زندگینامه محمد بن همام اسکافى (۲۵۸- ۳۳۶ ق)

ابوعلى محمد بن همام بن سهیل اسکافى. از چهره‏هاى درخشان، بزرگان شیعه و یاران سفراى امام زمان علیه السلام.وى در اسکاف- محلى میان بصره و کوفه- زاده شد. در آن زمان کوفه و اطراف آن به عنوان سرزمین دوستداران به حضرات معصومین علیهم السلام شناخته مى ‏شد.

محمد در خانواده‏اى تازه مسلمان که اسلام را از شیعیان پذیرفته بودند، چشم گشود و پرورش یافت.
خود مى ‏گوید:
«پیش از به دنیا آمدنم، پدرم نامه‏اى براى امام حسن عسکرى علیه السلام نوشت و از ایشان خواست تا دعا بفرماید خداوند فرزند صالحى را به وى عطا فرماید. امام در ذیل نامه مرقوم فرمود: خداوند خواسته تو را برآورده فرمود».

محمد اسکافى پس از تحصیلات مقدماتى، براى کسب دانش آن روزگار به بغداد که آن زمان مرکز دانش بود، رهسپار شد اما هدف مهم‏تر وى آن بود که بدین طریق به نایب خاص قائم آل رسول علیه السلام نزدیک و نزدیک‏تر شود و بتواند دستورهاى ایشان را اجرا کند.
شیخ طوسى درباره وى مى گوید:

«ابوعلى محمد بن همام اسکافى، شخصیتى جلیل القدر و مورد اطمینان است و روایات فراوانى را روایت کرده است».
محمد اسکافى در ۸۰ سالگى به سراى باقى شتافت.

تألیفات وى:

۱- کتاب التمحیص؛
۲- الانوار فى تاریخ الائمه.

منابع فقه شیعه (ترجمه جامع أحادیث الشیعه)//آقاحسین بروجردی

زندگینامه ابوالحسن على بن محمد سمرى چهارمین نائب خاص حضرت ولی عصر(ص)

سفیر چهارم

چهارمین سفیر کبیر حضرت صاحب الاءمر و نماینده نامى آن حضرت ، مرد بزرگى است به نام ((ابوالحسن على بن محمد سمرى .))
این مرد بزرگ ، پس از وفات جناب نوبختى ، حسب الامر حضرت ، جانشین او گردید. شیخ نوبختى وصیت کرد و وصى خود را ابوالحسن  على بن محمد سمرى ، معرفى کرد.
جناب شیخ سمرى ، جمیع وظایفى را که جناب نوبختى انجام مى داد، انجام داد.
ولى سفارت کبرى به مرگ او خاتمه یافت و دیگر کسى از مقام مقدس حضرت صاحب الاءمر، بدین منصب راه نیافت و غیبت کبرى آغاز گردید.

وفات جناب شیخ سمرى که در رسید، جمعى از بزرگان شیعه در کنار بسترش بودند و از جانشین او پرسیدند. او گفت :به ما امرى نشده که وصییى و خلفى براى خودم تعیین کنم .
ابومحمد مکتب مى گوید:در همان سالى که جناب سمرى وفات کرد، من پیش از وفاتش شرفیاب حضورش بودم . جناب شیخ سمرى ، توقیعى را به من نشان داد که از مقام مقدس حضرت صاحب الاءمر علیه السّلام صادر شده بود:((بسم الله الرحمن الرحیم . یا على بن محمد سمرى ! خداوند اجر برادرانت را در مرگ تو بیشتر بکند. تو تا شش روز دگر خواهى مرد. آماده باش و به کسى وصیت مکن که پس از وفات جانشین تو شود. اینک غیبت کبرى رخ داد. ظهورى در کار نیست مگر پس از اذن خداى (تعالى ) و آن پس از زمانى دراز و قساوت قلبها و آکنده شدن زمین از ظلم و جور خواهد بود. به همین زودى ، کسى در میان شیعیان من مى آید و ادعاى مشاهده مى کند. بدان کسى که پیش از خروج سفیانى و صیحه آسمانى ، ادعاى مشاهده کرد، دروغگو و افتراگر خواهد بود. ولا حول و لا قوه الا بالله )).

من صورت توقیع را برداشتم و مرخص شدم . روز ششم به خدمتش رسیدم . دیدم در بستر مرگ قرار دارد و در حال جان دادن است .
کسى از او پرسید: جانشین تو کیست ؟
گفت : خدا خواسته اى دارد که بایستى انجام شود. این را بگفت و از دنیا رفت .
و این آخرین سخنى بود که از او شنیدم .
جناب سمرى در نیمه شعبان سال ۳۲۹ قمرى وفات کرد و آن ، آخرین سال غیبت صغرى بود.
تنى چند از بزرگان قوم ، در بغداد، در حضور جناب سمرى جمع بودند. بناگاه فرمود:
خداى رحمت کند ابن بابویه قمى را. بزرگان حاضر، تاریخ آن روز را یادداشت کردند. طولى نکشید که از قم خبر رسید که جناب ابن بابویه در همان روز وفات کرده است .

وکیلان و نمایندگان

چهار تن نامبرده ، که شرح حال آنها به طور کوتاه گذشت ، شخصیتهاى درجه اولى بودند که سفیر کبیر تام الاختیار حضرت صاحب الاءمر به شمار مى آمدند و از سوى خود آن حضرت منصوب شده بودند.
در کنار این بزرگان ، شخصیتهاى درجه دومى نیز قرار داشتند که ماءموران و وکیلان و نمایندگان حضرت بودند و از سوى حضرت نیز، توقیع به نام ایشان صادر شده بود.

امامان گذشته نیز داراى این گونه وکلاء بوده اند. یکى از آنها ابوالحسین محمد بن جعفر اسدى است .
شیخ در کتاب الغیبه و صدوق در اکمال ، از این مرد بزرگ نام مى برد. شخصى به وسیله یکى از سفراى کبار به حضور حضرت صاحب الاءمر علیه السّلام نامه اى مى فرستد و حکم بیت المالى را که نزد او بوده مى پرسد. پاسخش مى رسد:((در شهر رى به محمد بن جعفر عربى بپرداز؛ او در زمره کسانى است که مورد اعتماد وثوق ماست )).

((ابوجعفر محمد بن على بن نوبخت )) در نامه اى عرض مى کند: من به دیانت ((محمد بن عباس )) اعتماد دارم . جوابش چنین مى رسد: ((اسدى بهترین کس است ؛ دگرى را بر او مقدم مشمار)).
پانصد درهم نزد ((محمد بن شاذان نیشابورى )) از بابت بیت المال جمع شده بود که بیست درهم کم داشت . ابن شاذان از خودش بیست درهم روى آنها مى گذارد تا پانصد درهم کامل شود و آنها را به جناب اسدى مى پردازد و از جبران نقیصه آن چیزى نمى گوید.

سید حضرت که برایش مى رسد، در آن نوشته شده بود:((پانصد درهم ، که بیست درهم آن از آن خودت بود، واصل شد)).
((کاتب مروزى )) هزار دینار بدهکار بیت المال بوده است . دویست دینار به جناب حاجز وشّاء مى پردازد. رسید آن که مى رسد، در آن نوشته شده بود: ((اگر خواستى پس از این بپردازى ، به ابوالحسین اسدى در شهر رى ، بپرداز)).
یکى دو روز که از رسیدن مى گذرد، خبر وفات جناب حاجز به گوشش مى رسد.
اسدى با پاکیزگى و نیکنامى در ماه ربیع نخست سال ۳۱۲ از دنیا رفت .

حاجزبن یزید

حاجز در زمره بزرگانى است که از سعادت نمایندگى حضرت صاحب الاءمر برخوردار بود. مردى در نمایندگى او و سفارتش شک مى کند و از پرداختن بیت المالى را که نزدش بوده به او خوددارى مى کند. هنگامى که به شهر سامره مى رسد، بدون سابقه ، نامه اى از حضرت صاحب الاءمر بدین مضمون به دستش مى رسد:((در ما شکى نیست . چنانچه در کسى که از سوى ما منصوب شده ، شکى نخواهد بود. آنچه به همراه آورده اى . به حاجزبن یزید بپرداز)).

احمد بن اسحاق

((احمد بن اسحاق اشعرى ، ابوعلى قمى )) بزرگ دانشوران قم و پیشواى آنها بوده است .
مردى است که سعادت همزمانى چهار امام را داشته است :حضرت جواد، حضرت هادى ، حضرت عسکرى ، حضرت صاحب الاءمر علیه السّلام .
و در زمان غیبت صغرى از دنیا رفته است .
یکى از بزرگان مردم قم ، نامه اى به حضور حضرت صاحب الاءمر مى فرستد و در آن چنین مى نویسد:
احمد بن اسحاق قصد سفر حج دارد و هزار دینار احتیاج دارد اجازه مى دهید به عنوان قرض از بیت المال بردارد و هنگام بازگشت ، قرضش را ادا کند.
پاسخ حضرت چنین بود:((ما هزار دینار به او بخشیدیم و پس از بازگشت نیز نزد ما چیزى دگر دارد)).
جمله اخیر را احمد براى زنده باز گشتن خود، مژده مى داند؛ چون در اثر پیرى و ناتوانى ، امید رسیدن به کوفه را در خود نمى دید.
این مرد بزرگ پس از بازگشت از حج ، در شهر حلوان (سر پل ذهاب کنونى ) از دنیا مى رود و هم اکنون قبر مقدسش ، در آن شهر مزار است .

پیش از آنکه مرگش فرا رسد، پارچه از سوى حضرت به عنوان هدیه برایش مى رسد.
احمد مى گوید: این خبر مرگ من است و این کفن من . او را در همان پارچه ، کفن مى کنند.
در توقیعاتى که از مقام مقدس حضرت صاحب الاءمر صادر شده ، او را به وصف ((ثقه )) توصیف فرموده اند.
در یکى از آنها که نامش برده شده ، در کنار نامش ((سلمه الله )) ذکر شده است .

این عالم بزرگ تاءلیفاتى نیز داشته است :
۱٫علل نماز، که کتاب بزرگى بوده است ؛
۲٫ مسائل رجال حضرت هادى . گویا پرسشهایى است که اصحاب آن حضرت از آن حضرت کرده اند.

ابراهیم بن مهزیار

((ابراهیم بن مهزیار)) اهوازى است که ملقب به ابواسحاق بوده و در اهواز سکونت داشته و نماینده و وکیل حضرت عسکرى در آن شهر بوده است .
از تاءلیفات او، کتاب بشارات است .
این مرد بزرگ به صدق در نقل حدیث ، شناخته شده بود.
پسرش چنین مى گوید:
نزد پدرم بیت المالى هنگفت جمع شده بود. پس از وفات حضرت عسکرى علیه السّلام با خود برداشت که به بغداد برد و به صاحبش برساند. هنگامى که در اهواز سوار کشتى گردید و من به مشایعتش به درون کشتى رفتم ، ناگهان لرزى شدید سراپایش را فرا گرفت .
به من گفت : فرزندم ! مرا برگردان ؛ این مرگ است که به سراغ من آمده است .
او را برگردانیدیم و پس از سه روز از دنیا رفت .
پیش از مرگ ، مرا وصى خود قرار داد و به من گفت : تقوا پیشه ساز و این مال را به صاحبش برسان .
من عزم سفر عراق کردم و بیت المال را با خود برداشته و همراه بردم . به بغداد که رسیدم ، خانه اى در کنار شط اجاره کردم و از مالى که همراه داشتم به کسى چیزى نگفتم .

با خود گفتم بایستى برهانى ببینم تا او را بدهم چنانچه در زمان حضرت عسکرى نیز براهینى از حضرتش مشاهده مى کردیم . اگر چنین شد، مال را به صاحب برهان مى پردازم .
وگرنه خودم آن را بطور دلخواه خرج خواهم کرد.
دیرى نپایید که رسولى نزد من آمد و نامه اى براى من آورد که :یا محمد همراه تو این مبلغ مال است . و مقدارش تعیین شده بود و از کم و کیف آن خبر داده بود. اضافه بر این ، از چیزهایى که در میان آن بود نیز، خبر داده شده بود که من از آنها خبر نداشتم .
من بیت المال را به رسول حضرت دادم .

پس از آن ، نامه اى برایم رسید بدین مضمون :
((ما تو را قائم مقام پدرت قرار دادیم ؛ حمد خداى را به جا آور)).
پس از ابراهیم ، پسرش محمد نیز، نماینده و وکیل حضرت در اهواز بوده است .

