عم» که از اوتاد بود رسید.

از بیهودگى حیات توبه کرد و به توصیه «الباب الفرغانى» به فکر انتخاب مرشد و پیر افتاد.

سفر شام: در آنجا به زیارت ابو الفضل محمد بن حسن الختلى نایل آمد و او را به پیرى و پیشوائى برگزید و ابن المعلى را که از شیوخ بزرگ صوفیه و معتقدان به حلاج بود، زیارت کرد و بر سر قبر بلال (مؤذن رسول گرامى اسلام) معتکف شد.

سفر آذربایجان: «درویشى دیدم اندر جبال آذربایگان که مى‏رفت و مى‏گفت این بیتها به شتاب:

و الله ما طلعت شمس و لا غربت‏ الا و انت منى قلبى و وسواسى‏

… از سماع این متغیر شد و پشت به سنگى باز گذاشت و جان بداد».

سفر خراسان: بارها به بسطام رفت و براى حل مشکلات خود بر گور با یزید معتکف نشست. در یکى از این سفرها به‏ ایالت «کمش» مى‏ رود و وارد خانقاهى مى‏شود، درویشان او را تحقیر مى‏کنند نان خشکش مى‏دهند و بر بام فرودین مى‏نشانند، خود آش‏هاى رنگارنگ و خربوزه مى‏خورند و پوست خربوزه را بر سر و صورت وى مى ‏کوبند و با وى به طنز سخن مى‏گویند. در نیشابور به محضر خواجه مظفر بن حمدان و استاد ابو القاسم قشیرى رسیده به سرخس رفته، در مرو یکى از ائمه معروف حدیث را که کتابى در اباحت سماع نوشته بود، دیده است.

سفر ماوراءالنّهر: در این سفر مردى از ملامتیه را مى‏بیند که از لباسهاى کهنه و دور افکنده دیگران مرقعه مى‏سازد و مى‏پوشد-. در بخارا شیخ احمد سمرقندى را که چهل سال شب‏ها نخفته بود، زیارت مى‏کند.

سفر ترکستان: «و اندر ترکستان دیدم به شهرى به سرحد اسلام که آتش اندر کوهى افتاده بود و مى‏سوخت و از سنگهاى آن نوشادر بیرون مى‏جوشید و اندر آن آتش موشى بود. چون از آتش بیرون آمدى هلاک شدى.

سفر هند: «و اندر هندوستان دیدم که اندر زهر قاتل، کرمى پدید آمده بود و زندگى وى بدان زهر بود».

پروفسور عبد الرشید به نقل از کتاب «فوائد الفؤاد» (تألیف:امیر حسن سنجرى، لاهور ۱۹۶۶) مى‏نویسد: هجویرى به امر پیر خود غزنه را به قصد لاهور ترک کرد و شبانه وارد آنجا شد.فرداى آن، جنازه شیخ حسین زنجانى را که هجویرى به جانشینى او برگزیده شده بود، براى دفن به بیرون لاهور بردند.در این سفرها هیچ رنج و مشقتى براى او مشکل‏تر از برخورد با «خادمان جاهل» و «مقیمان بى‏باک» نبوده است:«… و آنچه مقیمان بر من کردندى از بى‏طریقتى، من نذر کردمى که اگر وقتى من مقیم گردم، با مسافران این نکنم» (کشف- المحجوب ص ۴۴۷).

ازدواج هجویرى:

درباره زناشوئى کوتاه مدتى که خاطر خطیرش را آزرده است چنین مى‏گوید: «و مرا که على بن عثمان الجلابى‏ام از پس آنکه مر حق تعالى یازده سال از آفت تزویج نگاه داشته بود، تقدیر کرد تا به فتنه اندر افتادم و ظاهر و باطنم اسیر [پرى‏] صفتى شد که با من کردند بى از آنکه رؤیت بوده بود و یک سال مستغرق آن بودم چنانکه نزدیک بود که دین بر من تباه شدى، تا حق تعالى به کمال فضل و تمام لطف خود عصمت خود به استقبال دل بیچاره من فرستاد و به رحمت خلاصى ارزانى داشت».

در اینکه هجویرى یک‏بار ازدواج کرده یا دو بار، اختلاف است و نظرات متفاوت.

اقامت در لاهور: هجویرى، چنانکه گذشت، به امر پیر خود به لاهور سفر کرد در این سفر احتمالا حدود چهل سال داشت، بعد از ورود، مسجدى در آنجا ساخت و به ترویج دیانت و تعلیم و ارشاد همت گماشت، با اینکه در انجام وظایف خود توفیقات فراوانى بدست آورد، مع‏ذلک از اقامت در لاهور، (چون ازدواجش) خوشحال نبوده و از آنجا دلخوشى نداشته است، مى‏گوید: «شیخ مرا از وى، رض، روایات بسیار بود، اما در این وقت بیش از این ممکن نگشت که کتب به حضرت غزنین، حرسها اللّه، مانده بودمن اندر دیار هند اندر میان ناجنسان گرفتار مانده».

وفات هجویرى:

تاریخ وفات این مرد بزرگ (همچون ولادتش) معلوم نیست، شیخ فرید الدین عطار عارف و شاعر بزرگ قرن هشتم که مطالب زیادى از کتاب گرانقدر کشف المحجوب را با مختصر تغییرى در تذکره الاولیاء آورده است، ضمن شرح حال ابن عطا و ابو حنیفه، تنها به ذکر نام او کفایت کرده است.

عبد الرحمن جامى از شعرا و نویسندگان بنام قرن نهم در نفحات الانس، شرح حال او را بدون قید تاریخ ولادت و وفات بیان کرده است.

خواجه محمد پارسا در فصل الخطاب، از هجویرى با تعظیم و تکریم قابل توجهى یاد کرده اما درباره ولادت و مرگ او چیزى ننوشته است.

داراشکوه در کتاب سفینه الأولیاء، سال مرگ هجویرى را ۴۵۶ و به قولى ۴۶۴ قید کرده است. پاره‏اى از مآخذ دیگر او را متوفى به سال ۴۶۵ دانسته ‏اند.

نیکلسون که کشف المحجوب را بر اساس طبع ۱۹۰۳ لاهور، به انگلیسى ترجمه کرده در مقدمه مفصل هشتاد صفحه‏اى خود تاریخ وفات مؤلف را بین سالهاى ۴۶۵ و ۴۶۹ و یا بعد از سال ۴۶۹ نوشته است.

مرحوم دکتر قاسم غنى که در «تاریخ تصوف در اسلام» توجه فراوانى به مطالب کشف المحجوب داشته تاریخ فوت مؤلف آن را ۴۷۰ مى‏داند.

شادروان سعید نفیسى، در «سرچشمه تصوف» و «تاریخ نظم و نثر …» سال ۴۶۴ و آقاى دکتر زرین‏کوب در «ارزش میراث صوفیه» حدود ۴۵۰ مرقوم داشته‏ اند.

هرمان اته عقیده دارد که هجویرى از معاصران قشیرى است و در اینکه قشیرى به سال ۴۶۵ درگذشته، اختلافى نیست و از طرفى هجویرى در اواخر کشف المحجوب از وى با جمله دعائى «رحمه الله علیه» یاد مى‏کند بنابراین باید تاریخ مرگ هجویرى را بعد از ۴۶۵ دانست.

آقاى یحیى حبیبى در مجله دانشکده علوم شرقیه لاهور، نگارش کشف المحجوب و سال وفات هجویرى را بین سالهاى ۴۸۱ و ۵۰۰ ذکر کرده است.

محقق روسى، استاد ژوکوفسکى مصحح کشف المحجوب در مقدمه ارزنده خود بر کتاب، از نبودن مآخذ و منابع دقیق و قابل اعتماد درباره شرح حال هجویرى متأسف است و تحقیق در این مورد را، مراجعه به «اطلاعات و اشارات شایان توجهى که در تضاعیف کتب مختلف (به ویژه کشف المحجوب)» آمده است، توصیه مى‏ کند.

با توجه به مطالب «تذکره على هجویرى» و استدلال هرمان اته و مجله هلال شماره ۳، ۱۳۳۲، و سه قطعه شعرى که به عنوان ماده تاریخ بر در و دیوار مزار هجویرى نقش شده است، مى‏توان گفت که تاریخ وفات هجویرى، سال ۴۶۵ یا کمى بعد از آنست.

نوشته لوحه مزار هجویرى:

«الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون»

مرکز تجلیات‏

قدوه السالکین، زبده العارفین، حجه الکاملین سند الواصلین، مظهر العلوم الخفى و الجلى المشهور، مخدوم على الهجویرى المعروف بحضرت داتا گنج‏بخش لاهورى، قدس الله روحه و لا زالت تجلیاته و برکاته دائما ابدا.

گنج‏بخش فیض عالم مظهر نور خدا ناقصان را پیر کامل کاملان را رهنما

سال وصال ۴۶۵ ه»

ماده تاریخها بدین‏گونه است:قطعه نخست از معین الدین چشتى، (۶۳۳ ه):

این روضه که با نیش شده فیض الست‏ مخدوم على راست که با حق پیوست‏
در هستى نیست شد و هستى یافت‏ زان سال وصالش افضل آمد از «هست»

 قطعه دوم از جامى (۸۹۸ ه):

خانقاه على هجویرى‏ خاک جاروب از درش بردار
طوطیا کن به دیده حق‏بین‏ تا شوى واقف بر اسرار؟
چونکه سردار ملک معنى بود سال وصلش برآید از «سردار»

 قطعه سوم از محمد اقبال لاهورى (۱۹۳۸ م)

سال بناى حرم مؤمنان‏ خواه ز جبریل ز هاتف مجو
چشم «به مسجد اقصى فکن» الذى بارکه، هم بخوان‏

 و نیز در آخر عبارت و بیتى که بر لوحه مزار ضبط است کلمات: «… سال وصال ۴۶۵ ه» به چشم مى‏خورد.

مزار هجویرى به قلم پروفسور عبد الرشید:«مقبره هجویرى، در بیرون دروازه بهاتى لاهور قرار دارد، در جانب شمال آرامگاه یک قبرستان، یک حلقه چاه و یک باب حمام است. صحن جانب شرقى چاه رارانه (- راجه) چندکور، همسر کهرک سینگه، ساخت. اکبر شاه بناهایى بر آن افزود و این بناها به همت مهاراجه رانجیت مرمت و تجدید ساختمان شد. وصل به رواق‏

«نماى مزار على هجویرى- لاهور»

مسجدى است، این مسجد بر اثر توسعه مسجدى که شیخ در حیات خود ساخته بود پدید آمده است. در جانب شرقى مسجد، مقبره شیخ سلیمان مجاور جا دارد که در زمان اکبر شاه ساخته شده است و در مقابل آن مدخل حجره کوچکى است که حضرت خواجه معین- الدین در آن چله نشست. در جانب غربى آرامگاه صحن قاریان قرآن قرار دارد. آرامگاه على الهجویرى بر ایوانى از سنگ مرمر بنا شده است. محوطه ایوان به همت عوض خان یکى از پیلبانان مهاراجه رانجیت سینگه ساخته شده بود. در وسط محوطه، آرامگاه هجویرى و در دو طرف این آرامگاه، مقبره شیخ احمد سرخسى و شیخ ابو سعید هجویرى (که کشف المحجوب به استدعاى او نوشته شده) جاى دارد، آرامگاه عبارتست از یک ایوان و بناهایى بر گرد آن. نخست بار به همت ظهیر الدوله سلطان ابراهیم نوه سلطان محمود، این مزار ساخته شد».

خاندان راى‏راجو، از گذشته بسیار دور تولیت آرامگاه هجویرى را به عهده دارند و این آرامگاه یکى از اماکن متبرکه لاهور است و مردم زیادى از اطراف و اکناف به زیارت آن مى‏آیند. اولیا به نیایش مى‏پردازند و صوفیه در زاویه‏هاى آن خلوت مى‏گزینند و حاجتمندان براى قضاى حوائج خود به روح پرفتوح صاحب مزار توسل مى‏جویند.

آثار هجویرى:

۱- دیوان شعر: «دیوان شعرم کسى بخواست و بازگرفت و اصل نسخه جز آن نبود آن جمله را بگردانید و نام من از سر آن بیفکند و رنج من ضایع کرد».

دیوان او به سرقت رفته و معلوم نیست که کى و به چه زبانى اشعار آن را سروده است، تنها در صفحه ۳۱۳ کشف المحجوب بعد از ذکر آیه‏اى، چنین آمده: «و اندرین معنى من مى‏گویم:

فناء فنائى بفقد هوائى‏ فصار هوائى فى الامور هواک».

و مرحوم ژوکوفسکى هم در فهرست اشعار عربى، بیت بالا را بنام خود جلابى ثبت کرده است. به گمان نگارنده همین استشهاد، براى اثبات شاعرى هجویرى کافى است و علاوه بر این، نمونه‏هایى از شعر فارسى او هم در «کشف الاسرار» منسوب به او آمده است.

۲- منهاج الدین: «کتابى کردم هم اندر طریقت تصوف، نام آن منهاج الدین، یکى از مدعیان رکیکه که کراى گفتار او نکند نام من از سر آن پاک کرد و به نزدیک عوام چنان نمود که وى کرده است.هرچند خواص بر آن قول بر وى خندیدندى …».

۳- کتاب فناء و بقاء: «و ما را از این جنس سخنانى است اندر کتاب فنا و بقا و آن، اندر وقت هوس کودکى و تیزى احوال کرده ‏ایم».

۴- کتاب «در شرح کلام حسین منصور حلاج»: «و پیش از این در شرح کلام وى کتابى ساخته‏ام به دلایل و حجج علو کلام و به صحت حالش ثابت کرده».

۵- البیان لاهل العیان: «و من اندرین معنى در حال بدایت کتابى ساخته‏ام و مر آن را کتاب البیان لاهل العیان، نام نهاده».

۶- نحو القلوب، (این کتاب در یکى از نسخه‏بدل‏ها:

بحر القلوب، است)، از قراین پیداست که کتاب را در اصطلاحات صوفیه تألیف کرده است: «و اندر نحو القلوب در باب جمع فصولى مشبع بگفته اکنون مر خفت را بدین مقدار بسنده کردم».

۷- اسرار الخرق و الملونات (در یکى از نسخه بدلها: …

و المؤنات): «و مرا اندر این معنى کتابى است مفرد که نام آن اسرار الخرق و الملونات است و نسخه آن مرید را باید».

۸- کتاب: «الایمان» در باب ایمان مى‏گوید: «و من اندر بیان این، کتابى کرده‏ام جدا، مراد اینجا اثبات اعتقاد مشایخ است ازمتصوفه و جمهور ایشان اندر ایمان به دو قسمتند».

۹- الرعایه بحقوق الله تعالى: «و طالب این علم را این مسئله از کتابى مطول‏تر باید طلبید که کرده‏ام و آن را، الرعایه بحقوق الله تعالى نام کرده‏ ام».

دو کتاب زیر را نیز از هجویرى دانسته‏اند ولى نام آنها در کشف المحجوب نیامده است.

الف- کشف الاسرار: که نخست، آدام میتز مؤلف «تمدن اسلامى در قرن چهارم هجرى» بدان اشاره کرد، و بعد در لاهور چاپ و منتشر شده و چند تن از نویسندگان هم به مطالب آن استناد جسته‏ اند.

ب- ثواقب الاخبار، این کتاب را، اسماعیل پاشا بغدادى در هدیه العارفین از هجویرى دانسته ولى حاجى خلیفه در کشف الظنون مؤلف کتابى بدین نام را، شیخ الامام رکن الدین على بن عثمان الاوشى الحنفى، نوشته است؟.

از این تألیفات، دو کتاب، چنانکه گذشت، در زمان حیات مؤلف و بقیه هم مع الاسف بعد از حیات وى، از میان رفته است.

اما، کشف المحجوب، این اثر نفیس نه تنها شاهکار هجویرى است، بلکه از آثار بسیار ارزنده و کم‏نظیر کتب عرفانى است که در آن عصر تألیف شده است.

نظرى اجمالى به تصوف و آثار متصوفه تا عصر هجویرى:

تصوف و عرفان اسلامى بى‏تردید، از خود اسلام مایه گرفته و آبشخورى جز قرآن و حدیث و نحوه زندگى شخص پیامبر گرامى اسلام و صحابه واقعى و صمیمى او، ندارد، ولى در سیر تکاملى‏ خود با نظام‏هاى فکرى دیگرى برخورد کرده. و تحولاتى در فروع آن پدید آمده است. مثلا با توجه به آیه شریفه: «قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» اساس مکتب «حب الهى» و شرط محبوبیت انسان و شفاعت رسول اکرم میان محب و محبوب و نتایج حاصله از این محبت، روشن مى‏ شود.

این خطاب نوازشگر حق، ابتدا به صورت زهد و عبادت و عزلت، ابراز مى‏شد اما رفته رفته رنگى دیگر گرفت و در قرن سوم هجرى بزرگ‏ترین شهید تصوف اسلامى حسین بن منصور حلاج را آن‏چنان منقلب ساخت که فضاى سینه بى‏کینه‏اش، از وجود محبوب پر شد و اسرار هویدا کرد و سرود معروف «انا من اهوى و من اهوى انا …» سر داد. طنین این گفتار بناى علم رسمى را درهم ریخت و فقهاى قشرى و زاهد نمایان را که جز به قهر خدا نمى‏اندیشیدند، در حیرت و وحشت انداخت، بانگ «انا الحق» او خشم خلیفه را تا جائى برانگیخت که مقدمات شهادتش فراهم شد.

حلاج به تأسى از بزرگمرد عالم اسلام، على- علیه السلام- که فرمود: «ما اعبد ربا لم اره» عبادت را وسیله کشف سبحات جلال ساخت و مکتب «اهل محبت» را بنیان نهاد. این مکتب با نسیم عشق و محبت، ساحت تصوف خشک زاهدانه را عطرآگین کرد و به آن لطف و رقت بخشید.

