چرا فرزندان یوسف (ع ) پیامبر نشدند؟

هنگامیکه حضرت یوسف پیراهن خود را بوسیله برادران براى پدرش ‍ فرستاد یعقوب پس از بینا شدن بوسیله آن پیراهن ، دستور داد همان روز براى حرکت به طرف مصر آماده شوند. از شادى و انبساطیکه این کاروان داشتند با سرعت بطرف مصر آمدند. این مسافرت نه روز طول کشید پدر رنج کشیده بریدار فرزند مى رود.

یوسف (ع ) با شوکت و جلال سلطنت از مصر خارج شد، هزاران نفر از مصریها به همراهى سپاه سلطنتى با او بودند. همین که یعقوب چشمش به یوسف با این وضع افتاد به پسرش یهودا گفت : این شخص فرعون مصر است ؟ عرض کرد نه پدر جان او یوسف فرزند شما است .
حضرت صادق علیه السلام  فرمود: وقتى یوسف پدر را دید خواست به احترام او پیاده شود ولى توجهى به حشمت و جلال خود نموده منصرف شد. پس از اسلام به پدر (و تمام شدن مراسم ملاقات ) جبرئیل بر او نازل گردید، گفت : یوسف خداوند مى فرماید چه باعث شد که براى بنده صالح ما پیاده نشدى اینک دست خود را بگشا. ناگاه نورى از بین انگشتانش خارج شد، پرسید این چه بود؟ چبرئیل پاسخ داد این نور نبوت بود که از صلب تو خارج گردید به کیفر پیاده نشدنت براى پدرت یعقوب .

خداوند نبوت را در فرزندان لاوى برادر یوسف قرارداد زیرا هنگامیکه برادران خواستند یوسف را بکشند، او گفت : (لا تقتلوا یوسف والقوه فى غیابت الجب ) نکشید او را بیاندازید در قعر چاه و نیز موقعى که یوسف برادر مادرى خود ابن یامین را نگه داشت ، هنگام بازگشت برادران به مصر لاوى چون خود را پیش پدر شرمنده مى دید بواسطه از دست دادن برادر دوم گفت : (لن اءبرح الارض حتى یاءذن لى اءبى اءو یحکم الله و هو خیر الحاکمین ) من از این زمین (مصر) حرکت نمى کنم مرگ اینکه پدرم اجازه بازگشت دهد یا خداوند حکمى (برجوع یا مرگ ) بنماید او بهترین حکم کنندگان است .

خداوند به پاس این دو عمل لاوى پیغمبرى را در صلب او قرار داد، حضرت موسى علیه السلام با سه واسطه از فرزندان اوست .
گویند روزى یوسف  آینه اى بدست گرفته جمال خود را در آن مشاهده کرد، زیبائى بى مانند، دیدگان خود یوسف را خیره نمود با خود گفت : اگر من غلام و بنده بودم چه قیمت گزافى داشتم ! به مال بسیار زیادى معامله مى شدم ، از این رو کارش به جائى رسید که برادران او را به بیست و دو درهم ناقص و بى ارزش فروختند (و شروه بثمن بخس دراهم معدوده ) هنوز چنانچه قرآن گواه است خیرداران میل زیادى به این معامله نداشتند (و کانوا فیه من الزاهدین ) درباره خریدش بى میل بودند.

 

۶۹-جزء ۱۲ بحارالانوار ص ۲۵۲—۷۰- نزهه المجالس ج ۱ ص ۱۱۱–داستانها و پندها جلد ۲//مصطفی زمانی وجدانی

پندى از ابلیس !!

امام صادق (ع ) براى حفص بن غیاث حکایت فرمودند که : روزى ابلیس بر حضرت یحیى (ع )ظاهرشد در حالى که ریسمان هاى فراوانى به گردنش آویخته بود؛

حضرت یحیى (ع ) پرسید: این ریسمان ها چیست ؟

ابلیس گفت : اینها شهوات و خواسته هاى نفسانى بنى آدم است که با آنها گرفتارشان مى کنم .

حضرت یحیى (ع ) پرسید: آیا چیزى از ریسمان ها هم براى من هست ؟

ابلیس گفت : بعضى اوقات پرخورى کرده اى و تو را از نماز و یاد خدا غافل کرده ام .

حضرت یحیى (ع ) فرمود: به خدا قسم ، از این به بعد هیچ گاه شکمم را از غذا سیر نخواهم کرد.

ابلیس گفت : به خدا قسم ، من هم از این به بعد هیچ مسلمان موحدى را نصیحت نمى کنم .

امام صادق (ع ) در پایان این ماجرا فرمود: اى حفص ! به خدا قسم ، بر جعفر و آل جعفر لازم است

هیچ گاه شکم شان را از غذا پر نکنند. به خدا قسم ، بر جعفر و آل جعفر لازم است هیچگاه براى دنیا کار نکنند!

پندهای حکیمانه علامه حسن زاده آملی//عباس عزیزی

صراط سلوک ، ص ۴۱

 

ابتداى رؤ یاء

در اصول کافى است که رؤ یاءِ خواب دیدن در بشر از ابتداى خلقت نبوده خواب دیدن نه خواب رفتن تا اینکه پیغمبرى که مبعوث برامتش بود، هر چه بآنان راجع به برزخ ، سؤ ال و جواب قبر، عذاب و ثواب مى گفت نمى پذیرفتند مى گفتند مرده سؤ ال و جوابش چیست ؟ خاک مى شود از بین مى رود.
خداى تعالى بهمه این امت خواب دیدن داد هر کدام خواب مخصوصى دیدند، خوابهاى مختلف و بیسابقه . بیکدیگر که مى رسیدند مى گفتند من دیشب در خواب چیزهائى دیدم وقتى بیدار شدم هیچ چیز نبود. دیگرى مى گفت من بالاترش را دیده ام بیدار شدم هیچ چیز نبود.
به پیغمبرشان گفتند: پیغمبرشان فرمود: خداى جلّ جلاله خواست بشما بفهماند که آدمى بعد از مرگش ممکن است در ثواب باشد ولى این بدنش زیر خاک و در خواب طولانى باشد، یا خداى نکرده ناله ها و فریادهائى داشته باشد.
گاه مى شود آدمى خوابهاى وحشتناکى دیده است . ناله ها کرده ولى کسى که پهلویش بوده نشنیده یا از خوشى آنقدر خنده کرده که اگر بیدار بود، تا مسافتى صداى خنده اش مى رفت ولى آنکه پهلویش بوده نفهمیده است ، سر قبر پدرت که مى روى چیزى نمى شنوى اما خدا داند که آن بیچاره الان در چه ناله هائى است یا انشاءاللّه در چه بهجتها و چه سرورهاى بهجت انگیزى است . اگر آدمى صداى ناله بستگانش را بشنود، دیگر نمى تواند زندگى کند از حکمت الهى آنستکه کسى از وضع اموات خبر نداشته باشد الا ن خدا داند که اموات چه ناله ها، چه ضجّه ها، چه التماسها به همه شما دارند. براى شب هاى لیله القدر التماس دعاهائى دارند نه مثل التماس دعاهاى ما با یکدیگر اینها تعارف است التماس دعاى میت گدائى و تضرع است
که اعلام خواب دیدنها یک حکمتش اینست که آدمى از حیات بعد از مرگ سر در آورد که از گزارشات بعد از مرگ نمونه اى در خواب مى بیند. 
زبده القصص//علی میرخلف زاده

پارساى بخیل

یحیى پسر زکریاى نبى (ع) ابلیس را دید، گفت: (( کیست که وى را دشمن‏تر دارى، و کیست که وى را دوست‏تر مى‏دارى؟ )) ابلیس گفت: ((پارساى بخیل را دوست‏تر دارم، که او جان همى کند و طاعت همى کند، اما بخل وى آن همه باطل گرداند . و فاسق بخشنده را دشمن‏تر دارم که او خوش همى خورد و خوش زندگى کند، و همى ترسم که خداى تعالى بر وى به سبب سخاوتش، رحمت کند . و وى را توبه دهد.))

