زندگینامه خاتم الا نبیاء حضرت محمّدمصطفی (ص) به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال )وقایع سال نهم هجری تا آخر عمرشریف آن حضرت-ذکر فرزندان ویاران آن حضرت قسمت اخر

وقایع سال نهم هجرى

در مـسـتـهـلّ سـال نهم هجرى ، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم براى اخذ زکات عـامـلان بـگـمـاشـت تـا بـه قـبـائل مـسـلمـانـان سـفـر کـرده زکـات امـوال ایـشـان را مـاءخـوذ دارنـد. بنو تمیم زکات خود را ندادند پنجاه نفر براى کیفر آنها کوچ کردند پس ناگهانى برایشان بتاختند و یازده مرد و یازده زن و سى کودک از ایشان اسـیر کرده به مدینه بردند. از دنبال ایشان ، بزرگان بنى تَمیم مانند عُطارد بْن حاجب بن زُرارَه و زِبْرِقانْ بن بَدْر و عَمْرو بْن اَهْتَمْ و اَقْرَع بن حابِس با خطیب و شاعر خود به مـدیـنـه آمـدنـد و به در حُجُرات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم عبور مى کردند و مى گـفـتـند: یا محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! بیرون آى ؛ آن حضرت را از خواب قیلوله بیدار کردند. این آیه مبارکه در این باب نازل شد:
(اِنَّ الَّذینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ اَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ وَلَوْ اَنَّهُمْ صَبَروُا حَتّى تَخْرُجَ اِلَیْهِمْ لَکَانَ خَیْرا لَهُم وَاللّهُ غَفُور رَحیمٌ).(۲۸۷)
پـس بـنـوتـَمـیـم عـرض کـردنـد که ما شاعر و خطیب خود را آورده ایم تا با تو به طریق مـفاخرت سخن کنیم . حضرت فرمود: م ا بِالشِّعْرِ بُعِثْتُ وَلا بِالْفِخ ارِ اُمِرْتُمن نه براى شعر گفتن مبعوث شده ام و نه براى مفاخرت کردن امر شده ام بیارید تا چه دارید. عُطارِد برخاست و خطبه در فضیلت بنوتمیم خواند؛ پس زِبْرِقان (۲۸۸) بن بدر این اشعار انشاد کرد:

شعر :

نَحْنُ الْکِرامُ فَلاحَىُّ یُعادِلُنا

نَحْنُ الرُّؤُسُ وَفینا السّادَهُ الرُّفَعُ

وَنُطْعِمُ النّاسَ عِنْدَ الْقَحْطِ کُلَّهُمُ

مِنَ الشَّریف اِذا لَمْ یُونَسِ الْفَزَعُ

چـون خـطـیـب و شـاعـر بـنوتمیم سخن به انجام بردند، ثابت بن قیس ـ خطیب انصار ـ به فـرمـان حـضـرت سـیـد ابـرار صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـطـبـه اى اَفـْصـَح و اَطـْوَل از خـطبه ایشان ادا کرد؛ آنگاه حضرت ، حَسّان را طلبید و امر فرمود ایشان را جواب گوید؛ حسّان قصیده اى در جواب گفت که این چند شعر از آن است :

شعر :

اِنَّ الذَّوائِبَ مِنْ فِهْرٍ وَاِخْوَتِهِمْ

قَدْ بَیَّنُوا سُنَّهً لِلنّاسِ تُتَّبَعُ

یَرْضى بِها کُلُّ مَنْ کانَتْ سَریرَتُهُ

تَقْوىَ الاِل هِ وَبِالاَمْرِ الَّذی شَرَعُوا

قَوْمٌ اِذا حارَبُوا ضَرُّوا عَدُوَّهُم

اَوْ حاوَلُوا النَّفْعَ فی اَشْیاعِهِمْ نَفَعُوا

سَجِیَّهٌ تِلْکَ مِنْهُمْ غَیْرُ مُحْدَثَهٍ

إ نّ الخَلا ئِقَ حَقا شَرُّها البَدَعُ

لا یَرْفَعُ النّ اسُ ما اَوْهَتْ اَکُفُّهُمْ

عِنْدَ الدِّفاعِ وَلا یُوهُونَ ما رَفَعُوا

اِنْ کانَ فِی النّاسِ سَبّاقُونَ بَعْدَهُمُ

فَکُلّ سَبْقٍ لاَدْنى سَبْقِهمْ تَبِعُ

لایَجْهَلُونَ وَاِنْ حاوَلَتْ جَهْلَهُمُ

فی فَضْلِ اَحْلامِهِمْ عَنْ ذاکَ مُتَّسَعُ

اِنْ عِفَّهٌ ذُکِرَتْ فِی الْوَحْی عِفَّتُهُمْ

لایَطْمَعُونَ وَلا یُرْدیهِمُ الطَّمَعُ

اَقْرَع بن حابِس گفت : سوگند به خداى که محمّد را از غیب ظفر کرده اند، خطیب او از خطیب ما و شاعر او از شاعر ما نیکوتر است و اسلام خویش را استوار کردند؛ پس حضرت اسیران ایشان را بازگردانید و هر یک را عطائى درخور او عنایت فرمود.
ذکر غزوه تَبُوک (۲۸۹)

و آن نـام مـوضـعـى است میان حِجْر(۲۹۰) و شام ؛ و نام حِصن و چشمه اى است که لشکر اسلام تا آنجا براندند و این غزوه را غزوه فاضحه نیز گویند؛ چه بسیار کس از مـنـافـقـیـن در این غزوه فضیحت شدند و این لشکر را جیش العُسْره گویند؛ چه در سختى و قـحـطـى زحـمـت فـراوان دیـدنـد. و ایـن غـزوه واپـسـیـن غـزوات رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم است و سبب این غزوه آن بود که کاروانى از شام بـه مـدینه آمد براى تجارت به مردم مدینه ابلاغ کردند که سلطان روم تجهیز لشکرى کـرده و قـبـائل لَخْم و حُذام و عامله و غَسّان نیز بدو پیوسته اند و آهنگ مدینه دارند، و اینک مـقـدّمـه ایـن لشـکـر بـه (بـَلْقـاء) رسـیـده لاجـَرَم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فرمان کرد که مسلمانان از دور و نزدیک ساخته جنگ شوند. لکن این سفر به مردم مدینه دشوار مى آمد؛ چه هنگام رسیدن میوه ها و نباتات و درودن حـبـّات و غـلات بـود و ایـن سـفـر دور و هـوا گـرم و اعـداء بـسـیـار بـودنـد لاجـرم تثاقل مى ورزیدند آیه شریفه آمد که :
(یـا اَیُّهـَا الَّذیـنَ آمـَنـُوا مـالَکـُمْ اِذا قـیـلَ لَکـُمْ انـْفـِرُوا فـی سـَبـیـلِ اللّهـِ اثّاقَلْتُمْ…).(۲۹۱)

پـس جـمـاعـتـى بـراى تـجـهـیـز جـیـش صـدقـات خـود را آوردنـد و ابـوعـقـیـل انـصـارى مـزدورى کـرده بـود، دو صـاع خـرمـا تـحـصـیـل کـرده یـک صـاع بـراى عیال خود نهاد و یک صاع دیگر براى ساز لشکر آورد. حـضـرت آن را گـرفت و داخل صدقات کرد، منافقان بر قِلّت صدقه او سُخریّه کردند و بعضى حرفها زدند، آیه شریفه نازل شد:
(اَلَّذینَ یَلْمِزوُنَ الْمُطَّوِّعینَ مِنَ الْمُؤ مِنینَ فِى الصَّدَقاتِ…)(۲۹۲)

بالجمله ؛ بسیارى از زنان مسلمین زیورهاى خود را براى حضرت فرستادند تا در اِعداد و تـهـیه سپاه به کار برد،پس حضرت کار لشکر بساخت و همى فرمود نَعْلَینْ فراوان با خـود بردارید؛ چه مردم را چون نعلین باشد به شمار سواران رود؛ پس سى هزار لشکر آهـنـگ سـفـر تـَبوک کرد و از این جماعت هزار تن سواره بود. جماعتى که هشتاد و دو تن به شـمـار آمـدنـد بـه عـذر فـقـر و عـدم بـضـاعـت خواستند با لشکر کوچ نکنند و دیگر عذرها تـراشـیـدنـد، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: زود باشد که خداوند حاجت مرا به شما نگذارد ؛ پس این آیه نازل شد:
(وَجآءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الاَعْرابِ لِیُؤ ذَنَ لَهُمْ..).(۲۹۳)

و دیـگـر گـروهـى از مـنـافـقـیـن بدون آنکه عذرى بتراشند از کوچ دادن تقاعد ورزیدند و بـعـلاوه مـردم را نیز از این سفر بیم مى دادند و مى گفتند هوا گرم است یا آنکه مى گفتند مـحـمـد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گـمان مى کند که حرب روم مانند دیگر جنگها است ، هـرگـز یـک نـفـر هـم از ایـن لشـکـر کـه بـا وى مـى رونـد بـرنـمـى گـردنـد، و امـثـال ایـن سـخـنـان مـى گـفـتـنـد، در شـاءن ایـشـان نـازل شـد (فـَرِحَ الْمـُخـَلَّفـُونـَ بِمَقْعَدِهِمْ..).(۲۹۴)

علّت شرکت نکردن على علیه السّلام در جنگ تبوک

چون رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم بعضى از منافقین را رخصت اقامت و تقاعد از سفر فرمود حق تعالى نازل فرمود (عَفَى اللّهُ عَنْکَ لِمَ اَذِنْتَ لَهُمْ..).(۲۹۵)

بـالجـمـله ؛ چون منافقین رخصت اقامت یافتند در خاطر نهادند که هرگاه سفر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم طول بکشد یا در تبوک شکسته شود خانه آن حضرت را نهب و غارت کـنـنـد و عـشیرت و عیال را آن حضرت از مدینه بیرون نمایند. حضرت چون از مَکنون خاطر منافقین آگهى یافت ، امیرالمؤ منین علیه السّلام را به خلیفتى در مدینه گذاشت تا منافقین از قـصـد خـود بـاز ایـستند و هم مردم بدانند که خلافت و نیابت بعد از پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از بـراى عـلى عـلیـه السـّلام اسـت ، پـس ‍ از مدینه بیرون شد منافقین گـفـتـنـد رسـول خـداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از على علیه السّلام ثقلى در خاطر اسـت و اگـرنـه چـرا او را بـا خـود کـوچ نـداد. این خبر چون به امیرالمؤ منین علیه السّلام رسـیـد از مـدیـنـه بیرون شده در جُرْف به آن حضرت پیوست و این مطلب را به حضرتش عرض کرد، حضرت او را امر به برگشتن کرد و فرمود:
(اَمـا تـَرْضـى اَنْ تـَکـُونَ مـِنـّی بـِمـَنـْزِلَهِ هـارونَ مـِنْ مـُوسـى اِلاّ اَنَّهُ لا نـَبـِىَّ بـَعـْدى ).(۲۹۶)

بـالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم طریق تبوک پیش داشت و لشکر کوچ دادند و در هیچ سفر چنین سختى و صعوبت بر مسلمانان نرفت ؛ چه بیشتر لشکریان هر ده تـن یـک شـتـر زیـادت نداشتند و آن را به نوبت سوار مى گشتند و چندان از زاد و توشه تهى دست بودند که دو کس یک خرما قوت مى ساخت ، یک تن لختى مى مکید و یک نیمه آن را از بهر رفیق خود مى گذاشت !

(وَکـانَ زادُهـُمُ الشَّعـیـرَ الْمـُسـَوَّسـَ(۲۹۷) وَالتَّمـْرَ الزَّهـیدَ(۲۹۸) وَالا هالَهَ(۲۹۹) السَّخَنَهَ).(۳۰۰)
و دیـگـر آنـکـه بـا حـِدّت هـوا و سـورت گـرمـا آب در مـنـازل ایـشـان نـایـاب بـود چـنـدان که با این همه قِلّت راحله ، شتر خویش را مى کشتند و رطـوبـات اَحـشـاء و اَمـعـاى آن را به جاى آب مى نوشیدند و از این جهت این لشکر را جَیْشُ الْعُسْرَهِ مى نامیدند که ملاقات سه عسرت بزرگ کردند.
قـالَ اللّه تـَعـالى : (لَقـَدْ تـابَ اللّهُ عـَلَى النَّبِىِّ وَالْمُهاجِرینَ وَالاَنْصارِ الَّذینَ اتَّبَعُوهُ فى ساعَهِ الْعُسْرَهِ..).(۳۰۱)

معجزات پیامبر در سفر جنگ تبوک

و در ایـن سـفـر مـعـجـزات بسیار از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ظاهر شد مانند اِخبار آن حضرت از سخنان منافقین و تکلّم آن حضرت با کوه و جواب او به لسان فصیح و مـکـالمه آن حضرت با جنّى که به صورت مار بزرگ در سر راه پدیدار شده بود و خبر دادن آن حـضـرت از شـتـرى کـه گـم شده بود و زیاد شدن آب چشمه تَبُوک به برکت آن حـضـرت اِلى غـَیـْرِ ذلک . بالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم وارد تبوک گـشـت ؛ چـون خـبـر ورود آن حضرت در اراضى تبوک پراکنده شد هراقلیوس که امپراطور اُروپـا و مـمـالک شـام و بـیـت المـقـدس بـود و در حـِمـْصْ جـاى داشـت و از نخست به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ارادتـى داشت و به روایتى مسلمانى گرفت ، مردم مملکت را به تصدیق پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دعوت کرد، مردم سر برتافتند و چـنـان بـرفـتـنـد کـه هراقلیوس بیمناک شد که مبادا پادشاهى او تباهى گیرد، لاجَرَم دم فـرو بـست و از آن سوى چون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدانست که آهنگ قیصر به سوى مدینه خبرى به کذب بوده است صنادید اصحاب را طلبید و فرمود: شما چه مى اندیشید؟ از اینجا آهنگ روم کنیم تا مملکت بنى الاصفر را فرو گیریم یا به مدینه مراجعت نـمـائیم ؟ بعضى صلاح را در مراجعت دیدند؛ پس حضرت از تبوک به جانب مدینه رهسپار گشت .

توطئه براى کشتن پیامبر در عَقَبه

و در مراجعت قصّه اصحاب عَقَبَه روى داد و ایشان جماعتى از منافقین بودند که مى خواستند در عَقَبه شتر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را رم دهند و آن حضرت را بکشند، چون کـمـیـن نـهـادنـد جـبـرئیـل پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از ایشان آگهى داد. پس حـضرت سوار شد و عمّار یاسر را فرمود تا مهار شتر همى کشید و حُذَیْفه را فرمود تا شـتـر بـرانـد چـون بـه عـقـبـه رسـیـد فـرمـان کـرد کـه کـسـى قـبـل از آن حـضرت بر عَقَبَه بالا نرود و خود بر آن عقبه شد سواران را دید که بُرقعها آویـخـتـه بـودنـد کـه شـنـاخـتـه نـشـونـد پـس حـضرت بانگ بر ایشان زد، آن جماعت روى بـرتـافـتند و عمّار با حُذَیْفه پیش شده بر روى شتران ایشان همى زد تا هزیمت شدند. پس ‍ پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به حذیفه فرمود: شناختى این جماعت را؟ عرض کـرد: چـون چـهـره هـاى خـود را پـوشـیـده بـودنـد نـشـنـاختم ؛ پس پیغمبر نامهاى ایشان را بـرشـمـرد و فـرمـود ایـن سخن با کس مگوى و لهذا حُذیفه در میان صحابه ممتاز بود به شـنـاخـتـن مـنافقین .(۳۰۲) و در شاءن او مى گفتند: صاحِبُ السِّرّ الَّذی لایَعْلَمُهُ غـَیـْرُهُ. و بعضى قصّه منافقین عَقََبه را در مراجعت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم از سـفـر حـجـه الوداع نـگـاشـتـه انـد. و هـم در مـراجـعـت از تـبـوک حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـسـجـد ضـرار را کـه مـنـافـقـیـن بـنـا کرده بودند مـقـابـل مسجد قُبا و مى خواستند ابوعامر فاسق را براى آن بیاورند، فرمان داد که خراب کـنـند و آتش ‍ زنند؛ پس آن مسجد را آتش زدند و از بنیان کندند و مطرح پلیدیها ساختند و در شـاءن ایـن مـسـجـد و مـسـجـد قـُبـا نـازل شـده : (وَالَّذیـنَ اتَّخـَذُوا مـَسـْجـِدا ضِرارا..).(۳۰۳)

بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم وارد مدینه گشت و به قولى هنوز از مـاه رمـضان چیزى باقى بود پس نخست چنانکه قانون آن حضرت بود به مسجد درآمد و دو رکعت نماز گزاشت پس از مسجد به خانه خود تشریف برد.
و بـعـد از مـراجـعـت آن حـضـرت از تـَبـوک در عـُشـْر آخـِر شـَوّال ، عـبداللّه بن اُبىّ که رئیس ‍ منافقین بود مریض شد و بیست روز در بستر بیمارى بـود و در ذى القعده وفات کرد و عنایت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او به جـهـت رعـایـت پـسـرش ‍ عـبـداللّه و هـم به جهت حکمتى چند که دیگران بر آن واقف نبودند و اعـتـراض عـمـر بـر آن حـضرت در جاى خود به شرح رفته . و هم در سنه نهم ، ابوبکر ماءمور شد که مکّه رود و آیات اوائل سوره بَرائت را بر مردمان قرائت کند؛ چون ابوبکر از مـدیـنـه بـیـرون شـد و از ذوالحـُلَیـْفـه مـُحـْرم شـده و لخـتـى راه پـیـمـود جـبـرئیـل بـر پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نازل شد و از خداى سلام آورد و گفت : لایُؤَدّیها اِلاّ اَنْتَ اَوْرَجُلٌ مِنْکَ.(۳۰۴)یعنى این آیات را از تو ادا نکند جز تو یا مردى که از تو باشد و به روایتى گفت غیر از على عـلیـه السـّلام تـبلیغ نکند؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام را امـر فرمود شتاب کند و آیات را از ابوبکر گرفته و خود در موسم حج بـر مـردم قـرائت فـرمـایـد. امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در منزل رَوْحاء به ابوبکر رسید و آیات را گرفته به مکّه برد و بر مردم قرائت فرمود.

مراسم برائت از مشرکین

و در احـادیـث مـعـتـبـره از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام مـنقول است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام آیات را برد و در روز عَرَفه در عَرَفات و در شـب عـیـد در مـشـعر الحرام و روز عید در نزد جمره ها و در تمام ایام تشریق در مِنى ده آیه اوّل برائت را به آواز بلند بر مشرکین مى خواند و شمشیر خود را از غلاف کشیده بود و نـدا مـى کـرد کـه طواف نکند دور خانه کعبه عریانى و حج خانه کعبه نکند مشرکى و هر کس که امان و پیمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدّت او منقضى شود و هـرکـه را مـدّتـى نـبـاشـد پـس مـدّت او چـهـار مـاه اسـت . و روایـت شـده کـه روز اوّل ذى الحـجـه بـود کـه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ابوبکر را با آیات بَرائت بـه مـکـه فـرسـتـاد و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در مـنـزل رَوْح اء در روز سـوم به ابوبکر رسید آیات را گرفته و به مکّه رفت و ابوبکر بـرگـشـت و روایات در عزل ابوبکر از اداء بَرائت و فرستادن امیرالمؤ منین علیه السّلام در کتب سنّى و شیعه وارد شده .(۳۰۵)

و نـیـز در سـنه نهم ، نجاشى پادشاه حبشه وفات کرد، و آن روز که وفات نمود پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: امروز مردى صالح از جهان برفت برخیزید تا بر وى نـمـاز گـزاریـم . گویند جنازه نجاشى بر پیغمبر ظاهر شد پس اصحاب با پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر او نماز گزاشتند.

وقایع سال دهم هجرى

قصّه مباهله و نصاراى نَجْران

شیخ طبرسى و دیگران روایت کرده اند که جمعى از اشراف نصاراى نجران ، خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آمـدند و سرکرده ایشان سه نفر بودند: یکى عاقب (۳۰۶) کـه امـیـر و صـاحـب راءى ایـشـان بـود و دیـگـرى عبدالمسیح که در جمیع مـشـکـلات بـه او پـنـاه مى بردند و سوم ابوحارثه (۳۰۷) که عالم و پیشواى ایشان بود و پادشاهان روم براى او کلیساها ساخته بودند و هدایا و تحفه ها براى او مى فـرسـتـادنـد بـه سـبب وفور علم او نزد ایشان ؛ پس چون ایشان متوجّه خدمت حضرت شدند ابوحارثه بر استرى سوار شد و کُرْزُ بْن عَلْقَمَه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه اسـتـر ابـوحـارثـه بـه سـر درآمـد پـس کـُرْز نـاسـزائى بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گفت ، ابوحارثه گفت : بر تو باد آنچه گفتى ! گـفـت : چرا اى برادر؟ ابوحارثه گفت : به خدا سوگند که این همان پیغمبرى است که ما انـتـظـار او را مى کشیدیم ! کرز گفت : پس چرا متابعت او نمى کنى ؟ گفت : مگر نمى دانى کـه ایـن گـروه نـصـارى چـه کـرده انـد بـا مـا، مـا را بـزرگ کـردنـد و صـاحـب مـال کـردنـد و گـرامـى داشـتند و راضى نمى شوند به متابعت او و اگر ما متابعت او کنیم اینها همه از ما بازمى گیرند.

پس کُرْز این سخن در دلش جا کرد تا آنکه به خدمت حضرت رسید و مسلمان شد و ایشان در وقـت نـمـاز عـصـر وارد مـدیـنه شدند با جامه هاى دیبا و حلّه هاى زیبا که هیچ یک از گروه عـرب بـا ایـن زیـنـت نـیـامده بودند. و چون به خدمت حضرت رسیدند سلام کردند، حضرت جـواب سـلام ایـشـان نفرمود و با ایشان سخن نگفت ؛ پس رفتند به نزد عثمان و عبدالرّحمن بن عوف که با ایشان آشنائى داشتند و گفتند پیغمبر شما نامه به ما نوشت و ما اجابت او نـمـودیم و آمدیم و اکنون جواب سلام ما نمى گوید و با ما به سخن نمى آید؟ ایشان آنها را بـه خـدمـت حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السّلام آوردند و در آن باب با آن حضرت مذاکره کـردنـد، حضرت فرمود که این جامه هاى حریر و انگشترهاى طلا را از خود دور کنید و به خـدمـت آن حـضـرت روید. چون چنین کردند و به خدمت حضرت پیغمبر رفتند و سلام کردند؛ حـضـرت جـواب سـلام ایـشـان گـفـت و فـرمـود کـه بـه حـق آن خداوندى که مرا به راستى فـرسـتـاده اسـت کـه در مـرتـبـه اوّل کـه به نزد من آمدند شیطان با ایشان همراه بود و من بـراى ایـن جواب سلام ایشان نگفتم ؛ پس در تمام آن روز از حضرت سؤ الها کردند و با حـضـرت مناظره نمودند؛ پس عالم ایشان گفت که یا محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم چه مـى گـوئى در بـاب مـسـیـح ؟ حـضـرت فـرمـود: او بـنـده و رسول خدا است . ایشان گفتند که هرگز دیده اى که فرزندى بى پدر به هم رسد؟ پس این آیه نازل شد که :(إِنَّ مـَثـَلَ عـی سـى عـِنـْدَاللّهِ کـَمـَثـَلِ آدَمَ خـَلَقـَهُ مـِنْ تـُرابٍ ثـُمَّ قـالَ لَهُ کـُنـْ فَیَکُونُ).(۳۰۸)
به درستى که مَثَل عیسى نزد خدا مانند مثل آدم است که خدا خلق کرد او را از خاک پس گفت مـر او را کـه بـاش پـس بـه هـم رسـیـد. و چـون مـنـاظـره بـه طول انجامید و ایشان لجاجت در خصومت مى کردند حق تعالى فرستاد که :

ماجراى مباهله

(فـَمـَنْ حـآجَّکَ فـیـهِ مـِنْ بـَعـْدِ مـا جـآءَکَ مـِنَ الْعـِلْمِ فـَقـُلْ تـَعالَوْا نَدْعُ اَبْناءَنا وَابْنآءَکُمْ وَنـِسـآءَنـا وَنـِسـآءَکـُمْ وَاَنـْفـُسـَنـا وَاَنـْفـُسـَکـُمْ ثـُمَّ نـَبـْتـَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَهَ اللّه عَلَى الْکاذِبینَ).(۳۰۹)(۳۱۰)

یعنى پس هرکه مجادله کند با تو در امر عیسى بعد از آنچه آمده است به سوى تو از علم و بـیّنه و برهان پس بگو اى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیائید بخوانیم پسران خـود را و پـسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را، یعنى آنها را که به منزله جان مایند و آنها که به منزله جان شمایند، پس تضرّع کنیم و دعا کنیم پس بگردانیم لعنت خدا را بر هر که دروغ گوید از ما و شما.

و چـون ایـن آیـه نـازل شـد قـرار کردند که روز دیگر مباهله کنند و نصارى به جاهاى خود برگشتند. پس ابوحارثه با اصحاب خود گفت که فردا نظر کنید اگر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم با فرزندان و اهل بیت خود مى آید پس بترسید از مباهله با او، و اگر با اصـحـاب و اتـبـاع خـود مـى آیـد از مـبـاهـله بـا او پـروا مـکـنـیـد. پـس بـامـداد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به خانه حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام آمد و دست امـام حـسـن عـلیـه السـّلام گـرفـت و امام حسین علیه السّلام را در بر گرفت و حضرت امیر علیه السّلام در پیش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه علیهاالسّلام از عقب سر آن حـضـرت شـد و از مـدیـنه براى مباهله بیرون آمدند. چون نصارى آن بزرگواران را مشاهده کردند ابوحارثه پرسید که اینها کیستند که با او همراهند؟ گفتند آنکه پیش روى او است پـسـرعـمّ او اسـت و شـوهـر دخـتـر او و مـحـبـوبـتـریـن خـلق اسـت نـزد او و آن دو طـفل ، دو فرزندان اویند از دختر او و آن زن ، فاطمه دختر او است که عزیزترین خلق است نـزد او، پـس حـضـرت بـه دو زانـو نـشـسـت بـراى مـبـاهله . پس سیّد و عاقب پسران خود را بـرداشـتـنـد بـراى مـبـاهـله ، ابـوحـارثـه گـفت : به خدا سوگند که چنان نشسته است که پـیـغـمـبـران مى نشستند براى مباهله و برگشت . سیّد گفت : به کجا مى روى ؟ گفت : اگر مـحـمـّد بـرحـقّ نـمـى بود چنین جرئت نمى کرد بر مباهله و اگر با ما مباهله کند پیش از آنکه سال بر ما بگذرد یک نصرانى بر روى زمین نخواهد ماند!

و بـه روایـت دیـگـر گـفـت کـه مـن روهـائى مـى بـیـنـم کـه اگـر از خـدا سـؤ ال کنند که کوهى را از جاى خود بکند هر آینه خواهد کند؛ پس مباهله مکنید که هلاک مى شوید و یـک نصرانى بر روى زمین نخواهد ماند. پس ابوحارثه به خدمت حضرت آمد و گفت : اى ابـوالقـاسـم ! در گذر از مباهله با ما و با ما مصالحه کن بر چیزى که قدرت بر اداى آن داشـتـه بـاشـیـم . پـس حـضـرت بـا ایـشـان مـصـالحـه نـمـود کـه هـر سـال دو هـزار(۳۱۱) حـلّه بـدهـنـد کـه قـیـمـت هـر حـلّه چهل درهم باشد و برآنکه اگر جنگى روى دهد سى زِره و سى نیزه و سى اسب به عاریه بـدهـنـد و حـضـرت نـامـه صـلح بـراى ایـشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود که سـوگند یاد مى کنم به آن خداوندى که جانم در قبضه قدرت او است که هلاک نزدیک شده بـود بـه اهـل نَجْران و اگر با من مباهله مى کردند هر آینه همه میمون و خوک مى شدند و هر آیـنـه تـمـام ایـن وادى بـرایـشـان آتـش مـى شـد و مـى سـوخـتـنـد و حـق تـعـالى جـمـیـع اهـل نـجـران را مـسـتـاءصـل مـى کـرد حـتـى آنـکه مرغ بر سر درختان ایشان نمى ماند و همه نـصـارى پـیـش از سال مى مردند. چون سیّد و عاقب برگشتند بعد از اندک زمانى به خدمت حضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند.

و صـاحـب کـَشـّاف (۳۱۲) و دیـگـران از هـل سـنـت در صـِحـاح خـود نـقـل کـرده انـد از عـایـشـه کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در روز مباهله بیرون آمد وعبائى پوشیده بود از موى سـیـاه پـس امـام حسن و امام حسین و حضرت فاطمه و على بن ابى طالب علیهماالسّلام را در زیر عبا داخل کرد و این آیه خواند:(اِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطهِّرَکُمْ تَطْهیرا).(۳۱۳)

و هـم زمـخـشرى گفته است که اگر گوئى که دعوت کردن خصم به سوى مباهله براى آن بـود کـه ظـاهر شود که او کاذب است یا خصم او و این امر مخصوص او و خصم او بود پس چه فایده داشت ضمّ کردن پسران و زنان در مباهله ؟
جـواب مـى گـوئیـم کـه ضـمّ کردن ایشان در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقیّت او زیاده بود از آنکه خود به تنهائى مباهله نماید؛ زیرا که با ضمّ کردن ایشان جرئت نمود برآنکه اَعِزّه خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوبترین مردم را نزد خود در معرض نفرین و هـلاک درآورد و اکـتـفـا نـنـمـود بر خود به تنهائى و دلالت کرد برآنکه اعتماد تمام بر دروغـگـو بـودن خـصـم خـود داشـت کـه خـواسـت خـصـم او بـا اَعِزّه و اَحِبّه اش هلاک شوند و مستاءصل گردند اگر مباهله واقع شود و مخصوص گردانید براى مباهله پسران و زنان را ؛ زیـرا کـه ایـشـان عـزیزترین اهلند و به دِل بیش از دیگران مى چسبند و بسا باشد که آدمـى خـود را در مـعرض هلاکت درآورد براى آنکه آسیبى به ایشان نرسد و به این سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند که نگریزند. و به این سبب حق تعالى در آیـه ، ایـشـان را بـر (اَنـْفـُس ) مُقَدَّم داشت تا اعلام نماید که ایشان بر جان مُقَدَّمند پس بـعـد از ایـن گـفـتـه اسـت کـه ایـن دلیـلى اسـت کـه از ایـن قـویتر دلیلى نمى باشد بر فضل اصحاب عبا.(۳۱۴) انتهى .

سفر حجه الوداع پیامبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم

در سـال دهـم هـجـرى سـفر حجه الوداع واقع شد. شیخ کُلینى روایت کرده است که حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـعـد از هـجـرت ده سـال در مـدیـنـه مـانـد و حـجّ بـه جـا نـیـاورد تـا آنـکـه در سال دهم ، خداوند عالمیان این آیه فرستاد که :
(وَ اَذِّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ یَاْتُوکَ رِجالاً وَعَلى کُلِّ ضامِرٍ یَاْتینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمیق لِیَشْهَدوا مَنافِعَ لَهُمْ).(۳۱۵)

پس امر کرد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مُؤَذِّنّان را که اعلام نمایند مردم را به آوازهـاى بـلنـد بـه آنـکـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در ایـن سال به حجّ مى رود؛ پس مطلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هرکه در مدینه حاضر بود و در اطـراف مـدیـنـه و اعـراب بـادیـه . و حـضـرت نـامـه هـا نـوشـت بـه سـوى هـرکـه داخل شده بود در اسلام که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم اراده حجّ دارد پس هرکه تـوانائى حجّ رفتن دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حجّ با آن حضرت و در هـمه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى کردند که آنچه آن حضرت به جاى مى آورد، بـه جـاى آورنـد و آنـچـه مى فرماید اطاعت نمایند و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود که حـضـرت بـیـرون رفـت ، پـس چـون بـه ذى الحـُلَیـْفـه رسـیـد اوّل زوال شـمـس ‍ بـود پـس مـردم را امـر فـرمـود کـه مـوى زیـر بـغـل و مـوى زهـار را ازاله کـنند و غسل نمایند و جامه هاى دوخته را بکنند و لنگى و ردائى بـپـوشـنـد. پـس غسل احرام به جا آورد و داخل مسجد شَجَره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادا نـمـود پـس عـزم نـمـود بـر حـجّ تـنـهـا کـه عـمـره در آن داخـل نـبـاشـد؛ زیرا که حجّ تمتّع هنوز نازل نشده بود و احرام بست و از مسجد بیرون آمد و چون به بَیْدآء رسید نزد میل اوّل مردم صف کشیدند از دو طرف راه پس حضرت تلبیه حجّ به تنهائى فرمود و گفت :

لَبَّیـْکَ اللّهُمَّ لَبَّیْکَ لا شَریکَ لَکَ لبیک اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَهَ لَکَ وَالْمُلکَ لَکَ لا شَریکَ لَکَ و حضرت در تلبیه خود ذاالمعارج بسیار مى گفت و تلبیه را تکرار مى نمود در هر وقت که سـواره اى مـى دید یا بر تلّى بالا مى رفت یا از وادئى فرو مى شد و در آخر شب و بعد از نـمـازهـا، و هَدْى (۳۱۶) با خود راند شصت و شش یا شصت و چهار شتر و به روایـت دیـگـر صـد شـتـر بـود. و روز چـهـارم ذى الحـجـّه داخـل مـکـّه شـد و چـون بـه در مـسـجـدالحـرام رسـیـد از دَرِ بـنـى شـیـبـه داخل شد و بر دَرِ مسجد ایستاد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و بر پدرش ابراهیم علیه السـّلام صـلوات فـرسـتـاد پـس بـه نـزدیک حَجَرالاَسْوَد آمد و دست بر حجر مالید و آن را بـوسـیـده و هـفـت شـوط بر دور خانه کعبه طواف کرد و در پشت مقام ابراهیم دو رکعت نماز طواف به جا آورد و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب زمزم بیاشامید و گفت :
اَللّهُمَ اِنّی اَسْئَلُکَ عِلْما نافِعا وَرِزْقا واسِعا وَشِفآءً مِنْ کُلِّ دآءٍ وَسُقْمٍ.
و ایـن دعـا را رو بـه کـعـبه خواند پس به نزدیک حجر آمد و دست بر حجر مالید و حجر را بوسید و متوجه صفا شد و این آیه را تلاوت فرمود:(اِنَّ الصَّفا وَالْمَرْوَهَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ فَمنْ حَجَّ الْبَیْتَ اَوِ اعْتَمَر فَلا جُناحَ عَلَیْهِ اَنْیطَّوَّفَ بِهِما).(۳۱۷)

؛ یـعـنـى بـه درستى که کوه صفا و کوه مروه از علامتهاى مناسک الهى است ، پس کسى که حـجّ کند خانه را یا عمره کند، پس باکى نیست بر او که آنکه طواف کند به صفا و مروه . پـس بـر کـوه صـفا بالا رفت و رو به جانب رُکن یَمانى کرد و حمد و ثناى حق تعالى به جاى آورد و دعا کرد به قدر آنکه کسى سوره بقره را به تاءنّى بخواند، پس ‍ سراشیب شـد از صـفا و متوجّه کوه مروه گردید و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقّف نموده بـود در صـفـا، در مـروه نـیـز تـوقـّف نمود؛ پس باز از کوه به زیر آمد و به جانب صفا مـتـوجـه شـد بـاز بر کوه صفا توقّف نمود و دعا خواند و متوجّه مروه گردید تا آنکه هفت شـوط بـه جـا آورد؛ پـس چون از (سَعْى ) فارغ شد و هنوز بر کوه مروه ایستاده بود رو بـه جـانـب مـردم گـردانـید و حمد و ثناى الهى به جاى آورد، پس اشاره به پشت سر خود نـمـود و گـفت : این جبرئیل است و امر مى کند مرا که امر نمایم کسى را که (هَدْى ) با خود نـیـاورده اسـت به آنک مُحِلّ گردد و حجّ خود را به عمره منقلب گرداند و اگر من مى دانستم کـه چـنـیـن خواهد شد هَدْى با خود نمى آوردم و چنان مى کردم که شما مى کنید ولکن هَدْى با خود رانده ام ؛ پس مردى از صحابه گفت : چگونه مى شود ما به حج بیرون آئیم و از سر و موهاى ما آب غسل جنابت چکد؟ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را فرمود کـه تـو هـرگـز ایمان به حجّ تمتّع نخواهى آورد.(۳۱۸) پس سُراقَه بْن مالِکِ بـن جـُعـْشـُم کـِنـانـى بـرخـاست و گفت : یا رسول اللّه ! احکام دین خود را دانستیم چنانچه گـویـا امـروز مخلوق شده ایم پس بفرما که آنچه ما را امر فرمودى در باب حجّ مخصوص ایـن سـال اسـت یـا هـمـیـشـه مـا را بـایـد حـجّ تـمـتّع کرد؟ حضرت فرمود که مخصوص این سـال نـیـسـت بـلکـه اَبـَدُالاباد این حکم جارى است . پس حضرت انگشتان دستهاى خود را در یـکـدیـگـر داخـل گـردانید و فرمود که داخل شد عمره در حجّ تا روز قیامت . پس در این وقت حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـه از جـانـب یـمـن بـه فـرمـوده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـتـوجـّه حـجّ گـردیـده بـود داخـل مـکـّه شـد و چـون بـه خـانـه حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـاالسـّلام داخـل شـد دید که حضرت فاطمه مُحِلّ گردیده و بوى خوش از او شنید و جامه هاى ملوّن در بـَر او دید، پس گفت که این چیست اى فاطمه ؟ و پیش از وقت مُحِلّ شدن چرا مُحِلّ شده اى ؟ حـضـرت فاطمه علیهاالسّلام گفت که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا چنین امر کـرد ؛ پـس حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـیـرون آمـد و بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـتـافـت کـه حـقـیـقـت حـال را مـعـلوم نـمـایـد چـون بـه خـدمـت حـضـرت رسـیـد گـفـت : یـا رسـول اللّه ! مـن فـاطـمه علیهاالسّلام را دیدم که مُحلّ گردیده و جامه هاى رنگین پوشیده اسـت ! حـضـرت فـرمـود کـه مـن امر کردم مردم را که چنین کنند؛ پس تو یا على به چه چیز احـرام بـسـتـه اى ؟ گفت : یا رسول اللّه ، چنین احرام بستم که (احرام مى بندم مانند احرام رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم )؛ حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باش مثل من و تو شریک منى در هَدْى من .(۳۱۹)

حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام فـرمـود کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم در آن ایّام که در مکّه بود با اصحاب خود در اَبْطَح نـزول فـرمـوده بود و به خانه ها فرود نیامده بود پس چون روز هشتم ذى الحجّه شد نزد زوال شـمس امر فرمود مردم را که غسل احرام به جا آورند و احرام به حجّ ببندند و این است مـعـنى آنچه حق تعالى فرموده است که (فَاتَّبِعُوا مِلَّهَ اِبْراهیمَ).(۳۲۰) که مراد از ایـن مـتـابـعـت ، مـتـابـعـت در حـجّ تـمـتـّع اسـت ؛ پـس حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیرون رفت با اصحاب خود تلبیه گویان به حجّ تـا آنـکـه بـه مـنـى رسیدند، پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى به جا آوردنـد و بـامـداد روز نـهـم بـار کـرد بـا اصـحـاب خـود و مـتـوجـّه عـرفـات گردید.(۳۲۱)

و از جمله بدعتهاى قریش آن بود که ایشان از مشعر الحرام تجاوز نمى کردند و مى گفتند مـا اهل حرمیم و از حَرَم بیرون نمى رویم و سایر مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم از عـرفـات بـار مـى کـردنـد و به معشر مى آمدند ایشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند و قـریـش امـیـد آن داشـتند که حضرت در این باب با ایشان موافقت نماید پس حق تعالى این آیـه را فـرسـتـاد: (ثُمَّ اَفیضُوا مِنْ حَیْثُ اَفاضَ النّاسُ)؛(۳۲۲) یعنى پس بار کـنید از آنجا که با رکردند مردم حضرت فرمود مراد از مردم در این آیه حضرت ابراهیم و اسـمـاعـیـل و اسـحـاق علیهماالسّلام هستند و پیغمبرانى که بعد از ایشان بودند که همه از عـرفـات افـاضـه مـى نـمـودنـد، پـس چـون قـریـش دیـدنـد کـه قـبـّه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از مشعر الحرام گذشت به سوى عرفات در دلهاى ایشان خدشه به هم رسید؛ زیرا که امید داشتند که حضرت از مکان ایشان افاضه نماید و به عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به (نَمِرَه ) فرود آمد در برابر درختان اَراک پس خـیـمـه خـود را در آنجا برپا کرد و مردم خیمه هاى خود را بر دور خیمه آن حضرت زدند. و چـون زوال شـمـس شـد حـضـرت غـسـل کـرد و بـا قـریـش و سـایـر مـردم داخـل عـرفـات گـردید و در آن وقت تلبیه را قطع نمود و آمد تا به موضعى که مسجد آن حـضـرت مى گویند. در آنجا ایستاد و مردم بر دور آن حضرت ایستادند. پس ‍ خطبه اى اداء نـمـود و ایـشـان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را به جا آورد به یک اذان و دو اقـامـه ، پـس رفت به سوى محلّ وقوف و در آنجا ایستاد و مردم مبادرت مى کردند به سوى شتر آن حضرت و نزدیک شتر مى ایستادند پس ‍ حضرت شتر را حرکت داد ایشان نـیز حرکت کردند و بر دور ناقه جمع شدند. پس ‍ حضرت فرمود که اى گروه مردم موقف هـمـیـن زیر پاى ناقه من نیست و به دست مبارک خود اشاره فرمود به تمام موقف عرفات و فرمود که همه اینها موقف است ؛ پس مردم پراکنده شدند و در مشعرالحرام نیز چنین کردند؛ پـس مـردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت پس حضرت بار کرد و مردم بار کردند و امر نمود ایشان را به تاءنّى .

حـضـرت صـادق علیه السّلام فرمود که مشرکان از عرفات پیش از غروب آفتاب بار مى کـردنـد، پس رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مخالفت ایشان نمود و بعد از غروب آفـتـاب روانـه شـد و فـرمـود کـه اى گـروه مـردم حـجّ به تاختن اسبان نمى باشد و به دوانـیدن شتران نمى باشد ولیکن از خدا بترسید و سیر نمائید سیر کردن نیکو، ضعیفى را پـامـال نکنید و مسلمانى را در زیر پاى اسبان مگیرید و آن حضرت سر ناقه را آن قدر مى کشید براى آنکه تند نرود تا آنکه سر ناقه به پیش جهاز مى رسید و مى فرمود که اى گـروه مـردم بـر شـمـا بـاد بـه تـاءنـّى تـا آنـکـه داخـل مـشعرالحرام شد؛ پس در آنجا نماز شام و خفتن را به یک اذان و دو اقامه ادا نمود و شب در آنـجـا بـه سـر آورد تا نماز صبح را در آنجا نیز اداء نمود و ضعیفان بنى هاشم را در شـب بـه مـنى فرستاد و به روایت دیگر زنان را در شب فرستاد و اُسامه بن زید را همراه ایـشان کرد و امر کرد ایشان را که جَمَره عَقَبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد؛ پس چون آفـتـاب طـالع شـد از مـشـعـر الحـرام روانـه شـد و در مـنـى نزول فرمود و جمره عقبه را به هفت سنگ زد و شتران هَدْى که آن حضرت آورده بود شصت و چـهـار بود یا شصت و شش و آنچه حضرت امیر علیه السّلام آورده بودسى و چهار بود یا سـى وشـش کـه مـجـموع شتران آن دو بزرگوار صد شتر بود و به روایت دیگر حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام شـتـرى نـیـاورده بـود و مـجـمـوع صـد شـتـر را حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیه السّلام را شریک گـردانـیـد در هـَدْى خـود و سـى و هـفـت شـتـر را بـه آن حـضـرت داد. پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت امیرالمؤ مـنین علیه السّلام سى و چهار شتر نحر نمود، پس حضرت امر نمود که از هر شترى از آن صـد شـتـر پاره گوشتى جدا کردند و همه را در دیگى از سنگ ریختند و پختند و حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام از مراق آن تـنـاول نـمـودنـد تا آنکه از همه آن شتران خورده باشند و ندادند به قصّابان پوست آن شـتـران را و نـه جـُلهـاى آنـهـا را و نـه قلاده هاى آنها را بلکه همه را تصدّق کردند. پس حـضـرت سـر تـراشید و در همان روز متوجّه طواف خانه گردید و طواف و سعى را به جا آورد و بـاز بـه مـنـى مـعـاودت فـرمود و در منى توقّف نمود تا روز سیزدهم که آخر ایّام تـشـریـق اسـت و در آن روز رَمـْى هـر سـه جـَمـره نـمـود و بـار دگـر مـتـوجـّه مـکـّه گردید.(۳۲۳)

شـیـخ مـفـیـد و طـبـرسـى روایـت کـرده انـد(۳۲۴) کـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از اعـمـال حـجّ فارغ شد متوجّه مدینه شد و حضرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام و سایر مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند و چون به غَدیر خُم رسید و آن موضع در آن وقت محلّ نزول قوافِل نبود؛ زیرا که آبى و چراگاهى در آن نبود، حـضـرت در آن مـوضـع نـزول فـرمـود و مـسـلمـانـان نـیـز فـرود آمـدنـد و سـبـب نـزول آن حـضـرت در چـنـان مـوضـع آن بـود کـه از حـق تـعـالى تاءکید شدید شد بر آن حضرت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را نصب کند به خلافت بعد از خود و از پیش نیز در ایـن بـاب وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـده بـود لکـن مـشـتـمـل بر توقیت و تاءکید نبود و به این سبب حضرت تاءخیر نمود که مبادا در میان اُمّت اخـتـلافـى حادث شود و بعضى از ایشان از دین برگردند و خداوند عالمیان مى دانست که اگـر از غـدیر خم درگذرند متفرّق خواهند شد بسیارى از مردم به سوى شهرهاى خود،پس حـق تـعـالى خـواسـت کـه در ایـن مـوضع ایشان جمع شوند که همه ایشان نصّ بر حضرت امـیـرالمؤ منین علیه السّلام را بشنوند و حجّت بر ایشان در این باب تمام شود و کسى از مسلمانان را عُذرى نماند؛ پس حق تعالى این آیه را فرستاد:
(یا اَیُّهَا الرُّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ..).(۳۲۵)
؛ یـعـنـى اى پـیـغـمـبـر بـرسـان بـه مـردم آنچه فرستاده شده است به سوى تو از جانب پروردگار تو در باب نص بر امامت على بن ابى طالب علیه السّلام و خلیفه گردانیدن او را در میان امّت پس فرمود:
(وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ الناسِ..).(۳۲۶)
؛اگر نکنى پس نرسانده خواهى بود رسالت خدا را و خدا ترا نگاه مى دارد از شرّ مردم .
پـس تـاءکید فرمود در تبلیغ این رسالت و تخویف نمود آن حضرت را از تاءخیر نمودن در آن امر و ضامن شد براى آن حضرت که او را از شر مردم نگاه دارد.

پـس بـه ایـن سـبـب حـضـرت در چـنـان مـوضـعـى کـه محل فرود آمدن نبود فرود آمد و مسلمانان همه برگرد آن حضرت فرود آمدند و روز بسیار گـرمـى بـود پس امر فرمود درختان خارى را که در آنجا بود زیر آنها را از خس و خاشاک پـاک کـردنـد و فـرمـود پـلانـهـاى شـتـران را جمع کردند و بعضى را بر بالاى بعضى گـذاشـتند، پس منادى خود را فرمود که ندا در دهد در میان مردم که همه به نزد آن حضرت جـمـع شوند، پس ‍ همگى جمع شدند و اکثر ایشان از شدت گرما رداهاى خود را بر پاهاى خـود پـیـچیده بودند و چون مردم اجتماع کردند حضرت بر بالاى آن پالانها که به منزله مـنـبر بود برآمد و حضرت امیر علیه السّلام را بر بالاى منبر طلبید و در جانب راست خود بـازداشـت پـس خـطـبه خواند مشتمل بر حمد و ثناى الهى و به موعظه هاى بلیغه و کلمات فـصـیحه ایشان را موعظه فرمود و خبر موت خود را داد و فرمود مرا به درگاه حق تعالى خوانده اند و نزدیک شده است که اِجابَت دعوت الهى کنم و وقت آن شده است که از میان شما پـنـهـان شـوم و دارفـانى را وداع کنم و به سوى درجات عالیه آخرت رحلت نمایم و به درسـتـى کـه در مـیـان شـمـا مى گذارم چیزى را که تا متمسّک به آن باشید هرگز گمراه نـگـردیـد بـعـد از مـن کـه آن کـتـاب خـدا اسـت و عـتـرت مـن کـه اهـل بـیت من اند؛ به درستى که این دو تا از هم جدا نمى شوند تا هر دو نزد حوض کوثر بـر مـن وارد شـونـد؛ پس به آواز بلند در میان ایشان ندا کرد که آیا نیستم من سزاوارتر بـه شـمـا از جـانـهـاى شـمـا؟ گفتند: چنین است ؛ پس بازوهاى امیرالمؤ منین علیه السّلام را گـرفت و بلند کرد آن حضرت را به حدى که سفیدى هاى زیر بغلهاى ایشان نمودار شد و گـفـت : هـر کـه مـن مولى و اَوْلى به نفس اویم ، پس على مولى و اَوْلى به نفس او است ؛ خـداونـدا! دوسـتى کن با هر که با على دوستى کند و دشمنى کن با هر که با على دشمنى کـنـد و یـارى کـن هر که على را یارى کند و واگذار هرکه على را واگذارد. پس حضرت از مـنـبـر فـرود آمـد و آن وقـت نـزدیـک زوال بـود در شـدّت گـرمـا پس دو رکعت نماز کرد پس زوال شـمـس شد و مؤ ذن آن حضرت اذان گفت و نماز ظهر را با ایشان به جا آورد. پس به خـیـمـه خـود مـراجـعـت فـرمـود و امر فرمود که خیمه اى از براى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در برابر خیمه آن حضرت برپا کردند و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در آن خیمه نشست ؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود مسلمانان را که فوج فوج به خدمت آن حضرت بروند و آن جناب را تهنیت و مبارک باد امامت بگویند و سلام کنند بـر آن جناب به امارت و پادشاهى مؤ منان و بگویند : اَلسَلام عَلَیک یاامیرالمؤ منین ! پس مردمان چنین کردند ، آنگاه امر فرمود زنان خود و زنان مسلمانان را که همراه بودند بروند و تهنیت و مبارک باد بگویند و سلام کنند به آن جناب به عمارت مؤ منان پس همگى به جا آورنـد و از کسانى که در این باب اهتمام زیاده از دیگران کرد ابن الخطّاب بود که زیاده از دیگران اظهار شادى و بشاشت نمود به امامت و خلافت آن جناب و گفت :بَخِّ بَخِّ لَکَ یا عَلىُّ اَصْبَحْتَ مَوْلاىَ و مَوْلى کُلِّ مُؤ مِنٍ وَ مُؤْمِنَهٍ!(۳۲۷)

یعنى به به از براى تو یا على ، گوارا باد تو را ،گردیدى آقاى من و آقاى هر مرد مؤ مـن و زن مـؤ مـنـه اى ! پـس حـَسـّان بـن ثـابـت بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و رخصت طلبید از آن جناب که در مدح امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام در ذکر قصه غدیر و نصب آن جناب به امامت و خلافت ودعاهایى که حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در حـق او فـرموده قصیده اى انشاء نماید چون از آن جناب مرخص شد بر بلندى برآمد و این اشعار را به آواز بلند بر مردم خواند:

شعر :

یُنادیهُمُیَومَ الْغَدیرِنَبیُّهُم

بِخُّمٍ وَاَسمِعْبِالنَّبِى مُن ادِیا

وق الَ فَمَنْ مَوْلیکُمْو وَلِیُّکُمْ

فَقالُوا ولَم یُبْدوا هُن اکَ التّعادِیا

اِلـهُکَ مَوْلی ناوَاَنْتَ وَلیُّن ا

وَلَنْ تَجِدَنْ مِنّالَکَالْیَوْمَ عاصِیاً

فَقالَ لَهُقُمْ یاعَلىُّوَاِنَّنی

رَضیتُکَ مِنْبَعْدی اِماماًوَهادیاً

فَخَصَّ بِهادونَ الْبَریَّهِ کُلِهّا

عَلیَّاًوَسَمّاهُ الْوزیر الْـمُواخیا

فَمَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذاوَلیُّهُ

فَکُونُوالَهُ اَتْب اعَ صدْقٍ مُوالِیاً

هُن اکَ دَعَااللّهُمَ وَالِ وَلیهُ

وَکُنْ لِلَّذی ع ادى عَلِیّاًمُعاِدیاً(۳۲۸)

واین اشعار را خاصّه و عامه به تواتر روایت کرده اند.
روایـت اسـت کـه چون حسّان این اشعاررا بگفت حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: لا تَز الُ ی ا حَسّ انُ مُؤَیَّداً بِرُوحِ الْقُدُس م ا نَصَرْتَنا بِلِسانِکَ. یعنى پیوسته اى حـسـّان مؤ یِّدى به روح القدس مادام که یارى نمایى مارا به زبان خود و این اشعارى بـود از آن جـنـاب بـر آن کـه حسّان بر ولایت امیرالمؤ منین علیه السّلام ثابت نخواهد ماند چنانکه بعد از وفات آن حضرت ظاهر شد.
و کمیت شاعر نیز قصیده اى در قصّه غدیر گفته که این سه شعر از آن است :
شعر :
وَیَومَ الدَّوْحِ دَوْحِ غَدیرِخُمٍّ

اَبانَ لَهُ الْوِلایَهَلَوْ اُطیعا

وَل کِنَّالرِّجالَ تَب ایَعوُها

فَلَمْ اَرَمِثْلَها خَطَراًمَنیعاً

وَلَم اَرَ مِثْلَ ذاکَ الیَومِ یوماً

وَلَمْ اَرَمِثْلَهُ حَقَّاًاُضیعا

و ایـن احـقـر کـتابى نوشتم در حدیث غدیر موسوم به (فیض القدیر فیما یتعلّق بحدیث الغدیر) مقام را گنجایش نبود واگر نه ملخّصى از آن در اینجا ایراد مى کردم .
و چون در اوائل سـال یـازدهـم هـجـرى بـعـد از سـفـر حـجـه الوداع وفـات حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم واقع شده ، اینک ما شروع مى کنیم به ذکر وفات آن حضرت .

فـصـل هـفـتـم : در وقـوع مـصـیـبـت عظمى یعنى وفات پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم

بـدان کـه اکـثـر عـلمـاى فـریـقـیـن را اعـتـقـاد آن اسـت کـه ارتـحـال سید انبیاء صلى اللّه علیه و آله و سلّم به عالم بقادر روز دوشنبه بوده است و اکثر علماى شیعى را اعتقاد آن است که آن روز بیست و هشتم ماه صفر بوده است و اکثر علماى اهـل سـنـت دوازدهم ماه ربیع الاول گفته اند. و در کشف الغمّه از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقا رحلت نمود و ازعمر شـریـف آن حـضـرت شـصـت و سـه سـال گـذشـتـه بـود؛ چـهـل سـال در مـکـه مـانـد تـا وحـى بـر او نـازل شـد و بـعـد از آن سـیـزده سـال دیـگـر در مـکـه مـانـد و چـون بـه مـدیـنـه هـجـرت نـمـود پـنـجـاه و سـه سـال از عـمـر شـریـفـش گـذشـتـه بـود و ده سـال بعد از هجرت در مدینه ماند و وفات آن حضرت در دوم ماه ربیع الاوّل روز دوشنبه واقع شد؛

مـؤ لف گـویـد: کـه واقـع شـدن وفـات آن حـضـرت در دوم ربـیـع الا وّل مـوافـق بـا قـول بـعـضـى از اهـل سـنـت اسـت و از عـلمـاى شـیـعـه کـسـى قـائل بـه آن نـشـده پـس شـایـد ایـن فـقـره از روایـت محمول بر تقیه باشد. و بدان که در کیفیّت وفات آن سرور و وصیّت هاى آن بزرگوار روایـت بـسـیار وارد شده (۳۲۹) و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به آنچه شیخ مفید و طبرسى رضوان اللّه علیهما اختیار کرده اند.

گـفـتـه انـد(۳۳۰) که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از حجّه الوداع مـراجـعت نمود و بر آن حضرت معلوم شد که رحلت او به عالم بقا نزدیک شده است پـیوسته در میان اصحاب خطبه مى خواند و ایشان را از فتنه هاى بعد از خود به مخالفت فـرمـوده هاى خود حذر مى نمود و وصیّت مى فرمود ایشان را که دست از سنّت و طریقه او بـر نـدارنـد و بـدعـت در دیـن الهـى نـکـنـنـد و مـتـمـسـّک شـونـد بـه عـتـرت و اهل بیت او به اطاعت و نصرت و حراست ، و متابعت ایشان را بر خود لازم دانند و منع مى کرد ایشان را از مختلف شدن و مرتد شدن و مکّرر مى فرمود که ایّها النّاس من پیش از شما مى روم و شـمـا در حـوض کـوثـر بـر مـن وارد خـواهـیـد شـد و از شـمـا سـؤ ال خـواهم کرد که چه کردید با دو چیز گران بزرگ که در میان شما گذاشتم : کتاب خدا و عـتـرت کـه اهـل بیت من اند، پس نظر کنید که چگونه خلافت من خواهید کرد در این دو چیز؛ بـه درسـتى که خداوند لطیف خبیر مرا خبر داده است که این دو چیز از هم جدا نمى شوند تا در حوض کوثر بر من وارد شوند؛ به درستى که این دو چیز را در میان شما مى گذارم و مـى روم پـس سـبـقـت مـگیرید بر اهل بیت من و پراکنده مشوید از ایشان و تقصیر مکنید در حق ایـشان که هلاک خواهید شد و چیزى تعلیم ایشان مکنید؛ به درستى که ایشان داناترند از شـمـا و چـنین نیابم شما را که بعد از من از دین برگردید و کافر شوید و شمشیرها بر روى یـکـدیـگـر بـکـشـیـد پـس مـلاقـات کـنـیـد مـن یا على علیه السّلام را در لشکرى مانند سـیـل در فراوانى و سرعت و شدّت .

و بدانید که على بن ابى طالب پسر عمّ و وصّى من اسـت و قـتـال خـواهـد کـرد بـر تـاءویـل قـرآن چـنـانـکـه مـن قـتال کردم بر تنزیل قرآن . و از این باب سخنان در مجالس متعدّده مى فرمود؛ پس اُساَمه بن زید را امیر کرد و لشکرى از منافقان و اهل فتنه و غیر ایشان براى او ترتیب داد و امر کرد او را که با اکثر صحابه بیرون رود به سوى بلاد روم به آن موضعى که پدرش در آنـجـا شـهـیـد شـده بـود و غـرض حـضـرت از فرستادن این لشکر آن بود که مدینه از اهل فتنه خالى شود و کسى با حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام منازعه نکند تا امر خلافت بـر آن حضرت مستقر گردد و مردم را مبالغه بسیار مى فرمود در بیرون رفتن و اُسامه را به جُرْف (۳۳۱) فرستاد و حکم فرمود که در آنجا توقف نماید تا لشکر نزد او جـمـع شـونـد و جمعى را مقرّر نمود که مردم را بیرون کنند و ایشان را حذر مى فرمود از دیـر رفـتـن ؛ پـس در اثـنـاى آن حـال آن حضرت را مرضى طارى شد که به آن مرض به رحـمـت الهـى واصل گردید، چون آن حالت را مشاهده نمود دست امیرالمؤ منین علیه السّلام را گـرفـت و مـتـوجـّه بـقـیـع گـردید و اکثر صحابه از پى او بیرون آمدند و فرمود که حق تـعالى مرا امر کرده است که استغفار کنم براى مردگان بقیع چون به بقیع رسید گفت : اَلسَّلامُ عـَلَیـْکـُمْ، اى اَهـْل قـبـور گـوارا باد شما را آن حالتى که صبح کرده اید در آن و نجات یافته اید از فتنه هائى که مردم را در پیش است ، به درستى که رو کرده است به سوى مردم فتنه هاى بسیار مانند پاره هاى شب تار؛ پس مدّتى ایستاد و طلب آمرزش براى جـمـیـع اهـل بـقـیـع کرد و رو آورد به سوى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و فرمود که جـبـرئیـل در هـر سـال قـرآن را یـک مـرتـبـه بـه مـن عـرضـه مـى کـرد و در ایـن سـال دو مـرتـبـه عرضه نمود و چنین گمان دارم که این براى آن است که وفات من نزدیک شـده اسـت ؛ پـس فرمود که یا على به درستى که حق تعالى مرا مخیّر گردانیده است میان خـزانـه هاى دنیا و مخلّد بودن در آن یا رفتن به بهشت ، و من اختیار لقاى پروردگار خود کـردم چـون بمیرم عورت مرا بپوشان که هر که به عورت من نظر کند کور مى شود؛ پس بـه مـنـزل خـود مـراجعت نمود و مرض آن حضرت شدید شد و بعد از سه روز به مسجد آمد عـصـابـَه بـه سر بست و به دست راست بر دوش امیرالمؤ منین علیه السّلام و به دست چپ بر دوش فضل بن عبّاس تکیه فرموده بود تا آنکه بر منبر بالا رفت و نشست و گفت : اى گـروه مـردم ! نـزدیـک شـده اسـت کـه من از میان شما غایب شوم هر که را نزد من وعده باشد بیاید وعX.بـه نـزد حـضـرت آمـد و التماس کرد و آن حضرت را به خانه خود برد و چون به خانه عایشه رفت مرض آن حضرت شدید شد.

پـس بـلال هـنـگـام نـمـاز صـبـح آمـد و در آن وقـت حـضـرت مـتـوجـّه عـالم قـدس بـود چـون بـلال نـداى نماز در داد حضرت مطلع نشد پس عایشه گفت که ابوبکر را بگوئید که با مـردم نـمـاز کـند و حفصه گفت که عمر را بگوئید که با مردم نماز کند! حضرت چون سخن ایـشـان را شنید و غرض ایشان را دانست فرمود که دست از این سخنان بدارید که شما به زنـانـى مـى مـانـیـد کـه یوسف را مى خواستند گمراه کنند و چون حضرت امر کرده بود که شـیـخـَیـْن با لشکر اُسامه بیرون روند و در این وقت از سخنان آن دو زن یافت که ایشان به مدینه برگشته اند بسیار غمگین شد و با آن شدّت مرض برخاست که مبادا یکى از آن دو نـفـر بـا مـردم نـمـاز کند و این باعث شبهه مردم شود و دست بر دوش امیرالمؤ منین علیه السّلام و فضل بن عبّاس انداخته با نهایت ضعف و ناتوانى پاهاى نازنین خود را مى کشید تا به مسجد درآمد و چون نزدیک محراب رسید دید که ابوبکر سبقت کرده است و در محراب بـه جـاى آن حـضـرت ایـسـتـاده اسـت و به نماز شروع کرده است ؛ پس به دست مبارک خود اشـاره کرد که پس بایست و خود داخل محراب شد و نماز را از سر گرفت و اعتنا نکرد به آن مـقـدار نمازى که سابق شده بود و چون سلام نماز گفت به خانه برگشت و شیخَیْن و جـمـاعـتـى از مـسـلمـانـان را طلبید و فرمود که من نگفتم که با لشکر اسامه بیرون روید؟ گفتند: بلى یا رسول اللّه ! چنین گفتى . فرمود: پس چرا امر مرا اطاعت نکردید؟ ابوبکر گـفت که من بیرون رفتم و برگشتم براى آنکه عهد خود را با تو تازه کنم . عمر گفت : یـارسـول اللّه ! مـن بـیـرون نرفتم براى آنکه نخواستم که خبر بیمارى ترا از دیگران بـپـرسـم .

پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که روانه کنید لشکر اسـامـه را و بـیـرون روید با لشکر اسامه .(۳۳۲) و موافق روایتى فرمود خدا لعـنـت کـنـد کـسـى را کـه تـخـلّف نـمـایـد از لشـکـر اسـامـه سـه مـرتبه این سخن را اعاده فـرمـود(۳۳۳) و مـدهـوش شـد از تـعـب رفـتـن بـه مسجد و برگشتن و از حزن و اندوهى که عارض شد آن حضرت را به سبب آن ناملایماتى که مشاهده نمود؛ پس مسلمانان بـسـیـار گـریـسـتـنـد و صداى نوحه و گریه از زنان و فرزندان آن حضرت بلند شد و شـیـون از مـردان و زنـان مـسـلمـانـان برخاست ؛ پس حضرت چشم مبارک گشود و به سوى ایـشـان نـظـر کـرد و فـرمـود کـه بـیـاوریـد از براى من دواتى و کتف گوسفندى تا آنکه بـنـویسم از براى شما نامه اى که گمراه نشوید هرگز؛ پس یکى از صحابه برخاست کـه دوات و کـتف را بیاورد عمر گفت : برگرد که این مرد هذیان مى گوید! و بیمارى بر او غـالب گـردیـده اسـت ! و مـا را کـتاب خدا بس است !(۳۳۴) پس اختلاف کردند آنـهـا کـه در آن خـانـه بـودنـد بـعـضـى گـفـتـنـد کـه قـول ، قـول عـُمـر اسـت و بـعـضـى گـفـتـنـد کـه قـول ، قـول رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت و گـفـتـنـد که در چنین حالى چگونه مخالفت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم روا باشد؛ پس بار دیگر پرسیدند کـه آیا بیاوریم آنچه خواستى یا رسول اللّه ؟ فرمود که بعد از این سخنان که از شما شـنـیـدم مـرا حـاجـتـى بـه آن نـیـسـت ولکـن وصـیـّت مـى کـنـم شـمـا را کـه بـا اهـل بـیـت مـن نـیکو سلوک کنید. و حضرت رو از ایشان گردانید و ایشان برخاستند و باقى مـانـد نـزد او عـبـّاس و فـضـل پـسـر او و عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام و اهـل بـیـت مـخـصـوص آن حـضـرت . پـس عـبـّاس گـفـت : یـا رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم اگـر ایـن امـر خـلافـت در ما بنى هاشم قرار خواهد گـرفـت پـس مـا را بشارت ده که شاد شویم و اگر مى دانى که بر ما ستم خواهند کرد و خلافت را از ما غصب خواهند کرد پس به اصحاب خود سفارش ما را بکن . حضرت فرمود که شـمـا را بـعـد از مـن ضـعـیـف خواهند کرد و بر شما غالب خواهند شد، و ساکت شد پس مردم برخاستند در حالى که گریه مى کردند و از حیات آن حضرت ناامید گردیدند.

پس چون بیرون رفتند حضرت فرمود که برگردانید به سوى من برادرم على و عمویم عـبـّاس را؛ پـس فـرسـتـادنـد کـسـى را کـه حـاضـر کـرد ایشان را همین که در مجلس ‍ قرار گـرفـتـنـد حـضـرت رو بـه عـبـّاس کـرد و فـرمـود: اى عـمّ پـیـغـمـبـر! قـبـول مـى کـنـى وصیّت مرا و وعده هاى مرا به عمل مى آورى و ذمت مرا برى مى گردانى ؟ عـبـّاس گـفـت : یـا رسـول اللّه ! عـمـوى تـو پـیـرمـردى اسـت کـثـیـر العـیـال و عـطـاى تـو بـر بـاد پـیـشـى گـرفـته و بخشش تو از ابر بهار سبقت کرده و مـال مـن وفا نمى کند به وعده ها و بخششهاى تو. پس حضرت روى مبارک را گردانید به سـوى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و فـرمـود: اى بـرادر! تـو قـبـول مـى کـنـى وصـیـت مـرا و بـه عـمـل مـى آورى وعـده هـاى مـرا و ادا مـى کنى دیون مرا و ایـسـتـادگـى مـى کـنـى در امور اهل من بعد از من ؟ امیرالمؤ منین علیه السّلام گفت : بلى ، یا رسـول اللّه ! فـرمـود: نـزدیـک مـن بـیـا، چـون نـزدیـک آن حـضـرت رفـت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را به خود چسبانید پس بیرون کرد انگشتر خود را و فـرمـود: بگیر این را و بر انگشت خود کن و طلبید شمشیر و زره و جمیع اسلحه خود را و بـه امـیـرالمؤ منین علیه السّلام عطا کرد و پس طلبید آن دستمالى را که بر شکم خود مى بـسـت وقتى که سلاح مى پوشید در حَرْب و به امیرالمؤ منین علیه السّلام داد؛ پس فرمود برخیز برو به سوى منزل خود به استعانت خداى تعالى ؛ پس چون روز دیگر شد مرض آن حضرت سنگین شد و مردم را منع کردند از ملاقات آن حضرت و امیرالمؤ منین علیه السّلام ملازم خدمت آن حضرت بود و از او مفارقت نمى نمود مگر براى حاجت ضرورى ؛ پس حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم به حال خود آمد فرمود: بخوانید براى من برادر و یـاور مـرا؛ پـس ‍ ضـعف او را فرو گرفت و ساکت شد. عایشه گفت : بخوانید ابوبکر را! پس ابوبکر آمد و بالاى سر آن حضرت نشست چون حضرت چشم خود را باز کرد و نظرش به او افتاد روى خود را گردانید. ابوبکر برخاست و بیرون شد و مى گفت : اگر حاجتى بـه من داشت اظهار مى کرد. باز حضرت کلام سابق را اعاده فرمود؛ حفصه گفت : بخوانید عـمـر را! چـون عـمـر حـاضـر شـد و حـضـرت او را دید از او هم اعراض فرمود؛ پس فرمود بـخـوانـید از براى من برادر و یاورم را؛ امّ سلمه گفت : بخوانید على را همانا که پیغمبر غیر او را قصد نکرده .

چون امیرالمؤ منین علیه السّلام حاضر شد اشاره کرد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بـه سـوى او کـه نـزدیـک مـن بـیـا؛ پـس امـیـرالمؤ منین علیه السّلام خود را به آن حضرت چـسـبـانـیـد و پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به او راز گفت در زمان طویلى ؛ پس امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـرخـاسـت و در گـوشـه اى نـشـسـت و حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در خواب رفت . پس امیرالمؤ منین علیه السّلام بیرون آمد مردم به او گفتند: یا اباالحسن چه رازى بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم با تو مى گفت ؟ حضرت فرمود که هزار باب از علم تعلیم من نمود که از هر بابى هزار بـاب مـفـتـوح مـى شـود و وصیّت کرد مرا به آن چیزى که به جا خواهم آورد آن را ان شاء اللّه تعالى .

پـس چـون مـرض حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم سنگین شد و رحلت او به ریـاض جـنـّت نزدیک گردید، حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را فرمود که یا على سر مرا در دامن خود گذار که امر خداوند عالمیان رسیده است و چون جان من بیرون آید آن را به دست خود بگیر و بر روى خود بکش پس روى مرا به سوى قبله بگردان و متوجّه تجهیز من شو و اوّل تو بر من نماز کن و از من جدا مشو تا مرا به قبر من بسپارى و در جمیع این امور از حـق تـعـالى یارى بجوى ؛ چون حضرت امیر سر مبارک آن سرور را در دامن خود گذاشت حـضـرت بـى هـوش شـد، پـس حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـاالسـّلام نـظـر بـه جمال بى مثال آن حضرت مى کرد و مى گریست و ندبه مى کرد و مى گفت :

شعر :

وَاَبْیَضُ یُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ

ثِمال الْیَتامى عِصْمَهٌ لِلاَرامِلِ(۳۳۵)

؛ یـعـنـى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سفید روئى است که مردم به برکت روى او طـلب بـاران مـى کـنند و فریادرس یتیمان و پناه بیوه زنان است ؛ چون آن حضرت صـداى نـور دیـده خـود فـاطـمه را شنید دیده خود گشود و به صداى ضعیفى گفت که اى دختر! این سخن عمّ تو ابوطالب است این را مگو بلکه بگو:
(وَمـا مـُحَّمـَدٌ اِلاّ رَسـُولٌ قـَدْ خـَلَتْ مـِنْ قـَبـْلِهِ الرُسـُلُ اَفـَاِنْ مـاتَ اَوْقـُتـِلَ انـْقـَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِکُمْ).(۳۳۶)
پس فاطمه بسیار گریست ، پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را اشاره کـرد کـه نـزدیک من بیا؛ چون فاطمه علیهاالسّلام نزدیک او رفت ، رازى در گوش او گفت که صورت فاطمه برافروخته شد و شاد گردید! پس چون روح مقدّس ‍ آن حضرت مفارقت کرد حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام دست راستش در زیر گلوى آن حضرت بود، پس جان شـریـف رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از مـیان دست امیرالمؤ منین علیه السّلام بـیـرون رفـت ، پـس دسـت خـود را بـلنـد کـرد و بـر رُوى خـود کشید؛ پس دیده هاى حقّ بین پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم را پوشانید و جامه بر قامت باکرامتش کشید، پس مشغول گردید بر امر تجهیز آن حضرت .

روایـت شـده کـه از حضرت فاطمه علیهاالسّلام پرسیدند که این چه راز بود که پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـا تـو گـفـت کـه انـدوه تـو مـبـدّل بـه شـادى شد و قلق و اضطراب تو تسکین یافت ؟فرمود که پدر بزرگوارم مرا خبر داد که اول کسى که از اهل بیت به او ملحق خواهد شد من خواهم بود و مدت حیات من بعد از او امتدادى نخواهد داشت و به این سبب شدت اندوه و حزن من تسکین یافت ! پس ‍ امیرالمؤ منین مـتـوجـه غـسـل او شـد و طـلبـیـد فـضـل بـن عباس را و امر کرد او را که آب به او بدهد پس غـسـل داد او را بـعد از اینکه چشم خود را بسته بود. پس پاره کرد پیراهن آن حضرت را از نـزد گـریبان تا مقابل ناف مبارک آن حضرت ، و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام مباشر غـسـل و حنوط و کفن آن حضرت بود و (فضل ) آب به او مى داد و اعانت مى کرد آن حضرت را بـر غـسـل دادن ؛ پـس چـون امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام از غـسـل آن حـضـرت فـارغ شد پیش ایستاد و به تنهایى بر آن حضرت نماز کرد و هیچ کس مـشـارکـت نکرد و آن حضرت در نماز کردن بر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مردم درمـسجد جمع شده بودند و گفتگو مى کردند در باب اینکه چه کسى را مقدم دارند در نماز بـر آن حـضـرت و در کـجـا دفـن کـنند آن جناب را ؛ پس ‍ حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بیرون آمد و رفت نزد ایشان و فرمود: که همانا پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم امام و پـیـشـواى مـا اسـت در حال حیات و بعد از ممات پس دسته دسته مردم بیایند بر آن حضرت نـمـاز کـنـند بدون تقدم امامى و بروند به درستى که حق تعالى قبض روح نمى فرماید پـیـغـمـبـرى را در مکانى مگراینکه پسندیده آن مکان را از براى قبر او و من پیغمبر را دفن خواهم نمود در حجره اى که وفات آن حضرت در آن واقع شده .

پس مردم تسلیم کردند این امر را و راضى شدند به آن پس چون مسلمانان از نماز بر آن حـضرت فارغ شدند عباس عموى پیغمبر مردى را روانه کرد به سوى ابوعبیده جرّاح که (قـبـر کـن ) اهـل مـکـه بـود و دیـگـرى را فـرسـتـاد بـه سـوى زیـد بـن سـهـل کـه (قبر کن ) اهل مدینه بود و آنها را طلبید از براى کندن قبر پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ؛ پـس زیـد بـن سـهـل را مـلاقـات نـمود و امر کرد او را به حفر قبر آن حـضـرت ، پـس ‍ چـون زیـد از حـفـر قـبـر فـارغ شـد امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام و عبّاس وفـضـل بن عباس و اسامه بن زید داخل در قبر شدند براى آنکه آن حضرت را دفن نمایند. طـایـفه انصار چون چنین دیدند صدا بلند کردند و قسم دادند امیرالمؤ منین علیه السّلام را کـه یـک نـفـر از مـا نـیـز بـا خـود مـصـاحـب کـن در دفـن کـردن حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم تا آنکه ما نیز از این حظّ و بهره دارا شویم ؛ پس امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام اَوْسِ بـْن خـَوْلىّ را کـه مـردى بـَدْرى و از افـاضـل قـبـیـله خَزْرج بُود امر کرد که داخل قبر شود؛ پس امیرالمؤ منین علیه السّلام جَسَد نـازنـیـن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را برداشت و به اَوْس داد که در قبر بگذرد پس چون حضرت را داخل قبر نمود امر کرد او را که از قبر بیرون بیاید پس اَوْس بیرون آمـد و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در قـبـر نازل شد و صورت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از کفن ظاهر گردانید و گـونـه مبارک آن حضرت را بر زمین مقابل قبله نهاد پس خشت لحد را چید و خاک بر روى او ریـخـت و ایـن واقـعـه هـایـله در روز دوشـنـبـه بـیـسـت و هـشـتـم مـاه صـفـر سـال یـازدهـم از هـجـرت بـود. و سـنّ شـریـف آن حـضـرت شـصـت و سـه سـال بـود و بـیـشـتـرمردم حاضر نشدند بر نماز و دفن آن حضرت به جهت مشاجره در امر خلافت که مابین مهاجر و انصار واقع بود. انتهى .(۳۳۷)

آیا پیامبر به شهادت رسید؟

در احـادیـث مـعـتـبره وارد شده است که آن حضرت به شهادت از دنیا رفت چنانکه صفّار به سـنـد مـعـتـبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که در روز خیبر زهر دادند آن حـضـرت را در دسـت بـزغـاله چـون حـضـرت لقـمـه اى تـنـاول فـرمـود آن گـوشـت بـه سـخـن آمـد و گـفـت : یـا رسـول اللّه ! مـرا بـه زهـر آلوده اند؛ پس حضرت در مرض موت خود مى فرمود که امروز پـشـت مـرا در هـم شـکـست آن لقمه که در خیبر تناول کردم و هیچ پیغمبر و وصىّ پیغمبرى نـیـسـت مـگـر آنـکـه بـه شـهادت از دنیا بیرون مى رود.(۳۳۸) و در روایت دیگر فرمود که زن یهودیه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى و چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود آن ذراع خبر داد که من زهرآلوده ام پس حضرت آن را انداخت و پیوسته آن زهر در بـدن آن حـضـرت اثـر مـى کـرد تـا آنـکـه بـه هـمـان عـلت از دنـیـا رحـلت فرمود.(۳۳۹) صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِ وَآلِهِ.

و مـسـتـحـب است زیارت آن حضرت از نزدیک و دور چنانکه شیخ شهید در (دروس ) فرموده کـه مـستحب است زیارت پیغمبر و ائمه در هر روز جمعه اگرچه زائر از قبرهاى ایشان دور بـاشـد و اگـر در بـالاى بـلنـدى بـایـسـتـد و زیـارت کـنـد افضل است انتهى .(۳۴۰)
و نـیـز سـزاوار اسـت زیـارت حـضـرت رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در عقب هر نمازى به این الفاظى که حضرت امام رضا علیه السّلام تعلیم ابن ابى نصر بَزَنْطى ، فرمودند:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَهُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خِیَرَهَ اللّه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا صَفْوَهَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ اَشْهَدُ اَنَّکَ رَسُولُ اللّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ قـَدْ نـَصَحْتَ لاُِمَّتِکَ وَجاهَدْتَ فی سَبیلِ رَبِّکَ وَعَبَدْتَهُ حَتّى اَتی کَ الْیَقینُ فَجَزاکَ اللّهُ یا رَسـُولَ اللّهِ اَفـْضـَل مـا جـَزى نـَبـِیا عَنْ اُمَّتِهِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ اَفْضَلَ ما صَلَّیْتَ عَلى اِبْراهیمَ وَ آلِ اِبْراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَجیدٌ.

فصل هشتم : در بیان احوال اولاد امجاد پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم

در (قُرْب الا سْناد) از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده است (۳۴۱) که از بـراى رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از خدیجه متولد شدند: طاهر و قاسم و فـاطـمـه و ام کـلثـوم و رقـیـّه و زیـنب . و تزویج نمود فاطمه را به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و زینب را به ابى العاص (۳۴۲) بن رَبیع که از بنى امیّه بود و امّ کـلثـوم را بـه عـثـمـان بـن عـُفـّان و پیش از آنکه به خانه عثمان برود به رحمت الهى واصـل شـد و بـعـد از او حـضـرت ، رقـیـّه را بـه او تـزویـج نمود . پس از براى حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در مدینه ابراهیم متولّد شد از ماریه قبطیّه که به هـدیـه فـرسـتـاده بـود از بـراى آن حـضـرت او را پـادشـاه اسکندریّه با اَسْتر اشهبى و بعضى از هدایاى دیگر.

فـقـیـر گـویـد: آنـچـه مشهور است و مورّخین نوشته اند تزویج امّکلثوم به عثمان بعد از وفات رقیّه است و رُقیّه در سال دوم هجرى در هنگامى که جنگ بدر بود وفات کرد. و شیخ طـبـرسى و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که اولاد امجاد آن مفخر عِباد از غیر خدیجه به هم نرسید مگر ابراهیم که از ماریه به وجود آمد و مشهور آن است که براى آن حضرت سه پـسر به وجود آمد: اوّل قاسم و به این سبب آن حضرت را ابوالقاسم کُنْیَت کردند و او پـیـش از بـعـثـت آن جـناب متولّد شد؛ دوم عبداللّه که بعد از بعثت متولّد شد او را ملقّب به طـیـّب و طـاهـر گـردانـیـدنـد و هـر دو در طـفـولیـّت در مـکـّه بـه بـهـشـت ارتحال نمودند و بعضى طیّب و طاهر را نام دو پسر دیگر مى دانند غیر عبداللّه و بر این قـول وقـعـى نـگـذاشـتـه انـد؛ سـوم ابراهیم علیه السّلام و روایت شده که چون رقیّه دختر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم وفـات یـافـت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را خطاب نمود که ملحق شو به گذشتگان شایسته مـا عـثـمان بن مظعون و اصحاب شایسته او و جناب فاطمه علیهاالسّلام بر کنار قبر رقیّه نـشـسـتـه بـود و آب از دیـده اش در قـبـر مـى ریـخـت ، حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم آب از دیده نور دیده خود پاک مى کرد و در کنار قبر ایـسـتـاده بود و دعا مى کردپس فرمود که من دانستم ضعف و ناتوانى او را و از حق تعالى خواستم که او را امان دهد از فشار قبر(۳۴۳) و مشهور آن است که ولادت ابراهیم عـلیـه السـّلام در مـدیـنـه شـد در سـال هـشـتم هجرت و ابورافع بشارت این مولود را به حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم داد، حضرت غلامى به او بخشید و آن فرزند را ابـراهیم نام نهاد و در روز هفتم از براى او عقیقه فرمود و سرش را تراشید و به وزن موى سرش نقره تصدّق نمود بر مساکین و فرمود که مویش را در زمین دفن کردند. و زنان انصار در شیر دادن او نزاع کردند، پس حضرت او را به (امّ برده ) دختر منذربن زید داد کـه او را شـیـر بـدهـد و ابـراهـیـم عـلیـه السـّلام در دنـیـا چـنـدان مـکـث نـکـرد در سـال دهـم هـجـرى در روز هـیـجـدهـم مـاه رجـب وفـات یـافـت و مـدّت عـمـر شـریـفـش ‍ یـک سـال و ده مـاه و هـشـت روز بـود. و بـه روایـتـى یـک سـال و شـش مـاه و چـنـد روزى ؛ و او را در بقیع دفن کردند(۳۴۴) و در فوت او سه امر غریب به ظهور آمد که در موضع خود به شرح رفته .(۳۴۵)

و ابـن شـهـر آشـوب رحـمـه اللّه از ابن عبّاس روایت کرده است (۳۴۶) که روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود و بر ران چپش ابراهیم پسرش ‍ را نـشـانـیـده بـود و بـر ران راسـت خـود امـام حـسـین علیه السّلام را و یک مرتبه این را مى بـوسـیـد و یک مرتبه او را ناگاه آن جناب را حالت وحى عارض شد و چون آن حالت از او زایـل گـردید فرمود که جبرئیل از جانب پروردگار من آمد و گفت : اى محمّد! پروردگارت تـرا سـلام مـى رسـانـد و مـى فرماید که این هر دو را براى تو جمع نخواهم کرد یکى را فـداى دیگرى گردان پس حضرت نظر کرد به سوى ابراهیم و گریست و نظر کرد به سـوى سـیـّدالشهداء علیه السّلام و گریست پس فرمود که ابراهیم ، مادرش ماریه است و چون بمیرد به غیر از من کسى محزون نخواهد شد. و مادر حسین ، فاطمه است و پدرش على اسـت کـه پـسـر عـمّ مـن و بـه منزله جان من و گوشت و خون من است و چون او بمیرد دخترم و پسر عمم هر دو اندوهناک مى شوند و من نیز بر او محزون مى گردم و من اختیار مى کنم حزن خود را بر حز ن ایشان ؛ اى جبرئیل ! ابراهیم را فداى حسین کردم و به فوت او رضا دادم ! پـس بـعـد از سه روز مُرغ روح ابراهیم به جنّات نعیم پرواز نمود و بعد از آن حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم هـرگـاه امـام حسین علیه السّلام را مى دید او را بر سـیـنـه خـود مـى چـسـبـانـید و لبهاى او را مى مکید و مى گفت : فداى تو شوم اى کسى که ابـراهیم را فداى تو کردم . و از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده که چون ابراهیم از دنـیـا رحـلت کـرد آب از دیـده هـاى مـبـارک حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرو ریـخـت و فـرمـود کـه دیـده مـى گـریـد و دل اندوهناک مى شود و نمى گویم چیزى که باعث غضب پروردگار گردد؛ پس خطاب به ابـراهـیـم کـرد کـه مـا بـر تو اندوهناکیم اى ابراهیم ؛ پس در قبر ابراهیم رخنه اى مشاهده نـمـود و بـه دست خود آن رخنه را اصلاح کرد و فرمود که هرگاه احدى از شما عملى بکند بـایـد کـه مـحـکـم بـکـند پس ‍ فرمود که ملحق شو به سلف شایسته خود عثمان بن مظعون رحـمـه اللّه تـعـالى . بـیـایـد ذکـر عـثـمـان بـن مـظـعـون در ذیل شهادت عثمان بن امیرالمؤ منین علیه السّلام .

فـصـل نـهـم : در بـیـان مـخـتـصـرى از احـوال خویشان پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم

شـیخ طبرسى و دیگران روایت کرده اند که آن حضرت را نُه عمو بود که ایشان فرزندان عـبـدالمـطـّلب بـودنـد، حـارث و زبـیـر و ابـوطـالب و حـمـزه و غَیداق (۳۴۷)و ضِرار(۳۴۸) و مُقَوّم (۳۴۹) و ابولهب و عبّاس ، و حارث بزرگترین فرزندان عبدالمطّلب بود و عبدالمطّلب را به آن سبب (ابوالحارث ) مى گفتند و با او در حـفـر جـاه زمـزم شـریـک بـود و فـرزنـدان حـارث ، ابـوسـفـیـان و مـُغـَیـْرَه و نـَوْفـل (بـر وزن جـوهر) و ربیعه و عبد شمس بودند(۳۵۰) و ابوسفیان برادر رضـاعـى پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود به سبب شیرى که از حلیمه سعدیّه خـورده بـود، و به حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شبیه بود، در سنه بیست وفـات کـرد و در بـقـیـع بـه خـاک رفـت و بـه قـولى در خـانـه عـقیل بن ابى طالب مدفون شد. و از نَوْفَل چند فرزند بماند از جمله فرزندان او ، مغیره بـن نـوفل است و او همان است که ابن ملجم مرادى ملعون را گرفت بعد از آنکه ضربت بر آن حضرت زده بود و فرار مى کرد. در تاریخ است که او قاضى بود در زمان عثمان و در صـفـّیـن بـا حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام حاضر بود و بعد از امیرالمؤ منین علیه السّلام اُمامه بنت ابى العاص بن ربیع را تزویج کرد؛ امامه از براى او یحیى را بزاد و ربیعه بن حارث همان است که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در فتح مکّه فرمود:

(اَلا اِنَّ کـُلَّ مُاثَرَهٍ کانَتْ فِی الْجاهِلِیَّهِ مَوْضُوعَهٌ تَحْتَ قَدَمَىّ وَدِمآء الْجاهِلِیَّهِ مَوْضُوعَهٌ وَاِنَّ اَوَّلَ دَمٍ اَضَعُ دَمَ اِبْنِ رَبیعَهِ بْنِ الحارثِ).
چـه آنـکـه یـک پـسرش در جاهلیت به قتل رسیده بود. و عبّاس بن ربیعه شجاعتش در صفین مشهور است و عبدشمس بن حارث را حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم عبداللّه نام کـرد و گـفـتـه شـده کـه فـرزنـدان او در شام هستند، و ابوطالب با عبداللّه پدر حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم و زبیر از یک مادر بودند و مادر ایشان فاطمه دختر عَمرو بْنِ عائذِ بْن عِمْران بْن مَخْزوُم بود، و نام ابوطالب عبدمناف بود و او را چهار پسر بـود، طـالب و عـقـیـل و جـعـفـر و عـلى عـلیـه السـّلام و نـقـل شـده کـه مـابـیـن هـر یـک از ایـن چـهـار بـرادر ده سـال فـاصـله بـوده و ابـوطـالب دو دخـتـر داشـت ، امـّهـانـى که نامش فاخته بود و جُمانه (۳۵۱) و مـادَرِ هـمه فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف بود. و از همه فرزند مـانـد بـغـیـر از طـالب ، و جـُمـانه زوجه سفیان بن الحارث بن عبدالمطّلب بوده و امّهانى زوجـه ابـو وهـب هـُبـَیْرَه بن عمرو مخزومى بوده و از او اولاد آورد که یکى از آنها جُعده بن هـُبـَیـْرَه اسـت کـه فـارِس مـیـدان حـرب و شجاع بوده و از جانب حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام امـارت خـراسـان داشـت . و ابـوطـالب پـیـش از هـجـرت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه سـه سـال بـه رحـمـت الهـى واصـِل شـد و بـه قـولى بعد از سه روز از وفات او، وفات خدیجه واقع شد و حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آن سـال را (عامُ الْحُزْن ) نام نهاد و ما ذکر کردیم وفات این دو بزرگوار را در فصل شش .

و امـّا عباس ؛ کُنْیَت او ابوالفضل بود و سقایت زمزم با او بود و در جنگ بدر اسلام آورد و در مدینه در آخر ایّام عثمان وفات یافت و در آخر عمر نابینا شده بود و مادر او و ضرار، نـُتـَیـْله بـود و او را نـُه پـسـر و سـه دخـتـر بـود، عـبـداللّه و عـبـیـداللّه و فـضـل و قـُثـَمـْ(۳۵۲) و مـَعْبد(۳۵۳) و عبدالرّحمن و تَمّام و کُثَیِّر و حـارث و امـّحـبـیـب و آمـنـه و صـفـیـّه . و مـادر امـّحـبـیـب و شش برادر که اسمشان مقدّم ذکر شد امـّالفـضـل لُبـابـَه دخـتـر حارث هلالى خواهر میمونه دختر حارث زوجه پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بوده و با آنکه امّالفضل ایشان را در یک خانه بزاد مدفن ایشان از هم دور افـتـاده ، قـبـر فـضـل در (اجـنـادیـن ) از اراضـى روم اسـت ، و مـَعـْبد و عبدالرّحمن در (افریقیّه ) است ، و عبداللّه در طائف ، و عبیداللّه در یَمَن ، و قُثَم در سمرقند است .

و بَغَوى گفته که امّالفضل زنـى اسـت کـه بـعـد از خـدیجه ـ رضى الله عنهاـ اسلام آورده . و بعضى اولاد عبّاس را ده پـسـر گـفـتـه انـد بـه زیـادتى عون ؛ و مؤ یّد این کلام تصریح عبّاس است به عدد آنها؛ چـنـانـچـه شـیـخ شـهید ثانى در (شرح دِرایه )(۳۵۴) خود فرموده که (تَمام )(۳۵۵) از همه پسران عبّاس کوچکتر بوده و عبّاس او را در برمى گرفت و مى گفت :

شعر :

تَمُّوا بِتَمامٍ فَصاروُا عَشَره

یا رَبِّ فَاجْعَلْهُمْ کِراما بَررَه

وَاجْعَلْ لَهُمْ ذِکْرا وَاَنْمِ الشَّجَرَه (۳۵۶)

و امـّا ابـولَهـَب پـس فـرزنـدان او عـُتـْبـَه و عـُتـَیْبَه و مُعْتَبّ و دُرَّه بودند و مادر ایشان امـّجـمـیـل ـ خـواهـر ابـوسـفـیـان ـ است که حق تعالى او را (حَمَّاله الْحَطَب ) فرموده است . و حـضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را شش عمه بود از چند مادر اُمَیْمَه و امّحکیم یا اُمّ حـکـیـمـه و بـَرَّه و عـاتـکـه و صـفیه و اَرْوى (۳۵۷). امّا امیمه که بعضى او را فاطمه گفته اند پس او زوجه جحش بن ریان بوده ، و از او عبداللّه و عُبیداللّه و ابواحمد و زینب و حَمْنَه (۳۵۸) و امّحبیبه آورده . و زینب همان است که زوجه زید بن حارثه بـود، زیـد او را طـلاق داد و حـق تـعـالى او را بـه پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم تزویج فرموده .

و امـّا ام حـکـیم بن عبدالمطّلب ؛ پس او زوجه کُزَیْر(۳۵۹) بن ربیعه بن حبیب بن عـَبـْد شـمـس بـن عـبـدمناف بوده ، و از او عامر را آورد و او پدر عبداللّه عامر است که والى عراق و خراسان بود از جانب عثمان . و امّا بَرَّه بنت عبدالمطّلب ؛ پس زوجه اَبُورُهْم بوده و بـعـد از او زوجـه عـبـدالاسـد بـن هـلال مـخـزومـى شـده و از بـراى او زائیـده ابوسلمه را و ابـوسـلمـه اسـمـش عـبـداللّه اسـت و او اوّل کس است که مهاجرت کرد به حبشه با زوجه اش اُمّسَلَمه پس از آن هجرت کرد به مدینه و در بَدْر و اُحُد حاضر بود و در اُحُد جراحتى یافت و به آن زخم وفات کرد و بعد از او ، حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم زوجه اش اُم سَلَمه را تزویج فرمود.

و امـّا عـاتـکه بنت عبدالمطّلب ؛ پس او زوجه عُمَیْر بْن وَهَب بوده پس از آن زوجه کلده بن عـبـدمناف بن عبدالدّار شد و امّا صفیّه بنت عبدالمطّلب ؛ پس او زوجه حارث بن حرب بن امیّه بود و بعد از او عوّام بن خُوَیْلد ـ برادر حضرت خدیجه ـ او را خواست و از وى زُبَیْر به هـم رسـیـد. و روایـت شده که در وقت وفات حضرت عبدالمطّلب این شش دختر همگى حاضر بـودند، عبدالمطّلب با ایشان فرمود که بر من بگرئید و مرثیه بگوئید و بخوانید که قبل از مرگ بشنوم . پس هر یک قصیده اى در مرثیه پدر بگفتند و بخواندند، عبدالمطّلب آن مرثیه را بشنید آنگاه از جهان بگذشت .

فضائل و مقامات ابوطالب رضى اللّه عنه

و در مـیـان عموهاى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، حضرت ابوطالب و حمزه از هـمـه افـضـل بـودنـد. و ابوطالب اسمش عبدمناف است و کنیتش ابوطالب چنانکه پدرش عبدالمطلّب فرموده :

شعر :

وَصَیْتُ مَنْ کَنَّیْتُهُ بِطالِبٍ

عَبْدَ مَنافٍ وَ هُوَ ذوتجارُبٍ(۳۶۰)

و آن بزرگوار سیّد بطحاء و شیخ قریش و رئیس مکّه و قبله قبیله بود.
وَ کانَ رَحِمَهُ اللّهُ شَیْخا جسیما وَسیما، عَلَیْهِ بَهاءُ الْمُلُوکِ وَوقارُ الْحُکَمآءِ.

گـویـند: به اکثم بن صیفى حکیم عرب گفتند از که آموختى حکمت و ریاست و حلم و سیادت خـود را؟ گـفـت : از حـلیـف حـلم و ادب ، سـیـّد عـجم و عرب حضرت ابوطالب بن عبدالمطّلب (۳۶۱) و در روایـات بـسـیـار اسـت کـه مـَثـَلش مَثَل اصحاب کهف است ، ایمان خود را پنهان کرد تا بتواند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را نـصـرت کـنـد و شـرّ کـفـّار قریش را از آن حضرت بگرداند و ابوطالب مستودع وصـایـا و آثـار انـبـیـاء بـود و آنـهـا را بـه پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم ردّ کرد.(۳۶۲)

و در خبر است که نور آن جناب خاموش کند نورهاى خلایق را مگر پنج نور (که نور محمّد و عـلى و حـسن و حسین و ائمه علیهماالسّلام مى باشد) و اگر گذاشته شود ایمان ابوطالب در کـفّه ترازوئى و ایمان این خلق در کفّه دیگر، هر آینه رجحان و زیادتى پیدا کند ایمان ابـوطـالب بـر ایـمـان ایـشان ! و امیرالمؤ منین علیه السّلام دوست مى داشت که روایت شود اشـعـار ابـوطـالب و تدوین شود و مى فرمود: بیاموزید آن را و تعلیم کنید اولاد خود را؛ زیرا که آن جناب بر دین خدا بود و در اشعارش علم بسیار است .(۳۶۳)

بـالجمله ؛ خدمات ابوطالب در دین و نصرتش از حضرت سیّد المرسلین صلى اللّه علیه و آله و سلم از آن گذشته است که بیان شود و بس است در این مقام فرمایش ‍ پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه فـرمـوده : پیوسته قریش از من جبان و ترسان بودند یعنى جرئت بر اذیّت مرا نداشتند تا وفات کرد ابوطالب ؛ یعنى آن وقت جرئت بر من یافتند و بر اذیّت من اقدام کردند.
ابن ابى الحدید گفته :(۳۶۴)

شعر :

وَلَوْلا اَبُوطالِبُ وَابْنُهُ

لَما مَثَّلَ الدّینَ شَخْصٌ فَقاما

فذاکَ بِمَکّهَ آوى وَحامى

وَذاکَ بِیَثْرِبَ جَسّ الْحَماما(۳۶۵)

و امـّا حـمزه بن عبدالمطّلب پس جلالتش بسیار است و در غزوه اُحُد شهید شد و ما شهادت او را نگاشتیم .
و جـعـفـر بـن ابـى طـالب عـلیـهـمـاالسـّلام در مـُوْتَه شهید شد و ما در ذکر معجزات حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و وقـایـع سال هشتم هجرى شهادت او را ذکر کردیم .

فضائل حضرت حمزه و جعفر طیّار علیهماالسّلام

اینک به مختصرى از فضائل حمزه و جعفر اشاره مى کنیم :
ابـن بـابـویـه از حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـّلام روایـت کـرده اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمود که بهترین برادران من على است و بهترین عـموهاى من حمزه است و عبّاس با پدرم از یک اصل برآمده است و فرمود که حضرت در نماز بر حمزه هفتاد تکبیر گفت و در (قُرْب الا سناد) از حضرت صادق علیه السّلام مروى است کـه حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـرمـودنـد کـه از مـا اسـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که سیّد پیشینیان و پسینیان است و خاتم پیغمبران اسـت و وصـىّ او کـه بـهـتـریـن اوصـیـاى پـیـغـمـبران است و دو فرزند زاده او حسن و حسین علیهماالسّلام که بهترین فرزندزاده هاى پیغمبرانند و بهترین شهیدان حمزه که عمّ او است و جـعـفـر کـه بـا مـلائکـه پـرواز مـى کـنـد و قـائم آل مـحـمـّد صـلوات اللّه عـلیـهـم اجـمعین (۳۶۶). و روایات به این مضمون بسیار وارد شده است .

و عـلىّ بـن ابراهیم روایت کرده که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که پـروردگـار مـن بـرگـزیـد مرا با سه نفر از اهل بیت من که من بهترین و پرهیزکارترین ایـشـانم و فخر نمى کنم ، برگزید مرا و على و جعفر دو پسر ابوطالب را و حمزه پسر عبدالمطّلب را الخ .(۳۶۷)

و ایضا روایت کرده است از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام در تفسیر آیه :
(مـِنَ الْمـُؤ مـِنـیـنَ رِجـالٌ صـَدَقـُوا م ا عـاهـَدُوا اللّهَ عـَلَیـْهِمْ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً).(۳۶۸)
کـه مـراد از (مـَنْ قـَضـى نـَحـْبـَهُ) حـمـزه و جعفر (مَنْ یَنْتَظِرُ) علىّ بن ابى طالب است .(۳۶۹)
و نیز از آن حضرت در (بصائر)(۳۷۰) روایت شده که بر ساق عرش نوشته است که حمزه شیر خدا و شیر رسول خدا و سیّدالشّهداء است .

و شـیـخ طوسى از جابر انصارى روایت کرده است که عبّاس مرد بلند قامت و خوشرو بود، روزى به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد چون حضرت را نظر بر او افـتـاد تـبـسـّم نـمـود و فـرمـود کـه اى عـمّ! تـو صـاحـب جـمـالى . عـبـّاس ‍ گـفـت : یـا رسـول اللّه ! جـمـال مـرد بـه چه چیز است ؟ فرمود: به راستى گفتار در حقّ؛ پرسید که کـمـال مـرد بـه چـه چـیـز اسـت ؟ فـرمـود کـه پـرهـیـزکـارى از مـحـرّمـات و نـیـکـى خـُلق .(۳۷۱) و از حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـّلام روایـت شـده کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم فرمودند که حرمت مرا در حق عبّاس رعایت کنید که او بقیه پدران من است .(۳۷۲)

و ابـن بـابـویـه روایـت کـرده اسـت کـه روزى جـبـرئیـل بـر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و قباى سیاهى پوشیده بود و کمربندى بـر روى آن بـسـتـه بـود و خـنـجـرى بـر آن کـمـربـنـد زده بـود، حـضـرت فـرمـود: اى جبرئیل ! این چه زىّ است ؟ جبرئیل گفت : زىّ فرزندان عمّ تو عبّاس است ؛ یا محمّد واى بر فـرزنـدان تـو از فـرزنـدان عـمّ تـو عـبـّاس . پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلم از خانه بیرون آمد و با عبّاس ‍ گفت : اى عمّ من ! واى بـر فـرزنـدان مـن از فـرزنـدان تـو، عـبـّاس گـفـت :یـا رسـول اللّه ! اگـر رخصت مى دهى آلت مردى خود را قطع مى کنم . حضرت فرمود که قلم (۳۷۳)جارى شده است به آنچه در این امر واقع خواهد شد.(۳۷۴)

و از ابـن عـبـّاس روایـت کـرده اسـت کـه روزى عـلى بـن ابى طالب علیه السّلام از حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم پـرسـیـد کـه یـا رسـول اللّه ! آیا تو عقیل را دوست مى دارى ؟ فرمود: بلى ، واللّه او را دوست مى دارم به دو دوستى : یکى دوستى او، دیگرى آنکه ابوطالب او را دوست مى داشت و همانا فرزند او کـشـتـه خـواهـد شـد در مـحـبّت فرزند تو و دیده هاى مؤ منین بر او خواهد گریست و ملائکه مـقـرّبـان بـر او صـلوات خـواهـنـد فـرسـتـاد؛ پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم آن قدر گریست که آب دیده اش بر سینه اش جارى شـد و فـرمـود: بـه خـدا شـکـایـت مـى کـنـم آنـچـه بـه اهـل بـیت من خواهد رسید بعد از من .(۳۷۵) و در ذکر اصحاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بیاید ذکر عقیل و عبداللّه بن جعفر و عبداللّه بن عبّاس ان شاء اللّه تعالى .

فـــصـــل دهـــم : در ذکـــر احـــوال چـــنـد نـفـر از اصـحـاب پـیـغـمـبـر (ص ) و اشـاره بـه فضائل آنها

شرح حال جناب سلمان رحمه اللّه

اوّل ـ سـلمـان مـحـمـّدى اسـت رضـوان اللّه عـلیـه (۳۷۶)، کـه اوّل ارکـان اربـعـه و مـخـصوص به شرافت (سَلْمانُ منَّا اَهْلَ الْبَیْتِ)(۳۷۷) و مـنـخـرط در سـِلک اهـل بـیـت نـبـوّت و عـصـمـت اسـت و در فـضـیـلت او، جـنـاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرموده :سـَلْمـانُ بـَحـْرٌ لایـُنـْزَفٌ وَکـَنـْز لایـُنـْفَدُ، سلمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ یَمْنَحُ الْحِکمَهَ وَیُؤ تى الْبُرهانَ.(۳۷۸)

و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را مثل لقمان حکیم بلکه حضرت صادق علیه السّلام او را بـهـتـر از لقـمـان فـرمـوده و حـضـرت بـاقـر عـلیـه السـّلام او را از (مـتـوسـّمـیـن )(۳۷۹)شـمـرده اسـت .(۳۸۰) و از روایـات مـسـتـفـاد شده که آن جناب (اسـم اعـظـم ) مـى دانـسـت (۳۸۱)و از مـُحـدَّثـیـن (۳۸۲) (بـه فـتـح دال ) بـوده . و از بـراى ایمان ده درجه است و او در درجه دهم بوده و عالم به غیب و منایا و از تـُحـَف بـهـشـت در دنـیـا مـیـل فـرمـوده و بـهـشـت مـشـتـاق و عـاشـق او بـوده و خـدا و رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را دوست مى داشتند. و حق تعالى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را امر فرموده به محبّت چهار نفر که سلمان یکى از ایشان است و آیاتى در مـدح او و اَقـران او نـازل شـده و جـبـرئیـل هـر وقـت بـر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـازل مـى شـد امر مى کرده از جانب پروردگار که سـلمـان را سـلام بـرسـانـد و مـطـّلع گـردانـد او را بـه عـلم مـنـایـا و بـلایـا و اَنـسـاب (۳۸۳)؛ و شـبها براى او در خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مجلس خلوتى بوده و حضرت رسول و امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیهما و آلهما چیزهائى تعلیم او فـرمـودنـد از مـکـنـون و مـخـزون عـلم اللّه کـه احـدى غـیـر او قابل و قوّه تحمّل آن را نداشته ؛ و رسیده به مرتبه اى که حضرت صادق علیه السّلام فرموده :
(اَدْرَکَ سـَلْمـانُ الْعـِلْمَ الاَوَّلَ وَالْعـِلْمَ الا خـِرَ وهـُوَ بـَحـْرٌ لا یـُنـْزَحُ وَهـُوَ مـِنـّا اَهـْلَ الْبَیْتِ).(۳۸۴)

سـلمـان درک کـرد عـلم اوّل و آخـر را و او دریـائى اسـت که هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او از ما اهل بیت است .
قـاضـى نـوراللّه فـرموده : (سلمان فارسى از عنفوان صبا در طلب دین حقّ ساعى بود و نزد علماء ادیان از یهود و نصارى و غیرهم تردّد مى نمود و در شدائدى که از این ممَرّ به او مـى رسید صبر مى ورزید تا آنکه در سلوک این طریق زیاده از ده خواجه او را فروختند و آخـر الا مـر نـوبـت بـه خـواجـه کـایـنـات ـ عـلیـه و آله افـضـل الصـّلوه ـ رسـیـد و او را از قوم یهود به مبلغى خرید و محبّت و اخلاص و مودّت و اخـتـصـاص او نـسـبـت بـه آسـتـان نـبـوى به جائى رسید که از زبان مبارک آن سرور به مضمون عنایت مشحون سَلْمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ سرافراز گردید وَلَنِعْمَ م ا قیلَ:

شعر :

کانَتْ مَوَدَّهُ سَلْمان لَهُ نَسَبا

وَلَمْ یَکُنْ بَیْنَ نُوحٍ وَابْنِه رَحِما).(۳۸۵)

شیخ اجلّ ابوجعفر طوسى ـ نَوَّرَاللّهُ مَشْهَدَهُ ـ در کتاب (امالى ) از منصور بن بزرج روایت نـمـوده کـه گـفـت بـه حـضـرت امام جعفر صادق علیه السّلام گفتم که اى مولاى من از شما بـسـیار ذکر سلمان فارسى مى شنوم سبب آن چیست ؟ آن حضرت در جواب فرمودند که مگو سـلمـان فـارسى بگو سلمان محمّدى و بدان که باعث بر کثرت ذکر من او را سه فضیلت عـظـیـم اسـت کـه به آن آراسته بود، اوّل اختیار نمودن اوهواى امیرالمؤ منین علیه السّلام را بـر هواى نفس خود، دیگر دوست داشتن او فقرا را و اختیار او ایشان را بر اغنیاء و صاحبان ثروت و مال ، دیگر محبّت او به علم و علماء.
اِنَّ سَلْمانَ کانَ عَبْدا صالحا حَنیفا مُسْلِما وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکینَ(۳۸۶)

و هـمـچـنـیـن روایت نموده به اسناد خود از سُدَیْر صیرفى از حضرت امام محمّد باقر علیه السـّلام کـه جـمـاعتى از صحابه با هم نشسته بودند و ذکر نسب خود مى نمودند و به آن افـتـخـار مى کردند و سلمان نیز در آن میان بود، پس عُمر رو به جانب سلمان کرد و گفت : اى سلمان ! اصل و نسب تو چیست ؟

فـَقـالَ سـَلْمـانُ: اَنـَا سـَلْمـانُ بْنُ عَبْدِاللّهِ کُنْتُ ضالاً فَهَد انِىَ اللّهُ بِمُحمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عـَلَیـْهِ وَ آلِهـِوَکـُنـْتُ عـائِلاً فـَاَغـْنانِىَ اللّهُ بِمُحمَّدِّ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَکُنْتُ مَمْلوکا فـَاَعـْتـَقـَنـى اللّهُ تـعـالى بـِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَهذا حَسَبی وَنَسَبی یا عُمَرُ. انتهى .(۳۸۷)
و در خـبـر اسـت کـه وقـتـى ابـوذر بـر سـلمـان وارد شـد در حـالتـى که دیگى روى آتش ‍ گذاشته بود ساعتى با هم نشستند و حدیث مى کردند ناگاه دیگ از روى سه پایه غلطید و سـرنـگون شد و ابدا از آنچه در دیگ بود قطره اى نریخت ، سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت ؛ باز زمانى نگذشته بودکه دوباره سرنگون شد و چیزى از آن نریخت ؛ دیـگـر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت . ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بـیـرون شـد و بـه حالت تفکّر بود که جناب امیرالمؤ منین علیه السّلام را ملاقات نمود و حکایت را براى آن حضرت بگفت ، آن جناب فرمود: اى ابوذر! اگر خبر دهد سلمان ترا به آنـچه مى داند هرآینه خواهى گفت رَحِم اللّهُ قاتِلَ سَلْمانَ! اى ابوذر سلمان باب اللّه است در زمین ، هر که معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هرکه انکار او کند کافر است و سلمان از ما اهل بیت است .(۳۸۸)

و هـم وقـتـى مقداد بر سلمان وارد شد دید دیگى سر بار گذاشته بدون آتش ‍ مى جوشد، بـه سلمان گفت : اى ابوعبداللّه ! دیگ بدون آتش مى جوشد؟! سلمان دودانه سنگ برداشت و در زیـر دیـگ گـذاشـت سـنـگـهـا شعله کشیدند مانند هیزم دیگ جوشش زیادتر شد. سلمان فـرمـود: جـوش دیـگ را تـسکین کن . مقداد گفت : چیزى نیست که در دیگ بزنم تا جوش او را فـرو نـشـانـم . سـلمـان دسـت مـبـارک خـود را مـانـنـد کـفـچـه داخـل در دیـگ کـرد و دیـگ را بـر هـم زد تا جوشش ساکن شد و مقدارى از آن آش برداشت با دسـت خـود و بـا مـقـداد مـیـل فـرمـود. مـقـداد از ایـن واقـعه خیلى تعجّب کرد و قصّه را براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرد.(۳۸۹)

بـالجـمـله ؛ روایـات در مـدح او زیـاده از آن اسـت کـه ذکـر شود و بیاید جمله اى از آنها در احوال حضرت ابوذر رضى اللّه عنه .
در سـَنـَه ۳۶ در مدائن وفات کرد و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در همان شب از مدینه بـه (طـىّ الارض ) بـر سـر جـنـازه او حـاضـر شـد و او را غـسـل داد و کـفـن کـرد و نـماز بر او خواند و در همانجا به خاک رفت . و در روایتى است که چـون امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام بر سر جنازه سلمان وارد شد رِداء از صورت او برداشت سلمان به صورت آن جناب تبسّمى کرد حضرت فرمود:
(مـَرْحـَبـا ی ااَبا عَبْداللّهِ اِذا لَقیتَ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وآلِهِ فَقُلْ لَهُ مامَرَّ عَلى اَخیک مِنْ قَوْمِکَ).

پـس حـضـرت او را تـجـهـیز کرد و بعد از تجهیز و تکفین ایستاد به نماز بر او، حضرت جـعفر طیّار و حضرت خضر در نماز حضرت سلمان حاضر شدند در حالتى که با هر کدام از آن دو نـفـر هـفـتـاد صـف از مـلائکـه بـود کـه در هـر صـفـى هـزار هـزار فـرشـتـه بـود.(۳۹۰) و حـضرت امیر علیه السّلام در همان شب به مدینه مراجعت فرمود و فعلاً قبر شریف سلمان در مدائن بابقعه و صحن بزرگى ظاهر و مزار هر بادى و حاضر اسـت . و مـن در (هـدیـه الزّائریـن ) و (مـفـاتـیـح ) زیـارت آن جـنـاب را نقل کرده ام .(۳۹۱)

شرح حال ابوذر غفارى

دوم ـ اَبُوذَر رضى اللّه عنه است ، اسم آن جناب جُندب بن جُناده (۳۹۲) از قبیله بـَنـى غـِفار است و آن جناب یکى از ارکان اربعه و سوم کس و به قولى چهارم یا پنجم کـس اسـت کـه اسـلام آورد(۳۹۳) و بعد از مسلمانى به اراضى خود شد و در جنگ بـَدْر و اُحـُد و خـَنـْدق حـاضـر نـبـود آنـگـاه بـه خـدمـت حـضـرت رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـتـافت و ملازمت خدمت داشت و مکانت او در نزد رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم زیاده از آن است که ذکر شود و حضرت در حق او فـراوان فـرمـایـش کرده و او را (صِدّیقُ امّت )(۳۹۴) و (شبیه عیسى بن مریم )(۳۹۵)در زهـد گـرفـتـه و در حـق او حـدیـث مشهور (ما اَظَلَّتِ الخَضْراء الخ ) فرموده .(۳۹۶)

عـلامـه مـجـلسى در (عین الحیاه ) فرموده که آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفاد مى شود آن اسـت کـه بـعـد از رتـبـه مـعـصومین علیهماالسّلام در میان صحابه کسى به جلالت قدر و رفـعـت شـاءن سـلمـان فـارسـى و ابـوذر و مـقداد نبود و از بعضى اخبار ظاهر مى شود که سلمان بر او ترجیح دارد و او بر مقداد.(۳۹۷)

و فـرمـوده از حـضـرت امـام مـوسـى کاظم علیه السّلام مروى است که در روز قیامت منادى از جـانـب ربـّالعـزّه نـدا کند که کجایند حوارى و مخلصان محمّد بن عبداللّه که بر طریقه آن حـضـرت مـسـتـقـیـم بـودنـد و پـیمان آن حضرت را نشکستند؟ پس برخیزد سلمان و ابوذر و مـقـداد.(۳۹۸) و مـروى اسـت از حـضـرت صـادق علیه السّلام که حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود کـه خـدا مـرا امر کرده است به دوستى چهار کس از صحابه ، گفتند: یا رسول اللّه کیستند آن جماعت ؟ فرمود که علىّ بن ابى طالب و مقداد و سـلمـان و ابوذر.(۳۹۹) و به اسانید بسیار در کتب سنى و شیعه مروى است که حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فرمود که آسمان سایه نکرده بر کسى و زمین برنداشته کسى را که راستگوتر از ابوذر باشد.(۴۰۰)

و ابـن عـبـدالبـرّ کـه از اعاظم علماى اهل سنت است در کتاب (استیعاب ) از حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم روایـت کـرده است که فرمود: ابوذر در میان امّت من به زهد عیسى بن مریم است . و به روایت دیگر شبیه عیسى بن مریم است در زهد.(۴۰۱) و ایضاً روایت نموده است ک حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمودند که ابوذر علمى چند ضـبـط کـرد کـه مـردمـان از حـمـل آن عـاجـز بودند و گرهى بر آن زد که هیچ از آن بیرون نیامد.(۴۰۲)

ابن بابویه رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که روزى ابـوذر رحـمـه اللّه بر حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم گذشت ، جبرئیل به صورت دحیه کلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته و سخنى در میان داشت ، ابـوذر گـمـان کـرد کـه دحـیـه کـلبـى اسـت و بـا حـضـرت حـرف نـهانى دارد بگذشت ، جبرئیل گفت : یا رسول اللّه ! اینک ابوذر بر ما گذشت و سلام نکرد اگر سلام مى کرد ما او را جـواب سـلام مـى گـفـتـیـم بـه درسـتـى کـه او را دعـائى هـسـت کـه در مـیـان اهـل آسـمـانـهـا مـعـروف اسـت ، چـون مـن عـروج کـنـم از وى سـؤ ال کـن . چـون جـبـرئیـل برفت ابوذر بیامد، حضرت فرمود که اى ابوذر! چرا بر ما سلام نکردى ؟ ابوذر گفت : چنین یافتم که دحیه کلبى در حضرتت بود و براى امرى او را به خـلوت طـلبـیـده اى نـخـواسـتـم کـلام شـمـا را قـطـع کـنـم ؛ حـضـرت فـرمـود کـه جبرئیل بود و چنین گفت ، ابوذر بسیار نادم شد، حضرت فرمود: چه دعا است که خدا را به آن مى خوانى که جبرئیل خبر داد که در آسمانها معروف است ؟ گفت این دعا را مى خوانم :
اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ الایمانَ بِکَ وَالتَّصْدیقَ بِنَبِیِّکَ وَالْعافِیَهَ مِنْ جَمیعِ الْبَلاءِ وَالشُّکْرَ عَلى الْعافیَهِ وَالْغِنى عَنْ شِرار النّاسِ.(۴۰۳)
از حـضـرت امام محمّد باقر علیه السّلام منقول است که ابوذر از خوف الهى چندان گریست کـه چـشـم او آزرده شـد، بـه او گـفتند که دعا کن که خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت : مرا چـنـدان غـم آن نـیـسـت . گفتند چه غم است که ترا از چشم خود بى خبر کرده ؟ گفت : دو چیز عظیم که در پیش دارم که بهشت و دوزخ است !(۴۰۴)

ابـن بـابـویـه از عـبـداللّه بـن عـبـّاس روایـت کـرده کـه روزى رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد قُبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خـدمـت او بـودنـد فـرمـود: اوّل کـسـى کـه از ایـن در درآیـد در ایـن سـاعـت ، شـخـصـى از اهـل بـهـشـت بـاشـد! چـون صـحـابـه این را شنیدند جمعى برخاستند که شاید مبادرت به دخـول نـمـایـنـد؛ پس فرمود: جماعتى الحال داخل شوند که هر یک بر دیگرى سبقت گیرند هـرکـه در مـیـان ایـشـان مـرا بـشـارت دهـد بـه بـیـرون رفـتـن آذرمـاه ، او از اهل بهشت است ؛ پس ابوذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ایشان فرمود: ما در کدام ماهیم از مـاهـهـاى رومـى ؟ ابـوذر گـفـت کـه آذر بـه در رفـت یـا رسـول اللّه . حـضـرت فرمود که من مى دانستم ولیکن مى خواستم که صحابه بدانند که تو از اهل بهشتى و چگونه چنین نباشى و حال آنکه ترا بعد از من از حرم من به سبب محبّت اهـل بـیت من و دوستى ایشان بیرون خواهند کرد، پس تنها در غربت زندگانى خواهى کرد و تـنـهـا خـواهـى مـرد، و جـمـعـى از اهـل عـراق سعادت تجهیز و دفن تو خواهند یافت آن جماعت رفیقان من خواهند بود در بهشتى که خدا پرهیزکاران را وعده فرموده .(۴۰۵)

ارباب سِیَر معتمده نقل کرده اند که حاصلش این است که ابوذر در زمان عُمَر به ولایت شام رفـت و در آنـجـا بـود تـا زمـان خلافت عثمان و بنابر آنکه مُعاویه بن ابى سفیان از جانب عـثـمـان والى آن ولایـت بـود و بـه تـجـملات دنیا و تشیید مبانى و عمارات عُلیا مشعوف و مـایـل بـود زبـان به توبیخ و سرزنش او گشاده و مردم را به ولایت خلیفه بحق حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام تـرغـیـب مـى نـمـود و مـنـاقـب آن حـضـرت را بـر اهـل شـام مـى شـمـرد بـه نـحـوى کـه بـسـیـارى از ایـشـان را بـه تـشـیـّع مـایـل گـردانـیـد و چـنـیـن مـشـهـور اسـت کـه شـیـعـیـانـى کـه در شـام و (جـَبـَل عـامـل )انـد بـه بـرکـت ابـوذر اسـت . مـُعـاویـه حـقـیـقـت حـال را بـه عـثمان نوشت و اعلام نمود که اگر چند روز دیگر در این ولایت بماند مردم این ولایـت را از تـو مـنـحـرف مـى گـردانـد. عـثـمان در جواب او نوشت که چون نامه من به تو برسد البتّه باید که ابوذر را بر مرکبى درشت رَوْ نشانى و دلیلى عنیف با او فرستى که آن مرکب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذکر من و ذکر تو از خاطر او فـرامـوش شود. چون آن نامه به معاویه رسید ابوذر را بخواند و او را بر کوهان شترى درشت رَوْ و برهنه بنشاند و مرد درشت عنیف را با او همراه کرد. ابوذر رحمه اللّه مردى دراز بـالا و لاغـر بود و آن وقت شیب و پیرى اثرى تمام بر او کرده بود و موى سر و روى او سـفـیـد گشته ضعیف و نحیف شده . (دلیل ) شتر را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت از غایت سختى و ناخوشى که آن شتر مى رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بیفتاد و کـوفـتـه و رنـجـور بـه مـدیـنـه داخـل شـد و بـا عـثـمـان مـلاقـات نـمـوده آنـجـا نـیز بر اعمال و اقوال عثمان اعتراض مى کرد و هرگاه او را مى دید این آیه را مى خواند:
(یـَوْمَ یـُحـْمـى عـَلَیـْهـا فـى نـار جـَهـَنَّمَ فـَتـُکـْوى بـِهـا جـِبـاهـُهـُمْ وَجـُنـُوبـُهـُمـْ وَظُهُورُهُمْ..).(۴۰۶)
و غرضش تعریض بر عثمان بود الى غیر ذلک .(۴۰۷)

بـالجـمـله ؛ عـثـمان تاب امر به معروف و نهى از منکر ابوذر نیاورد و حکم به خروج او و اهـل و عـیال او را از مدینه به رَبَذَه ـ که بهترین مواضع نزد او بود ـ نمود و به این اکتفا نکرده او را از فتوى دادن مسلمانان منع نمود و به این نیز اکتفا ننموده در حین خروج ابوذر، حـکـم نـمـود کـه هـیـچ کـس بـر تـشـیـیـع او اقدام ننماید. امیرالمؤ منین علیه السّلام و حسنین علیهماالسّلام و عقیل و عمّار یاسر و بعضى دیگر به مشایعت او بیرون رفتند و مروان بن الحـکـم در راه ایـشـان را پـیـش آمـده گـفـت : چرا از شما حرکتى صادر گردد که خلاف حکم خـلیـفـه عثمان باشد؟ و میان امیرالمؤ منین علیه السّلام و مروان گفتگویى شد حضرت امیر عـلیـه السـّلام تـازیـانـه در میان دو گوش اشتر مروان زد، مروان نزد عثمان رفته شکایت کـرد. چـون حـضـرت امیر علیه السّلام و عثمان با هم ملاقات کردند عثمان به حضرت امیر علیه السّلام ، گفت که مروان از تو شکوه دارد که تازیانه در میان دو گوش اشتر او زده اى ؟ آن حـضـرت جـواب دادنـد کـه ایـنـک شـتر من بر دَر سراى ایستاده است حکم بفرماى تا مروان بیرون رود و تازیانه در میان دو گوش او زند.(۴۰۸)

بـالجـمـله ؛ ابـوذر در رَبـَذَه شـد و ابتلاى او به جائى رسید که فرزندش (ذَرّ) وفات یـافـت و او را گـوسـفـنـدى چـنـد بـود کـه مـعـاش خـود و عـیال به آنها مى گذرانید آفتى در میان آنها به هم رسید و همگى تلف شدند و زوجه اش نـیـز در رَبـَذَه وفـات یـافـت .هـمـیـن ابـوذر مانده بود و دخترى که نزد وى مى بود، دختر ابـوذر گـفـت کـه سـه روز بـر مـن و پدرم گذشت که هیچ به دست ما نیامد که بخوریم و گـرسـنـگـى بـر مـا غـلبـه کـرد پـدر بـه مـن گـفـت که اى فرزند، بیا به این صحراى ریـگـسـتـان رویم شاید گیاهى به دست آوریم و بخوریم ؛ چون به صحرا رفتیم چیزى بـه دسـت نیامد؛ پدرم ریگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر کردم چشمهاى او را دیدم مى گردد و به حال احتضار افتاده ، گریستم و گفتم : اى پدر من ! با تو چه کنم در این بـیـابـان بـا تـنـهـائى و غـربـت ؟ گـفـت : اى دخـتـر! مـتـرس کـه چـون مـن بـمیرم جمعى از اهـل عـراق بـیـایـنـد و مـتـوجـّه امـور مـن شـونـد و بـه درسـتـى کـه حـبـیـب مـن رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا در غزوه تَبوک چنین خبر داده ؛ اى دختر چون من بـه عـالم بـقـاء رحـلت کـنـم عبا را بر روى من بکش و بر سر راه عراق بنشین چون قافله پـیـدا شـود نـزدیـک بـرو و بـگـو ابـوذر کـه از صـحـابـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت وفـات یـافـتـه . دخـتـر گـفـت کـه در ایـن حـال جمعى از اهل رَبَذَه به عیادت او آمدند و گفتند: اى ابوذر! چه آزار دارى و از چه شکایت دارى ؟ گفت : از گناهان خود. گفتند: چه چیز خواهش دارى ؟ گفت : رحمت پروردگار خود مى خـواهـم . گفتند: آیا طبیبى مى خواهى که براى تو بیاوریم ؟ گفت : طبیب مرا بیمار کرده ، طـبـیـب خـداونـد عـالمیان است درد و دوا از اوست ! دختر گفت که چون نظر وى بر ملک الموت افتاد گفت : مرحبا به دوستى که در هنگامى آمده است که نهایت احتیاج به او دارم و رستگار مـبـاد کـسـى کـه از دیـدار تو نادم و پشیمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خویش برسان به حق تو سوگند که مى دانى که همیشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز کارِهْ مـرگ نـبـوده ام . دخـتـر گـفـت کـه چـون بـه عـالم قـدس ارتحال نمود عبا را بر سر او کشیدم و بر سر راه قافله عراق نشستم ، جمعى پیدا شدند بـه ایـشـان گـفـتـم کـه اى گـروه مـسـلمـانـان ! ابـوذر مـصـاحـب حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم وفات یافته ؛ ایشان فرود آمدند و بگریستند و او را غـسـل دادنـد و کـفـن کـردنـد و بـر او نماز گزارده و دفن کردند و مالک اشتر در میان ایشان بود.(۴۰۹)

مـروى اسـت کـه مـالک گفت من او را در حلّه اى کفن کردم که با خود داشتم و قیمت آن حلّه چهار هـزار درهـم بـود.(۴۱۰) و ابـن عـَبـْدالبـرّ ذکـر کـرده است که وفات ابوذر در سـال سـى و یـکـم یـا سـى و دوم هـجـرت بـود و عـبـداللّه بـن مـسعود بر او نماز گزاشت .(۴۱۱)

شرح حال مقداد

سـوم ـ ابـومـعـبـد مـقـداد بـن الاسـود است ، اسم پدرش عمرو بَهْرائى است و چون اسود بن عـبـدیـغوث او را تبنّى نموده معروف به مقداد بن الاسود شده است . آن بزرگوار قدیم الا سـلام و از خـواصّ اصحاب سیّد اَنام و یکى از ارکان اربعه و بسیار عظیم القدر و شریف المنزله است ؛ دیندارى و شجاعت او از آن افزون است که به تحریر آید سُنّى و شیعه در فـضـیـلت و جـلالت او هـمـداسـتانند. از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که فرمود خداوند تعالى مرا به محبّت چهار تن امر فرموده و فرموده که ایشان را دوسـت بـدارم ، گفتند: ایشان کیستند؟ فرمود: على علیه السّلام و مقداد و سلمان و ابوذر رضوان اللّه علیهم اجمعین .(۴۱۲) و ضُباعه بنت زبیربن عبدالمطّلب که دختر عـمـوى رسـول خـدا بـاشـد زوجـه او بـوده و در جـمـیـع غـزوات در خـدمـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مجاهده کرده و او یکى از آن چهار نفر است که بهشت مشتاق ایشان است (۴۱۳) و اخبار در فضیلت او زیاده از آن است که در اینجا ذکر شـود و کـافـى است در این باب آن حدیثى که شیخ کَشّى از امام محمّد باقر علیه السّلام روایت کرده که فرمود:
(اِرتَدَّ النّاسُ اِلاّ ثَلاثَ نَفَرٍ سَلْمانُ وَ اَبُوذَر وَالْمِقْدادُ، قالَ فَقُلْتُ عَمّار؟ قالَ کانَ حاصَ حـَیـْصـَهً ثـُمّ رَجـَعَ ثـُمّ قـالَ اِنْ اَرَدْتَ الذی لَمْ یـَشـُکَّ وَلمْ یـَدْخـُلْهُ شـَىٌ فَالمِقدادُ)؛(۴۱۴)

یعنى حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام فرمود که مردم مرتد شدند مگر سه نفر که آن سـلمـان و ابـوذر و مـقـداد است ، پس راوى پرسید که آیا عمّار بن یاسر با ظهور محبّت او نـسـبـت بـه اهـل البـیـت عـلیـهـمـاالسـّلام در ایـن چـنـد کـس داخـل نـبـود؟ حضرت فرمود که اندک میلى و تردّدى در او ظاهر شد بعد از آن رجوع به حق نـمـود؛ آنـگـاه فـرمـود کـه اگـر خـواهـى آن کـسـى را کـه هـیـچ شـکـّى بـراى او حـاصـل نـشـد پـس بـدان کـه او مـقـداد اسـت و در خـبـر اسـت کـه دل مقدّس او مانند پاره آهن بود از محکمى .

وَعـَنْ کـِتاب (الاِخْتِصاص ) عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ إِنَّما مَنْزِلَهُ الْمِقْدادِ بْنِ الاَسـْوَدِ فی ه ذِهِ الاُمَّهِ کَمَنْزلَهِ اَلِف فِى الْقُرْآنِ لا یَلْزَقُ بِها شَىٌ.(۴۱۵) جایگاه مقداد در این امّت مانند جایگاه الف در قرآن است که حرف دیگر به آن نمى چسبد
در سـنـه ۳۳ در (جـُرْف ) کـه یـک فـرسـخـى مـدیـنـه اسـت وفـات کـرد. پـس جـنازه او را حـمـل کـردند و در بقیع دفن نمودند و قبرى که در شهر (وان ) به وى نسبت دهند واقعیّت ندارد بلى محتمل است که قبر فاضل مقداد سیورى یا قبر یکى از مشایخ عرب باشد.

پسر مقداد دشمن على علیه السّلام بود

و از غـرائب آن اسـت کـه مـقـداد بـا ایـن جـلالت شـاءن پـسـرش مـعـبـد نـااهـل اتـّفـاق افـتـاد و در حـَرْب جـَمـَل بـه هـمراهى لشکر عایشه بود و کشته شد و چون امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام بر کشتگان عبور فرمود به معبد که گذشت فرمود: خدا رحمت کند پدر این را که اگر اوزنده بود راءیش اَحْسَن از راءى این بود. عمّار یاسر در خدمت آن جـنـاب بود عرضه داشت که الحمد للّه خدا معبد را کیفر داد و به خاک هلاکش انداخت به خدا قـسـم یـا امـیـرالمـؤ مـنـیـن کـه مـن بـاک در کـشـتـن کـسـى کـه از حـق عـدول کـنـد از هـیـچ پـدر و پـسـرى نـدارم ، حضرت فرمود: خدا رحمت کند ترا و جزاى خیر دهد.(۴۱۶)

شرح حال بلال

چهارم ـ بِلالِ بْنِ رِیاح مؤ ذّن حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، مادرش ‍ جُمانَه ، کُنْیَتش ابو عبداللّه و ابوعمر و از سابقین در اسلام است و در بدر و اُحُد و خندق و سایر مـَشـاهـد بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـوده و نـقـل شـده کـه (شـیـن ) را (سـیـن ) مـى گـفـت و در روایـت اسـت کـه (سـیـن ) بـلال نـزد حـق تـعـالى (شـین ) است .(۴۱۷) و از حضرت صادق علیه السّلام مـروى اسـت کـه فـرمـود: خـدا رحـمـت کـنـد بـلال را کـه مـا اهل بیت را دوست مى داشت و او بنده صالح بود و گفت اذان نمى گویم براى اَحَدى بعد از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم پـس از آن روز تـرک شـد (حـَىَّ عـَلى خـَیـْر الْعـَمـَلِ)(۴۱۸) و شـیـخ مـا در (نـفـس الرّحـمـن ) نـقـل کـرده کـه چـون بـلال از حـبـشـه آمـد در مـدح حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خواند:

شعر :

اره بره کنکره

کرا کرامندره

حـضـرت فـرمـود بـه حـَسـّان کـه مـعـنـى ایـن شـعـر بـالا را بـه عـربـى نقل کن . حَسّان گفت :

شعر :

اِذِ الْمَکارِمُ فى آف اقِن ا ذُکِرَتْ

فَاِنَّما بِکَ فینا یُضْرَبُ الْـمَثَلُ(۴۱۹)شعر :

وفات کرد بلال در شام به طاعون در سنه ۱۸ یا سنه ۲۰ و در باب صغیر مدفون شد. فقیر گوید: اینک قبر او مزارى است مشهور و من به زیارت او رفته ام .

شرح حال جابربن عبداللّه انصارى

پـنـجـم ـ جـابـر بـْنِ عـَبـْدِ اللّه بـن عـمـرو بـن حـرام الانـصـارى ، صـحـابـى جـلیـل القـدر و از اصـحـاب بـَدْر است . روایات بسیار در مدح او رسیده و او است که سلام حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام رسـانـیـده و او اوّل کـسـى اسـت کـه زیـارت کرده حضرت امام حسین علیه السّلام را در روز اربعین و اوست که لوح آسمانى را که در اوست نصّ خدا بر ائمّه هدى علیهماالسّلام در نزد حـضـرت فـاطـمـه (صـلوات اللّه علیها) زیارت کرده و از آن نسخه برداشته . از (کشف الغـمـّه ) نـقـل اسـت که حضرت امام زین العابدین علیه السّلام با پسرش امام محمّد باقر عـلیـه السّلام به دیدن جابر تشریف بردند و حضرت باقر در آن وقت کودکى بود پس حـضـرت سـجـاد عـلیه السّلام به پسرش فرمود که ببوس سر عمویت را، حضرت باقر عـلیـه السـّلام نزدیک جابر شد و سر او را بوسید، جابر در آن وقت چشمانش نابینا بود عرض کرد که کى بود این ؟ حضرت فرمود که پسرم محمّد است . پس جابر آن حضرت را به خود چسبانید و گفت : یا محمّد! محمّد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا سلام مـى رسـانـد. و از روایـت (اختصاص ) منقول است که جابر از حضرت باقر علیه السّلام درخـواسـت کـرد کـه ضـامـن شـود شـفـاعـت او را در قـیـامـت ، حـضـرت قبول فرمود.(۴۲۰) و این جابر در بسیارى از غزوات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـود و در غـزوه صـِفّین با امیرالمؤ منین علیه السّلام همراه بود و در اعتصام بـه حـبل اللّه المتین و متابعت امیرالمؤ منین علیه السّلام فروگذار نکرد و پیوسته مردم را بـه دوسـتـى امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام تحریص مى نمود و مکرّر در کوچه هاى مدینه و مـجـالس مـردم عـبـور مـى کـرد و مـى گـفـت :عـَلِىُّ خـَیـْرُ الْبـَشـَر فـَمـَنْ اَبـى فـَقـَد کـَفـَر(۴۲۱) و هـم مـى فـرمـود: مـعـاشر اصحاب ، تاءدیب کنید اولاد خود را به دوستى على علیه السّلام ، پس هر که اباء کرد از دوستى او ببینید مادرش چه کرده .

شعر :

محبّت شه مردان مَجُو زبى پدرى

که دست غیر گرفته است پاى مادر او(۴۲۲)

در سـنـه ۷۸ وفـات کـرد و در آن وقـت چـشـمـان او نـابـیـنـا شـده بـود و زیـاده از نـود سـال عـمـر کـرده بـود و او آخـر کـسـى اسـت از صحابه که در مدینه وفات کرد و پدرش عـبـداللّه انـصارى از نُقَباء حاضرین بَدْر و اُحُد است و در اُحُد شهید شد و او را با شوهر خواهرش عمروبن الجموح در یک قبر دفن کردند و قصّه شکافتن قبر او با قبور شهداء اُحُد در زمان معاویه براى جارى کردن آب معروف است .

شرح حال حُذیفه

شـشـم ـ حـُذیـفـه بن الیمان العنسى است که از بزرگان اصحاب سیّدالمرسلین و خاصّان جـنـاب امـیـرالمـؤ منین علیهما و آلهما السّلام است و یکى از آن هفت نفرى است که بر حضرت فاطمه علیهاالسّلام نماز گذاشتند و او با پدر و برادر خود صفوان در حرب اُحُد در خدمت حـضـرت رسـالت پـنـاه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم حـاضر بوده و در آن روز یکى از مـسـلمـانـان ، پـدر او را بـه گـمان آنکه از مشرکین است در اثناى گرمى جنگ شهید کرده و بنابر سرّى که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با او در میان نهاده بود به حال منافقین صحابه معرفت داشت (۴۲۳) و اگر در نماز جنازه کسى حاضر نمى شـد خـلیفه ثانى بر او نماز نمى گزاشت و از جانب او سالها در مدائن والى بود، پس او را عـزل کـرد و حـضـرت سـلمـان رضـى اللّه عـنـه والى آنجا شد، چون وفات کرد دوباره حُذیفه والى آنجا شد و مستقر بود تا نوبت به شاه ولایت على علیه السّلام رسید، پس از مـدیـنـه رقـمـى مـبـارک بـاد و فـرمـان هـمـایـونـى بـه اهـل مـداین صادر شد و از خلافت خود و استقرار حُذیفه در آنجا به نحوى که بود اطّلاع داد ولکـن حُذیفه بعد از حرکت آن حضرت از مدینه به جانب بصره به جهت دفع شرّ اصحاب جَمَل و قبل از نزول موکب همایون به کوفه ، وفات کرد و در همان مداین مدفون شد.

و از ابوحمزه ثمالى روایت است که چون حذیفه خواست وفات کند فرزند خود را طلبید و وصـیـّت کـرد او را بـه عـمل کردن این نصیحتهاى نافعه فرمود: اى پسرجان من ! ظاهر کن ماءیوسى از آنچه که در دست مردم است که در این یاءس ، غنى و توانگرى است و طلب مکن از مردم حاجات خود را که آن فقر حاضر است و همیشه چنان باش که روزى که در آن هستى بهتر باشى از روز گذشته ، و هر وقت نماز مى کنى چنان نماز کن که گویا نماز وداع و نماز آخر تو است و مکن کارى را که از آن عذر بخواهى .(۴۲۴)

و از (رجـال ابـن داود) و غیره نقل شده که فرموده حُذَیفه بن الیمان یکى از ارکان اربعه است . و بعد از وفات حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم در کوفه ساکن شد و بـعـد از بـیـعـت بـا حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـه چـهـل روز در مـدائن وفـات یـافت (۴۲۵) و در مرض موت ، پسران خود صفوان و سـعـیـد را وصـیـّت نـمـود کـه با حضرت امیر علیه السّلام بیعت نمایند و ایشان به موجب وصیّت پدر عمل نموده در حرب صِفّین به درجه شهادت رسیدند.(۴۲۶)

شرح حال ابوایّوب انصارى

هفتم ـ اَبُو ایَّوب انصارى خالد بن زید است که از بزرگان صحابه و حاضر شدگان در بـَدر و سـایـر مـَشـاهـد اسـت و او هـمـان اسـت کـه جـنـاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در وقت هجرت از مکّه و ورود به مدینه به خانه او وارد شـد و خـدمـات او و مادرش نسبت به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مادامى که در خـانـه او تـشـریـف داشـت مـعـروف اسـت (۴۲۷) و در شـب زفـاف حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به صفیّه ، ابوایوب سلاح جنگ بر خود راست کرده بـود و در گـرد خـیـمـه پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به حراست بود بامداد که پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم او را دید براى او دعا کرد و گفت : اَللّهُمَّ احْفَظْ اَبا اَیُّوبَ کَما حَفِظَ نَبِیَّکَ.(۴۲۸)

سـیـّد شـهـیـد قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) در ترجمه او فرموده : ابوایوب بن زید الانـصـارى ، اسـم او خـالد اسـت امـّا کُنْیه او بر اسم غلبه نموده ، در غزاى بدر و دیگر مـَشـاهـد حـضـرت پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم حاضر بوده و آن حضرت از خانه ابوایّوب نقل نموده و در حرب جَمَل و صِفّین و خوارج در ملازمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام مـجـاهـده مـى نـمـوده (۴۲۹) و در (تـرجـمـه فـتـوح ابـن اعـثـم کـوفـى )(۴۳۰) مـسطور است که ابوایّوب در بعضى از ایّام حرب صفین از لشکر امیر عـلیـه السـّلام بـیرون آمد و در میدان حرب مبارز خواست هر چند آواز داد از لشکر شام کسى بـه جـنگ او روى ننهاد و بیرون نیامد چون هیچ مبارزى رغبت محاربه او نکرد ابوایّوب اسب راتازیانه زد و بر لشکر شام حمله کرد هیچ کس پیش ‍ حمله او نایستاد روى به سراپرده مـعاویه آورد. معاویه بر دَرِ سراپرده خود ایستاده بود ابوایّوب را بدید بگریخت و به سـراپـرده درآمـد و از دیـگـر جانب بیرون شد، ابو ایوب بر در اوبایستاد و مبارز خواست جـماعتى از اهل شام روى به جنگ او آوردند ابو ایوب بر ایشان حمله ها کرد و چند کس نامى را زخمهاى گران زد پس به سلامت بازگشت و به جاى خویشتن آمد. معاویه با رنگى زرد و رویـى تـیـره بـه سراپرده خود در آمد و مردم خود را سرزنش بسیارنمود که سوارى از صـف عـلى عـلیـه السـّلام چـنـدیـن تـاخت که به سراپرده من در آمد مگر شما را بند کرده و دسـتـهـاى شـما را بسته بودند که هیچ کس را یاراى آن نبود که مشتى خاک بر گرفتى و بـر روى اسـب او پـاشـیـدى . مردى از اهل شام که نام او مُتَرَفَع بن منصور بود گفت : اى معاویه دل فارغ دار که من همان نوع که آن سوار حمله کرد و به سراپرده تو در آمد حمله خـواهـم کـرد و بـه در سـراپـرده عـلى بـن ابـى طالب علیه السّلام خواهم رفت اگر على رابـبـیـنـم و فـرصـت کـنـم او را زخـمـى زنـم و تـو را خـوش دل گردانم ؛ پس اسب براند و خویشتن را در لشکرگاه امیرالمؤ منین علیه السّلام انداخت و بـه سـراپرده او تاخت . ابوایّوب انصارى چون او را بدید اسب به سوى او براند چون بدو رسید شمشیرى بر گردن او زد، گردن او ببرید و شمشیر به دیگر سو بگذشت و از صـافى دست و تیزى شمشیر سر او بر گردن او بود چون اسب سکندرى خورد سر او بـه یـک جانب افتاد و تنه او بر جانبى دیگر به زمین آمد و مردمان که نظاره مى کردند از نیکوئى زخم ابوایّوب تعجّبها نمودند و بر وى ثناها کردند.

ابوایّوب در زمان معاویه به غزاى روم رفت و در اثناى ورود به آن دیار بیمار گردید و چـون وفات یافت وصیّت نمود که هرجا با لشکر خصم ملاقات واقع شود او را دفن کنند بـنـابراین در ظاهر استانبول نزدیک به سُور آن بلده او را مدفون ساختند و مرقد منوّر او مـحل استشفاى مسلمانان و نصارى است . صاحب (استیعاب )(۴۳۱) در باب کُنى آورده که چون اهل روم از حرب فارغ شدند قصد آن کردند که نبش قبر او نمایند، مقارن آن حـال بـاران بـسـیـار کـه یـاد از قهر پروردگار مى داد بر ایشان واقع شد و ایشان متنبّه شدند دست از آن بداشتند(۴۳۲)انتهى .
فـقـیـر گوید: که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از مدفن ابوایّوب خبر داده در آنـجـا کـه فـرمـوده دفـن مـى شـود نـزد قـسـطـنـطـنـیـّه مـرد صـالحـى از اصـحـاب مـن .(۴۳۳)

شرح حال خالد بن سعید

هـشتم ـ خالد بن سَعید بن العاص بن اُمیّه بن عبدالشمس بن عبدمناف بن قصّى القرشى الا مـوى ، نـجـیـب بـنـى امـیـّه و از سابقین اوّلین و متمسّکین به ولایت امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده . و سبب اسلام او آن شد که در خواب دید آتش افروخته است و پدرش ‍ مى خواهد او را در آن آتـش افـکند حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را به سوى خود کشید و از آتـش نـجـاتـش داد. خـالد چـون بـیدار شد اسلام آورد.(۴۳۴)و او با جعفر به حـبـشـه مـهـاجـرت کرد و با جعفر مراجعت نمود و در غزوه طائف و فتح مکّه و حُنَین بوده و از جانب حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم والى بر صدقات یمن بوده و اوست که بـا نـجـاشـى پـادشـاه حـبـشـه ، امّ حـبـیـبـه دخـتـر ابـوسـفـیـان را در حـبـشه براى حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم عـقـد بستند. خالد بعد از وفات پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم با ابوبکر بیعت نکرد تا آنگاه که امیرالمؤ منین علیه السّلام را اکراه بـر بـیعت نمودند او از روى کراهت بیعت نمود و او یکى از آن دوازده نفر بود که انکار بر ابـوبـکـر نـمـودنـد و مـحاجّه کردند با او در روز جمعه در حالى که بر فراز منبر بود و حدیث آن در کتاب (احتجاج )و (خصال ) است .(۴۳۵)
در (مـجـالس المـؤ مـنـین ) است که دو برادران او ابان و عمر نیز از بیعت با ابوبکر ابا نـمـودنـد و مـتـابـعـت اهل بیت نمودند. وَقالُوا لَهُمْ اِنَّکُمْ لَطُوالُ الشَّجَرِ طَیِّبَهُ الثَّمَر وَ نَحْنُ تَبَعٌ لَکُمْ.(۴۳۶)

نـهـم ـ خـُزیـمَه (۴۳۷) ابن ثابت الا نصارى مُلَقَّب به (ذوالشَّهادَتَیْن )؛ به سـبـب آنـکه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شهادت او را به منزله دو شهادت اعتبار فرموده در غزاى بدر و مابعد آن از مَشاهد حاضر بوده و از سابقین که رجوع کردند بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـعـدود اسـت . از (کـامـل بـهـائى ) نـقـل اسـت کـه در روز صـِفـّیـن خـُزَیمه بن ثابت و ابوالهیثم انصارى جِدى مى نمودند در نـصـرت عـلى عـلیـه السـّلام ، آن حـضـرت فـرمـود: اگـرچـه در اوّل امـر مـرا خـذلان کـردنـد امـّا بـه آخـر، تـوبـه کـردنـد و دانـسـتـنـد که آنچه کردند بد بـود.(۴۳۸) صـاحـب (اسـتـیـعـاب )(۴۳۹) آورده کـه خزیمه در حرب صـفـیـن مـلازم حـضـرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام بود و چون عمّار یاسر شهید شد او نیز شـمـشـیـر کـشـیده با دشمنان کارزار مى کرد تا شربت شهادت چشید رضوان اللّه تعالى علیه .

و روایت شده که امیرالمؤ منین علیه السّلام در هفته آخر عمر خود خطبه خواند و آن آخر خطبه حضرت بود و در آن خطبه فرمود:
اَیـْنَ اِخـْوانـِى الَّذیـنَ رَکـِبـُوا الطَّریقَ وَمَضَوْا عَلَى الحَقِّ؟ اَیْنَ عَمّارُ؟ وَاَیْنَ ابْنُ التَّیِهانُ؟ وَاَیـْنَ ذُو الشَّهـادَتـَیـْنِ؟ وَاَیـْنَ نـُظـَرآؤُهـُمْ مـِنْ اِخـْوانـِهِمُ الَذینَ تَعاقَدوُا عَلَى الَمَنِیَّهِ وَاُبْرِدَ بِرُؤُسِهِمْ اِلَى الْفَجَرَهِ. ثُمَّ ضَرَبَ علیه السّلام یَدَهُ اِلى لِحْیَتِهِ الشَریفَهِ فَاَطالَ البُکاءَ ثـُمَّ قـالَ اءَوْهِ عـَلى اِخـْوانـِىَ الَّذیـنَ تـَلَوُا الْقـُرآنَ فـَاَحـْکـَمُوهُ.(۴۴۰) یعنى : کجایند برادران من که راه حق را سپردندو با حق رخت به خانه آخرت بردند؟ کجاست عمّار؟ کـجـاسـت پسر تیهان ؟ و کجاست ذوالشَّهادتَیْن ؟ و کجایند همانندانِ ایشان از برادرانشان کـه بـا یـکـدیـگر به مرگ پیمان بستند و سرهاى آنان را به فاجران هدیه کردند؟ پس دسـت بـه ریش مبارک خود گرفت و زمانى دراز گریست سپس ‍ فرمود: دریغا! از برادرانم که قرآن را خواندند و در حفظ آن کوشیدند.

شرح حال زید بن حارثه

دهم ـ زید بن حارثه بن شُراحیل الکَلْبى ، و او همان است که در زمان جاهلیت اسیر شد حکیم بن حزام او را در بازار عُکاظ از نواحى مکّه بخرید از براى خدیجه آورد؛ خدیجه ـ رضى الله عـنـهـاـ او را بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بخشید. حارثه چون این بدانست خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و خواست تا فدیه دهد و پسر خود را برهاند، حضرت فرمود: او را بخوانید و مختار کنید در آمدن با شما یا ماندن به نزد من ؛ زیـد گـفت : هیچ کس را بر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم اختیار نکنم ! حارثه گفت : اى فرزند! بندگى را بر آزادگى اختیار مى نمائى و پدر را مهجور مى گذارى ؟ گفت : من از آن حضرت آن دیده ام که ابدا کسى را بر آن حضرت اختیار نخواهم کرد. چون حضرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم این سخن از زید شنید او را به حجر مکّه آورد و حضّار را فرمود: اى جماعت ! گواه باشید که زید فرزند من است ، ارث از من مى برد و من ارث از او مى برم . چون حارثه این بدید از غم فرزند آسوده گشت و مراجعت کرد. از آن وقت مردم او را زیـد بـن مـحـمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم نام کردند. این بود تا خداوند اسلام را آشکار نمود و این آیه مبارکه فرود شد: (ما جَعَلَ اَدْعِیآءَکُمْ اَبْنآءَکُمْ..).(۴۴۱)

چـون حـکـم بـرسـیـد فى قَوْلِهِ تعالى : (اُدْعُوهُمْ لابائهِمْ) که فرزند خوانده را به اسم پدرش ‍ بخوانند، این هنگام زید بن حارثه خواندند و دیگر زید بن محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم نـگـفـتـنـد(۴۴۲) و آیـه شـریـفـه (مـا کـانَ مـُحـَمَّدٌ اَبـا اَحـَدٍ مـِنـْ رِجـالِکـُمْ)(۴۴۳)نـیـز اشـاره به همین مطلب است نه آنکه مراد آن باشد که پدر حـسن و حسین نیست ؛ چه آنها پسران رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشند به حکم (اَبْنآئَنا)(۴۴۴) در آیه مباهله و غیره . و زید، کُنْیَه اش ‍ ابواُسامه است به نـام پـسـرش اُسـامه و شهادتش در مؤ ته واقع شد در همان جائى که جعفر بن ابى طالب علیه السّلام شهید گشته .(۴۴۵)

شرح حال سَعْد بن عُباده

یـازدهم ـ سَعْد بْن عُبادَه بْن دُلَیْم بْن حارِثَهِ الْخَزْرَجى الا نصارى ، سیّد انصار و کریم روزگـار و نـقـیـب رسول مختار صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده ؛ در عقبه و بدر حاضر شده و در روز فتح مکّه رایت مبارک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به دست او بـوده و او مـردى بـزرگ بـوده وجـودى بـه کـمـال داشت و پسرش قیس و پدر و جدّش نیز (جـواد) بـودنـد و در اطـعام مهمان و واردین خوددارى نمى فرمودند؛ چنانچه در زمان دُلیم جـدّش مـنادى ندا درمى داد هر روز در اطراف دارضیافت او (مَنْ اَرادَ الشَّحْمَ وَاللَّحْمَ فَلْیَأْتِ دارَ دُلَیـْم ). بـعـد از دُلَیـْم ، پـسـرش عُباده نیز به همین طریق بود و از پس او سعد نیز بـدیـن قـانـون مـى رفـت و قـیـس بـن سـعـد از پـدران بـهـتـر بـود. و دُلَیـْم و عـُبـاده هـر سال ده نفر شتر از براى صنم منات هدیه مى کردند و به مکّه مى فرستادند و چون نوبت بـه سـعـد و قـیـس رسـیـد کـه مـسـلمـانـى داشـتـنـد آن شـتـران را هـمـه سـال بـه کـعـبـه مـى فـرسـتـادنـد. و وارد شـده کـه وقـتـى ثـابـت بـن قـیـس بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ، گـفـت : یـا رسول اللّه ! قبیله معد در جاهلیّت پیشوایان جوانمردان ما بودند، حضرت فرمود:
النـّاسُ مـَعـادِنُ کـَمـَعـادِنِ الذَّهـَبِ وَالفـِضَّهِ خـِیـارُهـُمْ فـِى الْجاهِلِیَّهِ خِیارُهُمْ فِى الاِسْلامِ اِذا فَقَهُوا.
و سعد چندان غیور بود که غیر از دختر باکره تزویج نکرد و هر زنى که طلاق گفت کسى جرئت تزویج او نکرد.(۴۴۶)
بـالجـمـله ؛ ایـن سعد همان است که در روز سقیفه او را آورده بودند در حالتى که مریض ‍ بود و خوابانیده بودند و خَزْرَجیان مى خواستند با او بیعت کنند و مردم را نیز به بیعت او مـى خـواندند لکن بیعت از براى ابوبکر شد و چون مردم جمع شدند که با ابوبکر بیعت کنند بیم مى رفت که سعد در زیر قدم طریق عدم سپارد، لاجَرَم فریاد برداشت که اى مردم مـرا کـشـتـید! عُمر گفت : اُقْتُلُوا سَعْدا قَتَلَهُ اللّهُ؛ بکشید او را که خدایش ‍ بکشد. قیس بن سـعـد کـه چـنـیـن دیـد بـرجـست و ریش عمر را بگرفت و بگفت : اى پسر صَهّاک حبشیّه و اى ترسنده گریزنده در میدان و شیر شرزه امن و امان ! اگر یک موى سَعد بن عُباده جنبش کند از ایـن بـیـهـوده گـوئى یـک دنـدان در دهـان تـو بـه جـاى نـمـانـد از بـس دهـانـت بـا مـشـت بکوبند.(۴۴۷) و سعد بن عباده به سخن آمد و گفتا: اى پسر صَهّاک ! اگر مرا نیروى حرکت بود در کیفر این جسارت که ترا رفت هرآینه تو و ابوبکر در بازار مدینه از مـن نعره شیرى مى شنیدید که با اصحاب خود از مدینه بیرون مى شدید و شما را ملحق مـى کـردم بـه جـمـاعـتـى کـه در مـیـان ایـشـان بـودیـد ذلیـل و نـاکـس تـر مـردم بـه شـمـار مـى شدید.

آنگاه گفت : یا آلَ خَرْزَج احْمِلُونی مِنْ مَکانِ الْفـِتـْنـَهِ. او را بـه سـراى خـویـش حـمـل کـردنـد و بعد هم هرچه خواستند که از وى بیعت بگیرند بیعت نکرد و گفت : سوگند به خداى که هرگز با شما بیعت نکنم تا هرچه تیر در تـیـرکـش ‍ دارم بر شما بیندازم و سنان نیزه ام را از خون شما خضاب کنم و تا شمشیر در دسـتـم اسـت بـر شما شمشیر زنم و با اهل بیت و عشیره ام با شما مقاتلت کنم و به خدا سـوگـنـد کـه اگـر تمام جن و انس با شما جمع شوند من با شما دو عاصى بیعت نکنم تا خـداى خود را ملاقات کنم . و آخر الا مر بیعت نکرد تا در زمان عمر از مدینه به شام رفت و او را قـبـیـله بـسـیـار در حـوالى دمـشق بود هر هفته در دهى پیش خویشان خود مى بود در یک وقـتـى از دهـى به دهى دیگر مى رفت از باغى که در رهگذر او بود او را تیر زدند و به قتل رسانیدند و نسبت دادند قتل او را به جنّ و اززبان جنّساختند:

شعر :

قَدْ قَتَلْنا سَیّدَ الخَزْرَج سَعْدَ بْنَ عُبادَه

فَرَمَیْناهُ بِسَهْمَیْن فَلَمْ نَخْطَ فُؤ ادَهُ(۴۴۸)

شرح حال ابودُجانه

دوازدهم ـ اَبُودُجانه (۴۴۹) اسمش سِماک بن خَرَشَه بن لَوْذان است و از بزرگان صـحابه و شجاعان نامى و صاحب حِرْز معروف است و او همان است که در جنگ یمامه حاضر بـود و چـون سپاه مُسَیْلمه کذّاب در حدیقه الرّحمن که به حدیقه الموت نام نهاده شد پناه بـردنـد و در بـاغ را اسـتـوار بـسـتـنـد، ابـودُجـانـه کـه دل شـیـر و جگر نهنگ داشت مسلمانان را گفت که مرا در میان سپرى برنشانید و سر نیزه ها را بـر اطـراف سـپـر مـحکم دارید آنگاه مرا بلند کنید و بدان سوى باغ اندازید. مسلمانان چـنـیـن کـردنـد پس ابودجانه به باغ جستن کرد و چون شیر بخروشید و شمشیر بکشید و هـمـى از سـپـاه مـسـیـلمـه بـکـشـت . بـَراءِ بـن مـالک از مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شـد و دَرِ بـاغ را گـشـود تـا مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شدند ولکن ابودُجانه و بَراء هر دو در آنجا کشته شدند وبه قولى ابُودُجانه زنده بودچندانکه درصِفّین ملازم رکاب امیرالمؤ منین علیه السّلام گشت .(۴۵۰)

شـیـخ مـفـید در (ارشاد) فرمود: روایت کرده مفضّل بن عمر از حضرت صادق علیه السّلام کـه فـرمود: بیرون مى آید با قائم علیه السّلام از ظَهْر کوفه بیست و هفت مرد ـ تا آنکه فرموده ـ و سلمان و ابوذر و ابودُجانه انصارى و مقداد و مالک اشتر پس مى باشند ایشان در نزد آن حضرت از انصار و حُکّام .(۴۵۱)

شرح حال ابن مسعود

سـیـزدهـم ـ عـبـداللّه بـْن مـسـعـُود الْهـُذَلى حـلیـف بنى زهره از سابقین مسلمین است و در میان صـحـابـه به علم قرائت قرآن معروف است . علماى ما فرموده اند که او مخالطه داشته با مـخـالفـیـن و بـه ایـشـان مـیـل داشـتـه و عـلمـاى سـنـّت او را تـجـلیـل بـسـیـار کـنـنـد و گـویـنـد کـه او اَعـْلَم صحابه بوده به کتاب اللّه تعالى ؛ و رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرموده که قرآن را از چهار نفر اخذ کنید و ابتدا کـرد بـه ابـن امّ عـبـد کـه عـبـداللّه بـن مـسـعـود بـاشـد و سـه نـفـر دیـگـر مـُعـاذ بـن جَبَل و اُبَىّ بن کَعْب و سالم مولى ابوحُذیفه . وَقالُوا قالَ صلى اللّه علیه و آله و سلّم : مَنْ اَحَبَّ اَن یَسْمَعَ الْقُرآنَ غَضَّا فَلْیَسْمَعْهُ مِنْ ابْنِ اُمّ عَبْدٍ(۴۵۲)
و ابـن مـسـعـود هـمان است که سر ابوجهل را در یوم بَدْر از تن جدا کرد(۴۵۳) و اوست که به جنازه حضرت ابوذر رضى اللّه عنه حاضر شده (۴۵۴) و اوست از آن جـمـاعـتـى کـه انکار کردند بر ابوبکر جُلوسش را در مجلس خلافت (۴۵۵)؛ اِلى غـَیْر ذلک . و او را اَتباع و اصحابى بود که از جمله ایشان است رَبیع بن خُثَیْم که معروف است به خواجه ربیع و در مشهد مقدّس مدفون است .

شرح حال عمّار

چهاردهم ـ عَمّار بْن یاسِر الْعَنسى (بالنّون ) حلیف بنى مخزوم مُکَنّى به ابى یَقْظان از بزرگان اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و از اَصْفیاء اصحاب امیرالمؤ مـنین علیه السّلام و از معذّبین فى اللّه و از مهاجرین به حبشه و از نمازگزارندگان به دو قـبله و حاضر شدگان در بدر و مَشاهد دیگر است . و آن جناب و پدرش یاسر و مادرش سـُمـیَّه و بـرادرش عبداللّه در مبدء اسلام ، اسلام آوردند و مشرکین قریش ایشان را عذابهاى سـخت نمودند، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر ایشان مى گذشت ایشان را تـسـلّى مـى داد و امـر بـه شـکـیـبـائى مـى نـمـود و مـى فـرمـود: صـَبـْرا یـا آل یـاسـِر فـَاِنَّ مـَوْعـِدَکـُمْ الْجـَنَّهُ(۴۵۶) و مـى گـفـت : خـدایـا! بـیـامـرز آل یاسر را و آمرزیده اى .

(ابن عبدالبرّ) روایت کرده که کفّار قریش یاسر و سمیّه و پسران ایشان عمّار و عبداللّه را بـا بـلال و خَبّاب و صُهَیْب مى گرفتند و ایشان را زره هاى آهنین بر تن مى کردند و بـه صـحـراى مـکّه در آفتاب ، ایشان را نگاه مى داشتند به نحوى که حرارت آفتاب و آهن بـدن ایـشان را مى پخت و دماغشان را به جوش مى آورد طاقتشان تمام مى شد با ایشان مى گـفـتـنـد اگـر آسـودگـى مى خواهید کفر بگوئید و سَبّ نَبىّ نمائید، ایشان لاعلاج تقیّهً اظـهـار کـردنـد. آن وقـت قـوم ایـشان آمدند و بساطهائى از پوست آوردند که در آن آب بود ایـشـان را در مـیـان آن آبـهـا افـکـنـدنـد و چـهـار جـانـب آنـهـا را گـرفـتـنـد و بـه منزل بردند.

فقیر گوید: که قوم یاسر و عمّار ظاهرا بنى مخزومند؛ چه آنکه یاسر قحطانى و از عنس ‍ بـن مـذحـج است و با دو برادر خود حارث و مالک به جهت طلب برادر دیگر خود از یمن به مکّه آمدند، یاسر در مکّه بماند و دو برادرش برگشتند به یمن و یاسر حلیف ابوحُذیفه بن المغیره المخزومى گردید و سمیّه کنیز او را تزویج کرد و عمّار متولّد شد ابوحذیفه او را آزاد کـرد لاجـَرَم ولاء عـمـّار بـراى بنى مخزوم شد و به جهت همین حلف و ولاء بود که چون عـثـمان ، عمّار را بزد تا فتق پیدا کرد و ضلعش شکست بنى مخزوم اجتماع کردند و گفتند: واللّه اگر عمّار بمیرد ما احدى را به مقابل او نخواهیم کشت مگر عثمان را!(۴۵۷)

شهادت سمیه رحمه اللّه علیها

بالجمله ؛ کفّار قریش یاسر و سمیّه را هر دو را شهید کردند و این فضیلت از براى عمّار اسـت کـه خـودش و پـدر و مـادرش در راه اسـلام شـهـیـد شـدنـد. و سمیّه مادر عمّار از زنهاى خـَیـْرات و فـاضـلات بـود و صـدمـات بـسـیـار در اسـلام کـشـیـد آخـرالا مـر ابـوجـهـل او را شـتـم و سـَبّ بـسـیـار نـمـود و حـربـه بـر او زد و او را شـقـّه نـمـود و او اوّل زنى است که در اسلام شهید شده .
وَ فـى الْخَبَر اَنَّهُ قالَ عَمّارُ لِلنَّبِىِّ صلى اللّه علیه و آله و سلّم : یا رَسُولَ اللّهِ! بَلَغَ الْعَذابُ مِنْ اُمّی کُلَّ مَبْلَغٍ فَقالَ صَبْرا یا اَبّا الْیَقْظانِ اَللّهُمَّ لا تُعَذِّبْ اَحَدا مِنْ آلِ یاسِرٍ بِالنّار(۴۵۸)
و امـّا عـمـّار؛ نـقـل اسـت کـه مـشـرکـیـن قـریـش او را در آتـش افـکـنـدنـد رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: یا نارُ کونی بَرْدا وَسَلاما عَلى عَمّار کَما کُنْتِ بَردا وَسَلاما عَلى اِبْراهیمَ.(۴۵۹)

آتـش او را آسـیـب نـکرد. و حمل کردن عمّار در وقت بناء مسجد نبوى صلى اللّه علیه و آله و سـلّم دو بـرابـر دیـگـران احـجـار را و رجـز او و گـفـتـگـوى او بـا عـثـمـان و فـرمـایـش ‍ رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در جـلالت شـاءن او مـشهور است و از (صحیح بـخـارى ) نـقـل اسـت کـه عـمـّار دو بـرابـر دیـگـران حـمـل اَحْجار مى نمود تا یکى از براى خود و یکى در ازاى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم باشد؛ آن حضرت گرد از سر و روى او مى سترد و مى فرمود:
وَیـْح عـَمـّار تـَقـْتـُلُهُ الْفـِئَهُ الْبـاغـِیـَه یـَدْعـُوهـُمْ اِلَى الْجـَنَّهِ وَیـَدْعـُونـَهُ اِلَى النـّ ارِ.(۴۶۰)
و هم روایت است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او فرموده :
عـَمـّارٌ مـَعَ الْحـَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَمّار حَیْثُ کانَ عَمّار جَلَده بَیْنَ عَیْنى وَاَنْفى تَقْتُلُهُ الْفِئَهُ البـاغـِیـَه .(۴۶۱) و نـیـز فـرمود که عمّار از سر تا پاى او مملو از ایمان است .(۴۶۲)

بـالجـمـله ؛ عـمـّار در نـهـم صـفر سنه ۳۷ به سن نود در صِفّین شهید شد رضوان اللّه عـلیـه و در (مـجالس المؤ منین ) است که حضرت امیر علیه السّلام به نفس نفیس بر عمّار نـمـاز کـرد و بـه دسـت مـبـارک خـود او را دفـن نـمـودومـدّت عـمـرعـمـّاریـاسـرنـودویـک سال بود.(۴۶۳)

و بـعـضى از مورّخین آورده اند که عمار یاسر رضى اللّه عنه در آن روزى که به سعادت شـهـادت فـائز شد روى سوى آسمان کرد و گفت : اى بار خداى ! اگر من دانم که رضاى تـو در آن اسـت کـه خـود را در آب فـرات انـداخته غرقه گردانم چنین کنم و نوبتى دیگر گـفـت که اگر من دانم که رضاى تو در آن است که من شمشیر بر شکم خود نهاده زور کنم تا از پشت من بیرون رود چنین کنم و بار دیگر فرمود که اى بار خداى ! من هیچ کارى نمى دانـم کـه بـر رضاى تو اقرب باشد از محاربه با این گروه و چون از این دعا و مناجات فـارغ شـد بـا یـاران خـویـش گـفـت کـه مـا در خـدمـت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم سه نوبت با این عَلَمها که در لشکر معاویه اند با مـخـالفین و مشرکین حرب کرده ایم و این زمان با اصحاب این رایات حرب مى باید کرد و بر شما مخفى و پوشیده نماند که من امروز کشته خواهم شد و من چون از این عالم فانى رو به سراى جاودانى نهم کار من حواله به لطف ربّانى کنید و خاطر جمع دارید که امیرالمؤ مـنـیـن علیه السّلام مقتداى ما است ، فرداى قیامت از جهت اَخیار با اَشرار خصومت خواهد کرد. و چـون عـمـّار از گـفـتـن امـثال این کلمات فارغ گشت تازیانه بر اسب خود زد و در میدان آمده قـتـال آغـاز نهاد و على التّعاقب و التّوالى حمله ها مى کرد و رجزها مى گفت تا جماعتى از تـیـره دلان شـام به گرد او درآمدند و شخصى مُکَنّى به اَبى العادیه زخمى بر تهیگاه وى زد و از آن زخـم بـى تـاب و تـوان شـد و به صف خویش ‍ مراجعت نمود و آب طلب داشت غلام او (رشد) نام قَدَحى شیر پیش او آورد، چون عمّار نظر در آن قدح کرد فرمود: صَدَقَ رَسـُول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و از حـقـیـقـت ایـن سـخن استفسار نمودند، جواب فـرمـود کـه رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا اخبار نموده که آخر چیزى که از دنیا روزى تو باشد شیر خواهد شد؛ آنگاه قدح شیر را بر دست گرفته بیاشامید و جان شـیـریـن نـثـار جـانـان کـرده بـه عـالم بـقـا خـرامـیـد و امـیـرالمؤ منین علیه السّلام بر این حال اطلاع یافته بر بالین عمار آمد و سر او را به زانوى مبارک نهاده فرمود:
شعر :
اَلا اَیُّهَا الْـمَوْتُ الَّذی هُوَ قاصِدی

اَرِحْنى فَقَدْ اَفْنَیْتَ کُلَّ خَلیلٍ

اَراکَ بَصیرا بِالَّذینَ اُحِبُّهُمْ

کَانَّکَ تَنْحُو نَحْوَهُمْ بِدَلیلٍ

پـس زبان به کلمه اِنا للّه و اِنا اِلَیْه راجِعُونَ گشوده فرمود هرکه از وفات عمّار دلتنگ نشود او را از مسلمانى نصیب نباشد خداى تعالى بر عمّار رحمت کند در آن ساعت که او را از بـدو نـیک سؤ ال کنند، هرگاه که در خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم سه کس دیده ام چهارم ایشان عمار بوده و اگر چهار کس دیده ام عمّار پنجم ایشان بوده ، نه یک بار عمار را بهشت واجب شد بلکه بارها استحقاق آن پیدا کرده جَنّات عَدْن او را مُهَیّا و مُهَنّا باد کـه او را بـکـشـتـنـد و حـق بـا او بـود و او بـا حـق بـود؛ چـنـانـکـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم در شاءن او فرموده : یَدُورُ مَعَ عَمّارٍ حَیْثُ دارَ و بعد از آن على علیه السّلام فرمود کشنده عمّار و دشنام دهنده و رباینده سلاح او به آتش ‍ دوزخ مـعـذب خواهد شد. آنگاه قدم مبارک پیش نهاد بر عمّار نماز گزارد و به دست همایون خویش او را در خاک نهاد. رَحْمَهُ اللّهِ وَرِضْوانُه عَلَیْه وَطُوبى لَهُ و حُسْنُ مآب .

شعر :

خوش دمى کز بهر یار مهربان میرد کسى

چون بباید مُردبارى این چنین میرد کسى

چون شهید عشق را در کوى خود جا مى دهند

جاى آن دارد که بهر آن زمین میرد کسى (۴۶۴)

شرح حال قیس بن عاصم

پـانـزدهـم ـ قـیـس بـْن عـاصـِم الْمِنْقَرىّ در سال نهم با وَفْد بنى تَمیم به خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـلام آورد حـضـرت فـرمـود: ه ذ ا سـَیِّدُ اَهـْلِ الْوَبـَر.(۴۶۵)و او مـردى عـاقـل و حـلیم بود؛ چندان که احنف بن قیس معروف به کـثرت حلم ، حلم را از او آموخته ؛ چنانکه در تاریخ است که وقتى از احنف پرسیدند که از خود حلیم تر کسى یافته اى ؟ گفت : آرى من این حلم را از قیس بْن عاصم منقرى آموخته ام . یـک روز بـه نـزد او آمـدم او با مردى سخن مى گفت ناگاه چند تن از مردم بَرادَر او را با دسـت بـسـتـه آوردنـد و گـفـتـنـد هـم اکـنـون پـسـرت را مـقـتول ساخت او را بسته آوردیم ، قیس این بشنید و قطع سخن خویش نکرد آنگاه که سخنش تـمـام گـشـت پـسـر دیـگـرش را طـلبـید و گفت : قُمْ یا بُنَىَّ اِلى عَمِّکَ فَاَطْلِقْهُ وَاِلى اَخیکَ فـَاَدْفـِنـْهُ؛ یـعنى برخیز اى پسرک من ، دست عمویت را بگشا و برادرت را به خاک سپار! آنـگـاه فـرمـود: مـادر مقتول را صد شتر عطا کن باشد که حزن او اندک شود این بگفت و از طرف اَیمَن به سوى اَیْسَر تکیه زد و بگفت :

شعر :

اِنّی امْرؤْ لایَعْتَری خُلْقی

دَنَسٌ یُفَنِّدُهُ ولا اءَفِنُ(۴۶۶)

و ایـن قـیـس هـمـان اسـت کـه بـا جـمـاعـتـى از بـنـى تـمـیـم خـدمـت حـضـرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیدند و از آن حضرت موعظه نافعه خواستند آن حـضـرت ایـشان را موعظه فرمود به کلمات خود، از جمله فرمود: اى قیس ! چاره اى نیست از بـراى تـو از قـرینى که دفن شود با تو و او زنده است و دفن مى شوى تو با او و تو مـرده اى پـس او اگـر (کریم ) باشد گرامى خواهد داشت ترا و اگر او (لئیم ) باشد واخـواهـد گـذاشت ترا و به داد تو نرسد و محشور نخواهى شد مگر با او و مبعوث نشوى مـگـر بـا او و سـؤ ال کـرده نـخـواهـى شـد مـگـر از او؛ پـس قـرار مـده آن را مـگـر عـمـل صـالح ؛ زیـرا که اگر صالح باشد اُنس خواهى گرفت با او و اگر فاسد باشد وحشت نخواهى نمود مگر از او و او عمل تو است . قیس عرض کرد: یا نبى اللّه ! دوست داشتم کـه ایـن مـوعـظه به نظم آورده شود تا ما افتخار کنیم به آن بر هر که نزدیک ما است از عـرب و هـم آن را ذخیره خود مى کردیم . آن جناب فرستاد حَسّان بن ثابت شاعر را حاضر کـنـنـد کـه بـه نـظم آورد آن را؛ صَلْصال بن دَلْهَمِسْ حاضر بود و به نظم درآورد آن را پیش از آنکه حَسّان بیاید، و گفت :

شعر :

تَخَیَّرْ خلیطا مِنْ فِعالِکَ اِنَّما

قَرینُ الْفَتى فِی الْقَبْر ما کانَ یَفْعَلُ

ولابُدَّ قَبْلَ الْمَوْتِ مِنْ اَنْ تُعِدَّهُ

لِیَوْمٍ یُنادِى المَرْءُفیهِ فَیُقْبِلُ

فَاِنْ کُنْتَ مَشْغُولاً بِشَى ءٍ فلا تَکُنْ

بِغَیْرِ الَّذی یَرْضى بِهِ اللّهُ تَشْغَلُ

فَلَنْ یَصْحُبَ الاِنْسانَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِهِ

وَمِنْ قَبْلِهِ اِلا الَّذی کانَ یَعْمَلُ

اَلا اِنَّمَا الا نسانُ ضَیْفٌ لاَهْلِهِ

یُقیمُ قَلیلاً بَیْنَهُمْ ثُمَّ یَرْحَلُ(۴۶۷)

شرح حال مالک بن نُوَیْره

شـانـزدهـم ـ مـالِکِ بـْنِ نـُوَیـْرَه الحـنـفـى الیـربوعى از ارداف ملوک و شجاعان روزگار و فـُصـحاى شیرین گفتار و صحابه سیّد مختار و مخلصان صاحب ذوالفقار بوده . قاضى نـوراللّه در (مـجـالس ) شـطـرى از احـوال خـیـر مآل او و شهادت یافتن او به سبب محبّت اهـل بـیـت در دسـت خـالد بـن ولیـد ذکـر کـرده و هـم در احـوال او گـفته از برآء بن عازب روایت کرده اند که گفت در اثناى آنکه حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم با اصحاب خود نشسته بودند رؤ ساى بنى تمیم که یکى از ایـشـان مـالک بـن نـُوَیـْره بـود درآمـدنـد و بـعـد از اداى خـدمـت گـفـت : یـا رسول اللّه ! عَلِّمْنِى الایمانَ فَقالَ لَهُ رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم : الا یمانُ اَنْ تـَشـْهـَدَ اَنْ لااِل هَ اِلا اللّهُ وَاَنـّی رَسـُولُ اللّهِ وَتُّصـَلِّىَ الْخـَمْسَ وَتَصُومَ شَهْرَ رَمَضانَ وَتـُؤَدِّىَ الزَّک وهَ وَتـَحـُجَّ الْبـَیـْتَ وَتُوالى وَصِیّى هذا. وَاَشارَ اِلى عَلِىّ بْنِ ابى طالب علیه السّلام .

؛ یعنى مالک به حضرت رسالت گفت : مرا طریق ایمان بیاموز، آن حضرت فرمود: ایمان آن اسـت کـه گـواهـى دهـى بـه آنـکـه لا اِلهَ اِلا اللّه و بـه آنـکـه مـن رسـول خـدایـم و نماز پنجگانه بگزارى و روزه ماه رمضان بدارى و به اداى زکات و حجّ خانه خداى رو آورى و این را که بعد از من وصِىّ من خواهد بود دوست دارى و اشاره به على بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام کـرد، و دیـگـر آنـکه خون ناحق نریزى و از دزدى و خیانت بپرهیزى و از خوردن مال یتیم و شُرْب خَمْر بگریزى و ایمان به احکام شریعت من بیاورى و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام دانى و حقگذارى ضعیف و قوى و صغیر و کبیر به جا آرى . آنـگاه شرایع اسلام و احکام آن را بر او شمرد تا یاد گرفت . آنگاه مالک برخاست و از غایت نشاط دامن کشان مى رفت و با خود مى گفت : تَعَلَّمْتُ الایمانَ وَرَبِّ الْکَعْبَهِ؛ یعنى به خـداى کـعـبـه کـه احکام دین آموختم و چون از نظر حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم دور شد آن حضرت فرمودند که :
(مَنْ اَحَبَّ اَنْ یَنْظُرَ اِلى رَجُلٍ مِنْ اَهْلِ الجَنَّهِ فَلْیَنْظُرْ اِلى هذا الرّجُلِ)

دو نفر از حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم دستورى طلبیده از عقب او رفتند و آن بشارت به وى رسانیدند و از او التماس نمودند که چون حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا از اهل جنّت شمرده مى خواهیم که جهت ما طلب مغفرت کنى ، مالک گفت : لا غَفَرَ اللّهُ لکُم ا؛خداى تعاى شما را نیامرزد که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم که صاحب شفاعت است مى گذارید و از من درخواست مى کنید که جهت شما استغفار کنم !؟ پـس آن دو نـفـر مـُکَدَّر بازگشتند چون حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نظر بر روى ایشان افتاد گفت که فِى الْحَقِّ مَبْغضَهٌ؛ یعنى شنیدن سخن حق گاه است که آدمـى را خـشـمـنـاک و مـُکَدَّر سازد. و آخر چون حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم وفـات یـافت مالک به مدینه آمد و تفحّص نمود که قائم مقام حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـیـسـت ؟ در یکى از روزهاى جمعه دید که ابوبکر بر منبر رفته و از براى مردم خطبه مى خواند، مالک بى طاقت شد با ابوبکر گفت که تو همان برادر تیمى مـا نـیستى ؟ گفت : بلى ، مالک گفت : چه کار پیش آمد آن وصّى حضرت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را که مرا به ولایت او ماءمور ساخته بود؟ مردم گفتند: اى اعرابى ! بسیار است که کارى از پس کارى حادث مى شود. مالک گفت : واللّه ! هیچ کارى حادث نشده بلکه شما خـیـانـت کـرده ایـد در کـار خـدا و رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بعد از آن متوجه ابـوبـکـر شـد و گـفـت : کـیـسـت کـه تـرا بـر ایـن مـنـبـر بـالا بـرده و حـال آنـکـه وصـّى پـیغمبر نشسته است ، ابوبکر به حاضران گفت که این اعرابى بَوالٌ عـَلى عـَقـِبـیـه را از مسجد رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیرون کنید. پس قُنْفُذ و خـالد بـن ولیـد بـرخـاسـتند و مالک را پى گردنى زده از مسجد بیرون کردند. مالک بر اشـتـر خـود سوار شد صلوات بر حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرستاد و بعد از صلوات این ابیات بر زبان راند:

شعر :

اَطَعْنا رَسُولَ اللّهِ ما کانَ بَیْنَنا

فَی ا قَوْمِ ما شَاْنی وَشَاْنِ اَبى بَکْرٍ

اِذا ماتَ بَکْرٌ قامَ بَکْرٌ مَقامَهُ

فَتِلْکَ وَبَیْتِ اللّهِ قاصِمَهُ الظَّهْرِ(۴۶۸)

مـؤ لف گـویـد: کـه شـیـعـه و سنى نقل کرده اند که خالد بن ولید، مالک را بى تقصیر بـکـشـت و سـر او را دیـک پـایـه نـمـود و در هـمـان شـب کـه او را بـه قـتـل رسـانـیـد با زوجه اش همبستر شد و طایفه مالک را بکشت و زنان ایشان را اسیر کرده به مدینه آوردند و ایشان را اهل (رِدَّه ) نامیدند.(۴۶۹)

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۲۸۷ـ سوره حجرات (۴۹)، آیه ۵۴ .
۲۸۸ـ (زِبـرقـان ) بـه کـسر زاء به معنى ماه است و لَقب حصین بن بدر است به جهت جمال او یا به جهت زردى عمامه اش . (قمى رحمه اللّه ).
۲۸۹ـ (تبوک ) به فتح تاء مثناه و ضم باء موحّده .
۲۹۰ـ بـه کـسـر حـاء و سکون جیم ، دیار ثمود و بلاد آنهاست در ناحیه شام ؛ قال اللّه تعالى : (کَذَّبَ اَصْحابُ الحِجْرِ المُرْسَلینَ) (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ) .
۲۹۱ـ سوره توبه (۹)، آیه ۳۸ .
۲۹۲ـ سوره توبه (۹) ، آیه ۷۹٫
۲۹۳ـ سوره توبه (۹)، آیه ۹۰٫
۲۹۴ـ سوره توبه (۹)، آیه ۸۱ .
۲۹۵ـ سوره توبه (۹)، آیه ۴۳ .
۲۹۶ـ (مُسْنَد احمد حنبل ) ۱/۲۸۲، حدیث ۱۴۹۳ .
۲۹۷ـ یعنى سوس به آن افتاده بود و سُوس کرمى است که در پشم و طعام مى افتد.
۲۹۸ـ زهید یعنى کم و غیر مرغوب و کم طالب .
۲۹۹ـ االاِْ ه الَه بالکسر، پیه یا پیه گداخته .
۳۰۰ـ السَّخـَنـَه بـه فَتْحَتَیْن یعنى فاسد شده و تغییر کرده . (قمى رحمه اللّه )
۳۰۱ـ سوره توبه (۹)، آیه ۱۱۷٫
۳۰۲ـ ر.ک : (تـفـسـیـر کـشـّاف ) ۲/۲۹۱، ذیل آیه ۷۴، سوره توبه .
۳۰۳ـ سوره توبه (۹)، آیه ۱۰۷ .
۳۰۴ـ (مُسْند احمد حنبل ) ۱/۷، حدیث چهارم .
۳۰۵ـ ر.ک : (حدیقه الشیعه ) ۱/۱۳۲ ـ ۱۳۴، چاپ انصاریان .
۳۰۶ـ و نـیـز از ایـشـان بـود اَسـْهـَمِ بـْن النـُعمان که او را اُسْقُف نجْران مى گفتند و مانند ع اقِب علو منزلت داشت . (قمى رحمه اللّه )
۳۰۷ـ ابـوحـارثـه نـامـش حـُصـَیـن بـن عـلقـمـه بـود نـَسـَبْ بـه بـکـر بـن وائل مـى رسـانـد و یـک صـد و بـیـسـت سـال عـمـر داشـت و در نـهـانـى مـعـتـقـد بـه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود (قمى رحمه اللّه ).
۳۰۸ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۵۹ .
۳۰۹ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱ .
۳۱۰ـ زمـخـشـرى و فـخـر رازى و بـیـضـاوى و بـسـیـارى از عـلمـاى اهـل سنت گواهى دادند به همین آیه مباهله که على علیه السّلام و فاطمه و فرزندان او بعد از پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از تـمـام روى زمـیـن بـهـترند و اینکه حسنَیْن عـلیـهماالسلام فرزندان پیغمبرند به حکم (اَبْنائنا) و اینکه على اَشْرَف است از سایر انبیاء و از تمام صحابه به حکم (اَنْفسَنا) (قمى رحمه اللّه ).
۳۱۱ـ در بـعـض روایـات دارد مـصـالحـه فـرمـود کـه هـر سـال دو هـزار جـامـه نفیس و هزار مثقال طلا بدهند نصف آن را در محرّم و نصف دیگر را در ماه رجب (قمى رحمه اللّه ) .
۳۱۲ـ (تفسیر کشّاف ) ۱/۳۶۸ .
۳۱۳ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۳۳٫
۳۱۴ـ (تفسیر کشّاف ) ۱/۳۷۰ .
۳۱۵ـ سوره حجّ (۲۲)، آیه ۲۷ .
۳۱۶ـ شتر و گوسفند قربانى (قمى رحمه اللّه ).
۳۱۷ـ سوره بقره (۲)، آیه ۱۵۸ .
۳۱۸ـ (مـجـمـع البـیـان ) ۲/۲۸۹، ذیل آیه ۱۹۶ سوره بقره . (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۷۴، (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۶۱ .
۳۱۹ـ (صحیح مسلم ) ۲/۷۲۴، باب حجه النبى صلى اللّه علیه و آله ، حدیث ۱۲۱۸٫ (الکافى ) ۴/۲۴۵ ـ ۲۴۶ باب حج النبى صلى اللّه علیه و آله حدیث دوم .
۳۲۰ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۹۵ .
۳۲۱ـ (الکافى ) ۴/۲۴۶، باب حج النبى صلى اللّه علیه و آله ، حدیث دوم .
۳۲۲ـ سوره بقره (۲)، آیه ۱۹۹٫
۳۲۳ـ (الکـافـى ) ۴/۲۴۵ ـ ۲۴۸، بـاب حجّ النبى صلى اللّه علیه و آله ، حدیث ۲ ـ ۴ .
۳۲۴ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۷۴، (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۶۱ .
۳۲۵ـ سوره مائده (۵)، آیه ۶۷٫
۳۲۶ـ سوره مائده (۵)، آیه ۶۷ .
۳۲۷ـ ر.ک : (حـدیـقـه الشـیـعـه ) ۱/۱۵، (فضائل الخمسه من الصحاح السته ) ۱/۴۳۲ .
۳۲۸ـ (دفـاع از تـشـیـع ) شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه ص ۵۳۰، (اسـرار آل محمد صلى اللّه علیه و آله ) ص ۵۱۲، (مناقب ) خوارزمى ص ۱۳۶٫

۳۲۹ـ ابـن بـابـویـه در بـاب حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله ازابـن عـبـاس روایـتـى نـقـل کـرده کـه ملخص آن چنین است که چون حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله به بـسـتـر بـیـمـارى خـوابـیـد اصحاب آن حضرت بر گرد او جمع گردیدند عماربن یاسر بـرخاست و سؤ الى از آن حضرت کرد پس حضرت دستورالعملى در باب تجهیز خود به امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـرمـود پـس بـه بـلال فـرمـود کـه : اى بـلال مردم رابه نزد من بطلب که در مسجد جمع شوند چون جمع شدند حضرت بیرون آمد عمامه مبارک را بر سر بسته بود و بر کمان خود تکیه کرده بود تا آنکه وارد مسجد شد و بـر مـنـبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى را ادا کرد و فرمود: اى گروه اصحاب ! چگونه پـیـغـمـبرى بودم براى شما آیا خود به نفس نفیس جهاد نکردم در میان شما؟ آیا دندان پیش مرا نشکستید؟ آیا جبین مرا خاک آلود نکردید ؟آیاخون بر روى من جارى نکردید تا آنکه ریش مـن رنـگـین شد؟ آیا متحمل تَعَبهاو شدتها نشدم از نادانان قوم خود؟ آیا سنگ از گرسنگى نـبـسـتـم بـراى ایـثـار امـت بـر خـود؟ صـحـابـه گـفـتـنـنـد:بـلى ،یـا رسـول الله بـه تـحـقیق که صبر کننده بودى از براى خدا و نهى کننده بودى از بدیها، پس جزا دهد ترا خدا از ما بهترین جزاها. حضرت فرمود: که شما را خدا نیز جزاى خیر دهد پس فرمود: که حق تعالى حکم کرده و سوگند یاد نموده است که نگذرد از ظلم ستمکارى ؛ پـس سـوگـنـد مـى دهـم شما را به خدا که هر که او را مظلمه بوده باشد نزد محمد البته برخیزد و قصاص کند که قصاص نزد من محبوبتر است از قصاص عقبى در حضور ملائکه و انـبـیـاء. پـس ‍ مردى از آخر مردم برخاست که او را سواده بن قیس مى گفتند گفت : پدر و مـاردم فـداى تـو یـا رسـول الله ! در هـنـگـامـى کـه از طـایـف مـى آمـدى مـن بـه استقبال تو آمدم تو بر ناقه غضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق در دست داشتى چون بـلنـد کـردى او را کـه بر راحله خود بزنى بر شکم من آمد ندانستم که به عمد کردى یا بـه خـطـا؟ حـضـرت فـرمـود کـه مـعـاذالله کـه بـه عـمـد کـرده بـاشـم پس فرمود که اى بـلال ، بـرو بـه خـانـه فـاطـمـه هـمـان عـصـا را بـیـاور! چـون بـلال از مـسـجـد بـیـرون آمـد در بـازارهـاى مـدیـنه ندا مى کرد که اى گروه مردم کیست که قـصـاص فرماید نفس خود را پیش از روز قیامت اینک محمد صلى اللّه علیه و آله خود را در معرض قصاص در آورده است پیش از روز جزا چون به در خانه فاطمه علیهاالسّلام رسید در راکوبید و گفت : اى فاطمه ! بر خیز که پدرت عصاى ممشوق خود را مى طلبد. فاطمه عـلیـهـاالسـّلام گـفـت : امـروز روز کـار فـرمـودن عـصـا نـیـسـت بـراى چـه آن را مـى خواهد؟ بـلال گـفـت : کـه اى فـاطـمـه ! مـگـر نـمـى دانـى کـه پـدرت بـر مـنـبـر بـر آمـده و اهـل دیـن و دنـیـارا وداع مى کند؟ چون فاطمه علیهاالسّلام سخن وداع شنید فریاد برآورد و گفت : زهى غم و اندوه و حسرت دل فکار من براى اندوه تو اى پدر بزرگوار بعد از تو فـقـیـران و بـیـچارگان و درماندگان بگو پناه به که برند اى حبیب خدا و محبوب قلوب فقرا. پس بلال عصا را گرفت و به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله شتافت و چون عصارا به حضرت داد فرمود که به کجا رفت آن مرد پیر؟ او گفت : من حاضرم ،یا رسـول الله ! پـدرو مـادرم فداى تو باد! و حضرت فرمود که بیا و از من قصاص کن تا راضـى شـوى از مـن ! آن مـرد گـفـت : شـکـم خـود را بـگـشـا یـا رسـول اللّه ! چون حضرت شکم محترم خود را گشود گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! یا رسـول اللّه دسـتـور مـى دهـى کـه دهان خود را بر شکم تو گذارم چون رخصت یافت شکم مـکـرم آن حـضـرت را بـوسـیـد و گـفـت : پـنـاه مـى بـرم بـه مـوضـع قـصـاص شـکـم رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله از آتش جهنم در روز جزا. حضرت فرمود که اى سواده ! آیـا قـصـاص مـى کـنـى یـا عـفـو مـى نـمـایـى ؟ گـفـت : عـفـو مـى نـمـایـم یـا رسـول اللّه ! حـضـرت فـرمود: خداوندا تو عفو کن از سواده بن قیس چنانکه او عفو کرد از پـیـغـمـبـر تـو، پـس حـضـرت از مـنـبـر بـه زیـر آمـد و داخـل خـانـه ام سـلمه شد ومى گفت : پروردگارا! تو سلامت دار امّت محمد را از آتشX.در زیـر لحاف با تو مى گفت ؟حضرت فرمود که هزار باب از علم تعلیم من نمود که از هر باب هزار باب دیگر گشوده مى شود!(شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۳۳۰ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۷۹٫ (اعلام الورى ) طبرسى ۱/۲۶۶، ۲۶۷٫
۳۳۱ـ به ضمّ جیم و سکون راء، موضعى است در یک فرسخى مدینه .
۳۳۲ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۸۰ ـ ۱۸۴ .
۳۳۳ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۸۴ .
۳۳۴ـ (مـسـنـد احـمـد حـنـبـل ) ۱/۵۸۵ ، حـدیث ۳۳۲۶ (مسند عبداللّه بن عباس ). (حدیقه الشیعه اردبیلى ) ۱/۳۶۴ .
۳۳۵ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۸۶
۳۳۶ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۱۴۴٫
۳۳۷ـ (ارشـاد شـیخ مفید) ۱/۱۷۹ ـ ۱۸۹، (اعلام الورى طبرسى ) ۱/۲۶۳ ـ ۲۷۰ .
۳۳۸ـ (بـصـائر الدرجـات صـفـّار) ص ۵۰۳ ، بـاب (الائمـه انـّهُ کلّمهم غیر الحیوانات ) ، حدیث پنجم .
۳۳۹ـ ماءخذ پیشین ، حدیث ششم .
۳۴۰ـ (الدّروس الشـرعـیـّه ) شـهـیـد اول ، ۲/۱۶٫
۳۴۱ـ (قُرْب الا سناد حِمْیَرى ) ص ۹، حدیث ۲۹ .
۳۴۲ـ تـزویـج زیـنـب بـه ابـى العـاص پـیـش از بـعثت و حرام شدن دختر به کـافـران بـود و از زیـنب امامه دختر ابى العاص به وجود آمد و حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـعـد از فـاطمه علیهاالسّلام به مقتضاى وصیّت آن مخدره او را تزویج فرمود و نـقـل شـده کـه ابوالعاص در جنگ بدر اسیر شد و زینب قلاده اى که حضرت خدیجه به او داده بـود بـه نـزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله فرستاد براى (فداى ) شوهر خـود چـون حـضـرت نـظـرش بر قلاده افتاد خدیجه را یاد نمود و رقّت کرد و از صحابه طـلب نـمـود کـه (فـداى ) او را بـبخشند وابوالعاص را بى فدا رها کنند؛ صحابه چنین کـردنـد. حضرت از ابى العاص شرط گرفت که چون به مکّه برگردد زینب را به خدمت آن حـضـرت فـرستد او به شرط خود وفا نمود زینب را فرستاد بعد از آن خود به مدینه آمـد و مـسـلمـان شـد. و زیـنـب در مـدیـنـه سـال هـفـتـم و بـه قـولى در سال هشتم هجرت به رحمت ایزدى واصل شد. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
۳۴۳ـ (بحار الانوار) ۶/۲۶۶ .
۳۴۴ـ (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۷۶ .
۳۴۵ـ ابونصر فراهى در عدد اولاد امجاد آن حضرت گفته :
فرزند نبى قاسم و ابراهیم است

پس طیّب و طاهر زرَهِ تعظیم است

با فاطمه و رقیه امّکلثوم

زینب شمرار ترا سر تعظیم است

ر.ک : (نصاب الصّبیان
۳۴۶ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۴/۸۹، تحقیق : دکتر بقاعى
۳۴۷ـ بـه فـتـح غـیـن مـعـجـمـه و دال مهمله .
۳۴۸ـ به کسر ضاد معجمه .
۳۴۹ـ به ضمّ میم و فتح قاف و تشدید واو. (قمى رحمه اللّه )
۳۵۰ـ (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۲۸۱ .
۳۵۱ـ به ضمّ جیم .
۳۵۲ـ به ضم قاف و فتح مثلّثه .
۳۵۳ـ به فتح میم موحّده .
۳۵۴ـ (شرح درایه ) شهید ثانى ص ۱۳۷ ، چاپ مکتبه المفید، قم .
۳۵۵ـ (تـمـام ) مـانـند سَحاب (قمى رحمه اللّه ) (سفینه البحار ۱/۳۱۸ چاپ آستان قدس ).
۳۵۶ـ (الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۱/۱۹۶ ، تحقیق : على محمد البجاوى .
۳۵۷ـ (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۸۳ .
۳۵۸ـ به فتح حاء و سکون میم و فتح نون .
۳۵۹ـ مانند زُبیر.
۳۶۰ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۱/۶۲، تحقیق دکتر بقاعى .
۳۶۱ـ (بحار الانوار) ۳۵/۱۳۴ .
۳۶۲ـ (دفـاع از تـشـیـع ) (تـرجـمـه الفصول المختاره شیخ مفید) ص ۵۲۲٫
۳۶۳ـ (بحارالانوار) ۳۵/۱۱۵ .
۳۶۴ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱۴/۸۴ .
۳۶۵ـ بیاید این شعر و معنى آن در ذکر سیّد فخّار در اولاد حضرت امام موسى کاظم علیه السّلام (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۳۶۶ـ (قُرْب الا سناد حمیرى ) ص ۲۵ ، حدیث ۸۴ .
۳۶۷ـ (تفسیر قمى ) على بن ابراهیم قمى ۲/۳۴۷ .
۳۶۸ـ سوره احزاب (۳۳) ، آیه ۲۳ .
۳۶۹ـ (تفسیر قمى ) ۲/۱۸۸ .
۳۷۰ـ (بـصـائر الدرجـات صـفـّار) ص ۱۲۱ ، حـدیـث اول
۳۷۱ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۴۹۷ ، حدیث ۱۰۹۲ .
۳۷۲ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۳۶۲، حدیث ۷۵۴ .
۳۷۳ـ بـعـضـى گـفـتـه اند مراد آن است که آلت مردى بریدن تو فایده نمى کـند؛ زیرا که عبداللّه از تو به هم رسیده است و آن فرزندان از او به هم خواهند رسید و محتمل است که مراد معنى دیگر باشد. (قمى رحمه اللّه ).
۳۷۴ـ (مَنْ لایحضره الفقیه ) ابن بابویه ۱/۲۵۲ .
۳۷۵ـ (امالى شیخ صدوق ) ص ۱۹۱ ، مجلس ۲۷ ، حدیث سوم .
۳۷۶ـ امـام صـادق عـلیـه السلام فرمود: به او سلمان فارسى نگوئید بلکه بگوئید سلمان محمدى … ر.ک : (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۳۳، مجلس پنجم ، حدیث ۲۱۴ .
۳۷۷ـ (اختصاص ) ص ۱۲
۳۷۸ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۴۸ .
۳۷۹ـ مـتـوسمین یعنى به فراست احوال مردم را مى دانست (علامه مجلسى رحمه اللّه ).
۳۸۰ـ (رجال کشّى ) ۱/۵۶٫
۳۸۱ـ (رجال کشّى ) ۱/۵۶٫
۳۸۲ـ محدَّث یعنى کسى که فرشتگان با او سخن مى گویند (ویراستار).
۳۸۳ـ ر.ک : بـه کـتـاب ارزنـده (نـَفـَس الرحـمـان فـى فضائل سلمان ) تاءلیف علامه محدّث نورى رحمه اللّه .
۳۸۴ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۷۳ .
۳۸۵ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۰۵ .
۳۸۶ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۳۳، مجلس پنجم ، حدیث ۲۱۴ .
۳۸۷ـ (نـفـس الرحـمـان فـى فـضـائل سـلمان ) محدّث نورى ، ص ۵۲۰، چاپ آفاق .
۳۸۸ـ (رجال کَشّى ) ص ۱۴، حدیث ۳۳٫ (بحارالانوار) ۲۲/۳۷۳ .
۳۸۹ـ (نفس الرحمان ..). محدّث نورى رحمه اللّه ص ۳۵۲، باب نهم .
۳۹۰ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۷۳ .
۳۹۱ـ (هـدیـه الزّائریـن و بـهـجـه النـاظـریـن ) ص ۵۷ ـ ۵۹، چـاپ تبریز، سـال ۱۳۴۳ ق . (مـفـاتـیـح الجـنـان ) بـاب سـوم ، فصل هشتم .
۳۹۲ـ به جیمین مضمومتین و دالین مهملتین .
۳۹۳ـ (الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۱/۲۵۲، تحقیق : البجاوى .
۳۹۴ـ (بحارالانوار) ۲۲/۴۰۵ .
۳۹۵ـ (عین الحیاه ) علامه مجلسى ۱/۱۳، چاپ دارالاعتصام .
۳۹۶ـ (شـرح نـهـج البـلاغـه ) ابـن ابى الحدید ۸/۲۵۹، (سُنن ترمذى ) حدیث ۳۸۲۷ .
۳۹۷ـ (عین الحیاه ) علامه مجلسى ۱/۱۲ .
۳۹۸ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۴۲ .
۳۹۹ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۲۱ .
۴۰۰ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۲۵۹ .
۴۰۱ـ (الاستیعاب ) ۱/۲۵۵، تحقیق : على محمد البجاوى .
۴۰۲ـ ماءخذ پیشین .
۴۰۳ـ (امالى شیخ صدوق ) ص ۴۲۶ ، مجلس ۵۵، حدیث ۵۶۲ .
۴۰۴ـ (بحار الانوار) ۲۲/۴۳۱، حدیث ۴۰٫
۴۰۵ـ (معانى الاخبار) شیخ صدوق ص ۲۰۵ .
۴۰۶ـ سوره توبه (۹) ، آیه ۳۵ .
۴۰۷ـ تاریخ پیامبران (حیاه القلوب مجلسى ) ۴/۱۶۹۸، با مختصر تفاوت .
۴۰۸ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۲۵۲ .
۴۰۹ـ تاریخ پیامبران (حیاه القلوب مجلسى ) ۴/۱۷۲۴ .
۴۱۰ـ ماءخذ پیشین .
۴۱۱ـ (الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۱/۲۵۳ ، تحقیق : البجاوى .
۴۱۲ـ (الخصال شیخ صدوق ) ۱/۲۵۳، حدیث ۱۲۶ .
۴۱۳ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۲۴ .
۴۱۴ـ (رجال کَشّى ) ۱/۴۶ .
۴۱۵ـ (اختصاص ) ص ۱۰
۴۱۶ـ (اَلْجَمَل ) شیخ مفید ص ۳۹۲ ـ ۳۹۳ .
۴۱۷ـ (نفس الرحمان ..). محدّث نورى رحمه اللّه ص ۳۷۸ .
۴۱۸ـ (نفس الرحمان ..). ص ۳۷۹ .
۴۱۹ـ (نفس الرحمان …) محدّث نورى (استادِ محدّث قمى ) ، ص ۳۷۸ .
۴۲۰ـ (اختصاص ) ص ۶۲ .
۴۲۱ـ (فردوس الاخبار) ۳/۶۲ ، (حدیقه الشیعه ) ۱/۳۱۶، چاپ انصاریان .
۴۲۲ـ (کـاشـف الحـق ) اردسـتـانـى ص ۲۶۶ (نـسـخه خطى کتابخانه مدرسه حجتیّه قم ).
۴۲۳ـ ر.ک : (تـفـسـیـر کـشـّاف ) زمـخـشـرى ، ۲/۲۹۱، ذیل آیه ۷۴ ، سوره توبه .
۴۲۴ـ (امالى شیخ صدوق ) ص ۴۰۱، مجلس ۵۲، حدیث ۵۱۸٫
۴۲۵ـ (رجال ابن داود) ص ۷۱ .
۴۲۶ـ (تنقیح المقال ) مامقانى ۱/۲۵۹، چاپ سه جلدى .
۴۲۷ـ (بحار الانوار) ۱۹/۱۲۱٫
۴۲۸ـ (بحارالانوار) ۲۱/۳۲٫ با مختصر تفاوت .
۴۲۹ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۳۱ .
۴۳۰ـ (ترجمه الفتوح ) ابن اعثم ، ص ۵۳۹٫
۴۳۱ـ (الاستیعاب ) ۴/۱۶۰۶، تحقیق : على محمد البجاوى .
۴۳۲ـ (مجالس المؤ منین ) شهید قاضى شوشترى ۱/۲۳۱ ـ ۲۳۲ .
۴۳۳ـ (بحارالانوار) ۲۲/۱۱۳ .
۴۳۴ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۲۳ .
۴۳۵ـ (الاحتجاج ) ۱/۹۷، (الخصال ) ۲/۴۶۲، الاثنى عشر، حدیث ۴ .
۴۳۶ـ ماءخذ پیشین
۴۳۷ـ به معجمتین مصغّرا (قمى رحمه اللّه )
۴۳۸ـ این مطلب را در کتاب (کامل بهائى ) چاپ انتشارات مرتضوى تهران ، با مقدمه محدّث قمى رحمه اللّه ، نیافتم .
۴۳۹ـ (الاستیعاب ) ۲/۴۴۸ ، تحقیق : البجاوى .
۴۴۰ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۱۹۲، خطبه ۱۸۲ .
۴۴۱ـ سوره احزاب (۳۳) ، آیه ۴ ـ ۶ .
۴۴۲ـ (بحارالانوار) ۲۲/۱۷۲ و ۲۱۵ .
۴۴۳ـ سوره احزاب ، آیه ۴۰ .
۴۴۴ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱ .
۴۴۵ـ (بحارالانوار) ۲۱/۵۰ .
۴۴۶ـ (بحارالانوار)۲۲/۴۶ .
۴۴۷ـ (بحارالانوار) ۲۸، ۱۷۵ و ۳۳۷٫
۴۴۸ـ (انـسـاب الاشـراف ) ۲/۲۷۲، تـحـقـیـق : دکـتـر سهیل زکّار.
۴۴۹ـ به ضمّ دال مهمله و تخفیف جیم (قمى رحمه اللّه )
۴۵۰ـ (بحارالانوار) ۲۰/۱۳۳ .
۴۵۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۲/۳۸۶٫ نام (ابوذر) در (ارشاد) ذکر نشده است .
۴۵۲ـ (الاستیعاب ) ۳/۹۸۹ و ۹۹۰، تحقیق : البجاوى .
۴۵۳ـ (بحارالانوار) ۱۹/۲۵۷٫
۴۵۴ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۳/۴۴ .
۴۵۵ـ (بحارالانوار) ۲۸/۲۰۸ .
۴۵۶ـ (بحارالانوار) ۱۸/۲۱۰ .
۴۵۷ـ (بحارالانوار) ۳۱/۱۹۵ .
۴۵۸ـ (الدرجات الرفیعه فى طبقات الشیعه ) ص ۲۵۶ .
۴۵۹ـ (رجال کشّى ) ۱/۱۲۷ .
۴۶۰ـ (صحیح بخارى ) ۱/۹۳، باب (التعاون فى بناء المسجد) .
۴۶۱ـ (رجال کشّى ) ۱/۱۲۷ .
۴۶۲ـ (بحارالانوار) ۱۹/۳۵ .
۴۶۳ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۱۳ .
۴۶۴ـ (مجالس المؤ منین ) شهید قاضى نوراللّه شوشترى ، ۱/۲۱۳ ـ ۲۱۵ .
۴۶۵ـ (الاستیعاب ) ۳/۱۲۹۵ .
۴۶۶ـ ماءخذ پیشین .
۴۶۷ـ (امـلى شـیـخ صـدوق ) ص ۵۱ ، مـجـلس اول ، حدیث چهارم .
۴۶۸ـ (مجالس المؤ منین ) شهید قاضى نوراللّه ، ۱/۲۶۶ ـ ۲۶۸ .
۴۶۹ـ (حـدیـقـه الشیعه ) مقدّس اردبیلى ۱/۳۵۰، (النصّ والاجتهاد) ص ۹۷، (کامل ابن اثیر) ۲/۵۰۴، (بحارالانوار) ۳۰/۴۹۴ .

زندگینامه خاتم الا نبیاء حضرت محمّدمصطفی (ص) به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال) قسمت سوم -وقایع سال دوم تا نهم هجری -جنگها وغزوات آن حضرت

وقایع سال دوم هجرى

در سـال دوم هـجـرى قـبـله مـسـلمـانـان از جـانـب بـیـت المـقدس به سوى کعبه گشت و در این سـال تـزویـج حـضـرت فـاطـمـه صـَلَواتُ اللّهِ عـَلَیْها با امیرالمؤ منین علیه السّلام شد بـعـضـى از مـحـقـّقـیـن گـفـتـه انـد کـه سـوره (هـَلْ اَتـى ) در شـاءن اهـل بـیـت عـلیـهـمـاالسـّلام نازل شده و حق تعالى بسیارى از نعمتهاى بهشت را در آن سوره مذکور داشته و ذکر حورالعین نفرموده ! (لَعَلَّ ذلِکَ اِجْلالاً لِفاطِمَهَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْها) و در آخـر شـعـبـان سـنـه دو، روزه مـاه رمـضـان فـرض ‍ شـد. و نـیـز در ایـن سال حکم قتال با مشرکین نازل شد.

و پـس از هـفـتـاد روز از سـنـه دو گـذشـتـه ، غـزوه (اَبـْواء) واقـع شـد و (اَبـْواء)(۱۷۳) نـام دهـى اسـت بـزرگ در مـیـان مـکـّه و مـدیـنـه و آن از اعـمـال (فـُرْع ) است از مدینه و در آنجا است قبر حضرت آمنه والده حضرت پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و هـم دهـى دیـگر در آنجا است که آن را (وَدّان )(۱۷۴) گویند و از اینجا است که این غزوه را، غزوه وَدّان نیز گویند.
و در ایـن غـزوه کـار بـه صـلح رفـت و حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدون محاربه مراجعت فرمود و حامل لواء در این غزوه حضرت حمزه بود. پس از این (سَرِیّه حمزه ) پیش آمد.

فرق غَزْوَه و سَرِیّه

باید دانست که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم لشکرى را به حرب مى گـمـاشـت و خود آن حضرت با آن لشکر بود آن را (غزوه ) گویند و اگر آن حضرت با ایـشان نبود آن را بعث و (سَرِیّه ) گویند و سَریّه (۱۷۵) طایفه اى از جیش را گـویـنـد که فرستاده شود براى دشمن ، اَقَلّش نُه نفر است و نهایتش چهارصد و بعضى گـفـتـه انـد کـه (سَرِیّه ) از صد است تا پانصد و زیادتر را (منس ) گویند واگر از هـشـتـصـد زیـادتـر شـد (جـیـش ) گـویـنـد و اگـر از چـهـارهـزار زیـادتـر شـد (حـَجـْفـَلْ)(۱۷۶) گـویند و در عدد غزوات آن حضرت اختلاف است از نوزده تا بیست و هفت گفته اند لکن قتال در نُه غزوه واقع شده .

در شـهـر ربـیـع الا خر غزوه بُواط پیش آمد و آن چنان بود که آن حضرت با دویست نفر از اصـحـاب بـه قـصـد کاروان قریش از مدینه تا ارض بُواط طىّ مسافت فرمود و با دشمن دُچـار نـشـده مـراجـعـت فـرمـود و بـواطـ(۱۷۷) کـوهـى اسـت از جـبـال جـهـیـنـه در نـاحـیه رَضْوى و رَضْوى (۱۷۸) کوهى است مابین مکّه و مدینه نزدیک به یَنْبَع که کیسانیه مى گویند محمّد بن حنفیّه در آنجا مقیم است ، زنده مى باشد تا خروج کند.

پس از غزوه بُواط، غزوه ذوالعُشَیْره پیش آمد و عُشَیره (۱۷۹) نام موضعى است از بـراى بـنـى (مـُدْلِجْ) بـه (یـَنـْبـُع ) در مـیـان مـکـّه و مـدیـنـه و آن چـنـان اسـت کـه رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنید که ابوسفیان با جماعتى از قریش به جهت تـجـارت مـسـافـر شـام انـد پـس سـر هـم بـا جـمـاعـتـى از اصـحـاب از دنبال او به ارض ذوالعُشیره آمد ابوسفیان را ملاقات نفرمود لکن بزرگان بنى مُدْلِجْ که در نـواحـى ذوالعـُشـَیـره بـودند به خدمت آن حضرت رسیدند و کار بر مصالحه و مهادنه نهادند.

در شـَهـْر جـُمـادى الا خره غزوه بَدْر الاُؤ لى روى نمود از این جهت که خبر به پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه کـُرْزِ بـْن جـابـر الفـِهْرى از مکّه به اتفاق جمعى از قریش ‍ بیرون شده به سه منزلى مدینه آمدند و شتران آن حضرت و چهار پایان دیگر مردم را از مراتع مدینه برانده و به مکّه بردند. رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم رایت جنگ را بـه عـلى عـلیـه السـّلام سـپـرد و بـا جـمـعـى از مـهـاجـر بـر نـشـسـتـه بـه منزل سَفَوان (۱۸۰) که از نواحى بدر است بر سر چاهى فرود شد و سه روز آنـجـا بـیـاسـود و از هر جانب فحص حال مشرکین فرمود و خبر ایشان نیافت لاجَرَم باز به مدینه شد و این وقت سَلْخ جُمادى الا خره بود.

و هـم در سـَنـَه دو، غزوه بدر کبرى پیش آمد و ملخّصش آن است که کفار قریش مانند عُتبَه و شَیْبَه و ولید بن عُتبه و ابوجهل و اَبُوالْبَخْتَرى و نَوْفَلِ بنِ خُوَیْلِدْ و سایر صنادید مـکـّه بـا جـمـاعـت بـسیار از مردمان جنگى که مجموع ایشان به نُهصد و پنجاه تن به شمار رفـتـه انـد اعـداد جـنگ با پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم کرده از مکّه بیرون شدند و ادوات طرب و زنان مُغَنّیه براى لهو و لعب با خود برداشتند و صد اسب و هفتصد شتر با ایشان بود.
و کـار بـر آن نـهـادنـد کـه هـر روز یـک تـن از بـزرگـان قـریـش عـلف و آذوقه لشکر را کـفـیـل بـاشـد و ده شـتـر نـَحـْر کـنـد و از آن طـرف حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با سیصد و سیزده تن از اصحاب خود از مدینه حرکت کردند تا به اراضى بدر درآمدند و بدر اسم چاهى است در آنجا که کشته هاى مشرکین را در آنجا افکندند و چون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در اراضى بدر قرار گرفت جـاى به جاى دست مبارک بر زمین اشاره نمود و مى فرمود: ه ذ ا مَصْرَعُ فُلانٍ و کشتنگاه هر یک از صنادید قریش را مى نمود و هیچ یک جز آن نبود که فرمود.
در ایـن وقـت لشـکـر دشـمـن پـدیدار گشت که از پیش روى بر سر تلّى برآمدند و نظاره لشـکـر پـیغمبر همى کردند. مسلمانان در نظر ایشان سخت حقیر و کم نمودند چنانکه ایشان نیز در چشم مسلمانان اندک نمودند.
ق الَ اللّهُ تـَعـالى : (وَ اِذْ یـُریـکـُمـُوهـُمْ اِذِالْتـَقـَیْتُمْ فی اَعْیُنِکُمْ قَلیلاً وَ یُقَلِّلُکُمْ فى اَعْیُنِهِمْ لِیَقْضِىَ اللّهُ اَمْرا کانَ مَفْعُولا.)(۱۸۱)
قـریش پس از نظاره پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در پشت آن تلّ فرود شدند و از آب دور بـودند و چون فرود آمدند عمیر بن وهب را با گروهى فرستادند که لشکر اسلام را احـتـیـاط کـند بلکه شمارِ ایشان را باز داند. پس عمیر اسب بر جهاند و از هر سوى به گـرد مـسـلمانان برآمد و بر گرد بیابان شد و نیک نظر کرد که مبادا مسلمانان کمین نهاده بـاشـنـد بـاز شـده و گفت در حدود سیصد تن مى باشند و کمینى ندارند لکن دیدم شتران یثرب حمل مرگ کرده اند و زهر مهلک در بار دارند.

اَمـا تـَرَوْنـَهـُمْ خـُرْسـاً لا یَتَکَلَّمُونَ یَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الاَفاعی مالَهُمْ مَلْجَاءٌ اِلاّ سُیُوفُهُمْ وَ ما اَری هُمْ یُوَلّوُنَ حَتّى یُقْتَلُوا وَ لایُقْتَلُونَ حَتّى یَقْتُلُوا بِعَدَدِهِمْ؛
یـعـنـى آیـا نـمـى بـینید که خاموشند و چون افعى زبان در دهان همى گردانند پناه ایشان شـمـشـیـر ایـشـان اسـت ، هـرگز پشت به جنگ نکنند تا کشته شوند و کشته نشوند تا به شـمـار خـویـش دشـمـن بـکشند؛ پشت و روى این کار را نیک بنگرید که جنگ با ایشان کارى سهل نتواند بود.(۱۸۲)

حـکیم بن حزام چون این بشنید از عتبه درخواست کرد که مردم را از جنگ بازنشاند عتبه گفت اگر توانى ابن حنظلیّه یعنى ابوجهل را بگو هیچ توانى مردم را بازگردانى و با محمّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و مـردم او کـه ابـنـاءِ عـمّ تـواَنـد رزم نـدهـى ؟ حـکـیـم نـزد ابـوجهل آمد و پیغام عتبه بگذاشت ابوجهل گفت : اِنْتَفَخَ سُحْرُه ؛ یعنى پر باد شده شُش او. کـنـایـه از آنـکـه ترس و بددلى عارض او شده و هم عتبه بر پسر خود ابوحذیفه که مسلمانى گرفته و با محمّد است مى ترسد.

حـکـیـم سـخـنـان ابـوجـهـل را بـراى عـتـبـه گـفـت کـه نـاگـاه ابـوجـهـل از دنبال رسید عتبه روى با او کرد و گفت : یا مُصَفِّر الاِسْت (۱۸۳) تـعـیـیـر مـى کـنـى مـرا، معلوم خواهد شد که کیست آن کس که شُش او پر باد گشته . از آن طـرف پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از بـهـر آنـکـه مـسـلمـانـان را دل بـه جـاى آیـد و کـمـتـر بـیـم جـنـگ کـنـنـد بـه مـفـاد (وَ اِنْ جـَنـَحـُوا لِلسِّلْم فـَاجـْنـَحـْ لَها)(۱۸۴) هر چند دانسته بود که قریش کار به صلح نکنند از بهر آنکه جاى سـخـن نـمـانـد پـیام براى قریش فرستاد که ما را در خاطر نیست که در حرب شما مبادرت کنیم ؛ چه شما عشیرت و خویشان منید، شما نیز چندان با من به معادات نروید مرا با عرب بـگذارید اگر غالب شدم هم از براى شما فخرى باشد و اگر عرب مرا کفایت کرد شما به آرزوى خود برسید بى آنکه رنجى بکشید.

قـریـش چـون این کلمات شنودند از میانه عتبه زبان برگشود و گفت : اى جماعت قریش هر کـه سـخـن بـه لجاج کند و سر از پیام محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بتابد رستگار نشود؛ اى قریش گفتار مرا بپذیرید و جانب محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را که مهتر و بـهـتـر شـمـا است رعایت کنید. ابوجهل بیم کرد که مبادا مردم به فرمان عتبه باز شوند گـفـت : هـان ، اى عـتـبه ! این چه آشوب است که افکنده اى همانا از بیم عبدالمطّلب از بهر مراجعت حیلتى کرده اى ؟ عتبه برآشفت و گفت : مرا به ترس ‍ نسبت دهى و خائف خوانى . از شتر به زیر آمد ابوجهل را از اسب بکشید و گفت : بیا تا ما با هم نبرد کنیم و بر مردمان مـکـشـوف سـازیم که جَبان (۱۸۵) کیست و شجاع کدام است ؟ اَکابر قریش پیش شدند و ایشان را از هم دور کردند در این وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى ، مردان کارزار به جوش و جنبش ‍ درآمدند.

اوّل کـس عـُتـْبـه بـود کـه آهـنـگ مـیـدان کرد از خشم آنکه ابوجهلش به جُبْن نسبت داد پس بیتوانى زره بپوشید و چون سرى بزرگ داشت در همه لشکر (خُودى ) نبود که بر سر او راسـت آیـد لاجـرم عِمامه به سر بست و برادرش شیبه و پسرش ولید را نیز فرمان داد که با من به میدان آیید و رزم دهید. پس هر سه تن اسب برجهاندند و در میان دو لشکر، کرّ و فـرّى نـمـوده مـبـارز طـلبیدند سه نفر از طایفه انصار به جنگ ایشان آمدند. عتبه گفت : شـمـا چـه کـسـانـید و از کدام قبیله اید؟ گفتند: ما از جمله انصاریم . عتبه گفت : شما کفو ما نیستید ما را با شما جنگ نباشد و آواز برداشت که اى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم از بـنـى اعـمـام مـا کـس بـیـرون فـرسـت تـا بـا مـا رزم دهـد و از اقـران و اکـفـاء مـا بـاشـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـیـز نمى خواست که نخستین انصار به مقاتله شـونـد؛ پـس على علیه السّلام و حمزه بن عبدالمطّلب و عبیده بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف را رخصت رزم داد و این هر سه تن چون شیر آشفته به میدان شتافتند. و حمزه گفت :

اَنـَا حـَمـْزَهُ بـنُ عـبـدالمـطـّلب اَسـَدُ اللّهِ وَاَسـَدُ رَسـُولِهِ. عـتـبـه گفت : کُفْوٌ کَریمٌ وَ اَنَا اَسَدُ الحُلَفاء.
و از ایـن سـخـن ، عـتـبـه خود را سیّد حُلفاى مطیّبین شمرده و ما در ذکر آباء پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم اشاره به حِلْف مطیّبین نمودیم .
بـالجـمـله : امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام با ولید دچار گشت و حمزه با شیبه و عُبیده با عُتْبه .
پس امیرالمؤ منین علیه السّلام این رجز خواند:

شعر :

انَا ابنُ ذىِ الْحَوْضَیْنِ عبدالمطّلب

وَهاشِمُ الْـمُطعِم فىِ الْعامِ السَّغَب

اُوْفی بِمیثاقى وَاَحْمى عَنْ حَسَبٍ

پـس شـمـشـیـرى بـر دوش ولید زد که از زیر بغلش بیرون آمد و چندان ذراعش ، سطبر و بزرگ بود که چون بلند مى کرد صورتش را مى پوشانید.
گـویـند آن دست مقطوع را سخت بر سر امیرالمؤ منین علیه السّلام بکوفت و به جانب عتبه پدرش گریخت . حضرت از دنبالش شتافت و زخمى دیگر بر رانش بزد که در زمان جان داد.

امـا حـمـزه و شـیـبه با هم درآویختند و چندان شمشیر بر هم زدند و به گرد هم دویدند که تـیـغـهـا از کـار شـد و سـپـرهـا درهم شکست ، پس تیغ به یک سوى افکندند و یکدیگر را بـچـسـبیدند. مسلمانان از دور چون آن بدیدند ندا در دادند که یا على نظاره کن که این سگ چسان بر عمّت غلبه کرده ، على علیه السّلام به سوى او شد و از پس حمزه درآمد و چون حـمـزه بـه قـامـت از شیبه بلندتر بود فرمود: اى عمّ! سر خویش به زیر کن ، حمزه سر فـرو کـرد پـس عـلى علیه السّلام تیغ براند و یک نیمه سر شیبه را بیفکند و او را هلاک کرد.

امـّا عبیده چون با عتبه نزدیک شد و این هر دو سخت دلاور و شجاع بودند پس ‍ بیتوانى با هـم حـمله بردند و عبیده تیغى بر فرق عتبه فرو کرد تا نیمه سر بدرید و همچنان عتبه در زیر تیغ شمشیرى بر پاى عبیده افکند چنانکه ساقش را قطع کرد از آن سوى امیرالمؤ مـنـین علیه السّلام چون از کار شیبه پرداخت آهنگ عتبه نمود هنوز رمقى در عتبه بود که جان او را نـیـز بگرفت ؛ پس حضرت در قتل این هر سه تن ، شرکت کرد و از اینجا است که در مصاف معاویه او را خطاب کرده مى فرماید:
عـِنـدى السَّیـْفُ الَّذى اَعـْضـَضْتُهُ(۱۸۶) اَخاکَ و خالَکَ وَجَدَّکَ یَوْمَ بَدرٍ)یعنى : شمشیرى که بر جد و دایى و برادرت در یک رزمگاه زدم ، نزد من است (۱۸۷)

پـس آن حـضـرت بـه اتـفـاق حـمـزه ، عـبـیـده را بـرداشـتـه بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم آورده پیغمبر سرش در کنار گرفت و چنان بگریست کـه آب چـشم مبارکش بر روى عبیده دوید و مغز از ساق عبیده مى رفت و هنگام مراجعت از بدر در ارض (رَوْحـآء) یـا (صـَفـْراء) وفـات یـافـت و در آنـجـا مـدفـون گـشـت و او ده سـال از آن حـضرت افزون بود و حق تعالى این آیه در حق آن شش تن که هر دو تن با هم مخاصمت کردند فرو فرستاد:
(هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فی رَبِّهِمُ فَالَّذینَ کَفَروُا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِیابٌ مِنَ النّارِ یُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِم الْحَمیمُ.)(۱۸۸)
بـالجـمـله : بـعـد از کـشـتـه شـدن ایـن سـه نـفـر رُعـْبـى در دل کـفـّار افـتاد، ابوجهل قریش را تحریص بر جنگ همى کرد. شیطان به صورت سراقه بن مالک شده قریش را گفت :
اِنّی جارٌ لَکُمْ اِدْفَعُوا اِلَىَّ ر ایتَکُمْ.
پـس رایـت مـیـسـره را بـه دسـت گـرفـتـه و از پـیـش روى صـف مـى دویـد و کـفـّار را قـویـدل مـى کـرد بـر جـنـگ . از آن طـرف پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اصحاب را فرمود:
غُضّوُا اَبْصارَکُمْ وَ عضّوُا عَلَى النَّواجِدِ.
و بر قلّت اصحاب خویش نگریست دست به دعا برداشت و از حق تعالى طلب نصرت کرد، حق تعالى ملائکه را به مدد ایشان فرستاد.
قال اللّه تعالى : (وَلَقَد نَصَرَکُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُم اَذِلَّهٌ … یُمْدِدْ کُمْ رَبُّکُمْ بِخَمْسَهِ آلا فٍ مِنَ المَلائکَهِ مُسَوِّمینَ)(۱۸۹)

پـس جـنـگـى عـظـیـم در پـیـوسـت شـیـظـان چـون چـشـمـش بـر جـبـرئیـل و صـفـوف فـرشـتـگـان افتاد عَلَم را بینداخته آهنگ فرار کرد، مُنَبَّه پسر حَجّاج گریبان او را گرفت و گفت : اى سراقه کجا مى گریزى ؟ این چه ناساخته کاریست که در این هنگام مى کنى و لشکر ما را در هم مى شکنى ، ابلیس دستى بر سینه او زد و گفت : دور شود از من که چیزى مى بینم که تو نمى بینى .
(قـالَ تـَعالى : فَلَمّا تَرائَتِ الْفِئَتانِ نَکَصَ عَى عَقِبَیْهِ وَ قالَ اِنّی بَرى ءُ مِنْکُمْ اِنّی اَرى ما لا تَرَوْنَ)(۱۹۰)

و حـضـرت اسداللّه الغالب على بن ابى طالب علیه السّلام چون شیر آشفته به هر سو حـمـله مـى بـرد و مـرد و مـرکـب بـه خـاک مـى افـکـنـد تـا آنـکـه سـى وشـش تـن از اَبـْطـال رجـال رااز حـیـات بـى بـهـره فـرمـود و از آن حـضـرت نقل است که فرمود عجب دارم از قریش ‍ که چون مقاتلت مرا با ولید بن عتبه مشاهده کردند و دیـدنـد کـه بـه یـک ضرب من هر دو چشم حنظله بن ابى سفیان بیرون افتاد چگونه بر حرب من اقدام مى نمایند؟!(۱۹۱)

بـالجمله ؛ هفتاد نفر از صنادید قریش به قتل رسیدند که از جمله آنها بود عتبه و شیبه و ولیـد بـن عـتـبـه و حـنـظـله بـن ابـى سـفـیـان و طـُعـَیـمـَه بـْن عـَدِىّ و عـاص بـن سـعـیـد و نوفَل بن خُوَیْلد و ابوجهل . و چون سر ابوجهل را براى پیغمبر بردند سجده شکر به جـاى آورد، پـس کـفـار هـزیـمـت کـردنـد و مـسـلمـانـان از دنـبـال ایـشان بشتافتند و هفتاد نفر اسیر کردند و این واقعه در هفدهم ماه رمضان بود. و از جـمـله اسـیران ، نضربن حارث و عُقْبَه بن ابى مُعَیْط بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم فـرمان قتل ایشان را داد و این هر دو دشمن قوى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـودنـد و عـُقـبـه هـمـان اسـت کـه بـه رضـاى اُمـیَّهِ بـْنِ خـَلَف کـه او نـیـز کشته شد خیو(۱۹۲) بر روى مبارک آن حضرت افکنده بود.
در خـبـر اسـت کـه چـون نـضـر بـن حـارث بـه دسـت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـه قتل رسید خواهرش در مرثیه او قصیده گفت که از جمله این سه بیت است :

شعر :

اَمُحَمَّدٌ(۱۹۳) وَلاَ نْتَ نَجْلُ نَجیبَهٍ

فی قَوْمِها وَالْفَحْلُ فَحْلُ مُعْرقٌ(۱۹۴)

ما کانَ ضَرَّکَ لَو مَنَنْتَ وَرُبَّما

مَنَّ الْفَتى وَ هُوَ الْمُغیظ الْـمُحْنَقُ

اَلنَّضْرُ اَقْرَبُ مَنْ اَسَرْتَ قِرابَهً

وَاَحَقُّهُمْ اِنْ کانَ عِتْقٌ یُعْتَقُ

چـون مـرثیه او به سمع مبارک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید فرمود: لَوْ کُنْتُ سَمِعْتُ شِعْرَها لَما قَتَلْتُهُ.(۱۹۵)
و در سنه دو نیمه شوال که بیست ماه از هجرت گذشته بود غزوه بَنى قَیْنُقاع پیش ‍ آمد و قـَیْنُقاع (۱۹۶) طایفه اى از یهودان مدینه مى باشند. بدان که کفار بعد از هـجـرت پـیـغـمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم با آن حضرت سه قسم بودند. قسمى آنان بـودنـد کـه حـضـرت بـا آنـها قرار گذاشته بود که جنگ نکنند با آن حضرت و یارى هم نکنند دشمنان آن حضرت را و ایشان جهودان بنى قُرَیْظه و بنى النَّضیر و بنى قَیْنُقاع بودند.

و قـسـم دوم آنـان بـودنـد کـه بـا آن حـضرت حرب مى کردند و دشمنى آن حضرت بپا مى داشتند و ایشان کفار قریش بودند.
قسم سوّم آنان بودند که کارى با آن حضرت نداشتند و منتظر بودند که ببینند چه خواهد شـد عـاقـبـت امـر آن حـضـرت مـانند طوائف عرب لکن بعضى از ایشان در باطن دوست داشتند ظهور امر آن حضرت را مانند قبیله خُزاعه و بعضى بعکس بودند مانند بنى بکر و بعضى بـودنـد کـه بـا آن حـضـرت بودند به ظاهر و با دشمنش بودند در باطن مانند منافقان و طوائف ثلاثه یهود غَدْر کردند؛ اوّل کسى که نقض عهد کرد از ایشان ، بنى قینقاع بودند.

و سببش آن شد که در بازار بنى قینقاع زنى از مسلمانان بر درِ دکان زرگرى نشسته پس از آن زرگر یا مرد دیگرى از یهود براى تسخیر جامه پشت او را چاک زد و گره بست ، آن زن بى خبر بود چون برخاست سرینش پیدا شد یهودیان بخندیدند آن زن صیحه کشید، مـردى از مـسـلمـا چون این بدید آن جهود را به کیفر این کار زشت بکشت . یهودان از هر سو مـجـتـمـع شـده آن مـرد مـسـلمـان را بـه قـتـل رسـانـیـدنـد و ایـن قـصـه در حـال بـه پـیـغمبر خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید، آن حضرت بزرگان یهود را طـلب کرد و فرمود: چرا پیمان بشکستید و نقض عهد کردید از خداى بترسید و بیم کنید از آنـچـه قـریـش را افـتـاد کـه بـا شما نیز تواند رسید و مرا به رسالت باور دارید؛ چه دانسته اید که سخن من بر صدق است . ایشان گفتند: اى محمّد! ما را بیم مده و از جنگ قریش و غـلبـه بـر ایـشان فریفته مشو همانا با قومى رزم دادى که قانون حرب ندانستند اگر کـار با ما افتد طریق محاربت خواهى دانست ، این بگفتند و برخاستند و دامن برافشاندند و بیرون شدند. این هنگام جبرئیل این آیه شریفه آورد:
(وَاِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِیانَهً فَانْبِذْ اِلَیْهِمْ عَلى سَوآءٍ.)(۱۹۷)

پـس حـضـرت اَبـوُلُبـابـه را در مـدینه خلیفتى بداد و رایت جنگ به حمزهt سپرد و لشکر ساخت و آهنگ ایشان کرد. جماعت یهود چون قوّت مقابله و مقاتله نداشتند به حصارهاى خویش پـنـاه جـسـتـنـد پانزده روز در تنگناى محاصره بودند تا کار بر ایشان تنگ شد و رعب و تـرس در دلشـان جاى کرد ناچار رضا دادند که از حصار بیرون شده حکم خداى را گردن نـهـنـد. پـس ابـواب حصارها گشوده بیرون آمدند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم امر فـرمـود مـُنـْذِر بـْنِ قـُدامـَه سلمى را، تا دست آن جماعت را از پشت ببندد و در خاطر داشت که ایـشـان را مـقـتـول سازد و ایشان هفتصد تن مرد جنگى بودند. عبداللّه بن اُبَىّ ـ که در میان مـسـلمـانـان مردى منافق بود ـ از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم درخواست کرد کـه در حـق ایـشـان احـسـان فـرمـاید و در این باب اصرار کرد؛ پس حضرت از ریختن خون ایـشـان بـگـذشـت ولکـن بـه امـر آن حـضـرت جـلاى وطـن کـردنـد و امـوال و اثـقـال و قـلاع و ضـیـاع ایـشان به جاى ماند و به اَذْرِعات (۱۹۸) شام پیوستند.

و نیز در سنه دو در ماه شوّال ، غزوه قَرقَرهُ الْکُدْر(۱۹۹) پیش آمد و آن آبى است از بـنـى سـُلَیـْم در سـه مـنـزلى مـدیـنـه . و سـبـب ایـن غـزوه آن شـد کـه رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مسموع افتاد که جماعتى از بنى سُلَیْم و بنى غـَطـْفـان در قَرقَره الکُدْر انجمن کرده اند که به خون قریش در مدینه شبیخون آرند، پس حـضـرت رایت جنگ را به امیرالمؤ منین علیه السّلام داد و با دویست نفر از اصحاب دو روزه بـه آنـجا تشریف برد وقتى رسید که آن جماعت رفته بودند از آن جماعت کسى دیدار نشد تـا حـضـرت مـراجـعـت فـرمـود و بـعـضـى ایـن غـزوه را در سال سوم ذکر کرده اند.

و نـیـز در سـنـه دو در عـُشْر آخر ذى القعده یا در ذى الحجه غزوه سَویق پیش آمد و سبب آن شد که ابوسفیان بعد از واقعه بدر نذر کرد که خود را به زن نچسباند و روغن به خود نـمـالد تـا ایـن کـین از محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم و اصحاب او باز جوید؛ پس با دویست تن از مکّه کوچ کرده تا عُرَیض که در ناحیه مدینه واقع است رسید و در آنجا یک تن از انصار را که مَعْبَد(۲۰۰) بن عمرو نام داشت با برزیگر او بگرفت و بکشت و یـک دو خـانـه بـا چـنـد نـخـله خـرمـا بـسـوخـت و دل بـر آن نـهـاد کـه بـه نـذر خـود عـمـل کـرده پـس بـه شـتاب برگشت . چون این خبر به محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسـیـد ابـولُبـابـه را بـه خـلیـفـتـى گـذاشـت و بـا دویـسـت نـفـر از مـهـاجـر و انصار از دنـبال ابوسفیان شتافت . چون ابوسفیان را معلوم گشت که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـا لشـکر به استعجال مى آید، هراسناک شد امر که لشکریان انبانهاى سویق را کـه بـه جـهـت زاد راه داشـتـنـد بـریـخـتـنـد تـا از بـهـر فرار سبکبار شوند و مسلمانان از دنـبـال رسـیـدنـد و آن انـبـانـهـا را بـرگـرفتند و از این جهت این غزوه را (ذات السّویق ) خـوانـدنـد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم تا اراضى قَرْقَرهُ الْکُدْر بر اثـر ایشان رفت و ایشان را نیافت پس به مدینه مراجعت فرمود. و مدّت این غزوه پنج روز بود و بعضى این غزوه را در سال سوّم دانسته اند.

و در سـنـه دو، بـه قـولى ولادت حـضـرت امـام حـَسـَن عـلیـه السـّلام واقع شد و بسیارى سال سوم گفته اند. و کیفیّت ولادت شریفش بیاید در باب چهارم .

وقایع سال سوم هجرت

در سـال سـوم غـزوه غـَطـْفـان (۲۰۱) پـیـش آمـد و ایـن غـزوه را غـزوه ذى اَمَر(۲۰۲)و غزوه اَنْمار نیز نامیده اند و آن موضعى است از نواحى نجد و سبب این غـزوه آن بود که رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مسموع افتاد که گروهى از بـنـى ثـَعـْلَبـَه و مـُحـارِبْ در (ذى اَمـَر) جـمع شده اند که اطراف مدینه را تاختنى کنند و غنیمتى به دست آرند و پسر حارث که نام او (دُعْثُور) است و خطیب او را (غَوْرَث ) گفته سـیـّد آن سـلسـله است ؛ پس پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم با چهارصد و پنجاه نفر بـه شـتـاب بـه (ذى امـَر) رفـت ، دُعـْثـور بـا مـردمـان خـویـش بـه قـُلَل جِبال گریختند و کسى از ایشان دیده نشد جز مردى از بنى ثَعْلَبَه که مسلمانان او را گرفتند خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بردند حضرت بر او اسلام عرضه کـرد اسلام آورد، پس باران سختى آمد چنانکه از تن و جامه لشکریان آب همى رفت مردمان از هر سو پراکنده شدند و به اصلاح کالاى خویش پرداختند و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیز جامه برآورد و بیفشرد و بر شاخه هاى درختى افکند و خود نیز در سایه آن درخت بیارمید، در این وقت دُعْثُور طمع در آن حضرت کرده با شمشیر به بالین آن حضرت آمـده و گـفـت : اى مـُحـمـّد مـَنْ یَمْنَعُک مِنّى الْیَوْم ؛ یعنى کیست که ترا از شرّ من امروز کفایت کـنـد؟ حـضـرت فـرمـود: خـداونـد عـَزّ و جـَلّ، در ایـن وقـت جـبـرئیـل بـر سـیـنـه اش زد کـه تـیـغ از دسـتـش افـتاد، و بر پشت افتاد. حضرت آن تیغ بـرگـرفـت و بـر سر او ایستاد و فرمود: مَنْ یَمْنَعُکَ مِنّی ؛ کیست که ترا حفظ کند از من ؟ گفت : هیچ کس ! دانستم که تو پیغمرى . پس شهادَتَیْن گفت . حضرت شمشیرش را به او ردّ کـرد پـس بـه نـزد قـوم خـود رفت و ایشان را به اسلام دعوت کرد. حق تعالى این آیه مبارکه را در اینجا فرستاد:
(یـا اَیُّهاِ الَّذینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَهَ اللّهِ عَلَیْکُمْ اِذْ هَمَّ قَوُمٌ اَنْ یَبْسُطُوا اِلَیْکُمْ اَیْدِیَهُمْ فَکَفَّ اَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ.)(۲۰۳)

پـس پـیـغـمـبر خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه مراجعت فرمود و مدّت این سفر بیست و یک روز بود.
و در سـَنـه سـه ، بـنـابـر قـولى کـعـب بـن اشـرف جـهـود در ۱۴ ربـیـع الاوّل مقتول گشت و او چندانکه توانستى از آزار مسلمانان دست باز نداشتى و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را هجا گفتى .

و نـیـز در سـنـه سـه ، غزوه بَحْران (۲۰۴) پیش آمد و آن موضعى است در ناحیه فـُرع و فـُرع (بـه ضـمّ) قـریـه اى اسـت از نواحى رَبَذه و سبب این غزوه آن شد که خدمت حـضـرت پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم ، عرض کردند که جماعت بنى سُلَیْم در (بـَحـْران ) انـجـمنى کرده اند و کیدى اندیشیده اند. حضرت با سیصد تن به آهنگ ایشان حرکت کرد بنى سُلیم در اراضى خود پراکنده شدند حضرت بى آنکه دشمنى دیدار کند مراجعت فرمود.

و هـم در سـنـه سـه ، ولادت امـام حـسین علیه السّلام واقع شد. و نیز در این سنه ، حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم حـَفـْصـَه را در شـعـبان و زینب بنت خُزَیْمَه را در ماه رمضان تزویج فرمود.
و نـیـز در مـاه شوال سنه سه ، غزوه اُحُد روى داد و آن جَبَلى است مشهور نزدیک به مدینه به مسافت یک فرسخ . همانا قریش بعد از واقعه بدر سخت آشفته بودند و سینه شان از کـیـن و کـیـد مسلمانان مملو بود و پیوسته در اِعداد کار بودند و تجهیز جیش مى نمودند تا پنج هزار کس فراهم شد که سه هزار شتر و دویست اسب در میان ایشان بود پس به قصد جـنـگ بـا پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به جانب مدینه کوچ دادند و جمعى از زنان خود را همراه برداشتند که در میان لشکر سوگوارى کنند و بر کشتگان خویش بگریند و مرثیه گویند تا کین ها بجوشد و دلها بخروشد.

از آن طـرف پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم چون خبردار شد اِعداد جنگ فرموده با لشکر خود به اُحُد تشریف بُرد و مکانى را براى حرب اختیار فرمود و صف آرائى لشکر فـرمـود و لشـکـر را چـنـان بـداشـت کـه کـوه اُحـُد در قـفـا و جـَبـَل عینین از طرف چپ و مدینه در پیش روى مى نمود و چون در کوه عَیْنَیْن شکافى بود کـه اگـر دشـمـن خواستى کمین بازگشادى عبداللّه بن جُبَیْر را با پنجاه تن کماندار در آنـجـا گـذاشـت کـه اَعـداء را از مرور آن شکاف مانع باشند و فرمود: اگر ما غلبه کنیم و غـنـیـمـت جـوئیـم قـسـمـت شما بگذاریم شما در فتح و شکست ما از جاى خود نجنبید. و چون از تسویه صفوف فارغ شد خطبه خواند و فرمود:
اَیُّهـَا النـّاسُ! اوُصیکُمْ بِما اَوْصانی بِهِ اللّهُ فى کِتابِهِ مِنَ الْعَمَلِ بِطاعَتِهِ وَالتَّناهى عَنْ مُحارِمِهِ (و ساقَ الْخُطبَه الشّریفَهَ اِلى قَوْلِهِ) قَد بَیَّنَ لَکُمْ الْحَلالَ وَالحَرامَ غَیْر اَنَّ بَیْنَهُما شُبَها مِنَ الاَْمْرِ لَمْ یَعْلَمْها کَثیرٌ مِنَ النّاسِ اِلاّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَکَها حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دینَهُ وَ مـَنْ وَقَعَ فیها کان کالرّاعى اِلى جَنْبِ الْحِمى اَوْشَکَ اَنْ یَقَعَ فیهِ وَلَیْسَ مَلِکٌ اِلاّ وَلَهُ حِمىً اَلا وَ اَنَّ حـِمـَى اللّهِ مـَحـارمـُهُ وَاَلْمـُؤ مِنُ مِنَ المُؤ مِنینَ کَالراءسِ مِنَ اْلْجَسَدِ اِذا اشْتَکى تَداعى عَلَیْهِ سایِرُ جَسَدِهِ وَالسَّلامُ عَلَیْکُم .

از آن سوى مشرکین نیز صفها برآراستند، خالد بن ولید با پانصد تن میمنه را گرفت و عـِکْرِمَه بن ابى جهل با پانصد نفر بر میسره بایستاد و صَفوان بن اُمیّه به اتفاق عمرو بـن العـاص سـالار سواران گشت و عبداللّه بن ربیعه قائد تیر اندازان شد و ایشان صد تـن کـمـانـدار بـودنـد و شـتـرى را کـه بـر آن بـت هـُبـَلْ حـمـل داده بـودند از پیش روى بداشتند و زنان را از پشت لشکریان واداشتند و رایت جنگ را به طلحه بن ابى طلحه سپردند. حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم پرسید که حـامـل لِواء کـفـار کـیست ؟ گفتند از قبیله بنى عبدالدار، حضرت فرمود: نَحْنُ اَحَقُّ بِالْوَفآءِ مـِنـْهـُمْ. پس ‍ مُصْعَب بن عُمَیْر را که از بنى عبدالدار بود طلبید و رایت نصرت را به او سپرد.

مـُصـْعـَب عـَلَم بـگـرفـت و از پـیش روى آن حضرت همى بود؛ پس طلحه بن ابى طلحه که (کـبـش کـتـیـبـه )(۲۰۵) و (صـاحـب عـلم مـشـرکین ) بود اسب بر جهاند و مبارز طـلبـیـد، هـیـچ کـس جـرئت مـیـدان او نـداشت ، امیرالمؤ منین علیه السّلام چون شیر غرّنده با شمشیر برنده به سوى او تاختن کرد و رجز خواند. طلحه گفت : اى قَصْم ! دانستم که جز تـو کـس بـه میدان من نیاید؛ پس بر آن حضرت حمله کرد و شمشیرى بر آن حضرت فرود آورد، حضرت با سپر، آن زخم را دفع داد آنگاه چنان تیغى بر فرقش زد که مغزش برفت و بر زمین افتاد و عورتش مکشوف شد، از على زنهار جست على علیه السّلام بازگشت .

رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از قتل او شاد گشت و تکبیرى بلند گفت ، مسلمانان بـانـگ تـکبیر بلند کردند. از پس طلحه برادرش مُصعب عَلَم بگرفت ، امیرالمؤ منین علیه السّلام نیز او را بکشت ؛ پس یک یک از بنى عبدالدار عَلَم گرفتند و کشته شدند تا آنکه از بنى عبدالدار دیگر کس نبود که علمدار شود، غلامى از آن قبیله که (صواب ) نام داشت آن علم را برافراشت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را نیز ملحق به ایشان نمود.

در خـبـر اسـت کـه ایـن غـلام حـبـشى بود و در بزرگى جثه مانند گنبدى بود و در این وقت دهانش کف کرده بود و دیده هایش سرخ شده بود و مى گفت : به خدا سوگند که نمى کشم به عوض آقایان خود غیر محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را، مسلمانان از او ترسیدند و جـراءت مـیدان او نکردند. امیرالمؤ منین علیه السّلام ضربتى بر او زد که او را از کمر دو نـیـم کـرد و بـالایش جدا شد و نیم پائین ایستاده بود. مسلمانان بر او نظر مى کردند و از روى تعجّب مى خندیدند. پس مسلمانان حمله بردند و کفار را در هم شکستند و هزیمت دادند و هـر کـس از مـشـرکـیـن بـه طـرفـى گـریـخـت و شـتـرى کـه هـُبـَلْ را حـمـل مـى کـرد در افـتـاد و هـُبـَلْ نـگـونـسـار شـد. پـس مسلمانان دست به غارت برآوردند کـمـانـداران کـه شـکاف کوه را داشتند دیدند که مسلمانان به نَهْب و غارت مشغولند قوّت طـامـعـه ایشان را حرکت داد از بهر غنیمت از جاى خود حرکت کردند هر چند عبداللّه بن جُبَیْر مـمانعت کرد، متابعت نکردند براى غارتگرى عزیمت لشکرگاه دشمنان کردند. عبداللّه با کـمـتـر از ده کـس بـاقـى مـانـد خـالد بـن ولیـد بـه اتـفـاق عـِکـْرِمـَه بـْن اَبـى جهل با دویست تن از لشکریان که کمین نهاده بودند بر عبداللّه تاختن کرده و او را با آن چند تن که به جاى بودند به قتل رسانیدند و از آنجا از قفاى مسلمانان بیرون شده تیغ بـر ایـشـان نهادند و عَلَم مشرکان بر پاى شد و هزیمت شدگان چون علم خود را بر پاى دیـدنـد روى بـه مـصـاف نـهـادنـد و شـیـطـان بـه صـورت جـُعـَیْل بْن سِراقَه درآمد و ندا در داد که اَلا اِنَّ مُحمَّدا قَدْ قُتِلَ؛ یعنى آگاه باشید که محمَّد کـشـته گشت .

مسلمانان از این خبر وحشت آمیز به خویشتن شدند و از دهشت تیغ بر یکدیگر نـهـادنـد بـه نـحـوى کـه (یـمـان ) پـدر حـُذیـفـه را بـه قتل رسانیدند و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را گذاشته رو به هزیمت نهادند و امیرالمؤ منین علیه السّلام پیش روى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رزم مى داد و از هر طرف که دشمن به قصد آن حضرت مى آمد، امیرالمؤ منین علیه السّلام او را دفع مى داد تـا آنـکـه نـود جـراحـت بـه سر و صورت و سینه و شکم و دست و پاى امیرالمؤ منین علیه السـّلام رسـیـد. و شـنـیـدنـد مـنـادى از آسـمـان نـدا کـرد لا فـَتـى اِلاّ عـَلىٌ وَ لا سـَیـْفَ اِلاّ ذُوالْفـِقـار.(۲۰۶)و جـبـرئیـل بـه پـیـغـمـبـر عـرض کـرد: یـا رسـول اللّه ! ایـن مـواسـات و جوانمردى است که على علیه السّلام آشکار مى کند. حضرت فـرمـود: اِنَّهُ مـِنـّی وَاَنـَا مـِنـْهُ؛ عـلى از مـن اسـت و مـن از عـلى ام . جبرئیل گفت : اَنَا مِنْکُما.(۲۰۷)

بـالجـمـله ، نـقل است که عبداللّه بن قَمِئَه که یک تن از مشرکان بود به آهنگ پیغمبر تیغ کشیده قصد آن حضرت نمود، چون مُصعَب بن عُمَیر عَلَمدار لشکر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود نخست قصد مصعب کرد دست راستش را قطع کرد علم را به دست چپ گرفت و دسـت چـپـش را نـیـز قـطـع کرد پس زخمى دیگر بر او زد تا شهید شد و عَلَم بیفتاد لکن مَلَکى به صورت مُصْعب شده و عَلَم را برافراخت . ابن قَمِئَه پس از شهادت مصعب سنگى چـنـد بـه دسـت کرده به سوى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم پرانید ناگاه سنگى بـر پیشانى مبارک آن حضرت آمد و در هم شکست و حلقه هاى خون بر پیشانیش فرو ریخت و خـون بـر صـورتـش جـارى شـد حـضرت آن خون را پاک مى کرد که مبادا بر زمین رود و عذاب از آسمان فرو شود، و مى فرمود:
کَیْفَ یُفْلِحُ قَوْمٌ شَجُّوا نَبِیَّهُمْ وَهُوَ یَدْعُوهُم اِلَى اللّهِ تَعالى .

و عـتـبـه بـن ابـى وقـّاص سـنـگـى بر لب و دندان آن حضرت زد و بعضى شمشیر بر آن حضرت فرود آوردند لکن چون زره بر تن مبارکش بود کارگر نشد.
و نـقـل شـده کـه در این گیرودار هفتاد ضرب شمشیر بر آن حضرت فرود آوردند و خدایش حافظ بود، با این همه زحمت که بدان مظهر رحمت رسید نفرین بر آن قوم نکرد بلکه گفت : اَللّهُمَّ اغفِرْ لِقَوْمی فَاِنَّهُمْ لا یَعْلَمُونَ.(۲۰۸)

شهادت حضرت حمزه رضى اللّه عنه

و هم در این حرب (وحشى ) ـ که عَبْد جُبَیْرِ بِنِ مُطْعِمْ بود ـ به کین حمزه بن عبدالمطّلب کـمـربـست در کمین آن جناب نشست در وقتى که آن جناب مانند شیر آشفته حمله مى برد و با کـفـّار رزم مـى نـمـود حـَربـه خـود را به سوى آن حضرت پرتاب داد چنانکه بر عانه آن جناب آمده و از دیگر سوى سر به در کرد؛ و به قولى بر خاصره آن حضرت رسید و از مثانه بیرون آمد، پس آن زخم آن حضرت را از پاى درآورد و بر زمین افتاد و شهید گردید.

پـس (وحـشـى ) بـه بالین حمزه آمد و جگرگاه آن جناب را بشکافت و جگرش را برآورده بـه نـزد هـنـد ـ زوجـه ابـوسـفـیـان ـ آورد، او بستد؛ چه خواست لختى از آن بخورد در دهان گـذاشـت حـق تـعالى در دهانش سخت کرد تا اجزاء بدن آن حضرت با کافر آمیخته نشود و لاجرم از دهان بیفکند از این جهت به (هند جگرخواره ) مشهور شد؛ پس هر حلى و زیورى که داشـت بـه (وحـشـى ) عـطـا کـرد آنـگـاه هـند به مَصْرَع حمزه آمد و گوشهاى آن حضرت و بعضى دیگر از اعضاى آن حضرت را بریده تا با خود به مکّه بَرَد، زنان قریش به هند تـاءسـّى کـرده بـه حربگاه آمدند و سایر شهیدان را مُثْله کردند، بینى بریدند و شکم دریـدنـد و اجـزاء قطع شده را به ریسمان کشیدند و دست برنجن ساختند و ابوسفیان بر مَصْرَع حمزه آمد و پیکان نیزه خود را بر دهان حمزه مى زد و مى گفت : بچش اى عاق .

حُلَیْس بْنِ عَلقمه چون این بدید بانگ کرد که اى بنى کنانه بنگرید این مرد که دعوى بـزرگـى قریش دارد با پسر عمّ کشته خود چه مى کند، ابوسفیان شرمگین شد گفت : این لغزشى بود از من ظاهر شد این را پنهان دار.
بالجمله ، در این غزوه از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم هفتاد تن شهید گشت بـه شـمـار اسـیران قریش که در بَدْر اسیر شدند و مسلمانان آنها را نکشتند و به رضاى خـود فـدیـه گـرفـتـنـد و رهـا کـردنـد کـه در عـوض بـه عـدد ایـشـان سال دیگر شهید شوند.

شایعه شهادت پیامبر در اُحُد

بـالجـمـله ، چـون خبر شهادت رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه پراکنده شـد چـهـارده تـن از زنـان اهل بیت و نزدیکان ایشان از مدینه بیرون شده تا جنگگاه بیرون آمـدند. نخست حضرت زهرا علیهاالسّلام پدر بزرگوار خود را با آن جراحات دریافت و آن حـضـرت را در برکشید و سخت بگریست ، پیغمبر نیز آب در چشم بگردانید آنگاه امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السّلام با سپر خویش آب همى آورد(۲۰۹)و فاطمه علیهاالسّلام از سـر و روى پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم خون همى شست و چون خون باز نمى ایـسـتاد قطعه اى از حصیر به دست کرده بسوخت و با خاکستر آن جراحت پیغمبر را ببست و از آن پـس رسـول خـداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم با استخوان پوسیده زخمهاى خود را دود همى داد تا نشان به جاى نماند.

عـلى بـن ابـراهـیـم قـمـى روایـت کـرده اسـت کـه چـون جـنـگ سـاکـن شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود کـه کـیـسـت مـا را از احوال حمزه خبر دهد؟ حارث بن صِمَّه (۲۱۰) گفت : من موضع او را مى دانم . چون بـه نـزدیـک او رسـیـد و حـال او را مـشـاهـده نـمـود نخواست که آن خبر را او برساند . پس حـضـرت فـرمـود: یا على ، عمویت را طلب کن . حضرت امیر علیه السّلام آمد و نزدیک حمزه ایـسـتـاد و نـخـواسـت که آن خبر وحشت اثر را به سیّد بشر برساند؛ پس حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـود بـه جـسـتـجـوى حـمـزه آمـد چـون حـمـزه را بـر آن حـال مـشـاهـده کـرد گـریـست و فرمود: به خدا سوگند که هرگز در مکانى نایستاده ام که بیشتر مرا به خشم آورد از این مقام اگر خدا مرا تمکین دهد بر قریش هفتاد نفر ایشان را به عـوض ‍ حـمـزه چـنـیـن تـمـثـیـل کـنـم و اعـضـاى ایـشـان را بـبـُرَم ؛ پـس جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
(لَئن عـاقـَبـْتـُمْ فـَعـاقـِبـُوا بـِمـِثـْلِ مـا عـُوقـِبـْتـُمْ بـِهِ وَلِئِنْ صـَبـَرتـُمْ لَهـُوَ خـیـرٌ لِلصّابِرینَ.)(۲۱۱)

یـعـنـى اگـر عـقـاب کنید پس عقاب کنید به مثل آنچه عقاب کرده شده اید و اگر صبر کنید البتّه بهتر است براى صبر کنندگان .
پس حضرت گفت که صبر خواهم کرد و انتقام نخواهم کشید، پس حضرت ردائى که از بُرد یـمـنـى بـر دوش مـبـارکش بود بر روى حمزه انداخت و آن رداء به قامت حمزه نارسا بود و اگـر بر سرش مى کشیدند پاهایش پیدا مى شد و اگر پاهایش را مى پوشانیدند سرش پیدا مى شد؛ پس بر سرش کشید و پاهایش را از علف و گیاه پوشانید و فرمود که اگر نـه آن بـود کـه زنـان عـبـدالمـطّلب اندوهناک مى شدند هر آینه او را چنین مى گذاشتم که درندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا روز قیامت از شکم آنها محشور شود؛ زیـرا کـه داهـیه هر چند عظیمتر است ثوابش بیشتر است .(۲۱۲) پس حضرت امر فـرمود که کشتگان را جمع کردند و نماز کرد برایشان و دفن کرد ایشان را و هفتاد تکبیر بر حمزه گفت در نماز و بعضى گفته اند که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود جـسـد حـمـزه را بـا خـواهرزاده اش عبداللّه بن جَحْش (۲۱۳) در یک قبر نهادند. و عـبـداللّه بـن عمرو بن حرام پدر جابر را با عَمْروبْن الْجَمُوح به یک قبر نهادند و از این گـونـه ، هـر کـس بـا کـسـى ماءلوف بود هر دو تن و سه تن را در یک لحد مى سپردند و آنـانکه قرائت قرآن بیشتر کرده بودند به لحد نزدیکتر مى نهادند و شهیدان را با همان جامه هاى خون آلود به خاک مى سپردند و آن حضرت مى فرمود:
(زَمِّلُوهـُمْ فـی ثِیابِهمِ وَ دِمآئِهِمُ فَاِنَّهُ لَیْسَ مِنْ کَلِمٍ کُلِمَ فِی اللّهِ اِلاّ وَهُوَ یَاْتِی اللّهَ یَوْمَ الْقیامه وَالْلَّوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَالرّیحُ ریحُ الْمِسْکِ.)(۲۱۴)

لکـن در حـدیـثـى وارد شـده کـه حـضـرت حـمـزه را کـفـن کـرد براى آنکه او را برهنه کرده بـودنـد(۲۱۵) و روایـت شـده کـه قـبـر عـبـداللّه و عـمـرو چـون در مـعـبـر سـیـل بـود وقـتى سیلاب بیامد و قبر ایشان را ببرد، عبداللّه را دیدند که دست بر جراحت خـویـش دارد چـون دست او را باز داشتند خون از جاى جراحت برفت لاجرم دست او را به جاى خـود گـذاشـتـنـد. جـابـر گـفـت کـه بـعـد از بـیـسـت و شـش سـال پـدرم را در قـبـر بـدون تـغـیـیـر جـسـد یـافـتـم گـویـا در خـواب بـود و عـلف حَرْمَل (اسپند) که بر روى ساقهایش ریخته بودند تازه بود.

بـالجـمله ؛ چون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم از کار شهدا پرداخت راه مدینه پیش ‍ داشـت بـه هـر قبیله اى که مى رسید مرد و زن بیرون شده بر سلامتى آن حضرت شکر مى کردند و کشتگان خود را از خاطر مى ستردند.
پـس (کـُبـَیـْشـه ) مـادر سَعْد بن مُعاذ به نزد آن جناب شتافت و در این وقت پسرش سعد عـنـان اسـب پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم داشـت پـس عـرض کـرد: یـا رسول اللّه ! اینک مادر من است که به ملازمت مى رسد. پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فـرمـود: مـرحـبـا بـِهـا، چـون کـُبـَیـْشه برسید رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم تـعـزیـت فـرزنـدش عـمـرو بـن مـعـاذ را بـاز داد. عـرض کـرد: یـا رسول اللّه ! چون ترا به سلامت یافتم هیچ مصیبت و اَلَمى بر من حملى و ثقلى نیفکند، پس حـضـرت دعـا کـرد کـه حـزن بـازماندگانشان برود و حق تعالى مصیبتشان را عوض و اجر مـرحـمـت فـرماید و به سعد فرمود که جراحت یافتگان قوم خود را بگوى که از مرافقت من باز ایستند و به منازل خود شده به مداواى خویش پردازند. پس سعد جراحت زدگان را که سـى تـن بودند امر کرد بروند و خود سعد چون حضرت را به خانه رسانید مراجعت کرد. ایـن هـنـگـام کـمتر خانه اى در مدینه بود که از آن بانگ ناله و سوگوارى بلند نشود جز خـانـه حـمـزه عـلیـه السـّلام پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اشک در چشمانش بگشت و فـرمـود: ولکـِنَّ حـَمـْزَهَ لا بـَواکی لَهُ الْیَوْم ؛ یعنى شهداى اُحُد گریه کننده دارند لکن حمزه گریه کننده امروز ندارد. سَعْد بن مُعاذ و اُسَیْدِ بن حُضَیْر که این را شنیدند زنان انصار را گفتند: دیگر بر کشتگان خود نگریید نخست بروید نزد حضرت فاطمه علیهاالسّلام و او را هـمـراهـى کـنید در گریستن بر حمزه ، آنگاه بر کشتگان خود گریه کنید. زنان چنان کـردنـد چـون صـداى گـریه و شیون ایشان را پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنید فـرمـود: بـرگـردید، خدا شما را رحمت کند همانا مواسات کردید.(۲۱۶) و از آن روز مـقـرر شـد کـه هـر مـصـیـبـتـى بـر اهـل مـدیـنـه واقـع شـود، اول بر حمزه نوحه کنند آنگاه براى خود.

و فـضـایـل حـمـزه بـسـیـار اسـت و شـعـراء بـسـیـار او را مـرثـیـه گـفـته اند و من در کتاب (کـحـل البـصـر فـى سـیـره سـیـّد البشر) به آن اشاره کرده ام و در (مفاتیح الجنان ) فـضـل زیـارت آن جـنـاب را بـا الفاظ زیاتش و زیارت شهداء اُحُد ذکر کردم این کتاب را مـجـال بـیـشـتـر از ایـن نـیـسـت و در ذکـر خـویـشـان حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیز مختصرى از فضیلت او ذکر مى شود. ان شاء اللّه تعالى .(۲۱۷)
و این واقعه در نیمه شوال سنه سه واقع شد و بعضى گفته اند که روز پنجشنبه پنجم شوال قریش به اُحُد رسیدند و جنگ در روز شنبه واقع شد. واللّه العالم .

غـزوه حـمـراء الاسـد: و آن مـوضـعـى اسـت کـه از آنـجـاتـا مـدیـنـه هـشـت مـیـل راه اسـت و مـلخـص ‍ خـبـرش آن اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به ملاحظه اینکه مبادا قریش ساز مراجعت کنند و به سوى مدینه تاختن آرند حکم فرمود تا بلال ندا در داد که حکم خداوند قادر و قاهر است که بـایـد آنـانـکـه در اُحُد حاضر بودند و جراحت یافتند به طلب دشمنان بیرون شوند؛ پس اصـحـاب کار معالجه و مداوا گذاشتند و بر روى زخمها سلاح جنگ پوشیدند و عَلَم را به دست امیرالمؤ منین علیه السّلام داد.

بـا آنـکـه در خـبـر اسـت کـه چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام از جنگ اُحد مراجعت نمود هـشـتـاد جـراحـت بـه بـدن مـبـارکـش رسـیـده بـود کـه فـتـیـله داخل آنها مى شد بر روى نطعى خوابیده بود پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم چون او را بـدیـد بـگریست . پس تا حمرآء الا سد از پى کفّار بتاخت و در آنجا چند روز ماند آنگاه مـراجـعـت فـرمـود و در مـراجعت معاویه بن مغیره اموى و اَبُو عَزَّه جُمَحى را گرفته به مدینه آوردنـد، حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـر قـتـل ابـوعـزّه فـرمـان داد؛ زیـرا کـه چـون در بدر اسیر شد پیمان نهاد که دیگر به جنگ مـسـلمـانـان بـیـرون نـشـود این مرتبه نیز آغاز ضراعت و زارى نهاد که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم او را رها کند حضرت فرمود: لا یُلْدَغُ الْمُومِنُ مِنْ جُحْرٍ مَرَتَیْنِ؛مؤ من از یک سـوراخ دوبـار گـزیـده نـمـى شـود پـس او را بـه قتل رسانیدند.(۲۱۸)

وقایع سال چهارم هجرى

در ایـن سـال در مـاه صـفـر، عـامـر بـن مـالک بن جعفر که مُکَنّى به ابو برآء و ملقّب به (مـُلاعـِبُ الاَسـِنَّه ) اسـت و در قـبـیـله بنى عامر بن صَعْصَعه صاحب حکم و فرمان بود از اراضـى نـَجـْد بـه مـدیـنـه سـفـر کـرد خـدمـت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید، حضرت اسلام بر او عرضه کرد، عرض کرد: مرا از بیعت و متابعت تو هراس ‍ و هربى نیست لکن قوم من گروهى بزرگند، روا باشد که جـمـاعـتى از مسلمانان را با من به نجد بفرستى تا مردمان را به بیعت و متابعت تو دعوت نـمـایـنـد. فرمود: من از مردم نجد ایمن نیستم و مى ترسم بر ایشان آسیبى رسانند. عرض کـرد: در جـوار و اَمان من باشند کسى را با ایشان تعرضى نیست ؛ پس حضرت هفتاد نفر و بـه قـولى چـهـل نـفـر از اَخـیـار اصـحاب انتخاب فرمود که از جمله مُنْذِر بْن عمرو و حِرام (۲۱۹)بن مِلْحان و برادرش سُلَیْم و حارث بن صِمَّه و عامر بن فُهَیْره و نافع بـن بـُدَیْل بن ورقاء الخزائى و عمرو بن اُمَیّه ضَمْرى (۲۲۰) و غیر ایشان که هـمـگـى از وجـوه صـحـابـه و قـُرّاء و عُبّاد بودند روزها هیزم مى کشیدند و مى فروختند و بـهـاى آن را از بهر اصحاب صُفَّه طعام مى خریدند و شبها را به نماز و تلاوت قرآن و عـبـادت بـه پـا مـى داشـتـنـد و هـم از بـراى حـجـرات طـاهـرات هـیـزم نقل مى دادند.

پـس پـیـغـمـبـر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مُنْذِر بن عَمْرو را در آن سَرِیّه امارت داد و به بـزرگـان نـجـد و قـبـیـله بـنى عامر مکتوب فرمود که تعلیم فرستادگان را در شرایع پذیرفتار باشید. ایشان همه جا طىّ مسافت کردند تا به بِئْر مَعُونه (۲۲۱) و آن ، چاه آبى است میان ارض بنى عامر و حرّه بنى سُلیم در عالیه نجد؛ پس آن اراضى را لشکرگاه کردند و شتران خود را به عمرو بن اُمیّه و مردى از انصار و به قولى حارث بـن صـِمَّه سـپردند تا بچرانند ؛ آنگاه مکتوب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به حـرام بـن مـلحان دادند تا به نزدیک عامر بن الطفیل بن مالک عامرى که برادرزاده عامر بن مـالک بـود بـبـرد و (حـِرام ) آن مـکـتـوب مـبـارک را به میان قبیله برده به عامر دهد، عامر قـبول نکرد و به قولى گرفت و بیفکند. (حرام ) چون این بدید فریاد برداشت که اى مردمان ، آیا مرا امان مى دهید که پیغام پیغمبر را بگذارم ، هنوز سخن تمام نکرده که یک تن از قـفـایـش درآمـده نـیـزه بـدو زد کـه از جانب دیگر سر به در کرد. (حِرام ) گفت : فُزْتُ بـِرَبِّ الْکـَعـْبـَهِ! ایـن وقـت عـامـر بـن الطـفـیـل قـبـیـله سـُلَیـم و عـُصـَیَّه و رِعْل و ذَکْوان را جمع کرده بعد از آنکه قبیله بنى عامر به واسطه زینهارى ابوبرآء به او هـمـراهـى نـکـردنـد پس ‍ آن جماعت را برداشته در بئر مَعونه بر سر مسلمانان تاختند و تـمـامـى را بـه قـتـل رسـانیدند جز کعب بن زید که در آن حربگاه با جراحت بسیار افتاده بود، کفّار او را مقتول پنداشتند و به جاى گذاشتند. پس او جان به در بُرد و در جنگ خندق شهید شد. و عمرو بن امیّه را گرفتند. عامر به ملاحظه آنکه عمرو از قبیله مُضَرْ است او را نکشت و گفت بر مادر من واجب شده است که بنده اى آزاد کند پس موى پیشانى عمرو را برید و در اِزاى نذر مادر، آزاد ساخت .

عـمـرو راه مـدیـنـه پـیش گرفت همین که به اراضى قَرْقَره رسید به دو مرد از قبیله بنى عامر برخورد و ایشان در زینهار رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودند و عمرو از این آگهى نداشت چون آن دو تن به خواب رفتند به عوض خون اصحاب خود، آن دو تن عامرى را بکشت چون به مدینه آمد و آن خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم گفت ، حـضـرت فـرمـود: ایـشـان در امـان مـن بـودنـد اداى دیـت ایـشـان بـایـد کـرد. و رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از شـهـادت شـهـداء بـئر مـَعـُونـه سـخـت مـلول گـشـت گـویـنـد یـک مـاه یـا چـهـل روز بـر قـبـائل رعـل و ذَکـوان و عـُصـَیَّه نـفـرین مى کرد(۲۲۲) و اضافه مى فرمود بر ایشان قـبـیـله بـنـى لحـیـان عـَضْل و قاره را؛ زیرا که سفیان بن خالد هُذَلى لِحْیانى جماعتى از عـضـل و قـاره را بـه حـیـله روانـه کرد تا به مدینه آمدند و اظهار اسلام کردند و ده تن از بزرگان اصحاب را مانند عاصم بن ثابت و مَرثَد بْن اَبى مَرْثَد و خُبَیْب بن عَدِىّ و هفت تـن دیـگـر را هـمراه بردند که در میان قبیله تعلیم شرایع کنند. چون به اراضى رَجیع ـ که آبى است از بنى هُذَیْل ـ رسیدند دور ایشان را احاطه کردند هفت تن ایشان را بکشتند و سه نفر دیگر را امان دادند و با ایشان نیز غدر کردند، آخِرُ الاَمر ایشان نیز کشته شدند و این سَرِیّه را (سَرِیّه رَجیع ) گویند.

بالجمله ؛ حسّان بن ثابت و کَعْب بن مالک در شکستن پیمان ابوبرآء شعرها انشاء کردند. ابـوبـرآء چـنـدان مـلول و حـزیـن شـد کـه در آن حـُزن و انـدوه بـمـرد و عـامـر بـن الطُّفـَیـْل به نفرین حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در خانه زنى سَلولیّه غُدّه اى چون غدّه شتران برآورد و هلاک شد.

و نـیـز در سـنـه چـهـار ، غـزوه بـنى النَّضیر پیش آمد. همانا معلوم باشد که جهودان بنى النَّضـیـر هـزار تـن بـودنـد و جـهـود بـنـى قـُریـْظـه هـفـتصد تن و چون بنى النّضیر هم سـوگـنـدان عـبـداللّه بـن اُبـَىِّ مـنـافـق بـودنـد قـوتـى بـه کمال داشتند و بر بنى قُرَیظه فزونى مى جستند چنانکه پیمان نهادند و سجلّ کردند که چون از قبیله قریظه یک تن از بنى النضیر بکشد خونخواهان دیت یک مرد تمام بگیرند و قـاتـل را نـیـز بـکـشـنـد و اگـر از بـنـى النـضـیـر یـک تـن از بـنـى قـریظه بکشد روى قاتل را قیر اندود کنند و واژگونه بر حِمارش ‍ نشانند و نیم دیت از وى ستانند.

و ایـن جمله در مدینه نشیمن داشتند و در امان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودند بـه شـرط آنـکـه دشمنان را بر رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم نشورانند و با اعداى دین همداستان نشوند.
نـاگـاه چـنـان افـتـاد کـه مـردى از قـبـیـله قـریـظـه یک تن از بنى النّضیر بکشت ، وارث مـقتول خواست تا بر حسب پیمان و سجلّ هم قاتل را بکشد و هم دیت بستاند در این وقت چون اسـلام قوت یافته بود و جهودان ضعیف بودند بنى قریظه پیمان بشکستند و گفتند این حـکـومـت بـا تورات راست نیاید اگر خواهید قصاص کنید وگرنه دیت ستانید، عاقبت سخن بـدانـجـا خـتـم شـد کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در میان ایشان حاکم باشد. چون این داورى به نزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آوردند حضرت ایـن پیمان را که با تورات راست نبود برانداخت و چنانکه بنى قریظه مى گفتند حکم آن حـضـرت نـفـاذ یـافـت . لاجـرم بـنـى النـّضـیـر بـرنـجـیـدنـد و در دل گـرفـتـند که چون وقت به دست کنند کیدى کنند تا اینکه قصّه عمرو بن امیه و کشتن او دو نفر عامرى را که در امان حضرت بودند پیش ‍ آمد. حضرت براى آنکه دیه آن دو نفر را از بـنـى النـضـیـر قـرض کـنـد یـا استعانتى از ایشان جوید به جانب حِصن ایشان رفت ، جـهـودان عـرض کـردنـد: آنـچـه فرمان دهى چنان کنیم لکن استدعا داریم آنکه به حصار ما درآمده امروز میهمان ما باشید، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به درون حصار شدن را روا نـدانست لکن فرود شده پشت مبارک بر حصار ایشان داده بنشست . جهودان گفتند هرگز مـحـمـد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـدین آسانى به دست نشود یک تن بر بام شود و سنگى بر سر او بغلطاند و ما را از زحمت او برهاند.

در حـال ، جـبـرئیـل انـدیـشـه ایـشـان را مـکـشـوف داشـت . رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از جاى خود حرکت فرموده راه مدینه پیش گرفت . چـون بـه مـدیـنه درآمد مُحَمَّد بْن مَسْلَمَه را فرمود که به نزدیک بنى النضیر مى شوى و ایشان را مى گوئى که با من غَدْر کردید و عهد خویش تباه ساختید لاجرم از دیار من به در شوید، اگر از پس ده روز یک تن از شما دیده شود عرضه هلاک گردد. جهودان مهیّاى کوچ شـدنـد عـبـداللّه بـن اُبَىّ ایشان را پیغام داد که شما هم سوگندان من مى باشید هرگز از خـانـه هاى خود بیرون مشوید و حصار خود را از بهر دفاع محکم کنید، من با دو هزار تن از قـوم خـود در یـارى شما حاضرم ، اگر رزم دهید مقاتلت کنیم و اگر بیرون شوید موافقت نمائیم .
قالَ اللّهُ تعالى : (اَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذینَ نافَقُوا یَقُولُونَ لاِخوانِهِم …)(۲۲۳)

یـهـودان در حـصانت حصون خویش پرداختند و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را پیام فرستادند که هرچه خواهى مى کن که ما از خانه خویش بیرون نشویم . چون این پیغام به حـضـرت رسـیـد تـکـبـیرگفت و اصحاب نیز تکبیر گفتند پس رایت جنگ را به امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام داد و از پـیـش بـفـرسـتـاد و خـود آن جـنـاب از دنـبـال شـتاب گرفت و نماز دیگر در بنى النضیر گذاشت و ایشان را محاصره فرمود و عبداللّه بن اُبَىّ از اعانت ایشان دست بازداشت .
(کـَمـَثـَلِ الشَّیْطانِ اِذْ قالَ لِلاِنْسانِ اکْفُرْ فَلَمّا کَفَرَ قالَ اِنّى بَرىٌّ مِنْکَ اِنّى اَخافُ اللّهَ رَبَّ العالَمینَ.)(۲۲۴)

جهودان پانزده شبانه روز در تنگناى حصار خویشتن دارى همى کردند. حضرت امر فرمود درختان خرماى ایشان را از بیخ بزنند جز یک نوع از خرما که عَجْوه نام داشت . گویند حکمت ایـن حـکـم آن بـود کـه جـهـودان از وقـوف در آن اراضـى یـک بـاره دل بـرگـیـرنـد. چـون کـار بـر جـهـودان صـعـب افـتـاد نـاچـار دل بـر جـلاى وطـن نـهـادنـد پـیـغـام فـرسـتـادنـد کـه مـا را امـان ده کـه امـوال و اَثـقـال خـود را حـمـل داده کـوچ کـنـیـم . حـضـرت فرمود: زیاده از آنچه شتران شما حـمـل تـوانـد کـرد بـا شـمـا نـگـذارم . ایشان رضا ندادند، پس از چند روزى ناچار راضى شـدنـد. حـضـرت فـرمـود: چـون نـخـسـت سـر برتافتید هرچه دارید بگذارید و بگذرید. جهودان هراسان شدند و دانستند که این نوبت به سلامت جان نیز دست نیابند سخن بر این نـهـادنـد و از غم آنکه خانه هاى ایشان بهره مسلمانان خواهد گشت به دست خویش خانه هاى خود را همى خراب کردند.
قـالَ اللّهُ تـعـالى :(یـُخـْرِبـُونَ بـُیـُوتـَهُمْ بِاَیْدیهِمْ وَاَیْدى الْمؤْمِنینَ فَاعْتَبِروُا یا اوُلىِ الاَبْصار).(۲۲۵)

رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم محمّد بن مَسْلَمَه را فرمان داد تا ایشان را کوچ دهد و هـر سـه تـن را یـک شـتـر و یـک مـَشک بداد و به قولى ششصد شتر که ایشان را بود، رخـصـت یـافـتـنـد کـه هـرچـه تـوانـسـتـنـد بـرگـرفـتـنـد و حمل دادند و دیگر اسباب و اسلحه خود را جا گذاشتند، دف زنان و سرود گویان از بازار مـدیـنـه عـبور کردند. کنایت از آنکه ما را از این بیرون شدن اندوهى و باکى نباشد. آنگاه جـمـاعـتـى بـه شـام و گـروهـى بـه اَذْرِعـات و بـرخـى بـه خـیـبـر شـدنـد و امـوال ایـشـان بـهـره رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم شد که هرچه خواهد بکند و به هرکه خواهد عطا فرماید؛ پس ‍ حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم انصار را مـخـتـار فرمود که اگر خواهید این مال را بر مهاجران قسمت کنم و حکم کنم که از خانه هاى شما بیرون شوند و خود کار خویش را کفیل باشند و اگر نه شما را از این غنیمت قسمت دهم و کـار شـمـا بـا مـهـاجـریـن بـرقرار باشد؛ چه از آن وقت که آن حضرت به مدینه هجرت فـرمـود و امـر فـرمـود کـه هرکس از انصار یک تن از مهاجران را به خانه خود جاى داده با مـال خـود شـریک کند و معاش او را کفیل باشد، سَعْد بن مُعاذ و سعد بن عُباده عرض کردند که این مال را جمله بر مساکین مهاجرین قسمت فرماى که ما بدان رضا داریم و همچنان ایشان را در خـانـه هـاى خـود بـداریـم و بـا اموال خود شریک و سهیم دانیم و تمامت انصار متابعت ایشان نمودند حضرت در حق ایشان دعا فرمود: قالَ: اَللّهُمَّ ارْحَمِ الاَنْصارَ وَاَبْنآءَ الاَنْصارِ وَاءبناء اَبْنآءِ الاَنْصار.
و هـم ایـن آیـه کـریـمـه در حـق ایـشـان نـازل شـد: (وَالَّذیـنَ تـَبـَوَّؤُ الدّارَ وَالایمانَ…)(۲۲۶)
رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آن مال را بر مهاجرین قسمت کرده و از انصار، جز سـهـل بـن حـنـیـف و اَبـُوُدجـانـَه ، کـس را بـهـره نـداد؛ زیـرا کـه ایـشـان را از امـوال بـه غـایـت تـهـى دسـت یـافـت . آنگاه مرابع و مزارع و آبار و اَنهار آن جماعت را به امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام بخشید و آن حضرت از بهر اولاد فاطمه علیهاالسّلام موقوف داشت .(۲۲۷)

وقایع سال پنجم هجرى

و در سال پنجم هجرى ، حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم زینب بنت جَحْش را بـه حـبـاله نـکـاح درآورد و هـنـگـام زفـاف او ، آیـه حـجـاب نازل گشت .
و نـیز در سنه پنجم ، غزوه مُرَیْسیع واقع شد و مُرَیْسیع (۲۲۸) نام چاهى است که بنى المُصْطلِق بر سر آن چاه نزول مى کردند. و آن آبى است از بنى خزاعه میان مکّه و مـدیـنـه از نـاحـیـه قـدیـد و ایـن غـزوه را غـزوه بـنـى المـصـطلق نیز گویند و مُصْطَلِق (۲۲۹) لقب جُذَیْمَه بن سعد است و ایشان بَطْنى از خزاعه مى باشند و سیّد قبیله و قـائد ایـشـان حـارث بـن ابـى ضـِرار بـود. و سـبـب این غزوه آن بود که حارث بن ابى ضـرار جـمـاعـتـى را بـا خود بر حرب رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم همداستان کـرد چون این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید تجهیز لشکر کرده روز دوشـنـبـه دوم شعبان از مدینه حرکت فرمود و از زوجات ، ام سلمه و عایشه ملازم آن حضرت بودند. در عرض راه به وادى خوفناکى درآمد و لشکریان فرود آمدند؛ چون پاسى از شب گـذشـت جـبـرئیـل عـلیـه السـّلام نـازل شـد و عـرض کـرد: یـا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! جماعتى از کفّار جنّ در این وادى انجمن شده اند و در خـاطـر دارنـد اگـر تـوانـنـد لشـکـریـان را گـزنـدى رسـانـنـد، پـس حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را طلبید و به جنگ ایـشـان فـرسـتـاد و امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام بر ایشان ظفر یافت . و ما این قصّه را در معجزات حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ذکر کردیم (دیگر تکرار نکینم ).

بالجمله ؛ پس از آن رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به اراضى مُرَیْسیع وارد شد و بـا حـارث و قـوم او جـهـاد کردند. صفوان ـ که صاحب لواى مشرکین بود ـ به دست قتاده کـشـتـه گـشـت و رایـت کـفـار سـرنـگون شد و مردى که مالک نام داشت با پسرش به دست امـیـرالمؤ منین علیه السّلام به قتل رسید. لشکر حارث فرار کردند مسلمانان از عقب ایشان بتاختند و ده تن از ایشان را به خاک انداختند و از مسلمانان یک تن شهید شد.

بـالجـمـله ؛ از پـس سـه روز کـه کـار بـه حـرب و ضـرب مى رفت و جمعى از کفار کشته گـردیـدنـد و جـمعى فرار نمودند بقیه اسیر و دستگیر گشتند از جمله دویست تن از زنان ایـشان گرفتار گشت و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند غنیمت لشکریان گشت و از جمله زنـان ، بـَرَّه دخـتر حارث بن ابى ضِرار بود که در سهم ثابت بن قیس بن شماس ‍ واقع شـد، (ثـابـت ) او را مـکـاتـب سـاخـت کـه بـهـاى خـود را تـحـصـیـل کـرده بـه او بـپـردازد و آنـگـاه آزاد بـاشـد. (بـَرَّه ) از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـواسـت کـه در اداء کـتـابت او اعانتى فرماید. فـرمـود: چـنـیـن کـنم و از آن بهتر در حق تو دریغ ندارم . گفت آن بهتر کدام است ؟ فرمود: وجه کتابت ترا بدهم آنگاه ترا تزویج کنم . عرض کرد: هیچ دولت با این برابر نبود. پـس حـضـرت نـجـم کـتابت وى بداد و او را از ثابت بن قیس ‍ بگرفت و نام او را جوَیْریَّه گـذاشـت و در سـلک زوجـات خـویـش مـنسلک ساخت . مسلمانان چون دانستند که جُوَیْریَّه خاصّ رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گـشـت ، گـفتند روا نباشد که خویشان ضجیع پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در قید اسر و رقیّت باشند؛ پس هر زن که از بنى المصطلق اسیر داشتند آزاد ساختند. عایشه گفت : هرگز نشنیدم زنى را در حقّ خویشاوندان خود آن فضل و برکت که جویریه را بود.

بـالجـمـله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم پس از حرب ، چهار روز دیگر در آن اراضـى اقـامـت داشـت آنـگاه طریق مراجعت پیش گرفت و در مراجعت از این غزوه ، قصّه جَهْجاه (جـَهـْجـاه بـن مـَسـْعـُود) بـن سعید غفارى و سنان جُهَنى روى داد و عبداللّه اُبىِّ منافق گفت : (لَئِنْ رَجـَعـْنـا اِلَى الْمـَدیـنـَهِ لَیـُخـْرجـَنَّ الاَعَزُّ مِنْهَا الاَذَلَّ)(۲۳۰) اگر به مدینه بـرگـشـتـیم آن کس که عزیزتر باشد ذلیلتر را بیرون کند. کنایت از آنکه عزیز منم و رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ـ نـَعـُوذُ بـِاللّهـِـ ذلیـل اسـت . زیـد بـن ارقـم کـه هـنـوز به حدّ بلوغ نرسیده بود کلمات او را شنیده براى حـضـرت پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرد. عبداللّه به نزد آن حضرت آمد و قـَسـَم خـورد که من نگفته ام و زید دروغ گفته است . زید آزرده خاطر بود که سوره : (اِذا جـآءَکَ الْمـُنـافـِقُونَ) نازل شد و صدق زید و نفاق ابن اُبىّ معلوم گشت و هم در مراجعت از این غزوه ، واقع شد قصّه اِفْک عایشه .

جنگ احزاب

و در شـوّال سـنـه پنج ، غزوه خندق پیش آمد و آن را غزوه احزاب نیز گویند؛ از بهر آنکه قـریـش از همه عَرَب استمداد نموده از هر قبیله حزبى فراهم کردند. و انگیزش این غزوه از آن بـود کـه چـون رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم جهودان بنى النضیر را از مدینه بیرون کرد عداوت ایشان با آن حضرت زیاد شد، پس بیست تن از بزرگان ایشان مـانـند حُیَىّ بن اءَخْطَب و سَلاّم (به تشدید لام ) بن اءبى الحُقَیْق (کزبیر) و کِنانه بن الرّبیع وهَوْذه (به فتح هاء) بن قیس و ابوعامر راهب منافق به مکّه شدند و با ابوسفیان و پنجاه نفر از صنادید قریش در خانه مکّه معاهده کردند تا زنده باشند از حرب محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم دست بازندارند و سینه هاى خود را به دیوار خانه چسبانده و به سـوگـنـد ایـن مـعـاهـده را مـحـکـم کـردنـد، پـس از آن قـریـش و یـهـودان از قـبـایـل و هـم سـوگندان خود استمداد کردند. ابوسفیان جمع آورى لشکر کرد پس با چهار هـزار مـرد از مـکـّه بـیـرون شـد و در لشـکر ایشان هزار شتر و سیصد اسب بود و چون به مـَرُّالظَّهـران رسـیـد دو هزار مرد از قبائل اَسْلَم و اَشْجَع و کِنانَه و فِزارَه و غَطفان بدیشان پـیـوسـت و پـیـوسـتـه مدد براى او مى رسید تا وقتى که به مدینه رسید ده هزار تن مرد لشکرى براى او جمع شده بود.

پیشنهاد سلمان در جنگ خندق

امـّا از آن سـوى ، چـون این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید با اصحاب در ایـن بـاب مـشـورت فـرمـود، سـلمـان رضـى اللّه عـنـه عـرض کرد که در ممالک ما چون لشـکـرى انـبـوه بـر سر بلدى تاختن کند از بهر حصانت گرد آن شهر را خندقى کنند تا روى جـنـگ از یـک سـوى بـاشـد، حضرت سخن او را پسندید اصحاب را امر به حَفْر خندق فرمود. هر ده کس را چهل ذَرْع و به روایتى ده ذرع بهره رسید و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیز با ایشان در حفر خندق مدد مى فرمود تا مدت یک ماه کار خندق را به پایان رسانیدند و طُرق آن را بر هشت باب نهادند و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمان داد تـا در هـر باب یک تن از مهاجر و یک تن از انصار با چند کس از لشکر حارس و حافظ بـاشـنـد و حـصـار مـدیـنـه را نـیـز اسـتـوار فـرمـوده زنـان و کـودکـان را بـا اموال و اثقال جاى دادند سه روز پیش از آمدن قریش این کارها به نظام شد.

امـّا از آن سـوى ابوسفیان حُیَىّبن اَخطب را طلبید و گفت : اگر توانى جهود بنى قریظه را از مـحـمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بگردانى نیکوکارى است . حُیَىّ ابن اخطب به در حـصـار کـعـب بـن اسد که قائد قبیله بنى قریظه بود آمد در بکوفت . کعب دانست که حُیَىّ اسـت و از بـهـر چـه آمـده پـاسـخ نـداد. دوباره سندان بکوفت و فریاد کرد که اى کعب در بـگـشـاى کـه عـزّت ابـدى آورده ام اشـراف قـریـش و قـبـائل عـرب هـمـدسـت و همداستان شده اینک ده هزار مرد جنگى در مى رسند. کعب گفت : ما در جـوار مـحمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم جز نیکوئى مشاهده نکرده ایم بى موجبى معاهده او را نشکنیم .

بـالجـمـله ؛ حـُیـَىّ بـن اءَخـطـب بـه حـیـله و شـیـطـنـت داخـل در حـصـار شـده و دل کـَعـْب را نـرم کرد و سوگند یاد کرد که اگر قریش از محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـازگـردنـد مـن بـه حـصـار تـو درآیـم تـا آنـچه از براى تو است مرا باشد آنگاه عـهـدنـامـه پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را گرفت و پاره کرد و بیرون شده به ابـوسـفـیـان پیوست و او را بدین نقض عهد مژده داد. چون نقض عهد قریظه در چنین وقت که لشکر قریش مى رسید خَطْبى عظیم بود مسلمانان را کسرى در قلوب افتاد، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ایشان را دل همى داد و از جانب خداى وعده نصرت نهاد.

در ایـن هـنگام لشکر کفّار فوج فوج از قفاى یکدیگر رسیدند بعضى از مسلمین که دلهاى ضـعـیـف داشـتـند چون این لشکر انبوه بدیدند چنان ترسیدند که چشمها در چشمخانه ها جا به جاى شد و دلها از فزع به گلوگاه رسید.
کـَمـا قـالَ اللّهُ تـعـالى : (اِذْ جـآؤُکـُمْ مـِنْ فـَوْقـِکـُمْ وَ مـِنْ اَسـْفـَلَ مـِنـْکـُمْ وَاِذْ زاغـَتـِ الاَبْصارُ.)(۲۳۱)
بالجمله ؛ لشکر کفّار از دیدن خندق شگفت ماندند؛ چه هرگز خندق ندانسته بودند. پس از آن سـوى خـنـدق بـیـسـت و چـهـار روز یـا بـیـست و هفت روز مسلمانان را حصار دادند. اصحاب پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در تنگناى محاصره گرفتار رنج و تَعَب بودند بعضى از منافقین مسلمانان را بیم داد و ایشان را بیاموخت که حفظ خانه هاى خود را بهانه کرده رو به سوى مدینه کنند.
قـالَ اللّهُ تـَعـالى : (وَیـَسـْتـَاْذِنُ فـَریـقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَ یَقُولُونَ اِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَهٌ وَ ماهِىَ بِعَوْرَهٍ اِنْ یُریدوُنَ اِلاّ فِرارا.)(۲۳۲)

بـالجـمله ؛ در ایّام محاصره حربى واقع نشد جز آنکه تیر و سنگ به هم مى انداختند. پس یـک روز عمرو بن عَبْدَودّ و نَوْفَلْ بن عبداللّه بن الْمُغَیْرَه و ضِرار بْن الْخَطّاب و هُبَیْرَه بـن اَبـى وَهـب و عـِکـْرِمـَه بن اَبى جَهْل و مِرْداس فِهْرى که همه از شُجْعان و فُرْسان قریش بـودنـد تـا کـنـار خـنـدق تـاخـتـن کـردنـد و مـضیقى پیدا کرده از آن تنگناى جستن کردند و ابـوسـفـیان و خالد بن الولید با جماعتى از مبارزان قریش در کنار خندق صف زدند، عمرو بـانـگ داد کـه شـمـا هـم درآئیـد. گـفتند شما ساخته باشید اگر حاجت افتد ما نیز به شما پیوسته شویم .

پس عمرو چون دیو دیوانه اسب بر جهاند و لختى گرد میدان براند و ندائى ضخم در داد و مـبـارز طـلبـیـد چـون عـمـرو را (فـارس یـَلْیـَل ) مـى نامیدند و او را با (هزار سوار) بـرابـر مـى نـهـادنـد واصحاب ، وصف شجاعت او را شنیده بودند لا جَرَم کَاَنَّ عَلى رُؤُسِهِمُ الطَّیـْرُ سـرهـا بـه زیـر افکندند. ابن الخطّاب به جهت عذر اصحاب سخنى چند از شجاعت عـمـرو تـذکـره کـرد کـه خـاطـر اصـحـاب شـکـسـتـه تـر شـد و مـنـافـقـان چیره تر شدند. رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم چون شنید که عمرو مبارز مى طلبد فرمود: هیچ دوستى باشد که شر این دشمن بگرداند؟ على مرتضى صلوات اللّه علیه عرض کرد: من به میدان او شوم و با او مبارزت کنم . حضرت خاموش شد. دیگر باره عمرو ندا در داد که کـیست از شما که به نزد من آید و نبرد آزماید و گفت اَیُّها النّاس شما را گمان آن است که کـشـتـگان شما به بهشت روند و کشتگان ما به جهنّم ، آیا دوست نمى دارد کسى از شما که سفر بهشت کند یا دشمن خود را به جهنّم فرستد؟ پس اسب خود را به جولان درآورد و گفت :

شعر :

وَلَقَدْ بَحِحْتُ مِنَ النِّداءیِجَم‍

‍عِکُمْ هَلْ مِنْ مبارز؟(۲۳۳)

یـعـنـى بـانـگ مـن درشـت و خـشـن شـد از بـس طـلب مـبـارز کـردم . حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمود: کیست که این سگ را دفع کند؟ کسى جواب نـداد، امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـرخاست و گفت : من مى روم او را دفع کنم . حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که : یا على ، این عمرو بن عَبْدَودّ است ! على علیه السّلام عرض کرد: من على بن ابى طالبم !
و چه نیکو گفته مرحوم ملک الشعرا در این مقام :

شعر :

پیمبر سرودش که عمرو است این

که دست یلى آخته زآستین

على گفت اى شاه اینک منم

که یک بیشه شیر است در جوشنم

پـس پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم زره خـود را کـه (ذات الفـضـول ) نـام داشت بر امیرالمؤ منین علیه السّلام پوشانید و عمامه سحاب خود را بر سـر او بـسـت و دعـا در حـق او کرد و او را به میدان فرستاد. امیرالمؤ منین علیه السّلام به سرعت آهنگ عمرو کرد و در جواب اشعار او فرمود:

شعر :

لاتَعْجَلَنَّ فَقَدْ اَتا

کُ مُجیبُ صَوتِکَ غَیْرَ عاجزٍ

ذُونِیَّهٍ وَبَصیرَهٍ

وَالصِدْقُ مُنْجى کُلَّ فائزٍ

اِنّى لاََرْجُو اَنْ اُقیمَ

عَلَیْکَ نائِحَهَ الْجَنائِزِ

مِنْ ضَرْبَهٍ نَجْلاء یَبْقى

صَوْتُها بَعْدَ الْـهَزائِز(۲۳۴)

ایـن وقـت پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: (بَرَزَ الا یمانُ کُلُّهُ اِلَى الشِّرکِ کـُلِهِ) (۲۳۵)پـس امـیـرالمؤ منین علیه السّلام عمرو را دعوت فرمود به یکى از سـه امـره یـا اسلام آورد، یا دست از جنگ پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدارد، یا از اسب پیاده شود.عمرو امر سوم را اختیار کرد امّا در نهان از جنگ با امیرالمؤ منین علیه السّلام تـرسـنـاک بـود. لاجـَرَم گـفت : یا على به سلامت باز شو هنوز ترا میدان و نبرد با مردان نـرسـیـده ، (هـنـوزت دهان شیر بوید همى ) و من اینک هشتاد ساله مَردم ، دیگر آنکه من با پـدرت دوست بودم و دوست ندارم که ترا بکشم و نمى دانم پسر عمّت به چه ایمنى ترا بـه جـنگ من فرستاد و حال آنکه من قدرت دارم ترا به نیزه ام برُبایم و در میان آسمان و زمین مُعلّق بدارم که نه مرده باشى و نه زنده .

امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود: این سخنان بگذار، همانا من دوست مى دارم که ترا در راه خدا بکشم . پس عمرو پیاده شد و اسب خود راپى کرد و با شمشیر کشیده بر سر امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام تـاخـت و بـا یـکدیگر سخت بکوشیدند که زمین از گرد تاریک شد و لشـکریان از دو جانب ایشان را نمى دیدند. آخِر الاَمر عمرو فرصتى کرد و شمشیر خود را بـر امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام فرود آورد، امیرالمؤ منین علیه السّلام سپر در سر کشید شـمشیر عمرو سپر را دو نیمه کرد و سر آن جناب را جراحتى رسانید، حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام چون شیر زخم خورده شمشیرى بر پاى او زد و پاى او را قطع کرد، عمرو به زمین افتاد، حضرت بر سینه اش نشست ، عمرو گفت : یا على ! قَدْ جَلَسْتَ مِنّی مَجْلِساً عَظیما، یعنى اى على ! در جاى بزرگى نشستى . آنگاه گفت : چون مرا کشتى جامه از تن من باز مکن ، فرمود این کار بر من خیلى آسان است .

کشته شدن عمرو بن عبدودّ به دست على علیه السّلام

و ابـن ابـى الحدید و غیر او گفته اند که چون امیرالمؤ منین علیه السّلام از عمرو ضربت خـورد چـون شـیـر خـشـمـناک بر عمرو شتافت و با شمشیر سر پلیدش را از تن بینداخت و بـانـگ تـکـبـیر برآورد مسلمانان از صداى تکبیر على علیه السّلام دانستند که عمرو کشته گـشـت . پـس رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که ضربت على در روز خندق بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قیامت .(۲۳۶)
شیخ اُزْرى قصّه قتل عمرو را در قصیده (هائیّه ) ایراد فرموده مناسب مى دانم در اینجا ذکر نمایم ؛ قالَ رحمه اللّه :

شعر :

ظَهَرَتْ مِنْهُ فِی الْوَرى سَطَواتٌ

ما اَتَى الْقَوْمُ کُلُّهُمْ ما اَت یه ا

یَوْمَ غَصَّتْ بِجَیْشِ عَمْرو بْنِ وَدٍّ

لَـهَواتِ الْفَلا وَضاقَ فَضاها

وَتَخَطّى اِلىَ الْمَدینَهِ فَرْدا

لایَهابُ الْعِدى وَلا یَخْشاها

فَدَعاهُمْ وَ هُمْ اُلوُفٌ وَل کِنْ

یَنْظُرُونَ الَّذی یَشِبُّ لَظاها

اَیْنَ اَنتُمْ مِنْ قَسْوَرٍ عامِری

تَتَّقِى الاُسْدَ بَاْسَهُ فی شَراها

اَیْنَ مَنْ نَفْسُهُ تَتُوقُ اِلَى الْجَنّاتِ

اَوْ یُورِدُ الْجَحیمَ عِداها

فَابْتَدَى الْـمُصْطَفى یُحَدِّثُ

عَمّایُوجَرُ الصّابِرُونَ فى اُخْری ها

قائلاً اِنَّ لِلْجَلیلِ جِنانا

لَیْسَ غَیْرَ الْمُهاجِرینَ یَراها

مَنْ لِعَمْرٍو وَقَدْ ضَمِنْتُ عَلَى اللّهِ

لَهُ مِنْ جِنانِهِ اَعْلاها

فَالْتَوَوْا عَنْ جَوابِهِ کَسَوامٍ(۲۳۷)

لا تَراها مُجیبَهً مَنْ دَعاها

فَاِذاهُمْ بِفارِسٍ قُرَشِی

تَرْجُفُ الاَرْضَ خیفَهً اَنْ یَطاها

قائلاً ما لَها(۲۳۸) سِواىَ کَفیلٌ

هذِهِ ذِمَّهٌ عَلَىَّ وَفاها

وَمَشى یَطْلُبُ الْبراز کَما

تَمْشی خِماصُ الْحشى اِلى مَرْعاها

فَانْتَضى مُشْرِفِیَّهً فَتلَقّى

سَاقَ عَمْروٍ بِضَرْبَهٍ فَبَراها

وَاِلَى الْحَشْرِ رَنَّهُ السَّیْف مِنْهُ

یَمْلاَءُ الْخافِقَیْنِ رَجْعُ صَداها

یا لَها ضَرْبَهً حَوَتْ مَکْرُماتٍ

لَمْ یَزِنْ ثِقْلَ اَجْرِها ثَقَلاها

ه ذِهِ مِنْ عُلاهُ اِحْدى الْـمَعالى

وَعَلى هذِهِ فَقِسْ ماسِواها

از جـابـر روایـت اسـت کـه چـون عـمـرو بـر زمـین افتاد رفقاى او گریختند و از خندق عبور کردند و نوفل بن عبداللّه در میان خندق افتاد، مسلمانان سنگ بر او مى افکندند او گفت مرا بـه ایـن مذلّت مکشید کسى بیاید و با من مقاتله کند. امیرالمؤ منین علیه السّلام پیش شده و بـه یـک ضـربـت کـارش بـسـاخت و هُبَیْره را ضربتى بر قرپوس زینش ‍ زد زره اش را افـکـند و بگریخت . پس جابر گفت : چه بسیار شبیه است قصّه کشتن عمرو به قصّه کشتن داود جالوت را!

بـالجـمـله ؛ آنـگـاه کـه جـنـگ بـه پـاى رفـت قـریـش کـس فـرسـتـادنـد کـه جـَسـَد عمرو و نـوفـل را از مسلمانان بخرند و ببرند، رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هُوَ لَکُمْ لا نَاْکُلُ ثَمَنَ الْمَوْت ى ؛ جسدها مال خودتان باشد ما بهاى مردگان نمى خواهیم .

چون اجازت برفت خواهر عمرو بر بالین او بنشست دید که زره عمرو که مانند آن در عرب یـافـت نـمـى شـد با سایر اسلحه و جامه از تن عمرو بیرون نکرده اند، گفت : ماقَتَلَهُ اِلاّ کُفْوٌ کَریمٌ؛ یعنى برادر مرا نکشته است مگر مردى کریم . پس پرسید: کیست کشنده برادر مـن ؟ گـفـتـنـد: عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام ! آنـگـاه ایـن دو بـیـت انـشـاء کرد:(۲۳۹)

شعر :

لَوْ کانَ قاتِلُ عَمرْوٍوغَیْرَ قاتِلهِ

لَکُنْتُ اَبْکی عَلَیْهِ اَّخِرَ الاَْبَدِ

ل کِنّ قاتِلَهُ مَنْ لایُعابُ بِهِ

مَنْ کانَ یُدْعى اَبُوهُ بَیْضَه الْبَلَدِ(۲۴۰)

یـعـنى اگر کُشنده عَمْرو، غیر کشنده او(یعنى على علیه السّلام ) مى بود، هر آینه گریه مـى کـردم بـر او تـا آخرالزمان . لیکن کشنده عمرو کسى است که عیب کرده نمى شود عمرو به کشته شدن از دست او آن کسى که خوانده مى شد پدرش مهتر مردم .

بالجمله ؛ در این محاصره قریش اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را، کار بر اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم که سخت بود.
ابوسعید خُدرى خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد: قَدْ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الحـَن اجـِرَ؛ جـانهاى ما به لب آمد آیا کلمه اى تلقین مى فرمایید که بدان ایمنى جوئیم ؟ حـضـرت فـرمود: بگویید اَلل هُمَّ استُرْ عَوْراتِنا وَ ا مِنْ رَوْعاتِنا. منافقین نیز زبان شناعت دراز داشـتـنـد، پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به مسجد فتح درآمد و دست به دعا برداشت و گفت : یاصَریخَ الْمَکْرُوبینَ (الدّعاء) و از حق تعالى خواست کفایت دشمنان را، حق تعالى باد صبا را بر ایشان فرستاد که زلزله در لشکرگاه کفّار درانداخت و خیمه ها و دیـگ آنـهـارا سـرنگون همى ساخت و به روایتى فرشتگان آتشها را مى نشاندند و میخهاى خـِیـام بـرمـى کـنـدنـد و طـنـابـهـا را مـى بـریـدنـد چـنـدان کـه کـفـار از هـول و هـیـبـت جـز فـرار و هـزیـمـت چـاره اى نـدیـدنـد و سـبـب انـهـزام مـشـرکـیـن عـمـده اش قتل عمرو و نوفل شد.

(وَکـَفـَى اللّهُ الْمـُؤ مـِنـیـنَ الْقـِتـالَ)(بـعـلى بـن ابـى طـالب ) (وَکـانَ اللّهُ قـَویـّا عَزیزا)(۲۴۱)
بعضى از عُلما گفته اند که اگر نه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رَحمَهً لِلْعالمین بودى این باد که بر اَحْزابْ وزید از باد عقیم عادیان در شدت و سورت افزون آمدى .

از حُذیقه نقل است که ابوسفیان گفت که دیرى است در این بلد ماندیم و چهارپایان خویش را سـقط کردیم و کارى نساختیم جهودان نیز با ما مخالفت کردند اکنون ببینید این باد با مـا چـه مـى کند، بهتر آن است که به سوى مکّه کوچ دهیم و از این زحمت برهیم . این بگفت و راه بـرگـرفـت ، قـریـش نـیـز جـنـبـش کـردنـد و بـه حمل اثقال مشغول گشتند و به ابوسفیان ملحق شدند.

خیانت بنى قریظه و حکم سعد بن معاذ

و نیز در سنه پنج ، غزوه بنى قُرَیْظَه واقع شد و آن (به ضمّ قاف بر وزن جُهَیْنه است ) ؛ چـون پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلم از جنگ خندق فارغ گشت به خانه فاطمه عـلیـهـاالسـّلام شـد و تـن بـشـسـت و مـجـمـره طـلبـیـد تـا بـخـور طـیـب کـنـد، جـبـرئیل آمد و عرض کرد که سلاح جنگ باز کردى و هنوز فرشتگان در سلاح جنگند اکنون ساخته جنگ باش و بر یهودان بنى قریظه تاختن فرماى سوگند به خداى من اینک بروم تـا حـصـار ایـشـان را مـانـنـد بـیـضـه مـرغـى کـه بـر سـنـگ شـکـنـنـد در هـم شـکـنـم . پس بـلال از جـانـب پـیـغـمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مردم را ندا داد که حرکت کنند و نماز عصر در بنى قریظه گذاشته شود. پس پانزده روز و به قولى بیست و پنج روز گرد حصار ایشان بودند و هر روز با سنگ و تیر حرب قائم بود تا آنکه حق تعالى هَوْلى در دل یـهـودان افـکـنـد و از محاصره اصحاب ایشان را به تنگ آمده بودند از قِلاع خویش به زیـر آمـدند و به حکومت سَعد بن مُعاذ در حقّ ایشان راضى شدند. سعد گفت : حکم من آن است کـه مـردان بـنـى قـریـظـه را بـکـشـیـد و زنـان و کـودکـانـشـان را بـرده گـیـریـد و امـوال ایـشـان را قـسـمـت کـنـیـد. پـس مـردان ایـشـان کـشته گشتند و زنانشان اسیر شدند و مالهایشان بهره مسلمانان شد.(۲۴۲)

قـال اللّه تـعـالى : (وَ اَنـْزَلَ الذَّیـنَ ظـاهـَرُوهـُمْ مـِنْ اَهْلِ الْکِتابِ مِنْ صَیاصیهِمْ وَقَذَفَ فى قُلوبِهِمُ الرُّعْبَ فریقا یَقْتُلُونَ وَ تاءْسِرونَ فرَیقا وَاَوْرَثَکُمْ اَرْضَهُمْ وَدِیارَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ وَاَرْضا لَمْ تَطَؤ ها وَکانَ اللّهُ على کُلِّ شَى ء قَدیرا).(۲۴۳)
و روایـت اسـت کـه در غـزوه خـنـدق تـیـرى بـه رگ اکـحـل سـَعْد بن مُعاذ رسید خون نمى ایستاد از حق تعالى خواست که خون بایستد تا انجام امـر بـنـى قـُریظه را بر مراد دیده آن وقت زخم باز شود. این است که کار بر مُراد او شد به همان جراحت از جهان فانى درگذشت . رَحْمهُ اللّه عَلَیْهِ.

و نـیـز در سـنـه پـنـج ، مـاه بـگـرفـت جـهـودان مـدیـنـه طـاس هـمـى زدنـد و رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـمـاز خـسـوف گـذاشـت . و هـم در ایـن سال غزوه دومه الجندل پیش آمد.
در آن اراضـى گـروهـى از اشـرار هـمـدسـت شده بر مجتازان و کاروانیان تاختن مى بردند رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در ۲۵ شـهـر ربـیـع الاوّل با هزار مرد رزم آزماى بیرون شده تا بدان نواحى تاختن برد. دزدان رهزن چون این بـدانـسـتـند بجستند، مسلمانان مال و مواشى ایشان را ماءخوذ داشته براندند و طریق مدینه پـیـش ‍ داشـتـنـد و بـیـسـتـم ربـیـع الثـانى وارد مدینه شدند و (دُومه )(۲۴۴) مـوضعى است در پنج منزلى شام نزدیک (جَبَل طىّ) و مسافتش تا مدینه مشرفه پانزده یـا شـانـزده روز اسـت چـون از سـنـگ بـنـا شـده دومـه الجندل گویند؛ چون که (جندل ) به معنى سنگ است .

وقایع سال ششم هجرى

در ایـن سـال بـه قـولى حـج کـعـبـه فـریـضـه شـد و آیـه کـریـمـه (وَاَتـِمُّوا الْحـَجَّ وَالْعـُمـْرَهَللّهِ)(۲۴۵)نـزول یـافـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد کـه وجـوب حـج در سال نهم نازل شد.
و هـم در ایـن سـال ، غـزوه ذات الرِّقـاعْ پـیـش آمـد و چنان بود که خبر به مدینه آوردند که جماعت غَطفان و بَنى مُحارِب و اَنْمار و ثَعْلَبه به قصد مدینه تجهیز لشکر کنند حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ابوذر را به خلیفتى گذاشت و در نیمه جُمادى الاُولى بـا چـهـارصـد یا هفتصد کس به جانب نجد بیرون تاخت تا به موضع (نخله ) رفت و از آنـجـا در ذات الرقـاع فـرود آمـد؛ چـون ایـشان از عزم پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آگهى یافتند هَوْلى بزرگ در دلشان جاى کرده فرار کرده در سر کوهها پناه جستند و از غایت دَهْشت بسیارى از زنان خود را نتوانستند کوچ داد پس ‍ مسلمانان رسیدند و زنان ایشان را بـرده گـرفـتـنـد در ایـن وقـت هـنـگـام نـمـاز رسـیـد مـسـلمـیـن بـیـم داشـتـند که به نماز مـشـغـول شـوند دشمنان ناگاه بر ایشان بتازند؛ چه آنکه دشمنان از دور و نزدیک نگران بودند در این وقت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نماز خوف گذاشت و موافق بعضى روایات این آیه مبارکه در این مقام نازل گشت :(وَاِذا کُنْتَ فیهِمْ فَاَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلوهَ فَلْتَقُمْ طائفَهٌ مِنْهُمْ مَعَکَ…)(۲۴۶)

و در وجه تسمیه این غزوه به (ذات الرقاع ) اختلاف است ؛ بعضى گفته اند که پاها از اثر پیاده رفتن مجروح شده بود رقعه ها و پاره ها بر پاها پیچیدند و به قولى رایتها از رقـعـه هـا کـرده بـودنـد. و بـعضى گفته اند که کوهى که در آن اراضى بود رنگهاى مختلف داشت چون جامه مُرَقَّع و بعضى آن را اسم درختى گرفته اند که پیغمبر در نزد آن فرود آمده و نقل شده که در این غزوه مسلمانان زنى را اسیر کردند که شوهرش ‍ غائب بود چـون شـوهـرش حـاضـر شـد از دنـبـال لشـکـر حـضـرت رفـت چـون حـضـرت در منزل فرود آمد، فرمود که کى امشب پاسبانى ما مى کند؟ پس یک تن از مهاجران و یک تن از انـصـار گـفـتـند ما حراست مى کنیم ؛ و در دهان درّه ایستادند و مهاجرى خوابید و انصارى را گـفـت کـه تو اوّل شب حراست بکن و من در آخر شب . پس ‍ انصارى به نماز ایستاد و شوهر آن زن آمـد. دیـد شخصى ایستاده است تیرى بر او انداخت آن تیر بر بدن انصارى نشست . انـصـارى تیر را کشید و نماز را قطع نکرد پس ‍ تیر دیگر انداخت آن را نیز کشید از بدن خود و نماز را قطع نکرد پس تیر سوم افکند آن را نیز کشید پس به رکوع و سجود رفت و سـلام گـفـت و رفیق خود را بیدار کرد و او را اعلام کرد که دشمن آمده است . شوهر آن زن دیـد کـه ایـشـان مـطـلع شـدنـد گـریـخـت و چـون مـهـاجـرى حـال انـصـارى را دیـد گـفـت : سـُبـحـان اللّه ! چـرا در تـیـر اوّل مـرا بـیـدار نـکـردى ؟ گفت : سوره مى خواندم و نخواستم آن سوره را قطع کنم و چون تـیـرهـا پـیـاپـى شـد بـه رکـوع رفـتم و نماز را تمام کردم وترا بیدار کردم و به خدا سـوگـنـد کـه اگـر نـه خوف آن داشتم که مخالفت آن حضرت کرده باشم و در پاسبانى تـقـصـیـر نـمـوده بـاشـم هـر آیـنـه جـانـم قطع مى شد پیش از آنکه آن سوره را قطع کنم !(۲۴۷)

فـقـیـر گوید: آن مرد مهاجرى ، عمار یاسر بود و انصارى ، عبّاد بن بشر و سوره اى که مى خواند سوره کهف بود.
و نـیـز در سنه شش ، غزوه بَنى لِحْیان اتفاق افتاد ـ و (لَحیان ) به کسر لام و فتح آن نـیـز لغـتـى اسـت ، ابـن هـُذَیـل بـْنِ مـُدْرِکـَه اسـت و ایـشـان دو طـایـفـه انـد (عـَضـَل ) و (قـارَّه ) از بـهـر آنـکـه از آن روز کـه قـبـیـله هـذیـل ، عـاصـم بـن ثـابـت و خـُبـَیـْبُ بـْنُ عـَدِىّ و دیـگـران را بـه قـتـل آوردنـد و بـا پـیـغـمـبـر غـَدر کـردنـد، پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در دل داشـت کـه ایـشـان را کیفر کند. پس با دویست تن به قصد ایشان از مدینه بیرون شد؛ چـون بـنـى لحـیـان از قـصـد آن حـضـرت آگـهـى یـافـتـنـد بـه قـُلَل جـِبـال شـتـافـته متحصّن شدند. پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم یک دو روز در اراضى ایشان بود و تا عُسْفان تشریف برده مراجعت فرمود. مدّت این سفر چهارده شبانه روز بود.

و هـم در سـنـه شـش ، غـزوه ذى قـَرَد اتـّفـاق افـتـاد و آن را غـزوه غـابـَه نـیـز گـویـنـد و (قـَرَد)(۲۴۸) آبـى اسـت نـزدیـک مـدیـنـه . و سـبـبـش آن بـود کـه حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیست شتر شیرده داشت که در غابه مى چرید و ابوذر غـفـارى نـگـهـبـان آنـهـا بـود پـس عـُیـَیـْنـَهِ ابـْنِ حـِصـْن (حـَصـیـن ) فـزارى بـا چهل سوار آنها را غارت کردند و پسرى از ابوذر شهید کردند و مردى از غفار نیز بکشتند و زوجـه او را نـیـز اسـیـر کـردنـد لکـن آن زن ایـشـان را غـافـل کـرده سـوار بر شترى از شتران پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شده شبانه فـرار کـرده به مدینه آمد چون به خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید عرض کـرد که من نذر کرده ام هرگاه نجات یافتم این شتر را نَحْر کنم . حضرت فرمود: این بد پـاداشـى اسـت کـه بـه این شتر مى کنى بعد از آنکه بر او سوار شدى و ترا به خانه آورد بخواهى او را کشتن و فرمود: لانَذْرَ فی مَعْصِیَهٍ وَلا لاَِحَدٍ فیما لایُمْلَکُ.

بالجمله ؛ چون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را آگهى دادند ندا بلند شد ی ا خَیْلَ اللّهِ اِرْکـَبـُوا؛ پـس سـوار شـده بـا پـانـصـد و بـه قـولى با هفتصد نفر حرکت فرمود و لِوائى بـه مـقـداد داده و او را جـلوتـر فـرسـتـاد مـقـداد بـه دنـبـال دشـمـن شـده به آخر ایشان رسیده پس اَبوقَتاده مِسْعَدَه را بکشت و سَلَمَه بْن اَکْوَعْ پیاده دنبال دشمن را گرفته و ایشان را مى زد و مى گفت :

خُذْها وَ اَنَا ابْنُ الاَکْوَعِ

وَالْیَومُ یَوْمُ الرُّضَعِ؛

یعنى بگیر این تیر را و بدان که منم پسر اکوع و امروز روز هلاک ناکسان و لئیمان است (مـِنْ قـَوْلِهـِمْ لَئیـمٌ راضـِعٌ اى رَضـَعَ اللُؤْمَ فـى بـَطـْنِ اُمَّهِ) کـفّار فرار کرده به شِعْبى درآمـدنـد کـه در آنـجـا چـشـمـه ذى قَرَد بود خواستند آبى بنوشند از ترس لشکر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیاشامیده فرار کردند.

و هم در سنه شش ، رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم آهنگ مکّه فرمود براى عمره در ماه ذى القعده و هفتاد شتر از بهر قربانى براند، از مسجد شَجَره اِحرام بر بست و هزار و پـانـصـد و بـیست یا چهارصد نفر همراه آن حضرت بود و از زنان ، امّ سَلَمه ملازم خدمت آن حـضـرت بـود. چـون ایـن خـبـر بـه مشرکین مکّه رسید با هم قرار دادند که حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را از زیـارت خـانـه بـاز دارنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در حـُدَیبیّه که یک منزلى مکّه است بر سر چاهى که انـدک آب داشـت لشـکـرگاه کرد و به اندک زمانى آب چاه تمام گشت ، مردم به آن حضرت شـکـایت بردند. آن جناب تیرى بیرون کرده فرمود تا به چاه فرو کردند، آن وقت چندان آب بجوشید که تمامى لشکر سیراب شدند!(۲۴۹)

صلح حدیبیّه

بـالجـمـله ؛ در حـُدَیـْبـِیَّه (۲۵۰) بـُدَیـل بـنِ وَرْقـاء خـُزاعـى از جانب قریش به حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد که قریش متفق اند که شما را از زیـارت کـعـبه منع کنند. حضرت فرمود: ما براى جنگ بیرون نشده ایم بلکه قصد عُمْرَه داریم و شتران خویش را نَحْر کنیم و گوشت آنها را براى شما بگذاریم و قریش ‍ که با ما آهنگ جنگ دارند زیان خواهند کرد. از پَسِ بُدَیْل ، عُرْوَه بن مسعود ثقفى آمد، حضرت آنچه با بُدَیْل فرموده بود با وى فرمود. عروه در نهانى اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نگران بود یعنى مى نگریست حشمت پیغمبر را در چشم ایشان مشاهده مى فرمود چون به میان قریش باز شد گفت : اى مردمان ! به خدا سوگند که من به درگاه کَسْرى و قـَیـْصـر و نجاشى شده ام ، هیچ پادشاهى در نزد رعیّت و سپاهش بدین عظمت نبوده است ، آب دهـان نـیـفـکـند جز آنکه مردمان بر روى و جلد خود مسح کنند و چون وضو سازد بر سر ربـودن آب وضویش مردم نزدیک است به هلاکت رسند اگر موئى از محاسنش بیفتد از بهر برکت برگیرند و با خود دارند و چون کارى فرماید هر یک از دیگرى سبقت جوید و چون سـخـن گـوید آوازها نزد او پست کنند و هیچ کس در وى تند نگاه نکند(۲۵۱) اینک بـر شـمـا امـرى فـرمـوده کـه رشـد و صـلاح شـمـا در آن اسـت بپذیرید؛ سوگند به خدا لشکرى دیدم که جان فدا کنند تا بر شما غالب شوند.

بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم عثمان را به مکّه فرستاد که قریش ‍ را از قـصـد آن حـضرت آگهى دهد و مسلمانان را بگویند که فَرَج نزدیک است . عثمان به جانب مکّه شد و ده نفر از مهاجرین از پس عثمان به مکّه شدند ناگاه خبر آوردند که عثمان با آن ده نـفـر در مـکـّه کـشـته گشتند و شیطان این سخن را در لشکر پیغمبر پهن کرد، پیغمبر فـرمـود از ایـنـجا باز نشوم تا سزاى قریش ندهم و در پاى درخت سمره که در آن موضع بـود بـنـشـسـت و بـا اصـحاب بیعت فرمود بر اینکه از جاى نروند و اگر حرب بر پاى شـود دسـت بـاز ندارند و این بیعت را بیعت الرّضوان گفته اند؛ زیرا که خداى تعالى در سوره فتح فرموده :
(لَقَدْ رَضِىَ اللّهُ عَنِ المؤ مِنینَ اِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَهِ…)(۲۵۲)

از این بیعت در دل قریش هولى عظیم افتاد سُهیل بن عمرو و حفص بن احنف را فرستادند تا در مـیـان قـریـش و آن حـضـرت کـار بـه مـصـالحـه کـنـنـد. پـس مـا بـیـن آن حـضـرت و سُهیل کار به صلح رفت و نامه صلح نوشتند که ملخصش این است که :
(ده سـال مـیـان مـسـلمـانـان و قـریـش مـحـاربـه نـبـاشـد و اموال و اَنْفُس یکدیگر را زیان نکنند و به بلاد یکدیگر بى زحمت و دهشت سفر کنند و هر کـه از کـافران مسلمانى گیرد قریش زحمت او نکند و هر کس به عهد قریش درآید مسلمانان بـه کین او نشوند و سال آینده رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم حج و عمره را قضا فـرمـایـد امـّا مسلمین سه روز افزون در مکّه نمانند و اسلحه خویش در غلاف بدارند و اگر کـسى بى اذن و اجازه ولىّ خود به حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیوسته شود هر چند مسلمان باشد او را نپذیرند و باز فرستند و هر کس از مسلمین بى اجازت ولىّ خود به نزد قریش شود او را نفرستند و در پناه خود نگاه بدارند.)

ناراحتى برخى از صحابه از قرار داد حدیبیّه

گـروهـى از صـحابه از این صلح دلتنگ بودند و برخى را خاطر مشوّش ، که چرا خواب پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم که به زیارت کعبه رفته و عمره گذاشته و کلید خـانـه بـه دسـت داشـتـه راسـت نـیـامـد و فـتـح مـکـّه نـشـد. و ابـن الخـَطـّاب ایـن سـخـن از دل به زبان آورد و گفت : (م ا شَکَکْتُ فی نُبُوَّه مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ و آلِهِ قَطُّ اِلاّ یَوْمَ الْحـُدَیـْبـیَّه ).(۲۵۳)یـعـنـى هـرگـز شک نکرده بودم در پیغمبرى و نبوت محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم چنان شکى که در روز حدیبیّه کردم !؟

و بـا پـیـغـمـبـر صلى اللّه علیه و آله و سلّم گفت : ما چگونه بدین خوارى گردن نهیم و بـدیـن مـصالحه رضا دهیم ؟ حضرت فرمود: من پیغمبر خدایم و کار جز به حکم خدا نکنم . گفت : تو ما را گفتى به زیارت کعبه رویم و عمره گزاریم چه شد؟ پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هیچ ، گفتم امسال این کار به انجام شود؟ گفت نه ، فرمود: پس چـرا سـتـیـزه کـنـى ؟ در غـم مـبـاش کـه زیـارت کـعـبـه خـواهى کرد و طواف خواهى گذاشت .(۲۵۴)
کَما قَالَ اللّهُ تَعالى : (لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحقِّ…)(۲۵۵)

وقایع سال هفتم هجرى

ذکر فتح خیبر

هـمـانا معلوم باشد که هنگام مراجعت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از حُدیبیه سـوره فـتـح بر آن حضرت نازل شد و این به فتح خیبر بشارتى مى کرد کَما قالَ اللّهُ تـعـالى : (وَاَثابَهُمْ فَتْحا قَریبا)(۲۵۶) و این خیبر راهفت حصن محکم بود و به این اسامى معروف بودند:

۱ ـ ناعِم ۲ ـ قَموص (کصبور کوهى است به خیبر و بر آن کوه است حصار ابوالعتق یهودى ) ۳ ـ کـَتـیـبـه (بـه تقدیم تاء مثنّاه کسفینه ) ۴ ـ شِق (به کسر شین و فتح نیز) ۵ ـ نَطاه (بـه فـتح نون ) ۶ ـ وطیح (به فتح واو و کسر طاء مهمله و آخر آن حاء مهمله بر وزن امیر) ۷ ـ سُلالِم (به ضمّ سین مهمله و کسر لام ).
بـعـد از مـراجعت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از حُدیبیّه قریب بیست روز در مدینه بودند. آنگاه فرمود اِعداد جنگ کنند پس با هزار و چهارصد تن راه خیبر پیش گرفت . جهودان چون از قصد پیغمبر آگاهى یافتند در حصارها متحصّن شدند.
روزى مـردم خـیـبـر از بـهـر کـار زرع و حـرث بـیـل هـا و زنـبـیـل ها گرفته از قلعه هاى خویش ‍ بیرون شدند ناگاه چشم ایشان بر لشکر پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم افتاد که در اطراف قِلاع پره زده اند فریاد برداشتند که سـوگـنـد به خداى اینک محمّد و لشکر او است این بگفتند و به حصارها گریختند. پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم چون این بدید فرمود:
(اللّهُ اَکْبَرُ خَرَبَتْ خَیْبَرُ اِنّا م ا نَزَلْنا بِساحَهِ قَوْمٍ اِلاّ فَسآءَ صَباحُ الْمُنْذَرینَ).

هـمـانـا بـیـل و زنـبیل را که آلات هدم است چون رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم در دسـت خـیـبـریـان مـعـایـنه فرمود به فال نیک گرفت که خیبر منهدم خواهد شد. از آن طرف جـهـودان دل بـر مـقاتلت نهاده زن و فرزند را در قلعه کتیبه جاى دادند و علف و آذوقه در حـصـن نـاعـِم و حـصار صعب برهم نهادند و مردان جنگ در قلعه نطاه انجمن گشتند. حباب بن مـنـذر عـرض کـرد ایـن جـهـودان ایـن درخـتـان نـخـل را از فـرزنـدان و اهـل و عـشـیـرت خود بیشتر دوست مى دارند اگر فرمان به قطع نخلستان رود اندوه ایشان فـراوان گـردد، پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود باکى نباشد. پس اصحاب چهارصد نخله قطع کردند.

بالجمله ؛ مسلمانان با جهودان جنگ کردند و بعضى از قلعه ها را فتح نمودند، آنگاه قلعه قـمـوص را مـحـاصـره کـردنـد و آن قـلعـه سـخـت و مـحـکـم بـود و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم دردى شدید در شقیقه مبارک پیدا شده بود که نمى تـوانست در میدان حاضر شود. لاجرم هر روز یک تن از اصحاب عَلَم بگرفت و به مبارزت شـتـافـت و شبانگاه فتح نکرده باز شد. یک روز ابوبکر رایت برداشت و هزیمت شده باز آمـد و روز دیـگـر عمر عَلَم بگرفت و هزیمت نموده برگشت چنانکه ابن ابى الحدید که از اهل سنّت و جماعت است در قصیده فتح خیبر گوید:

شعر :

وَاِنْ اَنْسَ لا اَنْسَ الّذَینِ تَقَدّما

وَفَرَّهُما الْفَرُّقَدْ عَلِما حُوبٌ

وَلِلرّایَهِ العُظمى وَقَدْ ذَهَبا بِها

مَلابِسُ ذُلٍّ فَوْقَها وَجَلابیبُ

یَشُلُّهما مِنْ آلِ مُوسى شَمَرْدَلٌ

طَویلُ نِجادِ السَّیْفِ اَجْیَدُ یَعْبُوبُ

عَذَرْتُکُما اِنَّ الْحِمامَ لَـمُبْغَضٌ

وَاِنَّ بَقآءَ النَّفسِ للنَّفسِ مَحْبُوبُ(۲۵۷)

شبانگاه که عمر آمد حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: البتّه این عَلَم را فـردا بـه مـردى دهـم کـه سـتـیـزنـده نـاگـریـزنـده اسـت ، دوسـت مـى دارد خـدا و رسول را و دوست مى دارد او را خدا و رسولش و خداى تعالى خیبر را به دست او فتح کند. روز دیـگـر اصـحاب جمع گشته و همه آرزومند این دولت بزرگ بودند، فرمود: على کجا است ؟ عرض کردند: او را درد چشمى است که نیروى جنبش ندارد. فرمود: او را حاضر کنید! سَلَمَه بْن الاَْکْوَعْ برفت و دست آن حضرت را گرفته به نزدیک پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد حضرت سر او را بر روى زانوى خود نهاده و آب دهان مبارک بر چشمهایش افکند همان وقت رَمَدش خوب گشت . حَسّان بن ثابت در این باب این اشعار بگفت :

شعر :

وَ کانَ عَلِىٌ اَرْمَدَ الْعَیْنِ یَبْتَغی

دَوآءً فَلَمّا لَمْ یُحِسَّ مُداوِیا

شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْهُ بِتَفْلَهٍ

فَبُورِکَ مَرْقِیا وَبُورِکَ راقیا

وَقالَ سَاُعْطِى الرّایَهَ الْیَوْمَ صارِما

کَمِیّا مُحِبّا لِلرَّسُولِ مُوالِیا

یُحِبُّ اِل هى وَالاِل هُ یُحِبُّهُ

بِهِ یَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُونَ الاَوابِیا

فَاَصْفى بِها دُونَ الْبَرِیَّهِ کُلِّها

عَلیًّا وَسَمّـاهُ الْوَزیرَ الْـمُؤ اخِیا(۲۵۸)

تـرجـمـه : على گرفتار چشم درد بود و دنبال دارویى مى گشت تا بهبود یابد ولى به چـیـزى دسـت نیافت ؛ تا اینکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را به وسیله آب دهـان خـود شـفا عنایت فرمود، پس مبارک باد آن که شفا یافت و مبارک باد آن کسى که شفا داد؛ و پیامبر فرمود که امروز پرچم را به مرد شجاع و دلیرى خواهم داد که خدا را دوست مـى دارد و خـدا مـن پـیـامـبـر را دوسـت دارد و آن مـرد دلاور را هـم دوست دارد و به وسیله دست تـوانـاى او، خـداونـد قلعه هاى محکم و نفوذناپذیر را مى گشاید و نفوذپذیر مى سازد و بـراى ایـن کـار از مـیـان همه مسلمانان فقط على علیه السّلام را برگزید و او را وزیر و برادر خویش نامید.
پـس عـلم را بـه امـیرالمؤ منین علیه السّلام داد، امیرالمؤ منین عَلَم بگرفت و هَرْوَله کنان تا پـاى حـصـار قـَمـوص بـرفـت ، مـَرْحـَب بـه عـادت هـر روز از حـصـار بـیـرون آمـده مـانـند پیل دمنده به میدان آمد و رَجَز خواند:

شعر :

قَدْ عَلِمَتْ خَیْبَرُ اَنّی مَرْحَبٌ

شاکِى السّلاحِ بَطَلٌ مجَرَّبٌ

بـه طور قطع مردم خیبر مى دانند که من همانا مرحب هستم مجهز به سلاح بُرّان و پهلوانى مُجرّب
امیرالمؤ منین علیه السّلام چون شیر غضبان بر وى درآمد و فرمود:

شعر :

اَنَا الَّذى سَمَّتْنى اُمّى حَیْدَرَه

ضِرْغامُ آجامٍ وَلَیْثٌ قَسْوَرَهٌ…(۲۵۹)

من آن کس هستم که مادرم مرا حیدر نامیده و مانند شیران بیشه اى هستم که بسیار خشمگین است
چـون مـرحـب ایـن رجز از امیرالمؤ منین علیه السّلام شنید کلام دایه کاهنه اش به یاد آمد که گفته بود که بر همه کس غلبه توانى کرد الاّ آن کس که نام او حیدره باشد که اگر با او جـنـگ کـنـى کـشـتـه شـوى ؛ پـس فـرار کـرد. شـیـطـان بـه صـورت حـِبـْرى مـُمـَثَّل شـده و گـفـت : حـیدره بسیار است از بهر چه مى گریزى ؟ پس مرحب باز شتافت و خـواست که پیش دستى کند و زخمى بر آن حضرت زند که امیرالمؤ منین علیه السّلام او را مـجـال نگذاشت و ذوالفقار بر سرش فرود آورده و او را به خاک هلاک انداخت ؛ و از پس او رَبـیـع بـْن اَبـى الْحـُقـَیـْق کـه از صـنـادیـد قـوم بـود و عـنـتـر خـیـبـرى کـه از اَبـْطـال رجـال و بـه شـجـاعـت و جـلادت مـعـروف بـود ومـُرَّه و یـاسـر و امـثـال ایـشـان را کـه از شـُجـْعـان یـهـود بـودنـد، بـه قتل رسانید.

یـهـودان هـزیـمـت شده به قلعه قَموص گریختند و به چستى و چالاکى دروازه قَموص ‍ را بـبستند. امیرالمؤ منین علیه السّلام با شمشیر کشیده به پاى دروازه آمد بى توانى آن دَرِ آهـنـیـن را بگرفت و حرکت داد چنانکه آن قلعه را لرزشى سخت افتاد که صَفیّه دختر حُیَىّ بـن اخطب از فراز تخت خود به زیر افتاد و در چهره او جراحتى رفت پس حضرت آن در را از جاى بکند و بر فراز سر بُرده سپر خود نمود و لختى رزم بداد، یهودان در بیغوله ها گـریختند. آنگاه حضرت آن دَر را بر سر خندق ، قَنْطَره (۲۶۰) کرده و خود در مـیـان خـنـدق ایـسـتـاده و لشـکـر را از آن عـبـور داد، آنـگـاه آن دَر را چهل ذراع به قفاى سر پرانید، چهل کس خواستند او را جنبش دهند امکان نیافت .

اشعار شیخ اُزْرى در شجاعت على علیه السّلام

و شُعرا بخصوص شعراى عَرَب ، اشعار بسیار در این مقام گفته اند و شایسته است که ما به چند بیت از اشعار شیخ اُزرى رحمه اللّه تمثل جوئیم ؛

قالَ وَللّهِ دَرُّهُ:

شعر :

وَلَهُ یَوْمُ خَیْبَر فَتَکاتٌ

کَبُرَتْ مَنْظَرا عَلى مَنْ رَاها

یَوْمَ قالَ النَّبِىُّ اِنّى لاُعْطی

رایَتی لَیْثَها وَحامِی حِماها

فاستطالت اَعن آقُ کُلِّ فَرِیقٍ

لِیَرَوْا اَىَّ م آجِدٍ یُعْط اه ا

فَدَعا اَیْنَ وارِثُ الْحِلْمِ والْب‍َ

ـاْسِ مُجیرُ الایّامِ مِنْ بَاْساها

اَیْنَ ذُوالنَّجْدَهِ الْعُلى لَوْدَعَتْهُ

فِى الثُّرَیّا مَروُعَهٌ لَبّاها

فَاتاهُ الْوَصِىُّ اَرْمَدَ عَیْنٍ

فَسَقاها مِنْ ریقِهِ فَشَفاها

وَمَضى یَطْلُب الصّفُوفَ فَوَلَّتْ

عَنْهُ عِلْما بِاءَنّهُ اَمْض اه ا

وَ بَرى مَرْحَبا بِکَفِر اِقْتِد ارٍ

اَقْوِیآءَ الاَقْدارِ مِنْ ضُعَفاها

وَدَحى بابَها بِقُوَّهِ بَاءسٍ

لَوْ حَمَتْهُ الاَفْلاک مِنْهُ دَحاها

عائذٌ لِلْمُؤ مِّلینَ مُجیبٌ

سامِعٌ ماتُسِرُّ مِنْ نَجْوی ها

روایـت شده که در روز فتح خیبر جعفر بن ابى طالب علیه السّلام از حبشه مراجعت فرمود و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم از قدوم او مسرور شد و (نماز جعفر) را بدو آموخت (۲۶۱) و جعفر از حبشه هدایا براى آن حضرت آورده بود از غالیه ها و جـامـه هـا و در مـیـانـه قـطـیفه زر تار بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به امیرالمؤ منین علیه السّلام عطا فرمود، حضرت امیر علیه السّلام سلک آن را از هم باز کرد هـزار مـثـقـال بـه مـیـزان مـى رفت ، آن جمله را به مساکین مدینه بخش کرد و هیچ براى خود نگذاشت .

برگزارى عُمْرَهُ القضاء در سال هفتم هجرى

و هـم در سـال هـفـتـم ، عـُمـْرَهُ الْقـَضـَاء واقـع شـد. و آن چـنـان بـود کـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از خیبر مراجعت فرمود زیارت مکّه را تصمیم عزم داد و در مـاه ذى قعده فرمان کرد تا اصحاب ساخته سفر مکّه شوند و عُمره حُدیبیه را قضا کنند. پـس آن جـمـاعـت کـه در حُدیبیه حاضر بودند با جمعى دیگر عازم مکّه شدند و هفتاد شتر از بهر هَدْىْ برداشتند و سلاح برداشتند که اگر قریش عهد بشکنند بى سلاح نباشند، لکن آن را آشـکـار نـداشـتـند. پس حضرت بر ناقه قصوى سوار شد و اصحاب پیاده و سواره مـلازم رکاب شدند و شمشیرها در غلاف حمایل ساخته تلبیه کنان از (ثَنِیّه حَجُون ) به مکّه درآمدند و عبداللّه رَواحه مهار شتر بکشید و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم همچنان بـه مـسـجـدالحـرام درآمـد و سـواره طـواف فـرمـود و بـا مـِحـْجَنى که در دست داشت اِسْتِلام حـَجـَرالاَسـْوَد فـرمـود و امـر فـرمـود اصـحـاب اضطباع (۲۶۲) کرده و در طواف جـلادتـى کـنـنـد تـا کـافران ایشان را ضعیف ندانند و این دویدن و شتاب از آن روز براى زائرین مکّه بماند. پس سه روز در مکّه ماندند آنگاه مراجعت نمودند.

ازدواج پیامبر با اُمّ حبیبه

و در سـنـه هـفـت حـضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با امّ حَبیبه بنت ابى سفیان زفاف کرد و او در اوّل ، زوجه عبداللّه بن جَحش بود به اتّفاق شوهر مسلمانى گرفت و بـا هـم به حبشه هجرت نمودند و در حبشه شوهرش مرتدّ شد و بر دین ترسایان بمرد، لکـن امّ حـَبـیـبـه در اسـلام خـود ثـابـت مـانـد تـا آنـکـه از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـکـتـوبـى رسـیـد بـه نجاشى به خواستگارى آن حضرت امّ حبیبه را، پس نجاشى مجلسى بساخت و جعفر بن ابى طالب و مسلمین را جمع کرد و خود به وکالت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم امّ حبیبه را با خالد بن سعید بن العـاص کـه از جـانـب ام حـبـیبه وکالت داشت عقد بستند و نجاشى خطبه قرائت کرد به این عبارت :
(اَلْحـَمـْدُللّهِ المـَلِکِ الْقـُدّوُسِ السَّلا مِ الْمـُؤ مـِن الْمـُهـَیـْمـِنِ الْعـَزیـزِ الْجـَبـّارِ اَشـْهـَدُ اَنْ لا اِل ه اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدَا عـَبـْدُهُ وَرَسُولُهُ وَاَنَّهُ الَّذى بَشَّرَ بِهِ عِیسَى بْنُ مَرْیَمَ اَمّا بَعْدُ فَاِنَّ رَسـُولَ اللّهِ کـَتـَبَ اِلَىَّ اَنْ اُزَوِّجـَهُ اُمَّ حَبیبَهَ بِنْتَ اَبى سُفْیانٍ فَاَجَبْتُ اِلى مادَعاها اِلَیْهِ رَسُولُ اللّهِ وَاَصْدَقتُها اَرْبَعَ مِاَهَ دینارٍ).
آنگاه بفرمود چهارصد دینار مهر او را حاضر کردند.
آنگاه خالدبن سعید گفت :
(اَلْحـُمـْدُ للّهِ اَحـْمـَدُهُ وَاَسـْتـَعـیـنـُهُ وَاَسـْتـَغـْفـِرُهُ وَاَشـْهـَدُ اَنْ لا اِل هَ ا لا اللّهُ وَاَنَّ مـُحَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ اَرْسَلَهُ بِالْهُدى وَدینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کـَرِهَ الْمـُشـرِکـُونَ اَمّا بَعْدُ فَقَدْ اَجَبْتُ اِلى مادَعا اِلَیْهِ رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سـلّم وَ زَوَّجْتُهُ اُمَّ حَبیبَه بِنْتَ اَبى سُفْیان فَبارکَ اللّهُ لِرَسُولِهِ صلى اللّه علیه و آله و سلّم ).
آنـگـاه خـالد پـولهـا را بـرداشـت و نـجاشى فرمود طعام آوردند و مجلسیان طعام خوردند و برفتند.

وقایع سال هشتم هجرى

در سـنـه هـشت ، جنگ مُوتَهْ واقع شد و آن قریه اى است از قراى بَلْقاء که در اراضى شام افـتـاده اسـت . و سـبـب ایـن حـرب آن شـد کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم حارث بن عُمَیْر اَزْدِىّ را با نامه اى به سوى حاکم بـُصـْرى ـ کـه قـصـبـه اى اسـت از اَعـمـال شـام ـ فـرسـتـاد، چـون بـه ارض مـُوتَه رسید، شـُرَحـْبـیل بْن عَمْرو غَسّانىّ که از بزرگان درگاه قیصر بود با او دچار شده او را به قـتـل رسـانـیـد، چون این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید فرمان داد تا لشـکـر تـهـیـّه جـنـگ دیده به ارض جُرْف بیرون شوند و خود حضرت نیز به ارض جُرْف تـشـریف بردند لشکر را عرض دادند سه هزار مرد جنگى به شمار آمد؛ پس حضرت رایت سـفـیـد بـبـسـت و بـه جـعـفر بن ابى طالب داد و او را امارت لشکر داد و فرمود اگر جعفر نـمـانـد، زید بن حارثه امیر لشکر باشد و اگر او را حادثه پیش آید، عبداللّه بن رَواحه عـَلَم بـردارد و چـون عـبـداللّه کشته شود، مسلمانان به اختیار خود کسى را برگزینند تا اِمارت او را باشد.

شـخصى از جهودان که حاضر بود عرض کرد: یا اباالقاسم ! اگر تو پیغمبرى و سخن تـو صـدق اسـت از این چند کس که نام بردى هیچ یک زنده برنگردد؛ زیرا که انبیاء بنى اسـرائیـل اگـر صد کس را بدین گون شمردند همه کشته شدند؛ پس حضرت فرمان کرد تـا جـائى کـه حارث کشته شده تاختن کنند و کافران را به اسلام دعوت کنند اگر اسلام نـیـاوردنـد بـا ایشان جنگ کنند. پس لشکریان طى مسافت کرده تا به مُوتَه نزدیک شدند. ایـن خـبـر بـه شـُرَحـْبـیـل رسید از قیصر لشکرى عظیم طلبید، قریب صد هزار مرد بلکه افزون براى جنگ با اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مهیّا شدند.

شهادت مظلومانه جعفر طیّار

مـسـلمـانان که خواهان شهادت و دخول جِنان بودند از کثرت لشکر فتورى در خود ندیده و دل بـر جـنگ نهادند؛ پس هر دو لشکر مقابل هم صف کشیدند حضرت جعفر از پیش روى صف بـیـرون شـد و نـدا در داد کـه اى مردم ، از اسبها فرود شوید و پیاده رزم دهید، و این سخن بـراى آن گـفـت تا مسلمانان پیاده شوند و بدانند که فرار نتوان کرد ناچار نیکو کارزار کـنـنـد. پـس خـود پـیـاده شـد و اسـب خـود را عـَقـْر کرد پس ‍ عَلَم بگرفت و از هر جانب حمله درانـداخـت . جـنـگ انبوه شد و کافران گروه گروه حمله ور گشتند و در پیرامون جعفر پرهّ زدنـد و شـمشیر بر او آوردند نخست دست راست آن حضرت را جدا کردند عَلَم را به دست چپ گـرفـت و هـمـچـنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پیش روى بدو رسید؛ پس دست چپ را قطع کـردنـد ایـن هـنـگـام عَلَم را با هر دو بازوى خود افراخته مى داشت ، کافرى شمشیرى بر کمرگاهش زد و آن حضرت را به قتل رسانید عَلَم سرنگون شد؛ پس زید بن حارثه عَلَم بـرداشـت و نـیکو مبارزت کرد تا کشته گشت . پس از او، عبداللّه بن رَواحه علم بگرفت و جـهـاد کـرد تـا بـه قتل رسید. و ما در اواخر فصل معجزات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اشاره به جنگ مُوتَه نمودیم به آنجا مراجعه شود.

روایـات در فـضـیـلت جـعـفـر بـسـیـار اسـت و روایـت شـده کـه حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که مردم از درختهاى مختلف خلق شده اند و من و جـعـفـر از یک درخت خلق شده ایم . و روزى با جعفر فرمود که تو شبیه من هستى در خلقت و خُلق .(۲۶۳)

ابـن بـابـویه از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام روایت کرده است که حق تعالى به حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم وحى فرستاد که من چهار خصلت جعفر بن ابـى طـالب را شـکـر کـرده ام و پـسـنـدیـده ام ؛ پـس حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را طلبید و از او آن چهار خصلت را پرسید، و جعفر عـرض کـرد: یـا رسول اللّه ! اگر نه آن بود که خدا ترا خبر داده است اظهار نمى کردم . اوّل آن اسـت کـه هـرگـز شـراب نـخـوردم بـراى آنـکـه دانـسـتـم اگـر شـراب بخورم عقلم زایل مى شود، و هرگز دروغ نگفتم ؛ زیرا که دروغ مردى و مروّت را کم مى کند، و هرگز زنا با حرم کسى نکردم ؛ زیرا دانستم که اگر من زنا با حرم دیگرى کنم دیگرى زنا با حـرم مـن خـواهد کرد و هرگز بت نپرستیدم براى آنکه دانستم که از آن نفع و ضرر متصّور نـیـسـت . پـس ‍ حـضـرت دسـت بـر دوش او زد و فـرمـود: سـزاوار اسـت کـه خـدا تـرا دو بـال بـدهـد کـه بـا مـلائکه پرواز کنى .(۲۶۴) و در حدیث سجّادى است که هیچ روز بـر حـضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدتر نگذشت از روز اُحُد که در آن روز عـمـّش ‍ حـمزه اسداللّه و اَسَد رَسُوله شهید شد و بعد از آن ، روز مُوتَه بود که پسر عمّش جعفر بن ابى طالب شهید شد.(۲۶۵)

ذکر جنگ ذات السّلاسل

مـلخـص آن چـنـان اسـت کـه دوازده هزار سوار از اهل وادى یابس جمع شدند و با یکدیگر عهد کـردنـد کـه مـحـمـّد و عـلى ـ عـلیـهـمـا الصـلوه والسـّلام ـ را بـه قتل رسانند. جبرئیل این خبر را به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسانید و امر کرد آن حـضـرت را کـه ابـوبـکـر را بـا چـهـار هـزار سـوار از مـهـاجـر و انصار به جنگ ایشان بـفـرسـتد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم ابوبکر را با چهار هزار نفر بـه جـنـگ ایـشـان فـرسـتـاد و امـر فـرمـود کـه اوّل اسـلام بـر ایـشـان عرضه کند هرگاه قبول نکردند با ایشان جنگ کند مردان ایشان را بکشد و زنان ایشان را اسیر کند.

پـس ابـوبـکـر بـه راه افـتـاد و لشـکـر خـود را بـه تـَاءَنـّى مـى بـرد تـا بـه اهـل وادى یابس رسید نزدیک به دشمن فرود آمد، پس دویست نفر از لشکر کفّار با اسلحه قـتـّال به نزد ابوبکر آمدند و گفتند: به لات و عُزّى سوگند که اگر خویشى و قرابت نزدیک که با تو داریم ما را مانع نمى شد ترا با جمیع اصحاب تو مى کشتیم به قسمى که در روزگارها بعد از این یاد کنند؛ پس برگردید و عافیت را غنیمت شمرید که ما را با شـمـا کـارى نـیـسـت و مـا مـحـمـّد و بـرادرش عـلى را مـى خـواهـیـم بـه قـتـل رسـانـیم ؛ پس ابوبکر صلاح در برگشتن دید لشکر را حرکت داده به خدمت حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مراجعت نمودند، حضرت با وى فرمود که مخالفت امر مـن کـردى آنـچـه گفته بودم به عمل نیاوردى ، به خدا قسم که عاصى من گردیدى ؛ پس عـمـر را بـه جـاى او نـصب کرد و با آن چهار هزار نفر لشکر که با ابوبکر بودند او را به وادى یابس فرستاد قصّه او هم مثل قصّه ابوبکر شد.(۲۶۶)

پـس حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم امیرالمؤ منین علیه السّلام را طلبید و او را وصیّت نمود به آنچه که ابوبکر و عمر را به آنها وصیّت نمود و خبر داد آن حضرت را کـه فـتـح خـواهـد کرد. پس حضرت امیر علیه السّلام با گروه مهاجر و انصار متوجّه آن دیـار گـردیـد و بـر خـلاف رفـتـار ابـوبـکـر و عـمـر بـه تـعـجـیل مى رفت تا به جائى رسیدند که لشکر کفّار و ایشان همدیگر را مى دیدند، پس امـر فـرمـود ایـشـان را کـه فـرود آیـنـد؛ پـس بـاز دویـسـت نـفـر مـکـمـّل و مـُسلّح از کفّار به سوى آن حضرت آمدند و پرسیدند که تو کیستى ؟ فرمود منم عـلى بـن ابـى طالب پسر عمّ و برادر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شما را دعوت مى کنم به اسلام تا در نیک و بد با مسلمانان شریک باشید. گفتند: ما ترا مى خواستیم و مطلب ما تو بود، اکنون مهیّاى جنگ شو و بدان که ما ترا و اصحاب ترا خواهیم کشت و وعده مـا و شـمـا فردا چاشت است . حضرت فرمود که واى بر شما، مرا شما به کثرت لشکر و وفور عسکر مى ترسانید، من استعانت به خدا و ملائکه و مسلمانان مى جویم بر شما (وَلا حـَوْلَ وَلا قـُوَّهَ اِلاّ بـِاللّهِ الْعـَلِىّ العـَظیمِ)، پس چون شب درآمد حضرت فرمود که اسبان را رسـیـدگـى کـنـیـد و جـو بـدهـیـد و زیـن کـنـیـد و مـهـیـّا بـاشـید. و چون صبح طالع شد در اوّل صـبح فریضه صبح را اَدا کرد هنوز هوا تاریک بود که بر سر ایشان غارت برد و هنوز آخر لشکر آن حضرت ملحق نشده بود که مردان جنگى ایشان کشته گردیدند و زنان و فـرزنـدانـشـان اسـیر گردیدند و مالهاى ایشان را به غنیمت گرفت و خانه هاى ایشان را خراب کرد و اموال ایشان را برداشت و برگشت .
و حق تعالى سوره عادیات را در این باب فرستاد قالَ تعالى :
(وَالْعَادِیاتِ ضَبْحا)؛ سوگند یاد مى کنم باسبان دونده که در وقت دویدن نفس زنند نفس ‍ زدنى .
(فَالْمُورِیاتِ قَدْحا)؛ پس بیرون آورندگان آتش از سنگها به سُمّهاى خویش .
عـلى بـن ابـراهـیـم گـفـتـه اسـت کـه در زمین ایشان سنگ بسیار بود چون سُم اسبان بر آن سنگها مى خورد آتش از آنها مى جست (۲۶۷).
(فَالْمُغیراتِ صُبْحا)؛ پس قسم به غارت کنندگان در وقت صبح .
(فَاَثَرْنَ بِهِ نَقْعا فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعا)؛ پس برانگیختند در سفیده دم گردى را در کنار آن قبیله پس به میان درآوردند در آن وقت گروهى را از کافران .
(اِنَّ الاِنْسانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ وَاِنَّهُ عَلى ذلِکَ لَشَهیدٌ وَاِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدیدٌ)؛ به درستى کـه انـسـان پـروردگـار خـود را نـاسـپـاس اسـت و بـه درسـتـى کـه بـر بـخـل و کـفـران خـود گـواه اسـت و بـه درسـتـى کـه در مـحـبـت مال و زندگانى سخت است .
(اَفـَلا یـَعـْلَمُ اِذا بـُعـْثـِرَ مـا فـِى الْقـُبُورِ وَحُصِّلَ ما فِى الصُّدُورِ اِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ یَوْمَئذٍ لَخَبیرٌ)؛ آیا نمى داند انسان که چون بیرون آورده شود آنچه در قبرها است از مردگان و حاضر کرده شود آنچه در سینه ها است ، به درستى که پروردگار ایشان در آن روز به کرده هاى ایشان دانا است .

و روایـت شـده کـه حـضـرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام عِصابه اى داشت که چون به جنگ شـدیـد عـظـیـمـى مـى رفت آن عصابه را مى بست ؛ پس چون خواست به جنگ مذکور تشریف ببرد به نزد فاطمه علیهاالسّلام رفت و آن عصابه را طلبید، فاطمه علیهاالسّلام گفت : پـدرم مـگـر تـرا بـه کـجـا مـى فـرسـتـد؟ حـضـرت گـفـت : مـرا بـه وادى الرّمـل مـى فـرسـتد، حضرت فاطمه علیهاالسّلام از خطر آن سفر گریان شد، پس در این حـال حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم داخـل شـد و پرسیدند از فاطمه علیهاالسّلام که چرا گریه مى کنى ، آیا مى ترسى که شـوهـرت کشته شود؟ ان شاء اللّه کشته نمى شود. حضرت امیر علیه السّلام عرض کرد: یا رسول اللّه ! نمى خواهى کشته شوم و به بهشت بروم ؟

پـس حـضـرت امـیر علیه السّلام روانه شد و حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بـه مـشـایـعـت او رفـت تـا مـسـجـد اَحـْزاب . و چـون مـراجـعـت نـمـود حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـا صـحـابـه بـه استقبال آن حضرت بیرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف کشیدند و چون نظر حضرت شاه ولایت بر خورشید سپهر نبوّت افتاد خود را از اسب به زیر افکند و به خدمت حضرت شـتـافـت و قـدم سـعـادت شـِیـَم و رکـاب ظـَفَر انتساب آن حضرت را بوسید، پس حضرت فـرمـود کـه یـا عـلى ! سـوار شـو که خدا و رسول از تو راضیند؛ پس حضرت امیر علیه السـّلام از شـادى این بشارت گریان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنیمتهاى خود را گـرفـتـند. پس حضرت از بعضى از لشکر پرسید که چگونه یافتید امیر خود را در این سـفـر؟ گفتند بدى از او ندیدیم ولیکن امر عجیبى از او مشاهده کردیم ، در هر نماز که به او اقـتـدا کـردیـم سـوره قـُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ درآن نماز خواند، حضرت فرمود: یا على ! چرا در نـمـازهـاى واجـب بـه غـیـر قـُلْ هـُوَاللّهُ اَحـَدٌ سـوره دیـگـرى نـخـوانـدى ؟ گـفـت : یـا رسـول اللّه ! به سبب آنکه آن سوره را بسیار دوست مى دارم . حضرت فرمود که خدا نیز ترا دوست مى دارد چنانکه تو آن سوره را دوست مى دارى . پس حضرت فرمود که یا على ! اگـرنـه آن بـود کـه مـى تـرسم در حقّ تو طایفه اى از امّت بگویند آنچه نصارى در حق عـیـسـى گـفتند هر آینه سخنى چند در مدح تو مى گفتم ، امروز بر هیچ گروه نگذرى مگر آنکه خاک از زیر پاى تو از براى برکت بردارند.(۲۶۸)

فقیر گوید: که این جنگ را (ذات السّلاسل ) گویند براى آن است که حضرت امیر علیه السـّلام چـون بـر دشـمـنـان ظـفـر یـافـت اکـثـر مـردان ایـشـان را کـشـت و زنـان و اطـفـال ایـشـان را اسـیر کرد و بقیّه مردان ایشان را به زنجیرها و ریسمانها بست از آن جهت ذات السـّلاسـل نـامـیـده شـد. و از آن مـوضـع کـه جـنـگ واقـع شـد تـا مـدیـنـه پـنـج منزل راه بود.

در سنه هشت فتح مکّه معظمه واقع شد:

هـمـانـا از آن روز کـه مـیان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و قریش در حُدیبیّه کار بـه صـلح انـجـامـیـد از جمله شروط آن بود که با جار جانبَیْن و حلیف طرفَیْن تَعَرُّضى نـشـود قـبـیـله بـنـى بـکر و کِنانه حلیف قریش بودند و جماعت بَنى خُزاعَه از حُلَفاء و هم سـوگـنـدان اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به شمار مى شدند و میان بنى بـکـر و خـزاعـه رسـم خـصـومـت مـحـکم بود. یک روز یکى از بنى بکر شعرى چند در هجاى پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى خواند، غلامى از بنى خُزاعه این بشنید او را منع کرده مفید نیفتاد، پس بر او دَوید و سر و روى او را درهم شکست ؛ طایفه بنى بکر به جهت یـارى او در مـقاتلت بنى خزاعه یک جهت شدند و از قریش مدد خواستند، کفار قریش پیمان پـیـغـمبر را شکستند و بنى بکر را به آلات حرب یارى دادند و جمعى نیز با ایشان همراه شـده بـر سـر خـزاعـه شـبـیـخـون زدنـد در مـیـانـه بـیـسـت تـن از خـزاعـه مـقـتـول گشت . این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید فرمود: نصرت داده نـشـوم اگـر خـزاعـه را نـصـرت نـکـنـم ؛ پـس در طـلب لشـکـر بـه قـبـایـل عـرب کـس فـرسـتـاد و پـیـام داد کـه هـرکـه ایـمـان بـه خـدا دارد اَوَّل مـاه رمـضـان شـاکى الّسلاح در مدینه حاضر شود و هرکه در مدینه بود به اِعداد جنگ ماءمور گشت و در طرق و شوارع دیده بانان گذاشت که کس این خبر به مکّه نبرد.

حـاطـب بـن اَبـى بـَلْتـَعـَه مکتوبى به قریش نوشت و ایشان را از عزم پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آگـهـى داد و آن مکتوب را به زنى ساره نام داد که به قریش رساند، سـاره آن نـامـه را در گـیـسـوان خـود پـوشـیـده داشـت و راه مـکـّه پـیـش گـرفـت ، جـبـرئیـل ایـن خـبـر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و آن حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام را بـا جـمـعـى از دنـبـال آن زن فـرسـتاد که نامه را از او گرفته بیاورد. حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام هرچه به آن زن فرمود نامه را بدهد قَسَم مى خورد که نـامـه بـا مـن نـیست حضرت تیغ بکشید و فرمود: مکتوب را بیرون آر والاّ ترا خواهم کشت . سـاره چـون چنین دید نامه را بیرون آورده و به آن حضرت داد. حضرت آن نامه را به خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد، حضرت از حاطب پرسید: چرا چنین کردى ؟ عرض کـرد: خـواسـتـم حقّى بر قریش پیدا کنم که به رعایت آن حمایت بازماندگان من کنند. پس این آیه مبارکه در این وقت نازل شد:(یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَتِّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّکُمْ اَوْلِیآءَ…)(۲۶۹)

پـس روز دوم مـاه رمـضان یا دهم آن با ده هزار مرد از مدینه حرکت فرمود. ابن عباس ‍ گوید کـه در منزل عُسْفان آن حضرت قَدَحى آب برگرفت و بیاشامید چنانکه مردم نگریستند و از آن پـس تا مکّه روزه نگرفت . جابر گفته بعد از آنکه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم آب آشـامـیـد مـعـروض داشـتـنـد که بعضى از مردم روزه دارند دو کرّت فرمود: اوُلئِکَ الْعـُصـاهُ. از آن سـوى چـنـان افـتـاد کـه عـبـّاس عـمـوى آن حـضـرت بـا اهـل و عـشیرت خود از مکّه هجرت نموده به قصد مدینه در بیوت سُقْیا یا ذوالْحُلَیْفَه به حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم پیوست ، آن حضرت از دیدار او شاد خاطر گـشـت و فـرمـود: هـجـرت تـو آخـریـن هجرتها است ، چنانکه نبوّت من آخرین نبوّتها است و فـرمـان کـرد تا اهل خود را به مدینه فرستاد و خویشتن همراه آن حضرت شد. پس حضرت طـىّ طـریـق کـرده تـا چـهـار فـرسـخـى مـکـّه بـرانـد و در منزل مَرَّ الظَّهران فرود آمد

علّت دشمنى عمر بن خطّاب با ابوسفیان

عباس بن عبدالمطّلب با خود اندیشید که اگر این لشکر به مکّه درآید از جماعت قریش یک تـن زنـده نـمـانـد، هـمـى خـواست تا به موضع اراک رفته مگر تنى را دیدار کند پس بر اسـتر خاص رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم نشسته تا اراک براند ناگاه بانگ ابوسفیان و بُدیْل بْن وَرْقا را اصغا نمود که با یکدیگر سخن مى گویند، ابوسفیان را صـدا زد. ابـوسـفـیـان عـبـّاس را بـشـنـاخـت گـفـت : یـا ابـالفـضـل ! بـِاَبـی اَنـْتَ وَاُمـّی ، چـه روى داده ؟ عـبـّاس گـفـت : واى بـر تـو! ایـنـک رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم است با دوازده هزار مَرد مُبارز، ابوسفیان گفت : اکـنـون چـاره کار ما چیست ؟ عبّاس ‍ گفت : براین استر ردیف من باش تا ترا خدمت آن حضرت بـبـرم و از بـهـر تو امان طلبم . و دانسته باش اى ابوسفیان که امشب کار طلایه با عُمر بـن الخـطـاب اسـت اگر ترا دیدار کند زنده نگذارد؛ زیرا که در میان عمر و ابوسفیان در زمـان جـاهـلیّت کار به خصومت نهانى مى رفت . گویند هند زوجه ابوسفیان همواره با چند تـن از جـوانان قریش ابواب مؤ الفت و مخالطت بازداشت و عمر یک تن از آن جمله بود و از این روى با ابوسفیان که رقیب هند بود کینى و کیدى داشت .

بـالجـمـله ؛ ابـوسـفـیـان ردیـف عـبـّاس شـد عـبـّاس آهـنـگ خـدمـت رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم نمود چون به خیمه عُمر بن الخطّاب رسید، عمر ابـوسـفیان را بدید از جاى بجست و خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و عرض کـرد: یـا رسـول اللّه ! ایـن دشـمـن خـداى را نـه امان است نه ایمان ، بفرماى تا سر او را برگیرم . عبّاس گفت : یارسول اللّه ! من او را امان داده ام .

پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اى ابوسفیان ! ساخته ایمان باش تا امان یابى .
قـالَ فـَمـا نـَصـْنـَعُ بـِالّلا تِ وَالْعُزّى فَقالَ لَهُ عُمَرُ: اِسْلَحْ(۲۷۰) عَلَیْهِما قالَ ابُوسُفیان : اُفٍّ لَکَ ما اَفْحَشَکَ ما یُدْخِلکَ یا عُمَر فی کَلامی وَکَلامِ اِبْن عَمّی .

ابوسفیان گفت : با (لات ) و (عُزّى ) که دو بُت بزرگند چه کنم ؟ عُمر گفت : پلیدى کـن بـر آنها. ابوسفیان از این کلمه برآشفت و گفت : اُفّ باد بر تو چه قدر فحّاشى چه افتاده که در میان سخن من و سخن پسر عمّم درآئى . عمر گفت : اگر بیرون این خیمه بودى بـا مـن نـتـوانـسـتـى چـنین کرد. رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلم ایشان را از غلظت بازداشت و با عبّاس فرمود: امشب ابوسفیان را در خیمه خویش بدار بامداد نزد من حاضر کن . پس شب را ابوسفیان در خیمه عبّاس به صبح آورد.

صـبـح نـداى اذان بـلال شـنـیـد، پـرسـیـد ایـن چـه مـنـادى اسـت ؟ عـبـّاس فـرمـود: مـؤ ذّن رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت پـس ابـوسـفـیـان نـظـاره کـرد کـه رسـول خـداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم وضو مى ساخت و مردم نمى گذاشتند که قطره اى از آب دست مبارکش به زمین آید و از یکدیگر مى ربودند و بر روى خویش ‍ مى مالیدند.
فَقالَ: بِاللّهِ لَمْ اَرَکَالْیَوْمِ قَطُّ کَسْرى وَلا قَیْصَرَ!به خدا سوگند! هرگز ندیده ام مانند چنین روزى را، که پادشاه عجم و روم را به این قسم تعظیم کنند!

بـالجـمله ؛ بعد از نماز به خدمت آن حضرت آمد و از بیم جان شهادتین گفت . عباس ‍ عرض کـرد: یـا رسـول اللّه ! ابـوسـفـیـان مـردى فـخـر دوسـت اسـت او را در مـیان قریش ‍ مکانتى مـخـصـوص فـرمـاى . حـضـرت فـرمـود: هـرکـه از اهـل مـکـّه بـه خـانـه ابـوسـفـیـان داخل شود ایمن است ؛ و هم فرمود هر که سلاح از تن دور کند و یا به خانه خویش رود و در بـبندد یا داخل مسجد الحرام شود ایمن است ؛ پس امر فرمود که ابوسفیان را در جاى مضیقى وادارد تا لشکر خدا بر او عبور دهد؛ پس ابوسفیان را در تنگناى مَعْبَر بازداشت و لشکر فـوج فوج از پیش روى او مى گذشت ، بعد از عبور طبقات لشکر و افواج سپاه کتیبه اى که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در قلب آن جاى داشت دیدار شد و پنج هزار مرد از اَبـطال رِجال مهاجر و انصار ملازم رکاب بودند همه با اسبهاى تازى و شتران سرخ موى و تـیـغـهاى مُهَنَّد و زِرِه داودى طىّ مسافت همى کردند. ابوسفیان گفت : اى عباس ! پادشاهى برادر زاده تو بزرگ شد.

عـباس مى گفت : وَیْحَکَ! پادشاهى مگوى ، این نبوّت و رسالت است . پس ابوسفیان شتاب زده بـه مکّه رفت قریش ابوسفیان را دیدند که به شتاب همى آید و از دور نگریستند که غـبار لشکر فضاى جهان را تار و تیره کرده و هنوز از رسیدن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم خـبـر نـداشتند که ابوسفیان فریاد کرد که واى بر شما اینک محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم است که با لشکرى چون بَحْر مَوّاج در مى رسد و دانسته باشید هرکه بـه خـانـه من درآید و هر که سِلاح جنگ بیفکند و هرکه در خانه خود رود و دَرْ بر روى خود ببندد و هرکه در مسجدالحرام درآید، در امان است .

قریش گفتند: قَبّحَکَ اللّهُ! این چه خبر است که براى ما آورده اى . و هند ریش او را گرفت و بـسـیـار آسـیـب کرد و فریاد زد که بکشید این پیر احمق را که دیگر از این گونه سخن نکند.
پـس افـواج کـتـائب از قـفـاى یـکـدیـگـر مـانـنـد سـیـل تـا ذى طـُوى بـرانـدنـد و رسـول خـداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم در ذى طُوى آمد لشکریان در اطراف آن حضرت پـرّه زدنـد. آن حضرت چون کثرت مسلمین و فتح مکّه نگریست هنگام وحدت و هجرت خویش را از مکّه یاد آورد و پیشانى مبارک را بر فراز پالان شتر نهاده سجده شکر گذاشت ؛ چه آن هنگام که هجرت به مدینه مى فرمود روى به مکّه نمود و فرمود:
(اَللّهُ یَعْلَمُ اَنّی اُحِبُّکَ وَلَوْلا اَنَّ اَهْلَکَ اَخْرَجُونی عَنْکَ لَما اثَرْتُ عَلَیْکَ بَلَدا وَلاَ ابْتَغَیْتُ بِکَ بَدَلاً وَاِنّی لَمُغْتَمُّ عَلى مُفارِقَتِکَ).

پـس در حـَجـُون (۲۷۱) فـرود آمـد در سـرا پـرده اى کـه از ادیـم سرخ افراخته بـودنـد پـس غـسـل فـرموده شاکى السِّلاح بر راحله خود برنشست و سوره فتح قرائت مى کرد تا به مسجد الحرام درآمد و حجرالاسود را با مِحْجَن خویش استلام فرمود و تکبیر گفت ، سپاه مسلمین نیز بانگ تکبیر دادند چنانکه صداى ایشان همه دشت و کوه را گرفت . پس از ناقه فرود آمد و آهنگ تخریب اصنام و اوثان که در اطراف خانه نصب بود فرمود و با آن چوب که در دست داشت به آن بُتان اشاره مى فرمود با گوشه کمان به چشم ایشان مى خلانید و مى فرمود:
(جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقا)(۲۷۲)(وَما یُبْدِى ءُ الْباطِلُ وَما یُعیدُ).(۲۷۳)

بـُتـان یـک یـک از آن اشـاره بـه زمـین سرنگون شدند و چند بتى بزرگ بر فراز کعبه نـصـب کرده بودند امیرالمؤ منین علیه السّلام را امر فرمود که پا بر کتف آن حضرت نهاده بـالا رود و بـتـها را بر زمین افکنده بشکند. امیرالمؤ منین علیه السّلام آن بتها را به زیر افـکـند و درهم شکست آنگاه به رعایت اَدَب خود را از میزاب (۲۷۴) کعبه به زیر انـداخـت و چـون بـه زمـیـن آمد تبسّمى کرد، حضرت سبب آن را پرسید، عرض کرد: از جائى بـلنـد خـود را بـه زیـر افـکـنـدم و آسـیـبـى نـدیـدم ! فـرمـود: چـگـونـه آسـیـب بـیـنـى و حـال آنـکـه مـُحـَمَّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم تـرا بـرداشـتـه اسـت و جـبـرئیـل فـرو گـذاشـتـه ! پـس ‍ گرفت آن حضرت کلید خانه کعبه را و در بگشود و امر فـرمـود کـه صـورت انبیاء و ملائکه را که مشرکین بر دیوار خانه رسم کرده بودند محو کـنـنـد. پـس ‍ عـِضـادَتـَیْن (۲۷۵)باب را به دست داشت و تهلیلات معروفه را بـگـفت آنگاه اهل مکه را خطاب کرد و فرمود: ماذا تَقُولُونَ وَماذا تظنُّونَ؟ در حق خویش چه مى گـوئیـد و چه گمان دارید؟ گفتند: نَقُولُ خَیْرا وَنَظُنُّ خَیْرا اَخٌ کَریمٌ وَابْنُ اَخٍ کَریمٍ وَقَدْ قـَدَرْتَ؛ سـخـن به خیر مى گوئیم و گمان به خیر مى بریم برادرى کریم و برادرزاده کـریـمـى ایـنـک بـر مـا قـدرت یـافـتـه اى بـه هـر چـه خـواهـى دسـت دارى . رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از این کلمات رقّتى آمد و آب در چشم بگردانید.

اهل مکّه چون این بدیدند گریه به هاى هاى از ایشان بلند شد و زارزار بگریستند. آنگاه حضرت فرمود: من آن گویم که برادرم یوسف گفت (لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُاللّهُ لَکـُمْ وَهُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ).(۲۷۶) پس جرم و جنایت ایشان را مَعْفُوّ داشت و فرمود: بـد قـومـى بـودید از براى پیغمبر خود و او را تکذیب کردید و از پیش براندید و از مکّه بـیـرون شدن گفتید و از هیچگونه زیان و زحمت مسامحت نکردید و بدین نیز راضى نشدید تـا مـدیـنـه بـتاختید و با من مقاتلت انداختید و با این همه از شما عفو کردم اِذْهَبُوا فَاَنْتُمُ الطُّلَقآءُ شما را آزاد کردم راه خویش گیرید و به هر جا خواهید بباشید.

پـس هـنـگـام نـمـاز پـیـشـیـن رسـید بلال را فرمان رفت تا بر بام خانه بانگ نماز در داد مـشـرکـیـن بـرخـى در مـسـجـدالحـرام و گـروهـى بـر فـراز جـِبـال چـون این ندا بشنیدند جماعتى از قریش سخنان زشت گفتند، از جمله عِکْرِمَه بن ابى جـهـل گـفـت : مـرا بـد مى آید که پسر رِیاح مانند خر بر بام کعبه فریاد کند. و خالد بن اُسَیْد گفت : شکر خدا را که پدر من زنده نماند تا این ندا بشنود. اَبوسفیان گفت : من سخن نـکـنـم زیـرا کـه ایـن دیـوارهـا، مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را خـبـر دهـنـد. جبرئیل این خبر به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم داد. حضرت ایشان را حاضر ساخت و سـخـن هرکس بر روى او بگفت ؛ بعضى مسلمانى گرفتند پس مردان قریش آمدند و بیعت کـردند از جمله ابوقُحافه بود که در آن وقت پیر و کور بود مسلمانى گرفت و سوره اِذا جآءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ نازل شد.

بیعت زنان با پیامبر اسلام

پـس نـوبـت زنـان آمـد؛ پـس حـضـرت قـَدح آبـى را دسـت در آن داخـل کـرد آنگاه با زنان فرمود هرکه مى خواهد با من بیعت کند دست در این قدح کند؛ زیرا کـه مـن بـا زنـان مـصـافحه نکنم و به قولى اُمیّه خواهر خدیجه از زنان براى آن حضرت بیعت گرفت و این آیه مبارک در بیعت زنان فرود شد:
(یا اَیُّهَا النَّبِىُّ اِذا جآءَکَ الْمُؤْمِناتُ یُبایِعْنَکَ..).(۲۷۷)
ظاهر معنى آیه آنکه اى پیغمبر هرگاه بیایند به سوى تو، زنان مؤ منه که بیعت کنند با تو برآنکه شریک نگردانند با خدا چیزى را و دزدى نکنند و زنا ندهند و نکشند اولاد خود را و نـیـاورنـد بـهـتـانى که افترا کنند میان دستها و پاهاى خود یعنى فرزند دیگرى را به شـوهـر خـود ملحق نکنند و نافرمانى تو نکنند در هر امر نیکى که به ایشان بفرمائى پس بـیـعت کن با ایشان و طلب آمرزش کن از براى ایشان از خدا، به درستى که خدا آمرزنده و مهربان است . چون حضرت این آیه را بر ایشان خواند اُمّ حکیم (۲۷۸)دختر حارث بـن هـشـام کـه زن عـِکـْرِمـَه پـسـر ابـوجـهـل بـود گـفـت : یـا رسـول اللّه ! آن کـدام مـعـروف اسـت کـه حـق تعالى فرموده که ما معصیت تو در آن نکنیم ؟ حضرت فرمود که در مصیبتها طپانچه بر روى خود مزنید و روى خود رامخراشید و موى خود را مکنید و گریبان خود را چاک نکنید و جامه خود را سیاه نکنید و واویلاه مگوئید و بر فراز قبر هیچ مرده اقامت نکنید. پس بر این شرطها حضرت با ایشان بیعت کرد.

ذکر غزوه حُنَیْن

بـعـد از فـتـح مـکـّه قـبـایل عرب بیشتر فرمان پذیر شدند و مسلمانى گرفتند لکن قبیله هَوازِن و ثَقیف که مردمى دلاور بودند تنمّر و تکبّر ورزیدند و با هم پیمان نهادند که با پیغمبر جنگ کنند پس مالک بن عَوْفِ نَصْرِىّ که قائد هَوازِن بود به تجهیز لشکر پرداخت و قبائل را با زنان و کودکان و اموال و مواشى کوچ همى داد، و چهار هزار مرد جنگى در میان ایـشـان بود. پس مالک کس به قبیله بنى سعد فرستاد و استمداد کرد، ایشان گفتند: محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم رضیع ما است و در میان ما بزرگ شده با او رزم ندهیم . مالک به تکریر اِرسال رُسُل و تقریر مکاتیب و رسائل گروهى را از ایشان بفریفت و با خود کوچ داد.

بالجمله ؛ از دور و نزدیک تجهیز لشکر کرد چندان که سى هزار مَرْد دلاور بر او گرد آمد پـس طـىّ طریق کرد در پهن دشتى که وادى حُنَیْن نام دارد اُطْراق کرد. از آن سوى این خبر بـه پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید به اِعداد کار پرداخت عَتابُ بن اُسَیْد را به حکومت مکّه بازداشت و مُعاذبن جَبَل را براى تعلیم مردم مکّه نزد او گذاشت ؛ پس با دو هـزار نـفر از اهل مکه و ده هزار مردم خود که مجموع دوازده هزار بود و به قولى با شانزده هـزار مـرد جـنـگـى از مـکـه خـیـمـه بیرون زد و یک صد زِرِه و بعضى دیگر از آلات حرب از صـَفـوان بـن امـیـّه بـه عاریت گرفت و کوچ داده راه با حنین نزدیک کرد. و روایت است که ابوبکر در آن روز گفت : عجب لشکرى جمع شده اند ما مغلوب نخواهیم شد و چشم زد لشکر را.(۲۷۹)

قـال اللّه تـَعـالى : (لَقـَدْ نـَصـَرَکـُمُ اللّهُ فـی مـَواطـِنَ کـَثـیـرَهٍ وَیَوْمَ حُنَیْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَنْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئا..).(۲۸۰)
از آن سوى مالک بن عوف فرمان داد تا جماعتى از لشکر او در طریق مسلمانان کمین نهادند و گـفـت چـون لشکر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم درآیند به یک باره حمله برید. امّا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم چون سفیده صبح بزد رایت بزرگ را به امیرالمؤ منین علیه السّلام سپرد و سایر عَلَمها را به قائدان سپاه سپرد، پس از راه نشیب به وادى حُنَیْن متعاقب گشتند. نخست خالد بن الولید با جماعتى که ایشان را سلاح جنگ نبود بدان اراضى درآمد و چون طریق عبور لشکر به مضیقى مى رفت لشکریان همه گروه نتوانستند عـبـور داد نـاچـار بـه تفاریق از طریق متعدّده رهسپار بودند. این هنگام مردم هَوازِن ناگاه از کمینگاه بیرون تاختند و مسلمانان را تیرباران کردند.

اوّل کـس قـبـیـله بـنـى سـُلَیـْم کـه فـوج خـالد بـودنـد هـزیـمـت شـدنـد و از دنـبـال ایـشـان مـشـرکین قریش که نومسلمان بودند بگریختند این وقت اصحاب آن حضرت اندک شدند و نیروى آن جنگ با خود ندیدند ایشان نیز هزیمت شدند.
و در ایـن حـرب حـضـرت سـوار بـر اسـتـر بـیـضـاء یـا بـر دُلْدل جاى داشت از قفاى هزیمتیان ندا درمى داد که اِلى اَیْنَ اَیُّهَا النّاسُ؟ کجا فرار مى کنید اى مردم ؟

بالجمله ؛ اصحاب همه فرار کردند جز ده نفر که نُه نفر آنها از بنى هاسُم بودند و دهمى ایـشـان ایـمـن بـن امّ ایـمـن بـود و ایـمـن را مـالک بـه قـتـل رسـانـیـد باقى ماند همان نُه نفر هاشمیّین .(۲۸۱) عبّاس بن عبدالمطّلب از طـرف راسـت آن حـضـرت بـود و فـضـل بـن عـبـاس از طـرف چـپ و ابـوسفیان بن حارث بن عبدالمطّلب زین استر را گرفته بود و امیرالمؤ منین علیه السّلام در پیش روى آن حضرت شـمـشـیر مى زد و دشمن را دفع مى داد و نَوْفَل بن حارث و رَبیعَه بن حارث و عبداللّه بن زبـیـر بـن عـبدالمطّلب و عُتْبَه و مُعْتِب دو پسران ابولهب این جمله اطراف آن حضرت را داشـتـنـد و بـقـیـّه اصـحـاب هـمـه فـرار کـردنـد؛ پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـتر خود را جنبش داد و به کفّار حمله برد و رزمى صعب افکند و فرمود:

شعر :

اَنَا النَّبىُّ لا کَذِبُ

اَنَا ابْنُ عبدالمطّلب .

مـن پـیامبر خدا هستم و هیچ دروغى در این ادعا نیست ، منم فرزند عبدالمطّلب و جز در این جنگ هیچگاه آن حضرت رزم نداد.
از فـضـل بـن عـبـاس نـقـل اسـت کـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در آن روز چـهـل نـفر از دلیران و شجاعان را افکند که هر یک را به دو نیم کرده بود چنانکه بینى و ذکـر ایـشـان دو نـصـف شـده بـود نـصـفـى در یـک نـیـم بـدن و نـصـف دیگر در نیم دیگر و فـضـل گـفـت کـه ضـربـت آن حـضـرت هـمـیـشـه بـکـر بـود، یـعـنـى بـه ضـربـت اوّل به دو نیم مى کرد و احتیاج به ضربت دوم نداشت .
بـالجـمـله ؛ مـردى از هـَوازِن که نامش ابوجَرْوَل بود علم سیاهى بر سرنیزه بلندى بسته بـود در پـیـش لشـکـر کـفـّار مـى آمـد و بر شتر سرخى سوار بود چون ظفر مى یافت بر مـسلمانى ، او را مى کشت ، پس علم را بلند مى کرد که کفّار مى دیدند و از پى او مى آمدند و این رَجَز مى خواند و به جرئت تمام مى آمد:

شعر :

اَنَا اَبُو جَرْوَل لا بُراحَ

حَتّى نُبیحَ الْیَوْمَ اَوْ نُباحُ(۲۸۲)

من ابوجَرْوَل هستم . ما از اینجا برنمى گردیم تا اینکه این مسلمانان را نابود کنیم یا خود نابود شویم
پـس حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام سـر راه او را گـرفـت اوّل شـتـرش را کـه مـانـنـد شـتـر اصـحـاب جـَمَل بود ضربنى زد که بر زمین افتاد آنگاه ضربتى بر اَبُوجَرْوَل زد و او را دو نیم کرد و فرمود:

شعر :

قَدْ عَلِمَ الْقَوْمُ لَدَى الصَّباحِ

اِنّی لَدَى الْـهَیْجآء ذُونِضاحٍ(۲۸۳)

مـردم بـه طـور قـطـع مى دانند که من در میدان جنگ سیراب کننده هستم دشمنان را به تیر و شمشیر
مـشرکین را بعد از قتل او توان مقاومت اندک شده رو به هزیمت نهادند، از آن طرف عبّاس که مردى جَهوُرِىُّ الصَّوْت بود اصحاب را ندا کرد که ی ا مَعْشَرَ الا نْصارِ یا اَصْحابَ بَیْعَهِ الشـَجـَرَهِ یـا اَصـْحابَ(۲۸۴) سُورَهِ البَقَرَهِ؛پس مسلمانان رجوع کردند و در عقب کـفـّار تـاخـتـند. پس حضرت مشتى خاک بر دشمنان پراکند و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ؛ روهاى شما زشت باد!

وقـالَ صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم : اَللّهـُمَّ اِنَّکَ اَذَقـْتَ اَوَّلَ قـُرَیـْشٍ نـَکـالاً فـَاَذِقْ آخِرَها نـَوالاًخـدایـا هـمـانـا تـو آغاز قریش را سختى چشانیدى و اینک پایان آن را به خوشى ختم فرما.
و روایت شده که پنج هزار فرشته در آن حربگاه حاضر شدند، و مالک بن عوف با جمعى از هَوازِن و ثَقیف فرار کرده به طائف رفتند و جماعتى به (اوطاس ) که موضعى است در سـه مـنـزلى مـکـّه شـتـافـتـنـد و گـروهـى بـه بـطـن (نـخـله ) گـریـخـتـنـد. رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هرکس از مسلمانان کافرى را کشت سلاح جنگ و جامه مقتول از آنِ قاتل است .
گـویـند در آن حربگاه ابوطلحه بیست کس را بکشت و سلب ایشان را برگرفت . و در این جـنـگ از مسلمانان چهار کس شهید شد. چون جنگ حُنین به پاى رفت هزار و پانصد مرد دلاور با قائدى چند از پى هزیمتیان برفتند و هرکه را بیافتند بکشتند.

اسارت خواهر رضاعى پیامبر

سـه روز کـار بـدیـن گـونـه مـى رفـت تـا زنـان و اموال آن جماعت فراهم شد، پس حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم امر فرمود هر غـنیمت که در جنگ حنین ماءخوذ داشته اند در ارض جِعْرانَه (۲۸۵) مضبوط دارند تا قـسـمـت کـنـنـد و آن شـش هـزار اسـیـر و بـیـسـت و چـهـار هـزار اشـتـر و چـهـل هـزار اوقـیـه نـقـره و بـر زیادت از چهل هزار گوسفند بود. و در میان اسیران ، شَیْم اء(۲۸۶) دخـتـر حلیمه خواهر رضاعى آن حضرت بود، چون خود را معرفى کرد حـضـرت پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم با او مهربانى فرمود و رداى خود را از بـراى او پـهـن کـرد و او را بـر روى رداى خـود نـشـانـیـد و بـا او بـسـیـار سـخـن گـفـت و احوال پرسید و او را مخیّر کرد که با آن حضرت باشد یا به خانه اش رود؛ شَیْما مراجعت به وطن را اختیار کرد. حضرت او را غلامى و به روایتى کنیزکى و دو شتر و چند گوسفند عـطـا کـرد و در جـِعـْرانـه که تقسیم غنائم بود در باب اسیران هوازن با آن حضرت سخن گـفـت و شفاعت ایشان نمود؛ حضرت فرمود که نصیب خود را و نصیب فرزندان عبدالمطّلب را بـه تـو بـخـشـیدم اما آنچه از سایر مسلمانان است تو خود از ایشان شفاعت کن به حقّ من برایشان شاید ببخشند.

چـون حـضـرت نـمـاز ظـهـر خواند، دختر حلیمه برخاست و سخن گفت ، همه از براى رعایت پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم اسیران هَوازِن را بخشیدند جز اَقْرَعْ بنِ حابِسْ و عـُیَیْنه بن حِصْن که ابا کردند از بخشیدن . حضرت فرمود که از براى حصّه ایشان در اسیران قرعه بیندازید و گفت : خداوندا! نصیب ایشان را پست گردان . پس ‍ نصیب یکى از ایـشـان خـادمى افتاد از بنى عقیل و نصیب دیگر خادمى از بنى نمیر، چون ایشان چنین دیدند نصیب خود را بخشیدند.

و روایـت شـده کـه روزى کـه زنها را در وادى (اوطاس )، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم قـسـمت فرمود امر کرد که ندا کنند در میان مردم که زنان حامله را جماع نکنند تا وضع حمل ایشان شود و غیر حامله را جماع نکنند تا یک حیض ببینند.
بالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم دوازده روز از ماه ذى القعده مانده بود کـه از جـِعْرانه احرام بست و به مکّه آمد و طواف بگذاشت و کار عمره بکرد و همچنان عَتّاب بـن اُسـَیـْد را به حکومت مکّه بازداشت و از بیت المال روزى یک درهم در وجه او مقرّر داشت و بـسـیـار بود که عَتّاب اداى خطبه نمودى و همى گفتى خداوند گرسنه بدارد جگر آن کس را کـه روزى بـه یـک درهـم قـنـاعـت نـتـوانـد نـمـود، مـرا رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم درهمى دهد و بدان خرسندم و حاجت به کس نبرم .

و هـم در سـنـه هـشـت ، زیـنـب بـنـت رسـول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ـ زوجه ابوالعاص بن الرّبیع ـ وفات کرد. گویند از بـهر او تابوتى درست کردند و این اوّل تابوت است که در اسلام ساخته شد. و او را دو فـرزنـد بـود یـکـى عـلى کـه نزدیک به بلوغ وفات کرد و دیگر امامه که بعد از فوت حـضـرت فـاطـمه علیهاالسّلام بر حسب وصیت آن مظلومه ، زوجه امیرالمؤ منین علیه السّلام شد.
و هـم در ایـن سـال ابـراهـیم پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم متولّد شد، و بیاید ذکـر آن بـزرگـوار در فـصـل هـشـتـم در بـیـان اولاد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم .

ادامه دارد…

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱۷۳ـ بـه فـتـح همزه و سکون موّحده و الف ممدود مانند (حَمْراء). (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۴ـ به فتح واو و تشدید راء (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۵ـ بـه فـتـح سـین مهمله و کسر راء و تشدید یاء تحتانیّه (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۶ـ به تقدیم حاء بر جیم بر وزن (جَعْفَر) است . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۷ـ بـه ضـمّ مـوحـّده و جـمعى به فتح روایت کرده اند و در آخرش طاء مهمله است (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۸ـ بـه فـتـح راء و سـکـون ضـاد معجمه بر وزن سکرى .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۹ـ به ضمّ عین مهمله و فتح شین معجمه است . (قمى رحمه اللّه )
۱۸۰ـ سفوان به فَتْحَتَیْن است . (قمى رحمه اللّه ).
۱۸۱ـ سوره انفال ، آیه ۴۴ .
۱۸۲ـ (بحار الانوار) ۱۹/۲۲۴ .
۱۸۳ـ (فـُلانٌ مُصَفِّرُ إ سْتُهُ) به فتح صاد و کسر فاء مشدّده ، بسیار تیز دهنده . (قمى رحمه اللّه )
۱۸۴ـ سوره انفال (۸)، آیه ۶۱ .
۱۸۵ـ ترسو و بزدل .
۱۸۶ـ (اعضاض : گزانیدن و شمشیر زدن (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
۱۸۷ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۳۴۹، نامه ۶۴ .
۱۸۸ـ سوره حج (۲۲)، آیه ۱۹ .
۱۸۹ـ سوره آل عمران (۳) ، آیه ۱۲۳ ـ ۱۲۵ .
۱۹۰ـ سوره انفال (۸)، آیه ۴۸ .
۱۹۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۷۵ .
۱۹۲ـ آب دهان .
۱۹۳ـ اءَمـُحـَمَّدٌ یـا خـَیـْر ضـِنْءِ کـریـمـهٍ (نـسـخـه بدل ) .
۱۹۴ـ نجیب و اصیل .
۱۹۵ـ (سیره النبوّیه ) ابن هشام ، ۳/۴۳٫
۱۹۶ـ (قینقاع ) به فتح قاف و سکون یاء تحتانى و ضمّ نون و به فتح و کسر نیز درست است (قمى رحمه اللّه )
۱۹۷ـ سوره انفال (۸)، آیه ۵۸ .
۱۹۸ـ بـه فـتـح هـمـزه و کـسر راء و به فتح ، شهریست در شام . (قمى رحمه اللّه )
۱۹۹ـ هـر دو قـاف مـفـتـوح و راء مـهـمـله سـاکـنـه و ضـمّ کـاف و سـکـون دال مهمله (قمى رحمه اللّه )
۲۰۰ـ به فتح میم و سکون عین .(قمى رحمه اللّه )
۲۰۱ـ به فتح غین معجمه و سکون طاء مهمله .
۲۰۲ـ به فتح همزه و میم
۲۰۳ـ سوره مائده (۵)، آیه ۱۱ .
۲۰۴ـ به یاء موحّده و حاء مهمله بر وزن سکران
۲۰۵ـ قوچ معرکه .
۲۰۶ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ۳/۱۰۰ .
۲۰۷ـ (تـاریـخ طـبـرى ) ۳/۶۸، ذیـل حـوادث سال سوم هجرى .
۲۰۸ـ (حدیقه الشیعه ) ۱/۴۷۳ ، چاپ انصاریان ، قم .
۲۰۹ـ در بـعـضـى روایـات اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از آب سپر اظهار کراهت نمود و فرمود که آب را در دسـت خـود کـن و بـیـاور؛ پس حضرت امیر علیه السّلام آب در کف خود گردآورد تا حضرت روى انور خود را شست . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۱۰ـ به کسر صاد و تشدید میم
۲۱۱ـ سوره نحل (۱۶)، آیه ۱۲۶
۲۱۲ـ (تفسیر قمى ) ۱/۱۲۳، حیاه القلوب ۴/۹۶۱
۲۱۳ـ بـه تـقـدیـم جـیـم مفتوحه بر حاء مهمله ساکنه . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۱۴ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ۳/۹۸ با مختصر تفاوت .
۲۱۵ـ (الکـافـى ) ۳/۲۱۰، حـدیـث اول ، باب القتلى .
۲۱۶ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ۳/۹۹، (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۱۸۳٫
۲۱۷ـ ر.ک : فـصـل نـهـم (مـنـتـهـى الا مال ).
۲۱۸ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ، ۳/۱۰۴ .
۲۱۹ـ مانند (کِتاب ).
۲۲۰ـ به فتح ضاد معجمه و سکون میم .
۲۲۱ـ به فتح میم و ضمّ عین مهمله (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۲۲۲ـ دفاع از تشیّع (ترجمه الفصول المختاره شیخ مفید) ص ۴۱۵
۲۲۳ـ سوره حشر (۵۹) ، آیه ۱۱ .
۲۲۴ـ سوره حشر (۵۹)، آیه ۱۶ .
۲۲۵ـ سوره حشر (۵۹)، آیه ۲ .
۲۲۶ـ سوره حشر(۵۹) ، آیه ۹٫
۲۲۷ـ ر.ک : (تفسیر قمى ) ۲/۳۶۰ .
۲۲۸ـ بـه ضـمّ مـیـم و فتح راء مهمله و سکون یاء تحتانى و کسر سین مهمله و آخرش عین مهمله .
۲۲۹ـ به ضمّ میم و سکون صاد مهمله و فتح طاء مهمله و کسر لام .
۲۳۰ـ سوره منافقون (۶۳) ، آیه ۸٫
۲۳۱ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۱۰ .
۲۳۲ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۱۳ .
۲۳۳ـ (ارشاد) شیخ مفید ۱/۱۰۰ .
۲۳۴- مـضـمـون اشـعـار امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام ایـن است که : اى عمرو تعجیل مکن که آمد به سوى تو اجابت کننده آواز تو که عاجز نیست از مقاومت تو، صاحب نیت درسـت و بـینا است در راه حق و راستگوئى نجات دهنده هر رستگار است و به درستى که من امیدوارم که به زودى برپا کنم براى تو نوحه اى را که بر جنازه ها مى کنند از ضربت شکافنده که آوازه اش بماند بعد از جنگها(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ). (بحار الانوار) ۲۰/۲۲۶٫
۲۳۵- (بحارالانوار) ۲۰/۲۲۶٫
۲۳۶ـ (مستدرک الحاکم ) ۳/۳۴ حدیث ۴۳۲۷ .
۲۳۷ـ (سَوام ) : چرنده .
۲۳۸ـ اى لمبارزه عمرو (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۳۹ـ (دفاع از تشیع ) شیخ مفید رحمه اللّه ص ۵۳۴، (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۰
۲۴۰ـ (بَیْضَهُ الْبَلَد)، مهتر شهر که مردم بر وى جمع شوند و سخن وى را قبول نمایند (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۲۴۱ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۲۵ .
۲۴۲ـ (سیره النبویّه ) ابن هشام ۳/۲۴۰ .
۲۴۳ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۲۵ ـ ۲۶٫
۲۴۴ـ به ضم دال مهمله .
۲۴۵ـ سوره بقره (۲)، آیه ۱۹۶ .
۲۴۶ـ سوره نساء (۴)، آیه ۱۰۲ .
۲۴۷ـ (الامان ) ابن طاووس ص ۱۳۳ .
۲۴۸ـ به فتح قاف و راء مهمله .
۲۴۹ـ (مُسْنَد احمد حنبل ) ۴۲۳۵، حدیث ۱۸۴۳۱ .
۲۵۰ـ بـه ضـمّ حـاء و فـتح دال مهملتین و سکون یاء و کسر موحده و تخفیف یا تـشـدیـد یـاء مـفتوحه نام قریه اى است و اصلش نام چاهى است که در آنجا مى باشد و از آنجا تا مکّه یک مرحله است (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۵۱ـ بـدان کـه روایـات در تـعـظـیـم صـحـابـه از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله بـسـیار است و روایت شده که وقتى آن حضرت در خیمه اى بـود از پـوسـت و صـحـابـه در بـیـرون آن بـودنـد بـلال از خیمه بیرون آمد و با او بود آب دستشوى آن حضرت پس صحابه مبادرت کردند بـه سـوى آن آب هـر کـه را دست به آن رسید براى تبرک به روى خود کشید و هر که را دسـت بـه آن ظـرف نـرسـیـد بـه دسـت دیگران دست مالید و به روى خود کشید. و از اَنَس روایت است که گفت دیدم (سر تراش ) سر آن حضرت مى تراشید و اصحاب برگرد آن حضرت جمع شده بودند و چنان آن موها را مى ربودند که هر موئى به دست کسى مى افتاد و اسامه بن شریک گفته است که به خدمت آن حضرت رفتم صحابه را بر دور آن حضرت چـنـان سـاکـن و سـاکـت یـافتم که گویا مرغ بر سر ایشان نشسته بود. و مغیره گفت که اصحاب آن حضرت چون مى خواستند در خانه آن حضرت را بکوبند ناخن بر آن مى زدند و بـه سـنـگ نـمـى کـوبـیدند و حرکت نمى دادند. و بَراء بن عازب گفته که بسیار بود مى خـواسـتـم سـؤ الى از آن حـضـرت بـکـنم از مهابت آن حضرت به تاءخیر مى افکندم تا دو سال .
عـلاّمـه مـجـلسـى فـرمـود کـه تـعـظـیـم و تـکـریـم آن حـضـرت و اهـل بـیـت طـاهـرین آن حضرت علیهم السّلام چنانچه در حیات ایشان واجب بود بعد از وفات ایشان نیز لازم است ؛ زیرا که دلایل تعظیم عامّ است و احادیث بسیار وارد شده است که حرمت ایـشـان بعد از موت مثل حرمت ایشان است در حال حیات وحىّ و میّت ایشان مساویند و ایشان را بـعد از وفات اطّلاع بر احوال مردم است پس باید که در روضات مقدّسه و ضرایح منوّره ایـشان با ادب داخل شوند و با رعایت ادب بیرون آیند و پشت به ضریح نکنند و پا دراز نـکـنـنـد و در هنگام زیارت با ادب بایستند و آهسته بخوانند و آنچه به حسب شرع و عرف متضمّن تعظیم و تفخیم است به عمل آورند مگر آنچه را که بخصوص نهى از آن وارد شده بـاشـد مـانـنـد سجده کردن و پیشانى بر قبر گذاشتن ؛ و نام شریف ایشان را در گفتن و نوشتن تعظیم بکنند و هرگاه گویند یا شنوند صلوات بفرستند و احادیث ایشان را احترام بـکـنـنـد و ذُریـّه طـیّبه ایشان را و راویان احادیث ایشان و حافظان شریعت ایشان را براى تـعـظـیـم ایـشـان تـعظیم کنند. مُجملاً هر چه به ایشان منسوب است تعظیم او متضمّن تعظیم ایـشان است و تعظیم ایشان تعظیم خداوند عالمیان است انتهى .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۲۵۲ـ سوره فتح (۴۸)، آیه ۱۸ .
۲۵۳ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید، ۱۲/۵۹ .
۲۵۴ـ بـراى اطـلاع بـیـشـتر ر.ک ، (النصّ و الاجتهاد) علامه شرف الدین ص ۱۳۹ ـ ۱۶۰ .
۲۵۵ـ سوره فتح (۴۸)، آیه ۲۷ .
۲۵۶ـ سوره فتح (۴۸)، آیه ۱۸٫
۲۵۷ـ الروضـه المـختاره (القسم الثانى (شرح القصائد العلویات السبح )) ص ۹۱ ـ ۹۲ .
۲۵۸ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۲۸ .
۲۵۹ـ (مناقب ) خوارزمى ص ۳۷ .
۲۶۰ـ پل
۲۶۱ـ (از جـمله نمازها، نماز جناب جعفر طیّارعلیه السّلام است که اکسیر اعظم و کـبـریـت احمر است و به سندهاى بسیار معتبر با فضیلت بسیار که عمده آمرزش گناهان عـظـیـمـه است وارد شده و افضل اوقات آن صدر نهار جمعه است و آن چهار رکعت است به دو تـشـهـد و دو سـلام ؛ در رکعت اول بعد از سوره حمد، (إ ذا زُلْزِلَتْ)) مى خواند و در رکعت دوم ، سـوره والعـادیـات و در رکـعت سوم ، (إ ذا جاءَ نصراللّه ) و در رکعت چهارم (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحـَد) و در هـر رکـعـت بـعـد از فـراغ از قرائت ، پانزده مرتبه مى گوید: (سُبْحانَ اللّهِ وَالْحـَمـْدُ للّهِ وَلا إ لهَ إ لاّ اللّهُ وَاللّهُ اکـبـرُ) و در رکوع همین تسبیحات را ده مرتبه مى گـویـد و چـون سـر از رکـوع بـرمـى دارد، ده مـرتـبـه و در سـجـده اول ده مـرتـبـه و بـعـد از سـربـرداشـتـن ده مـرتبه و در سجده دوم ده مرتبه و بعد از سر بـرداشـتن پیش از آنکه برخیزد ده مرتبه ، در هر چهار رکعت چنین مى کند که مجموع سیصد مـرتـبـه شـود…) مـفـاتـیـح الجـنـان شـیـخ عـبـاس قـمـى رحـمـه اللّه بـاب اول ، فصل چهارم .
۲۶۲ـ اضـطـباع : ردا از زیر بغل راست بر کتف چپ انداختن است در این صورت دوش راست برهنه ماند و دوش چپ پوشیده گردد.
۲۶۳ـ (انـسـاب الا شـراف ) ۲/۲۹۸، تـحـقـیـق دکـتـر سهیل زکّار
۲۶۴ـ (امالى ) شیخ صدوق ، ص ۱۳۳، مجلس ۱۷، حدیث ۱۲۷ .
۲۶۵ـ (بحارالانوار) ۲۲/۲۷۴ .
۲۶۶ـ در بعضى روایت است که حضرت صلى اللّه علیه و آله ، عمرو عاص را نیز سرکرده ، کرده و فرستاده و او نیز خائب برگشت . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۶۷ـ تفسیر على بن ابراهیم قمى ۲/۴۳۹ .
۲۶۸ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۱۶ ـ ۱۱۷ .
۲۶۹ـ سوره ممتحنه (۶۰)، آیه ۱٫ ر.ک : (ارشاد شیخ مفید) ۱/۵۶ .
۲۷۰ـ (سـَلَحَ) بـه مـهـمـلتـین از باب (فَتَحَ) یعنى سرگین و غایط کرد. (قمى رحمه اللّه )
۲۷۱ـ بـه فـتـح حـاء و ضـمّ جـیم ، موضعى است در مکّه و در آنجا قبر حضرت خدیجه ـ رضى اللّه عنها ـ است . (قمى رحمه اللّه ).
۲۷۲ـ سوره إ سراء (۱۷)، آیه ۸۱ .
۲۷۳ـ سوره سباء (۳۴)، آیه ۴۹ .
۲۷۴ـ ناودان .
۲۷۵ـ (عِضادَتْین ) به کسر، دوبازوى در است (قمى رحمه اللّه ).
۲۷۶ـ سوره یوسف (۱۲)، آیه ۹۲ .
۲۷۷ـ سوره ممتحنه (۶۰)، آیه ۱۲ .
۲۷۸ـ بـعـضـى گـفـتـه انـد (اُمّ حـکـیـم دخـتـر حارث بن عبدالمطّلب ) این سؤ ال را کرد (قمى رحمه اللّه ) .
۲۷۹ـ (شـرح تـجـریـد) قـوشـچى ص ۴۸۷، (کشف الیقین ) علامه حلّى ص ۱۴۳ .
۲۸۰ـ سوره توبه (۹)، آیه ۲۵
۲۸۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۴۰ .
۲۸۲ـ (ارشاد شیغ مفید) ۱/۱۴۳ .
۲۸۳ـ در بـعـضـى نـسـخه ها (نَصاح ) یا (نِصاح ) ضبط شده ولى ظاهرا (نضاح ) صحیح است .
۲۸۴ـ اشـاره اسـت بـه قـوله تـعـالى : (فـلمـّا کـتـب عـلیـهـم القتال تَوَلَّوا)
۲۸۵ـ لا خـلاف فى کسر اوّله و اصحاب الحدیث یکسرون عینه و یشدّدون رائه و اهل الادب یخطّئونهم و یسکنون العین و یخففون الرّاء و هو موضع مکّه و الطائف و هى الى جار مکّه اقرب (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۸۶ـ بر وزن حَمْراء. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۸۷ـ سوره حجرات (۴۹)، آیه ۵۴ .
۲۸۸ـ (زِبـرقـان ) بـه کـسر زاء به معنى ماه است و لَقب حصین بن بدر است به جهت جمال او یا به جهت زردى عمامه اش . (قمى رحمه اللّه ).

زندگینامه خاتم الا نبیاء حضرت محمّد مصطفی (ص)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت دوم معجزات حضرت رسول اکرم(ص)

فصل پنجم : در ذکر پاره اى از معجزات رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم

پیامبر اسلام ۴۴۴۰ معجزه داشت

بـدان کـه از بـراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم معجزاتى بوده که از بـراى غـیـر آن حـضـرت از پـیـغـمـبـران دیـگـر نبوده و نظیر معجزات جمیع پیغمبران از آن حـضـرت بـه ظـهـور آمـده اسـت و (ابـن شـهـر آشـوب ) نـقـل کـرده کـه چـهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت ، که سه هزار از آنها ذکر شده است .(۸۴)

فـقـیـر گـویـد: کـه جـمـیـع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار آن حـضرت به غائبات چنانکه مى آید انشاء اللّه تعالى اشاره به آن ، بعلاوه آن معجزاتى کـه قـبـل از ولادت آن حـضـرت و در حـیـن ولادت شـریـفـش ظـاهـر شـده چـنـانـچـه بـر اهل اطّلاع ظاهر و هویداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت ، قرآن مجید است که از اتیان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود گردن نهادند و هرکس در مـقـابـل قـرآن کـلمـه اى چـنـد به هم پیوست مفتضح و رسوا گشت مانند مُسَیْلمه کذّاب و اَسود عَنْسى و غیره . از کلمات مُسَیْلمه است که در برابر سوره (والذّاریات )، گفته :

(وَالزّارِعـاتِ زَرْعـا، فـَالْحـاصـِداتِ حـَصـدا، فـَالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا فَالا کِلاتِ اَکْلاً)
و در برابر سوره (کوثر)، گفته :
(اِنّا اَعْطَیْناک الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْکافِرُ)
و از کلمات اَسود است که مقابل سوره (بروج ) آورده :
(والسَّمآءِ ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَیْلِ ذاتِ السُّرُوج وَ نَحْنُ عَلَیها نَمُوجُ بَیْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج )
و این کلمات نیز از او است :
(یـا ضـَفْدَعُ بَیْنَ ضفْدَعَیْن نَقىّ نَقىّ کَم تَنقیّنَ لاَ الشّارِبُ تمنعَین وَلاَ الْمآء تَکْدُرینَ اَعْلاکِ فی الْمآءِ وَ اَسْفَلُکِ فى الطّینِ)

ایـن مـعـجـزه قـرآن مجید است که این کلمات ناهموار را مُسیلمه و اَسود به هم ببندند و آن را وحـى مـُنـزل گـویـنـد و در مـقـابل جماعت کثیر قرائت کنند ؛ زیرا که مُسیلمه و اَسود، عرب بودند و هیچ عرب چنین کلام ناستوده نمى گوید و اگر گوید قبح آن را بداند و بر کس نـخـوانـد و کـسـى کـه خـواهـد بـر مختصرى از اعجاز قرآن مطّلع شود رجوع کند به باب چـهاردهم جلد دوم (حیاه القلوب ) علامه مجلسى (رضوان اللّه علیه ) ؛ زیرا که این کتاب گنجایش ذکر آن ندارد.
بالجمله ، ما در این کتاب مبارک اشاره مى کنیم به چند نوع از معجزات آن حضرت .

معجزات نوع اول

نـوع اوّل : مـعـجـزاتـى اسـت کـه مـتـعلّق است به اجرام سماویّه مانند شقّ قمر و ردّ شمس ‍ و تظلیل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعامها و میوه ها براى آن حضرت از آسمان و غیر ذلک و ما در اینجا به ذکر چهار امر از آنها اکتفا مى کنیم :

شق القمر

اوّل : در شقّ قمر است :
قـال اللّه تـعـالى (اِقـْتـَربـَتِ السّاعَهُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ یَرَوا آیَهً یُعْرِضُوا وَ یَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ)؛(۸۵)
یـعنى نزدیک شد قیامت و به دو نیم شد ماه و اگر ببینند آیتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گویند سِحْرى است پیوسته .(۸۶)

اکـثـر مـفـسـّران خـاصـّه و عـامـّه روایـت کـرده انـد کـه ایـن آیـات وقـتـى نـازل شـد کـه قریش در مکّه از آن حضرت معجزه طلب کردند حضرت اشاره به ماه فرمود، به قدرت حق تعالى به دو نیم شد و در بعضى روایات است که آن در شب چهاردهم ذیحجه بود.(۸۷)

ردّ الشمس

دوم : عـلمـاء خـاصـّه و عامّه به سندهاى بسیار از اسماء بنت عُمَیْس و غیر او روایت کرده اند کـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را پى کارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امیر علیه السّلام آمد و نماز عصر نکرده بود، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سر مبارک خـود را در دامـن آن حـضـرت گـزارد و خـوابـیـد و وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـد و سـر خـود را به جامه پیچیده و مشغول شنیدن وحى گردید تا نزدیک شد که آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: یا على ! نماز کرده اى ؟ گفت : نه یـا رسـول اللّه نـتـوانـسـتـم سـر مبارک ترا از دامن خود دور کنم . پس ‍ حضرت فرمود که خـداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس ‍ آفتاب را براى او برگردان ! اسماء گفت : واللّه ! دیدم که آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسید که بر زمینها تـابـیـد و وقـت فـضـیـلت عـصـر بـرگـشـت و حـضـرت نـماز کرد و باز آفتاب فرو رفت .(۸۸)

ریزش باران

سـوّم :ایـضـا خـاصـّه و عـامـّه روایـت کـرده انـد کـه چـون قـبـایـل عرب با یکدیگر اتّفاق کردند در اذیّت آن حضرت ، حضرت فرمود که خداوندا، عذاب خود را سخت کن بر قبایل مُضَر و بر ایشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان یوسف ؛ پـس بـاران هفت سال بر ایشان نبارید و در مدینه نیز قحطى به هم رسید، اعرابى به خـدمـت آن حـضـرت آمد و از جانب عرب استغاثه کرد که درختان ما خشکید و گیاههاى ما منقطع گـردیـد و شـیـر در پـسـتـان حـیوانات و زنان ما نمانده و چهار پایان ما هلاک شدند ؛ پس حضرت برمنبر آمد وحمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن حـضـرت بـاران جـارى شـد و یـک هـفـتـه بـاریـد و چـنـدان بـاران آمـد کـه اهل مدینه به شکایت آمدند و گفتند: یا رسول اللّه ! مى ترسیم غرق شویم و خانه هاى ما منهدم شود؛ پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت :

(اَللّ هـُمّ حـَوالَیـْنـا وَلا عـَلَیْنا)، خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران . و به هر طـرف کـه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدینه برطرف شد و بر دور مـدیـنـه مـانـنـد اکلیل حلقه شد و بر اطراف مانند سیلاب مى بارید و بر مدینه یک قطره نـمـى بـاریـد و یـک مـاه سیلاب در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگر ابوطالب زنده مى بود دیده اش روشن مى شد.
بعضى از اصحاب عرض کردند: مگر این شعر را از او به خاطر آوردید؟

شعر :

وَاَبْیَضُ یُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ

ثِمالُ الیَتامى عِصمَهٌ لِلاَرامِلِ

آن حضرت فرمود: چنین باشد.(۸۹)

تسبیح گفتن انگور

چـهـارم : بـه سـنـد مـعـتبر از امّ سلمه منقول است که روزى فاطمه علیهاالسّلام آمد به نزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و امـام حسن و امام حسین را برداشته بود و حـریـره سـاخـتـه بـود و بـا خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود که پسر عمّت را بـراى مـن بطلب . چون امیرالمؤ منین علیه السّلام حاضر شد امام حسن را در دامن راست و امام حـسـین را در دامن چپ و على و فاطمه را در پیش رو و پسِ سر خود نشانید و عباى خیبرى بر ایـشـان پـوشـانـیـد و سـه مـرتـبـه گـفـت : خـداونـدا! ایـنـهـا اهل بیت من اند؛ پس از ایشان دور گردان شکّ و گناه را و پاک گردان ایشان را پاک کردنى .

و مـن در مـیـان عـَتـَبـه در ایـسـتـاده بـودم ، گـفـتـم : یـا رسـول اللّه ! مـن از ایـشـانم ؟ فرمود: که بازگشت تو به خیر است امّا از ایشان نیستى . پـس جـبـرئیـل آمـد و طـبـقـى از انـار و انـگـور بـهـشـت آورد چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم انـار و انـگـور را در دست گرفت هر دو تسبیح خدا گـفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسین داد و در دست ایشان سبحان اللّه گـفـتـنـد و ایـشـان تـنـاول نـمـودنـد؛ پس به دست على علیه السّلام داد تسبیح گفتند و آن حـضـرت تـنـاول نـمـود؛ پـس شـخـصـى از صحابه داخل شد و خواست که از انار و انگور بـخـورد. جـبـرئیـل گفت : نمى خورد از این میوه ها مگر پیغمبر یا وصىّ پیغمبر یا فرزند پیغمبر.(۹۰)

معجزات نوع دوم

نوع دوم : معجزاتى است که از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام کردن سـنـگ و درخـت بـر آن حـضـرت (۹۱) و حـرکـت کـردن درخـت بـه امـر آن حـضـرت (۹۲) و تـسـبـیـح سـنـگـریـزه در دسـت آن حـضـرت (۹۳) و حـنـیـن جذع (۹۴) و شـمـشـیـر شـدن چـوب بـراى عـُکـّاشـه در بـَدْر(۹۵) و براى عـبـداللّه بـن جـَحـْش در اُحـُد(۹۶) و شـمـشـیـر شـدن بـرگ نـخـل بـراى ابـودُجـانـه بـه مـعـجزه آن حضرت (۹۷) و فرو رفتن دستهاى اسب سـُراقـه بـر زمـیـن در وقـتـى کـه بـه دنـبـال آن حـضـرت رفـت در اوّل هجرت (۹۸) و غیر ذلک و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

درخت حَنّانه

اوّل : خـاصـّه و عـامـّه بـه سـنـدهـاى بـسـیـار روایـت کـرده انـد کـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه مـدینه هجرت نمود و مسجد را بنا کرد در جانب مـسجد درخت خرمائى خشک کهنه بود و هرگاه که حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تکیه مى فرمود پس مردى آمد و گفت : یا رسول اللّه ، رخصت ده که براى تو منبرى بسازم که در وقـت خـطـبـه بـر آن قـرارگـیـرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت که سه پـایـه داشـت و حـضـرت بـر پـایـه سـوّم مـى نـشـسـت ، اوّل مـرتـبـه که آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى که ناقه در مـفارقت فرزند خود کند؛ پس حضرت از منبر به زیر آمد و درخت را در برگرفت تا ساکن شد؛ پس ‍ حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قیامت ناله مى کرد و آن را (حـَنـّانه ) مى گفتند و بود تا آنکه بنى امیّه مسجد را خراب کردند و از نو بنا کردند و آن درخـت را بـریـدنـد(۹۹) و در روایـت دیـگـر مـنـقـول اسـت کـه حـضـرت فـرمـود کـه آن درخـت را کـنـدنـد و در زیـر مـنـبـر دفـن کردند.(۱۰۰)

درخت متحرّک

دوم : در نـهـج البـلاغـه و غـیـر آن ، از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت که فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودم روزى که اشـراف قـریـش ‍ بـه خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: یا محمّد، تو دعوى بزرگى مى کنى کـه پـدران و خـویـشـان تـو نـکـرده انـد و مـا از تـو امـرى سـؤ ال مـى کـنـیـم اگـر اجـابـت مـا مـى نـمـائى مـى دانـیـم کـه تـو پـیـغـمـبـرى و رسـول و اگـر نـکـنـى مـى دانـیـم کـه سـاحـر و دروغـگـوئى . حـضـرت فـرمـود کـه سـؤ ال شـمـا چـیـسـت ؟ گفتند: بخوانى از براى ما این درخت را که تا کنده شود از ریشه خود و بیاید در پیش تو بایستد، حضرت فرمود که خدا بر همه چیز قادر است ، اگر بکند شما ایمان خواهید آورد؟ گفتند: بلى ، فرمود که من مى نمایم به شما آنچه طلبیدید و مى دانم که ایمان نخواهید آورد و در میان شما جمعى هستند که کشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند که لشکرها برخواهند انگیخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فـرمـود: اى درخـت ! اگـر ایـمـان بـه خـدا و روز قـیـامـت دارى و مـى دانـى کـه مـن رسـول خدایم پس کنده شو با ریشه هاى خود تا بایستى در پیش من به اذن خدا. پس به حـقّ آن خـداونـدى کـه او را بـه حـقّ فرستاد که آن درخت با ریشه ها کنده شد از زمین و به جـانـب آن حضرت روانه شد با صوتى شدید و صدائى مانند صداى بالهاى مرغان ، تا نـزد آن حـضـرت ایـسـتاد و سایه بر سر مبارک آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سـر آن حـضـرت گشودوشاخ دیگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن حضرت ایستاده بودم چون این معجزه نمایان را دیدند از روى علوّ و تکبّر گفتند: امر کن او را که برگردد و بـه دو نـیـم شـود و نـصـفـش بیاید و نصفش در جاى خود بماند.

حضرت آن را امر کرد و بـرگـشـت و نـصـفـش جـدا شـد و بـا صـداى عـظیم به نهایت سرعت دوید تا به نزدیک آن حـضـرت رسـیـد. گـفـتـنـد: بـفـرمـا کـه ایـن نـصـف بـرگـردد و بـا نـصـف دیـگـر مـتـّصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد که خواسته بودند؛ پس من گفتم : لا اِلهَ اِلا اللّهُ! اوّل کـسـى که به تو ایمان مى آورد منم و اوّل کس که اقرار مى کند که آنچه درخت کرد از بـراى تـصـدیـق پـیغمبرى و تعظیم تو کرد منم ؛ پس همه آن کافران گفتند: بلکه ما مى گـوئیـم کـه تـو سـاحـر و کـذّابـى و جـادوهـاى عـجـیـب دارى و تـرا تصدیق نمى کند مگر مثل این که در پهلوى تو ایستاده است .(۱۰۱)

شباهت درخت متحرک با جریان ابرهه

فـقـیـر گـوید: که (صاحب ناسخ ) نگاشته که این معجزه که حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در تـحـریـک درخـت نقل فرموده با قصّه (ابرهه ) و ظهور ابابیل مشابهتى دارد؛ زیرا که على علیه السّلام خود را وصىّ پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امام مفترض الطّاعه مى شمرد و خود را صـادق و مـصـدّق مى دانست در مسجد کوفه بر فراز منبر وقتى که بیست هزار کس در پاى مـنـبـر او گـوش بـر فـرمـان او داشـتـنـد نـتـوانـد بـود کـه بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم دروغ بـندد و بگوید پیغمبر درخت را پیش خود خـوانـد و درخـت فـرمـانـبـردار شـد ؛ چـه ایـن هنگام که على علیه السّلام این روایت مى کرد جـماعتى حاضر بودند که با على علیه السّلام هنگام تحریک درخت حاضر بودند و خطبه امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام را کس نتواند تحریف کرد ؛ چه هیچ کس را این فصاحت و بلاغت نـبوده و بر زیادت از صدر اسلام تا کنون خُطَب آن حضرت در نزد عُلما مضبوط و محفوظ است . انتهى .(۱۰۲)

درخت همیشه سبز

سـوّم : راونـدى از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت کـرده اسـت کـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به سوى (جِعرانه ) (نام موضعى است ) برگشت در جـنـگ حـُنین و قسمت کرد غنایم را در میان صحابه ، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند و سـؤ ال مـى کردند و حضرت به ایشان عطا مى فرمود تا اینکه ملجاء کردند آن حضرت را که به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانید و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مـى کـردند تا آنکه پشت مبارکش مجروح شد و ردایش بر درخت بند شد پس از پیش درخت به سوى دیگر رفت و فرمود که رداى مرا بدهید واللّه که اگر به عدد درختهاى مکّه و یـمـن گـوسـفـنـد داشـتـه بـاشـم هـمـه را در مـیـان شـما قسمت خواهم کرد و مرا ترسنده و بـخـیـل نـخـواهـیـد یـافـت . پـس در ماه ذیقعده از جعرانه بیرون رفت و از برکت پشت مبارک هـرگـز آن درخـت را خـشـک نـدیـدنـد و پـیـوسـتـه تـر و تـازه بـود در هـمـه فصل که گویا همیشه آب بر آن مى پاشیدند.(۱۰۳)

تازیانه نورانى

چـهـارم : (ابـن شـهـر آشـوب ) روایـت کـرده کـه قـریـش طـُفـَیـْل بـن عـَمـْرو را گـفـتـنـد کـه چـون در مـسـجـدالحـرام داخـل شـوى پـنبه در گوشهاى خود پر کن که قرآن خواندن محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را نـشـنوى مبادا ترا فریب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بیشتر فـرو مـى بـرد صداى آن حضرت را بیشتر مى شنید پس به این معجزه مسلمان شد و گفت : یـا رسـول اللّه ! مـن در مـیـان قوم خود سرکرده و مطاع ایشانم ، اگر به من علامتى بدهى ایـشـان را بـه اسلام دعوت مى کنم . حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى کرامت کن ؛ چون بـه قـوم خـود بـرگـشـت از سـر تـازیـانـه او نـورى مـانـنـد قندیل ساطع بود.(۱۰۴)

معجزات نوع سوم

نـوع سـوّم : مـعـجـزاتـى اسـت کـه در حـیـوانـات ظـاهـر شـده ، مـانـند تکلّم کردن گوساله آل ذریـح و دعـوت او مـردم را بـه نـبـوّت آن حـضـرت (۱۰۵) و تـکـلّم اطفال شیرخواره با آن حضرت (۱۰۶) و تکلّم گرگ و شتر و سوسمار و یعفور و گـوسـفند زهرآلوده و غیر ذلک (۱۰۷) از حکایات بسیار و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

تقاضاى آهو از پیامبر

اوّل : راونـدى و ابـن بـابـویـه از امّ سـلمـه روایـت کـرده انـد کـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنید که منادى ندا مى کـند: یا رسول اللّه ! حضرت نظر کرد کسى را ندید؛ پس بار دیگر ندا شنید و کسى را ندید و در مرتبه سوّم که نظر کرد آهوئى را دید که بسته اند، آهو گفت : این اعرابى مرا شـکـار کـرده اسـت و مـن دو طـفـل در ایـن کـوه دارم مرا رها کن که بروم و آنها را شیر بدهم و برگردم . فرمود: خواهى کرد؟ گفت : اگر نکنم خدا مرا عذاب کند مانند عذاب عشّاران ؛ پس حـضـرت آن را رها کرد تا رفت و فرزندان خود را شیر داد و به زودى برگشت و حضرت آن را بـسـت . چـون اعـرابـى آن حـال را مـشـاهـده کـرد گـفـت : یـا رسـول اللّه ! آن را رهـا کـن . چـون آن را رهـا کـرد دویـد و مـى گـفـت : اَشـْهـَدُ اَن لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّکَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب ) روایت کرده است که آن آهو را یهودى شـکـار کـرده بـود و چـون بـه نـزد فـرزنـدان خـود رفـت و قـصـّه خـود را بـراى ایـشـان نـقـل کـرد گـفـتند: حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ضامن تو گردیده و منتظر اسـت ، مـا شـیـر نـمـى خـوریـم تـا بـه خـدمت آن حضرت برویم ؛ پس به خدمت آن حضرت شـتـافـتـنـد و بـر آن حـضـرت ثـنـا گفتند و آن دو (آهو بچه ) روهاى خود را بر پاى آن حـضـرت مـى مـالیـدنـد ؛ پـس یـهـودى گریست و مسلمان شد و گفت آهو را رها کردم و در آن مـوضـع مـسـجـدى بـنـا کـردنـد و حـضرت زنجیرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود که حرام کردم گوشت شما را بر صیّادان .(۱۰۸)

شکایت شتر

دوم : جـمـاعـتى از مشایخ به سندهاى بسیار از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند کـه روزى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نـزدیـک آن حـضـرت خـوابـیـد سـر را بـر زمـیـن گـذاشـت و فـریاد مى کرد؛ عمر گفت : یا رسـول اللّه ، ایـن شـتـر تـرا سـجـده کـرد و مـا سـزاوارتریم به آنکه ترا سجده کنیم . حضرت فرمود: بلکه خدا را سجده کنید این شتر آمده است شکایت مى کند از صاحبانش و مى گـویـد کـه مـن از مـلک ایـشـان بـه هـم رسـیـده ام و تـا حـال مـرا کـار فـرمـوده انـد و اکـنون که پیر و کور و نحیف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بـکـشـنـد و اگـر امر مى کردم که کسى براى کسى سجده کند هر آینه امر مى کردم که زن بـراى شـوهر سجده کند (۱۰۹) پس ‍ حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبید و فـرمـود کـه این شتر از تو چنین شکایت مى کند. گفت : راست مى گوید ما ولیمه داشتیم و خـواسـتـیـم کـه آن را بـکـشـیـم حـضـرت فـرمـود کـه آن را نـکـشـیـد صـاحـبـش گـفـت چـنـیـن باشد.(۱۱۰)

سـوّم : راونـدى و غـیـر او از مـحدّثان خاصّه و عامّه روایت کرده اند که (سفینه ) آزاد کرده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گفت که حضرت مرا به بعضى از جنگها فـرستاد و بر کشتى سوار شدیم و کشتى ما شکست و رفیقان و متاعها همه غرق شدند و من بـر تـخته اى بند شدم موج مرا به کوهى رسانید و در میان دریا چون بر کوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به میان دریا برد و باز مرا به آن کوه رسانید و مکرّر چنین شد تـا در آخـر مـرا بـه ساحل رسانید و در میان دریا مى گردیدم ناگاه دیدم شیرى از بیشه بیرون آمد و قصد هلاک من کرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم : من بنده تو و آزاد کرده پیغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آیا شیر را بر من مسلّط مى گـردانـى ؟! پـس در دلم افـتـاد کـه گـفـتـم : اى سـَبـُع ! مـن سـفـیـنـه ام مـولاى رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه کـه چـون ایـن را گـفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گـاهـى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى مالید و بر روى من نظر مى کرد پس خـوابـیـد و اشـاره کرد به سوى من که سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جـزیـره رسـانـیـد که در آنجا درختان میوه بسیار و آبهاى شیرین بود؛ پس اشاره کرد که فرود آى و در برابر من ایستاد تا از آن آبها خوردم و از آن میوه ها برداشتم و برگى چند گـرفـتم و عورت خود را با آنها پوشانیدم و از آن برگها خُرجینى ساختم و از آن میوه ها پـر کـردم و جـامـه اى که با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم که اگر مرا به آب احـتـیـاج شـود آن بـیـفشرم و بیاشامم .

چون فارغ شدم خوابید و اشاره کرد که سوار شو چـون سـوار شدم مرا از راه دیگر به کنار دریا رسانید ناگاه دیدم کشتى در میان دریا مى رود پس جامه خود را حرکت دادم که ایشان مرا دیدند و چون به نزدیک آمدند و مرا بر شیر سـوار دیـدنـد بـسـیـار تـعـجـّب کـردنـد و تـسـبـیـح و تـهـلیـل خـدا کـردنـد. مـى گفتند: تو کیستى ؟ از جنّى یا از انسى ؟ گفتم : من سفینه مولاى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشم و این شیر براى رعایت حق آن بشیر نـذیـر اسیر من گردیده و مرا رعایت مى کند؛ چون نام آن حضرت را شنیدند بادبان کشتى را فرود آوردند و کشتى را لنگر افکندند و دو مرد را در کشتى کوچکى نشانیدند و جامه ها بـراى من فرستادند که من بپوشم و از شیر فرود آمدم و شیر در کنارى ایستاد و نظر مى کـرد کـه مـن چـه مى کنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشیدم و یکى از ایشان گفت کـه بـیـا بـر دوش مـن سـوار شـو تـا تـو را بـه کـشـتـى بـرسانم نباید شیر رعایت حق رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را زیاده از امت او بکند؛ پس من به نزد شیر رفتم و گـفـتم : خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم جزاى خیر بدهد؛ چون این را گـفـتـم ، واللّه دیـدم کـه آب از دیـده اش فـرو ریـخـت و از جـاى خـود حـرکـت نـکـرد تـا مـن داخل کشتى شدم و پیوسته به من نظر مى کرد تا از او غایب شدم .(۱۱۱)

چـهـارم : مـشـایـخ حـدیـث روایـت کـرده انـد کـه چـون حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسیار دور مى شد. روزى در بیابانى براى قضاء حاجت دور شد و موزه خود را کند و قضاى حاجت نموده وضو سـاخت و چون خواست که موزه را بپوشد مرغ سبزى ـ که آن را (سبز قبا) مى گویند ـ از هوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سیاهى از مـیانش بیرون آمد و به روایت دیگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به این سبب حضرت نهى فرمود از کشتن آن .(۱۱۲)

فـقـیـر گـویـد: کـه نـظـیـر ایـن از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام نقل شده و آن چنان است که (ابوالفرج ) از (مدائنى ) روایت کرده که سیّد حمیرى سوار بـر اسـب در کـنـاسـه کـوفـه ایـسـتـاد و گـفـت : هـر کـس یـک فضیلت از على علیه السّلام نقل کند که من او را به نظم نیاورده باشم این اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛ پـس مـحـدّثین شروع کردند به ذکر احادیثى که در فضیلت آن حضرت بود و سیّد اشعار خـود را کـه مـتـضـمـّن آن فـضـیـلت بـود انـشـاد مـى کـرد تـا آنکه مردى او را حدیث کرد از ابـوالزَّغـْل المـرادى کـه گـفـت : خـدمـت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـودم کـه مـشـغـول تـطـهـیـر شـد از بـراى نـمـاز و مـوزه خـود را از پـاى بـیـرون کـرد مـارى داخل کفش آن جناب شد پس زمانى که خواست کفش خود را بپوشد غُرابى پیدا شد و موزه را ربـود و بـالا بـرد و بیفکند، آن مار از موزه بیرون شد سیّد تا این فضیلت را شنید آنچه وعده کرده بود به وى عطا کرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت :

شعر :

اَلا یا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ

لِخُفِّ اَبىِالحسین وَلِلحُبابِ (الا بیات ).(۱۱۳)

معجرات نوع چهارم

نـوع چـهـارم : مـعجزات آن حضرت است در زنده کردن مردگان و شفاى بیماران و معجزاتى که از اعضاى شریفه آن حضرت به ظهور آمده مانند خوب شدن درد چشم امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـه بـرکـت آب دهـان مـبـارک آن حـضرت که بر آن مالیده و زنده کردن آهوئى که گوشت آن را میل فرموده و زنده کردن بزغاله مرد انصارى را که آن حضرت را میهمان کرده بـود بـه آن و تـکـلّم فـاطـمـه بـنت اَسَد ـ رضى اللّه عنهما ـ با آن حضرت در قبر و زنده کـردن آن حـضرت آن جوان انصارى را که مادر کور پیرى داشت و شفا یافتن زخم سلمه بن الا کوع که در خیبر یافته بود به برکت آن حضرت و ملتئم و خوب شدن دست بریده معاذ بن عفرا و پاى محمّد بن مسلمه و پاى عبداللّه عتیک و چشم قتاده که از حدقه بیرون آمده بود به برکت آن حضرت و سیر کردن آن حضرت چندین هزار کس را از چند دانه خرما و سیراب کردن جماعتى را با اسبان و شترانشان از آبى که از بین انگشتان مبارکش جوشید الى غیر ذلک (۱۱۴)

اثر دست مبارک پیامبر

اوّل : راونـدى و طـبـرسـى و دیـگـران روایـت کـرده انـد کـه کـودکـى را بـه خـدمـت حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آوردنـد کـه بـراى او دعـا کـنـد چـون سـرش را کـچـل دید دست مبارک بر سرش کشید و در ساعت مو برآورد و شفا یافت . چون این خبر به اهل یمن رسید طفلى را به نزد مُسَیْلمه آوردند که دعا کند، مُسیلمه دست بر سرش کشید آن طـفـل کـچـل شـد و مـوهـاى سـرش ریـخـت و ایـن بـدبـخـتـى بـه فـرزنـدان او نـیـز سـرایت کرد.(۱۱۵)

فـقـیـر گـویـد: از ایـن نـحـو مـعـجـزات واژگـونـه (۱۱۶) از مـُسـَیْلمه بسیار نقل شده از جمله آنکه آب دهان نحس خود را در چاهى افکند آب آن چاه شور شد و وقتى دلوى از آب را دهـان زد در چـاه ریـخـت که آبش بسیار شود آن آبى که داشت خشک شد و وقتى آب وضـوى او را در بـسـتانى بیفشاندند دیگر گیاه از آن بستان نرست و مردى او را گفت دو پـسـر دارم در حـق ایـشان دعائى بکن . مُسَیْلمه دست برداشت و کلمه اى چند بگفت چون مرد به خانه آمد یکى از آن دو پسر را گرگ دریده بود و دیگرى به چاه افتاده بود. و مردى را درد چشم بود چون دست بر چشم او کشید نابینا گشت با او گفتند این معجزات واژگونه را چه کنى ؟ گفت آن کس را که در حقّ من شک بود معجزه من بر وى واژگونه آید.

دندانهاى آسیب ناپذیر

دوم : سـیـّد مـرتـضـى و ابـن شـهـر آشوب روایت کرده اند که نابغه جَعْدى که از شُعراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم تعداد شده قصیده اى در خدمت آن حضرت مى خواند تا رسید به این شعر:

بَلَغْنَا السَّمآءَ مَجْدنا وَجدُودَنا

وَاِنّا لَنَرجُوفَوْقَ ذلِکَ مَظْهَرا

مـضـمـون شـعر این است که ما رسیدیم به آسمان از عزّت و کرم و امیدواریم بالاتر از آن را، حـضـرت فـرمـود کـه بـالاتـر از آسـمـان کـجـا را گـمـان دارى ؟ گـفـت : بـهـشـت یـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ! حضرت فرمود که نیکو گفتى خدا دهان ترا نـشکند: راوى گفت : من او را دیدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پـاکـیـزگـى و سـفیدى مانند گل بابونه بود و جمیع بدنش درهم شکسته بود به غیر از دهانش و به روایت دیگر هر دندانش که مى افتاد از آن بهتر مى روئید.(۱۱۷)

سـوّم : روایـت شـده کـه ابـو هـریـره خـرمـائى چـنـد بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و خواستار دعاى برکت شد پیغمبر آن خرما را در کـف دسـت مـبـارک پـراکـنـده گـذاشت و خداى را بخواند و فرمود اکنون در انبان خود افکن و هرگاه خواهى دست در آن کن و خرما بیرون آور.(۱۱۸) ابوهُریره پیوسته از آن مـِزْوَدِ خـرمـا خـورد و مهمانى کرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت کردند و آن انبان را نیز ببردند ابوهریره غمناک شد و این شعر در این مقام بگفت :

شعر :

لِلنّاسِ هَمُّ وَلی فى النّاسِ هَمَّانِ

هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَیْخ عُثْمانِ.

خرماى تازه از درخت خشک

چـهـارم : و نیز روایت شده که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم با گروهى از اصـحـاب بـه سـراى ابـوالهـَیـثـَم بـن التَّیِّهـان رفـت . اَبـُوالْهـَیـْثـَم گـفـت : مـرحبا به رسـول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم و اصحابِهِ، دوست داشتم که چیزى نزد من باشد و ایـثـار کـنـم و مـرا چـیـزى بـود بـر هـمـسایگان بخش کردم . حضرت فرمود: نیکو کردى جـبـرئیل چندان در حقّ همسایه وصیّت آورد که گمان کردم میراث برند، آنگاه نخلى خشک در کنار خانه نگریست ، على علیه السّلام را فرمود قدحى آب حاضر ساخت ، اندکى مضمضه کرده بر درخت بیفشاند، در زمان درخت خرماى خشک خرماى تازه آورد تا همه سیر بخوردند؛ این از آن نعمتها است که در قیامت شما را باشد.(۱۱۹)

زنده کردن دو بچه

پـنـجـم : راونـدى روایـت کرده است که یکى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح کرد به زوجـه خـود گـفـت کـه بـعـضـى را بـپـزیـد و بـعـضـى بـریـان کـنـیـد شـایـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم ما را مُشرّف گرداند و امشب در خانه ما افطار کند و بـه سـوى مـسـجـد رفت و دو طفل خُرد داشت چون دیدند که پدر ایشان بزغاله را کشت یکى بـه دیـگـرى گـفـت بـیـا تـو را ذبـح کـنـم و کارد را گرفت و او را ذبح کرد. مادر که آن حـال را مـشـاهـده کـرد فـریـاد کـرد و آن پسر دیگر از ترس گریخت و از غرفه به زیر افـتـاد و مـُرد. آن زن مـؤ منه هر دو طفل مرده خود را پنهان کرد و طعام را براى قدوم حضرت مـهـیـّا کـرد ؛ چـون حـضـرت داخـل خـانـه انـصـارى شـد جـبـرئیـل فـرود آمـد و گفت : یا رسول اللّه ! بفرما که پسرهایش را حاضر گرداند؛ چون پـدر بـه طـلب پـسرها بیرون رفت مادر ایشان گفت حاضر نیستند و به جائى رفته اند. برگشت و گفت : حاضر نیستند. حضرت فرمود که البتّه باید حاضر شوند و باز پدر بـیـرون آمـد و مـبـالغه کرد مادر او را بر حقیقت مطّلع گردانید و پدر آن دو فرزند مرده را نـزد حـضـرت حـاضـر کـرد حـضـرت دعـا کـرد و خـدا هـر دو را زنـده کـرد و عـمـر بـسـیـار کردند.(۱۲۰)

برکت در طعام ابوایّوب

شـشـم : از حـضـرت سـلمـان (ره) روایـت اسـت کـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم داخل مدینه شد به خانه ابوایّوب انصارى فرود آمد و در خـانـه او بـه غـیر از یک بزغاله و یک صاع گندم نبود. بزغاله را براى آن حضرت بـریان کرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد و حضرت فرمود که در میان مردم ندا کنند که هر که طعام مى خواهد بیاید به خانه ابوایّوب ؛ پس ابوایّوب ندا مى کرد و مـردم مـى دویـدنـد و مـى آمدند مانند سیلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سیر شدند و طـعـام کـم نـشد؛ پس حضرت فرمود که استخوانها را جمع کردند و در میان پوست بزغاله گـذاشـت و فرمود برخیز به اذن خدا! پس بزغاله زنده شد و ایستاد ومردم صدابه گفتن شهادتَیْن بلند کردند.(۱۲۱)

شفاى مشرک و ایمان آوردن او

هـفـتـم : شیخ طبرسى و راوندى و دیگران روایت کرده اند که اَبو بَراء ـ که او را (ملاعِبُ الا سـِنـّه ) مـى گـفـتـنـد و از بـزرگـان عـرب بود ـ به مرض استسقا مبتلا شد. لبید بن ربـیـعه را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چند شـتـر، حـضـرت اسـبـان و شـتـران را ردّ کـرد و فـرمـود کـه مـن هـدیـه مـشـرک را قـبـول نـمـى کنم لبید گفت که من گمان نمى کردم که کسى از عرب هدیّه ابوبراء را ردّ کـنـد. حـضـرت فـرمـود کـه اگـر مـن هـدیـّه مـشـرکـى را قـبـول مـى کردم البتّه از او را رد نمى کردم ؛ پس لبید گفت که علّتى در شکم ابوبراء بـه هـم رسـیـده و از تـو طـلب شـفا مى کند. حضرت اندک خاکى از زمین برداشت و آب دهان مـبـارک خـود را بـر آن انـداخـت و بـه او داد و گـفـت : ایـن را در آب بـریز و بده به او که بـخورد. لبید آن را گرفت و گمان کرد که حضرت به او استهزاء کرده چون آورد و به خوردِ ابوبراء داد در همان ساعت شفا یافت چنانچه گویا از بند رها شد.(۱۲۲)

برکت در گوسفند اُمّ معبد

هـشـتـم : از مـعـجـزات مـتـواتـره کـه خـاصـّه و عـامـّه نـقـل کـرده انـد آن اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم چون از مکّه به مدینه هجرت فرمود در اثناى راه به خـیـمه امّ مَعْبَد رسید و ابوبکر و عامر بن فُهَیْرَه و عبداللّه بن اءُرْیقَط (اءَرَْقَطّ به روایت طـبرى ) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بیرون خیمه نشسته بود چون به نزدیک او رسـیدند از او خرما و گوشت طلبیدند که بخرند. گفت : ندارم . و توشه ایشان آخر شده بـود؛ پـس ام مـَعـْبـَد گـفت : اگر چیزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصیر نمى کردم . حـضـرت نـظـر کـرد دیـد در کـنـار خـیـمـه او گـوسـفندى بسته است فرمود: اى ام معبد، این گـوسـفـنـد چیست ؟ گفت : از بسیارى ضعف و لاغرى نتوانست که با گوسفندان به چریدن بـرود بـراى ایـن ، در خـیـمـه مـانـده اسـت . حـضـرت فرمود که آیا شیر دارد؟ گفت : از آن نـاتـوانـتـر اسـت کـه تـوقـّع شیر از آن توان داشت مدّتها است که شیر نمى دهد. حضرت فـرمـود: رخـصـت مـى دهى من او را بدوشم ؟ گفت : بلى ، پدر و مادرم فداى تو باد! اگر شـیـرى در پـسـتـانـش مـى یـابـى بـدوش . حـضـرت گوسفند را طلبید و دست مبارکش بر پستانش کشید و نام خدا بر آن برد و گفت : خداوندا! برکت ده در گوسفند او؛ پس شیر در پستانش ریخت و حضرت ظرفى طلبید که چند کس را سیراب مى کرد و دوشید آنقدر که آن ظرف پر شد، به ام معبد داد که خورد تا سیر شد، پس به اصحاب خود داد که خوردند و سـیـر شـدنـد و خـود بعد از همه تناول نمود و فرمود که ساقى قوم مى باید که بعد از ایشان بخورد و بار دیگر دوشید تا آن ظرف مملو شد و باز آشامیدند و زیادتى که ماند نـزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد ـ که شوهر آن زن بود ـ از صحرا برگشت پـرسـیـد کـه ایـن شـیـر از کـجـا آورده اى ؟ ام مـعـبـد قـصـه را نـقـل کـرد. ابـومـعـبد گفت مى باید آن کسى باشد که در مکّه به پیغمبرى مبعوث شده است .(۱۲۳)

نهم : جماعتى از محدّثان خاصّه و عامّه روایت کرده اند که جابر انصارى گفت : در جنگ خندق روزى حـضـرت پـیـغـمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را دیدم که خوابیده و از گرسنگى سنگى بر شکم مبارک بسته ، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و یک صاع جـو، پـس زن خـود را گـفـتـم کـه مـن حـضـرت را بـر آن حـال مـشـاهـده کـردم ایـن گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر کنم . زن گفت : بـرو و از آن حـضـرت رخـصـت بـگـیـر اگـر بـفـرمـایـد بـه عـمـل آوریم ؛ پس رفتم و گفتم : یا رسول اللّه ! التماس دارم که امروز چاشت خود را به نزد ما تناول فرمائى . فرمود که چه چیز در خانه دارى ؟ گفتم : یک گوسفند و یک صاع جـو. فـرمـود کـه با هر که خواهم بیایم یا تنها؟ نخواستم بگویم تنها گفتم : هرکه مى خـواهـى و گـمـان کـردم که على علیه السّلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زن خـود را گـفـتـم کـه تـو جـو را بـه عـمـل آور و مـن گـوسـفـنـد را بـه عمل مى آورم و گوشت را پاره پاره کردم و در دیگ افکندم و آب و نمک در آن ریختم و پختم . و بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم و گـفـتـم : یـا رسول اللّه ، طعام مهیّا شده است . حضرت بـرخـاسـت و بـر کـنار خندق ایستاد و به آواز بلند ندا کرد که اى گروه مسلمانان !اجابت نـمـائیـد دعـوت جـابـر را؛ پـس جـمیع مهاجران و انصار از خندق بیرون آمدند و متوجّه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدینه که مى رسید مى فرمود اجابت کنید دعوت جابر را ؛ پـس بـه روایتى هفتصد نفر و به روایتى هشتصد و به روایتى هزار نفر جمع شدند. جـابـر گـفـت : مـن مـضـطـرب شـدم و بـه خـانه دویدم و گفتم گروه بى حدّ و احصا با آن حضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت که آیا به حضرت گفتى که چه چیز نزد ما هست ؟ گـفـتـم : بلى . گفت : بر تو چیزى نیست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود، پـس حـضـرت مـردم را امـر فـرمـود کـه در بـیرون خانه نشستند و خود و امیرالمؤ منین علیه السـّلام داخـل خـانـه شـدنـد. و بـه روایـت دیـگـر هـمـه را داخـل خـانـه کـرد و خـانـه گـنـجـایـش نـداشـت هـر طـایـفـه کـه داخل مى شدند حضرت اشاره به دیوار مى کرد و دیوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شد تـا آنـکـه آن خـانـه گـنجایش همه به هم رسانید پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مـبـارک خود را در تنور انداخت و دیگ را گشود و در دیگ نظر کرد و به زن گفت که نان را از تـنـور بـکن و یک یک به من بده . آن زن نان را از تنور مى کند و به آن حضرت مى داد حضرت با امیرالمؤ منین علیه السّلام در میان کاسه ترید مى کردند و چون کاسه پر شد فـرمود: اى جابر،یک ذراع گوسفند را با مرق بیاور. آوردم و بر روى ترید ریختند و ده نـفـر از صـحـابـه را طـلبـیـد که خوردند تا سیر شدند، پس بار دیگر کاسه را پر از تـریـد کـرد و ذراع دیگر طلبیده و ده نفر خوردند ؛

پس بار دیگر کاسه را پر از ترید کـرد و ذراع دیـگر طلبید و جابر آورد. و در مرتبه چهارم که حضرت ذراع از جابر طلبید جـابـر گـفـت : یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! گوسفندى بیشتر از دو ذراع نـدارد و مـن تـا حـال سه ذراع آوردم ؟! حضرت فرمود که اگر ساکت مى شدى همه از ذراع ایـن گـوسـفند مى خوردند؛ پس به این نحو ده نفر ده نفر مى طلبید تا همه صحابه سیر شدند، پس حضرت فرمود. اى جابر! بیا تا ما و تو بخوریم ؛ پس من و محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و عـلى عـلیـه السـّلام خـوردیـم و بـیـرون آمـدیـم و تـنـور و دیـگ بـه حـال خـود بـود و هـیـچ کـم نـشـده بـود و چـنـدیـن روز بـعـد از آن نـیـز از آن طـعـام خوردیم .(۱۲۴)

شفاى چشم جانباز

دهـم : روایـت شـده که قتاده بن النّعمان ـ که برادر مادرى ابوسعید خُدْرى است و از حاضر شـدگـان بـدر و احـد است ـ در جنگ اُحد زخمى به چشمش رسید که از حدقه بیرون آمد، به نـزدیـک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد عرض کرد: زنى نیکوروى دارم در خـانه که او را دوست دارم و او نیز مرا دوست مى دارد و روزى چند نیست که با او بساط عیش و عـرس گـسـتـرده ام سـخـت مـکـروه مـى دارم کـه مـرا بـا ایـن چـشـم آویـخـتـه دیـدار کـنـد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم چشم او را به جاى خود گذاشت و گفت :
(اَلل هـُمَّ اکـْسـِهِ الْجَمالَ) او از اوّل نیکوتر گشت (۱۲۵) و آن دیده دیگر گاهى بـه درد مى آمد لکن این چشم هرگز به درد نیامد و از اینجا است که یکى از پسران او بر عمربن عبدالعزیز وارد شد عمر گفت کیست این مرد؟ او در جواب گفت :

شعر :

اَنَا ابْنُ الَّذی سالَتْ عَلَى الخَدِّعَیْنُهُ

فَرُدَّت بِکَفِّ المُصطَفى اَحْسَنَ الرَّدِّ

فَعادَتْ کَما کانَتْ لاَِوّلِ مَرَّهٍ

فَیا حُسْنَ ما عَیْنٍ وَ یا حُسْنَ ما رَدٍّ

و نـظـیـر ایـن اسـت حـکایت زیادبن عبدالله پسر خواهر میمونه بنت الحارث ـ زوجه حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ـ وقـتـى بـه خـانه میمونه آمد چون حضرت پیغمبر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به خانه تشریف آورد میمونه عرض کرد: این پسر خواهر من اسـت . آنـگـاه حـضـرت بـه جـانب مسجد شد و (زیاد) ملازم خدمت بود و با آن حضرت نماز گـذاشـت ، حـضرت در نماز او را نزدیک خود جاى داد و دست مبارک بر سر او نهاد و بر دو طرف عارض و بینى او فرود آورد و او را به دعاى خیر یاد فرمود و از آن پس همواره آثار نـور و برکت از دیدار او آشکار بود و از اینجاست که شاعر پسر او را بدین شعر ستوده است :

شعر :

یابْنَ الّذی مَسَحَ النّبىّ بِرأ سِهِ
و دَعالَهُ بِالْخیرِ عِندَ الْمَسْجِدِ
مازالَ ذاکَ النُّور فی عرینِهِ
حتّى تبوّ برینه فی الملحدِ

معجزات نوع پنجم

نوع پنجم : در معجزاتى است که ظاهر شده از آن حضرت در کفایت شرّ دشمنان ، مانند هلاک شـدن مـُسـتـهـزئیـن و دریـدن شـیـر (عـُتـْبـَه بـن ابـى لهـب را و کـفـایـت شـرّ ابـوجـهـل و ابـولهـب و امّ جـمـیـل و عـامر بن طفیل و زید بن قیس و معمر بن یزید و نضر بن الحـارث و زُهَیر شاعر از آن حضرت الى غیر ذلک (۱۲۶) و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

توطئه ابوجهل

اوّل : عـلى بـن ابـراهـیـم و دیـگـران روایـت کـرده انـد کـه روزى حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـزد کـعـبـه نـمـاز مـى کـرد و ابوجهل سوگند خورده بود که هرگاه آن حضرت را در نماز ببیند آن حضرت را هلاک کند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بـلنـد کـرد دسـتـش در گـردنـش غـُل شـد و سـنگ بر دستش چسبید و چون برگشت و به نزدیک اصحاب خود رسید سنگ از دستش افتاد و به روایت دیگر به حضرت استغاثه کرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد؛ پس مرد دیگر برخاست و گفت : من مى روم که او را بـکـشـم ؛ چـون بـه نزدیک آن حضرت رسید ترسید و برگشت و گفت میان من و آن حضرت اژدهـائى مـانـنـد شـتـر فـاصـله شـد و دُم را بـر زمـیـن مـى زد و مـن تـرسـیـدم و بـرگشتم .(۱۲۷)

دوم : مـشـایـخ حـدیـث در تـفسیر آیه شریفه (اِنّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزئینَ)(۱۲۸) روایـت کرده اند که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خلعت با کرامت نبوت را پـوشـیـد اوّل کـسـى کـه به او ایمان آورد علىّ بن ابى طالب علیه السّلام بود، پس ‍ خـدیـجـه ـ رضـى اللّه عنها ـ ایمان آورد، پس ابوطالب با جعفر طیّار ـ رضى اللّه عنهما ـ روزى بـه نـزد حـضـرت آمد دید که نماز مى کند و على علیه السّلام در پهلویش نماز مى کـنـد، پـس ابوطالب با جعفر گفت که تو هم نماز کن در پهلوى پسر عم خود ؛ پس ‍ جعفر از جـانـب چـپ آن حـضـرت ایستاد و حضرت پیشتر رفت پس زید بن حارثه ایمان آورد و این پـنـج نـفـر نـمـاز مـى کردند و بس . تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت ، پس خداوند عـالمیان فرستاد که ظاهر گردان دین خود را و پروا مکن از مشرکان پس به درستى که ما کفایت کردیم شرّ استهزاء کنندگان را. و استهزاء کنندگان پنج نفر بودند:

ولیـد بـن مـغـیـره و عـاص بـن وائل و اَسـوَد بـْن مـطّلب و اَسْوَد بن عبد یغوث و حارث بن طـلاطـِله ؛ و بـعـضـى شـش نـفـر گـفـتـه انـد و حـارث بـن قـیـس را اضافه کرده اند. پس جـبـرئیـل آمـد و بـا آن حـضـرت ایـسـتـاد و چـون ولیـد گـذشـت جـبرئیل گفت : این ولید پسر مُغَیْره است و از استهزا کنندگان است ؟ حضرت فرمود: بلى ، پـس جبرئیل اشاره به سوى او کرد او به مردى از خُزاعه گذشت که تیر مى تراشید و پـا بر روى تراشه تیر گذاشت ریزه اى از آنها در پاشنه پاى او نشست و خونین شد و تـکـبـّرش نـگـذاشـت کـه خـم شـود و آن را بـیـرون آورد و جـبـرئیـل بـه هـمـیـن مـوضـع اشـاره کرده بود، چون ولید به خانه رفت بر روى کرسى خـوابـیـد (دخـترش در پایین کرسى خوابید) پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد که به فراش دخترش رسید و دخترش بیدار شد، پس دختر با کنیز خود گفت که چرا دهان مَشک را نبسته اى ؟ ولید گفت : این خون پدر تو است ، آب مَشک نیست ؛ پس طلبید فرزند خـود را و وصـیـّت کـرد و بـه جـهـنـّم پـیـوسـت ؛ و چـون عـامـر بـن وائل گـذشت جبرئیل اشاره به سوى پاى او کرد پس چوبى به کف پایش فرو رفت و از پـشـت پایش بیرون آمد و از آن بمرد و به روایتى دیگر خارى به کف پایش فرو رفت و بـه خارش آمد و آن قدر خارید که هلاک شد؛ و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به دیده اش کـرد او کـور شد و سر بر دیوار زد تا هلاک شد. و به روایت دیگر اشاره به شکمش کرد آن قدر آب خورد که شکمش پاره شد و اسود بن عبدیغوث را حضرت نفرین کرده بود کـه خـدا دیـده اش را کـور گـردانـد و بـه مـرگ فرزند خود مبتلا شود و چون این روز شد جبرئیل برگ سبزى بر روى او زد که کور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر که فرزندش کشته شد و خبر کشته شدن فرزند خود را شنید و مُرد؛ و حارث بن طلاطله را اشاره کرد جبرئیل به سر او، چرک از سرش آمد تا بمرد ؛ گویند که مار او را گـزیـد و مُرد؛ و نیز گویند که سموم به او رسید و رنگش سیاه و هیاءتش متغیر شد چون بـه خـانـه آمد او را نشناختند و آن قدر زدند او را که کشتندش و حارث بن قیس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد که مرد.(۱۲۹)

سـوم : راوندى و غیر او از ابن مسعود روایت کرده اند که روزى حضرت پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در پـیـش کـعـبـه در سـجـده بـود و شـتـرى از ابـوجـهـل کـشـتـه بـودند آن ملعون فرستاد بچه دان شتر را آوردند و بر پشت آن حضرت افـکـنـدنـد و حـضـرت فـاطـمـه عـلیهاالسّلام آمد و آن را از پشت آن حضرت دور کرد و چون حـضرت از نماز فارغ شد فرمود که خداوندا! بر تو باد به کافران قریش و نام برد ابـوجـهل و عُتْبه و شیبه و ولید و اُمیّه و ابن ابى مُعَیْط و جماعتى که همه را دیدم که در چاه بدر کشته افتاده بودند.(۱۳۰)

چـهـارم : ایـضـا راونـدى روایـت کـرده اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در بعضى از شبها در نماز سوره (تَبَّتْ یَد ا اَبى لَهـَب ) تـلاوت نـمـود، پس گفتند به امّ جمیل ـ خواهر ابوسفیان که زن ابولهب بود ـ که دیـشـب محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى کرد و شما را مذمّت مى کرد. آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بیرون آمد و مى گفت اگر او را ببینم سخنان بد به او خواهم شنوانید و مى گفت کیست که محمّد را به من نشان دهد؟ چون از دَرِ مـسـجـد داخـل شـد ابـوبـکـر بـه نـزد آن حـضـرت نـشـسـتـه بـود گـفـت : یـا رسـول اللّه ، خـود را پـنـهـان کـن کـه امّ جـمیل مى آید مى ترسم که حرفهاى بد به شما بـگـویـد. حـضـرت فـرمـود کـه مرا نخواهد دید ؛ چون به نزدیک آمد حضرت را ندید و از ابـوبکر پرسید که آیا محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را دیدى ؟ گفت : نه . پس به خـانـه خـود بـرگشت . پس حضرت باقر علیه السّلام فرمود که خدا حجاب زردى در میان حـضرت و او زد که آن حضرت را ندید و آن ملعونه و سایر کفّار قریش آن حضرت را مُذمَّم مى گفتند یعنى بسیار مذمّت کرده شده و حضرت مى فرمود که خدا نام مرا از زبان ایشان مـحـو کـرده اسـت کـه نـام مـرا نـمـى بـرنـد و مـذمـّم را مـذمـّت مـى گـفـتـند و مذمّم نام من نیست .(۱۳۱)

پـنـجـم : ابـن شـهر آشوب و اکثر مورّخان روایت کرده اند که چون کفّار قریش از جنگ بدر برگشتند ابولهب از ابوسفیان پرسید که سبب انهزام شما چه بود؟ ابوسفیان گفت : همین کـه مـلاقـات کـردیـم یکدیگر را گریختیم و ایشان ما را کشتند و اسیر کردند هر نحو که خـواسـتـنـد و مردم سفید دیدم که بر اسبان اَبْلَق سوار بودند در میان آسمان و زمین و هیچ کس در برابر آنها نمى توانست ایستاد.

ابـورافـع بـا امّ الفـضـل ـ زوجـه عـبّاس ـ گفت : اینها ملائکه اند. ابولهب که این را شنید بـرخـاست و ابورافع را بر زمین زد ام الفضل عمود خیمه را گرفت و بر سر ابولهب زد کـه سـرش شـکـسـت و بـعـد از آن هـفـت روز زنده ماند و خدا او را به (عدسه ) مبتلا کرد و (عدسه ) مرضى بود که عرب از سرایت آن حذر مى کردند، پس به این سبب سه روز در خـانـه مـانـد کـه پـسرهایش نیز به نزدیک او نمى رفتند که او را دفن کنند تا آنکه او را کـشیدند و در بیرون مکّه انداختند تا پنهان شد(۱۳۲) علامه مجلسى فرموده که اکنون بر سر راه عُمْرَه واقع است و هرکه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مـى انـدازد و تـل عـظـیـمـى شـده اسـت ؛ پـس تـاءمـّل کـن کـه مـخـالفـت خـدا و رسـول چـگـونـه صاحبان نسبهاى شریف را از شرف خود بى بهره گردانیده است و اطاعت خـدا و رسـول چـگـونـه مـردم بـى حـسب و نسب را به دَرَجات رفیع بلند ساخته است و به اهل بیت عزّت و شرف ملحق گردانیده است .(۱۳۳)

معجزات نوع ششم

نوع ششم : در معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شیاطین و جنّیان و ایمان آوردن بعض از ایشان و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:
اوّل : عـلى بـن ابـراهـیـم روایـت کـرده اسـت کـه حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از مکّه بیرون رفت با زید بن حارثه به جانب بازار عـُکـاظ کـه مـردم را بـه اسـلام دعـوت نـماید، پس هیچ کس اجابت آن حضرت نکرد، پس به سـوى مکه برگشت و چون به موضعى رسید که آن را (وادى مجنّه ) مى گویند به نماز شـب ایستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، پس گروهى از جن گذشتند و چون قرائت آن حـضـرت را شـنـیـدنـد بـعـضى با بعضى گفتند: ساکت شوید. چون حضرت از تلاوت فـارغ شـد بـه جـانـب قـوم خـود رفتند، انذارکنندگان گفتند اى قوم ما! به درستى که ما شنیدیم کتابى را که نازل شده است بعد از موسى در حالتى که تصدیق کننده است آنچه را که پیش ‍ از او گذشته است ، هدایت مى کند به سوى حقّ و به سوى راه راست ؛ اى قوم ! اجـابـت کـنـیـد داعى خدا را و ایمان آورید تا بیامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب الیم ؛ پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ایمان آوردند و آن جناب ایشان را تعلیم کـرد شـرایـع اسـلام ، و حـق تـعـالى سـوره جـن را نـازل گـردانـیـد و حـضـرت والى و حـاکـمى برایشان نصب کرد و در همه وقت به خدمت آن حـضـرت مـى آمـدنـد و امـر کـرد حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام را مـسـائل دیـن را تـعـلیـم ایـشـان نـمـایـد و در میان ایشان مؤ من و کافر وناصبى و یهودى و نصرانى ومجوسى مى باشد و ایشان از فرزندان (جانّ)اند.(۱۳۴)

دوم : شـیـخ مـفـیـد و طـبـرسـى وسـایـر مـحـدّثـیـن روایـت کـرده انـد کـه چـون حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه جـنگ بنى المصطلق رفت به نزدیک وادى ناهموارى فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئیل نـازل شـد و خـبـر داد کـه طـایـفه اى از کافران جنّ در این وادى جاکرده اند ومى خواهند به اصـحاب تو ضرر برسانند، پس ‍ امیرالمؤ منین علیه السّلام را طلبید و فرمود که برو به سوى این وادى و چون دشمنان خدا از جنّیان متعرض تو شوند دفع کن ایشان را به آن قـوتـى کـه خـدا تـرا عـطا کرده است و متحصن شو از ایشان به نامهاى بزرگوار خدا که تـرا بـه عـلم آنـهـا مخصوص گردانیده است و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه کـرد و فـرمـود کـه بـا آن حـضرت باشید و آنچه بفرماید اطاعت نمائید؛ پس امیرالمؤ منین علیه السّلام متوجه آن وادى شد و چون نزدیک کنار وادى رسید فرمود به اصحاب خود که در کـنـار وادى بـایـسـتید و تا شما را رخصت ندهم حرکت نکنید و خود پیش رفت و پناه برد بـه خـدا از شـر دشمنان خدا و بهترین نامهاى خدا را یاد کرد و اشاره نمود اصحاب خود را کـه نـزدیـک بـیـائیـد، چـون نـزدیـک آمـدنـد ایـشـان را آنـجـا بـازداشـت و خـود داخـل وادى شـد، پـس بـاد تـنـدى وزیـد نـزدیـک شـد که لشکر بر رو درافتند و از ترس قـدمـهـاى ایـشان لرزید، پس حضرت فریاد زد که منم علىّ بن ابى طالب علیه السّلام و وصـى رسـول خـدا و پـسـر عـمّ او، اگـر خـواهـیـد و تـوانـیـد در بـرابر من بایستید، پس صـورتـهـا پـیـدا شد مانند زنگیان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پیش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشیر خود را به جانب راست و چـپ حـرکـت مـى داد چون به نزدیک آنها رسید مانند دود سیاهى شدند و بالا رفتند و ناپیدا شدند.

پس حضرت ، اللّه اکْبَر گفت و از وادى بالا آمد و به نزدیک لشکر ایستاد، چون آثار آنها بـرطـرف شـد صـحـابـه گـفتند: چه دیدى یا امیرالمؤ منین ؟ ما نزدیک بود از ترس ‍ هلاک شویم و بر تو ترسیدیم . حضرت فرمود که چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند کـردم تـا ضـعـیف شدند و رو به ایشان تاختم و پروا از ایشان نکردم و اگر بر هیبت خود مـى مـانـدنـد هـمه را هلاک مى کردم ، پس خدا کفایت شرّ ایشان از مسلمانان نمود و باقیمانده ایـشـان بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رفتند که به آن حضرت ایـمان بیاورند و از او امان بگیرند و چون جناب امیرالمومنین علیه السّلام با اصحاب خود بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـرگـشـت و خـبـر را نـقـل کرد حضرت شاد شد و دعاى خیر کرد براى او و فرمود که پیش از تو آمدند آنها که خـدا ایـشـان را بـه تـو تـرسـانـیـده بـود و مـسـلمـان شـدنـد و مـن اسـلام ایـشـان را قبول کردم .(۱۳۵)

سـوم : ابـن شـهر آشوب روایت کرده است که (تمیم دارى ) در منزلى از منزلهاى راه شام فـرود آمـد و چـون خـواسـت بـخـوابـد گـفـت : امـشـب مـن در امـان اهـل ایـن وادیـم و ایـن قـاعـده اهـل جـاهـلیـّت بـود کـه امـان از جـنـیـان اهل وادى مى طلبیدند ناگاه ندائى از آن صحرا شنید که پناه به خدا ببر که جنّیان کسى را امـان نـمـى دهـند از آنچه خدا خواهد و به تحقیق که پیغمبر امّیان مبعوث شده است و ما در (حجون ) در پى او نماز کردیم و مکر شیاطین برطرف شد و جنّیان را به تیر شهاب از آسـمـان رانـدنـد بـرو بـه نـزد مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم رسول پروردگار عالمیان .(۱۳۶)

چهارم : شیخ طبرسى و غیر اواز زُهْرى روایت کرده اند که چون حضرت ابوطالب t دار فنا را وداع کـرد بـلا بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـدیـد شـد و اهـل مـکـّه اتـفـاق بـر ایـذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجّه طایف شد که شـایـد بـعـضـى از ایـشـان ایمان بیاورند؛ چون به طایف رسید سه نفر ایشان را ملاقات نـمـود کـه ایـشـان رؤ سـاى طـایـف بـودنـد و بـرادران بـودنـد. (عـبـیـدیـا لیل ) و (مسعود) و (حبیب ) پسران عمرو بن عمیر و اسلام را بر ایشان اظهار فرمود.

یـکـى از ایـشـان گفت : من جامه هاى کعبه را دزدیده باشم اگر خدا ترا فرستاده باشد. و دیگرى گفت : خدا نمى توانست از تو بهتر کسى براى پیغمبرى بفرستد؟
سـومـى گفت : واللّه ، بعد از این با تو سخن نمى گویم ؛ زیرا که اگر پیغمبر خدائى شاءن تو از آن عظیم تر است که با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گوئى سـزاوار نـیـسـت بـا تـو سـخـن گـفتن . و استهزاء نمودند به آن حضرت و چون قوم ایشان دیدند که سرکرده هاى ایشان با آن حضرت چنین سلوک کردند در دو طرف راه صف کشیدند و سـنـگ بـر آن حـضـرت مـى انـداخـتند تا پاهاى مبارکش را مجروح گردانیدند و خون از آن قدمهاى عرش پیما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ایشان آمد که در سایه درختى قـرار گـیرد، عُتْبه و شیبه را در آن باغ دید و از دیدن ایشان محزون گردید؛ زیرا که شـدَت عـداوت ایـشـان را با خدا و رسول مى دانست ، چون آن دو تن حضرت را دیدند غلامى داشـتـنـد کـه او را (عـداس ) مـى گـفـتـنـد و نـصـرانـى بـود از اهـل نـیـنـوا انـگـورى بـه او دادنـد و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت آن حـضـرت رسـیـد حـضـرت از او پـرسـیـد کـه از اهـل کـدام زمـیـنـى ؟ گـفـت : از اهل نینوا. حضرت فرمود که از اهل شهر بنده شایسته یونس بن مَتّى . عداس گفت : تو چه مى دانى که یونس کیست ؟ حضرت فرمود که من پیغمبر خدایم و خدا مرا از قصّه یونس خبر داده اسـت و قـصـّه یـونس را براى او نقل کرد. عداس به سجده افتاد و پاهاى آن حضرت را مى بوسید و خون از آن پاهاى مبارک مى چکید.

چـون عُتْبه و شیبه حال آن غلام را مشاهده کردند ساکت شدند و چون غلام به سوى ایشان برگشت گفتند: چرا براى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم سجده کردى ؟ و پاهاى او را بوسیدى ؟ و هرگز نسبت به ما که آقاى توئیم چنین نکردى ؟ گفت : این مرد شایسته است و خـبر داد مرا از احوال یونس بن متى پیغمبر خدا، ایشان خندیدند و گفتند: تو فریب آن را مـخـور کـه مـرد فـریبنده اى است و دست از دین (ترسائى ) خود بر مدار؛ پس حضرت از ایـشـان نـاامـیـد گـردیـده بـاز بـه سـوى مـکـّه مراجعت نمود و چون به (نَخْلِه ) (که اسم موضعى است ) رسید در میان شب مشغول نماز شد، پس در آن موضع گروهى از جنّ (نصیبین ) (که موضعى است از یمن ) بر آن حضرت گذشتند و آن حضرت نماز بامداد مى کرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود چون گوش دادند و قرآن شنیدند ایمان آوردند و به سوى قوم خود برگشتند و ایشان را به اسلام دعوت نمودند.

و بـه روایـت دیـگـر حـضرت ماءمور شد که تبلیغ رسالت خود نماید به سوى جنّیان و ایـشان را به سوى اسلام دعوت نماید و قرآن برایشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل (نصیبین ) به سوى آن حضرت فرستاد و حضرت با اصحاب خود گفت که مـن مـاءمـور شـده ام کـه امـشـب بـر جـنیان قرآن بخوانم کى از شماها از پى من مى آید؟ پس عبداللّه بن مسعود با آن حضرت رفت ؛ عبداللّه گفت : چون به اعلاى مکّه رسیدیم و حضرت داخـل دره (حـجـون ) شـد خـطّى براى من کشید و فرمود که در میان این خط بنشین و بیرون مـَرو تـا مـن بـه سـوى تـو بـیـایـم ، پـس آن حـضـرت رفـت و بـه نـمـاز مـشـغـول شـد و شروع کرد در تلاوت قرآن ناگاه دیدم که سیاهان بسیار هجوم آوردند که مـیـان مـن و آن حـضرت حایل شدند که صداى آن جناب را نشنیدم ، پس ‍ پراکنده شدند مانند پـاره هاى ابر و رفتند و گروهى از ایشان ماندند و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بـیـرون آمـد و فـرمـود: آیا چیزى دیدى ؟ گفتم : بلى ! مردان سیاه دیدم که جامه هاى سفید بـر خـود بـسته بودند. فرمود که اینها جنّ نصیبین بودند. و به روایت ابن عباس هفت نفر بـودنـد و حـضرت ایشان را رسول گردانید به سوى قوم ایشان و بعضى گفته اند نه نفر بودند.

معجزات نوع هفتم

نوع هفتم : در معجزات حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم است در اخبار از مَغْیبات . فـقـیـر گـویـد: که ما را کافى است در این مقام آنچه بعد از این ذکر خواهیم کرد از اخبار امـیـرالمؤ منین علیه السّلام از غیب ؛ زیرا که آنچه امیرالمؤ منین علیه السّلام از غیب خبر دهد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اخذ کرده و از مشکات نبوّت اقتباس کرده :
قـالَ شـیـخـنـَا الْبـهـائى رحـمه اللّه : (جَمیع اَحادیثنا اِلاّ مانَدَر تنتهى إ لى اءئمتنا الاثنى عـشـروَهـُمْ یـَنـْتـهُونَ اِلَى النَّبى صلى اللّه علیه و آله و سلّم لانّ عُلومهُمْ مُقتبسَه مِنْ تلکَ المشکاه .)
لکن ما به جهت تبرک و تیمّن به ذکر چند خبر اکتفا مى کنیم :

اوّل : حـِمـْیـَرى از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت کـرده کـه حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در روز بدر اشرفى هائى که عباس همراه داشت از او گـرفـت و از او طـلب (فـدا) نـمـود. او گـفـت : یـا رسـول اللّه مـن غـیـر ایـن نـدارم . فـرمـود: پـس چـه پـنـهـان کـردى نـزد امـّ الفـضـل زوجـه خود! عباس گفت : من گواهى مى دهم به وحدانیّت خدا و پیغمبرى تو؛ زیرا کـه هـیـچ کـس حاضر نبود به غیر از خدا در وقتى که آن را به او سپردم ، پس حقّ تعالى فـرسـتـاد کـه (بـگـو بـه آنـهـا کـه در دسـت شما هستند از اسیران که اگر خدا بداند در دل شـمـا نـیـکـى ، بـه شـمـا خـواهـد داد بـهـتـر از آنـچـه از شـمـا گـرفـتـه شـده اسـت )(۱۳۷) و آخـر عـبـّاس ‍ چـنان صاحب مال شد که بیست غلام او تجارت مى کردند که کمتر آنچه نزد هر یک بود بیست هزار درهم بود.(۱۳۸)

دوم : ابـن بـابـویـه و راونـدى روایت کرده اند از ابن عباس که ابوسفیان روزى به خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آمـد و گـفـت : یـا رسـول اللّه ! مـى خـواهـم از تـو سـؤ الى بـکـنـم ؟ حـضـرت فرمود که اگر مى خواهى من بگویم که چه مى خواهى بپرسى ؟ گفت : بگو! فرمود: آمده اى که از عمر من بپرسى که چـنـد سـال خـواهـد شـد. گـفـت : بـلى ، یـارسـول اللّه . حضرت فرمود که من شصت و سه سـال زنـدگـانـى خـواهـم کرد. ابوسفیان گفت : گواهى مى دهم که تو راست مى گوئى . حـضـرت فـرمـود کـه بـه زبـان گـواهـى مـى دهـى و در دل ایـمـان نـدارى ! ابـن عـباس گفت : به خدا سوگند که چنان بود که آن حضرت فرمود، ابـوسـفـیـان منافق بود یکى از شواهد نفاقش آن بود که چون در آخر عمر نابینا شده بود روزى در مـجـلسـى نـشسته بودیم و حضرت على بن ابى طالب علیه السّلام در آن مجلس بـود پـس مـؤ ذن اذان گـفت چون اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّدَا رَسُولُ اللّهِ گفت ، ابوسفیان گفت : کسى در این مجلس هست که از او باید ملاحظه کرد؟
شخصى از حاضران گفت : نه .

ابوسفیان گفت ببینید این مرد هاشمى نام خود را در کجا قرار داده است .
پس حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام گفت : خدا دیده ترا گریان گرداند اى ابوسفیان ، خدا چنین کرده است او نکرده است ؛ زیرا که حق تعالى فرموده است :
(وَ رَفـَعـْنالَکَ ذِکْرَکَ)(۱۳۹)؛ و بلند کردیم از براى تو نام ترا. ابوسفیان گـفت : خدا بگریاند دیده کسى را که گفت در اینجا کسى نیست که از او ملاحظه باید کرد و مرا بازى داد.(۱۴۰)
سـوّم : راوندى از ابوسعید خُدْرى روایت کرده است که در بعضى از جنگها بیرون رفتیم و نـُه نـفـر و ده نـفـر بـا یـکـدیـگـر رفـیـق مـى شـدیـم و عمل را میان خود قسمت مى کردیم و یکى از رفیقان ما کار سه نفر را مى کرد و از او بسیار راضـى بـودیـم ، چـون احـوالش را بـه حـضـرت عـرض کـردیـم فـرمـود: او مردى است از اهل جهنم ، چون به دشمن رسیدیم و شروع به جنگ کردیم آن مرد تیرى بیرون آورد و خود را کـشـت ، چـون بـه حـضـرت عـرض کـردنـد فـرمـود کـه گـواهـى مـى دهـم که منم بنده و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و خبر من دروغ نمى شود.(۱۴۱)

چـهـارم : راونـدى روایـت کـرده اسـت کـه مـردى بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم آمد و گفت : دو روز است که طعام نخورده ام . حضرت فـرمـود کـه بـرو بـه بـازار، چـون روز دیـگـر شـد گـفـت : یـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم دیروز رفتم به بازار و چیزى نیافتم و بى شـام خـوابـیـدم . فـرمـود که برو به بازار، چون به بازار آمد دید که قافله آمده است و مـتـاعى آورده اند، پس ، از آن متاع خرید و به یک اشرفى نفع از او خریدند و اشرفى را گـرفـت و بـه خـانـه بـرگشت روز دیگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت : در بازار چیزى نیافتم . حضرت فرمود که از فلان قافله متاعى خریدى و یک دینار ربح یافتى ! گفت : بلى . فرمود: پس چرا دروغ گفتى ؟ گفت : گواهى مى دهم که تو صادقى و از براى این انـکـار کـردم کـه بـدانم آنچه مردم مى کنند تو مى دانى یا نه و یقین من به پیغمبرى تو زیـاده گـردد؛ پـس حـضـرت فـرمـود کـه هـر کـه از مـردم بـى نـیـازى کـنـد و سـؤ ال نـکـند خدا او را غنى مى گرداند و هرکه بر خود دَرِ سؤ الى بگشاید خدا بر او هفتاد دَرِ فـقر را مى گشاید که هیچ چیز آنها را سدّ نمى کند؛ پس ‍ بعد از آن دیگر آن مرد از کسى سؤ ال نکرد و حالش نیکو شد.(۱۴۲)

پـنـجـم : روایـت شـده کـه چـون جـعـفـر بـن ابـى طـالب از حـبـشـه آمـد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را در سال هشتم به جنگ (مُؤْتَه ) فرستاد ـ و (مؤ ته ) (با همزه ) نام قریه اى است از قراى بلقا که در اراضى شام افتاده است و از آنجا تـا بـیـت المـقـدّس دو مـنزل مسافت دارد ـ پس حضرت او را با زید بن حارثه و عبداللّه بن رَواحـه بـه تـرتـیـب امـیـر لشکر کرد، پس چون به موته رسیدند، قیصر لشکرى عظیم براى جنگ آنها آماده کرد پس هر دو لشکر زمین جنگ تنگ گرفتند و صف راست کردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شیر شمیده شمشیر کشیده از پیشروى صف بیرون شد و مردم را ندا در داد کـه اى مـردم ! از اسـبـهـا فـرو شـوید و پیاده رزم دهید و این سخن از براى آن گفت که لشکر کفّار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پیاده شوند و بدانند که فرار نتوان کرد نـاچـار نیکو کارزار کنند. مسلمانان در پذیرفتن این فرمان گرانى کردند امّا جعفر خود از اسـب بـه زیـر آمـد و اسـب را پـى زد، پـس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انـبـوه شـد و کـافـران حـمـله ور گـشـتـنـد و در پـیـرامـون جعفر پرّه زدند و شمشیر و نیزه بـرآوردنـد و نـخـسـتین ، دست راست آن حضرت را قطع کردند عَلَم را به دست چپ گرفت و هـمچنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پیش روى بدو رسید و به روایتى نود و دو زخم نیزه و تـیـر داشـت ، پـس دسـت چـپـش را قـطـع کـردنـد ایـن هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خویش افـراشـتـه مـى داشـت کـافـرى چـون ایـن بدید خشمگین بر وى عبور داد و شمشیر بر کمر گاهش بزد و آن حضرت را شهید کرد و عَلَم سرنگون شد.

از جـابـر روایـت شـده کـه هـمـان روزى کـه جـعـفـر در مـُوتـَه شـهـیـد شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود کـه الحـال بـرادران شـمـا از مـسـلمـانـان بـا مـشـرکـان مـشـغـول کـارزار شـدنـد و حـمـله هـر یـک را و جـنـگ هـر یـک را نـقـل مـى کـرد تا گفت که زید بن حارثه شهید شد و عَلَم افتاد، پس فرمود: عَلَم را جعفر بـرداشـت و پـیـش رفـت و متوجّه جنگ شد، پس فرمود که یک دستش را انداختند و عَلَم را به دسـت دیـگـر گـرفـت ، پـس فـرمـود کـه دسـت دیـگرش را انداختند و عَلَم را به سینه خود چـسـبـانید، پس فرمود که جعفر شهید شد و عَلَم افتاد، پس ‍ فرمود که عَلَم را عبداللّه بن رَواحـه بـرداشت و از مسلمانان فلان و فلان کشته شدند و از کافران فلان و فلان کشته شـدنـد، پـس گـفـت کـه عـبـداللّه شـهـیـد شـد و عـَلَم را خالد بن ولید گرفت و گریخت و مسلمانان گریختند.

پـس از مـنـبـر به زیر آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبید و در دامن خود نـشانید و دست برسرش مالید والده او اَسْماء بِنَت عُمَیْس گفت : چنان دست بر سرش مى کشى که گویا یتیم است ! حضرت فرمود که امروز جعفر شهید شد و چون این را گفت ، آب از دیـده هـاى مـبـارکش روان شد. فرمود که پیش از شهید شدن ، دستهایش بریده شد و خدا به عوض آن دستها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز که اکنون با ملائکه در بهشت پرواز مى کند به هرجا که خواهد.(۱۴۳)

و از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فاطمه علیهاالسّلام را گفت برو و گریه کن بر پـسر عمّت و واثَکلاه مگو دیگر هرچه در حقّ او بگوئى راست گفته اى .(۱۴۴) و بـه روایـت دیـگـر فـرمـود بر مثل جعفر باید گریه کنند گریه کنندگان و به روایت دیـگـر حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـاالسّلام را امر فرمود که طعامى براى اَسْماء بِنْت عُمَیسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز.(۱۴۵)

فقیر گوید: که ما در اینجا اگرچه فى الجمله از رشته کلام خارج شدیم لکن شایسته و مناسب بود آنچه ذکر شد.
بـالجـمـله ؛ خـبـر داد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از نامه اى که حاطب ابنِ اَبى بـَلْتَعَه به اهل مکّه نوشته بود در فتح مکّه . و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذیتهائى که بـه او وارد خـواهـد شـد و آنـکـه تـنها زندگانى خواهد کرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفّق به غسل و کفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد که یکى از زنان من بر شترى سـوار خـواهـد شـد که پشم روى آن شتر بسیار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت چون به منزل (حَوْاءَب ) برسد سگان بر سر راه او فریاد کنند.

و خـبـر داد کـه عـمـّار را (فـئه بـاغـیه ) خواهند کشت و آخر زاد او از دنیا شربتى از لَبَن بـاشـد. و خـبـر داد کـه حـضـرت زهـرا عـلیـهـاالسـّلام اوّل کـسـى است از اهل بیتش که به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسیار، امیرالمؤ منین علیه السـّلام را خـبـر داد کـه ریشش از خون سرش خضاب خواهد شد و امیرالمؤ منین علیه السّلام پیوسته منتظر آن خضاب بود.

و هـم در مـجـالس بـسـیار، خبر داد از شهادت امام حسین علیه السّلام و اصحاب آن حضرت و مـکـان شـهـادت ایـشـان و کـشندگان ایشان و خاک کربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد که در هنگام شهادت حسین علیه السّلام این خاک خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضا علیه السـّلام و مـدفـون شـدن آن حـضـرت در خـراسـان و فـرمـود بـه زبـیـر، اوّل کـسـى کـه از عـرب بیعت امیرالمؤ منین علیه السّلام را بشکند تو خواهى بود و فرمود بـه عـبـّاس عـمـوى خـود که واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد که (ارضه ) صـحـیفه قاطعه را که قریش نوشته بودند لیسیده به غیر نام خدا که در آن است . و خبر داد از بـنـاء شـهـر بـغـداد و مـردن رفـاعـه بن زید منافق و هزار ماه سلطنت بنى امیّه و کشتن معاویه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم . و از واقعه حرّه و کور شدن ابن عباس و زید بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و کشته شدن اسود عَنْسى در یمن در همان شبى که کشته شد.

و خـبـر داد از ولادت مـحمّد بن الحنفیه براى امیرالمؤ منین علیه السّلام و نام و کُنْیت خود را بـه او بـخـشـیـد. و خـبر داد از دفن شدن ابو ایّوب انصارى نزد قلعه قسطنطنیه الى غیر ذلک .
علامه مجلسى در (حیاه القلوب ) بعد از تعداد جمله از معجزات آن حضرت فرموده :
(مـُؤ لف گـویـد: آنـچه از معجزات آن حضرت مذکور شد از هزار یکى و از بسیار، اندکى اسـت و جـمـیـع اقـوال و اطـوار و اخـلاق آن حـضرت معجزه بود، خصوصا این نوع معجزه که اخـبـار بـه امـور مـغـیـبـه اسـت کـه پـیـوسـتـه کـلام مـعـجـز نـظـام سـیـد اَنـام بـر ایـن نوع مـشـتـمـل بـوده و منافقان مى گفته اند که سخن آن حضرت را مگوئید که در و دیوار و سنگ ریـزه هـا هـمـه ، آن حـضـرت را خـبـر مـى دهـند از گفته هاى ما. و اگر عاقلى تفکّر نماید و عـقـل خـود را حـَکـَم سـازد هـر حـدیـثـى از احـادیـث آن حـضـرت و اهـل بـیت آن حضرت و هر کلمه از کلمات ظریفه ایشان و هر حکمى از احکام شریعت مقدّسه آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است .

آیا عاقلى تجویز مى کند که یک شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سـبـحـانـى شـریـعـتـى تـوانـد احـداث نـمـود کـه اگـر بـه آن عمل نمایند امور معاش و معاد جمیع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فِتَن و نزاع و فساد به آن مـسـدود گـردد و هـر فـتـنـه و فـسادى که ناشى شود از مخالفت قوانین حقّه او باشد و در خـصـوص هـر واقعه از بیوع و تجارات و مُضاربات و معاملات و منازعات و مواریث و کیفیت مـعـاشـرت پـدر و فـرزنـد و زن و شـوهـر و آقـا و بـنـده و خـویـشـان و اهل خانه و اهل بلد و امراء و رعایا و سایر امور قانونى مقرّر فرموده باشد که از آن بهتر تـخـیـّل نـتوان کرد و در آداب حسنه و اخلاق کریمه در هر حدیثى و خطبه اى اضعاف آنچه حکما در چندین هزار سال فکر کرده اند بیان نماید و در معارف ربّانى و غوامض ‍ معانى در مـدت قـلیـل رسـالت آن قدر بیان فرموده که با وجود تضییع و افساد طالبان حُطام دنیا آنـچـه بـه مـردم رسـیـده تـا روز قـیامت فحول عُلما در آنها تفکر نمایند به صد هزار یک اسرار آنها نمى توانند رسید(۱۴۶) انتهى .

فـصـل شـشـم : در وقـایع ایّام و سنین عمر شریف حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم
مـورّخـیـن گـفـتـه انـد کـه شـش هـزار و صـد و شـصـت و سـه سـال ۶۱۶۳ بـعـد از هُبوط آدم علیه السّلام ولادت با سعادت حضرت خاتم النبیین صلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم واقع شد و در ۶۱۶۹ وفات حضرت آمنه ـ رضى اللّه عنها ـ واقع شـد. هـمـانـا چون حضرت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم شش ساله شد آمنه به نزدیک عـبـدالمـطـلب آمـد و گـفت : خالان من (۱۴۷) از بنى عدى بن النّجارند و در مدینه سـکـونـت دارنـد اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ایشان را پرسشى کنم و محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را نـیـز بـا خـود خـواهـم بـرد تـا خـویـشـان مـن او را دیـدار کـنند. عـبـدالمـطـّلب آمـنه را رخصت داد و او پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را برداشته به اتفاق اُمّ اَیْمَن که حاضنه (دایه ) آن حضرت بود روانه مدینه گشت . و در دارالنّابغه که مـدفـن عـبـداللّه پدر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در آنجا است یک ماه سکون اختیار فـرمـود و خـویـشـان خـود را دیـدار کـرد و از آنـجـا بـه سـوى مکّه کوچ داد هنگام مراجعت در مـنـزل (اَبـوا) کـه مـیـانـه مـکـّه و مـدیـنـه اسـت مـزاج آن مـخدّره از صحّت بگشت و هم در آن مـنزل درگذشت . جسد مبارکش را در آنجا به خاک سپردند و اینکه در این اعصار قبر آمنه را در مـکـه نـشـان دهـنـد گـویـنـد بـراى آن اسـت کـه از (اَبـْوا) بـه مـکـّه نـقـل کـردنـد و چـون آمـنـه ـ رضـى اللّه عـنـهـا ـ وداع جـهـان گـفـت اُمّ اَیـْمـَن رسـول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم را برداشته به مکّه آورد عبدالمطّلب آن حضرت را در بـرگـرفـته رقّت نمود و از آن پس ‍ خود به کفالت آن حضرت بپرداخت . و هرگز بى او خوان طعام ننهادى و دست به خوردنى نبردى . گویند از بهر عبدالمطّلب فراشى بـود کـه هـر روز در ظـل کـعبه مى گستردند و هیچ کس از قبیله وى بر آن وِسادَه پاى نمى نـهـاد و هـمـیـن کـه عـبدالمطّلب بیرون مى شد بر آن فراش مى نشست و قبیله بیرون از آن وِسادَه جاى بر زمین مى کردند امّا حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم و چون درمى آمد بر آن فراش مى رفت و عبدالمطّلب او را در آغوش مى کشید و مى بوسید و مى گفت :
(مارَاَیْتُ قُبْلَهً اَطْیَبَ مِنْهُ وَلا جَسَدا اَلْیَنَ مِنْهُ)
و در ۶۱۷۱ کـه هـشـت سال از سنّ مبارک پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم گذشته بود عبدالمطّلب وفات فرمود.(۱۴۸)

نـقـل است که چون اجل آن بزرگوار نزدیک شد ابوطالب را طلبید و او را در باب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم سفارش بسیار کرد و فرمود: او را حفظ کن و او را به لسان و مال و دست نصرت کن زود باشد که او سیّد قوم شود، پس دست ابوطالب را گرفت و از وى عـهـد بـسـتاد آنگاه فرمود: مرگ بر من آسان گشت ، پس ‍ محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را بـر سـیـنـه خـود گـذاشت و بگریست و دختران خود را فرمود که بر من بگرئید و مـرثـیه گویید که قبل از مرگ بشنوم ، پس شش تن دختران او هر یک قصیده اى در مرثیه پـدر بـگـفتند و بخواندند. عبدالمطّلب این جمله شنید و از جهان بگذشت و این هنگام صد و بـیـسـت سـاله بـود و روایـات در مـدح عـبـدالمـطـّلب بـسـیـار اسـت و وارد شـده کـه او اوّل کـسـى بـود کـه قـائل شـد بـه بـدا و مـبعوث خواهد شد در قیامت با حُسن پادشاهان و سیماى پیغمبران .(۱۴۹)

پنج سنّت عبدالمطّلب

و نـیـز روایـت شـده کـه عبدالمطّلب در جاهلیت پنج سنّت مقرر فرمود حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانید:
اوّل آنکه زنان پدران را بر فرزندان حرام کرد و حق تعالى در قرآن فرستاد:
(وَلا تَنْکِحُوا مانَکَحَ آبآؤُکُمْ مِنَ النِّسآءِ.)(۱۵۰)؛
دوم آنکه گنجى یافت و خُمس آن را در راه خدا داد و خدا فرستاد:
(وَاعْلَموا اَنَّما غَنِمْتُمِ مِنْ شَىً فَاءَنَّ للّهِ خُمُسَهُ.)(۱۵۱)؛
سوّم آنکه چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقایه حاجّ نمود و خدا فرستاد:
(اَجَعَلْتُمْ سِقایَهَ الحآجِّ)(۱۵۲)؛
چـهـارم آنـکـه در دیـه کـشتن آدمى صد شتر مقرّر کرد و خدا این حکم را فرستاد، پنجم آنکه طواف نزد قریش عددى نداشت پس عبدالمطّلب هفت شوط مقرّر کرد و خدا چنین مقرّر فرمود.

عـبـدالمطلب به اَزْلا م قمار نمى کرد و بت را عبادت نمى کرد و حیوانى که به نام بت مى کـشتند نمى خورد و مى گفت من بر دین پدرم ابراهیم باقیم (۱۵۳). و بیاید در بـاب احـوال امـام رضـا عـلیـه السـّلام اشـعـارى از عبدالمطّلب که حضرت امام رضا علیه السـّلام فـرموده . و در سنه ۶۱۷۵ که دوازده سال و دو ماه و دو روز از سن شریف حضرت رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم گذشته بود، ابوطالب از بهر تجارت ، سفر شـام را تـصـمـیـم عـزم داد و روایـت شـده کـه چـون ابـوطـالب اراده سـفـر شـام کـرد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مهار ناقه او چسبید و گفت : اى عمّ! مرا به که مـى سـپـارى نـه پـدرى دارم و نـه مـادرى ؛ پس ابوطالب گریست و آن حضرت را با خود بـرد و هـرگـاه در راه هـوا گـرم مـى شـد ابـرى پـیدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سـایـه مـى افـکـنـد تـا آنـکـه در اثـنـاى راه بـه صـومـعـه راهـبـى رسـیـدنـد کـه او را (بحیرا)(۱۵۴)مى گفتند. چون دید که ابر با ایشان حرکت مى کند از صومعه خـود به زیر آمد و طعامى براى ایشان مهیا کرده ایشان را به سوى طعام خود دعوت نمود، پـس ابـوطـالب و سـایـر رفـقـا رفـتـنـد بـه صـومـعـه راهـب و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را نـزد متاع خود گذاشتند؛ چون (بحیرا) دید که ابـر بـر بـالاى قـافـله گـاه ایـسـتـاده اسـت پـرسـیـد: آیـا کـسـى هـسـت از اهـل قـافـله کـه بـه ایـنـجـا نـیـامده است ؟ گفتند: نه ، مگر یک طفلى که او را نزد متاع خود گـذاشـتـه ایم . بحیرا گفت : سزاوار نیست که کسى که از طعام من تخلّف نماید او را نیز بـطلبید؛ چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت به صومعه روان شد ابر نیز هـمـراه آن حـضـرت حـرکـت کـرد، پـس بـحـیـرا گـفـت کـه ایـن طـفـل کـیـسـت ؟ گفتند: پسر ابوطالب است . بحیرا با ابوطالب گفت : این پسر تو است ؟ ابـوطالب فرمود: این پسر برادر من است . پرسید که پدرش ‍ چه شد؟ فرمود: هنوز به دنـیـا نـیـامـده بـود کـه پـدرش وفـات نـمـود. بـحـیـرا گـفـت کـه ایـن طـفـل را به بلاد خود برگردان که اگر یهود او را بشناسند چنانکه من شناختم هرآینه او را بـکشند و بدان که شاءن او بزرگ است و او پیغمبر این امّت است که به شمشیر خروج خواهد فرمود.(۱۵۵)

فـقـیـر گـویـد: که در اینجا اختلاف است که آیا ابوطالب با آن حضرت به شام رفت یا به سبب کلام بحیرا از همانجا با حضرت مراجعت کرد یا حضرت را برگردانید و خود به شام رفت از براى هر یک قائلى است واللّه العالم .

و در سـنـه ۶۱۸۸ کـه بـیست و پنج سال از سنّ شریف حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم گـذشـتـه بـود خـدیـجـه ـ رضى اللّه عنها ـ را تزویج فرمود و آن مخدّره دختر خـویـلد بـن اسـد بـن عـبـدالعـزّى بـن قـصـىّ بـن کـلاب بـوده و نـخست زوجه عتیق بن عائذ المـخزومى بود و فرزندى از او آورد که (جاریه ) نام داشت و از پس عتیق زوجه ابوهاله ابـن مـنذر الا سدى گشت و از او هند بن ابى هاله را آورد و چون ابوهاله وفات کرد خدیجه از مـال خـویـش و شـوهـران ثـروتى عظیم به دست آورد و آن را سرمایه ساخته به شرط مـضـاربـه تـجـارت کـرد تـا از صـنـادیـد تـوانـگـران شـد چـنـدانـکـه نـقـل شـده کـه کـارداران او هـشـتـاد هزار شتر از بهر بازرگانى مى داشتند و روز تا روز مـال او افـزون مـى شد و نام او بلند مى گشت و بر بام خانه او قبّه اى از حریر سبز با طـنـابـهـاى ابـریـشـم راسـت کـرده بـودنـد بـا تـمـثـالى چـنـد. و قـصـّه تـزویـج او بـا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مفصّل است و ذکرش خارج از این مختصر است ولیکن ما در اینجا به یک روایت اکتفا مى کنیم :

شـیـخ کـلیـنـى و غـیـر او روایـت کـرده انـد کـه چـون حـضـرت رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم خواست که خدیجه بنت خویلد ـ رضى اللّه عنها ـ را بـه عـقـد خـود درآورد ابـوطـالب بـا آل خـود و جمعى از قریش رفتند به نزد ورقه بن نوفل عموى خدیجه پس ابتدا کرد ابوطالب به سخن و خطبه اى ادا کرد که مضمونش این است :

حـمـد و سپاس خداوندى را سزاست که پروردگار خانه کعبه است و گردانیده است ما را از زرع ابراهیم علیه السّلام و از ذریّه اسماعیل علیه السّلام و جاى داده است ما را در حرم امن و امـان و گـردانـیـده است ما را بر سایر مردم حکم کنندگان و مخصوص ‍ گردانیده است ما را بـه خـانـه خـود کـه مـردم از اطـراف جـهان قصد آن مى نمایند و حرمى که میوه هرجا را به سـوى او مـى آوردنـد و بـرکت داده است بر ما در این شهرى که در آن ساکنیم ؛ پس بدانید کـه پـسـر بـرادرم مـحمّد بن عبداللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به هیچ یک از قریش نـمـى سـنـجـنـد مـگـر آنکه او زیادتى مى کند و هیچ مردى را با او قیاس نکنند مگر آنکه او عـظـیـمـتـر اسـت و او را در مـیـان خـلق عـدیـل و نـظـیـر نـیـسـت و اگـر در مـال او کـمـى هـسـت پس مال اعطائى است از حق تعالى که جارى کرده بر بندگان به قدر حـاجـت ایـشـان و مـانـنـد سـایـه اى اسـت کـه به زودى بگردد. او را به خدیجه رغبت است و خدیجه را نیز با او رغبت است ، آمده ایم که او را از تو خواستگارى کنیم به رضا و خواهش او و هـر مـَهـْر کـه خـواهـیـد از مـال خـود مـى دهـیـم آنـچـه در حال خواهید و آنچه مؤ جّل گردانید و به پروردگار خانه کعبه سوگند مى خورم که او را شـاءنـى رفـیـع و مـنـزلتـى مـنـیـع و بـهـره اى شـامـل و دیـنـى شـایـع و راءیـى کامل است پس ابوطالب ساکت شد.

و ورقه عم خدیجه که از جمله قسّیسان و علماى عظیم الشاءن بود به سخن درآمد و چون از جواب ابوطالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست که نیک جواب بگوید.
چـون خـدیـجه آن حال را مشاهده نمود از غایت شوق به آن حضرت پرده حیا اندکى گشود و به زبان فصیح فرمود:

اى عـمّ مـن ! هـر چـنـد تـو از من اَوْلى هستى به سخن گفتن در این مقام امّا اختیار مرا بیش از من نـدارى . تـزویـج کـردم بـه تـو اى مـحـمـّد نـفـس خـود را و مـَهـْر مـن در مـال من است . بفرما عمّ خود را که ناقه اى براى ولیمه زفاف بکشد و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى ؛ پس ابوطالب فرمود که اى گروه گواه باشید که خدیجه خود را به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم تزویج کرد و مَهْر را خود ضامن شد.

پـس یکى از قریش گفت چه عجب است که مَهْر را زنان براى مردان ضامن شوند! ابوطالب در غـضب شده برخاست و چون آن جناب به خشم مى آمد جمیع قریش از او مى ترسیدند و از سـطـوت او حـذر مـى نـمـودنـد؛ پـس گـفـت کـه اگـر شـوهـران دیـگـر مـثل فرزند برادر من باشند زنان به گرانترین قیمتها و بلندترین مهرها ایشان را طلب خواهند کرد و اگر مانند شما باشند مهر گران از ایشان خواهند طلبید.

پـس ابـوطـالب شـتـر نـحر کرد و زفاف آن دُرّ صدف انبیاء و صدف گوهر خیر النّساء مـنعقد گردید. و چون خدیجه ـرضى اللّه عنها ـ به حباله حضرت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم درآمد، عبداللّه بن غنم که یکى از قریش است این اشعار را در تهنیت انشاد کرد:

شعر :

هَنیئا مرئیا یا خَدیجَهُ قَدْ جَرَتْ

لَکِ الطَّیْرُ فیما کانَ مِنکِ باَسْعَدٍ

تَزَوَّجْتِ مِنْ خَیْرِ الْبَرِیَّهِ کُلِها

وَ مَنْ ذَا الَّذى فِی النّاسع مِثْلَ مُحمّدٍ

بِهِ بَشَّرَ الْبِرّانِ عیسَى بْنُ مَرْیَمٍ

وَمُوسَى بْنُ عِمْرانَ فَیاقُرْبَ مَوْعِدٍ

اَقَرَّتْ بِهِ الْکُتّابُ قِدْما بِاَنَّهُ

رَسُولٌ مِنَ الْبَطْحآءِ هادٍ وَ مُهْتَدٍ(۱۵۶)

و در سـال ۶۱۹۳ کـه سـى سـال از ولادت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گـذشـته بود ولادت با سعادت امیرالمؤ منین علیه السّلام واقع شد چنانکه بیاید در باب سوّم ان شاء اللّه تعالى .

و در ۶۱۹۸ کـه سـى و پـنج سال از عمر آن حضرت گذشته باشد قریش کعبه را خراب کـردنـد و از سـر بـنـا کـردنـد و بـر طـول و عـرض خـانـه افـزودنـد و دیـوارهـا را بلند برآوردند به نحوى که در جاى خود نگارش یافته .

و در ۶۲۰۳ روز بـیـسـت و هـفـتـم شهر رجب که با روز نوروز مطابق بود حضرت محمّد بن عـبـداللّه بـه سـن چهل سالگى مبعوث به رسالت شد و به روایت امام حسن عسکرى علیه السـّلام چـون چـهـل سـال از سـنّ آن حـضـرت گـذشـت حـق تـعـالى دل او را بهترین دلها و خاشعتر و مطیعتر و بزرگتر از همه دلها یافت پس دیده آن حضرت را نور دیگر داد و امر فرمود که درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائکه به زمین مى آمدند و آن حضرت نظر مى کرد و ایشان را مى دید و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حـضـرت مـتـصل گردانید. پس جبرئیل فرود آمد و اطراف آسمان و زمین را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را حرکت داد و گفت : یا محمّد بخوان . فرمود: چه چیز بخوانم ؟ گفت :

(اِقْرَء بِاسْمِ رَبَّکَ الَّذی خَلَقَ، خَلَقَ الاِنْسانَ مِنْ عَلَق …)(۱۵۷)
پـس وحـیـهـاى خـدا را بـه او رسـانـیـد.(۱۵۸) و به روایت دیگر پس بار دیگر جـبـرئیـل بـا هـفـتـاد هـزار مـلک و مـیـکـائیـل بـا هـفـتـاد هـزار مـَلَک نـازل شـدنـد و کـرسـى عـزّت و کـرامـت بـراى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سـلطـان سـریر رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند بر این کرسى بالا رو و خداوند خود را حمد کن و به روایت دیگر آن کرسى از یاقوت سرخ بود و پایه اى از آن از زبرجد بود و پایه اى از مروارید .(۱۵۹)

پـس چـون مـلائکـه بـالا رفـتـنـد و آن حـضـرت از کـوه حـِراء بـه زیـر آمـد، انـوار جـلال او را فـرو گرفته بود که هیچ کس را یاراى آن نبود که به آن حضرت نظر کند و بـر هـر درخـت و گـیـاه و سـنـگ کـه مـى گـذشت آن حضرت را سجده مى کردند و به زبان فصیح مى گفتند: (اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نَبِىَّ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللّهِ).

و چـون داخـل خـانـه خـدیـجه شد از شعاع خورشید جمالش خانه منور شد. خدیجه گفت : یا مـحـمـّد صلى اللّه علیه و آله و سلم این چه نور است که در تو مشاهده مى کنم ؟ فرمود که این نور پیغمبرى است ، بگو: (لا اِل هَ ا لا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ).

خـدیـجـه گفت که سالها است من پیغمبرى ترا مى دانم ، پس شهادت گفت و به آن حضرت ایـمـان آورد؛ پـس حضرت فرمود: اى خدیجه ، من سرمائى در خود مى یابم جامه اى بر من بپوشان . چون خوابید از جانب حق تعالى ندا به او رسید:

(یا اَیُّهَا الْمُدَّثّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ وَرَبَّکَ فَکَبِّرْ)(۱۶۰)
اى جـامـه بـر خـود پـیچیده برخیز پس بترسان مردم را از عذاب خدا، و پروردگار خود را پـس تـکـبـیـر بـگـو و به بزرگى یاد کن ؛ پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت پس گفت :
اَللّهُ اَکْبَرُ اَللّهُ اَکْبَرُ.
پس صداى آن حضرت به هر موجودى رسید و همه با او موافقت کردند.(۱۶۱)

و در ۶۲۰۷ اظـهـار فـرمـود رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم دعوت خود را از پس ‍ آنـکـه مدت سه سال حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مردمان را پنهانى دعوت مـى فـرمـود و گـروهـى روش آن حـضـرت را گـرفـتـنـد و ایـمـان آوردنـد جـبـرئیـل ایـن آیـه مـبـارکـه آورد: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشرِکینَ اِنّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزِئینَ).(۱۶۲)

امر کرد آن حضرت را که آشکارا دعوت کند؛ پس آن حضرت به کوه صفا بالا رفت و مردم را انذار کرد و شرح دعوت آن حضرت مردم را به دین مبین و خواندن قرآن مجید برایشان و اذیـّت و آزارهائى که به آن حضرت رسید خارج از این مختصر است . و ما در نوع پنجم از معجزات آن حضرت اشاره کردیم به آنچه مناسب اینجا است ، به آنجا رجوع شود.

و از آن سـوى کفّار قریش در رنج و شکنجه مسلمانان سخت کوشیدند و بدان کس که قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زیان مى کردند و هرکه را قوم و عشیرتى نبود به عذاب و عـقـاب مـى کـشـیـدنـد و در رمـضاء مکّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند و زره در تن ایـشـان مـى کردند و به توقف در آفتاب حکم مى دادند چندان که از پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم تبرى جویند.
فـقـیر گوید که در ذکر اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در ذکر عمّار اشاره خواهد شد به صدمات و اذیتهاى کفار قریش بر مسلمانان .

و در سال ۶۰۲۸ هجرت اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به حبشه واقع شد. چـون مـسـلمـانـان از شـکـنـجه کفار قریش سخت به ستوه شدند و با ظلم کفار قریش صبر نـتوانستند، از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دستورى طلبیدند تا به شهر دیـگـر شـونـد. حـضـرت ایشان را اجازت داد که به ارض حبشه هجرت کنند؛ چه آنکه مردم حـبـشـه از اهل کتاب اند و نجاشى پادشاه حبشه به کسى ظلم نمى کند. و این هجرت نخستین اسـت کـه بـعـضـى از اصـحـاب بـه سـوى حـبـشـه کـوچ دادند و هجرت بزرگ آن بود که رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه سـوى مدینه کوچ داد و از کسانى که به حـبـشه هجرت کردند عُثمان بن عفّان و زوجه اش ‍ حضرت رقیّه و ابوحُذَیْفه بن عُتْبَه بن ربـیعه با زوجه اش سهله . و در حبشه محمّد بن ابوحذیفه را حق تعالى به او داد و دیگر زُبـَیـر بـن العـوّام و مـُصْعَب ابن عُمَیْر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار و عبدالرّحمن بن عـوف و ابـوسـلمه و زوجه اش امّ سلمه و عثمان بن مظعون و عامر بن ربیعه و جعفر بن ابى طالب t با زوجه اش اَسماء بنت عُمَیْس و عمرو بن سعید بن العاص و برادرش خالد و این هـر دو تـن با زن بودند و دیگر عبداللّه بن جَحْش با زوجه اش امّ حبیبه دختر ابوسفیان و ابوموسى اشعرى و ابو عبیده جراح و اشخاصى دیگر که جمیعا زیاده از هشتاد مرد باشند در مـاه رجـب از مـکـّه بـیـرون شدند کشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مـمـلکـت از کـین و کید قریش و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ایمن زیستند و بـه عـبـادت حـق تـعـالى پـرداختند و حضرت ابوطالب در تحریص ‍ نجاشى به نصرت پیغمبر فرموده :

شعر :

تَعَلَّمْ مَلیکَ الْحَبْشِ اَنَّ مُحَمّدا

نَبِىُّ کموُسى وَالْمَسیحِ بْنِ مَرْیَمٍ

اَتى بِهُدى مِثْلَ الَّذى اَتَیابِهِ

فکُلُّ بِاَمْرِ اللّهِ یَهْدى وَ یَعْصِمُ

وَ اِنَّکُمْ تَتلُونَهُ فى کِتابِکُمْ

بِصِدْقِ حَدیثٍ لاحَدیثِ الْـمُرجِّم (۱۶۳)

وَاِنَّکَ ما یَاْتیکَ مِنّا عِصابَهٌ

بِفَضْلِکَ اِلاّ عاوَدُوا بالَتّکَرُّمِ

فَلا تَجْعَلُوا للّهِ نِدًّا وَ اَسْلِمُوا

فَاِنَّ طَریقَ الْحَقِّ لَیْسَ بِمُظْلَمٍ (۱۶۴)

و در سال ۶۲۰۹ که پنج سال از بعثت گذشته باشد ولادت با سعادت حضرت فاطمه ـ صلوات اللّه علیها ـ واقع شد به نحوى که در باب دوم بیاید ان شاء اللّه تعالى .
و در سال ۶۲۱۰ حضرت رسول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه شـعـب درآمـد. و مجمل آن چنان است که چون مشرکین نگریستند که مسلمانان را پناه جائى مانند حبشه به دست شـد هـرکـس از مـسـلمـین بدان مملکت سفر کردى ایمن گشتى و هم آن مردمان که در مکّه سکونت دارنـد در پـنـاه ابـوطالب اند و در اسلام حمزه نیز ایشان را تقویتى شد، انجمنى بزرگ کـردنـد و تـمـامـى قریش بر قتل پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم همدست شدند؛ چون ابوطالب بر این اندیشه آگهى یافت آل هاشم و عبدالمطّلب را فراهم کرد و ایشان را با زن و فرزند به درهّاى که شِعْب ابوطالبش ‍ گویند جاى داد و اولاد عبدالمطّلب مسلمان و غـیـر مسلمانشان از بهر حفظ قبیله و فرمانبردارى ابوطالب در نصرت پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـوددارى نـکردند جز ابولهب که سر برتافت و با دشمنان ساخت . و ابـوطـالب بـه اتـفـاق خـویـشـان خـود بـه حـفـظ و حـراسـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم پرداخت و از دو سوى آن درّه را دیده بان بازداشت و فرزند خود على علیه السّلام را بسیار شب به جاى پیغمبر خفتن فرمود. و حمزه همه شب بـا شـمـشـیـر برگرد پیغمبر مى گشت ؛ چون کفّار قریش این بدیدند و دانستند که بدان حـضـرت دست نیابند چهل تن از بزرگان ایشان در دارالنّدوه مجتمع شدند و پیمان نهادند کـه بـا فـرزندان عبدالمطّلب و اولاد هاشم ، دیگر به رفق و مدارا نباشند و زن بدیشان نـدهـنـد و زن از ایشان نگیرند و بدیشان چیزى نفروشند و چیزى از ایشان نخرند و با آن جـمـاعـت کـار بـه صـلح نـکـنـنـد مـگـر وقـتـى کـه پـیـغـمـبر را به دست ایشان دهند تا به قـتل آورند و این عهد را استوار کردند و بر صحیفه نگار نموده و مهر بر آن نهادند و به امّ الجـلاس ـ خـاله ابـوجـهـل ـ سـپـردنـد تـا نیکو بدارد و از این معاهده بنى هاشم در شِعْب محصور ماندند و هیچ کس از اهل مکّه با ایشان نیروى فروختن و خریدن نداشت جز اوقات حج کـه مقاتلت حرام بود و قبائل عرب در مکّه حاضر مى شدند ایشان نیز از شعب بیرون شده چـیـزهـاى خـوردنى از عرب مى خریدند و به شعب برده مى داشتند و این را قریش نیز روا نـمـى دانستند و چون آگاه مى شدند که یکى از بنى هاشم چیزى مى خواهد بخرد بهاى آن را گـران مـى کـردند و خود مى خریدند و اگر آگاه مى شدند که کسى از قریش به سبب قرابت یکى از بنى عبدالمطّلب از اشیاء خوردنى چیزى به شِعْب فرستاده او را زحمت مى کـردنـد و اگـر از مـردم شـعـب کـسـى بـیرون مى شد و بر او دست مى یافتند او را عذاب و شکنجه مى کردند. و از کسانى که گاهى براى آنها خوردنى مى فرستاد ابوالعاص بن ربـیـع ـ دامـاد پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم ـ و هشام بن عمرو و حکیم بن حَزام بن خُوَیْلد ـ برادرزاده خدیجه ـ بود.

و نـقـل شـده کـه ابـوالعـاص شـتـران از گـنـدم و خـرمـا حمل داده به شعب مى برد و رها مى کرد و از اینجا است که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرموده که ابوالعاص حق دامادى ما بگذاشت .

بـالجـمـله ، سـه سـال کـار بـدیـنـگـونـه مـى رفـت و گـاه بـود کـه فـریـاد اطـفـال بـنـى عـبـدالمـطـّلب از شدت گرسنگى و جوع بلند بود تا بعضى مشرکین از آن پیمان پشیمان شدند.
و پـنـج نفر از ایشان که هِشام بن عمرو و زُهَیْر بْن اُمَیّه بن مُغیره و مُطْعِم بْن عَدِىّ و اَبُو البَخْتَرى و زَمْعَه بن الا سود بن المطلب بن اَسَد مى باشند با هم پیمان نهادند که نقض ‍ عهد کنند و آن صحیفه را بدرند. صبحگاه دیگر که صنادید قریش در کعبه فراهم شدند و آن پـنـج نـفـر آمدند و از این مقوله سخن در پیش آوردند که ناگاه ابوطالب با جمعى از مـردم خـود از شـعـب بـیـرون آمـده بـه کـعـبـه انـدرآمـد و در مـجـمـع قـریـش ‍ بـنـشـسـت . ابوجهل را گمان آنکه ابوطالب از زحمت و رنجى که در شعب برده صبرش ‍ تمام گشته و اکنون آمده که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را تسلیم کند. ابوطالب آغاز سخن کرد و فـرمود: اى مردمان سخنى گویم که جز بر خیر شما نیست ، برادرزاده ام محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـرا خبر داده که خداى (اَرَضه ) را بدان صحیفه برگماشت تا رُقُوم جـور و ظـلم و قطیعت را بخورد و نام خدا را به جا گذاشت اکنون آن صحیفه را حاضر کنید اگر او راست گفته است ، شما را با او چه جاى سخن است از کید و کینه او دست بردارید و اگـر دروغ گـویـد، هـم اکـنـون او را تـسـلیـم کـنـم تـا بـه قـتـل رسـانـیـد. مـردمـان گـفـتـند نیکو سخنى است پس برفتند و آن صحیفه را از اُمّ جلاس ‍ بگرفتند و بیاوردند چون گشودند تمام را (اَرَضه ) خورده بودجز لفظ بِسْمِکَ اللّهُمَّ که در جاهلیت بر سر نامه ها مى نگاشته اند. مردمان چون این بدیدند شرمسار شدند.

پـس مـُطـْعـِم بـن عـَدِىّ صحیفه را بدرید و گفت : ما بیزاریم از این صحیفه قاطعه ظالمه . آنـگـاه ابوطالب به شعب مراجعت فرمود. روز دیگر آن پنج نفر به اتفاق جمعى دیگر از قریش به شعب رفتند و بنى عبدالمطّلب را به مکّه آوردند و در خانه هاى خود جاى دادند و مـدّت سـه سـال بـود کـه در شـعـب جـاى داشـتـنـد. لکـن مـشـرکـیـن بـعـد از آنـکـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از شـعـب بـیـرون شـد هـم بر عقیدت نخست چندانکه تـوانـسـتـنـد از خـصـمـى آن حـضـرت خـویـشـتـن دارى نـکـردند و در اذیّت و آزار آن حضرت بکوشیدند به نحوى که ذکرش را مقام گنجایش ندارد.

و در سـال ۶۲۱۳ وفـات ابـوطـالب و خـدیجه رضى اللّه عنهما واقع شد. امّا ابوطالب ، پـس وفـاتـش ‍ در بـیـسـت و شـشـم رجـب آخـر سـال دهـم بـعـثـت اتـفـاق افـتـاد. حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در مـصـیـبـت او بـگـریـسـت و چـون جـنـازه اش را حمل مى کردند آن حضرت از پیش روى جنازه او مى رفت و مى فرمود:

اى عـمّ، صـله رحم کردى و در کار من هیچ فرونگذاشتى خدا تو را جزاى خیر دهد. و جلالت شـاءن ابـوطـالب و نـصـرتـش از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و دیـگـر فـضـائل او از آن گـذشـتـه اسـت کـه در ایـن مـخـتـصـر بـگـنـجـد و مـا در فـصـل خـویـشـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به مختصرى از آن اشاره خواهیم نمود.

و بـعـد از سـه روز و به روایتى سى وپنج روز، وفات حضرت خدیجه رضى اللّه عنها واقـع شـد و رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم او را بـه دسـت خـویش در (حَجُون )(۱۶۵)مـکـّه دفـن کـرد و بـعـد از وفـات ابـوطالب و خدیجه رضى اللّه عنهما چـنـدان غـمـنـاک بـود کـه از خـانـه کـمـتـر بـیـرون شـد و از ایـن روى آن سال را عامُالْحزْن نام نهاد. امیرالمؤ منین علیه السّلام در مرثیه آن دو بزرگوار فرموده :

شعر :

اَعَیْنَىَّ جُود ا بارَکَ اللّهُ فیکُما

عَلى هالِکَیْنِ ما تَرى لَهُما مِثْلاً

عَلى سَیِّدِ الْبَطْحآءِ وَ ابْنِ رَئیسها

وَ سَیّدَهِ النِّسوانِ اَوَّلَ مَنْ صَلّى

مُصابُهُما دْجى لِىَ الْجَوَّ وَالْـهَوا

فَبِتُّ اُقاسى مِنْهُما الْـهَمَّ وَالثَّکْلى

لَقَدْ نَصَرا فِی اللّهِ دینَ مُحَمَّدٍ

عَلى مَنْ بَغى فِی الدّینِ قَد رَعَیا اِلاّ

و هم آن حضرت در مرثیه ابوطالب فرموده :

شعر :

اَبا طالِبٍ عِصْمَهُ الْمُسْتَجیرِ

وَغَیْثَ الَْمحُول وَ نُورَ الظُّلَمِ

لَقَدْ هَدَّ فَقْدُکَ اَهْلَ الْحِفاظِ

فَصَلّى عَلَیْکَ وَلِىُّ النِّعَمِ

وَلَقّاکَ رَبُّکَ رِضْوانَهُ

فَقَدْ کُنْتَ لِلطُّهْرِ مِنْ خَیْرِعَمِّ

و بـعـد از وفـات ابـوطـالب مـشـرکـین عرب بر خصمى آن حضرت بیفزودند و زحمت او را پـیـشـنـهـاد خاطر کردند چنانکه یکى از سُفهاى قوم به اغواى آن جماعت ، روزى مشتى خاک بر سر مبارکش ریخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست .

و در سـال ۶۲۱۴ از جـهت دعوت مردم ، به طائف شد و ما قصه سفر آن حضرت را به طائف به نحو اختصار در صمن معجزات در استیلاء آن حضرت بر شیاطین و جنّیان ذکر کردیم .
و در سال ۶۲۱۴ حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سَوْدَه بنت زَمْعَه را تزویج فرمود. و این اوّل زنى بود که آن حضرت بعد از خدیجه تزویج فرمود.

حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم تـا خـدیـجـه زنده بود هیچ زن دیگر نـگـرفـت و هـم در آن سـال عایشه را خطبه کرد و آن هنگام او شش ساله بود و زفاف او در سال اوّل هجرت افتاد و هم در آن سال ابتداى اسلام انصار شد.
و در سال ۶۲۱۵ معراج پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اتفاق افتاد.

معراج پیامبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم

بـدان کـه از آیـات کـریـمـه و احـادیـث مـتواتره ثابت گردیده است که حق تعالى حضرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم را در یک شب از مکّه معظمه تا مسجد اَقْصى و از آنجا بـه آسـمـانـهـا تـا سـِدْرَه الْمـُنـْتَهى و عرش اعلا سیر داد. و عجائب خلق سموات را به آن حـضـرت نـمود. و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى به آن حضرت القا فرمود و آن حضرت در بـیـت المـعـمـور و تـحـت عرش به عبادت حق تعالى قیام نمود. و با انبیاء علیهماالسّلام ملاقات کرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده نمود.

و احادیث متواتره خاصّه و عامّه دلالت دارد که عروج آن حضرت به بدن بود نه به روح ، در بـیـدارى بـود نـه در خـواب ، و در میان قدماى علماى شیعه در این خلافى نبوده چنانچه عـلامـه مـجـلسى فرموده : و شکّى که بعضى در باب جسمانى بودن معراج کرده اند یا از عـدم تـتـبـع اخبار و آثار رسول خدا و ائمّه هُدى علیهماالسّلام است یا به سَبَب عَدم اعتماد بـر اخـبار حجّتهاى خدا و وثوق بر شبهات غیر متدیّنین از حکماست و اگر نه چون تواند بـود کـه شـخـص مـعـتـقـد چـنـدیـن هـزار حـدیـث از طـُرق مـخـتـلفـه در اصـل مـعـراج و کیفیّات و خصوصیّات آن بشنود که همه ظاهر و صریحند در معراج جسمانى بـه مـحـض اسـتـبـعـاد وَهـْم یـا شـُبـهـات واهـیـه حـکـمـا، هـمـه را انـکـار و تاءویل نماید.(۱۶۶)

و اگـر (عـَرَجـْتَ بـِهِ) در بـعـض نـُسـَخ (عـَرَجْتَ بِروُحِهِ) ذکر شده منافات ندارد. و این مـثـل (جـِئْتـُکَ بـروُحـى ) اسـت بـه بـیـانـى کـه مـقـام ذکـرش نـیـسـت و تفصیل آن را شیخ ما علامه نورى در (تحیّه الزّائر) ذکر فرموده .(۱۶۷)

و بـدان کـه اتفافى است که معراج پیش از هجرت واقع شد و آیا در شب هفدهم ماه رمضان ، یـا بـیـسـت و یـکـم مـاه مـزبـور، شـش مـاه پـیـش از هـجـرت واقـع شـده . یـا در مـاه ربـیـع الاوّل دو سـال بـعـد از بعثت ؟ اختلاف است و در مکان عروج نیز خلاف است که خانه امّ هانى بوده یا شِعْب ابى طالب یا مسجدالحرام ؟ و حق تعالى فرمود:

(سـُبـْحـانَ الّذى اَسـْرى بـِعـَبـْدِهِ لَیـْلاً مـِنَ الْمـَسـْجـِدِ الْحـَرامِ اِلَى الْمـَسـْجـِدِالاَْقـصـى …).(۱۶۸)
یـعـنـى مـنـزّه اسـت آن خـداونـدى کـه سیر داد بنده خود را در شبى از مسجدالحرام به سوى مـسجداقصى آن مسجدى که برکت داده ایم دور آن را براى آنکه نمایانیم او را آیات عظمت و جلال خود، به درستى که خداوند شنوا و داناست .

بـعـضـى گـفته اند که مراد از مسجدالحرام ، مکّه معظّمه است ؛ زیرا که تمام مکّه محلّ نماز و محترم است . و مشهور آن است که مسجد اقصى مسجدیست که در بیت المقدّس است . و از احادیث بسیار ظاهر مى شود که مراد، بیت المعمور است که در آسمان چهارم است و دورترین مسجدها است . و نیز اختلاف است که معراج آن حضرت یک مرتبه بوده یا دو مرتبه یا زیادتر؟ از احـادیـث معتبره ظاهر مى شود که چندین مرتبه واقع شد و اختلافى که در احادیث معراج هست مى تواند محمول بر این باشد. علما از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که حق تعالى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را صد و بیست مرتبه به آسمان برد و در هـر مـرتبه آن حضرت را در باب ولایت و امامت امیرالمؤ منین علیه السّلام و سایر ائمّه طاهرین علیهماالسّلام زیاده از سایر فرایض تاءکید و توصیه فرمود.(۱۶۹)

قال الْبُوصیرى :
شعر :

سَرَیْتَ مِنْ حَرَمٍ لَیْلاً اِلى حَرَمٍ

کَما سَرىَ الْبَدْرُ فی داجٍ مِنَ الظُّلَمِ

فَظِلْتَ تَرْقى اِلى اَنْ نِلْتَ مَنْزلَهً

مِنْ (قابَ قَوْسَیْنِ) لَمْ تُدْرَکْ وَلَمْ تُرم

وَقَدّمَتْکَ جَمیعُ الاَْنْبِیاءِ بِها

وَالرُّسُلُ تَقْدیمَ مَخْدوُمٍ عَلى خَدَمٍ

وَ اَنْتَ تَحْتَرِقُ السَّبْعَ الطِّباقَ بِهِمْ

فى مَوْکَبٍ کُنْتَ فیهِ صاحِبَ الْعَلَم

حَتّى اِذا لَمْ تَدَعْ شَاءْوا لِمُسْتَبِقٍ

مِنَ الدُّنُوِّ وَلا مَرْقىً لِمُسْتَنِمٍ

و در سـال ۶۲۱۶ بـیـعـت مـردم مـدیـنـه در عـقـبـه بـار دوم واقـع شـد و مـردم مـدیـنـه بـا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم عقد بیعت و شرط متابعت استوار کردند که جنابش ‍ را در مدینه مانند تن و جان خویش حفظ و حراست نمایند و آنچه بر خویشتن نپسندند از بهر او پـسـنـده ندارند. چون این معاهده مضبوط شد مردم مدینه به وطن خویش باز شدند و کفار قـریـش از پـیمان ایشان با پیغمبر آگاه گشتند این معنى بر کین و کید ایشان بیفزود کار به شورى افکندند، چهل نفر از دانایان مجرّب گزیده در دارالنّدوه جمع شدند شیطان به صـورت پـیـرى از قـبـیـله نـَجـْد داخـل ایـشـان شـد و بـعـد از تـبـادل افـکـار و اظهار راءیها، راءى همگى بر آن قرار گرفت که از هر قبیله مردى دلاور انـتـخاب کرده و به دست هر یک شمشیرى برنده دهند تا به اتّفاق بر آن جناب تازند و خـونـش بـریزند تا خون آن حضرت در میان قبائل پهن و پراکنده شود و عشیره پیغمبر را قـوّت مـقـاومـت بـا جـمـیـع قـبـائل نـبـاشـد لاجـرم کـار بـر دِیـَت افـتـد؛ پـس جـمـله دل بر این نهادند و به إ عداد این مهم پرداختند. پس آن اشخاصى که ساخته این کار شده بـودنـد در شـب اوّل ماه ربیع الا وّل در اطراف خانه آن حضرت آمدند و کمین نهادند از بهر آنـکـه چـون پـیـغـمـبـر بـه رخـتـخواب رود بر سرش ریخته و خونش بریزند. حق تعالى پـیـغـمـبـرش را از ایـن قـصـه آگـهـى داد و آیـه شـریـفـه (وَ اِذْ یـَمـْکـُرُ بـِکَ الَّذیـنـَ کَفَروُا)(۱۷۰)نازل شد و ماءمور گشت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را به جاى خـود بـخـوابـانـد و از مـدیـنـه بـیـرون شود. پس امیرالمؤ منین علیه السّلام را فرمود که مشرکین قریش امشب قصد من دارند و حق تعالى مرا ماءمور به هجرت کرده است و امر فرموده کـه بـروم بـه غـار (ثـور) و ترا امر کنم که در جاى من بخوابى تا آنکه ندانند که من رفته ام ، تو چه مى گوئى و چه مى کنى ؟ امیرالمؤ منین علیه السّلام عرض کرد: یا نبى اللّه ، آیا تو به سلامت خواهى ماند از خوابیدن من در جاى تو؟ فرمود: بلى ، امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام خـنـدان شـد و سـجـده شـکـر بـه جـاى آورد و ایـن اوّل سـجـده شـکـر بـود کـه در این امّت واقع شد؛ پس سر از سجده برداشت و عرض کرد: بـرو بـه هـر سـو که خدا ترا ماءمور گردانیده است ، جانم فداى تو باد و هر چه خواهى مـرا امـر فرما که به جان قبول مى کنم و در هر باب از حق تعالى توفیق مى طلبم ؛ پس حـضـرت او را در بـرگـرفـت و بـسـیـار گـریـسـت و او را بـه خـدا سـپـرد و جبرئیل دست آن حضرت را گرفت و از خانه بیرون آورد و حضرت خواند:

(وَجـَعـَلْنـا مـِنْ بـَیـْنِ اَیـْدیـهـِمْ سـَدّا وَ مـِنْ خـَلْفـِهـْمِ سـَدّا فـَاَغـْشـَیـْنـاهـُمْ فـَهـُم لایُبْصِروُنَ)(۱۷۱)
و کف خاکى بر روهاى ایشان پاشید و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ و به غار ثور تشریف برد.
و به روایتى به خانه امّ هانى تشریف برد و در تاریکى صبح متوجه غار ثور شد از آن طـرف امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام در جاى آن حضرت خوابید و رداى آن حضرت را بر خود پـوشـیـد. کـفـّار قـریش خواستند آن شب در خانه آن حضرت بریزند ابولهب که یک تن از ایـشـان بـود مـانـع شـد گـفـت : نـمـى گـذارم کـه شـب داخـل خـانـه شـویـد؛ زیـرا که در این خانه اطفال و زنان هستند امشب او را حراست مى نمائیم صـبـح بـر او مـى ریـزیـم . هـمـیـن کـه صـبـح خـواسـتـنـد قـصـد خـود را بـه عـمـل آورنـد امـیرالمؤ منین علیه السّلام مقابل ایشان برخاست و بانگ برایشان زد. آن جماعت گـفـتـنـد: یـا عـلى ، مـحمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم کجا است ؟ فرمود: شما او را به من نـسـپـرده بـودیـد، خـواستید او را بیرون کنید، او خود بیرون رفت ، پس دست از على علیه السّلام برداشته به جستجوى پیغمبر شدند.

حق تعالى این آیه در شاءن امیرالمؤ منین علیه السّلام فرو فرستاد:
(وَ مَنِ النّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرضاتِ اللّهِ)(۱۷۲)
پـس حـضـرت پـیـغـمـبـر صلى اللّه علیه و آله و سلّم سه روز در غار ثور بود و در روز چـهـارم روانـه مـدیـنـه شـد و در دوازدهـم مـاه ربـیـع الا وّل سـال سـیـزدهـم بـعثت وارد مدینه طیبه شد و این هجرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه مبدء تاریخ مسلمانان شد.

و در سـال اوّل هـجـرى بـعـد از پـنـج مـاه یـا هـشـت مـاه ، حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم عقد برادرى مابین مهاجر و انصار بست و امیرالمؤ منین علیه السّلام را برادر خود قرار داد و در ماه شوّال آن زفاف با عایشه فرمود.ادامه دارد…

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۸۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۸۹، تحقیق : دکتر بقاعى ، بیروت .
۸۵ـ سوره قمر (۵۴)، آیه ۱ ـ ۲ .
۸۶ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۶۳٫ تحقیق : بقاعى ، بیروت .
۸۷ـ (تفسیر قمى ) ۲/۳۴۱، چاپ دارالکتاب ، قم .
۸۸ـ (مـنـاقب ) خوارزمى ص ۳۰۶، حدیث ۳۰۱، چاپ انتشارات اسلامى . (کشف الیقین ). علاّمه حلّى ،ص ۱۱۲، چاپ انتشارات وزارت ارشاد.
۸۹ـ (خرائج ) راوندى ۱/۵۸؛ (بحار الانوار) ۱۷/۲۳۰ .
۹۰ـ (خرائج ) راوندى ۱/۴۸؛ (بحار الانوار) ۱۷/۳۵۹ .
۹۱ـ (امالى ) شیخ طوسى ص ۳۴۱، حدیث ۶۹۲، مجلس ۱۲ .
۹۲ـ (خرائج ) ۱/۱۵۵
۹۳ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۲۶ .
۹۴ـ همان ماءخذ .
۹۵ـ همان ماءخذ ۱/۱۶۰ .
۹۶ـ همان ماءخذ ۱/۱۶۱
۹۷ـ همان ماءخذ ۱/۱۶۱
۹۸ـ (خرائج ) راوندى ۱/۲۳ .
۹۹ـ (خرائج ) ۱/۱۶۵ ـ ۱۶۶؛ (بحار الانوار) ۱۷/۳۶۵ .
۱۰۰ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۳۱۱، حدیث ۴۱۷، چاپ الهادى ، قم .
۱۰۱ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۲۲۳، خطبه ۱۹۲ .
۱۰۲ـ (نـاسـخ التـواریـخ ) جـزء پنجم ، جلد دوم ، ص ۱۱۵، چاپ مطبوعات دینى ، قم .
۱۰۳ـ (خرائج ) راوندى ۱/۹۸ .
۱۰۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۵۹ ـ ۱۶۰ .
۱۰۵ـ (بحار الانوار) ۱۷/۳۹۸ .
۱۰۶ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۳۸ .
۱۰۷ـ ر.ک : (بحار الانوار) ۱۷/۳۹۰ ـ ۴۲۱، باب پنجم .
۱۰۸ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۳۲ .
۱۰۹ـ (بحار الانوار) ۱۷/۳۹۷ .
۱۱۰ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۲۸۶، حدیث ۳۸۳ .
۱۱۱ـ (خرائج ) راوندى ۱/۱۳۶ .
۱۱۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۷۹ ـ ۱۸۰؛ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۳۱۲، حدیث ۴۲۱ .
۱۱۳ـ (الا غانى ) ابوالفرج اصفهانى ،۷/۷-۲۷، (اخبارالسیّد) ،مرزبانى ، ص ۱۷۱
۱۱۴ـ ر.ک : (بحار الانوار) ۱۸/۱ ـ ۴۵، باب ۶ ـ ۷ .
۱۱۵ـ (خرائج ) راوندى ۱/۲۹، (اعلام الورى ) طبرسى ۱/۸۲ .
۱۱۶ـ در متن (باژگونه ) آمده بود.
۱۱۷ـ (امـالى ) سـیـد مـرتضى ۱/۱۹۲، (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۷ ؛ اشعار جعدى در ص ۲۱۴ (مناقب آمده است .
۱۱۸ـ (مناقب ) ابن شهرآشوب ، ۱/۱۱۸ .
۱۱۹ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۶۱ ـ ۱۶۲٫ با مقدارى تفاوت .
۱۲۰ـ (خرائج ) راوندى ۲/۹۲۶٫
۱۲۱ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۷۴
۱۲۲ـ (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۸۴ ـ ۸۵؛ (خرائج ) راوندى ۱/۳۳ .
۱۲۳ـ (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۷۶ ـ ۷۷ .
۱۲۴ـ (بحارالانوار) ۱۸/۳۲ ـ ۳۴ .
۱۲۵ـ (خرائج ) راوندى ۱/۴۲ .
۱۲۶ـ ر.ک : (بحار الانوار) ۱۸/۴۵ ـ ۷۵ .
۱۲۷ـ (تفسیر قمى ) على بن ابراهیم ۲/۲۱۲ .
۱۲۸ـ سوره حجر (۱۵)، آیه ۹۵٫
۱۲۹ـ (بحار الانوار) ۱۸/۵۳ ـ ۵۵ .
۱۳۰ـ (خرائج ) راوندى ۱/۵۱
۱۳۱ـ (خرائج ) راوندى ۲/۷۷۵ .
۱۳۲ـ (بحار الانوار) ۱۸/۶۴ .
۱۳۳ـ (حیاه القلوب ) علامه مجلسى ۳/۶۲۱ .
۱۳۴ـ (بحارلانوار) ۱۸/ ۸۹ ـ ۹۰٫
۱۳۵ـ (ارشـاد) شـیـخ مـفـیـد ۱/۳۳۹ ـ ۳۴۱، چـاپ آل البیت علیهماالسّلام ، قم .
۱۳۶ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۲۱ .
۱۳۷ـ سوره انفال (۸)، آیه ۷۰ .
۱۳۸ـ (قـرب الاسـنـاد) حـمـیـرى ص ۱۹، حـدیـث ۶۶، چـاپ آل البیت علیهماالسّلام قم .
۱۳۹ـ سوره شرح (۹۴)، آیه ۴ .
۱۴۰ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۲۹۳، حدیث ۳۹۴ .
۱۴۱ـ (خرائج ) راوندى ۱/۶۱ .
۱۴۲ـ (خرائج ) راوندى ۱/۸۹ .
۱۴۳ـ (بحار الانوار) ۲۱/۵۳ ـ ۵۴ .
۱۴۴ـ (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۲۱۴ .
۱۴۵ـ (بحار الانوار) ۲۱/۵۷ .
۱۴۶ـ (حیاه القلوب ) ۳/۶۶۶، انتشارات سرور، قم .
۱۴۷ـ دایى هاى من .
۱۴۸ـ (کمال الدین ) شیخ صدوق ص ۱۷۱ .
۱۴۹ـ (الکافى ) ۱/۴۴۷، حدیث ۲۳ .
۱۵۰ـ سوره انسان (۷۶)، آیه ۲۲ .
۱۵۱ـ سوره انفال (۸)، آیه ۴۱ .
۱۵۲ـ سوره توبه (۹)، آیه ۱۹ .
۱۵۳ـ (خصال ) شیخ صدوق ، ۱/۳۱۲، حدیث ۹۰
۱۵۴ـ (بحیرا) نامش جرجیس بن ابى ربیعه و بر شریعت حضرت عیسى ۷ و روش رهـبـانان بوده و مردى به غایت بزرگ بود؛ چنانکه انوشیروان بدو نامه مى کرد و او را بزرگوار مى داشت . (شیخ عباس قمى ؛)
۱۵۵ـ (کمال الدین ) شیخ صدوق ص ۱۸۷ .
۱۵۶ـ (الکافى ) ۵/۳۷۴ ـ ۳۷۵، حدیث ۹ .
حـاصـل مـضمون اشعار این است : گوارا باد ترا اى خدیجه که هماى سعادت نشان تو به سـوى کنگره عرش عزّت و شرف پرواز نمود و جفت بهترین اوّلین و آخرین گردیدى و در جـهـان مـثـل محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم کجانشان توان یافت . اوست که بشارت داده انـد بـه پـیـغـمـبرى او موسى و عیسى علیهماالسلام و به زودى اثر بشارت ایشان ظاهر خـواهـد گـردیـد و سالها است که خوانندگان و نویسندگان کتابهاى آسمانى اقرار کرده انـد کـه اوسـت رسـول بـطـحـاء و هـدایـت کـنـنـدگـان اهل ارض و سماء. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )

۱۵۷ـ سوره علق (۹۶)، آیه ۱ ـ ۲ .
۱۵۸ـ (بحار الانوار) ۱۷/۳۰۹ .
۱۵۹ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۷۲ .
۱۶۰ـ سوره مدّثّر (۷۴)، آیه ۱ ـ ۳ .
۱۶۱ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۷۳ ـ ۷۴ ؛ (بحار الانوار) ۱۸/۱۹۶ .
۱۶۲ـ سوره حجر (۱۵)، آیه ۹۴ .
۱۶۳ـ الرجم : التکلّم بالظن
۱۶۴ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۳۲۱، شماره ۴۳۲٫ یک بیت کم دارد.
۱۶۵ـ (حجون ) به تقدیم حاء مفتوحه بر جیم ، موضعى است در مکّه که مقبره است . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۶۶ـ (حـیـاه القـلوب ) علامه مجلسى رحمه اللّه ) ۳/۶۹۹، (بحار الانوار) ۱۸/۲۸۹ .
۱۶۷ـ (تـحـَیـّه الزائر) مـحـدّث نـورى ص ۲۶۰-۲۶۱ ، چـاپ سـنـگـى ، سال ۱۳۲۷ قمرى .
۱۶۸ـ سوره اسراء (۱۷)، آیه ۱ .
۱۶۹ـ (بحار الانوار) ۱۸/۳۸۷ .
۱۷۰ـ سوره انفال (۸)، آیه ۳۰ .
۱۷۱ـ سوره یس (۳۶) ،آیه ۹٫
۱۷۲ـ سوره بقره (۲)، آیه ۲۰۷ .

زندگینامه خاتم الا نبیاء حضرت محمّدمصطفی (ص) به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال )قسمت اول در نسب شریف و شـــمـائل و آداب مجلس وآداب سفره و غذاخوردن و شوخى هاى حضرت

بـاب اوّل : در تاریخ خاتم الا نبیاء حضرت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم

فصل اوّل : در نسب شریف حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم

هـُوَ اَبـُوالقـاسـِمِ مُحَمَّد ـ صَلَّى اللّه عَلَیْهِ وَ آلِهِ ـ ابن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عـَبـْدمَناف بن قُصَىّ بن کِلاب بن مُرَّه بن کَعْب بن لُؤ ىّ بن غالب بن فِهْر بن م الِک بن النَّضْر بن کِنانَه بن خُزَیْمَه بن مُدْرِکَه بن اَلْیَاْس ‍ بن مُضَربن نزار بن مَعَد بن عَدْنان .
روایت شده از حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود: (اِذ ا بَلَغَ نَسَبى اِلى عَدنان فَاَمْسِکُوا).(۱) لهذا ما بالاتر از عَدْنان را ذکر نکردیم .

و قبل از شروع به ذکر احوال این جماعت نقل کنیم کلام علامه مجلسى را، فرموده : بدان که اجـمـاع عـلمـاى امـامـیـّه مـنـعـقـد گـردیـده اسـت بـر آنـکـه پـدر و مـادر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم و جمیع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم علیه السّلام هـمـه مـسـلمـان بـوده انـد و نور آن حضرت در صُلب و رَحِم مشرکى قرار نگرفته است ، و شـبـهـه در نـسـب آن حـضـرت و آباء و امّهات آن حضرت نبوده است و احادیث متواتره از طُرُق خاصّه و عامّه بر این مضامین دلالت دارد.
بـلکـه از احادیث متواتره ظاهر مى شود که اجداد آن حضرت همه انبیا و اوصیا و حاملان دین خـدا بـوده انـد و فـرزندان اسماعیل که اجداد آن حضرت اند اوصیاى حضرت ابراهیم علیه السّلام بوده اند و همیشه پادشاهى مکّه و حجابت خانه کعبه و تعمیرات با ایشان بوده است و مـرجـع عـامـّه خـلق بـوده اند و ملّت ابراهیم علیه السّلام در میان ایشان بوده است و ایشان حافظان آن شریعت بوده اند و به یکدیگر وصیّت مى کردند و آثار انبیا را به یکدیگر مـى سـپـردنـد تا به عبدالمطلب رسید، و عبدالمطلب ، ابوطالب را وصى خود گردانید و ابـوطـالب کـتـب و آثـار انبیا علیهم السّلام و وَدایع ایشان را بعد از بعثت تسلیم حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم نمود. انتهى .(۲)

اینک شروع کنیم به ذکر حال آن بزرگواران :
همانا (عَدْنان ) پسر (اُدد) است و نام مادرش (بَلْهاء) است ، در ایّام کودکى آثار رشد و شـهـامـت از جـبـیـن مـبـارکـش مـطـالعـه مـى شـد و کـاهـنـیـن عـهـد و منجّمین ایّام مى گفتند که از نـسـل وى شـخـصـى پـدیـد آید که جنّ و انس مطیع او شوند و از این روى جنابش را دشمنان فـراوان بـود چـنانکه وقتى در بیابان شام هشتاد سوار دلیر او را تنها یافتند به قصد وى شـتافتند عَدْنان یک تنه با ایشان جنگ کرد چندان که اسبش کشته شد پس ‍ پیاده با آن جـمـاعـت بـه طـعـن و ضـرب مـشـغـول بـود تـا خـود را بـه دامـان کـوهـى کشید و دشمنان از دنـبـال وى هـمـى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از کوه به درشده گریبان عـدنـان را بـگـرفـت و برتیغ کوه کشید و بانگى مهیب از قلّه کوه به زیر آمد که دشمنان عـدنان از بیم جان بدادند. و این نیز از معجزات پیغمبر آخر الزّمان صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود.

بـالجـمـله ؛ چـون عَدنان به حدّ رشد و تمیز رسید مهتر عرب و سیّد سلسله و قبله قبیله آمد چـنـانـکـه سـاکـنـیـن بطحا و سُکّان یثرب و قبایل برّ حکم او را مطیع و منقاد بودند و چون (بُخْتُ نَصَّر) از فتح بیت المقدّس بپرداخت تسخیر بلاد و اقوام عرب را تصمیم داد و با عـدنان جنگ کرد و بسیارى از انصار او بکشت و عاقبت بر عدنان غلبه کرد و چندان از مردم عـرب بـکـشـت کـه دیگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند. لاجرم هر تن به طرفى گـریـخـت و عدنان با فرزندان خود به سوى یمن شد و آن مَاءْمَن را وطن فرمود و در آنجا بود تا وفات کرد.
و او را ده پـسـر بـود که از جمله مَعَدّ و عَکّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن نور روشن که از جـبـیـن عـَدْنـان درخـشـان بـود از طـلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و این نور همایون بر وجود پـیـغـمـبـر آخـر الزّمـان دلیـلى واضـح بـود کـه از صـُلْبـى بـه صـُلْبـى مـنـتقل مى شد، و چون آن نور پاک به مَعَدّ انتقال یافت و (بُخْتُ نَصَّر) نیز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ایمنى یافته بودند کس به طلب مَعَدّ فرستادند و جنابش را در میان قـبـایـل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر پدید آمد و نور جمالش ‍ به پسرش (نِزار)(۳) منتقل شد، مادر نزار مُعانَه بنت حَوشَمْ از قبیله جُرْهُم است . آنـگـاه کـه نـزار بـه دنـیـا آمـد پدرش نگاه کرد به نور نبوّت که در میان دیدگانش ‍ مى درخشید سخت شادان شد و شتران قربانى کرد و مردم را اطعام نمود و فرمود:
(اِنَّ ه ذا کُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ ه ذَا المَوْلوُدِ)؛

هـنـوز ایـنـهـا انـدک اسـت در حـق این مولود. گویند هزار شتر بود که قربانى کرد و چون (نـِزار) بـه مـعـنـى (انـدک ) است آن طفل به نزار نامیده شد و چون به حدّ رشد رسید و پدرش وفات کرد نِزار در عرب مهتر و سیّد قبیله گشت و چهار پسر از وى پدیدار گشت و چـون اجـل محتوم او نزدیک شد از میان بادیه با فرزندان به مکّه معظّمه آمد و در مکّه وفات کرد و نام پسران او چنین است :

اوّل : ربـیـعـه ، دوم : اءنـمـار، سوّم : مُضَر، چهارم : ایاد. و از براى ایشان قصّه لطیفه اى اسـت مـعـروف (۴) در مـقام تقسیم اموال پدر و رجوع ایشان به حکم افعى جُرْهُمى که در علم کهانت مهارتى تمام داشت و در نجران مرجع اعاظم و اشراف بود و از (اءنْمار) دو قبیله پدید آمد: خَشْعَمْ و بَجیلَه و این دو طایفه به یمن شدند و به ایاد منسوب است قُسّ بـْن سـاعـِده ایـادى کـه از حـُکـمـا و فـُصـحـاى عـرب اسـت و از ربـیـعـه و مـضـر نـیـز قـبـایـل بـسـیـار پـدیـدار شد چنانکه یک نیمه عرب بدیشان نسب مى برند و بدین جهت در کثرت ضرب المثل گشتند.

در فضیلت ربیعه و مُضَر بس است خبر نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم : (لا تَسُبُّوا مـُضـَرَ وَ رَبـیـعـهَ فـَإ نـّهـمـا مـُسـْلِم انِ)(۵) (مـُضـَر)(۶) معدول از ماضر است و آن شیر است پیش از آنکه ماست شود و اسم مُضَر، عَمْرو است و مادرش سـَوْدَه بـنـت عـَکّ اسـت و نـور نـبـوّت از (نـِزار) بـه او مـنـتـقـل شـده بـود و بـعـد از پدر سیّد سلسله بود و اقوام عرب او را مطیع و منقاد بودند و همواره در ترویج دین حضرت ابراهیم خلیل علیه السّلام روز مى گذاشت و مردم را به راه راسـت مـى داشـت . گـویـنـد از تـمـامـى مـردم صـورتـش نـیـکـوتـر بـود و او اوّل کسى است که آواز حُدَى را براى شتران خواند(۷) و از وى دو پسر به وجود آمد یکى عَیْلان (۸) که قبایل بسیار از او پدید آمد.
دیـگـر الیـاس کـه نـور پـیـغـمـبـرى بـدو مـنـتـقـل شـده بـود لاجـرم بـعـد از پـدر در مـیان قـبـایـل بـزرگـى یـافـت چـنـانـکـه او را سـیـّد العـشـیـره لقـب دادنـد و امـور قـبـایـل و مـُهـمـّات ایـشـان بـه صـلاح و صـواب دیـداو فـیـصـل مـى یـافـت و تـا آن روز کـه نـور مـحمّدى صلى اللّه علیه و آله و سلم از پشت او انـتـقـال نـیـافـتـه بود گاهى از صُلب خویش زمزمه تسبیح شنیدى و پیوسته عرب او را معظّم و بزرگ شمردندى مانند لقمان و اَشباه او.

مـادرش ربـاب نـام دارد و زوجـه اش لیـلى بـِنـْت حـُلْوان قـضـاعـیـّه یـَمَنِیَّه است که او را (خـِنـْدِف ) گـویـنـد و او را سـه پـسـر بـود: ۱ ـ عـَمْرو ۲ ـ عامر ۳ ـ عُمیرا. گویند؛ چون پـسـران وى به حدّ بلوغ و رشد رسیدند روزى عمرو وعامر با مادر خود لیلى به صحرا رفـتـنـد نـاگاه خرگوشى از سر راه بجنبید و به یک سو گریخت و شتران از خرگوش بـرمـیـدنـد عـمـرو و عـامـر از دنبال خرگوش تاختن کردند، عمرو نخست او را بیافت و عامر رسـیـد و آن را صـیـد کـرده کـبـاب کـرد. لیـلى را از ایـن حال سروررى و عُجْبى روى آورد پس به تعجیل به نزدیک الیاس آمد و چون رفتارى به تَبَخْتُر داشت الیاس به او گفت : اَیْنَ تُخَندِفین (خِنْدِفِه آن را گویند که رفتارش به جـلالت و تـبختر باشد) لیلى گفت : همیشه بر اثر شما به کبر و ناز قدم زنم و از این روى الیـاس او را خـِنـْدِف نـامـیـد و آن قـبـایـل کـه بـا الیـاس نـسب مى برند بنى خِنْدِف (۹) لقب یافتند و از این روى که عمرو آن خرگوش را یافته بود الیاس او را (مُدْرِکِه ) لقب داد و چون عامر صید آن کرد و کباب ساخت (طابخه ) نامیده شد.

و چون عمیرا در این واقعه سر در لحاف داشت و طریق خدمتى نپیمود به قَمَعَه ملقّب گشت و بِالْجمله ؛ خِندِف الیاس را بسیار دوست مى داشت . گویند چون الیاس ‍ وفات کرد خِندِف حُزن شدیدى پیدا کرد و از سر قبر وى بر نخاست و سقفى بر او سایه نیفکند تا وفات یافت .(۱۰)

بـالجـمـله ؛ نـور نـبـوّت از الیـاس بـه مـُدْرِکـه (۱۱) انـتـقـال یـافـت و بـعـضى گفته اند که مُدرِکه را بدان سبب مدرکه گفتند که درک کرد هر شرافتى را که در پدرانش بوده و او را ابوالهذیل مى گفتند. زوجه اش (سَلْمى بنت اَسَد بـن رَبـیـعـه بـن نـِزار) بـود و از وى دو پـسـر آورد یـکـى خـُزیـمـه و دیـگـر هـُذَیـْل کـه پـدر قـبـایـل بـسـیـار اسـت و نـور نـبـوّت بـه خـُزَیـمـه (۱۲) منتقل شد و او بعد از پدر حکومت قبایل عرب داشت و او را سه پسر بود: ۱ ـ کنانه ۲ ـ هون ۳ ـ اسد. و کنانه (۱۳) مادرش عوانه بنت سعد بن قیس بن عَیْلان بن مُضَر است و کـُنْیَتش ابونضر چون رئیس قبایل عرب گشت در خواب به او گفتند که (بَرّه بنت مرّ بـن اَدّ بـن طـابـخه بن الیاس ) را بگیر که از بطن وى باید فرزندى یگانه به جهان آید. پس کنانه ، برّه را تزویج نمود و از وى سه پسر آورد:

۱ ـ نَضْر ۲ ـ ملک ۳ ـ مِلّکان ونیز هاله راکه از قبیله اءزْد بود به حباله نکاح در آورد و از وى پسرى آورد مسمى به (عبد مناه ) و در جمله پسران نور نبوى از جبین نضر ساطع بود وجه تسمیه او به نضر(۱۴) نضارت وجه اوست واو را قریش نیز گویند و هر قبیله اى که نسبش به نضر پیوندد، او را قریش خوانند و در وجه نامیدن نضر به قریش بـه اخـتـلاف سـخن گفته اند و شاید از همه بهتر آن باشد که چون نضر مردى بزرگ و باحصافت بود و سیادت قوم داشت پراکندگان قبیله را فراهم کرد و بیشتر هر صباح بر سـر خـوان گـسـترده او مجتمع مى شدند از این روى (قریش ) لقب یافت ؛ چه (تقرّش ) بـه مـعنى (تجمّع ) است و نضر را دو پسر بود یکى مالک و دیگرى یَخْلُد و نور نبوّت در جـبـیـن مـالک بـود و مـادرش عاتکه بنت عدوان بن عمرو بن قیس ‍ بن عیلان است و مالک را پـسرى بود فِهْر(۱۵) نام داشت و مادرش جَنْدَلَه بِنْت حارث جُرْهُمیّه است و فِهْر رئیـس مردم بود در مکه و او را جمع آورنده قریش ‍ گویند و او را چهار پسر بود از لیلى بـنـت سـعـد بـن هـذیـل : ۱ ـ غالب ۲ ـ محارب ۳ ـ حارث ۴ ـ اسد. از میان همه نور نبوّت به (غالب ) منتقل شد.

و (غـالب ) را دو پـسر بود از سَلْمى بنت عمرو بن ربیعه خزاعیّه : ۱ ـ لُوَىّ ۲ ـ تیم . و نـور شـریـف نـبـوّت بـه (لُوَىّ)(۱۶) مـنتقل شد و آن تصغیر (لا ى ) است که به معنى نور است و او را چهار پسر بود: ۱ ـ کعب ۲ ـ عـامـر ۳ ـ سـامـه ۴ ـ عـوف . و در مـیـان هـمـگـى نـور نـبـوت بـه (کـعـب ) منتقل شد.

مادرش ماریه دختر کعب قضاعیه بوده و کعب بن لُوَىّ از صنادید عرب بود و در قبیله قریش از هـمـه کـس بـرتـرى داشت و درگاهش ملجاء و پناه پناهندگان بود و مردم عرب را قانون چـنـان بـود کـه هـرگـاه داهـیـه عـظـیـم یـا کـارى مـُعـجـب روى مـى داد سـال آن واقـعـه را تـاریـخ خـویـش مـى نـهـادنـد. لا جـَرَم سـال وفـات او را کـه ۵۶۴۴ بـعـد از هـبـوط آدم بـود تـاریـخ کـردنـد تـا عـام الفیل و او را سه پسر بود از محشیّه دختر شیبان :

۱ ـ مـُرّه (۱۷) ۲ ـ عـدى ۳ ـ هـُصـَیـْص ، و هـُصـَیـْص (بـه مـهملات کزُبَیْر) از برادران دیگر بزرگتر بود و او را پسرى بود به نام عمرو و عمرو دو پسر داشت یکى (سـهم ) و دیگرى (جُمَح )(۱۸) و به (سهم ) منسوب است عَمْر و عاص و به (جـُمـَح ) مـنـسـوب اسـت عـثـمان بن مظعون و صفوان بن امیّه و ابومحذوره که مؤ ذّن پیغمبر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم بود، و به عدىّ بن کعب منسوب است عمر بن خطّاب و مُرّه بن کـعـب هـمـان اسـت کـه نـور مـحـمـدى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از کـعـب بـه وى منتقل شده و او را سه پسر بود.

کـلاب مـادرش هـنـد دخـتـر سرىّ بن ثعلبه است و دو پسر دیگر تَیْم (بفتح تاء و سکون یـاء) و یـَقـَظـه (به فتح یاء و قاف ) و مادر این دو پسر بارقیه و به تَیْم منسوب است قـبـیـله ابـوبـکـرو طـلحـه ؛ و یـقظه را پسرى بود مخزوم نام که قبیله بنى مخزوم به وى مـنـسـوبـنـد و از ایـشـان اسـت امّ سـَلَمـه و خـالد بـن الولیـد و ابوجهل ، و کلاب بن مرّه را دو پسر بود یکى زهره که منسوب است به آن آمنه مادر حضرت پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و ابـن ابـى وقـّاص و عـبدالرّحمن بن عوف ، دوم قـُصـَىّ(۱۹) و نـامش زید است و او را قُصىّ گفتند بدان جهت که مادرش فاطمه بـنـت سعد بعد از وفات کلاب به ربیعه بن حرم قضاعى شوهر کرد، زهره راکه فرزند بـزرگـتـرش بـود در مـکـّه بـگـذاشـت و قـُصـىّ را کـه خردسال بود با خود برداشت به اتفاق شوهرش به میان قضاعه آمد و چون قُصىّ از مکه دور افتاد او را قُصىّ گفتند که به معنى دور شده است و چون قُصىّ بزرگ شد هنگام حجّ مـادر خـود فـاطـمـه را بـا بـرادر مادرى خود زرّاج (۲۰)بن ربیعه وداع کرد به اتفاق جماعتى از قضاعه که عزیمت مکّه داشتند به مکّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند چندان که به مرتبه ملکى رسید.

و در آن زمان بزرگ مکّه حُلَیْل بن حَبْسِیّه (۲۱) بود و در مردم خزاعه که بعد از جـُرْهُمیان بر مکّه مستولى شده بودند حکومت داشت و او را دختران و پسران بود او از جمله دخـتـران او حـُبـّى (۲۲) بـود قـصـىّ او را بـه نـکـاح خود درآورد و از پس آنکه روزگـارى بـا او هـم بالین بود بلاى وبا و رنج رُعاف (۲۳) در مکّه پدید آمد پس جلیل و مردم خزاعه از مکّه به در شدند. جلیل در بیرون مکّه بمرد و هنگام رحلت وصیّت کـرد کـه بـعد از او کلید داشتن خانه مکّه با دخترش حُبّى باشد و اَبُوغُبْشان الْمِلْکانى در این منصب حجابت با حُبّى مشارکت کند و این کار بدینگونه برقرار شد تا قصىّ را از حبّى چهار پسر به وجود آمد:

۱ ـ عَبْد مَناف ۲ ـ عَبْد العُزّ ى ۳ ـ عَبْدالقُصَىّ ۴ ـ عَبْدُ الدّ ار.
قـُصـَى با حُبّى گفت : سزاوار است که کلید خانه مکّه را به پسرت عبدالدّار سپارى تا این میراث از فرزندان اسماعیل علیه السّلام به در نشود، حبّى گفت : من از فرزند خود هیچ چـیـز دریـغ ندارم امّا با اَبُوغُبْشان که به حکم وصیّت پدرم با من شریک است چه کنم ؟ قـصـىّ گـفـت : چـاره آن بر من آسان است . پس حُبّى حقّ خویش را به فرزند خود عبدالدّار گـذاشـت و قـصـىّ از پـس چـنـد روزى بـه طـائف رفـت و اَبـُوغـُبـْشان در آنجا بود. شبى اَبـُوغـُبـْشـان بـزمـى آراسـت و بـه خـوردن شـراب مـشـغـول شـد، قـصـىّ در آن مـجـلس حـضـور داشـت چـون اَبـُوغـُبْشان را نیک مست یافت و از عقل بیگانه اش ‍ دید منصب حجابت مکّه را از او به یک خیک شراب بخرید و این بیع را سخت محکم کرد و چند گواه بگرفت و کلید خانه را از وى گرفته و به شتاب تمام به مکّه آمد و خلق را انجمن ساخت و کلید را به دست فرزند خود عبدالدّار داد و از آن سوى اَبُوغُبْشان چـون از مـسـتـى بـه هـوش آمـد سـخـت پـشـیـمـان شـد و چـاره نـدیـد و در عـرب ضـرب المَثَل شد که گفتند:
(اَحُمَقُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَنْدَمُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَخْسَرُ صفَقه مِنْ اَبى غُبْشان ).

بـالجـمـله ، چـون قـصـىّ مـِفـْتاح از ابوغبشان بگرفت و بر قریش مهتر و امیر شد منصب سقایت و حجابت و رفادت ولوا و نَدْوه و دیگر کارها مخصوص او گشت و (سقایت ) آن بود کـه حـاجـیـان را آب دادى و (حـجـابـت ) کلید داشتن خانه مکّه را گفتندى و او حاجیان را به خـانـه مـکـّه راه دادى و (رفـادت ) بـه مـعـنـى طـعـام دادن اسـت و رسـم بـود کـه هـر سـال چـنـدان طـعام فراهم کردندى که همه حاجیان را کافى بودى و به مُزْدَلِفَه آورده بر ایـشـان بخش فرمودى و (لوا) آن بود که هرگاه قُصىّ سپاهى از مکّه بیرون فرستادى بـراى امـیـران لشـکر یک لوا بستى و تا عهد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم این قانون در میان اولاد قصىّ برقرار بود و (نَدْوه ) مشورت باشد و آن چنان بود که قصىّ در جنب خانه خداى زمینى بخرید و خانه اى بنا کرد و از آن یک در به مسجد گذاشت و آن را د ارالنَّدْوَه نـام نـهـاد هـرگاه کارى پیش آمد بزرگان قریش را در آنجا انجمن کرده شورى افکند.

بـالجـمـله ؛ قـصـىّ قـریـش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قریش ، شما همسایه خدائید و اهل بیت اوئید و حاجیان میهمان خدا و زُوّار اویند؛ پس بر شما هست که ایشان را طعام و شراب مـهـیـّا کـنـیـد تـا آنـکـه از مکّه خارج شوند. و قریش تازمان اسلام بدین طریق بودند آنگاه قُصىّ زمین مکّه را چهار قسم نمود و قریش را ساکن فرمود.

امـّا بـَنـى خُزاعه و بَنى بَکْر که در مکّه استیلا داشتند چون غلبه قصىّ را دیدند و کلید خـانـه را بـه دسـت بـیـگـانـه یـافـتـنـد سـپـاهـى گرد کرده با او مصاف دادند و در دفعه اوّل قـصـىّ شـکـسـت خورد، پس برادر مادرى قصىّ (زرّاج بن ربیعه ) با دیگر برادران خـود از ربـیعه با جماعتى از قُضاعه به اعانت قصىّ آمدند با خُزاعه جنگ کردند تا آنکه قـصـىّ غـلبـه کـرد پـس بـر قـصـىّ بـه سـلطـنـت سـلام دادنـد و او اوّل مـَلِک است که سلطنت قریش و عرب یافت و پراکندگان قریش را جمع کرده و هرکس را در مکه جائى معیّن بداد از این جهت او را (مُجَمِّعْ) گفتند.

قال الشّاعر:

شعر :

اَبُوکُمْ قُصَىُّ کانَ یُدْعى مُجَمِّعا

بِهِ جَمَعَ اللّهُ القَبائِلَ مِن فِهْرٍ(۲۴)

و قضى چنان بزرگ شد که هیچ کس بى اجازه او هیچ کار نتوانست کرد و هیچ زن بى اجازه و رخـصت او به خانه شوهر نتوانست رفت و احکام او در میان قریش در حیات و ممات او مانند دین لازم شمرده مى شد.

پـس قـُصـىّ مـنـصـب سـقـایت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را به پسرش ‍ عبدالدّار تـفـویـض نـمود و قبیله بنى شیبه از اولاد اویند که کلید خانه را به میراث همى داشتند و چـون روزگـارى تـمـام بـرآمد قصىّ وفات یافت و او را در حَجُون (۲۵)مدفون سـاخـتـنـد و نـور مـحـمـّدى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از قـصـىّ بـه عـبـد مـَنـاف انـتـقـال یـافـت و عـبـدمـنـاف را نـام ، مـُغـَیـْره بـود و از غـایـت جـمـال (قَمَر الْبَطْحا) لقب داشت و کُنْیَتَش ، ابوعبدالشّمس است و او عاتکه دختر مرّه بن هـلال سـلمـیـّه را تـزویـج کـرد و وى دو پسر تواءمان (۲۶) متولّد شدند چنانکه پـیـشانى ایشان به هم پیوستگى داشت پس با شمشیر ایشان را از هم جدا ساختند یکى را (عَمْرو) نام نهادند که هاشم لقب یافت و دیگرى را (عبدالشّمس ).

یـکـى از عـقـلاى عرب چون این بدانست گفت : در میان فرزندان این دو پسر جز با شمشیر هـیـچـکـار فیصل نخواهد یافت و چنان شد که او گفت ؛ زیرا که عبدالشمس ‍ پدر اُمیّه بود و اولاد او هـمیشه با فرزندان هاشم از در خَصْمى بودند وشمشیر آخته داشتند و عبدمناف غیر از این دو پسر، دو پسر دیگر داشت یکى (المُطَّلِب ) که از قبیله اوست عُبَیده بن الحارث و شـافـعـى ، و پـسـر دیـگرش (نَوْفَلْ) است که جُبَیْر بْن مُطْعِم به او منسوب است . و هـاشـم بـن عـبـد مـنـاف را کـه نام او عمرو بود از جهت علّو مرتبت او را (عَمْرو الْعُلى ) مى گـفـتـنـد و از غـایت جمال او را و مُطَّلِب را (اَلْبَدْر ان )(۲۷) گفتندى و او را با مـطـّلب کـمـال مـؤ الفـت و مـلاطـفـت بـودى چـنـانـکـه عـبـدالشـّمـس را بـا نَوْفَل .

بـالجـمـله ؛ چـون هاشم به کمال رشد رسید آثار فتوّت و مروّت از وى به ظهور رسید و مـردم مکّه را در ظلّ حمایت خود همى داشت چنانکه وقتى در مکّه بلاى قحط و غلا پیش آمد و کار بر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر کردى و شتران خویش را طـعام بار کرده به مکّه آوردى و هر صبح و هر شام یک شتر همى کشت و گوشتش را همى پـخـت آنـگاه ندا در داده مردم مکّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و نان در آب گوشت ثَرید کـرده بـدیـشـان مـى خـورانید از این روى او را (هاشم ) لقب دادند؛ چه (هَشْم ) به معنى شکستن باشد.
یکى از شاعران عرب در مدح او گوید:

شعر :

عَمْرُو الْعُلى هَشَمَ الثَّریدَ لِقَوْمِهِ

قَوْمٍ بِمَکّهَ مُسْنِتینَ عِج افٍ

نُسِبَتْ اِلَیْهِ الرِّحْلَت انِ کِلا هُم ا

سَیْرُ الشِّتاءِ وَ رِحْلَهُ الاَْصْی افِ

و چـون کـار هـاشـم بـالا گـرفـت و فـرزنـدان عـبـدمـنـاف قـوى حال شدند و از اولاد عبدالدّار پیشى گرفتند و شرافتى زیاده از ایشان به دست کردند لا جـَرَم دل بـدان نـهـادنـد کـه مـنـصـب سـقایت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را از اولاد عـبـدالدّار بـگـیـرنـد و خـود مـتـصـرّف شـونـد و در ایـن مـهـم عـبـدالشـّمـس و هـاشـم و نـوفـل و مـطـّلب ایـن هـر چـهـار بـرادر هـمداستان شدند و در این وقت رئیس اولاد عبدالدّار ، عـامـربن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار بود و چون او از اندیشه اولاد عبدمناف آگهى یافت دوستان خویش را طلب کرد و اولاد عبدمناف نیز اعوان و انصار خویش را فراهم کردند.
در این هنگام بنى اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ و بنى زُهْرَه بن کِلاب و بنى تَیْم بن مُرَّه و بنى حارث بن فِهْر از دوستان و هواخواهان اولاد عبدمَناف گشتند.

پـس هـاشم و برادرانش ظرفى از طیب و خوشبوئیها مَملُوّ ساخته به مجلس حاضر کردند و آن جماعت دستهاى خود را به آن طیب آلوده ساخته دست به دست اولاد عبدمناف دادند و سوگند یـاد کـردنـد کـه از پاى ننشینند تا کار به کام نکنند و هم از براى تشیید قَسَم به خانه مکّه درآمده دست بر کعبه نهادند و آن سوگندها را مؤ کّد ساختند که هر پنج منصب را از اولاد عبدالدّار بگیرند.
و از ایـن روى کـه ایـشـان دسـتـهـاى خـود را بـا طـیـب آلوده سـاختند آن جماعت را (مطیّبین ) خـوانـدنـد و قـبـیله بنى مخزوم و بنى سَهْم بن عَمْرو بن هُصَیْص و بنى عَدِىّ بن کَعْب از انـصار بنى عَبْدُالدّ ار شدند و با اولاد عبدالدّار به خانه مکه آمدند و سوگند یاد کردند کـه اولاد عـبـدمناف را به کار ایشان مداخلت ندهند و مردم عرب این جماعت را (اَحْلاف ) لقب دادنـد و چـون جـمـاعـت احـلاف و مطیّبین از پى کین برجوشیدند و ادوات مقاتله طراز کردند دانـشوران و عقلاى جانَبیْن به میان درآمده گفتند: این جنگ جز زیانِ طرفیْن نباشد و از این آویـخـتـن و خـون ریـخـتـن قـریـش ‍ ضـعـیـف گـردنـد و قـبـایـل عـرب بـدیـشـان فـزونـى جـویـند بهتر آن است که کار به صلح رود. و در میانه مصالحه افکندند و قرار بدان نهادند که سقایت و رفادت با اولاد عبدمناف باشد و حجابت و لوا و دارالنّدوه را اولاد عبدالدّار تصرّف کنند، پس از جنگ باز ایستادند و با هم به مدارا شدند آنگاه اولاد عبدمناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم بر آمـد. پـس در مـیـان اولاد عـبـدمناف و عبدالدّار مناصب خمسه همى به میراث مى رفت چنانکه در زمـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم عثمان بن ابى طلحه بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار کلید مکّه داشت و چون حضرت فتح مکّه کرد عثمان را طلبید و مفتاح را بدو داد و ایـن عـثمان چون به مدینه هجرت کرد کلید را به پسر عمّ خود (شَیْبَه ) گذاشت و در میان اولاد او بماند.
امـّا لوا در میان اولاد عبدالدّار بود تا آن زمان که مکّه مفتوح گشت ایشان به خدمت آن حضرت رسیده عرض کردند: (اِجْعَل اللِّواء فین ا).

آن حضرت در جواب فرمود: (َالاِسْلامُ اَوُسَعُ مِنْ ذلِکَ) کنایت از آنکه اسلام از آن بزرگتر اسـت کـه در یـک خاندان رایات فتح آن بسته شود. پس آن قانون برافتاد و دارالنّدوه تا زمـان مـعـاویـه برقرار بود و چون او امیر شد آن خانه را از اولاد عبدالدّار بخرید و دارالا ماره کرد.

امـّا سـقـایـت و رفـادت از هاشم به برادرش مُطَّلب رسید و از او به عبدالمطَّلب بن هاشم افـتـاد و از عـبـدالمـطَّلب بـه فـرزنـدش ابـوطـالب رسـیـد و چـون ابـوطـالب انـدک مـال بـود بـراى کار رفادت از برادر خود عبّاس زرى به قرض گرفت و حاجیان را طعام داد و چـون نـتـوانـسـت اداء آن دَیْن کند منصب سقایت و رفادت را در ازاى آن قرض به عبّاس گـذاشـت و از عـبـّاس بـه پـسرش عبداللّه رسید و از او به پسرش على و همچنان تا غایت خلفاى بنى عبّاس .

بـالجـمـله ؛ چـون صـیـّت جلالت هاشم به آفاق رسید سلاطین و بزرگان براى او هدایا فرستادند و استدعا نمودند که دختر از ایشان بگیرد شاید نور محمّدى صلى اللّه علیه و آله و سـلّم کـه در جـبـیـن داشـت بـه ایـشـان مـنـتـقـل گـردد و هـاشـم قـبـول نـکـرد و از نـُجـبـاى قـوم خود دختر خواست و فرزندان ذکور و اناث آورد که از جمله (اَسـَد) است که پدر فاطمه والده حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ولکن نورى که در جبین داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه کعبه طواف کرد و به تضرّع و ابـتـهـال از حـق تـعـالى سـؤ ال کـرد کـه او را فـرزنـدى روزى فـرمـایـد کـه حامل آن نور پاک شود. پس در خواب او را امر کردند به (سَلْمى ) دختر عمروبن زید بن لبـیـد از بـنى النّجار که در مدینه بود پس هاشم به عزم شام حرکت فرموده و در مدینه به خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نکاح درآورد و عمرو با هاشم پیمان بست که دختر خود را به تو دادم بدان شرط که اگر از او فرزندى به وجود آید همچنان در مدینه زیست کند و کس او را به مکّه نبرد. هاشم بدین پیمان رضا داد و در مراجعت از شام سلمى را به مکّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى که شده بود او را بـرداشـتـه دیـگـر بـاره بـه مـدیـنـه آورد تـا در آنـجـا وضـع حمل کند و خود عزیمت شام نمود و در غَزَه (۲۸) ـ که مدینه اى است در اَقْصى شام و مابَیْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است ـ وفات فرمود:

امـّا از آن سـوى سلمى ، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام کرد و چون بر سر موى سپید داشـت او را (شـَیـْبـَه ) گـفـتـنـد و سـَلْمـى هـمـى تـربـیـت او فـرمـود تـا یـمـیـن از شمال بدانست و چندان نیکو خِصال و ستوده فِعال برآمد که (شَیْبَهُ الْحَمْد) لقب یافت و در ایـن وقـت عـمّ او مـطـّلب در مـکـّه سـیـّد قـوم بـود و کـلیـد خـانـه کـعـبـه و کـمـان اسماعیل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقایت و رفادت او را داشت . پس مطلب به مدینه آمد و برادرزاده خود را بر شتر خویش ردیف ساخته به مکّه آورد. قریش چون او را دیدند چنان دانـسـتـند که مطّلب در سفر مدینه عبدى خریده و با خود آورده لاجرم شَیْبَه را عبدالمطّلب خواندند و به این نام شهرت یافت .

از آن پـس کـه مـطـّلب بـه خـانه خویش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نیکو در بر کرد و در میان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملکات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بـلنـد گـشت و چنین بزیست تا مطّلب وفات کرد و منصب رفادت و سقایت و دیگر چیزها بـدو مـنـتـقـل گـشت و سخت بزرگ شد چنانکه از بِلاد و اَمصار بعیده به نزدیک او تُحَف و هدایا مى فرستادند و هر که را او زینهار مى داد در امان مى زیست و چون عرب را داهیه پیش آمـدى او را بـرداشـتـه بـه کـوه ثَبیر بردى و قربانى کردندى و اسعاف حاجات را به بـزرگـوارى او شـنـاختندى و خون قربانى خویش را همه بر چهره اَصْنام مالیدندى ؛ امّا عبدالمطّلب جز خداى یگانه را ستایش ‍ نمى فرمود.

بـالجـمـله ؛ نـخـسـتین ولدى که عبدالمطّلب را پدید آمد حارث بود از این روى عبدالمطّلب مُکَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسید عبدالمطّلب در خواب ماءمور شد به حَفْر چاه زمزم .

هـمـانـا مـعـلوم بـاشد که عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى ـ که رئیس جُرْهُمیان بود ـ در مکّه در عهد قـُصىّ، حُلَیْل بن حَبْسیّه از قبیله خُزاعه با ایشان جنگ کرد و بر ایشان غلبه جست و امر کـرد کـه از مـکّه کوچ کنند. لاجرم عمرو تصمیم عزم داد که از مکّه بیرون شود و آن چند روز که مهلت داشت کار سفر راست مى کرد از غایت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُکْن انتزاع نمود و دو آهو برّه از طلا که اسفندیار بن گشتاسب به رسم هدیه به مکّه فرستاده بود با چند زره و چـند تیغ که از اشیاء مکّه بود برگرفت و در چاه زمزم افکنده آن چاه را با خاک انباشته کرد، پس مردم خود را برداشته به سوى یمن گریخت .

ایـن بـود تـا زمـان عـبـدالمـطّلب که آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر کرد و اشیاء مذکوره را از چاه درآورد و قریش از او خواستار شدند که یک نیمه این اشیاء را به ما بـده ؛ زیـرا که آن از پدران گذشتگان ما بوده ، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهید این کار بـه حـکـم قرعه فیصل دهم . ایشان رضا دادند. پس عبدالمطّلب آن اشیاء را دو نیمه کرد و امـر فـرمـود (صاحب قِداح ) را ـ که قرعه زدن با او بود ـ قرعه زند به نام کعبه و نام عـبـدالمـطـّلب و نـام قـریـش ، چـون قـرعـه بـزد، آهو برهّهاى زرّین به نام کعبه برآمد و شـمـشـیر و زره به نام عبدالمطّلب و قریش بى نصیب شدند. عبدالمطّلب زره وشمشیر را فـروخـت و از بـهـاى آن درى از بـهر کعبه ساخت و آن آهوان زرّین را از در کعبه بیاویخت و به (غزالى الکعبه ) مشهور گشت .
نقل است که ابولهب آن را دزدید و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به کار برد.

ابـن ابـى الحـدیـد و دیـگـران نـقل کرده اند که چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سینه سایر قریش مشتعل گردیده گفتند: اى عبدالمطّلب ! این چاه از جدّ ما اسماعیل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شریک گردان . عبدالمطّلب گفت : این کـرامـتـى اسـت کـه حـق تـعالى مرا به آن مخصوص گردانیده است و شما را در آن بهره اى نیست و بعد از مخاصمه بسیار راضى شدند به محاکمه زن کاهنه که در قبیله بنى سعد و در اطـراف شام بود. پس ‍ عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و از هـر قـبیله از قبائل قریش ‍ چند نفر با ایشان روانه شدند به جانب شام . پس در اثناى راه در یکى از بیابانها که آب در آن بیابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و سایر قـریـش آبـى کـه داشـتـنـد از ایـشـان مـضـایقه کردند و چون تشنگى بر ایشان غالب شد عـبـدالمـطـّلب گـفـت : بـیـائیـد هر یک از براى خود قبرى بکنیم که هر یک که هلاک شویم دیـگـران او را دفـن کـنـند که اگر یکى از ما دفن نشده در این بیابان بماند بهتر است از آنـکـه هـمه چنین بمانیم و چون قبرها را کندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت : چنین نشستن و سعى نکردن تا مردن و ناامید از رحمت الهى گردیدن از عجز یقین است ، برخیزید کـه طـلب کـنـیـم شـاید خدا آبى کرامت فرماید. پس ایشان بار کردند و سایر قریش نیز بـار کـردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زیر پاى ناقه اش چشمه اى از آب صـاف و شـیـریـن جـارى شـد پـس عـبدالمطّلب گفت : اللّه اکبر! و اصحابش هم تکبیر گـفـتـنـد و آب خـوردنـد و مـَشـکـهـاى خـود را پـر آب کـردنـد و قـبـایـل قـریـش را طـلبـیدند که بیائید و مشاهده نمائید که خدا به ما آب داد و آنچه خواهید بخورید و بردارید، چون قریش آن کرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده کردند گفتند: خدا مـیـان مـا و تو حکم کرد و ما را دیگر احتیاج به حکم کاهنه نیست دیگر در باب زمزم با تو مـعـارضـه نـمـى کـنـیـم ، آن خـداوندى که در این بیابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشیده است ، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.(۲۹)

بـالجـمـله ؛ عـبـدالمـطـّلب بعد از حفر زمزم ، بزرگوارى عظیم شد و (سیّد البطحاء) و (سـاقـى الحـجـیج ) و (حافر الزّمزم ) بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصیبت و بـلیـّه بـه او پـنـاه مـى بـردنـد و در هـر قـحـط و شـدّت و داهـیـه بـه نـور جمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ایشان مى نمود. و آن بزرگوار را ده پـسـر و شـش ‍ دخـتـر بـود کـه بـیـایـد ذکـر ایـشـان در ذکـر خـویـشـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم وعـبـدالله بـرگـزیـده فـرزنـدان او بـود و او و ابـوطـالب و زبـیـر، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عایذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. و چـون جـنـابـش از مـادر مـتولّد شد بیشتر از اَحْبار یهود و قسّیسین نصارى و کَهَنَه و سَحَرَه دانـسـتـنـد که پدر پیغمبر آخر الزّمان صلى اللّه علیه و آله و سلم از مادر بزاد؛ زیرا که گـروهـى از پـیـغـمـبـران بـنـى اسـرائیـل مـژده بـعـثـت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را رسانیده بودند و طایفه اى از یهود که در اراضى شـام مـسـکـن داشـتـنـد جـامـه خون آلودى از یحیى پیغمبر علیه السّلام در نزد ایشان بود و بـزرگـان دیـن علامت کرده بودند که چون خون این جامه تازه شود همانا پدر پیغمبر آخر الزّمـان مـتـولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه که صوف سفید بود خون تازه بجوشید.

بـالجـمله ؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم که از دیدار هر یـک از اجداد پیغمبر لامع بود از جبیین او ساطع گشت و روز تا روز همى بالید تا رفتن و سـخن گفتن توانست آنگاه آثار غریبه و علامات عجیبه مشاهده مى فرمود؛ چنانکه روزى به خـدمـت پـدر عـرض کـرد کـه هرگاه من به جانب بطحاء و کوه ثَبیر سیر مى کنم نورى از پـشـت مـن سـاطـع شـده دو نـیـمه مى شود، یک نیمه به جانب مشرق و نیمى به سوى مغرب کـشـیـده مـى شـود آنگاه سر به هم گذاشته دایره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى بر سـر مـن سـایـه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلک در رود و بـاز شـده در پـشـت مـن جـاى کند و وقتگاه باشد که چون در سایه درخت خشکى جاى کنم آن درخـت سـبـز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشک شود و بسا باشد که چون بر زمین نشینم بـانـگـى بـه گـوش مـن رسـد که اى حامل نور محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر تو سـلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا امید آن است که پیغمبر آخـر الزمـان از صـُلْب تـو پدیدار شود و در این وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را ادا کند؛ چه آن زمان که حفر زمزم مى فرمود و قریش با او بر طریق منازعت مى رفتند باخداى خـود عـهد کرد چون او را ده پسر آید تا در چنین کارهایش پشتوانى کنند یک تن را در راه حق قربانى کند؛ در این وقت که او را ده پسر بود تصمیم عزم داد تا وفا به عهد کند.

پـس فـرزنـدان را جـمـع آورد و ایشان را از عزیمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند. پس بـر آن شـد کـه قـرعـه زنـند به نام هرکه برآید قربانى کند. پس قرعه زدند به نام عـبـداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد میان (اساف ) و (نائله ) که جاى نَحْر بود و کارد برگرفت تا او را قربانى کند، برادران عبداللّه و جماعت قریش و مـغـیـره بـن عـبـداللّه بـن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان که جاى عذر باقى است نـخـواهیم گذاشت عبداللّه ذبح شود. ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند که در مدینه زنى است کاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در این کار حکومت کند و چاره اندیشد. چون به نزد آن زن شـدنـد گـفـت : در مـیـان شـما دیت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر. گفت : هم اکـنـون بـه مکّه برگردید و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنید اگر به نام شتران برآمد فداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فدیه را افزون کنید و بدینگونه هـمـى بـر عـدد شـتر بیفزائید تا قرعه به نام شتر برآید و عبداللّه به سلامت بماند و خداى نیز راضى باشد.

پـس عـبـداللّه بـا قـریـش بـه جـانـب مکّه مراجعت کردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدند قـرعـه بـه نـام عبداللّه برآمد. پس ده شتر دیگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّه بـرآمـد بـدینگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسید، در این هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قریش آغاز شادمانى کردند و گفتند خداى راضى شد. عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَیْتِ، بدین قدر نتوان از پاى نشست .

بـالجـمـله ؛ دو نـوبت دیگر قرعه افکندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوار افـتـاد و آن صـد شتر را به فدیه عبداللّه قربانى کرد و این بود که در اسلام دیت مرد بـر صـد شتر مقرّر گشت و از اینجا بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: (اَنـَا ابـنُ الذَّبـیـحـَیـْن )(۳۰) و از دو ذبـیـح ، جـدّ خـود حـضـرت اسماعیل ذبیح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.

علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده که چون عبداللّه به سنّ شَباب رسید نور نبوّت از جبین او سـاطـع بـود، جمیع اکابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو کردند که به او دختر دهند و نـور او را بـربـایـنـد؛ زیـرا کـه یـگـانـه زمـان بـود در حـُسـن و جـمـال . و در روز بـر هر که مى گذشت بوى مُشک و عَنْبَر از وى استشمام مى کرد و اگر در شـب مـى گـذشـت جـهـان از نـور رویـش روشـن مـى گـردیـد و اهـل مـکـّه او را (مـِصـْبـاح حـَرَم ) مـى گـفتند تا اینکه به تقدیر الهى عبداللّه با صدف گـوهـر رسالت پناه یعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْره بن کِلاب بن مُرّه ) جفت گـردیـد. پس سبب مزاوجت را نقل کرده به کلامى طولانى که مقام را گنجایش ذکر نیست . و روایت کرده که چون تزویج آمنه به حضرت عبداللّه شد دویست زن از حسرت عبداللّه هلاک شدند!

بالجمله ؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمین گشت جمله کَهَنَه عرب آن بدانستند و یکدیگر را خـبـر دادنـد و چـنـد سـال بـود کـه عـرب بـه بـلاى قـحـط گـرفـتـار بـودند و بعد از انتقال آن نور به آمنه باران بارید و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائى که آن سال را (سَنَهُ الْفَتْح ) نام نهادند.

در هـمـان سـال عـبـدالمـطـّلب عـبـداللّه را بـه رسـم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدینه رسید مزاج مبارکش از صحّت بگشت و همراهان او را بـگـذاشـتـنـد و بـه مـکّه شدند و از پس ایشان عبداللّه در آن بیمارى وفات یافت ، جسد مبارکش را در (دارالنّابغه ) به خاک سپردند.

امـّا از آن سوى ، چون خبر بیمارى فرزند به عبدالمطّلب رسید حارث را که بزرگترین بـرادران او بـود بـه مـدیـنـه فـرسـتـاد تا جنابش را به مکّه کوچ دهد وقتى رسید که آن حـضـرت وداع جـهـان گـفـتـه بـود و مـدّت زنـدگـانـى آن جـنـاب بـیـسـت و پـنـج سـال بـود و هـنـگـام وفـات او هـنـوز آمـنـه عـلیـهـاالسـّلام حـمل خویش نگذاشته بود و به روایتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شریف آن حضرت گذشته بود.(۳۱)

در روایـات وارد شـده اسـت کـه شبى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به نزد قـبـر عـبـداللّه پـدر خود آمد و دو رکعت نماز کرد و او را ندا کرد ناگاه قبر شکافته شد و عـبـداللّه در قـبـر نـشـسـتـه بـود و مـى گـفـت : (اَشـْهـَدُ اَنُ لا اِل هَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّکَ نَبِىُّ اللّهِ وَرَسولُهُ)

آن حضرت پرسید که ولىّ تو کیست اى پدر؟ پرسید که ولىّ تو کیست اى فرزند؟ گفت : ایـنـک عـلىّ ولىّ تـوسـت . گـفـت : شـهـادت مـى دهم که علىّ ولىّ من است ، پس ‍ فرمود که برگرد به سوى باغستان خود که در آن بودى پس به نزد قبر مادر خود آمد و همان نحو که با قبر پدر فرمود در آنجا نیز به عمل آورد.

عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده کـه از این روایت ظاهر مى شود که ایشان ایمان به شـهـادَتـَیـْن داشـتند و برگردانیدن ایشان براى آن بود که ایمانشان کاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب علیه السّلام .(۳۲)

فصل دوم : در ولادت با سعادت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم

بـدان که مشهور بین علماى امامیّه آن است که ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربیع الا وّل بـوده و عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه نـقل اجماع بر آن فرموده و اکثر علماء سنّت در دوازدهـم مـاه مـذکـور ذکـر نموده اند.(۳۳) و شیخ کلینى (۳۴) و بعض افـاضـل عـلمـاى شیعه نیز اختیار این قول فرموده اند. و شیخ ما علامه نورى ـ طابَ ثراه ـ رسـاله اى در ایـن بـاب نوشته موسوم به (میزان السّماء در تعیین مولد خاتم الانبیاء)، طالبین به آنجا رجوع نمایند.

و نـیـز مـشهور آن است که ولادت آن حضرت نزدیک طلوع صبح جمعه آن روزبوده در سالى کـه اصـحـاب فـیـل ، فـیـل آوردنـد بـراى خـراب کـردن کـعـبـه مـعـظـّمـه و بـه حـجـاره سِجّیل مُعَذّب شدند و ولادت شریف به مکّه شد در خانه خود آن حضرت . پس آن حضرت آن خـانـه را بـه عـقـیـل بـن ابـى طـالب بـخـشـیـد و اولاد عـقـیـل آن را فـروخـتـنـد بـه مـحـمـّد بـن یـوسـف ـ بـرادر حـَجـّاج ـ و او آن را داخل خانه خود کرد و چون زمان هارون شد (خَیْزُران ) ـ مادر او ـ آن خانه را بیرون کرد از خـانـه محمّد بن یوسف و مسجد کرد که مردم در آن نماز کنند و در سَنَه ششصد و پنجاه و نُه مـَلِک مـُظـَفَّر والى یـمـن در عـمـارت آن مـسـجـد سـعـى جـمـیـل فـرمود والحال در همان حالت باقى است و مردم به زیارت آنجا مى روند. و در وقت ولادت آن حضرت غرائب بسیار به ظهور رسیده .
از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت شـده است که ابلیس به هفت آسمان بالا مى رفت وگوش مى داد و اخبار سماویه را مى شنید پس چون حضرت عیسى ـ على نبینا وآله و علیه السـلام ـ مـتـولد شـد او را از سـه آسـمـان مـنع کردند وتا چهارآسمان بالا مى رفت و چون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـتولد شد او را از همه آسمانهامنع کردند وشیاطین را به تیرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند،

پس ‍ قریش گفتند: مى باید وقت گـذشـتـن دنـیـا و آمـدن قـیـامـت بـاشـد کـه مـا مـى شـنـیـدیـم کـه اهـل کـتـاب ذکـر مـى کـردنـد، پـس عـَمـْروبـن اُمـیـّه کـه دانـاتـریـن اهل جاهلیّت بود گفت : نظر کنید اگر ستاره هاى معروف که به آنها هدایت مى یابند مردم و به آنها مى شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را، اگر یکى از آنها بیفتد، بدانید وقت آن اسـت کـه جـمـیـع خـلایـق هـلاک شـونـد و اگـر آنـهـا بـه حـال خـودند و ستاره هاى دیگر ظاهر مى شود، پس ‍ امر غریب مى باید حادث شود. و صبح آن روز کـه آن حـضـرت مـتـولّد شـد هـر بتى که در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بود و ایـوان کـسـرى یـعـنـى پـادشـاه عجم بلرزید و چهارده کنگره آن افتاد و دریاچه ساوه ـ که سالها آن را مى پرستیدند ـ فرو رفت و خشک شد و وادى سماوه ـ که سالها بود کسى آب در آن نـدیـده بـود ـ آب در آن جـارى شـد و آتـشـکـده فـارس ـ کـه هـزار سال خاموش نشده بود ـ در آن شب خاموش ‍ شد و داناترین علماى مجوس در آن شب در خواب دیـد کـه شـتـر صـعـبـى چـنـد اسـبـان عـربـى را مـى کـشـنـد و از دجـله گـذشـتـنـد و داخل بلاد ایشان شدند و طاق کسرى از میانش شکست و دو حصّه شد و آب دجله شکافته شد و در قـصـر او جـارى گـردیـد و نـورى در آن شـب از طـرف حـجـاز ظـاهر شد و در عالم منتشر گـردیـد و پرواز کرد تا به مشرق رسید و تخت هر پادشاهى در آن صبح سرنگون شده بـود و جـمـیـع پـادشـاهـان در آن روز لال بـودنـد و سـخن نمى توانستند گفت و علم کاهنان بـرطرف شد و سِحْر ساحران باطل شد و هر کاهنى که بود میان او و همزادى که داشت که خـبـرهـا بـه او مـى گـفـت جـدائى افـتـاد و قـریـش در مـیـان عـرب بزرگ شدند و ایشان را (آل اللّه ) گفتند؛ زیرا که ایشان در خانه خدا بودند و آمنه علیهاالسّلام مادر آن حضرت گـفـت : واللّه کـه چـون پـسـرم بـر زمـین رسید دستها را بر زمین گذاشت و سر به سوى آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد پس ، از او نورى ساطع شد که همه چیز را روشن کـرد و بـه سـبـب آن نـور، قـصـرهـاى شام را دیدم و در میان آن روشنى صدائى شنیدم که قـائلى مى گفت که زائیدى بهترین مردم را، پس او را (محمّد) نام کن و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطّلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت :
شعر :

اَلْحَمْدُ للّهِ الَّذى اَعْطانی

هذَا الْغُلامَ الطَّیِّب اَلاَْرْدانِ

قَدْ سادَ فِى الْمَهْدِ عَلَى الْغِلْمانِ

؛حـمـد مـى گویم و شکر مى کنم خداوندى را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گـهـواره بـر هـمه اطفال سیادت و بزرگى دارد. پس او را تعویذ نمود به ارکان کعبه و شعرى چند در فضایل آن حضرت فرمود.

در آن وقـت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تـرا از جـا بـرآورده اسـت اى سـیـّد مـا؟ گـفـت : واى بـر شـمـا! از اوّل شب تا حال احوال آسمان و زمین را متغیّر مى یابم و مى باید که حادثه عظیمى در زمین واقـع شـده بـاشـد کـه تـا عـیـسـى بـه آسـمـان رفـتـه اسـت مـثـل آن واقـع نشده است ، پس بروید و بگردید و تفحّص کنید که چه امر غریب حادث شده اسـت ؛ پـس مـتـفرّق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزى نیافتیم . آن ملعون گفت کـه اِسْتعلام این امر کار من است . پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد در تمام دنیا تا به حـرم رسـیـد، دیـد کـه مـلائکـه اطـراف حـرم را فـرو گـرفـتـه انـد، چـون خـواسـت کـه داخـل شـود مـلائکـه بانگ بر او زدند برگشت پس کوچک شد مانند گنجشکى و از جانب کوه حـِرى داخـل شـد، جـبـرئیـل گـفـت : بـرگـرد اى مـلعـون ! گـفـت : اى جـبـرئیـل ، یـک حـرف از تـو سـؤ ال مـى کـنـم ، بـگـو امـشـب چـه واقـع شـده اسـت در زمین ؟ جبرئیل گفت : محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم که بهترین پیغمبران است امشب متولّد شده اسـت ، پـرسید که آیا مرا در او بهره اى هست ؟ گفت : نه ، پرسید که آیا در امّت او بهره دارم ؟ گفت : بلى ، ابلیس ‍ گفت : راضى شدم .(۳۵)

از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام روایت شده است که چون آن حضرت متولّد شد بتها که بـر کـعـبـه گذاشته بودند همه بر رو در افتادند و چون شام شد این ندا از آسمان رسید که (جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقا)(۳۶)(۳۷)

و جمیع دنیا در آن شب روشن شد و هر سنگ و کلوخى و درختى خندیدند و آنچه در آسمانها و زمینها بود تسبیح خدا گفتند و شیطان گریخت و مى گفت : بهترین امّتها و بهترین خلائق و گرامى ترین بندگان و بزرگترین عالمیان محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم است .

و شیخ احمد بن ابى طالب طبرسى در کتاب (احتجاج ) روایت کرده است از امام موسى بن جـعـفـر علیه السّلام که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از شکم مادر بر زمـیـن آمـد دسـت چـپ را بر زمین گذاشت و دست راست را به سوى آسمان بلند کرد و لبهاى خـود را بـه تـوحـیـد بـه حـرکـت آورد واز دهـان مـبـارکـش نـورى سـاطـع شـد کـه اهـل مـکـه قـصـرهـاى بـُصْرى و اطراف آن را که از شام است دیدند و قصرهاى سرخ یمن و نـواحـى آن را و قـصـرهـاى سـفـیـد اصطخر فارس و حوالى آن را دیدند و در شب ولادت آن حـضـرت دنـیا روشن شد تا آنکه جنّ و انس و شیاطین ترسیدند و گفتند در زمین امر غریبى حادث شده است و ملائکه را دیدند که فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبیح و تـقـدیـس خـدا مـى کـردنـد و ستاره ها به حرکت آمدند و در میان هوا مى ریختند و اینها همه عـلامـات ولادت آن حـضـرت بود و ابلیس لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرائب کـه مشاهده کرد؛ زیرا که او را جائى بود در آسمان سوّم که او و سایر شیاطین گوش مى دادند به سخن ملائکه ، چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند، ایشان را به تیر شهاب راندند براى دلالت پیغمبرى آن حضرت صلى اللّه علیه و آله و سلّم .(۳۸)

فصل سوّم : در شرح احوال آن حضرت در ایّام رضاع و طفولیّت

در حـدیـث مـعـتـبـر از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـتـولّد شد چند روز گذشت که از براى آن حضرت شـیـرى بـه هـم نـرسید که تناول نماید، پس ابوطالب آن حضرت را بر پستان خود مى انـداخـت و حـق تـعـالى در آن شـیـرى فـرسـتـاد و چـنـد روز از آن شـیـر تـنـاول نـمـود تا آنکه ابوطالب (حلیمه سعدیّه ) را به هم رسانید و حضرت را به او تسلیم کرد.

در حدیث دیگر فرموده که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام دختر حمزه را عرضه کرد بر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه آن حـضـرت او را بـه عقد خود درآورد حـضـرت فـرمـود: مـگـر نـمـى دانـى که او دختر برادر رضاعى من است ؟ زیرا که حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و عـمّ او حـمـزه از یـک زن شـیـر خـورده بودند.(۳۹)

و ابـن شـهـر آشـوب روایت کرده است که اوّل مرتبه (ثُوَیْبَه )(۴۰) آزاد کرده ابـولهب آن حضرت را شیر داد و بعد از او (حلیمه سعدیّه ) آن حضرت را شیر داد و پنج سال نزد حلیمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد کـه در آن وقـت دوازده سـال از عـمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خدیجه به تجارت شام رفت در هنگامى که بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود.(۴۱)

در نـهـج البـلاغـه از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه حـق تـعـالى مـقـرون گـردانـیـد بـا حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بزرگتر ملکى از ملائکه خود را که در شب و روز آن حضرت را بر مکارم آداب و محاسن اخلاق وامى داشت و من پیوسته با آن حضرت بودم مانند طـفـلى کـه از پـى مادر خود برود، و هر روز براى من عَلَمى بلند مى کرد از اخلاق خود، و امـر مـى کرد مرا که پیروى او نمایم و هر سال مدّتى در کوه حِراء مجاورت مى نمود که من او را مـى دیـدم و دیگرى او را نمى دید و چون مبعوث شد به غیر از من و خدیجه در ابتداى حـال کـسـى بـه او ایـمـان نـیـاورد و مـى دیدیم نور وحى و رسالت را و مى بوئیدم شمیم نبوّت را.(۴۲)

ابن شهر آشوب و قطب راوندى و دیگران روایت کرده اند از حلیمه بنت أ بى ذؤ یب که نام او عـبداللّه بن الحارث بود از قبیله مُضَر و حلیمه زوجه حارث بن عبدالعُزّى بود، حلیمه گـفت که در سال ولادت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم خشکسالى و قحط در بلاد مـا بـه هـم رسـیـد و بـا جـمـعـى از زنـان بـنـى سـعـد بـن بـکـر بـه سـوى مـکـّه آمدیم که اطفال از اهل مکّه بگیریم و شیر بدهیم و من بر ماده الاغى سوار بودم کم راه ، و شتر ماده اى هـمـراه داشتیم که یک قطره شیر از پستان او جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم که در پـسـتـان مـن آن قدر شیر نمى یافت که قناعت به آن تواند کرد و شبها از گرسنگى دیده اش آشناى خواب نمى شد و چون به مکّه رسیدیم هیچیک از زنان محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را نـگـرفـتند؛ براى آنکه آن حضرت یتیم بود و امید و احسان از پدران مى باشد، پس ناگاه من مردى را با عظمت یافتم که ندا همى کرد و فرمود: اى گروه مرضعات ! هیچ کس هست از شما که طفلى نیافته باشد؟ پرسیدم که این مرد کیست ؟ گفتند: عبدالمطّلب بن هاشم سیّد مکّه است ، پس من پیش تاختم و گفتم : آن منم . فرمود: تو کیستى ؟ گفتم : زنى از بنى سعدم و حلیمه نام دارم ، عبدالمطّلب تبسّم کرد و فرمود:
(بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَیِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فیهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛
بَهْبَهْ دو خصلت نیکوست سعادت و حلم که در آنها است عزت دهر و عزّ ابدى .

آنـگـاه فـرمـود: اى حلیمه ، نزد من کودکى است یتیم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم نـام دارد و زنـان بـنـى سـعـد او را نپذیرفتند و گفتند او یتیم است و تمتّع از یتیم متصوّر نـمـى شـود و تـو بـدیـن کـار چـونـى ؟ چـون مـن طـفـل دیـگـر نـیـافته بودم آن حضرت را قـبـول نـمودم ؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شیفته جـمـال مبارکش شدم ؛ پس آن دُرّ یتیم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى من افکند نورى از دیده هاى او ساطع شد و آن قرّه العین اصحاب یمین به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول کرد و پستان چپ را قبول نکرد و براى فرزند من گذاشت و از برکت آن حـضـرت هر دو پستان من پر از شیر شد که هر دو را کافى بود و چون به نزد شوهر خـود بـردم آن حـضـرت را شـیـر از پـسـتـان شـتـر مـا جـارى شـد. آن قـدر کـه مـا را و اطفال ما را کافى بود؛ پس شوهرم گفت : ما فرزند مبارکى گرفتیم که از برکت او نعمت رو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار کردم رو به کعبه آورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده کرد و به سخن آمد و گفت : از بـیـمـارى خـود شـفـا یـافـتم و از ماندگى بیرون آمدم از برکت آنکه سیّد مرسلان و خاتم پـیـغـمـبران و بهترین گذشتگان و آیندگان بر من سوار شد و با آن ضعف که داشت چنان رهوار شد که هیچ یک از چهار پایان رفیقان ما به آن نمى توانستند رسید و جمیع رفقا از تـغـیـیـر احـوال مـا و چهارپایان ما تعجّب مى کردند و هر روز فراوانى و برکت در میان ما زیـاده مى شد و گوسفندان و شتران قبیله از چراگاه گرسنه برمى گشتند. و حیوانات ما سـیـر و پرشیر مى آمدند. در اثناى راه به غارى رسیدیم و از آن غار مردى بیرون آمد که نـور از جَبینش به سوى آسمان ساطع بود و سلام کرد بر آن حضرت و گفت :حق تعالى مـرا مـوکـّل گردانیده است به رعایت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پیدا شدند و به زبان فـصـیح گفتند: اى حلیمه ! نمى دانى که که را تربیت مى نمائى ! او پاکترین پاکان و پـاکـیـزه تـریـن پـاکـیزگان است . و به هر کوه و دشت که گذشتم بر آن حضرت سلام کـردنـد؛ پس برکت و زیادتى در معیشت و اموال خود یافتیم و توانگر شدیم و حیوانات ما بسیار شدند از برکت آن حضرت . و هرگز در جامه هاى خود حَدَث نکرد (بلکه هیچ گاهى مدفوعى از آن جناب دیده نگشت چه آنکه در زمین فرو مى شد) و نگذاشت هرگز عورتش را کـه گـشـوده شـود و پـیـوسته جوانى را با او مى دیدم که جامه هاى او را بر عورتش مى افکند و محافظت او مى نمود.

پـس پـنـج سـال و دو روز آن حـضـرت را تـربـیت کردم ؛ پس روزى با من گفت که هر روز بـرادران مـن بـه کـجـا مى روند؟ گفتم : به چرانیدن گوسفندان مى روند. گفت : امروز من نیز با ایشان موافقت مى کنم . چون با ایشان رفت گروهى از ملائکه او را گرفتند و بر قلّه کوهى بردند و او را شست و شو کردند؛ پس فرزند من به سوى ما دوید و گفت : محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را دریابید که او را بردند و چون به نزد او آمدم ، دیدم که نورى از او به سوى آسمان ساطع مى گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسیدم و گفتم : چـه شـد تـرا؟ گـفـت : اى مـادر، مـترس خدا با من است . و بوئى از او ساطع بود از مُشک نـیکوتر. و کاهنى روزى او را دید و نعره زد و گفت : این است که پادشاهان را مقهور خواهد گردانید و عرب را متفرّق سازد.(۴۳)
و از ابـن عـبـّاس روایـت اسـت کـه چـون چـاشـت بـراى اطـفـال طـعام مى آوردند آنها از یکدیگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى کرد و چون کـودکـان از خـواب بـیـدار مى شدند، دیده هاى ایشان آلوده بود و آن حضرت روى شسته و خوشبو از خواب بیدار مى شد.(۴۴)

و بـه سـنـد معتبر دیگر روایت کرده است ، که روزى عبدالمطّلب نزدیک کعبه نشسته بود، نـاگـاه مـنـادى نـدا کـرد کـه فـرزنـدى (مـحمّد) نام از (حلیمه ) ناپیدا شده است ؛ پس ‍ عبدالمطّلب در غضب شد و ندا کرد: اى بنى هاشم و اى بنى غالِب ! سوار شوید که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ناپیدا شده است و سوگند یاد کرد که از اسب به زیر نمى آیم تا محمّد را بیابم یا هزار اعرابى و صد قرشى را بکشم و در دور کعبه مى گردید و این شعر مى خواند:
شعر :

یا رَبِّ رُدَّ راکِبی مُحَمَّدا

رَدّا اِلَىَّ وَاتّخِذْ عِنْدى یَدا

یا رَبِّ اِنْ مُحَمَّدا لَنْ یُوجَدا

تصْبح قُرَیْشٌ کُلُّهُمْ مُبَدَّدا

؛یعنى اى پروردگار من ، برگردان به سوى من شهسوار من محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را و نـعمت خود را بار دیگر بر من تازه گردان . پروردگارا، اگر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیدا نشود تمام قریش را پراکنده خواهم کرد.

پس ندائى از هوا شنید، که حق تعالى محمّد را ضایع نخواهد کرد، پرسید که در کجا است ؟ ندا رسید که در فلان وادى است ، در زیر درخت خار امّغیلان ، چون به آن وادى رفتند، آن حـضـرت را دیـدنـد کـه بـه اعـجـاز خـود از درخـت خـار، رُطـَب آبـدار مـى چـیـنـد وتناول مى نماید و دو جوان نزدیک آن حضرت ایستاده اند چون نزدیک رفتند آن جوانان دور شدند و آن دو جوان جبرئیل و میکائیل بودند؛ پس ، از آن حضرت پرسیدند که تو کیستى ؟ گـفت : منم فرزند عبداللّه بن عبدالمطّلب ؛ پس ‍ عبدالمطّلب آن حضرت را بر گردن خود سـوار کـرد و بـرگـردانـیـد و بـر دور کعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسیار براى دلدارى حضرت آمنه نزد او جمع شده بودند چون آن حضرت را به خانه آورد خود به نزد آمنه رفت و به سوى زنان دیگر التفات ننمود.(۴۵)

بـالجـمـله ؛ چـون آن حـضرت را به نزد آمنه آوردند امّایمن حبشیّه که کنیزک عبداللّه بود و (برکه ) نام داشت و به میراث به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیده بود به حـضـانـت و نـگـاهـداشـت آن حضرت پرداخت و هرگز آن حضرت را ندید که از گرسنگى و تشنگى شکایت کند، هر بامداد شربتى از زمزم بنوشیدى و تا شامگاه هیچ طعام نطلبیدى و بسیار بود که چاشتگاه براى او عرض طعام مى کردند و اقدام به خوردن نمى فرمود.
فـــصـــل چـــهـــارم : در بـــیـــان خـــلقـــت و شـــمـائل حـضـرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مختصرى از اخلاق کریمه و اوصاف شریفه آن حضرت

همانا ذکر اخلاق و اوصاف شریفه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نگارش دادن بـدان مـانـد کـه کـس آب دریـا را به پیمانه بپیماید یا خواهد جرم آفتاب را از روزن خـانـه بـه کـوشـک خویش درآورد، لکن براى زینت کتاب واجب مى کند که به مختصرى که فراخور این کتاب است اشاره کنیم .

بـدان کـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در دیده ها با عظمت مى نمود و در سـیـنه ها مهابت او بود، رویش از نور مى درخشید مانند ماه شب چهارده ، از میانه بالا اندکى بـلنـدتـر بـود و بـسـیار بلند نبود و سر مبارکش بزرگ بود و مویش نه بسیار پیچیده بـود و نـه بـسـیـار افـتـاده و مـوى سـرش اکثر اوقات از نرمه گوش نمى گذشت و اگر بـلنـدتـر(۴۶) مـى شد میانش را مى شکافت (۴۷) و بر دو طرف سر مـى افـکـنـد و رویش سفید و نورانى بود و گشاده پیشانى بود و ابرویش باریک بود و مـقـوّس و کشیده بود و رگى در میان پیشانیش بود که هنگام غضب پرمى شد و برمى آمد و بینى آن جناب باریک و کشیده بود و میانش اندکى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت و مـحـاسـن شـریفش انبوه بود و دندانهایش سفید و برّاق و نازک و گشاده بود گردنش در صـفـا و نـور و اسـتـقـامـت مـانـنـد گـردن صـورتـهـائى بـود کـه از نـقـره مـى سـازنـد و صیقل مى زنند.

اعـضـاى بـدنـش همه معتدل و سینه و شکمش برابر یکدیگر بود. میان دو کتفش پهن بود و سـر اسـتخوانهاى بندهاى بدنش قوى و درشت بود و اینها از علامات شجاعت و قوّت است و در مـیـان عـرب مـمـدوح است . بدنش سفید و نورانى بود و از میان سینه تا نافش خط سیاه باریکى از مو بود مانند نقره که صیقل زده باشند و در میانش ‍ از زیادتى صفا خطّ سیاهى نـمـایـد و پستانها و اطراف سینه و شکم آن حضرت از مو عارى بود و ذراع و دوشهایش مو داشـت انگشتانش کشیده و بلند بود. ساعدها و ساقش صاف و کشیده بود. کف پاهایش هموار نـبـود بـلکـه مـیانش از زمین دور بود و پشت پاهایش بسیار صاف و نرم بود به حدّى که اگر قطره آبى بر آنها ریخته مى شد بند نمى شد و چون راه مى رفت قدمها را به روش مـتکبّران بر زمین نمى کشید و با تاءنى و وقار راه مى رفت و چون به جانب خود ملتفت مى شـد کـه بـا کـسـى سـخـن گـوید به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى کرد بـلکـه بـا تـمـام بـدن مـى گـشـت و سـخـن مـى گـفـت و در اکـثـر احوال دیده اش به زیر بود و نظرش به سوى زمین زیاده بود و هرکه را مى دید مبادرت بـه سـلام مـى نـمـود و انـدوهـش پیوسته بود و فکرتش دائم و هرگز از فکرى و شغلى خـالى نـبـود و بـدون احـتـیـاج سـخن نمى فرمود و کلمات جامعه مى گفت که لفظش اندک و مـعـنیش بسیار بود و از افاده مقصود قاصر نبود و ظاهر کننده حق بود و خُویَش نرم بود و درشـتى و غلظت در خُلق کریمش نبود و کسى را حقیر نمى شمرد و اندک نعمتى را عظیم مى دانست و هیچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشامیدنى را مدح هم نمى فرمود و از بـراى فوت امور دنیا به غضب نمى آمد و از براى خدا چنان به خشم درمى آمد که کسى او را نمى شناخت و چون اشاره مى فرمود به دست اشاره مى نمود نه به چشم و ابرو و چون شـاد مـى شـد دیـده بـر هـم مـى گـذاشـت و بـسیار اظهار فرح نمى کرد و اکثر خندیدن آن حـضـرت تـبـسـم بـود و کـم بـود کـه صـداى خـنـده آن حضرت ظاهر شود و گاه دندانهاى نـورانیش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خندیدن و هرکس را به قدر علم و فضیلت در دین زیادتى مى داد و در خور احتیاج متوجّه ایشان مى شد و آنچه به کار ایشان مى آمد و موجب صلاح امّت بود براى ایشان بیان مى فرمود ومکرر مى فرمود که حاضران آنچه از من مى شنوند به غائبان برسانند و مى فرمود که برسانید به من حاجت کسى را که حاجت خـود را بـه مـن نـتـوانـد رسـانید و کسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤ اخذه نمى فرمود و صـحـابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب کنندگان علم ، و متفرّق نمى شدند مگر آنـکـه از حلاوت علم و حکمت چشیده بودند و از شرّ مردم در حَذَر بود امّا از ایشان کناره نمى کـرد و خـوشـروئى و خوشخوئى را از ایشان دریغ نمى داشت و جستجوى اصحاب خود مى نـمـود و احـوال ایـشـان مـى گـرفـت و هـرگـز غـافـل از احـوال مـردم نـمـى شـد مـبـادا کـه غـافـل شـونـد و بـه سـوى بـاطـل مـیـل کـنـنـد و نـیـکـان خـلق را نـزدیـک خـود جـاى مـى داد و افـضل خلق نزد او کسى بود که خیرخواهى او براى مسلمانان بیشتر باشد و بزرگترین مردم نزد او کسى بود که مواسات و معاونت و احسان و یارى مردم بیشتر کند.

آداب مجلس پیامبر

و آداب مجلس آن حضرت چنین بود که در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با یاد خدا و در مـجـلس جـاى مـخـصـوص بـراى خـود قـرار نـمـى داد و نـهى مى فرمود از این ، و چون داخل مجلس مى شد، در آخر مجلس که خالى بود مى نشست و مردم را به این ، امر مى فرمود و بـه هـر یـک از اهـل مجلس خود بهره اى از اکرام و التفات مى رسانید و چنان معاشرت مى فرمود که هر کس را گمان آن بود که گرامى ترین خلق است نزد او و با هرکه مى نشست تـا او اراده بـرخـاسـتـن نـمى کرد برنمى خاست و هرکه از او حاجتى مى طلبید اگر مقدور بـود روا مـى کـرد والاّ به سخن نیکى و وعده جمیلى او را راضى مى کرد و خُلق عمیمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه کس نزد او در حقّ مساوى بود.

مجلس شریفش ، مجلس بردبارى و حیا و راستى و امانت بود و صداها در آن بلند نمى شد و بَدِ کسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذکور نمى شد و اگر از کسى خطائى صـادر مـى شـد نـقـل مـى کردند و همه با یکدیگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند ویـکـدیـگـر را به تقوى و پرهیزکارى وصیّت مى کردند و بایکدیگر در مقام تواضع و شکستگى بودند. پیران را توقیر مى کردند و بر خردسالان رحم مى کردند و غریبان را رعـایـت مى کردند و سیرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود که پیوسته گشاده رو و نرم خـو بـود و کسى از همنشینى او متضرّر نمى شد و صدا بلند نمى کرد و فحش نمى گفت و عـیـب مـردم نمى کرد و بسیار مدح مردم نمى کرد و اگر چیزى واقع مى شد که مرضىّ طبع مـسـتـقـیمش نبود تغافل مى فرمود و کسى از او ناامید نبود و مجادله نمى کرد و بسیار سخن نـمـى گـفـت و قـطـع نـمـى فـرمـود سـخـن احـدى را مـگـر آنـکـه بـاطـل گـویـد. و چـیـزى که فایده نداشت متعرّض آن نمى شد و کسى را مذمّت نمى کرد و احدى را سرزنش نمى فرمود و عیبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى نمود و بر سوء ادب غریبان و اعرابیان صبر مى فرمود حتّى اینکه صحابه ایشان را به مجلس مى آوردند که ایشان سؤ ال کنند و خود مستفید شوند.(۴۸)

در خبر است که جوانى نزد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت : تواند شد که مـرا رخـصت فرمایى تا زنا کنم ، اصحاب بانگ بر وى زدند، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم فـرمـود: نـزدیـک مـن آى ، آن جـوان پـیش شد، فرمود: هیچ دوست مى دارى که کس بـامـادر تو زنا کند یا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خویشان خود این کار روا دارى ؟ عرض کرد: رضا ندهم . فرمود: همه بندگان خداى چنین باشند. آنگاه دست مبارک بر سینه او فرود آورد و گفت :
(اَللّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبَهُ وَ طَهِّرْ قَلْبَهُ وَحصِّنْ فَرْجَهُ)(۴۹)

دیـگـر از آن پـس بـه جـانـب هـیـچ زن بـیـگـانـه دیـده نـشـد و از (سـیـره ابـن هـشـام ) نـقـل شـده که گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم لشکر اسلام به جـبـل طـىّ آمـدنـد و فـتـح کردند و اُسَرائى از آنجا به مدینه آوردند که در میانه آنها دختر حـاتـم طـائى بـود. چـون پـیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آنها را دید دختر حاتم خـدمـتـش عـرض کـرد: یـا رسول اللّه ، هَلَکَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد؛ یعنى پدرم حاتم مرده و برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار کرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گـذارد. و رُوز اوّل و دوم حـضـرت جـوابـى بـه او نـفـرمود، روز سوّم که ایشان را ملاقات فـرمـود امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـه آن زن اشـاره فـرمـود کـه دوبـاره عـرض حـال کـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده کـرد، رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم فـرمـود: مـتـرصـّد هـسـتـم قـافـله با امانتى پیدا شود ترا به ولایتت بفرستم و از او عفو فرمود.(۵۰)اینگونه بود سیرت آن حضرت با کفّار.

بخشنامه پیامبر براى سپاهیان

ارباب سِیَر در سیرت آن حضرت نوشته اند که چون لشکرى را ماءمور مى نمود قائدان سـپـاه را بـا لشـکـریان طلب فرموده بدینگونه وصیّت و موعظه مى فرمود ایشان را مى فرمود: بروید به نام خداى تعالى و استقامت جوئید به خداى و جهاد کنید براى خداى بر ملّت رسول خداى .

هـان اى مـردم ! مـکـر نـکـنـیـد واز غـنـایـم سـرقـت روا مـداریـد و کـفـّار را بـعـد از قـتـل چـشـم و گـوش و دیـگـر اعـضـا قـطـع نـفـرمـائیـد و پـیـران و اطـفـال و زنـان را نـکـشـیـد و رهـبـانـان را کـه در غـارهـا و بـیـغـوله هـا جـاى دارنـد بـه قـتـل نرسانید و درختان را از بیخ نزنید جز آنکه مضطر باشید و نخلستان را مسوزانید و بـه آب غرق کنیدو درختان میوه دار را بر نیاورید و حرث و زرع را مسوزانید باشد که هم بـدان مـحـتـاج شـویـد و جـانوران حلال گوشت را نابود نکنید جز اینکه از بهر قوت لازم افتد و هرگز آب مشرکان را با زهر آلوده مسازید و حیلت میارید.(۵۱)

و هرگز آن حضرت با دشمن جز این معاملت نکرد و شبیخون بر دشمن نزد و از هر جهادى ، جهاد با نفس را بزرگتر مى دانست ؛ چنانکه روایت شده که وقتى لشکر آن حضرت از جهاد با کفّار آمده بودند، حضرت فرمود: مرحبا جماعتى که به جا آوردند جهاد کوچکتر را و بر ایـشـان اسـت جهاد بزرگتر. عرض کردند: جهاد بزرگتر کدام است ؟ فرمود: جهاد با نفس امّاره (۵۲). و در روایت معتبره منقول است که از آن حضرت پرسیدند که چرا موى محاسن شما زود سفید شده ؟
فـرمـود کـه مـرا پـیـر کـرد سـوره هـود و واقـعـه و مـُرسـَلات و عَمَّ یَتَسآئلونَ که در آنها احوال قیامت و عذاب امّتهاى گذشته مذکور است .(۵۳)

و روایـت شـده کـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از دنیا رفت نگذاشت درهـم و دینارى و نه غلام و کنیزى و نه گوسفند و شترى به غیر از شتر سوارى خود. و چون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد یهودى از یهودان مدینه براى بیست صاع جو که براى نفقه عیال خود از او به قرض گرفته بود.(۵۴)

و حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـّلام فـرمـود : کـه مـلکـى بـه نـزد رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت : پروردگارت ترا سلام مى رساند و مـى فـرمـاید که اگر مى خواهى صحراى مکّه را همه از بهر تو طلا مى کنم . پس حضرت سر به سوى آسمان بلند کرد و گفت : پروردگارا! مى خواهم یک روز سیر باشم و ترا حـمـد کـنـم و یـک روز گـرسـنـه بـاشـم و از تـو سـؤ ال کـنـم و فـرمـود کـه آن حـضـرت سـه روز از نـان گـنـدم سـیـر نـشد تا به رحمت الهى واصل شد.(۵۵)

و از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه فـرمـود: بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـودیم در کندن خندق ، ناگاه حضرت فاطمه عـلیـهـاالسـّلام آمـد و پـاره نـانـى بـراى آن حـضرت آورد و حضرت فرمود: که این چیست ؟ فـاطـمـه عـلیـهـاالسّلام عرض کرد: قرص نانى براى حسن و حسین (علیهماالسلام ) پخته بـودم و ایـن پـاره را بـراى شـمـا آوردم . حـضـرت فـرمـود کـه : سـه روز اسـت کـه طـعام داخـل جـوف پـدر تـو نـشـده اسـت و این اوّل طعامى است که مى خورم (۵۶). و ابن عـبّاس گفته که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر روى خاک مى نشست و بر روى خاک طعام تناول مى نمود و گوسفند را به دست خود مى بست و اگر غلامى آن حضرت را بـراى نـان جـوى مـى طـلبـیـد بـه خـانه خود، اجابت او مى فرمود.(۵۷) و از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت شـده کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم هر روز سیصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن مى گفت :
(اَلْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعالَمینَ کَثیرا عَلى کُلِّ حالٍ.)(۵۸)
و از مـجـلسـى بـرنـمـى خـاسـت هـر چـنـد کم مى نشست تا بیست و پنج مرتبه استغفار نمى کرد.(۵۹)
و روزى هـفـتـاد مـرتـبـه (اَسـْتـَغـْفـِرُ اللّه ) و هـفـتاد مرتبه (اَتُوبُ اِلَى اللّهِ) مى گفت .(۶۰)

و روایـت شده که شب جمعه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد قُبا اراده افـطـار نـمـود و فـرمـود: کـه آیـا آشامیدنى هست که به آن افطار نمایم ، اوس بن خولى انصارى کاسه شیرى آورد که عسل در آن ریخته بود، چون حضرت بر دهان گذاشت و طعم آن را یـافـت از دهان برداشت و فرمود که این دو آشامیدنى است که از یکى بدیگرى اکتفا مـى تـوان نـمـود مـن نـمـى خـورم هـر دو را و حـرام نـمـى کـنـم بر مردم خوردن آن را ولیکن فـروتـنـى مـى کـنـم بـراى خدا و هرکه فروتنى کند براى حق تعالى خدا او را بلند مى گرداند و هرکه تکبر کند خدا او را پست مى گرداند و هرکه در معیشت خود میانه رو باشد خـدا او را روزى مـى دهـد و هـرکـه اسـراف کـند خدا او را محروم مى گرداند و هرکه مرگ را بسیار یاد کند خدا او را دوست مى دارد.(۶۱)

و بـه سـنـد صـحـیـح از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در اوّل بـعثت مدّتى آن قدر روزه پیاپى گرفت که گفتند دیگر ترک نخواهد کرد پس مدتى تـرک روزه کـرد کـه گـفـتند نخواهد گرفت ، مدّتى یک در میان روزه مى گرفت به طریق حضرت داود علیه السّلام ، پس آن را ترک کرد و در هر ماه ایام البیض آن را روزه مى داشت ، پـس آن را تـرک فـرمـود و سـنـّتـش بـر آن قـرار گـرفـت کـه در هـر مـاه پـنـجـشـنـبـه اوّل مـاه و پـنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه اوّل از دهه میان ماه را روزه مى داشت و بر این طریق بـود تا به جوار رحمت ایزدى پیوست (۶۲). و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت .(۶۳)

ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است که بعضى از آداب شریفه و اخلاق کریمه حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم که از اخبار متفرّقه ظاهر مى شود آن است که آن حضرت از همه کس حکیم تر و داناتر و بردبارتر و شجاعتر و عادلتر و مهربانتر بود و هـرگـز دسـتـش بـه دسـت زنـى نـرسـیـد کـه بـر او حلال نباشد و سخى ترین مردم بود هرگز دینار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطایش چـیـزى زیـاد مـى آمد و شب مى رسید قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانید و زیـاده از قـوت سـال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد و پست ترین طـعـامـها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما و هرچه مى طلبیدند عطا مى فرمود و بر زمین مى نـشست و بر زمین طعام مى خورد و بر زمین مى خوابید و نَعلَیْن و جامه خود را پینه مى کرد و دَرِ خـانـه را خـود مـى گـشـود و گوسفند را خود مى دوشید و پاى شتر را خود مى بست و چون خادم از گردانیدن آسیا مانده مى شد مَدَد او مى کرد و آب وضو را به دست خود حاضر مـى کرد در شب و پیوسته سرش در زیر بود و در حضور مردم تکیه نمى نمود و خدمتهاى اهل خود را مى کرد و بعد از طعام انگشتان خود را مى لیسید و هرگز آروغ نزد و آزاد و بنده کـه آن حـضـرت را بـه ضـیـافـت مـى طـلبـیـدنـد اجـابـت مـى نمود اگرچه از براى پاچه گـوسـفـنـدى بـود. و هدیه را قبول مى نمود اگرچه یک جرعه شیر بود و تصدّق را نمى خـورد و نـظـر بر روى مردم بسیار نمى کرد و هرگز از براى دنیا به خشم نمى آمد و از بـراى خـدا غـضـب مى کرد و از گرسنگى گاهى سنگ بر شکم مى بست و هرچه حاضر مى کـردنـد تـنـاول مى نمود و هیچ چیز را رد نمى فرمود و بُرد یمنى مى پوشید و جُبّه پشم مـى پوشید و جامه هاى سطبر از پنبه و کتان مى پوشید و اکثر جامه هاى آن حضرت سفید بـود و عـمـامه به سر مى بست و ابتداى پوشیدن جامه را از جانب راست مى فرمود و جامه فـاخـرى داشـت کـه مـخـصوص روز جمعه بود و چون جامه نو مى پوشید جامه کهنه را به مـسـکـینى مى بخشید و عبائى داشت که به هر جائى که مى رفت دو ته مى کرد و به زیر خود مى افکند و انگشتر نقره در انگشت کوچک دست راست مى کرد و خربزه را دوست مى داشت و از بوهاى بد کراهت داشت و وقت هر وضو ساختن مسواک مى کرد و گاه بنده خود را و گاه دیگرى را در عقب خود ردیف مى کرد و بر هر چه میسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاه استر و گاه دراز گوش .

و فرموده که آن حضرت با فقراء و مساکین مى نشست و با ایشان طعام مى خورد و صاحبان عـلم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت و شریف هر قوم را تأ لیف قلب مى فرمود و خـویـشـان خـود را احسان مى کرد بى آنکه ایشان را بر دیگران اختیارکند مگر به چیزى چـنـد کـه خـدا بـه آن امـر کـرده اسـت و ادب هر کس را رعایت مى کرد و هر که عذر مى طلبید قـبـول عـذر او مـى نـمـود و تـبـسـم بـسـیـار مـى کـرد در غـیـر وقـت نـزول قـرآن و مـوعـظه و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد. و در خورش و پوشش بر بـنـدگـان خـود زیـادتى نمى کرد و هرگز کسى را دشنام نداد و هرگز زنان و خدمتکاران خـود را نـفـریـن نـکـرد و دشـنام نداد و هر آزاد و غلام و کنیز که براى حاجتى مى آمد برمى خـاسـت و بـا او مـى رفـت . و درشـتـخـو نبود و در خصومت صدا بلند نمى کرد و بد را به نـیـکـى جـزا مى داد و به هر که مى رسید ابتدا به سلام مى کرد و ابتدا به مصافحه مى نـمـود و در هـر مـجـلسـى که مى نشست یاد خدا مى کرد و اکثر نشستن آن حضرت رو به قبله بـود و هرکه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارک خود را براى او پهن مى کرد و او را ایثار مى نمود به بالش خود. و رضا و غضب ، او را از گفتن حقّ مانع نمى شـد و خـیـار را گـاه با رُطَب و گاه با نمک تناول مى فرمود. و از میوه هاى تر خربزه و انگور را دوستتر مى داشت و اکثر خوراک آن حضرت آب و خرما یا شیر و خرما بود. گوشت و ثـریـد و کـدو را بسیار دوست مى داشت و شکار نمى کرد. امّا گوشت شکار را مى خورد و پـنـیـر و روغـن مـى خـورد و از گـوسـفـند دست و کتف را و از شوربا کدو را و از نانخورش سرکه را و از خرما عَجْوَه را و از سبزیها کاسنى و باذروج که ریحان کوهى است دوست مى داشت و سبزى نرم را.(۶۴)

شیخ طبرسى گفته است که تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود که در جنگ خـیبر و بنى قُریظه و بنى النَّضیر بر دراز گوشى سوار شده بود که لجامش و جلش از لیـف خـرمـا بود(۶۵) و بر اطفال و زنان سلام مى کرد. روزى شخصى با آن حـضـرت سـخـن مـى گـفـت و مى لرزید، فرمود که چرا از من مى ترسى ، من پادشاه نیستم .(۶۶)

و از انـس بـن مـالک روایـت اسـت کـه گـفـت : مـن ده سـال خـدمـت کـردم رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود کارى را که کرده بودم چرا کردى و کارى را که نکرده بودم چرا نکردى (۶۷) و گفت که از براى آن حضرت شرتبى بود که افطار مى کرد بر آن و شربتى بود براى سحرش و بـسـا بـود کـه بـراى افـطـار و سـحـر آن حضرت یک شربت بیش نبود وَ بَسا بود آن شـربـت شـیـرى بـود و بـسـا بـود که شربت آن حضرت نانى بود که در آب آمیخته شده بـود، پـس شـبـى شـربـت آن جـنـاب را مـهـیـّا کـردم آن بزرگوار دیر کرد گمان کردم که بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت کرده ، پس من شربت آن حضرت را خوردم ، پس یک سـاعـت بـعـد از عـشـا آن حـضـرت تـشـریف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسیدم که آیا پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در جائى افطار کرده یا کسى آن جناب را دعوت کرده ؟ گفت : نه !

پس آن شب را به روز آوردم از کثرت غم به مرتبه اى که غیر از خدا نداند از جهت آنکه آن حـضـرت آن شـربـت را طـلب کند و نیابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جناب داخـل صـبـح شـد در حـالتـى کـه روزه گـرفـتـه بـود و تـا بـه حال از من از امر آن شربت سؤ ال نکرد و یادى از آن ننمود.(۶۸)

مـطـرزى در (مـُغـرب ) گفته که انس بن مالک را برادرى بود از مادر که او را اَبو عُمَیْر مـى گـفتند، روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را مشاهده کرد به حالت حـزن و غـم ، پرسید او را چه شده که محزون است ؟گفتند: (ماتَ نُغیرهُ)؛ جوجه گنجشکى داشـتـه اسـت کـه مـرده . حـضـرت بـه عـنـوان مـزاح بـه او فـرمـود: یـا اَبـا عُمیر، ما فَعَلَ النُّغیر؟(۶۹)

و روایـت شـده کـه آن بـزرگـوار در سـَفـَرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبح نمایند، شخصى عرض کرد که ذبح آن به عهده من و دیگرى گفت که پوست کندن آن با من و شـخـص دیـگـر گـفـت کـه پـخـتن آن با من . آن حضرت فرمود که جمع کردن هیزمش با من بـاشـد. گـفـتـند: یا رسول اللّه ! ما هستیم و هیزم جمع مى کنیم محتاج به زحمت شما نیست ، فـرمـود: این را مى دانم لیکن خوش ندارم که خود را بر شما امتیازى دهم ، پس به درستى کـه حـق تـعـالى کـراهـت دارد از بـنـده اش کـه بـبـیـنـد او را از رفـقـایـش خـود را امتیاز داده .(۷۰)

و روایـت شـده کـه خـدمـتکاران مدینه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه آن حـضـرت دسـت مـبـارک خود را در آن داخـل کـنـد تـا تـبـرّک شـود و بـسـا بـود کـه صـبـحـهـاى سرد بود و حضرت دست در آنها داخـل مى فرمود و کراهتى اظهار نمى فرمود و نیز مى آوردند خدمت آن جناب کودک صغیر را تـا دعـا کـنـد از بـراى او به برکت ، یا نام گذارد او را، پس آن جناب کودک را در دامن مى گـرفـت بـه جـهـت دلخـوشـى اهـل او و بـسـا بـود کـه آن کـودک بول مى کرد بر جامه آن حضرت ، پس بعضى کسانى که حاضر بودند صیحه مى زدند بـر طـفـل . حـضـرت مـى فـرمـود: قـطـع مـکـنـیـد بـول او را، پـس مـى گـذاشـت او را تـا بـول کـنـد! پـس حـضـرت فـارغ مـى شـد از دعـاى او یـا نـام گـذاشـتـن او، پـس اهـل طـفـل مـسـرور مـى شـدند و چنان مى فهمیدند که آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مى رفتند حضرت جامه خود را مى شست .(۷۱)

و در خـبـر اسـت کـه وقـتـى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـا یـکـى از اهـل ذمّه همسفر شد آن مرد ذمّى پرسید از آن حضرت که اراده کجا دارى اى بنده خدا؟ فرمود: اراده کوفه دارم . پس چون راه ذمّى از راه کوفه جدا شد حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام راه کـوفـه را گـذاشـت و در جـادّه او پـا گـذاشت ، آن مرد ذمّى عرض کرد: آیا نگفتى که من قـصد کوفه دارم ؟ فرمود: چرا، عرض کرد: پس این راه کوفه نیست که با من مى آئى راه کـوفـه هـمان است که آن را واگذاشتى ، فرمود: دانستم آن را؛ گفت : پس چرا با من آمدى و حال آنکه دانستى این راه تو نیست ؟ حضرت فرمود: این به جهت آن است که از تمامى خوش رفـتـارى بـا رفـیـق آن اسـت کـه او را مقدارى مشایعت کنند در وقت جدا شدن از او، همچنین امر فـرمـوده مـا را پـیـغمبر ما، آن مرد ذمّى گفت : پیغمبر شما به این امر کرده شما را؟ فرمود: بـلى . آن مـرد ذمـّى گـفـت : پـس بـه جـهـت ایـن افـعـال کـریـمـه و خـصال حمیده است که متابعت کرده او را هرکه متابعت کرده و من ترا شاهد مى گیرم بر دین تـو، پـس برگشت آن شخص ذمّى با امیرالمؤ منین علیه السّلام پس چون شناخت آن حضرت را اسلام آورد.(۷۲)
وَلَنِعْمَ ما قالَ البوصیرى :
شعر :
مُحَمَّدٌ سَیّدُ الْکَوْنَیْنِ وَالثَّقَلَیْنِ

وَالْفَریقَیْنِ مِن عُرْبٍ وَمِنْ عَجَمٍ

فاقَ النَّبِیّنَ فی خَلْقٍ و فی خُلُقٍ

وَلَمْ یُدانُوهُ فی عِلْمٍ وَلا کَرَمٍ

وَکُلُّهُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ مُلتَمِسٌ

غَرْفا مِنَ الْبَحْرِ اَوْرَشْفا مِنَ الّدِیَمِ

فَهُوَ الَّذى تَمَّ مَعْناهُ و صُورَتُهُ

ثُمّ اصْطَفاهُ حَبیبا بارِئُ النَّسَمِ

فَمَبْلَغُ الْعِلْمِ فیهِ اءَنَّهُ بَشَرٌ

وَ انَّهُ خَیْرُ خَلْقِ اللّهِ کُلِّهِمِ

از انس منقول است که گفت من نُه سال خدمت آن حضرت کردم یک بار به من نگفت که چرا چنین کردى و هرگز کارى را بر من عیب نکرد و هرگز بوى خوشى خوشتر از بوى آن حضرت نشنیدم و با کسى که مى نشست زانویش بر زانوى او پیشى نمى گرفت .(۷۳) روزى اعـرابـى آمد و رداى مبارکش را به عنف کشید به حدى که در گردن مبارکش جاى کنار ردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده ، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات فرمود و خندید و فرمود که به او عطائى دادند(۷۴) ، پس حق تعالى فرستاد که (ِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیم ).(۷۵)

و از ابن عباس منقول است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که من تأ دیـب کرده خدایم و على تأ دیب کرده من است ؛ حق تعالى مرا امر فرمود به سخاوت و نیکى و نـهـى کـرد مـرا از بـخـل و جـفـا و هـیـچ صـفـت نـزد حـق تـعـالى بـدتـر از بـخـل و بـدى خـُلق نـیـسـت .(۷۶) و شـجـاعـت آن حـضرت به مرتبه اى بود که حـضرت اسداللّه الغالب علیه السّلام مى گفت که هرگاه جنگ گرم مى شد ما پناه به آن حـضـرت مى بردیم و هیچ کس به دشمن نزدیکتر از آن حضرت نبود.(۷۷)و ابن عـبـاس نـقـل کـرده چـون سـؤ الى از آن حـضـرت مـى کـردنـد مـکـرّر مـى فـرمـود تـا بـر سائل مشتبه نشود. (۷۸)

آداب سفره و غذاخوردن

و روایـت شـده کـه آن حـضـرت سـیـر و پـیـاز و تـره و بـقل بدبو تناول نمى نمود و هرگز طعامى را مذمّت نمى فرمود و اگر خوشش مى آمد مى خورد والاّ ترک مى کرد و در مجلس از همه مردمان پیشتر دست به طعام مى برد و از همه کس دیـرتـر دسـت مـى کـشید و از جلو خود تناول مى فرمود مگر خرما که دست به تمامت آن مى گـردانـید و کاسه را مى لیسید و انگشتان خود را یک یک مى لیسید و بعد از طعام دست مى شست و دست بر رو مى کشید و تا ممکن بود تنها چیزى نمى خورد.(۷۹)

و در آب آشـامـیـدن اوّل (بـسـم اللّه ) مى گفت و اندکى مى آشامید و از لب بر مى داشت و (الحـمـدللّه ) مـى گـفـت تـا سه مرتبه و گاهى به یک نفس مى آشامید و گاهى در ظرف چوب و گاه در ظرف پوست و گاه در خَزَف تناول مى نمود و چون اینها نبود دستها را پر از آب مـى کرد و مى آشامید و گاه از دهان مَشگ مى آشامید و سر و ریش خود را به سِدْر مى شـسـت و روغـن مـالیـدن را دوسـت مـى داشت و ژولیده مو بودن را کراهت مى داشت و چون به خـانـه داخل مى شد سه نوبت رخصت مى طلبید. و نمى گذاشت کس در برابر او بایستد و هـرگـز بـا دو انـگـشـت طـعـام نـمـى خـورد و بـلکـه بـا سـه انـگـشـت و بـالاتـر مـیل مى فرمود و هیچ عطرى با عرق آن حضرت برابر نبود و هرگز بوى بد بر مشام آن حضرت نمى رسید و آب دهان مبارک به هر چه مى افکند برکت مى یافت و به هر مریضى مـى مـالیـد شـفا مى یافت و به هر لغت سخن مى گفت و قادر بر نوشتن و خواندن بود با اینکه هرگز ننوشت و هر دابّه که آن حضرت سوار مى شد پیر نمى گشت و بر هر سنگ و درخـت کـه مـى گـذشـت او را سـلام مـى دادنـد و مـگـس و پـشـه وامثال آن بر آن حضرت نمى نشست و مرغ از فراز سر آن حضرت پرواز نمى کرد و هنگام عـبـور جـاى قـدم مـبارکش بر زمین نرم رسم نمى شد و گاه بر سنگ سخت مى رفت و نشان پـایـش رسـم مـى گـشـت و با آن همه تواضع ، مهابتى از آن حضرت در دلها بود که بر روى مبارکش نظر نمى توانستند کرد.(۸۰)

شوخى هاى پیامبر

و مـى فـرمـود: چـند صفت را فرو نگذارم : نشستن بر خاک و با غلامان طعام خوردن و سوار بـر درازگـوش و دوشـیـدن بـز بـه دسـت خـود و پـوشـیـدن پـشـم و سـلام کـردن بـر اطفال .(۸۱)
و وارد شـده کـه آن حـضـرت مـزاح مـى کـرد امـّا حـرف بـاطـل نمى گفت و نقل کرده اند که روزى آن حضرت دست کسى را گرفت و فرمود که مى خـرد ایـن بـنـده را یـعـنـى بـنـده خـدا را.(۸۲) و روزى زنـى احـوال شـوهـر خود را نقل مى کرد، حضرت فرمود: که آن است که در چشمش سفیدى هست ؟ آن زن گفت : نه . چون به شوهرش نقل کرد گفت : حضرت مزاح کرده و راست فرموده سفیدى چـشـم هـمـه کـس بیش از سیاهى است . و پیره زالى از انصار به آن حضرت عرض کرد که اسـتـدعـا کـن بـراى مـن از خـدا بـهـشـت را، فـرمـود کـه زنـان پـیـر داخـل بـهشت نمى شوند پس آن زن گریست ، حضرت خندید و فرمود که جوان و باکره مى شـونـد و داخـل بـهـشـت مـى شـونـد. و حـکـایـت مـزاح آن حـضـرت بـا پـیـره زنـى دیـگـر و بلال و عباس و دیگران معروف است . و ابن شهر آشوب روایت کرده است که زنى به خدمت آن حضرت آمد و از مردى شکایت کرد که مرا بوسید، حضرت او را طلبید و فرمود چرا چنین کـرده اى ؟ گـفت : اگر بد کرده ام او هم از من قصاص نماید یعنى تلافى این بد را نسبت به من بکند، آن جناب تبسّم نمود و فرمود: دیگر چنین کارى مکن ، گفت : نخواهم کرد.

مـؤ لف مـى گـویـد: هـر عـاقـلى کـه بـه نـظـر انـصـاف تـدبـر و تاءمل کند در آنچه ذکر کردیم از اخلاق حسنه و اطوار حمیده آن حضرت به علم الیقین خواهد دانـسـت حـقـیـّت و پـیـغمبرى آن حضرت را و آنکه این اخلاق شریفه نیست جز به امر اعجاز؛ زیـرا کـه آن حضرت در میان گروهى نشو و نما کرد که از جمیع اخلاق حسنه عرى و برى بـودنـد و مـدار ایـشـان بـر عـصبیت و عناد و نزاع و تغایر و تحاسد و فساد بود و در حجّ مانند حیوانات عریان مى شدند و بر دور کعبه دست بر هم مى زدند و صفیر مى کشیدند و بر مى جستند چنانکه حق تعالى حکایت کرده حال آنها را فرموده :
(وَ ما کانَ صَلاتُهُم عِنَدَ الْبَیْتِ اِلاّمُکآءً وَتَصْدِیَهً.)(۸۳)

و کـسانى که عبادت ایشان چنین بوده از آن معلوم مى شود که سایر اطوار ایشان چه خواهد بود. والحال که زیاده از هزار و سیصد سال است که از بعثت آن حضرت گذشته و شریعت مـقـدسـه ایشان را طوعاء و کرها به اصلاح آورده است ، کسى که در صحراى مکّه ایشان را مـشـاهـده کـند مى داند که در چه مرتبه از انسانیّت و در چه مرحله از آدمیّت مى باشند. و آن حـضـرت در مـیـان چـنـیـن گـروهـى از اعـراب بـه هـم مى رسید با جمیع آداب حسنه و اخلاق مـسـتـحـسـنـه و اطـوار حمیده . از علم و حِلم و کرم و سخاوت و عفت و شجاعت و مروّت و سایر صفات کمالیّه که علماى فریقَیْن در این باب کتابها نوشته اند و عُشْرى از اَعْشار آن را احصا نکرده و به عجز خوداعتراف نموده اند. واللّه العالم ادامه دارد…

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱ـ بحارالانوار ۱۵/۱۰۵٫
۲ـ بحارالانوار ۱۵/۱۱۷٫
۳ـ به کسر نون . (محدّث قمى رحمه اللّه )
۴ـ هر که طالب است رجوع کند به (اذکیاء) ابن جوزى یا به (حیاه الحیوان ) در (افعى ) یا به مجلّد اوّل (ناسخ التواریخ ) (محدّث قمى رَحَمَهُ اللّهُ)
۵ـ (مُضَر) و (ربیعه ) را دشنام ندهید، زیرا که آن دو مسلمان بوده اند. ر.ک : (ترجمه تاریخ یعقوبى ) ۱/۲۸۵، (کنز العمّال ) حدیث ۳۴۱۱۹ .
۶ـ (مُضَر) به ضم میم و فتح ضاد معجمه است .
۷ـ (اءنساب الاشراف ) ۱/۳۷، تحقیق : دکتر زکّار و دکتر زرکلى .
۸ـ (عَیْلان ) به فتح عین مهمله و سکون یاء.
۹ـ بـه کـسـر خـاء و دال مـهـمـله مـکـسوره بر وزن زِبْرج واز این جهت یزیدلعین هنگامى که سر مبارک حسین علیه السّلام را نزد او نهاده بودند و اشعارى مى خواند خود را بـه خـنـْدِف نـسـبـت داد و گفت : (لَسْتُ من خِندف اِنْ لَمْ انتَقم ) الخ و حضرت زینب عَلیها السلام در مقام جواب او در خطبه فرمود: (وَ کَیْفَ یُرْتَجى مَنْ لَفَظَ فُوهُ اکْبادُ الاْ زکیا) الخ کـنـایـه از آنـکـه چـرا خـودت را نـسـبـت به (خندف ) مى دهى بلکه یاد کن جدّه ات هند جگرخواره را و کارهاى او را. و لَنِعْمَ م ا قالَ الحکیم السنائى :
داستان پسر هند مگر نشیندى

که از او و سه کس او به چه رسید

پدر او لب و دندان پیمبر بشکست

مادر او جگر عم پیمبر بمکید

او بناحق ، حق داماد پیمبر بستاد

پسر او سر فرزند پیمبر ببرید

بر چنین قوم ، تو لعنت نکنى شرمت باد

لَعَنَ اللّهُ یزیدَ وَ عَل ى آل یزید

(محدّث قمى رحمه اللّه ).
۱۰ـ (اءنساب الاشراف ) ۱/۳۹ ـ ۴۰
۱۱ـ (مُدْرِکه ) به ضم میم و کسر راء. (محدث قمى رحمه اللّه ).
۱۲ـ (خُزَیمه ) به ضمّ خاء و فتح زاء معجمتین .(محدّث قمى رحمه اللّه ).
۱۳ـ (کِنانه ) به کسرکاف .(محدّث قمى رحمه اللّه ) .
۱۴ـ (نَضْر) به فتح نون و سکون ضاء معجمه . (محدّث قمى رحمه اللّه ) .
۱۵ـ (فِهْر) به کسر فاء و سکون هاء (محدّث قمى رحمه اللّه ) .
۱۶ـ (لُوَىّ) به ضم لام و فتح واو و تشدید یاء (محدث قمى رحمه اللّه )
۱۷ـ (مرّه ) به ضمّ میم و تشدید راء. (محدث قمى رحمه اللّه ) .
۱۸ـ به ضمّ جیم و فتح میم (محدث قمى رحمه اللّه )
۱۹ـ (قُصَى ) به ضمّ قاف و فتح صاد مهمله و یاء مشدّده . (محدث قمى رحمه اللّه ) .
۲۰ـ زِراح (نسخه بدل ).
۲۱ـ به حاء و سین مهملتین بر وزن (وَحشیّه ) (محدث قمى رحمه اللّه ) .
۲۲ـ به ضمّ حاء مهمله تشدید باء موحّده (محدث قمى رحمه اللّه ) .
۲۳ـ جارى شدن خون از بینى ، خون دماغ (فرهنگ معین ۲/۱۶۶۱)
۲۴ـ (اءنساب الا شراف ) ۱/۷۴ .
۲۵ـ (حَجُون ) به فتح حاء مهمله و ضمّ جیم و سکون واو ؛ نام قبرستانى است در بالاى مکّه . (محدّث قمى ؛ ) .
۲۶ـ دوقلو
۲۷ـ دو ماه درخشان
۲۸ـ به فتح معجمتین .
۲۹ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید، ۱۵/۲۲۸ ـ ۲۲۹ .
۳۰ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۴۵۷، حدیث ۱۰۲۰ .
۳۱ـ (بحارالانوار) ۱۵/۱۲۵٫
۳۲ـ (بحارالانوار) ۱۵/۱۰۹ .
۳۳ـ جلاء العیون ) ص ۶۴٫
۳۴ـ (الکافى ) ۱/۴۳۹٫
۳۵ـ (امـالى شـیـخ صـدوق ) مـجـلس ۴۸، ص ۳۶۱ ، حـدیـث اول
۳۶ـ سوره اسراء، آیه ۸۱ .
۳۷ـ (مناقب ابن شهر آشوب ) ، ۱/۵۸ ؛ تحقیق دکتر بقاعى ، بیروت .
۳۸ـ (احتجاج طبرسى ) ۱/۵۲۹ ، چاپ اسوه .
۳۹ـ بحار الانوار) ۱۵/۳۴۰ ، حدیث ۱۰ و ۱۱ .
۴۰ـ (ثُویبه ) به ضمّ ثاء مثلثه و فتح واو (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
۴۱ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۲۲۳، تحقیق : دکتر بقاعى ، بیروت .
۴۲ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۲۲۲، خطبه ۱۹۲ .
۴۳ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ، ۱/۵۹
۴۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ، ۱/۶۰ .
۴۵ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ، ۱/۶۰ ـ ۶۱
۴۶ـ سبب سر نتراشیدن آن حضرت آن بود که سر تراشیدن در آن زمان بدنما بـود و نـبـىّ و امـام کـارى نمى نمایند که در نظرها قبیح نماید و چون اسلام شایع شد و قـُبـحش برطرف گردید ائمه ـ سلام اللّه علیهم ـ مى تراشیدند. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
۴۷ـ بالجمله ؛ شمایل پیغمبر صلى اللّه علیه و آله به حُسن و صباحت و غایت اعـتـدال و تـنـاسـب سـمـره آفـاق و شـهـره روى زمـیـن اسـت ؛ چـنـانـچـه از ابـن عـبـّاس مـنـقـول اسـت که هیچ وقت با آفتاب برابر نشد مگر آنکه نور آفتاب مغلوب شد و هر وقت نـزدیـک چـراغ مـى نـشـسـت نور چراغ رخت مى بست و حدیث امّ معبد معروف است و اشعار جناب خدیجه در مدح آن حضرت مشهور. از آن جمله گفته :
جاءَ الْحَبیبُ الّذی اَهْواهُ مِنْ سَفَرٍ

والشَّمْسُ قَدْ اَثَرَتْ فی وَجْهِهِاَثَرا

عَجِبْتُ لِلشَمْس مِنْ تَقلیل وَجَنَتِهِ

وَالشَّمْسُ لا یَنْبَغی اَنْ تُدْرِکَ الْقَمَرا

و هم به آن مکرّمه نسبت داده شده و برخى از عایشه دانند:
لَواحى زلَیْخا لَوْرَاَیْنَ جَبینَهُ

لاََّثَرْنَبِالقَطْعِ القُلُوبِ عَلَى الاَْیدی

وَلَوْ سَمِعُوا فی مِصْرَ اَوْصافَ وَجْهِهِ

لَم ا بَذَلَوا فی سَوْمِ یُوسُفَ مِن نَقَدٍ

(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۴۸ـ ر. ک : (بحار الانوار) ۱۶/۱۵۲ ـ ۱۵۳
۴۹ـ (نـاسـخ التـواریـخ ) جـزء پنجم ، جلد دوم ، ص ۱۰۹، معجزه ۷۱، چاپ مطبوعات دینى ، قم .
۵۰ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ۴/۵۷۹، چاپ المکتبه العلمیّه ، بیروت .
۵۱ـ (الکـافـى ) ۵/۲۷ ـ ۳۱، بـاب (وصـیـه الرسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امیرالمؤ منین علیه السّلام فى السّرایا) .
۵۲ـ (معانى الاخبار) شیخ صدوق ص ۱۶۰ .
۵۳ـ (تفسیر نورالثقلین ) ۲/۳۳۴ .
۵۴ـ (قرب الاسناد) حمیرى ص ۹۱، حدیث ۳۰۴٫
۵۵ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۲۰، حدیث ۱۲ .
۵۶ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۲۵، حدیث ۲۸ .
۵۷ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۲۲، حدیث ۱۹٫
۵۸ـ (المحجه البیضاء) فیض کاشانى ۲/۲۷۶ .
۵۹ـ (الکافى ) ۲/۵۰۴، باب (الاستغفار)، حدیث ۴ .
۶۰ـ همان ماءخذ، حدیث ۵ .
۶۱ـ (الکافى ) ۲/۱۲۲، باب (التواضع )، حدیث ۳ .
۶۲ـ (قرب الاسناد) حمیرى ص ۹۰، حدیث ۲۹۹ .
۶۳ـ (اقبال الا عمال ) ابن طاووس ، ص ۱۹۴، چاپ اعلمى ، بیروت .
۶۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۹۰ ـ ۱۹۲، تحقیق : دکتر بقاعى ، بیروت .
۶۵ـ (مکارم الاخلاق ) طبرسى ص ۱۵ ـ ۱۶، چاپ اعلمى ، بیروت .
۶۶ـ (الشـّفـاء بتعریف حقوق المصطفى ) قاضى عیاض ۱/۱۱۷، چاپ دارالا رقم ، بیروت .
۶۷ـ (الشـمـائل المـحـمـدیـّه ) تـرمـذى ، مـلحق به (سُنَن ترمذى ) ۵/۵۶۷، تحقیق : صدقى محمد جمیل العطّار.
۶۸ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۴۷ .
۶۹ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۹۲ .
۷۰ـ (بحار الانوار) ۷۶/۲۷۳ .
۷۱ـ (مکارم الاخلاق ) طبرسى ص ۲۵، چاپ اعلمى ، بیروت .
۷۲ـ (الکافى ) ۲/۶۷۰، باب (حسن الصحابه و حق الصاحب فى السفر).
۷۳ـ (الشمائل المحمدیّه ) ترمذى ، ملحق به (سُنَن ترمذى ) ۵/۵۶۷ .
۷۴ـ (الشفاء)قاضى عیاض ۱/۹۶٫
۷۵ـ سوره قلم (۶۸)، آیه ۴ .
۷۶ـ (بحارالانوار) ۱۶/۲۳۱
۷۷ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۴۰۷، کلام (غریب ) ۹ .
۷۸ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۳۴ .
۷۹ـ ر.ک : (بحار الانوار) ۱۶/۲۴۱ ـ ۲۴۶
۸۰ـ ر.ک (بحار الانوار) ۱۶/۲۴۶ ـ ۲۵۴؛ (مکارم الاخلاق ) طبرسى ؛ (سنن النبى ) علامه طباطبایى .
۸۱ـ (الخصال ) شیخ صدوق ۱/۲۷۱، باب الخمسه .
۸۲ـ ۴ـ۵ـ۶ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۹۲
۸۳ـ سـوره انـفال (۸)، آیه ۳۵؛ (نمازشان نزد خانه (خدا)، چیزى جز (سوت کشیدن ) و (کف زدن )