زندگینامه رُمَیْصاء بنت مِلحان(صحابیۀ پیامبراکرم صل الله علیه واله)

رُمَیْصاء بنت مِلحان بن خالد بن زید ، صحابیۀ پیامبر اسلام. براى وى نامهاى مختلفى همچون غُمَیْصا، سَهله، رُمَیْله، انیفه و رُمَیثه نیز ذکر کرده‌اند (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۴؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۸، ص ۴۰۹). کنیه‌اش امّسُلَیْم و به آن نیز شهرت داشت. وى از زنان انصار و از قبیلۀ خزرج بود (ذهبى، ج ۲، ص ۳۰۴).

مادرش، ملیکه بنت مالک‌بن عدى، از طایفۀ بنی‌نجار بود (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۴ـ۴۲۵). رمیصاء پیش از اسلام، با مالک‌بن نضر ازدواج کرد و پسرش اَنَس را به دنیا آورد (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۸، ص ۴۰۹). پس از انتشار اسلام در مدینه، رمیصاء از جمله نخستین انصارى بود که به دین اسلام گروید و پسرش انس‌بن مالک* را نیز به اسلام ترغیب کرد (ابن‌سعد؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجاها).

مالک‌بن نضر که از اسلام آوردن زن و فرزندش خشمگین شده بود به شام رفت و در آنجا درگذشت (ابن عبدالبرّ، ج ۴، ص ۱۹۴۰). رمیصاء پس از مرگ مالک، تا بزرگ شدن انس ازدواج نکرد (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵ـ۴۲۶؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجا). پس از آن، چون ابوطلحه از وى خواستگارى کرد، وى شرط ازدواجش با او را اسلام آوردن ابوطلحه قرار داد و او را از بت‌پرستى نهى کرد. ابوطلحه مسلمان شد و حاصل این ازدواج ابوعُمَیر و عبداللّه بودند (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵ـ۴۲۷).

رمیصاء بعد از ورود پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم به مدینه، مقدم وى را گرامى داشت و انس را که ده سال داشت، به خادمى ایشان گمارد (ابن‌حجر عسقلانى، ج ۸، ص ۴۱۰). رمیصاء در بسیارى از غزوات پیامبر اکرم حضور داشت. در جنگ احد (سال سوم هجرت) وى در حالى که مشک آبى بر پشت خود حمل می‌کرد، به مداواى مجروحان می‌پرداخت (واقدى، ج ۱، ص ۲۴۹؛ ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵) و خنجرى براى دفاع از خود به همراه داشت (ذهبى، همانجا). در غزوۀ خیبر (سال هفتم هجرت) نیز وى از جمله زنانى بود که در جنگ مشارکت نمود (واقدى، ج ۲، ص ۶۸۵؛ رجوع کنید به ابن‌هشام، ج ۳، ص ۳۵۴؛ مقریزى، ج ۱۰، ص ۵۴).

در سال هفتم هجرت، مُقَوقَس، پادشاه اسکندریه، در جواب دعوت پیامبر به پذیرش اسلام، هدایایى از جمله دو کنیز براى ایشان فرستاد. پیامبر آنان را براى مدتى نزد رمیصاء جاى داد (طبرى، ج ۳، ص ۲۱). در غزوه حنین (سال هشتم هجرت)، رمیصاء از پیامبر خواست افرادى را که فرار می‌کردند، همچون مشرکان بکشد (واقدى، ج ۳، ص ۹۰۳ـ۹۰۴؛ طبرى، ج ۳، ص ۷۶ـ۷۷). وى با وجود فرار مردان، در حالى که پسرش عبداللّه‌بن ابی‌طلحه را باردار بود، خنجرى براى دفاع از خود به همراه داشت (واقدى، ج ۳، ص ۹۰۴؛ ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵؛ ابن‌هشام، ج ۴، ص ۸۸ـ۸۹).

بعد از وفات پیامبر اکرم، از زندگى رمیصاء خبرى در دست نیست و فقط ابن‌شهرآشوب (ج ۳، ص ۲۱۲) قولى از او روایت کرده که، بعد از شهادت امام حسین علیه‌السلام از آسمان بارانى سرخ رنگ باریده است.

به گفته اَنَس‌بن مالک، پیامبر براى دیدار رمیصاء به خانه‌اش می‌رفت و با اقامۀ نماز مستحبى، براى وى و خانواده‌اش دعا می‌کرد (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۶ـ۴۲۷؛ ذهبى، ج ۲، ص ۳۰۹). همچنین گفته‌اند، هنگامى که پیامبر اکرم براى صرف غذا در خانۀ رمیصاء و ابوطلحه بود، به برکت الهى، پیامبر و همراهانش از غذاى اندک وى سیر شدند (مالک‌بن انس، ج ۲، ص ۹۲۷ـ۹۲۸؛ ابن‌شهر آشوب، ج ۱، ص ۹۰؛ مقریزى، ج ۵، ص ۱۶۵).

وقتى اختلافى بین رمیصاء و همسرش ابوطلحه رخ داد، رمیصاء به پیامبر شکایت برد و ایشان شخصآ اختلاف آنان را برطرف کرد (احمدبن حنبل، ج ۱، ص ۲۱۴؛ ابن‌عساکر، ج ۳۷، ص ۴۷۱). رمیصاء را از جمله راویان حدیث و از زنان عاقل و فاضل دانسته‌اند (رجوع کنید به ابن ابی‌حاتم رازى، ج ۹، ص ۴۶۴؛ ابن عبدالبرّ، ج ۴، ص ۱۹۴۰). عایشه، امّسَلَمه و انس‌بن مالک از وى روایت کرده‌اند (ابن‌اثیر، ج ۶، ص ۱۱۹، ۳۴۶).



منابع :

(۱) ابن ابی‌حاتم رازى، الجرح و التعدیل، حیدرآباد دکن ۱۳۷۳/۱۹۵۳؛
(۲) ابن‌اثیر، اسدالغابه فی‌المعرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم البنا، محمداحمد عاشور، محمود عبدالوهاب فاید، بیروت، ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۳) ابن حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ عادل احمد عبدالموجود، علی‌محمد معوض، بیروت، ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۴) ابن‌سعد؛
(۵) الطبقات‌الکبرى، بیروت ۱۴۰۵ه /۱۹۸۵؛
(۶) ابن‌شهرآشوب، مناقب آل ابی‌طالب، نجف اشرف، ۱۳۷۶/۱۹۵۶؛
(۷) ابن‌عبدالبر، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت، ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۸) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت، ۱۴۱۵؛
(۹) ابن‌هشام، السیره‌النبویه، چاپ مصطفى سقا، ابراهیم ابیارى و عبدالحفیظ شلبى، قاهره ۱۹۳۶؛
(۱۰) احمدبن حنبل، بیروت، دارصادر (بی‌تا.)؛
(۱۱) احمدبن حنبل، مسند؛
(۱۲) ذهبى، سیر اعلام‌النبلاء، چاپ شعیب الارنووط، حسین اسد، بیروت، ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۱۳) طبرى، محمدبن جریر، تاریخ طبرى، چاپ محمدابراهیم ابوالفضل، بیروت، ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۴) مالک‌بن انس، المؤطّأ، چاپ محمدفؤاد عبدالباقى، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۵؛
(۱۵) مقریزى، امتاع‌الاسماع، چاپ محمد عبدالحمید النمیسى، بیروت، ۱۴۲۰/۱۹۹۹؛
(۱۶) واقدى، محمدبن عمر، المغازى، چاپ مارسدن جونس، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۹٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵ 

۰۲/۰۲/۱۳۸۸

زندگینامه سُراقَه بن عَمرو

 صحابی پیامبر و نخستین فاتح باب. از زندگی سراقهبن عمرو آگاهی اندکی وجود دارد. دربارۀ نسب وی اطلاعی نیست. او ملقب به ذوالنور بود (رجوع کنید به ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص۵۸۰؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰ـ۱۳۹۳، ج ۲، ص۳۳۰؛ ابن‌حجر عسقلانی، ج ۳، ص ۴۱). در سال ۲۲ هجری، عمربن خطّاب او را به فتح باب (رجوع کنید به باب‌الابواب*) فرستاد و فرماندهان سپاه او را چنین انتخاب کرد: عبدالرحمان‌بن ربیعه باهلی، ملقب به ذوالنور، فرمانده مقدمۀ سپاه؛ حُذَیفهبن اُسَید غِفاری، فرمانده یک پهلوی سپاه؛ و بُکَیْربن عبداللّه لَیثی، فرمانده پهلوی دیگر (طبری، ج ۴، ص ۱۵۵؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۳، ص ۲۸؛ صفدی، ج ۱۵، ص ۸۳).

قبل از اعزام سراقه بن عمرو، بکیر در مقابل باب اردو زده بود، به فرمان عمر به سراقهبن عمرو پیوست (طبری، همانجا). عمر همچنین حبیب‌بن مَسْلمه را از جزیره (در شمال عراق) برای کمک به سراقه به باب فرستاد. سراقه، پس از گذر از آذربایجان، با سپاهیانش وارد باب شد.

در زمان پیشروی سپاه سراقه بن عمرو، شهرْ بَراز یا شهریار (حاکمِ ایرانی باب) با نوشتن نامه‌ای امان خواست و عبدالرحمان‌بن ربیعه، فرستادگان شهر براز را نزد سراقهبن عمروفرستاد. سراقه بن عمرو امان دادن را مشروط به پرداخت جزیه یا شرکت در جنگ به همراه سپاهیان خود کرد (طبری، ج ۴، ص ۱۵۶؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۳، ص ۲۸). شهر براز با شرکت در جنگ موافقت کرد و مقرر شد اگر کسی در جنگ شرکت نکند، جزیه بپردازد (طبری، همانجا). سراقه بن عمرو شرح این اقدام خود را به عمر نوشت. عمر هم کار او را تأیید کرد (طبری؛ ابن‌اثیر، همانجاها).

سراقه بن عمرو بعد از پیروزی و فتح باب، امان‌نامه‌ای برای شَهرْبُراز و اهالی ارمنستان (ارمینیه) و ارمنیها نوشت و در آن جان و مال و دین مردم را محترم شمرد و در مقابل، تأکید کرد که اهالی ارمینیه و ابواب بر همان دو شرط (همراهی با مسلمانان در جنگ یا پرداخت جزیه) پایبند بمانند (طبری، ج ۴، ص ۱۵۶ـ۱۵۷؛ ابن‌عبدالبرّ، همانجا). بعد از تقریر متن مصالحه، سراقه بن عمرو سرداران خود را برای ادامۀ فتوحات به نواحی کوهستانی اطراف ارمینیه فرستاد: بکیربن عبداللّه را به موقان، حبیب‌بن مسلمه را به تفلیس و حذیفه‌بن اسید را به سوی کوه‌نشینان آلان گسیل کرد.

سلمان‌بن ربیعه نیز از فرستادگان سراقهبن عمرو بود (طبری، ج ۴، ص ۱۵۷؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۳، ص ۲۹). سراقهبن عمرو فتح باب و اعزام سرداران را در نامه‌ای به عمر اطلاع داد، اما عمر اعزام آنها را بدون ملزومات کافی به نقاط مذکور، با توجه به پهناور بودن آن ناحیه، وجود سپاهی بزرگ در آنجا و آماده بودن ایرانیان، کاری بی‌سرانجام دانست (طبری، همانجا). به هر روی، به جز بکیربن عبداللّه، هیچ‌کدام از فرستادگان سراقه در لشکرکشی خود پیروز نشدند (رجوع کنید به طبری؛ ابن‌اثیر، همانجاها).

کمی پس از آنکه مردم آن ناحیه عدالت اسلامی را در رفتار مسلمانان دیدند، سراقهبن عمرو درگذشت و عبدالرحمان‌بن ربیعه، که سراقه او را به‌جای خود برگزیده بود، در باب برای مبارزه با ترکان مستقر شد و عمر نیز او را ابقا کرد (طبری، ج۴، ص ۱۵۷ـ۱۵۸). یاقوت حموی (ذیل «باب‌الابواب») پاره‌ای از اشعار سراقه را که پس از فتح باب سروده، نقل کرده است.



منابع :

(۱) ابن‌اثیر؛
(۲) همو، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم بنا، محمداحمد عاشور و محمود عبدالوهاب فاید، بیروت ۱۳۹۰ـ۱۳۹۳/ ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۳) احمدبن علی ابن‌حجر عسقلانی، الاصابه فی تمییز الصحابه، چاپ علی‌محمد بجاوی، بیروت ۱۴۱۲/ ۱۹۹۲؛
(۴) یوسف‌بن محمد ابن‌عبدالبربن عبداللّه‌بن محمد، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوی، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۵) صفدی؛
(۶) طبری، تاریخ (بیروت)؛
(۷) یاقوت حموی.

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵ 

زندگینامه سلیمان‌بن صُرَد خُزاعى (شهادت۶۵ه ق)

 سلیمان‌بن صُرَدبن جَوْن خُزاعى، کنیه‌اش ابومُطَرِّف، از سران مردم عراق در سدۀ نخست هجرى. از وى در شمار صحابۀ پیامبر اکرم و اصحاب امام على و امام حسن علیهماالسلام یاد شده است (رجوع کنید به طوسى، ص۴۰، ۶۶، ۹۴؛ طبرى، المنتخب، ص ۵۲۳) و گاه او را از بزرگان و زهاد تابعین دانسته‌اند (رجوع کنید به کشى، ص ۶۹). گفته‌اند که وى در زمان جاهلیت یَسار نام داشت و چون مسلمان شد، پیامبر او را سلیمان نامید. وى به قبیلۀ خُزاعه منتسب بود (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۶۴۹ـ۶۵۰؛ ابن‌اثیر، ج ۲، ص ۴۴۹؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۳، ص ۱۷۲).

بعد از رحلت پیامبر اکرم و گسترش اسلام به خارج از شبه‌جزیره، سلیمان، جزو نخستین کسانى بود که از مدینه خارج و به شهر تازه‌تأسیس کوفه وارد شد و در محلۀ خُزاعیان مسکن گزید (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۵؛ ابن‌اثیر، ج ۲، همانجا). وى از بزرگان و شیوخ قبیله‌اش بود و نزد آنان منزلت و احترام بسیار داشت (همانجا). از فعالیتهاى سیاسى وى تا قبل از خلافت امام على علیه‌السلام ذکرى نشده است، اما وى از کسانى بود که به همراه دیگر فضلاى شیعه با آن حضرت بیعت کرد (مفید، ص ۱۰۸).

با آغاز درگیریهاى داخلى در دورۀ خلافت امام على، سلیمان با آنکه از شیعیان حضرت بود، در جنگ جمل شرکت نکرد و همچون عده‌اى دیگر، به‌سبب تشخیص ندادن حق از باطل، دچار تردید شد و موضع بی‌طرفى اتخاذ کرد. بعد از این جنگ و بازگشت امام على از بصره، سلیمان به خدمت امام رفت و امام وى را به دلیل دورى گزیدن از جنگ سرزنش کرد (نصربن مزاحم، ص ۶؛ ابن‌ابی‌الحدید، ج ۳، ص ۱۰۵؛ نیز رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۱۹۱ـ۱۹۲). بنابراین، در صحت پاره‌اى از روایاتِ حاکى از حضور سلیمان در جنگ جمل (رجوع کنید به طبرى، المنتخب، ص ۵۷۷؛ ابن‌اثیر، ج ۲، ص ۴۴۹)، تردید وجود دارد.

سلیمان در نبرد صِفّین همراه حضرت على بود و از طرف امام فرماندهى پیادگان میمنه سپاه عراق را برعهده گرفت (نصربن مزاحم، ص ۲۰۵؛ ابن‌ابی‌الحدید، ج ۴، ص ۲۷). عُقْبَهبن مسعود، عامل امام على در کوفه، به سلیمان‌نامه نوشت و وى را به‌کوشش و شکیبایى در جنگ توصیه نمود (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۳۱۳). سلیمان در جنگ صفّین شجاعانه جنگید و حَوْشَب، پهلوان نامى شامیان و سرور یمانیان سپاه معاویه، را در جنگ تن به تن کشت (رجوع کنید به همان، ص۴۰۰ـ۴۰۱).

پس از پایان نبرد صفّین و پذیرش حکمیت از سوى عراقیان، سلیمان نزد امام رفت و ضمن ابراز ناخشنودى از خاتمه کار جنگ با عهدنامه حکمیت، از ناکامی‌اش در ترغیب سپاهیان به ادامه جنگ سخن گفت (همان، ص ۵۱۹). از پاره‌اى روایات برمی‌آید که سلیمان از طرف امام، چندى در ناحیه جبل مسئول جمع‌آورى مالیات بوده است (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۱۲۱).

پس از شهادت امام على علیه‌السلام (۴۰)، سلیمان همچون دیگر بزرگان شیعى با امام حسن علیه‌السلام بیعت کرد، اما پس از صلح امام حسن و بیعت مردم عراق با معاویه، سلیمان که از بزرگان عراق محسوب می‌شد و از این صلح ناخشنود بود، نزد امام رفت و او را خوارکننده مؤمنان خواند و امام را به شدت سرزنش کرد.

سلیمان آمادگى خود و عراقیان را براى شکستن پیمان و از سرگیرى جنگ با شامیان اعلام نمود، اما امام حسن با آرامش سعى کرد وى را با خود همراه سازد. پس از آن، سلیمان نزد امام حسین رفت و در این باره با وى گفتگو کرد، ولى امام حسین نیز بر پایبندى به پیمان برادرش تأکید کرد و از سلیمان خواست مادام که معاویه زنده است، بر این پیمان وفادار بماند (رجوع کنید به ابن‌قتیبه دینورى، ج ۱، ص ۱۴۱ـ۱۴۲؛ بلاذرى، ج ۲، ص۳۹۰ـ۳۹۱، ۴۵۷). پس از شهادت امام حسن (۵۰)، شیعیان کوفه در خانۀ سلیمان، که در آن زمان شیخ‌الشیعه به‌شمار می‌رفت، جمع شدند و در نامه‌اى به امام حسین، شهادت امام حسن را تسلیت گفتند (یعقوبى، ج ۲، ص ۲۲۸؛ ابن‌اعثم، ج ۶، ص ۲۰۳ـ۲۰۴، ۲۰۸).

پس از مرگ معاویه (۶۰)، بزرگان شیعى از جمله سلیمان، با فراخواندن مردم به حمایت از امام حسین، با نامه‌هاى متوالى امام را از حجاز به کوفه دعوت نمودند (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۵؛ نیز رجوع کنید به طبرى، تاریخ، ج ۵، ص ۳۵۲ـ۳۵۳) و سلیمان براى اطمینان از پایبندى کوفیان به حمایت از امام حسین، از آنان پیمان مؤکد گرفت (ابن‌اعثم، ج ۵، ص ۲۷)، اما، در واقعۀ کربلا (۶۱)، سلیمان خود از کسانى بود که از یارى امام حسین سر باز زد (ابن‌سعد، ج ۶، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۳، ص ۱۷۲).

شهادت

پس از شهادت امام حسین (۶۱)، سلیمان همچون عده‌اى دیگر از کوفیان، از همراهى نکردن با امام پشیمان شد و پس از توبه، در سال ۶۵ در زمان خلافت عبدالملک‌بن مروان، قیام توابین را به خون‌خواهى امام حسین و برضد امویان به راه انداخت. وى در جنگ با عبیداللّه‌بن زیاد در عَین‌الوَرده به شهادت رسید (رجوع کنید به توابین*). به‌ نوشتۀ ابن‌سعد (ج ۶، ص ۲۵ـ۲۶)، سلیمان هنگام شهادت ۹۳ ساله بوده است.

سلیمان‌ بن صرد فاضل، نیکوکار و دین‌دار بود (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص۶۵۰). وى از پیامبر اکرم، امام على و عده‌اى از صحابه، حدیث روایت کرده است، از جمله حدیثى درباره جنگ احزاب که از پیامبر اکرم (رجوع کنید به طبرسى، ج ۸، ص ۵۴۱؛ براى روایات دیگر او از پیامبر اکرم رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۴۶۱ـ۴۶۲؛ ابن‌اثیر، ج ۲، ص۴۵۰). کسانى همچون ابواسحاق سَبیعى، عَدی‌بن ثابت و ابوعبدالاکرم نیز از او روایت کرده‌اند (ابن‌ابی‌حاتم رازى، ج ۲، قسم ۱، ص ۱۲۳؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۳، همان‌جا).



منابع :

(۱) ابن‌ابی‌حاتم رازى، الجرح و التعدیل، حیدرآباد دکن ۱۳۷۲/۱۹۵۲؛
(۲) افست بیروت، ابن‌ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۷۸/۱۹۵۹؛
(۳) ابن‌اثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم و محمداحمد عاشور و محمد عبدالوهاب فاید، قاهره ۱۳۹۳/۱۹۷۳؛
(۴) اعثم کوفى، کتاب الفتوح، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۵) حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۶) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۷) ابن‌عبدالبر، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۸) ابن‌قتیبه دینورى، الامامه و السیاسه، چاپ طه محمد زینى، قاهره ۱۳۷۸/۱۹۶۷؛
(۹) ابونعیم اصفهانى، معرفهالصحابه، چاپ محمدحسن محمدحسن اسماعیل و مسعد عبدالحمید سعدنى، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۱۰) احمدبن یحیى بلاذرى، انساب الاشراف، چاپ محمود فردوس عظم، دمشق ۱۹۹۷ـ۲۰۰۰؛
(۱۱) خلیفهبن خیاط، کتاب الطبقات، چاپ اکرم ضیاء عمرى، بیروت (؟) ۱۹۶۶؛
(۱۲) فضل‌بن حسن طبرسى، مجمع البیان فى تفسیر القرآن، چاپ هاشم رسولى محلاتى و فضل‌اللّه یزدى طباطبایى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۳) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۱۴) همو، المنتخب من ذیل المذیَّل، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، همراه با تاریخ طبرى، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۵) محمدبن حسن طوسى، رجال الطوسى، چاپ جواد قیومى اصفهانى، قم ۱۴۱۵؛
(۱۶) همو، اختیار معرفه الرجال، چاپ حسن مصطفوى، مشهد ۱۳۴۸ش؛
(۱۷) محمدبن محمد نعمان مفید، الجمل او النصره لسید العتره فى حرب البصره، چاپ علی‌میر شریفى، قم ۱۳۷۴ش؛
(۱۸) نصربن مزاحم مِنْقَرى، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۰؛
(۱۹) یعقوبى، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵ 

زندگینامه شَدّاد بن أوس(متوفی۵۸ه ق)

شَدّاد بن أوس ، بن ثابت انصاری نجاری مدنی، محدّث و صحابی. شدّاد از قبیلۀ بنی‌حُدَیله بود که نسب آنها به عمروبن مالک‌بن نجّار می‌رسید (رجوع کنید به ابن‌خیاط، ص ۱۵۶؛ ابن‌عبدالبر، ج ۱، ص ۱۱۷؛ ابن‌عساکر، ج ۲۲، ص ۴۰۵، ۴۱۷). وی برادرزادۀ حسان‌بن ثابت، شاعر مشهور صدر اسلام، بود (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۵۰۳، ج ۷، ص ۴۰۱؛ رازی، ج ۲، قسم ۱، ص ۳۲۸).

کنیۀ او را أبویَعلی و أبوعبدالرحمن ذکر کرده‌اند (رجوع کنید به ابن‌عبدالبر، ج ۲، ص ۶۹۴؛ ابن‌حجر، ج ۳، ص ۳۱۹). پدر شدّاد، اوس، از جمله انصاری بود که در بیعت عقبه حضور داشت (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۵۰۳؛ ابن‌عبدالبر، ج ۱، ص ۱۱۷) و به گفتۀ ابن‌سعد (ج ۳، ص ۵۵ـ۵۶)، عثمان بعد از مهاجرت مسلمانان از مکه به مدینه، در خانۀ اوس‌بن ثابت اقامت گزید.

همچنین پیامبر در جریان عقد مؤاخات میان مهاجران و انصار، میان اوس‌بن ثابت و عثمان پیمان برادری بست (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۵۶). به نوشتۀ واقدی (ابن‌عبدالبر، ج ۱، ص ۱۱۷)، اوس در جنگ بدر و دیگر نبردهای پیامبر حضور داشت و در زمان خلافت عثمان‌بن عفان (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۵۰۳) و به تصریح ابن‌حبان (ج ۳، ص۱۰)، در سال ۳۵ درگذشت.

هرچند ابن‌سعد (همانجا) و ابن‌عبدالبر (همانجا) در خبری دیگر به نقل از عبداللّه‌بن محمدبن عماره انصاری، از شهادت اوس در جنگ احد سخن گفته‌اند. شعری از حسان‌بن ثابت (ص ۱۱۶) در ذکر کشته شدن أوس‌بن ثابت، دلیلی بر درستی خبر شهادت اوس در جنگ احد است (رجوع کنید به ابن‌حجر، ج ۱، ص ۱۴۴، ج ۳، ص ۳۱۹ـ۳۲۰). مادر وی، صُرَیمَه یا صُرمَه نیز از بنی‌عَدیبن نجار بود (ابن‌عساکر، ج ۲۲، ص ۴۰۴).

دربارۀ شدّاد بن أوس و حضور او در نبردهای پیامبر اختلاف‌نظر وجود دارد. برخی از حضور او در غزوه بدر سخن گفته‌اند اما بخاری (ج ۲، قسم ۲، ص ۲۲۴) در این مطلب تردید کرده است. وی به زهد شهرت داشت و معاصرانش او را بدین خصلت ستوده‌اند (رجوع کنید به ابن‌عبدالبر، ج ۲، ص ۶۹۴ـ۶۹۵؛ ابن‌عساکر، ج ۲۲، ص۴۱۰).

دربارۀ عبادت و ورع وی داستانهایی نقل شده است (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۲۲، ص ۴۱۵ـ۴۱۶؛ مزی، ج ۱۲، ص ۳۹۱). شدّاد پس از فتح شام در زمان خلیفۀ دوم به امارت حِمص گماشته شد (مزی، ج ۱۲، ص۳۹۰). ابن‌سعد (ج ۷، ص ۴۰۱)، بدون اشاره به تاریخ دقیق، از مهاجرت شدّاد به بیت‌المقدّس سخن گفته و اشاره کرده که شدّاد تا اواخر عمر خود در آنجا به‌سر برده است (رجوع کنید به ابن‌عبدالبر، ج ۲، ص ۶۹۴).

شدّاد چهار پسر به نامهای یعلی، محمد، عبدالوهاب و منذر داشت و دختری با نام خزرج (ابن‌عساکر، ج ۲۲، ص ۴۰۹؛ مزی، ج ۱۲، ص ۳۹۲). شدّاد از کعب‌الأحبار روایت کرده و از وی أسامهبن عمیر هُذَلی، خالدبن مَعدان، پسرانش محمد و یعلی و کسان دیگری روایت کرده‌اند (رجوع کنید به مزی، ج ۱، ص۳۹۰). روایات وی در صحاح سته نقل شده است (رجوع کنید به مزی، ج ۱۲، ص ۳۹۲). دربارۀ مواضع سیاسی و گرایش کلامی شدّاد، اطلاع چندانی در دست نیست.

براساس برخی شواهد، به علویان گرایش داشته است (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۲۲، ص ۴۱۶) و وقتی معاویه از او خواست بر منبر، از علی علیه‌السلام بدگویی کند، از این کار سر باز زد (رجوع کنید به مفید، ص ۹۶ـ۹۷). همچنین، پیوستن به اصحاب جمل و یاری کردن امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام (رجوع کنید به خزاز قمی، ص۱۸۰ـ۱۸۲) و نقل روایات فضائل علی علیه‌السلام از دیگر شواهد این امر است.

رحلت

شدّاد در سال ۵۸ در ۷۵ سالگی در بیت‌المقدّس درگذشت و همانجا مدفون شد (ابن‌حبان، ج ۳، ص ۱۸۵ـ۱۸۶؛ مزی، ج ۱۲، ص ۳۹۲ قس ابن‌سعد، ج ۷، ص ۴۰۱). ابوحاتم رازی (ج ۳، قسم ۲، ص ۳۱۵) از محمدبن عبدالرحمن، نوادۀ او، نام برده و به اقامت او در بیت‌المقدّس اشاره کرده است. وی از پدر و جدش، شدّادبن أوس، روایت نقل کرده و از او ابراهیم‌بن محمدبن یوسف فریابی حدیث نقل کرده است (رازی، همانجا).



منابع :
(۱) ابن‌حجر عسقلانی، الاصابه‌فی تمییز الصحابه، چاپ علی‌محمد بجاوی، بیروت ۱۴۱۲/ ۱۹۹۲؛
(۲) یوسف‌بن عبداللّه‌بن محمدبن عبدالبر، الاستیعاب فی ممعرفه‌الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوی ، قاهره، بی‌تا.؛
(۳) ابوحاتم محمدبن حبان‌بن احمد مشهور به ابن‌حبان بستی، کتاب‌الثقات، حیدرآباد دکن، بی‌تا؛
(۴) حسان‌بن ثابت، دیوان حسان‌بن ثابت الانصاری، چاپ یوسف عید ، بیروت ۱۴۱۲/ ۱۹۹۲؛
(۵) ابوعمرو خلیفه‌بن خیاط، کتاب‌الطبقات، چاپ سهیل‌زکار، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۶) علی‌بن محمد خزاز قمی، کفایه‌الاثر فی النص علی‌الائمه الاثنی عشر، چاپ عبدالطیف حسینی کوه¬کمری خویی قم ۱۴۰۱؛
(۷) ابن‌سعد(بیروت)؛
(۸) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ علی‌شیری، بیروت ۱۴۱۵؛
(۹) اسماعیل‌بن ابراهیم بخاری، کتاب التاریخ‌الکبیر، بیروت : دارالکتب العلمیه، بی‌تا؛
(۱۰) ابومحمد عبدالرحمن‌بن محمدرازی، کتاب الجرح و التعدیل، حیدر آباددکن ۱۳۷۱/۱۹۵۳، افست بیروت: دار احیاء التراث‌العربی، بی‌تا.؛
(۱۱) جمال‌الدین یوسف مزی، تهذیب‌الکمال فی اسماءالرجال، چاپ بشار عواد معروف، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۱۲) محمدبن محمدبن نعمان مشهور به شیخ مفید، کتاب الامالی، چاپ حسین استاد ولی و علی‌اکبر غفاری ، قم ۱۴۰۳ .

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵ 

زندگینامه شُرَحْبیل بن حَسَنه (یا شرحبیل بن عبداللّه)(متوفی۱۸ه ق)

از نخستین صحابۀ پیامبر و از فرماندهان اسلام در شام. شرحبیل بن حسنه کنیهاش ابوعبداللّه، یا ابوعبدالرحمان، یا ابووائله بود (رجوع کنید به بلاذرى؛ ۱۹۱۷ـ۲۰۰، ج ۱، ص ۲۴۵؛ ابنحجر عسقلانى، ج ۳، ص ۳۲۸). پدر وى، عبداللّه بن مُطاع، از قبیلۀ بنیغَوث بن مُرّ یا از قبیلۀ کِنده یا بنیجُمَح یا تَمیم بود و مادرش، حَسَنه، از قبیلۀ بنیعَدى و به قولى، اهل شهر عَدَولى در بحرین بود و به طریق وِلاء، به مَعْمَربن حبیببن وَهْب بن حُذافه جُمَحى منتسب بود (ابنسعد، ج ۴، ص ۱۲۷؛ خلیفه بن خیاط، ص ۵۳۹؛ ابنعبدالبرّ، ج ۲، ص ۶۹۸؛ ابناثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۵۱۲). ازاینرو، شرحبیل با انتساب به مادرش، به شرحبیلبن حسنه شهرت یافته است (ابنعبدالبرّ، همانجا).

به نقل از ابناسحاق، حسنه نخست زن عبداللّه بن مُطاع بود. چون عبداللّه درگذشت، سُفیان (فرزندخواندۀ معمربن حبیب و مردى از انصار از طایفۀ بنیزُرَیق بن عامر) حسنه را به زنى گرفت و از او صاحب دو پسر به نامهاى خالد (یا جابر) و جُناده شد (ابنسعد، همانجا؛ ابنعبدربّه، ج ۲، ص ۶۹۸ـ۶۹۹؛ ابناثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۵۱۲ـ۵۱۳؛ ابنحجر عسقلانى، همانجا). پس از آن، سفیان، شرحبیل را به فرزندخواندگى پذیرفت (ابنحبیب، ۱۳۸۴، ص ۲۵۴)، بنابراین از شرحبیل نیز همچون سفیان بن معمر جمحى، در زمرۀ بنیجُمَح یاد میشد (ابنسعد، ج ۴، ص ۱۲۷ـ۱۲۸؛ نیز رجوع کنید به ابنکلبى، ص ۳۰۲)، اما به نقل از محمد بن عمر واقدى، سفیان بن معمر برادر مادرى شرحبیلبن حسنه بوده و حسنه مادر سفیان و شرحبیل بوده است، نه زن سفیان (ابنسعد، همانجا).

ابنحبیب بغدادى (همانجا) حسنه را از قبیلۀ اشعریّین دانسته و مسعودى (ص ۲۸۳) نیز شرحبیل بن حسنه را نسبت طابِخى یاد کرده و از قوم خِنْدِف (همپیمان قریش) دانسته است. بلاذرى، به نقل از هَیثم بن عَدىّ، شرحبیل را از قوم حِمْیَر دانسته است (بلاذرى، ۱۹۹۷ـ۲۰۰۰، ج ۱، ص ۲۴۵). بعد از مرگ سفیان بن معمر و پسران او در زمان خلافت عمربن خطاب، شرحبیل بن حسنه با قبیلۀ بنیزهره همپیمان شد (ابناثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۵۱۳).

شرحبیل و دو برادرش (خالد و جناده) از نخستین کسانى بودند که مسلمان شدند (ابناثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۵۱۳). در دومین هجرت مسلمانان به حبشه، شرحبیلبن حسنه به همراه سفیان بن معمر و مادر و برادرانش به آنجا مهاجرت کرد (ابناسحاق، ص ۲۰۷؛ ابنهشام، ج ۱، ص۳۵۰؛ ابنحبیب، ۱۳۶۱، ص۴۱۰؛ همو، ۱۳۸۴، ص ۳۰۸)، اما موسیبن عقبه (ص ۷۹) شرحبیل و برادرانش را جزو مهاجران به حبشه ذکر نکرده است (نیز رجوع کنید به ابنسعد، ج ۴، ص ۱۲۷).

به روایتى، در سال هفتم هجرت، نجاشى (پادشاه حبشه) امّحبیبه را که به همسرى پیامبر درآمده بود، همراه شرحبیل به مدینه فرستاد (ابنسعد، ج ۸، ص ۹۹). شرحبیل پس از مهاجرت به مدینه، نزد خویشان خود، بنیزُرَیق، اقامت کرد (ابنعبدالبرّ، ج ۲، ص ۶۹۹؛ ابنحجر عسقلانى، همانجا). در زمان پیامبر اکرم، شرحبیل در غزوات شرکت کرد (ابنسعد، ج ۴، ص ۱۲۸). از وى در شمار کاتبان پیامبر یاد شده است (رجوع کنید به یعقوبى، ج ۲، ص۸۰؛ مسعودى، همانجا) و او کاتب نامه پیامبر به مردم سرزمین ایله بود (واقدى، ج ۳، ص۱۰۳۱؛ ابنسعد، ج ۱، ص ۲۸۹؛ یعقوبى، همانجا).

شرحبیلبن حسنه در زمان ابوبکر و عمر، به عنوان فرمانده در اکثر جنگها و فتوحات شرکت داشت. او در جنگهاى رِدّه، که بلافاصله پس از رحلت پیامبر رخ داد، از جمله در سرکوب مرتدان قُضاعه و عمان و نیز مدعیان پیامبرى، همچون مُسَیلَمه کذّاب در یَمامه، از فرماندهان لشکر ابوبکر بود (یعقوبى، ج ۲، ص۱۳۰؛ طبرى، ج ۳، ص ۲۴۹، ۳۱۵؛ ابناثیر، ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۳۴۶، ۳۵۵، ۳۶۰).

ابوبکر بلافاصله پس از سرکوبى اهل ردّه، براى جنگ با رومیان آماده شد و شرحبیل بن حسنه یکى از چهار فرمانده تحت امر خالدبن ولید و سپس ابوعبیدهبن جراح بود که از سوى ابوبکر به شام اعزام شدند (رجوع کنید به موسیبن عقبه، ص ۳۳۷؛ ازدى، ص ۸۵؛ ابنسعد، ج ۷، ص ۵۱۴؛ بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۰۷، ۱۱۶؛ ابنعساکر، ج ۲، ص ۷۶، ۸۱). شرحبیل با هفتهزار سپاهى روانه شام شد و در اردن، و به قولى در بُصرى، اردو زد (طبرى، ج ۳، ص ۴۰۶).

در زمان خلافت عمر، شرحبیل از سوى ابوعبیده به یارى عمروبن عاص شتافت و تمام اردن را فتح کرد و از آن میان فقط طَبَریه را بدون جنگ گرفت (بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۱۵ـ۱۱۶؛ یعقوبى، ج ۲، ص۱۴۰ـ۱۴۱؛ ابناثیر، ج ۲، ص ۴۰۶). وى بَیْسان، سوسیه، اَفیق، جُرَش، بیترأس، قَدَس و جَولان و به روایتى، عکّا، صور و صَفوریّه را نیز گشود (بلاذرى، همانجا). در جنگ مَرْجُالصُّفَّر، شرحبیلبن حسنه شایستگى بسیارى از خود نشان داد. سپس خالدبن ولید وى را نزد ابوبکر فرستاد و ابوبکر او را با لشکرى به جاى ولیدبن عُقبه به شام روانه کرد (طبرى، ج ۳، ص ۳۹۱؛ ابناثیر، ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۴۰۵ـ۴۰۶).

شرحبیلبن حسنه در جنگهاى یَرموک و اَجنادین (هردو در سال ۱۳) جزو فرماندهان خالدبن ولید بود (طبرى، ج ۳، ص ۳۹۶، ۴۰۵؛ ابناعثم، ج ۱، ص ۱۱۵). در محاصره و فتح دمشق (به روایت بلاذرى، سال ۱۴)، شرحبیل بن حسنه با لشکر خود بر دروازۀ فَرادیس فرود آمد (بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۲۱). پس از آنکه ابوعبیده فِحل را به صلح فتح کرد (رجوع کنید به طبرى، ج ۳، ص ۴۴۱ـ۴۴۳؛ ابناثیر، ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۴۲۸) و بنابه روایتى، شرحبیل صلحنامهاى نوشت (بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۱۵).

عمر بعدآ شرحبیلبن حسنه را به امارت اردن گمارد (طبرى، ج ۴، ص ۶۲؛ ابناثیر، همانجاها). در سال ۱۷ که عمربن خطّاب به شام رفت، شرحبیل بن حسنه را عزل و معاویه بن ابیسفیان را به جاى وى گذاشت و گفت که شرحبیل را به علت نارضایتى عزل نکرده بلکه مردى مقتدرتر را بهجاى او گمارده است (طبرى، ج ۴، ص ۵۶ـ۵۷، ۶۴ـ۶۵؛ قس ابناثیر، ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۵۶۲ ضمن حوادث سال ۱۸).

رحلت

به گفتۀ اکثر مورخان، شرحبیل بن حسنه در سال ۱۸ بر اثر طاعونى که در عَمَواس در شام شیوع یافت درگذشت، درحالیکه ۶۷ یا ۶۹ سال سن داشت (ابنسعد، ج ۴، ص ۱۲۸؛ بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۳۹ـ۱۴۰؛ همو، ۱۹۹۷ـ۲۰۰۰، ج ۱، ص ۲۴۵؛ ابنعبدالبرّ، ج ۲، ص ۶۹۹؛ ابناثیر، ۱۳۹۳، ج ۲، ص ۵۱۳).



منابع :

(۱) ابناثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم بنا، محمداحمد عاشور و محمود عبدالوهاب فاید، قاهره ۱۳۹۳/۱۹۷۳؛
(۲) ابناثیر، الکامل فى التاریخ، بیروت ؛
(۳) محمدبن اسحاقبن یسار، سیره ابنالسحاق، چاپ محمد حمیداللّه، قونیه ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۴) ابنمحمد احمدبن اعثم کوفى، الفتوح، چاپ على شیرى، بیروت، ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۵) ابیجعفر محمدبن حبیب، المحبّر، چاپ ایلزه لیختن شتیتر؛
(۶) بیروت ۱۳۶۱؛
(۷) همو، المنمّق، چاپ خورشید احمد فاروق، حیدرآباد دکن، ۱۳۸۴/۱۹۶۴؛
(۸) محمدبن علیبن حجرعسقلانى، الاصابه فى تمیز الصحابه، چاپ علیمحمد بجاوى، بیروت، ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۹) ابنسعد؛
(۱۰) یوسفبن عبداللّه ابنعبدالبر، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ علیمحمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۱) عبدالرحمنبن عبدالرّوابن عبدالحکم، کتاب فتوح مصر و اخبارها، چاپ محمد جمیرى، بیروت، ۱۴۲۰/۲۰۰۰؛
(۱۲) ابنعساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۹۹۵/۱۴۱۵؛
(۱۳) هشامبن محمد ابنکلبى، جمهره النسب، چاپ ناجى حسن، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۱۴) ابنهشام، السیره النبویه، چاپ مصطفى سقا، ابراهیم ابیارى، عبدالحفیظ شلبى، قاهره ۱۹۳۶؛
(۱۵) محمدبن عبداللّه ازدى، تاریخ فتوحالشام، چاپ عبدالمنعم عبداللّه عامر، ۱۹۶۹؛
(۱۶) بخارى، التاریخ الکبیر، دیاربکر، المکتبه الاسلامیه؛
(۱۷) احمدبن یحییبن جابر بلاذرى، انساب الاشراف، چاپ محمود فردوس عظم، دمشق، ۱۹۹۷ـ۲۰۰۰؛
(۱۸) بلاذرى، فتوحالبلدان، چاپ دخویه، فرانکفورت ۱۴۱۳/۱۹۹؛
(۱۹) خلیفهبن خیاط، الطبقات، چاپ سهیل زکّار، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۲۰) طبرى، تاریخ؛
(۲۱) مسعودى، تنبیه؛
(۲۲) موسیبن عُقبه، المغازى، چاپ محمد باقشیش ابومالک، مغرب ۱۹۹۴؛
(۲۳) محمدبن عمر واقدى، المغازى، چاپ مارسون جونس، قاهره، ۱۹۶۶؛
(۲۴) یعقوبى، تاریخ.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه عبداللّه‌بن جعفر(اصحاب رسول اکرم و امام على و امام حسن علیهم‌السلام)

عبداللّه‌بن جعفربن ابی‌طالب ، ‌بن عبدالمطلب قرشى هاشمى، کنیه‌اش ابوجعفر، از اصحاب رسول اکرم و امام على و امام حسن علیهم‌السلام. پدرش جعفر برادر على علیه‌السلام و مادرش اَسماء بنت عُمَیْس* بود. در هجرت دوم به حبشه، جعفر زنش اسماء را با خود همراه برد (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶۲) و عبداللّه، به منزلۀ نخستین مولود مسلمانان، در آنجا متولد شد (ابن‌عبدالبرّ، ج ۳، ص۸۸۰ـ۸۸۱؛ ابن‌اثیر، ج ۳، ص ۱۹۸).

وى در سال هفتم هجرت، پس از غزوۀ خیبر، به همراه خانواده‌اش به مدینه بازگشت و در کودکى با رسول اکرم بیعت نمود (ابن‌هشام، ج ۴، ص ۱۱، ۲۴؛ ابن‌عبدالبرّ، ج ۳، ص ۸۸۱؛ ابن‌عساکر، ج ۲۷، ص ۲۵۷). گفته شده که وى هنگام بیعت با پیامبر هفت ساله و هنگام وفات پیامبر، ده ساله بوده است (ابن‌عساکر، ج ۲۷، ص ۲۵۷، ۲۶۱).

بنابراین روایات، وى در سال اول هجرت به‌دنیا آمده است (ابن‌قتیبه، ص ۲۰۶؛ قس تاریخ وفات او در ادامۀ مقاله). همچنین بنابر پاره‌اى روایات، هنگامى که جعفر در غزوۀ (سریۀ) موته به شهادت رسید (سال ۹) و پیامبر اکرم فرزندان او را مورد نوازش قرار داد، عبداللّه خردسال بود (رجوع کنید به واقدى، ۱۹۶۶، ج ۲، ص ۷۶۶ـ۷۶۷؛ ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶۲ـ۴۶۳).

پس از این غزوه، عبداللّه را، باتوجه به حدیثى از پیامبر درباره جعفر، ابن‌ذی‌الجَناحَین خواندند (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶۲، ۴۶۶؛ ابن‌ابی‌الحدید، ج ۶، ص ۲۹۷). عبداللّه بعدآ به تجارت پرداخت و گاه زمینى می‌خرید و آن را آباد می‌ساخت (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶۵ـ۴۶۶).

اغلب منابع تاریخى از حضور او در فتوحات صدر اسلام یادى نکرده‌اند، اما بنابر کتاب فتوح‌الشام منسوب به واقدى (رجوع کنید به ج ۱، ص۱۰۰ـ۱۰۸)، عبداللّه در فتوحات شام در زمان خلافت عمر مشارکت نمود و ابوعبیده با نصب رایتى براى او، وى را امیر پانصد سواره‌نظام کرد. در دورۀ خلافت عثمان، هنگام تبعید ابوذر به ربذه، عبداللّه به تبعیت از على علیه‌السلام، ابوذر را تا بیرون مدینه بدرقه کرد (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۷۲؛مسعودى، ج ۳، ص ۸۴).

به گفتۀ ابن‌ابی‌الحدید (ج ۱۷، ص ۲۳۲، ۲۳۴) در جریان شراب‌خوارى ولیدبن عُقبه، والى عثمان در کوفه، عبداللّه به دستور على علیه‌السلام بر ولید حد جارى نمود. در سال ۳۵ هنگامى که عثمان در محاصره مخالفان بود، عبداللّه ظاهرآ جزو کسانى بود که از طرف على علیه‌السلام براى حفظ جان عثمان از تعرض مخالفان کوشید (رجوع کنید به مفید، ص ۴۳۵ـ۴۳۶).

در دوران خلافت على علیه‌السلام، عبداللّه در بیشتر حوادث حضور داشت. وى با على علیه‌السلام بیعت نمود (مفید، ص ۱۰۷). با وقوع جنگهاى داخلى، عبداللّه به طرفدارى از على علیه‌السلام شرکت کرد و در جنگ جمل با امام همراهى کرد (مسعودى، ج ۳، ص ۱۰۵).

شاید پس از این جنگ بود که همراه حضرت على در کوفه اقامت گزید (رجوع کنید به خلیفهبن خیاط، ص ۲۱۳). در جنگ صفّین نیز وى در کنار امام بود و بر قبایل قریش و اَسَدو کِنانه ریاست داشت (ابن‌عساکر، ج ۲۷، ص ۲۷۲) و پیادگانِ سَمت راست سپاه امام را فرماندهى کرد (ابن‌اعثم کوفى، ج ۳، ص ۲۴).

او به همراه عده‌اى از قریش و انصار به عمروبن عاص حمله کرد (دینورى، ص ۱۸۴). در جریان حکمیت نیز على علیه‌السلام علت پذیرش آن را زنده ماندن افرادى از جمله عبداللّه‌بن جعفر دانست (نصربن مزاحم، ص۵۳۰). عبداللّه از جمله کسانى بود که به پایبندى عراقیان بر عهدنامه حکمیت گواهى داد (همو، ص ۵۰۷). على علیه‌السلام به پیشنهاد او محمدبن ابی‌بکر را، که برادر مادرى عبداللّه‌بن جعفر بود، به جاى قیس‌بن سعد به ولایت مصر منصوب کرد (طبرى، ج ۴، ص ۵۵۴ـ۵۵۵؛ابن‌ابی‌الحدید، ج ۶، ص ۶۳).

به گفتۀ ابن‌ابی‌الحدید (ج ۱، ص ۵۳) چون على علیه‌السلام خواست عبداللّه را، به‌سبب اسراف و تبذیر، از تصرف اموالش منع کند، او با زبیر شریک شد و امام دیگر او را محجور نکرد (رجوع کنید به دینورى، ص ۲۱۵). بعد از شهادت امام على به دست ابن‌ملجم، عبداللّه ابن‌ملجم را قصاص کرد (مسعودى، ج ۳، ص ۱۶۸).

وى تا صلح امام حسن علیه‌السلام با معاویه (۴۱) با امام حسن همراه بود (طبرى، ج ۵، ص ۱۶۵). با به خلافت رسیدن معاویه، عبداللّه با دربار معاویه در دمشق ارتباط یافت (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶۷) و با جمعى از قریش نزد معاویه رفت. معاویه نیز هزار هزار درهم مقررى سالیانه براى وى تعیین کرد (بلاذرى، ج ۴، ص ۱۰۱، ۳۲۰).

معاویه وى را سیدبنی‌هاشم لقب داد، اما عبداللّه چنین لقبى را مختص به امام حسن و حسین علیهماالسلام دانست (ابن‌ابی‌الحدید، ج ۶، ص ۲۹۷). احترام معاویه به عبداللّه‌بن جعفر برخاسته از تلاش معاویه براى جذب بزرگان و سران قبایل، و شاید براى کاستن از مقام فرزندان على علیه‌السلام، بوده است (مهدویان، ص ۳۶).

در مجالس معاویه بارها بین عمروبن عاص و یزید با عبداللّه‌بن جعفر مفاخراتى صورت گرفت (ابن‌عساکر، ج ۲۷، ص ۲۶۵ـ۲۶۶، ۲۶۸؛ابن‌ابی‌الحدید، ج ۶، ص ۲۹۵ـ۲۹۷، ج ۱۵، ص ۲۲۹). در یکى از این مجالس، که امام حسن و امام حسین نیز حضور داشتند، بین معاویه و عبداللّه مشاجره‌اى رخ داد و عبداللّه به بیان فضیلت على و خاندانش پرداخت (نعمانى، ص ۹۶ـ۹۷؛طوسى، ص ۱۳۷ـ۱۳۸).

چون امام حسن به شهادت رسید، مروان از دفن وى در کنار مرقد پیامبر جلوگیرى کرد و عبداللّه، امام حسین را سوگند داد که از مشاجره با مروان بپرهیزد (ابن‌ابی‌الحدید، ج ۱۶، ص۵۰). در دورۀ خلافت یزید، عبداللّه همچنان ارتباط خود را با دربار شام حفظ کرد و یزید سالیانه چهار هزار هزار درهم به وى عطا نمود. عبداللّه نیز این عطایا را در بین اهالى مدینه توزیع می‌کرد (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶۸؛بلاذرى، ج ۴، ص۳۲۰؛قس طبرى، ج ۵، ص ۳۱۶).

در جریان حرکت امام حسین از مکه به سوى کوفه، عبداللّه از جمله کسانى بود که توسط پسرانش، عُون و محمد، براى امام نامه نوشت و آن حضرت را پرچم هدایت و امید مؤمنان خواند و او را از حرکت به سوى کوفیان برحذر داشت و گفت که پس از این نامه، به امام خواهد پیوست.

وى حتى از عامل مکه، عمروبن سعید، نیز براى امام حسین امان‌نامه گرفت (طبرى، ج ۵، ص ۳۸۷ـ۳۸۸؛قس ابن‌اعثم کوفى، ج ۵، ص ۶۷). هرچند که عبداللّه، امام را همراهى نکرد، اما در واقعۀ کربلا دو فرزندش، عون و محمد، و به قولى عبیداللّه‌بن عبداللّه، به شهادت رسیدند (طبرى، ج ۵، ص ۴۱۹، ۴۶۶؛ابوالفرج اصفهانى، ۱۳۶۸، ص ۹۱ـ۹۲).

در سال ۶۳ در واقعه حَرّه*، عبداللّه‌بن جعفر دربارۀ مردم مدینه با یزید مذاکره کرد و کوشید یزید را از خشونت با مردم مدینه بازدارد. یزید خواست وى را، درصورت اطاعت اهالى مدینه، پذیرفت. عبداللّه براى عده‌اى از سران مدینه نامه نوشت و از آنان خواست که متعرض سپاه یزید نشوند (ابن‌سعد، ج ۷، ص ۱۴۵). در واقعۀ حرّه، سپاه یزید دو پسر عبداللّه، ابوبکر و عون اصغر، را کشتند (تسترى، ج ۶، ص ۲۸۷).

به گفتۀ بلاذرى (ج ۴، ص ۳۹۱) بعد از مرگ یزید، عبداللّه‌بن جعفر با عبداللّه‌بن زبیر بیعت کرد. وى به دربار عبدالملک‌بن مروان در دمشق نیز آمد و شد داشت (ابن‌عساکر، ج ۲۷، ص ۲۴۸)، اما سپس مورد بی‌مهرى او قرار گرفت و به‌سبب جفایى که عبدالملک در حقش نمود، در اواخر عمر به تنگدستى گرفتار شد (ابن‌ابی‌الحدید، ج ۱۱، ص ۲۵۵).عبداللّه‌بن جعفر یک چند از عمر خود را در بصره و کوفه و شام به‌سر برد و سرانجام در مدینه اقامت گزید (خلیفهبن خیاط، ص ۲۹، ۳۱).

رحلت

دربارۀ تاریخ و محل وفات عبداللّه اختلاف‌نظر وجود دارد. به روایت مشهورتر وى در سال ۸۰ هجرى (یعقوبى، ج ۲، ص ۲۷۷؛ابن‌اثیر، ج ۳، ص۲۰۰) و به روایات دیگر (رجوع کنید به خلیفهبن خیاط، ص ۳۱؛ابن‌اثیر، همانجا؛ابن‌عساکر، ج ۲۷، ص ۲۹۶) در سال ۸۲ یا ۸۴ یا ۸۵ یا ۸۶ در مدینه درگذشت. اَبان‌بن عثمان، که در آن زمان امیر مدینه بود، بر وى نماز خواند و او را در بقیع به خاک سپردند (ابن‌عبدالبرّ، ج ۳، ص ۸۸۱؛ابن‌اثیر، همانجا).

به روایتى، عبداللّه‌بن جعفر در اَبواء (دره‌اى میان مدینه و مکه) درگذشت و سلیمان‌بن عبدالملک، خلیفه اموى، بر او نماز خواند و او را در آنجا به خاک سپردند (ابن‌قتیبه، ص ۲۰۶). اما به نظر می‌رسد که در این روایت، وى با عبداللّه دیگرى که در سال ۹۹ درگذشته، خلط شده است (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۳، ص ۳۴۲). او را هنگام وفات ۹۰ ساله و بنا به روایات دیگر ۹۱ یا ۹۲ یا ۸۰ (همانجاها) و به قولى ضعیف ۷۰ ساله (رجوع کنید به ابن‌عساکر، همانجا) نوشته‌اند.

عبداللّه دوستدار موسیقى بود و سماع آن را ناروا نمی‌دانست. وى از مغنیانى چون بُدَیح، سائب خاثر و نشیط، حمایت کرد (رجوع کنید به طبرى، ج ۵، ص ۳۳۶ـ۳۳۷؛ابوالفرج اصفهانى، ۱۳۸۳، ج ۸، ص ۳۲۱؛ابن‌عبدالبرّ، همانجا). وى بزرگوار، زیرک و نکته‌سنج، خوش‌خلق، پاک‌دامن، بسیار بخشنده و ملقب به بحرالجود بود (ابن‌عبدالبرّ، ج ۳، ص ۸۸۱).

او را در زمرۀ چهار بخشنده هاشمى ذکر کرده‌اند (ابن‌عنبه، ص ۳۶؛قس ابن‌عبدالبرّ، ج ۳، ص ۸۸۱ـ۸۸۲). به گفته یعقوبى (ج ۲، ص ۲۷۷) وى حتى یک بار جامه‌هاى تن خود را به فردى مستحق داد. عبیداللّه‌بن قیس درباره جود و بخشش وى اشعارى سروده (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۲۷، ص ۲۷۱ـ۲۷۲) و حکایاتى نیز دربارۀ جود و سخاى او نقل شده است (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶۶؛ابن‌حبیب، ص ۳۷۴ـ۳۷۹؛ابن‌عبدالبرّ، ج ۳، ص ۸۸۲). عبداللّه از راویان حدیث نیز بود و از پیامبر اکرم و امام على، و مادر خود اسماء روایت کرده است (ابن‌اثیر، ج ۳، ص ۱۹۸؛نیز رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶۴ـ۴۶۵).

عده‌اى نیز از او روایت کرده‌اند (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۲۷، ص ۲۴۸). وى احادیثى نقل کرده است، از جمله حدیثى دربارۀ نزول آیۀ تطهیر و درخواست حضرت زینب براى ورود به اهل بیت و رد آن توسط پیامبر (کوفى، ج ۲، ص ۱۳۸). از زوجات عبداللّه‌بن جعفر زینب بنت علی‌بن ابی‌طالب بود (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۴۶۱؛براى فرزندان عبداللّه از زینب و دیگر اولاد عبداللّه رجوع کنید به همو، ج ۶، ص ۴۶۱ـ۴۶۲).



منابع :

(۱) ابن ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۹۶۵/۱۳۸۵؛
(۲) ابن‌اثیر، اسدالغایه فى معرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم بنا، محمد احمدعاشور و محمود عبدالوهاب فاید، بیروت ۱۹۸۹/۱۴۰۹؛
(۳) ابن‌اعثم کوفى، کتاب‌الفتوح، چاپ علی‌شیرى، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۴) ابن‌حبیب، المنمق فى اخبار قریش، چاپ خورشید احمد فارق، بیروت ۱۹۸۵؛
(۵) ابن‌سعد، کتاب‌الطبقات‌الکبیر، چاپ علی‌محمد عمر، قاهره ۱۴۲۱/۲۰۰۱؛
(۶) ابن‌عبدالبر، الستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ على محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۷) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ علی‌شیرى، بیروت ۱۴۱۵؛
(۸) ابن‌عنبه، عمدهالطالب فى انساب آل ابی‌طالب، چاپ محمدحسن آل طالقانى، نجف ۱۳۸۰/۱۹۶۱؛
(۹) ابن‌قتیبه، المعارف چاپ ثروت عکاشه، قاهره ۱۹۶۰؛
(۱۰) ابن‌هشام، السیرهالنبویه، چاپ مصطفى سقا، ابراهیم ابیارى و عبدالحفیظ شلبى، قاهره ۱۹۳۶؛
(۱۱) ابوالفرج اصفهانى، کتاب الاغانى، قاهره ۱۳۸۳؛
(۱۲) همو، مقاتل الطالبیین، چاپ سیداحمد صقر، قاهره ۱۳۶۸؛
(۱۳) بلاذرى، انساب الاشراف، چاپ محمود فردوس عظم، دمشق ۱۹۹۷ـ۲۰۰۰؛
(۱۴) محمدتقى تسترى، قاموس‌الرجال، قم ۱۴۱۵؛
(۱۵) خلیفهبن خیاط، کتاب‌الطبقات، چاپ سهیل زکار، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۱۶) دینورى، الاخبارالطوال، چاپ عبدالمنعم عامر، قاهره ۱۹۶۰؛
(۱۷) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۱۸) محمدبن حسن طوسى، الغیبه، چاپ عباداللّه طهرانى و على احمد ناصح، قم ۱۴۱۱؛
(۱۹) محمدبن سلیمان کوفى، مناقب الامام امیرالمؤمنین، چاپ محمدباقر محمودى، قم ۱۴۱۲؛
(۲۰) مسعودى، مروج (بیروت)؛
(۲۱) محمدبن محمدبن نعمان مفید، الجمل، چاپ على میرشریفى، قم ۱۳۷۴؛
(۲۲) محبوب مهدویان، «عبداللّه‌بن جعفربن ابی‌طالب»، تاریخ اسلام، سال ۲، ش ۲، تابستان ۱۳۸۰، قم؛
(۲۳) نصربن مزاحم مفترى، وقعه صفین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲؛
(۲۴) محمدبن ابراهیم نعمانى، کتاب الغیبه، چاپ فارس حسون کریم، قم ۱۴۲۲؛
(۲۵) محمدبن عمر واقدى، فتوح‌الشام (منسوب)، بیروت، دارالجیل (بی‌تا)؛
(۲۶) همو، کتاب‌المغازى للواقدى، چاپ مارسدن جونس، قاهره ۱۹۶۶، یعقوبى، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۵ 

زندگینامه حمزه‌ بن عبدالمطلب «اسداللّه» و «اسد رسول‌اللّه»(شهادت سوم ه ق)

حمزه‌ بن عبدالمطلب، عموى پیامبر اکرم و از شهداى احد*. کنیه‌اش ابوعُماره و ابویَعْلى (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۸؛ ابن‌قتیبه، المعارف، ص۶۰۰؛ بلاذرى، ج ۳، ص ۲۸۲) و مادرش هاله بنت اُهَیْب (وُهَیْب)بن عبدمَناف‌بن زُهره (ابن‌کلبى، ۱۴۰۷، ج ۱، ص ۲۸؛ ابن‌هشام، قسم ۱، ص ۱۰۹؛ مصعب‌بن عبداللّه، ص ۱۷) بود.

اینکه ثُوَیْبه، کنیز ابولهب، به پیامبر اکرم و حمزه شیر داده است (یعقوبى، ج ۲، ص ۹) و تأکید پیامبر بر اینکه حمزه برادر رضاعى اوست (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۱، ص ۱۰۸ـ۱۱۰؛ کلینى، ج ۵، ص ۴۳۷)، حاکى از حداکثر دو سال اختلاف سنى بین آنهاست (نیز رجوع کنید به ابن‌هشام، قسم ۲، ص ۹۶؛ ابن‌سعد، ج ۱، ص ۱۰۸؛ ابن‌عبدالبرّ، ج ۱، ص۳۷۰).

این اختلاف سنى چهار سال هم دانسته شده‌است (واقدى، ج ۱، ص۷۰؛ ابن‌عبدالبرّ، ج ۱، ص ۳۶۹) که باتوجه به تردید بعضى در مورد شیر دادن ثویبه به پیامبر (رجوع کنید به عاملى، ج ۲، ص ۷۱ـ۷۸)، ممکن است بیشتر هم باشد. در مجموع، وى احتمالا دو تا چهار سال پیش از عام‌الفیل (سال تولد پیامبر اکرم) متولد شده است. خانه محل تولد وى در مکه در محلى به نام بازان و گویا تا قرن نهم پا برجا بوده است (رجوع کنید به قائدان، ص ۱۴۹).

بنابر روایتى، پیامبر در بیست سالگى همراه عموهایش در جنگهاى فِجار* (رجوع کنید به ابن‌هشام، قسم ۱، ص ۱۸۶؛ بلاذرى، ج ۱، ص ۱۰۰، ۱۰۳) و در حِلف‌الفضول* (بلاذرى، ج ۲، ص ۱۵) شرکت داشته و حمزه نیز در آنها حضور داشته است. وى با ابوطالب و دیگر عموهاى پیامبر در خواستگارى خدیجه حاضر بود (همان، ج ۱، ص ۹۸)، اما باوجود فاصله سنى کم او با پیامبر و خواندن خطبه ازدواج از سوى ابوطالب (رجوع کنید به یعقوبى، ج ۲، ص۲۰)، برخى منابع فقط از حمزه نام برده‌اند (رجوع کنید به ابن‌اسحاق، ص ۸۲؛ابن‌هشام، قسم ۱، ص ۱۸۹ـ۱۹۰).

در پى پیشنهاد پیامبر براى کمک به ابوطالب، به سبب عیال مندى‌اش، حمزه سرپرستى جعفر را به‌عهده گرفت (رجوع کنید به ابوالفرج‌اصفهانى، ص۲۶؛قس قاضى نعمان، ج ۱، ص ۱۸۸، که دلیل سرپرستى را تربیت جعفر دانسته است؛طبرى، ج ۲، ص ۳۱۳، که به‌جاى حمزه از عباس نام برده است).

در روزگار جاهلیت، حمزه از جمله فرزندان عبدالمطلب بود که در قریش ریاست یافتند (رجوع کنید به ابن‌حبیب، ۱۳۶۱، ص ۱۶۴ـ ۱۶۵). با این حال، زریاب خویى (ص ۱۷۱) دخالت حمزه در امور سیاسى مکه و توجه او به دین جدید (اسلام) را منتفى دانسته است. به هر روى، حمزه در دوره پیش از اسلام چنان جایگاهى داشت که بعضى با او پیمان مى‌بستند (رجوع کنید به مؤرِّج سدوسى، ص ۲۸ـ۲۹؛ابن‌حبیب، ۱۴۰۵، ص ۲۴۳؛واقدى، ج ۱، ص ۱۵۳). حمزه شکارچى (ابن‌حبیب، ۱۴۰۵، همانجا) و همدم (ندیم) عبداللّه‌بن سائب* بود (همو، ۱۳۶۱، ص ۱۷۴).

روزى که پیامبر اکرم صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم خویشان نزدیک خود را براى دعوت به اسلام گردآورد (یوم‌الإنذار)، حمزه نیز حضور داشت (ابن‌اسحاق، ص ۱۴۵ـ۱۴۶؛طبرى، ج ۲، ص ۳۱۹ـ۳۲۰؛طوسى، الامالى، ص ۵۸۲). حمزه، که هنوز مسلمان نشده بود، همچون ابوطالب از پیامبر اکرم در مقابل آزار مشرکان حمایت مى‌کرد.

گزارشهایى در دست است که حمزه توهینهاى ابولهب (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۱، ص ۱۳۱؛ابن‌اثیر، الکامل، ج ۲، ص ۷۰) و سایر مشرکان (رجوع کنید به کلینى، ج ۱، ص ۴۴۹) به پیامبر را تلافى مى‌کرد. مى‌توان سخن پیامبر را درباره رعایت خویشاوندى از سوى حمزه (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۳ـ۱۴)، اشاره به همین کوششها و سخن ایشان درباره اعمال نیک حمزه (رجوع کنید به همانجا) را اشاره به تلاشهایش بعد از اسلام آوردن او دانست، تا آنجا که از حواریون آن حضرت به‌شمار رفت (رجوع کنید به ابن‌حبیب، ۱۳۶۱، ص ۴۷۴).

روزى حمزه از آزار و دشنام ابوجهل به پیامبر و بدگویى او از اسلام خشمگین شد و بى‌درنگ به مسجدالحرام رفت، با کمان خود سر ابوجهل را زخمى کرد و گفت که حقانیت اسلام برایش آشکار شده و به دین پیامبر گرویده‌است (ابن‌اسحاق، ص ۱۷۱؛ابن‌هشام، قسم ۱، ص ۲۹۱ـ۲۹۲)؛بى‌شک این رفتار حمزه ناشى از خشم او بود که در گزارش تاریخى ، کرامت خدا دانسته شده است (رجوع کنید به ابن‌هشام، قسم ۱، ص ۲۹۲) اما روز بعد، با سخنان پیامبر شک او به یقین بدل شد و با اسلام آوردن وى، از فشار قریش بر آن حضرت کاسته شد (ابن‌اسحاق، ص ۱۷۲).

براساس روایتى از امام سجاد علیه‌السلام، عامل اسلام آوردن حمزه، غیرت او در ماجرایى بود که مشرکان بچه‌دان شترى را روى سر پیامبر انداختند (رجوع کنید به کلینى، ج ۱، ص ۴۴۹، ج ۲، ص ۳۰۸). با این حال، به عقیده عاملى (ج ۳، ص ۱۵۳ـ۱۵۴) به اسلام گرویدن او از ابتدا مبتنى بر آگاهى و شناخت بوده‌است. اسلام آوردن وى را در سال دوم (ابن‌عبدالبرّ، ج ۱، ص ۳۶۹) یا ششم بعثت (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۹؛ابن‌عبدالبرّ، همانجا) و قبل از مسلمان شدن ابوذر (رجوع کنید به کلینى، ج ۸، ص ۲۹۸) دانسته‌اند. مسلمان شدن حمزه در گرویدن خویشان او به اسلام مؤثر بود (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۳، ص۱۲۳).

آگاهى ما از زندگى حمزه از این زمان تا هجرت، ناچیز است. پس از آنکه پیامبر دعوت خود را آشکار ساخت، حمزه نیز به دعوت علنى پرداخت (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۱، ص ۱۲۳). وى در کنار پیامبر ماند و به حبشه مهاجرت نکرد (ابن‌هشام، قسم ۱، ص ۳۴۳ـ۳۴۴؛ابن‌حِبّان، ج ۱، ص ۷۳).

در دو یا سه سالى که مشرکان بنى‌هاشم و بنى‌مطلب را در شعب ابى‌طالب محاصره کردند، حمزه با مسلمانان همراه بود (رجوع کنید به ابن‌اسحاق، ص۱۶۰ـ۱۶۱). در دومین بیعت عقبه، در سال دوازدهم بعثت، که جمعى از مردم مدینه با پیامبر پیمان بستند، حمزه همراه حضرت على حاضر و مراقب بود تا مشرکان بدانجا نزدیک نشوند (قمى، ذیل‌انفال: ۳۰).

حمزه پس از هجرت به مدینه، به خانه کُلثوم‌بن هَدْم یا سعدبن خَیْثَمه (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۹) یا اَسعدبن زُراره از بنى‌نجّار (ابن‌هشام، قسم ۱، ص ۴۷۸)، وارد شد. او که در پیمان برادرى مسلمانان در مکه با زَیدبن حارثه برادر شده (رجوع کنید به ابن‌حبیب، ۱۳۶۱، ص۷۰) و در روز احد هم او را وصى خود کرده بود (ابن‌هشام، قسم ۱، ص ۵۰۵؛ابن‌سعد، همانجا)، در پیمان برادرى مدینه، پیش از بدر (رجوع کنید به ابن‌حبیب، ۱۳۶۱، ص ۷۵)، با کلثوم‌بن هدم برادر شد (بلاذرى، ج ۱، ص۲۷۰).

پیامبر اکرم نخستین پرچم نبرد را در ماه رمضان سال اول هجرت براى حمزه بست تا سریّه‌اى را براى حمله به کاروان تجارى قریش که از شام به مکه بازمى‌گشت، رهبرى کند. حمزه به همراه سى تن از مهاجران تا ناحیه عیص در ساحل دریا پیش رفت و در آنجا، با سیصد سوار از مشرکان مکه به فرماندهى ابوجهل روبه‌رو شد. با وساطت مَجدى‌بن عَمرو جُهَنى که با هر دو دسته قرار صلح داشت، جنگى روى نداد و هر دو سپاه بازگشتند (واقدى، ج ۱، ص ۹؛ابن‌هشام، قسم ۱، ص ۵۹۵ـ۵۹۶؛ابن‌سعد، ج ۲، ص ۶). حمزه همچنین در غزوات اَبواء یا وَدّان، ذوالعُشَیْره (ابن‌سعد، ج ۲، ص ۸ـ۹) و بنى‌قَیْنُقاع (همان، ج ۳، ص۱۰) پرچم‌دار بود.

در غزوه بدر*، حمزه در نزدیک‌ترین بخش سپاه اسلام به مشرکان بود (همان، ج ۳، ص ۱۲) و پیامبر حمزه، حضرت على و عُبَیْده‌بن حارث‌بن عبدالمطلب را به مقابله با چند تن از سران مشرکان فرستاد. بنابر گزارشهاى متفاوت عُتْبه‌ بن ربیعه (رجوع کنید به واقدى، ج ۱، ص ۶۸ـ۶۹) یا شیبه (مؤرِّج سدوسى، ص ۱۴؛طبرى، ج ۲، ص ۴۴۵) در مبارزه مستقیم با حمزه کشته شد.

بین غزوه‌هاى بدر و احد، دو واقعه شایان ذکر است:

یکى گزارشى در باب شُرب خَمر وى، پیش از تحریم یا اعلام صریح حرمت آن، که از طریق زُهْرى نقل شده (رجوع کنید به بسوى، ج ۱، ص ۲۷۴ـ ۲۷۵) و مورد نقد جدى است (رجوع کنید به عاملى، ج ۵، ص ۲۸۹ به بعد)

و دیگرى ماجراى سَدّ ابواب است. گویا حمزه یکى از کسانى بود که از خانه خود به مسجد پیامبر درى داشتند. پیامبر اکرم دستور داد که همه به‌جز حضرت على این درها را ببندند و در پاسخ سؤال حمزه از علت این دستور و استثنا شدن على علیه‌السلام، آن را دستورى از جانب خدا خواند (ابن‌زباله، ص ۱۱۲ـ۱۱۳؛سمهودى، ج ۲، ص ۴۷۷ـ۴۷۹). اگرچه از پاره‌اى روایات برمى‌آید که این مطلب مربوط به بعد از فتح مکه بوده است، اما نظر اول ترجیح دارد (رجوع کنید به عاملى، ج ۵، ص ۳۴۲ به بعد).

در آستانه غزوه احد در سال سوم، حمزه از جمله کسانى بود که خواستار جنگ در بیرون مدینه بودند، به حدى که سوگند خورد چیزى نخورَد تا وقتى در خارج شهر با دشمن بجنگد (واقدى، ج ۱، ص ۲۱۱). وى مسئول قلب سپاه بود (خلیفه ‌بن خیاط، ص ۲۷)، با دو شمشیر مى‌جنگید (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۲) و در این جنگ رشادتها نمود (رجوع کنید به ابن‌کلبى، ۱۴۰۸، ج ۲، ص۴۶۰ـ۴۶۱؛واقدى، ج ۱، ص ۲۲۶؛واقدى، ج ۱، ص ۷۶، ۸۳، ۲۵۹،۲۹۰).

شهادت

غزوه احد، روز شنبه نیمه شوال سال سوم واقع شد (طبرى، ج ۲، ص ۵۰۲). در این غزوه، حمزه به دست وَحشى‌بن حرب (ابن‌اسحاق، ص ۳۲۳؛ابن‌سعد، ج ۳، ص۱۰)، غلام حَبَشىِ دختر حارث‌بن عامربن نَوْفَل یا غلامِ جُبَیربن مُطْعِم، به شهادت رسید (واقدى، ج ۱، ص ۲۸۵).

طبق روایتى، دختر حارث با وعده آزادى وحشى، از او خواست به انتقام پدرش که در بدر کشته شده بود، محمد صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم، حمزه یا على را بکشد (همانجا). بنابر روایت دیگر، جبیربن مطعم در برابر گرفتن انتقام عمویش، طُعَیْمه‌بن عَدى که در بدر کشته شده بود، به وحشى وعده آزادى داد (ابن‌اسحاق، ص ۳۲۳، ۳۲۹؛ابن‌هشام، قسم ۲، ص۷۰ـ۷۲؛قس حلبى، ج ۲، ص ۳۳۱)؛اما بى‌تردید، انگیزه هِند دختر عُتبه و زن ابوسفیان، براى انتقام گرفتن به دلیل کشته شدن پدر، برادر و عمویش در جنگ بدر، بیشتر از جبیر یا دختر حارث بود. طبق برخى خبرها، از ابتدا هند با وعده مال، وحشى را به این کار ترغیب کرد (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۳، ص ۲۸۶ـ۲۸۷؛قمى، ج ۱، ص ۱۱۶؛مفید، ج ۱، ص ۸۳).

به روایتى، هند براى خوردن جگر حمزه نذر کرده بود (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۲). وحشى ابتدا قول کشتن على علیه‌السلام را داد، اما در میدان، حمزه را به شهادت رساند و جگر او را نزد هند برد. هند لباس و زیور خود را به وحشى داد و به او وعده ده دینار در مکه داد. سپس کنار بدن حمزه آمد و او را مثله کرد و از اعضاى بریده او، براى خود گوشواره، دست‌بند و خلخال درست کرد و آنها را با جگر حمزه به مکه برد (واقدى، ج ۱، ص ۲۸۵ـ۲۸۶). گفته شده است معاویه‌بن مُغیüره (رجوع کنید به ابن‌کلبى، ۱۴۰۷، ج ۱، ص۴۳؛نیز رجوع کنید به بلاذرى، ج۱، ص۳۳۸) و ابوسفیان (رجوع کنید به ابن‌هشام، قسم ۲، ص ۹۳) هم بدن حمزه را مثله یا زخمى کردند.