و یک روز على (ع) بگریست.
گفتند: (( چرا گریستى؟ ))
گفت: ((هفت روز است که هیچ مهمان، به خود ندیده‏ام .))

– غزالى، کیمیاى سعادت، ج ۲، ص ۱۷۲ .با اندکى تغییر در الفاظ.

[contact-form-7 id=”3909″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

بدتر از خود را بیاور

(خداوند به موسى ) علیه السلام وحى فرستاد که این مرتبه براى مناجات که آمدى کسى همراه خود بیاور که تو از وى بهتر باشى .
موسى براى پیدا کردن چنین شخصى تفحص کرد و نیافت ؛ زیرا به هر که مى گذشت جراءت نمیکرد که بگوید من از او بهترم .
خواست از حیوانات فردى را ببرد، به سگى که مریض بود برخورد کرد. با خود گفت : این را همراه خود خواهم برد، ریسمان به گردن وى انداخت و مقدارى او را آورد بعد پشیمان شد و او را رها کرد.
تنها به دربار پروردگار آمد. خطاب رسید فرمانى که به تو دادم چرا نیاوردى ؟ عرض کرد: پروردگارا نیافتم کسى را که از خودم پست تر باشد.
خطاب رسید: به عزت و جلالم اگر کسى را مى آوردى که او را پست تر از خود مى داشتى هر آینه نام ترا از طومار انبیاء محو مى کردم .

نمونه معارف ۲/ ۶۷۶ – لئالى الاخبار ص ۱۹۷٫

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

 

 

فرشته مرگ

رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: در شب معراج ، خداوند مرا به آسمانها سیر مى داد، در آسمان فرشته اى را دیدم که لوحى از نور در دستش ‍ بود، و آنچنان به آن توجه داشت که به جانب راست و چپ نگاه نمى کرد و مانند شخص غمگین ، در خود فرو رفته بود، به جبرئیل گفتم : این فرشته کیست ؟

گفت : این فرشته مرگ (عزرائیل ) است که به قبض روحها اشتغال دارد گفتم : مرا نزد او ببر، تا با او سخن بگویم ، جبرئیل مرا نزدش برد، به او گفتم : اى فرشته مرگ آیا هر کسى که مرده یا در آینده مى میرد روح او را تو قبض ‍ کرده اى و یا قبض مى کنى ؟

گفت : آرى ، گفتم : خودت نزد آنها حاضر مى شوى ؟ گفت : آرى خداوند همه دنیا را همچنان در تحت اختیار و تسلط من قرار داد، همچون پولى که در دست شخصى باشد، و آن شخص ، آن پول را در دستش هرگونه که بخواهد جابجا نماید. هیچ خانه اى در دنیا نیست مگر اینکه در هر روز پنج بار به آن خانه سر مى زنم ، وقتى که گریه خویشان مرده را مى شنوم به آنها مى گویم :
گریه نکنید من باز مکرر به سوى شما مى آیم تا همه شما را از این دنیا ببرم .

عالم برزخ ص ۳۸ – بحارالانوار ۶ ص -۱۴۱

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

یحیى علیه السلام و شیطان


روزى شیطان ملعون در حالى که زنجیر و رشته هایى در دست داشت به نزد حضرت یحیى بن زکریا علیه السلام ظاهر شد.
یحیى علیه السلام پرسید: اى ابلیس این رشته ها چیست که در دست توست ؟ شیطان گفت : این رشته ها انواع علایق ، امیال و شهوتهایى است که من در فرزندان آدم یافته ام .

یحیى علیه السلام فرمود: آیا براى من نیز از این رشته ها چیزى هست ؟ گفت : آرى ، هنگامى که از خوردن غذا سیر مى شوى ، سنگین مى شوى ، به همین سبب نسبت به نماز، ذکر و مناجات خداى خود بى رغبت مى شوى .
یحیى علیه السلام با شنیدن این سخن فرمود: بخدا سوگند که از این زمان به بعد هرگز شکم خود را از غذا پر نخواهم کرد.
ابلیس هم گفت : بخدا قسم من نیز از این به بعد هرگز کسى را نصیحت نخواهم کرد.

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

:: DownloadBook.ORG ::

ابلیس نامه ۱/۳۵ – محاسن برقى ص ۴۳۹٫

مکالمه با حضرت سلیمان(علامه حسن زاده آملی)

شخصى نزد بنده آمد و حالات عجیبى از خودش را برایم تعریف کرد به حدى که به راستى غبطه حال او را خوردم . حالاتى برایش پیش مى آمد که در آن حال ، به خدمت حضرت سلیمان مى رسید و با ایشان صحبت مى کرد.

بنده به ایشان گفتم که دفعه آینده که به خدمت ایشان رسیدى ، از ایشان یک رمزى ، یک کدى بگیر که هرگاه خواستى ، به حضور ایشان نایل شوى ! رفت و پس از سالى بار دیگر با حالتى مبتهج به این جا آمد و گفت که کد را از حضرت سلیمان گرفته ام و هر موقع بخواهم ، مى توانم ایشان را در عالم مکاشفه درک کنم .

داستانهای عارفانه(ازعلامه حسن زاده املی)//عباس عزیزی

اى یعقوب بنده مرا خوار کردى

 ابو حمزه ثمالى از امام سجاد علیه السلام نقل مى کند که من روز جمعه در مدینه بودم ، نماز صبح را با امام سجاد علیه السلام خواندم ، هنگامى که امام از نماز و تسبیح فراغت یافت به سوى منزل حرکت کرد و من با او بودم ، زن خدمتکار را صدا زد و فرمود: مواظب باش ، هر سائل و نیازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهید، زیرا امروز روز جمعه است .

ابو حمزه مى گوید، گفتم هر کسى که تقاضاى کمک مى کند، مستحق نیست !

امام علیه السلام فرمود: درست است ، ولى من از این مى ترسم که در میان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهیم و از در خانه خود برانیم ، و بر سر خانواده ما همان آید که بر سر یعقوب و آل یعقوب آمد!!

سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهید مگر نشنیده اید براى یعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى کردند، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خورد، یک روز سؤ ال کننده مؤ منى که روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه یعقوب به هنگام افطار آمد و گفت : به میهمان مستمند غریب گرسنه از غذاى اضافى خود کمک کنید، چند بار این سخن را تکرار کرد، آنها شنیدند و سخن او را باور نکردند، هنگامى که او ماءیوس شد و تاریکى شب ، همه جا را فرا گرفت ، برگشت ، در حالى که چشمش گریان بود و از گرسنگى به خدا شکایت کرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت ، در حالى که شکیبا بود و خدا را سپاس مى گفت ، اما یعقوب و خانواده کاملا سیر شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!

امام علیه السلام اضافه فرمودند: خداوند به یعقوب در همان صبح ، وحى فرستاد که تو اى یعقوب بنده مرا خوار کردى و خشم مرا بر افروختى ، و مستوجب تاءدیب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شد… اى یعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبیخ و مجازات مى کنم و این به خاطر آنست که به آنها علاقه دارم .

