مثنوی خوانی در محضر فقیه عارف آیت‌الله العظمی سید محمدهادی میلانی (خاطره زیبا از استاداکبرثبوت)

در یکی از سفرهایم به مشهد مقدس، در حوالی حرم مطهر، حکیم عارف استاد الهی قمشه ای را دیدم. فرمودند: حضرت آیة‌الله‌العظمی میلانی ـ مرجع اعظم مشهد ـ از علمایی که برای زیارت آمده‌اند، دعوت کرده‌اند در مجلس مهمانی ایشان شرکت کنند، تو هم با من بیا برویم.

راه افتادیم و استاد سر صحبت را باز کردند که: حضرت آقای میلانی در چنان مرتبه‌ای از اعلمیّت هستند که علامه طباطبایی ایشان را افقه فقهای روی زمین می‌دانند و علاوه بر این، ایشان در جوانی به عربی شعر می‌گفتند و در حکمت و عرفان ید طولایی دارند و در گفتگوها و نوشته‌های خود از تمثّل به اشعار و اقوال حکما و عرفا، ابا ندارند و البته این امر در محیط ضد حکمت و ضد عرفانِ مشهد، برای خیلی‌ها جای انتقاد دارد. و ایشان نیز در برابر آنان مصداق «اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما، و اذا مرّوا باللغو مرّوا کراما» هستند؛ و در حمایت از مشایخ طریقت نیز ساعی‌اند؛ و برای کمک به آقای سیّد عبدالحجه بلاغی (حجّت‌علیشاه) و تأیید او، چندین دوره از کتاب تفسیرش را خریده‌اند.

نیز استاد گفتند: حضرت آقای میلانی با سران نهضت آزادی و شخص دکتر مصدق و فرزند او ـ دکتر غلامحسین خان مصدق ـ روابط صمیمانه و با هر دو، مکاتبه دارند و در حادثه درگذشت همسر دکتر مصدق برای او تسلیت‌نامه فرستادند.

به منزل آیة‌الله العظمی میلانی رسیدیم و استاد مرا به عنوان «یکی از اهل علم و نواده برادر شیخ آقابزرگ» معرفی کردند و آیة‌الله به قدری اظهار ملاطفت و محبت کردند که بسیار شرمنده شدم و حتی گفتند: آقا عبا ندارند؟ـ من لبّاده مانندی بر تن داشتم با یک شب‌کلاه سفید بر سر ـ بعد دستور دادند یک عبا برایم بیاورند.

وقتی آوردند، من گفتم: الاکرام بالاتمام! من عبائی را که با دوش مبارک تبرّک شده است، می‌خواهم!

فرمودند: ولی عبای من برای شما کوتاه است.من خواندم:

هرچه هست، از قامت ناساز بی‌اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست!

خندیدند و عبای خود را دادند که بوسیدم و به دوش کشیدم و ایشان عبای دیگری خواستند و بر دوش انداختند.

کم‌کم کسان دیگری از علمای بزرگ آمدند: علامه طباطبایی، آیة‌الله‌العظمی حاج‌آقا رحیم ارباب اصفهانی، آیة‌الله سیدعلی بهبهانی، آیة‌الله سیدرضا زنجانی ـ از رهبران جبهه ملی ـ و آقاسید عبدالحجه بلاغی و پس از او یکی از علمای تهران که ضد عرفان بود و کتابی در تخطئه حافظ نوشته بود و وقتی وارد شد. یک نفر از حاضران که او را می‌شناخت، گفت: آقا رسم دارند که برای درک ثواب امام رضا(ع) به اکمل وجوه، فاصله تهران تا مشهد را پیاده طی کنند و رنج این سفر را به هیچ انگارند.

این هنگام سید عبدالحجه این بیت حافظ را خواند:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

من خواستم موذی‌گری کنم، گفتم: ولی آقا با حافظ مخالفند و دوست ندارند که شعر حافظ را به عنوان وصف حالشان بخوانید!

سیّد گفت: برای چه مخالفند؟

شیخ گفت: به دلایل متعدد، از جمله توهین‌های او به انبیا؛ چنانکه در این بیت از عصیان آدم سخن گفته:

جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
از ما چگونه زیبد دعویّ بی‌گناهی؟

استاد گفتند: با این حساب، ایشان باید کتابی هم در ردّ قرآن بنویسند؛ زیرا در آن تصریح شده است که: و عَصی آدمَ ربّه فغَوی! …

پس از صرف غذا بیشتر حاضران رفتند؛ من هم خواستم بروم؛ استاد به حضرت میلانی گفتند: ایشان از خودمان است؛ لذا به من فرمودند: شما بمانید. با خوشوقتی ماندم.

