هدیه امام حسین علیه السلام به میرزا تقی خان امیرکبیر

Untitled

حضرت آیت الله اراکی رحمه الله علیه می فرمودند:

شبی خواب امیرکبیر را دیدم؛ جایگاهی رفیع و متفاوت داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

با لبخند گفت: خیر

سوال کردم : چون چندین فرقه ی ضاله را نابود کردی؟

گفت : نه . . .

با تعجب پرسیدم : پس راز این مقام چیست؟
جواب داد : هدیه ی مولایم حسین علیه السلام است!

گفتم : چطور؟

با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند،

چون خون از بدنم می رفت، تشنگی بر من غلبه کرد.

سر چرخاندم تا بگویم: قدری آبم بدهید، ناگهان با خود گفتم:میرزا تقی خان دو تا رگ بریدن، این همه تشنه ای!

پس چه کشید، پسر فاطمه سلام الله علیها ؟

او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود.

از عطش امام حسین علیه السلام حیا کردم ،

لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد …

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند،

امام حسین علیه السلام تشریف آوردند و فرمودند:

به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی و آب ننوشیدی.

این هدیه ی ما در برزخ ؛ باشد تا در قیامت جبران کنیم…
منبع: کتاب آخرین گفتارها

ماجرای جنازه حر بن یزیدریاحی

یکى دیگر از بدنهایى که در قبر نپوسیده بود، بدن حربن یزید ریاحى است که بعد از صدها سال که از شهادتش گذشته بود بدنش نپوسیده و تر و تازه و سالم مانده است . حتى دستمالى را که به پیشانى او بسته اند از بین نرفته است . از این بالاتر، وقتى دستمال را باز مى کنند خون تازه از جاى زخمش بیرون مى آید.

سید نعمت اله جزایرى مى گوید: جماعتى از معتمدین و موثقین نقل کرده اند: وقتى شاه اسماعیل بغداد را فتح کرد و به تصرف خود درآورد براى زیارت قبر حضرت سید الشهداء علیه السلام به کربلا آمد.

شنیده بود که بعضى به حر بن یزید ریاحى طعن مى زنند و مى گویند او اول کسى است که سر راه بر امام حسین علیه السلام گرفت و (آن حضرت و یارانش را به کشتن داد). شاه به طرف قبر حر آمد و دستور داد قبر او را نبش کنند و جنازه اش را ظاهر سازند.

چون قبر حر را شکافتند، دیدند، به همان کیفیتى که کشته شده بود خوابیده است ، دستمالى را بر سر او دیدند که با آن ، سر حر بسته شده بود.

شاه اسماعیل چون در کتابهاى تاریخ خوانده بود که در واقعه کربلا سر حر مورد اصابت شمشیر قرار گرفت و خون از آن جارى بود و حضرت سیدالشهداء علیه السلام دستمال خود را بر سر او بسته است . موقعى که شهدا را دفن کردند، حر را هم با همان دستمال که به سرش بسته شده بود دفن کردند. شاه تصمیم گرفت دستمال را به عنوان تبرک از سر او باز کند و آن افتخارى براى او باشد.

وقتى به دستور شاه دستمال را باز کردند، خون از زخم سر حر جارى شد. هر چه دستمال آوردند و به سرش بستند خون قطع نشد و همچنان جارى بود.

دستمالى را که حضرت امام حسین علیه السلام بسته بود باز به سرش ‍ بستند خون بایستاد. دوباره آن را باز کردند خون جارى شد.هر چه کردند که بتوانند از آمدن خون جلوگیرى کنند امکان پذیر نشد.

از بعضى علماى مصر، علت را سئوال کردند. فرمود: چون دستمال را حضرت سیدالشهداء بر سر حر بسته ، افتخارى براى او مى باشد و این قضیه موهبت الهى است که نصیب حر شده است . و سبب سعادتمندى اوست که چنین کرامتى براى او باقى مانده و باید تا قیامت هم باقى باشد.

وقتى شاه اسماعیل چنین دید دستور داد که همان دستمال را بستند و قبر او را پوشاندند و قبه اى بر مزار او بنا کردند و خادمى را براى او گماشتند تا آن صحن و قبه را خدمت کند.

انوار نعمانیه ، با کمى تغییر در عبارات
انسان از مرگ تا برزخ//نعمت اله صالحی حاجی آبادی

غذاى خلیفه !(بهلول)

روزى در مجلس (هارون الرشید) (پنجمین خلیفه عباسى ) که جمعى از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و دیوانگى او شد. هنگام خوردن غذا، سفره سلطنتى پهن شد، یک ظرف غذاى مخصوص در جلو هارون گذارند.
هارون غذاى خود را به یکى از غلامان داد و گفت : این غذا را براى بهلول ببر، تا شاید بهلول را جذب خود کند.
وقتى غلام غذا را نزد بهلول که در خرابه اى نشسته بود گذاشت ، دید چند سگ در چند قدمى ، لاشه الاغى را دارند مى درند و مى خورند.

بهلول غذا را قبول نکرد و به غلام گفت : این غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت : این غذاى مخصوص خلیفه بوده و به احترام تو، برایت فرستاده است ، توهین به مقام خلیفه نکن .
بهلول گفت : آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند، از این غذا نمى خورند (چه آن که اموال در تصرف خلیفه حلال و حرامش معلوم نیست ).

حکایتهاى شنیدنى ۱/۱۲۰٫

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

 

 

معاویه بن یزید

بعد از خلافت سه سال یزید که موجب قتل امام حسین علیه السلام و غارت و جنایات در مدینه و خراب کردن کعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش ‍ معاویه (ثانى ) رسید. او وقتى که شب مى خوابید دو کنیز یکى کنار سر او و دیگرى پائین پاى او بیدار مى ماندند تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند.
شبى این دو بى خیال اینکه خلیفه به خواب رفته است با هم صحبت مى کردند کنیزى که بالاى سر خلیفه بود گفت : خلیفه مرا از تو بیشتر دوست دارد، اگر روزى سه بار مرا نبیند آرام نمى گیرد آن کنیز دیگر گفت : جاى هر دو شما جهنم است .

معاویه خواب نبوده و این مطلب را شنیده و خواست بلند شود و کنیز را به قتل برساند اما خوددارى کرد تا ببیند این دو به کجا مى کشد.

کنیز علت را پرسید و دومى جواب داد: معاویه و یزید، جد و پدر این معاویه غاصب خلافت بودند و این مقام سزاوار خاندان نبوت است .

معاویه که خود را به خواب زده بود این مطلب را شنید و در فکر فرو رفت و تصمیم گرفت فردا خود را از خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفى کند.

فردا اعلام کرد مردم به مسجد بیایند، چون مسجد پر از جمعیت شد بالاى منبر رفت و پس از حمد الهى گفت : مردم خلافت ، حق امام سجاد علیه السلام است ، من و پدر و جدم غاصب بودند. از منبر به طرف خانه رهسپار شد و درب خانه را بر روى مردم بست . مادرش وقتى از این جریان مطلع شد نزد معاویه آمد و دو دستش را بر سر خود زد و گفت : کاش تو کهنه خون حیض بودى و این عمل را از تو نمى دیدم .

او گفت : به خدا سوگند دوست داشتم چنین بودم و هرگز مرا نمى زائیدى . معاویه چهل روز از در خانه بیرون نیامد، و سیاست وقت (مروان حکم ) را خلیفه قرار داد. مروان با مادر معاویه (زن یزید) ازدواج کرد و بعد از چند روز معاویه حق شناس را مسموم کرد.

داستانها و پندها ۹ / ۱۵۴ – جامع النورین ص ۳۱۶

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

 

 

احترام به سادات

 

شیخ نور الدین بیمارستانى تبریزى روزى سیدى را در حالتى دید که مشروب خورده و بدمست شده بود. شیخ نسبت به آن سید بى ‏اعتنایى کرد و عصبانى گردید که چرا این کار خلاف شرع را انجام داده است در آن شب شیخ مذکور حضرت رسول (ص) را در عالم رویا زیارت کرد و آن حضرت به شیخ بى ‏اعتنایى نشان مى‏ دادند. شیخ به حضرت رسول (ص) التماس نمود که کدام تقصیر اوست که موجب بى‏ اعتنایى و بى ‏توجهى گردیده است- رسالت مآب فرمودند: تو نسبت به فرزند من این همه غضب و بى ‏اعتنایى نشان مى ‏دهى و باز هم ادعاى محبت من دارى؟ نشنیده‏ اى که مجنون قیس عامرى سگ محبوب خود لیلى را هم احترام مى ‏گزارده است؟

سید على همدانى/محمد ریاض، احوال و آثار میر سید على همدانى(شش رساله)، ۱جلد، مرکز تحقیقات فارسى ایران و پاکستان – پاکستان، چاپ: دوم، ۱۳۷۰٫

گفتگوى هنگام مرگ(بلال حبشی)


بلال حبشى مؤ ذن پیامبر صلى الله علیه و آله ، هنگامى که رنجور شد و در بستر مرگ قرار گرفت ، همسرش در بالین او نشست و گفت : واحسرتا که مبتلا شدم ! بلال گفت : بلکه موقع شور و شادى است ، تاکنون رنجور بودم و تو چه مى دانى که مرگ در زندگانى خوش است ؟

همسر گفت : هنگام فراق فرا رسیده است . بلال فرمود: هنگام وصال فرا رسیده است . همسرش گفت : امشب به دیار غریبان مى روى ، فرمود: جانم به وطن اصلى مى رود.

همسر گفت : واحسرتا، او فرمود، یا دولتاه ، همسر گفت : تو را از این پس کجا بینم ؟ فرمود: در حلقه خاصان الهى ، همسرش عرض کرد: دریغا که با رفتن تو، خانه بدن و خانمان ما ویران مى گردد!
فرمود: این کالبد مانند ابر مى باشد که لحظاتى به هم پیوند و بعد از هم گسیخته مى شود.