ابو حمزه مى گوید از امام سجاد علیه السلام پرسیدم یوسف چه موقع آن خواب را دید؟ امام فرمود: در همان شب .

داستان های آموزنده از حضرت یوسف(ع)//قاسم میر خلف زاده

پنج سفارش حضرت خضر (علیه السلام )

 

امام صادق (علیه السلام ) فرمود: هنگامى حضرت موسى (علیه السلام ) با حضرت خضر (علیه السلام ) ملاقات کرد که (داستانش در سوره کهف از آیه ۵۹ تا ۸۲ آمده است ) هنگام جدا شدن ، موسى (علیه السلام ) به خضر (علیه السلام ) گفت : مرا موعظه کن !

از جمله از سفارشهایى که خضر به موسى کرد، این بود:

۱ – لجاجت (و یکدندگى در راه باطل ) بپرهیز

۲ – و بدون برآوردن نیاز (کسى )، گام بر مدار

۳ – و بپرهیز از خنده بجا

۴ – و خطاهاى خود را بیاد آور

۵ – و بپرهیز از یادآورى خطاهاى مردم

داستانهای صاحبدلان//محمدمحمدی اشتهاردی

آمرزش گناه دوست و مخالف

مرحوم راوندى در کتاب خرایج و جرائح خود آورده است :
امام محمّد باقر به همراه فرزندش امام جعفر صادق علیهما السلام جهت انجام مراسم حجّ وارد مکّه مکّرمه شدند.
در مسجدالحرام نزدیک کعبه الهى نشسته بودند، که شخصى وارد شد و اظهار داشت : سؤ الى دارم ؟
امام باقر علیه السلام فرمود: از فرزندم ، جعفر سؤ ال کن .
آن مرد خطاب به حضرت صادق علیه السلام کرد و گفت : سؤ الى دارم ؟
حضرت فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال کن .
آن مرد گفت : تکلیف کسى که گناهى بزرگ مرتکب شده است ، چیست ؟
حضرت فرمود: آیا در ماه مبارک رمضان از روى عمد و بدون عذر روزه خوارى نموده است ؟
گفت : گناهى بزرگ تر انجام داده است .
حضرت فرمود: آیا در ماه مبارک رمضان زنا کرده است ؟
آن مرد اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! گناهى بزرگ تر از آن را مرتکب شده است .
حضرت فرمود: آیا شخص بى گناهى را کشته است ؟
گفت : از آن هم بزرگ تر.
پس از آن صادق آل محمّد علیهم السلام فرمود: چنانچه آن از شیعیان و دوستداران امیرالمؤ منین امام علىّ علیه السلام باشد، باید به زیارت کعبه الهى برود و توبه نماید؛ و سپس قسم یاد کند که دیگر مرتکب چنان گناهى نشود؛ ولى اگر از مخالفین و معاندین باشد راه پذیرش توبه براى او نیست .
آن مرد گفت : خداوند، شما فرزندان فاطمه زهراء علیها السلام را مورد رحمت خویش قرار دهد، من این چنین جوابى را از رسول خدا صلى الله علیه و آله نیز شنیده ام .
بعد از آن ، از محضر مقدّس آن بزرگواران خداحافظى کرد و رفت .
امام محمّد باقر علیه السلام به فرزندش فرمود: همانا این شخص ، حضرت خضر علیه السلام بود، که خواست تو را به مردم معرّفى نماید.
بحارالا نوار: ج ۴۷، ص ۲۱

سکوت لقمان

 

همچنان که مروى است که:

لقمان به نزد داود آمد- در وقتى که او زره مى ‏ساخت و پیش از آن، لقمان زره را ندیده بود تعجب کرد که فایده آن چه چیز

است. خواست بپرسد، دانائى و حکمت، او را مانع شد و خوددارى نمود.

چون داود- علیه السّلام- فارغ شد، برخواست و زره را پوشید و گفت: زره خوب چیزى است از براى وقت حرب.

لقمان گفت: خاموشى، خوب چیزى است و کم است کسى که آن را بجا آورد

معراج السعاده//ملااحمد نراقی

اگر فرعون ، خدا را صدا مى زد به فریادش مى رسید

ابراهیم بن محمد همدانى مى گوید: از حضرت رضا علیه السلام پرسیدم که به چه علّت خداوند فرعون را غرق کرد و آن را هلاک نمود با این که فرعون به خداوند ایمان آورد؟
حضرت فرمود: فرعون وقتى ایمان آورد که دیگر فایده اى نداشت و کار از کار گذشته بود، و بعلاوه فرعون بعد از آن که دید غرق مى شود متوسل به حضرت موسى شد و آن جناب به فریاد او نرسید.
و وقتى که حضرت موسى علیه السلام به مقام مناجات رفت به او خطاب شد که :
اى موسى ! به فریاد فرعون نرسیدى به جهت آن که تو او را نیافریده بودى ، و به عزّت خودم سوگند اگر به من پناه آورده بود به فریاد او مى رسیدم

در حریم عشق// سید عبدالله حسینی

دوستى و دشمنى براى خدا

خداوند متعال به حضرت موسى بن عمران علیه السلام وحى فرستاد که : اى موسى ! آیا هرگز عملى از براى من بجاى آورده اى ؟
عرض کرد: پروردگارا! نماز براى تو بجا آورده ام ، و روزه را براى تو گرفته ام و صدقه داده ام و ذکر تو را نموده ام .
خطاب به او شد: اما نمازت ، دلیل بر خداپرستى تو است و روزه ، سپر آتش است از براى تو، و صدقه ، سایبان است از برایت در قیامت ، و یاد من نور است از براى تو، پس کدام عمل از براى من به جاى آوردى ؟
موسى علیه السلام عرض کرد: پرودگارا مرا راهنمایى کن بر عملى که از براى تو باشد.
از طرف خداوند به او خطاب شد:
آیا هرگز با دوستان من دوستى و با دشمنان من دشمنى نموده اى ؟ آنگاه حضرت موسى علیه السلام متوجّه گردید که افضل اعمال نزد خداوند دوستى با دوستان خدوند متعال و دشمنى با دشمنان او مى باشد

 

در حریم عشق// سید عبدالله حسینی

پرسش هاى موسى از خدا و پاسخ خدا

امام عسکرى (علیه السلام) مى فرماید :

هنگامى که موسى بن عمران با خدا سخن مى گفت عرضه داشت : خدایا ! پاداش کسى که شهادت دهد

من فرستاده وپیامبر توام و تو با من سخن مى گویى چیست ؟

خدا فرمود : فرشتگانم به سوى او مى آیند و وى را به بهشتم بشارت مى دهند .

موسى گفت : پاداش کسى که در پیشگاهت مى ایستد و همواره نماز به جا مى آورد چیست ؟

فرمود : به خاطر رکوع و سجود و قیام و قعودش به فرشتگانم مباهات مى کنم ،

و کسى که به فرشتگانم به او مباهات کنم اورا عذاب نخواهم کرد .

موسى گفت : پاداش کسى که به خاطر خشنودیت مسکینى را طعام دهد چیست ؟

فرمود : فرمان مى دهم ندا دهنده اى بر فراز همه خلایق ندا دهد فلان پسرِ فلان از آزاد شده هاى خدا از آتش دوزخ است .

موسى گفت : پاداش کسى که صله رحم کند چیست ؟

فرمود : مرگش را به تأخیر مى اندازم و سکرات موت را بر او آسان مى کنم ، و خزانه داران بهشت او را ندا مى کنند

به سوى ما بیا وازهر درى که خواستى وارد بهشت شو .