تصوف گرچه در این قرن داراى دستگاهى منظم و مکتبى مشخص نبود، اما به تدریج افکار صوفیانه رو به رواج و توسعه گذاشت و در قرن چهارم هجرى تشکیلات مرتبى یافت و در مسیر ترقى و تکامل افتاد، خانقاه‏هاى زیادى دایر شد، مشایخ به افاضه و مریدان به استفاضه مشغول شدند. در قرن پنجم که عصر رواج شایان توجه تصوف است، صوفیان به نامى چون ابو نعیم اصفهانى، عین القضاه همدانى، ابو القاسم قشیرى نیشابورى، امام محمد غزالى طوسى و احمد غزالى طوسى و ابو سعیدمهنه ‏اى، ظهور کردند و با تألیفات گرانبهاى خود بر شکوه و عظمت عرفان و تصوف افزودند. هجویرى در چنین قرنى به تألیف کتاب کشف المحجوب به زبان فارسى همت گماشت و با این کار ارزنده خود ایرانیان طالب معرفت را از مراجعه به آثار غیر فارسى بى‏نیاز ساخت و رموز و اشارات عارفانه را که در معارف اسلامى اغلب به عربى بود، با زبان شیرین هم‏وطنان خود درهم آمیخت. کشف المحجوب به همان اندازه که واجد اهمیت عرفانى است در همان حد نیز از لحاظ ادبى مهم است، اگر حمل بر مبالغه نشود، این کتاب نسبت به آثارى که در حفظ و پیوستگى این نظام فکرى مؤثر بوده‏اند، از قدمت و جامعیت و اولویت بیشتر و کم‏نظیرى برخوردار است. ذکر اجمالى و فهرست‏وار چند اثر مشهور متصوفه، موقعیت و اهمیت کشف المحجوب را بیشتر روشن مى‏کند:

برخى از آثار معروفى که تا زمان کشف المحجوب تألیف شده است:

۱- الرعایه لحقوق الله به زبان عربى از حارث محاسبى قرن سوم‏

۲- آثار منظوم و منثور چون: دیوان اشعار و الطواسین به زبان عربى از حلاج، قرن سوم‏

۳- روضه العقلاء به زبان عربى از ابو حاتم بستى، قرن چهارم‏

۴- اللمع به زبان عربى از ابو نصر سراج طوسى، قرن چهارم‏

۵- قوت القلوب به زبان عربى از ابو طالب مکى، قرن چهارم‏

۶- التعرف لمذهب التصوف به زبان عربى از کلابادى، قرن چهارم‏

۷- طبقات الصوفیه به زبان عربى از ابو عبد الرحمن السلمى، قرن پنجم‏

۸- الرساله به زبان عربى از ابو القاسم قشیرى، قرن پنجم‏

۹- حلیه الاولیا به زبان عربى از ابو نعیم اصفهانى، قرن پنجم‏

۱۰کشف المحجوب به زبان فارسى از هجویرى، قرن پنجم.

 ابو الحسن على هجویرى، کشف المحجوب، ۱جلد، طهورى – تهران، چاپ: چهارم، ۱۳۷۵٫

زندگینامه حکیم سنایی غزنوی(به قلم استادنذیر احمد)

حکیم سنایى در طراز اول گویندگان فارسى محسوب مى‏شود- و او همواره مورد توجه علاقه‏مندان قرار گرفته و پیش شاعران و ادیبان احترام فراوان داشته است- سنایى نخستین شاعرى است که افکار تصوف و عرفان را با ذوق شعرى آمیخته و در قالب نظم درآورده است.

نام و کنیت و لقب سنایى چنانکه بیشتر تذکره‏نویسان و مورخان آورده و او خود در آثار خویش بدان اشاره نموده، ابو المجد مجدود سنایى است- در مقدمه گوید[۱]:

«من که مجدود بن آدم سنایى ‏ام، در مجد و سناى این کلمات نگاه کردم»- و در حدیقه نیز چنین آورده است‏[۲]:

هرکه او گشته طالب مجد است‏ شفى او ز لفظ بو المجد است‏
زآن‏که جد را به تن شدم بنیت‏ کرد مجدود ماضیم کنیت‏
شعرا را به لفظ مقصودم‏ زین قبل نام گشت مجدودم‏

و همچنین در ابیات زیر اشاره به نام خود[۳] مى‏کند:

کى نام کهن گردد مجدود سنایى را نونو چو بیاراید در وصف تو دیوانها
مجدود بدین حال تو نزدیکترى زآن‏که‏ پیریت به نَهمار فرستاد خزان را
هرچند صلتهاى تو اى قبله سنت‏ مجدود سنایى را با مجد و سنا کرد
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بى‏شک‏ از جود تو و جاه تو مجدود سنایى‏
بر اسب امید آمده مجدود سنایى‏ در زیر پى از بهر کف راهگذارى‏

از بعضى ابیات چنین برمى‏آید که لقب او سنایى بوده و همین‏[۴] اسم را تخلص قرار داده است، مانند این‏[۵] بیت:

لقب گر سنایى به معنى ظلالم‏ چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم‏

پسر شهابى به سنایى چنین خطاب مى‏کند[۶]

زیباست ترا لقب سنایى‏ کز قدر و سنا بر آسمانى‏

این نام و کنیت که سنایى در موارد بسیار از آثار خویش تصریح نموده، مورد تأیید دو کس از معاصران وى، محمد بن على الرفا[۷] و سوزنى‏[۸] شاعر شهیر بوده است، لیکن عوفى‏[۹] نام او را مجد الدین آدم السنائى و حاجى خلیفه‏[۱۰] محمد بن آدم و حمد اللّه مستوفى‏[۱۱] محمد ضبط نموده است. اما آقاى مدرس‏[۱۲] رضوى و برخى از محققان‏[۱۳] آن را اشتباه قرار داده‏اند- در دیوان سنایى ابیاتى دیده‏ مى‏شود که در آن اشاره به نام دیگرى براى شاعر هست- در آنها گوینده خود را حسن خوانده است مانند این بیت‏[۱۴]:

ز آنکه نیکو کند از همنامى‏ خدمت خواجه حسن بنده حسن‏

و به همین سبب آقایان سعید نفیسى‏[۱۵] و فروزانفر معتقد شده‏اند که نام حکیم اصلا حسن بوده است و بعدها مجدود نامیده شده- آقاى فروزانفر در سخن و سخنوران‏[۱۶] مى‏نویسد:

«لیکن تا حدى مسلم است که وى در عصر خود نیز به مجدود بن آدم معروف بوده و در هیچ جا جز قصائد خود به نام حسن خوانده نشده- و ازاین‏رو اگر نسبت این قصائد به وى صحیح باشد، باید گفت که نام اصلى او حسن بوده، بعد به مجدود چنانکه ظاهر بیت حدیقه است، ملقب و معروف گردیده است».

آقاى مدرس رضوى این را اشتباه شمرده و توضیح داده است که بیتهایى که منشأ این اشتباه است، ظاهر در مقصود[۱۷] نیست- لیکن مظاهر مصفا[۱۸] اختلافى دارد و گوید:

«اگر انتساب آنها به سنایى مسلم باشد، چرا ظاهر در مقصود نیست، به صراحت نام خود را حسن گفته است، باید گفت: شاید حسن و مجدود هر دو نام بوده و مجدود معروف شده».

آقاى خلیلى‏[۱۹] گفته کسانى که نامش را حسن مى‏نویسند، چندان مورد توجه قرار نمى ‏دهد:

«و اینکه بعضى حدس زده‏اند که نام سنایى حسن بوده، این قول چندان واثق به نظر نمى‏آید، زیرا اولا خود سنایى تماما خود را به نام مجدود خوانده است، ثانیا هیچ یک از معاصرین او و مورخین ما بعدش او را بنام حسن یاد نکرده‏اند، ثالثا در لوح تربت او لفظ مجدود نوشته شده».

در پشت نسخه‏اى از کلیات سنایى که در کتابخانه ملى هست، او را ابو الحسن على بن آدم سنایى نوشته‏اند- آقاى منزوى‏[۲۰] حدس زده است که این نسخه میان سالهاى ۵۱۲ و ۵۲۵ رونویس شده است، زیرا سنایى را با جمله «ادام اللّه تأییده» و بهرام شاه را که به سال ۵۱۲ به تخت نشست، با جمله «خلد اللّه ملکه» دعا مى‏کند- ازین‏رو نام و کنیت که در این مندرج است، به نظر آقاى منزوى درست‏تر از دیگران است.

پدر و خانواده: پدر حکیم سنایى به گفته تذکره‏نویسان و مورخان آدم نام داشت، و قرارى که از ابیات سنایى برمى‏آید، پدرش از خانواده محترم بوده است، چنانکه سنایى گوید:

پدرى دارم از نژاد کرام‏ از بزرگى که هست آدم نام‏

پدر سنایى تا اوایل سلطنت مسعود بن ابراهیم (۴۹۲- ۵۰۹) در قید حیات بود، و سنایى در کارنامه بلخ از ثقه الملک طاهر[۲۱] بن على وزیر (۵۰۰- ۵۱۰) درخواست کرده که او را مشمول انعام و احسان خویش سازد:

نیست زین به وسیلتى برِ تو اهل قرآن دبیر و چاکرِ تو

در ابیات زیر اشاره به پاکیزگى نژاد و شرافت خانوادگى مى‏کند و مى‏ گوید:

کم‏آزار و بى‏رنج و پاکیزه عرضم‏ که پاک است الحمد للّه نژادم‏
من ثناگوى توام، زیرا نژادم نیست بد خود نکو گوى ترا هرگز نبوده بدنژاد

از بعضى بیتهاى سنایى برمى‏آید که پدرش علاوه بر آنکه از بزرگواران عصر بوده، به شمار علما و دانشمندان آمده است. در قصیده دیگرى او را در صف گویندگان و سخن‏سرایان جا داده است، چنانکه مى‏ گوید:

خاصه از جود تو دارد پدرم‏ طوقى از منّت اندر گردن‏
همه مهر تو نگارد به روان‏ همه مدح تو سراید به سخن‏

رضى الدین على لالا که از جمله مشایخ بزرگ صوفیه بوده، پدرش شیخ سعید با حکیم سنایى پسرعم بوده است‏[۲۲].

تولد و زادگاه: در مجمل فصیحى‏[۲۳] تاریخ تولد سنایى سال ۴۷۳ ذکر شده است. و ظاهرا این تاریخ درست به‏نظر مى‏آید زیرا به ظن قوى سال درگذشت او ۵۴۵ هجرى مى‏باشد و از نامه‏اى‏[۲۴] برمى‏آید که عمر او در نزدیکى هفتاد رسیده بوده، گویا از روى‏ این تاریخ در موقع درگذشت عمر او هفتاد و دو سال بود. در تذکره ید بیضا و روز روشن تولد سنایى به سال ۴۳۷ ضبط شده است‏[۲۵]. ممکن است مأخذ این قول همان مجمل باشد که جاى عدد هفت و سه عوض شده باشد. اما ابن یوسف شیرازى تاریخ تولدش را ۴۶۴ قرار مى‏ دهد و مى ‏نویسد[۲۶]:

نگارنده تاریخ بالا را از این بیت سنایى:

عمر دادم به جملگى بر باد بر من آمد ز شصت، صد بیداد

که در اوایل باب غفلت (پنجم «حدیقه») … مى‏باشد، استفاده نموده، چرا که مى‏دانیم سنایى به سال ۵۲۴ مشغول به نظم حدیقه بوده، و بنا بر تصریح در این بیت در این هنگام شصت سال داشته ۴۶۴- ۶۰- ۵۲۴ بنابراین به سال ۴۶۳ متولد گردیده است.

زادگاه سنایى غزنین بوده و خوش‏بختانه در این مورد هیچ اختلافى نیست، چنانکه خود او مکرر به مولد خود اشاره کرده است- در حدیقه‏[۲۷] گوید:

گرچه مولد مرا به غزنین بود نظم شعرم چو نقش ماچین بود
خاک غزنین چو من نزاد حکیم‏ آتشى بادخوار و آب ندیم‏

در جاى دیگر مى‏گوید[۲۸]:

شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر نه از خراسان چو تویى زاده‏ست، نه از غزنین چو من‏

سفرهاى سنایى: به گفته آقاى مدرس رضوى،[۲۹] سنایى از آغاز جوانى از غزنین بیرون شده و سالیان دراز در بیشتر از شهرهاى خراسان، خاصه شهرهاى بلخ و سرخس و هرات و نیشاپور به سر برده است. نخستین مسافرت او از غزنین به‏سوى بلخ بوده، و در این سفر رنجها و زحمتها کشیده، چنانکه در کارنامه بلخ مى ‏گوید:

تا به بلخ آمدم به غرّه و سلخ‏ عیش من بود چون مصحّف بلخ‏

مثنوى کارنامه در همین شهر به نظم آورده شد. و حکیم سنایى مدتها درآنجا بسر برد. و در همان ایام راه کعبه پیش گرفت. و باز به همان‏جا بازگشته و با عده بسیاراز افاضل بلخ دوستى داشته و از انعام و اکرام ایشان مى‏زیسته است. اما این حال ظاهرا طولى نکشید. پس از مدتى بعضى از معاندان، از جمله کسان خواجه اسعد هروى که در قصیده‏اى سنایى به نکوهش او پرداخته، به آزارش پرداختند، تا ناچار به ترک آن دیار گفت و به سرخس رفت. اقامت وى در سرخس طولانى بوده و شاید از همان‏جا به هرات و مرو و نیشابور و خوارزم سفر کرده و به همان‏جا بازگشته باشد. ظاهرا بنا بر دوستى و محبت و اخلاص و توجه محمد بن منصور سرخسى قاضى القضاه خراسان‏[۳۰] است که اقامت سنایى در این شهر به این‏قدر طول کشیده است.

از یکى از نامه‏ هاى سنایى چنان برمى‏آید که سنایى به سرخس یا به نیشاپور در کاروانسراى منزل گرفته بود. در آن کاروانسرا یک دزدى اتفاق مى‏افتد. در این موقع زحمت بسیارى براى حکیم فراهم مى‏آید، چنانکه در مدت یک ماه و نیمى که گفتگوى دزدى در بین بوده است، سنایى مشرف به این مى‏شود که خود را بکشد. عاقبت حکیم تاب آن ناملایمات را نیاورده سرخس یا نیشاپور را ترک مى‏کند. صرّاف نامه‏اى در این خصوص به سنایى نوشته. سنایى جوابى تند و تیز به صرّاف مى‏نویسد و ضمنا مکتوبى هم دوستانه و هم متوقعانه به خدمت عمر خیام مى‏نویسد و مى‏گوید هرچند به معنى از تو بزرگترم، در این موقع به معاونت تو محتاجم. آخر کلام تو در آن شهر مقبول و نافذ است.

به آن صرّاف ملعون بگو، من اهل این نیستم که هزار دینارش را بدزدم. نامه مذکور این نکته را روشن مى‏سازد که در هر حال ریاست معنوى خیام بر آن شهر مسلم بوده است‏[۳۱].

از مطالعه در قصیده‏اى که در اشتیاق کعبه سروده است، چنین برمى‏آید که سنایى با زن و فرزند و خانواده خود در خراسان به سر مى‏برده، و پدر و مادر او هنگام عزیمت وى به مکه، در قید حیات بوده‏اند، و در آن اوان افکار عرفانى و انقطاع از جهان در او قوّت گرفته، چنانکه‏[۳۲] مى‏گوید:

از پدر وز مادر و فرزند و زن یاد آوریم‏ ز آرزوى آن جگربندان جگر بریان شویم‏
چون رخ پیرى ببینیم، از پدر یاد آوریم‏ همچو یعقوب پسر گم‏گشته با احزان شویم‏
رو که هر تیرى که از میدان حکم آمد به ما هدیه جان سازیم و آنگه سوى آن پیمان شویم‏
چون بدو باقى شدیم، از بود خود فانى شویم‏ چون بدو دانا شویم، آنگه ز خود نادان شویم‏

یادگارهاى پرارزش این سفر که در زندگانى سنایى اثر فراوان کرده، تغییر حال و مجذوبیت اوست‏[۳۳] که مخصوصا بر اثر معاشرت با دسته‏اى از رجال بزرگوار در بلخ و سرخس و مرو حاصل گردید، و آثار این معاشرتها و ارتباطها در اشعار و نامه‏هاى بازمانده او مشهود است. برخى از نویسندگان او را پیرو شیخ ابو یوسف یعقوب همدانى که از کبار مشایخ تصوف است، و مدتها در خراسان سکونت داشته، دانسته‏اند. گویا سنایى در دوره اقامت خراسان به خدمت شیخ ابو یوسف همدانى‏[۳۴] رسیده و از مصاحبت و مجالست او برخوردار بوده است.

پس از چندین سال دورى از غزنین سلسله حبّ وطن در جنبش آمده او را به غزنین‏[۳۵] باز کشید. اما سنایى خانه‏اى نداشت و چنانکه خود مى‏گوید یکى از بزرگان خواجه عمید احمد بن مسعود تیشه خانه‏اى به وى بخشید. و از این پس تا پایان زندگانى خویش آن عارف و گوینده شهیر به گوشه‏گیرى و عزلت گذراند. و با آنکه بهرام شاه غزنوى آماده پذیرفتن او بود، وى گوشه تنهایى را بر شکوه سلطنت ترجیح داد، و در همین دوره است که به نظم حدیقه الحقیقه توفیق یافته و همین‏جا فوت شده.

درگذشت سنایى: در تاریخ وفات سنایى در میان تذکره‏نویسان و محققان اختلاف‏[۳۶] بسیار رو داده است، چنانکه در تذکرها و جنگها و تاریخها و غیر آنها به اعداد ۵۲۰[۳۷]، ۵۲۵[۳۸]، ۵۲۶[۳۹]، ۵۲۹[۴۰]، ۵۳۰[۴۱]، ۵۳۵[۴۲]، ۵۴۵[۴۳]، ۵۴۶[۴۴]، ۵۷۶[۴۵]، ۵۹۰[۴۶] ذکر کرده‏اند.