معجزاتى چند از حضرتش در زمان غیبت صغرى

در جستجوى حق

دانشورى به نام ((ابوسعید غانم )) در سرزمین کشمیر مى زیست و نزد پادشاه کشمیر قرب و منزلتى داشت . او یکى از چهل تن بود که همگان اهل دانش و بینش بودند و تورات و انجیل را خوانده و از زبور داود بهره برده بودند.
پادشاه کشمیر براى آنها احترامى بسزا قائل بود و مردم کشمیر نیز چنین بودند.
روزى که ایشان گرد یکدیگر نشسته بودند، سخن از حضرت محمد صلى الله علیه و آله به میان آمد.
چون نام آن حضرت را در کتابهاى خودشان دیده و خوانده بودند، خواستند بدانند که حضرتش ظهور کرده یا نه . تصمیمشان بر این شد که غانم را بفرستند تا از ظهور آن حضرت آگاه شود که آیا محقق شده یا خیر.
غانم ، خاک کشمیر را پست سر مى گذارد و به سوى کابل روانه مى گردد.
توشه راهى و اندوخته اى نیز با خود بر مى دارد. راهزنان وى را در راه دستگیر مى کنند و آنچه که همراه داشته ، از او مى گیرند و مى برند.

ولى غانم دست از مقصد خود بر نمى دارد و خود را به کابل مى رساند. سپس از کابل به سوى بلخ روانه مى شود. در آنجا با امیر بلخ که مسلمان بوده روبرو مى شود و داستان خود را براى امیر مى گوید.
امیر، تنى از چند از فقیهان و دانشوران کشور را مى خواند و از ایشان مى خواهد که اسلام را بر غانم عرضه دارند.
در ملاقاتى که میان غانم و دانشوران بلخ رخ مى دهد، غانم از ایشان مى پرسد:محمد کیست ، و آیا ظهور کرده است ؟
جوابش چنین بود: او پیغمبر ما و فرزند عبدالله است و حضرتش ظهور کرده ، ولى اکنون از دنیا رفته است .
غانم مى پرسد: خلیفه اش کیست ؟ مى گویند: ابوبکر.
غانم از نسب ابوبکر مى پرسد. مى گویند: از قریش است .

غانم مى گوید: این محمدى که شما مى گویید، پیغمبر نیست . چون محمدى که در کتابهاى ما از پیامبریش خبر داده اند، کسى است که خلیفه اش پسر عمویش است . و شوهر دختر اوست و پدر فرزندان او.
آنها به امیر بلخ گزارش مى دهند که این مرد از شرک بیرون شده ، ولى کافر گردیده ، بفرما تا گردنش را بزنند.
غانم که خود مسیحى بوده ، از این سخن نمى هراسد و به آنها مى گوید: من مشرک نیستم و دین دارم و از آن دست بر نمى دارم مگر آن که براى من ثابت کنید که دین من باطل است و دین حق را به من نشان دهید تا من بپذیرم .

امیر بلخ که مرد پخته اى بوده ، دانشورى را به نام ((حسین بن اسکیب )) طلب مى کند و به او مى گوید: غانم را هدایت کن و دین حق را به وى بیاموز.
ابن اسکیب مى گوید: فقیهانى که در پیرامون تو هستند بفرما تا با وى مناظره کنند و حقیقت را برایش اثبات کنند.
امیر مى گوید: سخن همان است که گفتم ؛ شما بایستى این وظیفه را انجام دهید.
در تنهایى با او سخن بگو و در سخن ، نرمش به کار بر.

ابن اسکیب ، اطاعت مى کند و غانم را به کنارى مى کشد و با وى به سخن مى پردازد.
غانم از او مى پرسد: محمد کیست ؟
ابن اسکیب مى گوید: محمد، همان کسى است که آنها به تو گفتند، ولى آنچه من مى گویم ، این است که خلیفه اى که خودش تعیین کرده ، پسر عمویش على بن ابى طالب است و همو شوى دختر محمد، به نام فاطمه ، است و پدر فرزندان محمد، حسن و حسین است .

سرانجام ، غانم به دست ابن اسکیب مسلمان مى شود و ایمان مى آورد و به یگانگى خدا و پیامبرى رسول خدا صلى الله علیه و آله شهادت مى دهد.
سپس نزد امیر بلخ مى رود و او را از اسلام خود آگاه مى کند.
امیر او را به ابن اسکیب مى سپارد که احکام دین را به وى بیاموزد.
او هم چنین مى کند و غانم را بر احکام اسلام آگاه مى کند.

وقتى غانم از ابن اسکیب مى پرسد: خلیفه محمد که از دنیا برود، خلیفه اى دیگر به جایش مى نشیند. اکنون خلیفه على کیست ؟
ابن اسکیب مى گوید: حسن ، و پس از حسن ، حسین و سپس یکایک امامان را براى غانم نام مى برد تا به حضرت امام حسن عسکرى مى رسد. سپس به وى مى گوید: تو بایستى بروى و از خلیفه حضرت عسکرى جستجو کنى .
غانم از بلخ بیرون مى شود و راه بغداد را پیش مى گیرد تا بدان شهر مى رسد.

چند روزى در بغداد مى ماند و نمى داند چگونه به مقصد برسد. ولى مقصد به سراغش مى آید، چه وقت ؟ وقتى که در لب رود به وضو گرفتن مشغول بوده و با خود مى گفته : براى چه از بلخ بیرون شدم و به بغداد رسیدم و سرگردان گشتم ؟ ناگهان مى شنود که کسى وى را به نام مى خواند و مى گوید:برخیز و به خدمت مولایت شرفیاب شو.

غانم ، تعجب مى کند و با خود مى گوید: این مرد از کجا مرا شناخت و نام مرا از کجا مى داند و از که شنید و چگونه مرا پیدا کرد و این پیام را به من رسانید؟
فرصت را غنیمت شمرده ، همراه پیام آور روانه شد. از کوى و گذرى چند گذشتند، تا به خانه اى رسیدند که داراى باغچه اى بود و سعادت شرفیابى خلیفه حضرت عسکرى علیه السّلام نصیبش گردید و حضرتش را نشسته دید. چشم آن حضرت که بر غانم افتاد، به زبان هندى با وى سخن آغاز کرد و نام وى را برد. پس یکایک چهل دانشمند کشمیرى را نام برد.
سپس فرمود: ((مى خواهى امسال با اهل قم به حج بروى ؟)) غانم عرض کرد: آرى .
فرمود: ((امسال حج مکن و به خراسان برگرد و سال نو به حج برو و کیسه اى زر به وى عنایت فرمود و گفت : این مبلغ را خرج خود قرار بده و در بغداد به خانه فلانى برو و از آنچه که دیدى با وى سخن مگو)).
غانم ، اطاعت کرد و به خراسان برگشت و سال نو به زیارت حج مشرف گردید.

استجابت دعا

((محمد بن صالح )) نامه اى حضور آقا مى فرستد و براى استخلاص کسى از زندان ، طلب دعا مى کند و اذن مى خواهد که کنیزکش ‍ را باردار سازد.
در پاسخ نامه ، چنین آمده بود: کنیزک را باردار ساز ولى آنچه خدا بخواهد مى کند و زندانى ، نجات خواهد یافت .
به رسیدن پاسخ ، زندانى یافت و کنیزکش باردار گردید، ولى سر زا رفت .
آن وقت به مقصود از جمله ((آنچه خدا بخواهد مى کند)) پى برد.

((ابوغالب زرارى )) که از بزرگان علما بوده ، از کوفه به بغداد مى رود و به خدمت جناب ((شیخ ابوجعفر عمرى مى رسد و از سوء خلق زنش شکایت مى کند و به وسیله او از حضرت تقاضاى دعا مى کند. شیخ ابوجعفر، در نامه اى به خدمت آن حضرت ، چنین مى نویسد: ابوغالب زرارى دچار مشکلى است که سراپاى وجودش را فراگرفته و تقاضاى دعا دارد.
در جواب نامه ، چنین آمده بود: ((خداوند میان زرارى و همسرش را اصلاح کند)).

ابو غالب که به کوفه بر مى گردد، زنش که از او غضبناک شده و به خانه کسانش رفته ، بزودى بر مى گردد و لبخندى بر لبان دارد و از شوهر عالى مقامش پوزش مى طلبد و از کرده هایش پشیمانى ابراز مى دارد و خوش سلوک و خوشرفتار مى شود؛ به طورى که گاه ابوغالب بر او شدت مى کند، زن با خوشرویى ، تحمل مى کند. گاه ابوغالب دست به کارى مى زند که زنان تحملش را ندارند، ولى زن خشمگین نمى شود و دست از خوشزیستى بر نمى دارد و بدین روش ادامه مى دهد تا مرگ ، میان آن دو جدایى انداخت .

مردى نامه اى مى فرستد و تقاضاى دعا براى بار همسرش مى کند که هنوز چارماهه نشده بود. در جواب نامه چنین آمد: ((بزودى ، پسرى خواهى داشت )).
((قاسم بن علا)) که از ماءموران عالى مقام آن حضرت بود، نامه اى خدمتشان مى فرستد و تقاضاى دعا براى داشتن فرزند مى کند.
در جواب نامه ، چنین آمد: ((خداوندا به قاسم پسرى روزى فرما که چشمش را روشن کند و حملى را که در راه دارد، وارث او باشد)).
قاسم از حمل اطلاعى نداشت . جاریه اش را مى خواهد و مى پرسد: باردار هستى ؟ مى گوید: آرى . ولى به وى خبر نداده بود.

((على بن بابویه ))، عالم بزرگ و فقیه عالى مقام عصر به وسیله جناب ((شیخ حسین بن روح نوبختى ))، تقاضاى دعا براى داشتن پسر مى کند.
جناب شیخ  تقاضایش را عرضه مى دارد. و پس از گذشت سه روز به وى خبر مى دهد: ((خواسته ات انجام شد و پسرى پر برکت برایت خواهد آمد که خودت و دیگران از او بهره برید، و پس از آن ، فرزندان دیگرى نیز به دنیا مى آیند)).
((خضر بن محمد))، بدهکارى خود را به بیت المال ارسال مى دارد و براى شفاى بیمارى خودش تقاضاى دعا مى کند و از پوشیدن جامه اى از کرک مى پرسد. قاصد خضر که به خدمت جناب شیخ ابوجعفر مى رسد، پیش از آن که امانت را رد کند و پیام را برساند، جناب شیخ ، نامه اى از آن حضرت بیرون آورده به او مى دهد.

نامه اى کوتاه و مختصر:

((بسم الله الرحمن الرحیم . دعا براى شفاى بیمارى خودت خواسته بودى ، خدا به تو سلامتى بدهد و آفتها را از تو دور فرماید و تبهاى پى در پى را از تو بزداید و سلامت و تندرست گرداند)). خضر، شفا مى یابد و با سلامتى ، زیست مى کند.

آگاهى از مرگ و حیات

((قاسم بن علا)) ماءمور عالى قدر حضرت ، داراى چند پسر بود و تقاضاى دعا براى آنها کرد. جوابى نرسید.
پسرانش ، همگان مردند. سپس پسرى برایش متولد شد که نامش را حسن گذارد. نامه اى تقدیم داشت و براى او تقاضاى دعا کرد.
تقاضایش پذیرفته شد و حسن زنده ماند.

((شیخ ابوجعفر)) داراى نوزادى شد و براى شستشویش در روز هفتم یا هشتم به وسیله نامه اى ، اذن خواست . جواب نامه نیامد. نوزاد روز هشتم بمرد.
سپس نامه اى برایش رسید که دو پسر برایت خواهند آمد و جاى او را خواهند گرفت ؛نخستین را احمد نام بده و دگرى را جعفر
و چنان شد.
سالى که قرمطیان ، حجر اسود را آورده و مى خواستند سر جایش بگذارند، عالم بزرگ ((ابن قولویه )) به بغداد مى رود و عزم سفر حج دارد و مى خواهد ببیند چه کسى حجر را سر جایش خواهد گذارد. چون مى دانست گذارنده حجر، دست پاک و منزه حجت خداست و دستى دگر نمى تواند دخالت داشته باشد.

در بغداد سخت بیمار مى شود به طورى که مرگ را در برابر خود مى بیند. نامه اى مى نویسد که مشتمل بر پرسش از عمرش بوده و آیا بیمارى او کشنده اش است یا نه ؟
نامه را مهر مى کند و به کسى که عازم حج بوده مى دهد و مى گوید: این را به کسى ده که حجر اسود را به جایش مى گذارد.
پیک او به مکه مى رسد و ناظر گذاردن و نصب حجر مى شود. به گذارنده حجر نزدیک مى شود تا نامه را برساند. حضرتش به او مى گوید: نامه را بده .

