زندگینامه عبدالعزی بن عبدالمطلب«ابولهب»

ابولهب
عبدالعزی بن عبدالمطلب . عم  رسول صلوات الله علیه . و این کنیت را مسلمانان به وی داده اند. بلعمی مترجم تاریخ طبری گوید: هیچکس نبود از عمان و عم زادگان پیغمبر علیه السلام از بنی هاشم و بنی عبدالمطلب که نه فرمان پیغمبر کردندی اگر چه نه بر دین او بودند مگرعمش ابولهب و نام او عبدالعزی بود و کنیتش ابولهب بود… و از همه هاشمیان و عمان پیغمبر صلی الله علیه و سلم ابولهب بتر بود… [ وآنروز که پیامبر علیه السلام ] بکوه صفا شد. و بانگ کرد چنانکه همه مکیان شنیدند و از هر بنگاهی از قریش بر او گرد آمدند آنگاه پیغمبر صلی اللخه علیه و سلم ایشان را گفت یا معشرالقریش بگوئید که تا امروز در میان شما چه بودم همه گفتند امین و راستگوی بودی .

گفت اگر امروز گویم که شما را سپاهی آید یا فزونی یا سختی رسد شما مرا استوار دارید یا نه ایشان گفتند ما از تو دروغی ندیدیم پس گفت من همی گویم که رسول خدایم بمن بگروید و متابعت من کنیدچون این راستی از من شناسید و مرا مصدق و امین دارید اگر بمن نگروید خدای تعالی شما را عذاب کند. ابولهب آنجا ایستاده بود گفت شه بر تو باد ای محمدی بدین دین که آوردی و بدین که مارا گفتی و خواندی .

ما ایمان بتو و خدای تو نیاوریم و بازگشت و قوم بازگشتند و گفت بروید که او حاشا دیوانه است و نداند که چه میگوید پس خدای تعالی سوره تبت در شان ابولهب بفرستادو پیغمبر صلی اللخه علیه و سلم دعوت آشکارا کرده و مردمان آشکارا بگرویدندی و اندر خانه کعبه بنشستندی و آنها که یاران او بودند همه بر او گرد آمدندی و بزرگتر حلقه بمزگت حلقه او بودی …

پس مشرکان گفتند که ما را حیلت آن است که ما از محمد و متابعان او جدا شویم و از بنی هاشم نیز جدا شویم و با ایشان نیامیزیم وسخن نگوئیم و از ایشان زن نخواهیم و بدیشان زن ندهیم تا ایشان در مکه ذلیل شوند و برخیزند و بروند.

پس بیامدند و از هر قبیله دو مرد بمزگت اندر گرد کردند و حجتی بنوشتند و هرکسی خط خوش بدان بنهادند بدان شرط که گفتند و همه اهل مکه را برآن گواه کردند پس آن صفحه را بر در خانه کعبه فرو آویختند تا همه بدیدندو دانستند و مسلمانان سوی پیغمبر شدند و همه قریش از دیگر سوی ، مگر ابوطالب . و ابولهب سوی قریش بود و از ابوطالب جدا شد. و این کار بر ابوطالب و بنی هاشم سخت گران آمد و بر مسلمانان که کس بمزگت اندر با ایشان سخن نگفتی و کس با ایشان خرید و فروخت نکردی تا هشت ماه بر این برآمد…

و مردی روایت کند از بنی کنده گفت یک سال آنگه که من کودک بودم و بمکه آمده بودم و بحج کردن ، مردی را دیدم گیسودراز و نیکوروی بر سرما ایستاد، فصیح و باهیبت و سخنان او شیرین و بردل مردمان نزدیک و دین بر ما عرضه کرد و ما را بخدای خواند و از بت پرستی نهی کرد و از پس او مردی با رویی دراز و مویی سرخ و چشمی احول ردائی عربی برافکنده که ازآن زشت تر مردی ندیدم ، گفت ای مردمان از این مرد پرهیز کنید که او دیوانه و دروغزن است و سخن او مشنویدو از دین خود دست باز مدارید پس من پدر را گفتم این مرد کیست گفت این پیغمبر قریش است محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب و مردمان را به دین خویش همی خواند.

گفتم این دگر کیست گفت عم خ او ابولهب و هرکجا او شود چون شیطانی از پی او شود و او را دروغزن گوید پیش خلق…و [ بغزوه بدر ] ابولهب بیمار بود سخت و نتوانست رفت و خواسته بسیار داشت [ در کاروان ] و او را بر مردی از مهتران وام بود [ چهار هزار درم ]، نام او عاص بن هشام بود از مهتران بنی مخزوم بود. و عاص بدل ِ خویش یکی فرستاده بود.

پس ابولهب او راگفت اگر تو به تن خویش بروی بدَل ِ من ، آن چهار هزار درم بتو بخشم پس عاص به تن خویش رفت با جماعتی از بنی مخزوم از خویشان و مولایان خویش . و از مهتران کس نمانده بود مگر صفوان بن امیه و ابولهب و طالب بن ابی طالب و ابی سفیان [ و آنگاه که حسان خزاعی چون ناعی از بدر پیش از دیگران بمکه شد و خبر شکست و کشته شدن و اسارت مهتران قریش و دیگر قبائل بگفت ] ابوالهب بیمار بود چون این خبر بشنید از غم شکمش فرو شد دیگر روز بر تنش آبله سیاه برآمد چون طاعون و تنش پاره پاره گشت و بمرد و کس بدو دست نتوانست نهاد و سه روز بخانه اندر بود و گنده و تباه شد، بگورش نتوانستند بردن پس پسرش عتبه خانه بسرش فرود آورد و بزیر خاک کرد بگذاشت . – انتهی

.و گویند دشمنانگی ابولهب را بارسول صلوات الله علیه بیشتر سبب زن وی ام جمیل بنت حرب بن امیه خواهر بوسفیان بود. و برخی وفات ابولهب را به سال هشت از هجرت گفته اند. و میرخوند در حبیب السیر گوید. آنگاه که عبدالمطلب را در خواب جای چاه زمزم بنمودند و او بر اثر آن خواب بر سر چاه شد و چاه زمزم را که عمروبن حارث جرهمی انباشته بود از نوحفر کرد دو آهوبره از زر ریخته با چند دست سلاح در آن مدفون یافت و بیرون کرد و بر دو قسم کرد آهوبره ها قسمی و اسلحه را قسمی دیگر و بنام خود و خانه کعبه قرعه زد وآهوبره ها بنام خانه برآمد.

عبدالمطلب آهو بره ها را از درخانه در آویخت و آنها را غزال کعبه گفتندی و آن دو غزال دیری در کعبه را مزین داشتند تا شبی جمعی با اتفاق ابولهب آن دو آهو بره بدزدیدند و بفروختند ودر کار عیش و طرب کردند و نزدیک ماهی این خبر پنهان ماند تا عباس بن عبدالمطلب برآن وقوف یافت و بسمع قریش رسانید و قریشیان مباشرین سرقت راگرفته و هر یکی را بتادیبی مناسب مودب کردند. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج ۱ ص ۱۱۸ شود.

لغت نامه دهخدا

نسب معاوية و بعضى از اخبار او به قلم ابن ابی الحدید

نسب معاوية و بعضى از اخبار او

كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.

ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص ‍ گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه 

زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم . خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است .

خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند. 

خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى .

عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست . خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست .

در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس ‍ روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .

اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش ‍ تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است . 

 اما موضوعچند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .

بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .

از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.زمخشرى در كتاب ربيع الابرار  خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص ‍ نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس ‍ بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .

و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش ‍ نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس ‍ زاييده است . 

كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آنمضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند.

عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است .

عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى .

هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت .

عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت : روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ‍ ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. 

معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .

هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.

معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.

معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش ‍ حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه – يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات – همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.

معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :

ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم !

در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .

و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است . اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين ، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.

اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .
اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .

على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.
معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.(1)

اخبارى پراكنده از احوال معاويه 

گروه بسيارى از ياران (معتزلى ) ما در مورد اصل دين معاويه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده كرده اند و گفته اند كه او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبى از ميان سخنان و گفتارهاى ياوه او نقل كرده اند كه دلالت بر اين موضوع دارد.
زبير بن بكار كه هرگز متهم به دشمنى با معاويه نيست و آن چنان كه از احوال او و انحراف و كناره گيرى او از فضايل على عليه السلام معلوم مى شود هيچ گونه نسبتى هم با عقايد شيعه ندارد در كتاب الموفقيات خود چنين آورده است :

مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد : من با پدرم پيش معاويه رفتم ، پدرم همواره پيش او رفت و با او گفتگو مى كرد و پس از آنكه پيش ‍ من باز مى گشت از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد. تا آنكه شبى آمد و از غذا خوردن خوددارى كرد. من او را اندوهگين ديدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او براى كارى است كه ميان ما رخ داده بود. گفتم : چرا امشب تو را چنين اندوهگين مى بينم ؟

گفت : پسر جان ! من از پيش كافرترين و پليدترين مردم بر مى گردم پرسيدم موضوع چيست ؟ گفت : در حالى كه با معاويه خلوت كرده بودم به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! از تو عمرى گذشته است و اينك كه پير شده اى چه خوب است دادگرى كنى و كار خير انجام دهى و مناسب است به برادران خودت از بنى هاشم توجه كنى و با ديده محبت بنگرى و پيوند خويشاوندى ايشان را رعايت كنى كه به خدا سوگند امروز قدرتى در دست ايشان نيست كه از آن بيم داشته باشى وانگهى اين كارى است كه نام نيك و ثوابش براى تو باقى است .

گفت : هيهات هيهات ! چه نام نيكى را اميد داشته باشم كه باقى بماند! آن مرد تيمى (ابوبكر) به پادشاهى رسيد و با دادگرى و چنان كه بايد حكومت كرد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد. فقط گاهى كسى مى گويد : ابوبكرى هم بود. سپس آن مرد خاندان عدى (عمر) پادشاه شد، سخت كوشش كرد و ده سال دامن بر كمر زد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد، مگر اين كه گاهى كسى بگويد عمرى هم بود. و حال آنكه در مورد پسر ابى كبشة  (حضرت ختمى مرتبت ) هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : (اشهد ان محمدا رسول الله ). بنابر اين اى بى پدر  پس از اين ديگر چه كارى باقى و كدام كار نيك جاودانه مى ماند؟ نه به خدا سوگند نيست مگر مدفون شدن .

اما كارهاى معاويه كه با عدالت ظاهرى منافات دارد از قبيل جامه ابريشم پوشيدن و در ظروف زرين و سيمين آب خوردن او چنان بود كه ابوالدرداء آن را منكر شمرد و او را از آن كار منع كرد و گفت : من از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : (همانا كسى كه در ظرفهاى زرين و سيمين آب بياشامد در درون خود آتش دوزخ فرو مى ريزد).

معاويه گفت : اما من اشكالى در اين كار نمى بينم . ابوالدرداء گفت : اى واى ! چه كسى عذر مرا در مورد معاويه نمى پذيرد كه من از قول پيامبر او را خبر مى دهم و او از راى خود من به من خبر مى دهد! ديگر هرگز با تو در يك سرزمين زندگى و سكونت نمى كنم .
محدثان و فقيهان ، اين خبر را در كتابهاى خود در احتجاج بر اين كه خبر واحد، در شرع ، ملاك عمل قرار مى گيرد آورده اند. اين خبر نه تنها عدالت معاويه را خدشه دار مى كند كه عقيده او را هم مخدوش مى سازد، زيرا هر كس در مقابل خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى شود بگويد : من در آنچه رسول خدا حرام كرده است اشكالى نمى بينم . داراى عقيده صحيح نيست .

همچنين از حالات ديگر او هم اين موضوع فهميده مى شود زيرا غنايم و اموال همگانى را براى خود مخصوص گردانيد و كسانى را كه حدى بر ايشان نبود حد زد و از كسانى كه اقامه حد كرد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد كارهاى مردم و دين خدا به راس ‍ و عقيده خود حكم كرد، و زياد را به خود ملحق ساخت و حال آنكه او اين سخن رسول خدا صص را مى دانست : (كه فرزند از آن بستر است و زناكار را سنگ است ). و كشتن او حجر بن عدى و يارانش را كه به هيچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت كردن او به ابوذر غفارى و دشنام دادن و بر پيشانى زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز به مدينه ، آن هم فقط به سبب آنكه معاويه را نهى از منكر مى كرد و كارهايش را زشت مى شمرد و لعنت و نفرين كردن او على و حسن و حسين و عبدالله بن عباس را بر منابر اسلام و ولى عهد كردن پسرش يزيد را با آنكه تبهكارى و باده نوشى او آشكار بود و نرد بازى مى كرد و ميان كنيزكان آواز خوان مى خفت و با آنان صبوحى مى آشاميد و ميان آنان طنبور مى نواخت و راهگشايى او براى اينكه بنى اميه بر مقام و خلافت رسول خدا (ص ) دست يازى كنند و كار به آنجا برسد كه امثال يزيد بن عبدالملك و وليد بن يزيد كه دو تبهكار رسوايند به خلافت برسند كه يكى دوست و همنشين حبابة و سلامه است و ديگرى كسى است كه قرآن را تيرباران كرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است .

 در اين موضوع هم ترديد نيست كه اهل دين و حق از خوارج برى و بيزارند و اين به آن سبب است كه ايشان على عليه السلام جدا شدند و بيزارى جستند و گرنه عقايد ديگر ايشان از قبيل جاودانگى فاسق در آتش ، لزوم خروج بر حاكمان ستمگر و امور ديگرى از معتقدات ايشان مورد تاييد اصحاب ما نيز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چيزى كه موجب تبرى از خوارج است تبرى ايشان از على عليه السلام است . حال آنكه در اين مورد هم معاويه چنان بود كه على عليه السلام را در حضور همگان و بر منابر روزهاى جمعه و اعياد در مكه و مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى لعنت مى كرد.

بدين گونه معاويه هم در آن كار ناپسند خوارج با ايشان شريك بود و حال آنكه خوارج در اظهار ديندارى و التزام به قوانين شريعت و اجتهاد و كوشش در عبادت و نهى از منكر و زشت شمردن منكرات بر او امتياز داشتند. بنابراين سزاورارترند كه آنان را بر ضد معاويه يارى داد نه اينكه معاويه را بر ضد آنان . با اين توضيح معنى اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه فرموده است (با خوارج پس از من جنگ نكنيد) يعنى در دوره پادشاهى معاويه .ديگر از امورى كه آن را تاييد مى كند اين است كه عبدالله بن زبير هم براى جنگ با يزيد بن معاويه از خوارج يارى خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را براى پادشاهى خود يارى دهد و شاعرى در اين مورد چنين سروده است :
(اى ابن زبير! آيا از گروهى كه پدرت را با ستم كشتند و هنوز از هنگامى كه عثمان را در عيد قربان كشته بودند سلاح بر زمين نگذاشته بودند آرزوى يارى دارى و حال آنكه چه خون پاك و پاكيزه يى را بر زمين ريختند.)
ابن زبير در پاسخ گفت : اگر تركان و ديلميان در جنگ با بنى اميه با من همراهى كنند همراهى آنان را مى پذيرم و به كمك ايشان انتقام مى گيرم .(2)



1خطبه 25 شرح ابن ابی الحدید

2خطبه 60 شرح ابن ابی الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید،ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش به قلم ابن ابی الحدید

نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش

ابوبكر پسر ابو قحافه است ، نام قديمى او عبدالكعبة بوده و پيامبر (ص ) او را عبدالله ناميدند. در مورد كلمه عتيق كه از نامهاى ابوبكر است ، اختلاف كرده اند. گفته شده است كه عتيق نام ابوبكر در روزگار جاهلى بوده ؛ و هم گفته شده است كه پيامبر (ص ) او را به اين نام ناميده اند.

نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنين است : عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب . مادر ابو قحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخير و دختر صخربن عمرو بن كعب بن سعد است .

ابو قحافه روز فتح مكه مسلمان شد. پسرش ابوبكر، او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه  سپيد بود. به حضور پيامبر (ص ) آورد، و چون مسلمان شد پيامبر (ص ) فرمودند: موهايش را رنگ و خضاب كنيد.

پسرش ابوبكر در حالى كه ابو قحافه زنده و خانه نشين بود و كور شده و از حركت بازمانده بود خليفه شد. ابو قحافه همينكه هياهوى مردم را شنيد پرسيد: چه خبر است ؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت : مگر خاندان عبد مناف به اين كار راضى شده اند؟

گفتند: آرى . گفت : پروردگارا! براى آنچه كه تو عطا فرمايى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا كننده يى براى آن نيست .
هيچكس در حالى كه پدرش زنده بوده است به خلافت نرسيده است ، مگر ابوبكر و الطائع لله كه نامش عبدالكريم و كنيه اش ابوبكر است . طائع در حالى به خلافت رسيد كه پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع كرد و آن را به پسر خويش وا گذاشت . منصور دوانيقى به مسخره و نيشخند، عبدالله بن حين بن حسن را ابو قحافه نام گذاشته بود، زيرا در حالى كه زنده بود پسرش محمد  مدعى خلافت شد.