آقاى محمد قزوینى مرحوم در حواشى چهار مقاله سال ۵۴۵ را در وفات سنایى درست دانسته، لیکن در حاشیه تفسیر ابو الفتوح رازى قول تقى کاشى صاحب خلاصه الاشعار را که اختیار ایشان در چهار مقاله بوده، خطا وسال ۵۲۵ که رفا در مقدمه خود بر حدیقه ذکر کرده، اختیار کردند، و در این باب شرحى نگاشته، اختلافات و دلایل تأیید این تاریخ را هم تذکره داده‏اند که در ذیل اختصارا آورده مى‏ شود:

«تاریخ وفات سنایى على الاصح چنانکه یکى از معاصرین او محمد بن على الرفاء نامى در دیباچه‏[۴۷] حدیقه صریحا و واضحا نگاشته، بعد از نماز شام روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سنه پانصد و بیست و پنج هجرى بوده است … ولى دو سه اشکال ظاهرى بر این تاریخ وارد مى‏آید که پس از تأمل رفع آنها در کمال سهولت است. اولا آنکه برحسب حساب یازدهم ماه شعبان سال ۵۲۵ یکشنبه نبوده، بل پنجشنبه بوده است. و جواب این اشکال آن است که محتمل است قویا که «یازدهم» در دیباچه مطبوع حدیقه تصحیف «پانزدهم» بوده، چه برحسب حساب پانزدهم شعبان ۵۲۵ دوشنبه بوده. اشکال دوم بر تاریخ مزبور این است که در یکى از نسخ خطى هندى طریق التحقیق منسوب به سنایى … تاریخ اتمام آن مثنوى … در خود اشعار سنه ۵۲۸ به دست داده شده … و جواب این اشکال آنکه هیچ شک نیست که تصریح یکى از معاصرین سنایى یعنى جامع دیباچه حدیقه به سال و ماه و روز و هفته و بلکه به ساعت وفات سنایى (چون نماز شام بگزارد) قطعا مقدم است بر بیتى در یکى از نسخ بسیار جدید طریق التحقیق، زیرا که اولا صحت انتساب طریق التحقیق به سنایى … باید قبل از همه چیز اثبات گردد، و ثانیا آنکه محتمل است بیت مزبور الحاقى باشد … چه در نسخه‏

دیگر طریق التحقیق … اصلا و ابدا بیت مزبور … به هیچ وجه اثرى و نشانى از آن موجود نه … اشکال سوم که بر تاریخ ۵۲۵ براى وفات سنایى وارد مى‏آید این است که على المشهور وفات معزى به تیر سنجر خطأ در سنه ۵۴۲ بوده است، و سنایى را در حق معزى‏ مراثى مشهوره است … پس وفات سنایى باید مؤخر از تاریخ وفات معزى باشد، و بنابراین قول مشهور … در تاریخ وفات سنایى یعنى ۵۴۵ اقرب به‏وقوع خواهد بود. و جواب این اشکال این است، اصل تاریخ ۵۴۲ براى تاریخ معزى بکلى غلط مشهور و به کلى بى‏اساس و غیر مطابق با واقع است … تاریخ وفات او … قطعا و بدون هیچ شک و شبهه در حدود ۵۱۸- ۵۲۰ بوده است نه مؤخر از آن به هیچ وجه من الوجوه».

آقاى مدرس رضوى در مقدمه دیوان سنایى‏[۴۸] در صحت قول محمد پسر رفاء تردید کرده و آن را از درجه اعتبار ساقط دانسته است، این است اختصارا قول او:

اگر سال مرگ وى محققا در سال ۵۲۵ باشد، به این عبارت که در مقدمه رفاء است «که اینک مدت چهل سال است تا قناعت توشه من بوده است و فقر پیشه من» سازگار نخواهد بود، چه لازم مى‏آید که وى پیش از سال ۴۸۵ یعنى در زمان سلطان ابراهیم و چند سال پیش از پایان سلطنت وى دست از مدح‏سرایى برداشته، به فقر و قناعت متوجه شده باشد. در صورتى که قصایدى که از او در مدح باقى است، خلاف آن را ثابت مى‏دارد. به علاوه مدت چهل سال که در مقدمه ذکر شده با سى سال مدتى که در این شعر حدیقه مى‏باشد:

گرچه در غفلت اندرین سى سال‏ دفتر من سیاه کرده خیال‏

مخالف است. اشکال دیگر آنکه رفاء در پایان مقدمه گوید: «سنایى درحالى‏که در تب بود، آن را املا کرد و سید ابو الفتح فضل اللّه بن طاهر الحسینى آن را بنوشت از بامداد روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سال بر پانصد و بیست و پنج از هجرت … و خالى کرد.» معلوم نیست محمد بن على رفاء قسمتى را که گوید سنایى املا کرد، کدام قسمت است …

در اصل مقدمه وى‏ خللى است که معاصر بودن با سنایى … و بلکه اساس شهادت وى را متزلزل و اعتماد بدان را سلب مى‏کند. اشکال مهم دیگر آن این است که سنایى در آخر حدیقه تاریخ اتمام آن را چنین گوید:

شد تمام این کتاب در مه دى‏ که در آذر فکندم آن را پى‏
پانصد و بیست و پنج رفته ز عام‏ پانصد و سى و چار گشته تمام‏

اگرچه در روایت بیت تاریخ اختلاف است و نسخه‏هاى حدیقه باهم موافق نیست … و لیکن نسخه‏هاى قدیمى که اعتماد را شاید، مطابق این روایت است و با اشکالاتى که در مقدمه رفاء و تاریخ ۵۲۵ است … این اشکال و اشکال بیت تاریخ پانصد و بیست و هشت مثنوى طریق التحقیق نیز بر آن افزوده مى‏شود، و نمى‏توان از تمام آنها چشم پوشید و اظهار شک و تردید در همه کرد و بیست و هشت را محرف کلمه دیگر دانست.

نظر بر اینکه در تاریخ ۵۲۵ اشکال چندى است که صرف‏نظر از آنها نتوان کرد و از طرفى هم زندگانى حکیم تا سال ۵۴۵ … محقق نیست، پس قول نزدیک به صواب سال ۵۳۵ است. و این سنه را ماده تاریخ شاعرى تأیید مى‏کند که گفته است:

عقل تاریخ نقل او گفته‏ «طوطى اوج جنت والا»

اگرچه آقاى مظاهر مصفا در مقدمه دیوان سنایى‏[۴۹] در صحت استدلال مدرس رضوى شکى دارد، اما محض رعایت احتیاط بیشتر از اظهارنظر قطعى خوددارى کرده، مى‏نویسد:

«تنها مى‏توان گفت مرگ سنایى زودتر از ۵۲۰ اتفاق نیفتاده، زیرا امیر معزى متوفى به سال ۵۱۸- ۵۲۰ را چند بار مرثیت گفته، و تا ۵۲۵ بطور قطع و یقین در قید حیات بوده، زیرا تاریخ اتمام حدیقه بنا به نقل تذکره‏نویسان سال ۵۲۵ است و در پایان کتاب نیز از ۵۲۵ تا ۵۳۵ بنا به اختلاف نسخه‏ها قید شده و زودتر از این تاریخ نیست».

در این قول از جهاتى تضاد واقع شده. در صورتى که سنایى تا ۵۲۵ به‏طور قطع و یقین در قید حیات بوده، جمله اول که مرگش زودتر از ۵۲۰ اتفاق نیفتاده، معنیى ندارد.

آقاى خلیلى از یک طرف حدس زده که سنایى در سالهاى پیش از ۵۳۰ وفات نکرده است، و بر قول تذکره‏نویسانى که تاریخ فوتش را ۵۲۵ دانسته‏اند، دو سه اشکال وارد مى‏کند- اما از طرف‏[۵۰] دیگر مى‏گوید:

«اگر سنایى تا سال ۵۴۵ در قید حیات مى‏ بود، چگونه از او راجع به واقعات‏ شکست خوردن بهرام شاه در کرمان و تخت‏نشینى سیف الدوله در غزنى … و جنگى که فى‏مابین او و بهرام شاه رخ داد و دوباره فتح درخشان بهرام شاه و کشتن سیف الدوله غورى که این‏همه در ۵۴۵ اتفاق افتاد، آثارى باقى نمانده است، و حال آنکه بهرام شاه ممدوح سنایى بوده و به حدى حکیم احترام داشته که حکیم بهترین آثار قلمى خود یعنى حدیقه الحقیقه را بنام او تألیف کرده است».

اگرچه آقاى مجتبى مینوى در صحت استدلال آقاى قزوینى که چون محمد بن على بن الرفاء تاریخ فوت سنایى را روز یکشنبه یازدهم شعبان ۵۲۵ گفته، صواب همین است، شبهتى دارد و بر قول او اشکالى وارد مى‏کند، اما او هیچ مطلبى تازه‏[۵۱] نگفته:

«از روى جداول تقویم … واضح مى‏شود که در سال ۵۲۵ روز یازدهم شعبان یکشنبه نبوده بلکه چهارشنبه یا پنجشنبه بوده … پس شهادت محمد بن على الرفاء باطل و مردود است، مگر اینکه به‏جاى ۵۲۵ سال ۵۳۵ یا ۵۴۵ گذاشته شود که برحسب جداول … در سال ۵۳۵ یازدهم شعبان به روز شنبه و در سال ۵۴۵ یازدهم شعبان به یکشنبه مى‏افتد. و چون سال ۵۴۵ را دیگران هم براى سال وفات سنایى ذکر کرده‏اند، این امر با مرثیه گفتن او درباره معزى نیز موافق مى‏آید. على العجاله همین قول را باید قبول کرد تا خلاف آن ثابت شود».

این هر دو اشکال عینا همان است که آقاى محمد قزوینى تذکر داده و آنها را رفع نموده است. آقاى مزبور «یازدهم» را تصحیف «پانزدهم» قرار داده و نوشته است که اصل تاریخ ۵۴۲ براى تاریخ وفات معزى بکلى غلط مشهور و بکلى بى‏اساس و غیر مطابق با واقع است، زیرا که مرگش بدون هیچ شک و شبهه در حدود ۵۱۸- ۵۲۰ بوده است نه مؤخر از آن به هیچ وجه من الوجوه.

در این ضمن نکته‏اى باید در نظر داشت که در موقعى که ابو العلا گنجوى پنجاه و پنج‏ساله بود، سنایى و عمادى فوت‏[۵۲] شده بودند، چنانکه گنجوى گوید:

چو رفت جان عمادى به من گذاشت عماد چو شد روان سنایى به من گذاشت سنا
تبارک اللّه پنجاه و پنج بشمردم‏ به شست باشد پشتم چو شست گشته دو تا

بنا بر تحقیق خانى کاف ولادت ابو العلا میان سالهاى ۴۸۵ و ۴۹۵ روى داده و ازاین‏رو ۵۵ سال عمرش میان سالهاى ۵۴۰ و ۵۵۰ بوده باشد، پس فوت سنایى حتما پیش از سال ۵۵۰ روى داده باشد.

آثار حکیم سنایى‏[۵۳]: دیوان قصیده و غزل و ترکیب و ترجیع و قطعه و رباعى که به کوشش و تصحیح آقاى مدرس رضوى به سال ۱۳۲۰ شمسى به‏چاپ رسیده، شامل ۱۳۳۴۶ بیت است، و نسخه دیوان که طبع آن به تصحیح آقاى مظاهر مصفا به سال ۱۳۳۶ شمسى انجام گرفته، شامل ۱۳۴۷۳[۵۴] بیت است. از مقدمه‏اى که سنایى بر دیوان خود نگاشته و به تصحیح آقاى مدرس رضوى دو بار به‏چاپ رسیده و از نامه سنایى که به نام احمد بن مسعود نوشته شده، برمى‏آید که سنایى آن دیوان را به اشارت همین احمد بن مسعود گرد آورد. اما مدرس رضوى در مقدمه حدیقه یک‏بار[۵۵] چنین مى‏نویسد:

«پس از بازگشت حکیم از خراسان به غزنه خواجه عمید احمد بن مسعود تیشه که یکى از دوستان مخلص وى بود، حکیم را به جمع اشعار متفرق و نظم حدیقه ترغیب و تحریص کرد و حکیم بى‏سامانى و نداشتن خانه را بهانه قرار داد، و آن دوست خانه‏اى براى حکیم ساخته و پرداخت و اسباب راحتى او را مهیا کرد، تا سنایى به نظم کتاب حدیقه مشغول گردد و اشعار متفرق و پریشان خود را جمع‏آورى نماید … سنایى پس از نظم کتاب حدیقه و انتشار اشعار آن با مخالفت شدید … مواجه گشت».

پس از یک ورق در همین مقدمه این‏طور مى‏ نویسد[۵۶]:

«چون در زمان خود حکیم این کتاب مرتب نشده و هرکس که قسمتى از اشعار آن را به دست آورده براى خویش نسخه ترتیب داده، از این جهت در زیاده و نقصان و تقدیم و تأخیر مطالب و پس و پیش ابیات نسخه‏ها با یکدیگر بسیار مختلف و متفاوت‏ است».

و در مقدمه دیوان که نه سال پیش به سال ۱۳۲۰ به‏چاپ رسانیده، دو دفعه‏[۵۷] تدوین اشعار را تذکر داده و نام احمد بن مسعود را برده. اما از ذکر حدیقه صرف‏نظر نموده است:

«دوستى از دوستانش به نام احمد بن مسعود تیشه … او را بر جمع اشعار و آثارش که تا آن‏وقت متفرق و پریشان بوده، ترغیب و تحریص مى ‏نماید».

«خواجه عمید احمد بن مسعود تیشه شاعر را به جمع اشعار متفرق و پریشانش واداشته است».

به نظرم اختلاف دو قول مدرس رضوى بنا بر اختلاف نسخه‏هاى مقدمه سنایى باشد. در متن‏[۵۸] مقدمه که با دیوان چاپ شده این جمله آمده است:

«بر یک عتبه جمع کردم و تشبیبى بر این نسق تحریر کردم و ترتیبى بر این نهاد بنهادم و بپرداخته این دیوان را بر این تشبیب و ترتیب بر قضیت اشارت آن صواب الخ».

نسخه بدل براى لفظ «دیوان» در پاورقى نیامده. لیکن در متن‏[۵۹] مقدمه که با حدیقه چاپ شده آن جمله به این‏طور مندرج است:

«بر یک عتبه جمع کردم و تشبیبى بر این نسق تحریر کردم و ترتیبى بر این نهاد بنهادم و بپرداختم این «کتاب» را بر این تشبیب و ترتیب بر قضیت اشارت آن صواب الخ».

و در پاورقى نسخه بدل براى کتاب «دیوان» آمده است.

عنوان یکى از نامه‏ هاى سنایى که بنام خواجه احمد بن مسعود نوشته این‏طور آمده است:

«این نامه به خواجه احمد مسعود نویسد که التماس نموده بود از خواجه حکیم سنایى رحمه اللّه علیه که دیوان خود را مرتب گردان. (کتاب حاضر ص ۶۲).و در آخر نامه این جمله یافته مى‏ شود:

«آنچه اشارت فرموده خادم جان را به امتثال آن فرمان به‏جاى رسید و آن دیوان را از دلق دیوان در قفاى بقا آورد و از فناى فنا شدن برهانید، (ص ۶۸). از این توضیح روشن مى‏شود که سنایى دیوان اشعار را به گفته خواجه احمد مسعود جمع نمود، نه‏ حدیقه الحقیقه را.

غیر از دیوان، سنایى را کتابهاى دیگریست بدین قرار اما درباره بعضى از آنها هنوز شکى و تردیدکى باقى است:

۲- حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه که آن را به نامهاى «الهى‏نامه‏[۶۰]» و «فخرى‏نامه»[۶۱] نیز خوانده‏اند، مهم‏ترین مثنوى سنایى است در بحر خفیف مخبون‏ مقصور نوشته شده. مشهور است که این مثنوى را ده‏هزار بیت است، و خود حکیم در دو جاى از این کتاب عدد ابیات را صریحا ده‏هزار تعیین کرده، لیکن بنا بر قول عبد اللطیف عباسى باید عدد ابیات حدیقه دوازده‏[۶۲] هزار باشد. همچنین به حدس مدرس رضوى‏[۶۳] منظور بیتهایى که در آنها عدد ابیات حدیقه ده‏هزار تعیین شده، عدد تقریبى ابیات یا عدد ابیات نسخه‏اى است که به بغداد فرستاده مى‏باشد و بعد از آن بر اشعار حدیقه ابیات دیگرى افزوده و آن را تا به دوازده هزار بیت رسانیده است. اما عدد ابیات نسخه چاپى مدرس رضوى که از نسخ معتبر جمع‏آورى شده تقریبا به یازده هزار و پانصد بیت‏[۶۴] بالغ مى ‏شود.

بنا بر قول مشهور حدیقه در سال ۵۲۴ شروع شده و در ۵۲۵ به پایان رسیده است. اما در نسخه‏هاى این کتاب این تاریخ به اختلاف ضبط شده. از آن جمله در یک نسخه قدیمى ۵۳۴ آمده، و آقاى مدرس همان نسخه را متن قرار داده است.

چون کتاب حدیقه به پایان رسید، حاسدین غزنین بر سنایى اعتراض کردند، و او ناگزیر کتاب خود را به امام الاجل برهان الدین ابو الحسن ملقب به بریان‏گر به بغداد فرستاد و به کوشش او از دشمنى و مخالفت علما آسوده گردید[۶۵].

۳- سیر العباد الى المعاد[۶۶]: مثنوى است بر وزن حدیقه که سنایى آن را در سرخس سروده و به مدح و ستایش سیف الدین‏[۶۷] محمد بن منصور قاضى‏ سرخس تمام کرده است. عدد ابیات این مثنوى را آقاى فروزانفر[۶۸] در حدود پانصد بیت نوشته. ولى نسخه چاپى که به تصحیح آقاى نفیسى به سال ۱۳۱۶ طبع شده، نزدیک ۷۷۵[۶۹] بیت است. و آقاى مدرس نسخه کاملى در کتابخانه مشهد دیده که شاید دو برابر نسخه چاپى شود[۷۰].