علامه طباطبائی و دو سه نفر دیگر از جمله مرحوم شیخ محمدرضا ربّانی تربتی نیز ماندند.

این شیخ عارف‌مسلک سالهای طولانی در محضر شادروان میرزامهدی آشتیانی متون حکمی و عرفانی و نیز دیوان حافظ و مثنوی را خوانده بود و دهها سال از افادات استاد الهی بهره برده بود و بسیاری از غزلهای استاد را از بر داشت.

آن روز نیز وقتی مجلس از اغیار خالی شد، استاد به آقای ربانی گفتند: «حافظ بخوان.» و او با صدای خوش غزلی از حافظ خواند و این هم مطلع آن:
در ازل پرتو حسنش ز تجلّی دم زد…

سپس درخواست شد مثنوی بخواند، و او خواند:
آن یکی الله می‌گفتی شبی…

آنگاه استاد به من فرمودند: «تو هم چند بیتی از مثنوی بخوان».

و من با صدایی نه چندان خوش این چند بیت را خواندم:

ای علی که جمله عقل و دیده‌ای
شمّه‌ای واگو از آنچه دیده‌ای

پس از این چند بیت ساکت شدم و حضرت میلانی «طیّب ‌‌الله» گفتند و فرمودند: دنباله‌اش؟

و من ده دوازده بیت دیگر را هم که در ستایش امیر مؤمنان(ع) بود، خواندم و آن حضرت بارها تحسین فرمودند و دستور به خواندن بقیّه دادند.

به پاره‌ای از ابیات هم که رسیدیم، فرمودند: دوباره و سه‌باره.

وقتی هم خواستیم مرخص شویم، فرمودند که باز هم به دیدارشان برویم و دیگر محبّت‌ها.

منبع : حکیم عارف//استاداکبرثبوت

صداى اذکار(آخوند کاشى)

ایشان فرمودند:
یک روز بعد از درس و بحث یکى از طلاب میآید خدمت مرحوم آخوند، گویا مرحوم آخوند پیش ((جهانگیر خان قشقایى )) نشسته بود.
مى گوید: آقا شما دیشب سبوح قدوس مى گفتید؟
آخوند میگوید: چطور مگر؟!
مى گوید: دیشب اشجار و خلاصه ((مدرسه صدر)) گویا داشتند سبوح قدوس مى گفتند.
آقا سرى تکان مى دهند و مى گویند: همین طور است .
طلبه میرود. مرحوم آخوند رو میکنند به آقا جهانگیر خان و مى گوید: آن مهم نیست من در تعجبم این چطور شنیده .
ظاهراً آن طلبه به وجناتش نمى آمده .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

طریق امر به معروف ونهی از منکر (کمی طولانی اما بسیار خواندنی )(جهانگیر خان قشفایی) 

مرحوم مدرس به نقل از استادش شیخ محمود مفید «ره» نقل می‌فرمود که : جهانگیر خان با چند نفر از تلامذه‌اش وارد قیصریه شدند. در آنجا در یکی از حجرات سر و صدای ساز و آواز به گوششان خورد . یکی از شاگردان ایشان گفت: حضرت آقا ببینید!!؟ اجازه بدهید من الان می‌روم واینها را به هم می‌زنم. جهانگیرخان فرمود: قدری تأمل کنید:

این طریق امر به معروف و نهی از منکر نیست. شما الان اگر بروید و این کار را بکنید اینها اتباع ظل السلطانند و بالاخره فردا مؤاخذه می‌کنند. و اسباب توهین به اهل علم می‌شوند و ممکن است شما را تحت فشار و ناراحتی قرار بدهند. حالا بیائید همراه من که طریقه امر به معروف و نهی از منکر را نشانتان بدهم. آنگاه جهانگیر خان با شاگردانش به داخل آن حجره رفته و پرده را عقب زده و فرمود: آقایان سلامٌ علیکم! میهمان می‌خواهید؟ چند نفر از افراد داخل حجره دست پاچه شدند و رنگ از رخسارشان پرید و نگران شدند.