از شدت ناگوارى آنچه بر پیکر حمزه رفته بود، پیامبر اکرم (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۳ـ۱۴) یا بعضى اصحاب (قمى؛طوسى، التبیان، ذیل نحل: ۱۲۶) سوگند خوردند در مقابل، سى تن یا بیشتر از قریش را مثله کنند اما آیه ۱۲۶ سوره نحل نازل شد و ایشان را به مقابله به مثل و نیز به صبر دعوت کرد (ابن‌اسحاق، ص ۳۳۵).

پیامبر اکرم چون حمزه را بدان وضع دید، گریست (ابن‌عبدالبرّ، ج ۱، ص ۳۷۴) و آنگاه که گریه انصار بر کشتگان خود را شنید، فرمود اما حمزه گریه‌کنندگانى ندارد. سعدبن مُعاذ این سخن را شنید و زنان را بر در خانه رسول خدا آورد و آنان بر حمزه گریستند. از آن زمان به بعد، هر زنى از انصار که مى‌خواست بر مرده‌اى گریه کند، نخست بر حمزه مى‌گریست (واقدى، ج ۱، ص ۳۱۵ـ۳۱۷؛ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۱، قس ج ۳، ص ۱۷). گزارشى حاکى است که زینب، دختر ابوسلمه، سه روز براى حمزه لباس عزا پوشید (ابن‌اثیر، النهایه، ج ۵، ص ۶۸؛قس زبیدى، ج ۲، ص ۸۳).

حمزه نخستین شهید احد بود که پیامبر اکرم بر او نماز گزارد و سپس سایر شهیدان را در چند نوبت آوردند و کنار او نهادند و رسول خدا بر آنها و بر او نماز مى‌گزارد. چنان‌که هفتاد بار بر او نماز گزارد (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۱، قس ج ۳، ص ۱۶؛نیز رجوع کنید به نهج‌البلاغه، نامه ۲۸؛کلینى، ج ۳، ص :۱۸۶ هفتاد تکبیر). حمزه را در پارچه‌اى کفن کردند که خواهرش صفیه آورده بود (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۵ـ۱۶؛بلاذرى، ج ۳، ص ۲۸۸ـ۲۸۹)، چرا که مشرکان او را برهنه کرده بودند (کلینى، ج ۳، ص ۲۱۱).

او را تنها دفن کردند (ابن‌شبّه نمیرى، ج ۱، ص ۱۲۵ـ۱۲۶؛سمهودى، ج ۳، ص ۹۳۵ـ۹۳۶؛قس ابن‌سعد، ج ۳، ص۱۰؛طبرى، ج ۲، ص ۵۲۹ـ۵۳۰: او را با عبداللّه‌بن جحش در یک قبر دفن کردند). از اشاره به نحوه زیارت قبور شهدا مى‌توان گفت که قبر حمزه و سایر شهداى احد از هم جدا بوده است (رجوع کنید به کلینى، ج ۴، ص ۵۶۰ـ۵۶۱؛نیز رجوع کنید به ابن‌جبیر، ص ۲۳۸).

وى را «اسداللّه» و «اسد رسول‌اللّه» لقب داده‌اند (رجوع کنید به واقدى، ج ۱، ص ۶۸؛ابن‌سعد، ج ۳، ص ۸). پس از شهادتش هم، طبق حدیثى از پیامبر، مورد تأیید الهى قرار گرفت (رجوع کنید به واقدى، ج ۱، ص۲۹۰) و به سیدالشهداء مشهور شد (نهج‌ البلاغه ، همانجا؛مفید، ج ۱، ص ۳۷). واژه حمزه را نیز به معناى شیر (رجوع کنید به زبیدى، ج ۸، ص ۵۳) یا تیزفهمى (ابن‌درید، ج ۱، ص ۴۵ـ۴۶) دانسته‌اند.

فرزندان حمزه،

سه پسر به نامهاى عماره، یَعلى و عامر بودند (رجوع کنید به ابن‌کلبى، ۱۴۰۷، ج ۱، ص ۳۴؛همو، ۱۴۰۸، ج ۱، ص ۳۵۸؛ابن‌سعد، همانجا). عماره (پسر بزرگ حمزه) در فتح عراق حضور داشت (بلاذرى، همانجا). یعلى پنج پسر داشت (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۹). با وجود تأکید منابع بر عدم تداوم نسل حمزه (رجوع کنید به ابن‌سعد، همانجا؛ابن‌قدامه، ص ۱۴۷)، در قرن دهم، بعضى را از نسل او مى‌دانستند (رجوع کنید به آقابزرگ طهرانى، ج ۲۶، ص ۹۶). نامهاى گوناگونى که براى دختران حمزه در منابع ذکر شده، به تصریح بیشتر منابع، همه به یک تن بازمى‌گردند که نام مرجَّح او اُمامه است (براى نمونه رجوع کنید به بلاذرى، ج ۳، ص ۲۸۳؛
ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۶، ص ۲۱، ۱۴۷، ۱۹۹، ۲۱۹، ۳۷۸؛ابن‌حجر عسقلانى، ج ۸، ص ۱۸۳، ۲۷۰).

پیامبر اکرم جعفربن ابى‌طالب را از آن‌رو که همسرش (اسماء) خاله امامه بود، به سرپرستى او برگزید و او را به عقد سَلَمه‌بن ابى‌سَلَمه مخزومى درآورد، هرچند بنابه روایتى، امامه پیش از ازدواج درگذشت (رجوع کنید به ابن‌کلبى، ۱۴۰۷، همانجا ؛ابن‌ سعد، ج ۳، ص ۸ـ۹؛ابن‌حبیب، ۱۳۶۱، ص ۶۴). همچنین طبق یک روایت، به پیامبر پیشنهاد شد که با امامه ازدواج کند، اما ایشان این پیشنهاد را به این دلیل که امامه برادرزاده رضاعى اوست، رد کرد (کلینى، ج ۵، ص ۴۳۷؛ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۱). نام امامه را در شمار راویان حدیث غدیرخم نیز درج کرده‌اند (امینى، ج ۱، ص ۱۳۹).

گفته شده است که حضرت فاطمه علیهاالسلام به زیارت قبر حمزه مى‌رفت و آن را با سنگ‌چین مشخص کرده بود (ابن‌سعد، ج۳، ص۱۹؛ابن‌شبّه نمیرى، ج۱، ص۱۳۲). امویان به‌سبب دشمنى با خاندان پیامبر، رفتارى ناشایست با قبر حمزه و دیگر شهداى احد داشتند. گفته شده‌است که ابوسفیان در عهد عثمان بر قبر حمزه پاى‌کوفت و خطاب‌به‌او گفت آنچه‌دیروز براى حفظ‌آن بر ما شمشیر کشیدى، امروزه بازیچه جوانان ماست (ابن‌ابى‌الحدید، ج ۱۶، ص ۱۳۶).

معاویه نیز حدود چهل سال پس از واقعه احد، به قصد جارى کردن آب چشمه و قناتى در احد، و گویا از سر دشمنى با خاندان پیامبر صلى‌اللّه‌علیه‌وآله، دستور داد شهداى احد (از جمله حمزه) را نبش قبر و جنازه آنان را به جاى دیگرى منتقل کنند (واقدى، ج ۱، ص ۲۶۷ـ۲۶۸؛ابن‌سعد، ج ۳، ص۱۱؛ابن‌شبّه نمیرى، ج ۱، ص ۱۳۳؛ابن‌اعثم کوفى، ج ۲، ص ۵۶۳). ظاهرآ جاى قبر برخى از شهدا و احتمالا حمزه تغییر کرد (رجوع کنید به واقدى، ج ۱، ص ۲۶۸؛محمدباقر نجفى، ج ۲، ص ۲۵۷).

گویا در اطراف قبر حمزه دو بنا وجود داشته است: یکى مسجد معروف به مَصْرَعِ حمزه که محل شهادت و دفن اول او بوده و پس از ویران شدن آن براثر جارى شدن آب، به مشهد نزدیک به آن که اکنون به مزار شهداى احد معروف است منتقل شده است، و دیگرى محل ضربه خوردن حمزه بوده است (رجوع کنید به سمهودى، ج ۳، ص ۹۲۲ـ۹۲۳؛نجفى، ج ۲، ص ۲۵۶ـ ۲۵۷).

مسجد مزبور در قرن دوم بر روى قبر حمزه برپا بوده است (سمهودى، ج ۳، ص ۹۲۲). ابن‌جبیر در ۵۸۰ قبر حمزه را در فضاى شمالى «مسجدِ حمزه» در دامنه کوه احد، در شمال مدینه زیارت کرد و خاک سرخى را که منسوب به حمزه بود و مردم به آن تبرک مى‌جستند، دید (رجوع کنید به ص ۲۲۸، ۲۳۸).

در این سال، بنایى از گچ بر قبر حمزه ساخته شد. در ۵۹۰، به دستور مادر خلیفه عباسى، الناصرلدین‌اللّه، مسجد حمزه را توسعه دادند، قبه‌اى بلند و زیبا و استوار با درى از آهن براى مشهد حمزه ساختند و ضریحى منقش از چوب ساج بر قبر نهادند؛در آهنى را روزهاى پنج‌شنبه باز مى‌کردند (سمهودى، ج ۳، ص ۹۲۱ـ۹۲۳).

یافعى در ۷۳۴ قبه حمزه را دید که در پى سیل شدیدى، آب به ارتفاع چند ذراع آن را فراگرفته بود (رجوع کنید به ج ۴، ص ۲۱۸). بناى مسجد مزبور در ۸۹۰ به دستور ملک اشرف قایتباى، سلطان مملوکى، توسعه یافت (رجوع کنید به سمهودى، ج ۳، ص ۹۲۳). ابراهیم رفعت‌باشا (ج ۱، ص ۴۴۳) از سنّت کهن اجتماع مردم و برگزارى جشن مَولد در کنار مشهد حمزه از اول تا نیمه رجب هر سال، و جعفر خیاط (ص ۲۵۴، ۲۸۸) از مشاهدات سیاحان غربى از مسجد و قبه مرقد حمزه یاد کرده است.

در عصر عثمانى، دست‌کم دو بار بنا بازسازى شد (نجفى، ج ۲، ص ۲۵۸). بعدها وهابیها این قبه را ویران کردند (جعفر خیاط، ص ۲۵۴). پس از آن، تا مدتى حصارى فلزى از قطعات ضریح ائمه بقیع که در عهد قاجار در ایران سا خته شده ولى نصب نگردیده بود، گرد قبور نصب شد (نجفى، ج ۲، ص ۲۶۲).

پس از تسلط وهابیان و روى کار آمدن آل‌سعود در حجاز، قبه و بارگاه حمزه در ۱۳۴۴ تخریب گردید (جعفر خیاط، همانجا؛نجمى، ص ۱۹۱، ۲۱۲). همچنین مسجد حمزه تخریب و مسجد دیگرى که به مسجد احد، مسجد على و مسجد حمزه معروف است، در اطراف آن، در سمت مغرب مزار شهداى احد، بنا شد (قائدان، ص ۳۳۲).

نمونه‌اى از تأثیر عمیق شخصیت حمزه و محبوبیت او آن بود که پس از شهادتش، برخى صحابیان فرزندان خود را حمزه نام نهادند (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۵، ص ۱۸۶؛کلینى، ج ۶، ص ۱۹؛حاکم نیشابورى، ج ۳، ص ۱۹۶؛دولابى، ص ۹۹). مرگ حمزه و جعفربن ابى‌طالب عامل کاهش اقتدار بنى‌هاشم در مقابل قریش (رجوع کنید به نصربن‌مزاحم،ص۴۲ـ۴۴) و به‌خلافت نرسیدن حضرت على بعد از پیامبر دانسته شده است (کلینى، ج ۸، ص ۱۸۹ـ۱۹۰؛نیز رجوع کنید به ابن‌ابى‌الحدید، ج ۱۱، ص ۱۱۱، ۱۱۵ـ ۱۱۶).

امام على (رجوع کنید به نهج‌البلاغه، همانجا؛نصربن مزاحم، ص۴۶۰ـ۴۶۱) و سایر ائمه (رجوع کنید به طبرى، ج ۵، ص ۴۲۴؛مفید، ج ۲، ص ۹۷) در احتجاج با مخالفان، به خویشاوندى خود با حمزه و جعفر مباهات کرده‌اند (نیز رجوع کنید به نجمى، ص ۳۷ـ۵۰). عباسیان بر خون‌خواهى حمزه تأکید داشتند (رجوع کنید به ابن‌قتیبه، عیون، ج ۱، ص ۲۰۷) و شِبل‌بن عبداللّه در شعر مشهور خود، امویان را مسئول قتل حمزه دانست و گویا عباسیان، جمعى از امویان را به عنوان انتقام همین قتل کشتند (رجوع کنید به مبرّد، ج ۴، ص ۸ـ۹، ۱۲ـ۱۳).

اشاره به اسب حمزه به‌نام وَرد (رجوع کنید به ابن‌کلبى، ۱۳۸۴، ص۲۰؛ابن‌حبیب، ۱۴۰۵، ص۴۰۷)، و شمشیرش، لِیاح (ابن‌حبیب، ۱۴۰۵، ص۴۱۱)، و دیگر متعلقات وى در روایات، حاکى‌از توجه به‌مقام معنوى اوست که تا قرنها بعد دوام یافت. المهدى لدین‌اللّه ابوعبداللّه محمدبن حسن‌بن قاسم، امام زیدى (متوفى ۳۶۰)، با شمشیرى منسوب به حمزه مى‌جنگید (مُحَلِّى، ج ۲، ص ۱۱۲ـ ۱۱۳) و المعز لدین‌اللّه، خلیفه فاطمى (حک : ۳۴۱ـ۳۶۵) رؤیایى درباره در اختیار داشتن شمشیرهاى صحابه از جمله شمشیر حمزه دیده بود (رجوع کنید به ادریس عمادالدین قرشى، ص ۷۳۲ـ ۷۳۳).

از جمله نفایس خزانه او، سپرى بزرگ منسوب به حمزه بود (مقریزى، ج ۱، ص ۴۱۷) که امیرى خاص با جلال و شکوه آن را در مراسم حمل مى‌کرد (ابن‌تغرى بردى، ج ۴، ص ۸۶). ابن‌بطوطه (ج ۱، ص ۷۷) هم سپر آهنى بزرگى را در قبه‌الصخره در بیت‌المقدس دیده بود که به گفته عوام، منسوب به حمزه بود.

درباره فضائل و کرامات حمزه روایات بسیارى نقل شده است (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۲؛نجمى، ص ۲۱ـ ۳۵). پیامبر اکرم، حمزه و جعفربن ابى‌طالب و على علیه‌السلام را بهترین مردم (رجوع کنید به ابوالفرج اصفهانى، ص ۱۷) و جزو هفت نفر از بهترین کسان از نسل بنى‌هاشم خواند (کلینى، ج ۸، ص۵۰) و نیز على علیه‌السلام، حمزه و جعفربن ابى‌طالب را بهترینِ شهدا نامید (همان، ج ۱، ص۴۵۰).

غیر از مراثىِ سروده شده براى حمزه (براى نمونه رجوع کنید به بلاذرى، ج۳، ص۲۹۰ـ۲۹۱؛ظاهرى، ج ۲، ص ۵۱۳ـ۵۱۴)، آثار مستقلى درباره او تألیف شده که از آن جمله مى‌توان کتاب اخبار حمزه‌بن عبدالمطلب (نجاشى، ص۲۴۴) از عبدالعزیزبن یحیى‌بن احمد جَلودى* (متوفى ۳۳۲) و مطلع‌الشمسین درباره فضائل حمزه و جعفر ذى‌الجناحین (آقابزرگ طهرانى، ج ۲۱، ص ۱۵۵) از شیخ‌محمدباقر بهارى* (متوفى ۱۳۳۳) را نام برد.

درباره او در آثار ادبى هم مطالبى دیده مى‌شود. یک نمونه، اشاره به سیماى نورانى حمزه و سایر شهداى احد در روز قیامت است که در رساله‌الغفران ابوالعلاء معرّى (ص ۱۴۹ـ۱۵۰) آمده است. آثار حماسى با عنوان حمزه‌نامه، رموز حمزه و مانند آن، مشتمل بر روایاتى است درباره غزوات افسانه‌اى حمزه و مناسبات او با شاهان ساسانى و پادشاهان هند و سند. به احتمال بسیار، مأخذ اصلى این قبیل آثار، داستانهایى است که درباره جنگهاى حمزه آذرک* خارجى، در زمان هارون‌الرشید یا کمى بعد، با عنوان مغازى حمزه نوشته شده و بعدها با تغییر و تحول، به نام حمزه‌بن عبدالمطلب شهرت یافته است (بهار، ج ۱، ص ۲۸۴ـ ۲۸۵؛نیز رجوع کنید به حمزه‌نامه*).

این قصه‌ها بسیار رواج یافت و به زبانهاى دیگر نیز ترجمه شد. ابن‌تیمیه (ج ۷، ص ۴۳) به رواج این قصه‌ها میان طایفه‌اى از ترکمانها اشاره کرده است. مثنوى صاحب قران‌نامه یکى از آخرین نمونه‌هاى این قصه‌هاست که در ۱۰۷۳ به‌نظم درآمده است (رجوع کنید به آقابزرگ طهرانى، ج۱۹، ص۲۳۲).



منابع:

(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) ابن‌ابى‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت (بى‌تا.)؛
(۳) ابن‌اثیر (على‌بن محمد)، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۴) همو، الکامل فى التاریخ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶، چاپ افست ۱۳۹۹ـ۱۴۰۲/ ۱۹۷۹ـ۱۹۸۲؛
(۵) ابن‌اثیر (مبارک‌بن محمد)، النهایه فى غریب الحدیث و الاثر، چاپ طاهر احمد زاوى و محمود محمد طناحى، قاهره ۱۳۸۳ـ۱۳۸۵/ ۱۹۶۳ـ۱۹۶۵، چاپ افست بیروت (بى‌تا.)؛
(۶) ابن‌اسحاق، کتاب السیر و المغازى، چاپ سهیل زکار، (بى‌جا): دارالفکر، ۱۳۹۸/۱۹۷۸، چاپ افست قم ۱۳۶۸ش؛
(۷) ابن‌اعثم کوفى، کتاب الفتوح، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۸) ابن‌بطوطه، رحله ابن‌بطوطه، چاپ على منتصر کتانى، بیروت ۱۳۹۵/۱۹۷۵؛
(۹) ابن‌تغرى بردى، النجوم الزاهره فى ملوک مصر و القاهره، قاهره ?( ۱۳۸۳)ـ۱۳۹۲/ ?( ۱۹۶۳)ـ۱۹۷۲؛
(۱۰) ابن‌تیمیه، منهاج‌السنه النبویه، چاپ محمدرشاد سالم، (ریاض) ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۱۱) ابن‌جبیر، رحله ابن‌جبیر، چاپ حسین نصّار، قاهره ۱۹۹۲؛
(۱۲) ابن‌حِبّان، کتاب الثقات، حیدرآباد، دکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/ ۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت (بى‌تا.)؛
(۱۳) ابن‌حبیب، کتاب المُحَبَّر، چاپ ایلزه لیشتن اشتتر، حیدرآباد، دکن ۱۳۶۱/۱۹۴۲، چاپ افست بیروت (بى‌تا.)؛
(۱۴) همو، کتاب المُنَمَّق فى اخبار قریش، چاپ خورشید احمد فارق، بیروت ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۱۵) ابن‌حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ عادل احمد عبدالموجود و على‌محمد معوض، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۱۶) ابن‌درید، کتاب الاشتقاق، چاپ عبدالسلام محمد هارون، بغداد ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۱۷) ابن‌زباله، اخبارالمدینه، چاپ صلاح عبدالعزیز زین سلامه، مدینه ۱۴۲۴/۲۰۰۳؛
(۱۸) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۱۹) ابن‌شبّه نمیرى، کتاب تاریخ المدینه المنوره: اخبارالمدینه النبویه، چاپ فهیم محمد شلتوت، (جده) ۱۳۹۹/۱۹۷۹، چاپ افست قم ۱۳۶۸ش؛
(۲۰) ابن‌عبدالبرّ، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ على محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۲۱) ابن‌قتیبه، کتاب عیون‌الاخبار، بیروت: دارالکتاب العربى، (بى‌تا.)؛
(۲۲) همو، المعارف، چاپ ثروت عکاشه، قاهره ۱۹۶۰؛
(۲۳) ابن‌قدامه، التبیین فى انساب القرشیین، چاپ محمد نایف دلیمى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۲۴) ابن‌کلبى، انساب الخیل فى الجاهلیه والاسلام و اخبارها، چاپ احمد زکى، قاهره ۱۳۸۴/۱۹۶۵؛
(۲۵) همو، جمهره‌النسب، ج ۱، چاپ ناجى حسن، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۲۶) همو، نسب مَعَدّ و الیمن الکبیر، چاپ محمود فردوس عظم، دمشق ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۲۷) ابن‌هشام، السیره النبویه، چاپ مصطفى سقا، ابراهیم ابیارى، و عبدالحفیظ شلبى، (بیروت): دارابن‌کثیر، (بى‌تا.)؛
(۲۸) ابوالعلاء معرّى، رساله‌الغفران، چاپ بنت الشاطى، (قاهره ۱۹۵۰)؛
(۲۹) ابوالفرج اصفهانى، مقاتل‌الطالبیین، چاپ احمد صقر، قاهره ۱۳۶۸/۱۹۴۹؛
(۳۰) ادریس عمادالدین قرشى، تاریخ‌الخلفاء الفاطمیین بالمغرب: القسم الخاص من کتاب عیون الاخبار، چاپ محمد یعلاوى، بیروت ۱۹۸۵؛
(۳۱) عبدالحسین امینى، الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، قم ۱۴۱۶ـ۱۴۲۲/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۲؛
(۳۲) یعقوب‌بن سفیان بسوى، کتاب المعرفه و التاریخ، چاپ اکرم ضیاء عمرى، بغداد ۱۳۹۴ـ۱۳۹۶/ ۱۹۷۴ـ۱۹۷۶؛
(۳۳) احمدبن یحیى بلاذرى، انساب‌الاشراف، ج ۱، چاپ محمد حمیداللّه، مصر ۱۹۵۹، ج ۲، چاپ محمدباقر محمودى، بیروت ۱۳۹۴/۱۹۷۴، ج ۳، چاپ عبدالعزیز دورى، بیروت ۱۳۹۸/۱۹۷۸؛
(۳۴) محمدتقى بهار، سبک‌شناسى، یا، تاریخ تطور نثر فارسى، تهران ?(۱۳۲۱ش)؛
(۳۵) جعفر خیاط، «المدینه المنوره فى المراجع الغربیه»، در موسوعه العتبات المقدسه، تألیف جعفر خلیلى، ج ۳، بیروت: مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۳۶) محمدبن عبداللّه حاکم نیشابورى، المستدرک على الصحیحین، چاپ یوسف عبدالرحمان مرعشلى، بیروت ۱۴۰۶؛
(۳۷) على‌بن ابراهیم حلبى، السیره‌الحلبیه، چاپ عبداللّه محمد خلیلى، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۳۸) خلیفه‌بن خیاط، تاریخ خلیفه‌بن خیاط، چاپ مصطفى نجیب فوّاز و حکمت کشلى فوّاز، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۳۹) محمدبن احمد دولابى، الذریه الطاهره، چاپ محمدجواد حسینى جلالى، قم ۱۴۰۷؛
(۴۰) ابراهیم رفعت‌باشا، مرآه‌الحرمین، او، الرحلات الحجازیه و الحج و مشاعره الدینیه، بیروت: دارالمعرفه، (بى‌تا.)؛
(۴۱) محمدبن محمد زبیدى، تاج‌العروس من جواهرالقاموس، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۴؛
(۴۲) عباس زریاب خویى، سیره رسول‌اللّه، تهران ۱۳۷۰ش؛
(۴۳) على‌بن عبداللّه سمهودى، وفاءالوفا باخبار دارالمصطفى، چاپ محمد محیى‌الدین عبدالحمید، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۴۴) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۴۵) محمدبن حسن طوسى، الامالى، قم ۱۴۱۴؛
(۴۶) همو، التبیان فى تفسیر القرآن، چاپ احمد حبیب قصیر عاملى، بیروت (بى‌تا.)؛
(۴۷) محمدبن داود ظاهرى، الزهره، چاپ ابراهیم سامرائى، زرقاء، اردن ۱۴۰۶/۱۹۸۵؛
(۴۸) جعفر مرتضى عاملى، الصحیح من سیره النبى الاعظم (ص)، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۴۹) على‌بن ابى‌طالب (ع)، امام اول، نهج‌البلاغه، چاپ صبحى صالح، قاهره ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۵۰) نعمان‌بن محمد قاضى‌نعمان، شرح الاخبار فى فضائل الائمه الاطهار، چاپ محمد حسینى جلالى، قم ۱۴۰۹ـ۱۴۱۲؛
(۵۱) اصغر قائدان، تاریخ و آثار اسلامى مکه مکرمه و مدینه منوره، (تهران )۱۳۸۴ش؛
(۵۲) على‌بن ابراهیم قمى، تفسیر القمى، چاپ طیب موسوى جزائرى، قم ۱۴۰۴؛
(۵۳) کلینى؛
(۵۴) محمدبن یزید مبرّد، الکامل، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ?( ۱۳۷۶/ ۱۹۵۶)؛
(۵۵) حُمیدبن احمد مُحَلِّى، الحدائق الوردیه فى مناقب ائمه الزیدیه، چاپ مرتضى محطورى حسنى، صنعا ۱۴۲۳/۲۰۰۲؛
(۵۶) مصعب‌بن عبداللّه، کتاب نسب قریش، چاپ لوى پرووانسال، قاهره ۱۹۵۳؛
(۵۷) محمدبن محمد مفید، الارشاد فى معرفه حجج‌اللّه على‌العباد، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۵۸) احمدبن على مَقریزى، کتاب المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الآثار، المعروف بالخطط المقریزیه، بولاق ۱۲۷۰، چاپ افست بغداد ( ۱۹۷۰)؛
(۵۹) مؤرِّج سدوسى، کتاب حذف من نسب قریش، چاپ صلاح‌الدین منجد، بیروت ۱۳۹۶/۱۹۷۶؛
(۶۰) احمدبن على نجاشى، فهرست اسماء مصنفى الشیعه المشتهر ب رجال النجاشى، چاپ موسى شبیرى زنجانى، قم ۱۴۰۷؛
(۶۱) محمدباقر نجفى، مدینه‌شناسى، ج ۲، بن ۱۳۷۵ش؛
(۶۲) محمدصادق نجمى، حمزه سیدالشهداء علیه‌السلام، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۶۳) نصربن مزاحم، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۶۴) محمدبن عمر واقدى، کتاب المغازى، چاپ مارسدن جونز، لندن ۱۹۶۶؛
(۶۵) عبداللّه‌بن اسعد یافعى، مرآه‌الجنان و عبره‌الیقظان، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۷؛
(۶۶) یعقوبى، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۴ 

زندگینامه حمزه‌ بن عمرو اَسْلَمى«مُتعب» (متوفی۶۱ه ق)

 حمزه‌ بن عمرو اَسْلَمى، صحابى و راوى برخى احادیث رسول اکرم صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم. با اینکه حمزه‌بن عمرو در بسیارى منابع، اهل مدینه (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌ابى‌حاتم، ج ۳، ص ۲۱۲؛ابن‌حِبّان، ج ۳، ص۷۰) و از انصار (طوسى، ص ۳۵) معرفى شده، ابن‌عساکر (ج ۱۵، ص ۲۲۳) او را از مهاجران دانسته است.

بنابر گزارشى از خود حمزه، رسول اکرم او را «مُتعب» نامیده (رجوع کنید به همان، ج ۱۵، ص ۲۲۸) که ابن‌ماکولا (ج ۷، ص ۲۰۴) آن را به صورت «مثعب» یا «معقب» ضبط کرده است.

نام پدرش را به‌اشتباه عُمَر نیز ضبط کرده‌اند (رجوع کنید به ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۱۰۷). کنیه مشهور حمزه، ابومحمد است (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۴، ص ۳۱۵؛ابن‌عساکر، ج ۱۵، ص ۲۲۳) و پیامبر نیز کنیه ابوصالح را به او داد (بخارى، کتاب التاریخ الکبیر، ج ۳، جزء۲، قسم ۱، ص ۴۶؛صفدى، ج ۱۳، ص ۱۷۲). ابن‌سعد (همانجا) او را در شمار کسانى آورده است که پیش از فتح مکه مسلمان شدند.

واقدى (ج۲، ص۵۸۴) به شرکت او در صلح حدیبیه تصریح کرده و افزوده است از داوطلبانِ راهنمایى در نیزارها و خارستانها بود، اما از عهده برنیامد. واقدى به حضور حمزه در سَریه کَدید در سال هشتم هجرت اشاره کرده (ج ۲، ص ۷۵۲) و آورده است که به هنگام سوءقصد منافقان، در بازگشت از تبوک همراه پیامبر بوده و در تاریکى شب، سرانگشتان‌او درخشیدن‌گرفته و چیزهایى را که از مَرکبها فروافتاده بوده، جمع کرده است (ج ۳، ص۱۰۴۳؛نیز رجوع کنید به ابن‌عساکر، همانجا). حمزه مژده پذیرش توبه کعب‌بن مالک را به کعب رسانده است (همانجا؛واقدى، ج ۳، ص ۱۰۵۴).

حمزه‌بن عمرو پس از رحلت پیامبر اکرم، در جنگهاى افریقا (ابن‌عساکر، ج ۱۵، ص ۲۲۵) و شام شرکت کرد و مژده پیروزى در جنگ اَجنادَین را براى ابوبکر آورد (مِزّى، ج ۷، ص ۳۳۴؛ابن‌کثیر، ۱۴۰۸، ج ۸، ص ۲۳۲).

از مستندات جواز گشودن روزه در سفر، روایتى از حمزه‌بن عمرو است. او چون پیوسته روزه مى‌گرفت، از پیامبر درباره جواز یا عدم جواز گشودن روزه در سفر پرسش کرد و پیامبر او را مخیَّر فرمود (رجوع کنید به بخارى، صحیح، ج ۲، ص ۲۳۷؛مسلم‌بن حجاج، ج ۳، ص ۱۴۴ـ۱۴۵؛ترمذى، ج ۲، ص ۱۰۷؛نسائى، ج ۴، ص ۱۸۵ـ۱۸۷). بسیارى از مفسران، ذیل آیه ۱۸۵ سوره بقره، درباره جواز گشودن روزه در سفر، به این حدیث استناد کرده‌اند (براى نمونه رجوع کنید به طبرى؛میبدى؛ابن‌کثیر، ذیل آیه).

حمزه‌بن عمرو شاهد برخى‌از معجزات پیامبر اکرم بوده است (براى نمونه رجوع کنید به قطب‌راوندى، ج ۲، ص ۹۱۳؛هیثمى، ج ۶، ص ۱۹۱). او برخى مستحبات و آداب غذا خوردن را، بدون واسطه، از رسول اکرم شنیده است (رجوع کنید به همان، ج ۵، ص ۲۳).

به‌جز رسول خدا، او از پدر خود (ابن‌ابى‌حاتم، ج۷، ص۲۳۶؛ابن‌حبّان، ج ۵، ص ۳۵۷) و ابوبکر و عمر (ابن‌سعد، همانجا) روایت کرده است. نووى (ج ۱، ص ۱۷۱) شمار مرویّات او را نُه روایت دانسته‌است. پسرش محمد، ام‌المؤمنین عایشه، سلیمان‌بن یسار، عُروَه‌بن زُبَیر، ابوسلمه‌بن عبدالرحمان، ابومَراوِح (برده آزاد شده ابوذر غفارى) و حنظله‌بن على اسلمى از او روایت کرده‌اند.

رحلت

حمزه‌بن عمرو اسلمى، بنابر مشهور، در سال ۶۱ هجرى، در ۷۱ سالگى، وفات یافت (ابن‌حبّان، ج ۳، ص۷۰؛حاکم نیشابورى، ج ۳، ص۵۲۰؛ابن‌اثیر، ج ۲، ص ۵۱). بنابر قولى ضعیف، او در هشتاد سالگى درگذشته است (ابن‌عساکر، ج ۱۵، ص۲۳۰؛ابن‌اثیر، همانجا).



منابع:

(۱) ابن‌اثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، تهران: انتشارات اسماعیلیان، (بى‌تا.)؛
(۲) ابن‌ابى‌حاتم، کتاب الجرح و التعدیل، حیدرآباد، دکن ۱۳۷۱ـ۱۳۷۳/ ۱۹۵۲ـ۱۹۵۳، چاپ افست بیروت (بى‌تا.)؛
(۳) ابن‌حِبّان، کتاب‌الثقات، حیدرآباد، دکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/ ۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت (بى‌تا.)؛
(۴) ابن‌حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ عادل احمد عبدالموجود و على‌محمد معوض، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۵) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۶) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۱؛
(۷) ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۸) همو، تفسیرالقرآن العظیم، چاپ على شیرى، بیروت (بى‌تا.)؛
(۹) ابن‌ماکولا، الاکمال فى رفع الارتیاب عن المؤتلف و المختلف فى الاسماء و الکنى و الانساب، چاپ عبدالرحمان‌بن یحیى معلمى یمانى، بیروت (بى‌تا.)؛
(۱۰) محمدبن اسماعیل بخارى، صحیح البخارى، (چاپ محمد ذهنى‌افندى)، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱، چاپ افست بیروت (بى‌تا.)؛
(۱۱) همو، کتاب التاریخ الکبیر، (بیروت ?۱۴۰۷/ ۱۹۸۶)؛
(۱۲) محمدبن عیسى ترمذى، سنن‌الترمذى، ج ۲، چاپ عبدالرحمان محمد عثمان، بیروت ۱۴۰۳؛
(۱۳) محمدبن عبداللّه حاکم نیشابورى، المستدرک على الصحیحین، چاپ یوسف عبدالرحمان مرعشلى، بیروت ۱۴۰۶؛
(۱۴) صفدى؛
(۱۵) طبرى، جامع؛
(۱۶) محمدبن حسن طوسى، رجال الطوسى، چاپ جواد قیومى اصفهانى، قم ۱۴۱۵؛
(۱۷) سعیدبن هبه‌اللّه قطب‌راوندى، الخرائج و الجرائح، قم ۱۴۰۹؛
(۱۸) یوسف‌بن عبدالرحمان مِزّى، تهذیب‌الکمال فى اسماء الرجال، چاپ بشار عواد معروف، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۱۹) مسلم‌بن حجاج، الجامع الصحیح، بیروت: دارالفکر، (بى‌تا.)؛
(۲۰) احمدبن محمد میبدى، کشف‌الاسرار و عده‌الابرار، چاپ على‌اصغر حکمت، تهران ۱۳۶۱ش؛
(۲۱) احمدبن على نسائى، سنن النسائى، بشرح جلال‌الدین سیوطى، بیروت ۱۳۴۸/۱۹۳۰؛
(۲۲) یحیى‌بن شرف نووى، تهذیب الاسماء و اللغات، بیروت ۱۴۲۱/۲۰۰۱؛
(۲۳) محمدبن عمر واقدى، کتاب المغازى، چاپ مارسدن جونز، لندن ۱۹۶۶؛
(۲۴) على‌بن ابوبکر هیثمى، مجمع‌الزوائد و منبع‌الفوائد، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴

زندگینامه حَنظله بن ابى عامر«غسیل الملائکه»

 ، حَنظله بن ابى عامر، معروف به غسیل الملائکه، از اصحاب پیامبر اکرم و از شهداى جنگ اُحُد. حنظله از تیره بنوعمروبن عوف از قبیله اَوْس (ابنحزم، ص ۳۳۳) و فرزند ابوعامر عَبدعَمرِوبن صیفى، از شخصیتهاى مهم روزگار جاهلیت، بود. وى و عبداللّه بن عبداللّه اُبَىّ چندى پس از مسلمان شدن، از پیامبر اجازه خواستند تا پدرانشان را بکشند، اما پیامبر آنان را از این کار منع کرد (ابنحجر عسقلانى، ج ۱، ص ۳۶۱).

سبب این بود که ابوعامر و عبداللّهبن ابىّ، منافق مشهور صدر اسلام، پس از هجرت پیامبر اکرم به مدینه، به پیامبر حسادت ورزیدند. عبداللّهبن ابىّ نفاق ورزید و در مدینه ماند، اما ابوعامر به همراه عدهاى از جوانان اَوس به مکه نزد قریشیان رفت (ابنقُدامه، ص ۲۸۹؛ ابناثیر، اُسدالغابه، ج ۲، ص ۵۹؛ نیز ادامه مقاله).

براساس منابع، حنظله که تازه ازدواج کرده بود، با اجازه پیامبر اکرم، شبِ پیش از جنگ احد در کنار همسرش ماند و صبح روز نبرد، عازمِ میدان شد (براى نمونه رجوع کنید به واقدى، ج ۱، ص ۲۷۳؛ابنهشام، ج ۳، ص ۵۹۴؛بلاذرى، ج ۱، ص ۳۷۹). پیش از عزیمت حنظله به میدان نبرد، همسرش جمیله، دختر عبداللّه بن اُبَىّ (رجوع کنید به ابنسعد، ج ۵، ص ۶۵)، بنابر خوابى که در آن شب دیده و آن را به شهادت شوهرش تعبیر کرده بود (واقدى، همانجا)، چهار تن از خویشانش را به شهادت گرفت که آن شب را با حنظله گذرانده است، زیرا مى ترسید بر سر فرزندى که ممکن بود از این وصلت به وجود آید نزاعى دربگیرد (ابناثیر، اسدالغابه، ج ۳، ص ۱۴۷).

حنظله در میدان جنگ بر ابوسفیان چیره شد و خواست سرِ وى را از تنش جدا سازد، اما شَدّادبن اسودبن شعوب، حنظله را به قتل رساند. در این هنگام پیامبر اکرم فرمودند: «فرشتگان او را غسل مىدهند» (ابنهشام، همانجا). از آن پس، حنظله به غسیلالملائکه و فرزندانش به بَنوغسیل الملائکه مشهور شدند (رجوع کنید به ابنسعد، ج ۵، ص ۶۶؛ابنجوزى، ج ۶، ص ۱۹).

کشته شدن حنظله در جنگ احد چنان مهم تلقى شد که مشرکان قریش، خاصه ابوسفیان، درباره آن اشعار و رجزهایى سرودند (رجوع کنید به طبرى، سلسله ۱، ص ۱۴۱۲ـ۱۴۱۳؛ابناثیر، الکامل، ج ۲، ص ۱۵۹)، از آن جمله رجزِ معروف «حنظلهٌ بحنظلهٍ» بود که ابوسفیان به تلافى شکست بدر و کشته شدنِ فرزندش، حنظله، سرود (رجوع کنید به واقدى، ج ۱، ص ۲۹۶ـ۲۹۷؛طبرى، سلسله ۱، ص ۱۴۱۰).

پس از خاتمه جنگ، شایع شد که پیامبر کشته شده است. ابوسفیان و ابوعامر به دنبالِ پیکر پیامبر مىگشتند که به جسد حنظله برخوردند، ابوعامر پس از دیدن پیکر فرزندش، ضمن خواندن مرثیه براى او، گفت او براى من از تمامى کشته شدگان احد گرامى تر است (رجوع کنید به واقدى، ج ۱، ص ۲۳۷). قریشیان، به درخواست ابوعامر، از مُثله کردن حنظله خوددارى کردند (رجوع کنید به همان، ج ۱، ص ۲۷۴؛بلاذرى، ج ۱، ص ۳۹۱).

حنظله از افرادى بود که اَوسیان پیوسته به وجود او در برابر خزرجیان مباهات مى کردند (رجوع کنید به ابنقدامه، ص ۲۸۸ـ۲۸۹؛
ابناثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص۶۰). رامیار (ص ۲۶۴) نام حنظله را در زمره کاتبان وحى آورده است.

ابوعامر، پدر حنظله، که بزرگ قبیله اَوس بود (مَقریزى، ج ۱، ص ۱۳۲) در روزگار جاهلیت رهبانیت مى ورزید و از قیامت و دین حنیف سخن مى گفت و به «راهب» شهرت داشت (ابناثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۵۹). وى همچنین واجدِ دانشِ اهل کتاب بود (ابنشبّه نمیرى، ج ۱، ص ۵۳، پانویس). به نوشته بلاذرى (ج ۱، ص ۳۴۹)، وى که سوداى پیامبرى در سر داشت، پس از گفتگویى طولانى با پیامبراکرم بهرغم ادعاى حنیفیّت، از سوى پیامبر فاسق خوانده شد (ابنهشام، ج ۲، ص ۴۲۳ـ۴۲۴؛ابناثیر، الکامل، ج ۲، ص۱۵۰).

ابوعامر پس از این گفتگو به خشم آمد و همراه ۶۵ تن به قریش پیوست و در آنجا به تحریک مشرکان قریش و یهودیان و انصار مدینه بر ضد پیامبر پرداخت (مقریزى، همانجا). وى در جنگ بَدر با مشرکان قریش همراهى نکرد، ولى در غزوه احد نخستین کسى بود که جنگ را آغاز کرد (واقدى، ج ۱، ص ۲۲۳)، و حتى گودالهایى بر سر راه مسلمانان حفر کرد که از قضا یکى از مشرکان که قصد کشتن پیامبر را داشت در یکى از آنها افتاد و مسلمانان او را به قتل رساندند (همان، ج ۱، ص ۲۵۲).

ابوعامر بعد از فتح مکه به طائف گریخت و پس از مسلمان شدن مردم طائف، سرانجام به شام رفت. ظاهراً در آنجا بود که وى به فکر گردآورى سلاح و سپاه براى حمله به مدینه افتاد، اما در همانجا، در سال نهم یا دهم هجرى، از دنیا رفت (ابنهشام، ج ۲، ص ۴۲۴؛طبرى، سلسله ۱، ص۱۷۴۰؛ابناثیر، اسدالغابه، همانجا).

مسجد معروف به مسجد ضرار ــکه طبق آیه ۱۰۷ سوره توبه، پیامبر اکرم مأمور تخریب آن شدــ به تحریک ابوعامر ساخته شده بود، تا پس از پیروزى بر پیامبراکرم، وى در آنجا برایشان سخنرانى کند و حتى براساس منابع، منظور قرآن از عبارت «وَ اِرصاداً لِمَنْ حارَبَ اللّهَ و رَسولَهُ» در این آیه ابوعامر بوده است (براى نمونه رجوع کنید به واقدى، ج ۳، ص ۱۰۷۳؛بلاذرى، ج ۱، ص ۳۲۹ـ۳۳۰). به نوشته مقریزى (همانجا)،ابوعامر مصمم شده بود قبر آمنه، مادر پیامبراکرم، را بشکافد، اما به خواست خدا از این کار بازماند.

فرزندِ حنظله (عبداللّه، کنیهاش ابوعبدالرحمان و به قولى ابوبکر)، که از صغارِ صحابه پیامبر اکرم محسوب مى شد (رجوع کنید به ذهبى، حوادث و وفیات ۶۱ـ۸۰ه ، ص ۱۴۴)، نُه ماه بعد از شهادت حنظله و واقعه احد متولد شد. او بعدها به عنوان مردى صالح، با فضیلت، بزرگوار و عابد وصف شده است (ابناثیر، الکامل، ج۴، ص۱۰۳) که از شدت تواضع همواره چشم بر زمین مى دوخت (ابنسعد، ج ۵، ص ۶۷). آنچه وى را در تاریخ اسلام مشهور کرده است، به غیر از فرزند حنظله بودن، رهبرى وى در ماجراى حَرّه است (براى شرح کامل این ماجرا و نقش عبداللّهبن حنظله در آن رجوع کنید به حرّه*، واقعه).

ابن حزم (ص ۳۳۳) از بازماندگان عبداللّه بن حنظله فقط به بنوربیع، از فرزندان عبدالسلامبن عبداللّه، اشاره کرده است که در قُرطُبه متولى اَهراء (خانه بزرگى که در آن خوراکیهاى دربار را نگهدارى مى کردند) بودند، اما ابنسعد (ج ۵، ص ۶۵)، در ذیل نام همسران و فرزندان عبداللّهبن حنظله، به فرزندى به نام عبدالسلام اشاره نکرده است.

عبداللّه از پیامبر اکرم، عمر، ابوبکر، عبداللّه بن سلام و کعب الاحبار حدیث روایت کرده است (رجوع کنید به همان، ج ۵، ص ۶۶؛مِزّى، ج ۱۴، ص ۴۳۷). کسانى چون قیسبن سعدبن عُباده، اسماء بنت زید، عبداللّه بن ابى مُلَیْکَه، عباسبن سهل، ضمضمبن حوس، عبداللّه بن یزید خطمى، صالحبن ابى حسان و عبدالملکبن ابى بکر نیز از او روایت نقل کرده اند (رجوع کنید به ابنسعد، ج ۵، ص ۵۵۴؛ابنقدامه، ص ۲۸۹؛مزّى، همانجا؛ابنحجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۹۹).



منابع:

(۱) ابناثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، تهران: انتشارات اسماعیلیان، (بىتا.)؛
(۲) همو، الکامل فى التاریخ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶، چاپ افست ۱۳۹۹ـ۱۴۰۲/۱۹۷۹ـ۱۹۸۲؛
(۳) ابنجوزى، المنتظم فى تاریخ الملوک و الامم، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۴) ابنحجر عسقلانى، کتاب الاصابه فى تمییز الصحابه، مصر ۱۳۲۸، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۵) ابنحزم، جمهره انسابالعرب، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ( ۱۹۸۲)؛
(۶) ابنسعد (بیروت)؛
(۷) ابنشبّه نمیرى، تاریخ المدینه المنوره: اخبار المدینه النبویه، چاپ فهیم محمد شلتوت، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۸) ابنقدامه، الاستبصار فى نسبالصحابه منالانصار، چاپ على نویهض، (بیروت ۱۳۹۲/ ۱۹۷۲)؛
(۹) ابنهشام، سیرهالنبى، چاپ محمد محیىالدین عبدالحمید، (قاهره) ۱۳۸۳/۱۹۶۳؛
(۱۰) احمدبن یحیى بلاذرى، انساب الاشراف، چاپ محمود فردوس عظم، دمشق ۱۹۹۶ـ۲۰۰۰؛
(۱۱) محمدبن احمد ذهبى، تاریخالاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام، چاپ عمر عبدالسلام تدمرى، حوادث و وفیات ۶۱ـ۸۰ه ، بیروت ۱۴۱۸/۱۹۹۸؛
(۱۲) محمود رامیار، تاریخ قرآن، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۱۳) طبرى، تاریخ (لیدن)؛
(۱۴) یوسفبن عبدالرحمان مِزّى، تهذیبالکمال فى اسماء الرجال، چاپ بشار عواد معروف، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۱۵) احمدبن على مَقریزى، امتاع الاسماع بماللنبى صلىاللّه علیه و سلم من الاحوال و الاموال و الحفده و المتاع، چاپ محمد عبدالحمید نمیسى، بیروت ۱۴۲۰/۱۹۹۹؛
(۱۶) محمدبن عمر واقدى، کتابالمغازى، چاپ مارسدن جونز، لندن ۱۹۶۶٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۴

زندگینامه حَنظَلَه بن رَبیع « حنظله کاتب»(متوفی۵۰ه ق)

 حَنظَلَه بن رَبیع بن صَیْفى اُسَیِّدى، کنیه اش ابورِبْعى، معروف به حنظله کاتب، از صحابه پیامبر اکرم. وى از نوادگان اُسَیّدبن عمرو بود. اسیّد از بنوشُرَیْف و از بزرگان بنى تمیم به شمار مىرفت (رجوع کنید به ابنسعد، ج ۶، ص ۵۵).

درباره تاریخ ولادت وى اطلاعى نیست. به نظر مى رسد در خانوادهاى اهل دانش رشد کرده باشد؛ عموى او، اکثمبن صیفى*، حکیم مشهور عرب بود (ابنحِبّان، ج ۳، ص ۹۲) و حنظله از معدود کسانى بود که مىتوانست بنویسد (رجوع کنید به ابنسعد، همانجا؛ سمعانى، ج ۵، ص ۶).

ابن سعد (همانجا) درباره سبب شهرت وى به کاتب، به نقل از محمدبن عمر واقدى، گفته است که حنظلهبن ربیع نامهاى براى پیامبر کتابت کرد و پس از آن به این نام شهرت یافت. در منابع متأخرتر فقط گفته شده است که وى جزو کسانى بود که براى پیامبر کتابت مىکرد (براى نمونه رجوع کنید به ابنحبّان، همانجا؛ابنعساکر، ج ۱۵، ص ۳۲۲). ابوبکراحمدبن عبداللّه برقى (متوفى ح ۲۷۰) درباره منشأ شهرت او به کاتب گفته که او جزو نویسندگان وحى بوده است (رجوع کنید به ابنعساکر، ج ۱۵، ص ۳۲۵)، اما در صحت این گفته تردید وجود دارد.

احتمالا گفته ابن سعد در توضیح سبب شهرت او به کاتب، دقیقترین توضیح است. ابنعبدربّه (ج ۴، ص ۱۴۷ـ ۱۴۸) نیز گفته است که حنظلهبن ربیع در نبود دیگر نویسندگان پیامبر، کار کتابت را برعهده داشت. ابنابىالحدید (ج ۱، ص ۳۳۸) اشاره کرده که نظر سیرهنگاران درباره کاتبان پیامبر آن است که عدهاى فقط وحى را کتابت مىکردند و برخى دیگر، مکاتبات سیاسى، نیازهاى شخصى پیامبر و فهرست صدقات جمع آورى شده را مىنوشتند، که حنظلهبن ربیع از افراد اخیر بوده است.

از حوادث زمان پیامبر، که نام حنظله در آنها ذکر شده، مأموریت وى درباره صلح یا عدم صلح اهل طائف با مسلمانان است (رجوع کنید به ابنعساکر، ج ۱۵، ص ۳۲۷).

حنظله در زمان ابوبکر، بههمراه خالدبن ولید*، در فتوحات شرکت جست (رجوع کنید به همان، ج۱۵، ص ۳۲۲) و در جنگ قادسیه*، علاوه بر آنکه فرمانده بخشى از سپاه مسلمانان بود (رجوع کنید به طبرى، ج ۳، ص ۵۶۰)، شاهد صلحنامه میان مسلمانان و برخى از مردمان اهل حیره نیز بود (براى متن این صلحنامه رجوع کنید به همان، ج ۳، ص ۳۶۷ـ۳۶۸).

پیش از جنگ، وى از کسانى بود که به دربار یزدگرد رفت و او را به اسلام فراخواند (رجوع کنید به ابنعبدربّه، ج ۴، ص ۱۴۸). پس از جنگ قادسیه و توجه مسلمانان به مناطق شام، وى به همراه خالد به دمشق رفت و سپس، به فرمان وى، راهى مدینه شد تا خمس غنایم را به ابوبکر تحویل دهد (ابنعساکر، ج ۱۵، ص ۳۲۲ـ۳۲۳).

او از مخالفان حضرت على علیهالسلام در جنگ جمل و صفّین بود (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۹۷؛ابنعبدالبرّ، ج ۱، ص ۳۷۹). از برخى مطالب نقل شده درباره وى، استنباط مى شود که از هواداران عثمان بوده است. وى در سوگ عثمان اشعارى سرود و با تجلیل از عثمان، قاتلان وى را فراموشکنندگان وصایاى پیامبر معرفى کرد و گفت با کسى که پس از عثمان عهدهدار امور مسلمانان گردد، بیعت نمىکند (رجوع کنید به ابنعساکر، ج ۳۹، ص ۵۴۲ـ۵۴۳).

حنظله، به سبب آنچه توهین به عثمان تلقى مى کرد، کوفه را به قصد قَرْقیسیا ترک کرد (ثقفى، ج ۲، ص ۵۵۳)، و این، دلیلى بر گرایش او به عثمان است. حنظله قبل از جنگ صفین، با گروهى نزد حضرت على علیهالسلام رفت تا ایشان را از جنگ بازدارد. یاران امام بر این باور بودند که وى با معاویه مکاتبات پنهانى دارد؛ازاینرو، حضرت درباره موضع او از وى سؤال کردند و او با اظهار بى طرفى، خشم بزرگان قبیله خود را، که طرفدار حضرت بودند، برانگیخت.

وى با اشاره به اینکه از همه نسبت به امور آگاهتر است، مهلت خواست و به منزلش رفت و سپس شبانه به سوى معاویه گریخت، اما در جنگ شرکت نکرد (نصربن مزاحم، ص ۹۶ـ۹۷؛ابنابى الحدید، ج ۳، ص ۱۷۵ـ۱۷۶). سال مرگ او مشخص نیست.

رحلت

ابن حبّان (ج ۳، ص ۹۲) از درگذشت او در ایام خلافت معاویه سخن گفته و صفدى (ج ۱۳، ص ۲۰۹) نوشته است که وى در سال ۵۰ درگذشت.

در مجامع حدیثى، چند روایت از او هست که متضمن مفاهیم اخلاقى و فقهى است. در این میان، حدیثِ «نفاقِ» او معروف است و حتى از او با نام «صاحب حدیث النفاق» یاد شده است (رجوع کنید به سمعانى، ج ۵، ص ۶). حنظله در این خبر خود را منافق خوانده و در معناى آن گفته است هنگامىکه نزد پیامبر هستیم و آن حضرت از بهشت و دوزخ سخن مى گوید، به یاد آخرت مىافتیم، اما چون نزد همسر و فرزندان خود مىرویم، از یاد خدا غافل مىشویم (براى متن حدیث رجوع کنید به ابنعساکر، ج ۱۵، ص ۳۲۲ـ۳۲۳). کسانى از او حدیث نقل کرده اند، از جمله ابوعثمان نَهْدى، حسن بصرى و قَتاده (رجوع کنید به همان، ج ۱۵، ص ۳۲۲؛مِزّى، ج ۷، ص ۴۳۹).



منابع:

(۱) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۲) ابنحِبّان، کتاب الثقات، حیدرآباد، دکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/ ۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۳) ابنسعد (بیروت)؛
(۴) ابنعبدالبرّ، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ علىمحمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۵) ابنعبدربّه، العقدالفرید، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۰۸ـ۱۴۱۱/ ۱۹۸۸ـ۱۹۹۰؛
(۶) ابنعساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۱؛
(۷) ابراهیمبن محمد ثقفى، الغارات، چاپ جلالالدین محدث ارموى، تهران ۱۳۵۵ش؛
(۸) سمعانى؛
(۹) صفدى؛
(۱۰) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۱۱) یوسفبن عبدالرحمان مِزّى، تهذیبالکمال فى اسماء الرجال، چاپ بشار عواد معروف، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۱۲) نصربن مزاحم، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴

زندگینامه حسّان‌بن ثابت (متوفی۴۰-۵۴ه ق)(یکی از بزرگ‌ترین شاعران عرب قبل از ظهور اسلام و در آغاز عهد اسلامى)

یکی از بزرگ‌ترین شاعران عرب قبل از ظهور اسلام و در آغاز عهد اسلامى. کنیه‌هایش ابوالولید، ابوالحُسام، ابوعبدالرحمان و ابوالمضرّب بود (ابن‌سلام جمحى، ص ۲۰۳؛ ابن‌قتیبه، ج ۱، ص ۳۰۵؛ ابن‌عساکر، ج ۱۲، ص ۳۷۸؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۶۳). او را حُسام نیز نامیده‌اند (رجوع کنید به ابن‌سلام جمحى، ص ۸۹؛ آمدى، ص ۸۹). حسان یمنی‌الاصل بود. در یثرب به‌دنیا آمد و در همانجا رشد یافت (بستانى، ج ۱، ص ۲۷۲؛ بروکلمان، ج ۱، ص ۱۵۲).

او از قبیله خزرج* و از طایفه بنی‌نجار، و از خویشاوندان پیامبر اکرم بود (ابن‌سلام جمحى، ص ۱۷۹؛ شوقی‌ضیف، ج ۲، ص ۷۷). پدرش ثابت و جدّش مُنذِربن حَرام، از اشراف و بزرگان قوم خزرج بودند (رجوع کنید به ابن‌سلام جمحى، ص ۱۸۰). مادرش، فُرَیعه، نیز از همان قبیله بود که پس از هجرت پیامبراکرم به مدینه، اسلام آورد (ابن‌قتیبه؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجاها). حسّان را ابن‌فُرَیعه نیز خطاب می‌کردند (رجوع کنید به ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۴۴؛ آمدى، ص ۱۶۵).

حسّان یهودى بود، اما در شصت سالگى، با ورود پیامبر به مدینه، اسلام آورد. بنابراین، او هفت یا هشت ساله بوده است که پیامبر به دنیا آمدند (ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۳۵ـ۱۳۶؛ قس بروکلمان، همانجا، که نوشته حسّان در زمان هجرت پیامبر کمتر از شصت سال داشته است).

حسّان اهل نبرد نبود و، به‌سبب ترسى که بر وى عارض شد، در هیچ‌یک از غزوات شرکت نکرد (ابن‌قتیبه، همانجا؛ ابن‌عساکر، ج ۱۲، ص ۴۳۳؛ نیز رجوع کنید به ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۶۵ـ۱۶۶). با وجود این، ظاهر خود را چون شیر می‌آراست و در اشعارش به وصف شجاعت خویش می‌پرداخت، چنان که باعث تبسّم پیامبر می‌شد (رجوع کنید به ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۳۶، ۱۶۶ـ۱۶۷).

حسّان زبان گزنده‌اى داشت و با هجو مشرکان و دفاع از پیامبر، مورد احترام و مایه آرامش آن حضرت بود (ابن‌سلام جمحى، ص ۱۸۱؛ ابن‌قتیبه، همانجا؛ ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۴۳، ۱۶۰ـ۱۶۱). نوشته‌اند که پیامبراکرم او را تأیید می‌کرد و می‌فرمود حسّان از عنایت فرشته وحى برخوردار است (رجوع کنید به ابن‌سلام جمحى، همانجا؛ ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۳۸، ۱۴۲؛ مفید، الارشاد، ص ۹۵). وى در هجو مشرکان قریش، به دستور پیامبر انساب و اخبار آنان را نزد ابوبکر آموخت و بی‌آنکه به پیامبر و اعقاب ایشان خدشه‌اى وارد شود چنان اشعارى سرود که تحسین رسول خدا و همگان را برانگیخت و قریش را مبهوت ساخت (رجوع کنید به ابن‌سلام جمحى، ص ۱۸۰ـ۱۸۱؛ ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۳۷ـ۱۴۰؛ نیز رجوع کنید به حسّان‌بن ثابت، ج ۱، ص ۱۷ـ۱۸). هنگامى که بنی‌تمیم* در برابر پیامبر

اسلام موضع گرفتند و بر خود فخر و مباهات کردند، دفاع حسّان از رسول خدا چنان بود که همه آنان به اسلام گرویدند (رجوع کنید به ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۴۶ـ۱۵۱).

در ماجراى اِفْک*، حسّان نیز مؤاخذه شد، اما او با سرودن مدحیه‌اى درباره عایشه* و یادآورى سابقه خود در اسلام نزد پیامبر، از پیامبر و عایشه عذرخواهى نمود (رجوع کنید به همان، ج ۴، ص ۱۵۶، ۱۶۱ـ۱۶۲؛ مفید، الجَمَل والنُصره، ص ۲۱۷ـ۲۱۹؛ قس ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۵۷ـ۱۶۰، به نقل از دیگران، که نوشته است این مؤاخذه به ‌سبب اعتراض حسّان به عده‌اى از تازه‌مسلمانان مهاجر بود).

خلیفه دوم نمی‌پسندید که حسّان در مسجد پیامبر شعر بخواند اما دیگر اصحاب پیامبر، از جمله زبیربن عوام* و عبداللّه‌بن عباس*، و همچنین عایشه، مردم را به تکریم وى و شنیدن اشعارش ترغیب می‌کردند (رجوع کنید به ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۴۳ـ۱۴۶، ۱۶۳ـ۱۶۴).

در جریان خون‌خواهى عثمان‌بن عفان*، حسّان به عثمانیان پیوست (طبرى، سلسله ۱، ص ۳۲۴۵)؛ هر چند قصایدى که در حمایت از عثمان و هجو قاتلانش به حسان نسبت داده‌اند چندان معتبر نیست (بروکلمان، ج ۱، ص ۱۵۳؛ نیز رجوع کنید به مفید، الجمل و النصره، همانجا). شوقی‌ضیف (ج ۲، ص ۸۱) این اشعار را برساخته امویان دانسته است تا ننگ هجو قریش را پاک کنند.

پیش از اسلام، حسّان به دربار غسانیان* و پادشاهان حیره*رفت و آمد می‌کرد و با مدح آنان از ایشان صله می‌گرفت و این رویه تا پایان عمرش ادامه داشت (ابن‌سلام جمحى، ص ۱۸۱؛ ابن‌قتیبه، ج ۱، ص ۱۵۹، ۱۶۴ـ۱۶۵، ۳۰۵ـ۳۰۶). وى در اواخر عمر نابینا شد (ابن‌قتیبه، ج ۱، ص ۳۰۵).

رحلت

حسّان، با بیش از صد سال زندگى، از معمّرینِ مخضرم* به شمار می‌رود که تقریباً نیمى از عمر خود را پس از ورود پیامبر اسلام به مدینه گذراند (همانجا؛ ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۳۵)، تاریخ وفات وى بین سالهاى ۴۰ تا ۵۴ نقل شده است (رجوع کنید به ابن‌قتیبه، همانجا؛ ابن‌عساکر، ج ۱۲، ص ۳۸۰، ۴۳۴).

حسّان را برترین شاعر در میان شهرنشینان عرب دانسته‌اند (اصمعى، ص ۱۱، ۱۹؛ ابن‌سلام جمحى، ص ۱۷۹؛ ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۳۶ـ۱۳۷) که شعرش موجب نشاط و طراوت می‌شد (رجوع کنید به ابن‌قتیبه، همانجا). وى در تمامى دوران زندگى خود چه قبل از اسلام و چه بعد از آن  این برترى را حفظ کرد (ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۳۶)، اما به‌نظر اصمعى* (به نقلِ ابن‌قتیبه، همانجا)، شعر حسّان در دوره اسلامى رو به افول نهاد.

حسّان اشعار برجسته بسیارى دارد (ابن‌سلام جمحى، همانجا) و از بهترین اشعارش در دوره جاهلى، مدح ملوک غسان است (همان، ص ۱۸۱؛ ابن‌قتیبه، همانجا). وى از اصحاب مُذَهَّبات (شاعرانى که اشعارشان با آب طلا نوشته می‌شد) به‌شمار می‌رود (بستانى، ج ۱، ص ۲۷۵). با وجود این، به ابیاتى که در بازار عکاظ در مقابل اعشى* و خَنساء* به نابغه ذبیانى* عرضه نمود اعتنایى نشد و از نظر حُطَیئه* نیز اشعارش استحکام لازم را نداشت (رجوع کنید به ابوالفرج اصفهانى، ج ۴، ص ۱۶۷، ج ۹، ص ۳۴۰).

اشعار حسّان، به‌سبب اشاره به حوادث تاریخى و سیره پیامبر و غزوه‌هاى ایشان، اهمیت فراوانى دارد و از مآخذ موثق تاریخ صدر اسلام است (بستانى، ج ۱، ص ۲۷۸؛ براى نمونه رجوع کنید به حسّان‌بن ثابت، ج ۱، ص ۲۹ـ۳۰، ۶۷ـ۶۸، ۸۵ـ۸۶). سروده او در غدیرخم اولین غدیریه تاریخ اسلام است (امینى، ج ۲، ص ۶۵؛ نیز رجوع کنید به سُلیم‌بن قیس هلالى، ج ۲، ص ۸۲۸ـ۸۲۹؛ مفید، الجمل والنصره، ص ۲۲۰ـ۲۲۲).

او همچنین، با دفاع از پیامبر، طلایه‌دار شعر سیاسى است و در مدح ایشان از روشى نو در الفاظ و تعبیرات استفاده کرده که پیش از او در شعر جاهلى سابقه نداشته است. به همین دلیل وى در مدح، شاعرى صاحب سبک شناخته می‌شود (بستانى، ج ۱، ص ۲۷۸، ۲۸۱). در اشعار او، علاوه بر مدح و فخر و هجا، رثا نیز وجود دارد (سزگین، ج ۲، جزء۲، ص ۳۱۲). به‌نظر فروخ (ج ۱، ص ۳۲۶)، حسّان به‌سبب استفاده از صنایع بدیعى در مدحیات پیامبر، می‌تواند نخستین بَدیعیه* سرا به شمار آید.

حجم اشعارى که به وى نسبت داده شده براى هیچ شاعرى روایت نشده است و احتمالاً بسیارى از این اشعار را قریشیان به او نسبت داده‌اند (ابن‌سلام جمحى، ص ۱۷۹، ۱۸۳). همچنین به نظر می‌رسد که شعر او با اشعار فرزندش عبدالرحمان و برخى شاعران، به‌ویژه کعب‌بن مالک انصارى* و عبداللّه‌بن رواحه*، درآمیخته است (شوقى ضیف، ص ۸۰؛ نیز رجوع کنید به ابن‌قتیبه، ج ۱، ص ۳۰۷ـ۳۰۸؛ حسّان‌بن ثابت، ج ۱، ص ۱۶۶، ۲۵۰، ۴۸۲، توضیح ولید عرفات).

راویان بسیارى از جمله ابن‌حبیب (متوفى ۲۳۸) اشعار حسّان را روایت کرده و به جمع‌آورى دیوان وى و شرح آن پرداخته‌اند (رجوع کنید به بروکلمان، ج ۱، ص ۱۵۳ـ۱۵۵؛ سزگین، ج ۲، جزء۲، ص ۳۱۴ـ۳۱۶).



منابع :

(۱) حسن‌بن بشر آمدى، المؤتلف و المختلف فى اسماءالشعراء و کناهم و القابهم و انسابهم و بعض شعرهم، در محمدبن عمران مرزبانى، معجم‌الشعراء، چاپ ف.کرنکو، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۲) ابن‌حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/ ۱۹۹۲؛
(۳) ابن‌سلام جمحى، طبقات فحول‌الشعراء، چاپ محمود محمد شاکر، (قاهره ۱۹۵۲)؛
(۴) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵ـ ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ ـ۲۰۰۱؛
(۵) ابن‌قتیبه، الشعر والشعراء، چاپ احمد محمد شاکر، (قاهره) ۱۳۸۶ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۶ ـ۱۹۶۷؛
(۶) ابوالفرج اصفهانى؛
(۷) عبدالملک‌بن قریب اصمعى، کتاب فحوله الشعراء، چاپ چارلز تورّى، بیروت ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۸) عبدالحسین امینى، الغدیر فى الکتاب والسنه و الادب، قم ۱۴۱۶ـ۱۴۲۲/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۲؛
(۹) کارل بروکلمان، تاریخ الادب‌العربى، ج ۱، نقله الی‌العربیه عبدالحلیم نجار، قاهره ۱۹۷۴؛
(۱۰) بطرس بستانى، ادباءالعرب، بیروت ۱۹۸۸ـ۱۹۹۰؛
(۱۱) حسّان‌بن ثابت، دیوان، چاپ ولید عرفات، لندن ۱۹۷۱؛
(۱۲) فؤاد سزگین، تاریخ التراث‌العربى، ج ۲، جزء۲، نقله الی‌العربیه محمود فهمى حجازى، (ریاض) ۱۴۰۳/۱۹۸۳، چاپ افست قم ۱۴۱۲؛
(۱۳) سُلیم‌بن قیس هلالى، کتاب سُلیم‌بن قیس الهلالى، چاپ محمدباقر انصارى زنجانى، قم ۱۳۸۴ش؛
(۱۴) شوقى ضیف، تاریخ الادب‌العربى، ج ۲، قاهره ۱۹۷۲؛
(۱۵) طبرى، تاریخ (لیدن)؛
(۱۶) عمر فروّخ، تاریخ الادب‌العربى، ج ۱، بیروت ۱۹۸۴؛
(۱۷) محمدبن محمد مفید، الارشاد، قم: مکتبه بصیرتى، (بی‌تا.)؛
(۱۸) همو، الجَمَل و النُصره لسیدالعتره فى حرب البصره، چاپ على میرشریفى، قم ۱۳۷۴ش.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۳ 

زندگینامه حُجْربن عَدى«حجرالخیر»(صحابى پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله)

حُجْربن عَدى بن جَبَله کِندى ، کنیه‌اش ابوعبدالرحمان، معروف به حجرالخیر، صحابى پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله و از یاران خاص حضرت على علیه‌السلام و از بزرگان و فضلاى کوفه. او و برادرش، هانى، در زمان پیامبر اکرم اسلام آوردند و پس از آن، حجر در فتوحات اسلامى، از جمله نبرد قادسیه (سال ۱۴ یا ۱۵ یا ۱۶)، حضور یافت (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۱۷؛ ابن‌قتیبه، ص ۳۳۴؛ ابن‌اثیر، ج ۱، ص ۴۶۱).

در نبرد جلولاء (سال ۱۶ یا ۱۷ یا ۱۹) نیز فرماندهى دست راست لشکر عمروبن مالک (سردارِ سعدبن ابی‌وقّاص) را برعهده داشت (رجوع کنید به بلاذرى، ص ۲۶۴؛ طبرى، ج ۴، ص ۲۷). در فتح شام نیز شرکت کرد و جزو لشکریانى بود که مَرج عَذراء را فتح کردند. در روایتى از وى به عنوان فاتح آنجا یاد شده است (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۱۲، ص ۲۰۷، ۲۱۰ـ۲۱۱). حجربن عدى پس از فتوحات، ظاهرآ در کوفه اقامت گزید (رجوع کنید به دینورى، ص ۱۴۵).

حضرت على علیه‌السلام می‌خواست او را به ریاست قبیله کِنْدَه بگمارد و هم‌قبیله‌اى او، اشعث‌بن قیس، را از آن منصب عزل کند، اما حجر از اینکه تا زنده بودن اشعث، سرپرستى کنده را قبول کند، خوددارى کرد (همان، ص ۲۲۴).

در جنگ جمل*، هنگامى که ابوموسى اشعرى، فرماندار کوفه، از شرکت کردن مردم در جنگ براى یارى امام على جلوگیرى کرد، حجربن عدى همراه حسن‌بن على علیه‌السلام و عماربن یاسر به مسجد کوفه رفت، ابوموسى را بیرون راند و مردم را به شرکت در جنگ تشویق کرد.

در این جنگ حضرت على، حجر را به ریاست قبایل کنده، حضرموت، قُضاعه و مَهْره گمارد (رجوع کنید به همان، ص ۱۴۴ـ۱۴۶؛ طبرى، ج ۴، ص ۴۸۵؛ مفید، ص ۲۵۵ـ ۲۵۶،۳۲۰). حجر در جنگ صفّین (سال ۳۷) از امراى لشکر امام على و فرمانده مردان جنگى قبیله کنده بود (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۱۰۳ـ۱۰۴، ۱۹۵، ۲۰۵، ۲۴۳؛ ابن‌عساکر، ج ۱۲، ص ۲۰۸).

در ماجراى حکمیت (رجوع کنید به تحکیم*)، وى از سوى مردم عراق، جزو گواهان عهدنامه میان ابوموسى اشعرى و عمروبن عاص بود (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۵۰۶ـ۵۰۷؛ دینورى، ص ۱۹۵ـ۱۹۶؛ طبرى، ج ۵، ص ۵۴). حجر در جنگ نهروان (سال ۳۸) نیز فرمانده دست راست سپاه امام على علیه‌السلام در نبرد با خوارج بود (دینورى، ص ۲۱۰؛ طبرى، ج ۵، ص ۸۵).

هنگامی‌که معاویه براى ایجاد رعب در مردم عراق، ضحّاک‌بن قَیس را روانه آنجا کرد تا با حمله به صحرانشینان ایجاد ناامنى کند، امام على علیه‌السلام، حجربن عدى را با چهار هزار تن به مقابله آنان فرستاد. حجر تا تَدْمُر به تعقیب مهاجمان پرداخت و سرانجام، آنان را شکست داد. سپس، دو شبانه‌روز در آن نواحى ماند (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۹۵ـ ۱۹۶؛ طبرى، ج ۵، ص ۱۳۵).

پس از شهادت امیرمؤمنان و به امامت رسیدن امام حسن علیه‌السلام و اقدام آن حضرت براى جنگ با معاویه، جریان به سمتى پیش رفت که امام مصلحت را در پذیرش صلح با معاویه دید، حجر اولین کسى بود که به دیدار امام رفت و با لحنى تند اعتراض کرد و حضرت را به ادامه جنگ فراخواند.

پاسخ امام حسن این بود که چون رغبت بیشتر مردم عراق بر صلح است، تن به صلح داده است تا جان شیعیان خاص ایشان محفوظ بماند. پس از آن، حجر نزد امام حسین علیه‌السلام رفت و دیدگاه خود را درباره جنگ با معاویه مطرح کرد، اما ایشان او را به متابعت از امام حسن فراخواند (دینورى، ص ۲۲۰؛ براى توضیح وجه این اظهارات رجوع کنید به شوشترى، ج ۳، ص ۱۳۱).

چون مغیرهبن شعبه* (حاکم کوفه) به دستور معاویه، على علیه‌السلام را بر منبر لعن می‌کرد، حجر و عمروبن حمق همراه شمارى از یاران خود، با او مخالفت نمودند (رجوع کنید به یعقوبى، ج ۲، ص۲۳۰؛ طبرى، ج ۵، ص ۲۵۴) و به وى سنگ‌ریزه پرتاب کردند. مغیره با فرستادن مبلغى براى او کوشید وى را به خود نزدیک سازد (دینورى، ص ۲۲۳).

در سال ۵۰ که زیاد بن ابیه*حکومت کوفه را، علاوه بر بصره، از طرف معاویه به دست گرفت، با وجود دوستی‌اش با حجربن عدى، به او درباره دفاع از علی‌بن ابی‌طالب و انتقاد از معاویه هشدار داد، اما حجر همچنان بی‌پروا مردم را برضد معاویه تحریک می‌کرد (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۱۸؛ یعقوبى، ج ۲، ص ۲۳۰).

هنگامى که زیاد در بصره به‌سر می‌برد، حجر و یارانش به عَمْروبن حُرَیث، جانشین زیاد در کوفه، هنگام ایراد خطبه که با بدگویى و ناسزا به امیرمؤمنان علیه‌السلام همراه بود، سنگ‌ریزه پرتاب کردند. عمرو به زیاد گزارش داد و زیاد به سرعت به کوفه بازگشت و مأموران خود را فرستاد تا حجر و یارانش را دستگیر کنند (دینورى، ص ۲۲۳؛ قس ابن‌سعد، همانجا).

گروهى از ایشان کشته شدند و عده‌اى گریختند. حجربن عدى و سیزده تن دیگر دستگیر شدند. زیاد آنان را همراه صد تن از لشکریانش نزد معاویه فرستاد و درباره ایشان نوشت که در لعن ابوتراب (على علیه‌السلام) با «جماعت» مخالفت ورزیده و در نتیجه از فرمان خلیفه سرپیچى کرده‌اند.

وى شهادت برخى بزرگان کوفه مبنى بر مخالفت صریح حجر با بدگویى از علی‌بن ابی‌طالب، را نیز بر ضد حجر ضمیمه نامه کرد (رجوع کنید به دینورى، ص ۲۲۳ـ۲۲۴؛ یعقوبى، همانجا؛ نیز رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۱۹؛ طبرى، ج ۵، ص ۲۶۹ـ۲۷۰، که عده آنان را هفتاد تن ذکر کرده‌اند). چون حجر و یارانش به قریه مرج عذراء در دوازده میلى دمشق رسیدند، معاویه فرمان قتل آنان را صادر کرد (ابن‌سعد، همانجا؛ مسعودى، ج ۳، ص ۱۸۹)، اما به شفاعت کسانى (یعقوبى، ج ۲، ص ۲۳۱) به حجر و شش نفر دیگر فرصت داده شد تا جان خود را با سَبّ على علیه‌السلام نجات دهند، اما آنان نپذیرفتند و تن به کشته شدن دادند.