۴- طریقه التحقیق: که بر وزن حدیقه نظم شده و شماره ابیات آن در حدود ۸۹۶[۷۱] تا ۹۴۸[۷۲] بیت، و تاریخ اتمامش ۵۲۸ هجرى است. این کتاب یک‏بار در تهران به‏چاپ سنگى و بار دیگر به سال ۱۳۱۸ در شیراز به‏طبع‏[۷۳] رسید. اما صحیح‏ترین متن آن به همت و کوشش دکتر بو اوتاس خاورشناس سویدى به‏چاپ رسیده، دکتر مزبور مانند مرحوم پروفیسور احمد آتش احتمال مى‏دهد که مثنوى مذکور از آثار احمد بن حسن به محمد نخجوانى است. آقاى محمد قزوینى را در صحت انتساب‏[۷۴] این مثنوى به سنایى، شک و تردیدى است.

۵- کارنامه بلخ: مثنوى است بر وزن حدیقه در حدود پانصد[۷۵] بیت که ظاهرا نخستین مثنوى سنایى است و هنگام توقف در شهر بلخ ظاهرا در عهد سلطنت مسعود بن ابراهیم به نظم آمده. آقاى‏[۷۶] دکتر صفا تاریخ نظم را پیش از سال ۵۰۸ و مظاهر مصفا[۷۷] سال ۴۹۴- ۴۹۵ نوشته است. این کتاب به تصحیح آقاى مدرس رضوى به سال ۱۳۳۴ به‏چاپ رسیده.

۶- عشق‏نامه: منظومه‏اى است هم به وزن حدیقه و شماره ابیاتش‏ در حدود نهصد[۷۸] بیت باشد.

۷- عقل‏نامه: بر وزن حدیقه سروده شده. اما در عدد ابیات این مثنوى اختلافى است. آقایان مدرس‏[۷۹] رضوى و مظاهر مصفا[۸۰] دویست بیت، آقاى خلیلى یکجا در حدود[۸۱] ششصد و شش بیت و جاى دیگر در حدود پانصد و پنجاه بیت و آقاى نفیسى‏[۸۲] ۵۳۳ بیت نوشته‏اند. به ظن قوى این منظومه از سنایى نیست.

۸- تحریمه القلم: این مثنوى که مجموعا یک‏صد و دو بیت و مشتمل بر لغزى است در وصف قلم، و نسخه اصل که در کتابخانه اسلامبول محفوظ است در هشتم ماه شعبان ۶۸۳ هجرى کتابت شده است، و نسخه عکسى آن در کتابخانه ملى (تهران) وجود دارد.

آقاى مجتبى مینوى در فرهنگ ایران زمین (۵: ۱ ص ۹) بر این دیباچه نوشته است‏[۸۳].

۹- تجربه العلم: به قول آقاى دکتر صفا این منظومه را با پنج منظومه دیگر که عبارتند از سیر العباد، و کارنامه، طریق التحقیق، و عشق‏نامه، و عقل‏نامه، «سته‏[۸۴] سنایى» مى‏گویند. اما آقاى مدرس رضوى به‏جاى تجربه القلم مثنوى بهرام و بهروز را شامل «سته سنایى» مى‏کند[۸۵]. منظومه بهرام و بهروز کتابى است شامل ۸۳۲ بیت‏[۸۶] به گفته آقاى نفیسى در تعلیقات لباب الالباب‏[۸۷] این مثنوى قطعا از او نیست. و قسمتى از بهرام و بهروز یا باغ ارم از کمال الدین شیرعلى هروى است از شاعران قرن نهم معاصر سلطان حسین بایقرا و على شیرنوایى و جامى، که نخست حالى تخلص مى‏کرده و پس از آن بنایى تخلص کرده است. و این منظومه با دو کتاب دیگر در تاشقند در ۱۳۳۶ چاپ سنگى طبع شده است.

۱۰- غریب‏نامه: بنا بر گفته امین احمد رازى در هفت اقلیم (ورق ۴۸۷ ب) این‏

کتاب بنام خواجه احمد نوشته شده. و این خواجه یکى از نیکان شهر بلغار بوده، اما در غزنین ساکن مى‏بود. در فهرست مدرسه سپه‏سالار (۲: ۴۹۴) و در مقدمه حدیقه (چاپ کلکته ص ۹) این کتاب در آثار سنایى به شمار آورده شده. اما آقاى مدرس رضوى (مقدمه دیوان سنایى ص ما) به نقل از مقدمه حدیقه نام این کتاب را قریب‏نامه نوشته است.

هدایت در ریاض العارفین‏[۸۸] کتابى بنام زاد السالکین به حکیم سنایى نسبت داده است‏[۸۹]. آقاى نفیسى فقط مثنویات ششگانه را آثار سنایى شمرده، و این قول مورد تأیید صاحب عرفات عاشقین که قریب به سى‏[۹۰] هزار بیت گرد آورده، قرار گرفته است.

در میان آثار منثور حکیم سنایى فقط چند رساله در دست است.

۱- رساله اعتراض: آقاى مجتبى مینوى در یادداشتهاى خود بر نسخه چهار مقاله خویش نوشته است‏[۹۱].

«قدیم‏ترین اشاره به خیام در رساله‏اى است که سنایى در اعتراض بر خیام نوشته و نسخه‏اى از آن در استانبول است.»

از این توضیح چنین برمى‏آید که این رساله از آن نامه که سنایى در آن واقعه دزدى را تذکر داده و از خیام یارى جسته است، مقدم‏تر است.

ناگفته نگذریم که آقاى محمد عباسى در رباعیات عمر خیام سه بار این رساله را چنین ذکر کرده است:

«فى‏الجمله از فرهنگ رشیدى تألیف عبد الغفور الحسینى المدنى التتوى باید نام برد که ذکر نامه حکیم سنایى خطاب به عمر خیام در آن آمده و فقره‏اى از آن ذیل لغت هزینه به استشهاد نقل شده است. (دیباچه، ص ۱۳- ۱۴)

«آقاى مجتبى مینوى نوشته‏اند … و نسخه‏اى از آن در استانبول است، (در فرهنگ رشیدى در ذیل لغت «هزینه» به فقره‏اى از این نامه استشهاد شده است). (ضمایم و تعلیقات ص ۲۱۹).

«این نامه در این معنى از هرى باز به نیشاپور فرستاد (چنانکه متذکر شدیم ذکر این نامه، و مستخرجه‏اى از آن به استشهاد در فرهنگ رشیدى ذیل لغت «هزینه» آمده است)، (ایضا، ص ۲۲۲).

از این قولها برمى‏ آید که مراد از رساله‏اى که سنایى در اعتراض بر عمر خیام نوشته و بنا بر گفته آقاى مجتبى مینوى نسخه‏اى از آن در استانبول است، همین نامه‏اى است که سنایى به یکى از بازرگانان که تهمت دزدى بر شاگرد سنایى برده، نوشته است، اما این اشتباه است زیرا که: اولا این نامه با عمر خیام هیچ علاقه ندارد.

ثانیا حتى نامه‏اى که بنام عمر خیام نوشته شده است در اعتراض نیست و در آن واژه «هزینه» هم نیامده است.

ثالثا این لغت «هزینه» در فرهنگ رشیدى از نامه بازرگان اخذ شده،به‏ عبارت اخرى فرهنگ رشیدى مطالبى تازه نگفته که از آن قول عباسى مورد تأیید قرار بگیرد.

رابعا چنان گمان مى‏رود که خود مؤلف فرهنگ رشیدى این مطلب را از فرهنگ جهانگیرى نقل کرده و در این کتاب آخر (۱: ۴۳۰) صراحت شده است که هزینه دو معنى دارد: اول «خرج» بود، حکیم سنایى در جواب کتابت تاجرى که گمان دزدى به شاگرد حکیم برده مرقوم ساخت که درخت همتى الخ- از این قول روشن است که نامه‏اى که در آن کلمه هزینه آمده با رساله‏اى که در اعتراض بر خیام نوشته شده، هیچ علاقه ندارد.

خامسا قول آقاى مجتبى مینوى واضح و روشن است. در یادداشتى که در آن رساله در اعتراض مذکور است، ذکرى از نامه‏اى نیست و همچنین در ضمن نامه ذکرى از رساله بالا نشده. بنابراین روشن است که آقاى مینوى رساله اعتراض را از نامه‏اى به نام بازرگانى جدا مى‏داند.

۲- رساله مقدمه نثرى: مقدمه‏اى که در بعضى نسخه‏هاى حدیقه الحقیقه پس از مقدمه محمد بن على الرفا و در بعضى نسخه‏هاى دیوان نوشته شده است، مسلما ریخته قلم و نتیجه قریحه سنایى مى‏باشد. اما مقدمه دیگر حدیقه که به گفته محمد بن على الرفا خود سنایى آن مقدمه را پیش از مرگ املا کرد و ابو الفتح فضل اللّه بن طاهر الحسینى نوشت، چنانکه از عبارات آن واضح و لایح است، مسلما از سنایى نیست و از آن خود پسر على الرفاست. این مقدمه با حدیقه چاپ بمبئى و حدیقه چاپ مدرس رضوى به طبع رسیده است، و در نسخه آخر پس از مقدمه رفا مقدمه سنایى نیز چاپ شده است.

اما آقاى مظاهر مصفا بر این قول اشکالى وارد کرده است‏[۹۲]:

مقدمه‏اى که آقاى مدرس‏[۹۳] رضوى در انتساب آن به سنایى تردید ندارندهمان مقدمه‏اى است که محمد پسر على الرفا انشاء آن به سنایى نسبت داده و گفته است، پیش از مرگ در حالت تب املا کرد، و همان است که در آغاز حدیقه بعد از مقدمه رفا هم به وسیله آقاى مدرس رضوى طبع شده است و با اندک اختلافى در بعضى از عبارتها در آغاز دیوان سنایى نیز آمده است. حال اگر مقدمه حدیقه طبع هند غیر از این باشد از آن اطلاعى ندارم.»

لیکن این ایراد معنى‏یى ندارد، زیرا آقاى مدرس رضوى در مقدمه دیوان (ص ید- یه) در این مورد صریحا گفتگو کرده- و نقص قول پسر على الرفا را بروز داده است‏[۹۴].

۳- بعضى رساله‏ هاى کوچکى که اقتباس‏هاى مختصرى از آنها در خلاصه الاشعار تقى کاشى درج است.

۴- نامه‏هاى سنایى که شماره آنها که تاکنون اطلاعى داریم، هفده است. و سنایى آنها را به یاران و دوستان و وزراء و صدور غزنین و بهرام شاه غزنوى نوشته است. از این نامه‏ها فقط پنج نسخه را سراغ داریم، و متن کتاب حاضر اساسا از روى همین پنج نسخه تهیه شده است. مشخصات و ممیزات هر نسخه به‏قرار زیر است.

نسخه نخستین از مجموعه نامه‏هاى سنایى شامل کلیاتى است که در کتابخانه دیوان هند لندن به‏عنوان اشعار سنایى زیر شماره ۹۲۷ مضبوط است و این نسخه بر اغلب آثار منثور و منظوم حاوى است و به‏ترتیب نو تهیه شده و اقلا سه نسخه از این ترتیب در دست است. این نسخه شامل مندرجات زیر است که پس از نقل مقدمه سنایى که همراه دیوان چاپ مدرس و چاپ مظاهر مصفا و حدیقه الحقیقه چاپ مدرس منتشر شده، از طرف مرتب دست‏نویس توضیح داده شده:قسم اول در نامه‏ها و جوابها که وى نوشته است.

قسم دوم در توحید رب العالمین جل جلاله.

قسم سیوم در نعت پیغمبر محمد مصطفى صلوات اللّه و سلامه.

قسم چهارم اندر موعظه و زهد و حکمت.

قسم پنجم در مدحیات و مراثى.

قسم ششم در غزلیات.

قسم هفتم فى المقطعات و المراثى و الهزلیات.

قسم هشتم در رباعیات.

قسم نهم در مراتب حال انسانى که آن را کنوز الرموز خوانند و سیر العباد الى المعاد نیز خوانند.

قسم دهم در کارنامه بلخ که به بلخ نوشته بود و سنایى‏آباد فى الزهد و الموعظه و السلوک و العشق.

نسخه کلیات سنایى که در کتابخانه دانشگاه عثمانیه حیدرآباد محفوظ است کاملا بدین نسخه مطابقت دارد. اما از اول افتادگى دارد و مقدمه سنایى از بین رفته است و فقط شش سطر و اند باز مانده و آن شامل فهرست مندرجات آن نسخه (قسم پنجم الى آخره) است. اما خاتمه هر دو کاملا توافق دارد. نسخه دیگر در کتابخانه حبیب گنج‏[۹۵] وجود دارد. اما قسم اولش که مشتمل بر ۳۳ صحیفه بود، از بین رفته است.

نسخه دیوان هند تحت مطالعه دکتر ایته قرار گرفته بود. اما او درباره مزایاى آن‏از اشتباهات مواجه شده است. مثلا یکجا[۹۶] مى‏نویسد:

مکاتیب سنایى، مقدمه‏مصحح، ص: ۲۶

tpecxe gnimochtrof ton era smsiq etarapes eseht flesti noitcelloc eht nI »«. htnet dna, htnin, tsrif eht

و حال آنکه همه آنها موجود است، فقط عناوین غیر از قسم سیوم‏[۹۷] از طرف کاتب رونویس نشده. یا مثلا درباره مقدمه مى‏نگارد[۹۸]:

ilA nib dammahuM fo taht yltnerappa si hcihw ecaferp esorp A »«. ecaferp eht fo eno lausu si gninnigeb eht sa affaR- la

این قول درست نیست، زیرا که این مقدمه غیر از مقدمه سنایى چیز دیگرى نیست به این تفاوت که در ابتداى این مقدمه همان قول عربى است که در مقدمه پسر رفا آمده است و آن در مقدمه‏اى که با دیوان سنایى و حدیقه الحقیقه چاپ شده، وجود ندارد. همین مقدمه شامل نسخه حبیب گنج بود. اما الآن از بین رفته و فقط صحیفه اول بازمانده و آن‏هم از مقوله عربى شروع شده است.

دکتر ایته راجع به تاریخ کتابت نسخه دیوان هند غلط کرده است‏[۹۹]:

تمت الکتاب الحدائق فى الحقائق:

nettirw si seires siht fo dne eht tA »si rebmun dnoces eht( dna 1000. H. A rafaS fo ht 17 eht detad si dna«. )gnissim

اصل عبارت به قرار[۱۰۰] زیر است:

«تمت الکتاب الحدائق فى الحقائق من کلام الشیخ الرئیس الحکیم خاتم الشعراء فرید العصر وحید الدهر سلطان البیان حجه الایمان شیخ الطریقه الحقیقه ابو المجد مجدود بن آدم السنائى الغزنوى رحمه اللّه فى یوم الخمیس السابع عشر من شهر صفر ختم بالخیر و الظفر سنه سته و الف».

فى الحقیقه «سته» «سنه» خوانده شد، پس حتما این قرأت از پایه اعتبار ساقط است، تاریخ کتابت آن ۱۷ صفر سال ۱۰۰۶ هجرى است.

اوراق ۴۱۱، برش ۱۷* ۲۳۶ سانتى‏متر، ۱۹ سطر در هر صفحه.

این نسخه از این حیث کامل است که از هیچ جا افتادگى ندارد، و اوراقش هم پیش و پس نشده است، و شامل پانزده نامه است، اما بسیار مغلوط رونویس شده.

دست‏نویس دیگرى در کتابخانه دانشگاه عثمانیه حیدرآباد (هند) شامل کلیات‏[۱۰۱] سنایى به شماره قلمى ۱۳۹۷ باشد، و از این‏طور واضح است که نامه‏هاى سنایى مانند آثار منظوم و منثورش چند بار تدوین و جمع‏آورى شده. این جزء مجموعه نامه‏ها که از اول و آخر افتادگى دارد به خط نستعلیق جلى رونویس شده است و شامل ۲۶ برگ، و در هر صفحه ۱۹ سطر مى‏باشد، به برش ۲۳۸* ۱۴، ۱۸۶* ۸۷ سانتى‏متر. نام کاتب و سال کتابت ندارد، اما از کاغذ و جوهر و خط ظاهر است که در اوائل قرن یازدهم رونویس شده.

این نسخه شامل پانزده نامه است. اما نامه پانزدهم از آخر چند سطر افتادگى دارد. و این مجموعه شامل دیباچه‏اى بوده، لیکن از این دیباچه اثرى پیدا نیست، اما پیش از نامه اول هشت سطر باز مانده است که شامل قسم پنجم تا قسم دهم فهرست مطالب است و در این جزء نیز جایهاى عنوان سفید گذاشته شده است.

نسخه سیومین در کتابخانه حبیب گنج علیگره‏[۱۰۲] به شماره ۲۱/ ۱۴۵ مضبوط است و در نسخه کلیات سنایى شامل نیست، این مجموعه که از چند جا افتادگى دارد به خط نسخ خفى و روشن رونویس شده و شامل ۲۷ برگ و در هر صفحه ۱۹ سطر دارد، به برش ۱۴۸* ۸، ۱۰* ۴۷، سانتى‏متر نام کاتب و سال کتابت ندارد،

اما از کاغذ و جوهر و خط مى‏توان حدس زد که در قرن دهم استنساح شده است. اما خیلى مغلوط است و ظاهرا کاتب قدرى بى‏سواد یا کم‏سواد بوده.

این مجموعه شامل جزوى‏[۱۰۳] از دیباچه کلیات و چهارده نامه است. نامه‏[۱۰۴] اول کاملا افتاده، و چند سطر اول از نامه دوم نیز افتادگى دارد، و همچنین در آخر نامه‏[۱۰۵]

سیزدهم و اول نامه چهاردهم چند سطر افتادگى دارد. اما در اول و آخر نسخه هیچ ورق نیفتاده.

این هر سه نسخه نه فقط در تقدیم و تأخیر نامه‏ها بلکه از هر حیث کاملا مطابقت دارد، حتى در اغلب جایها غلطهاى هر سه یکى است، بنابراین بطور قطع و یقین مى‏توان حدس زد که اصل این هر سه نسخه یکى بوده است و آن‏هم از طرف کاتب مغلوط رونویس شده بود.