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

 

حمام منجاب


یکى از پولداران خوشگذاران از خدا بى خبر که همواره در عیش و عشرت به سر مى برد، روزى در کنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف (منجاب ) مى رفت ، ولى راه حمام را گم کرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى کرد، تا شاید شخصى را بیابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسید:

حمام منجاب کجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره کرد و گفت : حمام منجاب همین جاست . آن بانو به خیال اینکه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى زنا کرد.

زن دریافت که گرفتار مرد هوسباز شده است ، چاره اى جز حیله ندید و گفت :
من هم کمال اشتیاق را دارم ، ولى چون کثیف هستم و گرسنه ، مقدارى عطر و غذا تهیه کن تا با هم بخوریم بعد در خدمتتان باشم .

مرد قبول کرد و به خارج خانه رفت و عطر غذا تهیه کرد و برگشت ، زن را در خانه ندید، بسیار ناراحت شد و آرزوى زنا با آن زن در دلش ماند و همواره این شعر را مى خواند:

:: DownloadBook.ORG ::

یا رب قاتله یوما و قد تعبت
این الطریق الى حمام منجاب

(چه شد آن زنى که خسته شده بود، و مى پرسید راه حمام منجاب کجاست )؟
مدتى از این ماجرا گذشت تا اینکه در بستر مرگ افتاد، آشنایان به بالین او آمدند و او را به کلمه (لا اله الا الله محمد رسول الله ) تلقین مى کردند او به جاى این ذکر، همان شعر مذکور در حسرت آن زن را مى خواند، و با این حال از دنیا رفت .

عالم برزخ ص ۴۱ – کشکول شیخ بهائى ۱/۲۳۲٫

پیشرفت در حسیات نه حدسیات(آیت الله بهجت فومنی)

 

آقاى خمینى مى فرمود : زنى مریض مى شود به یکى از اطباى قدیم تهران یا شیراز رجوع مى کند.گویا آن طبیب یهودى بوده ، نبض خانم را مى گیرد و مى گوید: خانم شما تب دارید، ولى باردار هستید، لذا نمى توانم دواى مسهل براى شما تجویز کنم .

خانم جواب مى دهد: من از دیگر خانم ها در این قضیه بیشتر مهارت دارم و از همه زودتر مى فهمم که باردار هستم و مى دانم که الآن حمل ندارم . طبیب شک مى کند و بار دیگر نبض خانم را آن هم از روى چادر مى گیرد و دوباره مى گوید: خانم شما حمل دارید نمى توانم به شما دارو بدهم ولى خانم با استخفاف و ناراحتى مى گوید: این دیگر کیست ؟ و چه مى فهمد؟ سرانجام بعد از دو سه روز مى فهمد که طبیب درست فهمیده و حامله است .

دکترهاى امروزه و طب امروز در حسیات و جراحى و تشریح خوب پیشرفت کرده اند، نه در حدسیات ؛ بر خلاف طب قدیم .

درمحضر ایت الله بهجت //محمدحسین رخشاد

داستان‌ پیرمرد حریص‌ و هارون‌ الرّشید در آرزوی‌ دراز

گویند روزی‌ هارون‌ الرّشید به‌ خاصّان‌ و ندیمان‌ خود گفت‌: من‌ دوست‌ دارم‌ شخصی‌ که‌ خدمت‌ رسول‌ اکرم‌ صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ مشرّف‌ شده‌ و از آنحضرت‌ حدیثی‌ شنیده‌ است‌ زیارت‌ کنم‌ تا بلاواسطه‌ از آنحضرت‌ آن‌ حدیث‌ را برای‌ من‌ نقل‌ کند. چون‌ خلافت‌ هارون‌ در سنه‌ یکصد و هفتاد از هجرت‌ واقع‌ شد و معلوم‌ است‌ که‌ با این‌ مدّت‌ طولانی‌ یا کسی‌ از زمان‌ پیغمبر باقی‌ نمانده‌، یا اگر باقی‌ مانده‌ باشد در نهایت‌ ندرت‌ خواهد شد.
ملازمان‌ هارون‌ در صدد پیدا کردن‌ چنین‌ شخصی‌ بر آمدند و در اطراف‌ و اکناف‌ تفحّص‌ نمودند، هیچکس‌ را نیافتند بجز پیرمرد عجوزی‌ که‌ قوای‌ طبیعی‌ خود را از دست‌ داده‌ و از حال‌ رفته‌ و فتور و ضعف‌ کانون‌ و بنیاد هستی‌ او را در هم‌ شکسته‌ بود و جز نفس‌ و یک‌ مشت‌ استخوانی‌ باقی‌ نمانده‌ بود.
او را در زنبیلی‌ گذارده‌ و با نهایت‌ درجه‌ مراقبت‌ و احتیاط‌ به‌ دربار هارون‌ وارد کردند و یکسره‌ به‌ نزد او بردند. هارون‌ بسیار مسرور و شاد گشت‌ که‌ به‌ منظور خود رسیده‌ و کسی‌ که‌ رسول‌ خدا را زیارت‌ کرده‌ است‌ و از او سخنی‌ شنیده‌، دیده‌ است‌.
گفت‌: ای‌ پیرمرد! خودت‌ پیغمبر اکرم‌ را دیده‌ای‌ ؟ عرض‌ کرد: بلی‌.
هارون‌ گفت‌: کی‌ دیده‌ای‌ ؟ عرض‌ کرد: در سنّ طفولیّت‌ بودم‌، روزی‌ پدرم‌ دست‌ مرا گرفت‌ و به‌ خدمت‌ رسول‌ الله‌ صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ و سلّم‌ آورد. و من‌ دیگر خدمت‌ آنحضرت‌ نرسیدم‌ تا از دنیا رحلت‌ فرمود.
هارون‌ گفت‌: بگو ببینم‌ در آنروز از رسول‌ الله‌ سخنی‌ شنیدی‌ یا نه‌ ؟ عرض‌ کرد: بلی‌، آنروز از رسول‌ خدا این‌ سخن‌ را شنیدم‌ که‌ می‌فرمود:
 
یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الاْمَلِ .
«فرزند آدم‌ پیر می‌شود و هر چه‌ بسوی‌ پیری‌ می‌رود به‌ موازات‌ آن‌، دو صفت‌ در او جوان‌ می‌گردد: یکی‌ حرص‌ و دیگری‌ آرزوی‌دراز.»
هارون‌ بسیار شادمان‌ و خوشحال‌ شد که‌ روایتی‌ را فقط‌ با یک‌ واسطه‌ از زبان‌ رسول‌ خدا شنیده‌ است‌؛ دستور داد یک‌ کیسه‌ زر بعنوان‌ عطا و جائزه‌ به‌ پیر عجوز دادند و او را بیرون‌ بردند.
همینکه‌ خواستند او را از صحن‌ دربار به‌ بیرون‌ ببرند، پیرمرد ناله‌ ضعیف‌ خود را بلند کرد که‌ مرا به‌ نزد هارون‌ برگردانید که‌ با او سخنی‌ دارم‌. گفتند: نمی‌شود. گفت‌: چاره‌ای‌ نیست‌، باید سؤالی‌ از هارون‌ بنمایم‌ و سپس‌ خارج‌ شوم‌!
زنبیل‌ حامل‌ پیرمرد را دوباره‌ به‌ نزد هارون‌ آوردند. هارون‌ گفت‌: چه‌ خبر است‌ ؟ پیرمرد عرض‌ کرد: سؤالی‌ دارم‌. هارون‌ گفت‌: بگو. پیرمرد گفت‌: حضرت‌ سلطان‌! بفرمائید این‌ عطائی‌ که‌ امروز به‌ من‌ عنایت‌ کردید فقط‌ عطای‌ امسال‌ است‌ یا هر ساله‌ عنایت‌ خواهید فرمود؟
هارون‌ الرّشید صدای‌ خنده‌اش‌ بلند شد و از روی‌ تعجّب‌ گفت‌: صَدَقَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَءَالِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الاْمَلِ!
«راست‌ فرمود رسول‌ خدا که‌ هر چه‌ فرزند آدم‌ رو به‌ پیری‌ و فرسودگی‌ رود دو صفت‌ حرص‌ و آرزوی‌ دراز در او جوان‌ می‌گردد!»
این‌ پیرمرد رمق‌ ندارد و من‌ گمان‌ نمی‌بردم‌ که‌ تا درِ دربار زنده‌ بماند، حال‌ می‌گوید: آیا این‌ عطا اختصاص‌ به‌ این‌ سال‌ دارد یا هرساله‌ خواهد بود. حرص‌ ازدیاد اموال‌ و آرزوی‌ طویل‌ او را بدین‌ سرحدّ آورده‌ که‌ بازهم‌ برای‌ خود عمری‌ پیش‌بینی‌ می‌کند و در صدد اخذ عطای‌ دیگری‌ است‌.
معاد شناسی  ج۱//علامه طهرانی

 

رضا شاه و الفاظ عربى در زبان فارسى

نقل شده است که رضا شاه دستور داد الفاظ عربى باید از فارسى محو شود و روزنامه ها و نامه هاى ادارى فقط با الفاظ فارسى نوشته شود، روزنامه ها مى خواستند در عنوان و تیترشان بنویسند اعلى حضرت از مازندران حرکت کرد به طرف تهران ، دیدند حرکت لفظ عربى است با خط درشت نوشتند گنده آقا از مازندران جنبید به تهران .
و نیز گویند
جمعى از رؤ ساى ادارات و بعضى از وزراء در جلسه دیر آمد شاه به او گفت : چرا دیر آمدى ؟ (او مى خواست به شاه بگوید قربانت گردم در جلسه وزراء شرکت کرده بودم ) دید که قربانت عربى است لفظ جلسه عربى است و شرکت هم عربى است ، در جواب گفت : برخیت گردم در نشیمنگاه بار برداران انبارى مى کردم.
گنجینه جواهر یا کشکول ممتاز//حاج شیخ مرتضی احمدیان

خون به ناحق ریخته 

 

در کتاب (خلق الانسان ) از مهلبى  وزیر نقل مى کند که گفت : پیش ‍ از آنکه منصب وزارت به من واگذار شود، از بصره سوار کشتى شدم که به بغداد بروم .