جهانگیرخان فرمود: نه من نیامده‌ام مزاحم شما بشوم… حالا طلبه‌ها و شاگردان جهانگیرخان هم همین طور مات و مبهوت ایستاده‌اند و تماشا می‌کنند. جهانگیر خان به افراد مذکور گفت: خوب آقایان داشتند فلان دستگاه موسیقی را می‌زدند، بزنید ببینم! آنها هم شروع کردند به نواختن.

جهانگیر خان شروع کرد به ایراد گرفتن و اینکه شما این دستگاه را دارید اشتباه می‌زنید. رو به آن دیگری کرد و فرمود شما بزن ببینم و همین طور یک یک همه افراد داخل حجره آن دستگاه را زدند و جهانگیرخان هم یک یک ایرادشان را گفت. اهل حجره و آقایان طلاب همه مات و مبهوت گشتند و از مهارت و استادی جهانگیرخان در موسیقی شگفت زده شدند.

آنگاه جنابجهانگیر خان رو به همه آنها کرد و فرمود: آقایان من هم مثل شما یک وقتی با این آلات سروکار داشتم و چنگی می‌نواختم و نسبت به همه انواع دستگاههای موسیقی مسلط بودم. اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که عمر خود را تلف کرده‌ام. آیا حیف این عمر نیست که آدم، خود را صرف این هرزه‌گی‌ها و امور لغو و بیهوده نماید و شروع کرد به خواندن آیه و حدیث و آنقدر گفت و گفت تا این که مجلس طرب و ساز و آواز، مبدل به مجلس توبه شد و همه سخت گریستند.

آنگاه افراد داخل حجره، شیشه‌های شراب را شکستند و اساس ضرب و ساز و آواز را نیز درهم ریختند و مجلس، یک مجلس روحانی گشت. آنگاه جهانگیرخان در حقشان دعا کرد و فرمود: خدای شما را به توبه‌ای که کردید، بخشید و خدا ان شاء الله شما را موفق و مؤید گرداند. همانگونه که من هم از گذشته خود توبه کردم و به حمد الله مؤفق گشتم.

نگاهی به احوال و آراء حکیم مدرس اصفهانی //کرباسی زاده

ناصر الدین شاه و حکیم جلوه

روزى جناب استاد شعرانى از آزادگى و بى اعتنایى مرحوم جلوه به اعتبار دنیوى براى ما حکایت فرمود که آن بزرگوار در مدرسه دارالشفاى تهران حجره داشت ، وقتى مریض شد و ناصرالدین شاه با تنى چند از ارکان مملکت به عیادتش رفتند، نخست از اسم جلوه بین شاه و حکیم جلوه سؤ ال و جوابى رد و بدل شد که از اظهار آن در این محفل منفعلم .

شاه بعد از شنیدن آن جواب به فکر جبران آن افتاد، چون حکیم جلوه مریض بود به حکم ضرورت شیشه شربتى دارو در کنارش بود، شاه به مطایبت گفت : ((معلوم است که آقا اهل مشروبات هم هست ))، حکیم جلوه در جوابش گفت : النّاس على دین ملوکهم .

پس از آن جناب جلوه به شاه گفت : من روزى به حکم ضرورت از مدرسه در آمدم و دیدم در خیابان نظامیان جلوى مردم را مى گیرند و پى در پى امر مى کنند که بروید، دور شوید، من به یکى از آنان گفتم : این میهن و مرز و بوم مردم است ، به کجا بروند و چرا دور شوند؟

در جوابم گفت : شاه دارد مى آید. من به آن نظامى گفتم : از من به شاه بگویید که شاه باید کسى باشد که به مردم بگویند بیایید و نزدیک شوید، مگر شاه چه مى کند که مردم باید از او دور شوند؟

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

ذکر موجودات(آخوند کاشى)

((آیت الله امینى )) فرمودند:
((آسید باقر سدهى )) که استاد ما بود و ایشان هم شاگرد مرحوم ((آیت الله آمیرزا رحیم ارباب )) بود فرمود که ما سر درس مرحوم ارباب بودیم و ایشان لمعه درس مى دادند یک روز در درس لمعه فرمود:

یک شب من از اتاقم به قصد وضو به سوى صحن مدرسه آمدم که نماز شبم را بخوانم وقتى از اتاق بیرون آمدم دیدم صداى همهمه اى مى آید هر چه نگاه کردم دیدم همه جا خاموش است ، صدا از درخت و همه جا مى آید مثل یک ذکرى بود.