ابوبكر هنگامى كه درگذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هياهو را شنيد پرسيد: چه خبر است !گفتند: پسرت درگذشت . گفت : سوگى بزرگ است . ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت ، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است كه نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم  هم در همان سال درگذشت .

اگر گفته شود عقيده خود را در مورد اين سخن و شكايت اميرالمومنين على (ع ) براى ما روشن سازيد، آيا اين سخن على (ع ) دليل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نيست و شما در اين باره چه مى گوييد؟ اگر اين موضوع را قبول كنيد و آنان را ظالم و غاصب بدانيد، به آنان طعن زده ايد و اگر آنرا درباره ايشان قبول نداريد، در مورد كسى كه اين سخن را گفته است طعن زده ايد.
در پاسخ اين پرسش گفته مى شود شيعيان اماميه اين كلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى كنند و معتقدند كه آرى پيامبر (ص ) درباره خلافت اميرالمومنين على (ع ) نص صريح فرموده است و حق او غصب شده است .

ولى ياران معتزلى ما كه رحمت خداوند بر ايشان باد حق دارند چنين بگويند كه چون اميرالمومنين على (ع ) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به كسى عدول كرده اند كه از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسيده است ، اطلاق اينگونه كلمات ، عادى است ، هر چند افرادى كه پيش از او به خلافت رسيده اند پرهيزگار و عادل باشند و بيعت با آنان بيعت صحيح بوده باشد. مگر نمى بينى ممكن است در شهرى دو فقيه باشند كه يكى از ديگرى به مراتب داناتر باشد و حاكم شهر، آن يكى را كه داراى علم كمترى است قاضى شهر قرار دهد و در اين حال آن كه داناتر است ، افسرده مى شود و گاه لب به شكايت مى گشايد و اين موضوع دليل بر آن نيست كه قاضى را مورد طعن و تفسيق قرار داده باشد يا حكم به ناصالح بودن و عدم شايستگى او كرده باشد، بلكه شكايت از كنار گذاشتن كسى است كه شايسته تر و سزاوارتر بوده است و اين موضوعى است كه در طبع آدمى سرشته است و چيزى فطرى و غريزى است .

و ياران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پيامبر (ص ) حسن ظن دارند و هر كارى را كه از ايشان سر زده است بر وجه صواب و صحت حمل مى كنند، مى گويند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه يى ترسيدند كه نه تنها ممكن بود اصل خلافت را متزلزل كند، بلكه امكان داشت كه اصل دين و نبوت را نيز متزلزل سازد؛ و به همين منظور از آن كس كه افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول كردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل ديگرى منعقد ساختند؛ و به اين سبب است كه اينگونه كلمات را كه از شخصى صادر شده است كه در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزديك به منزلت پيامبر دارند تاءويل كرده و مى گويند اين كلمات براى بيان افسردگى است كه چرا مردم از آنكه سزاوارتر و شايسته تر بود است عدول كرده اند. و اين موضوع نزديك و نظير چيزى است كه شيعيان و اماميه در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد:و عصى آدم ربه فغوى  بيان كرده و گفته اند: منظور از عصيان در اين آيه ترك اولى است و امر خداوند در مورد نخوردن از ميوه آن درخت ، امر مستحبى بوده و نه وجويى و چون آدم (ع ) آنرا انجام داده است ترك اولى كرده است و به همين اعتبار از او به عاصى نام برده شده است . همچنين كلمه غوى را به معنى گمراهى و ضلالت تعبير نمى كنند، بلكه به معنى ناكامى و نااميدى مى گيرند، و معلوم است كه تاءويل شكايت اميرالمومنين على (ع ) به صدور ترك اولى از سوى خلفاى پيش از او بهتر از اين است كه گفتار خداوند را در مورد آدم (ع ) بر ترك اولى حمل كنيم …

بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زيد بر لشكر

هنگامى كه پيامبر (ص ) به مرضى كه منجر به رحلت آن حضرت شد بيمار گشت ، اسامة بن زيدبن حارثه  را فراخواند و به او فرمود: به سرزمينى كه پدرت در آن كشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا بر اين لشكر فرماندهى دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پيروزى داد توقف خود را آنجا كوتاه قرار بده ، و پيشاپيش ، جاسوسان و پيشاهنگانى گسيل دار. هيچيك از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنكه موظف بود همراه آن لشكر باشد و عمر و ابوبكر هم از جمله ايشان بودند. گروهى در اين باره اعتراض كردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پيامبر (ص ) چون اين سخن را شنيد خشمگين بيرون آمد و در حالى كه بر سر خود دستارى بسته و قطيفه يى بر دوش افكنده بود بر منبر رفت و چنين فرمود:
اى مردم ! اين سخن و اعتراض چيست كه از قول برخى از شما در مورد اينكه اسامه را به اميرى لشگر گماشته ام براى من نقل كرده اند؟ اينك اگر در اين باره اعتراض مى كنيد پيش از اين هم در مورد اينكه پدرش را به اميرى لشكر گماشتم اعتراض كرديد و به خدا سوگند مى خورم كه زيد، شايسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شايسته براى آن كار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اينك براى اسامة خير خواه باشيد كه او از نيكان و گزيدگان شماست .

پيامبر (ص ) از منبر فرود آمد و به حجره خويش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ايشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرار گاه لشكر اسامه كه در جرف بود مى رفتند.

بيمارى پيامبر (ص ) سنگين و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پيامبر به اسامه و برخى از كسانى كه با او بودند پيام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامة از قرارگاه خويش برگشت و به حضور پيامبر (ص ) آمد. در آن روز پيامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود كه بر لبها و دهان ايشان لدود ماليده بودند. اسامه بر بالين پيامبر (ص ) ايستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسيد. پيامبر سكوت كرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خويش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گويى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره كرد كه اسامه به قرارگاه خويش برگردد و به كارى كه او را فرستاده است روى آورد.

اسامه به قرارگاه خويش بازگشت ولى همسران پيامبر (ص ) بار كسى پيش اسامه فرستادند كه به مدينه بيايد و پيام دادند كه پيامبر بهبودى پيدا كرده است . اسامه از قراگاه خويش برگشت . آن روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود. اسامه چون آمد، پيامبر (ص ) را بيدار و به حال عادى ديد و پيامبر (ص ) به او فرامان دادند برود و هر چه زودتر حركت كند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه بركت خدا حركت كن ؛ و پيامبر (ص ) مكرر در مكرر فرمودند: اين لشكر اسامة را هر چه زودتر روانه كنيد؛ و همچنان اين سخن را تكرار مى فرمود. اسامه با پيامبر (ص ) وداع كرد و از مدينه بيرون رفت و ابوبكر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حركت كند فرستاده ام ايمن  پيش او آمد و گفت پيامبر (ص ) در حال مرگ است .

اسامه همراه ابوبكر و عمر و ابو عبيدة برگشت و هنگام ظهر همان روز، كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود، كنار خانه پيامبر رسيدند و در اين هنگام رسول خدا (ص ) درگذشته بود. رايت سپاه كه پيچيده بود در دست بريدة بن حصيب بود و آنرا كنار در خانه رسول خدا (ص ) نهاد. در اين حال على عليه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهيز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس كه در خانه همراه على (ع ) بود گفت : اى على دست فرا آرتا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عمويش بيعت كرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستيز نكنند. على (ع ) گفت : عمو جان ! مگر كسى جز من در خلافت ميل مى كند؟ عباس گفت : به زودى خواهى دانست . چيزى نگذشت كه اخبارى به آن دو رسيد كه انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بيعت كنند و عمر هم ابوبكر را آورده و با او بيعت كرده است و انصار هم بر آن بيعت پيشى گرفته اند. على (ع ) از كوتاهى خود در اين مورد پشيمان شد و عباس اين شعر دريد را براى او خواند:
من در منعرج اللوى  فرمان خود را به ايشان دادم ولى آنان نصيحت مرا تا چاشتگاه فردا در نيافتند. 

