زندگینامه امام علی ابن موسی الرضا(ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اول : در ولادت و اسم و لقب و کنیت حضرت وداع امـام رضـا عـلیـه السـلام بـا پـیـامـبـر و اهـل و عیال

باب دهـم : در تاریخ امام ضامن زبده اصفیا و پناه غربا مولانا ابوالحسن على بن موسى الرضـا عـلیـه آلاف التـحـیـه و الثـنـاء

و در آن چـنـد فصل دارد:

فـصـل اول : در ولادت و اسم و لقب و کنیت حضرت رضا علیه السلام است

بـدان کـه در تـاریـخ ولادت آن جـناب اختلاف است و اشهر آن است که در یازدهم ذى القعده سـنـه صـد و چـهـل و هـشت در مدینه منوره متولد شده و بعضى یازدهم ذى الحجه سنه صد و پـنـجـاه و سـه گـفـتـه انـد کـه بـعد از وفات حضرت صادق علیه السلام بوده که پنج سـال ، و مـوافـق روایـت اول کـه اشـهر است ولادت آن حضرت بعد از وفات حضرت صادق عـلیـه السـلام بوده به ایام قلیلى و حضرت صادق علیه السلام آروز داشت که آن جناب را درک کـنـد چـه آنـکـنـه از حضرت موسى بن جعفر علیه السلام روایت شده که مى فرمود شـنـیـدم از پـدرم جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـلیـه السـلام کـه مـکـرر بـه مـن مـى فـرمود که عالم آل محمّد علیهم السلام در صلب تو است و کاشکى من او را درک مى کردم پس به درستى او همنام امیرالمؤ منین على علیه السلام است .

شـیـخ صـدوق روایت کرده از یزید بن سلیط که گفت : ملاقات کردم حضرت صادق علیه السـلام را در راه مـکـه و مـا جماعتى بودیم ، گفتم به او پدر و مادرم فداى تو باد! شما امامان پاکید و مرگ چیزى است که هیچ کس را از آن گریزى نیست پس با من چیزى بگو تا برسانم به واپس ماندگان خود، حضرت فرمود: آرى اینها فرزندان من اند و این بزرگ ایشان است ـ و اشاره کرد به پسرش موسى علیه السلام ـ و در او است علم و حلم و فهم و جود و معرفت به آنچه محتاجند مردم به آن در آنچه اختلاف مى کنند در امر دین خود، و در او اسـت خـلق و حـسـن جـوار، و او درى اسـت از درهـاى خـداونـد مـتـعـال و در او صـفتى است بهتر از اینها، پس گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد! آن صفت چـیـست ؟ فرمود: بیرون مى آورد خداى عز و جل از او دادرس ‍ و فریادرس این امت را و نور و فـهـم و حـکـم ایـن امت را، بهتر زاییده شده و بهتر نور رسیده ، محفوظ مى دارد به او خداى تـعالى خونها را و اصلاح مى کند به او میان مردم نزاعها و انضمام مى دهد به او پراکنده را و التـیـام مى دهد به او شکسته را و مى پوشاند به او برهنه را و سیر مى کند به او گـرسـنـه را و ایمن مى سازد به او ترسان را و فرود مى آورد به او باران را و مطیع و فـرمـانـبـردار او شـونـد بـنـدگـان ، بـهـتـریـن مـردم بـاشـد در هـر حـال ، چـه در حـال کـهـولت و مـیـان سـالگـى و چـه در حال کودکى و جوانى ، سیادت پیدا مى کند به سبب او عشیره او پیش از رسیدنش به بلوغ ، سخن او حکمت است و خاموشى او علم است ، بیان مى کند براى مردم آنچه را که اختلاف است در آن . الخ .

عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه در ( جـلاءالعـیـون ) در احـوال حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام فـرمـوده : اسـم شریف آن حضرت على و کنیت آن حـضـرت ابـوالحـسـن و مـشـهـورتـریـن القـاب آن حـضـرت ، رضـا اسـت ، و صـابـر و فاضل و رضى و وفى و قره اعین المؤ منین و غیظ الملحدین نیز مى گفتند.

ابـن بـابـویـه به سند حسن از بزنطى روایت کرده است که به خدمت امام محمّد تقى علیه السـلام عـرض کردم که گروهى از مخالفان شما گمان مى کنند که والد بزرگوار شما را مـاءمـون مـلقـب بـه رضا گردانید در وقتى که آن حضرت را براى ولایت عهد خود اختیار کـرد؟ حـضـرت فـرمـود: بـه خـدا سوگند که دروغ مى گویند بلکه حق تعالى او را به رضـا مـسـمـى گـردانـیـد بـراى آنـکـه پـسـنـدیـده خـدا بـود در آسـمـان و رسـول خـدا و ائمـه هـدى عـلیـهـم السـلام در زمـیـن از او خـشـنـود بـودند و او را براى امامت پـسـنـدیـدنـد، گـفـتـم : آیـا هـمـه پـدران گـذشـتـه تـو پـسـنـدیـده خـدا و رسـول و ائمـه عـلهـیـم السـلام نبودند؟ گفت : بلى ، گفتم : پس به چه سبب او را در میان ایشان به این لقب گرامى مخصوص ‍ گردانیدند؟ گفت : براى آنکه مخالفان و دشمنان او را پسندیدند و از او راضى بودند چنانچه موافقان و دوستان از او خشنود بودند، و اتفاق دوسـت و دشـمـن بـر خـشنودى از او مخصوص آن حضرت بود پس به این سبب او را به این اسم مخصوص گردانیدند.

و ایـضـا بـه سـنـد معتبر از سلیمان بن حفص روایت کرده است که حضرت امام موسى علیه السلام پیوسته فرزند پسندیده خود را رضا مى نامید و مى فرمود که بخوانید فرزند مرا رضا و گفتم به فرزند خود رضا، و چون با آن حضرت خطاب مى کرد آن حضرت را ابوالحسن مى نامید، پدر آن حضرت موسى بن جعفر علیه السلام بود و مادر آن حضرت ام ولدى بـود کـه او را تـکـتـم و نـجـمـه و اروى و سـکـن و سـمـانه و ام البنین مى نامیدند، و بعضى خیزران و صقر و شقراء نیز گفته اند.

و ابـن بـابـویـه بـه سـنـد معتبر از على بن میثم روایت کرده است که حمیده مادر امام موسى عـلیـه السـلام کـه از جـمـله اشـراف و بـزرگان عجم بود، کنیزى خرید و او را به تکتم مـسـمـى گـردانـیـد، و آن جـاریـه سـعـادتـمـنـد بـهـتـریـن زنـان بـود در عـقـل و دیـن و حـیـا و خاتون خود حمیده را بسیار تعظیم مى نمود، و از روزى که او را خرید هـرگز نزد او نمى نشست براى تعظیم و اجلال او، پس حمیده روزى با حضرت امام موسى علیه السلام گفت : اى فرزند گرامى ! تکتم جاریه اى است که من از او بهتر ندیده ام در زیـرکى و محاسن اخلاق ، و مى دانم هر نسلى که از او به وجود آید پاکیزه و مهطره خواهد بود، و او را به تو مى بخشم و از تو التماس مى کنم که رعایت حرمت او بنمایى . چون حضرت امام رضا علیه السلام از او به وجود آمد او را به طاهره مسمى گردانید. و حضرت امـام رضا علیه السلام شیر بسیار مى آشامید، روزى طاهره گفت که مرضعه دیگر به هم رسانند که مرا یارى کند، گفتند، مگر شیر تو کمى مى کند، گفت : دروغ نمى توانم گفت ، بـه خـدا سـوگـنـد کـه شـیـر مـن کـم نـیـسـت و لکـن نوافل و اورادى که پیشتر مى دانستم به آنها عادت کرده بودم به سبب شیر دادن کم شده است و به این سبب معاون مى خواهم که اوراد خود را ترک ننمایم .

و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که چون حمیده ، نجمه مادر امام رضا علیه السلام را خرید شبى حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دید و آن حضرت به او گفت که اى حمیده ! نجمه را به فرزند خود موسى تملیک نما که از او فرزندى به هم خـواهـد رسـیـد کـه بـهـتـریـن اهـل زمین باشد و به این سبب حمیده ، نجمه را به آن حضرت بـخـشید و او باکره بود.(۷) و ایضا به سند معتبر از هشام روایت کرده است که گـفـت : روزى حـضـرت امام موسى علیه السلام از من پرسید که آیا خبر دارى که کسى از بـرده فـروشـان مـغرب آمده باشد؟ گفتم : نه ، حضرت فرمود که بلکه آمده است بیا تا بـرویـم بـه نـزد او، پـس حـضـرت سوار شد و من در خدمت آن حضرت سوار شدم چون به مـحـل معهود رسیدیم دیدیم که مردى از تجار مغرب آمده است و کنیزان و غلامان بسیار آورده است ، حضرت فرمود که کنیزان خود را بر ما عرضه کن ، او نه کنیز بیرون آورد و هر یک را حـضرت فرمود که دارى و باید که بیاورى ! گفت : به خدا سوگند که ندارم مگر یک جـاریـه بـیـمـار، حضرت فرمود که او را بیاور چون او مضایقه کرد حضرت مراجعه کرده روز دیگر مرا به نزد او فرستاد و فرمود که به هر قیمت که بگوید آن جاریه بیمار را بـراى من خریدارى کن و به نزد من آور، چون رفتم و آن کنیزک را طلب کردم قیمت بسیارى براى او گفت ، گفتم من به این قیمت خریدم ، گفت من نیز فروختم و لیکن خبر ده که آن مرد کـى بـود کـه دیـروز بـا تـو هـمـراه بـود؟ گـفتم : مردى است از بنى هاشم گفت : از کدام سـلسـله بـنـى هـاشـم ؟ گـفـتم : بیش از این نمى دانم ، گفت : بدان که من این کنیزک را از اقـصـاى بـلاد مغرب خریدم ، روزى زنى از اهل کتاب که این کنیز را با من دید پرسید که ایـن را از کـجـا آورده اى ؟ گـفتم : این را براى خود خریده ام ، گفتم : سزاوار نیست که این کـنـیـز نـزد مـانـنـد تـو کـسـى بـاشـد و مـى بـایـد کـه ایـن کـنـیـز نـزد بـهـتـریـن اهـل زمـین باشد و چون به تصرف او درآید بعد از اندک زمانى پسرى از او به وجود آید کـه اهـل مـشـرق و مـغـرب او را اطـاعـت کـنـند، پس بعد از اندک وقتى حضرت امام رضا علیه السلام از او به وجود آمد.

و در ( درّالنـظـیـم عـ( و ( اثبات الوصیه ) است که حضرت امام موسى علیه السـلام فـرمـود بـه جـمـاعـتـى از اصـحـابـش وقـتى که تکتم را خرید به خدا قسم که من نـخـریـدم ایـن جـاریـه را مـگـر بـه امـر خـدا و وحـى خـدا، سـؤ ال کـردنـد از آن حـضـرت از آن ، فـرمـود: در بـینى که من خواب بودم آمد به نزد من جدم و پدرم علیهما السلام و با ایشان بود شقّه اى از حریر پس آن پارچه حریر را باز کردند پـس آن پـیـراهـنى بود و در آن ، صورت این جاریه بود، پس جد و پدرم به من فرمودند کـه اى مـوسـى ! هـر آیـنـه خـواهـد شـد از بـراى تـو از ایـن جـاریـه بـهـتـریـن اهـل زمـیـن بعد از تو و امر کردند مرا که هر وقت آن مولود مسعود به دنیا آمد او را ( على ) نـام گـذارم و گـفـتـنـد زود اسـت کـه خـداونـد عـالم ظـاهـر کـنـد بـه او عدل و راءفت و رحمت را پس ‍ خوشا به حال کسى که او را تصدیق کند و واى بر کسى که او را دشمن دارد و انکار او نماید.

شـیـخ صـدوق بـه سـند معتبر از نجمه مادر آن سرور روایت کرده است که گفت : چون حامله شـدم بـه فـررنـد بـزرگـوار خـود بـه هـیـچ وجـه ثـقـل و حـمـل در خـود احـسـاس ‍ نـمـى کـردم و چـون بـه خـواب مـى رفـتـم صـداى تـسبیح و تـهـلیـل و تـمجید حق تعالى از شکم خود مى شنیدم و خائف و ترسان مى شدم و چون بیدار مـى شـدم صدایى نمى شنیدم . و چون آن فرزند سعادتمند از من متولد شد دستهاى خود را بر زمین گذاشت و سر مطهر خود را به سوى آسمان بلند کرد و لبهاى مبارکش حرکت مى کرد و سخنى مى گفت که من نمى فهمیدم ، در آن ساعت حضرت امام موسى علیه السلام به نـزد مـن آمـد و فـرمـود که گوارا باد ترا اى نجمه کرامت پروردگار تو! پس آن فرزند سعادتمند را در جامه سفیدى پیچیده و به آن حضرت دادم ، حضرت در گوش راستش اذان و در گـوش چپش اقامه گفت و آب فرات طلبید و کامش را به آن آب برداشت پس به دست من داد و فـرمـود کـه بـگـیـر ایـن را کـه ایـن بـقـیـه خـدا است در زمین و حجت خدا است بعد از من .

و ابـن بـابـویـه بـه سـنـد معتبر از محمّد بن زیاد روایت کرده است که گفت از حضرت امام مـوسـى عـلیـه السـلام شـنـیـدم در روزى کـه حضرت امام رضا علیه السلام متولد شد مى فـرمود که این فرزند من ختنه کرده و پاک و پاکیزه متولد شد و جمیع ائمه چنین متولد مى شـونـد و لیـکـن مـا تـیـغـى بـر مـوضـع خـتـنـه ایـشـان مـى گردانیم از براى متابعت سنت . نـقـش خـاتـم آن حـضـرت ( مـاشاءَ اللّهُ لاقُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ ) ؛ و به روایتى دیگر حسبى اللّه بوده .

فـقـیـر گـویـد: کـه این دو روایت منافات با هم ندارند، زیرا که آن حضرت را دو انگشتر بـوده یـکـى از خـودش و دیـگـرى از پدرش به وى رسیده بود چنانچه شیخ کلینى روایت کـرده از مـوسـى بـن عـبدالرحمن که گفت : سؤ ال کردم از حضرت ابوالحسن الرضا علیه السـلام از نـقش انگشترش و انگشتر پدرش ، فرمود: نقش انگشتر من ( ماشاءَ اللّهُ لاقُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ ) است و نقش انگشتر پدرم حسبى اللّه است ، و این انگشتر همان است که من در انگشتم مى کنم .

فـصـل دوم : در مـخـتـصـرى از مـنـاقـب و مفاخر و مکارم اخلاق ثامن الائمه على بن موسى الرضاعلیه السلام

مکشوف باد که فضائل و مناقب حضرت ابوالحسن على بن موسى الرضا علیه السلام نه چـنـدان اسـت کـه در حـیـز بـیـان آیـد و یـا کـس احـصـاء آن تـوانـد و فـى الحـقـیـقـه فضائل آن جناب را احصاء نمودن ستارگان آسمان شمردن است .
( وَ لَقـَدْ اَجـادَ اَبـُونـَواسٍ فـى قَوْلِهِ وَ هُوَ عِنْدَ هارون الرَّشید کَما فى الْمَناقِبِ اَوْ عِنْدَ الْمَاءْمُونِ کَما فى سائر الْکُتُبِ ) :

قیلَ لى اَنْتَ اَوْحَدُ النّاسِ طُرّا

 

فى عُلُوم الْوَرى وَ شِعرِ البَدِیْهِ

 

لَکَ مِنْ جَوْهَرِ الْکَلامِ نِظامٌ

 

یُثْمِرُ الدُّرَّ فى یَدَیْ مُجْتَنیهِ

 

فَعَلى ما تَرَکْتَ مَدْحَ ابْنِ مُوسى

 

وَ الْخِصالَ الَّتى تَجَمَّعْنَ فیهِ

 

قُلْتُ لااَسْتَطیعُ مَدْحَ اِمامٍ

 

کانَ جِبْریلُ خادِما لاَبیهِ

و مـا بـه جـهـت تـبـرک و تـیـمـن بـه ذکـر چـنـد خـبـرى از فضائل آن بزرگوار که در جنب فضائل او به منزله قطره اى است از بحار اکتفا مى کنیم :
اول ـ در کـثـرت عـلم آن حـضـرت است : شیخ طبرسى روایت کرده از ابوالصّلت هروى که گـفـت نـدیـدم عـالمـتـرى از على بن الموسى الرضا علیه السلام و ندید او را عالمى مگر آنکه شهادت داد به مثل آنچه من شهادت دادم ، و به تحقیق که جمع کرد ماءمون در مجلسهاى مـتـعـدده جـماعتى از علماء ادیان و فقها و متکلمین را تا با آن حضرت مناظره و تکلم کنند و آن حضرت بر تمام ایشان غلبه کرد و همگى اقرار کردند بر فضیلت او و قصور خودشان و شـنـیـدم از آن حضرت که مى فرمود من مى نشستم در روضه منوره و علما در مدینه بسیار بـودنـد و هـرگـاه از مـسـاءله اى عـاجـز مـى شـدنـد جـمـیـعـا بـه مـن رجـوع مـى دادنـد و مسائل مشکله خود را براى من مى فرستادند و من جواب مى گفتم .

ابـوالصـّلت گـفـت و حـدیـث کـرد مرا محمّد بن اسحاق بن موسى بن جعفر علیه السلام از پـدرش کـه مـى گفت پدرم موسى بن جعفر علیه السلام با پسران خود مى فرمود که اى اولاد مـن ! بـرادر شـمـا عـلى بـن مـوسـى عـلیـه السـلام عـالم آل محمّد است از او سؤ ال کنید معالم دین خود را و حفظ کنید فرمایشات او را، همانا من شنیدم از پـدرم حـضـرت جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـلیـه السـلام کـه مـکـرر بـه مـن مـى گـفـت کـه عالم آل مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام در صـلب تـو است و اى کاش من او را درک مى کردم همانا او همنام امیرالمؤ منین علیه السلام است .

دوم ـ شـیـخ صـدوق روایـت کـرده از ابـراهیم بن العباس که گفت هرگز ندیدم که حضرت ابـوالحـسـن الرضـا علیه السلام کسى را به کلام خویش جفا کند و ندیدم که هرگز کلام کـسـى را قـطـع کـند، یعنى در میان سخن او سخنى گوید تا فارغ شود از کلام خود، و رد نـکـرد حـاجـت احدى را که مقدور او بود برآورد و هیچگاهى در حضور کسى که با او نشسته بود پا دراز نفرمود، و در مجلس ، مقابل جلیس خود تکیه نمى فرمود، و هیچ وقتى ندیدم او را که به یکى از موالى و غلامان خود بد گوید و فحش دهد و هیچگاهى ندیدم که آب دهان خود را دور افکند و هیچگاهى ندید که در خنده خود قهقه کند بلکه خنده او تبسم بود و چون خـلوت مـى فـرمـود و خـوان طعام نزد او مى نهادند ممالیک خود را تمام سر سفره مى طلبید حتى دربان و میراخور او، و با آنها طعام میل مى فرمود و عادت آن جناب آن بود که شبها کم مى خوابید و بیشتر شبها را از اول شب تا به صبح بیدار بود و روزه بسیار مى گرفت و روزه سه روز از هر ماه که پنجشنبه اول ماه و پنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه میان ماه باشد از او فـوت نـشـد و مـى فـرمـود: روزه ایـن سـه روز مـقـابـل روزه دهـر اسـت ، و آن حـضـرت بـسیار احسان مى کرد و صدقه مى داد در پنهانى و بـیـشـتـر صـدقـات او در شـبـهـاى تـار بـود، پـس اگـر کـسـى گـمـان کـنـد کـه مـثـل آن حـضـرت را در فـضـل دیـده اسـت پـس تـصـدیـق نـکنید او را، و از محمّد بن ابى عباد مـنـقول است که حضرت امام رضا علیه السلام در تابستانها بر روى حصیر مى نشستند و در زمـسـتـان بـر روى پـلاس و جـامـه هـاى غـلیـظ و درشـت مى پوشیدند و چون براى مردم بیرون مى آمدند زینت مى فرمودند.

سوم ـ شیخ اجل احمد بن محمّد برقى از پدرش از معمر بن خلاد روایت کرده است که هرگاه حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام طـعـام میل مى کرد کاسه بزرگى نزدیک سفره خود مى گـذاشت و از هر طعامى که در سفره بود از بهترین مواضع او مقدارى بر مى داشت و در آن کـاسـه مـى گـذاشـت پس امر مى کرد که بر مساکین پخش کنند آن وقت تلاوت مى کرد آیه ( فـَلاَ اقـْتـَحـَمَ الْعـَقـَبـَه ) (۱۷) حـاصـل ایـن آیـه شـریـفـه و آیـات بـعـد از آن آنـکـه اصـحـاب مـیـمـنـه و اهـل بـهـشـت در عـقـبـه ، یـعـنـى امـر سـخـت و مـخـالفـت نـفـس داخـل مـى شـونـد و آن عـقـبـه آزاد کـردن بنده اى است از رقیت یا طعام خورانیدن است در روز گـرسـنـگـى بـه یـتیمى که داراى قرابت و خویشى باشد یا مسکینى که از بیچارگى و فـقـر و خـاک نـشـین باشد، پس حضرت امام رضا علیه السلام مى فرمود که خداوند عز و جـل دانـا بـود کـه هـر انسانى قدرت آزاد کردن بنده ندارد پس قرار داد براى ایشان راهى بـه بـهـشت ، یعنى مقابل آزاد کردن بنده اطعام را قرار داد که هر شخصى بتواند به سبب آن راه بهشت گیرد و به بهشت رود.

شـیـخ صـدوق در ( عـیـون عـ( روایت کرده از حاکم ابوعلى بیهقى از محمّد بن یحیى صوفى که گفت : حدیث کرد مرا مادر پدرم ـ و نام او غدر بود ـ گفت : که مرا با چند کنیز از کـوفه خریدند و من خانه زاد بودم در کوفه ، پس ما را نزد ماءمون آوردند و گویا در خـانـه او در بـهشتى بودیم از راه اکل و شرب و طیب و زر بسیار، پس مرا او به امام رضا عـلیـه السلام بخشید و چون به خانه او آمدم آنها را نیافتم و زنى بر ما نگهبان بود که مـا را در شـب بـیدار مى کرد و به نماز وامى داشت و این از همه بر ما سخت تر بود پس من آرزو مـى کـردم کـه از خـانـه او بـیرون آیم تا مرا به جد تو عبداللّه بن عباس ‍ بخشید و چـون بـه خـانـه او آمـدم گـفـتـى که در بهشت داخل شدم ، صولى گفت : من هیچ زنى ندیدم عـاقـلتـر از ایـن جـده ام و سـخـى تر از او، و او در سنه دویست و هفتاد بمرد و تخمینا صد سـال داشـت و از او خـبـر امـام رضـا عـلیـه السـلام را مـى پـرسـیـدنـد، او مـى گـفـت : من از احوال او هیچ چیز یاد ندارم غیر از اینکه مى دیدم که به عود هندى بخور مى کرد و بعد از آن گـلاب و مـشـک بـه کـار مـى بـرد و نـمـاز صـبـح کـه مـى کـرد در اول وقـت مـى کرد پس به سجده مى رفت و سر بر نمى داشت تا آفتاب بلند مى شد پس بر مى خاست براى کارهاى مردم مى نشست یا سوار مى شد، و کسى نمى توانست آواز بلند کـنـد در خـانه او هر که بود و با مردم کم سخن مى گفت و جد من عبداللّه تبرک مى جست به این جده من و روزى که امام او را به وى بخشید او را ( مدبّره ) ساخت ، یعنى قرارداد کـه بـعـد از مـرگ او آزاد بـاشـد، وقـتـى خـالوى او عـبـاس بـن احـنـف شـاعـر بـر او داخـل شـد از ایـن کـنـیز او را خوش آمد به جد من گفت این را به من ببخش ، گفت : این مدبره است ، عباس بخواند:

یاَ غَدْرُ زُیِّن بِاسْمِکِ الْغَدْرُ

 

وَ اَساءَ وَ لَمْ یُحْسِنْ بِکِ الدَّهرُ

نـام کـنـیـز غـالبـا ( غـدر ) اسـت ، بـه غـیـن بـا نـقـطـه و دال بـى نـقـطـه ، یـعـنـى بـى وفـایـى و عـرب امـثـال ایـن نـامـهـا نـام مـى کـنـنـد مثل غادره که هم از نامهاى کنیزان ایشان است ؛ یعنى اى مسمى به بى وفایى زینت گرفت بـه نـام تـو بـى وفـایـى ، و بـد کـرد و خوب نکرد با تو روزگار که نام تو را بى وفایى نهاد. 

پـنجم ـ و نیز به سند سابق از ابوذکوان از ابراهیم بن عباس روایت کرده که گفت ندیدم هـرگـز حـضـرت امام رضا علیه السلام را که از او چیزى بپرسند و نداند، و ندیدم از او داناتر به احوالى که در زمان پیش تا زمان او گذشته است و ماءمون او را امتحان مى نمود به هر سؤ الى و او جواب مى گفت و همه سخن او و جواب او و مثلها که مى آورد همه از قرآن منتزع بود و او در هر سه روز قرآن را ختم مى کرد و مى گفت : اگر خواهم در کمتر از سه روز خـتم مى کنم اما هرگز به آیه اى نمى گذرم مگر آنکه فکر مى کنم در آن و تفکر مى کـنـم کـه در چـه چـیـز فـرود آمـده بـود و در کـدام وقـت نازل شده از این روى به هر سه روز ختم مى کنم .

شـشـم ـ و نیز در کتاب مذکور از ابراهیم حسنى روایت کرده که ماءمون براى حضرت رضا علیه السلام جاریه اى فرستاد چون او را نزد آن حضرت آوردند کنیزک اثر پیرى و موى سـفـیـد در آن حضرت علیه السلام بدید گرفته شد و برمید چون حضرت آن بدید او را به ماءمون باز گردانید و این ابیات را به او نگاشت :

نَعى نَفْسِى اِلى نَفْسِى الْمشیبُ

 

وَ عِنْدَ الشَّیْبِ یَتََّعِظُ الْلَّبیبُ

 

فَقَدْ وَلَى الشَّبابُ اِلى مَداهُ

 

فَلَسْتُ اَرى مَواضِعَهُ یَؤُوبُ

 

سَاَبْکیِه وَاَنْدُ بُهُ طَویلا

 

وَ اَدْعُوهُ اِلَىَّ عَسى یُجیبُ

 

وَ هَیْهاتَ الَّذى قَدْفاتَ مِنْهُ

 

تُمَنّینى بِهِ النَّفْسُ الکَذُوبُ

 

وَراعَ الغانِیاتِ بَیاض رَاءْسى

 

وَ مَنْ مُدَّ الْبَقاءُ لَهُ یَشیبُ

 

اءَرَى البیْضَ الْحِسان یَجُدْنَ عَنّى

 

و فى هجرانهن لنا نصیب

 

فَاِنْ یَکُنِ الشَّبابُ مَضى حبیبا

 

فَاِنَّ الشَّیْبَ اَیْضا لى حبیبُ

 

سَاءَصْحَبُهُ بِتَقْوَى اللّهِ حَتّى

 

یُفَرِّقَ بَیْنَنَا اْلاَجَلُ الْقَریبُ؛

یـعـنـى پـیـرى و مـوى سـفـیـد خـبـر مـرگ مـرا بـه مـن داد و نـزد پـیـرى پـنـد مـى گـیـرد عاقل به تحقیق جوانى پشت کرد به سوى نهایت خود پس نمى بینم که او باز گردد به مـوضع خود زود باشد که بگریم بر جوانى و نوحه کنم بر او زمانى دراز و بخوانمش سـوى خـود شـایـد اجابت کند و هیهات جوانى که رفت از دست باز نیاید، نفس دروغ اندیش مـرا در آرزوى او مـى افـکـنـد و بـتـرسـانـیـد و بـرمـانـیـد زنـان بـا جـمـال را سفیدى سر من و هر که دیر بماند و بقاء او امتداد یابد پیر گردد، مى بینم که زنـان سـفـیـد نـیـکـو کـناره مى کنند از من و در هجران ایشان مرا نصیب و بهره است پس اگر جـوانى رفت در حالتى که دوست بود پیرى هم دوست من است زود باشد با او همراهى کنم به تقواى خدا تا جدا کند میان ما اجل نزدیک .

