زندگینامه نرجس خاتون همسر امام حسن عسگری (ع) مادر امام زمان (عج)

تنها همسر امام حسن عسکرى (ع) کنیزى است به نام نرجس که مادر امام زمان (عج) مى باشد. او را به نامهاى دیگرى از جمله : ملیکه ، ریحانه و سوسن نیز خوانده اند. این بانو از زنان بزرگ اسـلام بـوده و هـمین فضیلت او را کافى است که مادر بقیه اللّه الاعظم حضرت ولىّ عصر (عج) باشد.

راوى گوید:

(درخـدمـت امـام عـلى بـن ابـى طالب علیه السلام بودیم . وقتى امام حسن (ع) به طرف حضرت عـلى (ع) آمـد آن حـضـرت مـى فـرمـود: مـرحـبـا بـه فـرزنـد رسـول خـدا(ص)! و هـنـگامى که امام حسین (ع) به طرف آن حضرت مى آمد مى فرمود: پدرم به فـدایـت اى فـرزند بهترین کنیزان ! به امام عرض شد: اى امیر مؤ منان ! شما را چه مى شود که این جملات را به امام حسن و امام حسین علیهما السلام مى فرمایید. فرزند بهترین کنیزان کیست ؟ امـام فـرمود: او گم گشته موعود حجه بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین (ع) است .(۲۹۸))

امـام عـلى (ع) در ضـمـن خـطـبـه اى دیگر نیز از امام زمان به (فرزند بهترین کنیزان) تعبیر کرده است .(۲۹۹)

امام حسن مجتبى (ع) فرمود:(امام قائم ، نهمین فرزند از برادرم امام حسین (ع) فرزند سیّد کنیزان است .(۳۰۰)) از امـام هـشـتـم پـرسـیـدنـد: (قائم شما اهل بیت کیست ؟) فرمود: (چهارمین فرزند از فرزندان من و فرزند سید کنیزان است .)

کنیز برگزیده

عـلامـه مـجـلسـى در بـحـارالانـوار چـنـیـن آورده اسـت : بـشـر بـن سـلیـمـان بـرده فـروش از نـسـل ابو ایوّب انصارى گوید: روزى امام هادى (ع) مرا احضار کرد و فرمود: اى بُشر! تو از فـرزنـدان انـصـار هـسـتـى و دوسـتـى مـا در بـیـن شـمـا انـصـار نـسـل بـه نـسـل مـنـتـقـل شـده و شـما مورد اعتماد ما اهل بیت پیامبر هستید. امروز مى خواهم تو را به فـضـیـلتـى مـفتخر سازم و سرّى را بر تو آشکار کنم که به واسطه آن بر دیگران برترى یـابـى و آن مـاءموریت خرید کنیزى است .

سپس حضرت نامه اى به خط رو مى نوشت و کیسه اى حـاوى ۲۲۰ دیـنـاربـه مـن داد و فـرمـود: بـه بـغداد برو و نزدیک ظهر، فلان روز در گذرگاه فرات حاضر شو. وقتى قایقهاى حامل کنیزان نزدیک شد، از دور عمر بن یزید برده فروش را زیـر نـظـر بـگـیـر تـا وقـتـى کـه کـنیزى را براى فروش عرضه کند که دو لباس از حریر پـوشـیـده و از ایـنکه او را در معرض دید مردم قرار دهند یا مشتریان به او دست بزنند امتناع مى کند و فریاد او از پس پرده نازکى که در پیش اوست شنیده مى شود که به زبان رومى گوید: واى از اینکه حجاب من هتک شود!

سـپس یکى از مشتریان به عمر مى گوید: من او را سیصد دینار مى خرم ، چه اینکه عفاف او رغبت مرا زیاد کرده است اما کنیز به زبان عربى به او مى گوید: اگر در زىّ حضرت سلیمان (ع) ظـاهـر شوى و حکومتى شبیه حکومت او داشته باشى ، در من هیچ رغبتى نسبت به تو نخواهد بود. عـمـر بـه آن کـنیز مى گوید: چاره چیست ؟سرانجام باید تو را بفروشم ولى کنیز گوید: چرا عجله مى کنى ؟ من باید کسى را که به او و وفا و امانتش راضى شوم ، بیابم .

در این هنگام تو بـر عـمـر وارد شـو و بـگـو: مـن بـا خود نامه اى از طرف یکى از اشراف دارم که به خط رومى نـوشـتـه شـده و در آن کـرم ، وفا و بزرگوارى خود را شرح داده است . سپس ‍ نامه را به کنیز بده تا آن را ببیند و اگر راضى شد تو وکیل هستى که او را خریدارى نمایى .

بُشر گوید: دستور امام هادى (ع) را اجرا کردم و در زمان و مکان مقرّر حاضر شدم و هم چنان که امام فرموده بود نامه را به کنیز دادم . وقتى که نامه را خواند بشدّت گریست و به عمر گفت : مرا به صاحب این نامه بفروش و قسمهاى غلیظ و شدیدى یاد کرد که اگر مرا به او نفروشى خودکشى خواهم کرد. من و عمر در قیمت آن کنیز با هم صحبت کردیم تا به همان پولى که امام (ع) داده بـود راضـى شـد و کـنـیـز را تـحـویـل داد.

کـنـیـز را کـه خـوشـحـال و خندان بود به حجره اى که براى اقامت گرفته بودم ، بردم . وقتى در حجره آرام گـرفـت ، نامه امام هادى (ع) را درآورد و بویید و بوسید و بر چشمان خود مالید. من با تعجّب گفتم : نامه اى که صاحبش را نمى شناسى مى بوسى ؟

کنیز گفت :(اى عـاجز کم معرفت ! به مقام اولاد انبیا علیهم السلام ، توجه داشته باش و حواست را جمع کن و بدان که من ملیکه ، دختر (یشوعا) نوه پسرى قیصر روم هستم و مادر من ازفرزندان حواریّین عـیـسى (ع) ومنسوب به (شمعون) وصىّ حضرت عیسى (زع) است . جدّم مى خواست مرا به عقد بـرادر زاده خـود درآورد، در حـالى کـه مـن سـیـزده سـاله بـودم .

بـدیـن مـنـظـور، از کـشـیـشان از نـسـل حـواریـیـن و راهـبـان ، سـیـصـد مـرد و از بـزرگـان ، هفتصد نفر و از فرماندهان و رؤ ساى قبایل چهار هزار کس را جمع نمود و تختى از انواع جواهر ساخت . وقتى که برادر زاده اش بر آن تـخـت قـرار گـرفت واسقفها انجیلها به دست گرفتند که بخوانند، چهلچراغها و صلیبها سقوط کردند و تخت سرنگون گردید و برادر زاده قیصر نقش بر زمین شد.

رنگ از چهره اسقفها پرید و بـدنـهـایـشـان بـه لرزه افـتـاد و بـزرگ آنـان بـه جـدّم گـفـت : ایـن امـر مـنـحـوس دلالت بر زوال زودرس مـسـیحیت دارد. قیصر دستور داد تا دوباره مجلس را آراستند و برادر زاده دیگرش را حـاضـر کـردنـد و بـر تـخـت نـشـاند که همان واقعه تکرار شد. مردم متفرّق شدند و جدّم غمگین و مـحزون به حرمسرا داخل شد. من آن شب در عالم رؤ یا دیدم که حضرت مسیح و شمعون و عدّه اى از حـواریـیـن در جـایـگـاه جدّم اجتماع کردند و منبرى از نور که به آسمان سر مى کشید درجاى همان تـخـت ، نـصـب نـمـودنـد و پـیـامـبـر اسـلام و وصـىّ و دامادش امام على ابن ابى طالب و جمعى از فرزندانش حاضر شدند و پیامبر خطاب به حضرت مسیح (ع) فرمود: ما به خواستگارى ملیکه خـاتـون دخـتـر و صـّى شـما ـ شمعون ـ آمده ایم تا او را براى فرزندم امام حسن عسکرى (ع) عقد کنیم .

حـضـرت مـسـیـح رو بـه شـمـعـون کـرد و فـرمـود: شـرافـت بـه تـو روى آورده اسـت . پـس نسل خود را به نسل پیامبر وصل کن . شمعون قبول کرد و سپس پیامبر (ص) بر آن منبر نشست و خطبه خواند و مرا براى فرزندش عقد بست و حضرت مسیح و ائمه وحواریّون شهادت دادند.

وقـتـى کـه از خـواب بـیـدار شـدم از تـرس ، خـواب خـود را بـراى کـسـى نـقل نکردم . محبت ابى محمّد در قلبم آن چنان شعله ور بود که مرا از خوردن و آشامیدن باز داشت و جـسـمـم نـحـیـف شـد و هـمـچـون بـیمار در بسترى افتادم . پزشکان روم را بر بالین من حاضر سـاختند ولى کارى از دستشان ساخته نبود. وقتى جدّم از معالجه ماءیوس شد گفت : اى نور دیده ! آیا خواسته اى در این دنیا دارى ؟ از او خواستم که اسیران مسلمان را از زندان آزاد کند تا شاید حـضـرت مـسـیـح و مـادرش مـرا شـفـا دهند. وقتى جدّم این کار را کرد من بناچار اظهار بهبودى کردم ومقدارى طعام خوردم و او نیز خوشحال شد و اسیران را احترام کرد.!

پس از گذشت ده شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب دیدم که همراه حضرت مریم و هزار نفر از حوریان بهشتى به دیـدنـم آمـدنـد. حـضـرت مـریـم آن بـانـو را بـه مـن مـعـرّفـى کـرد و مـن بـه حـضرت زهرا (س) مـتـوسل شدم و از بى توجّهى حضرت عسکرى (ع) گلایه کردم . حضرت زهرا (س) فرمود: تا زمـانـى کـه مـشـرک ، و بـر مذهب مسیحیت که مورد انزجار خواهرم مریم بنت عمران است باشى ، پـسـرم ابا محمد به دیدن تو نخواهد آمد. اگر مایل به زیارت ابا محمّد هستى ، باید شهادتین را بـر زبـان جارى کرده ، ایمان بیاورى .

شهادتین را گفتم و حضرت زهرا (س) مرا به سینه خود چسبانید و فرمود:مـنـتـظـر زیـارت ابـا مـحـمـد بـاش که من او را پیش تو خواهم فرستاد.

از خواب بیدار شدم وامید زیارت ابا محمد (ع) را داشتم .شب بعد او را درخواب دیدم و به او گفتم : اى محبوب من ! پس از آنکه مرا اسیر محبت خود کردى ، با مفارقت خود بر من جفا کردى . ابا محمد علیه السلام فرمود: دیر آمدن من تنها به خاطر شرک تـو بـود ایـنـک هـر شـب مـرامـلاقـات خـواهـى کرد تا وقتى که خداوند در ظاهر ما را به یکدیگر برساند و از آن به بعد از من جدا نشد.

بـُشـر پـرسـیـد: چـگـونـه اسـیـر شـدى ؟ جواب داد: شبى ابا محمد به من فرمود: بزودى جدّت لشـکـرى بـراى نبرد با مسلمانها اعزام مى کند، تو بطور ناشناس در بین کنیزان و خدمتکاران ، خود را جا بزن و از فلان راه برو. من دستور حضرتش را اجرا کردم واسیر مسلمانان شدم تا به ایـنجا رسیدم و کسى نمى داند که من دختر پادشاه روم هستم . پیرمردى که من در سهم او بودم از نام من سؤ ال کرد و من خود را نرجس نامیدم . او گفت : این نام کنیزان است .

بـُشـر بـا تعجب پرسید: چگونه عربى را بخوبى تکلّم مى کنى ؟ در حالى که رومى هستى ؟ نـرجـس گـفـت : پـدرم چـون بـراى تـربـیـت مـن اهـمـیـّت زیـادى قائل بود از این رو، معلمانى براى من گمارد تا به من عربى بیاموزند.

بـُشـر نـرجس را خدمت امام هادى علیه السلام آورد. وقتى بر امام وارد شدند، امام فرمود: چگونه خـداوند ذلّت نصرانیت و عزت اسلام و شرافت پیامبر و اهلبیتش را به تو نشان داد؟ عرض کرد: چـطـور بـراى شما وصف کنم چیزى را که خود، داناترید. سپس آن حضرت فرمود: مى خواهم تو را اکـرام کـنـم ، آیـا بـه هـزار دینار باشد یا مژده به شرافت ابدى ؟ عرض کرد: به فرزندم مژده ام ده . امام فرمود: مژده باد به فرزندى که جهان را پس از آنکه از ظلم و جور پر شده است از عـدل و داد پـر کـنـد، از نـسـل هـمـان کـس کـه پـیـامـبـر در شـب فـلان ازمـاه فـلان از سال فلان تو را براى او عقد بست .)

سـپـس امـام حـسـن عسکرى به حکیمه خاتون (دختر امام جواد) ماءموریت داد که آداب اسلامى رابه آن بانو بیاموزد.(۳۰۱)

پس از اینکه مادر امام زمان براى یادگیرى آداب ، احکام و معارف اسلامى به خانه حکیمه خاتون تـشریف برد، نسبت به آن بانو به دیده احترام نگریست و او را احترام کرد و حکیمه خاتون نیز بـا تمام توان درتعلیم او کوشید. پس از مدتى ، روزى امام حسن عسکرى (ع) به خانه عمّه اش حـکـیـمـه خاتون تشریف برد و در آنجا با نرجس خاتون روبه رو و به آن بانو خیره گردید. حکیمه خاتون که متوجّه شد گفت :

(اگـر وى را مـى طـلبـید، او را به خدمت شما بفرستم . امام فرمود: نگاه من از روى تعجّب بود زیـرا بـزودى حـق تـعـالى از او فـرزنـد بـزرگـوارى بـه دنـیـا خـواهـد آورد کـه جـهان را پر ازعدل و داد مى کند.)

حکیمه خاتون خدمت امام هادى (ع) مشرّف شد و تقاضا کرد که نرجس خاتون را به خانه امام حسن عسکرى (ع) بفرستد.

امام هادى (ع) ضمن موافقت خطاب ، به حکیمه خاتون فرمود:(اى بـزرگـوارصـاحـب برکت ! خداوند مى خواهد تو را در چنین ثوابى شریک گرداند و بهره عـظـیـمـى از خـیـر و سـعـادت بـر تـو کـرامـت فـرمـایـد کـه تـو را واسـطـه چنین امرى کرده است .(۳۰۲))

ب ـ ولادت امام زمان (عج)

حـکـیمه خاتون چنین نقل مى کند: روزى خدمت امام حسن عسکرى (ع) شرفیاب شدم . امام تقاضا کرد کـه افـطـار در خـدمـت آن حـضـرت بـاشـم و مـژده ولادت حـضـرت حـجـّت رابـه مـن داد. مـن قـبـول کـردم و بـه اتـاق نـرجـس خـاتون رفتم . سلام کرده و نشستم و ضمن احوالپرسى بدو گفتم :

(تـو بـانوى من و بانوى خانواده منى . نرجس از گفته من تعجّب کرد و گفت : چه مى گویى ؟ گفتم : دخترم ، امشب خداوند فرزندى به تو عطا خواهد کرد که آقاى دنیا و آخرت است .)

بـعد از فراغت از نماز و افطار همگى خوابیدیم . نیمه شب براى نماز شب برخاستم ونماز شب خـوانـدم . او نـیـز بـرخـاسـت ونـمـاز شـب بـه جـا آورد. از ایـنـکـه آثـار وضـع حـمـل هنوز ظاهر نشده بود، تردید کردم که شاید، وضع حملى در کار نباشد که ناگاه امام حسن عـسـکرى از اتاقش باصداى بلند فرمود: عمه عجله مکن که تولّد او نزدیک است ! من به خواندن سوره سجده و یس ‍ مشغول شدم که در این بین درد زایمان بر نرجس خاتون عارض شد. و مولود امـام حـسن عسکرى علیه السلام پا به عرصه وجود نهاد. مولود مبارک را به امام دادیم . سپس آن حضرت دستور داد که او را پیش مادرش ببریم تابه مادر سلام کند.وقتى آن حضرت را به مادرش دادیم سلام کرد و مادر، او را در آغوش گرفت .(۳۰۳)

حـکـیـمه خاتون گوید: امام حسن عسکرى پس از ولادت امام زمان (عج) آن بزرگوار را به (روح القدس) سپرد وخطاب به او که با ملایکه به صورت پرندگانى ظاهر شده بودند فرمود:

(ایـن فـرزنـد را بـبـر و حـفـظ کـن و هـر چـهـل روز یـک بار او را پیش ما بیاور. سپس خطاب به فـرزنـد خـود فرمود: تو را به آن کسى که مادر موسى ، فرزندش را به او سپرد مى سپارم . نـرجـس خـاتـون از فـراق فرزند گریان شد. امام فرمود: آرام باش و بدان که شیر خوردن از غیر پستان تو بر او حرام است و به تو باز مى گردد؛ همچنان که موسى به مادرش بازگشت . حکیمه خاتون سؤ ال کرد که این پرنده چه بود؟ فرمود: روح القدس بود.(۳۰۴))

یـکـى از خـدّام امـام حـسن عسکرى گوید: امام (ع) براى همسرش جریاناتى را که پس از وفاتش پـیـش خـواهـد آمـد و مـشـکـلاتـى را کـه بـراى خـانـواده اش فـراهـم مـى کـنـنـد نـقـل کـرد و نـرجـس خـاتـون از امـام تـقـاضـا کـرد کـه دعـا کـنـد خـداونـد مـرگ او را قبل از شهادت امام قرار دهد.

وى در زمـان امـام حـسن عسکرى (ع) دار فانى را وداع گفت . (۳۰۵) قبر او در سامرّا پشت قبر آن حضرت است .

ج ـ زیارت نرجس خاتون

زیـارتـنـامـه اى کـه بـراى ایـن بـانـو ثـبـت شده است حکایت از بلندى مرتبه و عظمت شاءن این بـانـوى بـزرگ دارد. تـرجـمـه بعضى از فقرات این زیارتنامه که سیّد بن طاووس در مصباح الزائر نقل کرده بدین شرح است :

(… سـلام بـر تـو اى صـدیـقـه طـاهـره ، سـلام بـر تو اى شبیه ما در موسى واى دختر حوّارى حـضـرت عیسى و سلام بر تو اى پرهیز کار پاکیزه ، سلام بر تو اى راضیه مرضیه ، سلام بـر تـو اى وصـف شـده درانـجـیل و خطبه ازدواج خوانده شده به وسیله روح الامین .

واى کسى که پـیـامـبـر در وصـلت فـرزنـدش بـا تو رغبت کرد… سلام بر تو و بر روح و بدن پاکیزه ات شهادت مى دهم که کفالت را بخوبى انجام دادى و امانت را ادا کردى و در راه رضاى خدا کوشش و صـبـر نـمـودى و سـرّ خـدا را حفظ و ولىّ خدا را حمل کردى و در حفظ حجت خدا، نهایت سعى خود را نـمـودى و در وصـلت نـمـودن با فرزند رسول خدا رغبت کردى در حالى که به حق آنها عارف و بـه صـدقشان معتقد و به شاءن ومنزلتشان بینا و بر آنها مشفق و برگزیده هدایتشان بودى .

شهادت مى دهم که عمر خود را با بینش صحیح گذراندى و به صالحان اقتدا کردى و راضىّ و مـرضـىّ و پـرهـیـز کـار و پـاک دنیا را وداع نمودى ، خداوند از تو راضى باد و تو را راضى بگرداند و بهشت را جایگاه تو قرار دهد و….(۳۰۶))

فقرات بالا بخوبى نشان از عظمت شاءن این بانو دارد. رضوان الله علیها.



۲۹۸ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۱۱۰ ـ ۱۱۱٫

۲۹۹ـ همان مدرک ، ص ۱۲۱٫

۳۰۰ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۱۳۲٫

۳۰۱ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۶ـ۱۰ با دخل و تصرف .

۳۰۲ـ منتهى آلامال ، ج ۲، ص ۴۸۱، با دخل و تصرف .

۳۰۳ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۲ـ۳، با دخل وتصرف .

۳۰۴ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۱۴٫

۳۰۵ـ همان مدرک ، ص ۵٫

۳۰۶ـ مـفـاتـیـح الجـنـان ، کـتابفروشى محمد حسن علمى ، ص ۱۰۱۷، عمده الزائر، سید حیدر کاظمى ، ص ۳۳۱، بیروت .

بزرگ زنان صدر اسلام// احمد حیدری

گذرى بر زندگى امام دوازدهم حضرت مهدى (ع )به قلم علامه حلی(کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )

ویژگیهاى زندگى حضرت مهدى (ع )

مقام امامت بعد از امام حسن عسکرى (علیه السلام ) به پسرش (حضرت مهدى (علیه السلام ) ) همنام و هم کُنیه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسید و امام حسن عسکرى (علیه السلام ) در ظاهر و باطن ، فرزندى جز او (یعنى حضرت مه -دى (علیه السلام ) ) نداشت و او را غایب و مخفى ، بجاى گذارد.(چنانکه در قسمت آخر حالات امام حسن عسکرى (علیه السلام ) خاطرنشان شد).

حضرت مهدى (علیه السلام ) در شب نیمه شعبان سال ۲۵۵ هجرى (در شهر سامرّا) به دنیا آمد، مادرش ((اُمّ وَلد)) بود به نام ((نرجس )) (دختر یشوعا از ذریه شمعون یکى از حواریون حضرت عیسى (علیه السلام ) بود) حضرت مهدى (علیه السلام ) هنگام وفات پدرش ، پنج سال داشت ، خداوند به او در همان سن و سال ، حکمت و مقام قضاوت را عنایت فرمود و او را نشانه و حجّت جهانیان قرار داد، خداوند به او (در کودکى ) حکمت آموخت چنانکه به حضرت یحیى (علیه السلام ) دز زمان کودکى حکمت آموخت . (۱۷۹)

و نیز خداوند مقام امامت را به حضرت مه -دى (علیه السلام ) در کودکى عنایت کرد.
چنانکه به حضرت عیسى (علیه السلام ) در آن هنگام که در گهواره بود، مقام نبوت عطا فرمود. (۱۸۰)
در مورد امامت امام مه -دى (علیه السلام ) قبل از تولّدش ، از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تصریح شده بود چنانکه مسلمانان ، آن را مى دانستند و بعد از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) امیر مؤ منان على (علیه السلام ) به امامت آن حضرت تصریح فرموده است و همچنین امامان معصوم (علیهم السلام ) یکى پس از دیگرى ، تا پدرش امام حسن عسکرى (علیه السلام ) به امامت او تصریح کرده اند (۱۸۱) و پدر بزرگوارش امام حسن عسکرى (علیه السلام ) نزد افراد مورد وثوق و خواصّ شیعیانش ، تصریح به امامت آن بزرگوار نموده است .

و اخبار و روایات در مورد غیبت و پنهان شدنش و همچنین در مورد حکومت جهانیش ، قبل از تولّد و پنهان شدنش به طور مستفیض (بسیار) از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) نقل شده است و در میان امامان (علیهم السلام ) اوست که صاحب شمشیر است و به حق قیام مى کند و همه در انتظار تشکیل دولت ایمان (حکومت اسلامى جهانى او) بسر مى برند.

غیبت صغرا و غیبت کبرا

حضرت مهدى (علیه السلام ) قبل از ظهور، داراى دو غیبت است :
الف : غیبت طولانى ؛ که طولانى تر از غیبت (یعنى پنهانى ) دیگر است ، چنانکه روایاتى به این معنا آمده است .
ب : غیبت کوتاه : که از زمان تولّد آن حضرت شروع شده و تا آن زمان که سفارت و نیابت خاصّه سفیران و واسطه هاى او قطع شد، ادامه یافت (از سال ۲۶۰ تا ۳۲۹ هجرى حدود هفتاد سال ).
غیبت طولانى او بعد از غیبت کوتاه ، شروع مى شود و ادامه مى یابد و در پایان آن ، حضرت مهدى (علیه السلام ) ظهور کرده و قیام به شمشیر مى نماید. (۱۸۲)
خداوند در قرآن مى فرماید:
(وَنُرِیدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ اَئِمَّهً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثینَ # وَنُمَکِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَنُرِىَ فِرْعَوْنَ وَهامانَ وَجُنُودَهُما مِنْهُمْ ماکانُوا یَحْذَرُونَ ). (۱۸۳)
((اراده ما بر این قرار گرفته است که به مستضعفین نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثین روى زمین قرار دهیم و حکومتشان را پابرجا سازیم و به فرعون و هامان و لشکریان آنان ، آنچه را بیم داشتند از این گروه نشان دهیم )).
و در مورد دیگر مى فرماید:
(وَلَقَدْ کَتَبْنا فِى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ اَنَّ الاَْرْضَ یَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ ). (۱۸۴)
((مادر زبور (کتاب داوود) بعد از ذکر (تورات ) نوشتیم که بندگان صالح من وارث (حکومت ) زمین خواهند شد)).
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((قطعا روزها و شبها نگذرد و جهان پایان نیابد تا اینکه خداوند از خاندان من مردى را برانگیزد که او همنام من است ، سراسر زمین را پر از عدل و داد کند، همانگونه که پر از ظلم و جور شده است )).

دلیل عقل بر صدق امامت حضرت مهدى (ع )

یکى از دلایل ، دلیل عقل است و عقل با استدلال صحیح حکم مى کند که در هر زمانى حتما نیاز به وجود امام معصوم (از گناه و خطا) است که کامل باشد و در علوم و احکام ، نیاز به کسى نداشته باشد؛ زیرا محال است براى مکلّفین ، زمانى وجود داشته باشد که آنان داراى حجّتى نباشند تا در پرتو او به صلاح نزدیک شوند و از تباهى دور گردند و همه مستضعفان (آنان که دستشان به جایى نمى رسد و مظلوم واقع شده اند) نیاز به کسى دارند که ستمگران و جنایتکاران را تاءدیب کند، سرکشان را از نافرمانى به راه راست سوق دهد و آنان را از طغیان باز دارد، آموزگار نادان و هشیار کننده غافلان و ترساننده گمراهان و برپا دارنده حدود الهى و رساننده احکام باشد، صاحبان اختلاف و ستیزه جویان را از دیگران جدا سازد، نصب کننده فرمانروایان ، نگهبان مرزها از گزند دشمن ، حافظ اموال ، پاسدار اساس اسلام باشد، مردم را در جمعه ها و عیدها به گرد هم آورد.

و دلایل استوار، ثابت مى کند که چنین فردى با این ویژگیها، باید از هرگونه لغزش ، معصوم باشد؛ زیرا او به اتّفاق (آراء) از امام ، بى نیاز است و چنین شخصى بدون شک ، باید، داراى مقام عصمت باشد و قطعا چنین فرد ممتازى باید با تصریح (پیامبر و امامان ) ثابت گردد و داراى معجزات و نشانه هاى صدق باشد، تا او را از دیگران جدا نموده و مشخّص گرداند.

و این اوصاف و ویژگیها در هیچ کس وجود نداشت ، جز در آن کسى که اصحاب امام حسن عسکرى (علیه السلام ) امامت او را بعد از امام حسن عسکرى (علیه السلام ) ثابت کردند و او پسر آن حضرت است که حضرت مهدى (علیه السلام ) مى باشد چنانکه گفتیم و این دلیل عقلى یک اصل پابرجایى است ، که با وجود آن نیازى به روایات و نصوص و تعداد اخبار نیست ؛ زیرا خود این دلیل عقلى ، امامت آن حضرت را ثابت مى کند.

البته روایات بسیارى نیز وارد شده که به امامت فرزند امام حسن عسکرى (علیه السلام ) صراحت دارند و این روایات آنچنان است که هیچ عذرى باقى نمى گذارد و این بنده به خواست خدا، به ذکر قسمتى از آن روایات با کمال اختصار – همچون سابق – مى پردازم .

روایات و مساءله امامت حضرت مهدى (ع )

روایاتى که به طور اجمال و تفصیل بیانگر امامت حضرت صاحب الزّمان ، امام دوازدهم حضرت مهدى (عج ) از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) رسیده بسیار است که در اینجا، قسمتى از آنها خاطرنشان مى گردد:
۱ – ((ابوحمزه ثمالى )) مى گوید: امام باقر (علیه السلام ) فرمود:((خداوند متعال محمد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را به سوى جن و انس (به عنوان پیامبر آنان ) فرستاد و بعد از او، دوازده نفر وصىّ (براى او) قرار داد، که بعضى از آنان از دنیا رفته اند و بعضى مانده اند و هریک از آن دوازده وصىّ داراى سنّت و برنامه مخصوص به خود است ، روش اوصیایى که بعد از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمدند و مى آیند همچون اوصیا حضرت مسیح (علیه السلام ) است که دوازده تن بودند و امیر مؤ منان على (علیه السلام ) (در زهد و عبادت و ساده زیستى ) همچون حضرت مسیح (علیه السلام ) بود)).
۲ – ((حسن بن عباس )) از امام جواد (علیه السلام ) و او از پدرانش تا امیرمؤ منان على (علیه السلام ) نقل مى کند که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
((آمِنُوا بَلَیْلَهِ الْقَدْرِ فَاِنَّهُ یَنْزِلُ فِیها اَمْرَ السَّنَهِ وَاِنَّ لِذلِکَ الاَْمْرِ وُلاهٌ مِنْ بَعْدِى عَلِىّ بْنِ اَبِیطالِبٍ وَاَحَدَ عَشَرَ مِنْ وُلْدِهِ)).
((به شب قدر معتقد شوید؛ زیرا در شب قدر، کار (تقدیرات ) سال فرود مى آید و براى آن کار، بعد از من زمامدارانى هست که عبارتند از: على ابن ابى طالب و یازده نفر از فرزندانش )).
۳ – امیرمؤ منان على (علیه السلام ) به ابن عبّاس فرمود:((شب قدر در هر سالى ، وجود دارد و در آن شب ، کار (و تقدیرات ) همه سال فرود آید (و مشخّص گردد) و براى این کار، بعد از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) زمامدارانى مى باشد)).
ابن عباس عرض کرد:((آن زمامداران کیانند؟)).
امام على (علیه السلام ) فرمود:((من و یازده نفر از صلب من هستند که آنان امامانى مى باشند که فرشتگان با آنان همسخن شوند)).
۴ – در حدیث ((لَوْح ))، آمده که جابر بن عبداللّه انصارى مى گوید:((به حضور حضرت فاطمه زهرا (سلامُ اللّه عَلَیها) دختر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رفتم ، در نزد او لَوْحى (صفحه اى ) بود که نامهاى اوصیا و امامان از فرزندان او در آن (نوشته شده ) بود، آنان را شمردم یازده نفر بودند، آخرى آنان حضرت قائم (علیه السلام ) از فرزندان فاطمه (سلام اللّه علیها) بود نام سه نفر از آنان ((محمّد)) و نام سه نفر از آنان (على ) بود)).
۵ – ((ابوهاشم جعفرى )) مى گوید: به امام حسن عسکرى (علیه السلام ) عرض ‍ کردم :((جلالت و هیبت شما مرا از سؤ ال کردن از شما باز مى دارد اجازه مى دهى از شما سؤ الى کنم ؟.
فرمود:((سؤ ال کن )).
عرض کردم : اى آقاى من ! آیا فرزند دارى ؟.
فرمود: آرى .
عرض کردم : اگر براى تو پیش آمدى شد (و از دنیا رفتى ) در کجا از آن فرزند سؤ ال کنم ؟
فرمود:((در مدینه )).
۶ – ((عمرو اهوازى )) مى گوید: امام حسن عسکرى (علیه السلام ) فرزندش را به من نشان داد و فرمود:((هذا صاحِبُکُمْ بَعْدِى ؛ بعد از من این است صاحب و امام شما)).
۷ – ((عمرى )) مى گوید:((امام حسن عسکرى (علیه السلام ) از دنیا رفت و فرزندى از خودش بجاى گذاشت )).
۸ – ((ابوالقاسم جعفرى )) مى گوید:((از امام هادى (علیه السلام ) شنیدم مى فرمود: جانشین من حسن است و حال شما درباره جانشین بعد از او چگونه است ؟)).
عرض کردم : قربانت شوم ! از چه نظر؟
فرمود:((شما شخص او را نمى بینید و ذکر نامش براى شما روا نیست )).
عرض کردم : پس چگونه او را یاد کنیم ؟
فرمود: بگویید:((اَلْحُجَّهُ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ ؛ حجّت از خاندان محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) )).
اینها روایات اندکى از نصوص بسیار بر امامت امام دوازدهم (علیه السلام ) بود، که از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) نقل شده است و روایات در این راستا بسیار است که حدیث شناسان شیعه ، آنها را در کتابهاى خود تدوین و تنظیم کرده اند، یکى از آنها که به طور مشروح ، آن احادیث را در کتابى جمع آورى نموده است ((محمد بن ابراهیم ، ابوعبداللّه نعمانى )) است که در کتاب خود به نام ((اَلْغَیبه )) (غیبت نعمانى ) آن روایات را آورده است ، بنابراین ، در این کتاب نیازى به ذکر آنها به طور مشروح نیست .

چند نمونه از دیدار کنندگان امام مهدی (عج )

۱ – ((محمد بن اسماعیل بن موسى بن جعفر)) که پیرمردترین فرزندان رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در عراق بود، مى گوید:
((فرزند امام حسن عسکرى (علیه السلام ) را بین دو مسجد دیدم که آن وقت کودک بود)). (۱۸۵)
۲ – ((موسى بن محمّد)) (نوه امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) ) مى گوید:
((حکیمه )) دختر امام جواد (علیه السلام ) و عمّه امام حسن عسکرى گفت : من حضرت قائم (علیه السلام ) را در شب ولادتش و بعد از آن دیدم .
۳ – ((فتح مولى الزرارى )) مى گوید: از ابا على بن مطهّر شنیدم که مى گفت :
حضرت مهدى (علیه السلام ) را دیده است و طول قامت حضرت مهدى (علیه السلام ) را وصف مى نمود.
۴ – از کنیز ابراهیم بن عبده نیشابورى که از بانوان نیک بوده نقل شده که گفت :
من همراه ابراهیم بر فراز کوه صفا ایستاده بودیم که حضرت مهدى (عج ) آمد و سخنانى به ابراهیم فرمود.
۵ – از ابن عبداللّه بن صالح نقل شده که او حضرت مهدى (علیه السلام ) را در کنار کعبه مقابل حجرالا سود، دیده است که مردم براى بوسیدن حجرالا سود، هجوم مى آوردند و او مى فرمود:((مسلمین به این کار (هجوم و کشمکش ) ماءمور نشده اند)). (۱۸۶)
۶ – ((ابراهیم بن ادریس )) از پدرش نقل مى کند که گفت :
من حضرت مهدى (علیه السلام ) را بعد از پدرش امام حسن عسکرى (علیه السلام ) دیدم که به حدّ بلوغ رسیده بود، دست و سرش را بوسیدم .
۷ – ((احمد بن نصر)) مى گوید: با عنبرى بودم ، سخن از جعفر (کذّاب ) به میان آمد، عنبرى از او بدگویى کرد، من گفتم غیر از او (کسى امام بعد از امام حسن عسکرى ) نیست ، عنبرى گفت : آرى غیر از او هست .
گفتم : آیا او را دیده اى ؟.
گفت : نه ، ولى غیر از من ، او را دیده اند.
گفتم : او کیست که او را (یعنى حضرت مهدى (علیه السلام ) را) دیده است ؟.
عنبرى گفت : همین جعفر (کذّاب ) او را دوبار دیده است .
۸ – و همچنین از ابونصر، طریف خادم روایت شده که حضرت مهدى (علیه السلام ) را دیده است .
و نظیر اینگونه روایات بسیار است و در انجام مقصود، همین قدر کفایت مى کند، عمده ترین دلیل بر وجود حضرت مهدى (علیه السلام ) همان دلیل (عقل ) است که قبلاً گفتیم و بقیه مطالبى که بعد از آن ذکر شد، به عنون تاءکید و تاءیید آن است و اگر این مطالب را در اینجا نمى آوردیم ، ضررى به مقصود نمى زد و دلیل قبل کفایت مى کرد.

نمونه هایى از دلایل و نشانه هاى حضرت مهدى (عج )

۱ – ((محمد بن ابراهیم بن مهزیار)) مى گوید:((بعد از وفات امام حسن عسکرى ( علیه السلام ) در مورد امام بعد او در شک و تردید بودم و اموال بسیار (که مخصوص امام بود) نزد پدرم (ابراهیم بن مهزیار) جمع شده بود (گویا ابراهیم سمت نمایندگى داشته و سهم امام بسیارى نزدش جمع شده بود) پدرم آن اموال را برداشت و سوار (کشتى ) شد (که به حضور حضرت مهدى در سامرا ببرد) و من نیز سوار شدم تا او را بدرقه کنم ، پدرم تب سختى گرفت و به من گفت : پسر جان ! مرا به خانه بازگردان ، این بیمارى نشانه مرگ است و به من گفت : در مورد این اموال از خدا بترس (که به صاحبش برسانى ) و به من وصیت کرد و بعد از سه روز از دنیا رفت ، با خود گفتم ، پدرم وصیت نادرست نمى کرد، این اموال را به عراق مى برم و در کنار شطّ (۱۸۷) خانه اى را کرایه مى کنم و هیچ کس را از کار خود باخبر نمى کنم ، پس اگر وجود امام زمان ، براى من آشکار شد، همانند آشکارى امام در زمان امام حسن عسکرى (علیه السلام ) که اموال را به او مى سپارم وگرنه آن را صرف در نیازها و تاءمین زندگى خودم مى نمایم . به عراق رفتم و در کنار شطّ خانه اى اجاره کردم ، چند روزى در آنجا سکونت نمودم ، تا اینکه شخصى آمد و نامه اى به من داد، در آن نامه نوشته بود:
((اى محمّد! نزد تو این مقدار و این اندازه مال است ، همه آنچه را در نزدم بود، نام برده بود حتّى از مقدارى از مال که خودم اطلاع نداشتم نیز یاد کرده بود)).
من همه آن اموال را به نامه رسان دادم تا به آن حضرت (یعنى حضرت مهدى ) برساند.
چند روز دیگر در آن خانه ماندم ، کسى نزد من نیامد، اندوهناک بودم که نامه دیگرى به من رسید در آن نوشته بود:
((قَدْ اَقَمْناکَ مَقامَ اَبِیکَ فَاحْمِدِ اللّهَ؛ ما تو را به جاى پدرت (به نمایندگى ) نصب کردیم ، پس ‍ خدا را سپاسگزار باش )).
۲ – ((محمّد بن ابى عبداللّه سیّارى )) مى گوید:((چیزهایى از طرف مرزبانى حارثى (به محل سکونت امام زمان (علیه السلام ) ) فرستادم ، در میان آنها یک عدد دستبند طلا بود، همه آن چیزها قبول شد ولى دستبند به من برگردانده شد و به من دستور دادند که آن را بشکنم ، آن را شکستم ، ناگهان دیدم در درون آن ، چند مثقال آهن و مس و روى وجود دارد، آنها را از درون دسبتند بیرون آوردم و طلاى خالص را فرستادم ، آنگاه پذیرفته شد)).
۳ – ((على بن محمّد)) مى گوید: مالى از جانب مردى از اهل عراق براى حضرت مهدى (علیه السلام ) فرستاده شد، آن را به او برگرداندند، به او گفته شد که حق پسرعموهایت را که چهارصد درهم است از این مال خارج کن (و به آنان بازگردان ) آن مرد عراقى مزرعه اى را در دست داشت که پسر عموهایش در آن شریک بودند، ولى او آنان را از آن مزرعه جلوگیرى مى کرد، پس دقیقا حساب کرد، دید به همان مقدارى که گفته شده یعنى چهارصد درهم ، مال آنان است ، آن را از آن اموال بیرون آورد و به آنان داد و بقیّه را به حضور امام مهدى (علیه السلام ) فرستاد، آنگاه پذیرفته شد.
۴ – ((قاسم بن علا)) مى گوید: داراى چند پسر شدم ، براى امام زمان (علیه السلام ) نامه نوشتم و از آن حضرت خواستم که براى آنان دعا کند، درباره آنان جوابى به دستم نرسید، همه آنان مردند، وقتى که (چهارمین پسرم ) حسین به دنیا آمد، براى آن حضرت نامه نوشتم و تقاضاى دعا کردم ، جواب آمد و بحمداللّه او باقى ماند.
۵ – ((ابى عبداللّه بن صالح )) مى گوید:((یکى از سالها به بغداد رفتم (از ناحیه مقدّسه ) اجازه خروج خواستم ، به من اجازه ندادند، پس از رفتن کاروان به سوى نهروان ۲۲ روز دیگر در بغداد ماندم ، سپس در روز چهارشنبه به من اجازه خروج داده شد و به من گفته شد در روز چهارشنبه بیرون روم ، من آن روز از بغداد خارج شدم ولى امید رسیدن به کاروان را نداشتم ، وقتى به نهروان رسیدم ، کاروان را در آنجا یافتم و به آن پیوستم و پس از اندک وقتى که شترم را علف دادم ، کاروانیان از آنجا حرکت کردند و من نیز همراه آنان حرکت کردم او (حضرت مهدى (علیه السلام ) ) برایم دعا کرده بود که سالم به وطن بازگردم ، بحمداللّه بدون هیچ گونه آسیبى به وطن رسیدم )).
۶ – ((محمّد بن یوسف )) مى گوید: در پشتم زخم سختى پدیدار شده بود، به پزشکها نشان دادم و براى بهبودى آن مال بسیار خرج کردم ، ولى مداواى من هیچ گونه نتیجه نداد، نامه اى براى حضرت مهدى (علیه السلام ) نوشتم و از او تقاضاى دعا کردم ، جواب نامه به من رسید که در آن نوشته بود:((اَلْبَسَکَ اللّهُ الْعافِیَهَ وَجَعَلَکَ مَعَنا فِى الدُّنْیا وَالاَّْخِرَهِ)).
((خداوند لباس عافیت به تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت ، با ما قرار دهد)).
هنوز هفته به آخر نرسیده بود که زخم به طور کلّى خوب شد و در محل آن همچون کف دستم هیچ گونه اثر زخم نبود، یکى از پزشکها را که از دوستان ما بود خواستم و محل زخم را به او نشان دادم ، گفت : ما دارویى را براى این زخم نمى شناسیم ، قطعا شما از جانب خداوند شفا یافته اى .
۷ – ((على بن حسین یمانى )) مى گوید: من در بغداد بودم و کاروانى از یمنى ها آماده شدند که از بغداد (به سوى یمن ) بروند، من نیز مى خواستم با آنان بروم ، نامه اى به ناحیه مقدّسه نوشتم و کسب اجازه نمودم ، جواب آمد با آن کاروان نرو که نتیجه خوبى ندارد و در کوفه بمان .
کاروان رفت و من در کوفه ماندم ، آن کاروان در مسیر راه مورد دستبرد و غارت بنوحنظله واقع شدند و اموالشان را بردند، من باردیگر به وسیله نامه کسب اجازه کردم تا از راه دریا (به یمن ) بروم ، اجازه رفتن به من ندادند، بعدا معلوم شد که در آن سال ، هیچیک از کشتیها به سلامت به مقصد نرسیده اند و باند غارتگر ((بوارح ))، به آنها هجوم آورده اند و به غارت اموالشان دست زده اند)).
۸ – ((على بن الحسین )) مى گوید: من به سامره رفتم و از آنجا به در خانه (حضرت مهدى (علیه السلام ) ) رفتم ، با هیچ کس سخن نگفتم و خود را به هیچ کس نشناساندم ، سپس ‍ به مسجد رفتم و مشغول نماز شدم . دیدم خادمى نزد من آمد و گفت : برخیز، به او گفتم کجا بروم ؟ گفت : به خانه ، گفتم : من کیستم ، مرا مى شناسى ؟ شاید تو را دنبال شخصى دیگر فرستاده اند؟ گفت :((نه ، فقط مرا نزد تو فرستاده اند، و تو ((على بن الحسین )) هستى ، غلامى همراه آن خادم بود، با هم آهسته سخن مى گفتند، من نفهمیدم چه مى گویند، تا اینکه آنچه خواستم برایم آوردند، سه روز نزد آن خادم ماندم و سپس کسب اجازه کردم که از حضرت مهدى (علیه السلام ) دیدار کنم ، به من اجازه داده شد و آن حضرت را شب زیارت کردم .
۹ – ((محمّد بن صالح )) مى گوید:((وقتى پدرم از دنیا رفت و کارها به دست من افتاد، پدرم قبضهایى از اموال ((غریم )) یعنى حضرت مهدى (علیه السلام ) (۱۸۸) برعهده مردم داشت .
در نامه اى به آن حضرت ، جریان را به عرض رساندم ، جواب آمد که آن مطالبات را از آنها وصول کن ، من از آنان که قبض داده بودند، مطالبه کردم و همه آنان قرض خود را به من دادند جز یکى از آنان که قبض بدهکارى او، چهارصد دینار بود، نزد او رفتم و مطالبه چهارصد دینار نمودم ، او امروز و فردا کرد و پسرش به من اهانت نمود و فحش ‍ داد از او به پدرش شکایت کردم ، پدرش گفت : چه شده ؟ چرا مرا رها نمى کنى ؟
او را گرفتم و به وسط خانه اش آوردم ، در این هنگام پسرش از خانه بیرون رفت و از اهل بغداد استمداد کرد و فریاد مى زد: بیایید این رافضى قمى ، پدرم را کشت .
جمعیّت بسیارى از اهل بغداد نزد من آمدند، (من دیدم هوا پس است ) سوار بر مرکبم شدم و به آنان گفتم : احسن به شما مردم بغداد که از ظالمى بر ضد غریب مظلومى ، حمایت مى کنید، من یک مرد سنّى از اهالى همدان هستم و این شخص مرا به قم نسبت مى دهد و رافضى مى خواند، تا حق و مال مرا پامال کند.
مردم به او هجوم بردند، خواستند به مغازه اش بریزند، من آنان را آرام کردم و بدهکار از من خواهش کرد که قبض را به او بدهم ، و بدهکاریش را بپردازد و به طلاق زنش ‍ سوگند خورد (۱۸۹) که مال مرا در همان وقت بپردازد و پرداخت .
۱۰ – ((على بن محمّد)) از بعضى از اصحاب نقل مى کند که گفت :((خداوند پسر به من داد، نامه اى به ناحیه مقدّسه نوشتم و اجازه خواستم که در روز هفتم ، او را ختنه کنم ، جواب آمد این کار را نکن . آن پسر در روز هفتم یا هشتم مرد، سپس خبر مرگ او را براى حضرت مهدى (علیه السلام ) نوشتم ، جواب آمد: به زودى پسر دیگرى و دیگرى به جاى او به تو داده خواهد شد، نام اوّلى را ((احمد)) و نام دوّمى را ((جعفر)) بگذار، همانگونه که فرموده بود، داراى دو پسر دیگر شدم .
او مى گوید: عازم حجّ شدم و با مردم خداحافظى کردم ، نامه به حضرت مهدى (عج ) نوشتم و اجازه حرکت به سوى مکّه ، خواستم ، جواب آمد:((ما این مسافرت را براى تو دوست نداریم ، اختیار با خودت هست )).
دلتنگ و محزون بودم و نامه به آن حضرت نوشتم ، طبق دستور شما من مى مانم و مسافرت نمى کنم ، ولى از اینکه در حجّ شرکت نمى کنم غمگین هستم ، جواب آمد:((دلتنگ مباش و تو به زودى در سال آینده به حجّ خواهى رفت اِنْ شاءَ اللّهِ)).
وقتى سال آینده فرا رسید، نامه نوشتم و از آن حضرت کسب اجازه کردم ، جواب آمد:((اجازه داده شد)). براى آن حضرت نوشتم : مى خواهم با:((محمّد بن عبّاس ))همسفر و هم کجاوه شویم و من به دیانت و امانتدارى او اطمینان دارم .
جواب آمد:((اسدى (۱۹۰) ، همسفر خوبى است اگر نزد تو آمد هیچ کس را بر او ترجیح مده )).
اسدى آمد و با او همسفر شدیم و به سوى حجّ رفتیم .
۱۱ – ((حسن بن عیسى عُرَیْضى )) مى گوید: هنگامى که امام حسن عسکرى (علیه السلام ) وفات کرد، مردى از اهالى مصر، اموالى به مکّه آورد که از آن صاحب الامر حضرت مهدى (اَرْواحُنا لَهُ الْفِداءِ) بود، در مورد وجود آن حضرت اختلاف شد، بعضى گفتند: امام حسن عسکرى (علیه السلام ) بدون جانشین از دنیا رفت و بعضى گفتند جانشین او جعفر (کذّاب ) برادر اوست و جمعى گفتند: جانشین امام حسن عسکرى (علیه السلام ) فرزند اوست . آنان مردى را که کُنیه اش ((ابوطالب )) بود به سامرا فرستادند تا در مورد جانشین امام حسن عسکرى (علیه السلام ) بررسى کند و نامه اى نیز همراه داشت ، او به سامرا رفت و نخست با جعفر (کذّاب ) ملاقات نمود و از او خواست تا برهان و نشانه امامتش را بیان کند، جعفر گفت :((من اکنون آماده ارائه برهان نیستم )).
سپس ابوطالب به در خانه صاحب الامر (عج ) رفت و نامه اش را به اصحاب آن حضرت که ((سفراى او)) خوانده مى شدند داد، جواب آمد:
((خداوند در مورد مصیبت فوت رفیقت (مرد مصرى ) به تو پاداش دهد، او از دنیا رفت ، اموالش را به شخص امینى سپرد و به او وصیّت کرد، آن را هرگونه که دوست دارد و شایسته است ، به مصرف برساند و جواب نامه را نیز داد و همانگونه که (در مورد مرگ مرد مصرى و وصیّت او) فرموده بود، بى کم و کاست ، همانطور واقع شده بود)).
۱۲ – ((على بن محمّد)) مى گوید: شخصى از اهالى آبه (آوه محلّى نزدیک ساوه ) اجناسى را همراه خود براى صاحب الامر (علیه السلام ) (به سامرا) آورده بود ولى شمشیرى را که قصد داشت بیاورد، فراموش کرده بود و در آبه مانده بود، وقتى که اجناس را (به سفرا) تحویل داد، جواب کتبى به او رسید که :((اجناس رسید، ولى از آن شمشیرى که فراموش کردى آن را بیاورى چه خبر؟)).
۱۳ – ((محمد بن شاذان نیشابورى )) مى گوید: نزد من از پانصد درهم بیست درهم کمتر، (از مال امام ) جمع شده بود دوست نداشتم که آن پول را به طور ناقص (کمتر از پانصد درهم ) به آن حضرت برسانم ، بیست درهم از مال خودم را روى آن گذاردم و آن را نزد اسدى (نماینده امام ) فرستادم و چیزى در مورد این بیست درهم ننوشتم ، جواب آمد که :((پانصد درهم رسید که بیست درهم آن مال خودت است )).
۱۴ – ((حسن بن محمّد اشعرى )) مى گوید: در زمان امام حسن عسکرى (علیه السلام ) از جانب آن حضرت نامه اى آمد، حقوق ((جُنَید)) قاتل ((فارس بن حاتم بن ماهویه )) (۱۹۱) و حقوق ابوالحسن و برادرم را بپردازند و پس از آنکه امام حسن عسکرى (علیه السلام ) از دنیا رفت ، از جانب صاحب الامر امام مهدى (عج ) نامه آمد که حقوق ابى الحسن و رفیقش همچنان داده شود، ولى در مورد جُنید و حقوقش ، اصلاً چیزى نوشته نشده بود. من غمگین شدم (که چرا باید جُنید که قاتل یک بدعتگذار است ، از حقوق بى بهره بماند). چندان طول نکشید خبر آمد که ((جُنید)) از دنیا رفت )). (۱۹۲)
۱۵ – ((عیسى بن نصر)) مى گوید:((على بن زیاد صیمرى ، نامه اى براى حضرت مهدى (عج ) نوشت که از آن حضرت تقاضاى کفن براى خود کرد. جواب نامه آمد:((تو در سال هشتاد نیاز به کفن دارى )) او در همان سال هشتاد مرد و (حضرت ) قبل از مرگ او برایش کفن فرستاد)).
۱۶ – ((محمد بن هارون بن عمران همدانى )) مى گوید:((ناحیه مقدّسه امام مهدى ( علیه السلام ) پانصد دینار از من طلب داشت ، قادر به اداى بدهکاریم نبودم ، با خود گفتم : چند مغازه دارم ، آنها را به ۵۳۰ دینار مى خرند، همین مغازه ها را به مبلغ پانصد دینار به ناحیه مقدّسه واگذار مى کنم ، همین کار را کردم ولى به هیچ کس نگفتم )).
اندکى بعد، نامه اى (از طرف حضرت مهدى (علیه السلام ) ) به ((محمّد بن جعفر)) رسید که :((مغازه ها را از محمّد بن هارون به جاى پانصد دینار که از او طلب داریم ، تحویل بگیر)).
۱۷ – ((على بن محمد)) مى گوید: از ناحیه مقدسه دستور آمد که :((شیعیان (ساکن کاظمین و کربلا به خاطر تقیّه ) به زیارت کاظمین و کربلا نروند)).
چند ماه از این جریان گذشت ، وزیر (صالح دستگاه بنى عبّاس ) باقطانى را طلبید و به او گفت :((به فرزندان فرات و برس (یعنى به شیعیان سرزمین فرات و روستاى برس که در بین کوفه و حلّه قرار گرفته ) بگو به زیارت قبرستان قریش (کاظمین ) نروند که خلیفه عباسى دستور داده زایران را تعقیب و دستگیر کنند)).
روایات به این مضمون ، بسیار است و در کتبى که پیرامون حضرت قائم آل محمّد( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نوشته شده ، ضبط گردیده است ، ذکر همه آنها در اینجا به طول مى انجامد و همین مقدار که ذکر شد بحمداللّه کفایت مى کند.

علائم ظهور حضرت مهدى (ع )

در اینجا به ذکر قسمتى از نشانه هاى ظهور حضرت قائم آل محمد (اَرْواحُنا فَداه ) مى پردازیم که پیش از ظهور آن حضرت رخ مى دهد:
۱ – خروج سفیانى (سفیانى ، یکى از طاغوتهاى مقدّس مآب از نسل ابوسفیان است و در شام به دست سپاه حضرت مهدى (علیه السلام ) شکست خورده و کشته مى شود). (۱۹۳)
۲ – کشته شدن سیّدِ حسنى (جوان خوش صورت از آل امام حسن (علیه السلام ) با سپاهش به حمایت از امام زمان (علیه السلام ) برمى خیزد و سرانجام ، به شهادت مى رسد). (۱۹۴)
۳ – اختلاف بنى عبّاس در ریاست دنیا.
۴ – گرفتن خورشید در نیمه ماه رمضان .
۵ – گرفتن ماه در آخر آن ماه ، برخلاف عادت (و نظم فلکى ).
۶ – فرو رفتن زمین بیداء (زمین بین مکّه و مدینه ).
۷ – فرو رفتن زمین در نقطه اى از مشرق و مغرب .
۸ – توقّف خورشید، هنگام اوّل ظهر تا وسط وقت عصر.
۹ – طلوع خورشید از مغرب .
۱۰ – کشتن ((نفس زکیّه )) در پشت کوفه همراه هفتاد نفر از نیکان .
۱۱ – سر بریدن یک مرد هاشمى بین حجرالا سود و مقام ابراهیم (علیه السلام ) .
۱۲ – ویران شدن دیوار مسجد کوفه .
۱۳ – به اهتزاز درآمدن پرچمهاى سیاه از جانب خراسان .
۱۴ – خروج یمانى (یمانى از مردان نیک و طرفدار امام زمان (علیه السلام ) است ) که به حمایت از آن حضرت ، با سپاه خود برمى خیزد. (۱۹۵)
۱۵ – ظهور مغربى در مصر و حکومت او بر مردم شام .
۱۶ – فرود ترکها به جزیره .
۱۷ – ورود رومیان به رمله .
۱۸ – طلوع ستاره درخشان در سمت مشرق که همچون ماه مى درخشد سپس دو جانب آن خم گردد که نزدیک شود که آن دو جانب به همدیگر متّصل شوند.
۱۹ – پدید آمدن سرخى در آسمان که در فضا پراکنده گردد.
۲۰ – آتشى در طول مشرق ، آشکار شود و سه روز یا هفت روز در آسمانى باقى بماند.
۲۱ – پاره نمودن عرب اسارت خود را و حکومت عرب بر شهرها و کشورها.
۲۲ – بیرون رفتن عرب از تحت نفوذ سلطان عجم .
۲۳ – کشتن امیر مصر، توسّط مردم مصر.
۲۴ – خراب شدن شام .
۲۵ – اختلاف سه پرچم در شام (کشمکش سه گروه ).
۲۶ – ورود دو پرچم قیس و عرب به کشور مصر.
۲۷ – به اهتزاز درآمدن پرچمهاى قبیله ((کنده )) در خراسان .
۲۸ – آمدن اسبهایى از جانب مغرب ، تا اینکه در کنار حیره (نزدیک کوفه ) بسته شوند.
۲۹ – برافراشته شدن پرچمهاى سیاه از جانب مشرق به سوى حیره .
۳۰ – طغیان آب فرات ، به طورى که سرازیر کوچه هاى کوفه گردد.
۳۱ – خروج شصت دروغگو که همه آنان ادّعاى نبوت مى کنند.
۳۲ – خروج دوازده نفر از نژاد ابوطالب (علیه السلام ) که همه آنان ادّعاى امامت براى خود دارند.
۳۳ – سوزاندن مردى بلند مقام از شیعیان بنى عبّاس بین سرزمین جلولاء (واقع در هفت فرسخى خانقین ) و سرزمین خانقین .
۳۴ – بستن پلى نزدیک محله کرخ بغداد.
۳۵ – برخاستن باد سیاهى در بغداد، در آغاز روز.
۳۶ – زلزله شدید در بغداد.
۳۷ – فرو رفتن بیشتر شهر بغداد در زمین بر اثر زلزله .
۳۸ – ترس عمومى که عراق و بغداد را فراگیرد.
۳۹ – مرگهاى سریع و عمومى در بغداد.
۴۰ – کم شدن اموال و انسانها و محصول کشاورزى .
۴۱ – پیدایش ملخ در فصل خود و در غیر فصل خود تا آنجا که زراعتها و غلاّت را از بین ببرد.
۴۲ – کم شدن غلاّت و محصولات گیاهى .
۴۳ – اختلاف و کشمکش در میان دو صنف از عجم و خونریزى بسیار بین آنان .
۴۴ – بیرون آمدن بردگان از زیر فرمان اربابان و کشتن اربابان .
۴۵ – مسخ شدن جمعى از بدعتگذاران ، به صورت میمون و خوک .
۴۶ – پیروزى بردگان بر شهرهاى اربابان .
۴۷ – نداى (غیرعادى ) از آسمان بر همه جهان به طورى که هرکسى در هر زبانى باشد آن ندا را به زبان خودش مى شنود.
۴۸ – پیدایش صورت و سینه انسان در قرص خورشید.
۴۹ – مردگانى زنده از قبرها بیرون آیند و به دنیا بازگردند و به دید و بازدید با همدیگر بپردازند.
۵۰ – در پایان همه ، ۲۴ بار، باران پى در پى مى آید و زمین خشک را پس از مرگش ، زنده و سبز و خرّم مى کند و به دنبال آن برکتهاى زمین بروز مى نماید و در دسترس قرار مى گیرد. (۱۹۶)
و بعد از این حوادث ، هرگونه بلا و ناراحتى و گرفتارى معتقدین به حق از شیعیان حضرت مهدى (علیه السلام ) برطرف مى گردد، در این هنگام آنها آگاه شوند که امام عصر (عَجَّلَ اللّه تعالى فَرَجَه الشّریف ) در مکّه ظهور کرده است براى یارى او به سوى مکّه رهسپار شوند، چنانکه روایات ، بیانگر این مطلب است .
این نشانه هایى که ذکر شد، پاره اى از آنها حتمى است و پاره اى مشروط به شرایطى است و خداوند داناتر است که چه خواهد شد و ما آنچه را نقل کردیم ، از کتب از حدیث و روایات ، گرفته شده ، از خداى بزرگ کمک مى جوییم و از درگاه او توفیق سعادت مى خواهیم .

چند نمونه از روایات علائم ظهور

۱ – ((سیف بن عمیره )) مى گوید: نزد ابوجعفر، منصور دوانیقى (دوّمین خلیفه عباسى ) بودم ، آغاز به سخن نمود و به من گفت : اى سیف بن عمیره ! ناگزیر از آسمان به نام مردى از فرزندان ابوطالب ، ندا شود.
گفتم : تواین حدیث را نقل مى کنى ؟!
گفت : سوگند به کسى که جانم در دست اوست ! به گوش خودم شنیده ام .
گفتم : من این حدیث را تاکنون نشنیده بودم !)).
گفت : اى سیف ! این سخن ، حق است و وقتى که ندایى از آسمان آمد ما نخستین کسى هستیم که به آن پاسخ مثبت مى دهیم بدان که این ندا به نام یکى از پسر عموهاى ماست .
گفتم : از فرزندان حضرت فاطمه (سلام اللّهُ علیها).
گفت : آرى ، اى سیف !
اگر من این سخن را از شخص محمّد بن على (امام باقر (علیه السلام ) ) نشنیده بودم ، اگر همه مردم روى زمین به من مى گفتند، نمى پذیرفتم ، ولى محمّد بن على (امام باقر (علیه السلام )) گوینده این سخن است .
۲ – ((عبداللّه بن عمیر)) مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((روز قیامت برپا نمى شود تا وقتى که مهدى از فرزندان من خروج کند و او خروج نمى کند تا اینکه شصت نفر کذّاب ، که همه آنان مى گویند: من پیغمبر هستم )).
۳ – ((ابوحمزه ثمالى )) مى گوید: به امام باقر (علیه السلام ) عرض کردم : خروج سفیانى (۱۹۷) از امور حتمى است ؟
فرمود:((آرى و نداى آسمانى از امور حتمى است ، و طلوع خورشید از مغرب ، از امور حتمى است و اختلاف بین بنى عباس در سلطنت از امور حتمى است و کشته شدن ((نفس ‍ زکیّه )) حتمى است . و خروج قائم (علیه السلام ) از آل محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) حتمى است )).
گفتم : نداى آسمانى چگونه است .
فرمود: در آغاز روز، منادى از آسمان ندا مى کند:
((الا ان الحق مع على وشیعته ؛ آگاه باشید، حق با على (علیه السلام ) و شیعیان اوست )).
سپس در آخر روز، در زمین ندا مى شود:
((اَلا اَنَّ الْحَقَّ مَعَ عُثْمانِ وَشِیَعتِهِ ؛ آگاه باشید حقّ با عثمان و پیروان اوست )).
در این هنگام رهروان راه باطل به شک مى افتند.
۴ – ((ابى خدیجه )) مى گوید: امام صادق (علیه السلام ) فرمود:((قائم (علیه السلام ) خروج نمى کند تا دوازده نفر از بنى هاشم قبل از او مى آیند و هرکدام از آنان ، مردم را به سوى (امامت ) خود دعوت مى نماید)).
۵ – امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((در آستانه ظهور قائم (علیه السلام ) مرگ سرخ و مرگ سفید به وجود مى آید و ملخهایى که همانند رنگ خون ، قرمز هستند در فصل و در غیر موقع ، آشکار مى شوند، اما مرگ سرخ عبارت از کشتن با شمشیر است و اما مرگ سفید، عبارت از بیمارى طاعون مى باشد)).
۶ – ((جابر جُعفى )) مى گوید: امام باقر (علیه السلام ) فرمود:((در زمین قرار گیر و دست و پایت را حرکت مده تا نشانه هاى (ظهور) را که براى تو مى گویم بنگرى ، ولى گمان ندارم عمر تو کفاف کند و تو به آن زمان برسى (مقدارى از آن نشانه ها عبارتند از:) اختلاف بنى عباس ، نداى آسمانى ، فرو رفتن قریه اى از قریه هاى شام به نام ((الجابیه ))، ورود ترکها به جزیره ، ورود رومیان به رَمْله ، اختلاف و کشمکش بسیار در همه نقاط زمین تا اینکه شام ویران گردد و علّت خرابى آن ، جمع شدن سه گروه داراى سه پرچم در آن است که عبارتند از: ۱ – پرچم اصهب ۲ – پرچم ابقع ۳ – پرچم سفیانى )).
۷ – ((ابوبصیر)) مى گوید: از امام صادق (علیه السلام ) شنیدم که این آیه را خواند:
(اِنْ نَشَاءْ نُنَزِّلْ عَلَیْهِمْ مِنَ السَّماءِ آیَهً فَظَلَّتْ اَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِینَ ). (۱۹۸)
((اگر ما اراده کنیم (مى توانیم ) از آسمان براى آنان نشانه اى نازل مى کنیم که گردنهایشان در برابر آن خاضع گردد)).
سپس فرمود:((به زودى خداوند این نشانه را براى آنان مى فرستد)).
عرض کردم : براى چه کسى مى فرستد؟.
فرمود:((براى بنى اُمَیّه و پیروان آنان )).
گفتم : آن نشانه چیست ؟
فرمود:((توقّف خورشید از آغاز ظهر تا وقت عصر. و دیده شدن سینه و صورت مردى در قرص خورشید که حسب و نسبش معلوم باشد و اینها در زمان سفیانى رخ مى دهد و در این هنگام ، سفیانى و پیروانش نابود مى شوند)).
۸ – ((سعید بن جُبَیر)) (مفسّر عالیقدر شیعه ) مى گوید: در آن سالى که حضرت مهدى ( علیه السلام ) در آن قیام مى کند، ۲۴ روز باران مى آید و آثار و برکات باران در آن سال آشکار مى گردد.
۹ – ((ثعلبه اَزُدى )) مى گوید: امام باقر (علیه السلام ) فرمود:((دو نشانه ، قبل از ظهور قائم (علیه السلام ) پدید مى آید:
۱ – گرفتن خورشید در نیمه ماه رمضان .
۲ – گرفتن ماه در آخر همان ماه )).
عرض کردم : کسوف خورشید در آخر ماه رمضان و خسوف ماه در نیمه ماه مى باشد؟
فرمود:((من به آنچه مى گویم آگاهتر هستم و این دو حادثه ، نشانه اى است که از زمان هبوط آدم (علیه السلام ) تا حال اتفاق نیفتاده است )).
۱۰ – ((محمّد بن مسلم )) مى گوید: از امام صادق (علیه السلام ) شنیدم فرمود:((پیش از ظهور قائم (علیه السلام ) از سوى خدا، بلا و آزمایش به وجود مى آید)).
عرض کردم : فدایت شوم ! آن بلا چیست ؟ این آیه را خواند:
(وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَى ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الاَْمْوالِ وَالاَْنْفُسِ وَالثَّمَراتِ … ). (۱۹۹)
:((قطعا همه شما را با چیزى از ترس ، گرسنگى ، زیان مالى و جانى و کمبود میوه ها آزمایش مى کنیم )).
سپس (معناى آیه را توضیح داد و) فرمود: ترس از شاهان بنى فلان (بنى عباس ) گرسنگى از گرانى قیمتها و کمبود اموال ، از کساد و رکود تجارت و بهره اندک از آن و کاهش ‍ میوه ها و محصول به خاطر خشگى زمین و کمى برکت میوه ها.
سپس دنبال آیه فوق را خواند:(وَبَشّرِ الصّابِرینَ) ؛ ((و به صابران مژده بده )) مژده از اینکه در آن هنگام ، حضرت قائم (علیه السلام ) به زودى خروج کند. (۲۰۰)
۱۱ – ((منذر جوزى )) مى گوید: از امام صادق (علیه السلام ) شنیدم فرمود:((مردم در آستانه قیام حضرت قائم (علیه السلام ) از گناه دست مى کشند به خاطر آتشى که در آسمان آشکار شود، و سرخى اى که سراسر صفحه آسمان را فرا گیرد و فرو رفتن زمین در بغداد و در بصره و خونریزى و خرابى خانه ها در بصره و نابودى مردم آن و ترس ‍ همگانى بر عراق که مردمش را پریشان و نگران کند)).