شيعيان چنين مى پندارند كه پيامبر (ص ) مرگ خود را مى دانست و به همين سبب ابوبكر و عمر را همراه لشكر اسامه گسيل فرمود تا مدينه از ايشان خالى باشد و كار خلافت على (ع ) صورت پذيرد و كسانى كه در مدينه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بيعت كنند و بديهى است كه در آن صورت چون خبر رحلت و بيعت مردم با على (ع ) به اطلاع ايشان مى رسيد بسيار بعيد بود كه در آن باره مخالفت و ستيز كنند، زيرا اعراب در آن صورت ، بيعت على (ع ) را انجام شده مى دانستند و به آن پايبند بودند و براى شكستن آن بيعت نياز به جنگهاى سخت بود؛ ولى آنچه پيامبر (ص ) مى خواست صورت نگرفت و اسامة عمدا چند روز آن لشكر را معطل كرد و با همه اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حركت ، از آن كار خوددارى كرد تا آن حضرت ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبكر و عمر در مدينه بودند و از على (ع ) در بيعت گرفتن از مردم پيشى گرفتند و چنان شد كه شد.

به نظر من ابن ابى الحديد اين اعتراض وارد نيست زيرا اگر پيامبر (ص ) از مرگ خود آگاه بوده است اين را هم مى دانسته كه ابوبكر خليفه خواهد شد و طبيعى است از آنچه مى دانسته ، پرهيزى نمى فرموده است ، ولى در صورتى كه فرض كنيم پيامبر (ص ) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقيقت از تاريخ قطعى آن آگاه نبوده اند و اين را هم گمان مى كرده است كه ابوبكر و عمر از بيعت با پسر عمويش خوددارى خواهند كرد و از وقوع چنين كارى بيم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است ، درست است كه چنين تصورى پيش آيد، و نظير آن است كه يكى از ما دو پسر دارد و مى ترسد كه پس از مرگش يكى از آن دو بر همه اموالش دست يابد و با زور آنرا تصرف كند و به برادر خود چيزى از حق او را نپردازد؛ طبيعى است در آن بيمارى كه بيم مرگ داشته باشد به پسرى كه از سوى او بيم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسيل دارد و اين كار را وسيله قرار دهد كه از چيرگى و ستم او بر برادر ديگرش جلوگيرى شود.

فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب 

كنيه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است . پدرش خطاب بن نفيل بن عبدالعزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمة دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .
چون ابوبكر، محتضر شد به دبير و نويسنده گفت بنويس : اين وصيت و سفارش عبدالله بن عثمان است  كه در پايان اقامت خويش در دنيا و آغاز ورود خود به آخرت و در ساعتى كه در آن شخص تبهكار نيكى مى كند و شخص كافر هم به ناچار تسليم مى شود. در اين هنگام ابوبكر مدهوش شد و نويسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت . ابوبكر به هوش آمد و به نويسنده  گفت : آنچه نوشته اى بخوان . او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبكر گفت : از كجا براى تو معلوم شد كه بايد نام عمر را بنويسى ؟ گفت : مى دانستم كه از او در نمى گذرى . ابوبكر گفت نيكو كردى و سپس به او گفت : اين نامه را تمام كن .

نويسنده گفت : چه چيزى بنويسم ؟ گفت : بنويس ابوبكر اين وصيت را در حالى كه راءى و انديشه خود را به كار گرفته املاء مى كند و او چنين ديد كه سرانجام اين كار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه كه آغاز آن اصلاح شد و كار خلافت را كسى نمى تواند بر دوش كشد مگر آنكه از همه اعراب برتر و خوددارتر باشد؛ به هنگام سختى از همگان سخت كوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به انديشه خردمندان داناتر باشد. به چيزى كه براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چيزى كه هنوز به او نرسيده اندوهگين نگردد و از آموختن علم ، آزرم نكند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه كارها توانا باشد، از حد هيچ چيز نه تجاوز كند و نه قصور، و مراقب آنچه ممكن است پيش آيد باشد و از آن حذر كند.

چون ابوبكر از نوشتن اين نامه آسوده شد، گروهى از صحابه ، از جمله طلحه پيش او آمدند. طلحه گفت : اى ابوبكر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنكه مردى سختگير و تندخو را بر ما حاكم ساختى كه جانها از او پراكنده و دلها رميده مى شود؟
ابوبكر كه دراز كشيده بود گفت مرا تكيه دهيد و چون او را تكيه دادند و نشاندند و به طلحه گفت : آيا مرا از سؤ ال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون فردا خداوند در اين باره از من بپرسد، خواهم گفت : بهترين بنده ات را برايشان گماشتم .
و گفته شده است زيرك ترين مردم از لحاظ گزينش افراد اين سه تن هستند: نخست عزيز مصر در اين سخن خود كه به همسرش درباره يوسف (ع ) گفت : و آن كس كه او را خريده بود به زن خويش گفت او را گرامى بدار، شايد بهره يى به ما رساند يا او را به فرزندى برگيريم . 

دوم . دختر شعيب (ع ) كه در مورد موسى (ع ) به پدر خويش چنين گفت : اى پدر او را مزدور و اجير بگير كه نيرومند و امين است  و سوم ابوبكر در مورد انتخاب عمر به جانشينى .

بسيارى از مردم روايت كرده اند كه چون مرگ ابوبكر فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت : او بهتر از آن است كه تو مى پندارى ، ولى در او نوعى تندى و درشت خويى است . ابوبكر گفت : اين بدان سبب است كه در من نرمى و ملايمت مى بيند و چون خلافت به او رسد بسيارى از اين تندى خود را رها خواهد كرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام . هر گاه من بر كسى خشم مى گيرم ، او به من پيشنهاد مى كند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به كسى بى مورد نرمى و مدارا مى كنم ، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبكر سپس عثمان را فرا خواند و گفت : عقيده ات را درباره عمر بگو. گفت : باطن او از ظاهرش ‍ بهتر است و ميان ما كسى چون او نيست .

ابوبكر به آن دو گفت : از آنچه به شما گفتم سخنى مگوييد. و سپس به عثمان گفت : اگر عمر را انتخاب نمى كردم كس ديگرى جز ترا بر نمى گزيدم و براى تو بهتر است كه عهده دار كارى امور مردم نباشى و دوست مى داشتم كه من هم از امور شما بر كنار بودم و در زمره كسانى از شما بودم كه درگذشته اند. طلحة بن عبيدالله پيش ‍ ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه رسول خدا! به من خبر رسيده است كه عمر را به خلافت بر مردم برگزيده اى و مى بينى اينك كه تو با او هستى مردم از او چه مى بينند و چگونه خواهد بود وقتى كه تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى كرد و از تو درباره دعيت تو خواهد پرسيد.

ابوبكر گفت مرا بنشانيد، سپس به طلحه گفت : مرا از سوال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون خداى خود را ديدار كنم و در اين باره بپرسد خواهم گفت : بهترين خلق ترا بر ايشان خليفه ساختم . طلحه گفت : اى خليفه رسول خدا! آيا عمر بهترين مردم است ؟ خشم ابوبكر بيشتر شد و گفت : آرى ، به خدا سوگند او بهترين و تو بدترين مردمى . به خدا سوگند اگر ترا خليفه مى ساختم گردن فرازى مى كردى خود را بيش از اندازه بزرگ و رفيع مى پنداشتى تا آنكه خداوند آنرا پست و زبون فرمايد. چشم خود را ماليده و مى خواهى مرا در دين خودم مفتون سازى و راءى و تصميم مرا سست سازى ! برخيز كه خداوند پاهايت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه دوشيدن يك ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد كه چشم به خلافت دوخته اى يا از عمر به بدى ياد مى كنى ، ترا به شوره زارهاى ناحيه قنه تبعيد خواهم كرد، همانجا كه بوديد؛ و هرگز سيراب نخواهيد شد و هر چه در جستجوى علفزار باشيد سير نخواهيد شد و به همان راضى و خرسند باشيد! طلحه برخاست و رفت .

و ابوبكر هنگامى كه در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهدنامه يى بنويسد و گفت چنين بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم . اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، در اين هنگام ابوبكر از هوش رفت و عثمان خودش نوشت : همانا عمر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم . ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت : آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابوبكر تكبير گفت و شاد شد و گفت : خيال مى كنم ترسيدى اگر در اين بى هوشى مى مردم ، مردم اختلاف مى كردند. گفت : آرى . ابوبكر گفت : خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصيت را تمام كرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصيت كرد و چنين گفت : همانا خداوند را در شب حقى است كه انجام آنرا در روز نمى پذيرد و در روز حقى است كه انجام آنرا در شب نمى پذيرد و همانا تا كار واجب انجام نشود هيچ كار مستحبى پذيرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل كسى كه از حق پيروى كند پر بار و سنگين خواهد بود كه انجام حق سنگين است و آن كس كه باطل پيروى كند ترازويش سبك و بى ارزش است كه انجام باطل ، خود سبك و بى مقدار است و همانا آيات نعمت و راحتى همراه با آيات سختى و نقمت نازل شده است تا مؤ من آرزوى ياوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نيست طمع و رغبت نكند و نيز چندان نا اميد نشود كه با دست خويش خود را به دوزخ در اندازد. اين سفارش مرا نيكو حفظ كن و هيچ از نظر- پوشيده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد كه آنرا نمى توانى از پاى در آورى . آنگاه ابوبكر درگذشت .