قاصد، نامه را مى دهد و بدون آن که نامه را باز کند، حضرتش مى فرماید: ((به او بگو: در این بیمارى بر تو خطرى نخواهد بود و آنچه از آن چاره اى نیست سى سال دگر است )). ابن قولویه ، پس از سى سال از دنیا مى رود.
((على بن زیاد صیمرى )) نامه اى تقدیم مى دارد و کفنى تقاضا مى کند.
در پاسخ نامه ، چنین آمده بود: ((تو در سال دویست و هشتاد به کفن محتاج خواهى شد)).
على در همان سال مى میرد و پیش از مرگش ، کفنى برایش فرستاده مى شود.

((شلمغانى )) انتظار داشت که پس از وفات شیخ ابوجعفر عمرى ، جانشین شود و سومین نایب خاص حضرت گردد، ولى لیاقت نداشت و بدین آرزو نرسید و ((شیخ حسین بن روح نوبختى )) بدان منصب عالى نایل شد.
شلمغانى با جناب شیخ نوبختى به مبارزه برخاست و ادعا کرد که من نایب سوم هستم و ماءمورم که این حقیقت را در باطن و در ظاهر بگویم و جناب شیخ دروغ مى گوید و نایب حضرت نیست و به او پیشنهاد مباهله کرد تا دانسته شود آن که پس از مباهله مى ماند راستگوست و بر حق ، و آن که فانى مى شود دروغگوست و بر باطل ؛ تا مردم دروغگو را از راستگو بشناسند.
جناب حسین ، مى پذیرد و برایش مى نویسد: هر یک از ما دو تن ، زودتر بمیرد، او دروغگو خواهد بود و آن که بماند، راستگوست .
طولى نمى کشد که شلمغانى در سال ۳۲۳ به دار آویخته مى شود و از بین مى رود و یارش ابن ابى عون نیز همراهش بوده است .
ولى جناب شیخ نوبختى همچنان سالم و پابرجا مى ماند و سالیان درازى به زندگانى خویش ادامه مى دهد.

طلا کردن سنگریزه

((ازدى )) به طواف کعبه اشتغال داشت و شش دور را انجام داده بود و مى خواست دور هفتم را انجام دهد. مى بیند در سمت راست کعبه ، گروهى گرد جوانى خوشرو حلقه زده اند که بوى عطر از وجودش مى وزد.
با آن که جوان است ، ولى داراى هیبتى است مخصوص و براى حاضران سخن مى گوید. ازدى به حضورش مشرف مى شود و سخنانش را مى شنود.

مى گوید: خوش سخن تر از او کسى ندیدم و زیباتر از کلامش ، کلامى نشنیدم پرسیدم : این کیست ؟
گفتند: فرزند رسول خداست که سالى یک روز،براى دوستانش ، ظاهر مى شود و سخن مى گوید.
ازدى به حضرتش عرض مى کند: مرا هدایت کنید.
حضرت سنگریزه اى کف دستش مى نهد. ازدى دستش را مى بندد.
کسى از او مى پرسد: چه به تو داد؟ ازدى مى گوید: سنگریزه . ولى وقتى که دستش را باز مى کند، مى بیند شمش طلاست .
سپس حضرت به وى مى فرماید: ((حجت بر تو تمام شد و حق بر تو آشکار گردید؟)).

ازدى مى گوید: آرى .
سپس از ازدى مى پرسد: ((مرا مى شناسى ؟)). ازدى مى گوید: نه . حضرت مى فرماید:
((من مهدى هستم که زمین را از عدل و داد پر خواهم کرد، وقتى که از ظلم و جور پر شده باشد. این امانتى است نزد تو که بجز براى برادرانت که اهل حقند، به کسى نگو)).

شفاى بیماران

((محمد بن یوسف )) دچار بیمارى نواسیر مى گردد. سراغ پزشکان مى رود و براى درمان ، مال بسیارى خرج مى کند، ولى سودى نمى دهد. سرانجام ، پزشکان ، عجز و ناتوانى خود را از درمان درد او اظهار مى دارند.
محمد، نامه اى به حضور مقدس ولى عصر علیه السّلام تقدیم مى دارد و تقاضاى دعا براى شفا مى کند. در پاسخ نامه اش ، چنین آمده بود:
((خدا، جامه سلامتى را بر تو بپوشاند و در دنیا و آخرت تو را با ما قرار دهد)).
پس از رسیدن نامه ، شفا مى یابد و آسایش پیدا مى کند و پزشکى را که از یاران بوده و از دردش آگاه بوده ، دعوت مى کند و محل شفا یافته را بدو نشان میدهد.

پزشک مى گوید: ما براى این درد، دارویى نمى شناختیم .
((حلیسى )) مى گوید: در سامرا مریض شدم و بیمارى ، سخت بود به طورى که از زندگى نومید گشتم و آماده مرگ گردیدم . بدون آن که به حضرتش اطلاع دهم ، دو شاخه بنفشه براى من فرستاد و امر فرمود که بخور، من خوردم و شفا یافتم و حمد خدا را به جا آوردم . و در نقل دیگر: شیشه اى از شربت بنفشه فرستاده شده بود.

پسران ((عطوه )) به وجود مقدس حضرت مهدى علیه السّلام ایمان داشتند. ولى خود عطوه پدر آنها، با عقیده پسران مخالف بود؛ چون زیدى مذهب بود، و به پسرها مى گفت : من با شماها هم عقیده نمى شوم مگر آن که امامتان مرا شفا دهد، و این سخن را بارها مى گفت .
شبى ، پسران گرد هم نشسته بودند که شنیدند پدر با صداى بلند آنان را صدا مى زند. بزودى نزد پدر شدند. پدر گفت : بدوید به امامتان برسید.

پسران دویدند ولى به کسى نرسیدند و چیزى را ندیدند: نزد پدر برگشتند و پدر، داستان خود را براى آنها چنین گفت :
من در این غرفه تنها بودم و کسى نزد من نبود، ناگاه دیدم کسى داخل شد و مرا به نام خواند. پرسیدم شما که هستید؟
گفت : ((من صاحب و دوست فرزندان توام ، من آن کسم که مى خواستى تو را شفا دهم )). سپس دستش را دراز کرد و نقطه زخم مرا فشارى داد و برفت .من نگاه کردم . اثرى از زخم ندیدم و بهبودى یافتم .

((عیسى جوهرى )) به حج مى رود و بیمار مى گردد و به خوردن ماهى و خرما اشتها پیدا مى کند، ولى نمى یابد. خبر پیدا مى کند که حضرت صاحب الزمان علیه السّلام در ((صاریا)) تشریف دارند. بدان جا مى رود و شرفیاب مى شود و نماز عشا را با حضرتش ‍ مى خواند. آن گاه ، خادمى بدو مى گوید: داخل شو. عیسى ، داخل مى شود و خوانى گسترده مى بیند، خادم بدو مى گوید: بر سر سفره بنشین . مولاى من امر فرموده که هر چه در این بیمارى میل دارى بخور. عیسى مى بیند که ماهى بریانى در سفره نهاده شده که بخار از آن بر مى خیزد و در کنار آن خرما و شیر قرار دارد.
با خود مى گوید: بیمارى با ماهى و خرما و شیر نمى سازد. خطاب حضرتش را مى شنود که مى فرماید: ((در کار ما شک مکن آیا تو سودمندها و زیاندارها را بهتر از ما مى شناسى ؟!)).
عیسى از همه آنها مى خورد و از هر کدام که بر مى دارد، جایش را خالى نمى بیند و آن غذا را بهترین و لذیذترین غذایى مى بیند که در دنیا خورده است .

بسیار مى خورد تا از خوردن شرم مى کند. خطاب حضرتش را مى شنود: ((شرم مکن اینها از اطعمه بهشت هستند)).
عیسى به خوردن مشغول مى شود و آن قدر مى خورد تا مى گوید: مرا بس است .
سپس حضرت مى فرماید: ((نزدیک من بیا)).
عیسى با خود مى گوید: چگونه نزدیک شوم که دستم چرکین و به غذا آلوده است .
مى شنود که حضرت مى فرماید: ((آنچه خوردى ، چربى و چرکى ندارد)).
عیسى ، دستش را بو مى کند بویى بهتر از بوى مشک و کافور مى شنود. آن گاه نزدیکمى شود. نورى ساطع مى شود که چشمانش را خیره مى کند. 

طىّ الارض

مردى از بنى اسد، که از مردم همدان بوده ، به حج مى رود. هنگام بازگشت ، کاروان در بیابانى منزل مى کنند تا شب را به روز آوردند.
مرد، در انتهاى کاروان به خواب رفته بود. وقتى که بیدار مى شود، کاروان را رفته مى بیند و اثرى از آن به جاى نمانده است .
اکنون به سخن خود او گوش مى دهیم :من از جا برخاستم و بدون آن که بدانم به کجا مى روم ، به راه افتادم . مقدارى که طى طریق کردم ، خانه اى را دیدم که دربانى بر در آن ایستاده است .به سوى دربان رفتم ، تا مرا راهنمایى کند.

دربان ، مرا با خوشرویى استقبال کرد و مرا به درون خانه نزد خداوند خانه برد. چشم صاحب خانه که بر من افتاد، مورد لطفم قرار داد و فرمود:((مى دانى من که هستم ؟)). گفتم : نه .
فرمود: ((من قائم آل محمد هستم . من آن کسى هستم که در آخر الزمان ظهور خواهم کرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم کرد؛ وقتى که از ظلم و بیداد پر شده باشد)).
تا این سخن را شنیدم ، به رو بر زمین افتادم و چهره ام را به خاک ساییدم .
فرمود: ((این کار را نکن سرت را بلند کن )) من اطاعت کردم . سپس فرمود :((تو فلانى هستى ؟ و نام مرا بر زبان آورد. از شهرى هستى که در دامن کوه قرار دارد و همدانش گویند؟)).
گفتم : آرى چنین است .
فرمود: ((مى خواهى نزد خانوده ات باز گردى ؟)).
گفتم : آرى .
حضرتش به خادم اشاره اى فرمود.
خادم ، دستم را گرفت و کیسه اى به من داد و چند قدم همراه من برداشت که من تپه و ماهورها و درختانى و مناره مسجدى را دیدم .
پرسید: این شهر را مى شناسى ؟
گفتم : نزدیک ما شهرى است به نام اسد آباد و این بدان شهر مى ماند.
گفت : این همان اسد آباد است برو به خوشى و سعادت . و دیگر او را ندیدم . وقتى که داخل اسد آباد شدم ، کیسه را باز کردم . دیدم محتوى چهل یا پنجاه دینار زر است .
پس به سوى همدانى رفتم و تا دینارها باقى بود روزگار خوشى داشتم .
همسفران او که در حج بودند، پس خودشان دیدند، تعجب کردند.
فرزندان و خاندان او و بسیارى از کسان ، از سفر این مرد هدایت یافتند.

راه مهدى//آیه الله سید رضا صدر

زندگینامه ابوالقاسم حسین بن روح نوبختى سومین نائب حضرت ولی عصر(ص)

سفیر سوم

((ابوالقاسم حسین بن روح نوبختى )) سومین سفیر کبیر حضرت صاحب الامر(ص) است که پس از وفات جناب ابوجعفر، بدین منصب مقدس نائل گردید.
هنگامى که جناب ابوجعفر را مرگ فرا رسید، فرمود:به من امر شده است که به ابوالقاسم حسین بن روح وصیت کن و او را قائم مقام معرفى کن . و این فرمان را قبل از وفاتش نیز، ابلاغ کرده بود:چنانچه روزى عده اى از بزرگان شیعه نزد جناب ابوجعفر شرفیاب بودند.

آن جناب به آنها چنین فرمود:اگر مرگ من فرا رسید نیابت خاصه و سفارت کبرى ، با ابوالقاسم حسین بن روح است . از مقام مقدس حضرت صاحب الامر(ص) به من فرمان صادر شده که ((او را جانشین خود معرفى کن . همگان به او رجوع کنید و در احتیاجات خود به او اعتماد کنید، او وکیل است و ثقه است و امین )).

بانو ((ام کلثوم )) دختر جناب ((ابوجعفر محمد بن عثمان )) چنین مى گوید:ابوالقاسم حسین بن روح ، سالیان درازى وکیل پدرم بود و از نزدیکان بسیار نزدیک او به شمار مى رفت . پدرم ، اسرار خانوادگى خود را بدو مى گفت و ماهیانه سى دینار به وى مى داد. البته از بزرگان و وزراى شیعه از قبیل آل فرات نیز، به وى کمک مى شد.