رفتم وضوخانه دیدم آنجا هم صدا مى آید، تعجب کردم این صداى ذکر از کجاست . آمدم توى ایوان نماز بخوانم ، اما همینطور توى فکر بودم که این صدا از کجا مى آید؟ قدرى که رفتم دیدم مرحوم آخوند کاشى مشغول نماز شب هستند و توى قنوت وِتْرشان همینطور ذکر مى خواند و گریه مى کند و در و دیوار هم ذکر مى گویند.

من همینطور ایستادم و به او نگاه کردم ، تا نماز صبح شد دیدم سر و صدا تمام شد.
فردا رفتم درس و گفتم : آقا من یک حاجتى به شما دارم . فرمود: بفرمائید؟! گفتم : من چنین چیزى از شما دیدم و ذکر در و دیوار.
آخوند فرمود: خودتان شنیدید؟ گفتم : بله .
فرمودند: خداوند به تو عنایتى کرده است که شنیده اى .
چون قرآن کریم مى فرماید: در و دیوار تسبیح خدا را مى کنند اگر کسى درک کند و بفهمد ذکر موجودات را معلوم است که خداوند التفاتى به او کرده است.

ما سمیعیم و بصیریم و هُوشیم//از شما نامحرمان ما خامُوشیم

((حجه الاسلام والمسلمین آسید محمد حسین مدرس )) فرمودند:
یک روز زنى پیش آخوند آمد و آقا به ایشان خیلى تند برخورد کرد و به او ناسزا هم فرمودند.
گفتند: آقا در شأ ن شما نیست . که با این چنین اشخاصى سخن بگوئید.
فرمودند: آخه من چیز دیگرى مى بینم .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

حکایت استادمرحوم آیت اللَّه العظمی مرعشى نجفى در مورد ظهور حضرت ولی عصر (ع)

۰۶ (۶)

مرحوم “آيت اللَّه سيد شهاب الدين مرعشى” يكى از مراجع تقليد شيعه كه با تكميل كتاب “احقاق الحق” و تاسيس كتابخانه كم نظير خود، يكى از نيرومندترين نگهبانان فرهنگ شيعه محسوب مى شود، در يكى از ملاقات هايى كه با ايشان داشتم فرمود:در نجف نزد عالمى بزرگوار (اين جانب براى حفظ بعضى از جهات از ذكرنام آن عالم معذورم) به طور خصوصى درس مى خواندم. آن عالم بسيار مهذّب و مورد احترام همگان بود، و از كثرت علاقه به امام زمان(عج) در افواه اهل نجف از منتظران ظهور محسوب مى شد.

روزى براى فراگيرى درس به محضرشان رفتم، ديدم گريه مى كند و بسيار پريشان است. علت آن را پرسيدم، فرمود: شب گذشته در عالم رؤيا امتحان شدم، ولى از امتحان بيرون نيامدم، در خواب به من گفته شد كه آقا ظهور كرده اند و در وادى السلام -مكان خاصى است كه گورستان نجف را در بردارد- مردم با او بيعت مى نمايند، به مجرّد شنيدن اين موضوع از جا حركت كردم و به عجله وارد خيابان شدم.

ديدم غوغايى از جمعيت است و همه با سرعت هر چه بيشتر به سوى وادى السلام مى روند، هر كس به فكر اين است كه زودتر خود را به امام برساند و با جنابش بيعت كند.ديدم عشق ديدار امام، مردم را چنان خود باخته ساخته كه كسى را با كسى كارى نيست و تمام علقه ها را به فراموشى سپرده اند؛ آنها كه تا ديروز به من عشق مى ورزيدند ديگر به من اعتنا نمى كنند، بلكه با لحنى تند مى گويند: آقا كنار رو و مانع راه ما نباش.كوتاه سخن آنكه احساس كردم ظهور امام بازارم را كساد كرده است، از همانجا نقشه كشيدم كه در ملاقات با امام ايشان را محترمانه از ظهورش منصرف سازم. بعد از آنكه با هزار سختى به خدمتش رسيدم، عرض كردم: فدايت شوم! خودتان را به زحمت انداختيد، ما كارها را ساماندهى مى كرديم، نيازى نبود كه خود را گرفتار سازيد و زحمات طاقت فرساى رهبرى را به عهده بگيريد. با اين قبيل سخن ها مى خواستم امام را از ظهورش منصرف كنم، بعد از چند جمله از اين نوع گفتارها، يك مرتبه از خواب بيدار شدم و فهميدم كه هنوز لياقت حضرتش را ندارم.نگارنده گويد: از اين حكايت، من و امثال من بايد حساب كار خود را بكنند؛ بدانيم كه تا اصلاح نشويم وحتى المقدور از آلودگى گناه و ظلمت هوا و هوس بيرون نياييم، انتظار همنشينى و ديدار آن عزيزِ ابرار و قدوه أخيار را نداشته باشيم.

