زندگینامه على بن عيسى اربلى‏(ق.هقتم)

ابو الحسن على بن عيسى بن ابى الفتح اِربلى، از علماى قرن هفتم هجرى مى‏باشد.

 

 

خاندان‏

او در خاندانى اهل علم به دنيا آمد. پدرش حاكم إربل بوده و نسبت اربلى مربوط به شهر إربل از شهرهاى شمال عراق است.

 

 

فرزندان‏

فرزندان او نيز اهل علم بوده‏اند و شخصيت‏هايى انديشمند، فاضل و اهل شعر و ادبيات مى‏باشند، مانند:

1-تاج الدين محمد كه ديوان شعرى از او به يادگار مانده است.

2- نوه اوعيسى بن تاج الدين محمد، كه مانند پدر و جد خود، اهل علم و ادب بوده است.

3- نوه ديگر او،شرف الدين، احمد بن محمد، شخصيتى فاضل و اديب بوده و از جد خود اجازه نقل كتاب كشف الغمة را گرفته كه در پايان يك نسخه خطى آن موجود است.

 

مقام علمى‏

در مقام علمى على بن عيسى اربلى همين بس كه اثرى ارزشمند مانند كتاب كشف الغمة از خود به يادگار گذاشته كه تسلط او را بر احاديث و سيره و تاريخ و كلام و علوم مختلف ديگر نشان مى‏دهد.

علماى شيعه جز ثناگويى هيچ درباره آن بزرگ مرد ندارند و حتى عالمى متعصب از اهل تسنن چون‏«فضل بن روزبهان» كه در رد علامه حلى كتاب نوشته، وقتى به نام اربلى مى‏رسد مى‏گويد:

« اماميه متفق‏اند كه‏على بن عيسى اربلى‏ از بزرگ‏ترين علماى آنها است و آثارش هيچگاه كهنه و پوسيده نمى‏شود. او قابل اعتماد و مورد وثوق در نقل است».

شيخ جمال الدين احمد بن طاووس‏ درباره كشف الغمه اربلى اين اشعار را سروده است:

ألا قل لجامع هذا الكتاب‏ يمينا لقد نلت أقصى المراد
و أظهرت من فضل آل الرسول‏ بتأليفه ما يسوء الأعادي‏

يعنى:« به نگارنده اين كتاب بگوئيد، سوگند كه چه زيبا حق مطلب را ادا نمودى.

تو با نگارش اين كتاب فضايل خاندان رسول خدا را آشكار نمودى و آنچه دشمنان آن حضرت را ناراحت مى‏كند گفتى».

 

 

اساتيد

  • 1-سيد ابن طاووس‏ صاحب كتاب« إقبال الأعمال»
  • 2-على بن فخار
  • 3-ابن ساعى بغدادى‏
  • 4-ابو عبد الله گنجى شافعى‏
  • 5-شيخ رشيد الدين محمد بن قاسم‏ صاحب كتاب« المستغيثين بالله».

 

 

شاگردان‏

على بن عيسى شاگردان فراوانى تربيت نموده كه نام بسيارى از آنان در اجازه‏هايى كه به آنان داده ثبت است.

از بزرگ‏ترين شاگردان وى مى‏توان به:

 

  • 1-علامه حلى
  • 2-شيخ رضى الدين‏، برادر علامه حلی
  • 3- فرزند‏شيخ تاج الدين محمد اشاره كرد.

 

 

تأليفات‏

عالم فاضل و انديشمند متعهدعلى بن عيسى اربلى‏ در زمينه‏ هاى مختلف تأليفات ارزنده‏اى دارد، مانند:

  • 1-كشف الغمة في معرفة الأئمة عليهم السلام. كتابى است در نوع خود كم نظير كه بحث‏هاى اصول دين پيرامون عصمت و ولايت و اثبات مذهب تشيع را همراه با بحث‏هاى ادبى و تاريخى آورده است. مؤلف، اين كتاب را در سال 687 هجرى به اتمام رسانده است. به لحاظ ارزش و اهميت كتاب، علماى بعد از اربلى در چند نوبت كتاب را با نام‏هاى مختلف ترجمه كرده‏اند تا فارسى زبانان هم بتوانند هر چه بيشتر با فضائل و تاريخ زندگانى پيشوايان خود آشنا شوند.
  • 2-المقامات‏
  • 3-ديوان اشعار، مؤلف در كتاب‏هاى ديگرِ خود مانند كشف الغمة از اشعار اين ديوان بسيار نقل كرده است.
  • 4-كتاب الطيف‏ و رساله‏هاى فراوان ديگر در موضوعات گوناگون.

 

 

وفات‏

سرانجام پس از عمرى تلاش و مجاهدت در راه اعتلاى پرچم تشيع و با كارنامه‏اى درخشان،على بن عيسى اربلى‏ در سال 692 هجرى دار فانى را وداع گفت و مُهر«ارجعي إلى ربك» زينت بخش كارنامه عمر او شد.

بدن شريفش را در شهر بغداد و در خانه مسكونى او به خاك سپردند و زيارتگاه عشاق آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين شد.

قبر مطهر او تا چندين قرن باقى بود و متأسفانه در قرن 14 هجرى در تحولات شهر بغداد خراب شده و آثار آن از بين رفت.

زندگینامه عبدالعظيم بن عبدالواحد ابن ابى اصبع‏ مصرى

ابن ابى اصبع، زكىّ الدين ابو محمد عبد العظيم بن عبد الواحد ابن ظافر( 585 ق/ 1189 م يا 589 ق- 23 شوال 654 ق/ 13 نوامبر 1256 م)، اديب و شاعر مصرى( كتبى، 2/ 364؛ مقريزى، 1/ 401؛ ابن تغرى بردى، 7/ 37). ابن صابونى مى‏نويسد كه ابن ابى اصبع به خط خود براى وى نوشته است كه تولدش در اول محرم 595 ق‏[ 3 نوامبر 1198 م‏] بوده است( ص 14).

وى بر خلاف معمول آن زمان به تحصيل در يك مدرسه بخصوص و شاگردى نزد استاد يا استادانى معيّن نپرداخت، بلكه از همان اوان جوانى زندگانى پر تلاش علمى و مطالعات و تحقيقات شبانه روزيش را با بررسى و گزينش آثار گذشتگان و طبقه بندى تأليفات آنان و نقد آگاهانه ديدگاههاى معاصران و نشست و برخاست با برگزيدگان ايشان سامان داد( ابن ابى اصبع، بديع، 3- 4) و به اين وسيله توانست از دانش علما و صاحبنظران گذشته و دانشمندان و ادباى معاصر خود در مناطق مختلف برخوردار گردد.

مصر، زادگاه و اقامتگاه وى در طول زندگيش، در آن روزگار، با آنكه از نظر اقتصادى وضع مطلوبى داشت، به سبب رقابتها و كشمكشهاى اميران و جنگهاى داخلى آنان با يكديگر و نيز تأثير جنگهاى صليبى از آرامش و امنيت چندانى برخوردار نبود( مقريزى، 1/ 101، 206؛ قس: شرف، مقدمه بديع، 57 به بعد).

از سوى ديگر، علما و ادبا مورد توجه و حمايت زمامداران قرار داشتند و از مزاياى استثنايى بهره‏مند بودند( ابن كثير، 13/ 16)، از اين رو، شعراى آن سامان غالبا در اطراف اميران گرد مى‏آمدند و با پاداشها و مستمريهاى آنان زندگى را مى‏گذراندند، اما ابن ابى اصبع، با آنكه شعر نيك مى‏سرود( ابن صابونى، 13؛ ابن تغرى بردى، همانجا) و در بيش‏تر زمينه‏هاى شعرى، حتى مدح و هجاء، هنر خود را نشان داده( براى نمونه نك: عباسى، 4/ 18؛ شرف، مقدمه تحرير، 30- 31؛ همو، مقدمه بديع، 81)، غالبا خويشتن را از اشتغالات دربارى بر كنار مى‏داشت و بيش‏تر به تحقيق و تأليف مى‏پرداخت. شايد به همين سبب است كه در آثار بر جاى مانده از او، مديحه سرايى زيادى ديده نمى‏شود.

ابن ابى اصبع اساسا شعر را براى به كارگيرى صنايع شعرى مى‏سرود( نك: تحرير، 189) و شايد شهرت يافتن وى به شاعرى( ابن صابونى، 13؛ ذهبى، 1/ 30؛ كتبى، همانجا؛ سيوطى، حسن المحاضرة، 1/ 327؛ عباسى، 588) بدان سبب باشد كه ابن شعّار( ه م) تذكره نويس معاصر وى، در كتاب عقود الجمان فى شعراء هذا الزمان نام او را در رديف شعراى آن زمان آورده است( عباس، 2/ 363) و گرنه عنوان اديب براى او مناسب‏تر است( نك: ابن صابونى، كتبى، مقريزى، همانجاها).

ابن ابى اصبع ابتدا به علوم بلاغت( معانى و بيان و بديع) پرداخت و تا حد امكان كتب و رسائل مربوط به اين فنون را گرد آورى و دسته بندى كرد( بديع، 4)، آنگاه به نقادى دقيق آنها همت گماشت، تا آنجا كه به تعبير خود او، كمتر كتابى از تير رس نقد موشكافانه او در امان ماند( همان، 13).

وى انواع صناعات بديعى را در آثار گذشتگان( ابن معتز، د 296 ق/ 909 م؛ قدامة بن جعفر، د 337 ق/ 948 م؛ ابو هلال عسكرى، د بعد از 395 ق/ 1005 م) و تأليفات معاصران( ابن رشيق قيروانى، د 600 ق/ 1204 م؛ ضياء الدين ابن اثير، د 637 ق/ 1239 م) استقصا كرد و همه را پيراسته گردانيد و در 90 يا 93 يا 95 باب( تحرير، 93، 524؛ بديع، 14) تنظيم كرد و با افزودن 31 باب كه استنباط خود وى بود، تعداد ابواب را به 120 يا 121 يا 123 يا 126 رسانيد( همانجا؛ تحرير، 94، 95، 621). اختلاف ارقام ظاهرا ناشى از افزايش يا كاهش ابواب از سوى مؤلف در طول زمان است كه در نسخه ‏هاى خطى گوناگون منعكس شده است. به هر حال نسخه چاپى اين كتاب كه نام كامل آن تحرير التحبير است، شامل 125 باب است.

تحرير التحبير كه قلقشندى آن را به اختصار التحبير ذكر كرده است( 1/ 469)، نخستين كتاب مفصل و مبسوطى بود كه در علم بديع نوشته مى‏شد. اين كتاب در دورانهاى بعد سخت مورد توجه ادبا قرار

گرفت و از جمله مآخذ اصلى دائرة المعارفهاى بزرگ ادبى مانند صبح الاعشى قلقشندى( د 821 ق/ 1418 م)، خزانة الادب ابن حجه حموى( د 837 ق/ 1434 م)، معاهد التنصيص على بن ابراهيم عباسى( د 963 ق/ 1556 م) و خزانة الادب بغدادى( د 1093 ق/ 1682 م) به شمار مى‏آيد.

ابن ابى اصبع پس از فراغت از تأليف تحرير به نوشتن كتاب ديگرى زير عنوان البرهان فى اعجاز القرآن كه گاه به نام بيان البرهان فى اعجاز القرآن نيز خوانده مى‏شود، پرداخت( بديع، 15؛ زركلى، 4/ 30) و به عنوان بخش پايانى آن، ابواب بديع ويژه قرآن كريم را از كتاب تحرير التحبير جدا ساخت و با افزودن مطالبى، عنوان مستقل بديع القرآن را بر آن نهاد. در اين كتاب 22 باب از ابواب تحرير نيامده، ولى 7 باب كه در تحرير از آنها سخنى نرفته بود، افزوده شده است( شرف، مقدمه تحرير، 59- 61). از كتاب البرهان في اعجاز القرآن ظاهرا تنها يك نسخه خطى باقى است( آربرى، 4255)، اما نسخ خطى بديع القرآن بسيار است. اين كتاب چند بار چاپ شده( قاهره، دار نهضته مصر) و به فارسى نيز ترجمه گرديده است( مشهد، 1368 ش).

برخى از نسخه‏هاى خطى بديع القرآن عنوان البرهان فى اعجاز القرآن را بر خود دارد( شرف، مقدمه بديع،« ه»؛ سيد، 1/ 21، 22).

با تأليف بديع القرآن و چند اثر ديگر در پى آن، ابن ابى اصبع در رديف صاحبنظران علوم قرآنى جاى گرفت و آراء وى به كتب تخصصى علوم قرآنى راه يافت( نك: زركشى، 2/ 482؛ سيوطى، اتقان، جم). ابن ابى اصبع براى نخستين بار به تأليف جداگانه در باب فواتح سور قرآن مجيد نيز دست زد و كتابش را الخواطر السوانح فى كشف سرائر الفواتح نام نهاد( بديع، 64، 254). سيوطى در كتاب اتقان، نوع شصتم از علوم قرآنى، يعنى فواتح سور را عمدتا به نقل خلاصه‏اى از اين كتاب اختصاص داده است( 3/ 361- 363).

ديوان ابن ابى اصبع به نام صحاح المدائح به اشعار وى در مدح پيامبر اكرم( ص) و خلفاى راشدين و قطعاتى از آن به مدح اهل بيت( ع) اختصاص دارد. از تعبيرات خود وى( بديع، 290، 291) درباره اين كتاب مى‏توان دريافت كه مؤلّف در نحوه تدوين و نامگذارى اين كتاب نكات دقيقى را در نظر داشته است. از اين كتاب يك نسخه عكسى در دار الكتب المصريّه به شماره 4931 ادب موجود است.

ديگر آثار ابن ابى اصبع عبارتند از: درر الامثال كه وى در آنجا كه چگونگى گردآورى و تدوين اين كتاب را توضيح مى‏دهد، از آن به عنوان كتاب كبير ياد مى‏كند( نك: تحرير، 219؛ بديع، 87 و 88)؛ الكافلة بتأويل تلك عشرة كاملة( بديع، 254) كه زركشى( د 794 ق/ 1392 م) نسخه‏اى از اين رساله را در اختيار داشته و در كتاب خود، البرهان، قسمتى از آن را نقل كرده است( 2/ 481، 482)؛ الشافية فى علم القافية؛ الميزان فى الترجيح بين كلام قدامة و خصومه، ابن ابى اصبع اين دو كتاب را در اثبات شعر نبودن قرآن مجيد تأليف كرده و كتاب اخير ظاهرا ناتمام مانده است( نك: بديع، 166).

توصيه‏ هاى ابن ابى اصبع به كاتبان و شاعران نيز كه به صورت خاتمه« باب التهذيب و التأديب» در كتاب تحرير التحبير آمده است( صص 412- 424) و قسمتى از آن در صبح الاعشى( قلقشندى، 2/ 326، 327) و مختصرى از آن در خزانة الادب( ابن حجه، 236، 237) و برگزيده‏اى از آن در انوار الربيع( ابن معصوم، 632) آمده، شايسته است كه به عنوان يك رساله جداگانه مورد تحقيق و تجزيه و تحليل قرار گيرد.

ابن ابى اصبع در اين توصيه‏ها بر اصالت معانى نسبت به الفاظ تكيه مى‏كند و شاعران و نثر نويسان را از صنايع لفظى تهى از محسنات معنوى برحذر مى‏دارد و پيروى از شيوه سخنورى امام على( ع) و يكّه تازان ميدانهاى فصاحت و بلاغت مانند ابن مقفّع، سهل بن هارون و جاحظ را كه پيروان آن حضرت هستند، توصيه مى‏كند( بديع، 415؛ قس: قلقشندى، 2/ 327).

كتابها و رساله ‏هاى ياد شده تنها يادگارهاى بر جاى مانده از ابن ابى اصبح است، و روايت درستى حاكى از اينكه وى شاگرد يا شاگردانى را مشخّصا تربيت كرده باشد در دست نيست، جز آن كه ابن صابونى نوشته كه دستخط اجازه كاملى از او داشته است( همانجا). همچنين، بر اثر يكى بودن لقب ابن أبى اصبع( زكى الدين) با فقيه و محدّث معروف مصرى زكىّ الدين عبد العظيم منذرى( د 656 ق/ 1258 م)، ذهبى در كتاب المشتبه( 1/ 30) آورده است كه دمياطى( شرف الدين عبد المؤمن بن خلف، د 705 ق/ 1305 م، صاحب كتاب معجم الشيوخ) از ابن ابى اصبع روايت كرده است. البته اين اشتباه در فوات الوفيات و نيز در شذرات الذهب عملا تصحيح شده است( نك: كتبى، 2/ 363- 367؛ ابن عماد، 5/ 265- 268).

نيز بر اثر تشابه اسمى وى با شيخ عبد العظيم مصرى( زنده در 1309 ق/ 1892 م) كتاب الكواكب الدّرية فى نظم القواعد الدينيّة وى را كه در زمان حيات خود او در قاهره به چاپ رسيده است، اشتباها به ابن ابى اصبع نسبت داده‏اند( كحاله، 5/ 265؛ قس: بغدادى، ايضاح، 2/ 391). حتّى بعضى، به موجب همان تشابه اسمى با عبد العظيم منذرى، ابن ابى اصبع را« فقيه شافعى» دانسته‏اند( مقريزى، همانجا؛ شرف، مقدّمه بديع، 69، 83)؛ در صورتى كه با توجّه به طرز تعبير وى از خلفاى راشدين( تحرير، 238، 402، 415) و پيشوايان مذاهب چهار گانه اهل سنت( همان، 511، 579) ملاحظه مى‏شود كه ابن ابى اصبع خود را پيرو هيچ يك از اين مذاهب معرفى نكرده است. چه بسا بتوان با ملاحظه تعبير ويژه ‏اش از على( ع) به عنوان« امام على عليه السلام»( تحرير، 415، جم) و نيز آوردن حديث منزلت در تحرير( صص 594، 595) و عبارات بخصوصى كه از خطبه شقشقيّه نقل كرده( همان، 383) و مطلبى كه در باب تحويل عمامه و شمشير پيغمبر اكرم( ص) به حضرت على( ع) توسط ابو بكر صدّيق آورده، و انتقاد و تفسير جانانه ‏اى كه راجع به دو بيت شعر سيّد حميرى( د ح 225 ق/ 840 م) در مدح آن حضرت دارد( همان، 473) و نيز با ملاحظه پرهيز وى از زمامداران ايّوبى و ايادى حكومتى آنان كه براى از ميان بردن آثار تشيّع فاطمى در مصر سخت‏ تعصّب داشتند، و همچنين گمنام ماندن خاندان و تبار وى در تاريخ روشن مصر آن زمان، وى را شيعى به حساب آورد.

بر اساس شرح حال مختصرى كه بر يكى از نسخه‏ هاى كتاب بديع القرآن آمده است، بعضى احتمال داده‏اند كه نسب ابن ابى اصبع به شاعر معروف جاهلى، ذو الاصبع عدوانى برسد( شرف، مقدمه بديع، 67)، اما با توجه به اينكه خود وى شاعر نامبرده را فقط با عنوان معروف ذو الاصبع عدوانى ياد مى‏كند( بديع، 136) و اشاره‏اى به نسبت داشتن با او ندارد، نمى‏توان اين احتمال را پذيرفت.[ 1]

____________________________________________

( 1) منبع: دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 2، ص 7- 625، محمد على لسانى فشاركى.

زندگینامه ابن ابی الحدید شارح نهج البلاغه(۵۸۶-۶۵۵ ه.ق)

عزالدین ابوحامد عبدالحمید بن هبهالله بن محمد بن محمد بن محمد بن حسین بن ابی‌الحدید مداینی، در اوّل ذی الحجه ۵۸۶ق/۱۱۹۱م، در مدائن دیده به جهان گشود و در همان شهر پرورش یافت. به مناسبت نزدیکی با ابن علقمی، وزیر شیعه مستعصم عباسی، در شمار کاتبان دیوان دارالخلافه درآمد.[۱] وی ابتدا کتابت دارالتشریفات را برعهده داشت. در ۶۲۹ق به کتابت خزانه منصوب شد و مدتی بعد کاتب دیوان گردید. در صفر ۶۴۲ق/ژوئیه ۱۲۴۴م به عنوان ناظر حله تعیین شد. سپس «خواجه امیر علاءالدین طَبّرْس گردید و پس از آن ناظر بیمارستان عَضُدی و سرانجام ناظر کتابخانه‌های بغداد شد.[۲]

ابن ابی‌الحدید روابط بسیار نزدیکی با ابن علقمی داشت و او و برادرش از حمایت وزیر برخوردار بودند. از این رو، شرح نهج  البلاغه و قصاید السبع را به نامِ وزیر آراست و هدیه‌هایی ارزشمند دریافت کرد.[۳] در ۶۴۲ق/۱۲۴۴م در نخستین یورش‌های  مغول  به  بغداد که سپاه عباسی به فرماندهی شرف الدین اقبال شرابی سپهسالار مستعصم بالله سپاه مغول را شکست داد، ابن ابی الحدید پیروزی سپاه بغداد را نتیجه تدبیر ابن علقمی دانست و قصیده‌ای در تهنیت و ستایش وی سرود که ابیاتی از آن در شرح نهج البلاغه[۴] ثبت است. در واقعه در حمله هلاکو خان به بغداد در ۶۵۵ق/۱۲۵۷م، ابن ابی‌الحدید و برادرش موفق‌الدین به دست مغولان گرفتار شدند و محکوم به قتل شد ولی به وساطت ابن علقمی وخواجه نصیرالدین طوسی از مرگ نجات یافت.[۵]

ابن ابی‌الحدید اندکی پس از سقوط بغداد به دست مغولان در بغداد از دنیا رفت. تاریخ وفات او مورد اختلاف مورخان است و در برخی منابع سال ۶۵۵ق [۶] و در برخی دیگر، سال ۶۵۶ق ذکر کرده‌اند.[۷]

حیات علمی

تحصیلات اولیه وی در زادگاهش یعنی مدائن بود. وی در آنجا مذاهب کلامی را آموخت و به مکتب اعتزال گرایش یافت.[۸] پس از آن به بغداد رفت و از علمای آنجا بهره برد. در آن شهر در محضر علما و بزرگان مشهور بغداد که بیشتر آن‌ها شافعی مذهب بودند، به قرائت کتب و اندوختن دانش پرداخت و در محافل علمی و ادبی شرکت جست و به قول صاحب نسمهالسحر، معتزلی جاحظی شد.[۹] نیز از ابوالبقاء عکبری و ابوالخیر مصدق بن شبیب واسطی ادب آموخت.[۱۰]

ابن ابی الحدید در شعر طبعی رسا داشت و در انواع مضامین شعر می‌گفت؛ ولی مناجات و اشعار عرفانی او مشهورتر است. اطلاعات او درباره تاریخ صدر اسلام نیز گسترده بود. علامه حلی (درگذشت ۷۲۶ق/ ۱۳۲۶م) از پدر خود، و او از ابن ابی الحدید روایت کرده‌اند.[۱۱]

مذهب

وی در اصول، معتزلی و در فروع، شافعی بود و گفته شده است که مشربی میان تسنن و تشیع برگزیده بود. در مباحث عقیدتی خود در شرح نهج البلاغه به موافقت با جاحظ تصریح دارد؛[۱۲] به همین لحاظ او را معتزلی جاحظی شمرده‌اند. بررسی شرح نهج البلاغه او نشان می‌دهد که برخلاف نظر ابن کثیر که وی را شیعی غالی شمرده است،[۱۳] می‌توان او را معتزلی معتدلی دانست. او در آغاز کتابش اتفاق همه شیوخ معتزلی خود (متقدمان، متأخران، بصریان و بغدادیان) را بر صحت شرعی بیعت با ابوبکر نقل می‌کند و تصریح می‌نماید که از رسول خدا(ص) نصّی بر آن بیعت وارد نشده، بلکه تنها انتخاب مردم که هم به اجماع و هم به غیر اجماع راه تعیین پیشوا شمرده شده، موجب صحت آن است.[۱۴]

عقیده او درباره امام علی(ع)

ابن ابی الحدید به پیروی از مکتب معتزله بغداد، علی(ع) را برتر از خلفای سه‌گانه می‌داند و تصریح می‌کند که او، هم در کثرت ثواب و هم در فضل و خصال حمیده، از دیگران افضل است.[۱۵] با این حال اما به عقیده وی افضلیت امام ضروری نیست و در خطبه آغاز کتاب در همین معنی گفته است: سپاس خداوندی را که مفضول را بر افضل مقدم داشت.[۱۶]

ابن ابی الحدید درباره برپاکنندگان جنگ جمل می‌گوید: همه اینها از نظر یاران معتزلی ما، نابودند به جزعائشه و طلحه و زبیر؛ زیرا این سه توبه کردند و بدون توبه، حکم اینها به خاطر اصرارشان بر بغی، دوزخ است.[۱۷]

او درباره لشکریان شام در صفین می‌نویسد: همگی آنها از نظر یاران معتزلی ما نابودند؛ زیرا بر بغی پای فشردند و مرگشان نیز بدین حال بود؛ خواه سران آنها و خواه پیروانشان.[۱۸] همچنین درباره خوارج می‌نویسد: آنها از نظر یاران معتزلی ما بدون اختلاف نظر در دوزخ‌اند.[۱۹]  به طور کلی، یاران ما هر فاسقی را که در حال فسق بمیرد، دوزخی می‌دانند و شکی نیست که باغی و خروج‌کننده بر امام حق، فاسق است.[۲۰]

آثار

تألیفات ابن الحدید را تا ۱۵ اثر برشمرده‌اند که مشهورترین آن‌ها به این شرح است:

 شرح نهج البلاغه

نوشتار اصلی: شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید

این اثر، در ۲۰ جزء نگاشته شده است. عمده شهرت و معروفیت ابن ابی الحدید به سبب تألیف این کتاب است که حاوی مجموعه عظیمی از ادب و تاریخ و کلام و فرهنگ اسلامی است.[۲۱] این شرح، بارها به چاپ رسیده[۲۲] و به ویژه در میان شیعه از شهرت و اهمیت خاصی برخوردار است. یکی از کهن‌ترین نسخه‌های این شرح که صورت اجازه شرح به ابن علقمی را دارد و به احتمال قوی در حیات ابن ابی الحدید کتابت شده است، در کتابخانه مرکزی آستان قدس نگهداری می‌شود.[۲۳]

الفلک الدائر علی المثل السائر، که نقدی است بر کتاب المثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر، از ضیاءالدین ابوالفتح معروف به ابن اثیر جزری موصلی (۵۵۸ -۶۳۷ق/۱۱۶۳-۱۲۳۹م). این کتاب از آثار مهم در بلاغت و از کتب معتبر در نقد است.[۲۴] این کتاب در ۱۳ روز نوشته شده است.[۲۵]

السبع العلویات یا قصائد السبع العلویات، که ابن ابی الحدید آن را در ۶۱۱ق/۱۲۱۴م به نام ابن علقمی در مداین سرود. موضوع قصاید را مدح پیغمبر(ص) و علی(ع)، فتح خیبر،فتح مکه و شهادت امام حسین(ع) تشکیل می‌دهد. این کتاب بارها چاپ شده است (بمبئی، ۱۳۰۵، ۱۳۱۶ق؛ قاهره، ۱۳۱۷ق؛ بیروت، ۱۳۷۴ق.) ابن حماد علوی، شمس الدین محمد بن ابی الرضا، رضی استرابادی، (د ۶۸۶ق/ ۱۲۸۷م)، محفوظ بن وشاح حلی و جمعی دیگر بر این قصاید شرح نوشته‌اند.[۲۶]

یکی از این هفت قصیده، قصیده «عینیه» در مدح امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است که با طلا اطراف ضریح امام نگاشته شده است.[۲۷]

نظم کتاب الفصیح ثعلب که ابن ابی الحدید آن را در یک شبانه روز به نظم آورد.[۲۸] این کتاب که اصل آن از ابوالعباس احمد بن یحیی معروف به ثعلب کوفی نحوی (۲۰۰-۲۹۱ق/ ۸۱۶ -۹۰۴م) است، کتاب کوچکی در لغت است که مورد توجه بسیار واقع شده است.[۲۹]

دیگر آثار

  • العبقری الحسان، در کلام، منطق، طبیعی، اصول، تاریخ و شعر؛[۳۰]
  • تعلیقات بر کتب المحصل در فلسفه و کلام و المحصول در اصول فقه از امام فخر رازی؛[۳۱]
  • الاعتبار علی کتاب الذریعه فی اصول الشریعه، از سید مرتضی علم الهدی (درگذشت ۴۳۶ق/۱۰۴۴م)
  • شرح مشکلات الغرر اثر ابوالحسن بصری
  • الوشاح الذهبی فی علم الأبی[۳۲]
  • دیوان شعر[۳۳]

وی همچنین المستصفی من علم الاصول غزالی را نقد کرده و آیات البینات زمخشری در علم کلام، منظومه ابن سینا در طب را شرح کرده است[۳۴]

_______________________________________________

پانویس

  1.  ابن کثیر، ج۱۳، ص۱۹۹-۲۰۰
  2.  ابن فوطی، ج۴، بخش۱،ص۱۹۰-۱۹۱؛ عباس، ابوالفضل ابراهیم، همانجاها
  3.  ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص ۳-۴؛ آقابزرگ تهرانی، الذریعه، ج ۱۴، ص ۱۵۸-۱۵۹
  4.  ۸/۲۴۲-۲۴۳
  5.  هندوشاه، ۳۵۹.
  6.  الصفدی، الوافی بالوفیات، ص۴۶.
  7.  شرح نهج البلاغه، مقدمه ابوالفضل ابراهیم، ص۱۸.
  8.  شرح نهج البلاغه، مقدمه ابوالفضل ابراهیم، ص۱۴.
  9. شرح نهج البلاغه، مقدمه ابوالفضل ابراهیم، ص۱۵.
  10. عباس، ج۷، ص۳۴۲
  11.  قمی، ج۱، ص۱۹۳
  12.  ابن ابی الحدید، عبدالحمید، ج۱، ص۱۸۶-۱۸۵
  13.  ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۱۳، ص۱۹۹
  14.  ابن ابی الحدید، ۱/۷
  15.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  16.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۳.
  17.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  18.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  19.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  20.  ابن ابی الحدید ج ۱، ص ۹.
  21.  دائره المعارف بزرگ اسلامی، ج۲، ص۶۴۱.
  22. مثلاً: تهران، ۱۲۷۱، ۱۳۰۲-۱۳۰۴ق؛ قاهره، ۱۳۲۹ق؛ بیروت، ۱۳۷۸ق
  23.  آستان، ۵/۱۱۲-۱۱۳
  24.  ابن خلکان، ۵/۳۹۱؛ I/۳۳۵-۳۳۶ ؛ GAL, سرکیس، ۳۰.
  25.  الصفدی، ج۱۸، ص۴۶.
  26. پرش به بالا آقابزرگ، ج۱۳، ص۳۹۱-۳۹۲
  27.  الطباطبائی، ص۳۸۳.
  28.  کتبی، ج۲، ص۲۵۹.
  29.  حاجی خلیفه، ج۲، ص۱۲۷۲-۱۲۷۳
  30.  عباس، ج۷، ص۳۴۲
  31.  حاجی خلیفه، ج۲، ص۱۶۱۴- ۱۶۱۵
  32.  فروخ، ج۳، ص۵۸۰
  33.  بغدادی، ص۴۸۴؛ حاجی خلیفه،ج۱، ص۷۹۹
  34.  ۹۲۳) I/۸۲۳, S..(GAL,

منبع:http://fa.wikishia.net

زندگینامه حکیم عارف علامه سیدمحیی‌الدین مهدی قمشه ای «الهی»به قلم استاد اکبر ثبوت

محیی‌الدین مهدی ‌بن حاج ملا ابوالحسن قمشه‌ای متخلص به الهی، عالم دین و حکمت‌شناس و عارف و شاعر نامی (۱۲۸۰ قمشه ـ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۵۲ تهران) ، نیاکان او از سادات بحرین بودند که در عصر نادر به شهر کوچک قمشه کوچیده بودند. جدّ بزرگ او حاجی ملک نام داشت و اولاد او را «حاجی‌ملکی» می‌نامیدند و نوادگان او بعدها نام خانوادگی «ملکیان» را انتخاب کردند.

حاجی ملک در تاکستان‌های قمشه آب و ملکی داشت و در خدمتگزاری و احسان به خلق و آبادانی شهر و بنای مدرسه و مسجد و حفر قنات کوشا بود. پدر استاد الهی از علما بود و بذر معرفت را در کشتزار دل فرزند کاشت؛ و چون فرزند، پانزده ساله شد، پدر و مادر با فاصله کوتاهی از جهان رفتند و با اینکه باغ و مزرعه‌ای برای فرزندان به ارث گذاشتند، مهدی به جای اشتغال به کشاورزی و باغداری، کسب علم را وجهه همت خود قرار داد و نخست در زادگاهش دانش‌های مقدماتی را فراگرفت و از محضر حکیم شیخ محمدهادی فرزانه بهره‌ها برد؛ و سپس پیاده به اصفهان رفت و مدتی در مدرسه صدر، در حجره‌ای که متولّی‌اش می‌گفت روزگاری شیخ بهایی در آن درس خوانده، اقامت گزید؛ و بر استادان بزرگ آن شهر شاگردی کرد و فقه و اصول و منطق و کلام را آموخت؛ و آن‌گاه برای تکمیل تحصیلات خود، عازم مشهد شد و در آنجا از درس حاج‌آقا حسین طباطبایی قمی فقیه و ملا محمدعلی (معروف به حاجی فاضل)، و حاج شیخ حسن برسی، و شیخ اسدالله یزدی (مدرّسِ حکمت اشراقی و حکمت صدرایی و متون عرفانی) و بیش از همه قریب ده‌سال از محضر حکیم و استاد بزرگ فلسفه آقابزرگ شهیدی استفاضه کرد؛ و در سروده‌های خود خصوصاً این آخری را بسیار ستود.

پس از فراغت از تحصیل در مشهد، به تهران آمد و با سیّدحسن مدرّس ـ عالم مجاهد و سیاستمدارِ وارسته ـ روابطی به هم رسانید و به همین گناه به زندان افتاد؛ ولی پس از حدود سه ماه حبس، که در آن مدّت قرآن را حفظ کرد، با وساطت فروغی ـ نخست‌وزیر وقت ـ رهایی یافت.

استاد الهی در تهران در مدرسه سپهسالار جدید به تدریس ادبیات و فقه و فلسفه پرداخت. همچنین در دانشکده ادبیات، عربی؛‌ و در دانشکده معقول و منقول (الهیات کنونی)، فلسفه و منطق و ادبیات تدریس می‌کرد و جمعاً سی و پنج سال تدریس دانشگاهی داشت. در منزل خود و در سفرهای مکرر ـ از جمله به مشهد مقدس ـ و حتی در آخرین روز حیات نیز درس و بحث را تعطیل نکرد.

از کتاب‌هایی که تدریس می‌کرد: اشارات ابن‌سینا، شرح حکمه‌الاشراق سهروردی، شرح فصوص ابن‌عربی، اسفار، شرح منظومه و حتی قانون ابن‌سینا در طب. شبهای جمعه نیز برای بعضی از خواص درس تفسیر می‌گفت.

در آغاز جوانی چندی به کار قنّادی و شیرینی‌سازی روی آورد و پس از آنکه مدتی شاگرد قنّاد بود، در این کار به استادی رسید و با مشارکت پسرعموهایش مشغول این کار شد؛ ولی شروع جنگ ‌جهانی اول کار آنان را به ورشکستگی کشانید و او ناگزیر دست از آن کشید. استاد الهی خط نستعلیق را نیکو می‌نوشت و با جایگاه عظیم علمی و دینی خود، در نزد مرحوم میرخانی ـ خطّاط نامی ـ تعلیم خوشنویسی می‌گرفت و می‌گفت: «دیگران با قلیان کشیدن خستگی درمی‌کنند و من با خط نوشتن.»

الهی در روزگار جوانی با محافل و انجمن‌های ادبی ارتباط داشت و در جلسات آنها حضور می‌یافت و در مسابقات ادبی شرکت می‌کرد و در یک مورد که سرودن مستزادی را به مسابقه گذاشته بودند، او و وثوق‌الدوله و برخی دیگر طبع‌آزمایی کردند.

آثار قلمی

از اشتغالات الهی که تا آخرین روزهای زندگی او ادامه یافت، تصحیح و شرح و ترجمه متون پیشین یا خلق آثار منظوم و منثور بود. از میان آنها:

۱٫ تصحیح دوبیتی‌های باباطاهر عریان
۲٫ تصحیح ده مجلد روح‌الجنان، تألیف ابوالفتوح رازی که از قدیمی‌ترین و مهمترین تفاسیر قرآن و از متون کهن و با ارزش نثر فارسی است، با مقدمه‌ای سودمند و تعلیقاتی مشتمل بر توضیحِ مبهماتِ متن و بعضاً انتقاداتی بر مندرجات و منقولات کتاب. کار تصحیح این کتاب پیش از سال ۱۳۲۰ از سوی وزارت فرهنگ به استاد واگذار شد و انتشار آن در سال مزبور آغاز گردید.
۳٫ ترجمه قرآن به فارسی که اولین ترجمه‌ای است که در اعصار اخیر به دست یک ادیبِ مسلّط بر انشا و نظم و نثر فارسی انجام گرفته و برخلاف ترجمه‌های پیشین، ترجمه‌ای روان و شیواست، آمیخته با اندکی تفسیر و با پرهیز از شیوه دشوارِ ترجمه تحت‌اللفظی، و به همین جهت و به دلیل قداست و معنویّتِ شخصِ مترجم، قبولی عام و رواجی شگفت‌آور یافت مرجع یگانه عصر، آیت‌الله بروجردی و نیز علامه طباطبایی و عالمان دیگر، آن را بسی می‌ستودند و بی‌مانند می‌شمردند؛ و با اینکه پس از آن ترجمه‌های متعددی از قرآن انتشار یافت و ابوالقاسم پاینده، ایرادهای متعددی بر آن گرفت، معهذا پس از هفتاد و اند سال که از نخستین چاپش می‌گذرد، هنوز هیچ‌یک از ترجمه‌های فارسی قرآن به اندازه آن رواج ندارد.چاپ‌های اوّلِ ترجمه استاد الهی این امتیاز را هم داشت که شاید به گونه‌ای بی‌سابقه، متن و ترجمه قرآن، هر دو با خط زیبای نستعلیقِ فارسی منتشر می‌شد و هر دو نیز به قلم استاد خوشنویسان معاصر سیدحسین میرخانی.

۴٫ ترجمه مفاتیح‌الجنان.
۵٫ ترجمه صحیفه سجادیه.
۶٫ حکمت الهی عامّ و خاصّ در دو مجلد. مجلدِ اوّل در الهیات به معنی اعم و جواهر و اعراض و مبدأ و معاد؛ و مجلد دوم مشتمل بر: الف ـ ترجمه و شرحی لطیف به فارسی بر کتاب فصوص منسوب به فارابی؛ ب. شرحی بر خطبه اول نهج‌البلاغه؛ ج. اخلاق مرتضوی.
۷٫ توحید هوشمندان که الهی با تصنیف این کتاب، از دانشگاه تهران درجه دکتری گرفت.
۸٫ حواشی بر قصیده انصافیه لطفعلی دانش.
۹٫ مشاهدات العارفین فی ‌احوال السالکین الی‌الله (ظاهراً هنوز چاپ نشده).
۱۰٫ رساله در مراتب عشق.
۱۱٫ حاشیه بر مبدأ و معاد.

سرایندگی

اشعار الهی مشتمل بر دهها هزار بیت در قالب‌های مثنوی، قصیده غزل، رباعی، قطعه، مستزاد، با تخلّصِ «الهی» در منظومه‌های متعدد و جداگانه است از جمله: «نغمه‌ الهی» در شرح خطبه امیر مؤمنان(ع) در اوصاف پرهیزگاران، «نغمه عشاق» مشتمل بر سروده‌های عارفانه و عاشقانه که یک بار نیز با تقریظ مرحوم ملک‌الشعرای بهار منتشر شد.

چاپ چهارم کلیات اشعار او نیز در سال ۱۴۰۸ق در ۱۰۲۶ صفحه در تهران انجام گرفت و گزیده‌ای از آن در سال ۱۳۶۹ با خط زیبای حسن سخاوت ـ خوشنویس معروف معاصر ـ به طبع رسید. سروده‌های الهی سرشار از عشق و شور و حال و عرفان است و طرب و سرمستیِ عارفانه‌ای را که هرچه بیشتر در وجود او می‌توانستیم دید، در اشعارش منعکس و جلوه‌گر است؛ و چون آوایی گرم و خوش داشت و با موسیقی آشنا بود، برای اشعار خود اوزان طرب‌انگیز و کلمات و تعبیرات نشاط‌بخش اختیار می‌کرد و می‌گفت: پیام شاعر باید شادی‌آفرین باشد :

اذ الشعر لم یهززک عند سماعه
فلیس جدیر ان یقال له الشعر

یعنی: شعری که چون بشنوی تو را به جنبش و طرب درنیاورد، سزاوار نام شعر نیست.
برای نمونه دو غزل او را ببینید:

دلبر دیرآشنا

من عاشقم بر دلبری، دیرآشنایی
زیبارخی، زنجیر زلفی، دلربایی

اِفرشته‌خویی، ماهرویی، بذله‌گویی
شیواحدیثی، نکته‌سنجی، خوشنوایی

زیبانگاری، شوخ چشمی، دلستانی
شورافکنی، غارتگری، تُرکِ خطایی

نوشین لبی، شیرین کلامی، خوش پیامی
طاووس شکلی، سرو قدّی، مه‌لقایی

خورشید همت،‌ گاهِ لطف و مهربانی
چون خشمگین گردد، معاذ الله بلایی

چون من دو چشمِ نازِ او بیمار و چشمش
پیوسته بخشد دردمندان را شفایی

من همچو زلف او: پریشان روزگاری
او همچو طبع من: دُر افشان کیمیایی

من چون دهانش تنگدل، او شادخاطر
من همچو زلفش سر به زیر، او مقتدایی

او دلبری، حوری، نگاری، شهریاری
من مفلسی، عوری، فکاری، بینوایی

او قادری، شاهی، امیری، تاج‌بخشی
من عاجزی، زاری، زیانکاری، گدایی

با این چنین یاری، «الهی» راست ‌کاری
عشقی، جنونی، اشتیاقی، ماجرایی

نغمه سیمرغ

گر بشکند سیمرغِ جانم دام تن را
بخشم بدین زاغ و زغن، باغ و چمن را

تا چند چون جغدان در این ویران نشینم
منزل کنم زندان تنگِ ما و من را؟

چون بازِ پر بشکسته در دام علایق
برد از دل ما چرخ دون، یاد وطن را

یاری کند گر گریه و آه شبانه
ویران کنم بنیان این چرخ کهن را

مرغان آزاد، از هوای آب و دانه
منزل گرفتند ای فغان، دام فِتن را

در آتش عشق تو شد پروانه دل
دل سوخت این پروانه شمع انجمن را

چون زر در آتش ‌گر درافتم، پاک گردم
آتش نسوزد عاشقِ وجهِ حسن را

کاش این بدن دست از منِ دلخسته می‌داشت
تا بازمی‌جستم روان خویشتن را

شاید الهی مرغ هشیارِ روان باز
با شهپر جان بشکند دام بدن را

با اینکه رنگ عشق و عرفان و جمال‌گرایی بر سروده‌های الهی غلبه داشت، واقعیّت‌های تلخ و گزنده اجتماعی نیز از دیده او پنهان نبود و انعکاس آنها و انتقاد از ناروایی‌ها و نامردمی‌ها و نابه‌سامانی‌ها در آثار او جایی چشمگیر دارد. این دو بیت را ببینید:

الهـی! دشمنـان دادنـد دستِ دوستی بـا هم
چرا ما دوستان پیوسته در پیکار هم باشیم؟
*
از کلاغِ زشت‌خویِ ژاژخایِ هرزه‌طبع
چند در باغ طبیعت نعره و غوغاستی؟

نیز غزلی که استاد در استقبال از تصنیف ملک‌الشعرای بهار (مرغ سحر) ـ به گمانم در زندان ـ سروده و این هم ابیاتی از آن:

مرغ حق امشب کجا رفت؟

شتاب ای فلک شب تار ما سحر کن
ز دل حسرتم ز سر حیرتم به در کن

به مرغی چو من به دام ستم گرفتار
صبا یک نفس به کنج قفس گذر کن

شر و شور عشقی، ای مرغ حق برانگیز
دلم را ز شوق دلدار پرشرر کن

شب ای مرغ حق، تو ای مطرب الهی
به یادش چو عاشقان آه و ناله سر کن

نیز این چکامه را:

این کشورِ عـدل و کاخ دانش را
فریاد که جهل کرده ویرانش

کو جام جم و بساط اِفریدون
وان پرچم کاوه جهانبانش؟

کو مکتب شیخ و فرِّ فردوسی
کو محفل رومیِ سخندانش؟

کاش این همه ظلم و جور و خونخواری
بودی به صفا و صلح پایانش

کاش آدمی از سَبُع نبُد افزون
خونخواری و ظلم و جور و طغیانش

شد باد خزان نسیم نوروزش
خوناب جگر نصیب دهقانش

رنج است و غم و بلا و ناکامی
پیوسته به کام هوشمندانش…

گیتی به مذاهب تناسخ رفت
یکسر دد و دیو گشت انسانش

جمعی حیوان گرگ و روبه‌خوی
بگرفته مقامِ رادمردانش

قومی خر و گاوِ آدمی‌صورت
بنشسته فراز کاخ و ایوانش

بر شکل بشر درندگانی چند
چون گرگ بلای گوسفندانش

یک سلسله چاپلوس چون گربه
با کبر پلنگِ تیزدندانش

نسخ آیت فضل و عدل و احسان گشت
از دفتر کافر و مسلمانش

این نیز شرحی منظوم بر حدیث معروف رسول(ص) در ستایش ایرانیان:
رسـول(ص) فرمـود: «لـو کان العلم فی الثّریـا، لناله رجـال مـن فارس: اگر دانش در ستاره پروین باشد، مردمانی از ایران بدان دست می‌یابند.»
گفت رسول آن به سفـارت امین:

دانش و هوش است در ایران زمین
دانـش اگـر پـای بـه کیـوان بـوَد

دسترس مردم ایران بود
معرفت و فکرت و فرهنگ و هوش

عقل و ذکاء و نفخات سروش
معنـی اخـلاص و لُبـاب حِکـم

بر در آن قوم فرازد عَلم
مهـر و تـولّای علـی زان گــروه

برکشدی خیمه به هر دشت و کوه
پـرتـو حـق بـر دل هشیـارشـان

راه نماید به برِ یارشان
برخـی از آن قـوم خـدابین شوند

مرتضوی سیرت و آیین شوند
فـوج حکیمـان و فقیهــان دیـن

مجتمع آیند در آن سرزمین:

رومی و صدرا و صدوق و مفید
طوسیِ قدّوسی و میر و شهید

بـرشـود از مـردم ایـــران‌زمیـن
باد بر آن مُلک هزار آفرین

یک بار ابیاتِ یادشده را در محضر استاد می‌خواندیم و من گفتم: چون این سروده‌ها در ستایش ایرانیان است و مفید و شهید ایرانی نبوده‌اند، من اجازه می‌خواهم بیتِ ماقبل آخر را به این صورت بخوانم:

بـوعلـی و مولـوی و نظامـی
طوسی و صدرا و صدوقِ نامی

فرمودند: خوب است.
این لطیفه ادبی نیز شنیدنی است: در محضر استاد، سخن از جایگاه شیخ و خواجه (سعدی و حافظ) و تفاوت مشرب آن دو به میان آمد و استاد این بیت را خواندند که کوتاه‌ترین و شاید رساترین عبارت برای بیان وجه تمایز میان شعرِ آن دو بزرگ است:
به هوشم آورَد اشعار سعـدی
ولی مستم کند اشعار حافظ

مشرب فلسفی

الهی آثار فیلسوفان اسلامی را که مذاق‌های گوناگون داشتند، به‌نیکی می‌شناخت. شرحی لطیف بر «فصوصِ» منسوب به فارابی نگاشت و کتاب‌های ابن‌سینا و سهروردی ـ که به اصالتِ مکتبِ دوّمی چندان عقیده‌مند نبود ـ و ابن‌عربی و صدرا و سبزواری را تدریس می‌کرد؛ ولی بیشترین دلبستگی را به حکمت صدرایی داشت؛ و خصوصاً بُعدِ عرفانیِ حکمتِ مزبور و پیوند آن با آموزه‌های ابن‌عربی را جالب توجه یافته و دلبستگی‌اش به حکمت ایران‌باستان نیز که آن را از طریق آثار سهروردی و صدرا شناخته بود، انکارناپذیر بود؛ و مانند صدرا در مهمترین نظریه فلسفی خود (تشکیک در وجود) همان نظریه حکیمان ایران باستان را پذیرفته و علی‌رغمِ انکارِ سرسختانه استاد مرتضی مطهری، از آن به عنوان نظریه فهلویّون (پهلویان) یاد می‌کرد. این نظریه که مبتنی بر اعتقاد به وجود واحد و دارای مراتب و مظاهر بی‌شمار و وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است، در سروده‌های حِکمی «الهی» نیز منعکس است؛از جمله در این ابیات:

وحدت اندر کثرتم، هم کثرت اندر عین وحدت
فارغم از هر تعیّن، با تعیّن‌ها قرینم

عین دریایم، گرَم خود قطره اندیشی‌ همانم
ذاتِ خورشیدم، ورَم خود ذرّه پنداری همینم

گاه انسانم، سپهسالارِ اقلیم وجودم
گه امین وحی و گه فرمانده روح‌الامینم

آتشم، آبم، سرابم، قطره‌ام، بحرم، حبابم
نقطه‌ام، حرفم، کتابم، فارقِ شکّ و یقینم

نیز این ابیات:

از رخ وحدت، حجاب کثرت آن شه برگرفت
معرفت‌آموزِ عالَم عَلّم الاسماستی

این جهان آئینه حسن جهان‌آراستی
واندران پیدا جمال شاهد یکتاستی

عین پیدائی و پنهان همچو جان در کالبد
سرّ پنهانی و پیدا در همه اشیاستی

سرّ حسنش در تجلّی، فیض‌بخش ماسواست
بحر جودش در تلاطم، مبدأ انشاستی

مظهر حق، ظاهر مطلق، ظهور غیب ذات
در تعیّن بی‌ تعیّن کاشف اسراستی

شاگردان

استاد الهی در خلال بیش از چهل سال تدریس در دانشگاه و خارج از دانشگاه، بسیاری شاگردان فاضل و دانشمند تربیت کرد و از میان آنها:

۱٫ غلامرضا رشید یاسمی، از شاعران و مترجمان و محققان عصر جدید که هفت هشت سال از الهی بزرگتر بود و با این همه، مراتب فضل و کمال استاد، وی را به تلمذ در محضر او برانگیخت و در نزد او حکمت صدرایی را فرا گرفت و برای اولین بار گفتار مفصلی در باب نظریه معروفِ صدرا، حرکت جوهری، به زبان جدید به قلم آورد که در سال ۱۹۴۳م در «یادنامه دینشاه ایرانی»، در بمبئی منتشر شد. وی برای نخستین بار و در روزگار جوانیِ استاد، شرح حال و نمونه اشعار او را در کتاب «ادبیات معاصر» (تهران، ابن سینا، ۱۳۵۲، صص۹ـ ۸۱)، به چاپ رسانید و استاد خاطرات شیرینی از او داشت. 

۲ و ۳٫ آیت‌الله حسن حسن‌زاده آملی و آیت‌الله عبدالله جوادی آملی، هر دو از مدرّسانِ متون فلسفی و عرفانی در حوزه علمیّه قم که در محضر استاد متونی همچون اشارات و اسفار و منظومه را فراگرفتند.
۴٫ آیت‌الله سیدرضی شیرازی، از علمای معاصر و از مدرّسان متون فلسفی در تهران.
۵٫ داریوش شایگان.
۶٫ استاد دکتر مهدی محقق.
۷٫ دکتر محمد امین ریاحی.
۸٫ دکتر محمدجواد مشکور.
۹٫ دکتر محسن جهانگیری، استاد فلسفه در دانشگاه تهران.
۱۰٫ عباس مصباح‌زاده، از علمای دین و خوشنویس و آشنا با نجوم و ریاضیّات قدیم.
۱۱٫ شادروان استاد دکتر عبدالحسین زرّین‌کوب در شرح احوال خود می‌نویسد: در دانشکده الهیّات، همکاریِ طولانی با کسانی همچون مهدی الهی قمشه‌ای به دوستی انجامید و از صحبت‌های هر یک از آن عزیزان استفاده‌های روحانی حاصل نمود.
۱۲٫ شیخ محمدرضا ربّانی که بعداً ذکرش خواهد آمد.
۱۳٫ دکتر حسن ملکشاهی، استاد فلسفه.
۱۴٫ سید محمدرضا کشفی، از علمای دین و مؤلفان کتب حِکمی.
۱۵٫ سیدمحمدحسین مرتضوی لنگرودی، از فقیهان قم.
۱۶٫ علی‌اصغر فقیهی، از فرهنگیان و تاریخ‌نگاران.
۱۷٫ کاظم مدیر شانه‌چی، از علمای دینی و استاد دانشگاه مشهد.
۱۸٫ استاد علامه حضرت دکتر احمد مهدوی‌دامغانی.
نگارنده این سطور نیز سالهای متوالی از فیض محضر استاد، برخوردار بوده و در کلاس‌های ایشان در دانشکده الهیّات (به عنوان دانشجوی غیررسمی) و در منزل ایشان ـ در فراگیری قسمت‌هایی از شرح اشارات، شرح حکمه‌الاشراق، شرح فصوص، مباحث عرفانیّه اسفار، منظومه، قانون بوعلی، مثنوی مولانا، تفسیر صدرا و نهج‌البلاغه ـ از محضر ایشان بهره‌های فراوان برده و هیچ محفلی را چون محفل ایشان پر از شور و جذبه و حال و وجد و سرور روحانی، و هیچ نمازی را چون نماز ایشان سراسر حضور و اتصال و توجه، و هیچ عارف و مؤمنی را تا بدان حد در مقامِ رضا و تسلیم نیافته است.

عدم استفاده از نشان سیادت

از استاد پرسیدند: «شما با وجود انتساب به خاندان رسالت، چرا عمّامه سفید بر سر می‌گذارید و از عمّامه سیاه و شال سبز که نشانه‌ سیادت است، استفاده نمی‌کنید؟» فرمودند: «من در برابر خدا و رسول(ص) و خلق، از عهده پاسخ و بازخواستِ همین عمّامه سفید هم برنمی‌آیم!»
و من این دو بیت را خواندم:

جعلـوا لابنـاء الـرسـول عـلامه انّ العلامه شـأن من لم‌یشهر
نـور النبّـوه فـی کریـم وجوههم یغنی الشریف عن الطراز الاخضر
(برای فرزندان پیامبر نشانه‌ای نهاده‌اند. نشانه برای کسانی است که شناخته شده نباشند. فروغِ نبوّت که در چهره گرامی ایشان می‌درخشد، آنان را از طراز سبز بی‌نیاز می‌دارد. ـ طراز: کناره جامه به رنگی غیر از رنگِ جامه)(1)

در 25 اردیبهشت 1352 هجری شمسی مشتاقانه به حق پیوست. وی در آخرین ساعات عمر نیز به تدریس و تالیف و تفسیر اشتغال داشت و پس از آن كه تجدید نظری در ترجمه و تفسیر قرآن كریم خود نمود، می‌دانست كه دعوت حق را لبیك خواهد گفت. ‌چرا كه برادرش چندی قبل به خواب دیده بود كه: «ایشان در صحرایی نشسته و مشغول نوشتن هستند و عده‌ای  مشغول ساختن قصری می‌باشند. پرسید این قصر مال كیست؟ گفتند: مال این كسی كه كتاب می‌نویسد. گفت: كی تمام می‌شود؟ ‌گفتند: هر وقت كه این كتاب تمام شود.»

ایشان در یكی از حجرات قبرستان وادی السلام در قم مدفون گردید.

(1)جکیم عارف//اکبرثبوت

زندگینامه پیر جمال الدين محمّد اردستانى‏ «جمالى»(816-879 ه.ق)

 زندگى پير جمال الدين محمّد اردستانى‏

شرح حال‏

پير جمال الدّين محمّد اردستانى متخلّص به «جمالى» عارف شيعى مذهب، مفسّر، سيّاح و از شعراى قرن نهم هجرى است. وى سرسلسله پير جماليه است و طريقت ايشان از چهارده طريقت صوفيان بزرگ به شمار مى‏رود.

پير جمال در ده «كچويه سنگ» در دو فرسنگى شهرستان اردستان‏[1] به دنيا آمد. كودكى و جوانى را در محله فهره اردستان گذراند. هنوز خانه ‏اى در كوچه «محمّد شاهان» به نام پير جمالى باقى است.

نام‏:

بيشتر تذكره‏ نويسان نامش را محمّد نوشته ‏اند. در رياض العارفين و مجمع الفصحاء و كشف الظّنون بدين نام خوانده شده است. بلوشه) tehcolB (در فهرست خويش او را فضل اللّه جمالى اردستانى دهلوى و تاريخ وفات او را سال 901 هجرى ياد كرده است.[2] سعيد نفيسى نيز در آثارش قول وى را آورده است.[3] مؤلّف طرايق الحقائق نامش‏را احمد ذكر كرده و چنين تعبير اشتباه به قول مؤلّف آتشكده اردستان از آنجا پيدا شده است كه در اردستان احمد ديوانه ‏اى بود كه شوريدگان ديگر را به طعن «احمد ديوانه» مى‏ خواندند. شوريدگى جمال الدّين محمّد در جوانى شايد چنين داورى را برانگيخته باشد كه وى را احمد ديوانه مى‏ خواندند.[4]

شجره ‏نامه ‏اى در طايفه محمّد شفيع اردستانى موجود است كه نام وى را محمّد ذكر كرده ‏اند. از سوى ديگر وجود كوچه محمّد شاهان در اردستان كه ارادتمندانش به نام او داده ‏اند نام محمّد را تأييد مى ‏كند.

خاندان پير جمال اهل علم و دين بودند و فرزند را به كسب علوم دينى فرا خواندند. وى به تحصيل علوم رسمى پرداخت و در ادب و ترسّل فارسى و عربى مهارت يافت و در علم حديث و فقه و فلسفه و عرفان و تفسير صاحب رأى و نظر گرديد.

شوريدگى درون و روح ناآرامش تنگناى اردستان و اصفهان را برنتابيد و به سفر و سياحت پرداخت و هرگز در يكجا آرام نداشت و به دنبال گمشده‏ اى مى‏گشت.

در مثنوى كنز الرموز گويد:

ز بهر دو گوش و دل هوشمند شدم تا به قبچاق و نهر خجند
خراسان و تبريز و روم و حلب‏ عراقين و هند و بلاد عرب‏
دويدم نديدم دل رازجو شنيد ار كسى گو به من بازگو

در قصيده‏اى به تركى زبان بودن خويش اشاره مى‏كند و در اشعار و نوشته‏ هايش گاه از واژگان تركى سود مى‏ جويد.

در قصيده‏اى به مطلع:

بيا سايل كنار بحر بنگر

گويد:

و گر تركى زبان خواهى چو من شو به خوارى رو بخارا يا به خاور

(ق- 12)

به زبان و ادبيات عرب تسلّط داشت در ميان مثنوى‏ها به نام رجز اشعارى به زبان عربى سروده و هرجا كه در بيتى يا مصراعى به زبان عربى استشهاد مى‏ كند بلافاصله‏ محتواى آن را به فارسى مى ‏سرايد يا به نثر برمى ‏گرداند. به گويش مادرى نيز ترانه‏ هايى دارد كه آن را پهلوى يا فهلويات مى‏ نامد و در نوشته‏ هاى خويش گاه به گويش بومى واژگان يا عباراتى ذكر مى‏كند كه مجموعه ‏اى از آن را به نام فهلويات يا اورامه در پايان ديوانش فراهم آورده‏ ام.

از بررسى نامه ‏هايش كه در كتاب مرآة الافراد آمده است چنين برمى ‏آيد كه وى دو فرزند داشته؛ يكى كمال الدّين محمّد و ديگرى عميد كه گاه او را عميد الملّة و الدّين خطاب مى‏ كند. كمال الدّين محمّد فرزندى به نام محمّد قاسم و نوه‏اى به نام حاج مهدى داشته است.[5]

تولد- وفات‏:

در كتاب مرآة الافراد كه آن را در سال 866 تأليف كرده است مى‏ گويد:

پنجاه سال است با اين مردم مبارزه مى‏ كنم … مى‏ توان تولّد وى را حدود سال 816 هجرى دانست و اين تاريخ مصادف است با نهمين سال سلطنت شاهرخ تيمورى (805- 850 ه.) اشارات تاريخى ديگر كه از وقايع زمان خويش دارد سال مذكور را تأييد مى‏ كند.

سال وفاتش را بيشتر تذكره‏ نويسان 879 هجرى نوشته ‏اند. مؤلّف كشف الظّنون سال تسع و سبعين و ثمانمائه را آورده. در فهرست آثار خطّى پراكنده وى و مؤلف الذّريعه درج 11 ص 10 سال مذكور را تأييد كرده‏اند. مؤلف اصول الفصول، به شهادت پير مرتضى على و پير جمال اردستانى اشاره مى‏كند و سال شهادت پير مرتضى را 870 ه.

و پير جمال را 879 ه. ذكر كرده است. فقط بلوشه در فهرست خويش سال 910 را پذيرفته و هيچ دليل و سندى ارائه نداده است.

وجود جدال پى‏ درپى ميان شيعه و سنّى كه تجلّى سياسى آن ميان قره‏قويونلو و آق‏قويونلو ديده مى‏ شود و جنگ شاه منصور (متوفّى 790 ه) با تركمانان، اين نظر را تأييد مى‏ كند كه ممكن است در جنگ و ستيز اين دو گروه و اين دو صوفى به شيعه به شهادت رسيده باشند. به سبب ستيز درازمدتى كه در هفدهم رمضان 920 ه به كشته شدن امير اويس بن محمّد نجيبا- از امراى وقت و از احفاد امير شمس الدّين محمّداردستانى- انجاميد، مردم محلّه «محال» كه سنّى بودند به مذهب تشيّع درآمدند و تشيّع، مذهب همه مردم اردستان شد.[6]

سال 879 ه سال وفات يا شهادت پير جمال است. او را در سوى چپ قبر پير مرتضى على در محله «فهره» قرب مسجد سفيد به خاك سپرده‏اند و بقعه آنان زيارتگاه ارادتمندان است.

پير جمال سياح:

كنجكاوى و شوريدگى، پير جمال را به جهانگردى كشاند و به بيشتر سرزمين‏هاى اسلامى و چين و هند سفر كرد. دليل سفرهاى خود را چنين مى‏داند:

چو موسى گاه در كوهم چو يونس گاه در دريا چو همراه تو در سيرم خرامانم به جان تو
ز ديوان سخت بيزارم از آن از خلق پنهانم‏ به ديوار من برآويزم سليمانم به جان تو

(ق- 20)

در مثنوى مصباح الارواح گويد: در كودكى به غربت افتادم، سير و سياحت مى‏ كردم تا به حجاز رسيدم به گرد كعبه مى‏ گشتم. به مصر مى ‏رود و از آنجا به ديار ديگر مى‏ شتابد. مى‏ گويد به هزار نامرد خدمت مى كنم تا مردى بجويم:

ز بهر دو گوش و دل هوشمند شدم تا به قبچاق و نهر خجند
خراسان و تبريز و روم و حلب‏ عراقين و هند و بلاد عرب‏
دويدم نديدم دل رازجو شنيد ار كسى گو به من بازگو

در مثنوى فتح الابواب گويد:

يك دو سالى قبل از اين رفتم به چين‏ تا بياموزم ز چين اسرار چين‏
تا بياموزم بدانم علم دين‏ باز گويم شرح آن حقّ اليقين‏
رو به چين و كاسه چينى ببين‏ كه به چندين ضرب مى‏گردد چنين‏

يا

با جمالى زدند با دم عشق‏ گه سوى روم و مصر و گه به دمشق‏
گه به شيراز و گاه در ليلاز[7] باز گويند راز با دمساز

در رساله نور على نور گويد:

از زمين ديار اردستان‏ اوفتادم به ملك تركستان‏
زان جمالى ز بوم اردستان‏ كرد پرواز سوى تركستان‏
تا كشد خارى از بخارى مست‏ تا كه از بود خود بشورد دست‏

سفرهايش مهاجرت‏هايى از خود به خود است. مى‏كوشد نه تنها به پختگى برسد، بلكه بتواند از بود خويش دست بشويد و به او ملحق شود.

شيراز در اشعار پير جمال:

شيراز در زمان پير جمال يكى از شهرهاى پررونق علم و دين بوده و از اهميّتى خاص برخوردار بوده است، هم به دليل نزديكى به حجاز و سفر به مكّه و هم به سبب وجود پيران عرفانى، اما پيرجمال با علاقه خاص از اين شهر سخن مى‏گويد و دليل آن شايد اعتقاد وى باشد كه بدان اشاره خواهد شد:

باز جمالى سفر آغاز كرد اى عجب ار عازم شيراز نيست‏

***

شيراز عزيز اى عزيزان محك است‏ آبش چو نبات و اصل خاكش نمك است‏
هركس كه در اين ديار فرزانه زيد قبله است و امام خالى از ريب و شك است‏

(ر- 169)

***

آيات عشق و عاشقى بشنو ز من گر صادقى‏ همچون جمالى در جهان در شأن شيراز آمده‏

(غزل- 268)

***

چون جمالى كمر عشق به جان بربنديم‏ پشت بر نيك و بد و روى به شيراز كنيم‏

(غزل- 213)

انگورك مثقالى گر سركه شود كلّى‏ شيراز روم خود را در گلشكر اندازم‏

(غزل- 144)

كو نسيمى كه دل مرده از او زنده شود اى جمالى مگر از جانب شيراز آيد

(م، ص 96)

جمالى خورده رود نيل و تشنه‏ هواى ركنى شيراز كرده‏

(م، 105)

تحول درونى‏

در مثنوى احكام المحبين چگونگى تحول درونى خويش را چنين بيان مى‏ كند:

«اى عزيز شب سيزدهم ماه رجب المرجّب سنه ثمان و ستين و ثمانمائه، صحبتى دست داد كه جمعيت دل بود حسن حقيقى مجال يافت، و قامت رعنا به ديده شاهد باز قديم نمود، پرتو آن در تجلّى اهل صحبت اثر كرد و ساقى دوران چون روى اتّحاد ديد، جاى ديگر مزيد فرمود. پس مطربان نيمه مست به مدد ساقى دور، به ترنّم درآمدند و بيت حضرت سيّد بازار عشق و بلبل خوش‏نواى گلزار ذوق شيخ سعدى- عليه السّلام- با شورى عظيم به ادايى خوب و به اصولى خوش بخواندند و بيت آن شيخ نمكين اين بود:

مهروى بپوشاند خورشيد خجل گردد گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت‏
گفتم كه نياويزم با مار سر زلفت‏ بيچاره فروماندم پيش لب ضحّاكت‏

آشوب زلف پريشان دلبر چالاك در خاطر اين فقير كه اسير كمند آن ماه بى‏نشان است لحظه‏ به ‏لحظه جلوه رنگارنگ مى‏ كرد تا شب ديگر درآمد كه شب جمعه بود، بي خود در خود از خود آوازى شنيدم كه به سبب آن آواز، جان و دلم به رقص درآمدند و جمعيّت الفاظ صدا اين بود: قل الحمد لله الحىّ القيوم، القادر بالفرد، الكريم الذى خلق الانسان بنور محبته. چون اين امر بشنيدم ياد گرفتم و تكرار مى‏ كردم ناگاه به خواب رفتم، در مقابل خود ليلى‏ رويى، شيرين‏ گويى، محمّدبويى، احمدخويى ديدم كه فرمود: مگو بنور محبته بگو بنظر محبته.[8]

در مثنوى مصباح الارواح نيز گويد: در كودكى به غربت افتادم، سير و سياحت مى‏ كردم تابه حجاز رسيدم بر گرد كعبه مى‏ گشتم پيرمردى مرا از طواف بازداشت و به مصلّاى ابراهيم برد و رازهايى به من بازگفت:

گفت با من كاى فقير بينوا سود ندهد گفت‏وگو در راه ما
پير پيدا كن اگر مرد رهى‏ كاندرين ره درنمى‏گنجد صفا

از مكّه به مصر مى‏ رود، بانويى از اهل طريقت او را به قم رهبرى مى‏ كند در جست‏جوهايش به اردستان مى‏ رسد و ساربانى كه در كعبه ديده بود او را به پير مرتضى اردستانى رهبرى مى‏ كند و پير جمال پس از آزمون‏هاى سخت، دل بدو مى ‏سپارد و خرقه مى‏ ستاند و به ارشاد مى‏ پردازد:

تا بديدم روى خوب مرتضى‏ يافتم آرام از آن باب صفا

شايد اين رباعى مصداق حالش باشد كه مى ‏گويد:

از هشتصد و شصت و چهار بگذشت كه باز از پرده برون افتاد مجموعه راز
جز جان امير نيست واقف ز فقير يعنى كه ز شمع پرس اين سوز و گداز

(ر- 124)

بازتاب اوضاع سياسى در آثار پيرجمال‏

دوران زندگى پيرجمال مصادف است با دوران جدال خانوادگى تيموريان. شاهرخ تيمورى (807- 850 ه) پسر چهارم تيمور است كه بعد از پدر به حكومت رسيد. او را نخست «ماردين شاه» و بعد «جهانشاه» خواندند. بعد از مرگ تيمور و گزينش پيرمحمّد و خليل سلطان دودستگى ميان بازماندگان تيمور آغاز گشت. بخش غربى كه شامل امارات عربى و عراق و الجزيره و ارمنستان بود در اختيار جلال الدّين ميران شاه و پسرانش ابو بكر و عمر قرار گرفت جلال الدّين در برابر آل جلاير و تركمانان قره‏قويونلو شكست خورد.

در بخش شرقى كه شامل خراسان و ماوراءالنّهر (فرارود) و نواحى اطراف بود وى به سرعت گرگان و سيستان و كرمان و فارس و عراق را به تصرّف درآورد و به انتقام كشته شدن برادرش ميران شاه به دست تركمانان قره‏قويونلو، در سال 823 به آذربايجان رفت.

با مرگ شاهرخ فرزندان وى را به نام اسكندر و جهانشاه به اطاعت آورد و حكومت آذربايجان را به جهانشاه واگذاشت، امّا جهانشاه به نواحى اطراف حمله كرد. سلطانيه را گرفت شاهرخ به دفع او پرداخت و جهانشاه نزد برادرش به بغداد گريخت.

جهانشاه‏[9] سومين تركمان قراقويونلو جهانشاه پادشاهى هنرپرور و شعردوست بود و به صوفيان توجه داشت و شبها به شب‏زنده‏دارى مشغول بود. به او لقب شب‏پرّه داده بودند. او از اطاعت تيموريان سرپيچى كرد و همو به اصفهان حمله برد و شهر را به آب بست. غارت اصفهان به سال 856 ه اتّفاق افتاد. شهرى كه به گفته پيرجمال از شهر سبا معمورتر بود. پيرجمال تأثر خود را چنين بيان مى‏كند:

دل در غم دلدارى مانند صفاهان شد سرگشته و ويران شد ويران و پريشان شد

در جاى ديگر گويد:

بيا سائل كنار بحر بنگر كه تا ريزم به پيشت درّ و گوهر
كه آب انداخت اندر شهر اى دوست؟ كه آتش زد در آن محراب و منبر؟
تو در قهر جهان‏شاهى شب و روز تو در شاه جهان‏بين اى برادر
عراق ارچه به طاعت مى‏فزودند ولى سرشان نبد همراه با سر
اهالى و موالى و مشايخ‏ همه مغرور و سركش چون سكندر

(ق- 20)

در رساله چهل و سوم مرآة الافراد دراين‏ باره گويد:

«چون مردم عراق هماى ولايت او (پيرمرتضى على اصفهانى) از عالم هدايت سايه بر سر عالميان گسترانيد، شفقت به جانب عراق بيشتر داشت و اصفهان از شهر سبا معمورتر گشت، چون حضرت پير را نشناختند و بى ‏ادبانه با او زيست كردند، حق تعالى در دل سلطان وقت انداخت و كرد آنچه نكرد».[10]

جهانشاه در سال 852 ه بر خراسان تسلط يافت، او به دليل شورش فرزندش حسن‏على در آذربايجان، خراسان را رها كرد و به آذربايجان بازگشت. چند سال بعد نيز ابو الفتح معروف به پير بوداق خان سركشى آغاز كرد. چندى در بغداد حكومت داشت به شيراز حمله كرد و آنجا را متصرّف شد.[11]

پير بوداق در سال 828 ه براى تأديب مشعشعيان و نيز عموزاده خود مأموريت‏ بغداد يافته بود، ولى موفّقيتى به دست نياورده بود و فعّاليّت مشعشعيان در شمال آذربايجان و اران گسترش يافت. جهانشاه خطر نفوذ اعتقاد تشيّع را در ميان تركمانان احساس كرده بود و تصميم گرفت آن را سركوب كند و هم شيخ جنيد را اخراج نمايد، اما تلاش‏هاى او نه تنها به نتيجه نرسيد، بلكه مشعشعيان با پيوستن به الوند ميرزا بيش از پيش نيرومند شدند و نزد اوزون حسن قويونلو رفتند. مى‏توان سال 821 ه را سال پايه‏ريزى سياسى تشيّع به حساب آورد.[12]

جهانشاه وقتى به بغداد رفت در جنگى پير بوداق خان را مغلوب كرد و پسر در آن جنگ كشته شد. پيرجمال در مثنوى محبوب القلوب گويد:

همچو آن شه كز پى افساد شد بهر قتل پور در بغداد شد
چون‏كه ره سوى ولى نعمت نَبُرد وقت مردن جز غم و حسرت نبرد

در مثنوى فتح الابواب نيز گويد:

گر ندارى باور اين مهر و نشان‏ درنگر اندر سلاطين زمان‏
كه چگونه پست و محتاجند و زار پير در بغداد و در گرد و غبار
آن پسر دربند و محتاج دهان‏ هم پدر بى‏بند گشته چون كمان‏

در كنز الرّموز گويد:

كه سلطان مظفّر ابو نصر خان‏ ز بو الفتحش آمد كليد جهان‏
جمالى به اميد جام صبوح‏ روان كن دو حرف از ميان فتوح‏
كه بو الفتح من پير بوداق خان‏ ابر فكر فتح است و سير جهان‏

در رباعى زير گويد:

شاهى است عجب جوان و اسمش پير است‏ زيرا كه محيط و حافظ تدبير است‏
تقدير شود چو پير زد مهر بر او زان‏رو كه ازل نقوش امر پير است‏

(ر- 38)

با قدرت يافتن اوزون حسن، در اواخر سال 871 ه، جهانشاه در صدد جنگ با وى‏برآمد. چون زمستان سختى در بغداد پديد آمد سربازان را مرخّص كرد. اوزون حسن با بهره‏گيرى از فرصت به بغداد تاخت و جهانشاه را به سال 872 ه. مغلوب كرد. جهانشاه در جنگ كشته شد و جسد او را در تبريز به خاك سپردند.[13]

در مثنوى محبوب القلوب بدين نكته اشاره مى‏كند و گويد:

برخلاف آن حقيقى نام فاش‏ اى شه ايّام خود مى‏كن معاش‏
دستگير او نشد گنج و سپاه‏ گشت اندر برف و يخ رويش سياه‏

اوزون حسن از سال 873 تا 908 ه در نواحى غرب ايران حكمروايى داشت. او كه از تركمانان آق‏قويونلو بود به غلات شيعه دلبستگى نشان مى‏ داد. علاقه پيرجمال در قصيده زير به اوزون حسن ديده مى‏ شود:

شد باده مفت در جام حسن‏ زان سكّه و خطبه شد ابر نام حسن‏
از مسكنت و صبر و تحمّل اى دل‏ اين كوس فرح زدند بر بام حسن‏
ايّام زمان خرّم و خندانست از آن‏ ساقى حسن است و باده و جام حسن‏
خوش‏حال زمانى كه حسن شاه بود تا نيك شود بدى ز اكرام حسن‏
چون خلق صور موافق باطن شد زان گشت حسن خبير اعلام حسن‏
وان شاه خراسان كه زبان و دل او يكرنگ نبود پيش پيغام حسن‏
چون سرور تبريزى بس غافل و مست‏ بى‏واسطه حق فكند در دام حسن‏
آن ماه كه از برج محبّت سر زد روشن شد ازو مهر و درو بام حسن‏
كردى ز كف دُلدل آن شاه همه‏ اسپاه عيان نمود و شد رام حسن‏
اى آنكه شدى ز جام دولت سرخوش‏ بدمست مشو بدين قدم كام حسن‏
آزار مكن مهل كه آزار كنند از مستى و زور باده و جام حسن‏
در باطن سلطنت بى‏قدر و بهاست‏ تا شام نگهدار رخ بام حسن‏
گر يك نفس آگاه نباشى اى شاه‏ در حال دگرگون شود اين نام حسن‏
با كس چو وفا نكرد اين شعله ذات‏ خوش‏تر ز دعا شنو تو دشنام حسن‏
يعنى كه مَرَم ز نصح مردان عليم‏ در آيت تلخ بين تو الهام حسن‏
اين نصح غريب است و اشارات حبيب‏ رحم است و كرم ز بهر اتمام حسن‏
خالى است دل جمالى از خوف و طمع‏ تا ظن نبرى كه خواهد انعام حسن‏
در ملك محمّد است و بر خوان على‏ زنده ز دم حسين و اكرام حسن‏

(ق- 19)

پيرجمال اردستانى در اين قصيده با تكيه بر اعتقاد خويش زبان نصيحت بر اوزن‏حسن گشاده و او را از بى ‏عدالتى و زورمدارى برحذر مى‏دارد. پير بوداق خان امير تركمانان از طايفه قراقويونلو فرزند جهانشاه كه از طرف پدر در بغداد حكومت داشت در سال 869 ه بر پدر شوريد، ولى جهانشاه به دفع او پرداخت. پير بوداق از راه عراق به شيراز آمد، پيرجمال او را كه در تأديب مشعشعيان و عموزاده خود ناموفّق بود ستوده است.

در فتح الابواب از ملاقاتش با الغ‏بيك بن شاهرخ در سمرقند ياد مى‏ كند. الغ‏بيك به دست پسرش عبد اللطيف كشته شد (853 ه) و اين ملاقات مى‏بايد پيش از سال 853 ه اتّفاق افتاده باشد.[14]

نكته ديگرى كه ذكر آن از نظر اوضاع سياسى زمان پيرجمال اهميّت دارد، اشاره به واگذارى مراتع زيادى از جمله چاه بابا كوه و چاه بابا باباچاله و مرتع باغ شهراب اردستان به جماعتى از اعراب نجد و خابور به سرپرستى شيخ منصور كور از اعراب بنى عامر و شيخ سرخان از اعراب خابورى است. هنگامى كه امير تيمور به عنوان خونخواهى سيدالشّهدا با اهل شام و خاصّه بنى اميّه مبارزه مى‏كرد، آنان بدو كمك فراوان كردند و امير تيمور پس از پيكار آنان را به ايران آورد و طى فرمانى ايشان را در اردستان مستقر ساخت، به قول مؤلف آتشكده اردستان اين فرمان هنوز در خانواده بنى عامر باقى است.[15]

در هفدهم رمضان 920 ه. نيز جنگ سختى ميان شيعه و سنّى درگرفت و مردم محال كه همگى سنى بودند به مذهب تشيّع درآمدند و جدال هميشگى اين دو فرقه در اردستان ازميان رفت.

بازتاب تشيّع در آثار پيرجمال‏

مذهب دربار شاهرخ تيمورى مذهب اهل سنّت بود و فرقه نقشبنديه از رونق خاصى برخوردار بود، شاهرخ نيز بدان دلبستگى نشان مى‏داد. اكثر مردم سنّى بودند، حتى سنّى‏تر از كشورهاى مصر و عراق، امّا در كنار اين اكثريت از دوره خلفا و تركان و تركمانان تفكّرى پويا و ستم ‏ستيز جارى بود كه بر دو اصل عدالت و امامت بر بستر نور و عصمت راه خويش را ادامه مى‏داد. اين تفكّر شيعى و پويا خود را در دو سو نشان داد. يكى در سوى فرهنگ عرفانى، و سوى ديگر با قيام‏هايى چون اسماعيلى، سربدارى، حيدرى و مشعشعى، امّا عرفان شيعى به دليل فشارهاى توانمند حكومت و گروههاى وابسته، به رمز و راز سخن گفت و خواه‏ناخواه در پرده ابهام باقى ماند.

«در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجرى تفكر اعتزالى به افول گراييد و كلام اشعرى تقريبا بلامنازع بر مراكز درس و بحث تسلّط يافته بود. تضاد ميان مكتب صحو و سكر كه از مشخصه صوفيان زمان بود داستان ديگرى بود. به اين ترتيب در پس قلمرو فلسفه تشيّع فرصت‏هاى تازه‏اى پديد آمد و آثار عرفانى تأليف شد. شوق پرشور توأم با آزادى و قدرت كه مبتنى بر اصول شيعى بود در آثار صوفيه پديد آمد. در دوره تيمورى اين نوع تصوّف كه خود جزئى از اسلام سنتى است با حمايت حديث كه از بنيادهاى معارف اسلامى است، تجلى يافت. آثار پيرجمال اردستانى را نمونه‏اى از اين ادبيات عرفانى مى‏توان شناخت.»[16]

راه و رسم قلندرى كه پس از فتيان و جوانمردان و جولقى‏ها ادامه يافت و به موجى اعتراض خشونت‏آميز بدل نشد، نمونه ديگرى از نشانه‏هاى فرهنگى بود كه در درون اجتماع شكل مى‏گرفت. عيّاران كه براى شكستن حدّ و حصر بى‏عدالتى قد برافراشته بودند مقارن حمله مغول در خراسان و هند و آسياى صغير پراكنده بودند و شيخ جمال الدّين ساوجى با سامان بخشيدن راه و رسم آنان نيروى تازه‏اى فراهم ساخت و اينان گروهى بودند كه از خانقاه و مدرسه سرخوردگى يافته بودند و مى‏خواستند با تجديد سازمانى به كوشش تازه‏اى دست زنند.

«در قرن هشتم و نهم راه و رسم قلندرى رواج يافت و فرقه حيدرى رونق خاصى داشت و همه به قطب الدّين حيدر زاوه‏اى منسوب‏اند و زاوه نام تربت حيدرى در خراسان است و به ابن بطوطه هم زاوه را به عنوان شهر حيدرى مى‏شناسد و در مسافرت خويش به خراسان قبر وى را زيارت كرده است، احوال اين قطب الدّين حيدر با كسى كه در دوره صفوى در برابر نعمت اللهى قرار داشته تفاوت دارد.»[17]

هرچند تجاوز تدريجى حكّام وقت به جريان‏هاى اصيل صوفيانه آنها را به بيراهه كشاند و يا بعضى در چهارچوب مكتب خويش از راه و روش پويا كنار ماندند، ولى برخلاف صوفيان ضدّ تصوّف كه به قدرت گراييدند كسانى بودند كه راه خويش را ادامه دادند و از تلاش بازنايستادند.

بازتاب جامى در برابر پيرجمال و ملاقات آنان در بغداد مى‏ تواند نشانه‏اى از چنين جدال درون جامعه باشد كه در فصل‏هاى بعد بدان اشاره خواهد شد.

خميرمايه تصوّف پيرجمال تشيّع است كه گاه رنگ غلوّ به خود مى‏گيرد. در هداية المعرفة گويد: نكاح سرور اوليا و امام الموحدين على مرتضى- كرّم اللّه وجهه- و مقصودات و كيفيت آنكه عصمت و نور نبوّت در فاطمه زهرا (ع) پنهان شد، و اين‏قدر بدان كه نور نبوّت و عصمت نسبا و جسما در ذريّه فاطمه منتشر شد در مثنوى نهايت الحكمة گويد:

زهرا رخ ارض و سما حُسن حسن بحر صفا جوهر حسين كربلا دل احمد موسى الرّضا

(نعت 18)

مصطفى چون آسمان، آدم زمين‏ مصطفى درياى جوهرآفرين‏
مصطفى اصل است بى‏رووريا مصطفى جان است و باقى دست و پا
مصطفى عرش است و باقى ابر و ميغ‏ مصطفى حمله است و باقى دست و تيغ‏

بدان كه هيچ صورتى محفوظتر از حضرت محمّد (ص) نيست و هيچ كلامى جامع‏تر از قرآن نيست و بدان كه محمّد اصل كائنات است و كونين از پرتو آن حضرت.

در ترجيع‏ بندى به مطلع:

ساقى از آن باده گلگون بيار جز غم ليلى بر مجنون ميار

بيت برگردان تمام بندها چنين است.