هفت تن از یاران حجر نجات یافتند (رجوع کنید به طبرى، ج ۵، ص ۲۷۵ـ۲۷۸؛ قس ابن‌سعد، ج ۶، ص۲۲۰؛ یعقوبى، همانجا، که عده مقتولان را هفت نفر نوشته، اما فقط از شش تن، نام برده که حجر نیز یکى از آنهاست). به روایت مسعودى (ج ۳، ص ۱۸۸ـ ۱۸۹)، هفت تن از آنان بیزارى جستن از على را پذیرفتند و جان به‌در بردند و هفت تن دیگر کشته شدند. کشتگان را کنار قبرهایى که کنده و کفنهایى که گشوده بودند، به شهادت رساندند، سپس بر آنها نماز گزاردند و اجسادشان را به خاک سپردند (یعقوبى، همانجا؛ نیز رجوع کنید به طبرى، ج ۵، ص ۲۷۵ـ۲۷۷).

شهادت

حجر و یارانش شب قبل از شهادت را به نماز خواندن گذراندند و حجر قبل از شهادت نیز دو رکعت نماز گزارد (طبرى، ج ۵، ص ۲۷۵). حتى عایشه نیز کسى را نزد معاویه فرستاد تا مانع از کشته شدن حجر شود، اما پیک عایشه پس از شهادت حجر رسید (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۱۹ـ۲۲۰؛ دینورى، همانجا؛ ابن‌اثیر، ج ۱، ص ۴۶۲).

به روایت مسعودى (ج ۳، ص ۱۸۸)، حجربن عدى نخستین مسلمانى بود که دست بسته و به اسارت کشته شد. او نخستین مسلمانى بود که در زمان فتوحات وارد مرج‌عذراء شد و آنجا را فتح کرد و نخستین مسلمانى بود که در آنجا کشته شد (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۱۷؛ یعقوبى؛ ابن‌اثیر، همانجاها).

درباره تاریخ شهادت او، روایتهاى متعددى ذکر شده است (رجوع کنید به طبرى، ج۵، ص۲۵۳ به‌بعد؛ ابن‌اثیر، همانجا: سال ۵۱؛ یعقوبى، همانجا : سال ۵۲؛ ابن‌قتیبه، ص۳۳۴؛ مسعودى، ج۳، ص:۱۸۸ سال ۵۳). در روایتى ضعیف، قتل حجر در سال ۵۰ ذکر شده است (رجوع کنید به مسعودى، ج ۳، ص ۱۹۰). به روایت ابن‌قتیبه (همانجا)، عبیداللّه و عبدالرحمان، دو پسر حجربن عدى که به تشیع گرایش داشتند، نیز بعدآ به‌دست مصعب‌بن زبیر* اسیر و کشته شدند.

قتل حجر و یارانش چندان قبیح بود که انتقاد و اعتراض برخى از نزدیک‌ترین یاران معاویه را نیز برانگیخت؛ حتى مالک‌ بن هُبَیره به وى گفت که به کارى زشت دست زده است و آنان کارى که مستوجب قتل باشد مرتکب نشده بودند، اما معاویه گفت که خواسته است ریشه فتنه را برکند.

مردم کوفه نیز به‌شهادت رساندن حجر را کارى شنیع شمردند. شنیدن این خبر براى امام حسین علیه‌السلام بسیار گران آمد و در نامه‌اى به معاویه، یکى از زشتیهاى رفتار او را کشتن حجر قلمداد کرد (دینورى، همانجا؛ نیز رجوع کنید به طبرى، ج ۵، ص ۲۷۹؛ کشى، ص ۹۹). به روایت ابن‌اثیر (همانجا)، قبر حجر در مرج‌عذراء مشهور و محل اجابت دعا بود. مسجدى نیز کنار قبر وى ساخته شد (ابن‌عساکر، ج ۱۲، ص ۲۰۸). امروزه نیز مدفن او زیارتگاه است. حجربن عدى را موثق و عابد دانسته‌اند. وى فقط از على علیه‌السلام روایت کرده است (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۲۰؛ ابن‌عساکر، ج ۱۲، ص۲۱۰).



منابع :

(۱) ابن‌اثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۲) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۳) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ ۲۰۰۱؛
(۴) ابن‌قتیبه، المعارف، چاپ ثروت عکاشه، قاهره ۱۹۶۰؛
(۵) بلاذرى (لیدن)؛
(۶) احمدبن داوود دینورى، اخبار الطِّوال، چاپ عبدالمنعم عامر، قاهره ۱۹۶۰، چاپ افست قم ۱۳۶۸ش؛
(۷) شوشترى؛
(۸) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۹) محمدبن عمرکشى، اختیار معرفه الرجال، (تلخیص) محمدبن حسن طوسى، چاپ حسن مصطفوى، مشهد ۱۳۴۸ش؛
(۱۰) مسعودى، مروج (بیروت)؛
(۱۱) محمدبن محمد مفید، الجمل و النُصره لسید العتره فى حرب البصره، چاپ على میرشریفى، قم ۱۳۷۴ش؛
(۱۲) نصربن مزاحم، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۱۳) یعقوبى، تاریخ.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۲ 

زندگینامه حُذَیفه بن یمان(متوفی۳۶ه ق)(صحابى مشهور پیامبر اکرم)

حُذَیفه بن یمان ، کنیه‌اش ابوعبداللّه، صحابى مشهور پیامبر اکرم. پدرش، حِسْل یا حُسَیل، از قبیله عَبْس یمن، و مشهور به یمان بود (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۷، ص ۳۱۷، ج ۸، ص ۳۲۰؛ ابن‌اثیر، ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، ج ۱، ص ۳۹۰). این واژه در اصل یمانى، یعنى منسوب به یمن، بوده (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ۱۴۱۴، ج ۳، ص ۴۱۷) سپس «ى» نسبت از آن حذف شده است.

یمان پیش از ظهور اسلام به مدینه رفت و با خاندان عبدالاشهل، از شاخه اوس، هم‌پیمان شد و رباب، دختر کعب، را از آن خاندان به همسرى برگزید (ابن‌سعد، ج ۷، ص ۳۱۷؛ ابن‌اثیر، ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، همانجا). او، از رباب جز حذیفه، سه پسر دیگر به نامهاى سعد (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۱۵)، صفوان (همان، ج ۷، ص ۳۱۷) و مُدْلج (همان، ج ۸، ص ۳۴۲) و دخترانى به نامهاى لیلى (همان، ج ۳، ص ۴۴۱)، سلمه (ابن‌سعد، همانجا) و فاطمه (همان، ج ۸، ص ۳۲۵) داشت (همان، ج ۸، ص ۳۲۰).

حذیفه که از نخستین اسلام‌آورندگان بود (رجوع کنید به همان، ج ۳، ص ۲۵۰)، به همراه پدرش براى شرکت در جنگ به سوى مدینه حرکت کرد. در میان راه مشرکان آن دو را دستگیر کردند و از ایشان پیمان گرفتند که در جنگ بدر شرکت نکنند و سپس آنان را رها ساختند. آن دو، به فرمان رسول اکرم، بر پیمان خود وفادار ماندند و در جنگ بدر شرکت نکردند (ابن‌اثیر، ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، ج ۱، ص ۳۹۱؛ نیز رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۷، ص ۳۱۷). به همین سبب، درباره اینکه حذیفه از مهاجران یا انصار بود اختلاف‌نظر وجود دارد. نوشته‌اند که رسول خدا حذیفه را در این باره مخیر فرمود و او انتساب به انصار را برگزید (رجوع کنید به ابن‌قتیبه، ص ۲۶۳؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۴۰) و پیامبر نیز آن را تصویب کرد (ابن‌قتیبه، همانجا).

حذیفه و پدرش، که پیرى فرتوت بود (طبرى، ج ۲، ص۵۳۰)، در جنگ احد شرکت کرد و مسلمانان ناآگاهانه پدرش را کشتند (واقدى، ج ۱، ص ۳۰۱؛ ابن‌سعد، ج ۲، ص ۴۳). حذیفه براى قاتلان پدرش آمرزش خواست و چون رسول خدا خواست خون‌بهاى او را از بیت‌المال بپردازد، حذیفه آن را بخشید (واقدى، ج ۱، ص ۲۳۳ـ۲۳۴).

حذیفه در جنگ خندق، پس از عقب‌نشینى احزاب از مدینه، در شبى بسیار سرد و طوفانى از سوى پیامبر مأموریت یافت که به میان دشمن برود و از آنان خبر بیاورد و او وظیفه‌اش را به‌خوبى به انجام رساند (رجوع کنید به همان، ج ۲، ص ۴۸۸ـ۴۹۱؛ ابن‌سعد، ج ۲، ص ۶۹). وى در غزوات دیگرِ رسول خدا نیز همراه ایشان بود (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۱۵). به هنگام بستن پیمان برادرى میان مهاجران و انصار، به فرمان پیامبر میان او و عمار پیمان برادرى بسته شد (ابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۵۵؛ ابن‌سعد، ج ۳، ص ۲۵۰). او در روزگار خلافت عمر به حکومت مدائن گمارده شد (ابن‌سعد، ج ۷، ص ۳۱۷).

رحلت

حذیفه در آغاز سال سی‌وششم هجرى، چهل شب پس از کشته شدن عثمان و آغاز بیعت مردم با على علیه‌السلام، در مدائن درگذشت (همانجا)؛ اما به نقل برخى مؤلفان شیعه (مثلاً رجوع کنید به ابن‌بابویه، ص۴۹۰؛ فتال نیشابورى، ج ۲، ص ۲۸۶) حذیفه پس از شهادت عمار، یعنى سال سى و هفتم هجرى، زنده بوده است. فرزندزادگان حذیفه تا سده سوم در مدائن برجاى بودند (ابن‌سعد، همانجا).

شرح‌حال‌نگاران از حذیفه با عنوان «صاحب سرّ» (رازدار) رسول خدا یاد کرده‌اند (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌عبدالبرّ، قسم ۱، ص۳۳۵؛ ابن‌اثیر، ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجاها)، زیرا پیامبر خبر بسیارى از حوادث و فتنه‌هاى آینده را با او در میان گذاشته بود و از باطن بسیارى افراد به او خبر داده و برخى منافقان را به او شناسانده بود (رجوع کنید به مروزى، ص ۱۴؛ ابن‌سعد، ج ۲، ص ۳۴۶)، به‌ویژه رسول خدا به هنگام بازگشت از تبوک*، نام تک‌تک منافقانى را که قصد راندن مرکب وى را داشتند، به او گفت (رجوع کنید به واقدى، ج ۳، ص ۱۰۴۲ـ ۱۰۴۴؛ قطب راوندى، ج ۲، ص ۵۰۴ـ۵۰۵).

از همین‌رو، رسول اکرم درباره حذیفه و على علیه‌السلام فرمود: «آنان بهتر از همه مردم، منافقان را می‌شناسند» (طبرسى، ج ۱، ص ۱۲۷). عمر نیز از حذیفه پیروى می‌کرد؛ اگر او در تشییع جنازه‌اى حاضر نمی‌شد، درمی‌یافت که آن مرده از منافقان بوده و او نیز در آن مراسم شرکت نمی‌کرد (رجوع کنید به واقدى، ج ۳، ص ۱۰۴۵؛ ابن‌عبدالبرّ، همانجا). از حذیفه کسان بسیارى نقل روایت کرده‌اند (رجوع کنید به مزّى، ج ۵، ص ۴۹۷ـ۴۹۹). او به پرهیزکارى، دنیاگریزى و دورى از ثروت‌اندوزى معروف بود (رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۱، ص۲۷۰ـ۲۸۳؛ ابن‌جوزى، ج ۱، ص ۲۴۹ـ۲۵۱).

عمر وى را جانشین فرمانده جنگ نهاوند کرد و او پس از کشته شدنِ نعمان‌بن مقرن، فرماندهى سپاه را برعهده گرفت و نهاوند را گشود (مقدسى، ج ۵، ص ۱۸۱؛ ابن‌اثیر، ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، همانجا). چند شهر دیگر ایران را نیز فتح کرد (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، همانجا).

حذیفه از کسانى بود که به روزگار خلافت عثمان در خاک‌سپارى ابوذر شرکت کرد (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۷۳) و از گزارش‌دهندگان و گواهان باده‌نوشىِ ولیدبن عُقْبه بود (همان، ج ۲، ص ۱۶۵) و همو بود که، پس از آگاهى از اختلاف مصاحف، تدوین قرآن واحد را به عثمان پیشنهاد داد (رجوع کنید به ابن‌شبّه نمیرى، ج ۳، ص ۹۹۲؛ ابن‌ندیم، ص ۲۷). وى در میان اصحاب حضرت على، یکى از ارکان چهارگانه یاد شده است (طوسى، ص ۶۰).

کشى (ص ۶ـ۷) در خبرى، حذیفه را در زمره هفت‌تنى دانسته که به‌سبب ایشان، عنایتهاى خدا بر مردم ارزانى می‌شده است و همانها در نمازگزاردن بر پیکر فاطمه زهرا علیهاالسلام و خاک‌سپارى او حضور داشته‌اند. هنگامى که على علیه‌السلام براى شرکت در جنگ جمل* به منطقه ذوقار رسید، حذیفه به یاران خود گفت خود را به امیرالمؤمنین و وصى سیدالمرسلین برسانید که حق در یارى دادن اوست (ابن‌ابی‌الحدید، ج ۲، ص ۱۸۸).

از او روایاتى در شأن و منزلت امام على (رجوع کنید به مفید، ج ۱، ص ۹۱) و اهل بیت رسول خدا علیهم‌السلام (رجوع کنید به اربلى، ج ۲، ص ۹۵، ۲۱۹) نقل شده است. حذیفه در روایتى، تصریح پیامبر بر امامان دوازده‌گانه پس از خود را نقل کرده است (رجوع کنید به خزاز رازى، ص ۱۳۶).

مسعودى (ج ۳، ص ۱۳۱) به همراهى دو پسر حذیفه به نامهاى صفوان و سعد با على علیه‌السلام در جنگ صفّین اشاره کرده و آنان را از شهیدان این جنگ دانسته است، ولى به نوشته طبرى (ج ۵، ص ۵۵۵)، سعد پسر حذیفه هنگام قیام توابین زنده بوده و سلیمان‌بن صُرَد* خزاعى در نامه‌اى از او یارى خواسته و سعد نیز آمادگى خود را اعلام کرده است.



منابع :

(۱) ابن‌ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۵ـ ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۲) ابن‌اثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، قاهره ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۳) همو، اللباب فى تهذیب الانساب، بیروت ۱۴۱۴ /۱۹۹۴؛
(۴) ابن‌بابویه، الامالى، قم ۱۴۱۷؛
(۵) ابن‌جوزى، کتاب صفه الصفوه، حیدرآباد، دکن ۱۳۵۵ ـ ۱۳۵۶؛
(۶) ابن‌حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ عادل احمد عبدالموجود و علی‌محمد معوض، بیروت ۱۴۱۵/ ۱۹۹۵؛
(۷) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۸) ابن‌شبّه نمیرى، کتاب تاریخ‌المدینهالمنوره : اخبارالمدینه النبویه، چاپ فهیم محمد شلتوت، (جدّه) ۱۳۹۹/۱۹۷۹، چاپ افست قم ۱۳۶۸ش؛
(۹) ابن‌عبدالبرّ، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوى، قاهره (۱۳۸۰/ ۱۹۶۰)؛
(۱۰) ابن‌ قتیبه، المعارف، چاپ ثروت عکاشه، قاهره ۱۹۶۰؛
(۱۱) ابن‌ندیم (تهران)؛
(۱۲) ابن‌هشام، السیرهالنبویه، چاپ سهیل زکار، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۳) ابونعیم اصفهانى، حیلهالاولیاء و طبقات‌الأصفیاء، چاپ محمدامین خانجى، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۴) علی‌بن عیسی‌اِربلى، کشف‌الغمهفی‌معرفهالائمه، بیروت ۱۴۰۵/ ۱۹۸۵؛
(۱۵) علی‌بن محمد خزاز رازى، کفایه الاثر فى النص علی‌الائمه الاثنی‌عشر، چاپ عبداللطیف حسینى کوه کمرى خوئى، قم ۱۴۰۱؛
(۱۶) احمدبن على طبرسى، الاحتجاج، چاپ محمدباقر موسوی‌خرسان، بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۱۷) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۱۸) محمدبن‌حسن طوسى، رجال الطوسى، چاپ جواد قیومى اصفهانى، قم ۱۴۱۵؛
(۱۹) محمدبن حسن فتال نیشابورى، روضه الواعظین، نجف ۱۳۸۶/۱۹۶۶، چاپ افست قم ۱۳۶۸ش؛
(۲۰) سعیدبن هبهاللّه قطب راوندى، الخرائج و الجرائح، قم ۱۴۰۹؛
(۲۱) محمدبن عمر کشى، اختیار معرفهالرجال، (تلخیص) محمدبن‌حسن طوسى، چاپ حسن مصطفوى، مشهد ۱۳۴۸ش؛
(۲۲) نعیم‌بن حماد مروزى، کتاب‌الفتن، چاپ سهیل‌زکار، (بیروت) ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۲۳) یوسف‌بن عبدالرحمان مزّى، تهذیب الکمال فى اسماء الرجال، چاپ بشار عواد معروف، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۲۴) مسعودى، مروج (پاریس)؛
(۲۵) محمدبن محمد مفید، الارشاد فى معرفه حجج‌اللّه علی‌العباد، قم: دار المفید، (بی‌تا.)؛
(۲۶) مطهربن طاهر مقدسى، کتاب‌البدء و التاریخ، چاپ کلمان هوار، پاریس ۱۸۹۹ـ۱۹۱۹، چاپ افست تهران ۱۹۶۲؛
(۲۷) محمدبن عمر واقدى، کتاب المغازى، چاپ مارسدن جونز، لندن ۱۹۶۶؛
(۲۸) یعقوبى، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۲ 

زندگینامه حابس‌ بن سعد طائى ( صحابى و از بزرگان قبیله طَىّ)

حابس‌ بن سعد طائى ، صحابى و از بزرگان قبیله طَىّ*. او برادرِ همسر عدی‌ بن حاتم طائى (متوفى ۶۸)، فرزند حاتِم‌طائى* (ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص۲۸۰؛ صفدى، ج ۱۱، ص ۲۳۳) و از اهالى یمن بود (ابن‌عساکر، ج ۱۱، ص ۳۵۳) که در میان مردم شام به حابس یمانى شهرت داشت (ابن‌عبدالبرّ، ج ۱، ص ۲۷۹؛ ابن‌اثیر، ج ۱، ص ۳۱۴). برخى او را در زمره عابدان شمرده‌اند (رجوع کنید به ابن‌عساکر، همانجا؛ ذهبى، تاریخ‌الاسلام، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ه ، ص ۵۶۱).

با آنکه ابن‌سعد (ج ۷، قسم ۲، ص ۱۴۶) وى را در شمار اصحاب پیامبر که ساکن شام بوده‌اند، آورده و بخارى (ج ۳، ص ۱۰۸) نیز معتقد است که وى پیامبر را درک کرده است، برخى در صحابى بودن او تردید (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۱۱، ص ۳۴۷؛ ذهبى، میزان الاعتدال، ج ۱، ص ۴۲۸) و برخى نیز در این‌باره سکوت کرده‌اند (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌حزم، ص ۴۰۳؛ یافعى، ج ۱، ص ۸۵). به گفته ابن‌سکن (متوفى ۳۵۳) برمبناى روایتى که از حابس نقل شده، گمان می‌رود که او افتخار مصاحبت با پیامبر اکرم را داشته است (رجوع کنید به ابن‌حجر عسقلانى، ج ۱، ص۵۶۰).

حابس چند حدیث از ابوبکر و حضرت فاطمه سلام‌اللّه علیها روایت کرده است (ابن‌عساکر، همانجا) و ابوطفیل و جبیربن نفیر راوى احادیث او بوده‌اند، اما حدیثهاى او مجهول و متروک دانسته شده است (ذهبى، میزان‌الاعتدال، همانجا؛ همو، المغنى، ج ۱، ص ۱۳۹).

حابس به دستور ابوبکر به همراه عده‌اى روانه شام شد و در حمص سکنا گزید (ابن‌عبدالبرّ، ج ۱۱، ص ۳۴۷،۳۵۰). بنابر بیشتر منابع، خلیفه دوم حابس را به عنوان قاضى شهر حمص برگزید (براى نمونه رجوع کنید به ابن‌حزم، همانجا؛ذهبى، تاریخ‌الاسلام، همانجا؛صفدى، ج ۱۱، ص ۲۳۲)، اما به دلایلى پس از مدت کوتاهى او را عزل کرد (براى تفصیل ماجرا رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۵۲۱ـ۵۲۲؛ابن‌عبدالبرّ، ج ۱، ص ۳۶۰؛صفدى، ج ۱۱، ص ۲۳۲ـ۲۳۳).

حابس‌بن سعد، بزرگ قوم طىّ، مورد احترام شامیان و از نزدیکان معاویه بود. هنگامى که خفاف‌بن عبداللّه، پسر عموى حابس، براى دیدار او از عراق به شام می‌رفت، عدىّبن حاتم به على علیه‌السلام پیشنهاد کرد که خفاف، با یارى و همراهى حابس، با معاویه گفتگو و او را به بیعت دعوت کند. خفاف و حابس نزد معاویه رفتند. خفاف در آن مجلس مطالبى گفت که معاویه گمان برد او جاسوس على علیه‌السلام است و از حابس خواست تا او را از شام بیرون کند (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۶۴ـ۶۸؛
ابن ابی‌الحدید، ج ۳، ص ۱۱۰ـ۱۱۲).

حابس در جنگ صِفّین* همراه معاویه و پرچم‌دار و فرمانده قبیله طىّ بود (ابن‌حزم؛ابن‌عبدالبرّ، همانجاها). طبق گزارش دینورى (ص ۱۷۱)، وى در اثناى جنگ، ابیاتى در اعتراض به على علیه‌السلام و یارانش سروده است. حابس در همین جنگ، در سال ۳۷ کشته شد. بنابر روایتى (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۱۱، ص ۳۵۳)، هنگامى که امام على علیه‌السلام از کنار جسدهاى کشته‌گان جنگ صفّین می‌گذشت، مالک‌اشتر با دیدن پیکر حابس‌بن سعد در میان مقتولان لشکر معاویه تعجب کرد و گفت من او را مؤمن می‌دانستم و امام على بدون رد کردن سخن مالک، پاسخ داد که او حالا مؤمن است.

با توجه به تاریخ درگذشت او، گزارش مبرّد (ج ۲، ص ۱۹۵) مبنى بر آنکه حوثرهبن وداع اسدى (متوفى ۴۱)، پس از شهادت امام على برای‌حابس‌طائى نامه نوشت تا ریاست خوارج را بپذیرد، صحیح نیست (نیز رجوع کنید به ابن‌ابی‌الحدید، ج ۵، ص ۹۸).



منابع :

(۱) ابن ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۲) ابن‌اثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، چاپ عادل احمد رفاعى، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۶؛
(۳) ابن‌حجر عسقلانى، کتاب الاصابه فى تمییز الصحابه، مصر ۱۳۲۸، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۴) ابن‌حزم، جمهره انساب العرب، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ( ۱۹۸۲)؛
(۵) ابن‌سعد (لیدن)؛
(۶) ابن‌عبدالبرّ، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ على محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۷) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۱؛
(۸) محمدبن اسماعیل بخارى، کتاب التاریخ الکبیر، (بیروت ? ۱۴۰۷/ ۱۹۸۶)؛
(۹) احمدبن داوود دینورى، الاخبار الطِّوال، چاپ عبدالمنعم عامر، قاهره ۱۹۶۰، چاپ افست قم ۱۳۶۸ش؛
(۱۰) محمدبن احمد ذهبى، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام، چاپ عمر عبدالسلام تدمرى، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ه ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۱۱) همو، المغنى فى الضعفاء، چاپ نورالدین عتر، (بی‌جا، بی‌تا.)؛
(۱۲) همو، میزان الاعتدال فى نقد الرجال، چاپ على محمد بجاوى، قاهره ۱۹۶۳ـ۱۹۶۴، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۱۳) صفدى؛
(۱۴) محمدبن یزید مبرّد، الکامل فى اللغه و الادب، چاپ تغارید بیضون و نعیم زرزور، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۱۵) نصربن مزاحم، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۱۶) عبداللّه‌بن اسعد یافعى، مرآه الجنان و عبره الیقظان، بیروت ۱۴۱۷/ ۱۹۹۷٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۲

زندگینامه جعفربن‌ ابی‌طالب‌(شهادت سال هشتم هجری)

جعفربن‌ ابی‌طالب‌ ، کنیه‌اش‌ ابوعبداللّه‌، پسر عموی‌ پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم‌، برادر حضرت‌ علی‌ علیه‌السلام‌، و از شهدای‌ بزرگ‌ صدر اسلام‌. مادرش‌، فاطمه‌ بنت‌ اسد بن‌هاشم‌، نخستین‌ زن‌ هاشمی‌ بود که‌ با مردی‌ هاشمی‌، یعنی‌ ابوطالب‌، ازدواج‌ کرد (خلیفه بن‌ خیاط‌، ۱۹۶۷، ص‌ ۴؛ ابن‌حبیب‌، ص‌ ۴۵۷) و به‌ ترتیب‌ چهار پسر به‌ نامهای‌ طالب‌، عقیل‌، جعفر و علی‌ به‌ دنیا آورد که‌ فاصله زمانی‌ میان‌ هر کدام‌ ده‌ سال‌ بود (ابوالفرج‌ اصفهانی‌، ص‌ ۳؛ ابن‌اثیر، ج‌ ۱، ص‌ ۳۴۲).

جعفربن‌ ابی‌طالب‌ بیست‌ سال‌ پس‌ از عام‌الفیل‌ (۵۷۰ میلادی‌) در مکه‌ به‌ دنیا آمد (بهادلی‌، ص‌ ۲۳۵). هنگامی‌ که‌ در مکه‌ خشک سالی‌ شد و ابوطالب‌ دچار مضیقه مالی‌ گردید، به‌ پیشنهاد پیامبر، عباس‌بن‌ عبدالمطلب‌ نزد برادرش‌ ابوطالب‌ رفت‌ و جعفر را به‌ خانه خود برد و کفالتش‌ را برعهده‌ گرفت‌. جعفر همچنان‌ نزد عمویش‌ ماند تا اینکه‌ اسلام‌ آورد و بعد از وی‌ بی‌نیاز شد (ابن‌هشام‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۶۳؛ طبری‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۱۳).

بر اساس‌ روایتی‌، او در همان‌ سال‌ اول‌ بعثت‌، اندکی‌ پس‌ از برادرش‌ علی‌ علیه‌السلام‌ (رجوع کنید به ابوالفرج‌ اصفهانی‌، ص‌ ۸؛ ابن‌اثیر، ج‌ ۱، ص‌ ۳۴۱؛ یک‌ روز یا کمتر، پس‌ از برادرش‌ علی‌ علیه‌السلام‌ رجوع کنید به امین‌، ج‌ ۴، ص‌ ۱۱۹) اسلام‌ آورد. روایت‌ شده‌ است‌ که‌ ابوطالب‌ وقتی‌ دید حضرت‌ علی‌ علیه‌السلام‌ در سمت‌ راست‌ پیامبر اکرم‌ به‌ نماز ایستاده‌، به‌ جعفر گفت‌ برو و در سمت‌ چپ‌ پیامبر بایست‌ و نماز بگزار و او نیز چنین‌ کرد و این‌ نخستین‌ نماز جماعتی‌ بود که‌ در اسلام‌ بر پا گردید (ابن‌عساکر، ج‌ ۷۲، ص‌ ۱۲۵ـ۱۲۶؛ ابن‌اثیر، همانجا؛ مدنی‌، ص‌ ۶۹).

بر اساس‌ برخی‌ روایات‌، جعفربن‌ ابی‌طالب‌ سومین‌ یا بیست‌ و ششمین‌ یا سی‌ و دومین‌ نفر (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج‌ ۷۲، ص‌ ۱۲۵؛ ابن‌حجر عسقلانی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۳۷)، و یا اجمالاً جزو آن‌ عده‌، بود که‌ پیش‌ از آنکه‌ پیامبر وارد خانه ارقم‌ شود (ابن‌سعد، همانجا) ایمان‌ آورد.

بر اثر افزایش‌ فشار و شکنجه کفار قریش‌ و توصیه پیامبر به‌ مسلمانان‌ برای‌ مهاجرت‌ از مکه‌ به‌ حبشه‌، جعفربن‌ ابی‌طالب‌ در سال‌ پنجم‌ بعثت‌ (ابن‌سعد، ج‌ ۱، ص‌ ۲۰۶؛ به‌ روایتی‌ ضعیف‌، در سال‌ چهارم‌ بعثت‌؛ رجوع کنید به مدنی‌، ص‌ ۷۱)، در دومین‌ مهاجرت‌ مسلمانان‌ به‌ حبشه‌، همراه‌ همسرش‌ اَسماء بنت‌ عُمَیس‌ به‌ حبشه‌ رفت‌ (ابن‌هشام‌، ج‌ ۱، ص‌ ۳۴۶؛ ابن‌سعد، ج‌ ۴، ص‌ ۳۴).

پیامبر اکرم‌، به‌ همراه‌ جعفر، به‌ عنوان‌ امیر و سرپرست‌ تمام‌ مسلمانان‌ مهاجر به‌ حبشه‌ (ابن‌سعد، همانجا؛ ابن‌قدامه‌، ص‌ ۱۱۳ـ۱۱۴؛ نووی‌، قسم‌ ۱، جزء ۱، ص‌ ۱۴۸)، نامه‌ای‌ خطاب‌ به‌ نجاشی‌، پادشاه‌ آن‌ سرزمین‌، فرستاد و در آن‌، ضمن‌ دعوت‌ وی‌ به‌ اسلام‌، از او خواست‌ تا به‌ اوضاع‌ جعفر و دیگر مسلمانان‌ مهاجر و پناهنده‌ به‌ وی‌، رسیدگی‌ کند (طبری‌، ج‌ ۲، ص‌ ۶۵۲؛ قلقشندی‌، ج‌ ۶، ص‌ ۳۷۹).

وقتی‌ کفار قریش‌، عمروبن‌ عاص‌ و عبداللّه‌بن‌ مسعودبن‌ ابی‌ربیعه‌ مخزومی‌ و به‌ روایتی‌ عمارهبن‌ ولید را با هدایایی‌ نزد نجاشی‌ فرستادند تا شاید بتوانند مسلمانان‌ مهاجر را به‌ مکه‌ بازگردانند، سخنگوی‌ مسلمانانِ پناهنده‌ به‌ حبشه‌، جعفربن‌ ابی‌طالب‌ بود. او در جلسات‌ مناظره‌ به‌ خوبی‌ مواضع‌ و دیدگاه‌ اسلام‌ را بیان‌ کرد تا جایی‌ که‌ نجاشی‌ و اسقفهایش‌ را متقاعد ساخت‌ و فرستادگان‌ قریش‌ ناامید به‌ مکه‌ بازگشتند ( رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج‌ ۷۲، ص‌ ۱۲۱ـ۱۲۳؛ ابن‌جوزی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۵۱۱ ۵۱۸؛ ذهبی‌، تاریخ‌الاسلام‌، السیره النبویه، ص‌ ۱۸۸ـ۱۹۴). گفته‌ شده‌ است‌ که‌ نجاشی‌ پس‌ از سخنان‌ جعفربن‌ ابی‌طالب‌ اسلام‌ آورد ( رجوع کنید به طبری‌، ج‌ ۲، ص‌ ۶۵۲ـ۶۵۳).

جعفربن‌ ابی‌طالب‌ در حبشه‌ از همسرش‌ اسماء بنت‌ عمیس‌ صاحب‌ سه‌ فرزند، به‌ نامهای‌ عبداللّه‌ و محمد و عون‌، شد که‌ عبداللّه‌ نخستین‌ مولود مسلمان‌ در حبشه‌ (ابن‌سعد، همانجا؛ ابن‌حبیب‌، ص‌ ۱۰۷؛ نووی‌، همانجا) و نسل‌ جعفر از وی‌ بود (ابن‌سعد، همانجا). به‌ روایتی‌، دو فرزند دیگر وی‌ در کربلا و به‌ روایتی‌ دیگر، در جنگ‌ صِفّین‌ شهید شدند. روایتی‌ نیز حاکی‌ از آن‌ است‌ که‌ عون‌ و محمد در زمان‌ خلافت‌ عمر در شوشتر [ ؟ ] به‌ شهادت‌ رسیدند؛ اما، بلاذری‌ این‌ را نادرست‌ دانسته‌ است‌ ( رجوع کنید به بلاذری‌، ص‌ ۴۴ـ ۴۵). اکنون‌ در جنوب‌ شهر دزفول‌ بقعه‌ای‌ به‌ نام‌ محمدبن‌ جعفر طیار زیارتگاه‌ است‌ ( رجوع کنید به اقتداری‌، ج‌ ۱، بخش‌ ۱، ص‌ ۳۱۶ـ۳۲۰).

برخی‌ بر این‌ باورند که‌ جعفر از اسماء صاحب‌ هشت‌ فرزند شد که‌ همگی‌ در حبشه‌ به‌ دنیا آمدند ( رجوع کنید به ابن‌عنبه‌، ص‌ ۳۷؛ بهادلی‌، ص‌ ۲۳۵؛ برای‌ اطلاع‌ بیشتر از اعقاب‌ جعفربن‌ ابی‌طالب‌ رجوع کنید به ابن‌قدامه‌، ص‌۱۱۶ـ۱۲۰؛ ابن‌عنبه‌، ص‌۳۶ـ۶۷؛ مدنی‌، ص‌۱۶۸ـ ۱۸۶؛ جمیل‌ ابراهیم‌ حبیب‌، ص‌ ۱۰۲ـ ۱۰۵).

به‌ گزارش‌ برخی‌ مورخان‌، پیامبر اکرم‌ پس‌ از ورودش‌ به‌ مدینه‌ میان‌ مهاجران‌ و انصار پیمان‌ برادری‌ بست‌. در این‌ پیمان‌، جعفربن‌ ابی‌طالب‌ با مُعاذبن‌ جَبَل‌ انصاری‌ برادر شد (رجوع کنید به ابن‌هشام‌، ج‌ ۲، ص‌ ۱۵۱؛ ابن‌حجر عسقلانی‌، همانجا)؛ اما، با توجه‌ به‌ اینکه‌ جعفربن‌ ابی‌طالب‌ در آن‌ زمان‌ در حبشه‌ اقامت‌ داشته‌ است‌، این‌ خبر نمی‌تواند صحیح‌ باشد مگر آنکه‌ این‌ پیمان‌ غیاباً بسته‌ شده‌ باشد ( رجوع کنید به ابن‌هشام‌، همانجا؛ ابن‌سعد، ج‌ ۳، ص‌ ۵۸۴، ج‌ ۴، ص‌ ۳۵؛ ذهبی‌، سیراعلام‌ النبلاء ، ج‌ ۱، ص‌ ۲۱۳).

جایگاه‌ و منزلت‌ جعفربن‌ ابی‌طالب‌ چنان‌ والا بود که‌ پیامبر اکرم‌ برای‌ وی‌ سهمی‌ از غنایم‌ نبرد بدر را، با اینکه‌ در آن‌ حضور نداشت‌، در نظر گرفت‌ (واقدی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۵۳؛ ابن‌عساکر، ج‌ ۷۲، ص‌ ۱۲۷).

در اواخر سال‌ ششم‌ هجرت‌، پیامبر سفیرش‌، عمروبن‌ اُمیه‌ ضَمْری‌، را نزد نجاشی‌ فرستاد و از وی‌ خواست‌ مسلمانان‌ را بازگرداند. نجاشی‌ نیز دو کشتی‌ در اختیار جعفربن‌ ابی‌طالب‌ و مسلمانان‌ و گروهی‌ از حبشیان‌ مسلمان‌ شده‌ قرار داد و آنان‌ را راهی‌ مدینه‌ کرد (ابن‌سعد، ج‌ ۱، ص‌ ۲۰۷ـ ۲۰۸؛ طبری‌، ج‌ ۳، ص‌ ۳۰). جعفر و همراهانش‌ پس‌ از غزوه خیبر در سال‌ هفتم‌ هجرت‌، به‌ مدینه‌ رسیدند (واقدی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۶۸۳؛ ابن‌هشام‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۴۲، ج‌ ۴، ص‌ ۳؛ ابن‌سعد، ج‌ ۱، ص‌ ۲۰۷ـ ۲۰۸، ج‌ ۴، ص‌ ۳۴ـ ۳۵؛ مسعودی‌، ج‌ ۳، ص‌ ۲۹ـ۳۰؛ ذهبی‌، سیراعلام‌ النبلاء ، ج‌ ۱، ص‌ ۲۰۶؛ محمود شیت‌ خطاب‌، ص‌ ۱۳۴).

وقتی‌ پیامبر جعفر را دید میان‌ دو چشمش‌ را بوسید و او را دربرگرفت‌ و با شادی‌ بسیار گفت‌: «به‌ خدا قسم‌ نمی‌دانم‌ به‌ کدام‌ یک‌ شادتر شوم‌ از آمدن‌ جعفر یا از فتح‌ خیبر» (واقدی‌، همانجا؛ بلاذری‌، ص‌ ۴۳). آنگاه‌ پیامبر در کنار مسجد خانه‌ای‌ را به‌ او اختصاص‌ داد (بلاذری‌، ص‌ ۴۴؛ ابن‌عبدالبرّ، قسم‌ ۱، ص‌ ۲۴۲) و از غنایم‌ غزوه خیبر به‌ او و مهاجران‌ همراه‌ وی‌ سهمی‌ عطا کرد (ابن‌سعد، ج‌ ۴، ص‌ ۳۵، ۱۰۶).

با آمدن‌ جعفر و دیگر مهاجران‌ حبشه‌ به‌ مدینه‌، پیامبر وی‌ و همراهانش‌ را صاحب‌الهجرتین‌ (دو هجرت‌، یکی‌ به‌ حبشه‌ و دیگری‌ به‌ مدینه‌) نامید (همان‌، ج‌ ۴، ص‌ ۱۰۶، ج‌ ۸، ص‌ ۲۸۱؛ بخاری‌، ج‌ ۲، جزء ۱، قسم‌ ۲، ص‌ ۱۸۵؛ ابونعیم‌، ۱۴۲۲، ص‌ ۴۲۶).

در سال‌ هشتم‌ هجرت‌ هنگامی‌ که‌ حارث‌بن‌ عُمَیر أزدی‌، فرستاده پیامبر نزد پادشاه‌ بُصری‌’، به‌ دست‌ شُرَحبیل‌ بن‌ عمرو یا عُمیر ازدی‌ غسّانی‌ در روستای‌ مُوْتَه‌ کشته‌ شد (ابن‌ ابی‌الحدید، ج‌ ۱۵، ص‌ ۶۱؛ نویری‌، ج‌ ۱۶، ص‌ ۲۷۷)، پیامبر بسیار غمگین‌ شد و سپاهی‌ سه‌ هزار نفری‌ تدارک‌ دید که‌ بعدها به‌ سپاه‌ امرا معروف‌ شد و فرماندهی‌ آن‌ را به‌ ترتیب‌ برعهده سه‌ تن‌ از صحابه‌، که‌ یکی‌ از آنها جعفربن‌ ابی‌طالب‌ بود، قرار داد تا در صورت‌ شهادت‌ یکی‌، دیگری‌ فرماندهی‌ را بر عهده‌ گیرد (واقدی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۷۵۵ـ۷۵۶؛ ابن‌هشام‌، ج‌ ۴، ص‌ ۱۵؛ ابن‌سعد، ج‌ ۳، ص‌ ۴۶؛ یعقوبی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۶۵).

بر اساس‌ برخی‌ روایتها، نخستین‌ فرمانده‌ سپاه‌ امرا جعفربن‌ ابی‌طالب‌ بود ( رجوع کنید به یعقوبی‌، همانجا؛ ابوالفرج‌ اصفهانی‌، ص‌ ۹؛ ابن‌ ابی‌الحدید، ج‌ ۱۵، ص‌ ۶۲) و بنا به‌ روایتهای‌ دیگر، او دومین‌ فرمانده‌ و جانشین‌ زید بود ( رجوع کنید به ابن‌هشام‌، همانجا؛ ابن‌سعد، ج‌ ۴، ص‌ ۳۶؛ خلیفهبن‌ خیاط‌، ۱۴۱۵، ص‌ ۴۰؛ ابن‌حبیب‌، ص‌ ۱۲۳).

شهادت

سپاه‌ سه‌ هزار نفری‌ مسلمانان‌ در جمادی‌الاولی‌ سال‌ هشتم‌ در روستای‌ مُوْتَه‌ در سرزمین‌ بَلقاء به‌ مصاف‌ سپاه‌ دویست‌ هزار (یا صد هزار) نفری‌ رومیان‌ به‌ سرکردگی‌ هِرقل‌ و عربهای‌ شام‌ به‌ فرماندهی‌ شرحبیل‌بن‌ عمرو رفت‌. در گرماگرم‌ نبرد، جعفربن‌ ابی‌طالب‌ از اسب‌ سرخ‌ موی‌ خود پیاده‌ شد و آن‌ را کشت‌ و آنگاه‌ پیاده‌ جنگید تا به‌ شهادت‌ رسید (واقدی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۷۵۶ـ۷۶۱؛ ابن‌هشام‌، ج‌ ۴، ص‌ ۱۵ـ۲۰؛ ابن‌سعد، ج‌ ۳، ص‌ ۵۳۰، ج‌ ۴، ص‌ ۳۷؛ طبری‌، ج‌ ۳، ص‌ ۳۶ـ۳۹؛ ابوالفرج‌ اصفهانی‌، ص‌ ۷). در باره چگونگی‌ شهادت‌ جعفر روایات‌ مختلف‌ است‌ ( رجوع کنید به ابن‌هشام‌، ج‌ ۴، ص‌ ۲۰؛ ابن‌سعد، ج‌ ۴، ص‌ ۳۸؛ واقدی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۷۶۱؛ ابن‌عبدالبرّ، قسم‌ ۱، ص‌ ۲۴۳).

در این‌ نبرد هر دو دست‌ جعفربن‌ ابی‌طالب‌ قطع‌ شد، ولی‌ نگذاشت‌ پرچم‌ روی‌ زمین‌ بیفتد؛ از این‌رو، پیامبر فرمود که‌ خداوند به‌ جعفر، به‌ جای‌ دستهایش‌، دو بال‌ از یاقوت‌ داده‌ است‌ و او با فرشتگان‌ در بهشت‌ به‌ هر جا که‌ می‌خواهد پرواز می‌کند (واقدی‌، ج‌۲، ص‌۷۶۲، ۷۶۷؛ ابن‌هشام‌، ج‌ ۴، ص‌ ۲۰؛ ابن‌سعد، ج‌ ۴، ص‌ ۳۹؛ بلاذری‌، ص‌ ۴۳) و به‌ همین‌ سبب‌، او را جعفر طیار و نیز ذوالجناحین‌ خوانده‌اند ( رجوع کنید به ابن‌هشام‌، ج‌ ۲، ص‌ ۱۵۱؛ بلاذری‌، همانجا؛ طبری‌، ج‌ ۵، ص‌ ۴۲۴ـ ۴۲۵؛ ابن‌اثیر، ج‌ ۱، ص‌ ۳۴۱، ۳۴۴).

در همان‌ روز شهادت‌ جعفر، پیامبر از طریق‌ وحی‌ از شهادت‌ او آگاه‌ و بسیار غمگین‌ شد و آنگاه‌ مردم‌ مدینه‌ را جمع‌ کرد و واقعه موته‌ و چگونگی‌ کشته‌ شدن‌ سه‌ سردار سپاه‌، از جمله‌ جعفربن‌ ابی‌طالب‌، را به‌ اطلاع‌ آنان‌ رساند و سپس‌ برای‌ آنان‌ آمرزش‌ خواست‌ و آنان‌ را شهید خواند (واقدی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۷۶۲، ۷۶۶؛ ابن‌هشام‌، ج‌ ۴، ص‌ ۲۲؛ ابن‌سعد، ج‌ ۳، ص‌ ۴۶، ج‌ ۸، ص‌ ۲۸۲؛ یعقوبی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۶۵ـ۶۶؛ بلاذری‌، همانجا؛ طبری‌، ج‌ ۳، ص‌ ۴۰ـ۴۱).

جعفربن‌ ابی‌طالب‌ در هنگام‌ شهادت‌، بنا بر قول‌ مشهور، حدود ۴۱ سال‌ داشت‌ ( رجوع کنید به ابن‌عبدالبرّ، قسم‌ ۱، ص‌ ۲۴۵؛ ابن‌قدامه‌، ص‌ ۱۱۵؛ ابن‌اثیر، ج‌ ۱، ص‌ ۳۴۴؛ قس‌ ابن‌هشام‌، ج‌ ۴، ص‌ ۲۰؛ بلاذری‌، همانجا؛ ابوالفرج‌ اصفهانی‌، ص‌ ۸؛ ابن‌عساکر، ج‌ ۷۲، ص‌ ۱۳۵). پس‌ از شهادتش‌، همسرش‌ اسماء بنت‌ عمیس‌ ( رجوع کنید به ابن‌کثیر، ج‌ ۴، ص‌ ۲۵۳) و حسان‌بن‌ ثابت‌ ( رجوع کنید به ج‌ ۱، ص‌ ۹۸ـ ۹۹، ۲۹۵، ۳۲۳) و کعب‌بن‌ مالک‌ (رجوع کنید به ابن‌هشام‌، ج‌ ۴، ص‌ ۲۷ـ ۲۸) اشعاری‌ در سوک‌ وی‌ سرودند.

جعفر خطیبی‌ توانا و مردی‌ شجاع‌ و سخاوتمند (ابونعیم‌، ۱۳۸۷، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۴) و بردبار و متواضع‌ (ابن‌قدامه‌، همانجا) و دارای‌ عقل‌ و درایت‌ و هوش‌ سرشار و اراده راسخ‌ بود و شخصیتی‌ نافذ داشت‌ و سرداری‌ برجسته‌ و آگاه‌ به‌ مسائل‌ دینی‌ و آشنا به‌ فنون‌ و اصول‌ جنگ‌ بود (محمود شیت‌ خطاب‌، ص‌ ۱۵۴ـ ۱۵۵). ذهبی‌ ( سیر اعلام‌ النبلاء ، ج‌ ۱، ص‌ ۲۰۶) وی‌ را سالار شهید و والامقام‌ و مجاهد بزرگ‌ خوانده‌ است‌.

جعفر در عصر جاهلیت‌ به‌ داشتن‌ چهار خصلت‌ متمایز بود: پرهیز از شرابخواری‌ و دروغ‌ و فحشاء و بت‌پرستی‌ (ابن‌عساکر، ج‌ ۷۲، ص‌ ۱۲۶). او از پیامبر روایتی‌ نقل‌ کرده‌ است‌ و کسانی‌ چون‌ پسرش‌ عبداللّه‌، ابوموسی‌ اشعری‌، عبداللّه‌بن‌ عمربن‌ خطّاب‌، عبداللّه‌بن‌ مسعود، عمروبن‌ عاص‌، عایشه‌ و ام‌سلمه‌ نیز از او روایت‌ کرده‌اند ( رجوع کنید به ابونعیم‌، ۱۴۲۲، ج‌ ۱، ص‌ ۴۲۸؛ ابن‌عساکر، ج‌ ۷۲، ص‌ ۱۲۰؛ ذهبی‌، همانجا).

در باره فضائل‌ و مناقب‌ جعفربن‌ ابی‌طالب‌ احادیث‌ و گزارشهای‌ متعددی‌ نقل‌ شده‌ است‌ (رجوع کنید به ابوالفرج‌ اصفهانی‌، ص‌ ۹؛ ابن‌ عبدالبرّ، قسم‌ ۱، ص‌ ۲۴۴؛ ابن‌اثیر، ج‌ ۱، ص‌ ۳۴۲؛ مدنی‌، ص‌ ۶۹ـ۷۰؛ امین‌، ج‌ ۴، ص‌ ۱۲۰). بر اساس‌ روایاتی‌ که‌ از پیامبر نقل‌ شده‌، جعفر جزو بهترین‌ مردم‌ بوده‌ و با پیامبر از یک‌ طینت‌ و سرشت‌ و از یک‌ درخت‌ خلق‌ شده‌ و از نظر خُلق‌ و خوی‌ شبیه‌ترین‌ افراد به‌ پیامبر بوده‌ است‌ ( رجوع کنید به واقدی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۷۳۹؛ ابن‌سعد، ج‌ ۴، ص‌ ۳۶، ج‌ ۸، ص‌ ۱۵۹ـ۱۶۰؛ ابوالفرج‌ اصفهانی‌، ص‌ ۱۰؛ ابن‌ ابی‌الحدید، ج‌ ۱۵، ص‌ ۷۲ـ۷۳). همچنین‌ باز به‌ نقل‌ از پیامبر او را جزو حواریان‌ ( رجوع کنید به ابن‌حبیب‌، ص‌ ۴۷۴)، نقبا و نجبا (ابن‌عساکر، ج‌ ۷۲، ص‌ ۱۲۷؛ ابن‌اثیر، همانجا)، عترت‌ نبوی‌ (ابن‌اثیر، همانجا) و از سابقین‌ در اسلام‌ (ذهبی‌، تاریخ‌ الاسلام‌ ، المغازی‌ ، ص‌ ۴۹۲) به‌شمار آورده‌اند.

پیامبر به‌ جعفربن‌ ابی‌طالب‌ لقب‌ ابوالمساکین‌ (پدر بینوایان‌) اعطا کرد، زیرا او به‌ مستمندان‌ و فقیران‌ بسیار رسیدگی‌ می‌کرد، با آنها نشست‌ و برخاست‌ داشت‌ و به‌ ایشان‌ خدمت‌ می‌کرد و اموالش‌ را میان‌ آنان‌ تقسیم‌ می‌نمود (ابن‌سعد، ج‌ ۴، ص‌ ۴۱؛ ابونعیم‌، ۱۳۸۷، ج‌۱، ص‌۱۱۴، ۱۱۷؛ ابن‌جوزی‌، ج‌۱، ص‌۵۱۸).

ارادت‌ و علاقه‌مندی‌ حضرت‌ علی‌ به‌ برادرش‌ جعفربن‌ ابی‌طالب‌ تا جایی‌ بود که‌ هیچگاه‌ درخواستی‌ از درخواستهای‌ عبداللّه‌بن‌ جعفر را، چنانچه‌ حضرت‌ را به‌ جان‌ جعفر قسم‌ می‌داد، رد نمی‌کرد (ابن‌اثیر، ج‌ ۱، ص‌ ۳۴۴؛ ذهبی‌، همانجا).

مزار جعفر طیار و سایر شهدای‌ موته‌ در منطقه‌ای‌ معروف‌ به‌ شهر مزار در اطراف‌ موته‌ * (شهرستانی‌ در استان‌ کَرَک‌ در اردن‌) قرار دارد. هر چند بر اساس‌ برخی‌ روایات‌، سه‌ فرمانده‌ شهید موته‌ را در یک‌ قبر دفن‌ و آن‌ قبر را پنهان‌ کردند، ولی‌ امروزه‌ مدفن‌ آنان‌ شناخته‌ شده‌ و زیارتگاه‌ است‌ ( رجوع کنید به ابن‌عنبه‌، ص‌ ۳۷؛ امین‌، ج‌ ۴، ص‌ ۱۱۹؛ برای‌ اطلاع‌ از ابعاد و مشخصات‌ فعلی‌ مزار رجوع کنید به بهادلی‌، ص‌ ۲۳۸ـ۲۴۲). گفته‌ می‌شود ظاهر بَیبَرسِ اول‌ * ، چهارمین‌ سلطان‌ از ممالیک‌ مصر (متوفی‌ ۶۷۶)، مزار جعفر را تجدید بنا کرد و اوقاف‌ بسیاری‌ به‌ آن‌ اختصاص‌ داد. در ۱۳۷۵ ش‌/ ۱۹۹۶ بر روی‌ بقعه جعفر گنبد و بارگاهی‌ بنا شده‌ است‌ ( رجوع کنید به بهادلی‌، ص‌ ۲۲۷، ۲۳۲ـ۲۳۴، ۲۳۸ـ۲۳۹).



منابع:

(۱) ابن‌ابی‌الحدید، شرح‌ نهج‌البلاغه، چاپ‌ محمدابوالفضل‌ ابراهیم‌، قاهره‌ ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ‌ افست‌ بیروت‌ [ بی‌تا. (؛
(۲) ابن‌اثیر، اسدالغابه فی‌ معرفه الصحابه، چاپ‌ محمدابراهیم‌ بنا و محمداحمد عاشور، قاهره‌ ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۳) ابن‌جوزی‌، صفه الصفوه، چاپ‌ محمود فاخوری‌ و محمدرواس‌ قلعه‌جی‌، حلب‌ ۱۳۸۹ـ۱۳۹۳/ ۱۹۶۹ـ۱۹۷۳؛
(۴) ابن‌حبیب‌، کتاب‌ المحبّر، چاپ‌ ایلزه‌ لیشتن‌ اشتتر، حیدرآباد دکن‌ ۱۳۶۱/۱۹۴۲، چاپ‌ افست‌ بیروت‌ ) بی‌تا. (؛
(۵) ابن‌حجر عسقلانی‌، کتاب‌ الاصابه فی‌ تمییز الصحابه، مصر ۱۳۲۸، چاپ‌ افست‌ بیروت‌ )بی‌تا.(؛
(۶) ابن‌سعد (بیروت‌)؛
(۷) ابن‌عبدالبرّ، الاستیعاب‌ فی‌ معرفه الاصحاب‌، چاپ‌ علی‌محمد بجاوی‌، قاهره‌ ) ۱۳۸۰/۱۹۶۰ (؛
(۸) ابن‌عساکر، تاریخ‌ مدینه دمشق‌ ، چاپ‌ علی‌ شیری‌، بیروت‌ ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۱؛
(۹) ابن‌عنبه‌، عمده الطالب‌ فی‌ انساب‌ آل‌ ابی‌طالب، چاپ‌ مهدی‌ رجایی‌، قم‌ ۱۳۸۳ ش‌؛
(۱۰) ابن‌قدامه‌، التبیین‌ فی‌ انساب‌ القرشیین‌، چاپ‌ محمد نایف‌ دلیمی‌، بیروت‌ ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۱) ابن‌کثیر، البدایه و النهایه فی‌التاریخ‌ ، ) قاهره‌ ( ۱۳۵۱ـ ۱۳۵۸؛
(۱۲) ابن‌هشام‌، السیره النبویه، چاپ‌ مصطفی‌ سقا، ابراهیم‌ ابیاری‌، و عبدالحفیظ‌ شلبی‌، قاهره‌ ۱۳۵۵/۱۹۳۶؛
(۱۳) ابوالفرج‌ اصفهانی‌، مقاتل‌ الطالبیین‌، چاپ‌ کاظم‌ مظفر، نجف‌ ۱۳۸۵/۱۹۶۵؛
(۱۴) چاپ‌ افست‌ قم‌ ۱۴۰۵؛
(۱۵) احمد بن‌ عبداللّه‌ ابونعیم‌، حلیه الاولیاء و طبقات‌ الاصفیاء، بیروت‌ ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۶) همو، معرفه الصحابه، چاپ‌ محمدحسن‌ محمدحسن‌ اسماعیل‌ و مسعدعبدالحمید سعدنی‌، بیروت‌ ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۱۷) احمد اقتداری‌، دیار شهریاران ، ) تهران‌ ( ۱۳۵۳ـ۱۳۵۴ ش‌؛
(۱۸) امین‌؛
(۱۹) محمدبن‌ اسماعیل‌ بخاری‌، کتاب‌ التاریخ‌ الکبیر، ) بیروت‌ ? ۱۴۰۷/ ۱۹۸۶ (؛
(۲۰) احمدبن‌ یحیی‌ بلاذری‌، انساب‌ الاشراف، چاپ‌ محمدباقر محمودی‌، بیروت‌ ۱۳۹۴/۱۹۷۴؛
(۲۱) علی‌ بهادلی‌، «مؤته: عراقه الماضی‌ و روح‌ ذی‌الجناحین‌»، المنهاج‌ ، سال‌ ۱، ش‌ ۴ (شتاء ۱۴۱۷)؛
(۲۲) جمیل‌ ابراهیم‌ حبیب‌، القول‌ الجازم‌ فی‌ نسب‌ بنی‌هاشم‌ ، بغداد ۱۹۸۷؛
(۲۳) حسان‌بن‌ ثابت‌، دیوان‌ ، چاپ‌ ولید عرفات‌، لندن‌ ۱۹۷۱؛
(۲۴) خلیفه بن‌ خیاط‌، تاریخ‌ خلیفه بن‌ خیاط‌ ، چاپ‌ مصطفی‌ نجیب‌ فوّاز و حکمت‌ کشلی‌ فوّاز، بیروت‌ ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۲۵) همو، کتاب‌ الطبقات، روایه موسی‌بن‌ زکریا تستری‌، چاپ‌ اکرم‌ ضیاء عمری‌، بغداد ) ۱۹۶۷ (؛
(۲۶) محمدبن‌ احمد ذهبی‌، تاریخ‌الاسلام‌ و وفیات‌ المشاهیر و الاعلام‌، السیره النبویه، بیروت‌ ۱۴۰۹/۱۹۸۹، المغازی، بیروت‌ ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۲۷) همو، سیراعلام‌ النبلاء، چاپ‌ شعیب‌ أرنؤوط‌ و دیگران‌، بیروت‌ ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۱ـ ۱۹۸۸؛
(۲۸) طبری‌، تاریخ‌ (بیروت‌)؛
(۲۹) قلقشندی‌؛
(۳۰) محمود شیت‌ خطاب‌، «القاده الشهداء فی‌ مؤته من‌ قاده النبی‌ صلی‌اللّه‌علیه‌وسلم‌»، مجله المجمع‌ العلمی‌ العربی‌، ج‌ ۳۵، ش‌ ۲ (رجب‌ ۱۴۰۴)؛
(۳۱) علی‌خان‌بن‌ احمد مدنی‌، الدرجات‌ الرفیعه فی‌ طبقات‌ الشیعه، قم‌ ۱۳۹۷؛
(۳۲) مسعودی‌، مروج‌ (بیروت‌)؛
(۳۳) یحیی‌بن‌ شرف‌ نووی‌، تهذیب‌ الاسماء و اللغات‌، مصر: اداره الطباعه المنیریه، ) بی‌تا. (، چاپ‌ افست‌ تهران‌ ) بی‌تا. (؛
(۳۴) احمدبن‌ عبدالوهاب‌ نویری‌، نهایه الارب‌ فی‌ فنون‌ الادب‌، قاهره‌ ) ۱۹۲۳ ] ـ۱۹۹۰؛
(۳۵) محمدبن‌ عمر واقدی‌، کتاب‌ المغازی‌ للواقدی‌ ، چاپ‌ مارسدن‌ جونز، لندن‌ ۱۹۶۶؛
(۳۶) یاقوت‌ حموی‌؛
(۳۷) یعقوبی‌، تاریخ‌ .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۰

زندگینامه جُبَیربن مُطْعِم بن عدیّ« از صحابه پیامبر اکرم و نسب شناس»

کنیه مشهور وی ابومحمد است ، اما ابوعدی نیز ذکر شده است ( رجوع کنید به ابن اثیر، ج ۱، ص ۳۹۷؛ ذهبی ، حوادث و وفیات ۴۱ـ۶۰ ه ، ص ۱۸۵). برخی او را از «المُؤَلَّفهِ قُلوبُهُم »، (یعنی غیر مسلمانانی که برای علاقه مند کردنشان به اسلام یا تازه مسلمانانی که برای دلگرم شدنشان ، به آنها سهمی از زکات پرداخت می شد)، به شمار آورده اند ( رجوع کنید به ابن قتیبه ، ص ۱۲۳ـ ۱۲۴، ۱۴۹؛ ابن حزم ، ۱۹۵۰، ص ۲۴۸) به گفته ابن عباس ، پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم در آستانه فتح مکه شأن او را بالاتر از آن دانست که مشرک باقی بماند و او را به همراه چند تن دیگر به اسلام آوردن ترغیب کرد ( رجوع کنید بهابن حزم ، ۱۴۱۲، ص ۷۷). نام مادر جبیر را، به اختلاف ، امّجُمیل بنت سعید از طایفه بنی عامربن لُؤَیّ (ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۲۳۲) و امّ حبیب بنت عاص بن اُمیه (ابن اثیر، همانجا) ضبط کرده اند.

جبیربن مطعم از مشرکانی بود که پس از جنگ بدر، به منظور نجات اسیران یا تعیین خونبهای آنان ، نزد پیامبر رفت (ابن عبدالبرّ؛ ابن اثیر، همانجاها). در آن حال پیامبر اکرم آیاتی از سوره طور را می خواند، که در قلب جبیر مؤثر افتاد و، به گفته خود او، برای اولین بار پرتوی از ایمان بر قلبش ، تابید (ابن اثیر، همانجا). چون پدر جبیر نزد پیامبر شأن و منزلت داشت ، پیامبر اکرم به جبیر فرمود اگر پدرت زنده بود و برای این اُسرا نزد من شفاعت می کرد، همه آنان را به او می بخشیدم (همانجا؛ مزّی ، ج ۴، ص ۵۰۷).

در جنگ اُحد جبیر غلام خود، وحشی بن حرب ، را به کشتن حمزه ، عموی پیامبر، ترغیب کرد و این اقدام را شرط آزادی او قرار داد (ابن اسحاق ، ص ۳۲۳). کینه جبیر از آن رو بود که حمزه عمویش ، را کشته بود (ابن هشام ، ج ۲، ص ۳۶۶، ج ۳، ص ۷۶).

زمان اسلام آوردن جبیر را در فاصله بین صُلح حُدَیْبیه و فتح مکه ، یعنی بین سالهای ششم تا هشتم (ابن قتیبه ، ص ۱۲۳؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۴۶۲)، یا سال فتح خیبر (ابن عبدالبرّ، همانجا) نوشته اند. جبیر، پس از ابوبکر، بیشترین دانش را به انساب قریش و عرب داشت و به گفته خودش ، این علم را از ابوبکر فرا گرفته بود (ابن عبدربّه ، ج ۵، ص ۳۸؛ ابن عبدالبرّ، همانجا).

به گفته برخی ، عمربن خطّاب هنگام رسیدگی به نسب نُعمان بن مُنذِر، از جبیر در این باره سؤال کرده است ( رجوع کنید بهجاحظ ، ج ۱، ص ۲۴۴؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا). خلیفه دوم ، جبیر را به منصب قضا منصوب و پس از مدتی او را عزل کرد ( رجوع کنید به خلیفه بن خیاط ، قسم ۱، ص ۱۵۶).

برخی مورخان ، جبیر را از جمله افرادی ذکر کرده اند که بر جنازه عثمان نماز گزارد و سپس او را به خاک سپرد ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۳، قسم ۱، ص ۵۴ ـ ۵۵؛ خلیفه بن خیاط ، قسم ۱، ص ۱۹۳). شیخ طوسی (ص ۱۴) او را جزو اصحاب رسول خدا می داند و ابن حِبّان (ج ۳، ص ۵۰) او را از ثقات شمرده است . خوئی (ج ۴، ص ۳۶) روایاتی را که بر اساس آنها جبیر از اصحاب خاص امام علی بن الحسین علیه السلام به شمار آمده ، با توجه به سال وفات جُبیر، ضعیف دانسته است .

از جمله راویان جبیر، سلیمان بن صُرَد خُزاعی ، عبدالرحمان بن اَزهر، و فرزندانِ جبیر (نافع و محمد) بوده اند (ابن ابی حاتم ، ج ۲، ص ۵۱۲؛ ابن اثیر، ج ۱، ص ۳۹۸؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا). در منابع رجالی شیعه ، فرزندان جبیر، محمد و حکیم ، از اصحاب امام سجاد به شمار آمده اند (برای نمونه رجوع کنید بهطوسی ، محمد و حکیم ، ص ۸۷، ۱۰۱؛تفرشی ، ج ۲، ص ۱۴۵، ج ۴، ص ۱۵۶). وفات جبیر را، به اختلاف ، در سال ۵۷، ۵۸ یا ۵۹ ذکر کرده اند ( رجوع کنید به خلیفه بن خیاط ، قسم ۱، ص ۲۷۲؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۲۳۳؛ابن اثیر، همانجا).



منابع :

(۱) ابن ابی حاتم ، کتاب الجرح و التعدیل ، حیدرآباد دکن ۱۳۷۱ـ ۱۳۷۳/ ۱۹۵۲ـ۱۹۵۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ عادل احمد رفاعی ، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۶؛
(۳) ابن اسحاق ، کتاب السیر و المغازی ، چاپ سهیل زکار، ( بی جا ) : دارالفکر، ۱۳۹۸/۱۹۷۸، چاپ افست ۱۳۶۸ ش ؛
(۴) ابن حبان ، کتاب الثقات ، حیدرآباد دکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/ ۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۵) ابن حجر عسقلانی ، الاصابه فی تمییزالصحابه ، چاپ علی محمد بجاوی ، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۶) ابن حزم ، اسماءالصحابه الرواه و مالکل واحدٍ من العدد ، چاپ کسروی حسن ، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۷) همو، جوامع السیره ، و خمس رسائل اخری ، چاپ احسان عباس و ناصرالدین اسد، ( قاهره ? ۱۹۵۰ ) ؛
(۸) ابن سعد (لیدن )؛
(۹) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۰) ابن عبدربّه ، العقد الفرید ، ج ۵، چاپ عبدالمجید ترحینی ، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۳؛
(۱۱) ابن قتیبه ، المعارف ، چاپ محمداسماعیل عبداللّه صاوی ، بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۰؛
(۱۲) ابن هشام ، السیره النبویه ، چاپ مصطفی سقا، ابراهیم ابیاری ، و عبدالحفیظ شلبی ، بیروت : داراحیاء التراث العربی ، ( بی تا. ) ؛
(۱۳) مصطفی بن حسین تفرشی ، نقدالرجال ، قم ۱۴۱۸؛
(۱۴) عمروبن بحر جاحظ ، البیان والتبیین ، چاپ حسن سندوبی ، قاهره ۱۳۵۱/۱۹۳۲؛
(۱۵) خلیفه بن خیاط ، تاریخ خلیفه بن خیاط ، روایه بقی بن مَخلَد، چاپ سهیل زکار، دمشق ۱۹۶۷ـ ۱۹۶۸؛
(۱۶) خوئی ؛
(۱۷) محمدبن احمد ذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام ، چاپ عمر عبدالسلام تدمری ، حوادث و وفیات ۴۱ـ۶۰ ه ، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۱۸) محمدبن حسن طوسی ، رجال الطوسی ، نجف ۱۳۸۰/۱۹۶۱، چاپ افست قم ( بی تا. ) ؛
(۱۹) یوسف بن عبدالرحمان مزّی ، تهذیب الکمال فی اسماءالرجال ، ج ۴، چاپ بشار عواد معروف ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳٫

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۹

زندگینامه جَدّبن قیس

 کنیه اش ابوعبداللّه و ابووهْب ، صحابی انصاری از طایفه بنی سَلِمه . وی پسرعموی بَراءبن معروربن صَخر * ، و رئیس قبیله خود و شخصی متمول و بخیل بود (واقدی ، ج ۲، ص ۵۹۱، ج ۳، ص ۹۹۲؛ ابن هشام ، ج ۲، ص ۱۰۴). نام او را در زمره منافقان آورده اند ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۳، قسم ۲، ص ۱۱۲؛ ابن حبیب ، ص ۴۶۹).

در چندین غزوه از غزوات پیامبر شرکت داشت (ابن سعد، همانجا). در حدیبیه ، هنگامی که اصحاب بر سر چاهی کم آب توقف کردند، او و چند تن دیگر از منافقان از بیهودگی این سفر سخن گفتند. او قسم خورد که حتی قصد عمره نداشته و احرام نبسته و صرفاً مردم قبیله اش را همراهی کرده است .

وقتی گفته های او را برای پیامبر اکرم نقل کردند، ایشان پسر جدّبن قیس ، عبداللّه ، را که از مجاهدان بدر و احد بود، بهتر از پدرش برشمرد. پیامبر او را از سیادت بنی سلمه ، که از زمان جاهلیت از آن او بود، عزل کرد و بِشربن بَراء * را به جای او نشاند (واقدی ، ج ۲، ص ۵۹۰ ـ ۵۹۱).

بخاری (ص ۷۱) و ابن حبان (ج ۳، ص ۶۴) عَمروبن جَموح * را جانشین جدّبن قیس ذکر کرده اند. حسان بن ثابت نیز، به مناسبت جانشینی بِشر، در ذم جدّبن قیس و مدح بِشر شعری سرود ( رجوع کنید به حسان بن ثابت ، ج ۱، ص ۴۶۰ـ۴۶۱؛ نیز رجوع کنید به واحدی نیشابوری ، ص ۱۶۷).

هنگامی که پیامبر قصد عزیمت به تبوک کرد، جدّبن قیس را به شرکت در جنگ فرا خواند، ولی او به بهانه نگرانی از افتادن در فتنه زنان رومی ، از حضور در جنگ عذر خواست و پیامبر به جذام (۱)او رخصت داد. نزول آیه ۴۹ سوره توبه (“و مِنْهُم مَن یقول ائذن لی و لا تفتنی”، یکی از آنها می گوید به من اجازه بده و مرا به فتنه نینداز) درباره او، مشهور است (ر.ک.ب: واقدی، ج۳، ص۹۹۳، ۱۰۲۳، ۱۰۶۳؛ طبری، ذیل آیه).

همچنین در روایتی آمده که او پس از کسب اجازه از پیامبر، به آن حضرت وعده کمک مالی داد که ظاهراً آیه ۵۳ سوره توبه در پاسخ به این گفته او نازل شده است (ر.ک.ب: طبری، ذیل آیه). عبداللٌه بن جدٌاز کار پدرش بسیار خشمگین شد و این عمل او را حاکی از نفاق دانست (واقدی ، ج ۳، ص ۹۹۳).

با این حال ، جدّبن قیس دیگران را نیز به سبب گرما و سختی ، از رفتن به جنگ نهی می کرد و ازاین رو گفته شده که آیات ۸۱ و ۸۲ سوره توبه نیز در شأن او نازل شده ( رجوع کنید بهواقدی ، ج ۳، ص ۹۹۳، ۱۰۶۹)، اما طبری (ذیل همین آیه ها) به نام وی تصریح نکرده است . در روایتی از قتاده آمده است که برخی منافقان ، از جمله جدّبن قیس ، به گناه خویش اعتراف کردند و پیامبر نیز توبه ایشان را پذیرفت ، اماآنان درخواست تطهیر اموالشان راداشتندکه آیات ۱۰۲ و ۱۰۳ سوره توبه در این باره نازل شد و دستور داد که از ایشان صدقه (زکات ) گرفته شود

(همان ، ذیل همین آیه ها). در برخی روایات شیعی طراحی توطئه قتل امام علی علیه السلام در زمان پیامبر، به جدّبن قیس و عبداللّه بن اُبَیّ نسبت داده شده است ، که البته ناکام ماند ( رجوع کنید بهبحرانی ، ج ۱، ص ۴۸۲ـ۴۸۴؛ مجلسی ، ج ۴۲، ص ۳۱ـ۳۲).

بر اساس روایتی از جابربن عبداللّه انصاری ، جدّبن قیس او را به همراه هفتاد تن از انصار به عقبه برد تا با پیامبر بیعت کنند ( رجوع کنید به طبرانی ، ج ۲، ص ۱۸۶؛ قس ابن حجر عسقلانی ، ج ۷، ص ۱۷۳، که حضور وی را در عقبه بعید دانسته ، زیرا او در آن زمان اسلام نیاورده بوده است ).

ظاهراً او در اواخر عمر از نفاق توبه کرد و رفتار خویش را اصلاح نمود و در ایام خلافت عثمان از دنیا رفت ( رجوع کنید به واقدی ، ج ۲، ص ۵۹۱؛ ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۲۶۶ـ۲۶۷).



منابع :

(۱) ابن حبان ، کتاب الثقات ، حیدرآباددکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن حبیب ، کتاب المحبّر ، چاپ ایلزه لیشتن شتتر، حیدرآباد دکن ۱۳۶۱/۱۹۴۲، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۳) ابن حجر عسقلانی ، فتح الباری : شرح صحیح البخاری ، بیروت : دارالمعرفه ، ( بی تا. ) ؛
(۴) ابن سعد (لیدن )؛
(۵) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، بیروت ۱۴۱۲/ ۱۹۹۲؛
(۶) ابن هشام ، السیره النبویه ، چاپ مصطفی سقا، ابراهیم ابیاری ، و عبدالحفیظ شلبی ، بیروت : داراحیاء التراث العربی ، ( بی تا. ) ؛
(۷) هاشم بن سلیمان بحرانی ، مدینه معاجزالائمه الاثنی عشر و دلائل الحجج علی البشر ، ج ۱، چاپ عزه اللّه مولائی همدانی ، ( بی جا ) : مؤسسه المعارف الاسلامیه ، ۱۴۱۳؛
(۸) محمدبن اسماعیل بخاری ، الادب المفرد ، چاپ محمد فؤاد عبدالباقی ، بیروت ۱۴۰۹؛
(۹) حسان بن ثابت ، دیوان ، چاپ ولید عرفات ، لندن ۱۹۷۱؛
(۱۰) سلیمان بن احمد طبرانی ، المعجم الکبیر ، چاپ حمدی عبدالمجید سلفی ، چاپ افست بیروت ۱۴۰۴ـ ? ـ۱۴۰؛
(۱۱) طبری ، جامع ؛
(۱۲) مجلسی ؛
(۱۳) علی بن احمد واحدی نیشابوری ، اسباب النزول الا´یات ، قاهره ۱۳۸۸/ ۱۹۶۸؛
(۱۴) محمدبن عمر واقدی ، کتاب المغازی للواقدی ، چاپ مارسدن جونز، لندن ۱۹۶۶٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۹

زندگینامه ثابت بن عَجلان انصاری

 از صِغار تابعین یا از شخصیتهای پس از تابعین یعنی اَتْباع تابعین (ابن حِبّان ، ج ۶، ص ۱۲۵؛ ابن حَجَر عَسقَلانی ، ۱۴۱۸، ص ۵۵۵). از تاریخ زندگی او اطلاع موثق و دقیقی در دست نیست . برخی وی را حِمْصی و شامی خوانده اند ( رجوع کنید به ذهبی ، ج ۱، ص ۳۶۴؛ ابن حجرعسقلانی ، ۱۴۱۳، ج ۱، ص ۱۴۶).

برخی نیز او را از مردم ارمنستان دانسته اند ( رجوع کنید به مِزّی ، ج ۴، ص ۳۶۴؛ ابن حجر عسقلانی ، ۱۴۱۵، ج ۱، ص ۵۵۳). به گفته مرزبانی ، ثابت از شعرای شیعه بوده (ص ۴۵) و در صفّین شهید شده است (همان ، مقدمه امینی ، ص ۲۲)، اما اگر او را از اتباع تابعین بدانیم ، این نظر چندان پذیرفتنی نیست .

تابعین مشهوری که ثابت از ایشان روایت کرده است عبارت اند از:

حسن بصری ،

سعیدبن جُبَیر،

سعیدبن مُسَیِّب ،

عامر شَعْبی ،

ابن ابی مُلَیْکَه ،

عطاءبن ابی رباح ،

عِکْرِمه بن خالد مخزومی ،

مجاهدبن جَبْرمکی ،

محمدبن سیرین و

محمدبن مسلم بن شهاب زُهْری (ابن عساکر، ج ۳، ص ۳۷۱؛ مزّی ، همانجا).

برخی روایت کنندگان از وی عبارت اند از:

اسماعیل بن عیّاش ،

بَقیّه بن الولید،

سُویدبن عبدالعزیز،

عبدالملک بن محمد صَنعانی و

عتّاب بن بشیر (بخاری ، ۱۴۰۷، ج ۲، جزء ۱، قسم ۲، ص ۱۶۶؛ مزّی ، ج ۴، ص ۳۶۵).

برخی از رجال شناسان گفته اند که ثابت بن عجلان ، انس بن مالک (متوفی ۹۱)، یکی از کهنسال ترین صحابیان رسول خدا، را درک کرده ( رجوع کنید به ابن ابی حاتم ، ج ۲، ص ۴۵۵؛ ذهبی ، ج ۱، ص ۳۶۵) و از او حدیث شنیده بود (ابن ابی حاتم ، همانجا). ابن حبّان این خبر را مردود دانسته است (همانجا).