نسخه چهارمین خدمت آقاى سرور[۱۰۶] گویا چندى پیش در کابل بود. آقاى گویا در مجله آریانا به شماره اول بیشتر مطالب آن را به چاپ رسانیده، و این نسخه را چنین معرفى‏[۱۰۷] نموده است:

«از حسن اتفاق چندى قبل مجموعه‏اى از آثار و سخنان عارف بزرگوار حکیم ابو المجد مجدود بن آدم السنائى الغزنوى به دستم افتاد. این مجموعه محتوى یک اثر مهم و قیمت‏دار حکیم غزنوى یعنى نامه‏هاییست که براى یاران همدم و دوستان هم‏قلم و هم‏قدم خویش در خلال اوقات نوشته و خوشبختانه از دستبرد

زمان محفوظ مانده. این نامه‏ها به عقیده من تاکنون به دست کسى به‏صورت مجموعى نیفتاده. این هم یکى از اتفاقات خوشى است که تمام آثارش در وطن عزیز و گرامى او رفته‏رفته تکمیل مى‏شود. تا جایى که بنده اطلاع دارم دو سه نامه از این نامه‏ها تاکنون طبع و انتشار یافته. این نامه‏ها چون از لحاظ تاریخ و ادب قیمت شایانى دارد، خواستم در این مجله که حافظ شئون تاریخى ماست براى بار اول نشر شود. چون نسخه ثانى در دست نیست تنها به همان نسخه اصلى اکتفا و اتکا نمودم. ناگفته نگذریم که این مجموعه قلمى تاریخ کتابت ندارد، ولى معلوم مى‏شود که از روى یک نسخه بسیار قدیم نقل شده و کاتب با آنکه بسیار خوش‏خط بوده در املا و صحت نقل چندان اعتناى نداشته و بعضى کلمات‏

را بسیار غلط و دست و پاشکسته نوشته، بنا بر آن هر نامه را چندین مرتبه با دقت تمام خوانده، کلمات و جملات محرف و سر و پاشکسته آن را بعد از غور و دقت تمام تا اندازه‏اى اصلاح و تصحیح و عقده‏هاى لا ینحل را تا اندازه‏اى حل و آسان نمودیم. امید است در آینده علاقه‏مندان علم و ادب اگر نسخه بهتر و صحیح‏ترى از این نامه‏ها به دست آورند، این نامه‏ها را به‏صورت بهتر و صحیح‏ترى به طبع رسانده و یکى از قدیم‏ترین نمونه‏هاى نثر درى را که از آن زمان که مى‏توان عصر «فصاحت و بلاغتش» نامید، به یادگار مانده، تجدید و احیا نمایند. و در آغاز نامه‏ها دیباچه‏اى نوشته شده که ما عینا دیباچه را نقل و بعد از آن نامه‏ها به ترتیبى که در کتاب آمده طبع و نشر مى‏نماییم».

نگارنده را از جمله «این نامه‏ها به عقیده من تاکنون به دست کسى به‏صورت مجموعى نیفتاده» خیلى عجب آید، زیرا در ابتداى نامه هفتم بنام خیام خود آقاى سرور گویا چنین مى‏نویسد[۱۰۸]:

«اول کسى که از این نامه تاریخى متذکر گردیده حضرت علامه سید سلیمان ندوى است که در کتاب بنام خیام نوشته‏اند، این مطلب را ذکر نموده، چنانچه در صفحه ۱۴۹ کتاب خیام که بنام من یادگار فرستاده‏اند، به خط خود بعضى اضافات در حواشى آن کرده‏اند، مى‏نویسند: رشیدى تبریزى در کتاب ده فصل از معاصرین حکیم عمر خیام این بزرگان را نام برده است …، بعد از نوشته رشیدى تبریزى علامه ندوى علاوه مى‏کند: مراسله و مکاتبه حکیم سنایى و عمر خیام ثابت است، چنانچه در مجموعه مراسلات سنایى که متعلق به کتابخانه حبیب گنج است، یک مکتوب بنام خیام موجود است …، متأسفانه که این مجموعه کتابخانه حبیب گنج در دست نگارنده نیست، تا این نامه به آن مقابله کرده اغلاط آن را تصحیح و نسخه بدل را در پاورقى مى‏آوردیم.»

پس چون آقاى سرور گویا از نسخه مجموعه مراسلات سنایى که در کتابخانه حبیب گنج مضبوط است، اطلاعى داشت، شرف اولیت دریافت نسخه مجموعه که بر خود بسته است، باطل شد. ناگفته نگذریم که آقاى سرور گویا بیشتر جا نامه‏ها را نتوانست خواند، بنابراین میان نامه‏ها جاهاى سفید گذاشته شده است، مخصوصا از نامه نهم که بنام سرهنگ خطیبى فقط شش سطر خوانده شد و در پاورقى این عبارت افزوده شده است:

«این نامه بسیار ناقص و غلط از طرف کاتب استنساخ شده که به کلى عبارات و الفاظ محرف و مطلب از بین رفته تا جایى که خوانده و دانسته شد، همان قسمت را در اینجا آوردیم و از باقى صرف‏نظر کردیم.

نسخه پنجمین شامل نسخه کلیات سنایى در کتابخانه آکسفورد مى‏باشد (به شماره ۵۳۷، فهرست مخطوطات فارسى کتابخانه بادلى ص ۴۶۸). اجزاء نثر که در اول این نسخه شامل است، عبارت است از مقدمه حدیقه پسر على الرفا (هفت صحیفه، و هنوز سطر نهم از صفحه هشتم تمام نشده که نامه پنجم کتاب‏ حاضر) شروع شده. پس از ورق اول یک ورق افتاده است، و هرچه از این مقدمه در اینجا نقل شده از همه نسخ خیلى تفاوت دارد. از نقص این نسخه پیداست که نسخه‏اى که از روى آن نسخه حاضر رونویس شده، ناقص و ناکامل بوده است. پس از این جزء متعاقبا نامه‏اى بنام قوام الدین وزیر شروع شده که از اول چند سطر ندارد و پس از آن نامه چهاردهم و نامه پانزدهم و نامه نهم على الترتیب آمده است.

این نسخه از نسخ دیگر از بعضى جهات خیلى متفاوت است و به‏علاوه در اکثر جا از اخبار پیغمبر و آیات قرآنى صرف‏نظر و جایها سفید گذاشته شده. خطش نستعلیق خوبى است، نه برگ هر صفحه ۲۰ سطر دارد.

به‏علاوه این پنج مجموعه نامه‏هاى سنایى، بعضى از این نامه‏ها در مجله ارمغان (چهار نامه به سه دفعه) و مجله یغما (دو نامه به یک دفعه) و دیوان سنایى چاپ مدرس رضوى (سه نامه به‏علاوه نامه بنام بهرام غزنوى که در دیباچه استنساخ شده) و پس از آن دیوان چاپ مظاهر مصفا (همان سه نامه) و کتاب حکیم سنایى تألیف خلیلى (یک نامه به‏علاوه نامه بهرام شاه) و تعلیقات چهار مقاله به کوشش دکتر محمد معین (یک نامه منتشره در مجله یغما) به‏چاپ رسیده است.

در کتابخانه دانشگاه اسلامى علیگره یکى از جنگهاى‏[۱۰۹] فارسى به شماره ۶۴: ۲۱۴ (ضمیمه لثن) شامل چهار نامه به‏قرار زیر است:

۱- سطرى چند از نامه دوم کتاب حاضر، عینا همان جزوى که در جنگ کتابخانه بانکى‏پور شامل است.

۲- نامه‏اى بنام بهرام شاه غزنوى.

۳- دو نامه بنام قوام الدین وزیر. و این دو نامه از روى کلیات سنایى که در سال ۶۸۰ هجرى رونویس شده، استنساخ گردیده و ازاین‏رو داراى اهمیت بسیار است.جنگ حاضر در سال ۱۲۶۵ مرتب گردیده.

در کتابخانه حبیب گنج علیگره یکى از مجموعه‏ها نثر و نظم به شماره ۵۰: ۱۶۷، به برش ۲۳۵* ۱۱، ۲۰* ۸ سانتى‏متر، شامل نامه‏ هایى از نویسندگان زیر است.

نصیراى همدانى، میر شریف آملى، خواجه عبد اللّه مروارید، مولانا اصح، میرزا فصیحى، مومناى فیروزآبادى به میر ابو الحسن، مؤمنا به نواب میرزا محمد معین آصف، مؤمنا به مولانا على نقى، شیخ ابو القاسم، حکیم خاقانى، ملا عرفى، نواب خان خانان، مولانا نوعى، میرزا ملک مشرقى، میر زین العابدین به یکى، میر على‏شیر، حکیم الهى سنایى، خان احمد پادشاه گیلان، مولانا نوعى، خان خانان به ملا عرفى. مولانا غیاث الحسینى که نامه خویش در آخر شامل نموده، گردآورنده و کاتب این جنگ است. اما تاریخ کتابت درج نیست.

این نامه سنایى منحصر به فرد است. اما روش و سبک این نامه با نامه‏هاى دیگر خیلى مشابهت دارد. ازاین‏رو ظن بنده همین است که نویسنده این نامه حکیم سنایى بوده است. معلوم نیست که حکیم این نامه را به که نوشته است.

در کتابخانه معروف بانکى‏پور پتنه (استان بهار) یکى از بیاضها به شماره ۱۹۹۵، شامل سطرى چند است از نامه دوم تحت عنوان: حکیم سنایى به یکى ازدوستان‏ نوشته. مطالب ابن بیاض به توسط دوست دانشمندم آقاى سید حسن استاد زبان فارسى رونویس شده و در دسترس نگارنده گذارده شده است.

در نفحات الانس جامى جزء آخر از نامه دومین که بنام قوام الدین وزیر نوشته شده، آمده است و در بحیره فزونى استرآبادى و چند کتاب دیگر ذکر مراسلات بین سنایى و قوام الدین شده.

نگارنده متن نامه ‏هاى سنایى را با مقابله نسخه‏هاى چاپى و خطى براى چاپ حاضر کرده است، تفصیل نامه‏هاى چاپى و خطى به‏قرار زیر است:

نامه اول، در نسخه‏هاى دیوان هند و عثمانیه و مجله آریانا شامل است. اما در آخر الذکر اشتباها دیباچه قرار داده شده است.

نامه دوم، در نسخه‏هاى دیوان هند و عثمانیه و مجله آریانا شامل است. اما در نسخه دیوان هند و آریانا این را دو بخش کرده و هر دو را دو نامه جداگانه شمرده‏اند.

چند سطر آخر در نسخه حبیب گنج آمده و در بیاضهاى علیگره و بانکى‏پور نیز منتخب نامه نقل شده است.

نامه سوم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج و مجله آریانا شامل است. اما در آریانا چند سطر سفید گذاشته شده است.

نامه چهارم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج و مجله آریانا شامل است. اما در آریانا چند جا سطر سفید گذاشته شده است.

نامه پنجم، در نسخه‏ هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج و بیاض دانشگاه شامل است و در مجله‏هاى آریانا و ارمغان‏[۱۱۰]، دیوان سنایى چاپ‏[۱۱۱] مدرس رضوى و پس از آن دیوان سنایى چاپ مظاهر[۱۱۲] مصفا چاپ شده است.

نامه ششم، در نسخه‏ هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است.

نامه هفتم، در نسخه‏ هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است.

نامه هشتم، در نسخه‏ هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است، و در

مجله آریانا و مجله یغما[۱۱۳] (و از روى آن در چهار مقاله‏[۱۱۴] چاپ دکتر معین) چاپ شده است.

نامه نهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است و در مجله‏هاى یغما[۱۱۵] و آریانا و ارمغان و دیوان سنایى (چاپ مدرس‏[۱۱۶] رضوى و از روى آن در دیوان چاپ مظاهر[۱۱۷] مصفا) نشر شده.

نامه دهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است.

نامه یازدهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است و در مجله آریانا چند سطر چاپ شده است.

نامه دوازدهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند شامل است، و نسخه حبیب گنج از آخر افتادگى دارد. و در مجله آریانا جزوى از این نامه چاپ شده است.

نامه سیزدهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند شامل است، و در مجله آریانا و مجله ارمغان و کتاب سنایى تألیف خلیلى‏[۱۱۸] نشر شده است.

نامه چهاردهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و بیاض دانشگاه شامل است، و در نسخه حبیب گنج تقریبا نیمه دوم موجود است. و در مجله آریانا و مجله ارمغان‏[۱۱۹] و دیوان چاپ مدرس‏[۱۲۰] رضوى و از روى آن در دیوان چاپ مظاهر[۱۲۱] مصفا، چاپ شده است.

نامه پانزدهم، در نسخه عثمانیه شامل است، اما یک صفحه از آخر افتاده است، و در نسخه‏هاى دیوان هند و حبیب گنج و آکسفورد کاملا مضبوط است.

نامه شانزدهم، در دیوان سنایى چاپ مدرس رضوى، و کتاب حکیم سنایى چاپ شده و در منتخب التواریخ بدایونى و بعضى نسخه‏هاى حدیقه نیز آمده است و در بیاض دانشگاه نیز نقل شده.

چگونگى تهیه این نسخه: نسخه‏هاى نامه‏هاى سنایى بسیار مختلف مى‏باشد، و این اختلاف گاهى به حدى مى‏رسد که موجب حیرت خواننده مى‏شود. چون نسخه‏هاى این رساله مانند اغلب کتابهاى خطى فارسى از تغییر و تبدیل مصون نمانده و متأسفانه هیچ‏یک از این نسخه‏ها که در دست نگارنده است، نسخه قدیمى و معتبرى نیست، بنابراین هیچ‏یک را نسخه اساس قرار نمى‏توان داد. بنده تا اندازه سعى نموده‏ام که نسخه بهتر و معتبر در متن گذارم و اختلافهاى نسخ و نسخه‏هاى بدل در پاورقى نویسم، اما بعضى کلمات تا حدى غلط و دست و پاشکسته نوشته شده است که با وصف کوشش فراوانى آن واژه‏ها روشن نشده و بنده امیدوارم که در آتیه چون نسخه بهتر و صحیح‏تر به دست آید، این نامه‏ها صحیح‏تر به‏چاپ رسد.

در این نامه‏ها آیات قرآنى و احادیث نبوى و اقوال و ضرب الامثال و اشعار عربى بیشتر به کار برده شده و چون نسخه‏هاى معتبرى به دست نداریم، عبارات عربى خیلى مغلوط نوشته شده است. بنابراین بنده سعى نموده‏ که این‏ها را از روى قرآن و کتب احادیث و دیوانهاى شاعران و کتب امثال و غیر آن مقابله و تصحیح بکنم. و همین‏طور فقرات و محاورات فارسى که در این نامه‏ها آورده شده است، از روى دیوان و حدیقه و آثار دیگر سنایى نیز مقابله و تصحیح شده و نسخه‏هاى بدل در پاورقى گذاشته شده است.

معلوم است که نامه‏هاى سنایى چندین بار تدوین یافته و ترتیب معتبرى همان است که در نسخه‏هاى دانشگاه عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج رعایت شده، و یک کمى با نسخه‏اى که خدمت آقاى سرور گویا بود، مطابقت دارد، در تقدیم و تأخیر نامه‏هاى کتاب حاضر رعایت همان سه نسخه شده و هیچ جا عدول نشده است. اگرچه بهتر همین بود که نامه سومین که بنام خواجه قوام الدین نوشته شده و در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج دورافتاده، به دنباله دو نامه دیگرى که بنام همین خواجه یافته مى‏شود، چاپ بشود، اما دلم نخواست که این‏قدر عدول هم بشود.

نامه شانزدهم همراه بعضى نسخه‏هاى حدیقه سنایى و در منتخب التواریخ بدیوانى جلد اول استنساخ شده و آقاى مدرس رضوى آن را تصحیح نموده و با چند نسخه‏ها مقابله کرده در دیباچه دیوان سنایى و آقاى خلیلى در کتاب حکیم سنایى چاپ کرده‏اند. چون در صحت انتساب آن نامه بنام بهرام شاه غزنوى شبهتى نیست، بنده با مقابله سه نسخه دیگرى آن نامه را در نامه‏هاى سنایى شامل کرده‏ام.

نامه هفدهم در یکى از جنگهاى کتابخانه حبیب گنج شامل است و چون سبک و روش این نامه با نامه‏هاى دیگرى مشابهت دارد، این در آخر کتاب علاوه کرده شده است.

در خاتمه مراتب سپاسگزارى خود را نسبت به استادان محترم و دوستان‏ گرامى که در این کار بنده را تشویق کرده و هیچ‏گاه از راهنمایى دریغ نفرموده و به اولیاى کتابخانه‏ها که نسخه ‏هاى گرانبهاى خود را در تحت تصرف نگارنده گذارده‏اند، اظهار مى‏دارم، مخصوصا به جناب آقاى کرنل بشیر حسین زیدى رئیس سابق دانشگاه اسلامى علیگره که خیلى تعلق خاطر به این کار مى‏داشتند، و آقاى الحاج عبید الرحمن خان شروانى که نسخه کتابخانه خود را به کمال میل به بنده سپردند و آقاى امتیاز على خان عرشى و پروفیسور ضیاء احمد که در تصحیح متن کتاب حاضر کمال مساعدت را مبذول داشته‏اند و آقایان جمال شریف و مشتاق حسین که در فراهم آوردن مواد این کتاب بنده را خیلى کمک کردند و آقاى سید وحید اشرف که فهرستهاى این کتاب درست کرده‏اند، مراتب امتنان و تشکر را ابراز مى‏نمایم.

نذیر احمد استاد و رئیس قسمت فارسى دانشگاه اسلامى علیگره‏

تحریرا فى علیگره ۱۹۶۰

تجدیدنظر ۱۹۶۱، ۱۹۶۲[۱۲۲]

مکاتیب سنایى //ابو المجد مجدود بن آدم سنایى



 

[۱] ( ۱) حدیقه( چاپ مدرس رضوى) ص ۳۲- در بعضى نسخه‏ها« بن آدم» ندارد، و در مقدمه شامل نسخه دانشگاه عثمانیه« ابو المجد مجدود بن آدم سنایى» است- اما نگاه کنید به تعلیقات.