سال و روز قیام قائم (ع )

در مورد آن سالى که حضرت قائم (علیه السلام ) قیام مى کند و همچنین در مورد روز قیام نیز روایاتى نقل شده است ، به عنوان نمونه :
۱ – ((ابوبصیر)) مى گوید: امام صادق (علیه السلام ) فرمود:((حضرت قائم قیام نمى کند مگر در سال طاق مانند: سال یک ، سه ، پنج ، هفت و نه )).
۲ – نیز ((ابوبصیر)) مى گوید: امام (علیه السلام ) فرمود:((در شب بیست و سوم (ماه رمضان ) به نام قائم (علیه السلام ) ندا داده مى شود (اعلام مى گردد) و در روز عاشورا قیام مى کند و آن روزى است که امام حسین (علیه السلام ) در آن کشته شد، گویى اکنون آن حضرت را در روز شنبه ، دهم محرّم مى نگرم که بین حجرالا سود و مقام ابراهیم (کنار کعبه ) ایستاده و جبرئیل در سمت راست او ندا مى کند:((اَلْبَیْعَهُ للّه ؛ بیعت براى خدا (که صداى او به همه جهانیان مى رسد)).
پس پیروان آن حضرت از همه نقاط زمین ، به سوى او رهسپار مى گردند و زمین براى آنان پیچیده مى شود (و در نتیجه آنان زودتر به محضر آن بزرگوار مى رسند) و با آن حضرت بیعت مى نمایند و خداوند به وسیله او سراسر زمین را پر از عدل و داد مى کند، همانگونه که پر از ظلم و ستم شده بود)).

حرکت حضرت مهدى (ع ) از مکّه به کوفه

از روایات استفاده مى شود که حضرت مهدى (علیه السلام ) پس از ظهور، از مکّه حرکت مى کند تا به کوفه مى آید و در قسمت بلندیهاى کوفه استقرار مى یابد و از آنجا لشکرهاى خود را به شهرها و اطراف گسیل مى دارد، به عنوان نمونه :
۱ – ((ابوبکر حضرمى )) مى گوید: امام باقر (علیه السلام ) فرمود:((گویا قائم (علیه السلام ) را مى نگرم که از مکّه با پنج هزار فرشته به سوى نجف کوفه ، حرکت کرده در حالى که جبرئیل در سمت راست او و میکائیل در سمت چپ او و مؤ منان پیش رویش هستند و آن حضرت لشکرهاى خود را به سوى شهرها و اطراف مى فرستد)).
۲ – ((عمرو بن شمر)) از امام باقر (علیه السلام ) نقل مى کند که نزد امام باقر (علیه السلام ) از حضرت مهدى (علیه السلام ) سخن به میان آمد، فرمود:((آن حضرت وارد کوفه مى گردد و در آنجا سه پرچم (و سه گروه ) وجود دارد که هرکدام پرچم خود را به اهتزاز درآورده ، همه آنان گروه واحد شده و در خطّ آن حضرت قرار مى گیرند، او در مسجد کوفه ، بالاى منبر مى رود و سخنرانى مى کند، آنچنان از مردم گریه بلند مى شود که بر اثر صداى گریه ، کلام امام را نمى فهمند، وقتى که جمعه دوّم مى شود، مردم از آن حضرت مى خواهند که نماز جمعه را اقامه کند و با او نماز جمعه را بخوانند، حضرت دستور مى دهد که در سرزمین نجف ، نقشه اى به نام مسجد مشخّص کنند. آنگاه در آنجا با مردم ، نماز جمعه را اقامه مى کند.
سپس دستور مى دهد، نهرى از پشت کربلا تا نجف ، احداث نمایند به طورى که آب در نجف فراوان گردد و بر دهانه آن نهر، پلها و آسیابها بسازند که گویى پیرزنى را مى نگرم زنبیل گندم بر سر گرفته و به آن آسیابها مى برد تا به طور رایگان به آرد تبدیل کند)).
۲ – ((صالح بن ابى اسود)) مى گوید: در محضر امام صادق (علیه السلام ) سخن از مسجد سهله (نزدیک کوفه ) به میان آمد، فرمود:((اِنَّهُ مَنْزِلُ صاحِبِنا اِذا قَدَّمَ بِاَهْلِهِ ؛ آن مسجد، منزل صاحب ما (حضرت مهدى (علیه السلام ) ) است ، آنگاه که با اهل خانه اش به آنجا آید)).
۳ – ((مفضّل بن عمر)) مى گوید: از امام صادق (علیه السلام ) شنیدم ، فرمود:((هنگامى که قائم آل محمَد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) قیام کند؛ در پشت کوفه ، مسجدى بسازد که داراى هزار در است و وسعت شهر به قدرى زیاد مى شود که خانه هاى کوفه به نهرهاى کربلا، متصل مى گردد)).
دورنمایى از حکومت حضرت مهدى (عج )
در اینجا به چند نمونه از روایاتى که بیانگر مدّت حکومت حضرت مهدى (علیه السلام ) و روزهاى حکومت او و وضع پیروان او و اوضاع زمین و مردم آن است ، مى پردازیم :
۱ – ((عبدالکریم جُعفى )) (یا خثعمى ) مى گوید: به امام صادق (علیه السلام ) عرض ‍ کردم :((امام قائم (علیه السلام ) چند سال حکومت مى کند؟)).
فرمود:((هفت سال ، و روزها براى آن حضرت ، طولانى گردد به طورى که هر سال از سالهاى حکومت او برابر ده سال از سالهاى شماست ، بنابراین ، آن حضرت هفتاد سال از سالهاى شما، حکومت مى نماید و در آستانه قیام آن حضرت در ماه جمادى الاُخرى و ده روز از ماه رجب (جمعا چهل روز پى در پى ) باران مى بارد که مردم نظیر آن را ندیده اند و خداوند گوشت بدن مؤ منان را در قبرها برویاند (و آنان را زنده کند) و گویى آنان را هم اکنون مى نگرم که از سمت جهنیه (ناحیه موصل …) مى آیند در حالى که از سر و صورتشان خاک مى ریزد)).
۲ – ((مفضّل بن عمر)) مى گوید: شنیدم امام صادق (علیه السلام ) فرمود:
((هنگامى که قائم ما قیام کند، سراسر زمین به نور پروردگارش روشن گردد و مردم از نور خورشید، بى نیاز شوند و تاریکى از میان برود و یک انسان در حکومت آن حضرت به مقدارى عمر مى کند که داراى هزار پسر شود که در میان آنان هیچ دختر نیست ، زمین گنجهاى خود را آشکار کند به طورى که مردم ، آن گنجها در را روى زمین بنگرند و انسان به جستجوى فقیرى مى پردازد که به او از مالش احسان کند و یا زکاتش را به او بدهد، کسى پیدا نمى شود که این اموال را از او بگیرد و مردم بر اثر رزق و روزى فراوانِ خداوند عطا بخش ، بى نیاز هستند)).

چهره پرفروغ حضرت قائم (ع )

روایاتى در خصوص شمایل و خصوصیّات چهره حضرت قائم (علیه السلام ) و شیوه آن بزرگوار آمده است که در اینجا به چند نمونه اشاره مى شود:
۱ – ((جابر جُعفى )) مى گوید: از امام باقر (علیه السلام ) شنیدم مى فرمود:
عمر بن خطّاب از امیرمؤ منان على (علیه السلام ) پرسید:((مرا از نام مهدى (علیه السلام ) آگاه مکن )).
حضرت على (علیه السلام ) فرمود:((درباره نام او حبیبم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با من عهد کرده که نامش را براى کسى نگویم تا وقتى که خداوند او را ظاهر کند و برانگیزد)).
عمر گفت : از چهره او مرا آگاه کن .
امام على (علیه السلام ) فرمود:((او (هنگام ظهور) جوانى است چهارشانه با اندام متوسّط، خوش صورت و خوش مو، موهایش بر شانه هایش ریخته و نور درخشان صورتش بر سیاهى موى محاسنش و بر سیاهى موى سرش چیره شده (و سیاهى مو تحت الشّعاع نور قرار مى گیرد) پدرم به فداى فرزند بهترین کنیزان )).

شیوه زندگى امام مهدى (ع )

اما پیرامون شیوه زندگى آن حضرت ، هنگام قیام و ظهور او و روش حکم کردن او و نشانه هایى که خداوند براى او آشکار مى نماید، نیز روایات بسیار آمده است که در اینجا به ذکر چند نمونه مى پردازیم :
۱ – ((مفضّل بن عمر)) مى گوید: از امام صادق (علیه السلام ) شنیدم فرمود:
((وقتى که خداوند اجازه خروج به حضرت قائم (علیه السلام ) دهد او بالاى منبر رود و مردم را به قبول امامت خود، دعوت نماید و آنان را به خدا سوگند دهد و به (اداى ) حقّ خویش ، بخواند. آن حضرت همچون کردار و روش رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با مردم رفتار نماید، جبرئیل (علیه السلام ) به فرمان خدا، نزد او آید و در کنار حجر اسماعیل (در کنار کعبه ) با آن حضرت ملاقات نماید و به او بگوید:((مردم را به چه راهى دعوت مى کنى ؟)).
حضرت قائم (علیه السلام ) خط و راه خود را به او خبر دهد آنگاه جبرئیل به آن حضرت مى گوید:((من نخستین شخصى هستم که با تو بیعت مى کنم ، دستت را باز کن ))، پس جبرئیل دستش را به دست آن حضرت (به عنوان بیعت ) بگذارد و بیش از سیصد و ده نفر (یعنى ۳۱۳ نفر) مرد از مردان مخصوص به حضور آن حضرت آیند و با او بیعت کنند، او در مکّه مى ماند تا یارانش تکمیل مى شوند، سپس از مکّه به سوى مدینه حرکت مى نماید.
۲ – ((محمد بن عجلان )) مى گوید: امام صادق (علیه السلام ) فرمود:((هنگامى که حضرت قائم (علیه السلام ) قیام کند، مردم را از نو به سوى اسلام دعوت مى کند، به چیزى (یعنى اسلام حقیقى که ) کهنه شده و بسیارى از مردم از آن گم و دور گشته اند، هدایت مى نماید و او را از این رو ((مهدى )) نامند که مردم را به روشى که از آن دور و گمراه شده اند، هدایت مى کند و او را از این رو ((قائم )) مى نامند؛ چون بر اساس حق و اجراى حق قیام کند)).
این کتاب (متن عربى ) به یارى خدا و توفیق نیک او، در همینجا به پایان رسید و تنظیم و تعلیق این کتاب در تاریخ ساعت آخر روز دوشنبه بیست و چهارم ربیع الاول سال ۶۸۲ هجرى قمرى پایان یافت . این کتاب ، در ۱۱ صفر سال ۹۸۲ هجرى قمرى نوشته شد و آن را کمترین خدمتگذار اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام ) ابوالخیر محمد بن عیسى رفیع الامامى به تحریر چاپ آراست و با خط خود نوشت .
و بعد (متن عربى ) این کتاب به خط کمترین خدمتکار علماء، حاج عبدالرحیم بن مرحوم ابوالفضل افشارى زنجانى در نیمه شعبان سال ۱۳۹۳ هجرى قمرى برابر با ۱۳۵۲ شمسى ، نگارش یافت . (۲۰۱) الحمدللّه اولاً وآخراً

نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی
کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم



۱۷۹- چنانکه در آیه ۱۲ از سوره مریم مى خوانیم ، خداوند مى فرماید:
(یا یَحْیى خُذُ الْکِتابَ بِقُوَّهٍ وَآتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیّاً ) ؛ ((اى یحیى ! کتاب خدا را با قوّت بگیر و ما حکمت را در کودکى به او دادیم )).
۱۸۰- چنانکه در آیه ۲۹ و ۳۰ از سوره مریم آمده : عیسى (علیه السلام ) در حالى که کودک بود و در گهواره قرار داشت زبان گشود و گفت :
(اِنِّى عَبْدُاللّهِ آتانِى الْکِتابَ وَجَعَلَنِى نَبِیّاً)؛ ((من بنده خدایم که به من کتاب (آسمانى ) داده و مرا پیامبر قرار داده است )).
۱۸۱- این روایات ، در کتاب ((منتخب الاثر)) آمده است .
۱۸۲- دوران زندگى حضرت مهدى (اَرْواحُنا لَهُ الْفِداء) در سه دوره تقسیم مى گردد:
– دوره کودکى از سال ۲۵۵ تا ۲۶۰٫
– دوره غیبت کوتاه (صغرا) از سال ۲۶۰ تا ۳۲۹٫
– دوره غیبت طولانى (کبرا) از سال ۳۲۹ تا ظهور و نهضت جهانى آن حضرت .
وقتى که در سال ۲۶۰ هجرى ، امام حسن عسکرى (علیه السلام ) رحلت کرد، امام زمان (علیه السلام ) از نظرها پنهان شد ((و غیبت صغرا)) به پیش آمد و تا نیمه شعبان سال ۳۲۹، چهار نفر از فقهاى ربّانى به ترتیب از ناحیه آن حضرت تعیین شده و واسطه بین او و مردم گردیدند، این چهار نفر را که ((نُوّاب اربعه )) خوانند عبارتند از:
الف – ((عثمان بن سعید عمرى )) (متوّفاى سال ۳۰۰ هجرى ).
ب – ((محمدبن عثمان ))که پنج سال عهده دارنیابت خاصّ بود و به سال ۳۰۵وفات کرد.
ج – ((حسین بن روح )) (متوفاى شعبان ۳۲۶ ه -. ق .)
د – ((على بن محمّد سمرى )) که در نیمه شعبان سال ۳۲۹ از دنیا رفت .
۱۸۳- سوره قصص ، آیه ۵ و ۶٫
۱۸۴- سوره انبیاء، آیه ۱۰۵٫
۱۸۵- از علاّمه مجلسى (؛ ) نقل شده که منظور از دو مسجد، یا مسجد مکّه و مدینه ، یا مسجد کوفه و سهله و یا مسجد سهله و صعصعه است .
۱۸۶- شاید منظور این باشد که اگر بر اثر جمعیت زیاد، بوسیدن حجرالا سود، بسیار دشوار است ، واجب نیست آن را ببوسند، بلکه به آن اشاره کنند.
۱۸۷- ظاهرامنظور،شط دجله نزدیک سامرا،محل سکونت حضرت مهدى (علیه السلام )مى باشد.
۱۸۸- شیخ مفید (؛ ) مى گوید: این واژه ((غریم )) رمزى بین شیعه بوده که از قدیم به خاطر تقیّه و حفظ جان خود از دشمن ، آن را مى گفتند و منظورشان از آن ، حضرت مهدى (علیه السلام ) بود (ارشاد مفید).
۱۸۹- ظاهرا منظور از سوگند به طلاق زن ، این باشد که سوگند یاد کرد که هرگاه بدهکاریم را نپردازم ، همسرم را طلاق دهم .
۱۹۰- منظور از ((اسدى ))، محمّد بن ابى عبداللّه ، جعفر بن محمّد بن عون اسدى کوفى : یکى از سفراى حضرت مهدى (عج ) است .
۱۹۱- ((فارس بن حاتم بن ماهویه قزوینى )) از دروغگویان و غلات مشهور و از فتنه انگیزان بدعتگذار بود و مردم را به مذهب فاسد خود دعوت مى کرد. امام هادى (علیه السلام ) به ((اباجُنید)) دستور داد تا فارس بن حاتم را به قتل برساند و امام حسن عسکرى (علیه السلام ) خون او را هدر دانست و بهشت را براى قاتل او ضامن گردید، سرانجام ((اباجُنید)) آن ملعون را با ساطور کشت . (سفینه البحار، ج ۱، ص ۳۵۶).
۱۹۲- ناگفته نماند که در سفینه البحار از ((جُنید)) به ((اباجنید)) یاد شده است .
۱۹۳- اثبات الهداه ، ج ۷، ص ۱۶۸٫
۱۹۴- بحار، ج ۵۲، ص ۳۰۱٫
۱۹۵- شرح ، در اعلام الورى ، ص ۴۲۹٫
۱۹۶- در روایتى از امام صادق (علیه السلام ) به ۱۲۰ ماده از علایم ظهور، اشاره شده است (بحار، ط جدید، ج ۵۲، ص ۲۵۴ به بعد).
۱۹۷- یکى از طاغوتهاى پلید و مقدس نمایى که با سپاهش به جنگ حضرت مهدى (۷ ) مى آید و در شام شکست خورده و به هلاکت مى رسد.
۱۹۸- سوره شعراء، آیه ۴٫
۱۹۹- سوره بقره ، آیه ۱۵۵٫
۲۰۰- مترجم گوید: گاهى شنیده مى شود که بعضى مى گویند: یکى از علایم ظهور، جنگ جهانى سوّم است ، گرچه این عنوان در روایات نیامده ، ولى مى توان از بعضى از متون ، نظیر آن را استفاده کرد، به عنوان نمونه در روایات آمده : در محضر امام صادق (علیه السلام ) سخن از ظهور حضرت قائم (علیه السلام ) به میان آمد، آن حضرت فرمود:((لا یَکُونُ هذا الاَْمْرُ حَتّى تَذْهَبَ ثَلْثَا النّاسِ ؛ این موضوع تحقّق نمى یابد تا دو سوّم مردم ، نابود شوند)).
شخصى پرسید: در این صورت ، کسى باقى نمى ماند؟
امام صادق (علیه السلام ) فرمود:((آیا شما نمى خواهید که جزء باقیماندگان (گروه سوّم ) باشید؟))، (اکمال الدّین ، ج ۲، ص ۶۵۶).
و نیز از امام باقر (علیه السلام ) نقل شده است که فرمود:((در آستانه ظهور حضرت قائم ، دو مرگ وجود دارد: ۱ – مرگ سرخ با شمشیر (و جنگ ) ۲ – مرگ سفید به وسیله بیمارى طاعون . و گسترش مرگ به اندازه اى است که از هر هفت نفر، پنج نفر مى میرند)).
و امام على (علیه السلام ) فرمود:((مهدى (علیه السلام ) وقتى خروج مى کند که یک سوّم مردم جهان مى میرند و یک سوّم آنان در جنگ کشته مى شوند و یک سوّم ، باقى مى مانند))، (شرح در کتاب :الامام المهدى ،من المهد الى الظّهور، تاءلیف سید محمد کاظم قزوینى ، ص ‍ ۳۹۸)
۲۰۱- ترجمه این کتاب ، در دهه پرمیمنت فجر، دهمین سال انقلاب پرشکوه اسلامى در ایران ، در دهه آخر بهمن سال ۱۳۶۷ برابر با آغاز ماه رجب ۱۴۰۹ هجرى قمرى پایان یافت .

زندگینامه حضرت ولی عصر(ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال)قسمت اخر غیبت شاءنیه و حضور شئونیه امام زمان علیه السلام ودر بیان بعضى از علامات ظهور

غیبت شاءنیه و حضور شئونیه امام زمان علیه السلام


چـنانکه از سیر و حکایات و قصص گذشته ظاهر و هویدا مى شود نتیجه مقصود در این مقام و ایـنـکـه حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السـلام حـاضـر در مـیـان عـبـاد و نـاظـر بـر حـال رعـایا و قادر بر کشف بلایا و عالم بر اسرار و خفایا به جهت غیبت و ستر از مردم از مـنـصـب خـلافـتـش عـزل نـشـده و از لوازم و آداب ریـاسـت الهـیه خود دست نکشیده و از قدرت ربـانـیـه خـویـش عـجـز بـه هـم نـرسـانـیـده و اگـر خـواهـد حـل مـشـکلات که اندر دل افتاده کند بى آنکه از راه دیده و کوشش چیزى به آنجا رساند و اگـر خـواسـت دلش را بـه آن کـتـاب یـا عـالمـى کـه دواى دردش در آن و نـزد آن اسـت مـایـل و شـایـق کـند گاهى دعایش تعلیم کند و گاهى در خواب دواى مرضش به او آموزد و ایـنـکـه دیـده و شـنـیـده شده که با صدق ولاء و اقرار به امامت چه بسیار شده که ارباب اضـطـرار و حـاجـت در مـقام عجز و لابه و شکایت برآمدند و اثر اجابت و کشف بلیت ندیدند عـلاوه بـر دارا بـودن ایـن مـضطر موانع دعا و قبول را غالبا یا از جهت اشتباه در اضطرار اسـت کـه خـود را مـضـطـر مـى دانـد و نـیـسـت و گم گشته و متحیر مى داند و راهش را به آن نمایانده اند مثل جاهل به احکام عملیه که به عالمش ارجاع فرمود؛ چنانچه در توقیع مبارک اسـت کـه در جـواب مـسـایل اسحاق بن یعقوب مرقوم فرمود که : ( و اما حوادثى که به شـما روى دهد پس مراجعه کنید در آنها به راویان احادیث ما به درستى ایشان حجت من هستند بر شماها و من حجت خدایم بر ایشان ) .


پـس مـادامـى کـه جـاهـل دسـتش به عالم برسد هرچند به مهاجرت و مسافرت باشد یا به کـتـاب او در احـکـام او مـضـطـر نـبـاشـد و هـمـچـنـیـن عـالمـى کـه حـل مـشـکل و دفع شبهه و تحیر خود را تواند از ظواهر و نصوص کتاب و سنت و اجماع کند عـاجـز و درمـانـده نـباشد و آنانکه اسباب زندگى و معاش خویش را از حدود الهیه و موازین شـرعـیـه بـیـرون بـردنـد و بـر آن مقدار ممدوح در شرع اقتصار و قناعت ننمودند به جهت نـداشـتـن بـعـضى از آنچه قوام تعیش معلق نیست بر آن مضطر نباشد و هکذا از مواردى که آدمـى خـویـشـتـن را عـاجز و مضطر بیند و پس از تاءمل صادقانه خلاف آن ظاهر مى شود. و اگـر در اضـطـرار صـادق بـاشـد شـایـد صـلاح او یـا صـلاح نـظـام کـل در اجـابـت او نـبـاشـد هـرچـه هـر مضطرى صادق باشد شاید صلاح او یا صلاح نظام کل در اجابت او نباشد هرچه هر مضطرى را وعده اجابت نداند، بلى اجابت مضطر را جز خداى تعالى یا خلفایش نکند نه آنکه هر مضطر را اجابت کنند و در ایام حضور و ظهور در مدینه و مکه و کوفه و غیر آن از همه اصناف مضطرین و عاجزین از موالیان و محبین غالبا بودند و بـسیار بود که سؤ ال مى کردند و اجابت نمى شد چنان نبود که هر عاجز در هر زمان هر چـه خـواسـت بـه او دهـنـد و او رفـع اضـطـرارش نـمـایـنـد؛ چـه ایـن مـورث اخـلال نـظـام و بـرداشـتـن اجرها و ثوابهاى عظیمه و جزیله اصحاب بلا و مصائب است که بـعـد از مـشـاهـده آن در روز جـزا آرزو کـنـنـد کـه کاش گوشت بدنهاى ایشان را در دنیا با مـقراض بریده بودند و خداى تعالى با آن قدرت کامله و غناى مطلق و علم محیط به ذرات و جزئیات موجودات با بندگان خود چنین نکرده .


فصل هفتم : در بیان بعضى از علامات ظهور حضرت صاحب الزمان علیه السلام


و مـا در ایـن فـصـل اکـتـفـا مـى کـنـیـم بـه مـختصرى از آنچه نگاشته سید سند فقیه محدث جـلیـل القـدر مـرحـوم آقـا سـید اسماعیل عقیلى نورى ـ نور اللّه مرقده ـ در کتاب ( کفایه الموحدین ) و آن علامات بر دو قسم است : علامات حتمیه و علامات غیر حتمیه ؛ اما علامات حتمیه به نحو اجمال از این قرار است و مقصود ترتیب ذکرى است :


اول ـ خـروج دجـال اسـت ، و آن مـلعـون ادعـاى الوهـیـت نماید و به وجود نحس او خونریزى و فـتـنـه در عـالم واقـع خواهد شد و از اخبار ظاهر شود که یک چشم او مالیده و ممسوح است و چـشـم چـپ او در مـیان پیشانى او واقع شده و مانند ستاره مى درخشد و پارچه خونى در میان چـشـم او واقـع اسـت و بـسـیـار بـزرگ و تـنـومـنـد و شکل عجیب و هیئت غریب و بسیار ماهر در سحر است و در پیش او کوهى سیاه است که به نظر مـردم مى آورد که کوه نان است و در پشت سر او کوه سفیدى است که از سحر به نظر مردم مى آورد که آبهاى صاف جارى است و فریاد مى کند اَوْلِیائى اَنَا رَبُّکُمُ الا عْلى و شیاطین و مـرده ایـشـان از ظـالمـیـن و مـنـافـقـین و سحره و کهنه و کفره و اولاد زنا بر سر او اجتماع نمایند و شیاطین اطراف او را گرفته و به جمیع نغمات و آلات لهو و لعب و تغنى از عود و مـزمـارودف و انـواع سـازهـا و بـربـطـهـا مـشـغـول مـى شـونـد کـه قـلوب تـابـعین او را مـشـغـول بـه آن نـغـمـات و الحـان مـى نـمـایـنـد و در انـظـار ضـعـفـاء العـقول از زنان و مردان چنان جلوه درآورند که همه ایشان را به رقص آورند و همه خلق از عقب سر او مى روند که آن نغمات و الحان و صداهاى دلربا را بشنوند گویا که خلق همه در سـکـر و مـسـتـى مـى بـاشـنـد و در روایـت ابـوامـامـه اسـت آنـکـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فـرمـودنـد: هـر مـؤ مـنـى کـه دجـال را بـبـیـنـد آب دهن خود را بر روى او بیندازد و سوره مبارکه حمد را بخواند به جهت دفـع سـحـر آن مـلعـون که در او اثر نکند. چون آن ملعون ظاهر شود عالم را پر از فتنه و آشـوب نـمـایـد و مـیان او و لشکر قائم علیه السلام جنگ واقع شود بالاخره آن ملعون به دسـت مبارک حضرت حجت الهى علیه السلام یا به دست عیسى بن مریم علیه السلام کشته شود.


دوم ـ صـیحه و نداء آسمانى است که اخبار بسیارى دلالت دارد بر آنکه آن حتمیات است ، و در حـدیـث مـفـضـل بـن عـمـر رحـمـه اللّه از حـضرت صادق علیه السلام است که آن حضرت فـرمـود: حـضـرت قـائم علیه السلام در مکه داخل شود و در جانب خانه کعبه ظاهر گردد و چـون آفـتـاب بـلنـد شـود از پـیـش قـرص آفـتـاب مـنـادى نـدا کـنـد کـه هـمـه اهـل زمـیـن و آسـمـان بـشـنـونـد و مـى گـویـد: اى گـروه خـلایق ! آگاه باشید که این مهدى آل مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت . او را بـه نـام و کـنـیـه جـدش حـضـرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم یاد نماید و نسب مبارک او را به پدر بزرگوارش ‍ حضرت امام حسن عسکرى بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحـسـین بن على بن ابى طالب علیهم السلام مى رساند و چنان نسب آن بزرگوار را به اسـمـاء کـرام آبـاء طـاهـرین او بیان کند که همه مردم از شرق تا غرب عالم بشنوند؛ پس بـگـوید که با او بیعت نمایید تا هدایت یابید و مخالفت حکم او ننمایید که گمراه خواهید شد. پس ملائکه و نقباى انس و نجباى جن گویند لبیک اى خواننده به سوى خدا، شنیدیم و اطـاعـت کـردیـم ، پس از آن خلائق چون آن ندا را بشنوند از شهرها و قریه ها و صحراها و دریـاهـا از مـشرق تا مغرب عالم روى به مکه معظمه آورند و به خدمت آن حضرت برسند و چون قریب به غروب آفتاب شود از طرف مغرب شیطان فریاد نماید که اى گروه مردمان ! پروردگار شما در وادى یابس وارد شده است و او عثمان بن عنبسه از فرزندان یزید بن مـعـاویه بن ابى سفیان است با او بیعت نمایید تا هدایت یابید و با او مخالفت ننمایید که گـمـراه شـویـد، پـس ‍ مـلائکـه و نـقـبـا و نـجباى جن و انس او را تکذیب نمایند و منافقان و اهل تشکیک و ضلال و گمراهان به آن ندا گمراه خواهند شد.


و نـیـز نـداى دیـگـر از آسـمـان ظـاهـر شـود کـه آن نـدا قبل از ظهور حجه اللّه علیه السلام است که آن هم در عداد علائم حتمیه است که البته باید واقـع شـود و آن نـداء در شـب بیست و سوم ماه رمضان است که همه ساکنین زمین از شرق تا غـرب عـالم آن ندا را خواهند شنید و آن منادى جبریئل است که به آواز بلند ندا کند که ( اَلْحـَقُّ مـَعَ عـَلِّىٍ وَ شـیـعَتِهِ ) . و شیطان نیز در وسط روز در میان زمین و آسمان ندا کند که همه کس بشنوند که ( اَلْحَقُّ مَعَ عُثْمانَ وَ شیعَتِهِ ) .

 
سوم ـ خروج سفیانى است از وادى یابس ، یعنى بیابان بى آب و علف که در مابین مکه و شام است و آن مردى است بد صورت و آبله رو و چهارشانه و ازرق شم و اسم او عثمان بن عـنـبـسـه اسـت و از اولاد یـزیـد بن معاویه است و آن ملعون پنج شهر بزرگ را متصرف مى شـود کـه دمـشـق و حـمـص و فـلسـطـین و اردن و قنسرین است ، پس ‍ از آن لشکر بسیار به اطـراف مـى فـرسـتـد و بـسـیـارى از لشـکـر او بـه سـمـت بـغـداد و کـوفـه خـواهـنـد آمد و قـتـل و غـارت و بـى حـیـایـى بـسـیـار در آن صـفحات مى نمایند و در کوفه و نجف اشرف قـتـل مـردان بـسـیـار واقع شود و بعد از آن یک حصه از لشکر خود را به جانب شام روانه نـمـایـد و یـک قـسـمـت از آن را بـه جـانـب مـدیـنـه مـطـهـره و چـون به مدینه رسند سه روز قـتـل عـام نـمایند و خرابى بسیار وارد آورند و بعد از آن به سمت مکه روانه شوند و لکن به مکه نرسند و اما آن حصه که به جانب شام روند و در بین راه لشکر حضرت حجه اللّه بـر آنها ظفر یابند و تمام آنها را هلاک نمایند و غنایم آنها را بالکلیه متصرف شوند. و فـتـنه آن ملعون در اطراف بلاد بسیار عظیم شود خصوصا بالنسبه به دوستان و شیعیان عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام حـتـى آنکه منادى او ندا کند که هر کس سر یک نفر از دوسـتـان عـلى بـن ابى طالب علیه السلام را بیاورد هزار درهم بگیرد، پس مردم به جهت مـال دنـیـا از حـال یـکـدیگر خبر دهند و همسایه از همسایه خبر دهد که او از دوستان على بن ابى طالب علیه السلام است .


بالجمله : آن قسمت از لشکر که به جانب مکه روند چون به زمین بیداء رسند که مابین مکه و مدینه است حق تعالى ملکى را مى فرستد در آن زمین و فریاد مى کند اى زمین این ملاعینان را بـه خـود فرو بر، پس جمیع آن لشکر که به سیصد هزا مى رسند با اسبان و اسلحه بـه زمـیـن فـرو رونـد مـگـر دو نـفـر کـه بـا هـمدیگر برادرند از طایفه جهنیه که ملائکه صـورتـهـاى ایـشـان را بـر مـى گردانند و به یکى مى گویند که ( بشیر ) است برو به مکه و بشارت ده حضرت صاحب الا مر علیه السلام را به هلاکت لشکر سفیانى و دیـگـرى را کـه ( نـذیـر ) است مى گویند برو به شام و به سفیانى خبر ده و بـترسان او را، پس آن دو نفر به جانب مکه و شام روانه گردند. چون سفیانى این خبر را بشنود از شام به جاب کوفه حرکت کند و در آنجا خرابى بسیار وارد آورد و چون حضرت قـائم عـلیـه السلام به کوفه رسد آن ملعون فرار کند و به شام برگردد پس حضرت لشـکـر از عـقـب او فـرسـتـد و او را در صـخـره بـیـت المـقـدس ‍ بـه قتل آورند و سر نحس او را بریده و روح پلیدش را وارد جهنم گردانید.


چهارم ـ فرو رفتن لشکر سفیانى است در بیداء که ذکر شد.


پـنـجـم ـ قـتـل نـفـس زکـیـه اسـت ، و آن پـسـرى اسـت از آل محمّد علیهم السلام در مابین رکن و مقام .

 
شـشـم ـ خـروج سـیـد حـسنى است و آن جوان خوش صورتى است که از طرف دیلم و قزوین خـروج نـمـایـد و بـه آواز بـلنـد فـریـاد کـنـد کـه بـه فـریـاد رسـیـد آل مـحـمـّد را، کـه از شـمـا یارى مى طلبند. و این سید حسنى ظاهرا از اولاد حضرت امام حسن مـجـتـبـى عـلیـه السلام باشد و دعوى بر باطل ننماید و دعوت بر نفس خود نکند بلکه از شیعیان خلص ائمه اثنى عشر علیهم السلام و تابع دین حق باشد و دعوت نیابت و مهدویت نـخـواهد نمود لکن مطاع و بزرگ و رئیس خواهد بود و در گفتار و در کردار موافق است با شـریعت مطهره حضرت خاتم النبیین صلى اللّه علیه و آله و سلم و در زمان خروج او، کفر و ظلم عالم را فرو گرفته باشد و مردم از دست ظالمان و فاسقان در اذیت باشند و جمعى از مـؤ مـنـیـن نـیـز مـسـتـعـد بـاشـنـد از بـراى دفـع ظـلم ظـالمـیـن ، در آن حـال سـیـد حـسـنـى اسـتـغـاثـه نـمـایـد از بـراى نـصـرت دیـن آل مـحـمـّد علیهم السلام ، پس ‍ مردم را اعانت نمایند خصوصا گنجهاى طالقان که از طلا و نـقـره نـبـاشـد بـلکـه مـردان شـجـاع و قـویـدل و مـسـلح و مـکمل که بر اسبهاى اشهب سوار باشند و در اطراف او جمع گردند و جمعیت او زیاد شود و بـه نـحـو سـلطـان عـادل در مـیـان ایـشـان حـکـم و سـلوک نـمـایـد و کـم کـم بـر اهـل ظـلم و طـغیان غلبه نماید و از مکان و جاى خود تا کوفه زمین را از لوث وجود ظالمین و کـافـران پاک کند و چون با اصحاب خود وارد کوفه شود به او خبر مى دهند که حضرت حـجه اللّه مهدى آل محمّد علیهم السلام ظهور نموده است و از مدینه به کوفه تشریف آورده اسـت ، پـس سـیـد حـسـنـى بـا اصـحـاب خود خدمت آن حضرت مشرف مى شوند از آن حضرت مطالبه دلایل امامت و مواریث انبیاء مى نماید.

حضرت صادق علیه السلام مى فرماید: به خدا قسم که آن جوان آن حضرت را مى شناسد و مـى داند که او بر حق است و لکن مقصودش این است که حقیت او را بر مردم و اصحاب خود ظـاهـر نـمـاید. پس آن حضرت دلایل امامت و مواریث انبیاء از براى او ظاهر نماید. در آن وقت سید حسنى و اصحابش به آن حضرت بیعت خواهند نمود مگر قلیلى از اصحاب او که چهار هـزار نـفـر از زیـدیـه بـاشـنـد کـه مـصـحـف هـا و قـرآن در گـردن ایـشـان حـمـایـل اسـت و آنـچـه مـشـاهـده نـمـودنـد از دلایـل و مـعـجـزات آن را حـمـل بـر سحر نمایند و گویند که این سخنان بزرگى و اینها همه سحر است که به ما نـمـوده انـد. پـس حـضـرت حجت علیه السلام آنچه نصیحت و موعظه نماید ایشان را و آنچه اظـهـار اعـجـاز نـمـاید در ایشان اثر نخواهد نمود تا سه روز یشان را مهلت مى دهد و چون موعظه آن حضرت و آنچه حق است قبول ننمایند امر فرماید که گردنهاى ایشان را بزنند و حال ایشان بسیار شبیه است به حال خوارج نهروان که لشکر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در جنگ صفین بودند.


هفتم ـ ظاهر شدن کف دستى است که در آسمان طلوع نماید و در روایت دیگر صورت و سینه و کف دستى در نزد چشمه خورشید ظاهر شود.


هشتم ـ کسوف آفتاب است در نیمه ماه رمضان و خسوف قمر در آخر آن .


نـهم ـ آیات و علاماتى است که در ماه رجب ظاهر مى شود، شیخ صدوق از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده که آن حضرت فرمود: ناچار است شیعیان را از فتنه عظیمى و آن وقـتـى اسـت کـه امـام ایـشان غائب باشد و اهل آسمان و زمین بر او بگریند، و چون ظهور او نـزدیـک شـود در مـاه رجـب سـه نـدا از آسـمـان بـه گـوش مـردم بـرسـد که همه خلق آن را بـشـنـونـد، نـداى اول ـ ( اَلا لَعْنَهُ اللّهِ عَلَى الظّالِمین ) . و آواز دوم ـ ازفت الا زفه ؛ یعنى نزدیک شد امرى که روز به روز و وقت به وقت مى رسد. صداى سوم ـ آنکه بدنى در پـیـش روى قـرص آفـتـاب ظـاهـر گـردد و نـدایـى رسـد که این است امیرالمؤ منین علیه السلام که به دنیا برگشته است براى هلاک کردن ستمکاران پس در آن وقت فرج مؤ منان برسد.


دهـم ـ اخـتـلاف بـنى عباس و انقراض دولت ایشان است که در اخبار به آن اعلام شده است و آنـکـه ایـشـان قـبـل از قـیـام حـضرت قائم علیه السلام مختلف و منقرض خواهند شد از سمت خراسان .


علامت هاى غیر حتمى


و اما علامات غیر حتمیه : پس آنها بسیار است بعضى ظاهر شده و بعضى هنوز واقع نشده و ما در اینجا به بعضى از آنها به نحو اجمال اشاره مى کنیم :
اول ـ خراب شدن دیوار مسجد کوفه است . 
دوم ـ جارى شدن نهرى است از شط فرات در کوچه هاى کوفه .
سوم ـ آباد شدن شهر کوفه است بعد از خراب شدن آن .
چهارم ـ آب درآوردن دریاى نجف است . 
پنجم ـ جارى شدن نهرى است از فرات به غرى که نجف اشرف باشد. 
ششم ـ ظاهر شدن ستاره دنباله دار است در نزدیک ستاره جدى .
هفتم ـ ظاهر شدن قحطى شدید است قبل از ظهور آن حضرت . 
هشتم ـ وقوع زلزله و طاعون شدید است در کثیرى از بلاد. 
نهم ـ قتل بیوح است یعنى قتل بسیار که آرام نمى گیرد.
دهم ـ تحلیه مصاحف و زخرفه مساجد و تطویل منارات است .
یازدهم ـ خراب شدن مسجد براثا است . 
دوازدهم ـ ظاهر شدن آتشى است در سمت مشرق زمین که تا سه روز یا هفت روز در میان زمین و آسمان افروخته مى شود که محل تعجب و خوف باشد.
سیزدهم ـ ظاهر شدن سرخى شدید است که در اطراف آسمان پهن مى شود که همه آسمان را مى گیرد.
چهاردهم ـ کثرت قتل و خونریزى است در کوفه از جهت رایات مختلفه .
پانزدهم ـ مسخ شدن طایفه اى است به صورت قرده و خنازیر. 
شانزدهم ـ حرک کردن بیرقهاى سیاه است از خراسان . 
هـفـدهـم ـ آمـدن بـاران شـدیـدى اسـت در مـاه جـمـادى الثـانـیـه و مـاه رجـب کـه مثل آن هرگز دیده نشده .
هـیـجـدهـم ـ مـطـلق العـنـان شـدن عـرب اسـت کـه به هر جا که خواهند بروند و هرچه خواهند بکنند.
نوزدهم ـ خروج سلاطین عجم است از شاءن و وقار.
بـیـسـتم ـ طلوع نمودن ستاره اى است از مشرق که مانند ماه درخشنده و روشنى دهنده باشد و بـه شـکل غره ماه باشد و دو طرف آن کج باشد به نحوى که نزدیک است از کجى به هم وصل شود و چنان درخشندگى داشته باشد که چشمها را خیره نماید.

 
بـیـست و یکم ـ فرو گرفتن ظلمت کفر و فسوق و معاصى است تمام عالم را و شاید مقصود از ایـن عـلامـت غـلبـه کفر و فسق و فجور و ظلم است در عالم و انتشار این امور است در تمام بـلاد و کـثـرت مـیـل خلق است به اطوار و حالات کفار و مشرکین از گفتار و کردار و تعیش و اوضـاع دنـیـویـه و تـشـبـه بـه ایـشـان در حرکات و سکنات و مساکین والبسه ؛ و ضعف و سـسـتـى حـال ایـشـان اسـت در امـر دیـن و آثـار شـریـعت و عدم تقید ایشان به آداب شرعیه خصوصا در جزء این زمان که یوما فیوما حالات مردم در تزاید و اشتداد است در تشبه به اهـل کـفـر از جـمـیـع جـهـات دنـیـویـه بـلکـه در اخـذ قـواعـد کـفـر و عـمـل نـمـودن بـه آن در امـور ظـاهـریـه و بـسـیـار اسـت کـه اعـتـقـاد و اعـتـمـاد کـامل به اقوال و اعمال ایشان مى نمایند و وثوق تمام در کلیه امور به آنها دارند و بسا بـاشـد کـه سـرایـت بـه سـوى عـقـایـد کـثـیـرى خـواهـد نـمـود کـه بـالمـره اصـل عـقـایـد دیـنـیـه اسـلام را از دسـت مـى دهـنـد بـلکـه اطفال خردسال را به آداب و قواعد ایشان تعلیم مى نمایند؛ چنانچه فعلا مرسوم است که در بـدایـت امـر نـمـى گـذارنـد کـه آداب و قـواعد دین اسلام در اذهان ایشان رسوخ نماید و حـال کـثـیـرى از ایـشان بعد از بلوغ منجر به فساد عقیده و عدم تدین به دین اسلام خواهد شـد و بـر ایـن مـنوال تعیش خواهند نمود و هکذا حال کسانى که معاشرت با چنین اشخاصى دارنـد و اهـل و عـیـال ایـشـان کـه تـبـعـه ایـشـان انـد؛ بـلکـه اگـر نـیـکـو تـاءمـل نـمـایـى مـى بـیـنـى کـه کـفـر بـر عـالم مـحـیـط شـده اسـت الا اقـل قـلیل و مقدار یسیر از عباداللّه که آن هم غایب ایشان از ضعفاءالایمان و نواقص ‍ اسلام انـد؛ چـه آنکه اکثر بلاد معموره در تصرف کفار و مشرکین و منافقین است و اکثر از اهالى و از اهـل کـفـر و شـرک نـفـاق انـد مـگـر بـر سـبـیـل نـدرت و اهـل ایـمـان کـه اثـنـى عشریه باشند هم به جهت اختلاف در عقاید اصولیه دینیه و مذهبیه چـنـانـچـه مـتـفـرق و مـشـتـت انـد کـه اهـل حـق در مـیـان ایـشـان نـادر و قـلیـل از اهـل ایـمـان هـم از عـوام و خـواص بـسـیـارى از ایـشـان بـه جـهـت ارتـکـاب بـه اعـمـال قـبـیـحـه و افـعـال شـنـیـعـه و مـحـرمـه از اقـسـام مـعـاصـى و مـحـرمـات و کل حرام و ظلم و تعدى هریک بر دیگرى در امور دینیه و دنیویه چنان ظلم بر انفس خود مى نمایند که از اسلام و ایمان چیزى در نزد ایشان باقى نمانده مگر اسمى که غیر مطابق با مـسمى است و رسمى که مخالف با آثار شریعت است . پس در روى زمین باقى نخواهد ماند فـعـلا از اسـم اثـرى مگر بسیار قلیل که آن هم مغلوب و منکوب و از وجود ایشان به ظاهر شـرع در تـرویـج دیـن اثـرى مـترتب نخواهند شد و ( معروف ) در نزد مردم بالمره ( منکر ) و ( منکر ) ، ( معروف ) شده است و از اسلام باقى نمانده مگر مـجـرد اسـم و رسـم ظـاهـرى و گـویـا بـالمـره طـریقه امیرالمؤ منین علیه السلام و سجیه مرضیه ائمه طاهرین علیهم السلام از دست رفته است و نزدیک است ـ العیاذ باللّه ـ طومار شـریـعـت بـالمـره پـیـچـیده شود و به مراءى و مسمع همه خلق است که آنچه ذکر شد یوما فیوما در تضاعف و اشتداد است و آنچه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم به آن خبر داد کـه اسـلام در اول ظهورش غریب بود و بعد از این هم بر مى گردد و غریب مى شود در جـزء ایـن زمـان ظـاهر و هویدا شد و قریب به آن است که تمام عالم پر شود از ظلم و جور بـلکـه فـى الحـقـیـقـه عـیـن ظـلم و جـور اسـت . پـس بـایـد ایـن قـلیـل از عـِبـادُاللّه الْمـُؤْمـِنـیـن عـَلَى الدَّوام لَیـْلا وَ نـَهـارا مسئلت نمایند از روى تضرع و ابتهال که حق تعالى تعجیل فرماید فرج آل محمّد علیهم السلام را.


علائم آخرالزمان از زبان امیرمؤ منان علیه السلام


و از بـعـض خـطـب حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام نقل شده که فرمودند:
( اِذا صـاحَ النـّاقـُوسُ وَ کـَبـَسَ الْکابُوسُ وَ تَکَلَّمَ الْجامُوسُ فَعِنْدَ ذلِکَ عَجائِبُ وَ اَىُّ عـَجـائب اَنارَ النّارُ بِنَصیبَیْنِ وَ ظَهَرَت رایَهٌ عُثْمانِیَّهٌ بِوادٍ سُودٍ وَاضْطَرَبَتِ الْبَصْرَهُ وَ غـَلَبَ بـَعـْضـُهُمْ بَعْضَا وَ صَبا کُلُّ قَوْمٍ اِلى قَوْمٍ اِلى اَنْ قالَ علیه السلام وَ اَذْعَنَ هِرْقِلُ بِقُسْطَنْطَنِیَّهِ لِبَطارِقَهِ سُفْیانى فَعِنْدَ ذلِکَ تَوَقَّعُوا ظُهُورَ مُتَکَلِّمِ مُوسى مِنَ الشَّجَرَهِ عَلى طُور. )


[تـرجـمـه : وقـتـى که ناقوس به صدا درآید و کابوس و ریاست طلب قیام نماید و گاو تـکـلم نـمـایـد (شـاید مراد آن باشد که شخص عظیم الجثه و صاحب شوکت و در فهم مانند گـاو بـاشـد و حـکـومـت نـمـایـد). و در ایـن هـنـگـام شـگـفتى هاست و چه شگفتى و عجائبى ! بـرافـروخـتـه مـى شود آتش در شهر نصیبین و علم و پرچم عثمانى از سرزمین سیاهان (یا سـرزمـیـن سـودان ) ظـاهـر مـى گردد و شهر بصره به آشوب کشیده مى شود. هر گروه و طـایـفـه اى بـا گـروه و طایفه دیگر در مقام غلبه درآیند ـ تا اینکه حضرت مى فرماید ـ هرقل که قیصر روم است براى ( بطارقه ) که یکى از سرداران لشکر سفیانى در قـسـطـنـطـنـیـه اعـتقاد پیدا نموده و از او اطاعت مى نماید؛ پس در این هنگام منتظر ظهور کسى باشید که در طور سینا از درخت با موسى علیه السلام سخن گفت !]
و هـم در بـعـضـى از کـلمات درر بار خود فرموده است در علامات ظهور حضرت قائم علیه السلام :
( اِذا اَمـاتَ النـّاسُ الصَّلاهَ وَ اَضـاعـُوا الاَمانَهَ وَاسْتَحَلُّوا الْکِذْبَ وَ اَکَلُوا الرِّبا وَ اَخَذُوا الرِّشـا وَ شـَیِّدوُا الْبـُنـْیـان وَ بـاعـُوا الدّیـنَ بـِالدُّنْیا وَ اسْتَعْمَلوا السُّفَهاءَ وَ شاوَرُوا النِّسـاء وَ قـَطـَعـُوا الاَرْحـامَ وَ اتَّبَعُوا الاَهْواءَ وَ اسْتَخَفُّوا بِالدِّماءِ وَ کانَ الْحِلْمُ ضَعْفا وَ الظُّلْمُ فـَخـْرَا وَ کـانـَتِ الاُمَراءُ فَجَرَهً وَ الْوُزَراءُ ظَلَمَهً وَ الْعُرَفاءُ خَوَنَهً وَ الْقُرّاءُ فَسَقَهً وَ ظـَهـَرَتْ شـَهـاداُت الزُّورِ وَاسْتَعْلَنَ الْفُجُورُ وَ قَوْلُ الْبُهْتاِن وَ الاِثْمُ وَ الطُّغْیا نُ وَ حُلِّیتِ الْمـَصا حِفُ وَ زُخْرِفَتِ الْمَساجِدُ وَ طَوِّلَتِ الْمَنائِرُ وَ اُکْرِمَ الاَشْرارُ وَ ازْدَحَمَتِ الصُّفُوفُ وَ اخـْتـَلَفـَتِ الاَهـْواءُ وَ نـُقـِضَتِ الْعُقُودُ وَ اقْتَرَبَ الْمَوْعُودُ وَ شارَکَ اَزْواجِهُنَّ فِى التِّجارَهِ حـِرْصـا عـَلَى الدُّنْیا وَ عَلَتْ اَصْواتُ الفُسّاقِ وَ اسْتُمِعَ مِنْهُمْ وَ کانَ زَعیمُ الْقَوْمِ اَرْذَلُهُمْ وَ اتُّقـِىَ الْفـاجـِرُ مـخـافـَهَ شـَرِّهِ وَ صـُدِّقَ الْکـاذِبُ وَ ائْتـُمـِنَ الْخـائِنُ وَ التُّخِذَتِ الْقِیّانُ وَ الْمـَغـازِفُ وَ لَعـَنَ آخـِرُ هـذِهِ الاُمَّهِ اَوَّلَهـا وَ رَکـِبَ ذَواتِ الْفـُرُوجِ السُّرُوجِ وَ تـَشَبَّهُ النِّساءَ بـِالرِّجـالِ وَ الرِّجـالَ بـِالنِّسـاءِ وَ شـَهِدَ الشّاهِدَ مِنَْغْیِر اَنْ یَسْتَشْهَدَ وَ شَهِدَ الاِخرُ قَضاءُ لِذِمـامٍ بـِغـَیـْرِ حَقٍّ عَرَفَهُ وَ تَفَقَّهَ لِغَیْرِ الدّینِ وَ اثَروُا عَمَلَ الدُّنیا عَلى الا خِرَهِ وَ لَبِسُوا جُلُودَ الْضَّاءنِ عَلى قُلُوبِ الذِّئابِ وَ قُلُوبُهُمْ اءَنْتَنُ مِنَ الْجَیْفِ وَ اَمَرُّ مِنَ الصَّبْرِ فَعِنْدَ ذلِکَ اَلْوَحـا اَلْوَحـا الْعـَجـَلَ الْعـَجـَلَ خـَیـْرُ الْمـَسـاکِنِ یَوْمَئِذٍ بَیْتُالْمُقَدَّسِ لَیَاءْتِیَنَّ عَلَى النّاسِ زَمانٌ یَتَمَنّى اَحَدُهُمْ اَنَّهُ مِنْ سُکّانِهِ ) .


[تـرجـمـه : زمـانـى کـه مـردم نـمـاز را بـمـیـرانـنـد و امـانت را ضایع کنند و دروغ گفتن را حـلال شـمارند و ربا بخورند و رشوه بگیرند و ساختمانها را محکم بسازند و دین را به دنـیـا بـفـروشـنـد و مـوقـعـى کـه سفیهان را به کار گماشتند و با زنان مشورت کردند و پیوند خودشان را پاره نمودند و هواپرستى پیشه ساختند و خون یکدیگر را بى ارزش ‍ دانـسـتـنـد، حـلم و بـردبارى در میان آنها نشانه ضعف و ناتوانى باشد و ظلم و ستم باعث فـخر گردد، امراء فاجر، وزراء ظالم و سرکردگان دانا و خائن و قاریان (قرآن ) فاسق بـاشـنـد. شـهـادت بـاطـل آشـکار باشد و اعمال زشت و گفتار بهتان آمیز و گناه و طغیان و تـجاوز علنى گردد قرآنها زینت شود و مسجدها نقاشى و رنگ آمیزى و مناره ها بلند گردد و اشـرار مـورد عـنـایـت قـرار گـیـرنـد و صـف ها در هم بسته شود. خواهشها مختلف باشد و پـیـمـانـهـا نـقـض گـردد و وعـده اى کـه داده شـد نـزدیـک شـود. زنـهـا بـه واسـطـه میل شایانى که به امور دنیا دارند در امر تجارت با شوهران خود شرکت جویند. صداهاى فاسقان بلند گردد و از آنها شنیده شود.


بـزرگ قـوم ، رذل ترین آنهاست ، از شخص فاجر به ملاحظه شرش تقیه شود، دروغگو تـصـدیـق و خـائن امـیـن گـردد، زنـان نـوازنـده ، آلات طـرب و مـوسـیـقى به دست گرفته نـوازندگى کنند و مردم پیشنیان خود را لعنت نمایند. زنها بر زین ها سوار شوند و زنان به مردان و مردان به زنان شباهت پیدا کنند. شاهد (در محکمه ) بدون اینکه از وى درخواست شـود شـهادت مى دهد و دیگرى به خاطر دوست خود بر خلاف حق گواهى مى دهد. احکام دین را بـراى غـیـر دیـن بـیـاموزند و کار دنیا را بر آخرت مقدم دارند. پوست میش را بر دلهاى گـرگ ها بپوشند، در حالى که دلهاى آنها از مردار متعفن تر و از صبر تلخ ‌تر است . در آن موقع شتاب و تعجیل کنید. بهترین جاها در آن روز بیت المقدس است . روزى خواهد آمد که هـرکـسـى آرزو کـند که از ساکنان آنجا باشد. ( مهدى موعود علیه السلام ) ترجمه استاد دوانى ص ۹۶۳٫]


علت ضعف ایمان در مسلمانان


مـؤ لف گـوید: که شایسته دیدم در اینجا نقل کنم ملخص کلام شیخ خود ثقه الاسلام نورى رضـى اللّه عـنـه را در ( کـلمـه طـیـبه ) بعد از آنکه اثبات کرده که فرقه اثنى عـشـریـه اهـل نجات اند از هفتاد و سه فرقه ، فرموده : و نجات این جماعت در این اعصار در غایت ضعف و پستى و قلت و سستى است به سبب امورى چند که عمده آن کثرت تردد و آمد و شد کفار است به بلاد مقدسه ایران و شدت مراوده و تحبب مسلمین با ایشان و فرو گرفتن امـتـعـه و اقـمـشـه و آلات و اثـاث البـیت اهل کفر و شرک هر شهر و دهکده را تا آنکه نمانده چیزى از ضروریات زندگى و اسباب راحت بدن و آسودگى جز آنکه از آنها در آن نشانه و اسـمـى و یـادگـار و رسمى هست و نتایج این کار و آثار این رفتار مفاسد و مضارى است بى شمار که در دین اسلام پیدا شده .


اول ـ آن اسـت کـه بـغـض قـلبـى کـفـار و مـلحـدیـن کـه از ارکـان دیـن و اجزاء ایمان است از دل بـرده و مـحـبـت و دوسـتى آنها را که در مناقضت با دوستى خداوند و اولیائش چون آب و آتـش اسـت آورده بـلکـه مـراوده و آمـیـزش بـا آنـهـا مـایـه افـتـخـار و سـبـب مـبـاهـات شـده و حال آنکه حق تعالى مى فرماید در آیه ( لاتَجِدُ قَوْما… ) (۲۲۱)دد۸دn[یعنى :] نمى یابى قومى را که ایمان آوردند به خداوند و روز باز پسین دوست دارند کسى را که دشـمـنى و مخالفت کند خدا و رسول او را هر چند پدران یا پسران یا برادران یا عشیره او باشند چه رسد به بیگانه پس دوست ایشان را حظى از ایمان نباشد. و نیز فرموده :
( یـا اَیُّهـَا الَّذیـنَ آمـَنـُوا لاتَتَّخِذُوا عَدوِّى وَ عَدوَّکُمْ اَوْلِیاَّءَ… )
 ترجمه : اى کسانى که ایمان آورده اید، دشمن من و دشمن خودتان را به دوستى مگیرید.] 


و در ( مـن لایـحـضره الفقیه )
 از جناب صادق علیه السلام روایت کرده که خداوند وحـى فـرسـتـاد بـه سـوى پیغمبرى از پیغمبران خود که بگو به مؤ منین نپوشند لباس اعـداى مـرا و نخورند غذاى اعداى مرا و نروند به راه هاى اعداى من پس ‍ مى شوید ا دشمنان مـن چـنانچه ایشان دشمنان من اند.و در ( کتاب جعفریات ) به همین مـضـمـون از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام نـقـل کـرده و در آخـر آن فـرمـوده : و متشکل نشوند به شکلهاى اعداى من .


و در ( امـالى صـدوق عـ( مروى است که جناب صادق علیه السلام فرمود: کسى که دوسـت دارد کـافـرى را، دشـمـن داشـتـه خـداوند را و کسى که دشمن شود کافرى را، دوست داشـتـه خـدا را. آنـگـاه فرمود: دوست دشمن خدا، دشمن خدا است . و در ( صـفـات الشـیعه ) از جناب امام رضا علیه السلام روایت کرده که فرمود: به درستى کـه از کـسـانـى کـه به خود بستند محبت ما اهل بیت را کسانى اند که فتنه ایشان سخت تر است بر شیعیان ما از دجال ، راوى گفت : به چه سبب ؟ فرمود: به دوست داشتن دشمنان ما و دشـمـن داشـتـن دوسـتـان مـا، زیـرا کـه چـون چـنـیـن شـود مـخـتـلط مـى شـود حـق بـه باطل و مشتبه مى شود پس شناخته نمى شود مؤ من از منافق .


و نـیـز آن جـنـاب دربـاره اهـل جـبـر و تـشـبـیـه و غـلات فـرمـود چـنـانـچـه در ( خـصـال عـ( مروى است که هرکس دوست دارد ایشان را، دشمن داشته ما را و کسى که دشمن دارد ایـشـان را، دوسـت داشـتـه مـا را و کسى که مواصلت کند ایشان را، بریده است با ما و کـسـى که بریده از ایشان ، مواصلت کرده با ما و کسى که بیازارد ایشان را، نیکى کرده اسـت بـا مـا و کـسى که نیکى کند ایشان را، آزرده است ما را و کسى که اکرام کند ایشان را، اهـانت کرده ما را و کسى که اهانت کرده ایشان را، اکرام نموده ما را و کسى که رد کند ایشان را، پـذیـرفـتـه از مـا و کـسـى که بپذیرد از ایشان ، رد نموده ما را و کسى که احسان کند ایـشان را، بدى نموده با ما و کسى که بدى کند با ایشان ، احسان نموده با ما و کسى که تـصدیق کند ایشان را، ما را تکذیب نموده و کسى که تکذیب کند ایشان را، نصدى نموده ما را و کسى که عطیه دهد ایشان را، محروم کرده ما را و کسى که محروم کرده ایشان را، عطیه داده مـا را. اى پـسـر خـالد! هـر که از شیعیان ما است نگیرد از ایشان دوستى و ناصرى ، و چـون حـال ایـن قـسـم کـفـره چـنـیـن بـاشـد حال سایر کفار اگر بدتر نباشد کمتر نخواهد بود. 

دوم ـ آنکه در دل بغض دین و طریقه مسلمین و عداوت متدینین و علما و صالحى که متاءدب اند بـه آداب شـریـعـت و مـنـکـرنـد به قلب و زبان معاشرات و مشابهت به آن جماعت را کم کم ثـابـت و بـرقـرار شـود چـه هـر کـس بـه حسب فطرت متنفر است از مخالفت طریقه و منکر رسـوم خـویـش کـه آنـهـا را از روى محبت و خیال التذاذ و منفعت اختیار کرده خصوص اگر آن مخالف ، ناهى و رادع باشد به قدر امکان او را از پیروى آن طریقه و شیوع و بروز این مـفـسـده بـه مـقـامـى رسـیـده کـه نـزدیـک شـد مـعـامـله کـنـنـد بـا اهل علم و ارباب دین معامله با یهود مسکین که از دینش قلب منزجر و صورت عبوس شده و آن را کـه تـمکن رساندن اذیتى است به او در صدد ان برآمده بلکه از دیدن صاحب عمامه که وجـودش مـنـغـص عـیـش و مـانـع لهـو لعب است تنفر بیش از و انزجار و استهزاء و سخریه و اشـاره بـه چـشـم و دست به نحو استخفاف زیاده از دیگران بلکه حکایت حرکات و سکنات اهـل عـلم را در اوقـات تـحـصـیـل و عـبـادت از اسـبـاب مـضـحـکـه مـجـالس لهـو و زیـنـت محافل طرب خود کرده اند و گاهى در لباس شعر و مضامین نظم درآوردند و همان کارها که کفار هنگام دیدن مؤ منین مى کردند از استهزاء به زبان و اشاره به ابرو و چشم و استحقار و اسـتـخـفـاف به مقدار میسور، و خداوند در مواضع متعدده حکایت فرموده و وعده عذاب دنیا و آخـرت بـه آن داده بـه هـمان روش فساق و فجار با آن جماعت در این اعصار چنین کنند و این بـغـض و مـنـافـرت بـا لزوم تـعـظـیـم و احـتـرام ایـشـان نـهـایـت مـنـاقـضـت و کـمـال مباینت دارد و هرگز با یکدیگر جمع نشود. و در اخبار بسیار دائره ایمان را منحصر فـرمـوده انـد بـه حـب فـى اللّه و بغض فى اللّه و فرمودند: ایمان نیست مگر حب و بغض خـداونـد و آنـچـه پـسـنـدیـده و دوسـت دارد، و بـغـض اعـداى خـداونـد و آنـچـه دوسـت دارنـد.


و در (نـهـج البـلاغه ) مذکور است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرمودند: اگر نـبـود در مـا مگر دوست داشتن ما آنچه را که خداوند دشمن دارد و تعظیم کردن ما آنچه را که خـداونـد حـقـیـرکـرده هـرآیـنه کفایت مى کرد ما را در مخالفت ما خدا ر ا و روگرداندن از امر او.


و بالجمله : رشته کار امت پیغمبر آخرالزمان صلى اللّه علیه و آله و سلم به جایى رسیده کـه غـالب عـوام از ضـروریـات مـسـایـل بـى خـبـرنـد بلکه از تردد و مجالست و انس ‍ با نصارى وزنادقه و دهریین چندان کلمات کفر و سخنان منکرانه که مورث ارتداد است در میان مـردم شـایـع شـده کـه فـوج فـوج از دیـن بـیـرون رونـد و نـدانند و اگر دانند از هم خود نشمارند.


اکابر و اعیان به معاصى بزرگ چون خوردن روزه شهر رمضان در محضر خلایق مفتخرند و بـر پـیروان دین خند زنند و سخریه و استهزاء کنند و ایشان را بى شعور و بى ادراک دانـنـد و در سـلک بى خبران و بى ذوقان شمارند و گاهى ایشان را خشک مقدس نامند و بر افـعـال خـدا عـز و جـل پـیـوسـتـه اعـتـراض کـنـند و ایراد گیرند و مدایح و توصیف حکما و اهل صنایع فرنگ و کثرت عقل و هوشى ایشان را ورد زبان و زینت مجالس نمایند و صنایع و اعـمـالشـان را کـه نتیجه فى الجمله تکمیلى است در علم طبیعى و ریاضى از قوت بشر بـیـرون دانـند و با معاجز و خوارق عادات انبیا و اوصیا علیهم السلام برابر سازند و از مـجـالس عـلمـا گـریـزان و از صـحـبـت عـلم دیـن و ذکـر مـعـاد مـلول و مـنـزجـر شـونـد و اگـر در مـحـفـلى گـرفـتـار شـونـد بـه خـواب رونـد یـا دل را بـه جـاى دیـگـر فـرسـتـنـد، و رعـایـت فـقـراء و اهـل دیـن را لغـو و بـى فـایـده انـگـارنـد و از امـوال نجسه که از چندین راه حرام و از خون ارامل و ایتام به دست آورده و در مصارف حرام و معاصى عظام خرج کنند خود را غنى و معظم و لازم الاحـتـرام شـمـرنـد و عـلمـا و اتـقـیـا را خـورنـده مـال مـردم و حـلوایـى و گـدا و ذلیـل پندارند. استعمال ظروف نقره و طلا و لباس مردى زرى و دیبا و ریش هاى تراشیده بـه هـیـئت بـنـى مروان و بنى امیه سخن محبوب و زبان مرعوب لسان فرانسه و انگلیس و بـدل کـتـاب خـداونـد و آثـار ائمـه اطـهـار عـلیـهـم السـلام کـتـب ضـلال و مـؤ لفـات کـفره را انیس و جلیس ، یهودیان که سالها در بلاد فرنگ با عیسوى محشورند رسوم مذهب و کیش خود را از دست ندادند، و مسلمانان از سفر چند ماهه به آن صوب دل از مسلمانى کشیدند کمتر معصیتى مانده که شایع نشده و قبحش از انظار برداشته نیست و کـمـتـر طـاعـتـى و عـبادتى باقى است که از آن جز صورت و اسمى و در آن از چندین راه خلل و فسادى راه نیافته ، اهل حق از اقامه معروف و نهى منکر عاجز و با قدرت از تاءثیر آن مـاءیـوس و در خـلوات بـر ضـعـف ایـمـان و غـربـت اسـلام و شـیوع منکر گریان و مغموم .