يار هويداى قديمى على است‏ دامن او گير كه شاه غنى است‏

يا:

اى مؤمن موحّد سر نه به پاى حيدر بى‏شك رضاى حق بين اندر رضاى حيدر

(غزل- 104)

در قصيده‏اى به مطلع:

يار طلب دلا اگر مست شراب كوثرى‏ خرقه بسوز و جان فشان گر تو حريف دلبرى‏

گويد:

باغ وجودم اى على از تو شكفت همچو گل‏ نيست شكى در اين سخن خواجه چو شهر و تو درى …
چاره بى‏كسان على مونس بيدلان على‏ صاحب جسم و جان على ساير ماه و مشترى …
هركه درت درآيد او مه ز فلك ربايد او قابض نقد جان شود گنج‏شناس و جوهرى …
جان جمالى از على دور مبين ز احولى‏ زانكه به دور هر ولى شاه كند سكندرى …

(ق- 24)

در غزل زير از غاليون سخن گويد:

بنده شاهيم و على شاه ماست‏ قبله دين روى على شاه ماست‏
حاصل تنزيل و احاديث و ذكر هست اشارت كه على شاه ماست‏
رفتن معراج محمّد ز چيست‏ تا تو بدانى كه على شاه ماست‏
ارض و سما عرش و ملك نار و نور داده گواهى كه على شاه ماست‏
جام مى و چنگ و دف و عود و ناى‏ جمله در افغان كه على شاه ماست‏

(غزل- 24)

آغاز محمّد است و انجام على‏ انعام محمّد است و اكرام على‏
مقصود محمّد است و مشهود على‏ موجود محمّد است و معهود على‏

(ر- 262)

شخصيت امام حسين (ع) و واقعه كربلا مورد علاقه پيرجمال است و بر آن عقيده است كه عشق جز كربلا وطن ندارد و گويد:

عشق و ليكن وطنش كربلاست‏ هركه حسينى است بلاكش بود

در رساله صد و شصت و پنجم مرآة الافراد ضمن بيان واقعه‏اى خاص در محرم 877 ه درباره حضرت حسين (ع) چنين گويد:

«راهگذارى چون امام المقتولين و سيّد الفقراء حسين بن على المرتضى كه در كربلا هيچ فراموش نبود تا به علم خود رسيد كه عالم وصل است».[18]

در قصيده‏اى به مطلع:

خيز اى پسر در خويشتن بيزار شو بيزار شو رسوا شو اندر عاشقى و ز عشق برخوردار شو

گويد:

بيزار شو بيزار شو همچون حسين از ملك دون‏ وانگه بيا در كربلا خونخوار شو خونخوار شو

(ق- 21)

در ترجيع‏بندى به مطلع:

ساقى از آن باده گلگون بيار جز غم ليلى بر مجنون ميار

دربند دهم گويد:

دل كه در او مهر پيمبر بود مخزن گنجينه حيدر بود
حبّ على در دل هركس كه هست‏ در همه خرگاه مظفّر بود
عشق و ليكن وطنش كربلاست‏ هركه حسينى است بلاخور بود

(ترجيع 2)

زهرا رخ ارض و سما حُسن حسن بحر صفا جوهر حسين كربلا دل احمد موسى الرّضا

(نعت 18)

پيرجمال در يكى از سلسله پيران خويش به معروف كرخى مى‏رسد[19]. سلسله معروفيه را ام السلاسل نامند و معروف كرخى از دست ثامن الائمه على بن موسى الرضا (ع) خرقه گرفته است. اين ارادت به امام هشتم و پدرش در آثار پيرجمال به نوعى رمز گونه ديده مى‏شود.

اشاراتى به احمد موسى الرّضا فرزند امام موسى كاظم (ع)، توجّه وى را به فرقه احمديّه نشان مى‏دهد. احمد بن موسى بن جعفر معروف به شاه چراغ و سيّد السّادات است.

پدر وى امام موسى كاظم (ع) پس از امام رضا (ع) او را از ديگر فرزندان عزيزتر داشتى، چنانكه ضيعه معروف به يسيريه را بدو بخشيده بود و همواره بيست تن از حشم خويش را به خدمت وى گماشته بود.

احمد كثير الصّلاة و با ورع و قانع و ثقه بود، وى و محمّد بن موسى و حمزة بن موسى از يك مادر بودند. خوارزمى در كتاب مفاتيح العلوم گويد كه فرقه احمديّه از فرق شيعه بدو منسوب‏اند و پس از موسى بن جعفر احمد را امام مى‏دانند و قبر وى و برادرش به شيراز در مزارى به نام شاه‏چراغ و سيّد السّادات واقع است و سيّد السّادات نيز لقبى باشد كه شيرازيان به احمد داده‏اند[20]

جمالى در قصيده‏اى كه در منقبت اهل بيت (ع) سروده گويد:

ارواح عالم مصطفى مقدار آدم مرتضى‏ جان جهان آل عبا دل احمد موسى الرّضا

كه تا پايان قصيده ضمن منقبت ائمه دوازده‏گانه، احمد را دل اهل بيت مى‏خواند:

جان جمالى اين جلى ديد از محمّد از على‏ برخوان به جان گر همدلى دل احمد موسى الرّضا

(ق ن- 18)

در باب مهدى نيز به هفتمين اشاره مى‏كند:

او ز قعر هفتمين درّ ثمين‏ آورد در عرصه روى زمين‏
بى‏شك و بى‏شبهه آن ترك خطا فاش باشد فاش ز آل مصطفى‏

(فتح الابواب)

هفت نبى دانست اندر هفت روز چشم بگشا تا نمايم اين رموز

رمز عدد هفت و هفتمين توجه به اعتقاد احمديّه قابل تأمّل و بررسى است.

توجهى كه پيرجمال در آثارش به شيراز دارد و آن را قبله مى‏خواند و قنّاد شكرشناس را در شيراز مى‏جويد خود مؤيد نكته‏اى است كه گذشت:

آيات عشق و عاشقى بشنو ز من گر عاشقى‏ همچون جمالى در جهان در شأن شيراز آمده‏

(غزل 213)

در هداية المعرفة گويد:

بشنو اين نقل صحيح بى‏ريا كه شه شاهان على موسى الرّضا
نور عصمت خواست تا بيرون كند تا در اقليم جهان جولان كند
آن نصيب مهدى آخر زمان است‏ آن و اين و اين و آن درهم نهانست‏

*** چون فقير از امير عشق غنى است چه غم از مبتلاى شيرازيم‏

(غزل 164)

ابروش به پيچ و ديده‏اش غمّاز است‏ آن بر سر قهر و اين به عشوه و ناز است‏
در مصر شكر چو خاك بى‏قيمت و خوار قنّاد شكرشناس در شيراز است‏

(69)

پيرجمال قلندر:

در دل هوس كيش قلندر دارم‏ پنهان چه كنم پرده ز رو بردارم‏

مصباح الأرواح، ج‏1، ص: 26

آيين قلندرى و آيين قمار چون حيدرى از دولت حيدر دارم‏

(ر- 180)

در قرن هشتم و نهم راه و رسم قلندرى و جولقى كه بر مبارزات عيّاران و فتيان و جوانمردان تكيه داشت، رونق گرفت و مقبوليت عام يافت و قلندران حيدرى منسوب به قطب الدّين حيدر زاوه‏اى از قدرت بيشترى برخوردار بودند. اينان با تكيه بر مكتب تشيّع در ميان طبقات دهقان و زحمتكش محبوبيت يافتند و چنانكه گذشت نهضت مشعشعيان و قدرت آق‏قويونلو و حكومت اوزون حسن پايه سياسى تشيّع را بنا نهاد و غاليون شيعى در آن دوره مورد توجّه قرار گرفتند.

پيرجمال در يكى از سلسله‏هاى اسناد خرقه به فخر الدّين عراقى مى‏رسد و رنگ قلندرى كه در آثار وى ديده مى‏شود. شايد از تأثير طريقه فخر الدين عراقى هم باشد[21] اشاره‏اى در مثنوى فتح الابواب به عراقى دارد و گويد:

جان مشتاقت شود پاك از نفاق‏ همچو آن پير مغان شيخ عراق‏

رفتار حلّاج را قلندرانه مى‏داند مى‏گويد: «تا قلندروار و عيّاروار چون منصور بر سر دار نيايى فهم اين سخن نكنى و تا غريب‏آسا بر سر چهارسوى فنا پوستى بر دوش خود نبندى در ذات اين اسرار بازار عاشقان راه نيابى».[22]

در بسيارى از اشعارش از آداب و رسوم و رفتار قلندران سخن گفته است: چون پوست بر دوش بستن، درّ در گوش كردن، گيسو بافتن، عريان زيستن، گلبانگ زدن، ناقوس قلندرى داشتن …

اين حكايت همچو درّ در گوش كن‏ تلخ باشد فاش گو خوش گوش كن‏

***

كان سرّ خويش كردمتان يقين‏ زان شد اندر گوشتان درّ ثمين‏
نور احمد از جبينش تافتى‏ گيسويى از بهر صيد او بافتى‏

***

تُف بر سر و رويش آنكه از عشق بخست‏ از بهر قبول عام در كنج نشست‏
ناقوس قلندرى به ناموس فروخت‏ ميخانه به خصم داد و پيمانه شكست‏

(ر- 52)

نه هركه برهنه شد قلندر گويند يا گرد جهان دود سكندر گويند
با اسم قلندر و سكندر چه عجب‏ هم چوب تراشند و به خنجر گويند

(ر- 361)

عريان شوم و خوى قلندر گيرم‏ تا همچو خليل خوى آذر گيرم‏
با ترك قلندر قدح باده خورم‏ تا هستى و بود خود زره برگيرم‏

(ر- 196)

عبد الواسع باخرزى در كتاب مقامات جامى از قلندران پيرجمال چنين وصف مى‏كند: … «چون درويش و اصحابش در لباس مرتّب از پشم شتر به سر مى‏بردند».[23]

و مولانا فخر الدين على صفى در لطائف الطّوايف گويد: وى (پير جمال شيخى معظم و معتقد فيه) اكثر خواصّ و عوام و پوستين او و مريدان از سر تا به پاى همه پشم شتر بود»[24]

پير جمال قلندر با توجّه به اصل سفر و غربت هرگز آرام نداشت و پيوسته با ياران و مريدان كوچ مى‏كرد در كتاب مرآة الافراد گويد: مقصود آنكه اين فقير با درويشان به خاك‏نشينان عراق رسيدند و بگذشتند و كوچ اين فقير هنوز در اصفهان ساكن است.

در رباعى ديگر گويد:

داناى اصول جمله درويشانند سلطان و حشم فقير درويشانند
آرى چه كنم كه ابلهان پندارند با پرچم طاس و خرقه درويشانند

(ر- 107)

پيرجمال و سماع:

قد لسعت حيّة الهوى كبدى‏ فلا طبيب لها و لا راق‏
الا الحبيب الذى شغفت به‏ فعنده رقيتى و ترياقى‏

در مقدمه مثنوى فتح الابواب گويد:

«انس رضى اللّه عنه قال كنّا عند رسول اللّه عليه و على آله و سلّم، اذا انزل عليه جبرئيل (ع) فقال:

يا رسول اللّه: انّ فقراء امّتك يدخلون الجنّة قبل الاغنياء، بنصف يوم و هو خمسمائة عام، ففرح رسول (ص) و قال: أ فيكم من ينشدنا فقال بدوى: نعم، يا رسول اللّه. فقال:

هات. فأنشد شعرا فتواجد رسول اللّه (ص) و تواجد الاصحاب معه حتى سقط رداؤه عن منكبيه فلما فرغوا آوى كل واحد الى مكانه. قال معاوية بن ابى سفيان ما احسن لعبكم يا رسول اللّه. فقال مه يا معاوية: ليس بكريم من لم يهتزّ عند سماع ذكر الحبيب. ثمّ قسّم رداء رسول اللّه (ص) بين من حاضر هم باربعمائة قطعة.

برگردان: انس بن مالك (رضى) روايت كند كه ما نزد پيغمبر بوديم (ص). ناگاه جبرئيل (ع) بر آن حضرت فرود آمد. و گفت: كه اى فرستاده خدا به درستى كه درويشان امّت تو پيش از توانگران به نيمروز آن جهان به بهشت خواهند رفت و آن نيمروز پانصد سال اين جهان باشد. پس حضرت پيغمبر (ص) از اين خبر شادمان شد و فرمود با حاضران مجلس كه آيا در ميان شما هيچ‏كس هست كه شعرى از براى ما بخواند؟ پس باديه‏ نشينى گفت: يا رسول اللّه من مى‏ توانم، حضرت مصطفى (ص) فرمود: بخوان پس آن باديه‏ نشين اين دو بيت بخواند:

«به درستى كه گزيده است مار عشق جگر مرا و هيچ طبيبى نيست كه درمان آن تواند كرد و هيچ فسونگرى نيست كه افسون بر آن بخواند تا آن تسكين يابد مگر آن حبيبى كه من گرفتار عشق اويم كه نزد اوست افسون و ترياق من به غير از وصل او درد عشق مرا هيچ دوا نيست».

پس حضرت مصطفى (ص) چون اين دو بيت بشنيد گريه بر آن حضرت دست داد و جسم مبارك آن حضرت به جنبش درآمد و برخاست و اصحاب با آن حضرت برخاستند و به جنبش درآمدند و چندان بدن مبارك آن حضرت حركت كرد كه ردا از دوشش بيفتاد. پس چون از تواجد فارغ گشت هركسى باز جاى خود رفت و بنشست و معاويه پسر ابو سفيان گفت خوش‏بازيى كردى يا رسول اللّه. پس حضرت مصطفى (ص) فرمود كه رها كن اين فكر و خاموش شو اى معاويه كه اين نه بازى بود كه ما كرديم. نه كريم باشد كسى كه ياد حبيب كنند و او خوشوقت نشود و از جاى خود نجنبد. بعد از آن‏ ردا به چهارصد پاره كردند به عدد حاضران مجلس و هريكى را پاره‏اى از آن بدادند.

در قرن نهم تضاد عمده بين مكتب صحو و مكتب سكر كه از مشخّصه صوفيان عصر بود بيشتر ديده مى‏شود. سكر كه غلبه محبت خداى تعالى است تا آنجا كه دوستدار حق از خود بيخود شود و صحو عبارت است از وصول به مراد با حضور قلب و هوشيارى.

سكر مذهب بايزيد بسطامى و صحو مذهب جنيد بغدادى است.

طرفداران سكر گويند: طى طريق كمال و وصول به بارگاه جلال جز با شور و شوق روى نمى‏دهد، هوشيارى و اعتدال كندى مى‏آورد و سالك ملول مى‏گردد.

سماع كه از جمله آداب و رسوم صوفيان است مورد توجه عرفا قرار داشته و هريك به نوعى آن را تعبير و تفسير كرده‏اند. مؤلّف كشف المحجوب هجويرى فصلى بدان اختصاص داده و آن را مقبول و مستدل ساخته است.[25] امام محمّد غزالى نيز در كيمياى سعادت به تحليل آن پرداخته و حدّ و مرز آن را مشخّص كرده است.

پيروان طريقه مولوى كه يكى از مهم‏ترين طريقه‏هاى تصوّف ايران و منسوب به مولانا جلال الدّين بلخى شاعر و متفكّر بزرگ ايرانى است، به سماع اهميت بسيار مى‏دهند و اروپاييان به ايشان «درويشان چرخ‏زن» يا «درويشان رقصنده» گفته‏اند و بدان جهت است كه در حال ذكر و سماع پاى راست خود را بر زمين استوار مى‏كنند و به بانگ سازهاى مختلف پيكر خويش را گرد آن مى‏گردانند و دست‏افشانى مى‏كنند. گفته‏اند كه اين روش را مولانا خود بدانها تلقين كرده است.[26]

از بررسى اوزان غزليات مولانا جلال الدّين برمى‏آيد كه بيشتر آنها را براى پاى‏كوبى و دست‏افشانى سروده است، زيرا كه بيشتر آنها وزن‏هاى مسدّس و مثمّن و حالت مقطّع ضربى دارد و بسيارى از آنها را تقطيع كرده است تا آهنگ پاى‏كوبى و دست‏افشانى را نشان دهد.[27]

سعدى در بوستان گويد:

چو شوريدگان مى‏پرستى كنند به آواز دولاب مستى كنند
به چرخ اندر آيند دولاب‏وار چو دولاب بر خود بگريند زار
به تسليم سر در گريبان كنند چو طاقت نماند گريبان درند
مكن عيب درويش مدهوش مست‏ كه فرصت در آن مى‏زند پا و دست‏[28]

از سخنان پيرجمال چنين برمى‏ آيد كه در مجالس سماع زمان وى، شعر سعدى مورد توجه اهل سماع بوده است. وى با اشاره به يكى از مجالس سماع گويد كه بيت آن شيخ سعدى نمكين را كه مطربان با شورى عظيم و به ادايى خوب و اصولى خوش بخواندند دگرگون گرديد و ابيات سعدى چنين است:

مهروى بپوشاند خورشيد خجل گردد گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت‏
گفتم كه بياويزم با مار سر زلفت‏ بيچاره فروماندم پيش لب ضحّاكت‏

در مثنوى قدرت‏نامه در باب سماع و شوريدگى آن گويد: اى مشتاق كرشمه‏ هاى عشق و اى بصير عشوه هاى حسن و اى واله شيوه‏ هاى جديد، گوش به اين ترنّم دار تا بدانى كه عياشان خرابات محبّت چه لذّت‏ها مى‏يابند تا جسمشان با روح موافق مى‏ شود و در سماع مى‏آيند و جلوه‏ها مى ‏نمايند و گاه معشوق عاشق مى‏ شود و گاه عاشق معشوق.

هركس كه خبردار اين لذات شود از طمطراق در عالم بپرهيزد و خود را بر حلقه در خرابات درآويزد و باز با خلق دو عالم بياميزد. اين غزل بخوان تا بدانى كه‏ تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ‏ چه معنى دارد و موتوا قبل ان تموتوا چه حياتى خوش است.

صلّى اللّه على حبيب محمّد و على آله و سلّم.

اى ماه هفتم آسمان تو از كجا ما از كجا وى سرو باغ دلبران تو از كجا ما از كجا
گفتى كه يارت مى‏شوم گلهاى خارت مى‏شوم‏ من شرمسارت مى‏شوم تو از كجا ما از كجا
من خاك و تو آبى روان تو مغزى و من استخوان‏ من جسمم و تو جان جان تو از كجا ما از كجا
جانا به جان مى‏بويمت مى‏بينمت مى‏بوسمت‏ گويى بگو مى‏گويمت تو از كجا ما از كجا
گفتم كه ناگه دلبرا بى‏دين و دل كردى مرا گفتا بهل اين ماجرا تو از كجا ما از كجا
گفتم ترا در چارسو صد باره ديدم روبه‏رو گفتا برو ياوه مگو تو از كجا ما از كجا
اى رازگو اى رازگو گفتى به گوش رازجو كآخر جمالى بازگو تو از كجا ما از كجا

(غزل 1)

در رساله هشتادم مرآة الافراد در نامه‏اى به فرزندش عميد گويد: قوّالان كه قولشان جاسوس حال است در مقابل مى‏ نشاند و اين بيتها به ياد قوّالان دهند تا مطّلع از احوال ياران شوند. اين نامه نشان مى ‏دهد كه پيرجمال در مجالس سماع خويش با توجّه به حال و هواى مريدان سخن مناسبى ارائه مى‏ كرده است و قوّالان مى ‏بايد با توجّه به اهل مجلس شعرهاى مناسب بخوانند. و ابيات اين است:[29]

بازگو آن قول اى قوّال مست‏ تا برافشانم به عمر خويش دست‏
بازگو آن قول اى داراى حال‏ تا ز حسن يار تو يابم وصال‏
بازگو آن قول اى شيرين سخن‏ كه بخواهد رفت روحم از بدن‏
بازگو آن قول موزون بازگو تا كه خوش برهم زنم سنگ و سبو
بازگو آن قول موزون در گلو كه درآمد آب تازه‏ام در سبو
بازگو آن قول موزون اى حريف‏ تا بپيوندد به جان جان اليف‏

به استناد نشانه‏هايى كه در ابيات مثنوى‏هاى پيرجمال به دست مى‏آيد، قوّالان در مجلس سماع يا از اشعار سعدى مى‏خواندند يا از اشعار خود وى، كف مى‏زدند، مى‏چرخيدند، پا مى‏كوبيدند و هو مى‏زدند و قو مى‏كشيدند و به آهنگ تن تناها مى‏فزودند:

تن تن تنانا تن تن تنانا كان ماه تابان با حسن ناز است‏

***

كف همى‏زد تن تناها مى‏فزود نفع و سود راه و منزل مى‏نمود

(غزل 22)

***

چون دُرّ ز بحر عزّت بربودى اى سبك روح‏ مى‏رقص همچو مستان مى‏گوى تن تناها

(غزل 975)

***

صوفى كه به فيض خويش در چرخ آيد چرخ فلك اندر بر او چرخ آيد
مطلوب جهان است و طلبكار اسير تا مال بدو بخشد و بر چرخ آيد

(ر- 361)

هيچ خارج نيست از بازار حق‏ از خروج و رقص برگردان ورق‏

(مصباح)

خضر غريب تشنه‏ خو در ظلمت عشق و ادب‏ نوشيده آب زندگى قويى بر اسكندر زده‏

(غزل 212)

قوى تو هركو شنيد خوى قلندر گرفت‏ عور شد اندر جهان واله و انگشت‏نما

(غزل 5)

جام مى و چنگ و دف و عود و ناى‏ جمله در افغان كه على شاه ماست‏

(غزل 24)

اگر خواهى بدانى سرّ اين گنج‏ برو بر كوه و ياهويى برآور
وگر گويى كه ده در آدمى هو جوابت بو كه هو هو اى مسافر

(ق 31)

در قصيده‏اى به مطلع:

بيا يكدم چو آدم دم نگهدار كه تا گردى خليفه دور پرواز

گويد:

ادب بو پوريا عند عمر شاه‏ به وجد و حال گردد آسمان‏وار
بيا يكدم به كوى باده‏نوشان‏ سراندازى بياموز اى سپهدار

كه در آن به پهلوان محمود خوارزمى ملقب به پورياى ولى و نيز ملقب به قتالى (متوفّى 722 ه) اشاره مى‏كند كه چون عمر شاه منظور ميرزا عمر شيخ (797 ه) شاهزاده گوركانى پسر امير تيمور در سال 795 حكومت يافت پورياى ولى نزد وى قلندروار چرخ زد و شرط ادب نگاه داشت كه خود رسم قلندران است.[30]

پيرجمال در آثارش به سماع با اصول توجّه دارد و آن را به حال شنوندگان مربوط مى‏دارد و ناموزونى را سفارش نمى‏كند و گويد:

دوستى مى‏كن تو با آل رسول‏ تا درآيى در سماع با اصول‏

(هدايت)

بگويم سماع اى برادر كه چيست؟ مگر مستمع را ندانم كه كيست؟

***

با جمالى در سماع آيد عيان‏ تا فلك بيند سماع عاشقان‏

(مصباح)

در شرح الواصلين نيز گويد: پس از خواندن كتاب زبده عين القضاة همدانى و پس از خواندن آيه و سوره‏اى همه برخاستند و به سماع مشغول شدند:

گه گهى زان‏رو به صورت مى‏كند گه مكان مبتدى ويران كنند
تا مى و ميخانه در رقص آورند تا ز پاى عقل بردارند بند
عشق را هم در شعور آرند و راز تا كه حسن عشق يابد عز و ناز

(فتح الابواب)

طريقت پيرجمالى:

معروف است وقتى شيخ شهاب الدّين سهروردى در سال 628 ه براى آخرين حج عازم مكّه شد، شمار زيادى از زهّاد و صوفيان و علماى عراق نيز با وى بودند. وى دراين سفر با ابن فارض عارف و شاعر معروف مصر ملاقات كرد و به شمارى از ياران وى از جمله پسر ابن فارض خرقه پوشانيد … شيخ يك بار نيز با ابن عربى ملاقات كرد مى‏گويند در طى اين ملاقات ساعتى هر دو شيخ به هم نشستند و بى ‏آنكه باهم سخن گويند، از يكديگر جدا شدند. بعد وقتى از ابن عربى پرسيدند كه شيخ شهاب را چگونه يافتى؟ جواب داد سر تا پا غرق سنّت است و چون از شيخ شهاب درباره ابن عربى پرسيدند گفت: دريايى است از حقايق.

نظير همين قضاوت را از شيخ سعد الدّين حموى درباره اين دو بزرگوار نقل كرده ‏اند.

از سعد الدّين پرسيدند كه شيخ محيى الدّين عربى را چون يافتى؟ گفت بحرى است موّاج كه پايان ندارد. گفتند شيخ شهاب سهروردى را چگونه يافتى، گفت: نور متابعت از پيغمبر در جبين سهروردى چيز ديگرى است.[31]

اين مقدّمه براى روشن كردن روش پيرجمال كه از ارادتمندان مكتب سهروردى است لازم به نظر مى‏ رسيد، زيرا رواج مكتب سهرورديّه در قرن هشتم و نهم در عراق و شام و آذربايجان تأثير آن را ثابت مى‏ كند. پيرجمال در آثار خويش با تكيه بر سنّت به طرح مسائل ديگر مى‏ پردازد، گويد: جوهر بى‏ همتا محمّد مصطفى (ص) است، چرا كه لحظه ‏اى از انفاس مبارك او لفظى بيرون نيايد كه نو نبود كه او منشأ غرايب عالم است از معجزات گوناگون كه مى‏داند.[32]

در مثنوى روح القدس كه آن را در سال 865 ه تأليف كرده است گويد:

«در خاتمه اين قسم از كتاب كه به روح القدس مسمّى گشته و اشارت به آنكه كنز الدّقائق مشتمل است بر اسرار كنت كنزا مخفيّا و قسم اول از كتاب شرح الكنوز در بيان صورت انبياست كه شريعتش گويند و در قسم دوم در بيان اهل طريقت و قسم سيوم در شرح اهل حقيقت كه ارباب عشق و محبّت‏اند و اين قسم نيز اوّلا مشتمل است بر احوال شيخ الاسلام شهاب الدّين عمر سهروردى- قدس سرّه- كه شيخ شريعت است و ثانيا مشتمل است بر احوال زين الملة و الدّين عبد السّلام كاموسى- قدّس سرّه- كه پير طريقت است و آخرين مشتمل است بر بيان حضور حضرت پير مرتضى على اردستانى- قدّس اللّه‏ روحه العزيز- كه از ارباب تصوّف و محبّت و عشق و حقايق معرفت است و اگر به شرح بزرگى او مشغول شوم كاغذ و قلم برنتابد».[33]

در مثنوى شرح الواصلين توحيد را چنين بيان مى‏كند:

توحيد اهل شرع اشهد ان لا إله الا اللّه است كه هنوز وجودشان مانده بود.

توحيد اهل طريقت لا إله الا اللّه است كه وجود خود را از ميان برداشته باشند و هنوز دوست را غايب ببينند.

توحيد اهل حق يعنى محبّت لا اللّه الا اللّه است كه همگى در حضور دوست باشند و به كلى از هستى خود نيست شده باشند.

شيخ شريعت پيرجمال:

از شيخ ابو النّجيب سهروردى چند رشته تصوّف منشعب مى‏ شود كه يكى از آنها سلسله معروف سهرورديه است و ديگر سلسله پيرجماليه كه از امام الدّين محمّد از شاگردان شيخ نجيب الدّين على بن بزغش شيرازى منشعب مى‏ شود و عموم اين سلسله‏ ها از طريق شهاب الدّين سهروردى جارى شده است.

از شيخ ابو النّجيب مى‏ رسد به شيخ شهاب الدّين سهروردى و از او مى‏ رسد به چند تن از مشايخ قرن هفتم، از جمله شيخ شمس الدّين صفى و شيخ عماد الدّين احمد فرزند شيخ شهاب الدّين و شيخ على بن بزغش شيرازى كه از ديگران مشهورتر است. شيخ ظهير الدّين عبد الرّحمن (متوفّى رمضان 716 ه) و سعيد الدّين محمّد بن احمد فرغانى (متوفى حدود 700 ه)- وى از شارحان تائيه فارضيه و فصوص الحكم محيى الدين ابن عربى است- و امام الدين محمّد كه سلسله پيرجماليه بدو مى‏پيوندد.

شيخ شهاب الدّين سهروردى صاحب حكمة الاشراق به نام ابو الفتح يحيى بن جيش بن ميرك در مراغه در محضر مجد الدّين گيلانى (جيلانى) درس خوانده بود و به مناسبت نام كتابش شيخ اشراق نام گرفت و شيخ مقتول هم خوانده شده است. وى به جز حكمت الاشراق، نزديك به پنجاه كتاب و رساله ديگر به فارسى و عربى نگاشت و در برابر حكمت مشايى بو على سينا حكمت اشراق را پايه‏گذارى كرد كه خود بازگشتى به‏ نگرش و انديشه حكماى مشرق زمين بود؛ به‏ويژه ايرانيان. در حلب دو تن از فقها عوام را بر اين حكيم جوان شورانيدند و از فقها بر كفر او فتوا گرفتند و سلطان صلاح الدّين ايوبى را به قتل وى واداشتند و او را در 36 سالگى در زندان خفه كردند. شهاب الدّين جامعه‏اى را پيشنهاد مى‏كرد كه پول در آن حاكم نباشد. شمس گويد شهاب عملش بر عقلش غالب بود.[34]

پير طريقت:

شيخ زين الملّة و الدّين عبد السلام كاموسى است. چند تن از اين خاندان كاموسى در رديف مشايخ صوفيه بودند و حد اقل چهار تن از آنان در رديف مشايخ سلسله پيرجماليه قرار دارند. پيرجمال از زين الدّين عبد السّلام كاموسى به شيخ المشايخ، قطب عالم و وارث علوم انبياء المرسلين ياد مى‏كند در رساله مرآة الافراد از كتاب وى كه از اكمل فقراست بهره گرفته در دوره او اقطاب و اوتاد به خدمتش كمر بسته بوده‏اند.[35]

در رساله چهل و نهم مرآة الافراد به روش عملى كاموسى اشاره مى‏كند. گويد: شيخ زين الدّين عبد السّلام كاموسى- قدّس اللّه سرّه- مدّتى مديد در صومعه نشست و حاصلى نداشت. شبى بناليد. حضرت خواجه (ص) را به خواب ديد. فرمود: اى زين الدّين برخيز كه از خلوت سود نتوان يافت، طالب مردى باش. شيخ بيدار شد صباح از خلوت بيرون آمد و روى در عالم نهاد تا به درگاه شيخ شهاب الملّة و الدّين عمر سهروردى رسيد.

شيخ زين الدّين عبد السّلام كاموسى چون داعيه بندگى داشت نه شيّادى و رزّاقى و خودفروشى؛ حضرت سيّد اصفيا او را به مراد حقيقى رساند و الّا در صومعه نشسته بود، فايده‏اى از آن نمى‏ديد، اشارت اين تمثيل و مقصودات كلى در شرح الكنوز طلب كن.[36]

پيرجمالى در آثارش از كاموسى (كامو) فراوان سخن گفته است:

بر كام ماست امروز جام مدام كامو مهمان ماست امشب عبد السّلام كامو
سلطان كشور جان خورشيد ملك معنى‏ تحقيق زين دين دان بر برج و بام كامو
كاموست جان عارف، عارف دل كاشف‏ البتّه مى‏بداند، سرّ امام كامو
شاه است زين كامو دستى به دامنش زن‏ تا نيك و بد بدانى از صبح و شام كامو
جان جمالى امروز سرمست زين دين است‏ نى نى كه در ازل باز مستم ز جام كامو

(غزل 202)

در غزل 201 به مطلع زير ارادت خود را به زين دين كامو بيان مى‏كند

عمرى به سر دويدم چون دل به راه كامو تا گنج جان ربودم از خاك شاه كامو

پير حقيقت:

پيرمرتضى على اردستانى پير حق پيرجمال است. وى فرزند شمس الدّين محمّد اردستانى نديم شاه منصور (متوفى 790 ه) و مادر وى از احفاد انوشروان عادل بود. پير جمال در مثنوى روح القدس درباره وى گويد:

«كه امير شمس الدّين محمّد پدر پيرمرتضى در يكى از جنگهاى شاه منصور با تركمانان كشته مى‏شود. پيرمرتضى سه يا چهارساله بود كه با خانواده خود به اتّفاق شاه منصور به شيراز مى‏روند و تا كشته شدن شاه منصور در شيراز مى‏مانند و در هشت سالگى پير مرتضى به اردستان بازمى‏گردد و به كسب دانش مى ‏پردازد. ثروت هنگفتى از پدر به ارث بدو مى‏رسد، ولى ثروت را در خدمت خلق به كار مى‏گيرد. در اردستان خانقاه و مدرسه ‏اى در محله فهره اردستان مجاور مسجد سفيد بنا مى ‏كند و به ارشاد مردم مى‏پردازد».[37]

در محضر استادان زمان چون سيّد قاسم، فيض مى‏برد. احتمال مى‏دهند در زمان الغ‏بيك و بابر اوّل شهيد شده باشد. وى را در بقعه‏اى كه خود به‏پا كرده بود به خاك مى‏سپارند و هم‏اكنون مزار عمومى است و مردم به مقامات معنوى وى معتقدند از مريدان وى اسحاق اردبيلى و پيرجمالى است، وى خرقه از پيرمرتضى على گرفت و جانشين او شد.[38]

پيرجمال در مثنوى فتح الابواب در مدح پيرمرتضى گويد:

گنج مخفى قدر قدرت مهر حال‏ ناظر سرّ فناى بى‏زوال‏
راضى و مستغنى از حىّ ودود شاكر اندر راحت و خسران و سود
خاكسار خاكساران طريق‏ مشفق و دلجوى مشتاق رفيق …
آن سوار عالم فقر و فنا جان كباب مصطفى و مرتضى‏
پير رندان غمگسار باوفا صوفى دل صاف يعنى مرتضى‏
گرچه ديدندش ياران سربلند خويش بستندى به مويش در كمند
كاى رسيده در نهايات مقام‏ وى شده ساقى مستان مدام‏
در تو مى‏بينيم آن ذات قديم‏ از كرم بردار اين خاك سليم‏
گه به تركى گه به تازى زير لب‏ گفتى اين معنى به صد عيش و طرب‏
بشنو اين بيت اى طلبكار رضا كه نهاده در نهادم مرتضى‏
من انا مجنون و مجنون الغريب‏ انت ليلى انت مولى يا حبيب‏

از نوشته ‏هاى پيرجمال چنين برمى‏ آيد كه پيرمرتضى على مدّتى در اصفهان به ارشاد پرداخت، ولى به دليل مخالفين از اصفهان بيرون آمد و پيرجمال دليل ويرانى اصفهان را بى‏حرمتى مردم اصفهان به پيرمرتضى على مى‏داند كه بدان اشاره شد. يكى ديگر از پيران پيرجمال شيخ ظهير الدّين على بن على بزغش (بزغوش) شيرازى است كه چندين بار در آثارش به وى اشاره دارد.

شيخ ظهير الدّين على بن على بزغش (بزغوش) شيرازى فرزند شيخ نجيب الدّين على بزغش بود. وى مانند پدرش به ارشاد طالبان طريقه سهروردى مى‏پرداخت و كتاب عوارف المعارف سهروردى را به فارسى برگرداند و در سال 716 ه. درگذشت.[39]

بزغش لقب يكى از اولياء اللّه است كه طايفه ايشان را بزغشيه مى‏خوانند. پدر نجيب الدّين از شام به شيراز آمد و در اين شهر بماند و ازدواج كرد و نجيب الدّين در شيراز به دنيا آمد و پس از تحصيلات خويش به سفر حجاز رفت و به خدمت شيخ شهاب الدّين سهروردى رسيد و از دست او خرقه پوشيد و به شيراز بازگشت و خانقاهى بر پا كرد و به ارشاد پرداخت. در سال 678 ه. درگذشت. پيرجمال از مجموعه بو سعيد بزغش نام مى‏برد و در جايى نيز از قول ظهير الدّين بزغوشى گويد: كه غريب كسى است كه درشهرش نگذارند و گويند دزد و سالوس است.

مجموعه بو سعيد بزغوش‏ مرآت دل است و گنج خاموش‏

سلسله طريقت او:

در كتاب اصول الفصول از روى خط شيخ عبد اللّه، المدعو به شاه مير رحمه اللّه نقل است:

انا الفقير عبد اللّه المدعو به شاه مير، لبست من غير استحقاق و استيهال بكمال خجلت من يد المولانا و مقتدانا امام المولى فخر الدين احمد و هو لبس بكمال استعداد و الاستحقاق من يد الخاتم العشاق شيخ سعد الدين ابى سعيد العلوى الحسينى البزغشى و هو لبس من يد سيّد العارفين سيّد العاشقين پيرجمال اردستانى.

وى مريد پيرمرتضى على اردستانى و او مريد شيخ محمّد زواره‏اى و او مريد خواجه عزّ الدين حسين الكاموسى و او مريد خواجه صاين الدّين اصفهانى و او مريد والد خود خواجه زين الدّين عبد السّلام و او مريد خواجه امام الدّين محمّد بود. وى مريد شيخ نجيب الدّين على بزغشى شيرازى، وى مريد شيخ شهاب الدّين سهروردى و وى مريد عمّ خود شيخ ابو النجيب عبد القاهر سهروردى، وى مريد شيخ احمد غزّالى تا مى ‏رسد به معروف كرخى.[40]

طريقه ديگر:

پيرمرتضى از پيرامام الدّين نايينى و او از شيخ علاء الدّين زواره ‏اى و او از امام الدّين و از شيخ عبد السّلام كامويى و او از مريدان شيخ عبد السّلام بابا عارف موغارى و شيخ محمّد اصفهانى و شيخ عبد السّلام از شيخ فخر الدّين عراقى و او از بهاء الدّين زكرياى مولتانى و او از شيخ شهاب الدّين سهروردى تا معروف كرخى و در بعضى كتب چنين يافتم كه سيّد مريد شيخ ركن الدّين ابو الفتح و وى مريد پدر خود شيخ صدر الدّين و وى مريد پدر خود شيخ بهاء الدّين زكرياى مولتانى بوده است.[41]

رؤساى سلسله پيرجماليه به قرار مشهور بيست نفر بوده‏اند و يكى بعد از ديگرى رياست اين سلسله را برعهده داشته‏اند. آنان عبارت‏اند از: پيراسحاق، پيرعلى، پيرحسين، پيربابايى، پيربابا طاهر، سلطان سيّد لطيف، شيخ محمّد على، سيّد علاء الدّين، شيخ عارف يا بابا عارف صوفى.[42]

پيرجمال و عارفان و شعراى ديگر:

حلاج‏

از قول مولانا جلال الدّين منقول است كه روزى ياران را جمع كرد و گفت: از رفتن من هيچ غمناك نشويد كه نور منصور بعد از صد و پنجاه سال بر روح عطّار تجلّى كرد و مرشد او شد. اين سخن ارتباط عطّار را با حلّاج در اعتقاد مولوى نشان مى‏دهد. تجلّى ديگر روح حلّاجى در آثار عطّار توجّه خاصى است كه او به احوال شوريدگان و عقلاى مجانين دارد و گويى بدين‏ وسيله خواسته احوال امثال شبلى و حلاج را تأييد كند.[43]

پيرجمال اردستانى قرنها بعد مى‏گويد: «تا قلندروار و عيّاروار چون منصور بر سر دار نيايى فهم اين سخن نكنى و تا غريب‏آسا بر سر چهارسوى فنا پوستى بر دوش خود نبندى، در ذات اين اسرار بازار عاشقان راه نيابى».[44]

در مثنوى فتح الابواب به داستانى از حلّاج اشاره دارد كه در ضمن آن به توجيه تفكّر حلّاج مى‏ پردازد و مى‏گويد: اين فقير از اهل حال شنيدم كه گفت منصور را عليه السّلام در حلقه منصفان ديدم. گفتم: چرا آن دعوى كردى؟ گفت: عزيزان زمان فهم نكردند كه من چه مى‏گويم. من گفتم كه من درست گشتم. من نگفتم كه خالقم، ربّم، قادرم. و در جاى ديگر گويد: و به تحقيق بدان كه نظرى با حسين منصور بود كه آن آشوب در عالم افكند.

در رباعى زير نيز گويد:

گر پرده ز روى كارها بردارم‏ چون خاك حقير بارها بردارم‏
گر بر درم اين پرده كه بر گونه ماست‏ من نيز چو منصور يقين بردارم‏

مصباح الأرواح، ج‏1، ص: 41

(ز- 181)

سرخ‏رويى دو عالم خواجه يكرنگى بود نى ز يكرنگى شد از منصور گلگون روى دار

(ق- 9)

گر شوى تو گوشوارى با تو گويم راز دل‏ زانكه راز دل برد منصور بر بالاى دار

(ق- 26)

جيحون چو ديدى غسل كن تا پاك گردى همچو ما و آنگه بيا منصور شو بر پاى خود بردار شو

(ق- 21)

مانند منصور اى جوان گفتى انا الحق بى‏زبان‏ تا ياد يار خود رود جولان كند بر دار خود

(ق- 95)

سنايى، ابن عربى، مولوى‏

گويد: روزى به حضرت غلام صاحب الزّمان فجر نامتناهى، بيت الحرام معانى، پير مرتضى اردستانى- عليه الرّحمة- از او سؤال كردم از دوستى و دشمنى صحابه و رضوان و جنّت و امثال اين‏ها، حضرت پير فرمود: اگر از راه شرع مى‏پرسى، جواب اين مسئله دادن كار ما نيست و اگر از روى فقر و روى معنى مى‏پرسى مى‏گويم …

اين حقير از لب و دندان عارف حضرت سالار محقّقان پيرمرتضى على شنيدم كه فرمود: حديقه سنايى و فصوص شيخ محيى الدّين عربى- قدّس اللّه روحهما- در يك ورق مثنوى مولانا هست.[45]

مولوى را در آثارش چنين وصف مى‏كند: حضرت سيّد متكلّمان و پيشواى مشتاقان و غواص بحر محبّت و راهدان صحراى شفقت، يا سيّد العاشقين و سيّد العارفين. در بيشتر مثنوى‏هاى خويش به ابياتى از مثنوى مولوى استناد مى‏كند. وزن هفت مثنوى بيان احوال مصطفى در بحر رمل مسدّس مثنوى مولوى سروده شده است.

در مثنوى بدايت الحكمة گويد:

آن نماينده طريق عاشقان‏ كه نديده چون طريقش در جهان‏
شاه رومى آن حقيقت دان فاش‏ كه جهانى گشته روشن از صفاش‏

عطّار

با ارادتى كه به مولوى مى‏ ورزد، اما مى ‏نمايد كه مست عطّار است:

چه گر جهان همه رقصان ز شمس تبريزند شنيده‏ام جمالى كه مست عطّار است‏

(غزل- 19)

كان شهد و شكر آن شاه قباد قطب مستان بى‏شكى عطّار دان‏

(فتح الابواب)

هفت مثنوى خويش را به نام حقايق احوال مصطفى با توجه به منطق الطّير عطّار سروده است و از هفت شهر عشق عطّار الهام گرفته. در مثنوى فتح الابواب دراين ‏باره گويد:

جان عشق است و منطق طير است‏ شرح عاشق شعور هر پير است‏
شربت خوشگوار عطّار است‏ ياد ياران دمار اغيار است‏
غلبات شهنشه روم است‏ فرسيان را صريح معلوم است‏
آفتاب جهان جان على است‏ ماهتابست و آب‏وتاب جليست‏
لؤلؤ قعر بحر مصطفويست‏ باده كهنه است و جام نويى است‏
مرتضى ساقى و جمالى جام‏ مرتضى باده و كمالى كام‏

و در جاى ديگر عطّار را عالم سرّ توحيد مى‏داند. در قصيده‏اى گويد:

دلى كو مخزن اسرار باشد كجا ميلش سوى اخبار باشد
كسى داند صفات شاه مردان‏ كه او از علم برخوردار باشد
نه آن علمى كه واعظ باز گويد مرادش كسب يك دينار باشد
چو آن علمى كه در قرآن نهفته است‏ كه اندر هفت بطن غار باشد
چو آن علمى كز آن مولاى رومى‏ بگفت عشق در گفتار باشد
چون آن علمى كه بر دار حقيقت‏ ابا منصور جان بر دار باشد
چو آن علمى كه اندر سرّ توحيد درون سينه عطار باشد

(ق- 4)

در قصيده‏اى ديگر به شعراى عارف و عطّار اشاره مى‏كند:

گر شه جلال رومى است ور اوحدى و عطار گر قاسم و نظامى ور سعدى و سنايى‏
فى‏الجمله بر رخ دوست اين جام نوش كردند تو همچو يخ فسرده همچون منى و مايى‏

(ق- 27)

جمالى و سعدى‏

با توجه به اينكه در مجالس سماع صوفيان قرن هشتم و نهم، غزليات سعدى آتش‏افروز عاشقان صوفى بوده است و پيرجمالى بارها بدين نكته اشاره كرده است كه مطربان نيمه مست بيت حضرت سيار باد در عشق و بلبل خوش‏نواى گلزار ذوق شيخ سعدى- عليه السّلام- با شورى عظيم به آواى خوب و به اصولى خوش مى‏ خواندند و سعدى را به صفت نمكين ياد مى‏كند.

يكى از دگرگونيهاى درونى وى در شب سيزدهم رجب 867 ه ابيات زير از سعدى بود:

مهروى بپوشاند خورشيد خجل گردد گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت‏

غزلى نيز در مدح سعدى سروده به مطلع:

دل شد به كوى سعدى در جستجوى سعدى‏ اى سعديان بشارت كآورد خوى سعدى‏

گويد:

در كاسه جمالى است اى دل فكار مخمور آن مى كه جوش مى‏زد اندر سبوى سعدى‏
سعدى است جام صهبا روزى است ساقى ما اى تشنگان بنوشيد آبى ز جوى سعدى‏
در خاك پاى سعدى بسرشته عنبر عشق‏ ز آن در جهان فزوده چون مشك بوى سعدى‏
بيناست در حقيقت هركس كه ديده باشد در بزم باده‏نوشان يك بار روى سعدى‏

(غزل 229)

فخر الدّين عراقى‏

چنانكه گذشت در يكى از سلسله‏ هاى طريقت پيرجمال به فخر الدّين عراقى مى‏ رسد و روحيه قلندرانه وى شايد از عراقى مايه گرفته باشد. در فتح الابواب گويد:

جان مشتاقت شود پاك از نفاق‏ همچو آن پير مغان شيخ عراق‏

شيخ محمّد روزبهان:

كه او را به شيخ شطّاح المليح العاشق العارف قطب العاشقين و العارفين وصف مى‏ كند و نام مى‏ برد، ابو محمّد بن ابو نصر بقلى شيرازى ديلمى است كه به شيخ شطّاح معروف بود (522- 606 ه).

عين القضاة همدانى:

در شرح الواصلين گويد شبى جماعتى از درويشان باهم نشسته بودند و كتاب زبدة حضرت سرور ملامتيان، و مغز و نغز آن شيخ عين القضاة همدانى عليه السّلام در ميان بود و جماعت درويشان از مريدان حضرت شيخ علاء الدّين زواره‏ اى بودند كه در مدينه نايين آسوده‏ اند. در مثنوى شرح الواصلين گويد پس از خواندن كتاب زبده عين القضاة و خواندن آيه‏اى به سماع پرداختند.

جز روى تو خود روى نديده است جمالى‏ ز آن روست كه شد بنده شاه همدانى‏

(غزل 258)

شيخ محمود شبسترى:

در كتاب فتح الابواب در شرح بيتى از گلشن راز شيخ محمود شبسترى مى‏پردازد و بدان استناد مى‏كند و بيت اين است:

كسى مرد تمام است كز تمامى‏ كند با خواجگى كار غلامى‏

و اين بيت در گلشن راز در پاسخ پرسش حسينى هروى درباره مرد تمام آمده است:

مسافر چون بود رهرو كدام است‏ كه را گويم كه او مرد تمام است‏[46]

بابا افضل كاشى:

رباعيات پيرجمال بيشتر به سبك عطّار سروده شده است. در نسخه عكسى پاريس كه نسخه اصلى اين مجموعه است در پايان رباعيات پيرجمال رباعى زير آمده است، بدين مضمون منسوبة الى صفوة اهل التّحقيق افضل كاشى رحمة اللّه عليه‏

افضل ديدى كه هرچه ديدى هيچ است‏ و آنها كه بگفتى و شنيدى هيچ است‏
سرتاسر آفاق دويدى هيچ است‏ وين نيز كه در كُنج خزيدى هيچ است‏

رباعى فوق هم به اوحد الدّين كرمانى و هم خيّام منسوب است. در رباعى منسوب به اوحدى به جاى افضل اوحد آمده و در رباعى منسوب به خيّام در مصراع اوّل: دنيا ديدى و هرچه ديدى هيچ است.[47]

پيرجمال به استقبال رباعى فوق گويد:

افعال نكوى خود چه ديدى هيچ است‏ در بحث هرآنچه كج شنيدى هيچ است‏
بى‏يار دلا به سر دويدى هيچ است‏ در خلوت عُجب خود خزيدى هيچ است‏

***

بى‏درد لقاى دوست ديدن هيچ است‏ بى‏عشق دلا نفس كشيدن هيچ است‏
كورانه به دست و پا دويدى هيچ است‏ هوشانه به خلوتى خزيدى هيچ است‏

(ر- 61)

نيكلسون در بررسى‏هاى خود شاعر را بابا افضل كاشى مى‏داند ولى زنده‏ياد زرّين‏كوب مى‏گويد: ذكر شاعرى به نام افضل در بعضى از رباعيات هست كه شاعر از او با تكريم ياد مى‏كند و ظاهرا برخى رباعيات وى را استقبال كرده. اين بابا افضل بدون شك بابا افضل كاشانى كه نيكلسون پنداشته است نيست. ممكن است افضل تركه از معاصران شاعر باشد يا افضل ديگرى.[48] در قصيده زير توجّه خود را به عرفاى خاص‏ توجيه مى‏كند و سبك خود را مشخّص مى‏سازد:

اى مانده چون سكندر در عجب و كبريايى‏ كبريت را بسوزان از بهر روشنايى‏
چون خضر مسكنت جوى گر زندگيت بايد تا بو كه همچو الياس يابى ز خود رهايى‏
چون انبيا درين ره در نيستى فزودند تا در جهان هستى گردند رهنمايى‏
گر شه جلال روميت ور اوحدى و عطّار گر قاسم و نظامى ور سعدى و سنايى‏
فى‏الجمله بر رخ دوست اين جام نوش كردند تو همچو يخ فسرده همچون منى و مايى‏

(ق- 27)

پيرجمال و جامى:[49]

دو عارف، شاعر هم ‏عصر نماينده دو جريان فكرى اعتقادى زمان خويش با يكديگر ديدارى داشته‏ اند كه حاوى نكات قابل تأمّلى است. عبد الواسع باخرزى در كتاب مقامات جامى درباره ديدارى ميان پيرجمال و جامى آورده است:

«پيرى بدسگال از گوشه‏ نشينان شهر شيراز كه سخنان متفرّق در صورت رسايل مرتّب مى‏ گردانيد، چنانكه به هيچ طريق ميان عبارات عربى و ترجمه آن به فارسى و نظمى كه هر موضع ايراد مى‏ كرد بى‏ مناسبت بود … اما بعضى از جمله آن ولايت كه به صفت كتابت و تذهيب و جدول و تجليد امتيازى داشتند رسايل مهمل او را به تكليف هرچه تمام‏تر به درجه تكميل رسانيده، در صورت تحف و هدايا به هر شهر و ولايت مى‏ فرستادند … در آن سفر جمعى كثير از پسران صبيح الوجه در كسوت ارادت با وى ملاقى شده به لسان اجراى معارف پيوسته مى‏گفت: كه ما در مقام غلبه محبّتيم و اين‏ها همه جمال اللّه‏اند و چون خدمت درويش و اصحاب وى باجمعهم در لباس مرتّب از پشم شتر به سر مى ‏بردند. آن حضرت (جامى) به ازاى كلمات او چنين فرمودند: كه رابطه خصوصيت بر اين وجه است كه اين‏ها جمال اللّه‏اند و شما جمال‏اللّه‏ايد … و بالاخره آن پسران كه از مملكت فارس هم‏ركاب او بودند پياده شدند و آن شيخ پرتلبيس در آن صحراى بى‏پايان سخره شيطان و مسخر ابليس گشت و وى را گروهى انبوه از مريدان بى‏تمييز بودند كه به زبان بلاهت چنين درمى‏نمودند كه هر فيضى كه از جانب مبدأ فراز و نشيب اين عالم صورت مى‏دهد همه از ممرّ فيضان وى است».[50]

مؤلف لطائف نيز گويد: «وقتى ايشان (جامى) در سفر حجاز به بغداد رسيدند.

پيرجمال عراقى با جمعى از مريدان به ديدن ايشان آمد. وى شيخى معظم بود معتقد فيه اكثر خواص و عوام، و پوستين او و مريدان از سر تا به پا همه پشم شتر بود. چون چشم بر ايشان (جامى) افتاد گفت: جمال الهى ديديد. ايشان گفتند ما پيرجمال الهى ديديم، يعنى شتران خدا را».[51]

آثار پيرجمال‏

پيرجمال اردستانى چون عطّار به كثرت آثار معروف است. تقريبا سى اثر از وى مانده است. از ويژگى آثار وى آميختن شعر و نثر با يكديگر است. ديوان وى شامل قصايد، ترجيعات، تركيبات، مستزادات، غزليات، رباعيات، فهلويات است. در پايان مثنوى‏هاى خويش از آثارش نام مى‏برد و كار تحقيق را آسان‏تر مى‏سازد. مجموعه رباعيات را ميزان الحقائق نام داده و در آثارش از آثار شعر خويش، قصايد، ترجيعات و مستزادات را به نام اثر مى‏آورد. با بررسى آثارى كه در اختيار اينجانب بود و نسخه ديوان وى در كتابخانه مجلس به شماره 13005/ 1315 و كتابخانه تبريز به شماره 1415- 56/ 36 و نسخه عكس پاريس 813) p .s (1132 دانشگاه تهران، كليات ديوان شعر پيرجمال را فراهم ساختم كه نشر روزنه آن را منتشر كرده است.

  1. كليات اشعار: شامل 19 قصيده نعتيه، 27 قصيده، چهار مستزاد، دو ترجيع‏بند و غزليات و قطعه رباعى- فهلويات است كه انتشارات روزنه در سال 1376 آن را منتشر كرده است.
  2. مرآة الافراد: كتابى است مشتمل بر 165 رساله آميخته به نظم و نثر فارسى و متضمّن انديشه و افكار و تعليمات صوفيانه پيرجمال كه فاضل ارجمند جناب دكتر انيسى‏پور با دقتى خاص آن را منتشر كرده‏اند.
  3. فهلويات: بخشى از اشعار پيرجمال است كه در بسيارى از آثارش گاه‏به‏گاه آمده و خود آن را پهلوى نام داده است شامل يازده ترانه و دوبيتى و يك غزل به زبان پهلوى است.

در فتح الابواب گويد: شبها بوده است كه اين فقير گوش به زمزمه سوزناك حضرت ساقى ميخانه عشق داشته باشم. در سرّ صداى نرم آن حضرت- عليه السّلام- اين پهلوى شنيده باشم:

دلى كه مهر واروى تَه ورزى‏ گريوان وادَرى و واندرزى‏
به كيهان در تجى ديوانه و گيج‏ هركه وينى وَ احوالَ ته پرسى‏

فهلويات پيرجمال را به يارى استادان زبان‏شناس، دكتر كتايون مزداپور و زنده‏ياد دكتر ايرج وامقى آوانويسى و بازگردانى شده است در پايان كليات ديوانش به چاپ رسيده است.

بيان حقايق احوال مصطفى مشتمل بر هفت مثنوى كه از مجموعه‏هاى باارزش زبان و ادب و عرفان فارسى است. مثنوى تعليمى عارفانه، عاشقانه كه مثنوى‏هاى زير را در بر دارد:

  1. مصباح الارواح كه آن را در بيستم صفر 868 ه به پايان رسانده:
مانده به ده روز از ماه صفر كاين ملك گرديد با شمس و قمر
هشت سال و شصت سال هشتصد رفته بود از هجرت شاه رصد
  1. احكام المحبّين: آن را در شوّال 866 تأليف كرده و 1793 بيت دارد. شامل 10 بيت عربى است.
  2. نهاية الحكمة: در شوّال 868 به پايان رسانده گويد:
هشتصد سال است و شصت و هشت سال‏ كه نهان بُد اين درر در بحر حال‏
در نه شوّال زد جوش غريب‏ لجّه درياى بى‏قعر حبيب‏

اين مثنوى حدود 3059 بيت فارسى و 14 بيت عربى دارد.

  1. بداية المحبّة: شامل 1609 بيت فارسى و 19 بيت عربى است و آن را به سال 869 تمام كرده است.
هشتصد سال است و شصت و نه به سر كه محمّد كرد هجرت اى پسر
  1. هداية المعرفة: هفدهم ماه رمضان 869 آغاز كرده است و مجموعا 3861 بيت دارد.
رفته بُد از هجرت آن نامور هشتصد با شصت و نه سال اى پسر
هفدهم بود از مه صوم اى جوان‏ كاين چهار انهار جنت شد روان‏
  1. فتح الابواب: به سال 873 آغاز كرده است و 4768 بيت دارد.
چون به نزديك آمده ماه رجب‏ بازگو از خلق آن شاه عرب‏
هشتصد و هفتاد و سه سال تمام‏ درگذشت از هجرت شاه مدام‏
كه برون انداخت دُرّهاى غريب‏ شور عشق از قعر درياى حبيب‏
  1. شرح الواصلين: به سال 876 ه تأليف كرده و 3319 بيت دارد.

هفت مثنوى مصباح الارواح، احكام المحبّين، نهايت الحكمة، بدايت المحبة، هدايت المحبة، فتح الابواب، شرح الواصلين تحت عنوان بيان حقايق احوال مصطفى از مجموعه‏هاى باارزش زبان و ادب و عرفان فارسى است كه 18409 بيت فارسى و 33 بيت عربى و 10 بيت گوناگون دارد.

  1. شرح الكنوز: مجموعه‏اى است كه در بيشتر نسخه‏ها دو كتاب به شمار آمده است.
  2. بحر الرّموز: چنين شروع مى‏شود:
به اسم اعظم و به ذات قديم‏ كه عشقست و بس هرچه هست اى حكيم‏
  1. كنز الدّقائق: با بيت زير شروع مى‏شود:
مشعله صبح سعادت دميد وسوسه ظلمت عادت رسيد
  1. كشف الرّموز: در بيان ظهور حقيقت عشق كه سرّ ولايتش خوانند.
  2. تنبيه العارفين: چنين شروع مى‏شود: اى فرزند يك لحظه بنده‏وار بنشين.
  3. روح القدس: كه آن را در سال 865 ه. به پايان رسانده و منظومه‏اى طولانى درباره شريعت، طريقت و حقيقت است.
  4. كشف الارواح: رساله‏اى عرفانى در تأويل و تفسير قصه يوسف است و چنين شروع‏ مى‏شود:
به نامت نامه را سر برگشادم‏ كه اندر كوى عشقت مى‏سرايم‏
  1. محبوب الصدّيقين:
روز از نور عشق شد خرم‏ ظلمت شب دريد جامه غم‏
  1. مشكاة المحبّين:
اى گزيده جهان و هرچه در اوست‏ جان عالم تويى و عالم پوست‏
  1. معلومات:
اى رفيق ره و حريف مدام‏ وى طلبكار رند دُردآشام‏
  1. مفتاح الفقر: اعلم يا اخى ان الانبياء و اولياء الفقراء …
  2. نور على نور:

روى فى الخبر عن رسول (ص): قال اول ما خلق اللّه العقل:

مصطفى نور و نور مشهور است‏ على بوالعلاء على النّور است‏
  1. ناظر و منظور: در معنى اللّه نور السّماوات و الارض مثل نوره كمشكاة.
  2. نصرت‏نامه: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم نصر من اللّه و فتح قريب. اى اخى بدان كه جميع اشيا به مثال طلسمند.
  3. المنظوم فى رقّ المنشور: كه به نام المسطور فى رق المنشور نيز آمده است: اى آنكه مشتاق جمال دوستى و مى‏خواهى كه معرفت الهى فهم كنى.
  4. قدرت‏نامه: اى برادر اگر مى‏خواهى كه زنده‏دل شوى نفس نگهدار.
  5. فرصت‏نامه: در معنى سوره و الليل اذا يغشى.
  6. مهرافروز: اى عزيز بدان كه نبوّت و قدرت از حضرت محمّد مصطفى (ص) است.
  7. مرآة الحبيب: اى عزيز يك دم حاضر باش كه سخن در وقت مى‏گذرد تا حاضر اوقات شويم.
  8. استقامت‏نامه:
استقم دل كه باز حسن حبيب‏ مى‏كند عشوه‏ها به عشق غريب‏
  1. مهر قلوب:
اى جمالى شرح اين مهر قلوب‏ رو نهان كن خوش در اين پرده عيوب‏
تا كه معنى غالب آيد بر كلام‏ پيش چشم حرف‏بينان و السّلام‏
  1. ميزان الحقائق: مجموعه رباعيات پيرجمال است كه در بيشتر مآخذ، آن را كتابى جداگانه ياد كرده‏اند.

پيرجمال به حفظ نام آثارش توجه داشت و در پايان بعضى آثارش به مناسبت‏هائى از آثار خويش و موضوع‏هاى آن نام برده است. در پايان مثنوى فتح الابواب چنين آورده:

… ليك يارى جو كه چون مرآت صاف‏ وانمايد دم‏به‏دم لاف و گزاف‏
گر كند صد پاره جسمت دم مزن‏ ور كشد طفلت برش مگشا دهن‏
تا بدانى در بر او اين رموز تا ز بى‏صبرى نيازى اين كنوز
گر تحمّل داشتى موسى يقين‏ كه بنهادى گرهها بر جبين‏
گر از آن او شدى بى‏شك و ريب‏ زانكه يا خضر است اى دل گنج غيب‏
چونكه موسى با اشارت‏ها نساخت‏ صورت بى‏صبريش آن گنج باخت‏
شرح من مرآت و گنج پرفتوح‏ بازجو اى فرد طالب در شروح‏
گر تو آن روح القدس آرى به چنگ‏ بى‏جهت اندر جهان نارى و رنگ‏
جان مشتاقت شود پاك از نفاق‏ همچو آن پير مغان شيخ عراق‏
تا كه تنبيهت كند يار و نديم‏ قصه آن كهف و اصحاب رقيم‏
تا اگر محبوب يابى در كنار در نيازى عاقلانه اى سوار
زانكه محبوبت نمايد كشف حال‏ همچو حال يوسف و تخت و وصال‏
حسن يوسف جور اخوان بايدت‏ تا كه مصباحى به ديدار آيدت‏
شعله مصباح بطلب چون غريب‏ تا ببينى حسن پنهان حبيب‏
تا بدانى مقصد احكام عشق‏ تا نگه‏دارى به كف بر جام عشق‏
ليك با حكمت بنوش اين دُرد دَرد تا نهايت‏بين شوى و مرد فرد
تا به ياد آرى بدايت در حضور تا ز هجرتها نگيرد دل نفور
تا ببينى چهره خوب رضا تا هدايت يابى از حسن غزا
گر رضا خواهى تو از حسن حبيب‏ رو طلب كن فتح ابواب غريب‏
حاضر اوقات و مهر روز باش‏ تا ببينى حسن مهرافروز فاش‏
باشد اندر دستشان مفتاح فقر جسمشان مشكات و دلشان راح فقر
كس نداند قصد معلومات‏شان‏ كس نبيند سير ترجيعاتشان‏
قامت تركيب‏شان باشد بلند مستزاد آرند با بند و كمند
نى ابد جويند و نى ذكر ازل‏ ذوق حال آرند در نغمه و غزل‏
در قصايد قال در حال آورند روح‏هاى غيب در قال آورند
اى حبيب آن دردمندان تواند كه غبار و گرد ميزان تواند
نعتشان اوراد جان است و زبان‏ هم نهان و فاش روزان و شبان‏
اى جمالى مطرب و ساقى بيار چون گشاده در به روى اهل غار
حمد للّه شكر اللّه الكريم‏ كه همى‏بينيم خوش كهف و رقيم‏

سبك آثار پيرجمال‏

از ويژگى خاص آثار وى به هم آميختن شعر و نثر است كه در بسيار موارد صنعت التفات در آن ديده مى‏شود. چون از بيان تداعى آزاد پيروى مى‏كند و سخن را به مناسبت حال شنونده يا چگونگى گفتار تغيير مى‏دهد. شيوه آثار تعليمى خاص مثنوى مولوى در آثارش ديده مى‏شود. بارها حديثى يا روايتى را طرح كرده و به تفسير پرداخته، ولى به مناسبت حال و هواى خويش به تمثيل‏هاى ديگر پرداخته است. در كاربرد واژگان حدّ و مرزى ندارد؛ حتى گاه از قوانين كلام و ساخت آن طفره مى‏رود. واژگان تركى، محلّى، عربى مددكار وى در بيان مطالب اوست. خود را در تنگناى قافيه قرار نمى‏دهد و براى رهايى از آن شيوه‏هاى خاص در اشعارش به كار برده است.

در نثر بيشتر به نثر فنى توجه داشته، اطناب و استشهاد و تمثيل و درج كه از ويژگى نثر فنى است در بخش‏هاى مثنوى‏ها كه به نثر آورده است ديده مى‏شود. زبان پيرجمال زبان زمان اوست. زبان صوفيانى كه بى‏تكلّف براى مريدان سخن مى‏گويند. بنابراين از تكلّف و تشريفات مى‏گريزد، لذا دربند تركيب واژگان نيست. واژه‏ها گاه چون موم در دست او شكل مى‏گيرند و گاه تركيب‏هايى مى‏سازد هنجار گريخته و نامعهوده پسوندهاى ور- ناك- ستان از پساوندهاى پربسامد نثر و شعر پيرجمال است.

افعالى چون تالاندن- بنديدن- نگاهيدن- ريزيدن- پرهيزيدن و تركيباتى چون، ابرناك دودناك، خوابناك درختشان بنده‏ور و در كلمات مغولى- تو- طمغاجى يا تيژگان (مژگان) هژگان در شعر و نثرش به كار برده است.

هدف پيرجمال در شعر و نثر تعليم است؛ تعليماتى كه بدان عشق مى‏ورزد. عشق به احمد و حيدر، خميرمايه آثار اوست. خود را شاعر نمى‏داند و از شعر بى‏خاصيت مى‏گريزد. به پسرش سفارش مى‏كند:

اى جان پدر به شاعرى هيچ مپيچ‏ شعرى كه ز عشق نايد آن هيچ است هيچ‏
نى هركه رخى بديد عاشق باشد هيج است طريق عشق هيچ اندر هيچ‏

(ر- 327)

و گويد:

شعر آن باشد كه وارد حق باشد در ديده عشق وحى مطلق باشد
بيگانه ز عشق مست و احمق باشد ور گفتارش ره انا الحق باشد

(ر- 339)

زيرا:

معنى به مثل چو مرغ يا پر باشد خود پر چه بود اگرنه آن فر باشد
معنى آن است كز ملامت شاد است‏ تا در صف عاشقان مضطر باشد

(ر- 91)

سبك بيان وى در مثنوى‏ها چنين است: با آيه يا حديثى آغاز مى‏كند و به تفسير تعليمى آن مى‏پردازد. يا با شعر سخن آغاز مى‏كند و پس از ذكر حكايتى به نثر مى‏پردازد. اين بخش از سخنانش تعليمى است باز به شعر استناد مى‏كند و در فرصتى ديگر نثرى شعرگونه مى‏آورد. نوعى موج شعرى در كلامش ديده مى‏شود. ستون بناى سخنان وى آيه و حديث و مسائل عرفانى است و ابو هريره، انس بن مالك حسن بصرى، سلمان، ابا ذر، راويان حديث آثار پيرجمال‏اند. در مجموعه مثنوى‏هاى بيان حقايق احوال مصطفى زندگى پيغمبر (ص) با نگرشى عارفانه به نظم و نثر درآمده است.

آنچه سبك پيرجمال را خاصه در نثر از آثار زمان او جدا مى‏كند، نرمى و روانى بيان اوست. با توجه به اينكه در دوره تحول زبان پارسى، صوفيان پاسداران صميمى زبان بوده‏اند و مى‏كوشيدند تا سخنانشان مقبول و مطبوع مريدان آنها باشد. مريدانى كه از پايين‏ترين طبقه اجتماعى و زحمت‏كش‏ترين آنان بودند. بنابراين زبان پيرجمال زبان ساده‏ و رايج زمان اوست. هرجا آيه‏اى يا حديثى مى‏آورد يا به شعرى تازى استناد مى‏كند، براى رعايت حال خواننده آن را به فارسى برمى‏گرداند؛ همچون نويسندگان دوره نخست زبان فارسى كه برابريهاى معانى را به زبان عربى و فارسى رعايت مى‏كردند تا پيوستگى معنوى خويش را با خواننده از دست ندهند.

پيرجمال بر آن است كه طرحى نو به كار برده است، گويد:

تا توانى طرح نو انداختن‏ هم توانى مركبت خوش تاختن‏
تا كه هر دم تازه‏رو باشى چو آب‏ بلكه تابى در جهان چون آفتاب‏

فتح الابواب)

يك صنجه ميزان حق آويخته‏ام‏ بازار مقلّدان به هم ريخته‏ام‏
خواننده اين كتاب عاشق گردد داند كه دگر خاك به نو بيخته‏ام‏

(ر- 166)

در شعر به شيوه شعراى اهل حق چون عطّار، مولوى، سعدى و عراقى توجه دارد. وزن مثنوى‏ها بيشتر بر وزن مثنوى مولوى است و قصايد و رباعياتش به سبك عطار. در غزل شور و حال عاشقانه شيعى دارد گاه جمالى، گاه غريب يا جمالى غريب تخلّص مى‏كند. با توجّه به اينكه شاعران و نويسندگان ادامه‏دهندگان واقعى فرهنگ و ادب پيش از خود هستند و آثارشان تبلور فرهنگ زمان ايشان است و ريشه در گذشته سنّتى دارد. شناسايى آنها مى‏تواند در تشخيص هويت فرهنگى اين مرزوبوم سودمند باشد.

نسخه ‏شناسى آثار پيرجمال‏

  1. مجموعه ف 1321 پاريس 813/p .s (بلوشه) 1757- به خط نستعليق 853 گ- 20 سطر- مجموعه رسايل منظوم و منثور از فضل اللّه جمالى اردستانى دهلوى (فوت 901 ه) بيان حقايق احوال مصطفى در هفت بخش. در پايان رباعياتى از افضل الدّين كاشانى به نام صفوة اهل التّحقيق آورده است. در اين نسخه احكام المحبّين، قدرت‏نامه، فرصت‏نامه، مهرقلوب، نهايت الحكمة، بداية المحبة، مصباح الارواح، فتح الابواب، شرح الواصلين، نصرت‏نامه، هداية المعرفة، نور على نور و رباعيات آمده است. اين مجموعه در مثنوى‏هاى هفت‏گانه اصل قرار گرفته است. هم به دليل قدمت نسخه و هم به دليل سبك كتابت آن. ميكروفيلم آن در فهرست ميكروفيلم‏هاى دانشگاه تهران، به‏ شماره 1321 ص 594، ج 1 ثبت شده است.
  2. نسخه كتابخانه كاخ گلستان (سازمان ميراث فرهنگى كشور) كه نسخه كتابخانه سلطنتى سابق است، به نام كليات پيرجمال اردستانى تعداد برگ 448 و 896 صفحه نيم‏ورقى كوچك. خط نستعليق وسط. كاغذ كشميرى به شماره 311. اين نسخه با نسخه پاريس برابر و تطبيق شده است و با علامت (س) مشخص گرديده. تاريخ كتابت آن پايان قرن نهم است.
  3. نسخه كتابخانه مجلس شوراى اسلامى (ملّى سابق) شماره 13289/ 1132 مسمّى به ديوان پيرجمال‏الدين به قطع وزيرى 314 برگ، 627 صفحه به خط على اشرف بن على در سال 1325 هجرى نگارش يافته است و شامل مثنوى فتح الابواب مهرافروز، كنز الدّقائق، مرآة الافراد، تنبيه العارفين، محبوب الصّديقين، مفتاح الفقر، مشكاة المحبين، معلومات، مثنويات، استقامت‏نامه، نورعلى‏نور، ناظر و منظور، قصايد، ترجيعات، تركيب‏بند، مستزادات، نعت النبى، غزليات، رباعيات و مفردات است. در بعضى از ناخوانى‏هاى نسخ اصل بدان رجوع شده است و به علامت (مج) مشخص شده است.
  4. نسخه كتابخانه ملك به شماره 5935 در 503 برگ اين نسخه در اواخر قرن نهم هجرى نگاشته شده. تاريخ كتابت مرآة الافراد را پنج‏شنبه يازدهم جمادى الاولى 866 آورده است.
  5. نسخه ديگر كتابخانه مجلس به شماره 4276 به خط نستعليق شامل آثار مرآة الافراد، شرح الكنوز، كنز الدّقائق، روح القدس، تنبيه العارفين است.
  6. كليات اشعار و آثار به خط نسخ 448 ورق- 35 سطر- مجدول و مذهّب در كتابخانه تبريز به شماره 1415/ 3656 رديف 462 مشتمل بر قصايد، غزليات، رباعيات، مقطّعات، فهلويات، كنز الدّقائق، شرح الكنوز 1 و 2 شرح قدس، تنبيه العارفين، محبوب الصّدّيقين، كشف الارواح، مشكاة المحبين، مفتاح الفقر، معلومات، مهرافروز، ميزان الحقائق كه بخش اوّل و آخر افتادگى دارد. نام مؤلّف پيرجمال‏الدّين اردستانى سيّاح از عرفاى عهد ميرزا شاهرخ متوفّى 879 ه بخش ديوان به نام ديوان پيرجمال را انتشارات روزنه منتشر كرده است.
  7. نسخه كتابخانه ديوان هند در لندن به شماره 38660 مسمّى به كلّيات پيرجمال به خط نستعليق خوش نوشته شده و رساله مرآة الافراد، كنز الدّقائق، مشكاة المحبّين، روح القدس، تنبيه العارفين، محبوب الصّديقين، معلومات، كشف الارواح، قصّه ايوب، بيان حقايق احوال مصطفى، مصباح الارواح، احكام المحبّين، نهايت الحكمة، بدايت المحبة، قصايد و تركيب‏بند، غزليات و رباعيات و يك مثنوى كه نيكلسون نتوانسته است بدان عنوان دهد)، استقامت‏نامه، نور على نور.[1]
  8. مجموعه‏اى گزيده به شماره 1135/ 3005 در كتابخانه مجلس شوراى اسلامى.
  9. كليات جمالى كتابخانه ملك به شماره 5401 كه با نسخه پاريس بخش‏هايى كه مورد نظر بوده تطبيق داده شد و يا نشانه (ملك) مشخص گرديد.
  10. كليات جمالى كتابخانه ملك به شماره 5052 به خط نسخ، تحرير محمّد حمزوى موسوى، يكشنبه 24 شوال 1221 نوشته شده و شامل مثنوى نهايت الحكمة و بدايت المحبّة و شرح الكنوز و مهرافروز است.
  11. كليات جمالى نسخه ديگر كتابخانه ملك شامل كشف الارواح و بخشى از فتح الابواب و رباعيات و مثنوى گلشن راز كه در سال 1252 ه. تحرير شده است.
  12. كليات جمالى ملك شماره 5110، شكسته نستعليق، تحرير محمّد كريم بن محمّد از سال 1239 تا 1241 تحرير شده است.
  13. فيلم شماره 4181 دانشگاه تهران كه در سال 885 نوشته شده در كتابخانه ملّى و نيز موجود و شامل احكام المحبين، شرح حقّ اليقين و حقّ المحبوس و نتيجة الحال با ميزان الحقائق است.
  14. كليات جمال الدّين احمد (جمالى) در گذشته 879 ه. در كتابخانه دانشگاه استانبول شامل چهار اثر كشف الارواح، مفتاح الفقر، معلومات، غزليات، رباعيات به خط نسخ، كاتب احمد بن عبد اللّه محمّد بن يحيى الرّشيدى، محرّم 867 ه 22* 188- 207 برگ دو ستونى 15 سطرى. كاغذ آهارزده، جلد تيماج.
  15. نسخه كتابخانه صدر الدين محلاتى شيرازى كه در فهرست منزوى ج 2، ص‏ 1370 به شماره 13060 ثبت است.
  16. نسخه كتابخانه نصيرى.

مجموعه هفت مثنوى تعليمى، عارفانه و عاشقانه پيرجمال اردستانى به نام بيان حقايق احوال مصطفى (ص) كه تقديم مى‏گردد عبارت است از: مصباح الارواح، احكام المحبّين، نهاية الحكمة، بداية المحبة، هداية المعرفة، فتح الابواب، شرح الواصلين.

پيرجمال در خلق اين مجموعه از هفت شهر عشق عطار در منطق الطير الهام گرفته است. در اين آثار زندگى پيامبر اسلام با ظرافت خاص به زبان شعر و نثر آمده است و دومين مثنوى تعليمى بعد از مثنوى مولوى را فراهم ساخته است و هدف خود را در ابيات زير مشخص كرده، مى‏گويد:

جان عشق است و منطق طير است‏ شرح عاشق سرور هر پير است‏
شربت خوشگوار عطّار است‏ ياد ياران دمار اغيار است‏
غلبات شهنشه روم است‏ فرسيان را صريح معلوم است‏
آفتاب جهان جان على است‏ ماهتاب است و آب‏وتاب جلى است‏
لؤلؤ قعر بحر مصطفوى است‏ باده كهنه است و جام نويست‏
مرتضى ساقى و جمالى جام‏ مرتضى باده و كمالى كام‏

در اين مجموعه شعر و نثر به هم آميخته است و نوعى ادبيات تمثيلى ارائه مى‏گردد كه زندگى پيامبر اسلام بر بستر اعتقادى تشيع متبلور مى‏گردد و شاعر توانسته است عقيده مشترك نهضت‏هاى مردمى قرن هشتم و نهم را در آثار خويش بازگو كند.

مثنوى مصباح الارواح نخستين مثنوى اين مجموعه است كه با آيه‏ «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ …» آغاز مى‏شود.

احكام المحبّين مثنوى با آيه «لا اللّه الا اللّه‏، هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ* عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ»* آغاز مى‏گردد. تحوّلات روحى شاعر بحث آغازين است سپس به خطبه‏هاى عقد حضرت محمّد (ص) و خديجه (ع) مى‏پردازد.

نهايت الحكمة با آيه‏ «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» آغاز مى‏شود. نبوّت و ولايت خميرمايه اين مثنوى است. وقايع سال چهارم و پنجم نبوّت داستان معراج و سلطه روميان را بر شهر برار مطرح مى‏كند و به تعليمات عرفانى‏ مى‏پردازد. هدايت الحكمة، چهارمين مثنوى با آيه‏ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ آغاز مى‏شود و بيت آغازين آن چنين است:

اسب همت زين كن اى همّت بلند تا ز پاى روح بگشاييم بند

هجرت پيغمبر از مكه به مدينه، روايتى از على بن الحسين، خطبه پيغمبر (ص) در ساختن نخستين مسجد و داستان سلمان پارسى و نبوّت و حكمت در اين مثنوى آمده است.

هداية المعرفة با حديثى از پيامبر آغاز مى‏شود، نكاح فاطمه (ع) و على (ع) و غزاى بدر سايه‏هاى تاريخى اين دفتر است و مسايلى چون علم و عمل، عشق و معرفت مايه‏هاى عرفانى است.

ششمين مثنوى، فتح الابواب است با آيه‏ «إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً» آغاز مى‏شود. از داستان سماع پيغمبر از پيام حق و شعر عرب بدوى موضوع سماع را بيان مى‏كند. روح محبت و شادى و عشق، مجموعه اين مثنوى را فرا گرفته است.

هفتمين مثنوى شرح الواصلين است كه با بيت زير آغاز مى‏شود:

نام بسم اللّه الرحمن الرحيم‏ مى‏سرايم بر صراط مستقيم‏

و تفسير آية «أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ» تأويل و تفسير مى‏شود، داستان حضرت ابراهيم و سلمان فارسى و زندگى پيرمرتضى على مايه تعليمات حكمت و عرفان شاعر است.

متن اصلى اين مجموعه از نسخه پاريس است كه ميكروفيلم آن به شماره 1321 در فهرست ميكروفيلم‏هاى دانشگاه تهران آمده است و با نسخه كتابخانه كاخ گلستان علامت اختصارى (س) و نسخه مجلس شوراى اسلامى با علامت (مج) و نسخه ملك با علامت (ملك) برابر شده است.[2]

 مقدمه مصباح الأرواح ،  جمال الدين محمد ، 1جلد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى – تهران، چاپ: اول، 1380.

[1] ( 1). مقدمه مرآة الافراد، ص 25.

[2] پير جمال الدين محمد اردستانى، مصباح الأرواح، 1جلد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى – تهران، چاپ: اول، 1380.

[1] ( 1). مؤلف بستان السّياحه در باب اردستان گويد: قصبه‏اى از مضافات اصفهان است و در شمال آن قرار دارد. مردمش همگى شيعى مذهب‏اند. اشخاص عظيم‏الشّأنى از آن برخاسته‏اند مانند شاه مرتضى على و پير جمال اردستانى صاحب تصانيف كثيره. در جاى ديگر از پير جمال حديث روايت كرده است.( بستان السّياحه، ص 68/ 661).

[2] ( 2). فهرست ميكروفيلم دانشگاه تهران، شماره 1321.

[3] ( 3). دايرة المعارف مصاحب، ذيل فضل اللّه جمالى.

[4] ( 1). آتشكده اردستان، ص 350، طرايق الحقائق، ص 159، ج 2.

[5] ( 1). مرآة الافراد، صص 191- 239.

[6] ( 1). آتشكده اردستان، ص 239- طرايق الحقائق، ج 2، ص 159.

[7] ( 1). ليلاز محلّى در دو فرسنگى اردستان.

[8] ( 1). نسخه خطّى احكام المحبّين شماره 1231 ص 85.

[9] ( 1). لغتنامه دهخدا. ذيل جهانشاه.

[10] ( 2). مرآة الافراد، ص 207.

[11] ( 3). تاريخ اسلام در ايران، ص 441.

[12] ( 1). احسن التواريخ، ص 328.

[13] ( 1). جهانشاه قراقويونلو، نوشته مكرمين خليل اينانج ترجمه وهاب ولى. مجله فرهنگ ويژه تاريخ، سال 79، پاييز 1375.

[14] ( 1). مرآة الافراد، ص 18. رساله خطّى محبوب الصّديقين، ص 267.

[15] ( 2). آتشكده اردستان، ص 227.

[16] ( 1). فرهنگ و ادب، ص 210.

[17] ( 1). جستجو در تصوّف، ص 378.

[18] ( 1). مرآة الافراد، ص 108- 282.

[19] ( 1). طرايق الحقائق، ج 2، ص 352.

[20] ( 2). لغت‏نامه دهخدا ديل احمديه.

[21] ( 1). جستجو در تصوّف، ص 267.

[22] ( 2). فتح الابواب نسخه عكسى ص 276.

[23] ( 1). مقامات جامى، ص 180.

[24] ( 2). لطائف الطوايف، ص 25.

[25] ( 1). كشف المحجوب، ص 524.

[26] ( 2). مقدمه ديوان سلطان ولد، به قلم سعيد نفيسى، تهران، ص 12.

[27] ( 3). سماع در تصوّف، چاپ پنجم، دكتر حاكمى، انتشارات دانشگاه تهران، تهران 1366، ص 13.

[28] ( 1). بوستان سعدى، غلامحسين يوسفى، ص 112.

[29] ( 1). مرآة الافراد، ص 239.

[30] ( 1). مرآة الافراد، ص 314.

[31] ( 1). جستجو در تصوّف، 174.

[32] ( 2). مرآة الافراد، رساله 4، ص 104.

[33] ( 1). روح القدس، خطّى شماره 1132، مجلس. مصباح الهدايه، ص 29.

[34] ( 1). مقالات شمس، ص 691.

[35] ( 2). مرآة، صص 103- 253.

[36] ( 3). مرآة، صص 103- 253.

[37] ( 1). طرايق الحقائق، ج 3، ص 53 و مثنوى فتح الابواب.

[38] ( 2). آتشكده اردستان، ج 2، ص 35.

[39] ( 1). لغت‏نامه دهخدا، ذيل ظهير الدين.

[40] ( 1). طرايق الحقائق، ج 1، ص 159 و ج 2، ص 355.

[41] ( 2). طرايق الحقائق، ج 1، ص 159 و ج 2، ص 355.

[42] ( 1). مرآة الافراد، ص 20.

[43] ( 2). جستجو در تصوّف، ص 371.

[44] ( 3). مرآة الافراد، صص 151 و 494.

[45] ( 1). مرآة الافراد، ص 151.

[46] ( 1). گلشن راز، شيخ محمود شبسترى به كوشش محمد موحد، ص 79.

[47] ( 2). ديوان بابا افضل، مصطفى رحيمى، شريف عاطفى، زوار، 1362، ص 45.