در باره وثاقت ثابت بن عجلان در منابع رجالی ، آرای گوناگونی بیان شده است . بنا بر گزارشی از ابن عساکر (ج ۳، ص ۳۷۲)، احمدبن حنبل در پاسخ پرسش فرزندش عبداللّه در باره وثاقت ثابت بن عجلان ، سکوت اختیار کرد و مزّی (همانجا) سکوت احمدبن حنبل را حاکی از تردید وی در این باب دانسته است . به نظر حافظ عبدالحق نیز استناد به احادیث وی نادرست است (به نقل ذهبی ، همانجا). عقیلی (سفر ۱، ص ۱۷۶) نیز معتقد است که در حدیث نباید از ثابت پیروی شود. از سوی دیگر، یحیی بن مَعین و نَسایی (صاحب سنن ) او را توثیق کرده اند (به نقل ذهبی ، ج ۱، ص ۳۶۴ـ ۳۶۵).

به عقیده ابن ابی حاتِم (همانجا)، ثابت بن عجلان فردی صالح الحدیث بوده است . در مجموع می توان نتیجه گرفت که روایات وی در صورتی قابل استناد است که با احادیث راویان ثقه مخالفتی نداشته باشد و در غیر این صورت ، روایاتش به دلیل نادر یا غریب بودن مردود تلقی می شود ( رجوع کنید بهابن حجر عسقلانی ، ۱۴۱۵، همانجا).

در کتب حدیث و جوامع روایی موجود، احادیث چندانی از او گزارش نشده است ( رجوع کنید بهابن عَدیّ، ج ۲، ص ۳۰۲؛ذهبی ، ج ۱، ص ۳۶۵). بخاری در ا۵۸لصحیح (ج ۶، ص ۲۳۱) یک حدیث (نیز رجوع کنید به ابن حجر عسقلانی ، ۱۴۱۸، ص ۵۵۵ ـ ۵۵۶) و ابن عدیّ (ج ۲، ص ۳۰۱ـ ۳۰۲) سه حدیث از وی نقل کرده است (نیز رجوع کنید به ذهبی ، ج ۱، ص ۳۶۴).ابوداوود (ج ۲، ص ۲۱۲)، نسائی (ج ۷، ص ۱۷۸) و ابن ماجه (ج ۱، ص ۵۰۹) نیز در سنن خود احادیثی به نقل از ثابت بن عجلان آورده اند (نیز رجوع کنید به مزّی ، ج ۴، ص ۳۶۶).



منابع :
(۱) ابن ابی حاتم ، کتاب الجرح والتعدیل ، حیدرآباد دکن ۱۳۷۱ـ۱۳۷۳/ ۱۹۵۲ـ۱۹۵۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن حبّان ، کتاب الثقات ، حیدرآباد دکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛ابن حجرعسقلانی ، تقریب التهذیب ، چاپ مصطفی

(۳) عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۴) همو، کتاب تهذیب التهذیب ، چاپ صدقی جمیل عطار، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۵) همو، هدی الساری : مقدمه فتح الباری ، چاپ عبدالعزیزبن عبداللّه بن باز و محمد فؤاد عبدالباقی ، بیروت ۱۴۱۸/۱۹۹۷؛
(۶) ابن عدیّ، الکامل فی ضعفاءالرجال ، چاپ عادل احمد عبدالموجود و علی محمد معوّض ، بیروت ۱۴۱۸/ ۱۹۹۷؛
(۷) ابن عساکر، تهذیب تاریخ دمشق الکبیر ، چاپ عبدالقادر بدران ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۸) ابن ماجه ، سنن ابن ماجه ، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۹) سلیمان بن اشعث ابوداوود، سنن ابی داود ، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۱۰) محمدبن اسماعیل بخاری ، صحیح البخاری ، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۱۱) همو، کتاب التاریخ الکبیر ، ( بیروت ? ۱۴۰۷/۱۹۸۶ ) ؛
(۱۲) محمدبن احمد ذهبی ، میزان الاعتدال فی نقدالرجال ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ۱۹۶۳ـ۱۹۶۴، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۳) محمدبن عمرو عقیلی ، کتاب الضعفاءالکبیر ، چاپ عبدالمعطی امین قلعجی ، بیروت ۱۴۰۴/ ۱۹۸۴؛
(۱۴) محمدبن عمران مرزبانی ، اخبار شعراءالشیعه ، چاپ محمدهادی امینی ، بیروت ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۱۵) یوسف بن عبدالرحمان مِزّی ، تهذیب الکمال فی اسماءالرجال ، ج ۴، چاپ بشارعواد معروف ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۶) احمدبن علی نسائی ، سنن النسائی ، استانبول ۱۴۰۱/ ۱۹۸۱٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۹ 

زندگینامه ثعلبه بن حاطِب انصاری

ثعلبه بن حاطِب انصاری ، صحابی پیامبر، که در غزوه بدر و احد شرکت داشت (ابن سعد، ج ۳، قسم ۲، ص ۳۲؛ ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۲۱۰). تاریخ تولد و وفات وی معلوم نیست . برخی وفاتش را در زمان خلافت عمر و برخی دیگر در دوره عثمان ذکر کرده اند ( رجوع کنید به طبری ، ج ۱۰، ص ۱۹۰؛ ابن عبدالبرّ، همانجا؛ طوسی ، ص ۱۱؛ ابن اثیر، ج ۱، ص ۲۳۷).

به نوشته مفسران ، آیات ۷۵ و ۷۶ سوره توبه در شأن وی نازل شده است ( رجوع کنید به طبری ؛ طبرسی ، ذیل همین آیه ها). ثعلبه بارها از پیامبر خواسته بود تا برای افزونی ثروتش دعا کند، اماپیامبر امتناع می کرد تا اینکه ثعلبه با پیامبر پیمان بست که اگر خداوند مالی نصیبش کند، حق فقیران و مستمندان را بپردازد.

پیامبر دعا کرد و گوسفندان ثعلبه زیاد شد تا آنجا که وی ناگزیر برای نگهداری آنها به خارج از مدینه منتقل شد، ازاین رو دیگر نتوانست در نماز جماعت شرکت کند و تنها در نماز جمعه حاضر می شد، اما به مرور زمان آن را نیز ترک کرد. با نزول آیه ۱۰۳ سوره توبه و واجب شدن زکات ، پیامبر دو تن را برای گرفتن زکات نزد ثعلبه فرستاد، اما وی از پرداخت آن خودداری کرد و آن را جزیه دانست

این امر سبب آزردگی رسول خدا شد، در این هنگام آیات مذکور نازل شدند. ثعلبه چون شنید که در باره او آیه نازل شده است ، با صدقات نزد پیامبر رفت ، اما آن حضرت صدقه اش را نپذیرفت و فرمود که خداوند مرا از پذیرش صدقه از تو منع کرده است . نقل شده است که ثعلبه ، پس از وفات پیامبر، زکات اموالش را نزد خلفا برد، آنان به پیروی از پیامبر زکات او را نپذیرفتند (طبری ، همانجا؛ طبرسی ، ج ۵، ص ۸۱ ـ۸۲)، ازاین رو قَتاده بن دِعامه (محدّث نامدار قرن دوم ) و سعیدبن جُبَیر (فقیه تابعی ، اواخر قرن اول )، ثعلبه را «مانع الصدقه » خوانده اند. مقریزی (ج ۱، ص ۴۵۳، ۴۸۰، ۴۸۲) ثعلبه و چهار تن دیگر را از اصحاب مسجد ضِرار و در زمره منافقان ذکر کرده است .



منابع :
(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، قاهره ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، چاپ افست بیروت ، ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن سعد (لیدن )؛
(۳) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ( ۱۳۸۰/ ۱۹۶۰ ) ؛
(۴) طبرسی ؛
(۵) طبری ، جامع ؛
(۶) محمدبن حسن طوسی ، رجال الطوسی ، نجف ۱۳۸۰/ ۱۹۶۱؛
(۷) احمدبن علی مقریزی ، امتاع الاسماع ، ج ۱، چاپ محمودمحمد شاکر، ( قاهره ) : لجنه التألیف و الترجمه و النشر، ( بی تا. ) .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۹

زندگینامه ثَوْبان بن بُجدُد (متوفی۵۴ه ق)

ثَوْبان بن بُجدُد ، محدّث و از صحابیان پیامبر اکرم .کنیه ثوبان ابوعبداللّه بود. برخی او را اهل سِراه (مکانیبین مکه و یمن ) و برخی اهل حِمیَر دانسته اند (ابن عبدالبَرّ،ج ۱، ص ۲۱۸؛ ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۱۶۸). نام پدرش را بُجْدُد و نیز جَحْدَر ثبت کرده اند (ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۱۶۶؛ ابن اثیر، ج ۱، ص ۲۴۹؛ ابن حَجَر عَسقَلانی ، ۱۴۱۵، ج ۱، ص ۵۷۳؛ صنعانی ، ج ۱، ص ۱۲۴).

اما زرکلی (ج ۲، ص ۱۰۲) یجدد ذکر کرده است . پیامبر اکرم او را خرید و سپس آزاد کرد و او را در بازگشت به دیار خود یا ماندن نزد پیامبر مختار کرد. ثوبان نزد پیامبر ماند و تا هنگام رحلت پیامبر پیوسته در رکاب ایشان بود (ابن اثیر، همانجا). وی پس از رحلت پیامبر به شام رفت . مدتی در رَمْلَه و مصر به سر برد و سرانجام در حِمْص اقامت گزید. او در ۴۴، و به نقلی در ۵۴، در زمان خلافت معاویه ، در همان شهر درگذشت (ابن حبان ، ج ۳، ص ۴۸؛ ابن عبدالبرّ، همانجا؛ ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۱۶۹؛ ابن اثیر، همانجا؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۲۰۴).

ثوبان از پیامبر ۱۲۸ حدیث نقل کرده (زرکلی ، همانجا)و جماعتی از تابعین ، مانند شدّادبن أوس انصاری ، جُبَیْربن نُفَیْر حَضْرَمی ، ابوادریس خَولانی ، ابوسلام أسود حبشی و ابواسماء رَحْبی ، از او روایت کرده اند (ابن عبدالبرّ، همانجا؛ ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۱۶۶؛ ابن اثیر، همانجا). بخاری و مسلم و دیگر مشایخ بزرگِ حدیث نیز در نوشته های خود، احادیثی از وی نقل کرده اند (ابن کثیر، ج ۴، ص ۶۲۱). ابونُعَیم اصفهانی (متوفی ۴۳۰؛ ج ۱، ص ۱۸۰ـ۱۸۳) او را از عارفان اهل بصیرت دانسته است .



منابع :
(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، قاهره ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن حبان ، کتاب الثقات ، حیدرآباد دکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/ ۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛ابن حجر عسقلانی ، کتاب الاصابه فی تمییز الصحابه ، مصر ۱۳۲۸، چاپ

(۳) افست بیروت ( بی تا. ) ؛همو، کتاب تهذیب التهذیب ، چاپ صدقی

(۴) جمیل عطار، بیروت ۱۴۱۵/ ۱۹۹۵؛ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی

(۵) معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ( ۱۳۸۰/ ۱۹۶۰ ) ؛ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق ، چاپ علی شیری ، بیروت ۱۴۱۵ـ

(۶) ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۰؛ابن کثیر، السیره النبویه ، چاپ مصطفی

(۷) عبدالواحد، قاهره ۱۳۸۳ـ۱۳۸۶/ ۱۹۶۴ـ۱۹۶۶، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۸) احمدبن عبداللّه ابونعیم ، حلیه الاولیاء و طبقات الاصفیاء ، بیروت ۱۳۸۷/ ۱۹۶۷؛
(۹) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۹۹؛
(۱۰) محمدبن اسماعیل صنعانی ، سُبُل السلام : شرح بلوغ المرام من جمع ادله الاحکام ، چاپ فواز احمد زمرلی و ابراهیم محمد جمل ، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۴٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۹ 

زندگینامه جارودبن مُعَلّی

جارودبن مُعَلّی ‘ ، بِشربن عَمروبن حَنَش بن مُعَلّی ‘ عَبدی ، صحابی پیامبر و بزرگ قبیله عبدالقیس * ، که در سال نهم یا دهم در مدینه به حضور پیامبر اکرم رسید و اسلام آورد. جارود را لقب وی دانسته ( رجوع کنید به ابن حِبّان ، ۱۴۰۸، ص ۷۰؛ سمعانی ، ج ۴، ص ۱۳۵) و در باره سبب این لقب گذاری گفته اند که در سرزمینی که قبیله عبدالقیس در آن زندگی می کردند، نوعی بیماری پدید آمد که شترها را از بین می برد.

جارود با چند شتری که برایش باقی مانده بود، نزد داییهای خود که از قبیله بنی هند، شاخه ای از قبیله بنی شیبان ( بنی شیبان شاخه ای از قبیله بکربن وائل ) بودند  رفت . بیماری به شترهای آنان نیز سرایت کرد و شترها از میان رفتند، از این رو وی را جارود (محروم کننده ) لقب دادند ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۵، ص ۴۰۷ـ ۴۰۸؛ ابن قتیبه ، ص ۳۳۸؛ ابن عساکر، ج ۶۰، ص ۲۸۴). برخی منابع متأخرتر، سبب این لقب گذاری را آن دانسته اند که جارود در روزگار جاهلیت به قبیله بکربن وائل * حمله کرد و بر آنان پیروز شد و خلع سلاحشان کرد ( رجوع کنید به ابن اثیر، ۱۴۱۷، ج ۱، ص ۳۸۳؛ذهبی ، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ ه ، ص ۲۳۹).

نیای بزرگ جارود را علاء ( رجوع کنید به بخاری ، ج ۲، جزء ۱، قسم ۲، ص ۲۳۶؛ابن ماکولا، ج ۶، ص ۱۳۴) و نُعمان ( رجوع کنید بهخلیفه بن خیاط ، ۱۹۶۷، ص ۶۱، ۱۸۵) خوانده اند، اما ابن حِبّان (۱۳۹۳ـ۱۴۰۳، ج ۳، ص ۵۹) معلّی ‘ را درست دانسته است . در پاره ای روایات ( رجوع کنید به ابن عساکر، ج ۶۰، ص ۲۸۱) نام جارود را مُطرّف نوشته اند. انتساب جارود به نیای بزرگ وی معلّی ‘ ( رجوع کنید بهابن حِبّان ، ۱۴۰۸، همانجا)، یا حذف بِشر از نام وی (مثلاً جارودبن عمروبن … رجوع کنید به ابن هشام ، ج ۴، ص ۲۲۱) و هم ضبط نام نیای اعلای وی به صورت علاء یا یعلی در بعضی نُسخ (مثلاً طوسی ، ص ۳۴)، برخی مؤلفان را به این اشتباه انداخته است که جارودبن عمروبن حَنَش بن یَعلی ‘ عبدی و جارودبن مُعلّی ‘ دو شخص بوده اند ( رجوع کنید به همانجا؛قس تُستری ، ج ۲، ص ۵۵۲ ـ۵۵۴).

کُنیه جارودبن معلّی ‘ را، به اختلاف ، ابومُنذِر ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۷، قسم ۱، ص ۶۱)، ابوعَتّاب (خلیفه بن خیاط ، ۱۹۶۷، همانجاها)، ابوغیاث (بخاری ، همانجا) و ابوالحَکَم (ابن عساکر، همانجا) ذکر کرده اند. نسبت وی به عبدی نیز به سبب انتساب او به نیای اعلایش عبدالقیس ، از سران قبایل عدنانی ، است (سمعانی ، همانجا). مادر جارود بن معلّی ‘، دَرْمَکه / دریمکه دختر رُوَیم بن یزید، از بنی شیبان بود (ابن سعد؛خلیفه بن خیاط ، ۱۹۶۷، همانجاها؛ابن ابی الحدید، ج ۱۸، ص ۵۶؛قس ابن عساکر، ج ۶۰، ص ۲۸۴؛رمله دختر رویم ).

جارودبن معلّی ‘ در روزگار جاهلیت از اَشراف و بر دین مسیحیت بود (ابن سعد، ج ۵، ص ۴۰۸؛ابن عساکر، ج ۶۰، ص ۲۸۳ـ ۲۸۵). برخی روایات تعریض آمیز، جارود را کافری (عِلج ) ایرانی دانسته اند که از جزیره ابن کاوان به ساحل دریا آمد و خود را به عبدالقیس منتسب ساخت و چندی بعد خواهرش به ازدواج یکی از بزرگان فارس ، مُکَعْبِر، در آمد ( رجوع کنید به طبری ، ج ۶، ص ۱۵۴).

به روایت محمدبن اسحاق ، جارودبن معلّی ‘ به تفسیر و تأویل کتب ، معرفت داشت و به سیرت و سخنان ایرانیان آگاه بود. وی فلسفه و طب می دانست و زیرک ، ادیب ، خوش سیما و توانگر بود ( رجوع کنید به ابن کثیر، ج ۱، ص ۱۴۴). بر اساس پاره ای روایات ( رجوع کنید به شمس شامی ، ج ۶، ص ۳۰۳ـ۳۰۴)، جارودبن معلّی ‘ با افرادی همچون سَلَمه بن عیاض اسدی ، که در جاهلیت بر کیش حنیفیت بود، ارتباط داشت و به اتفاق وی نزد پیامبر اکرم رسید و پیامبر آنان را از سؤالاتی که در ذهن داشتند، خبر داد و آنان ایمان آوردند.

نخستین دیدار جارودبن معلّی ‘ را با پیامبر اسلام ، برخی منابع در سال نهم یا سَنَه الوُفود ( رجوع کنید به ابن هشام ، ج ۴، ص ۲۲۱؛خلیفه بن خیاط ، ۱۹۶۷ـ ۱۹۶۸، قسم ۱، ص ۶۵) و برخی دیگر در سال دهم پس از هجرت ( رجوع کنید به طبری ، ج ۳، ص ۱۳۶؛ذهبی ، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ ه ، ص ۲۳۹) نوشته اند. جارودبن معلّی ‘ با هیئتی از قبیله عبدالقیس از بحرین به مدینه رفت و به حضور پیامبر اکرم رسید. پیامبر وی را به اسلام دعوت کرد و در پاسخ جارود که از پیامبر خواست در مقابل وانهادن مسیحیت و گرویدن به اسلام ، ضامن دین او گردد، فرمود من ضمانت می کنم که خداوند تو را به بهتر از آن راهنمایی کرده است .

پیامبر همچنین به وی توصیه کرد برای رفتن به سرزمین خویش ، شترهای سرگردان و بی صاحب بین راه را سوار نشود. جارود و هیئت همراه وی مسلمان شدند. پیامبر وی را گرامی داشت و او را سرور قومش کرد. جارود، پس از آشنایی با تعالیم اسلامی ، نزد قوم خود بازگشت و آنان را به اسلام دعوت کرد، که همگی پذیرفتند (ابن هشام ، همانجا؛ابن سعد؛طبری ، همانجاها؛یعقوبی ، ج ۲، ص ۷۹؛ابن حبّان ، ۱۴۰۸، همانجا؛ابن عساکر، ج ۳، ص ۴۲۹ـ۴۳۱).

در منابع از جارودبن معلّی ‘ در شمار صحابه یاد شده است و گفته اند که وی تا بازپسین دم حیات اعتقادی نیکو و استوار به اسلام داشت ( رجوع کنید به طبری ، همانجا؛ابن ابی حاتم ، ج ۲، ص ۵۲۵). پاره ای اشعار باقی مانده از وی ، مؤید این مطلب است ( رجوع کنید بهصفدی ، ج ۱۱، ص ۳۵ـ۳۶؛ابن کثیر، همانجا).

جارود دوره جنگهای رِدَّه را درک کرد. پس از وفات پیامبر اکرم  که بسیاری از قبایل ، از اسلام رو گرداندند و به کیش اول خویش بازگشتند گروهی از مردم بحرین ، از جمله قبیله ربیعه ، نیز در سال یازدهم به رهبری غَرور (مَعرور) مُنذِربن نُعمان بن منذر از اسلام برگشتند اما جارود با جدّیت مسلمان ماند و عبدالقیس را از ارتداد نگاه داشت (واقدی ، ص ۲۲۴، ۲۳۰؛ابن سعد، ج ۵، ص ۴۰۸؛طبری ، ج ۳، ص ۳۰۱ـ۳۰۳).

در جنگهایی که میان قبیله عبدالقیس از یک سو و قبیله بکربن وائل به سالاری حُطَم بن ضُبَیْعه (بزرگ تیره بنی قَیس بن ثَعْلَبه ) در گرفت ، عبدالقیس شکست خوردند و به دژ جُواثا (در سرزمین هَجَر) رفتند. بکربن وائل که اکثر نیروهایشان ایرانی و شماری از آنان عرب بودند  این دژ را سخت محاصره کردند.

عبدالقیس از خلیفه یاری خواستند و او علاءبن عبداللّه حَضرَمی را به عنوان والی به بحرین فرستاد، جارود به دستور علاء، همراه عبدالقیس نزدیک اردوگاه حطم پیاده شد. علاء نیز با لشکر خویش مجاور هجر مستقر گردید. پس از یک ماه جنگ ، لشکر علاء پیروز شد، مرتدان شکست خوردند و حطم (سالار مشرکان ) کشته و منذربن نعمان اسیر شد (خلیفه بن خیاط ، ۱۹۶۷ـ ۱۹۶۸، قسم ۱، ص ۹۷ـ ۹۸؛طبری ، ج ۳، ص ۳۰۴ـ۳۱۰، هر دو ضمن حوادث سال ۱۱؛قس ذهبی ، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ ه ، ص ۷۳ـ۷۴، ضمن حوادث سال ۱۲ ؛نیز رجوع کنید به واقدی ، ص ۲۳۱ـ۲۵۱؛بلاذری ، ص ۸۳ ـ۸۴).

آنچه مسلّم است این است که جارودبن معلّی ‘ در زمان خلافت عمر (۱۳ـ۲۳)، هنگام فتح فارس ، در این سرزمین به شهادت رسیده است ( رجوع کنید به بخاری ، ج ۲، جزء ۱، قسم ۲، ص ۲۳۶)، اما روایات در باره تاریخ این رویداد متفاوت است . بر اساس روایت سیف بن عمر، در سال ۱۷ مسلمانان از بحرین به فارس حمله کردند. علاءبن حضرمی لشکر مسلمانان را بدون اذن عمر، از دریا گذراند. آنان تا اصطخر پیش رفتند.

مردم فارس به سرکردگی هیربد راه را بر آنان بستند و میان مسلمانان و کشتیهایشان حایل شدند. در جایی به نام طاووس جنگی سخت در گرفت و جارودبن معلّی ‘، که فرماندهی بخشی از لشکر مسلمانان را به عهده داشت ، رجزهایی خواند و جنگید تا کشته شد (طبری ، ج ۴، ص ۷۹ـ۸۰؛ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۵۳۸ ـ۵۳۹).

بنا بر پاره ای روایات ، جارودبن معلّی ‘ چندی پس از جنگهای ردّه و تأسیس شهر بصره در سال ۱۷، در آن شهر سکنا گزید ( رجوع کنید بهابن سعد، ج ۷، قسم ۱، ص ۶۱؛خلیفه بن خیاط ، ۱۹۶۷، ص ۱۷۴، ۱۸۵). روایتی دیگر نیز نشان می دهد که جارود چند سال پس از آن در قید حیات بوده است . گفته می شود در سال ۲۰ جارود بن معلّی ‘ از بحرین به مدینه آمد و نزد عمر برضد قُدامه بن مَظعون ، والی بحرین ، شهادت به شرب خمر داد. از این رو، عمر قدامه را از ولایت عزل کرد و او را حد زد ( رجوع کنید بهابن سعد، ج ۵، ص ۴۰۸ـ۴۰۹؛نیز رجوع کنید به ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۵۶۹).

افزون بر این ، به گزارش ابن سعد (ج ۵، ص ۴۰۹)، حَکم بن ابی العاص ، که گویا زیردست برادرش عثمان بن ابی العاص بوده است ( رجوع کنید به خلیفه بن خیاط ، ۱۹۶۷ـ ۱۹۶۸، قسم ۱، ص ۱۲۳، ۱۳۴)، جارود را به جنگ شهریگ (سهرک )، از شاهزادگان ساسانی ، فرستاد. جارود در سال ۲۰ در نبرد عَقَبه الطّین (جایی در فارس ) به شهادت رسید و از آن پس آنجا را عقبه الجارود نامیدند.

گزارش ابن سعد را با اندکی تفاوت ، منابع متأخرتر تکرار کرده اند، با این ملاحظه که تاریخ رویداد را سال ۲۱ دانسته اند ( رجوع کنید به خلیفه بن خیاط ، ۱۹۶۷ـ ۱۹۶۸، قسم ۱، ص ۱۴۵؛همو، ۱۹۶۷، ص ۶۱، ۱۸۵؛ابن عساکر، ج ۵۶، ص ۵۰۰؛ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۳، ص ۲۱؛ذهبی ، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ ه ، ص ۲۳۹ـ۲۴۰: در سال ۲۱ در روز فتح نهاوند به فرماندهی سردار عرب ، نعمان بن مُقَرِّن ).

با این حال ، بر پایه دسته ای دیگر از روایات ، که نخستین فتح شهر اصطخر را در سال ۲۳ نوشته اند، در این سال شهریگ شورش کرد و لشکری از فارسیان گرد آورد. لشکریان مسلمان به فرماندهی عثمان بن ابی العاص (یا برادرش حَکَم ) با لشکر فارس روبرو شدند. در هنگامه نبرد، لشکر جارودبن معلّی ‘ که فرماندهی میمنه سپاه اسلامی را برعهده داشت ، از هم گسیخت اما به زودی سپاه اسلام پیروز گشت و شهریگ و پسرش در جنگی سخت کشته شدند ( رجوع کنید به طبری ، ج ۴، ص ۱۷۶ـ۱۷۷؛ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۳، ص ۴۰ـ ۴۱).

بزرگان و علمای رجال ، شخصیت جارودبن معلّی ‘ را ستوده اند. امام علی علیه السلام ، ضمن نامه ای به پسر وی مُنذِر، جارود را فردی صالح خوانده ( رجوع کنید به نهج البلاغه ، نامه ۷۱) و ابن حِبّان (۱۳۹۳ـ۱۴۰۳، ج ۳، ص ۵۹) از وی در شمار ثقات صحابه یاد کرده است . جارود احادیثی از پیامبر اکرم روایت کرده است ( رجوع کنید به ذهبی ، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ ه ، ص ۲۳۹). ابومسلم جذمی از راویان اوست ( رجوع کنید به ابونعیم ، ج ۳، ص ۸۶ ـ ۸۷؛ابن اثیر، ۱۴۱۷، ج ۱، ص ۳۸۳).

ترمذی ، دارمی و احمدبن حنبل روایاتی را از جارودبن معلّی ‘ در ابواب فقهی نقل کرده اند ( رجوع کنید به ونسینک ، ج ۸، فهارس ، ص ۴۴) اما روایت راویانی همچون ابن سیرین (متوفی ۱۱۰) را از جارود باید مُرسَل یا از کسی غیرجارودبن معلّی ‘ عبدی دانست ( رجوع کنید به بخاری ، همانجا؛ابن حجرعسقلانی ، ج ۲، ص ۵۴؛قس ابن اثیر، ۱۴۱۷، ج ۱، ص ۳۸۳ـ ۳۸۴). شایستگی جارودبن معلّی ‘ نزد عمر چنان بود که وی گفت اگر از رسول خدا نشنیده بودم که خلافت جز در قریش نخواهد بود، خلافت را پس از خود به جارودبن بشربن معلّی ‘ وا می نهادم (ابن ابی الحدید، ج ۱۸، ص ۵۶، به نقل از مَعمَربن مثنّی ابوعبیده ، کتاب التاج ).

خاندان جارود از اشراف و بزرگان بصره به شمار می رفتند ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۷، قسم ۱، ص ۶۱؛ابن حزم ، ص ۲۹۶). از آن جمله ، منذربن جارود عبدی ، از اصحاب علی علیه السلام و در جنگ جمل از امرای لشکر امام بود و ریاست عبدالقیس را برعهده داشت (مفید، ص ۳۲۱؛ابن عساکر، ج ۶۰، ص ۲۸۳). امام علی ، منذر را به مأموریتی نزد معاویه فرستاد و چندی نیز او را به فرمانداری اصطخر منصوب کرد (ابن سعد، ج ۵، ص ۴۰۹؛ابن عساکر، ج ۶۰، ص ۲۸۱، ۲۸۴) اما بعداً که او را نا اهل یافت ، ضمن نامه ای وی را نکوهید و به مدینه فرا خواند و او را عزل و حبس و برایش غرامت مقرر کرد ( رجوع کنید بهنهج البلاغه ، همانجا؛یعقوبی ، ج ۲، ص ۲۰۳ـ۲۰۴؛ابن ابی الحدید، ج ۱۸، ص ۵۴).

منذربن جارود را بعدها عبیداللّه بن زیاد به حکومت ثَغر (نواحی مرزی ) هند فرستاد و منذر در سال ۶۱ یا ۶۲ در همانجا درگذشت (ابن سعد، همانجا؛قس بخاری ، همانجا؛ابن عساکر، ج ۶۰، ص ۲۸۵). عبداللّه بن جارود عبدی نیز از سوی سلیمان بن عبدالملک اموی (حک : ۹۶ـ۹۹) مدتی حاکم بصره شد (ابن عساکر، ج ۲۷، ص ۲۳۷ـ ۲۳۸). عبداللّه بن جارود سپس بر ضد حَجاج بن یوسف ثقفی (والی عراق ) شورید و در جنگ رُستَقُباد مغلوب او گردید و به دار آویخته شد (ابن قتیبه ، ص ۳۳۸ـ۳۳۹؛برای دیگر اعقاب جارود رجوع کنید به ابن سعد، ج ۵، ص ۴۰۹، ج ۷، قسم ۱، ص ۶۱؛ابن حزم ، همانجا).



منابع :
(۱) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه ، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم ، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن ابی حاتم ، کتاب الجرح و التعدیل ، حیدرآباد دکن ۱۳۷۱ـ۱۳۷۳/ ۱۹۵۲ـ۱۹۵۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۳) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ عادل احمد رفاعی ، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۶؛
(۴) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۵) ابن حبّان ، کتاب الثقات ، حیدرآباد دکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/ ۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۶) همو، مشاهیر علماء الامصار و اعلام فقهاء الاقطار ، چاپ مرزوق علی ابراهیم ، بیروت ۱۴۰۸/ ۱۹۸۷؛
(۷) ابن حجر عسقلانی ، تهذیب التهذیب ، بیروت ۱۴۰۴/ ۱۹۸۴؛ابن حزم ، جمهره انساب العرب ،

(۸) چاپ عبدالسلام محمدهارون ، قاهره ( ۱۹۸۲ ) ؛
(۹) ابن سعد (لیدن )؛
(۱۰) ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق ، چاپ علی شیری ، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ ۲۰۰۰؛
(۱۱) ابن قتیبه ، کتاب المعارف ، چاپ ثروت عکاشه ، قاهره ۱۹۶۹؛
(۱۲) ابن کثیر، السیره النبویه ، چاپ مصطفی عبدالواحد، قاهره ۱۳۸۳ـ۱۳۸۶/ ۱۹۶۴ـ ۱۹۶۶، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۳) ابن ماکولا، الاکمال فی رفع الارتیاب عن المؤتلف و المختلف من الاسماء و الکنی و الانساب ، چاپ عبدالرحمان بن یحیی معلمی یمانی ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۱ـ۱۴۰۶/ ۱۹۶۲ـ۱۹۸۶؛
(۱۴) ابن هشام ، السیره النبویه ، چاپ مصطفی سقا، ابراهیم ابیاری ، و عبدالحفیظ شلبی ، قاهره ۱۳۵۵/۱۹۶۳؛
(۱۵) احمدبن عبداللّه ابونعیم ، معرفه الصحابه ، چاپ محمد راضی بن حاج عثمان ، ریاض ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۶) محمدبن اسماعیل بخاری ، کتاب التاریخ الکبیر ، ( بیروت ? ۱۴۰۷/ ۱۹۸۶ ) ؛
(۱۷) بلاذری (لیدن )؛
(۱۸) تستری ؛
(۱۹) خلیفه بن خیاط ، تاریخ خلیفه بن خیاط ، روایه بقی بن مخلد، چاپ سهیل زکار، دمشق ۱۹۶۷ـ ۱۹۶۸؛
(۲۰) همو، کتاب الطبقات ، روایه موسی بن زکریا تستری ، چاپ اکرم ضیاء عمری ، بغداد ( ۱۹۶۷ ) ؛
(۲۱) محمدبن احمد ذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام ، چاپ عمر عبدالسلام تدمری ، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ ه ، بیروت ۱۴۱۷/ ۱۹۹۷؛
(۲۲) سمعانی ؛
(۲۳) محمدبن یوسف شمس شامی ، سبل الهدی و الرشاد فی سیره خیرالعباد ، چاپ عادل احمد عبدالموجود و علی محمد معوض ، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۲۴) صفدی ؛
(۲۵) طبری ، تاریخ (بیروت )؛
(۲۶) محمدبن حسن طوسی ، رجال الطوسی ، چاپ جواد قیومی اصفهانی ، قم ۱۴۱۵؛
(۲۷) علی بن ابی طالب (ع )، امام اول ، نهج البلاغه ، چاپ صبحی صالح ، قاهره ۱۴۱۱/ ۱۹۹۱؛
(۲۸) محمدبن محمد مفید، الجمل و النصره لسید العتره فی حرب البصره ، چاپ علی میرشریفی ، قم ۱۳۷۴ ش ؛
(۲۹) محمدبن عمر واقدی ، کتاب الرّده ، چاپ محمود عبداللّه ابوالخیر، عمان ?( ۱۴۱۱/ ۱۹۹۱ ) ؛
(۳۰) آرنت یان ونسینک ، المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی ، استانبول ۱۹۸۸؛
(۳۱) یعقوبی ، تاریخ .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۹ 

زندگینامه عبداللّه بن قُرْط ثُمالی

 عبداللّه بن قُرْط ، از صحابه پیامبر و امیر حِمْص در صدر اسلام . وی پیش از اسلام و به احتمال بسیار در سکونتگاه بنی ثُماله (واقع در حوالی یمن )، یکی از طوایف تابع قبیله بزرگ اَزْد در عربستان ، به دنیا آمد. نسبش به ثُماله (نام دیگرش عَوْف ) بن اَسلَم بن اَحجَر و از وی تا نصربن اَزد می رسد و از این رو او را ثُمالی اَزْدی نیز گفته اند (خلیفه بن خیاط ، ص ۱۱۴، ۳۰۵؛ ابن حزم ، ۱۹۸۲، ص ۳۷۷، ۴۷۳).

نام وی در عصر جاهلیت شیطان بود اما پس از اینکه مسلمان شد، پیامبر اکرم نامش را به عبداللّه تغییر داد (ابونُعَیم ، ج ۳، ص ۲۲۴؛ ابن عساکر، ج ۳۲، ص ۷).مورخان و تراجم نویسان کوچک ترین اشاره ای به اوایل زندگی ثمالی نکرده اند، اما به نظر می رسد که وی در جوانی در سرزمین بنی ثماله به پرورش و نگهداری شتر مشغول بوده است ( رجوع کنید به ابن عساکر، ج ۳۲، ص ۱۲ـ۱۳).

ثمالی فقط یک حدیث از رسول اکرم نقل کرده است ( رجوع کنید بهخلیفه بن خیاط ، ص ۱۱۴؛ بخاری ، ج ۵، جزء ۳، قسم ۱، ص ۳۴ـ ۳۵؛ ابن حزم ، ۱۴۱۲، ص ۳۰۵). برخی از شاگردان ثمالی نیز از وی حدیث نقل کرده اند ( رجوع کنید به مِزّی ، ج ۱۵، ص ۴۴۴؛ ذهبی ، حوادث و وفیات ۴۱ـ۶۰ ه ، ص ۲۶۰).

در عصر فتوحات اسلامی ، قبیله عبداللّه یکی از قبایل یمنی سپاه اسلام بود و عبداللّه نیز به همراه برخی از صحابه پیامبر اکرم و سپاهیان اسلام روانه شام شد و در فتوحات روم شرکت کرد، آنگاه در دمشق و سپس در حِمْص سکنا گزید؛ از این رو، وی را از صحابیان ساکن شام شمرده اند ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۷، ص ۳۸۴، ۴۱۵؛ ابونعیم ، همانجا؛ ابن عساکر، ج ۳۲، ص ۵، ۸ ـ۹، ۱۳).

ثمالی در فتح دمشق (سال ۱۴) و نبرد یَرْموک (سال ۱۵) نیز شرکت کرد و از امرای سپاه بود (بلاذری ، ص ۱۲۳، ۱۳۷؛ ابن عساکر، ج ۳۲، ص ۵، ۷؛ ابن اثیر، ج ۳، ص ۳۶۴). پس از اینکه سپاهیان اسلام در سال ۱۵ حمص را فتح کردند، دو بار (طی سالهای ۱۶ تا ۱۸) از سوی ابوعبیده بن جرّاح به حکومت حمص رسید (ابن عبدالبَرّ، ج ۳، ص ۹۷۸؛ مزّی ، همانجا؛ خوری ، قسم ۲، ص ۴۱، ۴۷، ۵۰). در مرتبه نخست ، جانشین حبیب بن مَسْلَمه ، نخستین والی حمص پس از فتح آن ، شد اما چندی بعد، برکنار و عُبَاده بن صامت انصاری والی حمص گردید. بار دوم پس از عزل عباده ، والی حمص شد و همچنان کارگزار حمص ماند تا اینکه ابوعبیده بن جراح وفات یافت (ابن عساکر، ج ۳۲، ص ۱۰، ۱۲ـ۱۳).

ثمالی در آغاز حکومتش بر حمص جایگاهی بلند برای جلوس خود ساخت . این کار باعث خشم شدید عمربن خطاب ، خلیفه دوم شد. خلیفه فرستاده ای به حمص روانه کرد تا آن جایگاه را بسوزاند و وقتی ثمالی به مدینه آمد، خلیفه وی را سه روز در زیر آفتاب زندانی و به شدت تنبیه کرد، ولی بعد او را بخشید و به حمص باز گرداند (همان ، ج ۳۲، ص ۱۲).

پس از بازگشتن ثمالی ، به دلایلی که مورخان به آن اشاره نکرده اند، خلیفه مجدداً خشمگین شد و او را عزل کرد و عُبَاده بن صامت انصاری را به جای وی والی حمص گرداند. به دستور خلیفه ، ثمالی به مدینه فرستاده شد (همان ، ج ۳۲، ص ۱۲ـ۱۳). این بار خلیفه پس از توبیخش او را برای یک سال به سرزمین بنی ثماله فرستاد اما پس از این مدت ، اجازه داد به مدینه و سپس به حمص باز گردد (همان ، ج ۳۲، ص ۱۳).

ثمالی تا اواخر عمر ساکن حمص شد. خانه اش در این شهر معروف بود. وی در همانجا صاحب فرزندانی شد و نسلی از خود به جای گذاشت (همان ، ج ۳۲، ص ۹).

ثمالی ، پس از سی سال اقامت در حمص ، بار دیگر در دوره فرمانروایی معاویه بن ابی سفیان (حک : ۴۱ـ۶۰) به امارت حمص گماشته شد (ابونعیم ، همانجا؛ ابن عساکر، ج ۳۲، ص ۵، ۹ـ۱۰). ظاهراً این انتصاب در سال ۵۰ ( رجوع کنید به مزّی ، ج ۱۵، ص ۴۴۵؛ ابن عساکر، ج ۳۲، ص ۱۴) و به روایت صحیح تر در سال ۵۵ ( رجوع کنید به ابن حجر عسقلانی ، ۱۴۱۵، ج ۴، ص ۴۳۸) صورت گرفته است . وی تا هنگام وفاتش در این منصب باقی ماند. او به جوانمردی و پاکدامنی و تدبیر در جنگ مشهور بود (مُغَلْطای بن قَلیج ، ج ۸ ، ص ۱۲۵).

بیشتر مورخان ، بدون ذکر جزئیات ، مرگ یا شهادت ثمالی را در سرزمین روم (شام ) و در سال ۵۶ دانسته اند ( رجوع کنید به ابن عساکر، ج ۳۲، ص ۱۰؛ ابن اثیر، ج ۳، ص ۳۶۵؛ ابن حجر عسقلانی ، ۱۳۲۸، ج ۲، ص ۳۵۹).

بنا بر قول برخی از مورخان ، هنگامی که وی امیر حمص بود، شبی سواره به پاسداری از ساحل دریا مشغول شد، اما خوابش برد و رومیان در جایی که به نام برج ابن قُرْط نامیده شد، میان بانیاس و مَرَقیّه ، واقع در سرزمین شام ، او را به شهادت رساندند ( رجوع کنید بهابن عساکر، ج ۳۲، ص ۹ـ۱۰، ۱۴؛ مزّی ، همانجا). چند مورخ نیز اشاره کرده اند که وی در حال جهاد با دشمنان شهید شد (از جمله رجوع کنید به ابونعیم ، ج ۳، ص ۲۲۵؛ ابن عساکر، ج ۳۲، ص ۱۰). تنها خلیفه بن خیاط (ص ۳۰۵) تاریخ وفات ثمالی را سال ۵۸ ذکر کرده است .



منابع :

(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، قاهره ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن حجر عسقلانی ، کتاب الاصابه فی تمییز الصحابه ، مصر ۱۳۲۸، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۳) همو، کتاب تهذیب التهذیب ، چاپ صدقی جمیل عطار، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۴) ابن حزم ، اسماءالصحابه الرواه و مالکل واحدٍمن العدد ، چاپ کسروی حسن ، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۵) همو، جمهره انساب العرب ، چاپ عبدالسلام محمدهارون ، قاهره ( ۱۹۸۲ ) ؛
(۶) ابن سعد (بیروت )؛
(۷) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۸) ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق ، چاپ علی شیری ، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۰؛
(۹) احمدبن عبداللّه ابونعیم ، معرفه الصحابه ، چاپ محمدحسن اسماعیل و مسعد عبدالحمید سعدنی ، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۱۰) محمدبن اسماعیل بخاری ، کتاب التاریخ الکبیر ، ( بیروت ? ۱۴۰۷/ ۱۹۸۶ ) ؛
(۱۱) بلاذری (لیدن )؛
(۱۲) خلیفه بن خیاط ، کتاب الطبقات ، روایه موسی بن زکریا تستری ، چاپ اکرم ضیاء عمری ، بغداد ( ۱۹۶۷ ) ؛
(۱۳) منیر خوری ، تاریخ حمص ، حمص ۱۹۸۴؛
(۱۴) محمدبن احمد ذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام ، چاپ عمر عبدالسلام تدمری ، حوادث و وفیات ۴۱ـ۶۰ ه ، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۱۵) یوسف بن عبدالرحمان مزّی ، تهذیب الکمال فی اسماء الرجال ، چاپ بشار عواد معروف ، بیروت ۱۴۲۲/ ۲۰۰۲؛
(۱۶) مغلطای بن قلیج ، اکمال تهذیب الکمال فی اسماء الرجال ، چاپ عادل بن محمد و اسامه بن ابراهیم ، قاهره ۱۴۲۲/ ۲۰۰۱٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۹ 

زندگینامه جابربن سَمُرَه(متوفی۷۴یا۷۵ه ق)

جابربن سَمُرَه ، صحابی پیامبر اکرم . مورخان و رجال شناسان نام کامل وی را جابربن سَمُرَه بن عمروبن جُناده بن جُنْدَب سُوائی و کنیه اش را ابوعبداللّه یا ابوخالد ذکر کرده اند ( رجوع کنید به ابن حِبّان ، ج ۳، ص ۵۲؛ خطیب بغدادی ، ج ۱، ص ۵۴۱). او به قبیله بنی سُواءَه بن عامربن صَعْصَعه منسوب است (ابن حَزْم ، ص ۲۷۳؛ سمعانی ، ج ۳، ص ۳۳۰).

پدرش از صحابه پیامبر و مادرش خالده ، خواهر سعدبن ابی وَقّاص (متوفی ۵۵) صحابی معروف پیامبر، بود (کلاباذی ، ج ۱، ص ۱۴۲). از تاریخ تولد جابر اطلاع دقیقی در دست نیست . وی به همراه پدرش در رکاب دایی خود، سعدبن ابی وقاص ، در فتح مدائن (سال ۱۶) شرکت داشت (خطیب بغدادی ، ج ۱، ص ۵۴۰ـ۵۴۱) و پس از آن با پدرش در کوفه ماندگار شد (ابن سعد، ج ۶، ص ۱۴؛ معانی ، ج ۳، ص ۳۳۰ـ۳۳۱). به نوشته ذهبی (۱۴۰۲، ج ۳، ص ۱۸۶)، وی به هنگام ایراد خطبه مشهور خلیفه دوم در سال ۱۶ در منطقه جابیه (حوالی دمشق )، حضور داشته است (نیز رجوع کنید به ابن قتیبه ، ج ۱، ص ۱۱۷؛ ابن عساکر، ج ۳، ص ۳۸۸؛ ذهبی ، ۱۴۱۷، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ ه ، ص ۱۶۲).

جابر ۱۴۶ حدیث از پیامبر روایت کرده که بخاری (ج ۱، ص ۱۸۳، ۱۸۵) و مسلم بن حجاج (ج ۱، ص ۲۷۵، ۳۲۱) تنها اندکی از آنها را صحیح دانسته اند (نَوَوی ، ج ۱، ص ۱۴۲). علاوه بر این ، مؤلفانِ دیگرِ صحاح ، روایاتی از وی نقل کرده اند ( رجوع کنید بهابن ماجه ، ج ۱، ص ۳۱۷؛ ابوداوود، ج ۱، ص ۴۳۱؛ ترمذی ، ج ۲، ص ۱۱۱؛ نسائی ، ج ۳، ص ۱۰۹). جابر علاوه بر پیامبر از برخی صحابه ، از جمله علی بن ابی طالب ، عمربن خطّاب ، ابوایوب خالدبن زید انصاری ، سعدبن ابی وقاص و پدرش سمره بن عمرو نیز روایت نقل کرده است ( رجوع کنید به ابن عساکر،همانجا؛ رجوع کنید به مِزّی ، ج ۴، ص ۴۳۷). راویانی چون اسودبن سعید هَمْدانی ، تمیم بن طَرَفَه ، حُصین بن عبدالرحمان ، عامربن سعدبن ابی وقاص و ابوخالد بَجَلی نیز از وی حدیث روایت کرده اند ( رجوع کنید بهمزی ، ج ۴، ص ۴۳۸).

در منابع حدیثی اهل سنّت چون صحیح بخاری (ج ۸، ص ۱۲۷) و صحیح مسلم (ج ۲، ص  ۴۵۲ـ۱۴۵۳)، حدیثی با اختلافاتی اندک در متن ، از جابر نقل شده که بنا بر آن ،پیامبر اکرم در جمعی از اصحاب  از جمله جابر که کودکی خردسال بوده و پدرش  گفته بودند که این امت دوازده امیر خواهد داشت . به گفته جابر پیامبر در ادامه سخن خود مطلبی گفته بودند که وی آن را نشنیده بود، اما پدرش سمره ادامه سخن پیامبر را برای او نقل کرد: این دوازده امیر جملگی از قریش اند (برای منابع مختلف این حدیث و بحثی همه جانبه از آن رجوع کنید به صافی ، ص ۴۵ـ ۸۳). در منابع حدیثی و احتجاجی امامیه به این حدیث در مقام تأییدِ اعتقاد شیعی دوازده امامی استناد شده است (برای نمونه رجوع کنید بهابن ابی زینب ، ص ۱۰۲ـ ۱۰۴، ۱۰۶ـ۱۰۷؛ابن بابویه ، ج ۱، ص ۶۶؛طوسی ، ص ۱۲۶ـ۱۲۹، ۱۳۲ـ۱۳۳).

مورخان در باره سال مرگ جابر اختلاف نظر دارند. برخی آن را در ۶۶ ( رجوع کنید به نووی ، همانجا؛ذهبی ، ۱۴۱۸، حوادث و وفیات ۶۱ـ۸۰ ه ، ص ۵۰) و برخی در ۷۴ یا ۷۵ ( رجوع کنید به خلیفه بن خیاط ، ص ۲۰۹؛ابن حبّان ، ج ۳، ص ۵۲؛ابن مَنْجویه ، ج ۱، ص ۱۱۴) و در دوران خلافت عبدالملک و امارت بِشربن مروان بر کوفه دانسته اند ( رجوع کنید به خطیب بغدادی ، ج ۱، ص ۵۴۲؛ابن عساکر، ج ۳، ص ۳۸۹).



منابع :

(۱) ابن ابی زینت ، کتاب الغیبه ، چاپ علی اکبر غفاری ، تهران ?( ۱۳۹۷ ) ؛
(۲) ابن بابویه ، کمال الدین و تمام النعمه ، چاپ علی اکبر غفاری ، قم ۱۳۶۳ ش ؛
(۳) ابن حبّان ، کتاب الثقات ، حیدرآباد دکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/ ۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۴) ابن حزم ، جمهره انساب العرب ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ( ۱۹۸۲ ) ؛
(۵) ابن سعد (لیدن )؛
(۶) ابن عساکر، تهذیب تاریخ دمشق الکبیر ، چاپ عبدالقادر بدران ، بیروت ۱۳۷۹/۱۹۷۹؛
(۷) ابن قتیبه ، عیون الاخبار ، چاپ یوسف علی طویل و مفید محمد قمیحه ، بیروت ( ۱۹۸۵ ) ؛
(۸) ابن ماجه ، سنن ابن ماجه ، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۹) ابن منجویه ، رجال صحیح مسلم ، چاپ عبداللّه لیثی ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۱۰) سلیمان بن اشعث ابوداوود، سنن ابی داود ، استانبول ۱۴۰۱/ ۱۹۸۱؛
(۱۱) محمدبن اسماعیل بخاری ، صحیح البخاری ، استانبول ۱۴۰۱/ ۱۹۸۱؛
(۱۲) محمدبن عیسی ترمذی ، سنن الترمذی ، استانبول ۱۴۰۱/ ۱۹۸۱؛
(۱۳) خطیب بغدادی ؛
(۱۴) خلیفه بن خیاط ، تاریخ خلیفه بن خیاط ، روایه بقی بن مخلد، چاپ سهیل زکار، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۱۵) محمدبن احمد ذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام ، چاپ عمر عبدالسلام تدمری ، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ ه ، بیروت ۱۴۱۷/ ۱۹۹۷، حوادث و وفیات ۶۱ـ۸۰ ه ، بیروت ۱۴۱۸/۱۹۹۸؛همو، سیر اعلام

(۱۶) النبلاء ، ج ۳، چاپ شعیب ارنؤوط ، محمد نعیم عرقسوسی ، و مأمون صاغرجی ، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۱۷) سمعانی ؛
(۱۸) لطف اللّه صافی ، منتخب الاثر فی الامام الثانی عشر علیه السلام ، قم ۱۴۱۹؛
(۱۹) محمدبن حسن طوسی ، کتاب الغیبه ، چاپ عباداللّه طهرانی و علی احمد ناصح ، قم ۱۴۱۱؛
(۲۰) احمدبن محمد کلاباذی ، رجال صحیح البخاری ، المسمّی ‘ الهدایه و الارشاد فی معرفه اهل الثقه و السداد ، چاپ عبداللّه لیثی ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۲۱) یوسف بن عبدالرحمان مزّی ، تهذیب الکمال فی اسماء الرجال ، ج ۴، چاپ بشار عواد معروف ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲۲) مسلم بن حجاج ، صحیح مسلم ، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۲۳) احمدبن علی نسائی ، سنن النسائی ، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۲۴) یحیی بن شرف نووی ، تهذیب الاسماء و اللغات ، مصر: اداره الطباعه المنیریه ، ( بی تا. ) ، چاپ افست تهران ( بی تا. ) .

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۹ 

زندگینامه جاریه بن قُدامه (متوفی حدود۵۰ه ق)

جاریه بن قُدامه ، صحابی پیامبر اکرم و از یاران امام علی و امام حسن علیهماالسلام . بیشتر منابع (برای نمونه رجوع کنید بهابن کلبی ، ج ۱، ص ۲۴۲؛ابن حبیب ، ص ۲۹۰؛بلاذری ، ج ۱۱، ص ۴۸۱) نام نیای او را زُهَیربن حُصَین و برخی منابع ( رجوع کنید بهخلیفه بن خیاط ، ۱۴۱۴ ب ، ص ۸۹، قس ص ۳۰۵؛صَفَدی ، ج ۱۱، ص ۳۷) نام جد یا پدر وی را مالک نوشته اند.

چون جاریه بن قدامه از افراد قبیله بنی سعد (از تیره های زیدمَناه بن تمیم ) بود، از وی با نسبت سعدی تمیمی یاد کرده اند ( رجوع کنید بهابن حبیب ، همانجا؛طبرانی ، ج ۲، ص ۲۶۱) و چون در کوی بَحاریه بصره اقامت داشت ، وی را بصری خوانده اند ( رجوع کنید به ابن ابی حاتم ، ج ۲، ص ۵۲۰؛حاکم نیشابوری ، ج ۳، ص ۶۱۵).

کنیه او را ابوایوب ، ابویزید (خلیفه بن خیاط ، ۱۴۱۴ ب ، ص ۸۹، ۳۰۵؛بلاذری ، ج ۱۱، ص ۴۸۲) و ابو ولید (حاکم نیشابوری ، همانجا) نیز نوشته اند. جاریه بن قدامه را عمو یا پسر عموی اَحْنَف بن قیس * خوانده اند اما در واقع ، احنف برای احترام ، وی را چنین خطاب می کرده است ، زیرا آنان فقط در سعدبن زیدمناه بن تمیم نسب به هم می رسانده اند (بخاری ، ج ۲، جزء ۱، قسم ۲، ص ۲۳۷؛طبرانی ، همانجا؛ابونعیم ، ۱۴۰۸، ج ۱، ص ۴۸۹؛صفدی ، همانجا).

برخی ، جاریه بن قدامه را از تابعین دانسته و گفته اندکه زمان پیامبر اکرم را درک نکرده است ( رجوع کنید به عجلی ، ج ۱، ص ۹۹؛
ابن اثیر، ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، ج ۱، ص ۲۶۳) اما بسیاریاز علمای رجال و نویسندگان تراجم و طبقات ، از جاریهدر ضمن صحابه پیامبر نام برده اند (مثلاً خلیفه بن خیاط ، ۱۴۱۴ ب ؛ابن ابی حاتم ، همانجاها؛ابونعیم ، ۱۴۰۸، ج ۱، ص ۴۸۹ـ۴۹۰؛طوسی ، ص ۳۳). جاریه بزرگ قبیله بنی تمیم و فردی دلیر و ارجمند و از یاران خالص و وفادار حضرت علی علیه السلام و از سرداران دلاور آن حضرت بود که وی رادر جنگهایش همراهی می کرد (بلاذری ، همانجا؛طوسی ، ص ۵۹؛ابن ماکولا، ج ۲، ص ۱؛ابن اثیر، ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، همانجا؛ذهبی ، ص ۲۶).

پس از قتل عثمان در سال ۳۵، جاریه بن قدامه از مردم بصره به نام علی علیه السلام بیعت گرفت (مسعودی ، ج ۳، ص ۱۰۲). در جنگ جمل (۳۶) جاریه که در صف یاران علی علیه السلام و سرکرده تمیمیان بصره بود (مفید، ۱۳۷۴ ش ، ص ۳۲۱)، نزد عایشه رفت و او را به سبب هتک ستر و حرمت خویش سرزنش کرد و خروج وی را بر امام ، بزرگ تر و گران تر از قتل عثمان شمرد و از او خواست که باز گردد (طبری ، ج ۴، ص ۴۶۵).

چندی بعد، جاریه امام را در حرکت به سرزمین بابل همراهی کرد. گفته می شود در این سفر امام دعا کرد که خداوند آفتاب را باز گرداند تا جاریه با وی نماز عصر بگزارد ( رجوع کنید بهابوالفتوح رازی ، ج ۴، ص ۱۷۰). در جنگ صِفّین ، جاریه بن قدامه با لشکری ۷۰۰ ، ۱ تنی از مردم بصره ، از جمله از قبیله سعد و الرِّباب ، به امام پیوست (نصربن مزاحم ، ص ۲۰۵؛طبری ، ج ۵، ص ۷۹؛ابن ابی الحدید، ج ۴، ص ۲۷). جاریه در این نبرد، هنگام هماوردی با عبدالرحمان بن خالدبن ولید به رجز خوانی پرداخت (نصربن مزاحم ، ص ۳۹۵؛ابن ابی الحدید، ج ۲، ص ۲۲۲).

زمانی نیز که امام قصد پیکار با خوارج را داشت ، جاریه با لشکری سه یا پنج هزار تنی ، یا افزون تر، در نُخَیله به آن حضرت پیوست (بلاذری ، ج ۲، ص ۲۶۰). علی علیه السلام جاریه را با پانصد تن پیشاپیش فرستاد و دو هزار تن را در پی او روانه کرد. جاریه در برابر آنان ایستاد و نصیحتشان کرد (همان ، ج ۲، ص ۳۴۷). پس از واقعه نهروان ، در جمادی الا´خره سال ۳۸ اَشْهَب بن بشیرِ (بِشرِ) قرنیِ بَجَلی با ۱۳۰ یا ۱۸۰ تن بر امام خروج کرد. امام ، جاریه را به مقابله با وی فرستاد. در جنگی که در جَرْجَرایا، میان واسط و بغداد، روی داد اشهب و یارانش کشته شدند (همان ، ج ۲، ص ۳۴۶؛قس ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۳، ص ۳۷۱ـ۳۷۲).

در سال ۳۸ معاویه ، عبداللّه بن حَضْرَمی را برای تصرف بصره فرستاد. چون اَعْیَن بن ضُبَیْعَه ، از یاران علی علیه السلام ، در مقابله با ابن حضرمی * کشته شد، امام به پیشنهاد زیاد (کارگزار خود در بصره )، جاریه بن قدامه را که به تیزبینی و سرسختی با دشمن معروف بود، با پنجاه تن از بنی تمیم ، از کوفه به بصره فرستاد. جاریه در میان اَزْدیانِ ساکن بصره سخنرانی کرد و از سخت کوشی و فرمانبرداریشان از امام و عامل او یاد کرد و نامه آن حضرت را برای شیعیان خواند. امام در این نامه به بصریان هشدار داده بود که در صورت سرکشی و مخالفت ، باید شکستی سخت تر از جَمَل را تحمل کنند. مردم بصره اطاعت کردند و جاریه به سوی جمعی از قبیله خویش ، که عهد و بیعت خود را شکسته بودند، رفت و با آنان عتاب کرد.

بیشتر آنان وی را اجابت کردند، اما برخی به درشتی پاسخش دادند. در پی آن ، جاریه با یاری زیاد و ازدیان ، با ابن حضرمی وارد جنگ شد. ابن حضرمی با هفتاد تن از یارانش به خانه سُنبُل (سَنبیل ) سعدی پناه برد. جاریه به آنان هشدار داد و آنان را به اطاعت فراخواند، اما آنان نپذیرفتند؛از این رو، وی خانه را آتش زد و آنان را به هلاکت رساند. از آن پس جاریه را مُحَرِّق (آتش زننده ) نامیدند. زیاد در نامه ای به امام ، گزارش این ماجرا را داد. امام خبر را به آگاهی مردم رساند و جاریه و ازدیان را ستود و بصریان را نکوهش کرد (ابن کلبی ، ج ۱، ص ۲۴۲؛خلیفه بن خیاط ، ۱۴۱۴ الف ، ص ۱۴۸؛بلاذری ، ج ۲، ص ۳۰۹ـ۳۱۴، ج ۱۱، ص ۴۸۱؛ثقفی ، ج ۲، ص ۴۰۷ـ ۴۰۸،۴۱۰ـ۴۱۲؛طبری ، ج ۵، ص ۱۱۲).

در سال ۴۰، در ادامه حملات سرداران معاویه به قلمرو حکومت امام علی و تجاوز بُسربن اَرطاه به مکه و مدینه و غارت و کشتار در یمن ، امام ضمن سخنانی مردم را به جهاد و دفع هجوم دشمن فراخواند ( رجوع کنید به خلیفه بن خیاط ، ۱۴۱۴ الف ، ص ۱۵۰؛
ثقفی ، ج ۲، ص ۶۲۴)، که با سستی مردم روبرو گشت اما جاریه اعلام کرد که با دشمن می جنگد. امام وی را به نیکدلی و نیکخواهی و شایستگی خاندان ستود و فرمود تا مجهز گردد.

آنگاه وی را پس از سفارشهایی در باره رعایت تقوا در جهاد، با لشکری برای دفع دشمن روانه کرد. جاریه شتابان به تعقیب بُسْربن ارطاه * پرداخت و شهرها را بدون توقف پشت سر گذاشت و توانست بُسْر را از یمن بیرون کند. جاریه مالی غصب نکرد و کسی را نکشت ، به جز گروهی از اهالی نَجران را که از اسلام برگشتند و نیز افرادی از عثمانیه را که بُسْر را در حَضْرَموت پذیرا گشتند و یاری نمودند. جاریه چون به جُرَش رسید، یک ماه توقف کرد. در آنجا خبر شهادت حضرت علی را شنید. پس به مکه و سپس به مدینه رفت و از مردم این شهرها به نام امام حسن علیه السلام بیعت گرفت . آنگاه راهی کوفه شد. بُسربن ارطاه نیز از طریق سَماوه به شام ، نزد معاویه ، بازگشت (بلاذری ، ج ۲، ص ۳۳۰؛ثقفی ، ج ۲، ص ۶۲۱ـ۶۳۳، ۶۳۸ـ ۶۴۰؛یعقوبی ، ج ۲، ص ۱۹۸ـ۲۰۰؛طبری ، ج ۵، ص ۱۳۹ـ ۱۴۰؛کشّی ، ج ۱، ص ۳۲۲).

جاریه نزد امام حسن رفت و با وی بیعت کرد و شهادت امام علی را تسلیت گفت و از آن حضرت خواست که برای نبرد با دشمن (معاویه و سپاه شام ) لشکر کشی کند. امام فرمود اگر مردم همه مانند تو بودند، حرکت می کردم (مجلسی ، ج ۳۴، ص ۱۸). پس از صلح امام حسن با معاویه ، هنگامی که جاریه به حضور معاویه رسید، در پاسخ به سخنان تمسخرآمیز معاویه ، با شجاعت و صراحت لهجه از دوستی با علی علیه السلام یاد کرد و معاویه را پست خواند (بلاذری ، ج ۴، ص ۷۱ـ۷۲، ج ۱۱، ص ۴۸۲؛مفید، ۱۴۰۳، ص ۱۷۱). گفته می شود که معاویه با بردباری از وی درگذشت و به او صدهزار درهم صله و به گفته ای نُهصد جریب اقطاع داد ( رجوع کنید به بلاذری ، ج ۴، ص ۱۰۶ـ ۱۰۷، ج ۱۱، ص ۴۸۲).

علمای رجال ، جاریه را مدح و توثیق کرده اند (براینمونه رجوع کنید به عِجْلی ، ج ۱، ص ۹۹؛ابن حِبّان ، ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳،ج ۳، ص ۶۰؛ابن داوود حلّی ، ص ۶۱). وی احادیثی از پیامبر اکرم روایت کرده است (ابن حبیب ، ص ۲۹۰). گفته اند که جاریه از پیامبر خواست تا سخنی ساده به وی تعلیم دهد و حضرت به او فرمود: «خشمگین مشو» ( رجوع کنید به حاکم نیشابوری ، ج ۳، ص ۶۱۵؛ابونعیم ، ۱۴۰۸، ج ۱، ص ۴۹۰؛قس طبرانی ، ج ۲، ص ۲۶۱ـ ۲۶۲). اهل مدینه و بصره از جاریه بن قدامه حدیث روایت کرده اند (ابن اثیر، ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، ج ۱، ص ۲۶۳). صفدی (ج ۱۱، ص ۳۷) مرگ جاریه را در حدود سال ۵۰ دانسته است اما به نوشته ابن حبّان (۱۴۰۸، ص ۷۱) وی در زمان یزیدبن معاویه (حک : ۶۰ـ۶۴) وفات یافته است . برخی نوادگان جاریه بن قدامه بعداً در اصفهان ( رجوع کنید به ابونعیم ، ۱۹۳۱ـ۱۹۳۴، ج ۱، ص ۸۸ ـ۸۹) و خراسان ( رجوع کنید به بلاذری ، ج ۱۱، ص ۴۸۳) ساکن شدند.



منابع :

(۱) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم ، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن ابی حاتم ، کتاب الجرح و التعدیل ، حیدرآباد دکن ۱۳۷۱ـ۱۳۷۳/ ۱۹۵۲ـ۱۹۵۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۳) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، قاهره ۱۲۸۰ـ۱۲۸۶، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۴) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۵) ابن حبّان ، کتاب الثقات ، حیدرآباد دکن ۱۳۹۳ـ۱۴۰۳/ ۱۹۷۳ـ۱۹۸۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۶) همو، مشاهیر علماءالامصار و اعلام فقهاءالاقطار ، چاپ مرزوق علی ابراهیم ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۷؛
(۷) ابن حبیب ، کتاب المحبّر ، چاپ ایلزه لیشتن شتتر، حیدرآباد دکن ۱۳۶۱/۱۹۴۲، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۸) ابن داوود حلّی ، کتاب الرجال ، چاپ محمدصادق آل بحرالعلوم ، نجف ۱۳۹۲/۱۹۷۲، چاپ افست قم ( بی تا. ) ؛
(۹) ابن کلبی ، جمهره النسب ، ج ۱، چاپ ناجی حسن ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۱۰) ابن ماکولا، الاکمال فی رفع الارتیاب عن المؤتلف و المختلف من الاسماء و الکنی و الانساب ، چاپ عبدالرحمان بن یحیی معلمی یمانی ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۱ـ ۱۴۰۶/ ۱۹۶۲ـ۱۹۸۶؛
(۱۱) ابوالفتوح رازی ، تفسیر روح الجِنان و روح الجَنان ، چاپ ابوالحسن شعرانی و علی اکبر غفاری ، تهران ۱۳۸۲ـ ۱۳۸۷؛
(۱۲) احمدبن عبداللّه ابونعیم ، کتاب ذکر اخبار اصبهان ، چاپ سون ددرینگ ، لیدن ۱۹۳۱ـ۱۹۳۴، چاپ افست تهران ( بی تا. ) ؛
(۱۳) همو، معرفه الصحابه ، چاپ محمد راضی بن حاج عثمان ، ریاض ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۴) احمدبن اسماعیل بخاری ، کتاب التاریخ الکبیر ، ( بیروت ? ۱۴۰۷/ ۱۹۸۶ ) ؛
(۱۵) محمدبن یحیی بلاذری ، انساب الاشراف ، چاپ محمود فردوس العظم ، دمشق ۱۹۹۶ـ۲۰۰۰؛
(۱۶) ابراهیم بن محمد ثقفی ، الغارات ، چاپ جلال الدین محدث ارموی ، تهران ۱۳۵۵ ش ؛
(۱۷) محمدبن عبداللّه حاکم نیشابوری ، المستدرک علی الصحیحین ، بیروت : دارالمعرفه ، ( بی تا. ) ؛
(۱۸) خلیفه بن خیاط ، تاریخ خلیفه بن خیاط ، روایه بقی بن مخلد، چاپ سهیل زکار، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳ الف ، همو، کتاب الطبقات ، روایه موسی بن زکریا تستری ، چاپ سهیل زکار، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳ ب ؛
(۱۹) محمدبن احمد ذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام ، چاپ عمر عبدالسلام تدمری ، حوادث و وفیات ۴۱ـ۶۰ هـ ، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۲۰) صفدی ؛
(۲۱) سلیمان بن احمد طبرانی ، المعجم الکبیر ، چاپ حمدی عبدالمجید سلفی ، چاپ افست بیروت ۱۴۰۴ـ ? ـ۱۴۰؛
(۲۲) طبری ، تاریخ (بیروت )؛
(۲۳) محمدبن حسن طوسی ، رجال الطوسی ، چاپ جواد قیومی اصفهانی ، قم ۱۴۱۵؛
(۲۴) احمدبن عبداللّه عجلی ، معرفه الثقات ، چاپ عبدالعلیم عبدالعظیم بستوی ، مدینه ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۲۵) محمدبن عمرکشّی ، اختیار معرفه الرجال ، المعروف برجال الکشی ، ( تلخیص ) محمدبن حسن طوسی ، تصحیح و تعلیق محمدباقربن محمد میرداماد، چاپ مهدی رجائی ، قم ۱۴۰۴؛
(۲۶) محمدباقربن محمدتقی مجلسی ، بحارالانوار ، ج ۳۴، چاپ محمدباقر محمودی ، تهران ۱۴۱۳/۱۹۹۲؛
(۲۷) مسعودی ، مروج (بیروت )؛
(۲۸) محمدبن محمد مفید، الجمل و النصره لسّیدالعتره فی حرب البصره ، چاپ علی میرشریفی ، قم ۱۳۷۴ ش ؛
(۲۹) همو، کتاب الامالی ، چاپ حسین استادولی و علی اکبر غفاری ، قم ۱۴۰۳؛
(۳۰) نصربن مزاحم ، وقعه صفّین ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۳۱) یعقوبی ، تاریخ .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۹

زندگینامه جابربن عبداللّه انصاری(متوفی۶۸تا۷۹ه ق)

جابربن عبداللّه انصاری ، صحابی و از مُکْثِرینِ حدیث . جدّ وی ، عَمروبن حرام بن کعب بن غَنْم بود و نسبتش به خَزْرَج می رسید ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۳، قسم ۲، ص ۱۰۴ـ۱۰۵؛ ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۰۸). پدرِ جابر پیش از هجرت پیامبر اکرم به یثرب ، مسلمان شد و در بیعت عَقَبه دوم با رسول خدا پیمان بست و جزو دوازده نقیبی شد که پیامبر آنان را به نمایندگی قبایلشان بر گزید. وی در غزوه بدر حضور داشت و در غزوه اُحُد به شهادت رسید (بلاذری ، ج ۱، ص ۲۸۶؛ ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۰۸، ۲۱۱؛ قس ابن حَبّان ، ص ۳۰ که از حضور عبداللّه و فرزندش جابر در بیعتِ عقبه اول و دوم سخن گفته است ).

کنیه جابر، به سبب نام فرزندانش ، در منابع به صورتهای گوناگون آمده ، اما از میان آنها کنیه ابوعبداللّه صحیح تر دانسته شده است ( رجوع کنید به ابن عبدالبَرّ، ۱۴۱۲، ج ۱، ص ۲۲۰؛ابن اثیر، ۱۴۱۷، ج ۱، ص ۳۷۷).

اولین آگاهی ما از زندگی جابر، حضور او با پدرش در بیعت عقبه دوم در سال سیزدهم بعثت است . وی کم سال ترین ناظرِ بیعت اوسیان و خزرجیان با پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم بود (ابن قُتَیبَه ، ص ۳۰۷؛ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۲). باتوجه به سال مرگ و مدت عمرش ( رجوع کنید به ادامه مقاله )، احتمالاً در آن زمان حدود شانزده سال داشته است .

پس از هجرت پیامبر اکرم از مکه به مدینه ، جابر از جوانانی بود که در بیشتر غزوه ها و سریّه ها حضور داشت و فقط درغزوه بدر و احد غایب بود (ابن قتیبه ، همانجا). از سوی دیگردر گزارشهایی ، او را بدری گفته اند و از خود او نقل شدهکه در غزوه بدر آب رسان بوده است ( رجوع کنید به ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۱۶ـ ۲۱۷). واقدی حضور جابر در جنگ بدر را رد کردهو گزارشهای آن را خطای راویان عراقی دانسته است ( ؤهمان ، ج ۱۱، ص ۲۱۷). عذر حضور نیافتن جابر در این دو غزوه ، اطاعت از پدرش بود که او را سرپرست خانواده پرجمعیت خود کرده بود (ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۱).

غزوه حمراءالاسد، که در سال چهارم هجرت و در پی غزوه احد رخ داد، اولین تجربه جنگی جابر بود. به فرموده پیامبر اکرم ، فقط شرکت کنندگان در غزوه احد اجازه همراهی با آن حضرت را در این مأموریت نظامی داشتند، اما جابر تنها کسی بود که به رغم غایب بودن در غزوه احد، در این جنگ شرکت کرد، زیرا رسول اکرم عذر وی را پذیرفت ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۲، قسم ۱، ص ۳۴؛
بلاذری ، ج ۱، ص ۴۰۲ـ۴۰۳).

در سال سوم هجرت و پیش از غزوه ذاتُالرَقاع ، جابر با بیوه ای به نام سُهَیْمه ، دختر مسعودبن اوس ، ازدواج کرد تا بتواند پس از شهادت پدرش ، از نُه خواهر خود بهتر سرپرستی کند ( رجوع کنید بهابن سعد، ج ۸، ص ۲۴۸؛ابن کثیر، ج ۴، ص ۹۹ـ۱۰۰). در این هنگام جابر با مشکلات مالی دست به گریبان بود و دیونی از پدر خود برعهده داشت . چندی بعد در راه بازگشت از غزوه ذات الرقاع (سال چهارم هجرت ) پیامبر اکرم جویای حال جابر شد و آبرومندانه مشکل مالی او را برطرف و برای وی استغفار کرد (ابن سعد، ج ۲، قسم ۱، ص ۴۳ـ۴۴).

بنا بر بعضی گزارشها، پیوند میان پیامبر و جابر محبت آمیز و دوستانه بود. یک بار که جابر در بستر بیماری افتاده بود، پیامبر به عیادت او رفت و جابر که گویا امیدی به بهبود نداشت از حکم تقسیم ماترک خود میان خواهرانش از پیامبر سؤال کرد. پیامبر به او امید بخشید و بشارت عمر دراز داد و در پاسخ به سؤال جابر، آیه ای نازل شد که به آیه کَلالَه ( رجوع کنید به نساء: ۱۷۶) شهرت دارد ( رجوع کنید به طبری ، جامع ؛طوسی ، التبیان ، ذیل آیه ).

با مرور تاریخ مغازی رسول خدا، معلوم می شود که جابر سهم چشمگیر و برجسته ای در آنها نداشته است . وی جوان مؤمنی بود که همراه دیگر مجاهدان در برخی غزوه ها به همراه پیامبر می جنگید و بعدها گزارشگر برخی از غزوه ها شد. شمار غزوه هایی که جابر در آنها حضور داشت به اختلاف ذکر شده است .

به گزارش خود او، از ۲۷ غزوه پیامبر در نوزده غزوه شرکت داشته است (ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۱۴، ۲۱۶ـ۲۱۷، قس ص ۲۱۹ که در آن به شرکت جابر در شانزده غزوه اشاره کرده است ). جابر در برخی از سریّه ها نیز حضور داشته و در باره آنها گزارش داده است (مثلاً برای سریه خَبَط رجوع کنید به طبری ، تاریخ ، ج ۳، ص ۳۲ـ۳۳).

از موضع جابر در باره خلیفه اول سخنی در منابع نیامده است . احتمالاً او ابتدا با انصار و مهاجران در مدینه همراه بوده اما پس از چندی ، با استناد به منابع شیعی ، به طرفداران حضرت علی و اهل بیت علیهم السلام پیوسته است ( رجوع کنید به کشی ، ص ۳۸).

در دوره خلفای راشدین ،

جابر بیشتر به فعالیتهای علمی و تعلیمی می پرداخت و از امور سیاسی و نظامی دوری می جست . وی فقط در یک مأموریت جنگی شرکت کرد و آن نیز در آغاز فتوحات مسلمانان در دوره خلیفه اول بود. جابر در گزارشی ، از حضور خود در سپاه خالدبن ولید، که برای محاصره دمشق به کمک سپاه شام رفته بود، سخن گفته است ( رجوع کنید بهابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۱۰؛ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۲) ولی معلوم نیست که آیا جابر در فتح عراق نیز همراه سپاه خالد بوده یا در منطقه دیگر به سپاه پیوسته است .