چون نزد همگان محبوب و محترم بود و در میان نفوس شیعه ، شخصیتى مجلل و معزّز داشت زیرا که همگان مى دانستند که میان او و پدرم رابطه اى مخصوص برقرار است و پدرم او را نزد شیعه توثیق کرده و فضیلت و تقوایش را بیان داشته بود. حسین ، آگاه بر اسرار بود. از این رو، زمینه براى جانشینى او به جاى پدرم فراهم شده بود، تا زمانى که پدرم وصیت کرد و فرمان حضرت صاحب الامر(ص) را به سفارت او اعلام داشت . دیگر درباره او اختلافى رخ نداد و کسى در منصب او شک نبرد، مگر کسانى که از حسن سابقه او و روابط خصوصى او با پدرم آگاهى نداشتند، و با این حال هیچ شیعه اى در منصب او شک نکرد.

روش حسین بن روح

این مرد بزرگ ، قطع نظر از مقام تقوا و فضیلت و دانش و بینش ، خردمندى برجسته ، به شمار مى رفت و از عاملترین مردم عصر خود بود و موافق و مخالف به این سخن اذعان داشتند و در رفتار خود تقیه را به کار مى برد.
از این رو، نزد خلیفه عباسى به نام ((مقتدر))، مکانتى بسزا داشت و عموم عامه او را بزرگ مى شمردند.
روزى آن جناب در خانه ((ابن یسار)) حضور داشت و شرکت او در این مجالس از نظر تقیه و پرده پوشى بود، تا دگران به مقام او پى نبرند.

در این هنگام ، میان دو تن از حاضران مجلس مناظره اى رخ داد.
یکى مى گفت : افضل مردم ، پس از رسول خدا، ابوبکر بود. پس از او عمرو پس از او عثمان . دیگرى مى گفت : على از عمر افضل بود. و گفتگو میان آن دو به طول انجامید.
در این هنگام ، جناب نوبختى به سخن آمد و چنین گفت :آنچه صحابه بر آن اجتماع کرده اند، تقدیم صدیق است و پس از او فاروق و پس از او عثمان ذوالنورین و سپس على وصى است و اصحاب حدیث نیز بر این سخن مى باشند و این صحیح نزد ماست .

حاضرانى که در مجلس حضور داشتند و با این نظریه مخالف بودند، در تعجب فرو رفتند. ولى عامه که موافق این نظریه بودند، جناب نوبختى را بالاى سر خود قرار دادند و در حقش دعا کردند و بر کسانى که جناب نوبختى را رافضى مى خواندند، طعن زدند.
نکته اى که در سخن این مرد بزرگ نهفته است و به کار برده شده ، حقیقت را روشن مى سازد و آن وصف حضرت على است به وصى ، در حالى که هیچ یک از آن سه تن را به این صفت ، موصوف نکرد.

جناب نوبختى ، دربانى داشت که معاویه را سب و لعن مى کرد. دربان را بیرون کرد و از خدمتش دور ساخت .
جنابش همزیستى را برگزیده بود و این روش او تا پایان عمر بود.
((همروى )) از متکلمان اهل سنت بود.

روزى از جناب نوبختى پرسید:دختران رسول خدا چند تن بودند؟ آن جناب گفت : چهار.
پرسید: کدامشان افضل و برتر بود؟
فرمود: فاطمه .
پرسید: چرا فاطمه افضل شد با آن که از همه کوچکتر بود و کمتر با رسول خدا صلى الله علیه و آله زیست ؟
فرمود: به دو جهت بود که خدایش به وى عطا کرده بود که دگران از آن دو محروم بودند.
۱٫ از رسول خدا صلى الله علیه و آله ارث برد و دگران از آن حضرت ارث نبردند.
۲٫ نسل رسول خدا صلى الله علیه و آله از فاطمه باقى ماند و از دگران نسلى نماند.

نویسنده ، سومین را اضافه مى کند و آن این است :فاطمه دختر رسول خدا بود و پس از بعثت به جهان قدم گذارد. و آنها دختران محمد بودند؛ چون ولادتشان پیش از بعثت بود.
((ابوالحسین ایادى )) از جناب شیخ پرسید؟ چرا ازدواج موقت با دوشیزگان مکروه شده ؟ پاسخ آن جناب چنین بود:حیا از ایمان است و کسى که مى خواهد با دوشیزه اى ازدواج کند، بایستى با وى سخن بگوید و از شرایط او آگاه شود و او به شرایط این پى برد و پاسخ دادنش در حال دوشیزگى ، او را از حیا خارج مى سازد و ایمانش را متزلزل مى گرداند.
پرسید: اگر چنین کرد، آیا آن مرد زانى است ؟
فرمود: نه .
((شلمغانى )) که از بزرگان عصر بود و انتظار داشت که پس از جناب ابوجعفر جانشین او گردد. چون بدین مقام مقدس نرسید، بر جناب نوبختى حسد برد و منکر منصب او گردید و باطن خود را بروز داد و کارهایى ناشایسته و رفتارهاى ناپسند از او صادر شد. کارش در خلافکارى به جایى رسید که لعن او از مقام عالى حضرت صاحب الاءمر علیه السّلام صادر گردید و نابکارى او روشن شد.

شیعیان از جناب نوبختى پرسیدند:با کتابهاى شلمغانى چه کنیم که خانه هاى ما از آنها پر است ؟!
جناب شیخ چنین پاسخ داد:من درباره کتاب او چیزى مى گویم که حضرت عسکرى درباره کتابهاى بنى فضال فرموده و آن این است : ((آنچه حدیث کرده اند بگیرید ولى آنچه از خود ایشان است ، بگذارید)).
این مرد بزرگ ، ایرانى و از دودمان نوبخت است و افتخار ایرانیان بوده و خواهد بود. خاندان نوبخت از خاندانهاى اصیل و بزرگوار ایرانى و اهل حق بوده اند.
دانشمندانى از میان ایشان برخاسته که چراغ هدایت به شمار مى رفتند.
جناب حسین بن روح یکى از آنهاست که فخر خاندان خود است .
در مدت ۲۱ سال که در این منصب عالى برقرار بود، جز نیکى و فضیلت از او چیزى مشاهده نشد، بلکه کرامات و خارق عاداتى از جنابش دیده شد که نشان مى داد، از عالیترین مقام دانش و بینش برخوردار است .
بانویى در بغداد در جستجو بود و مى پرسید: وکیل حضرت صاحب الاءمر(ص) کیست ؟
گفته شد: جناب حسین بن روح وکیل آن حضرت است .
این بانو، شرفیاب خدمت جناب نوبختى گردید و گفت :بگو همراه من چیست ؟
جناب نوبختى فرمود: آنچه آورده اى ببر و در دجله بینداز و بیا، تا من بگویم همراه تو چیست .
بانو رفت و آنچه همراه داشت ، در دجله انداخت و برگشت و به خدمت جناب شیخ رسید.
جناب شیخ به کنیزکى که در خدمتش بود، رو کرده گفت :برو بخچه را بیاور. کنیزک اطاعت کرده رفت و بخچه را آورد.
جناب نوبختى فرمود: این بود بخچه اى که همراه داشتى و بردى در دجله انداختى ، حال من بگویم در میان آن چیست یا خودت مى گویى ؟
بانو گفت : شما بگویید.
شیخ گفت : یک جفت دست بند زر و النگویى بزرگ و گوهرنشان ، و دو النگوى کوچک مرصع به جواهر و دو انگشترى که نگین یکى فیروزه است و نگین دیگرى عقیق .
سپس بخچه را گشود و آنچه در آن بود و خبر داده بود، نشان داد و گفت :اینها بود آنچه آورده بودى و مى خواستى به من بدهى تا من برسانم و بردى در دجله انداختى . بانو از شدت تعجب و شادى از خود بیخود شد.

از این داستان دانسته مى شود که نظیر ((آصف برخیا)) که با یک چشم بهم زدن تخت بزرگ بلقیس را براى حضرت سلیمان حاضر نمود، مرد بزرگى نیز در خدمت سلیمان اسلام بوده که داراى چنین مقام و منزلتى بوده است .
بانویى از مردم آبه  ، سیصد دینار به بیت المال بدهکار بود و مى خواست به خدمت جناب نوبختى برسد و تسلیم کند.
مردى را همراه برداشت تا میان او و جناب شیخ مترجم گردد.
وقتى که به خدمت جناب شیخ رسید، نیاز به مترجم نبود، چون جناب شیخ با زبان خود آن بانو با او سخن گفت . و از نام و حالاتش ‍ خبر داد.

جناب ((جعفر بن احمد بن متیل )) از بزرگان شیعه و از محترمین درجه اول بوده و از نزدیکترین کسان به جناب شیخ ابوجعفر به شمار مى رفت . مقام او نزد شیعه به جایى رسید که همگان گمان مى کردند که پس از وفات جناب ابوجعفر او قائم مقام و وصى ابوجعفر مى باشد. هنگامى که جناب شیخ ابوجعفر را مرگ فرا رسید و در بستر افتاده بود، جعفربن احمد در کنار سر او قرار داشت و جناب شیخ ابوالقاسم نوبختى در پایین پایش نشسته بود.

در این هنگام ، جناب شیخ ابوجعفر به سخن آمد و گفت :به من امر شده که حسین بن روح را وصى خود قرار دهم . جعفر بن احمد بن متیل ، تا این سخن را مى شنود از جاى خود بر مى خیزد و دست جناب نوبختى را مى گیرد و در جاى خود مى نشاند و خودش مى رود و در جاى نوبختى مى نشیند.
((ابن اسود))، که نماینده جناب شیخ ابوجعفر بود، مى گوید:از بابت موقوفات ، هر مالى نزد من جمع مى شد. براى جناب شیخ مى بردم .

دو سال یا سه سال پیش از وفاتش بود که مال را به خدمتش بردم . به من فرمود: این را ببر و به ((ابوالقاسم روحى )) بده . من اطاعت کردم و از آن پس مالها را به خدمت آن جناب مى بردم و قبض رسید مطالبه مى کردم . جناب حسین از من نزد جناب شیخ ابوجعفر، براى مطالبه قبض رسید، شکوه کرد. جناب ابوجعفر به من فرمود: مالها را به ابوالقاسم روحى بده و قبض رسید مطالبه مکن . بدان که هر چه به دست او مى رسد به من خواهد رسید. از آن پس ، ابن اسود آنچه از اموال نزدش جمع مى شد به جناب حسین تحویل میداد و قبض رسید نمى گرفت .
شاید علت اباى جناب نوبختى از قبض رسید، این بود که سندى براى شناخت مقام او مى شد و در خطر حکومت وقت قرار مى گرفت .

راه مهدى//آیه الله سید رضا صدر

زندگینامه ابوعمرو عثمان بن سعید عمرى«سمان روغن فروش» نخستین نائب خاص حضرت ولی عصر (عج)

نخستین سفیر

نخستین فرد ایشان جناب ابوعمرو عثمان بن سعید عمرى است که از تاریخ ولادت و روز وفاتش اطلاعى در دست نیست .
این مرد بزرگ ، ستاره درخشان علم و فضیلت و عقل و کیاست و بزرگوارى بود؛ماهى بود که از سه خورشید هدایت کسب نور کرده و به عالیترین مرتبه دانش و بینش رسیده بود.

در یازده سالگى به شرف خدمتگزارى حضرت هادى علیه السّلام نایل شده بود و همچون خانه زادى در خدمت آن حضرت قرار داشت .
پس از رحلت آن حضرت ، در خدمت حضرت عسکرى علیه السّلام شرفیاب بود و از این سعادت برخوردار. و پس از آن حضرت ، نزدیکترین کس به وجود مقدس حضرت صاحب الامر بود و به افتخار نیابت خاص و سفارت ویژه آن حضرت منصوب گردید.

این مرد بزرگ به لقب ((سمان روغن فروش )) نیز ملقب بود؛ چون روغن فروشى راپیشه ساخته بود تا حکومت وقت به قریب و منزلت و منصب او از سوى مقام مقدس امامت پى نبرد.
بدهکاران بیت المال ، بدهى خود را به خدمتش تقدیم مى داشتند و او آن را در انبان روغن مى نهاد و به حضور مقام مقدس امامت ارسال مى داشت .