[48] ( 3). جستجو در تصوّف، ص 332.

[49] ( 1). نور الدّين عبد الرّحمن جامى( 817- 897 ه).

[50] ( 1). مقامات جامى، ص 180.

[51] ( 2). لطائف الطوايف، ص 25.

[52] پير جمال الدين محمد اردستانى، مصباح الأرواح، 1جلد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى – تهران، چاپ: اول، 1380.

زندگینامه ابوالفضل مهلبی ازدی «بهاء زهیر» (۶۵۶-۵۸۱ه.ق)

بهاء زُهَیْر ، ابوالفضل بن محمدبن علی مُهَلَّبی اَزْدی (معروف به بهاء زهیر)، شاعر نامی عرب در عصر ایّوبیان .

در پنجم ذیحجه ۵۸۱ در مکه به دنیا آمد. در نوجوانی به مصر رفت و در قُوص (واقع در مصر علیا) به آموختن قرآن و ادب همت گماشت و سرانجام ، در ۶۲۵ در قاهره مقیم شد. بهاء زهیر به خدمت الملک الصالح ایّوب ، فرزند المَلِک الکامل اول ایوبی ، درآمد و در ۶۲۹ او را در لشکرکشی به بلاد شام و بین النهرین علیا همراهی کرد.

در ۶۳۷، هنگامی که صالح پس از وفات پدر به مصر بازمی گشت ، سپاهیان وی در نابُلُس به او خیانت کردند و گرفتارش ساختند و او را به پسر عَمَّش الناصر داوود سپردند. الناصر او را به زندان انداخت ؛ اما شاعر، که نسبت به ممدوح خود در گرفتاریش نیز وفادار بود، چندی در نابلس ماند.

زمانی که صالح فرمانروای مصر شد، شاعر را مقام «وزیری » داد و غرق نعمت ساخت . بهاء در ۶۴۶، در المَنْصوره * ، کنار فرمانروای خود که درگیر هفتمین جنگ صلیبی (با سن لوئی ) بود، حضور داشت . وی به سبب سوءتفاهمی از مخدوم خود بی مهری دید، و پس از وفات او به شام رفت و الناصر یوسف ، حاکم دمشق ، را در زیباترین قصاید خود مدح گفت ؛ اما توفیقی نیافت و ناچار، پریشان و درمانده ،

رحلت

به قاهره بازگشت و گرفتار تنهایی و بینوایی شد. تا عاقبت در ۶۵۶ درگذشت .

نسخه خطی دیوان او (ش ۳۱۷۳) در کتابخانه ملی پاریس و جاهای دیگر نگهداری می شود و در قاهره به چاپ رسیده است (۱۳۱۴/۱۸۹۶). پامر چاپ نفیسی از این دیوان همراه با ترجمه انگلیسی آن عرضه کرده است . در سروده هایش ، غالباً او را شاعری صادق و متفنّنی زبردست در موسیقی شعر می یابیم .

شیوه او در گزینش کلمات و قوالب و اسالیب و بحور، همچنین ضرب مؤثر و هماهنگی اشعارش نشان از ذوق والای او دارد. بهاء زهیر نه فنّ شعر روزگار خود را نفی می کند و نه علوم بدیعی و صنایع بیشمار آن را، اما این فنون و صنایع بدیعی کمتر در شعرش نمودار است .



منابع :

(۱) ابن خلکان ، وفیات الاعیان ، چاپ ووستنفلد، بولاق ۱۲۹۹، ج ۱، ص ۳۴۵؛
(۲) ابن عماد، شذرات الذّهب فی اخبار من ذهب ، قاهره ۱۳۵۱، ج ۵، ص ۲۷۶؛
(۳) مصطفی سقّاء، ترجمهُ بهاءالدین زهیر ، قاهره ۱۳۴۷/۱۹۲۹؛
(۴) عبدالرحمان بن ابی بکر سیوطی ، حسن المحاضره فی أخبار مصر و القاهره ، قاهره ۱۲۹۹، ج ۱، ص ۳۲۷؛
(۵) مصطفی عبدالرزاق ، البهاء زهیر ، قاهره ۱۹۳۵؛
(۶) احمدبن علی مقریزی ، السلوک لمعرفه دول الملوک ، قاهره ۱۹۳۴، ص ۳۳۴؛

(۷) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, I, 264, Supplementband , Leiden 1937- 1942, I, 465;
(۸) S. Guyard, Le D i ¦wa ¦n de Baha ¦ Ýad-D i ¦n Zoheir, variantes au texte arabe , Paris 1883;
(۹) E. H. Palmer, The D i ¦wa ¦n of Baha ¦ Ýal-D i ¦n Zuhayr , Cambridge 1876;
(۱۰) Jawdat Rikabi, La poإsie profane sous les Ayyu ¦bides , Paris 1949.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۴ 

زندگینامه جمال الدین ابوعبدالله محمد«ابن مالک»(۶۷۲-۶۰۰ه.ق)

جمال الدین ابوعبدالله محمدبن عبدالله بن محمدبن عبداللخه بن مالک طائی جیانی اندلسی . در حدود سال ۶۰۰ ه .ق . در جیان متولد شد ودر ۱۲ شعبان ۶۷۲ به دمشق درگذشت . او از نحویین معروف عرب است که در شهرت با سیبویه برابری میکند.

علم نحو را ابتدا در اندلس آموخته و پس از آن در مشرق کامل کرد. وی شاگرد ابن حاجب و شلوبین و ابوالبقا و دیگران بود و در حلب شروع بتدریس نحو کرد و در مسجد عادلیه امامت یافت ، پس از آن در حماه و دمشق تدریس کرد و در این شهر بدرود زندگی گفت .

آثار

ابن مالک کتب بسیاری بنظم و نثر دارد، از همه معروفتر کتاب الْفیه است در هزار بیت رجز و این خلاصه ای از منظومه مفصل دیگر اوست موسوم به الکافیه الشافیه در ۲۰۰۰ تا ۲۷۵۷ بیت . شرح و حواشی و تلخیصات الفیه بسیار است ، از آن جمله است شرح پسر او بدرالدین و شرح ابن عقیل و جلال الدین سیوطی . و دو ساسی مستشرق فرانسوی آنرا به زبان فرانسه شرح و منتشر کرده است .

دیگر از تالیفات او بنظم ، لامیات الافعال است در ۱۱۴ بیت در علم صرف و تحفه المودود فی المقصور و الممدود در ۱۶۲ بیت و آن با شرح مختصری از تاریخ حیات او در قاهره به طبع رسیده .

کتاب الاعلام فی مثلث الکلام و آن نیز رجز است (چاپ قاهره ).

و الاعتداد فی الفرق بین الزای و الضاد در ۶۲ بیت .

منظومه در ۴۹ بیت متضمن افعال ثلاثی معتل (و آن با المزهر در یک مجلد به طبع رسیده ).

و از تصنیفات نثر او عمده الحافظ و عده اللافظ با شرح آن ایجازالتعریف فی علم التصریف .

کتاب العروض .

شواهد التوضیح و التصحیح لمشکلات الجامع الصحیح .

کتاب الالفاظ المختلفه در مترادفات .

لغت نامه دهخدا

زندگینامه کمیت اسدى(۱۲۶-۶۰ه.ق)[شاعر اهل بیت (ع)]

شاعران مکتبى و مدافعان ولایت اهل‏بیت (علیهم السلام) پیوسته از عقیده و ایمان خویش، مشعلى افروخته و از هنر و ادب خود، سلاحى ساخته‏اند، تا از «حق‏» دفاع‏کنند و با «باطل‏» بستیزند.

آشنایى با این چهره‏هاى پرفروغ، اهل ذوق و هنر را امید و الهام و جهت مى‏ بخشد، تا از تواناییهاى قلمى و بیانى و هنرى خویش، استفاده بجا و بهینه کنند و به حق‏گسترى و شورافکنى و شعورپراکنى در میان امت محمد ( صلی الله علیه و آله) و جامعه بشرى بپردازند. از این‏رو، آشنایى با زندگینامه این چهره‏ها، سازنده و الهام‏دهنده است.

در فرهنگ و ادب غنى و پرمایه شیعه، آفاق روشنى از این مضامین و جلوه‏هاى متعالى وجوددارد که مى ‏سزد نسل امروز و مشتاقان فرهنگ اهل‏بیت پیامبر، به آن توجهى در خور کنند و این چهره‏هاى فرهنگساز را بشناسند و بشناسانند.

آشنایى با شاعران متعهد شیعه، در همین راستا قراردارد. و از همین شماره، این فصل را آغاز مى ‏کنیم، آن هم از شاعر بلندآوازه و انقلاب ولایى شیعه، «کمیت‏ بن زید اسدى‏».

گرچه پیش از کمیت هم، شاعرانى بوده‏اند که در راستاى فرهنگ اهل‏بیت (علیهم السلام) و دفاع از ولایت، شعر را در خدمت عقیده گرفته‏اند، ولى برخى از آنان سابقه خوبى ندارند، برخى ‏شان هم در ادامه راه و اواخر عمر، لغزشهاى سیاسى و عدول از جبهه حق و کوتاه‏آمدن در دفاع از ولایت داشته‏ اند. کمیت اسدى، شاعرى است که چه در سابقه و چه لاحقه، پرونده‏اى روشن و شخصیتى بارز دارد. از این رو سرآغاز این سلسله نوشتار قرار گرفته‏است.

سال ۶۰ هجرى بود که در قبیله «بنى ‏اسد» فرزندى چشم به جهان گشود که مى ‏بایست بار رسالت عاشوراى خونین را به دوش کشد و به تبیین مظلومیت «آل‏الله‏» بپردازد.

«کمیت‏»، از همان کودکى روحى بلند و حساس و رفتارى شگفت و تحسین‏ برانگیز داشت که نوعى نبوغ و خارق‏العاده ‏بودن را نشان مى‏داد. از دوران خردسالى، با شاعر بلندپایه، «فرزدق‏» و شعرهاى او آشناشد و قدم در وادى شعر و ادب گذاشت، بگونه ‏اى که از همان آغاز، نامش بر سر زبانها افتاد و بستگان نزدیکش هم به جنبه‏ هاى برجسته فکر و ذوق و دیدگاه او، پى ‏بردند.

«کمیت اسدى‏»، دوران سه امام معصوم را درک‏ کرد: امام سجاد(علیه السلام)، امام باقر(علیه السلام) و امام صادق(علیه السلام). و دل و جان و ذوق و زبان خود را وقف ترویج مکتب ائمه و نشر فضائل خاندان پیامبر کرد. امامان نیز به وى عنایت ‏خاصى داشتند و او را حمایت و ستایش مى ‏کردند. روزى که کمیت، قصیده معروف خویش (من لقلب متیم مستهام) را در محضر امام زین ‏العابدین(علیه السلام) خواند، حضرت فرمود: ما از پاداش خدمت تو ناتوانیم، اما خداوند، از اجر سروده تو ناتوان نیست. خدایا کمیت را از کرم خویش محروم مگردان. و آنگاه دستورداد تا مبلغى بعنوان صله به او دادند، همراه با یک‏دست لباسى که با بدن مطهر امام، متبرک شده ‏بود.

یکى از سروده ‏هاى معروف او قصیده «هاشمیات‏» است. این شعر بلند، خیلى سریع در زمان خود شاعر پخش و همه‏ جا مطرح شد، چرا که ستمها و زشتیهاى امویان را برملا ساخته بود و به خاطر همین شاعر از سوى طاغوتهاى اموى تحت تعقیب بود و براى سرش جایزه تعیین کرده ‏بودند.

در جایى از این شعر، مى ‏گوید:

«در عشق‏ ورزى به آل ‏محمد(صلی الله علیه و آله)، انگشت ‏نما شده ‏ام. گروهى مرا به سبب دوستى با خاندان رسول، تکفیر مى ‏کنند، اما تکفیر و عیب جویى آنان در نظرم هیچ است.»

وقتى در مدینه خدمت امام محمد باقر(علیه السلام) رسید و قصیده‏اش را بر آن حضرت خواند، حضرت او را مورد تفقد و دلجویى و محبت قرارداد و دعایش کرد. دعاى امام این بود که: «تا وقتى که از اهل‏بیت علیهم السلام و حق دفاع مى‏کنى، روح ‏القدس پشتیبان و تایید کننده‏ات باد!»

اینگونه برخوردها، نشان‏ دهنده جایگاه والا و قدر و منزلت او نزد ائمه(علیهم السلام) بود.

کمیت، در بدیهه ‏سرایى شاعرى چیره ‏دست و پرتوان بود و با توانایى شعرى بالایى که داشت، در هرجا و زمینه مناسب، به نشر فضائل خاندان رسالت و افشاى ستمگران مى ‏پرداخت.

که آن را نزد امام صادق(علیه السلام) خواند و امام، تعلیقه‏ اى هم بر سروده او زد، سپس شعرش را ستود و در حق او دعاکرد. (۱) یکى از قصاید معروف کمیت نیز به «قصیده میمیه‏» است (من لقلب متیم مستهام)

یک ‏بار هم که در «منا» خدمت‏ حضرت صادق(علیه السلام) رسید، یکى از اشعارش را که در مدح اهل‏بیت علیهم السلام ‏بود خواند و چون به مقطعى رسید که حوادث جانسوز کربلا و مظلومیت ‏شهداى عاشورا را باز مى‏ گفت، امام با چشمانى گریان دست ‏به دعا برداشت و از خداوند خواست که گناهان گذشته و آینده و پنهان و آشکار کمیت را ببخشاید و او را مورد لطف و عنایت و رضایت‏ خویش قراردهد. (۲)

مجموعه سروده‏هاى او در دو جلد، به نام «شعر الکمیت ‏بن زید الاسدى‏» گردآورى و چاپ شده ‏است.

برجستگیها:

برخى از جهاتى که به کمیت اسدى شخصیت والا و دوست‏ داشتنى بخشیده‏است، از این قرار است:

۱- حافظ قرآن بودن

۲- فقیه و دین‏شناس بودن

۳- سخنورى و شیوایى بیان

۴- نسابه ‏بودن و آگاهى از تبارشناسى

۵- خوشنویسى و کتابت زیبا

۶- مهارت در علم کلام و جدل با مخالفان

۷- تیراندازى

۸- تکسوارى

۹- شجاعت و بى ‏باکى

۱۰- کرم و سخاوت (۳)

این خصال برجسته، شخصیت او را ممتازتر ساخته‏ بود و نشانه غناى محتوا و جامعیت این موالى اهل‏بیت علیهم السلام و مدافع حریم ولایت‏ بود.

دلیرى او در ورود به عرصه پرخطر انتقاد از حکام جور، و نشر فضایل اهل‏بیت عصمت علیهم السلام مشهود بود و بدین‏سبب، پیوسته در تعقیبش بودند و او پیوسته در هجوم و گریز. موسى‏وار به هدایت مى‏پرداخت و در این راه، خانه‏به دوش بود. سروده‏هایش سرشار از روح حماسه و معنویت و فضیلت‏بود و چونان درفشى افراشته، به حق فرا مى‏ خواند و بى‏ لیاقتى بنى ‏امیه و ناشایستگى آنان را براى حکومت ‏بر مسلمین مطرح مى ‏ساخت.

«جاحظ‏» گفته‏است: کمیت نخستین کسى است که در شیعه باب مناظره و احتجاج و جدل مکتبى و دینى را گشود. و دیگرى گفته است: کمیت، اولین کسى است که در شعرش، آشکارا از محبت اهل‏بیت علیهم السلام دم زده ‏است.

هم‏چنانکه گفته ‏شد، اشعار او گاهى پیش از خودش سرزمینها و دلها را فتح‏ مى ‏کرد و آفاق را در مى ‏نوردید و زبان به زبان در میان شیعیان مطرح مى‏ شد و این یکى از بزرگترین موفقیتهاى او در سرودن شعر مکتبى و موضعدار بود. گفته‏اند که در کوفه، هرکس شعر کمیت را نمى‏دانست، او را شیعه نمى‏ دانستند.

فرجام پرافتخار

شهادت، پایان پرافتخار این عمر پرکرامت‏ بود. مرحوم علامه امینى درباره زندگى و شهادت کمیت اسدى چنین مى ‏نگارد:

«کمیت، در سال شصتم هجرى، در همان سال شهادت سبط شهید، امام حسین(علیه السلام) تولدیافت و در سال‏۱۲۶هجرى در زمان خلافت مروان به شهادت رسید. در دنیا خوشبخت زیست و عمرى خداپسند و حیاتى سعادتمندانه داشت و همه حیاتش را در راهى که خدا برایش برگزیده‏بود، گذراند و تا توانست، به هدایتگرى مردم پرداخت و به برکت دعاى امام زین‏العابدین(علیه السلام) شربت‏ شهادت نوشید.»

پسر کمیت نقل مى ‏کند که در واپسین لحظات حیات پدرم بالاى سرش بودم، آخرین نفسها را مى‏ کشید. بیهوش مى‏ شد و لحظه‏ اى که به هوش مى ‏آمد، سه‏بار مى‏ گفت: «اللهم آل‏ محمدا».

پایان‏بخش سخن را، گفتارى از شهید مطهرى قرار مى‏ دهیم که نوشته ‏است:

«کمیت اسدى دارد با اشعارش مکتب حسین(علیه السلام) را نشان مى ‏دهد. کمیت اسدى با همان اشعارش از یک سپاه بیشتر براى بنى ‏امیه ضررداشت. این مرد، کى بود؟ یک روضه ‏خوانى بود اما چه روضه‏ خوانى؟ شعرى مى ‏گفت که تکان مى ‏داد دنیا را، تکان مى ‏داد دستگاه خلافت وقت را این مرد، به خاطر همین اشعار و همین نوع مرثیه‏ خوانى، چه سختیها کشید و چه روزگارها دید و به چه وضع او را کشتند …». (۴)

این سخن، نشان‏دهنده موضع حق و جهتگیرى صحیحى است که شاعر شیعى در تبیین ارزشها و ترسیم واقعیتها باید داشته‏باشد و به «جهل‏» و «خرافه‏» راه‏ندهد که در عرصه باورهاى مردم رخنه‏کند و جولان دهد. وقتى «شعر» تاثیرى گسترده و بردى وسیع دارد، سزاوار نیست که این سلاح فرهنگى بطور ضعیف یا ناشایست‏به کار گرفته ‏شود. هم شاعران مسؤولند، هم مرثیه‏خوانان و مداحان گرانقدر. (۵)



۱- ادب‏الطف، جواد شبر، ج‏۱، ص‏۱۸۴٫

۲- الغدیر، ج‏۲، ص‏۱۹۳٫

۳- تلخیص‏ شده از: «کمیت اسدى، حدیث‏ حریت‏»، ص‏۱۹۰٫

۴- ده‏ گفتار، ص‏۲۱۵ (انتشارات حکمت ).

۵- درباره شخصیت کمیت، از جمله مى ‏توانید به منابع زیر مراجعه ‏کنید: «الکمیت‏بن زید الاسدى، بین العقیده والسیاسه‏»، على نجیب عطوى، «اعیان الشیعه‏»، سیدمحسن امین، ج‏۹، ص‏۳۳، «کمیت اسدى، حدیث‏حریت‏»، محمد صحتى.

زندگینامه برهان الدین قاضی احمد(قرن هشتم)

برهان الدین ، قاضی احمد ، شاعر و دانشمند مشرق آسیای صغیر که بترتیب به مناصب قضا، وزارت ، اتابکی و سلطنت رسید. در ۳ رمضان ۷۴۵ در قیصریّه (کایْسری /قیصری کنونی ) به دنیا آمد. پدرش ، شمس الدین محمد، از اخلاف طایفه سالور از اُغُزها، که در اصل در خوارزم سکونت داشتند، و سومین عضو خاندان بود که نسل اندر نسل به مقام قضا منصوب شده بودند.

برهان الدین علوم معمول زمان را نخست نزد پدر فرا گرفت و سپس برای تکمیل تحصیلات به مصر و دمشق و حلب رفت و در ۷۶۶ به زادگاه خویش بازگشت . در ۲۱ سالگی چنان رضایت خاطر حاکم آن دیار، امیرغیاث الدین اِرِتنا ، را جلب کرد که او را (به جای شمس الدین محمد که یک سال قبل از آن درگذشته بود) به منصب قضا برگزید و دختر خویش را به همسری او در آورد. با این حال ، برهان الدین مخفیانه در شورش بیگها، که به مرگ ارتنا انجامید، شرکت کرد (۷۶۷).

در عهد امیران نالایق خاندان ارتنا، برهان الدین به وزارت و اتابکی رسید، تا اینکه در ۷۸۳ خود را همراه با حقوق معمول امارت (ضرب سکه و ذکر نام خویش در خطبه نماز جمعه )، سلطان سرزمینهای تابع خاندان ارتنا خواند ( رجوع کنید به د. ا. ترک ، ذیل «قاضی برهان الدین ») و در سیواس اقامت کرد.

دوران هجده ساله امارت او در معارضه با بیگهای شورشی و جنگ با همسایگان نیرومندی نظیر قَرَه مانیان و عثمانیان گذشت . وی ، که بسیار متهور و شجاع بود، باوجود آگاهی از برتری نیروهای مصری به جنگ آنها رفت و شکست خورد (۷۸۹)؛ ولی دیری نگذشت که برای مقابله با آق قوینلوها، که از مشرق پیشروی می کردند، از ممالیک مصر مدد جست ، و سپس در کنار آق قوینلوها با بیگهای (امیران ) شورشی آماسیه و ارزنجان به نبرد پرداخت .

با صدور حکم اعدام شیخ مؤیَّد، حاکم شورشی قیصریّه ، خشم قرایولوک عثمان بیگ ، از خاندان آق قوینلو، را بر خود برانگیخت . برهان الدین در برخوردی خصمانه با خان آق قوینلو در قرابِل درگذشت ، ولی به گفته سعدالدین ، مرگ او در کوههای خَرپُوت روی داد که از برابر نیروهای سلطان بایزید اول عثمانی بدانجا گریخته بود. شرحهایی که با انگیزه های دیگر نوشته شده است (ابن عربشاه ، شیلدبرگر )

رحلت

حاکی از آن است که برهان الدین به دست قرایولوک افتاد و در ذیقعده ۸۰۰ اعدام شد. در منابع ، تاریخهای دیگری نیز دیده می شود، اما بر سنگ قبر برهان الدین در سیواس ، تاریخی به چشم نمی خورد.

پسر او، محمد چلبی (متوفی ۷۹۳)، و دخترش ، حبیبه سلجوق خاتون (متوفی ۸۵۰)، در سیواس به خاک سپرده شده اند. حبیبه بدین سبب سلجوق خاتون نامیده شد که جدّه پدرش ، از جانب پدری ، نوه کیکاووس دوم ، سلطان سلجوقی روم ، بوده است (برکم ، ج ۳، ص ۵۰)

برهان الدین در طول زندگی ناآرام خود، که پیوسته صرف آشوبهای مداوم ناشی از سیاست و جنگ می شد، باز هم مجال و آرامش درونی کافی داشت تا فعالانه به دانش پژوهی و شاعری بپردازد.

آثار فقهی او (به زبان عربی ) عبارت اند از:

ترجیح التوضیح (شعبان ۷۹۹) و اکسیر السعادات فی اسرار العبادات ، که هم اکنون نیز نزد علما معتبر است .

دیوان برهان الدین ،

مشتمل بر بیش از ۰۰ ، ۱۵ غزل (بدون ترتیب الفبایی معمول و فاقد بیت مَخْلَص )، بیست رباعی ، ۱۱۹ «تویوغ » ( = دوبیتی ) به گویش ترکی شرقی ، و برخی ابیات پراکنده ، که از دیگر آثار او بمراتب مهمتر است . اشعار او دارای اوزان عروضی است ، اما از سکته هایی که بروز آنها در دوره های بعد امکان نداشت خالی نیست . در تویوغها، پاره هایی با وزن عروضی در کنار پاره هایی قرار گرفته که دارای وزن هجایی اند. برهان الدین شاعر عشق ناسوتی است و اشارات عرفانی کمتر در آثارش یافت می شود.

در غزل ، از نظر مضمون و فنون بلاغی ، از سنتهای شعر غنایی فارسی پیروی کرده است . هر چند به معنای واقعی شاعر است ، تذکره نویسان به این عنوان به او توجه ننموده اند (تنها در آثار برخی از مورخان به اختصار اشاراتی راجع به او دیده می شود که در آنها ضمناً گفته شده که اشعاری به عربی و فارسی سروده است ، رجوع کنید به گیب ، ج ۱، ص ۲۰۸) شعر او در سنت شاعری آذربایجان یا عثمانیان تأثیری بر جای نگذاشته است .



منابع :
(۱) خلیل ادهم ، دول اسلامیه ، استانبول ۱۹۲۸، ص ۳۸۴ـ ۳۸۸؛
(۲) عزیزبن اردشیر استرابادی ، بزم و رزم ، بر مقدمه یازیلان ( = یازان ؟ ) محمد فؤاد کوپریلی ، استانبول ۱۹۲۸؛
احمد توحید، «قاضی برهان الدین

(۳) احمد»، تاریخ عثمانی انجمنی مجموعه سی ، ج ۵، (۱۳۳۰/ ۱۹۱۱ـ ۱۹۱۲)، ص ۱۰۶ـ۱۰۹، ۱۷۸ـ۱۸۲، ۲۳۴ـ۲۴۱، ۲۹۶ـ۳۰۷، ۳۴۷ـ۳۵۷، ج ۶، (۱۳۳۱/ ۱۹۱۲ـ۱۹۱۳)، ص ۴۰۵ـ۴۰۹، ۴۶۸ـ ۴۷۸؛
(۴) محمدطاهر، عثمانلی مؤلفلری ، ج ۱، استانبول ۱۳۳۳، ص ۳۹۶؛
(۵) محمد فؤاد کوپریلی و شهاب الدین سلیمان ، ینی عثمانلی تاریخ ادبیاتی ، ج ۱، استانبول ۱۹۱۴ـ۱۹۱۳/ ۱۳۳۲، ص ۱۶۹ـ۱۷۳؛

(۶) M. van Berchem, Corpus Iscriptionum Arabicarum , III, 50;
(۷) A. Bombaci, Storia della Letteratura Turca , Milan 1956, 293 f;E. J. W. Gibb, Ottoman Poetry , I , 204-224

(بر مبنای الدرر الکامنه فی اعیان المائه الثامنه از ابن حجر عسقلانی ، حیدرآباد ۱۳۴۸ـ۱۳۵۰/۱۹۲۹ـ۱۹۳۲) و

(۸) VI (texts), 16-20;
(۹) H. H. Giesecke, Das Werk des Aziz ibn Arde  ir Asterabadi , Leipzig 1940;

(۱۰) و (به روایت F. Babinger در GOW ، ص ۵) احتمالاً مطابق با تاریخ القاضی برهان الدین السیواسی ، در ۴ ج ، از عبدالعزیز بغدادی (حاجی خلیفه ، ش ۲۲۷۳)؛

(۱۱) I A , s.vv. “Eretna” (by I .Hakki Uzunµar   l  ), “Kad  Bدrhaneddin” (by Mirza Bala);
(۱۲) A. Krymskiy, Istoria Turciyi i yeya literatur  , I, Moscow 1916, 270-279;
(۱۳) idem, Istoriya Turecc  n  ta yiyi p  s ‘ ¨ menstva , II/2, Kiev 1927;
H.Meziog § lu, kad  Burhaneddin, in Aray   , no. 9, 1957, 4-5,

(۱۴) (مقاله ای مردم پسند که در آن آغاز و پایان نسخه خطی لندن به صورت ملخصی ، همراه با نمونه هایی از متن به حروف لاتین ، چاپ شده است )؛

(۱۵) S. Rymkiewiczowa, Twئrczos ¨ c ¨ Burhanaddina (na tle epokri i jego dzialalnos ¨ ci) , Warsaw, doctoral thesis 1949 (unpublished).

ارجاع به برهان الدین جسته و گریخته در منابع تاریخی دیده می شود:نیز رجوع کنید به مقالات فوق الذکر احمد توحید و میرزابالا. نیز رجوع کنید به احمدبن محمد برهان الدین ، قاضی برهان الدین دیوانی ، ج ۱، استانبول ۱۹۴۴ (سواد نسخه منحصر به فرد موزه بریتانیا، بخش شرق شناسی ، ش ۴۱۲۶، از سال ۷۹۶: نسخه ای عالی که احتمالاً برای شخص سلطان شاعر

(۱۶) نوشته شده ، و در حاشیه آن تصحیحاتی به عمل آمده است که تصور می رود به دست خود وی صورت گرفته باشد)؛
(۱۷) همو، قاضی برهان الدین غزل و رباعیاتندن بیر قسمی و تویوغلاری ، استانبول ۱۹۲۲ (ناکافی : قس محمد فؤادکوپریلی ، ، ترکیات مجموعه سی ، ج ۲ و بابینگر در GOW ، ص ۴)؛

(۱۸) Muharrem Ergin, “Kad  Burhaneddin Divan  دzerinde bir gramer denemesi”, Tدrk Dili ve Edebiyat  Dergisi ,  v/3, Istanbul 1951, 287-327;
(۱۹) P. Melioranskij, Otr  vki iz divana Achmeda Burhan ed-Dina Sivasskogo. Vostoc § n  ye Zametki , SPb. 1895, 131-152;
(۲۰) A. Nihad Tarlan, “Kadi Burhaneddin’ de tasavvuf”, Tدrk Dili ve Edebiyat  Dergisi, VIII, I stanbul 1958, 8-15.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳ 

زندگینامه ابوالقاسم بدیع اُسطُرلابی(قرن ششم)

بدیع اُسطُرلابی ، ابوالقاسم (یا اَسطرلابی / اصطرلابی )، بدیع الزمان ابوالقاسم هِبَّهُ اللّه بن حسین بن احمد (یا یوسف )، منجم ، شاعر و سازنده ابزارهای نجومی در قرن ششم . وی به دلیل مهارت در ساختن انواع اسطرلاب * ، اسطرلابی خوانده شد (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۳). برخی از نویسندگان او را حکیم ، فیلسوف ، ریاضیدان ، پزشک و آگاه بر علم کلام و طلسمات نیز خوانده اند (عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۸؛ یاقوت حموی ، همانجا؛ ابن ابی اُصیبعه ، ص ۳۷۶).

عمادالدین کاتب (متوفی ۵۹۷) تاریخنگار معاصر بدیع ، درباره محل و تاریخ تولد او اطلاعی نمی دهد. برخی او را اهل بغداد (یاقوت حَمَوی ، همانجا؛ قِفْطی ، ص ۳۳۹) و بعضی اصلاً اصفهانی دانسته اند که به بغداد رفته و تا پایان عمر در آنجا اقامت گزیده است (کحاله ، ج ۱۳، ص ۱۳۷؛ طُوقان ، ص ۳۸۱؛ سارتن ، ج ۲، بخش ۱، ص ۲۰۴؛ الگود، ص ۱۹۷). همچنین به گفته برخی منابع ، خاندانش از طبرستان بوده و خودش در اصفهان درگذشته است (ایرانیکا، ذیل «اسطرلاب »، ج ۲، ص ۸۵۶).

ابن عبری (ص ۲۰۹) از سه پزشک مشهور نیمه اول قرن ششم که نام هر سه هبه الله بوده یاد می کند و می گوید که یکی از آنان هبّه الله بن حسین اصفهانی (متوفی ح ۵۳۰) است و برخی به دلیل مشابهت نام او با اسطرلابی ، بدیع را اصفهانی پنداشته اند (زرکلی ، ج ۸ ، ص ۷۲؛دهخدا، ذیل «هبه الله بن حسین »)؛در حالی که ابن عبری در جای دیگر (ص ۲۱۰)، با ذکر نام جدّ هبه الله اصفهانی (علی ) و آوردن نمونه شعری از بدیع اسطرلابی ، آن دو را از یکدیگر متمایز کرده است .

برخی معتقدند که شرح حال نویسان قدیم درباره مرتبه و احاطه بدیع در علوم مختلف مبالغه کرده اند. به تصریح خوانساری (ج ۲، ص ۱۴۰) او ابداعی نکرده است ؛و به گفته سوتر ( د. اسلام ، ذیل «بدیع الاسطرلابی ») و طوقان (ص ۳۸۰)، ستایشهای مورخان و نویسندگان پیشین از بدیع ، غلوآمیز و ناشی از کم دانشی آنان و فاقد ارزیابی علمی بوده و موجب شده است که جایگاه واقعی کارهای علمی او بازشناخته نشود (نیز رجوع کنید به سارتن ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۲۳، ۲۰۴). با اینهمه ، بدیع الزمان جَزَری * (متوفی ح ۶۰۲) بر نوآوری بدیع در ساختن ابزارِ علمی تصریح کرده و به شرح وسیله ابداعی او پرداخته است (ص ۴۲۳).

پس از عمادالدین کاتب ، یاقوت حَمْوی و قِفْطی قدیمترین منابع شرح حال اویند. به نوشته آنان ، وی در ساختن ابزارهایی چون انواع اسطرلاب ، پرگار و خط کش استاد بود و با شهرت فراوانی که در زمان مسترشد عباسی (حک : ۵۱۲ـ۵۲۹) یافت ، سرمایه ای بسیار اندوخت .

او در فن خود پیوسته از برهانهای هندسی استفاده می کرد. و به وسیله آلات فلکی بر تعیین مسیر انوار، آگاهی داشت و به ساختن طلسمات همّت می گماشت . رصدهای او برای یافتن اوقات سَعْد غالباً صحیح بوده است (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۴؛قفطی ، ص ۳۳۹ـ۳۴۰؛نیز رجوع کنید به عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۸). رصد سال ۵۲۴ در کاخ سلاطین سلجوقی (در دارالسلطانیه در مشرق بغداد) به سرپرستی و نظارت او بود، که ناتمام ماند (ابن اثیر، ج ۱۰، ص ۶۶۶).

ابن ابی اصیبعه (ص ۳۷۴ـ۳۷۶) از قول مهذّب الدّین بن محمد خضرحَلَبی ، از آگاهان به علم نجوم ، بدیع را یگانه عصر خود خوانده و نوشته است که پدر مهذب الدین ، برهان منجّم ، از اهالی طبرستان و از سرآمدان دانش احکام نجوم با بدیع اسطرلابی مصاحب و همنشین بود و نجوم و احکام آن را از وی آموخته بود ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸ ، ص ۱۱۱ـ۱۱۲).

بدیع در ۵۱۰، ابن تلمیذ * ، پزشک مشهور مسیحی ، را در اصفهان ملاقات کرد (ابن ابی اصیبعه ، ص ۳۷۶) و از دانش پزشکی وی بهره برد ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸، ص ۱۱۱). وی در یکی از اشعارش ، فروتنی بی اندازه ابن تلمیذ را ستوده و جایگاه تواضع او را در ستاره ثریا دانسته است (فذاکَ مِن التّواضع فِی الثّریا؛قفطی ، ص ۳۴۶؛ابن عبری ، ص ۲۱۰).

بیشتر سروده های بدیع مایه های طنز و لطیفه دارد و بسیاری از بزرگان زمان ، از جمله منجّمان و پزشکان ، را به مناسبتهایی هجو کرده است (عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۴۰ـ۱۴۱، ۱۴۵؛ابن ابی اصیبعه ، ص ۳۷۷، ۳۷۹؛علّوچی ، ص ۱۰۷). به نوشته ابن خلکان ، از به کار بردن واژه های رکیک در اشعار خویش پرهیز نمی کرد، ازینرو بسیاری از سروده هایش فاقد اعتبار و اهمیت است (ج ۶، ص ۵۱ـ۵۲)؛هرچند عمادالدین کاتب ، یاقوت حموی و ابن ابی اصیبعه نمونه های پراکنده ای از بهترین شعرهای او را که حاوی مضامین زیبا و بدیع است ، ثبت کرده اند. عمادالدین کاتب (ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۹) شیرینی کلام او را چون حلاوت عسلی که از کندو خارج شده باشد، می داند و یاقوت حموی (ج ۱۹، ص ۲۷۴) شعرش را ناب و عالی وصف می کند.

بدیع تا پایان عمر در بغداد به سر برد و همواره در حرفه خود ممارست می کرد، تا جایی که ابن تلمیذ معتقد بود که او به سبب افراط در کار به یکی از بیماریهای دماغی دچار خواهد شد ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸، ص ۱۱۳). به نوشته اغلب نویسندگان ، بدیع در ۵۳۴، در بغداد براثر ابتلا به «فالج » درگذشت (یاقوت حموی ، همانجا؛ابن خلکان ، ج ۶، ص ۵۲؛ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۳ به نقل از ابن نجّار) و در مقبره الوردیه در مشرق بغداد به خاک سپرده شد (ابن خلکان ، همانجا).

ابن تَغْری بردی (ج ۵، ص ۲۷۵) وفات او را در ۵۳۹ و ابن عماد حنبلی (ج ۴، ص ۱۰۳) در ۵۳۳ ثبت کرده اند. سوتر ( د. اسلام ، ذیل «بدیع الاسطرلابی » به نقل از ابن عبری ، ص ۲۱۰) می نویسد که بدیع را در حال اغما به خاک سپردند؛در حالی که این شرح درباره فوت هبه الله ، پزشک اصفهانی ، آمده است (رجوع کنید به سطور پیشین ؛قفطی ، ص ۳۴۲).

ابزارهای نجومی و آثاری به جا مانده

از بدیع ابزارهای نجومی و آثاری به جا مانده که تنها برخی به طور ناقص به دست ما رسیده است . بعضی از آنها عبارت اند از:

۱) طراحی و ساخت ابزاری اسطرلاب گونه ، براساس زیج الصفائح تصنیف ابوجعفر خازن * . اصل این زیج به دست نیامده ولی از شواهد چنین برمی آید که مورد مراجعه و استفاده دانشمندان از جمله ابونصر عراق (رجوع کنید به ابن عراق * ) (متوفی قبل از ۴۲۸) و بیرونی * (متوفی ۴۴۰) نیز بوده است (ابوریحان بیرونی ، ص ۳۲۶؛همایی ، ص ۵۷؛قربانی ، ص ۶۷).

کینگ (مقاله یازدهم ، ص ۱۰۶ـ۱۱۰) تصاویری از ابزارِ دست ساخته بدیع را، که در مجموعه درک جی . دِ سولاپرایس در دانشگاه ییل محفوظ است ، با توضیحات مفیدی منتشر کرده است . تصویرها فقط دو طرف یکی از صفحات فلزی اسطرلابِ بدیع را نشان می دهد؛ولی از آنها چنین برمی آید که صفحات دست ساخته دیگری هم بوده که در داخل اُمّ (حجره ) اسطرلاب قرار می گرفته است .

بر کُرسی (رجوع کنید به اسطرلاب * ) آن جمله «صنعه هبه الله بن الحسین البغدادی سنه ثیج ( ۵۱۳ ) للهجره »، حک شده که مبیّن نام سازنده و تاریخ ساخت آن است ؛عبارت «هذا الا´له تعرف بزیج الصفائح استنباط ابی جعفرالخازن »، بر روی دیگر کرسی ، نشان می دهد که این ابزار براساس زیج الصفائح ابوجعفر خازن ساخته شده است که آن را برای طراحی صفحات اسطرلابها نوشته بود. همچنین دور بخش مرکزی همین رویِ صفحه ، جمله «هذه الصفیحه من زیج الصفائح صنعه هبه اللّه بن الحسین البغدادی سنه ثید ( ۵۱۴ ) » به چشم می خورد (همان ، مقاله یازدهم ، ص ۱۱۰؛کندی ، ص ۱۵).این عبارات نشان می دهد که تعداد صفحات ساخته بدیع بیش از این بوده است . مهارت و ظرافت به کار رفته در ساخت و حکّاکی این صفحه جالب توجه است (همانجا).

۲) شرحی بر رساله فی الآله الشّامله ، تصنیف ابومحمد حامدبن خِضر خُجَندی * (متوفی ح ۳۹۰)، برای تکمیل آلت شامله (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۴) که خجندی آن ابزار را برای عرضی ثابت طراحی کرده و ساخته بود.کینگ (مقاله یازدهم ، ص ۱۰۹) آلت شامله را «صفحه مدرج نیمکُروی » نامیده و درباره این وسیله ، مطلبی برنوشته قدما نیفزوده است . بروکلمان ( > ذیل < ، ج ۱، ص ۳۹۰) با تردید، این رساله و رساله فی عمل الا´له العامّه را تصنیف واحدی با دو نام می داند. نسخه خطی این اثر موجود و درباره عملکردِ ابزاری جامع است . به گفته سامسو ( د.اسلام ، ذیل «خجندی ») آلت شامله در موضع مناسبی از اسطرلاب یا در دستگاه ارتفاع سنج قرار داده می شد.

سید جلال الدین تهرانی * (ص ۱۱۰) این وسیله را «حلقه شامله افقی » می نامد و می گوید که ابزاری است مرکب از دوایر ارتفاع و افق ، که برای یافتن سَمت و ارتفاع کواکب به کار می رفت . وی اشاره می کند که بدیع اسطرلابی ، برای کاربرد این ابزار در عرضهای جغرافیایی مختلف ، آن را کامل کرد (همانجا) و می افزاید که ارتفاع یاب (تئودولیت ) ساخته اروپاییان ، شکل تکامل یافته «حلقه شامله افقی » است (همان ، ص ۱۱۰، ۱۲۳).

به نوشته تِکِلی (ج ۷، ص ۳۵۳) بدیع نوعی اسطرلاب را برای همه عرضها ساخته بود (برای اطلاع بیشتر از آلت شامله رجوع کنید به سدیّو، ص ۱۴۸ـ۱۴۹ و تصاویر شماره ۲۱،۲۲) یک عدد از این ابزار در رصدخانه اُلُغ بیگ (متوفی ۸۵۳)، تأسیس شده در ۸۱۶، موجود بوده و گفته شده که هم کار اسطرلاب و هم کار رُبع را انجام می داده است ( زندگینامه علمی دانشمندان اسلامی ، ج ۱، ص ۲۴۹؛نیز رجوع کنید به علم در اسلام ، ص ۱۳۴ و اطلاعی که سیدحسین نصر از «آلت جامع » اختراع جابربن اَفلَح اشبیلی * (متوفی بین ۵۳۵ـ۵۴۵) و رساله النافعه علی الا´لات الجامعه نوشته رودانیِ مراکشی می دهد).

۳) نوعی ساز بادی ابداعی ، که بدیع الزمان جزری در الجامع بین العلم والعمل النافع فی صناعه الحیل (ص ۴۲۲ـ ۴۲۴) به آن اشاره کرده است . وی که خود طرّاح و سازنده ابزارهای دقیق علمی بود و ابداعهای گذشتگان را بدقت مطالعه و اصلاح می کرد، در شکل هفتم از نوع چهارم اثرش (ص ۳۹۳، «درباره فوّاره هایی که در زمانهای معیّن شکلهایشان تغییر می کند و نِیهای دایمی »)، آلتی به نام «الزَمْرالدایم » (سازی بادی از انواع نی ) را وصف کرده و درباره نوعی از آن که ابداع بدیع اسطرلابی بوده ، شرح مختصری نوشته و از آن به عنوان «آلتی مشهور» یاد کرده است (ص ۴۲۳).

۴) المعرب المحمودی فی الزّیج ، بنابر ضبط اسماعیل پاشا بغدادی (ج ۶، ص ۵۰۵)، یا زیج محمودی ، که به نام محمود سلجوقی (حک : ۵۱۲ـ۵۲۵) نوشته شده و اطلاعی از آن در دست نیست (رجوع کنید به کِنِدی ، ص ۱۰).

۵) رساله درباره کاربرد اسطرلاب کروی ، که فرانتز رزنتال شرح مفصلی در معرفی آن منتشر کرده است (کینگ ، مقاله یازدهم ، ص ۱۰۹).

۶) رساله فی الکره ذات الکرسی ، که یاقوت حموی (ج ۱۹، ص ۲۷۴) از آن نام می برد. به عقیده سید جلال الدین تهرانی (ص ۱۰۶) کرات آسمانی تا زمان اسطرلابی فاقد کرسی (پایه ) بودند و او با افزودن آن ، نقص موجود در کره های نجومی را برطرف کرد.

۷) دیوان الاسطرلابی یا دیوان اشعار بدیع ، که بیشتر مشتمل است بر لطایف و هجویات (حاجی خلیفه ، ج ۱، ص ۷۷۶).

۸) درّه التاج من شعر ابن الحجّاج بالغ بر ده مجلّد (همان ، ج ۱، ص ۷۳۹، ۷۶۵)، حاوی اشعارِ ابی عبدالله حسین بن حَجّاج (متوفی ۳۹۱) در ۱۴۱باب (یابه گفته ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۳، در ۱۴۰ باب ) و هر باب در فنی از فنون شعر (یاقوت حموی ، همانجا؛ابن خلکان ، ج ۶، ص ۵۲). نسخه ای از دیوان ابن حجاج گردآورده بدیع ، شامل ۱۲۰ باب ، در کتابخانه ملی پاریس (ش ۵۹۱۳) نگهداری می شود (بروکلمان ، > ذیل < ، ج ۱، ص ۱۳۰).



منابع :

(۱) ابن ابی اصیبعه ، عیون الانباء فی طبقات الاطباء ، چاپ نزار رضا، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۶/۱۹۶۶؛
(۳) ابن تغری بردی ، النجوم الزاهره فی ملوک مصر و القاهره ، مصر ( بی تا. ) ؛
(۴) ابن خلکان ، وفیات الاعیان و انباء ابناءالزمان ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۵) ابن عبری ، تاریخ مختصرالدول ، چاپ ا.صالحانی ، بیروت ۱۹۵۸؛
(۶) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۷) محمدبن احمد ابوریحان بیرونی ، الا´ثار الباقیه عن القرون الخالیه ، چاپ زاخاو، لایپزیگ ۱۹۲۳؛
(۸) سیریل لوید الگود، تاریخ پزشکی ایران و سرزمین های خلافت شرقی ، ترجمه باهر فرقانی ، تهران ۱۳۵۶ ش ؛
(۹) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین : اسماءالمؤلفین و آثارالمصنفین ، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، ج ۶، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۱۰) ابی العزبن اسماعیل جزری ، الجامع بین العلم والعمل النافع فی صناعه الحیل ، چاپ احمد یوسف حسن ، حلب ۱۹۷۹؛
(۱۱) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛محمدباقربن زین العابدین

(۱۲) خوانساری ، روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ، چاپ اسدالله اسماعیلیان ، قم ۱۳۹۰ـ۱۳۹۲؛
(۱۳) علی اکبر دهخدا، لغت نامه ، زیر نظر محمد معین ، تهران ۱۳۲۵ـ۱۳۶۱ ش ؛
(۱۴) محمدبن احمد ذهبی ، سیر اعلام النبلاء ، ج ۲۰، چاپ شعیب ارنووط و محمد نعیم عرقسوسی ، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۱۵) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛
(۱۶) زندگینامه علمی دانشمندان اسلامی ، ج ۱، ترجمه احمد آرام … ( و دیگران ) ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛
(۱۷) قدری حافظ طوقان ، تراث العرب العلمی فی الریاضیات والفلک ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۹۶۳ ) ؛
(۱۸) جلال الدین طهرانی ، گاهنامه ۱۳۱۱ ، تهران ۱۳۱۱ ش ؛
(۱۹) علم در اسلام ، به اهتمام احمد آرام ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۲۰) عبدالحمید علّوچی ، تاریخ الطب العراقی ، بغداد ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۲۱) محمدبن محمد عمادالدین کاتب ، خریده القصر و جریده العصر ، چاپ محمد بهجه اثری ، بغداد ۱۳۹۸/۱۹۷۸؛
(۲۲) ابوالقاسم قربانی ، زندگینامه ریاضیدانان دوره اسلامی : از سده سوم تا سده یازدهم هجری ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛
(۲۳) علی بن یوسف قفطی ، تاریخ الحکماء، و هو مختصر الزوزنی المسمی بالمنتخبات الملتقطات من کتاب اخبارالعلماء باخبار الحکماء ، چاپ لیپرت ، لایپزیگ ۱۹۰۳؛
(۲۴) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶ ) ؛
(۲۵) نامه دانشوران ناصری ، قم ( تاریخ مقدمه ۱۳۳۸ ش ) ؛
(۲۶) جلال الدین همایی ، خیامی نامه ، تهران ۱۳۴۶ ش ؛
(۲۷) یاقوت حموی ، معجم الادباء ، بیروت ۱۳۵۵ـ۱۳۵۷/۱۹۳۶ـ ۱۹۳۸؛

(۲۸) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, Supplementband , 1937-1942;
(۲۹) EI , s.vv. û Al -Bad ¦ â Ü Al -Ast ¤ urla ¦ b ¦ â ý (by H.Suter), Al -Khudjand ¦ â (by J.Samsئ);
(۳۰) Encyclopaedia Iranica , s.v. ûAst ¤ orla ¦ bý (by D.Pingree), é , ۸۵۶;
(۳۱) E.S.Kennedy, A survey of Islamic astronomical tables , Philadelphia[n.d.];
(۳۲) David A.King, Islamic astronomical instruments , London 1987;
(۳۳) George Sarton, Introduction to the history of science , Malabar, Flo. 1975;
(۳۴) L.A.Sإdillot, Mإmoire sur les instruments astronomiques des Arabes , Frankfurt 1989;
(۳۵) Sevim Tekeli, û Al -Khujand ¦ â ý, in Dictionary of scientific biography , ed. Charles Coulston Gillispie, New York 1981.

دانشنامه جهان اسلام  موسسه دائره المعارف الفقه الاسلامی  جلد ۲

زندگینامه ابوحنیفه دینورى (متوفی۲۸۲ه.ق)

احمدبن داودبن ونند، از مردم دینور. ادب از بصریین و کوفیین فراگرفت و از سکیت و ابن السکیت کسب فوائد کرد و در بسیاری از علوم چون نحو و لغت و هندسه و علوم هند بارع بود و در روایت صادق و ثقه است . (ابن الندیم ). صاحب الفهرست سال وفات او را ذکر نکرده لیکن روضات بنقل از بغیه گوید وفات او به سال ۲۸۲ یا۲۹۰ ه’ ۳۹ . ق. است و حاجی خلیفه ۲۸۱ را نیز بر این اختلاف افزوده است

آثار

او راست :

  1. کتاب تفسیرالقرآن .
  2. کتاب الانواء.
  3. کتاب اصلاح المنطق.
  4. کتاب لحن العامه .
  5. کتاب حساب الدور و الوصایا.
  6. کتاب الوصایا.
  7. کتاب الزیج و حاجی خلیفه گوید آنرارکن الدوله دیلمی کرده است در ۲۳۵ و ظاهراً این غلط است چه رکن الدوله از ۳۲۰ تا ۳۶۶ فرمانروائی داشت .
  8. کتاب النبات و کتابی دیگر هم در آن باب .
  9. کتاب الجبر و المقابله .
  10. کتاب جواهرالعلم .
  11. کتاب الرخد علی رصد الاصبهانی .
  12. کتاب الشعر و الشعراء.
  13. کتاب التاریخ .
  14. کتاب الاخبارالطوال و شاید این دو کتاب یکی است .
  15. کتاب فی حساب الخطائین .
  16. کتاب القبله والزوال .
  17. کتاب البحث فی حساب الهند.
  18. کتاب الجمع و التفریق.
  19. کتاب نوادرالجبر.
  20. و حاجی خلیفه کتاب تفسیر اصلاح المنطق را نیز نام برده است ،
  21. و صاحب روضات بنقل از بغیه کتاب الباه را بر آن افزوده است

و در باب کتاب النبات او گوید: لم یولخًف مثله فی معناه و باز کتاب الرخد علی بن اللره را اضافه دارد و صاحب بغیه گوید او از نوادر رجالی است که بین بیان عرب و حکم فلاسفه جمع کرده است . و لکلرک گوید ابوحنیفه بزرگترین گیاه شناس مشرق است و از اینکه ابن ابی اصیبعه از ترجمه حال او غفلت کرده تعجب میکندو میگوید ابن بیطار نزدیک پنجاه نبات را که قدما برآن اطلاع نداشتند از ابوحنیفه نقل میکند و در همه جامشهود و هویداست که دینوری بنقل اکتفا نکرده و خود بنفسه انواع گیاهان مشروحه کتاب خود را دیده و فحص و تتبع کرده است و اضافه میکند که : در ضمیمه نسخه ای از شرح ارجوزه طب ابن سینا که در کتابخانه پاریس موجود است

نسب و نام ابوحنیفه بدین گونه ضبط شده است : ابوعبدالله بن علی العشاب ، و مینویسد در صف اول گیاه شناسان و علمای خواص ادویه است و سفرهای بسیار برای شناختن منابت نبات و اسامی آن کرده است – انتهی . لکن بنظر می آید که ابوعبدالله بن علی العشاب عالم حشایشی دیگری است چه نه نام و نه کنیت خود و پدر او با ابوحنیفه احمدبن داود موافقت ندارد. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده گوید ابوحنیفه بامر رکن الدوله به سال ۳۳۵ در اصفهان زیجی کرد و لکن این سهوی است ، چه طلوع دولت آل بویه پس از وفات ابوحنیفه است . و رجوع به حبیب السیر ج ۱ص۲۰۷ – ۳۴۹ و معجم الادباء ج ۱ ص ۱۲۳ چ مارگلیوث شود.

وى در سال ۲۳۵ به اصفهان رفت و درآنجا به کار ستاره شناسى و هیئت و ثبت نتایج محاسبات نجومى رصد خانه خود مشغول شده . درباره مقام ادبى وى تا آنجا رفته اند که وى را با جاحظ مقایسه کرده و ابوسعید سیرافى گفته است که بیان ابوحنیفه خوشتر و گفتار ابوعثمان یعنى جاحظ شیرین تر است .براى دینورى بیست و یک اثر در زمینه هاى مختلف یاد شده است .

ابن ندیم آثار دینورى را برشمرده و دانش اورا برگرفته از بصرى ها و کوفى ها دانسته است . او دینورى را متجرد در لغت و هندسه و حساب وهیئت معرفى کرده و وى را موثق شمرده است .

در عین حال ، اثر مهم او با نام اخبال الطوال بسیار با ارزش و حاوى اخبارى بدیع و دست اول است . وى ایرانى بوده و باآن که گرایش شعوبى ندارد، توجهش به ایران سبب شده است تا کتابش ماءخذ مهمى براى تاریخ ایران درآید.

کتاب او شامل سه قسمت است : بخش نخست اخبار انبیا و ملوک گذشته ، بخش دوم اخبار ایران ، بخش سوم اخبار دوران اسلامى تا سال ۲۲۷٫ اخبار الطوال را باید از جمله تواریخ عمومى دانست که در دوران رشد وبالندگى تاریخنگارى اسلامى ، در کنار تاریخ یعقوبى و تاریخ خلیفه بن خیاط وآثار مفقود دیگر پدید آمده است .

بخش عمده اخبار وى ، درباره عراق و تحولات کوفه است . از این جهت حوزه مورد توجه او با نوشته هاى ابومخنف نزدیک است . گرچه وى در دوره پس از امویان نیز مطالب قابل توجهى دارد.
دینروى در این کتاب به سیره نبوى پرداخته و از دوران خلفاى نخست . تنها از فتوحات سخن گفته است . بحث از عثمان و مسائل دوران وى و شرح زندگى سیاسى جامعهخ اسلامى دوران امام على (ع ) در ادامه آمده است . پس ازآن از امویان و عباسیان سخن گفته و از حوزه حوادث عراق خارج نشده است . بحث از تاءسیس بغداد، کشته شدن ابومسلم ، قیام نفس زکیه و سرگذشت امین و ماءمون و نیز شورش بابک ازبحثهاى اصلى اخبار الطوال است .

این سیر، نشانگر آن است ک وى صرفا قصد ارائه اخبار مربوط به ایران را داشته است . بخشى از نقلهاى وى از حوادث عراق بسیار باارزش است . ازآن جمله بخش مروبط به کربلا که صفحات زیادى را به خود اختصاص ‍ داده است .(صص ۲۲۹ ۲۶۲) این حجم درقیاس با سایر موارد، حجم زیادى است . در عین حال ، هیچ اشاره اى به تشیّع وى نمى توان کرد. خبرى از وى که آورده است موسى بن جعفر(ع ) در حضور هارون اختلافات آتى امین و ماءمون را یادآور شده شگفت مى نماید.

در اخبار الطوال از چند کتاب از جمله کتاب الملوک واخبار الماضى از عبید بن شریّه جرهمى که براى معاویه تاریخ نقل مى کرده یاد شده است .در کنار آن ، تعبیرهایى از قبیل قال الهیقم (بن عدى ) قال الکلبى ، قال الاصمعى و… دیده مى شود که نشانگر برخى از مآخذ کتاب است .

برخى به دلیل آن که کتاب او اخبار الطوال با حجم یک جلدى موجود سازگار نیست ، احتمال آن را داده اند ک کتا موجود، اثر مؤ لف دیگرى باشد.(۳۸۶)اما این نمى تواند دلیل درستى بر نفى نسبت شناخته شده کتاب مذکور باشد.

کتاب اخبار الطوال دوبار به فارسى درآمده است . نخست توسط صادق نشاءت که ترجمه اش در سال ۱۳۴۶ خورشیدى توسط بنیاد فرهنگ ایران چاپ شده است . بار دیگر توسط محمود مهدوى داغانى که ترجمه هاى درسال ۱۳۷۱ توسط نشر نى چاپ شده است . اخیرا متن عربى و ترجمه فارسى آن در cd نور السیره توسط مرکز کامپیوتر علوم اسلامى در قم عرضه شده است ./

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

لغت نامه دهخدا

زندگینامه ابوالاسود دُئلی بصری(متوفی۶۹ه.ق)

 ظالم بن ظالم ابوالا سود دُئِلی بصری است که از شُعرا اسلام و از شیعیان امیرالمؤ منین و حاضر شدگان در صِفّین بوده است و او همان است که وضع (علم نحو) نموده بعد از آنکه اصلش را از امیرالمؤ منین علیه السّلام اخذ نموده و اوست که قرآن مجید را اعراب کرده به نقطه در زمان زیاد بن ابیه .

وقتی معاویه برای او هدیّه فرستاد که از جمله آن حلوائی بود برای آنکه او را از محبّت امیرالمؤ منین علیه السّلام منحرف کند دخترش که به سن پنج سالگی یا شش سالگی بود مقداری از آن حلوا برداشت و در دهان گذاشت ، ابوالا سود گفت : ای دختر! این حلوا را معاویه برای ما فرستاده که ما را از ولای امیرالمؤ منین علیه السّلام برگرداند.

دخترک گفت :

قَبَّحَهُ اللّهُ یَخْدَعُن ا عَنِ السَّیِّدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ تَبّا لِمُرْسِلِهِ وَآکِلِه .

چپس خود را معالجه کرد تا آنچه خورده بود قی کرد و این شعر بگفت :

شعر :

اءَبِاالشَّهْدِ المُزَعْفَرِ یابْنَ هِنْدٍ
نَبیعُ عَلَیْکَ اَحْسابا وَدینا
مَعاذَ اللّهِ کَیْفَ یَکُونُ ه ذا
وَمَوْلی نا امیرُالمُؤْمنینا(۱۹۷)

رحلت

بالجمله ؛ ابو الاسود در طاعون سنه شصت و نه به سن هشتاد و پنج در بصره وفات کرد و ابن شهر آشوب و جمعی دیگر ذکر کرده اند اشعار ابوالا سود را در مرثیه امیرالمؤ منین علیه السّلام و اوّل آن مرثیه این است :

شعر :

الاّ یا عَیْنُ جُودی فَاسْعَدینا
الا فَابْکی اَمیرَ المُؤ منینا(۱۹۸)

و ابوالا سود شاعری طلیق اللسان و سریع الجواب بوده ؛ زمخشری نقل کرده که زیاد بن ابیه ابو الاسود را گفت که با دوستی علی چگونه ای ؟ گفت : چنانچه تو در دوستی معاویه باشی لکن من در دوستی ثواب اُخروی خواهم و تو از دوستی معاویه حُطام دُنیوی جوئی و مَثَل من و تو شعر عمروبن معدی کرب است :

شعر :

خَلیلا نِ مُخْتَلِفٌ شَاءْنن ا
اُریدُ الْعَلاءَ وَیَهْوِی السَّمَنَ
اُحِبُّ دِم آءَ بَنی م الِکِ
وَر اقَ المُعَلّی بَیاضَ اللَّبَنِ(۱۹۹)
و هم زمخشری این شعر را از او روایت کرده :

شعر :

اَمُفَنّدی فی حُبِّ آلِ محمّد
حَجَرٌ بِفیکَ فَدَعْ مَلا مَکَ اَوْزِد
مَنْ لَمْ یَکُنْ بِحِب الِهِمْ مُسْتَمْسِکا
فَلْیَعْتَرِفْ بِوِلا دَهٍ لَمْ تُرْشَدِ(۲۰۰)



۱۹۷ (ربیع الا برار) علاّ مه زمخشری ۵/۳۲۲، تحقیق : عبدالامیر مهنا؛ (روضات الجنات ) علاّ مه خوانساری ۴/۱۶۸ .
۱۹۸ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۶۱ .
۱۹۹ (مجالس المؤمنین ) ۱/۳۲۵ از (ربیع الا برار) زمخشری ، نقل کرده است .
۲۰۰ مأخذ پیشین . علامه شوشتری می گوید: (مفند، ملامت کننده است ، یعنی ای ملامت کننده من در دوستی آل محمّد علیهم السّلام ، سنگ در دهن تُست ؛ خواه ترک ملامت خود کنی و خواه آن را زیاده کنی و مضمون بیت ثانی آن است که شاعر فارسی گفته :
هر که را هست با علی کینه
در سخن حاجت درازی نیست
نیست در دستش آستین پدر
دامن مادرش نمازی نیست
(مجالس المؤ منین ) ۱/۳۲۶ .ویراستار

زندگینامه بایزید جمالی‌ « شیخ‌ اوغلی‌»(قرن‌نهم‌)

جمالی‌ ، از شاعران‌ادبیات‌دیوان‌(کلاسیک‌ترکی‌) و مثنوی‌سرای‌در دوره‌سلطان‌محمد فاتح‌(قرن‌نهم‌). از آنچه‌جمالی‌در ذیل‌مثنوی‌ خسرو و شیرین‌ شیخی‌* (متوفی‌ح ۸۳۴) در باره‌ خودش‌نوشته‌(برای‌اطلاعات‌بیشتر رجوع کنید به تیمورتاش‌ ، ۱۹۵۱، ص‌)، چنین‌برمی‌آید که‌از خویشاوندان‌

شیخی ‌و نام‌ اصلی‌اش ‌بایزیدبن ‌مصطفی‌ بن‌شیخ‌احمد ترجمانی آق‌شهری‌، مشهور به‌ شیخ‌ اوغلی‌، بوده ‌است‌(آلپای‌، ص‌۱۲۵ـ ۱۲۶). به ‌نوشته ‌منابع‌، وی ‌اهل‌قَره‌مان ‌یا بورسه ‌بوده‌ و احتمالاً در قَره‌مان ‌به ‌دنیا آمده‌ و مدتی ‌در بورسه ‌به ‌سر برده‌ است‌.

درباره ‌تاریخ ‌تولدش ‌اطلاع‌ دقیقی‌ در دست ‌نیست‌، ولی‌با توجه‌ به ‌اینکه‌ در زمان‌ نوشتن ‌ذیل ‌بر خسرو و شیرین‌ حدوداً بیست ‌ساله‌ بوده‌، احتمالاً در حدود ۸۱۳ – ۸۱۵ به ‌دنیا آمده ‌است‌. از اطلاعات ‌موجود در بعضی ‌از منابع‌، به ‌ویژه‌ تذکره‌لطیفی‌، چنین‌ مستفاد می‌شود که ‌شاعر در اواخر سلطنت سلطان‌ بایزید دوم‌(۸۸۶ – ۹۱۸) درگذشته ‌است‌.

درباره ‌اینکه ‌جمالی ‌بر خسرو و شیرین‌ شیخی ‌ذیل ‌نوشته‌ یا آن ‌را به ‌پایان ‌رسانده ‌است‌، در نسخ‌ خسرو و شیرین‌ عبارات ‌گوناگونی به‌چشم ‌می‌خورد و در منابع ‌با کلمه‌«اتمام‌» به ‌آن ‌اشاره‌ شده‌ است‌. ضمیمه‌ جمالی ‌بر خسرو و شیرین‌، مشتمل است ‌بر دو بخش‌: در بخش‌اول ‌از مرگ‌ شیخی‌ سخن‌ گفته‌ و در بخش‌ دوم‌، که‌ آن‌ را ذیل‌ نامیده‌، سلطان ‌مراد دوم‌(حک : ۸۲۴ـ۸۵۵) را مدح‌ کرده‌ است‌. وی ‌در همین ‌بخش‌ به‌جای‌ذکر تخلصش‌، جمالی‌، نام ‌خود را که ‌بایزید بوده‌، آورده‌است‌.

آثار

آثار او عبارت‌اند از:

۱) دیوان‌. از وجود دیوان‌ جمالی‌، که‌ در تذکره‌ لطیفی‌ و نیز مفتاح‌الفرج‌ِ خود جمالی ‌به‌ آن ‌اشاره ‌شده ‌تا این ‌اواخر، که‌ نسخه‌ای ‌از آن ‌کشف ‌گردید (اریمر ، ص‌۲۶۵ـ۲۸۱)، اطلاعی ‌در دست‌ نبود. قایاخان‌ اِریمِر مدعی ‌است ‌که ‌اثر مُهر سلطان ‌بایزید دوم‌ را در اول‌ و آخر نسخه‌دیده‌است‌؛در حالی ‌که‌برگِ ۵۸ ر آن ‌ممهور به ‌مهر سلطان ‌مراد سوم‌(حک: ۹۸۲ـ۱۰۰۳) است‌.

درباره ‌این ‌نسخه ‌یک ‌رساله‌ کارشناسی ‌ارشد در دانشگاه چوکوراوا نوشته‌شده‌است‌( رجوع کنید به ای‌. چتین ‌دردی ‌یوق‌، < دیوان‌جمالی‌ >، آدانا ۱۹۸۸). در مجموعه‌ نظیره‌های ‌جمالی ‌نیز شعرهای‌او مندرج‌است‌.

۲) هما و همایون‌ ( گلشن‌عشاق‌)، مشتمل‌بر ۶۳۰ ، ۴ بیت‌، در بحر رمل‌، که‌به‌گفته‌خودِ جمالی ‌آن ‌را در ۸۵۰ به‌نام‌سلطان‌مراد دوم‌سروده‌است‌. تنها نسخه‌ شناخته ‌شده‌ این ‌اثر، که‌ در ۹۵۹ استنساخ‌شده‌است‌،در کتابخانه ‌دانشگاه ‌استانبول‌(بخش ‌نسخ‌ خطی ‌ترکی‌، ش‌) نگهداری‌ می‌شود. فؤاد کوپریلی‌ هما و همایون‌ و گلشن‌عشاق‌ را دو اثر جداگانه‌ پنداشته ‌است‌، در حالی ‌ک ه‌هر دو، یک‌اثرند و چنین‌ به‌ نظر می‌رسد که ‌نامِ اصلی آن‌ گلشن‌عشاق‌ بوده‌، اما بیشتر به‌ نام ‌قهرمانانش ‌معروف ‌شده‌ است‌.

این ‌مثنوی ‌درباره‌ عشق ‌پسر منوشَک‌(خان‌عرب‌) و دختر پادشاه‌ چین‌است ‌و دو عاشق‌با از سرگذراندن‌ماجراهایی‌سرانجام ‌به ‌وصال‌ می‌رسند. این‌نظر اشتباه‌، که‌اثر به ‌نام‌ سلطان‌ محمد فاتح‌ (۸۵۵ -۸۸۶) یا سلطان‌ بایزید دوم ‌سروده‌شده‌، ناشی‌ از ندیدن ‌آن ‌است‌. رساله ‌دکتری‌عثمان‌ هورا تا در باره‌ این ‌اثر است‌( رجوع کنید به [< «جمالی‌ـ هما و همایون‌ ( گلشن‌عشاق‌) ، تحقیق‌، متن‌انتقادی‌» >، پایان‌ نامه ‌دکتری‌، دانشگاه‌ حاجت ‌تپه‌، ۱۹۹۰ ]).

۳) مفتاح ‌الفرج‌. این ‌مثنوی ‌نیز در بحر رمل‌، در ۸۶۰ به‌ نام‌ سلطان ‌محمد فاتح ‌سروده ‌شده ‌است‌. تاکنون‌ سه ‌نسخه‌ از آن‌ شناخته‌ شده‌ است ‌که ‌در کتابخانه ‌دانشگاه‌ استانبول (بخش‌نسخ‌خطی‌ترکی‌، ش‌۲۳۳۱)، کتابخانه ‌حاجی‌ سلیم‌ آقا (بخش‌کمانکش‌، ش‌۴۴۷) در اُسْکُدار و کتابخانه ‌سلطنتی ‌برلین‌(پرچ‌ ، ص‌۳۷۱، ش‌۳۷۸) نگهداری ‌می‌شوند. قطعاتی‌ از آن‌نیز در جامع‌المعانی‌* ، که‌ نسخه‌ای‌ از آن‌ در کتابخانه ‌نور عثمانیه‌(ش‌۴۹۰۷، گ‌۱۰۱ پ‌ـ ۱۰۶ پ‌) هست‌، مندرج ‌است‌.

۴) الرساله‌العجیبه‌فی‌الصنایع‌و البدایع‌. نسخه‌ منحصر به ‌فرد این ‌اثر در کتابخانه ‌دانشگاه ‌کیمبریج‌ موجود ( رجوع کنید به براون‌، ص‌۸۷، ش‌۴۶۵) و نام ‌مؤلف ‌در آن ‌به‌ صورت‌ جمالی ‌الفقیه‌ ضبط‌ شده‌است‌. جمالی‌در مفتاح‌الفرج‌ (گ‌ر ـ پ‌) از یک قصیده‌ خود، که ‌در آن ‌صنایع‌ گوناگون‌ شعری‌ را به‌کار برده‌، سخن‌ گفته ‌است‌ که ‌گمان ‌می‌رود همین‌ اثر باشد.

۵) رساله‌. جمالی‌از این‌اثر نیز در مفتاح‌الفرج‌ (گ‌۴ پ‌) سخن ‌گفته ‌است‌. بعضی ‌از عبارات ‌آن‌ شبیه ‌به ‌مدح‌است‌، ولی ‌بعضی‌ آن ‌را دارای ‌حال‌ و هوای ‌ذم ‌یافته‌اند. ظاهراً شاعر در این‌اثر از صنعت ‌مدح‌ شبیه ‌به‌ذم‌ استفاده‌ کرده‌ است‌.

در سروده‌های ‌جمالی‌ تأثیر شیخی ‌کاملاً مشهود است‌. لطیفی‌(ص‌۱۲۱) از اینکه‌ دیوان‌ جمالی ‌به‌ رغم‌ زیبایی ‌اشعار وی ‌شهرتی ‌نیافته‌ اظهار شگفتی ‌کرده‌، ولی‌ قنالی‌زاده‌، با دادن ‌نمونه‌هایی‌( رجوع کنید به ج‌۱، ص‌ـ۲۶۱، ۵۳۰)، معتقد است‌ که‌ اشعار او زیبایی ‌و فصاحت ‌چندانی‌ندارند. جمالی‌ در حقیقت ‌بیش‌از آنکه ‌شاعر ادبیات ‌دیوان‌ باشد، مثنوی‌ سرا بوده ‌و چنان ‌که‌ در مفتاح‌الفرج‌ اظهار داشته‌، تمایلات‌ شدید صوفیانه‌ داشته ‌است‌.



منابع‌:

(۱) محمد طاهر بروسه ‌لی‌، عثمانلی ‌مؤلفلری‌، استانبول ۱۳۳۳ـ ۱۳۴۲، ج‌۲، ص‌۱۲۲؛
(۲) جمالی‌،مفتاح‌الفرج‌، نسخه‌ خطی ‌کتابخانه ‌دانشگاه ‌استانبول‌، بخش ‌نسخ‌ خطی ‌ترکی‌، ش‌۲۳۳۱؛
(۳) فائق‌رشاد، اسلاف‌، استانبول‌۱۳۱۲، ص‌۲۷؛
(۴) همو، تاریخ‌ ادبیات‌عثمانیه‌، استانبول‌ [بی‌تا. ]، ص۲۲۰‌؛
(۵) ریاضی‌، تذکره‌، نسخه‌ خطی ‌کتابخانه‌ دانشگاه‌ استانبول‌، بخش ‌نسخ‌ خطی ‌ترکی‌، ش‌۷۶۱، گ‌۴۴۲ ر؛
(۶) سخی‌، تذکره‌، ص‌۵۵، ۱۰۷، ۱۱۳؛
(۷) محمد عاشق‌چلبی‌، مشاعرالشعرا ، گ‌۲۰ ر، ۳۵۴ ر؛
(۸) مصطفی ‌بن‌احمد عالی‌، کنه‌الاخبار ، نسخه‌خطی‌کتابخانه‌ دانشگاه‌ استانبول‌، بخش ‌نسخ ‌خطی ‌ترکی‌، ش‌۵۹۵۹، گ‌۵۴ ر، ۱۳۲ ر؛
(۹) حسن‌قنالی‌زاده‌، تذکره‌الشعراء ، چاپ ‌ابراهیم‌قُتلُق‌، آنکارا ۱۹۷۸ـ۱۹۸۱؛
(۱۰) لطیفی‌، تذکره‌لطیفی‌، چاپ‌احمد جودت‌، استانبول‌۱۳۱۴؛

(۱۱) Hayri Akyuz, “Onbe sinci yuzyil sairlerinden Cemalinin Huma ve Humayun adli eseri hakkinda birkac soz”, Turk folklor arastrmalari, no.54 (1954), 856-857;
(۱۲) Gunay Kut Alpay, “Bursa ve Manisa Il halk kutup-hanelerindeki bazi Turkce yazmalar uzerine”, JTS (1977), E. G. Browne, A hand-list of the Muhammadan manuscripts, including all those written in the Arabic character, preserved in the library of the University of Cambridge , Cambridge 1900, 304, 342;
(۱۳) EI 1 , s.v. “Shaikhzade” (by J. Deny);
(۱۴) Sadeddin Nzhet Ergun, Turk sairleri , Istanbul 1936-1945, III, 979-982;
(۱۵) Kayahan Erimer, “Gunisigina cikan degerli bir eser”, Turk dili arastirmalari jiligi Belleten , (1973-1974);
(۱۶) E. J. W. Gibb, A history of the Ottoman poetry , London 1900-1909, 304 ,429-427- Joseph von Hammer-Purgstall, Geschichte der osmanischer dichtung , Pesth 1836-1838, I, 109;
(۱۷) Inciser Ilica, ” Gulsen-i Ussak (Huma ve Humayun ), Cemali , thesis, IU Ed. Fak. Turkiyat Enstiusu 1961, no. 556;
(۱۸) Fuad Koprulu, Eski sairlerimiz: divan edebiyat antolojisi , Istanbul 1931, 71;
(۱۹) idem, Milli edebiyat cereyaninin ilk mubessirleri , Istanbul 1928, 13;
(۲۰) Hfz Tevfik et al , Turk edebiyati numuneleri, Istanbul 1926, 193, 273;
(۲۱) W. Pertsch, Verzcichniss der Trkischen Handschriften der Koniglichen Bibliothek zu Berlin , Berlin 1989;
(۲۲) Faruk K. Timurtas [Demirta], “Fatih devri sairlerinden Cemali ve eserleri”, TDED , IV/3 (1951), 189-213;
(۲۳) idem, Seyhi, hayati ve eserleri, eserlerinden secmeler , Istanbul 1968, 142-151;
(۲۴) TDEA , s.v. “Cemali ” (by Huseyin Ayan);
(۲۵) Ismail Hakki Uzuncarsili , Kutahya sehri , Istanbul 1932, 228, 264-270.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۰

زندگینامه خُبْزاَرُزّى(متوفی۳۱۷ه ق)

 خُبْزاَرُزّى، لقب ابوالقاسم نصربن احمدبن نصربن مأمون، شاعر نامبردار بصرى در سده چهارم. از تاریخ ولادت او اطلاعى در دست نیست. وى در بصره زاده شد و همانجا پرورش یافت و چون در منطقه مِرْبَدِ بصره نان برنجى مىپخت، ملقب به خبزارزّى شد. این واژه را به شکل خُبْزَرُزّى و صورتهاى دیگر نیز ضبط کرده اند (رجوع کنید به ابناثیر، اللباب، ج ۱،ص ۴۱۹؛ ابن خلّکان، ج ۵، ص ۳۸۲).

وى اُمّى بود (خواندن و نوشتن نمى دانست)، ولى قریحه شاعرى و شیرینى و روانى سرودههایش به حدى بود که مردم، بهویژه جوانان، براى شنیدن غزلیات وى بر در دکانش ازدحام مىکردند و بر یکدیگر پیشى مىجستند و از شنیدن سرودههایش شگفت زده مىشدند (ثعالبى، ۱۴۰۳، ج ۲، ص ۴۲۸؛ یاقوت حموى، ج۶، ص۲۷۴۵؛ ابنخلّکان، ج ۵، ص ۳۷۶).

شاعران نیز با او معاشرت داشتند، از جمله مُفَجَّع بصرى (امینى، ج ۳، ص ۳۶۲) و ابنلَنْکَک، شاعر نامى بصره، که براى نخستین بار سرودههاى خبزارزّى را گرد آورد (ثعالبى؛ یاقوت حموى؛ ابنخلّکان، همانجاها). خبزارزّى به بغداد رفت و مدتها در منطقه باب خراسان بغداد اقامت نمود (خطیب بغدادى، ج ۱۵، ص ۴۰۴؛ عمر فرّوخ، ج ۲، ص ۴۳۰). ادیبان و جوانان، که اشعار نغز او را شنیده بودند، استقبال شایستهاى از وى کردند (شوقى ضیف، ص ۵۰۹).

عالمان و ادیبان بغداد نیز دیوان خبزارزّى را نزد خود او خوانده و قطعاتى از سرودههاى او را نیز روایت کرده بودند، از جمله آنان مُعافىبن زکریا جریرى، احمدبن منصور نوشرى، ابنجندى و احمدبن محمد اخبارى بودند (رجوع کنید به خطیب بغدادى، ج ۱۵، ص ۴۰۴ـ۴۰۵؛ ابناثیر، همانجا). به نوشته ابنخلّکان (ج ۵، ص ۳۸۲)، اخبار و نوادر و حکایتهاى خبزارزّى فراوان است، ولى جز چند حکایت کوتاه (رجوع کنید به خطیب بغدادى، ج ۱۵، ص ۴۰۷ـ۴۰۸؛ ابنبسّام، ج ۱، قسم ۴، ص ۱۲۳ـ۱۲۴؛ ابنجوزى، ج ۱۴، ص ۲۴ـ۲۵) درباره زندگانى او، مطلب دیگرى ذکر نکرده اند.

رحلت

دانسته نیست که محل درگذشت خبرارزّى، بغداد بوده است یا زادگاهش بصره. درباره مرگ وى دو روایت آورده اند: یکى آنکه چون احمدبن محمد بَریدىِ وزیر را هجو کرد، بریدى دستور داد او را غرق کنند. دوم آنکه، شاعر از خشم وزیر به منطقه هَجَر و بحرین گریخت و به امیر آنجا، ابوطاهر جنّابى، پناهنده شد (مسعودى، ج ۵، ص ۲۴۲؛ سزگین، ج ۲، جزء۴، ص ۷۶) و همانجا درگذشت (شوقى ضیف، ص ۵۱۲). تاریخ درگذشت او را ۳۱۷ (ابنخلّکان، همانجا؛ ابنعماد، ج۲، ص۲۷۶)، ۳۲۷ (یاقوت حموى، ج ۶، ص ۲۷۴۷؛ بروکلمان، ج ۲، ص ۶۲)، و ۳۳۰ (ابنجوزى، ج ۱۴، ص ۲۵؛ ابنتغرى بردى، ج ۳، ص ۲۷۶) ذکر کردهاند. سال ۳۱۷ به احتمال بسیار درست نیست، زیرا خطیب بغدادى (ج ۱۵، ص ۴۰۵) نوشته که نوشرى در ۳۲۵ در منطقه باب خراسانِ بغداد اشعار خبزارزّى را از او شنیده است.

سروده هاى خبزارزّى در زمان حیاتش دهان به دهان جرجى مىگشت ( فرّوخ،رجوع کنید به زیدان، ج ۱، جزء۲، ص ۴۷۲؛ عمر همانجا). وى را از ادیبانى شمردهاند که با داشتن حرفهاى پَست، به جایگاهى بلند دست یافت (شریشى، ج ۴، ص ۲۲۱) و سرودههایى شکوهمند از خود برجاى گذارد (ابنتغرى بردى؛ ابنعماد، همانجاها)؛ اما ثعالبى (۱۴۰۳، ج ۲، ص ۴۲۸) سرودههاى او را نااستوار دانسته و ابتدا قصد داشته ذکرى از وى در کتابش نیاورد ولى بعد به سبب فاصله زمانى اندک با وى و اینکه ابن لنکک سروده هاى او را گردآورده و برخى اشعار خبزارزّى در حافظه ثعالبى بوده ــ از او یاد کرده و قطعاتى چند از سرودههایش را نیز آورده است (رجوع کنید به همان، ج ۲، ص ۴۲۹ـ ۴۳۲).

مسعودى (ج ۵، ص ۲۴۱ـ۲۴۲) نیز خبزارزّى را از شاعران خوشقریحه و بدیهه سرا دانستهاند که سروده هایش در مضامین تغزل و غیره بسیار است و خوانندگان و مغنّیان، اشعار او را بیش از دیگران با آواز خوانده اند. ابنبسّام (ج ۱، قسم ۴، ص ۱۹۸، ۲۰۹) خبزارزّى را همردیفِ شاعران و ادیبان بزرگ عرب دانسته و شیوه شعرى او را ستوده است. ابنرَشیق (ج ۱، ص۱۰۰) او را از برخى شاعران عصر عباسى مشهورتر دانسته و ابنجوزى (همانجا) او را فصیح و ادیب خوانده است.

اشعار خبزارزّى را لطیف و روان و گاه ضعیف دانستهاند (رجوع کنید به ابنندیم، ص ۱۹۵؛ عمر فرّوخ، همانجا). ویژگى بارز سرودههاى او، مردمى و عامیانه بودن آنهاست. او هیچگاه سرودههاى خود را به امیران و وزیران تقدیم نکرد تا صله بگیرد، بلکه اشعارش را براى مردم مىخواند؛ از اینرو، پایگاهى مردمى داشت (رجوع کنید به شوقى ضیف، ص ۵۰۹، ۵۱۲). تصویرآفرینی هاى زیبا، استفاده از آرایه هاى ادبى، تخیل، مبالغه،شوخطبعى و فکاههگویى از ویژگیهاى سرودههاى اوست (رجوع کنید به همان، ص۵۱۰ـ ۵۱۱؛نیز رجوع کنید به حسنى صنعانى، ج ۳، ص ۲۷۰). بروکلمان (همانجا) از رقابت خبزارزّى با ابنحجّاج خبر داده، ولى در دیگر منابع به این مطلب اشارهاى نشده است.

خبزارزّى را در زمره شاعران شیعى آورده اند. وى در بیتى به لقب «وصى» که ویژه حضرت على علیهالسلام است، و کنیه آن حضرت، ابوتراب، اشاره کرده است (رجوع کنید به ثعالبى، ۱۴۰۳، ج ۲، ص ۴۲۹؛ خطیب بغدادى، ج ۱۵، ص ۴۰۸؛ یاقوت حموى، ج ۶، ص ۲۷۴۶؛ نیز رجوع کنید به حسنى صنعانى، ج ۳، ص۲۷۰ـ۲۷۲) در منابع متأخر نیز بر تشیع وى تصریح شده است (رجوع کنید به امین، ج۱۰، ص ۲۰۹؛ آقابزرگ طهرانى، ج ۹، قسم ۱، ص ۲۸۹؛ صدر، ص ۲۲۰؛ معجمالشعراء العباسیین، ص ۱۵۱). مضامین برخى احادیث نیز در سرودههاى او به چشم مىخورد (رجوع کنید به قمى، ج ۲، ص ۱۸۳).

خبزارزّى با هدایایى که براى بزرگان مى فرستاد، سرودهایى همراه مىکرد (رجوع کنید به خالدیان، ص ۲۲ـ۲۴) یا در قبال هدایایى که برایش مىفرستادند، شعر ارسال مىکرد (رجوع کنید به همان، ص ۶۶ـ۶۷). به سرودههاى وى بسیار استشهاد کردهاند. راغب اصفهانى بیش از پنجاهبار از سرودههاى او شاهد آورده است (رجوع کنید به ج ۵، بخش فهرستها، ص۳۷۰).