ابوبكر در همان روز كه درگذشت پس از آنكه عمر را به جانشينى خود گماشت او را فرا خواند و گفت : خيال مى كنم و اميدوارم كه همين امروز بميرم ؛ نبايد امروز را به شب برسانى مگر اينكه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسيل دارى و اگر اين كار را تا شب به تاءخير انداختى ، شب را به صبح نرسانى مگر آنكه مردم را همراه او روانه كنى ؛ و نبايد هيچ سوگ و مصيبتى شما را از انجام فرايض دينى باز دارد و ديدى كه من هنگام رحلت پيامبر (ص ) چگونه رفتار كردم .
ابوبكر شب سه شنبه ، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سيزدهم هجرت درگذشت .

خطبه 3

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 1 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

ام الفضل (زینب) همسر امام جواد(ع)

مـاءمـون خـلیفه عباسى ، پس از شهادت امام رضا علیه السلام به دلایلى اقدام به ازدواج دختر خـود زیـنـب مـعـروف بـه ام الفضل با محمد بن على (امام جواد علیه السلام) نمود از جمله براى رفع اتهام شهادت امام رضا از خویش و نیز براى جلب نظر علوى ها و رفع کدورت بین آنان و بنى عباس .

چـنین اقدامى از دیدگاه او هم جنبه طایفه اى داشت و هم بعد سیاسى ، در گذشته تاریخ عرب و اسـلام نـیـز وصـلت دو طـایـفـه جـهـت ایـجـاد انـس و الفـت بـیـن دو خـانـدان ، یـا حل مشکل سیاسى طوایف و خاندانهاى مخالف صورت مى گرفته است .

تـا زمـان حـیـات مـاءمـون مـشـکـل اسـاسـى بـراى ایـن وصـلت پـدیـد نـیـامـد، گـرچه گهگاهى ام الفـضـل نـزد پـدر خـود از ایـن ازدواج ابـراز نـاخـرسـنـدى کـرده بود ولى با تذکرات ماءمون زنـدگـى مشترک آنان ادامه یافت .

اما پس از مرگ ماءمون و روى کار آمدن معتصم ، سیاست دستگاه خـلافـت مـبـنـى بـر مـدارا بـا اهـل بـیـت پـیـامـبـر تـغـیـیـر یـافـت و مـعـتـصـم درصـدد قـتـل امـام جـواد عـلیـه السـلام بـرآمـد و بـا تـوجـه بـه زمـیـنـه هـاى قـبـلى نـارضـایـى ام الفضل ، وى واسطه اعمال این اراده شوم خلیفه قرار گرفت.

بزرگ زنان صدر اسلام// احمد حیدری

زندگینامه شَمِربن ذی‌الجَوْشَن(هلاکت ۶۵ه ق)(دشمنان ائمه)

شَمِربن ذی‌الجَوْشَن ، کنیه‌اش ابوسابغه، از تابعین و رؤساى قبیلۀ هَوازِن و از فرماندهان سپاه کوفه در واقعۀ کربلا. وى از تیرۀ بنی‌عامربن صَعْصَعَه و از خاندان ضِباب‌بن کِلاب بود (رجوع کنید به ابن‌عبدربّه، ج ۳، ص ۳۱۸ـ۳۲۰). ازاین‌رو، از وى با نسبهایى چون عامرى، ضبابى (ابن‌عساکر، ج ۲۳، ص ۱۸۶؛ صفدى، ج ۱۶، ص ۱۸۰) و کِلابى (بلاذرى، ج ۲، ص ۴۸۲) یاد کرده‌اند.

در کتابهاى لغت، نام او به صورت شَمِر آمده، اما در نزد عامه مردم به شِمْر معروف است. ظاهرآ، شمر واژه‌اى عبرى و اصل آن شامر به معناى سامر (افسانه‌سرا، هم‌صحبت در شب‌نشینى) است (ابومخنف، ص ۱۲۴؛ پانویس ۳). در مورد تاریخ ولادت شمر اطلاع درستى در دست نیست.

پدر شمر (ذوالجوشن) شُرَحبیل‌بن اَعْوَربن عمرو نام داشت (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶). دربارۀ سبب نام‌گذارى او به ذوالجوشن گفته شده است وى نخستین مرد عرب بود که زره برتن کرد و این زره را پادشاه ایران به وى داده بود، یا به قولى دیگر، از آن‌رو ذوالجوشن خوانده می‌شد که سینه‌اش برآمده بود (فیروزآبادى، ذیل «جشن»).

به قولى نیز، نام او جَوشن‌بن ربیعه بود (ابن‌سعد، همانجا؛ قس ابن‌عساکر، ج ۲۳، ص ۱۸۶). ذوالجوشن به خواستۀ پیامبر اکرم صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم (اسلام آوردن) وقعى ننهاد اما پس از فتح مکه، چون مسلمانان بر مشرکان پیروز شدند، اسلام آورد (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۷ـ۴۸؛ ابن‌عساکر، ج ۲۳، ص ۱۸۷ـ۱۸۸).

از مادر شمر به پلیدى یاد کرده‌اند، تا جایى که گفته‌اند وى هنگام جابه‌جایى گوسفندانش، به گناه آلوده شد و شمر از راه نامشروع به دنیا آمد. امام حسین علیه‌السلام نیز در واقعۀ کربلا، شمر را پسر زن بزچران خطاب کرده است (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۴۸۷؛ مفید، ج ۲، ص ۹۶).

شمربن ذی‌الجوشن در ابتدا از یاران امیرالمؤمنین على علیه‌السلام بود. وى در جنگ صفّین، آن حضرت را یارى کرد و در مبارزه با اَدهم‌بن مُحرِز باهِلى (از سپاه شام)، صورتش به شدت مجروح گشت (نصربن مزاحم، ص ۲۶۷ـ۲۶۸؛ طبرى، ج ۵، ص ۲۸)، اما بعدآ از على علیه‌السلام روى گرداند و از دشمنان پر کینۀ او و خاندانش شد.

شمر هنگام دستگیرى حُجربن عَدى* (از صحابۀ پیامبر و از یاران على علیه‌السلام) در سال ۵۱، جزو کسانى بود که نزد زیادبن ابیّه به دروغ شهادت داد که حجر مرتد شده و شهر را به آشوب کشیده است (رجوع کنید به طبرى، ج ۵، ص ۲۶۹ـ۲۷۰؛ نیز رجوع کنید به حجربن عدى). در حادثۀ کربلا نیز، او از قاتلان و مسببان شهادت امام حسین علیه‌السلام بود.

چون مُسلم‌بن عقیل در سال ۶۰ در کوفه قیام کرد، شمر از جمله افرادى بود که از طرف عُبیداللّه‌بن زیاد، حاکم کوفه، مأمور شد مردم را از اطراف مسلم پراکنده سازد. وى در سخنانى مسلم را فتنه‌گر نامید و کوفیان را از سپاه شام ترساند (رجوع کنید به ابومخفف، ص ۱۲۳ـ۱۲۴؛ دینورى، ص ۲۳۸ـ۲۳۹؛ ابن‌اثیر، ج ۴، ص ۳۰ـ۳۱).

پس از آنکه امام حسین به کربلا رسید، عمربن سعد، فرمانده لشکر کوفه، قصد جلوگیرى از جنگ و خون‌ریزى داشت و به دنبال راه حل مسالمت‌آمیز بود (رجوع کنید به مفید، ج ۲، ص ۸۷ـ۸۸)، اما شمر، ابن‌زیاد را که به نظر می‌رسید با قصد ابن‌سعد موافق است، به جنگ با امام تشویق کرد ( رجوع کنید به ابومخفف، ص ۱۸۷ـ۱۸۸؛ بلاذرى، ج ۲، ص ۴۸۲؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۱۴؛ ابن‌عبدربّه، ج ۴، ص ۳۵۵).