ستایشهایى که از سوى مقام مقدس امامت درباره اش رسیده ، مى رساند که یک فرد عادى مى تواند به عالیترین مرتبه انسانیت و به بالاترین درجه از دانش و بینش برسد و نظیر این ستایشها، درباره غیر او و پسرش دیده نشده است .
حضرت هادى علیه السّلام درباره اش فرموده :((عمرى ، ثقه و محل اعتماد من است . راستگو و دیندار است . امین من و درستکار و راست گفتار است ؛ آنچه بگوید از من گفته و آنچه به شما ابلاغ مى کند، از من ابلاغ مى کند)).
این کلام را حضرت هادى در وقتى درباره این مرد بزرگ صادر فرموده که عمرش از بیست و اندى سال تجاوز نکرده و افتخار جوانان است .

دانشمندى عالى مقام به نام ((احمد بن اسحاق )) به حضور حضرت هادى علیه السّلام شرفیاب مى شود و عرض مى کند:مولاى من ! از حضور حضرتت دورم و کمتر مى توانم به خدمت برسم ؛ پس از که طلب دانش کنم و سخن چه کسى را بپذیرم و قول که را قبول کنم و امر که را اطاعت کنم ؟ حضرتش فرمود:((عمرى ، ثقه است و امین ؛ آنچه مى گوید از من مى گوید و آنچه به شما مى رساند از من مى رساند)).

نظیر این کلمات و توثیقات از حضرت عسکرى علیه السّلام نیز درباره جناب عمرى صادر شده است .حضرتش در توقیعى که براى ((اسحاق بن اسماعیل )) صادر کرده ، چنین فرموده است :((از این شهر خارج مشو تا عمرى را ببینى که خدا از او راضى است و من از او راضى هستم . او را ببین و سلام کن و او را بشناس ، و او هم تو را بشناسد.او پاکیزه است و امین ، درستکار و عفیف و پاکدامن است . به ما نزدیک است .راه او، راه خداست . آنچه از بیت المال از گوشه و کنار مى رسد و براى او فرستاده مى شود، به دست او مى رسد و او به ما مى رساند و و الحمدلله کثیرا)).

در وقت دیگر، حضرت عسکرى درباره اش فرموده است :((عمرى ثقه است و محل اطمینان من در حیات من و در ممات من )).
از این کلام معجز نظام ، استفاده مى شود که جناب عمرى در سخن خطا نداشته ، حقگو و حقیقت گو بوده و این سخن مانند کارت سفیدى است که از آن حضرت براى او صادر شده است .

از کلمه ((در ممات من )) نیز استفاده مى شود که حضرتش مى دانسته که جناب عمرى پس از وفات آن حضرت نیز حیات دارد و به زندگى ادامه مى دهد و در اثر وفات آن حضرت ، منصبش تغییر نمى کند.((احمد بن اسحاق )) دانشور عالى قدر قم ، پس از وفات حضرت هادى علیه السّلام به خدمت حضرت عسکرى علیه السّلام شرفیاب مى شود و خواسته خود را عرضه مى دارد و آنچه که به پدر بزرگوار عرض کرده بود، به پسر بزرگوار و قائم مقام پدر نیز عرض مى کند و تقاضاى خود را تکرار مى کند.

حضرت عسکرى بدو مى فرماید:((عمرى ، ثقه پدرم و امین پدرم بوده و ثقه من و امین من است . در حیات من ، آنچه براى شما مى گوید، از من مى گوید و در ممات من آنچه بگوید از من مى گوید و آنچه به شما ابلاغ مى کند از من ابلاغ مى کند)).

مقام مقدس جناب عمرى به جایى رسید که حضرت هادى و حضرت عسکرى علیه السّلام ، این دو امام عظیم الشاءن ، او را واجب الاطاعه و فرمانفرماى جمیع شیعه قرار دادند و پیروان حق را ماءمور به اطاعتش گرداند، چنانچه درباره اش فرمودند:((سخن او را گوش کنید، اطاعتش کنید؛ چون ثقه است و امین )).

حضرتش در جاى دیگر اعلام فرمود:((همگان بدانید، عثمان بن سعید عمرى ، وکیل و نماینده و سفیر من است و پسرش محمد بن عثمان ، وکیل و نماینده و سفیر فرزند من مهدى علیه السّلام است )).

وقتى دیگر گروهى از ارادتمندان حضرت عسکرى علیه السّلام در حضور حضرتش شرفیاب بودند و شماره ایشان به چهل تن مى رسید. اینان مى خواستند از حجت خدا بر خلق ، پس از آن حضرت بپرسند؛ چون فرزندى براى حضرتش سراغ نداشتند.

جناب عمرى که حضور داشت ، خواست مقصود آنها را بیان دارد؛ از جا برخاست و عرض کرد: اى پسر رسول خدا صلى الله علیه و آله ! مى خواستم از شما چیزى بپرسم که شما در این پرسش از من آگاهتر هستید.
حضرت فرمود: ((بنشین )) و پرسش او گفته نشد.
آن گاه ، حضرتش فرمود: ((کسى بیرون نرود و همگان حضور داشته باشند)). سپس فرمود: ((آمده اید از من بپرسید که حجت خدا بر خلق ، پس از من کیست ؟)).

همگان گفتند: آرى .
در این هنگام ، بزرگوار پسرى از در درآمد که چهره درخشنده اش گویا پاره اى از ماه بود و از هر کس به حضرت عسکرى علیه السّلام شبیه تر و مانندتر بود.

پس آن گاه حضرت عسکرى علیه السّلام فرمود:((این است امام شما و حجت خدا بر خلق ، پس از من ؛ اوست خلیفه من براى شما، پس از من . او را اطاعت کنید و یک کلام باشید و پراکنده نگردید؛ مبادا هلاکت در دین یابید. ولى از این پس شما او را نخواهید دید تا وقتى که عمرى دراز یابد.

شما از عمرى آنچه مى شنوید بپذیرید، سخنش را قبول کنید؛ او نماینده امام شماست و اختیار در کف اوست )).
تنى چند از ارادتمندان حضرت عسکرى علیه السّلام شرفیاب حضور حضرتش بودند.
در این هنگام ، خادم شرفیاب شد و عرض کرد:گروهى ژولیده مو و گردآلوده از سفر رسیده ، بر در خانه هستند.
حضرت فرمود:((اینان از شیعیان یمنى ما هستند. برو عثمان سعید عمرى را خبر کن و بیاور)).

خادم ، اطاعت کرد و جناب عمرى شرفیاب شد.
حضرتش بدو فرمود:((تو نماینده من هستى ، ثقه نزد من هستى ، امین در مال خدا هستى ؛ برو نزد این یمنى ها و آنچه از بیت المال آورده اند بگیر)).جناب عمرى اطاعت کرد و مرخص شد.
حاضران ، خدمت آن حضرت عرض کردند: ما عمرى را از بهترین شیعیان شما مى دانستیم . از این فرمایشى که درباره اش فرمودید: که وکیل شما و ثقه نزد شماست ، مقام و منزلت او نزد ما افزوده گشت .

حضرت فرمود: ((گواه باشید که عمرى وکیل من است و پسرش محمد، وکیل پسر من ، مهدى شماست )).
جناب عمرى مى رود و بیت المال را از یمنیان مى ستاند؛ به هر جایى که بایستى برساند، مى رساند و به هر کسى باید بدهد مى دهد و یمنیان شرفیاب مى شوند و از فیض سعادت حضرت عسکرى علیه السّلام برخوردار مى گردند.

جناب عمرى پس از حضرت عسکرى زنده مانده و نیابت خاصه حضرت ((بقیه الله )) را دارا بوده است .
سخن حضرت عسکرى علیه السّلام که فرمود: ((از این پس او را نخواهید دید))، شاید اشاره به غیبت آن حضرت و این سخن ((تا وقتى که عمرى دراز یابد))، اشاره به ظهور آن حضرت باشد.و هر دو از اخبار غیبى آمده است که از آن مقام مقدس صادر شده است .

((محمد، پسر ابراهیم مهزیار اهوازى )) چنین مى گوید:هنگامى که مرگ پدرم فرا رسید، بیت المالى را که نزد او بود به من داد و نشانه اى داد که جز خدا کسى از آگاه نبود و به من گفت : این مال را بگیر و به کسى که این نشانه را گفت بده .

من از اهواز به بغداد رفتم و در کاروانسرایى منزل گزیدم . مردى در غرفه مرا کوفت برایش گشودم . داخل شد و نشست و گفت : من ((عثمان بن سعید عمرى )) هستم .
بیت المالى که نزد توست و آورده اى ، بده ، و آن نشانه را که هیچ کس نمى دانست ، داد و مقدار مال را هم گفت . من به او دادم و امانت را به امین آن رسانیدم .

((ناصر الدوله حمدانى )) به نام حسین به حکمرانى شهر قم تعیین مى شود و سپاهى از سوى خلیفه در اختیارش قرار مى گیرد تا شورش قمیان را سرکوب کند و آنها را به اطاعت در آورد. چون قمیان از ایرانیان اصیل بودند، با ماءموران خلیفه سر سازگارى نداشتند و پیوسته با خلیفه وقت در حال جنگ و ستیز بودند.

حسین ، سپاه را بر مى دارد و به سوى شهر قم راهى مى شود. در راه ، قصد شکار مى کند و در تعقیب شکار از سپاهیانش دور مى شود تا به رودى مى رسد که هر چه به سیر ادامه مى دهد، رود پهنتر مى شود.
در این هنگام با شهسوارى روبرو مى شود که بر اسب سیاهرنگى سوار بود که خالهاى سپید داشت و عمامه اى از خز سبز بر سر نهاده بود و سر و گردنش را پوشانیده بود و تنها دیدگان درخشنده اش پیدا بود و موزه هاى قرمز رنگى به پا کرده بود.

شهسوار بزرگ اسلام ، ناصرالدوله را به نام حسین خطاب مى کند و مى فرماید:((چرا از ناحیه انتقاد مى کنى و چرا خمس مالت را به اصحاب من نمى دهى ؟)).
ناصر الدوله که مردى رشید و قوى بود، از شنیدن این خطاب بر خود مى لرزد عرض مى کند: یا سیدى ! آنچه فرمایى اطاعت مى کنم .
سپس حضرتش مى فرماید: ((به جایى که مى روى ، دچار مشکلى نخواهى شد. براحتى و آسایش داخل قم خواهى شد و بهره اى بسیار خواهى برد و بایستى خمس مالت را به مستحقش بپردازى )).
حسین ، عرض مى کند: به چشم ، اطاعت مى کنم و مى شنود که حضرتش مى فرماید:((برو که کامیابى و موفقیت در انتظار توست )). دیگر حضرتش را نمى بیند و آنچه مى جوید نمى یابد تا نزد سپاهیانش بر مى گردد و این دیدار را فراموش مى کند.

ناصر الدوله ، با سپاه به سوى شهر قم حرکت مى کند و آماده جنگ است . هنگامى که نزدیک شهر مى رسد و قمیان از آمدنش آگاه مى شوند، به استقبالش مى آیند و دوستى اظهار مى دارند. ناصرالدوله ، تعجب کرده به کاوش مى پردازد. قمیان مى گویند: با دگران ستیزه مى کردیم ؛ چون بر خلاف ما بودند، ولى میان ما و تو خلافى نیست .
به شهر داخل شو و به کار پرداز.
ناصرالدوله ، داخل قم مى شود و حکومت را در دست مى گیرد و به امارت مى پردازد. و بیش از آنچه در انتظارش بوده ، سود بسیارى مى برد.

هنگامى که معزول مى شود و به بغداد باز مى گردد و کسان به دیدنش مى آیند، جناب عمرى نیز از او دیدن مى کند. پس از دخول در مجلس ، بالا دست همه مى نشیند و خود ناصرالدوله را زیر دستش قرار مى دهد که از این کارش ، میزبان ناراحت شده و خشمگین مى گردد.
جناب عمرى ، نشست خود را در این دیدن ، طول مى دهد، به طورى که همگان مى روند و او تنها مى ماند و ناصر الدوله از این کار نیز ناراحت مى شود.

در این هنگام که ناصرالدوله تنها بود، جناب عمرى به وى مى گوید:میان من و تو رازى است نهانى که آشکارش مى سازم .
حسین مى گوید: از آن پرده بردار.
جناب عمرى مى گوید: صاحب اسب سیاه خالدار مى فرماید:((ما به آنچه وعده داده بودیم ، عمل کردیم ، تو هم به وعده خود عمل کن )).

ناصرالدوله ، خاطره چندین ساله گذشته به یادش مى آید و بر خود مى لرزد و عرض مى کند: اطاعت مى کنم .
از جاى بر مى خیزد و جناب عمرى را به غرفه اموال مى برد و صندوق هاى زر و سیم را در اختیار جناب عمرى مى گذارد و مى گوید: آنچه حق بیت المال است ، بردار.