والحـمـدللّه کـه ظاهر شد صدق اخبار ختمى مرتبت صلى اللّه علیه و آله و سلم به وقوع این مفاسد و غیر آن در امت او، چنانچه شیخ جلیل على بن ابراهیم قمى در تفسیر خود از ابن عـبـاس روایـت کـرده کـه گـفت : حج کردیم با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم پس گـرفـت حلقه در کعبه را پس روى مبارک را متوجه نمود به ما و فرمود: آیا خبر ندهم شما را بـه عـلامـات قیامت ، و بود نزدیکترین مردم در آن روز به آن جناب ، سلمان رضى اللّه عنه پس گفت : بلى یا رسول اللّه ! پس فرمود: از علامات قیامت ضایع کردن نماز است و پـیـروى شـهـوات و مـیـل بـه آراء بـاطـله و تـعـظـیـم اربـاب مـال و فروختن دین به دنیا در آن وقت آب مى شود قلب مؤ من در جوفش چنانچه آب مى شود نـمـک در آب آز آنـچه مى بینید از منکرات پس قدرت ندارد بر تغییر آن ، سلمان گفت : به درستى اینها هر آینه خواهد شد یا رسول اللّه ! فرمود: آرى ، قسم به آنکه جانم در دست او اسـت اى سـلمان ! پس در آنگاه (منکر) معروف مى شود و (معروف ) منکر و امین مى شود خـائن و خـیانت مى کند امین ، و تصدیق کرده مى شود درغگو و تکذیب کرده مى شود صادق . سـلمان گفت : اینها خواهد شد یا رسول اللّه ! فرمود: آرى ، قسم به آنکه جانم در دست او اسـت ! اى سـلمـان ! مـى شـود در آن زمـان ریـاسـت زنـان و مـشـارکـت کـنـیـزان و نـشـسـتـن اطـفـال بـر مـنـبـرهـا و مـى شـود دروغ ظـرافـت و زکـات غـرامـت یـعـنـى دادن آن را ضـرر در مـال خـود دانـنـد و مـال کـفار را که به غلبه گیرند غنیمت خود کنند یعنى در مصارف مسلمین صـرف نـکنند، و جفا مى کند مرد، پدر و مادر  خود را و بیزارى مى جوید از صـدیـق خـود و طـلوع مـى کـنـد سـتـاره دنـبـاله دار. سـلمـان گـفـت : ایـنـهـا خـواهـد شد یا رسول اللّه ! فرمود: آرى : قسم به آنکه جانم در دست او است ! به درستى که در آن وقت شـریـک مـى شـود زن بـا شوهرش در تجارت و باران در تابستان آید و جوانمردان تمام شـونـد و حـقیر مى شود فقیر؛ پس ‍ در آن وقت بازارها نزدیک یکدیگر شود که ناگاه این گوید نفروختیم چیزى و آن گوید نفعى نکردیم به چیزى .

پس نمى بینى مگر مذمت کننده براى خدا. سلمان گفت : اینها خواهد شد یا رسول اللّه ! فرمود: آرى ، قسم به آنکه جانم در دسـت او اسـت ! اى سـلمان ، پس در آن زمان والى شوند بر آنها کسانى که اگر سخنى بـگـویند بکشند ایشان را و اگر سکوت کنند مستاءصل کنند ایشان را، هرآینه برگزینند غـنـیـمـت ایشان را و پایمال کنند حرمت ایشان را و بریزند خونهاى ایشان را و هر آینه پر شـود دلهـاى ایـشـان از فـسـاد و تـرس پـس نمى بینى ایشان را مگر ترسان و هراسان . سـلمان گفت : اینها خواهد شد یا رسول اللّه ! فرمود: آرى ، قسم به آنکه جانم در دست او است ! به درستى که در آن زمان آورده شود چیزى از مشرق و چیزى از مغرب و به رنگها و زیـنـتـهاى مختلفه در آیند پس واى بر ضعفاى امت من از آنها و واى بر آنها از خداوند، رحم نـمـى کـنـنـد صـغـیـر را و توقیر نمى نمایند بزرگ را و نمى گذرند از بدکاران ، جثه ایـشـان جـثـه آدمـیـان اسـت و دل ایـشـان ، دل شـیـاطـیـن . سـلمـان گـفـت : ایـنـهـا خواهد شد یا رسول اللّه ! فرمود: آرى ، قسم به آنکه جانم در دست او است ! اى سلمان ، در آن وقت اکتفا کنند مردان بر مردان و زنان بر زنان و رشک برند بر مردان چنانچه رشک برده مى شود بـر دخـتـران ، و مـردان شبیه به زنان و زنان شبیه به مردان شوند و سوار شوند زنان بـر زیـن ، پـس بـر ایـن زنـان از امـت مـن باد لعنت خداوند. سلمان گفت : اینها خواهد شد یا رسول اللّه ! فرمود: آرى ، قسم به آنکه جانم در دست او است ! به درستى که در آن وقت نقش و طلاکارى کنند مسجدها را چنانچه نقش و تذهیب کنند معبد یهود و نصارى را و زینت داده مـى شـود قـرآنـهـا و دراز مى شود مناره ها و بسیار مى شود صفها که دلشان بر یکدیگر کـیـنـه و عـداوت دارد و زبـانـهـایـشـان مـخـتـلف اسـت . سـلمـان گـفـت : ایـنـهـا خـواهد شد یا رسـول اللّه ! فـرمـود: آرى ، قـسم به آنکه جانم در دست او است ! و در آن وقت آرایش کنند مـردهـاى امت من به طلا و بپوشند حریر و دیباج و بگیرند پوست پلنگ به جهت جامه زیر دِرع [زره جـنـگـى ]. سـلمـان گفت : اینها خواهد شد یا رسول الله ! فرمود : آری به آنکه جانم در دست اوست ! ای سلمان ! در آن وقت ظاهر می شود ربا و معامله عیٌنَه کنند ، یعنی متاعی را بفروشند به وعده به قیمت معین بعد آن متاع را بایع از مشتری بخرد به کمتر از آن قیمت و این نوعی است از حیله تحلیل ربا ، و داد و ستد شود دین و بلند شود دنیا . سلمان گفت : اینها خواهد شد یا رسول الله! فرمود آری قسم به آنکه جانم در دست اوست ! ای سلمان ، و در آن وقت طلاق زیاد می شود و جاری نشود حدی برای خداوند و هرگز ضرری نرسانند به خدای تعالی. سلمان گفت : اینها خواهد شد یا رسول الله ! فرمود آری ، قسم به آنکه جانم در دست اوست ! و در آن وقت ظاهر شوند کنیزان خواننده و آلات لهو که حکایت مقامات آواز را کند چون عود و طنبور و والی شود بر ایشان شرار امت . سلمان گفت : اینها خواهد شد یا رسول الله! فرمود : آری ، قسم به آنکه جانم در دست او است ! ای سلمان ، در آن وقت حج می کنند اغنیا برای نزهت ، و متوسطین ایشان برای تجارت ، و فقرا ایشان برای ریا و سُمعَه [=آوازه و شهرت] ، پس در آن وقت پیدا شوند قومی که عِلم دین آموزند برای غیر خدا و بسیار شود اولاد زنا و خوانندگی کنند به قرآن و بر روی یکدیگر بریزند برای دنیا ! سلمان گفت : اینها واقع خواهد شد یا رسول الله ! فرمود : آری به آنکه جانم در دست او است ! ای سلمان این در وقتی است که دریده می شود حرمتها و کسب کرده شود معاصی و مسلط شوند بدان بر خوبان و منتشر شود دروغ و ظاهر شود لجاجت و شایع شود فقر و احتیاج و افتخار کنند به لباس و ببارد بر ایشان باران در غیر وقت باران ، و نیکو دانند و شمرند و گیرند نَرد و شطرنج و طبل و آلات ساز را قبیح دانند امر به معروف و نهی از منکر را تا آنکه می شود مومن در آن وقت خوارتر از کنیز ، و ملامت میان قُرا و عُباد فاش می شود پس آنها خوانده شوند در ملکوت آسمانها اَرجاس و اَنجاس . سلمان گفت : اینها خواهد شد یا رسول الله ! فرمود : آری ، قسم به آنکه جانم در دست او است ! ای سلمان ، پس در آن وقت نترسد غنی بر فقیر تا آنکه سائل سوال کند از جمعه تا جمعه پس نمی یابد احدی را که بگذارد در کف او چیزی .
سـلمان گفت : اینها خواهد شد یا رسول اللّه ! فرمود: آرى ، قسم به آنکه جانم در دست او است . انتهى الخبر.
و بـالجـمله : غیرت در دین و عصبیت در مذهب چنان از خلق برداشته شده که اگر از کافرى یـا مـخـالفـى ضـررهـاى کلى به دین او برسد اندوهگین نشود به مقدار همین که از ضرر جـزیـى مـالى کـه از بـرادر مـسلم به او رسیده و اگر دسته دسته مردم از دین برگردند هرگز غمگین نشوند.


فصل هشتم : در ذکر نواب اربعه حضرت صاحب الزمان علیه السلام است


ما در اینجا اکتفا مى کنیم به آنچه که در (کتاب کفایه الموحدین ) نگاشته شده ، فرموده :


شرح حال عثمان بن سعید عمرى


اول ـ ایـشـان عـثـمـان بـن سـعـیـد عـمـرى اسـت کـه آن جـنـاب کـمـال وثـوق و امـانـت بـه او داشـت و مـعـتمد در نزد امام على نقى و امام حسن عسکرى علیهما السـلام و وکـیـل ایـشـان در زمـان حـیـات ایشان بود و از طایفه اسدى به جدش جعفر عمرى مـنـسـوب بـود و او را (سـمـان ) یـعـنـى روغـن فـروش هـم مـى گـفـتـنـد و ایـن شـغـل بـه جـهت بعضى از مصالح بود که به جهت تقیه و اخفاء امر سفارت از اعداء اللّه ، روغـن فـروشـى مـى کـرد و شـیـعیان اموالى که از براى امام حسن عسکرى علیه السلام مى آوردنـد بـه او تـسـلیـم مـى کـردنـد و او آنـهـا را در مال التجاره خود مى گذاشت و به خدمت آن بزرگوار مى فرستاد.


و در روایـت احمد بن اسحاق قمى که از اجلاء علما شیعه است چنین مذکور است که روزى به خـدمـت حـضـرت امـام عـلى نـقـى عـلیه السلام مشرف شدم عرض کردم : اى سید و مولاى من ! هـمـیـشـه از بـراى مـن مـیـسـر نـمـى شـود کـه خـدمـت شـمـا مـشـرف شـوم پـس سـخـن کـه را قـبـول کـنـم و بـه امر کى اطاعت نمایم ؟ فرمود که این ابوعمرو مردى است ثقه و امین من ، هـرچـه بـه شـمـا بـگـوید از جانب من مى گوید، و آنچه به شما مى رساند از جانب من مى رسـانـد. و چون حضرت امام على نقى علیه السلام به دار بقا رحلت نمود روزى به خدمت حـضـرت امـام حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام رسـیـدم و به آن حضرت نیز عرض کردم به مـثـل آنچه به پدر بزرگوارش عرض کره بودم ، فرمود که این ابوعمرو مرد ثقه و امین اسـت ، هـم ثـقـه امـام گـذشـه بـود و هـم ثـقـه مـن اسـت ، هـم در حـال حـیـات و هـم بـعد از وفات من ، هرچه به شما مى گوید از جانب من مى گوید و آنچه به شما مى رساند از جانب من مى رساند.


عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه در (بـحـار) نـقـل کـرده اسـت کـه جـمـاعـتـى از ثـقـات اهـل حدیث روایت کرده اند که جمعى از اهل یمن به خدمت حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام مـشـرف شـدند و اموالى به خدمت آن امام عالمیان آورده بودند پس آن بزرگوار فرمود: اى عـثـمـان ! بـه درسـتـى کـه تـو وکـیـل و امـیـن مـال خـدایـى بـرو امـوالى را که آورده اند از اهل یمن قبض کن ، اهل یمن عرض کردند که اى مولاى ما! به خدا سوگند که هر آینه عثمان از بـرگـزیـدگـان شـیعه تست به درستى که آنچه در نزد ما بود از منزلت و مرتبت او در نـزد شـمـا امـروز زیـاد نـمـودى بـه درسـتـى کـه او مـعـتـمـد در نـزد شـما است در خصوص مـال خـدا؟ فـرمـود: بـلى ، شـاهـد بـاشـیـد کـه عـثـمـان بـن سـعـیـد عـمـرى وکیل من است و پسرش محمّد بن عثمان وکیل پسرم مهدى است .(۲۳۵) 
و نـیـز در (بـحار) به سند خود روایت کرده است که بعد از وفات امام حسن عسکرى علیه السـلام بـه حـسـب ظـاهـر عـثـمـان بن سعید مشغول به تجهیز آن بزرگوار بود و حضرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السـلام بـعـد از وفـات پـدر بـزرگوارش او را به منصب جلالت و وکالت و نیابت برقرار فرمود و جواب مسائل شیعیان به توسط او به شیعیان مى رسید و آنـچـه امـوال از سـهـم امام علیه السلام بود به او تسلیم مى نمودند و به برکت وجود صـاحـب الا مر علیه السلام مشاهده مى نمودند از او امور غریبه و اخبار به مغیبات و اموالى را کـه مـى خـواسـتـنـد بـه او تـسـلیـم نـمـایـنـد وصـف او را از حـلیـت و حـرمـت و مقدار آن را قـبـل از تـسـلیـم آنـهـا خـبـر مـى داد و آنـکـه صـاحـبـان امـوال کـیـانـنـد، و هـمـه آنـهـا از جـانـب حـجـه اللّه بـه او اعـلام مـى شـد و او اخـبـار مـى نـمـود. و هـمـچـنـیـن بـود حـال بـاقـى وکـلاء و سفراء آن حضرت که به دلایل و کرامات از جانب آن حضرت سفارت و نیابت داشتند.


شرح حال محمّد بن عثمان بن سعید


دوم ـ از وکـلاء و سفراء آن حضرت پسر او محمّد بن عثمان بن سعید عمرى بود که حضرت امـام حـسـن عسکرى علیه السلام او پدرش را توثیق نموده و به شیعیان خود خبر داد که از وکـلاى فرزندم مهدى است و چون هنگام وفات پدرش عثمان بن سعید عمرى رسید توقیعى از جـانـب حـضـرت حـجـت عـلیـه السـلام بـیـرون آمـد کـه مـشـتـمـل بـر تـعزیت نامه بود در خصوص وفات پدرش و آنکه او نایب و منصوب از جانب ولى خدا است در امر سفارت و در مقام پدرش برقرار است ، و عبارت توقیع بنا به روایت صدوق و غیر او که نقل نموده اند این است :
( اِنـّا للّهِ وَ اِنـّا اِلَیـْهِ راجِعُونَ تَسْلیما لاَمْرِهِ وَ رِضا بِقَضائِهِ وَ بِفِعْلِهِ عاشَ اَبُوکَ سَعیدا وَ ماتَ حَمیدا فَرَحْمَهُ اللّهُ وَ اَلْحَقَهُ بِاَوْلِیائِهِ وَ مَوالیهِ علیهم السلام فَلَمْ یَزَلْ فى اَمـْرِهـِمْ ساعِیا فیما یُقَرِّبِهِ اِلَى اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اِلَیْهِمْ نَضَّرَ اللّهُ وَجْهَهُ وَ اَقالَهُ عَثْرَتَهُ وَ اَجـْزَلَ اللّهُ لَکَ الثَّوابَ وَ اَحـْسـَنَ لَکَ الْعـَزاءَ وَ رُزیـتَ وَ رُزیـنا وَ اَوْحَشَکَ فِراقُهُ وَ اَوْحَشنا فـَسـَرَّهُ اللّهُ فـى مـُنـْقـَلَبِِه وَ کانَ مِنْ کَمالِ سَعادَتِهِ اَنْ رَزَقَهُ اللّهُ وَلَدَا مِثْلَکَ یَخْلُقُهُ مِنْ بَعْدِهِ وَ یَقُومُ مَقامَهُ بِاَمْرِهِ وَ یَتَرَحَّمُ عَلَیْهِ وَ اَقُولُ اَلْحَمْدُللّهِ فَاِنَّ الاَنْفُسَ طَیِّبَهٌ بِمَکانِکَ وَ مـا جَعَلَهُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فیکَ وَ عِنْدَکَ وَ قَوّاکَ وَ عَضَّدَکَ وَ وَفَّقَکَ وَ کانَ لَکَ وَلیّا وَ حافِظا وَ راعِیا ) .


و دلالت این توقیع شریف بر جلالت قدر و بزرگى مرتبه این دو بزرگوار در نهایت رفعت و مناعت است و شرح آن به فارسى آنکه فرمود:
به درستى که ما براى خداییم و بازگشت ما به سوى خدا است که تسلیم نمودیم امر او را و راضى شدیم به قضاء او، و پدر تو به سعادت و نیکبختى تعیش [ زندگى ] نمود و وفات نمود در حالتى که محمود و پسندیده بود، خدا او را رحمت کند و ملحق کند او را به اولیاء و سادات و موالیان او علیهم السلام که همیشه در امر ائمه دین سعى کننده بود در آن چـیـزهـایى که موجب تقرب او بود به سوى خدا و ائمه دین او، خداوند روى او را تر و تازه نماید و لغزشهاى او را ببخشید و جزا و اجر تو را زیاد کند و صبر کند در مصیبت او بـه تو عطا فرماید، تو مصیبت زده شدى و ما نیز مصیبت زده شدیم و مفارقت پدرت تو را و ما را به وحشت انداخت . پس خداوند او را به رحمت خود مسرور فرماید در منقلب و مثواى او کـه آرامـگـاه او اسـت و از کـمـال سـعـادت پـدرت آنـکـه مـثـل تـو فـرزنـدى را بـه او روزى فـرمـوده که خلیفه و قائم مقام او باشى به امر او و ترحم نمایى و طلب آمرزش کنى از براى او و من مى گویم که حمد مى کنم خدا را پس به درسـتى که قلوب شیعیان نیکو و مسرور شده است به مکان و منزلت تو و آنچه خداوند در تـو و در نـزد تـو قـرار داده اسـت و حـق تعالى تو را یارى فرماید و قوت به تو دهد و مـحـکـم فـرمـایـد تـو را و تـوفـیـق بـه تـو عـطـا فـرمـایـد و تـو را حـافـظ و نـگـهـبـان باشد.

 
و نـیـز عـلامه مجلسى رحمه اللّه در (بحار) از (کتاب غیبت ) شیخ طوسى رحمه اللّه از جمعى از اصحاب روایت کرده که چون عثمان بن سعید وفات کرد توقیعى از جانب حضرت حـجـت عـلیـه السـلام بـه سـوى فرزند او محمّد بن عثمان بن سعید عمرى بیرون آمد بدین لفظ:
( وَ الاِبْنُ وَقاهُ اللّهُ لَمْ یَزِلْ ثِقَتَنا فى حَیاهَ الاَبِ ـ رَضِىَ اللّهُ عَنْهُ وَ اَرْضاهُ وَ نَضَّرَ وَجـْهـَهُ ـ یـَجْرى عِنْدَنا مَجْراهُ وَ یَسُدُّ مَسَدَّهُ وَ عَنْ اَمْرِنا یَاءْمُرُ الاِبْنُ وَ بِهِ یَعْمَلُ تَوَلّیهُ اللّهُ ) ؛
یعنى بعد از وفات عثمان بن سعید خداوند فرزند او را نگاهدارى نماید که همیشه ثقه و مـعـتـمـد مـا بـود در حـیـات پـدر ـ رضـى اللّه عـنـه و ارضـاه و نـضـر وجـهـه ـ که پسر او مـثـل پـدر او است در نزد ما و قائم مقام او است هرچه بگوید از امر ما مى گوید و به امر ما عمل مى نماید خداوند یاور و صاحب او باشد.


و نیز در روایت دیگر از کلینى نقل نموده اند که توقیعى به خط شریف حضرت صاحب الا مـر عـلیـه السـلام بـیـرون آمـد که نوشته بود: محمّد بن عثمان ، خدا از او و پدرش خشنود گـردد، مـعـتـمـد مـن اسـت و مـکـتـوب او مـکـتـوب مـن اسـت .(۲۴۰) و دلایـل بـسـیـار اسـت و معجزات امام علیه السلام از براى شیعیان در دست او جارى شده بود که در زمان نیابت و سفارت مرجع همه شیعیان بود از جانب حضرت حجه اللّه علیه السلام . و از ام کلثوم دختر او روایت کرده اند که محمّد بن عثمان بن سعید عمرى چند مجلد کتاب در فـقـه تصنیف کرده بود که تمام آنها را از امام حسن عسکرى و صاحب الا مر علیهما السلام و از پـدر خـود اخـذ نـمـوده بـود کـه آن کـتـب را در نـزد وفات خود به حسین بن روح تسلیم نمود.


شیخ صدوق رحمه اللّه به سند خود از محمّد بن عثمان بن سعید عمرى روایت کرده است این حـیـث مـعـروف را کـه قـسـم بـه خـدا! هـرآیـنـه حـضـرت حـجـت عـلیـه السـلام در هـر سـال مـوسـم حـج حـاضـر مـى شـود و خلایق را مى بیند و مى شناسد و ایشان نیز او را مى بینند ولى نمى شناسند.


و در روایـت دیـگـر آنـکـه از او سؤ ال نمودند که تو حضرت صاحب الا مر علیه السلام را دیـده اى ؟ گـفـت : بـلى ، و دیـدن آخـر مـن در بـیت اللّه بود در حالتى که مى گفتم : ( اَللّهـُمَّ اَنـْجـِزْلى ما وَعَدْتَنى ) و دیدم در مستجار آن حضرت را که مى گفت : ( اَللّهُمَّ انْتَقِمْ بِى اَعْدائى ) .


سـوم ـ از وکـلاء و سفراء آن حضرت ، جناب حسین بن روح بود که او در زمان سفارت محمّد بن عثمان از جانب او و به امر او متصدى بعضى از امور او بود و چند نفر از ثقات و مؤ منین معتمدین از براى محمّد بن عثمان بودند ک از آن جمله حسین بن روح بود بلکه در انظار مردم خـصـوصـیـت سـایـریـن بـه مـحمّد بن عثمان بیشتر بود ا خصوصیت حسین بن روح به او و جـمـاعـتـى گـمـان داشـتـنـد کـه امـر وکـالت و سـفـارت بـعـد از مـحـمـّد بـن عـثـمـان مـنـتـقل خواهد شد به جعفر بن احمد به جهت کثرت خصوصیت او به محمّد بن عثمان بلکه در اواخر عمر محمّد بن عثمان جمیع طعام او از خانه جعفر بن احمد بود.

 
علامه مجلسى رحمه اللّه در (بحار) از (کتاب غیبت ) شیخ طوسى روایت کرده که در وقت احـتـضـار مـحـمـّد بن عثمان بن سعید، جعفر بن احمد در بالاى سر او نشسته بود و حسین بن روح در پایین پاى او، در آن حال جعفر بن احمد رو کرد که ماءمور شدم که ابوالقاسم بن روح را وصـى نـمـایـم و امـور را به او واگذارم ، چون جعفر بن احمد شنید که امر وصایت باید منتقل به حسین بن روح شود از جاى خود برخاست و دست حسین بن روح را گرفته در جـانـب سر او نشانید و خود در جانب پایین پاى او نشست . و نیز در روایت مـعـتـبره چنین ذکر شده که محمّد بن عثمان بن سعید بزرگان شیعه و مشایخ را جمع نمود و گـفـت کـه هـرگـاه حـادثـه مرگ به من رو آورد امر وکالت با ابى القاسم بن روح خواهد بـود، بـه درسـتـى کـه من ماءمور شدم به اینکه او را بعد از وفات به جاى خود بگذارم پس به او رجوع نمایید و در کارهاى خود اعتماد به او کنید.


و در روایت معتبره دیگر چنانچه در (بحار) نقل شده آنکه جماعتى از شیعه در نزد محمّد بن عثمان جمع شدند و به او گفتند که اگر حادثه مرگ از براى تو روى نماید در جاى تو کى مى باشد؟ گفت : ابوالقاسم حسین بن روح ، قائم مقام من است و در میان شما و حضرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السلام واسطه است و وکیل و امین و ثقه آن سرور است پس در کارهاى خـود بـه او رجـوع نـمـایـیـد و در مهمات خود به او اعتماد کنید، من ماءمور شده بودم که این مـطـلب را بـه شما برسانم .(۲۴۷) و در بعضى از نسخ توقیعى که از جانب حـضـرت حـجـت عـلیـه السـلام از بـراى شـیـخ ابوالقاسم بن روح بیرون آمده چنانچه در (بحار) از جماعتى از حمله اخبار و ثقات نقل شده بدین لفظ است :
( نَعْرِفُهُ عَرَّفَهُ اللّهُ الْخَیْرَ کُلَّهُ وَ رِضْوانَهُ وَ اَسْعَدَهُ بِالتَّوْفیقِ وَقَفْنا عَلى کِتابِهِ وَ وِثـِقْنا بِما هُوَ عَلَیْهِ وَ اِنَّهُ عِنْدَنا بُالْمَنْزِلَهِ وَ الْمَحَلِّ الَّذینَ یَسْرّانِهِ زادَ اللّهُ فِى اِحْسانِهِ اِلَیـْهِ اِنَّهُ وَلىُّ قَدیرٌ وَالْحَمْدُللّهِ الَّذى لا شَریکَ لَهُ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَسلیما کَثیرا ) ؛
حـاصـل مـضـمـون فـقـرات بلاغت آیات آنکه : ما مى شناسیم او را ـ یعنى حسین بن روح را ـ خـداونـد بـشـنـاسـانـد و عـالم گرداند او را طریقه همه خیر و رضاى خود را و او را یارى فـرمـایـد بـه تـوفیق خود، ما مطلع شدیم بر مکتوب او و مطلع گردیدیم بر امانت و به دیـنـدارى او و وثـوق و اعـتـمـاد داریم به درستى که او در نزد ما به مکان و منزلت بلند آنچنانى است که مسرور مى سازد آن منزلت و مکان او را، زیاد فرماید خداى تعالى احسان خود را درباره او، به درستى که او صاحب همه نعمتها است و بر همه چیز قادر است ، و حمد مـر خـداونـد را سـزا اسـت کـه شـریـک از بـراى او نـیست ، و صلوات خداوند و سلام او بر رسول او محمّد و آل او باد.


و از احـوالات ایـن بزرگوار چنین مذکور داشته اند که چنان تقیه مى نمود در بغداد و چنان بـا مـخـالفـان حـسـن سـلوک داشـت کـه هـریک از مذاهب اربعه مدعى بودند که او از ما است و افتخار مى نمودند هر طائفه اى از ایشان به نسبت او به ایشان .


شرح حال على بن محمّد سمرى


چهارم ـ از وکلاء و سفراى حضرت حجت علیه السلام شیخ ابى الحسن على بن محمّد سمرى بود و چون وفات شیخ ابوالقاسم حسین بن روح رحمه اللّه در رسید به امر حضرت حجت امـام عـصـر علیه السلام قائم مقام خود قرار داد شیخ ابى الحسن على بن محمّد سمرى را و کـرامـات و مـعـجـزات و جـواب مـسـائل شـیـعـیـان را حـضـرت حـجـه اللّه ـ عـجـل اللّه فـرجـه ـ بـه دسـت او جـارى مـى فـرمـود و شـیـعـیـان بـه امـر آن حـضـرت امـوال را تـسـلیـم او مـى نـمودند و او به خدمت آن بزرگوار مى فرستاد و چون او را زمان وفـات در رسـید شیعیان در نزد او حاضر شدند و از او خواهش کردند که کسى را به جاى خـود بـشـنـاسـانـد و امر نیابت را به او واگذارد، او در جواب گفت که خدا را امرى هست که باید آن را به اتمام رساند یعنى باید غیبت کبرى واقع شود.


و در روایـت دیـگـر از شـیـخ صـدوق رحـمـه اللّه آنکه چون شیخ ابوالحسن سمرى را زمان وفـات رسـیـد شـیـعـیـان در نـزد وى حـاضـر شـدنـد و از او پـرسـیـدنـد کـه بـعـد از تو وکـیـل امـور کى خواهد بود و کدام شخص در جاى تو خواهد نشست ؟ در جواب ایشان گفت : من ماءمور نشده ام که در این باب به احدى وصیت نمایم .

 
و از شـیـخ طـوسـى در (کـتـاب غـیـبـت ) و از شـیـخ صـدوق در (کـتـاب کـمـال الدّیـن ) روایـت شـده است که چون شیخ ابوالحسن على بن محمّد سمرى را وفات در رسید توقیعى بیرون آورد و به مردم نشان داد که نسخه آن بدین مضمون بود:
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمـنِ الرَّحـیـمِ یا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ السَّمُرِىَّ! اَعْظَمَ اللّهُ اَجْرَ اِخْوانِکَ فیکَ فـَاِنـّکَ مـَیِّتٌ مـا بـَیْنَکَ وَ بَیْنَ سِتَّهِ اَیّامٍ فَاجْمَعْ اَمْرَکَ وَ لاتُوصِ اِلى اَحَدٍ فَیَقُومَ مَقامَکَ بـَعْدَ وَفاتِکَ فَقَدْ وَقَعَتِ الغَیْبَهُ التّامَهَ فَلا ظُهُورَ اِلاّ بَعْدَ اِذْنِ اللّهِ تَعالى ذِکْرُهُ وَ ذلِکَ بـَعـْدَ طـُولِ الاَمَدِ وَ قَسْوَهِ الْقُلُوبِ وَ امْتِلاءِ الاَرْضِ جَوْرا وَ سَیَاءْتى مِنْ شیعَتى مَنْ یَدَّعِى الْمـُشاهَدَهَ اَلا فَمَنْ ادَّعَى الْمُشاهَدَهَ قَبْلَ خُرُوج السُّفیانى وَ الصَّیْحَهِ فَهُوَ کَذّابٌ مُفْتَرٍ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ ) ؛ 
حـاصـل فرمان آن بزرگوار در این توقیع شریف آنکه : اى على بن محمّد سمرى ! خداوند بـرادران دیـنى تو را در مصیبت تو اجر عظیم کرامت فرماید، به درستى که در اثناى این شـش یـوم وفـات خـواهـى نمود پس جمع نما امر خود را و در کار خود آماده باش و به احدى وصـیـت نـیـابـت نـنـما که قائم مقام تو شود بعد از وفات تو، به درستى که غیبت کبرى واقـع گـردید و مرا ظهورى نخواهد بود مگر به اذن خداى تعالى و این ظهور، بعد از این است که زمان غیبت طول بکشد و دلها را قساوت فرا گیرد تا پر شود زمین از جور و ستم و زود است که مى آیند کسانى از شیعیان من که دعوى مشاهده مرا مى نمایند آگاه باشید که هر کـس پـیـش از خـروج سـفـیـانى و رسیدن صیحه آسمانى دعوى مشاهده نماید پس او کذاب و افترا زننده است .


راوى گوید: که نسخه شیخ ابوالحسن على بن محمّد سمرى را نوشتم و از نزد او بیرون رفتم چون روز ششم در رسید به نزد او، رفتیم دیدیم که در حات احتضار است آنگاه به او گـفته شد که وصى تو بعد از تو کیست ؟ گفت : خدا را امرى است باید او را به تمام برساند، این را گفت و وفات نمود رحمه اللّه .


و نـیـز از شـیـخ صـدوق در (کـتـاب کـمـال الدّیـن ) نقل شده که وفات على بن محمّد سمرى در سال سیصد و بیست و نه از هجرت بوده است و بـنـابـراین مدت غیبت صغرى که سفراء و وکلاء و نواب مخصوص حضرت حجه اللّه علیه السـلام کـه از جـانـب او مـاءمـور بـه سـفـارت و نـیـابـت بـودنـد قـریـب بـه هـفـتاد و چهار سال خواهد بود که قریب به چهل و هشت سال ایام سفارت عثمان بن سعید عمرى و پسر او مـحـمـّد بـن عثمان بن بود و قریب بیست و شش سال مدت سفارت شیخ ابوالقاسم حسین بن روح و شـیـخ ابـوالحسن على بن محمّد سمرى بود و بعد از گذشتن این مدت سفارت منقطع شـد و غـیـبـت کبرى واقع گردید. پس هرکه ادعاى سفارت و نیابت خاصه نمایند و یا بر طـبـق آن دعـوى مـشـاهـده نـمـایـد کـذاب و مـفـتـرى خـواهـد بـود بـر حـضـرت حـجـت ـ عـجل اللّه فرجه ـ بلکه مرجع دین و احکام شریعت به امر آن حضرت راجع به سوى علماء و فـقـهـاء و مـجـتـهـدیـن اسـت کـه از بـراى ایـشـان نـیـابـت ثـابـت اسـت عـلى سـبـیـل العـمـوم چـنانکه توقیع شریف در جواب مسائل اسحاق بن یعقوب که یکى از اجله و اخـیار علماء شیعه و حمله اخبار است که به توسط محمّد بن عثمان سعید عمرى عریضه به خـدمـت حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السـلام عـرضـه کـرده بـود و مـسـایـل چـنـدى سـؤ ال نـمـوده بـود کـه آن حـضـرت در تـوقـیـع شـریـف جـواب مسایل او را فرمود: از آن جمله فرمود:
( وَ اَمـّا الْحـَوادِثُ الْواقِعَهُ فَارْجِعُوا فِیها اِلى رُواهِ حَدیثِنا فَاِنَّهُمْ حُجَّتى عَلَیْکُمْ وَ اَنَا حُجَّهُ اللّهِ عَلَیْهِمْ ) . 
و در روایت دیگر از حضرت امام محمّد باقر علیه السلام چنین امر شد که :
( اُنْظُرُوا اِلى مَنْ کانَ مِنْکُمْ قَدْ رَوى حَدیثَنا وَ نَظَرَ فى حَلالِنا وَ حَرامِنا وَ عَرَفَ اَحْکامَنا فـَارْضـَوا بـِهِ حـَکـَمـا فَاِنِّى قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَیْکُمْ حاکِما فِاذا حَکَمَ بِحُکْمِنا فَلَمْ یُقْبَلْ مِنْه فَاِنَّما بِحُکْمِ اللّهِ اسْتَخَفَّ وَ عَلَیْنا رَدَّ وَ الرَآدُّ عَلَینا رادُّ عَلَى اللّهِ وَ هُوَ فى حَدِّ الشِّرْکِ بِاللّهِ ) .

و در روایت دیگر مُجارِى الاُمُورِ بِیَدِ الْعُلَماءِ بِاللّهِ الاُمَناءِ عَلى حَلالِهِ وَ حَرامِهِ.
مـسـتـفاد از فرمان این دو حجت پروردگار آنکه : علما و حفظه علوم و اخبار و آثار ایشان که صاحب نظر و اهل استنباطاند که از روى معرفت و دانش عارف اند به احکام صادره از ایشان بـایـد مـتـکـلفـیـن رجـوع بـه ایـشـان نـمـایـنـد در اخـذ مـسـائل حـلال و حـرام و قـطـع مـنازعات که آنچه ایشان مى فرمایند حجت است از براى عامه مکلفین بـه اسـتـجـمـاع ایـشـان مـر شـرایـط فـتـوى را از قـوه اسـتـنـبـاط و عـدالت و بـلوغ و عـقـل و سـایـر شـرایـط اجـتـهـاد و از براى ایشان است نیابت عامه که خلق من باب الجاء و اضطرار مکلف اند به رجوع نمودن به ایشان ، دیگر تعیین نایب مخصوصى در زمان غیبت کـبـرى نـفـرمـودنـد بـلکـه حـکـم فـرمـودنـد بـه انـقـطـاع نـیابت خاصه و سفارت . انتهى .

 
تـمـام شـد آنـچـه مـقـدر شـده بـود ثبت آن در این کتاب شریف در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان سنه هزار و سیصد و پنجاه هجرى در جوار روضه رضویه علوى على ثاویها آلاف التـسـلیـم و التـحـیـه بـیـد الاحقر العاصى عباس بن محمّدرضا القمى ، رجاء واثق و امید صادق که خوان مؤ منین و شیعیان حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام این گنهکار رو سیاه را از دعاى خیر و طلب مغفرت فراموش نفرمایند.
( وَالْحَمْدُللّهِ اَوّلا وَ آخِرا وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ.


بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ )
مـسـتـدعـى است از برادران دینى آنکه هرگاه خواستند از روى نسخه شریفه استنساخ کنند تـمام آنچه در حاشیه نوشته شده ، اگر آخرش (صحه ) نوشته شده ، در متن بنویسند، و اگـر آخـرش (مـنـه ) رقم شده ، در حاشیه بنویسند، و اعرابهاى کلمات را بگذارند، و اول مـطـالب کـه بـه خـط جـلى نـوشـته شده به خط جلى بنویسند، خصوصا (باب ) و (فصل )، و در حسن خط و صحت آن بکوشند، مشروط بر آنکه تصرف در این نسخه نکنند.
و بـالجـمـله : چـون بـسـیـار زیـاد زحمت در این نسخه کشیده شده ، هرکه مسامحه کند در این مـطـالب کـه عـرض شـده عـاق حـضـرت سـیـدالشـهـداء عـلیـه السـلام بـوده بـاشـد، و مـشـمـول مـراحـم آن جـنـاب نـشـود. و اگـر بـه تـمـام آنـچـه عـرض شـد عـمـل کـرد و تمام حواشى و ملحقات را به نحو صحت نوشت از شفاعت آن حضرت بى بهره نباشد و رو سفید با شهداى کربلا محشور شود، ان شاء اللّه تعالى .
( حـررّهُ الا حـقـرُ مـولفـه العـاصـى : عـبـّاس بن محمّدرضا القمى ، فى مشهد المقدّس ‍ الرّضوى ) .

منتهی الامال//شیخ عباس قمی

 

زندگینامه حضرت ولی عصر(ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال)قسمت دوم تشرفات در زمان غیبت

فـصـل پـنـجـم : در ذکـر حـکـایـات و قصص آنان که در غیبت کبرى خدمت امام زمان علیه السلام مشرف شده اند

چـه آنـکه در حال شرفیابى شناختند آن جناب را یا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن قطعیه که آن جناب بود و آنانکه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بیدارى یا خواب یا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت .
بدان که شیخ ما در ( نجم ثاقب ) در این باب صد حکایت ذکر کرده و ما در این کتاب مـبـارک بـه ذکـر بیست و سه حکایت از این حکایات اکتفا مى کنیم و دو حکایت که یکى حکایت حـاج عـلى بغدادى و دیگرى حکایت حاج سید احمد رشتى باشد در ( مفاتیح الجنان ) نقل کردیم .

شفا یافتن اسماعیل هرقلى

حـکـایـت اول ـ قـصـه اسـمـاعـیـل هـرقـلى اسـت : عـالم فاضل على بن عیسى اربلى در ( کشف الغمه ) مى فرماید که خبر داد مرا جماعتى از ثـقـات بـرادران مـن کـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود کـه او را اسـمـاعـیـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـریـه اى بـود کـه آن را ( هـرقـل ) مـى گـویـنـد وفات کرد در زمان من ، و من او را ندیدم حکایت کرد از براى من پـسـراو شـمـس الدّین ، گفت : حکایت کرد از براى من پدرم که بیرون آمد در وقت جوانى در ران چـپ او چـیـزى کـه آن را ( تـوثـه ) مى گویند به مقدار قبضه آدمى و در هر فـصـل بـهـار مى ترکید و از آن خون و چرک مى رفت و این الم او را از همه شغلى باز مى داشـت ، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّین على بن طاوس رفت و از این کوفت شکوه نمود. سـیـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را دیدند و همه گفتند: این توثه بر بالاى رگ اکـحـل بـر آمـده اسـت ، و عـلاج آن نـیـسـت الا بـه بـریـدن و اگـر ایـن را ببریم شاید رگ اکـحـل بـریـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـریـده شـد اسـمـاعـیل زنده نمى ماند و در این بریدن چون خطر عظیم است مرتکب آن نمى شویم . سید بـه اسـمـاعـیـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بـغـداد بـنـمـایـم شـاید وقوف ایشان بیشتر باشد و علاجى توانند کرد، به بغداد آمد و اطـبـاء را طـلبـیـد آنـهـا نـیـز جـمـیـعـا هـمـان تـشـخـیـص ‍ کـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد. اسـمـاعـیل دلگیر شد، سید مذکور به او گفت : حق تعالى نماز تو را با وجود این نجاست کـه بـه آن آلوده اى قـبـول مـى کـنـد و صـبـر کـردن در ایـن الم بـى اجـرى نـیـسـت ، اسماعیل گفت : پس چون چنین است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى علیهم السلام مى برم ؛ و متوجه سامره شد.

صـاحـب ( کشف الغمه ) مى گوید: از پسرش شنیدم که مى گفت از پدرم شنیدم که گـفـت : چـون بـه آن مـشهد منور رسیدم و زیارت امامین همامین امام على نقى و امام حسن عسکرى علیهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسیار نالیدم و به صـاحـب الا مر علیه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غـسل زیارت کردم و ابریقى که داشتم آب کردم و متوجه مشهد شدم که یکبار دیگر زیارت کـنـم ، بـه قـلعـه نـرسـیـده چـهـار سـوار دیدم که مى آیند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند گمان کردم که مگر از ایشان باشند چون به من رسیدند دیدم که دو جـوان شـمـشیر بسته اند یکى از ایشان خطش رسیده بود و یکى پیرى بود پاکیزه وضع که نیزه اى در دست داشت و دیگرى شمشیرى حمایل کرده و فرجى بر بالاى آن پوشیده و تـحـت الحـنک بسته و نیزه اى به دست گرفته ، پس آن پیر در دست راست قرار گرفت و بـن نیزه را بر زمین گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ایستادند و صاحب فرجى در میان راه نـمـانـده بر من سلام کردند جواب سلام دادم ، فرجى پوش گفت : فردا روانه مى شوى ؟ گـفتم : بلى ، گفت : پیش آى تا ببنیم چه چیز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسید که اهـل بـادیـه احـتـزارى از نـجـاسـت نـمـى کـنـنـد و تـو غـسـل کـرده و رخـت را بـه آب کـشیده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بـهـتـر باشد، در این فکر بودم که خم شد و مرا به طرف خود کشید و دست بر آن جراحت نـهـاده فـشـرد چـنـانـچـه بـه درد آمـد و راسـت شـد بـر زمـیـن قـرار گـرفـت ، مـقـارن آن حـال شـیخ گفت : ( اَفْلَحْتَ یااِسْماعیل ) ! من گفتم : ( اَفْلَحْتُمْ ) . و در تعجب افـتـادم کـه نـام مـرا چـه مـى داند، باز همان شیخ که به من گفت خلاص شدى و رستگارى یافتى گفت : امام است امام ! من دویده ران و رکابش را بوسیدم ، امام علیه السلام روان شد و من در رکابش مى رفتم و جزع مى کردم ، به من فرمود: برگرد! من گفتم : هرگز از تو جـدا نـمـى شـوم ، باز فرمود: بازگرد که مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعـاده کـردم .

پـس آن شـیـخ گـفت : اى اسماعیل ! شرم ندارى که امام دوبار فرمود برگرد خـلاف قـول او مـى نـمـایـى ؟! ایـن حـرف در مـن اثر کرد پى ایستادم و چون قدمى چند دور شـدنـد بـاز بـه مـن ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبید و به تو عطایى خواهد کرد از او قبول مکن و به فرزندم رضى بگو که چیزى در باب تو بـه عـلى بـن عـوض بـنـویـسد که من به او سفارش مى کنم که هرچه تو خواهى بدهد، من هـمـانـجـا ایـسـتـاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسیار خورده ساعتى همانجا نـشـسـتـم و بعد از آن به مشهد برگشتم . اهل مشهد چون مرا دیدند گفتن حالتت متغیر است ، آزارى دارى ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـتـنـد: بـا کـسى جنگى و نزاعى کرده اى ؟ گفتم : نه ، اما بگویید که این سواران را که از اینجا گذشتند دیدید؟ گفتند: ایشان از شرفاء باشند. گـفـتـم : شـرفـاء نـبـودند بلکه یکى از ایشان امام بود! پرسیدند که آن شیخ یا صاحب فرجى ؟ گفتم : صاحب فرجى ، گفتند: زحمت را به او نمودى ؟ گفتم : بلى ، آن را فشرد و درد کـرد پـس ران مـرا بـاز کـردنـد اثـرى از آن جـراحت نبود و من خود هم از دهشت به شک افـتـادم و ران دیـگـر را گـشـودم اثـرى نـدیـدم .

در ایـن حـال خـلق بـر مـن هـجـوم کـردنـد و پـیـراهـن مـرا پـاره پـاره نـمـودنـد و اگـر اهـل مشهد مرا خلاص ‍ نمى کردند در زیر دست و پا رفته بودم و فریاد و فغان به مردى که ناظر بین النهرین بود رسید و آمد ماجرا را شنید و رفت که واقعه را بنویسد و من شب در آنـجـا مـاندم ، صبح جمعى مرا مشایعت نمودند و دو نفر همراه کردند و برگشتند و صبح دیـگـر بـر در شـهـر بـغـداد رسـیـدم دیـدم کـه خـلق بـسـیـار بـر سـر پـل جـمع شده اند و هر کس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسیدند چون من رسیدم و نام مـرا شـنـیدند بر سر من هجوم کردند رختى را که ثانیا پوشیده بودم پاره پاره کردند و نزدیک بود که روح از بدن من مفارقت نماید که سید رضى الدّین با جمعى رسید و مردم را از مـن دور کـرد و نـاظـر بـیـن النـهـریـن نـوشـتـه بـود صـورت حـال را و بـه بغداد فرستاده و ایشان را خبر کرده بود سید فرمود این مردی که می گویند شفا یافته تویی که این غوغا را در این شهر انداخته ای ؟ گفتم : بلی ، از اسب به زیر آمده ران مرا باز کرد و چون زخم مرا دیده بود و از آن اثری ندید ساعتی غش کرد و بی هوش شد و چون به خود آمد گفت : وزیر مرا طلبیده و گفته که از مشهد این طور نوشته آمده و می گویند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزیر که قمی بود برده گفت که این مرد برادر من و دوست ترین اصحاب من است ، وزیر گفت : قصه را به جهت من نقل کن . از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل کردم . وزیر فی الحال کسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت : شما زخم این مرد را دیده اید ؟ گفتند : بلی ، پرسید که دوای آن چیست ؟ همه گفتند : علاج آن منحصر بریدن است و اگر ببرند مشکل است که زنده بماند ؟ پرسید : بر تقدیری که نمیرد تا چندگاه آن زخم به هم آید ؟ گفتند : اقلا” دو ماه آن جراحت باقی خواهد بود و بعد از آن شاید مندمل شود ولیکن در جای آن گودی سفید خواهد ماند که از آن جا موی نروید . باز پرسید که شما چند روز شد که زخم او را دیده اید ؟ گفتند : امروز روز دهم است .

پس وزیر ایشان را پیش طلبید و ران مرا برهنه کرد ایشان دیدند که با ران دیگر اصلا تفاوتی ندارد و اثری به هیچ وجه از آن کوفت نیست ، در این وقت یکی از اطبا که از نصاری بود صیحه زد و گفت : والله هذا من عمل المسیح ، یعنی به خدا قسم ! این شفا یافتن نیست مگر از معجزه عیسی بن مریم. وزیر گفت : چون عمل هیچ یک از شما نیست من می دانم عمل کیست. و این خبر به خلیفه رسید وزیر را طلبید وزیر اطبا را با خود به نزد خلیفه برد و مستنصر مرا گفت که آن قصه را بیان کنم و چون نقل کردم و به اتمام رسانبدم خادمی را گفت که کیسه را که در آن هزار دینار بود حاضر کرد . مستنصر به من گفت : مبلغ را نفقه خود کن . من گفتم : حبه از آن را نتوانم کرد . گفت از کی می ترسی ؟ گفت : از کی میترسی ؟ گفت از آن که عـمـل او اسـت زیـرا کـه او امـر فـرمـود کـه از ابـوجـعـفـر چـیـزى قبول مکن ، پس خلیفه مکدر شده بگریست .

و صاحب ( کشف الغمه ) مى گوید که از اتفاقات حسنه اینکه روزى من این حکایت را از براى جمعى نقل مى کردم چون تمام شد دانستم که یکى از آن جمع شمس الدّین محمّد پسر اسـمـاعـیل است و من او را نمى شناختم از این اتفاق تعجب نموده گفتم : تو ران پدرت را در وقـت زخـم دیـده بـودى ؟ گـفـت : در آن وقـت کـوچـک بـودم ولى در حـال صـحـت دیـده بـودم و مـو از آنـجـا بـرآمـده بـود و اثـرى از آن زخـم نـبـود، پـدرم هـر سـال یـکـبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مى گریست و تاءسف مى خورد و به آرزوى آنکه مرتبه دیگر آن حضرت را ببیند در آنجا مى گـشـت و یـکـبـار دیـگـر آن دولت نـصـیـبـش نـشـد و آنـچـه مـن مـى دانـم چـهـل بار دیگر به زیارت سامره شتافت و شرف آن زیارت را دریافت و در حسرت دیدن صاحب الا مر علیه السلام از دنیا رفت .

 
نوشتن کاغذ براى دیدار امام زمان علیه السلام

حکایت دوم ـ که در آن ذکرى است از تاءثیر رقعه استغاثه : عالم صالح تقى مرحوم سید مـحـمـّد پـسـر جـناب سید عباس که حال زنده و در قریه جب شیث  از قراى جـبـل عـامـل سـاکـن اسـت و او از بـنـى اعـمـام جـنـاب سـیـد نبیل و عالم متبحر جلیل سید صدرالدّین عاملى اصفهانى صهر شیخ فقهاء عصره شیخ جعفر نـجـفـى رحـمـه اللّه اسـت . سـید محمّد مذکور به واسطه تعدى حکام جور که خواستند او را داخـل در نـظـام عـسـکـریـه کـنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى که در روز بـیـرون آمـدن از جـبـل عـامـل جـز یـک قـمـرى کـه عـشـر قران است چیزى نداشت و هرگز سؤ ال نـکـرد و مـدتـى سـیاحت کرد و در ایام سیاحت در بیدارى و خواب عجایب بسیار دیده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانیه سمت قبلى [قبله ؟] مـنـزلى گرفت و در نهایت پریشانى مى گذرانید و بر حالش جز دو سه نفر کسى مطلع نبود تا آنکه مرحوم شد.

و از وقـت بـیـرون آمـدن از وطـن تـا زمـان فـوت پـنـج سـال طول کشید و با حقیر مراوده داشت بسیار عفیف و با حیا و قانع و در ایام تعزیه دارى حـاضـر مـى شـد و گاهى از کتب ادعیه عاریه مى گرفت و چون بسیارى از اوقات زیاده از چـنـد دانـه خـرمـا و آب چـاه صحن شریف بر چیزى متمکن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبت تامى از ادعیه ماءثور داشته و گویا کمتر ذکرى و دعائى بود که از او فوت شده باشد غـالب شـب و روز مـشـغـول بـود، وقـتى مشغول نوشتن عریضه شد خدمت حضرت حجت علیه السـلام و بـنـا گـذاشـت کـه چـهـل روز مـواظـبـت کـنـد بـه ایـن طـریـق کـه قـبـل از طـلوع آفـتـاب هـمـه روزه مقارن باز شدن دروازه کوچک شهر که به سمت دریا است بیرون رود رو به طرف راست قریب به چندان میدان دور از قلعه که احدى او را نبیند آنگاه عـریـضـه را در گـل گذاشته به یکى از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنین کرد تـا سـى و هـشـت یـا نـه روز، فـرمـود: روزى بـر مـى گـشـتـم از مـحـل انداختن رقاع و سر را به زیر انداخته و خلقم بسیار تنگ بود که ملتفت شدم گویا کـسـى از عـقـب بـه مـن مـلحـق شـد بـا لبـاس عـربـى و چـفـیـه و عقال ، و سلام کرد من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نکردم ، چون میل سخن گفتن با کسى را نداشتم ، قدرى در راه با من مرافقت کرد و من با همان حالت اولى باقى بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل : سید محمّد! چه مطلبى دارى که امروز سى و هشت روز یـا نـه روز اسـت کـه قـبـل از طلوع آفتاب بیرون مى آیى و تا فلان مکان از دریا مى روى و عـریـضـه اى در آب مى اندازى گمان مى کنى که امامت از حاجت تو مطلع نیست ؟ سید محمّد گفت من تعجب کردم که احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص این مقدار از ایام را و کسى مرا در کنار دریا نمى دید و کسى از اهل جبل عامل در اینجا نیست که من او را نشناسم خصوص بـا چـفـهـیـه و عـقـال کـه در جـبـل عامل در اینجا نیست که من او را نشناسم خصوص با چفیه و عـقـال کـه در جـبـل عـامـل مـرسـوم نـیـسـت پـس احـتـمـال نـعـمـت بـزرگ و نـیـل مـقـصـود و تـشـرف بـه حـضـور غـایـب مستور امام عصر علیه السلام را دادم و چون در جـبـل عـامـل شـنیده بودم که دست مبارک آن حضرت چنان نرم است که هیچ دستى چنان نیست با خـود گـفتم مصافحه مى کنم اگر احساس این مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارک عمل نمایم ، به همان حالت دو دست خود را پیش بردم آن جناب نیز دو دست مبارک پیش آورد مـصـافـحـه کـردم نـرمـى و لطـافـت زیـادى یـافـتـم یـقـیـن کـردم بـه حـصـول نـعـمـت عـظـمـى و مـوهـبت کبرى پس روى خود را گردانیدم و خواستم دست مبارکش را ببوسم کسى را ندیدم .

راهنماى گمشدگان

حـکـایـت سوم ـ قصه تشرف سید محمّد جبل عاملى است به لقاء آن حضرت علیه السلام : و نیز عالم صفى مبروز سید متقى مذکور نقل کرد که چون به مشهد مقدس ‍ رضوى مشرف شدم بـا فـراوانـى نـعـمـت آنجا بر من تنگ مى گذشت ، صبح آن روز که بنا بود زوار از آنجا بـیـرون رونـد چـون یـک قرص نان که بتوانم به آن خود را به ایشان برسانم نداشتم مـرافـقـت نـکـردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداى فریضه دیدم اگـر خـود را بـه زوار نـرسـانـم قـافـله دیـگـر نـیـسـت و اگـر بـه ایـن حال بمانم چون زمستان شود تلف مى شوم برخاستم نزدیک ضریح رفتم و شکایت کردم و بـا خـاطـر افـسـرده بـیـرون رفـتـم و بـا خـود گـفـتـم بـه هـمـیـن حـال گـرسـنـه بـیرون مى روم اگر هلاک شدم مستریح مى شوم و الا خود را به قافله مى رسـانـم . از دروازه بـیـرون آمـدم از راه جـویـا شـدم طرفین را به من نشان دادند من نیز تا غـروب راه رفـتم به جایى نرسیدم فهمیدم که راه را گم کردم به بیابان بى پایانى رسـیـدم که سواى حنظل  چیزى در آن نبود. از شدت گرسنگى و تشنگى قـریـب پـانـصـد حنظل شکستم شاید یکى از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطـراف آن صحرا مى گردیدم که شاید آبى یا علفى پیدا کنم تا آنکه بالمره ماءیوس شـدم تن به مرگ دادم و گریه مى کردم ناگاه مکان مرتفعى به نظرم آمد به آنجا رفتم چـشـمـه آبـى دیـدم تـعـجب کردم که در بلندى چشمه آب چگونه است ، شکر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بیاشامم و وضو گرفته نماز کنم چنانچه مردم نماز کرده باشم ، بـعـد از نـمـاز عـشـاء هـوا تـاریـک شـد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاى غریب از آنها مى شنیدم بسیارى از آنها را مى شناختم چون شیر و گرگ و بعضى از دور چشمشان مانند چراغ مى نمود وحشت کردم و چون زیاده بر مردن چیزى نمانده بـود و رنـج بـسـیـار کشیده بودم رضا به قضا داده خوابید وقتى بیدار شدم که هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهایت ضعف و بى حالى .

در ایـن حـال سـوارى نـمـایـان شد با خود گفتم این سوار مرا خواهد کشت زیرا که در صدد دسـتـبـردى خـواهـد بود و من چیزى ندارم پس خشم خواهد کرد لامحاله زخمى خواهد زد، پس از رسـیـدن سـلام کرد جواب گفتم و مطمئن شدم ، فرمود: چه مى کنى ؟ با حالت ضعف اشاره بـه حـالت خـود کـردم ، فـرمـود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمى خورى ؟ من چون فـحـص کـرده بـودم و مـاءیـوس بـودم از هـنـدوانـه بـه صـورت حـنـظـل چـه رسـد بـه خـربـزه ، گـفـتـم : مـرا سـخـریـه مـکـن بـه حـال خـود واگـذار، فـرمود: به عقب نگاه کن نظر کردم بوته اى دیدم که سه عدد خربزه بزرگ داشت ، فرمود: به یکى از آنها سد جوع کن و نصف یکى صبح بخور و نصف دیگر را بـا خـربـزه صـحـیـح دیـگـر همراه خود ببر و از این راه به خط مستقیم روانه شو فردا قـریـب بـه ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را البته صرف مکن که به کارت خـواهـد آمـد، نـزدیک به غروب به سیاه خیمه اى خواهى رسید آنها تو را به قافله خواهند رسـانـیـد.

پـس ، از نـظر من غایب شد من برخاستم و یکى از آن خربزه ها را شکستم بسیار لطـیـف و شـیـریـن بود که شاید به آن خوبى ندیده بودم ، آن را خوردم و برخاستم و دو خـربـزه دیـگـر را شـکـسـته نصف آن را خوردم و نصف دیگر را هنگام ظهر که هوا به شدت گـرم بـود خـوردم و بـا خربزه دیگر روانه شدم قریب به غروب آفتاب از دور خیمه اى دیـدم چـون اهـل خـیـمه مرا از دور دیدند به سوى من دویدند و مرا به سختى و عنف گرفته بـه سـوى خـیمه بردند گویا توهم کرده بودند که من جاسوسم و چون غیر عربى نمى دانـسـتـم و آنـهـا جـز پـارسى زبانى نمى دانستند هرچه فریاد مى کردم کسى گوش به حرف من نمى داد تا به نزدیک بزرگ خیمه رفتیم او با خشم تمام گفت : از کجا مى آیى ؟ راسـت بـگـو وگـرنـه تـو را مـى کـشـم ، مـن بـه هـزار حـیـله فـى الجـمـله کـیـفـیـت حـال خـود را و بیرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم کردن راه را ذکر کردم . گفت : اى سـید کاذب ! اینجاها که تو مى گویى متنفسى عبور نمى کند مگر آنکه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد درید و علاوه آن قدر مسافت که تو مى گویى مقدور کسى نیست که در ایـن زمـان طـى کـنـد زیـرا کـه بـه ایـن طـریـق مـتـعـارف از ایـنـجـا تـا مـشـهـد سـه مـنـزل است و از این راه که تو مى گویى منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با ایـن شـمـشـیـر مـى کـشـم و شـمـشـیـر خـود را کـشـیـد بـر روى مـن ، در ایـن حـال خـربـزه از زیـر عـبـاى مـن نـمـایـان شـد، گـفـت : ایـن چـیـسـت ؟ تـفـصـل را گفتم ، تمام حاضرین گفتند در این صحرا ابدا خربزه نیست خصوص این قسم کـه تـاکـنـون نـدیـده ام ، پـس بـعـضـى بـه بعضى دیگر رجوع کردند و به زبان خود گـفـتـگـوى زیادى کردند و گویا مطمئن شدند که این خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسیدند و در صدر مجلس جاى دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاى مرا براى تبرک بـردنـد، جـامـه هـاى پـاکـیـزه بـرایـم آوردند، دو شب و دو روز مهماندارى کردند در نهایت خـوبـى ، روز سـوم ده تـومـان بـه مـن دادنـد و سـه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.

شفا یافتن عطوه زیدى

حکایت چهارم ـ قصه تشرف سید عطوه حسنى است به لقاء شریف آن جناب علیه السلام :
عالم فاضل المـعى على بن عیسى اربلى صاحب ( کشف الغمه ) مى گوید حکایت کرد از براى من سـیـد بـاقـى ابـن عـطـوه علوى حسنى که پدرم عطوه ، زیدى بود و او را مرضى بود که اطـبـاء از عـلاجـش عـاجـز بـودنـد و او از مـا پـسـران آزرده بـود و مـنـکـر بـود مـیـل مـا را بـه مـذهـب امـامـیـه و مـکـرر مـى گـفـت مـن تـصدیق شما را نمى کنم و به مذهب شما قـائل نـمـى شـوم تـا صـاحـب شما مهدى علیه السلام نیاید و مرا از این مرض نجات ندهد. اتـفـاقا شبى در وقت نماز خفتن ما همه یک جا جمع بودیم که فریاد پدر را شنیدیم که مى گـوید بشتابید! چون به تندى به نزدش رفتیم گفت : بدوید و صاحب خود را دریابید کـه هـمـیـن لحـظـه از پـیش من بیرون رفت و ما هر چند دویدیم کسى را ندیدیم و برگشته پـرسـیـدیـم کـه چـه بـود؟ گـفـت : شخصى به نزد من آمده گفت : یا عطوه ! من گفتم : تو کیستى ؟ گفت : من صاحب پسران توام آمده ام که تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز کرد و بر موضع الم من دست مالید و چون به خود نگاه کردم اثرى از آن کوفت ندیدم و مدتهاى مـدیـد زنـده بـود بـا قـوت و دانایى زندگانى کرد و من از غیر پسران از جمعى کثیر این قـصـه را پـرسـیـدم و هـمـه بـه هـمـیـن طـریـق بـى زیـاده و کـم نـقـل کـردنـد. صـاحـب کـتـاب بـعـد از نـقـل ایـن حـکـایـت و حـکـایـت اسماعیل هرقلى که گذشت مى گوید: امام علیه السلام را مردمان در راه حجاز و غیره بسیار دیـده انـد کـه یـا راه را گـم کـرده بـودنـد و یـا درمـاندگى داشتند و آن حضرت ایشان را خـلاصـى داده و ایـشـان را بـه مـطـلب خـود رسـانـیـده و اگـر خـوف تطویل نمى بود ذکر مى کردم .

حکایت دعاى عبرات

حـکایت پنجم ـ در ذکر دعاى عبرات است : آیه اللّه علامه حلى رحمه اللّه در کتاب ( منهاج الصلاح ) در شرح دعاى عبرات فرموده که آن مروى است از جناب صادق جعفر بن محمّد عـلیـهـما السلام و از براى این دعا از طرف سید سعید رضى الدّین محمّد بن محمّد بن محمّد آوى رحـمـه اللّه حکایتى است معروفه و به خط بعضى از فضلا در حاشیه این موضع از ( مـنـهـاج ) آن حکایت را چنین نقل کرده از مولى السعید فخرالدّین محمّد پسر شیخ اجـل جـمـال الدّیـن یـعنى علامه که او از والدش روایت نموده از جدش شیخ فقیه سدیدالدّین یوسف از سید رضى مذکور که او محبوس بود در نزد امیرى از امراى سلطان جرماغون مدت طـویـلى در نـهـایـت سـخـتـى و تـنـگى ، پس در خواب خود دید خلف صالح منتظر را علیه السلام پس گریست و گفت : اى مولاى من ! شفاعت کن در خلاص شدن من از این گروه ظلمه . پـس حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سید گفت : کدام است دعاى عبرات ؟ فرمود: آن دعـا در ( مصباح ) تست ، سید گفت : اى مولاى من ! دعا در ( مصباح ) من نیست ، فـرمـود: نـظـر کـن در ( مصباح ) خواهى یافت دعا را در آن . پس از خواب خود بیدار شده نماز صب را کرد و ( مصباح ) را باز نمود پس ورقه اى یافت در میان اوراق آن که آن دعا نوشته بود در آن . پس چهل مرتبه آن دعا را خواند و آن امیر را دو زن بود یکى از آن دو عـاقـله و مـدیـره و آن امـیر بر او اعتماد داشت پس امیر نزد او آمد در نوبه اش ‍ پس گـفـت بـه امـیـر گـرفـتـى یـکى از اولاد امیرالمؤ منین علیه السلام را، امیر گفت : چرا سؤ ال کردى از این مطلب ؟ گفت : در خواب دیدم شخصى را و گویا نور آفتاب مى درخشید از رخسار او پس حلق مرا در میان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود مى بینم شوهر تو را که گرفت یکى از فرزندان مرا و در طعام و شراب بر او تنگ گرفته ، پس من به او گفتم اى سـیـد من ! تو کیستى ؟ فرمود: من على بن ابى طالب ام علیه السلام به او بگو اگر او را رهـا نکند هر آینه خراب خواهم کرد خانه او را، پس ‍ این خواب منتشر شد و به سلطان رسـیـد، پـس گـفـت : مـرا عـلمـى به این مطلب نیست و از نواب خود جستجو کرد و گفت : کى مـحـبوس است در نزد شما؟ گفتند: شیخ علوى که امر کردى به گرفتن او، گفت : او را رها کـنید و اسبى به او بدهید که بر آن سوار شود و راه را به او دلالت کنید پس برود به خانه خود.

