زندگینامه شطیطه

شـطـیـطـه , زنـى بـافضیلت و از شیعیان نیشابور بود, چون شنید که ابى جعفر محمدبن ابراهیم نـیـشـابورى , به نمایندگى جمعى از بزرگان شیعه نیشابور,عازم مدینه است , نزد وى آمد و یک درهم خالص و دو نخود, و قطعه اى پارچه از پنبه که به دست خود ریسیده بود و چهار درهم ارزش داشـت را بـه او داد و گـفـت :در مـال من , چیزى بیش از این , از حقوق واجب و مقرر الهى وجود نداشت , اینها را بگیر و به مولایم امام صادق (ع ) تقدیم کن !.

ابى جعفر که از کمى آن امانت , در خود احساس شرمندگى مى کرد, رو به شطیطه کرد و گفت : اى زن !.
من از مولایم خجالت مى کشم که این درهم و قطعه کم ارزش را براى ایشان ببرم !.
شطیطه گفت :همانا خداوند از حق , حیا و پروائى ندارد.
در کار حق که خجالتى نیست .
آنچه از حقوق واجب بر عهده من است , همین مقدار مى باشد.
تو رسول و فرستاده اى بیش نیستى !.
پس اینها را بگیر و به امام برسان .

مـى خـواهـم وقـتى که خداوند را ملاقات مى کنم , چیزى از حقوق جعفربن محمد] بر گردن من نباشد.
ابـى جـعـفـر مـى گوید:درهم و قطعه پارچه او را گرفتم و به همراه سایر امانت ها و نامه ها به راه افتادم تا به کوفه رسیدم .
در آن جا به زیارت قبر حضرت على (ع ) رفتم و سپس به حضور ابوحمزه ثمالى رسیدم .
در همان ساعت ها,از مدینه خبر رسید که امام صادق (ع ) وفات نموده است .
ابـوحـمـزه از مخبر در خصوص جانشینى امام ششم سوال کرد و از جواب او فهمیدیم که حضرت موسى بن جعفر],امام مسلمین است .

ابى جعفر محمدبن ابراهیم نیشابورى , از کوفه به مدینه آمد و در آن جا به نزد امام هفتم (ع ) رفت .
پول ها و امانت ها را که در داخل کیسه اى بود, به امام داد.
حـضـرتـش در کـیـسه را گشودند, دست مبارک را در آن داخل بردند و از میان آنها, تنها درهم شطیطه را بیرون آوردند و به ابى جعفرفرمودند:این درهم آن زن است ؟.
ابى جعفر گفت :آرى .
سـپس امام , قطعه پارچه پنبه اى شطیطه را خارج کردند و به ابى جعفر فرمودند:به شطیطه سلام برسان , و به او بگو که قطعه پارچه تو راجزءکفن هایم قرار دادم .

آن گـاه پارچه اى به وى دادند و فرمودند:به شطیطه بگو این را که از کفن هاى ماست , به سوى تو فرستادیم , پنبه اش از مزرعه خودمان است , بذر آن را مادرمان ,فاطمه (س ), به دست مبارک خود, بـراى کـفـن فـرزنـدانش کاشته و خواهرم , حکیمه خاتون , آن را براى کفن خویش ریسیده است و دسترنج اوست , پس آن را کفن خودت قرار بده .

پـس از آن امـام مـوسـى بـن جـعـفر]به غلامشان معتب فرمودند: کیسه اى را که مخارج و موونه زندگیمان در آن است , بیاور.
غلام , کیسه را آورد و حضرت درهم شطیطه را در آن انداخته , چهل درهم از آن خارج کردند و باز بـه ابى جعفر فرمودند: سلام مرا به شطیطه برسان و به وى بگو: از هنگامى که این کفن و دراهم به تـو مـى رسد, نوزده شب بیشتر زنده نخواهى بود, از این چهل درهم , شانزده درهم آن را خرج کن و ۲۴ درهـم را بـراى مـخـارج دفن خود نگاه بدار و بدان که پس از ارتحال , من براى نمازت حاضر خواهم شد.

چون ابى جعفر به نیشابور بازگشت , ماجرا را براى شطیطه بیان و دراهم و پارچه را به وى تسلیم کرد.
شطیطه از آن خبرها, چنان شادمان شد که نزدیک بود جان دهد.
پس از نوزده روز, شطیطه جان به جان آفرین تسلیم کرد.
امام هفتم (ع ), بر جنازه اش حاضر شدند و به همراه جمعیت بر آن نماز خواندند و در هنگام دفن او, مقدارى از تربت اباعبداللّه الحسین (ع ) را در قبروى پاشیدند و بعد به مدینه بازگشتند.