در برخى منابع، سرودههاى او شگفت شمرده شدهاند (رجوع کنید به عسکرى، ج ۱، ص ۲۹۷ـ ۲۹۸؛ ثعالبى، ۱۴۰۵، ص ۴۴۶ـ۴۴۷). در منابع کلامى (رجوع کنید به علمالهدى، قسم ۱، ص ۵۷۵؛ ابنشهر آشوب، ج ۱، ص ۲۳۱) و جُنگهاى ادبى (رجوع کنید به زوزنى، ج ۱، ص ۳۰۵ـ۳۰۶، ج ۲، ص ۲۲ـ۲۳؛ ابن عبدالبرّ، قسم ۱، ج ۱، ص ۸۶، ۴۱۵، ج ۲، ص ۴۴۱، ۷۲۸، ۷۲۹؛ زمخشرى، ج ۳، ص ۵۸۱ـ۵۸۲؛ ابن اثیر، کفایهالطالب، ص ۲۰۲؛ مدنى، ج ۴، ص ۹۸ـ۹۹) نیز بسیارى از سرودههاى وى آمده است. منوچهرى (ص ۱۳۸) نام او را در شعر خود آورده است. علاوه بر ابنلنکک (رجوع کنید به حاجى خلیفه، ج ۱، ستون ۷۸۷)، گردآورى اشعار خبزارزّى را در سیصد ورق، به صولى نیز منسوب کردهاند (رجوع کنید به ابنندیم، همانجا؛ سزگین، ج ۲، جزء۴، ص ۷۷).

محمدحسن آلیاسین نسخه خطى اشعار خبزارزّى را، که متعلق به یکى از کتابخانههاى حضرموت در یمن جنوبى بوده، تصحیح کرده و در چهار شماره مجله المجمع العلمى العراقى (ج۴۰، ش ۱، ۱۴۰۹، ص ۱۰۴ـ۱۳۶، ش ۲، ۱۴۱۰، ص ۱۶۳ـ ۲۰۸، ش ۳ و ۴، ۱۴۱۰، ص ۱۲۹ـ۱۷۵، ج ۴۱، ش ۱، ۱۴۱۰، ص ۱۸۳ـ۲۲۶، ش ۲، ۱۴۱۱، ص ۱۴۵ـ۱۶۴) به چاپ رسانده است. اشعار این نسخه مشتمل بر ۲۸۹ قطعه و مجموعآ ۲۳۲۱ بیت است.

در شماره دیگرى از همین مجله (ج ۴۱، ش ۳، ۱۴۱۳، ص ۱۱۸ـ۱۴۷)، ۲۲۵ بیت از سرودههاى خبزارزّى را، که در نسخه خطى یمن نبوده، به صورت استدراک آمده است. ابراهیم نجّار نیز از دانشکده ادبیات دانشگاه تونس نوزده قطعه از اشعار خبزارزّى را در ۱۳۶۷ش/ ۱۹۸۸ بهچاپ رسانده است (خبزارزّى، مقدمه محمدقاسم مصطفى و سناء طاهرمحمد، ص ۷۸).

نسخه خطى دیگرى از سرودههاى خبزارزّى را، با تاریخ کتابت ۱۱۹۰ (رجوع کنید به همان مقدمه، ص ۷۶)، محمدقاسم مصطفى و سناءطاهر محمد تصحیح کرده و به همراه اشعارى دیگر از شاعر، که در نسخه نبوده است، در مجله معهد المخطوطات العربیه (ج ۳۹، ش ۲، شعبان ۱۴۱۶، ص ۸۴ـ ۱۶۲) چاپ کردهاند. مصطفى عنایت نیز درباره زندگى و اشعار خبزارزّى، کتابى تألیف کرده است (رجوع کنید به حسنى صنعانى، ج ۳، ص ۲۶۸، پانویس).



منابع :

(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) ابناثیر (علىبن محمد)، اللباب فى تهذیبالانساب، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۴؛
(۳) ابناثیر (نصراللّهبن محمد)، کفایهالطالب فى نقد کلامالشاعر و الکاتب، چاپ نورى حمودى ؛
(۴) قیسى، حاتم صالح ضامن، و هلال ناجى، موصل الذخیره] ۱۹۸۲[ابنبَسّام، فى محاسن اهلالجزیره، چاپ احسان عباس، بیروت ۱۳۹۸ـ۱۳۹۹/ ۱۹۷۸ـ۱۹۷۹؛
(۵) ابنتغرى بردى، النجوم الزاهره فى ملوک مصر و القاهره، قاهره ۱۴۲۶ـ۱۴۲۷/ ۲۰۰۵ـ۲۰۰۶؛
(۶) ابنجوزى، المنتظم فى تاریخ الملوک و الامم، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۷) ابنخلّکان؛
(۸) ابنرشیق، العمده فى محاسنالشعر و آدابه و نقده، چاپ محمد محیىالدین عبدالحمید، بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۹) ابنشهرآشوب، مناقب آل ابىطالب، چاپ یوسف بقاعى، قم ۱۳۸۵ش؛
(۱۰) ابن شحذ الذاهن و?] ۱۹۸۱[عبدالبرّ، بهجهالمجالس، و انس المجالس و ؛
(۱۱) الهاجس، چاپ محمد مرسى خولى، بیروت ابنعماد؛
(۱۲) ابنندیم (تهران)؛
(۱۳) امین؛
(۱۴) عبدالحسین امینى، الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج ۳، العربى، ج ۲، ] ۱۹۷۴[بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۵) کارل بروکلمان، تاریخ الادب ؛
(۱۶) نقله الى العربیه عبدالحلیم نجار، قاهره عبدالملکبن محمد ثعالبى، خاصالخاص، چاپ صادق نقوى، حیدرآباد، دکن ۱۴۰۵/۱۹۸۴؛
(۱۷) همو، یتیمهالدهر، چاپ مفید محمد قمیحه، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۸) جرجى زیدان، تاریخ آداب اللغه العربیه، بیروت ۱۹۸۳؛
(۱۹) حاجى خلیفه؛
(۲۰) یوسفبن یحیى حسنى صنعانى، نَسمَهالسَّحَر بذکر مَن تشیع و شعر، چاپ کامل سلمان جبّورى، بیروت ۱۴۲۰/ ۱۹۹۹؛
(۲۱) خالدیان، کتابالتحف و الهدایا، چاپ سامى دهان، قاهره ۱۹۵۶؛
(۲۲) نصربن احمد خُبزاَرُزّى، شعرالخبزأرزى فى المظانّ، چاپ محمدقاسم مصطفى و سناء طاهر محمد، در مجله معهد المخطوطات العربیه، ج ۳۹، ش ۲ (شعبان ۱۴۱۶)؛
(۲۳) خطیب بغدادى؛
(۲۴) حسینبن محمد راغب اصفهانى، محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء، چاپ ریاض عبدالحمید مراد، بیروت ۱۴۲۵/۲۰۰۴؛
(۲۵) محمودبن ربیعالابرار و نصوص الاخبار، چاپ سلیم [.بى‌تا]عمر زمخشرى، ، چاپ نعیمى، بغداد افست قم ۱۴۱۰؛
(۲۶) عبداللّهبن محمد زوزنى، حماسه الظرفاء من اشعار المحدثین و القدماء، چاپ محمد بهىالدین محمد سالم، قاهره ۱۴۲۰/ ۱۹۹۹؛
(۲۷) فؤاد سزگین، تاریخالتراثالعربى، ج ۲، جزء۴، نقله الى العربیه عرفه مصطفى، ریاض ۱۴۰۳/۱۹۸۳، چاپ افست قم ۱۴۱۲؛
(۲۸) احمدبن عبدالمؤمن شریشى، شرح مقامات الحریرى البصرى، چاپ عبدالمنعم خفاجى، قاهره ۱۳۷۲/۱۹۵۲، چاپ افست بیروت [.بى‌تا]محمد ؛
(۲۹) شوقى ضیف، العصر العباسىالثانى، قاهره ، چاپ ] ۱۹۷۵[؛
(۳۰) حسن صدر، تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام، ؛
(۳۱) حسنبن ]بغداد ۱۳۷۰[افست تهران [.بى‌تا]عبداللّه عسکرى، دیوانالمعانى، قاهره ۱۳۵۲، چاپ افست بغداد [.بى‌تا]؛
(۳۲) علىبن حسین علمالهدى، امالى المرتضى : غررالفوائد و درر القلائد، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۷۳/۱۹۵۴؛
(۳۳) عمر فرّوخ، تاریخ الادبالعربى، ج ۲، بیروت ۱۹۸۵؛
(۳۴) عباس قمى، کتابالکنى و الالقاب، صیدا ۱۳۵۷ـ۱۳۵۸، چاپ افست قم ؛
(۳۵) [.بى‌تا]علىخانبن احمد مدنى، انوارالربیع فى انواعالبدیع، چاپ شاکر هادى شکر، نجف ۱۳۸۸ـ۱۳۸۹/ ۱۹۶۸ـ۱۹۶۹؛
(۳۶) مسعودى، مروج (بیروت)؛
(۳۷) معجم الشعراء العباسیین، اعداد عفیف عبدالرحمان، بیروت: دارصادر، ۲۰۰۰؛
(۳۸) احمدبن قوص منوچهرى، دیوان، چاپ محمد دبیرسیاقى، تهران ۱۳۴۷ش؛
(۳۹) یاقوت حموى، معجمالادباء، چاپ احسان عباس، بیروت ۱۹۹۳٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۶ 

زندگینامه میرزا محمدجعفر صافی اصفهانی(متوفی۱۲۱۹ه ق)

 صافی اصفهانی، شاعر سده های دوازدهم و سیزدهم (اواخر دورۀ زندیه و اوایل دورۀ قاجار). میرزا محمدجعفرصافی اصفهانی، فرزند محمد، از سادات اصفهان بود. او را، به اختلاف، از سادات موسوی (فاضل خان گروسی، ص ۵۵۱؛ عبدالرزاق دنبلی، ج ۱، ص ۲۲۰؛ احمد گرجی نژاد، ج ۱، ص ۱۲۲)، حسینیِ مرعشی (مهدوی، ص ۹۷) و طباطبایی (همایی، ۱۳۴۳ش، ص ۱۲۸؛ همو، ۱۳۴۰ش، ج ۱، ص ۱۹) دانسته اند. با توجه به سخنِ خودِ او در شهنشاه نامه، وی احتمالاً درسال ۱۱۳۰ به دنیا آمده است.

از جزئیات زندگی او اطلاع چندانی نداریم. تقریباً همۀ تذکره نویسان – به خصوص آنان که وی را از نزدیک دیده اند (فاضل خان گروسی؛ عبدالرزاق دنبلی؛ احمد گرجی نژاد، همانجاها؛ آذر بیگدلی، ص ۵۲۷) – بر خوش¬خلقی و زنده دلی و مهربانی او تأکید کرده اند.

آثار او عبارت است از:

۱) دیوان اشعار، بالغ بر دوازده هزار بیت، که بیشتر آن غزل و بقیه مشتمل است بر قصیده، ترکیب بند، ترجیع بند، مثنوی و رباعی(فاضل خان گروسی، ص ۵۵۲؛ عبدالرزاق دنبلی، ج ۱، ص ۲۲۱؛ احمد گرجی نژاد، ج ۱، ص ۱۲۳؛ هدایت، ج ۲، بخش۲، ص ۶۷۴؛ محمود میرزا قاجار، ج ۲، ص ۴۳۵). نسخه ای از دیوان او به خط نستعلیقِ گویا خودِ وی، مشتمل بر قصیده و غزل و رباعی، به شمارۀ ۲۵۰۷، در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران موجود است (برای آگاهی از دیگر نسخه¬ها رجوع کنید به منزوی، ج ۳، ص ۲۴۰۱).

۲) شهنشاه نامه، مهمترین اثر او، منظومه ای دینی است در معجزات پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و جنگهای امام علی علیه السلام، که آن را به تقلید از شاهنامۀ فردوسی در بحر متقارب سروده است. بنا بر گفتۀ خود او در پایان همین منظومه (رجوع کنید به هدایت، ج ۲، بخش۲، ص ۶۸۴)، وی آن را در دهۀ هفتم عمرش سروده و پس از اتمام، آن را به نظرِ فتحعلی شاه قاجار (حک : ۱۲۱۲ـ۱۲۵۰) رسانده و فتحعلی شاه نیز او را نواخته و این منظومه را شهنشاه نامه نامیده است (احمد گرجی نژاد، همانجا؛ هدایت، ج ۲، بخش۲، ص ۶۷۳؛ مدرّس تبریزی، ج ۳، ص ۴۱۰).

این منظومه در مقایسه با شاهنامۀ فردوسی خوب گفته نشده است(فاضل خان گروسی؛ عبدالرزاق دنبلی، همانجاها). بعضی (همایی، ۱۳۴۰ش، ج ۱، ص ۱۹) آن را شایستۀ مقایسه با شاهنشاه نامۀ صبای کاشانی و اردیبهشت نامۀ سروش اصفهانی دانسته اند. به نوشتۀ هدایت ( ج ۲، بخش۲، ص ۶۷۴)، این منظومه منتشر نشده و تذکره نویسان به آن اشاره نکرده اند. از این رو، خودِ او که نسخه ای از آن در اختیار داشته، حدود سیصد بیت از این منظومه را نقل کرده است.

۳) منظومۀ گلشن خیال، در بحر هزج. هدایت قریب شصت بیت از آن را در تذکرۀ خود ثبت کرده است (رجوع کنید به ج ۲، بخش۲، ص ۶۸۴- ۶۸۶). موضوع آن به درستی مشخص نیست. آنچه به نظر می¬رسد توصیه به صبر و شکیبایی، صفت عقول و مباحثی دربارۀ آفرینش انسان و شناخت است.

۴) زبده الأنساب، در انساب سادات مرعشی، مشتمل بر مقدمه و چهار شعبه و خاتمه. گویا یک نسخۀ خطی از این کتاب در کتابخانۀ محمدعلی روضاتی موجود است (قانونی، ۱۳۸۰، ص ۵۰)

تذکره نویسان اشعار صافی را دلنشین و در نهایت حلاوت و ملاحت و به سیاق سعدی نزدیک دانسته اند (عبدالرزاق دنبلی؛ احمد گرجی نژاد، همانجاها). خودِ وی نیز به این نکته اشاره کرده است (رجوع کنید به قانونی، ۱۳۸۰، ص ۵۱)

با توجه به زندگی صافی در اوایل دورۀ قاجار و غلبۀ سبک بازگشت، تقلید از سعدی و حافظ و تضمین و استقبال از اشعار آنان و در نتیجه روانی و سادگی غزلیات وی طبیعی است، اما همچنان نشانه¬هایی از نازک خیالیها و مضمون سازیهای سبک هندی در اشعار وی دیده می شود.

رحلت

تاریخ وفات صافی را بیشتر منابع، موافق مادّه تاریخی که وامق اصفهانی ساخته ( «میرزا جعفر صافی بجنان جایش باد» )، سال ۱۲۱۹ و مدفن وی را تخت فولاد اصفهان، در بقعۀ میرزا ابوالقاسم فندرسکی، ضبط کرده اند (فاضل خان گروسی؛ عبدالرزاق دنبلی؛ احمد گرجی نژاد؛ مدرّس تبریزی؛ آذر بیگدلی، همانجاها؛ هدایت، ج ۲، بخش۲، ص ۶۷۴). امروزه اثری از سنگ مزار او وجود ندارد و محل دقیق آرامگاه وی در این مکان، معلوم نیست (قانونی، ص ۵۰).



منابع :

(۱) احمد منزوی، فهرست نسخه های خطی فارسی ، تهران ۱۳۴۸ـ ۱۳۵۳ ش؛
(۲) احمدبن فرامرز اختر، تذکرۀ اختر، ج ۱، چاپ عبدالرسول خیامپور، تبریز ۱۳۴۳ ش؛
(۳) احمدعلی دیوان بیگی، حدیقه الشعراء، ج ۲، چاپ عبدالحسین نوائی، تهران ۱۳۶۵ ش؛
(۴) جلال الدین همایی، «ترجمۀ حال سروش اصفهانی»، در دیوان سروش اصفهانی، ج ۱، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۴۰ ش؛
(۵) جلال الدین همایی، برگزیدۀ دیوان سه شاعر اصفهان از خاندان همای شیرازی، تهران ۱۳۴۳ ش؛
(۶) حمیدرضا قانونی، «ستاره ای از ستارگان ادب پارسی، صافی اصفهانی»، فصلنامۀ فرهنگ اصفهان، ش ۱۹ ( بهار ۱۳۸۰)؛
(۷) رضاقلی بن محمدهادی هدایت، مجمع الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، ج ۲، بخش ۲، تهران ۱۳۴۰ش؛
(۸) عبدالرزاق بن نجفقلی مفتون دنبلی ، تذکرۀ نگارستان دارا ، ج ۱، چاپ عبدالرسول خیامپور، تبریز ۱۳۴۲ش؛
(۹) لطفعلی¬بن آقاخان آذربیگدلی، آتشکدۀ آذر، چاپ میرهاشم محدّث، تهران ۱۳۷۸ ش؛
(۱۰) محمد فاضل خان گروسی، تذکرۀ انجمن خاقان، چاپ توفیق سبحانی، تهران ۱۳۷۶ش؛
(۱۱) محمد قدرت الله گوپاموی، تذکرۀ نتائج الافکار، بمبئی ۱۳۳۶ش؛
(۱۲) محمدعلی مدرّس تبریزی، ریحانه الأدب، ج ۳، تهران [بی تا]؛
(۱۳)محمود میرزا قاجار، سفینه المحمود، ج ۲، چاپ عبدالرسول خیامپور، تبریز ۱۳۴۶ ش؛
(۱۴) مصلح الدین مهدوی ، تذکره القبور، یا، دانشمندان و بزرگان اصفهان ، اصفهان ۱۳۴۸ ش؛
(۱۵) هلاکو قاجار، مصطبه خراب ، چاپ عبدالرسول خیامپور، تبریز ۱۳۴۴ ش.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۶ 

زندگینامه محمدیوسف واله اصفهانی(متوفی۱۱۰۵ه ق)

 محمدیوسف، مورخ، ادیب، شاعر و از دیوانیان روزگار شاه‌صفی تا شاه‌سلیمان صفوی. محمد‌یوسف، فرزند میرزا حسین، در قزوین به دنیا آمد. از تاریخ تولد او آگاهی نداریم. استوری (ج۱، ص ۱۳۱) بر این اساس که وی در جنگ قندهار (۱۰۵۸) هفتاد ساله بوده، تاریخ تولد او را ۸۸۶ دانسته است، اما با توجه به درگذشت محمدیوسف در ۱۱۰۵، این تاریخ درست نیست.

محمد‌یوسف بعد از دورۀ کودکی و جوانی، به کسب دانش پرداخت و در تحصیل علوم دینی تلاش بسیار کرد (نصرآبادی، ج ۱، ص ۱۱۴) و پس از اتمام درس، به کارهای دیوانی وارد شد. او در ۱۰۴۸، به دیوان اعلی رفت و به نوشتن دفتری از دفاتر توجیه دیوان اعلی پرداخت و با نفوذ برادرش، وحید قزوینی، در ۱۰۵۶ در بخش تحریر ارقام لازم‌الاحترام دیوان اعلی به کار مشغول شد (واله اصفهانی، ۱۳۸۰، ص ۲۸۷ـ ۲۸۸، ۵۶۴؛ نصرآبادی، ج ۱،‌ص ۱۱۴). وی به سبب این شغل، همواره در دربار و سفرهای شاه حضور داشت، از جمله در لشکرکشی و سفر جنگی شاه‌عباس به قندهار، او نیز در دفترخانه شاهی حضور داشت (واله اصفهانی، ۱۳۸۰، ص ۵۶۴ـ ۵۶۵).

در ۱۰۶۶، شاه‌عباس دوم در ساختار سپاه صفوی تغییراتی ایجاد کرد و تشکیلات اداری توپخانه را، همچون دیگر بخشهای سپاه، مستقل کرد و دستور داد دفاتر خرج توپخانه از دیگر بخشهای سپاه جدا شود و محمد‌یوسف را نیز به وزارت توپخانه منصوب کرد (همان، ۱۳۸۰، ص ۵۶۳ـ ۵۶۵؛ نصرآبادی، ج ۱، ص ۱۱۴). در همان سال، محمد یوسف نخستین مأموریت نظامیش را انجام داد، که همراهی با الله‌ویردی خان( بیگلربیگی کوهگیلویه) برضد سبحان قلی‌خان و ازبکان، و حفظ امنیت مرزهای خراسان بود (واله اصفهانی، ۱۳۸۰، ص۵۸۲ـ۵۸۳).

واله اصفهانی پس از مرگ شاه‌عباس دوم، در روزگار شاه‌سلیمان صفوی، و حتی پس از برکناری برادرش وحید قزوینی از مشاغلش در ۱۰۸۴، همچنان وزیرتوپخانه ماند. وی طی هفده سال خانه‌نشینی برادرش، همواره انیس او بود. وحید قزوینی در ۱۱۰۱ صدر‌اعظم شاه‌سلیمان صفوی شد. محمدیوسف گمان کرد که برادرش‌، همچون گذشته، او را برخواهد کشید، اما وحید فقط به او وعده داد .محمد یوسف در این باره نوشته است که هرچه روز و شب را می‌شمردم، خبری از توجه برادرم نبود. وی سرانجام ، از سردی مهر برادرش، بیمار شد ویک سال در بستر بیماری بود. در این دوران همۀ خویشانش، جز برادرش محمدطاهر وحید، از اودلجویی کردند و او سرانجام، پس از دلجویی شاه‌سلیمان، از بستر بیماری برخاست و حتی به دربار راه یافت (واله اصفهانی، ۱۳۸۰، ‌ص ۵۶۶ـ ۵۶۹).

رحلت

واله اصفهانی در ۱۱۰۵ یا ۱۱۰۶ در اصفهان درگذشت. او از خوشنویسان دیوانی بود (نصرآبادی، ج۱،‌ ص۱۱۴؛ ابوتراب اصفهانی، ص ۲۱). علی قلی واله داغستانی او را مجموعه‌ای از کمالات و محسّنات دانسته است (ج ۴،‌ص ۲۴۶۴).

وی شعر هم می‌سرود و واله تخلص می کرد. نصرآبادی (‌ همانجا) نوشته است که او در نظم و نثر سحرپرداز و بی‌شریک بود ، و افزوده است که تفسیری هم دارد، اما نام آن را ذکر نکرده است. واله اصفهانی جز کتاب خلدبرین*ــ که تاریخ عمومی است از تاریخ پیامبران تا سال ۱۰۷۱ــ رسالۀ کوتاهی در شرح‌حال خاندانش داردکه گویا بخشی از کتاب خلدبرین است (ج ۲، ص ۶۱۰).

فرزندان

واله‌اصفهانی پنج پسر داشت: میرزا رحیم که جانشین او در وزارت توپخانه شد، محمدنعیم، میرزا نصیر( مستوفی رامکوه)، میرزا اشرف، و میرزا هاشم،که همگی کارهای دیوانی می-کردند و از خوشنویسان اواخر عصر صفوی نیز بودند (نصیری، ص ۵۸).



منابع :
(۱) علی صدرایی خویی و ابوالفضل حافظیان بابلی، فهرست نسخه‌های خطی کتابخانۀ عمومی آیت‌الله العظمی گلپایگانی، کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، چاپ مصطفی درایتی، تهران ۱۳۸۸؛
(۲) محمدطاهر نصرآبادی، تذکره الشعراء، چاپ محسن ناجی‌نصرآبادی، تهران ۱۳۷۸؛
(۳) محمدابراهیم نصیری، دستور شهریاران، چاپ محمدنادر نصیری‌مقدم، تهران ۱۳۷۳؛
(۴) محمدیوسف واله اصفهانی،‌ ایران در زمان شاه صفی و شاه عباس دوم (حدیقه ششم و هفتم از روضه هشتم خلدبرین)، چاپ محمد نصیری، تهران ۱۳۸۰؛
(۵) علی‌قلی واله داغستانی، ریاض‌الشعراء، چاپ محسن ناجی نصرآبادی، تهران ۱۳۸۴؛
(۶) C. A. Storey, Persian Literature, A Bio-Bibliographical Survey, London 1972.
/ سید‌سعید میر‌محمد صادق/ دانشنامه جهان اسلام نویسنده : موسسه دائره المعارف الفقه الاسلامی    جلد : ۱۶ 

زندگینامه میرزا حسن اصفهانى«صفی‌علیشاه»(متوفی۱۳۱۶ه ق)

 میرزا حسن اصفهانى، از صوفیان بزرگ سلسلۀ نعمت‌اللهى. شرح حال او را برادرش، رضا، ملقب به حضورعلى نعمت‌اللهى، در رساله‌اى به نام تعرفه‌الاولیا، از قول خود صفی علیشاه ، به نظم درآورده است (جمالزاده، ص ۱۰۵۶ـ۱۰۵۷؛ برای اطلاع از مطالب این رساله رجوع کنید به همو،ص۱۰۵۶ـ۱۰۶۰).گزارشى از این رساله را مسعود همایونى در کتاب تاریخ سلسله‌هاى طریقه نعمه اللهیه در ایران(ص ۲۶۱ـ ۲۸۸) به نثر نوشته است.

صفى همراه با رحمت علیشاه به کرمان رفت و به اشارۀ وی سرودن کتاب زبده الاسرار را آغاز کرد( صفی علیشاه، ۱۳۷۰، مقدمۀ دیوان، ص ۵ـ۶؛ همایونى، همانجا). پس از وفات رحمت علیشاه، وی دست ارادت به منورعلیشاه داد که عموى رحمت¬علیشاه و مدعى جانشینی او بود .صفی در حمایت از او و نفى مخالفانش کوشید. از جمله گویا مقالاتى نوشت در برترى وی بر سعادت¬علیشاه ،که ارادتمندانش وی را جانشین بر حق رحمت علیشاه می‌دانستند (کیوان قزوینی، بهین سخن، ص۲۰؛ چهاردهى، ص ۱۲) .همچنین در زبده الاسرار اشعارى دارد که متضمن تعریضات تند نسبت به سعادت¬علیشاه و دفاع از منورعلیشاه است (رجوع کنید به صفى، ۱۳۷۲، ص ۱۱۸ـ۱۲۱).

صفى تا ۱۲۸۰ در یزد ماند و آنگاه ، برای دومین بار، به هندوستان رفت و علیشاه آقاخان دوم، رهبر اسماعیلیه، از او استقبال کرد (صفى،۱۳۷۰، مقدمۀ دیوان،ص ۶؛ همایونى،ص ۲۶۴، ۲۸۹). گویا علت سفر او به هندوستان، درخواست علیشاه از منورعلیشاه بود مبنی بر فرستادن شیخ مؤتمنى از طریقت نعمت‌اللهى (معصوم علیشاه، ج ۳، ص ۴۴۵) .صفی از هند به زیارت خانۀ خدا رفت (صفى، همان، ص ۵) وسپس به هندوستان بازگشت و تألیف زبده الاسرار را به پایان برد و آن را در بمبئى، با حمایت علیشاه، به چاپ رساند. در این سفر وی با بسیارى از مرتاضان و جوکیان ملاقات و گفتگو کرد (صفى، همان، ص ۶؛ همایونى، ص ۲۸۹ـ۲۹۰).

پس از چهار سال اقامت در هند، به زیارت عتبات عالیات رفت و در نجف به دیدار شیخ‌مرتضى انصارى، از بزرگترین عالمان شیعه و مهم‌ترین مرجع شیعیان عصر، رفت. قصد او از این دیدار، تحویل هدایاى علیشاه ، رهبر اسماعیلیان، و ابلاغ پیامى از سوى وى بود. گفته¬اند که شیخ مرتضی انصاری از او به گرمی استقبال و تلویحاً از زبده الاسرار تمجید کرد (معصوم علیشاه،همان،ص۴۴۲؛ همایونى،ص ۳۰۷ـ۳۰۸).

صفی سپس به ایران آمد و به یزد رفت. در این ایام بر سر جانشینى رحمت¬علیشاه، میان سعادتعلیشاه و منورعلیشاه نزاع بالا گرفته بود. صفى با اینکه قبلاً دست ارادت به منورعلیشاه داده بود، براى دورى از منازعات، عزم هندوستان کرد تا باقى عمر را در دکن بماند. اما پس از دو سال اقامت، مشکلاتی پیش آمد که موجب شد به عزم مشهد رهسپار ایران شود. گویا این سال مصادف با وقوع قحطى بود و صفى موفق به سفر مشهد نشد و ناچار در تهران اقامت گزید (صفى، همان، ص ۶؛ معصوم علیشاه، همان، ص ۴۴۲ ،۴۴۶).

در تهران عبدعلیشاه کاشانى، از مشایخ منورعلیشاه، با صفی بناى مخالفت گذاشت و چنین استدلال کرد که چون صفی ، شیخ سیار است، توقف بیش از شش ماه او در تهران جایز نیست. گویا اقبال اهالى تهران و صاحب‌منصبان دربارى به صفی علیشاه در بالاگرفتن این مخالفتها بی‌تأثیر نبوده است (رجوع کنید به صفی، همان، ص ۱۳ـ۱۵؛ مدرسی چهاردهى،ص ۱۲ـ۱۳).

صفی‌علیشاه نیز که از مدتها پیش خود را مستقل از منورعلیشاه می‌دانست، پیوند روحانى خود را به رحمت علیشاه پشتوانۀ معنوى و سلوکى خود ‌دانست و بلاواسطه خود را به رحمت علیشاه متصل ‌کرد (رجوع کنید به صفی، ۱۳۷۲، ص ۷۲ـ۷۴، ۱۷۹، ۱۸۱، ۱۹۲؛ زرین‌کوب، ص۳۴۳ ). یکی از دلایل استقلال صفی علیشاه از منورعلیشاه آن بود که به اعتقاد وی، اعتبار اجازه‌نامۀ سعادت¬علیشاه بیش از اجازه¬نامۀ مورد ادعاى منورعلیشاه است. در عین حال، صفى به سعادت علیشاه نیز انتقاداتی داشت و او را شایستۀ جانشینی نمی¬دانست (رجوع کنید به صفی،۱۳۷۰، مقدمۀ دیوان، ص ۱۴ـ۱۵).

صفى با طرح این موضوع که «سند فقر ترک هنگامه است نه کاغذ ارشادنامه» ( همان ، ص ۶)، مناط اعتبار ادعاى شیخی را به تهذیب اخلاق ، زهد از دنیا و انقطاع از ماسوی الله، توکل بر خدا و ذخیره نکردن مال ، پوشیدن عیب مردم ، حفظ زبان از لغو بخصوص دروغ و غیبت و تهمت، و پاک داشتن دل از کینه و خصومت می‌دانست (رجوع کنید به همان، ص ۱۵).

صفى به ‌واسطۀ برخوردارى از دانش وسیع عرفانى و کمالات معنوى و همچنین بیان گرم و گیرا، در اواخر دورۀ ناصرى شمارى از ارباب حرف و صاحب‌منصبان دربارى را مجذوب خود کرد، از آن جمله‌اند :سلطان¬محمدمیرزا نوۀ فتحعلیشاه ، میرزانصراللّه‌خان دبیرالملک، و ظهیرالدوله که وزیر تشریفات و داماد ناصرالدین‌شاه بود (همایونى، ص ۳۰۵ـ۳۰۶؛ مدرسى چهاردهى، ص ۱۱).

کیوان قزوینی* نیز مدتی مرید صفی علیشاه بود، ولی بعد به سلطان¬علیشاه گنابادی پیوست (سمیعی، ص۱۴۱) . صفی در سالهاى اقامتش در تهران، علاوه بر تربیت شاگردان، آثارى به نظم و نثرنوشت(زرین‌کوب، ص ۳۴۳). یکى از فعالیتهای مهم وی، مبارزه با شیخیه و بابیت و بهائیت بود (چهاردهى، ص ۲۱ـ۲۲).

او حتی یکى از اهداف تألیف تفسیر منظومش را از قرآن ، علاوه بر ترغیب «مردم فارسی‌زبان به خواندن و فهمیدن معانى و نکات عرفانى قرآن»، مبارزه با بابیه ذکر کرده است و برآن بود که هر کس این تفسیر را بخواند دیگر به بابیه اعتنایی نمی کند (رجوع کنید به صفی، همان، ص ۶، ۱۱ـ۱۲) .

صفى درویشان نعمت‌اللهى را از رفتن به مجالس وعظ شیخیه به¬شدت نهى می‌کرد و می‌گفت سخنان آنان «شهدى است آلوده به زهر (که) همه‌کس ملتفت نیست.» او تا آنجا پیش می‌رفت که سفارش می¬کرد اگر درویشى شیخى شده باشد و بخواهد دوباره برگردد و درویش شود، او را از خود برانید(رجوع کنید به همان، ص ۲۳).

صفی‌علیشاه در ۱۳۱۱ رساله‌اى در رد کتاب ایقان بهاءاللّه نوشت ( رأفتى، ج ۳، ص ۲۲۵ ؛ مدرسی چهاردهى، ص ۱۷)،که احتمالاً همان رسالۀ صفوت است که در آن صفى یکی از احادیثی را که بهاءاللّه در ایقان تفسیر کرده بود، شرح داده و در ضمن آن ،مندرجات ایقان را رد کرده است (رجوع کنید به رأفتى، همان، ص ۲۲۵؛ مدرسی چهاردهى، ص۵۰).یکی از بهائیان به‌نام حاجی‌میرزا حسن شیرازى، معروف به خرطومى ، نیز در جواب صفى رساله‌اى به نام نجم العرفان فى ردّ من اعترض على الایقان را در بمبئى به چاپ رساند (رأفتى، ص۲۲۶).

اما برخی، به اشتباه ،این رساله را به صفى نسبت داده‌اند (رجوع کنید به مدرسی چهاردهى، ص ۱۷؛ صفی، ۱۳۸۳، ناجى، پانویس ، ص ۱۳۲۷) .گویا ردّیۀ صفى تشکیلات بهائى را به زحمت انداخت و آنان را وادار به پاسخگویى و چاره‌جویى کرد (رجوع کنید به اشراق خاورى، ج ۵، ص ۱۷۱؛همو، ج ۹، ص ۴۹ـ۵۱). علاوه بر رسالۀ خرطومى، چند نامه هم عبدالبهاء در پاسخ به صفى نوشت که در آنها، به جای پاسخ گویی، از در دوستى درآمد و مقام صفى را در عرفان ستود (رجوع کنید به اشراق خاورى، ج ۵، ص ۱۷۲ـ۱۷۴).

رحلت

صفی در ۲۴ ذیقعده ۱۳۱۶ درگذشت. مزار وی در خانقاهی است که زمین آن را شاهزاده سلطان محمدمیرزا در ۱۲۹۴ اهدا کرده بود. امروزه این خانقاه در نزدیکی میدان بهارستان، جنب خیابان صفی علی شاه ، است( معصوم علیشاه، همان،ص۴۴۶؛ همایونی، ص۲۵۸).

گویا صفى در زمان حیات خود، ظهیرالدوله* ملقب به صفاعلیشاه را به جانشینى خود تعیین کرده بود، اما چند تن دیگر از مشایخ صفى، پس از فوت او، ادعاى جانشینى کردند: میرزاعبدالکریم معروف به معروف‌علیشاه، میرمعصوم‌خان کرمانى، وسیدمحمودخان نائینى ملقب به حیرت‌علیشاه (همایونى، ص ۳۱۶؛ مدرسی چهاردهى، ص ۳۳ـ۳۴).

فرزندان

صفی در اواخر عمر ازدواج کرد و صاحب دو دختر و یک پسرشد. یکی از دخترانش در زمان حیات صفی و پسرش بعد از صفی و در دوران جوانی درگذشت وتنها دختر وی، به نام شمس-الضحی نشاط، که در ۱۲۷۹ به دنیا آمده بود، نزد ظهیرالدوله درویش شد ( مدرسی چهاردهی،ص۳۰). شمس¬الضحی در شعر و نقاشی و ابریشم¬بافی مهارت داشت و در شعر، شمس تخلص می کرد. وی در ۱۳۰۵، از صنایع مستظرفۀ امریکا مدال طلا گرفت(برقعی، ج۳،ص ۲۰۱۰).

آثار منظوم او عبارت اند از :

۱) زبده الاسرار،مشتمل بر بیان اسرار شهادت امام حسین علیه السلام و یارانش و تطبیق آن با منازل سیروسلوک. صفی علاوه بر اینکه این اثر را بر وزن مثنوى مولوى سروده، از آن بسیار بهره برده است (برق ، ص ۷۴ـ۷۸، ۹۵).

۲ ) بحرالحقایق، در شرح و توضیح اصطلاحات صوفیه به‌ترتیب حروف تهجى و بر وزن گلشن راز شبسترى ( زرین¬کوب،ص۳۴۳). وی در تألیف اثر به شرح اصطلاحات صوفیه نظر داشته و اصطلاحات تصوف را براساس ترتیب و توضیحات عبدالرزاق به فارسى درآورده است (رجوع کنید به کاشانى، عبدالرزاق، اصطلاحات‌الصوفیه، ترجمۀ محمد خواجوى ، تهران۱۳۷۲ش).

۳ ) تفسیرمنظوم قرآن، مشهور به تفسیر صفی ، اثری ادبى و عرفانى ،مشتمل بر حدود ۳۲۰۰۰ بیت (برق، ص ۱۰۸؛ حسن‌زاده آملى،ص ۲۲۵) . این تفسیر بر وزن مثنوى مولوى است و مؤلف کوشیده است تنزیل و تأویل را به¬هم بیامیزد و شریعت و طریقت را جمع کند (زرین‌کوب ، ص ۳۴۴).

۴ ) دیوان اشعار، شامل قصاید، غزلیات، ترجیعات، مسمطات و رباعیات ، که غزلیات و مسمطاتش شهرت بیشتری دارد. در بین مسمطات، مخمسی مشهور و مفصّل دارد در بیان سیر انسان در مراتب وجود. غزلیاتش نیز با لحنی قلندرانه و با شور و هیجان سروده شده است.برخی محققان دربارۀ لطافت و ظرافت اشعار او سخن گفته اند (رجوع کنید به رضا، ص ۱۶۰، ۲۴۳ـ۲۴۴). شاید بتوان او را آخرین شاعر بزرگ صوفى مشرب دانست (رازى ، ص ۵۷۹؛ زرین¬کوب، همانجا) .

آثار منثور صفی علیشاه عبارت اند:

۱ ) عرفان الحق، که رساله¬ای است دربارۀ اسرار سلوک و آداب طریقت به زبان ساده که گویا صفی آن را برای ناصرالدین شاه تألیف کرده بوده است(زرین¬کوب، همانجا).

۲) اسرارالمعارف. وی در این رساله اشاره کرده که نیل به عرفان موقوف به موهبت وتأیید الهی است ،هر چند باید درراه آن تلاش کرد و از جان ومال خود گذشت. در این اثر، صفی اوصاف صوفیان حقیقی و راههای تمیز آنان را از مدعیان بیان کرده است (صفی،۱۳۶۰،ص۴۹ـ۵۶، ۶۳ـ۶۵ ؛ زرین¬کوب، همانجا).

۳) میزان المعرفه، رساله¬ای است موجز در شرح معنای انسانیت ،که در آن خاطر نشان نموده که انسانیت موقوف به رعایت آداب ظاهر و سلوک باطن است(زرین¬کوب،همانجا). این اثر همراه با اسرارالمعارف در ۱۳۶۰ش چاپ شده است.



منابع:

(۱)عبدالحمید اشراق خاوری، مائده آسمانی، موسسه ملی مطبوعات امری، تهران۱۳۲۷ش؛
(۲) عطا کریم برق، جستجو دراحوال وآثار صفی علیشاه، تهران۱۳۵۲ش؛
(۳) محمد باقر برقعی، سخنوران نامی معاصر ایران، تهران۱۳۷۳ش؛
(۴) محمد علی جمالزاده، “شرح احوال مولانا حاج میرزا حسن صفی علیشاه “، مجله وحید، دوره سیزدهم ،ش ۱۱ و۱۲ ،مسلسل ۱۸۸، بهمن ۱۳۵۴ش/ ۱۳۹۶صفر/ فوریه ۱۹۷۶م؛
(۵) حسن حسن زاده آملی، انسان کامل از دیدگاه نهج البلاغه، قم۱۳۷۲ش؛
(۶) عبدالله رازی ، تاریخ کامل ایران از تاسیس سلسله ماد تا انقراض قاجاریه،تهران ۱۳۶۷ش؛
(۷) وحید رافتی،مآخذ اشعار درآثار بهایی، از انتشارات موسسه معارف بهائی،کانادا، ۲۰۰۰م؛
(۸) فضل الله رضا، مهجوری ومشتاقی مقالات فرهنگی و ادبی ، تهران ۱۳۷۵ش؛
(۹) عبدالحسین زرین کوب، دنبالۀ جستجو درتصوف ،تهران ۱۳۶۲ش؛
(۱۰)کیوان سمیعی، رساله ترجمۀ حال کیوان قزوینی، در دو رساله در تاریخ جدید تصوف(تاریخ انشعابات متاخره سلسله نعمت اللهیه، منوچهر صدوقی ، کیوان سمیعی، ،تهران۱۳۷۰ش؛
(۱۱) صفی علیشاه، زبده الاسرار،تهران ۱۳۷۲ش؛
(۱۲) همو، اسرار المعارف ومیزان المعرفه،تهران ۱۳۶۰ش؛
(۱۳) همو، دیوان صفیعلی شاه، با مقدمه تقی تفضلی وبه کوشش منصور مشفق،تهران۱۳۷۰ش؛
(۱۴) همو، تفسیر صفی، تصحیح وتحقیق حامد ناجی اصفهانی،اصفهان۱۳۸۳ش؛
(۱۵) عبدالرزاق کاشانی، اصطلاحات الصوفیه، ترجمه محمد خواجوی، تهران۱۳۷۲ش؛
(۱۶) عباسعلی کیوان قزوینی، راز گشا، بهین سخن،بی جا، بی تا؛
(۱۷) محمدعلی مدرس تبریزی، ریحانه الادب،تهران ۱۳۶۹ش؛
(۱۸) نورالدین مدرسی چهاردهی، سلسله های صوفیه ایران، تهران ۱۳۶۰ش؛
(۱۹) محمد بن معصوم بن زین العابدین معصوم علیشاه، طرائق الحقایق، چاپ محمد جعفر محجوب ، تهران ۱۳۳۹-۱۳۴۵ش؛
(۲۰) مسعود همایونی،تاریخ سلسله های طریقه نعمه اللهیه در ایران از سال ۱۱۹۰ هجری قمری تا سال۱۳۹۶هجری قمری،تهران۱۳۵۸ش.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

زندگینامه حامدى اصفهانى(قرن هشتم)

 از شاعران فارسی‌گوى دربار سلطان محمد فاتح در دوره دوم سلطنت وى (۸۵۵ـ۸۸۶). حامدى در ۸۴۳ در اصفهان به دنیا آمد و به همین سبب، بعدها به حامدى اصفهانى، حامدى عجم، حامدى عجمى، حامدى ایرانى، ملاحامدى و مولانا حامدى شهرت یافت (د. ترک؛ د.ا.د. ترک، ذیل «حامدى»).

وى در مثنوى حسب‌حال‌نامهاش، که نوعى زندگینامه خودنوشت است، تولد خود را باتوجه به «قوس نزول» تصوف، تصویر کرده است (رجوع کنید به د. ترک، همانجا، به نقل از کلیات دیوان مولانا حامدى). او پس از اتمام تحصیل، چون ممدوح شایسته‌اى در اصفهان پیدا نکرد، راه سفر در پیش گرفت و به باکو رفت و به دربار شروانشاهان (حک : ح ۷۸۴ـ۹۴۵)، راه یافت، اما چون شاعران چنان که باید و شاید در آنجا قدر نمی‌دیدند، باکو را ترک گفت (رجوع کنید به >دایرهالمعارف ادیبان دنیاى ترک<، ذیل «حامدى»؛ د.ا.د.ترک، همانجا؛ د. ایرانیکا، ذیل مادّه).

وى به آناطولى رفت و به دربار سلطان‌محمد فاتح راه یافت (د. ا. د. ترک، همانجا). اسماعیل حکمت ارتایلان، با استنباط از حسب‌حال‌نامه، نوشته است که اگر سفر حامدى از اصفهان در حدود بیست سالگى شروع شده باشد، وى در حدود پنجاه سالگى به آناطولى رسیده (رجوع کنید به همانجا، به نقل از مقدمه کلیات دیوان مولانا حامدى)؛ اما احمد آتش در نقدى که بر تصحیح همان اثر و مقدمه مصحح نوشته معتقد است وى در سى سالگى به آناطولى رسیده است (ص ۱۱۹). تحسین یازیجى احتمال داده که سبب عزیمت حامدى از قسطمونى به استانبول، الحاق قلمرو اسماعیل‌بیگ به قلمرو دولت عثمانى بوده است (رجوع کنید به د. ایرانیکا، همانجا).

به سبب علاقه‌اى که سلطان عثمانى به شاعران ایرانى داشت، حامدى در زمره ندیمان وى قرار گرفت (اوزقریملى، ذیل «حامدى عجمى») و بیش از پانزده سال در دربار وى ماند. حامدى ضمن سرودن اشعارى براى ممدوح خود، آثارى را با خط خوش براى کتابخانه وى استنساخ می‌کرد (د. ایرانیکا، همانجا) تا آنکه به سبب انتقاد از عطایاى فاتح در مقابل قصیده‌اى که وى به مناسبت فتح کفه (رجوع کنید به اوزون چارشیلى، ج ۲، ص ۱۲۷ـ۱۲۹) سروده بود، مغضوب و در ۸۸۱ به بورسه تبعید شد و در آنجا، باقى عمر خود را در مقام متولى مرقد سلطان‌مراد خداوندگار گذراند (د.اسلام، چاپ دوم، ذیل «حامدى»؛ د. ترک؛ >دایرهالمعارف ادیبان دنیاى ترک<؛ د. ایرانیکا، همانجاها). از تاریخ و محل درگذشت وى اطلاعى نیست.

آثار

حامدى عبارت‌اند از:

۱) دیوان اشعار، با حدود هفت هزار بیت (ریاحى، ص۱۵۰)، مشتمل بر مثنوى حسب‌حال‌نامه، قصاید، تواریخ، غزلیات، رباعیات، مُوَشَّحات، مُعَمَّیات و قطعات. بخش اعظم آن به فارسى و اندکى نیز به عربى و ترکى است و سروده‌هاى ترکى او داراى خصوصیات ترکى شرقى است (دایرهالمعارف زبان و ادبیات ترکى، ذیل «حامدى عجم»؛ >دایرهالمعارف ادیبان دنیاى ترک، همانجا). دو نسخه از این دیوان در کتابخانه‌هاى استانبول موجود است. اسماعیل حکمت ارتایلان نسخه موجود در کتابخانه مؤسسه تاریخ ترک‌را در ۱۳۲۸ش/ ۱۹۴۹ با عنوان کلیات دیوان مولانا حامدىچاپ عکسى کرد. احمد آتش و نیز على جانب یونتم بر دیوان حامدى نقدهایى نوشته‌اند (رجوع کنید به د. اسلام، همانجا).

۲)فال‌نامه‌اى به نام جام سخنگوى، به زبان فارسى.

۳) وصیت‌نامه، که به نوشته عاشق چلبى، حامدى این اثر را، اندکى قبل از درگذشت خود، خطاب به پسرش، جلیلى، سروده است. جلیلى نیز شعر می‌سرود و افزون بر آثارى با نامهاى لیلی‌ومجنون، خسرو و شیرین، و گل صدبرگ، شاهنامه فردوسى را نیز به نظم ترکى درآورده است (مفتاح و ولى، ص ۲۵۶؛ نیز رجوع کنید به ریاحى، همانجا).

۴)منظومه تاریخ آل‌عثمان، به ترکى، که به سلطان بایزید دوم تقدیم شده است (د.ا.د.ترک؛ د.اسلام؛ د. ایرانیکا، همانجاها).



منابع :

(۱) محمدامین ریاحى، زبان و ادب فارسى در قلمرو عثمانى، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۲) الهامه مفتاح و وهاب ولى، نگاهى به روند نفوذ و گسترش زبان و ادب فارسى در ترکیه، تهران ۱۳۷۴ش؛

(۳) Ahmed Ates, “[Review of] Kulliyat-i divan-i Mevlana Hamidi”, Turk Tarih Kurumu belleten, XIV, no.53 (Ocak 1950);
(۴) EIr., s.v. “Hamedi Esfahani” (by Tahsin Yazici);
(۵) EI2, s.v. “Hamidi” (by Abdulkadir Karahan);
(۶) Erdogan Mercil, Musluman-Turk devletleri tarihi, Ankara 1997;
(۷) Atilla Ozkirimli, Turk edebiyati tarihi, Ankara 2004;
(۸) TA, s.v. “Hamidi” (by Fevziye Abdullah Tansel);
(۹) Turk dili ve edebiyati ansiklopedisi, Istanbul: Dergah Yayinlari, 1976-1998;
(۱۰) TDVIA, s.v. “Hamidi” (by Ismail Unver);
(۱۱) Turk dunyasi edebiyatcilari ansiklopedisi, Ankara: Ataturk Kultur Merkezi, 2002-, s.v. “Hamidi” (by M. Cunbur);
(۱۲) Ismail Hakki Uzuncarsili, Osmanli tarihi, vol.2, Ankara 1998.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۲ 

زندگینامه تقی‌الدین حُزنى اصفهانى(متوفی۹۸۷ه ق)

 تقی‌الدین محمد، از شعراى اصفهانى مکتبِ وقوع* در قرن دهم. تاریخ تولد وى مشخص نیست. امین احمد رازى (ج ۲، ص ۹۶۶) نام وى را تقی‌الدین مَجد ذکر کرده و عبدالرشید (ص ۱۱۸) او را حرمانِ اصفهانى نامیده است. آذر بیگدلى (بخش ۳، ص ۹۴۰) به جاى حرفى اصفهانى، به اشتباه حزنى را خواهرزاده ملّا نیکى (متوفى ۱۰۰۰، سراینده زبدهالافکار) دانسته و برخى از اشعار حرفى را هم با آنکه تخلصش آشکار است، به حزنى نسبت داده است.

حزنى از شاعران زمان شاه طهماسب اول (حک: ۹۳۰ـ۹۸۴) بود و بخشى از سلطنت شاه‌عباس اول (حک: ۹۹۶ـ۱۰۳۸) را نیز درک کرد. او از شاگردان برجسته میرزا مخدوم‌بن میرمیران حسینی‌صفاهانى بود (اوحدى بلیانى، گ ۱۶۵ر؛ واله داغستانى، ج ۱، ص ۵۷۵). به گفته انصاری‌کازرونى (ص ۶۸) حزنى در ۸۷۰ در شیراز به کسب علم و شاعرى پرداخت که ظاهراً تاریخ آن درست نیست.

حزنى در بیشتر علوم، سرآمد علماى زمان خود بود (اوحدى بلیانى؛ امین احمد رازى، همانجاها). صنایع، فنون و ظرایف شعرى را به خوبى می‌شناخت و درباره شعراى پیش از خود اطلاعات فراوانى داشت (علّامى، ج ۱، ص ۱۷۲؛ اسکندر منشى، ج ۱، ص ۱۸۶).

ادیبان و فضلاى آن دوره به وى اقبال فراوانى داشتند و براى حل مشکلات ادبى خویش به وى مراجعه می‌کردند (اوحدی‌ بلیانى، همانجا؛ تقی‌الدین کاشى، ج ۱، ص ۲۲۴). وى با بسیارى از شاعران حوزه عراق عجم مشاعره و مناظره داشت و آنان رباعیها و غزلهاى وى را ستایش می‌کردند (رجوع کنید به انصاری‌کازرونى، تعلیقات قریب، ص ۳۶۲). ملّاحالتى قندهارى از معاشران مشهور او بود (قاطعی‌هروى، ص ۷۵).

رحلت

بنابر برخى منابع، حزنى شخصیتى متناقض داشت و گاه زاهد و گاه لاابالى بود (صادقی‌افشار، ص ۱۶۲؛رجوع کنید به اسکندر منشى، همانجا). نقل است که وى مجذوب پسرکى حلوافروش شد، به طورى که بیشتر اوقاتش را با او می‌گذراند. به علاوه، او عطایاى حکام و سلاطین را نامتعارف خرج می‌کرد و به همین علت، هنگامى که از سفر قزوین که مدتى در آنجا ساکن شده بود به اصفهان بازمی‌گشت، مالى در اختیار نداشت تا زمستان را بگذراند و سرانجام در ۹۸۷ به سبب تنگدستى راهى هند شد و در لاهور یا در موضع رسول از اعمال پنجاب درگذشت (بداؤنى، ج ۱، ص ۱۷۲؛امین احمد رازى؛اوحدى بلیانى، همانجاها؛تقی‌ الدین کاشى،ج ۱، ص ۲۲۴ـ۲۲۵).

ظاهراً نظر تقی‌الدین کاشى (ج ۱، ص ۲۲۵) مبنى بر اینکه حزنى در ۹۸۹ به خدمت محمدقلى قطبشاه، از شاهان سلسله قطب شاهیه، رسیده، یا در زمان فترات هرات ملازم اکبرشاه بوده (صدیق حسن‌خان، ص ۱۲۳)، نادرست است.

از حزنى دیوانى برجاى نمانده، اما اشعارى پراکنده به شیوه شاعران مکتب وقوع، در تذکره‌ها از او نقل شده است (مثلاً رجوع کنید به صادقی‌افشار، ص ۱۶۲ـ۱۶۴؛واله‌داغستانى، ج ۱، ص ۵۷۵ـ۵۷۶).



منابع :

(۱) لطفعلی‌بن آقاخان آذربیگدلى، آتشکده آذر، چاپ حسن سادات ناصرى، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش؛
(۲) اسکندر منشى؛
(۳) امین احمد رازى، تذکره هفت اقلیم، چاپ محمدرضا طاهرى (حسرت)، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۴) ابوالقاسم‌بن ابی‌حامد انصارى کازرونى، مرقوم پنجم کتاب سلّم السّموات: در شرح احوال شعرا و چکامه‌سرایان و دانشمندان، چاپ یحیى قریب، تهران ۱۳۴۰ش؛
(۵) تقی‌الدین محمدبن محمد اوحدى بلیانى، عرفات العاشقین، نسخه عکسى از نسخه خطى کتابخانه ملک، ش ۵۳۲۴؛
(۶) عبدالقادربن ملوک شاه بداؤنى، منتخب‌التواریخ، تصحیح احمدعلى صاحب، چاپ توفیق ه . سبحانى، تهران ۱۳۷۹ـ۱۳۸۰ش؛
(۷) محمدبن على تقی‌الدین کاشى، خلاصه الاشعار و زبدهالافکار، نسخه خطى کتابخانه (شماره ۱) مجلس شوراى اسلامى، ش ۳۳۴؛
(۸) صادق صادقی‌افشار، تذکره مجمع الخواص، ترجمه عبدالرسول خیامپور، تبریز ۱۳۲۷ش؛
(۹) صدیق حسن‌خان، شمع انجمن، چاپ سنگى بهوپال ۱۲۹۳؛
(۱۰) عبدالرشید، تذکره شعراى پنجاب، لاهور ۱۹۸۱؛
(۱۱) ابوالفضل‌بن مبارک علّامى، آئین اکبرى، چاپ سنگى لکهنو ۱۸۹۲ـ۱۸۹۳؛
(۱۲) قاطعى هروى، تذکره مجمع الشعراى جهانگیر شاهى، چاپ محمد سلیم اختر، کراچى ۱۹۷۹؛
(۱۳) علیقلی‌بن محمدعلى واله داغستانى، تذکره ریاض‌الشعراء، چاپ محسن ناجى نصرآبادى، تهران ۱۳۸۴ش.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۳ 

زندگینامه حبیب اصفهانى «میرزاحبیب اصفهانى» «میرزاحبیب دستان‌بنى» «میرزاحبیب‌افندى»(متوفی۱۳۱۱/۱۸۹۳)

 (میرزاحبیب اصفهانى) ، از پیش‌گامان تحول در نثر و ترجمه فارسى، شاعر و ادیب. وى از دگراندیشان تبعیدى عصر قاجار بود و تدوین نخستین دستورزبان فارسى را به او نسبت داده‌اند. به لحاظ انتسابش به قریه بِنْ، از توابع فعلى چهارمحال و بختیارى که اکنون نزدیک شهرکرد است، از سوى افراد محلى «میرزاحبیب بنى» و «میرزاحبیب دستان بنى» نامیده شده است که البته ضبط نام وى به این شکل در متون قاجارى و بعد از آن سابقه ندارد. وى به سبب اقامت طولانى در استانبول، نزد ترکها به «حبیب‌افندى» و «میرزاحبیب‌افندى» شهرت یافته و در دانشنامه‌هاى ترک دو مقاله درباره او زیر دو نام اخیر چاپ شده است (رجوع کنید به د.ا.د.ترک، ذیل «حبیب افندى»؛ د. ترک، ذیل «حبیب افندى، میرزا»).

میرزاحبیب اصفهانى در خانواده‌اى روستایى به دنیا آمد تحصیلات مقدماتى را در زادگاهش، بن، به پایان برد و ظاهراً به قصد ادامه تحصیل به تهران و بغداد سفر کرد و در این دو شهر چند سالى به تحصیل مشغول بود. از سوانح زندگیش در این دو شهر، بیش از آنچه منابع به تبعیت از هم تکرار کرده‌اند، اطلاعى در دست نیست (رجوع کنید به خان‌ملک ساسانى، ص ۱۱۱ـ۱۱۲). گفته‌اند که در بغداد ادبیات، فقه و اصول و چند زبان آموخته و به محفلهاى بابی‌مسلکان فرارى و تبعیدى و ناراضیان سیاسى آمد و رفت داشته است (آرین‌پور، ج ۱، ص ۳۹۵؛سنجابى، ص ۱۱۵). احتمال دارد که آشنایى او با بابیان در نگرش سیاسى وى تأثیر گذاشته باشد، هرچند در آثارش نشانه‌اى از این‌گونه تأثیرها دیده نمی‌شود.

میرزاحبیب اصفهانى پس از بازگشتن به تهران، با روشنفکران و به‌ویژه با میرزا ملکم‌خان* ناظم‌الدوله حشر و نشر داشته و حتى به ارتباط با محفلهاى ماسونى متهم شده، گرچه تاکنون سند یا دلیل محکمى دالّ بر ارتباط او با این‌گونه مجامع منتشر نشده است، (سنجابى، ص ۱۱۶؛درباره ارتباط با ماسونى رجوع کنید به رئیس‌نیا، ج ۱، ص ۲۰۲).

در هر حال در تهران به لامذهبى، دهری گرى و بی‌دینى متهم شد (رجوع کنید به پیرزاده نائینى، ج ۲، ص ۹۵)؛البته این اتهامها را به همه فراماسونها، و به‌ویژه به میرزاملکم‌خان، نیز زده‌اند. این نکته آشکار است که میرزا حبیب در سلک دگراندیشان زمان خود بود و حکومت وقت دیدگاههاى انتقادى آنان را می‌شناخت و فعالیتهایشان را زیرنظر داشت. کتابچه‌اى در مذمت محمدخان سپهسالار (متوفى ۱۲۸۴)، صدراعظم، که مردى جاهل و عامى بود، مخفیانه نشر دادند و وى را در آن سخت هجو کرده بودند. میرزاحبیب به اتهام نوشتن این کتابچه تحت تعقیب قرار گرفت و در ۱۲۸۳ از ایران گریخت (ناطق، ص ۲۷؛بالایى و کویی‌پرس، ص ۴۲).

براساس د. ترک (همانجا)، میرزاحبیب در حالى وارد خاک عثمانى شد که زخمى بود و او را دنبال می‌کردند. ظاهراً این مطلب در جاى دیگرى نیامده است. همین منبع می‌گوید که علی‌پاشا، صدراعظم عثمانى، او را به حضور پذیرفت و دستور داد به وى شغلى واگذار کنند (رجوع کنید به همانجا)، اما میرزاحبیب در آن زمان، هنوز اثرى پدید نیاورده بود و چنان شهرتى نداشت که با وى این‌سان رفتار کرده باشند. درواقع، وقایع این بخش از زندگى او نیز کاویده نشده و در صحت این اطلاعات تردید است.

میرزاحبیب حدود سى سال بازمانده عمر خود را در استانبول از راه خدمت در وزارت معارف عثمانى، تدریس در معلم‌خانه ایرانیان و مراکز دیگر گذراند (رجوع کنید به پیرزاده نائینى، ج ۲، ص ۹۶). عثمانى در آن زمان نهضت تنظیمات* را از سر گذرانده بود و استانبول از فعال‌ترین شهرهاى اسلامى قرن سیزدهم/ نوزدهم در اخذ تمدن اروپایى و تشکیل نهادهاى مدنى و از مهم‌ترین مراکز تجمع ایرانیان دگراندیش، ناراضى و مخالف دولت و محل انتشار جراید مختلف بود. جرگه‌اى از ایرانیان روشنفکر هم در استانبول تشکیل شده بود که میرزاحبیب به آن محفل و نیز به محافل تجددخواهان رفت و آمد داشت و از طریق آنها با فرهنگ و تمدن غربى آشنا شد (آدمیت، ص ۲۲؛موریه، پیشگفتار، ص ۱۸).

میرزاحبیب هم‌سن طالبوف و حاج زین‌العابدین مراغه‌اى و دوست و همکار شیخ‌احمد روحى* و میرزاآقاخان کرمانى* بود، که همگى از پیشروان تجددخواهى بودند. ظاهرآ میرزاآقاخان کرمانى دو سال در منزل میرزاحبیب ساکن بوده و نوشته‌هاى او را به اصطلاح امروزى ویرایش می‌کرده است (رجوع کنید به دولت‌آبادى، ج۱، ص۱۵۹؛افشار، ۱۳۳۹ش، ص ۴۹۷). درباره دوستى و همکارى میرزاحبیب و شیخ‌احمد روحى، و نیز دوستىِ این دو با میرزآقاخان کرمانى، اشاراتى هست (رجوع کنید به دولت‌آبادى، ج ۱، ص ۱۵۹، ۱۶۱؛آرین‌پور، همانجا). پیوند نزدیک میان این سه تن و آثارى که از آنان به‌جا مانده است، گرایشهاى تجددخواهانه و اقبال آنان را به انواع دیگرى از فعالیتهاى ادبى و پژوهشى آشکارا نشان می‌دهد.

خانواده

میرزاحبیب در استانبول دوبار ازدواج کرد و یکى از همسرانش چرکس بود. از این دو زن صاحب سه پسر به نامهاى کمال، جمال و جلال شد (پیرزاده نائینى، همانجا). زندگى میرزاحبیب در استانبول با فراز و فرود همراه بود و حتى یک بار مغضوب مقامات عثمانى گشت و مدتى کار خود را از دست داد (آرین‌پور، همانجا). پیرزاده نائینى میرزاحبیب را در دوره آسودگى و رفاه و هم‌نشینی‌اش با شمارى از سرشناسان استانبول دیده است (رجوع کنید به همانجا). برخى اشارات هم حاکى است که در اواخر عمر کاملاً از شر و شور جوانى افتاده و با مقامات سیاسى سفارت ایران در باب عالى نشست و برخاست داشته است. روزنامه اختر* که میرزاحبیب هم با آن همکارى داشته، ظاهراً وسیله مناسبى براى جلب و جذب مخالفان سیاسى ایران در عثمانى بوده است (رجوع کنید به رئیس‌نیا، ج ۱، ص ۵۱۳ به بعد؛آدمیت، ص ۲۳؛سنجابى، ص ۱۴۰).

رحلت

میرزاحبیب در آستانه شصت سالگى به بیمارى سختى دچار شد و براى معالجه با آبهاى معدنى به بورسه رفت، اما مداوا نشد و در همانجا درگذشت و مدفون شد. تاریخ مرگ وى را ۱۳۱۱/۱۸۹۳ و ۱۳۱۲/۱۸۹۴ ذکر کرده‌اند (رجوع کنید به د. ا. د. ترک؛د. ترک، همانجاها).

میرزاحبیب اصفهانى تا سالهاى اخیر چندان شناخته شده نبود و ارزشهاى ادبى و تحقیقى کار او تقریباً به‌کلى از نظرها دور مانده بود. با پژوهشهاى تنى چند از محققان مشخص شد که ترجمه کتابهاى حاجی‌باباى اصفهانى و سرگذشت ژیل بلاس*، دو شاهکار ترجمه در زبان فارسى و از نمونه‌هاى درخشان تحول در نثر فارسى معاصر، نمی‌توانسته به قلم کسى جز میرزاحبیب باشد (رجوع کنید به حاجى باباى اصفهانى*). پژوهش در تاریخ دستورزبان فارسى و اشارات جلال‌الدین همائى در مقاله «دستورزبان فارسى» (ص ۱۲۶ـ۱۲۷) به پیشاهنگى میرزاحبیب در دستورنویسى گواهى می‌دهد و اخیراً هم اشارات احمدى گیوى در دستور تاریخى فعل (ص۳۰) بر اهمیت جایگاه او در تاریخ دستورزبان فارسى و پیش‌گامى در تدوین دستورهاى امروزین، افزود. انتشار چند مقاله از ایرج افشار درباره او (رجوع کنید به فهرست منابع)، اشارات پژوهشگران دیگر در خصوص پیش‌گامى او در هنرهاى نمایشى (از جمله رجوع کنید به ملک‌پور، ۱۳۷۹ش، ص ۱۶۵) و نیز زمینه‌هاى دیگر، مثلاً فرهنگ عامه، و برگزارى مراسمى در بزرگداشت وى (رجوع کنید به پایان مقاله) به شناخت بهتر جایگاه او در ادب معاصر فارسى کمک کرده است، هرچند تا زمانی‌که دیوان اشعار و سایر نوشته‌هاى چاپ نشده او انتشار نیابد و پژوهشهاى متعدد، جنبه‌هاى ناشناخته زندگى وى و ارزشهاى چندگانه آثارش را آشکار نسازد، نمی‌توان درباره او با قطعیت علمى سخن گفت.

تأثیر چشمگیر میرزاحبیب در تحول نثر جدید فارسى، به ویژه با ترجمه این سه اثر نمایان است: حاجی‌باباى اصفهانى (براى جزئیات بیشتر رجوع کنید به همان مقاله)؛سرگذشت ژیل بلاس (نوشته لُساژ) و مردم‌گریز/ گزارش مردم گریز (ترجمه منظوم، نوشته مولیر). ترجمه هر سه اثر به گونه‌هاى مختلف دیدگاه انتقادى از وضع اجتماعى ـ سیاسى موجود را در میان خوانندگان ایجاد می‌کرد و طبعآ حکومت مستبد قاجار و نیز حکومت خودکامه عثمانى، که در آن زمان تحرکات اجتماعى تازه را زیر فشار حکومتى قرار داده بود، با ترویج این نوع ادبیاتِ حاوى دیدگاههاى انتقادى موافق نبودند. انتساب میرزا حبیب به جنبشهاى دگراندیشانه درون جامعه عثمانى می‌توانست پیامدهاى پیش‌بینى نشده‌اى براى وى داشته باشد، شاید به همین علت باشد که نامش روی‌شمارى از آثارش ذکر نشده است؛یا به دلایل دیگرى که نمی‌توان در باب آنها با قطعیت داورى کرد.

خطاى ادوارد براون در تاریخ ادبیات ایران (ج ۴، ص ۴۶۸)، که ترجمه حاجی‌باباى اصفهانى را به شیخ‌احمد روحى نسبت داده و حتى به اثر دقیقى چون دایرهالمعارف فارسى راه یافته و ذیل مقاله «احمد روحى»، هم ترجمه حاجی‌باباى اصفهانى و هم ترجمه سرگذشت ژیل بلاس از شیخ احمد روحى دانسته شده است، از آن‌روست که نام میرزاحبیب دست‌کم در نسخه‌هایى که اینها در اختیار داشته‌اند، بر کتابها ثبت نبوده است. با تحقیقات مجتبى مینوى مشخص شد که ترجمه سرگذشت ژیل بلاس به قلم میرزاحبیب است نه محمد (باقر)خان کرمانشاهى، معروف به کفرى (آرین‌پور، ج ۱، ص ۴۰۲؛درباره شخص مذکور رجوع کنید به «بواناتى*، میرزامحمدباقر»). محمدعلى جمال‌زاده نیز با قاطعیت میرزا حبیب اصفهانى را مترجم مردم‌گریز دانسته است (مولیر، دیباچه، ص ۲۰، پانویس ۱). اخیرآ هم بررسیهاى مریم سنجابى درباره سبک کار و روش میرزاحبیب، شواهد متقن‌ترى به دست داده‌است (رجوع کنید به ص ۱۱۳ـ۱۴۸). مردم‌گریز ظاهراً نخستین نمایشنامه‌اى است که در ۱۲۸۶ از زبانى بیگانه به فارسى ترجمه شده (رجوع کنید به د. ایرانیکا، ج ۷، ص ۵۲۹) و «نخستین تجربه در زمینه انتقال یک نمایشنامه فرنگى به زبان فارسى» بوده است (ملک‌پور، ۱۳۷۹ ش، ص ۱۶۵).

از مقایسه این سه ترجمه، پیش‌گامى میرزاحبیب در ترجمه معاصر فارسى و دستاورد او در این کار پیداست: اتخاذ روشى سنجیده و آمیخته با ذوق هنرى در ترجمه‌هایى که گاه کاملا دقیق و لفظ به لفظ و گواه تسلط او به زبانهاى مبدأ و مقصد و کشف روح و حال و هواى اثرند؛و گاه آزاد و غیردقیق، اما کاملا موفق، که نشانه چیره‌دستى او در نثر فارسى و وقوف زیرکانه به اوضاع و احوال اجتماعى ـ سیاسى زمان است. تسلط میرزاحبیب به چند زبان و به اصطلاحات، تعبیرها، حکایتها، مَثَلها و ظرایف زبانى و لحنى، قدرت طنز و هزل، طبع تواناى شاعرى و قدرت قافیه‌سازى و سجع‌سازى و استفاده هنرمندانه از وزن کلام و آهنگ واژه‌ها و امتیازاتى دیگر، جایگاه وى را در ترجمه فارسى در مرتبه کم‌مانندى قرار داده است (خانلرى، ج ۳، ص ۲۹۶ـ ۲۹۷؛
یوسفى، ص ۴۱ـ۴۵؛امامى، ص ۴۳ـ۵۲).

نسخه‌خطى ترجمه سرگذشت ژیل بلاس به خط میرزاآقاخان کرمانى در کتابخانه دانشگاه استانبول موجود است (مینوى، ص ۳۱۲). ترجمه منسوب به محمدخان کرمانشاهى (رجوع کنید به مشار، ج ۲، ستون ۲۸۵۷)، چاپ بدون تصرف همین نسخه است (مینوى، همانجا). نسخه دیگرى هم از ترجمه در کرمان پیدا شده که احتمالا بازمانده‌اى از کتابخانه میرزاآقاخان کرمانى است. هما ناطق (ص ۳۳ـ۳۴)، به نقل از محمدابراهیم باستانى پاریزى، می‌گوید که وجود برخى اصطلاحات خاص کرمانى در این ترجمه، این فرضیه را قوت می‌بخشد که میرزاآقاخان کرمانى نه تنها در استنساخ که در ترجمه آن نیز با میرزاحبیب همکار بوده است. ناطق (ص ۲۹) همچنین می‌افزاید که میرزاحبیب سرگذشت ژیل‌بلاس و مردم‌گریز را با همان نیت سیاسى به فارسى برگردانده است که حاجی‌باباى اصفهانى را (براى مشخصات چاپى سرگذشت ژیل‌بلاس رجوع کنید به مشار، همانجا).

مردم گریز/ گزارش مردم‌گریز،ترجمه‌اى است منظوم، سرشار از نقل اقوالِ بزرگان ادب فارسى و تلمیحات ادبى که در ضمن، فارسى محاوره‌اى عصر قاجار از لابه‌لاى آن نمایان است (رجوع کنید به سنجابى، ص ۱۲۵ـ۱۳۵). احتمال داده‌اند که میرزاحبیب در ترجمه آن به ترجمه ترکى هم نظر داشته، ولى مطمئناً کتاب را از زبان فرانسه به فارسى ترجمه کرده است. این ترجمه نخستین بار در استانبول (چاپخانه تصویر افکار، ۱۲۹۵/ ۱۸۶۹) چاپ شده، اما روى جلد نام مترجم ذکر نشده است (همان، ص ۱۱۴، ۱۱۸). مردم‌گریز را حلقه واسطى میان نمایشهاى روحوضى سنّتى و کمدیهاى جدید می‌توان شمرد، اثرى که مضمون آن مورد علاقه میرزاحبیب و عرصه اِعمال تواناییهاى او در استفاده از طنز، هزل، فرهنگ عامه، بازیهاى زبانى و شگردهاى قلمى بوده است (براى آگاهى از کم و کیف ترجمه‌هاى این کتاب و مشخصات چاپى آنها رجوع کنید به ملک‌پور، ۱۳۶۳ش، ج ۱، ص ۳۲۵ـ ۳۳۵).

دستور سخن (استانبول ۱۲۸۹)، دبستان فارسى (استانبول ۱۳۰۸)، خلاصه رهنماى فارسى (استانبول ۱۳۰۹) و رهبر فارسى (استانبول ۱۳۱۰)، کتابهایى است که میرزاحبیب درباره دستورزبان فارسى تألیف کرده است (رجوع کنید به خان‌ملک ساسانى، ص۱۱۲ـ۱۱۴؛افشار، ۱۳۴۴ـ۱۳۴۹ش، ج ۱، ص ۱۶۵؛احمدى گیوى، ص۳۰). همائى (ص ۱۲۷) می‌گوید او نخستین کسى است که کلمه «دستور» را با عنوان کتابى درباره قواعد زبان فارسى به‌کار برده و این قواعد را از عربى جدا و آنها را از دایره تقلید از صرف و نحو عربى بیرون برده است. براساس اطلاعات موجود، او نخستین کسى بوده که اجزاى کلام را در زبان فارسى بررسى و طبقه‌بندى کرده است، هرچند که خود را مبتکر این طبقه‌بندى نمی‌داند. میرزاعبدالعظیم‌خان قریب* از الگوى او پیروى کرده است (رجوع کنید به دیونوسیوس تراکیایى ، پیشگفتار صفوى، ص ۲۶ـ۲۷).

نیز احتمال می‌رود که وى به لحاظ آشنایى با زبان فرانسه، از تقسیم‌بندیهاى فرنگى در طبقه‌بندى دستورى گرته‌بردارى کرده باشد (همانجا). مهدیقلى هدایت که زبان آلمانى می‌دانسته، می‌گوید میرزاحبیب بعضى قواعد صرف آلمانى را با فارسى تطبیق داده و این کتاب را در اصل براى آموزش زبان فارسى به وارموند آلمانى در استانبول تدارک دیده است (ص۱۱۰). همچنین ادعا شده است که کتاب قانون قدسى (نوشته عباسقلى آقا باکیخانوف مشهور و متخلص به قدسى*، تفلیس ۱۲۴۷/۱۸۳۱) در دستورزبان فارسى، نزدیک به چهل سال پیش از دستورسخن تألیف شده است (رئیس‌نیا، ج ۱، ص ۵۰۴). در باب انگیزه میرزاحبیب در تألیف دستور فارسى، توجیه‌ها متفاوت است (براى مثال رجوع کنید به هدایت، همانجا؛خان‌ملک ساسانى، ص ۱۱۲ـ۱۱۳؛ریاحى، ص ۲۴۵)، مسلّمآ میرزاحبیب که به تدریس زبان فارسى اشتغال داشته، نیاز به تدوین کتابى منظم در زمینه دستور را احساس کرده است، آشنایى وى با زبانهاى خارجى و ذهن نوآور و تازه‌جویش نیز در این راه یاور او بوده است (رجوع کنید به خان‌ملک ساسانى، همانجا).

در هر حال چه پیش‌گامى میرزاحبیب در تدوین نخستین دستورزبان فارسى اثبات شود چه نشود، سهم او در تکوین این بحث و حق تقدم او قابل انکار نیست. در ضمن دبستان فارسى و دو کتاب دستورى دیگر او، ساده‌تر و مختصرتر از دستورسخن و براى کاربردهاى متفاوت، از جمله آموزش دستور به شاگردان مدارس، تدوین شده‌اند.

آثار

آثار میرزاحبیب را می‌توان به دو دسته چاپ شده و نشده تقسیم کرد. از جمله نوشته‌هاى چاپ نشده وى دیوان غزلیات و هجویاتى به خط خود اوست که مقدمه کوتاهى در احوال وى دارد. نسخه خطى این مجموعه، که به لحاظ رکاکت و بی‌پروایى در کاربرد واژه‌ها و تعابیر تاکنون انتشار نیافته است، در استانبول نگاهدارى می‌شود (رجوع کنید به خان‌ملک ساسانى، ص ۱۱۱؛
سبحانى و آق‌سو، مدخلهاى ۲۶۶، ۷۱۲ و ۱۵۹۱؛براى نمونه‌هایى از شعرها رجوع کنید به عبرت نائینى، ج ۲، ص ۷۳۵ـ۷۴۰). مجموعه شعرهاى میرزاحبیب، با تخلص دستان، معروف است. مجتبى مینوى از برخى آثار چاپ نشده میرزاحبیب، محفوظ در کتابخانه دانشگاه استانبول، عکس تهیه کرده است (رجوع کنید به دانش‌پژوه، ج ۲، ص ۱۹۶، ج ۳، ص ۵۰).

گذشته از کتابهاى او در دستورزبان فارسى آثار چاپ شده او عبارت‌اند از:

۱)خط و خطاطان (استانبول ۱۳۰۶) به ترکى عثمانى، که ترجمه فارسى آن با عنوان تذکره خط و خطاطان در ۱۳۶۹ش در تهران چاپ شده است. این کتاب، تاریخ و راهنماى شناختن خطوط، به‌ویژه خط نستعلیق و شرح احوال خطاطان بزرگ در قرون نخستین اسلامى، اعم از عرب و عجم، و خوشنویسان عثمانى است. خط و خطاطان به ویژه در ترکیه شهرت دارد، تا حدى که الپ‌ارسلان در معرّف مقاله «حبیب‌افندى» در د.ا.د.ترک (همانجا)، اشتهار اصلى وى را به لحاظ تألیف این کتاب دانسته است. در ترکیه بر ضعف بخش خطاطان عثمانى این کتاب تأکید کرده‌اند (رجوع کنید به همانجا؛خان‌ملک ساسانى، ص ۱۱۶ـ۱۱۷).

۲)غرائب عوائد ملل (استانبول ۱۳۰۳) تألیف و ترجمه‌اى است به زبان فارسى در وصف عادات و رسوم و خلقیات ملتها. ظاهرآ هدف از تدوین این کتاب آشنا ساختن ایرانیان با تمدن جدید غرب و تلاش براى عقب نماندن آنها از ترکان عثمانى بوده است (رجوع کنید به خان‌ملک ساسانى، ص ۱۱۵ـ۱۱۶؛افشار، ۱۳۳۹ش، ص ۴۹۵). ۳) چاپ دیوان اطعمه (سروده ابواسحاق شیرازى معروف به بسحق اطعمه*، استانبول ۱۳۰۲) و افزودن واژه‌نامه‌اى در انتهاى آن. ۴) چاپ دیوان البسه (سروده نظام‌الدین محمود قارى یزدى، استانبول ۱۳۰۳) و تنظیم واژه‌نامه‌اى در آخر کتاب. ۵) چاپ منتخبات عبید زاکانى (با مقدمه فرانسوى از فرته، استانبول ۱۳۰۳). ۶) برگ سبز (استانبول ۱۳۰۴) در تعلیم زبان فارسى. ۷) منتخبات گلستان سعدى (استانبول ۱۳۰۹).

میرزاحبیب از پیش‌گامان کاربرد شیوه‌هاى نوین پژوهش در قلمرو ادبیات فارسى است (افشار، ۱۳۳۹ش، ص ۴۹۱). گذشته از تسلط بی‌مانند در نگارش نثر فارسى، در سرودن شعر، ساختن نظم و کاربرد فنون و صنایع و ظرایف ادبى چیره‌دست است، هرچند در مرتبه شاعران درجه یک قرار نمی‌گیرد (براى آشنایى با درجه تسلط او بر شعر رجوع کنید به عبرت نائینى، همانجا). نزدیک به پنجاه غزل حافظ را به شیوه عبید زاکانى تضمین کرده و چکامه‌هاى نوروزى بسیارى سروده که در شماره‌هاى مختلف روزنامه اختر چاپ شده است. در اواخر عمر، در مدح ناصرالدین‌شاه و معین‌الملک، سفیر ایران در باب عالى، شعرهایى سروده است (رجوع کنید به رئیس‌نیا، ج ۱، ص ۵۱۳ـ۵۱۴). به ترکى هم شعر می‌گفته است (د. ا. د. ترک، همانجا). در طنزپردازى شیوه عبید زاکانى را با لحن روایى داستان بلند و روال گزارش اجتماعى و انتقادى درآمیخته (سپانلو، ص ۳۲) و با انبوهى از اصطلاحها و تعبیرهاى عامیانه، که گواه تسلط کم‌مانند وى به گنجینه فرهنگ عامه است، ترکیب کرده است. ویژگیهاى سبکى میرزا حبیب در طنزپردازى، هنوز مستقلا مطالعه نشده است. پیرزاده نائینى که از نزدیک شاهد کار و زندگى وى در استانبول بوده است، می‌گوید طبع او هنوز هم به لهو و شوخى میل دارد. حاجى پیرزاده این ویژگى میرزاحبیب را یادگار بازمانده جوانى او و براثر حشرونشر با لامذهبها و بی‌پرواها می‌داند. نیز می‌افزاید که اصطلاحات و لغات عامیانه و گمشده و فراموش شده را که مکتوب نبوده، با زحمت گردآورى و تدوین می‌کرده است (ج ۲، ص ۹۷).

همایش بزرگداشت «میرزاحبیب دستان‌بنى» در مرداد ۱۳۷۹ در شهرکرد برگزار شد. ایرج افشار در یادداشتى (۱۳۷۹ش، ص ۵۸ـ۵۹)، به تغییر نام میرزاحبیب و به نقض اصول در تغییر دادن بی‌مورد نام مشاهیرى چون میرزاحبیب اصفهانى اعتراض کرد و از اطلاعات و مسموعات محلى درباره میرزاحبیب خبر داد که براى نخستین بار در این همایش بیان شد. همچنین از نسخه‌اى خطى به نام مفتاح‌الفلاح خبر داد که ظاهرآ مورخ ۱۲۷۸ و به خط خود میرزاحبیب است. تندیسى از میرزاحبیب نیز در میدان ورودى قریه بن قرار داده و شرح کوتاهى هم در احوال او پاى تندیس نصب کرده‌اند (همانجا).