موسى گفت : پاداش کسى که آزارش را از مردم نگاه دارد و نیکى و خیرش را به مردم برساند چیست ؟

فرمود : روز قیامت ، آتش به او ندا مى کند که تو را بر من راهى نیست .

گفت : پاداش کسى که با زبان و دلش تو را یاد کند چیست ؟

فرمود : موسى ! او را در قیامت در سایه عرشم قرار مى دهم و در حمایت خود مى گیرم .

گفت : پاداش کسى که پنهان و آشکار آیات حکیمانه ات را تلاوت کند چیست ؟

فرمود : اى موسى ! چون برق بر صراط خواهد گذشت .

گفت : پاداش کسى که بر آزار و سرزنش مردم چون وابسته به تو است صبر کند چیست ؟

فرمود : او را در برابر ترس هاى روز قیامت یارى مى دهم .

گفت : پاداش کسى که چشم هایش از خشیت تو اشک بریزد چیست ؟

فرمود : چهره اش را از حرارت آتش دوزخ حفظ مى کنم و او را از روز فزع اکبر ایمنى مى دهم .

گفت : پاداش کسى که به خاطر حیاى از تو خیانت را ترک کند چیست ؟

فرمود : روز قیامت براى او ایمنى است .

گفت : پاداش کسى که به اهل طاعتت محبت ورزد چیست ؟

فرمود : او را بر آتش دوزخ حرام مى کنم .

گفت : پاداش کسى که مؤمنى را عمداً به قتل برساند چیست ؟

فرمود : روز قیامت به او نظر رحمت نمى اندازم و از لغزشش گذشت نمى کنم .

گفت : پاداش کسى که کافرى را به سوى اسلام دعوت کند چیست ؟

فرمود : به او درباره هرکسى که بخواهد اجازه شفاعت مى دهم .

گفت : پاداش کسى که نمازهایش را به وقت بخواند چیست ؟

فرمود : درخواست هایش را به او عطا مى کنم و بهشتم را بر او مباح مى نمایم .

گفت : پاداش کسى که وضویش را براى خشیت تو کامل و تمام انجام دهد چیست ؟

فرمود : او را روز قیامت برمى انگیزم در حالى که میان دو چشمش نورى است که مى درخشد .

گفت : پاداش کسى که روزه رمضان را به خاطر رضا و خشنودى تو بگیرد چیست ؟

فرمود : او را در قیامت در جایگاهى قرار مى دهم که در آن ترسى نیست . . .

امالى صدوق : ۲۰۷ ، المجلس السابع و الثلاثون ، حدیث ۸ ; بحار الانوار : ۱۳ / ۳۲۷ ، باب ۱۱، حدیث ۴٫

عبرت//حسین انصاریان

 

اى موسى! برخ روزى چندین بار ما را مى‏ خنداند

«هفت سال در بنى اسرائیل قحط شد، موسى با هفتاد هزار نفر به طلب باران بیرون شد خداوند عالم وحى فرستاد که: چگونه دعاى ایشان را مستجاب کنم و حال آنکه ظلمت گناهان، ایشان را فرو گرفته و باطن هاى ایشان خبیث شده؟ و رجوع کن به یکى از بندگان من که او را «برخ» گویند بگو: سؤال‏کند تا من اجابت کنم.

موسى- علیه السّلام- از احوال او پرسید، کسى نشان نداد. روزى در راهى بنده سیاهى را دید که مى‏ آید «شمله»پشمینه به خود پیچیده و پیشانى او از اثر سجود، خاک آلود است، موسى- علیه السّلام- به نور نبوّت او را شناخت و بر او سلام کرد و نام وى را پرسید. گفت: منم «برخ». موسى گفت: مدّتى است تورا مى ‏طلبم بیا از براى ما طلب باران کن.

پس برخ بیرون رفت و با خدا آغاز تکلّم کرد که: الهى این موافق کردار تو نیست و مقتضاى حلم و حکمت تو نه. نمى ‏دانم چه روى داده است تورا آیا ابرها از فرمان تو سرپیچیده‏ اند یا بادها از اطاعت تو بیرون رفته ‏اند یا بارانهاى تو تمام شده یا غضب تو گناهکاران را فرو گرفته آیا تو آمرزنده نیستى؟ پیش از خلق خطا کاران رحمت خود را خلق کردى و به عفو امر فرمودى آیا شتاب در عذاب مى ‏کنى مى ‏ترسى بعد قدرت نداشته باشى؟ هنوز دعاى او تمام نشده بود که باران بر بنى اسرائیل فرو ریخت و در نصف روز، گیاه ها چنان سبز شدند که سواره را مى ‏پوشانیدند. پس برخ برگشت و به موسى برخورد و گفت: چگونه با خدا مباحثه کردم. موسى قصد او کرد. خطاب الهى رسید که: «اى موسى! برخ روزى چندین بار ما را مى‏ خنداند».

 معراج السعاده//ملا احمد نراقی

متن نامه حضرت رسول اکرم(ص) به خسرو پرویز

 

در تاریخ طبرى و ابن خلدون و غیر آنها مینویسند: در سال ششم هجرت ، پیغمبر اسلام (ص ) نامه اى به کسرى (خسرو پرویز از بزرگترین سلاطین سلسله ساسانى و پسر هرمز پسر انوشیروان ) فرستاده ، و او را به توحید و قبول دین اسلام دعوت فرمود، باین مضمون :

بسم الله الرحمن الرحیم ، این نامه از جانب پیغمبر خدا محمد است بسوى کسرى بزرگ مملکت ایران ، سلام و درود بر کسى باد که جوینده هدایت و پیروى کننده از حقیقت است آنکسى که به آفریننده جهان و رسول او ایمان آورده ، و تنها خداى واحد را پرستش مى کند، تو را دعوت میکنم بآنچه خداوند جهانیان دعوا میفرماید: من پیغام آورنده و بنده خدا هستم ، من از جانب خدا مبعوث شده ام بسوى همه جهانیان : تا مردم را بتوحید و یکتاپرستى دعوت کرده ، و از راههاى باطل و کج و از کارهاى بد و نادرست برگردانم ، و تا مردمرا دستگیر کرده ، و از گرفتاریها و عذاب و غضب پروردگار جهان نجات بدهم ، و سعادت و موفقیت تو در اینست که پیغام و فرمان پروردگار جهانرا بپذیرى ، و اگر چنانکه از اطاعت و فرمانبردارى حق سرپیچیده ، و از راه حقیقت منحرف باشى : هرگونه گمراهیها و گناههاى مجوس (ایرانیها) بگردن تو خواهد بود
کسرى نامه پیغمبر اکرم (ص ) را خواند و پاره کرد.
سپس نامه اى به فرماندار یمن (که آنروز تحت حکومت ایران بود) فرستاده ، متذکر شد که : دو نفر از اشخاص نیرومند و تواناى یمن را انتخاب کرده ، و بحجاز بفرستد: تا پیغمبر را دستگیر کرده و پیش او بفرستد.
فرماندار یمن که باذان نام داشت : دو نفر آدم فهمیده و توانائیکه مورد وثوق بودند بسوى مدینه روانه داشت .
این دو نفر حرکت کرده ، و در مدینه بمحضر پیغمبر اسلام مشرف شده ، و جریان امر و دستور پادشاه ایران را بعرض ‍ آنحضرت رسانیدند.
و ضمنا نامه فرماندار یمن را که به پیغمبر نوشته بود تقدیم کردند، و در آن نامه تصریح شده بود که : در صورت تخلف کردن از دستور کسرى بطور مسلم خود پیغمبر خود و اطرافیان و قبیله او و زمین ایشان مورد تجاوز و در معرض چپاول قواى دولت ایران واقع شده و بکلى محو و نابود خواهند شد.
آرى این دو نفر بملاقات آنحضرت (ص ) نائل شدند، و چون ریشهاى خود را تراشیده و شارب داشتند: رسول اکرم (ص ) از دیدن صورت ایشان اظهار کراهیت و تنفر فرموده و گفت : واى بر شما باد از طرف کى باین عمل ماءمور شده اید؟
گفتند: بزرگ ما کسرى چنین دستورى بما داده است .
پیغمبر: ولى خداى من دستور داده است که شاربها را گرفته و ریش را نتراشیم . سپس فرمود: براى پاسخ دادن به نامه ، فردا پیش من آئید.
و چون فردا حاضر شدند، پیغمبر(ص ) فرمود: از طرف خدایم وحى رسیده است که پسر کسرى (شیرویه ) پدر تو را بقتل رسانیده ، و روز و ساعت این واقعه را هم بیان فرمود، اینک سلطان و بزرگ شما خود از این دنیا رخت بر بسته است .
مجموعه قصه های شیرین //شیخ حسن مصطفوی