و سـیـد اجـل على بن طاوس در آخر ( مهج الدعوات ) فرموده و از این جمله است دعایى کـه مـرا خـبـر داد صـدیق من و برادر و دوست من محمّد بن محمّد قاضى آوى ( ضاعَفَ اللّهُ جـَلالَتـَه وَ سـَعـادَتـَهُ وَ شـَرَّفَ خـاتـِمـَتـَهُ ) و از براى او حدیث عجیبى و سبب غریبى نـقـل کرده و آن این بود که براى او حادثه اى روى داد پس یافت این دعا را در اوراقى که نگذاشته بود آن دعا را در آن در میان کتب خود پس نسخه اى برداشت از آن نسخه ، پس چون آن نسخه را برداشت آن اصل که در میان کتب خود یافته بود مفقود شد.

حکایت ملاقات استرآبادى با امام زمان علیه السلام

حـکـایـت شـشـم ـ قـصـه امـیر اسحاق استرآبادى است : و این قصه را علامه مجلسى در ( بـحـار ) نـقـل کرده از والد خود، و حقیر به خط والد ایشان جناب آخوند ملا محمّد تقى رحمه اللّه دیدم در پشت دعاى معروف به ( حرز یمانى ) قصه را مبسوطتر از آنچه در آنـجـا اسـت بـا اجـازه بـراى بـعـضـى و مـا تـرجـمـه صـورت آن را نقل مى کنیم .
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ الصَّلوهُ عَلى اَشْرَفِ الْمُرْسَلینَ مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطّاهِرینَ وَ بَعْدُ ) .
پـس بـه تـحقیق که التماس کرد از من سید نجیب ادیب حسیب زیده سادات عظام و نقباى کرام امـیـر محمّد هاشم ـ ادام اللّه تعالى تاءییده بجاه محمّد و آله الا قدسین ـ که اجازه دهم براى او ( حـرز یمانى ) که منسوب است به امیرالمؤ منین و امام المتقین و خیرالخلائق بعد النـبـیـیـن ـ صـلوات اللّه و سـلامـه عـلیـهما ما دامت الجنه الماءوى الصالحین ـ پس اجازه دادم بـراى او ـ دام تـاءیـیـده ـ و ایـنکه روایت کند این دعا را از من به اسناد من از سید عابد زاهد امـیـر اسـحـاق اسـتـرآبـادى کـه مـدفـون اسـت بـه قـرب سـیـد شـبـاب اهـل الجـنه اجمعین ـ کربلا ـ از مولاى ما و مولى الثقلین خلیفه اللّه تعالى صاحب العصر و الزمـان ( صـَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُه عَلَیه وَ عَلى آبائِهِ الاَقْدَسین ) و سید گفت که من مـانـده شـدم در راه مکه پس عقب افتادم از قافله و ماءیوس شدم از حیات و بر پشت خوابیدم مـانـنـد مـحتضر و شروع کردم در خواندن شهادت که ناگاه دیدم بالاى سر خود مولاى ما و مـولى العـالمـیـن خـلیـفـه اللّه عـلى النـاس اجـمعین را، پس فرمود: برخیز اى اسحاق ! پس بـرخـاسـتم و من تشنه بودم پس ‍ مرا سیراب نمود و به ردیف خود سوار نمود پس شروع نـمـودم به خواندن این حرز و آن جناب اصلاح مى کرد آن را تا آنکه تمام شد ناگاه دیدم خـود را در ابطح پس از مرکب فرود آمدم و آن جناب غائب شد و قافله بعد از نه روز رسید و شـهـرت کـرد بـین اهل مکه که من به طى الارض آمدم پس خود را پنهان نمودم بعد از اداى مناسک حج .

ایـن سـیـد حـج کرده پیاده چهل مرتبه و چون مشرف شدم در اصفهان به خدمت او در زمانى کـه از کربلا آمده بود به قصد زیارت مولى الکونین الامام على بن موسى الرضا علیه السـلام و در ذمـه او مهر زوجه اش بود هفت تومان و این مقدار داشت که در نزد کسى بود از سـکنه مشهدى رضوى . پس در خواب دید که اجلش نزدیک شده پس گفت که من مجاور بودم در کربلا پنجاه سال براى اینکه در آنجا بمیرم و مى ترسم که مرا مرگ در رسد در غیر آن مکان ، پس چون مطلع شد بر حال او بعضى از اخوان ما آن مبلغ را ادا نمود و فرستاد با او بعضى از اخوان فى اللّه ما را، پس او گفت که چون سید رسید به کربلا و دین خود را ادا نـمـود مـریـض شـد و در روز نـهـم فـوت شـد و در منزل خود دفن گردید. و دیدم امثال این کرامات را از او در مدت اقامت او در اصفهان و براى مـن از بـراى ایـن دعـا اجـازات بـسـیـار اسـت و اقـتـصار کرد بر همان و مرجو از او است ـ دام تـاءئیـده ـ کـه مـرا فـرامـوش نـکـنـد در مـظـان استجابت دعوات و التماس مى کنم از او که نـخواهند این دعا را مگر از براى خداوند تبارک و تعالى و نخواهند براى هلاک کردن دشمن خـود اگـر ایـمـان دارد هـر چند فاسق باشد یا ظالم و اینکه نخواند براى جمع دنیاى دنیّه بـلکـه سزاوار است که بوده باشد خواندن آن از براى تقرب به سوى خداوند تبارک و تعالى و براى دفع ضرر شیاطین انس و جن از او و از جمیع مؤ منین اگر ممکن است او را نیت قـربـت در این مطلب وگرنه پس اولى ترک جمیع مطلب است غیر از قرب جناب حق تعالى شاءنه .
( نـَمـَقـَهُ بـِیـُمـنـاهُ الدّاثـره اَحـْوَجُ الْمـَرْبـُوبـیـنَ إِلى رَحـْمَهِ رَبِّهِ الْغِنِىِّ مُحَمَّد تقى بْنِ الْمـَجـْلِسـى الاِصـْبـَهـانـى حـامـِدا للّهِ تـَعـالى وَ مُصلِّیا عَلى سَیّد الاَنْبیاءِ وَ اَوْصِیائِهِ الْنُّجَباء الاَصْفِیاءِ انتهى ) .

و خـاتـم العـلمـاء المـحـدثـیـن شـیـخ ابـوالحـسـن تـلمـیـذ عـلامـه مـجلسى در اواخر مجلد ( صـیـاءالعـالمـیـن ) ایـن حـکـایـت را از اسـتـادش از والدش نقل کرده تا ورود سید به مکه آنگاه گفته که والد شیخ من گفت که پسر من این نسخه دعا را از او گرفتم بر تصحیح و اجازه داد به من روایت کردن از آن امام علیه السلام و او نیز به فرزند خود اجازه داد که شیخ مذکور من بود ـ طاب ثراه ـ و آن دعا از جمله اجازات شیخ مـن بـود براى من و من حال چهل سال است که مى خوانم آن را و از آن خیر بسیار دیدم . آنگاه قـصـه خـواب سـیـد را نـقـل کـرده کـه بـه او در خـواب گـفـتـنـد کـه تعجیل کن رفتن به کربلا را که مرگ تو نزدیک شده و این دعا به نحو مذکور موجود است در جلد نوزدهم ( بحارالانوار ) .

پنج دعاى فرج

حکایت هفتم ـ مشتمل بر دعاى فرج است : سید رضى الدّین على بن طاوس در کتاب ( فرج المـهـمـوم ) و عـلامـه مـجـلسـى در ( بـحـار ) نـقـل کـرده انـد از ( کتاب دلائل ) شیخ ابى جعفر محمّد بن جریر طبرى که او گفت : خـبـر داد ابـوجعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعکبرى که او گفت : خبر داد مرا ابوالحسن بـن ابـى البـغل کاتب که او گفت : در عهده گرفتن کارى را از جانب ابى منصور بن ابى صـالحـان و واقـع شـد مـیـان مـا و او مـطـلبـى کـه بـاعث شد بر پنهان کردن خود. پس در جـسـتـجـوى مـن بـرآمـد پـس مـدتى پنهان و هراسان بودم آنگاه قصد کردم رفتن به مقابر قریش را یعین مرقد منور حضرت کاظم علیه السلام در شب جمعه و عزم کردم که شب را در آنـجـا بـه سـر آورم بـراى دعـا و مسئلت و در آن شب باران و باد بود پس خواهش نمودم از ابـى جـعـفـر قـیـم کـه درهـاى روضه منوره را ببندد و سعى کند در اینکه آن موضع شریف خـالى بـاشـد کـه خـلوت کـنـم بـراى آنـچـه مـى خـواهـم از دعـا و مـسـئلت و ایـمن باشم از دخـول انسانى که ایمن نبودم از او و خائف بودم از ملاقات او. پس کرد و درها را بست و شب نـصـف شد و باد و باران آن قدر آمد که قطع نمود تردد خلق را از آن موضع و ماندم و دعا مـى کـردم و زیـارت مـى نـمـودم و نـمـاز بـه جـا مـى آوردم . در ایـن حـال بـودم که ناگاه شنیدم صداى پایى از سمت مولایم موسى علیه السلام و دیدم مردى را کـه زیـارت مى کند پس سلام کردم بر آدم و [پیامبران ] اولوالعزم علیهم السلام آنگاه بـر ائمـه عـلیهم السلام یک یک از ایشان تا رسید به صاحب الزمان علیه السلام و او را ذکـر نـکـرد پـس تعجب کردم از این عمل و گفتم شاید او را فراموش کرده یا مى شناسد یا ایـن مـذهـبى است براى این مرد، پس ‍ چون فارغ شد از زیارت خود دو رکعت نماز کرد و رو کـرد بـه سـوى مـرقـد مـولاى مـا ابـى جـعـفـر عـلیـه السـلام ، پـس زیـارت کـرد مـثـل آن زیـارت و آن سـلام و دو رکـعـت نـمـاز کـرد و من از او خائف بودم زیرا که او را نمى شـنـاختم و دیدم که او جوانى است کامل و در بدنش جامه سفید است ، و عمامه اى دارد که حنک گـذاشـتـه بـود بـراى او بـه طـرفـى از آن و ردایى بر کتف انداخته بود. پس گفت : اى ابـوالحـسـن بـن ابى البغل ! کجایى تو دعاى فرج ، گفتم : کدام است آن دعا اى سید من ! فرمود: دو رکعت نماز مى گزارى و مى گویى :

( یا مَنْ اَظْهَرَ الْجَمیلَ وَ سَتَرَ الْقَبیحَ یا مَنْ لَمْ یُؤ اخِذْ بِالْجَریرَهِ وَ لَمْ یُهْتِک السِّتْرَ یـاعـَظیمَ المَنَّ یا کَریمَ الصَّفْحَ یا حَسَنَ التَّجاوَزَ یا واسِعَ الْمَغْفِرَهِ یا باسِطَ الْیَدَیْنِ بـِالرَّحـْمـَهِ یـا مـُنـْتـَهـى کـُلِّ نـَجْوى وَ یا غایَهَ (مُنْتَهى ) کُلّ شَکْوى یا عَوْنَ کُلِّ مُسْتَعینٍ یـامُبْتَدِئا بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقا قِها یا رَبّاهُ (ده مرتبه ) یا غایَهَ رَغْبَتاهُ (ده مرتبه ) اَسْئَلُکَ بِحَقِّ هذِهِ الاَسْمآءِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ عَلَیْهِمُ السَّلامُ اِلاّ ما کَشَفْتَ کَرْبى وَ نَفَّسْتَ هَمّى و فَرَّجْتَ غَمّى وَ اَصْلَحْتَ حالى ) .

و دعا کن بعد از هرچه را که خواستى و بطلب حاجت خود را آنگاه مى گذارى روى راست خود را بر زمین و مى گویى صد مرتبه در سجود خود:
( یـا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفیانى فَاِنَّکُما کافِیاىَ وَ انْصُرانِى فَاِنّکُمانا صِراىَ ) .

و مـى گـذارى روى چـپ خـود را بـر زمـین و مى گویى صد مرتبه ادرکنى ، و آن را بسیار مکرر مى کنى و مى گویى ( اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ ) تا اینکه منقطع شود و بر مى دارى سر خود را پس به درستى که خداى تعالى به کرم خود برمى آورد حاجت تو را ان شاء اللّه تعالى .
پـس چـون مـشـغـول شدم به نماز و دعا بیرون رفت پس چون فارغ شدم بیرون رفتم به نـزد ابـى جـعـفـر کـه سـؤ ال کـنـم از او از حـال ایـن مـرد کـه چـگـونـه داخـل شـد، پـس دیـدم درهـا را کـه بـه حـالت خـود بـسـتـه و مقفل است پس تعجب کردم از این و گفتم شاید درى در اینجا باشد که من نمى دانم پس خود را بـه ابـى جـعـفـر رسـانـیـدم و او نـیـز بـه نزد من آمد از اطاق زیت یعنى حجره اى که در مـحـل روغـن چـراغ روضـه بـود پـس پـرسـیـدم از او از حال آن مرد و کیفیت دخول او، پس گفت : درها مقفل است چنانکه مى بینى من باز نکردم آنها را، پـس خـبـر دادم او را بـه آن قـصـه پـس گفت این مولاى ما صاحب الزمان علیه السلام و به تـحـقـیـق کـه مـن مکرر مشاهده کردم آن جناب را در مثل چنین شبى در وقت خالى شدن روضه از مـردم . پس تاءسف خوردم بر آنچه فوت شد از من و بیرون رفتم در نزدیک طلوع فجر و رفـتـم به کرخ در موضعى که پنهان بودم در آن پس روز به جاشت نرسید که اصحاب ابـن ابـى صـالحـان جـویـاى مـلاقـات مـن شـدنـد و از اصـدقـاء سـؤ ال مى کردند از حال من و با ایشان بود امانى از وزیر و رقعه اى به خط او که در آن بود هـر خـوبى پس حاضر شدم نزد او با امینى از اصدقاء خود پس برخاست و مرا چسبید و در آغـوش گـرفـت بـه نحوى که معهود نبودم از او پس گفت حالت تو را به آنجا کشاند که شـکـایـت کنى از من به سوى صاحب الزمان علیه السلام . به او گفتم از من دعایى بود و سـؤ ال از آن جـنـاب کـردم گفت : واى بر تو! دیشب در خواب دیدم مولاى خود صاحب الزمان عـلیـه السـلام را یـعـنـى شـب جـمعه که مرا امر کرد به هر نیکى و درشتى کرد به من به نـحوى که ترسیدم از آن پس گفتم لا اِلهَ اِلا اللّهُ شهادت مى دهم که ایشان حق اند و منتهاى حـق ، دیـدم شـب گـذشته مولاى خود را در بیدارى و فرمود به من چنین و چنان و شرح کردم آنچه را که دیه بودم در آن مشهد شریفه پس تعجب کرد از این و صادر شد از او بالنسبه بـه مـن امـورى بـزرگ و نـیکو در این باب و رسیدم از جانب او به مقصدى که گمان آن را نداشتم به برکت مولاى خود علیه السلام .

مؤ لف گوید: چند دعا است که مسمى است به دعاى فرج :
اول ـ دعاى مذکور در این حکایت ؛
دوم ـ دعایى است مروى در کتاب شریف ( جعفریات ) از امیرالمؤ منین علیه السلام که در آن جـنـاب آمـد نـزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم و شکایت نمود براى حـاجـتـى پـس حـضـرت فـرمـود: آیـا نـیـامـوزم تـو را کـلمـاتـى کـه هـدیـه آورد آنـهـا را جـبـرئیـل بـراى مـن و آن نـوزده حـرف اسـت کـه نـوشـتـه شـده بـر پـیـشـانـى جـبـرئیـل از آنـهـا چـهـار؛ و چـهـار نـوشـتـه شـده بـر دور کـرسـى و سـه حـول عرش ، دعا نکرده به آن کلمات مکروبى و نه درمانده اى و نه مهمومى و نه مغمومى و نـه کـسـى کـه مـى تـرسـد از سـلطـانـى یا شیطانى مگر آنکه کفایت کند او را خداى عز و جل ، و آن کلمات این است :
( یـا عـِمـادَ مـَنْ لا عِمادَ لَهُ وَ یا سَنَدَ مَنْ لا سَنََد لَهُ وَ یا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ وَ یا حِرْزَ مَنْ لا حـِرْزَ لَهُ وَ یـاَ فـَخـْرَ مـَنْ لا فـَخـْرَ لَهُ وَ یـا رُکـْنَ مـَنْ لا رُکـْنَ لَهُ یـا عـَظـِیـمَ الرَّجـاَّءِ یـا عِزَّ الضُّعـَفـاَّءِ یـامُنْقِذَ الغَرقى یا مُنْجِىَ الْهَلْکى یا مُحْسِنُ یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ اَسْئَلُ اللّهَ الَّذى لا اِله الاّ اَنـْتَ الَّذى سـَجـَدَلَکَ سـَوادُ اللَّیـْلِ وَ ضـَوْءُ النَّهـارِ وَ شُعاعُ الشَّمْسِ وَ نُورُ الْقَمَرِ وَ دِوِىُّ الْمآءِ وَ حَفیفُ الشَّجَرِ یا اَللّهُ یا رَحْمنُ یا ذَالْجَلالِ وَ الاِکْرامِ ) ، (و امیرالمؤ منین علیه السلام مى نامید این دعا را دعاى فرج ).

سـوم ـ شـیـخ ابـراهـیـم کـفـعـمـى در ( جـنـه الواقیه ) روایت کرده که مردى آمد خدمت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و گـفـت : یـا رسول اللّه ! به درستى که من غنى بودم پس فقیر شدم و صحیح بودم ، پس مریض شدم و در نزد مردم مقبول بودم پس مبغوض شدم و خفیف بودم بر دلهاى ایشان پس سنگین شدم و مـن فـرحـنـاک بـودم پـس جـمـع شـد بر من هموم و زمین بر من تنگ شده به آن فراخیش و در درازى روزى مى گردم در طلب رزق پس نمى یابم چیزى که به آن قوت کنم گویا اسم مـن مـحـو شده از دیوان رزق . پس نبى صلى اللّه علیه و آله و سلم فر مود به او اى مرد! شاید تو استعمال مى کنى میراث هموم را. عرض کرد: چیست میراث هموم ؟ فرمود: شاید تو عـمـامـه بـر سـر مـى بـنـدى در حـال نـشـسـتـن و زیـر جـامـه مـى پـوشـى در حال ایستادن یا ناخن خود را مى گیرى با دندان یا رخسار خود را مى مالى با دامنت مى مالى یا بول مى کنى در آب ایستاده یا مى خوابى بر روى خود در افتاده ، عرض ‍ کرد: مى کنم از ایـنـهـا چـیـزى را، حـضرت فرمود: از خداى تعالى بپرهیز و ضمیر خود را خالص کن و بخوان این دعا را و او است دعاى فرج :
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحیمِ اِلهى طُموحُ اْلا مالِ قَدْ خابَتْ اِلاّ لَدَیْکَ وَ مَعاکِفُ الْهِمَمِ قَدْ تـَقـَطَّعَتْ اِلاّ عَلَیْکَ وَ مَذاهِبُ الْعُقُولِ قَدْ سَمَتْ اِلاّ اِلَیْکَ فَاِلَیْکَ الرَّجآءُ وَ اِلَیْکَ الْمُلْتَجى یـا اَکـْرَمَ مـَقـْصـِودٍ وَ یـا اَجْوَدَ مَسْئُولٍ هَرَبْتُ اِلَیْکَ بِنَفْسى یا مَلْجَاءَ الْهارِبینَ بِاثقالِ الذُّنوُبِ اَحْمِلُها عَلى ظَهْرى وَ ما اَجِدُلى اِلَیْکَ شافِعا سِوى مَعْرِفَتى بِاَنَّکَ اَقْرَبُ مَنْ رَجاهُ الطـّالِبـُونَ وَ لَجـَاءَ اِلَیـْهِ الْمـُضـْطـَرُّونَ وَ اَمَّلَ مـا لَدَیـْهِ الرّاغـِبـُونَ یـا مـَنْ فَتَقَ الْعُقُولَ بـِمـَعـْرِفـَتـِه وَ اَطـْلَقَ الاَلْسـُنَ بِحَمْدِهِ وَ جَعَلَ مَا امْتَنَّ بِهِ عَلى عِبادِهِ کِفاءٌ لَتَاءْدِیَهِ حَقِّهِ صـَلِّ عـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تـَجـْعـَلْ لِلهُمُوم عَلى عَقْلى سَبیلا وَ لا لِلْباطِلِ عَلى عَمَلَى دَلیلا وَافْتَحْ لى بِخَیْرِ الدُّنیا یا وَلِىّ الْخَیْرِ ) .

چـهـارم ـ فـاضـل مـتـبـحـر سـیـد عـلیـخـان مـدنـى در ( کـَلِمُ الطِّیـّب ) از جـد خـود نقل کرده که این دعاى فرج است :
( اَللّهـُمَّ یا وَدُودُ یا وَدُودُ یا وَدُودُ یا ذَالْعَرْشِ الْمَجیدِ یا فَعّالا لِما یُریدُ اَسْئَلُکَ بِنُورِ وَجـْهِکَ الَّذى مَلاَ اَرْکانَ عَرْشِکَ وَ بِقُدْرَتِکَ الَّتى قَدَّرْتَ بِها عَلى جَمیعِ خَلْقِکَ وَ بِرَحْمَتِکَ الَّتـى وَسِعَتْ کُلَّ شَى ء لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ یا مُبْدِى ءُ یا مُعیدُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ یا اِلهَ الْبَشَرِ یا عـَظـیـمَ الْخـَطـَرِ مـِنـْکَ الطَّلَبُ وَ اِلَیـْکَ الْهـَرَبُ وَقـَعَ بِالْفَرَجِ یا مُغیثُ اَغْثِنْى ) . (سه مرتبه بگو).
پـنـجم ـ دعاى فرج ، که مروى است که در کتاب ( مفاتیج النجاه ) محقق سبزوارى و اول آن این است :
( اَللّهُمّ اِنِّى اَسْئَلُکَ یا اَللّهُ یا اَللّهُ یا اَللّهُ یا مَنْ عَلا فَقَهَرَ ) . الخ و آن طولانى است .

حضور امام زمان علیه السلام در مسجد جعفى

و حکایت هشتم ـ قصه تشرف شریف عمر بن حمزه است به لقاى آن حضرت علیه السلام :
شیخ جلیل و امـیـر زاهـد ورام بـن ابـى فراس در آخر مجلد دوم کتاب ( تنبیه الخاطر ) فرموده : خبر داد مرا سید جلیل شریف ابى الحسن على بن ابراهیم العریضى العلوى الحسینى گفت : خـبـر داد مـرا عـلى بـن نـمـا، على بن نما گفت : خبر داد مرا ابومحمّد الحسن بن على بن حمزه اقـسـاسى (۱۲۸) در خانه شریف على بن جعفر بن على المدائنى العلوى که او گفت : در کوفه شیخى بود قصار که به زهد نامیده مى شد و منخرط بود در سلک عزلت گیرندگان و منقطع شده بود براى عبادت و پیروى مى کرد آثار صالحین را، پس اتفاق افـتـاد کـه روزى در مـجـلس پـدرم بـودم و ایـن شـیـخ بـراى او نـقـل حـدیـث مـى کـرد و او مـتـوجه شده بود به سوى شیخ ، پس شیخ گفت : شبى در مسجد جـعـفى بودم و آن مسجد قدیمى است در پشت کوفه و پشت نصف شده بود و من تنها در مکان خـلوتـى بـودم بـراى عـبـادت کـه نـاگـاه دیـدم سـه نـفـر مـى آیـنـد پـس داخـل مـسجد شدند چون به وسط فضاى مسجد رسیدند یکى از ایشان نشست پس دست مالید به طرف راست و چپ زمین پس آب به جنبش آمد و جوشید پس وضوى کاملى گرفت از آن آب آنـگـاه اشـاره فـرمـود بـه آنها نماز جماعت کرد پس من با ایشان به جماعت نماز کردم چون سـلام داد و از نـمـاز فـارغ شـد حـال او مـرا بـه شـگـفت آورد و کار او را بزرگ شمردم از بـیـرون آوردن آب پـس ‍ سـؤ ال کردم از شخصى از آن دو نفر که در طرف راست من بود از حـال آن مـرد و گـفـتـم بـه او کـه ایـن کـیـسـت ؟ گفت : صاحب الا مر است فرزند حسن علیهما السـلام . پـس ‍ نـزدیـک آن جـنـاب رفـتم و دستهاى مبارکش را بوسیدم و گفتم به آن جناب یـابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم چه مى گویى در شریف عمر بن حمزه آیا او بـر حـق اسـت ؟ فرمود: نه ، و بسا هست که هدایت بیابد جز آنکه او نخواهد مرد تا آنکه مرا ببیند پس این خبر را از آن شیخ تازه و طرفه شمردیم . پس زمانى طولانى گذشت و شریف عمر وفات کرد و منتشر نشد که او آن جناب را ملاقات کرده . پس چون با شیخ زاهد مـجـتـمـع شـدیـم مـن بـه خـاطـر آوردم او را حـکایتى که ذکر کرده بود آن را و گفتم به او مثل کسى که بر او رد کند آیا تو نبودى که ذکر کردى این شریف عمر نمى میرد تا اینکه بـبـیـند صاحب الا مر علیه السلام را که اشاره نموده بودى به او، پس ‍ گفت به من که از کـجـا عـالم شـدى کـه او آن جـنـاب را نـدیده ، آنگاه بعد از آن مجتمع شدیم با شریف ابى المـنـاقب فرزند شریف عمر بن حمزه و در میان آوردیم صحبت والد او را. پس گفت : ما شبى در نزد والد خود بودیم و او در مرضى بود که در آن مرض مرد و قوتش ساقط و صدایش پـسـت شـده بـود و درهـا بـسـتـه بـود بـر روى مـا کـه نـاگـاه شـخـصـى را دیـدم کـه داخـل شـد بـر مـا، تـرسـیـدیـم از او و عـجـب دانـسـتـیـم دخـول او را و غـفـلت کردیم که از او سؤ ال کنیم پس نشست در جنب والد من و براى او آهسته سـخـن مى گفت و پدرم مى گریست آنگاه برخاست ، چون از انظار ما غایب شد پدرم خود را بـه مـشـقـت انداخت و گفت مرا بنشانید، پس او را نشاندیم چشمهاى خود را باز کرد و گفت : کجا است آن شخص که در نزد من بود؟ پس گفتیم : بیرون رفت از همانجا که آمد. پس گفت او را طـلب کـنـیـد، در اثـر او رفـتـیـم ، درها را دیدیم بسته و اثرى از او نیافتم و ما سؤ ال کـردیـم از پـدر از حـال آن شـخـص ، گـفـت : ایـن صـاحب الا مر علیه السلام بود! آنگاه برگشت به حالت سنگینى که از مرض داشت و بى هوش ‍ شد.

مـؤ لف (مـحـدث نـورى ) گـویـد: که ابومحمّد حسن بن حمزه اقساسى معروف به عزالدّین اقـسـاسـى از اجـله سـادات و شـرفـا و عـلمـاء کـوفـه و شاعر ماهرى بود و ناصر باللّه عـبـاسـى او را نـقـیـب سـادات کـرده بـود و او بود که وقتى با مستنصر باللّه عباسى به زیـارت جـنـاب سـلمـان رفتند پس مستنصر به او گفت که دروغ مى گویند غلات شیعه در سخنان خود که على بن ابى طالب علیه السلام در یک شب سیر نمود از مدینه تا مدائن و غسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود. پس در جواب این ابیات را انشاد فرمود:

اَنْکَرْتَ لَیْلَهَ اِذْسارَ الْوَصِىُّ اِلى

 

اَرْضِ الْمَدائِن لَمّا نالَها طَلَبا

 

وَ غَسَّلَ الطُّهْرَ سَلْمانا وَ عادَ اِلى

 

عَرایِض یَثْرِبَ وَ الاِصْباحُ ماوَجَبا

 

وَ قُلْتَ ذلِکَ مِنْ قَوْلِ الْغَلاوهِ وَ ما

 

ذَنْبُ الْغُلاهِ اِذا لَمْ یُورِدُوا کَذِبا

 

فَآصَفُ قَبْلَ رَدِّ الطَّرْفِ مِنْ سَبَاء

 

بِعَرْشِ بِلْقیسَ وَافى یَخْرِقُ الحُجُبا

 

فَاَنْتَ فِى آصَفَ لَمْ تَغْلُ فیهِ بَلى

 

فى حَیْدَرٍ اَنَا غالٍ اِنَّ ذاعَجَبا

 

اِنْ کانَ اَحْمَدُ خَیْرَ الْمُرْسَلینَ فَذا

 

خَیْرُ الْوَصِییّنَ اَوْ کُلُّ الْحَدیثِ هَبا

و در مـسـجد جعفى از مساجد مبارکه معروفه کوفه است و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در آنـجـا چـهار رکعت نماز گزارده و تسبیح حضرت زهرا علیها السلام فرستاد و مناجاتى طـولانـى پـس از آن کـرد کـه در کتب مزار موجود و در ( صحیفه ثانیه علویه ) ذکر نمودم و حال از آن مسجد اثرى نیست .

بهبود فورى به دست امام زمان علیه السلام

حـکـایـت نـهـم ـ قـصـه ابـوراجـح حمامى است : علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) نـقـل کـرده از کـتـاب ( السـلطـان المـفـرج عـن اهـل الایـمـان ) تـاءلیـف عـالم کـامـل سـیـد عـلى بن عبدالحمید نیلى نجفى که او گفته مشهور شده است در ولایات و شایع گردیده است در میان اهل زمان قصه ابوراجح حمامى که در حله بود. به درستى که جماعتى از اعیان اماثل و اهل صدق افاضل ذکر کرده اند آن را که از جمله ایشان است شیخ زاهد عابد مـحـقق شمس الدّین محمّد بن قارون ـ سلمه اللّه تعالى ـ که گفت : در حله حاکمى بود که او را مرجان صغیر مى گفتند و او را از ناصبیان بود پس به او گفتند که ابوراجح پیوسته صحابه را سب مى کند، پس آن خبیث امر کرد که او را حاضر گردانند چون حاضر شد امر کـرد کـه او را بـزنـنـد و چندان او را زدند که به هلاکت رسید و جمیع بدن او را زدند حتى آنـکـه صـورت او را آن قـدر زدنـد کـه از شدت آن دندانهاى او ریخت و زبان او را بیرون آوردنـد و بـه زنـجـیر آهنى آن را بستند و بینى او را سوراخ کردند و ریسمانى از مور را داخـل سـوراخ بـیـنـى او کـردنـد و سر آن ریسمان مو را به ریسمان دیگر بستند و سر آن ریسمان را به دست جماعتى از اعوان خود داد و ایشان را امر کرد که او را با آن جراحت و آن هـیئت در کوچه هاى حله بگردانند و بزنند، پس آن اشقیا او را بردند و چندان زدند تا آنکه بـه زمـیـن افـتاد و نزدیک به هلاکت رسید پس آن حالت او را به حاکم لعین خبر دادند و آن خـبـیـث امـر بـه قـتـل او نـمـود، حاضران گفتند که او مردى پیر است و آن قدر جراحت به او رسـیـده کـه او را خـواهـد کـشـت و احـتـیـاج بـه کـشـتـن نـدارد و خـود را داخل خون او مکن و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنکه امر کرد او را رها کردند و رو و زبان او از هم رفته ورم کرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شک نداشتند که او در همان شب خواهد مرد.

پـس چـون صـبـح شـد مـردم بـه نـزد او رفـتـنـد دیـدنـد کـه او ایـسـتـاده اسـت و مـشـغـول نـمـاز اسـت و صـحیح شده است و دندانهاى ریخته او برگشته است و جراحتهاى او مـنـدمـل گـشـتـه اسـت و اثـرى از جـراحـتـهـاى او نـمـانـده و شـکـسـتـهـاى روى او زایـل شـده بـود، پـس مـردم از حـال او تـعـجـب کـردنـد و از او سـؤ ال نمودند، گفت : من به حالى رسیدم که مرگ را معاینه دیدم و زبانى نمانده بود که از خـدا سـؤ ال کـنـم پـس بـه دل خـود را حـق تـعـالى سـؤ ال و اسـتـغـاثـه و طـلب دادرسى نمودم از مولاى خود حضرت صاحب الزمان علیه السلام و چـون شـب تـاریـک شـد دیـدم کـه خـانـه پـر از نـور شد ناگاه حضرت صاحب الا مر علیه السـلام را دیـدم که دست شریف خود را بر روى من کشیده است و فرمود که بیرون رو و از براى عیال خود کار کن به تحقیق که حق تعالى تو را عافیت عطا کرد، پس صبح کردم در ایـن حـالت کـه مـى بـیـنى . و شیخ شمس الدّین محمّد بن قارون مذکور راوى حدیث گفت که قـسـم مى خورم به خداى تبارک و تعالى که این ابوراجح مرد ضعیف اندام و زردرنگ و بد صـورت و کـوسـه وضـع بـود و مـن دایـم بـه آن حمام مى رفتم که او بود و او را به آن حـالت و شـکـل مـى دیـدم کـه وصـف کـردم پـس صـبح زود دیگر من بودم با آنها که بر او داخل شدند پس دیدم او را که مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ریش او بلند و روى او سـرخ شده است و مانند جوانى گردیده است که در سن بیست سالگى باشد و به همین هیئت و جوانى بود و تغییر نیافت تا آنکه از دنیا رفت و چون خبر او شایع شد حاکم او را طـلب نـمـود حـاضـر شـد، دیـروز او را بـر آن حـال دیـده بـود و امـروز او را بـر ایـن حـال کـه ذکـر شد و اثر جراحات را در او ندید و دندانهاى ریخته او را دید که برگشته پـس حـاکـم لعـین را از این حال رعبى عظیم حاصل شد و او پیشتر از این وقتى که در مجلس خود مى نشست پشت خود را به جانب مقام حضرت علیه السلام که در حله بود مى کرد و پشت پلید خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود بعد از این قضیه روى خود را به مقام آن جناب مى کرد و به اهل حله نیکى و مدارا مى نمود و بعد از آن چند وقتى درنگ نکرد که مرد و آن معجزه باهره به آن خبیث فائده نبخشید.

شفا یافتن کاشانى به دست امام زمان علیه السلام

حـکـایـت دهـم ـ قـصـه آن مـرد کاشى مریض است که شفا یافته به برکت آن حضرت علیه السلام :
و نـیـز در ( بـحـار ) ذکـر فـرمـوده کـه جـمـاعـتـى از اهـل نـجـف مرا خبر دادند که مردى از اهل کاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللّه الحرام بود پس در نجف علیل شد به مرض شدیدى تا آنکه پاهاى او خشک شده بود و قدرت بر رفـتـار نـداشـت . رفـقـاى او، او را در نـجـف در نـزد یـکى از صلحا گذاشته بودند که آن صـالح حـجره اى در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روى او مى بست و بیرون مى رفت به صحرا براى تماشا و از براى برچیدن درّها پس در یکى از روزها آن مریض به آن مرد صالح گفت که دلم تنگ شده و از این مکان متوحش شدم مرا امروز با خود بـبـر بـیـرون و در جـایـى بـیـنداز آنگاه به هر جانب که خواهى برو. پس گفت که آن مرد راضـى شـد و مـرا بـا خود بیرون برد و در بیرون ولایت مقامى بود که آن را مقام حضرت قائم علیه السلام مى گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانید و جامه خود را در آنجا در حـوضى که بود شست و بالاى درختى که در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مـکـان مـانـدم و فـکـر مـى کـردم کـه آخـر امـر مـن بـه کـجا منتهى مى شد، ناگاه جوان خوشروى گندم گونى را دیدم که داخل آن صحن شد و بر من سلام کرد و به حجره اى که در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند رکعت نماز با خضوع و خضوع به جاى آورد که مـن هـرگـز بـه آن خـوبـى نـدیـده بـودم و چـون از نـمـاز فـارغ شـد بـه نـزد مـن آمد و از احوال من سؤ ال نمود من گفتم که من به بلایى مبتلا شدم که سینه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافیت نمى دهد تا آنکه سالم گردم و مرا از دنیا نمى برد تا آنکه خلاص گردم . پـس آن مـرد بـه مـن فرمود که محزون مباش ‍ زود است که حق تعالى هر دو را به تو عطا کـنـد، پس از آن مکان گذشت و چون بیرون رفت من دیدم که آن جامه از بالاى درخت بر زمین افـتـاد و مـن از جـاى خـود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم ، پس بـعـد از آن فکر کردم و گفتم که من نمى توانستم از جاى خود برخیزم اکنون چگونه چنین شدم که برخاستم و راه رفتم ، و چون در خود نظر کردم هیچگونه درد و مرضى در خویش ‍ نـدیـدم پس دانستم که آن مرد حضرت قائم علیه السلام بود که حق تعالى به برکت آن بـزرگـوار و اعـجـاز او مـرا عـافیت بخشیده است . پس ، از صحن آن مقام بیرون رفتم و در صـحرا نظر کردم کسى را ندیدم پس بسیار نادم و پشیمان گردیدم که چرا من آن حضرت را نـشـنـاخـتـم ، پـس صـاحـب حـجـره رفـیـق مـن آمـد و از حـال مـن سـؤ ال کـرد و مـتـحـیر گردید و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نیز بسیار مـتـحیر شد که ملاقات آن بزرگوار او را میسر نشد پس با او در حجره رفتم و سالم بود تـا آنـکـه صاحبان و رفیقان او آمدند و چند روز با ایشان بود آنگاه مریض شد و مرد و در صـحـن مقدس دفن شد و صحت آن دو چیز که حضرت قائم علیه السلام به او خبر داد ظاهر شد که یکى عافیت بود و یکى مردن .

مکانهاى مقدس

مـؤ لف گـویـد: مـخـفـى نـمـانـد کـه در جـمـله اى از امـاکـن ، محل مخصوصى است معروف به مقام آن جناب مثل وادى السلام و مسجد سهله و حله و خارج قم و غـیـر آن و ظـاهـر آن اسـت کـه کـسى در آن مواضع به شرف حضور مشرف یا از آن جناب مـعـجـزه اى در آنـجـا ظـاهـر شـده و از ایـن جـهـت داخـل شـده در امـاکـن شـریـفـه مـتـبـرکـه و محل انس و تردد ملائکه و قلت شیاطین در آنجا و این خود یکى از اسباب قریبه اجابت دعا و قبول عبادت است و در بعضى از اخبار رسیده که خداوند را مکانهایى است که دوست مى دارد عـبـادت کـرده شـود در آنـجـا و وجود امثال این اماکن چون مساجد و مشاهد ائمه علیهم السلام و مـقـابـر امـام زادگـان و صـلحـا و ابـرار در اطـراف بـلاد از الطاف غیبیه الهیه است براى بـنـدگـان درمـانده و مضطر و مریض و مقرون و مظلوم و هراسان و محتاج و نظایر ایشان از صـاحـبـان هـمـوم مـفـرق قـلوب و مـشـتت خاطر و مخل حواس که به آنجا پناه برند و تضرع نمایند و به وسیله صاحب آن مقام از خداوند مسئلت نمایند و دواى درد خود را بخواهند و شفا طـلبـنـد و دفـع شـر اشـرار کـنـند و بسیارى شده که به سرعت مقرون به اجابت شده با مـرض رفـتـنـد و بـا عـافـیـت بـرگـشـتـنـد و مـظـلوم رفـتـنـد و مـغـبـوط بـرگـشـتـنـد و با حـال پـریـشـان رفـتـنـد و آسـوده خاطر مراجعت نمودند و البته هرچه در آداب و احترام آنجا بـکـوشـنـد خـیـر در آنـجـا بـیـشـتـر بـیـنـنـد و مـحـتـمـل اسـت هـمـه آن مـواضـع داخـل بـاشـد در جـمله آن خانه ها که خداى تعالى امر فرموده است که بایست مقام آنها بلند باشد و نام خداى تعالى در آنجا مذکور شود و مدح فرمود از کسانى که در بامداد و پسین در آنجا تسبیح حق تعالى گویند و این مقام را گنجایش شرح بیش از این نیست .

حکایت انار ساختگى و توطئه علیه شیعیان

حـکـایت یازدهم ـ قصه انار و وزیر ناصبى در بحرین : و نیز در کتاب شریف فرموده که جـمـاعـتـى از ثـقـات ذکـر کردند که مدتى ولایت بحرین تحت حکم فرنگ بود و فرنگیان مـردى از مـسلمانان را والى بحرین کردند که شاید به سبب حکومت مسلم آن ولایت معمورتر شـود و اصـلح بـاشـد بـه حال آن بلاد و آن حاکم از ناصبیان بود و وزیرى داشت که در نـصـب و عـداوت از آن حـاکـم شـدیـدتـر بـود و پـیـوسـته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهـل بـحـریـن مـى نـمـود بـه سـبـب دوسـتـى کـه اهـل آن ولایـت نـسـبـت بـه اهـل بـیـت رسـالت عـلیـهم السلام داشتند پس آن وزیر لعین پیوسته حیله ه و مکرها مى کرد بـراى کـشـتـن و ضـرر رسـانـدن بـه اهـل آن بـلاد، پـس در یـکـى از روزهـا وزیـر خـبـث داخـل شـد بـر حـاکم و انارى در دست داشت و به حاکم داد، حاکم چون نظر کرد بر آن انار دیـد بـر آن نوشته لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه و ابوبکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسـول اللّه و چـون حـاکـم نـظـر کـرد دیـد کـه آن نـوشـتـه از اصـل انـار اسـت و صـنـاعـت خـلق نمى ماند پس از آن امر متعجب شد و به وزیر گفت که این عـلامـتـى اسـت ظاهر و دلیلى است قوى بر ابطال مذهب رافضیه ، چه چیز است راءى تو در بـاب اهـل بـحـریـن ، وزیـر گـفـت کـه ایـنـهـا جـمـاعـتـى انـد مـتـعـصـب انـکـار دلیـل و بـراهـیـن مـى نـمایند و سزاوار است از براى تو که ایشان را حاضر نمایى و این انـار را بـه ایـشـان بـنمایى پس هرگاه قبول کنند و از مذهب خود برگردند از براى تو است ثواب جزیل و اگر از برگشتن ابا نمایند و در گمراهى خود باقى بمانند ایشان را مـخـیـر نـمـا مـیـان یـکـى از سـه چـیـز، یـا جـزیـه بـدهـنـد بـا ذلت ، یـا جـوابـى از ایـن دلیـل بـیـاورنـد، و حـال آنـکـه مفرى ندارند، یا آنکه مردان ایشان را بکشى و زنان و اولاد ایشان را اسیر نمایى و اموال ایشان را به غنیمت بردارى .

حـاکـم راءى آن خـبـیـث را تـحـسـیـن نـمـود و بـه پـى عـلمـا و افـاضـل و اخـیار ایشان فرستاد و ایشان را حاضر کرد و آن انار را به ایشان نمود و به ایـشان خبر داد که اگر جواب شافى در این باب نیاورید مردان شما را مى کشم و زنان و فـرزنـدان شـما را اسیر مى کنم و مال شما را به غارت بر مى دارم یا اینکه باید جزیه بـدهـیـد بـا ذلت مـانـنـد کفار، و چون ایشان این امور را شنیدند متحیر گریدند و قادر بر جـواب نـبـودنـد و روهـاى ایشان متغیر گردید و بدن ایشان بلرزید، پس بزرگان ایشان گـفـتـنـد کـه اى امـیـر سـه روز مـا را مـهلت ده شاید جوابى بیاوریم که تو از آن راضى باشى و اگر نیاوردیم بکن با ما آنچه که مى خواهى . پس تا سه روز ایشان را مهلت داد و ایـشان با خوف و تحیر از نزد او بیرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و راءیهاى خود را جـولان دادند تا آنکه ایشان بر آن متفق شدند که از صلحاى بحرین و زهاد ایشان ده کس را اخـتـیـار نمایند پس چنین کردند، آنگاه از میان ده کس سه کس را اختیار کردند پس یکى از آن سه نفر را گفتند که تو امشب بیرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت کن و استغاثه نـمـا بـه امـام زمـان حـضرت صاحب الا مر علیه السلام که او امام زمان ما است و حجت خداوند عالم است بر ما شاید که به تو خبر دهد راه چاره بیرون رفتن از این بلیه عظیمه را.

پس آن مرد بیرون رفت و در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت نمود و گریه و تضرع کـرد و خـدا را خـوانـد و اسـتغاثه به حضرت صاحب الا مر علیه السلام تا صبح و چیزى نـدیـد و بـه نـزد ایـشان آمد و ایشان را خبر داد و در شب دوم یکى دیگر را فرستادند و او مـثل رفیق اول دعا و تضرع نمود و چیزى ندید پس قلق و جزع ایشان زیاده شد پس سومى را حـاضـر کـردند و او مرد پرهیزکارى بود و اسم او محمّد بن عیسى بود و او در شب سوم بـا سـر و پـاى بـرهنه به صحرا رفت و آن شبى بود که آن بله را از مؤ منان بردارد و بـه حـضـرت صـاحـب الا مر علیه السلام استغاثه نمود و چون آخر شب شد شنید که مردى بـه او خـطـاب مـى نـمـایـد کـه اى مـحـمـّد بـن عـیـسـى چـرا تـو را بـه ایـن حـال مى بینم و چرا بیرون آمدى به سوى این بیابان ؟ او گفت که اى مرد مرا واگذار که مـن از بـراى امـر عـظیمى بیرون آمده ام و آن را ذکر نمى کنم مگر از براى امام خود و شکوه نمى کنم آن را مگر به سوى کسى که قادر باشد بر کشف آن .
گفت : اى محمّد بن عیسى ! منم صاحب الا مر علیه السلام ذکر کن حاجت خود را.

مـحـمـّد بـن عـیسى گفت : اگر تویى صاحب الا مر علیه السلام قصه مرا مى دانى و احتیاج به گفتن من ندارى ، فرمود: بلى راست مى گویى ، بیرون آمده اى از براى بلیه اى که در خـصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعید و تخویفى که حاکم بر شما کرده اسـت . مـحمّد بن عیسى گفت که چون این کلام معجز نظام را شنیدم متوجه آن جانب شدم که آن صدا مى آمد و عرض کردم : بلى ، اى مولاى من ! تو مى داینى که چه چیز به ما رسیده است و تویى امام ما و ملاذ و پناه ما و قادرى بر کشف آن بلا از ما، پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عیسى به درستى که وزیر ـ لعنه اللّه علیه ـ در خانه او درختى است از انار وقتى که آن درخت بار گرفت او از گل به شکل انارى ساخت و دو نصف کرد و در میان نصف هر یک از آنها بعضى از آن کتابت را نوشت و انار هنوز کوچک بود بر روى درخت ، انار را در میان آن قـالب گل گذاشت و آن را بست چون در میان آن قالب بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند و چنین شد، پس صباح چون به نزد حاکم روید به او بگو که من جواب این بینه را با خود آوردم و لکـن ظـاهـر نـمـى کـنـم مـگـر در خـانـه وزیـر، پـس وقـتـى کـه داخـل خـانـه وزیـر شـویـد بـه جـانـب راسـت خـود در هـنـگـام دخـول غـرفـه اى خـواهى دید پس به حاکم بگو که جواب نمى گویم مگر در آن غرفه ، زود اسـت کـه وزیـر ممانعت مى کند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بکن به آنکه به آن غـرفـه بـالا روى و نـگـذار کـه وزیـر تـنـهـا داخـل غـرفـه گـردد زودتـر از تـو، و تـو اول داخـل شـو پس در آن غرفه طاقچه اى خواهى دید که کیسه سفیدى در آن هست و آن کیسه را بـگـیـر کـه در آن قالب گلى است که آن ملعون آن حیله را در آن کرده است پس در حضور حـاکـم آن انـار را در آن قالب بگذار تا آنکه حیله او را معلوم گردد. و اى محمّد بن عیسى ! عـلامـت دیـگـر آن اسـت کـه به حاکم بگو معجزه دیگر ما آن است که آن انار را چون بشکنند بـغـیـر از دود و خاکستر چیز دیگر در آن نخواهید یافت ، و بگو اگر راست این سخن را مى خواهید بدانید به وزیر امر کنید که در حضور مردم آن انار بشکند و چون بشکند آن خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهد رسید.

و چون محمّد بن عیسى این سخنان معجز نشان را از آن امام عالى شاءن و حجت خداوند عالمیان شنید بسیار شاد گردید و در مقابل آن جناب زمین را بوسید و با شادى و سرور به سوى اهـل خـود بـرگـشـت و چون صبح شد به نزد حاکم رفتند و محمّد بن عیسى آنچه را که امام علیه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گردید آن معجزاتى که آن جناب به آنها خبر داده بـود. پـس حاکم متوجه محمّد بن عیسى گردید و گفت : این امور را کى به تو خبر داده بـود؟ گـفت : امام زمان و حجت خداى بر ما، والى گفت : کیست امام شما؟ پس او از ائمه علیهم السـلام هـر یـک را بـعـد از دیگرى خبر داد تا آنکه به حضرت صاحب الا مر علیه السلام رسـیـد، حـاکم گفت : دست دراز کن که من بیعت کنم بر این مذهب و من گواهى مى دهم که نیست خـدایـى مگر خداوند یگانه و گواهى مى دهم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم بنده و رسـول او اسـت و گـواهى مى دهم که خلیفه بلافصل بعد از آن حضرت ، حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام است ، پس به هر یک از امامان بعد از دیگرى تا آخر ایشان علیهم السلام اقـرار نـمـود و ایـمـان او نـیـکـو شـد و امـر بـه قـتـل وزیـر نـمـود و از اهل بحرین عذرخواهى کرد و این قصه نزد اهل بحرین معروف است و قبر محمّد بن عیسى نزد ایشان معروف است و مردم او را زیارت مى کنند.

قضاوت امام زمان (عج ) بین شیعه و سنى

حـکـایـت دوازدهـم ـ قـصـه مـنـاظـره مـردى از شـیـعـه بـا شـخـصـى از اهـل سـنـت : عـالم فـاضـل خـبـیـر میرزا عبداللّه اصفهانى تلمیذ علامه مجلسى رحمه اللّه در فـصـل ثـانـى از خـاتـمـه قـسـم اول کـتـاب ( ریـاض العـلمـاء عـ( فرموده که شیخ ابـوالقـاسـم بـن مـحـمـّد بـن ابـى القـاسـم حـاسـمـى فـاضـل عـالم کامل معروف است به حاسمى و از بزرگان مشایخ اصحاب ما است و ظاهر آن است که او از قدماى اصحاب است و امیر سید حسین عاملى معروف به ( مجتهد ) معاصر سـلطـان شـاه عـبـاس مـاضـى صـفـوى ، فـرمـوده در اواخر رساله خود که تاءلیف کرده در احـوال اهـل خـلاف در دنـیـا و آخـرت در مـقـام ذکـر بـعـضـى از مـنـاظـرات واقعه میان شیعه و اهـل سـنـت بـه ایـن عبارت که : دوم از آنها حکایت غریبه اى است که واقع شده در بلده طیبه هـمـدان مـیـان شـیـعـه اثـنـى عـشـرى و مـیان شخص سنى که دیدم آن را در کتاب قدیمى که مـحـتـمـل اسـت حـسـب عـادت تـاریـخ کـتـابـت آن سـیـصـد سال قبل از این باشد و مسطور در آن کتاب به این نحو بود که : واقع شد میان بعضى از علماى شیعه اثنى عشریه که اسم او ابوالقاسم محمّد بن ابوالقاسم حاسمى است و میان بـعـضـى از عـلمـاى اهـل سـنـت کـه اسم او رفیع الدّین حسین است مصادقت و مصاحبت قدیمه و مـشـارکـت در امـوال و مـخالطت در اکثر احوال و در سفرها و هر یک از این دو مخفى نمى کردند مذهب و عقیده خود را بر دیگرى و بر سبیل هزل نسبت مى داد ابوالقاسم رفیع الدّین را به نصب یعنى مى گفت به او ناصبى ، و نسبت مى داد رفیع الدّین ابوالقاسم را به رفض و مـیـان ایشان در این مصاحبت مباحثه در مذاهب واقع نمى شد تا آنکه اتفاق افتاد در مسجد بلده هـمـدان کـه آن مـسـجـد را مـسـجـد عـتـیـق مـى گـفـتـنـد صـحـبت میان ایشان ، و در اثناى مکالمه تـفـضیل داد رفیع الدّین حسین فلان و فلان بر امیرالمؤ منین علیه السلام ، و ابوالقاسم رد کرد رفیع الدّین را و تفضیل داد امیرالمؤ منین على علیه السلام را بر فلان و فلان . و ابـوالقـاسـم استدلال کرد براى مذهب خود به آیات و احادیث بسیارى و ذکر نمود مقامات و کـرامـات و معجزات بسیارى که صادر شد از آن جناب و رفیع الدّین عکس نمود قضیه را و استدلال کرد براى تفضیل ابى بکر بر على علیه السلام به مخالطت و مصاحبت او در غار و مـخـاطـب شـدن او بـه خـطـاب صـدیـق اکبر در میان مهاجرین و انصار و نیز گفت ابوبکر مـخـصوص بود میان مهاجران و انصار به مصاهرت و خلافت و امامت و نیز رفیع الدّین گفت دو حـدیـث اسـت از پـیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم که صادر شده در شاءن ابى بکر یکى آنکه تو به منزله پیراهن منى الخ ، و دومى که پیروى کنید به دو نفر که بعد از من انـد ابـى بـکـر و عـمـر. ابـوالقـاسـم شـیـعـى بـعـد از شـنـیـدن ایـن مقال از رفیع الدّین ، گفت : به چه سبب تفضیل مى دهى ابوبکر را بر سید اوصیا و سند اولیـا و حـامـل لواء و بـر امـام جـن و انـس ، قـسـیـم دوزخ و جـنـت و حـال آنـکـه تـو مـى دانـى کـه آن جـنـاب صـدیـق اکـبـر و فـارق ازهـر اسـت بـرادر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و زوج بـتـول و نیز مى دانى که آن جناب وقت فرار رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم به سـوى غـار از دسـت ظلمه و فجره کفار، خوابید بر فراش آن حضرت و مشارکت نمود با آن حضرت در حالت عسر و فقر. و سد فرمود رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم درهاى صـحـابـه را از مسجد مگر باب آن جناب را و برداشت على علیه السلام را بر کتف شریف خـود بـه جـهـت شـکـسـتـن اصـنـام در اول اسلام و تزویج فرمود حق جلا و علا فاطمه علیها السـلام را بـه عـلى علیه السلام در ملا اعلى و مقاتله نمود با عمرو بن عبدود و فتح کرد خـیـبـر را و شرک نیاورد به خداى تعالى به قدر به هم زدن چشمى به خلاف آن سه . و تـشـبـیـه فـرمـود رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم على علیه السلام را به چهار پیغمبر در آنجا که فرمود هرکه خواهد نظر کند به سوى آدم در علمش و به سوى نوح در فـهـمـش و به سوى موسى در شدتش و به سوى عیسى در زهدش پس نظر کند به سوى عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام . و بـا وجـود ایـن فـضـائل و کـمـالات ظـاهـره و بـاهـره و بـا قـرابـتـى کـه با رسول خدا (ص) دارد و با برگردانیدن آفتاب برای او چگونه معقول و جایز است تفضیل ابی بکر بر علی علیه السلام ؟ چون رفیع الدین استماع نمود این مقاله را از ابی القاسم که تفضیل می دهد علی علیه السلام را بر ابی بکر پایه خصوصیتش با ابوالقاسم منهدم شد و بعد از گفتگویی چند رفیع الدین به ابوالقاسم ، گفت : هر مردی که به مسجد بیاید پس هر چه حکم کند از مذهب من یا مذهب تو اطاعت می کنیم و چون عقیده اهل همدان بر ابوالقاسم مکشوف بود یعنی می دانست که از اهل سنت اند خائف بود از این شرطی که واقع شد میان او و رفیع الدین لکن به جهت کثرت مجادله و مباحثه ، قبول نمود . ابوالقاسم شرط مذکور را با کراهت راضی شد و بعد از قرار شرط مذکور بدون فاصله وارد شد جوانی که ظاهر بود از رخسارش آثار جلالت و نجابت و هویدا بود از احوالش که از سفر می آید و داخل شد در مسجد و طوافی کرد در مسجد و بعد از طواف آمد به نزد ایشان ، رفیع الدین از جا برخاست در کمال اضطراب و سرعت و بعد از سلام به آن جوان سئوال کرد و عرض نمود امری را که مقرر شد میان او و ابوالقاسم و مبالغه بسیار نمود در اظهار عقیده خود برای آن جوان و قسم موکد خورد و او را قسم داد که عقیده خود را ظاهر نماید بر همان نحوی که در واقع دارد آن جوان مذکور بدون توقف این دو بیت را فرمود :

مَتى اَقُلْ مَوْلاى اَفْضَلُ مِنْهُما

 

اَکُنْ لِلَّذى فَضَّلْتُه مُتَنَقِّصا

 

اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّیْفَ یُرزْرى بِحَدِّهِ

 

مَقالُکَ هذا الْسَّیْفُ اَحْذى مِن العَصا

و چون جوان از خواندن این دو بیت فارغ شد و ابوالقاسم و رفیع الدّین در تحیر بودند از فـصـاحـت و بـلاغـت او، خـواسـتـنـد کـه تـفـتـیـش نـمـایـنـد از حال آن جوان که از نظر ایشان غایب شد و اثرى از او ظاهر نشد، و رفیع الدّین چون مشاهده نـمـود این امر غریب و عجیب را ترک نمود مذهب باطل خود را و اعتقاد کرد مذهب حق اثنى عشرى را.

صـاحـب ( ریاض ) پس از نقل این قصه از کتاب مذکور مى فرمود که ظاهرا آن جوان حـضرت قائم علیه السلام بود، و مؤ ید این کلام است آنچه خواهیم گفت در باب نهم و اما دو بیت مذکور پس با تغییر و زیادتى در کتب علما موجود است به این نحو:

یَقُولُونَ لى فَضِّلْ عَلِیا عَلَیْهِمُ

 

فَلَسْتُ اَقُولُ التِّبْرُ اَعْلى مِنَ الَحصا

 

اِذا اَنَا فَضَّلْتُ الاِمامَ عَلَیْهِمُ

 

اَکُنْ بِالَّذى فَضَّلْتُهُ مُتَنَقِّصا

 

اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّیْفَ یُزْرى بِحَدِّهِ

 

مَقالَهُ هذا السَّیْفُ اَعْلى مِنَ الْعَصا

و در ( ریاض ) فرموده که آن دو بیت ماده این ابیات است یعنى منشى آن از آن حکایت اخذ نموده .

شفا یافتن صاحب وسائل به دست صاحب الزمان علیه السلام

حـکـایـت سـیـزدهم ـ قصه عافیت یافتن جناب شیخ حر عاملى است از مرض خود به برکت آن حضرت علیه السلام : محدث جلیل شیخ حر عاملى در ( اثبات الهداه ) فرموده که من در زمـان کـودکـه کـه ده سـال داشـتـم بـه مـرض سـخـتـى مـبـتـلا شـدم بـه نـحـوى کـه اهـل و اقـارب [ خـویـشـان ] من جمع شدند و گریه مى کردند و مهیا شدند براى عزادارى و یقین کردند که من خواهم مرد در آن شب پس دیدم پیغمبر و دوازده امام علیهم السلام را و من در مـیـان خواب و بیدارى بودنم پس سلام کردم بر ایشان و با یک یک مصافحه نمودم و میان مـن و حـضـرت صادق علیه السلام سخنى گذشت که در خاطرم نمانده جز آنکه آن جناب در حق من دعا کرد پس سلام کردم بر حضرت صاحب علیه السلام و با آن جناب مصافحه کردم و گریستم و گفتم : اى مولاى من ! مى ترسم که بمیرم در این مرض و مقصد خود را از علم و عـمـل بـه دسـت نـیاورم ، پس فرمود: نترس زیرا که تو نخواهى مرد در این مرض بلکه خداوند تبارک و تعالى تو را شفا مى دهد و عمر خواهى کرد عمر طولانى . آنگاه قدحى به دسـت مـن داد کـه در دسـد مـبـارکـش بـود پـس آشـامـیـدم از آن و در حـال عـافـیـت یـافـتـم و مـرض ‍ بـالکـلیـه از مـن زایـل شـد و نـشـسـتـم و اهـل و اقـاربـم تـعـجـب کـردنـد و ایـشان را خبر نکردم به آنچه دیده بودم مگر بعد از چند روز.

گفت و گوى مقدس اردبیلى با امام زمان علیه السلام

حـکـایـت چـهاردهم ـ قصه ملاقات مقدس اردبیلى است آن حضرت را: سید محدث جزایرى سید نـعـمـه اللّه در ( انـوار النـعمانیه ) فرموده که خبر داد مرا اوثق مشایخ من در علم و عـمـل کـه از بـراى مـولاى اردبـیـلى رحـمـه اللّه تـلمـیـذى بـود از اهـل تـفـرش کـه نـام او مـیـر عـلام بـود و در نـهـایـت فـضـل و ورع بـود و او نـقل کرد که مرا حجره اى بود در مدرسه اى که محیط است به قبه شریفه پس اتفاق افتاد که من از مطالعه خود فارغ شسدم و بسیارى از شب گذشته بود پـس بـیـرون آمدم از حجره و نظر مى کردم در اطراف حضرت شریفه و آن شب سخت تاریک بـود پـیـش مـردى را دیدم که رو به حضرت شریفه کرده مى آید پس گفتم شاید این دزد اسـت آمـده کـه بـدزدد چـیـزى از قـنـدیـلهـا را پـس از مـنزل خود به زیر آمدم و رفتم به نزدیکى او و او مرا نمى دید پس رفت به نزدیکى در حـرم مـطـهر و ایستاد پس دیدم قفل را که افتاد و باز شد براى او و در دوم و سوم به همین ترتیب و مشرف شد به قبر شریف پس سلام کرد و از جانب قبر مطهر رد شد سلام بر او پـس شناختم آواز او را که سخن مى گفت با امام علیه السلام در مساءله علمیه آنگاه بیرون رفت از بلد و متوجه شد به سوى مسجد کوفه پس من از عقب او رفتم و او مرا نمى دید پس چون رسید به محراب مسجدى که امیرالمؤ منین در آن محراب شهید شده بود، شنیدم او را که سخن مى گوید با شخصى دیگر در همان مساءله پس برگشت و من از عقب او برگشتم و او مـرا نـمـى دید. پس چون رسید به دروازه ولایت صبح روشن شده بود پس خویش را بر او ظـاهـر کـردم و گـفـتـم یـا مـولانـا مـن بـودم بـا تـو از اول تـا آخـر پـس مـرا آگـاه کـن کـه شخص اول کى بود که در قبه شریفه با او سخن مى گـفـتـى و شخص دوم کى بود که با او سخن مى گفتى در کوفه ؟ پس عهدها گرفت از من کـه خـبـر ندهم به سرّ او تا آنکه وفات کند، پس به من فرمود: اى فرزند من ! مشتبه مى شود بر من بعضى از مسایل پس بسا هست بیرون مى روم در شب نزد قبر امیرالمؤ منین على عـلیـه السـلام و در آن مـسـاءله بـا آن جـناب تکلم مى نمایم و جواب مى شنوم و در این شب حواله فرمود مرا به سوى حضرت صاحب الزمان علیه السلام و فرمود که فرزندم مهدى عـلیـه السـلام امـشـب در مـسـجـد کـوفـه است پس برو به نزد او و این مساءله را از او سؤ ال کن و این شخص مهدى علیه السلان بود.

صحیفه سجادیه هدیه امام زمان علیه السلام

حـکایت پانزدهم ـ قصه مرحوم آخوند ملا محمّد تقى مجلسى است : و آن چنان است که در ( شرح من لایحضر الفقیه ) در ضمن احوال مـتـوکـل بـن عـمـیـر راوى ( صـحـیـفـه کـامـله سـجـادیـه ) ذکـر نـمـوده کـه مـن در اوائل بلوغ طالب بودم مرضات خداوندى را و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذکر جـنـابـش قرارى نبود تا آنکه دیدم در میان بیدارى و خواب که صاحب الزمان علیه السلام ایـسـتاده در مسجد جامع قدیم که در اصفهان است قریب به در طنابى که الان مدرس من است پس سلام کردم بر آن جناب و قصد کردم که پاى مبارکش را ببوسم پس نگذاشت و گرفت مـرا پـس بـوسـیـدم دسـت مـبـارکـش را و پـرسـیـدم از آن جـنـاب مـسـایـلى را کـه مـشکل شده بود بر من ، یکى از آنها این بود که من وسوسه داشتم در نماز خود و مى گفتم کـه آنـهـا نـیـسـت بـه نـحـوى کـه از مـن خـواسـتـه انـد و مـن مـشـغـول بـودم بـه قـضـاء و مـیـسـر نـبـود بـراى مـن نـمـاز شـب و سـؤ ال کـردم از شـیـخ خـود شـیـخ بهائى رحمه اللّه از حکم آن پس ‍ گفت به جاى آور یک نماز ظـهـر و عـصـر و مـغـرب بـه قـصـد نـمـاز شـب و مـن چـنـیـن مـى کـردم پـس سـؤ ال کـردم از حـضـرت حـجت علیه السلام که من نماز شب بکنم ؟ فرمود: بکن و به جا نیاور مانند آن نماز مصنوعى که مى کردى و غیر اینها از مسایلى که در خاطرم نماند، آنگاه گفتم : اى مـولاى مـن ! مـیـسر نمى شود براى من که برسم به خدمت جناب تو در هر وقتى ، پس عـطـا کـن به من کتابى که همیشه عمل کنم بر آن ، پس فرمود که من عطا کردم به جهت تو کتابى به مولا محمّد تاج و من در خواب او را مى شناختم ، پس فرمود برو بگیر آن کتاب را از او.