منابع :

(۱) فریدون آدمیت، اندیشه‌هاى میرزا آقاخان کرمانى، تهران ۱۳۵۷ش؛
(۲) یحیى آرین‌پور، از صبا تا نیما، ج ۱، تهران ۱۳۵۴ش؛
(۳) حسن احمدى گیوى، دستور تاریخى فعل، تهران ۱۳۸۰ش؛
(۴) ایرج افشار، «آثار میرزا حبیب اصفهانى»، یغما، سال ۱۶، ش ۲ (اردیبهشت ۱۳۴۲)؛
(۵) همو، «تازه‌ها و پاره‌هاى ایرانشناسى»، بخارا، ش ۱۳ و ۱۴ (مرداد ـ آبان ۱۳۷۹)؛
(۶) همو، سواد و بیاض، تهران ۱۳۴۴ـ۱۳۴۹ش؛
(۷) همو، «میرزاحبیب اصفهانى»، یغما، سال ۱۳، ش ۱۰ (دى ۱۳۳۹)؛
(۸) کریم امامى، «در باب ترجمه ‘عام فهم و خاص پسند، حاجى بابا»، کتاب امروز (زمستان ۱۳۵۳)؛
(۹) محمدعلی‌بن محمداسماعیل پیرزاده نائینى، سفرنامه حاجى پیرزاده، چاپ حافظ فرمانفرمائیان، تهران ۱۳۴۲ـ۱۳۴۳ش؛
(۱۰) حبیب اصفهانى، تذکره خط و خطاطان، ترجمه رحیم چاوش اکبرى، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۱۱) پرویز خانلرى، هفتاد سخن،تهران ۱۳۶۷ـ۱۳۷۰ش؛
(۱۲) احمدخان ملک ساسانى، «میرزا حبیب اصفهانى»، ارمغان، سال ۱۰، ش ۲ـ۳ (اردیبهشت ـ خرداد۱۳۰۸)؛
(۱۳) محمدتقى دانش‌پژوه، فهرست میکروفیلمهاى کتابخانه مرکزى و مرکز اسناد دانشگاه تهران، تهران، ج ۲، ۱۳۵۳ش، ج ۳، ۱۳۶۳ش؛
(۱۴) دایرهالمعارف فارسى، به سرپرستى غلامحسین مصاحب، تهران ۱۳۴۵ـ۱۳۷۴ش؛
(۱۵) یحیى دولت‌آبادى، حیات یحیى، تهران ۱۳۶۲ش؛
(۱۶) دیونوسیوس تراکیایى، فن دستور، ترجمه کورش صفوى، تهران ۱۳۷۷ش؛
(۱۷) رحیم رئیس‌نیا، ایران و عثمانى در آستانه قرن بیستم، تبریز ۱۳۷۴ش؛
(۱۸) محمدامین ریاحى، زبان و ادب فارسى در قلمرو عثمانى، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۱۹) توفیق ه . سبحانى و حسام‌الدین آق‌سو، فهرست نسخه‌های‌خطى فارسى کتابخانه دانشگاه استانبول، تهران ۱۳۷۴ش؛
(۲۰) محمدعلى سپانلو، نویسندگان پیشرو ایران: از مشروطیت تا ۱۳۵۰، (تهران) ۱۳۷۱ش؛
(۲۱) مریم سنجابى، «درباره نمایشنامه مردم گریز: انگیزه‌هاى ترجمه، شخصیت مترجم، روش ترجمه و اوضاع و احوال زمان انتشار آن»، در میرزا حبیب دستان بِنى در آیینه پژوهش، به کوشش حبیب‌اللّه توفیقى و بابک زمانی‌پور، شهرکرد: اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامى استان چهارمحال و بختیارى، ۱۳۷۹ش؛
(۲۲) محمدعلى عبرت نائینى، تذکره مدینهالادب، چاپ عکسى تهران ۱۳۷۶ش؛
(۲۳) خانبابا مشار، فهرست کتابهاى چاپى فارسى، تهران ۱۳۵۲ش؛
(۲۴) جمشید ملک‌پور، ادبیات نمایشى در ایران، ج ۱، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۲۵) همو، «گزارش مردم گریز در ترجمه میرزا حبیب اصفهانى»، در میرزا حبیب دستان بِنى در آیینه پژوهش، همان؛
(۲۶) جیمز جاستى نین موریه، سرگذشت حاجی‌باباى اصفهانى، ترجمه میرزا حبیب اصفهانى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۲۷) ژان‌باتیست پوکلن مولیر، کمدى خسیس، ترجمه محمدعلى جمالزاده، تهران ۱۳۶۵ش؛
(۲۸) مجتبى مینوى، پانزده گفتار درباره چند تن از رجال ادب اروپا: از اومیروس تا برناردشا، گفتار ۸ :«حاجى بابا و موریه»، تهران ۱۳۶۷ش؛
(۲۹) هما ناطق، «حاجى موریه و قصه استعمار»، الفبا، ج ۴ (تیر ۱۳۵۳)؛
(۳۰) مهدیقلى هدایت، خاطرات و خطرات، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۳۱) جلال‌الدین همائى، «دستور زبان فارسى»، در دهخدا، ج :۱ مقدمه؛
(۳۲) غلامحسین یوسفى، یادداشتها: مجموعه مقالات، مقاله۳:«شهدِ تلخ»، تهران ۱۳۷۰ش؛

(۳۳) Christophe Balay and Michel Cuypers, Aux sources de la nouvelle persane, Paris 1983;
(۳۴) Edward Granville Browne, A literary history of Persia, vol.4, Cambridge 1930;
(۳۵) EIr., s.v. “Drama” (by M. R. Ghanoonparvar);
(۳۶) TA, s.v. “Habib Efendi, Mirza”;
(۳۷) TDVIA, s.v. “Habib Efendi” (By Ali Alparslan).

دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۲

زندگینامه مولانا حسن‌بن محمود کاشانى آملى«حسن کاشى»

معروف به حسن کاشى، از شاعران شیعى اواخر قرن هفتم و اوایل قرن هشتم که اشعار زیادى در منقبت و مرثیه ائمه اطهار علیهم‌السلام به ویژه امام على علیه‌السلام سروده است. براى وى القابى چون ملک‌الحکما، جمال‌الدین، کمال‌الدین، افضل المتکلمین و احسن‌المتکلمین ذکر کرده‌اند (رجوع کنید به جاجرمى، ج ۱، ص ۳۶۰؛ دولتشاه سمرقندى، ص ۲۹۶؛ امین احمد رازى، ج ۲، ص ۱۰۱۹؛ شوشترى، ج ۲، ص ۶۲۶).

پدر و جدش اهل کاشان بودند، اما زادگاه و محل زندگى او، به تصریح خودش، آمل بوده است (جاجرمى، ج ۲، ص ۴۴۵؛ دولتشاه سمرقندى، همانجا؛ قس صبا، ص ۲۰۸، که مولد او را آمل و محل زندگی اش را کاشان ذکر کرده است؛ نیز رجوع کنید به حسن کاشى، مقدمه جعفریان، ص ۱۳ـ۱۴).

تاریخ تولد او را حدود ۶۴۸ میتوان دانست (رجوع کنید به حسن کاشى، همان مقدمه، ص ۱۳) اما تاریخ وفات او معلوم نیست. ظاهراً از شعراى مجلس‌عالى اولجایتو (حک: ۷۰۳ـ۷۱۶) و معاصر علامه حلّى (متوفى ۷۲۶) بوده است (رجوع کنید به دولتشاه سمرقندى، ص ۲۹۷؛ خوانسارى، ج ۲، ص ۲۶۸؛ امین، ج ۵، ص۲۳۱).

از زندگى او اطلاع چندانى در دست نیست. احمدبن حسین‌بن على کاتب یزدى (متوفى پس از ۸۶۲؛ ص ۷۴) از ملاقات اولجایتو، محمد خدابنده، با حسن در جوار مرقد امام رضا علیه‌السلام یاد کرده و حسن کاشى را درویشى نمدپوش و مداح اهل‌بیت معرفى نموده است. به گفته دولتشاه سمرقندى (ص ۲۹۶ـ۲۹۷)، وى مردى فاضل، نیکو صورت و سیرت و خداترس بوده است. ملاحسین واعظ کاشفى در قرن نهم یا اوایل قرن دهم با ذکر نام حسن کاشى در فتوّت‌نامه سلطانى (ص ۱۲۴، ۲۱۸) ارتباط او و پیشه مداحى و مناقب‌خوانى او را با آیین فتوت نشان می دهد.

کاشى به مکه و مدینه و نجف سفر کرد و قصیده‌اى در ستایش امام على علیه‌السلام در مرقد آن حضرت خواند. گفته‌اند همان شب امام على را به خواب دید و امام نشانى مسعودبن افلح، بازرگان بصرى، را به او داد تا به بصره برود و صله منقبت خود را از او بستاند، که چنین نیز شد. کاشى به شکرانه این صله و رؤیاى صادقه‌اش،مهمانی باشکوهى براى نیکوکاران‌وفقیران بصره ترتیب داد (دولتشاه‌سمرقندى، ص۲۹۷؛ شوشترى، ج۲، ص۶۲۷؛ صبا، همانجا؛ قس امین احمد رازى، همانجا، که نوشته است بازرگان صبح همان شبِ رؤیا دیدن، کیسه زر را به منزل کاشى بُرد).

این شعر به قصیده هفت بند مشهور شد و عده‌اى از شاعران شیعى بعد از کاشى، از جمله مولانا محتشم کاشانى*، شاعر مشهور عهد صفوى، از آن تقلید کردند و مدایحى براى امامان یا اشعارى در مذمت دشمنان آنان سرودند (رجوع کنید به شوشترى، ج ۲، ص ۶۲۸؛ اسکندرمنشى، ج ۱، ص ۱۷۸؛ خوانسارى، همانجا).

خلوص اعتقاد کاشى به امام على و فرزندانش سبب گردید تا ذوق شاعرى خود را وقف مداحى اهل‌بیت علیهم‌السلام بکند و با اینکه امکان انتساب به دربارها و دستگاههاى ریاست برایش فراهم بود، حاکمان روزگارش را مدح نکرد و عمرش را در کمال تقوا و قناعت گذراند (دولتشاه سمرقندى؛ صبا، همانجاها؛ نیز رجوع کنید به امین، ج ۵، ص ۲۳۲؛ صفا، ج ۳، بخش ۲، ص ۷۴۷).

وى در منقبت‌سرایى شهرت داشت (رجوع کنید به اسکندرمنشى، همانجا؛ صفا، ج۳، بخش۲، ص۷۴۵). او دیوانى مشتمل‌بر غزل و قصیده داشته‌است (رجوع کنید به امین احمد رازى، همانجا؛ حاجی خلیفه، ج ۱، ستون ۷۸۵). یک نسخه خطى دیوان او به شماره ۷۵۹۴ در کتابخانه مجلس شوراى اسلامى محفوظ است (رجوع کنید به جعفریان، ص۹۰). هفت‌بند کاشى در ۱۲۹۲ در لکهنو در شانزده‌صفحه چاپ شد (آقابزرگ طهرانى، ج ۹، قسم ۳، ص ۸۹۹).

برگزیده اشعار مولانا حسن کاشى، نیز به کوشش علی اصغر شاطرى (کاشان، انتشارات مرسل، ۱۳۸۲ ش) به چاپ رسیده است. وى اثرى به نام انشاء در علم و ادب و شعر و حکمت نیز نگاشته است (آقابزرگ طهرانى، ج۲، ص ۳۹۱؛ زعیم، ص ۲۸). تاریخ محمدى یا تاریخ دوازده امام یا تاریخ رشیدى از دیگر آثار منظوم حسن کاشى است که در آغاز آن اولجایتو و رشیدالدین فضل‌اللّه را ستوده است (رجوع کنید به ص ۴۶ـ۵۵) و سپس به معرفى و شرح احوال چهارده معصوم علیهم‌السلام پرداخته است. اثر دیگر او منظومه‌اى کوچک به نام معرفت‌نامه درباره برخى از اصول اعتقادى شیعیان است. تاریخ محمدى به ضمیمه معرفت‌نامه به کوشش رسول جعفریان چاپ و منتشر شده است (قم ۱۳۷۷ش).

امین در اعیان‌الشیعه (همانجا) از سهم وى در نشر مذهب شیعه و تأثیر تعلیم و تربیت و هدایت او در پایه‌ریزى حکومت صفوى، سخن گفته است.

آرامگاه حسن کاشى در ۵ر۲ کیلومترى جنوب گنبد سلطانیه، نزدیک شهر سلطانیه است (دولتشاه سمرقندى، همانجا؛ شوشترى، ج ۲، ص ۶۴۱؛ ثبوتى، ص ۵۴). این آرامگاه در قرن هشتم ساخته شده و در دوران شاه طهماسب اول صفوى، در ۹۷۳، تزیینات و کاشی کارى آن به پایان رسیده و در دوران فتحعلى شاه قاجار بازسازى شده است (ثبوتى، ص ۵۶؛ حسن کاشى، همان مقدمه، ص ۳۶ـ۳۸). آرامگاه وى محل زیارت شیعیان حضرت على علیه‌السلام بوده است (صفا، ج ۳، بخش ۲، ص ۷۴۸).

آقابزرگ طهرانى (ج ۲، ص ۳۹۱، ج ۹، قسم ۳، ص ۹۰۰) به نقل از سیدحسن صدر گفته است در کاظمین، نزدیک به مقبره شریف‌مرتضى، قبرى وجود داشته که مردم آن را قبر حسن کاشى دانسته‌اند. این قبر در تخریب بازار کاظمین در ۱۳۵۳، جزو خیابان شده است (نیز رجوع کنید به امین، ج ۵، ص ۲۳۱).

 



منابع :

(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) اسکندرمنشى؛
(۳) امین؛
(۴) امین احمد رازى، تذکره هفت‌اقلیم، چاپ محمدرضا طاهرى (حسرت)، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۵) هوشنگ ثبوتى، بناهاى آرامگاهى استان زنجان، زنجان ۱۳۷۷ش؛
(۶) محمدبن بدر جاجرمى، مونس‌الاحرار فى دقائق الاشعار، با مقدمه محمد قزوینى ، چاپ میرصالح طبیبى، تهران ۱۳۳۷ـ۱۳۵۰ش؛
(۷) رسول جعفریان، «مرورى اجمالى بر منقبت امامان علیهم‌السلام در شعر فارسى»، مشکوه، ش ۷۸ (بهار۱۳۸۲)؛
(۸) حاجی خلیفه؛
(۹) حسن‌کاشى، تاریخ محمدى، یا، تاریخ دوازده امام ـ تاریخ رشیدى ـ تاریخ الاولاد الحضره المصطفوى ـ ائمه‌نامه، به ضمیمه معرفت‌نامه و هفت‌بند، چاپ رسول جعفریان، قم ۱۳۷۷ش؛
(۱۰) خوانسارى؛
(۱۱) دولتشاه سمرقندى، کتاب تذکرهالشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۳۱۹/۱۹۰۱؛
(۱۲) کورش زعیم، مردان بزرگ کاشان، (تهران ۱۳۳۶ش)؛
(۱۳) نوراللّه‌بن شریف‌الدین شوشترى، مجالس‌المؤمنین، تهران۱۳۵۴ش؛
۱۴- محمدمظفر حسین‌بن‌محمد یوسفعلى صبا، تذکره روز روشن، چاپ محمدحسین رکن‌زاده آدمیت، تهران ۱۳۴۳ش؛
(۱۵) ذبیح‌اللّه صفا، تاریخ ادبیات در ایران و در قلمرو زبان پارسى، ج۳، بخش۲، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۱۶) احمدبن حسین کاتب‌یزدى، تاریخ جدید یزد، چاپ ایرج افشار، تهران ۱۳۵۷ش؛
(۱۷) حسین‌بن على کاشفى، فتوت‌نامه سلطانى، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۵۰ش.

دانشنامه جهان اسلام   جلد  ۱۳ 

زندگینامه جمال‌الدین‌اصفهانی‌ ( قرن‌ششم‌)

 محمدبن‌عبدالرزاق‌، شاعر فارسی ‌سرای قرن‌ششم‌. وی ‌به ‌جمال‌الدین‌عبدالرزاق ‌شهرت ‌یافته ‌است‌ و ظاهراً به‌همین‌ دلیل‌ برخی‌ تذکره‌ نویسان‌، به‌غلط‌، او را به‌نام‌پدرش‌، عبدالرزاق‌، نیز نامیده‌اند ( رجوع کنید به آذر بیگدلی‌، ص‌۱۷۵؛ هدایت‌، ۱۳۴۴ ش‌، ص‌۲۸۳).

تاریخ‌دقیق‌تولد جمال‌الدین‌معلوم‌نیست‌، لیکن‌با توجه‌به‌سال‌وفات‌( رجوع کنید به ادامه‌مقاله‌) و ابیاتی ‌از دیوانش (ص‌، ۳۴۷) احتمالاً در ربع‌اول‌قرن‌ششم‌به‌دنیا آمد. زادگاهش ‌اصفهان‌بود (جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۳۹۸؛ زکریا قزوینی‌، ص‌۱۹۷) و به‌سبب‌ علاقه‌اش‌به‌اصفهان‌، به‌جز چند سفر، باقی‌عمر خود را در آنجا سپری‌کرد (ریپکا، ص‌۵۸۵).

وی‌به‌زرگری‌و نگارگری‌(مینیاتورسازی‌) اشتغال‌داشت‌(جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۳۳۵؛ نیز رجوع کنید به عوفی‌، ج‌۲، ص‌۴۰۲) و از همین‌رو به‌جمال‌نقاش‌نیز معروف‌شد و ظاهراً مقصود راوندی‌(ص‌۵۷) از جمال‌نقاش‌هموست‌، اما مصحح‌ راحه ‌الصدور جمال ‌نقاش‌ را غیر از جمال‌الدین‌ شاعر دانسته‌است‌(راوندی‌، حواشی‌اقبال‌، ص‌۴۷۷).

اشتباه ‌او از آنجا ناشی ‌شده ‌است ‌که‌شاعری‌به‌نام‌جمال‌، قطعه‌ای‌در مدح‌جمال‌الدین‌عبدالرزاق‌سرود و او را با نام‌ جمال‌ نقاش  ‌ستود و جمال‌الدین‌هم‌در پاسخ‌قصیده‌ای‌سرود، اما این‌دو شعر در دیوان‌جمال‌الدین‌در پی‌یکدیگر و به‌عنوان‌ یک‌ قصیده‌ ضبط‌شده‌است‌. به‌طوری‌که‌گویی‌جمال‌الدین‌، شاعری‌دیگر به‌نام‌جمال‌نقاش‌را ستوده‌است‌(جمال‌الدین‌اصفهانی‌، مقدمه ‌وحید دستگردی‌، ص ‌ز ـ ح‌، نیز رجوع کنید به ص‌۲۹۵).

جمال‌الدین ‌بسیاری‌از امرا و مشایخ‌زمان‌خود، نظیر آل ‌خجند و برخی‌از افراد خاندان‌ صاعدیان ‌اصفهان‌، از جمله‌ خواجه‌   قوام‌الدین صاعد (ص‌۶۹ـ۷۰) و خواجه‌ صدرالدین ‌بن ‌قوام‌الدین‌(ص‌۷۹) و خواجه‌رکن‌الدین‌ صاعد (ص‌۶۵ـ ۶۹، ۳۷۷ـ۳۸۱)، را مدح‌کرده‌است‌. همچنین‌از سلجوقیان‌، ملکشاه‌(حک: ۵۴۷- ۵۵۵؛ ص‌۳۴۶ـ۳۴۷) و محمد بن‌ ملکشاه‌ (متوفی‌۵۱۱؛ ص‌۲۳۲ـ ۲۳۵) و ارسلان‌ بن‌ طغرل‌(حک: ۵۵۶- ۵۷۱؛ ص‌۱۰۹ـ ۱۱۵)، و نیز خواجه ‌نظام‌الملک (متوفی‌۴۸۵؛ ص‌۸۸ ۹۲) و اردشیربن‌ حسن‌، از اسپهبدان   ‌مازندران‌ ، را ستود و از شخص ‌اخیر هدایای ‌گرانبهایی ‌گرفت‌(ص‌۵۷- ۶۰، ۹۵ـ۹۷)، با این‌ حال ‌به‌هیچ ‌درباری‌ منسوب ‌نبود و اگرچه‌ صله‌های ‌فراوانی ‌گرفت‌، از راه‌ صنعتگری‌(ظاهراً نقاشی ‌و زرگری‌) امرار معاش‌ می‌کرد (جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۲۵۷، مقدمه‌ وحید دستگردی‌، ص‌ز؛ نیز رجوع کنید به ریپکا، ص‌۵۸۴).

برخی‌ از تذکره‌ نویسان‌( رجوع کنید به دولتشاه‌سمرقندی‌، ص‌۱۴۲؛ هدایت‌، ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش‌، ج‌۱، ص‌۴۷۱) وی‌را، به‌ اشتباه‌، معاصر سلطان‌ جلال‌الدین ‌خوارزمشاه‌(حک : ۶۱۷ـ ۶۲۸) دانسته‌اند، در حالی ‌که‌ هنگام‌ مرگ ‌شاعر، جلال‌الدین ‌کودک ‌بود (نفیسی‌، ص‌۱۱۱).

جمال‌الدین‌ با عده‌ای ‌از سخنگویان ‌معاصر خویش ‌مکاتبه‌ و مشاعره ‌داشت‌

، از جمله‌ پس‌از اینکه‌ خاقانی ‌مثنوی‌ تحفه‌العراقین‌ خود را، که ‌در آن ‌مفاخره‌ها کرده ‌بود، به ‌اصفهان ‌فرستاد، جمال‌الدین ‌قصیده‌ای‌ متضمن‌ هجو و مدح ‌برای ‌او سرود. که ‌معروف‌ است‌( رجوع کنید به ص‌۸۵ – ۸۸). وی ‌همچنین ‌قطعه‌ای ‌در مدح‌ رشیدالدین ‌وطواط‌(ص‌ ۱۴۶ـ ۱۴۸) و ترکیب ‌بند مفصّلی ‌در مدح‌ظهیرالدین‌فاریابی‌، با شکایت‌ از روزگار (ص‌۳۴۷ـ۳۵۱)، سروده ‌است‌. او، به‌سبب‌علاقه‌اش ‌به ‌اصفهان‌، در پاسخ‌ به‌ رباعی‌ای ‌که ‌مُجیرالدین‌بَیلَقانی ‌در هجو اصفهان‌ سروده ‌بود، قطعه‌ای ‌با ردیف‌«چه‌رسد» (ص‌۴۰۰ـ۴۰۱) و نیز هجویه‌ای ‌درباره‌ مجیر (رجوع کنید به ص‌۴۰۲) سرود. درنتیجه ‌این ‌هجویات‌، مجیر، که‌از جانب ‌اتابکان‌آذربایجان ‌حکمران‌اصفهان‌ بود، مجبور به‌ترک‌آنجا شد (جمال‌الدین‌اصفهانی‌، همان‌مقدمه‌، ص‌ه).

فرزندان

جمال‌الدین‌ به ‌چشم‌ درد و لکنت ‌دائم‌ مبتلا بود ( رجوع کنید به همان‌، ص‌۲۱، ۳۰۰، ۳۸۸ـ۳۸۹). وی‌ چهار فرزند داشت‌(همان‌، ص‌۲۸۹) که ‌معروف‌ترین‌آنها کمال‌الدین‌اسماعیل‌* ، شاعر نامدار قرن‌ ششم ‌و اوایل ‌قرن‌هفتم‌، است‌. جمال‌الدین ‌پیش ‌از ۵۹۹ و احتمالاً در ۵۸۸ وفات‌ کرد ( رجوع کنید به محمد قزوینی‌، ج‌۲، ص‌۱۶۷) و پسرش‌، کمال‌، مرثیه ‌شیوایی‌ برای‌او سرود ( رجوع کنید به کمال‌الدین‌اسماعیل‌، ص‌۱۳۴ـ۱۳۹).

با اینکه ‌جمال‌الدین‌، به‌ سبب مدح‌اسپهبد مازندران‌، سیدالشعرا لقب ‌گرفت‌(جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۳۴)، پس‌از آن‌ دوره‌، چندان‌مورد توجه‌نبود، چنانکه‌الغ بیگ ‌گورکان‌(حک : ۸۵۰- ۸۵۳) از اینکه ‌سخن ‌کمال‌الدین‌اسماعیل‌از سخنان ‌پدرش‌، که‌«پاکیزه‌تر و شاعرانه‌ تر» است‌، شهرت‌ بیشتری‌ یافته‌، اظهار تعجب ‌کرده‌ است‌(دولتشاه‌ سمرقندی‌، ص‌۱۴۱ـ۱۴۲).

جمال‌الدین‌ از شاعران‌هموارکننده‌ زمینه ‌بروز سبک‌ عراقی‌ و در واقع ‌از پیشروان ‌آن ‌سبک ‌است‌(دامادی‌، ص‌۸۶۶). به ‌گفته ‌بهار (ج‌۱، ص‌۱۴۱)، وی‌ هم ‌ردیف ‌شاعرانی‌ چون‌ سید حسن‌غزنوی‌، نظامی ‌گنجوی‌، رشیدالدین‌وطواط‌ و عمادی‌شهریاری‌است‌که‌ سبک ‌بینابین ‌را به‌وجود آوردند.

جمال‌الدین ‌در انواع‌ شعر، از قصیده‌ و غزل‌ و ترکیب ‌بند و قطعه‌ و رباعی‌، طبع ‌آزمایی ‌کرده ‌و در قصیده ‌از انوری ‌و سنایی ‌تقلید نموده‌است‌، ولی ‌ناقدان‌، تقلیدش ‌را از سنایی به ‌دلیل ‌نداشتنِ عمق ‌فکر و دقت‌، و تقلیدش‌ را از انوری‌به‌ سبب ‌عدم‌ جزالت ‌در بیان‌، ناموفق ‌دانسته‌اند (فروزانفر، ص‌۵۴۸؛ زرین‌ کوب‌، ص‌۶۱). همچنین ‌قصیده‌ای‌ مشهور با مطلع‌«الحذار ای‌غافلان ‌زین‌ وحشت‌آباد الحذار/ الفرار ای ‌عاقلان‌ زین‌ دیو مردم‌الفرار» در آشوب‌ روزگار به‌ استقبال ‌قصیده‌ معروف ‌سنایی‌(ص‌۱۰۹ـ۱۱۴) سروده ‌و در آن ‌بعضی ‌کلمات ‌و عبارات ‌شعر سنایی‌ را عیناً تکرار کرده ‌است ( رجوع کنید به جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۱۶۱ـ۱۶۷).

گاه‌ قصیده‌های ‌او از تشبیب ‌و تغزل ‌خالی‌اند و از همان ‌آغاز بی ‌درنگ ‌به‌ مدح ‌پرداخته‌(رجوع کنید به همان‌، ص‌۳۵، ۵۳، ۹۵) و در قصاید، اغلب ‌ردیفها و قوافی ‌دشوار را التزام‌ کرده ‌است‌(مؤتمن‌، ص‌۱۴۶). تأثیر لطف ‌و زیبایی‌ اسلوب ‌غزل ‌در قصیده‌هایش‌ محسوس‌است ‌و در حد امکان‌، آنها را به‌غزل ‌نزدیک ‌ساخته ‌است‌( رجوع کنید به فروزانفر، همانجا؛ ریپکا، ص‌۵۸۵؛ زرین‌کوب‌، ص‌). محتوای‌ قصاید او، علاوه‌بر مدح‌، بیشتر پند و موعظه‌(ص‌ ۱۶۱ـ۱۶۷، ۲۱۶ـ ۲۱۸)، گله ‌و شکایت‌(ص‌۷۹ـ۸۳، ۱۹۳ـ۱۹۶)، رثاء (ص‌۳۰۳ـ۳۰۴) و پاسخ ‌به ‌اشعار دیگران‌(ص‌۱۴۶ـ۱۵۳) است‌.

برخلافِ شاعرانی ‌چون‌سنایی ‌و عطار، که ‌غزل ‌را به‌ لحاظ‌ معنا اوج ‌بخشیدند، جمال‌الدین‌ با انوری ‌و بعدها کمال‌الدین‌اسماعیل‌ در تکامل‌ غزل‌ به ‌لحاظ ‌لفظ‌ کوشیدند و در اصلاح‌ و بهبود آن ‌تأثیر داشتند، به ‌طوری‌ که‌ زمینه ‌ساز ظهور غزل ‌سرایانی‌ چون ‌ سعدی ‌ شدند (مؤتمن‌، ص‌۲۲۴ـ ۲۲۵؛ ریپکا، ص‌۵۸۵؛ دامادی‌، ص‌۹۸۲). غزلهای ‌جمال‌الدین ‌لطیف‌ و خوش‌آهنگ‌و اغلب ‌مردف‌اند ( رجوع کنید به ص‌۴۳۲، ۴۳۸، ۴۶۶) و گاه ‌در آنها ردیفهای ‌بلند به‌کار برده‌است‌، مانند «نه‌این‌بود» (ص‌۴۵۲) و «سره‌بودی‌» (ص‌۴۸۵). غزلهای ‌کوتاه‌، گاه ‌در حد سه‌ یا چهار بیت‌( رجوع کنید به ص‌۴۳۹ـ۴۴۰، ۴۴۹)، در دیوانش ‌بسیار است‌.

جمال‌الدین ‌ترکیب ‌بندهایی ‌نیز در شکایت‌ و مدح ‌سروده ‌که‌ معروف ‌ترین ‌آنها، در بحر هزج‌ مسدس‌، در نعت ‌رسول‌اکرم ‌است‌( رجوع کنید به ص‌۲ـ۱۱). شمس‌قیس‌رازی‌(ص‌۴۰۱) این‌ شعر را ستوده‌است‌. شاید سعدی ‌ترجیع ‌بند معروف ‌خود (با بیتِ برگردانِ «بنشینم‌ و صبر پیش‌ گیرم‌/ دنباله‌ کار خویش ‌گیرم‌»؛ رجوع کنید به ص‌۶۵۱ـ۶۶۲) را با نظر به ‌ترکیب‌بند جمال‌الدین‌ سروده ‌باشد (جمال‌الدین ‌اصفهانی‌، همان‌مقدمه‌، ص‌یه‌). محمد دامادی ‌شرحی‌ مفصّل ‌با فهرستهای ‌متنوع ‌بر ترکیب ‌بند جمال‌ نوشته  ‌است‌ (برای‌ مطالعه‌ بیشتررجوع کنید به شرح‌ بر ترکیب ‌بند جمال‌الدین‌محمدبن‌عبدالرزاق‌ در ستایش پیامبر ، تهران‌۱۳۶۹ ش‌).

شعر جمال‌الدین ‌از تعقید عاری ‌نیست‌( رجوع کنید به مؤتمن‌، ص‌۱۴۴)، چنانکه‌ یکی‌ از دوستان‌ و معاصران ‌وی‌، در قطعه‌ای  ‌این ‌ نکته ‌را در نقد شعر او ذکر کرده‌است‌( رجوع کنید به جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌). شعر او به‌ لحاظ ‌انعکاس ‌آشفتگی  ‌اوضاع ‌ عمومی‌ اصفهان ‌و قحطی ‌و گرسنگی‌ مردم‌ نیز مهم‌است‌( رجوع کنید به همان‌، ص‌۱۹۳ـ۱۹۴).

ادیب ‌نیشابوری‌ دیوان‌ جمال‌الدین‌عبدالرزاق‌ را در تهران ‌چاپ سربی ‌کرده ‌است‌(مشار، ج‌۲، ستون‌۲۲۸۲). معتبرترین ‌چاپ‌ دیوان‌ جمال‌، چاپ ‌وحید دستگردی ‌با مقدمه‌ای ‌ممتع ‌است که‌ در ۱۳۲۰ ش‌در تهران ‌منتشر شده‌است‌.



منابع‌:

(۱) لطفعلی‌بن‌آقاخان‌ آذربیگدلی‌، آتشکده ‌آذر، چاپ‌جعفر شهیدی‌، چاپ‌افست‌تهران‌۱۳۳۷ ش‌؛
(۲) محمدتقی‌بهار، بهار و ادب ‌فارسی‌، به‌کوشش‌محمد گلبن‌: «شعر فارسی‌»، تهران‌۱۳۵۵ ش‌؛
(۳) محمدبن‌عبدالرزاق‌جمال‌الدین‌اصفهانی‌، دیوان‌، چاپ‌حسن‌وحید دستگردی‌، تهران‌۱۳۶۲ ش‌؛
(۴) محمد دامادی‌، «معرفی‌اجمالی‌سرگذشت‌جمال‌الدین‌ عبدالرزاق‌»، گوهر ، سال‌۳، ش‌۱۰ (دی‌۱۳۵۴)؛
(۵) دولتشاه‌سمرقندی‌، کتاب‌تذکره‌الشعراء ، چاپ‌ادوارد براون‌، لیدن‌۱۳۱۸/۱۹۰۱؛
(۶) محمدبن علی‌راوندی‌، کتاب‌راحه‌الصدور و آیه‌السرور در تاریخ ‌آل‌سلجوق‌، چاپ‌محمد اقبال‌، تهران ۱۳۳۳ ش‌؛
(۷) عبدالحسین‌زرین‌کوب‌، سیری‌ در شعر فارسی‌، تهران‌۱۳۶۳ ش‌؛
(۸) مصلح‌ بن‌عبداللّه‌سعدی‌، کلیات‌سعدی‌، چاپ‌محمدعلی‌فروغی‌، تهران‌۱۳۶۳ ش‌؛
(۹) مجدود بن‌ آدم‌سنایی‌، دیوان‌، چاپ‌مظاهر مصفا، تهران‌۱۳۳۶ ش‌؛
(۱۰) محمدبن‌ قیس‌شمس‌قیس‌، کتاب‌المعجم‌فی‌معاییر اشعارالعجم‌، تصحیح‌محمدبن‌عبدالوهاب‌قزوینی‌، چاپ‌مدرس‌رضوی‌، تهران‌ [?۱۳۳۸ ش‌( ؛
(۱۱) عوفی‌؛
(۱۲) بدیع‌الزمان ‌فروزانفر، سخن ‌و سخنوران‌، تهران ۱۳۵۸ ش‌؛
(۱۳) زکریابن‌محمد قزوینی‌، کتاب‌آثارالبلاد و اخبارالعباد، چاپ‌ فردیناند ووستنفلد، گوتینگن ۱۸۴۸، چاپ ‌افست ‌و یسبادن ۱۹۶۷؛
(۱۴) محمد قزوینی‌، یادداشتهای ‌قزوینی‌، چاپ‌ایرج‌افشار، تهران‌۱۳۶۳ ش‌؛
(۱۵) اسماعیل ‌بن‌محمد کمال‌الدین‌اسماعیل‌، دیوان‌، چاپ‌حسین‌بحرالعلومی‌، تهران‌۱۳۴۸ ش‌؛
(۱۶) خانبابا مشار، فهرست‌کتابهای‌چاپی‌فارسی‌، تهران‌۱۳۵۰ـ ۱۳۵۵ ش‌؛
(۱۷) زین‌العابدین‌مؤتمن‌، تحول‌شعر فارسی‌، تهران‌ )? ۱۳۳۹ ش‌( ؛
(۱۸) سعید نفیسی‌، «جمال‌الدین‌عبدالرزاق‌»، ارمغان‌، دوره‌۶، ش‌۲ (اردیبهشت‌۱۳۰۴)؛
(۱۹) رضاقلی‌بن‌محمدهادی‌هدایت‌، تذکره‌ریاض‌العارفین‌، چاپ‌مهرعلی‌گرکانی‌، تهران‌ )۱۳۴۴ ش‌] ؛
(۲۰) همو، مجمع‌الفصحا ، چاپ‌مظاهر مصفا، تهران‌۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش‌؛

(۲۱) Jan Rypka, “Poets and prose writers of the late Saljuq and Mongol periods”, in The Cambridge history of Iran , vol.5, ed. J. A. Boyle, Cambridge 1968.

دانشنامه جهان اسلام  جلد۱۰

زندگینامه شیخ احمد افندی جاهدی

 صوفی و شاعر اوایل قرن یازدهم ، بنیانگذار شاخه جاهدیه از طریقت خلوتی عشاقی . وی در اَدِرنه به دنیا آمد. از زندگی اش آگاهی چندانی در دست نیست . نام او احمد و تخلصش جاهدی بود. وی پس از یونس اَمْرِه (شاعر و عارف تُرک قرن نهم ) دومین شاعر مردمی ترکیه به شمار می آید. از کتاب النّصیحه او چنین بر می آید که از خاندانی اهل روم ایلی بوده و پدرش محمد نام داشته است .

گزارش منابع در باره او، پس از انتسابش به طریقت ، متناقض است . م . صادق وجدانی ، به اشتباه او را مرید جمال الدین اَدِرنَوی ، شیخ زاویه «صَوّاقان » ( = سقّایان ) اَگرْیقاپی و بنیانگذار شعبه جمالیه طریقت عشاقیه معرفی کرده که این نادرست است ، زیرا جاهدی در ۱۰۷۰ و جمال الدین در ۱۱۶۴ درگذشته است .

این اشتباه در منابع بعدی نیز تکرار شده است ( رجوع کنید بهبایری ، ص ۸۷۴؛> دایره المعارف زبان و ادبیات ترک < ، ج ۲، ص ۶). حسین وصّاف و سعدالدین نزهت ارغون با استناد به ترجمه مشایخ ، اثر ایوانسرایی ، که امروزه موجود نیست ، از انتساب جاهدی به شیخ حسن قائمی بوسنَوی (متوفی ۱۰۹۱) و دریافت سِمَت خلافت از او سخن گفته اند. قائمی که بیست سال بعد از جاهدی درگذشته ، مرید مصلح الدین اوزیچه لی / اوزیچه ای (متوفی ۱۰۵۲)، و اوزیچه ای نیز مرید بالی افندی صوفیایی * بوده است . چون در منابع به عشاقی بودن قائمی اشاره نشده است ، در این که او شیخِ جاهدی بوده باشد تردید وجود دارد.

جاهدی ، احتمالاً پس از دریافت سمت خلافت از یکی از مشایخ طریقه خلوتی ـ عشاقی در ادرنه ، به چَناق قلعه رفته و با ایجاد خانقاهی در ( قصبه ) کلیدبحر، به ارشادِ طالبان پرداخته است . مادّه تاریخ درگذشت او، «استراحت »، برابر ۱۰۷۰ است . مقبره او که در بین عوام ، به اشتباه به «جاهده سلطان » شهرت یافته است ، از زیارتگاههای مهم چناق قلعه به شمار می آید و در قسمت مقدّم مسجدی به همین نام جای دارد.

پس از درگذشت جاهدی ، فرزندش عبداللطیف به مقام شیخی طریقت جاهدیه رسید. ظاهراً این طریقت در قرن دوازدهم در حوالی چناق قلعه ، بورسه و ادرنه پیروان فراوانی یافته اما به شهر استانبول نرسیده است . یکی از خلفای جاهدی ، مصلح الدین قره مانی ، بنیانگذار شعبه مُصلحیه طریقت عشاقیه (حریری زاده ، ج ۲، گ ۲۹۲ پ ) و خلیفه دیگرش شیخ محیی الدین بروسه ای (متوفی ۱۰۹۱)، مرید شیخ علی افندی ، بوده است که خانقاه اوچ قوزلر را در بورسه ایجاد کرد و خود نماینده طریقت جاهدیه در آنجا بود (شیخی ، ج ۱، ص ۵۷۶). این خانقاه تا دوره های اخیر دایر و فعال بوده است .

بر اساس اطلاعاتی که حسین وصّاف از سید پاشا، خدمتگزار با سابقه تشکیلات «قلاع مستحکمه » در چناق قلعه ،در باره این طریقت نقل کرده است ، پیروان جاهدیه از اوایل قرن سیزدهم از مشی جاهدی ، که سنّی بوده ، فاصله گرفته و به بکتاشیه * روی آورده اند و در نتیجه از شمارشان کاسته شده است . ظاهراً طریقت جاهدیه در اوایل قرن چهاردهم کاملاً از بین رفته است (وصّاف ، ج ۴، ص ۲۵۳).

دیوان جاهدی مشتمل است بر حدود یکصد شعر در قالب غزل و سرودهای «الاهی » (  مذهبی  عرفانی ) که اغلب وزن هجایی دارند. بر اساس اشعار این دیوان ، آهنگ ساخته شده است . نسخه خطی این دیوان در کتابخانه سلیمانیه ، در استانبول (مجموعه حسن حُسنی پاشا، ش ۷۹۶) نگهداری می شود. به گفته خالدبایْری ( نویسنده ترک ) دستنوشته دیگری از این دیوان ، در اختیار او (بایری ) است .

کتاب النّصیحه ، اثر دیگر جاهدی ، شامل اطلاعات عمومی در باره تصوف ، آداب و ارکان سلوک و کلمات قصار جاهدی است که دو نسخه از آن در کتابخانه سلیمانیه (مجموعه ابراهیم افندی ، ش ۳۵۰، بخش کتابهای خطی اهدایی ، ش ۲۱۴۱) وجود دارد.



منابع :

(۱) محمدطاهر بروسه لی ، عثمانلی مؤلفلری ، استانبول ۱۳۳۳ـ۱۳۴۲، ج ۱، ص ۵۳ـ۵۴، ۱۴۸؛
(۲) کمال الدین حریری زاده ، تبیان وسائل الحقائق فی بیان سلاسل الطرائق ، نسخه خطی کتابخانه سلیمانیه استانبول ، مجموعه فاتح ، ش ۴۳۰ـ۴۳۲؛
(۳) محمد شمس الدین ، یادگار شمسی ، بورسه ۱۳۳۲، ص ۱۰۰؛
(۴) محمد افندی شیخی ، وقایع الفضلاء ، چاپ عبدالقادر اوزجان ، استانبول ۱۹۸۹، ج ۱، ص ۱۴۶؛
(۵) احمد ضیاءالدین ، گلزار صلحا، وفیات عرفا ، نسخه خطی کتابخانه آثار قدیمه خطی و چاپی بورسه ، مجموعه اورخان ، ش ۲/۱۰۱۸، گ ۹۷ پ ؛
(۶) نائل تومان ، تحفه نائلی ، کتابخانه مرکز تحقیقات شرقیات دانشگاه استانبول ، ذیل «جاهدی »؛
(۷) م . صادق وجدانی ، طومار طرق عالیه دن خلوتیه سلسله نامه سی ، استانبول ۱۳۳۸ـ۱۳۴۱، ص ۱۰۸، ۱۱۰ـ۱۱۱؛
(۸) حسین وصاف ، سفینه الاولیا ، ج ۴، ص ۲۵۲ـ۲۵۳؛

(۹) Hدseyin Ayvansara y , Mecmu a-i teva r  h , ed. Fahri ´. Derin-Vahid ´abuk, Istanbul 1985;
(۱۰) M. Halid Bayr , “Cahid ”, TFA , no. 58 (1954), 874-875;
(۱۱) Sadeddin Nدzhet Ergun, Tدrk airleri , Istanbul 1936-1945, II , 894;
(۱۲) Tدrk dili ve edebiyat  ansiklopedisi , Istanbul 1976- .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۹

زندگینامه فضل اللّه آل داوود مشهدی (خراسانی ) «بدایع نگار»(متوفی۱۳۴۳ه ق)

 نویسنده و شاعر قرن چهاردهم . در ۱۲۹۶ متولد شد و در ۲۳ ذیقعده ۱۳۴۳ در مشهد درگذشت و در دارالضیافه آستانه ، به خاک سپرده شد. او فرزند ملا داوود معروف به ملاباشی (متوفی ح ۱۳۲۵) و رئیس فوائد عامه خراسان (بدایع نگار، ۱۳۳۶، ص ۱) و راتبه خوار (مستمری بگیر) آستان قدس رضوی بود و از آنجا بدایع نگارِ آستان قدس رضوی لقب گرفت (مدرس تبریزی ، ج ۱، ص ۲۳۹؛ آقابزرگ طهرانی ، ج ۱، ص ۵۳۴).

چندی ریاست معارف خراسان را به عهده داشت (مشار، ج ۴، ص ۸۵۴) و به گفته احمدی بیرجندی کفیل اداره معارف خراسان و سیستان بود (ص ۲۹۶). در ۱۳۳۸ در مشهد مجله ماهانه الکمال را تأسیس کرد که مطالب آن دینی و راجع به آیات قرآن و دین و اخلاق و گاهی اشعاری به اسم ادبیات بود (صدر هاشمی ، ج ۱، ص ۲۶۸). بیشتر مشترکان الکمال روحانیان و علما بودند و به همین سبب در پشت جلد آن محل مخصوصی برای عنوان مشترکان ، به دو زبان عربی و فارسی ، چاپ می شد (همان ، ج ۱، ص ۲۶۹).

از آثار اوست :

البدایع ،

دیوان شعر؛

المعانی والبیان ، به فارسی ، در علم بیان ؛

ازهارالربیع ، شرحی بر بدیعیّه پدرش ؛

بیان المعانی ، در علم معانی ؛

مفتاح الادب ، در ادبیات ؛

لباس التقوی ، ترجمه و نظم حدیث کساء از عربی به فارسی ؛

لزوم حجاب ؛

مثنوی همایون نامه ؛

ترجمه تاریخ تمدن اسلامی نوشته جرجی زیدان ؛

التنقیمات فی التوقیعات ؛

بدایع الاشعار فی شرح صنایع الاسحار ، شرحی بر قصیده رائیه یکصد بیتی از قوامی مُطَرَّزی گنجوی (متوفی ۵۷۶)، به نام صنایع الاسحار یا قوامیه که به نوشته مشار (ج ۴، ص ۸۵۴) در مدح قزل ارسلان سروده شده است . در این کتاب جمعاً ۱۰۹ صنعت بدیعی از خزانه الادب ، انوارالربیع ، مطوّل ، حدائق السحر و دیگر کتب قدما گردآوری (بدایع نگار، ۱۳۳۶، ص ۱۱۰)، و ذیل هر صنعت بدیعی ، شرح و تعریف و شواهد شعری فارسی و عربی آورده شده است . این کتاب جنبه درسی داشته و مؤلف آن را طبق برنامه وزارت معارف تألیف کرده است (همان ، ص ۱ـ۲)؛

تاریخ ادبی و اخلاقی مستخرج از شاهنامه ، مؤلف پس از مقدمه ، که به نثر مسجع است ، از داستان پادشاهان پیشدادی و کیانی ابیاتی برگزیده و پس از هر داستان ، معانی لغات دشوارِ آن ابیات را با عنوان «فرهنگ » شرح کرده و نتایج اخلاقی و فلسفی و حکمی و تاریخی آن را برشمرده و نکات بلاغی و فصاحت و ترسل آن را ذکر کرده است (ص ۲)؛

تاریخ منتظم احمدی ؛

عزمات خسرویه صدقات نیّریّه ، نامه آب زندگانی ، در تاریخچه لوله کشی مسجد گوهرشاد؛

مطلع الشموس ، (تألیف در ۱۳۳۱) در علم جغرافیا که برای مدارس ابتدایی تألیف شده است . مقدمه کتاب در تعریف علم جغرافیا و فایده ، فضیلت ، نسبت ، موضوع و واضع آن به نثر، و بقیه مطالب آن به صورت سؤال و جواب و به نظم است .

او پس از بیان علم جغرافیا، به جغرافیای ایران و خراسان و مشهد پرداخته و سپس برای ابنیه و مدارس و مساجد جدولهایی آورده و تاریخ بنای هریک را ذکر کرده است . منبع او در تألیف این کتاب جغرافی ، میرزا عبدالرزاق خان بغایری * بوده است (احمدی بیرجندی ، ص ۲۹۳-۲۹۵). متن کامل آن در فرهنگ ایران زمین (ج ۲۶، ص ۲۹۷-۳۴۴) چاپ شده است . مدرس تبریزی (ج ۱، ص ۲۳۹) کتابی به نام مطلع الشمس (چاپ ۱۳۳۱) را از بدایع نگار دانسته که به احتمال قریب به یقین منظور از آن همین کتاب مطلع الشموس است .



منابع :

(۱) محمدمحسن آقا بزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) احمد احمدی بیرجندی ، «فضل الله بدایع نگار و مطلع الشموس »، فرهنگ ایران زمین ، ج ۲۶ (۱۳۶۵ ش )؛
(۳) فضل الله بن داود بدایع نگار، بدایع الاشعار فی شرح صنایع الاسحار ، مشهد ۱۳۳۶؛
(۴) همو، تاریخ نامه ادبی ، مشهد ۱۳۳۱؛
(۵) محمد صدر هاشمی ، تاریخ جرائد و مجلات ایران ، اصفهان ۱۳۶۳ ش ؛
(۶) محمد علی مدرس تبریزی ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛
خانبابا مشار، مؤلفین کتب چاپی فارسی و عربی ، تهران ۱۳۴۰ـ۱۳۴۴ ش .

 دانشنامه جهان اسلام   جلد ۲ 

زندگینامه ابوالقاسم بدیع اُسطُرلابی(متوفی۵۳۴ه ق)

 ابوالقاسم (یا اَسطرلابی / اصطرلابی )، بدیع الزمان ابوالقاسم هِبَّهُ الله بن حسین بن احمد (یا یوسف )، منجم ، شاعر و سازنده ابزارهای نجومی در قرن ششم . وی به دلیل مهارت در ساختن انواع اسطرلاب * ، اسطرلابی خوانده شد (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۳). برخی از نویسندگان او را حکیم ، فیلسوف ، ریاضیدان ، پزشک و آگاه بر علم کلام و طلسمات نیز خوانده اند (عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۸؛ یاقوت حموی ، همانجا؛ ابن ابی اُصیبعه ، ص ۳۷۶).

عمادالدین کاتب (متوفی ۵۹۷) تاریخنگار معاصر بدیع ، درباره محل و تاریخ تولد او اطلاعی نمی دهد. برخی او را اهل بغداد (یاقوت حَمَوی ، همانجا؛ قِفْطی ، ص ۳۳۹) و بعضی اصلاً اصفهانی دانسته اند که به بغداد رفته و تا پایان عمر در آنجا اقامت گزیده است (کحاله ، ج ۱۳، ص ۱۳۷؛ طُوقان ، ص ۳۸۱؛ سارتن ، ج ۲، بخش ۱، ص ۲۰۴؛ الگود، ص ۱۹۷). همچنین به گفته برخی منابع ، خاندانش از طبرستان بوده و خودش در اصفهان درگذشته است (ایرانیکا، ذیل «اسطرلاب »، ج ۲، ص ۸۵۶).

ابن عبری (ص ۲۰۹) از سه پزشک مشهور نیمه اول قرن ششم که نام هر سه هبه الله بوده یاد می کند و می گوید که یکی از آنان هبّه الله بن حسین اصفهانی (متوفی ح ۵۳۰) است و برخی به دلیل مشابهت نام او با اسطرلابی ، بدیع را اصفهانی پنداشته اند (زرکلی ، ج ۸ ، ص ۷۲؛دهخدا، ذیل «هبه الله بن حسین »)؛در حالی که ابن عبری در جای دیگر (ص ۲۱۰)، با ذکر نام جدّ هبه الله اصفهانی (علی ) و آوردن نمونه شعری از بدیع اسطرلابی ، آن دو را از یکدیگر متمایز کرده است .

برخی معتقدند که شرح حال نویسان قدیم درباره مرتبه و احاطه بدیع در علوم مختلف مبالغه کرده اند. به تصریح خوانساری (ج ۲، ص ۱۴۰) او ابداعی نکرده است ؛و به گفته سوتر ( د. اسلام ، ذیل «بدیع الاسطرلابی ») و طوقان (ص ۳۸۰)، ستایشهای مورخان و نویسندگان پیشین از بدیع ، غلوآمیز و ناشی از کم دانشی آنان و فاقد ارزیابی علمی بوده و موجب شده است که جایگاه واقعی کارهای علمی او بازشناخته نشود (نیز رجوع کنید به سارتن ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۲۳، ۲۰۴). با اینهمه ، بدیع الزمان جَزَری * (متوفی ح ۶۰۲) بر نوآوری بدیع در ساختن ابزارِ علمی تصریح کرده و به شرح وسیله ابداعی او پرداخته است (ص ۴۲۳).

پس از عمادالدین کاتب ، یاقوت حَمْوی و قِفْطی قدیمترین منابع شرح حال اویند. به نوشته آنان ، وی در ساختن ابزارهایی چون انواع اسطرلاب ، پرگار و خط کش استاد بود و با شهرت فراوانی که در زمان مسترشد عباسی (حک : ۵۱۲ـ۵۲۹) یافت ، سرمایه ای بسیار اندوخت . او در فن خود پیوسته از برهانهای هندسی استفاده می کرد. و به وسیله آلات فلکی بر تعیین مسیر انوار، آگاهی داشت و به ساختن طلسمات همّت می گماشت . رصدهای او برای یافتن اوقات سَعْد غالباً صحیح بوده است (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۴؛قفطی ، ص ۳۳۹ـ۳۴۰؛نیز رجوع کنید به عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۸).

رصد سال ۵۲۴ در کاخ سلاطین سلجوقی (در دارالسلطانیه در مشرق بغداد) به سرپرستی و نظارت او بود، که ناتمام ماند (ابن اثیر، ج ۱۰، ص ۶۶۶). ابن ابی اصیبعه (ص ۳۷۴ـ۳۷۶) از قول مهذّب الدّین بن محمد خضرحَلَبی ، از آگاهان به علم نجوم ، بدیع را یگانه عصر خود خوانده و نوشته است که پدر مهذب الدین ، برهان منجّم ، از اهالی طبرستان و از سرآمدان دانش احکام نجوم با بدیع اسطرلابی مصاحب و همنشین بود و نجوم و احکام آن را از وی آموخته بود ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸ ، ص ۱۱۱ـ۱۱۲).

بدیع در ۵۱۰، ابن تلمیذ * ، پزشک مشهور مسیحی ، را در اصفهان ملاقات کرد (ابن ابی اصیبعه ، ص ۳۷۶) و از دانش پزشکی وی بهره برد ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸، ص ۱۱۱). وی در یکی از اشعارش ، فروتنی بی اندازه ابن تلمیذ را ستوده و جایگاه تواضع او را در ستاره ثریا دانسته است (فذاکَ مِن التّواضع فِی الثّریا؛قفطی ، ص ۳۴۶؛ابن عبری ، ص ۲۱۰).

بیشتر سروده های بدیع مایه های طنز و لطیفه دارد و بسیاری از بزرگان زمان ، از جمله منجّمان و پزشکان ، را به مناسبتهایی هجو کرده است (عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۴۰ـ۱۴۱، ۱۴۵؛ابن  ابی  اصیبعه ، ص ۳۷۷، ۳۷۹؛علّوچی ، ص ۱۰۷). به نوشته ابن خلکان ، از به کار بردن واژه های رکیک در اشعار خویش پرهیز نمی کرد، ازینرو بسیاری از سروده هایش فاقد اعتبار و اهمیت است (ج ۶، ص ۵۱ـ۵۲)؛

هرچند عمادالدین کاتب ، یاقوت حموی و ابن ابی اصیبعه نمونه های پراکنده ای از بهترین شعرهای او را که حاوی مضامین زیبا و بدیع است ، ثبت کرده اند. عمادالدین کاتب (ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۹) شیرینی کلام او را چون حلاوت عسلی که از کندو خارج شده باشد، می داند و یاقوت حموی (ج ۱۹، ص ۲۷۴) شعرش را ناب و عالی وصف می کند.

بدیع تا پایان عمر در بغداد به سر برد و همواره در حرفه خود ممارست می کرد، تا جایی که ابن تلمیذ معتقد بود که او به سبب افراط در کار به یکی از بیماریهای دماغی دچار خواهد شد ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸، ص ۱۱۳).

به نوشته اغلب نویسندگان ، بدیع در ۵۳۴، در بغداد براثر ابتلا به «فالج » درگذشت (یاقوت حموی ، همانجا؛ابن خلکان ، ج ۶، ص ۵۲؛ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۳ به نقل از ابن نجّار) و در مقبره الوردیه در مشرق بغداد به خاک سپرده شد (ابن خلکان ، همانجا). ابن تَغْری بردی (ج ۵، ص ۲۷۵) وفات او را در ۵۳۹ و ابن عماد حنبلی (ج ۴، ص ۱۰۳) در ۵۳۳ ثبت کرده اند. سوتر ( د. اسلام ، ذیل «بدیع الاسطرلابی » به نقل از ابن عبری ، ص ۲۱۰) می نویسد که بدیع را در حال اغما به خاک سپردند؛در حالی که این شرح درباره فوت هبه الله ، پزشک اصفهانی ، آمده است (رجوع کنید به سطور پیشین ؛قفطی ، ص ۳۴۲).

آثار

از بدیع ابزارهای نجومی و آثاری به جا مانده که تنها برخی به طور ناقص به دست ما رسیده است . بعضی از آنها عبارت اند از:

۱) طراحی و ساخت ابزاری اسطرلاب گونه ، براساس زیج الصفائح تصنیف ابوجعفر خازن * . اصل این زیج به دست نیامده ولی از شواهد چنین برمی آید که مورد مراجعه و استفاده دانشمندان از جمله ابونصر عراق (رجوع کنید به ابن عراق * ) (متوفی قبل از ۴۲۸) و بیرونی * (متوفی ۴۴۰) نیز بوده است (ابوریحان بیرونی ، ص ۳۲۶؛همایی ، ص ۵۷؛قربانی ، ص ۶۷). کینگ (مقاله یازدهم ، ص ۱۰۶ـ۱۱۰) تصاویری از ابزارِ دست ساخته بدیع را، که در مجموعه درک جی . دِ سولاپرایس در دانشگاه ییل محفوظ است ، با توضیحات مفیدی منتشر کرده است . تصویرها فقط دو طرف یکی از صفحات فلزی اسطرلابِ بدیع را نشان می دهد؛ولی از آنها چنین برمی آید که صفحات دست ساخته دیگری هم بوده که در داخل اُمّ (حجره ) اسطرلاب قرار می گرفته است .

بر کُرسی (رجوع کنید به اسطرلاب * ) آن جمله «صنعه هبه الله بن الحسین البغدادی سنه ثیج ( ۵۱۳ ) للهجره »، حک شده که مبیّن نام سازنده و تاریخ ساخت آن است ؛عبارت «هذا الا´له تعرف بزیج الصفائح استنباط ابی جعفرالخازن »، بر روی دیگر کرسی ، نشان می دهد که این ابزار براساس زیج الصفائح ابوجعفر خازن ساخته شده است که آن را برای طراحی صفحات اسطرلابها نوشته بود. همچنین دور بخش مرکزی همین رویِ صفحه ، جمله «هذه الصفیحه من زیج الصفائح صنعه هبه اللّه بن الحسین البغدادی سنه ثید ( ۵۱۴ ) » به چشم می خورد (همان ، مقاله یازدهم ، ص ۱۱۰؛کندی ، ص ۱۵).این عبارات نشان می دهد که تعداد صفحات ساخته بدیع بیش از این بوده است . مهارت و ظرافت به کار رفته در ساخت و حکّاکی این صفحه جالب توجه است (همانجا).

۲) شرحی بر رساله فی الآله الشّامله ، تصنیف ابومحمد حامدبن خِضر خُجَندی * (متوفی ح ۳۹۰)، برای تکمیل آلت شامله (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۴) که خجندی آن ابزار را برای عرضی ثابت طراحی کرده و ساخته بود. کینگ (مقاله یازدهم ، ص ۱۰۹) آلت شامله را «صفحه مدرج نیمکُروی » نامیده و درباره این وسیله ، مطلبی برنوشته قدما نیفزوده است . بروکلمان ( > ذیل < ، ج ۱، ص ۳۹۰) با تردید، این رساله و رساله فی عمل الا´له العامّه را تصنیف واحدی با دو نام می داند. نسخه خطی این اثر موجود و درباره عملکردِ ابزاری جامع است . به گفته سامسو ( د.اسلام ، ذیل «خجندی ») آلت شامله در موضع مناسبی از اسطرلاب یا در دستگاه ارتفاع سنج قرار داده می شد. سید جلال الدین تهرانی * (ص ۱۱۰) این وسیله را «حلقه شامله افقی » می نامد و می گوید که ابزاری است مرکب از دوایر ارتفاع و افق ، که برای یافتن سَمت و ارتفاع کواکب به کار می رفت .

وی اشاره می کند که بدیع اسطرلابی ، برای کاربرد این ابزار در عرضهای جغرافیایی مختلف ، آن را کامل کرد (همانجا) و می افزاید که ارتفاع یاب (تئودولیت ) ساخته اروپاییان ، شکل تکامل یافته «حلقه شامله افقی » است (همان ، ص ۱۱۰، ۱۲۳). به نوشته تِکِلی (ج ۷، ص ۳۵۳) بدیع نوعی اسطرلاب را برای همه عرضها ساخته بود (برای اطلاع بیشتر از آلت شامله رجوع کنید به سدیّو، ص ۱۴۸ـ۱۴۹ و تصاویر شماره ۲۱،۲۲) یک عدد از این ابزار در رصدخانه اُلُغ بیگ (متوفی ۸۵۳)، تأسیس شده در ۸۱۶، موجود بوده و گفته شده که هم کار اسطرلاب و هم کار رُبع را انجام می داده است ( زندگینامه علمی دانشمندان اسلامی ، ج ۱، ص ۲۴۹؛نیز رجوع کنید به علم در اسلام ، ص ۱۳۴ و اطلاعی که سیدحسین نصر از «آلت جامع » اختراع جابربن اَفلَح اشبیلی * (متوفی بین ۵۳۵ـ۵۴۵) و رساله النافعه علی الا´لات الجامعه نوشته رودانیِ مراکشی می دهد).

۳) نوعی ساز بادی ابداعی ، که بدیع الزمان جزری در الجامع بین العلم والعمل النافع فی صناعه الحیل (ص ۴۲۲ـ ۴۲۴) به آن اشاره کرده است . وی که خود طرّاح و سازنده ابزارهای دقیق علمی بود و ابداعهای گذشتگان را بدقت مطالعه و اصلاح می کرد، در شکل هفتم از نوع چهارم اثرش (ص ۳۹۳، «درباره فوّاره هایی که در زمانهای معیّن شکلهایشان تغییر می کند و نِیهای دایمی »)، آلتی به نام «الزَمْرالدایم » (سازی بادی از انواع نی ) را وصف کرده و درباره نوعی از آن که ابداع بدیع اسطرلابی بوده ، شرح مختصری نوشته و از آن به عنوان «آلتی مشهور» یاد کرده است (ص ۴۲۳).

۴) المعرب المحمودی فی الزّیج ، بنابر ضبط اسماعیل پاشا بغدادی (ج ۶، ص ۵۰۵)، یا زیج محمودی ، که به نام محمود سلجوقی (حک : ۵۱۲ـ۵۲۵) نوشته شده و اطلاعی از آن در دست نیست (رجوع کنید به کِنِدی ، ص ۱۰).

۵) رساله درباره کاربرد اسطرلاب کروی ، که فرانتز رزنتال شرح مفصلی در معرفی آن منتشر کرده است (کینگ ، مقاله یازدهم ، ص ۱۰۹).

۶) رساله فی الکره ذات الکرسی ، که یاقوت حموی (ج ۱۹، ص ۲۷۴) از آن نام می برد. به عقیده سید جلال الدین تهرانی (ص ۱۰۶) کرات آسمانی تا زمان اسطرلابی فاقد کرسی (پایه ) بودند و او با افزودن آن ، نقص موجود در کره های نجومی را برطرف کرد.

۷) دیوان الاسطرلابی یا دیوان اشعار بدیع ، که بیشتر مشتمل است بر لطایف و هجویات (حاجی خلیفه ، ج ۱، ص ۷۷۶). ۸) درّه التاج من شعر ابن الحجّاج بالغ بر ده مجلّد (همان ، ج ۱، ص ۷۳۹، ۷۶۵)، حاوی اشعارِ ابی عبدالله حسین بن حَجّاج (متوفی ۳۹۱) در ۱۴۱باب (یابه گفته ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۳، در ۱۴۰ باب ) و هر باب در فنی از فنون شعر (یاقوت حموی ، همانجا؛ابن خلکان ، ج ۶، ص ۵۲). نسخه ای از دیوان ابن حجاج گردآورده بدیع ، شامل ۱۲۰ باب ، در کتابخانه ملی پاریس (ش ۵۹۱۳) نگهداری می شود (بروکلمان ، > ذیل < ، ج ۱، ص ۱۳۰).



منابع :

(۱) ابن ابی اصیبعه ، عیون الانباء فی طبقات الاطباء ، چاپ نزار رضا، بیروت ( بی تا. ) ؛

(۲) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۶/۱۹۶۶؛

(۳) ابن تغری بردی ، النجوم الزاهره فی ملوک مصر و القاهره ، مصر ( بی تا. ) ؛

(۴) ابن خلکان ، وفیات الاعیان و انباء ابناءالزمان ، بیروت ( بی تا. ) ؛

(۵) ابن عبری ، تاریخ مختصرالدول ، چاپ ا.صالحانی ، بیروت ۱۹۵۸؛

(۶) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛

(۷) محمدبن احمد ابوریحان بیرونی ، الا´ثار الباقیه عن القرون الخالیه ، چاپ زاخاو، لایپزیگ ۱۹۲۳؛

(۸) سیریل لوید الگود، تاریخ پزشکی ایران و سرزمین های خلافت شرقی ، ترجمه باهر فرقانی ، تهران ۱۳۵۶ ش ؛

(۹) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین : اسماءالمؤلفین و آثارالمصنفین ، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، ج ۶، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛

(۱۰) ابی العزبن اسماعیل جزری ، الجامع بین العلم والعمل النافع فی صناعه الحیل ، چاپ احمد یوسف حسن ، حلب ۱۹۷۹؛

(۱۱) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛محمدباقربن زین العابدین

(۱۲) خوانساری ، روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ، چاپ اسدالله اسماعیلیان ، قم ۱۳۹۰ـ۱۳۹۲؛

(۱۳) علی اکبر دهخدا، لغت نامه ، زیر نظر محمد معین ، تهران ۱۳۲۵ـ۱۳۶۱ ش ؛

(۱۴) محمدبن احمد ذهبی ، سیر اعلام النبلاء ، ج ۲۰، چاپ شعیب ارنووط و محمد نعیم عرقسوسی ، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛

(۱۵) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛

(۱۶) زندگینامه علمی دانشمندان اسلامی ، ج ۱، ترجمه احمد آرام … ( و دیگران ) ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛

(۱۷) قدری حافظ طوقان ، تراث العرب العلمی فی الریاضیات والفلک ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۹۶۳ ) ؛

(۱۸) جلال الدین طهرانی ، گاهنامه ۱۳۱۱ ، تهران ۱۳۱۱ ش ؛

(۱۹) علم در اسلام ، به اهتمام احمد آرام ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛

(۲۰) عبدالحمید علّوچی ، تاریخ الطب العراقی ، بغداد ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛

(۲۱) محمدبن محمد عمادالدین کاتب ، خریده القصر و جریده العصر ، چاپ محمد بهجه اثری ، بغداد ۱۳۹۸/۱۹۷۸؛

(۲۲) ابوالقاسم قربانی ، زندگینامه ریاضیدانان دوره اسلامی : از سده سوم تا سده یازدهم هجری ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛

(۲۳) علی بن یوسف قفطی ، تاریخ الحکماء، و هو مختصر الزوزنی المسمی بالمنتخبات الملتقطات من کتاب اخبارالعلماء باخبار الحکماء ، چاپ لیپرت ، لایپزیگ ۱۹۰۳؛

(۲۴) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶ ) ؛

(۲۵) نامه دانشوران ناصری ، قم ( تاریخ مقدمه ۱۳۳۸ ش ) ؛

(۲۶) جلال الدین همایی ، خیامی نامه ، تهران ۱۳۴۶ ش ؛

(۲۷) یاقوت حموی ، معجم الادباء ، بیروت ۱۳۵۵ـ۱۳۵۷/۱۹۳۶ـ ۱۹۳۸؛

(۲۸) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, Supplementband , 1937-1942;

(۲۹) EI , s.vv. û Al -Bad ¦ â Ü Al -Ast ¤ urla ¦ b ¦ â ý (by H.Suter), Al -Khudjand ¦ â (by J.Samsئ);

(۳۰) Encyclopaedia Iranica , s.v. ûAst ¤ orla ¦ bý (by D.Pingree), é , ۸۵۶;

(۳۱) E.S.Kennedy, A survey of Islamic astronomical tables , Philadelphia[n.d.];

(۳۲) David A.King, Islamic astronomical instruments , London 1987;

(۳۳) George Sarton, Introduction to the history of science , Malabar, Flo. 1975;

(۳۴) L.A.Sإdillot, Mإmoire sur les instruments astronomiques des Arabes , Frankfurt 1989;

(۳۵) Sevim Tekeli, û Al -Khujand ¦ â ý, in Dictionary of scientific biography , ed. Charles Coulston Gillispie, New York 1981.

دانشنامه جهان اسلام   جلد  ۲ 

زندگینامه آیت الله بهاءالدین اِرْبِلی(متوفی۶۹۲ه ق)

ابوالحسن علی بن عیسی هَکّاری ، محدّث ، مورّخ ، ادیب و شاعر نامبردار شیعی سده هفتم . در اِرْبِل زاده شد و همانجا پرورش یافت (فرّوخ ، ج ۳، ص ۶۶۱). تنها کسی که تاریخ ولادت او را به صراحت ۶۲۵ دانسته ابن حبیب حلبی (متوفی ۷۷۹) است (ج ۱، ص ۱۶۱).

پدرش فخرالدین عیسی ، معروف به ابن جِجْنی حاکم اربل و نواحی آن بود و در ۶۶۴ در همانجا درگذشت (ابن فُوَطی ، ۱۹۶۵، ج ۴، قسم ۳، ص ۲۷۴ـ ۲۷۵). اربلی نزد شماری از علمای عامّه و  خاصّه دانش آموخت  و از بسیاری اجازه روایت یافت (بهاءالدین اربلی ، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۱۸ـ۱۹؛ افندی اصفهانی ، ج ۴، ص ۱۶۶ـ ۱۶۸؛ امینی ، ج ۵، ص ۴۴۶ـ۴۴۷؛ فرّوخ ، همانجا).

برخی از آنان عبارت اند از:

رضی الدین علی بن طاوس (متوفی ۶۶۴) که اربلی با وی مباحثات علمی داشت ،

جلال الدین عبدالحمیدبن فخّار موسوی ،

تاج الدین علی بن انجب معروف به ابن ساعی بغدادی (متوفی ۶۷۴)،

حافظ ابوعبدالله محمدبن یوسف گنجی شافعی (متوفی ۶۵۷: بهاءالدین اربلی ، ۱۴۰۱، ج ۱، ص ۱۴، ۱۰۸، ۳۴۷، ۳۶۳ـ۳۶۴، ج ۲، ص ۷۵، ۳۷۲، ج ۳، ص ۴۳، ۲۶۵؛ قمی ، ۱۳۵۷ـ ۱۳۵۸، ج ۱، ص ۱۹۹ـ۲۰۰؛ امینی ، ج ۵، ص ۴۴۶).

جمعی از بزرگان نیز نزد او درس خوانده و از او روایت کرده اند،

از جمله علامه حلّی

و برادرش رضی الدین علی بن مطهّر،

احمدبن عثمان نصیبی فقیه مالکی ،

عبدالرزاق بن فوطی (رجوع کنید به حرّعاملی ، ۱۳۶۲ ش ، ج ۲، ص ۸، ۲۶، ۶۱، ۶۳، ۱۴۷، ۱۶۴، ۲۸۸؛ امینی ، ج ۵ ، ص ۴۴۷ـ ۴۴۸؛ بهاءالدین اربلی ، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۱۹ـ۲۰). جمعی نیز نزد او کشف الغمّه را قرائت کرده اند (رجوع کنید به آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱، ص ۲۱۸ـ ۲۱۹؛ امین ، ج ۳، ص ۱۳۵).

اربلی در زمان حکومت تاج الدین بن صَلایا در اربل به دبیری پرداخت و کاتب وی بود و پس از سقوط اربل به دست مغولان (رجوع کنید به رشیدالدین فضل الله ، ج ۲، ص ۷۱۶) به گفته خود در رجب ۶۶۰ به بغداد رفت و در زمان علاءالدین عطاملک جوینی * (متوفی ۶۸۱) در دیوان انشا به دبیری پرداخت (ابن شاکر کتبی ، ج ۳، ص ۵۷؛ صفدی ، ج ۲۱، ص ۲۷۹؛ ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۳۴۱).

اربلی در بغداد از اطرافیان عطاملک جوینی (بهاءالدین اربلی ، ۱۴۰۴، ص ۴۷) و در سفر و حضر همراه او بود و در منزلی مشرف بر دجله و معروف به «دیوان شرابی » اقامت داشت و بیشترین آثار خود را در همین زمان تألیف کرد و در ۶۷۸ تعمیر مسجدی معروف به جامع باب السیف را عهده دار گشت (همو، ۱۳۸۸، ص ۸۵ـ۸۶، مقدمه جبوری ، ص ۱۴؛ وصّاف حضره ، ص ۱۰۴؛ ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۲۷۷ـ ۲۷۸، ۳۶۶).

در ۶۸۰ به سعایت دشمنان ، اباقاخان مغول پسر هلاکو (حک : ۶۶۳ـ۶۸۰) به جوینی بدبین شد و دستور داد که جوینی و برخی همراهانش ، از جمله اربلی ، را به اردوی او در همدان ببرند، ولی پیش از آنکه آنان به همدان رسند در گردنه اسدآباد خبر فوت خان مغول منتشر شد و پس از وی تکودار احمد، برادر اباقاخان ، ایلخان شد و جوینی مجدداً به حکومت بغداد گماشته شد و اربلی همچنان با او بود تا اینکه جوینی در ۶۸۱ درگذشت (وصّاف حضره ، ص ۱۰۴ـ ۱۰۵؛ بهاءالدین اربلی ، ترجمه فارسی ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۸ ـ ۹). در ۶۸۷ سعدالدوله یهودی موصلی وزیر ارغون خان مسلمانان را آزار بسیار کرد، و اربلی نیز مدتی از کار برکنار شد تا اینکه سعدالدوله در ۶۹۰ به قتل رسید (همان ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۶؛ ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۴۵۴؛ ابن شاکر کتبی ؛ صفدی ، همانجاها). اربلی سالهای آخر عمر خود را خانه نشین شد و به تألیف پرداخت (بهاءالدین اربلی ، ترجمه فارسی ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۶، ۱۳؛ فرّوخ ، ج ۳، ص ۶۶۲؛ ابن فوطی ، ۱۳۵۱؛ ابن شاکر کتبی ؛ صفدی ، همانجاها).

اربلی بنابر مشهور در ۶۹۲ (ابن حبیب ، همانجا؛ بغدادی ، هدیه العارفین ، ج ۱، ستون ۷۱۴؛ آقابزرگ طهرانی ، ۱۳۹۲، ص ۱۰۷؛ زرکلی ، ج ۴، ص ۳۱۸) یا ۶۹۳ (ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۴۸۰؛ حرّ عاملی ، ۱۳۶۲ ش ، ج ۲، ص ۱۹۵، پانویس ۱) در بغداد درگذشت . البته ابن عماد حنبلی (ج ۵، ص ۳۸۳) سال درگذشت او را ۶۸۳ دانسته است . او را در خانه مسکونیش معروف به کارپردازخانه واقع در غرب بغداد به خاک سپردند (آقابزرگ طهرانی ، ۱۳۹۲، همانجا). محدّث قمی بر سر مزار او رفته است (۱۳۲۷ ش ، ج ۱، ص ۳۱۷)، ولی امروزه آن خانه ویران گشته و اثری از آن بر جای نمانده است (بهاءالدین اربلی ، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۱۸).

درباره وزارت اربلی اختلاف است ؛ برخی او را صاحب وزارت و صدارت خوانده و یکی از سیاستمداران زمان خویش دانسته اند (ابن شاکر کتبی ، همانجا؛ صفدی ، ج ۲۱، ص ۳۷۸؛ ابن عماد، همانجا؛ افندی اصفهانی ، ج ۴، ص ۱۶۶؛ آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱، ص ۲۱۸؛ امینی ، ج ۵، ص ۴۴۶). ابوالحسن شعرانی نیز وزیر بودن او را با چنان علم و فضل بعید ندانسته است (بهاءالدین اربلی ، ترجمه فارسی ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۱۱). برخی هم احتمال داده اند که علی بن عیسی وزیر ـ معروف به ابن جرّاح (متوفی ۳۳۴) ـ شخص دیگری بوده و وزارت «مقتدر» و «قادر» عباسی را عهده دار بوده است (خوانساری ، ج ۴، ص ۳۴۱؛ قمی ، ۱۳۵۷ـ ۱۳۵۸، ج ۲، ص ۱۵؛ نیز رجوع کنید به زرکلی ، ج ۴، ص ۳۱۷؛ مدرس تبریزی ، ج ۱، ص ۱۰۲).

به نوشته افندی اصفهانی (ج ۴، ص ۱۶۹) میرداماد در شرعه التسمیه درباره اربلی تعبیری آورده که یکی از شاگردان وی آن را دالّ بر امامی نبودن اربلی از نظر میرداماد دانسته و او را زیدی مذهب خوانده است . از آنجا که اربلی در مواضع متعددی از کشف الغمه (رجوع کنید به دنباله مقاله ) به امامی بودن خود تصریح کرده ، زیدی خواندن وی نادرست است . به نظر افندی اصفهانی (همانجا) شاید منشأ این اشتباه آن باشد که یکی از دانشمندان زیدیّه کتابی به نام کشف الغمه تألیف کرده است (وی نسخه ای از این کتاب را در تبریز دیده بوده است ؛ نیز رجوع کنید به آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱۸، ص ۴۷). در منابع کهن نیز به امامی بودن اربلی اشارت رفته است (ابن شاکر کتبی ، همانجا؛صفدی ، ج ۲۱، ص ۳۷۹).

با توجه به استادان اربلی ، جامعیّت وی در علوم مختلف معلوم می شود. او را از مشاهیر ائمه علم نحو و عربیّت (صدر، ص ۱۳۰)، شاعر و کاتب دیوان (ابن شاکرکتبی ؛صفدی ، همانجاها)، مورّخ ، ادیب و فقیه (ابن حبیب ؛امینی ، همانجاها)، محدّثی صدوق ، ثقه و مذکور در سند اجازات (حرّعاملی ، ۱۴۰۳، ج ۲۰، ص ۴۳؛
مجلسی ، ج ۱، ص ۱۰، ۲۹) دانسته اند. به گفته فضل بن روزبهان شافعی ، اربلی ـ به اتفاق جمیع امامیّه ـ از بزرگان علما و در نقل مطالب امین است (شوشتری ، ج ۱، ص ۲۹).

اربلی بی تردید از شاعران و نثرنویسان بزرگ سده هفتم است . نثر او در آثارش ممتاز و استوار است (رجوع کنید به دنباله مقاله ). وی در نوجوانی شعر می سروده (بهاءالدین اربلی ، ۱۴۰۴، ص ۲۴۶) و در بیشتر ابواب و فنون شعر عرب طبع آزمایی کرده است (رجوع کنید به همو، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۲۴؛همو، ۱۴۰۱، ج ۱، ص ۲۷۰ـ۲۷۱؛همو، ۱۴۰۴، ص ۱۱۱، ۱۶۶، ۲۴۶ ـ۲۴۷، ۳۸۸، ۴۲۱ـ۴۲۴؛ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۳۸۰ـ ۳۸۱؛
امینی ، ج ۵، ص ۴۴۴ـ۴۴۵).

اربلی علاوه بر اینکه قصائدی در مدح اهل بیت علیهم السلام سروده ، از راویان شعر حضرت علی علیه السلام نیز بوده است (امینی ، ج ۲، ص ۲۶). قدرت شاعری او را می توان در ابیاتی که بالبداهه سروده و نیز در نشستهای ادبی او با جوینی ، ابن صلایا و دیگران یافت (بهاءالدین اربلی ، ۱۳۸۸، ص ۸۵ ـ ۸۶؛همو، ۱۴۰۴، ص ۱۵۳ـ۱۵۴، ۱۶۱ـ۱۶۲، ۱۶۶، ۲۰۴، ۲۴۲، ۳۸۰، ۳۸۹).

خاندان

اربلی فرزندی به نام ابوالفتح محمّدبن علی داشته که به گفته ابن شاکر کتبی (ج ۳، ص ۵۸) و صفدی (همانجا) پس از فوت پدر در حالت فقر از دنیا رفته است و او نیز فاضل ، شاعر و ادیب بوده و کشف الغمّه را روایت کرده است (حرّعاملی ، ۱۳۶۲ ش ، ج ۲، ص ۲۸۸). نوه اربلی  عیسی بن محمّد  نیز فاضل و شاعر بوده و کتاب کشف الغمّه را از جدّش روایت کرده است (همان ، ج ۲، ص ۲۱۲).

آثار اربلی عبارت اند از:

۱) کشف الغمّه فی معرفه الائمّه که از منابع معتبر در شرح حال پیامبر اسلام ، حضرت خدیجه ، حضرت فاطمه و امامان دوازده گانه علیهم السلام به شمار می آید. این کتاب دو جزء دارد: جزءِ اول دربرگیرنده زندگانی پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و امام علی علیه السلام است و تاریخ اتمام آن شعبان ۶۷۸ است (ج ۲، ص ۷۰) و جزءِ دوم دربرگیرنده زندگانی حضرت فاطمه و حضرت خدیجه و امامان علیهم السلام است و تاریخ اتمام آن رمضان ۶۸۷ ذکر شده است (ج ۳، ص ۳۴۳). وی در مقدمه کتاب (ج ۱، ص ۳) صراحتاً تشیّع خود را اعلام داشته و «اهل بیت » علیهم السلام را «ثانی ثقلین » دانسته ، دوستی و دشمنی با آنان را دوستی و دشمنی با خدا عنوان کرده است . او چند مناظره با دانشمندان اهل سنت داشته (ج ۱، ص ۸۵، ۳۴۰) و تعبیراتی همچون «اصحابنا الشیعه » (ج ۲، ص ۸۶) و «انّا معاشر الشیعه » (ج ۲، ص ۵۲) دارد. اربلی در کشف الغمّه راه اختصار را پیموده (ج ۱، ص ۶، ج ۳، ص ۸۶) و روایات هر باب را نخست از طریق اهل سنت و سپس از طریق شیعه روایت کرده (ج ۲، ص ۷۵) و از منابع مختلف شیعه و سنی بهره برده است (ج ۱، ص ۸۴، ۱۰۸، ۳۳۸ـ۳۳۹، ج ۲، ص ۱۵۵، ۳۵۳؛امینی ، ج ۵، ص ۴۴۷؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۳۹۲، ص ۱۰۸)، ولی فرصت بازنگری منابع را نیافته است (ج ۳، ص ۳۴۳). او در پایان هر باب قصیده ای نیز در مدح یا مرثیه اهل بیت علیهم السلام سروده است . این کتاب از منابع وسائل الشیعه (رجوع کنید به ج ۲۰، ص ۴۳) و بحارالانوار (رجوع کنید به ج ۱، ص ۱۰، ۲۹) و عبارات آن در غایت فصاحت و مشتمل بر اشعاری نیکو و اخباری مستند است (بهاءالدین اربلی ، ترجمه فارسی ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۱۶). کشف الغمّه چندین بار تلخیص و ترجمه شده است (رجوع کنید به افندی اصفهانی ، ج ۱، ص ۱۷۷، ج ۵، ص ۳۴۳؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۴، ص ۱۳۹، ۴۲۵؛اربلی ، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۲۲). همچنین بعضی از بخشهای آن جداگانه با عنوانهای حیاه الامامین زین العابدین و محمدالباقر و حیاه الامام جعفرالصّادق چاپ شده است (اربلی ، ۱۳۸۸، همانجا؛قس زرکلی ، ج ۴، ص ۳۱۹ که اولی را اثری مستقل دانسته است ).

۲) التذکره الفخریّه که به گفته اربلی (ص ۴۸ـ ۴۹) آن را به درخواست فخرالدین منوچهربن ابی الکرم همدانی نایب عطاملک جوینی تألیف کرده است (نیز رجوع کنید به ابن فوطی ، ۱۹۶۵، ج ۴، قسم ۳، ص ۴۱۹ـ۴۲۰) و بیشتر به اشعار معاصران و نوپردازان نظر دارد. مؤلف به درخواست فخرالدین پاره ای دوبیتی ، مَوالیا و موشّحات نیز بر آن افزوده است (ص ۴۹) هر چند کاتب نسخه بر آنها دست نیافته است (ص ۴۹۰). به گفته ابن فوطی (۱۹۶۵، ج ۴، قسم ۳، ص ۴۱۹) را تاریخ تألیف کتاب ۶۷۱ بوده است . اربلی در التذکره الفخریّه غنا و اصوات مغنّیان را بررسی کرده و در هر باب مقدمه ای به اسلوب ترسّل و مسجّع آورده که از ویژگیهای نثر آن دوران حکایت دارد (مقدمه ، ص ۱۳) این کتاب علاوه بر مقدمه شامل هشت باب در معانی غنایی و توصیف طبیعت و مدح و فخریات است . و اربلی در آن علاوه بر نقل اشعار به نقد آنها نیز پرداخته و معیارهای جدیدی در نقد عرضه کرده است (رجوع کنید به ص ۱۴۲، ۱۴۵، ۱۴۶، ۲۲۷). او به سرقتهای برخی شاعران از دیگران (رجوع کنید به ص ۱۴۲، ۱۴۵، ۱۴۶، ۲۴۳) و به احوال شعرا و برخی ابیات آنان اشاره کرده است که در دیگر منابع یافت نمی شود (رجوع کنید به ص ۸۵، ۱۱۲، ۱۷۴، ۱۸۹، ۱۹۲، ۲۴۲).

۳) رساله الطیف ( طیف الانشاء رجوع کنید به بغدادی ، هدیه العارفین ، همانجا؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۳۹۲، ص ۱۰۷؛کحّاله ، ج ۷، ص ۱۶۳) به نثر که از آثار گرانبهای اربلی است و دربرگیرنده اخبار و اشعار شاعران جاهلی ، اسلام و برخی معاصران مؤلف ، و نیز خود او است که بخشی از این ابیات در دیگر کتابها یافت نمی شود. مؤلف در این کتاب راه «طیف الخیال » علم الهدی * را پیموده و به برخی ابیات بُحتری * و ابوتمّام * اشاره کرده است . او میان اسلوب «مقامه نویسی » و طیف الخیال جمع بسته و نیم نگاهی نیز به رساله الغفران ابوالعلاء * مَعرّی داشته است .

اربلی مانند سیّد مرتضی که نقدی علمی به کار بسته و اقوال آمِدی را رد کرده و از ابوتمّام و بحتری دفاع نموده ، رفتار نکرده و با ذوقی شاعرانه کتاب را تألیف کرده است (مقدمه جبوری ، ص ۳۲ـ۳۵). این کتاب نمونه ای زیبا از تواناییهای ادبی اربلی است (فرّوخ ، همانجا). او گوشه هایی از زندگانی و موقعیّتهای خود را در این کتاب بیان کرده است (ص ۷۰ـ۷۴).

۴) دیوان شعر (حرّعاملی ، ۱۳۶۲ ش ، ج ۲، ص ۱۹۵؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۹، قسم ۱، ص ۶۷)، محقّقان التذکره الفخریّه بر نسخه خطی آن دست یافته اند (مقدمه ، ص ۲۲).

۵) المقامات الاربع که شامل مقامه های بغدادیّه ، دمشقیّه ، حلبیّه و مصریّه است (ابن شاکر کتبی ، ج ۳، ص ۵۷؛صفدی ؛ابن عماد؛بغدادی ، هدیه العارفین ، همانجاها؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۲۲، ص ۸؛زرکلی ، ج ۴، ص ۳۱۸).