  • آيينه شو، جمال پرى طلعتان طلب

  • جاروب كن تو خانه و پس ميهمان طلب

آیینه اسرار//حسین کریمی قمی

درسى آموزنده(علامه سید محمد حسین طباطبایی)

علامه محمد تقى جعفرى نقل کرده اند:
در یکى از سالهاى اخیر به قم مشرف شده بودم به قصد دیدار ایشان علامه طباطبایى به منزلشان رفتم در خانه را زدم ، پیرمردى در را باز کرد. گفتم : آقا تشریف دارند؟ گفتند: بله گفتم به ایشان عرض کنید اگر حالشان مساعد باشد به خدمتشان برسم ، آن شخص رفت و برگشت و در یک اتاق را باز کرد، من وارد شدم ،

اتاق فرش نداشت ، همانجا نشستم مرحوم علامه آمدند و پس از سلام و احوالپرسى گفتند: چون در حال تشرف به آستان قدس ‍ رضوى هستم لذا فرشهاى اتاق را جمع کرده ایم این مطلب را گفتند و سپس ‍ فرمودند: بروم یک قالیچه بیاورم و بیندازم کف اتاق تا بنشینیم و خواستند بروند که من با نرمى دستشان را گرفتم و گفتم : هیچ احتیاجى به قالیچه نیست و عبا را از دوش برداشتم و پهن کردم و گفتم : بفرمایید روى عبا هم مى توانیم بنشینیم .

این انسان وارسته با یک قیافه ملکوتى که هرگز از یاد نمى برم فرمود: در این موقع عمرم درس آموزنده اى به من تعلیم دادى . من عرض کردم این جمله هشدار دهنده جنابعالى بسیار آموزنده تر و سازنده تر از آن بود که عرض ‍ کردم و سپس نشستیم و لحظاتى به گفتگو پرداختیم که هرگز عظمت آن لحظات را فراموش نخواهم کرد. پس از آن ملاقات دیگر به دیدار ایشان نائل نشدم . رحمه الله علیه .

درس زندگی//سید رضا حسینی

قناعت شیخ انصارى قدّس سرّه(آیت الله بهجت فومنی)

و نیز ایت الله بهجت مى گویند: ((روزى آقا در رابطه با قناعت شیخ انصارى – اعلى الله مقامه – فرمود: مادر ماجده و والده مکرّمه شیخ و نوه دخترى اش ‍ با ایشان زندگى مى کردند، روزى شیخ بچه دخترش را تعقیب مى کند.

که با عصا تاءدیب کند، بچّه خود را به دامن مادربزرگ مى اندازد، مادر شیخ مى پرسد: بچه چه کار کرده ؟ شیخ مى فرماید: نان تازه به او داده ایم و گریه و لجاجت مى کند که خورش لازم دارد، مگر نان تازه هم خورش مى خواهد؟))

برگی از دفتر افتاب//رضا باقی زاده

تشرف شیخ مرتضی انصاری

عالم ربانی آقا میرزا حسن آشتیانی , که از جمله شاگردان فاضل شیخ انصاری (ره )است فرمود: روزی بـا عده ای از طلاب در خدمت شیخ انصاری (ره ) به حرم حضرت امیرالمومنین (ع ) مشرف شدیم .بـعـد از دخول به حرم مطهر, شخصی به ما برخورد و بر شیخ انصاری سلام کرد و برای مصافحه و بـوسـیـدن دست ایشان جلو آمد.

 

بعضی از همراهان برای معرفی آن شخص به شیخ عرض کردند: ایشان نامش فلان و در جفر یا رمل ماهر است و ضمیر اشخاص را هم می گوید.