پس بیرون رفتم از در مسجدى که مقابل روى آن جناب بود به سمت دار بطیخ که محله اى اسـت از اصـفـهـان پـس چون رسیدم به آن شخص و مرا دید گفت : تو را صاحب الا مر علیه السـلام فـرسـتـاده نـزد مـن ؟ گـفـتـم : آرى ! پـس بـیـرون آورد از بـغـل خـود کتاب کهنه اى چون باز کردم آن را ظاهر شد براى من که آن کتاب دعا است پس ‍ بـوسـیـدم آن را و بـر چـشـم خـود گـذاشـتـم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى حضرت صاحب الا مر علیه السلام که بیدار شدم و آن کتاب با من نبود پس شروع کردم در تـضـرع و گـریـه و نـاله بـه جـهت فوت آن کتاب تا طلوع فجر پس چون فارغ شدم از نماز و تعقیب و در دلم چنین افتاده بود که مولا محمّد همان شیخ بهائى است و نامیدن حضرت او را بـه تـاج به جهت اشتهار اوست در میان علما، پس چون رفتم به مدرس او که در جوار مسجد جامع بود دیدم او را که مشغول است به مقابله ( صحیفه کامله ) و خواننده سید صالح امیر ذوالفقار گلپایگانى بود پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن کار و ظاهر آن بـود کـه کـلام ایـشـان در سـنـد صـحیفه بود لکن به جهت غمى که بر من ستولى بود نـفـهـمیدم سخن او و سخن ایشان را و من گریه مى کردم پس رفتم نزد شیخ و خواب خود را بـه او گـفـتـم و گـریه مى کردم به جهت فوت کتاب پس شیخ گفت : بشارت باد تو را بـه علوم الهیه و معارف یقینیه و تمام آنچه همیشه مى خواستى و بیشتر صحبت من با شیخ در تـصـوف بـود و او مـایل بود به آن پس قلبم ساکن نشد و بیرون رفتم با گریه و تـفـکـر تا آنکه در دلم افتاد که بروم به آن سمتى که در خواب به آنجا رفتم پس چون رسیدم به محله دار بطیخ دیدم مرد صالحى را که اسمش آقا حسن بود و ملقب بود به ( تاج ) پس چون رسیدم به او سلام کردم بر او. گفت : یا فلان ، کتب وقفیه در نزد من اسـت ، هـر طـلبـه اى کـه مـى گـیـرد از آن عـمـل نـمـى کـنـد بـه شـروط وقـف و تـو عـمـل مى کنى به آن بیا و نظر کن به این کتب و هرچه را که محتاجى به آن بگیر پس با او رفـتـم در کـتـابـخـانه او پس اولى کتابى که به من داد کتابى بود که در خواب دیده بـودم ، پـس شـروع کـردم در گریه و ناله و گفتم مرا کفایت مى کند و در خاطر ندارم که خـواب را براى او گفتم یا نه و آمدم در نزد شیخ و شروع کردم در مقابله با نسخه او که جـد پـدر او نـوشـتـه بـود از شهید و شهید رحمه اللّه نسخه خود را نوشته بود از نسخه عـمـیـدالرؤ ساء و ابن سکون و مقابله کرده بود با نسخه ابن ادریس بدون واسطه یا به یـک واسـطـه و نـسـخـه اى کـه حضرت صاحب الا مر علیه السلام به من عطا فرمود از خط شـهـید نوشته بود و در نهایت موافقت داشت با آن نسخه حتى در نسخه ها که در حاشیه آن نوشته شده بود و بعد از آنکه فارغ شدم از مقابله شروع کردند مردم در مقابله نزد من و بـه بـرکت عطاى حضرت حجت علیه السلام گردید ( صحیفه کامله ) در بلاد مانند آفـتـاب طـالع در هـر خانه و سیما در اصفهان زیرا که براى اکثر مردم صحیفه هاى متعدده اسـت و اکـثـر ایـشـان صـلحـا و اهـل دعا شدند و بسیارى از ایشان مستجاب الدعوه و این آثار مـعـجـزه اى است از حضرت صاحب الا مر علیه السلام و آنچه خداوند عطا فرمود به من به سبب صحیفه ، احصاى آن را نمى توانیم بکنم .

مـؤ لف [مـحـدث نـورى ] گـوید: که علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) صورت اجـازه مـختصرى از والد خود از براى ( صحیفه کامله ) ذکر فرموده و در آنجا گفته کـه مـن روایـت مـى کـنـم صـحـیـفـه کـامـله را کـه مـلقـب اسـت بـه ( زبـور آل مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام ) و ( انـجـیـل اهـل بـیـت عـلیـهـم السـلام ) و دعـاى کامل به اسانید بسیار و طریقهاى مختلف یکى از آنها آن است که من روایت مى کنم او را به نـحـو مناوله از مولاى ما صاحب الزمان و خلیفه الرحمن علیه السلام در خوابى طولانى الخ .

گل سرخى از خرابات

حـکـایـت شـانـزدهـم ـ قـصـه گـل و خرابات : علامه مجلسى در ( بحار ) فرموده که جـمـاعـتى مرا خبر دادد از سید سند فاضل میرزا محمّد استرآبادى رضى اللّه عنه که گفت : شـبـى در حـوالى بـیت اللّه الحرام مشغول طواف بودم ناگاه جوانى نیکو روى را دیدم که مـشـغـول طـواف بـود چـون نـزدیـک مـن رسـیـد یـک طـاقـه گـل سـرخ بـه مـن دنـاد و آن وقـت مـوسـم گـل نـبـود و مـن آن گـل را گـرفـتـم و بـویـیـدم و گـفتم : این از کجا است اى سید من ! فرمود که از خرابات براى من آورده اند آنگاه از نطر من غایب شد و من او را ندیدم .

مؤ لف [محدث نورى ] گوید: که شیخ اجل اکـمـل شـیـخ على بن عالم نحریر شیخ محمّد بن محقق مدقق شیخ حسن صاحب ( معالم ) ابـن عـالم ربـانـى شـهـیـد ثـانـى رحـمـه اللّه در کـتـابـى ( درّالمنثور ) در ضمن احوال والد خود شیخ محمّد صاحب ( شرح استبصار ) و غیره که مجاور مکه معظمه بود در حیات و ممات نقل کرده که خبر داد مرا زوجه او دختر سید محمّد بن ابى الحسن رحمه اللّه و مـادر اولاد او کـه چـون آن مـرحـوم وفـات کـرد مـى شـنـیدند در نزد او تلاوت قرآن را در طـول آن شب و از چیزهایى که مشهور است اینکه او طواف مى کرد پس ‍ مردى آمد و عطا نمود به او گلى از گلهاى زمستان که نه در آن بلاد بود و نه آن زمان موسم او بود پس به او گـفـت کـه ایـن را از کـجا آوردى ؟ گفت که از این خرابات . آنگاه اراده کرد که او را ببیند. پـس از ایـن سـؤ ال پـس او را نـدیـد. و مـخـفـى نـمـانـد کـه سـیـد جـلیـل میرزا محمّد استرآبادى سابق الذکر صاحب کتب رجالیه معروفه و ( آیات الا حکام ) مجاور مکه معظمه بود و استاد شیخ محمّد مذکور و مکرر در ( شرح استبصار ) با توقیر اسم او را مى برد و هر دو جلیل القدرند و داراى مقامات عالیه مى شود که این قـضیه براى هر دو روى داده باشد و یا راوى اشتباه کرده به جهت اتحاد اسم و بلد، اگر چه حالت دوم اقرب به نظر مى آید.

دستگیرى از گشمدگان

حـکـایـت هـفـدهـم ـ قـصـه تـشرف شیخ قاسم است به لقاى آن حضرت علیه السلام : سید فـاضـل مـتـبـحـر سـیـد عـلیـخـان حـویـزى نـقـل کـرده کـه خـبـر داد مـرا مـردى از اهل ایمان از اهل بلاد ما که او را شیخ قاسم مى گویند و او بسیار به حج مى رفت ، گفت : روزى خـسـتـه شـدم از راه رفـتـن پـس خـوابـیـدم در زیـر درخـتـى و خـواب مـن طـول کـشـیـد و حاج از من گذشتند و بسیار از من دور شدند چون بیدار شدم دانستن از وقت ، کـه خـوابـم طـول کـشـیـده و ایـنـکـه حاج از من دور شدند و نمى دانستم از وقت ، که خوابم طـول کـشـیده و اینکه حاج از من دور شدند و نمى دانستم که به کدام طرف متوجه شوم پس بـه سـمـتـى متوجه شدم و به آواز بلند صدا مى کردم یا اباصالح و قصد مى کردم به ایـن ، صاحب الا مر علیه السلام را چنانچه ابن طاوس ذکر کرده در ( کتاب امان ) در بـیـان آنـچـه گـفـتـه مـى شـود در وقـت گـمـشـدن راه پـس در ایـن حـال کـه فریاد مى کردم سوارى را دیدم که بر ناقه اى است در زى عربهاى بدوى چون مـرا دید فرمود به من که تو منقطع شدى از حاج ؟ گفتم : آرى ، فرمود: سوار شو در عقب مـن کـه تـو را بـرسـانـم بـه آن جـمـاعـت . پـس در عقب او و سوار شدم و ساعتى نکشید که رسـیـدیـم بـه قـافله ، چون نزدیک شدیم مرا فرود آورد و فرمود: برو از پى کار خود. پس ‍ گفتم به او عطش مرا اذیت کرده است پس از زین شتر خود مشکى بیرون آورد که در آن آب بـود و مرا از آن آب سیراب نمود، قسم به خداوند که آن لذیذتر و گواراترین آبى بود که آشامیده بودم آنگاه رفتم تا داخل شدم در حاج و ملتفت شدم به او پس ‍ او را ندیدم و ندیده بودم او را در حاج پیش از آن و نه بعد از آنکه مراجعت کردیم .

دستگیرى از سنى و شیعه شدن او

حـکـایت هیجدهم ـ قصه استغاثه مرد سنى به آن حضرت علیه السلام و رسیدن آن حضرت بـه فـریـاد او: خـبـر داد مـرا عـالم جـلیـل و حـبـر نـبـیـل ، مـجـمـع فضایل و فواضل شیخ على رشتى و او عالم تقى زاهد بود که حاوى بود انواعى از علوم را با بصیرت و خبرت و از تلامذه خاتم المحققین الشیخ المرتضى رحمه اللّه و سید سند استاد اعظم رضى اللّه عنه بود و چون اهل بلاد ( لار ) و نواحى آنجا شکایت کردند از نـداشـتـن عـالم جـامـع نـافذ الحکمى ، آن مرحوم را به آنجا فرستادند، در سفر و حضر سـالهـا مـصـاحـبـت کـردم بـا او در فـضـل و خـلق و تـقـوى مـانـنـد او کـمـتـر دیـدم . نـقل کرد که وقتى از زیارت حضرت ابى عبداللّه علیه السلام مراجعت کرده بودم و از راه آب فـرات بـه سـمت نجف اشرف مى رفتم پس در کشتى کوچکى که بین کربلا و طویرج بود نشستم و اهل آن کشتى همه از اهل حله بودند و از طویرج راه حله و نجف جدا مى شود، پس آن جـمـاعـت را دیـدم کـه مـشغول لهو و لعب و مزاح شدند جز یک نفر که با ایشان بود و در عـمـل ایشان داخل نبود آثار سکینه و وقار از او ظاهر، نه خنده مى کرد و نه مزاح و آن جماعت بـر مـذهـب او قـدح مـى کـردنـد و عـیـب مـى گـرفـتـنـد و بـا ایـن حـال در مـاءکـل و مـشـرب شـریـک بـودنـد بـسـیـار مـتـعـجـب شـدم و مجال سؤ ال نبود تا رسیدیم به جایى که به جهت کمى آب ما را از کشتى بیرون کردند، در کـنـار نـهـر راه مـى رفـتـیـم پـس اتـفـاق افـتاد که با آن شخص مجتمع شدیم پس از او پرسیدم سبب مجانبت او را از طریقه رفقاى خود و قدح آنها در مذهب او، گفت ایشان خویشان مـن انـد از اهـل سـنـت و پـدرم نـیـز از ایـشـان بـود و مـادرم از اهـل ایـمـان و مـن نیز چون ایشان بودم و به برکت حضرت حجت صاحب الزمان علیه السلام شیعه شدم .

پـس از کـیـفـیت آن سؤ ال کردم ، گفت : اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در کنار جسر [ پل ] حله بود پس در سالى به جهت خریدن روغن بیرون رفتم از حله به اطراف و نواحى در نـزد بـادیـه نـشـیـنـان از اعـراب پس چند منزلى دور شدم تا آنچه خواستم خریدم و با جـمـاعتى از اهل حله برگشتم در بعضى از منازل چون فرود آمدیم خوابیدم چون بیدار شدم کـسـى را نـدیدم همه رفته بودند و راه ما در صحراى بى آب و علفى بود که درندگان بـسـیـار داشـت و در نزدیک آن معموره اى نبود مگر بعد از فراسخ بسیار، پس برخاستم و بـار کـردم و در عـقب آنها رفتم پس راه را گم کردم و متحیر ماندم و از سباع [درندگان ] و عـطش روز خائف بودم پس استغاثه کردم به خلفا و مشایخ و ایشان را شفیع کردم در نزد خـداونـد و تضرع نمودم فرجى ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم من از مادر مى شنیدم که او مى گفت ما را امام زنده اى است که کنیه اش ابوصالح است گمشدگان را به راه مى آورد و درمـانـدگـان را بـه فریاد مى رسد و ضعیفان را اعانت مى کند پس با خداوند معاهده کردم که من به او اسغاثه مى نمایم اگر مرا نجات داد به دین مادرم درآیم پس او را ندا کردم و اسـتـغـاثـه نـمودم ، پس ناگاه کسى را دیدم که با مراه مى رود و بر سرش عمامه سبزى اسـت که رنگش ‍ مانند این بود و اشاره کرد به علفهاى سبز که در کنار نهر روئیده بود آنـگـاه راه را بـه مـن نشان داد و امر فرمود که به دین مادرم درآیم و کلماتى فرمود که من یعنى مؤ لف کتاب [محدث نورى ] فراموش کردم و فرمود: به زودى مى رسى به قریه اى که اهل آنجا همه شیعه اند، گفتم : یا سیدى ، یا سیدى ! با من نمى آئید تا این قریه ؟ فـرمـود: نـه ، زیـرا کـه هـزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نمودند باید ایشان را نـجـات دهـم . ایـن حـاصـل کـلام آن جـنـاب بـود که در خاطر ماند پس از نظرم غائب شد پس انـدکـى نـرفتم که به آن قریه رسیدم و مسافت تا آنجا بسیار بود و آن جماعت روز بعد بـه آنـجـا رسـیـدنـد. پـس چون به حله رسیدم رفتم نزد فقهاء کاملین سید مهدى قزوینى سـاکـن حـله رضـى اللّه عـنـه قـصـه را نـقـل کـردم و مـعـالم دیـن را از او آموختم و از او سؤ ال کردم عملى که وسیله شود براى من که بار دیگر آن جناب را ملاقات نمایم پس فرمود: چـهـل شـب جـمـعـه زیـارت کـن حـضـرت ابـى عـبـداللّه عـلیـه السـلام را پـس مـشـغـول شدم ، از حله براى زیارت شب جمعه به آنجا مى رفتم تا آنکه یکى باقى ماند. روز پـنـجـشـنـبـه بود که از حله رفتم به کربلا چون به دروازه شهر رسیدم دیدم اعوان دیـوان در نـهـایـت سختى از واردین مطالبه ( تذکره ) مى کنند و من نه ( تذکره ) داشـتـم و نه قیمت آن و متحیر ماندم و خلق مزاحم یکدیگر بودند در دم دوازه پس چند دفـعـه خـواسـتـم کـه خـود را مـخـتـفـى کـرده از ایـشـان بـگـذرم مـیـسـر نـشـد، در ایـن حال صاحب خود حضرت صاحب علیه السلام را دیدم که در هیئت طلاب عجم عمامه سفیدى بر سـر دارد و داخـل بـلد اسـت چـون آن جـنـاب را دیدم استغاثه کردم پس بیرون آمد و دست مرا گـرفـت و داخـل دروازه نـمـود و کـسـى مـرا نـدیـد چـون داخل شدم دیگر آن جنا را ندیدم و متحیر باقى ماندم .

حضور امام زمان علیه السلام در خانه سید بحرالعلوم

حـکـایـت نـوزدهـم ـ قـصـه عـلامـه بـحرالعلوم رحمه اللّه در مکه و ملاقات او آن حضرت را: نـقـل کـرد جـناب عالم جلیل آخوند ملا زین العابدین سلماسى از ناظر علامه بحرالعلوم در ایـام مـجـاورت مـکـه مـعـظـمـه ، گـفـت کـه آن جـنـاب بـا آنـکه در بلد غربت بود و منقطع از اهل و خویشان ، قوى القلب بود در بذل و عطا و اعتنایى نداشت به کثرت مصارف و زیاد شـدن مـخـارج پـس اتـفـاق افـتـاد روزى کـه چـیـزى نـداشـتـم پـس ‍ چـگـونـگـى حـال را خـدمـت سـیـد عـرض کـردم که مخارج زیاد و چیزى در دست نیست پس چیزى نفرمود، و عـادت سید بر این بود که صبح طوافى دور کعبه مى کرد و به خانه مى آمد و در اطاقى کـه مـخـتـص بـه خـودش بـود مى رفت . پس ما قلیانى براى او مى بردیم آن را مى کشید آنـگـاه بـیـرون مـى آمـد و در اطـاق دیـگر مى نشست و تلامذه از هر مذهبى جمع مى شدند پس بـراى هـر صـنف به طریق مذهبش درس مى گفت پس ‍ در آن روز که شکایت از تنگدستى در روز گـذشـتـه کـرده بـودم چـون از طـواف بـرگـشت حسب العاده قلیان را حاضر کردم که نـاگاه کسى در را کوبید پس سید در شدت مضطرب شد و به من گفت : قلیان را بگیر و از ایـنـجـا بـیـرون بـبـر خـود بـه شـتاب برخاست و رفت نزدیک در و در را باز کرد پس شخصى جلیلى به هیئت اعراب داخل شد و نشست در اطاق سید و سید در نهایت ذلت و مسکنت و ادب در دم در نشست و به من اشاره کرد که قلیان را نزدیک نبرم . پس ساعتى نشستند و با یـکـدیـگـر سـخـن مى گفتند آنگاه برخاست پس سید به شتاب برخاست و در خانه را باز کرد و دستش را بوسید و او را بر ناقه اى که در در خانه خوابانیده بود سوار کرد و او رفت و سید با رنگ متغیر شده بازگشت و براتى به دست من داد و گفت : این حواله اى است بـر مرد صرافى که در کوه صفا است برو نزد او و بگیر از او آنچه بر او حواله شده . پس ‍ آن برات را گرفتم و بردم آن را نزد همان مرد چون برات را گرفت و نظر نمود در آن بـوسـیـد و گـفـت : بـرو و چـنـد حـمـال بـیـاور، پـس رفـتـم و چـهـار حـمـال آوردم پـس بـه قـدرى کـه آن چـهـار نـفـر قـوت داشـتـنـد ریـال فـرانـسـه آورد و ایـشـان بـرداشتند و ریال فرانسه پنج قران عجمى است و چیزى زیـاده ، پـس آن حمالها، آن ریالها را به منزل آوردند پس ‍ روزى رفتم نزد آن صراف که از حـال او مـسـتـفـسر شوم و اینکه این حواله از کى بود، نه صرافى را دیدم و نه دکانى پـس از کـسـى کـه در آنـجـا حـاضـر بـود پـرسـیـدم از حـال صـراف ، گـفـت ما در اینجا هرگز صرافى ندیده بودیم و در اینجا فلان مى نشیند پـس ‍ دانـسـتم که این از اسرار ملک عالم بود و خبر داد مرا به این حکایت فقیه نبیه و عالم وجـیـه صـاحـب تـصـانـیف رائقه و مناقب فائقه شیخ محمّد حسین کاظمى ساکن نجف اشرف از بعضى ثقات از شخص مذکور.

ملاقات بحرالعلوم با امام زمان علیه السلام در سرداب مطهر

حـکـایـت بـیستم ـ قصه بحرالعلوم در سرداب مطهر: خبر داد مرا سید سند و عالم محقق معتمد بـصـیر سید على سبط جناب بحرالعلوم رضى اللّه عنه مصنف ( برهان قاطع در شرح نافع ) در چند جلد از صفى متقى و ثقه زکى سید مرتضى که خواهرزاده سید را داشت و مـصـاحبش بود در سفر و حضر و مواظب خدمات داخلى و خارجى او، گفت : با آن جناب بودم در سـفـر سـامـره ، وى را حـجـره اى بـود کـه تـنها در آنجا مى خوابید و من حجره اى داشتم مـتـصـل بـه آن حـجـره و نهایت مواظبت داشتم در خدمات او در شب و روز، و شبها مردم جمع مى شـدنـد در نـزد آن مـرحوم تا آنکه پاسى از شب مى گذشت . پس در شبى اتفاق افتاد که حسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع شدند پس او را دیدم که گویا کراهت دارد اجتماع را و دوسـت دارد خـلوت شـود بـا هـرکـسـى سـخـنـى مـى گوید که در آن اشاره اى است به تـعـجـیـل کردن او در رفتن از نزد او پس مردم متفرق شدند و جز من کسى باقى نماند و مرا نـیـز امـر فرمود که بیرون روم ، پس به حجره خود رفتم و تفکر مى کردم در حالت سید در این شب و خواب از چشمم کناره کرد پس زمانى صبر کردم آنگاه بیرون آمدم مختفى که از حـالى سید تفقدى کنم پس دیدم در حجره بسته پس از شکاف در نگاه کردم دیدم چراغ به حـال خـود روشـن و کـسـى در حـجـره نـیست پس داخل حجره شدم و از وضع آن دانستم که امشب نـخـوابـیـده پـس بـا پـاى بـرهـنـه خـود را پـنـهـان داشـتـم و در طـلب سـیـد بـرآمـدم پـس داخـل شـدم در صـحـن شـریـف دیـدم درهـاى قبه عسکریین علهیما السلام بسته پس در اطراف خـارج حـرم تـفـحـص کـردم اثـرى از او نـیـافـتـم پـس داخـل شـدم در صـحن سرداب و دیدم درهاى او باز است پس از درجهاى آن پایین رفتم آهسته بـه نـحـوى کـه هـیـچ حـسـى و حـرکـتـى ظاهر براى آن نبود پس ‍ همهمه اى شنیدم از صفه سـرداب که گویا کسى با دیگران سخن مى گوید و من کلمات را تمیز نمى دادم تا آنکه سـه یـا چـهـار پـله مـانـده و مـن در نهایت آهستگى مى رفتم که ناگاه آواز سید از همان مکان بـلنـد شـد که اى سید مرتضى چه مى کنى و چرا از خانه بیرون آمدى ؟ پس باقى ماندم در جـاى خـود متحیر و ساکن چون چوب خشک پس عزم کردم به رجوع پیش از جواب باز به خود گفتم چگونه حالت پوشیده خواهم ماند بر کسى که تو را شناخت از غیر طریق حواس پـس جـوابى با معذرت و پشیمانى دادم و در خلال عذرخواهى از پله ها پایین رفتم تا به آنـجـا که صفه را مشاهده مى نمودم پس سید را دیدم که تنها مواجه قبله ایستاده و اثرى از کـس دیـگـر نـیـسـت پـس دانـسـتـم کـه او سـخـن مـى گـفـت با غائب از ابصار علیه السلام .

سفارش امام زمان علیه السلام درباره پدر

حـکـایـت بـیـسـت و یـکـم ـ در تـاءکـیـد آن حـضـرت در خـدمـتـگـذارى پـدر پـیـر: جـنـاب عالم عـامـل و فـاضل کامل قدوه الصلحا آقا سید محمّد موسوى رضوى نجفى معروف به هندى که از اتـقـیـاء عـلمـاء و ائمـه جـمـاعـات حـرم امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام اسـت نـقل کرد از جناب عالم ثقه شیخ باقر بن شیخ هادى کاظمى مجاور نجف اشرف از شخصى صـادقى که دلاک بود و او را پدر پیرى بود که تقصیر نمى کرد در خدمتگزارى او حتى آنکه خود براى او آب در مستراح حاضر مى کرد و مى ایستاد منتظر او که بیرون آید و به مـکـانـش بـرسـاند و مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله مى رفت ، آنـگاه ترک نمود رفتن به مسجد را پس ‍ پرسیدم از او سبب ترک کردن او رفتن به مسجد را، پـس گـفـت : چـهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم چون شب چهارشنبه اخیرى شد میسر نشد براى من رفتن مگر نزدیک مغرب پس تنها رفتم و شب شد، و من مى رفتم تا آنکه ثلث راه باقى ماند و شب مهتابى بود پس شخصى اعرابى را دیدم که بر اسبى سوار است و رو بـه مـن کرده پس ‍ در نفس خود گفتم زود است که این مرا برهنه کند، چون به من رسید به زبـان عـرب بـدوى با من سخن گفت و از مقصد من پرسید، گفتم : مسجد سهله . فرمود: با تـو چـیـزى هـسـت از خـوردنـى ؟ گـفـتـم : نـه ، فـرمـود: دسـت خـود را داخـل جـیـب خود کن ، گفتم : در آن چیزى نیست . باز آن سخن را مکرر فرمود به تندى ، پس دسـت در جـیـب خـود داخـل کـردم در آن مـقـدارى کـشـمـش یـافـتـم کـه بـراى طفل خود خریده بودم و فراموش کردم که بدهم پس در جیبم ماند، آنگاه به من فرمود: ( اُوصـیکَ بِالْعودِ اَوصیکَ بِالْعودِ ) سه مرتبه (و ( عود ) به لسان عرب بدوى پـدر پیر را مى گویند)، وصیت مى کنم تو را به پدر پیر تو، آنگاه از نظرم غائب شد پـس دانـسـتـم کـه او مـهدى علیه السلام است و اینکه آن جناب راضى نیست به مفارقت من از پـدرم حـتـى در شـب چـهـارشـنـبـه پس دیگر نرفتم به مسجد، و این حکایت را یکى از علماء معروفین نجف اشرف نیز براى من نقل کرد.
مؤ لف [عباس قمى ] گوید: که آیات و اخبار در توصیه به والدّین و امر و احسان و نیکى به ایشان بسیار است و شایسته دیدم که به ذکر چند حدیث در اینجا تبرک جویم :خدمت به پدر و مادر بهتر از جهاد است

شـیـخ کـلیـنـى روایـت کـرده از مـنـصـور بن حازم که گفت : گفتم به حضرت صادق علیه السـلام که کدام عمل افضل اعمال است ؟ فرمود: نماز در وقت آن و نیکى کردن به والدین و جـهـاد  در راه خـدا، هـمـانا اگر کشته شوى زنده باشى نزد خدا و روزى خورى و اگر بمیرى اجرت با خدا باشد و اگر برگردى بیرون بیایى از گناهان خود مـانـنـد روزى کـه بـه دنیا آمده اى ، عرض کرد: مرا پدر و مادرى است که هر دو کبیر یعنى پـیـرنـد و مـى گویند انس با من دارند و کراهت دارند از رفتن من به جهاد، حضرت فرمود: پـس قـرار بـگـیـر با پدر و مادرت قسم به آن خدایى که جانم در دست قدرت او است که انـس ایـشـان بـه تـو یـک روز و شـبـى بـهـتـر اسـت از جـهـاد یکسال .

احترام تازه مسلمان به مادر نصرانى خود و نـیـز روایت کرده شیخ کلینى خبرى که حاصلش این است که زکریا بن ابراهیم شخصى بود نصرانى اسلام آورد و حج کرد و خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و عرض کرد کـه پدر و مادرم و اهلبیتم نصرانى مى باشند و مادرم نابینا است و من با ایشان مى باشم و از کاسه ایشان غذا مى خورم ، حضرت فرمود: گوشت خوک مى خورند؟ گفتم : نه ، دست هـم بـه آن نـمـى گـذارنـد. فرمود: باکى نیست ، آن وقت حضرت سفارش فرمود او را به نـیـکـى کردن به مادرش ، زکریا گفت : چون به کوفه مراجعت کردم با مادرم بناى لطف و مـهـربـانـى گـذاشـتم طعام به او مى خورانیدم و شپش جامه و سرش را مى جستم و خدمت مى کردم او را، مادرم به من گفت : اى پسر جان من ! وقتى که در دین من بودى با من با این نحو رفـتـار نمى کردى پس چه شده از وقتى که داخل دین حنیف اسلام شدى این نحو با من نیکى مـى کـنـى ؟ گـفـتـم کـه مـردى از اولاد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم مرا امر به این نمود، مادرم گفت : این مرد پیغمبر است ؟ گفتم : پیغمبر نیست لکن پسر پیغمبر است ، گفت : اى پسرک من ! این پیغمبر است ؛ زیرا این وصیتى که به تو کرده از وصیتهاى پیغمبران اسـت . گـفـتم : اى مادر! بعد از پیغمبر ما پیغمبرى نیست او پسر پیغمبر است ، مادرم گفت : اى پـسر جان من ! دین تو بهترین دین ها است عرضه کن آن را بر من ، عرضه کردم بر او داخـل در اسـلام شـد و تـعلیم کردم او را نماز پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء به جا آورد پـس دردى او را عارض شد در آن شب ، دیگرباره گفت : اى پسر جان من ! اعاده کن بر من آنچه را که یاد من دادى ، پس اقرار کرد به آن و وفات کرد، چون صبح شد مسلمانان او را غسل دادند و من نماز گزاردم بر او و او را در قبر گذاشتم .

احترام پیامبر به نیکى کننده به پدر و مادر
و نـیـز روایـت کـرده از عمار بن حیان که گفت خبر دادم به حضرت صادق علیه السلام که اسـمـاعـیل پسرم به من نیکى مى کند حضرت فرمود من او را دوست مى داشتم محبتم زیاد شد به او همانا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم خواهر رضاعى داشت وقتى وارد بر آن حضرت شد چون نظر بر او افتاد مسرور شد و ملحفه خود را (که معنى چادر است ) براى او پـهـن کـرد و او را روى آن نـشـانـید پس رو کرد و با او سخن مى فرمود و در صورتش مى خندید پس برخاست و رفت و برادرش آمد حضرت آن نحو رفتارى که با خواهرش کرد با او نکرد، عرض کردند: یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم ! با خواهرش سلوکى فـرمـودیـد کـه بـا خودش به جا نیاوردید با آنکه او مرد است ؟ مراد آنکه او اولى است از خـواهـرش بـه آن نحو محبت و التفات ، فرمود: وجهش آن بود که او به والدین خود بیشتر نیکى مى کرد.

و از ابـراهـیـم بن شعیب روایت فرمود که گفت : گفتم به حضرت صادق علیه السلام که به راستى پدرم پیر شده و ضعف پیدا کرده و ما او را بر مى داریم هرگاه اراده حاجت کند، فـرمـود: اگـر بـتوانى این کار را تو بکن یعنى تو او را در بر گیر و بردار در وقتى کـه حـاجـت دارد به دست خود لقمه بگیر براى او زیرا که آن سپرى است از براى تو در فردا یعنى از آتش جهنم .

و شیخ صدوق روایت کرده از حضرت صادق علیه السلام که فرمود: هر که دوست دارد حق تـعـالى آسان کند بر او سکرات مرگ را پس باید خویشان خود را صله کند و به والدین خـود نیکى نماید پس هرگاه چنین کرد حق تعالى آسان کند بر او سکرات مرگ را و نرسد او را پریشانى در دنیا هرگز.

 
ملاقات با امام زمان علیه السلام بعد از چهل شب عبادت

حکایت بیست و دوم ـ قصه تشرف شیخ حسین آل رحیم است به لقاى آن حضرت :
شـیـخ عـالم فـاضـل شـیـخ بـاقـر نـجـفـى نـجـل عـالم عـابد شیخ هادى کاظمى معروف به آل طـالب نـقـل کـرد کـه مـرد مـؤ مـنـى بـود در نـجـف اشـرف از خـانـواده مـعـروف بـه آل رحـیـم کـه او را شـیـخ حـسـیـن رحـیـم مـى گـفـتـنـد و نـیـز خـبـر داد مـا را از عـالم فـاضـل و عـابـد کـامـل مـصـبـاح الا تـقـیـاء شـیـخ طـه از آل جـنـاب عـالم جـلیـل و زاهـد عـابـد بـى بـدیـل شـیـخ حـسـیـن نـجـف کـه حـال امـام جـمـاعـت اسـت در مـسـجـد هـنـدیـه نـجـف اشـرف و در تـقـوى و صـلاح و فـضـل مـقـبـول خـواص و عـوام ، کـه شـیـخ حسین مزبور مردى بود پاک طینت و فطرت و از مـقـدسـین مشتغلین مبتلا به مرض سینه و سرفه که با آن خون بیرون مى آمد از سینه اش بـا اخـلاط و بـا ایـن حـال در نـهایت فقر و پریشانى بود و مالک قوت روز نبود و غالب اوقـات مـى رفـت نـزد اعـراب بـادیـه نـشـیـن کـه در حـوالى نـجـف اشـرف ساکنند به جهت تـحـصـیـل قـوت هـرچـنـد کـه جـو بـاشـد و بـا ایـن مـرض و فـقـر دلش مایل شد به زنى از اهل نجف و هرچند از او خواستگارى مى کرد به جهت فقرش کسان آن زن او را اجـابـت نـمـى کـردند و از این جهت نیز در هم و غم شدیدى بود، و چون مرض و فقر و ماءیوسى از تزویج آن زن کار را بر او سخت ساخت عزم کرد بر کردن آنچه معروف است در مـیـان اهـل نـجـف کـه هـرکـه را امـر سـخـتـى روى دهـد چـهـل شـب چـهـارشـنـبـه مـواظـبـت کند رفتن به مسجد کوفه را که لامحاله حضرت حجت علیه السلام را به نحوى که نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسید.

مـرحـوم شـیـخ بـاقـر نـقـل کـرد کـه شـیـخ حـسـیـن گـفـت کـه مـن چـهل شب چهارشنبه بر این عمل مواظبت کردم چون شب چهارشنبه آخر شد و آن ، شب تاریکى بود از شبهاى زمستان و باد تندى مى وزید که با آن بود اندکى باران و من نشسته بودم در دکـه اى کـه داخـل مـسـجـد اسـت و آن دکـه شـرقـیـه مـقـابـل در اول اسـت کـه واقـع اسـت در طـرف چـپ کـسـى کـه داخل مسجد مى شود و متمکن از دخول در مسجد نبودم به جهت خونى که از سینه مى آمد و چیزى نـداشـتـم کـه اخـلاط سـیـنـه را در آن جـمـع کـنم و انداخت آن هم در مسجد روا نبود و چیزى هم نـداشتم که سرما را از من دفع کند دلم تنگ و غم و اندوهم زیاد شد و دنیا در چشمم تاریک شـد و فـکـر مـى کـردم کـه شـبها تمام شد و این شب آخر است نه کسى را دیدم و نه چیزى بـرایـم ظاهر شد و این همه مشقت و رنج عظیم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش کشیدم که در چـهـل شـب از نـجـف مـى آیـم بـه مـسـجـد کـوفـه و در ایـن حـال جـز یـاءس بـرایـم نـتیجه ندهد و من در این کار خود متفکر بودم و در مسجد احدى نبود، آتـش روشـن کـرده بـودم بـه جـهـت گـرم کـردن قـهوه که از نجف با خود آورده بودم و به خـوردن آن عـادت داشـتـم و بـسـیـار کـم بـود، کـه نـاگـاه شـخـصـى از سـمـت در اول مسجد متوجه من شد چون از دور او را دیدم مکدر شدم و با خود گفتم که این اعرابى است از اهـالى اطـراف مسجد آمده نزد من که قهوه بخورد و من امشب بى قهوه مى مانم و در این شب تاریک ، هم و غمم زیاد خواهد شد در این فکر بودم که او به من رسید و سلام کرد بر من و نـام مـرا بـرد و در مـقـابـل مـن نـشست تعجب کردم از دانستن او نام مرا و گمان کردم که او از آنهایى است که در اطراف نجف اند و من گاهى بر ایشان وارد مى شدم .

پس پرسیدم از او کـه از کـدام طایفه عرب است ، گفتم که از بعض ایشانم پس اسم هر یک را از طوایف عرب کـه در اطـراف نـجـف انـد بـردم ، گـفـت : نـه از آنها نیستم . پس مرا به غضب آورد از روى سـخـریـه من تبسم کرد و گفت : بر تو حرجى نیست من از هر کجا باشم ، تو را چه محرک شـده کـه بـه ایـنـجـا آمـدى ؟ گـفـتـم : بـه تـو هـم نـفـعـى نـدارد سـؤ ال کـردن از ایـن امور، گفت : چه ضرر دارد که مرا خبر دهى ؟ پس از حسن اخلاق و شیرینى سـخـن او متعجب شدم و قلبم به او مایل شد و چنان شد که هرچه سخن مى گفت محبتم به او زیـاد مـى شـد پـس براى او تتن سبیلى ساختم و به او دادم . گفت : تو آن را بکش من نمى کـشـم . پـس ‍ بـراى او در فـنـجـان قهوه ریختم و به او دادم ، گرفت و اندکى از آن خورد آنگاه به من داد و گفت : تو آن را بخور. پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم که تمام آن را نـخـورده و آنـا فـآنـا مـحـبـتـم بـه او زیاده مى شد. پس گفتم : اى برادر امشت تو را خـداونـد بـراى مـن فرستاده که مونس من باشى آیا نمى آیى با من که برویم بنشینیم در مـقـبـره جـنـاب مـسـلم ؟ گـفـت : مـى آیـم بـا تـو، حـال خـبـر خـود را نـقـل کـن . گـفـتـم : اى بـرادر واقـع را بـراى تـو نـقـل مـى نـمـایـم ، مـن بـه غـایـت فـقـیـر و مـحـتـاجـم از آن روز کـه خود را شناختم و با این حـال چـنـد سـال اسـت کـه از سـیـنـه ام خـون مـى آیـد عـلاجـش را نـمـى دانـم و عیال هم ندارم و دلم مایل شده به زنى از اهل محله خودم در نجف اشرف و چون در دستم چیزى نبود گرفتنش برایم میسر نیست و مرا این ملائیه [ملاهاى ] ملاعین مغرور کردند و گفتند به جـهـت حـوائج خـود مـتـوجـه شـو بـه صـاحـب الزمـان عـلیـه السـلام و چهل شب چهارشنبه متوجه شو در مسجد کوفه بیتوته کن که آن جناب را خواهى دید و حاجتت را خـواهـد بـرآورد و این آخر شبهاى چهارشنبه است و چیزى ندیدم و این همه زحمت کشیدم در این شبها این است سبب زحمت آمدن به اینجا و این است حوائج من .

پـس گـفت ـ در حالتى که من غافل بودم و متلفت نبودم ـ اما سینه تو پس عافیت یافت و اما آن زن پـس بـه ایـن زودى خـواهـى گـرفـت و امـا فـقـرت پـس بـه حـال خـود بـاقـى اسـت تـا بـمـیـرى . و مـن مـلتـفـت نـشـدم بـه ایـن بـیـان و تـفـصیل ، پس گفتم : نمى رویم به سوى جناب مسلم ؟ گفت : برخیز! پس برخاستم و در پـیـش روى مـن افـتـاد چـون وارد زمـین مسجد شدیم گفتم به من آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نـکـنـیـم ؟ گـفـتم : مى کنیم ، پس ایستاد نزدیک شاخص سنگى که در میان مسجد است و من در پـشـت سـرش ایـسـتـادم بـه فـاصـله ، پـس تـکـبـیـره الاحـرام را گـفـتـم و مـشـغـول خـوانـدن فـاتحه شدم که ناگاه شنیدم قرائت فاتحه او را که هرگز نشنیدم از احـدى چـنـیـن قـرائتـى پـس از حـسـن قـرائتش در نفس خود گفتن شاید او صاحب الزمان علیه السـلام بـاشـد و شـنـیدم پاره اى از کلمات از او که دلالت بر این کرد و آنگاه نظر کردم بـه سـوى او پـس از خطور این احتمال در دل در حالتى که آن جناب در نماز بود دیدم که نـور عـظـیمى احاطه نمود به آن حضرت به نحوى که مانع شد مرا از تشخیص شریفش و در ایـن حـال مـشغول نماز بود و من مى شنیدم قرائت آن جناب را و بدنم مى لرزید و از بیم حضرتش نتوانستم نماز را قطع کنم پس به هر نحو بود نماز را تمام کردم و نور از زمین بـالا مـى رفـت پس مشغول شدم به گریه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى که در مسجد با جنابش نموده بودم و گفتم اى آقاى من وعده جناب شما راست است مرا وعده دادى که با هم بـرویـم بـه قـبـر مـسـلم . در بین سخن گفتن بودم که نور متوجه قبر مسلم شد پس من نیز مـتـابـعت کردم و آن نور داخل در قبه مسلم شد و در قضاى قبه قرار گرفت و پیوسته چنین بـود و مـن نـیـز مشغول گریه و ندبه بودم تا آنکه فجر طالع شد و آن نور عروج کرد چون صبح شد ملتفت شدم به کلام آن حضرت که اما سینه ات پس شفا یافت دیدم سینه ام صحیح و ابدا سرفه نمى کنم و هفته اى نکشید که اسباب تزویج آن دختر فراهم آمد ( مـَنْ حـَیْثُ لا اَحْتَسِبُ ) و فقر هم به حال خود باقى است چنانچه آن جناب فرمود ( وَالْحَمْدُللّهِ ) .

حمایت امام زمان علیه السلام از زوار

حکایت بیست و سوم ـ در متفرق کردن آن حضرت است عربهاى عُنَیْزه را از راه زُوّار:
خـبـر داد مـرا مـشـافـهـهً سید الفقهاء و سناد العلماء العالم الربانى جناب آقاى سید مهدى قـزویـنـى سـاکـن در حله ، فرمود: بیرون آمدم روز چهاردهم شعبان از حله به قصد زیارت جـنـاب ابـى عـبـداللّه الحـسین علیه السلام در شب نیمه آن پس چون رسیدیم به ( شط هـنـدیه ) (۱۵۰) و عبور کردیم به جانب غربى آن دیدم زوارى که از حله و اطـراف آن رفـتـه بـودنـد و زوارى کـه از نـجـف اشـرف و حوالى آن وارد شده بوند جمیعا مـحـصـورنـد در خانه هاى طائفه بنى طرف از عشایر هندیه و راهى نیست براى ایشان به سوى کربلا زیرا که عشیره عنیزه در راه فرود آمده بودند و راه مترددین را از عبور و مرور قـطـع کـرده بـودنـد و نـمـى گـذاشـتـنـد احـدى از کـربلا بیرون آید و نه کسى به آنجا داخـل شـود مگر آنکه او را نهب و غارت مى کردند، فرمود: پس به نزد عربى فرود آمدم و نـمـاز ظـهـر و عـصـر را بـه جـاى آوردم و نشستم منتظر بودم که چون خواهد شد امر زوار و آسـمـان هـم ابـر داشـت و بـاران کـم کـم مـى آمـد پـس در ایـن حـال کـه نـشسته بودیم دیدیم تمام زوار از خانه ها بیرون آمدند و متوجه شدند به سمت کربلا.

پـس بـه شـخـصـى کـه بـا مـن بـود گـفـتـم بـرو سـؤ ال کـن کـه چـه خـبـر اسـت . پس بیرون رفت و برگشت و به من گفت که عشیره بنى طرف بـیرون آمدند با اسلحه ناریه و متعهد شدند که زوار را به کربلا برسانند هر چند کار بـکشد به محاربه با عنیزه . پس چون شنیدم این کلام را گفتم به آنان که با من بودند، ایـن کـلام اصـلى نـدارد زیـرا کـه بـنى طرف را قابلیتى نیست که مقابله کنند با عنیزه و گمان مى کنم که این کیدى است از ایشان به جهت بیرون کردن زوار از خانه خود زیرا که بـر ایـشـان سـنـگـین شده ماندن زوار در نزد ایشان چون باید مهماندارى بکنند پس در این حـال بـودیـم کـه زوار بـرگـشـتـنـد بـه سـوى خـانـه هـاى آنـهـا پـس مـعلوم شد که حقیقت حـال هـمـان اسـت کـه من گفتم پس زوار داخل نشدند در خانه ها و در سایه خانه ها نشستند و آسـمـان را هـم ابـر گـرفته پس مرا به حالت ایشان رقتى سخت گرفت و انکسار عظیمى بـرایـم حـاصـل شـد پـس مـتـوجـه شـدم بـه سـوى خـداونـد تـبـارک و تـعـالى بـه دعـا و توسل به پیغمبر و آل او صلى اللّه علیه و آله و سلم و طلب کردم از او اغاثه زوار را از آن بـلا که به آن مبتلا شدند پس در این حال بودیم دیدیم سوارى را که مى آید بر اسب نـیـکـویى مانند آهو که مثل آن ندیده بودم و در دست او نیزه درازى است و او آستین ها را بالا زده و اسـب را مى دوانید تا آنکه ایستاد در نزد خانه اى که من در آنجا بودم . و آن خانه اى بـود از مـوى کـه اطـراف آن را بـالا زده بـودند پس سلام کرد و ما جواب سلام او را دادیم آگـاه فرمود: یا مولانا (و اسم مرا برد) فرستاد مرا کسى که سلام مى فرستد بر تو و او کـنـج مـحمّد آغا و صفر آغا است و آن دو از صاحب منصبان عساکر عثمانیه اند و مى گویند که هر آینه زوار بیایند، ما طرد کردیم عنیزه را از راه و ما منتظر زواریم با عساکر خود در پـشـتـه سـلیمانیه بر سر جاده . پس به او گفتم : تو با ما هستى تا پشته سلیمانیه ؟ گـفـت : آرى ! پـس ساعت را از بغل بیرون آوردم دیدم دو ساعت و نیم تقریبا به روز مانده پس گفتم اسب مرا حاضر کردند پس آن عرب بدوى که ما در منزلش بودیم به من چسبید و گـفت : اى مولاى من ! نفس خود و این زوار را در خطر مینداز، امشب را نزد ما باشید تا امر مبین شـود. پس به او گفتم : چاره اى نیست از سوار شدن به جهت ادراک زیارت مخصوصه پس چـون زوار دیـدنـد کـه مـا سـوار شـدیـم پـیـاده و سواره در عقب ما حرکت کردند پس به راه افتادیم و آن سوار مذکور در جلو ما بود مانند شیر بیشه و ما در پشت سر او مى رفتیم تا رسـیـدیـم بـه پشته سلیمانیه پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نیز او را متابعت کردیم آنـگـاه پـایین رفت و ما رفتیم تا بالاى پشته پس نظر کردیم از آن سوار اثرى ندیدیم گـویا به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو رفت و نه رئیس عسکرى دیدیم و نه عسکرى پس گفتم به کسانى که با من بودند آیا شک دارید که او صاحب الا مر علیه السلام بوده ؟ گفتند: نه واللّه !

و مـن در آن وقـتـى کـه آن جـنـاب در پـیـش روى مـا مـى رفـت تـاءمل زیادى کردم در او که گویا وقتى پیش از این او را دیده ام لکن به خاطرم نیامد که کـى او را دیـدم پـس چـون از مـا جـدا شـد مـتذکر شدم که او همان شخص بود که در حله به منزل من آمده بود و مرا خبر داده به واقعه سلیمانیه ، و اما عشیره عنیزه پس اثرى ندیدم از ایـشـان در مـنـزلهـاى ایـشـان و نـدیـدم احـدى را کـه از ایـشـان سـؤ ال کـنـیـم جـز آنـکـه غـبـار شـدیـدى دیـدیم که بلند شده بود در وسط بیابان . پس وارد کربلا شدیم و به سرعت اسبان ما، ما را مى بردند پس رسیدیم به دروازه شهر و عسکر را دیـدیـم در بـالاى قـلعـه ایـسـتـاده انـد، پـس به ما گفتند که از کجا مى آمدید و چگونه رسیدید؟ آنگاه نظر کردند به سوى زوار پس گفتند سبحان اللّه ! این صحرا پر شده از زوار، پـس عـنـیـزه بـه کـجـا رفـتـند؟! پس گفتم به ایشان بنشینید در بلد و معاش خود را بـگـیرید ( وَ لِمَکَّهَ رَبُّ یَرْعاها ) ؛ و از براى مکه پروردگارى هست که آن را حفظ و حراست کند. و این مضمون کلام عبدالمطلب است که چون به نزدیک ملک حبشه مى رفت براى پـس گـرفـتـن شـتـران خـود کـه عـسـکـر او بـردنـد مـلک گـفت : چرا خلاصى کعبه را از من نـخـواسـتـى کـه مـن بـرگـردانـم ؟ فـرمـود: مـن رب شـتـران خـودم وَ لِمـَکَّهَ الخ . آنـگـاه داخـل بـلد شـدیـم پـس ‍ دیـدیـم کنج آنجا را که بر تختى نشسته نزدیک دروازه پس سلام کردم ، پس در مقابل من برخاست . گفتم به او که تو را همین فخر بس که مذکور شدى در آن زبان ، گفت : قصه چیست ؟

پـس بـراى او نقل کردم ، پس گفت : اى آقاى من ! من از کجا دانستم که تو به زیارت آمدى تـا قـاصدى نزد تو بفرستم و من و عسکرى پانزده روز است که در این بلد محصوریم از خوف عنیزه قدرت نداریم بیرون بیاییم . آنگاه پرسید که عنیزه به کجا رفتند؟ گفتم : نـمـى دانـم جـز آنـکـه غـبـار شدیدى در وسط بیابان دیدم که گویا غبار کوچ کردن آنها باشد آنگاه ساعت را بیرون آوردم دیدم که یک ساعت و نیم به روز مانده و تمام سیر ما در یک ساعت واقع شده و بین منزلهاى عشیره بنى طرف تا کربلا سه فرسخ است . پس شب را در کـربـلا بـه سـر بـردیـم چـون صـبـح شـد سـؤ ال کردیم از خبر عنیزه پس خبر داد بعضى از فلاحین که در بساتین کربلا بود که عنیزه در حالتى که در منزلها و خیمه هاى خود بودند که ناگاه سوارى ظاهر شد بر ایشان که بـر اسـب نـیکوى فربهى سوار بود و بر دستش نیزه درازى بود پس به آواز بلند بر ایـشـان صـیـحـه زد کـه : اى مـعاشر عنیزه ! به تحقیق که مرگ حاضرى در رسید، عساکر دولت عـثـمانیه رو به شما کرده اند با سواره ها و پیاده ها و اینک ایشان در عقب من مى آیند پـس کـوچ کـنـید و گمان ندارم که از ایشان نجات یابید. پس خداوند خوف و مذلت را بر ایـشـان مـسـلط فـرمـود حـتـى آنـکـه شـخـصى بعضى از اسباب خود را مى گذاشت به جهت تـعـجـیـل در حرکت پس ساعتى نکشید که تمام ایشان کوچ کردند و رو به بیابان آوردند. پـس بـه او گـفـتـم : اوصـاف آن سـوار را بـراى مـن نقل کن ، پس نقل کرد دیدم که همان سوارى است که با ما بود بعینه .
( وَالْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ الصَّلوه عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرین ) .
مـؤ لف [محدث نورى ] گوید که این کرامات و مقامات از سید مرحوم ، بعید نبود چه او علم و عـمـل را مـیـراث داشـت از عـم اجـل خـود جـنـاب سـیـد بـاقـر سـابـق الذکـر صـاحـب اسـرار خال [دائى ] خود جناب بحرالعلوم اعلى اللّه مقامهم و عم اکرامش او را تاءدیب نمود و تربیت فـرمـود و بـر خـفـایـا و اسـرار مـطـلع سـاخـت تـا رسـیـد بـه آن مـقـام کـه نـرسـد بـه حول آن افکار و دارا شد از فضایل و مناقب مقدارى که جمع نشد در غیر او از علماى ابرار.

اول ـ آنکه آن مرحوم بعد از آنکه هجرت کردند از نجف اشرف به حله و مستقر شدند در آنجا و شـروع نـمـودنـد در هـدایـت مـردم و اظـهـار حـق و ازهـاق باطل به برکت دعوى آن جناب از داخل حله و خارج آن زیاده از صد هزار نفر از اعراب شیعه مخلص اثنى عشرى شدند و شفاها به حقیر فرمودند چون به حله رفتم دیدم شیعیان آنجا از علائم امامیه و شعار شیعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چیزى ندارند و از سایر احـکـام و آثـار عـارى و بـرى حـتـى از تـبراء از اعداء اللّه و به سبب هدایت همه از صلحا و ابرار شدند و این فضیلت بزرگى است که از خصایص ‍ او است .

دوم ـ کـلمـات نـفـسـانـیـه و صـفات انسانیه که در آن جناب بود از صبر و تقوى و رضا و تحمل مشقت عبادت و سکون نفس و دوام اشتغال به ذکر خداى تعالى و هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگزاران چیزى از حوائج نمى طلبید مانند غذا در ناهار و شام و قهوه و چاى و قـلیـان در وقـت خـود با عادت به آنها و تمکن و ثروت و سلطنت ظاهره و عبید و اماء و اگر آنها خود مواظب و مراقب نبودند و هر چیزى که در محلش نمى رسانیدند، بسا بود که شب و روز بـر او بـگـذرد بـدون آنـکـه از آنـهـا چـیزى تناول نماید و اجابت دعوت مى کرد و در ولیمه ها و مهمانى ها حاضر مى شد لکن به همراه کتبى بر مى داشتند و در گوشه مجلس مـشـغـول تـاءلیـف خـود بـودنـد و از صحبتهاى مجلس ایشان را خبرى نبود مگر آنکه مساءله پـرسند جواب گوید. و دیدن آن مرحوم در ماه رمضان چنین بود که نماز مغرب را با جماعت در مـسـجـد مـى کرد آنگاه نافله مغرب را که در ماه رمضان که از هزار رکعت در تمام ماه حسب قسمت به او مى رسد مى خواند و به خانه مى آمد و افطار مى کرد و برمى گشت به مسجد بـه هـمـان نـحـو نـمـاز عـشـا را مـى کـرد و بـه خـانـه مـى آمـد و مـردم جـمـع مـى شـدنـد اول قارى حسن الصوتى با لحن قرآنى آیاتى از قرآن که تعلق داشت به وعظ و زجر و تـهـدید و تخویف مى خواند به نحوى که قلوب قاسیه را نرم و چشمهاى خشک شده را تر مـى کـرد، آنـگاه دیگرى به همین نسق خطبه اى از ( نهج البلاغه ) مى خواند، آنگاه سـومـى قـرائت مـى کـرد مـصـائب ابى عبداللّه الحسین علیه السلام را آنگاه یکى از صلحا مشغول خواندن ادعیه ماه مبارک مى شد و دیگران متابعت مى کردند تا وقت خوردن سحر، پس هر یک به منزل خود مى رفت .

و بـالجـلمـه : در مـراقـبـت و مـواظـبـت اوقـات و تـمـام نوافل و سنن و قرائت با آنکه در سن به غایت پیرى رسیده بود آیت و حجتى بود در عصر خـود. و در سـفـر حـج ذهـابـا و ایـابا با آن مرحوم بودم و در مسجد غدیر و جحفه با ایشان نـمـاز کـردیـم و در مـراجعت دوازدهم ربیع الاول سنه هزار و سیصد، پنج فرسخ مانده به سماوه تقریبا داعى حق را لبیک گفت و در نجف اشرف در جنب مرقد عم اکرم خود مدفون شد و بـر قـبـرش ‍ قبه عالیه بنا کردند و در حین وفاتش در حضور جمع کثیرى از مؤ الف و مـخـالف ظـاهـر شـد از قـوت ایمان و طماءنینه و اقبال و صدق یقین آن مرحوم مقامى که همه متعجب شدند و کرامت باهره که بر همه معلوم شد.

سوم ـ تصانیف رائقه بسیارى در فقه و اصول و توحید و امامت و کلام و غیر اینها که یکى از آنها کتابى است در اثبات بودن شیعه ، فرقه ناجیه که از کتب نفیسه است ، طُوبى لَهُ وَ حُسْنُ مَآبٍ.

فصل ششم : در ذکر شمه اى از تکالیف عباد نسبت به امام عصر علیه السلام

و آداب بـندگى و رسوم فرمانبردارى آنانکه سر به زیر فرمان و اطاعت آن جناب فرود آورده اند و خود را عبد طاعت و ریزه خور خوان احسان وجود مبارک او دانسته و آن شخص معظم را امام و واسطه رسیدن فیوضات الهیه و نعم غیر متناهیه دنیویه و اخرویه قرار داده و از آنها چند چیز بیان مى شود:
دوران غیبت کبرى آزمایشگاه است
اول ـ مـهـمـوم بـودن بـراى آن جناب در ایام غیبت و سبب این ، متعدد است : یکى براى محجوب بودن آن جناب و نرسیدن دست به دامان وصالش و روشن نگشتن دیدگان به نور جمالش .
در ( عیون ) از جناب امام رضا علیه السلام مروى است که در ضمن خبرى متعلق به آن جـنـاب فـرمـود: چه بسیار مؤ منى که متاءسف و حیران و محزونند در وقت فقدان ماء معین ، یعنى حضرت حجت علیه السلام .

در دعـاى نـدبه است که ( گران است بر من که خلق را ببینم و تو دیده نشوى و نشنوم از تو آوازى و نه رازى ، گران است بر من که احاطه کند به تو بلا نه به من و نرسد بـه تـو از مـن نـه نـاله اى و نـه شکایتى ، جانم فداى تو غایبى که از ما کناره ندارى ، جـانم فداى تو دور شده اى که از ما دورى نگرفتى ، جانم فداى تو که آرزوى هر مشتاق و آرزومـنـدى از مـرد و زن که تو را ید آورند و ناله کنند، گران است بر من که من بر تو بـگـریـم و خـلق از تـو دسـت کـشـیـده بـاشـند ) . تا آخر دعا که نمونه اى است از درد دل آنکه جامى از چشمه محبت آن جناب نوشیده .
و دیگر ممنوع بودن آن سلطان عظیم الشاءن از رتق و فتق و اجراى احکام و حقوق و حدود و دیدن حق خود را در دست غیر خود.

از حـضـرت بـاقـر علیه السلام روایت است که فرمود به عبداللّه بن ظبیان که هیچ عیدى نـیـسـت بـراى مـسـلمـیـن نـه قـربـان و نـه فـطـر مـگـر آنـکـه تـازه مـى کـند خداوند براى آل مـحـمّد علیهم السلام حزنى را، راوى پرسید چرا؟ فرمود که ایشان مى بینند حق خود را در دست غیر خودشان .
و دیـگـر بـیـرون آمـدن جـمـعى از دزدان داخلى دین مبین از کمین و افکندن شکوک و شبهات در قلوب عوام بلکه خواص تا آنکه پیوسته دسته دسته از دین خداوند بیرون روند، و علماى راستین از اظهار علم خود عاجز، و صادق شده وعده صادقین علیهم السلام که خواهد آمد وقتى کـه نـگـاه داشـتـن مـؤ مـن دیـن خـود را مـشـکـل تـر است از نگاه داشتن جمره اى از آتش در دست .

شیخ نعمانى روایت کرده از عمیره دختر نفیل که گفت : شنیدم حسن بن على علیه السلام مى فرماید: نخواهد شد آن امرى که شما منتظر آنید تا اینکه بیزارى جوید بعضى از شما از بعضى و خیو (آب دهان ) اندازد بعضى از شما در صورت بعضى و شهادت دهد بعضى از شـمـا به کفر بعضى و لعن کند بعضى شما بعضى را. پس گفتم به آن جناب که خیرى نیست در آن زمان ؟ پس حسین علیه السلام فرمود: تمام خیر در آن زمان است ، خروج مى کند قـائم مـا و هـمـه آنـهـا را دفـع مـى کـنـد. و نـیـز از جـنـاب صـادق عـلیـه السـلام خـبـرى نقل کرده به همین مضمون و از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام روایت کرده که فرمود به مالک بن ضمره که اى مالک چگونه اى تو آنگاه که شیعه اختلاف کنند چنین ، انگشتان خود را داخل نمود در یکدیگر، پس گفتم : یا امیرالمؤ منین علیه السلام در آن زمان خیرى نیست ؟ فرمود: تمام خیر در آن وقت است خروج مى کند قائم ما پس مقدم مى شود بر او هفتاد مرد که دروغ مـى گـویـند بر خدا و رسول پس همه را مى کشد آنگاه جمع مى کند ایشان را بر یک امر. و نیز از جناب باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود هر آینه آزموده خواهید شد اى شـیـعـه آل مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ! آزموده شدن سرمه در چشم به درستى که صـاحـب سـرمـه مـى داند که کى سرمه در چشمش ریخته مى شود و نمى داند که چه وقت از چـشـم بـیـرون مى رود و چنین است که صبح مى کند مرد بر جاده اى از امرما و شام مى کند و حـال آنـکـه بـیـرون رفـتـه از آن ، و شـام مـى کـنـد بـر جـاده اى از امـرما و صبح مى کند و حـال آنـکـه بـیـرون رفـتـه از آن . و از جـنـاب صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: واللّه ! هـر آیـنه شکسته خواهید شد شکستن شیشه و به درستى که شیشه هر آینه بر مى گـردد پس عود مى کند، واللّه ! هر آینه شکسته مى شوید شکستن کوزه و کوزه چون شکست بـر مـى گـردد و چـنـان بـوده ، قـسـم به خدا که بیخته خواهید شد و قسم به خدا که جدا خـواهـیـد شـد و قـسـم بـه خدا که امتحان خواهید شد تا آنکه نماند از شما مگر اندکى و کف مبارک را خالى کردند.

و بـر ایـن مـضـمـون اخـبـار بـسـیـار روایـت کـرده و شـیـخ صـدوق رحـمـه اللّه در ( کـمـال الدّیـن ) روایـت کـرده از امیرالمؤ منین علیه السلام که فرمود: گویا مى بینم شـمـاها را که گردش مى کنید گردش شتر، مى طلبید چراگاه را پس نمى یابید آن را اى گـروه شـیـعـه . و نـیـز از آن جـنـاب روایت کرده که به عبدالرحمن بن سیابه فرمود: که چگونه خواهید بود شما در آن زمان که بمانید بى امام هادى و بى نشانه ، بیزارى جوید بعضى از شما از بعضى پس در آنگاه امتحان کرده مى شوید و جدا مى شوید و بیخته مى شوید.

و نـیـز روایـت کـرده از سـدیـر صـیـرفـى کـه گـفـتـم : مـن و مـفـضـل بـن عـمـر و ابـوبصیر و ابان بن تغلب به خدمت مولاى خود امام جعفر صادق علیه السلام داخل شدیم و آن حضرت را دیدیم که بر روى خاک نشسته بود و مسح خیبرى را در بـر داشـت کـه آسـتـیـنهایش کوتاه بود و از شدت اندوه واله بود و مانند زنى که فرزند عـزیـزش مـرده بـود گـریه مى کرد مانند جگر سوخته آثار حزن و محنت در روى حق جویش ظـاهـر و هویدا بود و اشک از دیده هاى حق بینش جارى بود و مى گفت : اى سید من ! غیبت تو خـواب مـرا بـرده اسـت و اسـتـراحـت مـرا زایـل گـردانـیـده و سـرور از دل مـن ربـوده اسـت ، اى سـیـد من ! غیبت تو مصیبت مرا دایم گردانیده و محن و نوایب را بر من پیاپى گردانید و آب دیده مرا جارى کرد و ناله و فغان و حزن را از سینه من بیرون آورد و بـلاهـا را بـر من متصل گردانید. سدیر گفت : چون حضرت را با آن حالت مشاهده کردیم عـقـلهـاى مـا پـرواز کـرد و واله و حـیـران شدیم و دلهاى ما از آن جزع نزدیک بود که پاره گردد و گمان کردیم که آن حضرت را زهر دادند یا آنکه بلیه عظیمى از بلاهاى دهر بر او حـادث شـده اسـت . پـس عرض کردم که اى بهترین خلق ، خدا هرگز چشم تو را گریان نـگـردانـد، چـه حـادثه اى تو را گریان گردانیده است و چه حالت روى داده است که چنین مـاتـمـى گـرفـتـى ؟ پـس حـضـرت از شـدت غـصـه و گـریـه و آه سـوزنـاک از دل غـمـنـاک برکشید و فرمود که من در صبح این روز نظر در کتاب جفر نمودم و آن کتابى اسـت مـشـتـمـل بـر علم منایا و بلایا و در آنجا مذکور است بلاهایى که بر ما مى رسد و در آنـجا علم گذشته و آینده هست تا روز قیامت و خدا آن علم را مخصوص محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلم و ائمـه عـلیـهـم السـلام بـعـد از او گـردانیده است ، نگاه کردم در آنجا ولادت حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السـلام و غـیـبـت آن حـضـرت و طـول غیبت و درازى عمر او را و ابتلاى مؤ منان را در زمان غیبت و بسیار شدن شک و شبهه در دل مـردم از جـهـت طـول غـیـبـت او و مـرتد شدن اکثر مردم در دین خود و بیرون کردن ریسمان اسلام را از گردن خود که حق تعالى در گردن بندگان قرار داده است ، پس رقت مرا دست داده است و حزن بر من غالب شده است . الخبر.

و از براى این مقام همین خبر شریف ، کافى است چه اگر تحیر و تفرق و ابتلاى شیعه در ایـام غیبت و تولد شکوک در قلوب ایشان سبب شود از براى گریستن حضرت صادق علیه السلام سالها پیش از وقوع آن و بردن خواب از چشمهاى مبارکش ، پس ‍ مؤ من مبتلاى به آن حادثه عظیمه غرق شده در آن گرداب بى کرانه تاریک مواج سزاوارتر است به گریه و زارى و ناله و بى قرارى و حزن و اندوه دائمى و تضرع به سوى حضرت بارى جلاّ و علا.