مـؤ لف گـویـد: که شیخ نظامى در این معنى چند شعرى گفته که بى مناسبت نیست ذکرش در اینجا، فرموده :

جوانى گفت پیرى را چه تدبیر

 

که یار از من گریزد چون شوم پیر

 

جوابش داد پیر نغز گفتار

 

که در پیرى تو هم بگریزى از یار

 

بر آن سر کآسمان سیماب ریزد

 

چو سیماب از همه شادى گریزد

هـفـتـم ـ شیخ کلینى روایت کرده از الیسع بن حمزه قمى که گفت : من در مجلس ‍ حضرت امام رضـا عـلیه السلام بودم سخن مى گفتم با آن جناب و جمع شده بود در نزد آن جناب خلق بـسـیـارى و سـؤ ال مـى کـردنـد از حـلال و حـرام کـه نـاگـاه داخل شد مردى بلند قامت گندم گون پس گفت : ( اَلسَّلامُ عَلَیک یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ ) !

مـن مـردى مـى بـاشـم از دوسـتـان تـو و دوسـتـان پـدران و اجـداد تـو علیهم السلام از حج بـرگـشـتـه ام و گـم کـرده ام نـفـقـه ام را و نـیـسـت بـا مـن چـیـزى کـه بـه سـبـب آن یـک منزل خود را برسانم پس اگر فکرى مى کردید که مرا راه مى انداختید به سوى شهرم و خـداونـد بـر مـن نـعـمـت داده (یعنى من در شهرم غنى و مالدارم ) پس در وقتى که برسم به شهر خود تصدق مى دهم از جانب شما به آن چیزى که عطاء مى فرمایى به من چون که من فـقـیـر و مـستحق صدقه نیستم ، حضرت به او، فرمود: بنشین خدا ترا رحمت کند و رو کرد به مردم و براى ایشان سخن مى گفت تا آنکه پراکنده شدند و باقى ماند آن خراسانى و سـلیـمـان جـعـفـرى و خـیـثـمـه و مـن ، پـس فـرمـود: آیـا رخـصـت مـى دهـیـد مـرا در دخـول ، یـعـنـى رفـتـن بـه حـرم ؟ پـس سـلیـمـان گفت : خداوند کار تو را پیش آورد. پس ‍ بـرخـاسـت و داخـل حـجـره شد و ساعتى ماند پس بیرون آمد و در را بست و بیرون آورد دست مـبـارک را از بـالاى در و فـرمـود: کـجا است خراسانى ؟ عرض کرد: حاضرم در اینجا، پس فرمود: بگیر این دویست اشرفى را و استعانت جوى به او براى مخارج و کلفتهاى خود و متبرک شو به او و صدقه مده آن را از جانب من و بیرون رو که من ترا نبینم و تو مرا نبینى ، پس بیرون آمد، سلیمان گفت : فداى تو شوم ! عطاى وافر دادى و رحم فرمودى پس چرا روى مـبـارک را از او پـوشـانـدى ؟ فـرمـود: از تـرس ‍ آنـکـه بـبـیـنـم ذلت سـؤ ال را در روى او بـه جـهـت بـرآوردن حـاجـتـش ! آیـا نـشـنـیـدى حـدیـث رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را کـه پـنـهـان کـنـنـده نـیـکـى مـعـادل اسـت بـا هـفـتـاد حـج یـعـنـى عـمـلش ، و افـشـاء کـنـنـده بـدى مـخـذول اسـت و پـوشـانـنـده آن آمـرزیـده شـده اسـت ، آیـا نـشـنـیـدى کـلام اول را:

مَتى آتِهِ یَوْما اُطالِبُ حاجَهً

 

رَجَعْتُ اَهلى وَ وَجْهى بِمائِهِ؛

حاصل مضمون آن است که ممدوح من کسى است که اگر روزى به جهت حاجتى نزد او روم بر مى گردم به سوى اهل خود و آبروى من به جاى خود باقى است ، نحوى رفتار مى کند که به مذلت سؤ ال گرفتار نمى شوم .

مـؤ لف گـویـد: کـه ابـن شـهـر آشـوب در ( مـنـاقـب ) ایـن روایـت را نقل کرده پس ‍ از آن فرموده که آن حضرت علیه السلام در خراسان در یک روز عرفه تمام مال خود را بخش کرد! فضل بن سهل گفت که این غرامت است . فرمود: بلکه غنیمت است ، پس فـرمـود: غـرامـت نـشـمـر البـتـه چـیـزى را کـه بـه آن طـلب مـى کنى اجر و کرامت را انتهى .

 
و بـدان کـه تـوسل جستن به حضرت امام رضا علیه السلام براى سلامتى در سفر برّ و بـحـر و رسـیـدن بـه وطـن و خـلاصـى از انـدوه و غم و غربت نافع است و گذشت در کلام حـضرت صادق علیه السلام که تعبیر فرموده از آن حضرت به ( دادرس و فریادرس امت ) ، و در زیارت آن حضرت است :( اَلسَّلامُ عَلَیْکَ على غَوْثِ اللَّهْفانِ وَ مَنْ صارَتْ بِهِ اَرْضُ خُراسان ، خراسانَ ) .
سـلام بـر فـریـادرس بـیـچـارگـان و کـسـى کـه گـردیـد بـه سـبـب او زمـیـن خـراسـان محل خورشید، این معنى را حموى در ( معجم ) از خراسان نموده .

هـشـتـم ـ ابـن شـهـر آشـوب روایت کرده از موسى بن سیار که گفت من با حضرت امام رضا عـلیـه السـلام بـودم و نـزدیـک شده بود آن حضرت به دیوارهاى طوس که شنیدم صداى شـیـون و فـغـان ، پـس پـى آن صدا رفتم ناگاه برخوردیم به جنازه اى چون نگاهم به جـنـازه افتاد دیدم سیدم پا از رکاب خالى کرد و از اسب پیاده شد و نزدیک جنازه رفت و او را بـلنـد کـرد پـس خود را به آن جنازه چسبانید چنانکه بره نوزاد خود را به مادر چسباند. پس رو کرد به من و فرمود: اى موسى بن سیار! هرکه مشایعت کند جنازه دوستى از دوستان مـا را از گـنـاهان خود بیرون شود مانند روزى که از مادر متولد شده که هیچ گناهى بر او نـیست . و چون جنازه را نزدیک قبر بر زمین نهادند دیدم سید خود امام رضا علیه السلام را بـه طـرف مـیـت رفـت و مـردم را کنار کرد تا خود را به جنازه رسانید پس دست خود را به سـیـنه او نهاد و فرمود: اى فلان بن فلان ! بشارت باد ترا به بهشت بعد از این ساعت دیـگـر وحـشت و ترسى براى تو نیست . من عرض کردم : فداى تو شوم ! آیا مى شناسى ایـن شـخـص مـیـت را و حـال آنـکـه بـه خـدا سـوگـنـد کـه ایـن بـقـعـه زمـیـن را تـا بـه حال ندیده و نیامده بودید؟ فرمود: اى موسى ! آیا ندانستى که بر ما گروه ائمه عرضه مـى شـود اعـمـال شـیـعـه مـا در هـر صـبـح و شـام پـس اگـر تـقـصـیـرى در اعـمـال ایشان دیدیم از خدا مى خواهیم که عفو کند از او و اگر کار خوب از او دیدیم از خدا مسئلت مى نماییم شکر، یعنى پاداش از براى او.

 
نـهـم ـ شـیـخ کلینى از سلیمان جعفرى روایت کرده که گفت : من با حضرت امام رضا علیه السـلام بـودم در شـغـلى پـس چـون خواستم بروم به منزلم فرمود: برگرد با من و امشب نزد من بمان . پس رفتم با آن حضرت پس داخل شد آن حضرت به خانه وقت غروب آفتاب پـس نـظـر کـرد بـه غـلامـان خود دید مشغول گل کارى مى باشند براى ساختن اخیه براى رستوران یا غیر آن ناگاه دید سیاهى را با ایشان که از ایشان نیست فرمود چیست کار این مـرد بـا شـما؟ گفتند: کمک مى کند ما را و ما چیزى به او مى دهیم ، فرمود: مزدش را گفتگو کـرده ایـد؟ گفتند: نه ، این مرد راضى مى شود از ما به هرچه به او بدهیم . پس حضرت رو آورد و زد ایـشـان را بـه تـازیـانـه و غضب کرد براى این کار غضب سختى ، من گفتم : فداى تو شوم ! براى چه اذیت بر خودتان وارد مى آورید، فرمود: من مکرر ایشان را نهى کـردم از مثل این کار و اینکه کسى با ایشان کارى بکند مگر مقاطعه کنند با او در اجرتش و بـدان کـه نـیـسـت احـدى کـه کار بکند براى تو بدون مقاطعه پس تو زیاد کنى براى آن کارش سه مقابل اجرتش را مگر آنکه گمان مى کند که تو کم دادى مزدش را و اگر مقاطعه کـردى بـا او پـس بـدهـى بـه او مزدش را ستایش مى کند ترا به آنکه وفا کردى و اگر زیاد کردى بر مزدش یک حبه مى داند آن را و منظور دارد آن زیادتى را.

دهم ـ روایت شده از یاسر خادم که گفت : چون حضرت امام رضا علیه السلام خلوت مى کرد جـمع مى کرد تمام حشم خود را از کوچک و بزرگ نزد خود و با ایشان سخن مى گفت و انس مـى گـرفـت بـا ایـشان و انس مى داد ایشان را، و آن حضرت چنان بود که هرگاه مى نشست بر خوان طعام نمى گذاشت کوچک و بزرگى تامیر آخور و حجام را مگر آنکه مى نشاند او را بـا خـودش سـر سـفره اش ، و یاسر گفت که فرمود حضرت به ما اگر ایستادم بالاى سـر شـمـا و شـما غذا مى خورید برنخیزید تا فارغ شوید و بسا مى شد که آن حضرت بـعـضـى از مـاهـا را مـى خـوانـد عـرض مـى کـردنـد کـه ایـشـان مشغول غذا خوردنند مى فرمود بگذارید ایشان را تا فارغ شوید.

یـازدهـم ـ شیخ کلینى روایت کرده از مردى از اهل بلخ که گفت : بودم با حضرت امام رضا علیه السلام در مسافرتش به خراسان پس روزى طلبید خوان طعام خود را و جمع کرد بر آن مـوالى خـود را از سـیـاهان و غیر ایشان پس گفتم فدایت شوم ! کاش ‍ خوان طعام آنها را سوار مى کردى ، فرمود: ساکت باش ! همانا پروردگار ما تبارک و تعالى یک است و مادر و پدر و ما یک است و جزاء به اعمال است .

مـؤ لف گـویـد: کـه ایـن بـود حـال آن حـضـرت بـا فـقـراء و رعـایـا لکـن وقـتـى فضل بن سهل ذوالریاستین بر آن حضرت وارد شد، یک ساعت ایستاد تا آنکه حضرت سر به جانب او بلند کرد و فرمود: چه حاجت دارى ؟ عرض کرد که اى آقاى من ! این نوشته اى اسـت کـه امیرالمؤ منین یعنى ماءمون براى من نوشته و اشاره کرد به کتاب حبوه که ماءمون بـه او عـطـا کـرده بـود و در آن بـود آنـچـه او خـواسـتـه بـود از مـال و امـلاک و سلطنت ، و عرض کرد به آن حضرت که شما اولى مى باشید از ماءمون به عـطـا کـردن بـه مـثـل آنـچـه او عطا کرده ؛ زیرا که شما ولیعهد مسلمین مى باشید. حضرت فـرمـود: بـخـوان آن را و آن کـتـابى بود در جلد بزرگى پس پیوسته ایستاده بود و مى خواند آن را پس چون فارغ شد از خواندن آن ، حضرت فرمود: یا فَضْلُ! لَکَ عَلَینا هذا مَا اَتَّقـَیـْتَ اللّهَ عـَزَّ وَ جـَلَّ. یـعـنى اى فضل ! از براى تو است بر ما این نوشته مادامى که بـپـرهـیزى از مخالفت خداوند عز و جل . و حضرت به این یک کلمه محکم کارى او را به هم شـکـسـت و تـاب آن را بـاز کـرد. غـرض آن اسـت کـه حـضـرت اجـازه نـشـسـتـن بـه فضل نداد تا آنکه بیرون رفت .

دوازدهـم ـ شـیـخ صـدوق از جـابـر بن ابى الضحاک روایت کرده است که گفت : ماءمون مرا فرستاد تا حضرت رضا علیه السلام را از مدینه به مرو آورم و امر کرد مرا که آن جناب را از راه بـصـره و اهواز و فارس حرکت دهم و از طریق قم نبرم او را، و نیز امر کرد که آن جـنـاب را در شـب و روز حـفـظ کـنـم تا به او برسانم . پس من در خدمت آن حضرت بودم از مـدیـنـه تـا بـه مـرو و بـه خـدا سـوگـنـد کـه نـدیـدم مـردى را مثل آن حضرت در تقوى و کثرت ذکر خدا در جمیع اوقات خود و شدت خوف از حق تعالى ، و عـادت آن جـنـاب چـنـان بـود که چون صبح مى شد نماز صبح را ادا مى کرد و بعد از سلام نـمـاز در مـصـلاى خـود مـى نـشـسـت و پـیـوسـتـه تـسـبـیـح و تـحـمـیـد و تـکـبـیـرو تـهـلیـل مـى گـفـت و صـلوات بـر حـضـرت رسـول و آل او مـى فـرسـتـاد تـا آفـتـاب طـلوع مـى کـرد پس ‍ از آن سجده مى رفت و سجده را چندان طول مى داد تا روز بلند مى شد، پس سر از سجده بر مى داشت و یا از مردم حدیث مى کرد و ایشان را موعظه مى فرمود تا نزدیک زوال آفتاب ، پس از آن وضوى خود را تجدید مى نـمـود و بـه مـصـلاى خود عود مى کرد و چون زوال مى شد بر مى خاست و شش رکعت نافله ظـهـر مـى گـذاشـت و قـرائت مـى کـرد در رکـعـت اول بـعـد از حـمـد، سـوره ( قُلْ یا اَیُّهَا الْکافِروُن ) و در رکعت دوم و چهار رکعت دیگر بعد از حمد ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ) مى خواند و در هر رکعتى سلام مى داد و پیش از رکوع رکعت دوم بعد از قرائت قنوت مى خواند و چـون از ایـن شـش رکـعـت فارغ مى شد بر مى خاست و اذان نماز مى گفت و دو رکعت دیگر نـافـله بـعـد از اذان به جا مى آورد و پس از آن اقامه نماز مى گفت و دو رکعت دیگر نافله بـعد از اذان به جا مى آورد و پس از آن اقامه نماز مى گفت و شروع به نماز ظهر مى کرد و چـون سـلام نـمـاز مـى داد تـسـبـیـح و تـحـمـیـد و تـکـبـیـر و تهلیل مى گفت خدا را آنچه خواسته باشد پس سجده شکر به جا مى آورد و در سجده صد مرتبه مى گفت : شُکْرا للّهِ، پس سر بر مى داشت و بر مى خاست براى نافله عصر، پس شـش رکـعت نماز نافله به جا مى آورد و در هر دو رکعت بعد از حمد، سوره ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ) مى خواند و در هر رکعتى قنوت مى خواند و سلام مى گفت و چون فارغ مى شد از این شش رکعت اذان نماز عصر مى گفت ، پس دو رکعت دیگر نافله عصر را با قنوت به جا مـى آورد، پـس اقـامه مى گفت و شروع مى کرد به نماز عصر و چون سلام مى داد تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل مى گفت خدا را آنچه خواسته باشد پس به سجده مى رفت و صد مرتبه مى گفت حمد اللّه و چون روز به پایان مى رسید و آفتاب غروب مى کرد وضو مى گـرفـت و اذان و اقامه مى گفت و سه رکعت نماز مغرب را ادا مى کرد و در رکعت دوم پیش از رکوع و بعد از قرائت ، قنوت مى خواند و چون سلام نماز مى داد از مصلاى خود حرکت نمى کرد و تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل مى گفت آنچه خدا خواسته باشد.

پـس سـجـده شکر به جا مى آورد سپس سر از سجده برمى داشت و با کسى تکلم نمى کرد تـا بـرخـیـزد و چـهـار رکـعـت نـمـاز نـافـله بـه دو سـلام به قنوت به جا آورد و در رکعت اول از ایـن چـهـار رکعت حمد و ( قُلْ یا اَیُّهَا الْکافِروُنَ ) و در رکعت دوم حمد و توحید مى خواند و چون این چهار رکعت فارغ مى شد مى نشست و تعقیب مى خواند آنچه خدا خواسته باشد، پس افطار مى کرد پس مکث مى فرمود تا قریب ثلث شب پس بر مى خاست و چهار رکعت عشاء را به جا مى آورد با قنوت در رکعت دوم و بعد از سلام در مصلاى خود مى نشست و ذکـر خـدا بـه جـا مـى آورد آنـچـه خـدا خـواسـتـه بـاشـد تـسـبـیـح و تـحـمـیـد و تـکبیر و تـهـلیـل مـى گـفت و بعد از تعقیب سجده شکر به جا مى آورد. پس به رختخواب مى رفت و چـون ثـلث آخـر شـب مـى شـد از فـراش خـواب بـرمـى خـاسـت در حـالى کـه مشغول بود به تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل و استغفار پس مسواک مى کرد و وضو مى گـرفـت و مـشـغـول هـشـت رکعت نماز نافله شب مى شد بدین طریق که بعد از هر دو رکعتى سلام مى داد و در رکعت اول در هر رکعت آن یک مرتبه حمد و سى مرتبه ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ) مى خواند و بعد از این دو رکعت ، چهار رکعت نماز جعفر به جا مى آورد و از نماز شب حـسـاب مى کرد و چون از این شش رکعت فارغ مى شد دو رکعت دیگر را به جا مى آورد و در رکـعـت اول حـمـد و سـوره ( تَبارَکَ المُلک ) و در رکعت دوم حمد و سوره ( هَلْ اَتى عـَلَى الاِنـْسـانِ ) مى خواند و چون سلام نماز مى داد بر مى خاست و دو رکعت نماز شفع بـه جـا مى آورد در هر رکعت بعد از حمد، سه مرتبه ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ) مى خواند و در رکـعـت دوم قـنـوت مـى خواند و چون از نماز شفع فارغ مى شد بر مى خاست و یک رکعت نـمـاز وتـر را بـه جـا مى آورد و در این رکعت بعد از حمد، سه مرتبه ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ) و یک مرتبه ( قُلْ اَعوُذُ بِرَّبِ النّاس ) و یک مرتبه ( قُلْ اَعوُذُ بِرَبِّ الْفَلَق ) مى خواند، پس شروع مى کرد به خواند قنوت ، و در قنوت مى خواند:( اَللّهـُمَّ صـَلِّ عـَلى مـُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اَللّهُمَّ اهْدِنا فیمَنْ هَدَیْتَ وَ عافِنا فیمَنْ عافَیْتَ وَ تَوَلَّنا فیمَنْ تَوَلَّیْتَ وَ بارَکْ لَنا فیما اَعْطَیْتَ وَ قِنا شَرَّ ما قَضَیْتَ فَاِنَّکَ تَقْضى وَ لایـُقـْضـى عـَلَیـْکَ اِنَّهُ لایـَذِلُّ مـَنْ والَیْتَ وَ لایَعِزُّ مَنْ عادَیْتَ تَبارَکْتَ رَبَّنا وَ تَعالَیْتَ ) .

پـس هفتاد مرتبه مى گفت ( اَسْتَغْفر اللّهَ وَ اَسئَلُهُ التَّوْبَهَ ) و چون سلام نماز مى داد مى نشست به جهت خواندن تعقیب و چون فجر نزدیک مى شد بر مى خاست براى دو رکعت نـافـله فـجـر و در رکـعـت اول حمد و ( قُلْ یا اَیُّهَا الکافِروُنَ ) و در رکعت دوم حمد و توحید مى خواند و چون فجر طلوع مى کرد اذان و اقامه مى گفت و دو رکعت فریضه صبح را بـه جا مى آورد و چون سلام نماز مى گفت تعقیب مى خواند تا طلوع آفتاب پس دو سجده شـکـر بـه جـا مـى آورد و چـون سـلام نماز مى گفت تعقیب مى خواند تا طلوع آفتاب پس دو سجده شکر به جا مى آورد و چندان طول مى داد تا روز بالا آید و عادت آن جناب آن بود در جـمـیـع نمازهاى واجبه یومیه در رکعت اول حمد و سوره ( اِنّا اَنَزَلْناهُ ) و در رکعت دوم حمد و سوره ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ) مى خواند مگر در نماز صبح جمعه و ظهر و عصر آن روز کـه در رکـعـت اول حمد و سوره جمعه و در رکعت دوم حمد و سوره منافقین مى خواند و در نـمـاز عـشـاء شـب جـمعه در رکعت اول حمد و جمعه و در رکعت دوم حمد و ( سَبَّحِ اسْمَ رَبَّکَ الاَعـلى ) مـى خـوانـد و در نـمـاز صـبـح دوشـنـبـه و پـنـجـشـنـبـه در رکـعـت اول حـمـد و ( هَلْ اَتى عَلَى الانسانِ ) و در رکعت دوم حمد ( هَلْ اَتیک حَدیثُ الغاشیه ) مى خواند، و به جهر و آشکارا مى خواند قرائت نمازهاى مغرب و عشاء و نماز شب و شفع و وتر و صبح را؛ و آهسته قرائت مى کرد نمازهاى ظهر و عصر را و در نمازهاى چهار رکعتى در دو رکعت آخر سه مرتبه مى خواند ( سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ للّهِ وَ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَرُ ) و در فنوت جمیع نمازهایش این دعا را مى خواند:( رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ اِنَّکَ اَنْتَ الاَعَزُّ الاَجَلُّ الاَکْرَمُ ) .

و در هـر بـلدى کـه ده روز قـصـد اقـامـت مـى کـرد روزهـا روزه مـى گـرفـت و چـون شـب داخـل مـى شـد ابـتـداء مـى کـرد بـه نماز پیش از افطار و در بین راه که مقیم نبود نمازهاى واجبى را دو رکعت به جا مى آورد مگر مغرب را که همان سه رکعت را به جا مى آورد و ترک نـمـى کـرد نافله مغرب و نماز شب و وتر و دو رکعت فجر را نه در سفر و نه در حضر اما نـوافـل نهاریه را در سفر ترک مى کرد و بعد از هر نماز مقصوره که نماز ظهر و عصر و عـشـاء بـاشـد سى مرتبه مى گفت : ( سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ للّهِ وَ لا اِلهَ اَلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکـبـَرُ ) و مـى فـرمـود ایـن بـه جهت تمامى نماز است . ( وَ ما رَاَیْتُهُ صَلّى صَلوهَ الضـُحى فى سَفَرٍ وَ لاحَضَرٍ ) ؛ و ندیدم که آن حضرت نماز ضحى گزارد در سفر و نـه در حـضـرت . و در سـفـر هـیـچ روزه نـیمى گرفت و عادت آن جناب آن بود که در دعا کـردن ابـتـداء مـى کـرد بـه ذکـر صـلوات بـر رسـول و آل او عـلیـهـم السلام و بسیار مى کرد این کار را در نماز و غیر نماز و شبها که در فراش خـوابـیـده بود تلاوت قرآن بسیار مى نمود و هرگاه مى گذشت به آیه اى که در او ذکر بـهـشـت یـا آتـش شـده گـریـه مـى کـرد و از حـق تـعـالى سـؤ ال بهشت مى کرد و پناه مى جست به خدا از آتش و در جمیع نمازهاى شبانه روزى خود بسم اللّه را بـلنـد مى گفت و چون ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدُ ) تلاوت مى کرد، آهسته بعد از این آیه مى گفت ( اَللّهُ اَحَدٌ ) و چون از آن سوره فارغ مى شد، سه مرتبه مى گفت ( کـَذلِکَ اللّهُ رَبُّنـا ) و چـون مـى خـوانـد ( قُلْ یا اَیُّهَا الْکافِروُن ) ، آهسته در دل مـى گـفـت ( یا اَیُّهَا الْکافِروُن ) و چون از آن فارغ مى شد، سه مرتبه مى گفت ( رَبىَّ اللّهُ وَ دینِى الاِسْلامُ ) و چون سوره والتین والزیتون تلاوت مى کرد بعد از فراغ ، مى گفت ( بَلى وَ اَنَا عَلى ذلِکَ مِنَ الشّاهِدینَ ) و چون سوره ( لااُقْسِمُ بـِیَوْمِ القِیامَهِ ) مى خواند بعد از فراغ ، مى گفت ( سُبْحانَکَ اَللُّهمَّ بَلى ) و چـون سـوره جـمـعه قرائت مى کرد بعد از ( قُلْ ما عِنْدَاللّهِ خَیْرُ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجاره ) ، مى گفت ( لِلَّذین اتَّقَوْا ) پس مى گفت ( وَاللّهُ خَیْرُ الرّازِقینَ ) و چون از سوره فاتحه فارغ مى شد، مى گفت ( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ ) و چون مى خواند ( سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الاَعلى ) ، آهسته مى گفت ( سُبْحان رَبِّىَ الاَعلى ) و چون در قـرآن ( یـا اَیُّهـا الَّذینَ آمَنوُا ) قرائت مى کرد، آهسته مى گفت ( لَبَّیْکَ اللّهم لَبَّیک ) .

و در هیچ بلدى وارد نمى شد مگر اینکه مردم قصد خدمتش مى نمودند و چون خدمتش شرفیاب مى شدند از معالم دین خود مى پرسیدند حضرت ایشان را جواب مى فرمود و حدیث مى کرد ایـشـان را احـادیـث بـسـیـار مـروى از پـدرش از پـدرانـش از عـلى عـلیـه السـلام از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم پس چون آن حضرت را به نزد ماءمون بردم از من خبر حال آن حضرت را در بین راه پرسید من خبر دادم او را به آنچه از آن جناب مشاهده کرده بودم در اوقات شب و روز و در اوقات حرکت و اقامت آن حضرت ، پس ماءمون گفت بلى یابن ابـى الضـحاک على بن موسى بهترین اهل زمین و اعلم و اعبد ایشان است پس خبر مده مردم را بـه آنـچـه از آن جـنـاب دیـده اى بـه جـهـت آنـکـه مـى خـواهـم ظـاهـر نـشـود فـضـل آن مـگر بر زبان من و به خدا استعانت مى جویم بر این نیت که دارم که او را بلند کنم و قدر او را رفیع سازم . تمام شد حدیث شریف .