۶) چند رساله (حرّعاملی ، ۱۳۶۲ ش ؛فرّوخ ، همانجاها). ۷) جلوه العشّاق و خلوه المشتاق (فرّوخ ؛کحّاله ، همانجاها). ۸) نزهه الاخبار ( الاخیار ) فی ابتداء الدنیا و قدر القویّ الجبّار (همانجاها).

آثاری نیز که بدو منسوب است اینهاست :

اربعین ، مشتمل بر چهل حدیث مختصر (محدّث ، ج ۲، ص ۱۱۵۸)؛
حدائق البیان فی شرح التبیان فی المعانی و البیان (ظاهراً انتساب این کتاب به اربلی اشتباه است رجوع کنید به بهاءالدین اربلی ، ۱۴۰۴، مقدمه ، ص ۲۲)؛
برهه من الدهر (بغدادی ، ایضاح المکنون ؛
ج ۱، ستون ۱۸۰).



 

منابع :
(۱) محمد محسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) همو، طبقات اعلام الشیعه : الانوار الساطعه فی المائه السابعه ، چاپ علی نقی منزوی ، بیروت ۱۳۹۲/۱۹۷۲؛
(۳) ابن حبیب ، تذکره النبیه فی ایام المنصور و بنیه ، چاپ محمد محمدامین ، قاهره ۱۹۷۶ـ۱۹۸۶؛
(۴) ابن شاکر کتبی ، فوات الوفیات ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۹۷۳ـ۱۹۷۴؛
(۵) ابن عماد، شذرات الذّهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۶) ابن فُوَطی ، تلخیص مجمع الا´داب فی معجم الالقاب ، جزء۴، قسم ۳، چاپ مصطفی جواد، دمشق ۱۹۶۵؛
(۷) همو، الحوادث الجامعه و التجارب النافعه فی المائه السابعه ، چاپ مصطفی جواد، بغداد ۱۳۵۱؛
(۸) عبدالله بن عیسی افندی اصفهانی ، ریاض العلماء و حیاض الفضلاء ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۰۱؛
(۹) محسن امین ، اعیان الشیعه ، چاپ حسن امین ، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛
(۱۰) عبدالحسین امینی ، الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب ، ج ۲، بیروت ۱۳۹۷/۱۹۷۷، ج ۵، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۱) اسماعیل بغدادی ، ایضاح المکنون ، ج ۱، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۳، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۱۲) همو، هدیه العارفین ، ج ۱، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۱۳) علی بن عیسی بهاءالدین اربلی ، التذکره الفخریّه ، چاپ نوری حمودی قیسی و حاتم صالح ضامن ، بغداد ۱۴۰۴/ ۱۹۸۴؛همو، رساله الطیف ، چاپ عبدالله جبوری ، بغداد ۱۳۸۸/۱۹۶۸؛همو، کشف الغمّه فی معرفه الائمّه ، چاپ هاشم رسولی محلاّ تی ، بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛همان ، با ترجمه فارسی به نام ترجمه المناقب ، از علی بن حسین زوارئی ، با مقدمه ابوالحسن شعرانی ، چاپ ابراهیم میانجی ، قم ۱۳۶۴ ش ؛محمدبن حسن حرّ عاملی ، امل الا´مل ، چاپ احمد حسینی ، ج ۲، قم ۱۳۶۲ ش ؛همو، وسائل الشیعه الی تحصیل مسائل الشریعه ، چاپ عبدالرحیم ربانی شیرازی ، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛محمد باقربن زین العابدین خوانساری ، روضات الجنّات فی احوال العلماء و السادات ، چاپ اسدالله اسماعیلیان ، قم ۱۳۹۰ـ ۱۳۹۲؛رشیدالدین فضل الله ، جامع التواریخ ، چاپ بهمن کریمی ،تهران ۱۳۶۲ ش ؛خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۰؛نورالله بن شریف الدین شوشتری ، احقاق الحق و ازهاق الباطل ، چاپ مرعشی نجفی ، ج ۱، قم ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۷ ) ؛حسن صدر، تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام ، عراق ( بی تا. ) ، چاپ افست تهران ( بی تا. ) ؛خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۲۱، چاپ محمد حجیری ، اشتوتگارت ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛عمر فرّوخ ، تاریخ الادب العربی ، ج ۳، بیروت ۱۹۸۹؛عباس قمی ، فوائد الرضویّه : زندگانی علمای مذهب شیعه ، تهران ( تاریخ مقدمه ۱۳۲۷ ش ) ؛همو، کتاب الکنی و الالقاب ، صیدا ۱۳۵۷ـ ۱۳۵۸، چاپ افست قم ( بی تا. ) ؛عمررضا کحّاله ، معجم المؤلفین ، دمشق ۱۹۵۷ـ۱۹۶۱، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛محمدباقربن محمدتقی مجلسی ، بحارالانوار ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛جلال الدین محدث ، تعلیقات نقض ، تهران ۱۳۵۸ ش ؛محمدعلی مدرس تبریزی ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛عبدالله بن فضل الله وصّاف حضره ، تاریخ وصاف ، چاپ سنگی بمبئی ۱۲۶۹٫

دانشنامه جهان اسلامجلد ۴

زندگینامه شیخ پورحسن اسفراینی شاعر و صوفی قرن هشتم

 شیخ عزالدین ، شاعر و صوفی قرن هشتم . از سال تولد و وفات و احوال شخصی او اطلاعی در دست نیست . کهن ترین مأخذ تذکره الشعرا است که او را اهل اسفراین در منطقه خراسان و از مریدان مولانا شیخ جمال الدین احمد ذاکر، از جمله خلفای رضی الدین علی لالا (متوفی ۶۴۲)، دانسته است (دولتشاه سمرقندی ، ص ۲۴۴؛ نیز رجوع کنید به صبا، ص ۱۴۰؛ آفتاب رای لکهنوی ، بخش ۱، ص ۱۲۸؛ هدایت ، ج ۱، ص ۲۶۲).

شیخ عزالدین را از اولیا برشمرده اند (دولتشاه سمرقندی ، ص ۲۴۵؛ خوشگو، ج ۱، گ ۳۳ ر)؛ چنانکه امین احمد رازی او را از بزرگان اسفراین ، و موحد و زاهدی می داند که «گاه به خوارق عادات مستفیض می گشته » است (ج ۲، ص ۳۰۰). به نظر فؤاد کوپریلی در کتاب > تحقیقات در خصوص ادبیات آذری < ، سلسله شیخ عزالدین در تصوف به طریقه احمد یَسَوی * (متوفی ۵۶۲) می رسد (بانارلی ، ج ۱، ص ۳۶۴).

پورحسن اسفراینی از جمله شاعران معروف ذواللسانین است که به فارسی و ترکی شعر سروده و در فارسی «پورحسن » و در ترکی «حسن اوغلی » تخلص کرده است (دولتشاه سمرقندی ، همانجا؛ آذربیگدلی ، ص ۶۸؛ سامی ، ذیل «پورحسن اسفرایینی »؛ توفیق و دیگران ، ص ۹۲؛ خلیل ، ج ۱، ص ۹۷). منابع ترک زبان حسن اوغلی را شاعر قدیم آذری و نخستین شخصیت در شعر ترکی آذری می دانند (توفیق و دیگران ، همانجا؛ دایره المعارف زبان و ادبیات ترک < ، ج ۴، ص ۱۳۵).

هر چند که از مهاجرت شیخ عزالدین از زادگاهش ، اسفراین ، هیچگونه اطلاعی در دست نیست ، اما دیوان اشعار او در آذربایجان و بین ترکان آناطولی مشهور بوده ، و شهرت او تا آسیای صغیر و مصر رسیده است (دولتشاه سمرقندی ، همانجا؛آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۱، ص ۱۵۹؛توفیق و دیگران ؛> دایره المعارف زبان و ادبیات ترک < ، همانجاها).

دیوان اشعار پورحسن از بین رفته ، اما از او یک غزل ترکی آذری و دو غزل فارسی به جا مانده است (  دایره المعارف زبان و ادبیات ترک  ، همانجا). از اشعار فارسی او تنها غزلی در شش بیت و با مضمونی عاشقانه و عرفانی ، با ردیف «چکنم »، در تذکره دولتشاه سمرقندی (همانجا) دیده می شود که مقطع آن چنین است :

چون خدا در دو جهان روی نکو دارد دوست

 من که پورحسنم دوست ندارم چکنم 

و یادآور غزلی از حافظ با همین وزن و ردیف است .

نمونه اشعار ترکی او حسن اوغلی غزلی است با هفت بیت در کتاب تورک ادبیاتی نمونه لری (نمونه های ادبیات ترک ). نظیره ای که احمد داعی (متوفی ۸۲۰) از شاعران وابسته به سلیمان چلبی پسر ایلدرم بایزید (۷۵۵ـ۸۰۵)، برای غزل ترکی حسن اوغلی سروده ، و همچنین شباهت این غزل با اشعار سیف سرائی ، شاعر ترک ، گواه بر تأثیر اشعار پورحسن اسفراینی بر شاعران ترک زبان عثمانی است (توفیق و دیگران ؛
 دایره المعارف زبان و ادبیات ترک  ، همانجاها). فؤاد کوپریلی معتقد است که اشعار ترکیِ منقول در تذکره عاشق چلبی ، با تخلص «حسن اوغلی » نیز متعلق به شیخ عزالدین است ( > دایره المعارف زبان و ادبیات ترک  ، همانجا).



منابع :
(۱) لطفعلی بن آقاخان آذربیگدلی ، آتشکده آذر ، چاپ جعفر شهیدی ، چاپ افست تهران ۱۳۳۷ ش ؛
(۲) آفتاب رای لکهنوی ، تذکره ریاض العارفین ، چاپ حسام الدین راشدی ، اسلام آباد ۱۳۵۵ـ۱۳۶۱ ش ؛
(۳) محمدمحسن آقابزرگ طهرانی ، الذّریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۴) امین احمد رازی ، هفت اقلیم ، چاپ جواد فاضل ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۵) حفظی توفیق ، احسان حمامی زاده و یوجل حسن عالی ، تورک ادبیاتی نمونه لری ، استانبول ۱۹۲۶؛
(۶) علی ابراهیم خلیل ، تذکره صحف ابراهیم ، نسخه عکسی موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، ش ۲۹۷۴؛
(۷) بندربن داس خوشگو، سفینه خوشگو ، نسخه عکسی از روی نسخه خطی کتابخانه موزه بریتانیا، ش ۴۶۷۲ or. ؛
(۸) دولتشاه سمرقندی ، تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی ، چاپ محمد عباسی ، تهران ( تاریخ مقدمه ۱۳۳۷ ش ) ؛
(۹) شمس الدین سامی ، قاموس الاعلام ، چاپ مهران ، استانبول ۱۳۰۶ـ۱۳۱۶/ ۱۸۸۹ـ ۱۸۹۸؛
(۱۰) محمدمظفر حسین بن محمد یوسفعلی صبا، تذکره روز روشن ، چاپ محمدحسین رکن زاده آدمیت ، تهران ۱۳۴۳ ش ؛
(۱۱) محمود هدایت ، گلزار جاویدان ، تهران ۱۳۵۳ـ ۱۳۵۵ ش ؛

(۱۲) Nihad Sہmi Banarl â , Resimli Tدrk Edebiہt i Tہrihi , Istanbul 1987;
(۱۳) Tدrk Dili ve Edebiyat i Ansiklopedisi , Istanbul 1977-1982.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۵ 

زندگینامه آسوده شیرازی(متوفی۱۳۲۰ ه ق)

آقامحمدمهدی فرزند حاج‌حیدرعلی (۱۲۶۵-۱۳۲۰ق/۱۸۴۸-۱۹۲۰م)، شاعر و ادیب ایرانی. آسوده تخلّص شعری او بود که به همان شهرت یافت. وی در شیراز به دنیا آمد، (فرصت، ۳۵۳). پدرش بازرگان بود اما خود او به حکم ذوق و گرایش فکری، به شاعری روی آورد و به تحصیل علوم ادبی و حکمت و ریاضیات پرداخت و در فنون شاعری چون بدیع و عروض و قافیه و نقد شعر مهارت یافت (همان، ۳۵۳-۳۵۴). معاصران او به خصوصیات اخلاقی و شوخ‌طبعی و حاضرجوابی او اشاره کرده‌اند (رکن‌زاده آدمیت، ۲۵۱).

وی از اواسط عمر به عزلت گرایید و به مصاحبت اهل ذوق و عرفان روی آورد (فرصت، ۳۵۳-۳۵۴). و در عین حال از اوضاع و احوال روزگار خود بی‌خبر و نسبت به رویدادهای جاری بی‌اعتنا نبود. هنگامی که سیدجمال‌الدین اسدآبادی به ایران آمده بود، وی در نامه‌ای به حاج‌سیّاح نوشت: «این بزرگواری که شما به ایران آورده‌اید، فتنه آخرالزمان و سبب انقراض جور و عدوان است» ]؟[ (سیاح، ۲۹۰). نیز وقتی دیگر حاج‌سیاح را بیرون از شهر برده، محلی را که در آن چند تن را به جرم یا به تهمت دزدی زنده در دیوار گچ گرفته بودند، به او نشان داد و از بیدادگری حاکم وقت شکوه آغاز کرد (سیاح، ۱۷). وی در روز عاشورای ۱۳۲۰ق/۱۹ آوریل ۱۹۰۲م در ۵۵ سالگی در شیراز درگذشت (رکن‌زاده آدمیت ۱/۲۶؛ هدایت ۱/۱۶).

آسوده در تمام قالبهای شعری اعم از قصیده، غزل، قطعه، رباعی، مثنوی و مسمّط طبع‌آزمایی کرده است. نمونه اشعار او را در تذکره‌ها و کتابهای معاصر وی چون آثار عجم، فارسنامه ناصری، گلزار جاویدان و حدیقه‌الشعراء می‌توان دید (دیوان بیگی). تنوّع در مضامین و موضوعات، و نیز ذوق عرفانی از خصوصیات شعر اوست و تعلق خاطرش به امیرالمؤمنین علی(ع) در اشعارش منعکس است. دیوان بیگی به تسلط او در گفتن ماده تاریخ اشاره دارد.

از دیوان او ۲ نسخه تاکنون شناخته شده: یکی در کتابخانه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران از مجموعه اهدایی حکمت، به خط نستعلیق خود آسوده که مجموعه‌ای از غزلیات اوست (منزوی، ۳/۲۲۰۸؛ آقابزرگ، ۹ (۱)/۶) و دیگری در شیراز در مجموعه شخصی نواده شاعر به خط تاجظالشعراء پسر آسوده که مجموعه‌ای از قطعات و رباعیات و مثنویهای اوست (منزوی، ۳/۲۲۰۸). نیز ابیاتی از مثنوی عرفان‌الحکم وی در گلزار جاویدان و سخن‌سرایان فارس آمده است (هدایت، ۱۷؛ رکن‌زاده آدمیت، ۲۶۱).



مآخذ: آقابزرگ، الذریعه، دیوان بیگی، احمد، حدیقه‌الشعراء، به کوشش عبدالحسین نوایی، تهران، زرین، ۱۳۶۴ش، صص ۳۲-۳۷؛ رکن‌زاده آدمیت، محمدحسین، دانشمندان و سخن‌سرایان فارس، تهران، خیام، ۱۳۳۷ش، ۱/۲۷؛ سیاح، محمدعلی، خاطرات، به کوشش حمید سیاح و سیف‌الله گلکار، تهران، سپهر، ۱۳۵۶ش؛ فرصت شیرازی، محمدنصیر، آثار عجم، بمبئی، ۱۳۵۴ق؛ فسایی، حسن، فارسنامه ناصری، تهران، ۱۳۱۳ق؛ کتابخانه مرکزی، فهرست خطی، ۵/۲۷۷-۲۷۸؛ منزوی، احمد، فهرست خطی؛ هدایت، محمود، گلزار، جاویدان، تهران، ۱۳۵۳ش.

دانشنامه بزرگ اسلامی جلد ۱

زندگینامه اسماعیل آشتیانی((۱۳۱۰ق-۱۳۴۹ش/۱۸۹۲-۱۹۷۰م))

 شاعر و ادیب معاصر ایرانی، در یک خانواده روحانی در تهران زاده شد. پدر او شیخ‌مرتضی و نیایش میرزاحسن آشتیانی از مبارزان نام اور جنبش تنباکو بود. وی آموزش خود را در مدرسه‌های اسلام و دارالفنون به انجام رسانید. دلبستگی به نگارگری و استعداد در آن، از کودکی در وی آشکار گردید.

نخستین کارهای او نسخه‌برداری از نگاره‌های شاهنامه فردوسی بود که بر هرچه در دسترس قرار می‌گرفت، ترسیم می‌کرد (بنی‌احمد، ۲۷-۲۸). استادان نقاشی او در دارالفنون مصوّرالممالک ذوالفقاری، میرزاحاج‌آقانقتش‌باشی و شیخ‌المشایخ بودند. آشتیانی در جست‌وجوی هدفی والاتر بود و سرانجام آن را در «مدرسه صنایع مستظرفه» یافت که در ۱۳۲۹ق/۱۹۱۱م به سرپرستی کمال‌الملک بنیاد نهاده شده بود.

کمال‌الملک پس از دیدن نمونه کارهای او، آموزش وی را نپذیرفت، امّا آن را مشروط بدان کرد که آشتیانی «تا پایان دوره مدرسه فقط هنر نقاشی را راه و طریق خود بداند» (یادی از استاد). اسماعیل این شرط را پذیرفت و به آن مدرسه راه یافت؛ اما پیوستن به عالم هنر برای وی آسان نبود. چون او در یک خاندان روحانی‌زاده شده بود، انتخاب نگارگری و پیوستن به جرگه هنرمندان گونه‌ای سنت‌شکنی به شمار می‌آمد، از این‌رو با مخالفتهای سخت روبه‌رو گردید تا جایی که به گفته خودش ورود به مدرسه امری «غیرممکن» می‌نمود (میزبان، ۱۶). بروز استعداد در خور توجه و پایداری او در رسیدن به هدف. سبب کاهش مخالفتها شد و او سرانجام به عالم هنر پیوست. پشتکار و دلبستگی و توانایی آشتیانی در فراگیری به پایه‌ای بود که توانست دوره پنج ساله مدرسه را در ۳ سال به پایان برد و شاگرد اول مدرسه شود.

کمال‌الملک که در آشتیانی افزون بر توانایی هنری، نیک‌اندیشی و راست رَوی را دیده او راهرو راستین مکتب خود یافته بود، وی را به معلمی مدرسه برگزید. ظاهراً در همین زمان آشتیانی برآن شد که تحصیلات خود را در رشته دیگری جز نگارنگری ادامه دهد. در نامه‌ای که در این هنگام به استاد خود کمال‌الملک نوشت، از وی اجازه خواست که مدرسه صنایع مستظرفه را رها سازد، امّا کمال‌الملک در دیداری که با او داشت، وی را از این کار بازداشت. آشتیانی که به استاد خویش به دیده مراد می‌نگریست، ماندن در کنار او را از ادامه تحصیل برتر شمرد و اندکی پس از آن به معاونت مدرسه برگزیده شد (۱۳۳۵ق/۱۹۱۶م). پس از بازنشستگی کمال‌الملک، آشتیانی در ۱۳۰۷ش به ریاست مدرسه انتخاب گردید. در سالهای مدیریت او آموزش درسهای تازه‌ای چون مینیاتورسازی، تذهیب، کالبدشناسی، تاریخ هنر، ریاضیات و قواعد مناظر و مرایا به درسهای مدرسه افزوده گردید و کتابخانه‌ای برای مدرسه بنیاد نهاده شد.

مدیریت او در مدرسه صنایع مستظرفه چندان به درازا نکشید و او در ۱۳۰۹ش به اروپا سفر کرد. در این سفر که بیشتر به قصد بررسی و کسب تجربه انجام گرفت، به درخواست شرکت فیلمبرداری «اوفا» در آلمان از برخی هنرپیشگان معروف آن شرکت تک چهره‌هایی تهیّه کرد که بسیار مورد توجّه قرار گرفت و به او پیشنهاد استخدام در آن شرکت و ماندن همیشگی در آلمان شد. آشتیانی نپذیرفت و به ایران بازآمد. پس از بازگشت به تهران، در مدرسه دارالفنون، دانشکده ادبیات و دانشسرای عالی به تدریس پرداخت. خدمات آشتیانی در مدیریت مدرسه صنایع مستظرفه و استادی دارالفنون و دانشسرای عالی و کوششهای او در ترویج فرهنگ و هنر، سبب گردید که در ۱۳۲۵ش از سوی شورای عالی فرهنگ به او عنوان دکترای افتخاری و نشان درجه اول هنر داده شود. وی در ۱۳۲۶ش به استادی دانشکده فنّی برگزیده شد. در ۱۳۲۸ش با آنکه بیش از ۵۷ سال نداشت، به سبب خستگی جسمی و روحی به درخواست خود بازنشسته شد؛ اما کوشش هنری و فرهنگی وی پایان نپذیرفت و عضویت او در شورای عالی فرهنگ و هنرهای زیبا و انجمن ادبی فرهنگستان ادامه یافت.

وی در این دوره در کارگاه شخصی خود به پدید آوردن آثار تازه پرداخت. تابلوهای تک چهره خودِ وی، نامه‌نویس، بهلول در خواب، پرنده‌های تیرخورده، نوازنده آکوردئون و جز آن، از این آثار بود. آشتیانی در نگارگری پیرو مکتب کمال‌الملک یعنی طبیعت‌گرا بود و بیشتر آثار خود را مستقیماً از روی طبیعت نقاشی می‌کرد. گرچه بیشتر تابلوهای او رنگ روغنی است، اما در کار آبرنگ و سیاه قلم نیز توانا بود. دقّتِ دیدِ هنری، قدرت طراحی، رنگ‌گذاری متناسب و بکار گرفتن ذوق شاعرانه از ویژگیهای نگارگری اوست.

برجسته‌ترین کارهای او رؤیای حافظ، قهوه‌خانه سر راه، تک چهره‌های خود وی و نامه‌نویس است. تأثیر کمال‌الملک بر آشتیانی چنان بود که وی گاه در انتخاب موضوع تابلوها از او پیروی می‌کرد و از دریچه چشم او به جهان نگریست. همانندی دیدگاه موضوع تابلوهای فالگیر و میرزاهادی خوشنویسِ کمال‌الملک را با تابلوهای قهوه‌خانه و نامه‌نویسِ آشتیانی نمی‌توان اتّفاقی دانست. شمار تابلوهای آشتیانی به یک صد می‌رسد که بخشی از آنها به وسیله خود وی به کتابخانه مجلس شورای ملی واگذار گردیده است و شماری در موزه‌ها و مجموعه‌های خصوصی و نزد خانواده او نگاهداری می‌شود.

آثار وی در دوران زندگی و پس از درگذشت او در چندین نمایشگاه به تماشا گذاشته شده است.

از آن میان می‌توان اینها را نام برد:

نمایشگاه هنرهای زیبای ایران به کوشش انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی (۱۶ بهمن ۱۳۲۴ش تا ۱۰ فروردین ۱۳۲۵ش)،

نمایشگاه آثار آشتیانی در انجمن ایران و امریکا (آبان ۱۳۳۳ش و اسفند ۱۳۴۹ش)،

نمایشگاه آثار نقاشان ایرانی در باشگاه مهرگان (آبان ۱۳۳۳ش)

و نمایشگاه آثار نقاشان نخبه معاصر ایران در مجلس شورای ملی (اسفند ۱۳۵۱ش).

آشتیانی شعر نیز می‌سرود و «شعله» تخلّص می‌کرد.

دیوان اشعار او به چاپ رسیده است.

آثار او عبارت است از:

سفرنامه اروپا،

اختراع الفبایی بر مبنای حروف فارسی برای اصلاح خط، مناظر و مرایا،

ادعیه قرآن یا احسن‌الأدعیه،

تصحیح دیوانهای منوچهری دامغانی و امیرخسرو دهلوی،

نماز در اسلام، منتخبات رباعیّات خیّام،

ترانه‌های باباطاهر،

صائب،

حافظ و شرح حال و تاریخ حیات کمال‌الملک.

واپسین اثر نقّاشی او تک چهره همسرش است که ناتمام مانده. آشتیانی در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۴۹ش در تهران درگذشت.



مآخذ:

آشتیانی، اسماعیل، «شرح حال و تاریخ حیات کمال‌الملک»، هنر و مردم، شمـ ۷ (اردیبهشت ۱۳۴۲ش)، صص ۸-۱۹؛ «آشتیانی»، هنر و مردم، شمـ ۹۴ (مرداد ۱۳۴۹ش)، صص ۶-۱۲؛ بنی‌احمد، حسین، «نقاشان پهلوان»، اطلاعات ماهانه، س ۸، شمـ ۵ (۱۳۴۴ش)، ص ۲۹؛ «پیوستگان به خاموشی»، فرهنگ و زندگی، س ۱، شمـ ۲ (خرداد ۱۳۴۹ش)، ص ۲۶۴؛ «در نمایشگاههای نقاشی»، سخن، س ۲۰، شمـ ۹-۱۰ (اسفند ۱۳۴۹ش)، ص ۹۵۷؛ سادات ناصری، حسن، سرآمدان فرهنگ و تاریخ ایران، تهران، شورای عالی فرهنگ و هنر، ۱۳۵۳ش، صص ۱۶، ۱۷؛ سپهرم، مسعود، تاریخ برگزیدگان، تهران، زوّار، ۱۳۴۱، صص ۵۰۱-۵۰۳؛ سیّاح، فاطمه، «نظری به نمایشگاه هنرهای زیبای ایران»، پیام‌نو، س ۲، شمـ ۱۰ (مرداد ۱۳۲۵ش)، صص ۱-۱۵؛ مکتب کمال‌الملک، تهران، نشر آبگینه، ۱۳۶۴ش، صص ۱۵، ۱۶؛ میزبان، جلال «گفت‌وگویی با استاد اسماعیل آشتیانی»، امید ایران، شمـ ۸۱۰ (نوروز ۱۳۴۹ش)، ص ۱۷؛ «نمایشگاه نقشی مجلس و خاطره‌ای از استاد آشتیانی»، وحید، س ۱۰، شمـ ۶ (فروردین ـ اردیبهشت ۱۳۵۱ش)، صص ۱۰۹، ۱۱۰؛ «نمایشگاه هنرهای زیبای ایران»، سخن، س ۲، شمـ ۱ (فروردین ۱۳۲۵ش)، صص ۲۴-۳۱؛ «نمونه‌هایی از ذوق و هنر ایرانی در دو نمایشگاه»، اطلاعات ماهانه، شمـ ۸۰ (آذر ۱۳۳۳ش)، صص ۲۶، ۲۷؛ یادی از استاداسماعیل آشتیانی، تهران، ۱۳۴۹ش، جمـ .

 دانشنامه بزرگ اسلامی  جلد۱

زندگینامه اسیرِ اصفهانى‌ یا شهرستانى‌«شهرستانى‌ اصفهانى‌»

میرزا جلال‌ فرزند میرزا مؤمن‌ متخلص‌ به‌ اسیر از شعرای‌ دوره صفویه‌ در نیمه اول‌ سده ۱ق‌/۷م‌ و از بنیان‌گذاران‌ سبک‌ هندی‌.

خاندان‌ اسیر از سادات‌ نامدار شهرستانک‌ روستایى‌ نزدیک‌ اصفهان‌ بودندنصرآبادی‌، ۵؛ صدیق‌،۶؛ آفتاب‌،۴؛ آزاد، ۳؛واله‌، ۰۱٫ صفا ولادت‌ وی‌ را در ۰۲۹ق‌/۶۲۰م‌ آورده‌ است‌ تاریخ‌ …، /۲۱۲٫ گفته‌اند که‌ دختر شاه‌عباس‌ اول‌، ملک‌ نسا بیگم‌ همسر وی‌ بود نصرآبادی‌، صدیق‌، آزاد، همانجاها؛ فلسفى‌، /۰۲؛ تربیت‌، ۲۲ و ظاهراً پیش‌ از مرگ‌ پدر ۰۳۸ق‌ درگذشت‌ فلسفى‌، همانجا؛ در این‌ صورت‌ تاریخ‌ ۰۲۹ق‌ برای‌ تولد اسیر درست‌ نمى‌نماید.

منابع‌ از استادان‌ وی‌ تنها به‌ فصیحى‌ هروی‌ اشاره‌ کرده‌اند نک: صدیق‌، آزاد، همانجاها؛ ایمان‌، ۳٫ او خود از فصیحى‌ به‌عنوان‌ استاد خویش‌ نام‌ برده‌ ص‌ ۰۷، و به‌ شاگردی‌ در مکتب‌ وی‌ اشاره‌ کرده‌ است‌ ص‌ ۸۱، ۸۵٫ تحصیل‌ او نزد فصیحى‌ به‌ احتمال‌ بسیار مى‌بایست‌ پس‌ از سفر این‌ شاعر از هرات‌ به‌ اصفهان‌ ۰۳۱ق‌ بوده‌ باشد صفا، همان‌، /۲۱۳٫ با این‌ حال‌ ارادت‌ وی‌ به‌ صائب‌ چنان‌ بوده‌ که‌ گاه‌ بر شاگردی‌ او نزد فصیحى‌ سایه‌ مى‌افکنده‌ است‌ ص‌ ۰۷، ۴۳٫ با اینهمه‌ نمى‌توان‌ وی‌ را شاگرد صائب‌ دانست‌؛ چه‌، صائب‌ نیز بارها به‌ گفته خود «تتبع‌ سخن‌ میرزا جلال‌» کرده‌ نک: /۸۹۶، و نیز در جُنگى‌ که‌ از سروده‌های‌ شعرا گرد آورده‌، ابیاتى‌ چند از اسیر برگزیده‌ است‌ نک: بى‌گناه‌، ۱٫

ذوق‌ ادبى‌ و هنری‌ اسیر و انتسابش‌ به‌ خاندان‌ شاهى‌ سبب‌ شد که‌ خانه وی‌ محفل‌ شعرا و سخنوران‌ شود نک: نصرآبادی‌، ۶، ۲۸، ۹۹-۰۰؛ صدیق‌، آزاد، واله‌، همانجاها؛ کوپاموی‌، ۷؛ بیگناه‌، . او از برخى‌ از اینان‌ چون‌ نظیری‌ در دیوان‌ خویش‌ یاد کرده‌ است‌ نک: ص‌ ۴۵، ۷۳٫ کسانى‌ چون‌ کلیم‌ کاشانى‌ نیز وی‌ را ستوده‌اند ص‌ ۹۹٫
با آنکه‌ اسیر در برخى‌ از ابیاتش‌ اشاراتى‌ به‌ پیری‌ خویش‌ کرده‌ است‌ مثلاً نک: ص‌ ۷۶، ۹۳، اما اینگونه‌ سروده‌ها را شاید بتوان‌ بیانى‌ شاعرانه‌ از حالات‌ روحى‌ وی‌ دانست‌؛ چه‌، آنانکه‌ شرح‌ حال‌ وی‌ را نوشته‌اند، درگذشت‌ او را در جوانى‌ دانسته‌اند نک: نصرآبادی‌، ۶؛ صدیق‌، آزاد، کوپاموی‌، همانجاها؛ آغا احمد، ۵۶٫ بیشتر تذکره‌ نویسان‌ مرگ‌ وی‌ را در ۰۴۹ق‌/۶۳۹م‌ صدیق‌، آزاد، کوپاموی‌، آغا احمد، همانجاها، و برخى‌ نیز در ۰۴۰، یا ۰۶۹ق‌ ذکر کرده‌اند نک: صفا، همان‌، /۲۱۴، گنج‌…، /۰۲٫ در این‌ میان‌ ۰۴۰ق‌ به‌سبب‌ وجود ماده‌ تاریخ‌ ۰۴۴ که‌ اسیر در دیوان‌ خود آورده‌ ص‌ ۶، نادرست‌ است‌.

اسیر را مى‌توان‌ از پیشروان‌ سبک‌ هندی‌ به‌شمار آورد. مضامین‌ وی‌ چنان‌ به‌ تخیل‌ و تصویرسازی‌ آمیخته‌ است‌ که‌ برخى‌ از تذکره‌نویسان‌ او را «بانى‌ بنیاد خیال‌بندی‌» خوانده‌اند نک: لودی‌، ۶٫ اگرچه‌، اسیر با صائب‌ هم‌ عصر بوده‌ است‌ و هر دو متعلق‌ به‌ یک‌ مکتب‌ بوده‌اند و حتى‌ اسیر در جایى‌ مى‌گوید: «شعری‌ بگو اسیر که‌ صائب‌ کند پسند» ص‌ ۳۴، اما وی‌ زبان‌ و سبکى‌ خاص‌ خود دارد. اسیر در محسوس‌ کردن‌ معانى‌ انتزاعى‌ شفیعى‌، ۴۷، و آفرینش‌ ترکیبهای‌ مجازی‌ و استعاری‌ مثلاً ص‌ ۸۷، ۱۸، ۲۶، ۳۸، ۳۹، جم ؛ نک: صفا، تاریخ‌، /۲۱۵- ۲۱۶، با استفاده‌ از دو اسم‌ ذات‌ یا معنى‌، یا یک‌ اسم‌ ذات‌ و یک‌ معنى‌ بى‌گناه‌، ۶ بسیار چیره‌ دست‌ است‌.

با آنکه‌ اسیر به‌ هندوستان‌ نرفته‌ بود، اشعارش‌ در آن‌ کشور مشهور بوده‌ است‌ نک: سرخوش‌، و طرفداران‌ سبک‌ هندی‌ در هندوستان‌ از آغاز سده ۲ق‌ به‌ بعد از سبک‌ او پیروی‌ کرده‌اند خوشگو، ۱۴، ۲۷، ۴۹؛ صفا، گنج‌، همانجا؛ زرین‌کوب‌، ۳۵٫ او نیز چون‌ دیگر شعرای‌ این‌ سبک‌ در سرودن‌ غزل‌ چیره‌ دست‌ بوده‌ است‌ و شفیعى‌ او را در سرودن‌ غزلهایى‌ با وزنهای‌ کوتاه‌ موفق‌تر مى‌داند ص‌ ۴۶ -۴۷٫

شعر اسیر برخلاف‌ اشعار چکامه‌ سرایان‌ سده‌های‌ ۱ و ۲ق‌ تنها مضمون‌سازی‌ و معماگویى‌ نیست‌ و گاه‌ غزلیاتش‌ – شاید از ا¸ن‌روی‌ که‌ وی‌ از جمله‌ آغازگران‌ سبک‌ هندی‌ بوده‌ است‌ هنوز رنگى‌ عراقى‌ دارد بى‌گناه‌، ۴٫ ویژگى‌ دیگر غزلیات‌ اسیر که‌ در شعر شعرای‌ سبک‌ هندی‌ کمتر یافت‌ مى‌شود، هماهنگى‌ موضوعى‌ از مطلع‌ تا مقطع‌ یک‌ غزل‌ است‌ همو، ۵-۶٫ با این‌ حال‌، برخى‌ تذکره‌نویسان‌ شعر او را دارای‌ غث‌ و سمین‌ دانسته‌اند نک: صدیق‌، آفتاب‌، آزاد، همانجاها. از اسیر قصاید بسیاری‌ در ستایش‌ از پیامبرص‌ و ائمه اطهار ع‌ نک: ص‌ ۲-۴، ۷ – ۸، ۹۲، ۱۵ -۱۷، جم ، و نیز چند قصیده‌ در ستایش‌ از شاه‌ صفى‌ نک: ص‌ ۴-۶ برجای‌ مانده‌ است‌. با اینهمه‌، قصاید اسیر چندان‌ پرمایه‌ نیست‌.

دیوان‌ وی‌ نخست‌ در ۲۹۶ق‌/۸۸۰م‌ در لکهنو، و پس‌ از آن‌ در ۳۱۴ق‌/۸۹۷م‌ در گانپورِ هند به‌ چاپ‌ رسید و منتخبى‌ از آن‌ نیز به‌ کوشش‌ حبیب‌الله‌ بى‌گناه‌ با عنوان‌ از دیوان‌ اسیر شهرستانى‌، در مشهد ۳۴۸ش‌ منتشر شده‌ است‌. بر دیوان‌ اسیر شروحى‌ نگاشته‌اند که‌ از جمله آنهاست‌: شرح‌ معجز کابلى‌ و شرح‌ مهتاب‌ رائى‌ با عنوان‌ گلشن‌ معانى‌ که‌ تفسیر محمد منیر را از ابیات‌ تحریر کرده‌، و مطالبى‌ نیز خود بر آن‌ افزوده‌ است‌. شرح‌ دیگری‌ نیز از دیوان‌ اسیر موجود است‌ که‌ شارح‌ آن‌ شناخته‌ نیست‌ منزوی‌، /۳۴ – ۳۵٫



مآخذ: آزادبلگرامى‌، میرغلام‌ على‌، سرو آزاد، لاهور، ۳۳۱ق‌/۹۱۳م‌؛ آغا احمد، هفت‌ آسمان‌، کلکته‌، ۸۷۳م‌؛ آفتاب‌ رای‌ لکهنوی‌، ریاض‌ العارفین‌، به‌کوشش‌ حسام‌الدین‌ راشدی‌، اسلام‌آباد، ۳۹۶ق‌/۹۷۶م‌؛ اسیر اصفهانى‌، میرزا جلال‌، دیوان‌، نسخه خطى‌ کتابخانه گنج‌بخش‌، شم ۶۵؛ ایمان‌، رحم‌ علیخان‌، منتخب‌ اللطایف‌، به‌کوشش‌ محمدرضا جلالى‌ نایینى‌ و امیرحسن‌ عابدی‌، تهران‌، ۳۴۹ش‌؛ بى‌گناه‌، حبیب‌الله‌، مقدمه‌ بر از دیوان‌ اسیر شهرستانى‌، مشهد، ۳۴۸ش‌؛ تربیت‌، محمدعلى‌، «یک‌ صفحه مختصر»، ارمغان‌، تهران‌، ۳۱۱ش‌، س‌ ۳، شم ؛ خوشگو، بندرین‌ داس‌، سفینه‌، پتنه‌، ۹۵۹م‌؛ زرین‌کوب‌، عبدالحسین‌، سیری‌ در شعر فارسى‌، تهران‌، ۳۶۳ش‌؛ سرخوش‌، محمدافضل‌، کلمات‌ الشعراء، لاهور، ۹۴۲م‌؛ شفیعى‌کدکنى‌، محمدرضا، «اسیر شهرستانى‌»، سخن‌، تهران‌، ۳۴۸ش‌، دوره ۹، شم ؛ صائب‌ تبریزی‌، محمدعلى‌، دیوان‌، به‌کوشش‌محمد قهرمان‌، تهران‌،۳۶۷ش‌؛صدیق‌حسن‌خان‌، محمد، شمع‌ انجمن‌، به‌کوشش‌ عبدالمجید، بهوپال‌، ۲۹۳ق‌؛ صفا، ذبیح‌الله‌، تاریخ‌ ادبیات‌ در ایران‌، تهران‌، ۳۶۴ش‌؛ همو، گنج‌ سخن‌، تهران‌، ۳۳۹ش‌؛ فلسفى‌، نصرالله‌، زندگانى‌ شاه‌ عباس‌ اول‌، تهران‌، ۳۳۴ش‌؛ کلیم‌ کاشانى‌، دیوان‌، به‌کوشش‌ پرتو بیضایى‌، تهران‌، ۳۳۶ش‌؛ کوپاموی‌، محمد قدرت‌الله‌، نتائج‌ الافکار، بمبئى‌، ۳۳۶ش‌؛ لودی‌، امیر شیرعلى‌، مرآه الخیال‌، بمبئى‌، ۳۲۴ق‌؛ منزوی‌، خطى‌مشترک‌؛ نصرآبادی‌، محمدطاهر، تذکره‌، به‌کوشش‌ وحید دستگردی‌، تهران‌، ۳۶۱ش‌؛ واله‌ داغستانى‌، علیقلى‌، ریاض‌الشعراء، نسخه خطى‌ کتابخانه مرکزی‌ دانشگاه‌ تهران‌، شم ۳۵ پ‌.

 دانشنامه بزرگ اسلامی    جلد  ۸

زندگینامه پیرجمال اردستانی«عاشق اصفهانی»

پیرجمال اردستانی ، عارف و شاعر و نویسنده مشهور ایرانی در قرن نهم . وی متخلص به جمالی ، ملقَّب به جمال الدّین و معروف به عاشق اصفهانی بود و لقب طریقتی وی محمدشاه است (رفیعی مهرآبادی ، بخش ۲، ص ۳۵۱؛ چیمه ، ص ۲۶۹). در نام وی اختلاف هست ؛ بعضی او را محمد و برخی احمد خوانده اند (هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، ص ۷۲؛ مدرس تبریزی ، ج ۱، ص ۳۱۲). سعید نفیسی (ج ۱، ص ۲۴۴) از او با عنوان «فضل الله احمد» یاد کرده است . از تاریخ ولادت ، نام پدر و شرح حال او اطلاع دقیقی در دست نیست . در بعضی آثارش ، با اشاره ای به نیاکان خود، می گوید که از شیراز و اهل ادب و هنر بوده اند. گفته اند که در ده کچویه سنگ ، در نزدیکی شهر اردستان ، متولد شده است . ظاهراً بخش عمده ای از زندگی خود را در محله فهره اردستان گذرانده است . از آثار او برمی آید که در آغاز به تحصیل علوم رسمی پرداخته بود، اما مدتی بعد آن را رها کرد و به سیر و سیاحت روی آورد (هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، همانجا؛ رفیعی مهرآبادی ، بخش ۲، ص ۳۵۰، ۳۵۲؛ پیرجمال اردستانی ، مرآه الاءفراد ، مقدمه انیسی پور، ص ۱۸) و، از جمله ، به خراسان ، تبریز، شیراز، لیلاز، هند، مصر، حلب ، دمشق ، مکه ، روم ، چین و ترکستان سفر کرد (پیرجمال اردستانی ، شرح الکنوز ، گ ۸۶ر؛ همو، نورٌعلی نور ، ص ۴۳۵).

پیرجمال ، طی زیارتهایش ، در مکه با راهنمایی پیرمردی ناشناس به جستجوی پیر و مرشدی برخاست و عاقبت دست ارادت به سوی پیر مرتضی اردستانی (ولادت ۷۸۴)، فرزند امیرشمس الدین محمد اردستانی ندیم شاه منصور (مقتول ۷۹۵)، دراز کرد و از او خرقه گرفت (پیرجمال اردستانی ، دیوان ، مقدمه میرعابدینی ، ص ده ؛ آذربیگدلی ، ص ۱۶۰). پیرجمال در بسیاری از آثار خود، بارها پیرمرتضی را ستوده و او را از بزرگان عرفا دانسته و حکایاتی از او نقل کرده است ( مرآه الاءفراد ، ص ۲۰۷).

سلسله ارادت و اتصال طریقت پیرجمال ، از طریق پیر مرتضی ، به چند واسطه ، به شیخ ابوالنجیب عبدالقاهر سهروردی * می رسد (قس شیروانی ، ص ۳۴۸؛ معصوم علیشاه ، ج ۲، ص ۳۵۵). سلسله ای به پیرجمال نسبت داده اند که به «پیرجمالیه » یا «جمالیه » شهرت یافته است و آن را یکی از سلسله های منشعب از سهروردیه * دانسته اند (زرین کوب ، ۱۳۶۹ ش ، ص ۸۲؛ مدرس تبریزی ، همانجا؛ عزالدین کاشانی ، مقدمه همایی ، ص ۳۱). به قولی (چیمه ، ص ۲۶۷، ۲۷۱) این سلسله در ایران از شعب دیگری که به سهروردی منتهی می شده معروفتر بوده ، و تعلیمات شیخ فخرالدین عراقی را نیز همین سلسله در ایران منتشر کرده است . رؤسای سلسله پیرجمالیه عبارت اند از: پیراسحاق ، پیرعلی ، پیرحسین ، پیربابا صابر، سلطان سیدلطیف ، شیخ محمدعلی ، سیدعلاءالدین و شیخ عارف (باباعارف )، که یکی بعد از دیگری ، ریاست این سلسله را برعهده داشته اند (هاشمی ، ص ۱۸۹).

پیرجمال در عهد شاهرخ پسر امیرتیمور و اخلاف او می زیسته است . وی در آثارش به اوضاع سیاسی زمان خود و به بعضی از سلاطین عصرش اشاره کرده و گاه آنان را ستوده و گاه نکوهیده است (معصوم علیشاه ، همانجا؛ پیرجمال اردستانی ، شرح الکنوز ، گ ۸۳ پ ، ۸۶ ر؛ همو، دیوان ، ص ۳۶ـ۳۷، مقدمه میرعابدینی ، ص شانزده ). در رساله محبوب الصدیقین (ص ۲۶۶) پیرجمال از ملاقات خود با الغ بیگ بن شاهرخ (حک : ۸۵۰ـ۸۵۳) در سمرقند سخن می گوید. به گزارش بیشتر منابع ، پیرجمال در ۸۷۹ وفات یافته (هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، ص ۵۵؛معصوم علیشاه ، همانجا)، اما حسن روملو (ج ۱۱، ص ۶۰۳) سال وفات وی را در ۸۸۶ و بلوشه آن را ۹۰۱ نوشته است (به نقل صفا، ج ۴، ص ۴۵۵). برخی گفته اند که او شهید شده است (هدایت ، اصول الفصول ، ص ۴۸۷). او در کنار قبر پیر خود، در بقعه پیرمرتضی ، واقع در محله فهره اردستان و مجاور مسجد سفید سردشت ، به خاک سپرده شد (قس سخاوی ، ج ۶، ص ۱۷۱ که محل وفات پیرجمال را بیت المقدس دانسته است ). ملامحمدصادق اردستانی * ، از حکمای معروف قرن یازدهم و دوازدهم ، و ملارمضانعلی نیستانی متخلص به کوچکعلی از نوادگان او بوده اند (رفیعی مهرآبادی ، بخش ۱، ص ۴۶، بخش ۲، ص ۳۵۰، ۳۸۴؛آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۳، ص ۹۲۴).از جمله مریدان او فضل الله بن روزبهان خنجی * ، از شعرا و خوشنویسان و عرفا و مؤلفان قرن نهم و اوایل قرن دهم ، بوده است . به گفته سخاوی (همانجا) او درباره مناقب پیر و مرشدش جمال اردستانی ، کتابی تألیف کرده بود.

پیرجمال از ائمه علیهم السلام و خلفای راشدین با احترام یاد کرده ، اما گرایش شیعی وی بیشتر بوده و این نکته از نوشته ها و تألیفات او بخوبی روشن می شود؛وی در تمجید ائمه شیعه ، بویژه حضرت علی و امام حسین علیهماالسلام ، القاب بسیاری به کار برده است (پیرجمال اردستانی ، مرآه الاءفراد ، ص ۱۰۴، ۱۴۳، ۲۰۱، ۲۰۴ و جاهای دیگر) و در دیوان او (ص ۷ـ ۸، ۳۶، ۳۸، ۴۸ـ۴۹، ۵۱ ـ۵۴ و جاهای دیگر) نیز اشعاری در منقبت چهارده معصوم علیهم السلام وجود دارد و شاید همین تمایلات شیعی پیرجمال بوده که جامی (پیرو طریقه نقشبندیه ) را به تشنیع و تحقیر وی واداشته است . عبدالواسع نظامی باخرزی (ص ۱۸۰)، همراه با ذم بسیار پیرجمال و آثارش ، و نیز فخرالدین صفی (ص ۲۳۲)، از دیدار جامی و پیرجمال ، حکایتهایی نقل کرده و نوشته اند که جامی او را قدح می کرده است .

پیرجمال ، همانطور که از آثارش پیداست ، عارفی متشرع بوده ، و بارها بر متابعت از شریعت تأکید کرده است (پیرجمال اردستانی ، مرآه الاءفراد ، ص ۸۶، ۹۰، ۱۶۰، ۲۳۲). به رأی او، سالک باید بعد از شریعت گام در طریقت نهد تا به حقیقت واصل شود (همان ، ص ۱۶۷ـ ۱۶۸، ۲۰۰). او این سه جنبه حیات معنوی را، آنجا که درباره کتاب شرح الکنوز خود سخن گفته (گ ۲۳۹ ر ـ پ )، چنین بیان می کند:

«قسم اول از کتاب شرح الکنوز در بیان صورت روش انبیاء است که شریعتش گویند؛قسم دوم در بیان اهل طریقت ، و قسم سیوم در شرح اهل حقیقت که ارباب عشق و محبت اند. و این قسم نیز اولاً مشتمل است بر احوال شیخ الاسلام شهاب الدین عمر سهروردی ، قدس سره ، که شیخ شریعت است ،

و ثانیاً مشتمل است بر احوال شیخ زین المله و الدین عبدالسلام کاموئی ، قدس سره ، که پیر طریقت است ، و آخرین مشتمل است بر بیان ظهور حضرت پیر مرتضی علی اردستانی ، قدس الله روحه العزیز، که از ارباب تصوف و محبت و عشق و حقائق معرفت است .» از این نوشته ، همچنین طریقه وی و ارتباطش با مشایخ سهروردیه آشکار می شود (زرین کوب ، ۱۳۵۷ ش ، همانجا). او معتقد است که اهل شرع در طبیعت و دنیا، و اهل طریقت در هشت باغ بندگی ، یعنی عُقبی ‘، و اهل حقیقت در عالم بی حد، که عالم محبت است ، سیر می کنند. اهل دنیا و آخرت از عالم بی حد بی خبرند، و اهل این سه عالم سنخیت و جنسیتی با هم ندارند (پیرجمال اردستانی ، نورٌعلی نور ، ص ۴۳۱ـ۴۳۲). پیرجمال ، برای طی مدارج سلوک (شریعت ، طریقت ، حقیقت )، بر پیروی سالک از پیری دانا تأکید بسیار کرده است ( مرآه الاءفراد ، ص ۸۶، ۱۰۷، ۱۳۷، ۱۶۳، ۲۲۱). به عقیده او، نورمرید در باطن پیر سیر می کند و از نور باطن پیر پرورده می شود و بار دیگر از باطن پیر به باطن مرید مراجعت می کند ( نورٌعلی نور ، ص ۴۳۳). او ذکر و خلوت و تلاوت را بدون تبعیت از پیر بیهوده می داند ( مرآه الاءفراد ، ص ۱۶۱).

تعالیم صوفیانه پیرجمال ، تعالیمی محتاطانه از تصوف اهل صحو است که به مشرب قلندریه * و اهل سکر نیز گرایش دارد. او در آثار خود به اصطلاحات و آداب قلندران و به احوال عارفان قلندر توجه کرده است . برخی تمایل وی به قلندری را، که در بعضی اشعارش آشکار است ، ناشی از تأثیر فخرالدین عراقی بر او دانسته اند (زرین کوب ، ۱۳۵۷ ش ، ص ۳۳۳؛پیرجمال اردستانی ، میزان الحقایق ، ص ۴۲۲ـ۴۲۳). نیز گفته اند که پیرجمال از نقطویان ، بویژه محمود پسیخانی و آثار او، متأثر بوده است . پاره ای از سخنان و اصطلاحاتی نیز که در آثار او دیده می شود، آشکارا گرایش وی را به نقطویه نشان می دهد (ذکاوتی قراگزلو، ص ۱۸۵ـ۱۸۶).

آثار .

پیرجمال آثار بسیاری تألیف کرده ، چنانکه به قولی (هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، همانجا) می توان او را از این حیث با عطار نیشابوری قیاس کرد که آثار فراوانی ، به درست یا نادرست ، به او منسوب است . البته در آثار او نکات بدیع و نو، نسبت به متقدمان ، کمتر است . نیکلسون (ص ۳۶۶ـ۳۶۷) او را نویسنده ای مبتکر ندانسته ، اما آثارش را از آن جهت که حاوی مطالب بسیاری درباره تصوف در قرن نهم هجری است ، در خور توجه خوانده است . آنچه در آثار وی در آن ایام تا حدی تازگی داشته آمیختن نظم و نثر بوده ، که در برخی نظم و در پاره ای نثر فزونی داشته است . پیرجمال در زبان فارسی و عربی کاملاً تبحر داشته و با فقه و فلسفه و عرفان و تفسیرهای عرفانی آیات قرآن آشنا بوده است . او در کتابهای خود، بیشتر به شرح و تفسیر سُوَر و آیات کریمه قرآن و احادیث پیامبر و ائمه و شرح بیانات عرفانی و اشعار شاعران و عارفان بزرگ پرداخته است . در شعر، به شیوه اوحدی ، کاتبی ، نظامی ، سعدی و عطار توجه داشته و بارها به اشعار حافظ تمثل جسته است ، اما به مولوی و مثنوی او دلبستگی خاصی دارد (زرین کوب ، ۱۳۵۷ ش ، همانجا؛حدایق شیرازی ، ج ۳، ص ۵۴۵؛پیرجمال اردستانی ، دیوان ، مقدمه میرعابدینی ، ص بیست و چهار). به عقیده او، بعد از قرآن و احادیث پیامبر کتابی بهتر از مثنوی یافت نمی شود. پیرجمال از مراد خود، پیر مرتضی ، نقل می کند که حدیقه سنائی و فصوص ابن عربی در یک ورق مثنوی مولوی می گنجد ( مرآه الاءفراد ، ص ۱۵۱).

برای پیرجمال ، بیان مفاهیم و مبانی عرفانی و توجه به محتوا و مضمون ، بر زیباییهای ادبی رجحان دارد ( میزان الحقایق ، مقدمه مدبری ، ص ۳۹۳). شیوه نوشته های پیرجمال آمیخته ای است از ویژگیهای ادبی دوره پیش از مغول و دوره مغول و عصر تیموریان ( مرآه الاءفراد ، مقدمه انیسی پور، ص ۳۶).

تألیفات پیرجمال ، با توجه به فهرستهای نسخ خطی ، حدود سی اثرست که به زبان فارسی نگاشته شده و برخی از آنها منتشر شده است ؛
از آن جمله است :

دیوان ،مشتمل بر قصاید، مستزادات ، ترکیب بند، ترجیع بند، غزلیات ، قطعات ، رباعیات و فهلویات ؛

میزان الحقایق ، شامل ۲۵۳ رباعی عرفانی به زبان ساده و گاه عامیانه که خود مؤلف آنها را تدوین و مرتب کرده است . وی در این رباعیات ، به بیان اندرزهای اخلاقی و بعضی حقایق عرفانی ، از قبیل فقر و فنا و پرهیز از دنیاطلبی و توصیه به عشق و محبت و علم و عمل و پیروی از شریعت و صیانت نفس ، پرداخته و گاه بدون هیچ واهمه ای ، از وضع روزگار و صوفیه و حتی پادشاه زمان انتقاد کرده است (ص ۳۹۸، ۴۰۰، ۴۰۲، ۴۱۳ـ۴۱۷)؛

مرآه الاءفراد ،در تصوف مشتمل بر ۱۶۵ رساله به نظم و نثر است که در آنها به تأویل و توضیح بسیاری از آیات و احادیث و اقوال و اشعار بزرگان صوفیه ، نقل برخی حکایات و وقایع زمان و بیان مفاهیم و تعلیمات عرفانی و تذکرات اخلاقی پرداخته است . او در وجه تسمیه کتاب می نویسد: فرد کسی است که چیزی نداشته باشد اما در عین حال غنی باشد، یعنی متّقی باشد، و اسرار تقوی را عاشقان می دانند که بجز دوست در عالم هیچ نمی بینند (ص ۷۴)؛

شرح الکنوز و کشف الرموز ، شامل سه بخش : بخش اول به نظم که در آن به مسائل متفرقه عرفانی ، از قبیل شرایط و آداب مرید اشاره کرده و سالک را بر التزام به ملامت عشق و صحبت ارباب دل و اصحاب فقر و خدمت پیر علیم و بریدن از ماسوای محبوب و مشغول شدن به حقیقت معشوق و تطهیر نیت و التزام به اخلاص توصیه کرده است (گ ۷۳ ر، ۷۴ پ ، ۷۵ پ ، ۸۱ پ ، ۸۶ پ ، ۸۷ ر ـ پ ). بخش دوم ، به نظم و نثر، در بیان طریقه اهل عشق و محبت و بی اعتنایی سالک به هر مقام و مرتبه ای است ، خواه سلطنت و خواه قطبیت . بخش سوم ، با نام «روح القدس » به نظم و نثر، در بیان احوال اهل حقیقت ؛نورٌ علی نور ، به نظم و نثر، در فضیلت عقل و عاقل و تأویل حدیث «اطلبوا العلم ولو بالصّین » و در باب محبت و عشق و نیز درباره تربیت مریدان و… (ص ۴۱۷، ۴۲۰ـ۴۲۱، ۴۲۸، ۴۴۳ و جاهای دیگر)؛

مفتاح الفقر ، به نظم و نثر، در حقیقت و فضیلت فقر و صفات اهل فقر؛

تنبیه العارفین . به نظم و نثر، در ضرورت تنبیه عارف و غیر عارف ؛

کشف الارواح ، مثنوی عرفانی در تفسیر سوره یوسف و تفصیل داستان یوسف و زلیخا، به نثر شیوا و مشتمل بر پند و اندرز؛

بیان حقایق احوال مصطفی ، درباره سیره حضرت محمد صلّی اللّه علیه وآله شامل هفت منظومه آمیخته با نثر، که از بهترین منظومه های حماسی ، دینی و تعلیمی قرن نهم به شمار می آید (برای اطلاع از سایر آثار او رجوع کنید به منزوی ، ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ ش ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۲۸۷، ۱۳۰۸، ۱۳۷۱؛حدایق شیرازی ، ج ۳، ص ۵۴۴ ـ ۵۴۸؛دولت آبادی ، ص ۱۹۸ـ۲۱۲؛آقابزرگ طهرانی ، ج ۲۴، ص ۱۷، ۳۹۳، ج ۱۶، ص ۱۰۴؛نیکلسون ، ص ۳۶۴ـ۳۷۰؛منزوی ، ۱۳۴۵ ش ، ج ۱۱، ص ۲۹۱).



منابع :
(۱) لطفعلی بن آقاخان آذربیگدلی ، آتشکده ، چاپ سنگی بمبئی ۱۲۷۷؛
(۲) محمدمحسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۳) پیرجمال اردستانی ، دیوان ، چاپ ابوطالب میرعابدینی ، تهران ۱۳۷۶ ش ؛
(۴) همو، کلیات پیرجمال اردستانی ، نسخه خطی کتابخانه (ش ۱) مجلس شورای اسلامی ، ش ۴۲۷۶: شرح الکنوز و کشف الرموز ؛
(۵) همو، کلیات جمالی اردستانی ، نسخه خطی کتابخانه (ش ۱) مجلس شورای اسلامی ، ش ۱۱۳۲: محبوب الصدیقین ، نورٌعلی نور ؛
(۶) همو، مرآه الاءفراد ، چاپ حسین انیسی پور، تهران ۱۳۷۱ ش ؛
(۷) همو، میزان الحقایق ، چاپ محمود مدبری ، در فرهنگ ایران زمین ، ج ۲۹ (۱۳۷۵ ش )؛
(۸) محمد اخترچیمه ، مقام شیخ فخرالدین ابراهیم عراقی در تصوف اسلامی ، اسلام آباد ۱۳۷۲ش ؛
(۹) ضیاءالدین حدایق شیرازی ، فهرست کتابخانه مجلس شورای ملی ، ج ۳، تهران ۱۳۱۸ـ۱۳۲۱ ش ؛
(۱۰) عزیز دولت آبادی ، « ( درباره ) کلیات جمالی اردستانی »، نشریه دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز ، سال ۲۱، ش ۲ و ۳ (تابستان و پاییز ۱۳۴۸)؛
(۱۱) علیرضا ذکاوتی قراگزلو، «تأویل و تناسخ و بقایای آیین نقطوی »، معارف ، دوره ۱۵، ش ۱ و ۲ (فروردین ـ آبان ۱۳۷۷)؛
(۱۲) ابوالقاسم رفیعی مهرآبادی ، آتشکده اردستان ، بخش ۱، تهران ۱۳۳۶ش ، بخش ۲، تهران ۱۳۴۲ ش ؛
(۱۳) حسن روملو، احسن التواریخ ، چاپ عبدالحسین نوائی ، ج ۱۱، تهران ۱۳۴۹ ش ؛
(۱۴) عبدالحسین زرین کوب ، ارزش میراث صوفیه ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛
(۱۵) همو، جستجو در تصوف ایران ، تهران ۱۳۵۷ ش ؛
(۱۶) محمدبن عبدالرحمان سخاوی ، الضوء اللامع لاهل القرن التاسع ، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۱۷) زین العابدین بن اسکندر شیروانی ، بستان السیاحه ، یا، سیاحت نامه ، چاپ سنگی تهران ۱۳۱۵ش ؛
(۱۸) ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، ج ۴، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۹) محمودبن علی عزالدین کاشانی ، مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه ، چاپ جلال الدین همایی ، تهران ۱۳۶۷ ش ؛
(۲۰) علی بن حسین فخرالدین صفی ، لطائف الطوائف ، چاپ احمد گلچین معانی ، تهران ۱۳۳۶ ش ؛
(۲۱) محمدعلی مدرس تبریزی ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛
(۲۲) محمدمعصوم بن زین العابدین معصوم علیشاه ، طرائق الحقائق ، چاپ محمدجعفر محجوب ، تهران ۱۳۳۹ـ ۱۳۴۵ ش ؛
(۲۳) احمد منزوی ، فهرست کتابخانه مجلس شورای ملی ، ج ۱۱، تهران ۱۳۴۵ ش ؛
(۲۴) همو، فهرست نسخه های خطی فارسی ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ ش ؛
(۲۵) عبدالواسع بن جمال الدین نظامی باخرزی ، مقامات جامی : گوشه هایی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی خراسان در عصر تیموریان ، چاپ نجیب مایل هروی ، تهران ۱۳۷۱ ش ؛
(۲۶) سعید نفیسی ، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۲۷) احسان الله هاشمی ، «شهر تاریخی اردستان »، سالنامه نوردانش ، سال ۱۰ (۱۳۳۴ ش )؛
(۲۸) رضاقلی بن محمد هادی هدایت ، اصول الفصول فی حصول الوصول ، نسخه خطی کتابخانه (ش ۱) مجلس شورای اسلامی ، ش ۲۱۰۳؛
(۲۹) همو، تذکره ریاض العارفین ، چاپ مهرعلی گرکانی ، تهران ( ۱۳۴۴ ش ) ؛

(۳۰) Reynold A. Nicholson, “Pir Jamؤl”, in A Volume of oriental studies presented to Edward G. Browne, on his 60th birthday , ed. T.W. Arnold and Reynold A. Nicholson, Amsterdam 1973.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۵ 

زندگینامه ابوشکور بلخی(سده چهارم)

 یکی از اجله ٔ شعرای باستانی ایران . در تذکره ها ازتاریخ حیات او جز نام و موطن و از شعر وی غیر از بیتی چند در تذاکر و متفرقاتی در کتب لغت که همگی بر کمال قدرت طبع و جودت و صفای قریحت او دلیل کند بر جای نیست . ابوشکور را داستانی منظوم به بحر متقارب بوده است که اگر تنوّع مطالب و کثرت و قلت شواهد و امثالی که در لغت نامه ها از کتابی آرند دلیل بزرگی یا کوچکی آن کتاب تواند بود، این داستان اقلا به مقدار دوثلث شاهنامه ٔ فردوسی بوده است  و این کتاب را بنام نوح بن نصر سامانی کرده است :

خداوند ما نوح فرخ نژاد//که بر شهر ایران بگسترد داد

(آفرین نامه ).

و چنانکه باز خود در آفرین نامه گفته است این داستان را در سیصدوسی وسه یعنی سال سیم سلطنت نوح اول سامانی به پایان رسانیده :

مر این داستان کش بگفت از فیال // ابر سیصد و سی و سه بود سال

(آفرین نامه ).

و چون خود شاعر نیز در این وقت سی وسه ساله بوده است پس مولد او نیز مؤخرتر از سال سیصد هجری نیست :

سرانجام کاغاز این نامه کرد// جوان بود چون سی وسه سال مرد.

(آفرین نامه ).

و در بیت دیگری که ظاهراً مطلع قصیده ٔ رثائیه ای است ، از کشته شدن امیری خبر می دهد:

آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد// بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.

و این امیر ظاهراً از غیر ملوک بنی سامان است چه از این سلسله جز احمدبن اسماعیل به سال ۳۰۱ هَ .ق . دیگری کشته نشده است و ابوشکور در آن وقت رضیعی یکساله بوده است . و منوچهری در قصیده ای نام بوشکور را در صف بزرگان نظم و حکمت آورده است آنجا که گوید:

از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی // بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیایند و ببینند این شریف ایام را // تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری

منوچهری

اینک ابیات متفرقه و قصاید وقطعات او:

الاتا ماه نوخیده کمانست // سپر گردد مه داه و چها را
از بیخ بکند اوو مرا خوار بینداخت // ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا
یک فلاده همی بخواهم گفت // خود سخن بی فلاده بود مرا.
از دور به دیدار تو اندر نگرستم // مجروح شد آن چهره ٔ پرحسن و ملاحت
وز غمزه ٔ تو خسته شد آزرده دل من // وین حکم قضائیست جراحت بجراحت 

ای گشته من از غم فراوان تو پست // شد قامت من ز بار هجران تو شست
وی شسته من از فریب و دستان تو دست // خود هیچکسی به سیرت و سان تو هست ؟
بار بسته شد فرمانده نون // تا میان خدمت را بندم چست 
سنکجیده همی داردم بدرد// ترنجیده همی داردم برنج 
گهی به بازی بازوش را فراشته داشت // گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج

چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد// تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج 
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد// هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند// وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد// دل من ز آن زین آتشکده ٔ برزین شد
بلند کیوان با اورمزد با بهرام // ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید

ساقیا مر مرا از آن می ده // که غم من بدو گسارده شد
در قنینه برفت چون مه نو // در پیاله مه چهارده شد
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد//  بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی // یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
ای ز همه مردمی تهی و تهک // مردم نزدیک تو چرا پاید

هرزه و مفلاک بی نیاز از تو [ کذا ] // با تو برابر که راز بگشاید
ز غم بحال حریفان مستمند مباش // چنانکه گر نخوری غم زغم نباید بود [ کذا ]
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست // که پسا دست خلاف آرد و الفت ببرد
دوصد منده سبو آب کش بروز// شبانگاه لهو کن بمنده بر.
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است // باباز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.

چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا// بسغر مانم کو باز پس اندازد تیر
برد چخماخ من از جامه ٔ من جامه نبرد// جامه از مشرعه بردند هم از اول تیر
چهل و پنج در او سوزن و انگشتریی // قلم و کارد ببردست یکی شوم حقیر
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر// هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر
روز اورمزد است شاها شاد زی // برکت شادی نشین و باده خور.

هرچه بخوردی تو گوارنده باد// گشته گوارش همه بر تو گراز
ادب مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر// نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
اگر از من تو بد نداری باز// نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو// نه ز آتش دهی به حشر جواز
زستن و مردنت یکیست مرا// غلبکن در چه باز یا چه فراز

راعی عدل ملک پرور او// گرگ را داده منصب نخراز.
از فلک نحسها بسی بینند// آنکه باشد غنی شود مفلاک 
تا کجا گوهریست و بشناسم // دست سوی دگر نپرواسم
می خورم تا چو نار بشکافم // می خورم تا چوخی برآماسم
این جهان سربسر همه فرناس // از جهان من یگانه فرناسم 

با نعمت تمام به درگاهت آمدم // امروز با کرازی و چوبی همی روم 
تا بدانجا رسید دانش من // که بدانم همی که نادانم 
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم // فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم 
دانش به خانه اندر دربسته // نه رخنه یابم و نه کلیدستم
جسته نیافتستم کایدونم // گوئی ز دام و داهل جستستم 

ستاره ندیدم ندیدم رهی // بدل زاستر ماندم از خویشتن 
گاهی چو گوسفندان در غول جای من // گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان
تذرو تا همی ا ندر خرند خایه نهد// گوزن تا همی از شیر پرکند پستان
بیار از آنچه بکردار دیده بود نخست // روان روشن بستد به قهر از او رزبان
از آنچه قطره ٔ اوگر فرو چکد به دهن // ضریر گوید چشم من است و مرده روان 

جانراسه  گفت هرکس و زی من یکیست جان // ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف // ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .
گر کس بودی که زی توام بفکندی // خویشتن اندر نهادمی بفلاخن
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است // با بازکجا تاب برده بچه ٔ تیهو.
فغفور [ وار ] بودم و فغ پیشم // فغ رفت و من بماندم فغواره

رفیقان من با زر و ناز و نعمت // منم آرزومند یک تاز غاره .
آن به که نیابه را نگهداری // کردار تن خویش را کنی فربه . [ کذا ]
گر من به مثل سنگم با تو غرماسنگم // ور زآنکه تو چون آبی با خسته دلم ناری
مار را هر چند بهتر پروری // چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله فعل مار دارد بی خلاف // جهد کن تا روی سفله ننگری 
می ستان اکنون بدانگه کاین زمین همچون ستی // آب چو مهتاب و بر ماهی چو زندان گشته ژی .
ترا خاموشی امروز روی نیست // اگر چه حکیمی خله داری . [ کذا ]

و ابیات شاهدآمده ٔ لغت نامه ها از آفرین نامه این است :

ز ده گونه ریچال و ده گونه وا// گلوبندگی هر یکی را سزا
بیاموز هرچند بتوانیا// مگر خویشتن شاد گردانیا
بفرمود داور که می خواره را// بخفچه بکوبندبیچاره را
توانی بر او کاربستن فریب // که نادان همه راست بیند و ریب 
نداند دل آمرغ پیوند دوست // بدانگه که با دوست کارش نکوست 

بشاه ددان کلته روباه گفت // که دانا زد این داستان در نهفت 
مریدان ز بازوش برکند گوشت // مران کوبه را داد با یک دوغوشت  [ کذا ]
منش باید از مرد چون سرو راست // اگر برزبالا ندارد رواست 
بدانک کینت گردد درست [ کذا ]// بدیدار زشت و بکردار رست 
بیلفغده باید کنون چاره نیست // بیلفنجم و چاره ٔ من یکیست 

بهین مردمان مردم نیک خوست // بتر آنکه خوی بد انباز اوست 
گمان برد کز بخت وارون برست // نشد بخت وارون از او یک بدست 
کسی کاندر آب است و آب آشناست // از آب ار چو آتش بترسد رواست 
کرا دوست مهمان بود یا نه دوست // شب و روز تیمار مهمان بدوست 
خرامیدن کبک بینی به شخ // تو گوئی ز دیبا فکنده است نخ 

من اندر نهان زین جهان فراخ // برآورده کردم یکی سنگلاخ 
جهاندیده ٔ مردم از شهر بلخ // ز هرگونه گشته بسر برش چرخ 
نه بهرام گوهرت و نه اورمزد// فرزدی و جاوید نبود فرزد
فروتر ز کیوان ترا اورمزد// برخشانی لاله اندر فرزد
بسا خان و کاشانه و باغرد// بدو اندرون شادی و نوشخورد

سخنگوی گشتی  سلیمانت کرد// نغوشاک بودی مسلمانت کرد
برآغالش هر دو آغاز کرد// بدی گفت و نیکی همه راز کرد
توانگر بنزدیک زن خفته بود// زن از خواب شلپوی مردم شنود
یکی زشت روی بدآغاز بود// تو گوئی به مردم گزی مار بود
گلیمی که خواهد ربودنش باد// ز گردن بشخشد هم از بامداد

اگر روزی از تو پژوهش کنند// همه مردمانت نکوهش کنند
خورای تو نبود چنین کار بد// بود کار بد از در هیربد
ز الفنج دانش دلش گنج بود// جهاندیده و دانش الفنج بود
زمین چون ستی بینی و آب رود// بگیرد فراز و نیازد فرود
تن و جان چو هردو فرود آمدند// بیکجای هر دو بسغده شدند

سرانجام کاغاز این نامه کرد// جوان بود چون سی وسه ساله مرد
پدر گفت یکی روانخواه بود// بکوئی فروشد چنان کم شنود
… همی دربدر خشک نان بازجست // مر او راهمان پیشه بود از نخست 
خداوند ما نوح فرخ نژاد// که بر شهر ایران بگسترد داد
گواژه که خندان مندت کند// سرانجام با دوست جنگ افکند

کرانه نکردم ز یاران ببد// که بنیاد من استوار است خود
همی گفت کاین رسم گهبد نهاد// از این دل بگردان که بس بد نهاد
سبک پیرزن سوی چاکر دوید// برهنه باندام من درمخید
بچشم تو اندر خس افکند باد// بچشمت بر از باد رنج اوفتاد
کجا باغ بودی همه راغ بود// کجا راغ بودی همه باغ بود

دوم دانش از آسمان بلند// که بی پای چوب است و بی دار و بند  
دلی کو پر از روغ هجران بود// در او وصل معشوقه درمان بود
خنک آن کسی را کز او رشک برد// کسی کوببخشایش اندر بمرد
شنیدم که خسرو بگوشاسب دید// چنان کاتشی شد ز دورش پدید
که بی داور این داوری نگسلد// و بر بی گنه هیچ بد نبشلد

سخن کان نه بر جای گویا شود// مرآن پایگه را که جویاشود
درخش ار نخندد بگاه بهار// همانا نگرید چنین ابر زار
بنرمی چو گردن نهد روزگار// درشتی و گرمی نیاید بکار
گشاده در هر دو آزاده وار// میان کوی کندوری افکنده خوار
کجا گوهری چیره شد زین چهار// یکی آخشیجش بر او بر گمار

مر او را بدی برمخیده پسر// ز مهر جهان بر پدر کینه ور
ستایش خوش آمدش بر یک هنر// نکوهش نیامدش خود ز ایج در
بکنغالگی رفته از پنجهیر// رمیده از او مرغک گرمسیر
پر از میوه کن خانه را تا بدر// پر از دانه کن خنبه را تا بسر
بیلفنج ز الفغده ٔ خویش خور// گلو را ز رسی بسر بر مبر

کرا سوخت خرمن چه خواهد دگر// جهان را همه سوخته سربسر
اگر بازی اندر جغو کم نگر// و گر باشه ای سوی بطان مپر
بهر دشت و رزه بجستی ز کار// نبودی بکشت و درودش بکار [ کذا ] 
بدو گفت مردی سوی رودبار// برود اندرون شد همی بی شنار
یکی دژ برازیست پرخاشخر// کز او هست شیر ژیان را حذر

بیاموزتا بد نباشدت روز// چو پروانه مر خویشتن را مسوز
سری بی تن و پهن گشته بگرز// تنی بی سر افکنده بر خاک برز
نه آن ز این بیازرد روزی بنیز// نه این را از آن اندهی بود نیز
مکن خویشتن سهمگین چاپلوس // که بسته بود چاپلوس از فسوس 
جز از خاک چیزی ندید از خورش // یکی جامه ای دید او از برش 

یک آهوست خوان را که ناریش پیش // چو پیش آوریدی صد آهوش بیش
زدن مرد را چوب بر تار خویش // به از باز گشتن ز گفتار خویش
یکی بهره را بر سه بهره است بخش // تو هم بر سه بخش ایچ برتر مشخش 
نه بیغاره دیدند بر بدکنش [ کذا ]// نه درویش را ایچ بد سرزنش
بهر نیک و بدهر دوان یک منش // براز اندرون هر دوان بدکنش 
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ// کل پشت چوکانت گردد ستیغ [ کذا ]

تو سمین بری من چو زرین ایاغ // تو تابان مهی من چو سوزان چراغ 
به بگماز بنشست بمیان باغ // بخورد و بیاران اوشد نفاغ
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ // دروغ اندر آرد سر من بیوغ 
همی گفت با او گزاف و دروغ // مگر کاندر آرد سرش را بیوغ 
چو بر رویت از پیری افتد نجوغ // نبینی دگر در دل خود فروغ

نگویم من این خواب شاه از گزاف // زبان زود نگشایم از بهر لاف
کشاورز و آهنگر و پای باف // چو بیکار باشند سرشان بکاف 
بگویش که من نامه ٔ نغز پاک // فراز آوریدستم از مغز پاک 
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ // تو از مهر او روز و شب چون نهنگ 
بآهن نگه کن که ببرید سنگ // نرست آهن از سنگ بی آذرنگ

چنین گفت هارون مرا روز مرگ // مفرمای هیچ آدمی رامجرگ 
گواژه که هستش سرانجام جنگ // یکی خوی زشت ا ست زو دار ننگ 
بر  این داستان کش بگفت از فیال //ابر سیصدوسی سه بود سال 
دل من پر آزار از آن بدسگال //نبد دست من چیره بر بدهمال

و پاره ای قطعات از همین کتاب که در تحفه الملوک شاهد آمده است بعضی با نام شاعر و بیشتر بی نام و چون وزن و طرز بهم ماننده است به احتمال قوی همه از ابوشکور است :

به دشمن برت استواری مباد//که دشمن درختی است تلخ از نهاد
درختی که تلخش بود گوهرا//اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوه ٔ تلخت آرد پدید//از او چرب و شیرین نخواهی مزید
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر//گمان بر که زهر است هرگز مخور
خردمند داند که پاکی و شرم //درستی و رادّی و گفتار نرم 
بود خوی پاکان و خوی ملک //چه اندر زمین و چه اندر فلک 

خردمند گوید خرد پادشاست //که بر خاص و بر عام فرمان رواست
خرد را تن آدمی لشکرست //همه شهوت و آرزو چاکر است
خرد چون ندانی بیاموزدت //چو پژمرده گردی برافروزدت
خرد بی میانجی و بی رهنمای //بداند که هست این جهان را خدای 
خردمند گوید من از هر گروه //خردمند را بیش دیدم شکوه

خرد پادشاهی بود مهربان //بود آرزو گرگ و او چون شبان
خردمند گوید که مرد خرد//بهنگام خویش اندرون بنگرد
کند تکیه  افزون چو افزون شود//وز آهوی بد  پاک بیرون شود.
خرد بهتر از چشم و بینائی است //نه بینائی افزون ز دانائی است
خرد باد همواره سالار تو//مباد از جهان جز خرد یار تو

خردمند گوید که تأیید وفر//به دانش به مردم رسد نه به زر
چو دانا شود مرد بخشنده کف //مرورا رسد بر حقیقت شرف 
گهر گرچه بالا نه بیش از هنر//ز بهر هنر شد گرامی گهر
کسی کو بدانش برد روزگار//نه او یافه ماند نه آموزگار
جهان را به دانش توان یافتن //به دانش توان رشتن و تافتن 

اگر علم را نیستی فضل پر//به سختی نجستی خردمندخر [ کذا ]
بدان کوش تا زود دانا شوی //چو دانا شوی زود والا شوی
نه داناتر آنکس که والاتر است //که والاتر آنکس که داناتر است 
نبینی زشاهان که بر تخت و گاه //ز دانندگان باز جویند راه
اگر چه بمانند دیر و دراز//به دانا بودشان همیشه نیاز

چو پخته شود تلخ شیرین شود//بدانش سخن گوهرآگین شود
ابی دانشان بارتو کی کشند// ابی دانشان دشمن دانشند
گر از جهل یک فعل خوب آیدی // مرو را ستاینده بستایدی
سخن گوی هر گفتنی را بگفت // همه گفت دانا ز نادان نهفت
چو یاقوت باید سخن بی زفان // سبک سنگ لیکن بهایش گران 

سخن تا نگوئی ترا زیردست //زبردست شد کز دهان تو جست 
کسی کو بنیکو سخن شاد نیست //بر او نیک و بد هرچه باشد یکیست
سخن کاندر او سود نه جز زیان // نباید که رانده شود بر زبان 
سخن گرچه باشدگرانمایه تر// فرومایه گردد ز کم پایه تر
سخن کز دهان بزرگان رود// چو نیکو بود داستانی شود

نگین بدخشی بر انگشتری //ز کهتر  بکمتر خرد مشتری
وز انگشت شاهان سفالین نگین //بدخشانی آید بچشم کهین
شنیدم که باشد زبان و سخن //چو الماس برّان و تیغ کهن
سخن بفکند منبر و دار را(؟)//ز سوراخ بیرون کشد مار را
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد//سخن تلخ وشیرین و درمان و درد

بر هر سخن باز گویا رسد//چنان کاب دریا بدریا رسد.
سخن کز دهان ناهمایون جهد//چو ماری است کز خانه بیرون جهد
نگهدار ازو خویشتن چون سزد//که نزدیکتر را سبکترگزد.
چو بر کار نابوده انده بری //بود تلخ تر هرچه خوشتر خوری .
شکیبائی و تنگ مانده بدام //به از ناشکیبی رسیدن بکام .

گشاده شود کار چون سخت بست //کدامین بلندست نابوده پست
از اندوه شادی دهد آسمان //فراخی ز تنگی بود بیگمان .
ترا اگر چه دانش بگردون رسد//ز دانای دیگر شنودن سزد
چه گفتنددر داستان دراز//نباشد کس از رهنمون بی نیاز.
کرا محنتی سخت خواهد رسید//بکمتر سخن محنت آید پدید

کرا روز نیک آید و بخت نیک //اگر بد کند آیدش سخت نیک .
چه نیکو سخن گفت دانش فزای //بدان کت نه کارست کمتر گرای .
بد اندر دل ار چند پنهان بود//ز پیشانی آن بد نمایان بود.
شگفتی نباشد که گردد ز درد//سر سرو کوژ و گل سرخ زرد [ کذا ]
شود دوست از دوست آراسته //چو با ایمنی مردم از خواسته

همه چیز پیری پذیرد بدان //مگر دوستی کآن بماند جوان
دو چیز انده از دل به بیرون برد//رخ دوست و آواز مرد خرد
بود دوست مر دوست را چون سپر//به از دوست مردم که باشد دگر
که مر دوست را جاودان پند دوست //به از گوهر ار چند گوهر نکوست .
هر آن دوست کز بهر سود و زیان //بود دوست دشمن شود بیگمان .

که را آزمودیش و یار تو گشت //منال از گناهی که بر وی گذشت
بران کت گزین بود مگزین دگر//وگرنه بمانی پیاده از دوخر
هر آن کینه کز دل بود خاسته //نبیندش هرگز کسی کاسته 
کسی را که دارد نگه کار  خویش //بگو کار دشمن  نگهدار بیش 
سخن دان نگفت این سخن برفسوس //که دستی که نتوان بریدن ببوس

بنرمی بسی چیز کردن توان //که بستم ندانی بکردن تو آن
بنرمی برآرد بسی چیز مرد//که آن برنیاید بجنگ و نبرد.
شنیدم که دشمن بود چون بلور//چو گاه شکستن نیابی مشور
پس آنگه چو خواهی که تا بشکنی //چنان کن که برسنگ خارا زنی 
نه دانش بود آهن آبدار//گه خشم دادن به ناهوشیار

کند دشمن آهوی کوچک بزرگ //بخرگوش تو بر نهد نام گرگ
چو دشمن بگفتن تواند همی //دروغی که بار است ماند همی
چه چاره است با او بجز خامشی //ستیهندگی باشد از بیهشی 
شجاع آنکه دل را شکیبا کند//بآشفتن اندر مدارا کند.
بترروزگار آن شمارم همه //که برکام دشمن گذارم همه 

یلان زخم پولاد و دست دراز//ز سرهم به پولاد دارند باز.
چو دشمن ببند افتد بکن تو زور [ کذا ]//که هرگز نگردد رها تابگور
چو روباه را کشت خواهی نگر//نخوانی بنامش مگر شیر نر
اگر چند خوبست بر کف گهر//چو او را برشته کنی خوبتر
دو چشمت بفرزند روشن بود//اگر چند فرزندت دشمن بود

ز پیش پسر مرگ خواهد پدر//تودشمن شنیدی زجان دوست تر.
بکاهد زرنج تو هم رنج تو//و ز آسانی آسانی و گنج تو.
بهنگام برنائی و کودکی //بدانش توان یافتن زیرکی [ کذا ]
درختی که خردک بود باغبان //بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش //که از کژی ّ و خم بگرداندش 

درم سایه و روح دانائی است//درم گرد کن تا توانائی است
چو پشت است مر مرد را خواسته //کرا خواسته کارش آراسته
بیفزاید از خواسته هوش و رای //تهی دست را دل نباشد بجای
توانگر برد آفرین سال وماه //و درویش نفرین برد بیگناه 
چنان کرد یزدان تن آدمی //که بردارد او سختی و خرمی

بر آن پرورد کش همی پروری //بیاید بهر راه کش آوری
بیاموز تا زنده ای روز و شب //چنین گفت دانا که بگشاد لب
نهاده زبن خودچنین آمدست //که هر مه به دانش گزین آمدست
شنیدم که بر شاه فرّخ بود//که دستور پاکیزه پاسخ بود
نبایدش دستور نادان بکار//دبیران نادان نا استوار

بود پادشه مستحق تر کسی //که دارد نگه چیز و دارد بسی
اگر عام دارد بسی خواسته //بدان تا بود کارش آراسته
پس این شاه را به که دارد نگاه //که بر عام بر چون شبانست شاه
چو خسرو ندارد چو خواهند ازو//حق مردمان چون گزارد بگو
خردمند گوید که بر عدل و داد//بود پادشاهی و دین را نهاد

بهین کاری اندر جهان آن بود//که ماننده ٔ کار یزدان بود.
شنیدم که آتش بود پادشاه //بنزدیک آتش که جوید پناه
تو دانی که بر درگه شهریار//بود خویشتن داشتن سخت کار
دل از هیبت شاه خیره شود//بدو چشم بیننده تیره شود
اگر پادشا را تو باشی پسر//همی ترس ازو گر ببایدت سر

براهی که مرد اندر آید به سر//بر آن راه نیزش نباید گذر.
گناهی که کردی و بر تو گذشت //نبایدت هرگز بدو بازگشت
نه هربار بر تو گنه بگذرد  //نه آهو همه ساله سبزی چرد
پشیمانی از کرده یکبار بس //هلاهل دوباره نخورده است کس
بکژی و ناراستی کم گرای //جهان از پی راستی شد به پای

هرآنگه که شد راستیت آشکار//فراوان بود مرا ترا خواستار.
رهی کز خداوند شد بختیار// برآیدش بی رنج بسیار کار.
نکوهیده باشد در[ و ]غ آزمای // سوی بندگان و بسوی خدای
یک آهو که از یک دروغ آیدا//به صد راست گفتن نپیرایدا
دروغ آب وآزرم کمتر کند//و گر راست گوئی که باور کند.