جابر در زمان خلافت عمربن خطّاب ،

عَریف بود (ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۴). عریف فردی از قبیله بود که خلیفه وی را به ریاست قبیله یا طایفه منصوب می کرد و او رابط خلیفه و افراد قبیله به شمار می آمد. از فعالیتهای جابر در دوران خلیفه سوم ، اطلاع چندانی در دست نیست ، تنها می دانیم در آخرین روزهای خلافت عثمان ، که معترضان مصری راهی مدینه شدند، وی به فرمان خلیفه همراه پنجاه تن از انصار مأموریت یافت تا با معترضان گفتگو کند و آنان را به دیار خود باز گرداند (ابن شَبّه نمیری ، ج ۳، ص ۱۱۳۴ـ۱۱۳۶؛
ابن سعد، ج ۳، قسم ۱، ص ۴۴ـ ۴۵؛بلاذری ، ج ۵، ص ۱۹۳).

در دوره کوتاه خلافت حضرت علی علیه السلام ،

ظاهراً جابر بدون دخالت در حوادث سیاسی ، در مدینه به سر می برده است . اشاره هایی که در برخی گزارشها در باره شرکت جابر در جنگهای جمل ، صفّین و نهروان وجود دارد، چندان موثق نیست ( رجوع کنید به ابن شبه نمیری ، ج ۴، ص ۱۱۶۹؛ابن بابویه ، ۱۴۱۴، ج ۱، ص ۲۳۲).

در اواخر خلافت حضرت علی ، سپاهیان معاویه به غارت شهرها می پرداختند و از مردم به زور بیعت می گرفتند. مدینه نیز از این غارتها در امان نماند. بُسربن اَرْطاه در سال ۴۰ بر مدینه تاخت و از مردم مدینه ، از جمله قبیله بنی سَلَمه (قبیله جابر)، نیز بیعت خواست . جابر که بیعت با بُسر را گمراهی می دانست ، به خانه ام سلمه ، همسر رسول خدا، پناه برد و سرانجام مجبور شد به توصیه ام سلمه ، برای پرهیز از خونریزی ، با بسر بیعت کند (ثقفی ، ج ۲، ص ۶۰۲ـ۶۰۷؛ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۳۵).

پس از آنکه معاویه به حکومت رسید تصمیم گرفت منبر رسول خدا را از مدینه به دمشق منتقل سازد (سال ۵۰). جابر از کسانی بود که نزد معاویه رفت و او را از این کار منصرف ساخت ( رجوع کنید به طبری ، تاریخ ، ج ۵، ص ۲۳۹). جابر در دهه ۵۰ به مصر سفر کرد. گروهی از مصریان از او روایت کرده اند ( رجوع کنید بهابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۱۳ـ۲۱۴).

در این ایام مَسلَمه بن مُخَلَّد انصاری ، هم قبیله ایِ جابر، والی مصر بود و به گزارش ابن مَنْدَه ، جابر به همراه مسلمه به شام و مصر رفت ( رجوع کنید به همانجا). به گزارش منابع حدیثی ، جابر برای شنیدن یک حدیث در باره قصاص از عبداللّه بن اُنَیْس ، به شام سفر کرد ( رجوع کنید به ابن حنبل ، ج ۳، ص ۴۹۵) که تاریخ آن معلوم نیست .

در زمان معاویه نیز به شام رفت که با بی اعتنایی معاویه روبرو شد. جابر که از رفتار معاویه ناخرسند بود راه مدینه را در پیش گرفت و ششصد دینار اهدایی معاویه را نپذیرفت (مسعودی ، ج ۳، ص ۳۱۸ـ۳۱۹). برخورد معاویه را با جابر می توان نشانی از موضع امویان در تحقیر مردم مدینه ، به سبب قتل خلیفه سوم ، دانست .

جابر که دوره پیامبر را درک کرده و آگاه به قرآن و سنّت بود، از بدعتها و زشتکاریهای امویان آزرده بود و آرزو می کرد که ناشنوا شود تا اخبار بدعتها و تغییر ارزشهای دینی را نشنود (ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۳۵؛ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۳). گستاخیهای حجاج بن یوسف در سال ۷۴، که ولایت مدینه را داشت ، شهره است . او تا توانست مردم مدینه را تحقیر کرد و اصحاب رسول خدا، از جمله جابر، را همچون بردگان داغ زد ( رجوع کنید به بلاذری ، ج ۱، ص ۲۸۸؛طبری ، تاریخ ، ج ۶، ص ۱۹۵). با این همه ، جابر واکنشی جز تغییر رفتار خود با حجاج نشان نداد ( رجوع کنید بهابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۳۴) و وصیت کرد که حجاج بر جنازه اش نماز نگزارد (ابن حَجَر عسقلانی ، ج ۱، ص ۴۳۵).

جابر در پایان عمر خود، یک سال در جوار خانه خدا در مکه زیست . در آن مدت ، بزرگانی از تابعین ، مانند عطاءبن ابی رَباح و عمروبن دینار، با وی دیدار کردند. جابر در اواخر عمر نابینا شد. وی در مدینه درگذشت (ذهبی ، سیر ، ج ۳، ص ۱۹۱ـ۱۹۲). مِزّی (ج ۴، ص ۴۵۳ـ۵۴۵) روایتهایی در باره سال وفات جابر آورده است که هریک تاریخ متفاوتی را، بین سالهای ۶۸ تا ۷۹، ذکر کرده اند و در یک خبر، به نقل از جمعی از مورخان و محدّثان ، از وفات جابر در سال ۷۸ و در ۹۴ سالگی سخن گفته و اشاره کرده است که اَبان بن عثمان ، والی مدینه ، بر وی نماز گزارد (نیز رجوع کنید بهابن قتیبه ، ص ۳۰۷).

از فرزندان جابر،

از عبدالرحمان ، محمد ( رجوع کنید به همانجا)، محمود، عبداللّه ( رجوع کنید به ابن حَزْم ، جمهره انساب ، ص ۳۵۹) و عقیل ( رجوع کنید به مِزّی ، ج ۴، ص ۴۴۶) یاد شده است . از وجود افرادی منتسب به جابر در افریقیه (تونس امروزی ؛رجوع کنید به ابن حزم ، جمهره انساب ، همانجا) و بخارا ( رجوع کنید به ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۱۰، ص ۵۴۵) گزارشهایی در دست است . در ایران نیز عده ای از نسل او هستند که مشهورترین ایشان شیخ مرتضی انصاری ، فقیه و اصولی بزرگ شیعه در دوران معاصر، بود ( رجوع کنید به قمی ، ص ۴۰؛برای آگاهی بیشتر در باره اعقاب جابر در ایران رجوع کنید به واثقی ، ص ۳۱ـ۳۴).

شخصیت علمی جابر.

جابر از آن گروه صحابه ای است که احادیث فراوانی از پیامبر اکرم نقل کرده است ؛از این رو، او را حافظ سنّت نبوی و مُکْثِر در حدیث خوانده اند ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۲، قسم ۲، ص ۱۲۷؛ابن عبدالبرّ، ۱۴۱۲، ج ۱، ص ۲۲۰). در منابع روایی و سیره و تاریخ ، به روایات جابر استناد بسیار شده و روایات وی مورد توجه مذاهب اسلامی بوده است . جابر در حوزه احکام فقهی صاحب رأی بوده و فتوا می داده ( رجوع کنید به ابن قیّم جوزیّه ، ج ۱، ص ۱۲ که از او در زمره صحابیانی که تعداد متوسطی فتوا از آنها نقل شده ، نام برده است ؛نیز ادامه مقاله ) و از این رو، ذهبی (ج ۳، ص ۱۸۹) او را مجتهد و فقیه خوانده است .

جابر افزون بر روایتهایی که از پیامبر اکرم نقل کرده ، از صحابه و گاه از تابعین نیز روایت کرده است . علی بن ابی طالب ، طلحه بن عبیداللّه ، عَمار یاسر، مُعاذبن جبل ، و ابوسعید خُدری از جمله صحابه ای اند که جابر از آنها روایت کرده است ( رجوع کنید بهابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۰۸ـ۲۰۹؛مزّی ، ج ۴، ص ۴۴۴). جابر چندان جویای یافتن معارف دینی بود که برای شنیدن بی واسطه حدیث پیامبر از یکی از صحابه ، به شام سفر کرد (خطیب بغدادی ، ۱۳۹۵، ص ۱۰۹ـ ۱۱۸؛ابن عبدالبرّ، ۱۴۰۲، ص ۱۵۱ـ۱۵۲).

این شوق ، جابر را در پایان عمر بر آن داشت که چندی مجاور خانه خدا شود تا احادیثی بشنود ( رجوع کنید به ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۱). او در کار حدیث ، ناقدی بصیر بود و در نقل اخبار و روایات از رقابتها و تعصبات قبیله ای پرهیز می کرد. مثلاً، با آنکه خزرجی بود، اعتراف می کرد که چگونه راویان خزرجی سخن پیامبر را در ستایش از داوری سعدبن مُعاذ در باره بنی قُریْظه ، از آن روی که سعد رئیس اوسیان بود، تحریف کردند ( رجوع کنید به ابن اثیر، ۱۴۱۷، ج ۱، ص ۳۷۸).

جابر در مسجد نبوی حلقه درس داشت و حدیث املا می کرد و شماری از تابعین از وی علم می آموختند و حدیث او را می نوشتند ( رجوع کنید به ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۳۳؛خطیب بغدادی ، ۱۹۷۴، ص ۱۰۴؛ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۴۳۵).

از جابر افراد فراوانی حدیث نقل کرده اند. از مشهورترین راویان حدیث از جابر، سعیدبن مُسیِّب ، حسن بن محمدبن حنفیه ، عطاءبن أبی رباح ، مجاهدبن جَبر، عمروبن دینارمکی ، عامربن شَراحیل شعبی ، و حسن بصری بودند (برای آگاهی از فهرست کامل راویان حدیث از جابر رجوع کنید به مزّی ، ج ۴، ص ۴۴۴ـ ۴۴۸؛واثقی ، ص ۱۰۸ـ ۱۱۸).

از امامان شیعه ، امام باقر، و نیز امام صادق و امام کاظم به نقل از امام باقر، چند حدیث نبوی از جابربن عبداللّه نقل کرده اند (برای نمونه رجوع کنید به ابن اشعث کوفی ، ص ۲۲، ۴۴، ۴۷؛کلینی ، ج ۱، ص ۵۳۲، ج ۲، ص ۳۷۳، ج ۳، ص ۲۳۳ـ۲۳۴، ج ۵، ص ۵۲۸ ـ ۵۲۹، ج ۸، ص ۱۴۴، ۱۶۸ـ۱۶۹؛ابن بابویه ، ۱۴۰۴، ج ۱، ص ۴۷، ج ۲، ص ۷۴).

بر اساس طبقه بندی ابن سعد در الطبقات الکبیر ، جابر جزو «اصحاب مفتی و مقتدا» یا «اهل العلم و الفتوا» قرار نگرفته اما ذهبی (ج ۳، ص ۱۹۰) از او با عنوان «مفتی مدینه » یاد کرده است . باتوجه به آرای فقهی و فتواهای جابر، دیدگاه ابن حزم که وی را از مفتیان متوسط صحابه دانسته است ، موجه به نظر می رسد ( رجوع کنید به الاحکام ، ج ۵، ص ۶۶۶).

موسی بن علی بن محمد امیر گزارش کاملی از آرای فقهی جابر را از منابع گوناگون روایی استخراج و با عنوان جابربن عبداللّه و فقهه به چاپ رسانده است (بیروت ۱۴۲۱). روایات فقهی جابر که در کتابهای چهارگانه شیعه آمده ، اندک است (برای آگاهی از موارد آن رجوع کنید به خوئی ، ج ۴، ص ۲۶ـ۲۷). شیخ طوسی در کتاب الخلاف ، در مواردی آرای فقهی جابر را نقل کرده است (برای نمونه رجوع کنید به ج ۲، ص ۲۵۹، ج ۳، ص ۳۰).

در تفسیر قرآن کریم ، از جابر روایات بسیاری نقل شده که در منابع تفسیری به آنها استناد گردیده است (برای نمونه رجوع کنید بهصنعانی ، ج ۱، ص ۸۹، ۱۲۹، ۱۳۱، ج ۲، ص ۲۱۱، ۲۳۱ـ ۲۳۲؛قرطبی ، ج ۲، ص ۱۱۲، ۳۰۲، ج ۴، ص ۱۵۵، ۱۶۶). آرای تفسیری جابر در باره برخی آیات قرآن ، همسو با دیدگاه تفسیری شیعه است (مثلاً رجوع کنید به طَبْرِسی ، ذیل احزاب : ۳۳؛نساء: ۲۴).

جابربن عبداللّه در منابع امامیه .

شخصیت جابر در منابع رجالی امامیه محترم و تأیید شده است . وی از اصحاب ائمه ،از امام علی تا امام باقر علیهم السلام ، دانسته شده است ( رجوع کنید بهبرقی ، ص ۳، ۷ـ۹؛طوسی ، رجال ، ص ۵۹، ۹۳، ۹۹، ۱۱۱، ۱۲۹) اما باید توجه داشت که جابر در زمان امامت امام سجاد از دنیا رفت و امام باقر هنگام مرگ جابر، در دوره کودکی یا نوجوانی به سر می برد؛از این رو، نمی توان جابر را از اصحاب امام باقر دانست ( رجوع کنید به خوئی ، ج ۴، ص ۱۶؛تستری ، ج ۲، ص ۵۱۹ ـ۵۲۱).

در برخی منابع رجالی آمده است که جابر، به دلیل شهرت روایات در مدحش ، نیازی به توثیق ندارد ( رجوع کنید بهمازندرانی حائری ، ج ۲، ص ۲۱۲؛خوئی ، ج ۴، ص ۱۲، ۱۵). گر چه جابر در ماجرای سقیفه از یاران حضرت علی نبود، چندی بعد به ایشان پیوست و از یاران وفادار و مخلص اهل بیت شد ( رجوع کنید به کشی ، ص ۳۸). کَشّی (ص ۵)، جابر را از اعضای گروهی دانسته است که فدایی حضرت علی و همواره گوش به فرمان آن حضرت بودند. این گروه به «شُرطه الخمیس » شهرت داشتند ( رجوع کنید به برقی ، ص ۴).

در نگاه جابر،

حضرت علی چنان مقامی داشت که در زمان حیات پیامبر اکرم ، میزان حق تلقی می شد و منافقان را با بغض داشتن به او می شناختند (کشی ، ص ۴۰ـ۴۱؛نیز رجوع کنید به ابن عساکر، ج ۴۲، ص ۲۸۴). جابر از کوچه های مدینه می گذشت و در مجالس انصار شرکت می جست و به ایشان نصیحت می کرد که فرزندان خود را با دوستی علی علیه السلام تربیت کنند و می گفت آن کس که علی را بهترین خلق خدا نداند، ناسپاسی کرده است (همان ، ص ۴۴). سخن معروف جابر در باره حضرت علی («علیٌّ خیرالبشر»)، الهام بخش مؤلف شیعی به نام جعفربن احمد قمی شد تا در کتابش به نام نوادر الاثر فی علیّ خیرالبشر ، ثلث روایات خود را از جابر نقل کند (تستری ، ج ۲، ص ۵۲۵).

در واقعه کربلا و شهادت امام حسین علیه السلام ،

جابربن عبداللّه از پیرمردان مدینه ، و نگران ذریه رسول خدا بود. امام حسین در مقام احتجاج با لشکریان عبیداللّه بن زیاد، جابر را از جمله شاهدان سخن خود معرفی کرده است ( رجوع کنید به مفید، ج ۲، ص ۹۷؛ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۴، ص ۶۲). در اربعین شهادت امام حسین ، جابر اولین زائر قبر امام بود (طوسی ، مصباح ، ص ۷۸۷؛نیز رجوع کنید بهعمادالدین طبری ، ص ۷۴ـ ۷۵). در آغاز امامت امام سجاد یاران وی انگشت شمار بودند و جابر نیز از اندک یاران آن امام بود و به سبب سالخوردگی از تعقیب حجاج بن یوسف در امان مانده بود (کشی ، ص ۱۲۳ـ۱۲۴).

ماجرای ملاقات جابربن عبداللّه با امام باقر در منابع گزارش شده است (از جمله رجوع کنید به ابن سعد، ج ۵، ص ۱۶۴). جابر از پیامبر اکرم شنیده بود که تو چندان عمر می کنی که فرزندی از ذریه من و همنام من را ملاقات می کنی ، او شکافنده علم (یَبْقَرُالعلم بَقْراً) است ، پس سلام مرا به او برسان ( رجوع کنید به کلینی ، ج ۱، ص ۳۰۴، ۴۵۰ـ۴۶۹؛مفید، ج ۲، ص ۱۵۹). جابر پیوسته در پی یافتن این فرزند بود تا جایی که در مسجد مدینه صدا می کرد: «یا باقَرالعلم »، سرانجام روزی محمدبن علی را یافت و سخن پیامبر را یادآور شد، کودک را بوسید و سلام پیامبر را به او رساند (کشی ، ص ۴۱ـ۴۲؛نیز رجوع کنید به کلینی ، ج ۱، ص ۴۶۹ـ۴۷۰؛ابن عساکر، ج ۵۴، ص ۲۷۵ـ۲۷۶).

نام جابر در نقل احادیث مشهور شیعی آمده است ،

از جمله در نقل حدیث غدیر ( رجوع کنید به امینی ، ج ۱، ص ۵۷ـ۶۰)، حدیث ثقلین (صفّار قمی ، ص ۴۱۴)، حدیث «انامدینه العلم و علیٌ بابها» ( رجوع کنید به ابن شهر آشوب ، ج ۲، ص ۳۴)، حدیث «منزلت » ( رجوع کنید بهابن بابویه ، ۱۳۶۱ ش ، ص ۷۴)، حدیث «ردّ شمس » ( رجوع کنید به مفید، ج ۱، ص ۳۴۵ـ۳۴۶) و حدیث «سدّالابواب » ( رجوع کنید به ابن شهر آشوب ، ج ۲، ص ۱۸۹ـ۱۹۰). همچنین وی راوی احادیثی بوده که در آن رسول خدا امامان پس از خود را نام برده ( رجوع کنید به ابن بابویه ، ۱۳۶۳ ش ، ج ۱، ص ۲۵۸ـ۲۵۹؛ابن شهر آشوب ، ج ۱، ص ۲۸۲) و نیز ویژگیهای حضرت مهدی عجل اللّه تعالی فرجه الشریفرا شناسانده است ( رجوع کنید به ابن بابویه ، ۱۳۶۳ ش ، ج ۱، ص ۲۵۳، ۲۸۶، ۲۸۸).

حدیث لوح از جمله احادیث مشهور است که جابر آن را روایت کرده و نامهای دوازده امام جانشین پیامبر در آن آمده است ( رجوع کنید به کلینی ، ج ۱، ص ۵۲۷ ـ ۵۲۸؛ابن بابویه ، ۱۳۶۳ ش ، ج ۱، ص ۳۰۸ـ۳۱۳).

آثار.

احادیث مسند جابر، که از طریق منابع روایی اهل سنّت نقل شده است ، به ۵۴۰ ، ۱ حدیث می رسد که بخاری و مسلم در نقل ۵۸ حدیث آن اتفاق دارند (ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۴). احمدبن حنبل روایات جابر را در مسند خود (ج ۳، ص ۲۹۲ـ ۴۰۰) گرد آورده است . نسخه خطی مسند جابربن عبداللّه ، به روایت ابوعبدالرحمان عبداللّه بن احمدبن محمدبن حنبل ، در خزانه الرباط (در مغرب ) موجود است (زرکلی ، ج ۲، ص ۱۰۴) که احتمالاً همان روایات جابر در مسند احمدبن حنبل است . حسین واثقی نیز روایات جابر را از منابع روایی شیعه استخراج کرده و در کتاب خود، جابربن عبداللّه الانصاری حیاته و مسنده ، به چاپ رسانده است .

مهم ترین اثری که از جابر در منابع یاد شده ، صحیفه اوست . این صحیفه را، که نمونه ای از کهن ترین صورتهای تدوین حدیث است ، سلیمان بن قیس یَشْکری گردآوری کرده اما به سبب درگذشت زودهنگام سلیمان ، راویان دیگر بدون قرائت و سماع از متن صحیفه نقل کرده اند ( رجوع کنید به خطیب بغدادی ، ۱۴۰۶، ص ۳۹۲؛سزگین ، ج ۱، ص ۸۵؛ترجمه عربی ، ج ۱، جزء ۱، ص ۱۵۴ـ ۱۵۵). نسخه ای از این صحیفه در مجموعه شهید علی پاشا در کتابخانه سلیمانیه استانبول موجود است ( رجوع کنید بهخلف ، ص ۳۲).



منابع :

(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ عادل احمد رفاعی ، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۶؛
(۲) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ ۱۳۸۶/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۳) ابن اشعث کوفی ، الاشعثیات ( الجعفریات )، چاپ سنگی تهران : مکتبه نینوی الحدیثه ، ( بی تا. ) ؛
(۴) ابن بابویه ، عیون اخبارالرضا ، چاپ حسین اعلمی ، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۵) همو، کتاب من لایحضره الفقیه ، چاپ علی اکبر غفاری ، قم ۱۴۱۴؛
(۶) همو، کمال الدین و تمام النعمه ، چاپ علی اکبر غفاری ، قم ۱۳۶۳ ش ؛
(۷) همو، معانی الاخبار ، چاپ علی اکبر غفاری ، قم ۱۳۶۱ ش ؛
(۸) ابن حبّان ، مشاهیر علماء الامصار و اعلام فقهاء الاقطار ، چاپ مرزوق علی ابراهیم ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۷؛
(۹) ابن حجر عسقلانی ، الاصابه فی تمییز الصحابه ، چاپ علی محمد بجاوی ، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۰) ابن حزم ، الاحکام فی اصول الاحکام ، چاپ احمد شاکر، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۱۱) همو، جمهره انساب العرب ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ( ۱۹۸۲ ) ؛
(۱۲) ابن حنبل ، مسند الامام احمدبن حنبل ، بیروت : دارصادر، ( بی تا. ) ؛
(۱۳) ابن سعد (لیدن )؛
(۱۴) ابن شبّه نمیری ، کتاب تاریخ المدینه المنوره : اخبار المدینه النبویه ، چاپ فهیم محمد شلتوت ، ( جدّه ) ۱۳۹۹/ ۱۹۷۹، چاپ افست قم ۱۳۶۸ ش ؛
(۱۵) ابن شهر آشوب ، مناقب آل ابی طالب ، چاپ هاشم رسولی محلاتی ، قم ( بی تا. ) ؛
(۱۶) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۷) همو، جامع بیان العلم و فضله و ماینبغی فی روایته و حمله ، قاهره ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛ابن عساکر،

(۱۸) تاریخ مدینه دمشق ، چاپ علی شیری ، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ ۲۰۰۰؛
(۱۹) ابن قتیبه ، المعارف ، چاپ ثروت عکاشه ، قاهره ۱۹۶۰؛
(۲۰) ابن قیّم جوزیّه ، اعلام الموقعین عن رب العالمین ، چاپ طه عبدالرؤف سعد، بیروت ۱۹۷۳؛
(۲۱) ابن کثیر، البدایه و النهایه ، چاپ علی شیری ، بیروت ۱۴۰۸/ ۱۹۸۸؛
(۲۲) عبدالحسین امینی ، الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب ، قم ۱۴۱۶ـ۱۴۲۲/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۲؛
(۲۳) احمدبن محمد برقی ، کتاب الرجال ، تهران ۱۳۸۳؛
(۲۴) احمدبن یحیی بلاذری ، انساب الاشراف ، چاپ محمود فردوس العظم ، دمشق ۱۹۹۶ـ۲۰۰۰؛
(۲۵) تستری ؛
(۲۶) ابراهیم بن محمد ثقفی ، الغارات ، چاپ جلال الدین محدث ارموی ، تهران ۱۳۵۵ ش ؛
(۲۷) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تقیید العلم ، چاپ یوسف عش ، ( بیروت ) ۱۹۷۴؛
(۲۸) همو، الرّحله فی طلب الحدیث ، چاپ نورالدین عتر، بیروت ۱۳۹۵/۱۹۷۵؛
(۲۹) همو، الکفایه فی علم الروایه ، چاپ احمد عمر هاشم ، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۳۰) نجم عبدالرحمان خلف ، استدراکات علی تاریخ التراث العربی لفؤاد سزگین فی علم الحدیث ، بیروت ۱۴۲۱/۲۰۰۰؛

(۳۱) خوئی ؛
(۳۲) ذهبی ؛
(۳۳) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛
(۳۴) فؤاد سزگین ، تاریخ التراث العربی ، ج ۱، جزء ۱، نقله الی العربیه محمود فهمی حجازی ، ریاض ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛
(۳۵) محمدبن حسن صفار قمی ، بصائر الدرجات فی فضائل آل محمد « ص »، چاپ محسن کوچه باغی تبریزی ، قم ۱۴۰۴؛
(۳۶) عبدالرزاق بن همام صنعانی ، تفسیرالقرآن ، چاپ مصطفی مسلم محمد، ریاض ۱۴۱۰/۱۹۸۹؛
(۳۷) طبرسی ؛
(۳۸) طبری ، تاریخ (بیروت )؛
(۳۹) همو، جامع ؛
(۴۰) محمدبن حسن طوسی ، التبیان فی تفسیرالقرآن ، چاپ احمد حبیب قصیر عاملی ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۴۱) همو، رجال الطوسی ، چاپ جواد قیومی اصفهانی ، قم ۱۴۱۵؛
(۴۲) همو، کتاب الخلاف ، قم ۱۴۰۷ـ۱۴۱۷؛
(۴۳) همو، مصباح المتهجد ، بیروت ۱۴۱۱/ ۱۹۹۱؛
(۴۴) محمدبن ابوالقاسم عمادالدین طبری ، بشاره المصطفی لشیعه المرتضی ، نجف ۱۳۸۳/۱۹۶۳؛
(۴۵) محمدبن احمد قرطبی ، الجامع لاحکام القرآن ، بیروت ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۴۶) عباس قمی ، تحفه الاحباب فی نوادر آثار الاصحاب ، تهران ۱۳۶۹؛
(۴۷) محمدبن عمر کشی ، اختیار معرفه الرجال ، ( تلخیص ) محمدبن حسن طوسی ، چاپ حسن مصطفوی ، مشهد ۱۳۴۸ ش ؛
(۴۸) کلینی ؛
(۴۹) محمدبن اسماعیل مازندرانی حائری ، منتهی المقال فی احوال الرجال ، قم ۱۴۱۶؛
(۵۰) یوسف بن عبدالرحمان مزّی ، تهذیب الکمال فی اسماءالرجال ، چاپ بشار عواد معروف ، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۵۱) مسعودی ، مروج (بیروت )؛
(۵۲) محمدبن محمد مفید، الارشاد فی معرفه حجج اللّه علی العباد ، قم ۱۴۱۳؛
(۵۳) حسین واثقی ، جابربن عبداللّه الانصاری : حیاته و مسنده ، قم ۱۳۷۸ ش ؛

(۵۴) Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums , Leiden 1967-1984.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۹

زندگینامه بَلال بن حارث(متوفی۶۰ ه ق)

 ابوعبدالرحمان بلال بن حارث مُزَنی ، صحابی و محدث . از افراد قبیله مُزَینه * بود که در منطقه کوهستانی اشعر، نزدیک مدینه ، سکونت داشتند. چون وفات او را به سال ۶۰ و در هشتاد سالگی ثبت کرده اند، احتمالاً در سال ۲۰ پیش از هجرت متولد شده است .

از رفت و آمدهای مکرّر او به مکه خبر داده اند، و شاید همین رفت و آمدها و مراوده با مسلمانان سبب شده است که او جزو اولین کسانی باشد که در رجب سال پنجم همراه وَفْد مزینه با گروهی چهارصد نفری به حضور پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم رسیده و اسلام آورده اند (ابن اثیر، ج ۱، ص ۲۴۲؛ ابن سعد، ج ۱، قسم ۱، ص ۳۸؛ صَفَدی ، ج ۱۰، ص ۲۷۷ـ ۲۷۸). بلال بن حارث گویا نزد افراد قبیله خود محترم بوده و ازینرو در شرفیابی به حضور رسول خدا، به نمایندگی از آنها اظهار می دارد، نزد او اموالی است که جز او کسی صلاحیت حفظ و مراقبت آنها را ندارد؛ با اینهمه اگر لازمه اسلام آوردن مهاجرت باشد، می تواند اموال را بفروشد و پس از آن هجرت کند (مزّی ، ج ۴، ص ۲۸۴؛ ابن عساکر، ج ۵، ص ۲۵۲؛ در قسمت اول عبارت منقول در کتب تاریخ صیغه مفرد «اِنَّ لی مالاً» و در قسمت دوم صیغه جمع به کار رفته است ). اما پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم در پاسخ فرمودند: شما هر جا باشید، اگر تقوی را حفظ کنید، از پاداش اعمالتان نزد خدا چیزی کم نمی شود (ابن عساکر؛ مزّی ، همانجاها)؛ سپس آنان را جزو مهاجران معرفی کردند و از آنها خواستند تا به سرزمین خود و بر سر اموالشان باز گردند (ابن سعد، همانجا).

بلال بن حارث هشتاد حدیث از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرده (نووی ، ج ۱، ص ۱۳۶) که در کتب سنن و صحاح آورده شده است (ابن حجر عسقلانی ،ج ۱، ص ۱۶۴؛ ابن حنبل ، ج ۳، ص ۴۶۹). او همچنین از عبدالله * بن مسعود و عمربن خطاب (خلیفه دوم ) حدیث شنیده و روایت کرده است . حارث بن بلال و عبدالرحمان بن عطیه بن دلاّ ف و علقمه بن وقّاص از وی نقل حدیث کرده اند (مزّی ، ج ۴، ص ۲۸۳؛ ابن اثیر، همانجا؛ ابن عبدالبِر، ج ۱، ص ۱۴۵).

به نوشته ابن عساکر (همانجا) حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم ، طی نوشته ای (که متن آن نیز موجود است )، معادن قَبْلیّه در ساحل بحراحمر و زمینهای قابل کشت قدس را به بلال بن حارث بخشیدند (احمدی ، ص ۴۷۶ـ۴۷۷). همچنین سرزمین عقیق از جمله عطایای پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم به او بوده است (ابن اثیر، همانجا). سمهودی عقیق را نام مشترکی برای دو موضع معرفی کرده : یکی عقیق اکبر در مسیر طائف به مدینه ، دیگری عقیق اصغرواقع در سرزمین مزینه که بئر روُمه (حفیره المزینه ) در آن است . او عقیده دارد که پیامبر اکرم همین عقیق اصغر را به بلال بن حارث بخشیدند، ولی اضافه می کند که چه بسا بخشش پیامبر شامل هر دو عقیق می شده و این تقسیم در زمان خلیفه دوم که بخشی از آن سرزمین را از بلال گرفت و به دیگران بخشید، صورت گرفته باشد (سمهودی ، ج ۳، ص ۱۰۴۰؛ احمدی ، ص ۴۷۵ـ۴۷۷).

واقدی و دیگران از شرکت بلال بن حارث در اغلب غزوات صدر اسلام خبر داده اند، از جمله در غزوه مُرَیْسیع (بنی مصطلق * ). چون پیامبر و یارانش در بازگشت از آن غزوه به سرزمین نقیع ، واقع در منطقه سکونت قبیله مزینه رسیدند، سر سبزی و مراتع بزرگ و به هم پیوسته و برکه های پر آب آن سرزمین نظر ایشان را جلب کرد و چون به آن حضرت گفته شد که برکه ها در فصل تابستان خشک و کم آب می شود، دستور دادند چاه آبی در آن محل حفر کنند و بلال بن حارث مأمور حفاظت از آنجا شود تا چراگاه مرکبهای سپاهیان اسلام باشد (واقدی ، ج ۲، ص ۴۲۵).

بلال بن حارث در فتح مکه مأمور ابلاغ پیام پیامبراکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم به قبیله مزینه بود (همان ،ج ۲، ص ۷۹۹؛ مزّی ، ج ۴، ص ۲۸۴). علاوه بر آن ، از پرچمداران سپاه مزینه در فتح مکه نیز بوده (واقدی ، ج ۲، ص ۸۰۰؛ مزّی ، همانجا) و به حضور او در جنگ دُوْمَه الجَنْدَل * نیز اشاره شده است .

از او نقل کرده اند که اُکیدر، فرمانده کفار در این غزوه ، را به اسارت درآورده است (واقدی ،ج ۳، ص ۱۰۲۹؛ ابن عساکر، ج ۵، ص ۲۵۱). به استنادقول واقدی (ج ۱، ص ۲۷۶)، بلال بن حارث علاوه بر شرکت در غزوات زمان پیامبر، در جنگ قادسیه * نیز حاضر بوده و طبری (ج ۳، ص ۴۱۰) نیز به حضور او در جنگ یرموک * اشاره کرده است .



منابع :

(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛ابن حجر عسقلانی ،کتاب الاصابه فی تمییز الصحابه ، و بهامشه الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، لاِبن عبدالبر، مصر ۱۳۲۸؛ابن حنبل ، مسندالامام احمدبن حنبل ، بیروت ( بی تا. ) ؛ابن سعد، کتاب الطبقات الکبیر ،چاپ ادوارد سخو، لیدن ۲۱ـ۱۳۴۷/۱۹۰۴ـ۱۹۴۰؛ابن عساکر، مختصرتاریخ دمشق ، لاِبن منظور ، ج ۵، چاپ مأمون صاغرجی و احمد حمّامی ، دمشق ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛علی احمدی ، مکاتیب الرسول ، ( بی جا ) ، ۱۳۶۳ ش ؛علی بن عبدالله سمهودی ، وفاءالوفا ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، ج ۳، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۱۰، چاپ جاکلین سوبله و علی عماره ، ویسبادن ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛محمدبن جریر طبری ، تاریخ الطبری : تاریخ الامم و الملوک ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم ، بیروت ( ۱۳۸۲ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۲ـ۱۹۶۷ ) ؛یوسف بن عبدالرحمان مُزّی ، تهذیب الکمال فی اسماء الرجال ، بیروت ۱۴۰۳ـ ۱۴۰۵/۱۹۸۳ـ ۱۹۸۵؛یحیی بن شرف نووی ، تهذیب الاسماء واللغات ، تهران ( بی تا. ) ؛محمدبن عمرواقدی ، کتاب المغازی لِلواقدی ، چاپ مارسدن جونس ، لندن ۱۹۶۶٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۳

زندگینامه اویس قرنى

زادگاه اویس

یمن در جنوب غربى شبه جزیره ى عربستان و کنار دریاى سرخ واقع شده است و از خوش آب و هواترین و پر جمعیت ترین منطقه ى عربستان است . از مهمترین محصولات زمینى آن جو، گندم و ارزن است . اما محصولات آسمانى یمن چشمگیرتر است و دلپذیرتر. یمن در جغرافیاى عشق نیز سر زمینى است خوش آب و هوا، حاصل خیز و دل انگیز. و از این جهت این سرزمینى پر یمن و با برکت را یمن نامیده اند.  و از افتخارات اهل یمن این است که گروهى از انصار رسول خدا صلى الله علیه و آله از یمن قیام کرده اند. و وقتى جمعى از ایشان به خدمت حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله رسیدند، آن حضرت چنین فرمود :

اتاکم اهل الیمن ، هم الین قلوبا، وارق افئده ، الایمان یمان ، والحکمه یمانیه ؛  اهل بر شما وارد شده اند، آنان قلبهایى بسیار نرم و دلهایى سرشار از مهربانى دارند، ایمان یمنى و حکمت یمانى است .
اگر به یمن عربستان خوشبخت گفته اند، راه به اشتباه نرفته اند. اهل یمن را به حق ، اهل و عمل ، و حکمت و معرفت دانسته اند. در آسمان یمن ستارگانى مى درخشد، اما ستاره سهیل را از آن جهت که در یمن کاملا مشهود است ، سهیل یمانى خوانند و مولوى چه خوش سروده است :

کى باشد کاین قفس چمن گردد؟
و اندر خورگام و کام من گردد؟
این زهره کشنده انگبین بخشد
وین خار خلنده یاسمن گردد؟
در خرمن ماه سنبله کوبیم
چون نور سهیل در یمن گردد؟

یمن دو آسمان دارد و دو سهیل یمانى ؛ هنگامى که ستاره سهیل در آسمان یمن ظهور مى کند، آخر فصل گرماست و میوه ها مى رسند و آن گاه که اویس قرنى و سهیل یمانى طلوع مى کند، گرما گرم فصل قولوا لا الله الا الله تفلحوا.
اویس قرنى را مى توان اویس یمنى نیز گفت ؛ زیرا اصل او از یمن بوده و در این سرزمین مى زیسته است .


چرا اویس قرنى است ؟

وجود نامگذارى اویس به قرنى بدین شرح است :
وجه اول : قرن منطقه اى است نزدیک طائف و اهل نجد از این موضع ، احرام حج مى بندند که میقات ایشان است و اویس را از این منطقه مى دانند.
وجه دوم :قرن منسوب به قبیله بنى قرن است و این قبیله از بنى عامر بن صعصعه مى باشد
وجه سوم :قران نام شخصى است از اجداد اویس ؛ زیرا مورخان او را این گونه معرفى مى کنند : اویس بن عامر بن جزء بن مالک بن عمرو بن سعد بن عصوان بن قرن بن ردمان بن ناحیه بن مراد.  پس اویس قرنى منسوب است به قرن بن ردمان که یکى از اجداد اوست و این وجه در نامگذارى اویس به قرنى به حقیقت نزدیکتر است .  به هر حال در پاسخ این پرسش که اویس کجایى است ؟ باید گفت : اویس یگانه یمن است و دردانه قرن .

اویس در آغوش اسلام

جبرئیل نغمه ى وحى را در گوش حبیب خدا صلى الله علیه و آله زمزمه مى کند و خورشید هدایت طالع مى شود، اما تا سه سال آفتاب هدایت از پس ابرها پرتو افشانى مى نماید. آن گاه که فرمان مى رسد : و انذر عشرتک الاقربین  دعوت خویشاوندان و نزدیکان آغاز مى شود.

تشنگان فضیلت ، تک تک و گروه گروه به سوى چشمه حقیقت شتابانند و پیروان جبل النور صلى الله علیه و آله روز افزون است و رحمه للعالمین از گمراهان و خفتگان محزون . پیامبر صلى الله علیه و آله به دستور حضرت حق ، بال تواضع را براى مؤ منان مى گستراند : و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤ منین  تا این که آوازه ى او و زیباییهایش فراگیر مى شود. سفره نورانى و لتنذر ام القرى و من حولها  گرسنگان را به سوى خود فرا مى خواند. نداى حق ، اهل حق را نوازش مى دهد. گوشهاى مشتاقان تیز مى شود و دلهایشان از عشق لبریز. این ندا مرزهاى زمان و مکان را در هم مى نوردد و در جاى جاى گیتى مى درخشد. همه جا سخن از محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله است . پرتوى از خورشید، یمن و اهل آن را نور و گرما مى بخشد. در این سرزمین جوانى زندگى مى کند به نام اویس قرنى .

براى اویس ، شب یلداى جاهلیت آزار دهنده است که جاهلیت ، یعنى خشک سالى امان و قحطى انسان . در تاریکى جهل و نادانى ، نور دعوت محمد صلى الله علیه و آله مى درخشد. دعوت او که مرز زمان و مکان را شکسته است ، همه ى انسانها، همه نسلها و تمامى عصرها مخاطبند. البته و صد البته که استحکام دعوت ، به معجزه ى آن است این دعوت ، روح اعجاز را نیز در خود دارد!

اویس پیامبر صلى الله علیه و آله را زا نزدیک ندیده و معجزات او را مشاهده نکرده است . اما در جغرافیاى عشق ، مرز معنا ندارد. بر این مبنا، اویس هم از نزدیک پیامبر صلى الله علیه و آله را دیده است و هم معجزه او را مشاهده نموده است . چشمان اویس به دو نور، نورانى است : یکى سراج منیر و دیگرى قران مبین . دیدگان جوان یمنى این دو نور را زا یکدیگر جدا نمى داند و نمى بیند. اویس که مشتاق نور معرفت است ، مشتاقانه بر سفره ى و اوحى الى خذا القرآن لانذرکم به و من بلغ (۱۳) مى نشیند. ولادت اویس درست در کنار سفره نور است . فطرت او مرز نمى شناسد و او را به هرز نمى کشاند. آن گاه که گوش درون مى شنود و چشم دل مى بیند، زبان ضمیر سخن مى گوید:

لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! اینک من با تمام وجودم وارد وادى اسلام مى شوم .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! با تو پیمان مى بندم که بند بند وجودم از هم نپاشیده از پا ننشینم .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که بر من به صبعه الله منت نهادى ، این هویت الهى را با هیچ چیز تعویض نمى کنم .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که تو را ندیده ام ، ولى پیام دلنشین و کلام شیرین تو را شنیده ام .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که عطر وجودت از دور و بر کوچه هاى دلم عبور مى کند و آن را بر همه عطرها ترجیح مى دهم . فطرتم را به تو متوجه کرده ام و روى به سوى تو بر مى گردانم . سرشتم از دعوت شیطانى بیزار است و از شیطنت نفسانى دل آزار .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که دعوت از توست و لبیک هم از تو، که حضورت را در وجودم حس و لمس مى کنم . بخشى از هستى ام دعوت و قسمتى از ضمیرم ، مستى ام را اعلام مى کند.
و بدین سان ، اویس به آغوش اسلام پناه آورد. او کلام رسول خدا صلى الله علیه و آله : یومن بى لایرانى (۱۴) را تحقق مى بخشد. البته شایان ذکر است که اویس از هدایت و ارشاد عموى خویش به نام عصام قرنى بهرمند بوده است .

رویش بدون گویش

اویس در دامان اسلام و دامنه ایمان رشد و نمو مى کند، اما بدون سر و صدا؛ مثل غنچه اى که شکوفا مى شود ولى معرکه به راه نمى اندازد. اساسا شکوفایى مولود وجد و حال است نه قیل و قال . عطر افشانى که نیاز به فریاد ندارد. این رویش بدون گویش بهترین مبلغ اسلام است . اویس در عمل تبلیغ دین مى کند.
او نشانى سفره نورانى را به همگان هدیه مى نماید. البته بیشترین استفاده را در راهنمایى گم گشتگان از رفتار و کمترین آن را از گفتار مى برد. او این سفارش امام صادق علیه السلام را عملا ستایش مى کند که :
کونوا دعاه بغیر السنتکم لیروا منکم الورع و الاجتهاد و الصلاه و الخیر؛ فان ذلک داعیه ؛ با غیر زبان خویش مردم را دعوت کنید، تا مردم ورع و کوشش و نماز و خیر شما را ببینند؛ چرا که اینها خود دعوت کننده اند.

هنر اویس در تبلیغ کیش خویش همین است که با مردم سخن مى گوید، ولى از زبان استفاده نمى کند. او پارسا، جهادگر، نمازگزار و اهل خیر است و چنین ارزش هاى والایى است که انسانها را به منزل کمال ، رهنمون مى سازد.

اگر چه از زمان ولادت اویس بى خبریم ، اما ولادت حقیقى او در دامان اسلام مسلم و مسجل است . تولد دوم او در مهد قرآن است . تاریخ از تولد اول او حرفى نمى زند. شاید به این دلیل است که اویس به شدت از شهرت فرار مى کرد. او از اولیا الله بود و ناشناس و ناشناخته زیسته است .

شغل اویس

اویس شتربانى مى کرد. هر صبحگاه شتران را به صحرا مى برد و هر شامگاه از چراگاه بر مى گرداند. او نگهبان خوبى براى شتران بود. شتربانى براى اویس فقط اشتغال نبود، بلکه دیگرى برایش به ارمغان مى آورد.
شتربانى ، انس با طبعیت را ممکن مى کند. طبعیت براى رندان مثل دامان مادر، آسایشکاه و دانشگاه است . البته شرط اول سکوت و شنیدن است . کسانى که در بهره گیرى از مواهب طبیعى زرنگند؛ پیش و بیش از هر سخنى ساکت و شنونده اند. بذر تعقل و تفکر، در سرزمین سکوت و در پرتو آفتاب ملکوت رشد و نمو مى کند. این سخن دلنشین از حضرت موسى بن جعفر علیه السلام است :
یا هشام ان لکل شى ء دلیلا و دلیل العقل ، التفکر، و دلیل التفکر، الصمت ؛
اى هشام ! هر چیزى دلیلى دارد، دلیل عقل ، تفکر و دلیل تفکر، سکوت است .
شغل اویس سکوت و چگونه شنیدن را به او هدیه مى کند. طبیعت با او سخن مى گوید و او نیز با طبیعت حرف مى زند. اویس از طبیعت ماءیوس ‍ نیست ، بلکه با زیباییهایش ماءنوس است .
شتربانى خلوت و تنهایى را مهیا مى سازد. اویس اهل خلوت است .

او تنهاست و به تنهایى عشق مى ورزد. او را مکتب فطرى پیروى مى کند. تنهایى برایش کسالت آور نیست ؛ زیرا در زمین فطرت ، بذر کمال مى کارد و خوشه وصال مى کاود. او در تنهایى شور و نشاطى دارد. اساسا براى بنده خدا کسالت وجود ندارد. پرسش خدا انسان را سر حال و شادمان مى سازد. تنهایى مى تواند زمینه زمزمه با خدا باشد. اویس تشنه زمزم زمزمه است . او براى چشیدن حقیقت بى تاب است . در این دنیا انسانها دو گروهند : گروهى بى تاب چریدن و گروهى بى تاب چشیدن .

دنیا براى گروه اول مرتع و براى گروه دوم معبد است . اویس خداست و از کسانى که دنیا را چراگاه مى دانند، بیزارى و دورى مى جوید و به پناه خلوت روى مى آورد. او از تنهایى وحشت ندارد؛ زیرا در تنهایى تنها نیست . آن گاه که تنها مى نشیند، در مکتب فطرت زانو مى زند و دردهایش را مى گوید. او از درخت تنهایى دو میوه مى چیند : تفکر و تعبد.

البته تنهایى افراطى و ناپسند است . انسان باید در جامعه و با اجتماع زندگى کند. جامعه را بشناسد و خدمتگزار اجتماع باشد. اویس هم تنهاست و هم در میان جامعه . او کار مى کند و با جامعه داد و ستد مى نماید. او از طریق شتربانى خدمتگزار جامعه است . پیوند اویس با خانواده ى خویش محکم و مستحکم است . او شغل و درآمدش را دوست دارد، اما به مادر نیز عشق مى ورزد و دسترنج خویش را پیش پاى مادر مى ریزد و تقدیم او مى نماید. نان آور خانه است . سفره ى کوچکش را به حلال و نفقه ى زلال زینت مى کند.

شتربانى چوپان نفس را میسر مى کند. اویس هر بامداد قواى نفس را به صف کرده و زمام هوا را به کف مى گیرد. او بسیار مراقب است که نفسش در سرزمین اطمینان به سر برد، تا مخاطب یا ایتها النفس المطمئنه  باشد. نفس خود را به سفره ى رضا دعوت و مهمان مى کند. رضایت حق برایش رضایت خاطر مى آورد. او سرمست این نداست که : ارجعى الى راضیه مرضیه (۲۰) او چوپان است . مراقب مى کند که گرگان هوا، گردان خدا را پاره پاره و تکه تکه نکنند و این مراقبت لحظه لحظه ى زندگى او را فراگرفته است . قواى نفس باید از سفره ى کلوا کامیاب و از چشمه اشربوا سیراب باشد. اویس شیفته ى وصال است ، بنابراین راه حلال مى پوید و حرام مرام او نیست .

اویس هر روز خویشتن خویش را به معبد حق مى برد نه مرتع دنیا. او شدیدا مراقب خویش و پیرو این آیین و کیش است . او قواى نفس را با غذاى مناسب ، کامیاب و سیراب مى نماید و در عین حال مواظب است که گرگى به این گله نزند. به خصوص آن گاه که گرگ به لباس میش در آید و گناهى را زینت بخشد :
تالله لقد ارسلنا الى امم من قبلک فزین لهم الشیطان اعمالهم فهو ولیهم الیوم و لهم عذاب الیم ؛
به خدا سوگند که براى مردمى هم که پیش از تو بوده اند پیامبرانى فرستاده ایم . ولى شیطان اعمال زشت آنها را در نظرشان زیبا جلوه داد. پس ‍ امروز (روز محشر) شیطان یار آنهاست و به عذاب دردناک گرفتار خواهند بود.

اویس شیفته و فریفته ى زینتهاى شیطانى نیست . شعار او مراقبت است و مراقبت . او هر شامگاه در تداوم این چوپانى به حساب و کتاب نفس خود مى پردازد و چنین مراقبتى را با محاسبه کمال مى بخشد. همان گونه که در شتربانى عمل مى کند، در شب نیز به چوپانى نفس مى پردازد. شغل او چوپانى است ، اما ساعت کارش هشت ساعت در شبانه روز نیست بلکه او چوپان شبانه روزى و شغل او زندگى اوست . شغل اویس الگوى کاریابى است ، براى هر کسى که کامیابى آروز مى کند.

شتربانى به اویس این امکان را مى دهد، آن گونه عمل کند که امیرالمؤ منین على علیه السلام به یکى از اصحابش به عنوان موعظه نوشت و تقواى شغلى را به او گوشزد نمود :
تو را و خودم را به تقواى کسى سفارش مى کنم که نافرمانى اش روا نیست ، و امید و بى نیازى جز به او و از او نباشد؛ زیرا هر که از خدا پروا کرد، عزیز و قوى شد و سیر و سیراب گشت و عقلش از اهل دنیا بالا گرفت ، تنها پیکرش همراه اهل دنیاست ، ولى دل و خردش نگران آخرت است . آنچه را از محبت دنیا چشمش دیده ، پرتو دلش خاموش نموده ، حرامش را پلید دانسته و از شبهاتش دورى گزیده ، به خدا که به حلال دنیا هم توجه ننموده ، جز به مقدارى که ناچار از آن است ؛ مانند نانى که به پیکرش نیرو دهد و جامه اى که عورتش را بپوشاند، آن هم از درشت ترین خوراک و ناهموارترین لباسى که به دستش آید، و نسبت به آنچه هم که ناچار مى باشد، اطمینان و امیدش ندارد، و اطمینان و امیدش به آفریننده همه چیز است . تلاش و کوشش کند و تنش را به زحمت اندازد. تا استخوانهایش ‍ نمودار شود، و دیدگانش به گودى رود و خدا در عوض نیروى بدنى و توانایى عقلى اش دهد، و آنچه در آخرت برایش اندوخته ، بیشتر است . دنیا را رها کن که محبت دنیا انسان را کور و کر و لال و زبون کند، پس در آنچه از عمرت باقى مانده ، جبران گذشته نما و فردا و پس فردا کردن ؛ زیرا پیشینیانت که هلاک شدند، به خاطر پایدارى بر آرزوها و امروز و فردا کردن بود تا آن که ناگهان فرمان خدا به سویشان آمد (مرگشان رسید)، آنها غافل بودند، سپس بر روى تابوت به سوى گورهاى تنگ و تاریک خود رهسپار گشته و فرزندان و خانواده اش او را رها کردند، پس با دلى متوجه و از همه بریده و ترک دنیا نموده ، با تصمیمى که شکست و بریدگى ندارد، به سوى خدا رو. خدا من و تو را بر اطاعتش یارى کند و به موجبات رضایتش موفق دارد.  اویس زندگى خویش را بر اساس این رهنمودها به سر منزل کمال رهنمون و هواى نفس را سر نگون مى نماید. براى او اشتغال این چنین جلوه مى کند :
– سوز و گذار در عشق حق
– اشتیاق به خلوت و تنهایى ؛
– پرهیز از گوشه گیرى و دورى از مردم ؛
– علاقه روز افزون براى احسان به مادر.
و در نهایت ، شغل براى اویس عبارت از عبادت حق است . و به او رضایت خاطر مى بخشد، تا آن جا که در اواخر زندگى و در کوفه نیز شتربانى و چوپانى و چوپانى مى کرد.

پیامبر صلى الله علیه و آله در نگاه اویس

آن گاه که اذان ، عطر یار را منتشر مى کند، دل اویس دیگر از آن خویش ‍ نیست . دلدادگى او با شنیدن اشهد الله محمد رسول الله صلى الله علیه و آله ، دو صد چندان مى شود. دلش مالال محبت پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله است و لبش تشنه بوسه ى خاک پاى یار، آتش ‍ اشتیاق در دل او زبانه مى کشد. از زمانى که خود را چنین مورد سوال قرار مى دهد : آیا آن فرداى روح افزا خواهد آمد که خود را رد گلستان هدایت بیابم ؟! و به حمایت از این کشش فطرى به سر کویش پر و بالى بزنم ؟! و چهره به چهره و رو به رو با آن آفتاب آفرینش گفتگو کنم ؟! آیا مى شود از گلستان رخسارش یک گل تبسم بچینم ؟!

قطعا کشش را باید با کوشش زنده نگهداشت . اویس مى خواهد از نزدیک به رسالت عبدالله ، فرزند گواهى دهد. اما راهى دور و دراز پیش دارد. آرزو بزرگ است و مشکلاتش بیشتر، ولى در یک زندگى در هم و بر هم است که آرزوهاى طبقه بندى نمى شوند و یک عمر عزیز، لبریز از بیهودگى مى شود. و هوا و هوس به سان آتش سوزان ، سرمایه را نابود مى کند. آرزوهاى اویس ‍ محدود است و نفیس ، نه قبیح و خبث . او تصمیم مى گیرد گام در راه سفرى پر خطر و در عین حال پر ثمر بگذارد و براى زیارت پیامبر به مدینه برود.

اویس بر خویش واجب مى داند که با اجازه ى مادر این مسافرت را انجام دهد. او شتربانى مى کند، تا مخارج زندگى مادر را تاءمین نماید. او کسى جز مادر ندارد. او خود را وقف پسر نموده است . اویس مى داند که جوان شدن او، پیرى مادر را به دنبال داشته است . اویس مى داند که سلامت او، مدیون بیمارى مادر است . اویس مى داند که اینک او جهان و زیباییهاى آن را مى بیند، ولى مادر نابیناست . اویس مى داند که مادر تاب و توان خویش را به او هدیه کرده است . و از این رو معتقد است که بدون اجازه مادر حتى به زیارت حضرت رسول صلى الله علیه و آله نیز نرود. زیرا اویس پرستار مادر نیز کسى جز او ندارد. مادر هر چند با چشم سر فرزند را نمى بیند، اما با چشم سر دلبند خویش را مشاهده مى کند و زحمات شبانه روزى خود را هدر رفته نمى داند، لذا واژه واژه ى دعاهاى او، لحظه لحظه ى اویس را گلباران مى کند.

مادر اویس پیر زنى است ، ناتوان ، بیمار و نابینا. و اویس خدمت به او را براى خویش نعمت مى داند. اویس بر خوردار از نعمت مادر دارى است . مادرى که نه فقط نامهربان ، نادان و بى ایمان نیست ، بلکه موج اسلام ، ایمان ، صلاحیت و صداقت وجود او را به اوج تسلیم و تزکیه رسانده است . اگر خدا و رسول خدا و رسول هم امر به احسان والدین نکرده بودند، اویس به حکم فطرت به مادر نیکى مى کرد. شکى نیست که بى مهرى به خورشیدى که آسمان طفولیت را گرم و روشن کرده است ، انسان را از انسانیت مى اندازد. متاءسفانه فرهنگ قدرشناسى از مادر، رواج چندانى نداشته و آماج تیر بى معرفتیها قرار گرفته است و این ظلم و ستم در خود خواهى و خود پرستى ریشه دارد. به عنوان مثال یکى از صفحات تاریک تاریخ متعلق به نرون امپراطور روم است . نرون از سال ۵۴ تا ۶۸ میلادى حکومت کرد و مجموعه اى از جنایات را مرتکب شد. اما از همه زشت تر این که براى تصاحب قدرت ، مادر را به قتل رساند و این ممکن نبود، مگر این که او فقط خود را مى دید و خویش را مى پرستید. نرون خود را شاعر و هنرمندى بى بدیل تصور مى کرد، و هنگامى که مى کرد گفت : دنیا با مرگ من چه هنرمندى را از دست داد!

اما اویس پیرو مکتبى است که نگاه خصمانه به پدر و مادر ستمگر را نیز جایز نمى داند. چنان که امام صادق مى فرماید:
من نظر الى ابویه نظر ماقت ، و هما ظالمان له ، لم یقبل الله له صلاه ؛ (۲۵) هر کس به پدر و مادر خود نظر دشمنى کند، در صورتى که آن دو به او ستم کرده باشند، خداوند نمازش را نپذیرد.
این است براى گرفتن اجازه و گذرنامه سفر به نزد مادر مى آید.
مادرى ناتوان ، بیمار، نابینا، پیر، مؤ منه ، صالحه و صادقه .(۲۶) مادر با زیارت حضرت رسول الله صلى الله علیه و آله و مسافرت به مدینه موافقت مى کند، به شرط آن که اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله در منزل نبود، اویس بیش از نیم روز توقف نکند!

اویس خوشحال و سر حال توشه ى مختصرى آماده مى کند، و پا در چادرعشق مى گذارد. اولین هجرت مکانى را براى کمال بخشى به هجرت نهانى خویش آغاز مى کند و به سوى مدینه پرواز مى نماید.
راهى است دور، پر فراز و نشیب و سنگلاخ ، گرماى طاقت فرسا بر فرق او تازیانه مى زند و خارهاى مغیلان زیر پاى او زبانه مى کشد، اما او آزاده است و نه آزرده ، چرا که مرکب شوق را به سوى خورشید مى برد. خستگى را نمى فهمد.

اساسا دلبستگى ، خستگى نمى شناسد. اویس روشن روان ، شتابان راهى مدینه است . صحرا و بیابان ، کوه و دشت ، رمل و راه را پشت سر مى گذارد و اینک مدینه را پیش رو دارد. دیوارهاى مدینه را مى بیند، مثل سر زدن خورشید در سحرگاهان . سر از پا نمى شناسد و به شهریار پر مى کشید. بى قرار است و قرارگاه عشق را مى جوید : خانه دوست کجاست ؟ خانه حبیب کجاست ؟ منزل طبیب کدام است ؟ و آن وقت با خود مى گوید : اگر پیامبر صلى الله علیه و آله را ببینم ، اول خاک پاى او را بوسه مى زنم . من سخنى نخواهم گفت . او همه چیز را مى داند. من فقط او را نگاه مى کنم . خدایا یاریم کن . توانم بخش . لیاقتم بده . طاقتم عطا کن و… .

یمن خوش آب و هواست ، ولى مدینه حال و هواى دیگرى دارد. این جا بهشت روى زمین است . تنفس در مدینه به زندگى تحرک مى بخشد. یاس ‍ رسالت از مدینه عطر افشان است و آفتاب نبوت از این جا نور افشان . در این سر زمین نه فقط زندگى شیرین است ، بلکه مرگ نیز دلنشین است . اگر او نگاهش را از من دریغ نکند و از ستیغ رحمت ، شعله اى روانه ى وجودم کند، من نیز با مرگ ستیز نکنم و اگر بپذیرد جانم را فدایش نمایم :

خوش آن چشمى که بیند روى ماهت
خوشا آن سر که گردد خاک پایت
روا باشد دهد جان ، عاشق تو
اگر افتد به روى او نگاهت

اگر او را در میان جمع ببینم حتما مى شناسم و چون شمع براى او خواهم سوخت . اصلا اگر او نبود من نبود. آفرینش عالم و آدم طفیل وجود اوست . من چه هستم ؟! هر چه هست به واسطه ى اوست . اگر هستى و مستى هست ، تشعشع اوست . او سر سبد آفرینش ‍ است . اگر شبنم وجودم هم آغوش لطف و محبتش شود، عاشقانه روانه ى سرزمین دلباختگان خواهم شد. احساس مى کنم اویسى در کار نیست . هر چه هست به او تعلق دارد :

تا در طلب گوهر کانى کسانى
تا در هوس لقمه نانى نانى
این نکته و رمز اگر بدانى دانى
هر چیز که در جستن آنى آنى

از وجود اویس شور و اشتیاق زبانه مى کشد. خود را در یک قدمى آرزوى دیرینه مى بیند. آن گاه که در خانه ى خاتم الانبیاء را مى یابد و از محبوب خویش جویا مى شود؛ زمان به سختى مى گذرد و دلشوره او را لختى آرام نمى گذارد. او با دیدارش به مادر عهد و پیمانى دارد و مى داند که فرزند آمنه صلى الله علیه و آله نیز راضى نیست که براى دیدارش به مادرى بى احترامى شود. اویس رضا به قضا مى دهد و آخرین نگاه را از خانه گلین محمد صلى الله علیه و آله توشه راه مى کند. بیرون رفتن از مدینه النبى خیلى سخت است . اما اگر پیامبر صلى الله علیه و آله راضى باشد، سهل است : اویس راه یمن را پیش مى گیرد، تا تقدیر براى این جوان چه سر نوشتى به رشته ى تحریر آورد؟!


آرى ، اویس راه دور را در آرزوى زیارت زیور کاینات مى پیماید، ولى به دو جهت به زیارت ظاهرى او توفیق نمى یابد : یکى احسان به مادر و دیگرى غلبه ى حال ، چرا که اگر آن نگاه ، در این جوان دل آگاه مى افتاد، حتما جان به جان آفرین تسلیم مى کرد.

حافظ از بهر تو آمد سوى اقلیم وجود
قدمى نه به وداعش که روان خواهد شد

اویس در نگاه پیامبر صلى الله علیه و آله


اویس به پیمان خویش با مادر پاى بند مى ماند و به یمن باز مى گردد. هنگامى که حضرت مصطفى به مدینه و خانه مى آید، نورى مشاهده مى نماید و سؤ ال مى کند که چه کسى به خانه آمده است ؟! پاسخ مى دهند که شتربانى به نام اویس آمد، تحیتى فرستاد و بازگشت . ختم رسل صلى الله علیه و آله مى فرماید : آرى این نور اویس است که در خانه ما هدیه گذاشته و خود رفته است .

چرخ زمان به گردش خویش ادامه مى دهد و اویس همچنان در فراق دلدار، روزگار مى گذارند. آواى دلنواز اذان را مى شنود. جمله اشهد ان محمدا رسول الله عطر یاد مدینه و یار دیرینه را در وجودش جارى مى کند. آتش عشق دلدار، او را وادار به یک ارتباط معنوى و حقیقت دیدار مى نماید. کم نبودند سیه رویانى که در حضور پیامبر صلى الله علیه و آله سیه روزى خویش را افزون مى نمودند. آنها در یک قدمى زیبایى ، چشمان خود مى بستند و به کفر و نفاق مى پیوستند. باید دل به دل راه یابد. باید چشم دل را باز نمود. زیارت رسول صلى الله علیه و آله باید مورد قبول دل باشد. لحظه لحظه ، اویس به استقبال دیدار رفته ، زیارت یار را در دل استمرار مى بخشد و صد البته که دل به دل راه دار، و جاى شگفتى نیست که خاتم انبیا و محمد مصطفى صلى الله علیه و آله گاه گاهى رو به جانب یمن کرده و چنین ترنم مى فرمود : انى لاجد نفس ‍ الرحمن من قبل الیمن ؛ (۳۱) من نسیم رحمانى را از سوى یمن مى یابم .

به یاد داشته باشیم که حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله مظهر رحمانیت عام و رحمت براى تمام موجودات است ، لذا آن حضرت از سوى یمن و از اویس قرن ، بوى خویش را استشمام مى نمود، چرا که خداوند درباره ى آن وجود مقدس چنین فرمود : و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین . آرى ، پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله نسیم رحمت را از سوى یمن ، از آن گل باغ معرفت ، دریافت مى کند. و جاى شگفتى نیست که روزى از روزها رسول خدا صلى الله علیه و آله اصحاب خویش را چنین مورد خطاب قرار دهد :
ابشروا برجل من امتى یقال له اویس القرنى فانه یشفع لمثل ربیعه و مضر؛

بشارت مى دهم به شخصى از امتم که به او اویس قرنى گفته مى شود و او (براى افراد کثیرى ) به تعداد دو قبیله ربیعه و مضر شفاعت مى کند.
آرى اویس کسى است که بشیر نذیر و سراج منیر صلى الله علیه و آله به آمدنش بشارت مى دهد.
اویس کسى است که رسول خدا صلى الله علیه و آله در خطاب به عمر، آن کلام نغز را با این سخن پر مغز تداوم مى بخشد :
یا عمر! ان انت ادرکته فاقراه منى السلام ؛
اى عمر اگر محضرش را درک کردى ، سلام مرا به او برسان .
سلام بر اویس که پیامبر صلى الله علیه و آله را ندید و به او ایمان آورد و رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره او چنین فرمود : یومن بى ولایرانى .
سلام بر اویس که نبى مکرم صلى الله علیه و آله طلب استغفار از وى را این گونه دستور مى دهد : … فمن لقیه منکم فمروه فلیستغفرلکم .

سلام بر اویس که دوست و خلیل فرستاده ى رب جلیل است :  خلیلى من هذه الامه ، اویس القرنى .
و چرا رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره ى اویس چنین مى گوید؟! در زمان اویس نیز این پرسش مطرح بود. شخصى از مادر اویس مى پرسد که از کجا این جایگاه عظیم و پایگاه رفیع براى فرزندت حاصل شده که پیامبر صلى الله علیه و آله او را به گونه اى مدح و ستایش کرده که نمونه ندارد، و حال آن که حضرت او را ندیده است ؟!
مادر وى پاسخ مى دهد : اویس از دوران بلوغ ، عزلت و گوشه نشینى بر مى گزید، و به تفکر و عبرت آموزى مى پرداخت .

حال اگر بشارت محمد صلى الله علیه و آله و شهادت مادر را درباره ى اویس کنار هم بگذاریم ، قدر و منزلت او را آشکارتر مى بینیم ، و ناگریز در برابر بزرگیش ، سر به زیر مى افکنیم و او را به دیده تکریم و تعظیم مى نگریم .
سلام بر اویس که پیامبر او را خیر التابعین نامید  و اگر دستور داد که از او درخواست استغفار کنید و سلام مرا به او برسانید، نشانه هاى او را نیز این گونه بیان داشت : اویس چشمان میشى دارد و بین دو کتف او اثر گرفتگى وجود دارد، متوسط القامه و بسیار گندم گون است ، چانه اش مایل است … قرآن مى خواند و به حال خویش مى گرید. دو جامه ى کهنه دارد. زمینیان او را نمى شناسند، اما نیز آسمانیان معروف است . اگر به خداوند قسم خورد، سوگندش پذیرفته است . پایین دوش چپ او لکه ى سپید رنگى وجود دارد. هنگامى که قیامت فرا رسد، به دیگر مردمان گفته مى شود؟ وارد بهشت شوید، ولى به اویس گفته خواهد شد که بایست و شفاعت کن ، خداوند به تعداد قبیله ربیعه و مضر، شفاعت او را مى پذیرد.
اویس مردى است با موهاى بلند و بر پهلوى چپ و کف وى به اندازه ى یک درهم سپیدى است .
پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله در هنگام وفات ، جامه ى خویش به اویس قرنى مرحمت مى فرماید.
همو بود که گاه گاهى مى فرمود : واشوقاه الیک یا اویس القرن ؛ چقدر اشتیاق دیدارت را دارم اى اویس قرنى !

اویس ، میراث دار ارزشها

برخى افراد هستند که اگر مورد تعریف و تمجید بزرگى قرار گیرند، دیگر در در پوست خویش نمى گنجد و به سرعت گرفتار انحراف و انحطاط مى شوند.

و ارزشهاى را که بدان افتخار و تظاهر مى کنند از دست مى دهند. در صورتى که نگهدارى ارزشها بسیار دشوارتر از دستیابى به آنهاست . اگر یک بار دیگر اویس را در نگاه پیامبر صلى الله علیه و آله مرو کرده و از کوچه هاى زندگانى اویس نیز عبور کنیم ، به خوبى مى یابیم که اویس میراثدار ارزشها و پاسدار سفارشهاى محمدى صلى الله علیه و آله است .

همان طور که اشاره شد رسول خدا صلى الله علیه و آله با اشاره به اویس ‍ قرنى فرمودند : نسیم رحمانى را زا جانب یمن استشمام مى کنم . به عمر فرمودند : اگر او را دیدى سلام مرا به او برسان ! به همین دلیل بود که پس از رحلت پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله ، عمر چند بار در صدد تفقد از احوال اویس بر آمد :
۱ – هر گاه از جانب یمن جمعیتى مى آمد، عمر از ایشان مى پرسد : آیا اویس بن عامر با شماست ؟ تا آن که در یکى از گروههاى یمنى ، اویس را به عمر معرفى کردند و عمر خطاب به او گفت :
– آیا تو اویس فرزند عامرى ؟
اویس : آرى من همان اویسم .
– از طایفه ى قرن ؟
– آرى از طایفه ى قرن هستم .
– آیا زمانى مبتلا به بیمارى برص بوده اى که صحت یافته باشى و تنها به مقدار درهمى از آثار آن باقى مانده باشد؟
– بلى چنین است که گفتى .
– مادر دارى ؟
– آرى مادر پیرى دار.
– از پیامبر خدا شنیدم که مى فرمود : اویس فرزند عامر قرنى ، جزء جمعیت هاى یمن نزد شما خواهد آمد. او مبتلا به برص بوده و از خداوند خواسته تا او را شفا دهد، مگر به مقدار درهمى ، و مادرى دارد که نسبت به او بسیار نیکى مى کند، اگر بر امرى قسم یاد کند، خداى متعال به واسطه انجام مقصودش از پیامدهاى آن رهایى اش مى بخشد، پس اگر توانستى ، از او بخواه که برایت از خداوند درخواست بخشایش کند.
سپس عمر خواست که برایش استغفار کند و اویس از درگاه خداوندى برایش طلب مغفرت نمود.
عمر : به کجا خواهى رفت ؟
اویس : مى خواهم به کوفه بروم .
عمر : آیا مى خواهى سفارش نامه اى به حاکم کوفه برایت بنویسم ؟
اویس : همنشینى با فقرا نزد من محبوبتر است ! (۴۵)
۲ – گروهى از اهالى کوفه در مدینه نزد عمر رفتند. عمر پرسید : از اهل قرن کسى این جاست ؟ شخصى خود را قرنى معرفى کرد.
عمر گفت : پیغمبر خدا به ما خبر داد که از یمن مردى به نام اویس به نزد شما مى آید، و جز مادر، کسى ندارد، در بدنش سفیدى بوده ، خدا را خوانده ، و فقط به اندازه ى یک درهم (از آثار برص ) بر جاى مانده است . هر که او را دید، از او بخواهد تا برایش استغفار کند. زمانى بر ما وارد شد، سخنان پیامبر را درباره او تحقیق کردم ، همه آنها درست بود. از او خواستم تا برایم طلب آمرزش کند، و سپس پیشنهاد کردم تا نزد من بماند، نپذیرفت و به کوفه رفت .

شخصى هنگام مراجعت به کوفه قبل از آن که به خانه خویش برود، پیش ‍ اویس رفته و از او عذر خواهى نمود، اویس گفت : رفتار تو با من غیر از این بود، چه شده که دگرگون شده اى ؟!
آن مرد گفت : آرى در مدینه نزد عمر رفته بودم و او چنین و چنان گفت ، اینک از تو مى خواهم تا براى من طلب آمرزش کنى .

اویس گفت : برایت استغفار مى کنم به شرط آن که آنچه از عمر شنیده اى براى کسى بازگو نکنى !
۳ – عمر در مسافرتى که به کوفه داشت ، به جستجوى اویس پرداخت و او را نیافت ، تصیمیم گرفت در مراسم حج به دیدارش رود، تا این که در ایام حج اویس را در هیاتى زیبا و جامه اى کهنه و مندرس یافت . آن گاه که از او سوال کرد، حضار عمر را سرزنش کردند و گفتند : اى امیر المومنین ! از کسى سوال مى کنید که سزاوار نیست شخصى مانند شما از او سوال کند!

عمر گفت : چرا؟ گفتند : زیرا او مردى گمنام و بى عقل است و گاه گاهى بچه ها او را به بازى مى گیرند.
عمر گفت : او براى من محبوبتر است . سپس عمر پیش روى او ایستاد و گفت : اى اویس ! رسول خدا صلى الله علیه و آله به من سفارش کرد که پیام او را به تو برسانم ، پیامبر صلى الله علیه و آله به تو سلام رساند، و به من خبر داد که تو به اندازه ى دو قبیله ربیعه و مضر شفاعت مى کنى .

ناگاه اویس به زمین افتاد و سجده کرد، و مدتى طولانى در آن حالت ماند، تا این که از گریه ایستاد و خاموش و ساکت شد، چنانچه گمان کردند که او مرده است ! او را گفتند، اى اویس ! این امیرالمومنین است . سپس اویس سر از سجده برادشت و گفت : اى امیرالمومنین ! آیا اشتباه نمى کنى و خودت آن سخنان را شنیده اى ؟!
عمر گفت : آرى اى اویس ! پس مرا نیز در شفاعت خویش قرار ده سپس مردم نیز از او خواهش و در خواست شفاعت مى کردند و به او تبرک مى جستند که اویس گفت : اى امیرالمومنین ! مرا مشهور کردى و به هلاکت رساندى !

۴ – عمر در یکى از سالها و در موسم حج گفت : اى مردم بایستید. همه برخاستند، سپس عمر گفت : بنشینید مگر کسى که از اهالى یمن است . گروهى نشستند. گفت : بنشینید مگر کسانى که از قبیله مراد هستند. عده اى نشستند. عمر گفت : بنشینید مگر کسى که از قرن است . همه نشستند مگر شخصى که عموى اویس بود.

عمر گفت : آیا تو قرنى هستى ؟ پاسخ داد : بله . عمر گفت : آیا اویس را مى شناسى ؟ عموى اویس کفت : اى امیرالمومنین شما چرا از او سوال مى کنید؟! به خدا سوگند که در میان ما کسى از او بى عقلتر، نادانتر و فقیرتر وجود ندارد.
عمر پس از شنیدن این سخنان گریه کرد و گفت : براى تو یادآور مى شوم که خودم از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرمود : با شفاعت او، افرادى به تعداد قبیله ربیعه و مضر وارد مى شوند.

فرار از شهرت

اویس حقیقتا میراثدار ارزشها بود. او هرگز از شنیدن سخنان پیامبر صلى الله علیه و آله درباره ى خودش در باتلاق غرور فرو نرفت . او در برابر جستجوها و گفتگوى هاى عمر گرفتار اشتهار نشد. او شهوت شهرت را در خویش نابود کرده بود. آن گاه که گروهى از اهالى قرن از کوفه به یمن بازگشتند و به ستایش او پرداختند، او در میان قوم خویش حرمت و احترامى ویژه یافت . اما اویس که عارفى وارسته و زاهدى اى آراسته بود، و از ظاهر سازى و ظاهر پرستى رنج مى برد، از یمن به کوفه مهاجرت کرد، و به تعبیر دیگر از شهرت فرار کرد، تا در عزلت قرار گیرد.

اویس در کوفه به شتربانى اشتغال داشت و دسترنج خویش را، جز مقدارى ناچیز، در راه خدا ایثار مى کرد. او از فرصتهاى مناسب استفاده مى نمود و به بیان حقایق قرانى و دقایق عرفانى مى پرداخت . تا آن جا که اسیر بن جابر مى گوید :

در کوفه گوینده و محدثى بود که براى ما حدیث مى گفت ، هنگامى که سخنانش پایان مى یافت جمعیت متفرق مى شد، گروهى مى نشستند و در میان ایشان مردى بود که به صحبت او بسیار علاقه مند بودم ؛ زیرا سخنان او را کس دیگرى نمى شنیدم ، اما دیگران او را مسخره و استهزا مى کردند. مدتى گذشت و او را ندیدم . به دوستانم گفتم : چنین کسى را که در میان ما بود مى شناسید؟ یک نفر پاسخ داد : آرى او را مى شناسم ، اویس قرنى است . گفتم : نشان منزلش را مى دانى ؟ گفت : آرى . مرا به خانه اویس ‍ راهنمایى کرد، در کوفتم ، جلو در آمد، گفتم : برادر! چرا بیرون نمى آیى ؟! گفت : برهنه ام ، گفتم : این برد یمانى را بپوش و به مسجد بیا. گفت : این کار را نکن ؛ زیرا اگر برد را بر تنم ببینند، اذیتم مى کنند! من اصرار کردم ، تا آن که آن را پوشید و در میان جمعیت آمد، همین که وارد شد، یکى از ایشان گفت : نمى دانم چه کسى را فریفته و لباسش را دزدیده است ! گفتم : چرا او را آزار مى دهید؟! شخص گاهى لباس مى پوشد و زمانى برهنه است . به شدت آنان را ملامت و سرزنش نمود.