 

شـیـخ چـون ایـن مـطلب را شنید, متبسم شد و برای امتحان , به آن شخص فرمود: من چیزی در ضمیرم گذراندم اگر می توانی بگو چیست ؟ آن شـخص بعد از کمی تامل , عرض کرد: تو در ذهن خود گذرانده ای که آیاحضرت صاحب الامر (ع ) را زیارت کرده ای یا نه ؟ شـیـخ انـصاری (ره ) وقتی این را شنید حالت تعجب در ایشان ظاهر گشت , اگر چه صریحا او را تصدیق نفرمود.

 

آن شخص عرض کرد: آیا ضمیر شما همین است که گفتم ؟ شیخ ساکت شد و جوابی نفرمود.

آن شـخص اصرار کرد که درست گفتم یا نه ؟ شیخ اقرار کرد و فرمود: خوب , بگو ببینم که دیده ام یا نه ؟ آن شخص عرض کرد: آری , دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفیاب شده ای : یک مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جای دیگر.شـیـخ چـون ایـن سـخـن را از او شـنـیـد, مثل کسی که نخواهد مطلب بیشتر از این ظاهرشود, براه افتاد.

 

عبقری الحسان//علی اکبر نهاوندی

 

 

کرامت اول شیخ مرتضی انصاری

در زمان شیخ روزى شخصى از تنگى معاش براى دوستش سخن داند و گفت : اگر همراهى با من کنى در این باب فکر و تدبیرى اندیشیده ام . گفت : بگو اگر اصلاح باشد تو را یارى کنم . گفت : در این روزها پول زیادى نزد شیخ مرتضى آورده اند. ما شبانه به خانه او رفته و آنها را آورده بین خود تقسیم کنیم .
من چون این بشنیدم او را منع کردم ولى سودى نبخشید. بالاخره با اصرار بسیار مرا با خود موافق نمود به این شرط که در بیرون منزل بایستم تا او برود و بیاید که من مباشر عملى نباشم . چون پاسى از شب رفت به سراغ من آمد و به طرف منزل شیخ روانه شدیم و با تدبیرى وارد دهلیز بیرونى شدیم ولى من جلوتر نرفتم ، دوستم از پله هاى بیرونى بالا رفت تا از پشت بام بیرونى به بام اندرونى درآید و از آنجا وارد خانه شده و دست به سرقت بزند.
مدتى نگذشته بود که با حالتى پریشان شگفت آور نزد من آمد، سبب را پرسیدم گفت : چیزى را مشاهده کردم که تا خودت نبینى تصدیق من نخواهى کرد. گفتم مگر چه دیدى ؟
گفت : از پله ها که بالا رفتم سایه اى در مهتابى بیرونى به نظرم آمد، وقتى از دیوار بیرونى بالا رفتم که خود را به پشت بام اندرونى برسانم ناگهان دیدم شیرى مهیب بر کنار بام اندرونى ایستاده و آماده حمله به من بود و هر چه بالاتر رفتم خشم شیر زیادتر مى گردید، قدرى تامل نمودم تا شاید علاجى پیدا کنم ، ولى ممکن نشد، برگشتم . به او گفتم : شاید ترسیده اى !!
گفت : تا نبینى باور نکنى از پله ها بالا برو و نگاه کن ، از پله ها بالا رفتم نزدیک بام اندرونى شیرى عجیب دیدم که از ترسش بدنم به لرزه درآمد شیر نعره اى کشید و به سوى پشت بام بیرونى شد، چون این امر خارق عادت را دیدیم از کرامات آن مرد بزرگ شیخ انصارى حمل کردیم و نادم و پشیمان برگشتیم .
 .گلشن ابرا ج۱//جمعی ازپژوهشگران حوزه علمیه قم

کرامت دوم شیخ انصاری بسم الله در گوش(آیت الله شیخ مرتضی انصاری)

یکى از شاگردان شیخ انصارى نقل مى کند: چون از مقدمات علوم و سطوح فارغ گشته براى تکمیل تحصیلات به نجف اشرف رفتم و به مجلس درس ‍ شیخ درآمدم ولى از مطالب و تقریراتش هیچ نمى فهمیدم خیلى به این حالت متاثر شدم تا جایى که دست به ختوماتى زدم ، فایده نبخشید. بالاخره به حضرت امیر علیه السلام متوسل شدم .

شبى در خواب خدمت آن حضرت رسیدم و (بسم الله الرحمن الرحیم ) در گوش من قرائت نمود.
صبح چون در مجلس درس شیخ حاضر شدم درس را مى فهمیدم ، کم کم جلو رفتم ، پس از چند روز به جایى رسیدم در آن مجلس صحبت مى کردم .