 

ایثار شگفت انگیز حضرت خضر علیه السلام

مـؤ لف گـوید: این منقبت از آن حضرت شبیه است به آنچه که از جناب خضر علیه السلام روایـت شـده وآن روایـت چـنـیـن اسـت کـه دیـلمـى در ( اعـلام الدّیـن ) نـقل کرده از ابى امامه که حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله و سلم فرمود به اصحاب خـود آیـا خـبـر نـدهـم شـمـا را از خـضـر؟ گـفـتـنـد: آرى یـا رسـول اللّه . فـرمـود: وقـتـى راه مـى رفـت در بـازارى از بـازارهـاى بـنـى اسـرائیـل نـاگاه چشم مسکینى به اوافتاد پس گفت : تصدق کن بر من خداوند برکت دهد در تـو، خـضـر گـفـت : ایـمان آوردم به خداوند هرچه خداى تقدیر فرمود مى شود، در نزد من چـیـزى نـیـست که به تودهم . مسکین گفت : قسم مى دهم به وجه خدا که تصدق کنى بر من کـه مـن مى بینم خیر را در رخساره تووامید دارم خیر را در نزد تو، خضر گفت : ایمان آوردم بـه خـداونـد بـه درسـتـى که سؤ ال کردى از من به وسیله امرى بزرگ ، نیست در نزد من چـیـزى کـه بـدهـم آن را بـه تـومـگر اینکه بگیرى من را وبفروشى . مسکین گفت : چگونه راسـت مـى آیـد ایـن ؟ خـضـر گـفـت : سـخـن حـق مـى گـویـم بـه تـوبـه درسـتـى کـه سـؤ ال کردى از من به امرى بزرگ ، سؤ ال کردى از من به وجه رب من پس بفروشى مرا. پس اورا پـیـش انـداخـت به سمت بازار وبه چهارصد درهم فروخت . پس مدتى در پیش ‍ مشترى مـانـد کـه اورا بـه کارى وانمى داشت ، پس خضر گفت : تومرا خریدى به جهت خدمت کردن پـس بـه کـارى مـن را فرمان ده ، گفت : من ناخوش دارم که تورا به زحمت اندازم زیرا که توپیرى وبزرگ . گفت به تعب نخواهى انداخت یعنى هرچه بگویى قادرم بر آن ، گفت : پـس بـرخـیز واین سنگها را نقل کن . وکمتر از شش نفر در یک روز نمى توانستند آنها را نـقـل کـنـنـد، پـس بـرخـاسـت در هـمـان سـاعـت آن سـنـگـهـا را نقل کرد. پس آن مرد گفت : ( اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ ) ! کار نیکوکردى وطاقت آوردى چیزى را که احدى طاقت نداشت .


پس براى آن مرد سفرى روى داد پس به خضر، گفت : گمان مى کنم شخص امینى هسى پس جانشین من باش براى من ونیکوجانشینى کن ومن خوش ندارم که تورا به مشقت اندازم ، گفت : بـه مـشـقـت نمى اندازى ، مرد گفت : قدرى خشت بزن براى من تا برگردم پس آن مرد به سـفـر رفـت وبـرگـشـت وخـضـر بـراى اوبناى محکمى کرده بود. پس آن مرد به اوگفت از تـوسؤ ال مى کنم به وجه خداوند که حسب توچیست وکار توچون است ؟ خضر فرمود: سؤ ال کـردى از مـن بـه امـر عـظـیـمـى بـه وجـه خـداون عـز وجل ووجه خداوند مرا در بندگى انداخته اینک به توخبر دهم ، من آن خضرم که شنیده اى ، مـسـکـیـنـى از مـن سـؤ ال کـرد چـیـزى نـبـود نـزد مـن بـه اودهـم پـس سـؤ ال کـرد از مـن بـه وجـه خداوند عز وجل ، پس خود را در قید بندگى اودرآوردم ومرا فروخت وبـه تـوخـبـر دهـم ، هـر کـس کـه از اوسـؤ ال کـنـنـد بـه وجـه خـداونـد عـز وجـل پـس ‍ رد کـند سائل را وحال آنکه قادر است بر آن ، مى ایستد روز قیامت ونیست در روى اوپوست وگوشت وخون جز استخوان که مضطرب است وحرکت مى کند. مرد گفت : تورا به مـشـقـت انداختم ونشناختم ، فرمود که باکى نداشته باش نگاه داشتى من را واحسان کردى ، گـفـت پـدر ومادرم فداى توحکم کن در اهل ومال من آنچه خداوند بر تومکشوف نموده ، یعنى در ایـنـجـا باش وهرچه خواهى بکن یا تورا مختار کنم هرجا که خواهى بروى ، فرمود: مرا رهـا کـن تـا عـبـادت کنم خداوند را، چنین کرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدایى را که مرا در بندگى انداخت آنگاه مرا نجات داد.

منتهی الامال ج۲//شیخ عباس قمی

 

عظمت گناه بخیل

روزى آن بزرگوار مردى را دید که پرده کعبه را گرفته مى‏ گوید: «خدایا به حرمت این خانه، گناه مرا بیامرز. حضرت فرمود: بگو ببینم چه گناه کرده ‏اى؟
عرض کرد که:گناه من بزرگتر از آن است که بگویم.
فرمود که: گناه تو بزرگتر است یا زمین؟
گفت: گناه من. فرمود: گناه تو بزرگتر است یا کوهها؟
گفت: گناه من. فرمود: گناه تو بزرگتر است یا دریاها؟
گفت: گناه من.
گفت: گناه تو اعظم ‏تر است یا آسمان‏ها؟
گفت: گناه من. فرمود:
گناه تو اعظم است یا عرش؟
گفت: گناه من. فرمود: گناه تو اعظم است یا خدا؟
گفت:خدا اعظم و اعلى و اجلّ است.
پس حضرت فرمود: بگو گناه خود را. عرض کرد:
یا رسول اللّه! من مرد صاحب ثروتم و هر وقت فقیرى رو به من مى ‏آید که از من چیزى بخواهد گویا شعله آتشى رو به من مى ‏آورد.
حضرت فرمود: دور شو از من و مرا به آتش خود مسوزان. قسم به آن خدائى که مرا به هدایت و کرامت برانگیخته است که اگر میان رکن و مقام بایستى و دو هزار سال نماز کنى و این قدر گریه کنى که نهرها از آب چشم تو جارى شود و درختان سیراب گردند و بمیرى و لئیم باشى خدا تورا سرنگون به جهنم مى ‏افکند»
معراج السعاده//ملااحمد نراقی

شفای مریض

«روزى آن سرور در مسجد با جماعتى از اصحاب نشسته بودند و مشغول تکلّم بودند، کنیزکى از شخصى از انصار داخل شد و خود را به آن حضرت رسانید، پنهانى گوشه جامه آن کوه حلم و وقار را گرفت. چون آن حضرت مطّلع شد برخاست و گمان کرد که او را به آن حضرت شغلى است.