ثواب انتظار ظهور امام زمان علیه السلام

دوم ـ از تـکـالیـف بـنـدگـان در ایـام غـیـبـت ، انـتـظـار فـرج آل مـحـمـّد عـلیـهم السلام در هر آن و ترقب بروز و ظهور دولت قاهره و سلطنت ظاهره مهدى آل مـحـمـّد علیهم السلام و پر شدن زمین از عدل و داد غالب شدن دین قویم بر جمیع ادیان کـه خداى تعالى به نبى اکرم خود خبر دادده و وعده فرموده بلکه بشارت آن را به جمیع پـیـغـمبران و امم داده که چنین روزى خواهد آمد که جز خداى تعالى کسى را پرستش نکنند و چـیـزى از دیـن نـمـانـد کـه از بـیم احدى در پرده ستر و حجاب بماند و بلا و شدت از حق پـرسـتـان بـرود چـنـانـچـه در زیـارت حـضـرت مـهـدى آل محمّد علیهم السلام است :
( اَلسـّلامُ عـَلَى الْمـَهْدىِّ الَّذى وَعَدَاللّهُ بِهِ الاُمَمَ اَنْ یَجْمَعَ بِهِ الْکَلِمَ وَیَلُمَّ بِهِ الشَّعَثَ وَ یَمْلاَءَ بِهِ الاَرْضَ عَدْلا وَ قِسْطا وَ یَنْجِزَ بِهِ وَعْدَ الْمُؤ مِنینَ ) .
سلام بر مهدى آن چنانى که وعده داده خداوند بر او جمیع امتها را که جمع کنند به وجود او کـلمـه ها، یعنى اختلاف را از میان ببرد و دین یکى شود و گرد آورد به او پراکنندگى ها را و پـر کـند به او زمین را از عدل و داد و انفاذ فرماید به سبب او وعده فرجى که به مؤ مـنـیـن داده . و ایـن فـرج عـظـیـم را در سنه هفتاد از هجرت وعده داده بودند چـنانچه شیخ رواندى در ( خرائج ) از ابى اسحاق سمیعى روایت کرده و او از عمرو بـن حـمـق کـه یـکـى از چـهـار نـفـر صـاحب اسرار امیرالمؤ منین علیه السلام بود که گفت : داخل شدم بر على علیه السلام آنگاه که او را ضربت زده بودند در کوفه پس گفتم به آن جـنـاب کـه بـر تو باکى نیست جز این نیست که این خراشى است ، فرمود: به جان خود قـسـم کـه مـن از شـمـا مـفـارقت خواهم کرد، آنگاه فرمود تا سنه هفتاد بلا است و این را سه مرتبه فرمود پس گفتم : آیا پس از بلا رخائى هست ؟ پس مرا جواب نداد و بى هوش شد، تا آنکه مى گوید پس گفتم : یا امیرالمؤ منین علیه السلام ! به درستى که تو فرودى تا [سال ] هفتاد، بلا است پس آیا بعد از بلا، رخاء است ؟ پس فرمود: آرى به درستى که بعد از بلا، رخاء است و خداوند محو مى کند آنچه را که مى خواهد و ثابت مى کند و در نزد او است ام الکتاب .

و شـیـخ طـوسـى در ( کـتاب غیبت ) و کلینى در ( کافى ) روایت کرده اند از ابـى حـمزه ثمالى که گفت : گفتم به ابى جعفر علیه السلام به درستى که على علیه السـلام بـود کـه مى فرمود تا سنه هفتاد، بلا است و مى فرمود بعد از بلا، رخائ است و بـه تـحـقـیق که گذشت هفتاد و ما رخاء ندیدیم ، پس ابوجعفر علیه السلام فرمود که اى ثـابـت ! بـه درستى که خداى تعالى قرار داده بود وقت این امر را در سنه هفتاد پس چون حـسـیـن عـلیـه السـلام کـشـتـه شـد، شـدیـد شـد غـضـب خـداونـد بـر اهـل زمـیـن پـس بـه تـاءخـیـر انـداخـت آن را تـا سـال صـد و چـهـل پـس مـا شـما را خبر دادیم پس ‍ شما خبر ما را نشر کردید و پرده سرّ را کشف نمودید پس خداى تعالى آن را تاءخیر انداخت و پس از آن وقتى براى آن قرار نداد در نزد ما ( وَ یَمْحُو اللّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّالْکِتابَ )

ابوحمزه گفت من این خبر را عرض کردم خدمت امام جعفر صادق علیه السلام پس ‍ فرمود: که به درستى که چنین بود.
و شـیـخ نـعـمـانـى در ( کتاب غیبت ) روایت کرده از علاء بن سیابه از ابى عبداللّه جـعـفـر بـن محمّد علیه السلام که فرمود: کسى که بمیرد از شما و منتظر باشد این امر را مـانـنـد کـسـى اسـت کـه در خـیـمـه اى بـاشـد کـه از آن حـضـرت قـائم عـلیـه السـلام اسـت .

و نـیـز روایـت نـموده از ابوبصیر از آن جناب که فرمود روزى : آیا خبر ندهم شما را به چـیـزى کـه قـبـول نـمـى کـنـد خداوند عملى را از بندگان مگر به او؟ گفتیم : بلى ، پس ‍ فـرمـود: ( شـَهـادَهَ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّه وَ اَنَّ مـُحـَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ) و اقرار به آنچه خـداونـد امر فرمود دوستى ما و بیزارى از دشمنان ما، یعنى ائمه مخصوصا و انقیاد براى ایشان و ورع و اجتهاد و آرامى و انتظار کشیدن براى قائم علیه السلام ؛ آنگاه فرمود: به درسـتـى کـه بـراى مـا دولتـى اسـت کـه خـداونـد آن را مـى آورد هر وقت که خواست ؛ آنگاه فـرمـود: هـر کس که خوش دارد که بوده باشد از اصحاب قائم علیه السلام پس هر آینه انتظار کشد و عمل کند با ورع و محاسن اخلاق در حالى که او انتظار دارد پس اگر بمیرد و قـائم عـلیـه السـلام پـس از او خـروج کـنـد هـسـت بـراى او از اجـر مـثـل کـسى که آن جناب را درک نموده باشد پس کوشش کنید و انتظار کشید هنیئا هنیئا براى شما اى عصابه مرحومه .

و شیخ صدوق در ( کمال الدّین ) روایت کرده از آن جناب که فرمود: از دین ائمه است ورع و عفت و صلاح و انتظار داشتن فرج آل محمّد علیهم السلام (۱۶۵) و نیز از حضرت رضا علیه السلام روایت کرده که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: افـضـل اعـمـال امـت مـن انـتـظـار فـرج اسـت از خـداونـد عـز و جل . و نیز روایت کرده از امیرالمؤ منین علیه السلام که فرمود: منتظر امر ما مانند کسى است که در خون خود غلطیده باشد در راه خداوند.

و شـیـخ طبرسى در ( احتجاج ) روایت کرده که ( توقیعى ) از حضرت صاحب الا مـر عـلیـه السـلام بـیـرون آمـد بـه دسـت مـحمّد بن عثمان و در آخر آن مذکور است که دعا بسیار کنید براى تعجیل فرج به درستى که فرج شما در ان است .
و شـیـخ طـوسـى رحـمـه اللّه در ( غـیـبـت ) از مفضل روایت کرده که گفت : ذکر نمودیم قائم علیه السلام را و کسى که مرد از اصحاب ما کـه انـتـظـار او را مـى کـشید پس ‍ حضرت ابوعبداللّه علیه السلام فرمود به ما که چون قـائم علیه السلام خروج کند کسى بر سر قبر مؤ من مى آید پس به او مى گوید که اى فـلان بـه درسـتى که ظاهر شد صاحب تو پس اگر خواهى که ملحق شوى پس ملحق شو و اگر مى خواهى که اقامت کنى در نعمت پروردگار خود پس اقامت داشته باش .

و شیخ برقى در ( محاسن ) از آن جناب روایت کرده که فرمود به مردى از اصحاب خـود کـه : هـرکـه از شـمـا بـمـیـرد بـا دوسـتـى اهـل بـیـت و انـتـظـار کـشـیـدن فـرج ، مـثـل کـسى است که در خیمه قائم علیه السلام باشد، و در روایت دیگر بـلکـه مـثـل کـسـى اسـت کـه با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم باشد. و در روایت دیـگـر مـانـنـد کـسـى اسـت کـه در پیش روى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم شهید گردد. و نیز از محمّد بن فضیل روایت کرده که گفت فرج را از حضرت رضا علیه السلام سـؤ ال کـردم ، حـضـرت فـرمـود کـه آیـا انـتـظـار فـرج از فـرج نـیـسـت ، خـداى عـز و جـل فـرمـوده : فـَانْتَظِرُوا اِنّى مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرینَ؛ شما انتظار برید به درستى که من با شما از انتظار برندگانم . یعنى انتظار برید فرج مرا و من انتظار مـى بـرم آن وقـتـى را کـه بـراى ایـن مـصلحت دانستم که آن وقت در رسد. و نیز از آن جناب روایـت کـرده کـه فـرمـود: چـه نـیـکـو اسـت صـبـر انـتـظـار فـرج ، آیـا نـشـنـیـده اى قول خداوند را که فرمود:
( فـَارْتـَقـِبـُوا اِنّى مَعَکُمْ رَقیبٌ ) (۱۷۱) ، ( وَانْتَظِرُوا اِنّى مَعَکُمْ مِنَ الْمـُنـتـظـریـنَ ) .پس بر شما باد به صبر زیرا که فرج مى آید بـعـد از نـاامـیـدى و بـه تـحـقـیـق کـه بـودنـد پـیـش از شـمـا کـه از شـمـا صبر کننده تر بودند.

دعا براى سلامتى امام زمان علیه السلام

سـوم ـ از تـکـالیـف ، دعـا کـردن اسـت از بـراى حـفظ وجود مبارک امام عصر علیه السلام از شـرور شـیاطین انس و جن و طلب تعجیل و نصرت و ظفر و غلبه بر کفار و ملحدین و منافین براى آن جناب که این نوعى است از اظهار بندگى و اظهار شوق و زیادتى محبت و دعاهاى وارده در ایـن مـقـام بـسـیـار اسـت یـکى دعایى است که از یونس بن عبدالرحمن مروى است که حـضـرت امام رضا علیه السلام امر مى فرمودند به دعا کردن براى حضرت صاحب الا مر عـلیـه السـلام به این دعا: اللهم ادفع عن ولیک و خلیفتک و حجتک تا آخر و من این دعا را در ( کـتـاب مـفـاتـیـح ) در بـاب زیـارت حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السـلام نـقـل کـردم ، و دیـگـر صلوات منسوبه به ابوالحسن ضراب اصفهانى است که ما آن را در ( مفاتیح ) در آخر اعمال روز جمعه نقل کردیم ، و دیگر این دعاى شریف است :

( اَللّهُمَ کُنْ لِوَلِیِّکَ (فلان بن فلان و به جاى فلان بن فلان مى گویى ) اَلْحُجَّهِ بْنِ الْحـَسـَن صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فى هذِهِ السّاعَهِ وَ فى کُلِّ ساعَهٍ وَلیّا وَ حافِظَا وَ قائِدَا وَ ناصِرا وَ دَلیلا وَ عَیْنا حَتّى تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعَا وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا ) .
مـکرر مى کنى این دعا را در شب بیست و سوم ماه رمضان در حالت ایستاده و نشسته و بر هر حـالتـى کـه بـاشـى در تـمام آن ماه و هر قسم که ممکن شود تو را و هر زمان که از دهرت حـاضـر شـود مـى گـویـى بـعـد از تـمـجـیـد حـق تـعـالى و صـلوات بـر پـیـغـمـبـر و آل او صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ایـن دعـا را و دعـاهاى دیگر نیز وارد شده که مقا نقلش نیست هرکه طالب است رجوع به ( نجم ثاقب ) کند.

صدقه دادن براى حفظ وجود امام زمان علیه السلام

چـهـارم ـ صـدقـه دادن اسـت بـه آنچه ممکن شود در هر وقت براى حفظ وجود مبارک امام عصر علیه السلام ، و چون هیچ نفسى عزیز و گرامى تر نیست و نباید هم باشد از وجود مقدس امـام عـصـر عـلیـه السـلام ، بـلکه محبوب تر از نفس خویش که اگر چنین نباشد در ایمان ضـعـف و نـقـصـان و در اعـتـقـاد خـلل و سـسـتـى اسـت چـنـانـچـه بـه اسـانـیـد مـعـتـبـره از رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم مروى است که فرمود: ایمان نیاورد احدى از شما تـا آنـکـه بـوده بـاشـم مـن و اهـل بـیت من محبوب تر نزد او از جان و فرزند و تمام مردم و چـگـونـه چـنـیـن نـبـاشـد و حـال آنـکـه وجـود و حـیـات و دیـن و عقل و صحت و عافیت و سایر نعم ظاهریه و باطنیه تمام موجودات از پرتو آن وجود مقدس و اوصیاى او است علیهم السلام . و چون ناموس عصر و مدار دهر و منیر آفتاب و ماه و صاحب ایـن قـصر و بارگاه و سبب آرامى زمین و سیر افلاک و رونق دنیا از سمک تا سماک حاضر در قـلوب اخـیـار و غـایـب از مردمک اغیار در این اعصار حضرت حجه بن الحسن علیهما السلام اسـت و جـامـه صـحـت و عـافـیـت انـدازه قـامـت مـوزون آن نـفـس مـقـدس و شـایـسـتـه قـد معتدل آن ذات اقدس است پس بر تمامنى خودپرستان که تمامى اهتمامشان در حفظ و حراست و سـلامـتـى نـفـس خـویـش اسـت چـه رسد به آنانکه جز آن وجود مقدس کسى را لایق هستى و سـزاوار عـافـیت و تندرستى ندانند لازم و متحتم است که مقصود اولى و غرض اهم ایشان از چـنـگ زدن بـه دامـان هـر وسـیـله و سـبـبـى کـه بـراى بـقـاى صـحـت اسـتـجـلال عـافـیـت و قـضـاى حـاجـت و دفـع بـلیت مقرر شده چون دعا و تضرع و تصدق و توسل ، سلامتى و حفظ آن وجود مقدس باشد.

تنبیه یکى از اولیاءاللّه به دست امام زمان علیه السلام

پـنـجـم ـ حـج کردن و حجه دادن به نیابت امام عصر علیه السلام ، چنانچه در میان شیعیان مرسوم بود در قدیم و آن جناب تقریر فرمودند چنانچه قطب راوندى رحمه اللّه در کتاب ( خرائج ) روایت کرده که ابومحمّد دعلجى دو پسر داشت یکى از آن دو صالح بود او را ابوالحسن مى گفتند و او مردگان را غسل مى داد و پسر دیگر او مرتکب مى شد محرمات را؛ و مردى از شیعیان ، زرى به ابومحمّد مذکور داد که به نیابت حرت صاحب الا مر علیه السـلام حج کند چنانچه عادت شیعیان در آن وقت چنین بود و ابومحمّد قدرى از آن زر را به آن پـسـر فـاسـد داد و او را بـا خـود بـرد کـه بـراى حـضـرت حـج کند و وقتى که از حج بـرگـشـت نـقـل کـرد کـه در مـوقـف یـعـنى عرفات جوان گندم گون نیکو هیئتى را دیدم که مـشـغول تضرع و ابتهال و دعا بود و چون من نزدیک او رسیدم به سوى من التفات نمود و فـرمـود: اى شـیخ ! آیا حیا نمى کنى ؟! من گفتم : اى سید من ! از چه چیز حیا کنم ؟ فرمود: بـه تـو حجه مى دهند از براى آن کسى که مى دانى ، و تو آن را به فاسقى مى دهى که خـمـر مـى آشـامـد، نـزدیـک اسـت کـه ایـن چـشـم تـو کـور شـود. پـس بـعـد از بـرگـشـتـن چـهـل روز نـگـذشـت مـگـر آنکه از همان چشم که به آن اشاره شد جراحتى بیرون آمد و از آن جراحت آن چشم ضایع شد.

احترام هنگام شنیدن نام امام زمان علیه السلام

شـشم ـ برخاستن از براى تعظیم [هنگام ] شنیدن اسم مبارک آن حضرت خصوص اگر اسم مـبـارک قـائم علیه السلام باشد چنانچه سیرت تمام اصناف امامیه ـ کثرهم اللّه تعالى ـ بر آن مستقر شده در جمیع بلاد از عرب و عجم و ترک و هند و دیلم ، و این خود کاشف باشد از وجـود ماءخذ و اصلى براى این عمل اگر چه تاکنون به نظر نرسیده و لکن از چند نفر از عـلمـا و اهـل اطـلاع مـسـمـوع شـده کـه ایـشـان دیـدنـد خـبـر در ایـن بـاب بـعـضـى از علما نـقـل کـرده کـه ایـن مـطـلب را سـؤ ال کـردنـد از عـالم مـتـبـحـر جـلیـل سـید عبداللّه سبط محدث جزایرى و آن مرحوم در بعضى از تصانیف خود جواب دادند کـه خـبـرى دیـدند که مضمون آن این است روزى در مجلس حضرت صادق علیه السلام اسم مـبـارک آن جـنـاب بـرده شـد پس حضرت به جهت تعظیم و احترام آن برخاست .

فـقـیـر گـویـد: کـه ایـن بـود کـلام شـیـخ مـا در ( نـجـم ثـاقـب ) لکن عالم محدث جلیل و فاضل ماهر متبحر نبیل سیدنا لاجل آقا سید حسن موسى کاظمى ـ ( اَدامَ اللّهُ بَقاءُهُ ) در ( تکمله امل الا مل ) فرموده آنچه که حاصلش این است : یکى از علماء امامیه عبدالرضا ابن محمّد که از اولاد متوکل است کتابى نوشته در وفات حضرت امام رضا علیه السـلام مـوسـوم بـه ( تـاجـیـج نـیران الا حزان فى وفات سلطان خراسان ) و از مـتـفـردات آن کـتـاب ایـن اسـت کـه فـرمـوده روایـت شـده کـه دعـبـل خـزاعـى وقـتى که انشاد کرد قصیده تائیه خود را براى حضرت رضا علیه السلام چـون رسـیـد بـه ایـن شعر: ( خُروُجُ اِمامٍ لامُحالَهَ خارِجٌ یَقُومُ عَلَى اسْمِ اللّهِ بِالْبَرَکاتِ ) .
حـضرت امام رضا علیه السلام برخاست و بر روى پاهاى مبارک خود ایستاد و سر نازنین خـود را خـم کـرد بـه سوى زمین پس از آنکه کف دست راست خود را بر سر گذاشته بود و گفت : ( اَللّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ مَخْرَجَهُ وَانْصُرْنا بِهِ نَصْرَا عَزیزا، انتهى ) .

خواندن دعا در دوران غیبت کبرى

هـفـتـم ـ از تکالیف عباد در ظلمات غیبت ، تضرع و مسئلت از خداوند تبارک و تعالى به جهت حفظ ایمان و دین از تطرق شبهات شیاطن و زنادقه مسلمین و خواندن دعاهاى وارده براى این کار از جمله دعایى است که شیخ نعماى و کلینى به اسانید متعدده روایت کرده اند از زراره کـه گـفـت : شنیدم از ابوعبداللّه علیه السلام مى فرماید: به درستى که از براى قائم عـلیـه السـلام غـیـبـتـى اسـت پـیش از آنکه خروج کند پس ‍ گفتم : از براى چه ؟ گفت : مى ترسد و اشاره فرمود با دست خود به شکم مبارک ، آنگاه فرمود: اى زراره ! او است منتظر و اوست کسى که شک مى شود در ولادتش ، پس بعضى از مردم مى گویند که پدرش مرد و جـانـشـیـنـى نـگـذاشـت و بـعـضـى از ایـشـان مـى گـویـد کـه حـمـل بود و بعضى از ایشان مى گوید که او غایب است و بعضى مى گوید که متولد شد پیش از وفات پدرش به دو سال و او است منتظر غیر اینکه خداوند خواسته که امتحان کند قـلوب شـیـعـه را، پس در این زمان به شک مى افتند مبطلون . زراره گفت : پس گفتم فداى تو شوم ! اگر درک کردم آن زمان را کدام عمل را بکنم ؟ فرمود: اى زراره ! اگر درک کردى آن زمان را پس بخوان این دعا را:
( اَللّهـُمَّ عـَرِّفـْنـى نـَفـْسـَکَ فـَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تـُعَّرِفـْنى نَفْسَکَ لَمْ اَعْرِفْ نِبیِّکَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَکَ فَاِّنَکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِى رَسُولَکْ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکْ اَللّهُمَّ عَرِّفْنِى حُجَّتَکْ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَّرِفْنى حُجَّتَکْ ضَلَلْتُ عَنْ دینى ) .

و دیـگـر دعـایـى اسـت طـویـل کـه اولش هـمین دعا است ، پس از آن ( اَللّهُمَّ لاتُمِتْنى میتَهً جـاهِلیَّهً وَ لاتُزِغْ قَلْبى بَعْدَ اِذْ هَدَیْتَنى ) تا آخر دعا، و ما آن را در ملحقات ( کتاب مـفـاتـیـح ) ذکـر کـردیـم و سـیـد بـن طـاوس در ( جـمـال الا سـبوع ) آن را ذکر کرده بعد از ادعیه ماءثوره بعد از نماز عصر روز جمعه ، آنـگـاه فـرمـوده : و اگـر بـراى تـو عذرى باشد از جمیع آنچه ذکر کردیم آن را از تعقیب عـصـر روز جـمـعـه پـس حذر کن از آنکه مهمل گذارى خواند آن را، یعنى این دعا را، پس به درسـتـى کـه مـا شـنـاخـتـیـم ایـن را از فـضـل خـداونـد جل جلاله که مخصوص فرموده ما را به آن ، پس اعتماد کن به آن .

فـقـیـر گـویـد: کـه قـریـب بـه هـمـیـن کـلام سـیـد بـن طـاوس در ذیل صلوات منسوبه به ابوالحسن ضراب اصفهانى فرموده اند و از این کلام شریف چنان مـستفاد مى شود که از جانب حضرت صاحب الا مر علیه السلام چیزى به دست آوردند در این بـاب و از مـقـام ایـشـان مـسـتـبـعد نیست . و دیگر دعایى است که شیخ صدوق روایت کرده از عبداللّه بن سنان که گفت : فرمود ابوعبداللّه علیه السلام که زود است مى رسد به شما شبهه پس مى مانید بدون نشانه و راهنما و پیشواى هدایت کننده و نجات نمى یابد و در آن شبهه مگر کسى که بخواند دعاى غریق را. گفتم : چگونه است دعاى غریق ؟
فرمود مى گویى :

( یـا اَللّهُ یـا رَحـْمـنُ یا رَحیمُ یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبى عَلى دینِکَ ) . پس ‍ گفتم :
( یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَالاَبْصارِ ثَبِّتْ قَلْبى عَلى دینِکَ ) .
سـپـس فـرمـود: بـه درسـتـى کـه خداوند عز و جل مقلب است قلوب و ابصار را و لکن بگو چنانکه من مى گویم : ( یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِى عَلى دینِکَ. )

استمداد و استغاثه به امام زمان علیه السلام

هـشـتـم ـ اسـتـمـداد و اسـتـعـانـت و اسـتـغـاثـه بـه آن جـنـاب در هـنـگـام شـدائد و اهـوال و بـلایـا و امـراض و رو آوردن شبهات و فتنه از اطراف و جوانب و ندیدن راه چاره و خـواسـتـن از حـضـرتـش حـل شبهه و رفع کربه و دفع بلیه ، چه آن جناب برحسب قدرت الهـیـه و عـلوم لدنـیـه ربـانـیـه بـر حـال هـر کسى در هرجا دانا و اجابت مسئولش توانا و فـیـضـش ‍ عـام و از نـظـر در امـور رعـایـاى خـود غـفـلت نکرده و نمى کند و خود آن جناب در تـوقـیعى که براى شیخ مفید فرستادند مرقوم فرمودند: که علم ما محیط است به خبرهاى شـمـا و غـائب نـمـى شـود از عـلم مـا هـیـچ چیز از اخبار شما و معرفت به بلایى که به مى رسد.

و شیخ طوسى در ( کتاب غیبت ) روایت کرده به سند معتبر از جناب ابوالقاسم حسین بـن روح نـائب سوم رضى اللّه عنه که گفت : اختلاف کردند اصحاب ما در تفویض و غیر آن ، پـس رفـتم نزد ابى طاهر بن بلال در ایام استقامتش یعنى پیش ‍ از آنکه بعضى مذاهب باطله اختیار کند پس آن اختلاف را به او فهماندم ، پس گفت : مرا مهلت ده ، پس او را مهلت دادم چـنـد روز آنـگـاه مـعـاودت کـردم بـه نزد او. پس ‍ بیرون آورد حدیثى به اسناد خود از حـضـرت صـادق علیه السلام که فرمود: هرگاه اراده نمود خداى تعالى امرى را، عرضه مى دارد آن را بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم آنگاه امیرالمؤ منین علیه السلام ، و یک یک از ائمه علیهم السلام تا آنکه منتهى شود به سوى صاحب الزمان علیه السلام ، آنگاه بیرون مى آید به سوى دنیا و چون اراده نمودند ملائکه که بالا برند عملى را به سـوى خـداونـد عز و جل عرضه مى شود بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم آنگاه عرضه مى شود بر خداوند عز و جل پس هرچه فرود مى آید از جانب خداوند بر دست ایشان اسـت و آنـچـه بـالا مـى رود بـه سـوى خـداونـد عـز و جـل بـه سـوى ایـشـان اسـت و بـى نـیـاز نـیـسـتـنـد از خـداونـد عـز و جل به قدر به هم زدن چشمى .

 
و سـیـد حـسـین مفتى کرکى سبط محقق ثانى در ( کتاب دفع المناوات ) از ( کتاب بـراهـیـن ) نقل کرده که او روایت نمود از ابى حمزه از حضرت کاظم علیه السلام که گفت : شنیدم آن جناب مى فرماید: نیست ملکى که خداوند او را به زمین بفرستد به جهت هر امـرى مـگـر آنـکه ابتدا مى نماید به امام علیه السلام ، پس ‍ معروض مى دارد آن را بر آن جـناب و به هم درستى که محل تردد ملائکه از جانب خداوند تبارک و تعالى صاحب این امر اسـت . و در خـبـر ابـوالوفـاى شـیـرازى اسـت کـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم فرمود به او که چون درمانده و گرفتار شدى پـس استغاثه کن به حضرت حجت علیه السلام که او تو را در مى یابد و او فریادرس ‍ است و پناه است از براى هر کس که به او استغاثه کند.

و شـیـخ کـشـى و شـیـخ صـفار در ( بصائر ) روایت کرده اند از رمیله که گفت : تب شدیدى کردم در زمان امیرالمؤ منین علیه السلام پس در نفس خود خفتى یافتى در روز جمعه و گـفـتـم نـمـى دانـم چـیـزى را بـهـتـر از آنـکـه آبـى بـر خـود بـریـزم یـعـنـى غـسـل کـنـم و نماز کنم در عقب امیرالمؤ منین علیه السلام ، پس چنین کردم آنگاه آمدم به مسجد پـس چـون امـیرالمؤ منین علیه السلام بالاى منبر برآمد آن تب به من معاودت نمود پس چون امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام مـراجـعـت نـمـود و داخـل قـصـر شـد داخـل شـدم بـه آن جـنـاب ، فرمود: اى رمیله ! دیدم تو را که بعضى از تو، و به روایتى ( پس ملتفت شد به من امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: اى رمیله ! چه شده بود که تو را دیـدم کـه بـعـضـى از اعـضـایـت در بـعـضـى درهـم مـى شـد. ) پـس نـقـل کردم براى آن جناب حالت خود را که در آن بودم و آنچه مرا واداشت در رغبت بر نماز عـقـب آن جـنـاب ، پـس فـرمـود: اى رمـیله ! نیست مؤ منى که مریض شود مگر آنکه مریض ‍ مى شویم ما به جهت مرض او و محزون نمى شود مگر آنکه محزون مى شویم به جهت حزن او و دعـا نـمـى کـنـد مـگر آنکه آمین مى گوییم براى او و ساکت نمى شود مگر آنکه دعا مى کنیم بـراى او، پـس گـفـتم به آن جناب یا امیرالمؤ منین علیه السلام فداى تو شوم این لطف و مـرحـمـت بـراى کـسـانـى اسـت کـه بـا جـنـاب تـوانـد در ایـن قـصـر، خـبـر ده مـرا از حـال کـسانى که در اطراف زمین اند؟ فرمود: اى رمیله ! غایب نیست یا نمى شود از ما مؤ منى در مشرق زمین و نه در مغرب آن .

و نـیـز شـیـخ صـدوق و صـفار و شیخ مفید و دیگران به سندهاى بسیار روایت کرده اند از جـناب باقر و صادق علیهم السلام که فرمودند: به درستى که خداوند نمى گذارد زمین را مـگـر آنـکـه در آن عـالمى باشد که مى داند زیاده و نقصان را در زمین ، پس اگر مؤ منین زیاد کردند چیزى را بر مى گرداند ایشان را و به روایتى ( مى اندازد آن را ) ، و اگـر کـم کردند تمام مى کند براى ایشان ، و اگر چنین نبود مختلط مى شد بر مسلمین امور ایشان ، و به روایتى ( حق از باطل شناخته نمى شد ) .

نسخه برآورده شدن حاجات

در ( تـحـفـه الزائر ) مجلسى و ( مفاتیح النجاه ) سبزوارى مروى است که هـرکـه را حـاجتى باشد آنچه مذکور مى شود بنویسد در رقعه اى و در یکى از قبور ائمه عـلیـهـم السـلام بـیـنـدازد یـا بـبـنـدد و مـهـر کـنـد و خـاک پـاکـى را گـل سـازد و آن را در مـیـان آن گـذارد و در نـهـرى یـا چـاهى عمیق یا غدیر آبى اندازد به حضرت صاحب الزمان علیه السلام مى رسد و او بنفسه متولى برآوردن حاجت مى شود.

نسخه رقعه مذکوره

( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـمـنِ الرَّحـیـمِ کـَتـَبْتُ یا مَوْلاىَ ـ صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْکَ ـ مَسْتَغیثا وَ شَکَوْتُ ما نَزَلَ بى مُسْتَجیرا بِاللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ثُمَّ بِکَ مِنْ اَمْرٍ قَْد دَهَمَنى وَ اَشْغَلَ قَلْبى وَ اَطـالَ فـِکْرى وَ سَلََبنى بَعْضَ لُبّى وَ غَیَّرَ خَطیرَ نِعْمَهِ اللّهِ عِنْدى اَسْلَمَنى عِنْدَ تَخَیَّلِ وُرُودِهِ الْخـَلیلُ وَ تَبَرَّءَ مِنِّى عِنْدَ تَرائى اَقْبالِهِ اِلَىَّ الْحَمیمُ وَ عَجَزَتْ عَنْ دِفاعِهِ حیلَتى وَ خـانـَنى فى تَحَمُّلِهِ صَبْرى وَ قُوَّتى فَلَجَاْتُ فیهِ اِلَیْکَ وَ تَوَّکَلْتُ فى الْمَسْئَلَهِ للّهِ جـَلَّ ثـَنـاؤُهُ عـَلَیـْهِ وَ عـَلَیـْکَ فـى دِفـاعـِهِ عـَنـّى عِلْما بِمَکانِکَ مِنَ اللّهِ رَبِّ العالَمینَ وَلىِّ التَّدْبـیـرِ وَ مـالِکِ الاُمـُورِ واثـِقـا بـِکَ فِى الْمُسارِعَهِ فِى الشَّفاعَهِ اِلَیْهِ جَلَّ ثَناؤُهُ فى اَمْرى مَتَیَقّنا لاِجابَتِتِه تَبارَکَ وَ تَعالى اِیّاکَ بِاِعْطائى سُؤْلى وَ اَنْتَ یا مَوْلاىَ جَدیرٌ بِتَحْقیقِ ظَنّى وَ تَصْدیقِ اَمَلى فیکَ فى اَمْرِ کَذا وَ کَذا ) (و به جاى کذا و کذا نام حاجت خـود را ببرد) ( فیما لا طاقَهَ لى بِحَمْلِهِ وَ لاصَبْرَ لى عَلَیْهِ وَ اِنْ کُنْتُ مُسْتَحِقّا لَهُ وَ لاَضـْعافِهِ بِقَبیحِ اَفْعالِى وَ تَفْریطى فِى الْواجِباتِ الَّتى للّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَاَغثِنى یا مـَوْلاىَ صـَلَواتُ اللّهِ عـَلَیـْکَ عـِنـْدَ اللَّهـَفِ وَ قـَدِّمِ الْمَسْئَلَهَ للّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فى اَمْرى قَبْلَ حـُلُولِ التَّلَفِ وَ شـَمـاتـَهِ الاَعْداءِ فَبِکَ بَسَطَتِ النِّعْمَهُ عَلَىَّ وَ اَسْئَلِ اللّهَ جَلَّ جَلالِهِ لى نـَصْرا عَزیزا وَ فَتْحا قَریبا فیهِ بُلُوغُالا مالِ وَ خَیْرُ الْمَبادى وَ خَواتِیمُ الاَعْمالِ وَ الاَمْنُ مـِنَ الْمـَخاوِفِ کُلُّها فى کُلِّ حالٍ اِنَّهُ جَلَّ ثَناؤُهُ لِما یَشاءُ فَعّالٌ وَ هُوَ حَسْبى وَ نِعمْ الْوَکیلُ فِى الْمَبْدَءِ وَ الْمالِ. )

آنگاه بر بالاى آن نهر یا غدیر برآید و اعتماد بر یکى از وکلاى حضرت نماید یا عثمان سـعید العمروى یا ولد او محمّد بن عثمان یا حسین بن روح یا على بن محمّد السمرى و یکى از آن جماعت را ندا نماید و بگوید:
( یـا فـُلانَ بـْنَ فـُلانٍ سـَلامٌ عـَلَیـْکَ اَشـْهـَدُ اَنَّ وَفـاتـِکَ فـى سَبیل اللّهِ وَ اَنَّک حَىُّ عِنْدَاللّهِ مَرْزُوقٌ خاطَبْتُکَ فى حَیاتِکَ الَّتى لَکَ عِنْدَاللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ هـذِهِ رُقْعَتى وَ حاجَتى اِلى مَوْلا نا علیه السلام فَسَلِّمْها اِلَیْهِ وَ اَنْتَ الثِّقَهُ الاَمینُ ) . 
پس نوشته را در نهر یا چاه یا غدیر اندازد که حاجت او برآورده مى شود.

و [محدث نورى مى فرماید:] از این خبر شریف چنین مستفاد مى شود که آن چهار شخص معظم چـنـانـچـه در غـیـبـت صغرى واسطه بودند میان رعایا و آن جناب در عرض حوائج و رقاع و گرفتن جواب و ابلاغ توقیعات ، در غیبت کبرى نیز در رکاب همایون آن جناب هستند و به ایـن مـنـصـب بـزرگ مـفـتـخـر و سـرافـرازنـد پـس معلوم شد که خوان احسان و جود و کرم و فضل و نعم امام زمان علیه السلام در هر قطرى از اقطار ارض براى هر پریشان درمانده و گـم گـشـتـه و وامـانـده و مـتـحـیر و نادان و سرگشته و حیران گسترده و باب آن باز و شارعش عام با صدق اضطرار و حاجت و عزم با صفاى یویت و اخلاص سریرت اگر نادان اسـت شـربـت عـلمش بخشند و اگر گمشده است به راهش رسانند و اگر مریض است لباس عافیتش پوشند.

ادامه دارد…

 

زندگینامه حضرت ولی عصر(ع) به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اول در بـیـان ولادت بـا سـعـادت حـضـرت صـاحـب الزمـان عـلیـه السـلام واحـوال والده مـاجـده آن

بـاب چـهـاردهـم : در تـاریـخ امـام دوازدهـم ( حجّه اللّه عَلى عِبادِهِ وَ بَقیَّتِه فى بِلادِهِ کاشِف الا حزان وخلیفه الرّحمان

حضرت حجه بن الحسن صاحب الزمان صلوات اللّه علیه و على آبائه مادامَِت السَّمواتُ وَالاَرْضُ وَ کَرَّ الْجَدیدان ) .


و در آن چند فصل است :


فـصـل اول : در بـیـان ولادت بـا سـعـادت حـضـرت صـاحـب الزمـان عـلیـه السـلام واحـوال والده مـاجـده آن
حـضـرت و

ذکـر بـعـضـى از اسـمـاء و القـاب شـریـفـه وشمائل مبارکه آن جناب


علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جلاءالعیون ) فرموده : اشهر در تاریخ ولادت شریف آن حـضـرت آن اسـت که در سال دویست و پنجاه و پنجم هجرت واقع شد و بعضى پنجاه و شش و بعضى پنجاه و هشت نیز گفته اند و مشهور آن است که روز ولادت شب جمعه پانزدهم مـاه شـعبان بود و بعضى هشتم شعبان هم گفته اند و به اتفاق ، ولادت آن جناب در سرّ من راءى واقـع شد، و به اسم و کنیت با حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم موافق است و در زمان غیبت ، اسم آن جناب را مذکور ساختن جائز نیست و حکمت آن مخفى است و القاب شریف آن جناب مهدى و خاتم و منتظر و حجت و صاحب است .


ابـن بابویه و شیخ طوسى به سندهاى معتبر روایت کرده اند از بشر  بن سـلیمان برده فروش که از فرزندان ابوایوب انصارى بود و از شیعیان خاص امام على نـقـى عـلیـه السـلام و امـام حسن عسکرى علیه السلام و همسایه ایشان بود در شهر سرّ من راءى ، گـفـت کـه روزى کـافـور خـادم امام على نقى علیه السلام به نزد من آمد و مرا طلب نمود، چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود که تو از فرزندان انصارى ، ولایت و مـحـبـت مـا اهـل بـیـت هـمـیـشـه در مـیـان شـمـا بـوده اسـت از زمـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم تـا حـال و پـیـوسـتـه مـحـل اعـتماد ما بوده اید و من تو را اختیار مى کنم و مشرف مى گردانم به تفصیلى که به سـبـب آن بر شیعیان سبقت گیرى در ولایت ما و تو را به رازهاى دیگر مطلع مى گردانم و به خریدن کنیزى مى فرستم ، پس نامه پاکیزه نوشتند به خط فرنگى و لغت فرنگى و مهر شریف خود بر آن زدند و کیسه زرى بیرون آوردند که در آن دویست و بیست اشرفى بـود، فـرمودند: بگیر این نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جـسـر حـاضـر شـو چـون کـشـتـیهاى اسیران به ساحل رسد جمعى از کنیزان در آن کشتى ها خـواهى دید و جمعى از مشتریان از وکیلان امراء بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب خواهى دیـد کـه بـر سر ایشان جمع خواهند شد، پس از دور نظر کن به برده فروشى که عمرو بن یزید نام دارد در تمام روز تا هنگامى که از براى مشتریان ظاهر سازد کنیزکى را که فلان و فلان صفت دارد و تمام اوصاف او را بیان فرمود و جامه حریر آکنده پوشیده است و ابـا و امـتـنـاع خواهد نمود آن کنیز از نظر کردن مشتریان و دست گذاشتن ایشان به او، و خـواهـى شـنـیـد کـه از پس پرده صداى رومى از او ظاهر مى شود،

پس بدان که به زبان رومـى مـى گـویـد واى کـه پـرده غـفـتـم دریـده شد. پس یکى از مشتریان خواهد گفت که من سیصد اشرفى مى دهم به قیمت این کنیز، عفت او در خریدن ، مرا راغب تر گردانید، پس آن کـنـیـز بـه لغت عربى خواهد گفت به آن شخص که اگر به زىّ حضرت سلیمان بن داود ظـاهـر شـوى و پـادشـاهـى او را بـیـابـى مـن بـه تـو رغـبـت نـخـواهـم کـرد مـال خـود را ضـایع مکن و به قیمت من مده . پس آن برده فروش گوید که من براى تو چه چاره کنم که به هیچ مشترى راضى نمى شوى و آخر از فروختن تو چاره اى نیست ، پس آن کـنـیـزک گـویـد کـه چـه تـعـجـیـل مـى کـنـى البـتـه بـایـد مـشـتـرى بـه هـم رسـد کـه دل من به او میل کند و اعتماد بر وفا و دیانت او داشته باشم . پس در این وقت تو برو به نـزد صـاحـب کنیز و بگو که نامه اى با من هست که یکى از اشراف و بزرگواران از روى ملاطفت نوشته است به لغت فرنگى و خط فرنگى و در آن نامه کرم و سخاوت و وفادارى و بـزرگوارى خود را وصف کرده است ، این نامه را به آن کنیز بده که بخواند اگر به صـاحـب ایـن نـامـه راضـى شـود مـن از جـانـب آن بـزرگ وکـیـلم که این کنیز را از براى او خـریـدارى نـمایم . بشر بن سلیمان گفت که آنچه حضرت فرموده بود واقع شد و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم ، چون کنیز در نامه نظر کرد بسیار گریست و گفت به عـمـرو بـن یزید که مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگندهاى عظیم یاد کرد که اگر مرا به او نفروشى خود را هلاک مى کنم ، پس با او در باب قیمت گفتگوى بسیار کردم تا آنـکـه بـه هـمـان قیمت راضى شد که حضرت امام على نقى علیه السلام به من داده بودند پـس زر را دادم و کـنـیـز را گرفتم و کنیز شاد و خندان شد و با من آمد به حجره اى که در بـغـداد گـرفـته بودم ، و تا به حجره رسید نامه امام را بیرون آورد و مى بوسید و بر دیده ها مى چسبانید و بر روى مى گذاشت و به بدن مى مالید، پس من از روى تعجب گفتم نـامـه اى را مـى بـوسى که صاحبش را نمى شناسى ، کنیز گفت : اى عاجز کم معرفت به بـزرگـى فـرزنـدان و اوصـیـاى پـیـغـمـبـران ، گـوش خـود بـه مـن بـسـپـار و دل براى شنیدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براى تو شرح دهم .


مـن مـلیـکه دختر یشوعاى فرزند قیصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا وصى حضرت عیسى علیه السلام است تو را خبر دهم به امر عجیب :
بـدان که جدم قیصر خواست که را به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامى که سیزده سـاله بـودم پـس جـمـع کـرد در قصر خو از نسل حواریون عیسى و از علماى نصارى و عباد ایشان سیصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد کس و از امراى لشکر و سرداران عسکر و بـزرگـان سپاه و سرکرده هاى قبایل چهارهزار نفر، و فرمود: تختى حاضر ساختند که در ایـام پـادشـاهـى خـود بـه انـواع جـواهـر مـرصـع گـردانیده بود و آن تخت را بر روى چـهـل پایه تعبیه کردند و بتها و چلیپاهاى خود را بر بلندیها قرار دادند و پسر برادر خـود را در بـالاى تـخـت فـرسـتـاد، چون کشیشان انجیلها را بر دست گرفتند که بخوانند بـتـهـا و چـلیپاها سرنگون همگى افتادند بر زمین و پاهاى تخت خراب شد و تخت بر زمین افـتـاد و پـسـر بـرادر مـلک از تـخـت افـتـاد و بـى هـوش شـد، پـس در آن حـال رنگهاى کشیشان متغیر شد و اعضایشان بلرزید. پس بزرگ ایشان به جدم گفت : اى پادشاه ! ما را معاف دار از چنین امرى که به سبب آن نحوستها روى نمود که دلالت مى کند بر اینکه دین مسیحى به زودى زائل گردد.


پـس جـدم این امر را به فال بد دانست و گفت به علما و کشیشان که این تخت را بار دیگر بـرپـا کـنـید و چلیپاها را به جاى خود قرار دهید، و حاضر گردانید بردار این برگشته روزگـار بـدبـخـت را کـه ایـن دخـتـر را بـه او تـزویج نماییم تا سعادت آن برادر دفع نـحـوسـت این برادر بکند، چون چنین کردند و آن برادر دیگر را بر بالاى تخت بردند، و چـون کـشـیـشـان شـروع بـه خـوانـدن انـجـیـل کـردنـد بـاز هـمـان حـالت اول روى نمود و نحوست این برادر و آن برادر برابر بود و سرّ این کار را ندانستند که این از سعادت سرورى است نه نحوست آن دو برادر، پس مردم متفرق شدند و جدم غمناک به حـرم سـراى بـازگـشـت و پـرده هـاى خـجالت درآویخت ، چون شب شد به خواب رفتم ، در خواب دیدم که حضرت مسیح و شمعون و جمعى از حواریین در قصر جدم جمع شدند و منبرى از نـور نـصـب کـردنـد که از رفعت بر آسمان سربلندى مى کرد و در همان موضع تعبیه کـردنـد کـه جـدم تخت را گذاشته بود. پس حضرت رسالت پناه محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلم بـا وصـى و دامـادش عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام و جـمـعـى از امـامان و فرزندان بزرگواران ایشان قصر را به قدوم خویش منور ساختند، پس حضرت مسیح به قدوم ادب از روى تعظیم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الا نبیاء صلى اللّه علیه و آله و سلم شتافت و دست در گردن مبارک آن جناب درآورد پس حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که یا روح اللّه ! آمده ایم که ملیکه فرزند وصى تو شمعون را بـراى ایـن فـرزنـد سعادتمند خود خواستگارى نماییم و اشاره فرمود به ماه برج امامت و خـلافـت حـضـرت امـام حسن عسکرى علیه السلام فرزند آن کسى که تو نامه اش را به من دادى پس حضرت نظر افکند به سوى حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهانى به تو روى آورده ، پـیـونـد کـن رحـم خـود را بـه رحم آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم . پس شـمـعـون گـفـت کـه کـردم ، پـس هـمـگـى بـر آن مـنـبـر بـرآمـدنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم خطبه اى انشاء فرمودند و با حضرت مسیح مرا به حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام عـقـد بـسـتـنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم با حواریون گواه شدند، چون از آن خواب سعادت مـآب بـیـدار شـدم از بـیـم کـشـتـن ، آن خـواب را بـراى جـدم نـقـل نـکـردم و ایـن گنج رایگان را در سینه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشید فلک امامت روز بـه روز در کانون سینه ام مشتعل مى شد و سرمایه صبر و قرار مرا به باد فنا مى داد تا به حدى که خوردن و آشامیدن بر من حرام شد و هر روز چهره ، کاهى مى شد و بدن مـى کـاهید و آثار عشق نهانى در بیرون ظاهر مى گردید، پس در شهرهاى روم طبیى نماند کـه مـگـر آنـکـه جـدم بـراى مـعـالجـه مـن حـاضـر کـرد و از دواى درد مـن از او سـؤ ال کرد و هیچ سودى نمى داد.


چـون از علاج درد من ماءیوس ماند روزى به من گفت : اى نور چشم من ! آیا در خاطرت چیزى و آرزویى در دنیا هست که براى تو به عمل آورم ؟ گفتم : اى جد من ! درهاى فرج بر روى خـود بـسـتـه مـى بـیـنـم اگـر شـکنجه و آزار از اسیران مسلمانان که در زندان تواند دفع نمایى و بندها و زنجیرها از ایشان بگشایى و ایشان را آزاد کنى امیدوارم که حضرت مسیح و مـادرش عـافـیـتـى بـه مـن بخشند، چون چنین کرد اندک صحتى از خود ظاهر ساختم و اندک طـعـامـى تـنـاول نـمودم پس خوشحال و شاد شد و دیگر اسیران مسلمانا را عزیز و گرامى داشـت . پـس بـعد از چهارده شب در خواب دیدم که بهترین زنان عالمیان فاطمه زهرا علیها السـلام بـه دیـدن من آمد و حضرت مریم با هزار کنیز از حوریان بهشت در خدمت آن حضرت بـودند. پس مریم به من گفت : این خاتون بهترین زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام اسـت . پـس به دامنش درآویختم و گریستم و شکایت کردم که امام حسن علیه السـلام بـه مـن جـفـا مى کند و از دیدن من ابا مى نماید، پس آن حضرت فرمود که چگونه فـرزنـد من به دیدن تو بیاید و حال آنکه به خدا شرک مى آورى و بر مذهب ترسایى و ایـنـک خـواهـرم مـریـم و دخـتـر عـمـران بـیـزارى مـى جـویـد بـه سوى خدا از دین تو، اگر مـیـل دارى کـه حـق تعالى و مریم از تو خشنود گردند و امام حسن عسکرى علیه السلام به دیدن تو بیاید پس بگو:
( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) .


چـون بـه این دو کلمه طیبه تلفظ نمودم حضرت سیده النساء مرا به سینه خود چسبانید و دلدارى فـرمـود و گـفـت : اکـنـون مـنـتـظر آمدن فرزندم باش که من او را به سوى تو مى فرستم . پس بیدار شدم و آن دو کلمه طیبه را بر زبان مى راندم و انتظار ملاقات گرامى آن حـضـرت مـى بـردم ، چـون شـب آیـنـده در آمـد بـه خـواب رفـتـم خـورشـیـد جـمـال آن حـضـرت طـالع گـردیـد گـفتم : اى دوست من ! بعد از آنکه دلم را اسیر محبت خود گردانیدى چرا از مفارقت جمال خود مرا چنین جفا دادى ؟ فرمود که دیر آمدن به نزد تو نبود مـگـر بـراى آنـکـه مـشرف بودى اکنون که مسلمان شدى هر شب به نزد تو خواهم بود تا آنـکـه حـق تـعـالى مـا و تـو را در ظـاهـر بـه یـکـدیـگـر بـرسـانـد و ایـن هـجـران را بـه وصـال مـبـدل گـرداند، پس از آن شب تا حال ، یک شب نگذشته است که درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرماید.


بشر بن سلیمان گفت : چگونه در میان اسیران افتادى ؟ گفت : مرا خبر داد امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام در شـبـى از شـبـهـا کـه در فلان روز جدت لشکرى به جنگ مسلمانان خواهد فـرسـتاد، پس از عقب ایشان خواهد رفت ، تو خود را در میان کنیزان و خدمتکاران بینداز به هیئتى که تو را نشناسند و از پى جد خود روانه شو و از فلان راه برو. چنان کردم طلایه لشـکـر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسیر کردند و آخر کار من آن بود که دیدى و تا حـال کسى به غیر از تو ندانسته است که من دختر پادشاه رومم و مردى پیر که در غنیمت ، من به حصه او افتادم از نام من سؤ ال کرد گفتم نرجس نام دارم ، گفت : این نام کنیزان است . بشر گفت : این عجب است که تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نیک مى دانى ؟ گفت : از بـسـیارى محبتى که جدم نسبت به من داشت مى خواست مرا به یاد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مـتـرجـمى را که زبان فرنگى و عربى هر دو مى دانست مقرر کرده بود که هر صبح و شام مى آمد و لغت عربى به من مى آموخت تا آنکه زبانم به این لغت جارى شد.


بشر گوى که من او را به سرّ من راءى بردم به خدمت امام على نقى علیه السلام رسانیدم ، حـضـرت کـنـیـزک را خـطاب کرد که چگونه حق سبحانه و تعالى به تو نمود عزت دین اسلام را و مذلت دین نصارى را و شرف و بزرگوارى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و اولاد او را؟ گفت : چگونه وصف کنم براى تو چیزى را که تو از من بهتر مى دانى یابن رسول اللّه ! پس حضرت فرمود که مى خواهم تو را گرامى دارم ، کدام یک بهتر است نزد تـو، ایـنـک ده هـزار اشـرفـى بـه تـو دهم یا تو را بشارت دهم به شرف ابدى ؟ گفت : بشارت به شرف را مى خواهم و مال نمى خواهم . حضرت فرمودند که بشارت باد تو را بـه فـرزنـدى کـه پـادشـاه مـشـرق و مـغـرب عـالم شـود و زمـیـن را پـر از عدل و داد کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد، گفت : این فرزند از کى به وجود خـواهـد آمـد؟ فـرمـود: از آن کـسـى که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم تو را بـراى او خـواسـتـگارى کرد، پس از او پرسید که حضرت مسیح و وصى او تو را به عقد کـى درآورد؟ گـفت : به عقد فرزند تو امام حسن عسکرى علیه السلام ، حضرت فرمود که آیـا او را مـى شـنـاسـى ؟ گـفت : از آن شبى که به دست بهترین زنان مسلمان شده ام شبى نـگـذشـته است که او به دیدن من نیامده باشد. پس حضرت کافور خادم را طلبید و گفت : بـرو و خـواهـرم حـکـیـمـه خـاتـون را طـلب کـن . چـون حـکـیـمـه داخـل شـد حـضـرت فـرمـود کـه ایـن آن کـنـیـز اسـت کـه مـى گـفـتـم ، حـکـیـمـه داخـل شـد حـضـرت فـرمـود کـه ایـن آن کـنیز است که مى گفتم ، حکیمه خاتون او را در بر گـرفـت و بـسـیـار نـوازش کـرد و شـاد شـد. پـس حـضـرت فـرمـود کـه اى دخـتـر رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم او را ببر خانه خود و واجبات و سنت ها را به او بیاموز که او زن حسن عسکرى و مادر صاحب الا مر علیه السلام است .


کـلینى و ابن بابویه و شیخ طوسى و سید مرتضى و غیر ایشان از محدثین عالى شاءن به سندهاى معتبر روایت کرده اند از حکیمه خاتون که روزى حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام بـه خـانـه مـن تـشـریف آوردند و نگاه تندى به نرجس خاتون کردند، پس عرض کـردم کـه اگر شما را خواهش او هست به خدمت شما بفرستم ، فرمود که اى عمه ! این نگاه تند از روى تعجب بود؛ زیرا که در این زودى حق تعالى از او فرزند بزرگوارى بیرون آورد کـه عالم را پر از عدالت کند بعد از آنکه پر شده باشد از ظلم و جور، گفتم : او را بفرستم به نزد شما؟ فرمود که از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در این باب .


حـکـیمه خاتون گوید که جامه هاى خود را پوشیدم و به خانه برادرم امام على نقى علیه السـلام رفـتـم ، چـون سـلام کـردم و نـشستم بى آنکه من سخنى بگویم حضرت از ابتداء فـرمـود کـه اى حـکیمه ! نرجس را بفرست براى فرزندم ، گفتم : اى سید من ! من از براى همین مطلب به خدمت تو آمدم که در این امر رخصت بگیرم . فرمود: که اى بزرگوار صاحب بـرکـت ! خـدا مـى خـواهـد کـه تو را در چنین ثواى شریک گرداند و بهره عظیمى از خیر و سعادت به تو کرامت فرماید که تو را واسطه چنین امرى کرد. حکیمه گفت : به زودى به خـانـه خـود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه خود واقع ساختم . بعد از چـند روزى آن سعد اکبر را با آن زهره منظر به خانه خورشید انوار یعنى والد مطهر او بـردم و بـعـد از چـنـد روز، آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقاء غروب نمود و ماه برج خـلافـت امـام حـسـن عـسکرى علیه السلام در امامت جانشین او گردید، و من پیوسته به عادت مقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر مى رسیدم . پس روزى نرجس خاتون آمد و گفت : اى خاتون ! پا دراز کن که کفش از پایت بیرون کنم ، گفتم : تویى خاتون و صاحب من بلکه هـرگـز نگذارم که تو کفش از پاى من بیرون کنى و مرا خدمت کنى بلکه من تو را خدمت مى کـنـم و مـنـت بـر دیده مى نهم ، چون حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام این سخن را از من شـنـیـد گـفت : خدا تو را جزاى خیر دهد اى عمه . پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفـتـاب پـس صدا زدم به کنیز خود که بیاور جامه هاى مرا تا بروم ، حضرت فرمود: اى عـمه ! امشب نزد ما باش که در این شب متولد مى شود فرزند گرامى که حق تعالى به او زنده مى گرداند زمین را به علم و ایمان و هدایت بعد از آن که مرده باشد به شیوع کفر و ضلالت ، گفتم : از کى به هم مى رسد اى سید من و من در نرجس هیچ اثر حملى نمى یابم ، فـرمـود کـه از نـرجـس بـه هم مى رسد نه از دیگرى . پس جستم پشت و شکم نرجس را و مـلاحـظـه کـردم ، هـیـچـگـونـه اثـرى نیافتم ، پس ‍ برگشتم و عرض کردم حضرت تبسم فـرمـود و گـفـت : چـون صـبـح مـى شـود اثـر حـمـل بـر او ظـاهـر خـواهـد شـد و مـثـل او مـثـل مـادر مـوسـى اسـت کـه تا هنگام ولادت هیچ تغییرى بر او ظاهر نشد و احدى بر حـال او مـطلع نگردید؛ زیرا که فرعون شکم زنان حامله را مى شکافت براى طلب حضرت موسى و حال این فرزند نیز در این امر شبیه است به حضرت موسى .


و در روایـت دیـگـر ایـن اسـت کـه حـضـرت فـرمـود کـه حـمـل مـا اوصـیاى پیغمبران در شکم نمى باشد و در پهلو مى باشد و از رحم بیرون نمى آیـد بـلکـه از ران مـادران فـرود مـى آیـیـم ؛ زیـرا کـه مـا نورهاى حق تعالى ایم و چرک و نـجـاسـت در از مـا دور گـردانـیـده اسـت . حـکـیـمـه گـفـت کـه بـه نـزد نـرجـس رفـتـم و این حـال را بـه او گـفـتـم ، گـفـت : اى خـاتـون ! هـیـچ اثـرى از حـمـل در خـود مـشـاهـده نـمـى نـمـایـم . پـس شب در آنجا ماندم و افطار کردم و نزدیک نرجس خـوابـیـدم و در هـر سـاعـت از او خـبـر مـى گـرفـتـم و او بـه حال خود خوابیده بود، هر ساعت حیرتم زیاده مى شد و در این شب بیش از شبهاى دیگر به نماز و تهجد برخاستم و نماز شب ادا کردم چون به نماز وتر رسیدم نرجس از خواب جست و وضـو ساخت و نماز شب را به جاى آورد چون نظر کردم صبح کاذب طلوع کرده بود پس نـزدیـک شـد شکى در دلم پدید آید از وعده اى که حضرت فرموده بود ناگاه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام از حجره خود صدا زد که شک مکن که وقتش نزدیک رسیده . پس در ایـن وقـت در نـرجـس اضـطـراب مـشـاهده کردم پس او را در برگرفتم و نام الهى را بر او خـواندم باز حضرت صدا زدند که سوره اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَیْلَهِ الْقَدْرِ را بر او بخوان . پـس از او پـرسـیدم که چه حال دارى ؟ گفت : ظاهر شده است اثر آنچه مولایم فرمود. پس چـون شـروع کـردم بـه خـوانـدن سـوره اِنـّا اَنـْزَلْنـاهُ فـى لَیـْلَهِ الْقـَدْرِ، شـنـیـدم کـه آن طـفـل در شـکـم مـادر بـا مـن هـمـراهـى مى کرد در خواندن و بر من سلام کرد، من ترسیدم پس حـضـرت صـدا کـرد کـه تـعـجب مکن از قدرت حق تعالى که طفلان ما را به حکمت گویا مى گـردانـد و مـا را در بزرگى حجت خود ساخته است در زمین . پس چون کلام حضرت امام حسن عـسـکـرى عـلیـه السـلام تـمـام شـسد نرجس از دیده من غائب شد گویا پرده اى میان من و او حـائل گـردیـد، پـس دویـدم بـه سوى حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فریادکنان ، حـضـرت فـرمود: برگرد اى عمه ! که او را در جاى خود خواهى دید، چون برگشتم پرده گـشـوده شد و در نرجش ‍ نورى مشاهده کردم که دیده مرا خیره کرد و حضرت صاحب را دیدم کـه رو بـه قـبـله بـه سجده افتاده به زانوها و انگشتان سبابه را به آسمان بلند کرده ومى گوید:


( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ اللّهِ وَ اَنَّ اَبى اَمیرُالمُؤ مِنینَ وَصِىُّ رَسُولُ اللّهِ ) .
پس یک یک امامان را شمرد تا به خودش رسید فرمود:
( اَللّهـُمَّ اَنـْجـِزْلِى وَعـْدى وَ اَتـْمـِمْ لى اَمـْرى وَ ثَبِّتْ وِطْاءَتى وَ امْلاِ اَلارْضَ بى عَدْلا وَ قِسْطا ) ؛

یـعـنـى خـداونـدا! وعده نصرت که به من فرموده اى وفا کن و امر خلافت و امامت را تمام کن اسـتـیـلاء و انـتـقـام مـرا از دشـمـنـان ثـابـت گـردان و پـر کـن زمـیـن را بـه سـبـب مـن از عدل و داد.


و در روایـت دیـگـر چـنـان اسـت کـه چـون حـضرت صاحب الا مر متولد شد نورى از او ساطع گردید که به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفید دیدم که از آسمان به زیر مى آمدند و بـالهـاى خـود را بـر سـر و روى و بـدن آن حـضـرت مى مالیدند و پرواز مى کردند پس حـضـرت امام حسن عسکرى علیه السلام مرا آواز داد که اى عمه فرزند مرا بگیر و به نزد مـن بـیـاور چـون بـرگـرفتم او را ختنه کرده و ناف بریده و پاک و پاکیزه یافتم و بر ذراع راسـتـش نـوشـتـه بود که ( جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الباطِلَ کانَ زَهُوقا ) ؛ یـعـنـى حـق آمـد و بـاطـل مـضـمـحـل شـده و مـحو گردید پس به درستى که بـاطـل مـضـمـحـل شـدنـى اسـت و ثـبـات و بـقـا نـدارد. پس ‍ حکیمه گفت که چون آن فرزند سـعـادتـمـنـد را به نزد آن حضرت بردم همین که نظرش ‍ بر پدرش افتاد سلام کرد پس حـضرت او را گرفت و زبان مبارک بر دو دیده اش مالید و در دهان و هر دو گوشش زبان گـردانـیـد و بـر کـف دسـت چپ او را نشانید و دست بر سر او مالید و گفت اى فرزند سخن بگو به قدرت الهى ، پس صاحب الا مر استعاذه فرموده و گفت :
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمـنِ الرَّحـیمِ وَ نُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَرْضِ وَ نـَجـْعـَلَهـُمْ اَئِمَّهَ وَ نـَجـْعـَلهـُمُ الْوارِثـیـنَ وَ نـُمـَکِّنَ لَهـُمْ فِى الاَرْضِ وَ نُرِىَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا یَحْذَرُون ) .


ایـن آیـه کـریـه مـوافـق احـادیـث مـعـتبره در شاءن آن حضرت و آباء بزرگوار آن حضرت نـازل شـده و تـرجمه ظاهرش این است : که مى خواهم منت گذاریم بر جماعتى که ایشان را سـتمکاران در زمین ضعیف گردانیده اند و بگردانیم ایشان را پیشوایان در دین و بگردانیم ایـشـان را وارثان زمین و تمکن و استیلا بخشیم ایشان را در زمین و بنماییم فرعون و هامان را و لشکرهاى ایشان را و از آن امامان آنچه را حذر مى کردند.


پـس حـضـرت صـاحب الا مر علیه السلام ، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت امیرالمؤ مـنـیـن و جـمـیـع امـامـان فـرسـتـاد تـا پـدر بـزرگـوار خـود، پـس در ایـن حـال مـرغان بسیار نزدیک سر مبارک آن جناب جمع شدند پس به یکى از آن مرغان صدا زد کـه ایـن طـفـل را بـردار و نـیـکـو مـحـافـظـت نـمـا و هـر چـهـل روز یـک مـرتبه به نزد ما بیاور، مرغ آن جناب را گرفت و به سوى آسمان پرواز کرد و سایر مرغان نیز از عقب او پرواز کردند، پس حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فـرمـود: سـپـردم تـو را بـه آن کـسى که مادر موسى ، موسى را به او سپرد، پس نرجس خاتون گریان شد، حضرت فرمود: ساکت شو که شیر از پستان غیر تو نخواهد خورد و بـه زودى آن را بـه سـوى تـو بـر مـى گـردانـد چـنـانـچـه حضرت موسى را به مادرش برگردانیدند؛ چنانچه حق تعالى فرموده است که پس برگردانیدیم موسى را به سوى مـادرش تـا دیده مادرش به او روشن گردد.  پس حکیمه پرسید که این مرغ کـى بـود کـه صـاحـب را بـه او سـپـردى ؟ فـرمـود کـه او روح القـدس اسـت کـه مـوکـل اسـت بـه ائمـه کـه ایـشـان را موفق مى گرداند از جانب خدا و از خطا نگاه مى دارد و ایـشـان را بـه عـلم زیـنـت مـى دهـد. حـکـیـمـه گـفـت : چـون چـهـل روز گـذشـت بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم چـون داخـل شـدم دیـدم طـفـلى در مـیـان خـانـه راه مـى رود گـفـتـم : اى سـیـد مـن ! ایـن طـفـل دوسـاله از کـیـسـت ؟ حـضرت تبسم نمود و فرمود که اولاد پیغمبران و اوصیاء ایشان هـرگـاه امام باشند بخلاف اطفال دیگر نشو و نما نمى کنند و یک ماهه ایشان مانند یکساله دیـگران است و ایشان در شکم مادر سخن مى گویند و قرآن مى خوانند و عبادت پروردگار مـى نـمـایند و در هنگام شیر خوردن ، ملائکه فرمان ایشان مى برند و هر صبح و شام بر ایـشـان نـازل مـى شـونـد. پـس حـکـیـمـه فـرمـود کـه هـر چـهـل روز یـک مـرتـبه به خدمت او مى رسیدم در زمان امام حسن عسکرى علیه السلام تا آنکه چـنـد روزى قـبـل از وفـات آن حـضـرت او را مـلاقـات کـردم بـه صـورت مـرد کامل نشناختم او را، به فرزند برادر خود گفتم : این مرد کیست که مرا مى فرمایى نزد او بـنـشـیـنم ؟ فرمود که این فرزند نرجس است و خلیفه من است بعد از من و عنقریب من از میان شـمـا مـى روم بـایـد سـخـن او را قـبول کنى و امر او را اطاعت نمایى . پس بعد از چند روز حـضـرت امـام حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام بـه عـالم قـدس ارتـحـال نـمود و اکنون من حضرت صاحب الا مر علیه السلام را هر صبح و شام ملاقات مى نـمـایـم و از هرچه سؤ ال مى کنم مرا خبر مى دهد و گاهى است که مى خواهم سؤ الى بکنم هنوز سؤ ال نکرده جواب مى فرماید:


و در روایـت دیـگـر وارد شـده کـه حیکمه خاتون گفت که بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحب الا مر علیه السلام مشتاق لقاى او شدم رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام پرسیدم که مولاى من کجا است ؟ فرمود که سپردم او را به آن کسى که از ما و تو بـه او احـق و اولى بـود، چون روز هفتم شود بیا به نزد ما و چون روز هفتم رفتم گهواره اى دیـدم بـر سـر گهواره دویدم مولاى خود را دیدم چون ماه شب چهارده بر روى من خندید و تـبـسـم مـى فـرمـود، پـس حـضرت آواز داد که فرزند مرا بیاور، چون به خدمت آن حضرت بردم زبان در دهان مبارکش گردانید و فرمود که سخن بگو اى فرزند! حضرت صاحب الا مر علیه السلام شهادتین فرمود و صلوات بر حضرت رسالت پناه و سایر ائمه علیهم السلام فرستاد و بسم اللّه گفت و آیه اى که گذشت تلاوت فرمود. پس حضرت امام حسن عـسـکـرى عـلیـه السـلام فـرمـود کـه بـخـوان اى فـرزنـد آنچه حق سبحانه و تعالى بر پیغمبران فرستاده است . پس ‍ ابتدا نمود از صحف آدم و به زبان سریانى خواند و کتاب ادریـس و کـتـاب نوح و کتاب هود و کتاب صالح و صحف ابراهیم و تورات موسى و زبور داود و انـجـیـل عـیـسـى و قرآن جدم محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلم را خواند پس ‍ قصه هاى پیغمبران را یاد کرد. پس حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود که چون حـق تـعـالى مـهدى این امت را به من عطا فرمود و ملک فرستاد که او را به سراپرده عرش رحـمـانـى بـرند پس حق تعالى به او خطاب نمود که مرحبا به تو اى بنده من که تو را خلق کرده ام براى یارى دین خود و اظهار امر شریعت خود و تویى هدایت یافته بندگان من ، قـسـم بـه ذات خـودم مى خورم که به اطاعت تو ثواب مى دهم و به نافرمانى تو عقاب مى کنم مردم را و به سبب شفاعت و هدایت تو بندگان را مى آمرزم و به مخالفت تو ایشان را عـقـاب مـى کـنـم ، اى دو مـلک بـرگردانید او را به سوى پدرش و از جانب من او را سلام بـرسـانـیـد و بـگـویـید که او در پناه حفظ و حمایت من است او را از شر دشمنان حراست تا هـنـگـامـى کـه او را ظـاهـر نـمـایـم و حـق را بـا او بـرپـا دارم و بـاطـل را بـا او سـرنـگـون سـازم و دین حق براى من خالص باشد. تمام شد آنچه از ( جلاءالعیون ) نقل کردیم .


