حکایات آقاجمال گلپايگانى

آقاجمال گلپايگانى

((مرحوم آيه الله صافى )) رضوان الله تعالى عليه كه يكى از علما و رئيس ‍ حوزه اصفهان بود. نقل فرمودند:
((مرحوم حضرت آيه الله آقا جمال گلپايگانى )) رضوان الله عليه از مراجع بودند، درس اخلاق نداشتند، ولى جلساتى داشتند كه ما استفاده هاى اخلاقى مى برديم . از ايشان مطالب زيادى نقل مى كنند از جمله :
آقايى ، كه فرد فاضلى بود مى خواست به مكه معظه مشرف بشود. خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپايگانى )) مى آيد كه خداحافظى كند. وقتى كه بر مى خيزد و از محضر آقا برود، آقا به ايشان مى فرمايد: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم .
اين آقا كه خود اهل فضل بوده در دل مى گويد: من كه مقلد ايشان نيستم براى من چه تفاوتى مى كند كه ايشان وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى بدانند، ياندانند به مكه مشرف مى شود، روز عيد، پس از رمى جمرات وقتى به داخل چادر بر مى گردد، جوانى سراسيمه وارد مى شود و با ناراحتى مى گويد:
همه اعمالم خراب شد، چون من همين الان وقوف در مشعر را درك كردم .
مى پرسد: از چه كسى تقليد مى كنى ؟ مى گويد از ((آيه الله آقاجمال گلپايگانى )).
مى گويد: اشكالى ندارد اعمالت صحيح است . جوان تعجّب مى كند، مى گويد من از هركس پرسيدم ، گفته اعمالت باطل است .
مى گويد: خاطرت جمع باشد خودم از ايشان شنيدم كه فرمود: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم . در اين جاست كه اين آقا متوجه مى شود كه سخن مرحوم ((آقا جمال گلپايگانى )) در هنگام خداحافظى ، حكمتى داشته و ايشان با ديد باطنى اين جوان و اضطراب و نگرانى او را ديده از اين رو مشكل او را پيشاپيش اينطورى حل كرده بود.

 

زيارت اهل قبور

ايشان فرمودند:
مرحوم ((آقاجمال ))، بسيار به زيارت اهل قبور مى رفت . به طورى كه آقايى از اهل فضل ، با خود مى گويد: اين آقا، مثل اينكه كار مهمترى ندارد، مرجع تقليد است و اين همه مشكلات ، وقت و بى وقت به وادى السّلام مى رود.
روزى همين آقا، به منزل ((آقا جمال )) مى رود، آقا آهسته در گوشش ‍ مى گويد:
ما به وادى السّلام مى رويم تا مبتلا به فلان فلان نشويم .
اشاره مى كند به برخى از امراض روحى آن شخص ، كه مبتلا بوده است .

 

اثرتماس

 

ايشان فرمودند:
ظهر روزى ازروزهاى گرم تابستان ، ((مرحوم آقاجمال )) عبا را به سرانداخته و به طرف وادى السّلام مى رود:
آقايى از اهل فضل ، ايشان را مى بيند و به همراه ايشان به راه مى افتد. از شهر كه خارج مى شوند، احساس مى كند كه در عمودى از هواى خنك و لطيف و معطر قرار گرفته اند.
مرحوم آقا جمال ، برنامه اش اين بود كه وقتى به ((وادى السلام )) مى رسيده ، سر قبر بزرگان علم و تقوا، از جمله ((مرحوم قاضى ))، مى رفته وبعد مى آمده در مكانى كه هيچ اثرى از قبرنبود، مى نشسته و فاتحه و دعا مى خوانده است كه بعد مقبره خود ايشان مى شود .
خلاصه ، از ((وادى السلام )) كه برمى گردند، باز همان هواى خنك و لطيف با ايشان بوده تا اينكه به شهر مى رسند و با شخصى برخورد مى كنند.
بعد از سلام و عليك و احوالپرسى بسيار كوتاه و زودگذر، احساس مى كنند كه اثرى از آن هواى خنك و لطيف نيست .
مرحوم آقا جمال رو مى كند به آن آقايى كه همراهش بوده ، مى گويد: ديدى ، چگونه تماسهاى نامناسب ، اثر خودش را مى گذارد، بنا بر اين معاشرت و تماس افراد، براى شخص سالك نقش مهمى دارد چه با خوبان باشد و چه با بدان در استادى كه انتخاب مى كنيد دقيق باشيد زيرا همنشين و رفيق غافل و مجالست با فساق و فجار و اهل غفلت سريع اثر سوء در او مى گذارد.

 

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

حکایات حاج آقا رحيم ارباب

احترام به سيّده

جناب آقاى ((حجة الاسلام والمسلمين سيد محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: يكى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) كه در خيابان شيخ بهايى قنادى دارند. يك شب براى من تعريف كردند:
ما جهت طلاق دادن يك ((خانم علويه )) كه شوهرش ديوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عليه رفتيم ، هوا خيلى سرد بود و به آن علويه گفتيم كه شما درِ خانه بايستيد تا ما برويم ببينيم آقا نظرشان چيست ؟
وقتى قضيه را خدمت آقاى ارباب عرض كرديم . ايشان فرمودند: من براى اين كار معذورم و ما را راهنمايى كردند كه خدمت ((آية اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى عليه برويم .
وقتى كه خواستيم مرخص شويم ، ايشان فرمودند: حالا آن علويه كجاست ؟ گفتيم : آقا! خانم جلوى در ايستاده .
تا اين را گفتيم ايشان دستهايشان را بلند كردند و گفتند:
خدايا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها عذر خواهى كن كه ما در اتاق گرم كنار بخارى نشستيم و يك علويه اين مدت در سرما زير برف ايستاد.
مرحوم ارباب اين جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها حلاليت بگيرد.

مرحوم ارباب

((حضرت حاج آقاى هاشم زاده )) فرمودند:
يك پولى به مبلغ دو هزارتومان داشتم مى خواستم خمس و سهم امامش را بدهم ، خمس را به فاميل مادرم كه سيد بود دادم ، و سهم امام را آوردم خدمت آقاى ارباب .
وقتى به منزلشان آمدم ، آقا منزل تشريف نداشتند و گفتند آقا تشريف مى آورند. در منزل آقا يك سكوئى بود نشستم تا ايشان تشريف آوردند.
سلام كرده گفتم : آقا من دو هزار تومان داشتم ، كه خمس آن رابه فاميل مادرم كه سيد و بيچاره بود دادم و سهم امام را براى شماآوردم .
يك وقت ديدم عصا را كنار گذاشت . سر اندر پا سه مرتبه به من نگاه كرد و فرمود: شما برويد اينها را هم به مستحقينش بدهيد قبول من است ، قبول اينجانب است و شما وكيل هستيد كه اينها را به مستحقينش ‍ بدهيد.

آتش نمى سوزاند

نقل كرده بودند:
يك روز در محله خود ((مرحوم ارباب )) كه يكى از قصبات اصفهان بود آمدند گفتند: آقا ما با سنگ نان ميپذيم و آن دو سنگ است كه گذاشته ايم و آتش ‍ درست مى كنيم ، يكى از آن سنگها گرم مى شود و ديگرى را هر كارى مى كنيم با اينكه يك بيست و چهار ساعت آتش روشن است ولى گرم نمى شود.
آقا مى فرمايند: برويد سنگ را برداريد بياوريد، آن سنگ را كه سرد بود مى آورند.
آقا فرمايد: سنگ را بشكنيد، سنگ را كه مى شكنند مى بينند وسط اين سنگ يك كرم است يك ذره برگ سبز هم دم دهنش است دارد ميخورد.
آقا به گريه افتاده ، مى گويد: خداوند متعال اين حيوان را وسط اين سنگ حفظش كرده و آتش را بى اثر كرده كه اين حيوان نسوزد.

جواب خدا

((حاج آقاى هاشمى زاده )) فرمودند:
((مرحوم ارباب )) فرمودند: ما يك مرغ داشتيم اين جوجه در آورده بود يكى از جوجه ها توى تخم يك قدرى مانده بود. من مى خواستم به اين حيوان كمك كنم آمدم اين تخم را شكستم نمى دانم كه اين حيوان مرده يامانده ،
نمى دانم فردا جواب خدا را چه بدهم ، كه تو چه كاره بودى كه دست گذاشتى ، آن حيوان خودش مى داند كه چه وقت آن تخم راسوراخ كند.

دو ادّعا

((جناب حاج آقاى ناجى در اصفهان )) فرمودند:
مرحوم ((آيه الله ارباب )) دو سه سال آخرعمرش نابينا شد،ايشان مدارج علميش خيلى بالابود ومتون را از حفظ بود.
يك روز از ايشان پرسيدند كه آقا شما پس ازاين همه عمر آيا ادعايى هم داريد يانه ؟
اين مرد بزرگوار فرموده بودند: من در مسائل علمى ادعايى ندارم ، ولى در مسائل شخصى خودم فقط دو ادعا دارم . يكى اينكه به عمرم غيبت نشنيدم و غيبت هم نگفتم .
دوم : درطول عمرم چشمم به نامحرم نيفتاد و كسى را هم نديدم .
از ايشان گفته بودند كه ايشان فرموده بودند:
برادرم باهمسرش چهل سال منزل ما بودند، در اين چهل سال يك بار همسربرادرم را هم نديدم .

تكميل و تكامل

((حضرت آية اللّه حاج شيخ حيدر على محقق )) فرمودند:
((حاج آقا رحيم ارباب )) يكى از شاگردان خوب مرحوم كاشى بوده ايشان مى فرمودند:
يك روز من ((تخت فولاد)) رفتم ، فرداى آن روز كه سر درس آخوند رفتم مرحوم آخوند فرمودند: آقا رحيم ديروز سر درس نيامدى كجا بودى ؟
من گفتم : بله آقا ديروز رفتم ((تخت فولاد)) زيارت قبور مؤ منين .
تا اين را گفتم : آقا شروع كرد به گريه كردن و فرمود: كدام مؤ من ، اينها دزدهاى بازار بودند، رفتند تخت فولاد مومن شدند، وقتى مُردند افراد با ايمان شدند، آنجا كه عالم تكميل و تكامل نيست .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

وضع تحمّل و بردبارى علّامه طباطبائىّ در شدائد و گرفتارى ‏ها ومخالفت باتدریس دروس فلسفه از جانب آیت الله بروجردی به قلم علامه سید محمد حسین طهرانی

و أمّا وضع معيشت ايشان، چنانچه از شجره آنان پيداست از خاندان محترم و معروف و سرشناس آذربايجان بوده‏اند؛ و ممرّ معاش ايشان و برادرشان از كودكى منحصر به زمين زراعتى كه در قريه شادآباد تبريز بوده و از نياكان بعنوان ارث منتقل شده بود؛ و چنانچه از نوشتجات ايشان در دوران توطّن و اقدام به فلاحت و زراعت براى ممرّ معاش در تبريز پيداست. آن رساله ‏هاى خطّى (كتاب توحيد و كتاب انسان و رساله وسائط و رساله ولايت) را در قريه شادآباد نوشته ‏اند.

ايشان مى ‏فرمودند: اين ملك، دويست و هفتاد سال است كه ملك طلق آباء و اجداد ما بوده است و يگانه وسيله ارتزاق از راه كشاورزى مى‏باشد؛ و چنانچه مورد غصب و تعدّى واقع مى‏شد، بطور كلّى رشته معاش ايشان مختل مى‏گشت؛ و در مضيقه واقع مى‏شدند.

چون علّامه طباطبائىّ با وجود داشتن مقام فقاهت و علميّت و واجديّت مقام مرجعيّت بعلّت اهتمام به امور علميّه و تربيت طلّاب، از نقطه نظر معنويت و اخلاق و تصحيح عقيده، و بعلّت دفاع از سنگر اسلام و حريم تشيّع؛ ديگر مجالى و حالى براى تدوين رساله و فتوى و استفتاء را نداشتند. و از بدو امر عمدا مسير خود را در غير اين طريق قرار داده بودند.

و چون از اين‏طرف اين امور بكلّى مسدود بود؛ و از طرف ديگر ايشان به هيچ‏وجه سهم امام را قبول نمى‏كردند؛ معلومست كه وضع معيشت و زندگى ايشان در صورت فقدان منافع فلاحت و زراعت كه عايدشان مى‏شد؛ از يك طلبه ساده پائين‏تر خواهد بود؛ چون آن طلبه، و اگر چه از شهر و يا ده براى او مقرّرى نرسد لا اقلّ از سهم امام استفاده مى‏كند.

و آن منافع زراعت هم در صورت وصول، فقط براى امرار مقدار ضرورت از معاش بحدّ اقل بود.

و طبعا رجال علم و دانش از قديم الايّام بدين محذور مبتلا بودند:

مرحوم آيت الله شيخ جواد بلاغىّ نجفىّ كه فخر اسلام بود؛ و علوم و مؤلّفات او جهان دانش را روشن كرد در نجف اشرف در خانه محقّرى روى حصير زندگى مى‏كرد؛ و براى طبع كتابهاى خود بر عليه ماديّين و طبيعيّين و يهوديان و مسيحيان؛ كه حقّا سندمباهات و افتخار عالم اسلام بود؛ مجبور مى‏گردد خانه مسكونى خود را بفروشد.

استاد استاد ما: مرحوم قاضى رضوان الله عليه در نجف اشرف با وجود عائله سنگين، چنان در ضيق معيشت زندگى مى‏نمود كه داستان‏هاى او براى ما ضرب المثل است.