جناب عمرى ، یکایک صندوقهاى زر و سیم را تخمیس مى کند و خمس آنها را بر مى دارد و اندوخته اى را که حسین فراموشش کرده بود، به یادش مى آورد و حسین آن را نیز در اختیار جناب عمرى مى گذارد. آن جناب ، خمس آن را نیز بر مى دارد و مى رود.

((احمد دینورى )) عازم سفر حج مى شود و مقدارى از بیت المال را که نیکوکاران به وى به امانت داده بودند، همراه بر مى دارد تا به صاحبش برساند.
هنگامى که احمد به شهر سامره مى رسد، بدون سابقه قبلى ، کسى نامه اى به او مى دهد که مشتمل بر رسید بیت المال و تفصیل آن بوده است ، بدین قرار:مجموع آن که در کیسه هاى متعدد قرار دارد، شانزده هزار دینار است و از فرستنده هر کیسه و مقدار موجود در آن ، خبر داده شده بود.

و نیز جامه هایى را که آورده بود، نامیده شده بود. سپس امر شده بود:((به هر کس که جناب شیخ عمرى فرمود، آنها را بپرداز)).
اضافه بر این ، در نامه ، از چیزهایى خبر داده شده بود که جز خدا کسى از آنها خبر نداشت . احمد، اطاعت را پیشه مى سازد و امر حضرتش را امتثال مى کند.

حضرت عسکرى به جماعتى از شیعیان فرمود: ((شهادت بدهید که عثمان بن سعید عمرى ، وکیل من است و پسرش محمد، وکیل فرزندم مهدى است )).
((از عثمان بن سعید بپذیرید، هر چه به شما گفت و امرش را اطاعت کنید. او خلیفه امام شماست )).

راه مهدى//آیه الله سید رضا صدر

زندگینامه عبداللّه حِمیَرى(قرن سوم و چهارم)

حِمیَرى، عبداللّه بن جعفر، عالم و محدّث امامى قرن سوم و چهارم. کنیه وى ابوالعباس بود. از تاریخ دقیق ولادت و وفات او اطلاعى نیست، اما بدون شک در دوران امامت امام هادى و امام حسن عسکرى علیهماالسلام و در دوره غیبت صغرا مى‌زیسته است (رجوع کنید به ادامه مقاله). حمیرى، از مشایخ و بزرگان قم بود، در سالهاى پایانى قرن سوم به کوفه سفر کرد و محدّثان آن شهر از وى احادیث بسیارى شنیدند (نجاشى، ص ۲۱۹).

شیخ‌طوسى در رجال خود (ص۳۷۰) در میان اصحاب امام رضا علیه‌السلام از فردى به نام ابوالعباس حمیرى یاد کرده که خویى (ج ۱۰، ص ۱۴۱)ــ با ارائه دلایلى، از جمله تاریخ سفر حمیرى به کوفه، که نجاشى آن را گزارش کرده ــ وى را غیر از عبداللّه‌بن جعفر حمیرى دانسته است (براى مکاتبات بین حمیرى مذکور در رجال با امام کاظم و امام رضا علیهماالسلام رجوع کنید به کلینى، ج ۵، ص ۴۴۷؛ طوسى، ۱۳۹۰ب، ج ۳، ص ۲۳۱).

از جمله کسانى که حمیرى از آنها روایت کرده عبارت‌اند از :

ایوب‌بن نوح نخعى (رجوع کنید به حِمیَرى، ص ۱۶۳؛ نجاشى، ص ۱۱۴)،

هارون‌بن مسلم (حمیرى، ص ۹، ۲۸، ۴۵، ۴۷، ۴۹ـ۵۰؛ نجاشى، ص ۸، ۵۲، ۴۱۵ـ۴۱۶)،

احمدبن محمدبن خالد برقى (نجاشى، ص ۵۵، ۱۳۷)،

محمدبن حسین‌بن ابى‌الخطاب (حمیرى، ص ۳۷۹؛ نجاشى، ص ۸۹، ۱۱۹، ۱۵۲، ۳۶۷، ۳۷۱) و

محمدبن خالد طیالسى (حمیرى، ص ۲۹، ۱۲۶ـ۱۳۰، ۱۵۹؛ نجاشى، ص ۱۶۸).

مهم‌ترین راویان حدیث از حمیرى عبارت‌اند از:

علاوه بر فرزندش محمد (رجوع کنید به نجاشى، ص ۳۲۱، ۳۷۰ـ۳۷۱، ۴۱۷؛ طوسى، ۱۴۱۴، ص ۹، ۲۲، ۲۰۳)،

احمدبن محمدبن یحیى عطار قمى (همان، ص ۱۳، ۳۸، ۵۹، ۸۳، ۲۰۱)،

ابوعلى اسکافى (همان، ص ۱۴۳، ۱۵۸، ۳۱۱؛ طوسى، ۱۴۱۴، ص ۸۶، ۲۳۸، ۶۹۷)،

محمدبن حسن‌بن ولید قمى (نجاشى، ص ۱۷۶، ۲۷۴)،

على‌بن حسین‌بن بابویه (همان، ص ۴۳۰، ۴۴۷)،

ابوغالب زُرارى (همان، ص ۳۰۲، ۴۱۵؛ طوسى، ۱۴۱۴، ص ۱۸۹)، و

محمدبن موسى‌بن متوکل (طوسى، ۱۴۱۵، ص ۴۳۷؛ همو، ۱۴۱۴، ص۴۴۰، ۴۴۲).

فرزندان

حمیرى علاوه بر فرزندش محمد، که فردى مشهور و صاحب تألیفات بوده، سه فرزند دیگر، به نامهاى احمد و جعفر و حسین، داشته است که همگى داراى مکاتباتى با امام زمان عجل‌اللّه تعالى فرجه‌الشریف بوده‌اند (رجوع کنید به نجاشى، ص ۳۵۴ـ۳۵۵). برخى مکاتبات محمدبن عبداللّه‌بن جعفر حمیرى با امام زمان باقى مانده است (رجوع کنید به طوسى، ۱۴۱۱، ص ۳۷۴ـ۳۸۴).

حمیرى نقش مهمى در روایت مکتوبات حدیثى محدّثان قم داشته است (رجوع کنید به همو، ۱۴۱۵، ص ۴۲۴). همچنین نام وى در سلسله اسناد روایى بسیارى از آثار محدّثان شیعى کوفه و مناطق دیگر دیده مى‌شود (براى نمونه رجوع کنید به نجاشى، ص ۳۸، ۵۹، ۱۶۸، ۳۰۲، ۴۳۰).

آثار

حمیرى آثار متعددى تألیف کرده که اغلب شامل موضوعات مورد علاقه محدّثان آن دوره است. از جمله موضوعاتى که محدّثان شیعه آن دوره آثار متعددى درباره آن تدوین کرده‌اند، پاسخهاى ائمه به پرسشهاى اصحاب درباره مسائل فقهى و کلامى است که موارد فراوانى از آنها در کتب اربعه نقل شده است (براى نمونه رجوع کنید به کلینى، ج ۱، ص ۸۷، ۱۰۰، ج ۲، ص ۲۷، ۳۹۹؛ ابن‌بابویه، ۱۴۱۴، ج ۱، ص ۲۶۲، ۵۴۴؛ طوسى، ۱۳۹۰ب، ج ۱، ص ۵۵، ۶۴،۱۵۰).

حمیرى نیز برخى مکاتبات فقهى ـ کلامى بین امامان شیعه و اصحاب را گردآورده و آثارى با این موضوع تألیف کرده است. وى در کتاب مسائل الرجال و مکاتباتهم اباالحسن الثالث علیه‌السلام (رجوع کنید به نجاشى، ص ۲۲۰)، مکتوبات بین برخى اصحاب امام هادى علیه‌السلام با ایشان را، که غالبآ مشتمل بر مسائل فقهى است، گرد آورده است.

نامهاى برخى از این اصحاب در منابع حدیثى دیگر آمده است که عبارت‌اند از:

حسن/ حسین‌بن مالک (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ۱۴۱۴، ج ۳، ص ۴۳۴، ج ۴، ص ۲۳۲؛طوسى، ۱۳۹۰ب، ج ۹، ص ۱۸۹؛همو، ۱۳۹۰الف، ج ۴، ص ۱۲۴)،

محمدبن جزک (ابن‌بابویه، ۱۴۱۴، ج ۱، ص۴۴۰ـ۴۴۱؛طوسى، ۱۳۹۰ب، ج ۳، ص ۲۱۶، ج ۷، ص ۳۶۳، ۴۲۸)،

حسین‌بن على‌بن کیسان صنعانى (طوسى، ۱۳۹۰ب، ج ۲، ص ۳۰۸؛همو، ۱۳۹۰الف، ج ۱، ص ۳۴۳)،

ایوب‌بن نوح (همو، ۱۳۹۰ب، ج ۴، ص ۹۱، ج ۵، ص ۲۷۳)، محمدبن سرو (همان، ج ۵، ص ۱۷۱؛همو، ۱۳۹۰الف، ج ۲، ص ۲۴۷) و

على‌بن ریّان‌بن صلت (همو، ۱۳۹۰ب، ج ۵، ص ۲۰۹؛همو، ۱۳۹۰الف، ج ۲، ص ۲۶۷).

ابن‌ادریس حلّى (ج ۱۴، ص ۱۱۹ـ۱۲۷) منتخبى از این کتاب را نقل کرده است.

حمیرى همچنین کتابى با عنوان مسائلُ لأبى محمدالحسن علیه‌السلام على‌ید محمدبن عثمان العمرى تألیف کرده (نجاشى، همانجا) که نقل‌قولهایى از آن در آثار گوناگون امامیه باقى مانده است (براى نمونه رجوع کنید به کلینى، ج ۵، ص ۴۴۷، ج ۷، ص ۱۱۴؛ابن‌بابویه، ۱۴۱۴، ج ۳، ص ۴۷۶، ۴۸۸؛طوسى، ۱۳۹۰ب، ج ۲، ص ۳۶۲، ج ۹، ص۳۱۰؛همو، ۱۳۹۰الف، ج ۴، ص ۱۶۱).

براساس این نقل‌قولها، به نظر مى‌رسد که بخش اعظم این کتاب، پرسشهاى فقهى از امام حسن عسکرى علیه‌السلام بوده که حمیرى آنها را از طریق محمدبن عثمان عَمْرى به امام مى‌رسانده و پاسخهایى نیز از طریق عمرى مى‌گرفته است. احتمالا حمیرى در این کتاب برخى مکتوبات دیگر اصحاب ائمه به امام حسن‌عسکرى علیه‌السلام را نیز آورده است (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ۱۴۱۴، ج ۳، ص ۴۳۵؛طوسى، ۱۳۹۰ب، ج ۳، ص ۳۰۹، ج ۶، ص۱۱۰، ج ۷، ص ۴۸۶).

حمیرى آثارى نیز در موضوع امامت تألیف کرده است. وى کتاب مهمى با نام الدلائل داشته است (رجوع کنید به نجاشى، ص ۲۱۹؛طوسى، ۱۴۲۰، ص ۲۹۴) که تا قرن هفتم موجود بوده و بهاءالدین اربلى (متوفى ۶۹۳؛ج ۳، ص ۶۶، ۱۲۰، ۲۱۰، ۴۰۴) و ابن‌طاووس (متوفى ۶۶۴؛۱۴۰۹، ص ۲۴۳؛همو، ۱۳۶۳ش، ص ۲، ۹۷، ۱۱۹، و جاهاى دیگر) بخشهایى از آن را نقل کرده‌اند.

ابن‌طاووس نسخه‌اى از این کتاب را، به خط احمدبن حسین ابن‌غضائرى، در اختیار داشته است (رجوع کنید به ۱۳۶۳ش، ص ۹۷، ۲۲۹؛نیز رجوع کنید به کولبرگ، ص ۱۳۹).

از جمله آثار حمیرى درباره غیبت،

کتاب الغیبه است (رجوع کنید به طوسى، ۱۴۲۰، همانجا). همچنین وى تألیف دیگرى در این زمینه داشته که نجاشى (همانجا) از آن با نام الغیبه و الحیره یاد کرده و احتمالا همان است که طوسى (۱۴۲۰، همانجا)، به نقل از ابوجعفر محمدبن جعفر ابن‌بُطّه قمى، نام آن را الفتره والحیره ذکر کرده است.