آن روز پس از ختم درس خدمت شیخ رسیدم وى آهسته در گوش من فرمود: آن کس که (بسم الله …) را در گوش تند خوانده است تا (والضالین ) در گوش من خوانده ، این بگفت و برفت . من از این قضیه بسیار تعجب کردم و فهمیدم که شیخ داراى کرامت است زیرا تا آن وقت کسى از این موضوع اطلاع نداشت .

گلشن ابرا ج۱//جمعی ازپژوهشگران حوزه علمیه قم

شیطان در کمین است(آیت الله شیخ مرتضی انصاری)

یکی از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری چنین می گوید: در زمانی که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعدّدی در دست داشت . از شیطان پرسیدم : این بندها برای چیست ؟

پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می افکنم و آنها را به سوی خویش می کشانم و به دام می اندازم . روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت .

وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم . پیش خود گفتم : خوب است تعبیر این رؤیا را از خود شیخ بپرسم . از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم .

شیخ فرمود: آن ملعون (شیطان ) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم .

ین قرار بود که دیروز من پولی نداشتم و اتّفاقاً چیزی در منزل لازم شد که باید آنرا تهیّه می کردم . با خود گفتم : یک ریال از مال امام زمان (عج ) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است . آنرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاءاللّه بعداً ادا می کنم . یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم . همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم : از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم ؟

 

در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجای خود گذاشتم                                                                                                                      

  داستانهای از علما//علی رضا خاتمی

 

 

 

 

دعاى مادر اجابت شد

 

آیه اللّه حسینى تهرانى در کتاب معادشناسى از قول یکى از اقوام که از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نیز در کاظمین ساکن بوده و اکنون در تهران مقیم است نقل مى کند:

هنگامى که در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم . بیماریم شدید شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفید واقع نشد.

مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به کاظمین براى معالجه آوردند و در آن شهر نزدیک صحن مطهّر یک اطاق در مسافرخانه اى تهیّه کردیم . آنجا نیر معالجات مؤ ثر واقع نشد و من بى حال در بستر افتاده بودم . طبیبى از بغداد به کاظمین آوردند ولى معالجه وى نیز سودى نبخشید.

تا آنجا که دیدم حضرت عزرائیل وارد شد با لباس سفید و چهره اى بسیار زیبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا: حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام و حضرت فاطمه زهرا علیها السلام و حضرت امام حسن علیه السلام و حضرت امام حسین علیه السلام به ترتیب وارد شدند و همه نشستند و به من تسکین دادند و من مشغول صحبت کردن با انها شدم و آنها نیز با هم مشغول گفتگو بودند.

در این حال که من بصورت ظاهر بیهوش افتاده بودم ، دیدم مادرم پریشان است و از پلّه هاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر علیه السلام و حضرت جوادالائمه علیه السلام نگاهى نمود و عرض کرد:
یا موسى بن جعفر علیه السلام ! یا جوادالائمه علیه السلام ! من بخاطر شما فرزندم را اینجا آوردم شما راضى هستید بچّه ام را اینجا دفن کنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و کلاّ

(البته این مناظر را این آقاى مریض با چشم ملکوتى خود مى دیده است نه با چشم سر. زیرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود)
همینکه مادرم با آن بزرگواران که هر دو باب الحوائجند مشغول تکلّم بود دیدم آن حضرات به اطاق ما تشریف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله علیه و آله عرض کردند:
خواهش مى کنیم تقاضاى مادر این سیّد را بپذیرید!
حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله رو کردند به ملک الموت وفرمودند:
برو تا زمانى که پروردگار مقرّر فرماید پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمدید کرده است ! ما هم مى رویم . انشاءاللّه براى موقع دیگر.

مادرم از پله ها پایین آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم که حد نداشت و به مادر مى گفتم : چرا این کار را کردى ، من داشتم با امیرالمؤ منین علیه السلام مى رفتم . با پیغمبر صلى الله علیه و آله مى رفتم ! با حضرت فاطمه علیها السلام و آقا اباعبداللّه علیه السلام و آقا امام مجتبى علیه السلام مى رفتم . تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى که ما حرکت کنیم !

داستانهایی از علما//علیرضاخاتمی