در خانه او غير از حصير خرمائى چيزى نبود؛ و براى روشن كردن چراغ نفتى در شب بجهت نبودن لامپا و يا نفت در خاموشى چه بسا بسر مى‏بردند.

مرحوم آيت الله علّامه حاج شيخ آقا بزرگ طهرانىّ؛ هيچ ممرّ معاشى نداشت؛ و از حال ايشان كسى با خبر نبود؛ صدسال بعلم و اسلام و تشيّع خدمت كرد؛ و مجاهدات ارزنده و آثار نفيس و بى‏نظيرى از خود به يادگار گذاشت كه امروز مورد استفاده تمام اهل تحقيق و تتبّع و محور مراجعات نويسندگان است.

اين مرد شب و روز مشغول نوشتن و زحمت كشيدن و جمع‏آورى اسناد و مدارك نوشتجات بود.

وضع خانه او عينا مانند يك طلبه معمولى ساده و بلكه پائين‏تر؛ و شدائدى كه تحمّل نموده است فوق تصوّر است.

علّامه امينى صاحب الغدير تا قبل از مشهوريّت و معروفيّت؛ در تنگى معاش بسر مى‏برد؛ و حتّى براى طبع اوّل دوره الغدير با مشكلاتى مواجه شدند.

و اين يك نقص بزرگ در دستگاه روحانيّت فعلى از نقطه نظر كيفيّت اداره امور مالى است.

چرا بايد افرادى كه در رشته‏هاى خاصّى چون فلسفه و عرفان و كلام و تفسير و حديث و تاريخ و رجال و غيرها عمرى را مى‏گذرانند؛ و با وجود سرمايه‏هاى سرشار فقهىّ؛ بعلل كمك باسلام، و نياز جامعه بدين علوم و پر كردن مواضع ضعف، و بعلّت پاسدارى و سنگربانى از حريم مكتب، بايد حتّى از يك زندگى ساده و معمولى محروم؛ و براى امرار معاش و حفظ آبرو و حيثيّت دچار هزار اشكال گردند.

بودجه صندوق مسلمين كه بعنوان سهم امام به حوزه‏ها ارسال مى‏شود، از عطف توجّه به چنين افرادى دريغ؛ و قبول سهم امام براى چنين كسانى بتوسّط متصدّيان و مباشران، موجب قبول ذلّ استخفاف و تحقير و تسليم در برابر دستگاه مديره باشد.

از اجازه و تصديق مقام اجتهاد و فقاهت افراد والامقامى كه داراى مزاياى‏ اخلاقى و روحىّ، علاوه بر جنبه‏هاى علمى هستند، چون ملازم با تصديق شخصيّت و استقلال امور آنهاست؛ خوددارى شود.

و بافراد بى‏سواد و بى‏احتياط و متجرّى، بعنوان جباية و جمع‏آورى سهم امام اجازه‏هاى طويله و مطوّله و ملقّب بالقاب و آداب داده شود؛ كه مركز حكمرانى از مقرّ خود تكان نخورد و در وصول آن بدست افراد غير واجد شرائط، كه در مزاياى روحىّ و اخلاقىّ از سطح معمولى مردم پائين‏ترند، بملاك ادّعاى علم و اعلميّت و فقه و افقهيّت و ورع و اورعيّت خللى پديدار نگردد.

فيا للاسف بهذه السّيرة الرّديّة المردية المبيدة للعلم و العلماء و الفقه و الفقهاء و چون به‏آن‏ها گفته شود: بچه دليل؟ بچه آيه، بچه روايت، شما مى‏گوئيد: سهم امام مقلّد بايد بدست مرجع يا نائب او بخصوصه برسد؟ در كدام كتاب فقه و خبر و تفسير چنين مطلبى را ديده‏ايد؟ اين چه سنّت‏ها و بدعت‏هائى است كه مى‏نهيد؟

مى‏گويند: فلان و بهمان گفته‏اند. شما كه ادّعاى اجتهاد مى‏كنيد! چرا در اينجا فقط مقلّد صرف فلان و بهمان شده‏ايد؟

علّامه استاد، زندگانى بسيار ساده و بى‏تجمّل در حدّ اقل ضرورت زندگى داشتند؛ و با وجود كسالت قلبى و كسالت اعصاب و كبر سنّ، فقطّ و فقطّ بعلّت حمايت از دين، و نشر فرهنگ اسلام؛ براى ملاقات و مصاحبه با آن مستشرق فرانسوى، هر دو هفته يك‏بار بطهران مى‏آمدند؛ و اين رفت و آمد نيز مستلزم رنجهائى بود.

اينست وضع زندگى يك فيلسوف شرق؛ بلكه يگانه فيلسوف عالم با آنكه آن‏طور كه بايد ما از وضع داخلى آن بزرگ مرد پرده بر نداشتيم؛ زيرا معتقديم بحث در اين گونه امور سزاوار مقام عفّت و شرف نيست.

 

اينست زندگانى اولياى خدا:

صبروا أيّاما قصيرة، أعقبتهم راحة طويلة[1] يكايك از صفات و نعوت متّقيان كه مولى الموالى امير مؤمنان عليه السّلام درباره آنان در خطبه همّام بيان مى‏فرمايند، در اين مرد الهى مشاهده و محسوس و ممسوس و ملموس بود:

أرادتهم الدّنيا فلم يريدوها؛ و أسرتهم ففدوا انفسهم منها[2]

اينست زندگى وارستگان و آزادگان از اسارت نفس امّاره، و به پرواز درآمدگان در حريم قضا و مشيّت الهيّه؛ و سر سپردگان به عالم تفويض و تسليم و رضا؛ چقدر استاد ما از اين شعر خوشايند بودند كه:

منم كه شهره شهرم بعشق ورزيدن‏ منم كه ديده نيالوده‏ام به بد ديدن‏
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم‏ كه در طريقت ما كافرى است رنجيدن‏
بمى‏پرستى از آن نقش خود بر آب زدم‏ كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن‏
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات‏ بخواست جام مى و گفت راز پوشيدن‏[3]

و آنگاه با اين مشكلات، و ردّ و ايرادها، يك دنيا از عظمت و وقار و سكينه و آرامش در او متحقّق بود.

اينجاست كه خوب زندگانى ائمّه معصومين ما، رخ خود را نشان مى‏دهد زيرا امثال طباطبائيها مى‏توانند به خوبى روشنگر و آيه و نماينده آن ارواح پاك باشند؛ و چون آينه درخشان و صيقلى، آن ذوات طهارت را حكايت كنند؛ و اينانند كه آيات الهيّه و حجج ربانيّه مى‏باشند.

 

درس اسفار

و بهمين علّت مهاجرت علّامه طباطبائى بقم، و تحمّل اين همه مشكلات، و دورى از وطن مألوف، براى احياى امر معنويّت و اداء رسالت الهى در نشر و تبليغ دين؛ و رشد افكار طلّاب؛ و تصحيح عقائد حقّه و نشان دادن راه مستقيم تهذيب نفس و تزكيه اخلاق؛ و طهارت سرّ و تشرّف به لقاء الله؛ و ربط با عالم معنى مى‏باشد؛ چنانكه آن فقيد سعيد فرمودند: من وقتى از تبريز به قم آمدم؛ و درس اسفار را شروع كردم؛ و طلّاب بر درس گرد آمدند؛ و قريب به يك‏صد نفر در مجلس درس حضور پيدا مى‏كردند؛ حضرت آية الله بروجردى رحمة الله عليه أوّلا دستور دادند كه شهريّه طلّابى را كه به درس اسفار مى‏آيند قطع كنند.

و بر همين اساس چون خبر آن بمن رسيد، من متحيّر شدم كه خدايا چه كنم؟

اگر شهريّه طلّاب قطع شود، اين افراد بدون بضاعت كه از شهرهاى دور آمده‏اند و فقط ممرّ معاش آنها شهريّه است چه كنند؟

و اگر من بخاطر شهريّه طلّاب، تدريس اسفار را ترك كنم لطمه بسطح علمى و عقيدتى طلّاب وارد مى‏آيد؟

من همين‏طور در تحيّر بسر مى‏بردم؛ تا بالأخره يك روز كه بحال تحيّر بودم و در اطاق منزل از دور كرسى مى‏خواستم بر گردم چشمم بديوان حافظ افتاد كه روى كرسى اطاق بود؛ آن را برداشتم و تفأل زدم كه چه كنم؟ آيا تدريس اسفار را ترك كنم؛ يا نه؟ اين غزل آمد:

من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم‏ محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم‏
من كه عيب توبه‏كاران كرده باشم بارها توبه از مى وقت گل ديوانه باشم گر كنم‏
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست‏ كج‏دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر كنم‏
عشق در دانه است و من غوّاص و دريا ميكده‏ سر فروبردم در آنجا تا كجا سر بر كنم‏
لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق‏ داورى دارم بسى يا ربّ كرا داور كنم‏
بازكش يكدم عنان اى ترك شهرآشوب من‏ تاز اشك و چهره، راهت پرزروگوهر كنم‏
من كه از ياقوت و لعل اشك دارم گنجها كى نظر در فيض خورشيد بلنداختر كنم‏
عهد و پيمان و فلك‏رانيست چندان اعتبار عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر كنم‏
من كه دارم در گدائى گنج سلطانى بدست‏ كى طمع در گردش گردون دون‏پرور كنم‏
گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همّتم‏ گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم‏
عاشقان را گر در آتش مى‏پسندد لطف دوست‏ تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم‏
دوش لعلش عشوه‏اى مى‏داد حافظ را ولى‏ من نه آنم كز وى اين افسانه‏ها باور كنم‏[4]

بارى ديدم عجيب غزلى است؛ اين غزل مى‏فهماند كه تدريس اسفار لازم، و ترك آن در حكم كفر سلوكى است.

 

[پيام آية الله بروجردى به علّامه و جواب ايشان‏]

و ثانيا يا همان روز يا روز بعد، آقاى حاج احمد خادم خود را به منزل ما فرستادند؛ و بدين گونه پيغام كرده بودند: ما در زمان جوانى در حوزه علميّه اصفهان نزد مرحوم جهانگيرخان اسفار مى ‏خوانديم؛ ولى مخفيانه چند نفر بوديم؛ و خفية بدرس ايشان‏ مى‏ رفتيم؛ و امّا درس اسفار علنى در حوزه رسمى به هيچ ‏وجه صلاح نيست؛ و بايد ترك شود!

من در جواب گفتم: به آقاى بروجردى از طرف من پيغام ببريد كه اين درس‏هاى متعارف و رسمى را مانند فقه و اصول، ما هم خوانده‏ايم؛ و از عهده تدريس و تشكيل حوزه‏هاى درسى آن بر خواهيم آمد و از ديگران كمبودى نداريم.

من كه از تبريز بقم آمده ‏ام فقطّ و فقطّ براى تصحيح عقائد طلّاب بر اساس حقّ؛ و مبارزه با عقائد باطله ماديّين و غيرهم مى‏ باشد؛ در آن زمان كه حضرت آية الله با چند نفر خفية به درس مرحوم جهانگيرخان مى‏ رفتند؛ طلّاب و قاطبه مردم بحمد الله مؤمن و داراى عقيده پاك بودند؛ و نيازى به تشكيل حوزه ‏هاى علنى اسفار نبود؛ ولى امروزه هر طلبه ‏اى كه وارد دروازه قم مى‏ شود با چند چمدان (جامه ‏دان) پر از شبهات و اشكالات وارد مى‏شود.

و امروزه بايد بدرد طلّاب رسيد؛ و آنها را براى مبارزه با ماترياليست‏ها و ماديّين بر اساس صحيح آماده كرد؛ و فلسفه حقّه اسلاميّه را بدانها آموخت؛ و ما تدريس اسفار را ترك نمى‏كنيم.

ولى در عين حال من آيت الله را حاكم شرع مى‏دانم؛ اگر حكم كنند بر ترك اسفار، مسئله صورت ديگرى به خود خواهد گرفت.

علّامه فرمودند: پس از اين پيام؛ آيت الله بروجردى، ديگر به هيچ‏وجه متعرّض ما نشدند؛ و ما سالهاى سال بتدريس فلسفه از شفا و اسفار و غيرهما مشغول بوديم.

و هر وقت آيت الله برخوردى با ما داشتند بسيار احترام مى‏گذاردند و يك روز يك جلد قرآن كريم كه از بهترين و صحيح‏ترين طبع‏ها بود بعنوان هديه براى ما فرستادند.

بارى من چه گويم از فضائل مردى كه حقّا در اينجا غريب بود؛ در غيبت آمد و در غيبت رفت. و سربسته و مهر كرده كسى او را نشناخت.

علّامه طباطبائىّ كه رضوان خدا بر او باد؛ براى مخلصين از شاگردان و ارادتمندان خود ملجأ و پناهى بود كه در حوادث روزگار بدو روى مى‏آوردند؛ و او چون چراغ تابان روشنگر راه و مبيّن خطرات و مفرّق حقّ از باطل بود؛ و در كشف مسائل علميّه و رفع مجهولات، دستگير و راهنما بود.

اين حقير نه تنها در همان ايّامى كه در قم مشغول تحصيل بودم از كانون فيض و علمش بهرمند مى‏شدم؛ و تا سرحدّى كه خود را بنده و خانه‏زاد مى‏دانستم؛ بلكه پس از تشرّف بنجف اشرف نيز پيوسته باب مراسلات مفتوح بود؛ و نامه‏هاى جذّاب روشنگر راه بود.