( بِاللّهِ اَسْتَفْتِحُ وَ بِاللّهِ اَسْتَنْجِحَ وَ بِمُحَمَّدٍ صَلّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ اَتَوَجَّهُ، اَللّهُمَّ سـَهِّلْ لى حُزوُنَهَ اَمْرى کُلِّهِ وَ یَسِّرْلى صُعُوبَتَهُ، اِنَّکَ تَمْحُو ما تَشاءُ وَ تُثْبِتُ وَ عِنْدَکَ اُمُّ الْکِتابِ. )
و نـقـل فـرمـوده از حضرت امیرالمؤ منین على علیه السلام که هیچگاهى مهموم نشدم و براى امـرى و تـنـگ نـشـد بر من معاشم و مقابل نشدم با حریف شجاعى و این دعا خواندم مگر آنکه خداوند هم و غم مرا برطرف کرد و روزى فرمود مرا نصرت بر دشمنانم .

( سـُبـْحانَ خالِقِ النُّورِ، سُبْحانَ خالِقِ الظُّلْمَهِ، سُبْحانَ خالِقِ الْمِیاهِ، سُبْحانَ خالِقِ السَّمـواتِ، سـُبـْحـانَ خـالِقِ الاَرَضـیـنَ، سـُبـْحانَ خالِقِ الرِّیاحِ وَ النَّباتِ، سُبْحانَ خالِقِ الْحـَیـاه و الْمـُوْتِ، سـُبـْحـانَ خـالِقِ الثَّرى وَ الفـَلَواتِ، سـُبـْحـان اللّه وَ بـِحَمْدِهِ ) .
فقیر گوید: که در فصل بعد از این نیز ذکر شود بسیارى از مناقب و مکارم اخلاق حضرت امام رضا علیه آلاف التّحیّه و التّسلیم و لا قوّه الاّ بِاللّهِ العلىِّ العَظیم .


فصل سوم : در دلائل و معجزات حضرت امام رضا علیه السلام

ما اکتفا مى کنیم به ذکر چند معجزه که ده معجزه اولش از ( عیون اخبار ) است :
اول ـ از مـحـمـّد بـن داود روایـت اسـت کـه گفت : من و برادرم نزد حضرت رضا علیه السلام بـودیـم که کسى آمد و به او خبر داد که چانه محمّد بن جعفر علیه السلام را بستند یعنى بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتیم دیدیم چانه اش را بسته اند و اسـحـاق بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام و فـرزنـدانـش و جـمـاعـت آل ابوطالب مى گریند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رویش نظر کرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضى گفتند این تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش .

راوى گـفـت : پـس حضرت برخاست و بیرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتیم : فداى تـو شـویـم ! از اینها شنیدیم درباره تو حرفى که ناخوش آمد ما را وقتى که تو تبسم نمودى ، حضرت فرمود: من تعجب از گریه اسحاق کردم ، و او به خدا پیش از محمّد بمیرد و مـحـمـّد بـر او بـگـریـد. راوى گـویـد: پـس مـحـمـّد بـرخـاسـت از بـیـمـارى و اسـحـاق بمرد. و نیز از یحیى بن محمّد بن جعفر علیه السلام مروى است که گفت : پدرم بیمار شد سخت ، امام رضا علیه السلام به عیادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود و مـى گـریـسـت و سـخت بر او جزع مى کرد، یحیى گفت که حضرت ابوالحسن علیه السلام بـه مـن مـلتـفـت شـد و گـفـت : چـرا عـمـت مـى گـریـد؟ گـفـتـم : مـى تـرسـد بـر او از ایـن حـال کـه مى بینى . فرمود که غمگین مشو که اسحاق زود باشد که پیش از پدرت بمیرد. یحیى گفت که پدرم به شد و اسحاق بمرد.

دوم ـ على بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقى روایت کرده از پدرش از احمد بـن ابـى عـبـداللّه از پدرش از حسین بن موسى بن جعفر علیه السلام که گفت : ما در دور ابـوالحـسـن رضـا علیه السلام بودیم و ما جوانان بودیم از بنى هاشم که جعفر بن عمر عـلوى بـر ما بگذشت و او هیاءتى کهنه (یعنى جامه هاى کهنه ) و طورى خراب داشت ما به یکدیگر نگاه کردیم و بخندیدیم از هیاءت او، حضرت رضا علیه السلام فرمود: عنقریب او را خواهید دید صاحب مال و تبع بسیار! پس نگذشت مگر یک ماه یا نحو آن که والى مدینه گـشـت و حـالش نـیکو شد پس مى گذشت بر ما و همراه او خواجه سرایان و حشم بودند. و ایـن جـعـفـر، جـعـفـر بـن مـحـمّد بن عمر بن الحسن بن على بن عمر بن على بن الحسین علیهم السلام است .

سـوم ـ از ابـوحـبـیـب بـنـاجـى مـروى اسـت کـه گـفـت : در خـواب دیـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم بـه بـنـاج آمـده و در مـسـجـدى کـه هـر سـال حاج آنجا فرود مى آیند فرود آمده و گویا من رفتم به سوى او و سلام کردم بر او ایـسـتـادم پـیـش روى او و دیـدم پـیـش روى او طـبـقـى از بـرگ نخیل مدینه بود و در آن بود خرماى صیحانى ، قبضه اى از آن برداشت و به من داد شمردم هـیـجـده خـرمـا بـود، پـس چـنـیـن تـاءویـل کـردم کـه مـن بـه عـدد هـر یـک خـرمـا یـک سـال بـمـانـم و چون از این خواب بیست روز بگذشت در زمینى بودم که براى زراعت آن را اصـلاح مـى نمودم کسى آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا علیه السلام آورد که در آن مسجد فـرود آمـده و از مـدیـنـه مى آید و مردم مى شتافتند به سوى او، پس من نیز آمدم او را دیدم نـشـسـتـه در مـوضـعـى کـه دیـده بـودم پـیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم را، و زیر او حـصـیـرى بـود چـنانچه در زیر آن حضرت بود و پیش او طبقى از برگ خرما بود و در آن خـرمـاى صـیحانى بود. سلام کردم بر او و جواب داد و مرا نزدیک خواند و کفى از آن خرما بـداد بـشـمـردم هـمـان عـدد بـود که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم داده بود، گـفـتـم : زیـاد کـن یـابـن رسـول اللّه ! فـرمـود: اگـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم از این زیادتر مى داد ما هم مى دادیم .

 
چهارم ـ روایت کرده احمد بن على بن حسین ثعالبى از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف به صـفـوانـى کـه گـفـع : قـافـله اى از خراسان به جانب کرمان بیرون آمد دزدان بر ایشان ریـخـتـنـد و مـردى از ایـشـان را گـرفـتـنـد کـه بـه کـثـرت مـال مـتـهم مى داشتند، او در دست ایشان مدتى بماند او را عذاب مى کردند تا خود را فدیه دهـد و خـلاص شـود. از جـمـله او را در بـرف واداشـتند و دهنش از برف پر کردند و زبانش فـاسـد شـد بـه طورى که قدرت بر سخن گفتن نداشت ، آمد به خراسان و شنید خبر امام رضـا عـلیـه السـلام را و آنـکه آن حضرت در نیشابور است پس در خواب دید گویا کسى به او مى گوید پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خود را از او بـپـرس بـسا باشد ترا دوایى تعلیم کند که نفع دهد، گفت که هم در خواب دیدم کـه گـویـا نـزد آن حـضـرت رفـتم و از آنچه بر سر من آمده بود شکایت کردم و علت خود گـفـتـم ، بـه مـن فـرمود زیره و سعتر و نمک بستان و بکوب و در دهن گیر دوبار یا سه بـار، کـه عـافیت مى یابى . پس آن مرد از خواب بیدار شد و فکر نکرد در آن خوابى که دیـده بـود و اهـتمامى ننمود در آن تا به دروازه نیشابور رسید به او گفتند که امام رضا عـلیه السلام از نیشابور کوچ کرده و در رباط سعد است ، در خاطر مردم افتاد که نزد آن حـضـرت رود و حـکـایـت خـود را به آن جناب بگوید شاید دوایى او را تعلیم کند که نفع بـخـشـد. پـس بـه ربـاط سـعـد آمـد و بـر آن حـضـرت داخل شد گفت : اى پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم قصه من چنین و چنان است و دهـان و زبـانـم تـبـاه شـده و حرف نمى توانم زدن مگر به سختى پس مرا دوایى تعلیم فـرمـا که از آن منتفع شوم . فرمود: آیا تعلیم نکردم ترا؟ برو و آنچه در خواب به تو گفتم چنان کن . آن مرد گفت : یابن رسول اللّه ! اگر توجه کنى یک بار دیگر بگویى ، فـرمـود: بـگـیر قدرى از زیره و سعتر و نمک و بکوب و در دهن گیر و دوبار یا سه بار کـه عنقریب عافیت مى یابى . آن مرد گفت : آن کار کردم و عافیت یافتم ثعالبى گفت : از صفوانى شنیدم که مى گفت من آن مرا را دیدم و این حکایت را از او شنیدم .

پـنـجـم ـ از ریـان بـن الصـلت روایت است که گفت : وقتى که اراده عراق کردم و عزم وداع حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام داشـتـم در خاطر خود گفتم چون که او را وداع کنم از او پـیـراهـنـى از جـامـه هـاى تـنـش بـخـواهـم تـا مـرا در آن دفـن کـنـند و درهمى چند بخواهم از مال او که براى دخترانم انگشترها بسازم ، چون او را وداع کردم گریه و اندوه از فراق او غـلبه کرد بر من و فراموش کردم که آنها را بخواهم ، چون بیرون آمدم آواز داد مرا که یا ریـان ! بـاز گرد، بازگشتم به من گفت : آیا دوست نمى دارى که درهمى چند ترا دهم تا بـراى دخـتران خود انگشترها سازى ؟ آیا دوست نمى دارى که پیراهنى از جامه هاى تن خود به تو بدهم تا ترا در آن کفن کنند چون عمرت به سر آید؟ گفتم : یا سیدى ! در خاطرم بود که از تو بخواهم ، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند کرد وساده را و پیراهنى بـیـرون آورد و بـه من داد و بلند کرد جانب مصلى را و درهمى چند بیرون آورد و به من داد، شمردم سى درهم بود.

 
شـشـم ـ از هـرثـمـه ابـن اعـیـن روایـت اسـت کـه گـفـت : داخل شدم بر سید و مولایم یعنى حضرت رضا علیه السلام در سراى ماءمون و مذکور مى شـد در سـراى مـاءمـون کـه حضرت رضا علیه السلام وفات یافته و به صحت نرسیده بـود، داخـل شـدم و مـى خـواسـتـم اذن دخـول بـر او حـاصـل کـنـم ، در مـیان خادمان و معتمدان ماءمون غلامى بود او را ( صبیح دیلمى ) مى گـفـتند و او سید مرا از دوستان بود و در این وقت ( صبیح ) بیرون آمد چون مرا دید گـفـت : یـا هرثمه ! آیا نمى دانى که من معتمد ماءمونم بر سر و علانیه او؟ گفتم : بلى ، گـفـت : بـدان مـرا مـاءمـون بـخـوانـد بـا سـى غـلام دیـگـر از مـعـتـمـدان در ثـلث اول شـب رفـتـیـم نـزد او و شـبـش مانند روز شده بود از کثرت شمعها و پیش او شمشیرهاى بـرهـنـه تـیـز زهـر داده نـهـاده بـود. مـا را یک یک بخواند و به زبان از ما عهد و میثاق مى گـرفـت و هـیـچ کـس دیـگر غیر ما آنجا نبود، با ما گفت این عهد بر شما لازم است که آنچه شـمـا را بـگـویم بنمایید و هیچ خلاف نکنید، ما همه بر آن سوگند خوردیم . گفت : هر یک شـمـشـیـرى بـر مـى گـیرد و مى روید تا داخل مى شوید بر على بن موسى الرضا علیه السـلام در حـجـره اش ، اگـر او را ایستاده یا نشسته یا خفته مى بیند هیچ سخن با او نمى گـویـیـد و شـمـشـیـرهـا بر او مى نهید و گوشت و خون و موى و استخوان و مغزش را در هم آمیخته مى کنید بعد از آن بساط او را بر او مى پیچید و شمشیرها را به آن پاک مى کنید و نـزد مـن بـیـایـید، و براى هر کدام از شما براى این کار که کنید و پوشیده دارید ده بدره درهـم دو ضـیـعـه مـنتخب یعنى مستقل خوب مقرر کرده ام و بهره و نصیب و حظ براى شما است چـندانکه من زنده ام و باقیم . گفت : پس ما شمشیرها را به دست گرفتیم و بر او در حجره اش داخـل شـدیـم دیدیم به پهلو خوابیده بود و مى گردانید طرف دستهاى خود را و تکلم مـى کرد به کلامى که ما نمى دانستیم ، پس غلامها شمشیرها برآوردند و من شمشیر خود را نـهـادم و ایـستاده بودم و مى دیدم ، و گویا که او مى دانست قصد ما را پس ‍ چیزى پوشیده بـود در تـن کـه شمشیرها بر او کار نمى کرد، پس آن بساط را بر او پیچیدند و بیرون آمـدنـد نـزد مـاءمـون ، مـاءمون گفت : چه کردید؟ گفتند: به جا آوردیم آنچه گفتى یا امیر، گفت : چیزى از این وانگویید.

چـون صـبـح طـالع شـد مـاءمون بیرون آمد و در جاى خود نشست با سر برهنه و تمکه هاى گـشـاده و اظـهـار وفـات امـام عـلیـه السـلام کـرد و براى تعزیه بنشست ، پس ‍ برخاست پـابـرهـنـه و سـر بـرهـنـه بیامد تا او را ببیند و من در پیش او مى رفتم چون در حجره آن حـضـرت داخـل شـد همهمه اى شنید بلرزید و به من گفت نزد او کیست ؟ گفتم : نمى دانم یا امـیـرالمـؤ منین ! گفت : زود بروید و ببینید، صبیح گفت : ما درون حجره شدیم دیدیم سیدم در مـحـراب خـود نـشسته نماز مى گزارد و تسبیح مى کند. گفتم : یا امیر! اینک شخصى در مـحـراب نـمـاز مـى گـزارد و تسبیح مى گوید، ماءمون بلرزید پس گفت : مرا بازى دادید لعـنـت کند خدا بر شما، پس به من روى کرد از میان جماعت و گفت : یا صبیح ! تو او را مى شـناسى ببین کیست نماز مى کند؟ پس من داخل شدم و ماءمون بازگشت و چون به آستانه در رسـیـدم امـام عـلیـه السـلام بـه مـن گـفت : یا صبیح ! گفتم : لبیک یا مولاى من ! و بر رو افـتـادم ، فرمود: برخیز خداى رحمت کند بر تو مى خواهند که خاموش کنند نور خدا را به دهن هاى خود، خدا تمام کننده است نور خدا را هر چند کافران کراهت داشته باشند آن را. پس بـازگـشـتـم نـزد ماءمون دیدم که رویش سیاه شده همچون شب تاریک گفت : یا صبیح ! چه خـبـر دارى ؟ گـفـتـم : یـا امیرالمؤ منین ! به خدا که او است در حجره نشسته و مرا بخواند و چنین و چنین گفت ، صبیح گفت : پس ماءمون بندهاى خود نبست و امر کرد که جامه هایش را رد کـردنـد یعنى جامه هاى عزا را از تن کند و جامه هاى سابق خود را طلبید و پوشید و گفت : بگویید غش کرده بود و به هوش آمد. هرثمه گفت : من شکر و حمد خداى بسیار نمودم و بر سـیـد خـود حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام داخل شدم چون مرا دید فرمود: یا هرثمه ! آنچه صـبـیـح بـا تـو گـفـت بـا کـسـى مـگـو مـگـر کـسـى کـه خـداى عـز و جـل دل او را امـتـحـان کرده باشد براى ایمان به محبت ما و ولایت ما، گفتم : نعم یا سیدى ، بـعـد از آن فـرمـود: یـا هـرثـمه ! ضرر نمى کند کید ایشان بر ما تا کتاب به مدت خود برسد، یعنى عمر به سر آید و اجل برسد.

هـفـتـم ـ روایت است از محمّد بن حفص گفت : حدیث کرد مرا یکى از آزادشدگان حضرت موسى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام که گفت : من و جماعتى در خدمت امام رضا علیه السلام بودیم در بیابانى پس سخت تشنه بودیم ما و چهارپایان ما به حدى که ترسیدیم بر خودمان که از تـشنگى هلاک شویم پس حضرت یک جایى را وصف کرد و فرمود بیایید به آن موضع کـه آنـجـا آب مى یابید، گفت : به آن موضع آمدیم و آب یافتیم و چهارپایان را آب دادیم تـا هـمـه سـیـراب شـدیم ما و هر که در آن قافله بود پس کوچ کردیم ، پس حضرت ما را فرمود تا آن چشمه را بجوییم ، جستیم و نیافتیم مگر پشک شتر و ندیدیم از چشمه اثرى .

راوى گـویـد: ایـن حـکـایـت را پـیـش مـردى از اولاد قـنـبـر کـه بـه اعـتـقاد خود صد و بیست سـال از عـمـرش گـذشـتـه بـود مـذکور داشتم آن مرد قنبرى هم این قصه را به همین شرح بگفت و گفت من هم در خدمت او بودم ، و قنبرى گفت در آن وقت امام علیه السلام به خراسان مى رفت .

 
مـؤ لف گـویـد: که این آیت باهره از آن حضرت شبیه است به آنچه از جدش ‍ امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام ظـاهـر شـده از حـدیـث راهـب کـربـلا و صـخـره و ایـن معجزه را عامه و خاصه نـقـل کـرده انـد و شـعراء به شعر درآورده اند و کیفیت آن چنان است که حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام در وقـت تـوجـه فـرمـودنش به صفى مرور فرمود به کربلا، فرمود به اصـحـابـش آیـا مـى دانـیـد کـه کـجـا اسـت ایـنـجا؟ به خدا سوگند که اینجا مصرع حسین و اصـحـابـش است ، پس کمى رفتند تا رسیدند به صومعه راهبى در میان بیابان در حالى کـه تشنگى سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ایشان تمام گشته بود و هر چه از یمین و یسار تفحص کرده بودند آب پیدا نکرده بودند، حضرت فرمود که ساکن این دیر را ندا کنید که نگاه کند، چون نگاه کرد، از او از مکان آب پرسیدند گفت مابین من و آب زیاده از دو فرسخ است و در این نزدیکى آب نیست و از براى من آب یک ماه مرا مى آورند که به نحو تنگى با آن زندگانى مى کنم و اگر نبود آن من هم از تشنگى هلاک مى گشتم ، حـضـرت فـرمـود بـه اصـحـاب خـود آیـا شـنـیدید کلام راهب را؟ گفتند: بلى ، آیا امر مى فرمایى ما را تا قوه داریم به همان جایى که راهب اشاره مى کند برویم و آب بیاوریم ؟ فـرمـود: حاجتى به این نیست ! پس گردن استر خود را برگردانید به سمت قبله و اشاره فـرمـود بـه یـک جـایـى نـزدیـک دیـر فـرمـود: بـگشایید زمین این مکان را! پس جماعتى با بـیـل خـاک آن زمـیـن را بـرداشتند ناگاه سنگ بزرگى ظاهر شد که مى درخشید، گفتند: یا امـیـرالمـؤ منین ! اینجا سنگى است که بیل به آن کار نمى کند، فرمود: به درستى که این سـنـگ بـر روى آب واقـع اسـت اگـر از مـحل خود زایل شود خواهید یافت آب را، پس کوشش کـردنـد در کـنـدن سـنـگ و جـمـع شـدنـد گـروهـى و قـصـد کردند که آن سنگ را حرکت دهند نتوانستند و سخت شد بر ایشان ، حضرت چون این بدید از استر پیاده شد و آستین بالا زد انـگـشـتـان خـود را گذاشت در زیر سنگ و حرکت داد سنگ را پس از آن کند آن را و افکند دور به مسافت ذراع بسیارى پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب ! آن جماعت مبادرت کردند بـه سـوى آن و آشـامـیـدنـد از آن ، و بـود آب از هـر آبـى کـه در سـفـرشان خورده بودند گواراتر و سردتر و صافى تر.

پـس فـرمـود: از ایـن آب تـوشـه بردارید و سیراب شوید، هرچه خواستند آب آشامیدند و بـرداشـتـنـد. پـس امیرالمؤ منین علیه السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و به جـاى خـود گـذاشـت و امـر کـرد کـه روى آن خـاک ریـختند و اثرش پنهان شد لکن هر یک از اصـحـاب آن حـضـرت مـکان آب را مى دانستند پس کمى رفتند حضرت فرمود به حق من بر گـردیـد بـه موضع چشمه ببینید مى توانید آن را پیدا کنید، مردم برگشتند و در تفحص چـشـمـه بـرآمـدنـد و هـرچـه کـاوش کـردنـد و ریگها را پس و پیش کردند چشمه آب را پیدا نـکـردنـد! راهب که آن چشمه آب را مشاهده کرد ندا کرد که اى مردم ! مرا پایین بیاورید پس بـه هـر حـیـله بـود او را از دیـرش پـایـیـن آوردنـد پـس ایـسـتـاد مـقـابل امیرالمؤ منین علیه السلام و گفت : اى مرد! تو پیغمبر مرسلى ؟ فرمود: نه ، گفت : مـلک مـقـربـى ؟ فـرمـود: نـه ، گـفـت : پـس تـو کـیـسـتـى ؟ فـرمـود: مـنـم وصـى رسـول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبیین صلى اللّه علیه و آله و سلم . پس راهب شهادت گفت و اسلام آورد و گفت این دیر بنا شده در اینجا به جهت طلب کسى که بکند این سنگ را و بـیـرون آورد از زیـر آن آب و عالمى چند قبل از من گذشتند و به این سعادت نرسیدند و حـق تـعـالى مـرا روزى فـرمـود و مـا مـى یابیم در کتابى از کتابهاى خودمان و شنیدیم از عالمان خودمان که در این گوشه زمین چشمه اى است که بر آن سنگى است که نمى شناسد مـکـان آن را مـگـر پـیـغـمـبر یا وصى پیغمبر، پس راهب جزء جیش حضرت امیرالمؤ منین علیه السـلام گـردیـد و در رکـاب آن حضرت شهید شد پس حضرت متولى دفن او شد و بسیار براى او استغفار کرد.
و سید حمیرى این حکایت را در قصیده مذهبه به نظم در آورده و فرموده :

وَ لَقَْد سَرى فیما یَسیرُ بِلَیْلَهٍ

 

بَعْدَ الْعِشاءِ بِکَرْبَلا فى مَوْکِبٍ

 

حَتّى اَتى مُتَبَتِّلاً(۴۰) فى قائِمٍ

 

اَلْقى قَواعِدَهُ بِقاعٍ مَجْدَبٍ

 

فَدَ نافَصاحَ بِهِ فَاَشْرَفَ مائِلا

 

کَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِیّهٍ مِنْ مَرْقَبٍ

 

هَلْ قُرْبَ قائِمِکَ الَّذى بَوَّاْتَهُ

 

ماءٌ یُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ

 

اِلاّ بِغایَهِ فَرْسَخَیْنِ وَ مَنْ لَنا

 

بِالْماءِ بَیْنَ نَقى  وَقَی سَبْسَبٍ

 

فَثَنَى اْلاَعِنَّهَ نَحْوَ وَعْثٍ فَاَجْتَلى

 

مَلْساءُ یَلْمَعُ کَالّلُجَیْنِ الْمُذْهَبِ

 

قالَ اَقْلبِوُها اِنَّکُمْ اِنْ تَقْلِبُوا

 

تَرَوْوُا وَ لاتَرَوْوُنَ اِنْ لَمْ تُقْلَبِ

 

فَاعْصَوْ صَبُوا فى قَلْعِها فَتَمَنَّعَتْ

 

مِنْهُمْ تَمَنَّعُ صَعْبَهٍ تُرْکَبِ

 

حَتّى اِذا اَعْیَتْهُمُ اَهْوى لَها

 

کَفَّا مَتى تَرِدَ الْمُغالِبَ تَغْلِبِ

 

فَکَاَنّهَا کُرَهٌ بِکَفّ حَزَوَّرٍ 

 

عَبْلَالذِّراعِ دَخابِها فى مَلْعَبِ

 

فَسَقاهُمُ مِنْ تَحْتِها مُتَسَلْسِلا

 

عَذْبا یَزیدُ عَلَى الاَلَذِّاْلاَعْذَبِ

 

حَتّى اِذا شَرِبُوا جَمیعا رَدَّها

 

وَ مَضى فَخَلَتْ مَکانُها لَمْ یُقْرَبِ

هـشـتـم ـ از هـیـثـم بـن ابـى مـسـروق نـهـدى روایـت شـده کـه مـحـمـّد بـن الفـضـیـل گـفـت کـه مـن در ( بطن مر ) فرود آمدم و مرا عرق مدنى در پهلو و در پا بـرآمد و آن را ( علت رشته ) مى گویند مانند ریسمان چیزى برآید و غالبا از پا بـرآیـد، پـس ‍ در مـدیـنـه بـه حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام داخـل شـدم فرمود: چرا ترا دردناک مى بینم ؟ گفتم : چون به ( بطن مر ) آمدم عرق مـدنـى در پـهـلو و پـایـم بـرآمـد. پـس اشاره نمود به آن یک که در پهلویم بود در زیر بـغـل و سـخـنـى گفت و بر آن آب دهن افکند بعد از آن فرمود از این باکى نیست بر تو و نـظـر کرد به آنچه در پایم بود. پس گفت ، ابوجعفر علیه السلام فرمود: از شیعیان ما هـر کـه مـبـتـلا بـه بـلایـى شـود پـس صـبـر کـنـد، خـداى عـز و جل براى او اجر هزار شهید نویسد.