زنان نمونه//علی شیرازی

چرا فرزندان یوسف (ع ) پیامبر نشدند؟

هنگامیکه حضرت یوسف پیراهن خود را بوسیله برادران براى پدرش ‍ فرستاد یعقوب پس از بینا شدن بوسیله آن پیراهن ، دستور داد همان روز براى حرکت به طرف مصر آماده شوند. از شادى و انبساطیکه این کاروان داشتند با سرعت بطرف مصر آمدند. این مسافرت نه روز طول کشید پدر رنج کشیده بریدار فرزند مى رود.

یوسف (ع ) با شوکت و جلال سلطنت از مصر خارج شد، هزاران نفر از مصریها به همراهى سپاه سلطنتى با او بودند. همین که یعقوب چشمش به یوسف با این وضع افتاد به پسرش یهودا گفت : این شخص فرعون مصر است ؟ عرض کرد نه پدر جان او یوسف فرزند شما است .
حضرت صادق علیه السلام  فرمود: وقتى یوسف پدر را دید خواست به احترام او پیاده شود ولى توجهى به حشمت و جلال خود نموده منصرف شد. پس از اسلام به پدر (و تمام شدن مراسم ملاقات ) جبرئیل بر او نازل گردید، گفت : یوسف خداوند مى فرماید چه باعث شد که براى بنده صالح ما پیاده نشدى اینک دست خود را بگشا. ناگاه نورى از بین انگشتانش خارج شد، پرسید این چه بود؟ چبرئیل پاسخ داد این نور نبوت بود که از صلب تو خارج گردید به کیفر پیاده نشدنت براى پدرت یعقوب .

خداوند نبوت را در فرزندان لاوى برادر یوسف قرارداد زیرا هنگامیکه برادران خواستند یوسف را بکشند، او گفت : (لا تقتلوا یوسف والقوه فى غیابت الجب ) نکشید او را بیاندازید در قعر چاه و نیز موقعى که یوسف برادر مادرى خود ابن یامین را نگه داشت ، هنگام بازگشت برادران به مصر لاوى چون خود را پیش پدر شرمنده مى دید بواسطه از دست دادن برادر دوم گفت : (لن اءبرح الارض حتى یاءذن لى اءبى اءو یحکم الله و هو خیر الحاکمین ) من از این زمین (مصر) حرکت نمى کنم مرگ اینکه پدرم اجازه بازگشت دهد یا خداوند حکمى (برجوع یا مرگ ) بنماید او بهترین حکم کنندگان است .

خداوند به پاس این دو عمل لاوى پیغمبرى را در صلب او قرار داد، حضرت موسى علیه السلام با سه واسطه از فرزندان اوست .
گویند روزى یوسف  آینه اى بدست گرفته جمال خود را در آن مشاهده کرد، زیبائى بى مانند، دیدگان خود یوسف را خیره نمود با خود گفت : اگر من غلام و بنده بودم چه قیمت گزافى داشتم ! به مال بسیار زیادى معامله مى شدم ، از این رو کارش به جائى رسید که برادران او را به بیست و دو درهم ناقص و بى ارزش فروختند (و شروه بثمن بخس دراهم معدوده ) هنوز چنانچه قرآن گواه است خیرداران میل زیادى به این معامله نداشتند (و کانوا فیه من الزاهدین ) درباره خریدش بى میل بودند.

 

۶۹-جزء ۱۲ بحارالانوار ص ۲۵۲—۷۰- نزهه المجالس ج ۱ ص ۱۱۱–داستانها و پندها جلد ۲//مصطفی زمانی وجدانی

افتخار غلامی

از امام جواد علیه السلام نقل شده ، امام صادق علیه السلام دراى اسبى بود هر وقت به مسجد مى رفت بر آن سوار مى شد، غلامى داشت ، آن اسب را کنار مسجد نگه مى داشت ، روزى مردى خراسانى نزد غلام رفت و گفت : این اسب از کیست از آنحضرت است ، آن مرد به غلام گفت : ممکن است با من بدهى ، من ثروت بسیار در خراسان از ده مملوک شوم و تو آزاد.