و پس از مراجعت از نجف تا بحال وقتى نشد كه خود را بى‏نياز از تعليم و محضر پرفيضش ببينم.

_______________________________________________________________________

[1] 1 و 2 از فقرات خطبه همّام است كه خطبه 191 از نهج البلاغه است: ايّام كوتاهى در دنيا به مشقّت و سختى با پاى راستين و استقامت، ثبات به خرج داده، و در نتيجه بدنبال آن در آخرت زمان‏هاى درازى را در راحتى بسر مى‏برند- دنيا بسوى آنان رو آورد، ولى آنها از دنيا اعراض كردند؛ و دنيا خواست آنان را اسير خود كند، آنها خود را رهانيده و آزاد كردند.

[2] 1 و 2 از فقرات خطبه همّام است كه خطبه 191 از نهج البلاغه است: ايّام كوتاهى در دنيا به مشقّت و سختى با پاى راستين و استقامت، ثبات به خرج داده، و در نتيجه بدنبال آن در آخرت زمان‏هاى درازى را در راحتى بسر مى‏برند- دنيا بسوى آنان رو آورد، ولى آنها از دنيا اعراض كردند؛ و دنيا خواست آنان را اسير خود كند، آنها خود را رهانيده و آزاد كردند.

[3] * از حافظ شيرازى است ديوان حافظ طبع پژمان حرف نون ص 177

[4] ( 1) ديوان حافظ پژمان حرف ميم ص 157

مهرتابان//علامه محمد حسین طهرانی

 شیر و مثلّث زرّین(میرداماد)

میرداماد، میرفندرسکى و شیخ بهایى در یکى از تالارهاى دربار صفوى نشسته بودند که شیرى زنجیر گسست و بدان تالار روى آورد. شیخ بهایى دست و پاى خویش جمع کرد و چهره پوشاند، میرفندرسکى از جاى نجنبید و میرداماد به سجده رفت.

اندکى بعد، گماشتگان آمدند، شیر را به زنجیر کشیدند و به جایگاه ویژه اش باز گرداندند. یکى از خدمتگزاران سبب کردارشان را پرسید.

میرداماد فرمود: من در سیادت خویش تردید نداشتم و مى دانستم شیر، حُرمت پیامبر(صلى الله علیه وآله)نگاه مى دارد و پیکر فرزندش را نمى درد. پس به پاس این موهبت الهى، سجده شکر به جا آوردم.

میر فندرسکى گفت: مى دانستم توان تسخیر شیر را دارم و به من آسیب نمى رساند.

شیخ بهایى پاسخ داد: من به یارى دانش دریافته بودم که تا شیر گرسنه نباشد، کسى را نمى آزارد ولى چنان که طبیعت بشر است، از خود دفاع کردم.

گلشن ابرارج۴

تواضع(میرداماد)

یکى از سجایاى اخلاقى میرداماد چنین است که وى از دوستان شیخ بهایى بود. روزى این دو عالم بزرگوار، همراه یکى از شاهان صفوى، سوار بر اسب، از شهر خارج شدند. میرداماد، بر خلاف شیخ بهایى، تنومند و چاق بود، به همین جهت، اسب میرداماد آهسته تر حرکت مى کرد در نتیجه بین او و شیخ بهایى، فاصله افتاد. شاه صفوى براى آزمایش دوستى و صمیمیت آن دو، نخست نزد میرداماد رفت و گفت: شیخ بهایى جلوتر از ما حرکت مى کند، معلوم است به ما اعتنا نمى کند و فرد مغرورى است! میرداماد در جواب فرمود:

این طور نیست بلکه علّتش این است آن اسب از این که عالمى مانند او را حمل مى کند به وجد آمده و به سرعت حرکت مى کند.

آن گاه شاه خود را به شیخ بهایى رساند و به او گفت: میرداماد از ما عقب تر است مثل این که به ما اعتنا نمى کند یا خودش را از شما بالاتر مى پندارد! شیخ بهایى فرمود:

آن اسب که یواش تر حرکت مى کند و عقب مانده، حق دارد زیرا دریایى از علم را حمل مى کند.

و سپس در اوصاف میرداماد صحبت هایى کرد شاه صفوى از خلوص و تواضع این دو دانشمند، شگفت زده شد و آنان را ستود.

گلشن ابرارج۴

مکاشفه میر داماد

در یکى از روزهاى ماه خدا،… پس از نماز عصر، هنگامى که روى به قبله نشسته بودم و دعاهاى پس از نماز را مى خواندم، ناگهان خوابى بسیار سبک، مانند خلسه، مرا فراگرفت. در آن حال، نورى رخشان و سرشار از شکوه در برابرم آشکار شد نور چون پیکر انسانى مى نمود که بر پهلوى راست خفته باشد. در پشت این پیکر نورانى، نورى دیگر مى درخشید، با شکوه فزون تر و پرتو فراوان تر که چون انسانى نشسته مى نمود.

گویا به خاطرم گذشت یا کسى مرا آگاه کرد که فرد آرمیده، سرور ما، امیرمؤمنان(علیه السلام) و آن که پشت سر وى نشسته، سالار ما، رسول خدا(صلى الله علیه وآله)است. من در برابر آن که آرمیده مى نمود، بر زانوان نشسته بودم. در این هنگام، واپسین فرستاده آفریدگار به من نگریست و در حالى که دست مبارکش را بر پیشانى، گونه و محاسنم مى کشید، لبخند زد. گویا با این کار اندوهم را از میان مى برد، بیمارى دلم را درمان مى کرد و مرا به سرآمدن روزهاى تلخ مژده مى داد!

در آن هنگام، چنان دیدم دعایى که به خاطر داشتم، نزد پیامبر بر زبان مى رانم. رسول خدا(صلى الله علیه وآله)فرمود: چنین بخوان:

محمّد رسول الله(صلى الله علیه وآله) أمامى و فاطمه بنت رسول الله(علیها السلام) فوق رأسى و أمیرالمؤمنین على بن ابى طالب وصىّ رسول الله(صلى الله علیه وآله)عن یمینى والحسن و الحسین و علىّ و محمّد و جعفر و موسى و علىّ و محمد و على و الحسن والحجّه المنتظر أئمّتى ـ صلوات الله و سلامه علیهم ـ عن شمالى و أبوذر و سلمان و مقداد و حذیفه و عمّار و اصحاب رسول الله(صلى الله علیه وآله) من ورائى و الملائکه(علیهم السلام) حولى والله ربّى ـ تعالى شأنه و تقدّست أسماؤه ـ محیط بى و حافظى و حفیظى والله من ورائهم محیط، بل هو قرآن مجید، فى لوح محفوظ، فالله خیرٌ حافظاً و هو ارحم الراحمین.

چون دعا را ـ چنان که پیامبر(صلى الله علیه وآله) آموزش داد ـ به پایان رساندم، حضرت فرمود: دیگر بار بخوان.

دیگر بار خواندم. پیامبر پیوسته فرمان مى داد و من دعا را تکرار مى کردم تا آن که نیک به خاطر سپردم. در این هنگام، به خود آمدم و آن حالت از میان رفت حالتى که تا روز رستاخیز براى از کف دادنش افسوس مى خورم!

 گلشن ابرارج۴

طاووس یمانى در بارگاه هشام بن عبدالملک

(هشام بن عبدالملک ) خلیفه مستبد اموى ، سالى براى زیارت به مدینه و مکه رفت . وقتى به مدینه رسید و اندکى آسود، گفت : (یکى از اصحاب پیامبر را نزد من آورید.) اطرافیانش به وى گفتند: (کسى از یاران پیامبر زنده نمى باشد و همه مرده اند). هشام گفت : (پس یکى از تابعین را بیاورید.)

(طاووس یمانى ) یکى از یاران حضرت على (ع ) را یافتند و نزد هشام بردند. طاووس وقتى که به مجلس هشام رسید نعلین خود را از پا در آورد و گفت :
(السلام علیک یا هشام ، چطورى ؟) سپس بدون اینکه منتظر جواب وى شود، بدون اجازه هشام نشست .
هشام بسیار عصبانى شد و خواست که هشام را به قتل برساند، اما یاران و اطرافیانش به وى گفتند: (اینجا حرم رسول خدا، و این مرد هم از علما است و او را نمى توان کشت ) هشام که وضع را آنطور دید، رو کرد به طاووس و گفت : (اى طاووس تو با چه دل و جراءتى این کار را انجام دادى ؟) طاووس در جواب هشام گفت : (مگر چه کار کردم ؟) هشام با بیشترى گفت : (تو در اینجا چند عمل بى ادبانه مرتکب شدى ، یکى آنکه نعلین خود را در کنار بساط من بیرون آوردى ، و این کار در نزد بزرگان زشت است ، دیگر اینکه مرا امیرالمؤ منین نگفتى . و دیگر اینکه بدون دستور من ، در حضورم نشستى و بر دست من بوسه نزدى .)

طاووس گفت : (من نعلین خود را به این دلیل پیش تو در آوردم که هر روز پنج بار پیش خداوند بزرگ که خالق همه است بیرون مى آوردم و او بر کار من خشم نمى گیرد، و دلیل اینکه تو را امیرالمؤ منین نخواندم ، این است که همه مردم به امیرى تو راضى نیستند، و من اگر مى گفتم ، امیرالمؤ منین ، دروغ گفته بودم . و اما اینکه تو را به نامت و بدون لقب خواندم ، به این دلیل است که ، خداوند بزرگ دوستان خود را با نام بدون لقب مى خواند و گفته است یا، داود و یا یحیى و… اما دشمنان خود را به لقب یاد کرده است و گفته : (تبت یدا ابى لهب و تب ) . و اما اینکه دست تو را نبوسیدم ، این بود که از امیرالمؤ منین شنیدم که گفت : (روا نیست بر دست هیچ کس بوسه زدن ، مگر دست زن خویش بر مبناى رابطه زن و شوهرى ، و دست فرزند خویش بر اساس رحمت پدرى ) و دیگر اینکه بدون اجازه در پیش تو نشستم ، از على (ع ) شنیدم که فرمود: هر که مى خواهد، مردى دوزخى را ببیند، بگوئید، در مردى نگرد که نشسته باشد و در پیشگاه وى عده اى ایستاده باشند.) هشام از دلیرى طاووس سخت برآشفت و گفت : (اى طاووس مرا پندى و نصیحتى بگوى .)

طاووس در جواب گفت :
(از امیرالمؤ منین شنیدم که فرمود: در دوزخ مارهایى هستند، هر کدام به اندازه یک کوه و عقربهایى هستند به اندازه چند شتر منتظر امیرى هستند که با رعیت خود عدل نکند.) طاووس وقتى که این سخن را گفت ، برخاست و از آنجا فرار کرد.

گفتنیهای تاریخ//علی سپهری اردکانی

داستان شگفت انگیز مرگ هارون

زمانى که بیمارى هارون الرشید در خراسان شدید شد ، فرمان داد طبیبى از طوس حاضر کنند ، آنگاه سفارش کرد ادرار او را با ادرار گروهى از بیماران و از افراد سالم بر طبیب عرضه کنند ، طبیب شیشه ها را یکى پس از دیگرى بررسى مى کرد و بى آنکه بداند از کیست ، گفت : به صاحب این شیشه بگویید وصیتش را آماده کند ، زیرا نیرویش مضمحل شده و بنیه اش فرو ریخته است . هارون از شنیدن این خبر از زندگیش مأیوس شد و این رباعى را خواند :

ان الطبیب بطبه و دوائه *** لا یستطیع دفاع نحب قد أتى

ما للطبیب یموت بالداء الّذى *** قد کان یبرء مثله فیما مضى

طبیب با طبابت و دارویش قدرت دفاع در برابر مرگى که فرا رسیده ندارد ، اگر قدرت دارد پس چرا خودش با همان بیمارى که در گذشته آن را درمان مى کرد مى میرد ؟!

در آن حال به او خبر دادند که مردم شایعه مرگش را پخش کرده اند ، براى این که این شایعه برچیده شود فرمان داد چهارپایى آوردند تا بر آن سوار شود و میان مردم ظاهر گردد ، وقتى سوار شد ناگهان زانوى حیوان سست شد ، گفت : مرا پیاده کنید که شایعه پراکنان راست مى گویند ، سپس سفارش کرد کفن هایى برایش بیاورند ، از میان آنها یکى را انتخاب کرد و گفت : در کنار همین بسترم قبرى براى من آماده کنید سپس نگاهى در قبر کرد و این آیات را خواند :

( مَا أَغْنَى عَنِّى مَالِیَهْ * هَلَکَ عَنِّى سُلْطَانِیَهْ ) .

مجرمى هستم که کارم از کار گذشته و زبان به این حقیقت مى گشایم که : مال و ثروتم چیزى از عذاب خدا را از من برطرف نکرد و امروز که روز بیچارگى من است به دادم نرسید ، نه تنها مال و ثروتم مشکلى را از من حل نکرد و گرهى را برایم نگشود ، بلکه قدرت و سلطنتم نیز نابود شد و از دستم رفت

   عبرت//حسین انصاریان

داستان سید جزائرى با علاّمه ى مجلسى در رابطه با برزخ

حاج ملا هاشم در « منتخب » از عالم بزرگوار سید نعمت الله جزائرى نقل مى کند که در ایام اقامتم در اصفهان به حضور استاد عزیزم علاّمه ى مجلسى عرضه داشتم : جمیع افعال و گفتار شما مورد رضاى من است مگر یک صفت و آن مقیّد بودن شما به تشریفات و ریاست مى باشد ، شما دستور داده اید قبل از رفتن به مسجد و موقع ورود به بازار شخصى در جلو شما آیه ى نور را بخواند و با این برنامه تمام مردم را متوجه نمایند که هنگام ورود شما درب مغازه هایشان بایستند تا شما عبور کنید ، من از این معنى آنهم از شخصى چون شما ناراحتم !