ز دریا همیشه گهر ناورند//یکی روز باشد که سرناورند.
شتاب آورد زشت نیکو بچشم //نه نیکو بود پادشا زود خشم 
کرا کار با شاه بدخو بود//نه آزرم و نه بخت نیکو بود
از اندازه برتر مبر دست خویش //فزون از گلیمت مکن پای پیش  
شکیبائی اندر همه کارها//به از شوشه ٔ زر به خروارها

شکیبائی اندر دل تنگ نه //شکیبائی از گنج بسیار به
سگالش بیاید بهر کار جست //سخن بی سگالش نیاید درست 
بکاری که تدبیر باید دروی //نشاید گزاف اندرو کرد روی
خردمند باید که تدبیر خویش //کند با دل خویش صدبار بیش
چنان کن که چون یافتی دستگاه //بآمرزش اندر بپوشی گناه 

بنیکی شود چشم روشن ترا//ز هر بد بود نیک جوشن ترا
ز نیکی همه نیک آید بجای //بنیکی دهد نیز نیکی خدای
بدی همچو آتش بود در نهان //که پیدا کند خویشتن ناگهان
یکی پند خوب آمد ازهندوان //برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیکی آنگه بیفکن براه //نماینده ٔ راه ازین به مخواه 

بارزانیان و نه ارزانیان //درم چون ببخشی ندارد زیان
تو دانی که مردم که نیکی کند//کند تا مکافات آن برچند
مکافاتها چند گونه بود//یکی آنکه کارد همان بدرود
خردمند گوید که بنیاد خوی //ز شرمست و دانش نگهبان اوی 
نکو داستان آنکه خسرو بزد//گران بادبر جانور خوی بد

بهشت آنکسی را که او نیکخوست //که دانستن خیرمردم بدوست
همه چیزها را پسندد خرد//مگر ناخردمندی و خوی بد
ز گفتار و کردار وز خوی زشت //کسی ندرود خوب چون زشت کشت 
چو از آشتی شادی آید به چنگ //خردمند هرگز نکوشد به جنگ
بتر دشمنی مرد را خوی بد//کزو جان به رنج آید و کالبد

بترمرد آنکو به خوی زنان //برآید، پس آنگه بماند چنان 
خردمند گوید که زن آن بتر//که او مردخو باشد و مردفر.
بس است این شرف خوی پاکیزه را//که ماند زن خوب دوشیزه را
کسی کو برهنه کند راز دوست //روا باشد ار بردرانیش پوست
گشاینده ٔ رازهای نهان //سرانجام رسوا شود در جهان

ز من راز خویش ار نداری نگاه //نگه داشتن رازت از من مخواه
چو در دل نگنجدت راز کسان  // کجا گنجد اندر دل دیگران
سخن کو ز سی ودو دندان بجست //به سی ودو گوش و دل اندر نشست
نیایددگر باره زی مرد آن //سخن کز دهن جست و تیر از کمان
مباد ایچ کس کو بگوید نهان //ابا زن ، که رسوا شود در جهان

شنیدم که چیزی بود استوار//که او را نگهبان بود بیشمار
مگر راز، کانگاه پنهان بود//که او را یکی تن نگهبان بود
اگر راز خواهی که پنهان بود//چنان کن که پیوند  با جان بود
چو الماس کاهن ببرد همی //سخن نیز دل را بدرد همی
زبان را مدارید هرجای سست //که تا رازتان کس نداند درست

کسی کآورد راز خود را پدید//ز گیتی به کامه نخواهد رسید
نهفتن سزد راز را جاودان //به جان باز بایدش بستن ، بجان
ابا دوست و دشمن نباید گشاد//به فرزند موبد چنین کرد یاد
شمن را نبینی چه گوید شمن //مگو راز با یک تن از انجمن .
چنان کامدی آنچنان بگذری //خوروپوش افزون ترا، بر سری

خردمند گوید که هست این جهان //یکی جسر بر راه وما همرهان 
کسی کاندر اندوه گیتی فتاد//مپندار گر شاه  بینیش شاد
جهان آب شورست چون بنگری //فزون تشنه ای گرچه بیشش خوری 
ز دشمن به دینار و با زینهار//برستن توان ، و آز را نیست چار
نپاید جهان بر تو ور پایدی //ازو هربدی کایدی شایدی 

چنین آمد و تو نخواهی چنین //بسنده نه ای با جهان آفرین
نگردد به کام تو هرگز روش  //روش دیگر و تو بدیگرمنش 
به دشت اندرون تشنه را خاک شور//نماید چو آب این درفشنده هور
اگر برشتابد بدو آب جوی //نیابد دروآب جوی آب جوی 
نه مشکست هرچ او سیاهی نمود//سیاهی نماید همان نیز دود

نه هر چه آید اندر دل ما گمان //بر آن گونه گردش کند آسمان 
هر آن چیز کاندر جهان ناوری //چرا گوش داری که بیرون بری 
همه چیز هستت ز چیز کسان //چو بیرون روی باز ایشان رسان 
رهی کز خداوند شد بی نیاز//خداوندی وی نداری تو باز
بجای مه است از میان مهان //کسی کو بپوشد نیاز از جهان 

چه دینار و چه سنگ زیر زمی //هر آنگه کزو نایدت خرمی 
چو زهری که آرد به تن در گداز//خرد را بدان گونه بگدازد آز.
خور و پوش و بخشای وراحت رسان //نگه می چه داری ز بهر کسان 

و او را ظاهراً مثنویهای دیگر بوده است . اینک چند نمونه :
مثنوی ببحر خفیف :

گشت پر منگله همه لب کشت //داد در این جهان نشان بهشت 
هر که باشد سپوز کار بدهر//نوش در کام او شود چون زهر
همه دعوی کنی و خوائی ژاژ//در همه کارها حقیری و هاژ
دیو بگرفته مر ترا بفسوس //تو خوری بر زیان مال افسوس 
آب انگور و آب نیلوپل //مرمرا از عبیر و مشک بدل 
سروبن چون سر و بن پنگان //اندرون چون برون با تنگان 
هرکجا گوهریست بشناسم //دست سوی دگر نپرواسم 

مثنوی به بحر هزج مسدس :

بیاید فیلسوفی سخت شیوا//که باشد در سخن گفتن توانا
ز روز واپسین آنکش خبر نیست //جز او رندیدنش کار دگر نیست 
به کار دهر مولش گرچه بد نیست //ولی در خیر کردن از خرد نیست
بر آغالیدنش استیز کردند//بکینه چون پلنگش تیز کردند
بخوشاندت گر خشکی فزاید//وگر سردی ، خود آن بیشت گزاید

هر آن شمعی که ایزد بر فروزد//هر آنکش پف کند سبلت بسوزد
درستی عمل گر خواهی ای یار// ز الفنجیدن علم است ناچار
اگر قارون شوی ز الفختن مال // شوی در زیر پای خاک پامال 
یکی گفتش که ای دارای گیهان //که یارد کرد با تو مکر و دستان
پلنگ دژ برازی دید بر کوه //که شیرچرخ گشت از کینش استوه
چو آلیزنده شد در مرغزاری //نباشد در دلش از بار باری 

مثنوی ببحر رمل :

چو نیاز آید سزاوار است داد
جان من گریان این سالار باد

مثنوی ببحر سریع

کار بشولی که خرد کیش شد
ازسر تدبیر و خرد بیش شد

لغت نامه دهخدا

زندگینامه ازرقی هروی(متوفی۴۶۵ه ق)

ابوبکر  زین الدین بن اسماعیل الورّاق الازرقی الهروی . پدر وی اسماعیل ورّاق معاصر فردوسی بود و فردوسی هنگام فرار از سلطان محمود غزنوی چون بهرات رسیدبخانه ٔ او نزول کرد و مدت ششماه در منزل او متواری بود. از بعض ابیات او معلوم میشود که نام او جعفر بوده است . در خطاب بطغانشاه بن الب ارسلان سلجوقی گوید:

خسروا جانم نژند و تنگدل دارد همی
زیستن در بینوائی بودن اندر یکدری
سرد و سوزان اندرآمد باد آذرمه ز دشت
تیره گون شد باغ آزاری ز باد آذری
گر بزرّ جعفری دستم نگیری خسروا
بینوائیهاو سرماها خورم من جعفری 

قصائد وی غالباً در مدح دو تن از شاهزادگان سلجوقی است : یکی شمس الدوله طغانشاه بن الب ارسلان بن جغری بیک بن مکائیل بن سلجوق ، دیگر امیرانشاه بن قاوردبن جغری بیک بن میکائیل بن سلجوق ، و قاورد اولین ملوک سلجوقیه ٔ کرمان است و امیرانشاه بسلطنت نرسید لهذا تاریخ وفاتش را مورخین اهتمام نکرده و ضبط نکرده اند ولی در تاریخ سلجوقیه ٔ کرمان تألیف محمد ابراهیم آمده است که : ((چون سلطانشاه بن قاورد در سنه ٔ۴۷۶ هَ . ق . وفات نمود از اولاد قاورد جز تورانشاه بن قاوردکسی نمانده بود)). پس معلوم میشود که امیرانشاه بن قاورد مذکور قبل از سنه ٔ ۴۷۶ وفات کرده ، پس عصر ازرقی فی الجمله معلوم گردید. تقی الدین کاشی وفات ازرقی رادر سنه ٔ ۵۲۷ مینویسد و ظاهراً ازرقی اقلاً چهل سال زودتر از این تاریخ وفات کرده است زیرا که اگر تا این تاریخ در حیات بوده لابد مدتی طویل معاصر معزی بوده است و حال آنکه عوفی گوید: ((ازرقی بمدتی سابق بر معزّی بود)) دیگر آنکه در دیوان او هیچ ذکری از سلطان ملکشاه و سلطان سنجر و وزرا و امرای ایشان نیست و اگر ازرقی تا سنه ٔ ۵۲۷ زیسته بودی البته مدح و ثنای آن سلاطین عظیم الشان که همه شعردوست و فضل پرور بودند دردیوان او مثبت بودی ، دیگر آنکه پدر ازرقی چنانکه گذشت معاصر فردوسی بود و وفات فردوسی مدتی قبل از سنه ٔ۴۲۱ واقع شده و مستبعد است که پسر چنین کسی صد و ده سال دیگر (یعنی تا سنه ٔ ۵۲۷) در قید حیات باشد.

خلاصه از قرائن ظاهر میشود که ازرقی قبل از جلوس سلطان ملکشاه بن آلب ارسلان یعنی قبل از سنه ٔ ۴۶۵ وفات کرده وزمان وی را در نیافته است . ازرقی در تشبیهات غریبه و تخیلات عجیبه و تصویر اشیاء غیرموجوده ٔ در خارج یدی طولی داشته و غالب بلکه تمام اشعار او بر همین سبک و اسلوب است . رشیدالدین وطواط در حدائق السحر در صنعت تشبیه گوید: ((و البته نیکو و پسندیده نیست اینکه جماعتی از شعرا کرده اند و میکنند چیزی را تشبیه کردن بچیزی که در خیال و وهم موجود باشد نه در اعیان چنانک انگشت افروخته را بدریای مشکین که موج او زرین باشد تشبیه کنند و هرگز در اعیان نه دریای مشکین موجوداست نه موج زرین و اهل روزگار از قلت معرفت ایشان بتشبیهات ازرقی مفتون و معجب شده اند و در شعر او همه تشبیهات از این جنس است و بکار نیاید)).

بسیاری ازصاحبان تذکره و حاجی خلیفه در کشف الظنون تألیف کتاب سندبادنامه و الفیه و شلفیه را به ازرقی نسبت داده اند  و این قول خطای محض است . اما کتاب سندبادنامه از قصص و حکایات فرس یا هند است و مدتی طویل قبل از اسلام تألیف شده . مسعودی در مروج الذهب که در حدود سنه ٔ ۳۳۲ هَ . ق . تألیف شده درباب اخبار هند و ملوک قدیمه ٔ آن گوید: ((ثم ملک بعده کوش ، فاحدث هند آراء فی الدیانات علی حسب ما رأی من صلاح الوقت و ما یحمله من التکلیف اهل العصر (؟) و خرج من مذهب من سلف و کان فی مملکته و عصره سندباذ و له کتاب الوزراء السبعه و المعلم و الغلام و امراءه الملک و هذا [ هو ] الکتاب المترجم بکتاب سندباذ)). ابوالفرج محمدبن اسحاق الوراق المعروف بابن ابی یعقوب الندیم در کتاب الفهرست که در سنه ٔ ۳۷۷ هَ . ق .تألیف شده و در سنه ٔ ۱۸۷۲ م . باهتمام علامه ٔ مستشرق فلوگل آلمانی بطبع رسیده است در باب ((اخبار المسامرین و المخرفین و اسماء الکتب المصنفه فی الاسمار و الخرافات )) گوید: ((فاما کتاب کلیله و دمنه فقد اختلف فی امره فقیل عملته الهند و خبر ذلک فی صدر الکتاب و قیل عملته ملوک الاسکانیه و نحلته الهند و قیل عملته الفرس و نحلته الهند و قال قوم ان الذی عمله بزرجمهر الحکیم اجزاء واﷲ اعلم بذلک .

کتاب سندباذ الحکیم و هو نسختان کبیره و صغیره و الخلف فی مثل الخلف فی کلیله و دمنه و الغالب و الاقرب الی الحق ان یکون الهند صنفته )). خواه اصل تألیف سندبادنامه از ایرانیان بوده یا از حکمای هند در هر صورت یک نسخه ٔ پهلوی ازآن تا زمان سامانیه موجود بوده است و در عهد امیر نوح بن منصوربن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی (سنه ٔ ۳۶۶۳۸۷) بفرمان وی خواجه عمید ابوالفوارس قناوزی آنرا از زبان پهلوی بپارسی ترجمه کرد و این نسخه ظاهراً از میان رفته است و در حدود سنه ٔ ۶۰۰ هَ . ق .بهاءالدین محمدبن علی بن محمدبن عمر الظهیری الکاتب السمرقندی که دبیر سلطان طمغاج خان ابراهیم ماقبل آخرین از ملوک خانیه ٔ ماوراءالنهر بود ترجمه ٔ ابوالفوارس قناوزی را اصلاح و تهذیب کرده بزبان فارسی فصیح ممزوج به ابیات و امثال عرب درآورد  و ظاهراً ازرقی همان ترجمه ٔ ابوالفوارس قناوزی را برشته ٔ نظم کشیده یا اقلاً در صدد نظم آن بوده است چنانکه ازین ابیات مستفاد میشود در قصیده ای در مدح طغانشاه گوید:

شهریارا بنده اندر مدحت فرمان تو
گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری
هرکه بیند شهریارا پندهای سند باد
نیک داند کاندر او دشوار باشد شاعری
من معانیهای او را یاور دانش کنم
گر کند بخت تو شاها خاطرم را یاوری

و این نسخه ٔ نظم ازرقی (اگر فی الواقع از عالم قوه بحیز فعلیت درآمده بوده ) الاَّن بکلی از میان رفته است و اثری از آن باقی نیست و مرتبه ٔ دیگر سندباد در سنه ٔ ۷۷۶هَ . ق . بنظم رسیده است و ناظم آن معلوم نیست و یک نسخه ازین نظم در کتابخانه ٔ دیوان هند (اندیا آفیس ) در لندن موجود است و این ضعیف آنرا دیده ام ، نظم آن بغایت سخیف و سست و رکیک است و بهیچ نمی ارزد. اما کتاب الفیه و شلفیه ، آن نیز از کتب قدیمه است و مدتها قبل از عصر ازرقی معروف بوده ، از جمله ابن الندیم در کتاب الفهرست ص ۳۱۴ درباب ((اسماء الکتب المؤلفه فی الباه الفارسی و الهندی و الرومی و العربی )) از جمله این دو کتاب را می شمرد: ((کتاب الالفیه الصغیر و کتاب الالفیه الکبیر)) و بیهقی در تاریخ مسعودی گوید که :((سلطان مسعود غزنوی بروزگار جوانی که بهرات میبود پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحان خادم فرود سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن که ایشان را از راههای نبهره نزدیک وی بردندی در کوشک و باغ عدنانی فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را و این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند صورتهای الفیه از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده با امیر محمود نبشتند.الخ )) پس نسبت تألیف اصل این کتاب نیز بازرقی مانند سندباد خطای محض و وهم صرف ناشی از قلت تتبع است وممکن است ازرقی در آن دستی برده و برای طغانشاه اصلاح و تهذیبی کرده باشد. واﷲ الموفق للصواب . (حواشی چهارمقاله ٔ محمد قزوینی ص ۱۷۴ ببعد).

نظامی عروضی در چهارمقاله گوید: آل سلجوق همه شعردوست بودند اما هیچکس بشعردوستی تر از طغانشاه بن الب ارسلان نبود و محاورت و معاشرت او همه با شعرا بودو ندیمان او همه شعرا بودند چون امیر ابوعبداﷲ قرشی و ابوبکر ازرقی … مگر روزی امیر با احمد بدیهی نردمی باخت و نرد ده هزاری بپائین کشیده بود و امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود احتیاطها کرد و بینداخت تا دوشش زند، دویک برآمد عظیم طیره شد و از طبع برفت و جای آن بود و آن غضب بدرجه ای کشید که هر ساعت دست بتیغ می کردو ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند که پادشاه بود و کودک بود و مقمور بچنان زخمی . ابوبکر ازرقی برخاست و بنزدیک مطربان شد و این دوبیتی بازخواند:

گر شاه دوشش خواست ، دویک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رأی شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد

بامنصور بایوسف در سنه ٔ تسع و خمسمائه (۵۰۹ هَ . ق .) که من بهرات افتادم مرا حکایت کرد که امیر طغانشاه بدین دوبیتی چنان با نشاط آمد و خوش طبع گشت که برچشمهای ازرقی بوسه داد و زر خواست پانصد دینار و دردهان او میکرد تا یک درست مانده بود و بنشاط اندر آمد و بخشش کرد سبب آن همه یک دوبیتی بود. ایزد تبارک و تعالی بر هر دو رحمت کناد. بمنه و کرمه . (چهارمقاله چ لیدن صص ۴۳۴۴).

ازوست :

ز روی دریا این ابر آسمان آهنگ
کشید رایت پروین نمای بر خرچنگ
مشعبد آمد پروین او که از دل کوه
چو وهم مرد مشعبد همی نماید رنگ
سپهررنگین زو گشت کوه سیم اندود
ستاره وار روان در سپهر رنگین رنگ
سحاب گوئی دُر منضّدست بکیل
شمال گوئی عود مثلّث است بتنگ
شکفت شاخ سمن گرد بوستان گوئی
همی برآرد در ثمین سر از ارتنگ

دهان ابر بهاری همی فشاند دُر
گلوی مرغ نگارین همی نوازد چنگ
ز شاخهای سمن مرغکان باغ پرست
بلحن باربدی وار برکشند آهنگ
دهان لاله تو گوئی گهی که نوش کند
بروی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو زنگ
چو ابر فندق سیمین بر آبدان ریزد
برآرد از دل پیروزه شکل سیمین رنگ
مشعبدیست که بر خردمهره های رخام
بحقه های بلورین همی کند نیرنگ

زمین ز زخم صبا شد نگارخانه ٔ چین
چمن ز شاخ سمن شد بهارخانه ٔ گنگ
شکفته لاله تو گوئی همی که عرضه کند
بزیر سایه ٔ رایات سرخ لشکر زنگ
بزخم نازده برق از مسام سنگ سیاه
همی فشاند خون چون سنان شاه بجنگ
گزیده شمس دول شهریار کهف امم
طغان شه ابن محمد طبایع فرهنگ
رکاب مرکب او بر کرانه ٔ خورشید
زبان نیزه ٔ او در دهان هفت اورنگ

سخاوت و همم و حلم و طبع روشن او
ز چرخ و انجم و دریا و کوه دارد ننگ …
همیشه تا نرود بر سپهر چشمه ٔ آب
همیشه تا نبود چون ستاره چوب زرنگ
موافق تو کند در سعود ناز و طرب
مخالف تو کند در غمان غریو و غرنگ 

عوفی گوید: ممدوح ازرقی شمس الدوله طغانشاه بن محمد السلجوقی باغی بهشت ساحت اردیبهشت راحت ساخت و قصری رفیعنهاد بدیع نهاد و او را در صفت آن باغ چند قصیده ٔ غراست ، آن روزگار که شاه بدان عمارت و سرای نقل کرد این قصیده بخواند:

بفال همایون و فرخنده اختر
ببخت موفّی وسعد موفّر
بوقتی که هست اندرو فال خوبی
بروزی که هست اندرو سعد اکبر
ببزم نو اندر سرای نو آمد
خداوند فرزانه شاه مظفر
سخی شمس دولت گزین کهف ملت
ملک بوالفوارس طغانشاه صفدر
زبان بزرگی و طبع مروت
سپهر معالی و خورشید گوهر

بباغی خرامید خسرو که او را
بهار و بهشت است مولی و چاکر
چمنهای اورا ز نزهت ریاحین
روشهای او را ز خوبی صنوبر
بگاه بهار اندرو روی لاله
بوقت خزان اندرو چشم عبهر
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درو زخم مزهر
درختانش از عود و برگ از زمرد
نباتش ز مینا و خاکش ز عنبر

بکشی چو اندیشه ٔ مرد عاشق
بخوبی چو رخساره ٔ یار دلبر
یکی برکه ٔ ژرف در صحن بستان
چو جان خردمند و طبع سخنور
نهادش نه دریا و کوثر ولیکن
بژرفی چو دریا بپاکی چو کوثر
ز پاکی چو جان و ز خوبی چو دانش
ز صفوت هوا وز لطافت چو آذر
دوان اندرو ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور

بیکسوی این باغ خُرم سرائی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر
نگویم که عین بهشتست لیکن
بهشتست اندر سرای مکدر
برافراز او چنبر چرخ گردان
سر پاسبان رابساید بچنبر
زبس نغزکاری چو باغ سلیمان
زبس استواری چوسد سکندر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حسرت جان آزر

همه سایه و صورت و شخص ایوان
در آن برکه ٔ لاجوردین مصوّر
تو گوئی مگر جام کیخسروستی
منقش درو شکل هر هفت کشور
سر کنگره گرد دیوار باغش
بساید همی پیکر اندر دوپیکر
گوزنان بالیده شاخند گوئی
برآمیخته زخم را یک بدیگر
نپرّد مگر صحن او را بسالی
مهندس باندیشه عنقا بشهپر

مزیّن درو صفه های مربّع
منقّش درو شمسه های مدوّر
بصفه درون پیکر پیل جنگی
بشمسه درون صورت شاه سرور
خداوند گنج و خداوند دولت
خداوند شمشیر و دیهیم و افسر
بشمشیر اوبازبستست گیتی
عرض بازبستست لابد بجوهر
باندیشه اندر نگنجد مدیحش
که مدحش تمام است و اندیشه ابتر

گر از باختر برکشد تیغ هندی
رسد موج خون در زمان تا بخاور
بتشریف ملکت درون عین معنی
بتصریف دولت درون لفظ مصدر
کسی کو ندیده ست مر ناوکش را
در آتش مرکب ندیده ست صرصر
ایا شهریاری که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند محور
ز تف سنان تو نازاده دشمن
چو سیماب بگریزد ازناف مادر

کسی کز سنان تو جان داده باشد
ز بیم سنان تو ناید بمحشر
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
درو هفت دریا بود هفت فرغر
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخنگوی گردد ز فر تو منبر
شعاع درفش توبر هر که تابد
نیاید ز اولاد آن دوده دختر
فلک را بسوزانی از عکس زوبین
زمین را بیاوباری از نعل اشقر

تو آنی که شیر ژیان روز هیجا
همی بر سنان تو افسر کند سر
زمین پیکر از یکدگر بگسلاند
بروز نبرد تو زآهنگ لشکر
ز خنجر کنی جامه ٔ زندگانی
اگر نام خود برنگاری بخنجر
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهش گری پروبال از کبوتر
بنام خلاف تو گر گل نشانی
سنان جگردوز و خنجر دهد بر

فری زان همایون براق شهانشه
که با آب و آتش بپوید برابر
بهنگام تیزی و هنگام کندی
سبکتر ز کشتی گران تر ز لنگر
بچشم و بموی و بسم ّ و سرین گه
چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر
به آب اندرون همچو لؤلؤ بیضا
به آتش درون همچو یاقوت احمر
بر افراز او شاه هنگام هیجا
چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر

ایا شهریاری که کوه سیه را
بسنبی بپیکان پولادپیکر
درین بزم شاهانه و رسم شاهان
بنور می لعل بفروز ساغر
مئی گیر شاها که پز بوی و رنگش
شود دیده و مغز پر مشک و گوهر
بلطف روان و بنور ستاره
ببوی گلاب و برنگ معصفر
بروشن می لعل خوشبوی خوش روی
ز فرخ وزیر خردمند برخور

وزیری که او را وزارت مهیا
وزیری که او را جلالت مسخّر
وزیری که جان سخن راست دانش
وزیری که شخص سخا راست جوهر
وزیری که پرداخت جائی بماهی
به از قصر کسری و ایوان قیصر
بدل ناصح ملک و پیروز دولت
بجان بنده ٔ شاه فرخنده اختر
ایا شهریاری کجا تیغعدلت
ز گیتی ببرید دست ستمگر

بمان اندرین دولت و ملک چندان
کجا آب حیوان برآید ز اخگر
فلک را بجز بنده ٔ خویش مشناس
زمین جز بکام دل خویش مسپر

و هم او راست در صفت باغ :

گوئی که ماه و مشتری از جرم آسمان
تحویل کرده اند بباغ خدایگان
وز ماه و مشتریست همه خاک پرنگار
نور عجیب صورت و شکل بدیعسان
نی نی که ماه و مشتری از وی ربوده اند
در روشنی فزونی و در نیکوئی توان
گوئی که بوستان بهشتست بر زمین
رضوان بماه و مشتری آکنده بوستان
مرجان عودسوز دروشاخ نسترن
مینای مشک سای درو برگ ضیمران

باد اندرو بزیده ز پهناء آبسکون
ابر اندرو گذشته ز بالای قیروان
در دست باد عنبر سارای بی قیاس
در چشم ابر لؤلؤ شهوار بی کران
از سیم خام برگ برآورده نسترن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان
زلف بنفشه عنبر این سوده در شکم
رخسار لاله لؤلؤ آن کرده در دهان
در زیر سرو نغمه ٔ کبکان رودزن
بر شاخ بید نعره ٔ مرغان شعرخوان

نسرین و ارغوان ز سر لشکر سمن
بر آسمان کشیده علمهای پرنیان
آن آب نیلگون معکّس گمان بری
مالیده کرته ایست ز پیروزه بهرمان
از دانش و ز جان اثری نی درو ولیک
ازنیکویی چو دانش وز روشنی چو جان
و آن قصر کوه پیکر انجم لقا درو
پهنای خاک دارد و بالای آسمان
زآسیب چنبر فلک اندر فراز او
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان

از صحن باغ کنگره ای را چو بنگری
زان هر یکی خیال خیالی کند عیان
گوئی که خرد بچه ٔ سیمرغ بیعدد
برکرده اند تیزی منقار زآشیان
وان گردش مزمل زرین شگفت را
آبی بروشنی چو روان اندرو روان
پیروزه همچو سیم کشیده فرورود
از گوشه ٔ مزمل زرین در آبدان
گوئی ز زرّ پخته همی سیم بفگند
ثعبان سیم پیکر پیروزه استخوان

باغی بدین نشانی و حوضی بدین صفت
پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان
جمشیدوار شاه نشسته میان باغ
دربسته آدمی و پری پیش اومیان
شمس دول ستوده ٔ ایام فخر ملک
تیغ خلیفه سایه ٔ اسلام شه طغان
در پیش او نشسته و بر پای صف زده
شاهان کاردیده و گردان کاردان
دوران خود سپرده بفرمان او سپهر
و اشکال خویش دیده بتوقیع او جهان

با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هواء سبک چون زمین گران
یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب 
میناء سبز بر سر او گشته سایه بان
بر کف نهاد لعل مئی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود دیده گلستان
از مشک و لعل شعری و پروین کند پدید
شعری برنگ بسّد و پروین برنگ بان
گر بگذرد پری بشب اندر شعاع او
از چشم آدمی نتواند شدن نهان

ساقی ز نور عکسش گوئی سیاوشست
آتش پناه ساخته از بهر امتحان
خوش بوی تر ز عنبر و رنگین تر از عقیق
روشن تر از ستاره وصافی تر از روان
جامی چو بحر ژرف کزو بد گذر کند
عنقا بزخم شهپر و کشتی ببادبان
شاهان چنان مئی بچنین جام کرده نوش
از دست سیم ساق بتی نوش ناروان 
از صوت شعرخوان سر افلاک پرخروش
وز زخم رودزن دل مِرّیخ پرفغان

ای خسروی که نام ترا بندگی کند
در حدّ روم قیصر و در خاک ترک خان
از پای همت تو همی تابد آفتاب
وز دست حشمت تو همی گردد آسمان
گر طبع جود شکل مکان گیر داردی
جود ترا هزار فلک بایدی مکان
بر کان زر ز دست تو گر صورتی کنند
زر نقش مهر گردد و بیرون جهد ز کان 
بر سکّه گر نگار کنی شکل دست تو
بر زر رقم شود که ببخشید رایگان

از حرص آنکه خواسته بخشی بخواستن
خواهی که موی بر تن سایل شود زبان
هرچ آن گمان بری تو قضا هم بدان رود
گوئی ز کیمیای قضاکرده ای گمان
زآن پایدار مانده ستاره که روز جنگ
از عکس خنجر تو بیابد همی نشان
در خاک هند رُمح ز بیم سنان تو
بگداخت شاخ شاخ و لقب کرد خیزران
روزی که آب و آتش خیزد ز رمح و تیغ
بیجاده روید از سر پیروزه گون سنان

در باد زخم ژاله زند ابر هندوی 
بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان
از هیبت استخوان مبارز چنان شود
کز خوردنش همای کند قصد زعفران
از نیزه های رمح دگر عالمی کنند 
در دامن ستاره بر افعی و افعوان
مالک کشان کشان سوی دوزخ کشد نگون
آنرا که زخم تیغ تو بازافکند ستان
بیرون فکنده نیزه ٔ خطی ز روی دست 
واندر کشیده کرّه ٔ ختلی بزیر ران

پیدا شود ز چهره ٔ دشمن بچند میل
بر گوهر بلارک تو گنج شایگان
پیکان بقبضه درکشد از بهر جنگ تو
در روی زه خدنگ برون پرّد از کمان
ای اختر سخا که بسیر نوال خویش
هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران
دشمن چو بحر آتش بیند جهان ز تو
در موج او نهنگ سر تیغ جان ستان
آب حیات خورد سنان عَدُوّ تو
کش هرکه خورد زنده بمانده ست جاودان

ای خسروی که از کف راد تو زایرت
بر صد هزار گنج فزونست قهرمان
رمح ترا یقین خلیلست روز جنگ
کز آتش سنان تو ناید بدو زیان
گر چشمه ای ز گوهر تیغتو برکشند
صد جان زنگ خورده برون پرّد از میان
فردوس را بمجلس تو سرزنش کنند
آنها که در سرای توبودند میهمان
من بنده از زمانه نژند زمانه ام
ارجو که گردم از همم شاه شادمان

بیرون نکرد خواهم تا عمر من بود
مهرت ز جان مدیح ز دل خامه از بنان
تا ارغوان نثار بود خاک نوبهار
تا زعفران نثار بود باد مهرگان
افزون ز روزگار ملک شادمان زیاد
در نعمت ستوده و در دولت جوان

و رجوع به لباب الالباب ج ۱ ص ۳۱۸ و ج ۲ ص ۸۶ و ۱۰۴ و ۳۳۴ و تذکره ٔ دولتشاه ص ۷۲ و ۷۳ و مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۱۳۹ و فهرست المعجم فی معاییر اشعارالعجم و قاموس الاعلام ترکی شود .

لغت نامه دهخدا

زندگینامه عبدالرزاق جمال الدین اصفهانی(سده ششم)

عبدالرزاق از شاعرانی است که از تصوف و حکمت بهرهء وافی داشته است وی والد کمال الدین اسماعیل اصفهانی است دیوانش قریب به بیست هزار بیت است این انتخابی است از قصیدهء وی در نصیحت و موعظه:

الحذار ای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار
ای عجب دلتان نه بگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن زین آبهای ناگوار
عرصه ٔ نادلگشا و بقعه ٔ نادلپسند
قرصه ای ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید
کام در وی ناروا راحت در او ناپایدار
ماه را ننگ محاق و مهر رانقص کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
نرگسش بیمار بینی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ یابی و بنفشه سوگوار
ای تو محسود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار
تو چنین بی برگ در غربت بخواری تن زده
وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
بوده ای یک قطره آب و پس شوی یک مشت خاک
در میانه چیست این آشوب و چندین کارزار

(ریاض العارفین چ ۱ ص ۱۷۴ و ۱۷۵ )

عوفی در شمار شاعران عراق و مضافات از او نام برده و گوید:در لطف طبع یگانه و در فضل و هنر نشانه، زرگری که آفتاب در صنعت صیاغت شاگرد خردکاری او بودی و ماه فلک نور از پرتو ضمیر او ربودی این چند شعر از یکی از قصاید او انتخاب میشود:

منم آن کس که عقل را جانم
منم آن کس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنی ام
معنی عقل را چو برهانم
گلبن روح را چو صدبرگم
باغ دل را هزاردستانم
نثر را نوشکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم

رجوع به لباب الالباب عوفی ص ۵۳۵ شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه امیر هوشنگ ابتهاج «ه.ا. سایه»

در ششم اسفند ماه ۱۳۰۶شمسی در رشت دیده به جهان گشود. دوران کودکی وتحصیلات نیمه تمام خود رادر زادگاهش گذراند. وبه علت عدم علاقه به درس وتحصیل پس از پنجم متوسطه دیگر سراغ درس نرفت ونتوانست شغل خانوادگی یعنی فعالیتهای اداری  ودیوانی را پی گیرد .(۱)

آشنایی ودوستی او در تهران با شاعران مطرحی چون حمیدی شیرازی, فریدون توللی, شهریار ,نیما یوشج, نادر نادر پور ,سیاوش کسرایی, احمد شاملو, منوچهر شیبانی, اسماعیل شاهرودی, فریدون مشیری, فروغ فرخزاد, سهراب سپهری و مهدی اخوان ثالث در او تاثیر یسزایی گذاشت بطوری که کاملا به شعر وشاعری روی آورد تخلص (ه. ا سایه) را برای خود برگزید وتنها ۱۹ بهار از زندگی اش گذشته بود که اولین اثر او بنام نخستین نغمه ها به پیروی از سبک حافظ از او به چاپ رسید .(۲)

او در جوانی عاشق دختر ارمنی به نام گالیا می شود که این عشق ورابطه عاطفی دست مایه اشعار عاشقانه ای می شود که در آن زمان می سروده است.

ابتهاج در آغاز راه سعی داشته تا به راه نیما رود اما نگرش مدرن واجتماعی شعر نیما به ویژه پس از سرایش ققنوس با طبع او که اساسا شاعر غزل سرا بوده هم خوانی پیدا نمی کند وراه خودش را که همان سرودن غزل بود را ادمه می دهد تا جایی که می توان تعدادی از غزل های او را بهترین غزلهای این دوران  وبرخی از دوستداران شعرش او را بهترین غزل سرای بعد از حافظ شیرازی می دانند.

سمت ها

۱-او سر پرست واحد موسیقی رادیو در سالهای ۱۳۵۰-۱۳۵۶

۲-سرپرست برنامه گلهای تازه در برنامه رادیو ایران

 ۳-پایه گذار گلچین هفته

۴- بنیان گذار موسیقی چاوش

که متشکل  از بهترین موسیقی دانان مرکز حفظ واشاعه موسیقی از جمله اساتید محمدرضا شجریان, محمد رضا لطفی وپرویز مشکاتیان نیز بوده است.(۳)

نظرات دیگران

اما روح موسیقیایی نهفته ای در اشعار ابتهاج وجود دارد چنانکه همایون خرم آهنگ ساز معروف برنامه گلهاکه با ترانه ها ابتهاج آهنگ ساخته از جمله آهنگ (توی ای پری کجایی)دلیل اصلی  استفاده زیاد موسیقی دانان از اشعار ابتهاج را منبع سر شارالهام دهنده به موسیقی دانان می داند.(۴)

دکتر غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن خود در باره ابتهاج چنین می نویسد:  در غزل فارسی معاصر شعر ه. الف.سایه در شمار آثار خوب وخواندنی است . مضامین گیرا ودلکش تشبیهات واستعارات وصور خیال بدیع زبان روان وموزون وخوش ترکیب وهم آهنگ با غزل از ویژه گیهای شعر اوست ونیز رنگ اجتماعی ظریف   آن یاد  آور شیوه دلپذیر حافظ است …. وی در زمینه نو سرایی طبع آزمایی کرده است. آنچه از این قبیل سروده درون مایه ومحتاوای آن ها تازه وابتکار آمیز است.وچون فصاحت زبان وقوت بیان سایه با آن هم گام شده ترکیب این دو کیفیت با هم نتیجه مطلوب به بار اورده است.(۵)

آثار

۱-نخستین نغمه ها

۲-سراب

۳-شبگیر

۴-زمین

۵- چند برگ از یلدا

۶-یادگار خون سرو

۷-سیاه مشق

۸-راهی واهی

۹-تصحیح دیوان حافظ به سعی سایه  (۶)

شعر انتظار

ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو

جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو

ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو

ای بس بسنم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو

چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو

ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو

یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو

خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کن

این غزل از اوست:

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفت

نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

****************

غزل زیبا از او:

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش ، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی ؟

چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی

تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی ؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی ؟

ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی ؟

به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی ؟

***************

غزلی بسیار زیبا از او:

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر
انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون منی ، بهتان نیست

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشق ات ، دل دریا طلبد
هر تــُنـُـک حوصله را طاقت این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

***************

غزلی بسیار زیبا از او:

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن

ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن

بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن

شکایت شب هجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست
بیا و با غزل سایه همنوایی کن

*************

غزلی بسیار زیبا از او:

رحیل

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

***********

ترانه معرف تو ای پری

شبی که آواز نی تو شنیدم

چو آهوی تشنه پی تو دویدم

دوان دوان تا لب چشمه رسیدم

نشانه‌ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری کجایی، که رخ نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان، دری نمی‌گشایی

من همه‌جا، پی تو گشته‌ام

از مه و مهر، نشان گرفته‌ام

بوی تو را، ز گل شنیده‌ام

دامن گل، از آن گرفته‌ام

تو ای پری کجایی، که رخ نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان، دری نمی‌گشایی

دل من سرگشته توست

نفسم آغشته توست

به باغ رویاها چو گلت بویم

در آب و آیینه چو مهت جویم

تو ای پری کجایی

در این شب یلدا ز پی‌ات پویم

به خواب و بیداری سخنت گویم

تو ای پری کجایی

مه و ستاره درد من می‌دانند

که همچو من پی تو سرگردانند

شبی کنار چشمه پیدا شو

میان اشک من چو گل وا شو

تو ای پری کجایی، که رخ نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان، دری نمی‌گشایی

************

شعر نو از اوست:

چه فکر می کنی ؟

که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی ؟

درین خراب ریخته 

که رنگ عافیت ازو گریخته 

به بن رسیده راه بسته ایست زندگی ؟

 چه سهمناک بود سیل حادثه 

که هم چو اژدها دهان گشود 

زمین و آسمان ز هم گسیخت 

ستاره خوشه خوشه ریخت 

و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.

 هوا بد است 

تو با کدام باد می روی ؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا

که با هزار سال بارش شبانه روز هم 

دل تو وا نمی شود.

 تو از هزاره های دور آمدی 

درین درازنای خون فشان 

به هر قدم نشان نقش پای تست.

درین درشتناک دیولاخ 

ز هر طرف طنین گام های استوار توست 

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام 

به خون نوشته نامه ی وفای تست 

چه تازیانه ها که از تن تو تاب عشق آزمود 

چه دارها که از تو گشت سربلند 

زهی شکوه قامت بلند عشق 

که استوار ماند در هجوم هر گزند .

 نگاه کن 

هنوز آن بلند دور 

آن سیپیده، آن شکوفه زار انفجار نور

کهربای آرزوست 

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست 

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن 

سزد اگر هزار بار بسفتی از نشیب راه و باز 

رو نهی بدان فراز.

 چه فکر می کنی ؟ 

 جهان چو آبگینه ی شکسته ایست 

که سرو هم درو شکسته می نمایدت 

چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ 

که راه بسته می نمایدت .

 زمان بی کرانه را 

تو با شمار عمر ما مسنج 

به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج 

به سان رود 

که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش 

امید هیچ معجزی ز مرده نیست .

زنده باش

 



۱-زندگی شاعران نام ایران//ناهید فرشاد مهر

۲-همان کتاب

۳-برنامه ادبی رادیو

۴-برنامه ادبی رادیو

۵-زندگی شاعران نام ایران//ناهید فرشاد مهر

۶-زندگی شاعران نام ایران//ناهید فرشاد مهر

زندگینامه مرحوم محمد رضا آقاسی(۱۳۸۴-۱۳۳۸ه ش)

aghsi

شاعر شوریده وحماسه سرای اهل بیت (ع)در ۲۴ فروردین ۱۳۳۸ ه ش در خانواده مذهبی در تهران چشم به جهان گشود خانواده او در پرورش استعداد شعر تاثیر بسزایی یر وی گذاشت شاهنامه خوانی حافظ خوانی وتذکر الاولیا خوانی برادران او کمک بسیاری کرد. تا وی از سر چشمه ادب جانش را سیراب کند .

اولین کلمات شعر را در سنین نوجوانی بهم بافت  وبا حضور در بعضی انجمنهای ادبی به گزینش بهتر این کلمات دست میزد تا آنجا که کم کم شهامت آن را یافت که اشعارخویش را بخواند تا محک زده شود ویا مورد نقد قرار گیرد او پس از انقلاب اسلامی کشورمان از محضر استاد مهرداد اوستا و یوسفعلی میر شکاک درسها گرفت.

روند سرودن در شعر هم چنان در آقاسی وجود داشت اما او شعر های پیش از سی سالگی خود را چندان قبول نداشت ونام شعر بر آنها نمی نهاد چراکه می اندیشید صبغه شعری کاملی ندارد .از آنجا که او بنا را بر کیفیت هنر گذاشته بود نه کمیت اشعار زیادی نمی سرود وبه کشش درونی وجودش بیشتر اهمیت می دادتا به تعداد زیاد ابیاتش.

بهترین اثر آقاسی مثنوی شیعه است اواین مثنوی را از سال۱۳۶۸به بعد می سرود وتا هنگام مرگ هنوزپرانتز این مثنوی را نبسته بود .او حتی خود نمی دانست که این مثنوی چند بیت دارد وهر جا که روحش به سمت سرودن قطعه ای دیگر از این مثنوی پیش می رفت او نیز قلم بدست می گرفت ومی سرود ومی نوشت .

از او برای مراسم شعر خوانی در مجالس بسیار دعوت به عمل می آمد علاوه بر ایران او در کشورهای انگلستان ,سوئد ,دانمارک ,آلمان ,امارات, بحرین, ژاپن, لبنان ,سوریه ,عربستان وعراق نیز برنامه اجرا کرده بود .

شعر او سیاسی بود اما حزبی نبود. بدین معنی که او وابستگی خاصی به هیچ یک از احزاب نداشت اما در عین حال در خط رهبری بود وسعی می کرد که با اسلحه شعر از نظام دفاع کند .

شور وحرارت خاصی که او در سرودن اشعار از خود نشان می داد موجب تاثیر به سزایی برشنونده می شد اشعار او که بیشتر در مدح اهل بیت (ع)یا در رثای آنان چنان برجان ودل شنونده می نشست که گویی زخمی تازه بر پیکر شیعه رانمایان می ساخت.آقاسی در طول دوران کوتاه زندگیش فرصت آن را نیافت که اشعارش را در یک مجموعه کامل به دست چاپ بسپارد وتنها آلبومی تحت عنوان (عشق ازلی)ارائه داد که عمدتا دکلمه است وسه چهار تکه آن تک خوانی وهمخوانی است.

روح محمد رضا آقاسی در سوم خرداد ۱۳۸۴جسمش را ترک کرد و او بر اثر عاضه ریوی در گذشت از اشعار اوست:

دلم تنــگ شهیـدان اسـت امشب

که همرنگ شهیدان است امشب

من از خـون شهیـــدان شـرم دارم

که خلقی را به خود سرگـرم دارم

زمن پـرسیــد فــرزنـد شهیـــــــدی

کــه بــابــای شهیــدم را نـدیــدی

به من می گفت مادر او جوان بود

دلیــر و جنگجـــوی و پـرتـوان بـــود

نمیدانم چه سودای به سر داشت

به دوشش کوله باری از سفر داشت

قــدم در کـوچـه بـاغ عشق می زد

به جان خویش داغ عشق می زد

چه عشقی؟عشق مولایش خمینی

کـــه بـوسـد تـربـت سبــز حسینی

بــه امیـدی کـه از آن گِـل کــام گیرد

بگـریـــد تــا دلـش آرام گیــــــــــــرد

***********

با همه ی لحن خوش آواییم

دربه در کوچه ی تنهاییم

ای دو سه تا کوچه زما دورتر

نغمه ی تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی

مهنت این غافله را کم کنی

کاش که همسایه ما میشدی

مایه آسایه ما میشدی

هرکی که به دیدار تو نایل شود

یک شبه حلال مسایل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه مارا عتشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت

نام تو بردم لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه ی جان من است

زندگینامه شاعران نامی ایران//ناهید فرشاد مهر

زندگینامه کمال الدین اسماعیل اصفهانی(متوفی۶۳۵ه.ق)

 ابن محمد بن عبدالرزاق اصفهانی آخرین قصیده سرای بزرگ ایران در اوان حملهء مغول است که در گیر و دار هجومها و قتل عامهای آن قوم خونخوار از میان رفت.

جمال الدین محمد بن عبدالرزاق چهار فرزند و بقول دولتشاه دو پسر داشت که خلاق المعانی سرآمد همهء آنان و خلف صدق پدر در شعر و شاعری گردید علت اشتهار او را به خلاق المعانی، آن وی نیز مانند پدر روزگار را « در شعر او معانی دقیقه مضمر است که بعد از چند نوبت که مطالعه کنند ظاهر می شود » دانسته اند. که در مدح اکابر اصفهان و شاهان معاصر خود گذرانیده بود از جملهء ممدوحان او یکی رکن الدین مسعود از کبار ائمهء آل صاعد اکابر صاعدیه به تربیت کمال الدین اسماعیل مشغول شدند و او را در مدح خاندان ایشان قصاید » :

اصفهان است و دولتشاه گوید دیگر از ممدوحان مشهور وی جلال الدین منکبرنی پسر محمد خوارزمشاه است دیگر از ممدوحان مشهور کمال الدین « غراست اسماعیل، حسام الدین اردشیر پادشاه باوندی مازندران و اتابک سعدبن زنگی هستند کمال الدین اسماعیل دورهء وحشتناک حملهء مغول را به تمامی درک کرده و به چشم خویش قتل عام مغول را به سال ۶۳۳ در اصفهان دید و در آن باب چنین گفت:

کس نیست که تا بر وطن خود گرید
بر حال تباه مردم بد گرید

دی بر سر مرده ای دو صد شیون بود
امروز یکی نیست که بر صد گرید

رحلت

 و خود دو سال بعد یعنی به سال ۶۳۵ به دست مغولی بقتل رسید کمال الدین اسماعیل به استادی و مهارت درآوردن معانی دقیق شهرت وافر دارد و اعتقاد ناقدان سخن بدو تا حدی بود که او را بر پدرش ترجیح نهاده و خلاق المعانی لقب داده اند وی علاوه بر باریک اندیشی و دقت در خلق معانی در التزامات دشوار و تقیخد به آوردن ردیفهای مشکل نیز شهرت دارد، چنانکه بعضی از قصاید او را که به این التزامات و قیود سروده شده بعد از وی جواب نتوانستند گفت.

از اشعار اوست:

رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز

کمان پشت دوتا چون به زه درآوردی
ز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز

تبارک اﷲ از آن میل من به روی نکو
تبارک اﷲ از آن قصد من به زلف دراز

کنون چه گیسوی مشکین مرا چه مار سیاه
کنون چه شعله ٔ آتش مرا چه شمع طراز

دریغ جان گرامی که رفت در سر تن
دریغ روز جوانی که رفت در تک و تاز

دریغ دیده که بر هم نهاد می باید
کنون که چشم به کار زمانه کردم باز

دریغ و غم که پس از شصت و اند سال ز عمر
به ناگهان به سفر می روم نه برگ و نه ساز

به صد هزار زبان گفت در رخم پیری
که این نه جای قرار است خیز واپرداز

فروشدت به گل ضعف شیب پای مکش
درآمدت به گریبان عجز، سر مفراز

چو جلوه گاه حواصل شد آشیانه ٔ زاغ
مکن به پر هوس در هوای دل پرواز

برون ز کنج قناعت منه تو پای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز

ز پیش خود بفرست آنچه دوست تر داری
که گم شود ز تو هرچ از پس تو ماند باز

ره سلامت اگر می روی مجرد شو
که جز عنا نفزایدترا لباس طراز.

(نقل به اختصار از تاریخ ادبیات در ایران، تألیف صفا ج ۲ ص ۸۷۱ ۱۶۷ ،۱۵۶ ، و رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف رضازادهء شفق ص ۳۰۰ و تذکرهء دولتشاه ص ۹۵ و جهانگشای جوینی صص ۱۵۳ ۱۹۶ و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج ۳ ص ۲۷۰ و ۵۵۴ و – ۴۹۴ و آتشکده آذر چ هند ص ۱۸۶ – و مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۴۸۹ حبیب السیر چ خیام ج ۳ ص ۶۶۵ و ریاض العارفین ص ۲۲۹ و تاریخ مغول و مجالس النفایس ص ۳۴۸ و ۳۵۳ شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه ابوعبدالله محمد امامی هروی(قرن هفتم)

حمدالله مستوفی نام کامل او را ابوعبدالله محمدبن ابی بکربن عثمان ضبط کرده است . وی ازشاعران معروف نیمه اول قرن هفتم بود و بمدح امرا ووزرای کرمان اشتغال داشت و در عهد خود مورد احترام شاعران و استادان بود.

سخن او بیشتر بشیوه شاعران قرن ششم است و مانند غالب آنان هم مداح زبردست است و هم غزل سرای خوش سخن ، و چاشنی عرفان سخن او را گاه جلای خاصی می بخشد. (از گنج سخن دکتر صفا ج ۲ ص ۱۱۴).لغز فوق العاده مشکل خاصی بنام او در تاریخ گزیده (ص ۷۱۷) نقل شده است .

بهترین تمجیدی که از وی شده در ضمن رباعیی است که شاعر معاصرش مجدالدین همگر گفته است و این رباعی در جواب پرسش منظومی است که از طرف معین الدین پروانه و ملک افتخارالدین و نورالدین صدری و صاحب دیوان شمس الدین بنزد وی گسیل شده و رای او را در خصوص فضایل شعری خود او و سعدی و امامی پرسش کرده اند.رباعی مجد همگر این است :

ماگرچه بنطق ، طوطی خوش نفسیم
بر شکّر گفته های سعدی مگسیم
در شیوه ٔشاعری به اجماع امم
هرگز من و سعدی به امامی نرسیم

امامی برباعی زیر جواب گفته و او را ستوده است :

در صدر بلاغت ارچه با دسترسم
در عالم نظم ارچه مسیحا نفسم
دانم که بخاک درِ دستور جهان
سحبان زمانه مجد همگر نرسم 

لیکن سعدی رنجش خود را از این مقال در این رباعی اظهار میکند:

هرکس که بپایگاه سامی نرسد
از بخت بدو سیاهکامی نرسد
همگر که بعمر خود نکرده است نماز
آری چه عجب گر به امامی نرسد.

(از تاریخ ادبیات ادوارد براون – از سعدی تا جامی ، ترجمه علی اصغر حکمت ص ۱۳۷-۱۳۸).

صاحب آتشکده آذر نویسد:آنچه مجد همگر در خصوص او (امامی ) و شیخ سعدی اعتقاد داشته به اعتقاد فقیر از برای او (امامی ) زیاد است . (آتشکده آذر بیگدلی ، چ شهیدی ص ۱۵۱). وفات وی در اصفهان اتفاق افتاده است . تاریخ فوت وی در مجمع الفصحا ۶۷۶ و در قاموس الاعلام ترکی ۶۸۰ و در گنج سخن دکتر صفا ۷ ثبت شده است .

از غزلیات اوست :

ز دل بگذر، کرا پروای جانست ؟
حدیث دل حدیث کودکانست
نشان دل چه می پرسی که از جان
در این ره یاد کردن بیم جانست
مرا وقتی دلی بودی و عمریست
که آن ماننددلبر بی نشانست
چوبا جانان و دلبر در شهودم
دلم جانان و جانم دلستانست
چنان مستغرقم ز انفاس لطفش
که گویی آب ترکیبم روانست
چنان در حیرتم زاسرار عیشش
که گویی آشکارم در نهانست
نفس در کشف این اسرار شرک است
یقین در کوی این مذهب گمانست
باو گر هیچت ایمانست خود را
زره برگیر و بنگر کو عیانست
مرا وقتی که در خود نیست گردم
ببین گردیده ای داری که آن است
عبارت از خبر زین ماجرا نیست
امامی کافرست ار در میانست

از رباعیات اوست :

هرگه که دل خسته در آن می کوشد
کز ساغر غم می دو لعلت نوشد
عناب لبت مردمک چشم مرا
گوید مگرت هنوز خون می جوشد.

و نیز:

ای مطلع خورشید زه پیرهنت
شب در شکن طره ٔ عنبرشکنت
گفتی شب هجر تو کنم روز وصال
دیدی که چو صبح اول آمد سخنت .

(از گنج سخن دکتر صفا ج ۲ ص ۱۱۷ ببعد).و نیز رجوع به تذکره دولتشاه سمرقندی و مجمع الفصحاء چ سنگی ج ۱ ص ۹۸ و تاریخ ادبیات ادوارد براون ص ۱۳۷ ببعد شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه آقا شاپورتهرانی(متوفی ۱۰۴۸ه ق)

از اکابر طهران من اعمال ری است و همشیرزادهء ملا امیدی و جعفرخان که در هند کمال اعتبار داشت همشیره زادهء آقا شاپور است در فن قصیده کمال دست دارد بعنوان تجارت به هندوستان رفته اسبابی بهم رسانیده به ایران آمد موزونان بعضی توقع ها ازاو داشتند چون بفعل نیامد او را اهاجی رکیک کردند. چنانچه ملاطبقی قطعه ای گفته که این بیت از آن قطعه است:

بسکه دلگیر ز همکاسه بود میشکند// کاسه ای را که در او صورت آدم باشد

 الحق فراخور استطاعت خست بسیار داشت فریبی تخلص میکرد اما دیوان که بنظر فقیر رسید شاپور تخلص داشت تخمیناً چهار هزار بیت بود شعرش این است:

نمیگویم که از زندان غم آزاد کن ما را// اگر جائی گرفتاری ببینی یاد کن ما را

تفاوت نیست جور و لطف و یکسانست نزد ما// تو میدانی به هر نوعی که دانی شاد کن ما را

بذوقی میکنم تکرار حرف دلستانی را// که دل در سینه پندارد که میبوسم دهانی را

نمی دانم تو خواهی بود یا گردون ولی دانم // که دامن گیر گردد خون من نامهربانی را

(تذکره ٔ نصرآبادی چ وحید دستگردی ص ۲۳۷)

 از اولاد مولانا امیدی طهرانی است دیوانی تمام کرده اول فریبی( ۱) تخلص داشته آخرالامر به اسم تخلص کرده دو بار به هند رفته در آنجا از دولت سلطان سلیم و امرای عظام خصوص میرزاجعفر آصف خان قزوینی رتبهء مصاحبت یافته و به انعامات او سرافراز گشته بعد از مراجعت به وطن چندی بوده تا آنکه به دار بقا شتافته از اشعار اوست:

یار نسازد بما کاش گذاریم باز// ما غم او را به او، او دل ما را به ما

دلدار نداند دل یار از دل اغیار// داند که دل است ، اینکه دل کیست ، نداند.

شاپور کوش تا غمی از دل برون کنیم // از تو حدیث دوری و از من گریستن 

(از آتشکده ٔ آذر چ سیدجعفر شهیدی ص ۲۱۹)

 از اولاد امیدی طهرانی بوده در عهد سلطان سلیم به هندوستان رفته۱) در چاپ عکسی ص ۲۱۹ ) ( بماند و در آنجا فوت شد شاعری غزلسرا بوده است(مجمع الفصحاء چ سنگی تهران ص ۲۳ )قریبی است.(از آتشکدهء آذر چ سیدجعفر شهیدی ص ۲۱۹ )

لغت نامه دهخدا

زندگینامه ادیب پیشاوری ( ۱۳۴۹-۱۲۶۰ ه . ق)

احمدبن سیدشهاب الدین مدعو بسیدشاه بابا. نجل سید عبدالرزاق رضوی . این سلسله از سادات را اجاق میخواندند و اغلب صاحب زهد و تقوی و اهل ذکر و دعا بودند و نسبت ایشان در سیر وسلوک بسلسله سهروردی میرسد. وی در حدود سال (۱۲۶۰ ه . ق) در پیشاور متولد شد و چون بحد قابلیت تعلم رسید پدر او را بدبستان سپرد تا خواندن و نوشتن آموخت چنانکه خود در قیصرنامه بدین معنی اشاره کرده گوید:

بهنگام خردیم فرخ پدر// که بادش روان شاد مینوی در

بیک پرهنر پارسایم سپرد// چو مه گشت نوماهیانه شمرد

که تا جان بدانش برافروزدم // ز هر گونه دانش بیاموزدم

سوی دانش آموز هر بامداد// روان گشتمی چست چون تند باد

خجسته دم آموزگاری مرا// بپرورد جان روزگاری مرا

ز خورشید دانش چو پرتو گرفت // هیولای جان صورت نو گرفت

چنان چونکه تن زنده گردد بجان // بدانش بود زنده جان و روان

پس آموزگارت مسیحای تست // دم پاکش افسون احیای تست

ادیب در پیشاور مقدمات را آموخت و چون میان ساکنان سرحدات غربی هند با قوای انگلیسی جنگی واقع شد پدر و بنی اعمام و خویشاوندان او بقتل رسیدند و ادیب با مادر پیر خود مسماه بمهد علیا وداع کرد و خود را بکابل رسانید و دو سال بدانجابماند و نزد آخوند ملامحمد آل ناصر تلمذ کرد و از آنجا به غزنین شد و بر سر تربت سنائی و مقبره محمود غزنوی معروف بباغ فیروزه منزل گرفت و دو سال و نیم آنجا ببود و پیش ملاسعدالدین بتعلم پرداخت و آنگاه بهرات شد و چهارده ماه اقامت گزید سپس بتربت شیخ جام رفت و یکسال و اندی بماند.

و در سن ۲۲ سالگی بمشهد سفر کرد و در نزد فضلاء زمان به تحصیل مشغول گردید از آن جمله از میرزاعبدالرحمن حکمت و ریاضی و از آخوند ملاغلامحسین شیخ الاسلام فلسفه و علوم عقلیه فراگرفت و بالاختصاص در علوم ادبیه رنج فراوان برد و بحکم ذوق فطری و حدت ذهن غریزی و قوت حافظه و میل جبلی در این فن بارع و ماهر شد و بر اکفاء و اقران فائق آمد پس از سی سالگی در ۱۲۸۷ ه . ق. در سبزوار بحلقه درس استادالحکما حاج ملاهادی سبزواری درآمد و دو سال آخر عمر این حکیم را درک کرد و بهدایت آن حکیم در محضر آخوند ملامحمد فرزند وی و هم از محضر آخوند ملااسماعیل مستفید شد.پس از فوت حاجی سبزواری بمشهد عودت کرد و در مدرسه میرزا جعفر سکونت گزید در این موقع بفضل شهرت یافت و مشارالیه اماثل و افاضل گشت و به ادیب هندی معروف شد و خود بساط افادت گسترد و در ۱۳۰۰ ه . ق. رخت اقامت بطهران کشید و تا پایان عمر بدانجا ببود.

تا در سوم صفر ۱۳۴۹ ه. ق. پس از یکماه ابتلاء بسکته ناقص و فالج شدن شق ایمن بدرود حیات گفت . جسد ویرا در امامزاده عبداللخه (حضرت عبدالعظیم ) بخاک سپردند و شعرا در رثای او اشعار بسیار سرودند. ادیب نود سال عمر خودرا وقف تحصیل فضائل و تزکیه نفس کرده از زخارف دنیوی و علایق خانوادگی آزاد بود و از مال دنیا جز چند جلد کتاب نداشت که پاره ای از آنها را هم مانند شفا و اشارات و اسفار و غیره بخط خود نسخه برداشته بود و در سالهای اخیر بیشتر وقت را صرف مراجعه بخاقانی و ناصرخسرو و سنائی و مخصوصاً مثنوی مولوی میکرد از این جهت آثار زیادی از وی بجا نمانده است.

معهذا از نخستین اثر وی که حواشی و تعلیقات بر تاریخ ابوالفضل بیهقی باشد احاطه بسیط او بر تاریخ و لغت آشکار میشود. دیوان او مشتمل بر ۴۲۰۰ بیت فارسی و ۳۷۰ بیت عربی بضمیمه ۲ رساله یکی در بیان قضایای بدیهیات اولیه ، دیگر رساله ای در تصحیح دیوان ناصرخسرو که بهمت مرحوم عبدالرسولی در تهران بسال ۱۳۱۲ ه . ق. بطبع رسیده است . قیصرنامه او که ببحر متقارب و راجع به وقایع جنگهای بین المللی اوخل است متجاوز از ۱۴۰۰۰ بیت است که چاپ نشده است . در اواخر عمر نیز بترجمه فارسی اشارات شیخ الرئیس پرداخته بود که عمرش به اتمام آن وفا نکرد.

ادیب عدم تعلق و دلبستگی را بمراحل مادی چندان پیش برده بود که تا آخر مجرد زیست و همه عمر گرامی ، صرف ادبیات کرد ولی نباید پنداشت که این بی نیازی و تجرد او را نسبت به عوالم محبت بنوع و شفقت ببستگان ودلبستگان نیز بی اعتنا و غیرحساس ساخته بود طبع رقیقو قلب شفیق او از مصائب دیگران بی نهایت غمناک و متاثر میشد و بعد از ۷۰ سال که از مصیبت وارده بر خاندانش میگذشت همواره بیاد آن بود و بلکه تذکر این بلیه عظمی محرک طبع او در سرودن اکثر قصاید وطنی و انشاد مثنوی قیصرنامه شد. محبت او نسبت به ایران و اسلام و علاقه او به زبان فارسی و آثار گذشتگان بحدی بود که تقریباً هیچیک از قصائدش خالی از چاشنی وطن پرستی وتحریض به استقلال و آزادگی نیست .

برای کسی که از ادبیات عربی و فارسی بی بهره نباشد مطالعه اشعار ادیب بسیار لذت بخش است زیرا که اشارات و تلمیحاتی بقصص و اخبار پیشینیان بکار می برد و در لفظی قلیل معانی کثیربر خواننده عرضه میدارد و خواننده خود را در مقابل مردی می بیند که ذخیره کامل آثار گذشتگان و خلاصه تمدن و ادب ایران باستان بلکه مغرب آسیاست چنانکه بی تجشم کسب جدید و بی تصفح کتب و یادداشت ها میتوانست مناسب ترین گوهرها را در جای خود نشانده و زیباترین لفظو معنی را برای ایراد مقصود انتخاب کند.

ادیب از ابتذال گریزان بود یعنی بهتر میدانست که کلام را با پیچهای زائد و در لباس الفاظ غریب بر خواننده عرضه کند تا اینکه به عبارات پیش پاافتاده مبتذل متوسل شود و حقاً این کار رونق مخصوصی بسخن او داده و مهر شخصی او را بر گفتارش زده است که دست کمتر کسی بتقلید آن میرسد و برای کسانی که در لغت دستی دارند نمکی که در مطاوی آن پنهانست ظاهر و محسوس میشود.

ناشر دیوان ادیب در این باب تحقیقات و مطالعات نیکو دارد که بهتر است خوانندگان را بمقدمه دیوان آن بزرگوار که اثر خامه ناشر مذکور است حوالت داده و با ذکر غزلی چند وقطعه ای از گفتار ادیب سخن را بپایان رسانیم . (ادبیات معاصر، تالیف رشید یاسمی ):

سحر ببوی نسیمت بمژده جان سپرم // اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

چو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار// قیاس کن که منت از شمار خاک درم

بکشت غمزه ٔ خونریز تو مرا صد بار// من از خیال لب جانفزات زنده ترم

گرفت عرصه ٔ عالم جمال طلعت دوست // بهر کجا که روم آن جمال می نگرم

برغم فلسفیان بشنو این دقیقه ز من // که غایبی تو و هرگز نرفتی از نظرم

اگر تو دعوی معجز عیان بخواهی کرد// یکی ز تربت من برگذر چو درگذرم

که سر ز خاک برآرم چو شمع و دیگر بار// به پیش روی تو پروانه وار جان سپرم

مرا اگر بچنین شور بسپرند بخاک // درون خاک ز شور درون کفن بدرم

بدان صفت که بموج اندرون رود کشتی // همی رود تن زارم در آب چشم ترم

چنان نهفتم در سینه داغ لاله رخی // که شد چو غنچه لبالب ز خون دل جگرم 

و در حسب حال خود گوید:

خرد چیره بر آرزو داشتم // جهان را بکم مایه بگذاشتم

منش چون گرائید زی رنگ و بوی // لگام تکاورش برگاشتم

چو هر داشته کرد باید یله // من ایدون گمانم همه داشتم

سپردم چو فرزند مریم جهان // نه شامم مهیا و نه چاشتم

تن آسائی آرد روان را گزند// گزند روان خوار بگذاشتم

زمانه بکاهد تن و بنده نیز// بر آئین او هوش بگماشتم

بفرجام چون خواهد انباشتن // بخاکش منش پیش انباشتم

بود پرده ٔ دل درآمیختن // بگیتی من این پرده برداشتم

چو تخم امل بار رنج آورد// نه ورزیدم این تخم و نه کاشتم

زدودم ز دل نقش هر دفتری // ستردم همه آنچه بنگاشتم

بعین الیقین جستم از چنگ ظن // که بیهوده بود آنچه انگاشتم

ازیراست کاندر صف قدسیان // درخشان یکی بیرق افراشتم

هرآنکو بپالود از ایمنی // منش مهدی عصر پنداشتم 

و نیز ازوست :

یکی گل در این نغز گلزار نیست // که چیننده را زان دو صد خار نیست

منه دل بر آوای نرم جهان // جهان را چو گفتار کردار نیست

مشو غره بر عهد وزنهار وی // که نزدیک وی عهد و زنهار نیست

ز پیکان این بسته زه بر کمان // ندیدم یکی دل که افکار نیست

کدامین زدوده دل از غم کزو// سرانجام بر دِلْش زنگار نیست

فروبند جنبنده لب از گله //که این بدکنش راز کس عار نیست

کسی کو گله آرد از بدگهر// هم از بدگهر کم بمقدار نیست

گهی قیرگون گه چو روشن چراغ // جز این دو جهان را دگر کار نیست

ستوهی فزاید مکرر همی // چرا دِلْت رنجه ز تکرار نیست

دراز است طومار گردون ولیک // نگارش بجز درد و تیمار نیست

قلم زن نزد خامه در آشتی // طرازش بجز جنگ و پیکار نیست

چو دیوانه آشفته تازد همی // مگر بر سرش میر و سالار نیست

چو رخش تهمتن گسسته مهار// چو شبدیز کش بر سر افسار نیست

از این پرده بیرون سراپرده ایست // مرا و ترا اندر آن بار نیست

رونده برفت و من ایدر بجای // که راهش درشت است و هموار نیست

چه بیدارچشم و چه خوابیده چشم // کسی کش دل از علم بیدار نیست

در این شهره بازار پرمشتری // متاع مرا کس خریدار نیست 

و هم او راست :

تو ای مر تنت را مراغه نخست // نبوده مگر اندرین خاک و رست

نخستینه خاکی که بر تَنْت سود// بدامن برت شست این خاک بود

نخستینه خاکی که غلطیده ای // در آن و در آن مرغ چرّیده ای

ز پستان او بوده ای شیرخوار// ز پستان او چیده ای سیب و نار

فرامش مکن پاس این دایه را// سپاس آور این گاوپرمایه را

فریدون صفت نام گیرد کسی // که این دایه را داشت حرمت بسی

فریدون پی کین این شیرده // بیاویخت از گردن دیو زه 

همین خاک کت ناف آنجا زدند// تن و جانْت را توشه ز آنجا چدند

ترا دایه و مهربان مادر است // خورش خانه ٔ تست و خوالیگر است

نگه کن که پستان این مام پیر// چه مایه بکامت بیالود شیر

ترا مهر وی بهره ٔ دین بود// پیمبر چنین گفت و چونین بود

سزد چون تو این بهره کم داریا// که خود را مسلمان نپنداریا

تو ضحاک زادی فریدون نه ای // گر از کین پرمایه دل خون نه ای 

**************

نباشند شیران کاواک نی // چو شیران کی چست و چالاک پی

چو سنجند نیزار پروردگان // بناورد آتش برآوردگان

سر شیر نر بگسلاند ز تن // بمیدان درون شیر شمشیرزن

رجوع به مجله ایرانشهر سال دوم شماره ۲ و سال چهارم شماره ۸ و ۹ ص ۴۷۲ ببعد و ادبیات معاصر تالیف رشید یاسمی ص ۱۰ ببعد و مقدمه دیوان ادیب به اهتمام عبدالرسولی چ طهران ۱۳۱۲ و فهرست و ج ۳ امثال و حکم شود.

زندگینامه طالب آملی(متوفی۱۰۳۶ ه ق)

آرد: از شعرای آمل است و مدتی در « آتشکده » از شاعران قرن یازدهم که در ۱۰۳۶ ه ق درگذشته است صاحب هندوستان در خدمت شاه سلیم از معتبرین بوده صاحب دیوان است و در شاعری طرز خاص که مطلوب شعرای فصیح نیست دارد بعد از مطالعهء دیوان او این چند بیت انتخاب و ثبت گردید:

هستند فی المثل گله ٔ گوسفند خلق

کاو را خدای صاحب و راعی شبان بود

چمن کبکیست خندان گل دهان و غنچه منقارش

پریشان سایه های سرو و دامنهای کهسارش 

ز اشک شام و سحر دیده چند تر ماند

(آتشکده ص ۱۶۶ )

و این ابیات نیز از اوست:

هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت

آنهم صنمی بهر پرستیدن من شد.

آسوده لبی که ساغر غم نکشید

خوشدل زخمی که ناز مرهم نکشید

من بلبل آن گلم که در گلشن دهر

پژمرده شد و منت شبنم نکشید

این شاعر را مثنویی است به بحر خسرو و شیرین نامش قضا و قدر و به سبک مثنوی پیر و جوان میرزا نصیر، در دیوان خطی او قصیده ای در مدح شهر لاهور هند دیده شد که اقامت او را در هند تأیید میکند ادوارد براون، از ریو نقل کرده گوید:

طالب صاحب سبک شعری خاص است که پس از وی فصحاء از پیروی آن احتراز جسته اند، در اوایل عمر به هندوستان رفت، و احترامش بجائی رسید که جهانگیر وی را ملک الشعراء خویش گردانید ( ۱۰۲۸ ه ق) بهیچ وجه خفض جناح نمیکرد، و مدعی بود که قبل از بیست سالگی هفت علم را بخوبی آموخته است (کمالات ادعائی طالب)

پا بر دومین پایه ٔ اوج عشراتم

وینک عدد فنم از آلاف زیاد است

بر هندسه و منطقی و حکمت و هیئت

دستی است مرا کش ید بیضا زعباد است

وین جمله چو طی شد نمکین علم حقیقت

کاسناد علوم است بر این جمله مراد است

در سلسله ٔ وصف خط این بس که ز کلکم

هر نقطه سویدای دل اهل سواد است

پوشم نسب شعر چو دانم که تو دانی

کاین پایه مرا ثامن این سبع شداد است

آن گلبنم القصه که از هر گل شاداب

عطر دگرم در شکن طره ٔ باد است

 در رباعی ذیل که شبلی نعمانی در شعرالعجم نقل کرده (ص ۱۶۸ به زبان اردو) بقصد سفر خود به جانب هندوستان اشاره کرده و بخت سیاه خود را در ایران گذارده است زیرا که هندو به هندوستان تحفه بردن کار خردمندان نیست :

طالب گل این چمن ببستان بگذار

بگذار که میشوی پریشان بگذار

هندو نبرد تحفه کسی جانب هند

بخت سیه خویش به ایران بگذار

 محبت طالب به خواهر خود:

خواهری داشت از خود بزرگتر که صمیمانه به او علاقمند بود، بعد از هجران مدید، خواهرش از ایران به آگره آمد، تا از وی دیدار کند، و به همین جهت طالب از پادشاه جهانگیر بوسیلهء ابیات ذیل استجازه کرد:

صاحبا ذرّه پرورا عرضی//به زبان سخن در است مرا

پیر همشیره ای است غمخوارم // که به او مهر مادر است مرا

چارده سال بلکه بیش گذشت // کز نظر دور منظر است مرا

دور گشتم ز خدمتش بعراق // وین گنه جرم منکر است مرا

او نیاورد تاب دوری من // که به مادر برابر است مرا

آمد اینک با اَگره وز شوقش // دل تپان چون کبوتر است مرا

میکند دل بسوی او آهنگ // چه کنم شوق رهبر است مرا

گر شود رخصت زیارت او// بجهانی برابر است مرا

 اشعار عاشقانه در فارسی بسیار است اما چون ابیاتی که از محبت عمیق و صمیمی خانواده ای کسی حکایت کند نسبهً قلیل است، این اشعار بنظر مهم و قابل ذکر آمد(ترجمهء تاریخ ادبیات ۱۷۰ ) صائب تبریزی دربارهء او گوید:

در سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهی عیب // صائب این بود کز زمزه ٔ اسلاف نیست 

طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد// از چه رو آن آتشین گفتار در عالم نماند

 رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ص ۱۳۲ تاریخ عصر حافظ ج ۱ ص 

لغت نامه دهخدا

زندگینامه ایرج میرزا(۱۳۴۳-۱۲۹۱ هَ. ق)

ایرج ) (… میرزا) جلال الممالک ، فرزند غلامحسین میرزا پسر ملک ایرج بن فتحعلی شاه در اوایل رمضان ۱۲۹۱ هَ. ق . در تبریز متولد شد. غلامحسین میرزا اسم او را ایرج نهاد ولی بپاس احترام اسم جد خود تا چندی امیرخان نامیده میشد.

وی پس از تحصیل بدستور امیرنظام گروسی بسمت معاونت و مدیری مدرسه ٔمظفری در تبریز مشغول شد؛ و در سال ۱۳۰۹ هَ . ق . ازطرف مظفرالدین شاه به لقب امیرالشعرایی ملقب گردید.

در سال ۱۳۱۴ هَ . ق . با امین الدوله به تهران آمد. درسال ۱۳۱۴ پس از چندی با دبیر حضور (قوام السلطنه ) عازم اروپا شد. پس از بازگشت از اروپا از طرف پیشکار آذربایجان ، ریاست اطاق تجارت به او سپرده شد و در دارالانشاء مقام ارجمندی باو داده شد. و در سال ۱۳۱۹ هَ. ق . باتفاق نظام السلطنه بتهران آمده و درسال ۱۳۱۹ به خمسه رفت .

سپس در اداره ٔ گمرک استخدام گردید چندی در گمرک کرمانشاه و مدتی در ریاست صندوق پست و گمرک کردستان مشغول خدمت بود. سرانجام از گمرک کناره گیری کرد و به تهران آمد. در زمان وزارت مرحوم رفیع الدوله داخل خدمت معارف شد و کابینه ٔ آن وزارتخانه را تأسیس کرد و در سال ۱۳۲۶ هَ . ق . باتفاق مخبرالسلطنه که فرمانفرمای آذربایجان بود.

با حفظ مقام خود در معارف به تبریز رفته و کابینه ٔ ایالتی را که تا آن وقت سابقه نداشت تأسیس نمود، سپس از راه قفقاز بتهران آمد و در وزارت معارف اداره ٔ موزه را بنیاد نهاد. در سال بعد بسمت معاونت حکومت به اصفهان رفت و بعد به حکومت آباده مأمور شد. دوباره به گمرک داخل گشته بانزلی (بندر پهلوی ) رفت و در مراجعت از آنجا از کار گمرک کناره گرفته داخل مالیه شد و ریاست دفتر محاکمات را عهده دار گردید.

بعلت انتحار فرزند ارشدش جعفرقلی میرزا تهران را ترک گفت و بسمت معاونت مالیه به خراسان رفت .از تاریخ ورود مستشاران آمریکائی ببعد گاهی تفتیش و زمانی شغل معاونت را داشت تا رفته رفته از کار کناره گرفت و منتظر خدمت شد.

یکسال و نیم بعد روز دوشنبه ۲۸شعبان ۱۳۴۳ هَ . ق . مطابق با ۲۲ اسفند ماه ۱۳۰۴ هَ. ش . در اثر سکته ٔ قلبی درگذشت . ایرج همانطوری که از مجموعه ٔ  اشعارش پیداست سبکی خاص دارد. با زبانی ساده و بدون تصنع سخن میگوید. دیوان او مکرر به چاپ رسیده است .

این قسمت از مثنوی شاه و جام وی است :

پادشهی رفت بعزم شکار
با حرم و خیل بدریا کنار

خیمه ٔ شه بر لب رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند

بود در آن رود یکی گردآب
کز سخطش داشت نهنگ اجتناب

ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دل آن ورطه غرق

بسکه از آن لجه بخود داشت بیم
ازطرف آن نوزیدی نسیم
************

عشق کند جام صبوری تهی
آه من العشق و حالاته

************

مادر

از اوست:

گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت

پس هستن من ز هستن اوست
تا هستم و هست دارمش دوست

*************

گل فراموشم نکن

از اوست:

عاشقی محنت بسیار کشید
تا لب دجله به معشوقه رسید

نشده از گل رویش سیراب
که فلک دسته گلی داد باب

نازنین چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دل سوخته بود

دید کز روی شط آید به شتاب
نوگلی چون گل رویش شاداب

گفت وه وه چه گل رعناییست
لایق دست چو من زیباییست

زین سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب چو ماهی از شست

خوانده بود این مثل آن مایه ی ناز
که نکویی کن و در آب انداز

باری آن عاشق بیچاره چو بط
دل به دریا زد و افتاد به شط

دید آبیست فراوان ودرست
به نشاط آمد ودست از جان شست

دست وپایی زد و گل را بربود
سوی دلدارش پر تاب نمود

گفت کای آفت جان سنبل تو
ما که رفتیم بگیر این گل تو

بکنش زیب سر ای دلبر من
یاد آبی که گذشت از سر من

جز برای دل من بوش مکن
عاشق خویش فراموش مکن

خود ندانست مگر عاشق ما
که ز خوبان نتوان جست وفا

عاشقان را همه گر آب برد
خوبرویان همه را خواب برد
(از دیوان ایرج میرزا چ تهران سال ۱۳۰۷ هَ. ش .).

آیت الله حکیم سید محمدباقر حسینى استرآبادى«میرداماد»(متوفاى ۱۰۴۰ هـ .ق)

 

پیوندى مبارک

سید شمس الدین محمد حسینى استرآبادى از شاگردان مکتب محقّق کرکى (محقّق ثانى) مولا امیرمؤمنان على(علیه السلام) را در خواب دید آن امام همام به او سفارش کرد که دخترش را به عقد ازدواج «سید شمس الدین» در بیاورد.

محقّق کرکى یکى از دختران خود را به عقد وى درآورد اما پس از مدتى، آن دختر دار فانى را وداع گفت. محقّق از چگونگى تعبیر خواب خود متحیّر ماند تا این که مجدداً مولا را در خواب مى بیند. آن حضرت به او مى فرماید: منظور ما، این دختر نبود، بلکه فلان دخترت منظور است زیرا از او فرزندى متولد خواهد شد که وارث علوم انبیا و اوصیا مى گردد.

از این رو، محقّق دختر دیگرش را به عقد سید شمس الدین در مى آورد که حاصل این پیوند مبارک، پسرى شد به نام «محمدباقر» که بعداً یکى از عالمان شیعه شد.(۱)

ولادت و نسب

میر محمدباقر استرآبادى، مشهور به «میرداماد» در نیمه دوم قرن دهم هجرى پا به عرصه حیات گذاشت. هر چند درباره سال تولد او، اطلاعات کافى در دست نیست ولى کتاب «نخبه المقال فى اسماء الرجال»، تولّد وى را سال (۹۶۹ ه ق) ذکر کرده است.

عین عبارت نخبه المقال این چنین است:

«ظفرت بتاریخ میلاده ]میرداماد[ سنه ۹۶۹»(۲)

اما آنچه مسلّم است، وى در خانه علم و معنویت پا به عرصه گیتى نهاد پدرش، سید محمد حسینى استرآبادى و مادرش دختر محقّق کرکى بود و نسب وى به امام حسین(علیه السلام)مى رسد.

عنوان استرآبادى

ظاهراً به دلیل انتساب پدرانش به «استرآباد» بوده و خود وى در استرآباد به دنیا نیامده است چرا که پدرش مسلماً در مرکز سیاسى کشور بوده و سند و مدرکى بر سکونت خانواده میرداماد در استرآباد، وجود ندارد.(۳)

عنوان میرداماد

از آن جا که پدرش، داماد شیخ على بن عبدالعالى کرکى (معروف به محقق ثانى) بود، به «میرداماد» معروف شد که بعداً این لقب به میر محمدباقر نیز داده شد.(۴)

به نقل از لغت نامه دهخدا او(محمد باقر) سمت دامادی شاه عباس صفوی داشته و بهمین مناسبت وی را داماد خوانده اند و به میرداماد شهرت دارد(۵)

تحصیلات

میر محمدباقر سال هاى کودکى را پشت سر نهاد و به جرگه دانش پژوهان پیوست. او در نخستین فرصت، به سمت توس هجرت کرد و در پرتو آستان قدس رضوى، به فراگیرى دانش پرداخت و علوم دینى را نزد سید على فرزند ابى الحسن موسوى عاملى و دیگر اساتید آن دیار آموخت.(۶) همچنین علوم فلسفه و ریاضیات را در دوران حضورش در توس آموخت.(۷)

میر محمدباقر سپس راه قزوین پیش گرفت. قزوین در آن زمان، پایتخت «دولت صفویه» بود و دانشمندان زیادى در آن شهر مشغول تحقیق و تدریس بودند وى نیز به تدریس علوم دینى پرداخت. در سال (۹۸۸ ه ق) دوباره به خراسان آمد و تا سال (۹۹۳ ه ق) در آن دیار ماندگار شد و سپس به کاشان مهاجرت کرد.

استادان

میر محمدباقر از محضر علماى بزرگى کسب فیض کرد از جمله:

۱ ـ شیخ عبدالعالى بن على بن عبدالعالى کرکى (متوفّاى ۹۹۳ ق.)، (دایى میر محمدباقر).