مـن در خاطر گفتم که من به خدا از این علت پانرهم ، هیثم گفت : همیشه آن رشته از پاى او بر مى آمد تا بمرد. 
نـهـم ـ از عـبـداللّه بـن مـحـمـّد هـاشـمـى روایـت اسـت کـه گـفـت : روزى بـر مـاءمـون داخـل شـدم مـرا بـنـشاند و هر کس پیش او بود بیرون کرد پس طعام خواست بخوردیم و طیب بـه کـار بـردیـم پـس فـرمود پرده بکشیدند پس خطاب کرد به یکى از آنان که در پس پرده بودند یعنى از کنیزان مغنیه و گفت باللّه که مرثیه کن براى ما آن را که در طوس اسـت یـعـنى حضرت رضا علیه السلام را که در طوس دفن کردیم ، مغنیه شروع کرد به خواندن ، خواند:

سَقْیا لِطُوسٍ وَ مَنْ اَضْحى بِها قَطِنا

 

مِنْ عِتْرِهِ الْمُصْطَفى اَبْقى لَنا حَزَنا؛

یـعـنـى سـیـراب سـازد بـاران رحـمـت مـر طـوس را و آن کس که در آنجا ساکن است از عترت مـصـطـفى که رفت و اندوه و غم براى ما بگذشت ، هاشمى گفت که پس ‍ بگریست ماءمون و بـه مـن گفت : یا عبداللّه ! آیا اهل بیت من و اهل بیت تو مرا ملامت مى کنند بر اینکه ابوالحسن الرضـا عـلیـه السلام را نصب کردم علم یعنى نشان و آیت براى عالمیان ، به خدا قسم با تـو حـدیـثـى کـنـم از او کـه تـعـجب کنى ، روزى نزد او آمدم و به او گفتم فداى تو شوم پـدرانـت مـوسـى و جـعـفر و محمّد و على بن الحسین علیهم السلام نزد ایشان بود علم آنچه شده است و خواهد شد تا روز قیامت و تو وصى ایشان و وارث علم ایشانى و علم ایشان نزد تو است و مرا به تو حاجتى دست داده است ، گفت بگو، گفتم این زاهریه ، خطیه و بخت مند من است یعنى او را از میان زنان دوست مى دارم و تقدیم نمى دهم بر او هیچ یک از جوارى خود را و او چـنـد بـار حـامـله شـده و اسقاط مى کند و حالا حامله است ، مرا دلالت کن به چیزى که عـلاج کـنـد بـه آن خـود را و سـالم مـانـد. فـرمـود: مـتـرس و خـاطـر جـمـع دار از اسـقـاط طـفـل که سالم مى ماند و پسرى مى زاید به مادر شبیه تر از همه مردم و خنصرى زائد در دست راست دارد نه آویخته و همچنین در پاى چپ خنصرى زائد دارد نه آویخته . و ( خنصر ) انـگـشـت کـوچـک را گـویـنـد. پـس در خاطر خود گفتم گواهى مى دهم که خداى عز و جـل بـر همه چیز قادر است . پس زاهریه بزاد پسرى از همه مردم به مادرش مانندتر و در دسـت راسـت خـنـصـرى زاید داشت نه آویخته و هم در پاى چپ بر آنگونه که حضرت رضا عـلیـه السلام وصف کرده بود پس کیست که ملامت مى کند مرا بر اینکه او را نصب کردم علم و آیت میان عالمیان .

شـیخ صدوق رحمه اللّه فرموده که این حدیث زیاده بر این بود ما ترک کردیم آن را ( وَ لاحـَوْلَ وَ لا قـُوَّهَ اِلاّ بـِاللّهِ الْعـَلِىِّ الْعَظیم ) پس از آن فرموده که دانستن حضرت امام رضـا عـلیـه السـلام ایـن را بـه واسـطـه آن بـود کـه از پـدرانـش از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم بـه او رسـیـده بـود و جـبرئیل براى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم آورده بود خبرهاى خلفاى بنى امیه و بنى عباس و اولاد ایشان را و آنچه که بر دست ایشان جارى مى شود ( وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهِ اِلاّبِاللّهِ ) . انتهى .
مؤ لف گوید: از چیزهایى که حذف شده از این حدیث شعر دوم مرثیه است و آن این است :

اَعْنى اَبَا الْحَسَِن الْمَاءْمُولَ اِنَّ لَهُ

 

حَقَّا عَلى کُلِّ مَنْ اَضْحى بِها شَجَنا

دهـم ـ از مـحـمـّد بـن الفـضـیـل مـروى اسـت کـه گـفـت : در آن سـال کـه هـارون برامکه غضب کرد و اول جعفر بن یحیى را بکشت و یحیى را حبس کد و بر سـر ایـشـان آمد آنچه آمد. ابوالحسن علیه السلام در عرفه ایستاده بود و دعا مى کرد بعد از آن سـر به زیر انداخت . از او خبر پرسیدند، گفت : من خداى را مى خواندم بر برمکیان بـه سـبـب آنـچـه بـا پـدرم نـمـودنـد امـروز خـداى عـز و جـل دعـاى مـن دربـاره ایـشـان اجابت نمود. پس چون بازگشت نگذشت مگر اندکى که جعفر و یـحـیـى مـغـضوب شدند و احوال ایشان برگشت ، ( مسافر ) گفت : من با ابوالحسن الرضـا عـلیـه السـلام بـودم در مـنـى کـه یـحـیـى بـن خـالد بـا قـومـى از آل بـرمـک بـگـذشـتـنـد آن حـضـرت فـرمـود: مـسـکـیـنـانـنـد ایـنـان نـمـى دانـنـد کـه امـسـال چـه بـر سـرشان مى آید! بعد از آن گفت : هاه و عجبتر آنکه ، هارون و من همچون این دویـیم و دو انگشت به هم ضم نمود. ( مسافر ) گفت : به خدا که من معنى سخن او را ندانستم تا او را با هارون دفن کردیم .

یـازدهـم ـ شیخ مفید رحمه اللّه در ( ارشاد ) به سند خویش روایت کرده از غفارى که گـفـت : مـردى از آل ابـورافـع آزاد کـرده حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از من طلبى داشت مطالبه کرد از من و مبالغه نمود در طـلب خـود، مـن چـون چـنین دیدم نماز صبح در مسجد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ادا کـردم و روانـه شـدم بـه سـوى زمـانـى کـه نـزدیـک شـدم بـه در منزل آن حضرت ، دیدم حضرت از منزل بیرون آمد در حالى که سوار بر حمارى است و بر تـن شـریـفـش قـمـیـص و ردایـى ، چون نظرم بر آن حضرت افتاد خجالت کشیدم که چیزى عرض کنم چون آن جناب به من رسید ایستاد و نظر کرد به من ، من سلام کردم بر آن جناب و این وقت ماه رمضان بود پس من عرض کردم به آن حضرت فدایت شوم !

مـولاى شـمـا فـلان از مـن طـلبـى دارد و بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـرا رسوا ساخته . و من در دل خود گفتم که حضرت به او مى فرماید که مطالبه از من نکند و به خد قسم که نگفتم به آن حضرت که چه قدر از من مى خواهد و نام نبردم از طلب او چیزى . پس امر فرمود مرا کـه بـنـشـیـنـم تـا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم و حـضـرت نـیـامـد و من روزه بودم سینه ام تنگى کرد و خواستم برگردم که ناگاه دیدم آن حـضـرت پـیـدا شـد و اطـراف آن جـنـاب جـمـاعـتـى از مـردم بـودنـد و اهل سؤ ال و فقراء سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ایشان تصدق کرد و گذشت تـا داخـل خـانـه شـد پـس بـیـرون تـشـریـف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرت داخـل مـنـزل شـدیـم و آن جـنـاب نـشست و من نیز نشستم و شروع کردم از ابن مسیب امیر مدینه بـراى او حـدیـث کـردن و بسیار مى شسد که من با آن حضرت از ابن مسیب گفتگو مى نمودم پـس چـون از سـخـن گـفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمى کنم که هنوز افطار کرده بـاشى ؟ عرض کردم ، نه . پس فرمود براى من طعام آوردند و در پیش ‍ من گذاشتند و امر فـرمود غلامى را که با من طعام بخورد، پس من و آن غلام طعام خوردیم و چون فارغ شدیم فـرمود: آن وساده را بلند کن و آنچه در زیر آن است بردار، من وساده را برداشتم دیدم در زیـر آن مـقدارى دینار است آن دینارها را برداشتم و در کیسه ام گذاشتم و امر فرمود چهار نـفـر از بـنـدگـان خـود را کـه هـمـراه مـن بـاشـنـد تـا مـرا بـه مـنزل برسانند. من گفتم : فدایت شوم ! شبگردى که از جانب ابن مسیب است گردش مى کند و من کراهت دارم که مرا ببیند که با بندگان شما مى باشم ، فرمود: درست گفتى ، اصاب اللّه بـک الرشـاد فـرمـود بـه آنـهـا کـه همراه من باشند تا جایى که من به آنان بگویم بـرگـردنـد، پـس هـمـراه مـن بـودنـد تـا نـزدیـک بـه منزلم رسیدم و ماءنوس شدم آنها را بـرگـردانـیـدم پـس بـه مـنـزل رفـتـم و چـراغ طـلبـیـدم و در پـولهـا نـظـر کـردم دیـدم چهل و هشت دینار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بیست و هشت دینار بود و در میان آن پولها دیـنـارى دیـدم کـه مى درخشید خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزدیک چراغ بردم دیدم به خط واضح بر آن نقش است که حق آن مرد بر تو بیست و هشت دینار است و مابقى براى تو است و به خدا قسم که من معین نکرده بودم طلب آن مرد را از من .

دوازدهـم ـ قـطـب راونـدى روایـت کـرده از ریـان بـن صلت گفت : رفتم به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان و در دل خود گفتم که بخواهم از آن حضرت از این دینارها کـه بـه نـام آنـحضرت سکه زده شده ، پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود به غلام خـود کـه ابـومـحـمـّد از این دینارها که اسم من بر آن است مى خواهد بیاور سى عدد از آنها، غـلام آورد. مـن گرفتم آنها را، پس با خود گفتم که کاش مرا مى پوشانید به بعضى از جـامـه هـاى تـن شـریـفش ، چون این خیال در دل من گذشت ، آن حضرت رو کرد به غلام خود فرمود که بشویید رختهاى مرا و بیاورید همچنان که هست ، پس آوردند پیراهن و ازار و کفش آن حضرت را و به من دادند آنها را.

سـیـزدهـم ـ ابـن شـهـر آشـوب از حـسن بن على وشا روایت کرده که گفت : خواند مرا سید من حضرت امام رضا علیه السلام به مرو و فرمود: اى حسن ! مرد على بن ابى حمزه بطائنى در ایـن روز و داخـل در قـبـرش شـد هـمـیـن سـاعـت و داخـل شـدنـد دو مـلک قـبـر بـر او و سـؤ ال کـردنـد از او کـه کـیست پروردگار تو؟ گفت : اللّه تعالى . گفتند: کیست پیغمبر تو؟ گفت : محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم . گفتند: کیست ولى تو؟ گفت على بن ابى طالب علیه السلام ، گفتند: بعد از او کیست ؟ گفت : حسن علیه السلام ، پس یک یک امامها را گفت تا رسید به موسى بن جعفر علیه السلام . پرسیدند: بعد از موسى کیست ؟ سخن در دهان گردانید و جواب نگفت زجرش ‍ کردند و گفتند: بگو کیست ؟ سکوت کرد، گفتند به او آیا مـوسـى بـن جعفر امر کرده ترا به این ؟ پس زدند او را به عمودى از آتش و برافروختند بـر او قبر را تا روز قیامت . راوى گفت : من بیرون آمدم از نزد سیدم و تاریخ گذاشتم آن روز را پـس نـگـذشـت ایـام زیـادى کـه رسـیـد کـاغـذهـاى اهـل کـوفـه بـه مـرگ بـطـائنـى در آن روز و آنـکـه داخل در قبرش ‍ شده در آن ساعت که حضرت فرمودند.

چـهـاردهم ـ قطب راوندى روایت از ابراهیم بن موسى قزاز، و بود او روزى در مـسـجـد رضـا عـلیـه السـلام بـه خـراسـان گـفـت مـبـالغـه کـردم در سـؤ ال و طـلب چـیـز از حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام پس بیرون رفت آن حضرت به جهت اسـتـقـبـال بـعـضـى از آل ابـوطـالب پـس وقـت نـمـاز آمـد و آن حـضـرت میل کرد به سوى قصرى که آنجا بود پس فرود آمد در زیر سنگ بزرگى که نزدیک آن قـصر بود و من با آن حضرت بودم و نبود با ما ثالثى ، پس فرمود: اذان بگو، گفتم : درنـگ کـنـید تا برسند به ما اصحاب ما، فرمود: بیامرزد خدا ترا لاتُؤَخِّرونَّ الصَّلاهَ عَنْ اَوَّلِ وَقـْتـِهـا مـِنْ غـَیْرِ عِلَّهٍ عَلَیْکَ، اِبْدَاء بِاَوَّلِ الْوَقْتِ؛ فرمود: تاءخیر میانداز نماز را از اول وقـتـش بـه آخـر وقـتـش ‍ بـدون عـلتـى بـر تـو، ابـتـدا کـن بـه اول وقـت ، یـا آنـکـه فـرمـود بـر تـو بـاد هـمـیـشـه بـه اول وقـت ، پـس مـن اذان گـفـتـم و نـمـاز کـردیـم ، پـس گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! بـه تـحـقـیـق که طول کشید مدت در آن و عده اى که به من دادى و من محتاجم و شـغـل شـمـا بـسـیـار اسـت و مـن مـمـکـنـم نـمـى شـود هـر وقـتـى کـه از شـمـا سـؤ ال کنم .

راوى گـفـت : پس آن حضرت خراشید زمین را با تازیانه خود به نحو شدت و سختى پس دست برد به آن موضع که کنده شده بود پس بیرون آورد شمشى طلا و فرمود: بگیر این را خداوند برکت دهد به تو در آن و انتفاع ببر به آن و کتمان کن آنچه را که دیدى .
راوى گفت : پس خداوند تعالى برکت داد به من در آن تا آنکه خریدم در خراسان چیزى که قـیـمـتـش هـفـتـاد هـزار اشـرفـى بـود و گـردیـدم غـنـى تـریـن مـردمـى کـه امثال خودم بودند در آنجا.

پـانـزدهـم ـ و نـیز روایت کرده از احمد بن عمرو که گفت : بیرون رفتم به سوى حضرت رضا علیه السلام و زوجه ام آبستن بود چون خدمت آن حضرت رسیدم عرض کردم : من وقتى کـه از شـهـرم بـیرون آمدم زوجه ام آبستن بود دعا کن که حق تعالى بچه او را پسر قرار دهـد، فـرمود: او پسر است پس نام گذار او را عمر، گفتم : من نیت کرده ام که او را على نام گذارم و امر کرده ام اهل بیت خود را که او را على نام گذارند. فرمود: نام او را عمر بگذار، پس من وارد کوفه شدم دیدم از براى من پسرى متولد شده او را على نام گذاشته اند. پس مـن او را عمر نام گذاردم . همسایگان من که مطلع شدند از این مطلب گفتند دیگر ما تصدیق نـمـى کـنـیـم بـعـد از این چیزى را که از تو نقل کنند یعنى همسایه هاى او که سنى بودند گـفـتـنـد بر ما معلوم شد که تو سنى هستى و نسبت شیعه گرى که به تو داده اند خلاف بـوده و ما بعد از این تصدیق نمى کنیم چیزى را که از این مقوله به شما نسبت دهند. راوى گـویـد: آن وقـت فـهـمـیـدم کـه حـضـرت نـظرش بر من بیشتر بوده از خودم به نفس خودم .

شـانـزدهـم ـ از ( بـصـائر الدرجـات ) مـنـقـول اسـت کـه احـمـد بـن عـمـر حلال گفت : شنیدم که اخرس در مکه اسم حضرت رضا علیه السلام را مى برد و دشنام مى دهـد آن حـضرت را، گفت : داخل مکه شدم و کاردى خریدم ، پس دیدم او را، با خود گفتم به خـدا سـوگـنـد مـى کـشم او را هرگاه از مسجد بیرون بیاید، پس ایستادم سر راه او، ناگاه رقـعـه حضرت امام رضا علیه السلام به من رسید نوشته بود در آن : بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ به حق من بر تو که متعرض اخرس مشو پس به درستى که خداوند تعالى ثقه و معتمد من است و او کافى است مرا.

هـفـدهـم ـ شـیـخ مـفـیـد بـه سـنـد مـعـتـبـر روایـت کـرده : در آن سـال کـه هـارون بـه حـج رفـت حـضرت امام رضا علیه السلام نیز به اراده حج از مدینه بـیرون شد همین که رسید به کوهى که از طرف چپ راه است و نام آن ( فارغ ) است حضرت به آن نظرى افکند و فرمود: بانى فارغ و خراب کننده آن پاره پاره خواهد شد.
راوى گفت : ما نفهمیدیم معنى کلام آن حضرت را تا اینکه هارون به آن موضع رسید فرود آمـد و جـعـفر بن یحیى برمکى بالاى آن کوه رفت و امر کرد که مجلسى براى او در آن بنا کنند پس چون از مکه برگشت بالاى آن کوه رفت و امر کرد که آن مجلس را خراب کنند پس چون به عراق رسید جعفر بن یحیى کشته گشت و پاره پاره شد.

هـیـجـدهـم ـ ابن شهر آشوب روایت کرده از ( مسافر ) که گفت : من نزد حضرت رضا عـلیـه السـلام بـودم در مـنى پس گذشت یحیى بن خالد در حالى که دماغ خود را گرفته بـود از غـبـار، حـضـرت فـرمـود بـیـچـاره هـاى نمى دانند چه بر آنها وارد مى شود در این سـال پـس فـرمـود: و عـجـبـتـر از ایـن بـودن مـن و هـارون اسـت بـا هـم مـثـل ایـن دو انـگـشت و دو انگشت خود را به هم چسبانید.(۶۰) و این خبر به روایت شیخ صدوق گذشت .

نوزدهم ـ و نیز ابن شهر آشوب روایت کرده از سلیمان جعفرى که گفت در خدمت حضرت امام رضـا عـلیـه السـلام بـودم در بـسـتـانـى از آن حـضـرت نـاگـاه گـنـجـشـکـى آمـد مـقابل آن حضرت بر زمین و شروع کرد به صیحه زدن و اضطراب کردن ، حضرت به من فرمود: اى فلان ! مى دانى که این عصفور چه مى گوید؟

گـفـتـم : نـه ، فرمود: مى گوید که مارى مى خواهد جوجه هاى مرا بخورد، پس بردار این عـصـا را و داخـل بـیـت شـو بـکـش مـار را، سـلیـمـان گـفـت : عـصـا بـر دسـت گـرفـتـم داخل بیت شدم دیدم مارى که در جولان است پس کشتم آن را.
بیستم ـ و نیز ابن شهر آشوب روایت کرده از حسین بن بشار که گفت : فرمود حضرت امام رضا علیه السلام که عبداللّه مى کشد محمّد را، گفتم : عبداللّه بن هارون مى کشد محمّد بن هـارون را؟! فـرمـود: آرى ! عبداللّه که در خراسان است مى کشد محمّد پسر زبیده را که در بـغـداد است ، پس چنان شد که آن حضرت خبر داده بود، یعنى عبداللّه ماءمون کشت محمّد امین برادر خود را، و آن حضرت به این شعر تمثل مى جست :

وَ اِنَّ الضِّغْنَ بَعْدَ الضِّغْنِ یَغْشُو

 

عَلَیْکَ وَ یَخْرِجُ الدّاءَ الدَّفینا(۶۲) 

و شـایـد تمثل آن حضرت به این شعر اشاره باشد به کشتن عبداللّه ماءمون آن حضرت را نیز.
مـؤ لف گـویـد: کـه در ذکـر اصـحـاب حـضـرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام در حـال عبداللّه بن المغیره روایتى نقل شده که مشتمل بود بر آیت باهره از این بزرگوار، و در فصل پنجم ذکر شود چند معجزه باهره از آن حضرت سلام اللّه علیه .

فصل چهارم : مختصرى از کلمات حکمت آمیز و برخى از اشعار حضرت رضا علیه السلام

( اوّل ـ قالَ علیه السلام : صَدیقُ کُلِّ اَمرِى عَقْلُهُ وَ عَدوُُّهُ جَهْلُهُ.)
فرمود آن حضرت : که دوست هر مردى عقل او است و دشمن او نادانى او است .
دوم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : اِنَّ اللّهَ یـُبـْغـِضُ الْقیلَ وَ الْقالَ وَ اِضاعَهَ الْمالِ وَ کَثْرَهَ السُّؤ الِ؛ یـعـنـى فـرمـود: خـداونـد دشـمـن دارد ( قـیـل و قـال ) را و ضـایـع کـردن مـال را و کـثـرت سـؤ ال را.

مـؤ لف گـویـد: ظـاهـرا مـراد از قـیـل و قـال ، مـراء و جـدال مـذمـوم است که در روایات نهى از آن وارد شده بلکه از حضرت صادق علیه السلام مـنـقـول اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فـرمـودنـد: اول چـیـزى کـه نـهـى کـرد مـرا از آن پـروردگـارم عـز و جـل ، نـهـى کـرد از پـرسـتـش بتان و شرب خمر و ملاحات با مردم و ( مـلاحـات عـ( همان مجادله و مراء است . و نیز از آن حضرت مروى است که فرمود چهار چیز اسـت کـه مـى مـیرانند دل را، گناه بالاى گناه کردن و با زنان زیاد محادثه و هم صحبتى کردن و ممارات احمق . تو بگویى و او بگوید و آخرش ‍ برنگردد به خیر، و با مردگان مـجـالسـت کـردن ، عـرض کـردنـد: یـا رسـول اللّه ! مـردگـان کـیـانـنـد؟ فـرمـود: کـل غـنـى مـتـرف ؛ یـعنى هر توانگرى که گذاشته شده بطور خود هرچه خـواهـد بکند یا هر توانگرى که به ناز و نعمت پروریده شده . و نیز شیخ صدوق رحمه اللّه روایـت کـرده کـه بـه حضرت صادق علیه السلام عرض کردند که این خلقى که مى بینید تمام اینها از ناس و مردم محسوب مى شوند، فرمود: بینداز از مردم بودن آن کسى را که ترک کرده مسواک کردن را و آن کسى را که چهار زانو مى نشیند در جاى تنگ و کسى که داخـل مـى شـود در چـیـزى کـه مـهـم او نـیـسـت و کـسـى کـه مـراء و جدال مى کند در چیزى که علم به آن ندارد، و کسى که سستى کند و بیمارى به خود ببندد بـدون علتى و کسى که موى خود را ژولیده گذارد بدون مصیبتى و کسى که مخالفت کند بـا یـاران خـود در حـق در حالى که آنها متفق شده باشند بر آن و کسى که افتخار کند به پـدران خـود در حـالى کـه خـودش خالى است از کارهاى خوب ایشان پس او به منزله خدنگ اسـت یعنى پوست خدنگ . و آن چوب درختى است محکم براى تیر خوب است پوستهاى آن را مـى کـنند و دور مى افکنند تا به جوهر و اصلش مى رسد.(۶۷) پس همچنان که پـوسـت خـدنـگ را مـى کـنـنـد و دور مـى افـکـنـنـد بـا آن مـجـاورت و نـزدیـکـى بـه لب و اصل خود همچنین کسى که خالى است از فضایل و کمالات پدران خود او را دور مى افکنند و اعتنا به آن نمى کنند.
( وَ لَقَدْ اَحْسَنَ مَنْ قالَ: اَلْعاقِلُ یَفْتَخِرُ بَالْهِمَمِ الْعالِیَهِ لابِالرِّمَمِ الْبالِیَهِ ) .

کُنْ اِبْنَ مَنْ شِئْتَ وَ اکْتَسِبْ اَدَبا

 

یُغْنیکَ مَحْمُودُهُ عَنْ النَّسَبِ

 

اِنَّ الْفَتى مَنْ یَقُولُها اَنَاذا

 

لَیْسَ الْفَتى مَنْ یَقُولُ کانَ اَبى

 

دانش طلب و بزرگى آموز

 

تا به نگرند روزت از روز

 

جایى که بزرگ بایدت بود

 

فرزندى کس نداردت سود

 

چون شیر به خود سپه شکن باش

 

فرزند خصال خویشتن باش

سـوم ـ فـرمـود: مـا اهـل بیتى مى باشیم که وعده اى که به کسى داده ایم آن را دین خود مى بینیم ، یعنى ملتزمیم که مانند دین آن را ادا کنیم همچنان که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم چنین کرد.
چـهـارم ـ فـرمود: بیاید بر مردم زمانى که عافیت در آن زمان ده جزء باشد، نه جزء آن در اعتزال و کناره گزیدن از مردم و یک جزء دیگر در سکوت باشد.
مـؤ لف گـوید: که ما در فصل کلمات حضرت امام جعفر صادق علیه السلام آنچه شایسته اعـتـزال بـود ذکـر کـردیـم بـه آنـجـا رجـوع شـود، و بـراى ایـنـکـه ایـن محل را خالى نگذاریم این چند شعر را که مناسب مقام است ذکر مى نماییم :

نان جوین و خرقه پشمین و آب شور

 

سى پاره کلام و حدیث پیمبرى

 

هم نسخه سه چارز علمى که نافع است

 

در دین نه لغو بوعلى  و ژاژ بحترى

 

زین مردمان که دیو از ایشان حذر کند

 

در گوشه اى نهان شده بنشسته چون پرى

 

با یک دو آشنا که نیرزد به نیم جو

 

در پیش ملک همتشان ملک سنجرى

 

این آن سعادت است که بروى حسد برد

 

آب حیات و رونق ملک سکندرى

پنجم ـ روایت شده که خدمت آن حضرت عرض شد که چگونه صبح کردید؟
فـرمـود: صـبـح کـردم بـه اجـل مـنـقـوص ، یـعـنـى مـدت عمرم پیوسته در کم شدن است ، و عـمـل مـحـفوظ هر چه مى کنم ثبت و حفظ مى شود و مرگ در گردن ما است و آتش ‍ پشت سر ما است و نمى دانم چه خواهد شد به ما.
شـشـم ـ فـرمـود: در بـنـى اسـرائیـل عـابـد، عـابـد نـمـى گـشـت تـا آنـکـه ده سال سکوت کند، چون ده سال سکوت اختیار مى کرد عابد مى گشت ! 
مـؤ لف گـویـد: کـه روایـات در مـدح سـکـوت بـسـیـار اسـت و مـقـام را گـنـجـایـش نـقـل نـیـسـت و مـن در ایـنـجـا اکـتـفـا مـى کـنـم بـه ایـن چـنـد شـعـر کـه از امـیـر خـسـرو نقل شده :

سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است

 

چه بینى خموش از آن بهتر است

 

در فتنه بستن ، دهان بستن است

 

که گیتى به نیک و بد آبستن است

 

پشیمان ز گفتار دیدم بسى

 

پشیمان نگشت از خموشى کسى

 

شنیدن ز گفتن به اردل نهى

 

کزین پر شود مردم از وى تهى

 

صدف زان سبب گشت جوهر فروش

 

که از پاى تا سر همه گشت هوش

 

همه تن زبان گشت شمشیر تیز

 

به خون ریختن زان کند رستخیز

هفتم ـ فرمود: هر که راضى شد از حق تعالى به روزى کم ، حق تعالى راضى مى شود از او به عمل کنم . و روایت شده از احمد بن عمر بن ابى شعبه حلبى و حسین بن یزید معروف به نوفلى که وارد شدیم بر حضر رضا علیه السلام پس ‍ گفتیم به آن حـضـرت کـه مـا بـودیـم در وسـعـت رزق و فـراخـى عـیـش پـس تـغـیـیـر کـرد حـال مـا بـعـض تـغـیـیرات یعنى فقیر شدیم ، پس دعا کن که خدا برگرداند آن را به ما، فـرمـود: چـه مـى خـواهـیـد بـشـویـد آیـا مـى خـواهـیـد پـادشـاهـان بـاشـیـد، آیـا خـوشـحـال مـى کـنـد شـما را که مانند طاهر و هرثمه (۷۴) باشید، و لکن بوده بـاشـیـد بـر خـلاف ایـن عـقـیـده و آیـیـنـى کـه بـر آن مـى بـاشـیـد؟! گـفـتـم : نـه واللّه خـوشـحـال نـمـى کـنـد مـرا آنـکـه از بـراى من باشد دنیا و آنچه در آن است طلا و نقره و من بـرخـلاف این حال باشم که هستم ، حضرت فرمود: حق تعالى مى فرماید: ( اِعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُکْرا وَ قَلیلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّکُور ) .