عده اى در کشتى بودند که مرد ظریفى نیز با ایشان بود. آنها با مرد ظریف شوخى و مزاح مى کردند.
روزى او را گرفتند و دست و پایش را به زنجیر بستند و کلید قفل آنرا برداشتند. پس از فراغت از شوخى و بازى که خواستند قفل را باز کنند نتوانستند. کلید هم گم شد. هر کارى کردند فائده نبخشید.
ظریف بیچاره همچنان دست بسته ماند تا آنکه به بغداد رسیدیم . رفقایش ‍ از کشتى پیاده شدند و رفتند بازار آهنگرى آوردند که قفل با باز کند. ولى آهنگر پس از مشاهده گفت :
مى ترسم این شخص دزد باشد! باید داروغه شهر بیاید او را ببیند، تا بتوانم او را باز کنم .
رفتند داروغه را آوردند. عده اى که با داروغه بودند همینکه او را دیدند، یکى از آنها فریاد زد، این مرد برادر مرا در بصره کشته است ، و مدتى است که در جستجوى او هستم .
سپس کاغذى که مشتمل بر دعوى خود بود و مهر عده اى از اعیان بصره پاى آن بود، در آورد و به داروغه نشان داد. دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهى کردند.
داروغه نیز مرد دست بسته را به وى سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند.
برادر مقتول نیز او را به قتل رسانید.
داستان های ماج۳ //استاد علی دوانی

آیا عمل خوبى هم داشت 

در اطراف بصره مردى فوت کرد او چون بسیار آلوده به معصیت بود، کسى براى حمل و تشییع جنازه اش حاضر نشد. زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت و جنازه او را تا محل نماز بردند، ولى کسى براى او نماز نخواند. بدن او را براى دفن به خارج از شهر بردند.
در آن نواحى ، زاهدى بود بسیار مشهور که همه به صدق و صفا و پاکدلى او اعتقاد داشتند. زاهد را دیدند که منتظر جنازه است ، همین که بر زمین گذاشتند، زاهد پیش آمد و گفت : آماده نماز شوید و خودش نماز را خواند. طولى نکشید که این خبر به شهر رسید و مردم دسته دسته براى اطلاع از جریان و اعتقادى که به آن زاهد داشتند، از جهت نیل به ثواب مى آمدند و نماز بر جنازه اش مى خواندند و همه از این پیش آمد در شگفت بودند.
سرانجام از زاهد پرسیدند که : چگونه شما اطلاع از آمدن این جنازه پیدا کردید؟ گفت : در خواب دیدم به من گفتند: برو در فلان محل بایست ، جنازه اى مى آورند که فقط یک زن همراه اوست ، بر او نماز بخوان که آمرزیده شده است . زاهد از زن او پرسید، شوهر تو چه عملى مى کرد که سبب آمرزش او شد؟ زن گفت : شب و روز او، به آلودگى و شرب خمر مى گذشت . پرسید: آیا عمل خوبى هم داشت ؟ زن جواب داد: آرى ، سه کار خوب نیز انجام مى داد:
۱- هر وقت شب از مستى به خود مى آمد، گریه مى کرد و مى گفت : خدایا! کدام گوشه جهنم مرا جاى مى دهى ؟
۲- صبح که مى شد، لباس خود را عوض مى کرد، غسل مى نمود و وضو مى گرفت و نماز مى خواند.
۳- هیچگاه خانه او خالى از دو یا سه یتیم نبود. آنقدر که به یتیمان مهربانى و شفقت مى کرد به اطفال خود خوبى نمى کرد.
عاقبت بخیران عالم ج۱//علی محمد عبداللهی

سگ سیاه بر روى جنازه 

از دکتر حسن احسان تهرانى که در کربلا مطب داشته نقل شده است : روزى مشرف به کاظمین شدم و بعد از آن کنار دجله رفتم ، دیدم جنازه اى را عده اى بر دوش گرفته و به سمت حرم مطهر حرکت مى کنند.

هنگامى که جنازه را به طرف صحن مطهر مى بردند، من هم که عازم تشرف بودم به دنبال آن حرکت کردم . مقدارى که او را تشیع کردم ناگاه دیدم یک سگ سیاه ترسناکى روى جنازه نشسته است !
بسیار تعجب کردم و با خود گفتم : این سگ ، چرا روى جنازه رفته است ؟ متوجه نبودم که این سگ نیست بلکه تجسم یافته اعمال میت است . به افرادى که در اطراف من تشییع مى کردند گفتم : روى جنازه چیست ؟
گفتند: چیزى نیست به جز همین پارچه اى که مى بینى ! دریافتم که این سگ صورت واقعى اعمال میت است و فقط منآن را مى بینم و دیگران ادراک نمى کنند.
هیچ نگفتم تا جنازه را به صحن مطهر رسانیدند. همین که خواستند تابوت را براى طواف داخل صحن برند دیدم آن سگ از روى تابوت پائین پرید و در گوشه اى ایستاد تا آن که جنازه را طواف دادند. وقتى مى خواستند از در صحن خارج شوند، دوباره آن سگ به روى جنازه پرید!
معلوم است که صاحب آن جنازه مرد ظالم و متجاوزى بوده که صورت ملکوتى او به شکل سگ مجسم شده است . (چون آن دکتر داراى صفاى باطن بوده این معنى را ادراک مى نموده و دیگران چیزى نمى دیده اند.)
انسان از مرگ تابرزخ//نعمت الله صالحی

تقرب به سوى سگ

 

مرحوم هیدجى ، محشى منظومه ملاهادى ، دیوانى دارد، او قضیه جالبى نقل مى کند، مى گوید: مقدسى بود در محله اى و یا روستایى ، شبى براى عبادت به مسجد رفت . مسجد خالى بود، دو رکعت نماز که به جا آورد، صداى خش خشى از گوشه هاى مسجد شنید،

با خود گفت : پس من تنها در مسجد نیستم ، کس ‍ دیگرى هم گویى در مسجد هست ، سپس شیطان او را وسوسه کرد و شروع کرد با صداى بلدتر نماز خواندن ((ولا الضالین )) را با مدّ تمام کشیدن ! به خیال این که فردا آن ناآشنا، در ده و محلّه منتشر مى کند که فلانى ، دیشب در مسجد، تا صبح مشغول راز و نیاز بود و نماز نافله به جا مى آورد.

 این مقدس مآب بیچاره ، به همین خیال ، حتى شب را هم به منزل نرفت و تا صبح مشغول نماز و راز بود. صبح که هوا روشن شد، وقتى که خواست از مسجد خارج شود، دید سگى نحیف و ضعیف از گوشه شبستان آمد و از در بیرون رفت . یک باره فهمید که همه آن خش خش ها، از این سگ بوده که از سرماى شب ، به داخل مسجد پناه آورده است و همه نماز نافله ها و گریه ها و اشکهاى جناب مقدس هم به جاى تقربا الى الله ، تقربا الى الکلب بوده است .

داستانهای عارفانه//عباس عزیزی

قران اموختن 

قران اموختن

آقا سید مهدى قاضى ، آقازاده آقاى قاضى بزرگ استاد علامه طباطبایى مى فرمود:

که یک مرد روستایى بى سواد، شبى در امامزاده داوود تهران خوابید و در خواب دید که به او مى گویند: نوشته هاى روى دیوارها را بخوان ،

 گفت : نمى دانم ،

 گفتند: بخوان ! صبح که از خواب برخاست ، دید قرآن را حفظ است ! در آن عوالم ، نمى دانیم چه خبر است . نابینایى که قرآن را از حفظ مى خواند، در جواب کسانى که به دروغ به او گفتند، این آیه که مى خوانى در قرآن نیست ، کتاب قرآن را برداشت و با انگشت آیه را نشان داد

و گفت : مگر کورى ؟ نمى بینى ؟!

وصیت سگ

 

گویند: سگ گله اى بمرد . چون صاحبش خیلى آن را دوست داشت ، او را در یکى از مقابر مسلمین دفن کرد. خبر به قاضى شهر رسید. دستور داد او را احضار کنند و بسوزانند. زیرا او سگ خود را در قبرستان مسلمانان بخاک سپرده است . وقتى او را دستگیر کردند، و نزد قاضى آوردند، گفت : اى قاضى ، این سگ وصیتى کرده که مى خواهم به شما عرض کنم تا بر ذمه من چیزى باقى نماند.

قاضى پرسید: وصیت چیست ؟
آن مرد گفت : هنگامى که سگ در حال موت بود به او اشاره کردم که همه این گوسفندان از آن تو است . پس وصیت کن که آنها را به چه کسى بدهم .
سگ به خانه شما که قاضى شهر هستید اشاره کرد. اینک گله گوسفندان حاضر و آماده ، و در اختیار شما است .
قاضى با تاءثر و تاءسف گفت : علت فوت مرحوم سگ چه بود؟ آیا به چیز دیگرى وصیت نکرد؟ خداوند به نعمات اخروى بر او منت نهد و تو نیز به سلامت برو. چنانچه آن مرحوم وصایاى دیگرى داشت ما را آگاه گردان تابه آن عمل کنیم .به این ترتیب چوپان از مرگ نجات یافت
انوار النعمانیه / ص ۴۲۱٫

گریه محتضر

جوان عابدى هنگام مرگ ، خانواده خود را دید که گرد او حلقه زده اند و گریه مى کنند.
پس رو به پدرش کرد و گفت :اى پدر، چرا گریه مى کنى ؟
گفت : پسرم فراق تو و تنهائى خود را بیاد مى آورم اشک از دیدگانم جارى مى شود.
خطاب به مادرش گفت : مادرم ،تو چرا گریه مى کنى ؟
گفت : گریه من به خاطر غم فقدان تو است . عمرى من و پدرت زحمت کشیدیم که عصاى دوران پیرى ما باشى ، اکنون از میان ما مى روى و ما را تنها مى گذارى .
پس به همسرش گفت : چه چیزى ترا به گریه وا داشته است ؟
گفت : اینکه نیکى ترا از دست مى دهم و به غیر تو نیازمند مى شوم .
آنگاه از فرزندانش پرسید: شما چرا مى گریید؟
گفتند: به خاطر یتیمى و خوارى پس از تو.
پس جوان عابد به آنان نگریست و گریست .
خانواده اش پرسیدند: تو چرا گریه مى کنى ؟
پاسخ داد: شما براى خودتان مى گریید، من هم بر خود مى گریم .
آیا چه کسى براى سفر طولانى که در پیش دارم مى گرید؟
چه کسى به خاطر کمى زاد و توشه من اشک مى ریزد؟
چه کسى براى من در آن خانه خاکى و تنگ و تاریک قبر گریان است ؟
چه کسى براى بدى اعمال و سوءحساب من مى نالد.؟
آیا در میان شما که عزیزترین افراد نسبت به من هستید، و من نیز عزیزترین افراد نسبت به شما هستم ، کسى هست که براى وقوف من در مقابل پروردگار براى رسیدگى اعمال بگرید؟
این بگفت ، و آهى جانکاه کشید و بمرد.
اثنى عشریه / ص ۲۶۰٫

اخلاص در عمل

در قوم بنی اسرائیل درختى بود که جمعى آن را مى ‏پرستیدند. و عابدى در بنى اسرائیل بر آن مطلع شده، غیرت ایمان، او را بر این داشت که تیشه برداشته روانه شد، که آن شجره را قطع نماید.