ابن ابى‌زینب (ص ۶۷، ۱۵۲، ۱۵۵، ۱۵۹، و جاهاى دیگر) و ابن‌بابویه (براى نمونه رجوع کنید به ۱۳۶۳ش، ج ۱، ص ۱۲۷، ۱۵۲، ۲۱۱، ۲۲۸) و شیخ‌طوسى در کتاب الغیبه (براى نمونه رجوع کنید به ص ۳۵۲، ۳۵۴، ۳۶۱ـ۳۶۲، ۴۳۹) روایات فراوانى درباره غیبت از حمیرى نقل کرده‌اند که برگرفته از آثار وى در این باب است.

ابن‌بابویه در کتاب التوحید (ص ۷۶، ۸۰، ۱۰۳، و جاهاى دیگر) روایاتى به نقل از مشایخ خود از حمیرى آورده که احتمالا از کتاب العظمه و التوحید یا کتاب التوحید و البداء و الاراده و الاستطاعه و المعرفه (رجوع کنید به نجاشى، ص ۲۱۹ـ۲۲۰) است که شیخ‌طوسى (۱۴۲۰، همانجا) از کتاب اخیر با عنوان التوحید و الاستطاعه و الافاعیل و البداء یاد کرده است.

تنها کتاب موجود از حمیرى، قرب‌الاِسناد است. نجاشى (ص۲۲۰) از سه کتاب حمیرى با نامهاى قرب‌الاسناد الى الرضا علیه‌السلام، قرب الاسناد الى ابى‌جعفربن الرضا علیهماالسلام، و قرب الاسناد الى صاحب الامر علیه‌السلام یاد کرده، اما شیخ‌طوسى (۱۴۲۰، همانجا) فقط از قرب‌الاسناد نام برده است. قرب‌الاسناد به آثارى اطلاق مى‌شود که در آن، محدّث احادیث را با کوتاه‌ترین طریق تا معصوم روایت کند (در این‌باره رجوع کنید به علوّ اِسناد*).

حمیرى در تألیف این کتاب از متون کهن‌تر نیز بهره برده (رجوع کنید به مدرسى طباطبائى، ج ۱، ص ۳۲۳ـ۳۲۴، ۳۹۰؛رحمتى، ص ۲۷ـ ۲۸) که از مهم‌ترین آنها، کتاب المسائل على‌بن جعفر عُریضى* است که حمیرى بخش اعظم آن را در کتاب خود آورده است (رجوع کنید به رحمتى، ص ۲۷). حمیرى تحریر غیرمبوّب المسائل را به روایت عبداللّه‌بن حسن‌بن على‌بن جعفر عُریضى از على‌بن جعفر نقل کرده است (رجوع کنید به نجاشى، ص ۲۵۱ـ۲۵۲).

ابن‌ادریس حلّى (ج ۱۴، ص ۲۲۳ـ۲۳۰) روایاتى از قرب‌الاسناد حمیرى نقل کرده، ولى به اشتباه این کتاب را به فرزند وى، محمد، نسبت داده است. منشأ این خطا ظاهرآ آن است که سلسله سند آغازین کتاب به فرزند حمیرى منتهى مى‌شود (رجوع کنید به حمیرى، ص ۱). عامل دیگر در این انتساب نادرست، احتمالا وجود اجازه‌اى از فرزند حمیرى به فردى دیگر، در آغاز نسخه‌اى از این کتاب به خط ابن‌ادریس، است (رجوع کنید به همان، مقدمه، ص ۳۲ـ۳۳، ۳۵ـ۳۶).

شاهد مهم بر صحت انتساب قرب‌الاسناد به حمیرى پدر، آن است که ابن‌ادریس حلّى، خود (ج ۱۴، ص ۲۲۳) در نقل‌قول از این کتاب، حدیثى را بدون واسطه از محمدبن حسین‌بن ابى‌الخطاب (متوفى ۲۶۲) آورده که طبقه حدیثى آن تنها با طبقه مشایخ عبداللّه‌بن جعفر تطابق دارد. مجلسى (ج ۱، ص ۷) نیز با اشاره به نظر دیگران، عبداللّه‌بن جعفر را مؤلف قرب‌الاسناد و پسر وى را راوى آن دانسته است.



منابع:

(۱) ابن ابى‌زینب، کتاب‌الغیبه، چاپ على‌اکبر غفارى، تهران ?( ۱۳۹۷)؛
(۲) ابن‌ادریس حلّى، موسوعه‌ابن‌ادریس الحلى، ج :۱۴ مستطرفات السرائر (باب‌النوادر)، چاپ محمدمهدى موسوى‌خرسان، قم ۱۳۸۷ش؛
(۳) ابن‌بابویه، التوحید، چاپ هاشم حسینى طهرانى، قم ۱۳۸۷؛
(۴) همو، کتاب مَن لایَحضُرُه‌الفقیه، چاپ على‌اکبر غفارى، قم ۱۴۱۴؛
(۵) همو، کمال‌الدین و تمام النعمه، چاپ على‌اکبر غفارى، قم ۱۳۶۳ش؛
(۶) ابن‌طاووس، فتح‌الابواب بین ذوى‌الالباب و بین رب‌الارباب فى الاستخارات، چاپ حامد خفاف، قم ۱۴۰۹؛
(۷) همو، فرج المهموم فى تاریخ علماء النجوم، نجف ۱۳۶۸، چاپ افست قم ۱۳۶۳ش؛
(۸) على‌بن عیسى بهاءالدین اربلى، کشف الغمه فى معرفه الائمه علیهم‌السلام، چاپ على فاضلى، (قم) ۱۴۲۶؛
(۹) عبداللّه‌بن جعفر حِمیَرى، قرب‌الاسناد، قم ۱۴۱۳؛
(۱۰) خویى؛
(۱۱) محمدکاظم رحمتى، «نکاتى درباره کتاب قرب‌الاسناد حمیرى»، کتاب ماه دین، سال ۷، ش ۴ و ۵ (بهمن و اسفند ۱۳۸۲)؛
(۱۲) محمدبن حسن طوسى، الاستبصار، چاپ حسن موسوى خرسان، تهران ۱۳۹۰الف؛
(۱۳) همو، الامالى، قم ۱۴۱۴؛
(۱۴) همو، تهذیب الاحکام، چاپ حسن موسوى‌خرسان، تهران ۱۳۹۰ب؛
(۱۵) همو، رجال‌الطوسى، چاپ جواد قیومى‌اصفهانى، قم۱۴۱۵؛
(۱۶) همو، فهرست کتب‌الشیعه‌و اصولهم واسماء المصنفین و اصحاب الاصول، چاپ عبدالعزیز طباطبائى، قم ۱۴۲۰؛
(۱۷) همو، کتاب‌الغیبه، چاپ عباداللّه طهرانى و على احمد ناصح، قم ۱۴۱۱؛
(۱۸) کلینى؛
(۱۹) مجلسى؛
(۲۰) احمدبن على نجاشى، فهرست اسماء مصنفى الشیعه المشتهر ب رجال النجاشى، چاپ موسى شبیرى زنجانى، قم ۱۴۰۷؛

(۲۱) Etan Kohlberg, Amedieval Muslim scholar atwork: Ibn Tawus and his library, Leiden 1992;
Hossein Modarressi Tabatabai, Tradition and survival: a bibliographical survey of early Shiite literature, vol. 1, Oxford 2003

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۴ 

زندگینامه حسین‌بن روح نوبختى(متوفی۳۲۶ ه ق)

 ابوالقاسم حسین‌بن روح‌بن ابی‌بحر، سومین نایب خاص از نایبان چهارگانه امام زمان عجل‌اللّه‌فرجه‌الشریف. سال ولادت وى معلوم نیست. آشنایى وى با گویشِ فارسى اهالى آبه (نزدیک ساوه) و مناسبات نزدیکش با مردم آنجا (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ج ۲، ص ۵۰۳ـ۵۰۴؛ طوسى، ص ۱۹۵)، احتمال قمى بودن وى را تقویت می‌کند (اقبال آشتیانى، ص ۲۱۴)، چنان‌که در جایى (رجوع کنید به کشى، ص ۵۵۷) قمى خوانده شده؛ اما در منابع، بیشتر به نوبختى مشهور است. انتساب وى به خاندان نوبختى، به احتمال بسیار، از سوى مادرش بوده است (اقبال آشتیانى، همانجا). او روحى نیز خوانده شده است (طوسى، ص ۲۲۵). وى در ۱۸ شعبان ۳۲۶ درگذشت و در بغداد، در منطقه نوبختیه، به خاک سپرده شد (رجوع کنید به صولى، ص ۱۰۴؛
طوسى، ص ۲۳۸).

نام حسین‌بن روح و سه نایب دیگر و گزارشهاى مرتبط با نیابت آنان، در میان منابع موجود شیعى، نخستین‌بار در کمال‌الدین و تمام‌النعمه فى اثبات‌الغیبه و کشف‌الحیره ابن‌بابویه (متوفى ۳۸۱) و بعدها، به گونه‌اى تفصیلى و تکمیلى، در کتاب‌الغیبه شیخ طوسى (متوفى ۴۶۰) آمده است.

گزارشهاى این دو کتاب، به‌ویژه دومى، عمدتاً مبتنى بر مطالب دو کتاب است که امروزه در دست نیستند: اخبار أبى عمرو و أبی‌جعفر العمریین نوشته ابونصر هبه اللّه‌بن احمدبن محمد معروف به ابن‌بَرنیه کاتب (زنده در سال ۴۰۰) و اخبارالوکلاءالاربعه نوشته احمدبن علی‌بن عباس‌بن نوح سیرافى (متوفى ح ۴۱۳) که بیشتر مطالب آن برگرفته از کتاب ابونصر است. ابونصر نیز، از طرف مادر، نوبختى بوده است (رجوع کنید به طوسى، ص ۲۲۶) و از مهم‌ترین راویان اخبار حسین‌بن روح به شمار می‌آید (اقبال آشتیانى، ص ۲۲۱؛د. اسلام، چاپ دوم، ذیل “Safir.1″؛براى نمونه استنادات طوسى به اقوال او رجوع کنید به ص ۱۷۸، ۲۱۵ـ۲۱۷، ۲۲۰).

درباره زندگى حسین‌بن روح پیش از دوره نیابت اطلاعاتى در منابع آمده است. گفته‌اند وى باب و دستیار نزدیک امام عسکرى علیه‌السلام بود (رجوع کنید به ابن‌شهرآشوب، ج ۳، ص ۵۲۵؛اقبال آشتیانى، ص ۲۱۴)؛اما با توجه به سال رحلت امام عسکرى (۲۶۰) و سال وفات حسین‌بن روح (۳۲۶)، پذیرش این خبر دشوار است (نیز رجوع کنید به د. ایرانیکا، ذیل «حسین‌بن روح»). او دو یا سه سال پیش از وفات نایب دوم و آغاز نیابتش، عامل مالى او بوده و مسئولیت حفاظت اموال و ارتباط میان او و دیگر عاملان امام دوازدهم را برعهده داشته است (ابن‌بابویه، ج ۲، ص ۵۰۱ـ۵۰۲؛طوسى، ص ۲۲۵ـ۲۲۶).

با وجود این، براساس گزارشهایى در کتاب الغیبه طوسى، بیشتر امامیه انتظار داشتند کسان دیگرى چون جعفربن احمدبن مُتَیل قمى یا پدرش که از اصحاب خاص نایب دوم بودند یا عالم و متکلم مشهور، ابوسهل اسماعیل‌بن على نوبختى (متوفى ۳۱۱)، براى مقام نیابت انتخاب شوند (ص ۲۲۵، ۲۴۰).

اما باید گفت حسین‌بن روح، چنان که در گزارشى از امّکلثوم دختر نایب دوم نقل شده است، سالها وکالت ابوجعفر را بر عهده داشته و از خواص و نزدیکان او بوده تا آنجا که ابوجعفر مسائل خصوصى زندگی‌اش را به او می‌گفته و علاوه بر وجوهات معمول، مقررى ویژه‌اى به او می‌داده است. این توجهات فراوان نایب دوم به حسین‌بن روح موجب جلالت قدر و منزلت رفیع او نزد شیعیان شد و این امر تا آن زمان که نیابت حسین‌بن روح اعلام شد ادامه داشت (طوسى، ص ۲۲۷).

براساس منابع، ابوجعفر عَمْرى در حال احتضار، گروهى از بزرگان شیعه از جمله ابوسهل نوبختى، ابوعلى محمدبن همام اسکافى و ابوعبداللّه‌بن محمد کاتب را نزد خود گردآورد و در حضور ایشان به طور رسمى حسین‌بن روح را به عنوان نایب بعد از خود اعلام کرد. عمرى در این جلسه تصریح کرد که مأمور به انجام این کار بوده و به این ترتیب به تکلیف خود عمل کرده است (ابن‌بابویه، ج ۲، ص ۵۰۳؛طوسى، ص ۲۲۶ـ۲۲۷).