و در ( حـق الیـقـیـن ) نـیـز ولادت شـریـف آن حـضـرت را بـه هـمـیـن کـیـفـیـت نـقـل کرده با بعضى روایات دیگر، از جمله فرموده : محمّد بن عثمان عمرى روایت کرده که چـون آقـاى مـا حـضـرت صـاحب الا مر علیه السلام متولد شد حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام پـدرم را طـلبید و فرمود که ده هزار رطل که قریب به هزار من مى باشد نان و ده هزار رطل گوشت تصدق کنند بر بنى هاشم و غیر ایشان و گوسفند بسیارى براى عقیقه بـکـشـنـد. و نـسـیـم و مـاریـه کنیزان حضرت عسکرى علیه السلام روایت کرده اند که چون حـضـرت قـائم عـلیـه السلام متولد شد به دو زانو نشست و انگشتان شهادت را به سوى آسـمـان نـمـود و عطسه کرد و گفت : ( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّد وَ آلِهِ ) ، پس گفت گمان کردند ظالمان که حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصت گـفـتـن بدهد خدا، شکى نخواهند ماند. و ایضا نسیم روایت کرده که یک شب بعد از ولادت آن حـضـرت بـه خـدمـت او رفـتـم و عـطـسـه کـردم فرمود که ( یَرْحَمَکِ اللّهُ ) من بسیار خوشحال شدم پس ‍ فرمود: مى خواهى بشارت دهم تو را در عطسه ؟ گفتم : بلى ، فرمود: امان است از مرگ تا سه روز.


و اما اسماء و القاب شریفه آن حضرت علیه السلام ، پس بدان که شیخ ما مرحوم ثقه الا سلام نورى رحمه اللّه در ( نجم ثاقب ) یک صد و هشتاد و دو اسم براى آن حضرت ذکر کرده و ما در اینجا به ذکر چند اسم از آن اسماء مبارکه تبرک مى جوییم .
اول ـ ( بقیه اللّه ) : روایت شده که چون آن حضرت خروج کند پشت کند به کعبه و جمع مى شود سیصد و سیزده مرد و اول چیزى که تکلم مى فرماید این آیه است :
( بَقیَّهُ اللّهِ خَیْرٌ لَکُمْ اِنْ کُنْتُمُْمْؤ مِنینَ )  آنگاه مى فرماید: منم بقیه اللّه و حـجـت او و خـلیفه او بر شما. پس سلام نمى کند بر او سلام کننده اى مگر آنکه مى گوید: ( اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَقِیَّهَ اللّهِ فى اَرْضِهِ ) .


دوم ـ ( حـجـت ) : و این از القاب شایعه آن حضرت است که در بسیارى از ادعیه و اخـبـار به همین لقب مذکور شده اند و بیشتر محدثین آن را ذکر نموده اند، و با آنکه در این لقـب سائر ائمه علیهم السلام شریک اند، و همه حجت هایند از جانب خداوند بر خلق و لکن چـنان اختصاص به آن جناب دارد که در اختیار هرجا بى قرینه و شااهدى ذکر شود مراد آن حضرت است ، و بعضى گفته اند لقب آن جناب حجه اللّه است به معنى غلبه یا سلطنت خدا بر خلایق چه این هر دو به واسطه آن حضرت به ظهور خواهد رسید، و نقش خاتم آن جناب اَنَا حُجَّهُ اللّه است .

سـوم ـ ( خـلف ) و ( خلف صالح ) : که مکرر به این لقب در السنه ائمه عـلیـهـم السـلام مـذکور شده ، و مراد از ( خلف ) جانشین است . آن حضرت خلف جمیع انـبیاء و اوصیاء گذشته بود و دارا بود جمیع علوم و صفات و حالات و خصایص آنها را و مـواریـث الهـیـه کـه از آنـها به یکدیگر مى رسد و همه آنها در آن حضرت و در نزد نزد او جمع بود. و در حدیث لوح معروف که جابر در نزد صدیقه طاهره علیها السلام دید مذکور اسـت بـعـد از ذکـر عـسـکـرى عـلیـه السـلام کـه آنـگـاه کـامـل مـى کـنـم ایـن را بـه پـسـر او خـلف کـه رحـمـت است براى جمیع عالمیان ، بر او است کمال صفوت آدم و رفعت ادریس و سکینه نوح و حلم ابراهیم و شدت موسى و بهاء عیسى و صـبـر ایـوب . و در حـدیث مفضل مشهور است که چون آن جناب ظاهر شود تکیه کند به پشت خود به کعبه و بفرماید: اى گروه خلایق ! آگاه باشید که هرکه خواهد نظر کند به آدم و شـیـث ، پـس ایـنـک مـنـم آدم و شـیـث و بـه هـمـیـن نـحـو ذکـر نـمـایـد نوح و سام و ابراهیم و اسـمـاعـیـل و مـوسى و یوشع و شمعون و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و سایر ائمه علیهم السلام را.

چـهارم ـ ( شرید ) : مکرر به این لقب مذکور شده است در لسان ائمه علیهم السلام خـصـوص حضرت امیرالمؤ منین و جناب باقر علیهما السلام ، و ( شرید ) به معنى رانـده شده است یعنى از این خلق منکوس که نه جنابش را شناختند و نه قدر وجود نعمتش را دانـسـتـنـد و نـه در مـقـام شـکـرگـزارى و اداء حـقـش ‍ بـرآمـدنـد، بـلکـه پـس از یـاءس اوایل ایشان از غلبه و تسلط بر آن جناب و قتل و قمع ذریه طاهره اخلاف ایشان به اعانت زبـان و قـلم در مـقـام نـفـى و طـردش از قـلوب بـرآمـدنـد و ادله بـر اصـل نـبـودن و نـفـى تـولدش اقـامـه نـمـودند و خاطرها را از یادش محو نمودند، و خود آن حـضـرت بـه ابـراهـیـم بـن عـلى بـن مـهـزیـار فـرمـود کـه پـدرم بـه مـن وصـیت نمود که منزل نگیرم از زمین مگر جایى از آن که از همه جا مخفى تر و دورتر باشد به جهت پنهان نـمـودن امـر خـود و مـحـکـم کـردن مـحـل خـود از مـکـائد اهـل ضلال ، تا آنکه مى فرماید: پدرم به من فرمود: بر تو باد اى پسر من به ملازمت جاهاى نـهـان از زمـیـن و طـلب کـردن دورتـریـن آن ؛ زیـرا کـه براى هر ولیى از اولیاى خداوند تعالى دشمنى است مغالب و ضدى است منازع .

پـنـجـم ـ ( غـریـم ) : از القاب خاصه آن حضرت است و در اخبار اطلاق آن بر آن حـضرت ، شایع است . و ( غریم ) هم به معنى طلبکار است و هم به معنى بدهکار و در ایـنـجـا ظـاهرا به معنى اول است و این لقب مثل غلام در تغبیر از آن حضرت از روى تقیه بوده که چون شیعیان مى خواستند مالى نزد آن حضرت یا وکلایش بفرستند یا وصیت کنند یا از جانب جنابش مطالبه کنند به این لقب مى خواندند و از غالب ارباب زرع و تجارت و حـرفـه و صـنـاعـت طـلبـکـار بـود چـنـانـکـه گـذشـت ایـن مـطـلب در حال محمّد بن صالح در ذکر اصحاب حضرت عسکرى علیه السلام . و علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده : ممکن است ( غریم ) به معنى بدهکار باشد و نام بردن از آن حضرت به این اسم از جهت تشبه آن جناب باشد به شخص مدیون که خود را مخفى مى کند از مردم بـه علت دیون خود یا آنکه چون مردم آن حضرت را طلب مى کنند که اخذ علوم و شرایع از حضرتش نمایند آن جنب مى گریزد از ایشان به جهت تقیه پس آن حضرت غریم مستتر است . صلوات اللّه علیه .

شـشم ـ ( قائم ) : یعنى برپا شونده در فرمان حق تعالى چه آن حضرت پیوسته در شـب و روز مـهـیاى فرمان الهى است که به محض اشاره ظهور فرماید. و روایت شده که آن حـضـرت را قـائم نـامـیـدد براى آنکه قیام به حق خواهد نمود و در روایت صقر بن ابى دلف اسـت کـه بـه حـضـرت امـام مـحمّد تقى علیه السلام عرض ‍ کردم که چرا آن جناب را قـائم نـامیدند؟ فرمود: براى آنکه به امامت اقامت خواهد نمود بعد از خاموش شدن ذکر او و مـرتـد شدن اکثر آنها که قائل به امامت آن حضرت بودند. و از ابوحمزه ثمالى مرى است کـه گـفـت : سـؤ ال کـردم از امـام مـحـمـّد بـاقـر عـلیـه السـلام کـه یـابـن رسـول اللّه ! آیـا هـمه شما قائم به حق نیستند؟ فرمود: بلى همه قائم به حقیم ، گفتم : پـس چـگـونـه حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السلام را قائم نامیدند؟ فرمود که چون جدم حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السلام شهید شد ملائکه در درگاه الهى صداى گریه و ناله بـلنـد کـردنـد و گـفـتـنـد اى خـداونـد و سـیـد مـا آیـا غـافـل مـى شـودى از قـتـل بـرگـزیـده خـود و فرزند پیغمبر پسندیده خود و بهترین خلق خود؟ پس حق تعالى وحـى کـرد بـه سـوى ایـشـان کـه اى مـلائکـه مـن ! قـرار گـیـریـد قـسـم بـه عـزت و جـلال خـود کـه هـر آیـنـه انـتـقـال خـواهم کشید از ایشان هرچند بعد از زمانها باشد، پس حق تعالى حجابها را برداشت و نور امامان از فرزند حسین را به ایشان نمود و ملائکه به آن شـاد شـدنـد پـس یـکـى از آن انـوار را دیـدنـد کـه در مـیـان آنـهـا ایـسـتـاده بـود بـه نماز مـشـغـول بـود حـق تـعـالى فـرمـود کـه بـا ایـن ایـسـتـاده از ایـشـان انتقال خواهم کشید.

 
فـقـیـر گـویـد: بـیـایـد در فصل ششم کلامى در باب برخاستن از براى تعظیم این اسم مبارک .
هـفـتـم ـ ( مـُحـَمَّد صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ وَ اءَهْلِ بَیْتِهِ ) : اسم اصلى و نام اولى الهـى آن حـضـرت اسـت چـنـانـچـه در اخـبـار مـتـواتـره خـاصـه و عـامـه اسـت کـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که مهدى همنام من است و در خبر لوح مستفیض اسم ان حضرت به این نحو ضبط شده ابوالقاسم محمّد بن الحسن هو حجه اللّه القائم . و لکـن مـخـفـى نـمـانـد کـه بـه مـقتضاى اخبار کثیره معتبره حرمت بردن این اسم مبارک است در مـجـالس و مـحـافل تا ظهور موفور السرور آن حضرت و این حکم از خصائص آن حضرت و مسلم در نزد قدماى امامیه از فقها و متکلمین و محدثین است حتى آنکه از کلام شیخ اقدم حسن بن مـوسـى نـوبختى ظاهر مى شود که این حکم از خصائص مذهب امامیه است و از احدى از ایشان خـلافـى نـقـل نـشـده تـا عـهـد خـواجـه نـصـیـرالدّیـن طـوسـى کـه آن مـرحـوم قـائل بـه جـواز شـدنـد و بـعـد از ایـشـان از کـسـى نـقـل خلاف نشده جز از صاحب کشف الغمه ، و در عصر شیخ بهائى این مساءله نظرى شد و در مـیـان فـضـلاء، مـحـل تـشـاجـر شـد تـا آنـکـه در آن رسـائل منفرده تاءلیف شد مانند ( شرعه التسمیه ) محقق داماد و رساله ( تحریم التسمیه ) شیخ سلیمان ماخورى و ( کشف التعمیه ) شیخنا الحر العاملى رضى اللّه عنه و غیر ذلک و تفصیل کلام در ( نجم ثاقب ) است .

هـشـتـم ـ ( مـهدى ) صلوات اللّه علیه : که اشهر اسماء و القاب آن حضرت است در نزد جمیع فرق اسلامیه .
نـهـم ـ ( مُنْتََظر ) (به فتح ظاء): یعنى انتظار برده شده که همه خلایق منتظر مقدم مبارک اویند.

 
دهـم ـ ( مـآءٌ مـَعـیـنٌ ) : یـعـنـى آب ظـاهـر جـارى بـر روى زمـیـن ، در ( کـمـال الدّیـن ) و ( غـیـبت شیخ ) مروى است از حضرت باقر علیه السلام که فـرمـود در آیـه شـریفه : ( قُلْ اَرَایَتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مَاؤُکُم غَوْرا فَمَنْ یَاءْتیکم بِماءٍ مَعینٍ عـ( ؛(۱۹) خبر دهید که اگر آب شما فرو رفت در زمین پس ‍ کیست که بیاورد براى شما آب روان . پس فرمودند: این آیه نازل شده در قائم علیه السلام . مى فرماید خـداونـد، اگـر امام شما غایب شد از شما که نمى دانید او در کجا است پس کیست که بیاورد بـراى شـمـا امـام ظـاهـرى کـه بـیـاورد بـراى شـمـا اخـبـار آسـمـان و زمـیـن و حـلال خـداونـد عـز و جـل و حـرام او را، آنـگـاه فـرمـود: نـیـامـده تـاءویـل ایـن آیـه و لابـد خـواهـد آمد تاءویل آن ، و قریب به این مضمون چند خبر دیگر در آنـجا و در ( غیبت نعمانى ) و ( تاءویل الا یات ) هست ، و وجه مشابهت آن جناب بـه آب کـه سـبب حیات هر چیزى است ظاهر است بلکه آن حیاتى که به سبب آن وجود معظم آمـده و مـى آیـد بـه چـندین رتبه اعلى و اتم و اشد و ادوم از حیاتى است که آب آورد بلکه حـیـات خـود آب از آن جناب است . و در ( کمال الدّین ) مروى است از جناب باقر علیه السـلام کـه فـرمـود در آیه شریفه ، ( اِعْلَمُوا اَنَّ اللّه یُحْیِى الاَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها ) : بـدانـیـد کـه خـداى تـعـالى زنده مى کند زمین را بعد از مردنش ، فرمود: خداوند زنده مى کند به سبب قائم علیه السلام زمین را بعد از مردنش به سبب کفر اهلش و ( کافر ) مرده است . و به روایت شیخ طوسى در آیه مذکوره خداوند اصلاح مى کن زمـیـن را بـه قـائم آل مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام بـعـد از مـردنـش یـعـنـى بـعـد از جـور اهل مملکتش .

مـخـفـى نـمـانـد کـه چـون در ایـام ظـهـور مـردم از ایـن سـرچـشـمـه فـیـض ربـانـى بـه سـهـل و آسـانى استفاضه کنند و بهره ماند تشنه اى که در کنار نهرى جارى و گوارایى باشد که جز اغتراف حالت منتظره نداشته باشد لهذا از آن جناب تعبیر فرمودند به ( مـاء مـعـیـن ) و در ایـام غـیـبـت کـه لطـف خـاص حـق از خـلق بـرداشته شده به جهت سوء کـردارشـان بـاید به رنج و تعب و عجز و لابه و تضرع انابه از آن حضرت فیض به دسـت اورد و چیزى گرفت و علمى آموخت مانند تشنه که بخواهد از چاه عمیق تنها به آلات و اسـبـابـى کـه بـایـد بـه زحـمت به دست آورد آبى کشى و آتشى فرو نشاند لهذا تعبیر فـرمـوده انـد از آن حـضـرت به ( بئر معطله ) و مقام را گنجایش شرح زیاده از این نیست .

 
و امـا شـمائل مبارکه آن حضرت : همانا روایت شده که آن حضرت شبیه ترین مردم است به حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم در خـلق و خـلق . و شـمـایـل او، شـمـایـل آن حـضـرت اسـت و آنـچـه جـمـع شـده از روایـات در شـمـائل آن حـضـرت آن است که آن جناب ابیض است که سرخى به او آمیخته و گندم گون است که عارض ‍ شود آن را زردى از بیدارى شب و پیشانى نازنینش فراخ و سفید و تابان اسـت و ابـروانـش بـه هم پیوسته و بینى مبارکش باریک و دراز که در وسطش فى الجمله انحدابى دارد و نیکورو است و نور رخسارش چنان درخشان است که مستولى شده بر سیاهى مـحـاسـن شـریف و سر مبارکش ، گوشت روى نازنینش کم است ، بر روى راستش ( خالى ) اسـت که پندارى ستاره اى است درخشان ، ( وَ عَلى رَاءْسِهِ فَرْقٌ بَیْنَ وَفْرَتَیْنِ کَاَنَّهُ اَلِفٌ بَیْنِ وا وَیْنِ ) ، میان دندانهایش گشاده است ، چشمانش سیاه و سرمه گون و در سـرش عـلامـتـى اسـت ، میان دو کتفش عریض ‍ است ، و در شکم و ساق مانند جدش امیرالمؤ منین علیه السلام است .

و وارد شده : ( اَلْمَهْدِىُّ طاوُسُ اَهْلَ الْجَنَّهِ، وَجْهُهُ کَالْقَمَرِ الدُّرِّىِّ عَلَیْهِ جَلابیبُ النّورِ ) ؛ یـعـنـى حـضـرت مهدى علیه السلام طاوس اهل بهشت است ، چهره اش ‍ مانند ماه درخشنده است . بـر بـدن مـبـارکـش جـامه ها است از نور، ( عَلَیْهِ جُیُوبُ النُّورِ تَتَوَقَّدُ بِشُعاعِ ضِیاءِ الْقـُدْسِ ) ؛ بر آن جناب جامه هاى قدسیه و خلعتهاى نور انیه ربانیه است که متلا لا اسـت بـه شـعـاع انـوار فـیـض و فـضـل حـضـرت احـدیـت و در لطـافـت و رنـگ چـون گـل بابونه و ارغوانى است که شبنم بر آن نشسته و شدت سرخى اش را هوا شکسته ، و قـدش چـون شـاخـه بان درخت بیدمشک یا ساقه ریحان ، ( لَیْسَ بِالطَّویلِ الشّامِخ وَ لا بـِالْقـَصـیـر الْلازِقِ ) ؛ نـه دراز بـى اندازه و نه کوتاه بر زمین چسبیده ، ( بَلْ مَرْبُوعُ اَلْقامَهِ مُدَوَّرُ الْهامَهِ ) ؛ قامتش معتدل و سر مبارکش ( مُدَوَّر، عَلى خَدِّهِ الاَیْمَنِ خالٌ کـَاَنَّهُ فَتاهُ مِسْکٍ عَلى رَضْراضَهِ عَنْبَرٍ ) ؛ بر روى راستش ( خالى ) است که پـنـدارى ریزه مشکى است که بر زمین عنبرین ریخته ، ( لَهُ سَمْتٌ ماراتِ الْعُیُونُ اَقْصَدَ ) مـِنـْهُ هـیـئت نـیـک خـوشـى داشـت کـه هـیـچ چـشـمـى هـیـئتـى بـه آن اعـتـدال و تـنـاسـب نـدیده . ( صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ عَلى آباءِ الطّاهِرینَ ) .

فصل دوم : در ذکر جمله اى از خصائص حضرت صاحب الزمان علیه السلام است

اول ـ امتیاز نور ظل و شبح آن جناب است در عالم اظله بین انوار ائمه علیهم السلام ، چنانکه در جـمـله اخـبار معراجیه و غیره است که نور آن جناب در میان انوار ائمه علیهم السلام مانند ستاره درخشان بود در میان سائر کواکب . 

دوم ـ شرافت نسب ؛ چه آن جناب داراست شرافت نسب همه آباء طاهرین خود را علیهم السلام کـه نـسـبـشـان اشـراف انـسـاب اسـت و اخـتـصـاص دارد بـه رسیدن نسبش از طرف مادر به قـیاصره روم و منتهى مى شود به جناب شمعون الصفا وصى حضرت عیسى علیه السلام که منتهى مى شود نسبش به بسیارى از انبیاء و اوصیاء علیهم السلام .

سـوم ـ بـردن دو ملک آن جناب را در روز ولادت به سراپرده عرش و خطاب حق تعالى به او کـه مـرحـبـا بـه تـو اى بنده من براى نصرت دین من و اظهار امر من و مهدى عباد من ، قسم خـوردم بـه درسـتـى کـه مـن بـه تـو بـگـیـرم و بـه تـو بـدهـم و بـه تـو بـیامرزم الخ .

چهارم ـ ( بیت الحمد ) : روایت است که از براى صاحب این امر علیه السلام خانه اى است که او را بیت الحمد گویند و در آن چراغى است که روشن است از آن روز که خروج کند با شمشیر و خاموش نمى شود. 

پنجم ـ جمیع میان کنیه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و اسم مبارک آن حضرت ، و در ( مناقب ) مروى است که فرمود اسم مرا بگذارید و کنیه مرا نگذارید.

ششم ـ حرمت بردن نام آن جناب چنانکه گذشت .

هفتم ـ ختم وصایت و حجت در روى زمین به آن حضرت .

هـشـتـم ـ غـیـبـت از روز ولادت و سـپرده شدن به روح القدس و تربیت شدن در عالم نور و فضاى قدسى که هیچ جزیى از اجزاء آن حضرت به لوث قذارت و کثافت و معاصى بنى آدم و شیاطین ملوث نشده و مؤ انست و مجالست با ملا اعلى و ارواح قدسیه .

نـهـم ـ عدم معاشرت و مصاحبت با کفار و منافقین و فساق به جهت خوف و تقیه و مدارات با آنـهـا هـمـانـا از روز ولادت تـا کـنـون دسـت ظالمى به دامنش نرسیده و با کافر و منافقى مصاحبت ننموده و از منازلشان کناره گرفته .

دهـم ـ نـبـودن بـیـعـت احـدى از جـبـارین در گردن آن حضرت ، در ( إ علام الورى ) از حـضـرت امـام حـسن علیه السلام روایت کرده که فرموده نیست از ما احدى مگر آنکه واقع مى شـود در گـردن او بـیـعـتى طاغیه زمان او مگر قائمى که نماز مى کند روح اللّه عیسى بن مریم علیه السلام خلف او.

یـازدهـم ـ داشـتـن در پـشـت عـلامـتـى مـثـل عـلامـت پـشـت مـبـارک حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم که آن را ختم نبوت گویند، و شاید در آن جناب اشاره به ختم وصایت باشد.

دوازدهـم ـ اخـتـصـاص دادن حـق تـعالى آن جناب را در کتب سماویه و اخبار معراجیه از سایر اوصـیـاء علیهم السلام به ذکر او به لقب ، بلکه به القاب متعدده و نبردن نام شریفش .

سـیـزدهـم ـ ظـهور آیات غریبه و علامات سماویه و ارضیه براى ظهور موفورالسرور آن حـضـرت کـه براى تولد و ظهور هیچ حجتى نشده بلکه در ( کافى ) مروى است از جـنـاب صـادق عـلیه السلام که آیات در آیه شریفه ( سَنُریهِمْ آیاتِنا فِى الا فاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ حَتّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ ) ؛ یعنى زود بنماییم آنها را آیـات خـود در آفـاق و اطـراف و در تـن هـایشان تا روشن شود ایشان را که آن حق است . تفسیر فرمو به آیات و علامات قبل از ظهور آن حضرت و تبین حق را به خروج قائم علیه السـلام و فـرمـود کـه آن حـق اسـت از نـزد خـداونـد عـز و جـل کـه مـى بـیـنـد آن را خـلق و لابد است از خروج آن جناب و آن آیات و علامات بسیار است بلکه بعضى ذکر کردند که قریب به چهارصد است .

چـهاردهم ـ نداى آسمانى به اسم آن جناب مقارن ظهور؛ چنانچه در روایات بسیار وارد شده و عـلى بـن ابـراهـیـم در تـفـسیر آیه شریفه ( وَاسْتَمِعْ یَوْمَ یُنادِ الْمُنادِ مِنْ مَکانٍ قَریبٍ )  از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: منادى ندا مى کـند به اسم قائم و پدرش علیهما السلام .  و در ( غیبت نعمانى ) مروى است از جناب باقر علیه السلام که فرمود در خبرى پس ندا مى کند منادى از آسمان به اسم قائم علیه السلام پس مى شنود کسى که در مشرق است و کسى که در مغرب است نـمـى مـانـد خـوابیده اى مگر آنکه بیدار مى شود و نه ایستاده اى مگر آنکه مى نشیند و نه نـشـسـتـه اى مـگـر آنـکـه بـر مـى خـیـزد از خـوف آن صـدا از جـبـرئیل است در ماه رمضان در شب جمعه بیست و سوم . و بر این مضمون اخبار بسیار بلکه متجاوز از حد تواتر است و در جمله اى از آنها آن را از محتومات شمردند. 

پانزدهم ـ افتادن افلاک از سرعت سیر و بطؤ حرکت آنها؛ چنانچه روایت کرده شیخ مفید از ابـى بـصـیـر از حـضـرت باقر علیه السلام در حدیثى طولانى در سیر و سلوک حضرت قـائم عـلیـه السـلام تـا آنـکـه فـرمـود: پـس درنـگ مـى کـنـد بـر ایـن سـلطـنـت هـفـت سال مقدار هر سالى ده سال از این سالهاى شما، آنگاه احیاء مى کند خداوند آنچه را که مى خـواهـد، گفت : گفتم فداى تو شوم ! چگونه طول مى کشد سالها؟ فرمود: امر مى فرماید خـداونـد فـلک را بـه درنـگ کـردن و قـلت حـرکـت پـس بـراى ایـن طول مى کشد روزها و سالها، گفت : گفتم که ایشان مى گویند اگر فلک تغییر پیدا کرد فـاسـد مـى شود یعنى عالم ، فرمود: این قول زنادقه است اما مسلمین پس راهى نیست براى ایـشان به این سخن و حال آنکه خداوند ماه را شق نمود براى پیغمبر خود صلى اللّه علیه و آله و سـلم و آفـتـاب را بـرگـردانـد بـراى یـوشـع بـن نـون و خـبـر داد بـه طول روز قیامت و اینکه آن مثل هزار سال است از آنچه شما مى شمردید.

 
شـانـزدهـم ـ ظـهـور مـصـحـف امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام کـه بـعـد از وفـات رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم جـمـع نـمـود بـى تـغـیـیـر و تـبـدیـل ، و دارا اسـت تـمـام آنـچـه را کـه بـر سـبـیـل اعـجـاز بـر آن حـضـرت نـازل شـده بـود و پس از جمع عرض نمود بر صحابه ، اعراض نمودند، پس آن را مخفى نـمـود و بـه حال خود باقى است تا آنکه بر دست آن جناب ظاهر شود و خلق ماءمور شوند کـه آن را بخوانند و حفظ نمایند و به جهت اختلاف ترتیب که با این مصحف موجود دارد که با او ماءنوس شدند حفظ آن را از تکالیف مشکله مکلفین خواهد بود.

هـفـدهـم ـ سایه انداختن ابر سفید پیوسته بر سر آن حضرت و ندا کردن منادى در آن ابر بـه نـحـوى کـه بـشـنـود آن را ثـقـلیـن و خـافـقـیـن کـه او اسـت مـهـدى آل مـحـمّد علیهم السلام پر مى کند زمین را از عدل چنانکه پر شده از جور. و این ندا غیر از آن است که در چهاردهم گذشت .

هـیـجـدهـم ـ بـودن مـلائکـه و جن در عسکر آن حضرت و ظهور ایشان براى انصار آن حضرت .

نـوزدهـم ـ تـصـرف نـکـردن طـول روزگـار و گـردش لیـل و نـهـار و سیر فلک دوار در بنیه و مزاج و اعضاء و قوى و صورت و هیئت آن حضرت بـه ایـن طـول عـمـر کـه تـاکـنـون هـزار و نـود و پـنـج سال از عمر شریف گذشته و خداى داند که تا ظهور به کجاى از سن مى رسد، جوان ظاهر شـود در مرد سى یا چهل ساله باشد، و چون طویل الا عمار از انبیاى گذشته و غیر ایشان نباشد که یکى هدف تیر پیرى ( اِنَّ هذا بَعْلى شَیْخا )  باشد، و دیـگـرى بـه نـوحـه گـرى ( اِنـّى وَهـَنَ الْعـَظـْمُ مـِنـّى وَاشْتَعَلَ الرَّاءْسُ شَیْبَا )  از ضعف پیرى خویش بنالد.

شـیـخ صدوق روایت کرده از ابوالصلت هروى ، گفت : گفتم به جانب رضا علیه السلام کـه چست علامت قائم شما چون خروج نماید؟ فرمود: علامتش آن است که در سن پیر باشد و بـه صـورت جـوان تـا به مرتبه اى که نظر کننده به آن حضرت گمان برد که در سن چهل سالگى یا کمتر از چهل سالگى است .

بـیـستم ـ رفتن وحشت و نفرت است از میان حیوانات بعضى یا بعضى و میان آنها و انسان و بـرخـاسـتـن عـداوت از مـیـان هـمـه آنـهـا چـنـانـکـه پـیـش از کـشـتـه شـدن هابیل بود. از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام مروى است که فرمود: اگر قائم ما خروج کـنـد صـلح شـود مـیـان درندگان و بهائم حتى اینکه زن راه مى رود میان عراق و شام نمى گـذارد پـاى خـود را مـگر بر گیاه و بر سر او زینتهاى او است به هیجان نمى آورد او را درنده و نمى ترساند او را.

بـیـسـت و یـکـم ـ بـودن جـمـعـى از مـردگـان در رکـاب آن حـضـرت ، شـیـخ مـفـیـد نقل کرده است که بیست و هفت نفر از قوم موسى و هفت نفر از اصحاب کهف و یوشع بن نون و سلمان و ابوذر و ابودجانه انصارى و مقداد و مالک اشتر از انصار آن جناب خواهند بود و حـکـام مـى شـونـد در بـلاد. و روایـت شـده کـه هـرکـه چـهـل صـبـاح دعـاى عـهد: اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ را بخواند از انصار آن حضرت باشد و اگـر پـیـش از آن حـضرت بمیرد بیرون آورد او را خداوند از قبرش که در خدمت آن حضرت باشد.

بـیـسـت و دوم ـ بـیـرون کـردن زمین ، گنج ها و ذخیره هایى را که در او پنهان و سپرده شده .

بـیـست و سوم ـ زیاد شدن باران و گیاه و درختان و میوه ها و سایر نعم ارضیه به نحوى کـه مـغـایـرت پـیـدا کـنـد حـالت زمـیـن در آن وقـت بـا حالت آن در اوقات دیگر و راست آید قـول خـداى تـعـالى : ( یـَوْمَ تـُبـَدِّلُ الاَرْضُ غـَیـْرَ الاَرْضِ ) .  

بـیـست و چهارم ـ تکمیل عقول مردم به برکت وجود آن حضرت و گذاشتن دست مبارک بر سر ایـشـان و رفـتـن کـینه و حسد از دلهایشان که طبیعت ثانیه بنى آدم شده از روز کشته شدن هـابـیـل تـاکنون و کثرت علوم و حکمت ایشان علم قذف شود در دلهاى مؤ منین پس محتاج نمى شـود مـؤ مـن بـه عـلمـى کـه در نـزد بـرادر او اسـت ، و در آن وقـت ظـاهـر مـى شـود تـاءویـل ایـن آیه شریفه ( یُغْنِ اللّهُ کُلا مِنْ سَعَتِهِ ) .

بـیـسـت و پنجم ـ قوت خارج از عادت در دیدگان و گوشهاى اصحاب آن حضرت به حدى کـه بـه قـدر چهار فرسخ از آن حضرت دور باشند حضرت با ایشان تکلم مى فرماید و ایشان مى شنوند و نظر مى کنند به سوى آن جناب .

بـیـسـت و ششم ـ طول عمر اصحاب و انصار آن حضرت ، روایت شده که عمر مى کند مرد در ملک آن جناب تا اینکه متولد مى شود براى او هزار پسر.

بیست و هفتم ـ رفتن عاهات و بلایا و ضعف از ابدان انصار آن حضرت . 

بـیـسـت و هشتم ـ دادن قوت چهل مرد به هر یک از اعوان و انصار آن حضرت و گردیده شود دلهـاى ایـشـان مـانـنـد پـاره آهـن کـه اگـر خـواسـتـنـد بـه آن قـوت ، کـوه را بـکنند خواهند کند.

بـیـسـت و نـهـم ـ اسـتغفاى خلق به نور آن جناب از نور آفتاب و ماه ؛ چنانکه روایت شده در تفسیر آیه شریفه ( وَ اَشْرَقَتِ الاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها )  آنکه مربى زمین امام زمان است صلى اللّه علیه و على آبائه .

سى ام ـ بودن رایت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم با آن جناب .

سى و یکم ـ راست نیامدن زره حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم مگر بر قد شریف آن حضرت و بودن آن بر بدن آن حضرت هـمـچـنان که بر بدن مبارک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم بوده .

سى و دوم ـ از براى آن جناب است ابرى مخصوص که خداى تعالى آن را براى آن حضرت ذخـیـره کـرده کـه در آن است رعد و برق پس حضرت سوار مى شود بر آن پس مى برد آن حضرت را در راه هاى هفت آسمان و هفت زمین . 

سى و سوم ـ برداشته شدن تقیه و خوف از کفار و مشرکین و منافقین و میسر شدن بندگى کـردن خـداى تـعالى و سلوک در امور دنیا و دین حسب نوامیس الهیه و فرامین آسمانیه بدون حـاجـت بـه دسـت بـرداشـتـن از پـاره اى از آنـهـا از بـیـم مـخـالفـیـن و ارتـکـاب اعمال ناشایسته مطابق کردار ظالمین ؛ چنانچه خداى تعالى وعده فرموده در کلام خود:
( وَعـَدَ اللّهُ الَّذیـن آمـَنـُوا وَ عـَمـِلُوا الصـّالِحاتِ مِنْکُمْ لِیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الاَرْضِ کَمَا اسـْتـَخـْلَفَ الَّذیـنَ مـِنْ قـَبـْلِهِمْ وَ لِیُمَکِنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذى ارْتَضى لَهُمْ وَ لَیُبَدِلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ امِنا یَعْبُدُونَنى لایُشْرِکُونَ بى شَیئا ) .

وعـده دادن خـداى تـعـالى آنـان را کـه ایمان آورده اند از شما و کردند کارهاى شایسته که هـرآینه البته خلیفه گرداند ایشان را چنانچه خلیفه گردانید آنان را که بودند پیش از ایشان و هرآینه البته متمکن خواهد کرد براى ایشان دین ایشان را که پسندید براى ایشان و هرآینه البته تبدیل خواهد کرد مر ایشان را از پس ترس ایشان ایمنى که بپرستند مرا و شریک قرار ندهند براى من چیزى را.

سى و چهارم ـ فرو گرفتن سلطنت آن حضرت تمام زمین را از مشرق تا مغرب و برّ و بحر و معموره و خراب و کوه و دشت ، نماند جایى که حکمش جارى و امرش نافذ نشود و اخبار در ایـن مـعـنـى مـتـواتـر اسـت ( وَ لَهُ اَسـْلَمَ مـَنْ فـِى السَّمواتِ وَ الاَرْضِ طَوْعَا وَ کَرْها ) .

سـى و پـنـجـم ـ پـر شـدن تـمام روى زمین از عدل و داد چنانکه در کمتر خبر الهى یا نبوى خاصى یا عامى ذکر یا از حضرت مهدى علیه السلام شده که این بشارت و این منقبت براى آن جناب مذکور نباشد در آن .

سى و ششم ـ حکم فرمودن آن حضرت در میان مردم به علم امامت و نخواستن بینه و شاهد از احدى مثل حکم داود و سلیمان علیهما السلام .

سـى و هـفـتـم ـ آوردن احـکـام مـخـصـوصـه کـه تـا عـهـد آن حـضرت ظاهر و مجرى نشده بود مـثـل آنـکـه پیرزنى و مانع زکات را مى کشد و میراث دهد برادر را از برادرش در عالم ذرّ، یـعنى هر دو نفر که در آنجا در میانشان عقد اخوت بسته شد در اینجا از یکدیگر میراث مى بـرنـد. و شـیخ طبرسى رحمه اللّه روایت کرده که آن جناب مى کشد مرد بیست ساله را که علم دین و احکام مسایل خود را نیاموخته باشد.

سـى و هـشـتـم ـ بـیـرون آمدن تمام مراتب علوم چنانچه قطب راوندى در ( خرائج ) از جناب صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: علم بیست و هفت حرف است پس جمیع آنچه پیغمبران آوردند دو حرف بود و نشناختند مردم تا امروز غیر از این دو حرف را، پس هرگاه خـروج کـرد قـائم مـا عـلیـه السلام بیرون آورد بیست و پنج حرف را پس پراکنده مى کند آنـهـا را در مـیـان مـردم و ضم مى نماید به آن دو حرف دیگر را تا آنکه منتشر مى فرماید تمام بیست و هفت حرف را.

سـى و نـهـم ـ آوردن شـمـشـیـرهاى سمائى براى انصار و اصحاب آن حضرت .

چهلم ـ اطاعت حیوانات ، انصار آن حضرت را.

چـهـل و یـکـم ـ بـیـرون آمـدن دو نفر از آب و شیر پیوسته در ظهر کوفه که مقرّ سلطنت آن حـضـرت اسـت از سـنـگ جـنـاب موسى علیه السلام که با آن حضرت است ؛ چنانچه در ( خرائج ) مروى است از حضرت باقر علیه السلام که فرمود: چون قائم علیه السلام خـروج کـنـد و اراده مـکه نماید که متوجه کوفه شود منادى آن حضرت ندا کند آگاه باشید کـه کـسـى حـمل نکند طعامى و نه آبى و حمل نماید حجر موسى را که جارى شده بود از آن دوازده چـشـمـه آب پـس فـرمـود: نـمـى آیند در منزلى مگر آنکه نصیب مى فرماید آن را پس جارى مى شود از آن چشمه ها پس هرکه گرسنه باشد سیر مى شود و هرکه تشنه باشد سیراب مى گردد پس آن سنگ توشه ایشان است تا وارد نجف شوند پشت کوفه پس چون فـرود آمـدنـد در ظـهـر کـوفه جارى مى شود از آن پیوسته آب و شیر پس هرکه گرسنه باشد سیر مى شود و هرکه تشنه باشد سیراب مى گردد.

چـهـل و دوم – نـزول حـضـرت روح اللّه عـیسى بن مریم علیه السلام از آسمان براى یارى حضرت مهدى علیه السلام و نماز کردن حضرت علیه السلام در خلف آن جناب ؛ چنانکه در روایات بسیار وارد شده بلکه خداى تعالى آن را از مدائح و مناقب آن جناب شمرده ؛ چنانکه در ( کـتـاب مـخـتصر (بصائر الدرجات ) ) حسن بن سلیمان حلى مروى است در خبر طولانى که خداوند تبارک و تعالى به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود در شـب مـعـراج کـه عـطـا فـرمـودم بـه تـو اینکه بیرون بیاورم از صلب او یعنى على علیه السـلام یـازده مـهـدى کـه هـمـه از ذریـه تـو بـاشـنـد از بـکـر بـتـول ، آخـر مرد ایشان نماز مى کند در خلف او عیسى بن مریم علیه السلام ، پر مى کند زمین را از عدل چنانچه پر شده از ظلم و جور، به او نجات مى دهم از مهلکه و هدایت مى کنم از ضلالت و عافیت مى دهم از کورى و شفا مى دهم به او مریض را.

چهل و سوم ـ قتل دجّال لعین که از عذابهاى الهى است براى اهل قبله چنانچه در تفسیر على بن ابراهیم مروى اسـت از جـنـاب بـاقـر عـلیـه السلام که تفسیر فرموده عذاب در آیه شریفه : ( قُلْ هُوَ الْقـادِرُ عـَلى اَنْ یـُبـْعـَثَ عـَلَیـْکـُمْ عـَذابـا مـِنْ فـَوْقـِکـُمْ ) بـه دجـال و صـیـحـه و فـرمـودنـد: هـیـچ پـیـغـمـبـرى نـیامد مگر آنکه ترساند مردم را از فتنه دجال .

چـهـل و چـهـارم ـ جـایـز نـبـودن هـفت تکبیر بر جنازه احدى بعد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام جز بر جنازه آن حضرت ؛ چنانکه در حدیث وفات حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام و وصیت آن حضرت به امام حسن علیه السلام ذکر شد.

چـهـل و پـنـجـم ـ بـودن تـسبیح آن حضرت است از هیجدهم ماه تا آخر ماه ، بدان که از براى حـجج طاهره علیهما السلام تسبیحى است در ایام ماه : تسبیح پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم در روز اول مـاه اسـت ، تـسـبـیـح امـیـرالمـؤ منین علیه السلام در روز دوم ماه ، تسبیح حـضرت زهراء علیها السلام در روز سوم ماه ، و به این ترتیب تسبیح باقى ائمه علیهم السلام است تا حضرت امام رضا علیه السلام که تسبیح آن حضرت در دهم و یازدهم است ، و تسبیح حضرت جواد علیه السلام در دوازدهم و سیزدهم است ، و تسبیح حضرت هادى علیه السلام ، در چهاردهم و پانزدهم است ، و تسبیح حضرت عسکرى علیه السلام در شانزدهم و هـفـدهم است ، و تسبیح حضرت حجت علیه السلام در هیجدهم ماه است تا آخر ماه ، و تسبیح آن حضرت این است :
( سـُبـْحـانَ اللّهِ عـَدَدَ خـَلْقـِهِ، سـُبْحانَ اللّهِ رِضا نَفْسِهِ، سُبْحانَ اللّهِ مِدادَ کَلِماتِهِ، سُبْحانَ اللّهِ زَنَهَ عَرْشِهِ، وَالْحَمْدُللّهِ مِثْلَ ذلِکَ ) .

چـهـل و شـشم ـ انقطاع سلطنت جبابره و دولت ظالمین در دنیا به وجود آن جناب که دیگر در روى زمـیـن پـادشـاهـى نـخـواهـنـد کـرد، و دولت آن حـضـرت مـتـصـل شـود بـه قـیـامت یا به رجعت سایر ائمه علیهم السلام یا به دولت فرزندان آن حضرت ، و نقل شده که حضرت صادق علیه السلام مکرر به این بیت مترنم بود:

لِکُلِّ اُناسٍ دَوْلَهٌ یَرْقُبُونَها

وَ دَوْلَتُنا فى آخِرِ الدَّهْرِ یَظْهَرُ

فـصـل سـوم : در اثـبـات وجـود مـبـارک امـام دوازدهـم حـضـرت حـجـت عـلیـه السلام و غیبت آن حضرت


و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به آنچه علامه مجلسى رحمه اللّه در کتاب ( حق الیقین ) ذکـر کـرده و هـرکه طالب تفصیل است رجوع کند به کتاب ( نجم ثاقب ) و غیر آن . فـرمـوده : بـدان کـه احـادیـث خـروج مهدى علیه السلام را خاصه و عامه به طرق متواتره روایت کرده اند چنانکه در ( جامع الا صول ) از ( صحیح بخارى ) و ( مسلم ) و ( ابـى داود ) و ( تـرمـذى ) از ابوهریره روایت کرده است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: به حق آن خداوندى که جانم در دست قدرت او اسـت نـزدیـک اسـت نـازل شـود فـرزنـد مـریـم کـه حـاکـم عـادل بـاشـد پـس چـلیـپـاى نـصـارى را بشکند و خوکها را بکشد و جزیه را برطرف کند، یـعـنـى از ایـشـان بـه غـیـر اسـلام چـیـزى قـبـول نـکـنـد و چـنـدان مـال فـراوان گـردانـد کـه مـال را دهـنـد و کـسـى قـبـول نکند پس گفت : رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: چگونه خواهید بود در وقـتـى کـه نـازل شـود در مـیـان شما فرزند مریم و امام شما از شما باشد یعنى مهدى علیه السلام .


و در ( صـحـیـح مـسـلم ) از جـابـر روایـت کـرده اسـت کـه رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: پیوسته طایفه اى از امت من مقاتله بر حق خـواهـنـد کـرد و غالب خواهند بود تا روز قیامت پس فرمود: خواهد آمد عیسى پسر مریم پس امـیـر ایـشـان خـواهد رفت بیا با تو نماز کنیم ، او خواهد گفت نه شما بر یکدیگر امیرید براى آنکه خدا این امت را گرامى داشته است .


و در ( مـسـنـد ابـوداود ) و تـرمـذى از ابـن مـسـعـود روایـت کـرده اسـت کـه حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فـرمـود که اگر از دنیا نمانده باشد مگر یک روز البته حق تعالى آن روز را طولانى خواهد کرد تا آنکه برانگیزاند در آن روز مردى از امت مـن یا از اهل بیت مرا که نام او موافق نام من مباشد و پر کند زمین را از عدالت چنانچه پر از ظـلم و جور شده باشد. و به روایت دیگر منقضى نشود دنیا تا پادشاه عرب شود مردى از اهل بیت من که نامش موافق نام من باشد.


و از ابـوهـریـره روایـت کـرده انـد کـه اگـر بـاقـى نـمـانـد از دنـیـا مـگـر یـک روز خـدا طـول دهد آن روز را تا پادشاه شود مردى از اهل بیت من که موافق باشد نام او با نام من . و در ( سـنـن ابـوذر ) روایـت کـرده اسـت از عـلى عـلیـه السـلام کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم فرمود که اگر از دهر و روزگار باقى نماند مگر یـک روز البـتـه بـرانـگـیـزانـد خـدا مـردى را از اهـل بـیـت مـن کـه پـر کـنـد زمـیـن را از عـدل چنانچه پر شده باشد از جور.و ایضا در ( سنن ابوداود ) از ام سلمه روایت کرده است که حضرت فرمود که مهدى از عترت من از فرزندان فاطمه است . و ابـوداود و تـرمـذى روایـت کـرده انـد از ابـوسـعـید خدرى که حضرت فرمود که مهدى از فـرزنـدان مـن گـشـاده پـیـشـانـى و کشیده بینى باشد و زمین را مملو کند از قسط و عدالت چـنـانـچه مملو شده باشد از ظلم و جور و هفت سال پادشاهى کند. و باز روایت کرده اند که ابوسعید گفت که ما مى ترسیدیم که بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم بدعتها بـه هـم رسـد پـس سـؤ ال کـردیم از آن حضرت ، فرمود: در امت من مهدى خواهد بود بیرون خواهد آمد و پنج سال یا نه سال پادشاهى کند پس مردى به نزد او خواهد آمد و خواهد گفت اى مـهـدى عطا کن به من ، حضرت آن قدر زر در دامنش بریزد که دامنش پر شود.


و در ( سـنـن ترمذى ) از ابواسحاق روایت کرده است که حضرت امیر علیه السلام نظر کرد روزى به پسر خود حسین علیه السلام پس فرمود: این پسر من ، سید و مهتر قوم اسـت چنانکه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را سید نام کرد، و از صلب او مـردى بیرون خواهد آمد که نام پیغمبر شما را دارد و شبیه است به او در خلقت و شبیه است به او در خلق و زمین را پر از عدالت خواهد کرد.


و حـافـظ ابـونـعـیـم کـه از مـحـدثـیـن مـشـهـور عـامـه اسـت چـهـل حـدیـث از صـحـاح ایـشـان روایـت کرده است (۸۸) که مشتملند بر صفات و احـوال و اسـم و نـسـب آن حـضـرت و از جـمـله آنـهـا از عـلى بـن هـلال از پـدرش روایـت کـرده اسـت کـه گـفـت : رفـتـم بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم در حـالتـى که آن حضرت از دنیا مفارقت مى کرد و حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـا السـلام نـزد سر آن حضرت نشسته و مى گریست ، چون صداى گـریه آن حضرت بلند شد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم سر به جانب او بـرداشـت و فرمود: اى حبیه من فاطمه ! چه چیز باعث گریه تو شده است ؟ فاطمه گفت : مـى تـرسـم کـه امـت تـو بـعد از تو مرا ضایع گذارند و رعایت حرمت من ننمایند، حضرت فـرمود: اى حبیبه من ! مگر نمى دانى که خدا مطلع شد بر زمین مطلع شدنى پس اختیار کرد از آن پدر تو را پس او را مبعوث گردانید به رسالت خود، پس بار دیگر مطلع گردید و برگزید شوهر تو را و وحى کرد به سوى من که تو را به او نکاح کنم . اى فاطمه ! خـدا بـه ما عطا کرده است هفت خصلت را که به احدى پیش از ما نداده است و به احدى بعد از مـا نـخـواهـد داد، مـنم خاتم پیغمبران و گرامى ترین ایشان بر خدا و محبوب ترین خلق بـه سـوى خـدا و مـن پدر توام و وصى من بهترین اوصیاء است و محبوب ترین ایشان است بـه سوى خدا و او شوهر تست ، و شهید ما بهترین شهیدان است و محبوب ترین ایشان است بـه سـوى خـدا و او حـمـزه عـم پـدر و [عـم ] شـوهـر تـسـت و از مـا اسـت آنـکـه دو بـال خدا به او داده است که پرواز مى کند در بهشت با ملائکه هرجا که خواهد و او پسرعم پـدر تـو و تـو و بـرادر شـوهـر تـست ، و از ما است دو سبط این امت و آنها دو پسر تواند حـسـنـیـن و ایـشـان بـهـتـریـن جوانان بهشتند، و پدر ایشان به حق آن خدایى که مرا به حق فـرسـتـاده است بهتر است از ایشان ، اى فاطمه ! به حق خداوندى که مرا به حق فرستاده اسـت کـه از حـسن و حسین به هم خواهد رسید مهدى این امت و ظاهر خواهد شد در وقتى که دنیا پـر از هـرج و مـرج شـود و فـتـنـه هـا ظـاهـر گردد و راه ها بسته شود و غارت آورند مردم بـعـضـى بـر بـعضى ، نه پیرى رحم کند بر کودکى و نه کودکى تعظیم کند پیرى را پس خدا برانگیزاند در آن وقت از فرزندان ایشان کسى را که فتح کند قلعه هاى ضلالت را و دلهـایـى را کـه غافل از حق باشند و قیام نماید به دین خدا در آخرالزمان ، چنانچه من قـیـام نـمـودم و پـر کـنـد زمـیـن را از عدالت ، چنانچه پر از ظلم و جور باشد. اى فاطمه ! اندوهناک مباش و گریه مکن که خداى عز و جل رحیم تر و مهربان تر است بر تو از من به سـبـب مـنـزلتـى کـه نـزد مـن دارى و مـحـبـتـى کـه از تـو در دل مـن اسـت ، و خـدا تـو را تـزویـج کـرده اسـت به کسى که حسبش از همه بزرگتر است و مـنـصـبـش از هـمـه گـرامـى تـر اسـت و رحـیـم تـریـن مـردم اسـت بـر رعـیـت و عـادل تـرین مردم است در قسمت بالسویه و بیناترین مردم است به احکام الهى و من از خدا سـؤ ال [ درخـواسـت ] کـردم کـه تـو اول کـسـى بـاشـى از اهل بیت من که به من ملحق شوند، و على علیه السلام فرمود که فاطمه علیها السلام نماند بعد از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم مگر هفتاد و پنج روز که به پدر خود ملحق گردید.


مـؤ لف [عـلامـه مجلسى ] گوید: که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم ، مهدى علیه السـلام را بـه حـسـنـیـن عـلیـهـمـا السـلام هـر دو نـسـبـت داد بـراى آنـکـه از جـهـت مـادر از نسل حضرت امام حسن علیه السلام است ؛ زیرا که مادر حضرت امام محمّد باقر علیه السلام دخـتـر امـام حـسـن عـلیـه السـلام بـود و چـنـد حـدیـث دیـگـر روایـت کـرده اسـت کـه از نـسـل حـضـرت امـام حـسین علیه السلام است . و دارقطنى که از محدثین مشهور عامه است همین حـدیـث را طـولانـى از ابـوسـعید خدرى روایت کرده است و در آخرش ‍ گفته است که حضرت فـرمـود: از مـا اسـت مـهـدى این امت که عیسى در عقب او نماز خواهد کرد، پس دست زد بر دوش حسین علیه السلام و فرمود که از این به هم خواهد رسید مهدى این امت .


و ایـضـا ابونعیم از حذیفه و ابوامامه باهلى روایت کرده است که مهدى علیه السلام رویش مـانـنـد سـتـاره درخـشـان اسـت و بـر جـانـب راسـت روى مـبـارکـش خـال سـیـاهـى اسـت ، و بـه روایـت عـبدالرحمن بن عوف دندانهایش گشوده است و به روایت عبداللّه بن عمر بر سرش ابرى سایه خواهد کرد و بر بالاى سرش ملکى ندا خواهد کرد کـه ایـن مـهدى است و خلیفه خدا است پس او را متابعت کنید. و به روایت جابر بن عبداللّه و ابوسعید عیسى علیه السلام پشت سر مهدى علیه السلام نماز خواهد کرد.


و صاحب کفایه الطالب محمّد بن یوسف شافعى که از علماى عامه است کتابى نوشته است در بـاب ظـهـور مـهـدى عـلیـه السـلام و صـفـات و عـلامـات او مشتمل بر بیست و پنج باب و گفته است که من همه را از غیر طریق شیعه روایت کرده ام و ( کتاب شرح السنه ) حسین بن سعید بغوى که از کتب مشهوره معتبره عـامـه اسـت نـسـخـه قـدیـمـى از آن نزد فقیر [مجلسى ] است که اجازات علماء ایشان بر آن نوشته است و در آن پنج حدیث از اوصاف مهدى از صحاح ایشان روایت کرده است و حسین بن مـسـعـود فـراء در ( مـصـبـاح ) کـه الحـال در مـیـان عـامـه متداول است پنج حدیث در خروج مهدى علیه السلام روایت کرده است و بعضى از علماء شیعه از کـتـب مـعـتـبـره عـامـه صـد و پـنـجـاه و شـش حـدیـث در ایـن بـاب نـقـل کـرده اسـت و در کـتب معتبره شیعه زیاده از هزار حدیث روایت کرده اند در ولادت حضرت مـهـدى عـلیـه السـلام و غـیـبـت او و آنـکـه امـام دوازدهـم اسـت و نـسـل امـام حسن عسکرى علیه السلام است و اکثر این احادیث مقرون به اعجاز است ؛ زیرا که خبر داده اند به ترتیب ائمه علیهم السلام تا امام دوازدهم و خفاى ولادت آن حضرت و آنکه آن حـضـرت را دو غـیـبـت خـواهـد بـود ثـانـى درازتـر از اول و آنـکه آن حضرت مخفى متولد خواهد شد با سایر خصوصیات و جمیع این مراتب واقع شـد و کـتـبـى کـه مشتملند بر این اخبار معلوم است که سالها پیش از ظهور این مراتب مصنف شـده اسـت ، پـس ایـن اخـبار قطع نظر از تواتر از چندین جهت دیگر افاده علم مى نماید. و ایـضا ولادت آن حضرت و اطلاع جمع کثیر بر آن ولادت با سعادت و دیدن جماعت بسیار آن حـضرت را از ثقات اصجاب از وقت ولادت شریف تا غیبت کبرى و بعد از آن نیز معلوم است در کـتـب مـعـتـبره خاصه و عامه مذکور است چنانچه بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى .


و صـاحـب ( فـصـول المـهـمـه ) و ( مـطـالب السـئول ) و ( شواهد النبوه ) و ابن خلکان و بسیارى از مخالفان در کتب خود ولادت آن حـضـرت را بـا سـایـر خـصـوصـیـات کـه شـیـعـه روایـت کـرده انـد نـقـل نـمـوده انـد؛ پس چنانچه ولادت آباء اطهار آن حضرت معلوم است ولادت آن حضرت نیز مـعـلوم اسـت و اسـتـبـعـادى کـه مـخـالفـان مـى کـنـنـد از طـول غـیـبـت و خـفـاى ولادت و طـول عـمـر شریف آن حضرت فایده نمى کند و امورى که به بـراهین قاطعه ثابت شده باشد به محض استبعاد نفى آنها نمى توان نمود؛ چنانچه کفار قریش انکار معاد مى نمودند به محض استبعاد که استخوانهاى پوسیده و خاک شده چگونه زنده مى توان شد با آنکه امثال آن در امم سابقه بسیار واقع شده در احادیث خاصه و عامه وارد شده است که آنچه در امم سابقه واقع شده در احادیث خاصه و عامه وارد شده است که آنـچـه در امم سابقه واقع شده مثل آن در این امت واقع مى شود تا آنکه فرموده و جمع کثیر کـه اسـمـاء ایـشـان مـعـروف اسـت بر ولادت با سعادت آن حضرت مطلع شدند مانند حکیمه خـاتـون و قـابـله اى کـه در سـرّ مـن راءى هـمـسـایه ایشان بود و بعد از ولادت تا وفات حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام جماعت بسیار به خدمت آن حضرت رسیدند و معجزاتى که در وقت ولادت آن حضرت در نرجس خاتون مادر آن حضرت ظاهر شد زیاده از حد و عد و و احـصـا اسـت . و در کـتـاب ( بـحـارالانـوار ) و ( جـلاءالعـیـون ) و رسائل دیگر ایرادنموده ام .


و نـیـز در ( حق الیقین ) فرموه : شیخ صدوق محمّد بن بابویه به سند صحیح از احـمـد بـن اسـحـاق روایت کرده است که گفت : رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام و مـى خـواسـتم از آن حضرت سؤ ال کنم که امام بعد از او کى خواهد بود، حضرت پـیـش از آنـکـه سـؤ ال کـنـم فـرمـود کـه اى احـمـد! خـداى عـز و جـل از روزى کـه آدم را خـلق کـرده اسـت تـا حـال ، زمین را خالى از حجت نگردانیده و تا روز قـیـامـت خـالى نـخـواهـد گذاشت از کس که حجت خدا باشد بر خلق و به برکت او دفع کند بـلاهـا را از اهـل زمـین و به سبب او باران از آسمان بفرستد و برکتهاى زمین را برویاند، گفتم : یابن رسول اللّه ! پس کى خواهد بود امام و خلیفه بعد از تو؟ حضرت برخاست و داخـل خـانه شد و بیرون آمد و کودکى بر دوشش مانند ماه شب چهارده [بود] و سه ساله مى نمود و گفت : اى احمد! این است امام بعد از من و اگر نه این بود که تو گرامى هستى نزد خـدا و حـجـت هـاى او ایـن را بـه تـو نمى نمودم ، این فرزند نام و کنیت او موافق نام و کنیت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم است و زمین را پر از عدالت خواهد کرد بعد از آنـکـه پـر از جـور و سـتـم شـده بـاشـد، اى احـمـد! مـثـل او در ایـن امـت مـثـل خضر و مثل ذوالقرنین است ، به خدا سوگند که غایب خواهد شد غائب شدنى که نجایت نـیـابـد از غـیبت او از هلاک شدن و گمراه گردیدن مگر کسى که خدا او را ثابت بدارد بر قـول بـه امـامـت او و تـوفـیـق دهـد خـدا او را کـه دعـا کـنـد بـراى تعجیل فرج او. گفتم : آیا معجزه اى و علامتى ظاهر مى تواند شد که خاطر من مطمئن گردد؟ پـس آن کـودک بـه سـخـن آمـد و بله لغت عربى فصیح گفت : منم بقیه اللّه در زمین و انتقام کـشـنـده از دشـمـنـان خـدا، و بـعـد از دیـدن دیـگـر طـلب اثـر مـکـن ، احـمـد گـفـت کـه شاد و خوشحال از خدمت آن حضرت بیرون آمدم . در روز دیگر به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم : یـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم ، عظیم شد سرور من به آنچه که انعام کردى بر من ، بیان کن که سنت خضر و ذوالقرنین که در آن حجت خواهد بود چیست ؟ حضرت فـرمـود کـه آن سـنـت طـول غـیـبـت اسـت اى احـمـد، گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ، غـیـبـت او بـه طول خواهد انجامید؟ فرمود: بلى به حق پروردگار من آن قدر بـه طـول خـواهـد انـجـامـیـد کـه بـرگـردنـد از دیـن اکـثـر آنـهـا کـه قـائل بـه امامت او باشند و باقى نماند بر دین حق مگر کسى که حق تعالى عهد و ولایت ما را در روز مـیثاق از او گرفته باشد و در دل او به قلم صنع ایمان را نوشته باشد و او را مـؤ ید به روح ایمان گردانیده باشد. اى احمد! این از امور غریبه خدا است و رازى است از رازهاى پنهان او و غیبى است از غیبهاى او پس بگیر آنچه که به تو عطا کردم و پنهان دار و از جـمـله شـکـر کـنـنـدگـان باش ، تا روز قیامت در علیین رفیق ما باشى .


و ایـضـا از یـعـقـوب بـن مـنقوش روایت کرده است که گفت : روزى به خدمت حضرت عسکرى عـلیـه السلام رفتم بر روى تختگاه نشسته بودند و از جانب راست آن ، حجره اى بود که پـرده اى بـر درگـاه آن آویـخته بود گفتم : اى سید من ! کیست صاحب امر امامت بعد از تو؟ فـرمـود: پـرده را بـردار، چـون بـرداشـتـم کـودکى بیرون آمد که قامتش پنج شبر بود و تـقـریـبـا مـى بـایـسـت هشت ساله باشد یا ده ساله با جبین گشاده و روى سفید و دیده هاى درخـشـان و دستهاى قوى و زانوهاى پیچیده و بر خدّ راست رویش ( خالى ) و کاکلى بـر سـر داشـت آمـد و بر ران پدر بزرگوار خود نشست حضرت فرمود: این است امام شما، پـس آن کـودک برخاست حضرت فرمود: اى فرزند گرامى ! برو تا وقت معلوم که براى ظـهـور تـو مـقـرر شـده اسـت . پـس بـه او نـظـر مـى کـردم تـا داخـل حـجـره شـد، پـس حـضـرت فـرمـود: اى یـعـقـوب ! نـظـر کـن کـى در ایـن حـجـره است ، داخل شدم و گردیدم هیچ کس را در حجره ندیدم .


و ایـضا به سند صحیح از محمّد بن معاویه و محمّد بن ایوب و محمّد بن عثمان عمرى روایت کرده که همه گفتند حضرت عسکرى علیه السلام پسر خود حضرت صاحب علیه السلام را به ما نمود و ما در منزل آن حضرت بودیم و چهل نفر بودیم و گفت : این است امام شما بعد از مـن و خـلیفه من بر شما، اطاعت او بنمایید و پراکنده مى شوید بعد از من که هلاک خواهید شـد در دین خود و بعد از این روز او را نخواهید دید. پس از خدمت آن حضرت بیرون آمدیم و بعد از اندک روزى حضرت عسکرى علیه السلام از دنیا مفارقت نمود.