 در راه، شیطان به صورت مردى به او دچار شده، گفت: به کجا مى ‏روى؟ گفت: درختى است که جمعى از کفّار به جاى پروردگار، او را مى ‏پرستند مى ‏روم تا آن را قطع کنم

 گفت: ترا به این چکار. و گفتگو میان ایشان به طول انجامید، تا امر آن منجر شد که دست در گریبان شدند و عابد، شیطان را بر زمین افکند.

 چون شیطان خود را عاجز دید، گفت: معلوم است که تو این عمل را به جهت ثواب مى ‏کنى. و من از براى تو عملى قرار مى ‏دهم که ثواب آن بیشتر باشد، هر روز فلان مبلغ به زیر سجاده تو مى‏ گذارم، آن را بردار و به فقرا عطا کن. عابد فریب شیطان را خورده، از عزم قطع درخت در گذشت و به خانه برگشت. و هر روز سجاده خود را بر مى‏ چید، همان مبلغ در آنجا بود بر مى ‏داشت و تصدّق مى‏ کرد. و چون، چند روز بر این گذشت، شیطان قطع وظیفه را نمود و عابد در زیر سجاده خود زر نیافت. تیشه برداشته رو به قطع درخت نهاد.

شیطان سر راه بر او گرفته، باز بر سر مجادله آمدند. در این مرتبه، شیطان بر عابد غالب شده، او را بر زمین افکند. عابد حیران ماند. از شیطان پرسید که: چگونه این دفعه بر من غالب آمدى. گفت به واسطه اینکه در ابتدا نیّت تو خالص بود و به جهت خدا قصد قطع درخت کرده بودى و این دفعه به جهت آلودگى طمع، به قطع آن مى ‏روى، و نیّت تو خالص نیست، به این جهت من بر تو غالب گشتم.

 معراج السعاده//ملااحمد نراقی

ذرّه ‏اى از معرفت خدا

 

مروى است که: «یکى از اهل اللّه از بعضى از صدّیقان استدعا نمود که از خدا مسئلت نماید که ذرّه ‏اى از معرفت خود را به او عطا فرماید، چون او این مسئلت را نمود دفعه عقل او حیران، و دل او واله و سرگردان گشته سر به کوهها و بیابانها نهاده دیوانه ‏وار در صحراها و کوهها مى ‏گشت و هفت شبانه روز در مقامى ایستاد که نه او از چیزى منتفع شد و نه چیزى از او

. پس آن صدّیق از خدا سؤال نمود که: قدرى از آن ذرّه معرفت را که به او عطا نموده کم کند. به او وحى شد که: در این وقت صد هزار بنده چیزى از محبّت ما را مسئلت نمودند ما یک ذرّه معرفت خود را میان ایشان قسمت فرمودیم و هر یک را یک جزو از صد هزار جزو یک ذرّه معرفت دادیم و نیز به این بنده عطا فرمودیم به این حال شد. پس آن صدّیق عرض کرد: «سبحانک سبحانک» آنچه را به او عطا کرده‏ اى کم کن. پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم کرد و یک قسم آن راباقى گذارد و تتمّه را سلب نمود. در آن وقت مثل یکى از کاملین ارباب معرفت گردید

معراج السعاده// ملا احمد نراقی

چاره بلا به زیارت عاشورا(آیت الله عبد الکریم حائری)

علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شیخ حسن فرید گلپایگانى از علماى تهران نقل فرمود از استاد خود مرحوم آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى (اعلى اللّه مقامه ) که فرمودند:
اوقاتیکه در سامرّاء مشغول تحصیل علوم دینى بودم وقتى اهالى سامرّا به بیماریهاى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عدّه اى مى مردند روزى در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکى (رض ) جمعى از اهل علم بودند. ناگاه مرحوم آقاى میرزا محمدتقى شیرازى که در مقام علمى مانند مرحوم آقاى فشارکى بود تشریف آوردند و صحبت از بیمارى وبا شد که همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمى بکنم آیا لازم است انجام شود یا خیر؟
همه اهل مجلس تصدیق نمودند که : بلى !
سپس فرمود: من حکم مى کنم که شیعیان ساکن سامرّاء تا ده روز همگى مشغول خواندن زیارت عاشوار شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خاتون ، والده ماجده حضرت آقا حجه ابن الحسن (روحى و ارواحنا لتراب مقدمه الفداء) بنمایند تا این بلا از آنان دور شود.
اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فردا مرگ و میر شیعیان متوقّف شد و هر روز عدّه اى از غیر شیعیان مى مردند بطوریکه این موضوع بر همگان آشکار گردید.
برخى از غیر شیعیان از آشنایان شیعه خود مى پرسیدند:
علّت اینکه دیگر از شما کسى تلف نمى شود چیست ؟
پاسخ شنیدند: راز این موضوع در خواندن زیارت عاشورا توسّط ما مى باشد.
با این جواب آنان نیز مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند بلا از آنها نیز برطرف گردید!
جناب آقاى فرید فرمودند:وقتى گرفتارى سختى برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد. از روز اوّل ماه محرّم سرگرم زیارت عاشورا شدم . روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج حاصل شد.
شکّى نیست که مقام میرزاى شیرازى از این بالاتر است که پیش خود چیزى بگوید و چون این توسّل یعنى خواندن زیارت عاشورا تا ده روز در روایتى از معصومین علیها السلام نرسیده است شاید آن بزرگوار به وسیله رؤ یاى صادقه یا مکاشفه یا مشاهده امام (عج ) چنین دستورى داده بود که مؤ ثر هم واقع شد.
مرحوم حاج شیخ محمّدباقر شیخ ‌الاسلام نقل نمود که : مرحوم میرزاى شیرازى در کربلا و در ایّام عاشورا در خانه اش روضه خوانى بود و در روز عاشورا به اتّفاق طلاّب و علماء به حرم حضرت سیّدالشّهداء علیه السلام و حضرت اباالفضل العبّاس علیه السلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند.
عادت میرزا این بود که هر روز در حجره خود زیارت عاشورا مى خواند. سپس پائین مى آمد و در مجلس عزا شرکت مى کرد.
روزى خودم حاضر بودم که ناگاه دیدم میرزا در زمانى زودتر از موقعى که باید مى آمدند با حالتى غیر عادّى و پریشان و نالان از پلّه هاى حجره بزیر آمد و داخل مجلس شد در حالى که مى فرمود:
امروز باید از مصیبت عطش حضرت سیّدالشهداء علیه السلام بگویید و عزادارى کنید.
تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى از خود بى خود شدند.
آنگاه با همان حالت به اتّفاق میرزا به صحن شریف و حرم مقدّس امام حسین علیه السلام مشرّف شدیم .
گویا ماءمور به این تذکّر شده بود.
خلاصه هر کس زیارت عاشوار را یک روز یا ده روز یا چهل روز به قصد توسّل به آقا امام حسین علیه السلام (نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند حتماً صحیح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بیشمارى به این وسیله به مقاصد مهم خود رسیده اند.
مرحوم میرا محمدتقى شیرازى در سال یکهزار و سیصد و سى و هشت در کربلا وفات یافت و در جنوب شرقى صحن شریف مولا و اربابش مدفون گردید.
داستانهائی از علماء//علیرضا خاتمی

دستور پیامبر در باره سادات

حکایت چنین است کـه عـلى بـن عـیسى گفت که من احسان مى کردم به علویین و اجرا مى داشتم براى هریک در سال در مدینه طیبه آن مقدار که کفایت کند طعام و لباس او را و کفایت کند عیالش را و این کـار را در وقـت آمـدن مـاه رمـضـان مـى کردم تا سلخ او، و از جمله ایشان شیخى بود از اولاد مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام و مـن مـقـرر داشـتـه بـودم بـراى او در هـر سال پنج هزار درهم .

و چنین اتفاق افتاد که من روزى در زمستان عبور مى کردم پس دیدم او را که مست افتاده و قى کرده و به گل آلوده شده و او در بدترین حالى بود در شارع عام پـس در نـفـس خـود گـفـتـم مـن مـى دهـم مـثـل ایـن فـاسـق را در سـال پـنـج هـزار درهـم کـه آن را صـرف کـنـد در معصیت خداوند هر آینه منع مى کنم مقررى امسال او را.

چون ماه مبارک داخل شد حاضر شد آن شیخ در نزد من و ایستاد بر در خانه چون رسـیـدم بـه او سـلام کرد و مرسوم خود را مطالبه نمود، گفتم : نه ، اکرامى نیست براى تـو، مـال خـود را بـه تـو نـمى دهم که صرف کنى در معصیت خداوند، آیا ندیدم تو را در زمستان که مست بودى ؟!