آنـگاه فرمود: نیکو کن ظن خود را به خدا پس بدرستى که هر کسى نیکو شد گمان او به خـدا، بـوده بـاشـد خـدا نـزد گـمـان او و کـسـى کـه راضـى شـد بـه قـلیـل از رزق ، قـبـول مـى فـرمـایـد حـق تـعـالى از او قـلیـل از عـمـل را، و کـسـى کـه راضـى شـد بـه کـم از حـلال سـبـک مـى شـود مـؤ نـه او و سـبـز و تـازه مـى بـاشـنـد اهـل او و بـیـنـا مـى کـنـد خـداوند او را به درد دنیا و دواء آن و بیرون برد او را از دنیا به سلامت به سوى دارالسلام .

هـشـتـم ـ شـیخ صدوق به سند متبر از ریان بن صلت روایت کرده که گفت : خواند حضرت امام رضا علیه السلام براى من این اشعار را که از جناب عبدالمطلب است :

یَعیبُ النّاسُ کُلُّهُمُ زَمانا

 

وَ مالِزَمانِنا عَیْبٌ سِوانا

 

نَعیبُ زَمانَنا وَالْعَیْبُ فینا

 

وَ لَوْ نَطَقَ الزَّمانُ بِنا هَجانا

 

وَ اِنَّ الذِّئْبَ یَتْرُکُ لَحْمَ ذِئْبٍ

 

وَ یَاءْکُلُ بَعْضُنا بَعْضا عَیانا؛

یـعـنـى تـمـام مـردم ( روزگـار ) را عـیـب مـى کـنـنـد و حـال آنـکـه عـیـبـى بـراى روزگـار نـیـسـت سـواى مـا، حـاصل آنکه عیب روزگار ماییم ، اگر ما نبودیم روزگار عیب نداشت . و قریب به همین است قول آنکه گفته :

آبادى بتخانه ز ویرانى ما است

 

جمعیت کفر از پریشانى ما است

 

اسلام به ذات خود ندارد عیبى

 

هر عیب که هست از مسلمانى ما است ؛

مـا عـیـب مى کنیم روزگار خود را و حال آنکه عیب در ما است و اگر روزگار تکلم کردى ما را هـجـو نمودى ، و همانا گرگ ترک مى کند خوردن گوشت گرگ را و لکن بعضى از ما مى خورد بعضى دیگر را بالعیان . و در بعضى این شعر نیز اضافه شده :

لَبِسْنا لِلْخِداعِ مُسُوکَ ظَبْى

 

فَوَیْلٌ لِلْغَریبِ اِذا اَتانا ؛

یـعنى پوشیدم براى گول زدن پوست آهو بر تن ، پس واى بر غریب هرگاه بیاید نزد ما.
نهم ـ روایت شده که ماءمون نوشت به آن حضرت که مرا موعظه کن ، حضرت نوشت :

اِنَّکَ فى دُنْیا(۷۸) لَها مُدَّهٌ

 

یَقْبَلُ فیها عَمَلُ الْعامِلِ

 

اَمّا تَرَى الْمَوْتَ مُحیطا بِها

 

یَسْلُبُ مِنْها اَمَلَ اْلامِلِ

 

تُعَجِّلُ الذَّنْبَ بِما تَشْتَهى

 

وَ تَاءْمُلُ التَّوْبَهَ مِنْ قابِلٍ

 

وَ الْمَوْتُ یَاءْتى اَهْلَهُ بَغْتَهً

 

ماذاکَ فِعْلُ الْحازِمِ الْعاقِلِ؛

یـعـنـى بـه درسـتـى کـه تـو در دنیائى مى باشى که از براى آن مدت و زمانى است که عـمل ، عمل کننده در آن مدت مقبول مى شود، آیا نمى بینى که مرگ احاطه کرده است به آن و ربـوده اسـت از آن آرزوى آروز کـنـنـده را، شـتـاب و تـعـجـیـل مـى کـنـى به گناه کردن و به آنچه اشتها دارى و آرزو مى کنى توبه کردن را سال آینده و حال آنکه مرگ به ناگاه بر اهل خود وارد مى شود، این نیست کار شخص هشیار و عاقل .
شـیـخ صـدوق رحمه اللّه از ابراهیم بن عباس نقل کرده که حضرت امام رضا علیه السلام در بسیارى از اوقات این شعر را مى خواند:

اِذا کُنْتَ فى خَیْرٍ فَلا تَغْتَرِرْبِه

 

وَ لکِنْ قُلِ اللّهُمَّ سَلِّمْ وَ تَمِّم ؛

یعنى چون در خوبى و استراحت باشى به آن مغرور مشو و لکن بگو خدایا! این نعمت را از تغییر سالم دار و تمام کن آن را بر من .
دهـم ـ مـحـمـّد بـن یـحیى بن ابى عباد از عموى خود روایت کرده که گفت شنیدم من از حضرت رضـا عـلیـه السـلام روزى کـه ایـن شـعـر را خـوانـد و کم بود آن حضرت شعر بخواند، فرمود:

کُلُّنا نَاءْمُلُ مَدّا فِى اْلاَجَلِ

 

وَ الْمَنایا هُنَّ آفاتُ اْلاَمَلِ

 

لاتَغُرَّنَّکَ اَباطیلُ الْمُنى

 

وَ اَلْزِمِ الْقَصْدَ وَدَعْ عَنْکَ الْعِلَل

 

اِنَّما الدُّنْیا کَظِلٍّ زائلٍ

 

حَلَّ فیها راکِبٌ ثُمَّ رَحَلَ؛

یـعـنـى هـمـه مـا آرزو مـى کـنـیـم کـه مـدت عـمـرمـان مـدیـد شـود و حـال آنـکـه مـرگـهـا آفـتـهـاى آرزو اسـت فـریـب نـدهـد تـرا آرزوهـاى بـاطـل و مـلازم بـاش قـصد و آهنگ نمودن را و بگذار از خود بهانه ها را، این است و جز این نـیـسـت کـه دنـیـا مانند سایه اى است برطرف شونده که سوارى در آن فرود آمد پس کوچ کرد.

مـن عـرض کـردم کـه ایـن شـعـرهـا از کـیست خداوند امیر را عزیز دارد، فرمود: مردى از شما عراقى این شعرها را گفته ، من گفتم : این شعرها را ابوالعتاهیه خواند براى من از خودش ، حـضـرت فرمود: بیاور اسمش را و واگذار این را، یعنى نام بردن او را به ابوالعتاهیه بـه درسـتـى که خداوند مى فرماید: ( وَ لاتَنابَروا بِالاَلْقابِ )  و شاید کراهت داشته این مرد از این لقب .

مـؤ لف گـویـد: کـه ابوالعتاهیه ابواسحاق اسماعیل بن قاسم شاعر است که وحید زمان و فـریـداوان خود بوده در طلاقت طبع و رشاقت نظم خصوصا در زهدیات و مذمت دنیا؛ و او در طـبـقـه بـشـار و ابـونواس بوده و در حدود سنه صد و سى در ( عین التمر ) قرب مـدیـنـه مـنـوره مـتـولد شـده و در بـغـدا سـکـنـى داشـتـه ، گـفـته اند که گفتن شعر نزد او سهل بود به نحوى که مى گفت اگر بخواهم تمام کلام خود را شعر قرار دهم مى توانم ، و از اشعار او است :

اَلا اِنَّنا کُلُّنا بائدٌ

 

وَ اَىُّ بَنى آدَمَ خالِدٌ

 

وَ بَدْؤُهُمُ کانَ مِنْ رَبِّهِمْ

 

وَ کُلُّ اِلىْ رَبِّهِ عائدٌ

 

فَیا عَجَبا کَیْفَ یُعْصَى اْلاِلهُ

 

اَمْ کَیْفَ یَجحَدُهُ الْجاحِدُ

 

وَ فى کُلِّ شَىْءٍ آیَهٌ

 

تَدُلُّ عَلى اَنَّهُ واحِدٌ

وَ لَهُ ایضا

اِذِا الْمَرْءُ لَمْ یَعْتِقْ مِنَ الْمالِ نَفْسَهُ

 

تَمَلَّکَهُ الْمالُ الَّذى هُوَ مالِکُهُ

 

اَلا اِنَّما مالِى الَّذى اَنَا مُنْفِقٌ

 

وَ لَیْسَ لِیَ الْمالُ الَّذی اَنَا تارِکُهُ

 

اِذا کُنْتَ ذامالٍ فَبادِرْ بِهِ الَّذى

 

یَحِقُّ وَ اِلا اسْتَهْلَکَتْهُ مَهالِکُهُ

وفات کرد در سنه دویست و یازده در بغداد و وصیت کرد به قبرش ‍ بنویسند:

اِنَّ عَیْشا یَکُونُ آخِرُهُ الْمَوْتُ

 

لَعَیْشٌ مُعَجَّلُ التَّنْغیصِ

و ( عـتـاهـیـه ) بـر وزن کـراهـیـه ، یـعنى کم عقلى و گمراهى و مردم گمراه و بى عـقـل ، و ظـاهـرا بـه مـلاحـظـه ایـن مـعـنـى اسـت کـه حـضـرت فـرمـود به آن مرد که اسم او (ابوالعتاهیه ) را بیار و این لقب را بگذار، شاید که کراهت داشته از آن . و بـدان کـه یـکـى از ادباء اهل سنت در کتاب خود قصیده اى از حضرت امام رضا علیه السلام نقل کرده که مشتمل است بر حکم و مواعظ کثیره و من آن قصیده شریفه را در ( کتاب نفثه المصدور ) نقل کردم و در اینجا به جهت تبرک و تیمن به چند شعر از آن بدون ترجمه بیان مى کنم .

قصیده امام رضا علیه السلام درباره مسائل اخلاقى

قال (الامام الرضا علیه السلام ) علیه السلام :

اِرْغَبْ لِمَوْلاکَ وَ کُنْ راشِدا

 

وَاعْلَمْ بِاَنَّ الْعِزَّ فى خِدْمَتِهِ

 

وَاْتُل کِتابَ اللّهِ تُهْدى بِهِ

 

وَ اتَّبِعِ الشَّرْعَ عَلى سُنَّتِهِ

لاتَحْتَرِصْ فَالْحِرْصُ یُزْرِى الْفَتى

 

وَ یُذْهِبُ الرَّوْنَقَ مِنْ بَهْجَتِهِ

 

لِسانَکَ اَحْفَظْهُ وَ صُنْ نُطْقَهُ

 

وَ احْذَرْ عَلىْ نَفْسِکَ مِنْ عَثْرَتِهِ

 

فَالصُّمْتُ زَیْنٌ وَ وَقارٌ وَ قَدْ

 

یُؤْتى عَلَى اْلاِنْسانِ مِنْ لَفْظَتِهِ

 

مَنْ جَعَلَ الْخَمْرَ شِفاءٌ لَهُ

 

فَلا شَفاهُ اللّهُ مِنْ عِلَّتِهِ

 

لاتَصْحَبِ النَّذْلَ فَتَرْدى بِهِ

 

لاخَیْرَ فِى النَّذْلِ وَ لاصُحْبَتِهِ

 

لاتَطْلُبِ اْلاِحْسانَ مِنْ غادِرٍ

 

یَرُوغُ کَالثَّعْلَب فى رَوْغَتِهِ

 

وَ اِنْ تَزَوَّجْتَ فَکُنْ حاذِقَا

 

وَ اسْئَلْ عَنِ الْغُصْنِ وَ عَنْ مَنْبَتِهِ

 

یا حافِرَ الْحُفْرَهِ اَقْصِرْ فَکَمْ

 

مِنْ حافِرٍ یُصْرَعُ فى حُفْرَتِهِ

 

یا ظالِما قَدْ غَرَّهُ ظُلْمُهُ

 

اَىُّ عَزیزٍ دامَ فى عِزَّتِهِ

 

اَلْمَوْتُ مَحْتُومٌ لِکُلِّ الْوَرى

 

لابُدَّ اَنْ تَجْرَعَ مِنْ غُصَّتِهِ

فـائده : مـحـقـق کـاشانى رحمه اللّه در ( وافى ) از ( کافى ) و ( تهذیب ) ایـن روایـت را نـقـل کـرده کـه حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام از حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم حدیث کرد که آن حضرت فرمود هر که را شنیدید که شعر مى خواند در مساجد به او بگویید خدا دهانت را درهم شکند همانا مسجد براى قرآن بنا شـده . آنـگـاه مـحـدث فـیـض فـرمـوده : اراده فـرمـوده از شـعـر، آن اشـعـارى را کـه مـشـتمل باشد بر تخیلات و تمویه و تغزل و تعشق نه کلام موزون ، زیرا که بعضى از آنها مشتمل است بر حکمت و موعظه و مناجات با خداوند سبحانه ، و روایت شده که از حضرت صـادق عـلیـه السـلام پـرسیدند از خواندن شعر در طواف ، فرمود: آن شعرى که باکى نباشد در آن ، باکى نیست در خواندن آن ، انتهى .

فقیر گوید: اشعارى که مشتمل بر حکمت و موعظه باشد مانند همین اشعار است که ذکر شد، و اما اشعار مناجات پس بسیار است از جمله مناجاتى است مروى از حضرت امام زین العابدین عـلیـه السـلام ، طـاوس یـمـانـى نـقـل کـرده کـه دیـدم در دل شبى شخصى را که چسبیده بر پرده کعبه و مى گوید:

اَلا اَیَّها الامَاءْمُولُ فى کُلِّ حاجَتى

 

شَکَوْتُ اِلَیْکَ الضُّرَّ فَاسْمَعْ شِکایَتى

 

اَلا یا رَجایى اَنْتَ کاشِفُ کُرْبَتى

 

فَهَبْ لِى ذُنُوبى کُلَّها وَاقْضِ حاجَتى

 

فَزادى قَلیلٌ ما اَراهُ مُبَلِّغا

 

اَلِلزّادِ اَبْکى اَمْ لِبُعْدِ مَسافتَى

 

اَتَیْتُ بِاَعْمالٍ قِباحٍ رَدِیَّهٍ

 

فَما فِى الْوَرى خَلْقٌ جَنا کَجَنایَتى

 

اَتُحْرِقُنى بِالنّار یا غایَهَ الْمُنى

 

فَاَیْنَ رَجائى مِنْکَ اَیْنَ مَخافَتى ؟
 

فـصـل پـنـجـم : در بـیـان رفـتـن حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام از مـدیـنـه بـه مـرو و تفویضماءمون ولایت عهد

را به آن سرور ایمان و ذکر مجلس مناظره آن جناب با علماى ادیان

مخفى نماند: آنچه از روایات ظاهر مى شود آن است که ماءمون چون مستقر بر خلافت گشت و فـرمـانـش در اطـراف عـالم نـافـذ گـردیـد و ایـالت عـراق را بـه حـسـن بـن سهل تفویض کرد و خود در بلده مرو اقامت نمود و در اطراف ممالک حجاز و یمن غبار فتنه و آشـوب ارتـفاع یافته بعضى از سادات به طمع خلافت رایت مخالفت برافراشتند، چون خـبـر در مـرو بـه سـمـع مـاءمـون رسـیـد بـا فـضـل بـن سـهل ذوالریاستین که وزیر و مشیر او بود مشورت نمود بعد از تدبیر و اندیشه بسیار، راءى مـاءمون بر آن قرار گرفت که حضرت رضا علیه السلام را از مدینه طلب نماید و او را ولیـعـهـد خود گرداند تا آنکه سایر سادات به قدم اطاعت پیش آیند و دندان طمع از خلافت بردارند. پس رجاء ابن ابى الضحاک را با بعضى از مخصوصان خود به خدمت آن حـضـرت فـرسـتـاد بـه سوى مدینه که آن جناب را به سفر خراسان ترغیب نمایند، چون ایـشـان بـه خـدمـت آن حـضـرت رسـیـدنـد حـضـرت در اول حـال امـتـنـاع بـسـیـار نـمـود چـون مـبـالغـه ایـشـان از حـد اعتدال متجاوز گردید آن سفر اثر را به جبر، اختیار نمود.

وداع امـام رضـا عـلیـه السـلام بـا پـیـامـبـر و اهـل و عیال

و شـیـخ صـدوق رحـمـه اللّه از مـحـول سجستانى روایت کرده که چون ماءمون طلب کرد امام رضـا عـلیـه السلام را از مدینه به خراسان ، حضرت به جهت وداع با قبر پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سلم داخل مسجد شد و مکرر با قبر آن حضرت وداع مى کرد و بیرون مى آمد و بر مى گشت نزد قبر، و در هر دفعه صداى مبارکش به گریه بلند بود، من نزدیک آن حـضـرت رفـتـم و سـلام کـردم بـر آن جناب ، جواب داد، پس تهنیت گفتمش به آن سفر، فـرمـود: مـرا زیارت کن همانا من بیرون مى شوم از جوار جدم و مى میرم در غربت و دفن مى شوم در پهلوى هارون .

و شـیخ یوسف بن حاتم شامى ـ تلمیذ محقق حلى ـ در ( درّالنظیم ) فرموده که روایت کـردنـد جـماعتى از اصحاب امام رضا علیه السلام که آن حضرت فرمود: زمانى که من مى خـواسـتـم بـیـرون بـیـایـم از مـدیـنـه بـه سـوى خـراسـان جـمـع کـردم عـیـال خود را و امر کردم ایشان را که بر من گریه کنند تا بشنوم گریه ایشان را، پس ‍ تـقـسـیم کردم در بین ایشان دوازده هزار دینار و گفتم به ایشان که من بر نمى گردم به سوى عیالم هرگز، پس گرفتم ابوجعفر جواد را و بردم او را در مسجد پیغبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سلم و گذاشتم دست او را بر کنار قبر و چسبانیدم او را به آن قبر شریف و خواستم حفظ او را به سبب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و امر کردم جمیع وکیلان و حشم خود را به شنیدن و اطاعت فرمایش او و آنکه مخالفت او را ننمایند و فهمانیدم ایشان را که او قائم مقام من است .

عـلامـه مجلسى فرموده در ( کشف الغمه ) و غیر آن از امیه بن على روایت کرده اند که گـفـت در سـالى کـه امـام رضـا عـلیـه السـلام بـه حـج رفت و متوجه خراسان گردید امام مـحـمدتقى علیه السلام را به حج برد و چون امام رضا علیه السلام طواف وداع کرد امام مـحـمـدتـقـى عـلیه السلام بر دوش ( موفق ) غلام آن حضرت بود و او را طواف مى فرمود، چون به حجر اسماعیل رسید به زیر آمد و نشست و آثار اندوه از روى منورش ظاهر شد و مشغول دعا گردید و بسیار طول داد، ( موفق ) گفت : برخیز فداى تو گردم ، گـفـت : از ایـنجا مفارقت نمى کنم تا وقتى که خدا خواهد که برخیزم ، موفق به خدمت امام رضـا عـلیـه السـلام آمـد و احـوال فرزند سعادتمند او را عرض کرد، حضرت نزدیک نور دیـده خـود آمـد و فـرمـود کـه بـرخـیـز اى حـبـیـب مـن ! آن نـهـال حـدیـقـه امامت گفت : اى پدر بزرگوار چگونه برخیزم و مى دانم که خانه کعبه را وداعـى کـردى کـه دیـگـر بـه سوى آن برنخواهى گشت و گریان شد، پس ‍ براى اطاعت پـدر بـزرگـوار خـود بـرخـاسـت و روانـه شد. و توجه آن حضرت به سوى خراسان در سال دویستم هجرت بود و در آن وقت موافق مشهور از عمر شریف امام محمّدتقى علیه السلام هـفـت سـال گـذشـتـه بـود، چـون مـتـوجـه آن سـفـر گـردیـد در هـر مـنـزل مـعجزات و کرامات بسیار از آن مخزن اسرار ظاهر مى شد و بسیارى از آثار آنها تا حال موجود است ، انتهى .

تقدس مدرسه علمیه رضویه قم

جـنـاب سـیـد عـبـدالکـریـم بن طاوس که وفاتش در سنه ششصد و نود و سه است در ( فرحه الغرى ) روایت کرده : زمانى که ماءمون حضرت امام رضا علیه السلام را طلبید از مـدیـنـه بـه خـراسـان ، حـضـرت حـرکت فرمود از مدینه به سوى بصره و به کوفه نـرفـت و از بـصـره تـوجـه فـرمـود بـر طـریـق کـوفـه بـه بـغـداد و از آنـجا به قم و داخـل قـم شـد، اهـل قـم بـه اسـتـقـبـال آن حضرت آمدند و با هم مخاصمه مى کردند در باب ضیافت آن حضرت و هر کدام میل داشتند که آن حضرت بر او وارد شود، آن جناب مى فرمود که شتر من ماءمور است یعنى هر کجا او فرود آمد من آنجا وارد مى شوم ، پس آن شتر آمد تا در یـک خـانـه خـوابـیـد و صـاحب آن خانه در شب آن روز در خواب دیده بود که حضرت امام رضـا عـلیـه السـلام فـردا مـهـمـان او خـواهـد بـود، پـس چـنـدى نـگـذشـت کـه آن محل مقام رفیعى گشت و در زمان ما مدرسه معموره است .

و صـاحـب ( کـشـف الغـمـه عـ( و دیگران نقل کرده اند که چون حضرت امام رضا علیه السـلام داخـل نـیشابور شد در آن سفرى که اختصاص یافت به فضیلت شهادت ، بود آن جـنـاب در مـهـدى  بـر اسـتـر شـهـبـاء کـه محل رکوب آن از نقره خالص بود.
( فـَعـَرَضَ لَهُ فِى السُّوقِ اْلاِمامانِ الْحافِظانِ لِلاَحادیث النَّبَوِیَّهِ اَبُوزَرْعَهٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ اَسْلَمَ الطُّوسى ) ؛
پس پیدا و آشکار گردید در بازار دو پیشواى که حافظ احادیث نبوت بودند، ابوزرعه و محمّد بن اسلم طوسى پس عرض کردند:
( اَیُّهـَا السَّیِّدُ ابـْنُ السـّادَهِ، اَیُّهَا اْلاِمامُ وَ ابْنُ اْلاَئِمَّهِ، اَیُّهَا السُّلالَهُ الطّاهِرَهُ الرَّضِیَّهُ، اَیُّهـَا الْخـُلاصـَهُ الزّاکِیَهُ النَّبَوِیَّهِ، بِحَقِّ آبائِکَ الطّاهِرینَ وَ اَسْلافِکَ اْلاَکْرَمینَ اِلاّ اَرَیْتَنا وَجْهَکَ الْمُبارَکَ الْمَیْمُونَ وَ رَوَیْتَ لَنا حَدیثا عَنْ آبائِکَ عَنْ جَدِّکَ نَذْکُرُکَ بِهِ ) :
یـعـنـى ابـوزرعـه و مـحـمـّد بن اسلم به آن حضرت عرض کردند: به حق پدران پاکیزه و گذشتگان گرامى خود، بنما به ما صورت مبارک خود را و روایت کن از براى ما حدیثى از پدران خود از جدت که ما یاد کنیم ترا به آن حدیث :
( فـَاسـْتـَوْقـَفَ الْبـَغـْلَهَ وَ رَفـَعَ الْمَظَلَّهَ وَ اَقَرَّ عُیُونَ الْمُسْلِمین بِطَلْعَتِهِ الْمُبارَکَهِ الْمَیْمُونَهِ فَکانَتْ ذَوابَتاهُ کَذَوا بَتَیْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلم ) .

چـون ابوزرعه و ابن اسلم این خواهش نمودند حضرت استر خود را نگاه داشت و سایبان مهد را بـرداشـت و روشـن کـرد چـشـمـهـاى مـسلمانان را به طلعت مبارک خود و مردم بر طبقات خو ایستاده بودند، بعضى صرخه مى کشیدند و گروهى مى گریستند و بعضى جامه بر تن مـى دریـدند و برخى خود را به خاک افکنده بودند و آنها که نزدیک بودند تنگ استر آن حضرت را مى بوسیدند و بعضى گردن کشیده بودند به سایبان مهد.
وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ:

گرش ببینى و دست از ترنج بشناسى
روا بود که ملامت کنى زلیخا را

( اِلى اَنِ انـْتـَصـَفَ النَّهـارُ، وَ جـَرَتِ الدُّمـُوعُ کَاْلاَنْهارِ، وَ سَکَنَتِ اْلاَصْواتُ وَ صاحَتِ اْلاَئِمَّهُ وَ الْقـُضـاهُ، مـَعـاشِرَ النّاس اِسْمَعوُا وَ عُوْا وَ لاتُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلم فى عِتْرَتِهِ وَ انْصِتُوا ) .

مردم به همان حال انقلاب بودند تا روز نمیه رسید و آن قدر مردم گریستند که اگر جمع مـى گـشـت مـثـل نـهـر جـارى مـى شد، و صداها ساکت شد، پیشوایان مردم و قاضیان فریاد کشیدند که اى مردم ! گوش بدهید و یاد گیرید و اذیت مکنید پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم را در عـتـرتـش و سـکـوت کـنـید، یعنى گریستن و صیحه کشیدن شما مانع شده که حـضـرت امـام رضا علیه السلام بتواند حدیث بفرماید و این اذیت آن حضرت است و اذیت آن حضرت ، اذیت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم است .

 
مـؤ لف گـویـد: بـه ایـنـجـا کـه رسیدم به خاطر آوردم واقعه حضرت سیدالشهداء علیه السـلام را روز عـاشـوراء در وقـتـى کـه مـقابل لشکر کوفه آمد خواست ایشان را موعظه و نصیحتى فرماید آن محرومان از سعادت و سرگشتگان وادى ضلالت صداها بلند کردند و بـه فـرمـایـش آن حضرت گوش ندادند، امر فرمود ایشان را که سکوت کنید، ابا کردند، فـرمـود: ( وَیـْلَکـُمْ! مـا عـَلَیْکُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَىَ وَ تَسْمِعُوا قَوْلى وَ اَنَا اَدْعُوکُمْ اِلى سَبیلِ الرَّشا دِ ) .

و نـبـود در آنـجـا یک خداپرستى که فریاد کند مردم ! این پسر پیغمبر است چرا او را اذیت مى کنید چرا ساکت نمى شوید که موعظه خود را بفرماید و کلام خود را به پایان رساند. و ایـن یـکـى از مطالب آن سید مظلوم بود که کمیت شاعر در شعر خود اشاره به آن کرده و بر حضرت باقر علیه السلام خوانده و آن حضرت را به گریه درآورده .
قال رحمه اللّه :

وَ قَتیلٌ بِالطَّفِّ غُودِرَ فیهِمُ
بَیْنَ غَوْغاءِ اُمَّهٍ وَ طَغامِ؛

یعنى شهید در کربلاء مانده و گرفتار شد در میان مردمان نانجیبى بین جماعتى از ناکسان و فـرومـایـگـان . روایـت شـده که چون کمیت قصیده میمیه خود را بر حضرت امام محمدباقر عـلیه السلام خواند به این شعر که رسید حضرت گریست و فرمود: اى کمیت ! اگر نزد مـا مـالى بـود تـرا صـله مـى دادیـم لکـن از بـراى تـو اسـت آن کـلامـى کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم بـه حـسـان بـن ثـابـت فـرمود: ) لازِلْتَ مُؤَیَّدا ابِروُحِالْقُدُسِ ما ذَبَبْتَ عَنّا اَهْلَ الْبَیْتِ ) .