 
و نـیـز در ( حق الیقین ) فرموده : شیخ صدوق و شیخ طوسى و طبرسى و دیگران به سندهاى صحیح از محمّد بن ابراهیم بن مهزیار و بعضى از على بن ابراهیم بن مهزیار روایـت کـرده انـد که گفت : بیست حج کردم به قصد آنکه شاید به خدمت حضرت صاحب الا مر علیه السلام برسم میسر نشد، شبى در رختخواب خود خوابیده بودم صدایى شنیدم که کـسى گفت : اى فرزند مهزیار! امسال بیا به حج که به خدمت امام زمان خود خواهى رسید. پـس بـیـدار شـدم فـرحـنـاک و خـوشـحـال و پـیـوسـتـه مـشغول عبادت بودم تا صبح طالع شد نماز صبح کردم و از براى طلب رفیق بیرون آمدم و رفـیـق چـنـد بـه هـم رسـانـیـدم و مـتـوجـه راه شـدم چـون داخـل کـوفـه شدم تجسس بسیار نمودم و خبرى به من نرسید باز متوجه مکه معظمه شدم و جـستجوى بسیار نمودم و پیوسته میان امیدوارى و ناامیدى متردد و متفکر بودم تا آنکه شبى از شـبـهـا در مـسـجـدالحـرام انـتـظـار مـى کـشـیـدم کـه دور مـکـه مـعـظـمـه خـلوت شـود مـشـغـول طـواف شـوم و بـه تـضـرع و ابـتـهـال از بـخـشـنـده بـى زوال سـؤ ال کـنـم کـه مـرا بـه کـعـبـه مـقـصـود خـویـش راهـنـمـایـى کـنـد، چـون خـلوت شد مـشـغـل طـواف شـدم نـاگـاه جوان با ملاحت خوشرویى و خوشبویى را در طواف دیدم که دو بـرد یـمـنى پوشیده بود یکى بر کمر بسته و دیگرى را بر دوش افکنده و طرف ردا را بر دوش دیگر برگردانیده ، چون نزدیک او رسیدم به جانب من التفات نمود و فرمود که از کدام شهرى ؟ گفتم : از اهواز، فرمود: ابن الخضیب را مى شناسى ؟ گفتم : او به رحمت الهـى واصـل شـد، گـفـت : خـدا او را رحمت کند در روزها روزه مى داشت و شبها به عبادت مى ایـسـتـاد و تـلاوت قـرآن بـسـیـار مـى نـمـود و از شیعیان و موالیان ما بود، گفت : على بن مهزیار را مى شناسى ؟ گفتم : من آنم ، فرمود: خوش آمدى اى ابوالحسن ، گفتم : چه کردى آن عـلامـتـى را کـه در مـیـان تو و حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام بود؟ گفتم : با من اسـت ، فـرمـود: بـیرون آور به سوى من ، پس بیرون آوردم انگشتر نیکویى را که بر آن محمّد و على نقش کرده بودندو به روایت دیگر یااللّه و یا محمّد و یا على نقش آن بود چون نـظرش بر آن افتاد آن قدر گریست که جامه هایش تر شد، گفت : خدا رحمت کند تو را اى ابومحمّد که تو امام عادل بودى و فرزند امامان بودى و پدر امام بودى حق تعالى تو را در فردوس اعلى با پدرانت ساکن گردانید. پس گفت : بعد از حج چه مطلب دارى ؟ گفتم : فرزند امام حسن عسکرى علیه السلام را طلب مى نمایم ، گفت به مطلب خود رسیده اى و او مـرا بـه سـوى تـو فـرسـتاده است برو به منزل خود و مهیاى سفر شو و مخفى دار و چون ثلث شب بگذرد بیا سوى شعب بنى عامر که به مطلب خود مى رسى .


ابـن مهزیار گفت به خانه خود برگشتم و در این اندیشه بودم تا ثلث شب گذشت پس ‍ سوار شدم و به سوى شعب روانه شدم چون به شعب رسیدم آن جوان را در آنجا دیدم چون مـرا دیـد گـفـت : خوش آمدى و خوشا به حال تو که تو را رخصت ملازمت دادند. پس همراه او روانـه شـدم تـا از منى به عرفات گذشت و چون به پایین عقبه طائف رسیدیم گفت : اى ابوالحسن ! پیاده شو و تهیه نماز کن . پس با او نافله شب را به جا آوردم و صبح طالع شد پس نماز صبح را مختصر ادا کردم پس سلام نماز گفت و بعد از نماز به سجده رفت و رو به خاک مالید و سوار شد و من سوار شدم تا بالاى عقبه رفتم ، گفت : نظر کن چیزى مـى بـینى ؟ چون نظر کردم بقعه سبز و خرمى را دیدم که گیاه بسیار داشت ، گفت : نظر کـن بـالاى تـلّ ریـگ چـیزى مى بینى ؟ چون نظر کردم خیمه اى از مو دیدم که نور آن تمام آسمان و آن وادى را روشن کرده بود، گفت : منتهاى آروزها در اینجا است دیده ات روشن باد، چـون از عـقـبـه بـیـرون رفـتـیـم گـفـت : از مـرکـب بـه زیـر بـیـا کـه در ایـنـجا هر صعبى ذلیل مى شود. چون از مرکب به زیر آمدیم ، گفت : دست از مهار شتر بردار و آن را رها کن ، گـفـتـم : نـاقـه را بـه کـى بـگـذارم ؟ گـفـت : ایـن حـرمـى اسـت کـه داخـل آن نـمـى شود مگر ولى خدا و بیرون نمى رود مگر ولى خدا. پس در خدمت او رفتم تا به نزدیک خیمه مطهره منوره رسیدم گفت : اینجا باش تا براى تو رخصت بگیرم ، بعد از اندک زمانى بیرون آمد و گفت : خوشا حال تو، تو را رخصت دادند.


چـون داخـل خـیـمـه شدم دیدم آن حضرت بر روى نمدى نشسته است و نطع سرخى بر روى نـمـد افـکـنده و بر بالشى از پوست تکیه داده است سلام کردم بهتر از سلام من جواد داد، رویـى مـشاهده کردم مانند ماه شب چهارده ، از طیش و سفاهت مبرا، نه بسیار بلند و نه کوتاه انـدکى به طول مائل ، گشاده پیشانى با ابروهاى باریک کشیده و به یکدیگر پیوسته و چـشـمهاى سیاه و گشاده و بینى کشیده و گونه هاى رو هموار و برنیامده در نهایت حسن و جـمـال ، بـر گـونـه راسـتش خالى بود مانند فتات مشکى که بر صفحه نقره افتاه باشد و موى عنبر بوى سیاهى بر سرش ‍ بود نزدیک به نرمه گوش آویخه ، از پیشانى نورانیش نور ساطع بود مانند ستاره درخشان با نهایت سکینه و وقار و حیا و حـسـن لقا، پس احوال یک یک شیعیان را از من پرسید، عرض کردم که ایشان در دولت بنى العـباس در نهایت مشقت و مذلت و خوارنى زندگانى مى کنند. فرمود: روزى خواهد بود که شـمـا مـالک ایـشـان مـى بـاشـیـد و ایـشـان در دسـت شـمـا ذلیل مى باشند، سپس فرمود: پدرم از من عهد گرفته است که ساکن نشوم از زمین مرگ در جـایـى کـه پـنـهـان تـر و دورتـریـن جـاهـا بـاشـد تـا آنـکـه بـر کـنـار بـاشـم از مکاید اهـل ضلال و متمردان جهال تا هنگامى که حق تعالى رخصت فرماید تا ظاهر شوم ، و به من گفت اى فرزند، حق تعالى اهل بلاد و طبقات عباد را خالى نمى گذارد از حجتى و امامى که مـردم پـیروى او نمایند و حجت حق تعالى به او بر خلق تمام باشد. اى فرزند گرامى ! تـو آنـى کـه مـهـیـا کـرده بـاشـد تـو را بـراى نـشـر حـق و بـرانـداخـتـن باطل و اعداى دین و اطفاء نائره مضلین .


پـس ملازم جاهاى پنهان باش از زمین و دور باش از بلاد ظالمین و وحشت نخواهد نبود تو را از تـنـهـایـى و بـدان کـه دلهـاى اهـل طـاعـت و اخـلاص مـایـل خـواهـد بـود بـه سـوى تـو مـانـند مرغان که به سوى آشیانه پرواز کنند و ایشان گـروهـى چـنـدنـد کـه بـه ظـاهـر در دسـت مـخـالفـان ذلیـل انـد و نـزد حـق تـعـالى گـرامـى و عـزیـزنـد و اهـل قناعت اند و چنگ در دامان متابعت اهل بیت زده اند و استنباط دین از آثار ایشان مى نمایند و مـجـاهـده بـه حجت با اعداى دین مى نمایند و خدا ایشان را مخصوص گردانیده است به آنکه صبر نمایند بر مذلتها که از مخالفان دین مى کشند تا آنکه در دار قرار به عزت ابدى فائز گردند. اى فرزند! صبر کن بر مصادر و موارد امور خود تا آنکه حق تعالى اسباب دولت تـو را میسر گرداند و علمهاى زرد و رایات سفید در مابین حطیم و زمزم بر سر تو بـه جـولان درآید و فوج فوج از اهل اخلاص و مصافات نزدیک حجرالا سود به سوى تو بـیـایـنـد و بـا تـو بیعت کنند در حوالى حجرالا سود و ایشان جمعى باشند که طینت ایشان پاک باشد از آلودگى نفاق و دلهاى ایشان پاکیزه باشد از نجاست شقاق و طبایع ایشان نـرم بـاشـد براى قبول دین و متصلب باشند در دفع فتنه هاى مضلین و در آن وقت حدائق مـلت و دیـن بـیـارایـد و صبح حق درخشان باشد و حق تعالى با تو ظلم و طغیان را از زمین بـرانـدازد و بـه جـهـت امـن و امـان در اطـراف جـهـان ظاهر شود و مرغان شرایع دین مبین به آشـیـانـهاى خود برگردند و امطار فتح و ظفر بساتین ملت را سرسبز و شاداب گرداند. پـس حـضـرت فـرمود که باید آنچه در این مجلس گذشت پنهان دارى و اظهار ننمایى مگر به جمعى که از اهل صدق و وفا و امانت باشند.


ابـن مـهـزیـار گـفـت : چـنـد روز در خـدمـت آن حـضـرت مـانـدم و مـسـایـل مـشـکـله را از آن جـنـاب سـؤ ال نـمـودم آنـگـاه مـرا مـرخـص فـرمـود کـه بـه اهل خود معاودت نماییم و در روز وداع زیاده از پنجاه هزار درهم با خود داشتم به هدیه به خـدمـت آن حـضـرت بـردم و التـمـاس بـسـیـار نـمـودم کـه قـبـول فـرمـایـنـد تـبـسـم نـمـود و فـرمـود: اسـتـعـانـت بـجـوى بـه ایـن مـال در بـرگـشـتـن به سوى وطن خود که راه درازى در پیش دارى . و دعاى بسیار در حق من نمود و برگشتم به سوى وطن ، و حکایت و اخبار در این باب بسیار است .

 
فـصـل چـهـارم : در مـعجزات باهرات و خوارق عادات که از حضرت صاحب الزمان علیه السلام صادرشده

است


سنگریزه طلایى


بدان معجزاتى که از آن حضرت نقل شده در ایام غیبت صغرى و زمان تردد خواص ‍ و نواب نـزد آن حـضـرت بسیار است و چون این کتاب را گنجایش بسط نیست لاجرم به ذکر قلیلى از آن اکتفا مى شود.
اول ـ شـیـخ کـلیـنـى و قـطـب راونـدى و دیـگـران روایـت کـرده انـد از مـردى از اهـل مـدائن کـه گـفـت : بـا رفـیـقـى به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بودیم جوانى نـزدیـک ما نشسته بود و ازارى و ردایى پوشیده بود که قیمت کردیم آنها را صد و پنجاه دیـنار مى ارزید و نعل زردى در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود پس سائلى از ما سؤ ال کـرد او را رد کـردیـم نـزدیـک آن جـوان رفـت و از او سـؤ ال کـرد جـوان از زمـیـن چـیـزى بـرداشـت و بـه او داد، سـائل او را دعـاى بـسـیـار نـمـود جـوان بـرخـاسـت و از مـا غـائب شـد. نـزد سـائل رفتیم و از او پرسیدیم که آن جوان چه چیز به تو داد که آن قدر او را دعا نمودى ؟ بـه مـا نـمـود سـنـگـریـزه طـلائى کـه مـانند ریگ دندانه ها داشت چون وزن کردیم بیست مثقال بود، به رفیق خود گفتم که امام ما و مولاى ما نزد ما بود و ما نمى دانستیم ؛ زیرا که به اعجاز او سنگریزه طلا شد. پس رفتیم و در جمیع عرفات گردیدیم و او را نیافتیم ، پـرسـیـدیم از جماعتى که در دور او بودند از اهل مکه و مدینه که این مرد کى بود؟ گفتند: جوانى است علوى هر سال پیاده به حج مى آید.


حکایت حاکم قم


دوم ـ قـطـب راونـدى در ( خرائج ) از حسن مسترق روایت کرده است که گفت : روزى در مـجـلس حسن بن عبداللّه بن حمدان ناصرالدوله بودم در آنجا سخن ناحیه حضرت صاحب الا مر علیه السلام و غیبت آن حضرت مذکور شد و من استهزاء مى کردم به این سخنان ، در این حـال عـموى من حسین داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را مى گفتم ، گفت : اى فرزند! من نـیـز اعـتـقـاد تـو را داشـتـم در ایـن بـاب تـا آنـکـه حـکـومت قم را به من دادند در وقتى که اهل قم بر خلیفه عاصى شده بودند، و هر حاکمى که مى رفت او را مى کشتند و اطاعت نمى کردند پس لشکرى به من دادند و به سوى قم فرستادند چون به ناحیه طرز رسیدم به شـکـار رفـتـم ، شـکارى از پیش من به در رفت از پى آن رفتم و بسیار دور رفتم تا به نـهـرى رسـیـدم در مـیـان نـهـر روان شـدم و هر چند مى رفتم وسعت آن بیشتر مى شد در این حـال سـوارى پـیدا شد و بر اسب اشهبى سوار و عمامه خز سبزى بر سر داشت و به غیر چشمهایش در زیر آن نمى نمود و دو موزه سرخ برپا داشت به من گفت : اى حسین و مرا امیر نـگـفت و به کنیت نیز یاد نکرد بلکه از روى تحقیر نام مرا برد، گفت : چرا غیب مى کنى و سـبـک مـى شـمـارى نـاحـیه ما را و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمى دهى ؟ و من صاحب وقار و شجاعتى بودم که از چیزى نمى ترسیدم ، از سخن او بلرزیدم و گفتم : مى نـمـایـم اى سـیـد مـن آنـچـه فـرمـودى ، گفت : هرگاه برسى به آن موضعى که متوجه آن گردیدى و به آسانى بدون مشقت قتال و جدال داخـل شـهـر شـوى و کـسـب کـنى آنچه کسب مى کنى خمس آن را به مستحقش برسان ، گفتم : شنیدم و اطاعت مى کنم ، پس ‍ فرمود: برو با رشد و صلاح . و عنان اسب خود را گردانید و روانـه شـد و از نـظـر مـن غـائب گـردید و ندانستم به کجا رفت و از جانب راست و چپ او را بـسـیـار طلب کردم و نیافتم . ترس و رعب من زیاده شد و برگشتم به سوى عسکر خود و ایـن حـکـایـت را نقل نکردم و فراموش کردم از خاطر خود و چون به شهر قم رسیدم و گمان داشـتـم کـه بـا ایـشان محاربه خواهم کرد، اهل قم به سوى من بیرون آمدند و گفتند هرکه مـخالف ما بود در مذهب و به سوى ما مى آمد با او محاربه مى کردیم و چون تو از مایى و بـه سـوى مـا آمـده اى مـیـان مـا و تـو مـخـالفـتـى نـیـسـت داخـل شـهـر شـو و تـدبـیـر شـهـر بـه هـر نـحـو کـه خـواهـى بـکـن ، مـدتى در قم ماندم و امـوال بـسـیـار زیـاده از آنـچـه تـوقـع داشـتـم جـمع کردم پس امراى خلیفه بر من و کثرت امـوال مـن حـسـد بـردنـد و مـذمـت مـن نـزد خـلیـفـه کـردنـد تـا آنـکـه مـرا عـزل کـرد و برگشتم به سوى بغداد و اول به خانه خلیفه رفتم و بر او سلام کردم و بـه خـانـه خـود بـرگـشـتـم و مـردم بـه دیـدن مـن مـى آمـدنـد. در ایـن حـال مـحمّد بن عثمان عمرى آمد و از همه مردم گذشت و بر روى مسند من نشست و بر پشتى من تکیه کرد، من از این حرکت او بسیار به خشم آمدم و پیوسته مردم مى آمدند و مى رفتند و او نـشـسـتـه بـود و حـرکـت نـمـى کرد، ساعت به ساعت خشم من بر او زیاده مى شد چون مجلس مـنـقـضـى شـد به نزدیک من آمد و گفت : میان من و تو سرى هست بشنو، گفتم : بگو، گفت : صاحب اسب اشهب و نهر مى گوید که ما به وعده خود وفا کردیم پس آن قصه به یادم آمد و لرزیدم و گفتم مى شنوم و اطاعت مى کنم و به جان منت مى دارم پس برخاستم و دستش را گـرفـتم و به اندرون بردم و در خزینه هاى خود را گشودم و خمس همه را تسلیم کردم و بـعـضى از اموال را که من فراموش کرده بودم او به یاد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از آن من در امر حضرت صاحب الا مر علیه السلام شک نکردم ، پس حسن ناصرالدوله گفت من نـیـز تـا ایـن قـصـه را از عـم خـود شـنـیـدم شـک از دل مـن زائل شد و یقین نمودم امر آن حضرت را.


دعاى امام زمان (عج ) براى تولد شیخ صدوق


سـوم ـ شـیـخ طـوسى و دیگران روایت کرده اند که على بن بابویه عریضه اى به خدمت حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السلام نوشت و به حسین بن روح رضى اللّه عنه داد و سؤ ال کـرده بـود در آن عـریـضـه که حضرت دعا کند از براى او که خدا فرزندى به او عطا کـنـد، حـضـرت در جـواب نـوشـت کـه دعـا کردیم از براى تو و خدا تو را در این زودى دو فرزند نیکوکار روزى خواهد کرد. پس در آن زودى از کنیزى حق تعالى او را دو فرزند داد یـکـى مـحـمـّد و دیـگـرى حـسین ، و از محمّد تصانیف بسیار ماند که از جمله آنها ( کتاب من لایـحـضره الفقیه ) است و از حسین نسل بسیار از محدثین به هم رسید و محمّد فخر مى کرد که به دعاى حضرت قائم علیه السلام به هم رسیده ام و استادان او، او را تحسین مى کـردنـد و مـى گفتند که سزاوار است کسى که به دعاى حضرت صاحب الا مر علیه السلام به هم رسیده چنین باشد.

درهم شکستن توطئه معتضد عباسى


چـهـارم ـ شیخ طوسى از رشیق روایت کرده است که ( معتضد خلیفه ) فرستاد مرا با دو نفر دیگر طلب نمود و امر کرد که هر یک دو اسب با خود برداریم یکى را سوار شویم و دیـگـرى را بـه جـنـبـیـت بـکـشـیـم یـعـنـى یـدک کـنـیـم و سـبـکـبـار بـه تعجیل برویم به سامره و خانه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام را به ما نشان داد و گـفـت بـه در خـانـه مـى رسـیـد کـه غـلام سـیـاهـى بـر آن در نـشـسـتـه اسـت پـس داخـل خـانـه شـویـد و هرکه در آن خانه بابید سرش را براى من بیاورید. چون به خانه حضرت رسیدیم در دهلیز خانه غلام سیاهى نشسته بود و بند زیر جامه در دست داشت و مى بافت پرسیدیم که کى در این خانه هست ؟ گفت صاحبش و هیچگونه ملتفت نشد به جانب ما و از مـا پـروا نـکـرد، چـون داخـل خـانـه شـدیـم خـانـه بـسـیـار پـاکـیـزه اى دیـدیـم و در مـقـابـل پـرده اى مـشـاهـده کـردیـم کـه هـرگـز از آن بـهـتـر نـدیـده بـودیـم کـه گـویـا الحـال از دسـت کـارگـر در آمـده است و در خانه هیچ کس نبود، چون پرده را برداشتم حجره بـزرگـى بـه نـظـر آمـد که گویا دریاى آبى در میان آن حجره ایستاده و در منتهاى حجره حصیرى بر روى آب گسترده است و بر بالاى آن حصیر مردى ایستاده است نیکوترین مردم بـه حسب هیئت و مشغول نماز است و هیچگونه به جانب ما التفات ننمود. احمد بن عبداللّه پا در حـجـره گذاشت که داخل شود در میان آن غرق شد و اضطراب بسیار کرد تا من دست دراز کردم و او را بیرون مى آوردم و بى هوش شد، بعد از ساعتى به هوش آمد پس رفیق دیگر اراده کـرد کـه داخـل شـد و حـال او بـدیـن مـنـوال گذشت پس من متحیر ماندم و زبان به عذر خواهى گشودم و گفتم معذرت مى طلبم از خدا و از تو اى مقرب درگاه خدا، و اللّه ندانستم کـه نـزد کـى مـى آیم و از حقیقت حال مطلع نبودم و اکنون توبه مى نمایم به سوى خدا از ایـن کـردار، پـس بـه هـیـچ وجـه مـتـوجـه گـفـتـار مـن نـشـد و مـشـغـول نـمـاز بـود، مـا را هـیبتى عظیم در دل به هم رسید و برگشتیم و ( معتضد ) انـتـظـار مـا را مـى کشید و به دربانان سفارش کرده بود که هر وقت برگردیم ما را به نـزد او بـرنـد، پـس در مـیـان شـب رسـیـدیـم و داخـل شـدیـم و تـمـام قـصـه را نقل کردیم ، پرسید که پیش از من با دیگرى ملاقات کردید و با کسى حرفى گفتید؟
گـفـتـیم : نه . پس سوگندهاى عظیم یاد کرد که اگر بشنوم که یک کلمه از این واقعه را بـه دیـگـرى نـقـل کـرده ایـد هـر آیـنـه ، هـمـه را گـردن بـزنـم . و مـا ایـن حـکـایـت را نقل نتوانستیم بکنیم مگر بعد از مردن او.


تکذیب ادعاى جعفر کذاب


پنجم ـ محمّد بن یعقوب کلینى روایت کرده است از یکى از لشکریا خلیفه عباسى که گفت مـن هـمراه بودم که نسیم غلام خلیفه به سرّ من راءى آمد و در خانه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام را شکست بعد از فوت آن حضرت ، پس حضرت صاحب الا مر علیه السلام از خـانـه بـیرون آمد و تبرزینى در دست داشت و به نسیم گفت : که چه مى کنى در خانه من ؟ نـسـیـم بـر خـود بلرزید و گفت : جعفر کذاب مى گفت که از پدرت فرزندى نمانده است ، اگـر خـانه از تست ما بر مى گردیم پس از خانه بیرون آمدیم . على بن قیس راوى حدیث گـویـد کـه یـکـى از خـادمـان خـانـه حضرت بیرون آمد، من از او پرسیدم از حکایتى که آن شخص نقل کرد، آیا راست است ؟ گفت : کى تو را خبر داد؟ گفتم : یکى از لشکریان خلیفه ، گفت : هیچ جیز در عالم مخفى نمى ماند.


فرمایش امام زمان علیه السلام درباره اموال قمى ها


شـشـم ـ شـیـخ ابـن بـابـویـه و دیـگران روایت کرده اند که احمد بن اسحاق که از وکلاى حـضـرت امـام حـسن عسکرى علیه السلام بود سعد بن عبداللّه را که از ثقات اصحاب است بـا خـود بـرد بـه خـدمـت آن حـضـرت کـه از آن حـضـرت مـسـاءله اى چـنـد مـى خـواسـت سؤ ال کـنـد، سـعـد بـن عـبـداللّه گـفـت که چون به در دولت سراى آن حضرت رسیدیم ، احمد رخـصـت دخـول از براى خود و من طلبید و داخل شدیم ، احمد با خود همیانى داشت که در میان عـبـا پـنـهـان کرده بود، و در آن همیان صد و شصت کیسه از طلا و نقره بود که هر یکى را یـکى از شیعیان مهر زده به خدمت حضرت فرستاده بودند چون به سعادت ملازمت رسیدیم در دامـن آن حـضـرت طـفـلى نـشـسـتـه بـود مـانـنـد ( مـشـتـرى ) در کـمـال حـسـن و جـمـال و در سـرش دو کـاکـل بـود و در نـزد آن حـضـرت گـوى طلا بود به شـکـل انـار کـه بـه نـگین هاى زیبا و جواهر گرانبها مرصع کرده بودند و یکى از اکابر بـصـره به هدیه از براى آن حضرت فرستاده بود و به دست آن حضرت نامه اى بود و کـتـابـت مـى فـرمـود چـون آن طـفـل مـانـع مـى شـد آن گـوى را مـى انـداخـت کـه طـفل از پى آن مى رفت و خود کتابت مى فرمود، چون احمد همیان را گشود و نزد آن حضرت نـهـاد، حـضرت به آن طفل فرمود که اینها هدایا و تحفه هاى شیعیان تست بگشا و متصرف شـو، آن طـفـل ـ یعنى حضرت صاحب الا مر علیه السلام ـ گفت : اى مولاى من ! آیا جایز است کـه مـن دسـت طـاهـر خـود را دراز کـنـم بـه سـوى مـالهاى حرام ؟! پس حضرت عسکرى علیه السـلام فرمود که اى پسر اسحاق بیرون آور آنچه در همیان است تا حضرت صاحب الا مر علیه السلام حلال و حرام را از یکدیگر جدا کند، پس احمد یک کیسه را بیرون آورد حضرت فرمود که این از فلان است که در فلان محله قم نشسته است و شصت و دو اشرفى (دینار) در این کیسه است چهل و پنج اشرفى از قیمت ملى است که از پدر به او میراث رسیده بود و فروخته است و چهارده اشرفى قیمت هفت جامه است که فروخته است و از کرایه دکان سه دینار است ،

حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود که راست گفتى اى فرزند، بگو چه چیز در میان اینها حرام است تا بیرون کند؟ فرمود: که در این میان یک اشرفى هست به سـکـه رى کـه بـه تـاریـخ فلان سال زده اند و آن تاریخ بر آن سکه نقش بوده و نصف نـقـشش محو شده است و یک دینار مقراض ‍ شده ناقصى هست که یک دانگ و نیم است و حرام در ایـن کـیـسـه هـمـیـن دو دیـنـار اسـت و وجـه حـرمـتـش ایـن اسـت کـه صـاحـبـش را در فـلان سـال در فـلان مـاه نـزد جـولایـى کـه از هـمسایگانش بود مقدار یک من و نیم ریسمان بود و مدتى بر این گذشت که دزد آن را ربود آن مرد جولا چون گفت که آن را دزد برد تصدیقش نـکـرد و تـاوان از او گرفت ریسمانى باریکتر از آنکه دزد برده بود به همان وزن و داد آن را بافتند و فروخت و این دو دینار از قیمت آن جامه است و حرام است .


چون کیسه را احمد گشود و دو دینار به همان علامتها که حضرت صاحب الا مر علیه السلام فرمود که مال فلان است که در فلان محله قم مى باشد و پنجاه اشرفى در این صره است و ما دست بر این دراز نمى کنیم ، پرسید چرا؟ فرمود که این اشرفى ها قیمت گندمى است کـه مـیـان او و بـرزگـرانـش مـشـتـرک بـود و حـصـه خـود را زیـاد کـیـل کـرد و گـرفت مال آنها در آن میان است ، حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود کـه راسـت گـفـتى اى فرزند، پس به احمد گفت که این کیسه ها را بردار و وصیت کن که بـه صـاحبانش برسانند که ما نمى خواهیم و اینها حرام است تا اینکه همه را به این نحو تـمـیـز فـرمـود. و چـون سـعـد بـن عـبـداللّه خـواسـت کـه مـسـایـل خـود را بپرسد حضرت عسکرى علیه السلام فرمود که از نور چشمم بپرس آنچه مـى خـواهـى و اشـاره بـه حـضـرت صـاحـب عـلیـه السـلام نـمـود. پـس جـمـیـع مـسـائل مـشـکـله را پرسید و جوابهى شافى شنید و بعضى از سؤ الها که از خاطرش محو شده بود حضرت از راه اعجاز به یادش آورد و جواب فرمود. (حدیث طولانى است در سایر کتب ایراد نموده ام .)


شیعه شدن غانم هندى


هـفـتـم ـ شیخ کلینى و ابن بابویه و دیگران رحمه اللّه روایت کرده اند به سندهاى معتبر از ( غانم هندى ) که گفت : من با جماعتى از اصحاب خود در شهر کشمیر بودیم از بـلاد هـند و چهل نفر بودیم و در دست راست پادشاه آن ملک بر کرسى ها مى نشستیم و همه تـورات و انـجـیـل و زبـور و صـحف ابراهیم را خوانده بودیم و حکم مى کردیم میان مردم و ایـشـان را دانـا مـى گـردانـیـدیـم در دیـن خـود و فـتـوى مـى دادیـم ایـشـان را در حلال و حرام ایشان و همه مردم رجوع به ما مى کردند پادشاه و غیر او.


روزى نـام حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را مـذکـور سـاخـتیم و گفتیم آن پـیـغـمـبـرى کـه در کـتـابها نام او مذکور است امر او بر ما مخفى است و واجب است بر ما که تفحص کنیم احوال او را و از پى آثار او برویم . پس راءى همه بر این قرار گرفت که مـن بـیـرون آیـم و از بـراى ایـشـان احـوال آن حـضرت را تجسس نمایم . پس بیرون آمدم و مـال بـسـیـار بـا خـود بـرداشـتـم پـس دوازده مـاه گـردیـدم تـا بـه نـزدیـک کـابـل رسـیـدم و جـمـاعـتـى از تـرکـان بـرخـوردنـد و زخـم بـسـیـار بـر مـن زدنـد و امـوال مرا گرفتند، حکم کابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در ایـن وقـت داود بن عباس ‍ والى بلخ بود، چون خبر من به او رسید که از براى طلب دین حق از هـنـد بـیرون آمده ام و لغت فارسى آموخته ام و مناظره و مباحثه با فقها و متکلمین کرده ام ، مرا به مجلس خو طلبید و فقها و علما را جمع کرد که با من گفتگو کنند، گفتم : من از شهر خـود بـیـرون آمـده ام که طلب نمایم و تجسس کنم پیغمبرى را که نام و صفات او را در کتب خـود خـوانده ایم ، گفتند: نام او کیست ؟ گفتم : محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، گفتند: آن پـیـغـمـبـر ما است که تو او را طلب مى نمایى . من شرایع و دین آن حضرت را از ایشان پـرسـیدم ، بیان کردند.

به ایشان گفتم : مى دانم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم پیغمبر است اما نمى دانم که آنچه شما مى گویید این است که من او را طلب مى کنم یا نه ؟ بـگـویـیـد او در کـجـا مـى بـاشـد تـا بـروم بـه نـزد او و سـؤ ال کنم از او علامتها و دلالتها که نزد من است ، و در کتب خوانده ام اگر آن باشد که من طلب مـى نـمـایـم ایـمـان بـیاورم به او. گفتند: او از دنیا رفته است . گفتم : وصى و خلیفه او کـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: ابوبکر. گفتم : نامش را بگویید این کنیت او است . گفتند: نامش عبداللّه پـسر عثمان است و نسب او را به قریش ذکر کردند. گفتم : نسب پیغمبر خود را بیان کنید، گـفـتـنـد: گفتم : این آن پیغمبر نیست که من طلب او مى نمایم ، آنکه من او را طلب مى نمایم خـلیـفـه او بـرادر او اسـت در دیـن و پـسـر عـم او اسـت در نـسب و شوهر دختر او است و پدر فـرزنـدان او است و آن پیغمبر را فرزندى نیست بر روى زمین به غیر فرزندان این مردى کـه خـلیـفه او است . چون فقهاء ایشان این سخنان را شنیدند برجستند و گفتند: اى امیر! من دیـنـى دارم و به دین خود متمسکم و از دین خود مفارقت نمى کنم من تا دینى قویتر از آن که دارم بـیابم . من صفات پیغمبر را خوانده ام در کتابهایى که خدا بر پیغمبرانش فرستاده اسـت ، و مـن از بـلاد هـنـد بـیـرون آمـده ام و دست برداشته ام از عزتى که در آنجا داشتم از بـراى طـلب او، چون تجسس کردم امر پیغمبر شما را از آنچه شما بیان کردید موافق نبود به آنچه من در کتب خوانده ام دست از من بردارید.


پس والى بلخ فرستاد حسین بن اسکیب را از اصحاب حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام بـود طـلبـیـد و گفت : با این مرد هندى مباحثه کن . حسین گفت : اصلحک اللّه نزد تو فقها و عـلمـا هستند و ایشان ابصر و اعلم اند به مناظره او، والى گفت : چنانچه من مى گویم با او مـنـاظـره کـن و او را بـه خلوت ببر و با او مدارا کن و خوب خاطرنشان او کن . پس حسین مرا بـه خـلوت بـرد بعد از آنکه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گردید گفت : آن پیغمبرى که طلب مى نمایى همان است که ایشان گفتند اما خلیفه او را غلط گفته اند آن پـیـغـمبر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم پسر عبداللّه پسر عبدالمطلب است و وصى او عـلى عـلیـه السـلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمه علیها السلام دختر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم است و پدر حسن و حسین علیهما السلام که دخترزاده مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم اند، غانم گفت : من گفتم همین است آنکه من مى خواستم و طلب مى کردم . پس رفتم به خانه داود والى بلخ و گفتم : اى امیر! یافتم آنچه طلب مى کردم ( وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) علیه السلام پس والى ، نـیـکـى و احـسـان بـسـیـار بـه مـن کـرد و بـه حـسـیـن گـفـت : کـه تـفـقـد احوال او بکن و از او باخبر باش . پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسایلى که به آن محتاج بودم موافق مذهب شیعه از نماز و روزه و سایر فرایض از او اخذ کردم ، و مـن بـه حـسـیـن گـفتم ما در کتب خود خوانده ایم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم خاتم پیغمبران است و پیغمبرى بعد از او نیست و امر امامت بعد از او با وصى و وارث و خلیفه او است و پیوسته امر خلافت خدا جارى است در اعقاب و اولاد ایشان و تا منقضى شود دنیا پس کیست وصى وصى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ؟ گفت : امام حسن و بعد از او امام حسین عـلیـهـما السلام دو پسر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، پس همه را شمرد تا حضرت صـاحـب الا مـر علیه السلام و بیان کرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصور ش بر آنکه طلب ناحیه مقدسه آن حضرت بنمایم شاید به خدمت او توانم رسید.


راوى گـفـت : پـس غـانـم آمـد بـه قـم و بـا اصـحـاب مـا صـحـبـت داشـت و در سـال دویـسـت و شـصـت و چـهار با اصحاب ما رفت به سوى بغداد و با او رفیقى بود از اهل سند که با و رفیق شده بود در تحقیق مذهب حق ، غانم گفت : خوشم نیامد از بعض اخلاق آن رفـیـق ، از او جـدا شـدم و از بـغـداد بـیـرون آمـدم تـا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنى عباس یا وارد قریه عباسیه شدم نماز کردم و متفکر بـودم در آن امـرى کـه در طـلب آن سـعـى مـى کـنـم نـاگاه مردى به نزد من آمد و گفت : تو فـلانـى و مـرا بـه نـامـى خواند که در هند داشتم و کسى بر آن مطلع نبود، گفتم : بلى ! گـفت : اجابت کن مولاى خود را که تو را مى طلبد. من با او روانه شدم و مرا از راه هاى غیر مـاءنـوس بـرد تـا داخـل خـانـه و بـسـتـانى شدم دیدم مولاى من نشسته است و به لغت هندى فـرمـود: خوش آمدى اى فلان ! چه حال دارى و چگونه گذاشتى فلان و فلان را؟ تا آنکه مـجـمـوع آن چـهـل نـفـر کـه رفـیـقـان مـن دارنـد نـام بـرد و احـوال هـر یـک را پـرسـید و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جمیع این سخنان را بـه کـلام هـنـدى و مـى فـرمـود و گـفـت : مـى خـواهـى بـه حـج روى بـا اهـل قـم ؟ گـفـتـم : بـلى ، اى سـیـد مـن ! فـرمـود: بـا ایـشـان مـرو در ایـن سال برگرد و در سال آینده برو. پس به سوى من انداخت صره زرى که نزد او گذاشته بود فرمود: این را خرجى خود کن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هیچ امر مطلع مگردان .


راوى گـفـت : بـعـد از آن غـانـم بـرگـشت و به حج نرفت ، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردنـد کـه حاجیان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد که حضرت او را بـراى ایـن مـنـع فـرمـوده بـودنـد از رفـتـن بـه سـوى حـج در ایـن سـال . پـس بـه جـانـب خـراسـان رفت و سال دیگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هـدیـه بـراى مـا از خـراسـان فـرسـتـاد و مـدتـى در خـراسـان مـانـد تا آنکه به رحمت خدا واصل گردید.


نصب حجرالا سود به دست امام زمان علیه السلام


هـشـتـم ـ قـطـب راوندى از جعفر بن محمّد بن قولویه استاد شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده اسـت کـه چـون قـرامـطـه اعنى اسماعیلیه ملاحده کعبه را خراب کردند و حجرالا سود را به کـوفـه آورده در مـسـجـد کـوفـه نـصـب کـردنـد و در سـال سـیـصـد و سـى و هـفـت کـه اوایـل غـیـبـت کـبـرى بـود خـواسـتـند که حجر را به کعبه برگردانند و در جاى خود نصب کنند، من به امید ملاقات حضرت صاحب الا مر علیه السلام در ان سال اراده حج نمودم ؛ زیرا که در احادیث صحیحه وارد شده است که حجر را کسى به غـیـر مـعـصـوم و امـام زمـان نـصـب نـمـى کـنـد چـنـانـچـه قـبـل از بـعـثـت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم کـه سـیـلاب کـعـبـه را خـراب کـرد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج که کعبه را بر سر عـبـداللّه بـن زیـبر خراب کرد چون خواستند بسازند هرکه حجر را گذاشت لرزید و قرار نگرفت تا آنکه حضرت امام زین العابدین علیه السلام آن را به جاى خود گذاشت و قرار گرفت .


لهـذا در آن سـال مـتوجه حج شدم چون به بغداد رسیدم علت صعبى مرا عارض شد که بر جـان خـود تـرسیدم و نتوانستم به حج بروم ، نایب خود گردانیدم مردى از شیعه را که او را ابـن هـشام مى گفتند و عریضه اى به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر کردم و در آن عـریـضـه سـؤ ال کـرده بـودم کـه مـدت عـمـر مـن چـنـد سـال خـواهد بود و از این مرض عافیت خواهم یافت یا نه ؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن اسـت که این رقعه را بدهى به دست کسى که حجر را به جاى خود مى گذارد و جوابش را بـگـیـرى و تـو را از بـراى هـمـیـن کـار مـى فـرسـتـم . ابـن هـشـام گـفـت کـه چـون داخل مکه مشرفه شدم مبلغى به خدمه کعبه دادم که در وقت گذاشتن حجر مرا حمایت کنند که بتوانم درست ببینم که کى حجرا به جاى خود مى گذارد و ازدحام مردم مانع دیدن من نشود، چون خواستند حجر را به جاى خود بگذارند خدمه مرا در میان گرفتند و حمایت من مى نمودد و مـن نـظـر مـى کـردم هـرکـه حـجـر را مـى گـذاشت حرکت مى کرد و مى لرزید و قرار نمى گـرفـت تا آنکه جوان خوشروى و خوشبوى و خوش موى گندم گونى پیدا شد و حجر را از دسـت ایشان گرفت و به جاى خود نصب کرد و درست ایستاد و حرکت نکرد پس خروش از مـردم بـرآمـد و صـدا بـلند کردند و روانه شدند و از مسجد بیرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را مى شکافتم و از جانب راست و چپ دور مى کردم و مى دویدم و مـردم گـمان کردند که من دیوانه شده ام و چشمم را از او بر نمى داشتم که مبادا از نظر مـن غایب شود تا اینکه از میان مردم بیرون رفتم و در نهایت آهستگى و اطمینان مى رفت و من هرچند مى دویدم به او نمى رسیدم و چون به جایى رسید که به غیر از من و او کسى نبود ایستاد و به سوى من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود دارى ! رقعه را به دستش ‍ دادم ، نـگـشـود و فـرمـود: بـه او بـگو بر تو خوفى نیست در این علت ، و عافیت مى یابى و اجل محتوم تو بعد از سى سال دیگر خواهد بود. چون این حالت را مشاهده کردم و کلام معجز نظامش را شنیدم خوف عظیمى بر من مستولى شد به حدى که حرکت نتوانستم کرد، چون این خـبـر بـه ابـن قـولویـه رسـیـد یـقـیـن او زیـاده شـد و در حـیـات بـود تـا سـال سـیـصـد و شصت و هفت از هجرت ، در آن سال اندک آزارى هم رسید وصیت کرد و تهیه کفن و حنوط و ضروریات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در این امور مى کرد و مردم به او مـى گـفـتند: آزار بسیار ندارى این قدر تعجیل و اضطراب چرا مى کنى ؟ گفت : مولاى من مـرا وعـده کـرده اسـت . پـس در هـمـان عـلت [ مـرض ] بـه مـنـازل رفـیـعـه بهشت انتقال نمود ( اَلْحَقَهُ اللّهُ بِمَوالیهِ الاَطْهارِ فى دارِ الْقَرارِ ) .


سبب تشیع همدانى ها


نـهـم ـ شـیـخ ابـن بابویه روایت کرده است از احمد بن فارس ادیب که گفت : من وارد شهر هـمـدان شدم و همه را سنى یافتم به غیر یک محله که ایشان را بنى راشد مى گفتند و همه شـیـعـه امـامـى مـذهـب بـودنـد، از سـبـب تـشـیـع ایـشـان سـؤ ال کردم مرد پیرى از ایشان که آثار صلاح و دیانت از او ظاهر بود گفت : سبب تشیع ما آن اسـت کـه جـد اعـلاى مـا کـه مـا هـمه به او منسوبیم به حج رفته بود گفت : در وقت مراجعت پـیـاده مـى آمـدم ، چـنـد مـنـزل کـه آمـدیـم در بـادیـه ، روزى در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم چون به خواب رفتم بیدار نشدم تـا آنـکـه گـرمـى آفـتـاب مـرا بـیـدار کـرد و قـافـله گـذشـت بـود و جاده پیدا نبود، به تـوکـل روانـه شـدم ، انـدک راهـى کـه رفـتـم رسـیـدم بـه صـحـراى سـبـز و خـرم پـر گـل و لاله کـه هـرگـز چـنـیـن مـکـانـى نـدیـده بـودم چـون داخـل آن بـسـتـان شـدم قـصـر عـالى به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسیدم دو خادم سفید دیدم نشسته اند سلام کردم جواب نیکویى گفتند و گفتند بنشین کـه خـدا خـیـر عـظیمى نسبت به تو خواسته است که تو را به این موضع آورده است ، پس یـکـى از آن خـادمـهـا داخـل آن قـصـر شـد و بـعـد از انـدک زمـانـى آمـد و گـفـت : بـرخـیـز و داخل شو! چون داخل شدم قصرى مشاهده کردم که هرگز به آن خوبى ندیده بودم خادم پیش رفـت و پـرده اى بـر در خـانـه بـود، پـرده را بـرداشـت و گـفـت : داخل شو! چون داخل شدم جوانى را دیدم که در میان خانه نشسته است و شمشیر درازى محاذى سر او از سقف آویخته است که نزدیک است سر شمشیر مماس سر او شود یعنى برسد به سـر او و آن جـوان مـانـنـد مـاهـى بـود که در تاریکى درخشان باشد، پس سلام کردم و با نـهـایت ملاطفت و خوش زبانى جواب فرمود و گفت : مى دانى من کیستم ؟ گفتم : نه واللّه ! فـرمـود: مـنـم قـائم آل مـحمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و منم آنکه در آخرالزمان به این شـمـشـیـر خـروج خـواهـم کرد و اشاره به آن شمشیر نمود و زمین را پر از عدالت و راستى خـواهـم کـرد بـعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روى در افتادم و رو را بر زمـیـن مـالیـدم ، فـرمـود: چـنـیـن مـکـن و سـر بـردار تـو فـلان مـردى از مـدیـنـه اى از بلاد جـبل که آن را همدان مى گویند، گفتم : بلى اى آقاى من و مولاى من ! پس فرمود: مى خواهى بـرگـردى بـه اهـل خـود؟ گـفـتـم : بـلى اى سـیـد مـن ! مـى خـواهـى بـه سـوى اهل خود بروم و بشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزى شده . پس اشاره فرمود بـه سوى خادم و او دست مرا گرفت و کیسه زرى به من داد مرا از بستان بیرون آورد و با من روانه شد اندک راهى که آمدیم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پیدا شد. گفت : مى دانى و مـى شـنـاسـى ایـن شـهر را؟ گفتم : نزدیک به شهر ما شهرى است که او را اسدآباد مى گـویـنـد، گـفـت : هـمـان اسـت بـرو بـا رشـد و صـلاح ، ایـن را گـفـت و نـاپـیـدا شـد، مـن داخـل اسـدآبـاد شـدم و در کـیـسـه چـهـل یـا پـنـجـاه اشـرفـى بـود، پـس وارد هـمـدان شدم و اهـل و خـویـشـان خـود را جـمـع کـردم و بشارت دادم ایشان را به آن سعادتها که حق تعالى بـراى مـن مـیـسـر کـرد و مـا هـمـیشه در خیر و نعمت بودیم تا از آن اشرفى ها چیزى باقى بود.

 
ملاقات نماینده مفوضه با امام زمان علیه السلام


دهـم ـ مـسـعـودى و شیخ طوسى و دیگران روایت کرده اند از ابونعیم محمّد بن احمد انصارى کـه گـفـت : روانـه نـمـودنـد قـومـى از مـفـوضـه و مـقـصـره ، کـامـل بن ابراهیم مدنى را به سوى ابى محمّد علیه السلام در سرّ من راءى که مناظره کند بـا آن جـنـاب در اوامـر ایـشـان ، کـامـل گـفـت : مـن در نـفـس خـود گـفـتـم کـه سـؤ ال مـى کـنـم از آن جـنـاب کـه داخـل نـمـى شـود در بـهـشـت مـگـر آنـکـه مـعـرفـت او مـثـل مـعـرفـت مـن بـاشـد و قـائل بـاشـد بـه آنـچـه مـن مـى گـویـم چـون داخل شدم بر سید خود ابى محمّد علیه السلام و نظر کردم به جامه هاى سفید و نرمى که در بر او بود در نفس خود گفتم ولى خدا و حجت او جامه هاى نرم مى پوشسد و ما را امر مى فـرمـایـد بـه مـواسـات اخـوان مـا و مـا را نهى مى کند از پوشیدن مانند آن ، پس با تبسم فـرمـود: اى کـامـل ! و ذراع خـود را بـالا بـرد پس دیدم پلاس سیاه زبرى که روى پوست بـدن مـبـارکـش بـود پـس فـرمـود: ایـن بـراى خـدا اسـت و ایـن بـراى شـمـا. پـس خـجـل شـدم و نشستم در نزد درى که پرده بر آن آویخته بود پس بادى وزید و طرفى از ان را بـالا بـرد پـس دیـدم جـوانـى را کـه گـویـا پـاره مـاه بـود چـهـار سـاله یـا مثل آن پس به من فرمود: اى کامل بن ابراهیم ! پس بدن من مرتعش شد و ملهم شدم که گفتم : لبـیـک اى سـیـد مـن ! پـس فـرمـود: آمـدى نـزد ولى اللّه و حـجـت او و اراده کـردى سـؤ ال کـنـى کـه داخـل بـهـشـت نـمـى شـود مـگـر آنـکـه عـارف بـاشـد مـانـنـد مـعـرفـت تـو و قـائل بـاشـد بـه مـقـاله تـو، پـس گـفـتـم : آرى ، واللّه ! فـرمـود: پـس در ایـن حـال کـم خـواهـد بـود داخـل شـونـدگـان در بـهـشـت واللّه ، بـه درسـتـى کـه داخـل بـهـشـت مـى شـونـد خـلق بـسیارى ، گروهى که ایشان را ( حقیه ) مى گویند، گـفـتـم : اى سید من ! کیستند ایشان ؟ فرمود: قومى که از دوستى ایشان امیرالمؤ منین علیه السـلام را ایـن اسـت کـه قـسـم مـى خـوردنـد بـه حـق او و نـمـى دانـنـد کـه فـضـل او چـیـسـت آنـگـاه سـاعـتـى سـاکـت شـد پـس فـرمـود: و آمـدى سـؤ ال کـنـى از آن جـنـاب از مـقـاله مـفـوضـه ، دروغ گـفـتـنـد بـلکـه قـلوب مـا مـحـل است از براى مشیت خداوند پس هرگاه درخواست خداوند ما مى خواهیم و خداى تعالى مى فـرمـایـد ( وَ مـا تـَشـآؤُنَ اِلاّ اَنْ یـَشـآءَ اللّهُ )  آنگاه پرده به حـال خـود بـرگـشـت پـس آن قـدرت نـداشتم که آن را بالا کنم پس حضرت ابومحمّد علیه السـلام بـه مـن نـظـر کـرد و تـبـسـم نـمـود فـرمـود: اى کـامـل بـن ابراهیم ! سبب نشستن تو چیست و حال آنکه خبر کرده تو را مهدى و حجت بعد از من بـه آنـچـه در نـفـس تـو بـوده و آمـدى کـه از آن سـؤ ال کـنـى ، گـفـت پـس ‍ بـرخـاستم و جواب خود را که در نفسم مخفى کرده بودم از امام مهدى عـلیـه السـلام گـرفـتـم و بـعـد از آن آن جـنـاب را مـلاقات نکردم ، ابونعیم گفت : پس من کامل را ملاقات کردم و او را از این حدیث سؤ ال کردم پس خبر داد مرا به آن تا آخرش بدون زیاده و نقصان .


یـازدهـم ـ شـیـخ مـحـدث فـقـیه عمادالدّین ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدى معاصر ابن شهر آشوب ، در کتاب ( ثاقب المناقب ) روایت کرده از جعفر بن احمد که گـفت : طلبید مرا ابوجعفر محمّد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با کیسه اى که در آن دراهمى بود پس به من گفت : محتاجیم که تو خود بروى به ( واسط ) در این وقـت و بـدهـى آنـچـه من به تو دادم به اول کسى که ملاقات کنى او را آنگاه که از کشتى درآمـدى بـه واسـط. گـفـت مـرا از ایـن غـم شـدیـدى پـیـدا شـد و گـفـتـم مـثل منى را براى چنین امرى مى فرستد و حمل مى کند این چیز اندک را، پس رفتم به واسط و از کـشـیـت در آمـدم پـس اول کـسـى را کـه مـلاقـات کـردم سـؤ ال کـردم از او از حـال حـسن بن قطاه صیدلانى وکیل وقف به واسط، پس ‍ گفت : من همان تو کـیـسـتـى ؟ پس گفتم : ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و این دو جامه و این کیسه را داده که تسلیم کنم به تو. پس گفت : الحمدللّه ، به درستى که محمّد بن عبداللّه حائرى وفـات کـرد و مـن بیرون آمدم به جهت اصلاح کفن او پس ‍ جامه را گشود دید که در آن است آنچه را به او احتیاج دارد از حبره و کافور و در آن کیسه کرایه حمالها است و اجرت حفار، گفت : پس تشییع کردیم جنازه او را و برگشتیم .


حکایت طلاى گمشده


دوازدهم ـ و نیز روایت کرده از حسین بن على بن محمّد قمى معروف به ابى على بغدادى که گـفت : در بخارا بودم پس شخصى که معروف بود به ابن جاشیر، ده قطعه طلا داد و امر کـرد مـرا کـه تسلیم کنم آنها را در بغداد به شیخ ابى القاسم حسین بن روح قدس سره پس حمل کردم آنها را با خود چون رسیدم به مفازه امویه یکى از آن سبیکه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آنکه داخل بغداد شدم و سبیکه ها را بیرون آوردم که تسلیم آن جناب کـنـم پـس دیـدم که یکى از آنها از من مفقود شده پس ‍ سبیکه اى به وزن آن خریدم و به آن نه اضافه نمودم آنگاه داخل شدم بر شیخ ابى القاسم در بغداد و آن سبیکه ها را نزدش گـذاردم پـس فـرمـود: بـگـیـر این سبیکه راو آن را که گم کردى رسید به ما، او این است آنگاه بیرون آورد آن سبیکه را که مفقود شد از من به امویه پس نظر کردم در آن شناختم آن را.


سـیـزدهـم ـ و نـیـز روایـت کـرده انـد از حـسـیـن بـن عـلى مـذکـور کـه گـفـت : زنـى از من سؤ ال کرد که وکیل مولاى ما کیست ؟ پس بعضى از قمیین گفتند به او که ابوالقاسم بن روح اسـت و او را بـه آن زن دلالت کـردنـد پس داخل شد در نزد شیخ و من در نزد آن جناب بودم پـس گـفـت : اى شـیخ ! چه با من است ؟ فرمود: با تو هرچه هست آن را در دجله بینداز. پس انـداخـت آن را و بـرگـشـت و آمـد نـزد ابـوالقـاسـم روحـى و مـن بـودم نـزد او پـس فـرمود ابـوالقـاسـم به ملوک خود، که بیرون بیاور حقه را براى ما پس حقه را نزد او آورد پس بـه آن زن ، فـرمـود: ایـن حـقـه اى اسـت کـه بـا تـو بود و انداختى در دجله ، گفت : آرى ، فرمود: خبر دهم تو را به آنچه در آن است یا تو خبر مى دهى مرا؟ گفت : بلکه تو خبر ده مرا. فرمود: در این حقه یک جفت دستینه  است از طلا و حلقه بزرگى که در آن جـوهـرى اسـت و دو حلقه صغیر که در آن جوهرى است و دو انگشترى یکى فیروزج و دیگرى عقیق ، و امر چنان بود که فرمود، چیزى را واگذار نکرد.


پـس حـقـه را بـاز کـرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر کرد به آن پس ‍ گـفـت : ایـن بعینه همان است که من برداشته بودم و در دجله انداختم پس من و آن زن از شعف دیـدن ایـن مـعـجـزه بـى خـود شدیم . ابى على بغدادى حسین مذکور بعد از ذکر این حدیث و حـدیـث سـابق گفت : شهادت مى دهم در نزد خداوند روز قیامت در آنچه خبر دادم به آن ، به هـمـان نحو است که ذکر کردم نه زیاد کردم در آن و نه کم کردم و سوگند خورد به ائمه اثـنـى عشر که راست گفتم در آن نه افزوده ام بر آن و نه کم نموده ام از آن .


در جستجوى امام زمان علیه السلام


چهاردهم ـ و نیز روایت کرده اند از على بن سنان موصلى از پدرش که گفت : چون حضرت ابـومـحـمـّد عـلیـه السـلام وفـات کـرد وارد شـد از قـم و بـلاد جـبـل جـمـاعـتـى با اموالى که مى آوردند حسب رسم و ایشان را خبرى نبود از آن حضرت پس حـضـرت رسـیدند به سرّ من راءى و سؤ ال کردند از آن جناب به ایشان گفتند که وفات کـرده ، گـفـتـنـد: پـس از او کـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: جـعـفـر بـرادرش پـس از او سـؤ ال کردند. گفتند: براى سیر و تنزه بیرون رفته و در زورقى نشسته در دجله شرب خمر مـى کـند و با او است سرود نوازنده ها، پس آن قوم با یکدیگر مشورت کردند و گفتند این صـفـت امـام نـیـسـت و بـعـضـى از ایـشـان گـفـتـنـد بـرویـم و ایـن امـوال را بـرگـردانـیـم به صاحبانش ، پس ‍ ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیرى قمى گفت : تـاءمـل کـنـیـد تـا ایـن مـرد بـرگـردد و در امـر درسـت تـفـحـص کـنـیـم ، گفت چون برگشت داخـل شـدنـد بـر او و سـلام کـردنـد و گـفـتـنـد: اى سـیـد مـا، مـا از اهـل قـم هـسـتـیـم ، در مـا اسـت جـمـاعـتـى از شـیـعـه و غـیـر شـیـعـه و مـا حمل مى کردیم براى سید خود ابومحمّد علیه السلام اموالى . پس گفت : کجا است آن مالها؟ گـفـتـیـم : بـا مـا اسـت ، گـفـت : حـمـل نـمـایـیـد آن را بـه نـزد مـن ، گـفـتـنـد: بـراى ایـن امـوال خـبـر دیـگـرى اسـت کـه آن را نـگـفـتـیـم ، گـفـت : آن چـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: ایـن اموال جمع مى شود و از عامه شیعه در او یک دینار و دو دینار و سه دینار هست آنگاه جمع مى کـنـنـد آن را در کیسه و سر آن را مهر مى کنند و ما هر وقت که مالها را مى آوردیم سید ما مى فـرمـود که همه مال فلان مقدار است ، از فلان این مقدار و از فلان این مقدار و از نزد فلان این مقدار تا آنکه تمام نامهاى مردم را خبر مى داد و مى فرمود که نقش مهر چیست . جعفر گفت : دروغ مى گویید و بر برادرم مى بندید چیزى را که نمى کرد، این علم غیب است . پس آن قـوم چـون سـخـن جـعـفـر را شـنـیـدنـد بـعـضـى بـه بـعـضـى نـگاه کردند، پس گفت : این مـال را بـردارید به نزد من آرید، گفتند: ما قومى هستیم که ما را اجاره کردند چونکه آن را دیـده بـودیـم از سـیـد خـود حـسن علیه السلام اگر تو امامى آن مالها را براى ما وصف کن وگـرنـه بـه صـاحـبـانـش بـر مـى گـردانـیـم هـرچـه مـى خـواهـنـد در آن مـال هـا بـکـنند. گفت پس جعفر رفت نزد خلیفه و او را در سرّ من راءى بود و از دست ایشان شـکـایـت کـرد پـس چـون در نـزد خـلیـفـه حـاضـر شـدنـد خـلیـفـه بـه ایـشـان گـفـت : ایـن امـوال را بـدهـیـد بـه جـعفر، گفتند: ( اَصَلَحَ اللّهُ الْخَلیفَهَ م ) ا جماعتى مزدوریم و وکیل ارباب این اموال و اینها از جماعتى است و ما را امر کردند که تسلیم نکنیم آنها را مگر بـه علامت و دلالتى که جارى شده بود با ابى محمّد علیه السلام ، پس خلیفه گفت : چه بـود آن دلالتى که جارى شده بود با ابى محمّد علیه السلام ، قوم گفتند: که وصف مى کـرد بـراى مـا اشرفى ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنین مى کرد مالها را به او تسلیم مى کردیم و چند مرتبه بر او وارد شدیم و این بود علامت ما با او و حال وفات کرده پس اگر این مرد صاحب این امر است پس به پا دارد براى ما آنچه را که بـه پـا مـى داشـت بـراى ما برادر او و الا مال را بر مى گردانیم به صاحبانش که آن را فـرسـتـادنـد بـه توسط ما. جعفر گفت : یا امیرالمؤ منین ! اینها قومى هستند دروغگو و بر بـرادرم دروغ مـى بـنـدند و این علم غیب است ، پس خلیفه گفت : این قوم رسولانند ( وَ ما عَلَى الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ . )

پـس جـعـفـر مـبهوت شد و جوابى نیافت پس آن جماعت گفتند امیرالمؤ مین بر ما احسان کند و فـرمان دهد به کسى که ما را بدرقه کند تا از این بلد بیرون رویم ، پس به نقیبى امر کـرد ایـشـان را بـیـرون کـرد چـون از بـلد بـیـرون رفـتـنـد پـسرى به نزد ایشان آمد که نـیـکـوتـریـن مـردم بود در صورت که گویا خادم بود پس ایشان را آواز داد که اى فلان پـسـر فـلان و اى فـلان پسر فلان اجابت کنید مولاى خود را. پس به او گفتند تو مولاى مـایـى ؟ گـفت : معاذاللّه ! من بنده مولاى شمایم پس بروید به نزد آن جناب ، گفتند پس ‍ با او رفتیم تا آنکه داخل شدیم خانه مولاى ما امام حسن علیه السلام پس دیدیم فرزند او قائم علیه السلام را بر سریرى نشسته که گویا پاره ماه است و بر بدن مبارکش جامه سـبـزى بـود پـس سـلام کـردیـم بـر آن جـنـاب و سـلام مـا را رد کـرد آنـگـاه فـرمـود: همه مـال فـلان قـدر اسـت و مـال فـلان چـنـیـن اسـت و پـیـوسـتـه وصـف مـى کـرد تـا آنـکه جمیع مـال را وصـف کـرد، پـس وصـف کـرد جـامه هاى ما را و سواریهاى ما را و آنچه با ما بود از چهارپایان پس افتادیم به سجده براى خداى تعالى و زمین را در پیش او بوسیدیم آنگاه سـؤ ال کـردیـم از هـرچـه خـواسـتـیـم پـس جـواب داد و امـوال را حـمل کردیم به سوى آن جناب و ما را امر فرمود که دیگر چیزى به سرّ من راءى حـمـل نـکـنـیـم و ایـنـکـه بـراى مـا شـخـصـى را در بـغـداد مـنـصـوب فـرمـایـد کـه امـوال را بـه سـوى او حـمل کنیم و از نزد او توقیعات بیرون بیاید. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت کردیم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیرى قمى از حنوط و کفن و به او فرمود: خداوند بزرگ نماید اجر تو را در نفس تو. راوى گفت : چون ابوالعباس بـه عـقـبـه هـمـدان رسـیـد تـب کـرد و وفـات نـمـود، بـعـد از آن امـوال حـمـل مـى شـد بـه بـغـداد نـزد مـنـصـوبـیـن و بـیرون مى آمد از نزد ایشان توقیعات .


دعا در زیر ناودان کعبه


پـانزدهم ـ  و نیز روایت کرده اند از ابى محمّد حسن بن وجنا که گفت : من در سجده بودم در تحت ناودان یعنى ناودان کعبه معظمه در حج پنجاه و چهارم . بعد از نماز عـشـاء و تـضـرع مـى کـردم در دعا که دیدم کسى مرا حرکت مى دهد پس ‍ فرمود: اى حسن بن وجـنـا! گـفـت پـس بـرخـاسـتـم دیـدم کـنـیـزک زرد چـهـره لاغـر انـدامـى است که گمان کردم چـهـل سـاله و فـوق آن اسـت پـس در پـیـش روى مـن بـه راه افـتـاد و مـن سـؤ ال نـکـردم او را از چیزى تا آنکه آمد در خانه خدیجه و در آنجا اطاقى بود که در وسط آن دیوارى بود و در آن پله هایى بود که از آنجا بالاى مى رفتند پس آن کنیزک بالا رفت و آوازى آمد که اى حسن بالا بیا پس بالا رفتم و ایستادم در نزد در، پس صاحب الزمان علیه السلام فرمود: اى حسن ! آیا پنداشتى که تو بر ما مخفى بودى ، واللّه هیچ وقتى در حج خود نبودى مگر آنکه من با تو بودم ، پس سخت بى هوش شدم و به روى در افتادم ، پس برخاستم فرمود به من اى حسن ! ملازم باش در مدینه خانه جعفر بن محمّد را و تو را مهموم نـکند طعام تو و نه شراب تو و نه آن چه عورت خود را به آن بپوشانى ، آنگاه دفترى بـه مـن عـطا فرمود که در آن بود دعاى فرج و صلواتى بر آن حضرت و فرمود به این دعـا پـس دعـا بـخـوان و چنین صلوات بفرست بر من و مده آن را مگر به اولیاى من پس به درسـتـى که خداوند عز و جل تو را توفیق عطا مى فرماید، پس گفتم : اى مولاى من تو را بـعـد از ایـن نخواهم دید؟ فرمود: اى حسن ! هرگاه خداى تعالى بخواهد. حسن گفت : پس از حج خود برگشتم و ملازم شدم خانه جعفر بن محمّد علیه السلام را و من بیرون نمى رفتم از آن خانه و بر نمى گشتم به سوى آن مگر به جهت سه حاجت : از براى تجدید وضو، یـا از بـراى خـوابـیـدن ، یـا از بـراى افـطـار کـردن . پـس هـر زمـانـى کـه داخـل مـى شـدم بـه خـانـه خـود وقـت افطار، رکوه [ کوزه ] خود را پر از آب مى دیدم و بر بـالاى آن گـرده نـانـى و بـر بـالاى نـان آنـچـه را کـه نـفـس مـیـل کـرده بـود و بـه آن پس آن را مى خوردم و مرا کافى بود، و لباس ‍ زمستانى در وقت زمستان و لباس تابستانى در تابستان و من آب به خانه مى بردم در روز و در خانه مى پـاشـیـدم و کـوزه را خـالى مى گذاشتم و طعام مى آوردند و مرا حاجتى به آن نبود پس مى گـرفـتـم و آن را تـصـدق مـى کـردم به جهت آنکه آگاه نشود بر آن مطلب کسى که با من بود.


مـؤ لف گـویـد: کـه شیخ ما در ( نجم الثاقب ) فرموده که یکى از القاب شریفه حـضـرت صـاحـب الزمان علیه السلام ( مبدى الا یات ) است ، یعنى ظاهر کننده آیات خداوندى یا محل بروز و ظهور آیات الهیه ؛ چه از آن روز که بساط خلافت در زمین گسترده شـد و انـبـیاء و رسل علیهم السلام به آیات بینات و معزات باهرات براى هدایت خلق بر آن بـسـاط پـا نـهـاده در مـقـام ارشـاد و اعـلام کـلمـه حـق و ازهـاق بـاطـل بـرآمـدنـد براى احدى خداى تعالى چنین تکریم و اعزاز نفرمود و به احدى آن مقدار آیات نفرستاد که براى مهدى خود علیه السلام فرستاد و روانه خواهد کرد عمرى به این طولانى که خداى داند به کجا خواهد کشید، چون ظاهر شود در هیئت و سن مردان سى ساله و پـیـوسـتـه ابـرى سـفـیـد بر سرش سایه افکند و به زبان فصیح از او ندا رسد مهدى آل م مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام بـر سـر شـیـعـیـانـش دسـت گـذارد عـقـولشـان کـامـل شـود در اردودى مـبـارکـش عسکرى [لشکرى ] باشد از ملائکه که ظاهر باشند و مردم بـبـیـنـند چنانچه در عهد ادریس نبى علیه السلام مى دیدند و همچنین عسکرى از جن ؛ از نور جـمـالش زمـیـن چـنـان نـورانـى و روشـن شـود کـه به مهر و ماه حاجت نیفتد، شر و ضرر از درندگان و حشرات برود، خوف و وحشت از آنها از میان برخیزد، زمین گنجهاى خود را ظاهر نماید و چرخ از سرعت سیر بماند، و عسکرش از روى آب راه روند و کوه و سنگ کافرى را کـه بـه آنـهـا خـود را مـخفى کردند نشان دهند و کافر را به سیما بشناسند و بسیارى از مردگان در رکاب مبارکش باشند و شمشیر بر فرق زنده ها زنند و اینها از آیات عجیبه و همچنین آیاتى که پیش از ظهور و خروج ظاهر شود که عدد آنها احصا نشود و بسیارى از آن در کـتـب غیبت ثبت شده که همه آنها مقدمه آمدن آن جناب است و عشرى از آن براى آمدن هیچ حجتى نشده .
ادامه دارد…