بـرگرد به منزلت و دیگر به نزد من میا. چون شب شد حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم را در خـواب دیـدم کـه مـردم در نـزدش مـجتمع بودند پس پیش رفتم ، اعراض فـرمـود از مـن ، پـس مـرا دشـوار آمـد و مـرا بـد گـذشـت پـس گـفـتـم : یـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ! بـه مـن چـنین مى کنى با کثرت احسان من به فـرزنـدانـت و نـیـکـى مـن با ایشان و وفور انعام من بر ایشان ، پس مکافات کردى مرا که اعراض ‍ فرمودى از من ؟

فرمود: آرى ، چرا فلان فرزند مرا برگردانیدى از در خانه ات به بدترین حالى و ناامید کردى او را و جائزه هر ساله اش را بریدى ؟ پس گفتم : چون او را بـر مـعصیتى قبیح دیدم و قضیه را نقل کردم و گفتم جائزه خود را منع کردم تا اعانت نکرده باشم او را در معصیت خداى تعالى ، پس فرمود: تو آن را به جهت خاطر او مى دادى یا براى من ؟ گفتم : بلکه براى تو، فرمود: پس مى خواستى بپوشانى بر او آنچه از او سر زد به جهت خاطر من و اینکه از احفاد من است ، گفتم چنین خواهم کرد با او به اکرام و اعـزاز، پس از خواب بیدار شدم ، چون صبح شد فرستادم از پى آن شیخ ، چون از دیوان مـراجـعـت کـردم و داخـل خـانـه شـدم امـر کـردم کـه او را داخـل کـردنـد و حکم کردم به غلام که بیاور نزد او ده هزار درهم در دو کیسه و گفتم به او اگـر بـه جـهـت چـیـزى کم آمد مرا خبر کن و او را خشنود برگرداندم ، چون به صحن خانه رسید برگشت نزد من و گفت : اى وزیر! چه بود سبب راندن دیروز و مهربانى امروز تو و مـضـاعـف کـردن عـطـیه ؟ من گفتم جز خیر چیزى نبود برگرد به خوشى . گفت : واللّه ! بـرنـمـى گردم تا از قضیه مطلع نشوم .

پس آنچه در خواب دیدم به او گفتم : پس اشک در چـشـمـش ریـخـت و گـفـت : نـذر کـردم واجـبـى کـه دیـگـر عـود نـکـنـم بـه مـثـل آنچه دیدى و هرگز پیرامون معصیتى نگردم و محتاج نکنم جد خود را که با تو محاجه کند پس توبه کرد و توبه اش نیکو شد.

منتهی الامال//شیخ عباس قمی

قرآن و ناپلئون

 

(ناپلئون ) بزرگ نابغه سیاسیون عالم ، راجع به مسلمین فکر کردپرسید: (مرکز مسلمین کجاست ).

(مصر) را به او معرفى کردند. با یک مترجم عرب به طرف شهر مصر حرکت کرد. پس از ورود با مترجمش ، به (کتابخانه ) آن شهر وارد شد.به مترجمش گفت : یکى از این (کتابها) را برایم بخوان .مترجم دست برد بین این همه (کتب ) یکى را برداشت و گشود، دید (قرآن ) است .

 اول صفحه چشمش را این آیه جذب نمود:انّ هذا القرآن یهدى للّتى هى اقوم(قرآن مردم را به استوارترین راه هدایت مى کند) آیه را براى ناپلئون خواند و ترجمه کرد.

ناپلئون ، از کتابخانه بیرون آمد. (شب را تا صبح بفکر این آیه بود).صبح بیدار شده و دو مرتبه بکتابخانه آمد. از مترجم خواست از همان کتاب دیروزى برایش بخواند.

(قرآن ) را باز کرد، آیاتى چند از (قرآن ) تلاوت کرد و معنى نمود، و دوباره بخانه برگشت ، (شب را باز غرق فکربود).

روز سوم ، بکتابخانه برگشت ، بخواست ناپلئون ، چند آیه از (قرآن ) را مترجم برایش خواند و ترجمه کرد، ازکتابخانه بیرون آمدند. ناپلئون پرسید: (این کتاب مربوط به کدام ملّت است ؟)

مترجم گفت : (مربوط به مسلمانان است ، و اینان معتقدند: که این قرآن است و از آسمان به پیامبر عظیم الشاءن آنها نازل گردیده ).ناپلئون دو جمله گفت : یکى بنفع مسلمین ، ویکى بضرر مسلمانان .

آنکه بنفع مسلمانان از دهان این مرد سیاسى بیرون آمد، این بود که گفت : من از این کتاب استفاده کردم واین طوراحساس نمودم که : (اگر مسلمین از دستورات جامع این کتاب استفاده کنند ذلّت نخواهند دید.آن کلمه اى را که به ضرر اسلام گفت ، این بود:

(تازمانیکه این قرآن در بین مسلمین حکومت کند، ودر پرتو تعالیم عالیه این برنامه جامع ، زندگى کنند، مسلمین تسلیم ما نخواهند شد، مگر ما بین آنها و قرآن جدایى بیفکنیم .)

هماى سعادت : ج ۱ ص ۷۰٫

داستانهای سوره حمد //علی میر خلف زاده

سلطان محمود با یک طلبه فقیر

در تاریخ آمده است که : همیشه (سلطان محمود) (سبکتکین ) مردد بود در حدیث نبوى (العلماء ورثه الانبیاء) و در حقیقت قیامت و صحت نطفه خود که آیا از سبکتکین است یا نه ؟

شبى از بازار مى گذشت غلامش شمعدان طلایى در دست داشت جلو سلطان مى برد، سلطان دید طلبه اى درب مدرسه کتابى در دست دارد، در وقت اشکال عبارتى مى رفت در دکان بقالى و کتاب را باز مى کرد و اشکالش را حل مى کرد و بر میگشت به درب مدرسه ، سلطان دلش به حال وى سوخت ، شمع و شمعدان طلا را به وى بخشید، همان شب جمال مبارک پیغمبر صلى الله علیه و آله را در خواب دید که فرمود: للّه للّه یابن سبکتکین اعزک الله فی الدارین کما اعززت وارثى للّه للّه للّه .

(اى پسر سبکتکین ! خداوند تو را در دنیا و عقبى عزیز گرداند چنان که وارث مرا عزیز گردانیدى .)

هر سه مشکل سلطان با این فرمایش پیغمبر حل شد.

داستانهایی از فقرایی که عالم شدند//علی میر خلف زاده

چاره بلا به زیارت عاشورا(آیت الله عبد الکریم حائری)

علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شیخ حسن فرید گلپایگانى از علماى تهران نقل فرمود از استاد خود مرحوم آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى (اعلى اللّه مقامه ) که فرمودند:

اوقاتیکه در سامرّاء مشغول تحصیل علوم دینى بودم وقتى اهالى سامرّا به بیماریهاى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عدّه اى مى مردند روزى در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکى (رض ) جمعى از اهل علم بودند. ناگاه مرحوم آقاى میرزا محمدتقى شیرازى که در مقام علمى مانند مرحوم آقاى فشارکى بود تشریف آوردند و صحبت از بیمارى وبا شد که همه در معرض خطر مرگ هستند.

مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمى بکنم آیا لازم است انجام شود یا خیر؟
همه اهل مجلس تصدیق نمودند که : بلى !
سپس فرمود: من حکم مى کنم که شیعیان ساکن سامرّاء تا ده روز همگى مشغول خواندن زیارت عاشوار شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خاتون ، والده ماجده حضرت آقا حجه ابن الحسن (روحى و ارواحنا لتراب مقدمه الفداء) بنمایند تا این بلا از آنان دور شود.

اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فردا مرگ و میر شیعیان متوقّف شد و هر روز عدّه اى از غیر شیعیان مى مردند بطوریکه این موضوع بر همگان آشکار گردید.
برخى از غیر شیعیان از آشنایان شیعه خود مى پرسیدند:
علّت اینکه دیگر از شما کسى تلف نمى شود چیست ؟
پاسخ شنیدند: راز این موضوع در خواندن زیارت عاشورا توسّط ما مى باشد.
با این جواب آنان نیز مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند بلا از آنها نیز برطرف گردید!
جناب آقاى فرید فرمودند:وقتى گرفتارى سختى برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد. از روز اوّل ماه محرّم سرگرم زیارت عاشورا شدم . روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج حاصل شد.

شکّى نیست که مقام میرزاى شیرازى از این بالاتر است که پیش خود چیزى بگوید و چون این توسّل یعنى خواندن زیارت عاشورا تا ده روز در روایتى از معصومین علیها السلام نرسیده است شاید آن بزرگوار به وسیله رؤ یاى صادقه یا مکاشفه یا مشاهده امام (عج ) چنین دستورى داده بود که مؤ ثر هم واقع شد.

مرحوم حاج شیخ محمّدباقر شیخ ‌الاسلام نقل نمود که : مرحوم میرزاى شیرازى در کربلا و در ایّام عاشورا در خانه اش روضه خوانى بود و در روز عاشورا به اتّفاق طلاّب و علماء به حرم حضرت سیّدالشّهداء علیه السلام و حضرت اباالفضل العبّاس علیه السلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند.

عادت میرزا این بود که هر روز در حجره خود زیارت عاشورا مى خواند. سپس پائین مى آمد و در مجلس عزا شرکت مى کرد.

روزى خودم حاضر بودم که ناگاه دیدم میرزا در زمانى زودتر از موقعى که باید مى آمدند با حالتى غیر عادّى و پریشان و نالان از پلّه هاى حجره بزیر آمد و داخل مجلس شد در حالى که مى فرمود:

امروز باید از مصیبت عطش حضرت سیّدالشهداء علیه السلام بگویید و عزادارى کنید.تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى از خود بى خود شدند.آنگاه با همان حالت به اتّفاق میرزا به صحن شریف و حرم مقدّس امام حسین علیه السلام مشرّفشدیم .گویا ماءمور به این تذکّر شده بود.

خلاصه هر کس زیارت عاشوار را یک روز یا ده روز یا چهل روز به قصد توسّل به آقا امام حسین علیه السلام (نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند حتماً صحیح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بیشمارى به این وسیله به مقاصد مهم خود رسیده اند.مرحوم میرا محمدتقى شیرازى در سال یکهزار و سیصد و سى و هشت در کربلا وفات یافت و در جنوب شرقى صحن شریف مولا و اربابش مدفون گردید.