اویس به سفر حج مى رود

شعله ى شوق زیارت کعبه و سفر حج در دل اویس زبانه مى کشد. اویس ‍ دوست مى دارد که آهنگ کعبه کند و لباس احرام بپوشید و دعوت حق را لبیک بگوید.
اویس دوست مى دارد که به شوق معبود، سر از پا نشناخته ، بیابانها را پشت سرگذاشته و به سوى مکه پرواز نماید و با معبود خویش راز و نیاز کند.
اویس دوست مى دارد که طواف کعبه کند و به دور خانه ى دوست بگردد، پشت مقام ابراهیم نماز گزارد و در حجر اسماعیل دست نیاز به سوى خداى بى نیاز برد.
اویس دوست مى دارد که از زمزم عشق جرعه اى بنوشد و تشنگى را سیراب و سراب را رسوا نماید. اویس دوست مى دارد که از صفا به مروه رود و از مروه به صفا و دل را به زمزمه هاى عاشقانه صفا بخشد. اویس ‍ عاشق حج است .
اویس دوست مى دارد که در عرفات به شناخت خالق کائنات بپردازد، و در مشعرالحرام ، شعور را با وجود خویش بیامیزد، و در مناى یار، شیطان مکار را به آتش ایمان بگذارد، و اسماعیل خویش را به قربانگاه برد و آنچه در آستین دارد هدیه آستان حق کند.

اویس حج را دوست مى دارد چرا که دستور پروردگار است ، او مى داند که اگر کسى استطاعت یابد و به حج نرود و امروز و فردا کند تا بمیرد، خداوند او را در روز قیامت ، یهودى و یا نصرانى بر مى انگیزد.
اما اویس چوپانى است ساده و پر تلاش ، و دستمزد خویش را صرف نفقه مادر زندگى زاهدانه خود و انفاق در راه خدا مى کند. پس انداز او دعاى مادر و رضایت خاطر و خشنودى بارى تعالى است .
اویس استطاعت حج رفتن نداشت ، تا این که در جلسه اى که او هم حضور داشت ، از حج سخن به میان آمد. از سوال مى شود که : آیا به حج رفته اى ؟.

اویس پاسخ مى دهد : نه . سوال مى کنند که : چرا؟ اویس سکوت اختیار کرده و چیزى نمى گوید. در این هنگام شخصى مى گوید : مرکب و وسیله سوارى دارم . دیگرى اظهار مى دارد : من هزینه مسافرت را مى دهم و شخص دیگرى مى گوید : من نیز توشه سفر را تقبل مى کنم . سپس اویس از ایشان مى پذیرد و به سفر حج مى رود. (۵۲) و بدین صورت صاحبخانه براى اویس دعوتنامه مى فرستد و او به آرزوى خویش مى رسد و در لباس ساده بى رنگ و شورانگیز احرام زمزمه مى کند که :
لبیک ، اللهم لبیک ، لبیک لاشریک لک لبیک ، ان الحمد و النعمه لک و الملک ، لاشریک لک لبیک و تولدى دیگر… .

هرم بن حیان در جستجوى اویس

هرم بن حیان یکى از بزرگان زهد و عرفان در قرن اول هجرى است . از اصحاب امیرالمومنین على علیه السلام است و در عبادت و تقوا، شخصیتى وارسته مى باشد. او در عرصه زهد آن چنان جلوه گر شد که یکى از زهاد ثمانیه (زاهدان هشتگانه ) به شمار مى رود.

هرم بن حیان بارها و بارها صفات و ویژگیهاى اویس را شنیده و اشتیاق دیدار اویس او را بى قرار کرده بود. به ویژه آن گاه که شنید که در موسم حج ، عمر در جستجوى اویس بوده و حدیث پیامبر را درباره شفاعت او نقل کرده است .

ابن حیان نشانه هاى اویس را مى دانست و شنیده بود که به کوفه مهاجرت کرده است . او از بصره به قصد دیدار با اویس ، به کوفه مى آید. او مى گوید :
چون درجه ى شفاعت اویس را شنیدم ، آرزوى دیدار او بر غالب شد، و از بصره به مقصد کوفه رفتم . مدتى طولانى در آن جا اقامت کردم ، اما اویس را نیافتم . تصمیم به بازگشت گرفتم که او را در کنار فرات و به هنگام ظهر دید. اویس را از نشانیهایى که مى دانستم شناختم . او در حال وضو گرفتن و شستشوى جامه خویش بود. او را با وقار، با هیبت ، با ریش انبوه و سر تراشیده یافتم ، جلو رفتم و سلام کردم ، او سلام مرا پاسخ داد. دستم را براى مصافحه پیش بردم ، نپذیرفت . گفتم : خداوند تو را ببخشاید، حالت چطور است ؟ حال و احوالش را که مشاهده کردم ، از شدت محبتش ، بغض ‍ گلویم را گرفت . من کردم و او نیز گریست . گفت : خداوند تو را مشمول رحمت خویش گرداند، اى هرم بن حیان ! حالت چطور است ؟ اى برادر! چه کسى تو را به سوى من راهنمایى کرد؟ گفتم : خداوند. گفت :
لا اله الا الله ، سبحان ربنا ان کان وعد ربنا لمفعولا؛ پروردگار ما پاک و منزه است ، البته وعده خداى ما انجام یافتنى است .

گفتم : چگونه نام من و پدرم را دانستى ، و حال آن که پیش از امروز یکدیگر را ندیده بودیم ؟! گفت : خداوند دانا و آگاه مرا خبر داد، آن گاه که جان من با جان تو سخن گفت ، روح من روح تو را شناخت ، مؤ منان به واسطه روح خداوند یکدیگر را شناخته و محبت مى ورزند، اگر چه همدیگر را ملاقات نکرده و فاصله زیادى میان ایشان باشد.
گفتم : خداوند تو را رحمت کند، برایم از رسول خدا صلى الله علیه و آله حدیث بگو.

گفت ، من رسول خدا صلى الله علیه و آله را درک نکرده ام ، و با سخن نگفته ام . پدر و مادرم فداى رسول الله صلى الله علیه و آله ، اگر چه من شخصى را دیده ام که او پیامبر صلى الله علیه و آله را دیده بود، اما من نمى خواهم این در را براى خویش باز کنم و محدث یا قاضى و یا مفتى باشم ، دل مشغولى مرا از مردم وا مى گذارد.
گفتم : برادرم ! آیاتى از کتاب خدا برایم بخوان ، تا آنها را از تو بشنوم ، و وصیت و سفارش کن که از تو به یادگارى داشته باشم ، البته من تو را به خاطر خدا دوست مى دارم .

دستم را گرفت و گفت : اعوذ بالله السمیع العلیم من الشیطان الرجیم پروردگارم که استوارترین و درست ترین گفته ها سخن اوست ؛ چنین فرموده است : سپس این آیات را تلاوت کرد : و ما خلقنا السموات و الارض و مابینهم لاعبین# ما خلقنا هما الا بالحق و لکن اکثرهم لایعلمون # ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین# یوم لایغنى مولى عن مولى شیئا و لا هم ینصرون # الا من رحم الله ، انه هو العزیز الرحیم ؛ ما این آسمانها و زمین و آنچه را میان آنهاست به بازیچه نیافریده ایم . آنها را به حق آفریده ایم ،

ولى اکثر نمى دانند. وعده گاه همه در روز داورى قیامت است . روزى که هیچ دوستى براى دوست خود سودمند نباشد و از سوى کسى یارى نشوند، مگر کسى که خدا بر او ببخشاید؛ زیرا او پیروزمند و مهربان است .
پس از تلاوت آیا،، فریادى کشید و من گمان کردم که بیهوش شد! پس از مدتى گفت : اى هرم بن حیان ! پدر تو مرد و تو نیز خواهى مرد، یا به سوى بهشت و یا به سوى جهنمم ، و آدم پدر تو مرد و حوا مادرت نیز مرد، نوح پیامبر صلى الله علیه و آله خدا مرد، ابراهیم خلیل الرحمان مرد، موسى نجى الله مرد، داود خلیفه الرحمن مرد و محمد صلى الله علیه و آله مرد ابوبکر مرد عمر مرد و من و تو نیز فردا جزء مردگانیم . سپس بر پیامبر صلى الله علیه و آله درود فرستاد و آهسته دعا خواند و گفت :

اى هرم بن حیان ! این وصیت من به توست که به کتاب خدا توجه کنى و از رسولان و مومنان صالح پیروى نمایى ، همواره به یاد مرگ باش و آنى از آن غافل مباش و آن گاه که به قوم خویش بازگشت مى کنى ، ایشان را از عذاب الهى بترسان و انذار ده و همه ى را نصیحت کن و مواظب باش که از اجتماع دور نشوى که از دینت دور خواهى شد، در حالى که نمى دانى و وارد آتش ‍ مى شوى ، و براى من و خودت دعا کن .

سپس گفت : پروردگار! این مرد خیال مى کند مرا به خاطر تو دوست دارد و به جهت رضاى تو به دیدار من آمده ، او را در دارالسلام بهشت ، بر من وارد کن ، و مادامى که زنده است ، او را محافظت کن ، و به مقدار کمى از دنیا او را خشنود ساز، و او را نسبت به آنچه از دنیا و عافیت و توفیق عمل مى بخشایى ، از شاگردان و سپاسگزاران قرار ده .

خدا حافظ او، اى هرم بن حیان ! به خواست خدا بعد از امروز دیگر مرا نخواهى دید، من شهرت را ناپسند مى دانم و تنهایى نزد من از هر چیز محبوبتر است ، و آن گاه که با این مردم هستم ، اندوهگینم . پس دیگر به سراغ من نیا که مرا نخواهى دید، من به یاد تو خواهم بود و تو را دعا مى کنم ، ان شاءالله و رفت و رفت . خواستم ساعتى با او قدم بزنم که مخالفت کرد. و از یکدیگر جدا شدیم ، او گریه مى گرد و من نیز گریان بود.
پس از این واقعه به جستجوى او پرداختم ، ولى کسى از او به من خبرى نداد. البته بر من جمعه اى نمى گذشت که یک دوبار، او را در خواب دیدار نکنم .
 

اویس قرنى و چاووش علوى

پس از ملاقاتى که هرم بن حیان با اویس داشت ، دیگر کسى او را ندید، تا این که روزى اویس بر کنار آب فرات وضو مى ساخت ، آواز طبلى به گوش او رسید، پرسید : این چه صدایى است ؟ گفتند : سپاه على مرتضى علیه السلام به جنگ معاویه مى رود، چاووش اوست که مردم را به صحنه نبرد دعوت مى کند، و صدا صداى طبل سپاه على علیه السلام است .
اویس گفت : هیچ عبادتى نزد من برتر از متابعت على مرتضى نیست .
آن گاه گفت به متابعت و ملازت امیرالمومنین على علیه السلام شتافت . آرى ، اویس در برابر نداى چاووش ، سراى خاموش را نمى گزیند، گوشهایش ‍ سنگین نیست ، این است که و با وقار به دیدار دلدار مى شتابد. و از آن جا که آلوده دامن نیست ، با خاطر آسوده به سوى خیمه گاه على مرتضى علیه السلام مى رود. اویس پاکدامن با دو سلاح عرفان و شمشیر، راهى دامنه کوه استوار ولایت مى شود، به امید ملاقات مولى در قله جهاد و شهادت ، و براى چشیدن طعم لبخند علوى .

اویس و جنگ صفین

پس از جنگ جمل ، امیرالمومینن على علیه السلام به کوفه آمد و آن جا را مقر حکومت خویش قرار داد. سپاه نور به فرماندهى على مرتضى علیه السلام از کوفه به سوى شام حرکت کرد، و سپاه ظلمت به فرماندهى معاویه بن ابوسفیان حرکت شوم خود را از شام به طرف کوفه آغاز نمود. تا این که دو لشکر در منطقه اى به نام صفین در برابر یکدیگر قرار گرفتند. صفین موضعى است نزدیک رقه که در ساحل فرات واقع شده است . جنگ صفین از اول محرم سال ۳۷ هجرى قمرى آغاز شد.


امیرالمومنین على علیه السلام در راه رفتن به صفین ، به منطقه اى به نام ذى قار رسید. ذى قار بین بصره و کوفه واقع شده است . امام على علیه السلام در ذى قار فرمود : از طرف کوفه هزار نفر به سوى شمار مى آیند، نه یک نفر بیشتر و نه یک نفر کمتر، آنان با من تا پاى جان بیعت مى کنند.
ابن عباس مى گوید : من شروع کردم به شمارش کسانى که براى بیعت مى آمدند، تعداد به ۹۹۹ نفر رسید! و کس دیگرى نبود. گفتم : انا لله و انا الیه راجعون ؛ چه باعث شد که حضرت چنین گوید؟!

نهصد و نود و نه به اضافه یک

ابن عباس مى گوید : در فکر و اندیشه بودم که ناگاه ، نگاه کردم و دیدم شخصى مى آید، نزدیک شد، او مردى بود پشمینه پوش و سلاح بر دوش . او با شمشیر و سپر و ادوات جنگى مى آمد. آمد و به امیرالمومنین علیه السلام نزدیک شد، و گفت : دستت را بده تا بیعت کنم ! امیرالمومنین علیه السلام فرمود: بر چه چیز با من بیعت مى کنى ؟ گفت : بر شنیدن و اطاعت کردن و قتال در پیشگاهت تا این که بمیرم و یا خداوند پیروزت گرداند!

امیرالمومنین فرمود : اسمت چیست ؟ گفت : اویس : امیرالمومنین فرمود : تو اویس قرنى هستى ؟ گفت : آرى . امیرالمومنین فرمود : الله اکبر! دوستم رسول خدا صلى الله علیه و آله به من خبر داد که مردى از امتش را درک خواهم کرد که به اویس قرنى گفته مى شود. او حزب اللهى ، و از حزب پیامبر خداست ، مرگش در شهادت است ، به تعداد دو قبیله ربیعه و مضر شفاعت مى کند.
ابن عباس مى گوید: (با این سخن ) شادمان شدیم و غم و اندوه را از ما زدود.

اویس راهب و مجاهد

آن گاه که اویس قرنى ، این عارف پاکباخته و زاهد خود ساخته ، در اردوگاه على مرتضى علیه السلام حاضر شد، امیرالمومنین علیه السلام را خرسند و یاران او را خوشحال کرد. ورود اویس به جبهه حق علیه باطل ، حتى در لشکریان معاویه نیز تاثیر گذاشت . تا آنجا که در اولین روز نبرد، شخصى از اهالى شام آمد و از سپاهیان امام على علیه السلام سؤ ال کرد : آیا اویس ‍ قرنى در لشکر شماست ؟

جواب داده شد که : آرى ، از او چه مى خواهى ؟، گفت : از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که فرمود : اویس القرنى خیر التابعین باحسان ؛ اویس قرنى از نظر نیکوکارى بهترین تابعین است . این حدیث را گفت و بى درنگ اسب خویش را به سوى جبهه على دوانید و وارد اردوگاه امیرالمومنین علیه السلام شد.

البته اویس براى تبلیغات و برگزارى مراسم دعا به جبهه نیامده بود؛ زیرا او همراه خود دو شمشیر و یک فلاخن براى پرتاب سنگ هم آورده بود
این است که به محض شروع جنگ ، این پیرمرد شیر دل ، قهرمان میدان عرفان و جهاد مى شود. او پیشتاز مبارزه شده ، وبه استقبال مرگ در راه خدا مى رود.
اینک این راهب زاهد، مبارز و مجاهد شده است . او سالها در جهاد اکبر پیروز و سر بلند بوده و حالا به میدان جهاد اصغر آمده است .
اویس مناجات مى کند که : اللهم ارزقنى شهاده توجب لى الجنه و الرزق پروردگار! شهادتى ارزانى ام کن که برایم بهشت و روزى به ارمغان آورد.
اویس آماده نبرد مى شود، لباس کمترى مى پوشد تا چابک و سبکبال باشد.

در این هنگام منادى لشکر على علیه السلام ندا مى دهد که آماده باشید! و سپاهیان صف مى بندند. با شروع جنگ ، اویس که در پیاده نظام است ، شمشیرش را مى کشد و حمله مى کند، قلب سپاه دشمن با شمشیر اویس ‍ قرنى شکافته مى شود؛ با این حال مى جنگد تا دسته شمشیرش مى شکند، آن گاه شمشیر را مى اندازد و ندا مى دهد که : اى مردم ، (کار را) تمام کنید، تا همه چیز درست و تمام شود، و روى مگردانید تا بهشت را ببینید. مى گوید و مى گوید تا تیرى آمده بر قلب او مى نشیند. انگار که سالهاست روحش به معراج رفته و قفس تن وى بر جاى مانده است ، بدین ترتیب کبوتر روحش پرواز مى کند، وقتى که بیش را بر بدن این عارف دلباخته على مى شمارند، مشاهده مى کنند که بیش از چهل جراحت از سوى جبهه جهل و جنایت ، پیکر اویس را آزرده است ، اما این شیعه آزاده ، زخم در راه دوست را دوست مى داشته و با لباس احرام ولایت که اینک به خون رنگین شهادت آغشته شده ، به لقاءالله شتافته است .

تیرى که بر قلب اویس نشست ، قلب امام را آزرد. اگر چه اویس به آرزوى خویش رسید، اما امام عارفى شیفته و زاهدى بر جسته را از دست داد. اگر اویس عاشق امیرالمومنین علیه السلام بود مولا هم اویس را دوست مى داشت . این است که بر پیکر پاک اویس حاضر مى شود. بر نماز مى گذارد، و او را دفن مى کند.
آرى ، اویس از شهرت فرار مى کند و در آغوش شهادت قرار مى گیرد.
او نمى خواهد از صفین به دور بماند، لذا در آن جا حضور مى یابد، چرا که اهل خروج نیست ، اهل عروج است .
آرى ، بدین گونه سهیل یمانى در کهکشان راه شیعى درخشش جاودانه یافت .

اویس قرنی//محمد رضا یکتایی

زندگینامه خاتم الا نبیاء حضرت محمّدمصطفی (ص) به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال )وقایع سال نهم هجری تا آخر عمرشریف آن حضرت-ذکر فرزندان ویاران آن حضرت قسمت اخر

وقایع سال نهم هجرى

در مـسـتـهـلّ سـال نهم هجرى ، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم براى اخذ زکات عـامـلان بـگـمـاشـت تـا بـه قـبـائل مـسـلمـانـان سـفـر کـرده زکـات امـوال ایـشـان را مـاءخـوذ دارنـد. بنو تمیم زکات خود را ندادند پنجاه نفر براى کیفر آنها کوچ کردند پس ناگهانى برایشان بتاختند و یازده مرد و یازده زن و سى کودک از ایشان اسـیر کرده به مدینه بردند. از دنبال ایشان ، بزرگان بنى تَمیم مانند عُطارد بْن حاجب بن زُرارَه و زِبْرِقانْ بن بَدْر و عَمْرو بْن اَهْتَمْ و اَقْرَع بن حابِس با خطیب و شاعر خود به مـدیـنـه آمـدنـد و به در حُجُرات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم عبور مى کردند و مى گـفـتـند: یا محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! بیرون آى ؛ آن حضرت را از خواب قیلوله بیدار کردند. این آیه مبارکه در این باب نازل شد:
(اِنَّ الَّذینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ اَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ وَلَوْ اَنَّهُمْ صَبَروُا حَتّى تَخْرُجَ اِلَیْهِمْ لَکَانَ خَیْرا لَهُم وَاللّهُ غَفُور رَحیمٌ).(۲۸۷)
پـس بـنـوتـَمـیـم عـرض کـردنـد که ما شاعر و خطیب خود را آورده ایم تا با تو به طریق مـفاخرت سخن کنیم . حضرت فرمود: م ا بِالشِّعْرِ بُعِثْتُ وَلا بِالْفِخ ارِ اُمِرْتُمن نه براى شعر گفتن مبعوث شده ام و نه براى مفاخرت کردن امر شده ام بیارید تا چه دارید. عُطارِد برخاست و خطبه در فضیلت بنوتمیم خواند؛ پس زِبْرِقان (۲۸۸) بن بدر این اشعار انشاد کرد:

شعر :

نَحْنُ الْکِرامُ فَلاحَىُّ یُعادِلُنا

نَحْنُ الرُّؤُسُ وَفینا السّادَهُ الرُّفَعُ

وَنُطْعِمُ النّاسَ عِنْدَ الْقَحْطِ کُلَّهُمُ

مِنَ الشَّریف اِذا لَمْ یُونَسِ الْفَزَعُ

چـون خـطـیـب و شـاعـر بـنوتمیم سخن به انجام بردند، ثابت بن قیس ـ خطیب انصار ـ به فـرمـان حـضـرت سـیـد ابـرار صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـطـبـه اى اَفـْصـَح و اَطـْوَل از خـطبه ایشان ادا کرد؛ آنگاه حضرت ، حَسّان را طلبید و امر فرمود ایشان را جواب گوید؛ حسّان قصیده اى در جواب گفت که این چند شعر از آن است :

شعر :

اِنَّ الذَّوائِبَ مِنْ فِهْرٍ وَاِخْوَتِهِمْ

قَدْ بَیَّنُوا سُنَّهً لِلنّاسِ تُتَّبَعُ

یَرْضى بِها کُلُّ مَنْ کانَتْ سَریرَتُهُ

تَقْوىَ الاِل هِ وَبِالاَمْرِ الَّذی شَرَعُوا

قَوْمٌ اِذا حارَبُوا ضَرُّوا عَدُوَّهُم

اَوْ حاوَلُوا النَّفْعَ فی اَشْیاعِهِمْ نَفَعُوا

سَجِیَّهٌ تِلْکَ مِنْهُمْ غَیْرُ مُحْدَثَهٍ

إ نّ الخَلا ئِقَ حَقا شَرُّها البَدَعُ

لا یَرْفَعُ النّ اسُ ما اَوْهَتْ اَکُفُّهُمْ

عِنْدَ الدِّفاعِ وَلا یُوهُونَ ما رَفَعُوا

اِنْ کانَ فِی النّاسِ سَبّاقُونَ بَعْدَهُمُ

فَکُلّ سَبْقٍ لاَدْنى سَبْقِهمْ تَبِعُ

لایَجْهَلُونَ وَاِنْ حاوَلَتْ جَهْلَهُمُ

فی فَضْلِ اَحْلامِهِمْ عَنْ ذاکَ مُتَّسَعُ

اِنْ عِفَّهٌ ذُکِرَتْ فِی الْوَحْی عِفَّتُهُمْ

لایَطْمَعُونَ وَلا یُرْدیهِمُ الطَّمَعُ

اَقْرَع بن حابِس گفت : سوگند به خداى که محمّد را از غیب ظفر کرده اند، خطیب او از خطیب ما و شاعر او از شاعر ما نیکوتر است و اسلام خویش را استوار کردند؛ پس حضرت اسیران ایشان را بازگردانید و هر یک را عطائى درخور او عنایت فرمود.
ذکر غزوه تَبُوک (۲۸۹)

و آن نـام مـوضـعـى است میان حِجْر(۲۹۰) و شام ؛ و نام حِصن و چشمه اى است که لشکر اسلام تا آنجا براندند و این غزوه را غزوه فاضحه نیز گویند؛ چه بسیار کس از مـنـافـقـیـن در این غزوه فضیحت شدند و این لشکر را جیش العُسْره گویند؛ چه در سختى و قـحـطـى زحـمـت فـراوان دیـدنـد. و ایـن غـزوه واپـسـیـن غـزوات رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم است و سبب این غزوه آن بود که کاروانى از شام بـه مـدینه آمد براى تجارت به مردم مدینه ابلاغ کردند که سلطان روم تجهیز لشکرى کـرده و قـبـائل لَخْم و حُذام و عامله و غَسّان نیز بدو پیوسته اند و آهنگ مدینه دارند، و اینک مـقـدّمـه ایـن لشـکـر بـه (بـَلْقـاء) رسـیـده لاجـَرَم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فرمان کرد که مسلمانان از دور و نزدیک ساخته جنگ شوند. لکن این سفر به مردم مدینه دشوار مى آمد؛ چه هنگام رسیدن میوه ها و نباتات و درودن حـبـّات و غـلات بـود و ایـن سـفـر دور و هـوا گـرم و اعـداء بـسـیـار بـودنـد لاجـرم تثاقل مى ورزیدند آیه شریفه آمد که :
(یـا اَیُّهـَا الَّذیـنَ آمـَنـُوا مـالَکـُمْ اِذا قـیـلَ لَکـُمْ انـْفـِرُوا فـی سـَبـیـلِ اللّهـِ اثّاقَلْتُمْ…).(۲۹۱)

پـس جـمـاعـتـى بـراى تـجـهـیـز جـیـش صـدقـات خـود را آوردنـد و ابـوعـقـیـل انـصـارى مـزدورى کـرده بـود، دو صـاع خـرمـا تـحـصـیـل کـرده یـک صـاع بـراى عیال خود نهاد و یک صاع دیگر براى ساز لشکر آورد. حـضـرت آن را گـرفت و داخل صدقات کرد، منافقان بر قِلّت صدقه او سُخریّه کردند و بعضى حرفها زدند، آیه شریفه نازل شد:
(اَلَّذینَ یَلْمِزوُنَ الْمُطَّوِّعینَ مِنَ الْمُؤ مِنینَ فِى الصَّدَقاتِ…)(۲۹۲)

بالجمله ؛ بسیارى از زنان مسلمین زیورهاى خود را براى حضرت فرستادند تا در اِعداد و تـهـیه سپاه به کار برد،پس حضرت کار لشکر بساخت و همى فرمود نَعْلَینْ فراوان با خـود بردارید؛ چه مردم را چون نعلین باشد به شمار سواران رود؛ پس سى هزار لشکر آهـنـگ سـفـر تـَبوک کرد و از این جماعت هزار تن سواره بود. جماعتى که هشتاد و دو تن به شـمـار آمـدنـد بـه عـذر فـقـر و عـدم بـضـاعـت خواستند با لشکر کوچ نکنند و دیگر عذرها تـراشـیـدنـد، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: زود باشد که خداوند حاجت مرا به شما نگذارد ؛ پس این آیه نازل شد:
(وَجآءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الاَعْرابِ لِیُؤ ذَنَ لَهُمْ..).(۲۹۳)

و دیـگـر گـروهـى از مـنـافـقـیـن بدون آنکه عذرى بتراشند از کوچ دادن تقاعد ورزیدند و بـعـلاوه مـردم را نیز از این سفر بیم مى دادند و مى گفتند هوا گرم است یا آنکه مى گفتند مـحـمـد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گـمان مى کند که حرب روم مانند دیگر جنگها است ، هـرگـز یـک نـفـر هـم از ایـن لشـکـر کـه بـا وى مـى رونـد بـرنـمـى گـردنـد، و امـثـال ایـن سـخـنـان مـى گـفـتـنـد، در شـاءن ایـشـان نـازل شـد (فـَرِحَ الْمـُخـَلَّفـُونـَ بِمَقْعَدِهِمْ..).(۲۹۴)

علّت شرکت نکردن على علیه السّلام در جنگ تبوک

چون رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم بعضى از منافقین را رخصت اقامت و تقاعد از سفر فرمود حق تعالى نازل فرمود (عَفَى اللّهُ عَنْکَ لِمَ اَذِنْتَ لَهُمْ..).(۲۹۵)

بـالجـمـله ؛ چون منافقین رخصت اقامت یافتند در خاطر نهادند که هرگاه سفر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم طول بکشد یا در تبوک شکسته شود خانه آن حضرت را نهب و غارت کـنـنـد و عـشیرت و عیال را آن حضرت از مدینه بیرون نمایند. حضرت چون از مَکنون خاطر منافقین آگهى یافت ، امیرالمؤ منین علیه السّلام را به خلیفتى در مدینه گذاشت تا منافقین از قـصـد خـود بـاز ایـستند و هم مردم بدانند که خلافت و نیابت بعد از پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از بـراى عـلى عـلیـه السـّلام اسـت ، پـس ‍ از مدینه بیرون شد منافقین گـفـتـنـد رسـول خـداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از على علیه السّلام ثقلى در خاطر اسـت و اگـرنـه چـرا او را بـا خـود کـوچ نـداد. این خبر چون به امیرالمؤ منین علیه السّلام رسـیـد از مـدیـنـه بیرون شده در جُرْف به آن حضرت پیوست و این مطلب را به حضرتش عرض کرد، حضرت او را امر به برگشتن کرد و فرمود:
(اَمـا تـَرْضـى اَنْ تـَکـُونَ مـِنـّی بـِمـَنـْزِلَهِ هـارونَ مـِنْ مـُوسـى اِلاّ اَنَّهُ لا نـَبـِىَّ بـَعـْدى ).(۲۹۶)

بـالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم طریق تبوک پیش داشت و لشکر کوچ دادند و در هیچ سفر چنین سختى و صعوبت بر مسلمانان نرفت ؛ چه بیشتر لشکریان هر ده تـن یـک شـتـر زیـادت نداشتند و آن را به نوبت سوار مى گشتند و چندان از زاد و توشه تهى دست بودند که دو کس یک خرما قوت مى ساخت ، یک تن لختى مى مکید و یک نیمه آن را از بهر رفیق خود مى گذاشت !

(وَکـانَ زادُهـُمُ الشَّعـیـرَ الْمـُسـَوَّسـَ(۲۹۷) وَالتَّمـْرَ الزَّهـیدَ(۲۹۸) وَالا هالَهَ(۲۹۹) السَّخَنَهَ).(۳۰۰)
و دیـگـر آنـکـه بـا حـِدّت هـوا و سـورت گـرمـا آب در مـنـازل ایـشـان نـایـاب بـود چـنـدان که با این همه قِلّت راحله ، شتر خویش را مى کشتند و رطـوبـات اَحـشـاء و اَمـعـاى آن را به جاى آب مى نوشیدند و از این جهت این لشکر را جَیْشُ الْعُسْرَهِ مى نامیدند که ملاقات سه عسرت بزرگ کردند.
قـالَ اللّه تـَعـالى : (لَقـَدْ تـابَ اللّهُ عـَلَى النَّبِىِّ وَالْمُهاجِرینَ وَالاَنْصارِ الَّذینَ اتَّبَعُوهُ فى ساعَهِ الْعُسْرَهِ..).(۳۰۱)

معجزات پیامبر در سفر جنگ تبوک

و در ایـن سـفـر مـعـجـزات بسیار از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ظاهر شد مانند اِخبار آن حضرت از سخنان منافقین و تکلّم آن حضرت با کوه و جواب او به لسان فصیح و مـکـالمه آن حضرت با جنّى که به صورت مار بزرگ در سر راه پدیدار شده بود و خبر دادن آن حـضـرت از شـتـرى کـه گـم شده بود و زیاد شدن آب چشمه تَبُوک به برکت آن حـضـرت اِلى غـَیـْرِ ذلک . بالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم وارد تبوک گـشـت ؛ چـون خـبـر ورود آن حضرت در اراضى تبوک پراکنده شد هراقلیوس که امپراطور اُروپـا و مـمـالک شـام و بـیـت المـقـدس بـود و در حـِمـْصْ جـاى داشـت و از نخست به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ارادتـى داشت و به روایتى مسلمانى گرفت ، مردم مملکت را به تصدیق پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دعوت کرد، مردم سر برتافتند و چـنـان بـرفـتـنـد کـه هراقلیوس بیمناک شد که مبادا پادشاهى او تباهى گیرد، لاجَرَم دم فـرو بـست و از آن سوى چون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدانست که آهنگ قیصر به سوى مدینه خبرى به کذب بوده است صنادید اصحاب را طلبید و فرمود: شما چه مى اندیشید؟ از اینجا آهنگ روم کنیم تا مملکت بنى الاصفر را فرو گیریم یا به مدینه مراجعت نـمـائیم ؟ بعضى صلاح را در مراجعت دیدند؛ پس حضرت از تبوک به جانب مدینه رهسپار گشت .

توطئه براى کشتن پیامبر در عَقَبه

و در مراجعت قصّه اصحاب عَقَبَه روى داد و ایشان جماعتى از منافقین بودند که مى خواستند در عَقَبه شتر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را رم دهند و آن حضرت را بکشند، چون کـمـیـن نـهـادنـد جـبـرئیـل پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از ایشان آگهى داد. پس حـضرت سوار شد و عمّار یاسر را فرمود تا مهار شتر همى کشید و حُذَیْفه را فرمود تا شـتـر بـرانـد چـون بـه عـقـبـه رسـیـد فـرمـان کـرد کـه کـسـى قـبـل از آن حـضرت بر عَقَبَه بالا نرود و خود بر آن عقبه شد سواران را دید که بُرقعها آویـخـتـه بـودنـد کـه شـنـاخـتـه نـشـونـد پـس حـضرت بانگ بر ایشان زد، آن جماعت روى بـرتـافـتند و عمّار با حُذَیْفه پیش شده بر روى شتران ایشان همى زد تا هزیمت شدند. پس ‍ پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به حذیفه فرمود: شناختى این جماعت را؟ عرض کـرد: چـون چـهـره هـاى خـود را پـوشـیـده بـودنـد نـشـنـاختم ؛ پس پیغمبر نامهاى ایشان را بـرشـمـرد و فـرمـود ایـن سخن با کس مگوى و لهذا حُذیفه در میان صحابه ممتاز بود به شـنـاخـتـن مـنافقین .(۳۰۲) و در شاءن او مى گفتند: صاحِبُ السِّرّ الَّذی لایَعْلَمُهُ غـَیـْرُهُ. و بعضى قصّه منافقین عَقََبه را در مراجعت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم از سـفـر حـجـه الوداع نـگـاشـتـه انـد. و هـم در مـراجـعـت از تـبـوک حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـسـجـد ضـرار را کـه مـنـافـقـیـن بـنـا کرده بودند مـقـابـل مسجد قُبا و مى خواستند ابوعامر فاسق را براى آن بیاورند، فرمان داد که خراب کـنـند و آتش ‍ زنند؛ پس آن مسجد را آتش زدند و از بنیان کندند و مطرح پلیدیها ساختند و در شـاءن ایـن مـسـجـد و مـسـجـد قـُبـا نـازل شـده : (وَالَّذیـنَ اتَّخـَذُوا مـَسـْجـِدا ضِرارا..).(۳۰۳)

بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم وارد مدینه گشت و به قولى هنوز از مـاه رمـضان چیزى باقى بود پس نخست چنانکه قانون آن حضرت بود به مسجد درآمد و دو رکعت نماز گزاشت پس از مسجد به خانه خود تشریف برد.
و بـعـد از مـراجـعـت آن حـضـرت از تـَبـوک در عـُشـْر آخـِر شـَوّال ، عـبداللّه بن اُبىّ که رئیس ‍ منافقین بود مریض شد و بیست روز در بستر بیمارى بـود و در ذى القعده وفات کرد و عنایت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او به جـهـت رعـایـت پـسـرش ‍ عـبـداللّه و هـم به جهت حکمتى چند که دیگران بر آن واقف نبودند و اعـتـراض عـمـر بـر آن حـضرت در جاى خود به شرح رفته . و هم در سنه نهم ، ابوبکر ماءمور شد که مکّه رود و آیات اوائل سوره بَرائت را بر مردمان قرائت کند؛ چون ابوبکر از مـدیـنـه بـیـرون شـد و از ذوالحـُلَیـْفـه مـُحـْرم شـده و لخـتـى راه پـیـمـود جـبـرئیـل بـر پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نازل شد و از خداى سلام آورد و گفت : لایُؤَدّیها اِلاّ اَنْتَ اَوْرَجُلٌ مِنْکَ.(۳۰۴)یعنى این آیات را از تو ادا نکند جز تو یا مردى که از تو باشد و به روایتى گفت غیر از على عـلیـه السـّلام تـبلیغ نکند؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام را امـر فرمود شتاب کند و آیات را از ابوبکر گرفته و خود در موسم حج بـر مـردم قـرائت فـرمـایـد. امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در منزل رَوْحاء به ابوبکر رسید و آیات را گرفته به مکّه برد و بر مردم قرائت فرمود.

مراسم برائت از مشرکین

و در احـادیـث مـعـتـبـره از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام مـنقول است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام آیات را برد و در روز عَرَفه در عَرَفات و در شـب عـیـد در مـشـعر الحرام و روز عید در نزد جمره ها و در تمام ایام تشریق در مِنى ده آیه اوّل برائت را به آواز بلند بر مشرکین مى خواند و شمشیر خود را از غلاف کشیده بود و نـدا مـى کـرد کـه طواف نکند دور خانه کعبه عریانى و حج خانه کعبه نکند مشرکى و هر کس که امان و پیمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدّت او منقضى شود و هـرکـه را مـدّتـى نـبـاشـد پـس مـدّت او چـهـار مـاه اسـت . و روایـت شـده کـه روز اوّل ذى الحـجـه بـود کـه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ابوبکر را با آیات بَرائت بـه مـکـه فـرسـتـاد و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در مـنـزل رَوْح اء در روز سـوم به ابوبکر رسید آیات را گرفته و به مکّه رفت و ابوبکر بـرگـشـت و روایات در عزل ابوبکر از اداء بَرائت و فرستادن امیرالمؤ منین علیه السّلام در کتب سنّى و شیعه وارد شده .(۳۰۵)

و نـیـز در سـنه نهم ، نجاشى پادشاه حبشه وفات کرد، و آن روز که وفات نمود پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: امروز مردى صالح از جهان برفت برخیزید تا بر وى نـمـاز گـزاریـم . گویند جنازه نجاشى بر پیغمبر ظاهر شد پس اصحاب با پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر او نماز گزاشتند.

وقایع سال دهم هجرى

قصّه مباهله و نصاراى نَجْران

شیخ طبرسى و دیگران روایت کرده اند که جمعى از اشراف نصاراى نجران ، خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آمـدند و سرکرده ایشان سه نفر بودند: یکى عاقب (۳۰۶) کـه امـیـر و صـاحـب راءى ایـشـان بـود و دیـگـرى عبدالمسیح که در جمیع مـشـکـلات بـه او پـنـاه مى بردند و سوم ابوحارثه (۳۰۷) که عالم و پیشواى ایشان بود و پادشاهان روم براى او کلیساها ساخته بودند و هدایا و تحفه ها براى او مى فـرسـتـادنـد بـه سـبب وفور علم او نزد ایشان ؛ پس چون ایشان متوجّه خدمت حضرت شدند ابوحارثه بر استرى سوار شد و کُرْزُ بْن عَلْقَمَه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه اسـتـر ابـوحـارثـه بـه سـر درآمـد پـس کـُرْز نـاسـزائى بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گفت ، ابوحارثه گفت : بر تو باد آنچه گفتى ! گـفـت : چرا اى برادر؟ ابوحارثه گفت : به خدا سوگند که این همان پیغمبرى است که ما انـتـظـار او را مى کشیدیم ! کرز گفت : پس چرا متابعت او نمى کنى ؟ گفت : مگر نمى دانى کـه ایـن گـروه نـصـارى چـه کـرده انـد بـا مـا، مـا را بـزرگ کـردنـد و صـاحـب مـال کـردنـد و گـرامـى داشـتند و راضى نمى شوند به متابعت او و اگر ما متابعت او کنیم اینها همه از ما بازمى گیرند.

پس کُرْز این سخن در دلش جا کرد تا آنکه به خدمت حضرت رسید و مسلمان شد و ایشان در وقـت نـمـاز عـصـر وارد مـدیـنه شدند با جامه هاى دیبا و حلّه هاى زیبا که هیچ یک از گروه عـرب بـا ایـن زیـنـت نـیـامده بودند. و چون به خدمت حضرت رسیدند سلام کردند، حضرت جـواب سـلام ایـشـان نفرمود و با ایشان سخن نگفت ؛ پس رفتند به نزد عثمان و عبدالرّحمن بن عوف که با ایشان آشنائى داشتند و گفتند پیغمبر شما نامه به ما نوشت و ما اجابت او نـمـودیم و آمدیم و اکنون جواب سلام ما نمى گوید و با ما به سخن نمى آید؟ ایشان آنها را بـه خـدمـت حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السّلام آوردند و در آن باب با آن حضرت مذاکره کـردنـد، حضرت فرمود که این جامه هاى حریر و انگشترهاى طلا را از خود دور کنید و به خـدمـت آن حـضـرت روید. چون چنین کردند و به خدمت حضرت پیغمبر رفتند و سلام کردند؛ حـضـرت جـواب سـلام ایـشـان گـفـت و فـرمـود کـه بـه حـق آن خداوندى که مرا به راستى فـرسـتـاده اسـت کـه در مـرتـبـه اوّل کـه به نزد من آمدند شیطان با ایشان همراه بود و من بـراى ایـن جواب سلام ایشان نگفتم ؛ پس در تمام آن روز از حضرت سؤ الها کردند و با حـضـرت مناظره نمودند؛ پس عالم ایشان گفت که یا محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم چه مـى گـوئى در بـاب مـسـیـح ؟ حـضـرت فـرمـود: او بـنـده و رسول خدا است . ایشان گفتند که هرگز دیده اى که فرزندى بى پدر به هم رسد؟ پس این آیه نازل شد که :(إِنَّ مـَثـَلَ عـی سـى عـِنـْدَاللّهِ کـَمـَثـَلِ آدَمَ خـَلَقـَهُ مـِنْ تـُرابٍ ثـُمَّ قـالَ لَهُ کـُنـْ فَیَکُونُ).(۳۰۸)
به درستى که مَثَل عیسى نزد خدا مانند مثل آدم است که خدا خلق کرد او را از خاک پس گفت مـر او را کـه بـاش پـس بـه هـم رسـیـد. و چـون مـنـاظـره بـه طول انجامید و ایشان لجاجت در خصومت مى کردند حق تعالى فرستاد که :

ماجراى مباهله

(فـَمـَنْ حـآجَّکَ فـیـهِ مـِنْ بـَعـْدِ مـا جـآءَکَ مـِنَ الْعـِلْمِ فـَقـُلْ تـَعالَوْا نَدْعُ اَبْناءَنا وَابْنآءَکُمْ وَنـِسـآءَنـا وَنـِسـآءَکـُمْ وَاَنـْفـُسـَنـا وَاَنـْفـُسـَکـُمْ ثـُمَّ نـَبـْتـَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَهَ اللّه عَلَى الْکاذِبینَ).(۳۰۹)(۳۱۰)

یعنى پس هرکه مجادله کند با تو در امر عیسى بعد از آنچه آمده است به سوى تو از علم و بـیّنه و برهان پس بگو اى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیائید بخوانیم پسران خـود را و پـسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را، یعنى آنها را که به منزله جان مایند و آنها که به منزله جان شمایند، پس تضرّع کنیم و دعا کنیم پس بگردانیم لعنت خدا را بر هر که دروغ گوید از ما و شما.

و چـون ایـن آیـه نـازل شـد قـرار کردند که روز دیگر مباهله کنند و نصارى به جاهاى خود برگشتند. پس ابوحارثه با اصحاب خود گفت که فردا نظر کنید اگر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم با فرزندان و اهل بیت خود مى آید پس بترسید از مباهله با او، و اگر با اصـحـاب و اتـبـاع خـود مـى آیـد از مـبـاهـله بـا او پـروا مـکـنـیـد. پـس بـامـداد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به خانه حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام آمد و دست امـام حـسـن عـلیـه السـّلام گـرفـت و امام حسین علیه السّلام را در بر گرفت و حضرت امیر علیه السّلام در پیش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه علیهاالسّلام از عقب سر آن حـضـرت شـد و از مـدیـنه براى مباهله بیرون آمدند. چون نصارى آن بزرگواران را مشاهده کردند ابوحارثه پرسید که اینها کیستند که با او همراهند؟ گفتند آنکه پیش روى او است پـسـرعـمّ او اسـت و شـوهـر دخـتـر او و مـحـبـوبـتـریـن خـلق اسـت نـزد او و آن دو طـفل ، دو فرزندان اویند از دختر او و آن زن ، فاطمه دختر او است که عزیزترین خلق است نـزد او، پـس حـضـرت بـه دو زانـو نـشـسـت بـراى مـبـاهله . پس سیّد و عاقب پسران خود را بـرداشـتـنـد بـراى مـبـاهـله ، ابـوحـارثـه گـفت : به خدا سوگند که چنان نشسته است که پـیـغـمـبـران مى نشستند براى مباهله و برگشت . سیّد گفت : به کجا مى روى ؟ گفت : اگر مـحـمـّد بـرحـقّ نـمـى بود چنین جرئت نمى کرد بر مباهله و اگر با ما مباهله کند پیش از آنکه سال بر ما بگذرد یک نصرانى بر روى زمین نخواهد ماند!

و بـه روایـت دیـگـر گـفـت کـه مـن روهـائى مـى بـیـنـم کـه اگـر از خـدا سـؤ ال کنند که کوهى را از جاى خود بکند هر آینه خواهد کند؛ پس مباهله مکنید که هلاک مى شوید و یـک نصرانى بر روى زمین نخواهد ماند. پس ابوحارثه به خدمت حضرت آمد و گفت : اى ابـوالقـاسـم ! در گذر از مباهله با ما و با ما مصالحه کن بر چیزى که قدرت بر اداى آن داشـتـه بـاشـیـم . پـس حـضـرت بـا ایـشـان مـصـالحـه نـمـود کـه هـر سـال دو هـزار(۳۱۱) حـلّه بـدهـنـد کـه قـیـمـت هـر حـلّه چهل درهم باشد و برآنکه اگر جنگى روى دهد سى زِره و سى نیزه و سى اسب به عاریه بـدهـنـد و حـضـرت نـامـه صـلح بـراى ایـشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود که سـوگند یاد مى کنم به آن خداوندى که جانم در قبضه قدرت او است که هلاک نزدیک شده بـود بـه اهـل نَجْران و اگر با من مباهله مى کردند هر آینه همه میمون و خوک مى شدند و هر آیـنـه تـمـام ایـن وادى بـرایـشـان آتـش مـى شـد و مـى سـوخـتـنـد و حـق تـعـالى جـمـیـع اهـل نـجـران را مـسـتـاءصـل مـى کـرد حـتـى آنـکه مرغ بر سر درختان ایشان نمى ماند و همه نـصـارى پـیـش از سال مى مردند. چون سیّد و عاقب برگشتند بعد از اندک زمانى به خدمت حضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند.

و صـاحـب کـَشـّاف (۳۱۲) و دیـگـران از هـل سـنـت در صـِحـاح خـود نـقـل کـرده انـد از عـایـشـه کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در روز مباهله بیرون آمد وعبائى پوشیده بود از موى سـیـاه پـس امـام حسن و امام حسین و حضرت فاطمه و على بن ابى طالب علیهماالسّلام را در زیر عبا داخل کرد و این آیه خواند:(اِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطهِّرَکُمْ تَطْهیرا).(۳۱۳)

و هـم زمـخـشرى گفته است که اگر گوئى که دعوت کردن خصم به سوى مباهله براى آن بـود کـه ظـاهر شود که او کاذب است یا خصم او و این امر مخصوص او و خصم او بود پس چه فایده داشت ضمّ کردن پسران و زنان در مباهله ؟
جـواب مـى گـوئیـم کـه ضـمّ کردن ایشان در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقیّت او زیاده بود از آنکه خود به تنهائى مباهله نماید؛ زیرا که با ضمّ کردن ایشان جرئت نمود برآنکه اَعِزّه خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوبترین مردم را نزد خود در معرض نفرین و هـلاک درآورد و اکـتـفـا نـنـمـود بر خود به تنهائى و دلالت کرد برآنکه اعتماد تمام بر دروغـگـو بـودن خـصـم خـود داشـت کـه خـواسـت خـصـم او بـا اَعِزّه و اَحِبّه اش هلاک شوند و مستاءصل گردند اگر مباهله واقع شود و مخصوص گردانید براى مباهله پسران و زنان را ؛ زیـرا کـه ایـشـان عـزیزترین اهلند و به دِل بیش از دیگران مى چسبند و بسا باشد که آدمـى خـود را در مـعرض هلاکت درآورد براى آنکه آسیبى به ایشان نرسد و به این سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند که نگریزند. و به این سبب حق تعالى در آیـه ، ایـشـان را بـر (اَنـْفـُس ) مُقَدَّم داشت تا اعلام نماید که ایشان بر جان مُقَدَّمند پس بـعـد از ایـن گـفـتـه اسـت کـه ایـن دلیـلى اسـت کـه از ایـن قـویتر دلیلى نمى باشد بر فضل اصحاب عبا.(۳۱۴) انتهى .

سفر حجه الوداع پیامبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم

در سـال دهـم هـجـرى سـفر حجه الوداع واقع شد. شیخ کُلینى روایت کرده است که حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـعـد از هـجـرت ده سـال در مـدیـنـه مـانـد و حـجّ بـه جـا نـیـاورد تـا آنـکـه در سال دهم ، خداوند عالمیان این آیه فرستاد که :
(وَ اَذِّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ یَاْتُوکَ رِجالاً وَعَلى کُلِّ ضامِرٍ یَاْتینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمیق لِیَشْهَدوا مَنافِعَ لَهُمْ).(۳۱۵)

پس امر کرد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مُؤَذِّنّان را که اعلام نمایند مردم را به آوازهـاى بـلنـد بـه آنـکـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در ایـن سال به حجّ مى رود؛ پس مطلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هرکه در مدینه حاضر بود و در اطـراف مـدیـنـه و اعـراب بـادیـه . و حـضـرت نـامـه هـا نـوشـت بـه سـوى هـرکـه داخل شده بود در اسلام که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم اراده حجّ دارد پس هرکه تـوانائى حجّ رفتن دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حجّ با آن حضرت و در هـمه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى کردند که آنچه آن حضرت به جاى مى آورد، بـه جـاى آورنـد و آنـچـه مى فرماید اطاعت نمایند و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود که حـضـرت بـیـرون رفـت ، پـس چـون بـه ذى الحـُلَیـْفـه رسـیـد اوّل زوال شـمـس ‍ بـود پـس مـردم را امـر فـرمـود کـه مـوى زیـر بـغـل و مـوى زهـار را ازاله کـنند و غسل نمایند و جامه هاى دوخته را بکنند و لنگى و ردائى بـپـوشـنـد. پـس غسل احرام به جا آورد و داخل مسجد شَجَره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادا نـمـود پـس عـزم نـمـود بـر حـجّ تـنـهـا کـه عـمـره در آن داخـل نـبـاشـد؛ زیرا که حجّ تمتّع هنوز نازل نشده بود و احرام بست و از مسجد بیرون آمد و چون به بَیْدآء رسید نزد میل اوّل مردم صف کشیدند از دو طرف راه پس حضرت تلبیه حجّ به تنهائى فرمود و گفت :

لَبَّیـْکَ اللّهُمَّ لَبَّیْکَ لا شَریکَ لَکَ لبیک اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَهَ لَکَ وَالْمُلکَ لَکَ لا شَریکَ لَکَ و حضرت در تلبیه خود ذاالمعارج بسیار مى گفت و تلبیه را تکرار مى نمود در هر وقت که سـواره اى مـى دید یا بر تلّى بالا مى رفت یا از وادئى فرو مى شد و در آخر شب و بعد از نـمـازهـا، و هَدْى (۳۱۶) با خود راند شصت و شش یا شصت و چهار شتر و به روایـت دیـگـر صـد شـتـر بـود. و روز چـهـارم ذى الحـجـّه داخـل مـکـّه شـد و چـون بـه در مـسـجـدالحـرام رسـیـد از دَرِ بـنـى شـیـبـه داخل شد و بر دَرِ مسجد ایستاد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و بر پدرش ابراهیم علیه السـّلام صـلوات فـرسـتـاد پـس بـه نـزدیک حَجَرالاَسْوَد آمد و دست بر حجر مالید و آن را بـوسـیـده و هـفـت شـوط بر دور خانه کعبه طواف کرد و در پشت مقام ابراهیم دو رکعت نماز طواف به جا آورد و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب زمزم بیاشامید و گفت :
اَللّهُمَ اِنّی اَسْئَلُکَ عِلْما نافِعا وَرِزْقا واسِعا وَشِفآءً مِنْ کُلِّ دآءٍ وَسُقْمٍ.
و ایـن دعـا را رو بـه کـعـبه خواند پس به نزدیک حجر آمد و دست بر حجر مالید و حجر را بوسید و متوجه صفا شد و این آیه را تلاوت فرمود:(اِنَّ الصَّفا وَالْمَرْوَهَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ فَمنْ حَجَّ الْبَیْتَ اَوِ اعْتَمَر فَلا جُناحَ عَلَیْهِ اَنْیطَّوَّفَ بِهِما).(۳۱۷)

؛ یـعـنـى بـه درستى که کوه صفا و کوه مروه از علامتهاى مناسک الهى است ، پس کسى که حـجّ کند خانه را یا عمره کند، پس باکى نیست بر او که آنکه طواف کند به صفا و مروه . پـس بـر کـوه صـفا بالا رفت و رو به جانب رُکن یَمانى کرد و حمد و ثناى حق تعالى به جاى آورد و دعا کرد به قدر آنکه کسى سوره بقره را به تاءنّى بخواند، پس ‍ سراشیب شـد از صـفا و متوجّه کوه مروه گردید و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقّف نموده بـود در صـفـا، در مـروه نـیـز تـوقـّف نمود؛ پس باز از کوه به زیر آمد و به جانب صفا مـتـوجـه شـد بـاز بر کوه صفا توقّف نمود و دعا خواند و متوجّه مروه گردید تا آنکه هفت شـوط بـه جـا آورد؛ پـس چون از (سَعْى ) فارغ شد و هنوز بر کوه مروه ایستاده بود رو بـه جـانـب مـردم گـردانـید و حمد و ثناى الهى به جاى آورد، پس اشاره به پشت سر خود نـمـود و گـفت : این جبرئیل است و امر مى کند مرا که امر نمایم کسى را که (هَدْى ) با خود نـیـاورده اسـت به آنک مُحِلّ گردد و حجّ خود را به عمره منقلب گرداند و اگر من مى دانستم کـه چـنـیـن خواهد شد هَدْى با خود نمى آوردم و چنان مى کردم که شما مى کنید ولکن هَدْى با خود رانده ام ؛ پس مردى از صحابه گفت : چگونه مى شود ما به حج بیرون آئیم و از سر و موهاى ما آب غسل جنابت چکد؟ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را فرمود کـه تـو هـرگـز ایمان به حجّ تمتّع نخواهى آورد.(۳۱۸) پس سُراقَه بْن مالِکِ بـن جـُعـْشـُم کـِنـانـى بـرخـاست و گفت : یا رسول اللّه ! احکام دین خود را دانستیم چنانچه گـویـا امـروز مخلوق شده ایم پس بفرما که آنچه ما را امر فرمودى در باب حجّ مخصوص ایـن سـال اسـت یـا هـمـیـشـه مـا را بـایـد حـجّ تـمـتّع کرد؟ حضرت فرمود که مخصوص این سـال نـیـسـت بـلکـه اَبـَدُالاباد این حکم جارى است . پس حضرت انگشتان دستهاى خود را در یـکـدیـگـر داخـل گـردانید و فرمود که داخل شد عمره در حجّ تا روز قیامت . پس در این وقت حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـه از جـانـب یـمـن بـه فـرمـوده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـتـوجـّه حـجّ گـردیـده بـود داخـل مـکـّه شـد و چـون بـه خـانـه حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـاالسـّلام داخـل شـد دید که حضرت فاطمه مُحِلّ گردیده و بوى خوش از او شنید و جامه هاى ملوّن در بـَر او دید، پس گفت که این چیست اى فاطمه ؟ و پیش از وقت مُحِلّ شدن چرا مُحِلّ شده اى ؟ حـضـرت فاطمه علیهاالسّلام گفت که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا چنین امر کـرد ؛ پـس حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـیـرون آمـد و بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـتـافـت کـه حـقـیـقـت حـال را مـعـلوم نـمـایـد چـون بـه خـدمـت حـضـرت رسـیـد گـفـت : یـا رسـول اللّه ! مـن فـاطـمه علیهاالسّلام را دیدم که مُحلّ گردیده و جامه هاى رنگین پوشیده اسـت ! حـضـرت فـرمـود کـه مـن امر کردم مردم را که چنین کنند؛ پس تو یا على به چه چیز احـرام بـسـتـه اى ؟ گفت : یا رسول اللّه ، چنین احرام بستم که (احرام مى بندم مانند احرام رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم )؛ حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باش مثل من و تو شریک منى در هَدْى من .(۳۱۹)

حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام فـرمـود کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم در آن ایّام که در مکّه بود با اصحاب خود در اَبْطَح نـزول فـرمـوده بود و به خانه ها فرود نیامده بود پس چون روز هشتم ذى الحجّه شد نزد زوال شـمس امر فرمود مردم را که غسل احرام به جا آورند و احرام به حجّ ببندند و این است مـعـنى آنچه حق تعالى فرموده است که (فَاتَّبِعُوا مِلَّهَ اِبْراهیمَ).(۳۲۰) که مراد از ایـن مـتـابـعـت ، مـتـابـعـت در حـجّ تـمـتـّع اسـت ؛ پـس حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیرون رفت با اصحاب خود تلبیه گویان به حجّ تـا آنـکـه بـه مـنـى رسیدند، پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى به جا آوردنـد و بـامـداد روز نـهـم بـار کـرد بـا اصـحـاب خـود و مـتـوجـّه عـرفـات گردید.(۳۲۱)

و از جمله بدعتهاى قریش آن بود که ایشان از مشعر الحرام تجاوز نمى کردند و مى گفتند مـا اهل حرمیم و از حَرَم بیرون نمى رویم و سایر مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم از عـرفـات بـار مـى کـردنـد و به معشر مى آمدند ایشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند و قـریـش امـیـد آن داشـتند که حضرت در این باب با ایشان موافقت نماید پس حق تعالى این آیـه را فـرسـتـاد: (ثُمَّ اَفیضُوا مِنْ حَیْثُ اَفاضَ النّاسُ)؛(۳۲۲) یعنى پس بار کـنید از آنجا که با رکردند مردم حضرت فرمود مراد از مردم در این آیه حضرت ابراهیم و اسـمـاعـیـل و اسـحـاق علیهماالسّلام هستند و پیغمبرانى که بعد از ایشان بودند که همه از عـرفـات افـاضـه مـى نـمـودنـد، پـس چـون قـریـش دیـدنـد کـه قـبـّه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از مشعر الحرام گذشت به سوى عرفات در دلهاى ایشان خدشه به هم رسید؛ زیرا که امید داشتند که حضرت از مکان ایشان افاضه نماید و به عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به (نَمِرَه ) فرود آمد در برابر درختان اَراک پس خـیـمـه خـود را در آنجا برپا کرد و مردم خیمه هاى خود را بر دور خیمه آن حضرت زدند. و چـون زوال شـمـس شـد حـضـرت غـسـل کـرد و بـا قـریـش و سـایـر مـردم داخـل عـرفـات گـردید و در آن وقت تلبیه را قطع نمود و آمد تا به موضعى که مسجد آن حـضـرت مى گویند. در آنجا ایستاد و مردم بر دور آن حضرت ایستادند. پس ‍ خطبه اى اداء نـمـود و ایـشـان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را به جا آورد به یک اذان و دو اقـامـه ، پـس رفت به سوى محلّ وقوف و در آنجا ایستاد و مردم مبادرت مى کردند به سوى شتر آن حضرت و نزدیک شتر مى ایستادند پس ‍ حضرت شتر را حرکت داد ایشان نـیز حرکت کردند و بر دور ناقه جمع شدند. پس ‍ حضرت فرمود که اى گروه مردم موقف هـمـیـن زیر پاى ناقه من نیست و به دست مبارک خود اشاره فرمود به تمام موقف عرفات و فرمود که همه اینها موقف است ؛ پس مردم پراکنده شدند و در مشعرالحرام نیز چنین کردند؛ پـس مـردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت پس حضرت بار کرد و مردم بار کردند و امر نمود ایشان را به تاءنّى .

حـضـرت صـادق علیه السّلام فرمود که مشرکان از عرفات پیش از غروب آفتاب بار مى کـردنـد، پس رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مخالفت ایشان نمود و بعد از غروب آفـتـاب روانـه شـد و فـرمـود کـه اى گـروه مـردم حـجّ به تاختن اسبان نمى باشد و به دوانـیدن شتران نمى باشد ولیکن از خدا بترسید و سیر نمائید سیر کردن نیکو، ضعیفى را پـامـال نکنید و مسلمانى را در زیر پاى اسبان مگیرید و آن حضرت سر ناقه را آن قدر مى کشید براى آنکه تند نرود تا آنکه سر ناقه به پیش جهاز مى رسید و مى فرمود که اى گـروه مـردم بـر شـمـا بـاد بـه تـاءنـّى تـا آنـکـه داخـل مـشعرالحرام شد؛ پس در آنجا نماز شام و خفتن را به یک اذان و دو اقامه ادا نمود و شب در آنـجـا بـه سـر آورد تا نماز صبح را در آنجا نیز اداء نمود و ضعیفان بنى هاشم را در شـب بـه مـنى فرستاد و به روایت دیگر زنان را در شب فرستاد و اُسامه بن زید را همراه ایـشان کرد و امر کرد ایشان را که جَمَره عَقَبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد؛ پس چون آفـتـاب طـالع شـد از مـشـعـر الحـرام روانـه شـد و در مـنـى نزول فرمود و جمره عقبه را به هفت سنگ زد و شتران هَدْى که آن حضرت آورده بود شصت و چـهـار بود یا شصت و شش و آنچه حضرت امیر علیه السّلام آورده بودسى و چهار بود یا سـى وشـش کـه مـجـموع شتران آن دو بزرگوار صد شتر بود و به روایت دیگر حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام شـتـرى نـیـاورده بـود و مـجـمـوع صـد شـتـر را حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیه السّلام را شریک گـردانـیـد در هـَدْى خـود و سـى و هـفـت شـتـر را بـه آن حـضـرت داد. پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت امیرالمؤ مـنین علیه السّلام سى و چهار شتر نحر نمود، پس حضرت امر نمود که از هر شترى از آن صـد شـتـر پاره گوشتى جدا کردند و همه را در دیگى از سنگ ریختند و پختند و حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام از مراق آن تـنـاول نـمـودنـد تا آنکه از همه آن شتران خورده باشند و ندادند به قصّابان پوست آن شـتـران را و نـه جـُلهـاى آنـهـا را و نـه قلاده هاى آنها را بلکه همه را تصدّق کردند. پس حـضـرت سـر تـراشید و در همان روز متوجّه طواف خانه گردید و طواف و سعى را به جا آورد و بـاز بـه مـنـى مـعـاودت فـرمود و در منى توقّف نمود تا روز سیزدهم که آخر ایّام تـشـریـق اسـت و در آن روز رَمـْى هـر سـه جـَمـره نـمـود و بـار دگـر مـتـوجـّه مـکـّه گردید.(۳۲۳)

شـیـخ مـفـیـد و طـبـرسـى روایـت کـرده انـد(۳۲۴) کـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از اعـمـال حـجّ فارغ شد متوجّه مدینه شد و حضرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام و سایر مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند و چون به غَدیر خُم رسید و آن موضع در آن وقت محلّ نزول قوافِل نبود؛ زیرا که آبى و چراگاهى در آن نبود، حـضـرت در آن مـوضـع نـزول فـرمـود و مـسـلمـانـان نـیـز فـرود آمـدنـد و سـبـب نـزول آن حـضـرت در چـنـان مـوضـع آن بـود کـه از حـق تـعـالى تاءکید شدید شد بر آن حضرت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را نصب کند به خلافت بعد از خود و از پیش نیز در ایـن بـاب وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـده بـود لکـن مـشـتـمـل بر توقیت و تاءکید نبود و به این سبب حضرت تاءخیر نمود که مبادا در میان اُمّت اخـتـلافـى حادث شود و بعضى از ایشان از دین برگردند و خداوند عالمیان مى دانست که اگـر از غـدیر خم درگذرند متفرّق خواهند شد بسیارى از مردم به سوى شهرهاى خود،پس حـق تـعـالى خـواسـت کـه در ایـن مـوضع ایشان جمع شوند که همه ایشان نصّ بر حضرت امـیـرالمؤ منین علیه السّلام را بشنوند و حجّت بر ایشان در این باب تمام شود و کسى از مسلمانان را عُذرى نماند؛ پس حق تعالى این آیه را فرستاد:
(یا اَیُّهَا الرُّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ..).(۳۲۵)
؛ یـعـنـى اى پـیـغـمـبـر بـرسـان بـه مـردم آنچه فرستاده شده است به سوى تو از جانب پروردگار تو در باب نص بر امامت على بن ابى طالب علیه السّلام و خلیفه گردانیدن او را در میان امّت پس فرمود:
(وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ الناسِ..).(۳۲۶)
؛اگر نکنى پس نرسانده خواهى بود رسالت خدا را و خدا ترا نگاه مى دارد از شرّ مردم .
پـس تـاءکید فرمود در تبلیغ این رسالت و تخویف نمود آن حضرت را از تاءخیر نمودن در آن امر و ضامن شد براى آن حضرت که او را از شر مردم نگاه دارد.

پـس بـه ایـن سـبـب حـضـرت در چـنـان مـوضـعـى کـه محل فرود آمدن نبود فرود آمد و مسلمانان همه برگرد آن حضرت فرود آمدند و روز بسیار گـرمـى بـود پس امر فرمود درختان خارى را که در آنجا بود زیر آنها را از خس و خاشاک پـاک کـردنـد و فـرمـود پـلانـهـاى شـتـران را جمع کردند و بعضى را بر بالاى بعضى گـذاشـتند، پس منادى خود را فرمود که ندا در دهد در میان مردم که همه به نزد آن حضرت جـمـع شوند، پس ‍ همگى جمع شدند و اکثر ایشان از شدت گرما رداهاى خود را بر پاهاى خـود پـیـچیده بودند و چون مردم اجتماع کردند حضرت بر بالاى آن پالانها که به منزله مـنـبر بود برآمد و حضرت امیر علیه السّلام را بر بالاى منبر طلبید و در جانب راست خود بـازداشـت پـس خـطـبه خواند مشتمل بر حمد و ثناى الهى و به موعظه هاى بلیغه و کلمات فـصـیحه ایشان را موعظه فرمود و خبر موت خود را داد و فرمود مرا به درگاه حق تعالى خوانده اند و نزدیک شده است که اِجابَت دعوت الهى کنم و وقت آن شده است که از میان شما پـنـهـان شـوم و دارفـانى را وداع کنم و به سوى درجات عالیه آخرت رحلت نمایم و به درسـتـى کـه در مـیـان شـمـا مى گذارم چیزى را که تا متمسّک به آن باشید هرگز گمراه نـگـردیـد بـعـد از مـن کـه آن کـتـاب خـدا اسـت و عـتـرت مـن کـه اهـل بـیت من اند؛ به درستى که این دو تا از هم جدا نمى شوند تا هر دو نزد حوض کوثر بـر مـن وارد شـونـد؛ پس به آواز بلند در میان ایشان ندا کرد که آیا نیستم من سزاوارتر بـه شـمـا از جـانـهـاى شـمـا؟ گفتند: چنین است ؛ پس بازوهاى امیرالمؤ منین علیه السّلام را گـرفت و بلند کرد آن حضرت را به حدى که سفیدى هاى زیر بغلهاى ایشان نمودار شد و گـفـت : هـر کـه مـن مولى و اَوْلى به نفس اویم ، پس على مولى و اَوْلى به نفس او است ؛ خـداونـدا! دوسـتى کن با هر که با على دوستى کند و دشمنى کن با هر که با على دشمنى کـنـد و یـارى کـن هر که على را یارى کند و واگذار هرکه على را واگذارد. پس حضرت از مـنـبـر فـرود آمـد و آن وقـت نـزدیـک زوال بـود در شـدّت گـرمـا پس دو رکعت نماز کرد پس زوال شـمـس شد و مؤ ذن آن حضرت اذان گفت و نماز ظهر را با ایشان به جا آورد. پس به خـیـمـه خـود مـراجـعـت فـرمـود و امر فرمود که خیمه اى از براى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در برابر خیمه آن حضرت برپا کردند و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در آن خیمه نشست ؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود مسلمانان را که فوج فوج به خدمت آن حضرت بروند و آن جناب را تهنیت و مبارک باد امامت بگویند و سلام کنند بـر آن جناب به امارت و پادشاهى مؤ منان و بگویند : اَلسَلام عَلَیک یاامیرالمؤ منین ! پس مردمان چنین کردند ، آنگاه امر فرمود زنان خود و زنان مسلمانان را که همراه بودند بروند و تهنیت و مبارک باد بگویند و سلام کنند به آن جناب به عمارت مؤ منان پس همگى به جا آورنـد و از کسانى که در این باب اهتمام زیاده از دیگران کرد ابن الخطّاب بود که زیاده از دیگران اظهار شادى و بشاشت نمود به امامت و خلافت آن جناب و گفت :بَخِّ بَخِّ لَکَ یا عَلىُّ اَصْبَحْتَ مَوْلاىَ و مَوْلى کُلِّ مُؤ مِنٍ وَ مُؤْمِنَهٍ!(۳۲۷)

یعنى به به از براى تو یا على ، گوارا باد تو را ،گردیدى آقاى من و آقاى هر مرد مؤ مـن و زن مـؤ مـنـه اى ! پـس حـَسـّان بـن ثـابـت بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و رخصت طلبید از آن جناب که در مدح امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام در ذکر قصه غدیر و نصب آن جناب به امامت و خلافت ودعاهایى که حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در حـق او فـرموده قصیده اى انشاء نماید چون از آن جناب مرخص شد بر بلندى برآمد و این اشعار را به آواز بلند بر مردم خواند:

شعر :

یُنادیهُمُیَومَ الْغَدیرِنَبیُّهُم

بِخُّمٍ وَاَسمِعْبِالنَّبِى مُن ادِیا

وق الَ فَمَنْ مَوْلیکُمْو وَلِیُّکُمْ

فَقالُوا ولَم یُبْدوا هُن اکَ التّعادِیا

اِلـهُکَ مَوْلی ناوَاَنْتَ وَلیُّن ا

وَلَنْ تَجِدَنْ مِنّالَکَالْیَوْمَ عاصِیاً

فَقالَ لَهُقُمْ یاعَلىُّوَاِنَّنی

رَضیتُکَ مِنْبَعْدی اِماماًوَهادیاً

فَخَصَّ بِهادونَ الْبَریَّهِ کُلِهّا

عَلیَّاًوَسَمّاهُ الْوزیر الْـمُواخیا

فَمَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذاوَلیُّهُ

فَکُونُوالَهُ اَتْب اعَ صدْقٍ مُوالِیاً

هُن اکَ دَعَااللّهُمَ وَالِ وَلیهُ

وَکُنْ لِلَّذی ع ادى عَلِیّاًمُعاِدیاً(۳۲۸)

واین اشعار را خاصّه و عامه به تواتر روایت کرده اند.
روایـت اسـت کـه چون حسّان این اشعاررا بگفت حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: لا تَز الُ ی ا حَسّ انُ مُؤَیَّداً بِرُوحِ الْقُدُس م ا نَصَرْتَنا بِلِسانِکَ. یعنى پیوسته اى حـسـّان مؤ یِّدى به روح القدس مادام که یارى نمایى مارا به زبان خود و این اشعارى بـود از آن جـنـاب بـر آن کـه حسّان بر ولایت امیرالمؤ منین علیه السّلام ثابت نخواهد ماند چنانکه بعد از وفات آن حضرت ظاهر شد.
و کمیت شاعر نیز قصیده اى در قصّه غدیر گفته که این سه شعر از آن است :
شعر :
وَیَومَ الدَّوْحِ دَوْحِ غَدیرِخُمٍّ

اَبانَ لَهُ الْوِلایَهَلَوْ اُطیعا

وَل کِنَّالرِّجالَ تَب ایَعوُها

فَلَمْ اَرَمِثْلَها خَطَراًمَنیعاً

وَلَم اَرَ مِثْلَ ذاکَ الیَومِ یوماً

وَلَمْ اَرَمِثْلَهُ حَقَّاًاُضیعا

و ایـن احـقـر کـتابى نوشتم در حدیث غدیر موسوم به (فیض القدیر فیما یتعلّق بحدیث الغدیر) مقام را گنجایش نبود واگر نه ملخّصى از آن در اینجا ایراد مى کردم .
و چون در اوائل سـال یـازدهـم هـجـرى بـعـد از سـفـر حـجـه الوداع وفـات حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم واقع شده ، اینک ما شروع مى کنیم به ذکر وفات آن حضرت .

فـصـل هـفـتـم : در وقـوع مـصـیـبـت عظمى یعنى وفات پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم

بـدان کـه اکـثـر عـلمـاى فـریـقـیـن را اعـتـقـاد آن اسـت کـه ارتـحـال سید انبیاء صلى اللّه علیه و آله و سلّم به عالم بقادر روز دوشنبه بوده است و اکثر علماى شیعى را اعتقاد آن است که آن روز بیست و هشتم ماه صفر بوده است و اکثر علماى اهـل سـنـت دوازدهم ماه ربیع الاول گفته اند. و در کشف الغمّه از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقا رحلت نمود و ازعمر شـریـف آن حـضـرت شـصـت و سـه سـال گـذشـتـه بـود؛ چـهـل سـال در مـکـه مـانـد تـا وحـى بـر او نـازل شـد و بـعـد از آن سـیـزده سـال دیـگـر در مـکـه مـانـد و چـون بـه مـدیـنـه هـجـرت نـمـود پـنـجـاه و سـه سـال از عـمـر شـریـفـش گـذشـتـه بـود و ده سـال بعد از هجرت در مدینه ماند و وفات آن حضرت در دوم ماه ربیع الاوّل روز دوشنبه واقع شد؛

مـؤ لف گـویـد: کـه واقـع شـدن وفـات آن حـضـرت در دوم ربـیـع الا وّل مـوافـق بـا قـول بـعـضـى از اهـل سـنـت اسـت و از عـلمـاى شـیـعـه کـسـى قـائل بـه آن نـشـده پـس شـایـد ایـن فـقـره از روایـت محمول بر تقیه باشد. و بدان که در کیفیّت وفات آن سرور و وصیّت هاى آن بزرگوار روایـت بـسـیار وارد شده (۳۲۹) و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به آنچه شیخ مفید و طبرسى رضوان اللّه علیهما اختیار کرده اند.

گـفـتـه انـد(۳۳۰) که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از حجّه الوداع مـراجـعت نمود و بر آن حضرت معلوم شد که رحلت او به عالم بقا نزدیک شده است پـیوسته در میان اصحاب خطبه مى خواند و ایشان را از فتنه هاى بعد از خود به مخالفت فـرمـوده هاى خود حذر مى نمود و وصیّت مى فرمود ایشان را که دست از سنّت و طریقه او بـر نـدارنـد و بـدعـت در دیـن الهـى نـکـنـنـد و مـتـمـسـّک شـونـد بـه عـتـرت و اهل بیت او به اطاعت و نصرت و حراست ، و متابعت ایشان را بر خود لازم دانند و منع مى کرد ایشان را از مختلف شدن و مرتد شدن و مکّرر مى فرمود که ایّها النّاس من پیش از شما مى روم و شـمـا در حـوض کـوثـر بـر مـن وارد خـواهـیـد شـد و از شـمـا سـؤ ال خـواهم کرد که چه کردید با دو چیز گران بزرگ که در میان شما گذاشتم : کتاب خدا و عـتـرت کـه اهـل بیت من اند، پس نظر کنید که چگونه خلافت من خواهید کرد در این دو چیز؛ بـه درسـتى که خداوند لطیف خبیر مرا خبر داده است که این دو چیز از هم جدا نمى شوند تا در حوض کوثر بر من وارد شوند؛ به درستى که این دو چیز را در میان شما مى گذارم و مـى روم پـس سـبـقـت مـگیرید بر اهل بیت من و پراکنده مشوید از ایشان و تقصیر مکنید در حق ایـشان که هلاک خواهید شد و چیزى تعلیم ایشان مکنید؛ به درستى که ایشان داناترند از شـمـا و چـنین نیابم شما را که بعد از من از دین برگردید و کافر شوید و شمشیرها بر روى یـکـدیـگـر بـکـشـیـد پـس مـلاقـات کـنـیـد مـن یا على علیه السّلام را در لشکرى مانند سـیـل در فراوانى و سرعت و شدّت .