در عصر روز نهم محرّم سال ۶۱، شمر با چهار هزار سپاهى و نامۀ تهدیدآمیزى از سوى ابن‌زیاد، براى عمربن سعد به کربلا رسید. ابن‌سعد با دیدن نامه، خطاب به شمر گفت کارى را که در آن امید صلاح بود تباه کردى. بااین‌حال، ابن‌سعد دستور ابن‌زیاد مبنی‌بر اخذ بیعت از امام حسین یا جنگ با او را پذیرفت (بلاذرى، ج ۲، ص ۴۸۳؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۱۴ـ۴۱۵؛ ابن‌اعثم، ج ۵، ص ۸۹ـ۹۰؛ ابن‌جوزى، ص ۲۲۳ـ۲۲۴) و شمر سردار بزرگ سپاه او گردید (جاحظ، ص ۱۲۹).

شمر براى حفظ سنّت قبیله‌اى و پیوندهاى جاهلى، از آنجا که با امّ البنین، مادر ابوالفضل عباس‌بن على علیه‌السلام، هم قبیله بود، خواست تا امان‌نامه‌اى از ابن‌زیاد براى عباس و برادرانش بگیرد، اما آنها نپذیرفتند و در کنار امام ماندند (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۴۸۳ـ۴۸۴؛ مفید، ج ۲، ص ۸۹؛ ابن‌اثیر، ج ۴، ص ۵۶).

صبح روز عاشورا، شمر فرماندهى پهلوى چپ سپاه ابن‌سعد را برعهده گرفت (بلاذرى، ج ۲، ص ۴۸۷؛ دینورى، ص ۲۵۶؛ مفید، ج ۲، ص ۹۵) و هنگامى که با خندق و هیزم مشتعل در اطراف خیمه‌هاى امام علیه‌السلام و یارانش روبه‌رو شد، با امام گستاخانه سخن گفت (رجوع کنید به ابومخنف، ص ۲۰۵؛ بلاذرى، همانجا؛ مفید، ج ۲، ص ۹۶).

پس از آنکه امام علیه‌السلام براى تذکر به سپاه کوفه خطبه‌اى در سابقۀ درخشان خاندانش و بیاناتى از رسول اکرم صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم در مورد دوستى اهل بیت آغاز نمود، شمر کلام امام را قطع کرد اما حبیب‌بن مظاهر به او پاسخ دندان‌شکنی‌داد (رجوع کنید به طبرى، ج ۵، ص ۴۲۵؛ قس ابن‌اعثم، ج ۵، ص ۹۶ـ۹۷). یک‌بار دیگر زمانى که زُهَیربن قَین، از یاران امام، به پند و اندرز کوفیان پرداخت و آنان را به یارى امام حسین دعوت کرد، شمر به سوى او تیرى پرتاب نمود و به او اهانت کرد (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۴۸۸ـ۴۸۹؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۲۶).

وقتى عبداللّه‌بن عُمَیر کلبى به شهادت رسید، شمر به غلام خود (رستم) دستور داد تا با نیزه‌اى همسر عبداللّه را که بر بالینش نشسته بود نیز به شهادت رساند (بلاذرى، ج ۲، ص ۴۹۳). شمر، نافع‌بن هِلال جَمَلى، یار دلاور امام حسین، را پس از جنگى سخت، در حالى که دو بازوى نافع شکسته بود، اسیر کرد و به شهادت رساند (طبرى، ج ۵، ص ۴۴۱ـ۴۴۲). پس از شهادت بسیارى از اصحاب امام حسین، دشمنان به سوى خیمه‌ها حمله بردند. شمر نیزه خود را در خیمه امام حسین فروبرد و فریاد زد که آتش بیاورید تا این خیمه را با اهلش بسوزانم. امام او را نفرین کرد و حتى دوستش، شَبَث‌بن رِبعى، نیز او را سرزنش نمود (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۴۹۳؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۳۸).

یک‌بار دیگر در عصر عاشورا و قبل از شهادت امام حسین، شمر قصد داشت به خیمه و خرگاه امام، که باروبنه و خاندانش در آن بود، حمله کند و آن را به تاراج برد اما امام او را از این کار برحذر داشت و شمر بازگشت (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۴۹۹؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۵۰؛ ابوالفرج اصفهانى، ص ۱۱۸). شمر به تیراندازان دستور داد تا بدن امام را هدف قراردهند (مفید، ج ۲، ص ۱۱۱ـ۱۱۲). سپس با فرمان او، همه به سوى امام حمله بردند و کسانى از جمله سِنان‌بن اَنَس و زُرْعَهبن شریک ضربه‌هاى نهایى را بر امام وارد کردند (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۵۰۰؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۵۳؛ مفید، ج ۲، ص ۱۱۲؛ ابن‌طاووس، ص ۵۴).

دربارۀ کسى که امام‌حسین را به قتل رساند و سر مبارک آن حضرت را از تن جدا کرد، روایات گوناگونى وجود دارد که برخى دربارۀ شمر است. به گفتۀ واقدى، شمر امام حسین را کشت و با اسب خود بدن آن حضرت را لگدکوب کرد (بلاذرى، ج ۲، ص ۵۱۲؛ نیز خلیفهبن خیاط، ص ۱۴۶؛ ابوالفرج اصفهانى، ص ۱۱۹؛ ابن‌حزم، ص ۲۸۷). در برخى روایات گفته شده است که وى بر سینۀ امام نشست و سر او را از قفا جدا کرد (رجوع کنید به خوارزمى، ج ۲، ص ۴۱ـ۴۲؛ نیز مفید، همانجا؛ ذهبى، حوادث و وفیات ۶۱ـ۸۰، ص ۱۴؛ صفدى، ج ۱۶، ص ۱۸۰؛ بلاذرى، ج ۲، ص ۵۰۰ـ۵۰۱؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۵۳).

پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام و غارت و آتش زدن خیمه‌ها، شمر قصر داشت علی‌بن حسین را که در بستر بیمارى بود به قتل رساند، اما مانع او شدند (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۵، ص ۲۱۲؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۵۴؛ مفید، ج ۲، ص ۱۱۲ـ۱۱۳).

در یازدهم محرّم ۶۱، ابن‌سعد دستور داد سر ۷۲ تن شهداى کربلا را از تن جدا کنند و به همراه شمر و تنى چند از فرماندهان سپاه به کوفه، نزد ابن‌زیاد ببرند (بلاذرى، ج ۲، ص ۵۰۳؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۵۶). قبیله‌هایى که نبرد کربلا شرکت کرده بودند، براى تقرب به ابن‌زیاد، سرهاى شهدا را بین خود تقسیم نمودند. قبیلۀ هوازن، به رهبرى شمر، بیست سر (بلاذرى، ج ۲، ص ۵۰۴؛ طبرى، ج ۵، ص ۴۶۸) و بنا به نقل ابن‌طاووس (ص ۶۲ـ۶۳)، دوازده سر را به نزد ابن‌زیاد بردند. گفته شده است که شمر پیشاپیش عمربن‌سعد سرهاى شهدا را حرکت می‌داد (دینورى، ص ۲۶۰).

عبیداللّه‌بن زیاد، به فرمان یزیدبن معاویه، اسراى کربلا و سرهاى شهدا را با شمر و همراهانش به سوى یزید در شام فرستاد (طبرى، ج ۵، ص ۴۶۰؛ دینورى، همانجا). شمر نزد یزید سخنان توهین‌آمیزى دربارۀ امام و دیگر شهداى کربلا بیان نمود (رجوع کنید به دینورى، همانجا؛ قس طبرى، ج ۵، ص ۴۵۹ و مفید، ج ۲، ص ۱۱۸، که این سخنان را به زحربن قیس نسبت داده‌اند).

پس از بازگشت اهل‌بیت علیهم‌السلام به مدینه، شمر نیز با پایان یافتن مأموریتش به کوفه بازگشت. گفته شده است که او نماز می‌خواند و از خداوند طلب بخشش می‌کرد و در توجیه شرکت در قتل امام حسین می‌گفت که از امراى خود فرمان‌بردارى کرده است (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۲۳، ص ۱۸۹؛ ذهبى، میزان، ج ۲، ص ۲۸۰؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۴، ص ۲۵۹ـ۲۶۰).

در پى قیام مختار ثقفى در سال ۶۶، شمر در جنگ علیه او شرکت کرد اما مختار وى و دیگر امراى اموى را در جنگ جَبّانه السَبیع (از محله‌هاى کوفه) شکست داد (بلاذرى، ج ۶، ص ۵۸ـ۵۹؛ طبرى، ج ۶، ص ۱۸، ۲۹) و شمر از کوفه گریخت. مختار جمعى را به همراه غلام خود (زِربى) در پى او فرستاد.