داستانهائی از علماء//علیرضا خاتمی

امیر کبیر و شیخ عبدالحسین تهرانى


مرحوم (شیخ عبدالحسین تهرانى ) که مردى فقیه و دانشمند بود از عتبات عالیات به (تهران ) بازگشت ، وضع او از نظر مالى هیچ خوب نبود و لذا مجبور شد در محله فقیر نشین خانه اى اجاره کند؛ چون مدتى از ماندنش در آنجا گذشت فقیرتر گشت و مبلغى به بقال و عطار و دیگر پیشه وران بدهکار شد.
آقاى للّه للّه اقبال یغمائى للّه للّه للّه در مورد وضع خانه شیخ عبدالحسین تهرانى مى نویسد: (شیخ عبدالحسین که در عتبات عالیات علم دین آموخته بود به تهران بازگشت و چون تنگمایه و درویش بود در محلى مناسب حال خود اتاقى به اجاره گرفت و میان آن پرده اى کشید، در قسمت جلو حصیرى گسترد و به خود اختصاص داد و قسمت دیگر را در اختیار عیالش نهاد.

یک روز شیخ عبدالحسین به راهنمایى یکى از دوستان به مجلس روضه خوانى یکى از علماى بزرگ رفت و در صف نعال نشست .

پس از پایان روضه میان علماى حاضر در مجلس بحث علمى و دینى در گرفت و چون در مساءله اى اختلاف نظر پدید آمد، شیخ فرصت را غنیمت شمرده و با بیانى مستدل آن مساءله را چنان شرح داد که همه به دانش و قدرت بیانش اعتراف کردند، و حجتش را پذیرفتند و در صدر مجلس جایش دادند.

چند ساعت بعد شیخ به خانه بازگشت دقایقى از ورود او به خانه نگذشته بود که به وى خبر دادند شخصى بر در منزل او را مى طلبد؛ چون بر در خانه آمد یکى را در لباس خدمتکاران خاص دید، آن شخص پس از اداى احترام به او گفت : صدر اعظم فردا به دیدار شما مى آیند شیخ از شنیدن این سخن تعجب کرد و گفت :

به گمان اشتباه کرده اید؛ زیرا من با امیر سابقه آشنایى ندارم ، فراش گفت : مگر شما شیخ عبدالحسین تهرانى نیستید؟

شیخ پاسخ داد: نام من همین است که مى فرمایید، اما احتمال مى دهم که شما به دنبال شخص دیگرى با همین نام باشید. خدمتکار خاص پرسید: مگر شما همان کسى نیستید که امروز در مجلس روضه خوانى درباره مساءله اى سخن گفتید و همه به دلیل و حجت شمااعتراف کردند، شیخ جواب داد: چرا، فراش گفت : پس من اشتباه نکرده ام و درست آمده ام آرى فردا صدر اعظم (امیر کبیر) به دیدار شما خواهد آمد.

شیخ با نگرانى گفت : مرا خانه اى نیست که مناسب ورود امیر باشد، منزلم اتاقى محقر و تاریک است که نیمى براى من است و نیمى براى عیالم ، خدمتکار گفت : امیر به همین جا خواهد آمد. مرد خداحافظى کرد و رفت بعد از رفتن او شیخ به فکر فرو رفت و سعى کرد مختصرى اسباب پذیرایى آماده کند.

روز بعد (امیر کبیر) به خانه شیخ آمد. امیر پس از احوال پرسى از شیخ ، گفت : از بحث و استدلال در آن مجلس آگاهى یافتم ، این مکان شایسته مقام علمى و اخلاقى شما نیست و خانه اى با اثاث در یوسف آباد براى شما آماده کرده ام تا به آنجا نقل مکان فرمایید.

امیر کبیر پس از آن مقدارى پول در اختیار شیخ عبدالحسین قرار داد تا بتواند وامهاى خود را به طلبکاران بپردازد. از آن روز به بعد شیخ عبدالحسین به سبب درست کارى و پارسایى مورد احترام خاص امیر کبیر و عالمان و بزرگان قرار گرفت ، اعتقاد و اعتماد امیر نسبت به او چنان بود که او را به رسیدگى امور شرعى گماشت و حتى او را وصى خود کرد، پس از شهادت امیر کبیر شیخ مدرسه و مسجدى را از محل ثلث اموال امیر بنا کرد این مسجد و مدرسه بعدها به نام خود شیخ معروف شدند.
  داستانهای از فقرایی که عالم شدند//علی میر خلف زاده

کوشش امیرکبیر در تحصیل علم

گویند که : امیرکبیر در کودکى (هنگامى که ) ناهار اولاد قائم مقام (فراهانى ) را مى آورد، در حجره معلمشان ایستاده براى بردن ظروف ، آنچه معلم به آنها مى آموخت او هم فرا مى گرفت ، تا روزى قائم مقام به آزمایش پسرانش آمده بود هر چه از آنها پرسید ندانستند و امیر جواب داد.

قائم مقام از وى پرسید: تقى ، تو کجا درس خوانده اى ؟ عرض نمود: روزها که غذاى آقازاده ها را مى آوردم ، ایستاده گوش مى کردم . قائم مقام انعامى به او داد. نگرفت و گریه کرد. بدو گفت : چرا گریه مى کنى چه مى خواهى ؟

 عرض کرد: به معلم امر فرمائید درسى را که به آقازاده ها مى دهد به من بیاموزد قائم مقام دلش به حال او سوخت به معلم فرمود تا به او نیز بیاموزد.

نامه اى که سالها بعد قائم مقام به برادرزاده اش میرزا اسحاق نوشته حد مراقبت او را در تعلیم کربلایى تقى آن روز و امیرکبیر سالهاى بعد مى رساند، در حقیقت کربلایى تقى (امیرکبیر) را (امثال کامل شاگردى درسخوان ) آورده ، به پسران خود و برادرزاده اش ‍ سرکوفت مى زد. بخشى از این نامه چنین است :

دیروز از کربلایى تقى کاغذى رسید موجب حیرت حاضران گردید همه تحسین کردند و آفرین گفتند. الحق (یکاد زیتها یضى ء) در حق قوه مدرکه اش صادق است یکى از آن میان سر بیرون آورده تحسینات او را به شاءن شما وارد کرد که در واقع ریشخندى به من بود گفت :

درخت گردکان با این درشتى
درخت خربزه اللّه اکبر

 نوکر این طور چیز بنویسد آقا جاى خود دارد…

بارى حقیقتاً من به کربلایى قربان (پدر امیرکبیر) حسد بردم و بر پسرش مى ترسم … خلاصه این پسر خیلى ترقیات دارد. و قوانین بزرگ به روزگارم مى گذارد. باش تا صبح دولتش بدمد.

میرزا تقى خان در حدود سال ۱۲۲۲ ه‍، ق در (هزاوه فراهان ) متولد شد. پدرش کربلایى محمد قربان آش پز میرزا عیسى قائم مقام اول بود و پس از او همین شغل را در دستگاه پسرش میرزا ابوالقاسم قائم مقام ثانى داشت .

داستانهای از فضیلت علم //علی میر خلف زاده

 

در اثر جهل به احکام سیزده نفر با یک زن ازدواج کردند

مرحوم میرزاى بزرگ شیرازى رحمه الله علیه موقعى که شخصى از کشورى به حضورش مى آمد از تمام جهات و خصوصیات آن کشور سؤ ال مى کرد.

روزى عده اى از یک کشور دور دست به حضور او آمدند آن مرحوم از اقتصاد آن کشور و آن شهر سؤ ال نمودند، یکى از آنها گفت : ما آنقدر فقیریم که سیزده نفریم و یک زن داریم !

میرزا گفت : چه گفتى ؟!

آن مرد باز کلامش را تکرار نمود که : ما سیزده نفریم و یک زن داریم ، که این زن هر شبى نزد یکى از ما مى ماند.

مرحوم میرزا بسیار ناراحت شده فرمود: مگر نمى دانید زن حق ندارد، بیش از یک شوهر داشته باشد؟

گفتند: نمى دانیم .

میرزا فرمود: مگر در شهر شما عالم نیست ؟

گفتند: خیر میرزا دستور داد که بعضى از آنها در شهر سامراء بمانند براى تحصیل علم و یادگرفتن احکام حلال و حرام .

وفرمود: هر کدام آمادگى دارید که بمانید براى تحصیل علم من زندگى او را تاءمین مى کنم ، هم اکنون عده اى از اهل آن شهر در نجف و کربلا و قم مشغول به تحصیل مى باشند.

داستانهای از فضیلت علم//علی میر خلف زاده

درست کاری (بسیار خواندنی)

ایشان فرمودند:

 

یکى از علماء مى خواست ببیند این چهل حدیثى که جمع آورى کرده واقعا از دو لب دُرَربار ((پیغمبر عظیم الشاءن اسلام )) صلى اللّه علیه و آله و سلم است یا نه .

تمام علماء و بزرگان را جمع مى کند و مى گوید: من مى خواهم کتابى بنویسم به نام ((چهل حدیث )) ولى مى خواهم بدانم واقعاً این ((چهل حدیث )) از دو لب مبارک حضرت است یا نه ؟
علماء مى گویند: شما خودتان از ما عالم تر هستید.
آن عالم مى فرماید: من باید بفهمم و یقین پیدا کنم که این ((چهل حدیث )) درست هست یانه .

علماء مى گویند: در فلان کوه عابدى هست که مدتها در این کوه ریاضت مى کشد بروید خدمت او و بگوئید من مى خواهم چنین عملى را انجام دهم و مى خواهم ببینم این ((چهل حدیث )) از دولب مبارک حضرت است یانه ؟.

این بنده خدا با چه زحمتى خودش را به آن عابد مى رساند و قضیه را براى او تعریف میکند؛ آن مرد عابد مى گوید: این کار مشکل است و باید پیش ‍ خود پیغمبر رفت و من نمى توانم .

عالم مى گوید: من این همه راه را پیش شما آمده ام و شما را پیدا کرده ام نشانه هاى شما رابه من داده اند یک چاره اى بیندیشید.