غلام گفت : باید از مولاى خود اجازه بگیرم ، چون امام از مسجد بیرون آمد و برحسب معمول سوار بر اسب شد و غلام در خدمت آنحضرت به منزل آمدند، غلام اسب را در بهار بند بست و به حضور امام شرفیاب شد، و عرض کرد: من مدتها در خدمت شمایم و از نوکرى مضایقه اى ندارم ، حال اگر اقبالى به من روى داد شما درباره آن مضایقه اى مى فرمائید؟!آنحضرت فرمود: نه تنها مضایقه اى نمى کنم ، بلکه کمک هم مى کنم ، عرض کرد: مردى خراسانى آمده و چنین مى گوید (جریانرا گفت گفت )
حضرت فرمود: اختیار با خود تو است ، آزادى ، اگر میل دارى برو.

غلام عرض کرد: منظورم مشورت با شما است .
صلاح من در چیست ؟امام فرمود: نظر به اینکه مدت طولانى اینجا هستى و انس و محبت بین ما پیدا شده ، لازم مى دانم ترا نصیحت کنم ، این مرد که راضى است آزادى خود را تبدیل به بندگى کند، و از آنهمه مل و ثروت خود بگذرد، و از شهر و وطن قطع علاقه کند و قبول خدمت کرده و غلام شود، دیوانه نیست ، مردى است شریف و بزرگوار و با ایمان ، چون روز قیامت شود، پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله بنور لطف خدا و عنایت حق تعالى مى پیوندد، و على علیه السلام و همچنین حضرت صدیقه طاهره و پیشوایان دین امامان معصوم همه باهمند و جدائى از همدیگر ندارند و پیروان و خدمتگزاران ما نیز با ما هستند، و در مقامى که در دنیا داشته اند، در عالم آخرت محفوظ است ، و همان ارتباط برقرار است ، غلام تاءملى کرد و گفت : یابن رسول الله نمى روم و به هیچ قیمت این مقام را از دست نمى دهم .

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم چو بدام تو اسیر افتادم

همه غمهاى جهان هیچ اثر مى نکند

ورمن ازبسکه بدیدار عزیزت شادم

خرم آنروز که جان مى رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامى نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانى از دولت وصلت چه طمع من دارم

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

سخن راست نیاید که چه شیرین سخنى

داستانها و پندها، جلد ۳، ص ۶۰٫

داستانها و حکایتهای مسجد//غلامرضا نیشابوری

پندى از ابلیس !!

امام صادق (ع ) براى حفص بن غیاث حکایت فرمودند که : روزى ابلیس بر حضرت یحیى (ع )ظاهرشد در حالى که ریسمان هاى فراوانى به گردنش آویخته بود؛

حضرت یحیى (ع ) پرسید: این ریسمان ها چیست ؟

ابلیس گفت : اینها شهوات و خواسته هاى نفسانى بنى آدم است که با آنها گرفتارشان مى کنم .

حضرت یحیى (ع ) پرسید: آیا چیزى از ریسمان ها هم براى من هست ؟

ابلیس گفت : بعضى اوقات پرخورى کرده اى و تو را از نماز و یاد خدا غافل کرده ام .

حضرت یحیى (ع ) فرمود: به خدا قسم ، از این به بعد هیچ گاه شکمم را از غذا سیر نخواهم کرد.

ابلیس گفت : به خدا قسم ، من هم از این به بعد هیچ مسلمان موحدى را نصیحت نمى کنم .

امام صادق (ع ) در پایان این ماجرا فرمود: اى حفص ! به خدا قسم ، بر جعفر و آل جعفر لازم است

هیچ گاه شکم شان را از غذا پر نکنند. به خدا قسم ، بر جعفر و آل جعفر لازم است هیچگاه براى دنیا کار نکنند!

پندهای حکیمانه علامه حسن زاده آملی//عباس عزیزی

صراط سلوک ، ص ۴۱

 