علاّمه مجلسى فرمودند : من علاقمند به مقام و ریاست نیستم ، منظور من از این برنامه نشان دادن عظمت مقام علم در بین مردم است ، تا بدین وسیله بتوانم حقى را اجرا و باطلى را از بین ببرم ، که بدون قدرت احقاق حق و زدودن باطل کارى محال است .

من به سخنان استاد قانع نشدم ، با یکدیگر قرار گذاشتیم هریک زودتر از دنیا رفت دیگرى را به توسط خواب از اوضاع خود آگاه کند .

استادم مجلسى زودتر از من از دنیا رفت ، در مدت یکسال غالباً بر سر مزارش رفتم و جهت او قرآن خواندم و از وى تقاضاى ملاقات کردم ، شبى وى را در خواب دیدم و از مسئله اى که بین من و او بود پرسیدم ، جواب داد حق به جانب من بود زیرا دنبال ریاست رفتن براى اداى حق و از بین بردن باطل از نظر شرع مطهّر بى اشکال است ، و بلکه ممدوح و پسندیده است ، چون مرا در قبر گذاشتند پس از سؤالات ملائکه الهى از طرف حق خطاب شد چه آورده اى ؟ من تمام تألیفات و صدقات و خیرات خود را بازگو کردم ، سؤال شد دیگر چه آوردى ؟ عرضه داشتم : بنده اى از بندگانت در شکنجه ى طلبکار بود ، با قدرتى که داشتم وى را نجات دادم و از طلبکار براى وى مهلت خواستم و سپس آنچه را مدیون قدرت بر ادا نداشت من از مال خودم پرداختم ، دیگر از من سؤالى نشد وپس از آن مورد عنایت واقع شدم ، اگر من آن عظمت را نداشتم براى حل مشکلات مردم کارى از دستم برنمى آمد ، و اکنون این همه عنایت نصیبم نمى شد

عرفان اسلامی جلد ۱۲// حسین انصاریان

سبب قطع پا

از زمخشرى پرسیدند علّت قطع پاى تو چه بود ؟ گفت بهنگام کودکى گنجشکى را بدست آوردم و پرهایش را کندم و سپس به پایش نخى بستم ، روزى گنجشک فرار کرد و در سوراخى فرو رفت ، از پى او دویدم مقدارى از نخ باقى مانده بود ، آن را گرفتم و آنقدر کشیدم که یک پاى آن حیوان قطع شد ، مادرم چون این داستان را بدید برآشفت و گفت : خداوند پایت را قطع کند چنان که پاى این زبان بسته بى گناه را قطع کردى !

چون به سن جوانى رسیدم در سفر بخارا از اسب فرو افتادم و پایم شکست ، هرچند معالجه کردم فایده نبخشید ناگزیر به قطع پا شدم .

عرفان اسلامی جلد ۱۱//حسین انصاریان

مواظبت بر نماز(شیخ بهایی)

روزى ملاّ عبدالله شوشترى به دیدن شیخ بهایى (۹۵۳ – ۱۰۳۰ ه‍ .ق ) رفت ساعتى با وى به گفتگو پرداخت . در این موقع صداى اذان بلند شد. شیخ بهائى فرمود: در همین جا نماز بخوانید تا ما هم به شما اقتدا کنیم و از فیض نماز جماعت بهره مند گردیم .
ملاّ عبدالله مقدارى تاءمل کرد، پس از جا برخاسته بدون آنکه در منزل شیخ نماز جماعت بخواند به خانه خود رفت . یکى از دوستان و شاگردان خاص او که حضور داشت ، پرسید: شما که این قدر مقّید هستید نماز را اول وقت بخوانید چرا خواسته شیخ را اجابت نکردید و همانجا نماز نخواندید؟

پاسخ داد: در آن موقع که شیخ چنین پیشنهادى کرد با خود فکر کردم ، آیا هرگاه شیخ پشت سر من نماز بخواند تغییرى در من ایجاد نمى شود. دیدم چنان نیست که نفس من تغییرى در خود احساس نکند، لذا نماز نخوانده از خانه او بیرون آمدم .

زندگى علماء، ص ۱۲۴

ملاحظه حضور(مقدس اردبیلی)

در احوالات مرحوم مقدس اردبیلى اعلى اللّه مقامه مى نویسد: این بزرگوار چهل سال آخر عمرش در خانه هم پایش را دراز نمى کرده است که از این بزرگوار سؤ ال کردند چرا پایت را دراز نمى کنى فرموده بود ملاحظه حضور نسبت بملک الملوک رب الماریاب بوده که پایم را دراز نمى کنم . وصیت هم نوشته بود وقتى از دنیا رفتم دیگر اختیار دست من نیست والا باز هم بى ادبى نمى کردم .

زبده القصص//علی میرخلف زاده

مکاشفه شیخ حر عاملى

شیخ حر عاملى (ره ) فرمود: ده سـالـه بـودم و به مرض سختى مبتلا شدم , به طورى که دوستان و آشنایان جمع شده وگریه مى کردند و آماده عزادارى براى من شدند.

آنها یقین داشتند که همان شب خواهم مرد.هـمـان شـب در عـالـم بین خواب و بیدارى (مکاشفه ) پیامبر و دوازده امام (ع ) را زیارت کردم بر ایـشـان سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم .
بین من و امام صادق (ع )سخنى گذشت , که در ذهـنم نماند, جز آن که حضرت در حق من دعا کردند.

بعد برحضرت صاحب الزمان (ع ) سلام کردم و با ایشان مصافحه نمودم و گریستم و عرضه داشتم : مولاى من , مى ترسم که در این مرض بمیرم و اهداف علمى و عملى خود رابدست نیاورده باشم .

فـرمودند: نترس , زیرا تو در این مرض نخواهى مرد, بلکه خداوند متعال تو را شفامى دهد و عمرى طـولانـى خـواهـى داشـت .آنـگـاه قدحى را که در دست مبارکشان بود به دست من دادند.

از آن آشامیدم و در همان لحظه شفا یافتم و مرض , کاملا از من رفع شد و در بستر خود نشستم .
خانواده و بـسـتـگـان از ایـن حـالـت مـن تـعـجب کردند! اما آنهارا تا چند روز به آنچه دیده بودم , اطلاع ندادم.

برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان

وصیت تکان دهنده و عشق به نماز (سید مرتضی)

 سید مرتضى در وصیت خود چنین آورده است : (تمام نمازهاى واجب مرا که در طول عمرم خوانده ام به نیابت از من دوباره بخوانید)

 وقتى این سخنان از ایشان نقل شد نزدیکان و اطرافیان شگفت زده شدند و پرسیدند چرا؟! شما که فردى وارسته بودید و اهمیت فوق العاده اى به نماز مى دادید، علاقه مند و عاشق نماز بودید و همیشه قبل از فرارسیدن وقت نماز وضو گرفته ، آماده مى شدید تا وقت نماز فرا رسد، حال چه شد که این گونه وصیت مى کنید؟!

 سید در پاسخ فرمود: آرى من علاقه مند به نماز بلکه عاشق نماز و راز و نیاز با خالق خود بودم و از راز و نیاز هم لذت فراوان مى بردم ، از این رو همیشه قبل از فرا رسیدن وقت نماز لحظه شمارى مى کردم تا وقت نماز برسد و این تکلیف الهى را انجام دهم و به دلیل همین علاقه شدید و لذت از نماز، وصیت مى کنم که تمام نمازهاى مرا دوباره بخوانید زیرا تصور من این است که شاید نمازهاى من صد در صد خالص براى خدا انجام نگرفته باشد بلکه درصدى از آنها به خاطر لذت روحى و معنوى خودم به انجام رسیده باشد! پس همه را قضا کنید چون اگر یک درصد از نماز هم براى غیر خدا انجام گرفته باشد شایسته درگاه الهى نیست و مى ترسم به همین سبب اعمال و راز و نیازهاى من مورد پذیرش خداى منان قرار نگیرد!

  گلشن ابرارج۱ //جمعی از پژهشگران حوزه علمیه قم

 

رحلت علامه مجلسى

 

سید نعمت الله جزائرى شاگرد مقرب علامه مجلسى گوید: من با استادم مجلسى قرار گذاشتم هر کدام زودتر از دنیا برویم به خواب دیگرى بیائیم تا بعضى قضایا منکشف شود.
بعد از اینکه استادم از دنیا رفت بعد از هفت روز که مراسم فاتحه تمام شد، این معاهده به یادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسى ، قدرى قرآن خواندم و گریه کردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤ یا استاد را با لباس زیبا دیدم که گویا از میان قبر بیرون شده .!

فهمیدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم : وعده که دادى وفا کن و قضایاى قبل از مردن و بعد از مردن را برایم تعریف کن .
فرمود: چون مریض شدم و مرض بحدى رسید که طاقت نداشتم ، گفتم : خدایا دیگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجى برایم کن .

در حال مناجات دیدم شخص جلیلى (فرشته ) آمد به بالین من و نزد پایم نشست و حالم را پرسید و من شکوه خود را گفتم ، آن ملک دستش را گذاشت به انگشت پاهایم و گفت : آرام شدى ؟ گفتم : آرى ، همینطور دست را یواش یواش به طرف سینه بالا مى کشید و دردم آرام مى گرفت ، چون به سینه ام رسید، جسد من افتاد روى زمین و روحم در گوشه اى به جسدم نظر مى کرد.
اقارب و دوستان و همسایگان آمدند و اطراف جسد من گریه مى کردند و ناله مى زدند، روحم به آنها مى گفت : من ناراحت نیستم من حالم خوب است چرا گریه مى کنید، کسى حرفم را نمى شنید.
بعد آمدند جنازه را بردند غسل و کفن و نماز بجاى آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادى ندا کرد اى بنده من ، محمد باقر براى امروز چه مهیا کردى ؟

من آنچه از نماز و روزه و موعظه و کتاب و… را شمردم ، مورد قبول نشد، تا اینکه عملى یادم آمد، که مردى را به خاطر بدهکارى در خیابان مى زدند و او مؤ من بود و من بدهکارى او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم ، آن را عرض کردم .
خداوند به خاطر این عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ ) داخل نمود.

منتخب التواریخ ص ۷۵۲- روضات الجنات

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

 

 

مجازات غیبت در روز قیامت(شیخ بهایی)


شیخ بهائى علیه الرحمه مى فرماید: روزى در مجلس بزرگى ذکر من شده بود. شنیدم یکى از حاضرین که ادعاى دوستى با من مى کرد ولى در این ادعا دروغ مى گفت ؛ شروع به غیبت نموده و نسبت ناروایى بمن داده بود و این آیه را در نظر نداشت که خداوند مى فرماید: (بعضى پشت سر بعضى غیبت نکنید، آیا دوست دارید گوشت مرده برادر خود را بخورید؟ همه این را ناخوش مى دارید

آنگاه که فهمید اطلاع از غیبت او پیدا کرده ام ، نامه بلند بالایى برایم نوشت و اظهار پشیمانى و درخواست رضایت در آن نامه کرد. در جوابش نوشتم : خدا ترا پاداش دهد بواسطه هدیه اى که براى من فرستادى ؟ چون هدیه تو باعث سنگینى کفه حسناتم در قیامت مى شود!

از حضرت رسول صلى الله علیه و آله روایت شده که فرمود: در روز قیامت بنده اى را در مقام حساب مى آورند، کارهاى نیکش در یک کفه و کارهاى زشتش را در کفه دیگر مى گذارند، کفه گناه سنگین تر مى شود. در این هنگام ورقه اى بر روى حسنات قرار مى گیرد، کارهاى نیکش بواسطه آن عمل زیادتر از گناهانش مى شود.

عرض مى کند: پروردگارا آنچه عمل خوب داشتم در کفه حسنات وجود داشت ، اما این ورقه چه بود؟ من که چنین عملى نداشتم ؟ خطاب مى رسد: این در مقابل سخنى است که درباره تو گفته اند و از آن نسب پاک بودى . این حدیث مرا وامیدارد که سپاسگذار تو باشم بواسطه چیزى که بمن رسانیده اى ، با اینکه اگر روبروى من ، اینکار یا بدتر از این را انجام مى دادى با تو مقابله بمثل نمى کردم و جز عفو و گذشت و دوستى و وفا از من نمى دیدى ؛ این باقى مانده عمر، گرامى تر آن است که صرف در مکافات اشخاص شود، باید بفکر آنچه از دست رفته بود و تدراک گذشته را نمود.

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

پند تاریخ ۵/ ۱۶۰ – کشکول ۱/ ۱۹۷٫

 

 

نزول جبرئیل بر امیرالمؤ منین(کاشفى سبزوارى)

 

صاحب روضه الشهداء، مولى حسین کاشفى سبزوارى ،واعظ مشهور عصر خود به خاطر بعضى مصالح به هرات رفت و به دربار میر على شیر پادشاه هرات نزدیک شد، و باخواهر ملا عبدالرحمن جامى ازدواج کرد.