 
رجوع کردیم به حدیث سابق :
مـردمـان نـیـشابور گوش دادند که حضرت امام رضا علیه السلام حدیث بفرماید، حضرت امـلاء فـرمود این حدیث را یعنى کلمه کلمه مى فرمود و ابوزرعه و محمّد بن اسلم کلمات آن حـضـرت را بـه مـردم مـى رسانیدند و کشیده شد براى نوشتن این حدیث بیست و چهار هزار قلمدان به غیر از دواتها، فرمود:

حـدیـث کـرد مـرا پـدرم حضرت موسى بن جعفر کاظم ، فرمود حدیث کرد مرا پدرم جعفر بن مـحـمّد صادق ، فرمود حدیث کرد مرا پدرم محمّد بن على باقر، فرمود حدیث گفت مرا پدرم عـلى بـن الحـسـیـن زیـن العـابـدیـن ، فـرمود: حدیث گفت مرا پدرم حسین بن على (شهید زمین کـربـلاء)، فرمود حدیث فرمود مرا پدرم امیرالمؤ منین على بن ابى طالب در زمین کوفه ، فـرمـود حـدیـث فـرمـود مـرا بـرادرم و پـسـر عـمـم مـحـمـّد رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ، فـرمـود: حـدیـث کـرد مـرا جبرئیل گفت شنیدم حضرت رب العزه سبحانه و تعالى مى فرماید:( کَلِمَهُ لا اِلهَ اِلا اللّهُ حِصْنى فَمَنْ قالَها دَخَلَ حِصْنِى وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنى اَمِنَ مِنْ عَذابى ) . ؛
یـعـنـى کـلمـه ( لا اِلهَ اِلا اللّهُ ) حـصـار مـن اسـت پـس هـر کـس کـه بـگـویـد آن را داخل در حصار من شده و کسى که داخل در حصار من شود ایمن از عذاب من خواهد بود.

) صـَدَقَ اللّهُ سـُبْحانَهُ وَ صَدَقَ جَبْرَئیلُ وَ صَدَقَ رَسُولُ اللّهِ وَ اْلاَئِمَّه عَلَیْهِمُ السَّلامُ ) .

و شیخ صدوق روایت کرده از ابوواسع محمّد بن احمد نیشابورى که گفت : شنیدم از جده ام خـدیـجـه دخـتـر حـمـدان بـن پـسـنـده کـه گـفـت : چـون حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام داخـل نـیـشـابور شد فرود آمد در محله فوزا در ناحیه اى که معروف بود به ( لاشاباد ) در سراى جده من پسنده و او را ( پسنده ) براى آن گفتند که حضرت امام رضا عـلیـه السـلام او را از مـیـان مردم پسندیده و چون در خانه ما فرود آمد بادامى در جانبى از خـانـه بـکـاشـت آن بـادام بـرسـت و درخـتـى شـد و بـار آورد و در یـک سال ، مردم آن را بدانستند پس بادام آن درخت را براى شفا مى بردند، هر که را علتى مى رسـید به جهت تبرک از آن بادام تناول مى نمود عافیت مى یافت و هر که درد چشم داشت از آن بـادام بـر چـشم خود مى نهاد شفا مى یافت و زن آبستن که زاییدن بر او دشوار مى شد از آن بادام مى خورد دردش سبک مى شد و همان ساعت مى زایید و اگر چارپایى قولنج مى شـد از شاخه آن درخت مى گرفتند و بر شکم او مى کشیدند خوب مى شد و باد قولنج از او مـى رفـت بـه بـرکـت آن حـضرت ؛ پس روزگارى بگذشت آن درخت خشک شد جد من حمدان بـیامد و شاخه هاى آن را ببرید پس کور شد و پسرش که او را ابوعمرو مى گفتند بیامد و آن درخت را از روى زمین ببرید مالش تمام برفت در باب فارس و مبلغ آن هفتاد هزار درهم بـود تـا هشتاد هزار درهم و براى او هیچ نماند، و ابوعمرو را دو پسر بود هر دو نویسنده ابـوالحـسـن مـحـمـّد بـن ابراهیم سمجور بودند یکى را ابوالقاسم مى گفتند و دیگرى را ابوصادق ، خواستند که آن را عمارت کنند بیست هزار درهم که بر آن عمارت صرف کردند و بیخ آن درخت که مانده بود بکندند و نمى دانستند که چه اثر از آن براى ایشان مى زاید پـس یـکـى رفـت سـر امـلاک امـیـر خـراسان او را برگردانیدند به نیشابور در محملى در حالتى که پاى راستش سیاه شده بود پس گوشت از پایش ریخت پس به آن علت بعد از یک ماه بمرد؛

و امـا آن بـرادر دیـگـر کـه بزرگتر بود او در دیوان سلطان در نیشابور مستوفى بود، روزى جـمـاعتى از کاتبان بالاى سرش ایستاده بودند و او خط مى نوشت یکى گفت : خداى چـشـم بد از کاتب این خط دور کند! همان ساعت دستش بلرزید و قلم از دستش ‍ بیفتاد و دانه اى بـر دسـتـش بـر آمـد و بـه منزل بازگشت . ابوالعباس کاتب با جماعتى نزد او آمدند و گـفتند این از گرمى است واجب است که امروز فصد کنى ، همان روز فصد کرد و فردا نیز بماندند و گفتند امروز هم فصد کن ، فصد کرد پس دستش سیاه شد و گوشتش بریخت و از آن علت بمرد و موت هر دو برادر به یک سال نکشید.

و نـیـز شـیـخ صـدوق روایـت کـرده کـه چـون امـام رضـا عـلیـه السـلام داخـل نـیـشـابـور شد در محله اى فرود آمد که او را ( فوزا ) مى گفتند و آنجا حمامى بـنـا نـمود و آن حمام امروز به گرمابه رضا علیه السلام معروف است ، و آنجا چشمه اى بـود کـه آبـش ‍ کـم شـده بود کسى را واداشت که آب آن را بیرون آورد تا بسیار شد و از بـیـرون دروازه حـوضـى ساخت که چند پله پایین مى رفت بر سر چشمه اى ، پس حضرت داخـل در آن شـد و غسل کرد و بیرون آمد و بر پشت آن نماز گزارد و مردم مى آمدند و به آن حـوض و غـسـل مـى کـردنـد و از آن مـى آشـامـیـدند براى طلب برکت و نماز بر پشت آن مى گـزاردنـد و دعـا مـى کردند و حاجتها از خدا مى خواستند و قضا مى شد و آن چشمه را امروز ( عین کهلان ) مى نامند و مردم تا امروز به آن چشمه مى آیند.

 
مـؤ لف گـویـد: کـه ابـن شـهـر آشـوب نـیـز در ( مـنـاقـب ) ایـن روایـت را نقل فرموده و وجه تسمیه آن چشمه را به ( عین کهلان ) ذکر کرده آنگاه فرموده که آهـویـى به قصد آن حضرت آمد در آنجا پناه به حضرت گرفت ، و ابن حماد شاعر اشاره به همین نموده در شعر خود:

اَلَّذى لاذَبِهِ الظَّبْیَهُ
وَ الْقَوْمُ جُلُوسٌ
مَنْ اَبُوهُ الْمُرْتَضى
یَزْکُو وَ یَعْلُو وَ یَرُوس

و شـیـخ صـدوق و ابن شهر آشوب از ابوالصلت روایت کرده اند که چون امام رضا علیه السـلام بـه ده سـرخ رسـیـد در وقـتـى کـه در نـزد مـاءمـون مـى رفـت گـفـتـنـد: یـابـن رسول اللّه ! ظهر شده است نماز نمى کنید؟ پس فرود آمد و آب طلبید، گفتند که آب همراه نداریم پس به دست مبارک خود زمین را کاوید آن قدر آب جوشید که آن حضرت و هر که با آن حـضـرت بـود وضـو سـاخـتند و اثرش تا امروز باقى است ، و چون به سناباد رسید پـشـت مـبـارک خـود را گـذاشت به کوهى که دیگها از آن مى تراشند و گفت : خداوندا! نفع بـبـخـش بـه ایـن کـوه و بـرکـت ده در هـرچـه در ظرفى گذارند که از این کوه تراشند و. فـرمود که از برایش دیگها از سنگ تراشیدند و فرمود که طعام آن حضرت را نپزند مگر در آن دیـگها و آن حضرت خفیف الا کل و کم غذا بوده . پس از آن روز مردم دیگها و ظرفها از آن تـراشـیـدنـد و بـرکـت یـافـتـنـد، پـس حـضـرت داخل خانهئ حمید بن قحطبه طائى شد و داخـل شـد در قبه اى که قبر هارون در آنجا بود، پس به دست مبارک خود خطى در جانب قبر او کشید و فرمود که این تربت من است و من در اینجا مدفون خواهم گردید و بعد از این حق تـعـالى ایـن مـکان را محل ورود شیعیان و دوستان من خواهد گردانید، به خدا سوگند که هر که از ایشان مرا در این مکان زیارت کند یا بر من سلام کند البته حق تعالى مغفرت و رحمت خـود را بـه شـفـاعت ما اهل بیت براى او واجب گرداند، پس رو به قبله گردانید و چند رکعت نـمـاز بـه جـا آورد و دعـاى بـسـیـار خـوانـد چـون فـارغ شـد بـه سـجـده رفـت و طـول داد سجده را. من شمردم پانصد تسبیح در سجده گفت پس سر برداشت و بیرون رفت .

حرز شگفت انگیز امام رضا علیه السلام

و سـید بن طاوس روایت کرده از ( یاسر ) خادم ماءمون که گفت : زمانى که وارد شد ابوالحسن على بن موسى الرضا علیه السلام در قصر حمید بن قحطبه بیرون کرد از تن لباس خود را و داد به حمید و حمید داد به جاریه خود که بشوید آن را پس نگذشت زمانى کـه آن جـاریـه آمـد و بـا او رقـعـه اى بـود و داد بـه حـمـیـد و گـفت یافتم این رقعه را در گـریـبـان لبـاس ابـوالحسن علیه السلام پس حمید به آن حضرت عرض کرد: فداى تو گردم ! به درستى که این جاریه یافته است رقعه اى در گریبان پیراهن تو، چیست آن ؟ فـرمـود تـعویذى است که آن را از خود دور نمى کنم ، حمید گفت : ممکن است که ما را مشرف کـنـى به آن ؟ پس فرمود که این تعویذى است که هر که نگاه دارد در گریبان خود دفع مـى شـود بلا از او و مى باشد براى او حرزى از شیطان رجیم ، پس خواند تعویذ را بر حمید و آن این است :

( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ: بِسْمِ اللّهِ اِنِّى اَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ اِنْ کُنْتُ تَقِیّا اَوْ غَیْرَ تَقِیّ بِاللّه السَّمیعِ الْبَصیرِ عَلى سَمْعِکَ وَ بَصَرِکَ لاسُلْطانَ لَکَ عَلَىٍّّ وَ لا عَلى سَمْعی وَ لا عـَلى بـَصـَرى وَ لا عـَلى شـَعـْرى وَ لا عـَلى بَشَرى وَ لا عَلى لَحْمى وَ لا عَلى دَمى وَ لاعـَلى مـُخّى وَ لا عَلى عَصْبى وَ لا عَلى عِظامى وَ لا عَلى مالى وَ لا عَلى ما رَزَقَنى رَبّى سـَتـَرْتُ بـَیـْنـى وَ بـَیْنَکَ بِسِتْرِ النَّبوهِ الَّذى اسْتَتَرَ اَنْبِیاءُ اللّهِ بِهِ مِنْ سَطَواتِ الْجَبابِرَهِ وَ الْفَراعِنَهِ، جِبْرائِیلُ عَنْ یَمینى وَ میکائیلُ عَنْ یِسارى وَ اِسْرافیلُ عَنْ وَرائى وَ مـُحـَمَّدٌ صـَلَّى اللّهُ عـَلَیـْهِ وَ آلِهِ وَ سـَلَّمَ اِمـامـِى وَ اللّهُ مـُطَّلِعٌ عـَلِىَّ یـَمـْنـَعـُکَ مـِنّى وَ یَمْنَعُ الشَّیـْطـانُ مـِنـّى ، اَللّهـُمَّ لا یـَغـْلِبُ جَهْلُهُ اَناتَکَ اَنْ یَسْتَفِزَّنى وَ یَسْتَخِفِّنى ، اَللّهُمَّ اِلَیْکَ الْتَجَاءْتُ، اَللّهُمّ اِلَیْکَ الْتَجَاءْتُ، اَللّهُمَّ اِلَیْکَ الْتَجَاءْتُ. )

و از بـراى ایـن حـرز حـکـایت عجیبى است که روایت کرده آن را ابوالصلت هروى که گفت : مـولاى مـن عـلى بـن مـوسـى الرضـا عـلیـه السـلام روزى نـشـسـتـه بـود در منزل خود داخل شد بر او رسول ماءمون و گفت : امیر تو را مى طلبد. پس امام علیه السلام بـر مى خاست و مرا فرمود نمى طلبد مرا ماءمون در این وقت مگر به جهت کارى سخت و به خـدا کـه نـمـى تـوانـد بـا مـن بـدى کـنـد بـه جـهـت ایـن کـلمـات کـه از جـدم رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم به من رسیده ، ابوالصلت گفت : همراه امام علیه السـلام بـیـرون رفتم نزد ماءمون ، چون نظر حضرت بر ماءمون ، نظر کرد به سوى او مـاءمـون و گـفـت : اى ابوالحسن ! امر کرده ام که صد هزار درهم جهت تو بدهند و بنویس هر حـاجتى که دارى ، پس چون امام پشت گردانید ماءمون نظرى در قفاى امام کرد و گفت : اراده کردم من و اراده کرده است خدا، و آنچه اراده کرده است خدا بهتر بوده است .

ورود حضرت امام رضا علیه السلام به مرو و بیعت مردم با آن حضرت به ولایت عهد

چـون حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام وارد مـرو شـد، مـاءمـون آن جـنـاب را تبجیل و تکریم تمام نمود و خواص اولیاء و اصحاب خود را جمع نموده و گفت : اى مردمان ! مـن در آل عـبـاس و آل عـلى عـلیـه السـلام تـاءمـل کـردم هـیـچ یـک را افـضل و احق به امر خلافت از على بن موسى علیه السلام ندیدم پس رو کرد به حضرت امـام رضـا عـلیـه السـلام و گـفـت : اراده کـرده ام که خود را از خلافت خلع نمایم و به تو تـفـویض کنم ، حضرت فرمود: اگر خلافت را خدا براى تو قرار داده است جایز نیست که بـه دیـگـرى بـخـشـى و خـود را از آن معزول کنى و اگر خلافت از تو نیست ترا اختیار آن نـیـسـت کـه بـه دیـگـرى تـفـویـض نـمـایـى . مـاءمـون گـفـت : البـتـه لازم اسـت که این را قـبـول کـنـى ، حـضـرت فـرمـود: مـن بـه رضـاى خـود هـرگـز قبول نخواهم نمود و تا مدت دو ماه این سخن در میان بود و چندان که او مبالغه کرد، حضرت چون غرض او را مى دانست امتناع مى فرمود.

چـون مـاءمـون از قـبـول خـلافـت آن حـضـرت مـاءیـوس گـردیـد گفت : هرگاه که خلافت را قـبـول نـمـى کـنـى پس ولایت عهد مرا قبول کن که بعد از من خلافت با تو باشد، حضرت فـرمـود کـه پـدران بـزرگـواران مـن مـرا خـبـر دادنـد از رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم که من پیش از تو از دنیا بیرون خواهم رفت و مرا بـه زهـر سـتـم شهید خواهند کرد و بر من ملائکه آسمان و ملائکه زمین خواهند گریست و در زمـین غربت در پهلوى هارون الرشید مدفون خواهم شد، ماءمون از استماع این سخن گریان شـد و گـفـت : تـا مـن زنـده ام کـى مـى تـوانـد تـو را بـه قـتـل رسـانـد یـا بـدى نیست به تو اندیشه نماید. حضرت فرمود: اگر خواهم مى توانم گفت ، کى مرا شهید خواهد کرد! ماءمون گفت : غرض تو از این سخنان آن است که ولایت عهد مـرا قـبـول نـکـنـى تـا مـردم بـگویند که تو ترک دنیا کرده اى ، حضرت فرمود: به خدا سـوگـنـد! از روزى کـه پـروردگـار مـن مـرا خـلق کـرده اسـت تـا بـه حال دروغ نگفته ام و ترک دنیا براى دنیا نکرده ام و غرض تو را مى دانم . گفت : غرض من چیست ؟ فرمود: غرض تو آن است که مردم بگویند که على بن موسى الرضا علیه السلام ترک دنیا نکرده بود بلکه دنیا ترک او را کرده بود، اکنون که دنیا او را میسر شد براى طمع خلافت ، ولایت عهد را قبول کرد. ماءمون در غضب شد و گفت : پیوسته سخنان ناگوار در برابر من مى گویى و از سطوت من ایمن شده اى ، به خدا سوگند که اگر ولایت عهد مرا قبول نکنى گردنت را بزنم ! حضرت فرمود که حق تعالى نفرموده است که من خود را بـه مهلکه اندازم هرگاه جبر مى نمایى قبول مى کنم به شرط آنکه کسى را نصب نکنم و احدى را عزل ننمایم و رسمى را بر هم نزنم و احداث امرى نکنم و از دور بر بساط خلافت نظر کننم . ماءمون به این شرایط راضى شد، پس حضرت دست به سوى آسمان برداشت و گفت : خداوندا! تو مى دانى که مرا اکراه نمودند به ضرورت ، این امر را اختیار کردم ، پـس مـرا مـؤ اخـذه مـکـن چـنـانـچـه مـؤ اخـذه نـکـردى دو بـنـده و دو پـیـغـمـبـر خـود یـوسـف و دانیال را در هنگامى که قبول کردند ولایت را از جانب پادشاه زمان خود، خداوندا! عهدى نیست جـز عـهـد تو و و لایتى نمى باشد مگر از جانب تو، پس توفیق ده مرا که دین ترا برپا دارم و سنت پیغمبر ترا زنده دارم ، همانا تو نیکو مولایى و نیکو یاورى .پـس مـحـزون و گـریـان ولایـت عـهـد را از مـاءمـون قـبـول فرمود.

روز دیـگـر کـه روز شـشـم مـاه مـبـارک رمـضـان بوده چنانچه ظاهر مى شود از ( تاریخ شـرعـیـه شـیـخ مـفید ) ، ماءمون مجلسى عظیم ترتیب داد و کرسى براى آن حضرت در پـهـلوى کـرسـى خـود نـهـاد و وسـاده براى آن حضرت قرار داد و جمیع اکابر و اشراف و سادات و علما را جمع کرد، اول پسر خود عباس را امر کرد که با حضرت بیعت کرد بعد از آن سـایـر مـردم بـیـعـت کـردند پس بدره هاى زر آوردند و جوائز بسیار به مردم بخشید و خـطـبـا و شـعـرا بـرخـاسـتـند و خطبه و قصائد غراء در شاءن آن حضرت خواندند و جائزه گـرفـتـنـد و امـر شـد که در رؤ س منابر و منایر نام آن حضرت را بلند گردانند و وجوه دنـانـیـر و دراهـم بـه نـام نـامـى و لقـب گـرامـى آن حـضـرت مـزیـن گـردانـنـد، و در همان سال در مدینه بر منبر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم خطبه خواندند و در دعا به حضرت امام رضا علیه السلام گفتند:
( وَلِىَّ عَهْدِ الْمُسْلِمینَ عَلِىَّ بْنَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلى بن الْحُسَیْنِ بْنِ على بن اَبى طالِب عَلَیْهِمُ السّلام ) .

سِتَّه اباءِهُمُ ماهُمُ
اَفْضَلُ مَنْ یَشْرَبُ صَوْبَ الْغَمامِ .

و هـم مـاءمـون امر کرد به مردم سیاه پوشى را که بدعت بنى عباس بود ترک کنند و جامه هاى سبز بپوشند و یک دختر خود ام حبیبه را به آن حضرت تزویج کرد و دختر دیگر خود ام الفـضـل را بـه امـام مـحـمّد تقى علیه السلام نامزد کرد، و تزویج کرد به اسحاق بن مـوسـى دخـتـر عـمـش اسـحـاق بن جعفر را. در آن سال ابراهیم بن موسى برادر حضرت امام رضا علیه السلام به امر ماءمون با مردم حج کرد.

و روایت شده که چون نزدیک عید شد ماءمون فرستاد خدمت آن حضرت که باید سوار شوید بروید به مصلى نماز عید بگزارید و خطبه بخوانید حضرت پیغام فرستاد که مى دانى مـن قـبـول ولایـت عـهد کردم به شرط آنکه در این کارها مداخله نکنم مرا عفو کنید از نماز عید خـوانـدن بـا مـردم ، مـاءمون پیغام داد که من مى خواهم در این کار دلهاى مردم مطمئن شود به آنـکـه تـو ولیـعـهـد مـنـى و بـشـنـاسـنـد فـضـل تـرا، حـضـرت قبول نکرد، پیوسته رسول مابین آن حضرت و ماءمون رفت و آمد مى کرد تا اینکه اصرار مـردم در ایـن کار بسیار شد، لاجرم حضرت پیغام فرستاد که اگر مرا عفو کنى بهتر است بـه سـوى مـن و اگـر عـفـو نـمـى کـنـى مـن مـى روم بـه نـمـاز هـان نـحـو کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و حـضـرت امـیـرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السـلام مـى رفتند، ماءمون گفت : برو به نماز به هر نحو که خواسته باشى ، پس امر کـرد سـرهـنـگان و دربانان را و مردم را که اول صبح بر در خانه حضرت امام رضا علیه السـلام حـاضـر شوند. راوى گفت : چون روز عید شد جمع شدند مردم براى آن حضرت در راهـهـا و بـامـهـا، و اجـتماع کردن زنها و کودکان و نشستند در انتظار بیرون آمدن آن جناب و تـمـام سـرهـنـگـان و لشـکـر حـاضر شدند بر در منزل آن حضرت در حالى که سوار بر سـتـوران خـود بـودنـد و ایـسـتـادنـد تـا آفـتـاب طـلوع کـرد، پـس حـضـرت غـسل کرد و پوشید جامه هاى خود را و عمامه سفیدى از پنبه بافته بر سر بست یک طرف آن را در مـیـان سـیـنـه خـود و طـرف دیـگرش را در مابین دو کتف خود افکند و قدرى هم بوى خوش به کار برد و عصایى بر دست گرفت و به موالى خود فرمود که شما نیز بکنید آنـچـه را کـه من کردم . پس بیرون آمدند ایشان در پیش روى آن حضرت و آن حضرت حرکت فـرمـود با پاى برهنه و جامه را بالا زده تا نصف ساق و علیه ثیاب مشمّره پس کمى راه رفت آنگاه سر به سوى آسمان کرد و تکبیر عید گفت و موالیان نیز با آن حضرت تکبیر گـفـتـند، پس رفتند تا در منزل سرهنگان و لشکریان که آن حضرت را به این هیبت دیدند تـمـامـى خـود را از مـالهـاى خـود بـر زمـیـن افـکـنـدنـد و بـه کمال خفت و سختى کفشهاى خود را از پا بیرون مى آوردند.
( وَ کانَ اَحْسَنُهُمْ حالا مَنْ کانَ مَعَهُ سِکّینٌ قَطَعَ بِها شَرابَهَ جاجیلَتِهِ ) .

 
و از هـمـه بهتر حال آن کسى بود که با خود کاردى داشت که شرابه کفش خود را برید و پـاى خود را بیرون آورد و پا برهنه شد. راوى گفت : حضرت امام رضا علیه السلام بر در مـنـزل تـکـبـیـرى گـفـت و مـردم نـیـز بـا آن حـضـرت تـکـبـیـر گـفـتـنـد، چـنـان بـه خـیـال مـا آمد که آسمان و دیوارها با آن حضرت تکبیر مى گویند و مردم شروع کردند به گـریـسـتـن و ضـجـه کشیدن از شنیدن تکبیر آن حضرت ، به حدى که شهر مرو از صداى گریه و شیون به لرزه درآمد، این خبر به ماءمون رسید ترسید که اگر آن حضرت به ایـن کـیـفیت به مصلى برسد مردم مفتون و شیفته او شوند، نگذاشت آن حضرت برود بلکه فـرسـتاد خدمت آن حضرت که ما شما را به زحمت و رنج درآوردیم برگردید و خود را به مشقت نیفکنید، آن کس که هر سال نماز مى خوانده همان بخواند، حضرت طلبید کفش خود را و پـوشـیـد و سـوار شد و برگشت و مختلف شد امر مردم در آن روز و منتظم شد امر نمازشان به سبب این کار.


مـؤ لف گـوید: اگر چه به حسب ظاهر ماءمون در توقیر و تعظیم حضرت امام رضا علیه السـلام مـى کوشید و احترام آن جناب را فروگذار نمى کرد اما در باطن به طور شیطنت و نکرى بر طریق نفاق با آن حضرت دشمنى مى کرد و به حکم ( هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ )  دشـمـن واقـعـى بـلکـه سـخـتترین دشمنان او بود که به حسب ظاهر به طـریـق مـحـبـت و دوسـتـى و خـوش زبـانـى بـا آن حـضـرت رفـتـار مـى نـمـود امـا در بـاطن مـثـل افعى و مار آن جناب را مى گزید و پیوسته جرعه هاى زهر به کام آن بزرگوار مى رسـانـیـد. لاجـرم از زمـانـى کـه آن حـضـرت ولیـعـهـد شـد، اول مـصـیـبـت و اذیـت و صدمات آن حضرت شد، و در همان روزى که با آن جناب بیعت کردند یـکـى از خـواص آن حـضـرت گـفـت مـن در خـدمـت آن جـنـاب بـودم و بـه جـهـت ظـاهـر شـدن فـضل آن حضرت مستبشر و خوشحال بودم آن حضرت مرا به نزد خود طلبید و آهسته با من فرمود که به این امر خوشحال مباش ؛ زیرا که این کار به اتمام نخواهد رسید و به این حـال نـخواهم ماند. و در حدیث على بن محمّد بن الجهم است که چون ماءمون عـلمـاى امـصـار و فـقـهـاى اقطار را جمع کرد که با امام رضا علیه السلام مباحثه و مناظره نـمـایـنـد و آن حـضرت بر همه غالب شد و همگى اقرار به فضیلت آن جناب نمودند و از مجلس ماءمون برخاست و به منزل خود معاودت فرمود، من در خدمت آن حضرت رفتم و گفتم : خـدا را حـمـد مى نمایم که ماءمون را مطیع شما گردانید و در اکرام شما مبالغه مى نماید و غـایـت سـعـى مـبـذول مـى دارد، حـضرت فرمود که یابن جهم ! ترا فریب ندهد این محبتهاى ماءمون نسبت به من ؛ زیر که در این زودى مرا به زهر شهید خواهد کرد و از روى ستم و ظلم و این خبرى است که از پدران من به من رسیده است این سخن را پنهان دار و تا من زنده ام با کس ‍ مگوى .