و بدانید که على بن ابى طالب پسر عمّ و وصّى من اسـت و قـتـال خـواهـد کـرد بـر تـاءویـل قـرآن چـنـانـکـه مـن قـتال کردم بر تنزیل قرآن . و از این باب سخنان در مجالس متعدّده مى فرمود؛ پس اُساَمه بن زید را امیر کرد و لشکرى از منافقان و اهل فتنه و غیر ایشان براى او ترتیب داد و امر کرد او را که با اکثر صحابه بیرون رود به سوى بلاد روم به آن موضعى که پدرش در آنـجـا شـهـیـد شـده بـود و غـرض حـضـرت از فرستادن این لشکر آن بود که مدینه از اهل فتنه خالى شود و کسى با حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام منازعه نکند تا امر خلافت بـر آن حضرت مستقر گردد و مردم را مبالغه بسیار مى فرمود در بیرون رفتن و اُسامه را به جُرْف (۳۳۱) فرستاد و حکم فرمود که در آنجا توقف نماید تا لشکر نزد او جـمـع شـونـد و جمعى را مقرّر نمود که مردم را بیرون کنند و ایشان را حذر مى فرمود از دیـر رفـتـن ؛ پـس در اثـنـاى آن حـال آن حضرت را مرضى طارى شد که به آن مرض به رحـمـت الهـى واصل گردید، چون آن حالت را مشاهده نمود دست امیرالمؤ منین علیه السّلام را گـرفـت و مـتـوجـّه بـقـیـع گـردید و اکثر صحابه از پى او بیرون آمدند و فرمود که حق تـعالى مرا امر کرده است که استغفار کنم براى مردگان بقیع چون به بقیع رسید گفت : اَلسَّلامُ عـَلَیـْکـُمْ، اى اَهـْل قـبـور گـوارا باد شما را آن حالتى که صبح کرده اید در آن و نجات یافته اید از فتنه هائى که مردم را در پیش است ، به درستى که رو کرده است به سوى مردم فتنه هاى بسیار مانند پاره هاى شب تار؛ پس مدّتى ایستاد و طلب آمرزش براى جـمـیـع اهـل بـقـیـع کرد و رو آورد به سوى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و فرمود که جـبـرئیـل در هـر سـال قـرآن را یـک مـرتـبـه بـه مـن عـرضـه مـى کـرد و در ایـن سـال دو مـرتـبـه عرضه نمود و چنین گمان دارم که این براى آن است که وفات من نزدیک شـده اسـت ؛ پـس فرمود که یا على به درستى که حق تعالى مرا مخیّر گردانیده است میان خـزانـه هاى دنیا و مخلّد بودن در آن یا رفتن به بهشت ، و من اختیار لقاى پروردگار خود کـردم چـون بمیرم عورت مرا بپوشان که هر که به عورت من نظر کند کور مى شود؛ پس بـه مـنـزل خـود مـراجعت نمود و مرض آن حضرت شدید شد و بعد از سه روز به مسجد آمد عـصـابـَه بـه سر بست و به دست راست بر دوش امیرالمؤ منین علیه السّلام و به دست چپ بر دوش فضل بن عبّاس تکیه فرموده بود تا آنکه بر منبر بالا رفت و نشست و گفت : اى گـروه مـردم ! نـزدیـک شـده اسـت کـه من از میان شما غایب شوم هر که را نزد من وعده باشد بیاید وعX.بـه نـزد حـضـرت آمـد و التماس کرد و آن حضرت را به خانه خود برد و چون به خانه عایشه رفت مرض آن حضرت شدید شد.

پـس بـلال هـنـگـام نـمـاز صـبـح آمـد و در آن وقـت حـضـرت مـتـوجـّه عـالم قـدس بـود چـون بـلال نـداى نماز در داد حضرت مطلع نشد پس عایشه گفت که ابوبکر را بگوئید که با مـردم نـمـاز کـند و حفصه گفت که عمر را بگوئید که با مردم نماز کند! حضرت چون سخن ایـشـان را شنید و غرض ایشان را دانست فرمود که دست از این سخنان بدارید که شما به زنـانـى مـى مـانـیـد کـه یوسف را مى خواستند گمراه کنند و چون حضرت امر کرده بود که شـیـخـَیـْن با لشکر اُسامه بیرون روند و در این وقت از سخنان آن دو زن یافت که ایشان به مدینه برگشته اند بسیار غمگین شد و با آن شدّت مرض برخاست که مبادا یکى از آن دو نـفـر بـا مـردم نـمـاز کند و این باعث شبهه مردم شود و دست بر دوش امیرالمؤ منین علیه السّلام و فضل بن عبّاس انداخته با نهایت ضعف و ناتوانى پاهاى نازنین خود را مى کشید تا به مسجد درآمد و چون نزدیک محراب رسید دید که ابوبکر سبقت کرده است و در محراب بـه جـاى آن حـضـرت ایـسـتـاده اسـت و به نماز شروع کرده است ؛ پس به دست مبارک خود اشـاره کرد که پس بایست و خود داخل محراب شد و نماز را از سر گرفت و اعتنا نکرد به آن مـقـدار نمازى که سابق شده بود و چون سلام نماز گفت به خانه برگشت و شیخَیْن و جـمـاعـتـى از مـسـلمـانـان را طلبید و فرمود که من نگفتم که با لشکر اسامه بیرون روید؟ گفتند: بلى یا رسول اللّه ! چنین گفتى . فرمود: پس چرا امر مرا اطاعت نکردید؟ ابوبکر گـفت که من بیرون رفتم و برگشتم براى آنکه عهد خود را با تو تازه کنم . عمر گفت : یـارسـول اللّه ! مـن بـیـرون نرفتم براى آنکه نخواستم که خبر بیمارى ترا از دیگران بـپـرسـم .

پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که روانه کنید لشکر اسـامـه را و بـیـرون روید با لشکر اسامه .(۳۳۲) و موافق روایتى فرمود خدا لعـنـت کـنـد کـسـى را کـه تـخـلّف نـمـایـد از لشـکـر اسـامـه سـه مـرتبه این سخن را اعاده فـرمـود(۳۳۳) و مـدهـوش شـد از تـعـب رفـتـن بـه مسجد و برگشتن و از حزن و اندوهى که عارض شد آن حضرت را به سبب آن ناملایماتى که مشاهده نمود؛ پس مسلمانان بـسـیـار گـریـسـتـنـد و صداى نوحه و گریه از زنان و فرزندان آن حضرت بلند شد و شـیـون از مـردان و زنـان مـسـلمـانـان برخاست ؛ پس حضرت چشم مبارک گشود و به سوى ایـشـان نـظـر کـرد و فـرمـود کـه بـیـاوریـد از براى من دواتى و کتف گوسفندى تا آنکه بـنـویسم از براى شما نامه اى که گمراه نشوید هرگز؛ پس یکى از صحابه برخاست کـه دوات و کـتف را بیاورد عمر گفت : برگرد که این مرد هذیان مى گوید! و بیمارى بر او غـالب گـردیـده اسـت ! و مـا را کـتاب خدا بس است !(۳۳۴) پس اختلاف کردند آنـهـا کـه در آن خـانـه بـودنـد بـعـضـى گـفـتـنـد کـه قـول ، قـول عـُمـر اسـت و بـعـضـى گـفـتـنـد کـه قـول ، قـول رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت و گـفـتـنـد که در چنین حالى چگونه مخالفت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم روا باشد؛ پس بار دیگر پرسیدند کـه آیا بیاوریم آنچه خواستى یا رسول اللّه ؟ فرمود که بعد از این سخنان که از شما شـنـیـدم مـرا حـاجـتـى بـه آن نـیـسـت ولکـن وصـیـّت مـى کـنـم شـمـا را کـه بـا اهـل بـیـت مـن نـیکو سلوک کنید. و حضرت رو از ایشان گردانید و ایشان برخاستند و باقى مـانـد نـزد او عـبـّاس و فـضـل پـسـر او و عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام و اهـل بـیـت مـخـصـوص آن حـضـرت . پـس عـبـّاس گـفـت : یـا رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم اگـر ایـن امـر خـلافـت در ما بنى هاشم قرار خواهد گـرفـت پـس مـا را بشارت ده که شاد شویم و اگر مى دانى که بر ما ستم خواهند کرد و خلافت را از ما غصب خواهند کرد پس به اصحاب خود سفارش ما را بکن . حضرت فرمود که شـمـا را بـعـد از مـن ضـعـیـف خواهند کرد و بر شما غالب خواهند شد، و ساکت شد پس مردم برخاستند در حالى که گریه مى کردند و از حیات آن حضرت ناامید گردیدند.

پس چون بیرون رفتند حضرت فرمود که برگردانید به سوى من برادرم على و عمویم عـبـّاس را؛ پـس فـرسـتـادنـد کـسـى را کـه حـاضـر کـرد ایشان را همین که در مجلس ‍ قرار گـرفـتـنـد حـضـرت رو بـه عـبـّاس کـرد و فـرمـود: اى عـمّ پـیـغـمـبـر! قـبـول مـى کـنـى وصیّت مرا و وعده هاى مرا به عمل مى آورى و ذمت مرا برى مى گردانى ؟ عـبـّاس گـفـت : یـا رسـول اللّه ! عـمـوى تـو پـیـرمـردى اسـت کـثـیـر العـیـال و عـطـاى تـو بـر بـاد پـیـشـى گـرفـته و بخشش تو از ابر بهار سبقت کرده و مـال مـن وفا نمى کند به وعده ها و بخششهاى تو. پس حضرت روى مبارک را گردانید به سـوى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و فـرمـود: اى بـرادر! تـو قـبـول مـى کـنـى وصـیـت مـرا و بـه عـمـل مـى آورى وعـده هـاى مـرا و ادا مـى کنى دیون مرا و ایـسـتـادگـى مـى کـنـى در امور اهل من بعد از من ؟ امیرالمؤ منین علیه السّلام گفت : بلى ، یا رسـول اللّه ! فـرمـود: نـزدیـک مـن بـیـا، چـون نـزدیـک آن حـضـرت رفـت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را به خود چسبانید پس بیرون کرد انگشتر خود را و فـرمـود: بگیر این را و بر انگشت خود کن و طلبید شمشیر و زره و جمیع اسلحه خود را و بـه امـیـرالمؤ منین علیه السّلام عطا کرد و پس طلبید آن دستمالى را که بر شکم خود مى بـسـت وقتى که سلاح مى پوشید در حَرْب و به امیرالمؤ منین علیه السّلام داد؛ پس فرمود برخیز برو به سوى منزل خود به استعانت خداى تعالى ؛ پس چون روز دیگر شد مرض آن حضرت سنگین شد و مردم را منع کردند از ملاقات آن حضرت و امیرالمؤ منین علیه السّلام ملازم خدمت آن حضرت بود و از او مفارقت نمى نمود مگر براى حاجت ضرورى ؛ پس حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم به حال خود آمد فرمود: بخوانید براى من برادر و یـاور مـرا؛ پـس ‍ ضـعف او را فرو گرفت و ساکت شد. عایشه گفت : بخوانید ابوبکر را! پس ابوبکر آمد و بالاى سر آن حضرت نشست چون حضرت چشم خود را باز کرد و نظرش به او افتاد روى خود را گردانید. ابوبکر برخاست و بیرون شد و مى گفت : اگر حاجتى بـه من داشت اظهار مى کرد. باز حضرت کلام سابق را اعاده فرمود؛ حفصه گفت : بخوانید عـمـر را! چـون عـمـر حـاضـر شـد و حـضـرت او را دید از او هم اعراض فرمود؛ پس فرمود بـخـوانـید از براى من برادر و یاورم را؛ امّ سلمه گفت : بخوانید على را همانا که پیغمبر غیر او را قصد نکرده .

چون امیرالمؤ منین علیه السّلام حاضر شد اشاره کرد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بـه سـوى او کـه نـزدیـک مـن بـیـا؛ پـس امـیـرالمؤ منین علیه السّلام خود را به آن حضرت چـسـبـانـیـد و پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به او راز گفت در زمان طویلى ؛ پس امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـرخـاسـت و در گـوشـه اى نـشـسـت و حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در خواب رفت . پس امیرالمؤ منین علیه السّلام بیرون آمد مردم به او گفتند: یا اباالحسن چه رازى بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم با تو مى گفت ؟ حضرت فرمود که هزار باب از علم تعلیم من نمود که از هر بابى هزار بـاب مـفـتـوح مـى شـود و وصیّت کرد مرا به آن چیزى که به جا خواهم آورد آن را ان شاء اللّه تعالى .

پـس چـون مـرض حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم سنگین شد و رحلت او به ریـاض جـنـّت نزدیک گردید، حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را فرمود که یا على سر مرا در دامن خود گذار که امر خداوند عالمیان رسیده است و چون جان من بیرون آید آن را به دست خود بگیر و بر روى خود بکش پس روى مرا به سوى قبله بگردان و متوجّه تجهیز من شو و اوّل تو بر من نماز کن و از من جدا مشو تا مرا به قبر من بسپارى و در جمیع این امور از حـق تـعـالى یارى بجوى ؛ چون حضرت امیر سر مبارک آن سرور را در دامن خود گذاشت حـضـرت بـى هـوش شـد، پـس حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـاالسـّلام نـظـر بـه جمال بى مثال آن حضرت مى کرد و مى گریست و ندبه مى کرد و مى گفت :

شعر :

وَاَبْیَضُ یُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ

ثِمال الْیَتامى عِصْمَهٌ لِلاَرامِلِ(۳۳۵)

؛ یـعـنـى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سفید روئى است که مردم به برکت روى او طـلب بـاران مـى کـنند و فریادرس یتیمان و پناه بیوه زنان است ؛ چون آن حضرت صـداى نـور دیـده خـود فـاطـمه را شنید دیده خود گشود و به صداى ضعیفى گفت که اى دختر! این سخن عمّ تو ابوطالب است این را مگو بلکه بگو:
(وَمـا مـُحَّمـَدٌ اِلاّ رَسـُولٌ قـَدْ خـَلَتْ مـِنْ قـَبـْلِهِ الرُسـُلُ اَفـَاِنْ مـاتَ اَوْقـُتـِلَ انـْقـَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِکُمْ).(۳۳۶)
پس فاطمه بسیار گریست ، پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را اشاره کـرد کـه نـزدیک من بیا؛ چون فاطمه علیهاالسّلام نزدیک او رفت ، رازى در گوش او گفت که صورت فاطمه برافروخته شد و شاد گردید! پس چون روح مقدّس ‍ آن حضرت مفارقت کرد حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام دست راستش در زیر گلوى آن حضرت بود، پس جان شـریـف رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از مـیان دست امیرالمؤ منین علیه السّلام بـیـرون رفـت ، پـس دسـت خـود را بـلنـد کـرد و بـر رُوى خـود کشید؛ پس دیده هاى حقّ بین پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم را پوشانید و جامه بر قامت باکرامتش کشید، پس مشغول گردید بر امر تجهیز آن حضرت .

روایـت شـده کـه از حضرت فاطمه علیهاالسّلام پرسیدند که این چه راز بود که پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـا تـو گـفـت کـه انـدوه تـو مـبـدّل بـه شـادى شد و قلق و اضطراب تو تسکین یافت ؟فرمود که پدر بزرگوارم مرا خبر داد که اول کسى که از اهل بیت به او ملحق خواهد شد من خواهم بود و مدت حیات من بعد از او امتدادى نخواهد داشت و به این سبب شدت اندوه و حزن من تسکین یافت ! پس ‍ امیرالمؤ منین مـتـوجـه غـسـل او شـد و طـلبـیـد فـضـل بـن عباس را و امر کرد او را که آب به او بدهد پس غـسـل داد او را بـعد از اینکه چشم خود را بسته بود. پس پاره کرد پیراهن آن حضرت را از نـزد گـریبان تا مقابل ناف مبارک آن حضرت ، و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام مباشر غـسـل و حنوط و کفن آن حضرت بود و (فضل ) آب به او مى داد و اعانت مى کرد آن حضرت را بـر غـسـل دادن ؛ پـس چـون امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام از غـسـل آن حـضـرت فـارغ شد پیش ایستاد و به تنهایى بر آن حضرت نماز کرد و هیچ کس مـشـارکـت نکرد و آن حضرت در نماز کردن بر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مردم درمـسجد جمع شده بودند و گفتگو مى کردند در باب اینکه چه کسى را مقدم دارند در نماز بـر آن حـضـرت و در کـجـا دفـن کـنند آن جناب را ؛ پس ‍ حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بیرون آمد و رفت نزد ایشان و فرمود: که همانا پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم امام و پـیـشـواى مـا اسـت در حال حیات و بعد از ممات پس دسته دسته مردم بیایند بر آن حضرت نـمـاز کـنـند بدون تقدم امامى و بروند به درستى که حق تعالى قبض روح نمى فرماید پـیـغـمـبـرى را در مکانى مگراینکه پسندیده آن مکان را از براى قبر او و من پیغمبر را دفن خواهم نمود در حجره اى که وفات آن حضرت در آن واقع شده .

پس مردم تسلیم کردند این امر را و راضى شدند به آن پس چون مسلمانان از نماز بر آن حـضرت فارغ شدند عباس عموى پیغمبر مردى را روانه کرد به سوى ابوعبیده جرّاح که (قـبـر کـن ) اهـل مـکـه بـود و دیـگـرى را فـرسـتـاد بـه سـوى زیـد بـن سـهـل کـه (قبر کن ) اهل مدینه بود و آنها را طلبید از براى کندن قبر پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ؛ پـس زیـد بـن سـهـل را مـلاقـات نـمود و امر کرد او را به حفر قبر آن حـضـرت ، پـس ‍ چـون زیـد از حـفـر قـبـر فـارغ شـد امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام و عبّاس وفـضـل بن عباس و اسامه بن زید داخل در قبر شدند براى آنکه آن حضرت را دفن نمایند. طـایـفه انصار چون چنین دیدند صدا بلند کردند و قسم دادند امیرالمؤ منین علیه السّلام را کـه یـک نـفـر از مـا نـیـز بـا خـود مـصـاحـب کـن در دفـن کـردن حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم تا آنکه ما نیز از این حظّ و بهره دارا شویم ؛ پس امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام اَوْسِ بـْن خـَوْلىّ را کـه مـردى بـَدْرى و از افـاضـل قـبـیـله خَزْرج بُود امر کرد که داخل قبر شود؛ پس امیرالمؤ منین علیه السّلام جَسَد نـازنـیـن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را برداشت و به اَوْس داد که در قبر بگذرد پس چون حضرت را داخل قبر نمود امر کرد او را که از قبر بیرون بیاید پس اَوْس بیرون آمـد و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در قـبـر نازل شد و صورت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از کفن ظاهر گردانید و گـونـه مبارک آن حضرت را بر زمین مقابل قبله نهاد پس خشت لحد را چید و خاک بر روى او ریـخـت و ایـن واقـعـه هـایـله در روز دوشـنـبـه بـیـسـت و هـشـتـم مـاه صـفـر سـال یـازدهـم از هـجـرت بـود. و سـنّ شـریـف آن حـضـرت شـصـت و سـه سـال بـود و بـیـشـتـرمردم حاضر نشدند بر نماز و دفن آن حضرت به جهت مشاجره در امر خلافت که مابین مهاجر و انصار واقع بود. انتهى .(۳۳۷)

آیا پیامبر به شهادت رسید؟

در احـادیـث مـعـتـبره وارد شده است که آن حضرت به شهادت از دنیا رفت چنانکه صفّار به سـنـد مـعـتـبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که در روز خیبر زهر دادند آن حـضـرت را در دسـت بـزغـاله چـون حـضـرت لقـمـه اى تـنـاول فـرمـود آن گـوشـت بـه سـخـن آمـد و گـفـت : یـا رسـول اللّه ! مـرا بـه زهـر آلوده اند؛ پس حضرت در مرض موت خود مى فرمود که امروز پـشـت مـرا در هـم شـکـست آن لقمه که در خیبر تناول کردم و هیچ پیغمبر و وصىّ پیغمبرى نـیـسـت مـگـر آنـکـه بـه شـهادت از دنیا بیرون مى رود.(۳۳۸) و در روایت دیگر فرمود که زن یهودیه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى و چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود آن ذراع خبر داد که من زهرآلوده ام پس حضرت آن را انداخت و پیوسته آن زهر در بـدن آن حـضـرت اثـر مـى کـرد تـا آنـکـه بـه هـمـان عـلت از دنـیـا رحـلت فرمود.(۳۳۹) صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِ وَآلِهِ.

و مـسـتـحـب است زیارت آن حضرت از نزدیک و دور چنانکه شیخ شهید در (دروس ) فرموده کـه مـستحب است زیارت پیغمبر و ائمه در هر روز جمعه اگرچه زائر از قبرهاى ایشان دور بـاشـد و اگـر در بـالاى بـلنـدى بـایـسـتـد و زیـارت کـنـد افضل است انتهى .(۳۴۰)
و نـیـز سـزاوار اسـت زیـارت حـضـرت رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در عقب هر نمازى به این الفاظى که حضرت امام رضا علیه السّلام تعلیم ابن ابى نصر بَزَنْطى ، فرمودند:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَهُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خِیَرَهَ اللّه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا صَفْوَهَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ اَشْهَدُ اَنَّکَ رَسُولُ اللّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ قـَدْ نـَصَحْتَ لاُِمَّتِکَ وَجاهَدْتَ فی سَبیلِ رَبِّکَ وَعَبَدْتَهُ حَتّى اَتی کَ الْیَقینُ فَجَزاکَ اللّهُ یا رَسـُولَ اللّهِ اَفـْضـَل مـا جـَزى نـَبـِیا عَنْ اُمَّتِهِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ اَفْضَلَ ما صَلَّیْتَ عَلى اِبْراهیمَ وَ آلِ اِبْراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَجیدٌ.

فصل هشتم : در بیان احوال اولاد امجاد پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم

در (قُرْب الا سْناد) از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده است (۳۴۱) که از بـراى رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از خدیجه متولد شدند: طاهر و قاسم و فـاطـمـه و ام کـلثـوم و رقـیـّه و زیـنب . و تزویج نمود فاطمه را به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و زینب را به ابى العاص (۳۴۲) بن رَبیع که از بنى امیّه بود و امّ کـلثـوم را بـه عـثـمـان بـن عـُفـّان و پیش از آنکه به خانه عثمان برود به رحمت الهى واصـل شـد و بـعـد از او حـضـرت ، رقـیـّه را بـه او تـزویـج نمود . پس از براى حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در مدینه ابراهیم متولّد شد از ماریه قبطیّه که به هـدیـه فـرسـتـاده بـود از بـراى آن حـضـرت او را پـادشـاه اسکندریّه با اَسْتر اشهبى و بعضى از هدایاى دیگر.

فـقـیـر گـویـد: آنـچـه مشهور است و مورّخین نوشته اند تزویج امّکلثوم به عثمان بعد از وفات رقیّه است و رُقیّه در سال دوم هجرى در هنگامى که جنگ بدر بود وفات کرد. و شیخ طـبـرسى و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که اولاد امجاد آن مفخر عِباد از غیر خدیجه به هم نرسید مگر ابراهیم که از ماریه به وجود آمد و مشهور آن است که براى آن حضرت سه پـسر به وجود آمد: اوّل قاسم و به این سبب آن حضرت را ابوالقاسم کُنْیَت کردند و او پـیـش از بـعـثـت آن جـناب متولّد شد؛ دوم عبداللّه که بعد از بعثت متولّد شد او را ملقّب به طـیـّب و طـاهـر گـردانـیـدنـد و هـر دو در طـفـولیـّت در مـکـّه بـه بـهـشـت ارتحال نمودند و بعضى طیّب و طاهر را نام دو پسر دیگر مى دانند غیر عبداللّه و بر این قـول وقـعـى نـگـذاشـتـه انـد؛ سـوم ابراهیم علیه السّلام و روایت شده که چون رقیّه دختر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم وفـات یـافـت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را خطاب نمود که ملحق شو به گذشتگان شایسته مـا عـثـمان بن مظعون و اصحاب شایسته او و جناب فاطمه علیهاالسّلام بر کنار قبر رقیّه نـشـسـتـه بـود و آب از دیـده اش در قـبـر مـى ریـخـت ، حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم آب از دیده نور دیده خود پاک مى کرد و در کنار قبر ایـسـتـاده بود و دعا مى کردپس فرمود که من دانستم ضعف و ناتوانى او را و از حق تعالى خواستم که او را امان دهد از فشار قبر(۳۴۳) و مشهور آن است که ولادت ابراهیم عـلیـه السـّلام در مـدیـنـه شـد در سـال هـشـتم هجرت و ابورافع بشارت این مولود را به حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم داد، حضرت غلامى به او بخشید و آن فرزند را ابـراهیم نام نهاد و در روز هفتم از براى او عقیقه فرمود و سرش را تراشید و به وزن موى سرش نقره تصدّق نمود بر مساکین و فرمود که مویش را در زمین دفن کردند. و زنان انصار در شیر دادن او نزاع کردند، پس حضرت او را به (امّ برده ) دختر منذربن زید داد کـه او را شـیـر بـدهـد و ابـراهـیـم عـلیـه السـّلام در دنـیـا چـنـدان مـکـث نـکـرد در سـال دهـم هـجـرى در روز هـیـجـدهـم مـاه رجـب وفـات یـافـت و مـدّت عـمـر شـریـفـش ‍ یـک سـال و ده مـاه و هـشـت روز بـود. و بـه روایـتـى یـک سـال و شـش مـاه و چـنـد روزى ؛ و او را در بقیع دفن کردند(۳۴۴) و در فوت او سه امر غریب به ظهور آمد که در موضع خود به شرح رفته .(۳۴۵)

و ابـن شـهـر آشـوب رحـمـه اللّه از ابن عبّاس روایت کرده است (۳۴۶) که روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود و بر ران چپش ابراهیم پسرش ‍ را نـشـانـیـده بـود و بـر ران راسـت خـود امـام حـسـین علیه السّلام را و یک مرتبه این را مى بـوسـیـد و یک مرتبه او را ناگاه آن جناب را حالت وحى عارض شد و چون آن حالت از او زایـل گـردید فرمود که جبرئیل از جانب پروردگار من آمد و گفت : اى محمّد! پروردگارت تـرا سـلام مـى رسـانـد و مـى فرماید که این هر دو را براى تو جمع نخواهم کرد یکى را فـداى دیگرى گردان پس حضرت نظر کرد به سوى ابراهیم و گریست و نظر کرد به سـوى سـیـّدالشهداء علیه السّلام و گریست پس فرمود که ابراهیم ، مادرش ماریه است و چون بمیرد به غیر از من کسى محزون نخواهد شد. و مادر حسین ، فاطمه است و پدرش على اسـت کـه پـسـر عـمّ مـن و بـه منزله جان من و گوشت و خون من است و چون او بمیرد دخترم و پسر عمم هر دو اندوهناک مى شوند و من نیز بر او محزون مى گردم و من اختیار مى کنم حزن خود را بر حز ن ایشان ؛ اى جبرئیل ! ابراهیم را فداى حسین کردم و به فوت او رضا دادم ! پـس بـعـد از سه روز مُرغ روح ابراهیم به جنّات نعیم پرواز نمود و بعد از آن حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم هـرگـاه امـام حسین علیه السّلام را مى دید او را بر سـیـنـه خـود مـى چـسـبـانـید و لبهاى او را مى مکید و مى گفت : فداى تو شوم اى کسى که ابـراهیم را فداى تو کردم . و از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده که چون ابراهیم از دنـیـا رحـلت کـرد آب از دیـده هـاى مـبـارک حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرو ریـخـت و فـرمـود کـه دیـده مـى گـریـد و دل اندوهناک مى شود و نمى گویم چیزى که باعث غضب پروردگار گردد؛ پس خطاب به ابـراهـیـم کـرد کـه مـا بـر تو اندوهناکیم اى ابراهیم ؛ پس در قبر ابراهیم رخنه اى مشاهده نـمـود و بـه دست خود آن رخنه را اصلاح کرد و فرمود که هرگاه احدى از شما عملى بکند بـایـد کـه مـحـکـم بـکـند پس ‍ فرمود که ملحق شو به سلف شایسته خود عثمان بن مظعون رحـمـه اللّه تـعـالى . بـیـایـد ذکـر عـثـمـان بـن مـظـعـون در ذیل شهادت عثمان بن امیرالمؤ منین علیه السّلام .

فـصـل نـهـم : در بـیـان مـخـتـصـرى از احـوال خویشان پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم

شـیخ طبرسى و دیگران روایت کرده اند که آن حضرت را نُه عمو بود که ایشان فرزندان عـبـدالمـطـّلب بـودنـد، حـارث و زبـیـر و ابـوطـالب و حـمـزه و غَیداق (۳۴۷)و ضِرار(۳۴۸) و مُقَوّم (۳۴۹) و ابولهب و عبّاس ، و حارث بزرگترین فرزندان عبدالمطّلب بود و عبدالمطّلب را به آن سبب (ابوالحارث ) مى گفتند و با او در حـفـر جـاه زمـزم شـریـک بـود و فـرزنـدان حـارث ، ابـوسـفـیـان و مـُغـَیـْرَه و نـَوْفـل (بـر وزن جـوهر) و ربیعه و عبد شمس بودند(۳۵۰) و ابوسفیان برادر رضـاعـى پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود به سبب شیرى که از حلیمه سعدیّه خـورده بـود، و به حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شبیه بود، در سنه بیست وفـات کـرد و در بـقـیـع بـه خـاک رفـت و بـه قـولى در خـانـه عـقیل بن ابى طالب مدفون شد. و از نَوْفَل چند فرزند بماند از جمله فرزندان او ، مغیره بـن نـوفل است و او همان است که ابن ملجم مرادى ملعون را گرفت بعد از آنکه ضربت بر آن حضرت زده بود و فرار مى کرد. در تاریخ است که او قاضى بود در زمان عثمان و در صـفـّیـن بـا حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام حاضر بود و بعد از امیرالمؤ منین علیه السّلام اُمامه بنت ابى العاص بن ربیع را تزویج کرد؛ امامه از براى او یحیى را بزاد و ربیعه بن حارث همان است که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در فتح مکّه فرمود:

(اَلا اِنَّ کـُلَّ مُاثَرَهٍ کانَتْ فِی الْجاهِلِیَّهِ مَوْضُوعَهٌ تَحْتَ قَدَمَىّ وَدِمآء الْجاهِلِیَّهِ مَوْضُوعَهٌ وَاِنَّ اَوَّلَ دَمٍ اَضَعُ دَمَ اِبْنِ رَبیعَهِ بْنِ الحارثِ).
چـه آنـکـه یـک پـسرش در جاهلیت به قتل رسیده بود. و عبّاس بن ربیعه شجاعتش در صفین مشهور است و عبدشمس بن حارث را حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم عبداللّه نام کـرد و گـفـتـه شـده کـه فـرزنـدان او در شام هستند، و ابوطالب با عبداللّه پدر حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم و زبیر از یک مادر بودند و مادر ایشان فاطمه دختر عَمرو بْنِ عائذِ بْن عِمْران بْن مَخْزوُم بود، و نام ابوطالب عبدمناف بود و او را چهار پسر بـود، طـالب و عـقـیـل و جـعـفـر و عـلى عـلیـه السـّلام و نـقـل شـده کـه مـابـیـن هـر یـک از ایـن چـهـار بـرادر ده سـال فـاصـله بـوده و ابـوطـالب دو دخـتـر داشـت ، امـّهـانـى که نامش فاخته بود و جُمانه (۳۵۱) و مـادَرِ هـمه فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف بود. و از همه فرزند مـانـد بـغـیـر از طـالب ، و جـُمـانه زوجه سفیان بن الحارث بن عبدالمطّلب بوده و امّهانى زوجـه ابـو وهـب هـُبـَیْرَه بن عمرو مخزومى بوده و از او اولاد آورد که یکى از آنها جُعده بن هـُبـَیـْرَه اسـت کـه فـارِس مـیـدان حـرب و شجاع بوده و از جانب حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام امـارت خـراسـان داشـت . و ابـوطـالب پـیـش از هـجـرت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه سـه سـال بـه رحـمـت الهـى واصـِل شـد و بـه قـولى بعد از سه روز از وفات او، وفات خدیجه واقع شد و حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آن سـال را (عامُ الْحُزْن ) نام نهاد و ما ذکر کردیم وفات این دو بزرگوار را در فصل شش .

و امـّا عباس ؛ کُنْیَت او ابوالفضل بود و سقایت زمزم با او بود و در جنگ بدر اسلام آورد و در مدینه در آخر ایّام عثمان وفات یافت و در آخر عمر نابینا شده بود و مادر او و ضرار، نـُتـَیـْله بـود و او را نـُه پـسـر و سـه دخـتـر بـود، عـبـداللّه و عـبـیـداللّه و فـضـل و قـُثـَمـْ(۳۵۲) و مـَعْبد(۳۵۳) و عبدالرّحمن و تَمّام و کُثَیِّر و حـارث و امـّحـبـیـب و آمـنـه و صـفـیـّه . و مـادر امـّحـبـیـب و شش برادر که اسمشان مقدّم ذکر شد امـّالفـضـل لُبـابـَه دخـتـر حارث هلالى خواهر میمونه دختر حارث زوجه پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بوده و با آنکه امّالفضل ایشان را در یک خانه بزاد مدفن ایشان از هم دور افـتـاده ، قـبـر فـضـل در (اجـنـادیـن ) از اراضـى روم اسـت ، و مـَعـْبد و عبدالرّحمن در (افریقیّه ) است ، و عبداللّه در طائف ، و عبیداللّه در یَمَن ، و قُثَم در سمرقند است .

و بَغَوى گفته که امّالفضل زنـى اسـت کـه بـعـد از خـدیجه ـ رضى الله عنهاـ اسلام آورده . و بعضى اولاد عبّاس را ده پـسـر گـفـتـه انـد بـه زیـادتى عون ؛ و مؤ یّد این کلام تصریح عبّاس است به عدد آنها؛ چـنـانـچـه شـیـخ شـهید ثانى در (شرح دِرایه )(۳۵۴) خود فرموده که (تَمام )(۳۵۵) از همه پسران عبّاس کوچکتر بوده و عبّاس او را در برمى گرفت و مى گفت :

شعر :

تَمُّوا بِتَمامٍ فَصاروُا عَشَره

یا رَبِّ فَاجْعَلْهُمْ کِراما بَررَه

وَاجْعَلْ لَهُمْ ذِکْرا وَاَنْمِ الشَّجَرَه (۳۵۶)

و امـّا ابـولَهـَب پـس فـرزنـدان او عـُتـْبـَه و عـُتـَیْبَه و مُعْتَبّ و دُرَّه بودند و مادر ایشان امـّجـمـیـل ـ خـواهـر ابـوسـفـیـان ـ است که حق تعالى او را (حَمَّاله الْحَطَب ) فرموده است . و حـضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را شش عمه بود از چند مادر اُمَیْمَه و امّحکیم یا اُمّ حـکـیـمـه و بـَرَّه و عـاتـکـه و صـفیه و اَرْوى (۳۵۷). امّا امیمه که بعضى او را فاطمه گفته اند پس او زوجه جحش بن ریان بوده ، و از او عبداللّه و عُبیداللّه و ابواحمد و زینب و حَمْنَه (۳۵۸) و امّحبیبه آورده . و زینب همان است که زوجه زید بن حارثه بـود، زیـد او را طـلاق داد و حـق تـعـالى او را بـه پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم تزویج فرموده .

و امـّا ام حـکـیم بن عبدالمطّلب ؛ پس او زوجه کُزَیْر(۳۵۹) بن ربیعه بن حبیب بن عـَبـْد شـمـس بـن عـبـدمناف بوده ، و از او عامر را آورد و او پدر عبداللّه عامر است که والى عراق و خراسان بود از جانب عثمان . و امّا بَرَّه بنت عبدالمطّلب ؛ پس زوجه اَبُورُهْم بوده و بـعـد از او زوجـه عـبـدالاسـد بـن هـلال مـخـزومـى شـده و از بـراى او زائیـده ابوسلمه را و ابـوسـلمـه اسـمـش عـبـداللّه اسـت و او اوّل کس است که مهاجرت کرد به حبشه با زوجه اش اُمّسَلَمه پس از آن هجرت کرد به مدینه و در بَدْر و اُحُد حاضر بود و در اُحُد جراحتى یافت و به آن زخم وفات کرد و بعد از او ، حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم زوجه اش اُم سَلَمه را تزویج فرمود.

و امـّا عـاتـکه بنت عبدالمطّلب ؛ پس او زوجه عُمَیْر بْن وَهَب بوده پس از آن زوجه کلده بن عـبـدمناف بن عبدالدّار شد و امّا صفیّه بنت عبدالمطّلب ؛ پس او زوجه حارث بن حرب بن امیّه بود و بعد از او عوّام بن خُوَیْلد ـ برادر حضرت خدیجه ـ او را خواست و از وى زُبَیْر به هـم رسـیـد. و روایـت شده که در وقت وفات حضرت عبدالمطّلب این شش دختر همگى حاضر بـودند، عبدالمطّلب با ایشان فرمود که بر من بگرئید و مرثیه بگوئید و بخوانید که قبل از مرگ بشنوم . پس هر یک قصیده اى در مرثیه پدر بگفتند و بخواندند، عبدالمطّلب آن مرثیه را بشنید آنگاه از جهان بگذشت .

فضائل و مقامات ابوطالب رضى اللّه عنه

و در مـیـان عموهاى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، حضرت ابوطالب و حمزه از هـمـه افـضـل بـودنـد. و ابوطالب اسمش عبدمناف است و کنیتش ابوطالب چنانکه پدرش عبدالمطلّب فرموده :

شعر :

وَصَیْتُ مَنْ کَنَّیْتُهُ بِطالِبٍ

عَبْدَ مَنافٍ وَ هُوَ ذوتجارُبٍ(۳۶۰)

و آن بزرگوار سیّد بطحاء و شیخ قریش و رئیس مکّه و قبله قبیله بود.
وَ کانَ رَحِمَهُ اللّهُ شَیْخا جسیما وَسیما، عَلَیْهِ بَهاءُ الْمُلُوکِ وَوقارُ الْحُکَمآءِ.

گـویـند: به اکثم بن صیفى حکیم عرب گفتند از که آموختى حکمت و ریاست و حلم و سیادت خـود را؟ گـفـت : از حـلیـف حـلم و ادب ، سـیـّد عـجم و عرب حضرت ابوطالب بن عبدالمطّلب (۳۶۱) و در روایـات بـسـیـار اسـت کـه مـَثـَلش مَثَل اصحاب کهف است ، ایمان خود را پنهان کرد تا بتواند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را نـصـرت کـنـد و شـرّ کـفـّار قریش را از آن حضرت بگرداند و ابوطالب مستودع وصـایـا و آثـار انـبـیـاء بـود و آنـهـا را بـه پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم ردّ کرد.(۳۶۲)

و در خبر است که نور آن جناب خاموش کند نورهاى خلایق را مگر پنج نور (که نور محمّد و عـلى و حـسن و حسین و ائمه علیهماالسّلام مى باشد) و اگر گذاشته شود ایمان ابوطالب در کـفّه ترازوئى و ایمان این خلق در کفّه دیگر، هر آینه رجحان و زیادتى پیدا کند ایمان ابـوطـالب بـر ایـمـان ایـشان ! و امیرالمؤ منین علیه السّلام دوست مى داشت که روایت شود اشـعـار ابـوطـالب و تدوین شود و مى فرمود: بیاموزید آن را و تعلیم کنید اولاد خود را؛ زیرا که آن جناب بر دین خدا بود و در اشعارش علم بسیار است .(۳۶۳)

بـالجمله ؛ خدمات ابوطالب در دین و نصرتش از حضرت سیّد المرسلین صلى اللّه علیه و آله و سلم از آن گذشته است که بیان شود و بس است در این مقام فرمایش ‍ پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه فـرمـوده : پیوسته قریش از من جبان و ترسان بودند یعنى جرئت بر اذیّت مرا نداشتند تا وفات کرد ابوطالب ؛ یعنى آن وقت جرئت بر من یافتند و بر اذیّت من اقدام کردند.
ابن ابى الحدید گفته :(۳۶۴)

شعر :

وَلَوْلا اَبُوطالِبُ وَابْنُهُ

لَما مَثَّلَ الدّینَ شَخْصٌ فَقاما

فذاکَ بِمَکّهَ آوى وَحامى

وَذاکَ بِیَثْرِبَ جَسّ الْحَماما(۳۶۵)

و امـّا حـمزه بن عبدالمطّلب پس جلالتش بسیار است و در غزوه اُحُد شهید شد و ما شهادت او را نگاشتیم .
و جـعـفـر بـن ابـى طـالب عـلیـهـمـاالسـّلام در مـُوْتَه شهید شد و ما در ذکر معجزات حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و وقـایـع سال هشتم هجرى شهادت او را ذکر کردیم .

فضائل حضرت حمزه و جعفر طیّار علیهماالسّلام

اینک به مختصرى از فضائل حمزه و جعفر اشاره مى کنیم :
ابـن بـابـویـه از حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـّلام روایـت کـرده اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمود که بهترین برادران من على است و بهترین عـموهاى من حمزه است و عبّاس با پدرم از یک اصل برآمده است و فرمود که حضرت در نماز بر حمزه هفتاد تکبیر گفت و در (قُرْب الا سناد) از حضرت صادق علیه السّلام مروى است کـه حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـرمـودنـد کـه از مـا اسـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که سیّد پیشینیان و پسینیان است و خاتم پیغمبران اسـت و وصـىّ او کـه بـهـتـریـن اوصـیـاى پـیـغـمـبران است و دو فرزند زاده او حسن و حسین علیهماالسّلام که بهترین فرزندزاده هاى پیغمبرانند و بهترین شهیدان حمزه که عمّ او است و جـعـفـر کـه بـا مـلائکـه پـرواز مـى کـنـد و قـائم آل مـحـمـّد صـلوات اللّه عـلیـهـم اجـمعین (۳۶۶). و روایات به این مضمون بسیار وارد شده است .

و عـلىّ بـن ابراهیم روایت کرده که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که پـروردگـار مـن بـرگـزیـد مرا با سه نفر از اهل بیت من که من بهترین و پرهیزکارترین ایـشـانم و فخر نمى کنم ، برگزید مرا و على و جعفر دو پسر ابوطالب را و حمزه پسر عبدالمطّلب را الخ .(۳۶۷)

و ایضا روایت کرده است از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام در تفسیر آیه :
(مـِنَ الْمـُؤ مـِنـیـنَ رِجـالٌ صـَدَقـُوا م ا عـاهـَدُوا اللّهَ عـَلَیـْهِمْ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً).(۳۶۸)
کـه مـراد از (مـَنْ قـَضـى نـَحـْبـَهُ) حـمـزه و جعفر (مَنْ یَنْتَظِرُ) علىّ بن ابى طالب است .(۳۶۹)
و نیز از آن حضرت در (بصائر)(۳۷۰) روایت شده که بر ساق عرش نوشته است که حمزه شیر خدا و شیر رسول خدا و سیّدالشّهداء است .

و شـیـخ طوسى از جابر انصارى روایت کرده است که عبّاس مرد بلند قامت و خوشرو بود، روزى به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد چون حضرت را نظر بر او افـتـاد تـبـسـّم نـمـود و فـرمـود کـه اى عـمّ! تـو صـاحـب جـمـالى . عـبـّاس ‍ گـفـت : یـا رسـول اللّه ! جـمـال مـرد بـه چه چیز است ؟ فرمود: به راستى گفتار در حقّ؛ پرسید که کـمـال مـرد بـه چـه چـیـز اسـت ؟ فـرمـود کـه پـرهـیـزکـارى از مـحـرّمـات و نـیـکـى خـُلق .(۳۷۱) و از حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـّلام روایـت شـده کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم فرمودند که حرمت مرا در حق عبّاس رعایت کنید که او بقیه پدران من است .(۳۷۲)

و ابـن بـابـویـه روایـت کـرده اسـت کـه روزى جـبـرئیـل بـر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و قباى سیاهى پوشیده بود و کمربندى بـر روى آن بـسـتـه بـود و خـنـجـرى بـر آن کـمـربـنـد زده بـود، حـضـرت فـرمـود: اى جبرئیل ! این چه زىّ است ؟ جبرئیل گفت : زىّ فرزندان عمّ تو عبّاس است ؛ یا محمّد واى بر فـرزنـدان تـو از فـرزنـدان عـمّ تـو عـبـّاس . پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلم از خانه بیرون آمد و با عبّاس ‍ گفت : اى عمّ من ! واى بـر فـرزنـدان مـن از فـرزنـدان تـو، عـبـّاس گـفـت :یـا رسـول اللّه ! اگـر رخصت مى دهى آلت مردى خود را قطع مى کنم . حضرت فرمود که قلم (۳۷۳)جارى شده است به آنچه در این امر واقع خواهد شد.(۳۷۴)

و از ابـن عـبـّاس روایـت کـرده اسـت کـه روزى عـلى بـن ابى طالب علیه السّلام از حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم پـرسـیـد کـه یـا رسـول اللّه ! آیا تو عقیل را دوست مى دارى ؟ فرمود: بلى ، واللّه او را دوست مى دارم به دو دوستى : یکى دوستى او، دیگرى آنکه ابوطالب او را دوست مى داشت و همانا فرزند او کـشـتـه خـواهـد شـد در مـحـبّت فرزند تو و دیده هاى مؤ منین بر او خواهد گریست و ملائکه مـقـرّبـان بـر او صـلوات خـواهـنـد فـرسـتـاد؛ پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم آن قدر گریست که آب دیده اش بر سینه اش جارى شـد و فـرمـود: بـه خـدا شـکـایـت مـى کـنـم آنـچـه بـه اهـل بـیت من خواهد رسید بعد از من .(۳۷۵) و در ذکر اصحاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بیاید ذکر عقیل و عبداللّه بن جعفر و عبداللّه بن عبّاس ان شاء اللّه تعالى .

فـــصـــل دهـــم : در ذکـــر احـــوال چـــنـد نـفـر از اصـحـاب پـیـغـمـبـر (ص ) و اشـاره بـه فضائل آنها

شرح حال جناب سلمان رحمه اللّه

اوّل ـ سـلمـان مـحـمـّدى اسـت رضـوان اللّه عـلیـه (۳۷۶)، کـه اوّل ارکـان اربـعـه و مـخـصوص به شرافت (سَلْمانُ منَّا اَهْلَ الْبَیْتِ)(۳۷۷) و مـنـخـرط در سـِلک اهـل بـیـت نـبـوّت و عـصـمـت اسـت و در فـضـیـلت او، جـنـاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرموده :سـَلْمـانُ بـَحـْرٌ لایـُنـْزَفٌ وَکـَنـْز لایـُنـْفَدُ، سلمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ یَمْنَحُ الْحِکمَهَ وَیُؤ تى الْبُرهانَ.(۳۷۸)

و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را مثل لقمان حکیم بلکه حضرت صادق علیه السّلام او را بـهـتـر از لقـمـان فـرمـوده و حـضـرت بـاقـر عـلیـه السـّلام او را از (مـتـوسـّمـیـن )(۳۷۹)شـمـرده اسـت .(۳۸۰) و از روایـات مـسـتـفـاد شده که آن جناب (اسـم اعـظـم ) مـى دانـسـت (۳۸۱)و از مـُحـدَّثـیـن (۳۸۲) (بـه فـتـح دال ) بـوده . و از بـراى ایمان ده درجه است و او در درجه دهم بوده و عالم به غیب و منایا و از تـُحـَف بـهـشـت در دنـیـا مـیـل فـرمـوده و بـهـشـت مـشـتـاق و عـاشـق او بـوده و خـدا و رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را دوست مى داشتند. و حق تعالى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را امر فرموده به محبّت چهار نفر که سلمان یکى از ایشان است و آیاتى در مـدح او و اَقـران او نـازل شـده و جـبـرئیـل هـر وقـت بـر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـازل مـى شـد امر مى کرده از جانب پروردگار که سـلمـان را سـلام بـرسـانـد و مـطـّلع گـردانـد او را بـه عـلم مـنـایـا و بـلایـا و اَنـسـاب (۳۸۳)؛ و شـبها براى او در خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مجلس خلوتى بوده و حضرت رسول و امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیهما و آلهما چیزهائى تعلیم او فـرمـودنـد از مـکـنـون و مـخـزون عـلم اللّه کـه احـدى غـیـر او قابل و قوّه تحمّل آن را نداشته ؛ و رسیده به مرتبه اى که حضرت صادق علیه السّلام فرموده :
(اَدْرَکَ سـَلْمـانُ الْعـِلْمَ الاَوَّلَ وَالْعـِلْمَ الا خـِرَ وهـُوَ بـَحـْرٌ لا یـُنـْزَحُ وَهـُوَ مـِنـّا اَهـْلَ الْبَیْتِ).(۳۸۴)

سـلمـان درک کـرد عـلم اوّل و آخـر را و او دریـائى اسـت که هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او از ما اهل بیت است .
قـاضـى نـوراللّه فـرموده : (سلمان فارسى از عنفوان صبا در طلب دین حقّ ساعى بود و نزد علماء ادیان از یهود و نصارى و غیرهم تردّد مى نمود و در شدائدى که از این ممَرّ به او مـى رسید صبر مى ورزید تا آنکه در سلوک این طریق زیاده از ده خواجه او را فروختند و آخـر الا مـر نـوبـت بـه خـواجـه کـایـنـات ـ عـلیـه و آله افـضـل الصـّلوه ـ رسـیـد و او را از قوم یهود به مبلغى خرید و محبّت و اخلاص و مودّت و اخـتـصـاص او نـسـبـت بـه آسـتـان نـبـوى به جائى رسید که از زبان مبارک آن سرور به مضمون عنایت مشحون سَلْمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ سرافراز گردید وَلَنِعْمَ م ا قیلَ:

شعر :

کانَتْ مَوَدَّهُ سَلْمان لَهُ نَسَبا

وَلَمْ یَکُنْ بَیْنَ نُوحٍ وَابْنِه رَحِما).(۳۸۵)

شیخ اجلّ ابوجعفر طوسى ـ نَوَّرَاللّهُ مَشْهَدَهُ ـ در کتاب (امالى ) از منصور بن بزرج روایت نـمـوده کـه گـفـت بـه حـضـرت امام جعفر صادق علیه السّلام گفتم که اى مولاى من از شما بـسـیار ذکر سلمان فارسى مى شنوم سبب آن چیست ؟ آن حضرت در جواب فرمودند که مگو سـلمـان فـارسى بگو سلمان محمّدى و بدان که باعث بر کثرت ذکر من او را سه فضیلت عـظـیـم اسـت کـه به آن آراسته بود، اوّل اختیار نمودن اوهواى امیرالمؤ منین علیه السّلام را بـر هواى نفس خود، دیگر دوست داشتن او فقرا را و اختیار او ایشان را بر اغنیاء و صاحبان ثروت و مال ، دیگر محبّت او به علم و علماء.
اِنَّ سَلْمانَ کانَ عَبْدا صالحا حَنیفا مُسْلِما وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکینَ(۳۸۶)

و هـمـچـنـیـن روایت نموده به اسناد خود از سُدَیْر صیرفى از حضرت امام محمّد باقر علیه السـّلام کـه جـمـاعتى از صحابه با هم نشسته بودند و ذکر نسب خود مى نمودند و به آن افـتـخـار مى کردند و سلمان نیز در آن میان بود، پس عُمر رو به جانب سلمان کرد و گفت : اى سلمان ! اصل و نسب تو چیست ؟

فـَقـالَ سـَلْمـانُ: اَنـَا سـَلْمـانُ بْنُ عَبْدِاللّهِ کُنْتُ ضالاً فَهَد انِىَ اللّهُ بِمُحمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عـَلَیـْهِ وَ آلِهـِوَکـُنـْتُ عـائِلاً فـَاَغـْنانِىَ اللّهُ بِمُحمَّدِّ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَکُنْتُ مَمْلوکا فـَاَعـْتـَقـَنـى اللّهُ تـعـالى بـِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَهذا حَسَبی وَنَسَبی یا عُمَرُ. انتهى .(۳۸۷)
و در خـبـر اسـت کـه وقـتـى ابـوذر بـر سـلمـان وارد شـد در حـالتـى که دیگى روى آتش ‍ گذاشته بود ساعتى با هم نشستند و حدیث مى کردند ناگاه دیگ از روى سه پایه غلطید و سـرنـگون شد و ابدا از آنچه در دیگ بود قطره اى نریخت ، سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت ؛ باز زمانى نگذشته بودکه دوباره سرنگون شد و چیزى از آن نریخت ؛ دیـگـر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت . ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بـیـرون شـد و بـه حالت تفکّر بود که جناب امیرالمؤ منین علیه السّلام را ملاقات نمود و حکایت را براى آن حضرت بگفت ، آن جناب فرمود: اى ابوذر! اگر خبر دهد سلمان ترا به آنـچه مى داند هرآینه خواهى گفت رَحِم اللّهُ قاتِلَ سَلْمانَ! اى ابوذر سلمان باب اللّه است در زمین ، هر که معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هرکه انکار او کند کافر است و سلمان از ما اهل بیت است .(۳۸۸)

و هـم وقـتـى مقداد بر سلمان وارد شد دید دیگى سر بار گذاشته بدون آتش ‍ مى جوشد، بـه سلمان گفت : اى ابوعبداللّه ! دیگ بدون آتش مى جوشد؟! سلمان دودانه سنگ برداشت و در زیـر دیـگ گـذاشـت سـنـگـهـا شعله کشیدند مانند هیزم دیگ جوشش زیادتر شد. سلمان فـرمـود: جـوش دیـگ را تـسکین کن . مقداد گفت : چیزى نیست که در دیگ بزنم تا جوش او را فـرو نـشـانـم . سـلمـان دسـت مـبـارک خـود را مـانـنـد کـفـچـه داخـل در دیـگ کـرد و دیـگ را بـر هـم زد تا جوشش ساکن شد و مقدارى از آن آش برداشت با دسـت خـود و بـا مـقـداد مـیـل فـرمـود. مـقـداد از ایـن واقـعه خیلى تعجّب کرد و قصّه را براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرد.(۳۸۹)

بـالجـمـله ؛ روایـات در مـدح او زیـاده از آن اسـت کـه ذکـر شود و بیاید جمله اى از آنها در احوال حضرت ابوذر رضى اللّه عنه .
در سـَنـَه ۳۶ در مدائن وفات کرد و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در همان شب از مدینه بـه (طـىّ الارض ) بـر سـر جـنـازه او حـاضـر شـد و او را غـسـل داد و کـفـن کـرد و نـماز بر او خواند و در همانجا به خاک رفت . و در روایتى است که چـون امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام بر سر جنازه سلمان وارد شد رِداء از صورت او برداشت سلمان به صورت آن جناب تبسّمى کرد حضرت فرمود:
(مـَرْحـَبـا ی ااَبا عَبْداللّهِ اِذا لَقیتَ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وآلِهِ فَقُلْ لَهُ مامَرَّ عَلى اَخیک مِنْ قَوْمِکَ).

پـس حـضـرت او را تـجـهـیز کرد و بعد از تجهیز و تکفین ایستاد به نماز بر او، حضرت جـعفر طیّار و حضرت خضر در نماز حضرت سلمان حاضر شدند در حالتى که با هر کدام از آن دو نـفـر هـفـتـاد صـف از مـلائکـه بـود کـه در هـر صـفـى هـزار هـزار فـرشـتـه بـود.(۳۹۰) و حـضرت امیر علیه السّلام در همان شب به مدینه مراجعت فرمود و فعلاً قبر شریف سلمان در مدائن بابقعه و صحن بزرگى ظاهر و مزار هر بادى و حاضر اسـت . و مـن در (هـدیـه الزّائریـن ) و (مـفـاتـیـح ) زیـارت آن جـنـاب را نقل کرده ام .(۳۹۱)

شرح حال ابوذر غفارى

دوم ـ اَبُوذَر رضى اللّه عنه است ، اسم آن جناب جُندب بن جُناده (۳۹۲) از قبیله بـَنـى غـِفار است و آن جناب یکى از ارکان اربعه و سوم کس و به قولى چهارم یا پنجم کـس اسـت کـه اسـلام آورد(۳۹۳) و بعد از مسلمانى به اراضى خود شد و در جنگ بـَدْر و اُحـُد و خـَنـْدق حـاضـر نـبـود آنـگـاه بـه خـدمـت حـضـرت رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـتـافت و ملازمت خدمت داشت و مکانت او در نزد رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم زیاده از آن است که ذکر شود و حضرت در حق او فـراوان فـرمـایـش کرده و او را (صِدّیقُ امّت )(۳۹۴) و (شبیه عیسى بن مریم )(۳۹۵)در زهـد گـرفـتـه و در حـق او حـدیـث مشهور (ما اَظَلَّتِ الخَضْراء الخ ) فرموده .(۳۹۶)

عـلامـه مـجـلسى در (عین الحیاه ) فرموده که آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفاد مى شود آن اسـت کـه بـعـد از رتـبـه مـعـصومین علیهماالسّلام در میان صحابه کسى به جلالت قدر و رفـعـت شـاءن سـلمـان فـارسـى و ابـوذر و مـقداد نبود و از بعضى اخبار ظاهر مى شود که سلمان بر او ترجیح دارد و او بر مقداد.(۳۹۷)

و فـرمـوده از حـضـرت امـام مـوسـى کاظم علیه السّلام مروى است که در روز قیامت منادى از جـانـب ربـّالعـزّه نـدا کند که کجایند حوارى و مخلصان محمّد بن عبداللّه که بر طریقه آن حـضـرت مـسـتـقـیـم بـودنـد و پـیمان آن حضرت را نشکستند؟ پس برخیزد سلمان و ابوذر و مـقـداد.(۳۹۸) و مـروى اسـت از حـضـرت صـادق علیه السّلام که حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود کـه خـدا مـرا امر کرده است به دوستى چهار کس از صحابه ، گفتند: یا رسول اللّه کیستند آن جماعت ؟ فرمود که علىّ بن ابى طالب و مقداد و سـلمـان و ابوذر.(۳۹۹) و به اسانید بسیار در کتب سنى و شیعه مروى است که حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فرمود که آسمان سایه نکرده بر کسى و زمین برنداشته کسى را که راستگوتر از ابوذر باشد.(۴۰۰)

و ابـن عـبـدالبـرّ کـه از اعاظم علماى اهل سنت است در کتاب (استیعاب ) از حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم روایـت کـرده است که فرمود: ابوذر در میان امّت من به زهد عیسى بن مریم است . و به روایت دیگر شبیه عیسى بن مریم است در زهد.(۴۰۱) و ایضاً روایت نموده است ک حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمودند که ابوذر علمى چند ضـبـط کـرد کـه مـردمـان از حـمـل آن عـاجـز بودند و گرهى بر آن زد که هیچ از آن بیرون نیامد.(۴۰۲)

ابن بابویه رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که روزى ابـوذر رحـمـه اللّه بر حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم گذشت ، جبرئیل به صورت دحیه کلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته و سخنى در میان داشت ، ابـوذر گـمـان کـرد کـه دحـیـه کـلبـى اسـت و بـا حـضـرت حـرف نـهانى دارد بگذشت ، جبرئیل گفت : یا رسول اللّه ! اینک ابوذر بر ما گذشت و سلام نکرد اگر سلام مى کرد ما او را جـواب سـلام مـى گـفـتـیـم بـه درسـتـى کـه او را دعـائى هـسـت کـه در مـیـان اهـل آسـمـانـهـا مـعـروف اسـت ، چـون مـن عـروج کـنـم از وى سـؤ ال کـن . چـون جـبـرئیـل برفت ابوذر بیامد، حضرت فرمود که اى ابوذر! چرا بر ما سلام نکردى ؟ ابوذر گفت : چنین یافتم که دحیه کلبى در حضرتت بود و براى امرى او را به خـلوت طـلبـیـده اى نـخـواسـتـم کـلام شـمـا را قـطـع کـنـم ؛ حـضـرت فـرمـود کـه جبرئیل بود و چنین گفت ، ابوذر بسیار نادم شد، حضرت فرمود: چه دعا است که خدا را به آن مى خوانى که جبرئیل خبر داد که در آسمانها معروف است ؟ گفت این دعا را مى خوانم :
اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ الایمانَ بِکَ وَالتَّصْدیقَ بِنَبِیِّکَ وَالْعافِیَهَ مِنْ جَمیعِ الْبَلاءِ وَالشُّکْرَ عَلى الْعافیَهِ وَالْغِنى عَنْ شِرار النّاسِ.(۴۰۳)
از حـضـرت امام محمّد باقر علیه السّلام منقول است که ابوذر از خوف الهى چندان گریست کـه چـشـم او آزرده شـد، بـه او گـفتند که دعا کن که خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت : مرا چـنـدان غـم آن نـیـسـت . گفتند چه غم است که ترا از چشم خود بى خبر کرده ؟ گفت : دو چیز عظیم که در پیش دارم که بهشت و دوزخ است !(۴۰۴)

ابـن بـابـویـه از عـبـداللّه بـن عـبـّاس روایـت کـرده کـه روزى رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد قُبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خـدمـت او بـودنـد فـرمـود: اوّل کـسـى کـه از ایـن در درآیـد در ایـن سـاعـت ، شـخـصـى از اهـل بـهـشـت بـاشـد! چـون صـحـابـه این را شنیدند جمعى برخاستند که شاید مبادرت به دخـول نـمـایـنـد؛ پس فرمود: جماعتى الحال داخل شوند که هر یک بر دیگرى سبقت گیرند هـرکـه در مـیـان ایـشـان مـرا بـشـارت دهـد بـه بـیـرون رفـتـن آذرمـاه ، او از اهل بهشت است ؛ پس ابوذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ایشان فرمود: ما در کدام ماهیم از مـاهـهـاى رومـى ؟ ابـوذر گـفـت کـه آذر بـه در رفـت یـا رسـول اللّه . حـضـرت فرمود که من مى دانستم ولیکن مى خواستم که صحابه بدانند که تو از اهل بهشتى و چگونه چنین نباشى و حال آنکه ترا بعد از من از حرم من به سبب محبّت اهـل بـیت من و دوستى ایشان بیرون خواهند کرد، پس تنها در غربت زندگانى خواهى کرد و تـنـهـا خـواهـى مـرد، و جـمـعـى از اهـل عـراق سعادت تجهیز و دفن تو خواهند یافت آن جماعت رفیقان من خواهند بود در بهشتى که خدا پرهیزکاران را وعده فرموده .(۴۰۵)

ارباب سِیَر معتمده نقل کرده اند که حاصلش این است که ابوذر در زمان عُمَر به ولایت شام رفـت و در آنـجـا بـود تـا زمـان خلافت عثمان و بنابر آنکه مُعاویه بن ابى سفیان از جانب عـثـمـان والى آن ولایـت بـود و بـه تـجـملات دنیا و تشیید مبانى و عمارات عُلیا مشعوف و مـایـل بـود زبـان به توبیخ و سرزنش او گشاده و مردم را به ولایت خلیفه بحق حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام تـرغـیـب مـى نـمـود و مـنـاقـب آن حـضـرت را بـر اهـل شـام مـى شـمـرد بـه نـحـوى کـه بـسـیـارى از ایـشـان را بـه تـشـیـّع مـایـل گـردانـیـد و چـنـیـن مـشـهـور اسـت کـه شـیـعـیـانـى کـه در شـام و (جـَبـَل عـامـل )انـد بـه بـرکـت ابـوذر اسـت . مـُعـاویـه حـقـیـقـت حـال را بـه عـثمان نوشت و اعلام نمود که اگر چند روز دیگر در این ولایت بماند مردم این ولایـت را از تـو مـنـحـرف مـى گـردانـد. عـثـمان در جواب او نوشت که چون نامه من به تو برسد البتّه باید که ابوذر را بر مرکبى درشت رَوْ نشانى و دلیلى عنیف با او فرستى که آن مرکب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذکر من و ذکر تو از خاطر او فـرامـوش شود. چون آن نامه به معاویه رسید ابوذر را بخواند و او را بر کوهان شترى درشت رَوْ و برهنه بنشاند و مرد درشت عنیف را با او همراه کرد. ابوذر رحمه اللّه مردى دراز بـالا و لاغـر بود و آن وقت شیب و پیرى اثرى تمام بر او کرده بود و موى سر و روى او سـفـیـد گشته ضعیف و نحیف شده . (دلیل ) شتر را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت از غایت سختى و ناخوشى که آن شتر مى رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بیفتاد و کـوفـتـه و رنـجـور بـه مـدیـنـه داخـل شـد و بـا عـثـمـان مـلاقـات نـمـوده آنـجـا نـیز بر اعمال و اقوال عثمان اعتراض مى کرد و هرگاه او را مى دید این آیه را مى خواند:
(یـَوْمَ یـُحـْمـى عـَلَیـْهـا فـى نـار جـَهـَنَّمَ فـَتـُکـْوى بـِهـا جـِبـاهـُهـُمْ وَجـُنـُوبـُهـُمـْ وَظُهُورُهُمْ..).(۴۰۶)
و غرضش تعریض بر عثمان بود الى غیر ذلک .(۴۰۷)

بـالجـمـله ؛ عـثـمان تاب امر به معروف و نهى از منکر ابوذر نیاورد و حکم به خروج او و اهـل و عـیال او را از مدینه به رَبَذَه ـ که بهترین مواضع نزد او بود ـ نمود و به این اکتفا نکرده او را از فتوى دادن مسلمانان منع نمود و به این نیز اکتفا ننموده در حین خروج ابوذر، حـکـم نـمـود کـه هـیـچ کـس بـر تـشـیـیـع او اقدام ننماید. امیرالمؤ منین علیه السّلام و حسنین علیهماالسّلام و عقیل و عمّار یاسر و بعضى دیگر به مشایعت او بیرون رفتند و مروان بن الحـکـم در راه ایـشـان را پـیـش آمـده گـفـت : چرا از شما حرکتى صادر گردد که خلاف حکم خـلیـفـه عثمان باشد؟ و میان امیرالمؤ منین علیه السّلام و مروان گفتگویى شد حضرت امیر عـلیـه السـّلام تـازیـانـه در میان دو گوش اشتر مروان زد، مروان نزد عثمان رفته شکایت کـرد. چـون حـضـرت امیر علیه السّلام و عثمان با هم ملاقات کردند عثمان به حضرت امیر علیه السّلام ، گفت که مروان از تو شکوه دارد که تازیانه در میان دو گوش اشتر او زده اى ؟ آن حـضـرت جـواب دادنـد کـه ایـنـک شـتر من بر دَر سراى ایستاده است حکم بفرماى تا مروان بیرون رود و تازیانه در میان دو گوش او زند.(۴۰۸)

بـالجـمـله ؛ ابـوذر در رَبـَذَه شـد و ابتلاى او به جائى رسید که فرزندش (ذَرّ) وفات یـافـت و او را گـوسـفـنـدى چـنـد بـود کـه مـعـاش خـود و عـیال به آنها مى گذرانید آفتى در میان آنها به هم رسید و همگى تلف شدند و زوجه اش نـیـز در رَبـَذَه وفـات یـافـت .هـمـیـن ابـوذر مانده بود و دخترى که نزد وى مى بود، دختر ابـوذر گـفـت کـه سـه روز بـر مـن و پدرم گذشت که هیچ به دست ما نیامد که بخوریم و گـرسـنـگـى بـر مـا غـلبـه کـرد پـدر بـه مـن گـفـت که اى فرزند، بیا به این صحراى ریـگـسـتـان رویم شاید گیاهى به دست آوریم و بخوریم ؛ چون به صحرا رفتیم چیزى بـه دسـت نیامد؛ پدرم ریگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر کردم چشمهاى او را دیدم مى گردد و به حال احتضار افتاده ، گریستم و گفتم : اى پدر من ! با تو چه کنم در این بـیـابـان بـا تـنـهـائى و غـربـت ؟ گـفـت : اى دخـتـر! مـتـرس کـه چـون مـن بـمیرم جمعى از اهـل عـراق بـیـایـنـد و مـتـوجـّه امـور مـن شـونـد و بـه درسـتـى کـه حـبـیـب مـن رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا در غزوه تَبوک چنین خبر داده ؛ اى دختر چون من بـه عـالم بـقـاء رحـلت کـنـم عبا را بر روى من بکش و بر سر راه عراق بنشین چون قافله پـیـدا شـود نـزدیـک بـرو و بـگـو ابـوذر کـه از صـحـابـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت وفـات یـافـتـه . دخـتـر گـفـت کـه در ایـن حـال جمعى از اهل رَبَذَه به عیادت او آمدند و گفتند: اى ابوذر! چه آزار دارى و از چه شکایت دارى ؟ گفت : از گناهان خود. گفتند: چه چیز خواهش دارى ؟ گفت : رحمت پروردگار خود مى خـواهـم . گفتند: آیا طبیبى مى خواهى که براى تو بیاوریم ؟ گفت : طبیب مرا بیمار کرده ، طـبـیـب خـداونـد عـالمیان است درد و دوا از اوست ! دختر گفت که چون نظر وى بر ملک الموت افتاد گفت : مرحبا به دوستى که در هنگامى آمده است که نهایت احتیاج به او دارم و رستگار مـبـاد کـسـى کـه از دیـدار تو نادم و پشیمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خویش برسان به حق تو سوگند که مى دانى که همیشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز کارِهْ مـرگ نـبـوده ام . دخـتـر گـفـت کـه چـون بـه عـالم قـدس ارتحال نمود عبا را بر سر او کشیدم و بر سر راه قافله عراق نشستم ، جمعى پیدا شدند بـه ایـشـان گـفـتـم کـه اى گـروه مـسـلمـانـان ! ابـوذر مـصـاحـب حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم وفات یافته ؛ ایشان فرود آمدند و بگریستند و او را غـسـل دادنـد و کـفـن کـردنـد و بـر او نماز گزارده و دفن کردند و مالک اشتر در میان ایشان بود.(۴۰۹)

مـروى اسـت کـه مـالک گفت من او را در حلّه اى کفن کردم که با خود داشتم و قیمت آن حلّه چهار هـزار درهـم بـود.(۴۱۰) و ابـن عـَبـْدالبـرّ ذکـر کـرده است که وفات ابوذر در سـال سـى و یـکـم یـا سـى و دوم هـجـرت بـود و عـبـداللّه بـن مـسعود بر او نماز گزاشت .(۴۱۱)

شرح حال مقداد

سـوم ـ ابـومـعـبـد مـقـداد بـن الاسـود است ، اسم پدرش عمرو بَهْرائى است و چون اسود بن عـبـدیـغوث او را تبنّى نموده معروف به مقداد بن الاسود شده است . آن بزرگوار قدیم الا سـلام و از خـواصّ اصحاب سیّد اَنام و یکى از ارکان اربعه و بسیار عظیم القدر و شریف المنزله است ؛ دیندارى و شجاعت او از آن افزون است که به تحریر آید سُنّى و شیعه در فـضـیـلت و جـلالت او هـمـداسـتانند. از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که فرمود خداوند تعالى مرا به محبّت چهار تن امر فرموده و فرموده که ایشان را دوسـت بـدارم ، گفتند: ایشان کیستند؟ فرمود: على علیه السّلام و مقداد و سلمان و ابوذر رضوان اللّه علیهم اجمعین .(۴۱۲) و ضُباعه بنت زبیربن عبدالمطّلب که دختر عـمـوى رسـول خـدا بـاشـد زوجـه او بـوده و در جـمـیـع غـزوات در خـدمـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مجاهده کرده و او یکى از آن چهار نفر است که بهشت مشتاق ایشان است (۴۱۳) و اخبار در فضیلت او زیاده از آن است که در اینجا ذکر شـود و کـافـى است در این باب آن حدیثى که شیخ کَشّى از امام محمّد باقر علیه السّلام روایت کرده که فرمود:
(اِرتَدَّ النّاسُ اِلاّ ثَلاثَ نَفَرٍ سَلْمانُ وَ اَبُوذَر وَالْمِقْدادُ، قالَ فَقُلْتُ عَمّار؟ قالَ کانَ حاصَ حـَیـْصـَهً ثـُمّ رَجـَعَ ثـُمّ قـالَ اِنْ اَرَدْتَ الذی لَمْ یـَشـُکَّ وَلمْ یـَدْخـُلْهُ شـَىٌ فَالمِقدادُ)؛(۴۱۴)

یعنى حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام فرمود که مردم مرتد شدند مگر سه نفر که آن سـلمـان و ابـوذر و مـقـداد است ، پس راوى پرسید که آیا عمّار بن یاسر با ظهور محبّت او نـسـبـت بـه اهـل البـیـت عـلیـهـمـاالسـّلام در ایـن چـنـد کـس داخـل نـبـود؟ حضرت فرمود که اندک میلى و تردّدى در او ظاهر شد بعد از آن رجوع به حق نـمـود؛ آنـگـاه فـرمـود کـه اگـر خـواهـى آن کـسـى را کـه هـیـچ شـکـّى بـراى او حـاصـل نـشـد پـس بـدان کـه او مـقـداد اسـت و در خـبـر اسـت کـه دل مقدّس او مانند پاره آهن بود از محکمى .

وَعـَنْ کـِتاب (الاِخْتِصاص ) عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ إِنَّما مَنْزِلَهُ الْمِقْدادِ بْنِ الاَسـْوَدِ فی ه ذِهِ الاُمَّهِ کَمَنْزلَهِ اَلِف فِى الْقُرْآنِ لا یَلْزَقُ بِها شَىٌ.(۴۱۵) جایگاه مقداد در این امّت مانند جایگاه الف در قرآن است که حرف دیگر به آن نمى چسبد
در سـنـه ۳۳ در (جـُرْف ) کـه یـک فـرسـخـى مـدیـنـه اسـت وفـات کـرد. پـس جـنازه او را حـمـل کـردند و در بقیع دفن نمودند و قبرى که در شهر (وان ) به وى نسبت دهند واقعیّت ندارد بلى محتمل است که قبر فاضل مقداد سیورى یا قبر یکى از مشایخ عرب باشد.

پسر مقداد دشمن على علیه السّلام بود

و از غـرائب آن اسـت کـه مـقـداد بـا ایـن جـلالت شـاءن پـسـرش مـعـبـد نـااهـل اتـّفـاق افـتـاد و در حـَرْب جـَمـَل بـه هـمراهى لشکر عایشه بود و کشته شد و چون امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام بر کشتگان عبور فرمود به معبد که گذشت فرمود: خدا رحمت کند پدر این را که اگر اوزنده بود راءیش اَحْسَن از راءى این بود. عمّار یاسر در خدمت آن جـنـاب بود عرضه داشت که الحمد للّه خدا معبد را کیفر داد و به خاک هلاکش انداخت به خدا قـسـم یـا امـیـرالمـؤ مـنـیـن کـه مـن بـاک در کـشـتـن کـسـى کـه از حـق عـدول کـنـد از هـیـچ پـدر و پـسـرى نـدارم ، حضرت فرمود: خدا رحمت کند ترا و جزاى خیر دهد.(۴۱۶)

شرح حال بلال

چهارم ـ بِلالِ بْنِ رِیاح مؤ ذّن حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، مادرش ‍ جُمانَه ، کُنْیَتش ابو عبداللّه و ابوعمر و از سابقین در اسلام است و در بدر و اُحُد و خندق و سایر مـَشـاهـد بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـوده و نـقـل شـده کـه (شـیـن ) را (سـیـن ) مـى گـفـت و در روایـت اسـت کـه (سـیـن ) بـلال نـزد حـق تـعـالى (شـین ) است .(۴۱۷) و از حضرت صادق علیه السّلام مـروى اسـت کـه فـرمـود: خـدا رحـمـت کـنـد بـلال را کـه مـا اهل بیت را دوست مى داشت و او بنده صالح بود و گفت اذان نمى گویم براى اَحَدى بعد از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم پـس از آن روز تـرک شـد (حـَىَّ عـَلى خـَیـْر الْعـَمـَلِ)(۴۱۸) و شـیـخ مـا در (نـفـس الرّحـمـن ) نـقـل کـرده کـه چـون بـلال از حـبـشـه آمـد در مـدح حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خواند:

شعر :

اره بره کنکره

کرا کرامندره

حـضـرت فـرمـود بـه حـَسـّان کـه مـعـنـى ایـن شـعـر بـالا را بـه عـربـى نقل کن . حَسّان گفت :

شعر :

اِذِ الْمَکارِمُ فى آف اقِن ا ذُکِرَتْ

فَاِنَّما بِکَ فینا یُضْرَبُ الْـمَثَلُ(۴۱۹)شعر :

وفات کرد بلال در شام به طاعون در سنه ۱۸ یا سنه ۲۰ و در باب صغیر مدفون شد. فقیر گوید: اینک قبر او مزارى است مشهور و من به زیارت او رفته ام .