مردم سبزوار که در تشیع تعصب شدیدى داشتند، به او سوء ظن پیدا کردند که شاید از مذهب تشیع متزلزل شده و برگشته باشد. لذا هنگام مراجعت شیخ حسین واعظ به سبزوار در صدد امتحان وى بر آمدند.
روزى شیخ حسین در مسجد جامع سبزوار منبر رفته بود. جمعیت زیادى براى استماع و امتحان او به مسجد آمده بودند .سخن به اینجا رسید که جبرئیل دوازده هزار مرتبه بر پیامبر نازل شد.
پیرمردى فرصت را مغتنم شمرد و با صداى بلند سؤ ال کرد: بگو بدانم ، جبرئیل چند مرتبه بر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام نازل شده است ؟
واعظ که از سوء ظن مردم آگاه شده بود، متحیر ماند که چه پاسخ دهد .اگر بگوید: جبرئیل بر حضرت امیر نازل شده ، دروغ گفته ، و اگر بگوید نازل نشده ، چگونه از دست اهالى سبزوار جان سالم بدر برد.
پس از کمى تامل گفت : بیست و چهار هزار مرتبه جبرئیل بر حضرت امیر نازل شده است .
مردم با خوشحالى پرسیدند: به چه دلیل ؟
گفت : چون پیامبر فرمود: انا مدینه العلم و على بابها.
پس هر کس بخواهد به شهر داخل و از آن خارج شود باید دو بار از در بگذرد، یکى هنگام ورود و دیگرى هنگام خروج .
مجالس المؤ منین ج ۱/ ص ۱۱۴
 روضه الجنات / ص ۲۵۵٫

 

دختر علامه مجلسی

 

ملا صالح مازندرانى دانشمندى نامدار است . دى در آغاز تحصیل بسیار تهیدست بود. با وضعى رقت بار به تحصیل پرداخت . حتى قادر نبود چراغى براى مطالعه خویش بخرد. پدرش هم به علت فقر و تنگدستى او را از خود رانده بود.

ملا صالح به اصفهان آمد و در سایه کوشش و پشت کار زایدالوصف خود، دروس مقدماتى را به پایان آورد. شور و شوق آن محصل جوان علوم دینى چنان او را به کمال رسانید که توانست در حوزه درس ملا محمدتقى مجلسى دانشمند بزرگ عهد صفوى حضور بهمرساند، و در اندک زمانى مورد توجه خاص استاد نامور خود واقع شود و بر تمام شاگردان وى فائق آید.
ملا محمدتقى مجلسى ، پدر دانشمند عالیمقام شیعه ملا محمد باقر علامه مجلسى مؤ لف دائره المعارف (بحارالانوار) و سایر کتابهاى معروف است که هم اکنون نیز در دسترس عموم شیعیان جهان قرار دارد و مورد استفاده همگان است
ملا صالح سنین جوانى را پشت سر مى گذاشت و همچنلان مجرد مى زیست . استادش علامه مجلسى اول متوجه شد این دانشمند نابغه که از مفاخر شاگردان اوست ، شایسته نیست مجرد باشد.
خاصه که مورد تفقد و اعتماد کامل استاد هم قرار داشت .
روزى بعد از پایان تدریس ، علامه مجلسى به وى گفت : اگر اجازه مى دهى دخترى را براى شما عقد کنم که با ازدواج با وى بتوانى تشکیل خانه و خانواده بدهى و از رنج زیستن آسوده شوى ؟ ملا صالح سر به زیر انداخت و با زبان حال آمادگى خود را اعلام داشت .
علامه مجلسى رفت به اندرون خانه خود و دختر دانشمندش (آمنه بیگم ) را که در علوم دینى و ادبى به سر حد کمال رسیده بود طلبید و به وى گفت : دخترم ! شوهرى برایت پیدا کرده ام که در نهایت فقر و تنگدستى و منتهاى فضل و صلاح و کمال است ، ولى منوط به اجازه تو است ، و منتظرم نظر خود را اعلام کنى .
آمنه بیگم آن دختر دانشمند و پاک سرشت در پاسخ پدرش گفت : پدر! فقر و تنگدستى عیب مردان نیست ! و بدین گونه قبولى خود را براى ازدواج با داماد مستمند ولى دانشمند اعلام داشت .
عقد آن دو در ساعتى سعد بسته شد و عروس را آرایش نموده به حجله عروسى بردند. هنگامى که داماد روى عروس را گشود و رخسار زیباى او را دید، خدا را شکر نمود و به گوشه اى رفت و مشغول مطالعه شد.
اتفاقا مسئله علمى بسیار مشکلى براى داماد پیش آمده بود که هر چه فکر و مطالعه مى نمود حل نمى گردید. عروس با فراست و کنجکاوى مخصوص پى برد که مسئله چیست و در چه کتابى است !
داماد بدون اینکه تماس با عروس حاصل کند، فردا صبح براى تدریس از منزل خارج شد. با رفتن داماد عروس برخاست و مسئله را پیدا کرد و آنرا به قلم خود حل کرد و لاى کتاب نهاد.
شب دوم داماد مجددا سرگرم مطالعه شد و در ضمن به نوشته همسرش ‍ برخورد که به خط خود مسئله علمى را حل کرده و براى اطلاع او در جاى خود نهاده است . که زیاد رنج مطالعه و تفکر به خود ندهد. پس از مطالعه دید که عقده لاینحل با سرانگشت آن فاضله حل شده است .
بلادرنگ پیشانى بر خاک نهاد و خداوند متعال را شکر گزارد که چنین همسر دانشمندى به وى ارزانى داشته است . به همین جهت از سر شب تا بامداد فردا مشغول عبادت و شکر گزارى بود، و مقدمات عروسى تا سه روز به تاءخیر افتاد!
چون مرحوم مجلسى از ماجرا آگاهى یافت . داماد را خواست و به وى گفت : اگر این دختر با تو هم آهنگ نیست صریحا بگو تا دیگرى را برایت عقد کنم ؟
ملا صالح گفت : نه ! علت این نیست که دختر دانشمند شما باب میل من نمى باشد، بلکه تاءخیر کار فقط به ملاحظه اینست که خواستم شکر خدا را به مقدارى که مى توانم بجا آورم که چنین همسرى به من موهبت کرده است .
من مى دانم که هر چه کوشش به عمل آورم نمى توانم چنانکه مى باید شکر نعمت خدا را ادا نمایم . وقتى علامه مجلسى این سخن را از داماد و شاگرد دانشمندش شنید، گفت : (آرى اعتراف به نداشتن – قدرت براى شکر گزارى ، خود دلیل بر نهایت شکر بندگان است ). سپس عروسى سر گرفت و زوج دانشمند نیکبخت زندگى سعادتمندانه خود را آغاز کردند.
آمنه بیگم زنى پرهیزکار و مجتهد بوده ، و کتابى هم در فقه و احکام دینى تاءلیف کرده است . بعلاوه وى در جمع آورى اخبار برخى از مجلدات (بحارالانوار) به برادرش علامه مجلسى دوم کمک مى کرده است ، و حتى شوهرش ملا صالح بعضى از عبارات کتاب (قواعد) علامه حلى را از وى سئوال مى کرده و از همسر خود استفاده مى نموده است .
ترجمه و شرح کتاب کافى که بهترین شرح کتاب (کافى ) شیخ کلینى است ، شرح من لایحضره الفقیه ، شرح معالم الاصول نیز از آثار فکرى و قلمى ملا صالح مازندرانى است . بسیارى از مفاخر دانشمند و مراجع عالیقدر شیعه ، فرزندان و نوادگان دخترى ملا صالح مازندرانى و آمنه بیگم بانوى دانشمند و دختر بزرگوار علامه مجلسى اول مى باشند.
مانند استاد کل وحید بهبهانى سرآمد دانشمندان شیعه در سده دوازدهم هجرى ، سید على طباطبائى صاحب ریاض ، علامه بحرالعلوم و مرجع فقید شیعیان جهان مرحوم آیت الله بروجردى .
داستانهای ما ج۳//علی دوانی

استقامت

 

سراج الدین سکاکى یکى از دانشمندان بزرگ اسلام است که در عصر خوارزمشاهیان مى زیسته و خود نیز از مردم (خوارزم ) بوده است .

این دانشمند نامور با اینکه ایرانى است کتابى به نام (مفتاح العلوم ) مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى و اسلامى نوشته است ، که از شاهکارهاى بزرگ علمى و ادبى به شمار مى رود.
(سکاکى ) در علوم عربى هنوز هم میان دانشمندان اسلام استادى خود را حفظ کرده و کسى جاى او را نگرفته است . همه او را به وفور دانش ‍ مى ستایند، و مبانب علمیش را محترم مى شمارند.
(سکاکى ) نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که چون در ساختن آن رنج بسیار کشیده و ابزار سلیقه نموده بود و آنرا شاهکار خود مى دانست ، به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان به دقت صندوقچه را تماشا کردند و (سکاکى ) را مورد تحسین قرار دادند.
در این اثنا که وى ساکت و مؤ دب در گوشه مجلس ایستاده و منتظر نتیجه بود، دانشمند بزرگى وارد شد.
سلطان و تمام حاضران از جاى برخاستند، و چون مرد دانشمند نشست ، همه دو زانو پیش روى وى نشستند. (سکاکى ) که سخت تحت تاءثیر این نشست و برخاست و تجلیل و احترام واقع شده بود، پرسید: این شخص کیست ؟ گفتند: او یکى از علماء است .
(سکاکى ) از گذشته تاءسف بسیار خورد و پیش خود گفت : چرا من تحصیل علم نکنم تا به این مقام بزرگ نائل شوم ؟ از آن همه رنج و زحمت که براى ساختن این صندوقچه ظریف کشیدم چه سودى بردم ؟ این را گفت و از مجلس بیرون رفت و یکراست به طرف مدرسه شهر شتافت .
در آن هنگام سى سال از سنش گذشته بود، با این وصف رفت نزد مدرس ‍ و گفت : من مى خواهم درس بخوانم تا عالم شوم ! مدرس گفت : گمان نمى کنم تو با این سن و سال به جائى برسى ! بیهوده عمرت را تلف مکن که چیزى نخواهى شد! ولى چون دید (سکاکى ) دست بردار نیست ، و همچنان اصرار دارد که درس بخواند تا عالم شود! ناچار یک مسئله بسیار ساده از فقه حنفى که مردم شهر هم پیرو آن مذهب بودند، به او یاد داد و گفت .
این مسئله را از حفظ کن و فردا وقتى پرسیدم بازگو نما، مدرس خواست بدین وسیله میزان هوش و استعدادش را بسنجد تا اگر لایق دید، او را بپذیرد.
مسئله این بود: استاد گفت : پوست سگ با دباغى پاک مى شود.
(سکاکى ) هم براى اینکه شدت علاقه خود را به درس خواندن نشان دهد، صدها بار آنرا تکرار نمود تا بالاخره با همه کودنى که داشت ازبر کرد!
روز بعد آمد و با غرور در مجلس درس میان شاگردان نشست و آمادگى خود را براى پاسخ دادن به پرسش استاد اعلام داشت .
استاد پرسید: خوب ! درس دیروز را بازگو کن !
(سکاکى ) که از تکرار آن مسئله ساده بسیار خسته و گیج شده بود، بعلاوه مجلس درس و شخص استاد هم او را مرعوب ساخته بود، هواسش پرت شد و در آن هواس پرتى گفت :
سگ گفت : پوست استاد با دباغى پاک مى شود!!
با گفتن این جمله غریو خنده حاضران مجلس برخاست ! شاگردان او را به باد مسخره گرفتند و سر بسرش گذاشتند و ریشخندش ‍ نمودند.
(سکاکى ) از میدان در نرفت و روحیه خود را نباخت . اما پیدا بود که باطنا از این حواس پرتى و کودنى رنج مى برد.
استاد به حال او رقت برد و براى اینکه شرمنده نشود، شاگردان را ملامت کرد و جمله دیگرى به وى یاد داد تا آنرا بیاموزد. بدین گونه ده سال عمر صرف کرد ولى پیشرفت قابل ملاحظه اى نصیبش نشد.
روزى از وضع خود بسیار دلتنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد و به موضعى رسید که قطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چکید و بر اثر ریزش مداوم خود، سوراخى در دل سنگ پدید آورده بود. (سکاکى ) مدتى با دقت آن منظره را تماشا کرد. سپس با خود گفت : دل تو که از این سنگ سخت تر نیست ، اگر پشت کار و استقامت داشته باشى سرانجام موفق خواهى شد!
این را گفت و بى درنگ به شهر برگشت ، و از همان سن چهل سالگى با اطمینان خاطر و توکل به خدا و جدیت تمام سرگرم فرا گرفتن رشته هاى مختلف علوم متداول عصر گردید. خدا هم او را در این راه یارى کرد و درهاى علوم به رویش گشوده شد.
سرانجام به مقامى رسید که دانشمندان و فضلاى روزگار تا عصر حاضر از اندوخته علمى وى استفاده مى برند، و مهارت و استادى او را در علوم عربى و فنون ادبى با دیده اعجاب مى نگرند!
داستان های ما ج۳ //علی دوانی

حاضر جوابى(خواجه نصیر الدین طوسی)

در کتاب قصص العلماء نقل شده است :
وقتى مادر هلاکوخان مغول از دنیا رفت عالمى از آخوندهاى دربار روى رشک و حسد به هلاکوخان گفت :
در قبر، نکیر و منکر از اعتقادات و اعمال سؤ ال مى کنند و مادر شما بى سواد است و سررشته اى از جواب دادن ندارد. خوب است که خواجه نصیرالدّین طوسى را در قبر همراه او کنى که بجاى مادرت جواب نکیر و منکر را بگوید!
خواجه نصیر که حیله و ترفند آن عالم دربار را یافته بود فوراً به هلاکوخان گفت : ایشان راست مى گوید: امّا سؤ ال نکیر و منکر براى همه است و از شما هم سؤ ال مى شود. خوب است مرا براى قبر خود نگه دارید و این عالم را همراه مادر خود در قبر کنید تا به سؤ الات جواب گوید! پس ‍ هلاکوخان مغول آن عالم را همراه مادر در قبر کرد!!!
داستانهائی از علماء//علیرضا خاتمی

ابن سیرین و تعبیر خواب

نامش محمد فرزند سیرین بصرى است، در تعبیر خواب قدرت فوق العاده اى داشت ، سرچشمه تعبیرش ذوق سالم و فکر نافذ او بود .