عابد مى گوید: من یک استادى دارم که در فلان کوه مشغول عبادت است بروید پیش او. آن شیخ هم بلند مى شود مى رود به آن کوهى که عابد آدرس ‍ داده بود، مى بیند بله ایشان در آنجاست و خیلى هم زحمت کشیده .

مى گوید: من ((چهل حدیث )) جمع کرده ام و مى خواهم ببینم که این چهل حدیثى که جمع کرده ام صحیح است یانه ؟ آمده ام پیش شما تا راهى به من نشان دهید.
گفت : باید ببرى پیش صاحبش . گفت : خُب حالا من پیغمبر را از کجا پیدا کنم ؟
گفت : نمى دانم .
گفت : رفتم پیش شاگردت ایشان نشانى شما را به من داده و چقدر زحمت کشیدم تا شما را بدست آورده ام ، حالا که پیدایتان کرده ام این جواب را مى دهید. چاره اى بیندیشید.
مى گوید: من تنها کارى که مى توانم براى شما انجام دهم یک دستورى بدهم که شما پیغمبر را در خواب ببینید.
آن عالم دستور را عمل مى کند. حضرت را به خواب مى بیند وعرض ‍ میکند: آقا این ((چهل حدیث )) از دولب مبارک شماست ، یااینکه جعلى است ؟
حضرت مى فرماید: برو پیش ((کاظم سُهى )) تا به تو بگوید. از خواب بیدار میشود.
خلاصه مى آید سُه نرسیده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و کدخدا هم به استقبال او مى آیند.
با خودش مى گوید: کسى که پیغمبر او را معرفى کند حتما یک شخصیت مهمى است . مى گوید: من آمده ام ((حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد کاظم سُهى )) را ببینم .

مردم دِه بهم یک مقدار نگاه مى کنند!! مى گویند: شما اینطور شخصى را که مى گوئید با این مشخصات ما نداریم !؟

تعجب مى کند، خدایا این از رویاهاى صادقه بود پس چرا این طور شد بنا مى کند به فکر کردن و توسل پیدا کردن یک وقت به فکرش مى آید، بابا همان که پیغمبر فرموده اند همان را بگو. شما نمى خواهد با القاب بگوئید؛ شما بگو کاظم سُهى دارید؟! وقتى که به مردم ده مى گوید؛ شما کاظم سُهى دارید مردم ده مى گویند: ها این کاظمى را مى گوئید، مى گوید: آره این کاظمى کیست ؟
مى گویند: این مرد چوپان است و گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم مى گیرد و در بیابان مى چراند و دوباره به صاحبانش برمى گرداند و مزد مى گیرد.
گفت : آره همین رابه من نشان بدهید. گفتند: بنشینید حالا مى آید. یک وقت مى بیند یک مردى ژولیده با لباسهاى مندرس آمد. گفتند: این کاظم سُهى است !
شیخ عالم ، نگاه مى کند مى بیند مردى ژنده پوش یک ترکه چوب دستش ‍ است و چند تا گوسفند و بز دارد مى چراند.
جلو مى رود و سلام مى کند و مى گوید: من با شما کارى دارم من چهل حدیث نوشته ام و مى خواهم ببینم که این احادیث از دو لب پیغمبر است یا جعلیست .

گفت : من نمى دانم و سواد ندارم پدر آمرزیده آمده اى از من بپرسى ؟! مرد عالم مى گوید: آخه من حواله دارم . مى گوید: از کى حواله دارى ؟! مى گوید: از پیغمبر.

مى گوید: خیلى خوب همین جا بایست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بیایم .

مى رود و برمى گردد. و مى گوید: الآن وضو مى گیرم و مى ایستم نماز، نمازم را که خواندم ، گفتم ((السلام علیکم و رحمه الله وبرکاته )) پیش من بنشین و احادیث را یکى یکى بخوان هر کدام را که سرم را پائین انداختم درست است ، سمت راستت بگذار و هر کدام را که سرم را بالا کردم نادرست است ، سمت چپ خودت بگذار. شنیدى یانه ؟ دیگر با من حرف نزنى ها؟ چشم .

دید یک وضوى بى سروته گرفت و آمد وایستاد نماز. وقتى سلام نماز را داد، حدیث اول و دوم و سوم …. چهارده حدیث سر بالا و ۲۶ تاى دیگر سرش را پایین انداخت .

دید ۱۴ تا حدیث فرق مى کند و معلوم است که جعلى است . مرد عالم مى گوید: بایست ببینم آقا محمد کاظم شما که گفتى من سواد ندارم پس از کجا فهمیدى این ۲۶ حدیث صحیح است و این ۱۴ تا صحیح نیست .

مى گوید: من که گفتم سواد ندارم هر کدام را که پیغمبر مى فرمود به شما مى گفتم .
مرد عالم مى گوید: تو از کجا فهمیدى که پیغمبر فرموده ؟! مى گوید: من حضرت را مى بینم هر کدام را که به شما خیر مى گفتم واشاره میکردم اشاره حضرت بود.

این عالم با خودش مى گوید: این مرد با این کارش خود پیغمبر را مى بیند و با حضرت حرف مى زند، من با این همه علم و این هم با ریاضت و دستور، خواب پیغمبر را مى بینم . مى گوید: اى مرد چطور به این مقام رسیدى ؟!

مى گوید: این عمل بر اثر درست کارى و امانت داریست چون من دیده از مال مردم مى بندم و طمع به مال و ناموس مردم ندارم و چشم طمع به یکى دارم و آن هم خداست . فقط از خدا مى خواهم و خدا هم همه چیز به من مى دهد.
پس بندگان خدا در میان مردم مخفى هستند و به لباس نو… نیست ، تا مى توانیم در اعمال و کردار و رفتارمان درستکار و با تقوا باشیم زیرا خدا آدمهاى باتقوا را دوست دارد و به آنها کرامت عنایت مى کند و از مردان خدا بشمار مى روند.                                                                                                                 .

داستانهای مردان خدا//قاسم میرخلف زاده

پیر نورانى 

 

ایشان فرمودند:

در آن زمانها یک همکارى داشتم که یک داستانى به یکى از رفقا گفته بود من مى خواستم این داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختى پیدایش ‍ کردم و به او گفتم : این داستان را تعریف کن . مى خواهم از زبان خودت شنیده باشم . او هم چنین گفت :


در زمان جوانى ، ما چهار نفر بودیم که در زمان رضا شاه ملعون به وسیله یابو و گارى از سیلو، گندم ها را به شهر منتقل مى کردیم .
یکى از این شبها که گندم بار گارى کرده بودیم و از کنار قبرستان معروف ((تخت فولاد اصفهان )) رد مى شدیم ، یک وقت نور چراغى توجه ما را بخودش جلب کرد.


با خود گفتم : این چراغ تیریک فانوس قدیم را برمى دارم و به خانه مى برم چون قبرستان نیاز به چراغ ندارد و مُرده ها هم که زنده نیستند که بخواهند از نور آن استفاده کنند.
این فکرى را که ما کردیم آن سه نفر دیگر هم همین فکر را کرده بودند.


گارى را با اسب ها رها کردیم ، گفتیم : آنها آهسته آهسته مى روند و ماهم به آنها مى رسیم .
هر چهار نفر بطرف چراغ دویدیم که هر کس زودتر آن را بردارد مال او باشد.


ولى وقتى که به آن محل رسیدیم ، دیدیم از چراغ خبرى نیست ، ولى یک قبر خراب شده وپیرمردى که محاسنش قرمز رنگ است ، نشسته و از قامت و هیبت این مرد بزرگوار نور ساطع است و آن نور چراغى را که ما خیال مى کردیم ، نور همین پیرمرد بود.
حالت بُهت و حیرت ما را گرفته بود به طورى که اصلا توان حرکت نداشتیم .

خلاصه از ترس و تعجّب هر طورى بود فرار کردیم و گفتیم روز مى آئیم که ببینیم این پیرمرد نورانى کیست ؟

فرداى آن شب آمدیم ، هر چه گشتیم اثرى ندیدیم . ناراحت شدیم بعد از اهل اطلاع پرسیدیم . فرمود:
آن پیرمرد یکى از ((مردان خدا)) بود و اسمش هم ((پیر نورانى )) است . که بر اثر ((بندگى خدا)) به این مقام رسیده است . اگر شما در همان موقع حاجتى از او مى خواستید به شما عنایت مى کرد. 

داستان های از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

دعاى مادر اجابت شد

 

آیه اللّه حسینى تهرانى در کتاب معادشناسى از قول یکى از اقوام که از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نیز در کاظمین ساکن بوده و اکنون در تهران مقیم است نقل مى کند:

هنگامى که در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم . بیماریم شدید شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفید واقع نشد.

مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به کاظمین براى معالجه آوردند و در آن شهر نزدیک صحن مطهّر یک اطاق در مسافرخانه اى تهیّه کردیم . آنجا نیر معالجات مؤ ثر واقع نشد و من بى حال در بستر افتاده بودم . طبیبى از بغداد به کاظمین آوردند ولى معالجه وى نیز سودى نبخشید.

تا آنجا که دیدم حضرت عزرائیل وارد شد با لباس سفید و چهره اى بسیار زیبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا: حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام و حضرت فاطمه زهرا علیها السلام و حضرت امام حسن علیه السلام و حضرت امام حسین علیه السلام به ترتیب وارد شدند و همه نشستند و به من تسکین دادند و من مشغول صحبت کردن با انها شدم و آنها نیز با هم مشغول گفتگو بودند.

در این حال که من بصورت ظاهر بیهوش افتاده بودم ، دیدم مادرم پریشان است و از پلّه هاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر علیه السلام و حضرت جوادالائمه علیه السلام نگاهى نمود و عرض کرد:
یا موسى بن جعفر علیه السلام ! یا جوادالائمه علیه السلام ! من بخاطر شما فرزندم را اینجا آوردم شما راضى هستید بچّه ام را اینجا دفن کنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و کلاّ

(البته این مناظر را این آقاى مریض با چشم ملکوتى خود مى دیده است نه با چشم سر. زیرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود)
همینکه مادرم با آن بزرگواران که هر دو باب الحوائجند مشغول تکلّم بود دیدم آن حضرات به اطاق ما تشریف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله علیه و آله عرض کردند:
خواهش مى کنیم تقاضاى مادر این سیّد را بپذیرید!
حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله رو کردند به ملک الموت وفرمودند:
برو تا زمانى که پروردگار مقرّر فرماید پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمدید کرده است ! ما هم مى رویم . انشاءاللّه براى موقع دیگر.