و بـالجـمـله : پـیـوسـتـه آن جـنـاب از سـوء مـعـاشـرت مـاءمـون درد در دل نازنینش بود و به کسى نمى توانست اظهار کند و آخر کار چندان به تنگ آمده بود که از خـدا مـرگ خـود را مـى خـواسـت ؛ چـنـانـچـه یـاسـر خادم گفته که در هر روز جمعه که آن حـضـرت از مسجد جامع مراجعت مى فرمود به همان حالى که عرق دار و غبارآلود بود دستها را به درگاه الهى بلند مى کرد و مى گفت : الهى ! اگر فرج و گشایش امر من در مرگ من است پس همین ساعت در مرگ من تعجیل فرما. و پیوسته در غم و غصه بود تا از دنیا رحلت فـرمـود. و اگـر شـخـص مـتـفـحـص تاءمل کند در وضع معاشرت و سلوک ماءمون با آن حضرت تصدیق این مطلب را خواهد نمود آیـا عـاقلى تصور مى کند که ماءمون دنیا پرست که به جهت طلب خلافت و ریاست امر کند برادرش ‍ محمّد امین را در کمال سختى بکشند و سرش را براى او آورند در صحن خانه خود او را بر چوبى نصب کند و امر کند جنود و عساکر خود را که هر کس برخیزد و بر این سر لعـنـت کـنـد و جـائزه خـود را بـگـیرد آیا چنین کسى که این قدر طالب خلافت و ملک است امام رضا علیه السلام را از مدینه به مرو مى طلبد و تا دو ماه اصرار مى کند که من مى خواهم خـود را از خـلافـت خـلع کنم و لباس خلافت را بر تو بپوشانم !؟ آیا جز شیطنت و نکرى نکته دیگرى ملحوظ نظر او است ؟! و حال آنکه ( خلافت ) قره العین ماءمون بوده ، و در حـق سـلطـنت گفته اند الملک عقیم و برادرش امین خوب او را شناخته بود چنانچه گفت با احمد بن سلام هنگامى که او را دستگیر کرده بودند آیا ماءمون مرا مى کشد احمد گفت : ترا نخواهد کشت چه آنکه علاقه رحم دل او را بر تو مهربان خواهد کرد امین گفت : هیهات الْمُلْکُ عَقیمٌ لا رَحِمَ لَهُ.


و مـع ذلک : ماءمون ابدا میل نداشت که از حضرت رضا علیه السلام فضیلت و منقبتى ظاهر شـود؛ چـنـانچه از ملاحظه روایات رفتن آن حضرت به نماز عید و غیره این مطلب واضح و هـویـدا اسـت و در ذیـل حـدیـث رجـاء بـن ابـى الضـحـاک اسـت کـه چـون او فـضـائل و عـبـادات حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام را بـراى مـاءمـون نـقـل کـرد مـاءمـون گفت : خبر مده مردم را به اینها که گفتى و براى مصلحت از روى شیطنت گفت به جهت آنکه مى خواهم فضائل آن جناب ظاهر نشود مگر بر زبان من و در آخر امر چون دیـد کـه هـر روز انـوار عـلم و کـمـال و آثـار رفـعـت و جلال آن حضرت بر مردم ظاهر مى شود و محبت آن حضرت در دلهاى ایشان جا مى کند نائره حسد در کانون سینه اش مشتعل شد و در مقام تدبیر آن حضرت برآمد و آن حضرت را مسموم نـمـود؛ چنانچه شیخ صدوق از احمد بن على روایت کرده است که گفت از ابوالصلت هروى پرسیدم که چگونه ماءمون راضى شد به قتل حضرت امام رضا علیه السلام با آن اکرام و محبتى که نسبت به او اظهار مى کرد و او را ولیعهد گردانیده بود؟ ابوالصلت گفت که ماءمون براى آن ، آن حضرت را گرامى مى داشت که فضیلت و بزرگوارى او را مى دانست و ولایـت عـهـد را به او تفویض کرد براى آنکه مردم آن حضرت را چنان بشناسند که راغب است در دنیا و محبت او از دلهاى مردم کم شود، چون دید که این باعث زیادتى محبت و اخلاص مـردم شـد عـلمـاى جمیع فرق را از یهود و نصارى و مجوس و صائبان و براهمه و ملحدان و دهـریـان و عـلمـاى جـمـیـع مـلل و ادیان را جمع کرد که با آن حضرت مباحثه و مناظره نمایند شـایـد کـه بر او غالب شوند و در آن حضرت فتورى به هم رسد و این تدبیر نیز بر خـلاف مقصود او نتیجه داد و همگى آنها مغلوب آن حضرت گردیدند و اقرار به فضیلت و جلالت آن جناب نمودند، الخ .

مـؤ لف گـویـد: کـه من شایسته دیدم در اینجا به یکى از مجالس مناظره آن حضرت اشاره کنم و کتاب خود را به آن زینت دهم :

ذکـر مـجـلس مـنـاظـره حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام بـا عـلمـا ملل و ادیان


شـیـخ صـدوق روایت کرده از حسن بن محمّد نوفلى هاشمى که گفت : چون وارد شد حضرت امـام رضـا عـلیـه السـلام بـر مـاءمـون ، امـر کـرد مـاءمـون فـضل بن سهل را که جمع کند اصحاب مقالات را مانند ( جاثلیق ) که رئیس نصارى است و ( راءس الجالوت ) که بزرگ یهود است و رؤ سا ( صابئین ) و ایشان کـسـانـى هـسـتـند که گمان مى کنند بر دین نوح علیه السلام مى باشند و ( هربذاکبر ) کـه بـزرگ آتش پرستان باشد و اصحاب زردشت و نسطاس رومى و متکلمین را تا بـشـنـود کـلام آن حـضـرت و کـلام ایـشـان را، پـس جـمـع کـرد فضل بن سهل ایشان را و آگاه نمود ماءمون را به اجتماع ایشان ، ماءمون گفت که ایشان را نزد من حاضر کن ! پس چون حاضر گردیدند نزد او، مرحبا گفت و نوازش کرد ایشان را و گفت من شما را جمع آوردم براى خیر و دوست دارم که مناظره کنید با پسر عم من این مرد که از مدینه بر من وارد شده است ، پس هرگاه صبح شود حاضر شوید نزد من و احدى از شما تـخـلف نـکـنـد، گـفـتـند: سمعا و طاعهً یا امیرالمؤ منین ! ما فردا صبح ان شاء اللّه تعالى حاضر خواهیم شد.


راوى حـسـن بـن مـحـمـّد نـوفـلى گوید که ما در ذکر حدیثى بودیم نزد حضرت ابوالحسن الرضـا عـلیـه السـلام کـه نـاگـاه یـاسر که متولى امر حضرت رضا علیه السلام بود داخل شد و گفت : اى سید و آقاى من ! امیرالمؤ منین سلام به شما مى رساند و مى گوید که بـرادرت فـدایـت شـود، جـمـع شـده انـد اصـحـاب مـقـالات و اهـل ادیـان و مـتـکـلمـون از جـمـیـع مـلتـهـا نـزد مـن اگـر مـیـل داشـتـه بـاشـى گـفتگو با آنها را فردا صبح نزد ما بیا و اگر کراهت دارى مشقت بر خودت قرار مده و اگر میل دارى ما بیاییم به نزد تو آسان است بر ما، حضرت فرمود به او کـه بـه مـاءمـون بـگو که من مى دانم اراده تو را و من فردا صبح ان شاء اللّه در مجلس تو مى آیم .


راوى گوید: که چون یاسر رفت حضرت رو کرد به ما و فرمود: اى نوفلى ! تو عراقى هستى و رقت عراقى غلیظ و سخت نیست چه به نظر تو مى رسد در جمع کردن پسر عمویت بـر مـا اهـل شـرک و اصـحـاب مـقالات را، یعنى کسانى که گفتگوى علمى کنند در مجالس و مـحـافـل ، مـن عـرض کـردم : فـدایـت شـوم ! مى خواهد امتحان کند شما را و دوست مى دارد که بـفـهـمـد انـدازه عـلم تـرا و لکـن بـنـائى کـرده بر اساس غیر محکم و به خدا سوگند که بـدبـنائى کرده ، حضرت فرمود که چیست بناء او در این باب ؟ گفتم که اصحاب کلام و بـدع خـلاف عـلمـا مى باشند؛ زیرا که عالم انکار نمى کند غیر منکر را و اصحاب مقالات و مـتـکـلمون و اهل شرک اصحاب انکار و مباهته اند اگر احتجاج کنى بر ایشان به اینکه اللّه تـعالى واحد است مى گویند ثابت کن وحدانیت او را و اگر بگویى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم رسول خداست مى گویند اثبات کن رسالت او را پس حیران مى کنند شخص را و چـون شـخـص بـه حـجـت و دلیل گفته آنها را باطل مى کند آنها مغالطه مى کنند تا اینکه شخص گفته خود را واگذارد و از قول خود دست بردارد، پس از آنها حذر کن فدایت شوم ! حـضـرت تـبـسـم کـرد و فـرمـود: اى نـوفـلى ! آیـا مـى تـرسـى کـه قـطـع کـنـنـد بـر من دلیـل مـرا، عـرض کـردم : نـه بـه خدا قسم ! من هرگز چنین گمانى در حق شما نمى برم و امیدوارم که حق تعالى شما را ظفر بدهد بر آنها ان شاء اللّه ، حضرت فرمود: اى نوفلى ! آیـا دوسـت مـى دارى بـدانـى مـاءمـون چـه وقـت از عـمـل خـود پـشـیـمـان مـى شـود؟ عـرض کـردم : بـلى ، فـرمـود: در وقـتـى کـه بـشـنـود دلیـل آوردن مـرا بـر رد اهـل تـورات بـه تـورات ایـشـان و بـر اهـل انـجـیـل بـه انـجـیـل ایـشـان و بـر اهل زبور به زبور ایشان و بر صابئین به زبان عبرانى اینشان و بر آتش پرستان به زبان فارسى ایشان و بر رومیها به زبان رومى ایـشـان و بـر اهـل مـقـالات بـه لغـتـهـاى ایـشان پس چونکه بند آوردم زبان هر صنفى را و بـاطـل کـردم دلیـل آنـهـا را و هـر یـک واگـذاشـتـنـد قـول خـود را و قول مرا گرفتند.
( عَلِمَ الْمَاءْمُونُ اِنَّ الْمَوْضِعَ الَّذى هُوَ بِسَبیلِهِ لَیْسَ بِمُسْتَحِقِّ لَهُ ) ؛
در آن وقـت مـاءمون داند که مکانى که او راه آن را در پیش دارد استحقاق آن ندارد پس ‍ در آن وقت پشیمان مى شود، ( وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظیم ) .


پس چون که صبح شد فضل بن سهل آمد و عرض کرد به آن جناب قربانت شوم پسر عمت منتظر تو است و قوم جمعیت کرده اند پس چیست راءى تو در آمدن ؟ حضرت فرمود: تو پیش مى روى من هم بعد مى آیم ان شاء اللّه . پس از آن وضو گرفت وضوى نماز و یک شربت از سـویـق آشـامـیـد و بـه مـا از آن سویق آشامانید پس از آن بیرون رفت و ما با او بیرون رفـتـیـم تا اینکه بر ماءمون داخل شدیم دیدیم مجلس ‍ مملو است از مردم و محمّد بن جعفر در میان طالبیین و بنى هاشم نشسته و امیران لشکر حضور دارند. پس چون حضرت امام رضا عـلیـه السـلام وارد شـد مـاءمون برخاست و محمّد بن جعفر نیز برخاست و جمیع بنى هاشم بـرخـاستند و حضرت رضا علیه السلام با ماءمون نشستند و همه ایستاده بودند تا اینکه امـر فـرمـود همه نشستند و ماءمون پیوسته رویش به آن جناب بود و با او گفتگو مى کرد تا یک ساعت ، پس از آن رو کرد رو کرد به جاثلیق عالم نصارى و گفت : اى جاثلیق ! این پـسر عم من على بن موسى بن جعفر است و از اولاد فاطمه دختر پیغمبر ما صلى اللّه علیه و آله و سـلم و فـرزنـد على بن ابى طالب علیه السلام است و من دوست مى دارم که با او تکلم کنى و محاجه نمایى و با انصاف با او رفتار کنى ، جاثلیق گفت : یا امیرالمؤ منین ! چـگـونـه من محاجه کنم با شخصى که دلیل مى آورد بر من به کتابى که من منکر آن کتاب هـسـتـم و بـه پـیغمبرى که من ایمان به آن پیغمبر نیاورده ام ؟ حضرت رضا علیه السلام فـرمـود: اى نـصـرانـى ! اگـر حـجـت و دلیـل آورم بـر تـو بـه انـجـیل تو، آیا اقرار و اعتراف به آن مى کنى ؟ جاثلیق عرض کرد: آیا قدرت دارم بر رد آنـچـه در انـجیل ثبت شده است ، بلى سوگند به خدا که اقرار مى کنم به آن بر رغم آنف خـودم . حـضـرت فـرمـود بـه جـاثلیق که سؤ ال کن از آنچه خواهى و فهم کن جواب آن را، جـاثـلیـق گفت : چه مى گویى در نبوت و پیغمبرى عیسى و کتاب او آیا چیزى از این دو را انـکار مى کنى ؟ حضرت رضا علیه السلام فرمود که من اقرار مى کنم به نبوت عیسى و کـتـاب او و آنـچـه را کـه بـشـارت داد به آن امت خود را و حواریون به آن اقرار کردند، و قبول ندارم پیغمبرى و نبوت هر عیسى را که اقرار نکرد بر پیغمبرى و نبوت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و به کتاب او و بشارت و مژده نداد به آن امت خود را. جاثلیق گفت : آیـا چـنـیـن نـیست که قطع احکام به دو شاهد عادل مى شود؟ حضرت فرمود: بلى چنین است . عرض کرد پس و شاهد اقامه کن از غیر اهل ملت خود به نبوت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلم از کـسـانـى کـه در مـلت نـصـرانـیـت مـقـبـول الشـهـاده بـاشـنـد و سـؤ ال کن از مثل این را از غیر اهل ملت ما، حضرت فرمود: اى نصرانى ! الا ن از راه انصاف آمدى ، آیـا قـبـول نـمـى کنى از من عدل مقدم نزد مسیح عیسى بن مریم را؟

جاثلیق گفت : کیست این عـدل ، نـام بـبر او را براى من . فرمود: چه مى گویى در حق یوحناى دیلمى ؟ عرض کرد: بـه به ! ذکر کردى کسى را که دوست ترین مردم است نزد مسیح ، فرمود که قسم مى دهم ترا آیا در انجیل هست که یوحنا گفت مرا مسیح خبر داده است به دین محمّد عربى صلى اللّه علیه و آله و سلم و مرا مژده داده است به اینکه محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم بعد از او است ، و من به این خبر حواریین را مژده دادم و آنها ایمان آوردند به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلم و قـبـول کـردنـد او را؟ جـاثـلیـق گـفـت کـه یـوحـنـا ایـن مـطـلب را از مـسـیـح نـقـل کـرده اسـت و مـژده داده اسـت بـه نـبـوت مـردى و بـه اهل بیت او و وصى او و لکن تشخیص نکرده است که این در چه زمان است و نام آنها را نگفته اسـت تـا مـن آنـهـا را بـشـنـاسـم . حـضرت فرمود: اگر ما بیاوریم کسى را که قرائت کند انـجـیـل را و بـر تـو تـلاوت کند ذکر محمّد و اهل بیت و امت او را آیا به او ایمان مى آورى ؟ عـرض کـرد: بـلى ! ایـن حـرفـى اسـت محکم ، حضرت رو کرد به نسطاس رومى و فرمود: چگونه است حفظ تو سر سوم انجیل را؟ عرض کرد: چه خوب حفظ دارم آن را، پس ‍ حضرت رو کـرد بـه راءس الجـالوت و فـرمـود: آیا انجیل نمى خوانى ؟ عرض کرد: بلى به جان خـودم سـوگـنـد کـه مـى خـوانم آن را، فرمود: پس گوش بگیر از من سفر سوم آن را، پس اگـر در آن ذکـر مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و اهل بیت او و امت او است پس شهادت دهید برای من و اگر ذکر نشده پس گواهی ندهید برای من . پس آن حضرت سفر سوم را قرائت فرمود تا رسید به جایی که ذکر پیغمبر شده بود ، آنجا حضرت توقف نمود و فرمود : ای نصرانی ! به حق مسیح و مادر او از تو می پرسم آیا دانستی که من دانا هستم به انجیل ؟ عرض کرد : بلی ! پس از آن تلاوت فرمود بر او ذکر محمدصلی الله علیه و آله و اهل بیت او و امت او را پس از آن فرمود : ای نصرانی ! چه می گویی ؟ این قول عیسی بن مریم است ، پس اگر تکذیب کنی آنچه را که انجیل به آن نطق کرده است پس تکذیب کرده ای موسی و عیسی را و هر زمانی که انکار کنی این ذکر را واجب می شود قتل تو ، زیرا کافر شدی به پروردگارت و به پیغمبر و به کتابت . جاثلیق گفت : من انکار نمى کنم آنچه را که ظاهر شود بر من که در انجیل است و به آن اقرار مى کنم ، حضرت فرمود: گواه باشید بر اقرار او!


پـس فـرمـود: اى جـاثـلیـق ! سؤ ال کن از هر چه خواهى ، جاثلیق گفت : خبر بده به من که حـواریـون عـیـسـى بـن مـریـم چـنـد نـفـر بـودنـد و هـم چـنـیـن مـرا خـبـر بـده از عـدد عـلمـاء انـجـیـل ، حـضـرت فـرمـود: عـَلَى الْخـَبیرِ سَقَطْتَ؛ یعنى به داناى حقیقت کار رسیدى ، اما حواریون دوازده نفر بودند و افضل و اعلم ایشان ( الوقا )  بود، و اما علماء نصارى سه نفر بودند: یوحنا اکبر که ساکن بود به اجّ، و یوحنا به قرقیسا و یـوحـنـا دیـلمـى بـه زجـار و نـزد او بـود ذکـر پـیـغـمـبـر و اهـل بـیـت او و امـت او، و او کـسـى بـود کـه بـشـارت داد امـت عـیـسـى و بـنـى اسـرائیـل را بـه آن حـضـرت ، پـس فـرمـود: اى نـصرانى ! سوگند به خدا که من مؤ من و تـصـدیـق کـنـنـده ام بـه آن عـیسى که ایمان آورده به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و ناپسندى نیافتم بر عیسى شما مگر ضعف او و قلت نماز و روزه او! جاثلیق گفت : به خدا قـسـم فـاسـد کردى علم خودت را و ضعیف نمودى امر خود را و من گمان نمى کردم ترا مگر اهـل عـلم اسـلام ، حـضـرت فـرمـود: چـگـونـه شـده ؟ جـاثـلیـق گـفـت : از ایـن قـول تـو کـه عـیـسـى ضـعـیـف و کـم روزه و کـم نـمـاز بـود و حـال آنـکـه عـیـسـى هـرگز افطار نکرد روزى را و هرگز شبى را نخوابید و همیشه روزها روزه و شـبـهـا به عبادت قائم بود، حضرت رضا علیه السلام فرمود: براى کى نماز و روزه بـه جـا مـى آورد؟ جـاثـلیـق از جـواب آن حـضـرت لال و کلامش ‍ منقطع شد، حضرت فرمود: اى نصرانى ! من از تو مساءله مى پرسم ، عرض کـرد: بـپرس ‍ اگر دانم جواب مى گویم ، حضرت فرمود: از چه انکار مى کنى که عیسى مرده زنده مى کرد به اذن خدا، جاثلیق گفت : انکار من از جهت آن است که کسى که مرده زنده مـى کـنـد و کـور مـادرزاد و پـیـس را خوب مى کند او خدا است و مستحق پرستش است . حضرت فرمود الیسع پیغمبر کرده مثل آنچه را که عیسى کرده روى آب راه رفت و مرده زنده کرد و کـور مـادرزاد و پـیـس را خـوب کـرد، امـت او، او را خـدا نـگرفتند و احدى او را نپرستید و از حزقیل پیغمبر نیز صادر شده آنچه از عیسى صادر شده زنده کرد سى و پنج هزار نفر را بـعـد از مـردن ایشان به شصت سال . پس رو کرد به راءس الجالوت و فرمود: اى راءس الجـالوت ! آیـا مـى یـابـى در تـورات کـه ایـن سـى و پـنـج هـزار نـفـر از جـوانـان بنى اسـرائیـل بـودنـد، و ( بـخـت نـصـر ) ایـنـهـا را از مـیـان اسـیـران بـنـى اسـرائیـل جـدا کـرد هـنـگـامـى کـه در بـیـت المـقـدس جـنـگ کـرد و بـرد آنـهـا را بـه بـابـل پـس فرستاد حق تعالى حزقیل را به سوى ایشان پس زنده کرد ایشان را و این در تـورات اسـت و انـکـار نـمـى کـنـد آن را مگر کافر از شما، راءس الجالوت گفت : ما این را شنیده ایم و دانسته ایم ، فرمود: راست گفتى .


پـس حضرت فرمود: اى یهودى ! بگیر بر من این سفر از تورات را تا من بخوانم ، پس ‍ آن جـنـاب چـنـد آیـه از تـورات خـوانـد و آن یـهـودى اقـبـال کـرده بود به آن حضرت و میل کرده بود به قرائت آن حضرت و تعجب مى کرد که چـگـونـه آن جـناب اینها را تلاوت مى فرماید، پس حضرت رو کرد به آن نصرانى یعنى جـاثـلیق ، و فرمود: اى نصرانى ! آیا این سى و پنج هزار نفر پیش از زمان عیسى بودند یا عیسى پیش از زمان آنها بود؟ عرض کرد: بلکه آنها پیش از زمان عیسى بودند. حضرت فـرمـود: طـایـفـه قـریـش ‍ جـمـعـیـت نـمـوده رفـتـنـد خـدمـت حـضـرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و از آن حضرت درخواست کردند که مردگان ایشان را زنـده کـنـد آن حضرت رو کرد به على بن ابى طالب علیه السلام و فرمود به او که برو در قبرستان و به اعلى صوت نامهاى طایفه و گروهى که اینها مى خواهند بر زبان جارى کن که اى فلان و اى فلان و اى فلان محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم مى فرماید بـه شـمـا بـرخـیـزید به اذن خداوند عز و جل . امیرالمؤ منین علیه السلام چنان کرد که آن حضرت فرموده بود، پس ‍ برخاستند مردگان در حالى که خاک از سر خود مى افشاندند، پس طایفه قریش رو کردند به آنها و از ایشان مى پرسیدند امور ایشان را پس خبر دادند ایـشان را که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم مبعوث به نبوت شده ، گفتند که ما دوست مى داشتیم که ما درک مى کردیم آن حضرت را و ایمان به او مى آوردیم .


پـس حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام فـرمـود کـه پیغمبر ما خوب کرد کور مادرزاد و پیس و دیوانگان را و حیوانات و مرغان و جن و شیاطین با او تکلم کردند و ما او را خدا نگرفتیم و مـا انـکار نمى کنیم فضیلت احدى از این پیغمبران را اما نه آنکه خدایش ‍ بدانیم و شما که عـیـسـى را خـدا مـى دانـیـد چـرا الیـسـع و حـزقـیـل را خـدا نـمـى دانـیـد و حـال آنـکـه ایـن دو نـفر هم مثل عیسى بودند در مرده زنده کردن و غیر آن . و به درستى که گروهى از بنى اسرائیل از شهرهاى خود فرار کردند به جهت خوف از طاعون و ترس ‍ از مـردن پـس حـق تـعـالى هـمـه آنـهـا را در یـک سـاعـت هـلاک کـرد، اهـل قـریـه که اینها در آنجا مردند دیوارى گرداگرد آنها ساختند و پیوسته چنین بود تا ایـنـکـه اسـتـخـوانـهـاى آنـها ریزه ریزه شد و پوسید، پس گذشت به ایشان پیغمبرى از پـیـغـمبران بنى اسرائیل و تعجب کرد از آنها و از بسیارى آن استخوانهاى پوسیده پس از جـانـب پـروردگـار وحـى رسـیـد بـه آن پـیـغـمـبـر کـه مـیـل دارى زنـده کـنـم ایـنـها را تا به آنها نظر کنى ؟عرض کرد: بلى ، پروردگارا! وحى رسید که آنها را بخوان و فریاد کن . آن پیغمبر گفت : اى استخوانهاى پـوسـیده برخیزید به اذن خدا! پس یک مرتبه زنده شدند در حالتى که خاکها را از سر خـود مـى افـشاندند. و بدرستى که ابراهیم خلیل الرحمن گرفت چهار مرغ و آنها را ریزه ریـزه کـرد و هـر جـزئى را بـر سر کوهى نهاد پس از آن ندا کرد به آن مرغان یک مرتبه هـمـه بـه سـوى او آمدند. و موسى بن عمران علیه السلام با هفتاد نفر از اصحاب خود که آنـهـا را برگزیده بود از میان قوم رفتند به سوى کوه پس گفتند به موسى ایشان که تـو خـدا را دیـده اى ، بـنـمـا به ما او را همچنان که تو دیده اى او را، موسى فرمود که من نـدیـده ام او را، گـفـتـند که ما هرگز به تو ایمان نیاوریم تا اینکه آشکارا خدا را به ما بـنـمایى ، پس صاعقه آنها را فرو گرفت و همگى سوختند، موسى تنها ماند عرض کرد: پـروردگـارا! مـن هـفـتـاد نـفـر از بـنـى اسـرائیـل را بـرگـزیـدم و بـا آنـهـا آمـدم الحال تنها مراجعت کنم چگونه قوم من مرا تصدیق خواهند کرد اگر این خبر را به آنها دهم ؟
( فَلَوْ شِئْتَ اَهْلَکْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ اِیّایَ اَتُهْلِکُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنّا ) ؟


پس حق تعالى همه ایشان را زنده نمود بعد از مردن ایشان . اى جاثلیق تمام اینها را که از بـراى تـو ذکـر کـردم قـدرت نـدارى بـر رد هـیـچ یک از آنها؛ زیرا که اینها در تورات و انـجـیـل و زبـور و قرآن مذکور است ، پس اگر هر کس زنده کند مرده اى را و خوب کند کور مـادرزاد را و پـیـس و دیوانگان را سزاوار پرستش است ؟! نه خدا پس تمام اینها را خدایان خـود بـگـیـر چـه مـى گـویـى ؟! جـاثـلیـق عـرض کـرد کـه قـول ، قـول تو است ؛ یعنى حق مى گویى و لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ! پس از آن حضرت رو کرد به راءس الجـالوت و فرمود: اى یهودى ! روى با من کن به حق ده معجزه اى که بر موسى بن عمران نازل شد، آیا یافته اى در تورات خبر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و امت او را کـه نـوشـت شده هرگاه آمد امت اخیره اتباع راکب بعیر که تسبیح مى کنند پروردگار را از روى جد به تسبیح جدید در عبادتخانه هاى تازه ، یعنى تسبیح ایشان غیر از آن تسبیحى اسـت کـه امـت سـابـق تـسـبـیـح مـى نـمـودنـد پـس بـایـد پـنـاه جـویـنـد بـنـى اسـرائیـل بـه سـوى ایـشـان و بـه سوى ملک ایشان تا مطمئن شود دلهاى ایشان ، پس به درسـتـى که در دست ایشان است شمشیرهایى که با آن شمشیرها از امتهاى گمراه در اطراف زمـیـن انتقام کشند، اى یهودى آیا این در تورات نوشته است ؟ راءس الجالوت گفت : بلى ، ما چنین یافته ایم .