میهمان خراسانى و تنور آتش

ماءمون رقّى – که یکى از دوستان امام جعفر صادق علیه السلام است – حکایت نماید:
در منزل آن حضرت بودم ، که شخصى به نام سهل بن حسن خراسانى وارد شد و سلام کرد و پس از آن که نشست ، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت :
یاابن رسول اللّه ! شما بیش از حدّ عطوفت و مهربانى دارید، شما اهل بیت امامت و ولایت هستید، چه چیز مانع شده است که قیام نمى کنید و حقّ خود را از غاصبین و ظالمین باز پس نمى گیرید، با این که بیش از یک صد هزار شمشیر زن آماده جهاد و فداکارى در رکاب شما هستند؟!
امام صادق علیه السلام فرمود: آرام باش ، خدا حقّ تو را نگه دارد و سپس به یکى از پیش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش کن .
همین که آتش تنور روشن شد و شعله هاى آتش زبانه کشید، امام علیه السلام به آن شخص خراسانى خطاب نمود: برخیز و برو داخل تنور آتش ‍ بنشین .
سهل خراسانى گفت : اى سرور و مولایم ! مرا در آتش ، عذاب مگردان ، و مرا مورد عفو و بخشش خویش قرار بده ، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خویش قرار دهد.
در همین لحظات شخص دیگرى به نام هارون مکّى – در حالى که کفش هاى خود را به دست گرفته بود – وارد شد و سلام کرد.
حضرت امام صادق سلام اللّه علیه ، پس از جواب سلام ، به او فرمود: اى هارون ! کفش هایت را زمین بگذار و حرکت کن برو درون تنور آتش و بنشین .
هارون مکّى کفش هاى خود را بر زمین نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اى ، داخل تنور رفت و در میان شعله هاى آتش نشست .
آن گاه امام علیه السلام با سهل خراسانى مشغول مذاکره و صحبت شد و پیرامون وضعیّت فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى و دیگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبى را مطرح نمود مثل آن که مدّت ها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است .
پس از گذشت ساعتى ، حضرت فرمود: اى سهل ! بلند شو، برو ببین در تنور چه خبر است .
همین که سهل کنار تنور آمد، دید هارون مکّى چهار زانو روى آتش ها نشسته است ، پس از آن امام علیه السلام به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بیا؛ و هارون هم از تنور بیرون آمد.
بعد از آن ، حضرت خطاب به سهل خراسانى کرد و اظهار داشت : در خراسان شما چند نفر مخلص مانند این شخص – هارون که مطیع ما مى باشد – پیدا مى شود؟
سهل پاسخ داد: هیچ ، نه به خدا سوگند! حتّى یک نفر هم این چنین وجود ندارد.
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: اى سهل ! ما خود مى دانیم که در چه زمانى خروج و قیام نمائیم ؛ و آن زمان موقعى خواهد بود، که حدّاقلّ پنج نفر هم دست ، مطیع و مخلص ما یافت شوند، در ضمن بدان که ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستیم .
بحارالا نوار: ج ۴۷، ص ۱۲۳، ح ۱۷۶، به نقل از مناقب ابن شهرآشوب .

آمرزش گناه دوست و مخالف

مرحوم راوندى در کتاب خرایج و جرائح خود آورده است :
امام محمّد باقر به همراه فرزندش امام جعفر صادق علیهما السلام جهت انجام مراسم حجّ وارد مکّه مکّرمه شدند.
در مسجدالحرام نزدیک کعبه الهى نشسته بودند، که شخصى وارد شد و اظهار داشت : سؤ الى دارم ؟
امام باقر علیه السلام فرمود: از فرزندم ، جعفر سؤ ال کن .
آن مرد خطاب به حضرت صادق علیه السلام کرد و گفت : سؤ الى دارم ؟
حضرت فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال کن .
آن مرد گفت : تکلیف کسى که گناهى بزرگ مرتکب شده است ، چیست ؟
حضرت فرمود: آیا در ماه مبارک رمضان از روى عمد و بدون عذر روزه خوارى نموده است ؟
گفت : گناهى بزرگ تر انجام داده است .
حضرت فرمود: آیا در ماه مبارک رمضان زنا کرده است ؟
آن مرد اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! گناهى بزرگ تر از آن را مرتکب شده است .
حضرت فرمود: آیا شخص بى گناهى را کشته است ؟
گفت : از آن هم بزرگ تر.
پس از آن صادق آل محمّد علیهم السلام فرمود: چنانچه آن از شیعیان و دوستداران امیرالمؤ منین امام علىّ علیه السلام باشد، باید به زیارت کعبه الهى برود و توبه نماید؛ و سپس قسم یاد کند که دیگر مرتکب چنان گناهى نشود؛ ولى اگر از مخالفین و معاندین باشد راه پذیرش توبه براى او نیست .
آن مرد گفت : خداوند، شما فرزندان فاطمه زهراء علیها السلام را مورد رحمت خویش قرار دهد، من این چنین جوابى را از رسول خدا صلى الله علیه و آله نیز شنیده ام .
بعد از آن ، از محضر مقدّس آن بزرگواران خداحافظى کرد و رفت .
امام محمّد باقر علیه السلام به فرزندش فرمود: همانا این شخص ، حضرت خضر علیه السلام بود، که خواست تو را به مردم معرّفى نماید.
بحارالا نوار: ج ۴۷، ص ۲۱

عبادت هر کس به اندازه ایمان او باید باشد.