[۲] ( ۲) ص ۷۱۷٫

[۳] ( ۳) دیوان، چاپ مظاهر مصفا، ص ۲، ۹، ۷۳، ۳۱۵، ۳۲۵٫

[۴] ( ۱) اما آقاى خلیلى از ابیات زیر استدلال کرده است که لقب او حکیم بود:

خاک غزنین چو من نزاد حکیم‏ آتشى باد خوار و آب ندیم‏
از همه شاعران به اصل و به فرع‏ من حکیمم به قول صاحب شرع‏

( حکیم سنایى ص ۸)

[۵] ( ۲) ص ۲۰۵٫

[۶] ( ۳) دیوان سنایى، ص ۷۲۲٫

[۷] ( ۴) این نام به اختلاف محمد بن على رفام، محمد بن على الرجا آمده- اما محمد بن على الرفا درست‏تر است.

حدیقه، ص ۲۳ متن و حاشیه.

[۸] ( ۵) مقدمه دیوان سنایى، مدرس رضوى ص« ج».

[۹] ( ۶) لباب الالباب، ج ۳، ص ۲۵۲٫

[۱۰] ( ۷) کشف الظنون، چاپ ترکیه، ج ۱، ص ۱۶۱٫

[۱۱] ( ۸) تاریخ گزیده، ص ۷۸۴٫

[۱۲] ( ۹) مقدمه دیوان، ص« ج».

[۱۳] ( ۱۰) مانند دکتر صفا در تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲ ص ۵۵۲٫

[۱۴] ( ۱۱) دیوان، ص ۲۸۶٫

[۱۵] ( ۱) مقدمه سیر العباد.

[۱۶] ( ۲) ص ۲۶۷٫

[۱۷] ( ۳) مقدمه دیوان سنایى، ص« ج».

[۱۸] ( ۴) مقدمه دیوان سنایى، ص ۱۶، حاشیه نمره ۱٫

[۱۹] ( ۵) کتاب حکیم سنایى، ص ۶، ۷٫

[۲۰] ( ۶) فهرست کتب اهدایى دانشگاه تهران، ج ۲، ص ۵۵، ۵۶٫

[۲۱] ( ۱) وزیر سلطان مسعود و برادرزاده ابو نصر مشکان صاحب دیوان رسائل سلطان محمود و ممدوح شعراى عصر مانند مسعود سعد سلمان و ابو الفرج رونى و مختارى و سنایى بوده است. نگاه کنید به تعلیقات چهار مقاله( دکتر معین) ص ۱۲۴- ۱۲۶ و مقدمه دیوان سنایى( مدرس رضوى) ص« مد»-« مه».

[۲۲] ( ۱) نگاه کنید به نفحات الانس جامى، ص ۶۹۳٫

[۲۳] ( ۲) مقدمه دیوان سنایى( مصفا) ص ۱۸٫

[۲۴] ( ۳) ایضا ص ۱۹- اما این خالى از اشتباه نیست، زیرا که در یکى از نامه‏هاى خود، سنایى عمر خود را در نزدیکى هفتاد قرار داده( نامه ۱۷ کتاب حاضر.)

[۲۵] ( ۴) ید بیضا ورق ۱۱۱ و مقدمه دیوان سنایى( چاپ مدرس رضوى) ص« د».

[۲۶] ( ۵) فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار، ج ۲، ص ۴۹۳، ح ۱٫

[۲۷] ( ۳) ص ۷۷٫

[۲۸] ( ۴) دیوان،( چاپ مصفا)، ص ۲۷۷٫

[۲۹] ( ۵) مقدمه دیوان، ص« ه».

[۳۰] ( ۱) براى آگاهى بیشتر نگاه کنید به مقدمه دیوان سنایى، مدرس رضوى، ص« نو».

[۳۱] ( ۲) نگاه کنید به مجله یغما، سال سوم، شماره پنجم، ص ۲۱ به بعد و تعلیقات چهار مقاله( دکتر معین) ص ۲۹۶- ۲۹۷٫

[۳۲] ( ۳) دیوان سنایى، چاپ مصفا، ص ۲۲۷، و تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، ص ۵۵۵- ۵۵۶٫

[۳۳] ( ۱) نگاه کنید به تعلیقات.

[۳۴] ( ۲) براى آگاهى بیشتر نگاه کنید به مقدمه دیوان، مدرس، ص« نط».

[۳۵] ( ۳) آقاى دکتر صفا به حواله مدرس رضوى تاریخ بازگشت را در حدود ۵۱۸ نوشته است. ولى آقاى مدرس بطور قطع نوشته، تا این ایام حکیم سنایى در سرخس بوده و بعد از این تاریخ خراسان را ترک گفته است.

[۳۶] ( ۴) شاید بنا بر همین اختلاف است که بعضى تذکره‏نویسان از ذکر سال وفات سنایى صرف‏نظر کرده‏اند، مانند خان آرزو مؤلف مجمع النفائس، على ابراهیم خان خلیل مؤلف صحف ابراهیم و خلاصه الکلام و احمد على سندیلوى مؤلف مخزن الغرائب.

[۳۷] ( ۵) تذکره حسبنى.

[۳۸] ( ۶) مقدمه پسر رفا، نفحات الانس، هفت اقلیم، کشف الظنون، حبیب السیر، مجالس المؤمنین، سفینه الاولیا، ید بیضا، ریاض الشعراء، خلاصه الافکار، و غیر آنها.

[۳۹] ( ۷) مقدمه بعضى از نسخه‏هاى دیوان، مجالس العشاق.

[۴۰] ( ۸) جنگى خطى شامل وفیات و واقعات سال ۵۲۹٫

[۴۱] ( ۹) بعضى تذکره‏ها.

[۴۲] ( ۱۰) قطعه وفات سنایى، مقدمه انگلیسى بر حدیقه.

[۴۳] ( ۱۱) خلاصه الاشعار، آتشکده، ریاض العارفین، سخن و سخنوران، تاریخ ادبیات ایران( شفق).

[۴۴] ( ۱۲) ریاض العارفین به حواله کتاب حکیم سنایى ص ۶۸، و شعر العجم، ج ۱، ص ۲۱۹٫

[۴۵] ( ۱۳) تذکره دولت‏شاه.

[۴۶] ( ۱۴) عرفات العاشقین، مجمع الفصحاء.

[۴۷] ( ۱۵) از نسخه کهن سال کابل به‏وضوح مى‏پیوندد که دیباچه حدیقه خود از سنایى مى‏باشد و محمد بن على الرفا آن را بنام خود ساخته است، و بنابراین قول او از اعتبار ساقط است.

[۴۸] ( ۱) ص« ید- یه».

[۴۹] ( ۱) ص ۲۲٫

[۵۰] ( ۲) کتاب حکیم سنایى، ص ۷۰٫

[۵۱] ( ۱) چهار مقاله، ص ۶۱۶، فرهنگ ایران‏زمین، ۵: ۱، ص ۹٫

[۵۲] ( ۲) ضمیمه اورینتل کالج میگزین، نوامبر ۱۹۴۸٫

[۵۳] ( ۱) نامه ۱۷ کتاب حاضر.

[۵۴] ( ۲) از مقابله و مقایسه مندرجات نسخ چاپى و نسخ کتابخانه‏هاى دیوان هند( لندن) و دانشگاه عثمانیه( حیدرآباد) کاملا روشن مى‏شود که در نسخه‏هاى اخیره خیلى مطالب تازه‏اى هست که شامل دیوان چاپى نیست و بنده درباره آن مقاله‏اى نوشته‏ام.

[۵۵] ( ۳) ص کط.

[۵۶] ( ۴) ص« لب».

[۵۷] ( ۱) ص« ط» و« مط».

[۵۸] ( ۲) ص ۱۶٫

[۵۹] ( ۳) ص ۵۶٫

[۶۰] ( ۱) مولاناى روم همین نام را مى‏نویسد و عبد اللطیف عباسى هم تأیید مى‏کند و نیز نگاه کنید به لطائف اشرفى ص ۱۶٫

[۶۱] ( ۲) به مناسبت لقب بهرام شاه غزنوى که فخر الدوله بوده. پسر على الرفا همین نام را نوشته است. بعضى اجزاء کلیات سنایى بنام کتاب الحدائق فى الحقائق خوانده شده است. نگاه کنید به نسخه‏هاى دیوان هند و عثمانیه و حبیب گنج.

[۶۲] ( ۳) براى تفصیل نگاه کنید به مقدمه حدیقه، چاپ مدرس رضوى، ص« الخ- لد».

[۶۳] ( ۴) ایضا ص« له».

[۶۴] ( ۵) به گفته آقاى نفیسى( تعلیقات لباب الالباب، ص ۷۲۰) سنایى خود هزار بیت از آن برگزیده و نسخه کوچکى ترتیب داده که گویا خود لطیفه عرفان نام نهاده است، ولى آقاى مدرس رضوى این قول را باطل قرار داده است. مقدمه حدیقه، ص« لو».

[۶۵] ( ۶) نگاه کنید به تعلیقات کتاب حاضر ص ۲۳۶٫

[۶۶] ( ۱) این را کنز الرموز و کنوز الرموز هم مى‏خوانند، مقدمه دیوان به قلم مدرس رضوى ص ما و نسخه عثمانیه ورق ۱٫

[۶۷] ( ۲) نگاه کنید به حواشى راحه الصدور، ص ۴۷۴٫

[۶۸] ( ۳) سخن و سخنوران، ج ۱، ص ۲۷۲٫

[۶۹] ( ۴) فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار، ج ۲، ص ۴۹۴٫ ح ۳، لیکن هدایت در مجمع الفصحاء، ج ۱، ص ۲۶۲- ۲۷۴ تمام آن را درج نموده. اما برحسب شماره دقیق آنجا فقط هفتصد( ۷۰۰) بیت است. و در تعلیقات لباب الالباب،( ص ۷۲۰) و مقدمه دیوان، مصفا، ص ۳۳۰، نزدیک هزار بیت، تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، ص ۵۶۲ متجاوز از هفتصد بیت، مقدمه دیوان( مدرس) بیش از ۷۷۰ بیت، ص« لح».

[۷۰] ( ۵) مقدمه دیوان، مدرس رضوى، ص« لج» مقدمه دیوان، مصفا، ص ۳۴ حاشیه.

[۷۱] ( ۶) مقدمه دیوان، مدرس رضوى، ص« لح».

[۷۲] ( ۷) طبق تحقیق دکتر بو اوتاس.

[۷۳] ( ۸) تعلیقات لباب الالباب و تاریخ ادبیات در ایران.

[۷۴] ( ۹) تعلیقات چهار مقاله، ص ۱۳۵، آقاى خلیلى تعداد ابیات ۸۶۰ بالغ قرار دهد.( حکیم سنایى، ص ۹۶).

[۷۵] ( ۱۰) مدرس رضوى، ۴۹۷ بیت، و خلیلى سیصد و شصت بیت بالغ نوشته است.

[۷۶] ( ۱۱) تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، ص ۵۶۳٫

[۷۷] ( ۱۲) ص ۳۳٫

[۷۸] ( ۱) تعلیقات لباب الالباب،( ص ۷۲۰)، ۱۰۰۶ بیت، خلیلى( کتاب حکیم سنایى ص ۹۵)، ۵۸۵ بیت بالغ.

[۷۹] ( ۲) مقدمه دیوان، ص« ط».

[۸۰] ( ۳) مقدمه دیوان، ص ۳۴٫

[۸۱] ( ۴) کتاب حکیم سنایى، ص ۹۳، ۹۴٫

[۸۲] ( ۵) تعلیقات لباب الالباب، ص ۷۲۰، در نسخه‏هاى دیوان هند و عثمانیه و حبیب گنج این مثنوى بنام سنایى‏آباد و حدیقه الحقیقه خوانده شده است. و این غلط است زیرا که به گفته پسر رفا حدیقه الحقیقه بنام سنایى‏آباد هم معروف بود.

[۸۳] ( ۶) تعلیقات فیه ما فیه، ص ۳۰۳ و تعلیقات چهار مقاله، چاپ دکتر معین، ص ۶۱۶٫

[۸۴] ( ۷) تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، ص ۵۶۳٫

[۸۵] ( ۸) مقدمه دیوان ص« م» عبد اللطیف عباسى و خلیلى و صاحب فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار( ج ۲ ص ۴۹۴) این مثنوى را به سنایى نسبت دادند.

[۸۶] ( ۹) خلیلى: چهارصد بیت بالغ.

[۸۷] ( ۱۰) ص ۷۲۰٫

[۸۸] ( ۱) روضه دوم ص ۱۹۶، مدرس رضوى به حواله واله داغستانى این کتاب را به سنایى نسبت کرده( مقدمه ص ما)- اما بنا بر تحقیق آقاى تربیت( در مقاله مجله مهر) زاد السالکین همان طریق التحقیق سنایى مى‏ باشد.

( فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار ج، ۲ ص ۴۹۴).

[۸۹] ( ۲) در تذکره روز روشن کتابى بنام رموز الانبیاء و کنوز الاولیا به سنایى نسبت داده شده، و آقاى مدرس رضوى نوشته که مسلما این همان کتاب سیر العباد است که در بعضى از نسخه‏ها بنام کنز الرموز ذکر شده است( مقدمه دیوان). ولى این اشتباه است، زیرا جامى در نفحات الانس نوشته: وى را قصیده رائیه‏اى است … که آن را رموز الانبیاء و کنوز الاولیا نام نهاده و بسى معارف و لطائف و دقائق در آن درج کرده است.

بیت اولش این است:

طلب اى عاشقان خوش‏رفتار طرب اى نیکوان شیرین‏کار

،( ص ۱۹۷)، و همین است قول سید اشرف جهانگیر سمنانى در لطائف اشرفى، ج ۲، ص ۳۶۳٫

[۹۰] ( ۳) کلیات حکیم سنایى را قائل این مقال مکرر به قلم شکسته نبشته … قریب به سى هزار بیت جمع نموده شده است مبنى بر شش مثنوى همه در یک بحر، و نیز نگاه کنید به لطائف اشرفى، جلد ۲، ص ۳۶۳٫

[۹۱] ( ۴) تعلیقات چهار مقاله، ص ۲۹۶٫

[۹۲] ( ۱) مقدمه دیوان سنایى، ص ۳۵٫

[۹۳] ( ۲) مقدمه دیوان سنایى، ص« م».

[۹۴] ( ۳) ابن یوسف شیرازى در فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار، ج ۲، ص ۴۹۵، مى‏نویسد: که تمام این دیباچه انشاى سنایى نیست … نگارنده بر این است که از آغاز دیباچه تا اینجا که گوید« روزى من که محمد على الرفا … انشاى سنایى است.

[۹۵] ( ۱) این نسخه در سال ۱۰۱۲ هجرى در آگره رونویس شده. بنده مزایاى آن را طى مقاله جداگانه توضیح داده‏ام.

[۹۶] ( ۲) فهرست مخطوطات فارسى، ص ۵۷۸٫

[۹۷] ( ۲) ورق ۳۴ ب.

[۹۸] ( ۳) ص ۵۷۸٫

[۹۹] ( ۴) ایضا.

[۱۰۰] ( ۵) ورق ۲۴۳، ب در پایان قسم هشتم.

[۱۰۱] ( ۱) مجموعه برگهاى این دست‏نویس ۴۱۹ باشد. اما این نسخه چند جا برگش پیش و پس افتاده و نیز جایهاى سفید گذاشته شده است و بنابراین مى‏توان حدس زد که نسخه‏اى که از روى آن دست‏نویس حاضر رونویس شده، ناقص بوده است.

[۱۰۲] ( ۲) اکنون این کتابخانه جزء کتابخانه دانشگاه اسلامى علیگره مى‏باشد.

[۱۰۳] ( ۱) پس از ورق ۱ ب افتادگى دارد.

[۱۰۴] ( ۲) پس از ورق ۳ ب افتادگى دارد.

[۱۰۵] ( ۳) میان نامه‏هاى ۱۳، ۱۴ افتادگى دارد.

[۱۰۶] ( ۴) آقاى سرور گویا به بنده نوشته بود که اکنون آن نسخه خدمت آقاى مؤید ثابتى سناتور تهران مى‏باشد. اما اخیرا نامه‏اى که از طرف وزارت امور خارجه واصل گردیده اظهار مى‏دارد که جناب آقاى مؤید ثابتى اعلام مى‏دارند کتاب‏نامه‏هاى سنایى نزد ایشان نیست و کتابى که ایشان تألیف نموده و هنوز هم به‏چاپ نرسیده است، مربوط است به اسناد و نامه‏هاى تاریخى از قرن پنجم هجرى تا اوائل دوره صفویه. ولى حتى این کتاب نیز محتوى نامه‏هاى سنایى نمى‏باشد( نامه به شماره ۱۵۰۷/ ۸/ ۱۲۵۵۸ تاریخ ۵/ ۵/ ۳۸).

[۱۰۷] ( ۵) ص ۴۷٫

[۱۰۸] ( ۱) ص ۳۰

[۱۰۹] ( ۱) بیاض ذى قیمت که در ماه فوریه سال ۱۹۶۰ میلادى براى کتابخانه دانشگاه اسلامى علیگره از آقاى احترام الدین شاغل جیپورى خریده شد، در آغاز قرن هشتم هجرى در تبریز گردآورى شده، در سه برگ از این بیاض جدولى هست شامل فهرست مطالب آن بدین‏گونه:

ابواب تألیف ابو منصور عبد الملک بن اسماعیل الثعالبى، وصایاى شیخ شهاب الدین سهروردى، رساله مناجات و کلمات شیخ عبد اللّه انصارى، رساله سنایى در جواب بازرگان در سرخس، مکتوب سنایى نزد قوام الدین نامى، مکتوب ذو النون مصرى و غیر آنها. افسوس که این هر دو نامه حکیم سنایى با بعضى مندرجات این نسخه افتاده است.

[۱۱۰] ( ۱) سال هیجدهم شماره ۹، ۱۰ تحت عنوان دو نامه نامى منقول از یک سفینه کهن سال( صفحه ۶۴۷- ۶۴۸).