 

در تطبیق خواب با حقایق انسان عجیبى بود ، براى تعبیر خواب از لطایف قرآن و روایات استفاده مى کرد .

 

نوشته اند مردى از او پرسید : تعبیر اذان گفتن در عالم خواب چیست ؟ گفت : رفتن به حج .

 

 دیگرى همین مسأله را پرسید ، گفت : دست به دزدى برده اى . آنگاه درباره اختلاف این دو تعبیر با اینکه خواب هر دو یکى بود گفت : چهره اولى را چهره اى نیکو و پسندیده و دینى دیدم ، تعبیر خوابش را از آیه ( وَاَذِّنْ بِالنَّاسِ بِالْحَجِّ  گرفتم . اما چهره دومى را چهره خوبى ندیدم ، تعبیر خوابش را از آیه ( اَذَّنَ مُؤَذِّنٌ اَیَّتُهَا الْعیرُ اِنَّکُمْ لَسَارِقُونَ  گرفتم .

 

ابن سیرین مى گوید : در بازار به شغل بزازى اشتغال داشتم ، زنى زیبا براى خرید به مغازه ام آمد ، در حالى که نمى دانستم به خاطر جوانى و زیباییم عاشق من است ، مقدارى پارچه از من خرید و در میان بغچه پیچید ، ناگهان گفت : اى مرد بزاز ! فراموش کرده ام پول همراه خود بیاورم ، این بغچه را به کمک من تا منزل من بیاور و آنجا پولش را دریافت کن ! من به ناچار تا کنار خانه او رفتم ، مرا به دهلیز خانه خواست ، چون قدم در آنجا گذاشتم در را بست و پوشش از جمال خود برگرفت و اظهار کرد : مدتى است شیفته جمال توام و راه رسیدن به وصالت را در این طریق دیدم ، اکنون در این خانه تویى و من ، باید کام مرا برآورى ، ورنه کارت را به رسوایى مى کشم .

 

به او گفتم : از خدا بترس ، دامن به زنا آلوده مکن ، زنا از گناهان کبیره و موجب ورود به آتش جهنم است . نصیحتم فایده نکرد ، موعظه ام اثر نبخشید ، از او خواستم از رفتن من به دستشویى مانع نشود ، به خیال اینکه قضاى حاجت دارم مرا آزاد گذاشت . به دستشویى رفتم ، براى حفظ ایمان و آخرت و کرامت انسانى ام سراپاى خود را به نجاست آلوده کردم ، چون با آن وضع از آن محل بیرون آمدم ، درب منزل را گشود و مرا بیرون کرد ، خود را به آب رساندم ، بدن و لباسم را شستم ، در عوض اینکه به خاطر دینم خود را ساعتى به بوى بد آلودم ، خداوند بویم را همچون بوى عطر قرار داد و دانش تعبیر خواب را به من مرحمت فرمود

سفینه البحار : ۴ / ۳۵۲ ، باب السین بعده الیاء .
عبرت//حسین انصاریان

مجادله بهلول

روزى بهلول از در خانه ابوحنیفه مى گذشت . شنید با شاگردان خود مى گوید: امام صادق علیه السلام سه مطلب مى گوید که من آنرا نمى پسندم .

 

اول آنکه شیطان به آتش دوزخ عذاب خواهد شد، در حالى که خداوند شیطان را از آتش آفرید. چگونه ممکن است آتش بوسیله آتش بسوزد و عذاب شود.
دوم اینکه خدا را نمى توان دید. چگونه ممکن است چیزى موجود باشد و دیده نشود.
سوم : انسان فاعل فعل خویش است و حال آنکه نصوص بر خلاف آنست .
هنگامى که بهلول این سخنان را شنید، کلوخى برداشت و به سوى او پرتاب کرد.
شاگردانش بهلول را گرفتند و نزد خلیفه بردند.
بهلول گفت : از من چه شکایتى دارى ؟ من که کارى انجام نداده ام .
گفت : تو کلوخى بر پیشانى من زدى و سر مرا به درد آوردى .
بهلول : درد کجاست ؟ آن را به من نشان بده .
گفت : درد را نمى توان دید.
بهلول : اولاً تو خود گفتى آنچه را نتوان دید موجود نیست .

 

ثانیاً اینکه گفتى سرت بر اثر اصابت کلوخ درد آمده ، دروغ مى گوئى . زیرا تو معتقدى شیطان به آتش نمى سوزد. زیرا او از جنس آتش ‍ است . پس تو نیز که از جنس خاکى و از خاک آفریده شده اى ، نباید از خاک و کلوخ معذب شوى .

 

ثالثا تو گفتى انسان فاعل فعل خود نیست ، پس تو چه شکایتى از من دارى ؟ و چرا ادعاء قصاص مى کنى ؟

 

مجالس المؤ منین / ج ۲/ ص ۱۴– انوار نعمانى / ص ۲۱۶٫

بهلول و دزد

 

بهلول آنچه پول از مخارجش زیاد مى آمد در گوشه ى خرابه اى زیر خاک پنهان مى کرد زمانى مقدار پولهایش به سیصد درهم رسید، یک روز ده درهم زیاد داشت به طرف همان خرابه رفت تا آن پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند.

مرد کاسبى در همسایگى آن خرابه از جریان آگاه شد، همینکه بهلول کار خود را کرد و از خرابه دور شد آن مرد وارد شده پولهاى او را از زیر خاک بیرون آورد. مرتبه دیگر که بهلول مى خواست سرکشى از پولهاى خود بکند وقتیکه خاک را کنار کرد اثرى از آن ندید. فهمید کار همان کاسب همسایه است زیرا داخل شدن او را به جز آن مرد کسى ندیده .

بهلول پیش او آمده اظهار داشت برادر من ! خواهش و زحمتى به شما دارم ، مى خواهم پولهائى که در مکانهاى مختلف پنهان کرده ام جمع زده و نتیجه را برایم بگوئید. نظرم اینستکه تمام آنها را از مکان هاى متفرق بردارم و در جائیکه سیصد و ده درهم پنهان نموده ام جمع نمایم ، زیرا آن محل محفوظتر از جاهاى دیگر است کاسب بسیار خوشحال شده اظهار موافقت کرد.

بهلول شروع به شمردن نمود یک یک از پولها را با نام محل و مقدار مى گفت : تا مجموع درهمها به سه هزار رسید در این موقع از جا برخاسته از او خداحافظى کرد و دور شد مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد شد بدست آورد.

بهلول پس از چند روز دیگر به سوى خرابه آمد سیصد و ده درهم را همانجا یافت . پولها را برداشت و در محل آن تغوط(مدفوع) کرد، با خاک رویش را پوشانیده و از خرابه بیرون شد. مرد کاسب در کمین بهلول بود همینکه او را از خرابه دور دید، نزدیک آمده خواست خاک را کنار کند ناگاه دستش آلوده به نجاست گردید، از زیرکى و حیله بهلول آگاهى یافت .

بهلول پس از چند روز دیگر پیش او آمده گفت : خواهش مى کنم این چند رقم را براى من حساب کنى و شروع بگفتن کرد، هشتاد درهم به اضافه پنجاه درهم به علاوه صد درهم پس از ذکر این چند رقم گفت : مجموع این مبلغ را اضافه کن به بوى گندیکه از دستهایت استشمام مى کنى آنوقت چقدر مى شود؟ این را گفت : و پا به فرار گذاشت کاسب از جاى برخاسته تا او را تعقیب کند ولى به بهلول نرسید

 

هارون و بهلول

هارون از سفر حج بازگشت و چند روزى در کوفه اقامت کرد . روزى از راهى عبور مى کرد ، بهلول که بر سر راهش قرار داشت سه بار به نام ، او را صدا زد : هارون ، هارون ، هارون ، با تعجب گفت : کیست که مرا با نام صدا مى زند ؟

 

 گفتند : بهلول مجنون . پرده محمل را کنار زد و به بهلول گفت : مرا مى شناسى ؟
 گفت : آرى . گفت : من کیستم ؟ 

 

گفت : کسى هستى که اگر احدى در مشرق ستم کند و تو در مغرب باشى به خاطر این که حاکم کشورى در قیامت از تو بازخواست خواهد شد . هارون گریست و گفت : بهلول حال مرا چگونه مى بینى ؟ گفت : حال خود را بر کتاب خدا عرضه کن :( إِنَّ الأَبْرَارَ لَفِى نَعِیم * وَإِنَّ الفُجَّارَ لَفِى جَحِیم ) .
« قطعاً نیکان به بهشت اندرند . و بى شک بدکاران در دوزخند » .

 

گفت : تلاش و کوشش ما چه مى شود ؟ پاسخ داد :( . . . إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ المُتَّقِینَ ) .
« فقط خدا از تقوا پیشگان مى پذیرد » .

 

گفت : نسب و قرابت ما با پیامبر چه مى شود ؟ جواب داد :
( فَإِذَا نُفِخَ فِى الصُّورِ فَلاَ أَنْسَابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذ وَلاَ یَتَسَآءَلُونَ ).
« پس آنگاه که در صور دمیده مى شود ( دیگر ) میانشان نسبت به خویشاوندى وجود ندارد و از ( حال ) یکدیگر نمى پرسند » .

 

گفت : شفاعت رسول خدا چه مى شود ؟ پاسخ داد :( یَوْمَئِذ لاَ تَنْفَعُ الشَّفَاعَهُ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمانُ وَرَضِىَ لَهُ قَوْلا ).
« در آن روز شفاعت ( به کسى ) سود نبخشد ، مگر کسى را که ( خداى ) رحمان اجازه دهد و سخنش او را پسند آید » .

 

گفت : حاجتى دارى ؟ بهلول جواب داد : گناهانم را بیامرز و مرا وارد بهشت کن . گفت : مرا چنین قدرتى نیست ولى به من خبر داده اند که به مردم بدهکارى ، مى خواهى بدهکاریت را بپردازم ؟

 

 گفت : بدهکارى را نمى توان با بدهکارى ادا کرد ، آنچه نزد توست مال مردم است و همه آن را به مردم مدیونى ، واجب است به آنان برگردانى .

 

گفت : فرمان دهم مستمرى برایت مقرر دارند که تا پایان عمر به تو بپردازند ؟ گفت : من بنده و روزى خور خدایم ، چنین مى بینى که خدا یاد تو هست و یاد من نیست !

 

عبرت// حسین انصاریان

 

اداء نذر

 
 

یکى از علماء معاصر از آیه اللّه حاج شیخ محمّد سراب تنکابنى نقل کرده است :

روزى راهى عتبات عالیات شدم . در راه دیدم مردى در جلوى مرکب من حرکت مى کند و هر گاه کاروان اطراق مى کرد محو مى شد و آنگاه که حرکت مى کرد دوباره پدیدار مى شد.

تا اینکه یک وقت در شب قافله حرکت مى کرد دیدم همان مرد به عادت همیشگى پیشاپیش آن در حرکت است .

من به وضع حرکت او که پیاده راه مى رفت توجّه کردم . دیدم مثل آن است که روى هوا راه مى رود و پاهاى او به زمین نمى رسد.

ترسیدم ، ولى در عین حال او را فرا خوانده و از او پرسیدم :

کیستى ؟ و از کجایى ؟

: مردى هستم از طایفه جن . پیش از این گرفتارى مهمى برایم پیش آمده بود. تعهّد کردم هر گاه خدا مرا از این گرفتارى نجات بخشد در مسیر مرکب یکى از دانشمندان شیعه با پاى پیاده به زیارت حضرت سیّدالشهداء علیه السلام حرکت کنم .

اینک اطّلاع یافتم شما در قافله هستید. از فرصت استفاده کردم و به اداء نذر پرداختم .

داستانهائی از علماء//علیرضا خاتمی

 

 مجادله شیطان با امام فخر رازی

مى ‏گویند وقتى نجم الدین کبرى در خوارزم آفتابه گلى به دستش بوده مى خواست وضو بسازد به حیرت رفت و همان‏طور آفتابه به دستش بود. بعد از لحظه یک‏باره آفتابه به زمین‏ رسید.

گفت الحمد للّه، مریدان از موضوع پرسیدند که سبب مکث و تفکر شیخ چه بود؟
شیخ نجم الدین کبرى گفت: من مى ‏دیدم که فخر رازى هنگام وفات مى ‏خواهد جان به جان آفرین تسلیم کند. با شیطان در مجادله فکرى گرفتار است و شیطان مى ‏خواست او را در بحث و استدلال مجاب کند. و ایمان او را به غارت برد ولى دیدم که شیطان مغلوب شد و فخر الدین رازى ایمان به سلامت برد.

وقتى که مریدان او همان روز و ساعت را معلوم نمودند که با همان ساعت و روز امام فخر الدین رازى فوت شده است‏ .