پس از آن به جاثلیق ، فرمود: اى نصرانى ! چگونه است علم تو به کـتاب شعیا؟ گفت مى دانم آن را حرف به حرف . فرمود به جاثلیق و راءس الجالوت آیا مـى دانـیـد ایـن از کلام او است ، اى قوم من دیدم صورت راکب حمار را در حالتى که لباس نـور پـوشـیـده بـود و دیـدم راکـب بـعـیـر را کـه روشـنـایـى او مـثـل روشنایى ماه بود، گفتند راست است شعیا چنین گفته است . حضرت رضا علیه السلام فـرمـود: اى نـصـرانـى ! آیـا مى دانى در انجیل قول عیسى را که من به سوى پروردگار شـمـا و پـروردگار خود خواهم رفت و ( بار قلیطا ) یعنى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلم مـى آیـد و او اسـت کـسـى که گواهى مى دهد بر من به حق چنانکه من از براى او گـواهـى دادم و او اسـت کـسـى کـه تـفسیر کند از براى شما هر چیزى را و او است کسى که ظـاهـر کند فضیحتها و رسوایى هاى امتها را و او است کسى که مى کشند ستون کفر را، پس جـاثـلیـق گـفـت : ذکـر نـکـردى چیزى را در انجیل مگر آنکه ما اقرار داریم به آن . آن جناب فـرمـود: ایـن در انـجـیل هست ؟ عرض کرد: بلى ، حضرت فرمود: اى جاثلیق ! آیا خبر نمى دهـى مـرا از انـجـیـل اول هنگامى که مفقود و گم کردید، آن را نزد کى یافتید و کى گذاشت بـراى شـمـا ایـن انـجـیـل را؟ جـاثـلیـق گـفـت کـه مـا مـفـقـود نـکـردیـم انـجیل را مگر یک روز پس یافتیم آن را تر و تازه ، بیرون آوردند آن را براى ما یوحنا و مـتـى ، حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام فـرمـود: چـه قـدر کـم اسـت مـعـرفـت تـو بـه احـوال انـجـیل و علماى انجیل پس اگر چنان باشد که تو گمان مى کنى چرا اختلاف کردید در انـجـیـل و ایـن اختلاف در انجیل واقع شد که امروز در دست شما است پس اگر این در عهد اول بـاقـى بـود و انـجیل اول بود در آن اختلافى نمى شد و لکن من علم این را به تو یاد مى دهم .


بـدان چـون انجیل اول مفقود شد نصارى اجتماع کردند نزد علماى خود و گفتند که عیسى بن مـریـم کـشـتـه گـشـت و مـا انـجـیـل را مفقود نمودیم و شما علماى ما هستید پس چیست نزد شما؟ اءلوقـا و مـرقـابـوس گفتند که انجیل در سینه هاى ما است از سینه بیرون مى آوریم سفر بـه سـفـر در حـق هـر که هست پس محزون نباشید بر آن و خالى نگذارید کنیسه ها را از آن پـس هـمـانـا تـلاوت مـى کـنـیـم انـجـیـل را بـر شـمـا در حـق هـر کـه نازل شده سفر به سفر تا تمام آن را جمع کنیم . پس اءلوقا و مرقابوس و یوحنا و متى سـاخـتـنـد ایـن انـجـیـل را بـراى شـمـا بـعـد از ایـنـکـه مـفـقـود کـردیـد انـجـیل اول و این چهار نفر شاگردان علماى اولین بودند آیا دانستى این را؟ جاثلیق عرض کرد که من قبل از این ، این را نمى دانستم و الا ن به آن دانا شدم و بر من ظاهر شد علم تو به انجیل و شنیدم چیزهاى چند از آن مى دانى که قلب من گواهى مى دهد بر حقیقت آن و طلب مـى کـنـم زیـادتى و بسیارى فهم را. حضرت فرمود: شهادت اینها نزد تو چگونه است ؟ عـرض کـرد: جـائز و مـسـموع است اینها علماى انجیل هستند و هرچه شهادت دهند حق است ،

پس حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام بـه مـاءمـون و حـضـار از اهل بیت خود و غیر ایشان فرمود: گواه و شاهد باشید! عرض کردند: گواه هستیم ! پس به جاثلیق فرمود به حق فرزند و مادر او یعنى عیسى و مریم آیا مى دانى که متى گفت عیسى فـرزنـد داود بـن ابـراهیم بن اسحاق بن یعقوب بن یهود بن حضرون است و مرقابوس در نـسـب عـیـسـى بـن مـریـم گـفـت کـه عـیـسـى کـلمـه خـدا اسـت کـه حـلول کرده است در جسد آدمى پس انسان شده است ، و اءلوقا گفت که عیسى بن مریم و مادر او دو انـسـان بـودنـد از گـوشـت و خـون پـس روح القـدس در ایـشـان داخل شد. اى جاثلیق ! تو قائل هستى بر آنکه شهادت عیسى در حق خودش حق است که گفته مـى گـویـم به شما اى گروه حواریون به درستى که صعود نکند به آسمان مگر کسى که از آسمان نازل شده باشد مگر راکب به غیر خاتم انبیاء، پس به درستى که او صعود نـمـایـد بـه آسـمـان و فـرود آیـد، چـه مـى گـویـى در ایـن قـول ؟ جـاثـلیق گفت : این قول عیسى است انکار نمى کنیم ما آن را. حضرت فرمود: چه مى گـویـى در ایـن قـول ؟ جاثلیق گفت : این قول عیسى است انکار نمى کنیم ما آن را. حضرت فـرمـود: چـه مى گویى در شهادت دادن اءلوقا و مرقابوس و متى بر عیسى و آنچه نسبت به او دادند، جاثلیق گفت : دروغ گفتند بر عیسى . حضرت رضا علیه السلام فرمود: اى قـوم ! آیـا تـزکـیـه نـکـرد جـاثـلیـق ایـن عـلمـا را و شـهـادت نـداد کـه ایـنـهـا عـلمـاى انـجـیل هستند و قول آنها حق است ، جاثلیق گفت : اى عالم مسلمانان ! دوست مى دام که مرا عفو فرمایى از امر این علما، حضرت فرمود:


عـفـو کـردم اى نـصـرانـى ، سـؤ ال کـن از آنـچـه مـى خـواهـى ، جـاثـلیـق گـفـت سـؤ ال کـنـد از تـو غـیـر از من ، به حق حضرت مسیح گمان نمى کنم که در علماء مسلمانان مانند تو باشد، پس رو کرد حضرت رضا علیه السلام به راءس الجالوت و فرمود: تو از من سـؤ ال مـى کـنـى یـا مـن از تـو سـؤ ال کـنـم ؟ عـرض کـرد: بـلکـه مـن سـؤ ال مـى کـنـم و از تـو دلیـلى نـمـى پـذیـرم مـگـر ایـنـکـه از تـورات یـا انـجـیـل یـا زبور داود باشد یا چیزى باشد که در صحف ابراهیم و موسى باشد. حضرت فـرمـود: قـبول مکن از من حجت و دلیلى مگر به آن چیزى که تنطق کرده به آن تورات بر لسـان مـوسى بن عمران و انجیل بر لسان عیسى بن مریم و زبور و بر لسان داود. پس راءس الجـالوت عـرض کرد که از کجا ثابت مى کنى نبوت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم را؟


حـضـرت فـرمود: شهادت داده به نبوت او، موسى بن عمران و عیسى بن مریم و داود خلیفه اللّه در زمـیـن عـرض کـرد: ثابت کن قول موسى بن عمران را! حضرت فرمود: اى یهودى ! آیـا مى دانى موسى وصیت نمود با بنى اسرائیل و فرمود به ایشان که به زودى بیاید بـر شـمـا پیغمبرى از اخوان و برادران شما، تصدیق کنید او را و کلام او را بشنوید. پس آیـا مـى دانـى از بـراى بـنـى اسـرائیـل اخـوه و بـرادرانـى غـیـر از اولاد اسـمـاعـیـل ؟ اگـر بـدانـى و بـشـنـاسـى خـویـشـى یـعـقـوب را بـا اسـمـاعـیـل و سـببى و قرابتى که میان ایشان بود از جانب ابراهیم . راءس الجالوت گفت : بـلى ایـن گـفـتـه موسى است ما او را رد نمى کنیم ، حضرت فرمود: آیا از برادران و اخوه بنى اسرائیل پیغمبرى هست غیر از محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ؟ گفت : نه ، حضرت فـرمـود: آیـا ایـن نـزد شما صحیح نیست ؟ عرض کرد: بلى صحیح است و لکن من دوست مى دارم کـه تـصـحـیـح کـنـى نبوت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم را از تورات ، حضرت فرمود: آیا انکار مى کنید که در تورات است :

( جاءَ النُّورُ مِنْ جَبَلِ طُورِ سَیْناءَ وَ اَضاءَ لَنا مِنْ جَبَلِ ساعیرَ وَ اسْتَعْلَنَ عَلَیْنا مِنْ جـَبـَلِ فـارانَ ) ؛ یعنى آمد نورى از کوه طور سیناء و روشنى داد ما را از کوه ساعیر و عیان و آشکار گردید بر ما از کوه فاران ، راءس الجالوت گفت : مى شناسم این کلمات را اما نمى دانم تفسیر آن را. حضرت فرمود: من به تو مى گویم :
امـا آنـکـه نـور از کـوه طـور سـیـنـاء مـراد وحـى حـق تـعـالى اسـت کـه نازل فرمود بر موسى علیه السلام در کوه طور سیناء.
و امـا ایـنـکـه روشـنـى داد مردم را از ( کوه ساعیر ) پس آن کوهى است که حق تعالى وحى فرستاد به عیسى بن مریم در وقتى که عیسى بالاى آن کوه بود.
و امـا اینکه آشکار گردید بر ما از ( کوه فاران ) پس آن کوهى است از کوههاى مکه کـه بـیـن آن و مـکـه مـعـظـمـه یـک روز راه اسـت ، و شـعـیـاى پـیـغـمـبـر گـفـتـه بـنـابـر قول تو و اصحاب تو در تورات :
( رَاءَیْتُ راکِبَیْنِ اَضاءَ لَهُمُ اْلاَرْضُ اَحَدَهُما عَلى حِمارٍ وَ اْلا خَرُ عَلَى الْجَمَلِ ) ؛
یـعـنـى دیـدم مـن دو سـوارى که روشن شده بود براى ایشان زمین یکى از ایشان سوار بر حمار بود و دیگرى سوار بر شتر.


پـس کـیـسـت آن راکـب حمار و کیست آن شتر سوار؟ راءس الجالوت گفت : که من نمى شناسم ایـشان را خبر بده مرا که کیستند آن دو نفر؟ حضرت فرمود: اما راکب حمار پس عیسى است و امـا آن شـتـر سـوار مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم است ، آیا انکار مى کنى این را از تـورات ؟ گـفـت : انـکـار نمى کنم این را، پس از آن حضرت فرمود: آیا مى شناسى حیقوق پـیـغـمـبـر را؟ عرض کرد: بلى او را مى شناسم ، فرمود: او گفته و در کتاب شما نوشته اسـت کـه آورد خداوند بیانى از کوه فاران و پر شد آسمانها از تسبیح احمد و امت او یَحْمِلُ خَیْلَهُ فى الْبَحْرِ کَما یَحْمِلُ فى الْبَرِّ بیاورد ما را به کتابى تازه بعد از خرابى بیت المـقـدس و مـقصود از ( کتاب تازه ) قرآن است آیا مى شناسى این را، تصدیق دارى بـه او؟ راءس الجـالوت گـفـت کـه حـیـقـوق پـیـغـمـبـر ایـنها را گفته است و ما منکر نیستیم قـول او را، حـضـرت فـرمـود کـه داود در زبـور خـود گـفـتـه و تـو آن را قرائت مى کنى : پـروردگـارا! مـبـعـوث گـردان کـسى را که برپا کند سنت را بعد از زمان فترت ، یعنى مـنـقـطـع شـدند آثار نبوت و مندرس شدن دین ، پس آیا مى شناسى پیغمبرى را که برپا کرد سنت را بعد از زمان فترت غیر از محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، راءس الجالوت گـفـت : این قول داود است ما مى دانیم آن را و انکار نمى کنیم و لکن مقصود او به این کلام ، عـیـسـى اسـت و ایـام او فـتـرت اسـت . حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام فـرمـود: جـهـل دارى و نـمى دانى که حضرت عیسى مخالفت سنت ننمود و موافق بود با سنت تورات تـا ایـنـکـه حـق تـعـالى او را بـه آسـمـان بـالا بـرد و در انـجـیل نوشته است ( ابن البرّه ) رونده است و ( بارقلیطا ) بعد از او آینده اسـت و او سـبـک مـى کـند بارها را و تفسیر مى کند براى شما هر چیزى را و گواهى مى دهد بـراى مـن هـمـچـنـان کـه مـن گـواهـى دادم بـراى او، مـن آوردم بـراى شـمـا امـثـال را و او مـى آورد بـراى شـمـا تـاءویـل را، آیـا تـصـدیـق مـى کـنـى ایـنـهـا را در انجیل ؟ گفت : آرى و انکار نمى کنم آن را.


پـس حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام فـرمـود: اى راءس الجـالوت ! سـؤ ال بـکـنـم از تـو از پـیـغـمـبـر تـو مـوسـى بـن عـمـران ؟ عـرض کـرد: سـؤ ال کـن ، فـرمـود: چـه دلیـل دارى بـر اثـبـات نـبـوت مـوسـى ؟ گـفـت : دلیـل مـن آن اسـت کـه مـعـجـزه آورد از بـراى نبوت خود به چه چیزى که احدى از پیغمبران قـبـل از او نـیـاوردنـد. فـرمـود: چـه مـعـجـزه آورد؟ عـرض کـرد: مـثـل شـکـافـتـن دریا و عصا اژدها شدن بر دست او و زدن آن بر سنگ و چشمه ها از آن جارى شـدن و بـیـرون آوردن یـد بـیضا از براى نظر کنندگان و علامتهاى دیگر که خلق قدرت بـر مـثـل آن نـدارنـد. حـضـرت فـرمـود: راسـت گـفـتـى در ایـنـکـه حـجـت و دلیـل او بـر نـبـوتـش ایـن بـود کـه آورد چـیـزهـایـى کـه خـلق قـدرت بـر مـثـل آن نـداشـتـند، آیا چنین نیست که هرکه ادعاى نبوت کرد پس از آن آورد چیزى را که خلق بـر مـثـل آن قـدرت نـداشـتـنـد واجـب اسـت بـر شما تصدیق او؟ گفت : نه ! زیرا که موسى نـظـیـرى نـداشـت بـه جـهـت آن مـکانت و قربى که نزد خدا داشت و بر ما واجب نیست اقرار و اعـتـراف بـر نـبـوت هـر کـسـى کـه ادعـاى پـیـغـمـبـرى کـنـد مـگـر آنـکـه مـثـل مـوسـى مـعـجـزه آورد. حـضـرت فـرمـود: پس چگونه اقرار نمودید به پیغمبرانى که قـبـل از مـوسى بودند و حال آنکه دریا را نشکافتند و از سنگ دوازده چشمه جارى نساختند و دسـتـهاى ایشان مثل دستهاى موسى بیضا بیرون نیاورد و عصا را اژدهاى رونده نکردند؟ آن یهودى عرض کرد که من گفتم به تو که هر وقت آوردند بر نبوت خود علامات و معجزه را کـه خـلق قـدرت نـداشـتـه بـاشد مثل آن را بیاورند اگر چه معجزه اى بیاورند که موسى نیاورده باشد یا آورده باشند بر غیر آنچه موسى آورده واجب است تصدیق ایشان . حضرت فـرمود: اى راءس الجالوت ! پس چه منع کرده ترا از اقرار و اعتراف به نبوت عیسى بن مـریـم و حـال آنـکـه زنـده مـى کـرد مـردگـان را و خوب مى کرد کور مادرزاد و پیس را و از گل مى ساخت شکل مرغ و در آن مى دمید پس به اذن خداوند پرواز مى کرد. راءس ‍ الجالوت گـفـت : مـى گویند چنین مى کرد و لیکن ما او را مشاهده ننمودیم . حضرت فرمود: آیا گمان مـى کـنـى آن مـعـجـزه هـایـى که موسى آورد مشاهده کرده اى ؟ مگر نه این است که اخبارى از مـعتمدان اصحاب موسى به تو رسیده که موسى چنین مى کرد؟ عرض کرد: بلى ، حضرت فـرمـود: پس عیسى بن مریم همچنین است اخبار متواتره آمده است که عیسى چنین و چنان معجزه آورد پـس چـگـونـه شـمـا تـصـدیـق مى کنید موسى را و تصدیق نمى کنید عیسى را؟ راءس الجالوت نتوانست جواب گوید.


حضرت فرمود: همچنین است امر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و معجزه هایى که آورده و امـر هـر پـیـغـمبرى که حق تعالى او را مبعوث نموده . و از آیات و معجزات محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ایـن بـود کـه آن حـضـرت یـتـیـمـى بـود فـقیر و شبان و اجیر، کتابى نـیـامـوخـتـه بود و نزد معلى نرفته بود که چیزى بیاموزد، پس آورد قرآنى که در اوست قصه هاى پیغمبران و خبرهاى آنها حرف به حرف و خبرهاى گذشتگان و آیندگان تا روز قـیـامـت و بـود آن حـضـرت که خبر مى داد مردم را به اسرار پنهانى آنها و هر عملى که در خـانـه هـاى خـود مـى کـردنـد و آیـات و مـعجزات بسیار آورد که به شماره نمى آید. راءس الجـالوت گفت که صحیح نشده نزد ما خبر عیسى و محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و از براى ما جایز نیست که اقرار کنیم از براى این دو نفر به چیزى که نزد ما صحیح نشده . حـضـرت فـرمـود: پـس دروغ گـفتند این گواهان که گواهى داده اند از براى عیسى و محمّد صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم یعنى این انبیاء که کلام ایشان را ذکر کرده اند و اقرار به آن نموده اند؟ آن یهودى بازماند از جواب دادن و جواب نداد.


پس حضرت نزد خود خواند ( هربذاکبر ) را که بزرگ آتش پرستان بود و به او فـرمـود: خـبـر بـده مـرا از زردشـت کـه گـمـان مـى کـنـى پـیـغـمـبـر تـو اسـت ، چـیـسـت دلیل تو بر نبوت او؟ عرض کرد که معجزه اى آورد به چیزى که کسى پیش از او نیاورد و مـا مـشـاهـده نـکـردیـم لکـن اخـبـار از پـیـشـیـنیان ما از براى ما وارد شده است به اینکه او حـلال کـرده اسـت از بـراى مـا چـیـزى را کـه کـسـى غـیـر از او حـلال نـکـرده اسـت پس ما او را متابعت کردیم ، حضرت فرمود: چنین است که چون اخبارى از براى شما آمده است و به شما رسیده است متابعت کرده اید پیغمبر خود را؟ عرض کرد: بلى ، فـرمـود: سـایـر امـم گـذشـتـگـان هـم اخـبارى به ایشان رسیده است به آنچه که آوردند پـیـغـمبران و آنچه آورد موسى و عیسى و محمّد علیهم السلام ، پس چیست عذر شما در اقرار نکردن از براى ایشان زیرا که اقرار شما بر زردشت از جهت خبرهاى متواتره است که آورد چـیـزى را کـه غـیـر او نیاورده . ( هربذ ) در همین جا از کلام منقطع شد و دیگر چیزى نیاورد. پس حضرت رضا علیه السلام فرمود: اى قوم ! اگر در میان شما کسى باشد که مـخـالف اسـلام بـاشـد و بـخـواهـد سـؤ ال کـنـد، سـؤ ال کند بدون شرم و خجالت .


پـس بـرخـاسـت عمران صابى و او یکى از متکلمین بود، گفت : اى عالم و داناى مردم ! اگر نـه آن بود که خودت خواندى ما را به سؤ ال کردن و چیز پرسیدن من اقدام نمى کردم در سؤ ال از تو، پس به تحقیق که من در کوفه و بصره و شام و جزیره رفته ام و متکلمین را مـلاقـات نموده ام هنوز به کسى برنخوردم که از براى من ثابت کند و احدى را که غیر او نـبـاشـد و قـائم بـاشـد بـه وحـدانـیـت خـود آیـا اذن مـى دهـى کـه از تـو سـؤ ال کنم ؟ حضرت فرمود که اگر در این جمعیت عمران صابى باشد تو هستى ؟ عرض کرد: بـلى مـنـم عمران . حضرت فرمود: سؤ ال کن اى عمران ولى انصاف پیشه کن و بپرهیز از کـلام سـسـت و تباه و جوز، گفت : اى سید و آقاى من ! سوگند به خدا که من اراده ندارم مگر آنـکـه از براى من ثابت کنى چیزى را که در آویزم به آن و از آن نگذرم ، حضرت فرمود: سؤ ال کن از آنچه بر تو آشکار و ظاهر است . پس مردم ازدحام و جمعیت نموده و بعضى به بـعـضـى مـنـضـم شـدنـد، عـمـران گـفـت : خـبـر بـده مـرا از کـائن اول و از آنـچـه خـلق کـرده ، حـضـرت فـرمـود: سـؤ ال کردى پس فهم کن جواب آن را.


مـؤ لف گـویـد: کـه حـضـرت جـواب او را مـفـصـل فـرمـود، او دیـگـر بـار سـؤ ال کـرد حـضـرت جـواب داد، و هـکـذا در کـلام طـولانـى کـه نقل آن منافى است با وضع کتاب تا آنکه وقت نماز رسید، عمران عرض کرد: اى مولاى من ! مـسـاءله مرا قطع مکن همانا دل من رقیق و نازک شده ، به این معنى که نزدیک است مطلب بر مـن مـعـلوم شـود و اسلام آورم . حضرت فرمود: نماز مى گزاریم و برمى گردیم ! پس آن جـنـاب و مـاءمـون از جـا بـرخـاسـتـنـد و آن حـضـرت در داخـل خـانـه نـمـاز گـزارد و مـردم در بـیـرون پـشت سر محمّد بن جعفر نماز گزاردند، پس حـضـرت و مـاءمـون بـیـرون آمـدند و حضرت به مجلس خود عود فرمود و عمران را طلبید و فـرمـود: سـؤ ال کـن اى عـمـران ! پـس ‍ عـمـران سـؤ ال کـرد و حـضـرت جـواب داد و پـیـوسـته او سؤ ال مى کرد و حضرت جواب مى فرمود تا آنکه فرمود به عمران :( اَفـَهـِمـْتَ یـا عـِمـْرانُ؟ قـالَ: نـَعَمْ یا سَیِّدى ! قَدْ فَهِمْتُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ تَعالى عَلى مـاوَصـَفـْتـَهُ وَحَّدْتـَهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدا عَبْدهُ الْمَبْعُوثُ بِالْهُدى وَ دینِ الْحَقِ. ثُمَّ خَرَّ ساجِدا نَحْوَ الْقِبْلَهِ وَ اَسْلَمَ ) ؛
عمران شهادتین بر زبان راند و افتاد به سجده رو به قبله و اسلام آورد.


راوى حـسـن بـن محمّد نوفلى گوید که چون متکلمین نظر به کلام عمران صابى نمودند و حـال ایـنـکـه او مـردى جدلى بود که هرگز کسى حجت او را قطع نکرده بود دیگر احدى از عـلمـاى ادیـان و اربـاب مـقـالات نـزدیـک حـضـرت نـیـامـد و از چـیـزى از آن جـنـاب سـؤ ال نـشـد و شـب درآمـد پـس مـاءمـون و حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام بـرخـاسـتـنـد و داخـل مـنـزل شـدنـد و مـردم مـتفرق شدند و من با جماعتى از اصحاب بودم که محمّد بن جعفر فـرسـتـاد و مـرا احـضـار نـمود، من نزد او حاضر شدم . گفت : اى نوفلى ! دیدى گفتگوى رفـیـق خـود را، بـه خـدا سـوگـند که گمان نمى کنم هرگز على بن موسى علیه السلام درآمده باشد در چیزى از این مطالب که امروز بیان کرد و معروف نبوده نزد ما که در مدینه تـکـلم کـرده باشد یا اصحاب کلام نزد او جمع شده باشند. من گفتم که حاجیان نزد او مى آمـدند از مسائل حلال و حرام خود مى پرسیدند و او جواب آنها را مى داد و بسا بود که نزد او مـى آمـد کـسـى کـه بـا او مـحاجه مى کرد. محمّد بن جعفر گفت : اى ابومحمّد! من بر او مى تـرسـم که این مرد، یعنى ماءمون بر او حسد برد و او را زهر دهد یا اینکه در بلیه اى او را گـرفـتـار کـنـد، تـو بـه او اشـاره کـن کـه خـود را از امـثـال ایـن سـخـنـان نـگـاه دارد و ایـنـگـونـه مـطـالب نـفـرمـایـد. مـن گـفـتـم : از مـن قبول نمى کند و مراد این مرد (یعنى ماءمون ) امتحان او بود که بداند نزد او چیزى از علوم پـدران او هـسـت یـا نـه ؟ گـفـت : بـه او بـگـو کـه عـمـویـت کـراهـت دارد دخول ترا در این باب و دوست دارد که خود را نگاه دارى کنى از این چیزها به جهاتى چند.


راوى گـویـد: چـون بـه مـنـزل حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام رفتم خبر دادم آن حضرت را به آنچه عمویش محمّد بن جعفر گفته بود. حضرت تبسم کرده فرمود: خداوند حفظ فرماید عمویم را خوب مى دانم به چه سـبـب کراهت دارد این سخنان مرا، پس ‍ فرمود: اى غلام ! برو به سوى عمران صابى و او را بـیـاور نـزد مـن ، گـفتم : فدایت گردم ! من مى دانم جاى او را نزد بعضى از اخوان ما از شـیـعـیـان اسـت . فـرمـود: باکى نیست مال سوارى ببرید و او را بیاورید، من رفتم و او را آوردم حـضـرت او را تـرحـیـب کـرد و جـامـه طـلبـیـد و او را خـلعـت داد و مال سوارى به او مرحمت نمود و ده هزار درهم طلبید و به او عطا فرمود.


من گفتم : فدایت گردم ! به جا آوردى فعل جدت امیرالمؤ منین علیه السلام را، فرمود: این چنین دوست مى داریم ما. پس امر فرمود شام حاضر کردند، مرا نشانید در طرف راست خود و عمران را نشانید در طرف چپ خود، چون از خوردن طعام فارغ شدیم فرمود به عمران برو خـدا یـارت بـاد و صبح نزد ما حاضر شو تا ترا اطعام کنیم به طعام مدینه و بعد از این عـمـران چـنـیـن بـود جـمـع مـى گشتند به نزد او متکلمون از اصحاب مقالات و با او تکلم مى کـردنـد و او امـر ایـشـان را باطل مى کرد تا آنکه از او اجتناب و دورى نمودند، و ماءمون ده هـزار درهـم بـه عـمـران عـطـا کـرد و ( فـضـل ) هـم مـقـدارى مال و اسب سوارى به او داد و حضرت رضا علیه السلام او را متولى موقوفات بلخ نمود پس عطاى بسیار به او رسید.

ادامه دارد…