حسین‌بن روح بعد از وفات نایب دوم در ۳۰۴ یا ۳۰۵، طى تشریفات رسمى در دارالنیابه بغداد مقام نیابت امام غایب را برعهده گرفت. زکاء، خادم نایب دوم، بنابه وصیت او عصا و کلید صندوقچه‌اش را به حسین‌بن روح تحویل داد (ذهبى، همانجا). نخستین توقیع از جانب امام عصر به‌دست او در شوال ۳۰۵ عرضه شد (طوسى، ص ۲۲۷ـ۲۲۸). یکى از وقایع مهم در دوره نیابت حسن‌بن روح فتنه‌اى بود که ابوجعفر محمدبن على شلمغانى معروف به ابن‌عَزاقِر برپا کرد.

وى از عالمان شیعه در بغداد و از نزدیکان حسین‌بن روح بود و حسین‌بن روح در اصلاح کتاب فقهى وى، التکلیف، با او مشارکت کرد (طوسى، ص ۲۲۸، ۲۳۹، ۲۵۱ـ۲۵۲). مهم‌تر از همه اینکه حسین‌بن روح در پنج سالى که در میان مردم نبود (رجوع کنید به ادامه مقاله)، شلمغانى را به نیابت خود منصوب کرد، اما وى، با سوءاستفاده از موقعیت خود، ابتدا خود را به جاى او باب معرفى کرد و بعدها حتى ادعاى نبوت و الوهیت کرد.

با آشکار شدن انحراف وى، حسین‌بن روح که در حبس بود، شیعیان را از ارتباط با او منع کرد و در ۳۱۲ توقیع امام غایب در لعن او صادر شد (طوسى، ص ۱۸۷، ۲۵۲ـ۲۵۳؛نیز رجوع کنید به طبرسى، ج ۲، ص ۲۹۰)، این توقیع در ۳۱۷ علنى شد. شلمغانى نیز سرانجام در ۳۲۲ یا ۳۲۳، به حکم خلیفه به دار آویخته شد (طوسى، ص ۲۵۴؛براى تفصیل بیشتر رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۲۲۲ـ۲۲۴، ۲۳۵ـ۲۳۷؛نیز رجوع کنید به شلمغانى*). یکى از کسانى که در ابتدا منکر نیابت حسین‌بن روح شدند محمدبن فضل موصلى بود که حسن‌بن على وَجناء نصیبى او را نزد حسین‌بن روح آورد و او با دیدن کرامتى از حسین‌بن روح به نیابتش یقین پیدا کرد (طوسى، ص ۱۹۲ـ۱۹۳؛براى تفصیل ماجرا رجوع کنید به جبارى، ص ۴۷۳).

در دوران نیابت حسین‌بن روح، بسیارى از اعضاى خاندان نوبختى در دستگاه خلافت عباسى مناصب ادارى و دیوانى داشتند و بر اوضاع و احوال جامعه امامیه بغداد بسیار اثرگذار بودند (رجوع کنید به نوبختیان*). برخى از افراد مشهور این خاندان، که با حسین‌بن روح معاصر و مرتبط بودند، عبارت‌اند از:

۱) ابوسهل نوبختى، که نفوذى فوق‌العاده در دستگاه خلافت داشت و در بخشى از دوره نیابت حسین‌بن روح ریاست شیعه را عهده‌دار بود (طوسى، ص ۲۲۶ـ۲۲۷؛نیز رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۹۷، ۱۰۱، ۱۰۶).

۲) احمدبن ابراهیم نوبختى، که پاسخهاى حسین‌بن روح به سؤالات شیعیان را می‌نوشت (اقبال آشتیانى، ص ۲۴۳؛رجوع کنید به طوسى، ص ۲۲۸ـ۲۲۹).

۳) موسی‌بن حسن نوبختى، معروف به ابن‌کبریاء. او از عالمان و منجمان بزرگ آن دوره بود و ابونصر هبهاللّه‌بن محمد کاتب، راوى اخبار نایبان چهارگانه، برخى از اخبار مرتبط با حسین‌بن روح را از او روایت کرده است (رجوع کنید به طوسى، ص۱۷۸، ۲۳۷؛اقبال آشتیانى، ص۲۳۹).

۴)ابوعبداللّه حسین‌بن على نوبختى. وى از مشاوران و نزدیکان ابن‌رائق (متوفى ۳۳۰) بود و در دوره او، مدت کوتاهى به وزارت رسید (صولى، ص ۸۷؛مسکویه، ج ۵، ص ۴۵۱ـ۴۵۲؛نیز رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۲۲۰). گزارشى از مناسبات نزدیک حسین‌بن روح با وى نقل شده است (رجوع کنید به ادامه مقاله).

در برخى پژوهشهاى جدید  که به نظر می‌رسد پیش‌فرض آنها برساخته بودن نهاد نیابت است مناسبات نزدیک حسین‌بن روح با نوبختیان، فرضیاتى را درباره دخالت عوامل خارجى در به‌نیابت رسیدن او در پى داشته است (رجوع کنید به ساچدینا، ص ۱۳۷؛د. ایرانیکا، همانجا).

اما شواهد متعددى در رد این فرضیات در دست است که نشان می‌دهد ویژگیها و شایستگیهاى حسین‌بن روح، زمینه انتصاب وى به این مقام بوده است، نه عوامل خارجى؛گذشته از اینکه طبق منابع، این انتصاب در اختیار نایبان امام عصر یا افراد دیگر نبوده است. پاسخ ابوسهل نوبختى به عده‌اى از شیعیان، که پرسیدند چرا به جاى وى حسین‌بن روح به این مقام رسید، مؤید این مطلب است. مضمون پاسخ وى به این سؤال آن است که من براى مناظره با خصم دائم در میان آنان رفت و آمد دارم و اگر آنچه حسین‌بن روح می‌داند می‌دانستم، ممکن بود براى اثبات وجود امام، محل اختفاى او را آشکار سازم، اما او اگر قطعه قطعه هم بشود چنین کارى نخواهد کرد (طوسى، ص ۲۴۰؛براى دلیل دیگر در رد این فرضیات رجوع کنید به جاسم حسین، ص ۱۲۱ـ۱۲۲). همچنین حسین‌بن روح در زمان خود از عاقل‌ترین مردمان نزد موافق و مخالف دانسته شده و اخبارى ناظر به تقیه و مصلحت‌اندیشى او در برخورد با مخالفان نقل شده است (طوسى، ص ۲۳۶ـ ۲۳۷).

به گزارش برخى منابع بعدى (رجوع کنید به ذهبى، حوادث و وفیات ۳۲۱ـ۳۳۰ه ، ص ۱۹۱؛ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۸۳)، وى از لحاظ علمى، به ‌ویژه در فقه، در میان شیعیان بغداد جایگاهى رفیع داشته است. او علاوه بر اعمال‌نظر در کتاب التکلیف شلمغانى، خود کتابى با نام التأدیب نوشت و آن را براى اظهارنظر نزد فقیهان قم فرستاد و آنان فقط با یک مسئله مخالفت کردند (طوسى، ص ۲۴۰). به‌علاوه، او روایاتى از امامان پیشین، به‌ویژه امام یازدهم علیه‌السلام، از راویانى چون محمدبن زیاد نقل کرده است (رجوع کنید به ابن‌مشهدى، ص ۴۲، ۱۹۹؛ابن‌شهرآشوب، ج ۳، ص ۵۲۷؛نیز رجوع کنید به خویى، ج ۵، ص ۲۳۶).

مناسبات حسین‌بن روح با حکومت بغداد و جایگاه اجتماعى وى، به سبب ناپایدارى سیاسى ناشى از تغییرات دائم وزیران، با فراز و فرودهایى همراه بود. بخش اعظمى از دوره حدوداً ۲۵ ساله نیابت وى با خلافت مقتدر (۲۹۵ـ۳۲۰) مقارن بود. حسین‌بن روح از ابتداى نیابت خود تا آغاز دوره وزارت حامدبن عباس (ح سالهاى ۳۰۶ تا ۳۱۱)، با احترام فراوان در بغداد می‌زیست، اما با کنار رفتن آل‌فرات از قدرت به دست حامدبن عباس، جایگاه حسین‌بن روح نیز متزلزل شد، چنان‌که وى پنج سال (۳۱۲ـ۳۱۷)، به دلیلى نامعلوم، در میان مردم ظاهر نشد.

در منابع، علتهاى گوناگونى براى این امر نقل شده است. به احتمال بسیار، وى به سبب اتهامى مالى در زندان خلیفه مقتدر بوده است (رجوع کنید به قرطبى، ص ۹۸). همچنین گفته شده است که دستگاه خلافت، وى را به اتهام ارتباط با قرمطیان* زندانى کرده بود (ذهبى، همانجا). به هر حال، حسین‌بن روح پس از این دوره پنج ساله، همان عزت و احترام پیشین، چه بسا بیش از آن، را به دست آورد.

وى در این دوره تا پایان عمرش، به سبب اینکه برخى از نوبختیان در دستگاه خلافت صاحب منصب و داراى نفوذ بودند، از لحاظ اجتماعى و اقتصادى جایگاه مناسبى به دست آورد. به نوشته محمدبن یحیى صولى، مورخ معاصر او، در سال ۳۲۵، ابن‌مقله*، که فردى متنفذ و مدتى وزیر بود، از حسین‌بن روح کمک خواست تا براى رفع مشکلش میان وى و وزیر وقت (ابوعبداللّه حسین‌بن على نوبختى) وساطت کند (ص ۸۷). همچنین براساس آنچه وى (ص ۱۰۴) نقل کرده است، حسین‌بن روح در سالهاى پایانى عمرش، به سبب اموالى که امامیه به او می‌پرداختند، ثروت فراوانى در اختیار داشت، تا جایى که توجه خلیفه، راضی‌باللّه، به آن جلب شده بود (براى تفصیل در این‌باره رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۲۱۷ـ۲۲۰).



منابع :

(۱) ابن‌بابویه، کمال‌الدین و تمام‌النعمه، چاپ علی‌اکبر غفارى، قم ۱۳۶۳ش؛
(۲) ابن‌حجر عسقلانى، لسان‌المیزان، حیدرآباد، دکن ۱۳۲۹ـ۱۳۳۱، چاپ افست بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۱؛
(۳) ابن‌شهر آشوب، مناقب آل ابی‌طالب، نجف ۱۹۵۶؛
(۴) ابن‌مشهدى، المزارالکبیر، چاپ جواد قیومى اصفهانى، قم ۱۴۱۹؛
(۵) عباس اقبال آشتیانى، خاندان نوبختى، تهران ۱۳۴۵ش؛
(۶) محمدرضا جبارى، سازمان وکالت و نقش آن در عصر ائمه علیهم‌السلام، قم ۱۳۸۲؛
(۷) خویى؛
(۸) محمدبن احمد ذهبى، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام، چاپ عمر عبدالسلام تدمرى، حوادث و وفیات ۳۲۱ـ۳۳۰ه ، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۴؛
(۹) محمدبن یحیى صولى، اخبار الراضى باللّه و المتقی‌للّه، چاپ هیورث‌دن، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۱۰) احمدبن على طبرسى، الاحتجاج، چاپ محمدباقر موسوی‌خرسان، نجف ۱۳۸۶/۱۹۶۶، چاپ افست قم (بی‌تا.)؛
(۱۱) محمدبن حسن طوسى، کتاب‌الغیبه، تهران [? ۱۳۹۸[؛
(۱۲) عریب ‌بن سعد قرطبى، صله تاریخ‌الطبرى، در محمدبن جریر طبرى، تاریخ الطبرى: تاریخ الامم و الملوک، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، ج ۱۱، بیروت (بی‌تا.)؛
(۱۳) محمدبن عمرکشى، اختیار معرفه الرجال، (تلخیص) محمدبن حسن طوسى، چاپ حسن مصطفوى، مشهد ۱۳۴۸ش؛
(۱۴) مسکویه؛

(۱۵) EIr., s.v. “Hosayn b. Ruh” (by Said Amir Arjomand);
(۱۶) EI2, s.v. “Safir.1: in Shiism” (by E. Kohlberg);
(۱۷) Jassim M. Hussain, The occultation of the twelfth Imam, Tehran 1982;
(۱۸) Abdulaziz Abdulhussein Sachedina, Islamic messianism: the idea of Mahdi in twelver Shiism, Albany 1981.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۳