فوائح الجمال و فواتح الجلال(ترجمه)، ۱جلد//ساعد باقری

مقصود از طلب علم

ملاصدرا علم را برای مال و جاه نمی خواست و معتقد بود که طالب علم نباید در فکر جاه و مال باشد و می فرمود: کسی که علم را برای مال و جاه بخواهد موجودی است خطرناک که باید از او برحذر بود. او در جلسات درس این اشعار را از مثنوی معنوی می خواند:

بی گهر را علم و فن آموختن

دادن تیغ است دست راهزن

تیغ دادن در کف زنگی مست

به که افتد عِلم را ناکس بدست

علم و مال و منصب و جاه و قِران

فتنه آرَد در کف بدگوهران

چون قلم در دست غدّاری فتاد

لا جرم منصور بر داری فتاد

شرایطی را که ملاّصدرا برای پذیرش شاگرد مطرح می کرد عبارت بود از اینکه :

۱ محصّل درصدد تحصیل مال نباشد مگر به اندازه تحصیل معاش .

۲ محصّل در صدد تحصیل مقام نباشد.

۳ محصّل معصیت نکند.

۴ محصّل تقلید از دیگران نکند.

او می گفت : محال است کسی که در صدد تحصیل مال است بتواند تحصیل علم کند و تحصیل مال دنیا و

تحصیل علم مخالف یکدیگر است که با هم قرین نمی شود.

میرداماد استاد ملاّصدرا در اوائل تحصیل به ملاّصدرا می گوید:

کسی که می خواهد حکمت را تحصیل کند باید حکمت عملی را تعقیب کند به دو دلیل :

۱ به انجام رسانیدن تمام واجبات دین اسلام

۲ پرهیز از هر چیزی که نفس بوالهوس برای خوشی خود می طلبد.

و امّا به انجام رسانیدن واجبات دین از آن جهت ضرورت دارد که طلبه وقتی آن واجبات را انجام می دهد از هر یک نتیجه ای می گیرد که به سود اوست و از طرف دیگر باید از تأمین درخواستهای نفس خودداری ورزد. کسی که مطیع نفس امّاره شد و مشغول تحصیل حکمت هم گردید به احتمال قوی بی دین خواهد شد و از صراط مستقیم ایمان منحرف می گردد.

ملاصدرا می گوید: هنگامی که در کَهَک به سر می بردم برای تزکیه نفس می کوشیدم و در حال تنهایی به فکر فرو می رفتم و معلوماتی را که فراگرفته بودم از نظر می گذراندم . می کوشیدم که با نیروی علم و ایمان به اسرار هستی پی ببرم و بر اثر اخلاص و تزکیه نفس ، قلبم روشن شد و درهای ملکوت و آنگاه درهای جبروت به رویم گشوده شد.

و به اسرار عالَم الهی پی بردم . چیزهایی فهمیدم که در آغاز تصوّر نمی کردم رموز آن برمن آشکار گردد!                               

داستانهای از علما//علی رضا خاتمی

نامه ای مقدس اردبیلی به شاه عباس

از جمله نوشته اند: زمانى یکى از کارگزاران دربار صفوى مورد غضب شاه عباس قرار گرفت و به مقدس اردبیلى پناه برد و او نامه اى به وى داد تا شاه از تقصیر او بگذرد.

نامه مقدس اردبیلى به شاه عباس چنین بود:
(بانى ملک عاریت ، عباس ! بدان که چه این مرد اول ظالم بود اکنون مظلوم مى نماید چنانچه از تقصیر او بگذرى شاید که حق – سبحانه و تعالى – از پاره اى از تقصیرات تو بگذرد. بنده شاه ولایت :احمد اردبیلى )

این از شگفت نامه هایى است که در آن هیچ توصیف و تعریفى از شاه نشده و مقدس اردبیلى در آن خود را از پیروان و غلامان امام على علیه السلام معرفى کرده است و نه از چاکران و غلامان شاه .

شاه عباس بدون تاخیر فرمان مقدس اردبیلى را اجرا کرد و پاسخى بدین گونه نوشت :
(به عرض مى رساند عباس خدماتى که فرموده بودید به جان منت داشته ، به تقدیم رسانید که این محب را از دعاى خیر فراموش نکنید. کتبه کلب آستانه على : عباس )

گلشن ابرا ج۱//جمعی ازپژوهشگران حوزه علمیه قم

شرط مقدس اردبیلى

مرحوم (مقدّس اردبیلى ) رحمه الله علیه در حجره اى تنها زندگى مى کرد. یکى از طلاب مدرسه مایل شد که با مقدّس هم حجره باشد و در این باره با شیخ حرف زد، شیخ قبول نکرد او زیاد اصرار و التماس نمود.
شیخ فرمود: قبول مى کنم با این شرط که هر چه از حال من اطلاع پیدا کنى ، بکسى نگوئى و اظهار نکنى .
آن مرد قبول کرد ومدّتى با هم بودند تا آنکه زمانى رسید که هر دو مبتلا به تنگى معاش شدند به حدّى که قوت لایموت هم نداشتند و به کسى هم اظهار نمیکردند، تا آنکه آثار ضعف و ناتوانى از چهره آن مرد نمودار شد.
در آن حال کسى از کنار آن مرد عبور مى کرد حال او را دید و علّت ضعف و بى حالى او را پرسید، او چیزى نگفت ، ولى عابر زیاد اصرار ورزید والتماس نمود که علّت را بگوید.
آن مرد قضیّه را فاش کرد که ما دو نفر طلبه علم دین مدّت زیادى است که غذا نخورده ایم .
آن شخص تا مطلع شد رفت غذائى تهیّه کرده با مقدارى وجه به آن طلبه داد و گفت : نصف این غذا و پول ما تو نصف دیگر را به رفیقت بده . وقتى که مقدّس وارد حجره شد و آنها را دید سؤ ال کرد که از کجا رسیده ، آن طلبه حکایت را نقل کرد.
مقدّس فرمود: دیگر هنگام جدائى ما شد، پس آن غذا را خوردند، اتفاقاً همان شب مقدّس محتلم شد، پس زود بلند شد رفت به حمّام که به نماز شب برسد. در حمام بسته بود.
حمامى در را قبل از وقت باز نکرد مقدّس به اجرت حمام افزود باز قبول نکرد آن قدر افزود که رسید به آن مقدارى که از آن وجه سهمش شده بود حمامى در را باز کرد، تمامى آن وجه را داده غسل کرد، نماز شب را بجا آورد. آرى آنچه مقامات عالیه بدست آورد از برکت این گونه عبادتها و مجاهدتها و ریاضتها بوده است
 داستانهایی ازفقرایی که عالم شدند//علی میر خلف زاده

بهره از ولایت على علیه السلام(مقدس اردبیلی)

مرحوم آقاى حاج شیخ عبّاس قمى در کتاب تحفه الرضویّه آورده است :
وقتى که ملاّ احمد مقدس اردبیلى (رض ) از دنیا رفت ، یکى از مجتهدین او را در خواب دید که با وضع خوبى از روضه حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام بیرون آمده ، از آن مرحوم پرسید: شما از کجا به این مقام و مرتبه رسیدید؟
مقدّس اردبیلى (ره ) پاسخ داد:
بازار عمل را کساد دیدم .
یعنى عملى که به درجه قبول برسد خیلى کم است ولى ولایت صاحب این قبر (آقا على علیه السلام ) به ما بهره وافرى داد

داستانهایی از علما //علیرضا خاتمی

اقتدا به امام رضا علیه السلام(مقدس اردبیلی)

در یکى از سفرها یکى از زائران ، مرحوم آیه اللّه مقدّس اردبیلى را نمى شناخت . جامه اى به او داد که برایش بشوید.
مرحوم مقدّس اردبیلى قبول نمود. جامه را شست و به نزد وى آورد. مرد او را شناخت . خجل شد و عذرخواهى نمود.
مردم او را توبیخ کردند. مقدّس فرمود:
او را ملامت نکنید، حقوق برادران مؤ من زیادتر از این است . آرى ! مقدّس اردبیلى در این کار به حضرت رضا علیه السلام اقتدا نمود آنجا که روزى در حمّام شخصى آنحضرت را نمى شناخت و براى کیسه کشیدن امام را طلبید.
امام هشتم علیه السلام او را کیسه کشید و بعد از آنکه مردم وارد شدند و آن حضرت را شناختند و عذر خواستند. امام علیه السلام آن مرد را دلدارى داد و مشغول کیسه کشیدن بود تا تمام شد

 

داستانهایی ازعلما//علی رضا خاتمی

ازدواج پدر مقدس اردبیلى(بسیار خواندنی)

نوشته اند، پدر مقدس اردبیلى آمده بود در کنار نهرى تا مشک را از آب جارى پر کند. دید سیبى قرمز و زیبا بر روى آب روان است، گرفت و میل کرد. بعد پشیمان شد که البته این سیب مالک داشته و بى اجازه او چرا تصرّف در مالش کردم. و طبق حدیث معروف: « الناسُ مسلطونَ على اموالِهم » حرکت خلاف مسیر آب را در نظر گرفت و به بالا رفت. تا رسید به جایى که آب از باغى که درخت سیب داشت بیرون مى آید. بعد از پرس وجو از کارگران صاحب باغ را دید و گفت: سیبى که بر روى آب بود من خوردم، از من راضى باش. گفت: هرگز راضى نمى شوم.
گفت: قیمت اش را مى دهم. گفت: راضى نمى شوم.
بالأخره بسیار طلب رضایت و سماجت کرد; تا این که صاحب باغ گفت: من به یک شرط از شما راضى مى شوم. گفت بفرمایید.
صاحب باغ گفت: دخترى دارم کور، کچل، لال، مفلوج از پا، اگر حاضرى با او ازدواج کنى، من از شما راضى مى شوم و در غیر این صورت راضى نمى شوم.
پدر مقدّس اردبیلى چون دید چاره اى ندارد، و از غایت و مرتبه ایمان اش و با وجود اخلاص که داشت گفت: قبول کردم. و تن به این وصلت داد، ـ تا به ایمان اش به واسطه خوردن یک دانه سیب خدشه اى وارد نشود.
عقد را جارى کردند; شب اوّل داماد داخل حجله شد. دید عروس مثل ماه شب چهارده در نهایت زیبایى، چشم هاى شهلا، موهاى عنبرآسا، با زبان ملیح سلام کرد و مقابل اش بلند شد. با تعجب از حجله بیرون آمد، رفت نزد پدر عیال اش گفت: آن دخترى که براى من وصف اش کردى این نیست. جواب داد: این همان دختر است. چون دیدم شما جدّیت داشتى که رضایت بگیرى براى خوردن یک سیب و من هم مدّت ها انتظار داشتم که این دختر را به مثل شما شخصى ازدواج کنم، کفوِ دخترم را در شما یافتم.
امّا گفتم: لال است، چون با مردى بیگانه سخن نگفته; گفتم: مفلوج است پا بیرون از خانه نگذاشته و….
مسلّماً، با چنین پدرى باید مقدّس اردبیلى تربیت شود.سبب مقام ارجمندى مقدّس اردبیلى را از مادرش سؤال کردند، او گفت: من هرگز لقمه اى شبهه ناک نخوردم و قبل از شیر دادن بچه وضو مى گرفتم، و هرگز چشم به نامحرم نیانداختم. نظافتو طهارت او را در کودکى مراعات کردم و در تربیت او بعد از شیرگرفتن کوشیدم و با بچه هاى خوب او را مى نشاندم. از این داستان به خوبى فهمیده مى شود که سه عامل مهم; وراثت، خانواده و محیط (اجتماع) اثر مستقیم در تربیت کودک دارد.
از ازل تا قیامت//محمدجواد مصطفوی

مقدس اردبیلی

سید نعمه الله جزایرى دانشمند جلیل شاگرد مولى مقدس اردبیلى میگوید در سال قحط مولى آنچه خوراکى از گندم و غیره داشت با فقرا تقسیم میکرد و از براى خانواده خود نیز یک سهم مانند هر یک از فقرا باقى میگذاشت ، تا اینکه در یکى از روزها زوجه اش آشفته شد و بر اینکار مولى اعتراض نمود که شما رعایت بچه هاى خود را نمیکنید تا بمردم محتاج نشوند و هرچه دارید با فقرا تقسیم مینمائید.

مولى براى این اعتراض از منزل کناره گرفت و در مسجد کوفه اعتکاف (سه شبانه روز در مسجد جامع بعبادت گذران ) کرد. روز دوم اعتکاف مردى درب منزل مولى آمد و چند بار گندم و آرد خیلى خوب براى ایشان آورد و گفت مولى فرستاده پس از بازگشت مولى زوجه اش گفت این گندمیکه فرستاده بودید بسیار خوب بود مولى از این پیش آمد سپاسگزارى و شکر کرد، گفت چنین مرد عربى را هیچ ندیده ام و اطلاعى از او ندارم و نه من گندم فرستاده ام

 روضات الجنات ، ص ۷۳

داستانها و پندها جلد ۱//مصطفی زمانی وجدانی

نهایت احتیاط(مقدس اردبیلی)

 

محقق اردبیلى به طور مکرر و بسیار، از نجف اشرف و کاظمین به قصد زیارد، مسافرت مى کرد، و در این سفرها الاغ یا قاطر ى را کرایه مى نمود، و سوار بر آن شده ، و خود را به کاظمین مى رسانید،

 در یکى از سفرها، هنگامى که مى خواست از کاظمین به سوى نجف حرکت کند، شخصى از اهالى بغداد، نامه اى به دست او داد، تا آن را به یکى از اهالى نجف برساند،

 او نامه را گرفت و از مرکب پیاده شد، و پیاده به راه افتاد، وقتى علت آن را پرسیدند، در پاسخ گفت : من از کرایه دهنده اجازه نگرفته ام که به همراه سنگینى این نامه ، سوار بر مرکبش شوم .