[۱۱۱] ( ۲) صفحه ۱۰۹- ۱۱۱، از نسخه بسیار قدیمى کتابخانه ملى ملک گرفته شده است، و این نسخه با نسخه بالا کاملا مطابقت دارد.

[۱۱۲] ( ۳) صفحه ۸۴۶- ۸۴۸، اما از روى دیوان چاپ مدرس نقل شده.

[۱۱۳] ( ۱) سال سوم شماره ۵، ص ۲۰۹- ۲۱۰، به توسط آقاى مجتبى مینوى از روى نسخه‏اى که در کتابخانه استانبول مضبوط است، نشر شده است.

[۱۱۴] ( ۲) ص ۲۹۷- ۳۰۰٫

[۱۱۵] ( ۳) ص ۲۱۰- ۲۱۱، از روى همان نسخه کتابخانه استانبول.

[۱۱۶] ( ۴) ص ۱۱۴- ۱۱۵٫

[۱۱۷] ( ۵) ص ۸۳۶- ۸۳۷٫

[۱۱۸] ( ۶) ص ۱۱۵- ۱۱۶، از روى نسخه‏اى منتشره در ارمغان.

[۱۱۹] ( ۷) سال ۱۸، شماره ۹- ۱۰، ص ۶۴۸- ۶۵۰٫

[۱۲۰] ( ۸) ص ۱۱۱- ۱۱۳، این هر دو نسخه چنان مطابقت دارد که معلوم مى‏شود که از روى یک نسخه نقل شده است.

[۱۲۱] ( ۹) ص ۸۴۸- ۸۴۹٫

[۱۲۲] ابو المجد مجدود بن آدم سنایى، مکاتیب سنایى، ۱جلد، انتشارات دانشگاه علیگره – هند، چاپ: اول، ۱۹۶۲ م.

۹۵- ۲۳ ذکر شیخ ابو سعید ابو الخیر، [رحمه اللّه علیه‏](تذکره الأولیاء)

آن فانى مطلق، آن باقى بر حق، آن محبوب الهى، آن معشوق نامتناهى، آن نازنین مملکت، آن بستان معرفت، آن عرش فلک سیر، قطب عالم ابو سعید ابو الخیر- قدّس اللّه سرّه- پادشاه عهد بود بر جمله اکابر و مشایخ؛ و از هیچ‏کس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که از او، و هیچ شیخ را چندان اشراف نبود که او را. در انواع علوم به کمال بود. و چنین گویند که: در ابتدا سى هزار بیت عربى خوانده بود. و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظّى وافر داشت، و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن به اقصى الغایه بود، و در فقر و فنا و ذلّ و تحمل شأنى عظیم داشت، و در لطف و سازگارى آیتى بود خاصّه در فقر؛ از این جهت بود که گفته‏اند: «هرجا که سخن ابو سعید رود همه دلها را وقت خوش شود». زیرا که از ابو سعید با وجود ابو سعید هیچ نمانده است و او هرگز «من و ما» نگفت. همیشه «ایشان» گفت. «من و ما به جاى ایشان مى‏گویم تا سخن فهم افتد».

و پدر او ابو الخیر نام داشت و عطّار بود. نقل است که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوى بود، چنان که سرایى ساخته بود و جمله دیوار آن را صورت‏ محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته. شیخ طفل بود. گفت: «یا بابا از براى من خانه‏ یى بازگیر».

ابو سعید همه آن خانه را اللّه بنوشت. پدرش گفت: «این چرا نویسى؟». گفت: «تو نام سلطان خویش مى‏نویسى و من نام سلطان خویش». پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد. نقل است که شیخ گفت: «آن وقت که قرآن مى‏آموختم، پدر مرا به نماز آدینه برد.

در راه شیخ ابو القاسم کرکانى که از مشایخ کبار بود پیش آمد، پدرم را گفت که: ما از دنیا نمى‏توانستیم رفت، که ولایت خالى مى‏دیدیم و درویشان ضایع مى‏ ماندند. اکنون این فرزند را دیدم، ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود.

پس گفت:چون از نماز بیرون آیى این فرزند را پیش من آور. بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد. بنشستم. طاقى در صومعه او بود نیک بلند، پدرم را گفت: ابو سعید را بر کتف گیر تا قرص را فرودآرد که بر آن طاق است. پدر مرا در گرفت، پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرودآوردم. قرص جوین بود گرم، چنان که دست مرا از گرمى آن خبر بود.

شیخ دو نیم کرد. نیمه‏ یى به من داد، گفت: بخور، نیمه ‏یى او بخورد، پدرم را هیچ نداد.

ابو القاسم چون آن قرص بستد چشم پرآب کرد. پدرم گفت: چون است که از آن مرا هیچ نصیب نکردى تا مرا نیز تبرّکى بودى؟ ابو القاسم گفت: سى سال است تا این قرص بر آن طاق است و با ما وعدى کرده بودند که: این قرص در دست هرکس که گرم خواهد شد، این حدیث بر وى ظاهر خواهد بودن. اکنون تو را بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود. پس گفت: این دو سه کلمه ما یاد دار لئن تردّ همّتک مع الله طرفه عین خیر لک ممّا طلعت علیه الشّمس- یعنى اگر یک طرفه العین همت با حق دارى، تو را بهتر از آن که روى زمین مملکت تو باشد- و یک‏بار دیگر شیخ مرا گفت که: اى پسر! خواهى که سخن خدا گویى؟ گفتم: خواهم. گفت: در خلوت این مى‏ گوى، شعر:

من بى‏ تو دمى قرار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویى‏ یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

همه روز این بیت مى‏گفتم تا به برکت این بیت در کودکى راه حق بر من گشاده شد».

و گفت. «یک روز از دبیرستان مى‏آمدم. نابینایى بود، ما را پیش خود خواند.

گفت: چه کتاب مى‏خوانى؟ گفتم: فلان کتاب. گفت: مشایخ گفته‏اند: حقیقه العلم ما کشف على السّرائر. من نمى‏دانستم حقیقت معنى چیست و کشف چه بود؟ تا بعد از شش سال در مرو پیش [ابو] عبد الله خضرى تحصیل کردم. چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفّال تحصیل کردم چنان که همه‏شب در کار بودمى و همه روز در تکرار. تایک‏بار به درس آمدم چشمها سرخ کرده، قفّال گفت: بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است؟ و گمان بد بردى، پس نشسته گوش داشتم. خود را نگونسار کرده بودم و در چاهى ذکر مى‏گفتم و از چشم من خون مى‏افتاد، تا یک روز استاد از آن معنى با من کلمه‏اى بگفت. از مرو به سرخس رفتم و با بوعلى زاهد تعلق ساختم و سى روز روزه داشتمى و در عبادت بودمى».

و گفت: «یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسى را دیدم بر تل خاکستر نشسته، و پاره‏یى پوستین کهنه مى‏دوخت، و چوبى، و ابریشم چند بر او بسته، که: این رباب است؛ و گرداگرد او نجاست انداخته؛ و او از عقلاى مجانین بود. چون چشم او بر من افتاد پاره‏یى نجاست بشورید و بر من انداخت. من سینه پیش او داشتم و آن را به خوشى قبول کردم. گفتم که: پاره‏یى رباب زن. پس گفت: اى پسر! بر این پوستینت دوزم. گفتم: حکم تو راست. بخیه‏یى چند بزد و گفت: اینجات دوختم. پس برخاستم و دست من بگرفت و مى‏برد. در راه پیر ابو الفضل حسن که یگانه عهد بود پیش آمد و گفت: یا ابو سعید راه تو نه این است که مى‏روى. به راه خویش رو. پس شیخ لقمان دست من به دست او داد و گفت: بگیر که او از شما است. پس بدو تعلق کردم. پیر ابو الفضل گفت: اى فرزند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود. گفتند: با خلق بگویید که: اللّه یکى است. او را شناسید، او را باشید، کسانى‏ که این معنى دادند، این کلمه مى‏گفتند تا این کلمه گشتند. این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنى شدند و در این کلمه مستغرق گشتند. و این سخن مرا صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت.

دیگر روز به درس رفتم. ابو على تفسیر این آیت مى‏گفت: قُلِ اللَّهُ، ثُمَّ ذَرْهُمْ‏- بگوى که خدا و باقى همه را دست بدار- و آن ساعت درى در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابو على آن تغیّر بدید. گفت: دوش کجا بوده‏اى؟ گفتم که: نزدیک پیر ابو الفضل.

گفت: اکنون برخیز که حرام شد تو را از آن معنى بدین سخن آمدن. پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیّر، همه این کلمه گشته، چون پیر مرا دید گفت: مستک شده‏اى همى‏ندانى پس و پیش. گفتم: یا شیخ چه فرمایى؟ گفت: درآى و هم‏نشین این کلمه باش، که این کلمه با تو کارها دارد. مدّتى در این کلمه بودم. پیر گفت: اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و تو را بردند، برخیز و خلوت طلب کن. و به مهنه آمدم و سى سال در کنجى بنشستم، پنبه بر گوش نهادم و مى‏گفتم: اللّه اللّه. هرگاه که خواب یا غفلتى درآمدى، سیاهى با حربه آتشین از پیش محراب پدید آمدى با هیبتى، بانگ بر من زدى، گفتى: قل اللّه، تا همه ذرّه‏هاى من بانگ در گرفت که: اللّه اللّه».

نقل است که در این مدت یکى پیراهن داشت. هر وقت که بدریدى پاره‏یى بر وى دوختى، تا بیست من شده بود؛ و صائم الدّهر بودى، هر شب به یک نان روزه گشادى و در این مدّت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلى کردى. رو به صحرا نهادى و گیاه مى‏خوردى. پدرش او را طلبیدى و به خانه آوردى و او باز مى‏گریختى و رو به صحرا مى ‏نهادى.

نقل است که پدر شیخ گفت که: «من در سراى به زنجیر محکم کردمى و گوش مى‏داشتمى تا ابو سعید سرباز نهادى، گفتمى که: در خواب شد. من نیز بخفتمى. شبى در نیم‏شب از خواب درآمدم، ابو سعید را ندیدم. برخاستم و طلب مى‏کردم. در خانه نبود و زنجیر همچنان بسته بود. پس چند شب گوش داشتم. وقت صبح درآمدى، آهسته به جامه خواب رفتى؛ وبر وى ظاهر نمى‏کردم. آخر شبى او را گوش داشتم چندان که مى‏رفت من بر اثر آن مى‏رفتم تا به رباطى رسید و در مسجد شد و در فراز کرد. چوبى در پس در نهاد. از بیرون نگاه مى‏کردم. در گوشه آن مسجد در نماز ایستاد. چون از نماز فارغ شد، چاهى بود، رسنى بر پاى خود بست و چوب بر سر چاه نهاد و خویشتن را بیاویخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود. آنگاه بر آمد و در رباط به وضو کردن مشغول شد. من به خانه بازآمدم و برقرار خود بخفتم تا او درآمد چنان که هر شب، سر بازنهاد. پس من برخاستم و خود را از او دور داشتم و چندان که معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتم. بعد از آن چند شب گوش داشتم، همچنان مى‏ کرد چندان که توانستى، و خدمت درویشان قیام نمودى، و دریوزه کردى از جهت ایشان و با ایشان صحبت داشتى».

نقل است که اگر او را مشکل افتادى، در حال به سرخس رفتى معلق در هوا میان‏ آسمان و زمین، و آن مشکل از پیر ابو الفضل پرسیدى. تا روزى مریدى از آن پیر ابو الفضل پیر را گفت: «ابو سعید در میان آسمان و زمین مى‏آید». پیر گفت: «تو آن بدیدى؟». گفت: «دیدم». گفت: «تا نابینا نشوى نمیرى». و در آخر عمر نابینا شد.

نقل است که پیر ابو الفضل، ابو سعید را پیش عبد الرّحمن سلمى فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابو الفضل بازآمد. پیر گفت: «اکنون حال تمام شد. با میهنه باید شد تا خلق را به خداى خوانى».

نقل است که ابو سعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و گل کن مى‏خورد و با سباع مى‏بود، و در این مدت چنان بیخود بود که گرما و سرما در او اثر نمى‏کرد، تا روزى بادى و دمه‏یى عظیم برخاست. چنان که بیم بود که شیخ را ضررى رساند. گفت: «این از سرّى خالى نیست. روى به آبادانى کرد تا به گوشه دهى رسید، خانه‏یى دید، پیر زنى و پیرمردى آتشى کرده و طعامى ساخته بودند. شیخ سلام کرد و گفت: «مهمان مى‏خواهید؟» گفتند: «خواهیم». شیخ در رفت و گرم شد، چیزى بخورد و بیاسود، پشت به دیوار بازنهاد و بیخود در خواب شد، آواز شخصى شنید که مى‏ گفت:«فلان کس چندین سال است تا گل کن مى‏خورد و هرگز هیچ‏کس چنین نیاسود. پس گفتند: برو که ما بى‏نیازیم. به میان خلق رو تا از تو آرایشى به دلى رسد». چون شیخ به مهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند، تا کار به جایى رسید که گفت: «پوست خربزه که از ما بیفتادى به بیست دینار مى‏خریدند، و یک‏بار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند». و گفت: «ما جمله کتابها در خاک کردیم و بر سر آن دکانى ساختیم. که اگر بخشیدمى یا بفروختمى، دید آن منّت بودى به امکان رجوع به مسئله. پس از آن ما را بماندند که آن نه ما بودیم. آوازى آمد از گوشه مسجد که: أو لم یکف بربّک؟ نورى در سینه ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هر که ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد، تا کار بدانجا رسید که به قاضى رفتند و به کافرى بر ما گواهى دادند، و به هر زمین که ما درشدمانى گفتند: به شومى این، در این زمین گیاه نروید. تا روزى در مسجد نشسته بودم زنان بر بام آمدند و خاکستر بر سر من کردند.

آوازى آمد که: أ و لم یکف بربّک؟ تا جماعتیان از جماعت بازاستادند و گفتند: این مرددیوانه شده است، تا چنان شد که هر که در همه شهر بود یک کف خاکروبه داشتى، صبر کردى تا ما آنجا رسیدیم، بر سر ما ریختى».

و گفت: «ما را عزیمت شیخ ابو العباس قصّاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود.پیر ابو الفضل وفات کرده بود، در قبضى تمام مى‏رفتم. در راه پیرى دیدم که کشت مى‏کرد، نام او ابو الحسن خرقانى بود، چون مرا بدید گفت: «اگر حق- تعالى- عالم پرارزن کردى و آنگاه مرغى بیافریدى و سوز این حدیث در سینه وى نهادى و گفتى: تا این مرغ عالم از این ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهى رسید و در این سوز و درد خواهى بود، اى ابو سعید! هنوز روزگارى نبود». از این سخن، قبض ما برخاست و واقعه حل شد».

نقل است که به آمل شد پیش ابو العباس قصّاب، مدتى اینجا بود. ابو العباس او را در برابر خود خانه داد، و شیخ پیوسته در آن خانه بودى و به مجاهده و ذکر مشغول بودى و چشم بر شکاف درمى‏ داشتى و مراقبت شیخ ابو العباس مى‏کردى. یک شب ابو العباس فصد کرده بود، رگش گشاده و جامه‏اش آلوده شده، از خانه بیرون آمد. او دوید و رگ او ببست و جامه او بستد و جامه خود پیش داشت تا درپوشید، و جامه ابو العباس نمازى کرد و هم در شب خشک کرد و پیش ابو العباس برد. ابو العباس گفت: «تو را درباید پوشید». پس جامه به دست خود، داد ابو سعید پوشید. بامداد اصحاب جامه شیخ در بر ابو سعید دیدند و جامه ابو سعید در بر شیخ، تعجب کردند ابو العباس گفت: «دوش بشارتها رفته است، جمله نصیب این جوانمرد مهنگى آمد.

مبارکش باد». پس ابو سعید را گفت: «بازگرد و به مهنه رو تا روزى چند این علم بر در سراى تو برند». شیخ با صدهزار فتوح به حکم اشارت بازگشت.

نقل است که ریاضت شیخ سخت بود، چنان که آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده، هم در کار بود، تا به حدى که گفت: «آنچه ما را مى‏بایست که حجاب به کلى مرتفع گردد و بت به کلى برخیزد حاصل نمى‏شد. شبى با جماعت خانه شدم و مادر ابو طاهر را گفتم تا پاى من به رشته‏یى محکم بازبست و مرا نگون کرد و خود برفت و در ببست. و من قرآن مى‏خواندم و گفتم: ختم کنم همچنان نگونسار. آخر خون به‏ روى من افتاد و بیم بود که چشم مرا آفتى رسد. گفتم: سود نخواهد داشت. همچنین خواهم بود. ما را از این حدیث مى‏باید، خواه چشم باش خواه مباش. و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم اللّه رسیده بودم. در حال این حدیث فروآمد و مقصود حاصل شد».

و گفت: «کوهى بود و در زیر آن کوه غارى بود که هر که در آن نگریستى زهره‏اش برفتى. بدانجا رفتم و با نفس گفتم: از آنجا فروافتى بمیرى، تا نخسبى و جمله قرآن ختم کنى. ناگاه به سجود رفتم. خواب غلبه کرد. فروافتادم. بیدار شدم، خود را در هوا دیدم.زنهار خواستم. حق- تعالى- مرا بر سر کوه آورد».

نقل است که یک روز زیر درختى بید فرودآمده بود و خیمه زده و کنیزکى ترک پایش مى‏مالید و قدحى شربت بر بالینش نهاده، و مریدى پوستینى پوشیده بود ودر آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته مى‏شد و عرق از وى مى‏ ریخت تا طاقتش برسید، بر خاطرش بگذشت که: «خدایا او بنده‏یى و چنین در عزّ و ناز، و من بنده‏یى و چنین مضطرّ و بیچاره و عاجز!» شیخ در حال بدانست. گفت: «اى جوانمرد! این درخت که تو مى‏بینى هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار از این درخت درآویخته». و مریدان را چنین تربیت مى‏ کرد.