مادرم از پله ها پایین آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم که حد نداشت و به مادر مى گفتم : چرا این کار را کردى ، من داشتم با امیرالمؤ منین علیه السلام مى رفتم . با پیغمبر صلى الله علیه و آله مى رفتم ! با حضرت فاطمه علیها السلام و آقا اباعبداللّه علیه السلام و آقا امام مجتبى علیه السلام مى رفتم . تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى که ما حرکت کنیم !

داستانهایی از علما//علیرضاخاتمی

داستان درویش بیدارعلىّ و میهمان وارد بر او(علامه سید محمد حسین طباطبایی)به قلم علامه سید محمدحسین طهرانی

داستان درويش بيدارعلىّ و ميهمان وارد بر او و اينكه عالم تكوين بيدار است، خداوند پيوسته بيدار است

بسم الله الرّحمن الرّحيم‏ علّامه: داستانى عجيب در تبريز در زمان طفوليّت ما صورت گرفت:

درويشى بود در تبريز كه پيوسته با طبرزين حركت مى‏كرد؛ مرد لاغر اندام گندم‏گون و چهره جذّابى داشت؛ بنام بيدار علىّ؛ و عيالى داشت و از او يك پسر آورده بود كه اسم او را نيز بيدار علىّ گذارده بود.

اين درويش پيوسته در مجالس و محافل روضه و خطابه حاضر مى‏شد و دم در رو به مردم مى‏ايستاد و طبرزين خود را بلند نموده و مى‏گفت: بيدار علىّ باش؛ و من خودم كرارا و مرارا در مجالس او را ديده بودم.

يك شب چون پاسى از شب گذشته بود يكى از دوستان بيدار علىّ به منزل وى براى ديدار او آمد بيدارعلىّ در منزل نبود؛ زن از ميهمان پذيرائى كرد و تا موقع خواب، بيدارعلىّ نيامد.

بنا شد آن ميهمان در آن شب در منزل بماند؛ تا بالاخره بيدارعلىّ خواهد آمد.

در همان اطاقى كه اين ميهمان بود در گوشه اطاق پسر بيدارعلىّ كه او نيز بيدارعلىّ و طفل بود در رختخواب خود خوابيده بود؛ لذا زن طفل را از آنجا برنداشت كه با خود به اطاق ديگر ببرد؛ ميهمان در همان اطاق در فراش خود خوابيد؛ و زن در اطاق ديگر خوابيد؛ و اتّفاقا در را از روى ميهمان قفل كرد؛ اتّفاقا آن شب بيدارعلىّ هم بمنزل نيامد.

ميهمان در نيمه ‏شب از خواب برخاست؛ و خود را بشدّت محصور در بول ديد؛ از جاى خود حركت كرد كه بيايد بيرون و ادرار كند؛ ديد در بسته است؛ هر چه در را از پشت كوفت خبرى نشد؛ و هر چه داد و فرياد كرد خبرى نشد؛ و از طرفى خود را بشدّت محصور مى ‏بيند؛ بيچاره شد.

با خود گفت: اين پسر را در جاى خود مى ‏خوابانم؛ و خودم در رختخواب او مى ‏خوابم و ادرار مى ‏كنم، كه تا چون صبح شود بگويند: اين ادرار طفل بوده است.

آمد و طفل را برداشت و در جاى خودش گذاشت؛ و به مجرّد آنكه طفل را گذاشت طفل تغوّط كرد؛ و رختخواب او را بكلّى آلوده نمود.

ميهمان در رختخواب طفل خوابيد؛ و شب را تا بصبح نياراميد؛ از خجالت آنكه فردا كه شود و رختخواب مرا آلوده ببينند؛ بمن چه خواهند گفت؟ و چه آبروئى براى من باقى خواهد ماند؟ و من با چه زبانى شرح اين عمل خطا و خيانت بار خود را كه منجرّ به خطاى بزرگ‏تر شد بازگو كنم؟

صبح كه زن در اطاق را گشود تا ميهمان براى قضاء حاجت و وضو بيرون آيد؛ ميهمان سر خود را پائين انداخته و يكسره از منزل خارج شد؛ بدون هيچ‏گونه خداحافظى.

و پيوسته در شهر تبريز مواظب بود كه به بيدارعلىّ برخورد نكند؛ و روياروى او واقع نشود. و بنابراين هر وقت در كوچه و بازار از دور بيدارعلىّ را مى‏ديد؛ به گوشه ‏اى مى ‏خزيد؛ و يا در كوچه ‏اى و دكّانى پنهان مى ‏شد؛ تا درويش بيدارعلىّ او را نبيند.

اتّفاقا. روزى در بازار مواجه با بيدارعلىّ شد؛ و همين‏كه خواست مختفى شود بيدارعلىّ گفت: گدا گدا من حرفى دارم: (گدا باصطلاح ترك‏هاى آذربايجانى به افراد پست و در مقام ذلّت و فرومايگى مى ‏گويند) در آن شب كه در رختخوابت تغوّط كردى، چرا مثل بچه ها تغوّط كردى؟

ميهمان شرمنده گفت: سوگند به خدا كه من تغوّط نكردم؛ و شرح داستان خيانت خود را مفصّلا گفت.

تلميذ: اين حكايت بسيار آموزنده است و شايد مى‏ خواهد بفهماند كه هركس بخواهد گناه خود را بگردن ديگرى بيندازد؛ خداوند او را مبتلا به شرمندگى بيشترى مى‏ كند.

چون همان‏طوركه آبرو نزد انسان قيمت دارد؛ آبروى ديگران نيز محترم و ذى‏ قيمت است؛ و هيچ‏كس نبايد آبروى انسان ديگرى را فداى آبروى خود كند؛ و الغاء گناه از گردن خود و القاء آن بگردن ديگرى در عالم تكوين و واقع و متن حقيقت عملى مذموم و غلط است؛ گرچه نسبت بطفل بوده باشد.

و انسان بايد هميشه متوجّه باشد كه نظام تكوين بيدار است و عمل خطاى‏ انسان را بدون واكنش و عكس العمل نخواهد گذاشت؛ إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ: حقا خداوند در كمينگاه است.

عمل اين ميهمان يك دروغ فعلى بود؛ و همان‏طوركه دروغ قولى غلط است دروغ فعلى هم غلط است.

 

مهر تابان//علامه محمدحسین طهرانی

حکایت مرد شیعه(آیت الله بهجت فومنی)

آقائى و بزرگوارى ائمه علیهم السّلام
باز آقاى قدس مى گوید: روزى آقا دررابطه با بزرگوارى و اغماض ‍ ائمه اطهار – صلوات اللّه علیهم -فرمودند:
در نزدیکى نجف اشرف ، در محلّ تلاقى دو رودخانه فرات و دجله آبادیى است به نام ((مصیّب ))، که مردى شیعه براى زیارت مولاى متقیان امیرالمؤ منین علیه السّلام از آنجا عبور مى کرد و مردى از اهل سنّت که در سر راه مرد شیعه خانه داشت همواره هنگام رفت و آمد او چون مى دانست وى به زیارت حضرت على علیه السّلام مى رود او را مسخره مى کرد.
حتى یک بار به ساحت مقدس آقا جسارت کرد، و مرد شیعه خیلى نارحت شد. چون خدمت آقا مشرّف شد خیلى بى تابى کرد و ناله زد که : تو مى دانى این مخالف چه مى کند.
آن شب آقا را در خواب دید و شکایت کرد آقا فرمود: او بر ما حقّى دارد که هر چه بکند در دنیا نمى توانیم او را کیفر دهیم . شیعه مى گوید عرض کردم : آرى ، لابّد به خاطر آن جسارتهایى که او مى کند بر شما حق پیدا کرده است ؟! حضرت فرمودند: بلکه او روزى در محلّ تلاقى آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه مى کرد، ناگهان جریان کربلا و منع آب از حضرت سیّد الشهداعلیه السّلام به خاطرش افتاد و پیش خود گفت : عمر بن سعد کار خوبى نکرد که اینها را تشنه کشت ، خوب بود به آنها آب مى داد بعد همه را مى کشت ، و ناراحت شد و یک قطره اشک از چشم او ریخت ، از این جهت بر ما حقّى پیدا کرد که نمى توانیم او را جزا بدهیم .
آن مرد شیعه مى گوید: از خواب بیدار شدم ، چون به محلّ برگشتم ، سر راه آن سنّى با من برخورد کرد و با تمسخر گفت : آقا را دیدى و از طرف ما پیام رساندى ؟! مرد شیعه گفت : آرى پیام رساندم و پیامى دارم . او خندید و گفت : بگو چیست ؟ مرد شیعه جریان را تا آخر تعریف کرد. وقتى رسید به فرمایش امام علیه السّلام که وى به آب نگاهى کرد و به یاد کربلا افتاد و…، مرد سنّى تا شنید سر به زیر افکند و کمى به فکر فرو رفت و گفت : خدایا، در آن زمان هیچ کس در آنجا نبود و من این را به کسى نگفته بودم ، آقا از کجا فهمید. بلافاصله گفت : أَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلا اللّهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُاللّهِ، وَ أَنَّ عَلِیّاً أَمیرَالْمُؤْمِنینَ وَلِىُّ اللّهِ وَ وَصِىُّ رَسُولِ اللّهِ و شیعه شد.))
۴ – ارزش وضو و طهارت
باز آقاى قدس مى گوید: ((روزى چند دقیقه زودتر براى درس به خانه آقا رفتم ، دیدم پیرمردى نشسته و آقا به او توجّهى خاص دارد، بعد از دقایقى آقا فرمود: ایشان (آن پیرمرد) هرگز بى وضو نمى خوابد، اگر شبها چندین بار هم بیدار شود باید حتماً وضو بسازد))
.برگی از دفتر افتاب//رضا باقی زاده