حضرت صادق (ع ) فرمود ایمان بر هفت سهم تقسیم مى شود، بعضى از مسلمانها یک سهم را دارند، برخى دو سهم کسانى نیز عستند که داراى هفت سهم میباشد، از اینرو شایسته نیست بر صاحب یک سهم تحمیل کنند بار صاحب دو سهم را و کسیکه دو سهم دارد نباید بار شخص سه سهمى بر او تحمیل شود همینطور تا هفت سهمى آنگاه مثالى آوردند.

فرمودند شخصى در همسایگى او مردى نصرانى بود، مسلمان او را دعوت به اسلام کرد مزایاى ایمان آوردن را برایش تشریح نمود. نصرانى پذیرفته ایمان آورد سحر گاه مسلمان در خانه نصرانى تازه مسلمان رفته ، درب را کوبید.

همسایه اش بیرون آمد. گفت برخیز وضو بگیر تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم . آنمرد وضو گرفت لباسهایش را پوشید و را او بمسجد رفت از نماز صبح مسلمان هر چه خواست نماز خواند او هم از رفیق خود پیروى نمود – نماز صبح را خواندند پس از آن نشستند تا آفتاب سر زد.

نصرانى خواست بمنزلش برگردد مسلمان گفت کجا میروى روز کوتاه است بمان تا نماز ظهر را نیز بخوانیم تا بعد از انجام نماز ظهر ماند. بین ظهر و عصر چندان فاصله اى نیست او را نگاهداشت تا نماز عصر را نیز خواند خواست ار جا حرکت کند. گفت از روز چیزى نمانده نزدیک غروب است ، باز نگاهش داشت تا نماز مغرب را هم خواندند بعد گفت نماز عشاء وقتش ‍ نزدیکست یک نماز دیگرى مانده آنرا هم بخوانیم بعد خواهى رفت . پس از انجام نماز عشاء از یکدیگر جدا شدند.

روز بعد هنگام سحر باز در خانه او رفت به نصرانى تازه مسلمان گفت حرکت کن براى نماز بمسجد برویم . پاسخ داد من فقیر و عیالمندم براى این دین کسى را پیدا کن که از من فارغتر باشد.

حضرت صادق (ع ) فرمود باین وسیله داخل در دینش نمود و با اینکار خود (زیاده روى و تحمیل بى جا) از دین بیرونش کرد.

داستانها و پندها جلد ۲//مصطفی زمانی وجدانی

خود بین نباشید

 

روزى امام صادق علیه السلام دوستان خود را نصیحت مى کرد که حسود خودبین نباشند، آنگاه این قصه را بازگو کرد:

سیاحت و گردش از دستورهاى آیین عیسى علیه السلام بود، لذا عیسى خودش بسیار به گردش مى پرداخت در یکى از گردشها با شخصى همسفر شد، همچنان با هم در صحرا و بیابان مى گشتند، تا به دریا رسیدند، عیسى علیه السلام از  روى حقیقت گفت : بنام خدا، و بر روى آب به راه افتاد،
 همسفر عیسى علیه السلام از روى حقیقت گفت : بنام خدا، و بر روى آب به راه افتاد، همسفر عیسى علیه السلام از روى آب به راه افتاد، به وسط دریا که رسیدند، همسفر عیسى علیه السلام با خود گفت من با عیسى علیه السلام چه فرق دارم ، او اگر روى آب راه مى رود، من هم راه مى روم ، خودبینى او را به این گفتار واداشت .
هماندم در آب فرو رفت ، آه و ناله اش بلند شد، عیسى دستش را گرفت و پرسید چه گفتى که در آب فرورفتى ؟
گفت : گفتم : من با عیسى علیه السلام چه فرق دارم ، خودبینى مرا گرفت که چنین گفتم .
عیسى علیه السلام گفت : بلند پروازى کردى ، از این رو نزدیک بود غرق شوى ، حال از کرده خود توبه کن و با من بیا، او توبه کرد و با عیسى به راه خود ادامه داد، امام صادق علیه السلام پس از نقل این ماجرا فرمود: بنابراین پرهیزکار باشید و بر یکدیگر حسد نبرید
سرگذشتهای عبرت انگیز//محمد محمدی اشتهاردی