چون آن حضرت بر خاست کنیزک هیچ سخنى نگفت و حضرت نیز با او سخنى نفرمودند و در جاى مبارک خود نشستند. باز کنیزک آمده گوشه جامه حضرت را برداشت و آن بزرگوار برخاست. تا سه دفعه آن کنیزک چنین عملى کرد و آن حضرت برخاست.

و در دفعه چهارم که حضرت پیغمبر- صلّى اللّه علیه و آله بر خاستند آن کنیزک از عقب آن حضرت قدرى از جامه آن حضرت را جدا کرده، برداشت و روانه شد. مردمان گفتند:
اى جاریه! این چه عملى بود که کردى؟ حضرت را سه دفعه بر خیزاندى و سخن نگفتى مطلب تو چه بود؟ کنیزک گفت: در خانه ما شخص مریضى بود، اهل خانه مرا فرستادند که پاره‏اى از جامه حضرت را ببرم که آن را به مریض بندند تا شفا یابد،

پس هر مرتبه که خواستم قدرى از جامه حضرت را بگیرم چنین تصور فرمودند که مرا با ایشان شغلى است، من حیا کردم و بر من گران بود که از آن حضرت خواهش کنم قدرى جامه خود را به من دهند».

معراج السعاده //ملااحمد نراقی

ازشیطان بشنوید

حضرت نوح (ع ) هنگامى که کشتى را درست کرد و در آن انواع حیوانات را جاى داد، الاغ در خارج کشتى ماند. هر چه نوح او را به سوار شدن در کشتى وادار مى کرد سوار نمیشد بالاخره خشمگین شده گفت (ارکب یا شیطان ) سوار شو اى شیطان .

شیطان این سخن را شنید، خود را در پى الاغ آویزان نموده داخل کشتى شد حضرت نوح خیال میکرد سوار نشده ، همینکه کشتى به حرکت در آمده مقدارى بر روى آب سیر کرد چشم نوح به شیطان افتاد که در صدر کشتى نشسته پرسید چه کس بتو اجازه داد گفت تو مگر نگفتى سوار شو اى شیطان .

آنگاه گفت اى نوح تو بر من حقى دارى و نیکى درباره من کرده اى میخواهم آنرا جبران نمایم . نوح پرسید آن خدمت چه بوده . در پاسخ گفت : تو دعا کردى قومت بیک ساعت هلاک شدند اگر اینکار را نمیکردى من حیران بودم بچه وسیله آنها را منحرف و گمراه کنم ، از این زحمت مرا راحت کردى .

حضرت نوح دانست شیطان او را سرزنش میکند. شروع بگریه نمود، بعد از طوفان پانصد سال گریه میکرد از اینرو نوح لقب یافت پیش از آن عبدالجبار نام داشت .

خداوند به او وحى کرد که سخن شیطان را گوش کن . نوح به شیطان گفت آنچه میخواستى بگوئى بگو. گفت : از چند خصلت ترا نهى مى کنم :

اول- اینکه از کبر پرهیز کن زیرا اول گناهیکه نسبت بخداوند انجام شد سجده کنم را تکبر نمیکردم و سجده مینمودم مرا از عالم ملکوت خارج نمیکردند.

دوم – از حرص دورى گزین ، زیرا خداوند تمام بهشت را براى پدرت آدم مباح گردانید از یک درخت او را نهى کرد، حرص آدم را واداشت تا از آن درخت خورد و دید آنچه باید بییند.

سوم – هیچگاه با زن بیگانه و اجنبى خلوت مکن مگر اینکه شخص ثالثى ؛ با شما باشد اگر بدون کسى خلوت کنى من در آنجا حاضر مى شوم ، آنقدر وسوسه مى نمایم تا به زنا وادارت کنم . خداوند به نوح وحى کرد که گفته شیطان را قبول کن

 داستانهاوپندها ج۲// مصطفی زمانی

نصیحت ابلیس به حضرت موسی(ع)

نقل شده که روزى حضرت موسى نشسته بود که شیطان وارد شد، کلاهى رنگارنگ در سر داشت ، چون نزدیک شد بعنوان احترام کلاه از سر برداشت و جلو رفت و سلام کرد، حضرت موسى پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من ابلیس هستم ، آمده ام بپاس احترام مقاوم و تقرب تو نزد خدا ترا سلام کنم ، حضرت پرسید: آنچه در سر داشتى چیست ؟

گفت : بوسیله آن دلهاى اولاد آدم را میربایم ، پرسید: کدام عمل است که اگر اولاد آدم آنرا انجام دهند به آنها چیره میشوى ؟ گفت : زمانى که خود پسند باشد و عمل خود را بسیار شمارد و گناهان خود را فراموش کند.

یا موسى تو را از سه چیز بیم میدهم :
با زن اجنبى خلوت مکن چون هیچ مرد و زن نامحرم با هم خلوت نمی کنند مگر اینکه من همراه ایشان باشم تا آنها را به فتنه بیاندازم ،

اگر با خدا عهد و پیمان بستى آنرا بفوریت انجام ده ،

و اگر از مالت صدقه بیرون کردى بزودى آنرا به مصرفش برسان و الا منصرف میسازم .

قصه های اسلامی //عمران علی زاده

عجب

روزى موسى- علیه السّلام- نشسته بود که شیطان وارد شد و با او«برنسى»رنگارنگ بود چون نزدیک موسى- علیه السّلام- رسید برنس را کند و ایستاد، سلام کرد.

موسى- علیه السّلام- گفت: تو کیستى؟

گفت: منم ابلیس آمدم سلام بر تو کنم، چون مرتبه تو را نزد خدا مى ‏دانستم.
موسى گفت این برنس چیست؟ گفت: این را به جهت آن دارم که دلهاى فرزندان آدم را به وسیله آن به سوى خود کشم. موسى- علیه السّلام- گفت که: کدام گناه است که چون آدمى مرتکب آن شد تو بر آن غالب مى ‏گردى؟

گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتى که کرد به نظر او بزرگ آمد و گناهش در نزد او حقیر نمود.

معراج السعاده//ملااحمد نراقی

دلال بازار

(حضرت سلیمان على نبینا و آله و علیه السلام ) عرض کرد: خدایا تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور وملائکه و دیوها مسلّط کردى ، ولى یک خواهشى از تو دارم و آن اینکه اجازه دهى بر شیطان هم مسلّط شوم و او را زندانى و حبس کنم و به غل و زنجیرش بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد.

خطاب رسید: اى سلیمان مصلحت نیست .

عرض کرد: خدایا وجود این معلون براى چه خوبست ؟!
ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهاى مردم معوق و معطل مى ماند، عقب مى افتد، کار مردم پیش نمى رود…

عرض کرد: خدایا من میل دارم این ملعون را چند روزى حبس کنم .
خطاب رسید: حالا که اصرار دارى ؛ بسم اللّه ، او را بگیر.