شمر غلام مختار را کشت (دینورى، ص ۳۰۱ـ۳۰۲؛ بلاذرى، ج ۶، ص ۶۵؛ طبرى، ج ۶، ص ۵۲) و به قریه‌اى به نام ساتیدَما گریخت و از آنجا به قریه‌اى به نام کَلتانیّه (بین شوش و روستاى صَیمره) رفت (طبرى، همانجا) و نامه‌اى براى مُصعَب‌بن زبیر فرستاد که آماده جنگ با مختار بود، اما برخى از سپاهیان مختار، شمر را محاصره کردند و در حالى که یارانش گریخته بودند، او را کشتند و سرش را نزد مختار فرستادند و بدنش را پیش سگان انداختند (بلاذرى، ج ۶، ص ۶۵ـ۶۶؛ طبرى، ج ۶، ص ۵۲ـ۵۳؛ یاقوت حموى، ذیل «کلتانیه»؛ دینورى، ص ۳۰۲، ۳۰۵). مختار نیز سر شمر را براى محمدبن حنفیه فرستاد (دینورى، ص ۳۰۵).

شمر از پدرش روایت کرده و ابواسحاق سبیعى نیز از شمر روایت نموده است، در حالى که، در منابع اهل‌سنّت از شمر با نکوهش یاد شده است و گفته‌اند که او از قاتلان امام حسین بوده و شایستگى براى روایت حدیث ندارد (ذهبى، میزان، ج ۲، ص ۲۸۰؛صفدى، ج ۱۶، ص ۱۸۰؛ابن‌حجر عسقلانى، ج ۴، ص ۲۵۹). صُمَیل‌بن حاتم‌بن شمر، نوادۀ شمر، در اندلس به ریاستى دست یافت (ابن‌حزم، ص ۲۸۷؛نعنعى، ص ۱۲۶).

شمر از جمله انسانهاى ماجراجویى بود که تهور نیز داشت و در حوادث صرفآ سود شخصى خود را دنبال می‌کرد و براى نیل به آن از هیچ عملى روگردان نبود. وى مردى ابرص و زشت‌روى بود (رجوع کنید به جاحظ، ص ۱۲۸ـ۱۲۹؛طبرى، ج ۶، ص ۵۳؛ابن‌خلّکان، ص ۶۸؛
ابن‌عساکر، ج ۲۳، ص ۱۹۰). امام حسین علیه‌السلام در روز عاشورا به شمر گفت: «رسول خدا راست گفت که گویا سگ سیاه و سفیدى را می‌بینم که خون اهل‌بیتم را می‌آشامد» (ابن‌خلّکان؛ابن‌عساکر؛قس جاحظ، همانجاها). در زیارت عاشورا از شمر بالعن و نفرین یاد شده است (رجوع کنید به ابن‌قولویه، ص ۳۲۹).



منابع :

(۱) ابن‌اثیر، علی‌بن محمد، الکامل فی‌التاریخ، بیروت ۱۳۸۵/۱۹۶۵؛
(۲) احمدبن اعثم کوفى، کتاب الفتوح، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۳) سبطبن جوزى، تذکرهالخواص، بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۴) احمدبن علی‌ابن حجر عسقلانى، لسان‌المیزان، بیروت ۱۴۲۳/۲۰۰۲؛
(۵) ابن‌حزم اندلسى، جمهره انساب ‌العرب، چاپ عبدالسلام محمدهارون، بیروت لبنان ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۶) ابن‌خلکان؛
(۷) ابن‌سعد، طبقات (بیروت)؛
(۸) على ابن‌طاووس، اللهوف فى قتلی‌الطفوف، نجف ۱۳۶۹/۱۹۵۰؛
(۹) ابن‌عبدربه، العقدالفرید، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۶؛
(۱۰) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ علی‌شیرى، بیروت؛
(۱۱) جعفربن محمدابن قولویه، کامل‌الزیارات، چاپ جواد قیّومى، قم ۱۴۱۷؛
(۱۲) هشام‌بن محمد ابی‌کلبى، مثالب‌العرب، چاپ نجاح‌طائى، لندن، ۱۹۹۸؛
(۱۳) ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبییّن، چاپ سیداحمد صقر، قاهره ۱۳۶۸/۱۹۴۹؛
(۱۴) ابو ابی‌مخفف لوط‌بن یحیى، وقعهالطف، چاپ محمدهادى یوسفى غروى، قم، ۱۳۶۷ش؛
(۱۵) احمدبن یحیى بلاذرى، انساب الاشراف، چاپ محمود فردوس عظم، دمشق ۱۹۹۷ـ۲۰۰۰؛
(۱۶) جاحظ، کتاب البرصان و العرجان، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۱۷) خلیفه بن خیاط، تاریخ خلیفهبن خیاط، چاپ مصطفى نجیب فوّاز و حکمت کشلى فوّاز، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۱۸) ابوحنیفه دینورى، الاخبارالطوال، چاپ عبدالمنعم عامر، قاهره ۱۹۶۰؛
(۱۹) موفق‌بن احمد خوارزمى، مقتل‌الحسین، چاپ محمد سماوى، قم ۱۳۸۱/۱۴۲۳؛
(۲۰) ذهبى، تاریخ‌الاسلام، حوادث و وفیات ۶۱ـ۸۰ه ، چاپ عمر عبدالسلام تدمرى، بیروت ۱۴۰۸؛
(۲۱) همو، میزان‌الاعتدال، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت دارالمعرفه؛
(۲۲) صفدى؛
(۲۳) طبرى، تاریخ، (بیروت)؛
(۲۴) فیروزآبادى، القاموس المحیط؛
(۲۵) محمدبن محمد مفید، الارشاد، قم، ۱۴۱۳؛
(۲۶) نصربن مزاحم منقرى، وقعه صفین، چاپ عبدالسلام محمدهارون، قاهره ۱۳۸۲؛
(۲۷) عبدالمجید، نعنعى، تاریخ‌الدوله الامویه فى الاندلس، بیروت ۱۹۸۶؛
(۲۸) یاقوت حموى.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵

زندگینامه جَعده‌ بنت‌ أشعث‌(همسر امام‌حسن‌مجتبی‌)

  همسر امام‌حسن‌مجتبی‌علیه‌السلام‌ که‌ ایشان‌ را مسموم‌ کرد و به‌ شهادت‌ رساند. بنا بر نقل‌ ابوالفرج‌ اصفهانی‌ (ص‌ ۳۱) نامهای‌ سکینه‌، عایشه‌ و شَعْثاء نیز برای‌ او گزارش‌ شده‌ اما وی‌ نام‌ صحیح‌ او را جعده‌ دانسته‌ است‌.

از تاریخ‌ ولادت‌ و وفات‌ او اطلاعی‌ در منابع‌ نیامده‌ است‌. پدرش‌، أشْعَث‌بن‌ قَیس‌ کِنْدی‌ (متوفی‌ ۴۰ یا ۴۱)، از مشاهیر نخستین‌ دهه‌های‌ صدر اسلام‌ و مادرش‌، اُمّ فَرْوَه‌، خواهر ابوبکر بود (ابن‌سعد، ج‌ ۸، ص‌ ۱۸۱). هنگام‌ اسیرشدن‌ أشعث‌ در واقعه رِدَّه‌ * در سال‌ یازدهم‌ هجرت‌، ابوبکر او را آزاد کرد و خواهر خود را به‌ ازدواج‌ او در آورد (واقدی‌، ص‌ ۳۱۹؛طبری‌، ج‌ ۳، ص‌ ۳۳۹).

به‌ نوشته بلاذری‌ (ج‌ ۲، ص‌ ۳۶۹)، جعده‌ با نیرنگ‌ پدرش‌ به‌ ازدواج‌ امام‌ حسن‌ مجتبی‌ علیه‌السلام‌ در آمد. گزارش‌ ابن‌عساکر از این‌ ماجرا، می‌رساند که‌ او زنی‌ زیبا بوده‌ است‌ (رجوع کنید به ج‌ ۹، ص‌ ۱۳۹). در منابع‌، فرزندی‌ از جعده‌ برای‌ امام‌ حسن‌ گزارش‌ نشده‌ است‌.

عموم‌ منابع‌ از نقش‌ جعده‌ در به‌ شهادت‌ رساندن‌ امام‌ حسن‌ یاد کرده‌اند (برای‌ نمونه‌ رجوع کنید به ابوالفرج‌ اصفهانی‌، همانجا؛ابن‌عبدالبرّ، قسم‌ ۱، ص‌ ۳۸۹؛ابن‌کثیر، ج‌ ۸، ص‌ ۴۷).