نقل است که رئیس بچه‏یى را به مجلس او گذر افتاد. سخن وى شنید. درد این حدیث دامنش گرفت. توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ (!) هر چه داشت همه در راه شیخ نهاد، تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد- و هرگز شیخ از براى فردا هیچ ننهادى- پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود، و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن، و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان، و یک سال دیگر دریوزه فرمود. و مردمان به رغبتى تمام زنبیل او پر مى‏کردند، از آن که معتقد فیه بود. بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ‏چیز به وى نمى‏دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمى‏ کردند و او را مى‏راندند و جفاها مى‏ کردند و با وى آمیزش نمى‏کردند، و او همه روز از ایشان مى‏رنجید اما شیخ با او نیک بود. بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند، و همچنان مى‏بود. اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزى بدو نداد و او در این سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود، که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند. شب چهارم در خانقاه سماع بود و طعامهاى لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت که: «هیچش ندهید» و درویشان را گفت: «چون بیاید راهش ندهید». پس آن جوان از دریوزه بازرسید با زنبیل تهى و خجل و سه شبانروز گرسنه بوده و ضعیف گشته. خود را در مطبخ انداخت، راهش ندادند. چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند. او بر پاى مى‏بود و شیخ و اصحاب در وى ننگریستند.

چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وى افتاد گفت: «اى ملعون مطرود بدبخت! چرا از پى کارى نروى؟». جوان را در آن ضعف و گرسنگى بزدند و بیرون کردند و در خانقاه در بستند. جوان، امید به کلى از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین به دست نیامده و دنیا رفته، به هزار نیستى و عجز در مسجدى خراب شد و روى بر خاک نهاد و گفت: «خداوندا! تو مى‏دانى و مى‏بینى چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمى‏پذیرد و هیچ دردى دیگر ندارم الّا درد تو و هیچ پناهى ندارم الّا تو». از این جنس زارى مى‏کرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده. ناگاه آن حال بدو فروآمد و آن دولت که مى‏طلبید روى نمود- مست و مستغرق شد- شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که: «شمعى برگیرید تا برویم». و شیخ و یاران مى‏رفتند تا بدان مسجد. جوان را دید روى بر خاک نهاده، و اشک باریدن گرفت. چون شیخ و اصحاب را دید گفت: «اى شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردى و مرا از حال خود شورانیدى؟». شیخ گفت: «تنها مى‏بایدت که بخورى؟ هر چه یافتى ما بدان شریکیم».

جوان گفت اى شیخ از دلت مى ‏آید که مرا آن همه جفا کنى؟». شیخ گفت: «اى فرزند تو از همه خلق امید نبریدى. حجاب میان تو و خدا ابو سعید بود، و در تو خبر از این یک بت نمانده بود. آن حجاب چنین از برابر تو برتوانست گرفت، و نفس تو چنین توانست شکست. اکنون برخیز که مبارکت باد».

نقل است از حسن مؤدّب که خادم خاص شیخ بود که گفت: «در نشابور بودم به بازرگانى. چون آوازه شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم. چون چشم شیخ بر من افتادگفت: بیا که بر سر زلف تو کارها دارم- و من منکر صوفیان بودم- پس در آخر مجلس از جهت درویشى جامه‏یى خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم. پس گفتم: مرا از آمل به هدیه آورده‏اند و ده دینار قیمت این است. تن زدم. شیخ دیگر بار آواز داد. هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم. همچنین سوم بار، کسى در پهلوى من نشسته بود، گفت:شیخا! خداى با بنده سخن گوید؟.

شیخ گفت: از بهر دستارى طبرى خداى- تعالى- سه بار به این مرد که در پهلوى تو نشسته است سخن گفت و او مى‏گوید: ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آورده‏ اند. چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد. پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکارى در دلم نماند. هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمى او کمر بستم».

نقل است که پیرى گفت: «در جوانى به تجارت رفتم. در راه مرو چنان که عادت کاروانى باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه به یکسو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد. از جاى برفتم. اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود. پاره‏یى بدویدم و راه گم کردم و مدهوش شدم. چون به خود بازآمدم یک طرف اختیار کردم، تا آفتاب گرم شد و تشنگى و گرسنگى بر من اثر کرد و دیگر قوّت رفتن نماند. صبر کردم تا شب شد. همه شب رفتم، چون روز شد به صحرایى رسیدم پرخاک‏وخاشاک، و گرسنگى و تشنگى به غایت رسید و گرمایى سخت شد، شکسته‏دل شدم و دل بر مرگ نهادم. پس جهد کردم تا خود را بر بلندى افگنم، و گرد صحرا نگریستم، از دور سبزیى دیدم، دلم قوى شد. روى بدان جانب نهادم چشمه آب بود. آب خوردم، و وضو ساختم و نماز کردم. چون وقت زوال شد یکى پدید آمد، روى بدین آب آورد. مردى دیدم بلندبالاى سفید پوست، محاسن کشیده و مرقعى پوشیده، به کنار آب آمد و طهارت کرد و نماز بگزارد و برفت. من با خود گفتم که: چرا به او سخن نکردى. پس صبر کردم تا نماز دیگر بازآمد. من پیش او رفتم و گفتم: اى شیخ از بهر خدا مرا فریاد رس که از نشابور و از کاروان جدا افتاده و بدین احوال شده، دست من بگرفت. شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد. شیخ دهان به گوش شیر نهاد و چیزى بگفت: پس مرا بر شیر نشاند و گفت: چشم بر هم نه. هرجا که شیر باستد، تو از وى فرودآى. چشم بر هم نهادم. شیر در رفتن آمد و پاره‏ یى برفت و باستاد و من از وى‏ فرودآمدم. چشم باز کردم. شیر برفت. قدمى چند برفتم، خود را به بخارا دیدم. یک روز به در خانقاه مى‏گذشتم، خلقى بسیار دیدم، پرسیدم که: چه بوده است؟ گفتند: شیخ ابو سعید آمدست. من نیز رفتم، نگاه کردم، آن مرد بود که مرا بر شیر نشانده بود. روى به من کرد و گفت که: سرّ مرا تا من زنده‏ام به هیچ‏کس مگو، که هر چه در ویرانى بینند در آبادانى نگویند. چون این سخن بگفت: نعره از من برآمد و بى‏ هوش شدم».

نقل است که اول که شیخ به نشابور مى‏آمد آن شب سى تن از اصحاب ابو القاسم قشیرى به خواب دیدند که: آفتاب فروآمدى. استاد نیز آن خواب دید. روز دیگر آوازه در شهر افتاد که: شیخ ابو سعید مى‏رسد. استاد مریدان را حجت گرفت که: «به مجلس او مروید». چون شیخ ابو سعید درآمد، مریدان که خواب دیده بودند همه به مجلس او رفتند. استاد را از آن غبارى پدید آمد. به زیارت شیخ نیامد و یک روز بر سر منبر گفت که:

«فرق میان من و ابو سعید آن است که ابو سعید خداى را دوست مى‏دارد و خداى- تعالى- ابو القاسم را دوست مى‏دارد. پس ابو سعید ذرّه بود و ما کوهى». این سخن با شیخ گفتند. شیخ گفت: «ما هیچ نیستیم. آن کوه و آن ذرّه همه اوست». به استاد رسانیدند که: «شیخ چنین از بهر تو گفته است». استاد را از آن سخن انکارى پدید آمد. بر سر منبر گفت: «هر که به مجلس ابو سعید رود. مهجورى یا مطرودى بود». همان شب مصطفى را در خواب دید که مى‏رفت. استاد پرسید که: «یا رسول اللّه کجا مى‏روى؟». گفت: «به مجلس ابو سعید مى‏روم. هر که به مجلس او نرود مهجورى بود یا مطرودى». استاد چون از خواب درآمد، متحیّر عزم مجلس شیخ کرد. برخاست تا وضو کند. در متوضّا وجود را از بیرون جامه به دست گرفته بود و استبرا مى‏کرد- و وجود را از بیرون جامه به دست گرفتن سنت نیست- پس فراز شد و کنیزک را گفت: «برخیز و لگام و طرف زین بمال». پس بامداد برنشست و عزم مجلس شیخ کرد، و مشغله سگان مى‏آمد که یکدیگر را مى‏دریدند. استاد گفت: «چه بوده است؟». گفتند: «سگى غریب آمده است، سگان محله روى در وى آورده‏ اند

و در وى مى‏افتند». استاد با خود گفت: «سگى نباید کرد و در غریب نباید افتاد و غریب‏نوازى باید کرد. اینک رفتم به خدمت شیخ». از در مسجد درآمد، خلق متعجب بماندند. استاد نگاه مى‏کرد، آن سلطنت و عظمت شیخ مى‏دید. در خاطرش بگذشت که: «این مرد به فضل و علم از من بیشتر نیست. به معامله برابر باشیم، این اعزاز از کجا یافته است؟». شیخ به فراست بدانست. روى بدو کرد و گفت: «اى استاد این حال آن وقت جویند که خواجه نه به سنّت، وجود را گرفته بود و استبرا کند، پس کنیزک را گوید: برخیز و طرف زین بمال». استاد به یک‏بارگى از دست برفت و وقتش خوش گشت. شیخ چون از منبر فرودآمد به نزدیک استاد شد، یکدیگر را در کنار گرفتند، استاد از آن انکار برخاست و میان ایشان کارها بازدید آمد، تا استاد بار دیگر بر سر منبر گفت که: «هر که به مجلس ابو سعید نرود مهجور و مطرود بود، که اگر آنچه اول گفتم به خلاف این بود، اکنون چنین مى‏ گویم».

نقل است که استاد ابو القاسم سماع را معتقد نبود. یک روز به در خانقاه شیخ مى‏گذشت و در خانقاه سماعى بود. بر خاطر استاد بگذشت که: «قوم چنین فاش سر و پاى برهنه کرده، برگردند، در شرع عدالت ایشان باطل بود و گواهى ایشان نشنوند».

شیخ در حال کسى از پس استاد فرستاد که: «بگو: ما را در صفّ گواهان کى دیدى که گواهى بشنوند یا نه؟».

نقل است که زن استاد ابو القاسم که دختر شیخ ابو على دقّاق بود. از استاد دستورى خواست تا به مجلس شیخ رود. استاد گفت: «چادرى کهنه بر سر کن تا کسى را ظنّ نبود که تو کیستى». آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست. شیخ در سخن بود.

گفت: «این از ابو على دقّاق شنیدم، و اینک جزوى از اجزاى او». کدبانو که این بشنید بى‏هوش شد و از بام در افتاد. شیخ گفت: «خدایا بدین بام باز ببر، همان‏جا که بود». معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند.

نقل است که در نشابور امامى بود. او را ابو الحسن تونى گفتندى و شیخ را سخت منکر بود، چنان که لعنت مى‏کرد و تا شیخ در نشابور بود به سوى‏ خانقاه یک‏بار نگذشته بود. روزى شیخ گفت: «اسب را زین کنید تا به زیارت ابو الحسن تونى رویم».

جمعى به دل انکار مى‏کردند که: «شیخ به زیارت کسى مى‏رود که بر او لعنت مى‏کند؟».

شیخ با جماعتى برفتند. در راه منکرى بیرون آمد و شیخ را لعنت مى‏ کرد. جماعت قصد زخم او کردند. شیخ گفت: «آرام گیرید که خداى بر این لعنت به وى رحمت کند». گفتند:«چگونه؟». گفت: «او پندارد که ما بر باطلیم، لعنت بر آن باطل مى ‏کند از براى خدا». آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پاى اسب شیخ افتاد و توبه کرد. گفت: «دیدید که لعنت که براى خدا کنند چه اثر دارد؟». پس شیخ باز راه کسى را بفرستاد تا ابو الحسن را خبر کند که: «شیخ به سلام تو مى ‏آید». درویش برفت و او را خبر کرد.

ابو الحسن تونى نفرین کرد و گفت: «او نزد من چه کار دارد؟ او را به کلیسیا مى‏باید رفت. که جاى او آنجاست». درویش بازآمد و حال بازگفت. شیخ عنان اسب بگردانید و گفت: «بسم اللّه، چنان باید کرد که پیر فرموده است». روى به کلیسیا نهاد. ترسایان به کار خویش بودند. چون شیخ را دیدند، همه گرد وى درآمدند که تا به چه کار آمده است؟- و صورت عیسى و مریم قبله‏گاه خود کرده بودند- شیخ بدان صورت‏ها بازنگریست و گفت: «أ أنت قلت للنّاس: اتّخذونى و امّى الهین من دون اللّه؟- تو مى‏گویى: مرا و مادرم را به خدا گیرید؟- اگر دین محمّد بر حق است همین لحظه هر دو سجده کنند خداى را». در حال آن هر دو صورت بر زمین افتادند چنان که رویهایشان سوى کعبه بود. فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنّار ببریدند و ایمان آوردند. شیخ رو به جمع کرد و گفت: «هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیر». این خبر به ابو الحسن تونى رسید. حالتى عظیم بدو درآمد. گفت: «آن چوب پاره بیارید- یعنى محفّه- مرا پیش شیخ ببرید». او را در محفّه پیش شیخ بردند. نعره مى‏زد و در دست و پاى شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد.

نقل است که قاضى صاعد که قاضى نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته: «اگر همه عالم خون طلق گیرد ماجز حلال نخوریم». قاضى یک روز امتحان را دو برّه فربه- هر دو یکسان، یکى از وجه حلال و یکى از حرام- بریان کرد و پیش شیخ فرستاد، و خود پیش رفت. قضا را چند ترک مست بدان غلامان رسیدند. طبقى که برّه حرام در آنجا بود از ایشان به زور گرفتند و بخوردند. کسان قاضى از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند. قاضى در ایشان مى‏نگریست. به هم برمى ‏آمد.

شیخ گفت: «اى قاضى فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خواران».قاضى شرم زده شد و از انکار برآمد.

نقل است که روزى شیخ مستى را دید افتاده، گفت: «دست به من ده». گفت:«اى شیخ! برو که دستگیرى کار تو نیست. دستگیر بیچارگان خداست». شیخ را وقت خوش شد. نقل است که شیخ با مریدى به صحرا بیرون شد. در آن صحرا گرگ مردم خوار بود. ناگاه گرگ آهنگ شیخ کرد. مرید سنگ برداشت و در گرگ انداخت. شیخ گفت:«چه مى‏کنى؟ از بهر جانى با جانورى مضایقه نتوان کرد». و گفت: «اگر هشت بهشت در مقابله یک‏ذرّه نیستى ابو سعید افتد، همه محو و ناچیز گردد». و گفت: «به عدد هر ذرّه راهى است به حق، اما هیچ راه بهتر و نزدیکتر از آن نیست که راحتى به دل سلطانى رسد که ما بدین راه یافتیم».

نقل است که درویشى گفت: «او را کجا جوییم؟». گفت: «کجاش جستى که نیافتى؟ اگر یک‏قدم به صدق در راه طلب کنى، در هر چه نگرى او را بینى».

نقل است که شیخ را وفات نزدیک آمد. گفت: «ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا مى‏آیند تو را مى‏بینند، ما تو را از میان برداریم تا اینجا آیند ما را بینند». و گفت:«ما رفتیم و سه چیز به شما میراث گذاشتیم: رفت و روى و شست‏وشوى و گفت و گوى». و گفت: «فردا صدهزار باشند بى‏طاعت، خداوند ایشان را بیامرزد». گفتند:«ایشان که باشند؟». گفت: «قومى باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند».

نقل است که سخنى چند دیگر مى‏گفت و سر در پیش افگند. ابروى او فرومى‏شد و همه جمع مى‏گریستند، پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبهاو روزها خلوتى کرده بود. رسید و وداع کرد.

نقل است که خواجه ابو طاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتى و از دبیرستان رمیدى. یک روز بر لفظ شیخ رفت که: «هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر مى‏رسند، هر آرزو که خواهد بدهم». ابو طاهر بشنید، بر بام خانقاه رفت. دید که جمعى درویشان مى‏آیند. شیخ را خبر داد. گفت: «چه مى‏ خواهى؟». گفت: «آن که به دبیرستان نروم». گفت: «مرو». گفت: «هرگز نروم». شیخ سر در پیش افگند، آنگاه گفت: «مرو، اما انّا فتحنا از بر یاد گیر». ابو طاهر خوش شد و انّا فتحنا از بر کرد. چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد، خواجه ابو طاهر وام بسیار داشت. به اصفهان شد، که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود. خواجه او را چنان اعزاز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علویى بود، عظیم منکر صوفیان بود. نظام الملک را ملامت کرد که: «مال خود به جمعى مى‏دهى که ایشان وضو نمى‏دانند و از علوم شرعى بى‏بهره‏اند. مشتى جاهل دست‏آموز شیطان شده». نظام الملک گفت: «چه گویى؟ که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته به کار دین مشغول‏اند». علوى شنیده بود که ابو طاهر قرآن نمى‏ داند.

گفت: «اتفاق است که امروز بهتر صوفیان ابو طاهر است و او قرآن نمى‏داند».نظام الملک گفت: «او را بطلبیم که: تو سورتى از قرآن اختیار کنى تا برخواند». پس ابو طاهر را با جمعى از بزرگان و صوفیان حاضر کردند. نظام الملک علوى را گفت:«کدام سوره خواهى تا خواجه ابو طاهر برخواند؟». گفت: «سوره انّا فتحنا». پس ابو طاهر انّا فتحنا آغاز کرد و مى‏خواند و نعره مى‏زد و مى‏گریست. چون تمام کرد آن علوى خجل شد و نظام الملک شاد گشت. پس پرسید که: «سبب گریه و نعره زدن چه بود؟». خواجه ابو طاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت. کسى که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرّضى رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند، بین که درجه او چگونه باشد؟ پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.

نقل است از شیخ ابو على بخارى که‏ گفت که: «شیخ را به خواب دیدم بر تختى نشسته. گفتم: یا شیخ ما فعل اللّه؟ شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید. گفت: گویى در میان افگند و خصم را چوگان شکست و مى‏زد از این سو بدان سو بر مراد خویش».

و السّلام و الاکرام.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری