ملاقات آیت الله سید علی آقا قاضی با حاج رجبعلی خیاط

مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى قدّس الله روحه فرمودند:

«یکى از ارباب مکاشفۀ معروف ساکن طهران به نام حاج رجبعلى خیّاط به در منزل مرحوم قاضى آمد و گفت: من حالى داشتم که تمام گیاهان خواص و آثار خود را به من مى‌گفتند. مدتى است حجابى حاصل شده و دیگر به من نمى‌گویند. من از شما تقاضا دارم که عنایتى بفرمائید تا آن حال به من بازگردد.

مرحوم قاضى به او فرمود: دست من خالى است.

او رفت و پس از زیارت دوره به کربلا و کاظمین و سرّمن‌رآه [سامرا]به نجف آمد، و یک روز که جمیع شاگردان نزد مرحوم قاضى گرد آمده بودند، در منزل ایشان آمد، و از بیرون در سرش را داخل نموده گفت: آنچه را که از شما مى‌خواستم و به من ندادید، از حضرت ( صاحب‌الامر) گرفتم و حضرت فرمود: به قاضى بگو: بیا نزد من، من با او کارى دارم!

مرحوم قاضى سر خود را بلند کرده به سوى او، و گفت: بگو: قاضى نمى‌آید! !»

«. . . بعد گفتند این داستان مانند داستان شیخ احمد احسائى است که روزى به شاگردان خود گفت من هروقت به حرّم مشرّف مى‌شوم و به حضرت سلام مى‌کنم حضرت بلند جواب سلام مرا مى‌دهند که اگر شما هم باشید مى‌شنوید. یک مرتبه با من بیایید تا بفهمید. روزى شاگردان با شیخ به حرم مشرّف شدند شیخ سلام کرد بعد رو کرد به شاگردان و گفت جواب شنیدید؟ گفتند نه، دو مرتبه سلام کرد و گفت شنیدید؟ گفتند: نه! پس شاگردان و خود او دانستند که شیخ در این موضوع اشتباه کرده است.»

 

  آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

اعتکاف در مسجد براى دیدار امام زمان علیه السلام(آیت الله عبدالحسین دستغیب)

روزى جمعى از دوستان در محضر شهید محراب آیت الله دستغیب بودند، سخن از امام زمان (عجل الله تعالى له الفرج ) به میان آمد، یکى پرسید: آقا ما شنیده ایم وقتى که اصحاب آنحضرت به تعداد سیصد و سیزده نفر آماده شدند، امام زمان (عجل الله تعالى له الفرج ) ظهور مى کند، آیا اکنون در شرایط فعلى چنین افرادى هنوز آماده نیستند؟! شهید محراب ، خنده اى کرد و فرمود: حدود چهل و پنچ سال قبل ، در نجف اشرف بین علماء همین مساله مطرح شد، عده اى گفتند: چگونه در میان سه هزار نفر یار امام زمان (عجل الله تعالى له الفرج ) پیدا نمى شود؟!

براى دریافت پاسخ این سؤ ال ، قرار گذاشتند، فردى را که داراى مراحل عالى در ایمان و عمل است انتخاب کنند، بهترین آنان را برگزیدند تا به آقا امام زمان علیه السلام ملاقات کرده و در این مورد صحبت کند و پاسخ سؤ ال فوق را دریافت نماید.

فرد انتخاب شده به مسجد رفت و در آنجا اعتکاف کرد و مشغول عبادت و راز و نیاز و نماز و توسل و دعاى ندبه شد، پس از چند روز، سحر که در گوشه مسجد خوابیده بود، در خواب دید، وارد شهرى شده که در آن جمعیت بسیار بیرون آمده اند و همه به استقبال او آمده بودند، او را به سرو دست گرفتند و با استقبال بى نظیر و سلام و صلوات ، او را وارد شهر کردند، و مردم در حالى که اظهار شادى مى کردند، به آن فرد انتخاب شده گفتند: شاه ما مرده ، تو از امروز به بعد شاه هستى ، او را به قصر بردند و لباس ‍ شاهانه بر تنش پوشاندند، سفره پهن کردند، و غذاى رنگارنگ در آن چیدند، جناب شیخ هم ، درست و حسابى از آن غذاها خورد.ملکه را آوردند، او و شاه وارد حجله شدند.

مدتى نگذشت که صداى در، شنیده شد، شیخ دم در آمد و پرسید کیست در مى زند؟ گفتند آقا امام زمان علیه السلام ظهور کرده و فرمود به شما پیام دهیم که بیایید.

او قدرى سرش را خاراند و گفت : آقا امام زمان هم وقت پیدا کرده ؟، بگوئید بگذارید صبح شود.
با فاصله کم ، بار دیگر را زدند، و پیام امام زمان علیه السلام را رساندند، او گفت : نمى آیم ، در همین هنگام از خواب بیدار شد، دید در گوشه مسجد، آلوده شده و از طرفى آفتاب زده و نمازش قضا گشته است ، دو دستش را بر سرش کوبید و گفت خاک بر سرم ، هم در امتحان رفوزه شدم و هم نمازم قضا شد.

داستانها و حکایتهای مسجد//غلامرضا نیشابوری

صابونى را بازگردانید :

در آثار اسلامى آمده ، مردى مؤدب به آداب در بازار بغداد بر سقط فروشى وارد شد و از او طلب کافور کرد .

سقط فروش پاسخ داد کافور ندارم ، آن مرد الهى گفت دارى ولى فراموش کرده اى ، در فلان بسته و در کنار فلان قفسه است .

مرد سقط فروش برابر با گفتار آن چهره پاک به سراغ کافور رفت و آن را به همان صورتى که آن رجل نورانى فرموده بود یافت .

از این معنى تعجب کرد ، پرسید شما از کجا دانستید در مغازه من کافور هست ، در صورتى که من مدتهاست به خیال اینکه این جنس را ندارم ، مشتریان خود را جواب مى کنم !

آن مرد الهى فرمود : یکى از دوستان وجود مبارک حضرت ولى عصر از دنیا رفته و حضرت اراده داردن خود متکفل غسل و دفن باشند ، مرا به حضور خواستند و فرمودند ، در تمام بازار بغداد به یک نفر اطمینان هست و او کافور دارد ، ولى داشتن کافور را فراموش کرده ، شما براى خرید کافور به نزد او برو ، و آدرس کافور فراموش شده را در اختیار او بگذار ، منهم به نشانى هاى ولى امر به در مغازه تو آمدم ! !

سقط فروش بناى گریه و زارى گذاشت ، و از آن مرد الهى به التماس درخواست کرد ، که مرا براى دیدار مولایم ، گرچه یک لحظه باشد با خود ببر ! !

آن مرد الهى درخواست او را پذیرفت ، و وى را همراه خود برد ، به بیابانى رسیدند که خیمه یوسف عدالت در آنجا برپا بود ، قبل از رسیدن به خیمه ، هوا ابرى شد و نم نم باران شروع به فرو ریختن کرد ، ناگهان سقط فروش به یاد این معنى افتاد که مقدارى صابون ساخته و براى خشک شدن بر بام خانه ریخته اگر ایان باران ببارد ، وضع صابون چه خواهد شد ؟ در این حال بود ، که ناگهان صداى حجت حق برخاست صابونى را برگردانید که با این حال لایق دیدار ما نیست ! !

عرفان اسلامی جلد ۵// حسین انصاریان

داستان کسى که به خدمت امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه رسیده بود

استاد بزرگوارمان آیه اللّه حائرى (دامه برکاته ) مى فرمایند:
((از جمله قضایاى عجیبى که در زمان خود دیدم ، این بود که گفتند در قم ، مردى است به نام آقاى اشکافى و او خدمت حضرت حجت سلام اللّه علیه مى رسد.
من یک روز عصر، ظاهرا با جناب آقاى حاج شیخ عبدالوهّاب روحى که رفیق پنجاه ساله من است و جناب آقاى حاج مهدى اخوى (سلمهمااللّه تعالى عن الآفات و البلیات ) خدمت این مرد که منزل او در خیابان ایستگاه راه آهن بود، رفتیم . مردى پیر و نورانى بود و آثار حقیقت و درستى در جبهه او واضح و روشن بود و دستگاه رادیوى او هم در همان اطاق پذیرایى بود، و این دلیل بود بر اینکه این مرد هیچ اهل تظاهر و دکاندارى نیست . من داستان تشرّف را از او پرسیدم ، گفت : ((من خویى هستم . نظامى بودم و در مدرسه نظام کشور ترکیه نیز تحصیل کرده ام . مدّتها در قشون بودم . یک زمانى در تهران پاى منبر بودم ، ناطق دستورى را براى کسى که بخواهد به خدمت حضرت (عج ) برسد، ذکر کرد و من آن دستور را عمل کردم و خدمت حضرت رسیدم و حوایج خود را عرض ‍ کردم .))
پس از آنکه مرد نورانى دستور را بدون مضایقه و تردید براى ما نقل کرد، من از او دو سؤ ال کردم : یکى آنکه آیا بطور معاینه خدمت آقا رسیدى ؟ معلوم شد به طور مکاشفه مى رسیده است . سؤ ال دوم این بود که شما چه خصوصیّت اخلاقى داشتید؟ گفت : من در هیچ اوضاع و شرایط نماز خود را ترک نکردم و دیگر اینکه به احدى ظلم و ستم نکرده ام .))

عنایت حضرت مهدى موعود (عج ) به علما و مراجع تقلید، ص ۱۱۴

مکاشفه محمد على حائرى کاتب العبقرى الحسان

کاتب و نسخه نویس کتاب شریف العبقرى الحسان , جناب آقاى محمد على حائرى ,مى نویسد: هـنـگامى که مشغول نوشتن این کتاب بودم و تقریبا دو ثلث آن تمام شده بود, در ماه صفر خود و همسر و طفل یک ساله و مادر و برادرم یکباره به مرض حصبه (تیفوئید)مبتلا شدیم و در یک اتاق در بستر افتاده بودیم .زنى سالخورده پرستار همه ما بود.حال من در نهایت سختى بود و نزدیک به مردن رسیدم .

ابدا هم و غمى در دنیا نداشتم جز آن که با خود مى گفتم : دو ثلث این کتاب شریف را با زحمات زیادى نوشته ام حال که از دنیا مى روم به امضا و اسم دیگرى تمام خواهد شد.
تا این که یـک روز دربـحـبـوحـه مـرض و نـهـایت ضعف و بیهوشى که همه از حیات من قطع امید کرده بـودنـد,تـوسـلـى قـلـبـى بـه سـاحـت مـقـدس فـریادرس حقیقى , حضرت ولى عصر و ناموس دهـرارواحـنـافداه , نمودم و در همان حال مرض و شدت عرض کردم : آقاجان اى امام زمان راضى نشوید که زحمات نوشتن این کتاب به اسم و امضاى دیگرى تمام شود.

در همان لحظه ناگاه دیدم همان طورى که مرا رو به قبله خوابانده بودند, از آن درى که به حیاط خانه باز مى شود و از آن جا تا کف حیاط خیلى عمیق است و راه پله ندارد,نیم تنه سید بزرگوارى کـه چند سال قبل در مسجد گوهرشاد امامت جماعت داشتند,ظاهر شد, نظر مشفقانه اى به من نـمودند و با سر مبارک اشاره اى به راست و چپ فرمودند مثل اشخاصى که با اشاره از حال یکدیگر مى پرسند, یعنى حالت چطوراست ؟ مـن از جواب دادن عاجز بودم , فقط دو دست خود را به این طرف و آن طرف خود بازکردم , یعنى هـمـیـن طور که مى بینید.
نه ایشان حرفى زدند و نه بنده توانستم چیزى بگویم .
آنگاه سر مبارک خود را دو سه مرتبه حرکت دادند و با اشاره سه بار فرمودند:خوب مى شوى .
فورا برخاستم و نشستم اما کسى را ندیدم .
از آن روز به بعد, کم کم کسالت خود وخانواده و والده و برادرم برطرف شد و بحمداللّه موفق به نوشتن بقیه این کتاب گردیدم.

برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان

مکاشفه شیخ حر عاملى

شیخ حر عاملى (ره ) فرمود: ده سـالـه بـودم و به مرض سختى مبتلا شدم , به طورى که دوستان و آشنایان جمع شده وگریه مى کردند و آماده عزادارى براى من شدند.

آنها یقین داشتند که همان شب خواهم مرد.هـمـان شـب در عـالـم بین خواب و بیدارى (مکاشفه ) پیامبر و دوازده امام (ع ) را زیارت کردم بر ایـشـان سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم .
بین من و امام صادق (ع )سخنى گذشت , که در ذهـنم نماند, جز آن که حضرت در حق من دعا کردند.

بعد برحضرت صاحب الزمان (ع ) سلام کردم و با ایشان مصافحه نمودم و گریستم و عرضه داشتم : مولاى من , مى ترسم که در این مرض بمیرم و اهداف علمى و عملى خود رابدست نیاورده باشم .

فـرمودند: نترس , زیرا تو در این مرض نخواهى مرد, بلکه خداوند متعال تو را شفامى دهد و عمرى طـولانـى خـواهـى داشـت .آنـگـاه قدحى را که در دست مبارکشان بود به دست من دادند.

از آن آشامیدم و در همان لحظه شفا یافتم و مرض , کاملا از من رفع شد و در بستر خود نشستم .
خانواده و بـسـتـگـان از ایـن حـالـت مـن تـعـجب کردند! اما آنهارا تا چند روز به آنچه دیده بودم , اطلاع ندادم.

برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان

مکاشفه ملا محمد تقى مجلسى (ره )

مرحوم ملا محمد تقى مجلسى (ره ) مى فرماید: در اوایـل بـلـوغ در پى کسب رضایت الهى بودم و همیشه به خاطر یاد او ناآرام بودم , تاآن که بین خـواب و بـیـدارى حـضـرت صاحب الزمان (ع ) را دیدم که در مسجد جامع قدیم اصفهان تشریف دارنـد.

بـه آن حضرت سلام کردم و خواستم پاى مبارکشان راببوسم , ولى نگذاشتند و رفتند.
پس دست مبارک حضرت را بوسیدم و مشکلاتى که داشتم ,از ایشان پرسیدم .
یکى از آنها این بود که من در نـماز وسوسه داشتم و همیشه باخود مى گفتم اینها آن نمازى که از من خواسته اند, نیست لذا دائمـا مـشغول قضا کردن آنها بودم و به همین دلیل نماز شب خواندن برایم میسر نمى شد.
در این بـاره حکم رااز استاد خود, شیخ بهایى (ره ) پرسیدم .
ایشان فرمود: یک نماز ظهر و عصر و مغرب را بـه قـصـد نـمـاز شـب بجا آور.
من هم همین کار را مى کردم .
در این جا از حضرت حجت (ع ) این موضوع را پرسیدم فرمودند: نماز شب بخوان و کار قبلى را ترک کن .
مسائل دیگرى هم پرسیدم که یـادم نیست .
آنگاه عرض کردم : مولاى جان , براى من امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم , لذا تقاضا دارم کتابى که همیشه به آن عمل کنم , عطا بفرمایید.
فـرمـودنـد: کـتـابى به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام , برو و آن را از او بگیر.
من در همان عالم مکاشفه آن شخص را مى شناختم .
از در مـسـجـد, خارج شدم و به سمت دار بطیخ (محله اى است در اصفهان ) رفتم وقتى به آن جا رسیدم مولا محمد تاج مرا دید و گفت : حضرت صاحب الامر (ع ) تورافرستاده اند؟ گفتم : آرى .
او از بـغـل خـود کـتـاب کـهـنه اى بیرون آورد, آن را باز کردم وبوسیدم و بر چشم خود گذاشتم و بـرگشتم و متوجه حضرت ولى عصر (ع ) شدم .
ودر همین وقت به حال طبیعى برگشتم و دیدم کتاب در دست من نیست .
به خاطر ازدست دادن کتاب , تا طلوع فجر مشغول تضرع و گریه و ناله بـودم .
بـعد از نماز وتعقیب , به دلم افتاده بود که مولا محمد تاج , همان شیخ بهایى است و این که حضرت او را تاج نامیدند به خاطر معروفیت او در میان علما است , لذا به سراغ ایشان رفتم .
وقتى به محل تدریس او رسیدم , دیدم مشغول مقابله صحیفه کامله [سجادیه ]هستند.
سـاعـتـى نـشـستم تا از کار مقابله فارغ شد.
ظاهرا مشغول بحث و صحبت راجع به سندصحیفه سجادیه بودند, اما من متوجه این مطلب نبوده و گریه مى کردم .
نزد شیخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن کتاب گریه مى کردم .
شیخ فرمود: به تو بشارت مى دهم زیرا به علوم الهى و معارف یقینى خواهى رسید.
گرچه شیخ این مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد.
با حالت گریه و تفکر خارج شدم تا آن که به دلم افتاد به آن سمتى که در خواب دیده بودم , بروم .
به آن جا رفتم وقتى به محله دار بطیخ که آن را در خـواب دیـده بودم , رسیدم , مرد صالحى را که اسمش آقا حسن تاج بود, دیدم همین که او را دیدم سلام کردم .
گـفت : فلانى , کتابهایى وقفى نزد من هست هر کس از طلاب که آنها را مى گیرد به شروط وقف عـمـل نمى کند, ولى تو عمل مى کنى .
بیا و به این کتابها نگاهى بینداز و هرکدام را احتیاج دارى , بردار.
بـا او بـه کتابخانه اش رفتم و اولین کتابى که ایشان به من داد, کتابى بود که در خواب دیده بودم , یـعـنـى کتاب صحیفه سجادیه .
شروع به گریه و ناله کردم و گفتم : همین براى من کافى است و نـمى دانم خواب را براى او گفتم یا نه .
بعد از آن به نزد شیخ بهایى آمده و نسخه خودم را با نسخه ایـشان تطبیق و مقابله کردم .
نسخه جناب شیخ مربوط به جدپدر او بود که ایشان از نسخه شهید اول و او هـم از نـسـخـه عمید الرؤسا و ابن سکون برداشته بود.
این دو بزرگوار صحیفه خود را با نـسـخـه ابـن ادریس بدون واسطه یا با یک واسطه اخذ کرده بودند و نسخه اى که حضرت صاحب الامر به من عطا فرمودند, ازخط شهید اول نوشته شده بود و حتى در مطالب حاشیه , کاملا با هم موافقت داشتند.
بـعـد از مـقـابـلـه و تطبیق نسخه خودم , مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به برکت حـضرت حجت (ع ), صحیفه کامله [سجادیه ] در شهرها مخصوصا اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هـر خـانه اى از آن استفاده مى شود, و خیلى از مردم صالح , واهل دعا و حتى بسیارى از ایشان , مـسـتجاب الدعوه شدند.
و اینها همه آثار معجزاتى از حضرت صاحب الامر (ع ) است و آنچه خداى متعال از برکات صحیفه سجادیه به من عنایت فرمود, نمى توانم به شمار آورم.

برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان

تشرف حسن بن مثله جمکرانى(دستورساخت بنای مسجد جمکران)

شیخ بزرگوار, حسن بن مثله جمکرانى (ره ), مى گوید: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارک رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابیده بودم .ناگاه نیمه شب جـمعى به در منزل آمدند و مرا از خواب بیدار کرده و گفتند: برخیز و دعوت امام مهدى صاحب الزمان (ع ) را اجابت کن که تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذارید پیراهنم را بپوشم .
صدایشان بلند شد: هو ما کان قمیصک , یعنى این پیراهن مال تو نیست .
خـواستم شلوار را بپوشم .
صدایشان آمد که لیس ذلک منک فخذ سراویلک , یعنى این شلوار, شلوار تو نیست .
شلوار خودت را بپوش .
من هم شلوار خودم را پوشیدم .
خواستم به دنبال کلید در خانه بگردم .
صدایى آمد که الباب مفتوح , یعنى در بازاست .
وقتى از منزل خارج شدم , عده اى از بزرگان را دیدم .
سلام کردم .
جواب دادند وخوش آمد گویى کردند.
بعد هم مرا, تا جایى که الان محل مسجد است , رساندند.
وقتى خوب نگاه کردم , دیدم تختى گذاشته شده و فرش نفیسى بر آن پهن است وبالشهاى خوبى روى آن قـرار دارد.
جـوانـى سى ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تکیه کرده است .
پیرمردى در مـحـضـرش نشسته و کتابى در دست دارد و برایش مى خواند,و حدود شصت مرد در آن مکان در اطراف او نماز مى خوانند: بعضى از آنها لباسهاى سفید و بعضى لباس سبز به تن داشتند.
آن پیرمرد حضرت خضر (ع ) بود.
او مرا نشانید.
امام زمان , حضرت بقیه اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است که این زمین را آباد مى کنى و مى کارى و ما آن را خراب مى کنیم و پنج سال است که در آن کشت مى کنى .
امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه اى و مشغول آباد کردنش مى باشى , ولى دیگر اجازه ندارى در این زمین کـشـت کـنى و باید هر استفاده اى که از آن به دست آورده اى برگردانى , تا در این محل مسجدى بـسـازنـد.
و به حسن بن مسلم بگو, این جا زمین شریفى است و حق تعالى آن را برگزیده و بزرگ دانـسـته است , درحالى که تو آن را به زمین خود ملحق کرده اى , به همین علت , خداى تعالى دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدى و اگر کارى که دستور داده ایم , انجام ندهى , حق تعالى تورا در فشار قرار مى دهد, به طورى که متوجه نشوى .
حـسـن بـن مـثـله مى گوید,عرض کردم : سیدى و مولاى , براى این مطالبى که فرمودیدنشانه و دلیلى قرار دهید, چون این مردم حرف بدون دلیل را قبول نخواهند کرد.
حضرت فرمودند: انا سنعلم هناک علامه (ما علامتى قرار خواهیم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).
تـو بـرو و پـیـام مـا را بـرسـان و بـه سید ابوالحسن بگو به همراه تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و اسـتـفاده هاى چند ساله اى را که برده است , از او بگیرد و به دیگران بدهد, تا بناى مسجد را شروع کـنـنـد.
کسرى آن را از رهق که در ناحیه اردهال و ملک مااست , آورده و مسجد را تمام کنند.
ما نـصـف رهق را براى این مسجد وقف کردیم , که هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد کـنـند.
به مردم هم بگو به این مکان رو آورده و آن را گرامى بدارند و در این جا چهار رکعت نماز بـخـوانـنـد, به این صورت که دو رکعت آن را به قصد تحیت مسجد و در هر رکعت یک بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در رکوع و سجود, هفت مرتبه تسبیح بگویند.
دو رکعت دیگر را به نیت نماز امـام صـاحـب الـزمان (ع ) بجا آورند, به این صورت که حمد را بخوانند, وقتى به ایاک نعبد و ایاک نـسـتـعـین رسید, آن را صد بار بگویند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.
رکعت دوم را هم به این تـرتیب عمل کنند و در رکوع و سجود هفت بارتسبیح بگویند.
وقتى نماز تمام شد, تهلیل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبیح حضرت فاطمه زهرا (س ) را بخوانند.
بعد از تسبیح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پیغمبر و آلش (ع ) صلوات بفرستند, فمن صلیها فکانما صلى فى البیت العتیق (هرکس این دورکعت نماز را بخواند, مثل این است که دو رکعت نماز در خانه کعبه خوانده باشد).
حـسـن بـن مـثله جمکرانى مى گوید: من وقتى این جملات را شنیدم , با خود گفتم گویامحل مسجد همان است که حضرت در آن جا تشریف دارند.
بعد به من اشاره فرمودند که برو.
مـقـدارى از راه را کـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر کاشانى گله دار, بزى هست که باید آن را بخرى .
اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه باید از پول خود بـدهـى .
فـردا شـب آن بـز را بـه این محل بیاور و ذبح کن .
آنگاه روز هیجدهم ماه مبارک رمضان گوشتش را به بیماران و کسانى که مرض سختى دارند بده , زیرا خداى تعالى همه را شفا مى دهد.
آن بز ابلق (سفید و سیاه )است و موهاى زیادى دارد.
هفت علامت در او هست : سه علامت در یک طرف وچهارتا طرف دیگر.
بـعـد از این فرمایشات , براه افتادم که بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد یاهفت روز ایـنـجاییم (اگر بگوییم هفت روز, دلیل است بر شب قدر, که بیست و سوم رمضان مى باشد.
اگر بگوییم هفتاد روز, شب بیست و پنجم ذیقعده الحرام و روزبزرگى است ).
حـسن بن مثله مى گوید: به خانه برگشتم و همه شب را در فکر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم .
بـعـد از نـماز, سراغ على بن المنذر آمدم و اتفاقات را برایش گفتم .
با هم تاجایى که شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتیم .
در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانى و علامتى که امام (ع ) این مطالب را به من فرموده اند, این زنجیرها و میخهایى است که دراین جا هست .
سـپس به طرف منزل سید ابوالحسن الرضا رفتیم .
وقتى به در منزلش رسیدیم ,خدمتگذاران او را دیدیم .
آنها به من گفتند: سید ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست .
آیا اهل جمکرانى ؟ گـفـتـم : بـلـى .
همان وقت نزد سید ابوالحسن رفتم و سلام کردم .
ایشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامى داشت و پیش از آن که چیزى بگویم , گفت : اى حسن بن مثله من خواب بـودم .
در عالم رؤیا شخصى به من گفت : کسى به نام حسن بن مثله از جمکران نزد تو مى آید.
هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصدیق کن و بر قولش اعتماد کن ,چون سخن او سخن ما است و نباید گفته اش را رد کنى .
از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام .
در ایـن جـا حـسـن بن مثله وقایع را مشروحا به او گفت .
سید همان وقت فرمود که اسبهارا زین کـنـند بعد سوار شدند.
وقتى نزدیک ده رسیدند, جعفر چوپان را دیدند که گله رادر کنار مسیر, مى برد.
حـسن بن مثله میان گله رفت و آن بزى که حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله دید, که به طـرف او مى آید! او هم آن بز را گرفت و خواست قیمتش را به جعفر بدهد.
جعفر سوگند یاد کرد کـه مـن ایـن بـز را هـرگز ندیده ام و در گله من نبوده است , جز آن که امروز مى بینم و هر طور خواسته ام آن را بگیرم , برایم ممکن نمى شد, تا الان که پیش شما آمد.
بـز را هـمان طورى که حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وکشتند.
بعد هم در حضور سید ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر کردند.
استفاده هاى زمین را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه کردند.
سپس مسجد جمکران را ساخته و با چوب پوشاندند.
سـیـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجیر و میخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت .
همه بیماران و دردمندان به منزلش مى رفتند و خود را به آن زنجیرها مى مالیدند و خداى تعالى آنان را به سرعت شفا مى داد و خوب مى شدند.
ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حیدر مى گوید: از چند نفر شنیدم که سید ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـویـان , در شـهـر قـم مدفون است .
بعد از او یکى از فرزندانش مریض شد.
خواستند از همان زنجیرها براى شفایش بهره بگیرند.
در صندوق را باز کردند, اماچیزى نیافتند .

برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان

تشرف سید بحرالعلوم و ارزش گریه بر امام حسین (ع )

سید بحرالعلوم (ره ) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد.در بین راه راجع به این مساله , که گریه بـر امـام حسین (ع ) گناهان را مى آمرزد, فکر مى کرد.همان وقت متوجه شد که شخص عربى که سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـید و سلام کرد.

بعدپرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته اى ؟ و در چه اندیشه اى ؟ اگر مساله علمى است بفرمایید شاید من هم اهل باشم ؟ سـیـد بـحرالعلوم فرمود: در این باره فکر مى کنم که چطور مى شود خداى تعالى این همه ثواب به زائریـن و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهداء (ع ) مى دهد, مثلا در هرقدمى که در راه زیارت بـرمـى دارد, ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیره اش آمرزیده مى شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن ! من براى شما مثالى مى آورم تا مشکل حل شود.
سـلـطـانـى بـه همراه درباریان خود به شکار مى رفت .
در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العاده اى افتاد و بسیار گرسنه شد.
خیمه اى را دید و وارد آن خیمه شد.
در آن سیاه چـادر, پیرزنى را با پسرش دید.
آنان در گوشه خیمه عنیزه اى داشتند (بز شیرده ) و از راه مصرف شیر این بز, زندگى خود را مى گرداندند.
وقـتى سلطان وارد شد, او را نشناختند, ولى به خاطر پذیرایى از مهمان , آن بز را سربریده و کباب کردند, زیرا چیز دیگرى براى پذیرایى نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد, از ایشان جدا شد و به هر طورى که بود خود را به درباریان رسانید و جریان را براى اطرافیان نقل کرد.
در نـهـایت از ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش میهمان نوازى پیرزن و فرزندش راداده باشم , چه عملى باید انجام بدهم ؟ یکى از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهید.
دیگرى که از وزراء بود, گفت : صد گوسفند و صد اشرفى بدهید.
یکى دیگر گفت : فلان مزرعه را به ایشان بدهید.
سـلطان گفت : هر چه بدهم کم است , زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام .
چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند.
من هم باید هرچه را که دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سیدالشهداء (ع ) هرچه از مال و منال و اهـل و عـیـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرین و گریه کنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد, نباید تعجب نمود, چون خدا که خـدائیش را نمى تواند به سیدالشهداء (ع )بدهد, پس هر کارى که مى تواند, انجام مى دهد, یعنى با صـرف نظر از مقامات عالى خودش , به زوار و گریه کنندگان آن حضرت , درجاتى عنایت مى کند.
در عین حال اینها را جزاى کامل براى فداکارى آن حضرت نمى داند.چون شخص عرب این مطالب را فرمود, از نظر سید بحرالعلوم غایب شد.

برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان

تشرف علامه حلى در راه کربلا

 

آقـا سـیـد محمد, صاحب مفاتیح الاصول و مناهل الفقه , از خط علامه حلى , که درحواشى بعضى کتبش آورده , نقل مى کند: عـلامـه حـلـى در شـبـى از شبهاى جمعه تنها به زیارت قبر مولاى خود ابى عبداللّه الحسین (ع ) مـى رفـت .

ایشان بر حیوانى سوار بود و تازیانه اى براى راندن آن به دست داشت .اتفاقا در اثناى راه شخصى پیاده در لباس اعراب به ایشان برخورد کرد و باایشان همراه شد.در بین راه شخص عرب مساله اى را مطرح کرد.

علامه حلى (ره ) فهمید که این عرب ,مردى است عالم و با اطلاع بلکه کم مانند و بى نظیر, لذا بعضى از مشکلات خود را ازایشان سؤال کرد تا ببیند چه جوابى براى آنها دارد با کمال تعجب دید ایشان حلال مشکلات و معضلات و کلید معماها است .

بـاز مـسـائلى را که بر خود مشکل دیده بود,سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد که این شخص علامه دهر است , زیرا تا به حال کسى را مثل خود ندیده بود ولى خودش هم در آن مسائل متحیر بود.
تا آن که در اثناء سؤالها, مساله اى مطرح شد که آن شخص در آن مساله به خلاف نظر علامه حلى فتوا داد.
ایشان قبول نکرد و گفت : این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و دلیل و روایتى را که مستند آن شود, نداریم .
آن جناب فرمود: دلیل این حکم که من گفتم , حدیثى است که شیخ طوسى در کتاب تهذیب خود نوشته است .
علامه گفت : چنین حدیثى در تهذیب نیست و به یاد ندارم که دیده باشم که شیخ ‌طوسى یا غیر او نقل کرده باشند.
آن مرد فرمود: آن نسخه از کتاب تهذیب را که تو دارى از ابتدایش فلان مقدار ورق بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حدیث را پیدا مى کنى .

علامه با خود گفت : شاید این شخص که در رکاب من مى آید, مولاى عزیزم حضرت بقیه اللّه روحى فـداه بـاشـد, لـذا بـراى این که واقعیت امر برایش معلوم شود در حالى که تازیانه از دستش افتاد, پرسید: آیا ملاقات با حضرت صاحب الزمان (ع ) امکان دارد یا نه ؟ آن شـخـص چون این سؤال را شنید, خم شد و تازیانه را برداشت و با دست با کفایت خود در دست عـلامـه گـذاشـت و در جواب فرمود: چطور نمى توان دید و حال آن که الان دست او در دست تو مى باشد؟ همین که علامه این کلام را شنید, بى اختیار خود را از بالاى حیوانى که بر آن سوار بودبر پاهاى آن امام مهربان , انداخت تا پاى مبارکشان را ببوسد و از کثرت شوق بیهوش شد.
وقتى که بهوش آمد کسى را ندید و افسرده و ملول گشت .
بعد از آن که به خانه خودرجوع نمود, کتاب تهذیب خود را ملاحظه کرد و حدیث را در همان جایى که آن بزرگوار فرموده بود, مشاهده کرد در حاشیه کتاب تهذیب خود نوشت : این حدیثى است که مولاى من صاحب الامر (ع ) مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من فرمودند:در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر مى باشد.
آقـا سـیـد محمد, صاحب مفاتیح الاصول فرمود: من همان کتاب را دیدم و در حاشیه آن کتاب به خط علامه , مضمون این جریان را مشاهده کردم .

برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان

تشرف على بن مهزیار اهوازى

جناب على بن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم .

تا آن که شبى در رختخواب خودخوابیده بودم , ناگاه صدایى شنیدم که کسى مى گفت : اى پسر مهزیار, امسال به حج برو که امام خود را خواهى دید.
شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپرى کردم .
صـبـحـگاهان , چند نفر رفیق راه پیدا کردم , و به اتفاق ایشان مهیاى سفر شدم و پس ازچندى به قـصـد حـج براه افتادیم .
در مسیر خود وارد کوفه شدیم .
جستجوى زیادى براى یافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـرى نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم .
چـنـد روزى در مدینه بودیم .
باز من از حال صاحب الزمان (ع ) جویا شدم , ولى مانند گـذشـتـه , خـبـرى نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.
مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوى دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.
با همین حال به سوى مکه خارج شده و جستجوى بسیارى کردم , اماآن جا هم اثرى به دست نیامد.
حج و عمره ام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پى دیدن مولایم بودم .
روزى مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم .
ناگاه در کعبه گشوده شد.
مردى لاغر که با دوبرد (لباسى است ) محرم بود, خارج گردید و نشست .
دل من با دیدن او آرام شد.
به نزدش رفتم .
ایشان براى احترام من , برخاست .
مرتبه دیگر او را در طواف دیدم .
گفت : اهل کجایى ؟ گفتم : اهل عراق .
گفت : کدام عراق 
؟ گفتم : اهواز.
گفت : ابن خصیب را مى شناسى ؟ گفتم : آرى .
گـفـت : خدا او را رحمت کند, چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت مى گذرانید وعطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد گفت : ابن مهزیار را مى شناسى ؟ گفتم :آرى , ابن مهزیار منم .
گفت : حیاک اللّه بالسلام یا اباالحسن (خداى تعالى تو را حفظ کند).
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن , کجاست آن امانتى که میان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکرى (ع )) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جیب خود برده , انگشترى که بر آن دو نام مقدس محمد و على (ع ) نـقش شده بود, بیرون آوردم .
همین که آن را خواند, آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت کند یاابامحمد, زیرا که بهترین امت بودى .
پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.
ما هم به سوى تو خواهیم آمد.
بعد از آن به من گفت : چه را مى خواهى و در طلب چه کسى هستى , یا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.
گفت : او محجوب از شما نیست , لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است .
برخیز به منزل خود برو و آمـاده باش .
وقتى که ستاره جوزا غروب و ستاره هاى آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, میان رکن و مقام ایستاده ام .
ابـن مـهـزیـار مـى گـوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خداى تعالى به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن که وقت معین رسید.
از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا مى زند: یا اباالحسن بیا.
به طرف او رفتم .
سلام کرد و گفت : اى برادر, روانه شو.
و خودش براه افتاد.
در مسیر, گاهى بیابان راطى مى کرد و گـاه از کـوه بالا مى رفت .
بالاخره به کوه طائف رسیدیم .
در آن جا گفت : یااباالحسن , پیاده شو نماز شب بخوانیم .
پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخواندیم .
بـاز گفت : روانه شو اى برادر.
دوباره سوار شدیم و راههاى پست و بلندى را طى نمودیم , تا آن که بـه گـردنـه اى رسـیـدیـم .
از گردنه بالا رفتیم , در آن طرف , بیابانى پهناوردیده مى شد.
چشم گشودم و خیمه اى از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلالویى داشت .
آن مرد به من گفت : نگاه کن .
چه مى بینى ؟ گفتم : خیمه اى از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است .
گفت : منتهاى تمام آرزوها در آن خیمه است .
چشم تو روشن باد.
وقـتـى از گردنه خارج شدیم , گفت : پیاده شو که این جا هر چموشى رام مى شود.
ازمرکب پیاده شدیم .
گفت : مهار حیوان را رها کن .
گفتم : آن را به چه کسى بسپارم ؟ گفت : این جا حرمى است که داخل آن نمى شود, جز ولى خدا.
مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم , تا نزدیک خیمه نورانى رسیدیم .
گفت :توقف کن , تا اجازه بگیرم .
داخل شد و بعد از زمانى کوتاه بیرون آمد و گفت : خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.
وارد خـیـمـه شـدم .
دیـدم اربـاب عـالم هستى , محبوب عالمیان , مولاى عزیزم ,حضرت بقیه اللّه الاعـظـم , امام زمان مهربانم روى نمدى نشسته اند نطع سرخى برروى نمد قرار داشت , و آن حضرت بر بالشى از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم .
بـهـتـر از سـلام من , جواب دادند.

در آن جا چهره اى مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده ,پیشانى گـشـاده با ابروهاى باریک کشیده و به یکدیگر رسیده .
چشمهایش سیاه وگشاده , بینى کشیده , گونه هاى هموار و برنیامده , در نهایت حسن و جمال .
بر گونه راستش خالى بود مانند قطره اى از مشک که بر صفحه اى از نقره افتاده باشد.
موى عنبربوى سیاهى داشت , که تا نزدیک نرمه گوش آویـخـتـه و از پـیشانى نورانى اش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان , نه قدى بسیار بلند و نه کوتاه , اما کمى متمایل به بلندى , داشت .
آن حضرت روحى فداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال , زیارت کردم ,ایشان احوال یـکایک شیعیان را از من پرسیدند.
عرض کردم : آنها در دولت بنى عباس در نهایت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مى کنند.
فـرمـود: ان شـاءاللّه روزى خـواهد آمد که شما مالک بنى عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گـردنـد.
بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز, در جاهایى که مخفى ترو دورتر از چشم مـردم اسـت , سـکـونـت نکنم , به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى که خداى تعالى اجازه ظهور بفرماید.
و به من فرموده است : فرزندم , خدا در شهرها و دسته هاى مختلف مخلوقاتش همیشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـیـروى کنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم , تو کسى هستى که خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان , ذخیره و آماده کـرده است .

پس در مکانهاى پنهان زمین , زندگى کن و از شهرهاى ظالمین فاصله بگیر و از این پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش , زیراکه دلهاى اهل طاعت , به تو مایل است , مثل مرغانى که به سـوى آشـیـانـه پـرواز مـى کنند واین دسته کسانى هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند, ولى در نزدخداى تعالى گرامى و عزیز هستند.

ایـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارت (ع ) و تابع ایشان دراحکام دین و شـریـعـت مـى بـاشـند.
با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث مى کنند و حجتهاو خاصان درگاه خـدایند, یعنى در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خداى تعالى , آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را تحمل مى کنند.
فرزندم , بر تمامى مصایب و مشکلات صبر کن , تا آن که خداى تعالى وسایل دولت تو را مهیا کند و پـرچـمـهاى زرد و سفید را بین حطیم  و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آیند و بیعت نمایند.
ایشان کسانى هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دین دارند و براى رفع فتنه هاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد.
آن زمان است که باغهاى ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود.
خـداونـد بـه وسیله تو ظلم وطغیان را از روى زمین بر مى اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مى نماید.
احکام دین در جاى خود پیاده مى شوند و باران فتح و ظفر زمینهاى ملت را سبز وخرم مى سازد.
بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدى باید پنهان کنى و به غیر اهل صدق و وفا وامانت اظهار ندارى .
ابـن مهزیار مى گوید: چند روزى در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم .
آنگاه مرخص شدم تا به سوى اهل و خانواده خود برگردم .
در وقـت وداع , بیش از پنجاه هزار درهمى که با خود داشتم , به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند.
مـولاى مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیربرگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد, چون راه دورى در پیش دارى .
بعد هم آن حضرت بـراى مـن دعـاى بـسـیارى فرمودند.
پس از آن خداحافظى کردم و به طرف شهر و دیار خود باز گشتم .

برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان

حکایت جالب از دیدار امام زمان (ع )(علامه حلی)

نقل مى کنند: بعضى از علماى متعصّب ، کتابى در ردّ مذهب جعفرى نوشته بود و آن را براى مردم مى خواند و مردم را نسبت به مذهب تشیّع ، گمراه و بدبین مى نمود.
علاّمه حلّى تصمیم گرفت به هر نحو ممکن ، آن کتاب را از وى به عنوان امانت بگیرد و پس از اطّلاع از مطالب آن ، رد آن را بنویسد ولى آن دانشمند سنّى ، آن کتاب را به هیچ کس نمى داد.

علاّمه حلّى ، مدّتى به عنوان شاگرد، به کلاس درس او رفت و ارتباط خود را با او گرم کرد و پس از ایّامى ، از او تقاضا کرد که مدّتى آن کتاب را به عنوان امانت به وى بدهد. سرانجام او گفت :((من نذر کردم که این کتاب را بیش از یک شب به احدى ندهم )).

علاّمه فرصت را از دست نداد، به عنوان یک شب ، آن کتاب را از او گرفت و به خانه اش ‍ آورد و تصمیم گرفت از روى آن کتاب تا آنجا که امکان دارد، رونوشت بردارد مشغول نوشتن آن کتاب شد تا نصف شب فرا رسید ناگهان شخصى در لباس مردم حجاز، در همان نصف شب (به عنوان مهمان ) بر علاّمه وارد شد و پس از احوالپرسى ، به علاّمه گفت : نوشتن این کتاب را به من واگذار و تو خسته اى استراحت کن .

علاّمه قبول کرد و کتاب را در اختیار او گذاشت و به بستر رفت و خوابید، پس از آنکه از خواب بیدار شد دید کسى در خانه نیست و آن کتاب (با اینکه قطور بود) به طور معجزه آسایى ، تا آخر نوشته شده است و در پایان آن ، نام مقدّس امام زمان حضرت مهدى (علیه السلام ) امضا شده است ، فهمید که آن شخص امام زمان (علیه السلام ) بوده و علاّمه را در این کار کمک نموده است .

بعضى در مورد این حکایت گفته اند:((این کتاب ، بسیار ضخیم بود که رونویسى از آن ، یک سال یا بیشتر طول مى کشید، علاّمه در آن یک شب ، چند صفحه از آن را نوشت و خسته شد، ناگهان مردى به قیافه مردم حجاز بر او وارد شد و سلام کرد و نشست و به علاّمه گفت : تو خط کشى کن و نوشتن را به من واگذار، علاّمه قبول کرد و به خط کشى مشغول شد و او مى نوشت ، اما بقدرى سریع مى نوشت که علاّمه در خط کشى صفحات به او نمى رسید، هنگامى که صداى خروس در سحر آن شب بلند شد، علاّمه دید همه کتاب تا آخر نوشته شده است )).

مقدمه نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی

بهجه الامال ، ج ۳، ص

علاّمه حلی در خدمت امام زمان (ع )



علاّمه در زادگاهش ((حِلّه )) سکونت داشت و داراى حوزه درس بود، او هر شب جمعه با وسایل آن زمان ، از حِلّه به کربلا براى زیارت مرقد شریف امام حسین (علیه السلام ) مى رفت ، (با اینکه بین این دو شهر بیش از ده فرسخ فاصله است ) با این کیفیّت که بعد از ظهر پنجشنبه سوار بر الاغ خود، به راه مى افتاد و شب جمعه در حرم مطهّر امام حسین (علیه السلام ) مى ماند و بعد از ظهر روز جمعه به ((حِلّه )) مراجعت مى کرد.


در یکى از روزها که به طرف کربلا رهسپار بود، در راه شخصى به او رسید و همراه علاّمه با هم به کربلا مى رفتند، علاّمه با رفیق تازه اش همصحبت شد و در این میان مسایلى به میان آمد، علاّمه دریافت که با مرد بزرگ و عالمى سترگ همصحبت شده است ، هر مساءله مشکلى مى پرسید، رفیق راهش جواب مى داد، از وسعت علم رفیق همراهش متحیّر ماند، با هم گرم صحبت بودند تا آنکه در مساءله اى ، آن شخص ‍ برخلاف فتواى علاّمه فتوا داد.


علاّمه گفت :((این فتواى شما برخلاف اصل و قاعده است ، دلیلى هم که این قاعده را از بین ببرد نداریم )).
آن شخص گفت :((چرا دلیل موثّقى داریم که شیخ طوسى (؛ ) در کتاب تهذیب در وسط فلان صفحه آن را نقل کرده است )).


علاّمه گفت :((من چنین حدیثى در کتاب تهذیب ندیده ام )).
آن شخص گفت :((کتاب تهذیبى که در پیش تو است ، در فلان صفحه و سطر، این حدیث مذکور است )).
علاّمه در دنیایى از حیرت فرو رفت ، از این رو که این شخص ناشناس ، تمام علایم و خصوصیّات نسخه منحصر به فرد کتاب تهذیب را که داشت ، گفت ، درک کرد که در پیشگاه شخص بزرگى قرار گرفته است لذا مسایل پیچیده اى که براى خودش حل نشده بود، مطرح کرد و جواب شنید، در این وقت تازیانه اى که در دست داشت به زمین افتاد، در این هنگام از آن شخص ناشناس پرسید:((آیا در غیبت کبراى امام زمان (علیه السلام ) امکان ملاقات با آن حضرت وجود دارد؟!)).


آن شخص ناشناس ، که تازیانه را از زمین برداشته بود و به علاّمه مى داد، دستش به دست علاّمه رسید و گفت :((چگونه نمى توان امام زمان (علیه السلام ) را دید در صورتى که اکنون دستش در دست تو است !)).


علاّمه با شنیدن این سخن ، خود را به دست و پاى امام زمان (علیه السلام ) انداخت و آنچنان محو عشق شوق او شد که مدّتى چیزى نفهمید و پس از آنکه به حال عادى خود بازگشت ، کسى را در آنجا ندید، بعد که به منزل مراجعت نمود و کتاب تهذیب خود را باز کرد، دید آن حدیث با همان علایم از صفحه و سطر، تطبیق مى کند، در حاشیه آن صفحه کتاب نوشت :((این حدیثى است که مولایم امام زمان (عج ) مرا به آن خبر داده است )) عدّه اى از علما، همان خط را در حاشیه همان کتاب دیده اند.

دارالسّلام عراقى ، ص ۷

مقدمه نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی

حکایت استادمرحوم آیت اللَّه العظمی مرعشى نجفى در مورد ظهور حضرت ولی عصر (ع)

۰۶ (۶)

مرحوم “آيت اللَّه سيد شهاب الدين مرعشى” يكى از مراجع تقليد شيعه كه با تكميل كتاب “احقاق الحق” و تاسيس كتابخانه كم نظير خود، يكى از نيرومندترين نگهبانان فرهنگ شيعه محسوب مى شود، در يكى از ملاقات هايى كه با ايشان داشتم فرمود:در نجف نزد عالمى بزرگوار (اين جانب براى حفظ بعضى از جهات از ذكرنام آن عالم معذورم) به طور خصوصى درس مى خواندم. آن عالم بسيار مهذّب و مورد احترام همگان بود، و از كثرت علاقه به امام زمان(عج) در افواه اهل نجف از منتظران ظهور محسوب مى شد.

روزى براى فراگيرى درس به محضرشان رفتم، ديدم گريه مى كند و بسيار پريشان است. علت آن را پرسيدم، فرمود: شب گذشته در عالم رؤيا امتحان شدم، ولى از امتحان بيرون نيامدم، در خواب به من گفته شد كه آقا ظهور كرده اند و در وادى السلام -مكان خاصى است كه گورستان نجف را در بردارد- مردم با او بيعت مى نمايند، به مجرّد شنيدن اين موضوع از جا حركت كردم و به عجله وارد خيابان شدم.

ديدم غوغايى از جمعيت است و همه با سرعت هر چه بيشتر به سوى وادى السلام مى روند، هر كس به فكر اين است كه زودتر خود را به امام برساند و با جنابش بيعت كند.ديدم عشق ديدار امام، مردم را چنان خود باخته ساخته كه كسى را با كسى كارى نيست و تمام علقه ها را به فراموشى سپرده اند؛ آنها كه تا ديروز به من عشق مى ورزيدند ديگر به من اعتنا نمى كنند، بلكه با لحنى تند مى گويند: آقا كنار رو و مانع راه ما نباش.كوتاه سخن آنكه احساس كردم ظهور امام بازارم را كساد كرده است، از همانجا نقشه كشيدم كه در ملاقات با امام ايشان را محترمانه از ظهورش منصرف سازم. بعد از آنكه با هزار سختى به خدمتش رسيدم، عرض كردم: فدايت شوم! خودتان را به زحمت انداختيد، ما كارها را ساماندهى مى كرديم، نيازى نبود كه خود را گرفتار سازيد و زحمات طاقت فرساى رهبرى را به عهده بگيريد. با اين قبيل سخن ها مى خواستم امام را از ظهورش منصرف كنم، بعد از چند جمله از اين نوع گفتارها، يك مرتبه از خواب بيدار شدم و فهميدم كه هنوز لياقت حضرتش را ندارم.نگارنده گويد: از اين حكايت، من و امثال من بايد حساب كار خود را بكنند؛ بدانيم كه تا اصلاح نشويم وحتى المقدور از آلودگى گناه و ظلمت هوا و هوس بيرون نياييم، انتظار همنشينى و ديدار آن عزيزِ ابرار و قدوه أخيار را نداشته باشيم.

  • آيينه شو، جمال پرى طلعتان طلب

  • جاروب كن تو خانه و پس ميهمان طلب

آیینه اسرار//حسین کریمی قمی

کرامت نهم آیت الله مرعشی : تشرف به محضر امام زمان (عج ) در مسجد مقدس جمکران قم

آیت اللّه مرعشى نجفى رحمه اللّه علیه درباره پیدایش و فضیلت این مسجد فرموده است : این مسجد شریف در اوائل غیبت صغراى حضرت بقیه اللّه (عج ) تاءسیس ‍ و بنیانگذارى شده است و در نوشته جات قدیمى به نامهاى : مسجد جمکران ، مسجد حسن بن مصلح و مسجد صاحب الزمان (عج ) معرفى شده که هر یک از این نامها به مناسبتى خاص مى باشد.

این مسجد را از آن رو که در کنار قریه جمکران (اطراف قم ) قرار دارد، جمکران گفته اند و نظر به اینکه به همّت حسن بن مصلح ساخته شده به مسجد حسن بن مصلح شهرت یافته و چون حضرت صاحب الزمان (عج ) در این مسجد مکرّراً دیده شده آن را مسجد صاحب الزمان مى نامند.

شیخ بزرگوار و محدث عالى مقدار شیخ صدوق در کتابى به نام مونس الحزین ، به تفصیل داستان و تاریخ احداث این مسجد و فضیلت آن را ذکر کرده است . این مسجد را بعدها شیخ صدوق رحمه اللّه علیه تعمیر کرد و پس از وى در زمان صفّویه چندین بار تعمیر شده است . در زمان ریاست آیت اللّه العظمى شیخ عبدالکریم حائرى نیز بار دیگر تعمیر گردید.

حقیر خودم مکرر کراماتى از آنجا مشاهده کرده ام . چهل شب چهارشنبه مکرر موقّق شدم که در آن مسجد بیتوته کنم ،و حاجات خود را بگیرم . جاى تردید نیست که این مسجد از امکنه اى است که مورد توجه و نزول برکات الهى است ، و پس از مسجد سهله در کوفه که منتصب به وجود مبارک حضرت ولى عصر(عج ) مى باشد، این مسجد (جمکران قم ) بهترین جایى است که به امام زمان (عج ) انتصاب دارد.

مهدى حائرى در کتاب سیماى مسجد صاحب الزمان (عج ) (سیماى مسجد جمکران ) به افراد و شخصیتهایى که در این مسجد به حضور امام زمان مشرف شده اند اشاره کرده و نوشته است : نفر یازدهم که به حوائج خود رسیده حضرت مستطاب آیت اللّه العظمى و علامه الکبرى آقاى سید شهاب الدّین نجفى مرعشى (رحمه اللّه علیه ) است که در هر ماه چندین مرتبه در خلوت و جلوت مشرف شده و به مساعدتهاى غیرمستقیم به تعمیر و تنظیم آن اقدام مى فرمایند و اکنون چند سال است که در هر هفته یکى از دانشمندان را به نام حجت الاسلام والمسلمین جناب آقاى حاجى سید تقى علمائى براى اقامه نماز و ارشاد زائرین و توّسل به ساحت قدس آن بزرگوار اعزام مى فرمایند.

معظم له اظهار امیدوارى کرده اند که شیعیان اهل بیت عصمت و طهارت و دوستداران خاندان وحى و نبوّت به این مکان مطهّر و مقدّس توسّل جسته و به زیارت آن بشتابند و از خداوند سبحان رفع گرفتارى مسلمانان طلب کنند.

حضرت آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى این حکایات را حدود ۳۷ سال قبل نه به عنوان خود، بلکه به نام سیّد جلیل القدرى ، براى یکى از خواص دوستان و نزدیکان خویش نقل کرده و اکیداً سفارش نموده که تا من زنده هستم ، براى کسى نقل نکن . امّا از قرائنى که در دست است ، به روشنى مى توان فهمید که آن سید جلیل القدر که به حضور امام زمان رسیده ، خود ایشان بوده اند. در برخى از منابع نیز که این حکایات نقل شده ، به این موضوع صریحاً اشاره نموده اند.

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی

کرامت هشتم آیت الله مرعشی:تشرف به محضر امام زمان (عج ) بهمراه آیه ا… ابن العلم دزفولى

آیت اللّه ابن العلم دزفولى در کتاب منتخبات خود، داستان دیگرى از تشرف معظم له ، به زیارت ولى اللّه اعظم امام زمان -عجّل اللّه تعالى فرجه الشریف – نقل کرده است . ولى نامى از معظم له نبرد بلکه نوشته است : یکى از زعما و بزرگان در سال ۱۳۵۸ قمرى داستان تشرف خود را برایم چنین املا کرد که : زمان اقامتم در سامرا در ثلث آخر شب جمعه اى براى بعضى از حوائج قلبیه بدون اطلاع رفقا از مدرسه بیرون رفتم و به سوى سرداب مقدس شتافتم و مشغول توسل به وجود مبارک صاحب الامرعلیه السّلام شدم .

شمعى که همراه داشتم روشن کردم و شروع به خواندن زیارت ناحیه مقدسه نمودم . به مجرّد روشن شدن شمع شخصى از اهل سنّت که احساس نموده بود، کسى در سرداب مقدس است به طمع مال و از روى عداوت مذهبى وارد سرداب گردید و در حالى که چاقو یا خنجرى در دست داشت به من حمله کرد، و من گویى ملهم شدم به اینکه شمع را خاموش نمایم و چنین کردم و هراسان از هول جان به اطراف مى دویدم و آن شخص سنّى نیز مرا تعقیب مى کرد تا اینکه در آن تاریکى عباى مرا گرفت و من در آن حال اضطرار حقیقى ، متوجّه ولى عصر شده و بى اختیار عرض کردم یا صاحب الزمان . ناگهان شخص دیگرى در سرداب پیدا شد و صیحه اى بر آن شخص سنّى زد که در همان حال افتاد و من نیز از شدّت ترس حالت غشوه و ضعف پیدا کردم .

پس از اندکى به هوش آمدم و دیدم که سرم در دامن کسى است و با کمال ملاطفت مشغول به هوش آوردن من است . چشمانم را باز کردم و دیدم که شمع روشن است و آن شخص که سر مرا به دامن گرفته در زىّ اعراب بادیه اطراف شهر نجف است . آن شخص چند دانه خرما به من مرحمت کرد که هسته نداشتند. در آن حال متوّجه این مطلب نبودم ولى پس ‍ از خوردن آنها و ناپدید شدن آن شخص متوّجه شدم که دانه هاى خرما بدون هسته بودند.

آن شخص فرمودند: خوب نیست در چنین موارد خوف ، تنها به این جا بیایى . سپس اضافه کردند که این چند نفر شیعه که در ((سرُّ مَنْ رَاءى )) (سامراء) هستند، ملاحظه غربت عسکّریین را نمى نمایند و اقلاً در شبانه روز، هر کدام از آنها دو مرتبه به حرم عسکرییّن مشرف نمى شوند!

بعد طى مکالماتى که بین من و آن شخص ردّ و بدل شد. ایشان اظهار غربت اسلام و اینکه باید آن را یارى کرد، نمود و مطالب دیگر نیز بیان فرمود که از آن جمله آروزى ایشان مبنى بر پیدا کردن کتاب شریف ریاض العلماء میرزا عبداللّه افندى بود و اتفاقاً از این کتاب تمجید فراوانى نمود. به مجرّد اینکه از خیال من گذشت که شخص عرب بدوى را چه مناسبت است با این سخنان و با این کتاب ، که در آن حال آن شخص ناپدید شد و من که تازه متوّجه شده بودم چه سعادتى نصیبم شده بود و قدر آن را ندانستم ، واله و حیران به تفحص پرداختم ولى اثرى از آن شخص عرب نیافتم .

از کثرت تاءثر و شدّت تاءلّم مفارقت آن وجود مبارک مات و مبهوت از سرداب (محل غیبت آقا امام زمان (عج )) بیرون آمدم در حالى که آن شخص سنّى همانطور مدهوش افتاده بود و من به سوى حرم عسکّریین علیه السّلام شتافتم .

ابن العلم دزفولى در کتابى دیگر که زندگینامه آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى را تا سن ۲۴ سالگى ایشان با املاى خود معظم له تقریر کرده ، عین این داستان را درباره خود معظم له آورد است .

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی

کرامت هفتم آیت الله مرعشی : تشرف به محضر امام زمان (عج ) در محل غیبت آنحضرت

باز هم خود معظم له نقل کرده اند: بار دیگر در همان زمان اقامت در سامراء، چندى در سرداب مقدس شبها بیتوته مى کردم . (سرداب مقدس اشاره به محل غیبت آقا امام زمان (عج ) است ). زمستان بود. در اواخر یکى از آن شبها که در سرداب مقدس بودم ، ناگهان صداى پایى شنیدم . با آنکه درِ سرداب بسته بود. فوق العاده وحشت نمودم که مبادا یکى از مخالفین شیعه و از دشمنان اهل بیت علیهم السّلام باشد.

شمعى که با خود داشتم خاموش شده بود؛ اما صدا و لحن نیکویى به گوشم رسید که فرمود: سلام علیکم و نام مرا به زبان آورد. من جواب دادم و عرض کردم شما کى هستید؟ فرمود یک نفر از بنى اعمام شما. عرض کردم درِ سرداب بسته بود، شما از کجا وارد شدید؟ سید فرمود: ((اللّه على کل شى ء قدیر)). من عرض ‍ کردم اهل کجا هستید؟ فرمود: اهل حجاز هستم .

سیّد حجازى فرمود: چرا در این وقت به اینجا آمده اید؟ عرض کردم : حوائجى دارم و به جهت آنها متوسل شده ام . فرمود: جز یک حاجت ، بقیه حوائج شما برآورده خواهد شد. سپس آن سید حجازى سفارشهایى کردند؛ از جمله تاءکید بر اقامه نماز جماعت ، مطالعه فقه ، حدیث و تفسیر، صله رحم ، رعایت حقوق استادان و معلمان و تاءکید در مطالعه و حفظ نهج البلاغه و ادعیه صحیفه سجادیّه .

پس من از آن سیّد حجازى خواستم که براى من به درگاه الهى دعا کند. پس دستها را به سوى آسمان برداشت و عرض کرد: الهى بحق النّبى و آله ، این سیّد را موفق به خدمت شرع بفرما و حلاوت مناجات خود را به او بچشان و حبّ او را در قلوب مردم جاى ده و او را از شرّ و کید شیاطین ، مخصوصاً حسد، مصون بفرما.

در طىّ صحبت ، آن سید حجازى قدرى تربت حضرت سیدالشهداء را که با هیچ چیز مخلوط نبود و به اندازه چند مثقال بود، به من داد که مختصرى از آن تربت هنوز نزد من است و یک انگشتر عقیق هم به من داد که هنوز هم آن را دارم و آثار فراوانى از آن دیده ام . پس از آن ناگهان آن سیّد حجازى ناپدید شد و من آن زمان فهمیدم که آن سید حجازى ، همان امام زمان (عج ) بوده است و متاءسفانه در وقت حضور وى ندانستم .

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی

کرامت ششم آیت الله مرعشی : نکند این شخص محترم امام زمان (عج ) باشد!

معظم له نقل کرده اند که : وقتى در سامراء اقامت داشتم ، شبى براى زیارت حضرت سیّد محمّدعلیه السّلام از سامراء بیرون رفته و راه را گم نمودم . پس از یاءس از زندگى خود بخاطر تشنگى فوق العاده و گرسنگى ورزیدن باد سموم در قلب الاسد، بیهوش شده روى خاکهاى گرم افتادم ؛ ولى دفعتاً چشم باز کردم و سر خود را بر زانوى شخصى دیدم . آن شخص کوزه آبى به لب من رسانید که تاکنون نظیر آن آب را در گوارایى و شیرینى نیاشامیده بودم .

پس از خوردن آب ، سفره نان را باز نمودم . دو – سه قرص نان ارزن در آن بود. پس از صرف غذا، آن مرد عرب به من فرمود: نهرى جارى در اینجا وجود دارد. خود را در آن شستشو بده . من گفتم : در اینجا نهرى نیست وگرنه من این قدر تشنه نمى شدم که مشرف به هلاکت باشم .آن مرد عرب فرمود: این آب است که در اینجا جارى است .

من به مجرد صادر شدن این کلمه از آن شخص عرب ، دیدم در آنجا نهر باصفایى است و تعجّب کردم که نهر آب در کنار من بوده و من از تشنگى و عطش بسیار، نزدیک به هلاک شدن بوده ام ! سپس آن مرد عرب از من پرسید قصدکجا دارى ؟ گفتم حرم مطهّر سیّد محمّدعلیه السّلام آن شخص عرب فرمود: این هم حرم سیّد محمّد است .

من مشاهده کردم ، دیدم نزدیک بقعه سیّد محمّد هستم و حال آنکه محلى که در آنجا راه را گم کرده بودم قادسیه بود و مسافت فراوانى از آنجا تا مرقد سیّد محمّد وجود داشت . در فاصله مصاحبت با آن مرد عرب از وى استفاده فراوان بردم و مطالبى چند را برایم توضیح داد.

از سفارشها و توصیه هاى وى تاءکید بر تلاوت قرآن مجید، انکار تحریف قرآن ، نیکى به والدین ، رفتن به زیارت بقاع متبرکه و امامزادگان ، احترام به ذریه علوى ، خواندن نماز شب ، ذکر تسبیح حضرت زهراعلیهاالسّلام و تاءکید در زیارت حضرت سیدالشهداءعلیه السّلام بود.

در این هنگام به فکرم خطور کرد که نکند این شخص محترم همان امام زمان (عج ) باشد. با بروز این فکر در ذهنم ناگهان آن شخص عرب از نظرم ناپدید گردید و چقدر متاءسف شدم که یار در کنارم بود و گمشده ام را یافته بودم اما او را نشناختم .

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی

کرامت پنجم آیت الله مرعشی : تشرف به محضر امام زمان (عج ) در مسجد سهله

آیت اللّه مرعشى از معدود افرادى است که به حضور امام عصر -عجل اللّه تعالى فرجه الشریف – مشرف شده است . و در این مورد حکایات متعددى وجود دارد که در اینجا به چند کرامت اشاره مى کنیم :

ایشان نقل کرده اند که زمان تحصیل علوم دینى و فقه اهل بیت علیهم السّلام فوق العاده مشتاق دیدار جمال دلاراى حضرت بقیه اللّه -عجل اللّه تعالى فرجه الشریف – بودم و عهد نمودم که چهل شب هر چهارشنبه پیاده به مسجد سهله مشرف شده ، در آنجا بیتوته نمایم . به این قصد که به فوز دیدار امام عصرعلیه السّلام نائل شوم . بر این عمل مداومت داشتم تا شب چهارشنبه سى و ششم یا سى و پنجم . اتفاقاً آن شب قدرى دیرتر از شبهاى پیشین حرکت نمودم . هوا ابرى و بارانى بود. در نزدیکى مسجد شریف سهله خندقى وجودداشت .

هنگامى که قدم به آن خندق گذاردم ، تاریکى همه جا را فرا گرفته بود. در آن حال ، وحشت و خوف از سارقین (که در آن زمان زیاد بود) مرا فراگرفت ناگهان از پشت سر صداى راه رفتن کسى به گوشم رسید. وحشت من افزون شد. برگشتم و نگاه کردم . سید عربى را با لباس ‍ اهل بادیه دیدم . (جاى تعجّب است که در آن تاریکى چگونه سیدبودن وى را تشخیص دادم ؛ اما در آن زمان به فکر نیفتادم و غافل بودم ). او پیش آمد و با زبان فصیح فرمود: یا سیّد سلام علیکم ، که وحشت من زایل شد و آرامش پیدا کردم و با آن سیّد عرب شروع به صحبت نمودم و به راه رفتن ادامه دادیم .

آن سیّد پرسید کجا مى روید؟ عرض کردم به مسجد سهله و به قصد تشرف به حضور مولا و امام زمان حضرت بقیه اللّه (عج ). پس از چند قدم که رفتیم ، به مسجد زید بن صوحان رسیدیم . آن مرد عرب گفت : خوب است وارد مسجد شویم . پس هر کدام دو رکعت نماز به جا آورده و دعاى پس از نماز را خواندیم . آن شخص عرب ، آن دعا را از حفظ مى خواند. در آن هنگام گویى تمام اجزا و ارکان مسجد با وى آن دعا را مى خواندند. انقلابى عجیب در خود مشاهد مى کردم که از توصیف آن عاجزم .

پس از اتمام دعا، آن مرد عرب به سوى من نگاه کرد و گفت : یا سیّد آیا گرسنه اى ؟ خوب است شامى خورده و پس از آن به مسجد سهله برویم . سفره غذایى را از زیر عباى خود بیرون آورد. در میان آن سفره سه قرص ‍ نان و دو – سه دانه خیار بسیار سبز بود که گویى تازه از بستان چیده شده بودند و حال آنکه آن زمان چلّه زمستان بود. من با مشاهده همه این حالات باز هم انتقال پیدا نکردم که آن شخص عرب کیست ؟ پس از صرف شام به مسجد سهله رفتیم و آن سیّد عرب تمام اعمال مسجد سهله را به جا آورد و من هم از او پیروى کردم . هنگامى که فریضه مغرب و عشا را به جاى آورد، من هم به او اقتدا کردم ، بدون اینکه از خود بپرسم که این شخص عرب کیست ؟

سپس آن سیّد عرب به من گفت که آیا شما نیز پس از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه مى روید یا در مسجد سهله مى مانید؟ من گفتم مى مانم . سپس با آن سیّد عرب در وسط مسجد بر سکوى مقام امام صادق علیه السّلام نشستیم و من به آن سیّد عرب عرض ‍ کردم آیا چاى ، قهوه یا دخانیات میل دارید تا حاضر کنم ؟ آن سیّد گفت این امور ((فضول معاش )) هستند و ما از آنها اجتناب مى کنیم .

این کلمه در من تاءثیر بسیار گذاشت بطورى که اکنون هم هر وقت یک استکان چاى صرف مى نمایم ، فرمایش آن سیّد عرب در نظرم مى آید و اعضاى من مرتعش مى شود. به هر حال مجلس ما دو – سه ساعت به طول انجامید و در خلال آن مطالبى مطرح شد که اختصاراً به این شرح است : آن سیّد مطالبى در چگونگى استخاره کردن ارائه کرد و تاءکید نمود به خواندن برخى از سوره ها، پس از نمازهاى واجب یومیه و خواندن دو رکعت نماز بین نمازهاى مغرب و عشا و مطالبى دیگر. پس از آن صحبتها، من براى رفع حاجتى از جاى برخاستم و به سمت درِ مسجد حرکت کردم که سر حوض بروم .

در وسط راه به ذهن من خلجان نمود که این چه شبى است و این سیّد عرب صاحب فضایل کیست ؟ شاید همان مطلوب و گمشده من است . به مجّرد خطور این مطلب به ذهنم ، به داخل مسجد برگشتم و متوجه شدم که از آن سیّد عرب اثرى نیست و اصلاً کسى در مسجد حضور ندارد و حال آنکه من هنوز از مسجد بیرون نرفته بودم ، به این ترتیب من به مراد خود رسیده بودم ، در حالى که او را نشناخته بودم . از این رو دیوانه وار اطراف مسجد تا صبح قدم زدم ، نظیر عاشقى دلسوخته که معشوق خود را گم نموده است .

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی

در خدمت امام زمان علیه السلام 

شب جمعه که فرا مى رسید بوى تربت مقدس ابا عبدالله الحسین علیه السلام و عشق زیارت حضرتش ، علامه را بى تاب مى کرد و از حله به کربلا مى کشاند. از این رو هر هفته روزهاى پنجشنبه به زیارت مولا و آقایش ‍ مى شتافت . در یکى از هفته ها که به تنهایى در حال حرکت بود شخصى همراه وى به راه افتاد و با یکدیگر مشغول صحبت شدند. در ضمن صحبت براى علامه معلوم شد که این شخص مرد فاضلى است و تبحر خاصى در علوم دارد. از این نظر مشکلاتى را که در علوم مختلف برایش پیش آمده بود از آن شخص پرسید و او به همه پاسخ گفت تا اینکه بحث در یک مساله فقهى واقع شد و آن شخص فتوایى داد که علامه منکر آن شد و گفت : دلیل و حدیثى بر طبق این فتوا نداریم !
 آن شخص گفت : شیخ طوسى در کتاب تهذیب ، در فلان صفحه و سطر حدیثى را در این باره ذکر کرده است ! علامه در حیرت شد که راستى این شخص کیست ! از او پرسید آیا در این زمان که غیبت کبراست مى توان حضرت صاحب الامر (عج ) را دید؟ در این هنگام عصا از دست علامه افتاد و آن شخص خم شد و عصا را از زمین برداشت و در دست علامه گذاشت و فرمود: چگونه صاحب الزمان را نمى توان دید و حال آنکه دست او در دست تو است ! علامه بى اختیار خود را در مقابل پاى آن حضرت انداخت و بیهوش شد!
وقتى به هوش آمد کسى را ندید. پس از بازگشت به حله به کتاب تهذیب مراجعه کرد و آن حدیث را در همان صفحه و سطر که آن حضرت فرموده بود پیدا کرد و به خط خود در حاشیه آن نوشت : این حدیثى است که حضرت صاحب الامر (عج ) به آن خبر داد و به آن راهنمایى کرد. یکى از دانشمندان مى نویسد:
من آن کتاب را دیدم و در حاشیه آن حدیث ، خط علامه حلى را نیز مشاهده کردم

 گلشن ابرار ج۱//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

تشرف سید بحرالعلوم در سرداب مطهر

 

مـتـقی زکی , سید مرتضی نجفی , که خواهرزاده سید بحرالعلوم را داشت و در سفر وحضر, همراه سید و مواظب خدمات داخلی وخارجی ایشان بود, فرمود: در سـفـر زیـارت سـامـرا بـا ایشان بودم

حجره ای بود که علامه تنها در آن جا می خوابید.من نیز حـجـره ای داشـتـم کـه مـتصل به اتاق ایشان بود و کاملا مواظب بودم که شب و روزآن جناب را خدمت کنم.
شـبـهـا مـردم نزد آن مرحوم جمع می شدند, تا آن که مقداری از شب می گذشت شبی برحسب عادت خود نشست , و مردم نزد او جمع شدند, اما دیدند گویا آن شب .حضورمردم را نمی پسندد و دوسـت دارد خـلـوت کـند.با هرکس سخن می گفت , معلوم می شدکه عجله دارد.کم کم مردم رفـتند و جز من کسی باقی نماند.
.به من نیز امر فرمود که خارج شوممن هم به حجره خود رفتم , ولی در حالت سید فکر می کردم و خواب ازچشمم رفته بود.کمی صبر کردم , آنگاه مخفیانه بیرون آمدم تا از حالش جویا شوم دیدم درب حجره اش بسته است.
از شکاف در نگاه کردم , دیدم چراغ به حال خودروشن است , ولی کسی در حجره نیست.داخل اتاق شدم و از وضع آن فهمیدم که امشب سید نخوابیده است.
لـذا بـه خـاطـر مـخفی کاری با پای برهنه در جستجوی سید براه افتادم , ابتدا داخل صحن شریف عـسـکریین (ع ) شدم , دیدم درهای حرم بسته است.
.در اطراف و خارج حرم تفحص کردم , ولی باز اثـری نـیـافـتم.
.داخل صحن سرداب مقدس شدم , دیدم درها بازاست.
از پله های آن آهسته پایین رفتم و مواظب بودم هیچ صدایی از خود بروز ندهم.
در آن جا از گوشه سرداب همهمه ای شنیدم که گویا کسی با دیگری سخن می گوید,اما کلمات را تشخیص نمی دادم.
.تا آن که سه یا چهار پله ماند و من در نهایت آهستگی می رفتمنـاگـاه صـدای سـیـد از آن جا بلند شد که ای سید مرتضی چه می کنی و چرا از حجره ات بیرون آمده ای ؟ در جـای خود میخکوب شدم و متحیر بودم که چه کنم.
تصمیم گرفتم که تا مرا ندیده ,برگردم , ولـی بـه خـود گـفـتـم , چـطور می خواهی آمدنت را از کسی که تو را بدون دیدن شناخته است , بـپوشانی ؟ لذا جوابی را با معذرت خواهی به سید دادم و در بین عذرخواهی از پله ها پایین رفتم , تا به جایی رسیدم که گوشه سرداب مشاهده می شد.
سید را دیدم که تنها رو به قبله ایستاده و کس دیـگـری دیـده نـمـی شـود.فـهـمـیـدم که او باغایب از انظار حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه سخن می گفت.

عبقری الحسان//علی اکبر نهاوندی

تشرف سید بحرالعلوم در سامرا

عالم ربانى , آخوند ملا زین العابدین سلماسى (ره ) نقل نمود: در حـرم عـسـکـریین (ع ) با جناب سید بحرالعلوم (ره ) نماز خواندیم .
وقتى ایشان خواست بعد از تشهد رکعت دوم برخیزد, حالتى برایش پیش آمد که اندکى توقف کرد و بعد برخاست .

 

هـمـه ما از این کار تعجب کرده بودیم و علت آن توقف را نمى دانستیم و کسى هم جرات نمى کرد سـؤال کند, تا آن که به منزل برگشته و سفره غذا را انداختند.یکى ازسادات حاضر در مجلس به من اشاره کرد که علت توقف سید در نماز را سؤال کنم .
گفتم : نه تو از ما نزدیک ترى .در این جا جناب سید (ره ) متوجه من شده و فرمود: چه مى گویید؟ مـن که از همه جسارتم زیادتر بود, گفتم : آقایان مى خواهند سر آن حالت را که در نمازبراى شما پیش آمد, بدانند.
فرمودند: حضرت بقیه اللّه (ع ) براى سلام کردن به پدر بزرگوارشان داخل حرم مطهر شدند, لذا از مـشـاهـده جـمـال نـورانـى ایـشـان حـالـتى که دیدید به من دست داد, تاآن که از آن جا خارج شدند
عبقری الحسان//علی اکبرنهاوندی

تشرف سید بحرالعلوم در مسجد سهله

عالم جلیل آخوند ملا زین العابدین سلماسى (ره ) فرمود: روزى در مـجلس درس فخر الشیعه , آیه اللّه علامه بحر العلوم (ره ) در نجف اشرف نشسته بودیم , که عالم محقق جناب میرزا ابوالقاسم قمى – صاحب کتاب قوانین -براى زیارت علامه وارد شدند.

آن سـال , سـالى بود که میرزا از ایران براى زیارت ائمه عراق (ع ) و حج بیت اللّه الحرام آمده بودند.کسانى که در مجلس درس حضور داشتند که بیشتر از صد نفر بودندمتفرق شدند.فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه , که در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند, ماندیم .

محقق قمى رو به سید کرد و گفت : شما به مقامات جسمانى (به خاطر سیادت ) وروحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر امیرالمؤمنین (ع )) و باطنى رسیده اید.پس از آن نعمتهاى نامتناهى , چیزى به ما تصدق فرمایید.
سـید بدون تامل فرمود: شب گذشته یا دو شب قبل [تردید از ناقل قضیه است ] براى خواندن نماز شـب بـه مسجد کوفه رفته بودم .

با این قصد, که صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم , تا درسها تعطیل نشود.سالهاى زیادى عادت علامه همین بود.
وقـتـى از مـسـجـد بـیرون آمدم , در دلم براى رفتن به مسجدسهله شوقى افتاد, اما خود رااز آن مـنـصـرف کردم , از ترس این که به نجف اشرف نرسم , ولى لحظه به لحظه شوقم زیادتر مى شد و قلبم به آن جا تمایل پیدا مى کرد.در هـمـان حـالـت تردید بودم که ناگاه بادى وزید و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حرکت داد.خیلى نگذشت که خود را کنار در مسجدسهله دیدم .
داخل مسجد شدم , دیدم خالى از زوار و مترددین است جز آن که شخصى جلیل القدرمشغول مناجات با خداى قاضى الحاجات است آن هـم با جملاتى که قلب را منقلب وچشم را گریان مى کرد.حالم دگرگون و دلم از جا کنده شد و زانوهایم مرتعش و اشکم از شنیدن آن جملات جارى شد.
جملاتى بود, که هرگز به گوشم نـخـورده و چشمم ندیده بود, لذا فهمیدم که مناجات کننده , آن کلمات را نه آن که از محفوظات خودبخواند, بلکه آنها را انشاء مى کند.در مـکان خود ایستادم و گوش مى دادم و از آنها لذت مى بردم , تا از مناجات فارغ شد.

آنگاه رو به من کرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بیا.
پیش رفتم و ایستادم .
دوباره فرمود که پیش روم .
باز اندکى رفتم و توقف نمودم .
براى بار سوم دستور به جلو رفتن داد و فرمود: ادب در امتثال است .
[یعنى تا هر جا که گفتم بیا نه آن که به خاطر رعایت ادب توقف کنى .] من هم پیش رفتم تا جایى رسیدم که دست ایشان به من و دست من به آن جناب مى رسید.ایشان مطلبى را فرمود.
آخـوند ملا زین العابدین سلماسى مى گوید: وقتى صحبت علامه (ره ) به این جارسید, یک باره از سخن گفتن دست کشید و ادامه نداد و شروع به جواب دادن محقق قمى راجع به سؤالى که قبلا ایشان پرسیده بود کرد.
آن سؤال این بود, که چرا علامه باآن همه علم و استعداد زیادى که دارند, تـالـیفاتشان کم است .ایشان هم براى این مساله دلایلى را بیان کردند, اما میرزاى قمى دوباره آن صحبت حضرت با علامه را سؤال نمود.سید بحرالعلوم (ره ) با دست خود اشاره کرد که از اسرار مکتومه است

عبقری الحسان//علی اکبر نهاوندی

مانند دریا

میرزاى قمى – نویسنده کتاب قوانین – مى گوید: من با علامه بحرالعلوم در درس آقا وحید بهبهانى هم مباحثه بودم اغلب من براى او بحث را تقریر مى کردم تا اینکه به ایران آمدم و کم کم شهرت علمى سید بحرالعلوم به همه جا رسید و من تعجب مى کردم تا زمانى که خدا توفیق عنایت فرمود که براى زیارت عتبات موفق بشوم وقتى به نجف اشرف وارد شدم سید را ملاقات کردم مساله اى عنوان شد دیدم سید بحرالعلوم دریاى مواج و عمیقى از دانشهاست پرسیدم : آقا ما که با هم بودیم شما این مرتبه را نداشتید و از من استفاده مى کردید حال شما را مانند دریا مى بینم.سید فرمود: میرزا این از اسرار است که به تو مى گویم تا من زنده ام به کسى نگو و کتمان بدار من قبول کردم آنگاه فرمود: چگونه این طور نباشم و حال آنکه آقایم (حجه بن الحسن عج ) مرا شبى در مسجد کوفه به سینه مبارک خود چسباند .

گلشن ابرار ج۱//جمعی از پژهشگران حوزه علمیه قم

تلاوت قرآن 

میرزا حسین لاهیجى به نقل از شیخ زین العابدین سلماسى مى گوید: روزى بحرالعلوم وارد حرم مطهر امام على علیه السلام شد و سپس این شعر را زمزمه کرد:

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن
به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن

پس از آن از بحرالعلوم سبب خواندن این شعر را پرسیدم فرمود: چون وارد حرم حضرت على علیه السلام شدم دیدم مولایم حجه بن الحسن (عج ) در بالاى سر به آواز بلند قران تلاوت مى کند چون صداى آن بزرگوار را شنیدم این شعر را خواندم .

گلشن ابرار ج۱//جمعی از پژهشگران حوزه علمیه قم

ناقه سوار 

آخوند ملا زین العابدین سلماسى از شاگردان و یاران نزدیک سید مى گوید: ایامى که در جوار خانه خدا نزد سید به خدمت مشغول بودم روزى اتفاق افتاد که در خانه چیزى نداشتیم مطلب را به سید عرض کردم چیزى نفرمود از عادات جناب بحرالعلوم این بود که صبح اول وقت طوافى دور کعبه مى کرد و به خانه مى آمد و به اتاقى که مخصوص خودش بود مى رفت ما قلیان تنباکویى براى او مى بردیم آن را مى کشید و براى هر صنفى بر طریق مذهبش درس مى گفت در آن روزى که از تنگدستى شکایت کردم چون از طواف برگشت به حسب عادت قلیان را حاضر کردم که ناگهان کسى در را کوبید سید بحرالعلوم بشدت مضطرب شد و به من گفت : قلیان را بگیرد و از اینجا بیرون ببر آنگاه خود با شتاب به طرف در رفت و آن را باز کرد شخص ‍ بزرگوارى در لباس عربى داخل شد و در اتاق سید نشست و سید در نهایت فروتنى و ادب دم در نشست .

 ساعتى نشستند و با یکدیگر سخن گفتند آنگاه برخاست و در خانه را باز کرد و دست مهمان را بوسید او را بر ناقه اى که دم در خانه خوابانده بود سوار کرد مهمان رفت و بحرالعلوم با رنگ دگرگون بازگشت و حواله اى به دست من داد و گفت : این حواله اى ست براى مرد صرافى که در بازار صفاست نزد او برو و هر چه بر او حواله شده بگیر آن حواله را گرفتم و آن را نزد همان مرد که سید سفارش کرد براى بردم مرد چون حواله را گرفت به آن نظر نمود و آن را بوسید و گفت : برو چند باربر و کارگر بیاور پس رفتم و چهار باربر آوردم به قدرى که آن چهار نفر قدرت حمل داشتند پول آن زمان را برداشتند و به منزل آوردند من فورى برگشتم نزد آن صراف که از حال او و نویسنده حواله جویا شوم که او چه کسى بود وقتى رفتم نه صرافى را دیدم و نه مغازه اى را که دیده بودم از مغازه صراف پرس و جو کردم گفتند ما اصلا در اینجا دکان صرافى ندیده ایم 

 

گلشن ابرار ج۱//جمعی از پژهشگران حوزه علمیه قم

 

 

تشرف بحر العلوم در مسجد سهله

بزرگان، از “ملّا زین‏ العابدین سلماسى” که از محارم اسرار سید بوده است نقل کرده‏ اند که روزى میرزاى قمى به دیدار سیّد آمد، وقتى مجلس خلوت شد میرزا به سیّد گفت: از نعمت‏هاى غیرمتناهى که به شما براى ‏تان روزى شده، ما را به فیض برسانید .

سید فرمود: دو شب قبل (شب گذشته) در مسجد سهله فیض ملاقات برایم حاصل شد و مناجات امام زمان‏علیه‏السلام را با الفاظى جالب که دل را منقلب و چشم را گریان مى‏کرد استماع نمودم؛ بعد از پایان مناجات، من را به نام فراخواندند، نزدیک رفتم تا جایى که دست من به آن جناب مى ‏رسید .مرحوم سلماسى گوید: چون کلام به اینجا رسید، سیّد وارد مطلب دیگرى شد. بعد از آن میرزاى قمى خواستار ادامه داستان شد، ولى سید به او فهماند که این از اسرار مکتوم است.

ریحانه الادب، ج ۱ ص .۲۳۴

آیینه اسرار//حسین کریمی قمی

سوال از تشرف

  باز از مرحوم سلماسى نقل شده است که شخصى از سیّد پرسید: آیا در زمان غیبت کبرا دیدار امام حاصل مى ‏شود؟

سیّد در حالى که مشغول کشیدن قلیان بود، سر به زیر انداخت و آهسته فرمود: چه بگویم در جواب او و حال آنکه آن حضرت من را در بغل کشیده و به سینه خود چسبانیده ‏اند، و از طرفى تکذیب مدّعى دیدار آن بزرگوار وارد شده است .

سپس به آن سائل فرمود: از اهل بیت عصمت ‏علیهم‏السلام تکذیب مدّعى دیدار رسیده است و دیگر براى او  چیزى نقل نکرد. 

 فوائد رضویه جلد دوم، ص .۶۸۰ – ۶۷۸

آیینه اسرار//حسین کریمی قمی

 

تشرف شیخ مرتضی انصاری

عالم ربانی آقا میرزا حسن آشتیانی , که از جمله شاگردان فاضل شیخ انصاری (ره )است فرمود: روزی بـا عده ای از طلاب در خدمت شیخ انصاری (ره ) به حرم حضرت امیرالمومنین (ع ) مشرف شدیم .بـعـد از دخول به حرم مطهر, شخصی به ما برخورد و بر شیخ انصاری سلام کرد و برای مصافحه و بـوسـیـدن دست ایشان جلو آمد.

 

بعضی از همراهان برای معرفی آن شخص به شیخ عرض کردند: ایشان نامش فلان و در جفر یا رمل ماهر است و ضمیر اشخاص را هم می گوید.

 

شـیـخ چـون ایـن مـطلب را شنید, متبسم شد و برای امتحان , به آن شخص فرمود: من چیزی در ضمیرم گذراندم اگر می توانی بگو چیست ؟ آن شـخص بعد از کمی تامل , عرض کرد: تو در ذهن خود گذرانده ای که آیاحضرت صاحب الامر (ع ) را زیارت کرده ای یا نه ؟ شـیـخ انـصاری (ره ) وقتی این را شنید حالت تعجب در ایشان ظاهر گشت , اگر چه صریحا او را تصدیق نفرمود.

 

آن شخص عرض کرد: آیا ضمیر شما همین است که گفتم ؟ شیخ ساکت شد و جوابی نفرمود.

آن شـخص اصرار کرد که درست گفتم یا نه ؟ شیخ اقرار کرد و فرمود: خوب , بگو ببینم که دیده ام یا نه ؟ آن شخص عرض کرد: آری , دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفیاب شده ای : یک مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جای دیگر.شـیـخ چـون ایـن سـخـن را از او شـنـیـد, مثل کسی که نخواهد مطلب بیشتر از این ظاهرشود, براه افتاد.

 

عبقری الحسان//علی اکبر نهاوندی

 

 

تشرف ملا احمد مقدس اردبیلی

سید میر علام تفرشی , که از شاگردان فاضل مقدس اردبیلی (ره ) است , می گوید: شبی در صحن مقدس امیرالمومنین (ع ) راه می رفتم .خیلی از شب گذشته بود.ناگاه شخصی را دیـدم کـه به سمت حرم مطهر می آید.من نیز به سمت او رفتم , وقتی نزدیک شدم , دیدم استاد ما ملا احمد اردبیلی است .

خـود را از او مخفی کردم , تا آن که نزدیک در حرم رسید و با این که در بسته بود, بازشد و مقدس اردبیلی داخل حرم گردید.دیدم مثل این که با کسی صحبت می کند.بعد از آن بیرون آمد و در حرم هم بسته شد.به دنبال او براه افتادم , به طوری که مرانمی دید.تا آن که از نجف اشرف بیرون آمد و به سمت کوفه رفت .وارد مسجد جامع کوفه شد و در محرابی که حضرت امیرالمومنین (ع ) شربت شهادت نوشیده اند, قرار گرفت , دیدم راجع به مساله ای با شخصی صحبت می کند وزمان زیادی هم طول کشید.

بـعـد از مدتی از مسجد بیرون آمد و به سمت نجف اشرف روانه شد.من نیز به دنبالش می رفتم , تا نـزدیـک مسجد حنانه رسیدیم (مسجدی که دیوارش خم شده است وعلت آن این است که وقتی جـنـازه امیرالمومنین (ع ) را برای دفن در نجف اشرف , ازآن جا عبور می دادند, دیوار این مسجد, روی ارادت بـه آن حـضرت خم شد).در آن جاسرفه ام گرفت , به طوری که نتوانستم خود را نگه دارم .همین که صدای سرفه مرا شنید, متوجه من شد و فرمود: آیا تو میر علامی ؟

عرض کردم : بلی .

فـرمـود: ایـن جا چه کار داری ؟ گفتم : از وقتی که داخل حرم مطهر شده اید, تا الان با شمابودم , شـما را به حق صاحب این قبر (امیرالمومنین (ع )) قسم می دهم , اتفاقی را که امشب پیش آمد, از اول تا آخر به من بگویید.

فرمود: می گویم , به شرط آن که تا زنده ام آن را به کسی نگویی .

من هم قبول کردم و باایشان عهد و میثاق نمودم .

وقـتی مطمئن شد, فرمود: بعضی از مسائل بر من مشکل شد و در آنها متحیر ماندم ودر فکر بودم کـه نـاگاه به دلم افتاد به خدمت امیرالمومنین (ع ) بروم و آنها را ازحضرتش بپرسم .وقتی که به حـرم مطهر آن حضرت رسیدم , همان طوری که مشاهده کردی , در به روی من گشوده و داخل شـدم .در آن جـا بـه درگـاه الهی تضرع نمودم , تا آن حضرت جواب سوالاتم را بدهند.در آن حال صـدایـی از قبر مطهر شنیدم که فرمود: به مسجد کوفه برو و مسائلت را از قائم بپرس , زیرا او امام زمـان تو است .

به نزد محراب مسجد کوفه آمده و آنها را از حضرت حجت (ع ) سوال نمودم , ایشان جواب عنایت کردند و الان هم برمی گردم

 عبقری الحسان //علی اکبر نهاوندی

میرزا جواد آقا در محضر امام زمان عج 

۲۵۲۰۴۱
حکایت کرد براى ما جناب حجه السلام حاج سید جعفر شاهرودى که از علماى عصر حاضر طهران است دو مکاشفه را که مفصل است مجمل آن را براى یافتن مقام و منزلت صاحب ترجمه مى نگارم : فرمود شبى در شاهرود خواب دیدم که در صحرایى حضرت صاحب الامر علیه السلام با جماعتى تشریف دارند و گویا به نماز جماعت ایستاده اند، جلو رفتم که جمالش را زیارت و دستش را بوسه دهم ، چون نزدیک شدم شیخ بزرگوارى را دیدم که متصل به آن حضرت ایستاده وآثار جمال و وقار و بزرگوارى از سیمایش ‍ پیداست  چون بیدارشدم در اطراف آن شیخ فکر کردم که کیست تا این حد نزدیک و مربوط به مولاى ما اما زمان است ، از پى یافتن او به مشهد رفتم ، نیافتم . در طهران آمدم ، ندیدم . به قم مشرف شدم ، او را در حجره اى از حجرات مدرسه فیضیه مشغول به تدریس دیدم . پرسیدم کیست ؟ گفتند: عالم ربانى آقاى حاج میرزا جواد آقاى تبریزى است ؛ خدمتش مشرف شدم تفقد زیادى کردند و فرمود کى آمدى گویا مرا دیده و شناخته از قضیه آگاهند. پس ملازمتش را اختیار نمودم و چنان یافتم او را که دیده بودم و مى خواستم .
تا شبى که نزدیک سحر در بین خواب و بیدارى دیدم درهاى آسمان روى من گشوده و حجابها مرتفع گشته تا زیر عرش عطیم الهى را مى بینم پس ‍ مرحوم استاد حاج میرزا جواد آقا را دیدم که ایستاده و دست به قنوت گرفته گرفته و مشغول تضرع و مناجات است به او مى نگریستم و تعجب از مقام او مى نمودیم که صداى کوبیدن در خانه را شنیدم و متنبه گشته برخاستم در خانه رفتم ، یکى از ملازمین ایشان را دیدم که گفت :
بیا منزل آقا گفتم : چه خبر است ؟ گفت : سرت سلامت خدا صبرت دهد آقا از دنیا رفت .
قبرش در شیخان نزدیک قبر میرزا ابوالقاسم قمى صاحب قوانین است و ماده تاریخ آن بر لوحه قبرس به عربى ( رفع العلم و ذهب الحلم ) و در قصیده اى که به فارسى در مرثیه ایشان گفته شده این بیت است (ار جهان جان رفت واز ملت پناه ) ۱۳۴۳ هجرى .
تالیفات ایشان متعدد از جمله است و دیگر سیر سلوک نسخه خطى آن نزد سیدالاعلام عالم زاهد و عابد و متقى و پارسا حاج آقا حسین فاطمى قمى است که از شاگردان ایشان بوده و نیز نزد حضرت آیه اللّه حاج سید ابوالقاسم خوئى در نجف اشرف و بعض تلامذه دیگر ایشان موجود است .                                                          
طبیب دلها//صادق حسن زاده

 

تشرف ملا احمد مقدس اردبیلی

سید میر علام تفرشی , که از شاگردان فاضل مقدس اردبیلی (ره ) است , می گوید: شبی در صحن مقدس امیرالمومنین (ع ) راه می رفتم .خیلی از شب گذشته بود.ناگاه شخصی را دیـدم کـه به سمت حرم مطهر می آید.من نیز به سمت او رفتم , وقتی نزدیک شدم , دیدم استاد ما ملا احمد اردبیلی است .

خـود را از او مخفی کردم , تا آن که نزدیک در حرم رسید و با این که در بسته بود, بازشد و مقدس اردبیلی داخل حرم گردید.دیدم مثل این که با کسی صحبت می کند.بعد از آن بیرون آمد و در حرم هم بسته شد.به دنبال او براه افتادم , به طوری که مرانمی دید.تا آن که از نجف اشرف بیرون آمد و به سمت کوفه رفت .وارد مسجد جامع کوفه شد و در محرابی که حضرت امیرالمومنین (ع ) شربت شهادت نوشیده اند, قرار گرفت , دیدم راجع به مساله ای با شخصی صحبت می کند وزمان زیادی هم طول کشید.

بـعـد از مدتی از مسجد بیرون آمد و به سمت نجف اشرف روانه شد.من نیز به دنبالش می رفتم , تا نـزدیـک مسجد حنانه رسیدیم (مسجدی که دیوارش خم شده است وعلت آن این است که وقتی جـنـازه امیرالمومنین (ع ) را برای دفن در نجف اشرف , ازآن جا عبور می دادند, دیوار این مسجد, روی ارادت بـه آن حـضرت خم شد).در آن جاسرفه ام گرفت , به طوری که نتوانستم خود را نگه دارم .همین که صدای سرفه مرا شنید, متوجه من شد و فرمود: آیا تو میر علامی ؟ 

 

عرض کردم : بلی .
فـرمـود: ایـن جا چه کار داری ؟ گفتم : از وقتی که داخل حرم مطهر شده اید, تا الان با شمابودم , شـما را به حق صاحب این قبر (امیرالمومنین (ع )) قسم می دهم , اتفاقی را که امشب پیش آمد, از اول تا آخر به من بگویید.
فرمود: می گویم , به شرط آن که تا زنده ام آن را به کسی نگویی .
من هم قبول کردم و باایشان عهد و میثاق نمودم .

وقـتی مطمئن شد, فرمود: بعضی از مسائل بر من مشکل شد و در آنها متحیر ماندم ودر فکر بودم کـه نـاگاه به دلم افتاد به خدمت امیرالمومنین (ع ) بروم و آنها را ازحضرتش بپرسم .وقتی که به حـرم مطهر آن حضرت رسیدم , همان طوری که مشاهده کردی , در به روی من گشوده و داخل شـدم .در آن جـا بـه درگـاه الهی تضرع نمودم , تا آن حضرت جواب سوالاتم را بدهند.در آن حال صـدایـی از قبر مطهر شنیدم که فرمود: به مسجد کوفه برو و مسائلت را از قائم بپرس , زیرا او امام زمـان تو است .
به نزد محراب مسجد کوفه آمده و آنها را از حضرت حجت (ع ) سوال نمودم , ایشان جواب عنایت کردند و الان هم برمی گردم

 عبقری الحسان //علی اکبر نهاوندی

تشرف شیخ مرتضی انصاری

عالم ربانی آقا میرزا حسن آشتیانی , که از جمله شاگردان فاضل شیخ انصاری (ره )است فرمود: روزی بـا عده ای از طلاب در خدمت شیخ انصاری (ره ) به حرم حضرت امیرالمومنین (ع ) مشرف شدیم .بـعـد از دخول به حرم مطهر, شخصی به ما برخورد و بر شیخ انصاری سلام کرد و برای مصافحه و بـوسـیـدن دست ایشان جلو آمد.

بعضی از همراهان برای معرفی آن شخص به شیخ عرض کردند: ایشان نامش فلان و در جفر یا رمل ماهر است و ضمیر اشخاص را هم می گوید.

 شـیـخ چـون ایـن مـطلب را شنید, متبسم شد و برای امتحان , به آن شخص فرمود: من چیزی در ضمیرم گذراندم اگر می توانی بگو چیست ؟ آن شـخص بعد از کمی تامل , عرض کرد: تو در ذهن خود گذرانده ای که آیاحضرت صاحب الامر (ع ) را زیارت کرده ای یا نه ؟ شـیـخ انـصاری (ره ) وقتی این را شنید حالت تعجب در ایشان ظاهر گشت , اگر چه صریحا او را تصدیق نفرمود.

 آن شخص عرض کرد: آیا ضمیر شما همین است که گفتم ؟ شیخ ساکت شد و جوابی نفرمود.

 آن شـخص اصرار کرد که درست گفتم یا نه ؟ شیخ اقرار کرد و فرمود: خوب , بگو ببینم که دیده ام یا نه ؟ آن شخص عرض کرد: آری , دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفیاب شده ای : یک مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جای دیگر.شـیـخ چـون ایـن سـخـن را از او شـنـیـد, مثل کسی که نخواهد مطلب بیشتر از این ظاهرشود, براه افتاد

 عبقری الحسان//علی اکبر نهاوندی

تشرف سید بحرالعلوم در سرداب مطهر

مـتـقی زکی , سید مرتضی نجفی , که خواهرزاده سید بحرالعلوم را داشت و در سفر وحضر, همراه سید و مواظب خدمات داخلی و خارجی ایشان بود, فرمود: در سـفـر زیـارت سـامـرا بـا ایشان بودم .حجره ای بود که علامه تنها در آن جا می خوابید.من نیز حـجـره ای داشـتـم کـه مـتصل به اتاق ایشان بود و کاملا مواظب بودم که شب و روزآن جناب را خدمت کنم شـبـهـا مـردم نزد آن مرحوم جمع می شدند, تا آن که مقداری از شب می گذشت شبی برحسب عادت خود نشست , و مردم نزد او جمع شدند, اما دیدند گویا آن شب حضورمردم را نمی پسندد و دوسـت دارد خـلـوت کـند.

با هرکس سخن می گفت , معلوم می شدکه عجله دارد.کم کم مردم رفـتند و جز من کسی باقی نماند.به من نیز امر فرمود که خارج شوم .من هم به حجره خود رفتم , ولی در حالت سید فکر می کردم و خواب ازچشمم رفته بود.کمی صبر کردم , آنگاه مخفیانه بیرون آمدم تا از حالش جویا شوم .دیدم درب حجره اش بسته است .

از شکاف در نگاه کردم , دیدم چراغ به حال خودروشن است , ولی کسی در حجره نیست .داخل اتاق شدم و از وضع آن فهمیدم که امشب سید نخوابیده است .لـذا بـه خـاطـر مـخفی کاری با پای برهنه در جستجوی سید براه افتادم , ابتدا داخل صحن شریف عـسـکریین (ع ) شدم , دیدم درهای حرم بسته است .در اطراف و خارج حرم تفحص کردم , ولی باز اثـری نـیـافـتم .

داخل صحن سرداب مقدس شدم , دیدم درها بازاست .از پله های آن آهسته پایین رفتم و مواظب بودم هیچ صدایی از خود بروز ندهم .در آن جا از گوشه سرداب همهمه ای شنیدم که گویا کسی با دیگری سخن می گوید,اما کلمات را تشخیص نمی دادم.تا آن که سه یا چهار پله ماند و من در نهایت آهستگی می رفتم .نـاگـاه صـدای سـیـد از آن جا بلند شد که ای سید مرتضی چه می کنی و چرا از حجره ات بیرون آمده ای ؟ در جـای خود میخکوب شدم و متحیر بودم که چه کنم .تصمیم گرفتم که تا مرا ندیده ,برگردم , ولـی بـه خـود گـفـتـم , چـطور می خواهی آمدنت را از کسی که تو را بدون دیدن شناخته است , بـپوشانی ؟ لذا جوابی را با معذرت خواهی به سید دادم و در بین عذرخواهی از پله ها پایین رفتم , تا به جایی رسیدم که گوشه سرداب مشاهده می شد.سید را دیدم که تنها رو به قبله ایستاده و کس دیـگـری دیـده نـمـی شـود.فـهـمـیـدم که او باغایب از انظار حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه سخن می گفت

عبقرالحسان//علی اکبر نهاوندی

تشرف سید بحرالعلوم در سامرا

عالم ربانى , آخوند ملا زین العابدین سلماسى (ره ) نقل نمود: در حـرم عـسـکـریین (ع ) با جناب سید بحرالعلوم (ره ) نماز خواندیم .
وقتى ایشان خواست بعد از تشهد رکعت دوم برخیزد, حالتى برایش پیش آمد که اندکى توقف کرد و بعد برخاست .
هـمـه ما از این کار تعجب کرده بودیم و علت آن توقف را نمى دانستیم و کسى هم جرات نمى کرد سـؤال کند, تا آن که به منزل برگشته و سفره غذا را انداختند.یکى ازسادات حاضر در مجلس به من اشاره کرد که علت توقف سید در نماز را سؤال کنم .
گفتم : نه تو از ما نزدیک ترى .در این جا جناب سید (ره ) متوجه من شده و فرمود: چه مى گویید؟ مـن که از همه جسارتم زیادتر بود, گفتم : آقایان مى خواهند سر آن حالت را که در نمازبراى شما پیش آمد, بدانند.
فرمودند: حضرت بقیه اللّه (ع ) براى سلام کردن به پدر بزرگوارشان داخل حرم مطهر شدند, لذا از مـشـاهـده جـمـال نـورانـى ایـشـان حـالـتى که دیدید به من دست داد, تاآن که از آن جا خارج شدند
عبقری الحسان//علی اکبرنهاوندی

تشرف سید بحرالعلوم در مسجد سهله

عالم جلیل آخوند ملا زین العابدین سلماسى (ره ) فرمود: روزى در مـجلس درس فخر الشیعه , آیه اللّه علامه بحر العلوم (ره ) در نجف اشرف نشسته بودیم , که عالم محقق جناب میرزا ابوالقاسم قمى – صاحب کتاب قوانین -براى زیارت علامه وارد شدند.آن سـال , سـالى بود که میرزا از ایران براى زیارت ائمه عراق (ع ) و حج بیت اللّه الحرام آمده بودند.کسانى که در مجلس درس حضور داشتند که بیشتر از صد نفر بودندمتفرق شدند.فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه , که در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند, ماندیم .

محقق قمى رو به سید کرد و گفت : شما به مقامات جسمانى (به خاطر سیادت ) وروحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر امیرالمؤمنین (ع )) و باطنى رسیده اید.پس از آن نعمتهاى نامتناهى , چیزى به ما تصدق فرمایید.سـید بدون تامل فرمود: شب گذشته یا دو شب قبل [تردید از ناقل قضیه است ] براى خواندن نماز شـب بـه مسجد کوفه رفته بودم .با این قصد, که صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم , تا درسها تعطیل نشود.سالهاى زیادى عادت علامه همین بود.

وقـتـى از مـسـجـد بـیرون آمدم , در دلم براى رفتن به مسجدسهله شوقى افتاد, اما خود رااز آن مـنـصـرف کردم , از ترس این که به نجف اشرف نرسم , ولى لحظه به لحظه شوقم زیادتر مى شد و قلبم به آن جا تمایل پیدا مى کرد.در هـمـان حـالـت تردید بودم که ناگاه بادى وزید و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حرکت داد.خیلى نگذشت که خود را کنار در مسجدسهله دیدم .داخل مسجد شدم , دیدم خالى از زوار و مترددین است جز آن که شخصى جلیل القدرمشغول مناجات با خداى قاضى الحاجات است آن هـم با جملاتى که قلب را منقلب وچشم را گریان مى کرد.حالم دگرگون و دلم از جا کنده شد و زانوهایم مرتعش و اشکم از شنیدن آن جملات جارى شد.جملاتى بود, که هرگز به گوشم نـخـورده و چشمم ندیده بود, لذا فهمیدم که مناجات کننده , آن کلمات را نه آن که از محفوظات خودبخواند, بلکه آنها را انشاء مى کند.در مـکان خود ایستادم و گوش مى دادم و از آنها لذت مى بردم , تا از مناجات فارغ شد.آنگاه رو به من کرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بیا.

پیش رفتم و ایستادم .دوباره فرمود که پیش روم .باز اندکى رفتم و توقف نمودم .براى بار سوم دستور به جلو رفتن داد و فرمود: ادب در امتثال است .[یعنى تا هر جا که گفتم بیا نه آن که به خاطر رعایت ادب توقف کنى .] من هم پیش رفتم تا جایى رسیدم که دست ایشان به من و دست من به آن جناب مى رسید.ایشان مطلبى را فرمود.آخـوند ملا زین العابدین سلماسى مى گوید: وقتى صحبت علامه (ره ) به این جارسید, یک باره از سخن گفتن دست کشید و ادامه نداد و شروع به جواب دادن محقق قمى راجع به سؤالى که قبلا ایشان پرسیده بود کرد.آن سؤال این بود, که چرا علامه باآن همه علم و استعداد زیادى که دارند, تـالـیفاتشان کم است .ایشان هم براى این مساله دلایلى را بیان کردند, اما میرزاى قمى دوباره آن صحبت حضرت با علامه را سؤال نمود.سید بحرالعلوم (ره ) با دست خود اشاره کرد که از اسرار مکتومه است

عبقری الحسان//علی اکبر نهاوندی

اصرار براى تشرف-براى شهيد شيخ فضل الله نورى گريست -طلب استخاره آيت الله آملى -کوشانپور مرد عجیبى است !(آیت الله محمد تقی آملی)

طلب استخاره آيت الله آملى (اصرار براى تشرف)

حاج آقا محمد تقى حسن قاضى – آقا زاده على آقا قاضى – از خود آيت الله محمد تقى آملى ، نقل فرموده كه : در دورانى كه در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم ، روزى به حجره مرحوم آقاى قاضى كه در مدرسه هندى بودند رفتم . وقتى آقاى قاضى تشريف آوردند عرض كردم : من خيلى در اينجا انتظار شما را كشيدم تا بياييد و براى من استخاره نماييد. آقاى قاضى فرمودند: طلبه علم ، چندين سال در نجف اشرف باشد ولى نتواند براى خودش يك استخاره نمايد!؟

آقاى آملى مى گفت : من خيلى خجالت كشيدم و با حال جدال عرض كردم : من به يك اجازه استخاره از ولى اكبر نياز دارم – تلويحا به درخواست قبلى ام و اصرار براى تشرف ، كه بارها از محضر ايشان داشتم . ميرزا على آقا قاضى پاسخ داد: همان اذعان عامى كه براى موالى شان صادر فرموده اند براى ما كافى است و نيازى به كسب اجازه خاص نيست . به هر حال ، بعد از اصرار و الحاح شديد اين جانب ، ايشان ورد مخصوص براى اين منظور به من تعليم فرمود و خلاصه اين كه قرائت آيه نور به عدد اصحاب بدر، هر شب قبل از خواب با شرائط خاص ، طهارت ، دورى از زنان و امور ديگر در شب هاى معدود و محدود.

پس من براى اجراى اين دستور به مسجد سهله رفتم و ملازم آنجا شدم و شب ها براى انجام آن ورد قيام مى كردم و در يكى از اين شب ها همين كه شروع كردم به خواندن ورد، احساس كردم كه مثل اين كه كسى دستش را روى دوشم نهاده ، من به سوى او متوجه شدم من در اين هنگام در مقام منسوب به امام مهدى عليه السلام بودم پس آن شخص گفت : براى تشرف آماده باش ! .
آقا شيخ محمد تقى آملى مى گفت : همين كه اين كلمه به گوشم خورد، رعب و ترس تمام وجودم را در برگرفت و از فرط اضطراب نزديك بود قلبم از حركت بايستد، پس شروع كردم به التماس و توسل از او كه مرا عفو فرمايد و ايشان نيز قبول فرمود.
بعد از اين ماجرا، فورا به نجفت اشرف رفتم و آقاى قاضى را ملاقات نمودم و زمانى كه با ايشان مواجه شدم بدون هيچ كلامى اولين فرمايشى ايشان اين بود: اگر آمادگى تشرف را ندارى ، چرا اين همه براى آن اصرار مى كنى !؟ .

 

 

 

تحمل نكردن اسم اعظم 

شبيه همين مساله را شيخ عباس قمى درباره عمر بن حنظله نقل كرده است كه او گفت : به حضرت امام باقر عليه السلام عرض كردم كه مرا چنان گمان مى رود كه در خدمت تو داراى رتبه و منزلتى هستم ؟ فرمود: آرى .

عرض كردم : مرا در اين حضرت حاجتى است ، فرمود: چيست ؟ عرض كردم : اسم اعظم را به من تعليم فرما. فرمود: طاقت آن را دارى ؟ عرض كردم : آرى !
فرمود: به اين خانه در آى . چون به خانه درآمدم حضرت ابى جعفر عليه السلام دست مبارك به زمين گذاشت و آن خانه تاريك شد، عمر بن حنظله را لرزيدن فرو گرفت آن گاه فرمود: چه مى گويى بياموزم تو را؟ عرض كردم : نه ! پس دست مبارك از زمين برگرفت و خانه به همان حال كه بود باز آمد.

 

 

آيت الله آملى براى شهيد شيخ فضل الله نورى گريست 

جناب آقاى اكبر ثبوت مى فرمايد: سال هاى آخر استاد آيت الله شيخ محمد تقى آملى – رحمه الله عليه – بود. يك بار به گمانم زاد روز اميرمومنان عليه السلام بود و من براى عرض تبريك و استفاضه عازم منزل ايشان شدم ، در بين راه به عزيزى كه از ديدار ايشان باز مى گشت برخوردم و او گفت كه حال آقا منقلب است و هيچ توضيحى هم در اين مورد نمى دهند و ظاهرا از يك واقعه خيلى ناراحت هستند.

كلمه واقعه مثل پتكى بر سر من فرود آمد و به يادم آمد كه روز سيزدهم رجب است و سالگرد شهادت شيخ نورى و حدس زدم كه امروز خاطرات آن روز و آن واقعه برايشان تداعى شده و دچار قبض خاطر و تاثر روحى گرديده اند.

 

به حضور ايشان كه رسيدم ، براى تسلى ايشان ، بى مقدمه بنا كردم به خواندن بيست و چند بيت كه از اديب پيشاورى وفات : 1349 هق در رثاى شيخ فضل الله نورى به ياد داشتم ، با صداى محزون و بلند، مصرع اول را به پايان نبرده بودم كه ايشان زدند به گريه و چه گريه اى !

 

پا به پاى من تا مصرع آخر گريستند و ديگران نيز كه شايد چيزى از سروده هاى اديب ، دستگيرشان نشده بود از گريه استاد گريستند. قصيده اديب پيشاورى در رثاى شهيد نورى

 

لا زال من فضل الاله و جوذه

جود يفيض على ثراك همولا

روى عظامك و ابل من سيبه

يعتاد لحدك بكره و اصيلا

تلكم عظام كدن ان ياخذن من

جو الى عرش الاله سبيلا

همت عظامك ان تشايع روحها

يوم الزماع الى الجنان رحيلا

فتصعدت معه قليلا ثم ما

وجدت لسنه ربها تبديلا

فالروح راق و العظام تنزلت

كالايه اليوحى بها تنزيلا

امنت ازحادوا برب محمد

و صبرت فى ذات الاله جميلا

فعل الذين برب موسى آمنوا

و راو تمتع ذى الحياه قليلا

وفضوا الحياه و آثروا عنها الردى

و علوا جذوعا بسقا و نخيلا

و الفعل يبقى فى الزمان حديثه

ان اذهب الدهر الغشوم فعولا

و رايت فضل الله دين محمد

و سواه زندقه الغواه فضولا

خنقوك لا خنقا عليك و انما

حنقوك كيما يحنقوا التهليلا

مسكت بالدين القويم و لم تمل

بك زيعه كالمارقين مميلا

و اظل يوم الا بتلاء فلم تكن

فى الدين متهما و لا مذحولا

كالمشرقيه جردت عن غمدها

تهتنز فى ايدى الكماه صقيلا

فلو انهم فلقوا بها رضوى فما

وجدوا عليها نبوه و فلولا

ما كان فى حكم القضاء مدلها

منك الفواد و اللسان كليلا

ثبت الخطاب و للحتوف هزاهز

حوليك ماثله اليك مثولا

هل ينفع البر التقى بيانه

فى معشر نطقوا السافه قليلا

ذو مره لم تضطرب احشائه

والموت ينسج مبرما سحيلا

ايقنت ان نكالهم بك نازل

فشربت صاب مصابهم معسولا

و كذالك من كان الاله مهاذه

و الحق معتصما له و وكيلا

صلى الاله عيك من متصلب

متخشع صعب القياد ذلولا

 

بعد كه خواندن و گريستن تمام شد، استاد به سخن آمدند و در باب شهادت شيخ فضل الله نورى و اينكه قرار بود پدر ايشان ملا محمد آملى را هم پس از او بكشند، مطالبى گفتند تا رسيدند به كلامى قريب به اين مضمون كه سه نفر از مراجع عظام نجفت آخوند خراسانى ، حاج ميرزا حسين خليلى و شيخ عبدالله مازندرانى و دو نفر از علماى تهران طباطبايى و بهبهانى حكم كرده بودند كه دفع نورى و آملى پدر استاد به هر قسم كه باشد لازم است و سران مشروطه پس از اعدام نورى مى گفتند كه اين كار به دستور آن سه مرجع انجام شده و هر كس بخواهد، مى تواند مجانا به نجف تلگراف بزند و در اين مورد از خود آن آقايان سوال كند و…

 

من از اين سخنان به شگفت آمدم و به خدمت استاد معروض داشتم كه تمام اين نسبت ها نادرست است و دروغ گويانى كه اين خبرها را جعل كرده اند چنان كم حافظه و بى خبر از تاريخ بوده اند كه دست كم نكرده اند مجعولات خود را با مسلمات تاريخ هماهنگ گردانند و اكاذيبى متناقض با بديهى ترين گزارش هاى نهضت مشروطه نسازند كه مچشان به زودى باز شود.

چنانكه اعدام شيخ نورى را مستند كرده اند به حكم حاج ميرزا حسين خليلى و آن دو تن ديگر. و نيز اينكه گفته شد هر كس ترديدى در اين مورد دارد تلگرافى از خود آنان سوال كند. با اينكه حاجى مزبور در تاريخ دهم شوال 1326 هق در گذشت و حادثه دستگيرى و اعدام شيخ نورى نه ماه پس از اين تاريخ يعنى در رجب 1327 هق روى داد.

همچنين طباطبايى و بهبهانى كه برطبق آن اخبار كذايى در اعدام شيخ دخالت داشته اند، در آن هنگام هيچ كدام در جايى نبوده اند كه قادر به اعمال نظر در اين مورد باشند و روحشان هم از اين ماجرا خبر نداشته است ؛ زيرا كه محمد على شاه ، بهبهانى را به عتبات و طباطبايى را به خراسان تبعيد كرده بود و تا سقوط شاه و سپس اعدام شيخ فضل الله نورى ، آن هر دو در تبعيد بودند و پس از پيروزى مدعيان مشروطيت ، طباطبايى از خراسان به عزم تهران حركت كرده و در سبزوار از اعدام شيخ فضل الله نورى اطلاع يافته و بسيار گريسته و گفته بود: با عالم چنين عملى روا نمى دارند.

بهبهانى هم پس از بازگشت به ايران و در اولين برخورد با پسرش ، سيد محمد، به وى پرخاش كرده بود كه چرا نكردى پيش از اعدام شيخ طناب دار را به گردن خود بياويزى ؟ اين مطلب را از شيخ بهاء الدين نورى ، داماد سيد محمد بهبهانى ، شنيدم و به گمانم در مقاله اى به قلم سيد محمد على امام شوشترى از فضلاء و محققان متاخر و از شاگردان شيخ فضل الله نورى هم خوانده ام .

و باز گفتم كه خود از زبان شاگرد صادق القول آخوند خراسانى و مورخ بزرگ و محدث امين شيعه ، صاحب ذريعه كه شخصا نيز در جريان حركت مشروطه بود و تا آخر عمر هم پيشوايان نهضت مشروطه را تقديس مى كرد، شنيدم كه مرحوم ميرزاى نائينى از مرحوم آخوند خواست تا براى جلوگيرى از اعدام شيخ اقدام كند و او نيز تلگرافى بدين منظور به تهران فرستاد ولى كار از كار گذشته بود و شد آنچه شد. اين نكته از زبان برادر مرحوم نائينى هم نقل شده است .

بنگريد به : تشيع و مشروطيت در ايران عبدالهادى حائرى ، ص 200 . و مرحوم آخوند براى آنكه طرفداران استبداد سوء استفاده نكنند، مجلس ختم شيخ را مخفيانه برگزار كرد و الخ . اين مطلب اخير را علاوه بر صاحب ذريعه از حاج ميرزا احمد كفائى فرزند و شاگرد مرحوم در شرح احوال وى تاليف كردم ، ايشان با حيرتى زايدالوصف استماع فرمودند و بعد هم كه با ارائه مستندات كافى راه چون و چرا مسدود گرديد، از تصورى كه نسبت به علماى نامبرده داشتند استغفار و اين ناچيز را به خاطر دفع تهمت از آنان و رفع آن اشتباهات از شخص ايشان دعا كردند…

علماى بزرگوار ما با تمام تبحر در رشته هاى خاص و با آن همه مقامات روحانى و معنوى عظيم ، به دليل سادگى و نيز ناآگاهى از تاريخ و حوادث تاريخى ، گه گاه به دام دروغ پردازانى افتاده اند كه يگانه هدفشان بدبين كردن مردم و به ويژه پيشوايان دين به يكديگر و به پيشروان خود و خصوصا به مردان مبارز و مجاهد بوده است . بدون اينكه بخواهيم نقطه ضعف هاى موجود در هر انسانى از جمله پيشوايان نهضت مشروطيت يا مخالفان آن را انكار؛ يا تمامى مواضع و عملكردهاى يكى از دو دسته را تاييد نماييم .

 

 

 

مشورت براى انتخاب 

 

آيت الله جوادى آملى فرمودند: وقتى كه دوره قوانين و شرح لمعه ، تقريبا به پايان رسيد، به تهران آمديم . در تهران باز مرحوم پدرم مرا خدمت مرحوم آقا شيخ محمد تقى آملى برد؛ چون ايشان گذشته از مقام فقاهت و علم و آگاهى به علوم عقلى و نقلى ، بسيار وارسته و مهذب بود.
پدرم مرا حضور ايشان برد تا مشورت كند كه كجا درس بخوانم و چه درسى بخوانم ؟ در كدام مدرسه و پيش كدام استاد؟

مرحوم آقا شيخ محمد تقى آملى ؛ ما را به مدرسه مروى راهنمايى كردند و گفتند جاى خوبى است . جون بهترين مدرسه در آن موقع مدرسه مروى بود. در آنجا درس در سطوح عاليه گفته مى شد. معقول و خارج گفته مى شد.

از علماى به نام آنجا يكى مرحوم حاج آقا عماد بود و ديگرى مرحوم حاج شيخ عباس فشاركى . اينها آيات الهى در ابعاد گوناگونى بودند. بسيار مدرسه خوبى بود. گذشته از اين ، براساس وقف نامه اى كه در مدرسه مروى دارد، هر طلبه موظف است كه در شبانه روز مقدارى قرآن تلاوت كند. تقريبا از سال 30-1329 به تهران آمديم و تا شهريور 5-1334 در مدرسه مروى مانديم .

سرانجام اين عارف فرزانه و عالم وارسته از اين دنيا گسسته و به لقاء الله پيوسته و براى هميشه چشم از اين دنياى فانى فرو بسته و حيات جاويدان انتخاب كرد. و بر اساس وصيت آن عالم ربانى در باغ رضوان ، نزديك قبر مرحوم سيد ميرزا حسين سبزوارى و در جوار رحمت امام الضامن الثامن على بن موسى الرضا عليه السلام در مشهد مقدس به خاك سپرده شد.

 

 

تجليل از دوست 

استاد حسن زاده آملى مى فرمايد: وقتى در محضر آيت الله شيخ محمد تقى آملى بودم ايشان چنين فرمايشى به من فرمودند: ما همان وقت كه در نجف در خدمت جناب حاج سيد على قاضى بوديم ، علامه طباطبائى و آقا سيد احمد كربلائى كشميرى ايشان غير از سيد احمد كربلائى است كه استاد آيت الله سيد على قاضى مى باشد در ميان شاگردان مرحوم قاضى بر ديگران تفوق داشتند. و اين فرمايش آقاى حاج شيخ محمد تقى آملى بود كه ايشان در همان وقت در نجف مكاشفاتى داشتند، در عرفان عملى ، در مراقبت نفس ، بسيار قوى بود و آن جناب با داشتن دو بال عرفان نظرى و عرفان عملى دارا و متنعم بود، خداوند درجاتش را متعالى بفرمايد.

 

 

ارتباط بعد از ارتحال 

آيت الله حسن زاده آملى فرمودند: … وقتى كه خدمت آقاى الهى طباطبايى مى رسيدم ، از ايشان مى خواستم شما كه به محضر آقا به ميرزا على آقاى قاضى ، آقا مى گفتند مشرف مى شويد، سفارش ما را هم بكنيد.

 

با اين كه آقاى قاضى وفات يافته بودند، اما شاگردانشان هم چون علامه طباطبايى و اخوى ايشان آقاى الهى و آقاى شيخ محمد تقى آملى خدمتشان مى رسيدند. چنانچه خداوند در قرآن به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: و اسئل الرسل ، گر چه عده اى مضافى را در تقدير گرفتند و آيه را به و اسئل امم الرسل تفسير كردند، اما نيازى به اين تقدير نيست .

 

نفس قدسيه الهيه مى تواند در همه عوالم محشر داشته باشد و اين مطلب از آيات و روايات استفاده مى شود. اين كه امام العارفين ، اميرالمومنين عليه السلام مى گويد:
الهى حب لى كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمه و تصير ارواحنا معلقه بعز قدسك .
يعنى چه ؟ مگر چشم سر مى تواند حجاب ها را خرق نمايد؟!…
علامه حاج شيخ عباس حائرى در كتاب حوادث الايام مى نويسد:
وفاه الفقيه الاكبر و المدرس الشهير الشيخ محمد تقى الاملى فى طهران الاثنين 1 ذى الحجه 1391 هق ؛29 آذر 1350 هش ؛ 20 كانون الاول 1971 ميلادى .

 

 

کوشانپور مرد عجیبى است !

مرحوم آیت الله سید محمدباقر موسوى همدانى وفات ۱۳۷۹ شمسى مى نویسد: روزى مرحوم استادم آیت الله حاج شیخ محمد تقى آملى بعد از درس ، به من فرمودند: این آقاى حاج عبدالحسین کوشانپور را مى بینى که نزد من آمد و شد دارد، مرد عجیبى است ! زیرا روزى چهارصد تومان یا چهارهزار تومان – تردید از من است – عوائد مستقلات او است . و در عین حال روزى دو تومان خرج خانه مى کند و بیش از آن به خانواده نمى دهد – البته این مطلب مربوط به سال ۱۳۲۳ شمسى مى باشد –  پرسیدم : بقیه را چه مى کند؟ فرمود: خرج حوزه هاى علمیه مى کند.

 چند سال از این ماجرا گذشت مطلع شدم که ورثه آن مرحوم با اموال او بنیادى تاسیس کرده اند که در آن کتاب هاى دینى که نسخه کمیابى دارند از قبیل تفسیر برهان ، روضه المتقین مجلسى اول ، القرآن و العقل و … چاپ مى کنند و از بین رفتن آنها جلوگیرى مى کنند و هم آنها را در اختیار علما و دانشمندان – به طور مجانى – قرار مى دهند، این وضع کسى است که رو به خدا مى رود و وقتى از دنیا مى رود همه اموالش را نیز با خود مى برد. 

 

جستجوی استاد//صادق حسن زاده

 

 

نورى در تاریکى- مكالمه با امام زمان عليه السلام-مكاشفه در حرم حضرت على عليه السلام -شفاى چشم دخترم (آیت الله محمد تقی آملی)

نورى در تاريكى 

آيت الله العظمى آقا شيخ تقى آملى در دفتر خاطراتش مرقوم فرموده است : شبى از شبها با چند نفر از رفقا در مسجد سهله بيتوته داشتيم ، موقع خلوتى مسجد بود و شايد از زوار غير از ما چند نفر كسى در مسجد نبود؛ پس از صرف شام براى استراحت فى الجمله در مقام شامخ حضرت ولى الله الاعظم رفتيم و رفقا خوابيدند و اين ضعيف دراز كشيده خوابم نمى برد و چراغ مقام پايين كشيده ، ناگهان ديدم نورى از طرف شرقى مسجد متوجه مقام شد. چون نظر كردم عمودى از نور ديدم از نزديكى مقام وسط كشيده شده تا به درب مقام ! چون بلا به شبيه نورى از نور افكن در هوا كشيده مى شود. و در وسط آن نور هيكلى را ديدم كه مى خرامد و به جانب مقام توجه دارد لكن تمام اعضاء و جوارح من گوييا از حس رفت و اعصابم كشيده مى شد و گوييا كه مرا در زير چرخ الماس ‍ گذاشته بودند نمى دانم در چه قدر از وقت بر اين حالت بودم تا آنكه از من زائل شد. ديگر به لقاى آن بزرگوار در مقام نرسيدم .

 

 

مكالمه با امام زمان عليه السلام 
همچنين نگاشته است : شبى از شبها در مسجد كوفه بيتوته داشتيم و در سحر بعد از اداى نماز شب به سجده رفته ، مشغول به ذكر يونسيه بودم و در آن اوقات آن ذكر مقدس را در سحر در حالت سجده چهار صد مرتبه يا بيشتر به دستور استاد مى گفتم . در آن هنگام كه در مسجد مشغول بودم حالتى برايم روى داد كه نه خواب بودم و نه بيدار به طورى كه چون سر از سجده برداشتم براى نماز صبح تجديد وضو نكردم ، ديدم حضرت ولى عصر – ارواحنا فداه و رزقنا لقاه – را و مكالماتى بين اين ذره بى مقدار و آن ولى كردگار شد كه الان به تفاصيل آن آگاه نيستم . از آن جمله پرسيدم كه اين اصول عمليه كه فقها در هنگام نقد و نيل اجتهادى به آن عمل مى كنند مرضى هست ؟ فرمودند: بلى ، اصول عذريه و عمل به آن مطلوب است . عرض كردم :: در باب عمل به اخبار دستور چيست ؟ فرمودند: همان است كه فقها به آن اخذ و عمل به همين اخبار در كتب معموله ، مجزى است . عرض كردم : در مورد مناجات خمسه عشر چه دستور مى فرماييد با وجودى كه به سندى منثور از معصوم نيست ، آيا خواندن رواست ؟ فرمود: به همين نهجى كه علما معمول مى دارند عمل كردن رواست و عامل ، ماجور است . و اين ضعيف را چنان معلوم شد كه مى خواستند بفرمايند در عصر غيبت همين رويه كه فقها در استنباط احكام دارند و به آن عمل مى كنند مرضى است و اتعاب نفس براى ادراك واقع ، ضرور نيست . و باز مساله ديگر عرضه داشته بودم كه الان هيچ يك از آنها در خاطرم نيست . و الله الهادى الى سواء السبيل .

 


توسل به حضرت باب الحوائج موسى بن جعفر عليه السلام 
در سال 1332 هجرى قمرى حصبه شيوع شد و تمام افراد خانواده ما مبتلا به حصبه شدند و پرستارى نداشتيم و همشيره ام كه عيال آقا شيخ على طالقانى بود و در آن زمان تازه شوهرش فوت نموده بود، با يك دختر شير خواره اش به منزل ما آمد و مشغول پرستارى ما شد. يك پسر شيرخواره از بنده تلف شد، بقيه مريض ها عافيت يافتند. در آخر كار، همشيره با طفل صغيرش – هر دو – مبتلا شدند و آن طفلك فوت كرد و حال همشيره بسيار سخت شد به طورى كه مرض ايشان از همه ماها شديدتر شد و من از فوت ايشان بسيار وحشتناك بودم به اين جهت كه او اولاد خود را فداى من نموده و براى پرستارى از من و مرضاى من مبتلا به اين مرض شده بود. چند طبيب بر بالين ايشان آورديم و همه از معالجه ، مايوس بودند و مى گفتند: كار ايشان با خداست ، اگر خواهد شفا بخشد. و من كه تازه از حصبه درآمده و ضعيف بودم چون اين را شنيدم بى حال بر زمين افتادم و در آن حالى متوسل به حضرت باب الحوائج موسى بن جعفر عليه السلام شدم و آن حضرت را شفيع درگاه حضرت حق قرار دادم و با حال اضطرار شفاى همشيره ام را طلبيدم ، در اين حال پسر زنى كه براى پرستارى نزد ما بود و به او خاله جان مى گفتيم بر بالين آن نشسته بود و لوازم تجهيز و تكفين را حاضر نموده بودند، يك مرتبه مريض به هوش آمد و گفت : خاله جان ! من خوب شدم ، حضرت موسى بن جعفر عليه السلام آمدند و پيراهن مرا از بر من برون كردند و در سر آبى كه از وسط خانه مى گذشت افكندند و من ديگر هيچ دردى ندارم ! و ظهر همان روز همشيره اظهار گرسنگى كرد و ما چند دانه نان شيرينى وليعهدى به او خورانيديم و الحمدلله رب العالمين

 


شفاى چشم دخترم به عنايت حضرت ابوالفضل عليه السلام 
آيت الله آملى در خاطراتش چنين نگاشته است : قضيه شفا يافتن چشم دخترم به كرامت ابوالفضل عليه السلام و شرح آن قضيه اين بود كه پدر و مادرم براى شدت علاقه اى كه با من ضعيف داشتند، به واسطه اينكه در آن وقت پسرى غير از من نداشتند، مرا در ابتداى تكليف تزويج نمودند و خداوند به من دخترى عنايت فرمود و نام او را سكينه نهادم ، بعدها ملقب شد به عصمت الشريفه و من را آن وقت هيجده ساله بودم و آن دختر در دو سالگى مبتلا به درد چشم شد و در چشمش يك قطعه لك پيدا شد و معالجه اش ‍ صعوبت پيدا كرد، به مطب مرحوم ميرزا على خان ناصر الحكماء برديمش و طول كشيده بود چشم او، تا آنكه مصادف شد با ايام عاشورا و در منزل ما شبها مجلس روضه بود. يكى از آن شبها خوابى ديده شد كه اينك خواب بيننده را يادم نيست كه خودم بودم يا والده صبيه يا شخص ثالثى ؛ در هر صورت ، در خواب ديده شده بود كه حضرت ابوالفضل عليه السلام به آن مجلس تشريف آورده از اثر مقدم شريفشان ، خداى متعال چشم آن دختر را شفا بخشيد و طولى نكشيد كه چشمان آن بچه خوب شد و تا آخر عمر درد چشم نديد و آن دختر در سن چهل سالگى در سنه 1361 هجرى قمرى – بعد از فوت شوهرش – در نجف اشرف فوت نمود و چهار دختر و پسر از خود باقى گذاشت و مرا به داغ خود غمگين كرد رحمه الله عليها

 


مكاشفه در حرم حضرت على عليه السلام 
همچنين مرقوم فرموده است : مكاشفه اى است كه در حرم مطهر حضرت مولى الموالى اميرالمومنين عليه السلام ، ارواحنا فداء تراب روضه الشريفه اتفاق افتاد و آن چنان است كه در اوائل تشرفم به نجف اشراف ، روزى در شاه بالاسر مطهر، مشغول نماز زيارت بودم و در نمازهاى مستحبى به السلام عليكم و رحمه الله و بركاته اكتفاء مى كردم . چون سلام نماز را گفتم ، در سمت دست راست خود سيدى جليل را ديدم كه عرب بود، به زبان فارسى شكسته به اين ضعيف فرمود: چرا در سلام نماز به همين صيغه اخيره اكتفا كردى و آن دو سلام را نگفتى ؟! عرض كردم : نماز مستحبى بود و در نماز مستحبى مرا عادت چنين است كه به همين سلام آخرين اكتفاء مى كنم . فرمود: آن قدر از فيوضات از دستت رفت كه احصاى آن نتوان كرد! چون چنين گفت ، اين ضعيف متوجه ضريح مقدس شدم و از طرف قبله ، ديگر حرم و گنبد و بناى صحن نديدم و تا چشم كار مى كرد جوى لايتناهى و عالمى مملو از نور ديدم كه همه آنها ثواب سلام هايى بود كه از اين ضعيف فوت شد!
با نهايت تاثر رو به جانب آن سيد جليل كردم و عرض كردم : اطاعت مى كنم . از آن به بعد در هيچ نمازى ترك آن سلام نمى كنم و تاكنون هم شايد نكرده باشم . ديگر متوجه هويت آن سيد جليل نشدم و از آن به بعد ديگر ايشان را در حرم مطهر نديدم . والله العالم بانه من هو!

 


ديدار با امام زمان عليه السلام 
علامه طباطبايى رحمه الله عليه فرمودند: مرحوم قاضى مى فرمود: بعضى از افراد زمان ما مسلما ادراك محضر مبارك آن حضرت را كرده اند و به خدمتش شرفياب شده اند. يكى از آنها در مسجد سهله در مقام آن حضرت كه به مقام صاحب الزمان معروف است ، مشغول دعا و ذكر بود كه ناگهان مى بيند آن حضرت در ميانه نورى بسيار قوى ، كه به او نزديك مى شدند؛ و چنان ابهت و عظمت آن نور او را مى گيرد كه نزديك بود قبض روح شود؛ و نفس هاى او قطع و به شمارش افتاده بود و تقريبا يكى دو نفس به آخر مانده بود كه جان دهد، آن حضرت را به اسماء جلاليه خدا قسم مى دهد كه ديگر به او نزديك نگردند. بعد از دو هفته كه اين شخص در مسجد كوفه مشغول ذكر بود حضرت بر او ظاهر شدند و مراد خود را مى يابد و به شرف ملاقات مى رسد. مرحوم قاضى مى فرمود: اين شخص آقا شيخ محمد تقى آملى بوده است !

 


يا مهدى ادركنى 
آيت الله جوادى آملى درباره استادش مى فرمايد: آيت الله آقا شيخ محمد تقى آملى از قبيله جوان بود و جوان اسم جدشان بوده كه در زمان صفويه مى زيست .آيت الله در سن 36 سالگى از آيت الله العظمى شيخ عبدالنبى نورى ، درجه اجتهاد گرفت . استاد شرح مفصلى بر عروه الوثقى نگاشته است كه به نام مصباح الهدى فى شرح العروه الوثقى چاپ شده . زمانى كه ايشان كاغذهاى شرح عروه را به ما مى داد تا پاك نويس و تنظيم كنيم ، ديديم بالاى همه صفحات بلااستثناء نوشته است : يا مهدى ادركنى !

 

 

مكاشفه در قبرستان شيخان 
آيت الله سيد رضى شيرازى درباره آيت الله العظمى محمد تقى آملى مى فرمايند: مرحوم آيت الله شيخ محمد تقى آملى ، خيلى مرد متواضعى بود. با اين كه در رديف مراجع وقت بود، ولى حاضر نشد مساله بنويسد. من مطمئن ام ايشان و آقاى ميرزا احمد آشتيانى ، در حدى بودند كه اگر رساله مى دادند، عده زيادى ، از آن دو تقليد مى كردند، ولى از روى تواضع اين كار را نكردند.
در اواخر عمر، جريانى را براى ما نقل كردند كه حكايتگر بعد معنوى ايشان است . فرمودند: در حدود چهل سال سن داشتم كه رفتم قم . روز عاشورا بود و در صحن مطهر حضرت معصومه عليه السلام روضه مى خواندند، خيلى متاثر شدم و زياد گريه كردم . بعد از آن ، آمدم قبرستان شيخان و زيارت اهل قبور و السلام على اهل لا اله الا الله … را خواندم . در اين هنگام ديدم تمام ارواح ، روى قبرهاشان نشسته اند و همگى گفتند: عليكم السلام ! شنيدم زمزمه اى داشتند مثل اين كه درباره امام حسين عليه السلام و عاشورا بود.

 


شان انبياء و ائمه اطهار عليه السلام را بشناسيم 
استاد حسن زاده آملى مى فرمايد: از جناب استاد آيت الله شيخ محمد تقى آملى – رضوان الله عليه – پرسيده ام كه حضرت سليمان نبى عليه السلام چرا خودش عرش بلقيس را از سباى يمن به شام نياورد و از ديگران خواست ، تا عفريتى از جن و آصف بن برخيا – وزير حضرت سليمان عليه السلام – قال يا ايها الملا ايكم ياتينى بعرشها قبل ان ياتونى مسلمين * قال عفريت من الجن انا اتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين * قال الذى عنده علم من الكتاب انا اتيك به قبل ان يدتد اليك طرفك …
حضرت سليمان عليه السلام گفت : اى سران كشور! كدام يك از شما تخت او را – پيش از آن كه مطيعانه نزد من آيند – براى من مى آورد؟ عفريتى از جن گفت : من آن را پيش از آن كه از خود برخيزى براى تو مى آورم و بر اين كار سخت توانا و مورد اعتمادم . كسى كه نزد او دانشى از كتاب الهى بود، گفت : من آن را پيش از آن كه چشم خود را بر هم زنى برايت مى آورم …
آيت الله محمد تقى آملى در جوابم فرمود: اين گونه امور دون شان حضرت سليمان عليه السلام بود، آن جناب كارهاى بزرگ تر از مثل آن را كه از عهده ديگران خارج است بايد انجام دهد؛ چنان كه ما حاجت هاى بسيارى از امام هشتم ، على بن موسى الرضا عليه السلام خواسته ايم برآورده نشده است و از حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام خواسته ايم عليه السلام خواسته ايم ، برآورده شده است !

 

 

از كجا فهميده ايد؟!
از مرحوم آيه الحق آيت الله العظمى حاج ميرزا على آقا قاضى – رضوان الله عليه – افراد بسيارى از تلامذه ايشان نقل كردند كه ايشان بسيار در وادى السلام نجف براى زيارت اهل قبور مى رفت و زيارتش دو و سه و چهار ساعت به طول مى انجاميد و بر مى گشتند و با خود مى گفتند: استاد چه عوالمى دارد كه اين طور به حال سكوت مى ماند و خسته نمى شود!
عالمى بود در طهران ، بسيار بزرگوار و متقى و حقا مرد خوبى بود؛ مرحوم آيت الله حاج شيخ محمد تقى آملى – رحمه الله عليه – ايشان از شاگردان سلسله اول مرحوم قاضى در قسمت اخلاق و عرفان بوده اند.
از قول ايشان نقل شد كه : من مدت ها مى ديدم كه مرحوم قاضى ، دو سه ساعت در وادى السلام مى نشينند. با خود گفتم : انسان بايد زيارت كند و برگردد و به قرائت فاتحه اى روح مردگان را شاد كند؛ كارهاى لازم تر هم هست كه بايد به آنها پرداخت .اين اشكال در دل من بود اما به احدى ابراز نكردم ، حتى به صميمى ترين رفيق خود از شاگردان استاد.
مدت ها گذشت و من هر روز براى استفاده از محضر استاد به خدمتش مى رفتم ، تا آن كه از نجف اشرف عازم مراجعت به ايران شدم و ليكن در مصلحت بودن اين سفر ترديد داشتم ، اين نيت هم در ذهن من بود و كسى از آن مطلع نبود. شبى بود مى خواستم بخوابم ، در آن اطاقى كه بودم در طاقچه پايين پاى من كتاب بود، كتاب هاى علمى و دينى ؛ در وقت خواب طبعا پاى من به سوى كتاب ها كشيده مى شد. با خود گفتم برخيزم و جاى خواب خود را تغيير دهم ، يا نه لازم نيست ؟ چون كتاب ها درست مقابل پاى من نيست و بالاتر قرار گرفته ، اين هتك احترام به كتاب نيست . در اين ترديد و گفتگوى با خود بالاخره بنابر آن گذاشتم كه هتك نيست و خوابيدم .
صبح كه به محضر استاد مرحوم قاضى رفتم و سلام كردم ، فرمود: عليكم السلام ، صلاح نيست شما به ايران برويد، و پا دراز كردن به سوى كتاب ها هم هتك احترام است !
بى اختيار هول زده گفتم : آقا! شما از كجا فهميده ايد؟ از كجا فهميده ايد؟! علامه ميرزا على آقا قاضى فرمود: از وادى السلام فهميده ام !

 
 
 
 
مكالمه با امام زمان عليه السلام

آیت الله العظمى آقا شیخ تقى آملى در دفتر خاطراتش مرقوم فرموده است : شبى از شبها با چند نفر از رفقا در مسجد سهله بیتوته داشتیم ، موقع خلوتى مسجد بود و شاید از زوار غیر از ما چند نفر کسى در مسجد نبود؛ پس از صرف شام براى استراحت فى الجمله در مقام شامخ حضرت ولى الله الاعظم رفتیم و رفقا خوابیدند و این ضعیف دراز کشیده خوابم نمى برد و چراغ مقام پایین کشیده ، ناگهان دیدم نورى از طرف شرقى مسجد متوجه مقام شد. چون نظر کردم عمودى از نور دیدم از نزدیکى مقام وسط کشیده شده تا به درب مقام ! 

چون بلا به شبیه نورى از نور افکن در هوا کشیده مى شود. و در وسط آن نور هیکلى را دیدم که مى خرامد و به جانب مقام توجه دارد لکن تمام اعضاء و جوارح من گوییا از حس رفت و اعصابم کشیده مى شد و گوییا که مرا در زیر چرخ الماس ‍ گذاشته بودند نمى دانم در چه قدر از وقت بر این حالت بودم تا آنکه از من زائل شد. دیگر به لقاى آن بزرگوار در مقام نرسیدم .

در جستجوی استاد// صادق حسن زاده

مکالمه با امام زمان علیه السلام(آیت الله محمد تقی آملی)

 

همچنین نگاشته است : شبى از شبها در مسجد کوفه بیتوته داشتیم و در سحر بعد از اداى نماز شب به سجده رفته ، مشغول به ذکر یونسیه  بودم و در آن اوقات آن ذکر مقدس را در سحر در حالت سجده چهار صد مرتبه یا بیشتر به دستور استاد مى گفتم . در آن هنگام که در مسجد مشغول بودم حالتى برایم روى داد که نه خواب بودم و نه بیدار به طورى که چون سر از سجده برداشتم براى نماز صبح تجدید وضو نکردم ، دیدم حضرت ولى عصر – ارواحنا فداه و رزقنا لقاه – را و مکالماتى بین این ذره بى مقدار و آن ولى کردگار شد که الان به تفاصیل آن آگاه نیستم .

 از آن جمله پرسیدم که این اصول عملیه که فقها در هنگام نقد و نیل اجتهادى به آن عمل مى کنند مرضى هست ؟ فرمودند: بلى ، اصول عذریه و عمل به آن مطلوب است .

عرض کردم :: در باب عمل به اخبار دستور چیست ؟ فرمودند: همان است که فقها به آن اخذ و عمل به همین اخبار در کتب معموله ، مجزى است .

عرض کردم : در مورد مناجات خمسه عشر چه دستور مى فرمایید با وجودى که به سندى منثور از معصوم نیست ، آیا خواندن رواست ؟ فرمود: به همین نحوى که علما معمول مى دارند عمل کردن رواست و عامل ، ماجور است . و این ضعیف را چنان معلوم شد که مى خواستند بفرمایند در عصر غیبت همین رویه که فقها در استنباط احکام دارند و به آن عمل مى کنند مرضى است و اتعاب نفس براى ادراک واقع ، ضرور نیست . و باز مساله دیگر عرضه داشته بودم که الان هیچ یک از آنها در خاطرم نیست . و الله الهادى الى سواء السبیل

 

در جستجوی استاد //صادق حسن زاده

تشرف آیت الله محمد تقی آملی خدمت حضرت ولی عصر(عج)

حاج آقا محمد تقى حسن قاضى – آقا زاده على آقا قاضى – از خود آیت الله محمد تقى آملى ، نقل فرموده که : در دورانى که در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم ، روزى به حجره مرحوم آقاى قاضى که در مدرسه هندى بودند رفتم . وقتى آقاى قاضى تشریف آوردند عرض کردم : من خیلى در اینجا انتظار شما را کشیدم تا بیایید و براى من استخاره نمایید. آقاى قاضى فرمودند: طلبه علم ، چندین سال در نجف اشرف باشد ولى نتواند براى خودش یک استخاره نماید!؟

آقاى آملى مى گفت : من خیلى خجالت کشیدم و با حال جدال عرض کردم : من به یک اجازه استخاره از ولى اکبر نیاز دارم – تلویحا به درخواست قبلى ام و اصرار براى تشرف ، که بارها از محضر ایشان داشتم . میرزا على آقا قاضى پاسخ داد: همان اذعان عامى که براى موالى شان صادر فرموده اند براى ما کافى است و نیازى به کسب اجازه خاص نیست . به هر حال ، بعد از اصرار و الحاح شدید این جانب ، ایشان ورد مخصوص براى این منظور به من تعلیم فرمود و خلاصه این که قرائت آیه نور به عدد اصحاب بدر، هر شب قبل از خواب با شرائط خاص ، طهارت ، دورى از زنان و امور دیگر در شب هاى معدود و محدود.

پس من براى اجراى این دستور به مسجد سهله رفتم و ملازم آنجا شدم و شب ها براى انجام آن ورد قیام مى کردم و در یکى از این شب ها همین که شروع کردم به خواندن ورد، احساس کردم که مثل این که کسى دستش را روى دوشم نهاده ، من به سوى او متوجه شدم من در این هنگام در مقام منسوب به امام مهدى علیه السلام بودم پس آن شخص گفت : براى تشرف آماده باش ! .

آقا شیخ محمد تقى آملى مى گفت : همین که این کلمه به گوشم خورد، رعب و ترس تمام وجودم را در برگرفت و از فرط اظطراب نزدیک بود قلبم از حرکت بایستد، پس شروع کردم به التماس و توسل از او که مرا عفو فرماید و ایشان نیز قبول فرمود.

بعد از این ماجرا، فورا به نجفت اشرف رفتم و آقاى قاضى را ملاقات نمودم و زمانى که با ایشان مواجه شدم بدون هیچ کلامى اولین فرمایشى ایشان این بود: اگر آمادگى تشرف را ندارى ، چرا این همه براى آن اصرار مى کنى !؟ .

درجستجوی استاد//صادق حسن زاده

تشرف عرفانی

جناب حجه الاسلام حسن فتح الله پور به نقل از فرد موثقی فرمود:
 
روزی نزد عارف وارسته ای شرفیاب شدم پس از یقین به صحت گفتارش و درک از این که او به نزد حضرت تشرفاتی دارد از او سؤ الاتی چند کردم که بسیار دقیق و پخته پاسخم گفت در حالی که او هرگز با دروس حوزوی و مباحث فقهی و فلسفی آشنایی نداشت ولی به قدری بیانش بلند و عالی بود که مرا سخت شیفته خویش ساخت قسمتی از سؤال و جوابهایم که قابل طرح کردن است ، این بود:
 
از او پرسیدم : شما که در ایام محرم گاه به محضر حضرت تشرف  می یابید، به هنگام عزاداری آن وجود مقدس از کدامین اشعار بیشترین استقبال می نمایند.
فرمود: اشعار مرحوم کمپانی ! هنگامی که در مجلس آن حضرت ، اشعار او خوانده می شود طوفانی سخت وجود آن حضرت را فرا می گیرد و او به شدت می گرید!
 
باز پرسیدم از دیگر اشعار مورد توجه آن حضرت کدام است ؟ او فرمود: اشعار محتشم کاشانی ، اشعار فرزدق و اشعار حافظ! با تعجب و حیرت پرسیدم : حافظ!
او فرمود: آری حافظ، او شیعه ای خالص بوده است بجز چند غزل او تمامی اشعارش پیرامون حضرت بقیه الله اعظم علیه السلام است ! کسانی که به شرح اشعار حافظ پرداخته اند عرفان او عرفان الوهی پنداشته اند در حالی که عرفان حافظ عرفان مهدویتی است . مخاطب اصلی کلمات حافظ، شخص حضرت بقیه الله اعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف است و نه خداوند، چرا که او خدا را از طریق حضرت بقیه الله می شناخت .
 
جهت سؤ ال را عوض کرده و پرسیدم : تجلیات ائمه علیهم السلام برای انسانها به هنگام مرگ و یا در هنگام توسلات چگونه است ؟ آیا تجلییات تصویری است ، یا جسمی اگر جسمی است ، مثالی است و یا واقعی ؟ چگونه امکان دارد که در یک لحظه دهها و بلکه هزاران انسان در حال مرگ ، علی بن ابیطالب علیه السلام را درک کنند و یا هزاران انسان محتاج از یک امام تقاضای کمک کنند و آن حضرت به امداد همه آنها بپردازد؟
 
او به آرامی گفت : تجلی ائمه علیهم السلام برای مردم به نحو حقیقی و جسم واقعی – و نه مثالی و تصویری – است تجلی مثالی که مال عوام از خواص است و چیز مهمی نیست ! اینکه چگونه هزاران انسان در لحظه ای واحد وجود ائمه علیهم السلام و یا علی بن ابیطالب را درک می کند مثل درک خورشید است که همه مردم کره زمین ، خورشید واحدی را حقیقتا می یابند پس وقتی درک از خورشید این خاصیت را دارد چگونه درک از وجود ائمه علیهم السلام چنین نباشد!؟
 
از او پرسیدم : پس تجلیات ائمه علیهم السلام وجودات متعدد نیست وجود واحد است .
او گفت بله وجود است نه آنکه جسم های متعددی ، توسط روح آن حضرت پدید آید تا آنکه هر کس آن ها را متناسب با خودش بیابد.
 
پرسیدم : آیا اهل البیت علیهم السلام تنها امام برای اهل زمین هستند و یا آنکه برای سایر موجودات نیز امام هستند؟
فرمود: در جمله لولا الحجه لساخت الارض ، زمین تنها یک مثال است چون بشر زمین را مکان خویش می پندارد چنین گفته شده است در حالی که واقعیت جمله مذکور آن است که اگر حجت نباشد عالم امکان از بین رفتنی است .
پرسیدم : به این ترتیب ائمه علیهم السلام از برای اهالی کرامت آسمانی نیز امامت دارند؟
فرمود: آری چنین است . به همین دلیل است که ما بارها خود مشاهده کرده ایم که برخی از اهالی آسمانی جهت گرفتن دستورالعمل به نزد حضرت حاضر می شوند!
 
پرسیدم : ائمه علیهم السلام باید از حقائق وجودی دیگری نیز بهره داشته باشند تا بتوانند بر اساس قل انما أنا بشر مثلکم … نقش آفرین باشند یعنی باید هر یک از امامان به مقتضای هر نوع وجودی به همان صورت در مقام هدایت در آیند؟ اگر چنین است چگونه می توان این سخن را با انتقال ژنتیک ائمه علیهم السلام از زمان حضرت آدم به بعد جمع کرد؟
 
فرمود: آری چنین است : وقتی شما به خورشید نگاه می کنی شعاعی از آن را درک می کنی که از دور به اتاقی خاص عبور کرده و به تو رسیده است حال می توانی بگویی که خورشید همان شعاع است ؟ و آیا می توانی بگویی که شعاع خورشید غیر از آن خورشید است . ائمه علیهم السلام حقایقی ماورای سایر موجودات امکانی اند که شعاع وجودشان برای این کره و این مردمان از طریق انتقال ژنتیک است در حالی که حقیقت آن ها چیز دیگری است به خاطر همین است که بدن ائمه علیهم السلام سایه نداشته است چون بدن آن بدن حجاب دار نبودن و صرفا و نوری است !                                                                                                                            
 
شمیم عرش //پژوهشکده تزکیه اخلاقی امام علی علیه السلام

 

تهذیب نفس ، شرط درک خدمت امام زمان (عج )(آیت الله بهجت فومنی)

حجه الاسلام قدس مى گوید: ((روزى آقا فرمودند: در تهران استاد روحانیى بود که لُمْعَتَیْن را تدریس مى کرد، مطّلع شد که گاهى از یکى از طلاّب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلى عالى نبود، کارهایى نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده مى شود. روزى چاقوى استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نى بود، و نویسندگان چاقوى کوچک ظریفى براى درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلى به آن علاقه داشت ، گم مى شود و وى هر چه مى گردد آن را پیدا نمى کند و به تصور آنکه بچّه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانى مى شود، مدتى بدین منوال مى گذرد و چاقو پیدا نمى شود. و عصبانیت آقا نیز تمام نمى شود.

روزى آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد مى گوید: ((آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهى دارند.)) آقا یادش مى آید و تعجّب مى کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است . از اینجا دیگر یقین مى کند که او با (اولیاى خدا) سر و کار دارد،

روزى به او مى گوید: بعد از درس با شما کارى دارم . چون خلوت مى شود مى گوید: آقاى عزیز، مسلّم است که شما با جایى ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان (عج ) مشرف مى شوید؟ استاد اصرار مى کند و شاگرد ناچار مى شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد مى گوید: عزیزم ، این بار وقتى مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح مى دانند چند دقیقه اى اجازه تشرّف به حقیر بدهند. مدتى مى گذرد و آقاى طلبه چیزى نمى گوید و آقاى استاد هم از ترس اینکه نکند جواب ، منفى باشد جراءت نمى کند از او سؤ ال کند ولى به جهت طولانى شدن مدّت ، صبر آقا تمام مى شود و روزى به وى مى گوید: آقاى عزیز، از عرض پیام من خبرى نشد؟ مى بیند که وى (به اصطلاح ) این پا و آن پا مى کند. آقا مى گوید: عزیزم ، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودى (وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلا الْبَلاغُ الْمُبینُ)آن طلبه با نهایت ناراحتى مى گوید آقا فرمود: لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقتِ ملاقات بدهیم ، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما مى آیم .))

برگی از دفتر افتاب//رضاباقی زاده

فرمایشات آقاسید علی قاضی در مورد یاران حضرت ولی عصر(عج)

علامه طباطبایی می فرمایند:

در روایـت اسـت کـه چـون حـضـرت قـائم ظـهـور کـنـنـد، اول دعوت خود را از مکه آغاز می کنند؛ بدین طریق که بین رکن و مقام ، پشت به کعبه نموده و اعـلان مـی فـرمـایـنـد و از خـواص آن حـضرت ، ۳۶۰ نفر در حضور آن حضرت مجتمع می گـردنـد.

مـرحـوم اسـتـاد مـا قـاضـی رحـمـه الله عـلیـه – مـی فـرمـودنـد کـه :در ایـن حـال ، حـضـرت بـه آنـهـا مطلبی می گویند که همه آنها در اقطار عالم متفرق و منتشر می گـردنـد و چـون همه آنها دارای طی الارض هستند، تمام عالم را تفحص می کنند و می فهمند کـه غیر از آن حضرت ، کسی دارای مقام ولایت مطلقه الهیه و مامور به ظهور و قیام و حاوی هـمـه گـنـجـیـنـه هـای اسـرار الهـی و صـاحـب الامـر نـیـسـت . در ایـن حال همه به مکه مراجعت می کنند و به آن حضرت تسلیم می شوند و بیعت می نمایند.

مـرحـوم قـاضـی (ره ) مـی فـرمـودنـد: من می دانم آن کلمه ای را که حضرت به آنها می فرمود وهمه از دور آن حضرت متفرق شدند چه بود. و من در روایت دیده ام که حضرت صادق علیه السلام می فرمایند: من آن کلمه را می دانم .

دریای عرفان//هادی هاشمیان