(حضرت سلیمان على نبینا و آله و علیه السلام ) فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند.

حضرت کارش زنبیل بافى بود، زنبیل درست مى کرد و مى برد بازار مى فروخت و از این راه نان خود را در مى آورد.

یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدرى آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالى که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنجهزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرتش طبخ مى شد، با وجود این خودش زنبیل بافى مى کرد و نان مى خورد).

(حضرت سلیمان على نبینا و آله و علیه السلام ) فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، خدمتگذاران دیدند، بازارها بسته ، خبر آوردند: آقا بازارها بسته است ، حضرت فرمود: مگر چه شده ؟! براى چه بسته است ؟! گفتند: نمى دانیم ، زنبیل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.

روز بعد غلامان را فرستاد زنبیل ها را به بازار ببرند و بفروشند. باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گریه و زارى هستند و تهیه سفر آخرت را مى بینند.

خدایا چه شده مردم چرا دل به کاسبى نمى دهند؟!

خطاب رسید: (اى سلیمان تو دلال بازار را گرفتى و زندان کردى ، نگفتم : مصلحت نیست شیطان را زندانى کنى ؟).

(حضرت سلیمان ) دستور داد، شیطان را آزاد کردند، صبح که شد، دید مردم صبح زود به در مغازه هایشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند.

پس (اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمى گیرد، قدرت پروردگار را مشاهده مى کنى ، از همین دشمن هم جهت نظم امور استفاده کرده ) چناچه شاعرى مى گوید:

اگر نیک و بدى دیدى مزن دم
که هم ابلیس مى باید هم آدم

ثمرات الحیوه ، ج ۳٫
داستانهای سوره حمد//علی میرخلف زاده

 

دنیا گفت : تمام شوهرانم را کشته ام

واقعیت دنیا براى حضرت عیسى علیه السلام کشف (و روشن ) شد. حضرت در این مکاشفه دنیا را به صورت پیرزنى دید که دندان هایش ریخته و همه زیورها را به خود آویخته است .
به او گفت : چند شوهر اختیار کرده اى ؟دنیا گفت : نشمرده ام !
حضرت فرمود: شوهرانت همه مرده اند یا تو را طلاق داده اند؟
دنیا گفت : نه ، همه شان را کشته ام !
حضرت فرمود: بدا به حال شوهران آینده تو که از شوهران پیشین تو عبرت نگرفتند، آنان را چگونه یکى پس از دیگرى کشتى و ایشان از تو دورى نجستند

در حریم عشق// سید عبدالله حسینی

ترنج مرگ

آورده اند که موسى پیغمبر علیه السلام روزى ملک الموت را دید، گفت : به چه کار آمده اى ، به زیارت یا به قبض روح ؟ گفت : به قبض روح . گفت : چندان امانم ده که (مادر و) عیال را وداع کنم . گفت : مهلت نیست . گفت : چندان که خداى را سجده کنم . دستورى یافت .

در سجده گفت : خداوندا! ملک الموت . را بگو که چندان مهلتم دهد که مادر و عیال را وداع کنم . ندا آمد که مهلت دهد. موسى علیه السلام به در خانه مادر آمد. (گفت : اى جان مادر!) سفر دورم در پیش است .

گفت : اى فرزند چه سفر است ؟ گفت : سفر قیامت . مادر به گریه آمد. به در خانه عیال و اطفال آمد و ایشان را وداع کرد. کودکى خرد داشت دست زد و دامن موسى گرفت و مى گریست . موسى نیز به گریه در آمد. خطاب عزت رسید که اى موسى ! به درگاه ما مى آیى ، این گریه و زارى (از بهر) چیست ؟ گفت : خداوندا! بر این کودکانم رحم مى آید.

ندا آمد که اى موسى ! دل فارغ دار که من ایشان را نیکو دارم (و به نیات حسنه شان بپرورم .)

موسى با ملک الموت گفت : از کدام عضو جان بیرون خواهى کرد؟ (گفت : از دهان .) گفت : از دهانى که بى واسطه با خداى سخن گفته ام یا (از دستى که بدان الواح تورات گرفته ام یا) از پایى که بدان به طور به مناجات رفته ام ؟

ملک الموت ترنجى به وى داد تا ببویید و به یک بوییدن روح وى را قبض کرد.

فرشتگان گفتند: یا اءهون الاءنبیاء موتا کیف و جدت الموت ؟ قال : کشاه تسلخ و هى حیه . (یعنى : اى آنکه در میان پیامبران آسانترین مرگ را داشته اى ! مرگ را چگونه یافتى ؟ گفت : همچون گوسفندى که پوست از (بدن ) آن بر کنند در حالى که زنده باشد).

داستان عارفان //کاظم مقدم

رشک بعد از مرگ

آورده اند که عیسى علیه السلام با مادر در کوه بودند و روزه مى داشتند و از گیاه کوه افطار مى کردند. عیسى علیه السلام شبى در طلب گیاه رفت . مریم براى نماز برخاست . ملک الموت بر وى سلام کرد. گفت : تو گیستى که در این شب تاریک بر من سلام مى کنى (که دلم از تو ترسید؟) گفت : ملک الموتم . گفت : به چه کار آمده اى ؟ گفت : به قبض روح تو.
 گفت : چندانم مهلت ده که پسرم عیسى علیه السلام باز آید. (گفت : مهلت نیست . گفت : چندان مهلت ده که ماه بر آید تا خود را دیگر باره به روشناى ماه ببینم .) گفت : مهلت نیست . روح وى را قبض کرد. عیسى باز آمد. مادر را دید افتاده . پنداشت که خفته است . بر بالین او بنشست تا وقت افطار بگذشت . آواز داد که اى مادر برخیز تا روزه بگشاییم .
از بالاى سر خود آوازى شنید که اى عیسى ! با مرده سخن مى گویى ؟ خدایت مزد دهاد به مرگ مادر. عیسى علیه السلام به کار وى قیام کرد. چون وى را دفن کرد بر سر خاک مادر بنشست و مى گریست . از بالاى سر خود آوازى شنید. نگاه کرد، مادر را دید در بهشت (در) کوشکى  از یاقوت سرخ بر تختى از زمرد سبز. گفت : اى مادر سخت اندوهگینم از نادیدن تو گفت : اى فرزند! مونس خود خداى رادان تا هرگز غمناک نگردى .
  گفت : اى مادر! روزه ناگشاده از دنیا برون شدى . گفت : خداى تعالى مرا روزه گشادنى (اى ) فرستاد که بر خاطر هیچ آدمى نگذرد. گفت : اى مادر! هیچ آرزویى دارى . گفت : آرى . آرزوى من آن است که دیگر بار به دنیا آیم تا یک روز روزه دارم و یک شب نماز بپاى دارم .
 اى پسر! اکنون که مى توانى و زمام اختیار در دست تو است ، عمل کن پیش از آنکه به چنگال مرگ گرفتار شوى
 داستان عارفان//کاظم مقدم 

تلخی جان کندن

آورده اند که عیسى علیه السلام به گورستانى گذر کرد. گورى را دید که آتش از او بر مى آمد. عیسى علیه السلام دوگانه اى بگزارد و عصا بر گور زد. گور شکافته شد. شخصى را دید در میان آتش . گفت : یا روح الله ! من مردى بودم از پس زنان مردم رفتمى و ناشایستها کردمى .