شرح حال جابربن عبداللّه انصارى

پـنـجـم ـ جـابـر بـْنِ عـَبـْدِ اللّه بـن عـمـرو بـن حـرام الانـصـارى ، صـحـابـى جـلیـل القـدر و از اصـحـاب بـَدْر است . روایات بسیار در مدح او رسیده و او است که سلام حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام رسـانـیـده و او اوّل کـسـى اسـت کـه زیـارت کرده حضرت امام حسین علیه السّلام را در روز اربعین و اوست که لوح آسمانى را که در اوست نصّ خدا بر ائمّه هدى علیهماالسّلام در نزد حـضـرت فـاطـمـه (صـلوات اللّه علیها) زیارت کرده و از آن نسخه برداشته . از (کشف الغـمـّه ) نـقـل اسـت که حضرت امام زین العابدین علیه السّلام با پسرش امام محمّد باقر عـلیـه السّلام به دیدن جابر تشریف بردند و حضرت باقر در آن وقت کودکى بود پس حـضـرت سـجـاد عـلیه السّلام به پسرش فرمود که ببوس سر عمویت را، حضرت باقر عـلیـه السـّلام نزدیک جابر شد و سر او را بوسید، جابر در آن وقت چشمانش نابینا بود عرض کرد که کى بود این ؟ حضرت فرمود که پسرم محمّد است . پس جابر آن حضرت را به خود چسبانید و گفت : یا محمّد! محمّد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا سلام مـى رسـانـد. و از روایـت (اختصاص ) منقول است که جابر از حضرت باقر علیه السّلام درخـواسـت کـرد کـه ضـامـن شـود شـفـاعـت او را در قـیـامـت ، حـضـرت قبول فرمود.(۴۲۰) و این جابر در بسیارى از غزوات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـود و در غـزوه صـِفّین با امیرالمؤ منین علیه السّلام همراه بود و در اعتصام بـه حـبل اللّه المتین و متابعت امیرالمؤ منین علیه السّلام فروگذار نکرد و پیوسته مردم را بـه دوسـتـى امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام تحریص مى نمود و مکرّر در کوچه هاى مدینه و مـجـالس مـردم عـبـور مـى کـرد و مـى گـفـت :عـَلِىُّ خـَیـْرُ الْبـَشـَر فـَمـَنْ اَبـى فـَقـَد کـَفـَر(۴۲۱) و هـم مـى فـرمـود: مـعـاشر اصحاب ، تاءدیب کنید اولاد خود را به دوستى على علیه السّلام ، پس هر که اباء کرد از دوستى او ببینید مادرش چه کرده .

شعر :

محبّت شه مردان مَجُو زبى پدرى

که دست غیر گرفته است پاى مادر او(۴۲۲)

در سـنـه ۷۸ وفـات کـرد و در آن وقـت چـشـمـان او نـابـیـنـا شـده بـود و زیـاده از نـود سـال عـمـر کـرده بـود و او آخـر کـسـى اسـت از صحابه که در مدینه وفات کرد و پدرش عـبـداللّه انـصارى از نُقَباء حاضرین بَدْر و اُحُد است و در اُحُد شهید شد و او را با شوهر خواهرش عمروبن الجموح در یک قبر دفن کردند و قصّه شکافتن قبر او با قبور شهداء اُحُد در زمان معاویه براى جارى کردن آب معروف است .

شرح حال حُذیفه

شـشـم ـ حـُذیـفـه بن الیمان العنسى است که از بزرگان اصحاب سیّدالمرسلین و خاصّان جـنـاب امـیـرالمـؤ منین علیهما و آلهما السّلام است و یکى از آن هفت نفرى است که بر حضرت فاطمه علیهاالسّلام نماز گذاشتند و او با پدر و برادر خود صفوان در حرب اُحُد در خدمت حـضـرت رسـالت پـنـاه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم حـاضر بوده و در آن روز یکى از مـسـلمـانـان ، پـدر او را بـه گـمان آنکه از مشرکین است در اثناى گرمى جنگ شهید کرده و بنابر سرّى که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با او در میان نهاده بود به حال منافقین صحابه معرفت داشت (۴۲۳) و اگر در نماز جنازه کسى حاضر نمى شـد خـلیفه ثانى بر او نماز نمى گزاشت و از جانب او سالها در مدائن والى بود، پس او را عـزل کـرد و حـضـرت سـلمـان رضـى اللّه عـنـه والى آنجا شد، چون وفات کرد دوباره حُذیفه والى آنجا شد و مستقر بود تا نوبت به شاه ولایت على علیه السّلام رسید، پس از مـدیـنـه رقـمـى مـبـارک بـاد و فـرمـان هـمـایـونـى بـه اهـل مـداین صادر شد و از خلافت خود و استقرار حُذیفه در آنجا به نحوى که بود اطّلاع داد ولکـن حُذیفه بعد از حرکت آن حضرت از مدینه به جانب بصره به جهت دفع شرّ اصحاب جَمَل و قبل از نزول موکب همایون به کوفه ، وفات کرد و در همان مداین مدفون شد.

و از ابوحمزه ثمالى روایت است که چون حذیفه خواست وفات کند فرزند خود را طلبید و وصـیـّت کـرد او را بـه عـمل کردن این نصیحتهاى نافعه فرمود: اى پسرجان من ! ظاهر کن ماءیوسى از آنچه که در دست مردم است که در این یاءس ، غنى و توانگرى است و طلب مکن از مردم حاجات خود را که آن فقر حاضر است و همیشه چنان باش که روزى که در آن هستى بهتر باشى از روز گذشته ، و هر وقت نماز مى کنى چنان نماز کن که گویا نماز وداع و نماز آخر تو است و مکن کارى را که از آن عذر بخواهى .(۴۲۴)

و از (رجـال ابـن داود) و غیره نقل شده که فرموده حُذَیفه بن الیمان یکى از ارکان اربعه است . و بعد از وفات حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم در کوفه ساکن شد و بـعـد از بـیـعـت بـا حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـه چـهـل روز در مـدائن وفـات یـافت (۴۲۵) و در مرض موت ، پسران خود صفوان و سـعـیـد را وصـیـّت نـمـود کـه با حضرت امیر علیه السّلام بیعت نمایند و ایشان به موجب وصیّت پدر عمل نموده در حرب صِفّین به درجه شهادت رسیدند.(۴۲۶)

شرح حال ابوایّوب انصارى

هفتم ـ اَبُو ایَّوب انصارى خالد بن زید است که از بزرگان صحابه و حاضر شدگان در بـَدر و سـایـر مـَشـاهـد اسـت و او هـمـان اسـت کـه جـنـاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در وقت هجرت از مکّه و ورود به مدینه به خانه او وارد شـد و خـدمـات او و مادرش نسبت به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مادامى که در خـانـه او تـشـریـف داشـت مـعـروف اسـت (۴۲۷) و در شـب زفـاف حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به صفیّه ، ابوایوب سلاح جنگ بر خود راست کرده بـود و در گـرد خـیـمـه پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به حراست بود بامداد که پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم او را دید براى او دعا کرد و گفت : اَللّهُمَّ احْفَظْ اَبا اَیُّوبَ کَما حَفِظَ نَبِیَّکَ.(۴۲۸)

سـیـّد شـهـیـد قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) در ترجمه او فرموده : ابوایوب بن زید الانـصـارى ، اسـم او خـالد اسـت امـّا کُنْیه او بر اسم غلبه نموده ، در غزاى بدر و دیگر مـَشـاهـد حـضـرت پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم حاضر بوده و آن حضرت از خانه ابوایّوب نقل نموده و در حرب جَمَل و صِفّین و خوارج در ملازمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام مـجـاهـده مـى نـمـوده (۴۲۹) و در (تـرجـمـه فـتـوح ابـن اعـثـم کـوفـى )(۴۳۰) مـسطور است که ابوایّوب در بعضى از ایّام حرب صفین از لشکر امیر عـلیـه السـّلام بـیرون آمد و در میدان حرب مبارز خواست هر چند آواز داد از لشکر شام کسى بـه جـنگ او روى ننهاد و بیرون نیامد چون هیچ مبارزى رغبت محاربه او نکرد ابوایّوب اسب راتازیانه زد و بر لشکر شام حمله کرد هیچ کس پیش ‍ حمله او نایستاد روى به سراپرده مـعاویه آورد. معاویه بر دَرِ سراپرده خود ایستاده بود ابوایّوب را بدید بگریخت و به سـراپـرده درآمـد و از دیـگـر جانب بیرون شد، ابو ایوب بر در اوبایستاد و مبارز خواست جـماعتى از اهل شام روى به جنگ او آوردند ابو ایوب بر ایشان حمله ها کرد و چند کس نامى را زخمهاى گران زد پس به سلامت بازگشت و به جاى خویشتن آمد. معاویه با رنگى زرد و رویـى تـیـره بـه سراپرده خود در آمد و مردم خود را سرزنش بسیارنمود که سوارى از صـف عـلى عـلیـه السـّلام چـنـدیـن تـاخت که به سراپرده من در آمد مگر شما را بند کرده و دسـتـهـاى شـما را بسته بودند که هیچ کس را یاراى آن نبود که مشتى خاک بر گرفتى و بـر روى اسـب او پـاشـیـدى . مردى از اهل شام که نام او مُتَرَفَع بن منصور بود گفت : اى معاویه دل فارغ دار که من همان نوع که آن سوار حمله کرد و به سراپرده تو در آمد حمله خـواهـم کـرد و بـه در سـراپـرده عـلى بـن ابـى طالب علیه السّلام خواهم رفت اگر على رابـبـیـنـم و فـرصـت کـنـم او را زخـمـى زنـم و تـو را خـوش دل گردانم ؛ پس اسب براند و خویشتن را در لشکرگاه امیرالمؤ منین علیه السّلام انداخت و بـه سـراپرده او تاخت . ابوایّوب انصارى چون او را بدید اسب به سوى او براند چون بدو رسید شمشیرى بر گردن او زد، گردن او ببرید و شمشیر به دیگر سو بگذشت و از صـافى دست و تیزى شمشیر سر او بر گردن او بود چون اسب سکندرى خورد سر او بـه یـک جانب افتاد و تنه او بر جانبى دیگر به زمین آمد و مردمان که نظاره مى کردند از نیکوئى زخم ابوایّوب تعجّبها نمودند و بر وى ثناها کردند.

ابوایّوب در زمان معاویه به غزاى روم رفت و در اثناى ورود به آن دیار بیمار گردید و چـون وفات یافت وصیّت نمود که هرجا با لشکر خصم ملاقات واقع شود او را دفن کنند بـنـابراین در ظاهر استانبول نزدیک به سُور آن بلده او را مدفون ساختند و مرقد منوّر او مـحل استشفاى مسلمانان و نصارى است . صاحب (استیعاب )(۴۳۱) در باب کُنى آورده که چون اهل روم از حرب فارغ شدند قصد آن کردند که نبش قبر او نمایند، مقارن آن حـال بـاران بـسـیـار کـه یـاد از قهر پروردگار مى داد بر ایشان واقع شد و ایشان متنبّه شدند دست از آن بداشتند(۴۳۲)انتهى .
فـقـیـر گوید: که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از مدفن ابوایّوب خبر داده در آنـجـا کـه فـرمـوده دفـن مـى شـود نـزد قـسـطـنـطـنـیـّه مـرد صـالحـى از اصـحـاب مـن .(۴۳۳)

شرح حال خالد بن سعید

هـشتم ـ خالد بن سَعید بن العاص بن اُمیّه بن عبدالشمس بن عبدمناف بن قصّى القرشى الا مـوى ، نـجـیـب بـنـى امـیـّه و از سابقین اوّلین و متمسّکین به ولایت امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده . و سبب اسلام او آن شد که در خواب دید آتش افروخته است و پدرش ‍ مى خواهد او را در آن آتـش افـکند حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را به سوى خود کشید و از آتـش نـجـاتـش داد. خـالد چـون بـیدار شد اسلام آورد.(۴۳۴)و او با جعفر به حـبـشـه مـهـاجـرت کرد و با جعفر مراجعت نمود و در غزوه طائف و فتح مکّه و حُنَین بوده و از جانب حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم والى بر صدقات یمن بوده و اوست که بـا نـجـاشـى پـادشـاه حـبـشـه ، امّ حـبـیـبـه دخـتـر ابـوسـفـیـان را در حـبـشه براى حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم عـقـد بستند. خالد بعد از وفات پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم با ابوبکر بیعت نکرد تا آنگاه که امیرالمؤ منین علیه السّلام را اکراه بـر بـیعت نمودند او از روى کراهت بیعت نمود و او یکى از آن دوازده نفر بود که انکار بر ابـوبـکـر نـمـودنـد و مـحاجّه کردند با او در روز جمعه در حالى که بر فراز منبر بود و حدیث آن در کتاب (احتجاج )و (خصال ) است .(۴۳۵)
در (مـجـالس المـؤ مـنـین ) است که دو برادران او ابان و عمر نیز از بیعت با ابوبکر ابا نـمـودنـد و مـتـابـعـت اهل بیت نمودند. وَقالُوا لَهُمْ اِنَّکُمْ لَطُوالُ الشَّجَرِ طَیِّبَهُ الثَّمَر وَ نَحْنُ تَبَعٌ لَکُمْ.(۴۳۶)

نـهـم ـ خـُزیـمَه (۴۳۷) ابن ثابت الا نصارى مُلَقَّب به (ذوالشَّهادَتَیْن )؛ به سـبـب آنـکه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شهادت او را به منزله دو شهادت اعتبار فرموده در غزاى بدر و مابعد آن از مَشاهد حاضر بوده و از سابقین که رجوع کردند بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـعـدود اسـت . از (کـامـل بـهـائى ) نـقـل اسـت کـه در روز صـِفـّیـن خـُزَیمه بن ثابت و ابوالهیثم انصارى جِدى مى نمودند در نـصـرت عـلى عـلیـه السـّلام ، آن حـضـرت فـرمـود: اگـرچـه در اوّل امـر مـرا خـذلان کـردنـد امـّا بـه آخـر، تـوبـه کـردنـد و دانـسـتـنـد که آنچه کردند بد بـود.(۴۳۸) صـاحـب (اسـتـیـعـاب )(۴۳۹) آورده کـه خزیمه در حرب صـفـیـن مـلازم حـضـرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام بود و چون عمّار یاسر شهید شد او نیز شـمـشـیـر کـشـیده با دشمنان کارزار مى کرد تا شربت شهادت چشید رضوان اللّه تعالى علیه .

و روایت شده که امیرالمؤ منین علیه السّلام در هفته آخر عمر خود خطبه خواند و آن آخر خطبه حضرت بود و در آن خطبه فرمود:
اَیـْنَ اِخـْوانـِى الَّذیـنَ رَکـِبـُوا الطَّریقَ وَمَضَوْا عَلَى الحَقِّ؟ اَیْنَ عَمّارُ؟ وَاَیْنَ ابْنُ التَّیِهانُ؟ وَاَیـْنَ ذُو الشَّهـادَتـَیـْنِ؟ وَاَیـْنَ نـُظـَرآؤُهـُمْ مـِنْ اِخـْوانـِهِمُ الَذینَ تَعاقَدوُا عَلَى الَمَنِیَّهِ وَاُبْرِدَ بِرُؤُسِهِمْ اِلَى الْفَجَرَهِ. ثُمَّ ضَرَبَ علیه السّلام یَدَهُ اِلى لِحْیَتِهِ الشَریفَهِ فَاَطالَ البُکاءَ ثـُمَّ قـالَ اءَوْهِ عـَلى اِخـْوانـِىَ الَّذیـنَ تـَلَوُا الْقـُرآنَ فـَاَحـْکـَمُوهُ.(۴۴۰) یعنى : کجایند برادران من که راه حق را سپردندو با حق رخت به خانه آخرت بردند؟ کجاست عمّار؟ کـجـاسـت پسر تیهان ؟ و کجاست ذوالشَّهادتَیْن ؟ و کجایند همانندانِ ایشان از برادرانشان کـه بـا یـکـدیـگر به مرگ پیمان بستند و سرهاى آنان را به فاجران هدیه کردند؟ پس دسـت بـه ریش مبارک خود گرفت و زمانى دراز گریست سپس ‍ فرمود: دریغا! از برادرانم که قرآن را خواندند و در حفظ آن کوشیدند.

شرح حال زید بن حارثه

دهم ـ زید بن حارثه بن شُراحیل الکَلْبى ، و او همان است که در زمان جاهلیت اسیر شد حکیم بن حزام او را در بازار عُکاظ از نواحى مکّه بخرید از براى خدیجه آورد؛ خدیجه ـ رضى الله عـنـهـاـ او را بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بخشید. حارثه چون این بدانست خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و خواست تا فدیه دهد و پسر خود را برهاند، حضرت فرمود: او را بخوانید و مختار کنید در آمدن با شما یا ماندن به نزد من ؛ زیـد گـفت : هیچ کس را بر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم اختیار نکنم ! حارثه گفت : اى فرزند! بندگى را بر آزادگى اختیار مى نمائى و پدر را مهجور مى گذارى ؟ گفت : من از آن حضرت آن دیده ام که ابدا کسى را بر آن حضرت اختیار نخواهم کرد. چون حضرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم این سخن از زید شنید او را به حجر مکّه آورد و حضّار را فرمود: اى جماعت ! گواه باشید که زید فرزند من است ، ارث از من مى برد و من ارث از او مى برم . چون حارثه این بدید از غم فرزند آسوده گشت و مراجعت کرد. از آن وقت مردم او را زیـد بـن مـحـمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم نام کردند. این بود تا خداوند اسلام را آشکار نمود و این آیه مبارکه فرود شد: (ما جَعَلَ اَدْعِیآءَکُمْ اَبْنآءَکُمْ..).(۴۴۱)

چـون حـکـم بـرسـیـد فى قَوْلِهِ تعالى : (اُدْعُوهُمْ لابائهِمْ) که فرزند خوانده را به اسم پدرش ‍ بخوانند، این هنگام زید بن حارثه خواندند و دیگر زید بن محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم نـگـفـتـنـد(۴۴۲) و آیـه شـریـفـه (مـا کـانَ مـُحـَمَّدٌ اَبـا اَحـَدٍ مـِنـْ رِجـالِکـُمْ)(۴۴۳)نـیـز اشـاره به همین مطلب است نه آنکه مراد آن باشد که پدر حـسن و حسین نیست ؛ چه آنها پسران رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشند به حکم (اَبْنآئَنا)(۴۴۴) در آیه مباهله و غیره . و زید، کُنْیَه اش ‍ ابواُسامه است به نـام پـسـرش اُسـامه و شهادتش در مؤ ته واقع شد در همان جائى که جعفر بن ابى طالب علیه السّلام شهید گشته .(۴۴۵)

شرح حال سَعْد بن عُباده

یـازدهم ـ سَعْد بْن عُبادَه بْن دُلَیْم بْن حارِثَهِ الْخَزْرَجى الا نصارى ، سیّد انصار و کریم روزگـار و نـقـیـب رسول مختار صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده ؛ در عقبه و بدر حاضر شده و در روز فتح مکّه رایت مبارک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به دست او بـوده و او مـردى بـزرگ بـوده وجـودى بـه کـمـال داشت و پسرش قیس و پدر و جدّش نیز (جـواد) بـودنـد و در اطـعام مهمان و واردین خوددارى نمى فرمودند؛ چنانچه در زمان دُلیم جـدّش مـنادى ندا درمى داد هر روز در اطراف دارضیافت او (مَنْ اَرادَ الشَّحْمَ وَاللَّحْمَ فَلْیَأْتِ دارَ دُلَیـْم ). بـعـد از دُلَیـْم ، پـسـرش عُباده نیز به همین طریق بود و از پس او سعد نیز بـدیـن قـانـون مـى رفـت و قـیـس بـن سـعـد از پـدران بـهـتـر بـود. و دُلَیـْم و عـُبـاده هـر سال ده نفر شتر از براى صنم منات هدیه مى کردند و به مکّه مى فرستادند و چون نوبت بـه سـعـد و قـیـس رسـیـد کـه مـسـلمـانـى داشـتـنـد آن شـتـران را هـمـه سـال بـه کـعـبـه مـى فـرسـتـادنـد. و وارد شـده کـه وقـتـى ثـابـت بـن قـیـس بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ، گـفـت : یـا رسول اللّه ! قبیله معد در جاهلیّت پیشوایان جوانمردان ما بودند، حضرت فرمود:
النـّاسُ مـَعـادِنُ کـَمـَعـادِنِ الذَّهـَبِ وَالفـِضَّهِ خـِیـارُهـُمْ فـِى الْجاهِلِیَّهِ خِیارُهُمْ فِى الاِسْلامِ اِذا فَقَهُوا.
و سعد چندان غیور بود که غیر از دختر باکره تزویج نکرد و هر زنى که طلاق گفت کسى جرئت تزویج او نکرد.(۴۴۶)
بـالجـمـله ؛ ایـن سعد همان است که در روز سقیفه او را آورده بودند در حالتى که مریض ‍ بود و خوابانیده بودند و خَزْرَجیان مى خواستند با او بیعت کنند و مردم را نیز به بیعت او مـى خـواندند لکن بیعت از براى ابوبکر شد و چون مردم جمع شدند که با ابوبکر بیعت کنند بیم مى رفت که سعد در زیر قدم طریق عدم سپارد، لاجَرَم فریاد برداشت که اى مردم مـرا کـشـتـید! عُمر گفت : اُقْتُلُوا سَعْدا قَتَلَهُ اللّهُ؛ بکشید او را که خدایش ‍ بکشد. قیس بن سـعـد کـه چـنـیـن دیـد بـرجـست و ریش عمر را بگرفت و بگفت : اى پسر صَهّاک حبشیّه و اى ترسنده گریزنده در میدان و شیر شرزه امن و امان ! اگر یک موى سَعد بن عُباده جنبش کند از ایـن بـیـهـوده گـوئى یـک دنـدان در دهـان تـو بـه جـاى نـمـانـد از بـس دهـانـت بـا مـشـت بکوبند.(۴۴۷) و سعد بن عباده به سخن آمد و گفتا: اى پسر صَهّاک ! اگر مرا نیروى حرکت بود در کیفر این جسارت که ترا رفت هرآینه تو و ابوبکر در بازار مدینه از مـن نعره شیرى مى شنیدید که با اصحاب خود از مدینه بیرون مى شدید و شما را ملحق مـى کـردم بـه جـمـاعـتـى کـه در مـیـان ایـشـان بـودیـد ذلیـل و نـاکـس تـر مـردم بـه شـمـار مـى شدید.

آنگاه گفت : یا آلَ خَرْزَج احْمِلُونی مِنْ مَکانِ الْفـِتـْنـَهِ. او را بـه سـراى خـویـش حـمـل کـردنـد و بعد هم هرچه خواستند که از وى بیعت بگیرند بیعت نکرد و گفت : سوگند به خداى که هرگز با شما بیعت نکنم تا هرچه تیر در تـیـرکـش ‍ دارم بر شما بیندازم و سنان نیزه ام را از خون شما خضاب کنم و تا شمشیر در دسـتـم اسـت بـر شما شمشیر زنم و با اهل بیت و عشیره ام با شما مقاتلت کنم و به خدا سـوگـنـد کـه اگـر تمام جن و انس با شما جمع شوند من با شما دو عاصى بیعت نکنم تا خـداى خود را ملاقات کنم . و آخر الا مر بیعت نکرد تا در زمان عمر از مدینه به شام رفت و او را قـبـیـله بـسـیـار در حـوالى دمـشق بود هر هفته در دهى پیش خویشان خود مى بود در یک وقـتـى از دهـى به دهى دیگر مى رفت از باغى که در رهگذر او بود او را تیر زدند و به قتل رسانیدند و نسبت دادند قتل او را به جنّ و اززبان جنّساختند:

شعر :

قَدْ قَتَلْنا سَیّدَ الخَزْرَج سَعْدَ بْنَ عُبادَه

فَرَمَیْناهُ بِسَهْمَیْن فَلَمْ نَخْطَ فُؤ ادَهُ(۴۴۸)

شرح حال ابودُجانه

دوازدهم ـ اَبُودُجانه (۴۴۹) اسمش سِماک بن خَرَشَه بن لَوْذان است و از بزرگان صـحابه و شجاعان نامى و صاحب حِرْز معروف است و او همان است که در جنگ یمامه حاضر بـود و چـون سپاه مُسَیْلمه کذّاب در حدیقه الرّحمن که به حدیقه الموت نام نهاده شد پناه بـردنـد و در بـاغ را اسـتـوار بـسـتـنـد، ابـودُجـانـه کـه دل شـیـر و جگر نهنگ داشت مسلمانان را گفت که مرا در میان سپرى برنشانید و سر نیزه ها را بـر اطـراف سـپـر مـحکم دارید آنگاه مرا بلند کنید و بدان سوى باغ اندازید. مسلمانان چـنـیـن کـردنـد پس ابودجانه به باغ جستن کرد و چون شیر بخروشید و شمشیر بکشید و هـمـى از سـپـاه مـسـیـلمـه بـکـشـت . بـَراءِ بـن مـالک از مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شـد و دَرِ بـاغ را گـشـود تـا مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شدند ولکن ابودُجانه و بَراء هر دو در آنجا کشته شدند وبه قولى ابُودُجانه زنده بودچندانکه درصِفّین ملازم رکاب امیرالمؤ منین علیه السّلام گشت .(۴۵۰)

شـیـخ مـفـید در (ارشاد) فرمود: روایت کرده مفضّل بن عمر از حضرت صادق علیه السّلام کـه فـرمود: بیرون مى آید با قائم علیه السّلام از ظَهْر کوفه بیست و هفت مرد ـ تا آنکه فرموده ـ و سلمان و ابوذر و ابودُجانه انصارى و مقداد و مالک اشتر پس مى باشند ایشان در نزد آن حضرت از انصار و حُکّام .(۴۵۱)

شرح حال ابن مسعود

سـیـزدهـم ـ عـبـداللّه بـْن مـسـعـُود الْهـُذَلى حـلیـف بنى زهره از سابقین مسلمین است و در میان صـحـابـه به علم قرائت قرآن معروف است . علماى ما فرموده اند که او مخالطه داشته با مـخـالفـیـن و بـه ایـشـان مـیـل داشـتـه و عـلمـاى سـنـّت او را تـجـلیـل بـسـیـار کـنـنـد و گـویـنـد کـه او اَعـْلَم صحابه بوده به کتاب اللّه تعالى ؛ و رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرموده که قرآن را از چهار نفر اخذ کنید و ابتدا کـرد بـه ابـن امّ عـبـد کـه عـبـداللّه بـن مـسـعـود بـاشـد و سـه نـفـر دیـگـر مـُعـاذ بـن جَبَل و اُبَىّ بن کَعْب و سالم مولى ابوحُذیفه . وَقالُوا قالَ صلى اللّه علیه و آله و سلّم : مَنْ اَحَبَّ اَن یَسْمَعَ الْقُرآنَ غَضَّا فَلْیَسْمَعْهُ مِنْ ابْنِ اُمّ عَبْدٍ(۴۵۲)
و ابـن مـسـعـود هـمان است که سر ابوجهل را در یوم بَدْر از تن جدا کرد(۴۵۳) و اوست که به جنازه حضرت ابوذر رضى اللّه عنه حاضر شده (۴۵۴) و اوست از آن جـمـاعـتـى کـه انکار کردند بر ابوبکر جُلوسش را در مجلس خلافت (۴۵۵)؛ اِلى غـَیْر ذلک . و او را اَتباع و اصحابى بود که از جمله ایشان است رَبیع بن خُثَیْم که معروف است به خواجه ربیع و در مشهد مقدّس مدفون است .

شرح حال عمّار

چهاردهم ـ عَمّار بْن یاسِر الْعَنسى (بالنّون ) حلیف بنى مخزوم مُکَنّى به ابى یَقْظان از بزرگان اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و از اَصْفیاء اصحاب امیرالمؤ مـنین علیه السّلام و از معذّبین فى اللّه و از مهاجرین به حبشه و از نمازگزارندگان به دو قـبله و حاضر شدگان در بدر و مَشاهد دیگر است . و آن جناب و پدرش یاسر و مادرش سـُمـیَّه و بـرادرش عبداللّه در مبدء اسلام ، اسلام آوردند و مشرکین قریش ایشان را عذابهاى سـخت نمودند، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر ایشان مى گذشت ایشان را تـسـلّى مـى داد و امـر بـه شـکـیـبـائى مـى نـمـود و مـى فـرمـود: صـَبـْرا یـا آل یـاسـِر فـَاِنَّ مـَوْعـِدَکـُمْ الْجـَنَّهُ(۴۵۶) و مـى گـفـت : خـدایـا! بـیـامـرز آل یاسر را و آمرزیده اى .

(ابن عبدالبرّ) روایت کرده که کفّار قریش یاسر و سمیّه و پسران ایشان عمّار و عبداللّه را بـا بـلال و خَبّاب و صُهَیْب مى گرفتند و ایشان را زره هاى آهنین بر تن مى کردند و بـه صـحـراى مـکّه در آفتاب ، ایشان را نگاه مى داشتند به نحوى که حرارت آفتاب و آهن بـدن ایـشان را مى پخت و دماغشان را به جوش مى آورد طاقتشان تمام مى شد با ایشان مى گـفـتـنـد اگـر آسـودگـى مى خواهید کفر بگوئید و سَبّ نَبىّ نمائید، ایشان لاعلاج تقیّهً اظـهـار کـردنـد. آن وقـت قـوم ایـشان آمدند و بساطهائى از پوست آوردند که در آن آب بود ایـشـان را در مـیـان آن آبـهـا افـکـنـدنـد و چـهـار جـانـب آنـهـا را گـرفـتـنـد و بـه منزل بردند.

فقیر گوید: که قوم یاسر و عمّار ظاهرا بنى مخزومند؛ چه آنکه یاسر قحطانى و از عنس ‍ بـن مـذحـج است و با دو برادر خود حارث و مالک به جهت طلب برادر دیگر خود از یمن به مکّه آمدند، یاسر در مکّه بماند و دو برادرش برگشتند به یمن و یاسر حلیف ابوحُذیفه بن المغیره المخزومى گردید و سمیّه کنیز او را تزویج کرد و عمّار متولّد شد ابوحذیفه او را آزاد کـرد لاجـَرَم ولاء عـمـّار بـراى بنى مخزوم شد و به جهت همین حلف و ولاء بود که چون عـثـمان ، عمّار را بزد تا فتق پیدا کرد و ضلعش شکست بنى مخزوم اجتماع کردند و گفتند: واللّه اگر عمّار بمیرد ما احدى را به مقابل او نخواهیم کشت مگر عثمان را!(۴۵۷)

شهادت سمیه رحمه اللّه علیها

بالجمله ؛ کفّار قریش یاسر و سمیّه را هر دو را شهید کردند و این فضیلت از براى عمّار اسـت کـه خـودش و پـدر و مـادرش در راه اسـلام شـهـیـد شـدنـد. و سمیّه مادر عمّار از زنهاى خـَیـْرات و فـاضـلات بـود و صـدمـات بـسـیـار در اسـلام کـشـیـد آخـرالا مـر ابـوجـهـل او را شـتـم و سـَبّ بـسـیـار نـمـود و حـربـه بـر او زد و او را شـقـّه نـمـود و او اوّل زنى است که در اسلام شهید شده .
وَ فـى الْخَبَر اَنَّهُ قالَ عَمّارُ لِلنَّبِىِّ صلى اللّه علیه و آله و سلّم : یا رَسُولَ اللّهِ! بَلَغَ الْعَذابُ مِنْ اُمّی کُلَّ مَبْلَغٍ فَقالَ صَبْرا یا اَبّا الْیَقْظانِ اَللّهُمَّ لا تُعَذِّبْ اَحَدا مِنْ آلِ یاسِرٍ بِالنّار(۴۵۸)
و امـّا عـمـّار؛ نـقـل اسـت کـه مـشـرکـیـن قـریـش او را در آتـش افـکـنـدنـد رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: یا نارُ کونی بَرْدا وَسَلاما عَلى عَمّار کَما کُنْتِ بَردا وَسَلاما عَلى اِبْراهیمَ.(۴۵۹)

آتـش او را آسـیـب نـکرد. و حمل کردن عمّار در وقت بناء مسجد نبوى صلى اللّه علیه و آله و سـلّم دو بـرابـر دیـگـران احـجـار را و رجـز او و گـفـتـگـوى او بـا عـثـمـان و فـرمـایـش ‍ رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در جـلالت شـاءن او مـشهور است و از (صحیح بـخـارى ) نـقـل اسـت کـه عـمـّار دو بـرابـر دیـگـران حـمـل اَحْجار مى نمود تا یکى از براى خود و یکى در ازاى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم باشد؛ آن حضرت گرد از سر و روى او مى سترد و مى فرمود:
وَیـْح عـَمـّار تـَقـْتـُلُهُ الْفـِئَهُ الْبـاغـِیـَه یـَدْعـُوهـُمْ اِلَى الْجـَنَّهِ وَیـَدْعـُونـَهُ اِلَى النـّ ارِ.(۴۶۰)
و هم روایت است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او فرموده :
عـَمـّارٌ مـَعَ الْحـَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَمّار حَیْثُ کانَ عَمّار جَلَده بَیْنَ عَیْنى وَاَنْفى تَقْتُلُهُ الْفِئَهُ البـاغـِیـَه .(۴۶۱) و نـیـز فـرمود که عمّار از سر تا پاى او مملو از ایمان است .(۴۶۲)

بـالجـمـله ؛ عـمـّار در نـهـم صـفر سنه ۳۷ به سن نود در صِفّین شهید شد رضوان اللّه عـلیـه و در (مـجالس المؤ منین ) است که حضرت امیر علیه السّلام به نفس نفیس بر عمّار نـمـاز کـرد و بـه دسـت مـبـارک خـود او را دفـن نـمـودومـدّت عـمـرعـمـّاریـاسـرنـودویـک سال بود.(۴۶۳)

و بـعـضى از مورّخین آورده اند که عمار یاسر رضى اللّه عنه در آن روزى که به سعادت شـهـادت فـائز شد روى سوى آسمان کرد و گفت : اى بار خداى ! اگر من دانم که رضاى تـو در آن اسـت کـه خـود را در آب فـرات انـداخته غرقه گردانم چنین کنم و نوبتى دیگر گـفـت که اگر من دانم که رضاى تو در آن است که من شمشیر بر شکم خود نهاده زور کنم تا از پشت من بیرون رود چنین کنم و بار دیگر فرمود که اى بار خداى ! من هیچ کارى نمى دانـم کـه بـر رضاى تو اقرب باشد از محاربه با این گروه و چون از این دعا و مناجات فـارغ شـد بـا یـاران خـویـش گـفـت کـه مـا در خـدمـت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم سه نوبت با این عَلَمها که در لشکر معاویه اند با مـخـالفین و مشرکین حرب کرده ایم و این زمان با اصحاب این رایات حرب مى باید کرد و بر شما مخفى و پوشیده نماند که من امروز کشته خواهم شد و من چون از این عالم فانى رو به سراى جاودانى نهم کار من حواله به لطف ربّانى کنید و خاطر جمع دارید که امیرالمؤ مـنـیـن علیه السّلام مقتداى ما است ، فرداى قیامت از جهت اَخیار با اَشرار خصومت خواهد کرد. و چـون عـمـّار از گـفـتـن امـثال این کلمات فارغ گشت تازیانه بر اسب خود زد و در میدان آمده قـتـال آغـاز نهاد و على التّعاقب و التّوالى حمله ها مى کرد و رجزها مى گفت تا جماعتى از تـیـره دلان شـام به گرد او درآمدند و شخصى مُکَنّى به اَبى العادیه زخمى بر تهیگاه وى زد و از آن زخـم بـى تـاب و تـوان شـد و به صف خویش ‍ مراجعت نمود و آب طلب داشت غلام او (رشد) نام قَدَحى شیر پیش او آورد، چون عمّار نظر در آن قدح کرد فرمود: صَدَقَ رَسـُول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و از حـقـیـقـت ایـن سـخن استفسار نمودند، جواب فـرمـود کـه رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا اخبار نموده که آخر چیزى که از دنیا روزى تو باشد شیر خواهد شد؛ آنگاه قدح شیر را بر دست گرفته بیاشامید و جان شـیـریـن نـثـار جـانـان کـرده بـه عـالم بـقـا خـرامـیـد و امـیـرالمؤ منین علیه السّلام بر این حال اطلاع یافته بر بالین عمار آمد و سر او را به زانوى مبارک نهاده فرمود:
شعر :
اَلا اَیُّهَا الْـمَوْتُ الَّذی هُوَ قاصِدی

اَرِحْنى فَقَدْ اَفْنَیْتَ کُلَّ خَلیلٍ

اَراکَ بَصیرا بِالَّذینَ اُحِبُّهُمْ

کَانَّکَ تَنْحُو نَحْوَهُمْ بِدَلیلٍ

پـس زبان به کلمه اِنا للّه و اِنا اِلَیْه راجِعُونَ گشوده فرمود هرکه از وفات عمّار دلتنگ نشود او را از مسلمانى نصیب نباشد خداى تعالى بر عمّار رحمت کند در آن ساعت که او را از بـدو نـیک سؤ ال کنند، هرگاه که در خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم سه کس دیده ام چهارم ایشان عمار بوده و اگر چهار کس دیده ام عمّار پنجم ایشان بوده ، نه یک بار عمار را بهشت واجب شد بلکه بارها استحقاق آن پیدا کرده جَنّات عَدْن او را مُهَیّا و مُهَنّا باد کـه او را بـکـشـتـنـد و حـق بـا او بـود و او بـا حـق بـود؛ چـنـانـکـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم در شاءن او فرموده : یَدُورُ مَعَ عَمّارٍ حَیْثُ دارَ و بعد از آن على علیه السّلام فرمود کشنده عمّار و دشنام دهنده و رباینده سلاح او به آتش ‍ دوزخ مـعـذب خواهد شد. آنگاه قدم مبارک پیش نهاد بر عمّار نماز گزارد و به دست همایون خویش او را در خاک نهاد. رَحْمَهُ اللّهِ وَرِضْوانُه عَلَیْه وَطُوبى لَهُ و حُسْنُ مآب .

شعر :

خوش دمى کز بهر یار مهربان میرد کسى

چون بباید مُردبارى این چنین میرد کسى

چون شهید عشق را در کوى خود جا مى دهند

جاى آن دارد که بهر آن زمین میرد کسى (۴۶۴)

شرح حال قیس بن عاصم

پـانـزدهـم ـ قـیـس بـْن عـاصـِم الْمِنْقَرىّ در سال نهم با وَفْد بنى تَمیم به خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـلام آورد حـضـرت فـرمـود: ه ذ ا سـَیِّدُ اَهـْلِ الْوَبـَر.(۴۶۵)و او مـردى عـاقـل و حـلیم بود؛ چندان که احنف بن قیس معروف به کـثرت حلم ، حلم را از او آموخته ؛ چنانکه در تاریخ است که وقتى از احنف پرسیدند که از خود حلیم تر کسى یافته اى ؟ گفت : آرى من این حلم را از قیس بْن عاصم منقرى آموخته ام . یـک روز بـه نـزد او آمـدم او با مردى سخن مى گفت ناگاه چند تن از مردم بَرادَر او را با دسـت بـسـتـه آوردنـد و گـفـتـنـد هـم اکـنـون پـسـرت را مـقـتول ساخت او را بسته آوردیم ، قیس این بشنید و قطع سخن خویش نکرد آنگاه که سخنش تـمـام گـشـت پـسـر دیـگـرش را طـلبـید و گفت : قُمْ یا بُنَىَّ اِلى عَمِّکَ فَاَطْلِقْهُ وَاِلى اَخیکَ فـَاَدْفـِنـْهُ؛ یـعنى برخیز اى پسرک من ، دست عمویت را بگشا و برادرت را به خاک سپار! آنـگـاه فـرمـود: مـادر مقتول را صد شتر عطا کن باشد که حزن او اندک شود این بگفت و از طرف اَیمَن به سوى اَیْسَر تکیه زد و بگفت :

شعر :

اِنّی امْرؤْ لایَعْتَری خُلْقی

دَنَسٌ یُفَنِّدُهُ ولا اءَفِنُ(۴۶۶)

و ایـن قـیـس هـمـان اسـت کـه بـا جـمـاعـتـى از بـنـى تـمـیـم خـدمـت حـضـرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیدند و از آن حضرت موعظه نافعه خواستند آن حـضـرت ایـشان را موعظه فرمود به کلمات خود، از جمله فرمود: اى قیس ! چاره اى نیست از بـراى تـو از قـرینى که دفن شود با تو و او زنده است و دفن مى شوى تو با او و تو مـرده اى پـس او اگـر (کریم ) باشد گرامى خواهد داشت ترا و اگر او (لئیم ) باشد واخـواهـد گـذاشت ترا و به داد تو نرسد و محشور نخواهى شد مگر با او و مبعوث نشوى مـگـر بـا او و سـؤ ال کـرده نـخـواهـى شـد مـگـر از او؛ پـس قـرار مـده آن را مـگـر عـمـل صـالح ؛ زیـرا که اگر صالح باشد اُنس خواهى گرفت با او و اگر فاسد باشد وحشت نخواهى نمود مگر از او و او عمل تو است . قیس عرض کرد: یا نبى اللّه ! دوست داشتم کـه ایـن مـوعـظه به نظم آورده شود تا ما افتخار کنیم به آن بر هر که نزدیک ما است از عـرب و هـم آن را ذخیره خود مى کردیم . آن جناب فرستاد حَسّان بن ثابت شاعر را حاضر کـنـنـد کـه بـه نـظم آورد آن را؛ صَلْصال بن دَلْهَمِسْ حاضر بود و به نظم درآورد آن را پیش از آنکه حَسّان بیاید، و گفت :

شعر :

تَخَیَّرْ خلیطا مِنْ فِعالِکَ اِنَّما

قَرینُ الْفَتى فِی الْقَبْر ما کانَ یَفْعَلُ

ولابُدَّ قَبْلَ الْمَوْتِ مِنْ اَنْ تُعِدَّهُ

لِیَوْمٍ یُنادِى المَرْءُفیهِ فَیُقْبِلُ

فَاِنْ کُنْتَ مَشْغُولاً بِشَى ءٍ فلا تَکُنْ

بِغَیْرِ الَّذی یَرْضى بِهِ اللّهُ تَشْغَلُ

فَلَنْ یَصْحُبَ الاِنْسانَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِهِ

وَمِنْ قَبْلِهِ اِلا الَّذی کانَ یَعْمَلُ

اَلا اِنَّمَا الا نسانُ ضَیْفٌ لاَهْلِهِ

یُقیمُ قَلیلاً بَیْنَهُمْ ثُمَّ یَرْحَلُ(۴۶۷)

شرح حال مالک بن نُوَیْره

شـانـزدهـم ـ مـالِکِ بـْنِ نـُوَیـْرَه الحـنـفـى الیـربوعى از ارداف ملوک و شجاعان روزگار و فـُصـحاى شیرین گفتار و صحابه سیّد مختار و مخلصان صاحب ذوالفقار بوده . قاضى نـوراللّه در (مـجـالس ) شـطـرى از احـوال خـیـر مآل او و شهادت یافتن او به سبب محبّت اهـل بـیـت در دسـت خـالد بـن ولیـد ذکـر کـرده و هـم در احـوال او گـفته از برآء بن عازب روایت کرده اند که گفت در اثناى آنکه حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم با اصحاب خود نشسته بودند رؤ ساى بنى تمیم که یکى از ایـشـان مـالک بـن نـُوَیـْره بـود درآمـدنـد و بـعـد از اداى خـدمـت گـفـت : یـا رسول اللّه ! عَلِّمْنِى الایمانَ فَقالَ لَهُ رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم : الا یمانُ اَنْ تـَشـْهـَدَ اَنْ لااِل هَ اِلا اللّهُ وَاَنـّی رَسـُولُ اللّهِ وَتُّصـَلِّىَ الْخـَمْسَ وَتَصُومَ شَهْرَ رَمَضانَ وَتـُؤَدِّىَ الزَّک وهَ وَتـَحـُجَّ الْبـَیـْتَ وَتُوالى وَصِیّى هذا. وَاَشارَ اِلى عَلِىّ بْنِ ابى طالب علیه السّلام .

؛ یعنى مالک به حضرت رسالت گفت : مرا طریق ایمان بیاموز، آن حضرت فرمود: ایمان آن اسـت کـه گـواهـى دهـى بـه آنـکـه لا اِلهَ اِلا اللّه و بـه آنـکـه مـن رسـول خـدایـم و نماز پنجگانه بگزارى و روزه ماه رمضان بدارى و به اداى زکات و حجّ خانه خداى رو آورى و این را که بعد از من وصِىّ من خواهد بود دوست دارى و اشاره به على بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام کـرد، و دیـگـر آنـکه خون ناحق نریزى و از دزدى و خیانت بپرهیزى و از خوردن مال یتیم و شُرْب خَمْر بگریزى و ایمان به احکام شریعت من بیاورى و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام دانى و حقگذارى ضعیف و قوى و صغیر و کبیر به جا آرى . آنـگاه شرایع اسلام و احکام آن را بر او شمرد تا یاد گرفت . آنگاه مالک برخاست و از غایت نشاط دامن کشان مى رفت و با خود مى گفت : تَعَلَّمْتُ الایمانَ وَرَبِّ الْکَعْبَهِ؛ یعنى به خـداى کـعـبـه کـه احکام دین آموختم و چون از نظر حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم دور شد آن حضرت فرمودند که :
(مَنْ اَحَبَّ اَنْ یَنْظُرَ اِلى رَجُلٍ مِنْ اَهْلِ الجَنَّهِ فَلْیَنْظُرْ اِلى هذا الرّجُلِ)

دو نفر از حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم دستورى طلبیده از عقب او رفتند و آن بشارت به وى رسانیدند و از او التماس نمودند که چون حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا از اهل جنّت شمرده مى خواهیم که جهت ما طلب مغفرت کنى ، مالک گفت : لا غَفَرَ اللّهُ لکُم ا؛خداى تعاى شما را نیامرزد که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم که صاحب شفاعت است مى گذارید و از من درخواست مى کنید که جهت شما استغفار کنم !؟ پـس آن دو نـفـر مـُکَدَّر بازگشتند چون حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نظر بر روى ایشان افتاد گفت که فِى الْحَقِّ مَبْغضَهٌ؛ یعنى شنیدن سخن حق گاه است که آدمـى را خـشـمـنـاک و مـُکَدَّر سازد. و آخر چون حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم وفـات یـافت مالک به مدینه آمد و تفحّص نمود که قائم مقام حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـیـسـت ؟ در یکى از روزهاى جمعه دید که ابوبکر بر منبر رفته و از براى مردم خطبه مى خواند، مالک بى طاقت شد با ابوبکر گفت که تو همان برادر تیمى مـا نـیستى ؟ گفت : بلى ، مالک گفت : چه کار پیش آمد آن وصّى حضرت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را که مرا به ولایت او ماءمور ساخته بود؟ مردم گفتند: اى اعرابى ! بسیار است که کارى از پس کارى حادث مى شود. مالک گفت : واللّه ! هیچ کارى حادث نشده بلکه شما خـیـانـت کـرده ایـد در کـار خـدا و رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بعد از آن متوجه ابـوبـکـر شـد و گـفـت : کـیـسـت کـه تـرا بـر ایـن مـنـبـر بـالا بـرده و حـال آنـکـه وصـّى پـیغمبر نشسته است ، ابوبکر به حاضران گفت که این اعرابى بَوالٌ عـَلى عـَقـِبـیـه را از مسجد رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیرون کنید. پس قُنْفُذ و خـالد بـن ولیـد بـرخـاسـتند و مالک را پى گردنى زده از مسجد بیرون کردند. مالک بر اشـتـر خـود سوار شد صلوات بر حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرستاد و بعد از صلوات این ابیات بر زبان راند:

شعر :

اَطَعْنا رَسُولَ اللّهِ ما کانَ بَیْنَنا

فَی ا قَوْمِ ما شَاْنی وَشَاْنِ اَبى بَکْرٍ

اِذا ماتَ بَکْرٌ قامَ بَکْرٌ مَقامَهُ

فَتِلْکَ وَبَیْتِ اللّهِ قاصِمَهُ الظَّهْرِ(۴۶۸)

مـؤ لف گـویـد: کـه شـیـعـه و سنى نقل کرده اند که خالد بن ولید، مالک را بى تقصیر بـکـشـت و سـر او را دیـک پـایـه نـمـود و در هـمـان شـب کـه او را بـه قـتـل رسـانـیـد با زوجه اش همبستر شد و طایفه مالک را بکشت و زنان ایشان را اسیر کرده به مدینه آوردند و ایشان را اهل (رِدَّه ) نامیدند.(۴۶۹)

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۲۸۷ـ سوره حجرات (۴۹)، آیه ۵۴ .
۲۸۸ـ (زِبـرقـان ) بـه کـسر زاء به معنى ماه است و لَقب حصین بن بدر است به جهت جمال او یا به جهت زردى عمامه اش . (قمى رحمه اللّه ).
۲۸۹ـ (تبوک ) به فتح تاء مثناه و ضم باء موحّده .
۲۹۰ـ بـه کـسـر حـاء و سکون جیم ، دیار ثمود و بلاد آنهاست در ناحیه شام ؛ قال اللّه تعالى : (کَذَّبَ اَصْحابُ الحِجْرِ المُرْسَلینَ) (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ) .
۲۹۱ـ سوره توبه (۹)، آیه ۳۸ .
۲۹۲ـ سوره توبه (۹) ، آیه ۷۹٫
۲۹۳ـ سوره توبه (۹)، آیه ۹۰٫
۲۹۴ـ سوره توبه (۹)، آیه ۸۱ .
۲۹۵ـ سوره توبه (۹)، آیه ۴۳ .
۲۹۶ـ (مُسْنَد احمد حنبل ) ۱/۲۸۲، حدیث ۱۴۹۳ .
۲۹۷ـ یعنى سوس به آن افتاده بود و سُوس کرمى است که در پشم و طعام مى افتد.
۲۹۸ـ زهید یعنى کم و غیر مرغوب و کم طالب .
۲۹۹ـ االاِْ ه الَه بالکسر، پیه یا پیه گداخته .
۳۰۰ـ السَّخـَنـَه بـه فَتْحَتَیْن یعنى فاسد شده و تغییر کرده . (قمى رحمه اللّه )
۳۰۱ـ سوره توبه (۹)، آیه ۱۱۷٫
۳۰۲ـ ر.ک : (تـفـسـیـر کـشـّاف ) ۲/۲۹۱، ذیل آیه ۷۴، سوره توبه .
۳۰۳ـ سوره توبه (۹)، آیه ۱۰۷ .
۳۰۴ـ (مُسْند احمد حنبل ) ۱/۷، حدیث چهارم .
۳۰۵ـ ر.ک : (حدیقه الشیعه ) ۱/۱۳۲ ـ ۱۳۴، چاپ انصاریان .
۳۰۶ـ و نـیـز از ایـشـان بـود اَسـْهـَمِ بـْن النـُعمان که او را اُسْقُف نجْران مى گفتند و مانند ع اقِب علو منزلت داشت . (قمى رحمه اللّه )
۳۰۷ـ ابـوحـارثـه نـامـش حـُصـَیـن بـن عـلقـمـه بـود نـَسـَبْ بـه بـکـر بـن وائل مـى رسـانـد و یـک صـد و بـیـسـت سـال عـمـر داشـت و در نـهـانـى مـعـتـقـد بـه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود (قمى رحمه اللّه ).
۳۰۸ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۵۹ .
۳۰۹ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱ .
۳۱۰ـ زمـخـشـرى و فـخـر رازى و بـیـضـاوى و بـسـیـارى از عـلمـاى اهـل سنت گواهى دادند به همین آیه مباهله که على علیه السّلام و فاطمه و فرزندان او بعد از پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از تـمـام روى زمـیـن بـهـترند و اینکه حسنَیْن عـلیـهماالسلام فرزندان پیغمبرند به حکم (اَبْنائنا) و اینکه على اَشْرَف است از سایر انبیاء و از تمام صحابه به حکم (اَنْفسَنا) (قمى رحمه اللّه ).
۳۱۱ـ در بـعـض روایـات دارد مـصـالحـه فـرمـود کـه هـر سـال دو هـزار جـامـه نفیس و هزار مثقال طلا بدهند نصف آن را در محرّم و نصف دیگر را در ماه رجب (قمى رحمه اللّه ) .
۳۱۲ـ (تفسیر کشّاف ) ۱/۳۶۸ .
۳۱۳ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۳۳٫
۳۱۴ـ (تفسیر کشّاف ) ۱/۳۷۰ .
۳۱۵ـ سوره حجّ (۲۲)، آیه ۲۷ .
۳۱۶ـ شتر و گوسفند قربانى (قمى رحمه اللّه ).
۳۱۷ـ سوره بقره (۲)، آیه ۱۵۸ .
۳۱۸ـ (مـجـمـع البـیـان ) ۲/۲۸۹، ذیل آیه ۱۹۶ سوره بقره . (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۷۴، (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۶۱ .
۳۱۹ـ (صحیح مسلم ) ۲/۷۲۴، باب حجه النبى صلى اللّه علیه و آله ، حدیث ۱۲۱۸٫ (الکافى ) ۴/۲۴۵ ـ ۲۴۶ باب حج النبى صلى اللّه علیه و آله حدیث دوم .
۳۲۰ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۹۵ .
۳۲۱ـ (الکافى ) ۴/۲۴۶، باب حج النبى صلى اللّه علیه و آله ، حدیث دوم .
۳۲۲ـ سوره بقره (۲)، آیه ۱۹۹٫
۳۲۳ـ (الکـافـى ) ۴/۲۴۵ ـ ۲۴۸، بـاب حجّ النبى صلى اللّه علیه و آله ، حدیث ۲ ـ ۴ .
۳۲۴ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۷۴، (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۶۱ .
۳۲۵ـ سوره مائده (۵)، آیه ۶۷٫
۳۲۶ـ سوره مائده (۵)، آیه ۶۷ .
۳۲۷ـ ر.ک : (حـدیـقـه الشـیـعـه ) ۱/۱۵، (فضائل الخمسه من الصحاح السته ) ۱/۴۳۲ .
۳۲۸ـ (دفـاع از تـشـیـع ) شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه ص ۵۳۰، (اسـرار آل محمد صلى اللّه علیه و آله ) ص ۵۱۲، (مناقب ) خوارزمى ص ۱۳۶٫

۳۲۹ـ ابـن بـابـویـه در بـاب حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله ازابـن عـبـاس روایـتـى نـقـل کـرده کـه ملخص آن چنین است که چون حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله به بـسـتـر بـیـمـارى خـوابـیـد اصحاب آن حضرت بر گرد او جمع گردیدند عماربن یاسر بـرخاست و سؤ الى از آن حضرت کرد پس حضرت دستورالعملى در باب تجهیز خود به امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـرمـود پـس بـه بـلال فـرمـود کـه : اى بـلال مردم رابه نزد من بطلب که در مسجد جمع شوند چون جمع شدند حضرت بیرون آمد عمامه مبارک را بر سر بسته بود و بر کمان خود تکیه کرده بود تا آنکه وارد مسجد شد و بـر مـنـبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى را ادا کرد و فرمود: اى گروه اصحاب ! چگونه پـیـغـمـبرى بودم براى شما آیا خود به نفس نفیس جهاد نکردم در میان شما؟ آیا دندان پیش مرا نشکستید؟ آیا جبین مرا خاک آلود نکردید ؟آیاخون بر روى من جارى نکردید تا آنکه ریش مـن رنـگـین شد؟ آیا متحمل تَعَبهاو شدتها نشدم از نادانان قوم خود؟ آیا سنگ از گرسنگى نـبـسـتـم بـراى ایـثـار امـت بـر خـود؟ صـحـابـه گـفـتـنـنـد:بـلى ،یـا رسـول الله بـه تـحـقیق که صبر کننده بودى از براى خدا و نهى کننده بودى از بدیها، پس جزا دهد ترا خدا از ما بهترین جزاها. حضرت فرمود: که شما را خدا نیز جزاى خیر دهد پس فرمود: که حق تعالى حکم کرده و سوگند یاد نموده است که نگذرد از ظلم ستمکارى ؛ پـس سـوگـنـد مـى دهـم شما را به خدا که هر که او را مظلمه بوده باشد نزد محمد البته برخیزد و قصاص کند که قصاص نزد من محبوبتر است از قصاص عقبى در حضور ملائکه و انـبـیـاء. پـس ‍ مردى از آخر مردم برخاست که او را سواده بن قیس مى گفتند گفت : پدر و مـاردم فـداى تـو یـا رسـول الله ! در هـنـگـامـى کـه از طـایـف مـى آمـدى مـن بـه استقبال تو آمدم تو بر ناقه غضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق در دست داشتى چون بـلنـد کـردى او را کـه بر راحله خود بزنى بر شکم من آمد ندانستم که به عمد کردى یا بـه خـطـا؟ حـضـرت فـرمـود کـه مـعـاذالله کـه بـه عـمـد کـرده بـاشـم پس فرمود که اى بـلال ، بـرو بـه خـانـه فـاطـمـه هـمـان عـصـا را بـیـاور! چـون بـلال از مـسـجـد بـیـرون آمـد در بـازارهـاى مـدیـنه ندا مى کرد که اى گروه مردم کیست که قـصـاص فرماید نفس خود را پیش از روز قیامت اینک محمد صلى اللّه علیه و آله خود را در معرض قصاص در آورده است پیش از روز جزا چون به در خانه فاطمه علیهاالسّلام رسید در راکوبید و گفت : اى فاطمه ! بر خیز که پدرت عصاى ممشوق خود را مى طلبد. فاطمه عـلیـهـاالسـّلام گـفـت : امـروز روز کـار فـرمـودن عـصـا نـیـسـت بـراى چـه آن را مـى خواهد؟ بـلال گـفـت : کـه اى فـاطـمـه ! مـگـر نـمـى دانـى کـه پـدرت بـر مـنـبـر بـر آمـده و اهـل دیـن و دنـیـارا وداع مى کند؟ چون فاطمه علیهاالسّلام سخن وداع شنید فریاد برآورد و گفت : زهى غم و اندوه و حسرت دل فکار من براى اندوه تو اى پدر بزرگوار بعد از تو فـقـیـران و بـیـچارگان و درماندگان بگو پناه به که برند اى حبیب خدا و محبوب قلوب فقرا. پس بلال عصا را گرفت و به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله شتافت و چون عصارا به حضرت داد فرمود که به کجا رفت آن مرد پیر؟ او گفت : من حاضرم ،یا رسـول الله ! پـدرو مـادرم فداى تو باد! و حضرت فرمود که بیا و از من قصاص کن تا راضـى شـوى از مـن ! آن مـرد گـفـت : شـکـم خـود را بـگـشـا یـا رسـول اللّه ! چون حضرت شکم محترم خود را گشود گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! یا رسـول اللّه دسـتـور مـى دهـى کـه دهان خود را بر شکم تو گذارم چون رخصت یافت شکم مـکـرم آن حـضـرت را بـوسـیـد و گـفـت : پـنـاه مـى بـرم بـه مـوضـع قـصـاص شـکـم رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله از آتش جهنم در روز جزا. حضرت فرمود که اى سواده ! آیـا قـصـاص مـى کـنـى یـا عـفـو مـى نـمـایـى ؟ گـفـت : عـفـو مـى نـمـایـم یـا رسـول اللّه ! حـضـرت فـرمود: خداوندا تو عفو کن از سواده بن قیس چنانکه او عفو کرد از پـیـغـمـبـر تـو، پـس حـضـرت از مـنـبـر بـه زیـر آمـد و داخـل خـانـه ام سـلمه شد ومى گفت : پروردگارا! تو سلامت دار امّت محمد را از آتشX.در زیـر لحاف با تو مى گفت ؟حضرت فرمود که هزار باب از علم تعلیم من نمود که از هر باب هزار باب دیگر گشوده مى شود!(شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۳۳۰ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۷۹٫ (اعلام الورى ) طبرسى ۱/۲۶۶، ۲۶۷٫
۳۳۱ـ به ضمّ جیم و سکون راء، موضعى است در یک فرسخى مدینه .
۳۳۲ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۸۰ ـ ۱۸۴ .
۳۳۳ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۸۴ .
۳۳۴ـ (مـسـنـد احـمـد حـنـبـل ) ۱/۵۸۵ ، حـدیث ۳۳۲۶ (مسند عبداللّه بن عباس ). (حدیقه الشیعه اردبیلى ) ۱/۳۶۴ .
۳۳۵ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۸۶
۳۳۶ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۱۴۴٫
۳۳۷ـ (ارشـاد شـیخ مفید) ۱/۱۷۹ ـ ۱۸۹، (اعلام الورى طبرسى ) ۱/۲۶۳ ـ ۲۷۰ .
۳۳۸ـ (بـصـائر الدرجـات صـفـّار) ص ۵۰۳ ، بـاب (الائمـه انـّهُ کلّمهم غیر الحیوانات ) ، حدیث پنجم .
۳۳۹ـ ماءخذ پیشین ، حدیث ششم .
۳۴۰ـ (الدّروس الشـرعـیـّه ) شـهـیـد اول ، ۲/۱۶٫
۳۴۱ـ (قُرْب الا سناد حِمْیَرى ) ص ۹، حدیث ۲۹ .
۳۴۲ـ تـزویـج زیـنـب بـه ابـى العـاص پـیـش از بـعثت و حرام شدن دختر به کـافـران بـود و از زیـنب امامه دختر ابى العاص به وجود آمد و حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـعـد از فـاطمه علیهاالسّلام به مقتضاى وصیّت آن مخدره او را تزویج فرمود و نـقـل شـده کـه ابوالعاص در جنگ بدر اسیر شد و زینب قلاده اى که حضرت خدیجه به او داده بـود بـه نـزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله فرستاد براى (فداى ) شوهر خـود چـون حـضـرت نـظـرش بر قلاده افتاد خدیجه را یاد نمود و رقّت کرد و از صحابه طـلب نـمـود کـه (فـداى ) او را بـبخشند وابوالعاص را بى فدا رها کنند؛ صحابه چنین کـردنـد. حضرت از ابى العاص شرط گرفت که چون به مکّه برگردد زینب را به خدمت آن حـضـرت فـرستد او به شرط خود وفا نمود زینب را فرستاد بعد از آن خود به مدینه آمـد و مـسـلمـان شـد. و زیـنـب در مـدیـنـه سـال هـفـتـم و بـه قـولى در سال هشتم هجرت به رحمت ایزدى واصل شد. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
۳۴۳ـ (بحار الانوار) ۶/۲۶۶ .
۳۴۴ـ (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۷۶ .
۳۴۵ـ ابونصر فراهى در عدد اولاد امجاد آن حضرت گفته :
فرزند نبى قاسم و ابراهیم است

پس طیّب و طاهر زرَهِ تعظیم است

با فاطمه و رقیه امّکلثوم

زینب شمرار ترا سر تعظیم است

ر.ک : (نصاب الصّبیان
۳۴۶ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۴/۸۹، تحقیق : دکتر بقاعى
۳۴۷ـ بـه فـتـح غـیـن مـعـجـمـه و دال مهمله .
۳۴۸ـ به کسر ضاد معجمه .
۳۴۹ـ به ضمّ میم و فتح قاف و تشدید واو. (قمى رحمه اللّه )
۳۵۰ـ (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۲۸۱ .
۳۵۱ـ به ضمّ جیم .
۳۵۲ـ به ضم قاف و فتح مثلّثه .
۳۵۳ـ به فتح میم موحّده .
۳۵۴ـ (شرح درایه ) شهید ثانى ص ۱۳۷ ، چاپ مکتبه المفید، قم .
۳۵۵ـ (تـمـام ) مـانـند سَحاب (قمى رحمه اللّه ) (سفینه البحار ۱/۳۱۸ چاپ آستان قدس ).
۳۵۶ـ (الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۱/۱۹۶ ، تحقیق : على محمد البجاوى .
۳۵۷ـ (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۸۳ .
۳۵۸ـ به فتح حاء و سکون میم و فتح نون .
۳۵۹ـ مانند زُبیر.
۳۶۰ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۱/۶۲، تحقیق دکتر بقاعى .
۳۶۱ـ (بحار الانوار) ۳۵/۱۳۴ .
۳۶۲ـ (دفـاع از تـشـیـع ) (تـرجـمـه الفصول المختاره شیخ مفید) ص ۵۲۲٫
۳۶۳ـ (بحارالانوار) ۳۵/۱۱۵ .
۳۶۴ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱۴/۸۴ .
۳۶۵ـ بیاید این شعر و معنى آن در ذکر سیّد فخّار در اولاد حضرت امام موسى کاظم علیه السّلام (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۳۶۶ـ (قُرْب الا سناد حمیرى ) ص ۲۵ ، حدیث ۸۴ .
۳۶۷ـ (تفسیر قمى ) على بن ابراهیم قمى ۲/۳۴۷ .
۳۶۸ـ سوره احزاب (۳۳) ، آیه ۲۳ .
۳۶۹ـ (تفسیر قمى ) ۲/۱۸۸ .
۳۷۰ـ (بـصـائر الدرجـات صـفـّار) ص ۱۲۱ ، حـدیـث اول
۳۷۱ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۴۹۷ ، حدیث ۱۰۹۲ .
۳۷۲ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۳۶۲، حدیث ۷۵۴ .
۳۷۳ـ بـعـضـى گـفـتـه اند مراد آن است که آلت مردى بریدن تو فایده نمى کـند؛ زیرا که عبداللّه از تو به هم رسیده است و آن فرزندان از او به هم خواهند رسید و محتمل است که مراد معنى دیگر باشد. (قمى رحمه اللّه ).
۳۷۴ـ (مَنْ لایحضره الفقیه ) ابن بابویه ۱/۲۵۲ .
۳۷۵ـ (امالى شیخ صدوق ) ص ۱۹۱ ، مجلس ۲۷ ، حدیث سوم .
۳۷۶ـ امـام صـادق عـلیـه السلام فرمود: به او سلمان فارسى نگوئید بلکه بگوئید سلمان محمدى … ر.ک : (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۳۳، مجلس پنجم ، حدیث ۲۱۴ .
۳۷۷ـ (اختصاص ) ص ۱۲
۳۷۸ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۴۸ .
۳۷۹ـ مـتـوسمین یعنى به فراست احوال مردم را مى دانست (علامه مجلسى رحمه اللّه ).
۳۸۰ـ (رجال کشّى ) ۱/۵۶٫
۳۸۱ـ (رجال کشّى ) ۱/۵۶٫
۳۸۲ـ محدَّث یعنى کسى که فرشتگان با او سخن مى گویند (ویراستار).
۳۸۳ـ ر.ک : بـه کـتـاب ارزنـده (نـَفـَس الرحـمـان فـى فضائل سلمان ) تاءلیف علامه محدّث نورى رحمه اللّه .
۳۸۴ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۷۳ .
۳۸۵ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۰۵ .
۳۸۶ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۳۳، مجلس پنجم ، حدیث ۲۱۴ .
۳۸۷ـ (نـفـس الرحـمـان فـى فـضـائل سـلمان ) محدّث نورى ، ص ۵۲۰، چاپ آفاق .
۳۸۸ـ (رجال کَشّى ) ص ۱۴، حدیث ۳۳٫ (بحارالانوار) ۲۲/۳۷۳ .
۳۸۹ـ (نفس الرحمان ..). محدّث نورى رحمه اللّه ص ۳۵۲، باب نهم .
۳۹۰ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۷۳ .
۳۹۱ـ (هـدیـه الزّائریـن و بـهـجـه النـاظـریـن ) ص ۵۷ ـ ۵۹، چـاپ تبریز، سـال ۱۳۴۳ ق . (مـفـاتـیـح الجـنـان ) بـاب سـوم ، فصل هشتم .
۳۹۲ـ به جیمین مضمومتین و دالین مهملتین .
۳۹۳ـ (الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۱/۲۵۲، تحقیق : البجاوى .
۳۹۴ـ (بحارالانوار) ۲۲/۴۰۵ .
۳۹۵ـ (عین الحیاه ) علامه مجلسى ۱/۱۳، چاپ دارالاعتصام .
۳۹۶ـ (شـرح نـهـج البـلاغـه ) ابـن ابى الحدید ۸/۲۵۹، (سُنن ترمذى ) حدیث ۳۸۲۷ .
۳۹۷ـ (عین الحیاه ) علامه مجلسى ۱/۱۲ .
۳۹۸ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۴۲ .
۳۹۹ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۲۱ .
۴۰۰ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۲۵۹ .
۴۰۱ـ (الاستیعاب ) ۱/۲۵۵، تحقیق : على محمد البجاوى .
۴۰۲ـ ماءخذ پیشین .
۴۰۳ـ (امالى شیخ صدوق ) ص ۴۲۶ ، مجلس ۵۵، حدیث ۵۶۲ .
۴۰۴ـ (بحار الانوار) ۲۲/۴۳۱، حدیث ۴۰٫
۴۰۵ـ (معانى الاخبار) شیخ صدوق ص ۲۰۵ .
۴۰۶ـ سوره توبه (۹) ، آیه ۳۵ .
۴۰۷ـ تاریخ پیامبران (حیاه القلوب مجلسى ) ۴/۱۶۹۸، با مختصر تفاوت .
۴۰۸ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۲۵۲ .
۴۰۹ـ تاریخ پیامبران (حیاه القلوب مجلسى ) ۴/۱۷۲۴ .
۴۱۰ـ ماءخذ پیشین .
۴۱۱ـ (الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۱/۲۵۳ ، تحقیق : البجاوى .
۴۱۲ـ (الخصال شیخ صدوق ) ۱/۲۵۳، حدیث ۱۲۶ .
۴۱۳ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۲۴ .
۴۱۴ـ (رجال کَشّى ) ۱/۴۶ .
۴۱۵ـ (اختصاص ) ص ۱۰
۴۱۶ـ (اَلْجَمَل ) شیخ مفید ص ۳۹۲ ـ ۳۹۳ .
۴۱۷ـ (نفس الرحمان ..). محدّث نورى رحمه اللّه ص ۳۷۸ .
۴۱۸ـ (نفس الرحمان ..). ص ۳۷۹ .
۴۱۹ـ (نفس الرحمان …) محدّث نورى (استادِ محدّث قمى ) ، ص ۳۷۸ .
۴۲۰ـ (اختصاص ) ص ۶۲ .
۴۲۱ـ (فردوس الاخبار) ۳/۶۲ ، (حدیقه الشیعه ) ۱/۳۱۶، چاپ انصاریان .
۴۲۲ـ (کـاشـف الحـق ) اردسـتـانـى ص ۲۶۶ (نـسـخه خطى کتابخانه مدرسه حجتیّه قم ).
۴۲۳ـ ر.ک : (تـفـسـیـر کـشـّاف ) زمـخـشـرى ، ۲/۲۹۱، ذیل آیه ۷۴ ، سوره توبه .
۴۲۴ـ (امالى شیخ صدوق ) ص ۴۰۱، مجلس ۵۲، حدیث ۵۱۸٫
۴۲۵ـ (رجال ابن داود) ص ۷۱ .
۴۲۶ـ (تنقیح المقال ) مامقانى ۱/۲۵۹، چاپ سه جلدى .
۴۲۷ـ (بحار الانوار) ۱۹/۱۲۱٫
۴۲۸ـ (بحارالانوار) ۲۱/۳۲٫ با مختصر تفاوت .
۴۲۹ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۳۱ .
۴۳۰ـ (ترجمه الفتوح ) ابن اعثم ، ص ۵۳۹٫
۴۳۱ـ (الاستیعاب ) ۴/۱۶۰۶، تحقیق : على محمد البجاوى .
۴۳۲ـ (مجالس المؤ منین ) شهید قاضى شوشترى ۱/۲۳۱ ـ ۲۳۲ .
۴۳۳ـ (بحارالانوار) ۲۲/۱۱۳ .
۴۳۴ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۲۳ .
۴۳۵ـ (الاحتجاج ) ۱/۹۷، (الخصال ) ۲/۴۶۲، الاثنى عشر، حدیث ۴ .
۴۳۶ـ ماءخذ پیشین
۴۳۷ـ به معجمتین مصغّرا (قمى رحمه اللّه )
۴۳۸ـ این مطلب را در کتاب (کامل بهائى ) چاپ انتشارات مرتضوى تهران ، با مقدمه محدّث قمى رحمه اللّه ، نیافتم .
۴۳۹ـ (الاستیعاب ) ۲/۴۴۸ ، تحقیق : البجاوى .
۴۴۰ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۱۹۲، خطبه ۱۸۲ .
۴۴۱ـ سوره احزاب (۳۳) ، آیه ۴ ـ ۶ .
۴۴۲ـ (بحارالانوار) ۲۲/۱۷۲ و ۲۱۵ .
۴۴۳ـ سوره احزاب ، آیه ۴۰ .
۴۴۴ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱ .
۴۴۵ـ (بحارالانوار) ۲۱/۵۰ .
۴۴۶ـ (بحارالانوار)۲۲/۴۶ .
۴۴۷ـ (بحارالانوار) ۲۸، ۱۷۵ و ۳۳۷٫
۴۴۸ـ (انـسـاب الاشـراف ) ۲/۲۷۲، تـحـقـیـق : دکـتـر سهیل زکّار.
۴۴۹ـ به ضمّ دال مهمله و تخفیف جیم (قمى رحمه اللّه )
۴۵۰ـ (بحارالانوار) ۲۰/۱۳۳ .
۴۵۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۲/۳۸۶٫ نام (ابوذر) در (ارشاد) ذکر نشده است .
۴۵۲ـ (الاستیعاب ) ۳/۹۸۹ و ۹۹۰، تحقیق : البجاوى .
۴۵۳ـ (بحارالانوار) ۱۹/۲۵۷٫
۴۵۴ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۳/۴۴ .
۴۵۵ـ (بحارالانوار) ۲۸/۲۰۸ .
۴۵۶ـ (بحارالانوار) ۱۸/۲۱۰ .
۴۵۷ـ (بحارالانوار) ۳۱/۱۹۵ .
۴۵۸ـ (الدرجات الرفیعه فى طبقات الشیعه ) ص ۲۵۶ .
۴۵۹ـ (رجال کشّى ) ۱/۱۲۷ .
۴۶۰ـ (صحیح بخارى ) ۱/۹۳، باب (التعاون فى بناء المسجد) .
۴۶۱ـ (رجال کشّى ) ۱/۱۲۷ .
۴۶۲ـ (بحارالانوار) ۱۹/۳۵ .
۴۶۳ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۱۳ .
۴۶۴ـ (مجالس المؤ منین ) شهید قاضى نوراللّه شوشترى ، ۱/۲۱۳ ـ ۲۱۵ .
۴۶۵ـ (الاستیعاب ) ۳/۱۲۹۵ .
۴۶۶ـ ماءخذ پیشین .
۴۶۷ـ (امـلى شـیـخ صـدوق ) ص ۵۱ ، مـجـلس اول ، حدیث چهارم .
۴۶۸ـ (مجالس المؤ منین ) شهید قاضى نوراللّه ، ۱/۲۶۶ ـ ۲۶۸ .
۴۶۹ـ (حـدیـقـه الشیعه ) مقدّس اردبیلى ۱/۳۵۰، (النصّ والاجتهاد) ص ۹۷، (کامل ابن اثیر) ۲/۵۰۴، (بحارالانوار) ۳۰/۴۹۴ .