بهجه الامال ، ج ۲ ص ۱۱۰٫

سرگذشتهای عبرت انگیز//محمد محمدی اشتهاردی

اهمیت دادن به تحصیل علم و دانش(مقدس اردبیلی)

نقل شده : محقق اردبیلى هرگاه از نجف اشرف به کربلا براى زیارت قبر منور امام حسین علیه السلام مى آمد، در کربلا نماز خود را از روى احتیاط، جمع مى خواند، (یعنى هم تمام مى خواند و هم شکسته )

 و مى گفت : طلب علم واجب است ، ولى زیارت مرقد امام حسین علیه السلام سنت مستحب است ، و هنگامى که سنت مستحب ، مزاحم حکم واجب شد، به همین دلیل ، از چنین مستحبى نهى شده ، وقتى که نهى شد، سفر براى آن ، سفر گناه است ، و نماز در سفر گناه ، تمام است نه شکسته . با اینکه او هنگام رفت و آمد به کربلا همواره در مسیر راه و در هر فرصت دیگر به مطالعه کتب و تفکر در مسائل مشکل علوم مى پرداخت 

بهجه الامال ، ج ۲، ص ۱۱۱٫

سرگذشتهای عبرت انگیز//محمد محمدی اشتهاردی

احترام شاه طهماسب به محقق اردبیلى(مقدس اردبیلی)

 

محقق اردبیلى در ضمن نامه اى از شاه طهماسب (یکى از شاهان صفوى ) خواسته بود که به سیدى کمک کند، و در آن نامه ، طهماسب را به عنوان برادر خوانده بود.

وقتى که نامه به دست شاه طهماسب رسید به احترام آن نامه برخاست ، و آن را خوانده ناگاه دید محقق اردبیلى او را با تعبیر (برادر) یاد نموده است .

شاه طهماسب به حاضران گفت : کفنم را بیاورید، کفنش را آوردند، او آن نامه را در میان کفنش نهاد، و چنین وصیت کرد: (هرگاه از دنیا رفتم و مرا در میان قبر نهادید، این نامه را زیر سرم بگذارید، تا به وسیله آن به دو فرشته نکیر و منکر احتجاج کنم به اینکه مولایم احمد اردبیلى مرا به عنوان برادر، نامیده است 

بهجه الامال ، ج ۲، ص ۱۱۴٫

سرگذشتهای عبرت انگیز//محمد محمدی اشتهاردی

جمال زیباى مقدس اردبیلى بعد از مرگ به خاطر ولایت

پس از آنکه محقق اردبیلى از دنیا رفت ، مدتى بعد یکى از مجتهدین وارسته وى را در عالم خواب دید که بسیار زیبا و شکوهمند، با نورانیتى خاص از حرم امیرالمؤمنین على علیه السلام بیرون مى آمد، از او پرسید: (چه عمل تو را به این مقام بسیار ارجمند رسانده است ؟)

محقق اردبیلى در پاسخ گفت : (بازار اعمال کساد است ، هیچ چیزى به حال ما سود نبخشید جز ولایت و محبت صاحب این قبر شریف )

منتخب التواریخ ، ص ۱۸۱٫

سرگذشتهای عبرت انگیز//محمد محمدی اشتهاردی

یکی از علل شیعه شدن ما ایرانی ها(علامه حلی)

 طلاق زن سلطان محمد خدا بنده
  سلطان محمد خدابنده معروف به (اولجایتو) نواده چنگیز در سلطانیه قزوین ، بر سراسر ایران و عراق و دیار بکر و سایر نقاط همجوار آن روز ایران ، سلطنت مى کرد.
سلطان محمد مانند برادرش غازان خان مسلمان شده بود، ولى نظر به اینکه اکثریت مردم ایران مذهب تسنن داشتند، سران مغول نیز وقتى مسلمان شدند، پیرو تسنن گشتند.
سلطان محمد خدابنده روزى به همسر خود غضب نمود و در حال خشم و عصبانیت او را سه طلاقه کرد. سپس از عمل خود که با ناراحتى و شتاب انجام گرفته بود پشیمان شد.
براى تعیین تکلیف ، موضوع را با علماى عامه در میان گذاشت . علماى چهار مذهب گفتند: بدون محلل سلطان نمى تواند به زن خود رجوع کند و مجددا او را به زنى بگیرد.
قانون محلل هم بدین گونه است که وقتى زن سه طلاقه شد، باید به مرد دیگرى شوهر کند و پس از اینکه وى با زن نزدیکى نمود و او را طلاق داد وعده اش به سر آمد زن مى تواند با عقد جدیدى به همسرى شوهر اول درآید.
چون قبول محلل براى سلطان مملکت ،بسیار مشکل و ناراحت کننده بود، لذا سلطان رو کرد به علماى چهار مذاهب اهل تسنن : حنفى ، مالکى ، شافعى و حنبلى و گفت : شما مجتهدین چهار مذهب در هر مسئله اى آراء و نظریات گوناگونى دارید، آیا در این مسئله نظر مخالفى نیست که من بتوانم بدون محلل به زن خود رجوع کنم ؟
فقهاى چهار مذهب گفتند: نه ! این مسئله نزد مسلمانان قطعى است ، و نظر مخالفى وجود ندارد.
در آن اثناء یکى از وزراى سلطان محمد به وى گفت : یکى از مجتهدین شیعه که در شهر حله به سر مى برد طبق مذهب خود فتوى مى دهد که طلاق ملکه باطل است ، و سلطان مى تواند بدون محلل نزد همسر خود برود. این شخص(علامه حلى ) است که امروز سرآمد علماى شیعه است .
سلطان محمد خدابنده عده اى را ماءمور کرد بروند حله و (علامه حلى ) را براى حل قضیه طلاق بانوى اول مملکت ، که سخت فکر شاه را به خود مشغول داشته بود بیاورند.
هنگامى که علماى سنى متوجه شدند سلطان مى خواهد مجتهد بزرگ شیعه را براى حل مشکل طلاق خود، دعوت کند به وى گفتند: سلطان باید بداند که این مرد پیرو مذهب باطلى معروف به (مذهب رافضى ) است .
رافضى ها مردمى کم عقل هستند. شایسته مقام سلطنت نیست که مرد کم عقلى چون ملاى رافضى ها را به دربار بیاورد و حل مشکل خود را از او بخواهد!
سلطان محمد گفت : بگذارید بیاید و از نزدیک میزان عقل و ادراک و ارزش فتواى او را آزمایش کنیم و بعد درباره وى قضاوت نمائیم .
وقتى علامه وارد پایتخت شد، سلطان محمد علماى چهار مذهب را احضار نمود. آنها نیز هر کدام در جاى خود نشستند و منتظر ورود (علامه حلى ) پیشواى فقهاى شیعه شدند.
همینکه (علامه حلى ) وارد شد کفش خود را در آورد و به دست گرفت و قدم به مجلس سلطان نهاد. سپس سلام کرد و پهلوى سلطان نشست ! علماى چهار مذهب به شاه گفتند: ما نگفتیم شیعیان کم شعور هستند.
سلطان محمد گفت : علت این کار را خودتان از وى سئوال کنید. چون علامه عرب بود و به عربى سخن مى گفت ، مترجم سخنان او را ترجمه مى کرد.
علماى سنى : اى مرد! چرا رسوم و آداب دربار را رعایت نکردى و براى شاه سجده ننمودى و به خاک نیفتادى ؟
علامه حلى : عجب ! پیغمبر خدا سر آمد پادشاهان روى زمین بود، و با این وصف فقط به وى سلام مى کردند. ما و شما هم به این اصل معتقدیم که سجده کردن براى غیر خدا جایز نیست ، پس چه ایرادى است که به من مى گیرید؟
علماى سنى : خوب ! اما چرا رفتى پهلوى سلطان نشستى ؟
علامه حلى : در مجلس غیر از اینجا، جاى خالى نبود، من هم در جائى نشستم که خالى و بلامانع باشد.
علماى سنى : چرا کفش خود را به دست گرفته اى ! تصدیق مى کنى که این کار شایسته آدم عاقل نیست ؟
علامه حلى : علت اینست که ترسیدم فرقه حنفى که در مجلس هستند آنرا بدزدند، همانطور که پیشواى آنها (ابوحنیفه )نعلین پیغمبر (ص ) را دزدید!
علماى حنفى : حاشا و کلا، کى گفته است امام اعظم ابوحنیفه نعلین پیغمبر را به سرقت برد؟
اصلا ابوحنیفه در زمان پیغمبر (ص ) وجود خارجى نداشته است . ولادت ابوحنیفه صد سال بعد از پیغمبر بوده است .
علامه حلى : فراموش کردم ، گویا (مالک بن انس ) پیشواى فرقه مالکى بوده که نعلین رسولخدا را به سرقت برده است .
علماى مالکى : این چه حرفى است امام مالک قریب سى سال بعد از ابوحنیفه از دنیا رفته و یکصد و هشتاد سال
بعد از رسول الله چشم از جهان فرو بسته است . چطور ممکن است او در زمان پیغمبر باشد تا گفته شود نعلین حضرت را دزدیده است .
علامه حلى : پس شاید (محمد بن ادریس شافعى ) رئیس فرقه شافعى بوده است .
علماى شافعى : عجب موضوعى را این ملاى رافضى پیش کشیده ، کى شافعى ، در زمان پیغمبر بوده است ؟ تولد شافعى در روز وفات ابوحنیفه یعنى سال ۱۵۰ هجرى اتفاق افتاده ، بنابراین چگونه او مى تواند در زمان پیغمبر وجود داشته باشد؟
علامه حلى : گویا (احمد حنبل ) امام حنبلیان بوده است ، و من دیگرى را به اشتباه گرفته ام !
علماى حنبلى : امام احمد حنبل نزدیک دو قرن بعد از رسول خدا در جهان مى زیسته و بعد از ابوحنیفه و مالک و شافعى آمده است ، او کجا و پیغمبر کجا؟!
در این موقع علامه حلى سلطان را مخاطب ساخت و گفت : سلطان شنیدید که علماى چهار مذهب اهل تسنن ، همگى اعتراف کردند که رؤ ساى مذاهب آنها، هیچکدام در زمان پیغمبر وجود نداشته اند.این خود یکى از بدعت هاى ایشان است که از میان مجتهدین اسلام ، فقط این چهار نفر را پیشواى خود مى دانند. آنهم سالها بعد از رحلت پیغمبر!
اگر در میان خود اهل تسنن ، کسانى پیدا شوند که از این چهار نفر، به مراتب داناتر باشند، جایز نمى دانند بر خلاف فتواى آنها عمل شود، هر چند فتواى دیگران مناسب تر و صحیح تر باشد، تا چه رسد به علماى سایر مذاهب اسلام !
سلطان محمد خدابنده رو کرد به طرف علماى چهار مذهب و پرسید: رؤ ساى مذهب شما، هیچکدام در زمان پیغمبر و صحابه وجود نداشته اند؟
علماى چهار مذهب گفتند: نه هیچکدام نبوده اند!
علامه حلى گفت : سلطان باید بداند که به عکس اینان ، ما طایفه شیعه پیروان حضرت امیر المؤ منین (ع ) هستیم . على (ع ) جان پیغمبر، (ص ) و برادر خوانده و پسر عم و جانشین بلافصل او بوده است .
با این وصف این آقایان ، مذهب ما را که از زمان پیغمبر (ص ) سابقه داشته است ، باطل مى دانند و جزو مذاهب اسلام به شمار نمى آورند. دین اسلام را منحصر در چهار مذهب خود نموده اند و دانستید که از هیچکدام در زمان پیغمبر اثرى نبوده است .
سپس علامه حلى به سلطان گفت : چون طلاق ملکه به یک لفظ و در یک مجلس واقع شده ، باطل است . زیرا شروط طلاق انجام نگرفته است . یکى از شروط صحت طلاق حضور عدلین (دو نفر عادل ) است که باید اجراى صیغه طلاق را بشنوند. آیا سلطان این شروط را هنگام طلاق ملکه رعایت کرده ، و طلاق در سه مجلس و با حضور دو نفر عادل انجام گرفته است ؟ سلطان گفت : نه !
علامه حلى گفت : پس اصلا ملکه مطلقه نیست که احتیاج به محلل داشته باشد. او همچنان همسر شرعى شماست و هم اکنون مى توانید با وى باشید!
سپس علامه در این باره با علماى چهار مذهب به بحث و مذاکره پرداخت و همه را ملزم و مجاب نمود، و حقانیت مذهب شیعه را در اصول و فروع اسلامى همچون آفتاب نیمروز ثابت و مدلل ساخت …
سلطان محمد خدابنده فى المجلس شیعه شد، و پیروى مذهب تسنن را ترک گفت . سپس بخشنامه کرد به تمام شهرها و کشورهاى قلمرو خود که همه جا نام ائمه طاهرین (ع ) را در خطبه ذکر کنند و در سکه ها ضرب نمایند، و دیوارهاى مساجد و مشاهد مشرفه را به اسامى آن ذوات مقدس ‍ آرایش دهند.
داستانهای ما ج ۳//استاد علی دوانی