۲ ـ شیخ عزالدین حسین بن عبدالصمد عاملى

(متوفّاى ۹۸۴ ق.)، (پدر شیخ بهایى) وى که از علماى بزرگ منطقه جبل عامل و از شاگردان معروف شهید ثانى بود. چون در ایران مذهب تشیّع رسمیّت یافته و محل امنى براى شیعیان بود به ایران مهاجرت کرد که بعداً در قزوین، «شیخ الاسلام» دولت صفوى شد.

۳ ـ سید نورالدین على بن الحسین موسوى عاملى وى از شاگردان شهید ثانى بود که به ایران مهاجرت کرد.

۴ ـ على بن ابى الحسن عاملى.

۵ ـ تاج الدین حسین صاعد بن شمس الدین توسى.

۶ ـ میر فخرالدین محمد حسینى سماک استرآبادى (۹۱۸ ـ ۹۸۴ ق.) وى مهم ترین استاد میرداماد در علوم عقلیه بود.

مقام علمى

میرداماد از علماى برجسته قرن یازدهم و از بزرگان فلاسفه و حکماى اسلامى بود. اسکندر بیگ منشى ـ که معاصر میرداماد بود ـ در کتاب «تاریخ عالم آراى عباسى»، او را چنین وصف مى کند:

«در علوم معقول و منقول، سرآمد روزگار خود و جامع کمالات صورى و معنوى، کاشف دقائق انفسى و آفاقى بود. در اکثر علوم حکمیه و فنون غریبه و ریاضى و فقه و تفسیر و حدیث، درجه علیا یافته و فقهاى عصر فتاواى شرعیه را به تصحیح آن جناب معتبر مى شمارند».(۸)

میرداماد در زمینه علوم اسلامى، داراى آثار ارزشمندى است و در ابواب مختلف فقه و اصول، نیز صاحب نظر بود.

لکن آنچه در شخصیت علمى اش غلبه دارد، مهارت وى در حکمت و فلسفه است به طورى که او را «معلّم ثالث» خوانده اند و او نیز خود را «معلّم» مى خواند و شأن خود را کمتر از ابونصر فارابى نمى دید. از این رو، در برخى از تألیفات خویش مى گوید: «قال شریکنا فى التعلیم ابونصر الفارابى».(۹) و بهمنیار را ـ که بزرگترین شاگرد ابن سینا بود ـ شاگرد خویش مى پنداشت، و اگر مى خواست از او قولى نقل کند، مى گفت:

«قال تلمیذنا بهمنیار شاگرد ما بهمنیار گفت».(۱۰)

همچنین در رشته فلسفه، خود را هم ردیف شیخ الرئیس ابوعلى سینا مى دانست:

«کتاب الشفا لسهیمنا السالف و شریکنا الدارج الشیخ الرئیس».(۱۱)

آورده اند که: روزى ملاّ صدرا براى شرکت در درس میرداماد حاضر شد ولى استاد هنوز به کلاس درس مشرّف نشده بود. تاجرى براى مسئله مهمى به محلّ درس میرداماد آمد و از ملاّصدرا پرسید: میرداماد افضل است یا فلان ملاّ؟ ملاّ صدرا در جواب گفت: میر، افضل است. در این هنگام استاد آمد و چون متوجه گفت و گوى آن دو شد لختى درنگ کرد تا از سخن شاگردش آگاهى یابد.

سپس تاجر سؤال کرد: میر، افضل است یا شیخ الرئیس ابوعلى سینا؟ صدرالمتألّهین جواب داد: میر، برتر است. تاجر سؤال کرد: میر برتر است یا فارابى؟ ملاّصدرا خاموش ماند. در این هنگام، حکیم نامور استرآباد ندا داد و گفت: صدرا! مترس بگو میر، برتر است.(۱۲)

نام آورترین شاگرد میرداماد یعنى صدرالمتألّهین، در اوّلین عبارتش هنگام بازگویى گفتار معصومان(علیهم السلام)، این گونه استادش را مى ستاید:

اخبرنى سیّدى و سندى و استادى و استنادى فى المعالم الدینیه والعلوم الالهیه و المعارف الحقّه و الاصول الیقینیه، السّیّد الاجل الانور العالم المقدّس الاطهر، الحکیم الالهى و الفقیه الربّانى، سیّد عصره و صفوه دهره، الامیر الکبیر و البدر المنیر، علاّمه الزّمان و اعجوبه الدّوران المسمّى بمحمّد الملقّب بباقر الدّاماد الحسینى قدّس الله عقله بالنّور الرّبّانى…(۱۳)

میرداماد علاوه بر این که در علوم مذکور شهرت یافته، در فصاحت و بلاغت نیز استاد و خطیبى جامع و پیشوایى مسلّم بود به عصر خویش خطیبى کامل به جمعه و جماعت مواظبتى دائم و قاطبه افراد زمان به حضورش حاضر مى شدند.(۱۴)

شعر و ادب

میرداماد مانند بسیارى از حکما و عرفا، که ذوق شعر و شاعرى داشته اند، به سرودن شعر عربى و فارسى مى پرداخته و به «اشراق» تخلّص مى نموده است. مجموعه اشعار او بعدها به نام «دیوان میرداماد» گردآورى شده است. اکنون برخى از اشعار آن حکیم برجسته را بازگو مى کنیم:

وصف پیامبر(صلى الله علیه وآله)

اى ختم رسل، دو کون پیرایه تُست // افلاک، یکى منبر نه پایه تُست

گر شخص تو را سایه نیفتد، چه عجب // تو نورى و آفتاب، خود سایه تُست

وصف على(علیه السلام)

اى دُرّ ولایت تو را کعبه صدف // معراج تو دوشِ فخر عالم ز شرف

از مولد تو قبله عالم، کعبه است // وز مرقد تواست قبله کعبه، نجف(۱۵)

پند

گر بر سر شهرت و هوا خواهى رفت// از من خبرت، که بینوا خواهى رفت

بنگر که، که اى و از کجا آمده اى // مى بین که چه مى کنى، کجا خواهى رفت(۱۶)

وضعیت علمى در عصر میرداماد

هنگامى که انحطاط و سقوط سیاسى و اجتماعى بر نواحى دنیاى اسلام سایه افکنده و آفاق آن در تاریکى شدید فرو رفته بود، برخى از نقاط جهان اسلام همچنان با نور معرفت، فرهنگ و علوم اسلامى منوّر بود.

«ایران» و «جبل عامل» مهم ترین مراکز دنیاى اسلام بودند و از این دو مرکز، علوم اسلامى در تمام رشته ها رشد و گسترش مى یافت. هر چند ایران نیز در حال جنگ با عثمانى و درگیرى هاى داخلى بود اما چون حکومت آن شیعى بود، علماى شیعه در امان بودند. لذا مردانى بزرگ در این دوره پا به عرصه میدان علم و دانش گذاشتند که جهان اسلام از وجود آنها بهره مند گردید. آنان قافله سالاران علم و ادب بودند. در این میان، عدّه اى از علماى شیعه در کلیه رشته هاى معارف و فنون، درخشیدند که نسل هاى بعد از ثمرات و آثار علمى آنها بهره مند شدند. یکى از آنان، میرداماد است، که از پیشوایان حکمت، فلسفه و حدیث بود.(۱۷)

اخبارى گرى

توجّه میرداماد به فلسفه و کلام، به هیچ وجه مانع از پرداختن او به احادیث نشد بلکه وى براى اوّلین بار کوشید تا با شرح احادیث، استفاده بیش ترى از معارف اهل بیت(علیهم السلام) در دانش هاى رایجِ حوزه ها ارائه دهد.

از برخى آثار حدیثى میرداماد چنین به دست مى آید که وى تخصّص زیادى در احادیث داشته است در عین حال، باید توجّه کرد که اگر او را به این جهت، «اخبارى» بدانیم، نباید با اخبارى هایى که ضدّ فلسفه و کلام بوده اند، اشتباه بگیریم.

تشیّع در قرن دوم و سوم هجرى داراى دو گرایش متفاوت بود:

الف) «مکتب قم» که به احادیث توجّه زیادى داشت.

ب) «مکتب بغداد» که به مباحث عقلى توجّه بیش ترى داشت.

این دو جریان در زمان شیخ مفید (متوفّاى ۴۱۳ ق.) و شیخ طوسى (متوفّاى ۴۶۰ ق.) با یکدیگر تلفیق شد سپس حاصل این جریان به «شیعه اصولى» نامیده شد، و بر حوزه هاى علمیه شیعه در عراق غلبه کرد و در بُعد فقهى آن به تدریج، فقه عقلى و اجتهادى پدید آمد و کمتر به آثار حدیثى توجه کرد.

با این همه، در برخى از محافل شیعى توجّه به حدیث، ولو به شکل ضعیف، ادامه یافت و این وضعیت باعث شد که شمارى از آثار حدیثى شیعه در طول قرن ها از بین برود.

دراین ارتباط، تحوّل مهمّى در دوره میانى صفوى ایجاد شد و علماى شیعه به تدریج به متون حدیثى روى آوردند.البته این نوع حدیث گرایى، با فلسفه و کلام پیوند کامل داشت از این رو، میرداماد کتاب الرواشِحَ السماویه را در شرح کافى نوشت. و این روش پس از وى توسط شاگردش، ملاّصدرا و افرادى مانند محمدتقى مجلسى دنبال شد.(۱۸)

حوزه اصفهان

در سال (۹۸۴ه ق) شاه طهماسب صفوى که مقیّد به اجراى احکام شرعى بود درگذشت و پسرش، شاه اسماعیل دوم به سلطنت رسید امّا رفتار و اعتقادات وى بر خلاف پدرش بود، به گونه اى که افراد پرهیزکار را طرد کرده و علماى هم سو با اهل سنّت را مورد حمایت قرار داد. این جریان سبب شد علماى بزرگى چون میرداماد و شیخ بهایى به اصفهان که از مرکز حکومت دور بود  مهاجرت کنند.

اصفهان در آن دوره، داراى مدارس علمى خوب و مدرّسان توانمندى بود و با هجرت علماى بزرگ شیعه به این شهر، رونق بیشترى گرفت. در دوره شاه عباس، به دلیل انتقال پایتخت از قزوین به اصفهان و همچنین حمایت ها و تشویق هاى شاه صفوى از علما و دانشمندان، حوزه علمیه اصفهان اهمیت به سزایى پیدا کرد و حدود یک قرن و نیم، شور و هیجان علمى و فلسفى داشت. در این زمان بود که سلسله علما و حکماى عهد صفوى ظهور کردند برخى از آنان، عبارتند از:

۱ ـ زین الدین بن على بن احمد جبایى، معروف به «شهید ثانى»، (۹۱۱ ـ ۹۶۶ ق).

۲ ـ على بن عبدالعالى عاملى، معروف به «محقّق کرکى»، (متوفّاى ۹۴۵ ش).

۳ ـ محمدتقى مجلسى (۱۰۰۳ ـ ۱۰۷۰ ق).

۴ ـ محمدباقر مجلسى (۱۰۳۷ ـ ۱۱۱۰ ق).

۵ ـ میر محمدباقر حسینى استرآبادى، معروف به «میرداماد»، (۹۶۹ ـ ۱۰۴۱ ق).

۶ ـ بهاءالدین محمّد عاملى، معروف به «شیخ بهایى»، (۹۵۳ ـ ۱۰۳۰ ق)

۷ ـ میر ابوالقاسم فندرسکى.

۸ ـ محمدمحسن بن شاه مرتضى بن شاه محمود، معروف به «فیض کاشانى».

۹ ـ صدرالدین شیرازى، معروف به «ملاّصدرا»، (۹۷۹ ـ ۱۰۵۰ ق).

۱۰ ـ سید احمد علوى (داماد میرداماد).

۱۱ ـ ملا محمدباقر سبزوارى (متوفّاى ۱۰۹ق).

۱۲ ـ رجبعلى تبریزى (متوفّاى ۱۰۸۰ ق).

۱۳ ـ عبدالرزّاق لاهیجى (متوفّاى ۱۰۷۱ ق).

۱۴ ـ قاضى سعید قمى (متوفّاى ۱۰۴۹ ق).

گزینش شاگرد

معمولاً در بین اهل علم رسم این است که طلاّب و دانشجویان، «استاد» را انتخاب مى کنند ولى روش حکیم فرزانه میر محمدباقر این بود که او خود شاگردانش را پس از قبولى در امتحان انتخاب مى کرد.

به عبارت دیگر، روش او با روش دیگران مغایرت داشت زیرا آن ها نخست شاگرد را آزمایش نمى کردند بلکه در حین تحصیل، به توانایى او پى مى بردند و اگر مى فهمیدند معلوماتش آن قدر نیست که از آن درس استفاده کند، وى را نزد استاد دیگرى مى فرستادند.(۱۹)

شاگردان

از جمله شاگردان وى عبارتند از:

۱٫ صدرالدین محمد شیرازى معروف به ملاّصدرا، (متوفّاى ۱۰۵۰ ق) وى از مشاهیر فلسفه اسلامى و مؤسّس «حکمت متعالیه» است. مهم ترین اثر او، الحکمه المتعالیه فى الاسفار العقلیه الاربعه نام دارد.

۲٫ حکیم ملاّ عبدالرزّاق لاهیجى (متوفّاى ۱۰۷۱ ق).

۳٫ ملاّ محسن فیض کاشانى (متوفّاى ۱۰۹۱ق). برخى از آثار این فقیه، محدّث و حکیم بزرگ، عبارت است از: الوافى در حدیث، محجّه البیضاء در اخلاق و الصافى در تفسیر قرآن.

۴٫ حکیم قطب الدین لاهیجى (متوفّاى ۱۰۷۵ق).

۵٫ سیّد احمد علوى عاملى.

۶٫ ملا خلیل قزوینى (۱۰۰۱ ـ ۱۰۸۹ ق).

۷٫ على نقى کمره اى، شاعر (متوفّاى ۱۰۲۹ ق).

۸٫ نظام الدین امیر احمد بن زین العابدین عاملى.

۹٫ محمدتقى بن ابى الحسن حسینى استرآبادى

۱۰٫ عبدالغفار بن محمد بن یحیى گیلانى.

۱۱٫ امیر فضل الله استرآبادى.

۱۲٫ دوست على بن محمد.

۱۳٫ عادل بن مراد اردستانى.

۱۴٫ شمس الدین محمد گیلانى (شمساى گیلانى).

۱۵٫ میرزا شاهرخ بیگار.

۱۶٫ محمدحسین حلبى.

۱۷٫ عبدالمطلّب بن یحیى طالقانى.

۱۸٫ ابوالفتح گیلانى.

۱۹٫ میر منصور گیلانى.

۲۰٫ شیخ عبدالله سمنانى.

۲۱٫ محمدحسن زلالى خوانسارى.

۲۲٫ شیخ محمد گنابادى.

۲۳٫ حسین بن محمد بن محمود حسینى آملى (سلطان العلما).

تأثیر گذارى علمى

میرداماد، از دو طریق بر اندیشه هاى بعد از خود، تأثیر گذاشت:

الف) در مقیاس کمتر، با نوشته ها و تألیفاتش که بیش از یکصد جلد کتاب و رساله مى باشد.

ب) با مقیاسى بالاتر، از طریق تربیت شاگردان بسیار که هر کدام آثار باارزشى از خود بر جاى گذاشته اند، همانند «ملاّصدرا» که تأثیر عمیقى بر اندیشه هاى فلسفى پس از خویش داشته است.(۲۰)

سبب دشوارنویسى

میرداماد براى تدریس «حکمت»، واژه ها و اصطلاحاتى وضع کرد که افراد عادى از آن چیزى نمى فهمیدند در واقع میرداماد از حیث به کار بردن زبان مخصوص علمى، پیرو مکتبى بود که سه هزار سال قبل از او، توسّط دانشمندان مصرى ابداع شده بود. وضع این نوع کلمات از سوى میرداماد، سبب شد که امروز، محقّقان ایرانى به آن اصطلاحات آشنایى نداشته باشند.(۲۱)

علّت این که وى مباحث حکمت را با اسلوبى دشوار و غامض مى نوشته چنین بیان شده است:

۱) ترس از تکفیر کج فهمان و تحجّر گرایان.

۲) با این روش قصد داشت مطالب حکمت و دقایق معرفت از دسترس افکار منحرف به دور باشد.(۲۲)

شاهد بر این مدّعا، جریان رؤیاى شاگردش (ملاصدرا) است:

وى استاد گرانقدرش را در خواب دید، و از آزار مردم شکوه کرد و از استاد پرسید: با آن که مذهبى غیر مذهب شما ندارم، چرا مردم شما را مى ستایند و مرا تکفیر مى کنند؟ استاد در جواب گفت:

من حقایق حکمت را آن چنان نوشتم که دانشوران نیز از درکش ناتوانند و جز مردان این راه، کسى نمى تواند آن را بفهمد ولى تو مطالب فلسفى را چنان روان نوشتى که حتّى افراد بى سواد آن را مى فهمند و بدین جهت، تکفیرت مى کنند.(۲۳)

تألیفات

میرداماد در علوم عقلى (ریاضى، هیئت، فلسفه و کلام) و نقلى (فقه، اصول و حدیث) از دانشمندان نام آور به شمار مى رفت آثار ارزشمند و متنوّع او، بدین قرار است:

۱٫ قبسات مهم ترین کتاب اوست که به شرح یکى از مهم ترین مباحث فلسفى یعنى حدوث و قدم عالم پرداخته است.

۲٫ الایقاضات در مسئله جبر و اختیار.

۳٫ صراط المستقیم در فلسفه.

۴٫ الافق المبین در فلسفه و عرفان.

۵٫ الحبل المتین در فلسفه.

۶٫ جذوات در فلسفه و علم حروف.

۷٫ تقویم الایمان در اثبات وجود خدا و صفات بارى تعالى است.

۸٫ شارح النجاه در فقه.

۹٫ الرواشح السماویه فى شرح الاحادیث الامامیه در حدیث.

۱۰٫ رساله اى در تولى و تبرى جهت گیرى هاى میرداماد درباره مذهب شیعه است.

۱۱٫ خلسه الملکوتیه.

۱۲٫ الجمع و التوفیق بین رایى الحکیمین در حدوث عالم.

۱۳٫ رساله فى حدوث العالم ذاتاً و قدمه زمان این رساله در حاشیه قبسات چاپ شده است.

۱۴٫ اللوامع الربّانیّه فى ردّ شبه النصرانیّه.

۱۵٫ رساله فى تحقیق مفهوم الوجود.

۱۶٫ رساله فى المنطق.

۱۷٫ السبع الشداد درباره چند علم.

۱۸٫ سدره المنتهى، در تفسیر قرآن (حمد، جمعه و منافقون).

۱۹٫ رساله فى خلق الاعمال.

۲۰٫ نبراس الضیاء در معنى «بداء».

۲۱٫ عیون المسائل.

۲۲٫ تفسیر قرآن.

۲۳٫ شرح استبصار در حدیث.

۲۴٫ رساله اى در ابطال زمان موهوم.

۲۵٫ رساله اى در جیب (زاویه سینوس در علم ریاضى).

۲۶٫ الایماضات و التشریقات در حدوث و قدم عالم که در حاشیه قبسات به چاپ رسیده است.

۲۷٫ انموذج العلوم، حل بیست اشکال درباره ریاضى، کلام و اصول فقه.

۲۸٫ الایقاظات فى خلق الاعمال و افعال العباد در حاشیه قبسات به چاپ رسیده است.

۲۹٫ اربعه ایام.

۳۰٫ الاعضالات العشرینیه.

۳۱٫ امانت الهى.

۳۲٫ اثبات ولایت خاصّه على (ع)، بى استناد به ادلّه نقلى.

۳۳٫ برهان اسدّ و اخصر.

۳۴٫ تأویل المقطعات.

۳۵٫ تحقیق علم الواجب.

۳۶٫ تشریق الحقّ.

۳۷٫ التصحیحات و التقویمات شرح کتاب تقویم الایمان است.

۳۸٫ تعلیقه رجال کشّى.

۳۹٫ تعلیقه شرایع الاسلام.

۴۰٫ تعلیقه صحیفه سجادیه.

۴۱٫ تفسیر سوره اخلاص.

۴۲٫ تقدیسات در حکمت الهى و ردّ شبهه ابن کمونه.

۴۳٫ حاشیه تعلیقات ابن سینا.

۴۴٫ حاشیه تقویم الایمان.

۴۵٫ حاشیه جمع بین رایى الحکیمین.

۴۶٫ حاشیه حاشیه خفرى بر شرح تجرید.

۴۷٫ حاشیه بر شرح مختصر عضدیّه.

۴۸٫ حاشیه شفا.

۴۹٫ حاشیه قواعد الاحکام در فقه.

۵۰٫ حاشیه حدوث العالم در فلسفه.

۵۱٫ حاشیه مختلف الشیعه در فقه.

۵۲٫ حاشیه معراج نامه.

۵۳٫ حاشیه من لا یحضره الفقیه در حدیث.

۵۴٫ الحرز الحارز.

۵۵٫ الحکمه

۵۶٫ الحروف و الاعداد.

۵۷٫ حلّ الاعضالات.

۵۸٫ حلّ مسایل اقلیدسى.

۵۹٫ حاشیه رساله تنازع الزوجین در فقه.

۶۰٫ خطبه النکاح در فقه.

۶۱٫ الخلسات و الخلعیات.

۶۲٫ درّه البیضا.

۶۳٫ دیوان اشراق.

۶۴٫ دوازده امام.

۶۵٫ رساله الاغالیط.

۶۶٫ رساله فى اثبات سیاده المنتسب بالامّ الى هاشم.

۶۷٫ رساله فى تنازع الزوجین قبل الدخول فى قدر المهر.

۶۸٫ رساله فى التوحید.

۶۹٫ رساله فى علم الواجب.

۷۰٫ رساله فى قدره الواجب.

۷۱٫ رساله فى مذهب ارسطاطالیس.

۷۲٫ رساله فى فنون العلم و الصناعات.

۷۳٫ رساله فى صیغ العقود.

۷۴٫ شرح تهذیب الاحکام.

۷۵٫ شرح حدیث انّما الاعمال بالنیّات.

۷۶٫ شرح حدیث تمثیل على بسوره التوحید.

۷۷٫ شرح حدیث نیّه المؤمن خیر من عمله.

۷۸٫ شرح مختصر الاصول.

۷۹٫ شرح نجات.

۸۰٫ شرح تقدمه تقویم الایمان.

۸۱٫ شرح التسمیه حدود دو هزار بیت درباره امام عصر (عجّ) است.

۸۲٫ رساله فى الصلاه الجمعه.

۸۳٫ ضوابط الرضاع.

۸۴٫ عرش التقدیس.

۸۵٫ رساله فى فضیله سوره التوحید.

۸۶٫ عیون المسائل المنطوى على لطائف الدقائق و طرائف الجلائل.

۸۷٫ قانون العصمه و برهان الحکمه.

۸۸٫ القبضات.

۸۹٫ قوس النهار.

۹۰٫ قیاسات حقّ الیقین.

۹۱٫ قضا و قدر.

۹۲٫ لطائف غیبیه.

۹۳٫ مخزن الاسرار و مشرق الانوار.

۹۴٫ المعلّقات على تقویم الایمان.

۹۵٫ المعلّقات على السبع الشداد.

۹۶٫ رساله فى معنى القدره.

۹۷٫ مواقیت العلوم.

۹۸٫ رساله فى النصف النهار.

۹۹٫ اثولوجیا (میمرات).

۱۰۰٫ جدوى الدعا.

۱۰۱٫ المناهج السویه.

۱۰۲٫ میزان المقادیر.

۱۰۳٫ الجُنَّه الواقیه و الجَنّه الباقیه.

۱۰۴٫ تشریق الحقّ.

۱۰۵٫ الخلعیه فى الصلوه و مقدماتها.

۱۰۶٫ رساله فى علم النبى(صلى الله علیه وآله).

۱۰۷٫ الاعضالات العویصات فى فنون العلوم و الصناعات جواب بیست مسئله مهم در علم ریاضى، کلام، منطق، اصول، فقه و حکمت است.

گرایش هاى عرفانى

میرداماد افزون بر تکیه کردن به برهان و استدلال، گرایش هاى عرفانى نیز داشت به طورى که روح اشراق بر افکارش غلبه داشته و سیر روحى اش در راه عرفان بود. وى خاطره اى درباره خلسه هایش نقل مى کند که بیانگر این عوالم است:

…در یکى از روزهاى ماه خدا،… پس از نماز عصر، هنگامى که روى به قبله نشسته بودم و دعاهاى پس از نماز را مى خواندم، ناگهان خوابى بسیار سبک، مانند خلسه، مرا فراگرفت. در آن حال، نورى رخشان و سرشار از شکوه در برابرم آشکار شد نور چون پیکر انسانى مى نمود که بر پهلوى راست خفته باشد. در پشت این پیکر نورانى، نورى دیگر مى درخشید، با شکوه فزون تر و پرتو فراوان تر که چون انسانى نشسته مى نمود.

گویا به خاطرم گذشت یا کسى مرا آگاه کرد که فرد آرمیده، سرور ما، امیرمؤمنان(علیه السلام) و آن که پشت سر وى نشسته، سالار ما، رسول خدا(صلى الله علیه وآله)است. من در برابر آن که آرمیده مى نمود، بر زانوان نشسته بودم. در این هنگام، واپسین فرستاده آفریدگار به من نگریست و در حالى که دست مبارکش را بر پیشانى، گونه و محاسنم مى کشید، لبخند زد. گویا با این کار اندوهم را از میان مى برد، بیمارى دلم را درمان مى کرد و مرا به سرآمدن روزهاى تلخ مژده مى داد!

در آن هنگام، چنان دیدم دعایى که به خاطر داشتم، نزد پیامبر بر زبان مى رانم. رسول خدا(صلى الله علیه وآله)فرمود: چنین بخوان:

محمّد رسول الله(صلى الله علیه وآله) أمامى و فاطمه بنت رسول الله(علیها السلام) فوق رأسى و أمیرالمؤمنین على بن ابى طالب وصىّ رسول الله(صلى الله علیه وآله)عن یمینى والحسن و الحسین و علىّ و محمّد و جعفر و موسى و علىّ و محمد و على و الحسن والحجّه المنتظر أئمّتى ـ صلوات الله و سلامه علیهم ـ عن شمالى و أبوذر و سلمان و مقداد و حذیفه و عمّار و اصحاب رسول الله(صلى الله علیه وآله) من ورائى و الملائکه(علیهم السلام) حولى والله ربّى ـ تعالى شأنه و تقدّست أسماؤه ـ محیط بى و حافظى و حفیظى والله من ورائهم محیط، بل هو قرآن مجید، فى لوح محفوظ، فالله خیرٌ حافظاً و هو ارحم الراحمین.

چون دعا را ـ چنان که پیامبر(صلى الله علیه وآله) آموزش داد ـ به پایان رساندم، حضرت فرمود: دیگر بار بخوان.

دیگر بار خواندم. پیامبر پیوسته فرمان مى داد و من دعا را تکرار مى کردم تا آن که نیک به خاطر سپردم. در این هنگام، به خود آمدم و آن حالت از میان رفت حالتى که تا روز رستاخیز براى از کف دادنش افسوس مى خورم!(۲۴)

صفات اخلاقى

حکیم فرزانه در حکمت علمى و اخلاقى فردى، ممتاز بود و به همراهى حکمت نظرى با تهذیب اخلاق، تأکید داشت و حکمت بدون تهذیب را باعث گمراهى و ضلالت مى دانست. او به دستورها و فرایض دینى به عنوان «آداب سیر و سلوک» بسیار اهمیت مى داد. به قرآن علاقه اى بسیار عمیق داشت به طورى که هر شب نصف قرآن را تلاوت مى کرد. آن اندازه مى خوابید که براى پرداختن به کارهایش تجدید قوا کرده باشد و غذا به اندازه اى مى خورد که توان تحقیق و کارهاى دیگرش را داشته باشد.(۲۵)

اغلب اوقات، به ذکر خدا و تزکیه نفس مشغول بود و شب ها در حال تهجّد. اهمیت زیادى به اداى نوافل مى داد و هیچ یک از نوافل را ترک نمى کرد و این وضع را از سنّ بلوغ تا زمان وفات، ادامه داد.(۲۶)

تواضع

یکى از سجایاى اخلاقى میرداماد چنین است که وى از دوستان شیخ بهایى بود. روزى این دو عالم بزرگوار، همراه یکى از شاهان صفوى، سوار بر اسب، از شهر خارج شدند. میرداماد، بر خلاف شیخ بهایى، تنومند و چاق بود، به همین جهت، اسب میرداماد آهسته تر حرکت مى کرد در نتیجه بین او و شیخ بهایى، فاصله افتاد. شاه صفوى براى آزمایش دوستى و صمیمیت آن دو، نخست نزد میرداماد رفت و گفت: شیخ بهایى جلوتر از ما حرکت مى کند، معلوم است به ما اعتنا نمى کند و فرد مغرورى است! میرداماد در جواب فرمود:

این طور نیست بلکه علّتش این است آن اسب از این که عالمى مانند او را حمل مى کند به وجد آمده و به سرعت حرکت مى کند.

آن گاه شاه خود را به شیخ بهایى رساند و به او گفت: میرداماد از ما عقب تر است مثل این که به ما اعتنا نمى کند یا خودش را از شما بالاتر مى پندارد! شیخ بهایى فرمود:

آن اسب که یواش تر حرکت مى کند و عقب مانده، حق دارد زیرا دریایى از علم را حمل مى کند.

و سپس در اوصاف میرداماد صحبت هایى کرد شاه صفوى از خلوص و تواضع این دو دانشمند، شگفت زده شد و آنان را ستود.(۲۷)

شیر و مثلّث زرّین

میرداماد، میرفندرسکى و شیخ بهایى در یکى از تالارهاى دربار صفوى نشسته بودند که شیرى زنجیر گسست و بدان تالار روى آورد. شیخ بهایى دست و پاى خویش جمع کرد و چهره پوشاند، میرفندرسکى از جاى نجنبید و میرداماد به سجده رفت.

اندکى بعد، گماشتگان آمدند، شیر را به زنجیر کشیدند و به جایگاه ویژه اش باز گرداندند. یکى از خدمتگزاران سبب کردارشان را پرسید.

میرداماد فرمود: من در سیادت خویش تردید نداشتم و مى دانستم شیر، حُرمت پیامبر(صلى الله علیه وآله)نگاه مى دارد و پیکر فرزندش را نمى درد. پس به پاس این موهبت الهى، سجده شکر به جا آوردم.

میر فندرسکى گفت: مى دانستم توان تسخیر شیر را دارم و به من آسیب نمى رساند.

شیخ بهایى پاسخ داد: من به یارى دانش دریافته بودم که تا شیر گرسنه نباشد، کسى را نمى آزارد ولى چنان که طبیعت بشر است، از خود دفاع کردم.(۲۸)

وفات و مدفن

در سال ۱۰۴۰ ق. شاه صفى جهت زیارت عتبات عالیات، عازم عراق شد وى از میرداماد خواست که در این سفر، همراه او باشد. میرداماد که عاشق اهل بیت بود و نمى توانست به راحتى از کنار این پیشنهاد بگذرد، قبول کرد.

در بین راه، دانشور کهنسال شیعه، سخت مریض شد و مسیر کربلا و نجف دار فانى را وداع گفت. پیکر پاکش را به نجف اشرف منتقل و در جوار قبر امیرمؤمنان على(علیه السلام)دفن کردند.(۲۹)

ملاّ عبدالله کرمانى سال وفات او را به حروف ابجد، چنین سروده است:

فغان از جور این چرخ جفا کیش// کزو گردد دل هر شاد، ناشاد

ز اولاد نبى، داناى عصرى // که مثلش مادر ایّام کم زاد

محمّدباقر داماد، کز وى // عروسِ فضل و دانش بود دلشاد

خرد در ماتمش گریان شد و گفت: // عروس علم دین را مرده داماد(۳۰)(۳۱)

گلشن ابرارج۴


 


۱٫ ریحانه الادب، ج ۶، کتابفروشى خیام، تهران، سوم، ۱۳۶۹، ص ۵۶ و ۵۸ شیخ عباس قمى، فوائد الرضویه، ص ۴۱۹٫

۲٫ غلامحسین ابراهیم دینانى، ماجراى فکرى فلسفى در جهان اسلام، طرح نو، ص ۳۰۱٫

۳٫ فصلنامه مشکوه، ش ۴۳، تابستان ۱۳۷۳، ص ۹۳٫

۴٫ حلبى، على ,,,,,اصغر، تاریخ فلسفه در ایران و جهان اسلام، اساطیر، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۷۳، ص ۴۶۱ فوائد الرضویه، ص ۴۱۹٫

۵٫رجوع به میرداماد و نیز رجوع به محمدباقر و همچنین رجوع به سلافه العصر ص ۴۸۵ و قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی ج ۳ ص ۸۶۸ و معجم المطبوعات العربیه و روضات الجنات ص ۱۱۴ شود.

۶٫نقل از سایه اشراق، زندگینامه میرداماد، عباس عبیرى، گرگان، قم، ۱۳۷۶، ص ۱۷٫.

۸٫ ریحانه الادب، ج ۶، ص ۵۸٫

۹٫ محمد بن سلیمان، تنکابنى، تذکره العلما، آستان قدس رضوى، مشهد، چاپ اوّل، ۱۳۷۲، ص ۱۷۸٫

۱۰٫ محمد تنکابنى، قصص العلماء، علمیه اسلامیه، تهران، ص ۳۳۳٫

۱۱٫ محمدباقر موسوى خوانسارى، روضات الجناب فى احوال العلماء و السادات، ج ۲، اسماعیلیان، قم.

۱۲٫ محمد تنکابنى، قصص العلما، ص ۳۳۴٫

۱۳٫ جلال الدین آشتیانى، شرح حال و آراء فلسفى ملاصدرا، نهضت زنان مسلمان، تهران، ۱۳۶۰، ص ۵ به نقل از سایه اشراق، ص ۴۰٫

۱۴٫ محمدباقر، موسوى خوانسارى اصبهانى، روضات الجنات، ج ۲، اسماعیلیان، قم، ص ۶۲٫

۱۵٫ میرداماد، دیوان اشعار، به نقل از سایه اشراق، ص۷۰٫

۱۶٫ فصلنامه مشکوه، ش ۴۳، ص ۱۰۵٫

۱۷٫ عبدالله نعمه، فلاسفه شیعه، ترجمه سید جعفر غضبان، کتابفروشى ایران، تبریز، ۱۳۴۷، ص ۴۰۸٫

۱۸٫ رسول جعفریان، تاریخ ایران اسلامى، صفویه از ظهور تا زوال، دفتر چهارم، مؤسسه فرهنگى دانش و اندیشه معاصر، قم، چاپ اوّل، ۱۳۷۸، ص ۲۶۰ و ۲۵۳٫

۱۹٫ هانرى کربن، ملاّصدرا، صدرالدین شیرازى، جاویدان، چاپ پنجم، ۱۳۷۲، ص ۴۳٫

۲۰٫ تاریخ ایران اسلامى دفتر چهارم، صفویه از ظهور تا زوال، ص ۲۵۲٫

۲۱٫ ملاصدرا ـ صدرالدین شیرازى، ص ۴۹ و ۴۸٫

۲۲٫ فصلنامه مشکوه، ش ۴۳، ص ۱۱۲ و ۱۱۱٫

۲۳٫ قصص العلما، ص ۳۳۵٫

۲۴٫ سایه اشراق، ص ۳ و ۵۲ فوائد الرضویه، ص ۴۲۴٫

۲۵٫ فصلنامه مشکوه، ش ۴۳، ص ۱۱۳ و ۱۱۲٫

۲۶٫ فلاسفه شیعه، ص ۴۰۹٫

۲۷٫ ماهنامه حوزه، ش ۲۸، سال پنجم، دفتر تبلیغات اسلامى، ص ۵۰ ریحانه الادب، ص ۵۹ فوائد الرضویه، ص ۴۲۳٫

۲۸٫ سایه اشراق، زندگینامه میرداماد، ص ۱۲۸٫

۲۹٫ شرح حال و آراء فلسفى ملاصدرا، ص ۵٫

۳۰٫ عروس علم دین را مرده داماد = ۱۰۴۰٫

۳۱٫ حسین نخجوانى، موارد التواریخ، کتابفروشى ادبیه، تهران، ۱۳۴۳، ص ۱۸۱، به نقل از سایه اشراق.

زندگینامه اهلی شیرازی(۹۴۲ هَ . ق )

اهلی .  از شعرای شیراز است . مؤلف آتشکده آرد:

مولانا اهلی سرآمد فضلای زمان و سردفتر فصحای سخندانان و در فنون شعر در کمال مهارت است . قصاید مصنوع در مقابل سید ذوالفقار شیروانی و خواجه سلمان ساوجی در مدح امیر علیشیر نوائی گفته و به ْ از هر دو گفته است . صاحب دیوان است و مثنوی و تجنیس ذوالبحرین و ذوقافیتین گفته و بالجمله شاعر خوبیست . دیوانش حدود ده دوازده هزار بیت بنظر رسید. گویند اکثر اوقات منزوی زاویه ٔ فقر و مسکنت بود و در سن شیخوخت در شیراز وفات یافته و در مقبره ٔ خواجه حافظ شیراز مدفون است :
تا دگران مست ناز قصد که دارد که باز// بند قبا سست کرد طرف کله برشکست

من بجفای توام شاد که لیلی بلطف // گر همه را داد دل دلشده را دل شکست

(آتشکده ٔ آذر چ زوار ص ۲۷۰).

مثنوی «سحر حلال » و «شمع و پروانه » از اوست . وی قصائد متعدد در مناقب رسول اکرم (ص ) و رثاء شهدای کربلا دارد. رباعیات او بسیار است و از آن میان مجموعه ای از رباعیات خود را ساقی نامه موسوم کرده است .وی معاصر با شاه اسماعیل و شاه طهماسب صفوی بوده و درسال (۹۴۲ هَ . ق )درگذشت .

(فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به حبیب السیر و فهرست آن و از سعدی تا جامی و مجالس النفایس شود.

زندگینامه انوری ابیوردی(قرن ششم)

 علی بن محمدبن اسحاق ابیوردی ملقب به اوحدالدین . از شاعران نامی است . در نام وی و نام پدرش اختلاف است . محمد عوفی در تذکره ٔ لباب الالباب نام پسر و پدر هردو را محمد دانسته و هدایت صاحب مجمع الفصحاء نام خودش را علی و نام پدرش را اسحاق گفته است و ظاهراً گفته ٔ هردو خالی از اشتباه نیست و صحیح آنکه نام خودش علی و نام پدرش محمد و نام جدش اسحاق میباشد.

در لقب وی به اوحدالدین اختلافی نیست . انوری از مردم ابیورد (شهرکی از شهرهای خراسان بین نساء و سرخس ) است . وی در دوران کودکی به اکتساب علوم متداوله ٔ زمان پرداخت و در بیشتر علوم ، خاصه حکمت و ریاضی و نجوم مایه ٔ کافی اندوخت .

پدرش محمد در همان اوایل عمر وی درگذشت و انوری با آنکه در آن وقت بهره ٔ وافی از دانشهای آن زمان بدست آورده و بر اقران خویش فائق بود، چون مردی عشرت طلب بود میراث و مال فراوانی که از پدر بوی رسیده بود در اندک زمانی در راه عیش و نوش و میگساری صرف کرد و مفلس و بی چیز گردید و ناچار شد که برای تهیه ٔ وسایل زندگی بشاعری بپردازد و از روی ضرورت بمدح این و آن مشغول گشت .

بنابراین ظاهر است که حکیم از همان آغاز جوانی بشاعری پرداخته است ولی دولتشاه سمرقندی و به تبع او عده ٔ دیگری از تذکره نویسان ابتدای شاعری حکیم را بدینگونه ذکر کرده اند که انوری در مدرسه منصوریه ٔ طوس تحصیل میکرد و چنانکه معهود بوده و هست در اوقات تحصیل در نهایت عسرت و مسکنت به سر میبردو مخارج روزانه ٔ خویش را با سختی تمام فراهم میکرد.

در همان اوقات موقعی که موکب سنجری در رادکان نزول کرده بود روزی انوری بر در مدرسه نشسته بود مشاهده کردمرد محتشمی با غلامان بسیار از آنجا میگذرد. پرسید این مرد کیست گفتند شاعر سلطان است . انوری با خویش گفت عجبا شیوه ٔ شاعری با این پستی و این شخص چنین محتشم و پایه ٔ علم بدین بلندی و من چنین فقیر و مفلوک . از دیدن آن حال بر آن شد که او هم برای امرار معاش بشاعری پردازد در همان شب قصیده ای که بدین مطلع است :

گر دل و دست بحر و کان باشد//دل و دست خدایگان باشد.

بنظم آورد و صبح روز دیگر برای عرض قصیده متوجه اردوی سلطان سنجر گشت و آن را بعرض رسانید. سلطان از شنیدن آن قصیده بسیار خوشش آمد و او را از زمره ٔ ملازمان درگاه ساخت و برای او مشاهره و جامگی مقرر فرمود و او در ملازمت سلطان به مرو رفت . حکیم انوری پس از آنکه بخدمت سلطان پیوست مدت زمانی ملازم موکب سنجری بود و در سفر و حضر در خدمت سلطان به سر میبرد. از گفته ٔ دولتشاه چنین برمی آید که انوری تا وقتی بدربار سنجری بار یافت شعری نگفته و این قصیده اولین قصیده و نخستین شعر اوست که سروده ولی از این دو بیت که در همان قصیده آمده :

خسروا بنده را چو ده سالست //که همی آرزوی آن باشد

کز ندیمان مجلس ار نشود//از مقیمان آستان باشد.

معلوم میشود که انوری سالها بوده که شعر میگفته و از ده سال پیش آرزوی مجلس سلطان را داشته و میخواسته که مدیحه ٔ خویش را بسلطان عرضه بدارد و تا اینوقت او را ممکن نشده است . گویند در عهد دولت سنجر حکیم انوری که سرآمد منجمان زمان بود.

نظر به اینکه اجتماع کواکب سبعه در برج میزان که هوائیست اتفاق افتاد حکم کرد که طوفان هوایی شود (چنانکه در بروج مائی اجتماع شد در عهد نوح نبی و طوفان مائی شد) جمعی از این حکم مخوف شده محکمها برای خود ساختند و تشویش عظیم داشتند. اتفاقاً همان شب شخصی چراغی روشن بر سر مناره ای بلند نهاد. از غرایب اموراینکه این قدر نسیم حرکت نکرد که آن چراغ فرونشیند علی الصباح سلطان و ندیمان با او معارضات نمودند و اورا معاتب ساختند و حکیم متمسک به معاذیر شد. گویند آن سال خرمنها نیز از نوزیدن باد در صحراها ماند. انوری از تشویش بولایت بلخ گریخت . شاعری درباره ٔ حکیم انوری گوید:

گفت انوری که از اثر بادهای سخت //ویران شود سراچه و کاخ سکندری

در روز حکم او نوزیده است هیچ باد//یا مرسل الریاح تو دانی و انوری 

انوری را طبعی مقتدر و فکری نیرومند و قریحه ای توانا بوده و به آوردن معانی باریک و تعبیرات دقیق خاطرش منقاد و هرچه را میخواست بدون رنج و زحمتی فکرش بدان سماحت میکرد چنانکه خود در این معنی گوید:

خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال//گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار

و بواسطه همین قدرت طبعی که داشت مضامین و معانی مختلف را در وقایعنگاری و داستان سازی و وصف طبیعت و تصویر مناظر و ابراز تمایلات بخوبی برشته ٔ نظم درمی آورد و با تسلط کامل در تمام اقسام سخن وارد میشد از اینرو شعرش در شیوایی و دلربایی و آوردن معانی تازه و استدلال شاعرانه از معاصرین خویش بلکه از بیشتر کسانی که قبل از او و بعد از اوشعر گفته اند برتر و ممتازتر است و از خصوصیات شعر او تشبیهات و استعارات بدیع اوست که لطف و طراوت و تازگی مخصوصی دارد.

و چون مردی حکیم و فیلسوف و منجم وریاضی دان بود مسائل این علوم و مصطلحات این فنون رادر نظم خویش درآورده و معلومات خود را در خلال اشعاربخوبی آشکار کرده است و این خود یکی از عللی است که موجب غموض و پیچیدگی شعر وی گردیده و فهم آن برای خوانندگان دشوار شده است . از اوست :

اگر محول حال جهانیان نه قضاست //چرا مجاری احوال برخلاف رضاست

هزار نقش برآرد زمانه و نبود//یکی چنانکه در آئینه تصور ماست

کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد//که نقشبندحوادث ورای چون و چراست

و نیز:

گر فروبستم در مدح و غزل یک بارگی //ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم

بلکه بر هر علم کز اقران من داند کسی //خواه جزوی باشد آن و خواه کلی قادرم

منطق و موسیقی و هیأت شناسم بی شکی //راستی باید بگویم با نصیبی وافرم

از طبیعی رمز چند ارچند بی تشویش نیست //کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم

نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم //ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم

اینهمه بگذار با شعر مجرد آمدم //چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم

وی در آخر عمر زهد و تقوی پیشه کرد و از ملازمت سلطان و ارباب دولت بازآمد.

(مجالس النفایس ص ۳۲۳، ۳۲۴).

رحلت

در تاریخ رحلت انوری نه قول مختلف ذکر کرده اندسال ۵۴۴، ۵۴۶،۵۴۷، ۵۶۰، ۵۷۵، ۵۸۰، ۵۸۵، ۵۸۷ و ۵۹۷ هَ. ق . شش روایت اول که پیش از ۵۸۲ است قطعاً درست نیست زیرا انوری درباره ٔ قران سبعه ٔ سیاره که در ۵۸۲ روی داده است حکمی کرده است که معروفست و در بسیاری از کتابها بدان اشاره کرده اند. برای تفصیل بیشتر و شرح احوال وی به مقدمه ٔ ج ۲ دیوان انوری چ مدرس رضوی مراجعه شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه اوحدی مراغی (متوفی۵۵۴ ه . ق)

اوحدالدین بن حسین ازمردم مراغه و نشات او در اصفهان بوده است . از مشاهیر شعرا و عرفای ایرانی است .در عهد ارغون خان مغول تبرز یافت و از اوحدی کرمانی کسب کمال کرد.

دیوانی مرتب مشتمل بر ۱۵ هزار بیت از قصائد و غزلیات و قطعات و ترجیعات دارد. مثنوی متصوفانه ای موسوم به جام جم از اوست که بطرز حدیقه حکیم سنایی سروده و مشتمل برپنجهزار بیت و حاوی لطائف شعر و معارف صوفیه است و در سال (۷۳۳ ه . ق) از آن فراغت یافته است .

از اوست :

زین جامه ها چه فایده چون میکند اجل// زین پرده ها چه سود که بر ما همی درند

کمتر ز مور و مار شمار آن گروه را//کزبهر مور و مار تن خویش پرورند.

و نیز:

اوحد دم دل میزنی اما دل کو//عمری است که راه میروی منزل کوتا

چند زنی لاف ز زهد و طامات //هفتادودو چله داشتی حاصل کو

مولف مجمعالفصحاء فوت او را (۵۵۴ ه . ق) مولف تذکره دولتشاهی (۶۷۷ه. ق) و سفینه الشعرا (۶۹۷ه.ق) و قاموس الاعلام (۷۳۸ه.ق) نقل کنند. در مجالس المومنین پس از نقل تاریخ تذکره دولتشاهی گوید تاریخ مذکور محل نظر است و اوحدی زمان سلطان ابوسعید چنگیزی را که بعد از سلطان محمد خدابنده پادشاه شده درک کرده و در کتاب جام جم فصلی در مدح او گفته و خود در تاریخ اتمام جام جم گفته :

چون ز تاریخ برگرفتم فال //هفتصد رفته بود و سی وسه سال
که من این نامه ٔ همایون فر//عقد کردم بنام این سرور
چون بسالی تمام شد بدرش //ختم کردم بلیلهالقدرش

 .پس گوید قبر اوحدی در مراغه تبریز است و تاریخ او در آنجا (۷۳۸ ه . ق) است . رجوع به مجمع الفصحاء و سفینه الشعراء و طرایق الحقایق و الذریعه و قاموس الاعلام و ریحانه الادب شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه اوحدی کرمانی (متوفی ۶۳۵ ه . ق)

ابن ابی الفخر ملقب به اوحدالدین . از مشاهیر عرفا و مشایخ قرن ششم و اوائل قرن هفتم و متوفی در سنه (۶۳۵ ه . ق) از مریدان شیخ رکن الدین سجاسی بود و بصحبت شیخ محیی الدین ابن العربی نیز رسیده ،ابن عربی در باب هشتم فتوحات مکیه حکایتی که خود او شفاهاً از اوحدالدین شنیده روایت کرده و آن در نفحات الانس ص ۶۸۵ در ترجمه اوحدالدین منقول است .

در کتاب آثار البلاد تالیف زکریابن محمدبن محمود قزوینی متوفی در سنه (۶۸۲ه ق) شرح حال مختصری از صاحب ترجمه مذکور است و این دو بیت از او نقل شده است :

با دل گفتم خدمت شاهی کم گیر//چون سر ننهاده ای کلاهی کم گیر

دل گفت مرا از این سخن کمتر گو//کردی و دهی و خانقاهی کم گیر.

کلمه ننهاده ای در اصل متن چاپی «نهاده ای » مرقوم است که وزن با آن فاسد است . «کردی » در مصراع اخیر بضم کاف است .

و اگرچه خاندان کرکبوری مزبور ترکمان بوده اند، ولی ظاهراً اوحدالدین او را بمناسبت آنکه اکثریت سکنه اربل وآن نواحی کرد میباشند کرد خوانده است . در کتاب الحوادث الجامعه ابن الفوطی متوفی در سنه (۷۲۳ ه ق) در حوادث سنه(۶۳۲ ه ق) ذکری از وی رفته است .

برای مزید اطلاع از شرح احوال صاحب ترجمه رجوع شود به ماخذ ذیل : فتوحات مکیه باب هشتم بنقل نفحات و طرائق الحقائق از آن ، آثار البلاد ص ۱۶۴، حوادث الجامعه ص ۷۳، تاریخ گزیده ص ۷۸۸٫مجمل فصیح خوافی در حوادث سنه ۶۳۵، نفحات الانس ص ۴۲۸، ۴۲۹، ۶۸۶، ۶۸۹، حبیب السیر جزو ۱ از چ ۱ ص ۶۷، هفت اقلیم در ذیل کرمان ، سفینه الاولیاء ص ۱۷۹، ریاض العارفین صص ۳۷ – ۳۸، خزینهالاصفیاء ج ۲، صص ۲۶۵ – ۲۶۶، مجمع الفصحا: ج ۱ ص ۸۹، طرائق الحقایق ج ۲، صص ۲۸۱ – ۲۸۲ و شدالازار ص ۳۱۰ و ۳۱۱٫

لغت نامه دهخدا

زندگینامه شهاب الدین ادیب صابر(متوفی۵۴۶ ه.ق)

الاجل الافضل شهاب الدین شرف الادباء صابربن اسمعیل الترمذی رحمهاللخه علی قبره . ادیبی اریب و فاضلی است شاه سپاه بلاغت و امیر سریر براعت وارباب هنر و فضل بتقدم او اعتراف نموده و از دریای فضایل او اغتراف کرده و انوری او را پیش از خویش داشته است و خود را کم ازو گفته در آن قطعه که میگوید:چون سنائی هستم آخر گرنه همچون صابرم .

و از قلاید قصاید او آنست که در مدح علاءالدین اتسزبن محمدبن ملکشاه سقی اللخه ثراه گفته است ، قصیده :

ای روی تو چو خلد و لب تو چو سلسبیل //بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل

در طاعت هوای تو آمد دلم از آنک //از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل

ناهید پیش طلعت تو کی دهد فروغ //خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل

از بار رنج هجر تو قدّم شده چو نال //وز زخم دست عشق تو خدم شده چو نیل

آخر به لطف تربیت شاه روزگار//یابد شفا ز انده و غم این دل علیل

خورشید خسروان ملک اتسز که ذات او//در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل

قدر فلک بجنب معانی او حقیر//مال جهان به پیش ایادی او قلیل

نه همچو رای او بضیا اختر مضی ٔ//نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل

رستم بوقت کوشش با او بود جبان //حاتم بگاه بخشش پیشش بود بخیل

حسّاد او به بند نوائب شده اسیر//اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل

در صحن بیشه زهره ٔ شیران شود تباه //چو رخش او بعرصه ٔ میدان زند صهیل

ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین //ای کف تو برزق خلایق شده کفیل

در گرد ملک ، جاه تو حصنی شده حصین //بر فرق خلق ، عدل تو ظلی شده ظلیل

اسلام در حمایت تو یافته پناه //اقبال بر ستاره ٔ تو ساخته مقیل

تیغت براه مرگ دلیلست خصم را//واندر جهان رهی نبود جز چنین دلیل .

.هم او راست در مدح مجدالدین رئیس خراسان در هر بیتی از غزل سرو و یاقوت لازم دارد و در هر بیتی از مدح آفتاب و آسمان :

سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار//جزع من بی سرو و بی یاقوت تو یاقوت بار

گر نه قوت از دیده ٔ یاقوت بار من گرفت //پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار

سرو و یاقوتت چو قوت از دیده ٔ من یافتند//چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار

دوری امسال من از وصل آن بالا و لب //طعنه زد چشمم همی بر سرو و بر یاقوت پار

منت از من دار کز قد و لب تو گشته اند//هم بقامت هم بقیمت سرو و هم یاقوت خوار

خوار چون داری مرا کز عشق سیمین سرو تو//کرده ام با زر چهره اشک چون یاقوت یار

در خیال سایه ٔ سرو تو با این چشم و دل //بیگزندم ز آب و آتش در صفت یاقوت بار

چون بقدت سرو خوانم سرو دارد از [ تو شرم ]//چون لبت وقت صفت میدارد از یاقوت عار

خوش بخند از نیکوئی کز عشق بالا و لبت //جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار

نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر//نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار

حرمت و صبرم ببردی ز آن لب و قامت چنانک //حرمت یاقوت رمّانی و سرو جویبار

در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف //وز غم یاقوت تو چون زر شدم زردو نزار

یکزمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی //تامی از عکس لبت یاقوت گردد آبدار

لاله زیر سروبن چون جام یاقوتین شکست //باده ٔ یاقوت رنگ و جام یاقوتین بیار

تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ //صدر عالی سید شرق آفتاب افتخار

آفتابی کآسمانش در ایادی زیردست //آسمانی کآفتابش در معانی پیشکار

رؤیتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب //همتش چون آسمان فارغ ز بیم اضطرار

آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین //آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار

ز آن کند تأثیر طبع آفتاب و آسمان //سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زرّ عیار

ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب //وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار

آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد//آفتاب جود و بذلت ذرّه های بیشمار

گوئی از رأی منیر و نسبت والای تست //آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار

از طریق نور و رفعت گوئی اندر ذات تو//مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار

روشن از ذهن تو گشته ست آفتاب پرشعاع //زینت از بزم تو برده ست آسمان پرنگار.

و هم او گوید و درین قصیده الف نیست :

قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم //دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم

عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد//پیشه ٔ عشق همیشه نه چنین بود؟ بغم

دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید//کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم

چشم من چون خط و زلفینش ببندند به بند//عزّ و ذُل ّ و بد و نیک و عمل و عزل بهم

لب و غمزه بهمه نوش همی بخشد و نیش //من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم

سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت که دید//مشک ومی کو سبب لهو شد و موجب غم

سخنش هست بتلخی سبب وحشت دل //دهنش هست بتنگی سبب دهشت دم

زلف مشکینش بدل جستن من موصوفست //چون دل معتمد ملک بتوفیق و همم

بدو زلفش همه خوبی و کشی و خوشیست //به نگین بود همه مملکت و دولت جم

قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم //قبله ٔ همت و حلم و لطف و جود و کرم

بهمه وجه مسلم بهمه مجد مثل //بهمه فضل مقدم بهمه عِلم عَلم

مدح لفظش نبود جز همه مقصود سخن //جود دستش نبود جز همه محسود درم

حکمت و جود بدست و بدلش منسوبند//که بکف عمده ٔ جودست و بدل گنج حِکم

بی کفش هست همه دعوی همت مشکل //بی دلش هست همه دعوی حکمت مبهم

وقت عفو و گه خشمش بکف دشمن و دوست //سم بمعنی همه چون نوش بود نوش چو سم

فلکی گشت بهمت ملکی گشت بخلق //ملکش بنده ٔ خلق و فلکش تحت قدم

نیست پیش قلمش طبع سخن گوی فصیح //نیست وقت سخنش صابی و عُتبی معجم .

و این قطعه که در سلاست و لطف بی نظیر است

وهم او راست ، قطعه :

ز حد گذشت و بغایت رسید و بیمر شد//جفای انجُم و جور جهان و قصد فلک

جفا و جور جهان را یکیست میر و ملک //دعاو قصد فلک را یکیست دیو و ملک

زمانه از همگان بر منست مستولی //که نزد او همه حق منست مستهلک

فسانه شد همه احوال من به بود و نبود//فساد گشت همه عمر من به لی و به لک

ز غیر خویش بشایستگی بدید آیم //بوقت تجربه گر برزنند زر بمحک

چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل //چو شادی از غم و نیک از بدو یقین از شک

از آنکه معتقد مرتضی و فاطمه ام //به اعتقاد بدید آید ابله از زیرک

ز روزگار بدردم ز دوستان محروم //چومرتضی ز خلافت چو فاطمه ز فدک

ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام //در آب دیده ٔ سوزان گداختم چو نمک .

هم او راست با شمالی عتاب کند، قطعه :

ای شمالی گرم تو نستائی //چون منی ناستوده کی ماند

گر تو آهنگ صیقلی نکنی //تیغ من نازدوده کی ماند

گر اجل جان وزرکان ببرد//کشت من نادروده کی ماند

ابر اگر پیش آفتاب آید//نور او نانموده کی ماند

بد و نیک تو هر دو می شنوم //نیک و بد ناشنوده کی ماند.

در ترمذ امیری بود ظالم اخطی نام چندان آه آبستن متظلمان بدین دودآهنگ دخانی آسمانی برآمد که ملایکه به وکیلداری دعوات مظلومان برخاستند،روزی جشنی ساخته بود و آب آتش رنگنوش میکرد،ناگاه قدری از آن در حلق او جست و در گلوی او گرفت و هم از راه آب به آتش رفت،

شهاب الدین ادیب صابر میگوید، قطعه :

روز می خوردن بدوزخ رفتی ای اخطی ز بزم //صدهزاران آفرین بر روز می خوردنْت باد
تا تو رفتی عالمی از رفتن توزنده شد//گرچه اهل لعنتی رحمت بر این مردنْت باد.

و وقتی جماعتی از ظرفا درحق یکی هجوی گفتند و آن را برو بستند، چون بشنید بغایت برنجید و این سه بیت بفرستاد:

گفتند که کرده ای نکوهش //آن را که ستوده ٔ جهانست

واین فعل نه فعل این ضمیرست //و این قول نه قول این زبانست

این قصد کدام زن بمرد است //وین فعل کدام قلتبانست .

هم او راست در حق عمادی گوید، قطعه :

عمادی دی بنزدیک من آمد//نشستم ساعتی دی با عمادی

ز دیدار عمادی دی بدیدم //مراد دل بوقت بی مرادی

چه گوئی دید خواهد دیده ٔ من //عمادی کرده امروزم مرادی .

هم او راست در مرثیه ٔ معشوق ، قطعه :

دلبر بدان جهان شد تا بنگرد که هست //حورا بدو بحسن برابر بدان جهان

رضوانْش بار داشت ازیرا نبود حور//چون او بنفشه زلف و سمن بر بدان جهان

رنج و عذاب هر دو جهان بر دل منست //تا من بدین جهانم و دلبر بدان جهان .

هم او راست ، قطعه :

دوات ای پسر آلت دولتست //بدو دولت تند را رام کن

چو خواهی که دولت کنی از دوات //الف را ز پیوند تا لام کن

دوات از قلم نامداری گرفت //قلم گیر ونام از قلم وام کن .

هم او راست ، قطعه :

پیوسته از خدای جهان واجب الوجود // دیدار حور خواهم بس در سجود خویش

گوئی که جود باز عدم شد که کس نماند // کو تربیت کند چو منی را بجود خویش

چون از وجود هیچ کسم نیست راحتی  // در رنج مانده ام همه روز از وجود خویش . 

هم او راست بدوست نویسد، قطعه :

آرزومندی من خدمت دیدار ترا//چون جفای فلک و محنت من بسیارست

تن من کز تو جدا ماند همه نزد خلق (؟)//چون جهان پیش دل و چشم تو بیمقدارست

دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مورست //عیشم از دوری توتلخ چو زهر مارست

بدل خواب و خرد در دل و در دیده ٔ من //شب و روز از غم دیدار (؟) تو خون و خارست

گوشم از گوهر الفاظ تو محروم شده ست //همچو الفاظ تو چشمم همه گوهربارست

گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای //که مرا بی تو به یاد تو فراوان کارست

روزگارت همه خوش باد که بی دیدن یار//روزگار و سر و کارم همه ناهموارست .

(لباب الالباب عوفی ).

دولتشاه سمرقندی در تذکرهالشعراء آرد:

دانشمندی ماهر و ادیبی فاضل و شاعری کامل بوده است و در عهد دولت سلطان سنجر از ترمذ بمرو افتاد و اصل او از بخاراست فاما در خراسان نشو و نما یافته ، معارض رشید وطواط است تا حدی که یکدیگر را اهاجی رکیکه گفته اند ایراد آن هجویات درین کتاب از حرمت دور نمود، خاقانی معتقد ادیب صابر و منکر وطواط است و انوری صابر را در شاعری مسلم میداردو الحق صابر بغایت خوشگوی بوده است و سخن او صاف و روان است و بطبایع نزدیکتر از اشعار اقران او بوده ،

و مربی ادیب صابر سید اجل بزرگوار ابوجعفر علی بن حسین قدامه موسوی است که او را از تعظیم و قدر او رئیس خراسان می نوشته اند و سلطان سنجر سید را برادر خود خوانده و مسکن و موطن سید نیشابور بوده و ضیاع و عقارو احشام او در خراسان بی نهایت بوده است و بغایت سیدی مکرم و مدبر صاحب ناموس بوده است و این سوگندنامه را صابر بمدح سید انشا نموده و این است بعضی از آن قصیده ، و للخه در قائله :

تنم بمهر اسیر است و دل بعشق فدی //همی بگوش من آید ز لفظ عشق ندی

دلم فدی شدو چشمم ندید روی خلاص //خلاص نیست اسیران عشق را بفدی

من و توئیم نگارا که عشق و خوبی را//ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی

ملامتست ازین عشق و عشق بر مجنون// غرامتست ازین حسن و حسن بر لیلی

از آن قبل که عسل را حلاوت لب تست //خدای عزوجل در عسل نهاد شفی

و در تهنیت آنکه سلطان سیدابوجعفر را برادر خطاب نمود قصیده ای میگوید و این بیت از آن قصیده است . لِلخه در قائله :اگرچه بهترین خلقِ عالم را پسر باشدبزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش .

حکایت کنند که صابر نزد سلطان سنجر و ارکان دولت او محترم بودی ، چون اتسز خوارزمشاه با سلطان در خوارزم عصیان ظاهر کرد سلطان ادیب صابر را مخفی بخوارزم فرستاد تا دایم متفحص حالات و منهی اخبار باشد. اتسز شخصی فدائی را فرستاد تا روز جمع سلطان را زخم زند و هلاک کند، ادیب صابر صورت و هیئت آن شخص را بعینه بر کاغذی تصویر کرد و بمرو فرستاد، آن شخص را یافتند و سیاست کردند و ادیب صابر در خوارزم بود اتسز خبر یافت که ادیب صابر چنین کاری کرده است ،ادیب را دست و پا بسته در جیحون انداخت و غرق ساخت ، و کان ذلک فی شهور سنه ست و اربعین و خمسمائه (۵۴۶ ه . ق.). خوندمیر در حبیب السیر آرد:

از شعراء زمان سلطان سنجر ادیب صابر ترمذی است و ادیب در سلک شعراء و فضلا انتظام داشت و اشعار فصاحت شعار بر صفحات روزگار می نگاشت و مهارت او در این فن بمرتبه ای بود که حکیم انوری او را بر خود ترجیح کرده در آن قطعه که در باب تعداد فضائل خود بنظم آورده و این قطعه از جمله منظومات اوست :

دوات ای پسر آفت دولت است// بدو دولت تند را رام کن

چو خواهی که دولت کنی از دوات// الف را ز پیوند تا لام کن

.و در آن ایام که اتسز پسر قطب الدین محمد نوشتکین در خوارزم بود با سلطان سنجر آغاز و اظهار مخالفت نمود و سلطان ادیب را به رسم رسالت نزد اتسز فرستاد و سخنان مشفقانه پیغام داد اتسز کلمات پسندیده سلطان را بسمع رضا اصغا نموده و ادیب را در خوارزم توقیف فرمود و دو سفاک بی باک را فریب داده بمرو ارسال داشت تا فرصت جسته سلطان را بقتل رسانند و ادیب صابر بر این مکیدت اطلاع یافته صبر نتوانست کرد لاجرم عریضه ای مشتمل بر خیال آن محتال نزد سلطان بااقبال فرستاد و سلطان سنجر بعضی از منهیان را بر وجدان آن دو بداختر نامزد گردانیده آن جماعت فدائیان را در خرابات یافتندو حسب الحکم هر دو را بقتل رسانیدند و چون این خبر به اتسز رسید فرمود تا ادیب صابر را در جیحون انداختند انتهی .

سال غرق وی را (۵۴۶ ه . ق)نوشته اند. رجوع به لباب الالباب عوفی ج ۱ ص ۸۰ و ۸۳ و ۸۶، و ج ۲ ص ۱۱۷ و ۱۲۵ و ۱۵۲ و تذکرهالشعراء دولتشاه سمرقندی چ لیدن ص ۱۷، ۶۵، ۹۲، ۹۳ و ۱۱۸ و حبط ج ۱ ص ۳۸۲ و ۴۲۱ و المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص ۱۸۹، ۲۸۶، ۳۴۲ و جهانگشای جوینی شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه میرزا عبدالوهاب اصفهانی «نشاط»(متوفی۱۲۴۴ ه ق)

عبدالوهاب (میرزا ) اصفهانی، ملقب به معتمدالدوله و متخلص به نشاط از فاضلان و شاعران و خوشنویسان قرن سیزدهم و از مقربان دربار فتحعلی شاه قاجار است.

به سال (۱۲۴۴ ه ق) درگذشت او راست:

طفلان شهر بی خبرند از جنون ما// یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست

مائیم و دلی خراب و آن نیز// یک روز به اختیار ما نیست 

تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش // تو کز جفا بخروشی خموش باش که خامی 

راز رندان خرابات مپرسید از ما// به کسی راز نگویند که گوید به کسی

**************

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد// در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

اختران فلکی را اثری در ما نیست // حذر از گردش چشم سیهی باید کرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت // در صف دلشدگان هم نگهی باید کرد

شب که خورشید جهانتاب نهان از نظر است // قطع این مرحله با نور مهی باید کرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط// سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد

و رجوع به مجلهء یادگار سال پنجم شمارهء اول و دوم ص ۱۴۲ و فارسنامهء ناصری ج ۱ ص ۲۷۵ و پیدایش خط و خطاطان ص ۲۵۲ و سبک شناسی ج ۳ ص ۳۳۲ و مجمع الفصحا ج ۲ ص ۵۰۹ و ریاض العارفین ص ۳۱۲ و طرائق الحقایق ج ۳ ص ۱۲۱ و تاریخ ادبیات براون ج ۴ ص ۲۰۰ و ریحانه الادب ج ۴ ص ۱۹۳ و تاریخ اصفهان ص ۱۴۷ و تاریخ ادبیات اته ص ۲۰۱ و صبح گلشن ص ۵۱۸ شود.

زندگینامه ادیب الممالک فراهانی(۱۳۳۵-۱۲۷۷ه .ق)

 
imagesمحمدصادق متخلص به امیری ملقب به ادیب الممالک فرزند حاجی میرزا حسین نوه میرزا معصوم محیط برادر میرزا ابوالقاسم قائم مقام وزیر مشهور محمدشاه است . وی در ۱۴ محرم (۱۲۷۷ ه . ق).متولد شده علوم ادبی زمان را نزد اساتید فن فراگرفت. در شاعری بر اکثر سخنوران عصر خویش پیشی جست.نخست پروانه تخلص داشت و چون ملقب به امیرالشعراء گردید تخلص خود را امیری نهاد. شرح حال او در کتابهای پرفسور برون و در مقدمه دیوانش که بسعی و اهتمام وحید دستگردی در ۱۳۱۲ انتشار یافت مشروحاً ضبط شده است .

این استاد در فنون سخنوری مقتدر و در روانی طبع، قوت حافظه ، تسلط بر تواریخ عرب و عجم و احاطه بر لغات و مضامین فارسی و عربی مسلم زمان خود بوده است . دیوان بیست و دوهزاربیتی او مجموعه ایست .تاریخی راجع به اوضاع دوره مشروطیت و احوال ادارات آن زمان و مطالب گوناگون در باب اشخاص و حوادث آن عهد که قرائت آن از هر جهت خاصه از نظر شرح حال او که بقلم استادانه خود اونگارش یافته است .درخور توجه و شایسته نگاهداری است.

منتخبی نیز از دیوان او بسعی آقای محمدخان بهادر فراهم آمده و بضمیمه مجله ارمغان انتشار یافته است .ادیب الممالک در (۱۳۱۶ ه . ق. )روزنامه ادب را در تبریز و در (۱۳۲۰ ه ق)در مشهد انتشار داد و ضمیمه فارسی جریده ارشاد بادکوبه نیز بخامه او نشر میشد بعلاوه سردبیری روزنامه مجلس را در طهران بر عهده گرفته و خدماتی از این راه بملک و ملت کرده است. خدمات اداری او در وزارت عدلیه بود و در (۱۳۳۵ه .ق) که ماموریت عدلیه یزد بدو محول شده بود مبتلا بسکته ناقص گشته و سال بعد رخ در نقاب خاک کشید.مدفنش در حضرت عبدالعظیم است .

این قصیده را در روز ششم صفر ۱۳۰۸ه . ق. که جشن میلاد شهریاری بود در عمارت باغ شمال قبل از انعقاد سلام گوشزد ولیعهد کرد و بس پسند افتاد:

خجسته بادا بر آفتاب کشور جود//صباح فرخ میلاد بهترین مولود

در این همایون جشن و در این مبارک عید//نشاط باید بر رغم دشمنان حسود

خجسته اکنون کز دهر یافتم مقصد//بویژه اینک کز چرخ یافتم مقصو

چکاوه خواند تکبیر وفاخته تسبیح //صنوبران بقیامند و نوگلان بقعود

سهی قدان بتشهد پریوشان بسلام //قنینه ها برکوعند و جامها بسجود

چمن نمونه ٔ جنات تحتها الانهار//در او فروخت گل سرخ نارذات وقود

سرود زردشت اندر سرود بلبل مست //چنانکه مؤذن نعت پیمبر محمود

سمن بدست درآورده یاره ٔ سیمین //ز ژاله کرده مرصع بلؤلؤ منضود

همی تو گوئی در پای و دست لعبتکان //ز زر و گوهر و لؤلؤ خلاخل است و عقود

ز نای زرین گوئی وز آتشین مجمر//هزار سازد عود و شکوفه سوزد عود

شقیق نعمان از داغ لاله چون ستیان //رود در آتش سوزان همی بکیش هنود

بساط بستان چون خیمه ٔ بلندرواق //زمردینش سقف و ز خیزرانش عمود

سحاب گریان اندر فراز طارم خاک //هوای مهر و مه اندر مقام نقض عهود؟

یکی چو ناقه ٔ صالح برای بچه بدرد//یکی چو زاده ٔ سالف میان قوم ثمود

بسان داود آن آبگیر سازد درع //ولی نوازد مزمار مرغ چون داود

دوزلف سنبل آویخته بسان زره //و یا چو گیسوی مشکین بگرد دامن خود

بجز کنار چمن هر کجا روی باشد//مقام تو چو مقام مسیح بین یهود

ز ابر ایلول اندر بریخت دُرّ و گهر//ز تاک مفتول آویخت زمردین عنقود

بمولد شه گوئی ملک مظفر ریخت //بجیب اهل هنر کیسه های پر ز نقود

بسال شصت ودوم از تولد شه راد//ولی عهد بهنجار و عادت معهود

یکی بساط ملوکانه بر فراخور قدر//بفال نیک بیاراست در جهان وجود

تَلَذﱡ الاعین فیها و تشتهی الانفس //فرشتگان همه برپا هریمنان مطرو

پی چراغان افروخت آتشی که فکند//شراره در دل تاریک مردم اخدود

زمین بلرزید از توپ های آتش بار//چو از وزیدن صرصر حصون امت هود

چنینه روزی فرخنده ذات اقدس شاه //ز عالم غیب آمد عیان بملک شهود

بزرگ ناصردین شَه که ظل دولت وی //همیشه باد ابر فرق مهر و مه ممدود

شهی که پوشد بر بندگان ز امن قبای //شهی که گیرد از دشمنان ز خشم جلود

شده ز رایت وی کشور هنر مفتوح //شده ز صارم وی رخنه ٔ ستم مسدود

بروز بزمش تاج و بوقت رزم فرس //سنانْش در صف هیجا بنانْش در گه جود

یکی چو سعد همام و یکی چو سعد بهام //یکی چو سعدالذابح یکی چو سعد سعود

نموده کشور اسلام را چو دار سلام // ز بسط او شده دارالخلافه دار خلود

خجسته بادا عیدی چنین مبارک و نغز//بروزگار ولیعهد خسرو مسعود

ملک مظفر دین آسمان عدل و ظفر//سپهر حکمت و دانش جهان همت و جود

ز نار خشمش کهسار جسته حالت ذوب //ز آب تیغش دریا گرفته رنگ جمود

رخ بدیعش در دهر قبله ٔ طاعت //در سرایش بر خلق کعبه ٔ مقصود

بداد و بخشش شد جانشین نوشروان //بفضل و دانش شد یادگار بن مسعود

بکار ملک کند راست قامتی که بود//همیشه خم بمناجات و طاعت معبود

ایا بتابش ذات تو در فلک مشهور//ایا ببخشش دست تو در زمین مشهود

بفرخ فرخیت مرغ آفتاب بیوض //برای همچومهت حامله شب است ولود

بپای توسن رهوار تو سمند خیال //همی بماند چون تشنه در میان نفود

ز هیبتت جگر سنگ خاره نرم شود//چنانکه آهن شد نرم در کف داود

تو میتوانی غلطاند مهر را ز فلک //چنانکه فرهاد از کوه بیستون جلمود

چو در کف تو کند کار خامه تیر دبیر//همی بتازد بر مشتری ز قوس صعود

چنانکه دانی بنواخت خلق گیتی را//نه فاریابی تاند چنین نوازد عود

شها کمینه غلام تو اندرین سامان //از آن زمان که بنیروی بخت کرده ورود

ز فر مدح تو و همت امیر اجل //رسیده جان نزارم بمنتهای قصود

خدایگان فرشته فر و هریمن کش //که با لئیم خصیم است و با کریم ودود

بفضل منت دارد که فاضلان جهان //شوند زی در وی از دیار دور وفود

چگونه منت الحق عظیم و بی پایان //چگونه منت حقا بزرگ و نامحدود

یکی منم که برآورده چون گهر از سنگ //هم از مقام خمولم هم از سرای خمود

گذشت آنکه شنیدی که مردمان قدیم //فروختندی یوسف بدرهم معدود

سخن که یوسف مصر من است بازخرد//جهان و هرچه در او را برغم انف حسود

همیشه تا بفرازند گردن و نازند//بتان خلخ و کشمیر از خدود و قدود

چنان عقود و خلاخل بدست و پای بتان //بدست و گردن خصمت سلاسل است و قیود

بر آن قوافی بستم من این قصیده که گفت //ابوالفوارس مدح مغیث دین محمود

هزار و پانصد دینار دادش از زر سرخ //ابا دویست شتر بارشان متاع و نقود.
در انتقاد از اوضاع عدلیه در سال ۱۳۲۹ هَ . ق . گوید:
روزی ز جور خصم ستمگر ظلامه ای //بردم بنزد قاضی صلحیه ٔ بلد

دیدم سرای تیره و تنگی بسان گور//تختی شکسته در بن آن هشته چون لحد

میزی پلید و صندلئی کهنه پای آن //بر صندلی نشسته سیاهی درازقد

سوراخ رخ ز آبله و چانه از جذام //خسته سرش ز نزله و چشمانش از رمد

از سبلتش بریخته چون گرگ پیر پشم //وز گردنش برآمده چون سنگپا غدد

تقویم پیش روی و نظر بر خط بروج //همچون منجمی که کند اختران رصد

بر روی میز دفترکی خطکشیده بود//چون لاشه ای برآمده ستخوانش از جسد

پهلوی آن دواتی و در جنب آن دوات //پاکت سه چار دانه و استامپ یک عدد

سوی دگر ز خانه حصیری و چند طفل //زالی خمیده قد ز نفاثات فی العقد

طفلی بگاهواره کنیفی بزیر آن //بندی ز گاهواره فروبسته بر وتد

دیگی و کمچه ای و سبوئی و متردی //آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد

قاضی بصندلی چو بپشم شتر قراد//در خدمتش پلیسکی استاده چون قرد

کردم سلام و گفت علیکم ز روی کبر//زیرا که بود ممتلی از نخوت و حسد

دادم عریضه را و سپردم بهای تمر//گفتا بیا بمحکمه اندر صباح غد

هر دم که شَدِّ رحل نمودم بحضرتش //گفتم که یا الهی هَیِّی ْٔ لنا رشد
یک روز گفت کز پی خصمت ز محکمه //احضارنامه رفته و هستیم درصدد

سبز و سفید و سرخ فرستاده ایم باز//دیگر نمانده مهرب و مَلجا و ملتحد

فردا اگر نیاید حکم غیابیت //خواهیم داد و نیست دگر جای منع و صد

روز دگر بمحکمه رفتم بقصد آن //کز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد

قاضی بکبر گفت که خصم تو حاضرست //دعوی بیار و حجت و برهان و مستند

گفتم ببین قباله ٔ این ملک را که من //هم مالکم به حجت و هم صاحبم به ید

گفتا که چیست مدرک و اصل این قباله را//بنمای بی لجاجت وتکرار و نقض و شد

گفتم که این علاقه بسادات هاشمی //نسلاً بنسل ارث مضر باشد و معد

این است مهربوذر و سلمان و صعصعه //هم اصبغ نباته ، سلیمان بن صرد

گفتا بهل حدیث خرافات و حجتی //آور که مدعی نتواند بحیله رد

اینان که نام بردی از ایشان نبوده اند//هرگز بنزد ما نه مصدق نه معتمد

قانونی است محکمه ، برهانی است قول //گفتار منطقی کن و بیرون مرو ز حد

گفتم بحکم شاه ولایت علی نگر//کو شد خلیفه بر نبی و مر مراست جد

گفتا علی بحکم غیابی علی الاصول //محکوم شد بکشتن عمروبن عبدود

گفتم ز قول احمد مرسل بخوان حدیث //کز راویان رسیده به اهلش یداً بید

گفتا چه اعتماد بر آنکس که بسته حبل //بر گردن ضعیفه ٔ بیچاره از مسد

گفتم بنص قرآن بنگر که جبرئیل //آورد بهر احمدش از درگه احد

گفتا به پرسنل نبود نام جبرئیل //قرآن نخورده تمر و نخواهد شدن سند

این حرفهای کهنه پرستان فکن بدور//نو شد اساس ، صحبت نو باید ای ولد

چون نه گوا نه حجت مسموع باشدت //مانحن فیه را بعدو ساز مسترد

چون این سخن سرود یقین شد مرا که او//لامذهبی پلید و بلیدیست نابلد

گرگی است رفته در گله اندر لباس میش //بر ظالمان چو گربه ، بمظلوم چون اسد

نه معتنی بقاعده ٔ دین و رسم داد//نه معتقد بداور بخشنده ٔ صمد

از اخذ و بند ورشوه و کلاشی و طمع//بر سینه ٔ کسی ننهاده ست دست رد

نه سوی حق گشوده ز راه امیدچشم //نه در نماز سوده بخاک از نیاز خد

چشمش بسان ابر دمادم به رعد و برق //آزش بسان بحر پیاپی به جزرو مد

قولش بدستگاه پلیس است متبع//حکمش به پیشگاه رئیس است مطرد

دیدم بهیچ چاره و تدبیر و مکر و فن //نتوان طریق حیله ٔ او را نمود سد

کردم رها به خصم زر و مال و خان و مان //پژمرده همچو گل شدم افسرده چون جمد

از صلحیه گرفته شدم راست تا تمیز//دیدم تمام متفق القول و متحد

حکمی که شد ز صلحیه صادر بر تمیز//قولی ست لایخالف و امری ست لایرد

المؤمنون اخوه بر این قوم صادق است //کایمانشان بقلب چو بر آب جو زبد

بادا ز کردگار بر این قاضیان دون //دشنام بی نهایت و نفرین لایعد

طاق و رواق عدلیه را برکند ستون //آنکو فراشت سقف سما را بلاعمد.

(لراقمها فی لیلهالاحد ۲۲ شهر ذی الحجه الحرام ۱۳۲۰ هَ . ق . و تحول الشمس فی هذه اللیله الی برج الحمل بعد ان مضت من غروب الشمس بافق خراسان ۴ ساعت و۵۳ دقیقه ).
مهر در بیت الشرف شد ما بزندان اندریم //ماه طالع گشت و ما با نحس کیوان اندریم

غرقه ٔ دریای اشکیم از غمش سر تا قدم //لیک از هجران او در نار سوزان اندریم

ای تن آسان مانده در ساحل به استخلاص ما//همتی بگمار کاندر موج طوفان اندریم

پرتوی ای مهر رحمت لطفی ای باد بهار//زآنکه ما در دست سرمای زمستان اندریم

ای ز وصل دوستان آسوده در دارالسرور//یاد کن از ما که در این بیت الاحزان اندریم

روزگاری شد که با جمعی پریشان روزگار//بسته در زنجیر آن زلف پریشان اندریم

چون سکندر تشنه ٔ آب حیاتیم از لبش //زین سبب دیریست در ظلمات هجران اندریم

گرچه مینالیم چون بلبل ز هجرانش مدام //لیک از یاد رخش در باغ و بستان اندریم

نامسلمانست چشمش ای مسلمانان فغان //کاین زمان در دست ترکی نامسلمان اندریم

دیو در خلوتگه ما ره ندارد کاشکار//با پری رویان غیبی در شبستان اندریم

سرکشی کردیم از فرمان عقل اما بطوع //شهریار عشق را گردن بفرمان اندریم

از امیری خواستم اسرار پیرعشق را//گفت ما با کودکان در یک دبستان اندریم .

این قطعه به دبیرالملک نوشت که بذکاءالملک وزیر عدلیه برساند بتاریخ ۱۳صفر ۱۳۳۰هَ . ق .

خدایگانا میرا ز حال خود قدری//بحضرت تو سرایم که جای کتمان نیست

همه پزشکان از من کناره میجویند//مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست

همه دلیران پیش قضا سپر فکنند//بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست

دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش//که در جهانم هیچ اعتنا بدیوان نیست

برای نان نروم زیر بار منّت خلق//که آب و نانم جز با خدای منان نیست

ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم//که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست

روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن//بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست

قسم بجان تو کز جان دلم بتنگ آمد//اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست

من آن بهشت کمالم که سرو باغم را//طمع بباد بهاران و ابر نیسان نیست

هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم//چرا که عقلم فرمان پذیرشیطان نیست

چهار طبع مخالف موافقند مرا//کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست

وزیر عدلیه از من بغفلت است آری//سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست

اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی//چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست

و دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت//یکی عبادت در معبد سلیمان نیست

جهانیان همه آلات کار یکدگرند//جز این در آیه ٔ توریه و صحف و فرقان نیست

اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی//زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست

کرامت و شفقت گر نباشد انسان را//اگرچه زیبا دارد شمایل ، انسان نیست

ز من بگوی مر او را که همتی فرمای//کنون ، که کار جهان جاودانه یکسان نیست

من از قضای فلک جاودان ادیبستم//ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست

همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت//که آسیای فلک هم هماره گردان نیست

بفضل و احسان دیوان شدندخادم جم//که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست

گر تو وارث آن خاتم سلیمانی//چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست

بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ//که کشتنی است ، ترا گر سزای قربان نیست

مرا بمنت کیوان و تیر درمفکن//که کلک و طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست

روت کیوان از باد من فسرده چنانک//که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست

دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان///که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست

مهل طرازم عنوان بدان کس از غم خود//که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست

بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار//بدیگری که بهرکس ارادت آسان نیست

ترا طریق تعاون نبایدم آموخت//که هیچ نکته ٔپوشیده بر تو پنهان نیست .
رجوع به دیوان ادیب الممالک چ تهران وادبیات معاصر تألیف رشید یاسمی شود.

لغت نامه دهخدا