در بیشتر منابع‌ شیعی‌ آمده‌ است‌ که‌ معاویه‌ با وعده مالِ بسیار و ازدواج‌ با یزید، جعده‌ را تطمیع‌ کرد تا شوهرش‌، امام‌ حسن‌، را زهر دهد و او نیز چنین‌ کرد و بر اثر آن‌ امام‌ به‌ شهادت‌ رسید (برای‌ نمونه‌ رجوع کنید به مفید، ج‌ ۲، ص‌ ۱۶؛ابن‌شهر آشوب‌، ج‌ ۳، ص‌ ۲۰۲؛اربلی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۱۳۸ـ۱۳۹). به‌ گزارش‌ طبرِسی‌ (ج‌ ۲، ص‌ ۱۳)، معاویه‌ زهر را برای‌ جعده‌ فرستاده‌ بوده‌ است‌.

پس‌ از کارگر افتادن‌ زهر، معاویه‌ به‌ وعده مالی‌ که‌ به‌ جعده‌ داده‌ بود وفا کرد، ولی‌ به‌ ازدواج‌ او با یزید رضایت‌ نداد (ابوالفرج‌ اصفهانی‌، ص‌ ۴۸) و به‌ او گفت‌ که‌ می‌ترسد فرزندش‌، یزید، را نیز مانند حسن‌بن‌ علی‌ به‌ قتل‌ برساند ( رجوع کنید به مسعودی‌، ج‌ ۳، ص‌ ۱۸۲؛طبرسی‌، همانجا). بنا به‌ نقل‌ بعضی‌ از منابع‌، سم‌ دادن‌ جعده‌ به‌ امام‌ حسن‌ علیه‌السلام‌، به‌ تحریک‌ و دستور یزیدبن‌ معاویه‌ بوده‌ است‌ ( رجوع کنید به ابن‌ابی‌الحدید، ج‌ ۱۶، ص‌ ۱۱، به‌ نقل‌ از مدائنی‌؛ابن‌کثیر، همانجا). جعده‌ پس‌ از زهر دادن‌ به‌ امام‌ حسن‌ علیه‌السلام‌، مورد لعن‌ و نفرین‌ حضرت‌ قرار گرفت‌ (قطب‌ راوندی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۴۲). شاعر شیعی‌، قیس‌بن‌ عمروبن‌ مالک‌، معروف‌ به‌ نجاشی‌ (متوفی‌ ح ۴۰)، در نکوهش‌ جعده‌ قصیده‌ای‌ سروده‌ است‌ (برای‌ متن‌ این‌ قصیده‌ رجوع کنید به مسعودی‌، همانجا؛مزّی‌، ج‌ ۶، ص‌ ۲۵۳).

به‌ گزارش‌ سَخاوی‌ (ج‌ ۱، ص‌ ۲۸۳) به‌ نقل‌ از ابن‌عبدالبرّ، جعده‌ به‌ سبب‌ کینه‌ای‌ که‌ به‌ امام‌ حسن‌ داشت‌، او را مسموم‌ کرد و این‌ دشمنی‌ با خاندان‌ علی‌ علیه‌السلام‌ در میان‌ خانواده‌اش‌ نیز وجود داشت‌، چنانکه‌ در روایتی‌ از امام‌ صادق‌ علیه‌السلام‌ به‌ آن‌ اشاره‌ شده‌ است‌ ( رجوع کنید به کلینی‌، ج‌ ۸، ص‌ ۱۶۷).

جعده‌ پس‌ از امام‌ حسن‌ مجتبی‌ علیه‌السلام‌ دو بار ازدواج‌ کرد؛نخست‌ با یعقوب‌بن‌ طلحه بن‌ عبیداللّه‌ (بلاذری‌، همانجا) که‌ برای‌ او سه‌ پسر به‌ نامهای‌ اسماعیل‌، اسحاق‌ و ابوبکر به‌دنیا آورد، اسماعیل‌ و اسحاق‌ به‌ هنگام‌ حیات‌ پدر از دنیا رفتند (ابن‌سعد، ج‌ ۵، ص‌ ۱۲۳). دومین‌ بار پس‌ از کشته‌ شدن‌ یعقوب‌بن‌ طلحه‌ (متوفی‌ ۶۳) در واقعه حَرّه‌ (همان‌، ج‌ ۳، قسم‌ ۱، ص‌ ۱۵۲)، با عباس‌بن‌ عبداللّه‌بن‌ عباس‌ (فرزند ارشد ابن‌عباس‌ مشهور) ازدواج‌ کرد و برای‌ او پسری‌ به‌ نام‌ محمد و دختری‌ به‌ نام‌ قَریبه به‌ دنیا آورد که‌ از این‌ دو نیز نسلی‌ باقی‌ نماند (همان‌، ج‌ ۵، ص‌ ۲۳۱). در گزارشها آمده‌ که‌ قریشیان‌ به‌ هنگام‌ مشاجره‌ با فرزندان‌ جعده‌، آنان‌ را «بَنی‌ مُسِمَّهِ الازْواج‌» (فرزندان‌ زنی‌ که‌ همسرانش‌ را مسموم‌ می‌کند) خطاب‌ می‌کردند (رجوع کنید به ابوالفرج‌ اصفهانی‌؛مفید، همانجاها).



منابع‌:

(۱) ابن‌ابی‌الحدید، شرح‌ نهج‌البلاغه، چاپ‌ محمدابوالفضل‌ ابراهیم‌، قاهره‌ ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ‌ افست‌ بیروت‌ [ بی‌تا. (؛
(۲) ابن‌سعد (لیدن‌)؛
(۳) ابن‌شهر آشوب‌، مناقب‌ آل‌ ابی‌طالب، نجف‌ ۱۹۵۶؛
(۴) ابن‌عبدالبرّ، الاستیعاب‌ فی‌ معرفه الاصحاب‌، چاپ‌ علی‌ محمد بجاوی‌، قاهره‌ ) ۱۳۸۰/۱۹۶۰ (؛
(۵) ابن‌عساکر، تاریخ‌ مدینه دمشق‌، چاپ‌ علی‌ شیری‌، بیروت‌ ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۱؛
(۶) ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، چاپ‌ علی‌ شیری‌، بیروت‌ ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۷) ابوالفرج‌ اصفهانی‌، مقاتل‌ الطّالبیین‌، چاپ‌ کاظم‌ مظفر، نجف‌ ۱۳۸۵/۱۹۶۵، چاپ‌ افست‌ قم‌ ۱۴۰۵؛
(۸) علی‌بن‌ عیسی‌ اربلی‌، کشف‌ الغمه فی‌ معرفه الائمه، بیروت‌ ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۹) احمدبن‌ یحیی‌ بلاذری‌، انساب‌ الاشراف‌ ، چاپ‌ محمود فردوس‌العظم‌، دمشق‌ ۱۹۹۶ـ۲۰۰۰؛
(۱۰) محمدبن‌ عبدالرحمان‌ سخاوی‌، التحفه اللطیفه فی‌ تاریخ‌ المدینه الشریفه، بیروت‌ ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۱۱) احمدبن‌ علی‌ طبرسی‌، الاحتجاج، چاپ‌ محمدباقر موسوی‌ خرسان‌، نجف‌ ۱۳۸۶/۱۹۶۶، چاپ‌ افست‌ قم‌ ) بی‌تا. (؛
(۱۲) طبری‌، تاریخ‌ (بیروت‌)؛
(۱۳) سعیدبن‌ هبه اللّه‌ قطب‌ راوندی‌، الخرائج‌ و الجرائح‌ ، قم‌ ۱۴۰۹؛
(۱۴) کلینی‌؛
(۱۵) یوسف‌بن‌ عبدالرحمان‌ مزّی‌، تهذیب‌ الکمال‌ فی‌ اسماء الرجال‌، چاپ‌ بشار عوّاد معروف‌، بیروت‌ ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۱۶) مسعودی‌، مروج‌ (بیروت‌)؛
(۱۷) محمد بن‌ محمدمفید، الارشاد فی‌ معرفه حجج‌ اللّه‌ علی‌العباد، قم‌ ۱۴۱۳؛
(۱۸) محمدبن‌ عمر واقدی‌، کتاب‌ الرِدَه، چاپ‌ محمود عبداللّه‌ ابوالخیر، عمان‌ ) ? ۱۴۱۱/۱۹۹۱ ].

دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۰