چون وفات کردم و مرا دفن کردند، خطاب عزت دررسید که وى را بسوزانید. از آن روز مرا مى سوازنند. عیسى نگاه کرد، مارى سیاه عظیم دید در گور وى ، 

پرسید که با این مسکین چه مى کنى ، گفت : تا وى را دفن کرده اند از وى غایب نبوده ام با زهرى که اگر قطره اى از آن به رود نیل و فرات افتد جمله زهر قاتل شود. این شخص گفت : یا روح الله ! از حق تعالى درخواه تا بر من رحمت کند.

عیسى علیه السلام درخواست نمود. خطاب عزت رسید که هر که از پس زنان مردم رود ما او را عذابى کنیم که کس را نکرده باشیم ؛ اما چون تو از ما درخواستى ما او را به تو بخشیدیم .

عیسى علیه السلام گفت : مى خواهى که با من باشى ؟ گفت : یا روح الله ! عاقبت چه باشد؟ گفت : عاقبت مرگ . گفت : نمى خواهم که صد سال است که مرده ام هنوز تلخى جان کندن در کام من است . عیسى علیه السلام دعا کرد تا گور بر وى راست شد

داستان عارفان//کاظم مقدم

گریه الیاس !

الیاس از پیامبرانى است که هنوز زنده (و غایب از نظرها) است ، نقل شده : حضرت عزرائیل نزد او رفت ، تا روحش را قبض کند.
الیاس به گریه افتاد،عزراییل گفت : آیا گریه مى کنى با این که به سوى پروردگارت باز مى گردى .
الیاس گفت : گریه ام براى مرگ نیست ، بلکه براى شبهاى (طولانى ) زمستان و روزهاى (گرم و طولانى ) تابستان است ، که دوستان خدا در این شبها، به عبادت مى گذرانند، و در این روزها روزه مى گیرند، و در خدمت خدا هستند، واز مناجات با محبوب خود (خدا) لذت مى برند، ولى من میخواهم از صف آنها جدا گردم و اسیر خاک شوم .
خداوند به الیاس وحى کرد: تو را به خاطر آنکه دوست دارى در خدمت ما باشى ، تا روزى قیامت مهلت دادم ، تا زنده باشى (و از آنچه که گفتى و دوست دارى در صف اولیاى خدا باشى جدا نگردى )

داستانهای صاحبدلان//محمدمحمدی اشتهاردی
المخازن ج ۱ ص

اگر یک شب به او غذا مى دادى چه مى شد

حضرت ابراهیم علیه السلام مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى یک نفر مجوسى در مسیر راه خود، به خانه ابراهیم آمد تا مهمان او شود.
ابراهیم علیه السلام به او فرمود: اگر قبول اسلام کُنى (یعنى دین حنیف مرا بپذیرى ) تو را مى پذیرم وگرنه تو را مهمان نخواهم کرد، مجوسى ناراحت شد و از آنجا رفت .
خداوند به ابراهیم علیه السلام وحى کرد: اى ابراهیم تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام نکنى حق ندارى مهمان من شوى و از غذاى من بخورى ، در حالى که هفتاد سال است او کافر مى باشد و ما به او روزى و غذا مى دهیم ، اگر تو یک شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟
ابراهیم علیه السلام از کرده خود پشیمان شد و به دنبال مجوسى حرکت کرد و پس از جستجو، او را یافت و با کمال احترام او را مهمان خود نمود.مجوسى راز جریان را از ابراهیم پرسید، ابراهیم علیه السلام موضوع وحى خدا را براى او بازگو کرد.
مجوسى گفت : آیا براستى خداوند به من این گونه لطف مى نماید؟ حال که چنین است اسلام را به من عرضه کن تا آن را بپذیرم ، او به این ترتیب قبول اسلام کرد

در حریم عشق// سید عبدالله حسینی۲۸۶٫

 

مرگ‌ در نزد ابراهیم‌ خلیل‌ 

از حضرت‌ أمیرالمؤمنین‌ علیه‌ السّلام‌ روایت‌ است‌ که‌ چون‌ خداوند اراده‌ فرمود پیامبرش‌ حضرت‌ إبراهیم‌ خلیل‌ را قبض‌ روح‌ کند، ملک‌ الموت‌ را به‌ سوی‌ او فرو فرستاد.

ملک‌ الموت‌ چون‌ به‌ ابراهیم‌ رسید عرض‌ کرد: السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا إبْرَاهِیمُ. «سلام‌ بر تو باد ای‌ ابراهیم‌.»

ابراهیم‌ گفت‌:وَ عَلَیْکَ السَّلاَمُ یَا مَلَکَ الْمَوْتِ؛ أَ دَاعٍ أَمْ نَاعٍ ؟ «بر تو سلام‌ باد ای‌ فرشته‌ مرگ‌؛ آمدی‌ مرا به‌ سوی‌ پروردگارم‌ بخوانی‌ که‌ به‌ اختیار اجابت‌ کنم‌ یا آنکه‌ خبر مرگ‌ مرا آورده‌ای‌ و باید به‌ اضطرار شربت‌ مرگ‌ را بنوشم‌؟»

عزرائیل‌ گفت‌: ای‌ إبراهیم‌! بلکه‌ آمده‌ام‌ که‌ تو را به‌ اختیار به‌ سوی‌ خدایت‌ ببرم‌، پس‌ اجابت‌ کن‌ دعوت‌ خدایت‌ را و تسلیم‌ مرگ‌ باش‌؛ خدایت‌ تو را به‌ خود خوانده‌ است‌!

إبراهیم‌ گفت‌: فَهَلْ رَأَیْتَ خَلِیلاً یُمِیتُ خَلِیلَهُ ؟ «آیا دیده‌ای‌ دوست‌ و یار مهربانی‌، یار مهربان‌ و دوست‌ خود را بمیراند؟» چگونه‌ خدای‌ حاضر می‌شود خلیلش‌ را که‌ إبراهیم‌ است‌ بکشد ؟

عزرائیل‌ به‌ سوی‌ بارگاه‌ حضرت‌ ربّ العزّه‌ بازگشت‌ و در مقابل‌ او قرار گرفت‌ و در بین‌ دو دست‌ جلال‌ و جمال‌ در مقام‌ اطاعت‌ و تسلیم‌ درنگ‌ کرد و سپس‌ عرضه‌ داشت‌: ای‌ پروردگار من‌! شنیدی‌ آنچه‌ را که‌ یار مهربان‌ و خلیلت‌ إبراهیم‌ گفت‌ ؟

خداوند جلّ جلالُه‌ به‌ ملک‌ الموت‌ خطاب‌ کرد: ای‌ عزرائیل‌! به‌ سوی‌ إبراهیم‌ رهسپار شو و به‌ او بگو:
هَلْ رَأَیْتَ حَبِیبًا یَکْرَهُ لِقَآءَ حَبِیبِهِ ؟ «آیا هیچ‌ دیده‌ای‌ که‌ یار مهربانی‌ از ملاقات‌ و دیدار محبوبش‌ گریزان‌ باشد و لقای‌ او را مکروه‌ دارد و از برخورد با او ناخرسند گردد؟»

إنَّ الْحَبِیبَ یُحِبُّ لِقَآءَ حَبِیبِهِ. «حقّاً که‌ حبیب‌ دوست‌ دارد محبوب‌ خود را ملاقات‌ کند.»

کتاب معادشناسی جلد اول//علامه محمد حسین طهرانی
«بحار الانوار» ج‌ ۶، ص‌ ۱۲۷ از «أمالی‌» صدوق‌،